فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات حسين خرازي
در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي به سربازي اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازي، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد. طولي نکشيد که او را به همراه عدهاي ديگر بالاجبار به عمليات سرکوبگرانه ظفاردر (عمان) فرستادند. حسين از اين کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهي و شعور بالاي خود، نماز را در آن سفر تمام ميخواند. وقتي دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: اين سفر، سفر معصيت است و بايد نماز را کامل خواند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 234 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
غلامرضا صالحي
در سال 1337 ه ش در خانواده اي مذهبي، معتقد و اصيل در شهرستان نجف آبادودر استان اصفهان متولد شد. از همان کودکي از هوش، ذکاوت و استعداد بالايي برخوردار بود. با توجه به وضعيت اقتصادي خانواده و تنگناي معيشتي آنان، دوران تحصيل ايشان با سختي و مشقات زيادي قرين بود. او از زماني که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنايي در کنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت کوشي او در کار و جديت و پشتکارش در کسب علم موجب گرديد تا در بين همکلاسيها، شاگردي موفق و ممتاز معرفي شود.
بيشتر از مدرسه، کلاسهاي قرآن توجه و اشتياق او را برانگيخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور مي يافت و بعدها در بين جوانان به عنوان يکي از چهره هاي درخشان محافل قرآني شناخته شد. با همين زمينه، پس از اخذ مدرک سيکل به دروس حوزوي روي آورد. ابتدا چند سالي در حوزيه علميه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آيت الله ايزدي(ره) – تلمذ کرد و همزمان در کلاسهاي شبانه دوره دبيرستان نيز شرکت مي نمود. پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، از عناصر اصلي و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله کساني بود که هرجا تجمع و حرکتي از جانب گروهکها به چشم مي خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله مي کرد. مدتي در معيت شهدا محمد منتظري به کشورهاي سوريه، لبنان و ليبي سفر نمود و حدود دو ماه در کناي جوانان ليبي به فراگيري آموزشهاي نظامي و چريکي مشغول بود. پس از بازگشت به تهران در کنار اين شهيد بزرگوار در ارتباط با سازمانهاي آزاديبخش فعاليت مي کرد. تا اينکه در سال 1358 به عضويت افتخاري سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبليغات، مخلصانه و بدون کوچکترين چشمداشتي شروع به فعاليت کرد. با شروع جنگ تحميلي همراه با يک گروه صد نفري (که خود سرپرستي آنها را به عهده داشت) عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پياپي در جبهه سرپل ذهاب، پيروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدي بود که هرگاه عملياتي در غرب يا جنوب کشور در شرف انجام بود سراسيمه خود را به آنجا مي رساند. در عمليات فتح المبين که به عنوان فرمانده گردان عمل مي کرد از ناحيه پا به شدت زخمي شد و حدود دو ماه در بيمارستان تهران بستري و سپس به اصفهان منتقل گرديد. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه هاي نبرد مشاهده کرده بودند. وقتي از او خواسته مي شد که در استراحت به سر ببرد تا بهبهودي کامل يابد، در جواب دوستان خود مي گفت: زماني استراحت براي ما مناسب است که در بهشت برين در کنار دوستان قرار گيريم و ما تا زماني که در روي زمين هستيم بايد اين انقلاب و اسلام را حفظ و نگهداري نماييم. در حالي که تا پايان عمر شريفش در راه رفتن مشکل داشت، با اين وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازي، قريب يک ماه به کار شناسايي در کوهستانهاي صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود. در سال 1362 در قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) مشغول به کار شد و با توجه به روحيه رزمي بالايي که داشت مسئوليت هماهنگي واحدهاي عملياتي قرارگاه را به عهده ايشان گذاشتند. شهيد صالحي در عمليات قادر نماينده رسمي سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزي، در هماهنگي هاي بين اين دو نيرو نقش مهمي را ايفا مي نمود. از اويل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عمليات قرارگاه نجف انجام وظيفه کرد و در اين مدت در عمليات والفجر9، تدافعي حاج عمران، کربلاي1، کربلاي2، کربلاي4 و کربلاي5 حضور موثر و فعال داشت. در سال 1366 به لشکر محمدرسول الله(ص) مامور گرديد و در عمليات کربلاي8 به عنوان قائم مقام فرماندهي لشکر انجام وظيفه کرد. در عمليات بيت المقدس 4 که در تاريخ 15 فروردين ماه 1367 در منطقه عمومي دربنديخان عراق انجام گرفت نقش به سزايي داشت. در اين عمليات، لشکر 27 در کنار ساير يگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شميران، که به سد دربنديخان مشرف بود، پاتکهاي شديد دشمن را با ايثار و از خودگذشتگي رزمندگان اسلام دفاع کردند. اواخر جنگ که يگانهاي سپاه عمدتاً در غرب در حال پيشروي بودند، مزدوران بعثي مجدداً به بخشهايي از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ايشان در اين زمان (23 خردادماه 1367) با تيپهايي از لشکر 27 که براي بيرون راندن عراقيها به منطقه اعزام شده بودند، در عمليات انهدامي بيت المقدس 7 شرکت داشت و در کنار ساير يگانها، مردانه با دشمن جنگيد و با جانفشاني امثال اين شهيد بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجيح داد. در آستانه پذيرش قطعنامه از سوي جمهوري اسلامي ايران، آن زمان که عراق مضمحل و شکست خورده، آخرين تحرکات مذبوحانه را با دور ديگري از تهاجم ددمنشانه و کور خود آغاز کرد، لشکر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه مياني، غرب و جنوب با دشمن درگير بود و وي مي بايستي در امر هماهنگي و هدايت نيروها اقدام نمايد، لذا در جبهه مياني (منطقه فکه) باقي ماند و جلو نيروهاي دشمن را سد کرد. او فردي بسيار مطيع و تابع ولايت فقيه بود و با بينش عميقي که داشت، ارادت و اخلاص عجيبي به مقام ولايت نشان مي داد و همواره برادران را نيز به تبعيت مخلصانه توصيه مي نمود.ايشان روحيه رزمندگي و سلحشوري را در عاليترين سطح داشت و در تمام دوران مسئوليت خود ضمن حضور در خطوط مقدم، رزمندگان را در صحنه هاي حساس و مخاطره آميز هدايت مي کرد. روحيه شهادت طلبي او در حدي بود که همرزمانش مي گفتند: مرگ از او فرار مي کند. خودسازي و عبادت به صورت يک برنامه مستمر در زندگي او در آمده بود و با وجود اشتغالات متعدد کاري، نسبت به نماز شب و تلاوت مستمر قرآن مجيد اهتمام خاصي داشت. نحوه شهادت ايشان نيز حاکي از روح بزرگ اين شهيد گرانقدر است. چند روز قبل از پذيرش قطعنامه توسط ايران در آخرين دست و پا زدنهاي رژيم بعثي صهيونيستي عراق و تجاوز مجدد به خاک جمهوري اسلامي در منطقه دشت عباس، ايشان در حالي که نيروهاي لشکر را براي مقابله با دشمن هدايت مي کرد – در 23 تير ماه 1367 حوالي چاههاي ابوغريب – بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به سختي مجروح گرديد. آخرين کلام او در واپسين لحظات زندگي سعادتمندانه اش، که در مجاهدت في سبيل الله سپري شد، ذکر مقدس ياحسين(ع) بود، تا اينکه به محضر دوست پذيريفته شد و به لقاي الهي نائل گرديد. طنين صداي جاودانه او همواره جان و دل شيفتگان و سالکان راه حق را آرامش مي دهد و به ادامه طريق نور و هدايت رهنمون مي سازد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات يکي از همرزمان: ايشان با شجاعت و شهامت وصف ناپذيري از همان روز اول عمليات زير آتش سنگين دشمن پا به پاي رزمندگان در خط مقدم حضور داشت و با صلابت و استواري و آرامش خاطر، نيروهاي لشکر را در مقابله با مزدوران بعثي هدايت و فرماندهي ميکرد. هر چه فشار دشمن بيشتر ميشد او خم به ابرو نميآورد. وجودش در جمع رزمندگان اسلام ماية برکت و باعث تقويت روحية آنان بود. در عمليات کربلاي 8 در جبهه شلمچه او را ديدم. طبق معمول کتاب دعا و سجاده اش را با سلاح به همراه داشت. ترکش خمپاره به مهر و کتابش اصابت کرده بود، اما به خود او آسيبي وارد نشده بود. سعه صدر، گشاده رويي در برخوردها، تحمل و بردباري در مقابل مشکلات و مسئوليت پذيري از مشخصه هاي بارز ايشان و زبانزد يکايک رزمندگان اسلام بود. پس از ارائه گزارش عمليات قادر که ايشان از سر صدق و با تسلط کامل به محضر آيت الله خامنه اي (در زمان رياست جمهوري معظم له) ارائه دادند، حضرت ايشان به عنوان تشويق يک جلد قرآن مجيد نفيس شخصي شان را به شهيد صالحي هديه نمودند، که با علاقه اي خاص آن را تلاوت مي کرد و هميشه به همراه داشت. از نکات قابل توجه ديگر در حيات با برکت شهيد صالحي اين بود که هيچگاه دست از مطالعه و کسب دانش بر نداشت. او مطاعلات زيادي در زيمنه مسائل نظامي خصوصاً جنگهاي صدر اسلام و جنگهاي جهاني اول و دوم داشت. از کمترين فرصتها براي مطالعه و ارتقاي بينش عقيدتي سياسي خود بهره مي گرفت و مکتوبات و دست نوشته هاي روزانه ايشان در طول دفاع مقدس، سرمايه گرانبهايي براي نسلهاي آينده سپاه است. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 213 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجت الاسلام مصطفي رداني پور
در سال 1337 ه ش در يكي از خانههاي قديمي منطقهي مستضعفنشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قاليبافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي ميكردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمهي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضهخواني ماهانه در منزلشان برگزار ميشد.
سختكوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازهي كفاشي ميرفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود. او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانوادهاي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت. شهيد ردانيپور سال اول طلبگي را در حوزهي علميهي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامهي تحصيل و بهرهمندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسهي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسهي حقاني در آن زمان بنا به فرمودهي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد. با سختكوشي و تحمل مشقتها آشنايي ديرينهاي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود. ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« ردانيپور» با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليتهاي همه جانبهي خود را آغاز كرد. او با بهرهگيري از ارتباط با حوزهي علميهي قم در جهت ارايهي خدمات فرهنگي به آن منطقهي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك سالهاش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت ميورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كنندهاي در سرنوشت آيندهي اين مردم مستضعف به جا گذاشت. اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزهي علميه بازگشت تا بر بنيهي علمي خود بيفزايد. هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركتهي ضدانقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نميتوانست زمزمههاي شوم تجزيهطلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد ـ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفتهاي چشمگيري نايل آمده بود ـ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهيبخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهرهي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد. در جلسهاي كه به اتفاق نمايندهي حضرت امام (ره) و امام جمعهي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظمله در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد ردانيپور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.» در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضدانقلاب شركت ميكرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيهي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهههاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقتفرسايي را متحمل گرديد. با شروع جنگ تحميلي، به همراه عدهاي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقهي 2) كه در نزديكي آبادان «جبههي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه ميداد، سخنراني ميكرد و يا مراسم دعا برگزار مينمود. ايشان با تجربهاي كه از كار در جبهههاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان ميپرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مينمود و در واقع وي را ميتوان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبههها ناميد. به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصرهي آبادان و طريقالقدس ـ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت ـ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت. خاطرهي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرماندهي دلاور جبهههاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظهي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است. سردار رشيد اسلام شهيد ردانيپور همواره در عملياتها حضوري فعال داشت. صحنههاي فداكارانه نبرد «عينخوش» يادآور دلاوريهاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتحالمبين است، كه در كنار شهيد خرازي ـ فرماندهي تيپ امام حسين (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي ميكردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجهي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيتالمقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره ميكرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي ـ اعم از ارتش و سپاهي ـ را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهدهدار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي ميشود و به طرح و توجيه نقشهها ميپردازد را برميانگيخت. او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظهي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيمالشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم ميدانست. ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود. او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت. مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره يادآوري ميكرد كه: «كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كردهاند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.» او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبتآميز داشت و همانگونه كه از خدا انتظار بخشش ميرود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحهي برنامهها قرار گيرد. ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجاتها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش ميكرد: «آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.» از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش ميآمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند. او به قدري به دعا و زيارات اهميت ميداد كه حتي در وصيتنامهاش نيز سفارش ميكند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضهي حضرت زهرا (س) را بخوانيد. چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختيها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت. شهيد ردانيپور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار ميداد و در وصيتنامهي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است: «همواره آنها را عليگونه و زهراگونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.» او هميشه اعمال خود را ناچيز ميشمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه ميخواهد رفتنش به جبههها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا ميكرد تا مجاهدهاش كفاره گناهانش شود. دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرماندهي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطهي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدينسان در تاريخ 15/5/62 بر پروندهي افتخارآفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمامتر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقهي حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمرهي شهداي مفقودالجسد است.
وي كه بارها در جبهههاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زندهاي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش ميكرد. اين جمله از اولين وصيتنامهاش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند: «عمامهي من كفن من است.» منبع:پرونده شهید در بنیاد شهخید وامور ایثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
خاطرات:
آيتالله جنتي: «از آنجايي كه شهيد ردانيپور با دلسوزي و تمام وجود در جبههها كار ميكرد، مورد علاقهي من بود. در يك جامعهي الهي بايد امثال ردانيپور از برجستهترين عنصرها و چهرههاي جامعه باشند.» سردار رحيم صفوي : «اين شهيد بزرگوار و روحاني دلسوختهي اسلام و عاشق امام حسين (ع)، عارفي مجاهد و از مصاديق بارز فرمايش مولا علي (ع) به شمار ميآمد كه: زُهّاد بالَلّيل و اسد بالنّهار. او نمونهي يك فرماندهي لشكر اسلام به معني واقعي بود.» سردار غلامعلي رشيد: «درست است كه او يكي از فرماندهان لشكر 14 امام حسين (ع) بود، اما ايشان علاوه بر نقش نظامياش در لشكر امام حسين (ع)، در نقش رهبري مجموعهي يگان خود نيز عمل ميكرد. نصايح و راهنماييهاي او براي يكايك فرماندهان از پايينترين تا بالاترين رده مؤثر و كارساز بود. او واقعاً شخصيتي نظامي، عقيدتي و سياسي بود و در هر سه بعد، در حد اعلي رشد كرده بود. آنچه ميگفت عمل ميكرد. اين شهيد عزيز و پرتلاش يكي از ستونهاي اصلي لشكر بود كه در اسنجام و وحدت و يكپارچگي آن نقش مهمي را ايفا ميكرد.» برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.» هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود. نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.
یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
«آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»
چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.
گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.
داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.
رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
« بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.
مینی بوس پر شده بود. – آقا مصطفی امروز کجاها می ریم؟ - خانواده هایی که تازه شهید داده ند و شش هفت تایی می شند. شام هم همه تون مهمون من.
آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار می کرد« این ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» می گفت« نه! فقط سیب زمینی وخرما»
قراربود بکشندجلو برای شناسایی ؛ فقط. درگیر شده بودند . یک دسته دیده بان کهگرای منطقه را می دادند، آن طرف آب کمین کرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوری بود خودشان را رساندند ای طرف آب. یکی جا مانده بود. سرش را بریده بودند؛ از پشت گردن، با سرنیزه؛ چشم هایش سرخ شده بود . عصبانی بود. داد می زد . گریه می کردو می گفت« دیر بجنبیم سر همه مون این بلا رو می آن. همه چیزمون رو می گیرن. خودتون رو برای یه انتقام سخت آماده کنین. باید بفهمن با کی طرفن.»
تانک عراقی بود. خودش غنیمت گرفتهبود ؛ همان کشلی ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپیده بزند کسی به شان شک نکرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و میش شده بود که لو رفتند. دیگر نمی شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپرید پاین. از این جلو تر کربلاست.» درگیر شدند؛ وسط خاک عراق .زیاد طول نکشید. نیم ساعته خط را گرفتند.
مصطفی آرپی جی را تنگ سینه اش چسبانده بود. سینه خیز می رفت. از هر طرف آتش می ریختند. فاصله با عراقی ها کم بود، درست دو طرف کارون. دقیق نشانه می رفتند. سرش را نمی توانست بالا بیاورد. لب کارون که رسید، از روی زمین کنده شد. آرپیجی را شلیک کرد. تیر بار منطقه را زیر آتش گرفت. گرد وخاک بلند شد. مصطفی پیدا نبود. بچه ها از سنگر ریختند بیرون. می جنگیدند. دنبال مصطفی می گشتند.
حاج حسین رمز عملایت را پشت بی سیم گفت. مصطفی رفت یک گوشه نشست ، سرش را گذاشت روی زانو هایش . گریه می کرد. طاقت نداشت. نی توانست بنشیند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه می رفت . از این طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گریه می کرد، ذکر می گفت، صلوات می فرستاد، دعا می کرد.به حال خودش نبود. زد به سینه ی بی سیم چی وگفت« تو چرا ساکتی؟ چرا همین طور گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذکر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عملیات.»
مچاله شده بودند بیخ خاک ریز ، انگار نه انگار که شب عملیات است. هرچه داد و بید داد کردیم که « این چه وضعیه . نشسته ین این جا که چی ؟ بلند شین یه کاری بکنید....» تکان می خوردند. می گفتند « فرمنده نداریم. بدون فرمانه که نمی شه رفت جلو.» بلند گوی تبلیغات چی را گرفت. جمعشان کرد. برایاشن سخن رانی کرد؛ زیر آتش . فرمان ده برایشان گذاشت. آرپی جی را گرفت دستش و گفت « نترسید. ببینید. این طوری می زنند .»یکی از تانکها را نشانه گرفت . بچه ها که از خاکریز سرازیر شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمی داشت.
آرپی جی را از تو بغلش کشید بیرون و گفت « بده ببینم این را گرفته این نشسته این این جا.» آرپی جی را گذاشت روی شان هاش و خط پرواز هلی کوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را کم کرده بودند . می آمدند طرف کانال زخمی ها ، موشک راشلیک کرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پریدند هرکدام یک آرپی جی گرفتند دستشان. هیچ کدام هم به هدف نخورد ، ولی هلی کوپتر ها راهشان را کج کردند و رفتند.
شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.
تارهای صوتیش قطع شده بود . صدایش در نمی آمد .مصطفی ول کن نبود، پایش راکرده بود توی کی کفش که اید بری اذان بگی! وقت اذان ، به جای انیکه صدای اذان بیاید ، یکی داشت یک نفس توی میکروفن « ها» می کرد. بعضی وقت ها نفسش بند می آمد. یک کمی یواش تر نفس می گرفت ، دوباره « ها – ها – ها.» نمی توانست بخوابد. پلک هایش روی هم نیم رفت. با خودش کلنجار می رفت که از ته حلقش چند صدا بیرون آمد« ها- ها – ها » کم کم صدا ها قوی شد؛ اعراب گرفت، کامل شد . یک کلمه ،دو کلمه ... یک جمله ، یک جمله ی کامل ازدهانش بیرون آ»د . باورش نمی شد. نمی دانست چه کار کند. « می خوای برات شعر بخونم؟» مصطفی از زیر پتو پرید بیرون. زبانش بند آ»ده بود « مگه می شه؟ تو داری با من حرف می زنی! » بیت دوم شعر را که خواند،مصطفی گفت « دعای توسل هم می تونی بخونی؟» بچه ها بیدار شدند . دورش حلقه زدند . توی تایکی شب ، چشم هایشان به لب های گودرز بود که بالا و پایین می رفت. هیچ کس دعا نمی خواند ، فقط نگاه می کردند. یه اسم حضرت زهرا که رسید صدای مصطفی بالا رفت. روضه می خواند. روضه ی حضرت زهرا. ده بار حضر را قسمداد. ده بار هم حضرت مهدی را قسم داد. گریه می کرد. شعر می خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از ا« به بعد مهدی صدایش می کردند.
آقا مصطفی مهمات نداریم . وقتی نداریم ، خب آخه با چی بجنگیم ؟ - آقامصطفی. بچه ها امکانات ندارن . من دیگه جواب گو نیستم. سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمی گفت. فقط گوش میداد. حرف هایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشم هایشان نگاه کردو گفت« اگه برای خدا اومده ین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومده ین ، من چیزی ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود کفت سنگر. بغض کرده بود« من جوانیمو برداشتم اومده م این جا . کم چیزی نیست. اگه هی از این حرف ها بزنید ، من هم فرار می کنم می رم. یه نیروی ساده می شم. یه تک تیر انداز.»
پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود ، می کشید که باید دست شما را ببوسم . ول کن نبود . اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و ای این چیزها . یک روز توی لشکر دور گرفته بوده ، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا ومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . توی لشکر امام حسین ، باید خالص بمونی برای امام حسین ، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگد. دیگه همون شد . حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار.»
چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.
مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات . قه کرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومده یم ان جا یا برا یتکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد ، به خودش می پیچید ، راضی نمی شد . فردا صبح اول وقت رفت سارغش .دستش را انداخت دور گردنش . برایش گفت که نگرانش بوده ، خیلی دنبالش گشته . بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخاهی کد. ایستاد. زد زیرگریه . گفت « حلالم کن»
کز کرده بود کنار پنجره . زانوهایش را بغل کرده بود . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد. دلش گرفته بود . یک هفته ای بود که بستری بود. می خواست برگدد. پول نداشو عصرکه شد، سید قد بلندی آمد عیادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت« این تا اهواز می رسوندت .» مفاتیح را باز کرد . چند تا اسکناس تانشده لایش بود . اهواز که رسید ، چیزی از پول نمانده بود . بقیه ی راه را تا خط سوار ماشینهای صلواتی شد.
هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیکب رد. گوشش را گداشت روی لبش . انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت ، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش ود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین حوری دفن کنید .دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم»
سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه می دید؛ سلام نظامی می داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفی که دعا می خواند ، می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی رانمی دید . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفتهبود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت « همه ی این ها را از مصطفی دارم.»
آقا مصطفی ! اول عبا وعمامه تون را در بیارن ،بعد می شینیم با هم حرف می زنیم! – آخه چرا ؟ - لباس سپاه که می پوشید، آدم حرف زدنش می آد. با عبا و قبا که نمی شه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.» از یک گردان ، شانزده نفر برگشتهبودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگدانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاکریز ،بق کرده بودند ، می گفتند « چه جوری برگردیم؟ به خانواده هاشون چی بگیم؟ یا جنازه ها ی بچه ها را بکشین عقب با هم برگردیم ، یا ما هم همین جا می مونیم.» فقط یک جمله به شان گفت« برید ، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.» چند ماه بعد ،توی عملیات فتح المبین ،بچه ها یاد حرف های مصطفی افتاده بودند.
منتطقه که آرام می شد ،بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم،دیدن مراجع . با قطار میرفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم ، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی. – ما کله پاچه می خوایم. بلند شین. نا سلامتی براتون مهمون اومده . جلوی مهمون که نمی خوابن. بلندشین.صبحونه نخورده یم. گشنمونه .آقا مصطفی ! ساعت چهار سبحه . بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟ ول کن نبود. خانه را گذاشتهبود روی سرش . آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها یدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.
دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفی می کرد . ازعملیات فتح المبین گزارش می داد « رزمنده های غیور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» حاج آقا سرش پایین بود و گوش می داد. حرف های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفی وگفت« مصطفی ! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون.»
استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخارهکرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.
دژبان بود ، اما هنوز ریشش در نیامده بود . لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو . اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی . پیاده شد ، زد تو گوشش . زنجیر را انداخت .ایستاد کنار. مصطفی دستش را روی شانه اش گذاشت. گفت« دردت اومد؟» بغض کرد، سرش را برگرداند . گفت« نه آقا! طوری نیست.» بغلش کرد. دست کشید به سرش . بوسیدش. نشست روی زانوهایش ، تا هم قد او شد . گفت « بزن تو گوشم تا بر م»
ماه رمضان راآ»ده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»
منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدارو.» - امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟ - امام حسین رو هم براخدا می خوام.- پس را ضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!
ماه رمضان را آمده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»
علی توی چشمهایش نگاه می کرد. برایش تعریف می کرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه ی پر از گل آمده خانه شان.یکی از کوزه ها رابه مادر داده ، با یک نگاه عجیب ، مثل این که بخواهد دل داریش بدهد.اشک های مصطفی می ریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا می آمد همین طور گریه می کرد. گفت دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود ، اون یکی مال علی.من دیگه مال این دنیا نیستم.» می خوام وصیت کنم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.گفتم « نمیخوام بشنوم» آمد جلو پیشانیم را بوسید و گفت«بیا امروزیه قولی به من بده. » صورتم را برگرداندم. گفتم « ول کن مصطفی . به من از این حرف ها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم. » قسمم داد. گریه کرد . گفت« اگه شهید شدم، جنازه م رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلممی خواد پدر و مادرها که می آن زیارت بچه ها شون ، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره.» « بچه ها ی مردم تکه پاره شده ن ، افتاده ن گوشه و کنار بیابون ها ، اون وقت شما به من می گید همه ی کار هارو بذار ،بیا زن بگیر! » شنیده بود امام گفته اند با هم سرهای شهدا ازدواج کنید ، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه ی یک شهید ،خواستگاری . به شان هم نگفته بود که همسر شهید است. چند ماه زندگی مشترک کرده بودم . شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود ،رد کرده بودم. نمی خواستم قبول کنم . مصطفی را هم اول رد کردم. پیغام داده بود که « امام گفته ن با همسرهای شهدا ازدواج کنید. » قبول نکردم. گفتم«تا مراسم سال باید صبر کنید.»گفته بود« شما سیدید. می خواهم داماد حضرت زهرا بشم.» دیگر حرفی نزدم. تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده.» اول عروسی علی، بعد عروسی ما. علی که جا به جا شد، ما هم عروسی می گیریم. برای عروسی علی کارت سفارش داده بود. کارتها را که آورد، دیدم اسم خودش روی کارت ها است. می خندید. می گفت « فکر کنم اشتباه شده.» یک کارت برای امام رضا ،مشهد . یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح . « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی! شب تا صبح نخوابید. نماز می خواند.دعا می کرد. گریه می کرد. می گفت« من شهید می شم. » گفتم « مصطفی . این حرف ها رو بگذار کنار . بگیر بخواب نصفه شبی .» گفت « نه . به جان خودم شهید می شم. می دونم وقتش رسیده .» ول کن نبود. چشم هایش سرخ شده بود . گریه اش بند نیم آمد. صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت دیگه عروسیه . باید قول بدی می آی.» گفتم « این همه گریه و زاری می کنی، می گی می خوام شهید بشم. دیگه زن گرفتنت چیه؟» گفت« خانمم سیده . می خواهم « به حضرت زهرا محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کند.» با لباس سپاه که نمی شه ؟ - چرا نمی شه ؟ مگه لباس سپاه چشه ؟ - طوریش نیست، ولی شب عروسی آدم باید کت و شلوار دامادی بپوشه ! – من که می گم نه! پول اضافی خرج کردنه. ولی اگر مادر اصرار داره. حرفی ندارم. ظهر هم که گذشت . هنوز بر نگشته. اگر الان پیدایش نشه، دیگه نمی رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم های قرمز و ورم کرده ، سر و وضع خاکی ، رنگ و روی پریده،بی حال بی حال. تکیه داده بود به دیوار حیاط!همه ریختند سرش «کجا بودی ؟همه رو نگران کردی! نا سلامتی امشب ، شب عروسیته ! بیاد بری کت و شلوارت رو بگیری. حاضر شی . ص دتا کار دیگه داریم!» همین طور سرش را انداخته پایین و گوش می داد. –یکی از بچه ها را آورده بودند. وصیت کرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش. کت و شلوار را برای تو گرفته بودم،برای شب عروسیت . من که راضی نبودم! – مادر ! عروسی اون زود تر ازمن بود....- مگه چند بار قراره تو داماد بشی؟ خب من هم آرزو داشتم ه دادم برات کت و شلوار دوزند. هیچ کس حریفش نبود. بالاخره به اصرار مادر ، به هرزحمتی بود راضی شد که همان یک شب کت و شلوار را پس بگیرد. همان نصفه شب بعد از عروسی ،لباس را لای یک بقچه پیچید،داد دست علی که « همین الان ببر پسش بده.» شب عروسی مصطفی بود. شب سال رسول هم. ننه می گفت« لباس مشکی رو در نمی آرم.» «مادر ! امشب شب عروسی مصطفی هم هست. نمی شه که جلوی مهمون ها با ین لباس بیایی.» گریه ی مادر بند نمی آمد. مثل این که میدانست امشب،شب عروسی مصطفی هم نیست. مصطفی که خبردار شد،یک پیراهن خرید. مادر را بغل کرد. صورتش را بوسید. گفت« بیا این رو بپوش با هم عکس بندازیم.» پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میدند. کل می شیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم.» این خط های صاف را می بینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کف بین هم شدی؟ - حالا بقیه ش و گوش کن. خط های صاف این طرف می گه من همین زودی ها شهید می شم. خط های اون ور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج می کنی . دستم را از دستش کشیدم بیرون .عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم .خیره شده بود به صورت من.آخریننگاه هایش بود. ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.» دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید. گفت«من سه روز بعد عروسی بر میگردم. تو هم اگر می آی ، یاعلی.» گفتم «حالا چه خبریه به اینزود ی؟ توعروسیت رو راه بنداز تا ببینم چیمی شه.» گفت « باور کن جدی می گم. عروسی که تموم شه،سه روز بعدش بر می گردم. » بعد ازعروسی زنگ زد . گتف « دارم می رم. می آی بریم؟» گفتم «تو دیگه کی هستی؟ سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟» گفت « می رم . اون وقتدلت میسوزه ها.» باورمنشد.باخودم گفتم«امروز وفردا می کنم. معطل می کنم. اون هم بی خیال رفتن می شه.» رفتم سراغش . رفته بود. همان روز سوم رفتهبود. دیگر ندیدمش. گوشه ی چادر را بالا زد ، آمد کنار علی نشست. گفت « من هم می آم.» - با اجازه ی کی؟ - با اجازه خودم. علی دست هایش را بالا پایین می برد. توضیح می داد . می گفت « الان من دیگه برادر کوچک شما نیستم. فرمان ده گردانم. اجازهنمی دم شما بیایید.» اخم هایش را کرد توی هم. یک نگاه به سر تا پایش انداخت. گفت« چه غلط ها!» - بالا خره من فرمان ده هستم یانیستم؟ خب اجازه نمی دم دیگه. سرش را پایین انداخت . چیزی نگفت. بلند شد؛ رفت. با چند نفر از رفقایش رفته بودند یک گردان دیگر ؛ جاییکه علی فرماندهشان نباشد. روی یکتپه ی سنگی ، بالا یشیار،یک گوشه ی دنجی ، یک حال خوبی پیدا کردهتود. تننهای تنها نشستهبود. قرآ« می خواند. عمامه گذاشتهبود. معمولا تویخط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته . آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن می خواند. شب بعد ،بدون عمامه ،بدون سمت ،مثل یک بسیجی ، اول ستون می رفت عملیات. کیه اون جلو سرش را انداخته پایی دارهمی ره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نیمآورد.دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم «مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون.» برگشت . یکنگاه به مسر تا پایم انداخت. چیزی نگفت. – ببخشید آقا مصطفی . شرمنده نشناختمتون. شما این جا چی کار می کنید؟ دخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شده ید اومده ید ؟ این دفعه رو دیگ نمیذارم بیایید. حرف هایم را نیم شنید. فقط می گفت« من باید امشب بیام.» ژ – سه را برداشتم . ضامنش را کشیدم . پایش رانشانه رفتم. بی سیم چی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار. از هر طر ف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه ،آن ها بالا ی تپه . بسته بودندمان به رگبار. چند تا بی سیم چی اینطرف تپه ؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن طرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده ود .دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار . گوشم راگذاشتم روی قلبش .صدایی نمی آمد. رویش را کرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تا لعن و صدتا سلامش . گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آ+مد،وضو گرفت برای نماز ظهر . همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.» دستش را انداخته بود دور گردنم . سرش راگذاشته بود روی شانه ام. هق هق گریه میکرد. نفسش بالا نمی امد. انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند؛ باهم گریه کنند . تا آن روز حاج حسین را آنطور ندیده بودم .آن شب همه گریه می کدند. بچه ها یاد شب های افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هکی یک گوشه ای را گیر آورده بود،برایش زیارت عاشورا می خواند . دعای توسل می خواند. بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 287 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجت الاسلام عبدالله ميثمي
سال 1334 ه. ش در خانوادهای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیهی 32 از سورهی مریم )
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 195 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي رضائيان
در سال 1336 ه ش درخانوادهاي مذهبي در فيروزآباد در استان تهران به دنيا آمد و پس از مدتي همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزيمت و در آنجا سکني گزيد.
او به دليل مشکلات اقتصادي روزها کار مي کرد و شبها به تحصيل مي پرداخت و اين روال را تا پايان دوره ابتدايي ادامه داد. پس از تحصيل دوران ابتدايي، پدرش براي پرورش روحيه مذهبي، او را به محضر يکي از علماي اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهي شاداب نمايد. وي از کودکي علاقه مند به فراگيري قرآن بود و صوت و لحني دلنشين داشت. آشنايي ايشان با معارف غني اسلامي تنها به انس با قرآن محدود نمي شد، بلکه بوستان روحش با عطر گلواژه هاي تالي قرآن کريم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زيادي از نهج البلاغه را حفظ بود. اين شهيد عاليقدر از فقر و تنگدستي مردم در رنج بود و درآمد اندک خود را که از راه بنايي به دست مي آورد در جهت بهبود معيشت افرادي که با آنان سر و کار داشت صرف مي کرد. او طي مسافرتي به «تهران»، در منزل شهيد آيت الله «سعيدي» به کار ساختمان سازي مشغول شد و در همين ايام، شديداً تحت تاثير آن شهيد گرانقدر قرار گرفت. ايشان در اين مورد مي گويد: ارتباط با شهيد سعيدي، شعله هاي خشم درون مرا عليه رژيم پهلوي برافروخت، به گونه اي که شجاعانه به افشاگري جنايتها و خيانتهاي دستگاه طاغوت مي پرداختم. براين اساس شهيد رضائيان مبارزه دامنه داري عليه رژيم پهلوي شروع کرد و در دوره سربازي، بارها تحت تعقيب قرار گرفت. او که از تسلط بيگانگان بر مقدرات کشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگريها و رهنمودهاي حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختيهايي را که به خاطر تصوير لايحه کاپيتولاسيون دامن گير ملت اسلامي ايران شده بود به ديگران گوشزد مي کرد. شهيد رضائيان در پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) نقش به سزايي داشت و براي آنکه شناسايي نشود، منزل مسکوني خود را دائماً تغيير مي داد. او با تشکيل جلسات مذهبي و در اختيار قرار دادن کتب اسلامي و انقلابي، جوانان مستعد و مذهبي را با معارف الهي آشنا مي کرد. ايشان با همکاري شهيد محمد منتظري دامنه فعاليتهاي انقلابي خود را عليه رژيم طاغوت به کشورهاي همسايه کشاند و بدين گونه نقش مهم و موثري در جهت افشاي چهره کريه رژيم پهلوي، در خارج از مرزها داشت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد «رضائيان» به همراه عده اي از برادران حزب الله، مبادرت به تشکيل کميته دفاع شهري «اصفهان» کرد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به جمع پاسداران اين نهاد مقدس پيوست. او از موسسين سپاه در شهرستانهاي «داران»، «فريدن»، «خوانسار» و «مبارکه» بود. در اوايل سال 1359 با تعدادي از برادران سپاه به «کردستان» مامور شد و با رشادتهاي خود در آزادسازي شهر «سنندج »نقش مهمي را ايفا کرد. در يکي از درگيريها بر اثر اصابت گلوله از ناحيه سر و گلو، بشدت مجروح گرديد و مدتها در بيمارستان حالت اغماء داشت. در سال 1360 (قبل از عمليات «فرمانده کل قوا، خميني روح خدا») به جبهه دارخوين اعزام شد، که بر اثر جراحت شديد، به پشت جبهه منتقل گرديد. پس از بهبهودي نسبي به سمت مسئول معاونت عمليات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گرديد و تا دي ماه 1361 در همين مسئوليت باقي ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحيم صفوي به تهران آمد و در ستاد مرکزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان يکي از معاونتهاي طرح و عمليات مشغول به کار شد. سپس مامور راه اندازي قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گرديد. شهيد رضائيان فعاليت خود را از يک رزمنده عادي در روزهاي اول جنگ کردستان شروع کرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهي را با موفقيت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهي قرارگاه عملياتي حمزه سيدالشهداء(ع) منصوب گرديد. هنگامي که ايشان به مريوان آمد، تعداد ي از يگانها از جمله لشکر 14 امام حسين(ع) و لشکر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اينکه قرار بود تحت فرماندهي او عمليات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضايت مي کردند. در زمان کوتاهي ارکان ستادي اين قرارگاه به همت ايشان شکل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازي عمليات فعال شدند. شهيد رضائيان انسان دقيق و منظمي بود و همواره سعي مي کرد سنجيده عمل کند، قبل از هر تصميمي با بسيج عناصر اطلاعاتي، آخرين وضعيت دشمن را از جنبه هاي مختلف به دست مي آورد و بر اساس استعداد، تجهيزات و توان رزمي دشمن، به کمک طرح و عمليات و نظرخواهي از فرماندهان، چگونگي انجام عمليات و مراحل آن را طراحي مي کرد. از اين به بعد همه توجه ايشان روي کيفيت سازماندهي نيروها و آرايش و مانور يگانها براساس نوع ماموريتشان بود. از ظرافتهايي که ايشان در عمليات داشتند، بررسي و کنترل طرح مانور گردانهاي عمل کننده يگانها بود. اين فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عمليات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسيدگي به نيروها توجيه و براي افزايش روحيه معنوي آنان سفارش زيادي مي کرد. تلاش همه جانبه وي در عمليات حماسه آفرين والفجر 4، در موفقيت رزمندگان اسلام بسيار موثر بود و مي توان گفت بخش مهمي از پيروزي حاصله در دشت شيلر مديون زحمات شبانه روزي اين شهيد عزيز بود. از مصاديق عملي و الگوي يک فرمانده سپاه اسلام بود. هر کس حتي براي مدت کوتاهي با ايشان و تحت فرماندهي اش انجام وظيفه مي کرد، با تمام وجود آن را احساس مي نمود. توانمندي و شخصيت والاي شهيد رضائيان در حدي بود که نقل مي کنند در روزهايي از عمليات والفجر 4 درحالي که در منطقه عملياتي مورد بازديد سردار فرماندهي محترم کل سپاه قرار مي گرفت، ايشان خطاب به برادران حاضر اظهار مي دارند: ما بايد فرماندهي جنگ را به دست افرادي چون ايشان (شهيد رضائيان) بسپاريم. جلسه اي با حضور ايشان نبود که بر پا شود و ذکر قرآن و حديث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتي اگر وقت هم ضيق بود، اين امر صورت مي گرفت. در ظواهر فردي، آن گونه بود که اگر ناآشنا و تازه واردي به جمع آنها مي پيوست ايشان را با رزمنده عادي تميز نمي داد. او فردي منظم، دقيق و سخت کوش بود و در قبول و انجام کارهاي سخت از ديگران سبقت مي گرفت. عموماً سعي مي کرد با نيروها بر سر يک سفره غذا بخورد. فردي رئوف، مهربان و رقيق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمي رفتند، نمي خوابيد. پس از اطمينان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سرکشي مي کرد و چنانچه رزمنده اي بدون روانداز خوابيده بود، روي او را مي پوشاند. شهيد رضائيان در بعد عبادي مقيد، اهل تهجد و راز و نياز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترک نمي کرد. فردي خود ساخته و مهذب بود و شديداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات کوشا و در پرهيز از محرمات و ارتکاب گناه، حتي صغيره، دقت نظر داشت. در کارها از مشورت ديگران استفاده مي کرد و روحيه انتقادپذيري بالايي داشت. شهيد رضائيان در کنار فعاليتهايش، غافل از تحصيل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآني و نهج البلاغه علاقه زيادي داشت. يکي از فرماندهان مي گويد: قبل از عمليات فرمانده کل قوا، خميني روح خدا همه ما را جمع کرد و فرمايشات مولا اميرالمومنين حضرت علي(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برايمان قرائت و ترجمه نمود. ايشان آشنايي بسياري با احاديث و روايات داشت و ده جزء قرآن مجيد را حفظ بود. فرزندان خود را در انجام فرايض و يادگيري علوم قرآني با زباني شيرين توام با بيان احاديث و اهداي جايزه، تشويق و ترغيب مي کرد. او با پدر و مادر خود رفتاري متواضعانه داشت. شهيد رضائيان در حفظ بيت المال دقت و توجه خاصي داشت. با اينکه ماشين سپاه در اختيارش بود اما در کارها از موتورسيلکت شخصي استفاده مي کرد. قبل از مرحله سوم عمليات والفجر 4، (آبانماه 1362) هنگامي که براي شناسايي و بررسي منطقه عملياتي به همراه چهار تن از فرماندهان و مسئولين قرارگاه به دامنه هاي جنوبي «ارتفاعات لري» رفته بودند، در حين صعود به قله ارتفاع لري به علت عدم پاکسازي کامل منطقه،روي مين رفته و بشدت مجروح شد. مسئول وقت اطلاعات قرارگاه چنين نقل مي کند: وقتي بالاي سر او رفتم، به علت ترکش زيادي که به بدنش خورده بود، جانسوزانه ناله مي کرد. با ديدن چنين حاتي ياد خاطرات زندان او افتادم که براي ما تعريف مي کرد. او مي گفت: هنگاميکه مامورين ساواک يکي از مبارزان مسلمان را با بخاري برقي شکنجه مي دادند آيه «يانار کوني برداً و سلاماً ...» را قرائت مي کرد. اين خاطره را به يادش آوردم. ايشان آرام شد تا اينکه او را به سختي به پشت جبهه منتقل کردند. در بيمارستان بود که به آرزوي ديرينه خود رسيد و به لقاء معبود و معشوقش نايل گشت درياي متلاطم روحش به کرانه وصال، آرامش گرفت . منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان و مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 180 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عباس کريمي
در سال 1336 ه.ش در قهرود يکي لز شهرهاي شهرستان كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش ميكرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 293 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد مهرداد(محسن)صفوي
سال 1333 ه.ش در یکی از روستاهای اطراف «اصفهان» در خانواده ای متدین و اصیل دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته راه و ساختماان به پایان رسانید.
ما تعدادی از پروژه های مهندسی را، به قرار گاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه ها را در کنار سایر طرح ها به عهده گرفت. سردار رحیم صفوی: مادر روی تخت، چشم به سقف دوخته و آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند. اما هنوز امیدش را از دست نداده بود و من نگران این لحظه بودم که می رفت تا در زمره خاطره ها ثبت شود. آن روز منتظر آقا محسن بودم، باید می آمد. مسائل حساس شده بود و ساواک در به د ر به دنبال نیروهای فعال هر جایی سرک می کشید. و از هر اطلاعاتی استفاده می کرد. آقا محسن هنوز نیامده بود. دل نگرانی ام بیشتر می شد. باید جانب احتیاط را از دست نمی دادم تا اطلاعاتم دقیق شود. سردار رحیم صفوی : دنبال کتاب تازه ای می گشتم. آن را نمی یافتم. به هر د ری متوسل شدم، جواب منفی بود. کتابی را می خواستم در بازار گیر نمی آمد. برای لحظه ای تصویر آقا محسن در ذهنم پدیدار شد. کتاب خانه اش با آن همه کتاب. همه اجزاء رفتار و کردار آقا محسن با هم عمل می کردند. محال بود خارج از شرع و عرف رفتار کند. وقتی عقیده دینی اش را می گفت: اسلام در خونش جاری بود. زمانی که اسلام را تعریف می کرد، بوی بهشت را از حرف هایش استشمام می کردی. اصلاً خودش بهشت بود. باروت می شد، بهشت رو به رویت نشسته است. همسر شهید: سردار رحیم صفوی : همسر شهید : سردار رحیم صفوی : احمد آقاسی: همسر شهید: حدوداً بیستم آبان ماه، مرا به منزل براد رم بردند، که منزل خواهر آقا محسن هم بود و خودشان بر گشتند و قرار گذاشتند که صبح زود، بعد از صرف صبحانه بیایند لیکن از آمدن خبری نشد. حدود ساعت 5/7 صبح، زنگ زدم به منزلشان. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. نامادری ایشان گوشی را برداشتند. مهر ماه سال 57، چون محل کارم در شهرضا بود، به آنجا رفتم. در اواخر مهر ماه برای پخش اعلامیه، با هم به شهرستان سمیرم رفتیم. وقتی از سمیرم به شهر رضا بر می گشتیم، میدان طالقانی شهرضا، افراد زیادی ایستاده بود ند و هر کس مسیری را در نظر داشت. آقا محسن مواظب اطراف بود و گفت: بهتر است اینجا اعلامیه ها را پخش کنیم. همسر شهید : قبل از انقلاب ایشان محور حرکت سیاسی اش امام بود و بعد روحانیت. عشق به امام و روحانیت و عشق به مردم، جوهر اصلی حرکتش بود. همسر شهید: سردار مرتضی مطهر : سردار رحیم صفوی: سردار دکتر حیدر پور : سردار رحیم صفوی : یکی از همرزمانش می گفت: عباس علی هدی: در رابطه با شناسایی یکی از اشرار ضد انقلاب که در منطقه وردشت سمیرم دست به شرارت و اغتشاش می زد. شهید محسن صفوی، گروهی تحت عنوان دوره گرد به روستاهای منطقه اعزام کرد. عبدالکریم حمید نیا : مرتضی مطهر , حجت الله شاملی و غلام حسین ضیایی: سید مصطفی فخری: سردار رحیم صفوی : همسر شهید : سردار مرتضی مطهر: وجب به وجب خون شهیدان زمین کربلای اسلامی ایران را معطر ساخته است. سردار مرتضی مطهر: احمد آقاسی: سردار مرتضی مطهر : اواخر سال 1358، شهید بزرگوار دکتر بهشتی به شهرضا تشریف آوردند از ایشان دعوت کردیم در جمع برادران سپاه حضور پیدا کنند. با روی باز دعوت را پذیرفتند. سرداران رحیم صفوی و مرتضی مطهر : عباس علی هدی : سردار مرتضی مطهر : سردار رحیم صفوی: همسر شهید: عباس علی هدی: شب سوم فروردین 1359، سر زده به منزل ما آمد. وقتی وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. احساس کردم که در فکری عمیق فرو رفت. بعد از لحظاتی گفت: مرتضی صدری : نبی الله بهرامی : همسر شهید : سردار دکتر حیدر پور : سردار مهدی مبلغ : دکتر حیدر پور: همسر شهید : عزیز اله پور کاظم : سردار رحیم صفوی: عباس علی هدی : محمد فروزنده وزیر دفاع و پشتیبانی (سابق)نیروهای مسلح: همسر شهید : من عشق جبهه داشتم. از طرفی می خواستم بچه ام را عمل کنم. و مشکل مالی داشتم. مشکلم را با یکی از برادران، در میان گذاشتم. شهید صفوی، توسط آن برادر اطلاع داد برو عمل را انجام بده. من پول را تهیه می کنم. نبی اله بهرامی: احمد آقاسی : سردار رحیم صفوی : سردار مهدی مبلغ: همسر شهید : سردار رحیم صفوی: حجت الاسلام نجفی : عباس علی هدی : عزیز اله پور کاظم : همسر شهید: یکی از دوستانش تعریف می کرد: سردار دکتر حیدر پور: عباسعلی هدی : همسر شهید: عباس علی هدی: شنبه، تا دیر وقت بیدار بودم که زنگ بزنند. همیشه وقتی آقا محسن به مقصد می رسیدند، تلفن می زدند. سید محمد مهدی شب تا صبح فریاد می زند و تمام موهایش را می کند و می گفت: بابا را می خواهم.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 223 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد علي شاهمرادي
در سال 1338 ه ش در ورنامخواست يکي از بخشهاي شهرستان لنجان در استا ن اصفهان ديده به جهان گشود، تحصيلات ابتداي و راهنمايي را در روستاي محل تولد به اتمام رسانيده و براي تحصيلات متوسطه به دبيرستان حافظ زرين شهر رفت و ديپلم خود را در آنجا اخذ کرد، پايان تحصيلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامي بود و او در ترويج افکار انقلابي و آگاهي مردم محل خويش از طريق نوشتن شعارهاي انقلابي بر ديوار ها و تهيه و تکثير عکس و اعلاميه هاي حضرت امام نقش بسزايي داشت.
در شب عاشوراي سال 57 با حضور در بين مردم عزادار در امامزاده روستا، براي اولين بار شعار درود بر خميني و مرگ بر شاه سر داد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شکل گيري سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و با شروع جنگ کردستان در سال 58 و 59 فعالانه در اين منطقه حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب حجرت نمود و در دارخوين مستقر شد. وي انگيزه حضور خود در جبهه ها را اين گونه بيان مي کند: امروز تهاجم ما در حقيقت يک دفاع است، دفع از آزادي و توحيد انسانها، دفاع از مقدس ترين دين خدا، بنابراين دفاع از حوزه توحيد ايجاب مي کند که با آنان که مانع شنيدن پيام شادي توحيد مي باشند، بجنگيم؛ زيرا آزادي مردم را از بين برده اند. اينجاست که دفاع از محرومين و مستضعفين به عنوان يک هدف مقدس و جهاد ضرورت پيدا مي کند. شهيد شاهمرادي همنشيني و زندگي با بسيجيان را نعمتي الهي مي دانست و علاقه داشت که همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وي در عمليات «فرمانده کل قوا» مجروح شد و پس از بهبودي مجددا عازم جبهه ها گرديد و رشادت هاي فراواني از خود نشان داد؛ به حدي که مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمي او پي برده و مسئوليت هاي خطيري را بر عهده او نهادند. در عمليات فتح المبين و بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پيکار حضور يافت و پس از تشکيل تيپ قمر بني هاشم(ع) مسئوليت طرح و عمليات اين تيپ را بر عهده گرفت و با همين سمت در عمليات هاي والفجر 4، فخيبر، بدر، والفجر 8 شرکت نمود. وي سرانجام به قائم مقامي لشگر قمر بني هاشم(ع) منصوب گشته و با همين مسئوليت طي عمليات کربلاي 5 شربت شهادت نوشيد. محسن رضايي، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهيد شاهمرادي مي گويد: شاهمرادي ستاره درخشان لشگر قمر بني هاشم (ع) به حضور سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله راه يافت. برادر دليري که ترس از مقابل او فرار مي کرد و مرگ و وحشت به گوشه هاي تنگ و تاريک سنگر هاي دشمن مي خزيد؛ غرش الله اکبر او آنچنان کوبنده بود که نيروهاي دشمن، در مقابل او هر نوع اراده اي را از دست مي دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر اين شهيد بزرگوار و سلام بر قمر بني هاشم(ع) که همچون پيکان الهي و خنجري بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف کفار را در هم شکست. منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378 وصيت نامه بنام خداوند شهيد و بنام خداي يکتا ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احيا ء عنده ربهم يرزقون جبهه نبرد حق و باطل و حملات تجاوز کارانه سياه دلان بعثي به مرزها و شهر هاي ميهن مان زمينه وسيع را براي مسلمان متعهد و جوانان غيور ميهن در جهت آزمايش الهي فراهم ساخت و جناحهاي اسلامي را بيش از پيش بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسيار دلاوران متعهدي که از اقصي نقاط دور کشورمان نيازمند و مشتاق به ميدان آزمايش شتافتند و با نثار خون خود در راه خدا افتخار نامه پيروزي در اين آزمايش را مهر کردند. پس اين تنها راه و آخرين راه بود، هدف هاي بزرگ را بايد از راه عمل هاي بزرگ به ثمر رساند. اسلام مهم و هدف اسلامي عظيم و فوق العاده بود. براي رسيدن به آن مي بايست از سر و جان گذشت. در طريق آن بايد مال و جان را فدا کرد و هر تلاشي که جز آن باشد، کوتاهي است. ما انديشيديم که جز با خون دادن، نمي توان اسلام را بر پاي داشت و جز با خون ريختن به پاي درخت اسلام نمي توان آن را سر سبز و شاداب نمود. بدين سان با حماسه اي هستي ساز و حيات بخش به پا خاستيم و تنها چيزي که داشتيم و قابل تقديم بود، يعني جان را، فداي اسلام و هدف اسلامي خود کرديم . محمد علي شاهمرادي خاطرات محمدعلي صمدي: برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد عطر پيروزي همه جا را سرمست کرده بود و خنده از لب هيچ کس دور نمي شد. بچه ها در تکاپو و فعاليت بودند تا سر و ساماني به شهر آزاد شده فاو بدهند. مارش عمليات از بلندگوهاي تبليغات که در گوشه و کنار نصب شده بود به گوش مي رسيد، دورتر نوار صداي حلج صادق آهنگران که بوسيله يگان هاي ديگر پخش مي شد، حال و هواي خاصي را در ميدان رزمندگان قمر بني هاشم (ع) به وجود مي آورد. در گوشه اي از قرارگاه موقت تيپ، دسته اي از اسراي عراقي با سر و رويي آشفته و خاک آلود در نگاه هاي مضطرب، دو زانو و چهار زانو، روي زمين نشسته بودند؛ هر چند دقيقه خودرويي مي آمد و تعدادي اسير جديد را به جمع آنان مي افزود. صداي دخيل الخميني و الموت الصدام اسراي وحشت زده، در ميان شلوغي و سر و صداي موجود در قرارگاه گم مي شد. دو بسيجي هر کدام کلمن آبي به دست گرفته بودند و مشغول آب دادن به اسرا بودند. کلمن بالاي سر هر کدام شان که مي رسيد حريصانه شير آب را در دهان مي گرفت و تا چند دقيقه اي صداي قلپ قلپ گلويش هم قطاران تشنه بغلي را بي طاغت مي کرد و بالاخره يکي از همين هم قطاران بي طاقت شده که ديد ظاهرا رفيقش حالا حالاها قصد دل کندن از شير کلمن را ندارند با خشونت او را عقب زد و خودش به سرعت جاي او را گرفت، آن عراقي از بس آب خورده بود، نفسش بالا نمي آمد تا عکس العملي نشان دهد، بنابراين با چهره اي که رضايت از آن مي باريد سر جاي خود آرام گرفت و نگاهي به دوست متجاوز و بي صبر خود انداخت و لبخند کمرنگي بر لبانش نشست. اطرافش را با نگاه هاي کنجکاو حيرت زده خود از نظر گذراند. ديدن نيروهاي ايراني برايش جالب بود، از فضاي حاکم بر جمع آنان خوشش آمده بود. از برخورد هايشان به راحتي مي شد فهميد که بر خلاف گفته افسران بعثي نه تنها قصد کشتار آنان را ندارند، تازه آب يخ هم برايشان آورده بودند. اسير عراقي از نگاه کردن به آنها خسته نمي شد، ديگر به اين فکر نمي کرد که چطور ايراني ها با چنان سرعت حيرت آوري فاو را به تصرف در آورده بودند. تنها فکرش گرسنگي بود که داشت سر و صداي شکمش را در مي آورد، اطمينان پيدا کرده بود کساني که با آب يخ از آنها پذيرايي کرده بودند، از غذاي مناسب هم دريغ نخواهند کرد و... در همين حين نگاهش روي چهره يکي از ايراني ها ثابت ماند. اين شخص خيلي به نظرش آشنا مي آمد. چشم از او برنمي داشت، بي اختيار دستش را روي ران راست کشيد و ناگهان مکثي کرد و در جايش نيم خيز شد. مضطربانه سري به چپ و راست انداخت و بلند شد و ايستاد. بسيجي کلمن به دستي که چند قدم از او دور شده بود، زير چشمي نگاهي به او کرد و به کار خود ادامه داد. صداي داد و فرياد اسير عراقي بلند شد، به عربي چيزهايي مي گفت و با دست به نقطه اي اشاره مي کرد، يکي از دو بسيجي که سقاي اسرا بودند، گفت: شايد هنوز تشنه است، برو يک کم ديگه بهش آب بده والا همه جا را به هم مي ريزه، ناکس از اون تخس هاي روزگاره، اسير عراقي همين طور سر و صدا مي کرد. وقتي يکي از بسيجي ها کلمن آب را مجددا برايش آورد تا آب بنوشد، با دست، کلمن را کنار زد و شروع کرد به جملات عربي خود، براي آن بسيجي حرف زدن. بسيجي رو به همرزمش کرد و گفت: معلوم نيست چه مرگشه، آب نمي خورده، منم که عربي حاليم نيست... خواست چيز ديگري بگويد که اسير عراقي ساکت شد. برگشت ببيند چه اتفاقي افتاده که متوجه جوان قد بلندي شد که لباس خاکي بر تن، چفيه اي دور گردن و تسبيحي در دست مشغول صحبت با اسير عراقي بود. جوان قد بلند لبخندي به بسيجي زد و اشاره کرد که به کارش ادامه بدهد، بسيجي سلامي کرد و برگشت کنار اسراي تشنه که دهان هايشان را براي بلعيدن شير کلمن، باز کرده بودند. اسير عراقي هنوز آنچه را ديده بود، باور نمي کرد، آن جوان قد بلند خاکي پوش را که زبان عربي هم مي دانست، مي شناخت. هر چند در آن ساعت مجبور شد ساکت شود و چيزي نگويد اما بعد از مدتي توانست ايراني ديگري را که عربي مي دانست پيدا کند و به او بگويد که اين جوان عراقي است، به او گفت که اين جوان از سربازان گروهان ما بود و من به خوبي او را مي شناسم، بعد هم پاچه شلوارش را بالا زده و کبودي روي ران پايش را به ايراني نشان داده و گفته بود که چند روز قبل که براي دريافت غذا از آشپزخانه گردان به صف ايستاده بوديم، اين مرد هم با من بود و سر نوبت با او دعوايم شد و او هم با لگد به پاي من کوبيد و اين هم جاي لگد اوست. ايراني از شنيدن حرف او خنده اش گرفته بود و اسير عراقي نمي فهميد که حرف خنده داري زده است يا اينکه او مي خواهد مسخره اش کند. اما هنوز هم حرف آن ايراني را باور نمي کرد که در جواب حرف هاي او گفته بود: جوان قد بلندي که امروز با تو صحبت مي کرد و سر و صورتت را بوسيد فرمانده تيپ ماست، اسمش هم محمد علي است، او از پاسداران خميني و دشمنان صدام است. آثارباقي مانده از شهيد ...برادران مسئول، يک کمي به خود بياييد و اطراف خود را نگاه کنيد و زير چشمي نگاهي به شهيدان بياندازند، هيچ احساسي به شما دست مي دهد يا نه؟ نمي گويم احساسات بر شما غلبه کند، ولي اين را مي گويم که ما همه پا در راه پر پيچ و خم انقلاب گذاشتيم تا به اميد خدا مي توانيم تمام کساني را که نارنجک به دست دارند و مي خواهند در جاده انقلاب بيندازند از سر راه اين قطار انقلاب که با سرعت خيلي زياد در حرکت است برداريم. بله ما همه بايد اين فکر را در سر داشته باشيم تا اين قطار را به مقصد برسانيم و هر کسي به اين فکر نيست بايد از مسير اين جاده خارج شود تا کسي که مي تواند جاي او را پر کند. اين جاده در جلسات با اتاق هاي در بسته نيست و نمي شود از پشت درهاي بسته و داخل اتاق و از دريچه اتاق، قطار انقلاب را ياري کرد. بايد بيرون آمد، بايد در مسير قرار گرفت و بايد پرچم در دست داشت تا وقتي قطار انقلاب مي خواهد از آنجا بگذرد، مسير را تشخيص دهد و بداند که راه کدام است. ما خوب مي دانيم که در سر پيچ و خم، يک دختر مو طلايي با نارنجکي و يا مردي با چهره ديگر و... ايستاده و آماده پرتاب نارنجک مي شود و اين ماييم که بايد تا قطار مي رسد جاده را صاف کنيم، يعني به جاي ريل ها باشيم تا اينکه اگر ريلي از کار افتاد، خودمان را به جاي آن بگذاريم... درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 296 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي تيموري
خاطرات
مرتضي عليخاني: بعد از عمليات فرمانده کل قوا، به شهرک دارخوين رفتم و از آنجا با برادر امير آقا و بابايي توسط فردي به نام بشير به محمديه (خط شير) رفتم و از آنجا حدود پنج کيلومتر پياده روي کرديم تا به خط اول خودمان برسيم. برادر بشير ما را به داخل يک سنگر برد و به برادر موحد دوست معرفي کرد. او چند سوال از سوابق ما کرد. گفتيم که قبلا در سپاه بلوچستان بوديم و بعد به کردستان رفته و اکنون به جبهه جنوب آمده ايم. و برادر موحد به ما پيشنهاد کار کردن در گروه تخريب را داد و چون در مورد گروه تخريب اطلاعي نداشتيم، گفتم کار اين گروه چيست؟ ايشان ما را به وظايف گروه تخريب آشنا کرده و ادامه داد: شما به آن گروه برويد و آموزشهاي لازم را برادر تيموري، مسئول گروه، به شما خواهند داد. هوا خيلي گرم بود. تا عصر در همان سنگر مانديم و برادر موحد ما را به سنگر گروه تخريب برد و به برادر تيموري معرفي کرد. سه روز در آن سنگر بوديم. بعد از ظهر روز سوم، برادر تيموري به ما گفت آماده شويد، آماده شديم و پس از طي مسافتي به کانالي رسيديم. اين کانال در زير خاکريز خودکي به طرف عراقيها امتداد داشت. وارد آن کانال شديم و از خاکريز به آن طرف رفته و با رعايت مسائل امنيتي خودمان را به ميدان مين رسانديم. برادر تيموري گفت: شما بايد همين جا آموزش ببينيد! ما را داخل ميدان مين برد و خودش شروع به سيخک زدن کرد تا اينکه يک مين ضد تانک پيدا کرد و ضمن آموزش آن را خنثي ساخت، سپس از ما خواست تا آن کار را ادامه دهيم. ما نيز مشغول خنثي کردن مينها شديم. پس از مدتي عراقيها متوجه ما شدند و شروع به ريختن آتش کردند. در همين حين برادر تيموري از ما خواست که به عقب برگرديم. من به وي گفتم: مگر نمي خواهي ما مين خنثي کنيم؛ خلاصه با اصرار ايشان به عقب برگشتيم. به هر حال اولين کلاس آموزش ما در گروه تخريب، در ميدان مين و زير آتش دشمن برگزار شد. فتح المبين يک شب قبل از عمليات فتح المبين، بنا بود عمليات شود. رفتيم و مقداري مينها را خنثي کرديم اما گردانهاي عمل کننده نيامدند. نزديک صبح به عقب برگشتيم. ديدم برادر مرتضي تيموري در شيار خوابيده. گفتم: چرا عمليات نشد؟ گفت به تاخير افتاد! برو و فعلا استراحت کن! از بس خسته بودم، تا ساعت 4 بعد از ظهر خوابيدم، وقتي بيدار شدم و نماز خواندم، برادر تيموري گفت: امشب عمليات است و بايد حتما برويم، ولي از آن مسير که ديشب رفته اي نمي روي، بلکه بايد بروي و مسير آن برادر تخريبچي را که ديشب رفت و مجروح شد و سپس اسير شد، باز کني و آنگاه مرا به نيروهاي گروه آن برادر معرفي کرد. من آن مسير را فقط يک شب به اتفاق برادر خرازي رفته بودم و آشنايي چنداني با مسير نداشتم. به هر حال با توکل به خدا حرکت کرديم. جلو رفتيم، به سيم خاردار اول ميدان رسيديم؛ به يکي از برادران گفتم: من خنثي مي کنم و تو هم پشت سر من بيا، رويف اول منور، رديف دوم منور، رديف سوم، رسيديم به ميني که تاکنون نديده بودم! خدايا سيم تله آن را بچينم يا نه! سيم تله را لمس کردم، دو سيم آن کشش و دو سيم قطع کشش است. افتادم روي مين و آن را داخل شکمم گرفتم و سيمها را به اميد خدا قطع کردم! گفتم: اگر قرار باشد مين منفجر شود، تنها خودم از بيم بروم! خوشبختانه اتفاقي نيافتاد. مين را با صليبش بالا آوردم، کنار گذاشتم. اين مين از نوع سوسکي بود. البته در عمليات طريق القدس اين مين را پيدا کرده بودند، ولي چون من آن وقت مجروح بودم، آشنايي با آن نداشتم. خود را روي زمين چسباندم، ديدم جلو نگهبان عراقي هستم. خوب گوش دادم، ديدم دارد با ضامن اسلحه بازي مي کند. خاطرم جمع شد! چيزي که نبايد فراموش کرد، ذکر «وجعلنا» بود. اين ذکر نيروي عجيبي به ما مي داد! به همين شکل معبر را باز کرده و رسيديم به سيم خاردارهايي که در جلوي خاکريز دشمن کشيده شده بود و حدود پانزده متر با دشمن فاصله داشت و حالا عراقيها را به خوبي مي ديدم! به وسيله قرص شب نما معبر خود را مشخص کردم. سرانجام گردان رسيد و به خط دشمن زد و خط سقوط کرد. وقتي داشتيم براي عمليات ثمامن الائمه (ع) آماده مي شديم، بچه هاي يکي از محورهاي همجوار، از داخل نهر شادگان با موتور سيکلت رفته بودند تا خط سوم دشمن و اسير شده بودند و همه داشتند تصميم مي گرفتند که آيا عمليات انجام دهيم يا نه؟ برادر مرتضي تيموري گفت: من که گشت مي روم و انشاالله با گرفتن اسير از دشمن باز مي گردم و به اتفاق شش نفر ديگر، از داخل نهر شادگان تا خط سوم دشمن رفت و به مدت شش شب در آنجا کمين کرد. شب ششم حدود بيست نفر از افراد رده بالاي دشمن به گشت مي آيند و برادر تيموري آنها را به تله انداخت و چند نفر آنها را با خود آورد و از آنها اطلاعاتي کسب شد. از جمله اطلاعات اين بود که صدام آمده و گفته است اگر پانزده روز ديگر ايرانيها حمله نکنند، در اين منطقه ديگر حمله اي نخواهد داشت و اطلاعات خوبي بود. عمليات بزرگ ثامن الائمه (ع) پس از پانزده روز انجام و آبادان از محاصره نيروهاي دشمن خارج شد. صبح اولين روز عمليات ثامن الائمه (ع) من به اتفاق چهار نفر از برادران گروه پياده و با دو قبضه آرپي جي هفت و دو موشک آن به جلو رفتيم و در اين هنگام برادر تيموري پل مادر را که بر روي رودخانه کارون بود، منفجر کرد. من به اتفاق آن چهار نفر به طرف جاده ماهشهر رفتم. وقتي به نزديکي جاده رسيديم، ستون تانک هاي دشمن را که حدود شصت دستگاه بود، مشاهده کرديم. جلوتر رفته و با شليک دو موشک آرپي جي هفت، دو دستگاه از آن تانکها را منهدم کرديم. خدمه بقيه تانکها، وقتي اين صحنه را مشاهده کردند، از تانکها بيرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما به حرکت خودمان ادامه داديم تا به پنج کيلومتري آبادان رسيديم و در آنجا با رزمندگاني که از داخل شهر آبادان به دشمن حمله کرده بودند، کمک کرديم. نيروهاي دشمن نيز هيچ راه فرادي نداشتند، در محاصره افتادند. ما در آن عليات حدود دو هزار نفر از نيروهاي دشمن را به هلاکت رسانديم و غنايم بسياري به دست آورديم. از آنجا که در عمليات فرمانده کل قوا، تعدادي از نيروهي عراقي موفق شده بودند موقع فرار عرض رودخانه کارون را طي کنند، براي جلوگيري از اين کار در عمليات ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) طرح به آتش کشيدن رودخانه کارون توسط برادر تيموري به اجرا در آمد. براي اين کار از پالايشگاه اهواز درخواست مقدار زيادي نفت سياه شد. برادران پر تلاش در پالايشگاه اهواز، با ترميم کردن خطوط لوله نفت که در امتداد جاده اهواز – آبادان بود، نفات سياه را به منطقه محمديه رساندند. پس از محاسبه سرعت آب و سرعت نفت سياه روي آب و ديگر اقداماتي که در جهت اجرا کردن اين طرح مي بايست انجام شود، برادران گروه تخريب، بمبهاي ساعتي را روي تيوپ هايي نصب کردند و روي آب انداختند. بمبهاي ساعتي به گونه اي تنظيم شده بود که در راس ساعت دوازده شب عمل کنند. در راس ساعت مقرر، بمبها عمل کرده و رودخانه به آتش کشيده شد. اين طرح از چند نظر حائز اهميت بود. يکي اينکه از فرار عراقيها به آن طرف رودخانه جلوگيري مي کرد، ديگر اينکه دست نيروهاي عراقي، از عقبه خود قطع شد و از طرف ديگر اين کار موجب شد تا نيروهاي خودي روحيه بگيرند و با اين عمل و انهدام پل مارد توسط برادر تيموري، ارتباط نيروهاي دشمن از يکديگر قطع شد و تمام آنها در محاصره افتاده، کشته و يا اسير شدند. مرتضي رضوي: در عمليات طرق القدس (بستان) برادر تيموري در ميدان مين مجروح شد و مسئوليت عمليات خنثي سازي ميادين مين، بخصوص در جبهه الله اکبر که از پيچيده ترين و مشکل ترين ميدانهاي مين بود، به عهده من گذاشته شد و مسئوليت ايجاد هشت معبر براي حمله به دشمن را به عهده گرفتم. بيست روز قبل از حمله بستان، دستور خنثي سازي ميادين مين به ما ابلاغ شد و ما شروع به کار کرديم. با توجه به موفقيتهايي که ما قبلا در خنثي سازي ميادين مين به دست آورده بوديم، ارتش عراق ميدانهاي مين وسيعتري را احداث کرده بود، ولي با شجاعت بي نظير بچه ها و با ياري خداوند منان، معبر ها با موفقيت و بدون آنکه دشمن هوشيار شود، باز شد. از طرف ديگر، چون احتمال مي رفت که دشمن بعد از عمليات، از طرف پل سابله اقدام به پاتک کند، نيروهاي گروه تخريب، علي رغم اينکه عراقيها، آن طرف پل، موضع گرفته بودند و با آتش شديد خود هر حرکتي را در اطراف پل سابله متوقف کردند، اقدام به منهدم کردن پل سابله نمودند و در اين عمليات حدود پنج هزار مين ضد تانک و نه هزار مين ضد نفر خنثي شد که اين موفقيتها از الطاف خفيه الهي بود. اصغر شفيعيون: براي شناسايي به آن طرف کارون رفتيم و مسافتي را با موتور و سپس با پاي پياده و بعضي مواقع بدون کفش و لباس در آب حرکت مي کرديم. برادر مرتضي تيموري پيشتاز بود؛ هم براي کمک به نيروهاي اطلاعات آمد و هم براي شناسايي ميادين مين و موانع دشمن. در محورهاي جبهه محمديه باز هم برادر تيموري جلوي همه حرکت مي کرد. حتي شبي که دشمن رد پايي در نهر سليمانيه، از کار پيدا کرده بود و قصد کمين ما را داشت، برادر مرتضي تيموري و مهدي زيدي به ميدان مين رفتند و موقع برگشت، برادر تيموري مهر و فندک خود را در ميدان جا گذاشت و بعد که يکي از عراقيها را اسير کرديم، آنها را در جيب او يافتيم. برادر تيموري با تجربه و مهارتي که داشت، طرح به آتش کشيدن رودخانه کارون را اجرا کرد و مانع فرار دشمن به آن طرف رودخانه گرديد. مرتضي عليخاني : قبل از عمليات فتح المبين من و برادر تيموري براي گشت و شناسايي به منطقه اي که بعد از عمليات به باغ اکبر جزي معروف شد، رفتيم. برادر خرازي و برادر حبيب اللهي نيز همراه ما آمدند. مسئول گشت برادر تيموري بود. تا نزديک دشمن رفتيم و راه را گم کرديم. برادر خرازي گفتند: من اينجا مي مانم و شناسايي مي کنم، شما به عقب برگرديد. برادر تيموري از برادر خرازي خواست که به عقب برگردد و به اصرار او همگي برگشتيم. صبح در ديدگاه متوجه شديم که در 30 متري عراقيها بوده ايم! حاج حسين خرازي فرمانده بزرگ لشکر امام حسين که در عمليات کربلاي پنج به شهادت رسيد. برادر حاج رضا حبيب اللهي، مسئول عمليات سپاه سوم صاحب الزمان که در عمليات والفجر مقدماتي مفقود گشت. مرتضي تيموري، بنيانگذار واحد تخريب، در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد. مهدي زيدي از نيروهاي واحد اطلاعات عمليات بود و در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد. آثار منتشر شده درباره ي شهيد اندکي پس از شروع جنگ، دشمن در اثر مقاومت دليران سپاه توحيد، از پيشروي در خاک ميهن اسلامي بازمانده و زمينگير شد و ناچار در سراسر جبهه ها از حالت آفندي در آمده و حالت پدافندي به خود گرفت و مجبور شد براي حفاظت از خطوط پدافندي خود و جلوگيري از نفوذ دلير مردان لشکر اسلام، تدابيري را اتخاذ کند که تصميم به ايجاد موانع و استحکامات، از جمله ميادين مين، سيمهاي خاردار، بشکه هاي فو گاز و غيره در جلوگيري خطوط پدافندي خود گرفت. از طرف ديگر نيروهاي اسلام نيز جهت نفوذ به خطوط دشمن بعثي از سرزمينهاي ايران اسلامي، مي بايست اين ترفند نظامي را خنثي کنند، تا بتوانند به مواضع آنها رسيده و با نبردي بي امان، آنها را مجبور به عقب نشيني سازند. با توجه به مطالب ذکر شده، فرماندهان جنگ به اين فکر افتادند که افرادي مسئوليت اين کار خطير و حساس را به عهده بگيرند و اقدام به خنثي سازي ميادين مين و ايجاد معبر در استحکامات دشمن کنند. نقطه شروع واحد تخريب در جبهه دار خوين بود که برادر مرتضي تيموري، مسئول قسمت شناسايي و تخريب منطقه دار خوين که به گشت و شناسايي مي رود، ناگهان چشمش به يک رشته سيم خاردار مي افتد و با احتياط جلو رفته و متوجه مي شود که اينجا ميدان مين است. مين هايي که دشمن در آن منطقه کاشته بود. از نوع ضد تانک بود که به طور کامل استتار نشده بودند. ايشان در آن گشت، موفق به خنثي سازي آن نمي شود و به عقب مي آيد و اين کار را دو سه روز ادامه مي دهد و به داخل ميدان مين رفته و سعي مي کند آن را خنثي سازد، ولي در اين کار توفيقي حاصل نمي شود، لذا مين را برداشته و پشت خاکريز خودي مي آورد و در آنجا موفق به خنثي سازي آن مي شود. ناگفته نماند که مرتضي تيموري با مين آشنايي مختصري داشته است، ولي چون نوع مينهايي که دشمن بعثي به کار مي برد، با مينهاي ايراني تفاوت داشت، ايشان خنثي سازي مين را با کمي تاخير انجام مي دهد. از آن پس برادر تيموري نه تنها مسئوليت گروه تخريب جبهه دارخوين را داشت، بلکه در هر منطقه اي از جنوب که رزمندگان اسلام مي خواستند براي حمله و ضربه زدن به دشمن بعثي اقدام به باز کردن معبر در ميدان مين کنند، از ايشان کمک مي گرفتند. وظيفه مهم گروه تخريب، در جنوب، ابتدا با هشت نفر شروع شد و با گذشت زمان، تعداد ديگري از رزمندگان به اين گروه پيوستند و از اين پس گروه تخريب به واحد تخريب تغيير نام داد و کار آنها گسترده تر شد و در جريان عملياتهاي سپاه، وظايف متنوعي را تقبل کردند. با تغيير نام تيپ مقدس امام حسين (ع) به لشکر، اين لشکر داراي سه تيپ عملياتي شد که هر کدام از اين تيپها داراي واحد تخريب جداگانه شدند و به انجام وظيفه پرداختند. در کنار واحد هاي تخريب لشکر نيز هماهنگ کننده واحدهاي تخريب، تاسيس شد. واحد تخريب لشکر امام حسين (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس، سهم زيادي در جريان عمليات سپاه اسلام داشت و توانست با باز کردن معبر حساس در عملياتهايي چون فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، رمضان، محرم، والفجر ها، خيبر، طلائيه، کربلاي 4 و 5 و ديگر عمليات، حماسه هايي جاويدان بيافريند. برادران پر تلاش و مخلص واحد تخريب، علاوه بر باز کردن معابر در ميادين مين دشمن بعثي، وظايفي چون ايجاد استحکامات در جلوي نيروهاي اسلام، جهت جلوگيري از نفوذ احتمالي دشمن و همچنين انهدام تاسيسات، جاده ها و پلهاي مواصلاتي براي جلوگيري از پاتکهاي نيروهاي عراقي را به عهده داشتند و توانستند با توکل به خدا، اين وظيفه خطير را به نحو احسن به انجام برسانند و نقشه هاي دشمن بعثي را نقش بر آب سازند. منبع: تاريخچه واحد تخريب لشکر 14 امام حسين (ع)،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان آثار باقي مانده از شهيد در عمليات «فرمانده کل قوا» خميني روح خدا، برادران گروه تخريب، از يک ماه قبل از عمليات وارد منطقه گرديده و موفق شدند تمام خطوط مين گذاري شده دشمن را کاملا خنثي سازند. در اين عمليات، برادران گروه تخريب، عمليات خنثي سازي ميدان مين را در زير آتش شديد گلوله هاي دشمن بعثي با موفقيت کامل به انجام رساندند و با ساختن کوکتل مولوتوف، به کمک ديگر برادران رفته و چندين تانک و سنگر دشمن را به آتش کشيدند. حدود هفت ماه از آمدنم به جبهه مي گذشت. روزي برادر تيموري که همراه با يک ديده بان به منطقه تحت نفوذ دشمن رفته بود، زخمي برگشت و گفت: به سيم تله مين برخورديم. بعد از اين حادثه بود که تصميم گرفتم به گروه تخريب بپيوندم. محل آموزش ما در ميدان هاي مين بود و در پيروزي عمليات فرمانده کل قوا در جبهه دارخوين، واحد تخريب نقش اساسي داشت و اين اولين عمليات گسترده سپاه اسلام در جنگ بود که در محافل نظامي به شگفتي از آن ياد شد، زيرا ما توانسته بوديم مياديم گسترده مين دشمن را خنثي سازيم. در عمليات ثامن الائمه (ع) (شکست حصر آبادان) چندين ميدان مين دشمن را که بعضي از آنها در پشت نيروهاي عراقي قرار داشت، خنثي کرديم و رزمندگان اسلام توانستند به راحتي از آن عبور کنند و حصر آبادان را بشکنند. اين دو پل استراتژيک دشمن که بر روي رودخانه کارون زده شده بود با يک عمليات معجزه آسا منهدم شد و در نتيجه منهدم شدن اين دو پل توسط گروه تخريب، قدرت هر گونه تحرک و ضد حمله از دشمن سلب گرديد و به همين جهت مي توان عمليات حصر آبادان را تنها عملياتي دانست که دشمن نتوانست ضد حمله کند. در اين عمليات، نيروهاي تخريب، حدود هزار مين دشمن را خنثي کردند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 243 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسن غازي
سال 1338 ه ش در اصفهان به دنيا آمد، خانواده اي مذهبي و متوسط. شور و نشاط نوجواني مانع درس خواندش نشد. خوب درس مي خواند و خوب فوتبال بازي مي کرد. توي محل برايش دعوا مي کردند که در کدام تيم بازي کند. هر تيمي که مي رفت، بردش حتمي بود. دبيرستان که رفت هم جزو تيم نوجوانان بود و هم يکي از نوجوانان فعال سياسي و مذهبي شهر. شانزده سالش بود که شد کاپيتان تيم جوانان سپاهان.
اعضاي تيم سپاهان به خاطر بازي خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از ديپلم، رشته پزشکي قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بيمارستان شريعتي دوره ي امدادگري را گذراند. کردستان هم به کارهاي پزشکي اش مي رسيد و هم به کارهاي فرهنگي. جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول يکي از آتشبارهاي توپخانه بود. اما کمي بعد اولين گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازي و فرماندهي کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازي مي کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل مي کرد. در عمليات هاي مختلف، مسئوليت هاي متفاوتي به عهده گرفت. هر کار از دستش بر مي آمد انجام مي داد. وقتي که در عمليات خيبر و در منطقه ي طلائيه شهيد شد با يکي از دوستانش، رفته بودند يک قبضه موشک انداز را آزمايش کنند، اما محاصره شدند. غازي تيربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند. منبع:دروازه بان ،نوشته ي زينب عطايي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان-1383 خاطرات زينب عطايي: برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد دهه ي اول محرم، نواي يابن الحسن پيچيده بود توي کوچه، صداي گريه ي نوزاد با صدايي که از بيت الزهرا مي آمد قاطي شد. داشت چشم هاي زن بسته مي شد. توي خواب و بيداري فکر کرد اسمش را مي گذارم حسن. حسن که عضو باشگاه سپاهان شد ناراحت شدم. گفتم: ديگر نمي آيد توي محل بازي کنيم. برايش افت دارد. اسم خيابان مان ملک بود. وقتي آمد و گفت: تيم راه مي اندازيم. اسمش را مي گذاريم تيم پاس ملک. سر و صورتش را بوسيدم و گفتم: خيلي آقايي! گفتم مادر چرا اين قدر با لات و لختي ها مي روي و مي آيي؟ تو که اين قدر رفيق خوب داري! گفت: با اونها هم مي روم و مي آيم! اما اين بچه ها هم فطرتشون پاکه. اگه اينها را رها کنم، ممکنه دنبال چيزهاي ديگه بروند. خسته و کوفته از فوتبال برگشته بود خانه. کارگر داشتند. گفت: نهار اين کارگر ها را بدهيد ببرم. مادرش جواب داد تو بيا ناهارت را بخور. به آنها نهار نمي دهم. لبخندش محو شد. راهش را کشيد که برود. من هم نهار نمي خورم. مادر خنديد. شوخي کردم. نهار کارگرها را برادرت برده. دوباره خنديد. برگشت توي آشپزخانه. گفت: اين چه وضعي است؟ مملکت ماست اما فقط خارجي ها حق دارند از پياده روي جلوي هتل رد بشن! پريد روي چرخ جلوي هتل عباسي، جلوي چشم پاسبان ها تک چرخ زد، ويراژ داد و فرار کرد. تا سر خيابان چهار باغ بيشتر نتوانستند تعقيبش کنند. بعد از تمرين مثل هميشه نبود. گرفته بود. ايستاد و دستش را گرفت به پايش. شروع کرد به ماساژ دادن. گفتم: چي شده؟ مشکلي داري؟ گفت: پايم ناراحت است. درد دارد. گفتم قبل از تمرين مي گفتي، همان طور که از درد اخم کرده بود، خنديد. گفت: خجالت کشيدم بهانه بياورم. گفتم: مادر، آخر توي اين سن و سال چقدر نماز و دعا مي خواني، گريه مي کني؟! تو جواني، هنوز گناه نکرده اي؟! گفت: مادر اينهات عصاي دست پيري ست! يک زمين خاکي بود که عصرها با بچه هاي محل مي رفتيم آنجا براي فوتبال. با دوچرخه مي رفتيم. من و حسن. وقت برگشتن بچه هاي ديگر هم همراهمان مي شدند. حسن مي گفت: من پياده مي آيم. يک نفر به جاي من سوار شود. همين بود که هميشه پياده بر مي گشتيم. دوچرخه به دست. مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صداي اذان يک پسر بچه از خواب بيدار شدند. رئيس شهرباني دزفول مسئولين تيم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به آنها با تندي گفته بود: شما نبايد بگذاريد بچه هاتون مزاحم خواب بقيه بشوند! همه ي بچه هاي تيم اصفهان مي دانستند کار چه کسي است، اما صداي شان در نمي آمد. مسئولين برگزاري مسابقه کلافه شده بودند. ساواک دست از سرشان بر نمي داشت. هر روز چند نفري مي آمدند و مي رفتند. مربي تيم نوجوانان سپاهان بيشتر از همه نگران بود. نمي خواست کاپيتان تيمش را از دست بدهد. اما کاپيتان، انگار نه انگار، باز هم صبح ها روي ماسه هاي کنار ساحل مي نوشت: مرگ بر شاه. قبل از انقلاب بود. يکي دستش را گذاشته بود روي زنگ و بر نمي داشت. حسن گفت: ريخته اند توي خانه ي بچه ها. همه جا را مي گردند. داشت مي رفت توي اتاق. گفت: مادر کارتون بده يکي برايش ببرم. گفت: اگر هست باز هم بياوريد. بردم. باز هم کتاب هايش تمام نشد. نگاه مي کنم به کتابخانه اش. يک عالمه کتاب. عجب حال و حوصله اي دارد اين حسن، يک طرف اصول کافي، منتهي الا مال، شرح کشف الاسرار و... يک طرف تاريخ فلسفه در ايران برسي علمي نظريه ي فرويد، نقدي بر مارکسيسم و... اسمش را گذاشته ايم شيخ حسن. مادر هميشه بهش مي گويد. مي خواهي دکتر بشوي؟ چند روز بيشتر نيست که متوجه شده ام حسن اين طوري نماز مي خواند. در ازاي هر نماز واجب، يک نماز دو رکعتي؛ «شايد نافله است»، بايد از خودش بپرسم. دارد جانمازش را جمع مي کند. حسن اين نماز ها چيه مي خواني؟ نماز مستحبيه؟ نگاه مي کند به چشم هايم. لبخند مي زند. سرش را مي اندازد پايين. مي داني هر نمازي که مي خوانم دو رکعت هم براي بابا مي خوانم. هر چه باشه اين اتاق، اين خونه مال باباست. گفتم: دوباره که اين ها را پوشيدي. مگه ديروز لباس نخريدم برات؟ گفت: با همين قديمي ها راحت ترم. گفتم: تو گفتي من هم باور کردم؛ اين دفعه لباس هايت را به کي دادي؟ سرخ شد، بلند شد و رفت لباس هاي نو را آورد. گذاشت جلويم. مرتب و تا کرده. گفت: هنوز کسي را پيدا نکرده ام. شما زحمتش را بکش بده به يک مستحق. روزنامه دست به دست مي چرخد. بچه ها اسم غازي را پيدا کرده اند. توي مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکي اصفهان. روزنامه اي در کار نيست. خبر دهان به دهان مي چرخد. غازي قيد پزشکي را زده! چرا؟ رفته جبهه. پزشکي را رها کرد. امدادگر شد. کردستان که رفت امدادگري را هم رها کرد رفت معلم شد. دبستان، راهنمايي و دبيرستان. همه جا درس ديني مي داد. گفت: اينجا به يک مبلغ شيعه که فکر مردم را درمان کند بيشتر احتياج است تا امدادگري که فقط به جسم مردم بپردازد. دبيرستان هراتي با هم همکلاس بوديم. سوال هايم را از او مي پرسيدم. دو سال بعد که ديدمش او لباس بسيجي تنش بود و من کتاب هاي دانشگاه دستم. گفتم: دانشگاه را ول کردي رفتي جنگ؟! گفت: دانشگاه اونجاست، اين ها همه اش بازيه! پست هافبک بازي مي کرد. کاپيتان تيم بود. وقتي رفت جبهه دروازه بان شد. بچه ها مي گفتند: توپخانه مثل دروازه است. اگر گلي زده شود کسي اسمي از دروازه بان نمي برد اما وقتي گل خورده مي شود، همه مي گويند دروازه بان گل خورد. توپ هاي غنيمت گرفته از دشمن پراکنده بودند توي گردان ها. دستور جمع آوري شان رسيد. چند تا از بچه هاي سپاه هم فرستاده شدند ارتش براي ديدن آموزش توپخانه. به همين سادگي اولين گروه توپخانه ي سپاه شکل گرفت و حسن غازي هم شد فرمانده اش. چند وقت بعد غازي مدام ماموريت داشت. هر دفعه يک جا به خاطر راه اندازي يک توپخانه. گفتيم: حسن جان! مدير قبلي تربيت بدني استعفا داده. هنوز هم هيچ کس جايش را نگرفته. همه هم مي گويند فقط غازي به درد اين کار مي خورد. قبول نکرد. گفت: امام گفته اند، جنگ در راس امور است! توپ هاي دشمن را گرفته بوديم و عليه خودش به کار مي برديم. اسم خودمان را هم گذاشته بوديم توپخانه. يک روز حسن آمد و گفت: بايد براي تازه وارد ها جزوه آموزشي تهيه کنيم. رفتيم دنبال مطالعه و تحقيق. تازه فهميديم توپ چيست. چه انواعي دارد و... کلي چيز ياد گرفتيم. بعد هم دسته بندي کرديم براي نيروهاي جديد. کار توپخانه سخت بود. کسي زير بارش نمي رفت. همه داوطلب بودند. بروند گردان هاي پياده. اما خيلي ها به خاطر حسن غازي مي آمدند. نه اين که از قبل بشناسن، وقتي مي رفت براي گرفتن نيرو، از برخوردش خوششان مي آمد. فقط همين. گر چه حسن همان روزها رفت اما خيلي از آنهايي که او آورده بودشان هنوز هم هستند. حتي بعد از جنگ. هميشه لباس خاکي بسيجي مي پوشيد. لباس سپاه تنش نمي کرد. مي گفت: مقدس است. باشد براي وقتي که لياقتش را پيدا کردم. فقط دو بار مجبور شد لباس سپاه بپوشد. يک بار روزي که معرفي شد به ارتش براي آموزش مسائل توپخانه و بار دوم يک سال بعد، روزي که سمينار توپخانه را ترتيب داد. دوستان ارتشي مانده بودند انگشت به دهان. چه طور سپاه در عرض يک سال صاحب چنين توپخانه اي شده؟ يکي از مسئولين اجرايي اولين سمينار توپخانه بود. سمينار سه روزه. ان وقت ها خيلي ها نمي دانستند کلمه ي سيمينار يعني چه؟ چه برسد به اين که بدانند منظور و هدف سمينار چيست! کميسيون هاي مختلفي تشکيل شد. بچه ها تجربه نداشتند. يک جاهايي متوقف مي شدند. غازي سر نخ مي داد دستشان. ادامه مي دادند. مجري برنامه هم خودش بود. با همان شعر ها و با همان لبخند. هر دفعه که مي رفت پشت ميکروفن مي گفت: بسم الله الرحمن الرحيم. ... کردستان بود و وحشت. جاده ها نا امن بودند. نمي فهميدم چطور رانندگي مي کردم. مي خواستم زودتر برسيم به مقصد. پيرمردي ايستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد، اعتنايي نکردم. غازي گفت: نگه دار. بيشتر گاز دادم. گفت: مگه با تو نيستم؟ گفتم: شايد کمين باشد. گفت: نگه دار. ترمز کردم و نه تنها پيرمرد را سوار کرديم بلکه زديم به جاده خاکي و رسانديمش به روستا. خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم. حاج آقا هر روز که مي آمد مي پرسيد: از حسن چه خبر؟ مي گفتم: هيچي خيلي دلواپسم. تا اين که تماس گرفت. اما گفت: زياد نمي توانم حرف بزنم. از توي مخابرات شهر زنگ مي زنم. گفتم مگه تلفن نداريد توي پادگان؟ گفت شما راضي مي شوي براي يک تلفن آتش جهنم را براي خودم بخرم. گفتم نه مادر. هر طور راحتي. چند وقتي بود وقتي که از جبهه بر مي گشت مي رفت زندان دستگرد. مي گفت مي روم سراغ چند تا از دوستان دبيرستانم. شنيده ام مجاهد بودند و الان جزو منافقين اند. ما که از اين دام جستيم بايد اين طوري شکرش را به جا بياوريم. من خودم به بچه ها مي گويم چرا نامزد کرديد. اگر نامزد کرديد چرا برگشتيد جبهه؟ حالا خودم بروم زن بگيرم؟ حد اقل نگاه مي کردي ببيني چه شکلي هست شايد مي پسنديدي؟ وقتي قصد زن گرفتن ندارم چرا نگاه کنم. به نامحرم؟ اگر هم آمدم به خاطر شما بود. پرسيدم: چطور يکي مسئول هدايت آتش مي شود؟ جواب داد: ساده است بايد دوره ي دانشکده افسري را بگذراند. چند سالي هم خدمت کند، ترفيع بگيرد درجه اش بالا برود. گفتم: پس خيلي وقت مي گيرد. ما برويم يک قسمت ديگر. گفت: نترس! بچه هايي که اين جا مي بيني کسي سابقه اش به سال نمي رسد. بمان! خبري از توپخانه ي ارتش نبود. هر طرف را نگاه مي کرد يا مجروح افتاده بود يا شهيد. عراق شميمايي هم زد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتيم، يک دفعه آتش پشتيباني شروع شد. آن قدر ادامه پيدا کرد تا همه ي مجروحات را انتقال داديم عقب. توپخانه سپاه بدون آمادگي قبلي وارد عمل شده بودند. منطقه ي مهران توي محاصره بوديم. حسن حدس زده بود که ممکن است محاصره شويم. قبلا راه نجاتمان را شناسايي کرده بود. گردان را فرستاديم عقب. همه که رفتند، ماشين را روشن کردم، گفتم بريم. گفت: بگذار ببينم چيزي جا نمانده باشد. يکي، يکي سنگر ها را گشت. خونسرد و آرام. انگار نه انگار از سه طرف در محاصره ايم. بعد از عمليات مهران بود. روحيه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها يک جاي خوش آب و هوا پيدا کردند. کنار رودخانه ي گيلان غرب سر سبز و پر درخت بيست روزي گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردي و ماهيگيري، هم دعا و برنامه هاي عقيدتي سياسي. خستگي از تن همه در آمد. آن بيست روز را هيچ کدام فراموش نکرديم. تازه آمده بودم توپخانه. هر جا مي رفتم صحبت از حسن آقا بود. عصر بود يک لندرور آمد تو آتشبار. همه جمع شدند دور لندرور راننده اش داشت با بچه ها مي گفت و مي خنديد. يک دفعه آمد سراغ من، شروع کرد به سلام عليک کردن و سوال که کي آمدي؟ و... خيلي خاکي بود بعد که رفت از بچه ها پرسيدم اين کي بود؟ گفتند حسن غازي فرمانده ي توپخانه! قنوت هاي پنج دقيقه اي اش حوصله ام را سر مي برد. آفتاب مي تابيد به مغز سرمان. سنگريزه ها فرو مي روند توي پاي مان. نمي توانم اقتدا کنم به حسن. امروز انگار قنوتش طولاني تر هم شده. توي نماز که نمي شود به ساعت نگاه کرد. نماز که تمام شد مي روم پيشش. با هم دست مي دهيم. مي گويد: قبول باشه. مي گويم اين قنوت بود يا ختم مفاتيح؟ دعاي ديگه اي نداشتي بخواني؟ جوابم خنده است. امروز باز هم يکي از آنها را ديدم. گرماي هوا کلافه اش کرده بود. پک مي زد به سيگار. موهايش تا روي گوش هايش آمده بود. با آن سبيل هاي در رفته بيشتر شبيه افسر هاي عراقي بود تا بسيجي هاي اصفهان. نمي دانم غازي اين ها را از کجا پيدا مي کند مي آورد جبهه؟ يک نفرشان که چند وقت پيش آمده بود، حالا شده موذن توپخانه. چشمش به آسمان است که کي وقت اذان مي شود! مانده بوديم سرگردان. نمي دانستيم چکار کنيم؟ غازي گفت: خطر داشته باشد يا نداشته باشد بايد بمانيم و نيروهايمان را پشتيباني کنيم. از نظر نظامي توپخانه بايد عقب تر از خط خودي باشد. اما ما جايي بوديم که نيروهاي پياده ي مان رفت و آمد مي کردند. چسبيده بوديم به خط مقدم. خطر داشت يا نداشت بايد نيروهاي مان را پشتيباني مي کرديم. مانديم. کنار ماشين ايستاده بوديم. داشتيم آستين هايمان را مي زديم پايين و دکمه اش را مي بستيم. صورت مان خيس بود از قطره هاي آب وضو. منتظر حسن آقا بوديم که بيايد با هم برويم مسجد. از آتشبار ما تا مسجد کمي فاصله بود. حسن آقا، ما را ديد که ايستاده ايم چيزي نگفت و راهش را گرفت و رفت. فهميديم ماشين در کار نيست. راه افتاديم دنبالش. کم سن و سال بودم. تازه رفته بودم جبهه. يک روز که حسن غازي نبود جيپش را برداشتم و همان اطراف شروع کردم به دور زدن. رانندگي بلد نبودم. داشتم دنده عوض مي کردم که ديدم دنده ها قاطي کرده. فکر کردم حتما تنبيه مي شوم. اما وقتي آمد گفت: اين ماشين بيت المال است. چرا سوار شدي؟ اصلا هيچي نگفت. کمکم کرد برديمش تعمير گاه. از آن به بعد باز هم ماشين را مي گذاشت و مي رفت. اما من ديگر طرفش نمي رفتم چه برسيد به اين که سوار شوم. بعضي شب ها مي خوابيد توي ماشين. حتي مواقعي که جا بود براي خوابيدن. يک شب بيدار ماندم. نيمه هاي شب بيدار شد. از ماشين آمد بيرون. گفتم: هر کاري هست براي همان مي رود توي ماشين. مي خواهد ما چيزي نفهميم. دنبالش رفتم. وضو گرفت و راه افتاد به سمت بيابان، مطمئن شدم مي خواهد نماز شب بخواند. پشت موضع توپخانه مان يک ميدان ورزشي بود. عصر ها که مي شد بچه ها را جمع مي کرد. آن جا هم دست بردار نبود. فوتبال راه مي انداخت. ده دقيقه مانده به اذان مغرب بازي را تمام مي کرد. همه ي آنهايي که باهاشان بازي مي کردند وضو مي گرفتند و مي آمدند مي ايستادند پشت سرش به نماز. نمي دانم! شايد گرد و خاک هاي آنجا روي لباسش نمي نشستند. لباس هايش هميشه تميز بود. پوتين ها مرتب و واکس زده. آنجا تنها کسي بود که تا دکمه ي آخر لباسش را مي بست. همين طور بند پوتين هايش را هميشه دفترچه اش همراهش بود. همه چيز توي آن مي نوشت. از شعر و آيات قران گرفته تا نظراتش در مورد توپخانه توي همان دفترچه اش نوشته بود، چيزهايي را که بعضي ها بعد از قطعنامه فهميدند. اين که توپخانه بايد موشکي شود و خيلي چيزهاي ديگر. بچه ها را جمع مي کرد. مي نشستيم دور هم. دايره وار. مي گفت بسم الله. هر کس هر چي به ذهنش مي رسد، بگويد. خودش هم اول شروع مي کرد. بچه ها هر کدام چيزي مي گفتند. کم کم نطق همه باز مي شد. جواب بچه ها را با يک بيت شعر مي داد. همه قانع مي شدند. مشتش پر بود از اين شعر ها. دو تا چيز هميشه همراهش بود. يکي همين شعر ها. يکي هم لبخند گوشه ي لبش. همين را کم داشتيم که دشمن وارد شبکه هاي بيسيمي مان بشود. آن هم کي؟ در بحبوحه ي عمليات. بي سيم چي بيخودي با بيسيم کلنجار مي رفت. بقيه هم بحث مي کردند که چه کار بايد کرد؟ همه ناراحت بودند و نگران تا وقتي که غازي آمد براي مان صحبت کرد. بعد هم خودش راه افتاد به سر کشي، پيغام ها را مي رساند. مشکل بيسيم را ديگر حس نمي کرديم. يکي از ديده بان هاي منطقه ي طلائيه گفته بود: توي اين ناحيه روي دشمن آتش نيست. با حسن دو قبضه توپ برداشتيم و راه افتاديم. زمين صاف بود. بدون هيچ تپه اي. دشمن روي تمام منطقه ديد داشت. بيست و چهار ساعت مي گشتيم تا يک موضع مناسب پيدا کنيم. پيدا نشد. حسن گفت: زمين را مي کنيم. زمين را کنديم و توپ ها را در گودال قرار داديم. خاک ها را هم پخش کرديم روي زمين. تا پايان عمليات پانصد متري مان هم يک گلوله اصابت نکرد. گفت: اين را شما تحويل بگير. همان لندروري را مي گفت که دست خودش بود. گفتم: من؟ گفت بله شما. اين چند روزي که من مي روم مرخصي، سرکشي از آتش بارها يادت نرود. گفتم: من حتي نمي توانم پشت فرمان بنشينم. جوابم را نداده رفت. هيچ توضيحي هم نداد. من ماندم و لندرور و بيست روز نبود حسن آقا، بعد ها مي گفت: با حرف زدن که کسي شنا ياد نمي گيره. بايد طرف را هل بدي توي آب. آن وقت خودش مي فهمه بايد چکار کنه؟ مهمات براي جنگيدن نداشتيم. چه برسد به آزمايش و تحقيقات. اما دست بردار نبود. از غنايم جنگي استفاده مي کرد. هميشه به فکر آينده توپخانه بود. مي گفت: عراق که يک آلت دست بيشتر نيست. جنگ هاي بعدي حتما سخت است. بايد خودمان را براي آنها آماده کنيم دعاها و نمازهايش هميشه آهسته بود. اما يک بار صداي دعايش را شنيدم: الهم ارزقنا شهاده في سبيلک. دلم ريش شد. رفتم بالاي سرش. صبر کردم تا از سجده بلند شد. مي خواهي شهيد بشي يه عمري مادرت رو بسوزوني؟! گفت مگر خير و صلاح من را نمي خواهيد؟ چرا هر مادري..... پس راضي شويد مادر! من که بهتر از علي اکبر نيستم! گفتم: هر چي خدا بخواهد من هم که بهتر از زينب نيستم. مي خواستيم برنامه ريزي مان براي آتش پشتيباني دقيق باشد. يکي بايد مي رفت داخل منطقه و اطلاعات مي آورد. بي سيم و لوازم مورد نياز را گرفتم، داشتم سوار هلي کوپتر مي شدم که رسيد، بيسيم و بقيه وسائل را گرفت. گفت خودم بايد بروم. اميدي به برگشتن نداشتيم. ولي برگشت. خسته و خاک آلود. اما قيافه اش تغيير کرده بود. بچه ها مي گفتند: خيلي قشنگ شده. دو سه روز بعد پريد. فرقي نمي کرد برايش، گلوله ي خمپاره تانک، توپ! براي هيچ کدام شيرجه نمي رفت، خم نمي شد. گفتم: حسن جان ترکشه، توپه، خداي ناکرده. .. نگذاشت ادامه بدهم. حاجي جان از من نخواه که به ترکش و گلوله رکوع و سجده کنم. من که از حرف هايش سر در نمي آوردم، ولي حسن بود ديگه! موهاي ماشين شده، عطر زده و مرتب. لباس فرم سپاه را هم پوشيده بود. تا حالا اين طوري نديده بودمش. گفتم: سرت را اصلاح کردي؟ مگر قرار نبود بروي مرخصي؟ گفت منصرف شدم همان روزي بود که رفت براي تست موشک. نمي دانم از کي فهميده بود لياقت پوشيدن لباس سپاه را پيدا کرده. مي گفت: تا لياقت پيدا نکنم نمي پوشم. ديشب خواب ديدم پشت سر شهيد بهشتي نماز مي خواند. امروز که ديدمش خيلي نوراني بود. دلم نيامد صلوات نفرستم. هميشه همراهش بودم. فقط دو بار نگذاشت بروم دنبالش. يکي براي رفتن به جزاير مجنون و ديگري براي تست موشک. قرار شده بود موشک را توي خط تست کند که اگر عمل کرد تلفاتي هم از دشمن بگيرد. از وقتي رفتند تا دم غروب توي سنگر بودم. هر چه تماس مي گرفتم که حسن برگشته؟ مي گفتند نه! مجبور شدم خودم بروم قرارگاه. وارد سنگر شدم. يادم رفت سلام کنم. دور تا دور سنگر را نگاه کردم. حسن نبود. يکي شان گفت غازي يا شهيد شده يا اسير. يک چيزي جلوي نگاهم را گرفت. شايد اشک. ديگر نتوانستم حرف بزنم. يک کيلومتري با عراقي ها فاصله داشتيم. هنوز موشک را تست نکرده بوديم که دشمن خط را شکست و بچه هاي ما را دور زد. دو نفر بوديم. من يک آرپي جي برداشتم و غازي يک تيربار. نگاهي کردم به موتور سيکلتي که همراه مان بود. گفتم تو برو! نرفت. جاي اصرار نبود. داشتم مي گفتم: تو با تيربار سر اينها را گرم... که ديگه چيزي نفهميدم توي بيمارستان شيراز که به هوش آمدم، فهميدم غازي شهيد شده. به غازي گفتم: دوست داري توپخانه ات چقدر برد داشته باشد؟ گفت: آنقدر که پالايشگاه هاي عراق را بزند. مي خواهم شاهرگ اقتصاري عراق را قطع کنم. جلسه فرماندهان سپاه بود. حسن شفيع زاده فرمانده توپخانه سپاه و جانشين شهيد غازي حرف مي زد: بالاخره به آرزوي شهيد غازي عمل کرديم. اي کاش الان بود و مي ديد چطوري توپخانه ي ما پالايشگاه هاي عراق را به آتش کشيد. توي صحن امام رضا بودم. جلوي پنجره فولاد. داشتم گل مي کاشتم. بعد از آن رفتم توي ايوان طلا و از آنجا وارد حرم شدم. انگار حرم را برايم قرق کرده بودند. گفتم: مگه من کي هستم که اين جا را برايم خلوت کرده اند؟ رسيدم جلوي ضريح. يک نفر در ضريح را برايم باز کرد. خودم را پرت کردم داخل ضريح. از خواب پريدم. همه جا روشن بود. صبحش خبر شهادت حسن را برايم آوردند. دو سه نفر بودند که غازي خيلي سفارش شان را مي کرد. و مي گفت اين ها بايد اين جا ساخته شوند. يک نفرشان از زنش جدا شده بود و افتاده بود توي کار مواد مخدر. بعد از ترک آورده بودش منطقه. وقتي غازي شهيد شد کسي جرات نمي کرد خبر را به اين چند نفر بگويد. خبر که توي منطقه پخش شد. ديدم نيستند. رفتم دنبالشان. هر کدام نشسته بودند پشت يک خاکريز. گريه مي کردند. يکي آرام و بي صدا. يکي مي زد توي سرش و فرياد مي کشيد. چند نفري آمده بودند در خانه. مدارک حسن را مي خواستند. تازه شهيد شده بود. با خودم گفتم مدارک يک بسيجي ساده به چه درد اينها مي خورد؟ اولين باري بود که مي رفتم سر کمد حسن. مدارک را زير لباس هايش پيدا کردم. اولين برگه را نگاه کردم. فکر کرم اشتباه مي کنم. دوباره نوشته ي روي برگه را خواندم. پاي کمد وا رفتم. حسن فرمانده بود و ما نمي دانستيم. صبحش رفته بودم تشييع جنازه شهدا. از آن وقت سرم درد گرفته بود. نکند يک روز بچه ام را روي دستهاي مردم ببينم؟ حسن داشت مي رفت بيرون. گفتم اگر يک روز جنازه ي تو را بياورند من... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: ناراحت نباشيد همچين اتفاقي نمي افته. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد. جنازه حسن را هيچ وقت نديدم. قبرش را هم. غازي را مي شناختي؟ جارو کش بود؟ نه! ظرف شور يا شايد هم مسئول تخليه مهمات بود. ديده بودم توپ را هم جا به جا مي کند. نمي دانم انگار سنگر هم مي ساخت. ولي نه! يادم آمد. آره مثل اين که فرمانده بود. بازيکنان تيم سپاهان که وارد زمين شدند، پارچه بزرگي دست شان بود: حسن جان شهادتت مبارک. فکر کردم، حيف که رفت، اگر مانده بود، حتما رفته بود تيم ملي. از فکر خودم خجالت کشيدم: خوش به حالش که رفت!! در اصفهان پدر و مادري هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را نديده اند. از او جز اين چند صفحه و چند مصاحبه از مربيان و بازيکنان فوتبال هيچ نشان ديگري نمانده. آنها مي دانند که فرزندشان از مال دنيا حتي قبر را هم از خود مضايقه کرد. اي جوان، تو که عمري تشنه آب حيات بودي و عطش يافتن داشتي، و چو آهويي رميده و غزالي حيران در کوير، سراغ چشمه ها و سايه هاي درختي ميگشتي تالحظه اي بياسايي و آرام بگيري و سيراب شوي، اينک اين جمهوري اسلامي و دستاوردهايش و رهبرش همان سايه است، همان چشمه است و همان درخت، روح عطش نامت را سيراب کن، خود را بشناس تا خدا را بشناسي، خدا را بشناس تا از خود رها گردي، و به خدا برسي (من عرف نفسه فقد عرفه ربه) کنکاش کن و تفکر که تو در کجاي جهاني؟ و جايگاه تو در پهنه ي خلقت کجاست؟ براي چه آمدي؟ از کجا آمدي؟ و به کجا خواه رفت؟ تا کي مي تواني پرواز کني و با کدام بال و پر و بسوي کدام مقصود و در کدام جهت؟ آيا خود را شناخته اي تا بداني براي چکار؟ آيا استعداد هايت را باز شناسي کرده اي که بداني تا کجا مي تواني پيش بروي؟ و يا اصلا مال اين جهاني يا آن جهان؟ براي بقايي يا فنا؟ براي ماندن هستي يا براي رفتن؟ براي عروجي يا هبوط؟ هيچ انديشيده اي که چه کاري تو را به عفونت خودخواهي و حب نفس گرفتارت مي سازد و چه کاري به طراوت و عطر خدا جويي و خدا يابي معطر مي سازدت؟ جان عزم رحيل کرد؟ گفتم مرو، گفت چه کنم؟ خانه فرو مي ريزد. احساس غربت اين جوانان عزيز که پويندگان راه حسين مي باشند در اين جهان باز تابي از آن بعد ابديت خواهي و حس جاودانگي طلبي روح آنهاست. کفاف کي دهد اين باد ها به مستي ما، هميشه آماده ي رفتني، آنگاه نسبت به آخرت نه اکراه بلکه اشتياق خواهي داشت. خدايي بودن، خدايي زيستن و خدايي مردن، تو را به کوچ آخرت مشتاق مي کند. شهادت رفتن براي ماندن است و يافتن بقا در فنا است و رسيدن به حضور دائمي به قيمت غيبت موقت، آن کس که شهيد عشق است و کشته ي محبت جامه ي تن بر روحش تنگ است و هر لحظه آماده ي رهايي و پرواز دارد. اي جوانان عزيز، خانه ي آخرت خويش را با دو دست ايمان و عمل خالص براي خدا بنا کنيد، ما بهشت و جهنم را در اين دنيا با عمل مان مي سازيم. يا معمار بهشت خويشتنيم يا هيزم جهنم خويشتن. آخرت عکس العمل انديشه و ايمان و عمل تو در دنياست. بايد بنده ي خدا شد، بنده ي خدا شدن تو را از بند همه ي بندگيها و از بندگي همه ي بندها آزاد مي سازد، چون عبادت خدا آزادي بخش است و عبوديت او حريت مي آورد. ببين اسير چه هستي؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سيم؟ وابسته به هر چه که باشي به همان اندازه قيمت داري. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 200 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |