فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهید همت به روایت همسرش - 5

 

شهید همت به روایت همسرش - 5
شهید همت به روایت همسرش - 5

 
(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

و وای از خیبر

آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد.
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟»
می خندیدم. حرف نمی زدم.
او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!
نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم. می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، قربان صدقه مان می رفت می گفت «دردتان به جان من.»
یا می گفت «خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.»
از این حرف هاش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند. ولی بعد دیدم، یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش، که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.
آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعاگذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم. که خیلی ازش خوشش آمد.
گفتم «بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟»
گفت «بگذار این ها پاره شوند بعد.»
(وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)
تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش.
سرش را انداخت پایین گفت «قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.»
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.»
گفتم «تا کی؟»
گفت «تا بعد از عملیات.»
ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه ی آن روز ما، با دو تا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم، که بعدها شهید شد.
ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش می گفت. توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آن جا، چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار. توی خودش بود. کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت «چرا خانه این ریختی شده.»
گفتم «پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟»
زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو. هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها، توی ساختمان آن ها، ولی ابراهیم می گفت «نه.»
می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.»
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم گفتم «چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟»
گفت «هیچی نگو. هیچی نپرس.»
گفتم «دارم دق میکنم. این خطها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟»
هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده ست.
دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت «اگر بدانی امشب چطور آمدم.»
لبخند زد گفت «یواشکی.»
خندید گفت «اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت «کله ام را می کند.»
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.»
یا می گفت «خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.»
و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان.
ابراهیم گفت «بیا بنشین این جا بات حرف دارم.
نشستم.»
گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟»
گفتم «نه.»
گفت «جداییمان را.»
خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.»
گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟»
عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.»
گفتم «خب بزن.»
گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.»
گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟»
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.»
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.»
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟»
روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.
یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان».
ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.»
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.»
جوابم را نداد. روش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم «با تو هستم، مرد، نه با دیوار.»
رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که…
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده، که ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت «همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.»
گفت «چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.»
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم «کیه این چهاردهمی؟»
گفت «نمی دانم.»
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند. چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.
توی راه می خندید به مهدی می گفت «بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟»
اصلاً نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت «اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟»
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد، یکی از بچه ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من فقط گفت، مثل همیشه «حلالم کن،ژیلا.»
خندید رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم. که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت میرفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم می گفتم باز برمی گردد. مطمئنم.
یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد، زود برگردد.
هرچه منتظر روشن شدن ماشین شدم صدایی نیامد. بیست دقیقه یی حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما آمد زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پراز اشک شدند. به خودم دلداری دادم که برمی گردد. مثل همیشه برمی گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟
تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند. اینبار همه به خانواده هاشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها. همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.
یک بار که زنگ زد گفتم «چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلاً برات مهم هست این چیزها؟»
گفت «شماها طوریتان نمی شود. چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.»
خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.
گفت «مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»
گفتم «پس دل من چی، دل ما چی؟»
بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد. اجازه هست بروم؟»
گفت «اختیار با خودت ست. هرجور که دوست داری عمل کن.»
گفتم «نمی آیی خانه؟»
گفت «نه.»
گفتم «اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده، تمیز شده، بیا ببین و برو.»
گفت «نمی توانم.»
گفتم «تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.»
گفت «نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم.»
به پدرم نگفتم نه. ولی از رفتن هم حرفی نزدم.
پدرم جوش آورد گفت «حق نداری اینجا بمانی!»
گفتم «ابراهیم تنهاست آخر.»
گفت «تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.»
گفتم «نمی شود که من بیایم جای امن و او…»
گفت «اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟»
صداش لرزید گفت «اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟»
گفتم «چشم.»
راهی شدیم رفتیم.
اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهارونیم عصر.
چندبار گفت «خیلی دلم برات تنگ شده.»
گفت «می خواهم ببینمتان.»
گفتم «می آیی؟»
گفت «اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.»
مکث کرد گفت «می آیید اهواز اگر بفرستم؟»
گفتم «کور از خدا چی می خواهد؟»
گفت «سختت نیست با دو تا بچه؟»
گفتم «با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.»
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی، حدود نصف شب. احساس کردم طوفان شده.
به خواهر کوچک ترم گفتم «انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟»
گفت «اصلاً باد هم نمی آید. چه برسد به طوفان.»
باز خوابیدم، باز بیدار شدم. گریه هم کردم.
گفت «چته امشب تو؟»
گفتم «وحشت دارم.»
گفت «از چی؟»
گفتم «از شب اول قبر.»
گفت «این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟»
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم، وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم به من دادند.
صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم. جایی کار داشتم، خانه ی خاله ام، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند. یکی از خبرها بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم «حتماً اشتباه شنیده ای.»
خوم را گول زدم: «مگر می شود؟»
بیشتر گول زدم: «آن هم ابراهیم من؟»
خندیدم گفتم «او خودش گفت برمی گردد. قول داد به من.»
یادم نیامد کی قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد. جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.
گفت «شنیدی رادیو چی گفت؟»
دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده.
گفتم «تو هم مگر…»
گفت «اوهوم.»
گفتم «اسم کی را گفت؟ تو را خدا راستش را بگو!»
انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.
گفت «اسم ابراهیم را.»
گفتم «مطمئنی؟»
گفت «خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم…»
آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم «نگه دار! همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگر من؟ گفتم نگه دار.»
نگه نداشت. پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود. وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافرها آمده بودند جلو می گفتند «چی شد یهو؟»
نه حرمت، نه آبرو، نه متانت، هیچی را نمی شناختم. گریه می کردم می گفتم «شوهرم شهید شده. نشنیدید مگر خودتان؟ بگویید به راننده نگه دارد!»
نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری برگشتم.
نمی گذاشتند ببینمش. غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش، تا این که راضی شدند ببردندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که ان چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.
خیلی ازش بدم آمد.
بش گفتم «تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم، خنده هات را نبینیم، سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم، حرفهات را نشنویم؟»
جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم. خودم براش خریده بودم. آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.
حتی گفتم پاهام کو؟ چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟
باورتان نمی شود؟ احساس می کردم دیگر پا ندارم. به چه درد می خورد اگر هم داشتم، اگر هم می داشتم؟
به من گفتند مادرش نگران دست ابراهیم بوده. همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.
می گفتند می گفته می خواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.
من هم آن ناخن یادم بود. نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظر باشم، اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هرکسی مرا می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد. و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم «من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت.»
دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم تو سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها شد که به من گفتند «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود.
یکبار رک و راست بش گفتم «من نمی دانم جواب این ها را چی باید بدهم، ابراهیم.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خودم هم برام سؤال ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟»
یا می خندید، یا می رفت سربه سر بچه ها می گذاشت. یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگم کاری می کرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم. تا آن شب که مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.
گفت «پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تو را بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.»
همین هم شد.
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.
به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.»
می گفتم «چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان باهم.»
می گفت« تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تأمینشان می کنی. ژیلا.»
می گفت «خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟»
می گفت «آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.»
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم «چرا ابراهیم نمی آید جلو؟»
گفت «از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.»
خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت «من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.»
می گفتم «اگر بهتر از من، بسازتر از من گیر آوردی چی؟»
می گفت «قول می دهم. مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم.»
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم ابراهیم جفت نیکوی من ست.
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.
گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.»
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته. و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های ابراهیم و خانواده هاشان.
یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!
خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.
به خودم گفتم «این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.»
خیلی ترسیدم. آفتاب که زد. بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت «این بچه که چیزیش نیست.»
حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.
او همه جا با من ست، او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،
ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست. از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.

می خواست شهید شود

حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید. آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛ پیر شده بود؛ گوشه چشمهایش چروک افتاده بود. گریه ام گرفت. گفتم: «حاجی! چه بر سرت آمده است؟»
حاجی خندید و گفت:«چیزی نگو! آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.»
هوا سرد بود. چراغ و بخاری نداشتیم. بچّه‌ها سردشان بود. آن موقع «مهدی» (پسر بزرگمان) یک سال و سه ماه داشت و «مصطفی» (پسر کوچکترمان) یک ماه و نیمه بود. یقین پیدا کردم که حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند. نماز صبح را که خواند، لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح گرداندن. بی اختیار اشک می ریخت. انگار از خدا می‌خواست که شهید شود. مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ ولی حاجی نگاهش نکرد. گفتم: « چرا نسبت به بچّه این قدر بی‌عاطفه شده ای؟»
دیدم همین طور اشک می ریزد. چیزی نگفت. راننده آمد تا او را ببرد. خیلی آرام راه افتاد، بچّه‌ها را برای آخرین بار بغل کرد. خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 209
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

شهید همت به روایت همسرش - 4

 

شهید همت به روایت همسرش - 4
شهید همت به روایت همسرش - 4

 
(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)
بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.
گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.
اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.
گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.»
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.
گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.»
بیشتر نگاهش کردم.
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟»
گفت«پول؟ صبرکن ببینم.»
دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد.
گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.»
گفت «نه، صبرکن.»
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد. نگران، دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت «من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم. همین جا باش الآن برمی گردم.»
از من جدا شد رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت «باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش.»
ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش. اسکناس ها را درآورد.
گفتم «من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعد.»
گفت «نه، پیش تو باشد مطمئن ترست.»
هزار تومان بود. نمی شود گفت از دستش قاپیدم. ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»
گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.»
گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.
گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی.
گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟
گفت تو بگو یک دقیقه.
گفتم پس باز هم باید…
گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.
گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.
گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…
گفتم چشم براه.
گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.
دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم.
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود ابراهیم زنگ زد خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.
گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد.
مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد.
خود ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟
گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.
همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟»
گفتم «الآن؟»
گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.»
گفتم «احوال بچه را نمی پرسی؟»
گفت «تا خیالم از تو راحت نشود نه.»
یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش (که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای ابراهیم انداخت که برود بخوابد.
ابراهیم گفت «لازم نیست.»
گفت «من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.»
آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش.
هوای آبان سرد بود.
صبح ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!
رفتیم با هم آن جا نشستیم.
گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.
گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.
اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.
گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خان هی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.
گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.
تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم.
کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم. هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…
گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.
رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت یک ساختمان دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.
اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خان هی مردم و سربارشان باشم.
یکبار که ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه.
گفت باز چی شده؟
می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.
دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خان ههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.
گفتم «منظور؟»
گفت «تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.»
گفتم «یعنی؟»
گفت «دیگر گذشت. شاید این طوری بهتر باشد. کی می داند؟»
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم.
می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند.»
می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟»
گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.»
گفت «چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام، همه ی این ها باعث می شود که…»
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند.
میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…»
او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.»
فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم. در روزهای اندیمشک، خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. تلفن هم که ابراهیم اجازه نمی داد برامان وصل کنند. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم «امشب را خانه بمان.»
گفت خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.
از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه ی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم. بازش کردم. چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند.
یکیشان نوشته بود: «حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق رؤیت تو، آنوقت تو…»
ابراهیم برگشت.
گفتم «مگر کارت نداشتند؟ برو خب! برو ببین چی کارت دارند!»
گفت «رفتم. دیدی که.»
گفتم «برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند.»
گفت «بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.»
گفتم «اصلاً نه. شوخی کردم. کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست. بچه ها منتظرتند.»
خندید گفت «چی داری می گویی، ژیلا؟ هیچ معلوم هست.»
گفتم «می گویم برو. همین الآن.»
گفت «بالاخره بروم یا بمانم؟»
چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید. گفت «نامه ها را خواندی؟»
گفتم «اوهوم.»
ناراحت شد گفت «اینها اسرار من و بچه هاست. دوست نداشتم بخوانی شان.»
سکوتش خیلی طول کشید. گفت «فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که بچه ها اینطور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.»
گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟»
همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعری فها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.
به خودش که گفتم ناراحت شد گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.»
گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.»
گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.»
زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب.
گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!»
باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقربها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هرجا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم.
فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم. او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد.
چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه؟
جواب نداد.
باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه. آن جا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوص سرش بود. یک چیزی هم مثل چپق دستش بود. هرچی گفتم کیه جواب نداد. نفسم بند آمد. سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید را از توی قفل درآوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم. وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام. از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد. قلبم داشت از جاش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب و نه مثل همیشه. گفت «چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟
گفتم دزد. دزد آمده بود.
خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم. نشد.
خندید گفت ترس نداشته که، عزیز من. نگهبان بوده حتماً.
حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟
گفت خب شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق می کشیده.
گفتم آ ن کسی که من دیدم نگهبان نبود.
اصرار داشت که بوده.
گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد؟
گفت نه اینجا ساختمان حزب ست، نه عیال من بهشتی.
رفتم براش چیزی بیاورم بخورد. آمد دم در آشپزخانه ایستاد. حرف می زدم، دلیل می آوردم، دلیل های ریز و درشت، که دیگر آن جا امن نیست. بعد دیدم اصلاً آن جا نیست. رفته. وحشت کردم، طوری که نفس کشیدن یادم رفت.
داد زدم ابراهیم!
خندید گفت عیال من و ترس؟
زد زیر خنده.
می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم.
گفتم چای می خوری حالا؟
دیگر نمی توانستم خانه ی خودمان بمانم. رفتم خانه ی دوست نزدیک مان. دکتر توانا. شب ها خان هی آنها می خوابیدم، روزها می آمدم خانه ی خودمان.
یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می آمدیم برگشت بم گفت «او حاج همت نیست که دارد از خان هتان می آید بیرون؟»
برگشتم دیدم آقایی با لباس لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.
رفتم گفتم «شما این جا چی کار می کردید؟»
گفت «ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند. راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار می کردیم. تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما. بعد که همه رفتند، چون این درهای کشویی خراب بود، گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم. به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا. حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.»
همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم وسایل بچه را برداشتم، درها را محکم کردم، رفتم باز خانه ی دکتر توانا. حالا دیگر غروب ها هم می ترسیدم خانه باشم. تا آسمان رنگ خون می شد از خانه می زدم بیرون.
یک روز خانم دکتر توانا گفت «می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم؟» رفتیم.
برگشتنا آمدم خانه را مرتب کنم و جارویی چیزی بزنم که دیدم یکی از درها بازست. تا رفتم طرف در دیدم اتاق به هم ریخته ست. طوری شد که دیگر نه شب خانه می ماندم نه روز.
ابراهیم گفت اینطوری که نمی شود.
رفت خانمی را آورد که پیش من باشد. روزهای اول خوب بود. ولی بعدش او هم نمی ماند. می رفت. اگر هم می ماند فقط دو شب یا سه شب. و من باز تنها می ماندم.
موشک و توپ هم البته بود. خانه ی ما درست در تیررس آنها بود. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند.
به خودم و خدا می گفتم «من چی کار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟»
فروردین شد. زمزمه افتاد بین همه که دانشگاه ها می خواهد باز شود.
دانشگاه ها باز شده بود باز. بخصوص رشته ی من.
عقرب را بهانه کردم گفتم «می خواهم بروم.»
گفت «حالا دیگر من نمی گذارم بروی.»
گفتم «چرا؟»
گفت «باید بمانی بعد با من بیایی.»
گفتم «کجا؟»
گفت «لبنان، فلسطین. می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا با من باشید. فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.»
گفتم «زیاد نمی مانم فقط چند تا واحد باقیمانده ام را پاس می کنم، فوق دیپلم را می گیرم برمی گردم.»
از من اصرار و از او انکار.
مجبور شدم بگویم شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود، این عقرب ها خیلی تپل مپل می شوند.
زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟»
خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟»
از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.
گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.»
تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.»
میگفت «چی شده باز؟»
من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.
او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟
مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.»
ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند.
مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.»
ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.»
مادرم یکبار به من گفت «آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.»
اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم. هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود. از در دانشکده که آمدم بیرون، دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد. آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند. باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد. و من حالا می فهمیدمش. سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود. بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جرأتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.»
باید بگوید «چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.»
باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»
این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران. ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آ نطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟
هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.»
گفت «گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.»
همیشه یک روز درمیان زنگ می زد. و خیلی فوری. که حالم خوب ست. نگران نباش. خداحافظ.
اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند. که به خانمم بگویید حالم خوب ست. نگران نباشد. تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.
پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد. نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد.
می گفت:«من الآن از باختران راه میافتم می آیم.»
می گفتم «کجا؟»
می گفت «خانه دیگر.»
می گفتم «مگر تو به دوستهات…»
می گفت «اگر و مگر را بگذار کنار. من دارم می آیم. خداحافظ.»
مگر ول می کرد. هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.
«من الآن قمم.»
«من الآن دلیجانم.»
«من الآن اصفهانم.»
یکی از دوست هاش تعریف می کرد که «ماشین مان پنچر شد. نیم ساعت معطل شدیم. حاجی نگران بود. انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند. اما گفت. برای اولین بار هم گفت. گفت سریع. سریع هم آمدیم. و برای اولین بار شنیدیم سریعتر. گفتم شما هم که همیشه. گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.»
و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده یی که هیچ وقت از من دریغش نمی کردو با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.
آنقدر محبتم می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم.
یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟»
بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.»
گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.»
گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.»
گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.
می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم».
لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود.
یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم.
عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟»
بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.»
بردشان انداختشان توی سطل آشغال.
برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد.
همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.»
آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.»
گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟»
حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال.
همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.»
همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.»
می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.»
می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.»
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم.
می گفتم «چرا؟»
می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند.
می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.»
خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت.
ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.»
می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.»
حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم.
بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…»
بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. 


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 280
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

سخنرانی شهید همت قبل از شروع عملیات والفجر

 

سخنرانی شهید همت قبل از شروع عملیات والفجر
سخنرانی شهید همت قبل از شروع عملیات والفجر

 
صحبت را با نام خدا شروع می کنیم؛ با درود بر خمینی عزیز، این زاده پرهیزگار و متقی و رنج کشیده سالیان دراز، ولی فقیه و آقا و سرور؛ و با سلام بر همه شهدای گلگون کفن تاریخ اسلام از زمان محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) تا انقلاب اسلامی و از انقلاب اسلامی تا جنگ تحمیلی صدام آمریکایی علیه نظام جمهوری اسلامی و با سلام بر پویندگان راه شهدا که هرگز اجازه نمی دهند خون این عزیزان خشک شود و کاروان جهاد و خط حرکت به سوی کربلای حسین خلوت یا ضعیف گردد.
به علت اهمیّت و حساسیّت بسیار زیاد برای بسیجیان، این آینه های حقیقت و این سمبل های انسانیّت و شهادت و ایثار و اخلاص و مردانگی و غیرت در جبهه های نبرد غرب و جنوب، لازم است نکاتی چند، خدمت این عزیزان، چه در رابطه با مسائل کلی مملکت و چه در رابطه با مسائل نظامی و نیز عملیاتی که به حول و قوه الهی در آینده بسیار نزدیک در پیش داریم بیان گردد. قبل از صحبت از مانور، بهتر است به رویدادهایی که در مملکت پیش آمد و نظامی که در گذشته داشتیم، اشاره کنیم. آمریکا در منطقه خاور میانه از ایران و دولت شاهنشاهی و مصر و اسرائیل مثلثی تشکیل داده بود. به قول امام اسرائیل غده سرطانی است و قبل از آن هم بود مصر تأمین کننده خواسته های نظامی و اقتصادی و سیاسی ابر قدرت جنایتکار آمریکا در منطقه خلیج فارس و کلاً خاور میانه بود.
سقوط رژیم شاه به واسطه آن حرکت عظیم و آن شتاب سریع و پویای انقلاب اسلامی، چنان آمریکای جنایتکار را به وحشت انداخت که قدرت تفکر و خلاقیت و طراحی منسجم و منظم را از آمریکا گرفت. این یکی از خصلت های ویژه و بزرگ انقلاب است. آمریکا که نمی توانست این جریان را با این عظمت تحمل کند، به انواع دسیسه ها دست زد. دسیسه اول به سازش کشیدن انقلاب بود و آمریکا در یک مجموعه کلی، رسیدن به دو هدف را دنبال می کرد که یکی کند کردن حرکت و دیگری به سقوط کشاندن انقلاب اسلامی بود.
در روند اول کند کردن انقلاب، با شیوه های سازش و نهایتاً با تحمیل جنگ خواست به مقصود برسد. آمریکا شیوه ها را یکی یکی تجربه می کرد و در این تجربیات مداوم، از حرکت های سیاسی و اقتصادی و نظامی هم بی بهره نبود. ابرقدرت جنایتکار توسط مارهایی که از قبل در آستین خودش پرورش داده،و در تمام انقلاب های دنیا به محض اینکه در یک کشور مستضعفین انقلابی رخ داده و حرکتی شده، با عناصر از پیش تربیت شده، حتی چریک تربیت شده آمریکایی، دست به کار شده تا باعث توقف حرکت و سقوط انقلاب شود.
از آنجا که انقلاب اسلامی با عظمت تر و پویاتر و با محتوی تر و بدون وابستگی مطرح شده است، آمریکا مجبور است که دستش را رو کند و می خواست نظیر حرکتی که در زمان مصدق شد، در زمان استقرار نظام جمهوری اسلامی هم بشود؛ یعنی یک روند به سازش کشیدن با استفاده از گروهک هایی چون نهضت آزادی یا جبهه ملی به همراه توطئه های عناصر آمریکایی مورد نظر بود و ما آن زمان را فراموش نمی کنیم.
ای بسیجیان عزیز، به خاطر دارید که قطب زاده مزدور، این مطلب را عنوان می کرد که «ما به فانتوم نیاز نداریم و فانتوم ها را بفروشید.» داریوش فروهر با یک حرکت کوچک نظامی موجب زمینه سازی پاگیر شدن نیروهای نظامی در کردستان گردید. او به کردستان رفت و به جای مذاکره با ملت مستعضف کردستان، با عناصر ساواک و وابسته به آمریکا و عناصری که از قبل با رژیم در ارتباط بودند، ارتباط برقرار کرد و لذا عناصری چون دمکرات و کومله و رزگاری در کردستان شروع به فعالیت و نسخه پیچی کردند و برای به راه انداختن یک جنگ کوهستانی در غرب و کردستان و مشغول نمودن قسمت مهمی از توان نظامی مملکت آماده شدند. حرکتی که در کردستان شد نمونه دیگری از نتیجه عملکرد دولت موقت بوده و در کنار مسئله وضعیت قوای نظامی و حمایت از صلح، اقدام به اجرای بازی های سیاسی در قبال این امت رزمنده به منظور دور کردن امت از صحنه و به نتیجه رساندن جریان سازی و دریافت یک لقب آمریکایی نمود که به حول و قوه الهی و با تلاش ملت و با بیداری و هوشیاری امام و با حرکتی که دانشجویان خط امام کردند این توطئه شکست خورد.
حرکت بعدی آمریکا به انحراف کشیدن انقلاب بود و این از کسی ساخته نبود مگر بنی صدر. شاید برادران به خاطر داشته باشند در زمانی که بنی صدر روی کار آمد مردم – همان زمان که دوره بازرگان بود ـ بنی صدر را مردی لایق می دانستند که می تواند کار کند. بنی صدر انتخاب شد ولی حرکت بنی صدر و راهی که او می پیمود و در کنار آن حرکت منافقین، که مدارکش موجود است، نشان داده که چنین نیست. طبق مدارک، از بیست و چهار ساعت بعد از ریاست جمهوری بنی صدر، منافقین مستقیماً با او ارتباط برقرار کردند و نامه نوشتند که «ما جانب تو را داریم، با ما تماس بگیر و از ما نظر بخواه.» این نشان دهنده این است که بنی صدر آلت دوم حرکت آمریکاست بر علیه انقلاب اسلامی و تلاش او برای به انزوا کشیدن انقلاب و به سقوط کشاندن آن .
این حرکت را آمریکا زمانی تجربه می کرد که در کنارش تحریم اقتصادی نیز به اقتصاد مملکت ضربه می زد و عدم تبادل بازرگانی توسط کشورهای خارجی، ما را در مضیقه قرار داده بود. زمانی که دولت بنی صدر روی کار آمد و لانه جاسوسی هم در پایان عمر دولت موقت بازرگان تسخیر شده و دست آمریکا رو شده و گروگان ها تحویل داده نمی شوند، از شش ماه قبل از این جریانات عراق بطور کامل آماده بود که به ایران حمله کند. چرا؟ برادران رزمنده، کشورهای همسایه ـ که لازم است در آینده تک تک شما به طور کامل اطلاعاتی از موقعیت جغرافیایی مملکت تان و همسایه های آن داشته باشید پاکستان و افغانستان و روسیه شوروی و ترکیه به علت وضعیت جغرافیایی و مشکلات سیاسی و اقتصادی که خود آن کشورها داشتند و مشکلاتی که با آنها مواجه بودند، قادر به حمله به ایران نبودند. تنها کشوری که می توانست قدرت داشته باشد و به خاک کشور اسلامی ما حمله کند عراق بود؛ آن هم دولت مزدوری چون حکومت صدام که هم ظاهری مردمی داشت و هم مرز کشور ما با عراق بسیار عریض بود و هم کشش نیروهای زرهی و مکانیزه و پیاده اش، این جرأت را به صدام داده بود که به ایران حمله کند.
آمریکا به دنبال این بود که مصر را از چنگال شوروی درآورد و در جنگ اعراب و اسرائیل، توانست با کمترین بها سوریه را هم از چنگ شوروی درآورد؛ به دنبال اینها اگر عراق هم در می آمد، همان صحبت امام تداعی می شد که فرمودند: «آمریکا، شوروی را هم بازی داد.» پس به سود آمریکا بود که عراق را هم بازی دهد. لذا آمادگی قبلی به عراق داده می شود. هیچ کشوری به اندازه آمریکا خبر از سیستم نظامی کشور ما نداشت. هیچ کشوری جز آمریکا خبر از این نداشت که ما چند لشگر داریم و چند تیپ داریم و توان نظامی ما چیست و امکانات ما چیست و وضعیت لجستیکی ما چیست و نیروی دریایی و زمینی و هوایی چقدر قدرت دارند.
آمریکا، در رژیم شاه در بطن تشکیلات ارتش بود. چنان که اگر زمانی به دولت ایران، یعنی دولت شاه، دستور داده می شد، عراق و کلاً دولت بعث عراق تهدید شود و از مرزهای غرب کشور یعنی قصر شیرین ـ خانقین یا نفت شهرـ خانقین و یا سومار ـ مندلی و از طریق جاد اصلی خانقین ـ بغداد و یا مندلی ـ بغداد ارتش وارد شود و بغداد را تصرف کند. وقتی که آمریکا به طور کامل از تمام این موارد خبر دارد، این صحنه ها را به عراق تذکر دادند؛ تمام اینها گفته شده بود و این بنا به گفته خود اسرای عراقی است. آنها که در قبل از حمله گوش کرده بودند به تهدیدهای سیاسی دولت عراق، متوجه هستند که عراق آمادگی حمله داشت و غیر از عراق هیچ کشوری آمادگی حمله را نداشت و آمریکا منتظر فرصت بود. برنامه آمریکا این بود که اگر بنی صدر خائن نتوانست نظام جمهوری اسلامی را به انحطاط بکشاند و سبب سقوطش بشود و اگر آن حرکت های منافقین در دانشگاه تهران و سخنرانی ها و حرکت های نظامی و آن خیانت هایی که او در شروع جنگ کرد موجب تأمین نظر آمریکا نشد. جنگ را آغاز کند؛ چرا آمریکا جنگ را آغاز کند؟ به علت اینکه نظام یک مملکت و سیستم یک مملکت، کمر آن مملکت است و اگر این سیستم و نظام شکسته شود، در حقیقت کمر آن مملکت شکسته می شود و شما برادران عزیز، هوشیار باشید.
در غرب سه لشکر گرفتار بودند: لشکرهای ۶۴ و ۲۸ و ۸۱ که درگیر با ضد انقلاب بودند و قدرت جابجایی و نقل و انتقال از کردستان را نداشتند. در تمامی محورهای سقز، بانه و سردشت و بوکان و مهاباد و پاوه و ماکو و کامیاران و سنندج درگیری بود. گارد جاویدان به علت اینکه شاهنشاهی بود و چند تیپ مخصوص و ویژه شاه، آمریکا انتظار این را داشت که اینها همه منحل شوند. لشکر ۷۷ در خراسان و ۱۶ در قزوین، تماماً فقط به علت ترس آمریکا از روسیه تشکیل شده بودند و تشکیل این سه لشکر، خصوصاً لشکرهای زرهی به خاطر ترس آمریکا از نیروهای زرهی روسیه بود و اگر می بینیم مثلاً لشکر ۱۶ قزوین در قزوین تشکیل می شود، علتش ترس از روسیه شوروی در شمال است و علت اینکه لشکر ۹۳ زرهی در خوزستان تشکیل می شود، علتش ترس از ارتش عراق است که یک ارتش روسی است؛ این یعنی تحمیل خواسته ها. چنان که حتی جایگزین کردن یک لشکر در سیستم و نیروی نظامی شاه بر اساس خطوطی بود که آمریکا تحمیل می کرد که آن هم به علت ترس از از روسیه و مقابله ارتش شاه با روسیه، نه به خاطر ایران و مملکت ایران بلکه به خاطر منافع آمریکا بود. نیروی هوایی آن، این چنین بود و نیروی دریایی اش نیز همین طور.
لذا آمریکا این خط را به صدام داد که عراق از غرب تا جنوب یکهزار و سیصد کیلومتر مرز با دشمن، که اسمش را گذاشته دشمن فارس، دارد. یعنی از غرب، پیرانشهر، بانه، سردشت، مریوان، بوکان، قصرشیرین، نفت شهر، سومار، ایلام، مهران و جنوب تا بندر فاو هزار و سیصد کیلومتر مرز است. آمریکا این فکر را به صدام داده بود که ای صدام، تو در مملکت در شروع جنگ دوازده لشکر داری؛ پنج لشکرت زرهی است، پنج لشکرت پیاده است و دو لشکر مکانیزه است و دست نخورده و لشکرهای کامل و از پشتیبانی ناسیونالیستی کشورهای عربی خاورمیانه بهره مندی و پشتیبانی ابرقدرت آمریکا را خواهی داشت. در جنوب، ایران یک لشکر بیشتر ندارد که آن هم به نام لشکر ۹۲ زرهی است. حمله کنید و این لشکر را از هم بپاشید و در عرض چهل و هشت ساعت جنوب را از ایران جدا کنیدو خود مختار کنید. این حرکت در غرب نیز همین طور پیش بینی شده بود.
ای عزیزان، در شروع حرکت عراق پیش بینی شده بود که در همدان رادار حساسی است و می تواند تمام نیروهای عراقی را که وارد خاک ایران می شوند شناسایی کند. لذا این پیش بینی شده است که قبل از حرکت، یک کودتا در نوژه بشود که شد و رادار از کار بیفتد و حتی این پیش بینی شده بود که برای تسریع سقوط انقلاب در حرکت نوژه جماران هم هدف باشد، یعنی با حرکت نوژه همدان، در حین آمادگی دولت و ارتش صدام، در نوژه کودتایی شود و هواپیما بلند شود و جماران را بمباران کند و دولت ساقط شود و امام عزیز از بین برود و به دنبال این حرکت ارتش عراق وارد ایران شود و گروگان ها نجات پیدا کنند و انقلاب ایران ساقط گردد. این حرکت به طوری طراحی شده بود که در نوژه پس از انجام کودتا ـ که به حول و قوه الهی حرکت کودتای اینها و حرکت منافقانه اینها در تهران و جماران شکست خوردـ رادار را وصل کنند.
حرکت بعدی همین لشکر ۹۲ زرهی در جنوب بود ـ که با توجه به خیانت های دولت موقت، در آینده باید تحلیل شود و در مورد آن کتاب ها نوشته و در تاریخ انقلاب آورده شود ـ و آن این بود که در نظام ارتشی ـ آن برادران عزیز که خدمت کرده باشند خبر دارندـ راننده تانک اگر از اهالی قزوین است ممکن است در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت کند. حال اگر این شخص را به شهرستان خودش بفرستند مجبور است از لشکر زرهی برود و در لشکر پیاده خدمت کند. یعنی شخص اگر خدمه تانک است باید برود در شهر خودش.در قسمت پرسنلی کار کند و این را آمریکا دقیقاً همان طور که در ارتش و سیستم خودش اعمال کرده در ارتش زمان شاه نیز پیاده کرده بود بعد از انقلاب، دولت موقت این را آزاد کرد و این یک خیانت آشکار بود به انقلاب و شهید سپهبد قرنی به این وضع خیلی اعتراض داشت و آن عزیزانی که از دست رفتند و آن افسران مؤمنی که از اول جنگ بودند و بعد شهید شدند، همه اعتراض داشتند به این مطلب که رها کردن نیرویی که در یک واحد تخصّص داشت و سالیان دراز از بودجه مملکت هزینه شده تا آنها مهارت پیدا کنند، اگر اینها را برداریم و بفرستیم شهرستان خودشان، می روند در یک واحد دیگر که در آن تخصّص ندارند و این کار بیهوده ای است و بسیاری از واحدهای ارتش که پس از انقلاب به هم ریخته بود و تازه می خواستیم آنها را متشکل کنیم به این صورت به هم ریختند. خدمه تانک رفت در شهرستان خودش، در واحد پرسنلی مشغول شد. این کار در رابطه با لشکر ۹۲ شدت بیشتری گرفت. یعنی قبل از حمله، یک تیپ از این لشکر در «عین خوش» بود و تیپ دیگرش در فکه.روی این لشکر حساب شده بود که در کودتا از آن استفاده شود و چنین شد و شکست طرح کودتا باعث شد که پنجاه درصد کادر این لشکر اخراج شوند و این لشکر کارآیی نظامی خود را از دست بدهد.
تمام این زمینه ها برای یک حمله گسترده آماده شده بود و حمله های هوایی پیش بینی شده بود. خطوط هوایی در نقشه معلوم شده بود. مانند حمله اسرائیل به اعراب، در جنگ هایی که داشت و عراق می خواست در عرض چهل و هشت ساعت نظام ایران را بر هم بزند و باعث سقوط ایران بشود و چه شد که دشمن نتوانست این کار را بکند؟ با توجه به اینکه دو لشکر را به غرب اعزام نمود و با بیش از هشت لشکر به طرف جنوب حرکت کرد. چه عاملی باعث شد که دشمن در کرخه ماند؟ پس از توطئه بنی صدر که نگذاشت برادران ما کالاهایمان را از گمرک خرمشهر عبور دهند و بیست و یک میلیارد دلار کالا در آنجا توسط عراق به غارت رفت و نگذاشت قطعات فانتوم از پادگان تحویل شود و بسیاری از قطعات فانتوم در آنجا به غارت رفت، بعد از این تفاسیر چرا عراق در بیست کیلومتری اهواز ماند؟ چرا عراق نتوانست کاری از پیش ببرد؟ چرا عراق بی فکری کرد و از قسمت امامزاده عباس با یک گردان حرکت نکرد تا در پل دختر جبهه جنوب را ببندد و جنوب را جدا کند و… و بسیاری از این چراها.
عراق در قسمت جنوب در دو محور، حرکت خودش را برای داخل شدن آغاز کرد؛ یکی محور عین خوش ـ فکه که خودش دو خط را عقبه داشت: یکی عقبه دهلران ـ عین خوش ـ جسر نادری ـ پل کرخه و دیگری فکه ـ چنانه بود. در قسمت خرمشهر جناح اصلی دشمن دو قسمت می شد؛ یکی از سمت شلمچه بود به سمت خرمشهر و یکی از اهواز و عبور از کوشک و طلایه و جفیر و آمدن به سمت اهواز. این محورهایی بود که عراق در روزهای اول حمله، مورد استفاده قرار داد. در مقابل آنها هم نیرویی نبود. یک افسر نیروی هوایی عراق گزارش می کند که: «من با جیپ از کنار کرخه عبور می کردم و رفتم به سمت اندیمشک و به جایی رسیدم که با چشم خود پادگان نیروی هوایی را دیدم و برگشتم.» می گوید:« من پادگان نیروی هوایی را دیدم.» در این پادگان نیروی هوایی چه تجهیزاتی بود و چقدر نیرو بود؟ هیچ. در اندیمشک که بود؟ هیچ کس. این افسر عراقی برای رده های بالای خود گزارش می نویسد و می گوید: « من برای شناسائی پادگان نیروی هوایی رفتم و آنجا را دیدم.» ولی چنین تحلیل می کند که : « به نظر می رسد دشمن کمین گذاشته باشد و این یک نقشه باشد. یعنی به نظر می رسد که دشمن می خواهد نیروهای عراقی به سمت شرق کرخه بروند و از پشت راهشان را ببندد.» لذا نیروهای عراقی در غرب کرخه باقی می مانند و این وضعیت سبب فتح المبین می شود. آنان اگر به سمت شرق کرخه می آمدند، ما یک عملیات جداگانه را باید انجام می دادیم. در سمت اهواز نیروهای عراقی به راحتی از سمت جفیر عبور می کنند و می آیند به سمت اهواز و پادگان حمید را هم به راحتی می گیرند ولی در پانزده یا بیست کیلومتری اهواز می مانند. یعنی جرأت قدم گذاشتن به داخل شهر را ندارند. در سمت آبادان، آن شهر را محاصره می کنند؛ آن هم نه با یک یا دو لشکر بلکه با هشت لشکر این کار را انجام می دهند. در برابرشان هم هیچ چیز نیست. در طرف ما هر کس دوستانش را بر می داشت و یک تعداد اسلحه می گرفت و به جبهه می رفت و هیچ انسجامی نداشتیم. نه ارتش آمادگی داشت و نه سپاه و نه مردم.
چرا عراق در اطراف آبادان ماند؟ بهتر است قدری روی آن بحث کنیم.
« وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون.» اعجاز الهی در این حرکت دیده می شود. چرا عراق ماند و چرا عراق کار را تمام نکرد؟ شما به این نتیجه خواهید رسید که خداوند بر مظلومیت شیعه که در طول تاریخ اسلام محرومیت کشیده دلش خواهد سوخت. به این نتیجه خواهید رسید که خداوند دلش بر آن خون های پاکی که ریخته شده سوخت و جلوی دشمن را سد کرد و حال آینده سازان باید بنشینند در تاریخ بنویسند. عراق در برابر خود سدی دید و ماند. آن هم با وجود توطئه های بنی صدر برای جلوگیری از بسیج شدن مردم، که ما مرتب بحث می کردیم که اینها در چه واحدی باشند و او نمی گذاشت بسیج شکل بگیرد و سپاه را هم اصلاً قبول نداشت. توطئه های بنی صدر در جنوب و غرب یکی پس از دیگری شروع شد. نمی گذاشت جنگ شکل بگیرد و نمی گذاشت بجنگیم و در تمامی صحبت هایش که در یک جلسه به خاطر دارم، تز او فقط این بود که :« ما زمین می دهیم و زمان می گیریم.» یعنی تز کهنه شده نظامی در جنگ های جهانی که ما زمین را به دست دشمن می دهیم، خرمشهر را می دهیم بعد منتظر می شویم تا هر وقت آمادگی پیدا کردیم، آن را پس می گیریم و دیگر مهم نیست دشمن با خرمشهر چه می کند و ببینید که چه آبرویی از اینها رفت. به هر حال حرکت بنی صدر جلوگیری و بازدارنده بود و از جهد فی سبیل الله و حرکتی که عاشقان این انقلاب و عاشقان امام و خط ولایت و امامت در ایران اسلامی بتوانند پیاده کنند و بسیج شوند و به جبهه بیایند و دوشادوش سایر برادران رزمنده فی سبیل الله بجنگند و جهاد کنند باز می داشت.
خط بنی صدر و خطوطی که درکنارش از منافقین گرفته شده بود و سایر سازشکارها هم دست به کار بودند و همزمانی حرکت عراق و هماهنگی حرکت عراق با بنی صدر و امثالهم باعث شد که ملّت هوشیار دست بنی صدر را بخواند و با شناخته شدن آن توسط امام آگاه و عزیز و بیدار، بنی صدر بر کنار شد. هنگامی که بنی صدر کنار رفت حرکت جبهه ها آغاز شد و نیروهای مردمی بسیج شدند.
به خاطر دارید که در عملیات های ثامن الائمه و طریق القدس روی هم رفته از ایران سی و پنج میلیون نفری، هزار تا هزار و پانصد تا دو هزار نفر بسیج شدند و در عملیات فتح المبین شصت هزار نفر و در بیت المقدس هشتاد هزار نفر و همین طور این وضع رشد کرد و به محض اینکه بنی صدر کنار رفت، آن خط نجنگیدن و سازش کاری شکست. یعنی آن خطی که او اعمال می کرد و منافقین در انقلاب اسلامی و جامعه ترویج می کردند، یعنی خط آمریکا شکست. آمریکا که شکست خورد چاره ای نداشت جز این که جنگ را ادامه دهد و گسترش دهد و شلوغش کند و چاره ای نداشت اگر عراق این کار را بکند کمکش کند. با سقوط بنی صدر آمریکا هیچ چاره ای نداشت جز این که جنگ از شدت نظامی بیشتری برخوردار شود. یعنی اوج حرکت نظامی بر علیه انقلاب بیشتر شود. چرا که آمریکا از حرکت های سیاسی و اقتصادی سودی نبرد. تنها حرکتی که می توانست برای سقوط انقلاب به آمریکا امید دهد، یک حرکت گسترده نظامی بود.
جنگ برای آمریکا امکان پذیر نبود مگر اینکه در کنار عراق دُوَلی (دولت های) را بگذارد که پشتیبانش باشند و خودش هم پشتیبانی کند. کمک های مادی، تسلیحاتی، همکاری تبلیغاتی و هر گونه کمکی که از دستش بر می آید، بکند تا عراق بتواند این جنگ را ادامه دهد و بتواند انقلاب را زودتر به سقوط بکشاند.
لذا آمریکا در حرکتی که با عنوان جنگ شروع کرد ـ و این سومین حرکت آمریکا برای سقوط انقلاب بود ـ تمام کشورهای عربی خاور میانه و خلیج فارس و نیز کشورهای دیگر نظیر انگلیس و فرانسه را وادار به کمک به عراق برای تداوم جنگ نمود.
برادران رزمنده، برای ادامه جنگ معلوم بود و از قبل هم ثابت شده بود که عراق به تنهایی قادر به حمله به ما و تداوم جنگ نبود. ما را در یک وضعیت بد اقتصادی قرار داده بودند تا آمریکا قادر به حمله باشد. در آن زمان ذخایر ارزی اقتصاد ما کمتر از دو میلیارد دلار بود. در زمان شروع جنگ، برادران عزیز دولت خدمت امام رفته بودند و گفته بودند که این ارقام فاجعه است. امام فرمودند: «به خدا توکل کنید.» در شروع جنگ ما از نظر اقتصادی در بدترین وضع بودیم. از نظر نظامی همان گونه بود که خدمت شما گفتیم و از نظر سیاسی هم به واسطه تبلیغات صهیونیستی و آمریکایی و کمونیستی در دنیا کنار زده شده بودیم و وجهه ای نداشتیم. در بین ملت ها بر ضد انقلاب اسلامی و ایران تبلیغ شده بود. لذا همه چیز آماده بود تا عراق بتواند این جنگ را به شدت ادامه دهد. ولی به حول و قوه الهی از آنجا که دست خدا در کار است و به خاطر اخلاص و اعتقاد به آخرت و دنیای غیب و اینکه تمامی جریانات این جهان و هستی در ید قدرت خداست و خدا قادر است نصرت دهد، پیروزی دهد، شکست دهد، رستگاری دهد یا ذلّت بدهد، خواری دهد و همه چیز به دست خداست و یدالله فوق ایدیهم، همه این توطئه ها یکی پس از دیگری شکست خورد.
پس از سقوط بنی صدر، ارتش و سپاه هماهنگ شدند و حملات یکی پس از دیگری مثل ثامن الائمه و طریق القدس انجام شدند و فتح المبین با آن شکل روحانی و معنوی و آن ابهت و بزرگی که داشت و اصلاً نامش را عملیات نظامی نمی توان گذاشت و در تاریخ اسم آن عملیات را عملیات نظامی نباید گذاشت. دشمن را گیج و مبهوت کرد و تلفات و خسارات زیادی به آن وارد آورد و قسمت دزفول و شوش آزاد شدند. در آن زمان بحث بود که این عملیات کجا انجام شود. بعضی ها نظر داشتند در اهواز انجام شود و بعضی ها نظر داشتند در خرمشهر و در آخر به این نتیجه رسیدند که این عملیات در خونین شهر انجام شود. در عملیات بیت المقدس و فتح المبین در مجموع نه هزار کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی ایران آزاد شد.
آماری که در این زمینه داده می شود و تازه کمترین آمار است، یک چیز که عجیب و تاریخی است و شاید در دنیا سابقه نداشته و آن اینکه کمتر از صد روز فاصله بین این دو عملیات، فتح المبین و بیت المقدس، فاصله بود و این در تاریخ بی سابقه است که هشت لشکر از قسمت دزفول و شوش در عرض کمتر از سه ماه این عملیات را تمام کنند و آن هم عملیاتی با چنان ابهت و چنان حیثیت و چنان عظمت.
آزادی خونین شهر که ابداً توسط ما تبلیغ نشد، اینقدر اهیمت و اثر این عملیات شدید بود که در دنیا تکانش را دیدیم. اثر این عملیات در سوریه و لبنان طوری بود که مانند آن را ما در تهران و اصفهان ندیدیم و این به خاطر عظمت عملیات بود. مستشاران روسی و آمریکایی در خونین شهر طرح دفاعی خونین شهر را برای بیست سال ریخته بودند. خاکریز از کارون تا جاده اهواز و از جاده اهواز تا شلمچه، یک خاکریز ممتد شرقی غربی و کانال ها و میادین متعدد مین سبب این شده بود که دشمن تصور از دست دادن خرمشهر را هم نداشته باشد. خود خونین شهر غیر از گردان های تانک با هفده گردان محافظت می شد. دشمن اصلاً تصور سقوط هم نداشت و بجاست که خدمت شما بسیجیان پاک پاک پاک، این نکته گفته شود که مغزها خسته شده بودند و در مرحله سوم بیت المقدس، همان طور که در صحبت های قبلی خدمت شما گفته شد، نمی دانستیم چه تصمیمی بگیریم.
آیا باید داخل خونین شهر شد یا نه؟ کیفیت ها پایین آمده بود. تلفات داده بودیم؛ آیا اگر ما داخل خونین شهر برویم موفق می شویم؟ دیگر قدرت تصمیم گیری نبود، تا اینکه برادران خدمت امام رسیدند و به امام عرض کردند که خونین شهر این سختی ها را دارد و ما هر چه پیش بینی می کنیم باز نیرو کم داریم. وضع این گونه است و نمی توانیم حمله کنیم، سیم خاردار است و در عین حال نمی توانیم تصمیم بگیریم، شما نظر بدهید که چه کنیم، حمله کنیم یا نکنیم؟ تمام این صحبت ها را کردند و امام در جواب برادران گفته بود که تا توکلّتان چقدر باشد . برادران دیگر ننشسته بودند و به طرف جنوب حرکت کرده بودند. همه لشکریان خسته بودند و وقتی گفته امام را برای آنها باز گفته بودند همه به گریه افتادند و گفتند حال که امام فرموده اند به خدا توکّل می کنیم و امام راست می گویند که ما توکل به خدا نداریم و به این علت سست هستیم.
تصمیم گرفته شد که با آن نیروی کم و با آن حرکت معجزه آسا عملیات بیت المقدس انجام شود و دیدید که چقدر اسیر، هزار هزار اسیر، حتی شبی هجده هزار اسیر، ولی باز ما متوجه نبودیم که چه شد. همان طور که گفتم در خارج از ایران، این عملیات اینقدر تکان داده بود. که وقتی با حافظ اسد صحبت می کردیم سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود. سیستم نظامی سوریه و لبنان، شیعیان لبنان، فلسطینی هایی که مؤمن به انقلاب و معتقد به انقلاب بودند و نه در خط یاسر عرفات، همه اصلاً بهت زده شده بودند که ایران چه قدرتی دارد. چند وقت پیش با فرمانده نیرویی دریایی صحبت شده بود و گفته بود در زمانی که سقوط خونین شهر قطعی شده بود، همه به وحشت افتاده بودند و ترسیده بودند و کشتی کشتی می رفتند آن طرف. مشخص بود که ترس پیدا کرده بودند که با سقوط خرمشهر، ایران حرکت را به سمت کویت و به سمت بصره ادامه خواهد داد. تا این حد دشمن وحشت کرده بود و ترسیده بود و این حرکت اینقدر اعجاز انگیز بود و آنقدر ابهت در آن بود که آن چنان آمریکا را به وحشت انداخت. از ترس رشد انقلاب و صدور انقلاب بود که اسرائیل به لبنان حمله کرد تا به این ترتیب قدرت آمریکا برای کشورهای عربی به نمایش گذاشته شود و به آنها فهمانده شود که آمریکا قدرت دارد و نظرها از جنگ ایران به جنگ اعراب و اسرائیل منحرف شود و همچنین صدام هم این وسط نجات پیدا کند و بعد اینکه ریشه انقلاب اسلامی و آن موجی که در لبنان ایجاد کرد، بخشکد و به قول برادر عزیزمان هاشمی رفسنجانی، آمریکا به تمام نتایجی که می خواست برسد، رسید مگر یک نتیجه. قدرت خودش را به اعراب نشان داد و اذهان را به سمت جنگ اعراب و اسرائیل برگرداند و انقلاب را در لبنان به مقدار زیاد خفه کرد. فقط به یک نتیجه نرسید و آن هم برگرداندن ذهن ایران به جنگ اعراب و اسرائیل و نجات صدام بود و این بر اساس هوشیاری و آن درایت و بصیرت بزرگ امام بود که روی این مسئله دست گذاشتند که راه قدس از کربلا می گذرد و از کربلا به طرف قدس می رویم.
عملیات بیت المقدس چنان ابهت داشت که دشمن را به وحشت انداخته بود. دشمن تصور نمی کرد که ما قادر باشیم حمله ای به آن گستردگی بکنیم و در همان موقع ما آماده شدیم برای حمله رمضان. حتی بر عکس تبلیغات منفی که شد مبنی بر اینکه عملیات رمضان برای ما ضربه ای بود، این عملیات رمضان بسیار موفق بود. ضرباتی که در عملیات رمضان و در جبهه رمضان به دشمن می زدیم در طول جنگ بی سابقه بود.
هر چه گفته می شد، فکر می کردند این آمار دروغ است. ولی خود ما بودیم که در یک شب تا صبح طبق آماری که گرفتیم حداقل سیصد و هفتاد تانک دشمن توسط همین بسیجیان پاک که خودتان هستید، منهدم شد. بسیاری از نیروهای دشمن از بین رفتند. البته آن نتیجه اصلی را که می خواستیم از عملیات بگیریم نگرفتیم ولی کنفرانس را در عراق بر هم زدیم. توطئه آمریکا برای منحرف کردن ذهن ما به جنگ اعراب و اسرائیل را هم بر هم زدیم. این یک حرکت بزرگ و راه گشایی بود در غرب، کما اینکه در مرحله دوم تا نزدیکی مندلی رفتیم.
حرکت بعد حرکت محرم بود. یک جبهه گسترده را در محرم باز کردیم. جبهه گسترده ای که از مهران شروع می شد و تا دهلران بود ـ از قسمت دهلران در ارتفاعات جبل حمره ای ـ و عملیات در این جبهه سبب شد راهی به عرض پنجاه کیلومتر به داخل خاک عراق باز شود و رسیدن به بصره را ممکن کند. در این جبهه محرم موفقیت زیاد بود. منتها ای برادران عزیز، اگر به خاطر داشته باشید در روزهای اول جنگ عراق سوار بر اسب مراد می تاخت و صدام رجز خوانی می کرد، چنان که راننده تانکی هنگام حضور در جیراوند، از مردم جیراوند سؤال می کند که تا تهران چند کیلومتر است و جدی هم سؤال می کند و صدام نیز پس از سخنرانی و مصاحبه در خونین شهر، هنگام سوارشدن که خبرنگارها می گویند: «باز سؤال داریم.» می گوید:« مصاحبه بعدی در اهواز.» یعنی دشمن با این قدرت آمده بود و رجز خوانی می کرد.
در زمانی که تانک های دشمن بی مهابا و وحشیانه به خاک ما تاختند، به ناموس ما تاختند و در خونین شهر و سوسنگرد و قصر شیرین آن جنایات را آفریدند و با آن حرکتی که کردند و آن بی بندوباری ها و آن غارت ها و تجاوزات به ناموس و زن و بچه مردم و به اسارت گرفتن آنها، و از بین بردن حیثیت ما، عراق بر اسب مراد سوار بود. ای رزمندگان دلاور اسلام، توسط همین بسیجیان حزب الله، صدام از اسب مراد به زیر کشیده شد. یعنی صدام و دولت عراق چنان قدرت نظامی خودش را در سرتاسر مرزهای ما از دست داده که چه در هفتصد و پنجاه کیلومتر مرز غرب و چه در پانصد و پنجاه کیلومتر مرز جنوب ـ از بندر فاو تا دهلران و از دهلران تا پیرانشهر ـ در هر کجا نیروهای رزمنده اسلام اراده کنند، به والله می توانند داخل خاک عراق شوند و در هیچ جا از این هزار و سیصد کیلومتر دولت مزدور عراق و ارتش عراق که آنقدر مطمئن بود و اکنون ضعیف و شکسته و بی روحیه شده ، حتی در یک کیلومتر از این مرز، عراق قادر نیست با یک لشکر حمله کند. یعنی به کلی قدرت آفند و حمله از دولت عراق و ارتش عراق توسط ید شما و توسط یدالله، گرفته شده است. دولت عراق قسمت اعظم قدرت نظامی اش را ازدست داده، چرا؟ چون شما پنجاه هزار نفر را در مهران اسیر گرفتید.
پس از عملیات محرم و روحیه ای که در برادران عزیز دیدیم و آن حرکت بزرگ و عظیم، به یکباره صحبت از صلح شد. ای برادران عزیز، خوب دقت کنید، در شرط مؤمن هرگز خلل ایجاد نمی شود. ما از روز اول این شرایط را برای عراق گذاشتیم: ۱) ای صدام ما محاکمه تو را می خواهیم. محاکمه آن کسی که تجاوز کرده است.۲) از تو غرامت می خواهیم. تو حمله کردی به خاک جمهوری اسلامی و زن و بچه مردم را مورد اهانت قرار دادی و خسارات مالی و جانی به ما وارد نمودی و به اسلام لطمه وارد کردی. ما از تو غرامت می خواهیم. ثانیاً بایستی برآورد غرامت ما را بدهی، یعنی صد و پنجاه میلیارد دلار. اگر عراق صدو پنجاه میلیارد دلار به ما غرامت بپردازد، ما با این پول قادریم روزانه از صدور دو میلیون بشکه نفت جلوگیری کنیم و بازار دنیا را لکه دار کنیم و با این پول قادریم بهترین تجهیزات را از هر کجا که دوست داشتیم بخریم و خودمان را مجهز کنیم و قدرتمند شویم. پس این برای آمریکا سود نداشت. آمریکا که تا حالا سعی کرده کمر اقتصاد ما را بشکند به هر نحوی که شده، جلوگیری از پرداخت بدهی ترکیه و فرانسه، به اقتصاد ما لطمه وارد شود. و ما ضربه بخوریم و این وضع را آمریکا تحمل نمی کند (گرفتن غرامت). ۳) متجاوز شناخته و محاکمه شود خوب این را شما رویش فکر کنید. آمریکا توسط عاملی به نام صدام در خاورمیانه آمده و همیاری تمامی دولت های غربی و عربی جنگی را بر علیه ما راه انداخته و همیشه تکرار شده که جنگ ما جنگ با عراق نیست بلکه جنگ ایران و آمریکاست، جنگ ایران و جهان است نه چنگ ایران و عراق.
در عراق آمریکا حضور دارد. با آواکس در عربستان، نیروهای عراقی را هدایت می کند. کمک های نظامی و حضور مستشاران آمریکایی که از قبل مخفیانه بود، اینک آشکار است. ما به قطع روابط با آمریکا افتخار می کنیم. فرانسه در جنوب خاک عراق حضور دارد. موشک اگزوسه فرانسه با چهل کیلومتر برد قادر است با هلی کوپتری که در اختیارش گذاشته شده، از بندر فاو کشتی های ما را در خارک تهدید کند و بزند. فرانسه با میراژهایش که به کمتر کشوری و با شرایط خاصی می فروشد در عراق حضور دارد. شوروری در عراق حضور دارد با موشک های اسکاد بی. که به هیچ کشوری نداده، با مدرن ترین نمونه زرهی اش که سمبل نظام و سیستم ارتش روسیه است، یعنی با مدرن ترین تانکش T.۷۲ در عراق حضور دارد. شوروی با مدرن ترین جنگ افزارهایش، هلی کوپترهایش و میگ ۲۵ که قادر است در یک لحظه از زمین عکس بگیرد و هدف را شناسایی کند به عراق رفت. انگلیس هم با موشک های زمین به زمین و زمین به هوا. آمریکا، انگلیس، فرانسه و شوروی همه در عراق حضور دارند. در خاورمیانه عربستان با کمک های مادی و تسلیحاتی و پشتیبانی هایش که در هر ماه یک میلیارد دلار به عراق کمک می کند و از آن طرف هم مصر با اعزام نیرو تسلیحات و کمک های مادی و بعد اردن هم با کمک های مادی، تسلیحاتی و انسانی و مراکش و عمان و کویت و شیخ نشین های دیگر هم از عراق پشتیبانی کرده اند. همه اینها با حضور فعالشان در عراق از صدام سمبل درست کرده اند و حالا آمریکا فرصت را نباید از دست بدهد.
بجاست که این مطلب عنوان شود که اگر عراق صدام را از دست بدهد، اردن باخته، عربستان باخته، مصر و بقیه کشورهای حامی هم باخته اند هیتلر آمریکا، خونخوار آمریکا در عصر حاضر در خاورمیانه صدام است و بجاست که خوب دقت کنید به این مطلب که هر زمان ما حمله داشتیم سریعاً شاه حسین وارد عراق شده و با صدام مذاکره کرده است. بی شک آمریکا برکناری صدام و رژیم بعثی را هم قبول نخواهد کرد. آمریکا از ما این شرایط صلح را نمی پذیرد.
تازه اینها از شرایط صلح بود که عنوان کردیم ولی به قول امام عزیز ما جواب این خون ها را چگونه می دهیم؟ به فرض که یکصد و پنجاه میلیارد دلار گرفتیم. آیا جواب خون یک نفر از بسیجی های ما می شود؟ مگر آنها برای پول جنگیدند، مگر آنها برای قدرت جنگیدند، مگر آنها برای مقام جنگیدند، آیا کسی حاضر است برای پول جان بدهد؟ پس جواب آنها چه می شود. یعنی به ملت خواهیم گفت ما پول گرفتیم و بچه های شما را دادیم. چنین کاری می توانیم بکنیم؟ نه؛ مردم ما در سرتاسر ایران، در محلات و در روستاها و بین مردم مستضعف تبلیغ شد، به شوق رفتن کربلای امام حسین (علیه السلام) بسیج شدند. این تمام شوق و تمام ذوق و تمام اشتیاق کربلای حسین است و مردم با این شوق بسیج شدند و اگر این بسیجی عزیز در جبهه بیاید و زمانی احساس کند که صلحی شده و او به کربلا نرسیده، آیا اگر عراق دوباره خودش را سازماندهی کند، در آینده هم ما قادر خواهیم بود دوباره مردم را بسیج کنیم؟ آن وقت چه می شود. آن وقت ما چوپان دروغ گوئیم. می گوید که یک موقع به ما گفتید کربلا را باید در جبهه یافت و من بچه هایم را از دست دادم، عزیزانم را از دست دادم، دوباره می گویید بیا برویم، بیا برویم کربلا، این را چه می کنیم؟
اساس حرکت نظامی ما این ملت است. تمام بار این راه بر دوش این ملت است و امام عزیز اشاره دارد. آنها را چه کنیم؟ ای عزیزان، ما چاره ای نداریم به غیر از جنگ، پس برای ما تمام درهای صلح بسته است. سازش و صلح با کفر حرام است. با کفر بر سر میز مذاکره نشستن خصلت مارقین و قاسطین و ناکثین است، نه خصلت مؤمنین و متقین. ما هیچ چاره ای نداریم مگر جنگ و مگر جهاد در راه خدا که سفارش شده و همه درها اگر بسته باشد این در به روی بهشت باز است و ما هم چاره ای نداریم و باید در راه خدا بجنگیم. نه به خاطر پول و ثروت و زن و بچه و نه برای هوای نفس و مکنت و قدرت و جاه و شهوت مقام و ریاست؛ هیچ یک. فقط در راه خدا باید بجنگیم و مایه بگذاریم. سخن جالبی در شروع گفته شد. به قول امام عزیز، ما چون حسین وارد شدیم و مانند حسین هم باید به شهادت برسیم. ما باید به این جنگ ادامه بدهیم و در تداوم این جنگ حرفی نیست. یعنی ای عزیزان، شرف حیثیت و آبرو و مقام اسلام و انقلاب اسلامی و ملت اسلامی در تداوم این جنگ است و سازش صلح و به مذاکره نشستن برای ما خواری و ذلت و افتضاح به همراه دارد و نسل آینده را به لجن می کشاند و اسلام را از بین می برد. اسلامی که در لبنان دیدیم چه کرد. پس ما می جنگیم و باید بجنگیم و چاره ای نیست.
به گفته امام تا ظهور امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با یک دستمان سلاح و با یک دستمان قرآن باید بگیریم و طبق دستورات ولایت امروز در جامعه انقلاب اسلامی ما دو روند بیشتر نداریم: امامت و امت، امامت و حزب الله والسلام. خط سومی نداریم. در این روند و در این قانون و در این چارچوب، باید اطاعت محض از دستورات ولایت سمبل فکری و عقیدتی و انسجام روحی و معنوی برای یک مؤمن و یک انسان حزب الله باشد و خواهد بود. لذا امام عزیز و ولی فقیه دستور فرموده تا بیت المقدس باید جنگید و در راه بیت المقدس خط رهبری و ولایت این را روشن می کند. یک راهنمائی هم بکنیم. در این راه، خط رهبری به عنوان فرمانده کل قوا به حرکت ما جهت می دهد و می گوید که این بیت المقدس شما راهش از کجاست؟ کربلا. از کجاست؟ کربلا. یعنی اینکه ای عزیزان، ای بسیجیان حزب الله، ای امت حزب الله، در این راه نشد و نمی شود و نباید کرد وجود ندارد. ما بایستی بنا به فرمان ولایت، که در آن تخلف نیست به کربلا برسیم و ما به کربلا نخواهیم رسید مگر آنکه از مرزهای ایران عبور کنیم، اول خودمان را به دجله و بعد به حول و قوه الهی به کربلا برسانیم و این راه یا از بغداد خواهیم برد و یا از بصره و این مورد تفاوتی نمی کند. هدف اینست که ما به کربلا برسیم. هدف نظامی ما کجاست؟ کربلا. پس هدف،گرفتن کربلاست و با آزاد کردن این خاک عزیز و پربهای سرور شهیدان، امام حسین، از دست و چنگال خونخواران جهان، از دست بعثی هایی که نه حیثیت دارند و نه آبرو و هیچ چیز در درونشان ندارند و اسلام را به ذلت کشانده اند و بویی از اسلام نبرده اند، آزاد می شود و باید کربلا را نجات داد. همانطور که حسین با یارانش رفت کربلا را نجات داد.
پس هدف بسیجیان کربلاست. منتهی در راه رسیدن کربلا هدفهای وسطی هم هستند. رسیدن به یک شهر و دو شهر تا کربلا. اگر بنا باشد بسیج راه بیفتد وشعار بدهد و حرکت کند به سوی کربلا، بدون اینکه کسی با او بجنگد، خوب، این کربلا عزت ندارد، کربلا در راهش ، شهید می خواهد و شکست می خواهد و کشته می خواهد و کشته می خواهد و پیروزی می خواهد و اسیر می خواهد و محاصره شدن می خواهد و محاصره کردن می خواهد، همه چیز می خواهد. رمضان می خواهد، محرم می خواهد، مسلم بن عقیل می خواهد، همه جور جنگیدن می خواهد. این تصور که وقتی صحبت از کربلا شد یعنی این که این بار ما به کربلا می رسیم،این نباید باشد. ما باید خودمان را برای سختی ها آماده کنیم. ما باید چون انبیاء و اولیای الهی که زمانی که اراده می کردند بیش از ده سال در مکه و نزدیک به ده سال در مدینه می جنگیدند و تمام عمرشان جنگ بود و جهاد فی سبیل الله و خسته نشدن و نبریدند. و ما ای بسیجیان عزیز، از عملیات و جنگ نمی بریم. از عملیات خسته نمی شویم. خوب دقت کنید،این برادران بسیجی عزیز، ما از عملیات نمی بریم و خسته نمی شویم و تا کربلا می جنگیم به شرط اینکه خودمان را آماده کنیم؛ و ما آماده نخواهیم شد مگر آنکه به دو جنبه توجه کنیم: آمادگی جسمی و آمادگی روحی. آمادگی روحی مهم تر از آمادگی جسمی است. آمادگی جسمی برای جنگیدن در راه خدا، برای پیاده روی و شکست داد دشمن و برای غلبه بر دشمن کافر، و آمادگی روحی یعنی پاک کردن درون. امام در صحبت هایشان بارها به این مطلب اشاره داشتند که عمده مسائل، اخلاص و خلوص است و اگر باشد همه چیز هست. یعنی پاک شدن درون، یعنی بیرون راندن هواهای نفسانی از ذات و از قلب و از دل از درون انسان. پاک شدن به منزله اینکه انسان ایثار پیدا کند، اخلاص پیدا کند، متقی شود و تقوی پیدا کند و جهاد فی سبیل الله در او رشد کند و خودش را انشاءالله برای یک عملیات بزرگ آماده کند و این انشاء الله در شما مصداق پیدا کند.
در دعاهایتان و در نمازهای شبانه و راز و نیازهایتان با خدا حرف بزنید و مظلومیت خود را به خدا ثابت کنید تا خدا دلش به حال شما بسوزد. خدا هم رئوف است، هم مهربان است و هم خشم و غضب می کند. برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خداوند شامل حال ما شود، باید اخلاص باشد و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم سرمایه می خواهد که از همه چیزمان بگذریم و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم باید شبانه روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. اینقدر پاک باشیم که خدا ما را مورد رحمت قرار دهد.
قدم برداریم برای رضای خدا، حرف بزنیم و شعار بدهیم برای رضای خدا بجنگیم فقط برای رضای خدا. همه چیز و همه چیز خواست خدا باشد و اگر چنین شد پیروزی درش هست. چه بکشیم، چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و برای ما شکست معنا ندارد. چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم. اگر این چنین نباشد خدا غضب خواهد کرد؛ اگر خدای ناکرده یک ذره و یک جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده گردان و غیره و خدای ناکرده در افراد بسیج ما باشد و ما حس کنیم امکانات مادی و این جنگ افزارها و این ابزار و آلات می توانند به ما کمک کنند، اصلاً چنین نیست.
ای عزیزان، نصرت دست خداست و فتح و نصرت و وعده نصرت با خداست. «نصرٌ مِن الله و فتحٌ قریب.» اطاعت از خدا، کارکردن برای رضای خدا و خلوص و اخلاص داشتن در این حرکت و در این راه با تدبیر و فکر کردن، باعث می شود که خدا رضایت داشته باشد و لطف کند و اگر خدای ناکرده به جای این حرکت تکیه بر قدرت باشد، ابزار باشد و توجهی به خدا نباشد، غرور باشد، سستی باشد و غفلت باشد، خدا غضب می کند و خدا جای حق نشسته است. پیامبر در جنگ احد یک کلام به سربازنش می گوید و الآن، شما تحلیل کنید. پیامبر فرمانده کل قوا بود، به سربازانش گفت: این ارتفاع را خالی نکنید و شما نباید این ارتفاع را در احد خالی کنید. رزمنده ها می جنگند. دشمن که شکست خورد، آنها ارتفاع را رها می کنند و پایین می روند. باید رزمندگان بسیج بنشینند و فکر کنند که آیا پیامبر اشتباه کرد؟ یعنی پیامبر در پیامبریش و فرماندهی کل قوا افراد را اشتباه تعیین کرد؟ آیا افراد شجاع و غیور و دلیر را برای دفاع کردن انتخاب نکرد؟ اگر اینقدر حساس بود که فرمانده کل قوا گفت: ارتفاع را خالی نکنید و پیامبر روی این مطلب تأکید داشتند که تا من نگفته ام روی این ارتفاع باشید و آنجا را ترک نکنید، چرا آن را ترک کردند، شجاع نبودند که بودند، چون پیامبر اشتباه نمی کند؛ دلیر نبودند که بودند؛ از مؤمنین خاص نبودند که بودند؛ همه چیز بودند. چه چیز باعث شد اینها ارتفاع را ترک کنند؟ عدم اطاعت از فرماندهی به علت وجود هواهای نفسانی. یعنی خاص ترین مؤمنان بودند ولی مؤمنان خاص هم در یک زمان گول شیطان را می خوردند در یک زمان وسوسه شدند که نگاه کنند که چگونه بقیه افراد غنیمت جمع می کنند و تقسیم می کنند و گفتند ما هم برویم یک اسب یا شمشیری گیر بیاوریم یا زرهی یا سپری. یعنی این شیطان لعنت شده قادر است انسان را از بالا به سقوط بکشاند و انسان را از اعلی درجه به کمترین درجه بکشاند. اگر آن انسان خودش را نساخته باشد و آمادگی مقابله با شیطان را نداشته باشد این گونه می شود. صحابه پیامبر در کوه احد دچار هوای نفس می شوند. اگر بنشینید تحلیل کنید می بینید که هیچ چیز نبوده مگر عدم اطاعت آنها از فرمانده کل قوا، یعنی پیامبر؛ و ترک آنها از جایی که به آنها گفته شده بود ترک نکنند و این کار را کردند فقط به صرف به دست آوردن غنیمت. در حالی که قبلش خدمت شما عرض کردیم مؤمنینی که خاص بودند، آیا به مادیات چشم مادی داشتند؟ نه؛ یک لحظه غافل شدند و اطاعت از دستور نکردند.
پس از عزیزان اطاعت از فرماندهی در شیوه جنگ و رعایت اصول جنگ، در قبل از حمله و حین حمله و بعد از حمله، از تکالیفی است که شما لازم است اجرا کنید و اطاعت کنید و الحمدلله در این زمینه سخن بسیار گفته شده و همه عزیزان مملکت گفته اند .
والسلام


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 207
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

قسمتی از سخنرانی حاج همت بعد از عملیات والفجر 4

 

قسمتی از سخنرانی حاج همت بعد از عملیات والفجر 4
قسمتی از سخنرانی حاج همت بعد از عملیات والفجر 4

 
این سخنرانی حدود 4 ماه قبل از شهادت ایراد شده است)
خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمارِ لشکرِ ما، شهید اکبر حاجی پور، "دریا دل" که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آنها را می داند ... برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسئول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میر حمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز اینکه مرد باشیم و راه این شهداء را ادامه دهیم.
در روایت است اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهیدِ زنده اید. ان شاءالله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.
ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدر اسلام نیست. در صدر اسلام، آقا ابا عبدالله (علیه السلام) ۷۲ تن یار داشت. همه اش ۷۲ تن بودند که می روند شهید میشوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید:" پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیج پا بروی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیرو هایی که عشقِ بدون شناخت دارند، می آیند و کُپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد. سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.
و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بود، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچکتر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آنها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر ۶۲ در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 265
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

شهید در لابلای یادمان ها

 

شهید در لابلای یادمان ها
شهید در لابلای یادمان ها

 

بخش اول : کتاب ها

نام کتاب : طنین همت: زندگانی سردار شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده : ابراهیم رستمی
قیمت پشت جلد: 12000 ریال
تعداد صفحه: 148
نشر: جمال (21 آذر، 1386)
شابک: 978-964-8654-56-1
قطع کتاب: رقعی
تصویر جلد کتاب :

نام کتاب : یادگاران2( کتاب همت )

نام نویسنده : مریم برادران
قیمت پشت جلد: 7000 ریال
تعداد صفحه: 112
نشر: روایت فتح (1382)
شابک: 964-90935-6-7
قمستی از متن کتاب : و درشهرکه خالی ازعشاق بود، مردی آمد که شهررا دیوانه کرد . زمین را دیوانه کرد . زمان را دیوانه کرد . او که آمد از هرطرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد .
قصه ی همت بعضی صفحاتش مثل قصه ی خیلی های دیگراست و بعضی هاش فقط مال خوداوست . او هم قصه ی به دنیا آمدنش هرچه بود ، مثل همه ی ما ، وقتی آمد گریست . بچگی کرد . مدرسه رفت . حتی گاهی از معلمش کتک خورد وگاهی به دوستانش پس گردنی زد . بعضی تابستان ها کارکرد . دوست داشت داروسازی بخواند ، ولی در کنکور قبول نشد . بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد . اوهم قهر وعشق ، هردو، را داشت . خندید و خنداند و زندگی کرد وهم راه شد . رفت و گریاند .
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : شهید همت

نویسندگان : احمد عربلو، عادل رستم پور (تصويرگر)، شورای کارشناسی دفتر انتشارات کمک آموزشی (زيرنظر)
قیمت پشت جلد: 6000 ریال
تعداد صفحه: 78
نشر: مدرسه (18 آذر، 1386)
شابک: 964-385-203-2
قطع کتاب: رقعی

نام کتاب : افلاکیان زمین ( محمد ابراهیم همت )

نویسنده : محمدحسین عباسی ولدی (به اهتمام)
قیمت پشت جلد: 2000 ریال
تعداد صفحه: 16
نشر: نشر شاهد (06 شهریور، 1387)
شابک: 964-394-111-6
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : معلم فراری: براساس زندگی شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده : رحیم مخدومی
قیمت پشت جلد: 5000 ریال
تعداد صفحه: 80
نشر: نشر شاهد (18 شهریور، 1387)
شابک: 978-964-471-590-7
قطع کتاب: رقعی
معرفی کتاب: زندگينامه داستانى محمدابراهيم همت، فرمانده لشكر 27محمدرسول الله (ص) سپاه، كه پس از 28 سال زندگى الهى، درسال 1362 و در جزيره مجنون از جبهه‏هاى جنگ ايران و عراق به‏شهادت رسيده است.
مقدمه كتاب با عنوان «يك جور زندگى» شرحى مختصر از سيرزندگانى وى است. 9 فصل ديگر كتاب، دربردارنده خاطراتى ازگوشه‏هاى زندگى اين شهيد است كه با زبانى داستانى و براى‏نوجوانان به نگارش درآمده است عناوين اين بخشها عبارتست از:«مورچه‏هاى زير ماشين»، «آشى كه يك وجب روغن داشت»،«معلم فرارى»، «سلاح زيربرف»، «پاهاى بزرگ»، «ظرفشويى‏نيمه‏شب»، «وحشت از شيشيه»، «پس گردنى» و «لبخندى كه روى‏سينه ماند».
دوران كودكى و ظلم ارباب/ سربازخانه شاهى و روزه ماه رمضان/مدرسه و سخنرانى و فرار/ كردستان و درگيرى با ضد انقلابها/ماجراى پوتين‏هاى كهنه/ كار نيمه شب در جبهه/... و آخرين‏لحظات زندگى عمده مطالب نقل شده در اين كتاب است.(چاپ اول: 1379)
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب همت

نام نویسنده : فرهاد خضری
قیمت پشت جلد: 18000 ریال
تعداد صفحه: 272
نشر: روایت فتح (1383)
شابک: 964-7529-09-0
وزن: 700 گرم
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :خورشید خیبر: خاطراتی از زندگی سردار شهید محمدابراهیم همت

نام نویسنده :عبدالرحیم سعیدی راد (زيرنظر)، علی پاک (گردآورنده)
تعداد صفحه: 28
نشر: کتاب مسافر (11 اسفند، 1386)
شابک: 978-600-5029-26-0
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :نیمه پنهان یک اسطوره

گفت وگو با ژیلا بدیهیان همسر سردار شهید محمدابراهیم همت
نام نویسنده :احد گودرزیانی (گردآورنده)
قیمت پشت جلد: 3500 ریال
تعداد صفحه: 36
نشر: سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، شرکت انتشارات سوره مهر (10 اردیبهشت، 1385)
شابک: 964-92919-1-1
قطع کتاب: پالتویی
معرفی کتاب: جلد اول از مجموعه كتابهاى «بانوى ماه»، شامل گفتگويى باهمسر «ابراهيم همت» فرمانده شهيد لشكر 27 محمدرسول (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) است كه در مردادماه 1375 در شهر اصفهان انجام گرفته است.در اين مصاحبه به ماجراى آشنايى و ازدواج «ژيلا بديهيان» با شهيدهمت و زندگى با ايشان، علاقه خاص بسيجي ها به همت، آخرين‏ديدار و زندگى بعد از شهادت همسر پرداخته شده است. در پايان‏كتاب نيز زندگى نامه مختصرى از شهيد همت ارائه شده است.
يادداشت: چاپ اول و دوم كتاب در سال 1379 توسط «انتشارات‏كمان» منتشر شده است.(چاپ سوم (اول حوزه هنرى):1381)
این کتاب توسط سوره مهر (با همكارى انتشارات كمان)تدوین و با جلد شمیز منتشر شده است.
این کتاب از مجموعه بانوی ماه 1 که گفتگو با همسران سرداران شهید است انتخاب شده است.
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :14 سردار: 114 خاطره برگزیده از 14 سردار شهید: شهیدان: چمران، باکری، همت، زین الدین، بروجردی، کلاهدوز، و ...

نام نویسنده :احمد امامی راد (تدوين)
قیمت پشت جلد: 15000 ریال
تعداد صفحه: 196
نشر: حدیث نینوا (01 مرداد، 1387)
شابک: 964-95102-1-4
قطع کتاب: رقعی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب :آن روز در کنار تو (داستان نوجوانان)

بر اساس خاطراتی از سرلشگر پاسدار شهید حاج محمد ابراهیم همت
نام نویسنده :محسن پرویز، حسن یونسی (ويراستار)
قیمت پشت جلد: 8000 ریال
تعداد صفحه: 116
نشر: پیام فاطمیون (10 مهر، 1384)
شابک: 964-95764-6-0
قطع کتاب: پالتویی
تصویر جلد کتاب:

نام کتاب : نیمه پنهان ماه (همت به روایت همسر شهید )

نام نویسنده : حبیبه جعفریان
قیمت پشت جلد: 6500 ریال
تعداد صفحه: 56
نشر: روایت فتح (25 تیر، 1387)
شابک: 978-964-90935-3-6
قطع کتاب: پالتویی

نام کتاب : با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ

نام نویسنده : نادر ابراهیمی
نشر: انتشارات اطلاعات

نام کتاب : ضربت متقابل

نويسنده : گلعلي بابايي
نوبت چاپ : اول
قطع : وزيري
قيمت : 12000 تومان
معرفی کتاب : عنوان دوم مجموعه (حماسه 27) با نام (ضربت متقابل)كه حوادث مربوط به سوابق رزمي تيپ 27 محمد رسول الله را در تابستان گرم و طولاني سال 1361 هم زمان با آغاز دوران فرماندهي شهيد محمد ابراهيم همت بر اين يگان و عمليات عظيم برون مرزي رمضان در جبهه شرق را بيان مي كند.

بخش دوم : نرم افزار

نرم افزار مشغول عشق
(زندگینامه سردار شهید حاج ابراهیم همت)
نام نرم افزار: مشغول عشق (زندگینامه سردار شهید حاج ابراهیم همت)
تولید کننده : واحد سمعی و بصری بنیاد خیریه فرهنگی المهدی (علیه السلام) و مجموعه فرهنگی ساربان 112
این نرم افزار شامل چهار قسمت اصلی است که در منوی اصلی نرم افزار قابل مشاهده است.
1- سردار خیبر: این قسمت شامل 5 قسمت است
زندگینامه سردار خیبر: در این بخش زندگینامه شهید همت از بدو تولد و دوران سربازی و فعالیت های بعد از انقلاب تا دوران دفاع مقدس بیان شده است
سخن عشق: در این بخش متن دو سخنرانی از سردار شهید حاج ابراهیم همت که در جمع رزمندگان اسلام ایراد شده است
همت به روایت همسر شهید: در این بخش همسر شهید خصوصیات ، زندگی ، منش های فردی وخاطرات آن شهید را بیان می کند.
خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان شده است .
وصیت نامه شهید: در این بخش متن وصیت نامه علمدار خیبر شهید حاج همت که خطاب به مادرش نوشته است بیان شده است
2- نمایه: در این قسمت 10 قطعه فیلم در مورد زندگینامه سردار شهید حاج همت ، همت و همرزمان ، روایت فتح و ...آورده شده است .
3- نگارستان: این قسمت شامل 2 بخش است
الف ) شامل 186 قطعه عکس از سردار حاج ابراهیم همت در هشت سال دفاع مقدس
ب) عاشقان: شامل 130 قطعه عکس از رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس
4-یادمان: این قسمت شامل 4 بخش است
اشعار: شعرهایی در وصف سردار خیبر
حماسه خیبر: شرح مختصری در مورد عملیات خیبر
نقشه عملیات های دفاع مقدس: شامل 11 نقشه عملیاتی در هشت سال دفاع مقدس
نواها: شامل 14 سرود و نوای مربوط به شهید همت و دفاع مقدس

نرم افزار چند رسانه اي زندگي شهيد همت

نام نرم افزار: چند رسانه اي زندگي شهيد حاج محمد ابراهیم همت
تولید کننده : مؤسسه فرهنگي شاهد
توضیحات نرم افزار : نرم افزار حاضر، مجموعه اي از اطلاعات شهيد همت مي باشد كه در سال 86 توليد شده است و حاوي حدود 1400 صفحه متن، 1700 تصوير و سند، 360 دقيقه صوت و 85 دقيقه فيلم مي باشد.

بخش های مختلف نرم افزار :

در بخش آثار شهيد، متن سخراني شهيد همت قبل از عمليات والفجر، وصيتنامه و چهار خاطره با عناوين حمله شمشير، ديده بان، نداي پنهان و خبر ارائه شده است.
همچنين 18 فيلم از جمله هواي نفس، عظمت خون شهيدان، جنگ تا پيروزي، خيانت بني صدر، كمك ها به عراق، توطئه آمريكا، يادواره ها، تقدير و همسفر در اين نرم افزار چندرسانه اي در اختيار علاقه مندان قرار گرفته است.
از جمله خدمات اين نرم افزار مي توان به سخنراني شهيد همت در ارتباط با نظام، قبل از والفجر مقدماتي 1و 2، به خود بباليم، پيام پاسداران، كار براي رضاي خدا و گفتگوي بي سيم شهيد همت با شهيد باقري و سردار صفوي در بخش صوت اشاره كرد.
همچنين زندگينامه جامع شهيد همت و فهرست آثاري كه در ارتباط با ايشان گردآوري شده است،در اين نرم افزار چند رسانه اي به چشم مي خورد. اين اطلاعات به صورت كاملا دسته بندي شده و با قابليت جستجو بر روي تمامي متون در اختيار علاقه مندان قرار گرفته است.

نرم افزار سرداران عشق

نام نرم افزار: سرداران عشق
تولید کننده : روایت فتح
توضیحات نرم افزار :
اين نرم افزار شامل بانک اطلاعاتي از آثار موجود در رابطه با شهيدان همت، باکري، کلاهدوز، بروجردي، علم الهدي، اسماعيل دقايقي، محمد جهان آرا، عبد الله ميثمي، عباس کريمي، ناصر کاظمي، غلامحسين افشردي، مهدي زين الدين، يد الله کلهر و جاويد الاثر احمد متوسليان است که حاوي آثار و دست نوشته ها ، سخنراني ها، فيلم و تصاوير ، خاطرات و ديگر آثار به جا مانده از ايشان مي باشد.
اين لوح حاوي حدود 230 قطعه تصوير، 4000 صفحه متن، 18 ساعت صوت و 5 ساعت فيلم مي باشد که داراي قابليت جستجو بر روي تمامي متون و چاپ تمامي اطلاعات مي باشد.
منابع :
کتاب ایران ( ایبنا )
سایت شهید آوینی
سایت نوید شاهد
سایت نور پرتال


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 271
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

حق استراحت ندارید

 

حق استراحت ندارید

نویسنده: شهید حاج احمد کاظمی



 

شهید محمد ابراهیم همت به روایت شهید احمد کاظمی(1)

عصر روز اول یا دوم عملیات بیت المقدس بود. انتهای خط، پشت جاده ی آسفالت، داشتیم با جیپ می رفتیم. یک دفعه یکی از بچه ها که کنار ما بود، با دست اشاره کرد به یک نفر و گفت:حاج همت. نگاه کردم دیدم یک جوون بلند قد کنار خط ایستاده. از جیپ پیاده شدم. حال و احوال کردیم. بعد همین طور که پشت خط قدم می زدیم، شروع کردیم به صحبت کردن. این اولین دیدار ما بود.
قبل از عملیات خیبر، آقا محسن همه ی فرمانده ها را برد جنوب. می گفت، بد نیست هم با آب آشنا بشیم، هم با موقعیت جزایر، تا اگر خدای نخواسته اتفاقی اینجا افتاد آمادگیش را داشته باشیم. رفتیم بندر عباس، سوار یک ناو شدیم که بریم اطراف جزایر. همه خسته و کوفته از راه رسیده بودند. سوار که شدیم هر کی رفت یک جایی برای استراحت. حاج همت رفت روی عرشه ی ناو. شروع کرد بقیه را صدا کردن:«کجائید؟!پاشید بیایید. کسی حق نداره استراحت کنه، اومدید اینجا تجربه کسب کنید. آقا محسن شما رو آورده این جا و این همه خرجتون کرده که بیایید اطلاعات کسب کنید و نظر بدید، رفتید استراحت می کنید؟!».
آن قدر سرو صدا کرد که همه را آورد روی عرشه. بعد شروع کرد به بحث کردن:«اگه این جا اقدامی بشه چی کار می کنید؟».. موقعی که جزایر مجنون رو به فرمانده ها نشون می دادن، ما دو تا با هم بودیم. وقتی همت فهمید قراره توی این منطقه عملیات بشه، خیلی خوشحال شد. خیلی هم تاکید کردند که منطقه باید سری بمونه. گفتن نباید موضوع رو با کسی در میون بذارید. همت گفت:«خب، اگر قراره اینجا عملیات کنیم بایست با بچه ها بحث و بررسیش کنیم. فعلا نباید این موضوع رو مطرح کنید». پرسید:«می شه به جایی که کسی نباشه تنهایی بشینیم و رو این منطقه کار کنیم؟»گفتن:«اگه مطمئنی کسی نیست، اشکالی نداره». عجیب به منطقه ی خیبر علاقه مند شد.
سخت ترین لحظات عملیات خیبر بود. همه چیز تمام شده بود. سنگر محکمی نداشتیم که از توش از خودمون دفاع کنیم. جزیره داشت از دست می رفت. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم. دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیه ی جاها راحت شده بود. همه ی فشارش را گذاشته بود روی جزیره ی مجنون. همه ی جاهایی را که می شد از پشتش دفاع کنی، از دست داده بودیم. دشمن وارد جزیره شده بود. تجهیزات زرهیش رو آورده بود. خط دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود. نزدیک شهر بود. من، همت و باکری با هم بودیم. فکر کنم زین الدین هم بود. داشتیم جمع بندی می کردیم که همه چیز دیگه تمام شده.
همین موقع پیام حضرت امام رسید. امام پیام داده بودن:«حفظ اسلام است». یک دفعه همت پا شد. گفت:«هیچ مشکلی نیست، ما خودمون اسلحه می گیریم دستمون. »یک تیربار گرفت دستش و گفت:«من تیر بارم می گیرم و می رم فلان جا». باکری هم یک اسلحه برداشت. گفت:«من هم می رم فان نقطه. »بین رزمنده ها هم یک شور و هیجانی پیدا شد. همه چی عوض شد. شب دوباره ما به دشمن حمله کردیم. صبح جزیره دست ما افتاده بود.
قرار شد توی جزیره یک سنگر درست کنیم که قرارگاه فرماندهی باشه. دیوارها که تمام شد چند الوار انداختند روی سقف و چند تا گونی هم روش، تمام شد. همه با هم رفتیم تو. هنوز ننشسته بودیم که یک خمپاره درست خورد روی سقف سنگر. حاج همت بلند گفت:«بر محمد و آل محمد صلوات». «اللهم صل علی محمد و آل محمد». همه یادشان رفت چی شد.
روز سوم-چهارم عملیات بود. فشار روانی زیادی روی حاج همت بود. هم از طرف فرمانده ها که چرا خط طلائیه باز نشده، هم از طرف نیروهایش که چند شب پشت سر هم عملیات کرده بودند. خسته شده بودند، شهید و مجروح داده بودند. شرایط سختی بود. فردای همان روزی که پیام حضرت امام آمده بود، من نشسته بودم جلوی سنگر، چند تا از بچه های لشکر 27 آمدند کمی آن طرف تر نشستند. حاج همت هم آمد. می خواست برای یک ماموریت جدید توجیهشان کند. من هم کنار جلسه ی این ها داشتم کار خودم را می کردم. می فهمیدم چه فشاری را تحمل می کنه. داشت با آرامش، بچه ها را توجیه می کرد. این آخرین باری بود که همت را دیدم.
عصر روز سوم بعد از گرفتن جزیره بود. مشکلاتی که بعد از جزیره داشتیم، تمام شده بود. من از سلیمانی جدا شدم. وقتی برگشتم سلیمانی گفت:همت با موتور رفته بود جایی و بیاد، تو راه شهید شده. یک لحظه خشکم زد. گفتم:همت شهید شده؟ گفت:این جوری می گن. توان پاهاش تموم شد، نشست روی زمین.
ویژه نامه روایت نزدیک، فرهنگسرای پایداری(سید روح الله حسینی)

پی نوشت ها :

1- شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوازدهم فروردین سال1333 در شهر قمشه(شهر رضا)در استان اصفهان به دنیا آمد. وی پس از اخذ دیپلم، به دانشسرای تربیت معلم اصفهان وارد شد و با اتمام تحصیل و خدمت سربازی، تدریس در مدارس شهرضا را آغاز کرد. همت از بدو پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران، به عضویت این نهاد انقلابی در آمد و در اوایل سال 1359 برای دفع نا آرامی های پاوه، راهی این شهر گردید. حاج همت حدود دو سال در کردستان بود و در این مدت بیش از 20 عملیات کوچک و بزرگ را فرماندهی کرد. وی از آن پس راهی جبهه های جنوب گردید و فرماندهی تیپ محمد رسول الله «ص»را بر عهده گرفت. حضور در عملیات بزرگ بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر و فرماندهی عملیات رمضان و مسلم بن عقیل در این دوران روی داد. سرانجام فرمانده نامدار لشکر 27 محمد رسول الله «ص»در جریان عملیات بزرگ خیبر، به معشوق حقیقی رسید و به خدا پیوست. پیکر پاک این سردار دلیر، پس از تشییعی با شکوه، در گلزار شهدای شهررضا به خاک سپرده شد. روحش شاد!

منبع: احمدی، جانمراد؛ (1385)، ما اهل اینجا نیستیم؛ مجموعه ای از خاطرات و سخنرانی های سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی، شهرستان نجف آباد (اصفهان)، مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و لشکر 8 زرهی نجف اشرف و گنگره سرداران و 2500 شهید شهرستان نجف آباد، چاپ دوم.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 227
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 صفحه قبل 1 2

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,881 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,982 نفر
بازدید این ماه : 2,625 نفر
بازدید ماه قبل : 5,165 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک