فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسين خرازي

 

سال 1336 ه ش در يکي از محله‌هاي مستضعف‌نشين شهر شهيدپرور« اصفهان» بنام کوي« کلم»، در خانواده‌اي آگاه، متقي و با ايمان فرزندي متولد شد که او را حسين ناميدند.از همان آغاز، کودکي باهوش و مودب بود. در دوران کودکي به دليل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم ديني، او نيز به اين مجالس راه پيدا کرد.از آنجا که والدين او براي تربيت فرزندان اهتمام زيادي داشتند، او را به دبستاني فرستادند که معلمانش افرادي متعهد، پايبند و مراقب امور ديني و اخلاقي بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکاليف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛مي‌رفت و به خاطر صداي صاف و پرطنيني که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.در زمان فراگيري دانش کلاسيک، لحظه‌اي از آموزش مسائل ديني غافل نبود. به تدريج نسبت به امور سياسي آشنايي بيشتري پيدا کرد و در شرايط فساد و خفقان دوران طاغوت گرايش زيادي به مطالعة جزوه‌ها و کتب اسلامي نشان داد.

در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعي به سربازي اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازي، فعالانه به تحصيل علوم قرآني در مجامع مذهبي مبادرت ورزيد. طولي نکشيد که او را به همراه عده‌اي ديگر بالاجبار به عمليات سرکوبگرانه ظفاردر (عمان) فرستادند. حسين از اين کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهي و شعور بالاي خود، نماز را در آن سفر تمام مي‌خواند. وقتي دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: اين سفر، سفر معصيت است و بايد نماز را کامل خواند.
در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خميني مبني بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازي فرار کردند و به خليل عظيم امت اسلامي پيوستند. آنها در اين مدت، دائماً در تکاپوي فعاليتهاي انقلابي وبا تشکلهاي انقلابي محل درتماس بودند.
از همان آغاز پيروزي انقلاب اسلامي، درگير فعاليت در کميتة انقلاب اسلامي، مبارزه با ضد انقلاب داخلي و جنگهاي کردستان بود و لحظه‌اي آرام نداشت. به خاطر روحيه نظامي و استعدادي که در اين زمينه داشت، مسؤوليتهايي را در اصفهان پذيرفت و با شروع فعاليت ضدانقلابيون در گنبد، مإموريتي به آن خطه داشت.
دشمن که هر روز در فکر ايجاد توطئه‌اي عليه انقلاب اسلامي بود، غائله کردستان را آفريد و شهيد حاج حسين خرازي در اوج درگيريها، زماني که به کردستان رفت، بعد از رشادتهايي که در زمينة آزاد کردن شهر سنندج (همران با شهيد علي رضاييان فرماندة قرارگاه تاکتيکي حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهي گردان ضربت که قويترين گردان آن زمان محسوب مي‌شد، وارد عمل گرديد و در آزادسازي شهرهاي ديگر کردستان از قبيل ديواندره، سقز، بانه، مريوان و سردشت نقش مؤثري را ايفا نمود و با تدابير نظامي، بيشترين ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.
با شروع جنگ تحميلي بنا به تقاضاي همرزمان خود، پس از يک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهي منطقه جنوب شد و به سمت فرمانده اولين خط دفاعي که مقابل عراقيها در جادة آبادان-اهواز در منطقه دار خوين تشکيل شده بود و بعداً در ميان رزمندگان اسلام، به «خط شير» معروف شد؛ منصوب گشت.
خطي که نه ماه در برابر مزدوران عراقي دفاع جانانه‌اي را انجام داد و دلاوراني قدرتمند را تربيت کرد. اين در حالي بود که رزمندگان از نظر تجهيزات جنگي و امکانات تدارکاتي شديداً در مضيقه بودند، اما اخلاص و روح ايمان بچه‌هاي رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختيها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عمليات و جانفشاني بودند.
در عمليات شکست حصر آبادان، فرماندهي جبهه دارخوين را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقيها با نصب آن دو پل بر روي رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.
شهيد خرازي در آزادسازي بستان بهترين مانور عملياتي را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌هاي رملي و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عمليات پيروزمند طريق‌القدس بود که تيپ امام حسين(ع) متشکل از رزمندگان اصفهان تشکيل شد. چيزي نگذشت که اين يگان به لشگرارتقاء يافت و حاج حسين درمقام فرماندهي آن رشادتهاي بي نظيري خلق کرد.
در عمليات فتح‌المبين دشمن را در جاده عين‌خوش با همان تدبير فرماندهي‌اش حدود 15 کيلومتر دور زد و آنها را غافلگير نمود.
يگان او در عمليات بيت‌المقدس جزو اولين لشگرهايي بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسيد و در آزادسازي خرمشهر نيز سهم به سزايي داشت.
از آن پس در عمليات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر 4 و خيبر در سمت فرماندهي لشکر امام حسين(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشگر، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد.
در عمليات خيبر که توام با صدمات و مشقات زيادي بود. دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود، اما شهيد خرازي هرگز حاضر به عقب‌نشيني و ترک موضع خود نشد، تا اينکه در اين عمليات يک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گرديد و پيکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بيمارستان يزد – همانجايي که بستري بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئي برداشته، لازم نيست زحمت بکشيد و به يزد بياييد، چون مسئله چندان مهمي نيست. همين روزها که مرخص شدم خودم به ديدارتان مي‌آيم.
در عمليات والفجر 8، لشگر امام حسين(ع) تحت فرماندهي او به عنوان يکي از بهترين يگانهاي عمل کننده، لشکر گارد جمهوري عراق را به تسليم واداشت و پيروزيهاي چشمگيري را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پيچيده‌ترين مناطق جنگي بود، به دست آورد.
در عمليات کربلاي 5 در جلسه‌اي با حضور فرماندهان گردانهاو يگانها از آنان بيعت گرفت که تا پاي جان ايستادگي کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نيست از همين حالا در عمليات شرکت نکند، زيرا که اين، يکي از آن عمليات عاشقانه است و از حسابهاي مادي خارج است.
لشکر او در اين عمليات توانست با عبور از خاکريزهاي هلالي که در پشت نهر جاسم ؛ از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهي ادامه داشت ؛ شکست سختي به عراقي ها وارد آورد. عبور از اين نهر بدان جهت براي رزمنگان مهم بود که علاوه بر تثبيت مواضع فتح شده، عامل سقوط يکي از دژهاي شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.
هدايت نيروهاي خط شکن در ميان آتش و بي‌اعتنايي او به ترکشها و تيرهاي مستقيم دشمن و ايثار و از خودگذشتگي او، راه را براي پيشروي هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهي در صبح آن فتح و پيروزي، حاج حسين با خضوع و خشوع به نماز ايستاد.

او با قرآن و مفاهيم آن مانوس بود و قرآن را با صداي بسيار خوبي قرائت مي‌کرد.
روزهاي عاشورا با پاي برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسين(ع) در بيابانهاي خوزستان به سينه‌زني و عزاداري مي‌پرداخت و مقيد بود که شخصاً در اين روز زيارت عاشورا بخواند.
او علاوه بر داشتن تدبير نظامي، شجاعت کم‌نظيري داشت. با همه مشکلات و سختيها، در طول ساليان جنگ و جهاد از خود ضعفي نشان نداد. قاطعيت و صلابتش براي همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهي خاصي برخوردار بود.
حساسيت فوق‌العاده‌اي نسبت به مصرف بيت‌المال داشت، هميشه نيروها را به پرهيز از اسراف سفارش مي‌کرد و مي‌گفت: وسايل و امکاناتي را که مردم مستضعف دراين دوران سخت زندگي جنگي تهيه مي‌کنند و به جبهه مي‌فرستند بيهوده هدر ندهيد. آنچه مي ‌گفت عامل آن بود. به همين جهت گفتارش به دل مي‌نشست.
حاج حسين معتقد به نظم و ترتيب در امور و رعايت انضباط نظامي بود و از اهتمام به آموزش نظامي برادران و تربيت کادرهاي کارآمد غافل نبود.
نيمه‌هاي شب اغلب از آسايشگاهها و محلهاي استقرار نيروي لشکر سرکشي نموده و حتي نحوه خوابيدن آنها را کنترل مي‌کرد. گاه، اگر پتوي کسي کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روي او مي ‌کشيد.
او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدي رسيدگي مي‌کرد.
شهيد خرازي يک عارف بود. هميشه با وضو بود. نمازش توام با گريه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمي‌شد.
او معتقد بود؛ هرسرنوشتي که برايمان رقم ميخوردو هرچه که به سرمان مي‌آيد از نافرماني خداست و همه، ريشه در عدم رعايت حلال و حرام خدا دارد.
دقت فوق‌العاده‌اي در اجراي دستورات الهي داشت و اين اعتقاد را بارها به زبان مي‌آورد که: سهل‌انگاري و سستي در اعمال عبادي تاثير نامطلوبي در پيروزيها دارد.
دائماً به فرماندهان رده‌هاي تابعه سفارش مي‌کرد که در امور مذهبي برادران دقت کنند.
هميشه لباس بسيجي بر تن داشت و در مقابل بسيجي ها، خاکي و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگي و بي ‌پيرايگي از ويژگيهاي او بود.

  شهادت
او با آنکه يک دست بيشتر نداشت ولي با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هيچ‌گاه احساس کمبود نمي ‌کرد و براي تامين و تدارک نيروهاي رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراواني مي‌نمود.

در بسياري از عملياتها حاج حسين مجروح شد. اما براي جلوگيري از تضعيف روحيه همرزمانش حاضر نمي ‌شد پشت جبهه انتقال يابد.
در عمليات کربلاي 5، زماني که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پيگير جدي اين کار شد، که در همان حال خمپاره‌اي در نزديکي‌اش منفجر شد و روح عاشورايي او به ملکوت اعلي پرواز کرد و اين سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهي ماوا گزيد؛ سردار دلاوري که همواره در عمليات پيشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسايي مي‌رفت.
در هر شرايطي تصميمش براي خدا و در جهت رضاي حق بود.
او يار حسين زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ايها بود و وقتي به خط مقدم مي ‌رسيد، گويي جان دوباره‌اي مي ‌يافت؛ شاد مي ‌شد و چهره‌اش آثار اين نشاط را نمايان مي ‌ساخت.
شهيد خرازي پرورش يافته مکتب حسين(ع) و الگوي وفاداري به اصول و ايستادگي بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شيفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حيا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سيراب شده بود که کمترين شائبه سياست‌بازي و جاه‌طلبي به دورترين زاويه ذهنش راه نمي ‌يافت.
اين شهيد سرافراز اسلام با علو طبع و همت والايي که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگراييد و شکوفه‌هاي سفيد نهال وجودش را آفت نفس، تيره نگردانيد. در لباس سبز سپاه و ميقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در مناي شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرين تسليم نمود.


  آثارباقي مانده ازشهيد
همواره سعي‌مان اين باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داريم و شهدا را به عنوان يک الگو در نظر داشته باشيم، که شهدا راهشان، راه انبياست و پاسداران واقعي هستند که در اين راه شهيد شدند.
... ما لشکر امام حسينيم، حسين‌وار هم بايد بجنگيم، اگر بخواهيم قبر شش گوشه امام حسين(ع) را در آغوش بگيريم، جز اين نبايد کلامي و دعايي داشته باشيم که «الّهُمَّ اجعل مَحيايَ، مَحيا محمدّ و آلِ محمد و مَماتي، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد»



خاطرات

رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا:
او (حسين خرازي) سردار رشيد اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخيره‌اي از ايمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزي خدا و نبرد بي‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهي فرود آمد و به لقاءالله پيوست.
درود بر او و بر همه همسنگرانش که خود نامش حسين بود و لشگرش نيز همنام مولايش امام حسين(ع).

حجت‌الاسلام والمسلمين محمدي عراقي:
درود بر او که صادقانه در ميدان خونبار جهاد في سبيل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خيل اولياي خاص الهي راه کمال پيمود و با عزت و افتخار به سوي ملکوت اعلي و سراپرده قرت الي الله عروج نمود. «طوبي لَهُم و حُسنُ مَآب.»
آري، شهيد خرازي قبل از شهادت نيز شهيد زنده بود. او با چهره محبوبش و سيماي نورانيش حکايت از جهشي جديد و تقربي نوين برفراز قلل بلند عزت و کرامت به مقام عندالرب شتافت.


سردار صفوي فرمانده سابق سپاه :
ما برادر عزيزي را از دست داده‌ايم و چه مشکل است دنيا را تحمل کردن بعد از رفتن اين عزيزان، خدايا! حسين خرازي ما را در آخرت نزد صديقين قرار بده و ياد او را به دل ما پايدار ساز.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 234
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
غلامرضا صالحي

 

در سال 1337 ه ش در خانواده اي مذهبي، معتقد و اصيل در شهرستان نجف آبادودر استان اصفهان متولد شد. از همان کودکي از هوش، ذکاوت و استعداد بالايي برخوردار بود. با توجه به وضعيت اقتصادي خانواده و تنگناي معيشتي آنان، دوران تحصيل ايشان با سختي و مشقات زيادي قرين بود. او از زماني که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنايي در کنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت کوشي او در کار و جديت و پشتکارش در کسب علم موجب گرديد تا در بين همکلاسيها، شاگردي موفق و ممتاز معرفي شود.
بيشتر از مدرسه، کلاسهاي قرآن توجه و اشتياق او را برانگيخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور مي يافت و بعدها در بين جوانان به عنوان يکي از چهره هاي درخشان محافل قرآني شناخته شد. با همين زمينه، پس از اخذ مدرک سيکل به دروس حوزوي روي آورد. ابتدا چند سالي در حوزيه علميه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آيت الله ايزدي(ره) – تلمذ کرد و همزمان در کلاسهاي شبانه دوره دبيرستان نيز شرکت مي نمود.
پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، از عناصر اصلي و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله کساني بود که هرجا تجمع و حرکتي از جانب گروهکها به چشم مي خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله مي کرد.
مدتي در معيت شهدا محمد منتظري به کشورهاي سوريه، لبنان و ليبي سفر نمود و حدود دو ماه در کناي جوانان ليبي به فراگيري آموزشهاي نظامي و چريکي مشغول بود.
پس از بازگشت به تهران در کنار اين شهيد بزرگوار در ارتباط با سازمانهاي آزاديبخش فعاليت مي کرد. تا اينکه در سال 1358 به عضويت افتخاري سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبليغات، مخلصانه و بدون کوچکترين چشمداشتي شروع به فعاليت کرد.
با شروع جنگ تحميلي همراه با يک گروه صد نفري (که خود سرپرستي آنها را به عهده داشت) عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پياپي در جبهه سرپل ذهاب، پيروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدي بود که هرگاه عملياتي در غرب يا جنوب کشور در شرف انجام بود سراسيمه خود را به آنجا مي رساند.
در عمليات فتح المبين که به عنوان فرمانده گردان عمل مي کرد از ناحيه پا به شدت زخمي شد و حدود دو ماه در بيمارستان تهران بستري و سپس به اصفهان منتقل گرديد. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه هاي نبرد مشاهده کرده بودند. وقتي از او خواسته مي شد که در استراحت به سر ببرد تا بهبهودي کامل يابد، در جواب دوستان خود مي گفت: زماني استراحت براي ما مناسب است که در بهشت برين در کنار دوستان قرار گيريم و ما تا زماني که در روي زمين هستيم بايد اين انقلاب و اسلام را حفظ و نگهداري نماييم. در حالي که تا پايان عمر شريفش در راه رفتن مشکل داشت، با اين وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازي، قريب يک ماه به کار شناسايي در کوهستانهاي صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود.
در سال 1362 در قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) مشغول به کار شد و با توجه به روحيه رزمي بالايي که داشت مسئوليت هماهنگي واحدهاي عملياتي قرارگاه را به عهده ايشان گذاشتند.
شهيد صالحي در عمليات قادر نماينده رسمي سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزي، در هماهنگي هاي بين اين دو نيرو نقش مهمي را ايفا مي نمود.
از اويل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عمليات قرارگاه نجف انجام وظيفه کرد و در اين مدت در عمليات والفجر9، تدافعي حاج عمران، کربلاي1، کربلاي2، کربلاي4 و کربلاي5 حضور موثر و فعال داشت.
در سال 1366 به لشکر محمدرسول الله(ص) مامور گرديد و در عمليات کربلاي8 به عنوان قائم مقام فرماندهي لشکر انجام وظيفه کرد.
در عمليات بيت المقدس 4 که در تاريخ 15 فروردين ماه 1367 در منطقه عمومي دربنديخان عراق انجام گرفت نقش به سزايي داشت. در اين عمليات، لشکر 27 در کنار ساير يگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شميران، که به سد دربنديخان مشرف بود، پاتکهاي شديد دشمن را با ايثار و از خودگذشتگي رزمندگان اسلام دفاع کردند.
اواخر جنگ که يگانهاي سپاه عمدتاً در غرب در حال پيشروي بودند، مزدوران بعثي مجدداً به بخشهايي از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ايشان در اين زمان (23 خردادماه 1367) با تيپهايي از لشکر 27 که براي بيرون راندن عراقيها به منطقه اعزام شده بودند، در عمليات انهدامي بيت المقدس 7 شرکت داشت و در کنار ساير يگانها، مردانه با دشمن جنگيد و با جانفشاني امثال اين شهيد بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجيح داد.
در آستانه پذيرش قطعنامه از سوي جمهوري اسلامي ايران، آن زمان که عراق مضمحل و شکست خورده، آخرين تحرکات مذبوحانه را با دور ديگري از تهاجم ددمنشانه و کور خود آغاز کرد، لشکر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه مياني، غرب و جنوب با دشمن درگير بود و وي مي بايستي در امر هماهنگي و هدايت نيروها اقدام نمايد، لذا در جبهه مياني (منطقه فکه) باقي ماند و جلو نيروهاي دشمن را سد کرد.
او فردي بسيار مطيع و تابع ولايت فقيه بود و با بينش عميقي که داشت، ارادت و اخلاص عجيبي به مقام ولايت نشان مي داد و همواره برادران را نيز به تبعيت مخلصانه توصيه مي نمود.ايشان روحيه رزمندگي و سلحشوري را در عاليترين سطح داشت و در تمام دوران مسئوليت خود ضمن حضور در خطوط مقدم، رزمندگان را در صحنه هاي حساس و مخاطره آميز هدايت مي کرد. روحيه شهادت طلبي او در حدي بود که همرزمانش مي گفتند: مرگ از او فرار مي کند.
خودسازي و عبادت به صورت يک برنامه مستمر در زندگي او در آمده بود و با وجود اشتغالات متعدد کاري، نسبت به نماز شب و تلاوت مستمر قرآن مجيد اهتمام خاصي داشت.
نحوه شهادت ايشان نيز حاکي از روح بزرگ اين شهيد گرانقدر است. چند روز قبل از پذيرش قطعنامه توسط ايران در آخرين دست و پا زدنهاي رژيم بعثي صهيونيستي عراق و تجاوز مجدد به خاک جمهوري اسلامي در منطقه دشت عباس، ايشان در حالي که نيروهاي لشکر را براي مقابله با دشمن هدايت مي کرد – در 23 تير ماه 1367 حوالي چاههاي ابوغريب – بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به سختي مجروح گرديد.
آخرين کلام او در واپسين لحظات زندگي سعادتمندانه اش، که در مجاهدت في سبيل الله سپري شد، ذکر مقدس ياحسين(ع) بود، تا اينکه به محضر دوست پذيريفته شد و به لقاي الهي نائل گرديد.
طنين صداي جاودانه او همواره جان و دل شيفتگان و سالکان راه حق را آرامش مي دهد و به ادامه طريق نور و هدايت رهنمون مي سازد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


خاطرات
يکي از همرزمان:
ايشان با شجاعت و شهامت وصف ناپذيري از همان روز اول عمليات زير آتش سنگين دشمن پا به پاي رزمندگان در خط مقدم حضور داشت و با صلابت و استواري و آرامش خاطر، نيروهاي لشکر را در مقابله با مزدوران بعثي هدايت و فرماندهي مي‌کرد. هر چه فشار دشمن بيشتر مي‌شد او خم به ابرو نمي‌آورد. وجودش در جمع رزمندگان اسلام ماية برکت و باعث تقويت روحية آنان بود.

در عمليات کربلاي 8 در جبهه شلمچه او را ديدم. طبق معمول کتاب دعا و سجاده اش را با سلاح به همراه داشت. ترکش خمپاره به مهر و کتابش اصابت کرده بود، اما به خود او آسيبي وارد نشده بود.
سعه صدر، گشاده رويي در برخوردها، تحمل و بردباري در مقابل مشکلات و مسئوليت پذيري از مشخصه هاي بارز ايشان و زبانزد يکايک رزمندگان اسلام بود.
پس از ارائه گزارش عمليات قادر که ايشان از سر صدق و با تسلط کامل به محضر آيت الله خامنه اي (در زمان رياست جمهوري معظم له) ارائه دادند، حضرت ايشان به عنوان تشويق يک جلد قرآن مجيد نفيس شخصي شان را به شهيد صالحي هديه نمودند، که با علاقه اي خاص آن را تلاوت مي کرد و هميشه به همراه داشت.
از نکات قابل توجه ديگر در حيات با برکت شهيد صالحي اين بود که هيچگاه دست از مطالعه و کسب دانش بر نداشت. او مطاعلات زيادي در زيمنه مسائل نظامي خصوصاً جنگهاي صدر اسلام و جنگهاي جهاني اول و دوم داشت. از کمترين فرصتها براي مطالعه و ارتقاي بينش عقيدتي سياسي خود بهره مي گرفت و مکتوبات و دست نوشته هاي روزانه ايشان در طول دفاع مقدس، سرمايه گرانبهايي براي نسلهاي آينده سپاه است.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 213
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجت الاسلام مصطفي رداني پور

 

در سال 1337 ه ش  در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه‌ي مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد.
سخت‌كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازه‌ي كفاشي مي‌رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود.
او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانواده‌اي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت.
شهيد رداني‌پور سال اول طلبگي را در حوزه‌ي علميه‌ي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامه‌ي تحصيل و بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه‌ي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسه‌ي حقاني در آن زمان بنا به فرموده‌ي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد.
با سخت‌كوشي و تحمل مشقت‌ها آشنايي ديرينه‌اي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود.
ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت‌ها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« رداني‌پور» با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت‌هاي همه جانبه‌ي خود را آغاز كرد. او با بهره‌گيري از ارتباط با حوزه‌ي علميه‌ي قم در جهت ارايه‌ي خدمات فرهنگي به آن منطقه‌ي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك ساله‌اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي‌ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده‌اي در سرنوشت آينده‌ي اين مردم مستضعف به جا گذاشت.
اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزه‌ي علميه بازگشت تا بر بنيه‌ي علمي خود بيفزايد.
هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركت‌هي ضد‌انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي‌توانست زمزمه‌هاي شوم تجزيه‌طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد ـ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفت‌هاي چشمگيري نايل آمده بود ـ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي‌بخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهره‌ي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد.
در جلسه‌اي كه به اتفاق نماينده‌ي حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظم‌له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد‌ رداني‌پور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.»
در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضد‌انقلاب شركت مي‌كرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيه‌ي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه‌هاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت‌فرسايي را متحمل گرديد.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه عده‌اي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه‌ي 2) كه در نزديكي آبادان «جبهه‌ي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي‌داد، سخنراني مي‌كرد و يا مراسم دعا برگزار مي‌نمود.
ايشان با تجربه‌اي كه از كار در جبهه‌هاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي‌پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي‌نمود و در واقع وي را مي‌توان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبهه‌ها ناميد.
به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده‌ كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصره‌ي آبادان و طريق‌القدس ـ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت ـ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت.
خاطره‌ي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرمانده‌ي دلاور جبهه‌هاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظه‌ي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است.
سردار رشيد اسلام شهيد رداني‌پور همواره در عمليات‌ها حضوري فعال داشت. صحنه‌هاي فداكارانه نبرد «عين‌خوش» ياد‌آور دلاوري‌هاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتح‌المبين است، كه در كنار شهيد خرازي ـ فرمانده‌ي تيپ امام حسين (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي مي‌كردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجه‌ي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيت‌المقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره مي‌كرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي ـ اعم از ارتش و سپاهي ـ را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهده‌دار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي مي‌شود و به طرح و توجيه نقشه‌ها مي‌پردازد را برمي‌انگيخت.
او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه‌ي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم‌الشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي‌دانست.
ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود.
او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.

مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره ياد‌آوري مي‌كرد كه:
«كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.»
او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبت‌آميز داشت و همان‌گونه كه از خدا انتظار بخشش مي‌رود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه‌ي برنامه‌ها قرار گيرد.
ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجات‌ها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش مي‌كرد:
«آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.»
از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي‌آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند.
او به قدري به دعا و زيارات اهميت مي‌داد كه حتي در وصيت‌نامه‌اش نيز سفارش مي‌كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه‌ي حضرت زهرا (س) را بخوانيد.
چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختي‌ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت.
شهيد رداني‌پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار مي‌داد و در وصيت‌نامه‌ي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است:
«همواره آنها را علي‌گونه و زهرا‌گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.»
او هميشه اعمال خود را ناچيز مي‌شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي‌كرد تا مجاهده‌اش كفاره گناهانش شود.
 
دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده‌ي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه‌ي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدين‌سان در تاريخ 15/5/62 بر پرونده‌ي افتخار‌آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمام‌تر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه‌ي حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره‌ي شهداي مفقود‌الجسد است.
وي كه بارها در جبهه‌هاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زنده‌اي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش مي‌كرد.
اين جمله از اولين وصيت‌نامه‌اش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند:
«عمامه‌ي من كفن من است.»
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهخید وامور ایثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

خاطرات:
آيت‌الله جنتي:
«از آنجايي كه شهيد رداني‌پور با دلسوزي و تمام وجود در جبهه‌ها كار مي‌كرد، مورد علاقه‌ي من بود. در يك جامعه‌ي الهي بايد امثال رداني‌پور از برجسته‌ترين عنصر‌ها و چهره‌هاي جامعه‌ باشند.»

سردار رحيم صفوي :
«اين شهيد بزرگوار و روحاني دلسوخته‌ي اسلام و عاشق امام حسين (ع)، عارفي مجاهد و از مصاديق بارز فرمايش مولا علي (ع) به شمار مي‌آمد كه: زُهّاد بالَلّيل و اسد بالنّهار.
او نمونه‌ي يك فرمانده‌ي لشكر اسلام به معني واقعي بود.»

سردار غلامعلي رشيد:
«درست است كه او يكي از فرماندهان لشكر 14 امام حسين (ع) بود، اما ايشان علاوه بر نقش نظامي‌اش در لشكر امام حسين (ع)، در نقش رهبري مجموعه‌ي يگان خود نيز عمل مي‌كرد. نصايح و راهنمايي‌هاي او براي يكايك فرماندهان از پايين‌ترين تا بالاترين رده مؤثر و كارساز بود.
او واقعاً شخصيتي نظامي، عقيدتي و سياسي بود و در هر سه بعد، در حد اعلي رشد كرده بود. آنچه مي‌گفت عمل مي‌كرد.
اين شهيد عزيز و پرتلاش يكي از ستون‌هاي اصلي لشكر بود كه در اسنجام و وحدت و يكپارچگي آن نقش مهمي را ايفا مي‌كرد.»


برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.
نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.
یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
«آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»
چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.
 
گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهرضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.
داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. – این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.
رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خوا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
« بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چندت تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»


تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.
 
مینی بوس پر شده بود. – آقا مصطفی امروز کجاها می ریم؟ - خانواده هایی که تازه شهید داده ند و شش هفت تایی می شند. شام هم همه تون مهمون من.
 
آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار می کرد« این ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» می گفت« نه! فقط سیب زمینی وخرما»
 
قراربود بکشندجلو برای شناسایی ؛ فقط. درگیر شده بودند . یک دسته دیده بان کهگرای منطقه را می دادند، آن طرف آب کمین کرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوری بود خودشان را رساندند ای طرف آب. یکی جا مانده بود. سرش را بریده بودند؛ از پشت گردن، با سرنیزه؛ چشم هایش سرخ شده بود . عصبانی بود. داد می زد . گریه می کردو می گفت« دیر بجنبیم سر همه مون این بلا رو می آن. همه چیزمون رو می گیرن. خودتون رو برای یه انتقام سخت آماده کنین. باید بفهمن با کی طرفن.»
 
تانک عراقی بود. خودش غنیمت گرفتهبود ؛ همان کشلی ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپیده بزند کسی به شان شک نکرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و میش شده بود که لو رفتند. دیگر نمی شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپرید پاین. از این جلو تر کربلاست.» درگیر شدند؛ وسط خاک عراق .زیاد طول نکشید. نیم ساعته خط را گرفتند.
 
مصطفی آرپی جی را تنگ سینه اش چسبانده بود. سینه خیز می رفت. از هر طرف آتش می ریختند. فاصله با عراقی ها کم بود، درست دو طرف کارون. دقیق نشانه می رفتند. سرش را نمی توانست بالا بیاورد. لب کارون که رسید، از روی زمین کنده شد. آرپیجی را شلیک کرد. تیر بار منطقه را زیر آتش گرفت. گرد وخاک بلند شد. مصطفی پیدا نبود. بچه ها از سنگر ریختند بیرون. می جنگیدند. دنبال مصطفی می گشتند.
 
حاج حسین رمز عملایت را پشت بی سیم گفت. مصطفی رفت یک گوشه نشست ، سرش را گذاشت روی زانو هایش . گریه می کرد. طاقت نداشت. نی توانست بنشیند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه می رفت . از این طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گریه می کرد، ذکر می گفت، صلوات می فرستاد، دعا می کرد.به حال خودش نبود. زد به سینه ی بی سیم چی وگفت« تو چرا ساکتی؟ چرا همین طور گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذکر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عملیات.»
 
مچاله شده بودند بیخ خاک ریز ، انگار نه انگار که شب عملیات است. هرچه داد و بید داد کردیم که « این چه وضعیه . نشسته ین این جا که چی ؟ بلند شین یه کاری بکنید....» تکان می خوردند. می گفتند « فرمنده نداریم. بدون فرمانه که نمی شه رفت جلو.» بلند گوی تبلیغات چی را گرفت. جمعشان کرد. برایاشن سخن رانی کرد؛ زیر آتش . فرمان ده برایشان گذاشت. آرپی جی را گرفت دستش و گفت « نترسید. ببینید. این طوری می زنند .»یکی از تانکها را نشانه گرفت . بچه ها که از خاکریز سرازیر شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمی داشت.
 
آرپی جی را از تو بغلش کشید بیرون و گفت « بده ببینم این را گرفته این نشسته این این جا.» آرپی جی را گذاشت روی شان هاش و خط پرواز هلی کوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را کم کرده بودند . می آمدند طرف کانال زخمی ها ، موشک راشلیک کرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پریدند هرکدام یک آرپی جی گرفتند دستشان. هیچ کدام هم به هدف نخورد ، ولی هلی کوپتر ها راهشان را کج کردند و رفتند.
 
شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.
 
تارهای صوتیش قطع شده بود . صدایش در نمی آمد .مصطفی ول کن نبود، پایش راکرده بود توی کی کفش که اید بری اذان بگی! وقت اذان ، به جای انیکه صدای اذان بیاید ، یکی داشت یک نفس توی میکروفن « ها» می کرد. بعضی وقت ها نفسش بند می آمد. یک کمی یواش تر نفس می گرفت ، دوباره « ها – ها – ها.» نمی توانست بخوابد. پلک هایش روی هم نیم رفت. با خودش کلنجار می رفت که از ته حلقش چند صدا بیرون آمد« ها- ها – ها » کم کم صدا ها قوی شد؛ اعراب گرفت، کامل شد . یک کلمه ،دو کلمه ... یک جمله ، یک جمله ی کامل ازدهانش بیرون آ»د . باورش نمی شد. نمی دانست چه کار کند. « می خوای برات شعر بخونم؟» مصطفی از زیر پتو پرید بیرون. زبانش بند آ»ده بود « مگه می شه؟ تو داری با من حرف می زنی! » بیت دوم شعر را که خواند،مصطفی گفت « دعای توسل هم می تونی بخونی؟» بچه ها بیدار شدند . دورش حلقه زدند . توی تایکی شب ، چشم هایشان به لب های گودرز بود که بالا و پایین می رفت. هیچ کس دعا نمی خواند ، فقط نگاه می کردند. یه اسم حضرت زهرا که رسید صدای مصطفی بالا رفت. روضه می خواند. روضه ی حضرت زهرا. ده بار حضر را قسمداد. ده بار هم حضرت مهدی را قسم داد. گریه می کرد. شعر می خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از ا« به بعد مهدی صدایش می کردند.
 
آقا مصطفی مهمات نداریم . وقتی نداریم ، خب آخه با چی بجنگیم ؟ - آقامصطفی. بچه ها امکانات ندارن . من دیگه جواب گو نیستم. سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمی گفت. فقط گوش میداد. حرف هایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشم هایشان نگاه کردو گفت« اگه برای خدا اومده ین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومده ین ، من چیزی ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود کفت سنگر. بغض کرده بود« من جوانیمو برداشتم اومده م این جا . کم چیزی نیست. اگه هی از این حرف ها بزنید ، من هم فرار می کنم می رم. یه نیروی ساده می شم. یه تک تیر انداز.»
پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود ، می کشید که باید دست شما را ببوسم . ول کن نبود . اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و ای این چیزها . یک روز توی لشکر دور گرفته بوده ، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا ومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . توی لشکر امام حسین ، باید خالص بمونی برای امام حسین ، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگد. دیگه همون شد . حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار.»
 
چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.
 
مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات . قه کرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومده یم ان جا یا برا یتکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد ، به خودش می پیچید ، راضی نمی شد . فردا صبح اول وقت رفت سارغش .دستش را انداخت دور گردنش . برایش گفت که نگرانش بوده ، خیلی دنبالش گشته . بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخاهی کد. ایستاد. زد زیرگریه . گفت « حلالم کن»
 
کز کرده بود کنار پنجره . زانوهایش را بغل کرده بود . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد. دلش گرفته بود . یک هفته ای بود که بستری بود. می خواست برگدد. پول نداشو عصرکه شد، سید قد بلندی آمد عیادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت« این تا اهواز می رسوندت .» مفاتیح را باز کرد . چند تا اسکناس تانشده لایش بود . اهواز که رسید ، چیزی از پول نمانده بود . بقیه ی راه را تا خط سوار ماشینهای صلواتی شد.
 
هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیکب رد. گوشش را گداشت روی لبش . انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت ، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش ود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین حوری دفن کنید .دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم»
 
سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه می دید؛ سلام نظامی می داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفی که دعا می خواند ، می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی رانمی دید . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفتهبود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت « همه ی این ها را از مصطفی دارم.»

آقا مصطفی ! اول عبا وعمامه تون را در بیارن ،بعد می شینیم با هم حرف می زنیم! – آخه چرا ؟ - لباس سپاه که می پوشید، آدم حرف زدنش می آد. با عبا و قبا که نمی شه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.»
 
از یک گردان ، شانزده نفر برگشتهبودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگدانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاکریز ،بق کرده بودند ، می گفتند « چه جوری برگردیم؟ به خانواده هاشون چی بگیم؟ یا جنازه ها ی بچه ها را بکشین عقب با هم برگردیم ، یا ما هم همین جا می مونیم.» فقط یک جمله به شان گفت« برید ، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.» چند ماه بعد ،توی عملیات فتح المبین ،بچه ها یاد حرف های مصطفی افتاده بودند.
 
منتطقه که آرام می شد ،بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم،دیدن مراجع . با قطار میرفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم ، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی. – ما کله پاچه می خوایم. بلند شین. نا سلامتی براتون مهمون اومده . جلوی مهمون که نمی خوابن. بلندشین.صبحونه نخورده یم. گشنمونه .آقا مصطفی ! ساعت چهار سبحه . بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟ ول کن نبود. خانه را گذاشتهبود روی سرش . آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها یدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.
 
دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفی بغل دست آیت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفی می کرد . ازعملیات فتح المبین گزارش می داد « رزمنده های غیور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می کنیم.» حاج آقا سرش پایین بود و گوش می داد. حرف های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفی وگفت« مصطفی ! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون.»
 
استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آمااده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد. فردا شب دوباره استخارهکرد.بد آمد. شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیل هاشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.
 
دژبان بود ، اما هنوز ریشش در نیامده بود . لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو . اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی . پیاده شد ، زد تو گوشش . زنجیر را انداخت .ایستاد کنار. مصطفی دستش را روی شانه اش گذاشت. گفت« دردت اومد؟» بغض کرد، سرش را برگرداند . گفت« نه آقا! طوری نیست.» بغلش کرد. دست کشید به سرش . بوسیدش. نشست روی زانوهایش ، تا هم قد او شد . گفت « بزن تو گوشم تا بر م»
 
ماه رمضان راآ»ده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»
 
منو بیش تر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدارو.» - امام حسین رو بیش تر دوست داری یا خدارو؟ - امام حسین رو هم براخدا می خوام.- پس را ضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!
ماه رمضان را آمده بود خانه. به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتو علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.»

علی توی چشمهایش نگاه می کرد. برایش تعریف می کرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با دو تا کوزه ی پر از گل آمده خانه شان.یکی از کوزه ها رابه مادر داده ، با یک نگاه عجیب ، مثل این که بخواهد دل داریش بدهد.اشک های مصطفی می ریخت روی صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا می آمد همین طور گریه می کرد. گفت دسته گلی که حضرت به مادر دادن، مال من بود ، اون یکی مال علی.من دیگه مال این دنیا نیستم.»

می خوام وصیت کنم. دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.گفتم « نمیخوام بشنوم» آمد جلو پیشانیم را بوسید و گفت«بیا امروزیه قولی به من بده. » صورتم را برگرداندم. گفتم « ول کن مصطفی . به من از این حرف ها نزن. من قول بده نیستم. حال این کارها رو هم ندارم. » قسمم داد. گریه کرد . گفت« اگه شهید شدم، جنازه م رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن کنید. دلممی خواد پدر و مادرها که می آن زیارت بچه ها شون ، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره.»

« بچه ها ی مردم تکه پاره شده ن ، افتاده ن گوشه و کنار بیابون ها ، اون وقت شما به من می گید همه ی کار هارو بذار ،بیا زن بگیر! » شنیده بود امام گفته اند با هم سرهای شهدا ازدواج کنید ، مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه ی یک شهید ،خواستگاری . به شان هم نگفته بود که همسر شهید است.

چند ماه زندگی مشترک کرده بودم . شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود ،رد کرده بودم. نمی خواستم قبول کنم . مصطفی را هم اول رد کردم. پیغام داده بود که « امام گفته ن با همسرهای شهدا ازدواج کنید. » قبول نکردم. گفتم«تا مراسم سال باید صبر کنید.»گفته بود« شما سیدید. می خواهم داماد حضرت زهرا بشم.» دیگر حرفی نزدم.

تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده.»

اول عروسی علی، بعد عروسی ما. علی که جا به جا شد، ما هم عروسی می گیریم. برای عروسی علی کارت سفارش داده بود. کارتها را که آورد، دیدم اسم خودش روی کارت ها است. می خندید. می گفت « فکر کنم اشتباه شده.»

یک کارت برای امام رضا ،مشهد . یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران . یک کارت برای حضرت معصومه،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح . « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی!

شب تا صبح نخوابید. نماز می خواند.دعا می کرد. گریه می کرد. می گفت« من شهید می شم. » گفتم « مصطفی . این حرف ها رو بگذار کنار . بگیر بخواب نصفه شبی .» گفت « نه . به جان خودم شهید می شم. می دونم وقتش رسیده .» ول کن نبود. چشم هایش سرخ شده بود . گریه اش بند نیم آمد. صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت دیگه عروسیه . باید قول بدی می آی.» گفتم « این همه گریه و زاری می کنی، می گی می خوام شهید بشم. دیگه زن گرفتنت چیه؟» گفت« خانمم سیده . می خواهم « به حضرت زهرا محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کند.»

با لباس سپاه که نمی شه ؟ - چرا نمی شه ؟ مگه لباس سپاه چشه ؟ - طوریش نیست، ولی شب عروسی آدم باید کت و شلوار دامادی بپوشه ! – من که می گم نه! پول اضافی خرج کردنه. ولی اگر مادر اصرار داره. حرفی ندارم.

ظهر هم که گذشت . هنوز بر نگشته. اگر الان پیدایش نشه، دیگه نمی رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم های قرمز و ورم کرده ، سر و وضع خاکی ، رنگ و روی پریده،بی حال بی حال. تکیه داده بود به دیوار حیاط!همه ریختند سرش «کجا بودی ؟همه رو نگران کردی! نا سلامتی امشب ، شب عروسیته ! بیاد بری کت و شلوارت رو بگیری. حاضر شی . ص دتا کار دیگه داریم!» همین طور سرش را انداخته پایین و گوش می داد. –یکی از بچه ها را آورده بودند. وصیت کرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش.

کت و شلوار را برای تو گرفته بودم،برای شب عروسیت . من که راضی نبودم! – مادر ! عروسی اون زود تر ازمن بود....- مگه چند بار قراره تو داماد بشی؟ خب من هم آرزو داشتم ه دادم برات کت و شلوار دوزند. هیچ کس حریفش نبود. بالاخره به اصرار مادر ، به هرزحمتی بود راضی شد که همان یک شب کت و شلوار را پس بگیرد. همان نصفه شب بعد از عروسی ،لباس را لای یک بقچه پیچید،داد دست علی که « همین الان ببر پسش بده.»

شب عروسی مصطفی بود. شب سال رسول هم. ننه می گفت« لباس مشکی رو در نمی آرم.» «مادر ! امشب شب عروسی مصطفی هم هست. نمی شه که جلوی مهمون ها با ین لباس بیایی.» گریه ی مادر بند نمی آمد. مثل این که میدانست امشب،شب عروسی مصطفی هم نیست. مصطفی که خبردار شد،یک پیراهن خرید. مادر را بغل کرد. صورتش را بوسید. گفت« بیا این رو بپوش با هم عکس بندازیم.»

پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میدند. کل می شیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم.»

این خط های صاف را می بینی این طرف دستت؟ - از کی تا حالا کف بین هم شدی؟ - حالا بقیه ش و گوش کن. خط های صاف این طرف می گه من همین زودی ها شهید می شم. خط های اون ور میگه تو با یکی بهتر از من ازدواج می کنی . دستم را از دستش کشیدم بیرون .عصبانی شدم. بغض کردم. رویم را برگرداندم .خیره شده بود به صورت من.آخریننگاه هایش بود.

ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»

دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.

گفت«من سه روز بعد عروسی بر میگردم. تو هم اگر می آی ، یاعلی.» گفتم «حالا چه خبریه به اینزود ی؟ توعروسیت رو راه بنداز تا ببینم چیمی شه.» گفت « باور کن جدی می گم. عروسی که تموم شه،سه روز بعدش بر می گردم. » بعد ازعروسی زنگ زد . گتف « دارم می رم. می آی بریم؟» گفتم «تو دیگه کی هستی؟ سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟» گفت « می رم . اون وقتدلت میسوزه ها.» باورمنشد.باخودم گفتم«امروز وفردا می کنم. معطل می کنم. اون هم بی خیال رفتن می شه.» رفتم سراغش . رفته بود. همان روز سوم رفتهبود. دیگر ندیدمش.

گوشه ی چادر را بالا زد ، آمد کنار علی نشست. گفت « من هم می آم.» - با اجازه ی کی؟ - با اجازه خودم. علی دست هایش را بالا پایین می برد. توضیح می داد . می گفت « الان من دیگه برادر کوچک شما نیستم. فرمان ده گردانم. اجازهنمی دم شما بیایید.» اخم هایش را کرد توی هم. یک نگاه به سر تا پایش انداخت. گفت« چه غلط ها!» - بالا خره من فرمان ده هستم یانیستم؟ خب اجازه نمی دم دیگه. سرش را پایین انداخت . چیزی نگفت. بلند شد؛ رفت. با چند نفر از رفقایش رفته بودند یک گردان دیگر ؛ جاییکه علی فرماندهشان نباشد.

روی یکتپه ی سنگی ، بالا یشیار،یک گوشه ی دنجی ، یک حال خوبی پیدا کردهتود. تننهای تنها نشستهبود. قرآ« می خواند. عمامه گذاشتهبود. معمولا تویخط عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته . آرام و ساکت بود. مثل این که توی مسجد قرآن می خواند. شب بعد ،بدون عمامه ،بدون سمت ،مثل یک بسیجی ، اول ستون می رفت عملیات.

کیه اون جلو سرش را انداخته پایی دارهمی ره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نیمآورد.دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم «مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون.» برگشت . یکنگاه به مسر تا پایم انداخت. چیزی نگفت. – ببخشید آقا مصطفی . شرمنده نشناختمتون. شما این جا چی کار می کنید؟ دخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شده ید اومده ید ؟ این دفعه رو دیگ نمیذارم بیایید. حرف هایم را نیم شنید. فقط می گفت« من باید امشب بیام.» ژ – سه را برداشتم . ضامنش را کشیدم . پایش رانشانه رفتم. بی سیم چی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار.

از هر طر ف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه ،آن ها بالا ی تپه . بسته بودندمان به رگبار. چند تا بی سیم چی اینطرف تپه ؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن طرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده ود .دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار . گوشم راگذاشتم روی قلبش .صدایی نمی آمد.

رویش را کرده بود طرف تپه ی برهانی. همان جایی که مصطفی شهید شده بود. چشم بر نمی داشت . خیره خیره اشک می ریخت . زیارت عاشورا میخواند . با صد تا لعن و صدتا سلامش . گریه می کرد. حجره ی قم یادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داریشان،اعلامیه پخش کردن هایشان. نفسش بالا نیم آمد . از تپه پایین آ+مد،وضو گرفت برای نماز ظهر . همان جا یک خمپاره خورد کنارش . بچه می گفتند « رحمت دوری مصطفی را ندید.»

دستش را انداخته بود دور گردنم . سرش راگذاشته بود روی شانه ام. هق هق گریه میکرد. نفسش بالا نمی امد. انگار منتظر بود یکی بیاید بنشیند؛ باهم گریه کنند . تا آن روز حاج حسین را آنطور ندیده بودم .آن شب همه گریه می کدند. بچه ها یاد شب های افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هکی یک گوشه ای را گیر آورده بود،برایش زیارت عاشورا می خواند . دعای توسل می خواند.

بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 287
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجت الاسلام عبدالله ميثمي

 

سال 1334 ه. ش در خانواده‌ای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیه‌ی 32 از سوره‌ی مریم )
عبدالله دوران کودکی و نوجوانی را در دامان پاک پدر و مادر خود سپری کرد. وی در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش به کار پرداخت. از نوجوانی شور و علاقه‌ی خاصی به مسایل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلک روحانیت و طلبگی قرار داد.
این شهید بزرگوار در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، هیأت حضرت رقیه (ع)، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسؤولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم می‌داد، که به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل گردید. در این مقطع عمده‌ی توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین معطوف گردید و سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه‌ی شهید حقانی سکنی گزید و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.
وی که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ی دیگر در همین سال دستگیر و روانه‌ی زندان شد. در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل نمود، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل نمود و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه می‌پرداخت.
او تعالیم روح‌بخش قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ی زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت.
شهید میثمی که سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.
ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ی تحصیل به حوزه‌ی علمیه‌ی قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت کرد، تا در کنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.
او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ی سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.
شهید میثمی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست.
این شهید سعید علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت.
پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در منطقه‌ی نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب گردید.
از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود هرکس بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. لذا در بسیاری از صحنه‌ها و ، برادرش در مقابلمناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنها (تپه‌های شهید صدر) چشمانش به شهادت رسید.
او همچنین به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده‌ی محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره) ـ که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ی تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود ـ برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ی قوت قلب آنان باشد.
شهید میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود.
او حتی برای زیارت خانه‌ی خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.
او عاشقی دلباخته بود و عشق را تنها با ایثار و فداکاری قرین می‌دانست و اهدای خود را در راه حق، تنها ذره‌ای برای شکر این همه نعمت برمی‌شمرد و توفیق حضور در جبهه را ارمغانی می‌دانست که با یاری معشوق به ظهور خواهد رسید.

این شهید بزرگوار که همواره در میدان جهاد حاضر بود، یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت. تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او حقیقتاً در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود.
شهید میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید می‌نمود که: «وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.»
کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود. زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.
ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود، از او انسانی وارسته ساخته بود، که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت.
شهید میثمی همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسؤولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت: «خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم، گنهکاریم.»
این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌نمود:
«اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است.
برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»
شهید میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می گذاشت، در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:
«برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست.
اگر خدای ناکرده به واسطه‌ی حرف‌های اختلاف‌انگیز ما رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌نمایند، می‌گفت:
«خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»
سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات بزرگ کربلای 5 به دوستان گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.» هنگامی که در تاریخ 9/11/65 سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش مهیا می‌شوند، وعده‌ی الهی تحقق یافت و در منطقه‌ی عملیاتی کربلای 5، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز در 12 بهمن (مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود) به دیدار معبود و مهمانی اولیای خدا شتافت و به آرزوی دیرینه‌ی خود نایل گردید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات

مقام معظم رهبری :
«این روحانی شهید که عضو دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، تلاش و مجاهدتی بزرگ و دشوار را در میدان‌های نبرد بر عهده داشت و آن را به وجهی عاشقانه انجام می‌داد و شهادت، پاداش سعادتمندانه‌ای برای آن زندگی فرشته‌گونه بود.
رحمت خدا بر او و بر همه‌ی بندگان صالح خدا

آیت‌الله حائری شیرازی:
«نخستین بار که از زندان رها شده بود، به نظرم پیری جوان و خرد‌سالی سالخورده آمد. همه را شناخته بود تا توانست راه خود را بشناسد و آنچه را که در کلاس ندیده بود، به تجربه یافته بود.
علم و عمل، زمینه‌ی خودسازی عمیقی را در او به وجود آورد و جهاد با نفس را در عمق مبارزات و مجاهدات خود به کار گرفت و به همین دلیل، بر تمامی امتحانات زندگی که هیچ کس لحظه‌ای در آن فاتح نیست، روز به روز موفق‌تر و پخته‌تر درمی‌آمد.
وحشت از او رفته بود و آرامش سال‌ها در او منزل کرده بود. در سخت‌ترین آتش‌ها با توکل به خداوند، جداً آرام بود و آرامش‌بخش.»

حجت‌الاسلام و المسلمین موسوی جزایری:
«اخلاص و توکل فوق‌العاده‌ای داشت. کسی که او را نمی‌شناخت، از برخورد‌ها نمی‌توانست بفهمد که ایشان در چه سطحی است و چه کاره است.
همه‌ی این چندین سال در جبهه‌ها بود و من هم او را می‌شناختم و مأنوس بودم. او همیشه جایش خطوط مقدم بود. هیچ وقت ترس به دلش راه پیدا نمی‌کرد. روح تعبد و عبادت در او بسیار قوی بود. آنچه را که ما از یک روحانی انتظار داریم، در وجود او می‌دیدیم و به او ارادت داشتیم.»

شهید محلاتی:
«آقای میثمی مثل اینکه 90 سال عمر کرده است، یک بار از دنیا رفته و دوباره به دنیا آمده و دارد مسایل گذشته‌اش را تجربه می‌کند.»

دریادار شمخانی:
«دوست، برادر، مرشد، استاد، همرزم عزیزی را آن روز به ابدیت سپردیم.
سبکی تابوت او نشانی از روح بی‌گناه و جسم بی‌آلایشش بود.
تعریف راستین و عملی زی طلبگی بود. فاعل به خیر به دست برادر دینی‌اش بود. خواهنده‌ی خیر نه برای خودش که برای دیگران بود. با نام و لقب و شهرت همواره دشمنی سرسختی داشت.
هرگز به کسی بروید نگفت. من کلامی به جز بیایید از او نشنیدم. او را هرگز شهید نکردند، بلکه میثمی شهید شد.
والحق میثمی باید نماینده‌ی امام باشد و این مقام باید از آن میثمی باشد و ما با ریسمان میثمی به روحانیت متصلیم و پیوند بدین ریسمان، تنها راه چنگ زدن به سعادت است.
آخرین باری که قامت نورانی و سبکبال میثمی را دیدم، در پنج ضلعی بود. آتش دشمن از همه سو می‌بارید. آسمان، زمین ـ بالا ـ چپ ـ راست، شرق و غرب. وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم که منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز عزت نفس و شهامتش به او اجازه نداد که مرا تنها ترک کند. تا اینکه با هم در حالی که جمع کثیری از رزمندگان در اطراف کانال‌ها به سر می‌بردند، به کانال‌های اطرف پناه بردیم. اما او رفت و ما . . . »

حجه‌الاسلام والمسلمین مصلحی :
اعوذبالله السمیع العلیم من الشیطان اللعین الرجیم. بسم‌الله‌الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. ثم الصلاه و السلام علی سیدنا و نبینا و طبیب نفوسنا ابی ‌القاسم محمد (صلی‌الله علیه و آله) و علی اهل بیته اطیبین الطاهرین سیما ولی العصر و الحجه الثانی عشر روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه.
البه از برادر عزیز و بزرگوارمان شهید حجت‌الاسلام والمسلمین آقای میثمی صحبت کردن برای کسی مثل بنده که توفیق شاگردی ایشان را داشتم و شاید هم خیلی شاگرد خوبی برای ایشان نبودم. با توجه به آموزش‌هایی که ایشان داشت، کار سختی است. به دلیل اینکه یکی از خصوصیات ویژه ایشان این بود که آنچه را آموزش می‌داد و بیان می‌کرد، چیزی بود که خود در مرحله اول به آن عمل کرده و اهل عمل به آن بود. و اگر چیزی را عمل نکرده بود و خود عمل نمی‌کرد، به آن نمی‌پرداخت و وارد آن بحث نمی‌شد. از جمله خصوصیات ایشان، اخلاص در کار و عمل بود که این اخلاص را هم با وارستگی از دنیا و نجات خود از دنیا به دست آورده بود. تعبیر بسیار جالبی را آیه‌الله حائری، امام جمعه محترم شیراز، در مورد ایشان داشتند و در زمان حیات شهید میثمی که ایشان فردی است که یک بار قبلاً در این دنیا زندگی کرده و بی‌اعتباری دنیا را تجربه کرده و با همه وجود، متوجه بی‌اعتباری دنیا شده باشد و دوباره زندگی مجددی را در دنیا تکرار می‌کند. برخوردش با دنیا اینگونه بود. زندگی ایشان و دارایی ایشان از دنیا و آنچه از دنیا داشت، خود بیانگر این قضیه بود که بعد از شهادتش پانزده‌هزار تومان بدهکاری داشت. چیز دیگری از لوازم مادی این جهان با خود نداشت.
خصوصیت ویژه دیگر ایشان این بود که همیشه به دنبال انجام تکلیف بود و عزیزانی که در جبهه حضور پیدا می‌کردند و با وضعیت خاصی که جبهه داشت و بعضاً در عقبه‌ها افرادی پیدا می‌شدند که با جاذبه‌هایی، افراد را به عقب بکشانند و وابستگی‌های مادی دنیا که بعضاً سعی بر این داشتند که انسان ها را به عقب بکشانند لحظه‌ای برای ماندن در جبهه تردید نکرد و هیچگاه به بهانه پرداختن به کاری، حاضر نشد به پشت جبهه برگردد. شهید محلاتی رضوان‌الله تعالی علیه نماینده حضرت امام (رحمه‌الله علیه) در سپاه همیشه یکی از آرزوهایشان این بود که به گونه‌ای شهید میثمی را برای پانزده روز برای انجام فریضه حج به مکه مشرف کند ولی نتوانست و تعبیر ایشان این بود که غبطه می‌خورم که نمی‌توانم چنین کاری، یعنی انجام حج را به ایشان بقبولانم؛ حتی برای زمان محدود.
ایشان می‌گفت حج من اینجاست. آنجا خانه سنگی است که باید برویم و طواف بکنیم ولی من در اینجا خدا را یافته‌ام و خود او را زیارت کرده‌ام. در این بحث یعنی بحث انجام تکلیف، خود من وقتی مأموریتی بیست روزه از دفتر تبلیغات قم داشتم که بروم جبهه، البته قبلش هم حضور پیدا می‌کردم ولی بیشتر توفیق حضور در لشکر امام حسین (علیه‌السلام) را داشتم ولی این بار توفیق حضور در قرارگاه کربلا را که مرتبط با ایشان هم بود داشتم. در این بیست روز ایشان با یک صحبت با بنده کاری کرد که دیگر فکر برگشتن به حوزه و درس و بحث از سرم بیرون رفت.
تعبیر ایشان این بود، وقتی که من صحبت برگشت را کردم که می‌خواهم برای شروع درسها به حوزه برگردم. شما فقط چند لحظه بنشین و تأمل کن و ببین برگشتن تو به حوزه، اندوخته عملی‌ات را یک سال بیشتر بالابردن، برای تو حجت را تمام می‌کند که فردای قیامت در محضر خداوند متعال جواب بدهی یا ماندنت در جبهه موجب می‌شود که برای روز قیامت حجت داشته باشی. همین برخورد ایشان موجب شد که ما درس و بحث را رها کردیم و توفیقی داشتیم که مدتی را در خدمت عزیزان در قرارگاه کربلا و قرارگاه خاتم باشیم و من هم بعدها برای دوستانی که صحبت برگشتن به حوزه را می‌کردند، همین را به ایشان می‌گفتم و همان استدلال ایشان را بیان می‌کردم و تأثیر کلام ایشان چنان بود که دیگر کسی فکر برگشتن به سرش نمی‌زد. هرکدام از عزیزان روحانی وقتی می‌آمدند و تنها یک جلسه و بعضاً دو جلسه – البته ایشان نگاه به افراد می‌کرد – و هر فردی را تشخیص می‌داد که با چه صحبتی می‌شود متحول کرد که در جبهه بماند و فردی باشد که در آنجا منشأ اثر باشد.
از باقیات الصالحات ایشان هم اشاره‌ای بکنم که به عقیده بنده نقش کلیدی در جنگ داشت و آ“ تشکیل گردانی به نام «گردان فاتحین» بود که ایشان از مؤسسان این گردان بود. البته به همراه عده‌ای از عزیزان روحانی دیگر که مجریان برنامه تأسیس گردان آنها بودند ولی طرح و برنامه از ایشان بود. در لشکر 25 کربلا این گردان متشکل از روحانیون رزمنده‌ای بود که اسمش گردان رزمی بود. اینها تا شب عملیات، آموزش‌های رزمی می‌دیدند و شب عملیات در گردان‌ها تقسیم می‌شدند برای ایجاد روح حماسی و شجاعت در مقاطع حساس عملیات که برادر عزیزمان سردار قربانی هم اینجا حضور دارند که فرمانده لشکر 25 در آن موقع بودند و قطعاً خاطرات بسیار زیبایی را از این گردان و تأثیرات خوبی که در میدان جنگ داشتند را می‌توانند برای شما بیان کنند.
من با توجه به اینکه وقت تمام شده مطلب را به پایان می‌رسانم و از شما عذر می‌خواهم. امیدوارم خداوند تعالی به ما این توفیق را عنایت بکند که بتوانیم راه این عزیزان را ادامه بدهیم و سربازان خوبی برای ولایت باشیم.


آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بنام خدا
انسان از زمانی که به زمین هبوط، و زندگی خاکی را آغاز کرد، پروردگاری که از روح خود در کالبدش دمیده بود، کمال وسعادت وی را در هجرت از خاک به سوی خدا و تقرب به بارگاه ربوبی قرار داد. انسان به هر مقدار این مسیر الهی را طی و به خداوند مقربتر گردید به هدف آفرینش و کمال سعادت نزدیکتر شد و از حقیقت هستی بهره بیشتری را نصیب خودش ساخت.
«یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه»
هدف از ارسال و فروفرستادن کتابهای دینی و پیامبران و تشریح تکالیف و دستورالعمل‌ها راهنمایی و کمک به انسان در این سیر و سلوک و مسیر معنوی بوده است.
در بین همه ابزارهایی که به عنوان عامل تقرب انسان، و در اختیار وی قرار گرفته است، هیچکدام همانند جهاد و شهادت مؤثر نبوده و نتوانسته است در وصول انسان به سرچشمه کمال، نقش بسزایی را ایفا داشته باشد. البته هر کس را هم توان بهره‌مندی از این وسیله با ارزش نبوده است و تنها اولیای الهی و عاشقان شیدای خداوندی هستند که از آن بهره‌مندند می گردند زیرا:
«ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه»
آنها که با عشق به شهادت زیستند و آن را فوز عظمای الهی دانستند و آنان که توفیق همنشینی محبوب خود را یافتند و از سفره پربرکت و رنگین «عند ربهم یرزقون» متنعم گردیدند.
در این بین، عزیز سفرکرده‌ای را سراغ داریم که عاشقانه زیست: مخلصانه نبرد کرد و مظلومانه جام پرافتخار شهادت را نوشید و مدال «اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» را از آن خود ساخت. او که بنده مخلص خدا (عبدالله) و امام راحل را (میثمی) جان برکف بود، از روح با عظمتی برخوردار بود و از جامعیتی در فضایل آراسته که همه را به شگفتی و تحسین و خضوع وامی‌داشت. از این رو، هرگز قلم و بیان بشری را توان توصیفش نیست؛ اما از باب ‹‹آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدرت تشنگی باید چشید›› برای اینکه رهروان راهش از فضایل آن عزیز باخبر شوند و وی را به عنوان اسوه حسنه برگزینند و در این راستا تجلیلی نیز از آن بزرگوار باشد به برخی از ویژگی‌ها و خصوصیات آشکار آن شهید بزرگوار اشاره می‌کنیم؛ ویژگی‌هایی که هر انسانی چند صباحی با او همنشین شد بر آنها واقف گردید؛ کمالاتی که از این شهید عزیز، شخصیت بی‌نظیر و ممتازی ساخته بود. امید است این روحانی وارسته، الگویی برای روحانیت و مسئولان دلسوز و مجاهد و علاقه‌مند به نظام مقدس جمهوری اسلامی باشد.
1- جامعیت شهید
در جامعه به کمتر افرادی برمی‌خوریم که یک تنه به همه فضایل آراسته باشند و آنچه خوبان همه دارند او به تنهایی داشته باشد. غالباً فضیلت‌ها بین افراد بشر متفرق و پخش است. هرچند اسلام رشد هماهنگ همه فضایل و ارزش ها را طلب می‌کند و به فرموده استاد شهید مرتضی مطهری (رحمه‌الله) «انسان کامل اسلام، انسانی است که همه ارزش‌ها هماهنگ با هم در او رشد کرده باشد، نه اینکه یک بعدی باشد». یکی از ویژگی‌های شهید میثمی جامعیت او بود. او واقعاً جامع اضداد بود. هرگز عبادتش مانع رزم و رزمش مانع توجهش به مسایل سیاسی و حتی امور شخصی و خانوادگیش نبود. قاطعیتش همراه با نرمش، سکوتش مقورن با اندیشه و تفکر، آرامشش توأم با صلابت، اظهار نظرش همراه با حکمت، خشم و شدتش همراه با مهربانی با همسنگرانش بود و در یک کلمه، شیعه و پیرو شایسته‌ای از امام و مقتدایش علی (علیه‌السلام) بود. صبر و تحمیلش همراه با تحرک و مبارزه و انس و ارتباطش با خدا در بین مردم بود. در متن عمل و مبارزه، تلاش برای آموختن را فراموش نکرد. نه زندان و شکنجه در قبل از انقلاب و نه جنگ و حضورش در جبهه او را از تحصیل علوم و معارف اسلامی باز نداشت. او مصداق این آیه بود که«اشداء علی الکفار رحماء بینهم».
2- اخلاص و دوری از شهوت
میثمی معلم اخلاق و آموزگار تقوا، ایثار، فداکاری و اخلاص بود. در ادای تکلیف سر از پا نمی‌شناخت. همواره می‌کوشید که خودش مطرح نشود. کارها به نام او ثبت نشود و خود اینگونه می‌فرمود «این خیلی مهم است که انسان کاری بکند و به نام دیگری تمام شود». مقام معظم رهبری درباره او می‌فرماید:«او گمنامی را می‌پسندید و از تمام لحظه‌های عمر خویش کاملاً استفاده می‌کرد به‌طوری که در مدت دو سالی که در زندان بود بسیاری از درس‌های حوزه را از استادان در زندان فرا گرفت.
او شهرت را بزرگترین مانع سلوک یافته بود و از این رو می‌فرمود: «یکی از مصیبت‌ها و زندان‌های آهنین انسان، مشهور بودن اوست. هرچه انسان کمتر مشهور بشود بهتر است. به نظر من زندانی بدتر از شهرت نیست». حضرت امام (ره) در کتاب جهاد اکبرشان می‌فرمایند:«کسی که مشهور شد دیگر نمی تواند خودسازی کند». البته اگر مسی سعی می‌فرمایند:«کسی که مشهور شد دیگر نمی‌تواند خودسازی کند». البته اگر کسی سعی می‌فرمایند: «کسی که مشهور شد دیگر نمی‌تواند خودسازی کند». البته اگر کسی سعی کرد او را نشناسند خدا کاری می‌کند همه او را بشناسند. اما آن کار را خدا کرده و دیگر خطرناک نیست. خدا ان شاءالله که این حالت را در ما به وجود بیاورد که وقتی تعریفمان را می‌کنند لااقل در دلمان ناراحت بشویم. کسی که دوست داشته باشد بین مردم مشهور بشود دیگر از خدا نباید طلبکار باشد.»
3- طمأنینه و آرامش
وجود شهید میثمی را یاد و ذکر خدا پرکرده بود. با قلبی مطمئن و دلی آرام به سر می برد و همواره به اطرافیان و همنشینانش نیز آرامش و طمأنینه می‌بخشید. هر جا او بود از اضطراب و نگرانی و تردید و دودلی خبری نبود. در سخت‌ترین وضعیت‌ها و حساسترین مواقع، وجود پربرکت و چهره خندان و درخشان و بسیار آرام این شهید بزرگوار بود که گره‌گشای مشکلات فرماندهان بود. پس از یکی از عملیاتها که به موقیت پیش‌بینی شده دست نیافته بود، در قرارگاه فرماندهی، ناراحتی و سکوت غمبار و یأس‌آوری بر همگان حکمفرما شده بود؛ ناگهان در اوج یأس، پرده پتویی سنگر فرماندهی کنار رفت. شهید میثمی با چهره متبسم، قیافه ای جذاب و پرامید وارد سنگر شد. فرماندهی قرارگاه که هم‌اکنون از سرداران و فرماندهان عالیرتبه سپاه است با تکیه بر دستهایش خود را از زمین کند و مانند پناه‌یافته‌ای خود را به این عزیز رساند و خطاب به وی اظهار داشت: «آقای میثمی چگونه است که ما همیشه در لحاظت سخت و دشوار شما را زیارت می‌کنیم. وقتی شهید میثمی ایشان را در آغوش گرفت همه افراد بویژه فرماندهای منقلب گردید و با شادابی تمام برای روحیه دادن و آماده کردن فرماندهان یگان های رزم برای عملیاتی دیگر با شهید میثمی به راه افتاد. هرگاه احساس می‌کرد در محوری رزمندگان مورد پاتک قرار گرفته و در فشار هستند، خود را به آنجا می رساند. و برای بسیاری از فرماندهان عادت شده بود که وقتی می‌خواستند میثمی را پیدا کنند می‌گفتند باید ببینیم الان در کدام سمت جبهه دشمن فشار بیشتری وارد کرده است که او همانجاست و یا هرگاه فرماندهی احساس خستگی و سختی می‌کرد همواره چشم به راه بود که آقای میثمی کی وارد می‌شود؛ شهادتش نیز بر همین اساس بود.
4- توکل بر خدا
توکل داشتن بر خدا از جمله صفات مشهور و زبانزد آن شهید بزرگوار بود. همیشه کارهای بزرگ را با همت بلند و توکل بر خدا آغاز می‌کرد و نتیجه هم می‌گرفت. هرگاه صحت و برتری امری بر او محرز می‌گردید دیگر مشکلات و موانع نمی‌توانستند مانع او شوند. قوت قلب و اتکای او به خدا از او شخصیت توانمند و شکست‌ناپذیر و در عین حال، حلاّل مشکلات به وجود آورده بود که سراسر عمر پربرکت او را تحرک و پیشرفت فرا گرفته بود. او دیگران را نیز به توکل بر خدا توصیه می‌کرد و می‌فرمود: «دستتان را بدهید به دست خدا، خدا می‌داند که اگر شما ارتباطتان را با او محکم کنید کارتان پیش می‌رود.»
سردار محسن رضایی می‌فرمود: «عمدتاً تأکید به توکل بر خدا داشتند و همیشه توصیه می‌کردند شما توکل بر خدا داشته باشید خدا کمکتان می کند». با اطمینان و قاطعیت سخن می‌گفت و موضع می‌گرفت و جز به قدرت الهی به هیچ چیز دیگری توجه نداشت که – من یتوکل علی الله فهو حسبه – به دیگران نیز می‌گفت: «خدا با ماست. ان شاءالله معنا، خدا با ماست تا آن زمانی که ما خدا را داریم و غرور ما را نگیرد و فقط به یاد خدا و به یاد یاری خدا باشیم این را قدر مسلم بدانید که پیروزیم و دشمنان ما هماره خوار و ذلیل هستند.» در یکی از جلسات انس با رزمندگان می‌فرمود: «نباید روی آن چیزی که در دستمان هست حساب بکنیم، باید روی آن چیزی که در دست خداست حساب کنیم. فکر نکنیم توان ما به آن اندازه است که الان در دستمان هست. توان ما به اندازه‌ای است که به خدا متکی هستیم.»
5- شهامت و شجاعت
براستی شهید میثمی مصداق آشکار کلام مولی الموحدین علی (علیه السلام) در وصف متقین بود که می‌فرماید: «عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم»
او با ارتباط روحانی قویی که با محبوبش پیدا کرده بود و با شجاعتش، فرمایش مولا را عینیت می‌بخشید. هرگز در وجود او ترس و هراس مشاهده نشد؛ بلکه ترس و تشویش خاطر را از دیگران نیز می‌زدود و نور امید و دلگرمی و شادمانی را در دل دیگران می‌کاشت. سردار محسن رضایی درباره این ویژگیش می‌گوید: «ایشان بسیار شجاع بود و از مرگ نمی‌ترسید و به محض اینکه جنگ شروع می‌شد هیچ نقطه‌ای از جبهه نبود که برای اشان رفتن به آن غیرممکن باشد. اگر لشکری در محاصره قرار می‌گرفت ایشان خود را فواً به آنجا می‌رساند.» شجاعت میثمی منحصر در میدان نبرد و جهاد اصغر نبود. او براستی از کسانی بود که درباره ایشان صحیح است گفته شود: «اشجع الناس من غلب هواه»

6- تواضع و فروتنی
مدیریت شهید میثمی مدیریت انسانی بود. او با برقراری ارتباط معنوی و روحانی و تواضع مخاطبان خود را براحتی جذب می‌کرد و تحت تأثیر قرار می‌داد. البته تواضع او مصنوعی و به عنوان ابزار نبود بلکه او به دیگران و بویژه با رزمندگان، عشق و محبت می‌ورزید و محرم اسرار و همنشین رازهای خلوت و گوش شنوای درد دل دوستان و ارادتمندانش بود. حضورش کاملاً مشهود بود و با کرامت انسانی و شخصیت دادن به همه معاشرانش آنها را متأثر و مجذوب خود می‌گرداند.
سردار محسن رضایی در توصیف این شهید عزیز می فرماید: «مدیریت ایشان تواضع و محبت بود. ایشان معتقد بود با محبت هرکاری را می‌توان انجام داد. سخت‌ترین فرماندهان سپاه در مقابل محبت و تواضع ایشان تسلیم می‌شدند و کاملاً موفق بودند و هیچ‌کس به اندازه ایشان نتوانست این موفقیت را به دست آورد و افراد مسایل بسیار خصوصی خود را به ایشان می‌گفتند.
سفارش می‌فرمود که حتی حسنات و اعمال صالح نباید مانع تواضع شما گردد. هر زمانی که اشکتان جاری شد و حالی پیدا کردید بیشتر مواظب خودتان باشید و شرمنده خدا باشید که خداوند نعمت دیگری به شما داده است و هرچه خدا نعمت می دهد، ما باید بیشتر متواضع بشویم.
7- بی‌اعتنایی به دنیا
دنیا جذابیت دارد و تعلقاتش دامی است که اغلب افراد را به بند می‌کشد و آنها را اسیر خود می‌سازد. از شگفتی‌های شهید میثمی این بود که هرگز حاضر نبود عمر شریفش را صرف دنیا و امور دنیوی بکند. در عین حال که می‌کوشید امکانات و وسایل لازم را برای افراد خانواده و اطرافیان خود فراهم کند، هرگز وابستگی و گرایشی به دنیا نداشت و نسبت به متعلقات آن اظهار تمایل نمی‌کرد. وقتی می‌بیند یکی از دوستان و ارادتمندانش در زمان جنگ به ساختن خانه مشغول است متعجبانه به او خطاب می‌کند که آیا به فکر آن نیستی که برای خانه آخرتت آجری روی آجری بگذاری و آنگاه در حالی که خدایش را سپاس می‌گوید اظهار می‌دارد هرگز به فکر ساختن خانه‌ای نبوده و نیستم.
او دنیا را مزرعه و متجر آخرت و پایان ‌پذیر می دانسته و اعمال و کردارش ، مریدان دنیا را مورد انتقاد قرار می‌داد. او «من کان یرید حرت الاخره» را به نمایش گذاشته بود.
8- تجلی حکمت
شهید میثمی به لحاظ مبارزه مداوم و جهاد پیگیر قبل و بعد از انقلاب از زبان و عملش حکمت و دوراندیشی و تدبیر متجلی می‌شد. زبان و دست و چشم و گوش او نمایانگر حکمت و ژرف‌نگری بود که خدایش به او عطا فرموده بود که: «و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً»
برداشت‌هایش از کلام‌الله مجید، بدیع، و بسیار دلنشین بود. گویا او عمری طولانی را در خدمت قرآن و تفاسیر قرآنی سپری کرده بود. با هر فرد یا گروهی که دیداری داشت و زبان به موعظه می‌گشود، بهترین و زیباترین و در عین حال مستحکمترین بیان را ارائه می‌کرد. علما، بزرگان. روحانیون، فرماندهان و مسئولان جبهه و رزمندگان، همگی همنشینی و اشتیاق شنیدن سخنان او را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کردند. دوستانش در این باب نیز خاطرات فراوانی از او دارند.
9- ایجاد وحدت بین رزمندگان
در دوران دفاع مقدس، اتحاد و انسجام و وحدت بین رزمندگان بویژه بین سپاه و ارتش از جمله عوامل مؤثر پیروزی بود. از جمله فعالیت‌های مؤثر شهید بزرگوار، میثمی با الهام گرفتن از سخنان امام امت (رحمه‌الله علیه) توجه به این امر بود. بعد از شهادت آن بزرگوار، مأموریت یافتم اسناد و مدارک او را باز کنم تا اگر موضوعی به پیگیری نیاز داشت مغفول نماند. در بین دستنوشته‌های گرانبها و اسناد ارزشمند او یکی از مسائل بسیار قابل توجه، تلاشی بود که برای ایجاد وحدت بین فرماندهان سپاه و ارتش و بویژه وحدت قلبی و عملی بین فرمانده کل سپاه، سردار رضایی و فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، جناب صیاد شیرازی کرده بود.
آن بزرگوار همواره جنبه‌های مثبت و خوبیها را مدنظر داشت و به آنها دعوت، و سفارش می کرد که مشترکات و اصول اصلی را بگیرند و ا جازه ندهند جزئیات و اختلاف سلیقه‌ها وحدت قلوب و یکپارچگی را برهم بزند. شب عملیات را برای نیرو یا یگان خاص، یکی از موانع نزول امدادهای غیبی می‌دانست و می‌فرمود خدا می‌خواهد در پای هر عملیاتی نوشته شود: « Made In Allah»
01- عشق وعلاقه به اهل بیت (علیه السلام)
او به خوبی دریافته بود که حیات و پیوایی و حقیقت اسلام و محور همه معارف الهی واسطه‌های فیض الهی، ائمه معصومین (علیهم‌السلام)‌هستند و جز از طریق آنها تقرب خداوند حاصل نمی‌شود. از این رو با عشق وافر به ائمه متوسل می‌گردید و التجا و توسل او به آن بزرگواران بسیار زیبا و آموزنده بود. آری مراحل آفرینش و تکوّن او با ذکر اهل بیت و زیارت عاشورا قوام یافته، و در طول مدتی که در رحم ماد بود – طبق اظهارات مادر – زمزمه زیارت عاشورا از زبان مادرش جدا نشده بود. از ان رو در ایام عاشورا همواره اشک می‌ریخت. از خاطرات قبل از انقلابش چنین می‌گوید: «دو عاشورا در زندان بودم. سال او با منافقین بودم و در زندان سیاسی به دلیل برخورد روشنفکرانه و بد منافقین سرم را زیر پتو می‌کردم و تا صبح در عزای اباعبدالله اشک می‌ریختم».
در آرزوی سربازی امام زمان بود و می‌فرمود: «سعی و کوششمان بر این باش که امام زمان نام ما را جزو سربازانش بنویسد. به خدا زشت است که در این زمانی که جمهوری اسلامی برپاست، ما جزو سربازان امام زمان نباشیم. از خداوند بزرگ در تعقیب نمازها بخواهید که خدایا ما را از سربازان حضرت مهدی مقرر بفرما. این برادران این امکان‌پذیر نیست مگر اینکه در رکاب حضرت مهدی (عج) صادقانه خدمت کنیم و ریا و خودنمایی را کنار بگذاریم».
او شب شهادت حضرت امیر به دنیا آمد و شب شهادت حضرت زهرا هنگام عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا شروع شده بود به شهادت رسید. چهلمین روز شهادتش نیز با ولادت حضرت امیر (علیه‌السلام) مصادف بود.
11- توجه ویژه به رزمندگان اسلام و یگان‌های رزم
این شهید عزیز با الهام از مکتب اسلام و ضمن توجه به همه عوامل مؤثر درجنگ، اولویت را به نیروهای انسانی مؤمن و کارآمد می‌داد و لذا بسیاری از اوقات او، صرف کادرسازی و رفع مشکلات فرماندهان و مسئولان و پشتیبانان جبهه می‌گردید. او برای همه دوستان و ارادتمندانش، اعم از روحانی و سپاهی و ارتش و بسیجی پناهگاهی بود که در سختی‌ها و ناملایمات به او پناه می‌بردند و او با نفس مقدس و بیان شیوا و تدبیر حکیمانه اش با راهنمایی و هدایت آنان مانع سستی و تردیدشان می گردید. چه افرادی که بر اثر مشکلات کار می‌بریدند و چه بسا با حالت قهر، عزم ترک مسئولیت و جبهه را کردند و میثمی عزیز با یک ملاقات و یا حتی یک نامه و نوازش، آنها را با روحیه ای عالی به آغوش جبهه بازگرداند. نامه‌ها و ملاقات‌های خصوصی با فرماندهان و مسئولان جبهه و اهتمام فوق‌العاده‌اش به کادر جبهه، گاهی برای ما مبالغه‌آمیز بود ولی وقتی به عمق و علت این موضوع توجه می‌کردیم بار دیگر اعتراف می‌کردیم که این اقدام او هم نشأت گرفته از حکمت و ژرف‌نگری الهی او بود.
بارها به دوستانش سفارش می‌کرد که مشکلات نیروهای کادر – حتی مشکلات خانوادگی آنها – را بشناسید، نسبت به رفع آنها اقدام کنید. وقتی ما برای بازسازی یک تانک حاضر بودیم بودجه سنگینی را مصرف کنیم چرا نباید برای ارزشمندترین عامل پیشرفت‌ها و پیروزی‌ها (فرماندهان گردان ها و گروهان‌ها و رزمندگان) سرمایه‌گذاری کنیم؟
در بسیاری موارد با تعجب فراوان مشاهده می‌کردیم که او اسرار نهان و حالات درونی افراد و مسئولان را بدون اینکه کسی چیزی گفته باشد، در می‌یافت و جوابی مناسب ارائه می‌کرد. یکی از برادران مسئول در قرارگاه خاتم نقل می‌کند مدتی بود که احساس کرده‌ بودم حضورم در جبهه چندان ضروری نیست و بهتر است به دانشگاه برگردم و با گرفتن تخصص بتوانم خدمت بیشتری بکنم لکن از این اندیشه با کسی سخن نگفتم اما در یک بامداد وقتی شهید میثمی را دیدم او بدواً خطاب به من فرمود بعضی فکر می‌کنند بروند به دانشگاه اما اشتباه می‌کنند دانشگاه اینجاست.
21- تکیه بر محوریت ولایت فقیه
رمز رهایی از خطرات اعتقادی و فکری و نجات از خطوط انحرافی و مواضع متضاد از دیدگان شهید عزیز، تنها در پیروی و اطاعت بی چون و چرا از ولایت فقیه بود. از این رو ظاهر فریب‌های دنیا هرگز او را از خط اصیل ولایت و هدایت خارج نکرد، بکله در تشخیص و درک جریانات منحرف، تخصص و تبحر ویژه ای داشت و حقیقتاً مصداق آیه شریفه بود که:
والذین اتقوا اذا مسّهم طائف من الشیطان تذکروا فاذاهم مبصرون
این گفته آن عزیز است که: «ملاک دقیق عملی، که در عمل گروه‌ها و دسته‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند و باعث می‌شود که ما بخوبی بتوانیم آنها را بشناسیم، مسأله تقلید و پیروی از ولایت فقیه است. شما گروه‌ها و دسته‌ها را که می‌خواهید بشناسید، ببینید که کدام از ولی فقیه بهتر پیروی می‌کنند. آن چیزی که باعث می‌شود ما خط امامی‌ها را از دیگران بازشناسیم، تقلید از امام است نه تأیید امام. ما نباید دلخوش کنیم که گروه‌ها خودشان را با امام هماهنگ نشان می‌دهند، بلکه باید نگاه کنیم که آیا اینها از امام تقلید می‌کنند یا نه؟ شما فکر نکنید که آمریکا دست از سرما بر می‌دارد، آمریکا دشمن اعتقادات ماست، دشمن تقلید ماست.»
همچنین می‌فرمود«اگر ولایت فقیه نباشد، اسلام در طاقچه خانه های ما می‌ماند؛ همچنانکه بیش از هزار و سیصد سال ماند. مگر ما ظاهر اسلام نداشتیم، قرآن نداشتیم، نماز نمی‌خواندیم، روزه نمی‌گرفتیم،‌حج نمی‌رفتیم، اما چرا قوانین اسلام اجرا نمی‌شد؟ برای اینکه نمی‌گذاشتند ولایت فقیه سرکار باشد.»
او تنها راه ارتباط با خدا را ولایت می‌دانست و لذا فرمود: «رابطه ما و خدای تبارک و تعالی وجود مقدس امام زمان و ائمه هستند. هر چیزی که بر ما نازل می‌شود از کانال ائمه و رهبران حق نازل می‌شود و چیزی نازل نمی‌شود مگر اینکه از کانال امام زمان بگذرد و چیزی بر این جهت نازل نمی‌شود مگر از کانال رهبر انقلاب بگذرد. فکر نکنید که غیر از این راه، راه دیگری برای سعادت هست. تمام این حرف‌های رهبر انقلاب، رحمت های خداست. هدایت ما و خیرات ما همه چیز ما در گرو اطاعت از رهبر است. هرچه بیشتر مطیع باشیم معرفتمان بیشتر است.
31- ملجأ و محور روحانیت در جبهه
تا قبل از حضور شهید میثمی در قرارگاه خاتم، روحانیون حاضر در جبهه به رغم حضور مستمر و پرشکوه در جبهه‌های جنگ، فاقد انسجام و پشتیبان و محور هدایت کننده بودند. یکی از کارهای بسیار مؤثر و مثبت و موفقیت‌های چشمگیر شهید انسجام بخشیدن و محور قرار گرفتن طلاب و روحانیون بود. او با فروتنی و تواضع و توانایی نفوذ کلام و زندگی بسیار ساده و سرشار از زهدش موفق شده بود با کمترین مؤونه در تمام یگان‌های رزم و قرارگاه‌ها ،‌روحانیون رزمنده را مستقر کند و با ارتباط مستمر و مداوم، آنان را به وظایفشان اشنا سازد. جلسات هفتگی با روحانیت مسئول در جبه، تشکیل تیپ تبلیغی رزمی حضرت امام صادق (علیه‌السلام)، فعال کردن و انسجام بخشیدن به ستادهای اعزام روحانیون به جبهه و ... از جمله آثار و ثمرات عنایت این عزیز به روحانیت در دوران دفاع مقدس بود. بارها بر اثر فشار مشکلات و موانع. توان خود را از دست داده یا دوری از حوزه علمیه بر ایشان دردی کشنده بود و از آن شهید می‌خواستند اجازه ترک جبهه را هرچند موقتاً بدهد. او با بیانی بسیار ساده و استدلال طلبگی عرق شرمندگی را بر چهره‌ها می‌نشاند و با دلداری و توصیه به استقامت، آنان را با توانی افزونتر به محل مأمرویت برمی‌گرداند. دوستان عزیز روحانیم، اقدام بسیار به جا و فوق‌العاده مؤثر این شهید بزرگوار، پس از عملیات کربلای چهار را فراموش نکردند که چه زیبا با ترتیب جلساتی، روحانیت جبهه را نسبت به وظایف حساسشان در آن مقطع توجیه کردند و همین امر سبب شد که رزمندگان در یگان‌های رزم باقی بمانند و عملیات پیروزی آفرین کربلای پنج تحقق یافت.
41- عالم عامل
یکی از عوامل مؤثر در نفوذ بیان شهید، که بر عمق جانها می‌نشست، این بود که چه می‌گفت خود عامل بود و در یک کلمه به جرأت می‌توان ادعا کرد که کلمه‌ای بر زبانش جاری نشد که خود بدان معتقد و عامل نباشد و براستی او مصداق بیان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه بود که:
والله ما احتکم علی طاعه الا و اسبقکم الیها و لا انها کم عن معصیه الا و اتناهی قبلکم عنها
به خدا سوگند من شما را به هیچ طاعتی فرا نمی‌خوانیم مگر اینکه پیش از شما خودم به آن عمل می‌کنم و شما را از معصیتی نهی نمی‌کنم مگر اینکه خودم پیش شما از آن کناره‌گیری می‌نمایم.
51- ساده‌زیستی
شهید میثمی نماینده حضرت امام (رحمه‌الله علیه) در قرارگاه خاتم بود و می‌دانست برای فردی همانند او، اصل ساده زیستی، ضرورت است. براین اساس، ساده و بی‌پیرایه زندگی‌ می‌کرد و همانند محرومان و مستضعفان از عافیت‌طلبی، تجمل، لذت‌گرایی و تشریفات ظاهری مبرا بود. در عین حال که دارای عظمت و شوکت ویژ‌های بود و از محبوبیت اجتماعی ـ بویژه در بین رزمندگان – بهره‌مند بود و جلال و حشمت معنویش دلها را پر می‌کرد، اما در همه چیز، خوراک، پوشاک، مسکن ، وسیله نقلیه، معاشرت‌ها و برخوردها و حتی در کیف دستیش این اصل را رعایت می‌کرد. بر همین مبناست که او الگو و اسوه قرار گرفت و چه زیبا مصداق بیان شیوای مقام عظمای ولایت و مرجعیت، حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای ارواحنا فداه بود که: «نمی‌شود ما در زندگی مادی فرو رویم و بخواهیم که مردم به شکل یک اسوه به ما نگاه کنند. هنگامی مسئولان می‌توانند به محرومان خدمت کنند که خود درد آشنا بوده، طعم محرومیت را چشیده باشند.»
شهید میثمی همیشه، لباس تمیز و عادی می‌پوشید و لباسهایش را در چفیه می‌گذاشت و بدون زرق و برق از این سو به آن سو می‌رفت. در هر سنگری می‌نشست گره‌های چفیه را می‌گشود و از لابه‌لای لباس‌های آن، کتاب یا دفتری را برمی‌داشت و از چیزهای چشمگیر در آن هیچ خبری نبود. واقعاً بسیجی‌وار زندگی می‌کرد. دسته عینکش شکسته بود و دائماً آن را تعمیر می‌کرد و حتی برای بالاترین مقام مملکتی نامه دستنویس می‌فرستاد. هرگز ماشین‌سواری مخصوص و یا راننده ویژه‌ای را به خود اختصاص نداده بود بلکه مثل دیگر بسیجی‌ها با ماشین‌های متفرقه روانه سنگرها می‌شد. در قید و بند غذاهای چرب و لذیذ نبود. همیشه غذاهای ساده می‌خورد و از دنیا به مقدار ضرورت بهره‌برداری می‌کرد وخلاصه در قاموس شهید از واژه‌های خود را گرفتن با همتراز و هم مقام قدم برداشتن و اینگونه چیزها خبری نبود. او خود رمز موفقیت را دو چیز می‌دانست: پیوند با خدا و ساده‌زیستی. خاطرات از این بعد شهید میثمی نیز بسیار زیاد است که تنها به یکی از آنها اکتفا می‌کنم:
روزی خدمت ایشان رسیدم و گویا به ایشان اعتراض کردم چرا برای خود و خانواده شان منزل مناسبی تهیه نمی‌کنند و به یک اتاق اکتفا کرده‌اند. آن شهید بزرگوار منزلی را به من در کیان پارس نشان داد و فرمود خانواده من یک سال بدون کولر و بدون یخچال در این منزل زندگی می‌کردند و این مطلب برای ما که با هوای خوزستان آشنا بودیم کاملاً شگفت‌آور بود.
61- استقامت و پایداری
شهید عزیز هرگز در راهی که انتخاب کرده‌ بود، دچار تردید و دو دلی نگردید. از این رو،‌ حضور در جبهه را، حتی برای یک سفر 15 روزه حج خانه خدا ترک نکرد و علی‌رغم اصرار شهید بزرگوار، حجه‌الاسلام والمسلمین محلاتی سه سال متوالی بدون زیارت خانه خدا به دیدار خدای خود شتافت. خود او می‌فرمود:
«من هیچگاه تردید برای ماندن در جبهه پیدا نکردم و اگر هم زمانی تردید پیدا کردم، بین این بود که در کردستان بمانم یا اهواز».

او مظهر «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» بود. از این رو بیشتر عمر پربرکت خود را در راه مبارزه و جهاد سپری کرد. یک بار شکوه، و احساس خستگی نکرد، بلکه خود را مدیون انقلاب می‌دانست و همواره می‌گفت:
«من به دست همین انقلاب پیروز آزاد شده‌ام و چندسال به این انقلاب بدهکارم».
بر این اساس به دور از نام و شهرت و آوازه، هر نوع سختی، غربت، تنهایی و احیاناً بی‌مهریها را به جان و دل خرید. او در ادای تکلیف سر از پا نمی‌شناخت و با استقامت و پایداری، ماندن در جبهه را بر هر امر دیگری ترجیح می داد.
مشکلات و ناملایمات و موانعی که یکی از آنها برای متوقف کردن انسان، کافی بود اما شهید میثمی چه در دوران مبارزه و زندان و شکنجه و چه در دوران جنگ و دفاع مقدس با استقبال از همه آنها از تحمل رنج و زحمت در راه خدا لذت می‌برد و با اقتدا به ارباش اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) چنین می‌سرود که:
هوّن بی ما اصاب الی انه بعین‌الله
71- توجه به همه افراد در جبهه
در حالی که علی‌القاعده و به لحاظ مسئولیتی که به عهده داشت می‌بایست فقط با فرماندهان حشر و نشر داشته باشد، لکن هرگز وقت خود را محدود به فرماندهان عالیرتبه نمی‌کرد، بلکه از ارتباط و همنشینی با بسیجیان ، سربازان و پرسنل وظیفه و ساده‌ترین نیروهای جبهه غافل نبود. از این رو، نه تنها فرماندهان از او خاطرات فراوان دارند، بلکه از دژبانی و راننده‌ها گرفته تا دیگران از او خاطرات فراموش ناشدنی را ثبت کرده‌اند؛ چرا که او درد آشنایی بود که دوّارگونه به طبابت می‌پرداخت و در طبابتش بین افراد تفاوتی قایل نبود و هرکس او را ملجأ می‌گرفت، به او پناه می‌داد. درد دلها را از هرکس و در هر موقعیتی می‌شنید و در جهت رفع مشکلات، نهایت تلاش خود را به کار می‌بست؛ حتی به انتظار نمی‌نشست تا از ناحیه سپاه و یا مسئولان مربوط پولی را دریافت و در رفع مشکلات مالی رزمندگان اقدام کند، بلکه پول شخصی خود را صرف حل مشکلات دیگران می‌کرد. بی‌شک قدمهای مثبتی که در این راه برداشته قابل احصا، و توان دسترسی به آنها میسر نیست؛ چرا که او در این راستا نیز قصد قربت و جلب رضایت خداوندی برایش ملاک بود و غیر از افرادی که طرف حساب او بودند کسی دیگر را امکان اطلاع از کارگشاییهایش نیست.
81- توجه به جنبه های نظامی و فراگیری فنون نظامی
بر کسی مخفی نیست که نظامیگری و حفظ نظم و انضباط برای نیروهای مسلح از جمله رموز پیروزی در صحنه‌های گوناگون نبرد است و بی‌توجهی به این موضوع خسارات جبران‌ناپذیری را به دنبال دارد. شهید میثمی با درک این موضوع، بارها بر آن اصرار می ورزید و رزمندگان را بدان توصیه می‌کرد و در تحقق این امر از هیچ بی‌نظمی نمی‌گذشت. در این راستا خطاب به فرماندهان می‌فرمود:
«برادران عزیز من به شما یک توصیه می‌کنم؛ در نیروی مسلح همه به حرکات فرماندهی نگاه می‌کنند، اگر ذره‌های بی‌نظمی در مسئولین پیدا شود، اوج می‌گیرد و به همه رده‌ها سرایت می‌کند.»
همچنین می‌فرمود:
«اصلاً زشت است برای یک سپاهی که از نظر نظام جدید یک نظامی نمونه نباشد و امام زمان این را از یک پاسدار نمی‌پذیرد.»
او خود در مسائل نظامی و فنون جنگ‌، صاحبنظر و بسیار توانا بود و گاهی رهنمودهای او در آداب جنگ و مبارزه و پیشنهادها و راهگشاییهای او برای فرماندهان عزیز یگان ها بسیار شگفت‌آور و مفید بود.
91- فردسازی
هدایت و ارشاد افراد، وظیفه اولیه هر روحانی است ولی در انتخاب شیوه‌ها، اختلاف سلیقه وجود دارد. بیشتر افراد، سخنرانی در اجتماع را می‌گزینند و از این طریق به ادای تکلیف قیام می‌کنند و بدیهی است که این شیوه کار آسانی است و از عهده هر واعظی برمی‌آید. هنر این است که انسان درد افراد را بشناسد و به مقتضای آن به درمان آنها اقدام کند. این شیوه از عهده هرکسی بر نمی‌آید و لذا منتخبان معدودی دارد. شهید میثمی، درد آشنا و طبیبی دردشناس بود که پس از تشخیص دردها، توقف و امروز و فرداکردن را مجاز نمی‌دانست، بلکه در اولین فرصت ممکن به درمان دردها قیام می‌کرد. از جمله شیوه‌های وی، این بود که در اصلاح افراد به سراغ تک تک آنها می‌رفت و به درمان و معالجه آنها می‌پرداخت.
سردار رضایی در این زمینه می‌گوید:
«در بحث‌های عملیاتی در گوشه‌ای می‌نشست و گوش می‌کرد و اگر می‌دید برادری کمتر قانع می‌شود به دنبال او می‌رفت و با روحیه دادن او را قانع می‌کرد و ما بعدها می‌فهمیدیم کاری که ما نتوانستیم انجام دهیم، شهید میثمی انجام داده است.»
نامه ها و ملاقات‌های خصوصی او با مسئولان جبهه و جنگ، خاطرات شیرین و سازنده‌ای را از آن شهید بزرگوار در این زمینه به جا گذاشته است.
02- معلم اخلاق
شهید میثمی هم به فضائل اخلاقی آراسته، و از رذایل پیراسته بود و در عمل و با برخورد، دیگران را اصلاح می‌کرد و هم به بیان فضائل اقدام می‌کرد و هرکجا فرصت را مناسب می‌دید درس اخلاق می‌گفت. او معلم اخلاق بود، اما معلمی متخلق به اخلاق. مناسب است به پاره‌ای از توصیه‌های اخلاقیش اشاره کنیم:
«اگر کسی برخوردی ناپسند با ما داشت و بعد طلب بخشش کرد، چه راست بگوید چه دروغ، باید او را عفو کنیم. اگر انتظار داریم گناهانمان عفو شود، باید خودمان هم عفو کنیم.»
«قهر کردن با دیگران، یعنی قطع علاقه قلبی، حالت حقد و بدبینی نسبت به برادران مسلمان را در دل داشتن حرام است و بروز دادن آن حرام دوم.»
«... ما دو کار مهم داریم: یکی ظاهری و یکی باطنی؛ کار ظاهری این است که در همه مجامع و نمازها شرکت کنیم و کار باطنی این است که هر جا هستیم، صلح ایجاد کنیم و بغض را از بین ببریم. اگر قلبهایمان با هم مهربان باشد، خداوند رحمتش را نازل می‌کند».
شهید میثمی، یأس و نومیدی را ضربه مهلکی برای رزمنده در رویارویی با دشمن مهاجم می‌دانست و با آن بشدت مبارزه می‌کرد. عملیات کربلای چهار که به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافت و باعث یأس و ناامیدی فرماندهان و رزمندگان شد در یک سخنرانی برای آن چندین ارمغان و ثمره ذکر کرد، و از این طریق روح امید را در نیروها احیا کرد.
در پایان ضمن اعتراف به اینکه این شهید بزرگوار ویژگی‌ها و خصوصیات فراوان دیگری داشت مانند انس با قرآن، عبادت و ارتباط بسیار زیبا با خدا، درک سریع و دقیق وضعیت و عکس‌العمل مناسب، حسن معاشرت و مردم‌گرایی، عشق به آموختن، توجه به مسائل خانوادگی و فرزندان رزمندگان، نظم و ترتیب و ... که این جمع‌بندی را فرصت پرداختن به آنها نیست و تنها به این جمله اشاره می‌کنیم که او عاشق شیدای خدا بود و حجابهای ظلمانی و نورانی را کنار زده و لذا سال‌ها در طلب شهادت بود و هرگاه از جبهه بازمی‌گشت با افسوس از اینکه چرا به شهادت نرسیده است چنین زمزمه می‌کرد:
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست
تا اینکه در عملیات کربلای پنج، کاسه صبرش لبریز شد و از خدا خواست که به او جواز ورود به نهایی‌ترین منزلگه یعنی همنشینی با خدا را عنایت فرماید. فراموش نمی‌کنم در حالی که به اتفاق او برای شرکت در جلسه ای که رزمندگان لشکر ده سیدالشهدا به مناسبت شهادت سردار کلهر منعقد کرده بود می‌رفتیم و بنا بود این بزرگوار در آن جلسه سخنرانی کند در بین راه فرمود از بس در جلسات شهادت سرداران سپاه اسلام سخنرانی کرده ام از خودم بدم می‌آید و از خدا خواسته‌ام در این عملیات مرا هم بپذیرد و من مزدم را در این عملیات از خدا می‌گیرم. چند روزی نگذشت که این مزد و پاداش بزرگ را دریافت کرد و رزمندگان و فرماندهان عزیز را حقیقتاً داغدار کرد. اینجانب همواره درباره شخصیت این شهید بزرگوار در شگفت و تعجب بودم تا اینکه بعد از شهادت غریبانه و مظلومانه او بنا شد جنازه مطهرش در قم تشییع شود. در کنار جسم مطهر و جداً فوق‌العاده نورانیش مشاهده کردم که مرحوم مادرش خطاب به او فرمود: عبدالله، فرزند عزیزم تا در رحم من بودی زیارت عاشورایم ترک نشد و هرگز بدون وضو به تو شیر ندادم. خدا او و برادر شهید و مادر بزرگوارش را در جوار رحمت خود جای دهد. دکتر صدیقی

نثرگونه‌ای در رثای شهید میثمی از دکتر مهدی مسجدیان
سخن در رثای مردی به وسعت انقلاب به پاکی و صفای جبهه‌ها در قالب تنگ و حقیر کلمات، سخت مشکل است.
شما به کسی که برای خدا از هیچ چیز فروگذار نمی‌کند
کسی که جاده وجود خود را برای خدا صاف می‌کند
کسی که نفس خود را پاک و پاکیزیه می‌گرداند
کسی که به عهد خدا وفا می‌کند و عبادت شیطان نمی‌کند
کسی که راحت از همه چیز خود می‌گذرد
کسی که در راه خدا سختی‌ها را می‌پذیرد
کسی که برای خدا قیام می‌کند و مقاومت می‌کند
کسی که نه خوفی بر اوست و نه حزنی با او
کسی که دنیا را به سخره گرفته است
کسی که امانتدار گوهر انسانی است
کسی که نفس خود را با تقوا تزکیه می‌کند
و رستگار می‌شود
چه می‌گویید؟
میثمی، «عبدالله» بود.
میثمی، یک روح بلند، یک روح عمیق و یک روح بزرگ بود.
روحی نورانی، روحی روحانی
روحی که قالب‌پذیر نبود، روحی که جسم‌پذیر نبود، روحی که زندان‌پذیر نبود
روحی که زندان شاه را در خود زندان کرد؛ همچنان که جسم را در روح خود زندانی کرد.
میثمی زندان را نشکست، شکست داد.
از زمان زندان به عنوان بهترین ایام یاد کرد.
ایامی که تنوع دنیا را می‌توان به تاریکی زندان متارکه داد.
ایامی که نفس را می‌توان بهتر محاسبه کرد.
ایامی که می‌توان مقاومت عملی آموخت.
ایامی که زیبایی‌های روح را می‌توان در لذت مناجات چشید
ایامی که می‌توان امواج روح بسیط را با وزش طوفان
محبت به کرانه هستی زد
ایامی که نور آسما‌ن‌ها و زمین را در حقیقت مصباحی
در طریقت زجاجه مشکاه شریعت چون ستاره درخشان
فراسوی هدایت خویش دید و درک کرد و شهود کرد
و زندان به اذن الله بیت ذکر اسمش و تسبیح بامداد و شامگاهش قرار داد.
آیا نمی‌توان گفت مصداق رجال لاتلهیهم تجازه و لابیع عن ذکرالله
میثمی در زندان بوده است و چه پاداشی بهتر از
یرزق من یشاء بغیر حسبا
میثمی انقلاب را درک کرد، ظلم را دید و در کوره حوادث آبدیده شد. طلبه جوانی که اقیانوسی از تجربه را در کوله بار خویش حمل می‌کرد. رنج را و فقر را و نداشتن را لمس کرد و با نخواستن همه چیز را داشت و قناعت را توشه و زاد خود قرار داد.
میثمی در انقلاب و امام ذوب گردید. امام را دوست می‌داشت و شاگرد مخلص و واقعی او بود. نماینده تمام عیار او بود. او نیز همچون امام جذب داشت و جذبه جمال داشت و جلال پوشاننده عیوب بود و ظاهر کننده خوبها و خیرات زی‌طلبگی داشت، ساده می‌زیست صمیمی و دوست داشتنی بود الگو و اسوه بود وقایع را بررسی می‌کرد و حقایق را درک می‌کرد گویی برای همه‌ آنچه می‌بیند و می‌شنود، نقشه‌ای دارد تا به صلاح برساند میثمی «عبدالله» بود.
عمق و اصالت داشت، ریشه‌های دین باوری او اصل شجره طیبه‌اش را ثابت کرده بود و شاخ و برگ رفتار شیعی او فرغ شجره طیبه‌اش را تا آسمان ملکوت فرا برده بود.
طالبان حقیقت از ثمره شجره او حیات طیبه می‌یافتند.
اطمینان قلبی، آرامش روحی و معرفت الهی می‌گرفتند.
وجود او برکت بود و برکت داشت
فتبارک الله احسن الخالقین
چرا او در بین تمام انتخاب‌های ممکن، سپاه را برگزید.
سپاه یعنی لشکر آماده ظهور
سپاه یعنی انتظار ظهور
سپاه یعنی بی‌وقفه در حضور
سپاه یعنی حاضر به حضور
سپاه یعنی لبیک
اللهم لبیک
لبیک لاشریک لک لبیک
میثمی به لباس پیامبر احرام بست و به سپاه امام زمان، حج بیت‌الله رفت.
عاشقان را یافت، شیفتگان را پیدا کرد و در گردونه یار قرار گرفت.
خلع نعلین کرد، به وادی مقدس درآمد و به قبسی از آن آتش قدسی
به حالت صعق رسید.
میثمی «عبدالله» بود
زود جبهه را انتخاب کرد
مرکز نور را یافت و رها نکرد
همیشه در تلاش بود، همیشه در طواف بود
گویی شوق معشوق او را از خود بیگانه کرده بود.
یا نور شمع، وجود او را پروانه کرده بود.
یا می‌ الست او را سرمست کرده بود.
یا رنگ او صبغه احسن الهی یافته بود.
یا از وجه خود فانی و به وجه الهی باقی شده بود.
فکر می‌کنم لذت بلاء حسنه را چشیده بود.
و کادح الی رب بود و ملاقی رب شد.
در بیقراری قرار یافته بود.
در کار او که قرار می‌گرفتن طمأنینه می‌یافتی، سکونت و ایمان را می‌چشیدی
اما بیقرار نیز می‌شدی
بیقرار برای یافتن کمال
برای دیدن دوست
برای رجعت به سوی کمال مطلق
و حضور دائمی در برابر او
میثمی «عبدالله» بود.
یک نفس ایمان یافته مطمئن شد.
یک روح لطیف دارای صفای باطن، ساده، بسیط، صاف، شفاف و مخلص
او همه کس را خوب می‌پنداشت گویی همه بنده خدایند و از او برتر
کلمات دستوری به کار نمی‌برد تا منیت در او تقویت نشود
مخاطب وی اگر هشیار می‌بود منظورش را از لطیفه‌های عرفانی درک می‌کرد
حرف‌هایش چند منظوره بود و همه منظورهایش دریچه‌ای به معرفت الهی
انسان در کنار او احساس ایمان، اطمینان و امنیت داشت
همه چیز را از خدا و برای خدا و به سوی خدا می‌دید
احساس می‌کرد قلبش برای خدا می‌زند و برای خودش چانه نمی‌زند.
درست یادم هست روزی که در حوالی سال‌های 63 توفیق حضور در محضرش یافتم در هوای گرم تابستانی خوزستان یکی دو بار شربت آوردند. او در بین سخنان خود لطیفه‌ای را از شیخ عاملی بیان کرد:
«... شیخ،‌شبانگاهی به قصد نماز شب دلو در چاه انداخت تا آب کشیده وضو سازد. به جای آب، دلوپر از طلا و جواهر بالا آمد، برگرداند و فرمود خدایا شیخ از تو آب طلب نمود ... .»
در آن جلسه هدف از بیان لطیفه درک. و برای ایشان آب آورده شد.
اما منظور از بیان لطیفه، علاوه بر دستور مستقیم ندادن برای آوردن آب، توجه به معرفت و ترجیح لذایذ معنوی بر لذت‌های مادی، معرفی یک عارف روحانی و عالم ربانی و تمثیلی بر شکر نعمت.
شکر نعمت شربت و آورندگان شربت و ادای جمله مجهول درخواست آب در قالب «شیخ آب می‌خواهد» بود. این لطیفه روحانی رزقی بود که خداوند توسط این عزیز در جان ما نشاند که هرگز فراموش نکنیم.
آری میثمی «عبدالله» بود
بنده ای که از هیچ‌چیز برای مولایش فروگذار نمی‌کرد.
همه‌چیز خود را وقف کرده بود. روح، جسم، خانواده، مال و اموال، شخصیت و آبرو و ...
از هیچ ملامتی در راه مولایش نمی‌ترسید
هیچ خوفی بر او راه نداشت و هیچ حزنی با او نبود.
گویی فرشته های عرش الهی بر او نازل می‌شوند و بشارت بهشت موعود می‌دهند.
الذین قالوا ربنا الله ثم استقامو تتنزل علیهم الملائکه الاّ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون او بنده‌ای بود که راه استقامت گزیده بود
صبر در چشمان او لبریز بود
در رفتار او موج می‌زد
با مشکلات چنان راحت بود که گویی مشکلی نبوده و نیست
دریای پرتلاطم سختی و ابتلا برای ساحل آرام و مطمئن او جز نیکویی نبود
او همه سختی‌ها را بلاء حسن می‌دید
در کوره حوادث زمان آبدیده شده بود
و حوادث و وقایع زمانه بر او مؤثر نمی‌افتاد.
درست یادم هست روزی که با یکی از دوستان در قرارگاه خاتم به دیدار او رفتیم. از حجره بسیار ساده و صمیمی خود، که بیشترین آذینش پرده سفیدی بود که در پشت آن همه داراییها و اسناد و پولهای در اختیار وی، نهاده شده بود و بیشتری لوازم اداریش که میز مطالعه کوچکی بود برخاست و با ما برای قدم زدن بیرون آمد. پس از صحبت مختصری ما به او گفتیم:
آقا وضع برخی از برادران زیاد خوب نیست. آنها به خانواده خود نرسیده‌اند. جنگ طولانی شده است. گاهی برخی از آنها ماه‌ها به خانه نمی‌روند. فرزندان و خانواده آنها دچار مشکل هستند و دائماً درنگرانی به سر می‌برند.
آنها اصولاً خانه و کاشانه ای ندارند یا نزد خانواده پدرشان یا پدر عیالشان زندگی می‌کنند و یا اجاره‌نشین هستند. اجاره‌نشینی که قدرت تأمین اجاره اش را ندارد. آقا اینها که پشت جبهه نمی کنند پشت به دنیا کرده اند و خانواده خود را فراموش کرده‌اند و نهایتاً با لحن بسیار مضطربی گفتم:
آقا وضع خانه اینان خراب است.
آقای میثمی همه را گوش کرد در حالی که با طمأنینه در کنار ما قدم می‌زد تنها گفت:
«کسانی که خانه‌شان در دنیا خراب است خانه آخرتشان آباد است».
سکوت شد و دیواره اضطراب و نگرانی ما فرو شکست.
فضای صحبت‌ها عوض شد، پنجر‌ه‌ای از دنیا به آخرت باز شد.
هیچ حرفی برای گفتن نماند.
طوفان رنج و بلا ایستاد و احساس امکان تزلزل به یک احساس عمیق توکل و چسبندگی معکوس دنیا و آخرت تبدیل شد.
او ما را مثل خود راحت و آسوده ساخت.
میثمی گنجینه اسرار جبهه بود
هرکس مشکلی داشت با او در میان می‌گذاشت
او تمام سرنخ‌ها را می‌شناخت؛ تمام خط و ربط‌ها را می‌شناخت؛ بر همه چیز واقف و مسلط بود و او در تمام جبهه و در عمق رزمندگان و برادران جبهه می‌زیست. گویی همه اطلاعات به درستی به او می‌رسد؛ همه چیز را می‌دانست ولی هرکس با او مشکلات را در میان می‌گذاشت بخوبی گوش می‌داد تا فرد مقابل احساس سبکی کند ولی هنگام نتیجه‌گیری یکدفعه فضا را می‌شکست و به جایی که خودش می‌خواست و خدا می‌خواست می‌برد.
او در این کار مهارت عجیبی داشت.
روزی یکی از دوستان از فرمانده خود بسیار گلایه داشت؛ مسایل را بدون کم و کاست برای وی تعریف کرد. او همه را می‌دانست و تأیید کرد، اما در پایان گفت اگر او فرمانده من در جنگ باشد فرمان او را اطاعت می‌کنم ولی مسائل او را به مافوق گزارش می‌دهم تا صیانت سپاه و فرماندهی حفظ شود. آن برادر ابتدا تعجب کرد و گفت با تمام این مسائل و آقای میثمی تأیید کرد و به او اطمینان داد که راهی که او به تو می‌گوید و اطلاعت می‌کنی به بهشت می‌رسی و دوستمان رفت تا به بهشت برسد نه به جهنم اختلاف.
میثمی مقوم جبهه بود؛ فرماندهان را دوست می‌داشت و اطاعت از آنها را واجب می‌دانست. میثمی از اینکه کسی او را نشناسد ابایی نداشت و تازه بیشتر دوست می‌داشت.
میثمی از اینکه کسی او را بشناسد و به اندازه لازم احترام نکند و یا به او محل نگذارد ناراحت نمی‌شد؛ احساس کوچکی نمی‌کرد؛ کینه‌ای به دل نمی‌گرفت و براحتی گذشت می‌کرد؛ آدم احساس می‌کرد محل دیگری دارد که در آنجا احترام دارد؛ کرامت دارد و در آنجا زیست می‌کند. آنجا حیات طیبه دارد. آن حیاتی که باری تعالی به هر کس عمل صاح کند و مؤمن باشد می‌دهد. میثمی مومن بود و عمل صالح داشت و زنده شده بود به زندگانی طیب من عمل صالحا من ذکر او انثی فلنحیینه حیوه طیبه
میثمی «عبدالله» بود
یک روح پرخروش، پرجنب و جوش، سیال و با تحرک همه جا می‌رفت. همه جا حضور داشت از پشت خط تا خط مقدم. وقتی ایام عملیات فرا می‌رسید بی‌قرار بود. خود را در جبهه‌ها توزیع می‌کرد، همه بندها و قیدها را می‌شکست و بسیجی می‌شد.
یک چفیه
چند لباس اضافی
عبا و عمامه
با هیچ چیز دیگر و با هیچ کس دیگر
اول جاده‌ای که به خط مقدم می‌رسید به تنهایی می‌ایستاد و با هر ماشینی که او را سوار می‌کرد، سوار می شد و راه بهشت را می‌پیمود.
به سنگرها. به قرارگاه‌ها، به شکرها ، به گردانها و حتی دسته‌ها سرکشی می‌کرد و با آنها زندگی می‌کرد. وقتی از سنگر می رفت گویی یک ماشین یا وسیله نقلیه ضد گلوله انتظار آن را می‌کشد در حالی که بیرون از سنگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس نبود. جاده بود و ترکش و گلوله و میثمی به تنهایی اول جاده‌ای که به خط می رسید و به بهشت منتهی می‌شد و به تنهایی می‌ایستاد تا با وسیله دیگری برود.
او هرجا می رسید گویی برای همیشه می‌خواهد بماند و وقتی می‌رفت گویی برای همیشه می‌رود که شهید شود. نمازش را کامل می‌خواند گویی همه جای جبهه را وطن خودساخته است.
اما در وطنش بی‌قرار بود ولی با خدای خود قرار داشت.
او سکینه را با کسونت عوض کرده بود
او بی‌قراری را با قرار جمع کرده بود
او تلاش را با اطمینان جمع زده بود
دریا را با ساحل جمع کرده بود
نمی‌دانم چطور حرکت و ثبات را جمع زده بود
چطور تضاد را حل کرده بود
او تنها یک راه داشت و این بود که
بتواند وحدت و کثرت را با هم جمع کند
او وحدت نفس در عین کثرت شده بود
و در کثرت به وحدت رسیده بود
و وجد تشکیکی پیدا کرده بود
وجود رتبه‌ای و پیوسته
از خدا و به سوی خدا
او خدا را به خود اضافه نکرده بود
خود را با خدا جمع نکرده بود
اضافه ربطی نبود
او خد را عبد خدا کرده بود
خود را نفی کرده بود
و به وجه او باقی شده بود
هرسوی روی او وجه خدا بود
اینما تولوا فثم وجه‌الله
درست یادم هست در بحبوحه عملیات کربلای 5 در شدیدترین ا 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 195
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي رضائيان

 

در سال 1336 ه ش درخانواده‌اي مذهبي در فيروزآباد در استان تهران به دنيا آمد و پس از مدتي همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزيمت و در آنجا سکني گزيد.
او به دليل مشکلات اقتصادي روزها کار مي کرد و شبها به تحصيل مي پرداخت و اين روال را تا پايان دوره ابتدايي ادامه داد. پس از تحصيل دوران ابتدايي، پدرش براي پرورش روحيه مذهبي، او را به محضر يکي از علماي اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهي شاداب نمايد. وي از کودکي علاقه مند به فراگيري قرآن بود و صوت و لحني دلنشين داشت.
آشنايي ايشان با معارف غني اسلامي تنها به انس با قرآن محدود نمي شد، بلکه بوستان روحش با عطر گلواژه هاي تالي قرآن کريم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زيادي از نهج البلاغه را حفظ بود.
اين شهيد عاليقدر از فقر و تنگدستي مردم در رنج بود و درآمد اندک خود را که از راه بنايي به دست مي آورد در جهت بهبود معيشت افرادي که با آنان سر و کار داشت صرف مي کرد.
او طي مسافرتي به «تهران»، در منزل شهيد آيت الله «سعيدي» به کار ساختمان سازي مشغول شد و در همين ايام، شديداً تحت تاثير آن شهيد گرانقدر قرار گرفت. ايشان در اين مورد مي گويد:
ارتباط با شهيد سعيدي، شعله هاي خشم درون مرا عليه رژيم پهلوي برافروخت، به گونه اي که شجاعانه به افشاگري جنايتها و خيانتهاي دستگاه طاغوت مي پرداختم.
براين اساس شهيد رضائيان مبارزه دامنه داري عليه رژيم پهلوي شروع کرد و در دوره سربازي، بارها تحت تعقيب قرار گرفت. او که از تسلط بيگانگان بر مقدرات کشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگريها و رهنمودهاي حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختيهايي را که به خاطر تصوير لايحه کاپيتولاسيون دامن گير ملت اسلامي ايران شده بود به ديگران گوشزد مي کرد.
شهيد رضائيان در پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) نقش به سزايي داشت و براي آنکه شناسايي نشود، منزل مسکوني خود را دائماً تغيير مي داد.
او با تشکيل جلسات مذهبي و در اختيار قرار دادن کتب اسلامي و انقلابي، جوانان مستعد و مذهبي را با معارف الهي آشنا مي کرد. ايشان با همکاري شهيد محمد منتظري دامنه فعاليتهاي انقلابي خود را عليه رژيم طاغوت به کشورهاي همسايه کشاند و بدين گونه نقش مهم و موثري در جهت افشاي چهره کريه رژيم پهلوي، در خارج از مرزها داشت.
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد «رضائيان» به همراه عده اي از برادران حزب الله، مبادرت به تشکيل کميته دفاع شهري «اصفهان» کرد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به جمع پاسداران اين نهاد مقدس پيوست. او از موسسين سپاه در شهرستانهاي «داران»، «فريدن»، «خوانسار» و «مبارکه» بود.
در اوايل سال 1359 با تعدادي از برادران سپاه به «کردستان» مامور شد و با رشادتهاي خود در آزادسازي شهر «سنندج »نقش مهمي را ايفا کرد. در يکي از درگيريها بر اثر اصابت گلوله از ناحيه سر و گلو، بشدت مجروح گرديد و مدتها در بيمارستان حالت اغماء داشت.
در سال 1360 (قبل از عمليات «فرمانده کل قوا، خميني روح خدا») به جبهه دارخوين اعزام شد، که بر اثر جراحت شديد، به پشت جبهه منتقل گرديد.
پس از بهبهودي نسبي به سمت مسئول معاونت عمليات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گرديد و تا دي ماه 1361 در همين مسئوليت باقي ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحيم صفوي به تهران آمد و در ستاد مرکزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان يکي از معاونتهاي طرح و عمليات مشغول به کار شد. سپس مامور راه اندازي قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گرديد.
شهيد رضائيان فعاليت خود را از يک رزمنده عادي در روزهاي اول جنگ کردستان شروع کرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهي را با موفقيت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهي قرارگاه عملياتي حمزه سيدالشهداء(ع) منصوب گرديد.
هنگامي که ايشان به مريوان آمد، تعداد ي از يگانها از جمله لشکر 14 امام حسين(ع) و لشکر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اينکه قرار بود تحت فرماندهي او عمليات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضايت مي کردند.
در زمان کوتاهي ارکان ستادي اين قرارگاه به همت ايشان شکل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازي عمليات فعال شدند.
شهيد رضائيان انسان دقيق و منظمي بود و همواره سعي مي کرد سنجيده عمل کند، قبل از هر تصميمي با بسيج عناصر اطلاعاتي، آخرين وضعيت دشمن را از جنبه هاي مختلف به دست مي آورد و بر اساس استعداد، تجهيزات و توان رزمي دشمن، به کمک طرح و عمليات و نظرخواهي از فرماندهان، چگونگي انجام عمليات و مراحل آن را طراحي مي کرد.
از اين به بعد همه توجه ايشان روي کيفيت سازماندهي نيروها و آرايش و مانور يگانها براساس نوع ماموريتشان بود.
از ظرافتهايي که ايشان در عمليات داشتند، بررسي و کنترل طرح مانور گردانهاي عمل کننده يگانها بود. اين فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عمليات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسيدگي به نيروها توجيه و براي افزايش روحيه معنوي آنان سفارش زيادي مي کرد.
تلاش همه جانبه وي در عمليات حماسه آفرين والفجر 4، در موفقيت رزمندگان اسلام بسيار موثر بود و مي توان گفت بخش مهمي از پيروزي حاصله در دشت شيلر مديون زحمات شبانه روزي اين شهيد عزيز بود.
از مصاديق عملي و الگوي يک فرمانده سپاه اسلام بود. هر کس حتي براي مدت کوتاهي با ايشان و تحت فرماندهي اش انجام وظيفه مي کرد، با تمام وجود آن را احساس مي نمود. توانمندي و شخصيت والاي شهيد رضائيان در حدي بود که نقل مي کنند در روزهايي از عمليات والفجر 4 درحالي که در منطقه عملياتي مورد بازديد سردار فرماندهي محترم کل سپاه قرار مي گرفت، ايشان خطاب به برادران حاضر اظهار مي دارند:
ما بايد فرماندهي جنگ را به دست افرادي چون ايشان (شهيد رضائيان) بسپاريم.
جلسه اي با حضور ايشان نبود که بر پا شود و ذکر قرآن و حديث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتي اگر وقت هم ضيق بود، اين امر صورت مي گرفت.
در ظواهر فردي، آن گونه بود که اگر ناآشنا و تازه واردي به جمع آنها مي پيوست ايشان را با رزمنده عادي تميز نمي داد. او فردي منظم، دقيق و سخت کوش بود و در قبول و انجام کارهاي سخت از ديگران سبقت مي گرفت.
عموماً سعي مي کرد با نيروها بر سر يک سفره غذا بخورد. فردي رئوف، مهربان و رقيق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمي رفتند، نمي خوابيد. پس از اطمينان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سرکشي مي کرد و چنانچه رزمنده اي بدون روانداز خوابيده بود، روي او را مي پوشاند.
شهيد رضائيان در بعد عبادي مقيد، اهل تهجد و راز و نياز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترک نمي کرد. فردي خود ساخته و مهذب بود و شديداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات کوشا و در پرهيز از محرمات و ارتکاب گناه، حتي صغيره، دقت نظر داشت. در کارها از مشورت ديگران استفاده مي کرد و روحيه انتقادپذيري بالايي داشت.
شهيد رضائيان در کنار فعاليتهايش، غافل از تحصيل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآني و نهج البلاغه علاقه زيادي داشت.
يکي از فرماندهان مي گويد:
قبل از عمليات فرمانده کل قوا، خميني روح خدا همه ما را جمع کرد و فرمايشات مولا اميرالمومنين حضرت علي(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برايمان قرائت و ترجمه نمود.
ايشان آشنايي بسياري با احاديث و روايات داشت و ده جزء قرآن مجيد را حفظ بود.
فرزندان خود را در انجام فرايض و يادگيري علوم قرآني با زباني شيرين توام با بيان احاديث و اهداي جايزه، تشويق و ترغيب مي کرد. او با پدر و مادر خود رفتاري متواضعانه داشت.
شهيد رضائيان در حفظ بيت المال دقت و توجه خاصي داشت. با اينکه ماشين سپاه در اختيارش بود اما در کارها از موتورسيلکت شخصي استفاده مي کرد.

قبل از مرحله سوم عمليات والفجر 4، (آبانماه 1362) هنگامي که براي شناسايي و بررسي منطقه عملياتي به همراه چهار تن از فرماندهان و مسئولين قرارگاه به دامنه هاي جنوبي «ارتفاعات لري» رفته بودند، در حين صعود به قله ارتفاع لري به علت عدم پاکسازي کامل منطقه،‌روي مين رفته و بشدت مجروح شد.
مسئول وقت اطلاعات قرارگاه چنين نقل مي کند:
وقتي بالاي سر او رفتم، به علت ترکش زيادي که به بدنش خورده بود، جانسوزانه ناله مي کرد. با ديدن چنين حاتي ياد خاطرات زندان او افتادم که براي ما تعريف مي کرد. او مي گفت:
هنگاميکه مامورين ساواک يکي از مبارزان مسلمان را با بخاري برقي شکنجه مي دادند آيه «يانار کوني برداً و سلاماً ...» را قرائت مي کرد.
اين خاطره را به يادش آوردم. ايشان آرام شد تا اينکه او را به سختي به پشت جبهه منتقل کردند. در بيمارستان بود که به آرزوي ديرينه خود رسيد و به لقاء معبود و معشوقش نايل گشت درياي متلاطم روحش به کرانه وصال، آرامش گرفت .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان و مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 180
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عباس کريمي

 

در سال 1336 ه.ش در قهرود يکي لز شهرهاي  شهرستان كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود.
در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.
تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت.
شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد.
اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.
بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت.
در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد.
با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت.
انس ويژه‌اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود.
رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و سعايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد.
در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه‌اند و ...»
ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد:
از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم.
حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود.
اخلاق فرماندهي
با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق.
در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.
شيوه هاي فراوان در سپاه در سيره فرماندهان شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت.
در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود.
با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.
سرانجام اين شهيد سعيد در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالي كه آخرين دستور ابلاغي از جانب قرارگاه را در عمليات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا مي كرد (و لبخندي متين بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسليم نمود.
به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهداي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندشان را به خاطر آورده و در رثاي آن سردار رشيدن اسلام اشك تاثر جاري كردند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 293
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد مهرداد(محسن)صفوي

 

سال 1333 ه.ش در یکی از روستاهای اطراف «اصفهان» در خانواده ای متدین و اصیل دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته راه و ساختماان به پایان رسانید.
با توجه به وضعیت رژیم و مفاسدی که شاه علیه اسلام و طرفداران حضرت امام خمینی انجام می داد و به خصوص با وجود جو شدید واختناق و سرکوبی که ساواک از اوایل سال 1350 در تمام شهرها برای مبارزه با حرکتهای سیاسی (بویژه حرکتهایی که ریشه مذهبی داشت و با رهبری حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفته بود) به راه انداخته بود، سید محسن بدون وابستگی به گروهی خاص با انگیزه و بینش اسلامی در صراط مستقیم و تبعیت از ولایت فقیه حرکتهای سیاسی خود را در روستاهای اصفهان و شهرهای اطراف شروع کرد و به سرعت دامنه فعالیت خود را گسترش داد.
با شهید مظلوم بهشتی ارتباط نزدیک داشت و به دلیل برخورداری از روحیه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حرکتهای مخفی پیش از انقلاب فعالانه عمل می کرد. در درگیریها و عملیات نظامی اوایل سال 1356، مسئولیت تهیه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در این جهت، سفرهایی به مراکز وشهر های استانهای همدان، کردستان و چند استان دیگر داشت.
بلندی همت به همراه پشتکار و تلاش همه جانبه در هر کار، آمادگی برای پذیرش و انجام ماموریت، خلاقیت و ابتکار در امور، صبر و استقامت، توکل به خدا و اعتماد به نفس و بسیاری از خصال اررزشمند دیگر باعث برخورداری او از صبغه‌ای الهی و آراستن عمر پرثمرش به حیاتی طیبه شده بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی طی حکمی مامور تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر این، کمیته شهرستان سمیرم را نیز راه اندازی کرد. با توجه به حضور خوانین و مساله سازی آنها در منطقه، با همکاری روحانیت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهی کرد و سپاه را در این دو شهر تشکیل داد و تا مدتها فرماندهی سپاه شهرهای یاد شده را به عهده داشت.
مدتی بعد به عنوان مسئول مهندسی وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد. کسانی که از نزدیک با او آشنا هستند تلاش پیگیر و شبانه روزی او را در امر احداث اردوگاههای قدس و سایر کارهای مهندسی استان فراموش نکرده اند. در این زمان ارتباط ایشان با جنگ بیشتر شد. او سعی می کرد در پشتیبانی تخصصی رزمی یگانهای استان از هیچ تلاشی فروگذار نکند و در مواقع عملیات نیز عموماً در جبهه حضور می یافت.
بعد از مدتی با توجه به لزوم شرکت گسترده تر دولت در جنگ، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعالتر از جنگ، طبق مصوبه ای وزارت سپاه را مامور تاسیس قرارگاهی بنام صراط الستقیم کرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیر وقت سپاه (سردار سرتیپ پاسدار حاج محسن رفیق دوست)، به شهید صفوی محول گردید.
قرارگاه صراط المستقیم زیر نظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا(ص) تمام پروژه های مهندسی وزارتخانه های مختلف را زیر پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژه های فوق نیز نظارت فنی می کرد؛ (نظیر نظارت بر تاسیس بیمارستانهای فاطمه الزهرا(س) در منطقه چویبده، بیمارستان امام علی(ع) آبادان، بیمارستان امام حسین(ع) و چندین بیمارستان دیگر و نیز نظارت بر حسن اجرای جاده های مهم مواصلاتی مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوری اسلامی و ... که در سرنوشت جنگ تاثیر به سزایی داشتند). با توجه به دو هویتی بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتیبانی و نظارت بر پروژه های وزارتخانه های شرکت کننده در جنگ، نسبت به اجرای پروژه های مهم و مورد نیاز جبهه نیز با همکاری دو تیپ مهندسی رزمی کوثر و ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام می کرد. احداث جاده ها و پلهای متعدد خاکی در هورها و جزایر خیبر شمالی مانند جاده های شهید همت، شهید جولایی، قمر بنی هاشم(ع) (در منتهی الیه جزیره جنوبی) و احداث سد خاکی بسیار مهم و استراتژیک فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبیده بر روی رودخانه بهمن شیر نزدیک دهانه خلیج فارس و نیز سایتهای متعدد موشکی و طراحی و تولید سنگرهای اجتماعی – که بعدها از شهادت ایشان به سنگر شهید صفوی معروف شد – و همچنین احداث کانالهای متعدد دفاعی و مقرهای پشتیبانی و تامین شن و ماسه مورد نیاز کلیه پروژه های جنگ، از اهم فعالیتها و تلاشهای شبانه روزی مجموعه برادرانی است که با مدیریت این شهید بزرگوار باعث پیروزیهای تعیین کننده ای در صحنه های دفاع مقدس گردیدند.
این شهید بزرگوار به واسطه علاقه ویژه ای که به روحانیت، خصوصاً حضرت امام خمینی(ره) داشت، زندگی و خلق و خوی طلبگی را انتخاب کرد و یادگیری درسهای حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحمیلی، به دلیل اینکه حضور در مدرسه انسان سازی (دفاع مقدس) برایش از اولویت خاصی برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوی منصرف شد.
شهید صفوی برای انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت ویژه ای قایل بود، انس عجیبی با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق می ورزید.
برادرایشان می گوید: قبل از عملیات کربلای 5 به منزل ایشان رفته بودیم، داستانی از زندگی حضرت فاطمه الزهرا(س) برایش تعریف کردم، ایشان به شدت گریست.
آخرین باری که با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود، در زیارت حضرت امام رضا(ع) خیلی منقلب بود و همیشه حالت توسل به حضرت داشت.
یکی از مسئولان جنگ تعریف می کرد که ایشان در عملیات کربلای 5 سنگرهای برادران تویخانه را نپسندیده بود. با یک ناراحتی و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جدیدی برای توپچی ها ریخت و آن طرح را برای مرحله تولید فرستاد.
شهید صفوی واقعاً انسان خستگی ناپذیری بود؛ با اطمینان می توان گفت که روزی 18 الی 20 ساعت کار می کرد. بسیاری از اوقات خواب وی در طول مسیر و در جاده ها روی صندلی ماشین بود و میزان استراحت او، به حد فاصل دو کار در بین راه بستگی داشت.
از خصوصیت دیگر ایشان صبر و خویشتن داری در جنگ بود و با وجود فشارهای کار مهندسی جنگ و مسئولیت سنگینی که بر دوش ایشان بود، یک بار دیده نشد که عصبانی شود و به کسی تندی کند. عموماً‌ چهرة بشاش و صمیمی و اخلاقی خوش داشت.
غیر از کار سخت و طاقت فرسای مهندسی، به کار فرد فرد بچه ها رسیدگی می کرد و سعی داشت مسائل پرسنل خود را حل کند و به مشکلات برادران در حد مقدورات رسیدگی نماید. از طرفی به دلیل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشکلات کاری زیاد، به ندرت موفق به دیدن خانواده خود می شد.
به بسیجی ها بشدت عشق می ورزید و آنها را خیلی قبول داشت و می گفت: ما باید جان خود را فدای بسیجی ها کنیم.
آخرین باری که برای دیدن خانواده رفته بود، صحنه بسیار عجیبی اتفاق افتاد. هنگام خداحافظی، پسر کوچک این شهید بزرگوار به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس که می رود و شهید می شود و ما دیگر بابا را نمی بینیم. دختر کوچکش جلو ایشان را گرفته بود و با حالت گریه می گفت: بابا یک روز دیگر پیش ما بمان تا اقلاً تو را سیر ببینیم. ما تو را هیچ وقت سیر ندیدیم.
سردار رحیم صفوی فرماندهی (سابق)کل سپاه در مورد برادر شهیدشان سید محسن می گویند:
"خدا را شکر که ایشان توانست سرباز خوبی برای اسلام، امام و رزمندگان بسیجی ما باشد و بحمدالله ایشان در وفاداری به امام و فداکاری در راه اسلام امتحانش را به خوبی پس داد. ایشان پنجمین شهید خانواده ماست و ما مفتخریم که همه اینها را از ایمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه می گیرد.
تازه تحصیلات دبیرستان را تمام کرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال می کرد. نه اینکه به چیز دیگری علاقه نداشت. بلکه شالوده فکری اش در یک تشکیلات قوی ریخته شده بود. همیشه علاقمند حرکت های وسیع وبلند بود. فکرهای مختلفی را در آن واحد به اجرا می گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش که از کودکی به جا مانده بود برای هم سن و سال هایش حیرت انگیز بود. وقتی هوش و توان ذاتی و خدادادی اش را می نگریستند، سر تسلیم فرود می آورد ند؛ همه دوست داشتند
مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار می دادند.
تصویر بلند ذ هن های با استعداد و فعال شده بود. در این دوستی را لمس کرده بود، و دلگرم از این موهبت الهی عمل می کرد. تازه از هنرستان فنی اصفهان فارغ التحصیل شده بود. آرزوهای مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران کودکی و رشدش، خونگرم و صمیمی به آینده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انسانی ساخته بود، که عینیت حق را می شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها می گفتند، اگر روزی او نبود، د ر به د ر پی جویی اش بودند، تا او را در محاصره حلیه تمنای شان بگیرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحی تازه نمایند.
آقا محسن، الگو ی مجسم مذهب بود. اول هر کار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجی انسان ها؛ البته از د وران کودکی به نماز مقید بود؛ از کودکی روزه را تمرین کرده بود و این امر مقدس داشت.
رفتار مذهبی اش، تصویر های ذهنی را مرتب می کرد.
بویژه، وقت شناسی و تلاوت قرآن در وقت های معین. اگر عاشق می شد، عاشقی واقعی بود. اگر دل در گروه کاری می داد. سر دادن برایش آسان بود. بارها در لبخندش این معنا را فهمیده بودم و او می دانست که می دانم.
اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پدید می آورد، دوم راه عاشق شدن را می آموخت، بارها به این احساس رسیده بود.
اولین دستی که در عزای سالار شهیدان حسین بن علی (ع) بر سینه زده می شد دست او بود و اولین پایی که به حرکت در می آمد پای او، چشم گریانش در عزای شهیدان کربلا؛ شاهدی بر شهادت خواهی او بود. او این تصویر آینده (شهادت طلبی) را در خود ساخته بودتا سالها بعد در تاریخ 18/11/13 به آن برسد.
او را آینه مجسم و واقعی خود قرار داده بودم. وقتی به خلوتش سر می کشیدی، شاگرد استاد بزرگی بود. شاگردی که رساله حضرت امام خمینی چراغ راهش بود و با الهام از کتاب قائل اعظم اندیشه اش را روشن می کرد. جدالی که بر علیه هیات حاکمه زمان شروع کرده بود جدالی استثنایی بود، علنی و واضح. اندیشه اش را آشکار می کرد و چشم د ر چشم دشمن دوخته بود.
می دیدم گام هایش استوار و د ندان بر د ندان می ساید. ای کاش می شد توصیف کرد... دل شیر داشت. هیبتش نشان می داد، که روزی سرداری خواهد شد که پرچم حق بر دوش می گیرد و سر بردار می نهد، تا د ین بماند.
بارها خواستم لمسش کنم. آمیزه ای از ظاهر و معنا بود. مثل نور آمد و مثل نور رفت. این را دوستانش می گفتند. قرآن متحرک بود. به روایت کسانی که در لحظاتش زندگی کرده بود ند.
دشمن می دانست که صاعقه تند ر است. از فریاد افشا گرانه اش در اضطراب و فشار روحی بود. او عاشق کار بود و تلاش روزانه اش را نمی شد شماره کرد. عجیب برای هدف های بلندش وقت می گذاشت."
منبع:"شمع صراط"نوشته ی عباس اسماعیلی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
سردار سر لشکر بسیجی دکتر سید حسن فیروز آبادی :
اعضاء وزارت خانه ها وارد منطقه جنگی شده و باید مورد پشتیبانی قرار می گرفتند. این وظیفه محول شد به وزارت سپاه. قرار گاهی تشکیل شد. به نام قرار گاه صراط المستقیم برای اداره قرار گاه صراط المستقیم، برادر شهید و بزرگوارمان سید محسن صفوی انتخاب شد. در واقع قرار گاه صراط المستقیم بکار گیرنده و پشتیبانی کننده تمام وزارت خانه ها و دستگاه های اجرایی در جبهه بود و بخش عمده از این نیروها و نیروهایی که می آمدند جبهه ,توسط قرار گاه پذیرفته و سازماندهی می شدند. راننده کمپرسی، لودر و بلدوزر می آمدند و در قرار گاه در قالب تیپ ها و گردان های مهندسی تشکل می یافتند و در منطقه بکار گیری می شدند.
حقیقت اینجاست: کار بزرگی که، شهید صفوی موفق به انجام آن شد. پشتیبانی طرح های عمده مهندسی بود.
خصوصیت مهم تری که باید به آن توجه شود: شخصیت و بر خورد آقا محسن با سازمان ها، موسسات و افرادی که به آن جا می آمدند، از معاون جنگ وزارت خانه ها، مسئولین سازمان ها، راننده های لودر، بلدوزر و کمپرسی بود که مجذوب ایشان می شدند.
رفتار با این بچه ها بسیار صمیمانه بود. با چهره آرام و متواضع و نورانی و با یک حال خوش با افراد مذکور مواجه می شد و در همان بر خورد اولیه ایشان را جذب می کرد، و خود نیز محبوب آنها می شد.

ما تعدادی از پروژه های مهندسی را، به قرار گاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه ها را در کنار سایر طرح ها به عهده گرفت.
حقیقت این است که نقش برادر صفوی، در تقویت جبهه ها و تقویت روحیه رزمندگان اسلام در جنگ، بسیار قابل توجه بود.
اما چیزی که باعث توجه و دلسوزی شهید صفوی بود این بود که، با او می رفتیم و در مناطق مختلف جبهه، پروژه ها را بازدید می کردیم. به چشم خود مشاهده کردم یک راننده کمپرسی که از جاده عبور می کرد آقا محسن را به عنوان فرمانده قرار گاه صراط المستقیم می شناخت، دست بلند کرد و توقف نمود،آمد و با ایشان مصافحه کرد و حرف های خودمانی با او می زد. او هم با حوصله و صمیمیت پاسخش را می داد. البته تبسم همیشگی او، شکفتن شکوفه های ایمان و اعتقاد را در ضمیر ایشان متجلی می کرد. در آن شرایط بسیار سخت و پر فراز و نشیب، جنگ یکی از مسائلی بود، که قرار گاه صراط نیز با آن درگیری زیادی داشت. در این حال تنها چیزی که روحیه می داد همان حال خوش شهید محسن صفوی بود. من به این حال می گویم حال بهشتی.

سردار رحیم صفوی:
تازه از کارها و پروژه های ساختمانی در شهرهای مختلف آمده و بی قرار بود، نشست، نگا همان د ر هم گره خورد. د ست در میان موهایش فرو برد، موها را تا انتهای سر با لا کشید. خستگی راه، همراه با خاک سفر، از قامتش فرو ریخت. سید پس از تامل، با شانه، ریش بورش را مرتب کرد و استوار د ر مقابلم نشست و گفت:
جوان ها را نباید از دست داد این همه نیرو! بچه هایی که مثل آب زلالند و روان. تا حالا خوب نگاهشان کردی؟ با این ها می شود پایه های انقلاب را محکم کرد. همه شان یک دنیا حکایت دارند.
عادت همیشگی اش را تکرار کرد. رفت کنار پنجره ایستاد. توری پنجره را کنار زد و به فکر فرو رفت. برای لحظه ای، شاید یک گذ ر عمیق به آینده. مثل عبور نور. بعد از تاملی آمد کنار کتابخانه، چشم هایش را از بیشتر کتاب ها گذراند. سریع و گذ را، فریاد زد: آموزش تنها راه مبارزه با طاغوت، آموزش سیاسی و فعالیت مخفی نظامی، جوان ها را باید آماده کنیم. مهیای یک آینده پر تلاش.
مثل اینکه تازه گمشده اش را پیدا کرده باشد، د ست هایش را باز کرد و یک نفس عمیقی کشید. به سمت چپ خود به کوه های مشرف به شهر خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.
در این کوه و کمرها یک سری آدم، اسیر و برده زمان شده اند که دنبال روزنه و راه چاره می گردند. باید به فکرشان بود، یک دست حمایت کننده می خواهد که به سمت شان دراز شود. اگر بیدارشان کنیم، خیلی از کارها حل می شود به این موضوع فکر کرده ای؟ باید مذ هب را به آنان معرفی کرد. آن وقت می شود دست شان را گرفت و آورد. این ها تشنه اند باید جام را نشان شان بدهی.

مادر روی تخت، چشم به سقف دوخته و آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند. اما هنوز امیدش را از دست نداده بود و من نگران این لحظه بودم که می رفت تا در زمره خاطره ها ثبت شود.
دست های مادر به سردی می نشست. اما، امید را در نگاهش می خواندم. خوب می دانستم چه چیزهایی هنوز او را قائم نگه داشته است. دلواپس لحظات بود. صدای گوینده اتاق اطلاعات طنین خاصی را به محیط و تخت ماد ر بخشیده بود.
تمام ذهنم دنبال این بود که صدا برای من هم نوید مژده ای باشد از آمدن آقا محسن. چند بار در راهرو سرک کشیدم. خبری نبود. دوست داشتم زمان را نگه دارم. نگاه مادر خبر از حادثه ای می داد.
احساس کردم که آقا محسن آمده است. دست هایش روی شانه ام، لطافت و گرمی را بیشتر کرد. در یک چرخش رو در رو غم عمیق و جانکاهی را در چشمانش دیدم.
شانه هایش سنگین بود و افتاده. دیگر دست در میان انبوه موهایش نکرد و نفس عمیقی کشید. علاقه اش به مادر شدید بود مادر هم این را می دانست. مادر سبک شده بود و آقا محسن ایستاده، در فضا معلق بود. سنگینی قامت محسن در لحظخه آخرین وداع عجیب می نمود.
مادر آرام شده بود. آن روز دریافتم که آقا محسن با تمام وجودش درد می کشد و بغض را با همه جوهر و مردانگی اش فرو خورده است.

آن روز منتظر آقا محسن بودم، باید می آمد. مسائل حساس شده بود و ساواک در به د ر به دنبال نیروهای فعال هر جایی سرک می کشید. و از هر اطلاعاتی استفاده می کرد. آقا محسن هنوز نیامده بود. دل نگرانی ام بیشتر می شد. باید جانب احتیاط را از دست نمی دادم تا اطلاعاتم دقیق شود.
بارها می خواستم که روشش را تغییر دهد، اما با اولین بر خورد، موضوع جدی تری برتای بحث پیش می آمد. همیشه همین طور می شد. وقتی می آمد یک دنیا راز همراهش می آورد.
منتظر آمدن یک جهان ارزش بودم. خودم را متقاعد کردم که اتفا قی نیفتاده باشد. تازه در خود فرو رفته بودم و در اندیشه ای ناب برای پیدا کردن راه آموزش که در باز شد و آقا محسن آمد.
باز می خواستم مطلب گذشته را بگویم که او با تبسم و خونگرمی همیشگی مرا در آغوش گرفت و گفت:
آقا رحیم، این راه که به دنبال امام شروع کردیم، راه شهادت است و بس.
می خواستم چیزی بگویم که باز ادامه داد:
راه پیروزی انقلاب، از شهادت عبور می کند. تازه فهمیدم فکرم را خوانده است و پاسخ دل نگرانی ام را در یک حرکت فرو نشاند. دست مرا در دستانش گرفت و با شوخ طبعی همراه با شوق مذهبی اش گفت:
بنا بر این باید خودمان را برای شهادت آماده کنیم. این برایم اولین آموزش بود.

سردار رحیم صفوی :
هر انقلاب با زحمت و تلاش عده ای اندک به ثمر می رسد. آن ها افرادی خاص و استثنایی هستند، که دل از هر چیزی بر می گیرند، تا آیندگان بتوانند، در جاده ای مشخص و روشن حرکت کنند. مردان تاریخ ساز هیچ گاه از کار و تلاش خم به ابرو نیاورده اند که کار و تلاش برای شان همچون نوشیدن شربت، گوارا است.
حاج سید محسنم صفوی از ناد ر افرادی بود که با توئان ذهنی و تجربه به دست آمده، کار مدیریت کلان را انجام می داد. با توجه به گذشته پر بار و پر تلاش ایشان، رفتار و کردار این شهید الگویی مناسب برای جوانان معلی است. که با پذیرش از خود گذشتگی درهای سازندگی هم باز خواهد شد.
البته ایشان علاوه بر درس، تابستان ها کار می کرد و چون کار مهندسی می دانست. د ر پروژه های بزرگ اطراف اصفهان، د ر یک زمان دو الی سه پروژه را اداره می کرد.

دنبال کتاب تازه ای می گشتم. آن را نمی یافتم. به هر د ری متوسل شدم، جواب منفی بود. کتابی را می خواستم در بازار گیر نمی آمد. برای لحظه ای تصویر آقا محسن در ذهنم پدیدار شد. کتاب خانه اش با آن همه کتاب.
در ساعتی مقرر باید مراجعه می کردم. رفتم. دیدم محفلی است عظیم، از دوستان و آشنایان، که مورد اطمینان آقا محسن بودند.
تعدادی از دوستان و فامیل را آن جا دیدم. هر کس به کاری مشغول بیود در اندیشه ای برای پیروزی انقلاب سیر می کرد.
آقا محسن را دیدم که مشتاق هر تازه واردی بود. به استقبال می رفت و شعله عشق را در جانش می انداخت. می دانستم که آقا محسن این روزها، هیچ گاه جانب احتیاط را تاز دست نخواهد داد. به ویژه این روزها، حرکاتش سنجیده و حساب شده بود. جریان، آغاز یک حرکت عظیم بود. به این باور رسیدم که ردپایی برای ساواک نگذاشته است. کتاب مورد نظر را گرفتم. باید گمشده ام را پیدا می کردم.
تعدادی جوان تازه از قم آمده بودند. از جاهای دیگر هم بودند.
نمی دانم روح را دیده اید یا نه؟ اما من دیدم، آنان هر یک روحی ملکوتی دارند. نرم و سبک بودند. چه راحت و سبک می خرامیدند و پروانه وار د ور وجود آقا محسن می چرخید ند. آقا محسن، با اندوهی از اعلامیه های آقا امام خمینی رو به رویم نشست.
تازه اومده... این تازه اومده، یکی از نکاتی بود که طالبش بودم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با اشاره به او فهماندم که شرایط چگونه است. مثل گل خند ید. راحت و سبک؛ آرام گفت: تازه اومده و اول حرکته. بیرون از این خونه همه مشتاقند، دست به دست می گرده و همه منتظرند. صدای نرم و سبک اقا محسن، با صدای اذان مغرب یکی شد. وقت نماز بود. همه مشتاق لبیک آقا محسن، با تمام شتاب رفت برای پیوستن به حق. چه چیزی بهتر از نماز...

همه اجزاء رفتار و کردار آقا محسن با هم عمل می کردند. محال بود خارج از شرع و عرف رفتار کند. وقتی عقیده دینی اش را می گفت: اسلام در خونش جاری بود. زمانی که اسلام را تعریف می کرد، بوی بهشت را از حرف هایش استشمام می کردی. اصلاً خودش بهشت بود. باروت می شد، بهشت رو به رویت نشسته است.
حالا که فکر می کنم، واقعاً بهشتی بود و ما زمینی. شاید احساس دیگری...
به هر صورت نشانه ای در کلام و رفتارش بود. چه مهربان بود، وقتی حرف حق به او می زدی. عاشقت می شد و اصرار داشت د ر هر زمان و مکان حرف حق را بگوییم. او بدنبال کسی بود تا کاملش کند. آن هم با اعتقاد که بدان وفادار بود. اعضاء خانواده نیز فهمیده بودند، که او در مرحله دیگری از تکامل و طهارت سیر می کند. خواهش او با تمام توان و صداقت دنبال کردیم. آقا محسن انتخاب قوی و پیوندی عمیق را بر قرار کرده بود. بعد از این وصلت مقدس آینده او در آیینه ذهنم شفاف تر شد. او را به شهادت نزدیک تر دیدم.

همسر شهید:
باید انتخاب می کردم. وارد مسائل مهم و اساسی شده بودم. درست مثل وقتی که، در خوابی بی اختیار وارد فضای خواب می شوی. من د ر ارتباط با امر مقدس ازد واج با سید محسن، آشنا و وارد موضوع و صحبت جدی شدم. اول طرح هیچ مسئله ای در میان نبود د و سال تحقیق و تفحص، آن هم مشارکت فرهنگی و سیاسی.
خانه آقا محسن محلی امن برای مطالعه اخبار جدید از حضرت امام خمینی و اطلاع از گروه های مبارز داخلی بود.
هر ده روز یک بار، به منزل ایشان می رفتم و در این رابطه جزوه و کتاب و اعلامیه می گرفتم. اما، آقا محسن را شاید شش ماه یک بار می دیدم. در مهر ماه سال 1356، به خواستگاری ام آمد.
محل کار و زندگی ام را می دانست. او خبر داشت. او خبر داشست که در کودکستان شهرمان به تدریس اشتغال دارم. اولین روزی بود، که رو به رو شدیم. خیلی راحت و صمیمی و مشتاق آمد و گفت: من شهید می شوم.
در اولین جلسه و اولین د یدار رسمی، آن هم برای زن، که در مرحله نخست به چیزی جز آینده همسرش فکر نمی کند. پس از لحظه ای تامل، تازه خود را یافتم و نگاهش کردم. آرام و سر به زیر، خود را برای صحبت های بعدی اش مهیا کرد. چون جدی بودن او را برای ازدواج دیدم. باید تا آخر حرفش را می شنیدم. سرش را بلند کرد و گفت:
برای همین به شما پیشنهاد ازدواج دادم. من شما را برای زندگی مشترک انتخاب کرده ام.
تازه دلم آرام گرفته بود. اثر کلامش در من روحیه ای تازه بوجود آورد. مشتاق تکرار بودم. در یک لحظه خود را کوچکتر از هر چیز دیدم. سعی کردم به حریم تفکرش نزدیک شوم.
باز ادامه داد: بعد از شهادتم، فقط شما لیاقت دارید. که از بچه های من نگهداری و مراقبت کنید.
تسلیم اندیشه اش شدم. مرد من، یاور امروز و دلاور آینده ام، نهال مبارزه را در اندیشه ام کاشت. ای کاش می شد، آن لحظه را دوباره ببینم. امروز دیگر وارد جریان تازه ای از مسئولیت شده بودم.
خودم را در او دیدم و از گذشته ام بریدم. سنگینی کار فردا را با تمام وجود لمس کردم. من آینده ام را یافتم.

سردار رحیم صفوی :
آن چیزی که می دانم بی قراری آقا محسن بود. بی قرار دنیا نبود. بی قرار مادیات نبود. رفتارش را همیشه تجزیه و تحلیل می کردم. آقا محسن می خواستن به وصال برسد. می خواست بع اقیانوس معرفت برسد. حال به هر وسیله ای که شده. این بی قراری نوعی جذبه شدید د ر ایشان پدید آورده بود. تاریخ آیینه اش شده بود.
حتی قامتش از این اندازه بلند تر بود. از آن همه شوق نمی توان گفت، بعد ها می شود فهمید. د ر خیل دوستانش بیشتر این حالت را می دیدم.
به هر طریق ممکن و د ر اولین فرصت، در زمان طاغوت، د ر دوران رژیم ستم شاهی ، هر اثر فرهنگی و سیاسی از امام را چه از نجف و چه ازنوفلوشاتو – به صورت نوار یا اعلامیه، سریع تکثیر و توزیع می کرد.

همسر شهید :
خانواده پذیرفتند و قرار مدار ها گذاشته شد. همه در انتظار تحولی مادی بود ند. البته حق داشتند. روال معمول همین گونه بود. آقا محسن پیشنهاد خرید را پذیرفتند. خود را آماده کردم، تا وفاداری و گذشت این مرد لایق را پاسخ دهم. نمی دانستم در چه فکری است.
هم پایم آمد. فقط نگاه می کرد و سکوت حکم فرما بود. همه جا را نشانش دادم. به مغازه ای رسیدیم که باید آخرین تصمیم را می گرفتیم. ولی سکوت آقا محسن عجیب بود. بعد از لحظه ای گفت: من حلقه طلا نمی خواهم. برای لحظه ای ماندم. نکند اتفاقی افتاده است که آقا محسن این گونه بر خورد می کند و یا این که خیال می کند من توان خرید ندارم؟
احساسم را در یافت. انگشتری دستش را بیرون آورد رو به رویم گرفت. هر د و به انگشتری خیره شدیم. انگشتری که نام پنج تن خاندان طهارت روی آن حکاکی شده بود. گفت:
من به این انگشتری علاقه دارم سه ساله که همراه منه. خودتونو خسته نکنین.
آن روز فقط برای ام یک حلقه طلا خریدند. پس حرف روز اولش معنا پیدا کرد. این آموزش دوم بود.
در این لحظه دریافتم چق در کوچک هستم.

سردار رحیم صفوی :
دوستان زیادی با او مانوس بودند. هر کس به وسع خود بهره ای می داد و بهره ای می گرفت. شهر ضا برای گروه مبارزین پایگاه خوب و فعالی شده بود و آقا محسن، محور تمام رفت و آمد ها و تبادل اطلاعات لازم برای روزهای حیاتی آینده انقلاب بود.
آقا محسن، در یک جمع بندی انقلابی، برای مبارزه با رژیم، تنها یک راه برای تداوم خط امام در نظر گرفت. قبل از انقلاب سفری به خارج از کشور کرد و توانمندی های خود را افزایش داد.
آقا محسن معتقد به دفاع مسلحانه، در راستای خط امام بود.
او، این طرز تفکر محرمانه را، در حلقه یاران با وفا می دید برای این که رزِم ستم شاهی، همه چیز خود را به نظام های قدرتمند و استکباری فروخته بود و از طریق به اصطلاح یک ارتش مدرن، با سلاح های پیشرفته، در مقابل حرکت انقلابی ایستاده بود. اما از آن طرف هم آموزش جوانان در سر لوحه کار ایشان قرار داشت. ایشان با مطالعات خویش هم جوانان انقلابی هم مسجد و هم دوستان سابقش را، د ر ابعاد سیاسی و فرهنگی روشن می ساخت.
با توجه به زندگی پر ماجرای ایشان و اندیشه ای که برای آن سرمایه گذاری شده بود. هدف مقد سش روشنگری اذهان عمومی بود شهید صفوی، در حرکت انقلابی خویش که رابطه مستقیم با ولایت و رهبری داشت به این تعریف رسیده بود که، باید تمام اقشار مملکت را مهیا و آماده نمود.
قبل از انقلاب، سخنرانی های ایشان در شهرضا و روستاهای اطراف آن، و محیط کارش بسیار مورد توجه قرار می گرفت.

احمد آقاسی:
مردم قشرهای جامعه، از ترس ساواک و عوامل خبری اش، در بیم و هراس بودند. اما سینه هایشان مشتعل از عشق به اسلام بود.
به دنبال بهانه ای بودند تا بلکه بتوانند، د ین خودشان را به اسلام و مسلمین ادا کنند. آقا محسن صفوی، برای حفظ روحیه مردم دست به هر کاری می زدند. شهید شبها روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر می داد ند، صدای ایشان به قد ری قوی شده بود، که تمامی اهالی محل می شنید ند.
آقا محسن، جهانبینی وگسترش انقلاب را تنها در ایران نمی د ید واعتقاد داشتند در آینده اسلام جهان گیر خواهد شد.

همسر شهید:
پنجم آبان ماه 1356، مصادف با میلاد حضرت علی (ع) به عقد ایشان د ر آمدم. سفره عقد ما فقط یا یک جلد قرآن مجید، آیینه ای ساده و چند شاخه گل تزیین شده بود.
صداقت و پاکی و سادگی در هم آمیخته بود. رفتار و حالات آقا محسن هم، حکایت از الگویی مناسب بود. در آن زمان هم وضع مالی من خوب بود و هم ایشان و هیچ مشکل مالی نداشتیم ولی عقد ما بسیار ساده بر گزار شد.
چند ورق کاغذ، که روی شان شعار هایی به مناسبت پیوند الهی نوشته شده بود. روی دیوار ها خود نمایی می کرد که حکایت از دل سوختگی و ساده زیستن او را بیان می کرد.
ما بسیار آگاهانه تصمیم به این عقد ساده گرفتیم و اجازه ندادیم حتی یک نفر دست بزند. فقط با ذکر صلوات مراسم پایان گرفت.
حالا دیگر بیشتر از همیشه، به معرفت و کمال آقا محسن نزدیک شده بودم. وقتی بحث شهادت می شد بسیار لذت می بردم. و برای او شاگرد خوبی شده بودم.

حدوداً بیستم آبان ماه، مرا به منزل براد رم بردند، که منزل خواهر آقا محسن هم بود و خودشان بر گشتند و قرار گذاشتند که صبح زود، بعد از صرف صبحانه بیایند لیکن از آمدن خبری نشد. حدود ساعت 5/7 صبح، زنگ زدم به منزلشان. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. نامادری ایشان گوشی را برداشتند.
بلافاصله گوشی را گذاشتم. متوجه شدم که وضع منزلشان عادی نیست. نگاه من و خواهر آقا محسن در هم گره خورد. مدتی به سکوت گذشت. چیزی برای گفتن نداشتیم. تصاویر ذهنی ام، مرتب در حال حرکت بود ند. به خواهر آقا محسن گفتم: فکر می کنم که آقا محسن و بچه های دیگر دستگیر شده اند.
فوراً با خواهر آقا محسن به طرف منزلشان حرکت کردیم.
وقتی به بن بستی که خانه شان در آن بود رسیدیم. با احتیاط وارد بن بست شدیم. خودرو پژو سفید رنگ دیده می شد. راننده اش مواظب ا طراف بود. یک نفر نزدیک منزل ایستاده بود. ما در خانه رو به رو، که منزل برادرشان آقا اکبر بود را زدیم. خدا رحمت کند شهید زهره بنیانیان را درب را به روی ما باز کرد. داخل رفتیم. نگران بودم و از هیچ چیزی خبر نداشتم.
کتاب ها را با چند گونی و چادر رختخواب و ساک بردند. بعد از چند دقیقه براد ر شوهرم آقا سلمان را نیز با خودشان بردند سپس همگی وارد منزل شدیم. د یدیم آقا محسن و آقا میثم و آقا مجید. با خواهر و نا مادرشان آنجا بود ند ولی روحیه شان بسیار خوب است. از آنها پرسیدم شما را نبردند؟
آقا محسن با اطمینان و خاطری آسوده جلو آمد و اظهار داشت:
آقا سلمان، گفت همه نوارها و کتاب ها مال من است.
گفتم چرا آقا سلمان؟ گفت خب اینها سراغ آقا رحیم آمده بودند.
همان وقت نشستند دور هم صبحانه خوردند مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

مهر ماه سال 57، چون محل کارم در شهرضا بود، به آنجا رفتم. در اواخر مهر ماه برای پخش اعلامیه، با هم به شهرستان سمیرم رفتیم. وقتی از سمیرم به شهر رضا بر می گشتیم، میدان طالقانی شهرضا، افراد زیادی ایستاده بود ند و هر کس مسیری را در نظر داشت. آقا محسن مواظب اطراف بود و گفت: بهتر است اینجا اعلامیه ها را پخش کنیم.
در حالی که،شوفر ماشین بود، یک نگاه سریع به بیرون کرد و بلافاصله د ور زد. من تعدادی از اعلامیه را از ماشین بیرون ریختیم.
به محض اینکه اعلامیه ها پخش شد. ماشین خاموش شد. هر چه آقا محسن تلاش کرد تا به نحوی ماشین روشن روشن شود. روشن نمی شد.
مردم به جای اینکه متوجه اعلامیه ها شوند. بیشتر ما را نگاه می کردند من سریع شیشه های ماشین را بستم و با دست به آقا محسن علامت دادم برو اما د یدم، آقا محسن می خندد و می گوید ماشین روشن نمی شود.
سرم را بر گرداندم به بیرون پشم دوخته گفتم: الان می ریزند تو ماشین حرکت کن.
من در یک هیجان شد ید قرار گرفته بودنم اما، رفتارم و واقعه ای که رخ داده بود، هیچ تاثیری بر آقا محسن نگذاشت. با تمام وجودش بدون ترس و واهمه می خندید. بعد از تلاش مجدد، ماشین روشن شد و از محل دور شدیم.
سردار رحیم صفوی :
خاطرم هست، ایشان به خوبی در سخنرانی هایش از امام اسم می برد. از آینده امام حرف می زد. بد ون هیچ ترس و واهمه ای از دستگیری، و با این که مورد شکنجه و آزار قرار گیرد.
با شهامت و اطمینان قلب، این نوع فعالیت ها را در بعد سیاسی انجام می داد. قبل از انقلاب، بیشتر کسانی که معتقد به دفاع مسلحانه و یا مبارزه مسلحانه، در راستای خط امام بودند، بدنبال خریدن اسلحه کمری یا پیدا کردن کوکتل مولوتوف بودند.
ولی ایشان با آن عمق و بینش وسیعی که داشت، به دنبال تهیه تعداد زیادی اسلحه، سفرهای مختلفی کرد و همچنین تهیه بیش از صد ها کیلو مواد انفجاری از باروت گرفته و...

همسر شهید :
اول محرم 1357 رفته بود، در تکه محله آقای (شهرضا)، بعد از نماز مغرب و عشاء کنار منبر رفته و از مردم خواست، چند دقیقه بمانند و به صحبت هایش گوش بدهند. مردم ماندند. ایشان سخنرانی داغ و مهیجی کرد. از جمله گفته بود:
در این شهر کسی نیست که جرات داشته باشد، شهربانی را خلع سلاح کند؟ در این شهر، مگر چند نفر از نیروهای شهربانی هستند! ؟ چرا اختیارتان را بد ست طاغوت داده اید؟ اگر نیروهای شهربانی بیست نفر باشند، حد اکثر می توانند بیست نفر یا بیشتر را به شهادت برسانند. شما چهل هزار نفر نشسته اید تا آنها شما را اسیر کنند و دین و مذهب تان را بگیرند؟ و فرد بی غیرتی را جانشین آن کنند.
در آن جلسه دو نفر از عوامل وابسته به رژیم پهلوی حضور داشتند که بعد از سخنرانی، ایشان را تعقیب کرد ند. ولی خوشبختانه، موفق نشدند دستگیرش کنند. همان شب آد رس منزل مان را پیدا کردند. اما خداوند یاری مان کرد، و ما مقابل چشمان چهار نفر از افراد ساواک توانستیم منزل را ترک کنیم و به اصفهان برویم. در راه نگران اوضاع بودیم. آقا محسن رو کرد به من و گفت: اگر ما را گرفتند، شما چکار می کنی؟
با خنده گفتم: چی بگم؟ می گویم سواد ندارم تا بتوانم از کارهای آقا محسن سر د ر بیاورم. مرا رها کنید بروم. خودتان می دانید و آقا محسن.
آقا محسن شروع به خندیدن کرد و من خوشحال از جوابی که داده بودم.
او لبخند زد و گفت با این پرونده ای که شما در آموزش و پرورش دارید این حرف شما را قبول می کنند؟ و سپس ادامه داد به خدا توکل کنید و خدا با ماست. آنها نمی توانند ما را پیدا کنند. پس از چند ساعت به خانه پد ر شوهرم بر گشتیم و بد ون درنگ جلسه ای با برادران و دوستان خود در اصفهان گذاشتند که تا دیر وقت ادامه داشت.

قبل از انقلاب ایشان محور حرکت سیاسی اش امام بود و بعد روحانیت. عشق به امام و روحانیت و عشق به مردم، جوهر اصلی حرکتش بود.
قبل از انقلاب، به خارج از کشور سفر کرده بود و چیزهایی را فرا گرفته بود که بعداً د ر طول مبارزات انقلاب توانست از آنها کاملاً استفاده کند. محور حرکت آقا محسن، سازماندهی جوانان انقلابی و کار توام فرهنگی، سیاسی و نظامی با آنان بود. هم از نظر فکری آموزش می داد و هم از نظر فرهنگی د ر شهرستانها، و روستاها.
ایشان با عشایر رفت و آمد می کرد و ضمن صحبت با آنان فنون آموزش های نظامی را به آنها می آموخت و تلاش بسیار موثری د ر جهت آگاهی مردم نسبت به فساد رژیم پهلوی، و روشنایی ذهن مردم نسبت به امام و باز گویی پیام های ایشان و تفسیر سخنرانی های مهم شان داشتند.

همسر شهید:
عصر روز عاشورا، عکس حضرت امام را جلوی ماشین گذاشتند. با برادرشان آقا سلمان رفتند، چهار باغ عباسی. شب خیلی دیر کردند چند ساعتی بود که حکومت نظامی شروع شده بود و آنها نیامده بودند.
ساعت 5/10 شب، برادرشان آمدند و گفتند: آقا محسن یا شهید شده یا دستگیر.
من اصلاً حرفی نزدم. شهید زهرذه بنیانیان آمد جلو. سوال کرد: جدی می گویید! ؟
آقا سلمان که متاثر شده بود، گفت: جان خودم.
زهره پس از نگاهی طولانی به من، از آقا سلمان پرسید.
مگر شما با هم نبودید؟
آقا سلمان زیر ضربات سوال و نگاه ما جا به جا شد و گفت: نزدیک میدان انقلاب، جلوی ماشین ها را می گرفتند و راننده و سر نشین آن را همراه خودشان می برد ند و در صورت ممانعت همان جا به طرفش تیر اندازی می کردند. ما هر دو فرار کردیم. صدای شلیک چند تیر را شنیدم، اما صدای آقا محسن را نشنیدم. همه جا را جستجو کردم، اما هیچ اثری نیافتم. می دانستم مردم عصر آن روز، مجسمه شاه را پایین آورده اند و چند سینما را به آـش کشیده اند. در آن زمان شهادت افتخار بود.
انقلاب با هر شهیدی شتاب بیشتری می یافت. همه فکر می کردند که آقا محسن شهید شده است. یا اگر دستگیرش کنند او را به شهادت می رسانند.
احساس کردم تمام تنم د رد می کند. مخصوصاً د رد شدیدی در ناحیه شانه ام حس کردم، و آقا محسن را د ر خا طراتم دیدم. و در حالی که سید ابوذر فرزند سه ماه مان را از روی زانوهایم پایین می گذاشتم و طاقتم تمام شده بود ناگهان صدای گیرا و مهربان آقا محسن را شنیدم که با خوشحالی وارد منزل شده و داشتند به طرف اتاق می آمدند. همگی خوشحال شدیم و آقا سلمان پرسیدند کجا بودید؟ خندیدند و به شوخی گفتند از ماشینم محافظت می کردم. و سپس ادامه دادند همان وقت که تیر اندازی شد. رفتم داخل کوچه و آنقد ر صبر کردم تا صدای تیر اندارزی تمام شد و دیگر سر و صدایی در میدان انقلاب نبود باز گشتم و همانجا که عصر ماشین را گذاشته بودم برداشتم و آمدم زیرا اگر ماشین می ماند آتش می زد ند یا می بردند..

سردار مرتضی مطهر :
اوایل سال 1358 بود برادر شهید حاج ابراهیم همت به همراهی چند نفر دیگر به بنده اطلاع دادند جهت تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرضا، به محلی که تعیین کرده بودند مراجعه کنم. البته در آن وقت سپاه تشکیل نشده بود.
وقتی وارد آن ستاد شدم. د ر آنجا برای نخستین بار حاح سید محسن صفوی را از نزدیک دیدم و سلام و عرض ارادتی نمودم. آقا محسن صفوی به برادر همت فرمودند:
مرتضی همین است؟ برادر همت سوال آقا محسن را مورد تائید قرار داد ند. برادر صفوی با گفتن مرتضی جان صمیمیت، و پایداری را نسبت به خود د ر ذهن من بر انگیختند و حد ود سی دقیقه ای صحبت کردند. هدف و لزوم تشکیل سپاه و مسئله وضعیت داخلی و مناطق بحرانی کشور را در همان چند دقیقه برایمان شرح دادند.

سردار رحیم صفوی:
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، از اصفهان، حکم تشکیل کمیته دفاع شهری شهرضا را به ایشان دادیم. نوشتیم شما بروید و کمیته دفاع شهری شهرضا را راه بیندازید. بدون این که هیچ بودجه ای، ماشینی، سلاحی، در اختیارشان قرار بدهیم. ایشان عازم شهرضا شد و با ورود خودش به آن جا بچه های انقلابی و مذهبی و دوستان سابق خودش را جمع نمود و با کمک امام جمعه محترم شهرضا و عزیزان بزرگوار حزب الهی، که تعدادی از آنها شهید شدند، همچون شهید ابراهیم همت، شهید سید ابراهیم میر کاظمی، شهید رضا قانع، شهید سید ابراهیم مدنی، شهید هاشم باغستانی و شهید یاوری برادران دیگری که هم اکنون در سپاه مشغول خدمت هستند. کمیته دفاع شهری شهرضا را تشکیل داده و با سلاح و مهمات هایی که از شهربانی وژاندارمری گرفته بودند کمیته را، تبدیل به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردند. ایشان نه تنها سپاه شهرضا را، بلکه سپاه پاسداران سمیرم و بروجن را نیز تاسیس و تشکیل دادند.

عباس علی هدی :
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، آقا محسن به فرماندهی مراجعه کردند و با براد ران، کمیته دفاع شهری را شکل دادند. از جمله، سردار سر لشکر شهید حاج ابراهیم همت و شهید علیرضا جوادی اصغر یاوری، شهید آقاسی و شهید مطیعی و... آشنا شد ند و با کمک آن برادران و دیگر برادران حزب الهی بعداً سپاه شهرضا را تشکیل دادند، و مسئولیت آن را به عهده آقا محسن گذاشتند.
اویل تشکیل سپاه، هیچ امکاناتی نداشتند. تا چند ماه، تنها وسیله نقلیه سپاه به طور رسمی ماشین آقا محسن و دیگر برادران بود. غذای اصلی شان نان و خرما بود و بعضی از اوقات از منزل برای برادران غذا می بردند و بقیه برادران نیز در این امر شرکت داشتند.
یک روز صبح جهت نظارت و منترل به دفتر کار من تشریف آوردند.
بعد از بررسی های لازمه فرمودند: چای هست؟ گفتم: بله، بلند شدم چای بیاورم که گفت:
شما کارتان را انجام دهید. بگو کجاست، خودم می ریزم و می خورم.
در تردید و دو دلی مانده بودم از شرمساری گفتم: داخل فلاکس است.
شهید صفوی نشست، و چای نوشید. من هم مشغول کار روزانه ام شدم. سپس خداحافظی کرد و رفت.
لحظاتی بعد از رفتن ایشان، رفتم چای بنوشم، دیدم چای داخل فلاکس سرد است تازه متوجه شدم و دنبال راه چاره ای می گشتم تا خود را تسکین د هم اما چاره ای نبود. تلفن را برداشتم و با ایشان تماس گرفتم. با شرمندگی معذرت خواهی کردم اما ایشام به آرامی گفت: متوجه شدم. نمی دانی چقد ر از نوشیدن این چای لذت بردم. برای من حکم چای گرم و تازه دم را داشت. ناراحت نباش. من از آن همه بزرگواری شرمنده شدم.

سردار دکتر حیدر پور :
اولین چیزی که از او برای من و سایر دوستان بیاد مانده است جاذ به و دافعه اوست. با بچه های حزب الهی؛ اهل معرفت و اهل دل خوب می جوشید و خیلی زود آنها را می شناخت و به شدت جذبشان می کرد. بر خوردش با کسانی که باید دفع می شدند قطعی بود. تا آنجا که معنی آیه شریفه اشداء الکفار و رحماء بینهم را می شد د ر چهره او دید.
در مسائل مهم و بزرگ به حقیقت اهل تفکر بود. در محاورات عادی تا مروری بر حواشی مطالب نمی کرد پاسخ نمی داد و حرفی نمی زد. در مدتی که ایشان در سپاه شهرضا فرماندهان بود. به جرات می توانم بگویم که بسیاری از خصائص و رفتارهای شهید صفوی با رفتارهای مالک اشتر همخوانی داشت او همیشه سعی داشت تا حد ممکن بر طبق فرامین حضرت علی (ع) به مالک اشتر عمل نماید.

سردار رحیم صفوی :
اوایل انقلاب، خوانین به خصوص، در منطقه سمیرم قدرتی پیدا کرده بود ند خود را حاکم آنجا دمی دید ند. ناصر خان قشقایی خودش را کمتر از دولت بازرگان نمی دید و منطقه را د ر ید قدرتش گرفته بود. شهید سید محسن صفوی به اتفاق دیگر برادران در سپاه شهرضا و سمیرم، اساس این کنار را بر هم زدند. طوری شد که، خوانین را کتف بسته، تحویل سپاه اصفهان داد ند. و ما نیز دستگیر شدگان را به تهران فرستادیم. در کنار مبارزه با خوانین، محور دیگر حرکت ایشان، برچیدن فعالیت های خرابکارانه گروه های چپ بود، که در منطقه فعالیت داشتند و بساط کلیه آنان ا از منطقه برچیده شد.

یکی از همرزمانش می گفت:
شهید سید محسن صفوی، مردی از سلاله پاک زهرای ا طهر بود و به مطابعت از جد بزرگوارش حسین (ع) با الهام از ندای فزت و رب الکعبه، به دیدار معشوق شتافت و دلهای بسیاری را در فراق خویش سوزاند. چند سالی افتخار خدمت در حضورش را داشتم.
چقد ر از مصاحبت با او لذت بردم او همیشه و در همه حال فکر و ذکرش، یاد خدا و خدمت به نظانم مقدس جمهوری اسلامی بود.
همواره تلاش می کرد. وجهه و ابهت جمهوری اسلامی را د ر بین جامعه، با عظمت حقیقی اش پاس دارد. افتخار داشت که سرباز مخلص و فداکار امام زمان (عج) و رهبر کبیر انقلاب اسلامی است.
او فرماندهی مهربان، یار فداکار و همراه و غم خوار تحت امرش بود.
با نیروهای مسلح نظامی و انتظامی مستقر در شهر رابطه ای تنگاتنگ داشت و همواره در صدد تفاهم و یک پارچگی نیروهای مسلح شهر بود، با نیروهای سپاه به قدری صمیمی و خودمانی بود که آنها شب از روز نمی شناختند و روزها و هفته ها د ر سپاه می ماندند و به خانه نمی رفتند.

عباس علی هدی:

در رابطه با شناسایی یکی از اشرار ضد انقلاب که در منطقه وردشت سمیرم دست به شرارت و اغتشاش می زد. شهید محسن صفوی، گروهی تحت عنوان دوره گرد به روستاهای منطقه اعزام کرد.
در روستایی به نام نرمه مستقر شدیم و هر روز اجناسی شامل، آرد، پودر رخت شویی، برنج و روغن را به روستای د یزگون که محل استقرار آن فرد بود با خودروی وانت می بردیم و اطرافیانش را شناسایی می کردیم و اقلامی را که می خواستند، به عنوان نسیه در اختیارشان قرار می دادیم.
شهید صفوی نیز گاهی عصر ها می آمد و به اتفاق از سنگر ها و محل های سر کوب موقعیت استقراری آنها را شناسایی می کرد زمانی که قرار شد دستگیری انجام گردد، دستور داد افراد عمل کننده جمع شوند. فرمود شب است هنگامی که وارد منزل افراد می شوید اگر توهینی به شما شد خشم نگیرید، متواضع باشید و به خاطر قدرتی که خدا به شما داده عفو کنید و از حق شخصی خودتان در گذرید و در عین حال بی باک باشید و سرتان را به خدا بسپارید.

عبدالکریم حمید نیا :
شهید صفوی از جمله شهدایی بود که از خویشتن و هر آن چه را که جزیی از هستی و اعتبار خود می دانست، پلی استوار برای عبور ادامه انقلاب اسلامی ساخت. او از طرفداران مخلص حضرت امام خمینی و از معتقدان جهانی شدن انقلاب اسلامی بود.
از خصوصیات بارز او، روحیه تواضع و مردم داری بود. د ر طول سه سال که با ایشان در ارتباط بودم. او را فردی انقلابی که در برابر مصائب و شده اند، استوار و قاطع بود، دیدم دارای جاذبه قوی و دافعه در حد ضرورت بود. با مردم جامعه روحیه ای شاد داشت. اکثراً شب ها را در میان بسیجیان پایگاه مقاومت شهری می گذراند و با آنان هم صحبت و هم دل می شد و صحبت های ایشان بر گرد محور جنگ امام، انقلاب جهانی اسلامی می چرخید. ایشان دارای وسعت فکر و سعه صد ر بالایی بود. به طوری که در خواست های نیروها را بیش از حد معمول اجابت می کرد و تاکیدش همیشه بر وسعت فکر بود.

مرتضی مطهر , حجت الله شاملی و غلام حسین ضیایی:
از ابتدای انقلاب خوانین و گروهک های ضد انقلاب، شروع به توطئه چینی در منطقه وردشت سمیرم و روستاهای عشایری کردند.
برادرمان آقا محسن صفوی با جدیت و درایت و مدیریت، به مقابله سیاسی نظامی و اقتصادی فرهنگی با آنان پرداختند به طوری که در سرمای زمستان و مواقعی که بر اثر برف و کولاک کوره راهها یی که نمی شد اصلاً نام آنها را جاده گذاشت مسد ود می شد و دشمن نیز در کمین برادران بود، بدون هراس برای مردم منطقه آذوقه و غذا و دکتر و دارو می برد و در کلیه ابعاد با ظلم و فساد و خوانین و گروهها و فقر. و فلاکت قاطعانه مبارزه می کرد و توطئه های دشمنان اسلام را خنثی می کرد بطوریکه د شمنان جهت مقابله با این کارها دسیسه ها و نیرنگ های زیادی می زدند تا اثرات این کارها را بر مردم محروم منطقه خنثی سازند.
سال 1358 برای بررسی منطقه و وضعیت چند نفر از خوانین منطقه سمیرم، به محل استقرارشان رفتیم. به یک چاد ر رسیدیم. خان شان از چادر بیرون آمد و برای صرف غذا تعارف کرد. آقا محسن، هیچ اعتنایی نکرد و به مردی که نان و پنیر درسیاه چادرداشت اشاره کرد و گفت: بیایید با این پدر هم سفره شویم. با نان و پنیر و خرمایی که همراه داشتیم مشغول شدیم. پیرمرد خوشحال شد و گفت: چرا داخل چاد ر خان نرفتید؟
شهید صفوی، در حالی که خود را به پیرمرد نزدیک می کرد, گفت: ما مامور طاغوتی نیستیم. سفره رنگین خان از زهر مار برای ما بد تر است. همیشه تدبیر ایشان این بود، که هم با خوانین بایستی بر خورد شود و هم گره های چپی.
پس از فعالیت های ایشان، خوانین دیگر هیچ نفوذی نداشتند. عده ای از خوانین منطقه با حضور ناصر خان جلسه ای در باغ کاشفی سمیرم تشکیل داده بودند. شهید صفوی با چند نفر دیگر رفتند، تا اگر توطئه ای در کار است، خنثی کنند فردی که از عشایر وارد جلسه شده و در مقابل ایازخان به خاک افتاده بود. شهید محسن صفوی از این موضوع ناراحت شد و به گوش ایاز خان سیلی محکمی زد. وقای ایاز خان اعتراض کرد گفت: من با زدن این سیلی، اولاً، کبر و غرور خانی را شکستم و ثانیاً، به افراد عادی جرات و آگاهی دادم که دیگر سر تعظیم پیش خان فرود نیاورند و با آسودگی بتوانند شکایت خود را اظهار کنند. حرکت انقلابی شهید محسن صفوی باعث شد، که عده ای از جوانان عشایر چون شهید ارژنگ نادری وشهید حسین قلی جهانگیری و... به سپاه پیوسته و بعداً به فیض شهادت رسیدند.

سید مصطفی فخری:
اواخرل سال 1358، در سپاه شهرضا مشغول انجام وظیفه بودم. ناگهان پیرزنی گریان که از کسی شاکی بود به سپاه آمد. گفتم: به داد سرا مراجعه کن ان شا الله به مشکل شما رسیدگی خواهد شد.
او پس از ساعتی، باز گشت و گفت: به داد سرا رفتم و کسی مسئول رسیدگی به شکایات است حرف مرا شنیده و نشنیده از اطاق اش بیرون کرد. شهید صفوی دورادور حرف هایمان را شنید، ناراحت شد و مرا به همراه پیرزن به داد سرا فرستاد و گفت جویا شو چه اتفاقی افتاده و برایم گزارش کن. من همراه پیرزن به اتاق آن مسئول منظور در داد سرا رفتم، مرا به گرمی پذیرفت، اما چون پیرزن بیچاره می خواست وارد شود با تندی و بد زبانی از اتاق بیرونش کرد.
بی درنگ، نزد حاج آقا محسن باز گشتم و ماوقع را گفتم. ناراحت شد و فرد مذکور را احضار نمود و با هماهنگی مسئولان مربوطه از کار بر کنارش کرد، زیرا او معتقد بود مسئولی که تاب و طاقت شنیدن حرف مظلومی را ندارد، چگونه می تواند بر مسند عدل و داد بنشیند و پناهگاه مظلوم و مدافع عدل علی (ع) باشد.

سردار رحیم صفوی :
طبق دیدگاه حضرت امام (ره) که فرمودند: شاه باید برود، ایشان نیز مهره اصلی را شناسایی می کرد و از ابتدا با او بر خورد و مبارزه داشت.
از دیگر اقدامات ایشان شرکت در عملیات رزمی و دستگیری خوانین و خنثی نمودن توطئه های آنان بود. او چند مرتبه فرماندهی عملیات های مختلف را بر عهده داشت، شجاع بود و جز خدا از احدی نمی ترسید.
بعد از دستگیری خوانین و توطئه آنها در منطقه فارس و سمیرم توسط ناصر و خسرد خان، بنی صدر به عنوان رئیس جمهور، تماس می گیرد و از شهید صفوی می پرسد. چرا این گونه بر خورد می کنی؟
شهید سید محسن صفوی با جرات پاسخ می دهد: من مسئول نظامی منطقه هستم و کلیه مسئولیت آن را بر عهده گرفته و خودم پاسخ گو هستم.

همسر شهید :
پاییز سال 1358 ، زمانی که حضرت امام، فرمان تشکیل ارتش 20 میلیونی را صادر کردند. آقا محسن با شوق و ذوق به من گفتند: یک کلاس نظامی برای خواهران تشکیل بده.
11 نفر از خواهران، که در هلال احمر جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کردند، به منزل ما آمدند تا آموزش نظامی ببینند. ایشان، چند اسلحه سبک از جمله کلت لاما و رولور و... را به منزل آوردند.
ابتدا طرز استفاده آن ها را به من آموزش داده تا به خواهران همان شیوه را بیاموزم.
بعداً، همان خواهران در سطح شهر و اطراف کلاس آموزش نظامی گذاشتند و هسته اولیه بسیج خواهران در شهر رضا تشکیل شد.

سردار مرتضی مطهر:
همیشه می گفت: مردم ازما هستند و باید ابزار مردمی را از دست گروه های چپ بگیریم و نگذاریم که از موقعی سوء استفاده کنند و هیچگاه نقطه ضعفی دست آنمان نمی داد تا علیه انقلاب شم پاشی نمایند.
طبیعی بود که خوانین و گروهک نیز ساکت نمی نشستند و شروع به شایعه پراکنی می کردند تا ایشان از فعالیت های خود دست بردارند.
ولی شهید صفوی کسی نبود که با این تهمت ها از میدات خارج شود و با عزمی راسخ با ضد انقلاب چپ و راست به مقابله مستقیم می پرداخت و با تشکیل کلاس های عقیدتی و سیاسی و نظامی بین عشایر و روستاییان به روشن نمودن اذهان جوانمان روستایی و عشایر اهتمام می ورزید و توطئه های دشمنان را ناکام می گذاشت.

وجب به وجب خون شهیدان زمین کربلای اسلامی ایران را معطر ساخته است.
شهید ما، سید محسن صفوی – مردی بزرگ که قابلیت و تدبیر نظامی اش، در زمینی که ایستاده به ثبت رسید.
اراده مردان خدا به بلندی مذهب است به اراده و عزم مردان شهادت خواه کربلا.
یاد و خاطره اش در راه ایجاد و ساخت پل خاکی شهید سلیمی بر روی رود خانه بهمشیر جاودانه باد.
قامت بلند مردانگی اش، همچون سرو بلند بوستان اهل دل، با لبخندی شیرین، مملو از حجب و حیای مهجور، در چره ای از مومن واقعی در کنار یار، هم قد یار، مثل کوه، همراه ولایت، مثل سخره ای عظیم، هم پای مذهب، هر دو استوار، هر دو در طلب چرخش نگاه اقتدار دوست، می روند با هم، در پیمان یار، یکی در عشق یار – یکی از عشق جهاد
هردو یاور هم
یکی در عشق یار
یکی در عشق جهاد
هر دو یاور هم.
من آمدم , بی تو چرا
آن سرو ناز من کجاست
یارم کجاست، یارم کجاست
بی چهره اش تنها شدم لبخند پر معنای او
ای وای من , ای وای من
کو یوسف کنعانی ام
نی در غمت حیران شدم
ای یاور وای یاور حق جوی من
رفتی به معراج یقین
بی من چرا
در جمع یاران , یارانی که خود لاله های سر افراز استقلال شدند، تشنگان ولایت خورشید هدایت را تنگ در آغوش گرفته و از لب لعلش می نوشند آب ولایت و شهادت را.
و نگاه پر از اشتیاق یار ما، شهید سید محسن صفوی ، که از خود بیخود است مقابل دریای عرفان و فلسله و مذهب یقین. او به لندای باوری بلند و عمق نگاه شهید مظلوم از نردبان زندگی مادی عبور می کند. به هر حال شهادت را در نگاهش می توان خواند.
در کنار مبارزه های برون شهری نیز درگیری داشت مبارزه با عناصر چپ و راست و عناصر ضد انقلاب و افراد شرور می گفت: بهترین هدیه برای این مردم ولایت فقیه است، باید قدر این نعمت را بدانند و به درگاه خدا شاکر باشند.

سردار مرتضی مطهر:
به یاد دارم، روزی، ساعت 5 صبح، یک گروه از سپاه شهرضا و گروهی دیگر از سپاه اصفهان، به منطقه وردشت سمیرم جایی که محل تردد خوانین و گروهای چپ بود، اعزام شدیم. در آن منطقه، بین خوانین و گرو های چپ، در گیری صورت گرفته و خوانین شاکی بودند. ساعت 5 بعد از ظهر به محل مورد نظر رسیدیم. در حالی که بسیار خسته و گرسنه و تشنه بودیم.
خوانین برنامه پذیرایی مفصلی برایمان تهیه کردن بودند و اصرار داشتند که بر سر سفره آنان بنشینیم، اما شهید صفوی دستور داد، هیچ کس از ماشین پیاده نشود و از خوانین هم خواست که صحبت از پذیرایی نکنند. زیرا برای مهمانی نیامده ایم و دستور داد که شاکی همراهمان بیاید آن هم با ماشین خودش. بعد از طی مسافتی به محل درگیری رسیدیم که روستاییان زیادی جمع شده بودند.
مردم روستا کشاورزانی تهی دست و مستضعف بودند که با خوش رویی تمام به استقبال ما آمده بودند دور ما حلقه زدند. با اصرار از ما خواستند همراهشان غذا تناول کنیم. سردار شهید صفوی فرمودند:
اشکالی ندارد.
ناهار چیزی نبود، جز مقداری نان و ماست و دوغ محلی و خدا می داند که بیش از اندازه برای ما لذت بخش بود و آن مردم به اندازه ای خوشحال شدند که قابل توصیف نیست.
با این روحیه مردم دوستی و صمیمانه، تقریباً از همان روزهای اول گروه های چپ آن منطقه خلع سلاح شدند.

احمد آقاسی:
فرماندهی مهربان و فداکار بود آقا محسن صفوی را می گویم، یارو یاور نیروهای حزب الهی بود. با افرادی که برای انقلاب تلاش می کردند رابطه ای تنگاتنگ داشت. با بچه ها صمیمی و خودمانی بود. روزها و هفته ها در سپاه می ماند و به خانه اش نمی رفت.
در یکی از ماموریت ها، عوامل شرور و ضد انقلاب، فرماندار شهر را گروگان گرفته و اتمام حجت می دادند، که تا چند ساعت دیگر اقدام شدید تری خواهیم کرد شهید سید محسن صفوی، پس از مشورت با فرماندهان از درب اصلی ساختمان وارد شد و با شلیک چند گلوله گاز اشک آور، با سرعت فرماندار را نجات داد.
با حرکت ایشان مردم به سمت ساختمان هجوم آوردند، و اشرار را دستگیر کردند .

سردار مرتضی مطهر :
جهاد فرهنگی تمام فکر و اندیشه شهید صفوی، درد محرومان و زجر کشیده ها بود. روستاییان را با تمام وجود دوست داشت. تمام توجهش به مسائل فرهنگی آنها بود. با ارتباط نزدیکی که با روحانیون شهر داشت کلاس های عقیدتی، سیاسی را از شهر تا روستاها گسترش داد، تا از این طریق پیام راستین انقلاب اسلامی به گوش روستاییان و عشایر شناختند و از گرد آنان متفرق شدند. حتی موقعی که نماینده یا نمایندگان خسرو خان هم فرار کرد و از منطقه گریخت. مردمی که محبت شهید صفوی در دلشان ریشه گرفته بود، در دستگیری گروه های چپ با سپاه همکاری صمیمانه داشتند.

اواخر سال 1358، شهید بزرگوار دکتر بهشتی به شهرضا تشریف آوردند از ایشان دعوت کردیم در جمع برادران سپاه حضور پیدا کنند. با روی باز دعوت را پذیرفتند.
ابتدا شهید صفوی، گزارشی از عملکرد سپاه بیان نمودند. شهید بهشتی از گزارش ایشان ابراز خوشحالی فراوان کرده و فرمودند: با فعالیت هایی که از سپاه دیدم و از شما و مردم شنیده ام و با آگاهی و بیداری که در جمع فرماندهان سپاه می بینم لازم می دانم شما را از توطئه های استکبار جهانی، که در راه انقلابمان کمین کرده با خبر کنم و حدوداً سه ساعت در باره مسائلی که خیلی از آنها بعداً به وقوع پیوست سخن گفتند. سخنانی که دل هر انسان معتقد به انقلاب و اسلام رات به درد می آورد.
در همان جلسه، نامه ای با دست خط خودشان خطاب به نخست وزیر مرحوم شهید رجایی داشتند. که چند نفر از برادران بعداً با همان دستخط خدمت شهید رجایی رسیده و حدود 500 قبضه سلاح و 200 هزار فشنگ از نیروی دریای ارتش گرفتند که برای آموزش و سازماندهی نیرو ها و تجهیز و تسلیح بسیجیان مورد استفاده قرار گرفت. این مطلب خود گواه دیگری از خلاقیت و درایت برادر بزرگوار مان شهید صفوی به شمار می آید.

سرداران رحیم صفوی و مرتضی مطهر :
در شروع جنگ کردستان و حضور در سپاه در آن منطقه، از آن جایی که سپاه استان اصفهان، اولین واحد منسجمی بود، که از فروردین ماه سال 1359 وارد سنندج شده بود، قسمت اعظم نیروهای شهرضا و سمیرم، توسط سردار بزرگوار شهید سید محسن صفوی سازماندهی و اعزام شد. از جنگ فرودگاه سنندج تا آزاد سازی شهر سنندج و سپس آزاد سازی دیوان دره، منطقه سقز، بانه و سر دشت، شهید محسن صفوی، عمده نیروها را اعزام کرد، و خودش نیز همراه رزمندگان به کردستان می آمد. حضورش در منطقه کردستان، و جنگیدن در کنار نیروهای تحت فرماندهی اش، در سپاه شهرضا و سمیرم، برای سایرین قوت قلب بود. نه تنها خودش می آمد، بلکه امام جمعه و فرماندار شهر را با خود می آورد. او هر موقع به منطقه جنگی می آمد؛ همراه خود سلاح و مهمات می آورد. یادم هست، ایشان نوعی خمپاره انداز قدیمی را، برای بچه های سپاه کردستان آورد که، در آن زمان کاری ارزشمند بود. تسلیحاتی که برای کردستان می آورد، واقعاً در جهت سر کوب ضد انقلاب نقش موثری داشت. وی دائم از ما می خواستن تا اجازه دهیم در کردستان بماند.
شایان ذکر است شهید به شهرهای آشوب زده گنبد و خرمشهر نیز نیرو اعزام کردند و در همین حین نیز تعدادی از نیروهایش در سیستان و بلوچستان کار فرهنگی می کردند.

عباس علی هدی :
به کسی پرخاشی نمی کرد و حرف ریکیک نمی زد. غیبت نمی کرد. اگر کسی غیبت می کرد می گفت: صلوات بفرستید.
در صورت غیبت در حضورش، یا گوش نمی داد و یبا محل را ترک می کرد. به قولش پایبند بود. مهربان و صبور بود. هر گاه اسم حضرت زهرا (س) برده می شد، رنگش می پرید و گریه می کرد.
بالاترین قسم او این بود: به جده ام زهرا سوگند.
از صفات اخلاقی ایشان، هوش و ذکاوت و مدیریت فرماندهی و آینده نگری او بود.

سردار مرتضی مطهر :
سال 1359 در تهران سمیناری از مسئولان سپاه پاسداران برگذار شد در آن جلسه وقتی بنی صدر سخنرانی خود را آغاز کرد، انتظار داشت مورد استقبال گرم و مستمعان قرار گیرد. حرف های ناروا و لغوی بر زبان آورد. من در کنار شهید بزرگوار صفوی نشسته بودم. ناگهان دیدم که ایشان بلند شد و فریاد کشید و گفت:
آقای بنی صدر، این حرف های ناروا شایسته این جمع نیست. چرا شما خسرو خان قشقایی را آزاد کردید! ؟ چرا شما فلان کار را انجام دادید و... و چندین مورد را افشا کرد. بنی صدر جواب داد:
این بی انضباطی کیست؟ او را بیرون بکشید. من او را از سپاه بیرون می کنم.
شهید صفوی در جوابش فورا گفت: بی انضباط تو هستی که باید ساعت دو می آمدی. با دو ساعت تاخیر ساعت چهار آمدی. جلسه متشنج شد. هیچ کس انتظار چنین حرکتی را نداشت. بنی صدر نتوانست جلسه را تحمل کند و بیرون رفت.

سردار رحیم صفوی:
قبل از این که به جنگ تحمیلی بپردازم، به مساله امنیت داخلی کشور و مبارزه، با ضد انقلاب، می پردازم. چه در اعزام نیرو به گنبد، و چه در سیستان و بلوچستان همواره مشوق بود. ایشان اعتقاد داشت، ما غیر از کردستان، سیستان و بلوچستان را هم باید اداره بکنیم. منافقین در اکثر شهر ها دفتر دایر بودند.
سید محسن صفوی، از اول راه اندازی دفاتر منافقین، برخورد جدی با این مساله داشت. زیرا ایشان، قبل از انقلاب جریان انحراف آنان را در سال 1354، می دانست. ایشان در منطقه شهرضا و سمیرم ریشه های منافقین را از بین برد.

همسر شهید:
در شهریور ماه 1358 ساعت دو بعد از ظهر، تلویزیون اعلام کرد: جنگ از زمین و هوا توسط نیروهای بعثی عراق به کشور ما آغاز شد.
ناگهان از جا بر خاست و گفت: جنگ شروع شده و فورا لباس پوشید و مثل اینکه آماده برای جنگ شد، طوری که گویی هم اکنون در جبهه هستند. خیلی مصمم گفتند:
ما مرد جنگیم. و ضمن خداحافظی منزل را ترک کردند.

عباس علی هدی:
شهید صفوی ، تولد حضرت زهرا (س) و عید غدیر را جشن می گرفت و به حاضرین از کوچک و بزرگ عیدی می داد و از در یکی از این جلسات از برادران مسئول به اتفاق خانواده های شان دعوت کرد. سخنرانی کوتاه خطاب به همسران پاسدار که در جلسه حضور داشتند، گفت:
خواهرانم اگر شوهران شما از ماموریت به منزل دیر می آیند و کمتر اهمیت به زندگی می دهند، مبادا از آنها گلایه کنید،
آنها هیچ تقصیری ندارند. من مقصرم اگر حرفی دارید به من بزنید.
اینان یاران واقعی امام زمان و سربازان روح اﷲ هستند.
افتخار کنید که همسران شیران روز و زاهدان شب هستید. خدا شاهد است، هر گاه این عزیزان را می بینم، خجالت می کشم و بدون مقدمه می گویم: از خانواده ات چه خبر؟
می دانم، چه زحماتی را به دوش می کشید. به هر صورت، ما وظیفه داریم از کیان اسلام و انقلاب دفاع کنیم. شما در ثواب شوهرانتان شریک هستید. از آنها راضی باشید تا خدا از آنها راضی شود.
سپس، موقع خداحافظی دستور داد هر پاسدار به اتفاق عیال و بچه هایش از در خارج شود.
هنگام رفتن عیدی می داد، تک تک از هر خانمی سوال می کرد: آیا از شوهرت راضی هستی؟ آیا او بد اخلاقی نمی کند و.....

شب سوم فروردین 1359، سر زده به منزل ما آمد. وقتی وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. احساس کردم که در فکری عمیق فرو رفت. بعد از لحظاتی گفت:
چرا اینجا زندگی می کنید؟ بلافاصله در جواب گفتم:
برادر محسن این هم زیادی است.
از نگاهش می شد دریافت که غم در چهره اش رنگ می گیرد. گفت: چرا به من نگفتی؟! محل سکونت ما بالا خانه ای بود با یک اتاق دوازده متری که اتاق خواب، پذیرایی و آشپزخانه ما را تشکیل می داد. کوچه ای که خانه ما در آن واقع شده بود باریک و تنگ بود. آقا محسن سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. باز نگاهش کردم نمی دانم به چه چیزی فکر می کرد. به خاطر اینکه خوشحالی خودم را ابرالز کنم، مجدداً گفتم: این هم از سر ما زیاد است.
چهره اش تغییر پیدا کرد بغض گلویش را گرفته و در حالی که متحیر شده بود بغضش را خورد. مثل این که خودش را سر زنش می کرد. در حالی که نشسته بود آرامش نداشت. اول فکر کردم که در بیرون از منزل اتفاقی افتاده است که او دل نگران است، هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که با اندوه، اما امیدواری تشریف برد.
روز بعد زنگ زد. از لحن صدایش، خوشحالی عجیبی را از او احساس کردم. ذوق زده بود. مثل آدم هایی که خواب بهشت را دیده باشند گفت: عباس برایت منزل خریده ام.
مانده بودم چه بگویم به گوشی تلفن نگاه کردم تصویر تمام قد محسن، در مقابلم بود ولی باورم نمی شد.
گفتم: من پول ندارم. قبل از این که چیز دیگری به زبان بیاورم و یا عذری بتراشم او گفت: مگر من مرده ام؟ خیلی سریع بیا و قولنامه را امضا کن و اگر دیگر کردی ناراحت می شوم.
باید می رفتم و رفتم، چون دستور آقا محسن بود. طاقت ناراحت کردنش را نداشتم. آن هم آقا محسن که این همه مهربان و با صفا بود.
بوی بهشت می آمد. درست مثل خواندن نماز، مثل وقتی که به زیارت می روی روبه روی ضریح بودم، نه برای خانه، فقط به خاطر مرد بزرگ که خدا می داند آن روز چقدر دوستش داشتم.
همه چیز از قبل آماده بود. زیر قولنامه را امضاء کردم. دیدم که از چهره اش مثل باران بهار، خوشحالی می بارید.
گفت: چقدر پس انداز داری؟ غافلگیر شده بودم. گفتم پنج هزار تومان.
احساس خجالت زده گی مرا دریافت. یک تبسم کوتاه کرد با اطمینان و حضور خاطر، جا به جا شد. رو کرد به من و گفت: این پول هم خیلی زیاد است. اصلاً به فکر پرداخت بدهی نباش؛ من خودم برایت تهیه می کنم.
ای کاش می شد چندین بار ببوسمش. در حالی که در دل به او دعا می کردم. و سجده شکر به درگاه خداوند بزرگ بجا می آوردم که این چنین بندگان خالص و با همت و فداکاری دارد.
از او تشکر کردم: شهید صفوی رو کرد به من و گفت:
من نباید فقط دستور بدهم. باید از وضعیت شما نیز مطلع باشم. ضمناً خدا شما را خانه دار کرد من وسیله بودم.
دیگر آقا محسن بود و آن همه لطفش که نمی شود توصیف کرد. شایان ذکر است که این شهید در آن زمان خودش اجاره نشین بود.

مرتضی صدری :
شجاعت را سر لوحه و مقدمه شهادت می دانست
او فردی دلسوز و مهربان بود و چهره ای گشاده داشت و هرگز از کار خسته نمی شد و در برابر ناملایمات که گاه برای پرسنل پیش می آمد، آنچنان دلسوز بود که به قول معروف خار را در چشم خودش بهتر می پسندید، تا در چشم برادرانش. همیشه دم از مردانگی می زد و شجاعت را سیر لوحه و مقدمه شهادت می دید.
کلنگ بنایی مقر تیپ سوم زرهی 8 نجف توسط او به زمین زده شد. اگر روزی از من سوال شود، بهترین فرمانده دوران خدمت تو چه کسی بود؟ به جرات خواهم گفت:
شهید والامقام سردار رشید اسلام سید محسن صفوی.

نبی الله بهرامی :
در سال 1359، وجهی در اختیار سپاه شهرضا گذاشته شده بو د که تحت عنوان اولین حقوق به برادران بپردازند. به خاطر دارم، قرار بود آن روز به ماموریت بروم که شهید صفوی مرا احضار کرده و گفتند: آقای نبی رسید مبلغ ده هزار ریال را بنویسید. بنده نوشتم و امضاء کردم. آنگاه ایشان گفتن د:
این هزار تومان به عنوان کرایه تاکسی، این مدت که در سپاه بوده اید به شما می دهم.
خواستم حرفی بزنم و نپذیرفتم، دیدم صورت ایشان قرمز شد، خجالت کشیدم. دستم را مقابل رویشان گرفتند.
بنده وجه را به شهید همت برگرداندم و گفتم: تا داریم به سپاه می آییم هر موقع پول مان تمام شد، کار می کنیم ودر سپاه خدمت می کنیم. این کار موجب شد که این پول را دیگر به برادران ندهند.
سردار صفوی، مدافع نیروها و پدری دلسوز بود. وقتی از سپاه پاسداران شهرضا منتقل شدند، متوجه شدیم چه یاور عزیزی را از دست داده ایم. امیدوارم در آخرت این شهید عزیز شفیعمان باشد.

همسر شهید :
زمستان بود. یک روز عصر آمدند منزل. من رفتم به آشپزخانه، تا چایی بیاورم. آقای صفوی، منصوره سادات دخترمان را بغل کرد و آمد به آشپزخانه، مشغول ریختن چایی بودم. گفتند:
فردا، می خواهم بروم جبهه.
شدیداً جا خوردم و حالت تلخی و درد ناکی در خود احساس کردم چون، می پنداشتم جبهه یعنی شهادت، و شهادت جدایی ظاهری حرفی نزدم، مکث کردم و بعد سینی چای را برداشتم و داخل اتاق رفتم. بعد از چند دقیقه ایشان گفتند: شنیدید چه گفتم؟
عرض کردم: بله و باز سکوت کردم. فرمودند: ناراحت شدید؟
گفتم: خدا می داند، اگر می خواستید به زیارت خانه خدا بروید، می گفتم: نه اما چون واقعاً ما به شهادت وابسته ایم جبهه را می گویم بروید به امید خدا. شهید روز بعد به جبهه رفتند. در آن زمان ما سه فرزند داشتیم و من مسئول مدرسه دخترانه دو شیفتی شهید قریشی بودم.
لحظات سختی بود. نفت را به سختی تهیه می کردم و بیست لیتر، بیست لیتر، پیاده به خانه می آوردم و هر زمانی تماس می گرفتند. می گفتم:
حال بچه ها خوب است و ما خیلی راحت زندگی می کنیم. اصلاً نگران ما نباشید. بعد از هر تماس با خودم این شعر را تکرار می کردم.
چشم گریان داشتم؛ با خنده می گفتم جواب
جبهه ای در دل مرا بود و به لب صلح و صفا
یک روز خواهر آقا محسن آمدند به منزل سری بزنند آن روز هم بچه ها مریض بودند و خودم هم، صبح روز بعد آقا محسن تلفن زدند منزل و احوال پرسی کردند عرض کردم حال همگی ما خوب است.
همان روز به منزل خواهرشان هم زنگ زده بودند و جویای اوضاع و احوال شده بودند. خواهرشان پرسیده بود:
از خانواده ات خبر داری؟
آقا محسن گفته بودند: بله تماس گرفتم.
خواهر آقا محسن پرسیده بود؟
همسرت بهتر بود؟ آقا محسن فهمیده بود من مریض هستم سریعاً به طرف اصفهان حرکت کرده بود. صبح روز بعد، به اصفهان رسید.
زنگ زدند. وقتی در را باز کردم فرمودند: شما مریض هستید؟ گفتم: چطور؟
فرمودند: دیروز عصر، زنگ زدم به خواهرم.، او به من خبر داد.
قبل از ظهر همان روز مرا نزد پزشک بردند و عصر به جبهه باز گشتند در آن روز ارزش آقا، محسن را، بیش از پیش دانستم.
ندانستم که در صندوق دل گوهری دارم
که عالم را بهاء ذره ای از آن نمی دانم
در دل گفتم: بیش از یک هفته است من مریضم و همه اطرافیانم می دانستند. ولی چون وظیفه نداشتند سوال نکردند که می خواهی به پزشک مراجعه کنی یا خیر ولی ایشان بیش از 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت دیگر در راه است که باز گردد.
غیاباً از ایشان تشکر کردم البته من هیچ انتظاری از کسی نداشتم خدا می داند می خواهم بگویم با بندگان خاکی قابل مقایسه نبود و از بندگان خاص خدا بود.
ای گوهر پاک پایمردی
ای مرد خدا بگو که هستی
تو بنده خالص خدایی
از خاک نه ای ريال بگو که هستی؟
گر تو نه فرشته ای، چرایی
از شرب طهور مست مستی

سردار دکتر حیدر پور :
هر کجا او بود، بیشتر احساس می کردیم که در محضر خداییم. حضورش سبب ارائه یک نوع توجه و درک حضور بیشتری برای ما می شد. به مسائل جاری انقلاب اسلامی و بچه ها حسن ظن داشت و ندیدم حتی یک بار سوء ظن به مسئله ای یا کسی داشته باشد.
تلاشش این بود که الگوی اعمالش رسول اﷲ و ائمه هدی (ع)باشند. هر گاه مشکلی پیش می آمد با توسل به اعمه معصومین (ع) آن را بر طرف می کرد و این نوع بر خورد با مسائل را به بچه های حزب الهی منتقل می نمود.
بابرادران، دوستان و نیروهای انقلاب بسیار اهل مساوات بود، تا آنجا که تقریباً همه شهر ما، به نیکی از او یاد می کنند.
سعی می کرد با فقرای اهل دل و معرفت زیاد بنشیند. یادم هست آخرین شبی که ایشان در سپاه شهرضا حضور داشت، در منزل یکی از برادران بسیجی که دلی به اندازه دریا داشت، افطار مهمان بودیم. آن شب تمام موجودی آن منزل در آن سفره بی ریای افطاری، چیده شده بود.
با اعمالش، خیلی چیزها در آن شب به ما فهماند که بعد ها نمونه های شفاهی و کتبی آن را در این خصوص از زبان امام (ره) شنیدیم. این گونه بر خورد هایش، تاثیر نزدیکی با روح حضرت امام را نشان می داد.
سالها بعد که بیشتر با عمق اوامر امام در زمینه احکام آشنا شدم به یاد آن شب افتادم که تا اندازه شهید صفوی از زمان خودش جلو تر بود چقدر عمیق تر از دیگران و الگوهای رفتاری عملی ایشان آشنا بود.

سردار مهدی مبلغ :
در زمان تشکیل وزارت دفاع، با توجه به تجربه مهندسی ایشان، و با اصرار برادرمان حاج محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه آقا محسن مسئولیت دفتر مهندسی وزارت را در استان اصفهان، قبول کرد. مدتی نگذشت که از طریق همین دفتر قرار گاه صراط المستقیم را تشکیل داد.
این قرار گاه، هماهنگ کننده تمام وزارت خانه ها بود و در حقیقت هماهنگ کننده کسانی که از وزارت خانه ها و دستگاه های مختلف اجرایی می خواستند در جنگ شرکت کنند. پس از عملیات پیزروزمندانه بدر، ازطرف وزیر سپاه، فرمانده قرار گاه صراط المستقیم شد.
در حقیقت ایشان قرار گاه مهندسی صراط را در جبهه جنوب، بنیان گذاری کرد. سخت ترین پروژه های مهندسی رزمی را با فداکاری، تدبیر، شجاعت، پشتکار، ایثار و صمیمیت به انجام می رساند.
احداث سکوهای موشکی هاگ، که عراقی ها و همچنین آمریکاییها و متخصصان شوروی به کمک ماهواره های جاسوسی شان، هم نتوانسته بودند بفهمند، بر عهده ایشان بود.

دکتر حیدر پور:
آقا محسن، علاقه ای شدید و وصف ناشدنی به قرآن داشت.
او را به عنوان همدمی همیشگی انتخاب کرده بود و یک لحظه بدون مشورت با قرآن عمل نمی کرد. خیلی اوقات در پاسخ سوالی یا شکوه و گلایه ای، ما را به آیه ای از قرآن مجید ارجاع می داد. او به طور عمیق با قرآن و در نتیجه با خدا و قرآن آشنا بود.
تعدادی از برداران سپاه شهررضا که با ایشان کار می کردند. امروز جزء خدمتگذاران والای انقلاب اسلامی هستند عده ای از همکارانشان بعد ها به بخش غیر نظامی پیوستند و تعدادکثیری هم جزء خدمتگذاران بخش نظامی در سپاه شدند. به تعبیر یکی از بزرگان شهید صفوی، یک موسس بنیان گذار بود. سپاه را در منطقه شهررضا بنیانگذاری کرد.
از مجموعه ای که پرورش داد، چند نفر تا فرماندی لشکر و تیپ در دوران جنگ پیش رفتند. پادگان ها، ساختمان ها، جاده ها و خاکریز ها، پل ها و دیگر کارهایی که ایشان طراحی. و اجرای آنها را آغاز کرد یا خودش آنها را به اتمام رساند یا بعد از شهادتش دیگر همزمان وی آنها را به پایان بردند بسیار زیاد است که قابل شمارش نیست.

همسر شهید :
روز پانزدهم محرم، عازم اهواز شدند و فرمودند:
من می روم جبهه، هر وقت برای شما یک اتاق پیدا کردم؛ بر می گردم و شما را می برم.
پس از یک هفته باز گشتند و ما را هم به اهواز بردند. هنوز محل اقامت ما، مشخص نشده بود. ما را به منزل آقای مهندس روحانی از برادران پاسدار مشهد بردند. شب ساعت 11 بود که رسیدیم.
به من فرمودند: شما اینجا بمانید، قرار است یک اتاق در هتل فجر برایتان بگیرم. به محض این که آماده شد؛ خودم می آیم یا یکی از برادران سپاه را می فرستم که شما را آنجا ببرد. سه روز بعد، یک برادر پاسدار آمده و ما را به هتل فجر برد. اتاق 103 را به ما دادند. اتاق بسیار بزرگی بود. نه موکت خوبی داشت، نه برق و نه درب و پنجره درست و حسابی. چون گفته بودند: نیاز نیست وسایل با خودت برداری، لوازم مختصری با خودم برده بودم. به جز دو عدد بالش و دو تخته پتو، اثاثیه دیگری در آن اتاق نبود. حتی لوله کشی آب آن اتاق؛ مشکل داشت خانواده های رزمندگان در آن هتل زندگی می کردند. به هر صورت مسئولین هتل سر و سامانی به اتاق دادند. بعد از یک هفته، آقا محسن آمدند، البته نگذاشتم متوجه مشکلات ما بشود. پس از یک ماه من با بسیاری از خانواده های رزمندگان مخصوصاً آنهایی که در آن هتل ساکن بودن بودند بسیاری از خانواده شهدای اهواز آشنا شدم. هر هفته با خواهران ساکن هتل جلسه قرآن و احکام داشتیم. موقع عملیات، به بیمارستان حضرت امام می رفتیم و از مجروحین جبهه پرستاری می کردیم. هر وقت، یکی از برادران ساکن هتل شهید می شد. وقتی خانواده او می خواستند از هتل بروند ، برای ما جدایی خیلی سخت بود. چند روز واقعاً عزادار بودیم. یک شب که آقا محسن از جبهه آمدند. بچه ها توی راهرو جلو پدرشان را گرفتند و گفتند:
بابا برویم پارک. هتل محل اسکان در ساحل رود خانه کارون بود و کافی بود، از پله ها پایین بروند و با بچه ها قدم بزنند ولی بچه ها را داخل اتاق آورده و گفتند خانم! یک جوری بچه ها را سر گرم کن. اگر این بچه ها که داخل هتل هستند، بفهمند بچه ها با من رفته اند پارک، بهانه بابایشان را می گیرند.
یادم هست یک بار با آقا محسن به پارک رفتیم. فقط چند دقیقه قدم زدیم ایشان جلو تر از بچه ها، حرکت می کردند و دست هیچ کدام را نمی گرفتند به ایشان گفتم دست محمد مهدی را بگیر گفتند: خانم! می ترسم، یک بچه شهید ما را ببیند و ناراحت شود.

عزیز اله پور کاظم :
عصر روز اول عملیات کربلای پنج به اتفاق شهید صفوی و چند نفر دیگر از برادران در دفتر قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء در جاده حسینیه، نزدیک خرمشهر بودیم. ناگهان برادرشان سردار رحیم صفوی با ایشان تماس گرفت و فرمود:
اگر نیروهای مهندسی، در پنج ضلعی، سنگری جهت فرماندهان سپاه احداث نکنند. دشمن با این حجم آتش سنگینی که تهیه دیده تا فردا تمام برادران را شهید خواهد کرد. بلافاصله شهید صفوی به بنده دستور دادند:
فلانی؟ سریعاً باید بروی در پنج ضلعی و از برادر وفایی لودر بگیری و جای دو سنگر را آماده کنی، تا من هم به قرار گاه بروم و رینگ بتنی برایت بفرستم. بنده حرکت کردم، پس از مدت کوتاهی در خط خبر آوردند که رینگ ها را آوردند. شبانه دو دستگاه سنگر بتنی مستحکم برای فرماندهان سپاه آماده نمودیم. به گونه ای که نماز صبح را در آن سنگر ها خواندند.

سردار رحیم صفوی:
عراقیها تعدادی از پلها را که در حد فاصل آبادان و اهواز بود منهدم کردند. به طوری که تعدادی از پل های روی رود خانه بهمن شیر، از بین رفت و ارتباط بین جزیره آبادان و اهواز مشکل شد.
سردار محسن رضایی، به شهید صفوی، دستور دادند: شما بزرگترین کاری که می توانی بکنی، این است که روی بهمن شیر یک پل خاکی بزنی که اگر موشک لیزری هم زدند؛ منهدم نشود.
آن بزرگوار همه بچه های قرار گاه صراط المستقیم را، بسیج کرد تا به عرض 90 متر رود خانه عظیم بهمن شیر را، با خاک پر کنند. ولی در دو مرحله از آب شکست خوردند. شدت جریان آب، به حدی بود، که دو ساحل به هم متصل نمی شد.
شبی که قرار بود، پل خاکی شهید سلیمی، روی رود خانه بهمن شیر تمام شود، برادران محسن صفوی با دفتر حضرت امام تماس گرفت. حاج احمد ريالا رضوان الله تعالی علیه گوشی را برداشت. شهید صفوی پس از سلام، گفت: من یک بسیجی ام به نام صفوی. سلام مرا به آقا برسانید و بگویید: مشغول احداث پلی هستیم بر روی رود خانه بهمن شیر، تا رزمندگان اسلام بتوانند، راحت تر تردد کنند و مجروحین منطقه والفجر 8 را به بیمارستان علی بن ابی طالب برسانند.
تاکنون، دو بار از آب، شکست خورده ایم. از حضرت امام بخواهید برایمان دعا کنند، که امشب موفق شویم.
حاج احمد آقا گفت: گوشی را داشته باشید، تا موضوع را خدمت امام عرض کنم. موضوع را به عرض امام رسانده بود و پس از چند لحظه این جواب را به برادر صفوی داد:

عباس علی هدی :
امام سلام رساندند و فرمودند: امشب موفق می شوید. من هم برای شما دعا می کنم. تلاش تان را مضاعف کنید. حاج احمد آقا خداحافظی کرد.
شهید صفوی، موضوع را به بچه ها گفت. شورو شوق بیشتری، در بین شان ایجاد شد و در فرصتی که آب را کد بود، کار انجام شد. صبح، اولین آمبولانس با قربانی کردن چند گوسفند، که برادران تهران آورده بودند از روی پل عبور کرد. بچه ها همگی سجده شکر به جا آوردند.

محمد فروزنده وزیر دفاع و پشتیبانی (سابق)نیروهای مسلح:
بنده فرمانده قرار گاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء بودم. مهمترین مشکل ما این بود که در عملیات کربلای 5 و فتح شلمچه؛ ، یک جاده بیشتر برای ورود و خروج به ممنطقه جنگی نداشتیم. منطزقه باتلاقی بود و هیچ کاری انجام نمی شد.
دو شب مانده به عملیات، سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران شهید صفوی را احضار کردند و فرمودند " ما می دانیم، کارهای نشدنی را انجام می دهی.
برو و اتین جاده را هر قدر که می توانی؛ با سنگ و شن و ماسه پر کن تا نه تنها نیروها بلکه وسایل نقلیه، تانکها و نفر بر ها نیز بتوانند از آن عبور کنند.
ایشان ففقط 48 ساعت وقت داشت.
در همین زمان، بدون اینکه ای بخوابد تمام کمپرسی ها و دستگاه های مهندسی را بسیج کرد. همه کارهای جانبی را متوقف کرد و با یک ماموریت و فرماندهی خاصی این جاده را با شن و ماسه ای که به ابتکار او، از معدن منطقه اندیمشک توسط قطار سپاه آورده می شد احداث نمود.

عباس علی هدی :
شب عید نوروز سال 1364 به اتفاق از منطقه می آمدیم تا سری به خانواده هایمان بزنیم. وقتی وارد اهواز شدیم کنار یک مغازه میوه فروشی توقف نمود و گفت:
عباس: چطوره قدری میوه و شیرینی بخریم؟ گفتم:خوبه. مشغول جدا کردن میوه ها شدیم. ناگهان گفت:
عباس! من پشیمان شدم میوه نمی خرم شما بخر.
من که در بهت فرو رفته بودم. گفتم من هم، نمی خرم چطور شد مگه! ؟
گفت: پول ندارم.
گفتم من پول دارم. ضمناً حواست کجاست؟ وقتی بنزین زدیم کلی پول داشتی.
گفت: عباس آن پول، مال بیت المال بود پول شخصی ندارم.
گفتم: معذرت می خواهم.
سپس من با کلی التماس پول میوه را دادم و ایشان با قول اینکه قرض می دهم. بعداً پس می گیرم قبول کرد.

همسر شهید :
اوایل اردیبهشت ماه سال 1365، تماس گرفتند: آماده باشید انشا الله به مشهد می رویم.
این خبر برای من خیلی جالب بود زیرا در تمام طول زندگی مشترکمان این بار دوم بود که می خواستیم با هم به مسافرت برویم. آماده شدیم تعداد زیادی از مسئولین جبهه نیز با خانواده هایشان قرار بود در این مسافرت شرکت کنند.
وقتی سوار قطار شدیم خیالم راحت شد و گفتم: آقا محسن! دیگر تلفنی نیست تا زنگ بزند. و داخل قطار هم؛ نمی توانید جلسه بگیرید. برایم خیلی غیر عادی بود ، ببینم ایشان بیکار نشسته اند.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که یکی از برادران سراغ آقا محسن آمد. آقا محسن خندید و گفت: بابا، این عیال ما خوشحال است که دیگر از جلسه و تلفن خبری نیست و می خواهم استراحت کنم. آنها خندیدند و گفتند: دیگر از این فرصتها پیش نمی آید.
در مشهد به ما خیلی خوش گذشت. آقا محسن، از مشهد حدود ده کیلو گرم مهرو سیصد عدد جانماز کوچک برای رزمندگان قرار گاه خریدند و یک صد عدد انگشتر عقیق، برای راننده های کمپرسی و لودر و بلدوزر و جرثقیل و...
پرسیدم: چرا برای راننده ها؟! پس از چند لحظه ای تامل گفتند: راننده ها؛ عالمی دارند و من آنها را خیلی دوست دارم.
23 شهریور ماه سال 65 به اصفهان بر گشتیم، در راه به زیارت حضرت دانیال نبی شهر شوش رفتیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول خدمت پدر آقا محسن رفتیبم. آقا محسن، احترام خاصی برای پدرشان قائل بودند. همیشه خدمت پدرشان که می رفتند یک قدمی زانو می زدند و هر بار دست آقا جان را می بوسیدند. همیشه سرشان زیر بود و با آقا جان صحبت می کردند. مثل مریدی که در مقابل مرادش باشد.

من عشق جبهه داشتم. از طرفی می خواستم بچه ام را عمل کنم. و مشکل مالی داشتم. مشکلم را با یکی از برادران، در میان گذاشتم. شهید صفوی، توسط آن برادر اطلاع داد برو عمل را انجام بده. من پول را تهیه می کنم.
من به تهران رفتم و عمل را انجام دادم. ایشان نیز؛ به قول خود وفا کرد و تمام مخارج بیمارستان فرزندم را پرداخت.

نبی اله بهرامی:
یک روز، وارد اتاق برادر صفوی شدم. با مسئول خانه سازی، صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، به آن برادر گفت:
چرا به آقا یحیی با اینکه دو تا بچه دارد خانه نمی دهی؟
برادر مسئول، در جواب برادر صفوی گفت: خودش نمی آید. گفتم من پول ندارم.
مسئول خانه سازی گفت: ما، یک پلاک خالی داریم. باز تاکید کردم و گفتم من پول ندارم.
آقا محسن، یک چک صد هزار تومانی، از حساب شخصی خودش، امضاء کرد و آن را به برادر مسئول داد و من صاحب خانه شدم. لحظه ای بد ، باز به سید محسن اصرار کردم و گفتم: سید! من پول ندارم تا پول شما را پس بدهم.
سید محسن با جدیت گفت: برایت وام می گیرم، تا قسط هایش را ماه به ماه بدهی. و همین کار را هم کرد.
با چهره ای گشاده، همیشه در برابر ناملایماتی که برای پرسنل پیش می آمد دلسوز بود. خار را در چشم خودش، می خواست ولی در دست برادران رزمنده هرگز.

احمد آقاسی :
ایشان، نام برادران را با صمیمیت و عشق، با پسوند جان صدا می زد. مثل محمد جان، مرتضی جان و...
همان طور که امام علی به مالک اشتر می فرمایند:
ای مالک! پیش از همه فرماندهی را دوست دارم، که نسبت به معیشت زیر دستانش بی تفاوت نباشد.
و شهید محسن صفوی، واقعاً این حرف را به عمل در آورده بود.

سردار رحیم صفوی :
معمولاً، آتشبارهای توپخانه بیشتر مورد بمباران هواپیماهای دشمن قرار می گرفتند. از بچه های توپچی، تعداد زیادی شهید می شدند. چون خدمه توپخانه بودن، یک کار فنی و تخصصی است و به این راحتی کسی جای گزین آنان نمی شد.
ایشان، بسیار ناراحت بود. و یک نوع سنگرهایی که الان به اسم سنگرشهید صفوی معروف است، را طراحی و اجرا کرد. این سنگر ها مخصوص توپخانه ها و نیروها و حتی مهمانشان بود، و طوری ساخته شده بود که ترکش و موشک ها و بمباران های هوایی، باعث انفجار گلوله های توپ نشود. همچنین، در احداث جاده های مواصلاتی غرب کشور نقش ایشان، پشتیبانی اجرای پروژه های بیمارستانی مانند بیمارستان های فاطمه زهرا (س)، علی بن ابی طالب (ع) و امام حسین (ع)، امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) بر عهده ایشان بود.

سردار مهدی مبلغ:
در شرایطی که ما عملیات بزرگی مثل بدر را شروع می کردیم، قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم، تشکیل شد و فرماندهی این قرار گاه را برادر شهید و بزرگوارمان آقای محسن صفوی به عهده گرفتند. عملیاتی گسترده و بزرگ بایستی در منطقه هور الهویزه انجام می گرفت. برای اجرای این عملیات، حجم وسیعی از پروژه های مهندسی باید به اجرا درمی آمد. شهید صفوی، مسئولیت سنگین و دشواری بر عهده گرفتند. تجهیز کارگاه اسکان نیروها، تهیه آب و غذا برای شان، جابجا کردن آنها، حضور مستمر در منطقه و آماده کردن شرایط برای اجرای پروژه های مهندسبی، انصافاً ایشان با آن حسن مسئولیتی که داشتند و همچنین با اخلاق بسیار حسنه شان، از عهده این کار عظیم به خوبی بر آمدند. شهید صفوی ريال فعالیتش را رشد داد. به گونه ای که ما شاهد بودیم، کمترین وقت را برای استراحت می گذاشت. ایشان بیشترین وقت را برای رسیدگی به ماموریت ها و مسئولیت ها تخصیص می داد.
در طول دوران پر بار خدمت ایشان، سه تیپ مهندسی به نام کوثر، شهید همت و فاطمه الزهرا (س) تشکیل و سازماندهی کرد و در شرایطی بحرانی بکار می گرفت.

همسر شهید :
17 شهریورماه 1365، خداوند، بر ما منت نهاد و فرزند دیگری به ما عنایت فرمود، نام او را سید سجاد گذاشتیم.
آقا محسن از این بابت خیلی خوشحال بودند. مثل این که پس از چند سال، اولین فرزندی است که خداوند به ما عطا فرموده است.
گوسفندی قربانی کردند و مراسمی که برای آن سه فرزند، انجام نداده بودند، برای این تاره وارد انجام دادند. قرار بود چند روزی اصفهان بمانیم. آقا محسن گفتند:
من کار دارم. تمام فکرم در جبهه است. آقتا سجاد 12 روزه بود. گفتم می خواهید بر گردیم؟
خیلی خوشحال شدند و گفتند جبهه شغل نیست وظیفه من است.
قرار شد روز جمعه مهر ماه 65، به اهواز بر گردیم. لذا بر گشتیم اهواز. در همان هتل فجر اتاق 103 آقا محسن هم، طبق معمول به منطقه رفتند.
سید سجاد تا 4 ماهگی، خیلی بی قراری می کرد. یعنی تا زمان شهادت پدرش. هر موقع آقا محسن به منزل می آمدند، سید سجاد نمی گذاشت درست استراحت کنند. مرتب گریه می کرد. یک شب از خواب بیدار شدم. دیدنم نه آقا محسن هست، نه سید سجاد.
صدای بچه را از تراس شنیدم. سراغش رفتم. مرا دیدند و گفتند: بالاخره شما را بیدار کرد؟
او بچه را بیرون برده بود، تا من از صدایش بیدار نشوم.
پاییز 65 یک روز عصر، از جبهه بر گشتند. لباس و پوتین ایشان، در پلاستیکی بود. آن را به حمام بردند. حدس زدم مجروح شده اند و لباس شان خونی است و از من پنهان می کنند. کنجکاو شدم. فرمودند: هر کسی مجروح و شهید نمی شود. ما شاگرد تنبلیم.

سردار رحیم صفوی:
ایشان، روحیه ای شهادت طلب داشت. واقعاً از مرگ نمی هراسید. زمانی دست پسر بزرگش که چند سالی بیشتر نداشت را گرفته و رفته بود جزیره مجنون.
به او گفتم: خودت دنبال شهادت می گردی، چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیر و ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیرو ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: بالاخره شهادت هم باید نصیب ما شود و هم نصیب فرزندنمان. بگذارید این ها از حالا به روحیه شهادت طلبی، عادت کنند.
واقعاً این گونه روحیه ای داشت که از انسانی معمولی بر نمی آید، مگر این که خود جبهه رفته باشد و کودکش را نیز به همراه ببرد.

حجت الاسلام نجفی :
اگر از کسی اشتباهی می دید به او تذکر نمی داد. یاد داشت می کرد و در جلسه عمومی بدون این که از فردی نام برده شود و آبروی او در معرض مخاطره قرار گیرد، مطلب را تذکر می داد.
شهید سید محسن صفوی هر روز در نظافت شخصی و لباس پوشیدن برادران، و هم چنین در نظم و انضباط و امور معنوی برادران دقت کامل داشت و اجازه نمی داد که برادری در مورد نماز جماعت و جمعه سهل انگاری کند و سعی می کرد هر روز یک روحانی یا عالمی در سپاه بیاید و امام جماعت باشد و کلاس های عقیدی برگزار کند.

عباس علی هدی :
پل بعثت بر روی رود خانه اروند، توسط رزمندگان اسلام احداث شد. که نقش صفوی در احداث این کاملاً بارز بود. اسکله هایی که در جاده مواصلاتی که در عملیات های دیگر مورد نظر بود. یا سکوهای پرتاب موشک، را ایشان طراحی و اجرا می کرد. در بعضی از پروژه ها چندین هزار نیرو باید ماموریت انجام می دادند. همراه چند صد مهندس ماهر و زیر دست، که او هدایت می کرد.
از منطقه عملیاتی والفجر 8 به قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم بر می گشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم، شهید محسن صفوی که خودش راننده خودرو بود، در داخل پارکینگی توقف نمود و گفت: پنچر شدیم، بیا پایین.
گفتم: چه خوابی برایم دیده ایم؟ دستی روی سرم کشید و گفت: پدر صلواتی! می خواهم! با همدیگر عهد ببندیم. مانده بودم در مقابل ایشان چه کنم. با لبخند همیشگی اش گفت: قول می دهیم تا زنده هستیم با همدیگر باشیم. ممن که تازه متوجه جریان شده بودم. گفتم:
ما بدون قول هم، دست از دامن شما بر نمی داریم. شهید صفوی نگاهی معنی دار به من کرد و گفت: می خواهم رسمیت پیدا کند. دستم را گرفت و گفت: بگو تا آخر با هم هستیم.
گفتم: چشم قسم می خورم تا هستم از شما جدا نشوم.

عزیز اله پور کاظم :
قسمتی از سخنرانی شهید در سمینار معاونین جنگ وزارتخانه ها در منطقه جنوب
پس از عملیات کربلای 5 به اتفاق شهید صفوی و چند نفر از دوستان دیگر، در قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء (ص) کنار کانال شیر دم بودم. چند نفر از برادران وزارت سپاه هم از تهران آمده و حضور داشتند.
وبه برادران وزارت سپاه تلفن شد که فوراً بر گردند. شهید صفوی تویوتای استیشن خودش را به آنها داد تا به تهران بروند. پس از حدود نیم ساعت کاری پیش آمد که شهید صفوی باید خود را به قرار گاه صراط در جاده اهواز اندیمشک می رساند. دوستانشان گفتند: ماشین ما در خدمت شماست. اما ایشان قبول نکرد و گفت: مانند همه بسیجیان با ماشین های عبوری می روم.
سر انجام توانستیم ایشان را راضی کنیم تا لا اقل سر جاده اهواز خرمشهر او را برسانیم. شهید صفوی بقیه مسیر را با خودروهای جاده رفت.
بعد ها هر موقع از نحوه رفتن ایشان به قرار گاه پرسش می کردیم، با خنده می گفت: خیلی خوش گذشت.

همسر شهید:
ظهر 12 بهمن ماه سال 1365 زنگ زدم به قرار گاه تا حالشان را بپرسم. چون شب قبل با من تماس داشتند، صدایشان گرفته بود. برادر باقری گوشی را برداشت و گفت: جلسه دارند می خواستم گوشی را بگذارم که گفتند: صبر کنید.
آقا محسن گوشی را برداشتند. سلام کردم. مثل اینکه پس از سالیان دراز، صدای مرا می شنیدند. با خوشحالی حال مرا پرسیدند و گفتند: گوشی را به گوش سید سجاد نزدیک کنید.
سید سجاد چهار ماه و نیمه بود. گوشی را به گوشش گذاشتم. صدای باباش را که شنید. اطراف را نگاه کرد و بعد شروع کرد به گریه کردن و پدرش را می خواست. گفتم: سید سجاد گریه می کند. ان شا اﷲ ما کی شما را می بینیم. پس از مکثی کوتاه و صریح، فرمودند: دیگر فکر نکنم هم دیگر را ببینیم. حالم منقلب شد. گفتم: خدا نکند. راستی چند روز است که صدقه نداده ام. فرمودند: صدقه بدهید. خداحافظی کردند و گوشی را گذاشتند.
من به گریه افتادم. روز بعد ساعت 4 زنگ زدند. فوراً با آقا مجید یا برادر خودتان بیایید اهواز. قوت قلبی پیدا کردم. زیرا در هتل فجر اهواز، بعضی از خانواده ها که دنبال شوهرشان می آمدند به همدیگر می گفتند: این دفعه شوهرت گفته بیایی اهواز شهید می شود و تو باید تنها بر گردی.
بعد هم همین طور می شد. شوهر شهید می شد و او را مثل خانواده حضرت امام حسین (ع) غریب و تنها به شهر خودشان بر می گرداندند.
پیش خود فکر کردم، اشتباه بوده، چون اگر قرار بود شهید شود، نمی گفت: بیایید اهواز.
باز عصر زنگ زدند و گفتند. چه کار می کنید. برنامه فردای شما چیه! ؟ در مدتی که با هم زندگی می کردیم، اولین باری بود که ما در یک روز این قدر تماس داشتیم. گفتم: ان شا اﷲ تا فردا عصر حرکت می کنیم.
مانده بودم چرا این قدر اصرار می کنند. باید تلاش خود را می کردم. به فکر تهیه وسیله افتادم در تهران جایی را بلد نبودم.
همسر شهید صفوی مدت کوتاهی بعد از بمباران شهر اهواز در تهران بسر می بردند

یکی از دوستانش تعریف می کرد:
در یکی از جاده های شلمچه که خود احداث نموده بود، زیرآتش مرتباً رفت و آمد می کرد و می گفت: اسم این جاده را باید جاده شهید صفوی بگذارید. پس از شهادتش چنین شد.
وقتی که عملیات شروع شد، خود را به منطقه می رساند و پشتیبانی قوی برای بچه ها بود. وقتی که برق عینک ایشان را بچه ها می دیدند، قوی تر، محکم تر و مطیع تر می شدند.

سردار دکتر حیدر پور:
ایشان در عملیات های بزرگی مثل بدر، والفجر 8، کربلای ده کربلای 5 و عملیات های مهندسی رزمی، قبل از شروع عملیات، در دوران آماده سازی و تهیه مقدمات عملیات و بعد از آن نقش موثر و تعیین کننده ای داشت.
دو روز مانده به شهادتش گفت: عباس جان سری به خانواده ات نمی زنی؟ گفتم: مگر شما به خانواده ات سر می زنی که من بزنم. گفت: شما کاری به من نداشته باش. گفتم تعداد فرزندان شما از من بیشتر است. خانواده شما در تهران غریبند.
همسر من پیش خانواده خودش زندگی می کند. مثل این که آقا محسن بحثی را می خواست مطرح کند می گفت: با هم می رویم. به یک شرط، شما با ماشین من بروی چون من از ماشین خودم مطمئنم ولی از ماشین شما نه. با ماشین من برو که هر گاه، زنگ زدم، سریع بیایی و من به بر گشتن تا ن اطمینان داشته باشم. سوییچ را دادند و گفتند. من با هواپیما می روم.

عباسعلی هدی :
صورت همدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. هنوز دو قدم از او جدا نشده بودم که گفتند: عباس! پول داری؟
گفتم:
بله!
سوال کردند چقدر؟
عرض کردم مقداری.
فرمودند نشان بده.
من مبلغ 1350 تومان داشتم. ایشان گفتند: این که فقط پول بنزین شماست. چیزی هم باید برای بچه هایت بخری.
مبلغ ده هزار تومان را به من دادند و گفتند: بگیر و هیچ وقت دست خالی به منزل نرو.

همسر شهید:
اول وقتی زنگ زدند و گفتند: خودم می آیم دنبالتان. می دانستم که ایشان چقدر گرفتار است. گفتم: اصلاً نیایید که نگران می شوم. خودم تا عصر حرکت می کنم.
پس از مکثی فرمودند چگونه؟
به او اطمینان دادم و گفتم: تازه می خواهم برنامه ریزی کنم. خداحافظی کردندو تماس قطع شد.
ساعت 4 بعد از ظهر، بچه ها رفته بودند پایین، پای تلویزیون. من هم چمدانم را بسته بودم. از قبل بچه ها را آماده کرده بودم و منتظر ساعت4 بودم. دیدم که ابوذر و منصوره می دوند بالا توی راه رو پله ها صدا می زنند: مامان! با با اومده.
به استقبال آقا محسن رفتم. دیدم محمد مهدی، دستش در دستشان است و خیلی ناراحت هستند.
گفتند: محمد مهدی مرا که دید، چند مرتبه سعی کرد بگوید بابا، ولی نتوانست و زبانش بند آمد. بلافاصله جریان را تغییر دادم و گفتم: چیزی نیست.
مقداری آب قند به بچه دادم. محمد مهدی کمتر از چهار سال داشت. بعد از یک ساعت پرسیدم: با چه آمدید؟ گفتند یک هواپیما می خواست به تهران بیاید. یکی از برادران گفت: تو هم بیا به خانواده ات را ببین و بلافاصله ادامه داد: با همین هواپیما بر می گردیم.
پرسیدم: وضع جنگ چطور است؟ با اطمینان خاطر گفتند:
الحمد اﷲ خوب است. قربان حضرت امام بروم. امام فرمودند تازه اول جنگ است و این جمله را در روز آخر، شاید 5 بار تکرار کردند. تازه اول جنگ است. سپس ادامه دادند: راستی شما، چه کار می کنید؟
گفتم: هر کاری که بقیه ملت کردند. ما هم همان کار را می کنیم. ادامه دادم حتماً اتفاقی افتاده که شما حرفی نمی زنید؟
بعد از کمی تامل گفتند: شبی که از اهواز زنگ زدم، شما پرسیدید: چرا صدایت گرفته؟ من منزل بودم. دیدم تمام اثاثیه را بسته بندی کرده اید. مثل این که خبر داشتند می روید اصفهان. آن شب قدری گریه کردم.
گفتم: آقا محسن، گریه شما را برای حضرت زهرا و بعضی دوستان شهیدتان مانند شهید جولایی دیده بودم.
شما روحیه تان را از دست داده اید؟ نکند از جنگ خسته شده اید.
بلافاصله فرمودند: نه به هیچ وجه مطمئن باش. من تا آخرین روز در جبهه می مانم.
گفتم: یعنی هر قدر جنگ طول بکشد.
گفت: انشا اﷲ.
ناگهان یکی از دوستان قدیمی آمدند به محل اقامت ما. آقا محسن زیاد حرف نزدند. دوست ایشان دو سه مورد کار داشت.
که در خدمت آقا محسن عرض کرد. آقا محسن فرمودند: برادر من وقت ندارم. به معاون مهندسی وزارت سپاه زنگ بزنید و از جانب من بگویید انجام دهند.
و بعد ادامه دادند: من چند شب پیش، طرح این نوع سنگر را ریختم. برای داخل منزل خوب است قطعاتش طوری پیش بینی شده که هر کس راحت می توتاند در زیر زمین یا اتاق منزلش بگذارد و با ارامش زندگی کنند و پیش از شش متر مربع جا نمی گیرد.
بعد از رفتن دوستانش. آقا محسن فرمودند: شما کاری ندارید؟ من دارم می روم.
بلافاصله گفتم: پس ما چی؟ در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند گفتند: با فرود گاه تماس گرفتم. هواپیما صبح حرکت کرده و هیچ وسیله ای نیست که شما را ببرم. من می روم فرود گاه.
ان شااﷲوسیله ای پیدا می شود تا بروم. عصر ساعت 5 جلسه دارم. برای لحظه ای مکث کردند و فرمودند :
نمی دانم: کدام یک از شما ها را نگاه کنم. صبح هم؛ چنیم صحبتی کرده بودند. ولی هیچ کدام ما را به دقت نگاه نمی کردند.
منصوره و محمد مهدی سر راه با با را گرفتند و اجازه نمی دادند، او برود تا حالا با چپنین مشکلاتی، رو به رو نشده بودم، منصوره سادات گریه می کرد و با صدای بلندی می گفت: بابا نرو. و با انگشتانش اشاره می کرد و می گفت: بابا این قدر دیگر پیش ما بمان، تا ما تو را خوب ببینیم.
محمد مهدی می گفت: بابا نرو تا از پایین هتل برایت شیرینی بخرم.
سیدسجاد هم روی تخت بر عکس همیشه که گریه می کرد این چند ساعت را اصلاً گریه نمی کرد. شلوغ می کرد. شیرین زبانی می کرد. من به بچه نهیب زدم: از سر راه با با بروید کنار، همه بابا ها به جبهه می روند. مگر فقط بابای شما به جبهه می رود؟
بچه را کنار زدم. در حالی که در درون اشک می ریختم، بی صدا فریاد می زدم و ناله می کردم. محمد مهدی یک کمی پسته و بادام ریخت توی جیب باباش. منصوره خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد و فریاد کشیدن و می گفت: بابا کمی دیگر بمان.
آقا محسن مثل، ابر بهاری اشک می ریخت. فقط روحیه من خوب بود و با تمام وجود سعی می کردم، سر راه ایشان گریه نکنم. آقا محسن با حالت وصف ناپذیری، اورکت شان را در مشت فشردند. فرمودند: خانم! مرا حلال کنید و سریع از در رفتند بیرون که اصلاً فرصت نشد ایشان را، از زیر قرآن بگذرانیم. سید محمد مهدی رو کرد به سجاد و گفت:
سجاد جان! ساکت باش. بابا دیگر هیچ وقت نمی آید. بابا شهید می شود. منصوره سادات روی زمین می غلتید و به شدت گریه می کرد. سید ابوذرگریه اش گرفت و دستش را کشید روی سر من. به منصوره سادات گفتم: ترا خدا گریه نکن. صدای گریه ات، از مرگ کسی خبر می دهد.
به سید ابوذر گفتم: سریع برو پایین. با با را پیدا کن و بگو مامان گفت: بر گرد.
ابوذر رفت. پس از دقایقی بر گشت و گفت: بابا رفته است.

عباس علی هدی:
صبح ساعت 5 تازه به منزل رسیده بودم. همان موقع ایشان زنگ زد و گفت: عباس جان، باید همدیگر را ببینیم.
گفتم: من الآن رسیدم شهرضا.
فرمودند: فردا قرار گاه باش. ما با هم حرف هایی داریم. به خاطر قولی که به هم دادیم از هم جدا نشویم، حتما باید شما را ببینم.
گفتم: چشم. خداحافظی کرد.
فردا وقتی رسیدم قرار گاه گفتند: سریع برو شهرستان امیدیه.
سوال کردم چرا؟
گفتند: نمی دانیم. با قرار گاته مهندسی خاتم تماس گرفتم. جواب دادند: بیا این جا. تلفنی نمی دانیم بگوییم.
وقتی رسیدم، موضوع روشن شد از نحوه بر خوردشان فهمیدم. به هر صورت، بالای جنازه سوخته اش رسیدم. هنوز نمی دانم چه می خواست بگوید. از قولی که داده بودم تا زنده هستیم از همدیگر جدا نشویم یا...

شنبه، تا دیر وقت بیدار بودم که زنگ بزنند. همیشه وقتی آقا محسن به مقصد می رسیدند، تلفن می زدند. سید محمد مهدی شب تا صبح فریاد می زند و تمام موهایش را می کند و می گفت: بابا را می خواهم.
آن قدر پاهایش را لب تخت زده بود که سیاه شده بود. تصمیم داشتم وقتی آقا محسن زنگ زدند، بگویم. سید محمد مهدی را با خودتان ببرید و الا ما را بیچاره می کند.
فردای آن روز 19 بهمن برادرم زنگ زدند و گفتند: حال مادر خیلی بد است و باید بیایید اصفهان.
گفتم: آقا محسن زنگ نزدند. منتظر تلفن ایشان هستم. یک ساعت بعد برادرم آمد و گفت: هر چه وسیله داری بردار. فکر می کنم تا می آییم به مادر برسیم، تمام کرده باشد.
خیلی متأثر شدم و گفتم:
اگر خبر شهادت هر پنج برادرم را بدهند، تا با آقا محسن صحبت نکنم از این جا نمی روم.
برادرم شیشه شیر سجاد را برداشت و به بهانه شستن رفت داخل حمام و گفت: فکر می کنم آقا محسن رفته باشد ماموریت. در این صورت نمی تواند با شما تماس بگیرد.
همان وقت متوجه شدم، مسأله آقا محسن در میان است، نه مادرم.
فوراً شماره قرار گاه را گرفتم. آقای مهندس بهرامی که بعداً اسیر شدند گوشی را برداشتند. پرسیدم: از آقا محسن چه خبر؟
گفتند: نمی دانم، آقا رحیم با شما تماس نگرفتند؟
گوشی را انداختم روی زمین. تمام بدنم فلج شده بود. دست هایم حالت طبیعی نداشتند. فقط گفتم: بچه ها! بابا جان! بابا جان!
بچه ها شیون کردند. فقط صدای بچه هایم رامی شنیدم که بابا جان بابا جان می گفتند.
به هر صورت آمدیم اصفهان صبح روز بعد متوجه شدم که همه دوستان و آشنایان یکی یکی می روند به معراج، ولی مراقب هستند که من نروم. چادری که نمی دانم از چه کسی بود برداشتم و از منزل خارج شدم. اصلاً نمی دانستم به کجا باید بروم. برادرم خودش را به من رساند و به معراج شهدا برد.
تعداد کمی از فامیل آنجا بودند و می خواستند مرا بر گردانند.
فوراً داخل سرد خانه شدم طوری که هیچ کس متوجه نشد. یک راست رفتم سراغ آقا محسن. اصلاً گریه نکردم. چون حرف برای گفتن داشتم.
نشستم بالای سر آقا محسن. تماماً از سر تا پا سوخته بود. صورت شانم زیر خاکستری سیاه رنگ پوشیده بود. با دست هایم صورت شان را تمیز کردم. مثل خورشید که از پشت ابر دیده شود، صورت نورانی آقا محسن پدیدار شد.
چهره اش بسیار بشاش و آسوده بود. احساس کردم به من لبخند می زند. آن قدر خندان بود که خدا می داند، خجالت کشیدم حرفی بزنم. فکر می کردم که من کجا و آقا محسن کجا؟ باز خاطرات گذشته جلوی چشم هایم دوید.
من با آقا محسن نه سال و سه ماه و سیزده روز، زندگی مشترک داشتیم. در این مدت حداکثر ده ماه بیشتر، ایشان را ندیده بودم. در این ده ماه دو ماه آن را در منزل مشغول صحبت با تلفن و پانزده روز آن را مشغول گفتگو با دوستان شان بودند.
حاج آقا رحیم، از من خواستند از کنار شهید دور شوم. به ایشانم گفتم: برای ده دقیقه دیگر مرا تنها بگذارید. با ایشان حرف دارم. رفتم کنار پای آقا محسن نشستم تا حکایت های گفته و ناگفته را باز گویم.




آثار باقی مانده از شهید
قسمتی از نامه شهید محسن صفوی به همسرش
بسمه تعالی
سلام علیکم و بما صبرتم همسر مکرمه
الحمد الله رب العالمین. هر گاه جهت رضایت حق تعالی، احساس تکلیف شرعی نمودم، از دنیا به معنای اعم می توانم آزاد شوم. در این از خود رها شدن، به جزای نقش موثر شما، باریتعالی، اجری عظیم، مهیا نموده است.
البته امیدوارم که مبنای ازدواج و تشکیل خانواده تسریع در تکامل باشد. البته انتظار دارم عنایتی که به من نمودید. از فرزندانم خوبم نیز، دریغ نکنید و آنان را آنقدر به پدر و مادر و به معنای عام دنیا مشغول نکنید. تا یاد خدا را ارجع بدانند و از زندان خود رها گشته و تربیت شوند. ان شا اﷲ
امروز سردمداران کفر جهانی بر علیه این حرکت الهی، دست های ناپاکشان را به هم داده اند. وظیفه شرعی امت اسلامی است، که به آن چه باید فکر کنند تنها، دفاع از حریم اسلام نباشد، بلکه با ایثار کامل، شهادت، قیام عظیم و نمادین سرور شهیدان دو عالم امام حسین (ع) را تداوم بخشند. این نهال همیشه سبز؛ باید با خون مومنین آبیاری و رشد نمایند.
به نظر من مومنین، آیه شریفه: انا لله و انا الیه راجعون را، باید الگوی خلقت خویش قرار دهند، تا بتوانند آن جهاد عظیم را به ثمر رسانند... سید محسن صفوی
گزیده ای از سخنرانی شهید سید محسن صفوی در جمع معاونین خودش
ما یکی از بزرگ ترین حمله های موفق به جنود شیطان را، تحت نام عملیات خیبر داشتیم و در این عملیات به فتح بخشی از هور العظیم و آبراهه ها، که ارتباط ما را با عراق بهتر می کرد و هم چنین جزایر مجنون شمالی و جنوبی منتهی می شد رسیدیم.
وزارت سپاه کار مهندسی عظیمی کرد: احداث پل شناور به طول سیزده کیلو متر، نصب این پل با زحمات طاقت فرسا ی برادران وزارت سپاه انجام گرفت.
خدا رحمت کند تمام شهیدانمان را. مخصوصاً، برادرمان مرحوم آقا سید عباس جولایی را، چقدر زحمت کشید. زحماتی که برادران عزیزمان در خصوص ساخت نی برها در صنایع خود کفایی و ستاد فوریت های جنگ متحمل شدند.
اولین نمود تشکیلاتی مهندسی وزارت سپاه، در عملیات خیبر بود. همه بچه ها در ساخت آن پل، دخیل بودند. از قسمت های مختلف، رئیس و مرئوس همه آمده بودند. داخل هورالعظیم، جمع شدند و پل را هل می دادند.
اولین کار مهندسی ، ساخت یک بیمارستان بتنی پیش ساخته بود، که در مقایسه با بیمارستان خاتم که در سه راهی فتح، در عملیات خیبر استفاده شد از زمین تا آسمان فرق می کرد. در محوطه بیمارستان حضرت خاتم؛ گلوله توپی آمد نزدیک سنگر اصابت نمود. سه نفر از پزشک های ما را شهید کرد. ولی در بیمارستان فاطمه الزهرا (س) منطقه عملیاتی والفجر 8 بمب هزار پوندی روی سقف بیمارستان منفجر شد. کسی طوری نشد. وقتی این خبر توسط برادرهای دکتر، در سطح مملکت پیچید، یک هفته بعد از آن آن قدر دکتر آمد که دیگر بهداری می گفت: جا نداریم.
من به شما قول می دهم که بیمارستان هایی که در کربلای 4 و کربلای 5، مورد استفاده قرار گرفته بود، اگر بمب سه هزار پوندی هم رویش بیفتد، به یاری خدا دچار مشکلی نمی شود.
بیمارستان صحرایی را که همیشه سعی می شده از آتش و بمب دور باشد به خاطر آن استحکاماتی که ایجاد کرده ایم، کشانده ایم جلو تر تا مجروحین زود تر به بیمارستان برسند. دکل های دیده بانی که برادران عزیز رزمنده، خودشان تهیه کردند استفاده شد و الان از بیست تا شصت متر ارتفاع پیدا کرده است.
ما خواهم عرض کنم که برادران قرار گاه صراط یعنی آن تیپ های مهندسی و گردان های مستقل صراط، دقیقاً مثل یگان های رزم در بد ترین شرایط آتش ایستاده اند و کار کرده و می کنند و...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 223
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد علي شاهمرادي

 

در سال 1338 ه ش در ورنامخواست يکي از بخشهاي  شهرستان لنجان در استا ن اصفهان ديده به جهان گشود، تحصيلات ابتداي و راهنمايي را در روستاي محل تولد به اتمام رسانيده و براي تحصيلات متوسطه به دبيرستان حافظ زرين شهر رفت و ديپلم خود را در آنجا اخذ کرد، پايان تحصيلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامي بود و او در ترويج افکار انقلابي و آگاهي مردم محل خويش از طريق نوشتن شعارهاي انقلابي بر ديوار ها و تهيه و تکثير عکس و اعلاميه هاي حضرت امام نقش بسزايي داشت.
در شب عاشوراي سال 57 با حضور در بين مردم عزادار در امامزاده روستا، براي اولين بار شعار درود بر خميني و مرگ بر شاه سر داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شکل گيري سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و با شروع جنگ کردستان در سال 58 و 59 فعالانه در اين منطقه حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب حجرت نمود و در دارخوين مستقر شد. وي انگيزه حضور خود در جبهه ها را اين گونه بيان مي کند:
امروز تهاجم ما در حقيقت يک دفاع است، دفع از آزادي و توحيد انسانها، دفاع از مقدس ترين دين خدا، بنابراين دفاع از حوزه توحيد ايجاب مي کند که با آنان که مانع شنيدن پيام شادي توحيد مي باشند، بجنگيم؛ زيرا آزادي مردم را از بين برده اند. اينجاست که دفاع از محرومين و مستضعفين به عنوان يک هدف مقدس و جهاد ضرورت پيدا مي کند.
شهيد شاهمرادي همنشيني و زندگي با بسيجيان را نعمتي الهي مي دانست و علاقه داشت که همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وي در عمليات «فرمانده کل قوا» مجروح شد و پس از بهبودي مجددا عازم جبهه ها گرديد و رشادت هاي فراواني از خود نشان داد؛ به حدي که مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمي او پي برده و مسئوليت هاي خطيري را بر عهده او نهادند. در عمليات فتح المبين و بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پيکار حضور يافت و پس از تشکيل تيپ قمر بني هاشم(ع) مسئوليت طرح و عمليات اين تيپ را بر عهده گرفت و با همين سمت در عمليات هاي والفجر 4، فخيبر، بدر، والفجر 8 شرکت نمود. وي سرانجام به قائم مقامي لشگر قمر بني هاشم(ع) منصوب گشته و با همين مسئوليت طي عمليات کربلاي 5 شربت شهادت نوشيد.
محسن رضايي، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهيد شاهمرادي مي گويد: شاهمرادي ستاره درخشان لشگر قمر بني هاشم (ع) به حضور سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله راه يافت. برادر دليري که ترس از مقابل او فرار مي کرد و مرگ و وحشت به گوشه هاي تنگ و تاريک سنگر هاي دشمن مي خزيد؛ غرش الله اکبر او آنچنان کوبنده بود که نيروهاي دشمن، در مقابل او هر نوع اراده اي را از دست مي دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر اين شهيد بزرگوار و سلام بر قمر بني هاشم(ع) که همچون پيکان الهي و خنجري بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف کفار را در هم شکست.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378


وصيت نامه
بنام خداوند شهيد و بنام خداي يکتا
ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احيا ء عنده ربهم يرزقون
جبهه نبرد حق و باطل و حملات تجاوز کارانه سياه دلان بعثي به مرزها و شهر هاي ميهن مان زمينه وسيع را براي مسلمان متعهد و جوانان غيور ميهن در جهت آزمايش الهي فراهم ساخت و جناحهاي اسلامي را بيش از پيش بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسيار دلاوران متعهدي که از اقصي نقاط دور کشورمان نيازمند و مشتاق به ميدان آزمايش شتافتند و با نثار خون خود در راه خدا افتخار نامه پيروزي در اين آزمايش را مهر کردند. پس اين تنها راه و آخرين راه بود، هدف هاي بزرگ را بايد از راه عمل هاي بزرگ به ثمر رساند. اسلام مهم و هدف اسلامي عظيم و فوق العاده بود. براي رسيدن به آن مي بايست از سر و جان گذشت. در طريق آن بايد مال و جان را فدا کرد و هر تلاشي که جز آن باشد، کوتاهي است. ما انديشيديم که جز با خون دادن، نمي توان اسلام را بر پاي داشت و جز با خون ريختن به پاي درخت اسلام نمي توان آن را سر سبز و شاداب نمود.
بدين سان با حماسه اي هستي ساز و حيات بخش به پا خاستيم و تنها چيزي که داشتيم و قابل تقديم بود، يعني جان را، فداي اسلام و هدف اسلامي خود کرديم . محمد علي شاهمرادي


خاطرات
محمدعلي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
عطر پيروزي همه جا را سرمست کرده بود و خنده از لب هيچ کس دور نمي شد. بچه ها در تکاپو و فعاليت بودند تا سر و ساماني به شهر آزاد شده فاو بدهند.
مارش عمليات از بلندگوهاي تبليغات که در گوشه و کنار نصب شده بود به گوش مي رسيد، دورتر نوار صداي حلج صادق آهنگران که بوسيله يگان هاي ديگر پخش مي شد، حال و هواي خاصي را در ميدان رزمندگان قمر بني هاشم (ع) به وجود مي آورد.
در گوشه اي از قرارگاه موقت تيپ، دسته اي از اسراي عراقي با سر و رويي آشفته و خاک آلود در نگاه هاي مضطرب، دو زانو و چهار زانو، روي زمين نشسته بودند؛ هر چند دقيقه خودرويي مي آمد و تعدادي اسير جديد را به جمع آنان مي افزود. صداي دخيل الخميني و الموت الصدام اسراي وحشت زده، در ميان شلوغي و سر و صداي موجود در قرارگاه گم مي شد.
دو بسيجي هر کدام کلمن آبي به دست گرفته بودند و مشغول آب دادن به اسرا بودند. کلمن بالاي سر هر کدام شان که مي رسيد حريصانه شير آب را در دهان مي گرفت و تا چند دقيقه اي صداي قلپ قلپ گلويش هم قطاران تشنه بغلي را بي طاغت مي کرد و بالاخره يکي از همين هم قطاران بي طاقت شده که ديد ظاهرا رفيقش حالا حالاها قصد دل کندن از شير کلمن را ندارند با خشونت او را عقب زد و خودش به سرعت جاي او را گرفت، آن عراقي از بس آب خورده بود، نفسش بالا نمي آمد تا عکس العملي نشان دهد، بنابراين با چهره اي که رضايت از آن مي باريد سر جاي خود آرام گرفت و نگاهي به دوست متجاوز و بي صبر خود انداخت و لبخند کمرنگي بر لبانش نشست. اطرافش را با نگاه هاي کنجکاو حيرت زده خود از نظر گذراند. ديدن نيروهاي ايراني برايش جالب بود، از فضاي حاکم بر جمع آنان خوشش آمده بود. از برخورد هايشان به راحتي مي شد فهميد که بر خلاف گفته افسران بعثي نه تنها قصد کشتار آنان را ندارند، تازه آب يخ هم برايشان آورده بودند.
اسير عراقي از نگاه کردن به آنها خسته نمي شد، ديگر به اين فکر نمي کرد که چطور ايراني ها با چنان سرعت حيرت آوري فاو را به تصرف در آورده بودند. تنها فکرش گرسنگي بود که داشت سر و صداي شکمش را در مي آورد، اطمينان پيدا کرده بود کساني که با آب يخ از آنها پذيرايي کرده بودند، از غذاي مناسب هم دريغ نخواهند کرد و... در همين حين نگاهش روي چهره يکي از ايراني ها ثابت ماند. اين شخص خيلي به نظرش آشنا مي آمد. چشم از او برنمي داشت، بي اختيار دستش را روي ران راست کشيد و ناگهان مکثي کرد و در جايش نيم خيز شد. مضطربانه سري به چپ و راست انداخت و بلند شد و ايستاد. بسيجي کلمن به دستي که چند قدم از او دور شده بود، زير چشمي نگاهي به او کرد و به کار خود ادامه داد. صداي داد و فرياد اسير عراقي بلند شد، به عربي چيزهايي مي گفت و با دست به نقطه اي اشاره مي کرد، يکي از دو بسيجي که سقاي اسرا بودند، گفت: شايد هنوز تشنه است، برو يک کم ديگه بهش آب بده والا همه جا را به هم مي ريزه، ناکس از اون تخس هاي روزگاره، اسير عراقي همين طور سر و صدا مي کرد. وقتي يکي از بسيجي ها کلمن آب را مجددا برايش آورد تا آب بنوشد، با دست، کلمن را کنار زد و شروع کرد به جملات عربي خود، براي آن بسيجي حرف زدن. بسيجي رو به همرزمش کرد و گفت: معلوم نيست چه مرگشه، آب نمي خورده، منم که عربي حاليم نيست... خواست چيز ديگري بگويد که اسير عراقي ساکت شد. برگشت ببيند چه اتفاقي افتاده که متوجه جوان قد بلندي شد که لباس خاکي بر تن، چفيه اي دور گردن و تسبيحي در دست مشغول صحبت با اسير عراقي بود. جوان قد بلند لبخندي به بسيجي زد و اشاره کرد که به کارش ادامه بدهد، بسيجي سلامي کرد و برگشت کنار اسراي تشنه که دهان هايشان را براي بلعيدن شير کلمن، باز کرده بودند.
اسير عراقي هنوز آنچه را ديده بود، باور نمي کرد، آن جوان قد بلند خاکي پوش را که زبان عربي هم مي دانست، مي شناخت. هر چند در آن ساعت مجبور شد ساکت شود و چيزي نگويد اما بعد از مدتي توانست ايراني ديگري را که عربي مي دانست پيدا کند و به او بگويد که اين جوان عراقي است، به او گفت که اين جوان از سربازان گروهان ما بود و من به خوبي او را مي شناسم، بعد هم پاچه شلوارش را بالا زده و کبودي روي ران پايش را به ايراني نشان داده و گفته بود که چند روز قبل که براي دريافت غذا از آشپزخانه گردان به صف ايستاده بوديم، اين مرد هم با من بود و سر نوبت با او دعوايم شد و او هم با لگد به پاي من کوبيد و اين هم جاي لگد اوست. ايراني از شنيدن حرف او خنده اش گرفته بود و اسير عراقي نمي فهميد که حرف خنده داري زده است يا اينکه او مي خواهد مسخره اش کند. اما هنوز هم حرف آن ايراني را باور نمي کرد که در جواب حرف هاي او گفته بود: جوان قد بلندي که امروز با تو صحبت مي کرد و سر و صورتت را بوسيد فرمانده تيپ ماست، اسمش هم محمد علي است، او از پاسداران خميني و دشمنان صدام است.



آثارباقي مانده از شهيد
...برادران مسئول، يک کمي به خود بياييد و اطراف خود را نگاه کنيد و زير چشمي نگاهي به شهيدان بياندازند، هيچ احساسي به شما دست مي دهد يا نه؟ نمي گويم احساسات بر شما غلبه کند، ولي اين را مي گويم که ما همه پا در راه پر پيچ و خم انقلاب گذاشتيم تا به اميد خدا مي توانيم تمام کساني را که نارنجک به دست دارند و مي خواهند در جاده انقلاب بيندازند از سر راه اين قطار انقلاب که با سرعت خيلي زياد در حرکت است برداريم. بله ما همه بايد اين فکر را در سر داشته باشيم تا اين قطار را به مقصد برسانيم و هر کسي به اين فکر نيست بايد از مسير اين جاده خارج شود تا کسي که مي تواند جاي او را پر کند. اين جاده در جلسات با اتاق هاي در بسته نيست و نمي شود از پشت درهاي بسته و داخل اتاق و از دريچه اتاق، قطار انقلاب را ياري کرد. بايد بيرون آمد، بايد در مسير قرار گرفت و بايد پرچم در دست داشت تا وقتي قطار انقلاب مي خواهد از آنجا بگذرد، مسير را تشخيص دهد و بداند که راه کدام است. ما خوب مي دانيم که در سر پيچ و خم، يک دختر مو طلايي با نارنجکي و يا مردي با چهره ديگر و... ايستاده و آماده پرتاب نارنجک مي شود و اين ماييم که بايد تا قطار مي رسد جاده را صاف کنيم، يعني به جاي ريل ها باشيم تا اينکه اگر ريلي از کار افتاد، خودمان را به جاي آن بگذاريم...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 296
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي تيموري

 

خاطرات
مرتضي عليخاني:
بعد از عمليات فرمانده کل قوا، به شهرک دارخوين رفتم و از آنجا با برادر امير آقا و بابايي توسط فردي به نام بشير به محمديه (خط شير) رفتم و از آنجا حدود پنج کيلومتر پياده روي کرديم تا به خط اول خودمان برسيم. برادر بشير ما را به داخل يک سنگر برد و به برادر موحد دوست معرفي کرد. او چند سوال از سوابق ما کرد. گفتيم که قبلا در سپاه بلوچستان بوديم و بعد به کردستان رفته و اکنون به جبهه جنوب آمده ايم. و برادر موحد به ما پيشنهاد کار کردن در گروه تخريب را داد و چون در مورد گروه تخريب اطلاعي نداشتيم، گفتم کار اين گروه چيست؟ ايشان ما را به وظايف گروه تخريب آشنا کرده و ادامه داد: شما به آن گروه برويد و آموزشهاي لازم را برادر تيموري، مسئول گروه، به شما خواهند داد. هوا خيلي گرم بود. تا عصر در همان سنگر مانديم و برادر موحد ما را به سنگر گروه تخريب برد و به برادر تيموري معرفي کرد. سه روز در آن سنگر بوديم. بعد از ظهر روز سوم، برادر تيموري به ما گفت آماده شويد، آماده شديم و پس از طي مسافتي به کانالي رسيديم. اين کانال در زير خاکريز خودکي به طرف عراقيها امتداد داشت. وارد آن کانال شديم و از خاکريز به آن طرف رفته و با رعايت مسائل امنيتي خودمان را به ميدان مين رسانديم.
برادر تيموري گفت: شما بايد همين جا آموزش ببينيد! ما را داخل ميدان مين برد و خودش شروع به سيخک زدن کرد تا اينکه يک مين ضد تانک پيدا کرد و ضمن آموزش آن را خنثي ساخت، سپس از ما خواست تا آن کار را ادامه دهيم. ما نيز مشغول خنثي کردن مينها شديم. پس از مدتي عراقيها متوجه ما شدند و شروع به ريختن آتش کردند. در همين حين برادر تيموري از ما خواست که به عقب برگرديم. من به وي گفتم: مگر نمي خواهي ما مين خنثي کنيم؛ خلاصه با اصرار ايشان به عقب برگشتيم. به هر حال اولين کلاس آموزش ما در گروه تخريب، در ميدان مين و زير آتش دشمن برگزار شد.
فتح المبين
يک شب قبل از عمليات فتح المبين، بنا بود عمليات شود. رفتيم و مقداري مينها را خنثي کرديم اما گردانهاي عمل کننده نيامدند. نزديک صبح به عقب برگشتيم. ديدم برادر مرتضي تيموري در شيار خوابيده. گفتم: چرا عمليات نشد؟ گفت به تاخير افتاد! برو و فعلا استراحت کن! از بس خسته بودم، تا ساعت 4 بعد از ظهر خوابيدم، وقتي بيدار شدم و نماز خواندم، برادر تيموري گفت: امشب عمليات است و بايد حتما برويم، ولي از آن مسير که ديشب رفته اي نمي روي، بلکه بايد بروي و مسير آن برادر تخريبچي را که ديشب رفت و مجروح شد و سپس اسير شد، باز کني و آنگاه مرا به نيروهاي گروه آن برادر معرفي کرد.
من آن مسير را فقط يک شب به اتفاق برادر خرازي رفته بودم و آشنايي چنداني با مسير نداشتم. به هر حال با توکل به خدا حرکت کرديم. جلو رفتيم، به سيم خاردار اول ميدان رسيديم؛ به يکي از برادران گفتم: من خنثي مي کنم و تو هم پشت سر من بيا، رويف اول منور، رديف دوم منور، رديف سوم، رسيديم به ميني که تاکنون نديده بودم! خدايا سيم تله آن را بچينم يا نه! سيم تله را لمس کردم، دو سيم آن کشش و دو سيم قطع کشش است. افتادم روي مين و آن را داخل شکمم گرفتم و سيمها را به اميد خدا قطع کردم! گفتم: اگر قرار باشد مين منفجر شود، تنها خودم از بيم بروم! خوشبختانه اتفاقي نيافتاد.
مين را با صليبش بالا آوردم، کنار گذاشتم. اين مين از نوع سوسکي بود. البته در عمليات طريق القدس اين مين را پيدا کرده بودند، ولي چون من آن وقت مجروح بودم، آشنايي با آن نداشتم. خود را روي زمين چسباندم، ديدم جلو نگهبان عراقي هستم. خوب گوش دادم، ديدم دارد با ضامن اسلحه بازي مي کند. خاطرم جمع شد! چيزي که نبايد فراموش کرد، ذکر «وجعلنا» بود. اين ذکر نيروي عجيبي به ما مي داد! به همين شکل معبر را باز کرده و رسيديم به سيم خاردارهايي که در جلوي خاکريز دشمن کشيده شده بود و حدود پانزده متر با دشمن فاصله داشت و حالا عراقيها را به خوبي مي ديدم! به وسيله قرص شب نما معبر خود را مشخص کردم. سرانجام گردان رسيد و به خط دشمن زد و خط سقوط کرد.

وقتي داشتيم براي عمليات ثمامن الائمه (ع) آماده مي شديم، بچه هاي يکي از محورهاي همجوار، از داخل نهر شادگان با موتور سيکلت رفته بودند تا خط سوم دشمن و اسير شده بودند و همه داشتند تصميم مي گرفتند که آيا عمليات انجام دهيم يا نه؟ برادر مرتضي تيموري گفت: من که گشت مي روم و انشاالله با گرفتن اسير از دشمن باز مي گردم و به اتفاق شش نفر ديگر، از داخل نهر شادگان تا خط سوم دشمن رفت و به مدت شش شب در آنجا کمين کرد. شب ششم حدود بيست نفر از افراد رده بالاي دشمن به گشت مي آيند و برادر تيموري آنها را به تله انداخت و چند نفر آنها را با خود آورد و از آنها اطلاعاتي کسب شد. از جمله اطلاعات اين بود که صدام آمده و گفته است اگر پانزده روز ديگر ايرانيها حمله نکنند، در اين منطقه ديگر حمله اي نخواهد داشت و اطلاعات خوبي بود. عمليات بزرگ ثامن الائمه (ع) پس از پانزده روز انجام و آبادان از محاصره نيروهاي دشمن خارج شد.

صبح اولين روز عمليات ثامن الائمه (ع) من به اتفاق چهار نفر از برادران گروه پياده و با دو قبضه آرپي جي هفت و دو موشک آن به جلو رفتيم و در اين هنگام برادر تيموري پل مادر را که بر روي رودخانه کارون بود، منفجر کرد. من به اتفاق آن چهار نفر به طرف جاده ماهشهر رفتم. وقتي به نزديکي جاده رسيديم، ستون تانک هاي دشمن را که حدود شصت دستگاه بود، مشاهده کرديم. جلوتر رفته و با شليک دو موشک آرپي جي هفت، دو دستگاه از آن تانکها را منهدم کرديم. خدمه بقيه تانکها، وقتي اين صحنه را مشاهده کردند، از تانکها بيرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما به حرکت خودمان ادامه داديم تا به پنج کيلومتري آبادان رسيديم و در آنجا با رزمندگاني که از داخل شهر آبادان به دشمن حمله کرده بودند، کمک کرديم.
نيروهاي دشمن نيز هيچ راه فرادي نداشتند، در محاصره افتادند. ما در آن عليات حدود دو هزار نفر از نيروهاي دشمن را به هلاکت رسانديم و غنايم بسياري به دست آورديم.

از آنجا که در عمليات فرمانده کل قوا، تعدادي از نيروهي عراقي موفق شده بودند موقع فرار عرض رودخانه کارون را طي کنند، براي جلوگيري از اين کار در عمليات ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) طرح به آتش کشيدن رودخانه کارون توسط برادر تيموري به اجرا در آمد.
براي اين کار از پالايشگاه اهواز درخواست مقدار زيادي نفت سياه شد. برادران پر تلاش در پالايشگاه اهواز، با ترميم کردن خطوط لوله نفت که در امتداد جاده اهواز – آبادان بود، نفات سياه را به منطقه محمديه رساندند. پس از محاسبه سرعت آب و سرعت نفت سياه روي آب و ديگر اقداماتي که در جهت اجرا کردن اين طرح مي بايست انجام شود، برادران گروه تخريب، بمبهاي ساعتي را روي تيوپ هايي نصب کردند و روي آب انداختند. بمبهاي ساعتي به گونه اي تنظيم شده بود که در راس ساعت دوازده شب عمل کنند. در راس ساعت مقرر، بمبها عمل کرده و رودخانه به آتش کشيده شد.
اين طرح از چند نظر حائز اهميت بود. يکي اينکه از فرار عراقيها به آن طرف رودخانه جلوگيري مي کرد، ديگر اينکه دست نيروهاي عراقي، از عقبه خود قطع شد و از طرف ديگر اين کار موجب شد تا نيروهاي خودي روحيه بگيرند و با اين عمل و انهدام پل مارد توسط برادر تيموري، ارتباط نيروهاي دشمن از يکديگر قطع شد و تمام آنها در محاصره افتاده، کشته و يا اسير شدند.

مرتضي رضوي:
در عمليات طرق القدس (بستان) برادر تيموري در ميدان مين مجروح شد و مسئوليت عمليات خنثي سازي ميادين مين، بخصوص در جبهه الله اکبر که از پيچيده ترين و مشکل ترين ميدانهاي مين بود، به عهده من گذاشته شد و مسئوليت ايجاد هشت معبر براي حمله به دشمن را به عهده گرفتم. بيست روز قبل از حمله بستان، دستور خنثي سازي ميادين مين به ما ابلاغ شد و ما شروع به کار کرديم. با توجه به موفقيتهايي که ما قبلا در خنثي سازي ميادين مين به دست آورده بوديم، ارتش عراق ميدانهاي مين وسيع‌تري را احداث کرده بود، ولي با شجاعت بي نظير بچه ها و با ياري خداوند منان، معبر ها با موفقيت و بدون آنکه دشمن هوشيار شود، باز شد.
از طرف ديگر، چون احتمال مي رفت که دشمن بعد از عمليات، از طرف پل سابله اقدام به پاتک کند، نيروهاي گروه تخريب، علي رغم اينکه عراقيها، آن طرف پل، موضع گرفته بودند و با آتش شديد خود هر حرکتي را در اطراف پل سابله متوقف کردند، اقدام به منهدم کردن پل سابله نمودند و در اين عمليات حدود پنج هزار مين ضد تانک و نه هزار مين ضد نفر خنثي شد که اين موفقيتها از الطاف خفيه الهي بود.

اصغر شفيعيون:
براي شناسايي به آن طرف کارون رفتيم و مسافتي را با موتور و سپس با پاي پياده و بعضي مواقع بدون کفش و لباس در آب حرکت مي کرديم. برادر مرتضي تيموري پيشتاز بود؛ هم براي کمک به نيروهاي اطلاعات آمد و هم براي شناسايي ميادين مين و موانع دشمن. در محورهاي جبهه محمديه باز هم برادر تيموري جلوي همه حرکت مي کرد. حتي شبي که دشمن رد پايي در نهر سليمانيه، از کار پيدا کرده بود و قصد کمين ما را داشت، برادر مرتضي تيموري و مهدي زيدي به ميدان مين رفتند و موقع برگشت، برادر تيموري مهر و فندک خود را در ميدان جا گذاشت و بعد که يکي از عراقيها را اسير کرديم، آنها را در جيب او يافتيم. برادر تيموري با تجربه و مهارتي که داشت، طرح به آتش کشيدن رودخانه کارون را اجرا کرد و مانع فرار دشمن به آن طرف رودخانه گرديد.

مرتضي عليخاني :
قبل از عمليات فتح المبين من و برادر تيموري براي گشت و شناسايي به منطقه اي که بعد از عمليات به باغ اکبر جزي معروف شد، رفتيم. برادر خرازي و برادر حبيب اللهي نيز همراه ما آمدند. مسئول گشت برادر تيموري بود. تا نزديک دشمن رفتيم و راه را گم کرديم. برادر خرازي گفتند: من اينجا مي مانم و شناسايي مي کنم، شما به عقب برگرديد. برادر تيموري از برادر خرازي خواست که به عقب برگردد و به اصرار او همگي برگشتيم. صبح در ديدگاه متوجه شديم که در 30 متري عراقيها بوده ايم!
حاج حسين خرازي فرمانده بزرگ لشکر امام حسين که در عمليات کربلاي پنج به شهادت رسيد.
برادر حاج رضا حبيب اللهي، مسئول عمليات سپاه سوم صاحب الزمان که در عمليات والفجر مقدماتي مفقود گشت.
مرتضي تيموري، بنيانگذار واحد تخريب، در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.
مهدي زيدي از نيروهاي واحد اطلاعات عمليات بود و در عمليات فتح المبين به شهادت رسيد.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
اندکي پس از شروع جنگ، دشمن در اثر مقاومت دليران سپاه توحيد، از پيشروي در خاک ميهن اسلامي بازمانده و زمينگير شد و ناچار در سراسر جبهه ها از حالت آفندي در آمده و حالت پدافندي به خود گرفت و مجبور شد براي حفاظت از خطوط پدافندي خود و جلوگيري از نفوذ دلير مردان لشکر اسلام، تدابيري را اتخاذ کند که تصميم به ايجاد موانع و استحکامات، از جمله ميادين مين، سيمهاي خاردار، بشکه هاي فو گاز و غيره در جلوگيري خطوط پدافندي خود گرفت. از طرف ديگر نيروهاي اسلام نيز جهت نفوذ به خطوط دشمن بعثي از سرزمين‌هاي ايران اسلامي، مي بايست اين ترفند نظامي را خنثي کنند، تا بتوانند به مواضع آنها رسيده و با نبردي بي امان، آنها را مجبور به عقب نشيني سازند. با توجه به مطالب ذکر شده، فرماندهان جنگ به اين فکر افتادند که افرادي مسئوليت اين کار خطير و حساس را به عهده بگيرند و اقدام به خنثي سازي ميادين مين و ايجاد معبر در استحکامات دشمن کنند.
نقطه شروع واحد تخريب در جبهه دار خوين بود که برادر مرتضي تيموري، مسئول قسمت شناسايي و تخريب منطقه دار خوين که به گشت و شناسايي مي رود، ناگهان چشمش به يک رشته سيم خاردار مي افتد و با احتياط جلو رفته و متوجه مي شود که اينجا ميدان مين است. مين هايي که دشمن در آن منطقه کاشته بود. از نوع ضد تانک بود که به طور کامل استتار نشده بودند. ايشان در آن گشت، موفق به خنثي سازي آن نمي شود و به عقب مي آيد و اين کار را دو سه روز ادامه مي دهد و به داخل ميدان مين رفته و سعي مي کند آن را خنثي سازد، ولي در اين کار توفيقي حاصل نمي شود، لذا مين را برداشته و پشت خاکريز خودي مي آورد و در آنجا موفق به خنثي سازي آن مي شود. ناگفته نماند که مرتضي تيموري با مين آشنايي مختصري داشته است، ولي چون نوع مينهايي که دشمن بعثي به کار مي برد، با مينهاي ايراني تفاوت داشت، ايشان خنثي سازي مين را با کمي تاخير انجام مي دهد. از آن پس برادر تيموري نه تنها مسئوليت گروه تخريب جبهه دارخوين را داشت، بلکه در هر منطقه اي از جنوب که رزمندگان اسلام مي خواستند براي حمله و ضربه زدن به دشمن بعثي اقدام به باز کردن معبر در ميدان مين کنند، از ايشان کمک مي گرفتند.
وظيفه مهم گروه تخريب، در جنوب، ابتدا با هشت نفر شروع شد و با گذشت زمان، تعداد ديگري از رزمندگان به اين گروه پيوستند و از اين پس گروه تخريب به واحد تخريب تغيير نام داد و کار آنها گسترده تر شد و در جريان عملياتهاي سپاه، وظايف متنوعي را تقبل کردند.
با تغيير نام تيپ مقدس امام حسين (ع) به لشکر، اين لشکر داراي سه تيپ عملياتي شد که هر کدام از اين تيپها داراي واحد تخريب جداگانه شدند و به انجام وظيفه پرداختند. در کنار واحد هاي تخريب لشکر نيز هماهنگ کننده واحدهاي تخريب، تاسيس شد. واحد تخريب لشکر امام حسين (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس، سهم زيادي در جريان عمليات سپاه اسلام داشت و توانست با باز کردن معبر حساس در عملياتهايي چون فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، رمضان، محرم، والفجر ها، خيبر، طلائيه، کربلاي 4 و 5 و ديگر عمليات، حماسه هايي جاويدان بيافريند. برادران پر تلاش و مخلص واحد تخريب، علاوه بر باز کردن معابر در ميادين مين دشمن بعثي، وظايفي چون ايجاد استحکامات در جلوي نيروهاي اسلام، جهت جلوگيري از نفوذ احتمالي دشمن و همچنين انهدام تاسيسات، جاده ها و پلهاي مواصلاتي براي جلوگيري از پاتکهاي نيروهاي عراقي را به عهده داشتند و توانستند با توکل به خدا، اين وظيفه خطير را به نحو احسن به انجام برسانند و نقشه هاي دشمن بعثي را نقش بر آب سازند.
منبع: تاريخچه واحد تخريب لشکر 14 امام حسين (ع)،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان




آثار باقي مانده از شهيد
در عمليات «فرمانده کل قوا» خميني روح خدا، برادران گروه تخريب، از يک ماه قبل از عمليات وارد منطقه گرديده و موفق شدند تمام خطوط مين گذاري شده دشمن را کاملا خنثي سازند.
در اين عمليات، برادران گروه تخريب، عمليات خنثي سازي ميدان مين را در زير آتش شديد گلوله هاي دشمن بعثي با موفقيت کامل به انجام رساندند و با ساختن کوکتل مولوتوف، به کمک ديگر برادران رفته و چندين تانک و سنگر دشمن را به آتش کشيدند.

حدود هفت ماه از آمدنم به جبهه مي گذشت. روزي برادر تيموري که همراه با يک ديده بان به منطقه تحت نفوذ دشمن رفته بود، زخمي برگشت و گفت: به سيم تله مين برخورديم. بعد از اين حادثه بود که تصميم گرفتم به گروه تخريب بپيوندم. محل آموزش ما در ميدان هاي مين بود و در پيروزي عمليات فرمانده کل قوا در جبهه دارخوين، واحد تخريب نقش اساسي داشت و اين اولين عمليات گسترده سپاه اسلام در جنگ بود که در محافل نظامي به شگفتي از آن ياد شد، زيرا ما توانسته بوديم مياديم گسترده مين دشمن را خنثي سازيم.

در عمليات ثامن الائمه (ع) (شکست حصر آبادان) چندين ميدان مين دشمن را که بعضي از آنها در پشت نيروهاي عراقي قرار داشت، خنثي کرديم و رزمندگان اسلام توانستند به راحتي از آن عبور کنند و حصر آبادان را بشکنند. اين دو پل استراتژيک دشمن که بر روي رودخانه کارون زده شده بود با يک عمليات معجزه آسا منهدم شد و در نتيجه منهدم شدن اين دو پل توسط گروه تخريب، قدرت هر گونه تحرک و ضد حمله از دشمن سلب گرديد و به همين جهت مي توان عمليات حصر آبادان را تنها عملياتي دانست که دشمن نتوانست ضد حمله کند.
در اين عمليات، نيروهاي تخريب، حدود هزار مين دشمن را خنثي کردند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 243
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسن غازي

 

سال 1338 ه ش در اصفهان به دنيا آمد، خانواده اي مذهبي و متوسط. شور و نشاط نوجواني مانع درس خواندش نشد. خوب درس مي خواند و خوب فوتبال بازي مي کرد. توي محل برايش دعوا مي کردند که در کدام تيم بازي کند. هر تيمي که مي رفت، بردش حتمي بود. دبيرستان که رفت هم جزو تيم نوجوانان بود و هم يکي از نوجوانان فعال سياسي و مذهبي شهر. شانزده سالش بود که شد کاپيتان تيم جوانان سپاهان.
اعضاي تيم سپاهان به خاطر بازي خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از ديپلم، رشته پزشکي قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بيمارستان شريعتي دوره ي امدادگري را گذراند. کردستان هم به کارهاي پزشکي اش مي رسيد و هم به کارهاي فرهنگي.
جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول يکي از آتشبارهاي توپخانه بود. اما کمي بعد اولين گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازي و فرماندهي کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازي مي کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل مي کرد. در عمليات هاي مختلف، مسئوليت هاي متفاوتي به عهده گرفت. هر کار از دستش بر مي آمد انجام مي داد. وقتي که در عمليات خيبر و در منطقه ي طلائيه شهيد شد با يکي از دوستانش، رفته بودند يک قبضه موشک انداز را آزمايش کنند، اما محاصره شدند. غازي تيربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند.
منبع:دروازه بان ،نوشته ي زينب عطايي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان-1383




خاطرات

زينب عطايي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
دهه ي اول محرم، نواي يابن الحسن پيچيده بود توي کوچه، صداي گريه ي نوزاد با صدايي که از بيت الزهرا مي آمد قاطي شد. داشت چشم هاي زن بسته مي شد. توي خواب و بيداري فکر کرد اسمش را مي گذارم حسن.
حسن که عضو باشگاه سپاهان شد ناراحت شدم. گفتم: ديگر نمي آيد توي محل بازي کنيم.
برايش افت دارد. اسم خيابان مان ملک بود. وقتي آمد و گفت: تيم راه مي اندازيم. اسمش را مي گذاريم تيم پاس ملک. سر و صورتش را بوسيدم و گفتم: خيلي آقايي!
گفتم مادر چرا اين قدر با لات و لختي ها مي روي و مي آيي؟ تو که اين قدر رفيق خوب داري!
گفت: با اونها هم مي روم و مي آيم!
اما اين بچه ها هم فطرتشون پاکه. اگه اينها را رها کنم، ممکنه دنبال چيزهاي ديگه بروند.
خسته و کوفته از فوتبال برگشته بود خانه. کارگر داشتند. گفت: نهار اين کارگر ها را بدهيد ببرم. مادرش جواب داد تو بيا ناهارت را بخور. به آنها نهار نمي دهم. لبخندش محو شد. راهش را کشيد که برود. من هم نهار نمي خورم. مادر خنديد. شوخي کردم. نهار کارگرها را برادرت برده. دوباره خنديد. برگشت توي آشپزخانه.
گفت: اين چه وضعي است؟ مملکت ماست اما فقط خارجي ها حق دارند از پياده روي جلوي هتل رد بشن!
پريد روي چرخ جلوي هتل عباسي، جلوي چشم پاسبان ها تک چرخ زد، ويراژ داد و فرار کرد. تا سر خيابان چهار باغ بيشتر نتوانستند تعقيبش کنند.
بعد از تمرين مثل هميشه نبود. گرفته بود. ايستاد و دستش را گرفت به پايش. شروع کرد به ماساژ دادن. گفتم: چي شده؟ مشکلي داري؟ گفت: پايم ناراحت است. درد دارد. گفتم قبل از تمرين مي گفتي، همان طور که از درد اخم کرده بود، خنديد. گفت:
خجالت کشيدم بهانه بياورم.
گفتم: مادر، آخر توي اين سن و سال چقدر نماز و دعا مي خواني، گريه مي کني؟! تو جواني، هنوز گناه نکرده اي؟!
گفت: مادر اينهات عصاي دست پيري ست!
يک زمين خاکي بود که عصرها با بچه هاي محل مي رفتيم آنجا براي فوتبال. با دوچرخه مي رفتيم. من و حسن. وقت برگشتن بچه هاي ديگر هم همراهمان مي شدند. حسن مي گفت:
من پياده مي آيم. يک نفر به جاي من سوار شود. همين بود که هميشه پياده بر مي گشتيم. دوچرخه به دست.
مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صداي اذان يک پسر بچه از خواب بيدار شدند.
رئيس شهرباني دزفول مسئولين تيم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به آنها با تندي گفته بود: شما نبايد بگذاريد بچه هاتون مزاحم خواب بقيه بشوند!
همه ي بچه هاي تيم اصفهان مي دانستند کار چه کسي است، اما صداي شان در نمي آمد. مسئولين برگزاري مسابقه کلافه شده بودند. ساواک دست از سرشان بر نمي داشت. هر روز چند نفري مي آمدند و مي رفتند. مربي تيم نوجوانان سپاهان بيشتر از همه نگران بود. نمي خواست کاپيتان تيمش را از دست بدهد. اما کاپيتان، انگار نه انگار، باز هم صبح ها روي ماسه هاي کنار ساحل مي نوشت: مرگ بر شاه.
قبل از انقلاب بود. يکي دستش را گذاشته بود روي زنگ و بر نمي داشت. حسن گفت:
ريخته اند توي خانه ي بچه ها. همه جا را مي گردند. داشت مي رفت توي اتاق. گفت:
مادر کارتون بده يکي برايش ببرم. گفت: اگر هست باز هم بياوريد. بردم. باز هم کتاب هايش تمام نشد.
نگاه مي کنم به کتابخانه اش. يک عالمه کتاب.
عجب حال و حوصله اي دارد اين حسن، يک طرف اصول کافي، منتهي الا مال، شرح کشف الاسرار و... يک طرف تاريخ فلسفه در ايران برسي علمي نظريه ي فرويد، نقدي بر مارکسيسم و...
اسمش را گذاشته ايم شيخ حسن. مادر هميشه بهش مي گويد. مي خواهي دکتر بشوي؟
چند روز بيشتر نيست که متوجه شده ام حسن اين طوري نماز مي خواند. در ازاي هر نماز واجب، يک نماز دو رکعتي؛ «شايد نافله است»، بايد از خودش بپرسم. دارد جانمازش را جمع مي کند. حسن اين نماز ها چيه مي خواني؟ نماز مستحبيه؟ نگاه مي کند به چشم هايم. لبخند مي زند. سرش را مي اندازد پايين. مي داني هر نمازي که مي خوانم دو رکعت هم براي بابا مي خوانم. هر چه باشه اين اتاق، اين خونه مال باباست.
گفتم: دوباره که اين ها را پوشيدي. مگه ديروز لباس نخريدم برات؟
گفت: با همين قديمي ها راحت ترم.
گفتم: تو گفتي من هم باور کردم؛ اين دفعه لباس هايت را به کي دادي؟
سرخ شد، بلند شد و رفت لباس هاي نو را آورد. گذاشت جلويم. مرتب و تا کرده.
گفت: هنوز کسي را پيدا نکرده ام. شما زحمتش را بکش بده به يک مستحق.
روزنامه دست به دست مي چرخد. بچه ها اسم غازي را پيدا کرده اند. توي مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکي اصفهان.
روزنامه اي در کار نيست. خبر دهان به دهان مي چرخد.
غازي قيد پزشکي را زده!
چرا؟
رفته جبهه.
پزشکي را رها کرد. امدادگر شد. کردستان که رفت امدادگري را هم رها کرد رفت معلم شد.
دبستان، راهنمايي و دبيرستان. همه جا درس ديني مي داد. گفت: اينجا به يک مبلغ شيعه که فکر مردم را درمان کند بيشتر احتياج است تا امدادگري که فقط به جسم مردم بپردازد.
دبيرستان هراتي با هم همکلاس بوديم. سوال هايم را از او مي پرسيدم. دو سال بعد که ديدمش او لباس بسيجي تنش بود و من کتاب هاي دانشگاه دستم.
گفتم: دانشگاه را ول کردي رفتي جنگ؟!
گفت: دانشگاه اونجاست، اين ها همه اش بازيه!
پست هافبک بازي مي کرد. کاپيتان تيم بود. وقتي رفت جبهه دروازه بان شد. بچه ها مي گفتند: توپخانه مثل دروازه است. اگر گلي زده شود کسي اسمي از دروازه بان نمي برد اما وقتي گل خورده مي شود، همه مي گويند دروازه بان گل خورد.
توپ هاي غنيمت گرفته از دشمن پراکنده بودند توي گردان ها. دستور جمع آوري شان رسيد. چند تا از بچه هاي سپاه هم فرستاده شدند ارتش براي ديدن آموزش توپخانه. به همين سادگي اولين گروه توپخانه ي سپاه شکل گرفت و حسن غازي هم شد فرمانده اش. چند وقت بعد غازي مدام ماموريت داشت. هر دفعه يک جا به خاطر راه اندازي يک توپخانه.
گفتيم: حسن جان! مدير قبلي تربيت بدني استعفا داده. هنوز هم هيچ کس جايش را نگرفته. همه هم مي گويند فقط غازي به درد اين کار مي خورد.
قبول نکرد. گفت: امام گفته اند، جنگ در راس امور است!
توپ هاي دشمن را گرفته بوديم و عليه خودش به کار مي برديم. اسم خودمان را هم گذاشته بوديم توپخانه. يک روز حسن آمد و گفت: بايد براي تازه وارد ها جزوه آموزشي تهيه کنيم.
رفتيم دنبال مطالعه و تحقيق. تازه فهميديم توپ چيست. چه انواعي دارد و... کلي چيز ياد گرفتيم. بعد هم دسته بندي کرديم براي نيروهاي جديد. کار توپخانه سخت بود. کسي زير بارش نمي رفت. همه داوطلب بودند. بروند گردان هاي پياده. اما خيلي ها به خاطر حسن غازي مي آمدند. نه اين که از قبل بشناسن، وقتي مي رفت براي گرفتن نيرو، از برخوردش خوششان مي آمد.
فقط همين. گر چه حسن همان روزها رفت اما خيلي از آنهايي که او آورده بودشان هنوز هم هستند. حتي بعد از جنگ.
هميشه لباس خاکي بسيجي مي پوشيد. لباس سپاه تنش نمي کرد. مي گفت: مقدس است. باشد براي وقتي که لياقتش را پيدا کردم. فقط دو بار مجبور شد لباس سپاه بپوشد. يک بار روزي که معرفي شد به ارتش براي آموزش مسائل توپخانه و بار دوم يک سال بعد، روزي که سمينار توپخانه را ترتيب داد. دوستان ارتشي مانده بودند انگشت به دهان. چه طور سپاه در عرض يک سال صاحب چنين توپخانه اي شده؟
يکي از مسئولين اجرايي اولين سمينار توپخانه بود. سمينار سه روزه. ان وقت ها خيلي ها نمي دانستند کلمه ي سيمينار يعني چه؟ چه برسد به اين که بدانند منظور و هدف سمينار چيست!
کميسيون هاي مختلفي تشکيل شد. بچه ها تجربه نداشتند. يک جاهايي متوقف مي شدند.
غازي سر نخ مي داد دستشان. ادامه مي دادند. مجري برنامه هم خودش بود. با همان شعر ها و با همان لبخند. هر دفعه که مي رفت پشت ميکروفن مي گفت: بسم الله الرحمن الرحيم. ...
کردستان بود و وحشت. جاده ها نا امن بودند. نمي فهميدم چطور رانندگي مي کردم. مي خواستم زودتر برسيم به مقصد. پيرمردي ايستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد، اعتنايي نکردم. غازي گفت:
نگه دار. بيشتر گاز دادم. گفت: مگه با تو نيستم؟ گفتم: شايد کمين باشد. گفت: نگه دار. ترمز کردم و نه تنها پيرمرد را سوار کرديم بلکه زديم به جاده خاکي و رسانديمش به روستا.
خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم. حاج آقا هر روز که مي آمد مي پرسيد: از حسن چه خبر؟ مي گفتم: هيچي خيلي دلواپسم. تا اين که تماس گرفت. اما گفت: زياد نمي توانم حرف بزنم. از توي مخابرات شهر زنگ مي زنم. گفتم مگه تلفن نداريد توي پادگان؟ گفت شما راضي مي شوي براي يک تلفن آتش جهنم را براي خودم بخرم. گفتم نه مادر. هر طور راحتي.
چند وقتي بود وقتي که از جبهه بر مي گشت مي رفت زندان دستگرد. مي گفت مي روم سراغ چند تا از دوستان دبيرستانم. شنيده ام مجاهد بودند و الان جزو منافقين اند. ما که از اين دام جستيم بايد اين طوري شکرش را به جا بياوريم.
من خودم به بچه ها مي گويم چرا نامزد کرديد. اگر نامزد کرديد چرا برگشتيد جبهه؟ حالا خودم بروم زن بگيرم؟
حد اقل نگاه مي کردي ببيني چه شکلي هست شايد مي پسنديدي؟
وقتي قصد زن گرفتن ندارم چرا نگاه کنم. به نامحرم؟ اگر هم آمدم به خاطر شما بود.
پرسيدم: چطور يکي مسئول هدايت آتش مي شود؟ جواب داد: ساده است بايد دوره ي دانشکده افسري را بگذراند. چند سالي هم خدمت کند، ترفيع بگيرد درجه اش بالا برود.
گفتم: پس خيلي وقت مي گيرد. ما برويم يک قسمت ديگر.
گفت: نترس! بچه هايي که اين جا مي بيني کسي سابقه اش به سال نمي رسد. بمان!
خبري از توپخانه ي ارتش نبود. هر طرف را نگاه مي کرد يا مجروح افتاده بود يا شهيد. عراق شميمايي هم زد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتيم، يک دفعه آتش پشتيباني شروع شد. آن قدر ادامه پيدا کرد تا همه ي مجروحات را انتقال داديم عقب. توپخانه سپاه بدون آمادگي قبلي وارد عمل شده بودند.

منطقه ي مهران
توي محاصره بوديم. حسن حدس زده بود که ممکن است محاصره شويم. قبلا راه نجاتمان را شناسايي کرده بود. گردان را فرستاديم عقب. همه که رفتند، ماشين را روشن کردم، گفتم بريم. گفت: بگذار ببينم چيزي جا نمانده باشد. يکي، يکي سنگر ها را گشت. خونسرد و آرام. انگار نه انگار از سه طرف در محاصره ايم.
بعد از عمليات مهران بود. روحيه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها يک جاي خوش آب و هوا پيدا کردند. کنار رودخانه ي گيلان غرب سر سبز و پر درخت بيست روزي گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردي و ماهيگيري، هم دعا و برنامه هاي عقيدتي سياسي. خستگي از تن همه در آمد. آن بيست روز را هيچ کدام فراموش نکرديم.
تازه آمده بودم توپخانه. هر جا مي رفتم صحبت از حسن آقا بود. عصر بود يک لندرور آمد تو آتشبار. همه جمع شدند دور لندرور راننده اش داشت با بچه ها مي گفت و مي خنديد.
يک دفعه آمد سراغ من، شروع کرد به سلام عليک کردن و سوال که کي آمدي؟ و... خيلي خاکي بود بعد که رفت از بچه ها پرسيدم اين کي بود؟ گفتند حسن غازي فرمانده ي توپخانه!
قنوت هاي پنج دقيقه اي اش حوصله ام را سر مي برد. آفتاب مي تابيد به مغز سرمان. سنگريزه ها فرو مي روند توي پاي مان. نمي توانم اقتدا کنم به حسن. امروز انگار قنوتش طولاني تر هم شده. توي نماز که نمي شود به ساعت نگاه کرد.
نماز که تمام شد مي روم پيشش. با هم دست مي دهيم. مي گويد: قبول باشه. مي گويم اين قنوت بود يا ختم مفاتيح؟ دعاي ديگه اي نداشتي بخواني؟ جوابم خنده است.
امروز باز هم يکي از آنها را ديدم. گرماي هوا کلافه اش کرده بود. پک مي زد به سيگار.
موهايش تا روي گوش هايش آمده بود. با آن سبيل هاي در رفته بيشتر شبيه افسر هاي عراقي بود تا بسيجي هاي اصفهان.
نمي دانم غازي اين ها را از کجا پيدا مي کند مي آورد جبهه؟ يک نفرشان که چند وقت پيش آمده بود، حالا شده موذن توپخانه. چشمش به آسمان است که کي وقت اذان مي شود!
مانده بوديم سرگردان. نمي دانستيم چکار کنيم؟ غازي گفت: خطر داشته باشد يا نداشته باشد بايد بمانيم و نيروهايمان را پشتيباني کنيم. از نظر نظامي توپخانه بايد عقب تر از خط خودي باشد. اما ما جايي بوديم که نيروهاي پياده ي مان رفت و آمد مي کردند. چسبيده بوديم به خط مقدم. خطر داشت يا نداشت بايد نيروهاي مان را پشتيباني مي کرديم. مانديم.
کنار ماشين ايستاده بوديم. داشتيم آستين هايمان را مي زديم پايين و دکمه اش را مي بستيم. صورت مان خيس بود از قطره هاي آب وضو. منتظر حسن آقا بوديم که بيايد با هم برويم مسجد. از آتشبار ما تا مسجد کمي فاصله بود. حسن آقا، ما را ديد که ايستاده ايم چيزي نگفت و راهش را گرفت و رفت.
فهميديم ماشين در کار نيست. راه افتاديم دنبالش.
کم سن و سال بودم. تازه رفته بودم جبهه. يک روز که حسن غازي نبود جيپش را برداشتم و همان اطراف شروع کردم به دور زدن. رانندگي بلد نبودم. داشتم دنده عوض مي کردم که ديدم دنده ها قاطي کرده. فکر کردم حتما تنبيه مي شوم. اما وقتي آمد گفت: اين ماشين بيت المال است. چرا سوار شدي؟ اصلا هيچي نگفت. کمکم کرد برديمش تعمير گاه. از آن به بعد باز هم ماشين را مي گذاشت و مي رفت. اما من ديگر طرفش نمي رفتم چه برسيد به اين که سوار شوم.
بعضي شب ها مي خوابيد توي ماشين. حتي مواقعي که جا بود براي خوابيدن. يک شب بيدار ماندم. نيمه هاي شب بيدار شد. از ماشين آمد بيرون. گفتم: هر کاري هست براي همان مي رود توي ماشين. مي خواهد ما چيزي نفهميم. دنبالش رفتم. وضو گرفت و راه افتاد به سمت بيابان، مطمئن شدم مي خواهد نماز شب بخواند.
پشت موضع توپخانه مان يک ميدان ورزشي بود. عصر ها که مي شد بچه ها را جمع مي کرد. آن جا هم دست بردار نبود. فوتبال راه مي انداخت. ده دقيقه مانده به اذان مغرب بازي را تمام مي کرد. همه ي آنهايي که باهاشان بازي مي کردند وضو مي گرفتند و مي آمدند مي ايستادند پشت سرش به نماز.
نمي دانم! شايد گرد و خاک هاي آنجا روي لباسش نمي نشستند. لباس هايش هميشه تميز بود. پوتين ها مرتب و واکس زده. آنجا تنها کسي بود که تا دکمه ي آخر لباسش را مي بست. همين طور بند پوتين هايش را
هميشه دفترچه اش همراهش بود. همه چيز توي آن مي نوشت. از شعر و آيات قران گرفته تا نظراتش در مورد توپخانه توي همان دفترچه اش نوشته بود، چيزهايي را که بعضي ها بعد از قطعنامه فهميدند.
اين که توپخانه بايد موشکي شود و خيلي چيزهاي ديگر.
بچه ها را جمع مي کرد. مي نشستيم دور هم. دايره وار. مي گفت بسم الله. هر کس هر چي به ذهنش مي رسد، بگويد. خودش هم اول شروع مي کرد. بچه ها هر کدام چيزي مي گفتند. کم کم نطق همه باز مي شد.
جواب بچه ها را با يک بيت شعر مي داد. همه قانع مي شدند. مشتش پر بود از اين شعر ها. دو تا چيز هميشه همراهش بود. يکي همين شعر ها. يکي هم لبخند گوشه ي لبش.
همين را کم داشتيم که دشمن وارد شبکه هاي بيسيمي مان بشود. آن هم کي؟ در بحبوحه ي عمليات.
بي سيم چي بيخودي با بيسيم کلنجار مي رفت. بقيه هم بحث مي کردند که چه کار بايد کرد؟
همه ناراحت بودند و نگران تا وقتي که غازي آمد براي مان صحبت کرد. بعد هم خودش راه افتاد به سر کشي، پيغام ها را مي رساند. مشکل بيسيم را ديگر حس نمي کرديم.
يکي از ديده بان هاي منطقه ي طلائيه گفته بود:
توي اين ناحيه روي دشمن آتش نيست. با حسن دو قبضه توپ برداشتيم و راه افتاديم. زمين صاف بود. بدون هيچ تپه اي. دشمن روي تمام منطقه ديد داشت. بيست و چهار ساعت مي گشتيم تا يک موضع مناسب پيدا کنيم. پيدا نشد.
حسن گفت: زمين را مي کنيم. زمين را کنديم و توپ ها را در گودال قرار داديم. خاک ها را هم پخش کرديم روي زمين.
تا پايان عمليات پانصد متري مان هم يک گلوله اصابت نکرد.
گفت: اين را شما تحويل بگير. همان لندروري را مي گفت که دست خودش بود. گفتم: من؟ گفت بله شما. اين چند روزي که من مي روم مرخصي، سرکشي از آتش بارها يادت نرود.
گفتم: من حتي نمي توانم پشت فرمان بنشينم.
جوابم را نداده رفت. هيچ توضيحي هم نداد. من ماندم و لندرور و بيست روز نبود حسن آقا، بعد ها مي گفت: با حرف زدن که کسي شنا ياد نمي گيره. بايد طرف را هل بدي توي آب. آن وقت خودش مي فهمه بايد چکار کنه؟
مهمات براي جنگيدن نداشتيم. چه برسد به آزمايش و تحقيقات. اما دست بردار نبود. از غنايم جنگي استفاده مي کرد. هميشه به فکر آينده توپخانه بود.
مي گفت: عراق که يک آلت دست بيشتر نيست. جنگ هاي بعدي حتما سخت است. بايد خودمان را براي آنها آماده کنيم
دعاها و نمازهايش هميشه آهسته بود. اما يک بار صداي دعايش را شنيدم: الهم ارزقنا شهاده في سبيلک.
دلم ريش شد. رفتم بالاي سرش. صبر کردم تا از سجده بلند شد.
مي خواهي شهيد بشي يه عمري مادرت رو بسوزوني؟!
گفت مگر خير و صلاح من را نمي خواهيد؟
چرا هر مادري.....
پس راضي شويد مادر! من که بهتر از علي اکبر نيستم!
گفتم:
هر چي خدا بخواهد من هم که بهتر از زينب نيستم.
مي خواستيم برنامه ريزي مان براي آتش پشتيباني دقيق باشد. يکي بايد مي رفت داخل منطقه و اطلاعات مي آورد. بي سيم و لوازم مورد نياز را گرفتم، داشتم سوار هلي کوپتر مي شدم که رسيد، بيسيم و بقيه وسائل را گرفت.
گفت خودم بايد بروم. اميدي به برگشتن نداشتيم. ولي برگشت. خسته و خاک آلود. اما قيافه اش تغيير کرده بود. بچه ها مي گفتند: خيلي قشنگ شده.
دو سه روز بعد پريد.
فرقي نمي کرد برايش، گلوله ي خمپاره تانک، توپ! براي هيچ کدام شيرجه نمي رفت، خم نمي شد.
گفتم: حسن جان ترکشه، توپه، خداي ناکرده. ..
نگذاشت ادامه بدهم.
حاجي جان از من نخواه که به ترکش و گلوله رکوع و سجده کنم.
من که از حرف هايش سر در نمي آوردم، ولي حسن بود ديگه!
موهاي ماشين شده، عطر زده و مرتب. لباس فرم سپاه را هم پوشيده بود. تا حالا اين طوري نديده بودمش. گفتم: سرت را اصلاح کردي؟ مگر قرار نبود بروي مرخصي؟ گفت منصرف شدم همان روزي بود که رفت براي تست موشک. نمي دانم از کي فهميده بود لياقت پوشيدن لباس سپاه را پيدا کرده. مي گفت: تا لياقت پيدا نکنم نمي پوشم.
ديشب خواب ديدم پشت سر شهيد بهشتي نماز مي خواند.
امروز که ديدمش خيلي نوراني بود. دلم نيامد صلوات نفرستم.
هميشه همراهش بودم. فقط دو بار نگذاشت بروم دنبالش. يکي براي رفتن به جزاير مجنون و ديگري براي تست موشک. قرار شده بود موشک را توي خط تست کند که اگر عمل کرد تلفاتي هم از دشمن بگيرد. از وقتي رفتند تا دم غروب توي سنگر بودم. هر چه تماس مي گرفتم که حسن برگشته؟ مي گفتند نه! مجبور شدم خودم بروم قرارگاه. وارد سنگر شدم. يادم رفت سلام کنم. دور تا دور سنگر را نگاه کردم. حسن نبود. يکي شان گفت غازي يا شهيد شده يا اسير. يک چيزي جلوي نگاهم را گرفت. شايد اشک. ديگر نتوانستم حرف بزنم.
يک کيلومتري با عراقي ها فاصله داشتيم. هنوز موشک را تست نکرده بوديم که دشمن خط را شکست و بچه هاي ما را دور زد. دو نفر بوديم. من يک آرپي جي برداشتم و غازي يک تيربار. نگاهي کردم به موتور سيکلتي که همراه مان بود. گفتم تو برو! نرفت. جاي اصرار نبود. داشتم مي گفتم: تو با تيربار سر اينها را گرم... که ديگه چيزي نفهميدم توي بيمارستان شيراز که به هوش آمدم، فهميدم غازي شهيد شده.
به غازي گفتم: دوست داري توپخانه ات چقدر برد داشته باشد؟
گفت: آنقدر که پالايشگاه هاي عراق را بزند. مي خواهم شاهرگ اقتصاري عراق را قطع کنم.
جلسه فرماندهان سپاه بود. حسن شفيع زاده فرمانده توپخانه سپاه و جانشين شهيد غازي حرف مي زد:
بالاخره به آرزوي شهيد غازي عمل کرديم. اي کاش الان بود و مي ديد چطوري توپخانه ي ما پالايشگاه هاي عراق را به آتش کشيد.
توي صحن امام رضا بودم. جلوي پنجره فولاد. داشتم گل مي کاشتم. بعد از آن رفتم توي ايوان طلا و از آنجا وارد حرم شدم. انگار حرم را برايم قرق کرده بودند. گفتم: مگه من کي هستم که اين جا را برايم خلوت کرده اند؟
رسيدم جلوي ضريح. يک نفر در ضريح را برايم باز کرد. خودم را پرت کردم داخل ضريح. از خواب پريدم. همه جا روشن بود. صبحش خبر شهادت حسن را برايم آوردند.
دو سه نفر بودند که غازي خيلي سفارش شان را مي کرد. و مي گفت اين ها بايد اين جا ساخته شوند.
يک نفرشان از زنش جدا شده بود و افتاده بود توي کار مواد مخدر. بعد از ترک آورده بودش منطقه. وقتي غازي شهيد شد کسي جرات نمي کرد خبر را به اين چند نفر بگويد. خبر که توي منطقه پخش شد. ديدم نيستند. رفتم دنبالشان. هر کدام نشسته بودند پشت يک خاکريز. گريه مي کردند. يکي آرام و بي صدا. يکي مي زد توي سرش و فرياد مي کشيد.
چند نفري آمده بودند در خانه. مدارک حسن را مي خواستند. تازه شهيد شده بود. با خودم گفتم مدارک يک بسيجي ساده به چه درد اينها مي خورد؟ اولين باري بود که مي رفتم سر کمد حسن. مدارک را زير لباس هايش پيدا کردم.
اولين برگه را نگاه کردم. فکر کرم اشتباه مي کنم. دوباره نوشته ي روي برگه را خواندم. پاي کمد وا رفتم. حسن فرمانده بود و ما نمي دانستيم.
صبحش رفته بودم تشييع جنازه شهدا. از آن وقت سرم درد گرفته بود. نکند يک روز بچه ام را روي دستهاي مردم ببينم؟ حسن داشت مي رفت بيرون. گفتم اگر يک روز جنازه ي تو را بياورند من... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت:
ناراحت نباشيد همچين اتفاقي نمي افته. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.
جنازه حسن را هيچ وقت نديدم. قبرش را هم.
غازي را مي شناختي؟
جارو کش بود؟ نه! ظرف شور يا شايد هم مسئول تخليه مهمات بود. ديده بودم توپ را هم جا به جا مي کند. نمي دانم انگار سنگر هم مي ساخت. ولي نه! يادم آمد. آره مثل اين که فرمانده بود.
بازيکنان تيم سپاهان که وارد زمين شدند، پارچه بزرگي دست شان بود: حسن جان شهادتت مبارک.
فکر کردم، حيف که رفت، اگر مانده بود، حتما رفته بود تيم ملي.
از فکر خودم خجالت کشيدم: خوش به حالش که رفت!!
در اصفهان پدر و مادري هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را نديده اند. از او جز اين چند صفحه و چند مصاحبه از مربيان و بازيکنان فوتبال هيچ نشان ديگري نمانده. آنها مي دانند که فرزندشان از مال دنيا حتي قبر را هم از خود مضايقه کرد.
اي جوان، تو که عمري تشنه آب حيات بودي و عطش يافتن داشتي، و چو آهويي رميده و غزالي حيران در کوير، سراغ چشمه ها و سايه هاي درختي ميگشتي تالحظه اي بياسايي و آرام بگيري و سيراب شوي، اينک اين جمهوري اسلامي و دستاوردهايش و رهبرش همان سايه است، همان چشمه است و همان درخت، روح عطش نامت را سيراب کن، خود را بشناس تا خدا را بشناسي، خدا را بشناس تا از خود رها گردي، و به خدا برسي (من عرف نفسه فقد عرفه ربه) کنکاش کن و تفکر که تو در کجاي جهاني؟ و جايگاه تو در پهنه ي خلقت کجاست؟ براي چه آمدي؟ از کجا آمدي؟ و به کجا خواه رفت؟
تا کي مي تواني پرواز کني و با کدام بال و پر و بسوي کدام مقصود و در کدام جهت؟ آيا خود را شناخته اي تا بداني براي چکار؟ آيا استعداد هايت را باز شناسي کرده اي که بداني تا کجا مي تواني پيش بروي؟ و يا اصلا مال اين جهاني يا آن جهان؟ براي بقايي يا فنا؟ براي ماندن هستي يا براي رفتن؟ براي عروجي يا هبوط؟ هيچ انديشيده اي که چه کاري تو را به عفونت خودخواهي و حب نفس گرفتارت مي سازد و چه کاري به طراوت و عطر خدا جويي و خدا يابي معطر مي سازدت؟
جان عزم رحيل کرد؟ گفتم مرو، گفت چه کنم؟ خانه فرو مي ريزد. احساس غربت اين جوانان عزيز که پويندگان راه حسين مي باشند در اين جهان باز تابي از آن بعد ابديت خواهي و حس جاودانگي طلبي روح آنهاست. کفاف کي دهد اين باد ها به مستي ما، هميشه آماده ي رفتني، آنگاه نسبت به آخرت نه اکراه بلکه اشتياق خواهي داشت. خدايي بودن، خدايي زيستن و خدايي مردن، تو را به کوچ آخرت مشتاق مي کند. شهادت رفتن براي ماندن است و يافتن بقا در فنا است و رسيدن به حضور دائمي به قيمت غيبت موقت، آن کس که شهيد عشق است و کشته ي محبت جامه ي تن بر روحش تنگ است و هر لحظه آماده ي رهايي و پرواز دارد.
اي جوانان عزيز، خانه ي آخرت خويش را با دو دست ايمان و عمل خالص براي خدا بنا کنيد، ما بهشت و جهنم را در اين دنيا با عمل مان مي سازيم. يا معمار بهشت خويشتنيم يا هيزم جهنم خويشتن. آخرت عکس العمل انديشه و ايمان و عمل تو در دنياست.
بايد بنده ي خدا شد، بنده ي خدا شدن تو را از بند همه ي بندگيها و از بندگي همه ي بندها آزاد مي سازد، چون عبادت خدا آزادي بخش است و عبوديت او حريت مي آورد.
ببين اسير چه هستي؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سيم؟ وابسته به هر چه که باشي به همان اندازه قيمت داري.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 200
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 201 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,739 نفر
بازدید این ماه : 1,235 نفر
بازدید ماه قبل : 922 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک