فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد»در «کرمان »به دنیا آمد .پدرش «ملاحسین» مردی مومن و عاشق اهل بیت بود .وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت .پس از پدر ؛مادر خانواده با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد .
از این پس ؛یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ؛به کارگری روی آورد .با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستانی بود در تظاهرات و حرکت های انقلابی نقش جدی داشت.
باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسمابه تن کرد .
تدبیر ؛شجاعت و جسارت او درعملیات مختلف باعث شد تا او رافرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .خاک شلمچه و عملیات کربلای پنج باشکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس
زنگی آبادی بود .حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ؛نام زیبای او را برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .از یونس دو فرزند به نام های مصطفی و فاطمه به یادگار مانده است .

منبع:"ظهور "نوشته ی علی موذنی، ناشر لشگر41ثارالله ،کرمان-1384

 

 


 

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
علی(ع): (بالاترین مرگها شهادت است)
ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص. (قرآن کریم)
(همانا خدا دوست می دارد کسانی را که در راه او صف زده، گویا ایشانند بنیانی ساخته شده )
با سلام بر امام زمان(عج) ، رهبر انقلاب ، رزمندگان ، شهداء و شما ملت شهید پرور؛
هر بار که عملیاتی می شود چندین نفر از یاران امام از جمع رزمندگان به سوی معشوق رهسپار میشوند و دعایشان که اول پیروزی بر دشمن و بعد شهادت است مستجاب می شود. دعای ما نیز این است و حال نمیدانم که در این عملیاتهای آخرین آیا خداوند رحمان دعای این عبد منان و ذلیل را مستجاب می کند یا نه. بلی این راهی است رفتنی و همگی باید از این گذرگاه و این کاروان که دنیاست عبور کنند، با توشه هایی که خودشان برداشته اند و کِشتی که روی این مزرعه انجام داده اند، باید رفت و هیچ تردیدی در آن نیست. حالا که باید برویم چه بهتر از اینکه در راهی خوب قدم بگذاریم و در آن برویم، ما که در این راه قدم گذاشته ایم امیدوارم که خداوند ما را ثابت قدم بدارد و به برکت خون شهداء ما را نیز ببخشد. من از خدا می خواهم که مرگ مرا شهادت و در راهش از من قبول بفرماید و ما را در جوار رحمتش با شهدای مخلص همراه بفرماید. این مسیر، مورد تأیید انبیاء و اولیاء خدا بوده و امیدوارم که بتوانم خودم را در این مسیر حفظ کنم و نلغزم و از خدا میخواهم مرا ثابت قدم بمیراند. مسئله ای که هست این است که این بدن برای روح انسان قفس است و روح ملکوتی انسان در آن زندانیست و این بدن است و دست ماست که چگونه آنرا بکار ببریم، آیا او را در راه صاحبش تعلیم دهیم و یا دشمنش که هوای نفس و شیطان است و بعد از تعلیم با مرگ است که قفل این قفس شکسته شده و روح انسان پرواز می کند، به سوی رب و حال مانده است برداشت بذری که در این دنیا کاشته ایم، خوب کاشته ایم که موقع برداشت خوب برداشت کنیم و یا بد کاشته ایم که مطابقش برداشت کنیم. میخواستم سخنی هم با ملت داشته باشم اما می بینم که فهم ملت بالاتر از سخنان من است و بالاتر از صحبتهایی که من می کنم ولی بخاطر یادآوری چند کلمه ای میگویم همانطور که دیگر شهدای عزیز ما در وصیتنامه های خود ذکر کرده اند و همانگونه که شما به آن عمل می کنید این است که مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید. عرضی هم با خانواده دارم و این است که خوشحال باشید، توانستید هدیه ای یا بهتر است بگویم امانتی که خدا بدست شما داده است توانستید به نحو احسن تربیت کرده و به راه خدا رهسپار کنید و امانت او را پس دهید. اگر می خواهید فغان و زاری کنید در فقدان من، من حرفی ندارم اما شما کمی فکر کنید آیا خون ما از خون امام حسین(ع) ، حضرت علی اکبر(ع) ،72 تن از یاران عاشورا و یاران حسین(ع) رنگینتر است. از آنها بگذریم چون به پای آنها نمی رسیم آیا خون ما از شهدای عملیاتهای قبل رنگینتر است. چگونه آنان در راه حق فدا شدند ما هم مثل آنها و از آنها کمتر، از این که بگذریم آیا شما از زینب(س) بالاترید آیا از فاطمه زهرا(س) بالاترید آیا از مادران و پدران دیگر شهدای ما بالاترید، چطور آنها در فقدان عزیزانشان صبر می کنند و شکوه و شکایت را برای آخرت می گذارند، در آنجا به شکایت قوم ظالم برخیزید شما نیز دل خود را پهلوی دل آنها بگذارید و خود را مانند آنها کنید اجر و ثوابش بیشتر از ناله و گریه و زاری کردن است. از شما می خواهم مرا عفو کنید زیرا نتوانستم آنطور که شما می خواستید باشم امیدوارم که مرا ببخشید. در ضمن لازم است که بگویم برای من نماز قضا بخوانید و تعداد 18 روزه قضا دارم که اگر موفق نشدم بگیرم شما بگیرید. دیگر عرضی که قابل گفتن باشد ندارم فقط از شما می خواهم که امام امت را تنها نگذارید و از خدا میخواهم که امام امت را تا ظهور حضرت حجت(عج) حفظ کند. رزمندگان اسلام را پیروز فرماید، ظهور امام زمان(عج) را نزدیک فرماید و اسلام را در سراسر جهان با نابودی کفر رایج بگرداند. آمین یا رب العالمین.
در قاموس شهادت واژه ای بنام وحشت نیست.
از همگی می خواهم که اگر بدی از ما دیدید عفو نمائید.
(خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار)
حاج یونس زنگی آبادی

وصیتنامه دیگر
بسم الله الرحمن الرحیم
آنانکه در راه کشته شده اند مرده نپندارید بلکه آنان زنده اند و در نزد خدایشان روزی می خورند. عمران آیه 169
اگر با کشتن من اسلام باقی می ماند پس ای شمشیرها مرا فرا گیرید. (امام حسین علیه السلام)
بنده حقیر این سعادت بزرگ را در وجود نمی دیدم ولی وقتی به مهربانی و بخشندگی خداوند می نگرم، امیدوار می شوم. امیدوارم که خداوند ما را در زمره شهداء قرار دهد. چون وقت ندارم و همه دوستان تجهیزات بسته اند و آماده رزم با صدام جنایتکار هستند لذا چند جمله ای به عنوان وصیت نامه برای خانواده ام می نویسم. اول کلمه ام این است که ان شاء ا... مرا می بخشند و مرا حلال می کنید، ای مادر مهربان انشاء ا... که زحمات و تلاشهایی را که برای بزرگ کردن و با سواد کردن من کشیدید را به من می بخشید و حلال می کنید. امیدوارم که در پیشگاه حضرت زهرا(س) در قیامت بگویید که من هم دین خود را نسبت به اسلام اهداء کردم. از عیال می خواهم که مرا ببخشد اگر حرف بدی از من شنیده و کار بدی از من دیده مرا حلال کند و یک خواهش از ایشان دارم که پسرمان(مصطفی) را همچون مادر قاسم بن الحسن (بزرگ، تربیت، با ادب و با سواد سازد) و در زمان نیاز او را جهت مبارزه با دشمنان اسلام بفرستید. از پدر و مادر عیال و برادرم و خواهرم می خواهم که مرا حلال کنند و اگر خطایی، بی آدبی یا اشتباهی از من دیده اند مرا حلال کنند. همسرم خانه ای که در اختیار دارم را تا زمانی مادر من زنده هستند این خانه از خودشان می باشد و از این خانه سهمیه ای جدا گانه دارند و زمانیکه در حیات نباشند در اختیار خانواده ام قرار می گیرد انشاءا... در حقوقی که برایم می گیرند وامهای مرا بپردازید و بدهکاریهای من به شرح زیر می باشد.
1- هفتصد تومان نذر مادر سید مهدی کردم که مادر شفا پیدا کنند آن را بپردازید.
2- (1200) هزار و دویست تومان پول بیت المال از من می خواهد آن را بپردازید.
3- یک عدد اسلحه کلاشینکف و یک عدد اسلحه کمری دارم در صورت شهادت تحویل برادر آقای حاج قاسم سلیمانی بدهید.
4- اگر پول یا بودجه ای پیدا کردید به اندازه 3 ماه نماز قضا به اندازه 15 روز روزه قضا برایم بخرید. دیگر بدهکاریها را که خودتان بهتر می شناسید.
والسلام برادر حقیر شما یونس زنگی آبادی شب عملیات ساعت 9 شب

 


 

زنگی آبادی به روايت همسرش

مادر حاج یونس ،خاله من بود و فقط دو تا پسر داشت :حاج یونس و مرتضی .خاله ام چون دختر نداشت ،مرا مثل دخترش می دانست .اگر برای بچه های خودش لباس می خرید ،همیشه برای من هم چیزی می خرید .من یادم نمی آید که مثلا مادر خودم برایم کفش خریده باشد. همیشه مادر حاج یونس برایم خرید می کرد .روزهای عید هم برایم پیراهنی یا چادری می آورد .از همان بچگی ،با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم .در دورانی که من دانش آموز مدرسه راهنمایی بودم ،حاج یونس محصل دبیرستان بود .وقتی به خانه شان می رفتیم ،چون من دست چپی بودم ،می گفت همه تکلیفهای مرا باید پاکنویس کنی .اگر فرصت می شد ،در همان خانه شان پاکنویس می کردم ؛و گر نه تکلیفهایشان را علامت می زد و به خاله ام می داد و می گفت :ببر این تکلیفها را بده ،بگو پاکنویس کند .
در همان زمانها بود که من فهمیدم او رساله امام را دارد .یک دفعه که به خانه ما آمده بود ،به من گفت :من رساله امام را دارم .به شرط اینکه هیچ کس نفهمد ،می دهم تا تو هم بخوانی .خودم شبها آن را می خوانم .تو هم روزها برو و از زیر کاههای کاهدانی ،کتاب را بر دار و بخوان .
هنوز هم همان رساله امام را می خواندیم ،در خانه مان هست .
موقعی که حاج یونس به کلاس دوم دبیرستان می رفت ،من سوم راهنمایی بودم .روزی با ناراحتی به خانه ما آمد و به مادرم گفت :خاله ،دخترت که به مدرسه می رود ،اگر خواستند عکس بدون رو سری یا بی چادر بگیرند ،بگو عکس بر ندارد .
روز دیگر هم امد و گفت :اصلا امروز نگذار دخترت به مدرسه برود .امروز می خوانند رژه بروند .
من از همان کودکی هم فهمیدم که حاج یونس در سطح خیلی با لایی است .
بعد از اینکه دوره راهنمایی حاج یونس تمام شد ،چون توی زنگی آباد دبیرستان نبود ،خاله ام حاج یونس و برادرش را بر داشت و رفتند کرمان .در آنجا اتاق کوچکی در خیابان سر باز اجاره کردند .خاله ام برای تامین کمک خرجی ،به خانه یکی از همان معلمهایی که در زنگی آباد بچه هایشان را مادری می کرد ،می رفت و کار می کرد و کرایه اتاقی را که اجاره کرده بود ،در می آورد .اما وقتی حاج یونس سوم دبیرستان را تمام کرد ،مادر حاج یونس به خاطر مشکلات زندگی و سختیهایی که وجود داشت ،دو باره به زنگی آباد بر گشت .حاج یونس هم مجبور شد سال آخر دبیرستان را خودش به تنهایی در یک اتاق کوچکی که اجاره کرده بود ،زندگی کند .
یک دفعه من و مادرم با مادر حاج یونس برای رفتن پیش دکتر ،به اتاقش رفتیم .اتاق کوچکی داشت که بسیار سرد بود .مادر حاج یونس گفت
- ننه ،شب چه جوری توی این اتاق سرد می خوابی ؟!البته چراغ علاءالدین کوچکی داشت که می گفت وقتی از مدرسه می آید ،روشن می کند ؛اما تا صبح سر ما می کشید و به روی خودش نمی آورد .حاج یونس در مقابل سختیها خیلی مقاوم بود ،برای همین فوف العاده به او احترام می گذاشتم .
بعد از انقلاب هم که حاج یونس هم که حاج یونس به سپاه رفت ،به خاطر سپاهی بودن او و ایمانی که در صورتش می دیدم ،خیلی به او علاقمند بودم ،اما اج یونس به خاطر حیایی که داشت ،هیچ گاه علاقه خود را به من ابراز نمی کرد تا اینکه ماجرای ازدواج من با پسر عمویم پیش آمد .
پسر عمویم یکی از خواستگاران من بود که حتی چیزی هم به عنوان نشان آورده بودند و در خانه ما گذاشته بودند .من هم از همان روز اول بنای مخا لفت گذاشتم .دائما وقتی بحث ازدواج پیش می آمد ،گریه می کردم .وقتی آنها به خنه مان می آمدند ،به اتاق نمی رفتم و به راههای گوناگون ،مخالفت خود را نشان می دادم .کار به جایی رسید که اثاثیه را که آورده بودند ،پس فرستادیم .
حاج یونس تا آن موقع هیچ چیز نگفته بود .بعد از اینکه ما آنها را پس فرستادیم ،یک روز پسر عمویم را که سوار چرخش کرده و در راه از او پرسیده بود :
- دختر عمویت را می خواهی ؟
او گفته بود :من دیگر او را نمی خواهم .آنها اثاث ما را پس دادند .همان جا ،حاج یونس به او گفته بود :
- پس از این به بعد ،دیگر اسم دختر خاله ام را جایی نبر !من خودم او را می خواهم .
شب هم آمده بود به مادرش گفته بود که من می خواهم تنهایی به خانه خاله بروم .آن شب هم که آمد ،یک قرآن و یک مفاتیح آورد .قبلا هم که رساله امام را آورده بود .وقتی نشست .گفت :اگر خواستید قرآن بخوانید ،این را که خطش درشت است ،برایتان گرفته ام .این مفاتیح هم ،همه دعا ها مثل زیارت عاشورا و دعای کمیل و...را دارد .
وقت رفتن هم به مادرم گفته بود :تا دم در بیا ،یک عرضی دارم .جلوی در به پدرم گفته بود :
پدرم گفته بود :
- از شما بهتر کی ؟من حرفی ندارم .کور از خدا چی می خواهد ؟دو تا چشم بینا !من از خدا کسی مثل تو را می خواستم .
بعد که به خانه رفته بود ،به مادرش هم نگفته بود که من رفته ام و از دختر خاله ام خواستگاری کرده ام .
فردای آن شب مادرم به خاله ام گفت که دیشب یونس آمده بود ،یک قرآن و مفاتیح آورده بود .بعد هم از پدر طاهره خواستگاری کرده و گفته بود :من می خواهم خودم با طاهره صحبت کنم و شرایطم را بگویم .
روزی حاج یونس به خانه مان آمد .یک بر گه بلند با لا نوشته بود .پشت و ریی برگه پر از نوشته بود .آمد کنار مادرم نشست و گفت :خاله ،می شود چند دقیقه از اتاق بیرو بروی و من شرایطم را برای طاهره بخوانم .ببینم که با این شرایط حاضر است زن من بشود یا نه ؟مادرم از اتاق بیرون رفت و ما رو به روی هم نشستیم .
او بسم الله گفت و شروع کرد و شرایطش را خواند .اولین شریش این بود که :
- من یک پاسدارم .الان هم عضو لشکر هستم .ممکن است بروم جبهه ،دست یا پایم قطع شود .ممکن است قطع نخاع شوم .شاید هم اصلا بر نگردم .تو حاضری با من ازدواج کنی ؟تو حاضر هستی با مادر من بسازی .مادر هم خیلی می خواهد که تو با من ازدواج کنی .او تو را مثل دختر خودش قبول دارد ؛اما بدان ؛تو که با من ازدواج می کنی ،زن من نیستی زن مادرم هستی .چون اگر من رفتم بر نگشتم و یا دست و پام قطع شد ،تو باید بتوانی با این شرایط بسازی آیا اینها را قبول داری ؟
من هم گفتم :من قبول دارم .من ،من مادر تو را از مادر خودم بیشتر دوست دارم .
حاج یونس ادامه داد :یکی دیگر از شرایط من این است که اگر ازدواج کردیم و جنگ شروع شد ،یا در منطقه ای ماموریت به من دادند و من هم خواستم تو را ببرم ،تو باید همراه من بیایی .آیا این شرایط را قبول می کنی ؟
من هم به خاطر اینکه حاج یونس را از صمیم قلب دوست داشتم ،همه شرایطش را قبول کردم .یک به یک همه شرایطش را خواند و من هم تک تک آنها را قبول کردم .
او کاغذ را نگه داشت تا این که شب عقد کنان فرا رسید .یکی از شرایط حاج یونس این بود که دلم می خواهد مراسم عقد را در مسجد بر گزار کنیم .
گفتم :من حرفی ندارم .ببینیم آنهای دیگر چه می گویند .
گفت :آنهای دیگر هر چه خواستند ،می گویند .اصل کار ،توافق خودمان است .
رسم است که برای خرید ،بعضی ها با آدم می آیند ؛اما حاج یونس حساس بود . به مادرم گفته بود که برای خرید ،مادر خودم را هم نمی بریم .هیچ کس لازم نیست همراهمان باشد .فقط من و طاهره و شما .
خاله ام نا راحت شده و گفته بود :چرا می خواهی اینطوری بکنی ؟
به مادرش گفته بود :مادر ،من اصلا خوشم نمی آید زنها را راه بیندازم توی بازار و از این مغازه به آن مغازه برویم .
سه تایی ،موقع نماز مغرب و عشا ،به مسجد جامع کرمان رفتیم .اول نمازمان را به جماعت خواندیم و بعد رفتیم داخل بازار .یک آیینه خریدیم .طلا هم که نه من دوست داشتم نه او ؛اصلا نخریدیم .یک مانتو ؛یک دست بلوز و دامن و در تا چادر هم خریدیم .همه خرید ما همین بود .
وقتی به زنگی آباد رسیدیم ؛هر کس می آمد و خرید ما را می دید ،مسخره مان می کرد .می گفتند :این هم خرید است که شما کرده اید !اما ما خودمان دوست داشتیم اینجوری خرید کنیم .
صحبت مهریه هم که شد ،من به حاج یونس گفتم :من فقط دوست دارم مهریه ام یک جلد قرآن مجید باشد .
حاج یونس گفت :نه یک جلد قرآن نمی شود .یک جلد قرآن و یک دوره کتابهای آیت الله شهید مطهری .بعد از ازدواج هم حاج یونس با من شوخی می کرد و می گفت :خیلی خوب است .مهریه تو کم است .یک قرآن و بیست جلد کتاب !من می توانم یک جلد قرآن بگیرم و بیست جلد کتاب ،بعد هم تو بروی آن طرف من هم بروم این طرف .
اما مراسم عقد بندانمان را هم قرار شد در مسجد بر گزار کنیم .دو تا گوسفند خرید و کشت .یک روحانی هم دعوت کرد و در مسجد صاحب الزمان زنگی آباد ،دعای کمیل بر گزار کردیم .دو تا مینی بوس هم از بچه های سپاهی کرمان آمدند .همه قوم و خویشانمان هم دعوت شده بودند مسجد صاحب الزمان .همه می گفتند :یونس ،دعای کمیل انداخته است توی مسجد صاحب الزمان .
اصلا هیچ خبری از عقد بندمان نبود .ما هم مثل مردم عادی رفتیم و میان زنها نشستیم .او هم که خودش مشغول کار بود .آخوندی هم به نام حاج باقری دعوت شده بود .حاج یونس به حاج آقا باقری گفته بود :حاج آقا دفترت را آماده کن !بچه ها گفته بودند :مگر چه خبر است ؟می خواهی چکار کنی ؟حاج یونس گفته بود :مراسم عقد کنان من است.!
همه بلند صلوات فرستاده بودند و بعد هم زده بودند زیر خنده .
گفته بودند مگر روضه نیست ؟
حاج یونس گفته بود :ما می خواهیم خطبه عقدمان را در مسجد بخوانیم .حاج باقری آن موقع آمد داخل زنها و دنبال من می گشت تا بله را از من بگیرد .هیچ کدام از زنها نمی دانستند چه خبر است .فقط مادر من و مادر حاج یونس میدانستند .مادر حاج یونس بلند شد و گفت :حاج آقا ،اینجاست !من بله را آنجا گفتم و بعد هر دو آمدیم خانه و دفتر را امضاکردیم .خطبه عقدمان هم در مسجد خوانده شد. من یک سال عقد بسته اش بودم ودر سال 1360 ،سه روز به محرم مانده ،ازدواج کردیم .شب که می خواست به خانه اش ببرد ،اول با مادرم صحبت کرده بود که زن مرا به آرایشگاه نبرید .دست به صورت زن من نزنید .به موهای زن من دست نزنید .مادر من گفته بود :خاله ،ما حرفی نداریم .هر جور بخواهی ،ما هم حرفی نداریم .
من هم خودم هیچ اصراری به این کار ها نداشتم .شاید اگر خودم قبلا با او صحبت کرده بودم ،ماجرا طور دیگری می شد ،اما برای اینکه او ناراحت نشود ،من هم قبول کردم .البته شخصیت حاج یونس طوری بود که هیچ کدام از خانواده و طایفه مان دلش نمی آمد حاج یونس را نا راحت کند .شب هم وقتی مرا به خانه بردند ،اول وضو گرفتیم و دعای کمیل خواندیم .شب جمعه بود .دعای توسل و بعد زیارت عاشورا و بعد از آن دو یا سه سوره از قرآن راهم خواندیم .
حاج یونس گفت :من چند تا دعا می کنم ،تو هم آمین بگو .
دعای اولش این بود :خدایا یک حج نا غافلی را هم نصیب من کن
خدایا شهادت را در راهت نصیب من کن .
این دعایش هم همین طور .خودش در جبهه بود و بچه های سپاه ،کار حج اش را درست کرده بودند .
یکی از دعا هایش هم این بود :خدایا بچه اول من پسر باشد و اسمش را بگذارم مصطفی .
سومین دعایش هم مستجاب شد .بچه اولمان ،پسر شد و نامش مصطفی .
هر سه دعایش مستجاب شد .بعد چند تا دعای دیگر هم کرد که من آمین گفتم .بعد از آن ،نمازمان را خواندیم .بعد رفت بیرون و یک پارچ آب و یک قرح آورد و گفت :روایت است که هر کس شب عروسی اش پای زنش را بشوید و آبش را در خانه بریزد ،تا عمر دارند ،خیر و بر کت از خانه شان بیرون نمی رود .
من با شوخی و خنده گفتم :پاهای من کثیف نیستند .تو چرا می خواهی پاهای مرا بشویی ؟
گفت :نه این روایت است .مهم این است که ما به روایت عمل کنیم !
بعد از آن ،چون سه روز به محرم مانده بود ،ما هر سه روز صبح ،بعد از نماز با همدیگر زیارت عاشورا خواندیم .
اول محرم که شد ،روز سوم عروسی ما بود که مردم معمولا آش می پزند ؛اما ما به خاطر محرم آش نپختیم و همان روز هم حاج یونس به جبهه رفت .
بعد از آن ،روز بیستم عروسی مان حاج یونس در عملیات والفجر 4 به شدت از ناحیه شکم مجروح شد .چند روز ددر یکی از بیمارستان های تهران ماند و بعد از ده یا پانزده روز ،با جسمی مجروح به زنگی آباد بر گشت .
در طول چند سال زندگی مشترکمان ،او را چنان که شایسته بود ،نشناختم .یکی از خصوصیات حاجی ،نظمش بود .سعی می کرد کارهایی را که باید انجام دهد .بنویسد .مثلا صبح که می خواست از خانه بیرون برود ،بر نامه های مهم خود را روی کاغذ می نوشت .مثلا می نوشت :
آن زمان هم که عقد بسته حاج یونس بودم ،یک بار خانه مان آمد ما چیزی برای پزیرایی نداشتیم .مادرم رفت از مغازه کنار خانه مان ،بسته ای شکلات یل بسگویت خرید و آورد .وقتی مادرم آمد حاج یونس با نا راحتی گفت :
- خاله ،این خرید را برای من کردی ؟
مادرم گفت نه خاله جان !خب ،چیزی توی خانه نداشتیم و رفتم این را خریدم .قابلی که ندارد !
حاج یونس اصلا از این بیسگویت نخورد .مادرم هم نا راحت شد ؛اما حاج یونس گفت "
- خاله جان نا راحت نشو .من نمی خورم تا یادتان باشد که خودتان را برای من به زحمت نیندازید .هر چه که توی خانه بود همان را بیاورید !

 

 



بعد از آن ،مادرم جرات نمی کرد موقعی هم که چیزی در خانه نبود به خاطر حاج یونس چیزی تهیه کند .
یک بار هم با دو نفر از بچه های سپاه به خانه مان آمدند .ما چیزی برای نا هار تهیه نکرده بودیم .حاج یونس با خنده گفت :
- هر چی دارید بر دار بیار !
گفتم :چرا نگفتی من چیزی آماده کنم ؟فقط یک کشک کدویی در خانه هست !
ما با شرمندگی همان یک پیاله کشک را با نان بردیم .آنها هم سه تایی ،با شور و نشاط ،همان یک پیاله کشک را خوردند و سفره را جمع کردند ،انگار نه انگار که سه نفر جوان غذا خورده اند .
حاج یونس همان طور که به من گفته بود ،همه وظیفه خود را خدمت در جنگ می دانست و به هر طریقی شده ؛مردم زنگی آباد را برای بردن به جبهه تشویق می کرد .
یکی از مسائلی که باعث می شد بعضی ها به جبهه نروند یا بهانه ای برای جبهه نرفتن داشته باشند ،مشکلات مالی بود .اگر سر پرست خانواده چند ماهی در خانه نبود ؛قطعا همه افراد خانواده به زحمت می افتند و مشکلاتی بوجود می آمد .حاج یونس برای حل این مشکل ،طرحی را مطرح کرد و خودش به همراه چند نفر دیگر از برادران ،این طرح را با جدیت دنبال کردند و به نتیجه رساندند .شماره حسابی را باز کرد و از پول آدم های خیر ،صندوق قرض الحسنه ای هم تشکیل داد . هر کس برای نرفتن به جبهه مشکل مالی داشت ،این صندوق آماده بود به او قرض بدهد تا برایی به جبهه رفتن دغدغه ای نداشته باشد .
پس از این ،حاج یونس به تک تک افراد مراجعه می کرد و می کوشید آنها را برای رفتن به جبهه تشویق کند و اگر مانعی بر سر راه دارند ،از میان بر دارد .
من با با بزرگی داشتم که هفتاد هشتاد سال سنش بود .حاج یونس حتی او را به جبهه برد ویکی از آشنایانمان آمده و به مادر بزرگم گفته بود ؟
- مادر ،تو هم مگر کارت بنیاد شهید می خواهی که با با را به جبهه فرسالدی ؟
مادر بزرگ من هم گفته بود :
- آخر من چکار کنم ؟ این یونس دست از سر هیچ کس بر نمی دارد این پیرمرد را هم بر داشته و برده است !من چکاره ام ؟
با با بزرگ من خیلی پیر و نا توان بود .حتی بند پوتینش راحاج یونس می بست .خودش توانایی این کار راهم نداشت .
بعضی وقتها تشویق های حاج یونس برای بردن مردم به جبهه ؛موجب آزار و اذیت ما می شد .
حاج یونس برای اینکه مرا نیز با حال هوای جنگ آشنا کند ،مرا به مناطق جنگی می برد .هنوز بچه نداشتیم که همراه او به اهواز رفتم .او از اینکه من در منطقه جنگی وقتم را با قرائت قرآن یا حفظ دعا بگذرانم ،بسیار خوشحال می شد .در سفر اولمان ،در چهل روزی که آنجا بودیم ،من دعای فرج ،دعای امام زمان ،دعای کمیل و زیارت عاشورا را تقریبا حفظ کرده بودم .حاج یونس مثل معلمی که به بچه ها تکلیف می دهد ،هر روز صبح که می خواست بیرون برود ،،به من تکلیف می کرد که دعایی را حفظ کنم .وقتی هم که می آمد ،دعا را از من می پرسید .
می گفت :قرآن زیاد بخوان .روی بچه مان اثر می گذارد .
موقعی که در اهواز بودیم ،شب جمعه ای ،بعد از دو سه روز که حاج یونس به خانه نیامده بود ،آمد و گفت :آماده باش که می خواهیم با خانواده حاج آقا خوشی برای دعای کمیل برویم .
من آماده شدم و به اتفاق خانواده آقای خوشی ،به حسینیه ای در اهواز رفتیم .
دعا که شروع شده بود ،دست کرده بود در جیبش که دستمالش را بیرون بیاورد ،دیده بود دستمال ندارد .یک لنگه جورابش را در آورده و سرش را روی زمین گذاشته بود تا گریه کند ،اما به خاطر خستگی خوابش برده بود .
دعای کمیل تمام شد و ما بیرون آمدیم .هر چه ایستادیم ؛حاج یونس نیامد .تعجب کردیم که چرا حاجی نیامد .بعد از اینکه دور و بر حسینیه کاملا خلوت شد ،حاج یونس را خواب آلود دیدیم ؛در حالی که یک لنگه جوراب به پا و لنگه دیگر در دستش بود .همان طور که نزدیک می شد ،گفت :
- همین که سرم را روی زمین گذاشتم ،خوابم برد .الان هم مردی که داخل حسینیه بود ،مرا بیدار کرد .
این ماجرا باعث شد تا خانه بخندیم .حاج یونس می گفت :
- الان من خواب هایم را کرده ام و حاضرم توی خط اول باشم .به او گفتم :
- خب ،اگر خوابت می آمد ،اصلا چرا گفتی برویم ؟
جواب داد :
- من به خاطر تو آمدم .خواستم حداقل تو از دعا فیض ببری .
موقعی که اهواز بودیم .با خانواده حاج آقا خوشی برای باز دید از مناطق جنگی به خرمشهر حرکت کردیم .اول یکی دو ساعت در پارک نشستیم .ماشین های بسیجی ها که از کنارمان رد می شدند ،با تعجب نگاهمان می کردند و می گفتند :
اینها خانوادگی آمده اند اینجا خوشگذرانی ؟!
وقتی صدای گلوله می آمد ،حاج یونس می گفت :
- شما باید به این صداها آشنا شوید .
بعد بلند شدیم و توی کوچه های خرمشهر حرکت کردیم .در یکی از کوچه ها ،پیر مردی بسیجی جلویمان را گرفت .
حاج یونس گفت :حاج آقا اجازه بده اینها را توی کوچه های خرمشهر بگردانیم ،ثواب دارد .
پیر مرد بسیجی با اضظراب گفت :-
- برادر خطر ناک است یا لا بر گردید .
در مسیر بر گشت ،چند گلوله به طرفمان شلیک شد .حاج یونس با خنده گفت :اینها شوخی شوخی می خواهند ما را به کشتن بدهند .
بعد با همدیگر گفتند :اگر این دو تا زن شهید شوند ،چه خوب می شود .ما می شویم همسر شهید .
حاج یونس با شوخی و خنده می گفت :من سخنرانی می کنم و بعدش هم چون بچه ندارم ،خیالی نیست ،اما تو باید گریه کنی .
حاج خوشی هم جواب داد :من گریه می کنم و می گویم :ای مردم ،عیالم را توی قبر نگذارید .او بچه کوچک دارد .مرا به جایش توی قبر بگذارید .
آنها با همدیگر شوخی می کردند و می خندیدند و ما را می خنداندند .
حاشیه مسیری که خط عراقیها بود ،حرکت می کردیم .حاجی تا نزدیک خاکریز عراقیها رفت که حتی سردار خوشی به او اعتراض کرد ؛اما حاجی پاسخ داد :باید خانم ها بفهمند که بچه های بسیجی اینجا چه می کشند .باید با سختی ها آشنا شوند .
در همان حال ،رزمنده ای ما را دید ؛جلویمان را گرفت و گفت :
- کجا برادر ؟!چند قدم جلوتر ؛همه اش گلوله و تر کش است .
در آن موقع ،حتی ماشین ما را هم در مسیر دیدند و چهار پنج تا گلوله خمپاره هم پشت سر ماشین زدند .حاج یونس سعی می کرد هیچ وقت مشکلات خودش را به خانه نیاورد وسعی می کرد نا راحتیهایی را که از شهادت دوستانش در لشکر داشت ،به ما نگوید ؛اما بعضی موقع ها هم درد دل می کرد و مثلا می گفت :دلم برای فلان شهید تنگ شده است .دلم می خواست الان با هم لب حوض کوثر می نشستیم و حرف می زدیم .
می بینی دنیا چقدر بی وفا است ؟!الان فلانی رفته و من تنها مانده ام .
او نسبت به دنیا بسیار بی توجه بود .واقعا دنیا برایش پوچ و بی ارزش بود .
در طول چند سالی که من همسر حاج یونس بودم ،یک کفش خوب به پای او ندیدم .بعضی وقتها که به مرخصی می آمد ،می دیدم که پاشنه های پوتینش را دو لا کرده و پوشیده است ؛یا از کفشهای سفید فوتبالی که آن موقع 250 تومان بود ،می پوشید .
خیلی دلم می خواست یک بار هم که شده ،کفش خوبی به پای حاج یونس ببینم .لباس هم که هیچ وقت نمی خرید .فقط همان لباسهایی را که سپاه می داد ،می پوشید .در این 5 یا 6 سال ،حتی یک پیراهن هم برای خودش نخرید .فقط وقتی که می خواست به مکه مشرف شود ،ما دو تا پیراهن سفارش دادیم که برایش دوختند .
وقتی هم که از سفر مکه آمد ،فقط با خودش یک قرآن آورده بود .ساکهایش را در کرنان گذاشته بود و گفته بود :من خجالت می کشم که ساک همراه خودم ببرم .
طوری هم آنده بود که هیچ کدام از ما نتوانستیم به پیشوازش برویم .روزی که آمده بود ،من و مادر حاج یونی در خانه مادرم بودیم .موقع رفتن ،مادر حاج یونس زود تر از من حرکت کرد و رفت .وقتی به خانه رسیده بود ،دیده بود که حاج یونس ،رختخواب انداخته ،می خواهد استراحت کند .تا مادرش را دیده بود ،بعد ار سلام و علیک و دیده بوسی گفته بود :
- من آمده ام اما اصلا بروز ندهید که من آمده ام .فقط برو به طاهره بگو بیاید .
من داشتم به خانه می رسیدم که دیدم مادر حاجی با خوشحالی به طرفم می آید .گفتم :
- گفتم خاله چطوری ؟خیلی خوشحالی !نکند حاجی آمده است !مادر حاج یونس گفت بله خاله جان !حاجی آمده ،اما به هیچ کس نگو .
وقتی به خانه رسیدم ،حاج یونس گفت :
- من خیلی خسته ام .تا عصر به کسی نگویید ،اما عصر هر کاری خواستید بکنید .گوسفند بکشید .مهمان دعوت کنید .اما تا عصر به کسی نگویید .
در مکه هم می گفتند حاج یونس و برادر میر حسینی از دیدن ایرانی هایی که دایم مشغول خریدن سوغاتی بودند دلگیر بودند .برادر میر حسینی به دوستانش گفته بود :بچه ها بیایید برویم توی کتاب فروشی های مکه ؛حداقل این عرب ها بفهمند که بعضی از ایرانیها هم دنبال کتاب و مطا لعه هستند .
این دو ،از مکه و مدینه هیچ سوغاتی نخریده بودند .می گفتند :این پول ،ارز کشور است و ما باید ارز کشور را به داخل بر گردانیم .
آنها سوغات سفر مکه را از قم خریده بودند .به نظر خیلی ها حاج یونس در طایفه ما اخلاق عجیبی داشت .در زنگی آباد هم همه این را می دانستند .مثلا اگر حاج یونس پنج روز برای مرخصی به کرمان می آمد ،همه خبر دار می شدند و اگر کاری داشتند ،به او می گفتند .اگر کسی مریضی داشت ،در خانه را می زد و می گفت :حاجی اگر کرمان می روی ،عیال من مریض است .لطف کن اورا با خودت ببر .
حاجی هم این کار را می کرد .او را دکتر می برد .دوایش را هم می گرفت و بر می گرداند و یا اگر کسی دندانش درد می کرد و یا روضه داشت و سبزی می خواست یا مهمان داشت و شیرینی می خواست ،حاجی کار همه را با خوشرویی انجام می داد .مردم هم همیشه احترام او را نگه می داشتند .
یادم هست که یکی از این جوانهای زنگی آباد ،موتور بزرگی سوار می شد و دائما از این خیابان زنگی آباد به آن سر می رفت و می آمد و تک چرخ می زد .چرخ جلوی موتورا بلند می کرد و با سرعت زیاد با یک چرخ حرکت می کرد .هیچ کس نمی توانست به او چیزی بگوید .حاج یونس که به مرخصی آمد به او گفتند که کسی چنین کاری می کند .
روزی دیدیم که حاج یونس ،موتور آن جوان را به خانه آورده است .
به آن جوان هم گفته بود که اگر خواستی موتورت را ببری ،بیا به خانه ما .
آن جوان هم به خانه مان آمد .نمی دانم حاج یونس چطور با این جوان صحبت کرده بود که او رام رام شده بود .آن جوان ،هنوز که هنوز است ،همه جا می نشیند و از حاج یونس تعریف می کند .
از این نمونه ها که امر به معروف و نهی از منکر حاج یونس خیلی موثر و کار ساز افتاد ،
یک دفعه برای دیدن یکی از اقوام به خانه شان رفته بودیم .حاج یونس شنیده بود که صا حب خانه خمس نمی دهد .من آن روز ها مصطفی را حامله بودم .در راه که می رفتیم ،حاج یونس به من گفت :هر چه جلویت گذاشتند نخور ،روی بچه اثر می گذارد .
وقتی به خانه شان رسیدیم ،میوه و شیرینی آوردند ،من گفتم دندانم درد می کند ،نمی توانم بخورم .چایی آوردند و اصرار کردند که حتما باید بخوری .من هم مجبور شدم بخورم .حواس حاج یونس هم به من بود .وقتی بیرون آمدیم گفت :
- دست بکن توی گلویت و سعی کن چایی را با لا بیاوری .مگر نگفتم روی بچه اثر می گذارد .
بعد از آن ،به خاطر حساسیتی که داشت ،خودش خمس آن را حساب کرده بود .بعدها هم شنیدم که حاجی طوری بر خورد کرده بود که دیگر آنها هم خمسشان را پرداخت می کردند .
همچنین یادم هست که یکی از آشنایانمان خمس نمی داد .حاج یونس به آنها هم گفت :چون خمس نمی دهی ،من هم به خانه تان نمی آیم .

 

 



آنها علاقه عجیبی به حاج یونس داشتند .حاج یونس ،سه چهار ماه خانه آنها نرفت .آنها وقتی متوجه شدند که واقعا علت نرفتن حاج یونس به خانه آنها خمس ندادن است ،به دفتر امام جمعه رفتند و خمسشان را پرداخت کردند .
یک بار تعریف می کرد که روز پنجشنبه ای ،با موتور یکی از دوستان برای زیارت به بی بی حیات رفتیم .نماز مغرب و عسا را که خواندیم ؛به بچه ها پیشنهاد کردم :بیایید دعای کمیل را همین جا بخوانیم .
سه نفری نشستیم و هر کدام یک قسمت از دعا را خواندیم .همین که دعا تمام شد و می خواستیم بر گردیم ،پیر زنی از پشت پرده چند بار یا الله ...یا الله گفت و به قسمت مردها آمد .در قسمت مردها فقط ما سه نفر بودیم .پیرزن ،پنج تومان از جیبش در آورد وهمان طور که به طرف ما دراز کرده بود ،گفت "
- خدا انشا الله قبول کند .این پول نا قابل را تقسیم کنید .
گفتیم :ما این دعا را برای خودمان خواندیم .شما هم که گوش کرده اید ،خدا قبول کند .
پیرزن گوش نکرد و گفت :
- من نذر کرده ام .باید حتما این پنج تو مان را از من بگیرید .
مصطفی که به دنیا آمد ،حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت .فاطمه را که خدا به ما داد ،حاج یونس به شدت زخمی شده و در بیمارستان بود .در این دوران وقتی حاج یونس در خانه بود ،نمی گذاشت که مادر من یا مادر حاج یونس لباس های من یا لباس های بچه را بشوید ولباسهای خودش را هم قایم می کرد و شبها موقعی که همه خوابیده بودند ،می شست .صبح هم که بلند می شدیم ،می دیدیم که لباسها روی بند پهن شده است .وقتی هم که مادرم ناراحت می شد ؛با مهربانی به مادرم می گفت :
- خاله جان ،وظیفه من است .زن من است .این بچه مناست .شما چرا باید ذیت شوید ؟!
صبح زود و بعد از نماز هم مشغول شستن ظرفها می شد .یک بار مادرم از او خواهش کرد که این کار را نکند ؛اما حاج یونس جواب داد:
- خاله جان ؛من که هیچ وقت نیستم .لا اقل بگذارید این چند روزی که می ۀیم ؛کمی کمک کنم .
وقتی که به مرخصی می آمد ،تمام امکاناتی را که ما احتیاج داشتیم ؛تهیه می کرد .می گفت ،من که نیستم ،زن من یک کیلو گوشت هم نمی گیرد که بچه ها بخورند .خودش می رفت و چیزهایی که لازم داشتیم ،تهیه می کرد و می آورد .
روز تولد مصطفی که حاج یونس می خواست به جبهه برود ؛گفت :مصطفی را آماده کن که باید برویم .
پرسیدم :کجا ؟گفت :
- با خودم عهد کرده ام که مصطفی را قبل از هر جایی به زیارت ببرم !به همین خاطر ،برای زیارت امامزاده حسین به جوپار رفتیم .
پس از زیارت امامزاده حسین ،حاج یونس خیلی خوشحال بود و با شور و نشاط عجیبی می گفت :
- حالا خیال من راحت شد .کاری را که باید انجام می دادم ؛الحد لله انجام دادم .در اولین روزهای زندگی مصطفی ؛او را به زیارت بردیم که انشا الله مهر و محبت اهل بیت در دلش جا بگیرد .
حاج یونس خودش هم عاشق زیارت بود .از هر موقعیتی که به دست می آورد و امکان زیارت وجود داشت ،استفاده می کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود گفت :من پنج روز مرخصی دارم .می خواهم برای زیارت به مشهد بروم .اگر شما می آیید که با هم می رویم ؛اگر نمی آیید ،من 2یا 3خانواده شهید بر می دارم و برای زیارت می برم .
من دیدم که همین پنج روز هم از دست می رود و حاج یونس به جبهه بر می گردد ،گفتم چرا نیاییم ؟حتما می آییم !
آن شب که در کاظم آباد مهمان بودیم ،صاحبخانه آمد و گفت :یالا بلند شوید که می خواهیم برویم مشهد ؛حاج یونس باسید محمد تهامی برنامه ریزی کرده بودند .
من ؛فاطمه را برداشتم و بیرون آمدم .جلوی در دیدم که سید محمد تهامی برای آماده کردمن خانواده اش به زرند می رود .
حاج یونس هم گفت :ما هم به زنگی آباد می رویم و آماده می شویم .
اتفاقا من دندانم را کشیده بودم و جایش خیلی درد می کرد .به حاج یونس گفتم :
- حاجی ،من جای دندانم خیلی درد می کند .دو تا بچه کدچک را چطور در این سرما بر داریم و برویم ؟
حاج یونس گفت اگر نمی خواهی نیا من می روم و 2یا 3 خانواده شهید بر می دارم و می رویم .
بناچار راه افتادم .سبد لباس بچه را همین طور نیمه تمام در ماشین گذاشتم ؛وسایل لازم راهم خیلی تند آماده کردم .
و ساعت نه ؛از جاده زنگی آباد به مقصد مشهد به راه افتادیم .
از شب تا صبح ،همین طو ر حرکت می کرد ،از درد درعذاب بودم .وقتی به فردوس رسیدیم ؛حاج یونس گفت :
- عیال من دندانش درد می کند .امروز تا عصر در مسجد می مانیم تا دندانش خوب شود ؛بعد به مشهد می رویم .بعد رفت و چند دقیقه بعد با ظرفی که ده پانزده کیلو شیر گاو داشت ،برگشت .تا عصر شیر را می جوشاند و به من اصرار می کرد که آن را بخورم .
خدا شاهد است وقتی به مشهد رسیدیم ،دیگر دردی نداشتم و جای دندان کشیدمه کاملاخوب شده بود .
پنج روزی که در مشهد بودیم ،توفیق داشتیم که هر روز به زیارت برویم .حاج یونس ،مصطفی را که کوچک بود ،روی شانهاش می گذاشت و مرتب با او بازی می کرد و حرف می زد .ما هم بطور کامل به زیارت می رفتیم .
در سالهای زندگی مشترکمان ،من هیچ گاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید .یک بار از او پرسیدم :
- جاح یونس ،تودر لشکر چکاره ای ؟از من که می پرسند حاج یونس چکاره است ،من خودم هم نمی دانم چه جوابی بدهم ؟
حاج یونس گفت :
- بگو شوهر من سرباز امام زمان است
هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است .
البته وقتی که زخمی می شد و در بیمارستان بستری بود ،از افرادی که برای ملاقات او می آمدند ،می توانستم بفهمم که او هم نقش مهمی درجنگ دارد ؛اما معمولا برای اینکه توجه ما را از مجروحیت خود دور کند ،شوخی می کرد و سعی می کرد مسئله را خیلی کوچک جلو دهد .
وقتی که زخمی می شد ،می گفت :«به من برسید که زود تر خوب بشوم و به جبهه برگردم .»
یک بار که زخمی شده بود حاج قاسم سلیمانی برای عیادتش آمده بود. حاج یونس هم تا حاج قاسم را دید ،شروع بعه اعتراض کرد و گفت :«حاجی ،اینها عسل و روغن خوب به من نمی دهند که بخورم و زودتر خوب بشوم .»
حاج قاسم هم وقتی بیرون آمده بود ،یک پاچ عسل و یک پارچ روغن خریده و فرستاده بود .وقتی عسل و روغن را آوردند ،گفتند که حاج قاسم گفته :
- حاج یونس خوب بخورد که زودتر خوب شود و به جبهه برود .
من در طول زندگیمان فقط به خاطر یک موضوع ،غصه خوردن و نا راحتی عمیق حاج یونس را کاملا حس کردم .در آنجا بود که در سراسر وجود حاج یونس ،رنج و عذاب را می دیدم .آم هم زمانی بودکه مادر حاج یونس سکته کرد .وقتی مادر حاج یونس سکته کرد ،دست و پایش سنگین سشده بود .زبانش هم کمی سنگین کار می کرد .حاج یونس می بایست یک ماه مادرش را برای معالجه به کرمان می برد تا زیر بر ق بیندازند .آن موقع حاج یونس خودش به شدت زخمی و شکمش پاره شده یود ؛اما همیشه مادرش را کول می گرفت و کارهایش را انجام می داد .من هم هر وقت می خواستم این کار را بکنم می گفت :
- نه تو نمی توانی .این کارها وظیفه من است .مادر من است .
او از این که مادرش ناراحت بود ،به سختی رنج می کشید و تحمل نا راحتی مادرش را نداشت .
آخرین دفعه ای که حاجی به مرخصی آمد ،ده روز ماند .من در آن روزها سرما خوردگی شدیدی داشتم ..گلویم درد می کرد و به شدت مریض بودم .حاجی هم مرا به کرمان پیش دکتر برده بود .شب بود و تلویزیون هم روشن بود.ناگهان حاجی بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد . کنار دیوار یک متکا گذاشت و نشست و گفت :«من امشب با تو چند کلمه حرف دارم .»
البته در آن چند شبی که حاجی به مرخصی آمده بود احساس کرده بودم که حال عجیبی دارد.
هر موقهع از شب که از خواب بیدار می شدم می دیدم که حاج یونس سر بر سجده گذاشته است و گریه می کند .آن شب ها نماز شبش مثل همیشه نبود .شاید دو ساعت طول می کشید .
حالا که فکر می کنم ،میبینم آن وقت ها من چون دو تا بچه کوچک داشتم و مشکلات زندگی هم زیاد بود و رفت و آمد به خانه هم زیاد ،خیلی متوجه حال حاج یونس نبودم .
آن شب ،حاج یونس به من گفت :
- این بار عملیات سر تا سری است .بر گشتی هم در کار نیست . لشکر ثار الله هم سه تا تیپ تشکیل داده ؛یکی تیپ امام صادق (ع) ویکی تیپ امام سجاد (ع) ،یکی هم تیپ امام حسین (ع). حاج قاسم سلیمانی ،اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین (ع). متن هم می خواهم مثل امام حسین شهید بشوم .
من آن شب حاج یونس را درک نمی کردم . اصلا نمی فهمیدم که چرااین حرفها را می زند .
حاجی گفت :
- من می خواهم یک کلام از خودت بشنوم .تو از من راضی هستی یا نه ؟ مرا حلال می کنی یا نه ؟از من ناراحتی یا مشکلی نداری ؟ آن دنیا یقه ام را نگیری ! من امشب باید خیالم راحت شود .
من به شوخی گفتم :«آخر مگر الان وقت این حرفها ست ؟ من اصلا نا راحتی از تو ندارم .»
حاج یونس گفت :
- فردا صبح نشنوم که بگویی تو مکه رفتی ،اما مرا نبردی .نگویی دو ماه – دو ماه بچه هایت را گذاشتی و رفتی ونگویی با رفتن تو به جبهه من چقدر سختی و رنج بردم و چقدر نا راحتی کشیدم . فردای قیامت ،این حرف ها را به من نزنی .
من دو باره خندیدم و گفتم :« من حلالت کردم .»
رنگ حاج یونس تغییر کرد و دو باره گفت :«اگر از ته دل این حرف را گفتی من اگر شهید شدم ،آن دنیا شفاعتت می کنم .»
من وقتی این بر خورد حاجی را دیدم ،نا گهان بغض کردم و زدم زیر گریه رنگ چهره حاجی کاملا عوض شده بود سفید و سرخ .رگ های گردنش ورم کرده بود .
من گریان گفتم :«حاجی ،از دست من هیچ ناراحتی نداشته باش . من خودم بچه ها را روی چشمم بزرگ می کنم . من تا آنجا که بتوانم ،بچه هایت را خوب تربیت می کنم .»
سر انجام مرخصی حاجی تمام شد و قرار شد برود .
ما هیچ وقت حاج یونس را برای رفتن به جبهه بدرقه نمی کردیم . هر وقت می خواست برود ،از در خانه سوار ماشین لشکر می شد و ما هم دم در خانه پشتش آب می ریختیم و او می رفت . اما دفعه آخر طور دیگری بود .حاجی خودش با من اصرار می کرد که حتما این بار تو هم همراه ما بیا .
نیرو های زیادی از زنگی آباد عازم جبهه بود و حاجی خیلی دوست داشک که ما هم بدرقه اش کنیم . چون مادرش سکته کرده و دست و پایش سنگین شده بود و نمی توانست به خوبی حرکت کند ،گفت :«مصطفی را پیش مادرم بگذار ،فاطمه را بر دار تا برویم . »
من گفتم :«من مریضم ،دو تا بچه کوچک هم دارم ،راه هم تا با لای زنگی آباد زیاد است .»
از خانه که رفت بیرون من پشتش آب ریختم . همین که آب را پشتش ریختم ،گفت :«جورابن ...جورابم کجاست ؟!»
دوستانش در ماشین بودند . فاطمه بغل من بود . فاطمه را از من گرفت و به سید محمد که از اهالی ،زرند است نشان داد و گفت : «حیف نیست این بچه یتیم شود ؟»
بعد رفت داخل اتاق و مرا صدا کرد :
- جوراب من کجاست ؟
وقتی داخل اتاق شدم ،حاج یونس پرسید :
- از دست من نا راحت نیستی ؟
من هم گفتم :«نه .»
گفت :«مادر من مثل مادرخودت است .
من این دفعه دیگر بر نمی گردم . شهید می شوم . حالا تو هم فاطمه را بر دار و همراه من بیا .»
بعد جورابش را از جیبش از جیبش در آورد و پوشید . فهمیدم مرا به خاطر این دو کلمه حرف به اتاق کشانده است .
با این که مریض بودم ،همراه نیروها رفتم . نیرو های زیادی جمع شده بودند . همه می خواستند سوار ماشین شوند . حدود شصت نفر از بچه ها عازم بودند . به حاج یونس اصرار کردم که چند کلمه صحبت کند .حاج یونس که بلند شد ،من چیز عجیبی دیدم . خدا شاهد است که آن لحظه قیافه حاج یونس طور دیگری بود . فقط نور بود که از صورتش می بارید .یک نور مهتابی ،سراسر چهره اش را پر کرده بود . حاج یونس موقع صحبت گریه می کرد :
- ما انشا الله می رویم و راه کربلا را باز می کنیم . انشا الله اسیران را آزاد می کنیم . خانواده ای شهدا را راضی می کنیم . مردم ،در این جنگ بی تفاوت نباشید . فردای قیامت نگویید که نگفتم . هر کس می خواهد ما را ببیند به جبهه بیاید . الان جبهه به همه احتیاج دارد . حفظ حرمت مقدس شهیدان ،با حضور در جبهه است در جبهه به همه شما نیا ز است . پیر مرد هم احتیاج دارد ؛جوان و میان سال هم احتیاج دارد . هر کس در هر سنی باشد ،می تواند به جنگ کمک کند فردای قیامت ،جواب خدا و حضرت زهرا را چگونه می دهید ؟
صحبت ها که تمام شد ،نیرو ها سوار ماشین شدند . موقع رفتن به من گفته بود اورکتش را همراهم ببرم . حاجی در ماشین بود و دنبال اورکتش نیامد . به شیشه ماشینی که حاجی نشسته بود زدم و گفتم که حاجی را صدا کنند تا اورکتش را بگیرد . حاجی پایین نیامد .دستش را از شیشه بیرون آورد تا اور کت را بگیرد . اصلا نمی توانست به من نگاه کند . تقریبا رویش را بر گردانده بود . اورکتش را گرفت و با علامت دست گفت :
- خدا حا فظ !
من هم گفتم :«خدا حافظ .»
تمام شده بود . زندگی من و حاجی به پایان رسیده بود . تا دم خانه گریه کردم . حاجی برای همیشه رفته بود .
اعزام آخر حاجی صد روز طول کشید . درباره ی شهادت حاجی ، برادر رشیدی که هر دو پایش قطع شده بود، تعریف میکردو می گفت :
- دفعه آخری که حاج یونس زخمی شده بود ،یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم .راننده آمبو لانس راه را گم کرده بود و اشتباه می رفت .حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمی توانست حرف بزند ،با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه می رود .آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود .وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب می بردند ،رسیدیم ،من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است .پاها را او توی آمبو لانس به بیرون پرتاب کردم .حاج یونس خنده مکنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام .
بعد از اینکه ما زرا از ماشین پایین می گذاشتند ،تا آمدن ماشین بعدی ،خمپاره ای آمد و حاجی هماه جا شهید شد .
قبل از شهادتش بار ها به من گفته بود :
- من که شهید شدم ،مرا باید از پا بشناسید .من دوست دارم مثل امام حسین (ع)شهید شوم .
چند بار هم گفته بود :
- اگر یک وقت آمدند وگفتند که حاجی توی بیمارستان است ،شما بدانید که کار تمام شده اشت و من شهید شده ام .
همین طور هم شد .آن روز خانه مادرم بودیم که اعلام کردند :فردا تشییع جنازه هفت شهید عملیات کربلای پنج از زنگی آباد انجام می گیرد .
من به مادرم گفتم :احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند .
به خانه خودمان رفتم .اتاق را جارو کردم .کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم .بعد با مادر حاج یونس ،اتاقرا مرتب کردیم و به خانه مادرم آمدیم .

 

 



مادر حاج یونس گفت :من دلم گرفته ،می خواهم بروم بیرون تا ببینم بلند گو ها چه می گویند .
بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت .من هم کارهای فاطمه را کردم و توی رو روک گذاشتم و آمدم بیرون وچند لحظه به اتاق بر گشتم که چادرم را بر دارم و با فاطمه به مسجد برویم .همین که آمدم ،دیدم کسی فاطمه را بغل کرده و صورتش را می بوسد .خوشحال شدم .در دلم گفتم :حتما حاج یونس بر گشته و خودش را برای تشییع جنازه شهدا رسانده ؛اما حاج یونس نبود .دو تا از دوستانش بودند :وقتی مرا دیدند ،رنگشان عوض شد .احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم .پیش خودم فکر می کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زود تر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتما جایی قایم شده است .
حاج حسین مختار آبادی گفت :حاجی زخمی شده ؛آورده اند اش کرمان .
یکهو دلم ریخت .قبل از شهادتش بارها گفته بود :اگر کسی آمد و گفت :که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند ،شما بدانید که من شهید شده ام .
به حاج حسین گفتم :پس حاجی شهید شده ؟
حاج حسین گفت :نه علی شفیعی شهید شده .
گفتم حاجی هم شهید شده .
گفت :نه علی اکبر یزدانی شهید شده .
من دیگر عکس العملی نشان ندادم .
به خانه بر گشتم ،کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین .اشک از چشمانم سرازیر شده بود .نمی دانم چقدر گذشت که یم ماشین جلوی در نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد ومادرم بنا کرد گریه کردن و زدن خودش .فریاد می زد :
- حاجی شهید شده .حتما حاجی شهید شده .
آن خانم می گفت :نه زخمی شده .ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس و
راست می گفتند می خواستند ما را پیش حاجی ببرند .ساعت نه شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا بردند .ما را برای دیدن جنازه جاح یونس بردند .وقتی به معراج شهدا رفتیم ،دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوتهای دیگر گذاشتهاند .روی جنازه را که باز کردند ،به جای سر حاجی ،پاهایش بود .من پارچه را کنار زدم .پاهای حاج یونس بود .همیشه به شوخی به من می گفت :
- هر وقت که من شهید شدم ،اگر سر نداشتم که هیچی !اگر سر داشتم ،می آیی مرا می بینی ،دستی روی سر من می کشی !بعد هم یک عکس از نمن بردار وپیش خودت نگه دار !
اما نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم .فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت .من هم دست کشیدم روی پاهای حاجی .مصطفی پسرم ،هم بود می دانید که چشمهایش ضعیف است .دست کشیدم روی پاهای پدرش و کشیدم به صورت و چشمهای مصطفی .فاطمه هم بود .عقلش نمی رسید که پاهای پدرش را ببوسد .کوچک بود .دستهایم را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچه هایم .خودم هم پاهایش را بوسیدم .
او به آرزویش رسیده بود او همیشه می گفت :
- خدایا ،اگر من توفیق شهادت داشتم ،دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم !
یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود ؛از من پرسید فاطمه چند ماهه است ؟
گفتم :هفت ماهه .
لبخندی زد و گفت :خوب است .وقتی من شهید شدم ،به راه می افتد .از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف و از آن طرف به این طرف .
همین طور شد .صبح روز هفتم حاجی بود که فاطمه بنا کرد راه رفتن .سر مزار حاجی در گلزار شهدا ،همان طور که حاج یونس گفته بود ،یک جا نمی ایستاد .دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت .
بعد از مراسم هفتم حاج یونس ،من به سختی مریض شدم .آنقدر بی حوصله بودم که در حیاط و زیر آفتا ب نشسته بودم و حا ل آوردن یک زیر انداز را نداشتم .روی تکه مقوایی نشسته بودم که خوابم برد .در خواب دیدم که حاج یونس آمد .پرسید :چطوری ؟
گفتم :مریضم .به جان خودت به سختی مریضم .
حاج یونس ،در یک کمپوت را باز کرد و گفت :بلند شو آب این کمپوت را بخور ،حالت خوب می شود .
من به سختی بلند شدم آب کمپوت را سر کشیدم .
شاید ده دقیقه نشد از خواب پریدم .احساس کردم خوب خوب شده ام .مادر حاج یونس گفت :خاله ،چطوری ؟نا راحتی ؟توی خواب داشتی حرف می زدی !
بنا کردم به گریه کردن .ماجرای خواب را گفتم .بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی ،کار هایم را انجام دادم .
یک بار هم از اینکه مصطفی تخته کلاس را درست نمی دید ،نا راحت بودم . غصه می خوردم ،شبی ،همان ناتاق قدیمی را که حاج یونس و خاله ام در آن زندگی می کردند ،در خواب دیدم .اتاق تاریک بود .یکدفعه انگار در اتاق چراغی روشن شد .پیش خودم گفتم :خدا کند حاج یونس باشد .
همان لحظه ،حاج یونس از پشت پرده بیرون آمد و گفت :چی گفتی ؟
گفتم :پیش خودم گفتم :خدا کند حاج یونس باشد .
حاج یونس گفت من همین جا هستم .من همیشه پیش شما هستم .اما امروز چه فکر هایی داشتی ؟چه می گفتی ؟تو زیادی جوش نزن .مصطفی بچه ماست .بنده خداست .
یادم هست که یک وقت هم مصطفی را با حاج یونس پیش دکتر عماد بردیم .دکتر گفت :چون شما فامیا هستید ،بچه هایتان از نظر ژنتیکی مشکل خواند داشت .باید پیش متخصص به تهران بروید .
من آن موقع فاطمه را حامله بودم .تا زنگی آباد گریه کردم .حاج یونس آن وقت هم می گفت :
- چرا گریه می کنی زن ؟!بچه ماست .بنده خداست .تو برای چی زیادی جوش می زنی .شاید ا ین
بچه مثل مصطفی نشود .هر چه خدا بخواهد همان می شود .ما اگر می دانستیم که باید به تهران برویم ،خب آن موقع هم می رفتیم .توکل به خدا کن !
تا به حال نشنیده که ما مشکلی داشته باشیم و حاجی را در خواب نبینیم .حاجی می آید و مشکل ما را حل می کند .
 

 





 

ظهور دوباره شهید

شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم ؛زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و همرز مان آن شهید ؛چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد ؛زیرا آقای کرمانی باآن که شیوه کار مرا در کتاب اول که وفاداری کامل من به ارائه واقعیت است ؛پسندیده ؛اعتقاددارد اگر لعاب تخیل رادر تار و پود واقعیت بتنم ؛خواهم توانست اثری پدید آورم که نه تنها دینش را به واقعیت ادا کرده ؛بلکه ازآن نیز فراتر رفته و به قالب داستان نزدیک می شود که خود از مقوله باارزش هنر است .
بنا براین ؛من که دیروز در مغازه آقای کرمانی از شدت شعف احساس می کردم می توانم هر غیر ممکنی را ممکن کنم ؛حالابعد ازنزدیک به سی و شش ساعت ؛نا امیدانه فکر می کنم چنین کاری از من بر نمی آید یا سخت برمی آید ؛زیرا اگر کتاب اول من از نظر او موفق عمل کرده ؛به خاطر روش من و دینی است که به واقعیت نشان داده ام و از ورود تخیل به آن قاطعانه پرهیز کرده ام , حالا فکر می کنم رفتاری برخلاف رفتار کتاب اول آیا می تواند موفقیت کتاب دوم مرا تضمین کند ؟
وآیا برای نویسنده ای مبتدی مثل من که به اعتبار کتاب اولش توانسته به مرز نویسندگان حرفه ای نزدیک شود ؛خطر ناک نیست که از روش کتاب اول خود عدول کند و روشی رادر پیش گیرد که هیچ گونه تجربه ای درآن ندارد ؟و آیا خوانندگانی که با کتاب اول من همدلی کرده اند درست به این دلیل نبوده که نظر خوشی نسبت به تخیل ندارند و واقعیت صرف را تشخیص داده اند ؛راه خود را از راه من سوا نکرده ؛به سراغ نویسنده ای دیگر نمی روند که همچنان به وا قعیت ارج می نهد و بس؟
و از کجا معلوم که در این پرداخت نیز موفق عمل کنم و دل خود رابه خوانندگانی علاقه مند به تخیل خوش کنم که از راه خواهند رسید تا اتاق های هتلی راکه خوانندگان سابق من خالی کرده اند ؛پر کنند و به من دلگرمی ببخشند که هر اثری اگر جذاب باشد ؛چه به رنگ تخیل آلاییده شده باشد و چه فاقد آن باشد ؛خوانندگانی رابا خود همراه خواهد کرد که هر یک برای دلبستن به انواع آثار دلایل خاص خود رادارند .این فکر باآن که تا حدودی دلخوش کننده بود ؛ به ترسی دامن زد که از واقعیتی انکار ناپذیر ناشی می شود و چهره خود رادر یک سوال هراس آور می نماید :اگر خواننده تو را به دلیل عدم جذابیت اثر در نیمه راه یا همان ابتدای اثر رها کرد ؛چه؟
صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند ؛اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد ؛قائل شد .گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است .فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی ؛چرا رفتی توی چهار متری ؟به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد.

جالب نیست کسی با اشتباه کردن خود یکی دیگر را از اشتباه درآورد ؟این همان کاری است که آدم خوبی با اشتباه گرفتن یکی از شماره های تلفن مرا با این پرسش به خود آورد :مگر من آقایی را که شماره را اشتباه گرفته ؛مجازات کردم ؟برعکس ,پاسخ او را محبت آمیز دادم و تلفن را قطع کردم در حالی که افکارم به رشته های دیگر وصل شد .این که آیا به عنوان نویسنده حق ندارم به تجربه ای حتی ناموفق دست بزنم ؟می بینید :این سوال برعکس سوال قبلی که در پی خود پاسخ های نا امید کننده را ردیف می کرد ؛پاسخ های دلگرم کننده را با خود به همراه دارد .چرا آقای صفایی ؛تو از چنین حقی برخورداری که در تجربه نوشتن اشتباه کنی و در مقام کسی قرا بگیری که از آن سوی خط شماره ای را اشتباه گرفته و به خاطر اشتباهش عذر می خواهد و مطمئن باش خوانندگان هم اشتباه تو را از آن سوی خط با محبت پاسخ خواهند گفت .در صورتی که احساس کنند قصد مزاحمت نداشته ای و شماره را نا خواسته اشتباه گرفته ای . خواننده وقتی خشمگین می شود که احساس کند شعورش دست کم گرفته شده و به او توهین شده است .اما بنده همین جا اعلام می کنم که به هیچ وجه دانای کل نیستم ؛بلکه کسی هستم در حد بی بضاعت ترین خواننده این کتاب که به مشورت و همدلی سخت نیازمندم و توجه خوانندگان را فروغ راه خویش می گردانم و در صورتی که مشکل اساسی من برای نوشتن یا ننوشتن این رمان حل شود ؛دسته جمعی و با سر عتی که نه ترس آورد و نه ملال ایجاد کند ؛در خیابانی که به نام شهید زنگی آباد ی نامید شده ؛حرکتمان را آغاز می کنیم چه می دانم ؛شاید باد های موافق نیز شروع به وزیدن کنند و.....
انگار یکی از خوانندگان فرمایشی دارند .بفرمایید خواهش می کنم .
من می خواستم در تایید فرمایش شما عرض کنم: اگر نبود تجربه کردن ؛چه بسا بشر هنوز همچنان به همان صورت ابتدایی خود زندگی می کرد و از این همه اختراع و اکتشاف که حاصل ضرب کنجکاوی و تجربه و خطر کردن است ؛خبری نبود .
کاملادرست است .از شما ممنونم و دستم رابه سوی معرفتتان دراز می کنم .

اما چرا از تورق در مطالب مربوط به شهید زنگی آبادی نا امید شدم ؟
نا امیدی من ارتباط مستقم با تقا ضای آقای کرمانی داشت :این که تنها به بیان خاطرات اکتفا نکنم ؛بلکه خاطرات را تخته پرشی برای آفرینش یک اثر هنری قرار دهم .در هین تورق ناگهان سوالی ذهن مرا اشغال کرد :چگونه
می توان هم به واقعیت زندگی شهید زنگی آبادی وفادار بود هم از آن داستان پرداخت ؟اگر خاطره را رونوشتی واقعی از زندگی بدانیم که همه چیزش بی کم وکاست با واقعیت زندگی تطابق دارد ؛در مورد داستان که بربستر تخیل جاری است و دنیای خاص خودش را دارد و از منطق خاص خود پیروی کند و از هعیارهای دنیای واقعی گریز می زند ؛چگونه می توانیم چنین ادعایی داشته باشیم ؟یعنی اگر من بخواهم هم به زندگی شهید زنگی آبادی وفادار باشم و وقایع زندگی او راچنان که رخ داده شخصیت او را چنان که بوده ؛حوادث زندگی او را بی پس و پیش کردن بپردازم ،چگونه می توانم عنصر با ارزش تخیل را وارد کار کنم که عنان گسیخته عمل می کند و برای خود طرح می ریزد و شخصیت ها را اسیر ما جراها می کند و ماجراها رابرشخصیت ها مسلط می کند و با ایجاد کشمکش به زندگی شخصیت ها معنا می بخشد تا هستی راقدر بشناسند و زمان را از دست ندهند که این زمان زباله ای نیست که باز یافت شود و بر تعداد خواهران و برادران آن شهید اگر نیفزاید ،از آن می کاهد و ده ها وصد ها تغییر دیگر به اقتضای طرح داستانی.متوجه باشید که این آشفتگی از ذهن من نیست ،بلکه ناشی از تناقضی است که در تقاضای آقای کر مانی به عنوان صاحب کار وجود دارد :یعنی اگر من بخواهم خاطرات شهید زنگی آبادی رامحملی برای نوشتن داستان کنم ،نا چارم به حذف و اضافه در خاطرات او دست بزنم .شاید حذف مشکلی ایجاد نکند ،اما اضافه کردن حتما خلاف وفا داری است .و درآنچه اضافه می کنم ،شاید شخصیت واقعی شهید نگنجد ،پس من ناچارم به شخصیت او نکاتی را نسبت دهم که حتما مشکل آفرین خواهد بود ،زیرا داستان به نام اوست ...
این است که نا امیدانه برآنم پوشه خاطرات شهید زنگی آبادی را ببندم و آن را به آقای کرمانی پس بدهم و با عرض تاسف بگویم نشد .یا من نمی توانم
اما چطور می توانم به آقای کر مانی که با آن همه اظهار لطفش که مرا نمک گیر عواطفش کرده ،بگویم که نمی توانم ؟کسر شان نیست ؟و بهتر نیست جای آن که کار را از سر باز کنم ،برای رفع این مشکل راه حلی پیدا کنم ،؟هر قفلی باید خودش باز شود .اصلا چرا مطلب را از اول مرور نمی کنی ؟کلید به قفل همین خاطرات آویزان است .کافی است پیدایش کنی :خا طرات خواهر شهید در باره برادرش ...خاطرات برادر شهید در باره برادرش...همسرش...مادر زن...پدر زن...و دوستان ...
چیزی که در این خاطرات به وضوح به چشم می آید ،این است که انگار همه در تعریف و تمجید از آن شهید با هم مسا بقه گذاشتند .انگار او هیچ نقطه ضعفی نداشته است .انگار نه او آدمیزاد ،بلکه فرشته ای بوده که از آسمان به زمین فرود آمده تا بی هیچ کشمکشی در انتخاب خیر و شر تنها به کار خیر بپر دازد و حتی در مقام هم اسمش ،یونس پیامبر نیز قرا ر نگیرد که به جرم گناهی که مر تکب شد ،به کام نهنگی در آمد و تااز آن کام در آید ،مویی سپید کرد و جسمش چنان تحلیل رفت که میوه کدو به اذن خداوند وارد عمل شد و او را به مهر خویش پرورید .البته ایرادی به این عزیزان وارد نیست ،زیرا نگاه خانواده و دوستان شهید به او ناشی از شفقتی است که همه ما نسبت به رفتگان داریم و همین شفقت باعث می شود تنها به خوبی ها نظر کنیم و ضعف ها رااز نظر دور بداریم و چه بسا در تمجید از آنان اغراق کنیم .البته بنده قصد کوچکترین جسارتی را به ساحت مقدس شهیدانی ندارم که به افتخار ابدی میهمانی خدا نائل آمده اند .نظر من در واقع نه به ضرر شهید بلکه به نفع اوست ،زیرا مقام او در نظر ما وقتی ارزشمند تر می شود که بدانیم امکان خطا و گناه داشته ،اما مرتکب آن نشده و گناه را کوچک و بی ارزش شمرده تا در نظر خداوند بزرگ آمده که او را به خود پذیرفته است ،آرزویی که همه ما داریم هر چند برای به دست آوردنش تلاش نمی کنیم .باز هم تلفن، چرا قطعش نمی کنی ؟توجه نکن و نگذار رشته کلام که آسان از دست می رود ،از دست برود. کجا بودم؟بله...در پی رفع تنا قضی که در تقاضای آقای کر مانی بود و همچنان هست .اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند
بی اعتنا باشم در حالی که رعشه اش تن مرا می لرزاند و شما می توانید بالا وپایین شدن کلمات رادر امواج آن ببینید. ولش کن ...تمر کزت را از دست نده ...بسیار خوب ...یک پیشنهاد :بهتر نیست مشکل را اول به صورت یک سوال در آوریم و بعد در مقام پاسخ برآییم ؟آقای کر مانی راداریم ،تناقض را هم داریم ،خودت هم که هستی و خاطرات شهید زنگی آبادی هم هست .از ارتباط میان این چها رعدد اصلی چه سوالی بر می آید ؟این که چطور می توان هم به خاطرات شهید وفادار بود هم داستان نوشت ؟اگر این زنگ تلفن بگذارد ...
اگر عنصر تخیل را از داستان برداریم چه می ماند ؟یک سری عناصری که در هوا معلقند و اسم شان طرح است و زاویه ی دید و شخصیت و صحنه و..حالا یک سوال دیگر :خاصیت این عناصر در چیست ؟ این ها وقتی خاصیت پیدا
می کنند که تخیل یک داستان نویس به کارشان بگیرد و گر نه در حالت عادی مثل یک اجزای ماشین بی راننده اند .همه چیز سر جایش است ،اما ماشین فاقد خاصیت اصلی خود ،یعنی حرکت است ،خاصیتی که همه این اجزا برای به ثمر رسیدن آن کنار هم گذاشته شده اند ...و سوال دیگر که امید وارم آخرین باشد :آیا این عناصر را فقط تخیل است که به کار می گیرد یا به کار واقعیت هم
می آید ؟شاید به کار واقعیت هم بیاید ،اما در این صورت دیگر داستان
نمی سازند .فکر می کنم نظر آقای کرمانی را باید تعدیل کنم و پیش از این کار پاسخ به یک سوال دیگر ضروری است :چرا آقای کرمانی خواسته که در باره این شهید داستان نوشته شود ؟چون در داستان جادویی است که در خاطره نیست ...و این که داستان مثل یک بنای عظیم تاریخی زمان را معروض خود می کند و به لحاظ ساختا رش هم خود محافظ خود است هم دیگران را به محافظت از خود وادار می کند .یک بنای تاریخی هم بازدید کننده دارد هم نگهبان ،اما یک خانه معمولی چه ؟بنا بر این آقای کرمانی به درستی نظر به این دارد که با داستانی کردن خاطرات شهید زنگی آبادی از زندگی او بنایی ساخته شود که زمان را معروض خود گرداند همچنان که شهید با عمل خویش به جاو دانگی برخواسته است .این دیگر زنگ نیست ،بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد : بله ؟سلام علیکم . علیک
می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صنا عات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .سکوت ...سنگین شدم ..حیرت کرده ام
_شما؟
_من زنگی آبادی هستم .
_ببخشید ،کی؟!
_یونس زنگی آبادی .
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود .



فرقی نمی کند ،چه در داستان چه در واقعیت ،رسم مالوف این است که به محض حضور ارواح دلهره آمیز می شود .در این حالت همن طور که در واقعیت زبان بند می آید و لرزه براندام می افتد و صدا در گلو خفه می شود ،در داستان نیز نثر بریده می شود ،جملات کوتاه و مقطع می شوند و کلمات سخت وسنگین ...استفاده از سه نقطه به منزله طنینی که گوش را می آزارد و چشم را خیره می کند ،کار برد فراوان می یابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است ،با تمام وجود احساس کند .همه اینها قبول .می دانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این
در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم :

خواب نمی بینم ؟
_هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی ...خوانده ای ...
_یعنی من انتخاب شده ام ؟
_ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم .
_ باید چه کنم ؟
_حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم .
_مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم .
_من مفتخرم .
_از تعرف کم کن.
_ حرف دلم را زدم .
_ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
_ آیا ارتباط یک طرفه است ؟
_تو اراده کن من می آیم .
_ همین طور تلفنی ؟
_ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم .
نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب
می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ....منظورم این است که ...صدایی را که شنیده ام و...چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که...یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود ...تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم .

من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟
من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای !
اما من باآنکه می توانم به تفصیل به این همه بپر دازم ،از بیان آن می گذرم ،زیرا منتقدی که در درون من است و روز به روز مرا به خواندن کتاب های مختلف داستان و نقد داستان و نظریه های داستانی تشویق می کند تا خود را پروار تر کند ،می گوید که نباید فراموش کنی که این کتاب صاحب دارد .که تو اگر یک صحنه را بی مورد به خود اختصاص دهی ،حق او راضایع کرده ای و این از عدالت به دور است ،بنا براین به یک جمله بسنده کن و این فصل رابا گفتن این که عازم سفر شدم .به پایان ببر،چون همین قدر برای خوانندگان با هوش ما کافی است تا در یابند که برای انجام این سفر مقدماتی چیده شده و تو همین طور نا گهان عازم نشده ای بلکه رفته ای سراغ آقای کرمانی و بی آنکه به ماجرای تلفن شهید اشاره کنی علاقه خود را برای رفتن به روستای زنگی آباد اعلام کرده ای و او نه تنها از این تصمیم به جا استقبال کرده بلکه خرج سفر را هم تقبل کرده است . همچنین کلی با مدیر مدرسه سر وکله زده ای تا سر انجام با یک هفته مرخصی موافقت کرده به این شرط که کار ها عقب نیفتد و...باآن که خیلی قبول ندارم که خواننده به شنیدن ماجراهایی که برمن به عنوان راوی می گذرد ،بی علاقه باشد ،چون تجربه خلافش را نشان داده و اتفاقا بسیاری از خوانندگان چه حضوری چه تلفنی و چه با برنامه اظهار کرده اند که یکی از دلایل موفقیت کتاب اول من حضور راوی ای است که سر نخ ها را به خوبی به هم وصل می کند و از آن نتیجه لازم را می گیرد بی آنکه وراجی کند و به حس و حال خواننده ضربه بزند و آنچه را او به فراست خود دریافته توضیح دهد و از این گونه مختصات که خاص یک راوی متعادل است که پا به پای خواننده پیش میرود و اطلاعاتش بیشتر از خواننده نیست و هر اطلاعی را به دست می آورد ،اگر لازم دید سخاوتمندانه در اختیار خواننده می گذارد تا او نیز خود را یک پا راوی داستانی ببیند که
می خواند .اگر تفاوتی میان راوی و خوننده وجود دارد ،تنها در این است که راوی عامل اجرایی و خواننده ناظر اوست و بنده می خواهم تا به آنجا پیش بروم که اگر احساس خستگی کردم به یکی از خوانندگان علاقمند بفرما زده ،جای خودم را با اوعوض کنم و خستگی ام را با کیف نا ظر بودن از تن به در ببرم .اما بنده در تمام مدتی که استاد درون مرا از شرح ماجرا های خصوصی خود برحذر داشت بی آن که اعلام کنم و به این ترتیب صفحاتی از داستان آن شهید را به مناظره ای دو طرفه تبدیل کنم سرم را زیر انداخته دو زانو برایش نشسته بودم و با گفتن:چشم چشم در واقع حق شهید زنگی آبادی را به جا می آوردم که خواهان پیشرفت داستان خود است .بله درست است .حرف حساب همین است و من نباید به خود بپردازم و چنین قصدی هم ندارم اما چه کنم عواطف من نسبت به لیلا و سهیلا مانع از اجرای دستور استاد می شود و ناچار می شوم سر پیچی کرده به مسئله بسیار مهمی بپردازم که جملات شاعرانه می طلبد تا بتواند فضای لازم را برای بیان دلتنگی من ایجاد کند .تجربه نشان داده که دلتنگی به جملات بلند گرایش دارد ،جملاتی که سر شار اند از کلماتی که خاصیت پرواز دارند برای همین باید سبک وزن باشند تا بتوانند به پرواز درآمده همچون کبوتری نامه بر ،عمل کنند. شعری که در باب دلتنگی است به نظر من مثل دسته پرندگانی است که در یک پرواز هماهنگ به سوی عامل دلتنگی می پرند .حتی
می توان گفت آنها به سوی سیمرغ دلتنگی در پروازند .پس من با اجازه شهید زنگی آبادی و خوانندگان محترم و منتقد درون کمی به مضمون دلتنگی می پردازم .این خواهش نه به خاطر خودم که به خاطر لیلاو سهیلا ست .می بینم که خانم های خانه داری که کارشان را به پکیزه گی انجام داده اند و حالا با من همراه شده اند ،کاملا موافقند .شهید زنگی آبادی هم همین طور ،زیرا او در می یابد که داشتن دو فرزند که چشم به راه پدرند ،یعنی چه ؟ منتقد درون هم که چشم ها یش را بسته است .(اغماض می کند ).می مانند تعداد محدودی خواننده که مجردند و چون هنوز به نعمت داشتن فرزند نائل نیامده اند مشغول خمیازه کشیدنند .بد نیست تا این دوستان استراحت کنند ،من از این مرز احساسی که آن رابا چند تصویر نشان می دهم ،عبور کنم ...لیلا مدادش را به چانه اش تکیه داده و چشم هایش را بسته است .دفتر کتاب ریا ضی جلویش است .فکر نکن ،دخترم .ضرب و تقسیم کن جمع و تفریق تا راه حل پیدا شود .می بوسمش .پلک ها را باز می کند . چراغی روشن است که پول برقش را من نمی پردازم و در این چال گونه ها که به لبخندی ایجاد می شوند نام چه گلی را می توان نوشت که به خوشبویی موی او باشد ؟

_مواظب خودت و سهیلاو مامان باش .
_توهم مواظب خودت باش
دست دور گردنم حلقه می کند و هر دو گونه ام را می بوسد .و حالا سهیلا:سهیلا رفتاری سنگین مطابق با رفتاری را که بالیلا داشتم ،برنمی تابد .او را باید از زمین بلند کنم و صورتش را برابر صورتم بگیرم و لپ هایم رابا دو چشم هایم رادرشت کنم تا اوبخندد و باد لپ هایم را با ضربه های مشتش خالی کند .

-به بابا بوس نمی دهی ؟اول گونه راست دوم گونه چپ.می گذارمش زمین .دست هایش را دو رپاهایم حلقه می کند که نمی گذارم بروی .
_ مجبورم دخترم .زود برمی گردم .
اما پروین ،اگر به مراسم خدا حافظی پروین نپردازم ،دو باره از طرف خانم ها به سوء رفتار با او متهم می شوم ،چنان که بسیاری از آنان به من در باره نوع رابطه ام با او سخت ایراد گرفتند و گفتند مخصوصا ما را دق دادی از این که برای خودت ضبط و برای دختر ها تراش رومیزی و عروسک خریدی ،اما آن انگشتر مار مانند را از ایشان دریغ کردی . برای همین بسیاری از خانم ها کتاب اول را در پایان فصل دوم از بخش اول نخوانده رها کرده و قسم خورده ان که دیگر از این نویسنده کتابی نخرند و نخوانند .به این ترتیب آن شهید بزرگوار برای آنکه داستان زندگی اش خوانده شود باید فداکاری کند و به این تکه نیز با رضایت خاطر تن دهد و نیز منتقد درون باید از این اعتراض درس بگیرد و بداند ورا جی کردن جزفنون مسلم نویسندگی برای جلب خوانندگان احساساتی است .بنا براین اجازه دهید ساکم را بردارم و به پروین که
چهره اش را در چنین لحظاتی که مهربان است ،سخت دوست می دارم ،نگاه کنم .لبخند زد : گفت برایت همه چیز گذاشته ام .
_ دستت درد نکند .
کفش هایم را جلو در جفت کرده بود .پیش ازآنکه از در بروم بیرون ،گفت :یک دقیقه صبرکن .تا اوبه آشپز خانه برود و با سینی ای که درآن کلام مجید و یک کاسه آب است ،بیرون بیاید احساس کردم دور شدن از خانه ای که فضای آن اینک به شدت دلچسب می نماید ، حتی اگر اجاره ای باشد چقدر سخت است و این توضیح لازم است که ما ازآن طبقه 57متری به آپارتمانی 70 متری که دو خوابه با آب و برق و تلفن است ،نقل مکان کرده ایم .آرزوی پروین این است که خدا لطف کند تا ما بتوانیم همین جا را بخریم .
خب ،آمد ،با لبخندی برسینی ای در دست .از زیر قرآن رد شدم و آن رابوسیدم .داخل کاسه آب دو تا سکه پنج تومانی بود.
_ مواظب خودت وبچه ها باش .
_ زود برگرد .
در چشم های هم خیره شدیم و در حضور بچه ها فقط به هم لبخند زدیم . وقتی صدای پاشیده شدن آب را در پشت سرم شنیدم ،به نظرم آمد شهید زنگی آبادی از این گونه مراسم چه بسیار داشته است و چه براو سخت
می گذشته است .



فاطمه و مصطفي كه فهميده بودند فرستاده پدرشان هستم ، به مهري ديگر نگاهم مي كردند. لبخند زدم و گفتم : حاضر شويد برويم. آقا مرتضي آن دو را به بر گرفت و گفت: بايد به زن داداش براي آمدن بيشتر اصرار كنم . با اجازه. و با بچه ها به اندروني رفت. به به از اين هواي آفتابي كه نتيجه بارش باران است! هوايي آنقدر خوش كه انگار هديه خداوند به استجابت دعاي
بنده اي صالح است. از به كار بردن واژه دعا منظور دارم و مي خواهم آن را بهانه ورود به مبحثي كنم كه حاج يونس نسبت به آن سخت اهتمام مي ورزيده است و اين به دليل تجربه عميقي است كه سنگ تراش روزگار بر ذهن و بر قلب او حك كرده است. او هنگامي كه آماده مي شود سنگ تراش نقش مورد نظر ما را بر ذهن و بر قلب او حك كند، كلاس اول راهنمايي است؛ يعني دوران دبستان را به هر سختي كه هست ، پشت سر گذاشته است. سخت از اين نظر كه هم درس خوانده و هم كار كرده و البته به دليل نوع زندگي اي كه داشته است، اگر او را در مقام انتخاب قرار دهند، او از ميان كار و درس به راحتي و بدون لحظه اي حتي فكر كردن كار را انتخاب مي كند ، چون به خوبي دريافته است كه بدون درس مي توان زندگي كرد اما بدون كار نه.
او مي داند كه درس خواندن به اين شكل فقط به نفع اوست اما كار كردن او به نفع خانواده است . ممكن است او با درس خواندن سواددار شود ، اما بدون كار و مزد او خانواده از نفس مي افتد. نكته ظريفي كه لازم است بر آن تاكيد شود ، اين است كه نوع زندگي شان به حاج يونس ياد مي دهد او منافع جمع را بر منفعت فردي خود ترجيح دهد، وگرنه ترجيح كار بر درس نشانه بي علاقگي او به درس نيست، برعكس علاقه او به تحصيل تا آنجاست كه تا سطح ديپلم به هر سختي كه هست ، كار و درس را با هم پيش مي برد و خوشبختانه زندگي او را در چنان موقعيت خطيري قرار نمي دهد كه درس را به نفع كار رها كند، هر چند وقتي را كه براي كار مي گذارد،‌بسيار بيشتر از وقتي است كه براي درس مي گذارد، در نتيجه به ظاهر شاگرد درس خواني نمي آيد و نمرات عالي نمي گيرد ، اما همين كه او به ارزش وقتي كه براي درس خواندن مي گذارد، آگاه است و مي داند اگر همين مقدار وقت را صرف كار مي كرد، بر بهبود نسبي اوضاع خانواده تاثير داشت، بنابراين به اندازه وقتي كه براي درس
مي گذارد ، به همان ميزان نيز از آن نتيجه مي گيرد و به عنوان شاگرد متوسطي شناخته مي شود كه گاه رو به قوت مي رود و گاه رو به ضعف ، يعني درست به همان ميزاني كه وقت درس خواندن را افزايش يا كاهش
مي دهد.
با آن كه ممكن است منتقدي به بنده ايراد بگيرد كه مقدمه بحث ديگري را چيده اي و به بحث ديگري پرداخته اي ،‌اما من به همين بحث ادامه مي دهم و مي گويم كه انتخاب كردن هميشه خطير است، خطير از آن جهت كه ممكن است اشتباه باشد و جبران ناپذير، چنان كه حاج يونس اگر فقط به منافع خود فكر مي كرد و درس را انتخاب مي كرد، مسلما به معاش خانواده ضربه مي زد، اما بر انتخاب او هر عقل سليمي صحه مي گذارد. درست انتخاب كردن نشان هوشمندي و دورانديشي است ، صفاتي كه بخصوص يك فرمانده در جبهه هاي جنگ بايد از آن بهره مند باشد،‌چون اگر واجد اين صفات نباشد ، مسلما در تصميم گيري هايش خطاهايي خواهد كرد كه جبران آن امكان ندارد. او با جان افراد سر و كار دارد و اين مسئوليت كمي نيست ، و حاج يونس كه درآن سنين تصميم درستي مي گيرد.،‌نشان مي دهد كه اگر مجبور به انتخاب درست شود ، بر آن چيزي تاكيد مي ورزد كه عقل سليم به آن حكم مي كند.
اما تجربه عميق حاج يونس از دعا :
او كلاس اول راهنمايي است كه مادرش بيمار مي شود ، بيماري كه روز به روز تحليلش مي برد. حالا ديگر نه تنها مادر نمي تواند كار كند و كمك خرج باشد ، بلكه كارهاي خودش هم زمين مي ماند ؛ پختن و شستن و روفتن و امور زندگي و ... پولي هم كه در بساط نيست تا قمر را به شهر و نزد پزشك ببرند. از سپاه بهداشت هم كه كاري بر نمي آيد. پس قمر بايد با بيماري كنار بيايد و با دردي كه روز به روز نحيف ترش مي كند ، بسازد. او حتي قادر نيست خود را حفظ كند، خانواده كه جاي خود دارد. ملا حسين هم كه ديگر از كار افتاده و هيچ كس او را به كار نمي خواند. پس چشم اميد خانواده به كيست؟
_ يونس!
كيست كه مي تواند يك تنه جاي سه نفر كار كند؟
_ يونس!
يونس بي آنكه به كسي بگويد ، خود نقشش را در مي يابد.كه خود را بايد تكثير كند. پدر كه سالهاست، خيلي پيش از موعد ، عصاي وجود او را به دست گرفته است. مادر هم كه بخصوص در اين سه چهار سال اخير جاي آن كه چشم به دست هاي ملا حسين داشته باشد، چشم به دست هاي او داشته است.خودش هم كه همزمان با توقع خانواده از او ، بچگي را كنار گذاشته و سعي كرده خود را به سطح توقع ديگران برساند، با بيماري مادر درمي يابد كه حالا علاوه بر نقش پدر بايد نقش مادر را هم به عهده بگيرد. پس به عنوان يونس به مدرسه مي رود، به عنوان پدر به سر كار مي رود وبه عنوان مادر در خانه مي پزد، مي شويد ، جارو مي كند و هر كار ديگري كه مادر انجام مي داده و بايد انجام شود. در خانه آب لوله كشي نيست و آنها مجبورند سطل سطل از فاصله اي كه نزديك هم نيست ، آب بياورند و استفاده كنند. تا آنجا كه مربوط به نقش يونس است و در توان اوست ،‌كارها پيش مي رود و اين كه او مجبور است نقش سه تن را به عهده گيرد و در هر يك از اين نقش ها كاري بيش از طاقت كودكي خود انجام دهد، مايه ناراحتي او نيست. او آن قدر با كار اخت شده كه بي كار بودن برايش معنا ندارد . آنچه مايه ناراحتي اوست ، تحليل رفتن روز به روز مادر و بيشتر شدن جزع و فزع پدر است. كاري از دست كسي بر نمي آيد. مادر به پزشك نياز دارد و در زنگي آباد پزشك نيست. تازه پزشك هم كه باشد ، پولي نيست كه خرج درمان او شود. مادر را بايد به كرمان ببرند و آنجا معالجه اش كنند ، اما امكانش فراهم نيست. اين است كه حاج يونس در عين آن كه به شدت كار مي كند و شب ها نه به خواب كه از خستگي از هوش مي رود ، روز به روز خود را رد برابر بيماري مادر درمانده تر مي بيند. او مي داند كه اگر پول به اندازه كافي داشتند ،‌مي توانستند امكان بهبود مادر را فراهم كنند، اما با آنكه آن قدر كار مي كند ، هيچ وقت پول به اندازه اي كه نيازشان تامين شود ،‌به دستشان
نمي رسد.
اين همه او را به نتيجه اي مي رساند كه حقيقتي مسلم است : قدرت آدمي بسيار محدود است ، محدوديتي كه گاه او را تا مرز نوميدي مي كشاند. اما اين دريافت در واقع مصراعي از يك بيت نا تمام است كه نياز به مصرع تكميلي دارد ، زيرا اين مصراع به خودي خود از آدميزاد موجودي نااميد مي سازد كه اعتقاد خود را براي حصول موفقيت از دست مي دهد و چون انگل به درخت مي چسبد تا از شيره تلخي تغذيه كند كه طعم جبر مي دهد و بسيار هم بدمزه است.
البته ما دراين فصل دهم ديديم كه حاج يونس توسط پدر به اين دريافت رسيد كه خدا حاضر و ناظر است ، اما با اينكه مصراع اول دريافت او كه مفهوم بدبيني را در خود دارد ، به بيتي بدل شود كه از آن بوي خوشبيني و اميد
مي آيد ،‌لازم است اتفاقي بيفتد تا حاج يونس دريابد كه خداوند تنها حاضر و ناظر نيست ، بلكه در عين حاضر و ناظر بودن در امور بندگانش دخالت
مي كند. در چه صورت؟ در صورتي كه بخواني او را. و ما براي آنكه شاهد انوار نوراني استجابت دعايي باشيم كه خداوند بر بنده اش مي فرستد ، يونس را به لحظاتي مي رسانيم كه مادرش رو به موت است وپدرش گريان بالاي سر او نشسته و از او مي خواهد شهادتين را ادا كند و مادر بريده بريده شهادتين را مي گويد و در انتظار مرگي كه در راه است، از شدت درد بي قراري
مي كند. يونس تاكنون چهره پدر را اين قدر تلخ و دردمند نديده است. نگاه كردن به مادر براي او در حكم آتشي است كه به جانش مي افتد. در مي يابد كه آدميزاد در مقابل مرگ چقدر تنهاست و همين تنهايي است كه او را هرچقدر هم كه ظالم بوده باشد ،‌به شدت مظلو م مي نمايد . مظلوميت قمر ، اين زن مظلوم در آن لحظه مضاعف است.
يونس به گريه مي افتد. ملا حسين نگاهي به او مي اندازد و چشمانش در پس اشك هاي جاري به برقي روشن مي شود كه از اميد نور مي گيرد. بلند مي شود و حاج يونس را به بر مي گيرد و گريان به او مي گويد: برو برو از خدا بخواه كه مادرت را شفا دهد. دعاي تو كه معصومي و هنوز گناهي نكرده اي ، راحت تر بالا مي رود تا دعاي من. دعاي من اگر مي خواست اثر كند ، تا حالا اثر كرده بود. برو پسرم. برو وضو بگير و به درگاه خدا دعا كن.
حرف هاي ملا حسين گريه يونس را شديدتر مي كند .به حياط مي رود. وضو مي گيرد و در ايوان روي خاك به نماز مي ايستد. نياز دارد آسمان را ببيند،‌چون در درخشش اين همه ستاره شوكتي است كه خواه نا خواه به قدرت شگفت خداوند ايمان مي آري. نماز مي خواند و دست به دعا بر مي دارد و چنان گريه مي كند كه صدايش دل ملا حسين را به درد مي آورد: خدايا ... من مادرم را از تو مي خواهم ... نگذار بميرد...
ملا حسين مي آيد و او را در آغوش مي كشد و هر دو با هم به سيري گريه مي كنند و خود را بالاي سر قمر مي رسانند كه رنگ به رويش نيست و لب هايش به شدت خشك است. حاج يونس دستمال خيس را به سرو روي او
مي كشد . مادر از نم دستمال چشم باز مي كند و به ديدن حاج يونس لبخند مي زند . در چشمان مادر فروغي است كه دل حاج يونس را به نور اميد روشن مي كند.
نمي داند چرا،‌اما مطمئن شده كه مادر از دست رفتني نيست و نمي داند چگونه ، اما دلش مي خواهد به پدر بگويد مطمئن باش همه چيز درست خواهد شد ، چون مادر را به دست بهترين پزشك سپرده ايم و اين لحظه لحظه شفاي مادر است و از اين پس حال مادر رو به بهبودي مي رود.
او با همين اطمينان پايين پاي مادر مي خوابد و چشم را نه به روز كه به سلامتي مادر مي گشايد، مادري كه بر خلاف دو ماه گذشته احساس درد نمي كند و هر چند خيلي ضعيف است ، اما شيري را كه برايش جوشانده اند، رد نمي كند و همين جاست كه حاج يونس قدرت نامحدود آن حضور ناظر را با همه وجود احساس مي كند و دور از چشم همه سر به سجده مي گذارد و شكر مي كند و از آن پس دعا كردن جزء لاينفك زندگي او مي شود ، زيرا او به خوبي دريافته كه قدرت محدودش تا چه اندازه به آن قدرت نامحدود نيازمند است.
قمر سلامتي خود را باز مي يابد. او توسط قدرتمندترين پزشك به اكسير حيات شفا يافته است و هر كس نداند ، ملا حسين مي داند كه خداوند به دل شكسته اين پسر نظر لطف انداخته است.


همان طو ر كه مي دانيد ،‌خبر در روستا زود مي پيچد ، چنان كه خيلي زود خبر ورود نويسنده اي پيچيد كه به زنگي آباد آمده تا درباره حاج يونس كتاب بنويسد ؛ و اين اگر براي روستائيان فقط يك خبر است كه كنجكاوي و علاقه شان را برمي انگيزد ، مسئوليت مرا به جهت پيوستن آنان در جرگه خوانندگاني كه تاكنون با من همراه بوده اند ، خطيرتر مي كند، بخصوص كه نسبت به هم ولايتي خود حاج يونس تعصب مي ورزند و سخت مشتاقند بدانند آن كه مي خواهد درباره او كتاب بنويسد كيست ؟ آقا مرتضي گفت كه خبر از اينجا به كرمان هم رسيده و عده اي از دوستان و همرزمان حاج يونس پيغام داده اند كه امشب بعد از شام مي آيند اينجا براي شب نشيني و نقل مجلسمان هم حاج يونس خواهد بود. گفتم عالي است و با وجود آنها جاي خالي خاطراتي كه درباره حاجي خوانده ام، پر مي شود ؛ و چون ناهار مفصلي خورده بودم و چشمانم سنگين شده بود ، آقا مرتضي گفت : بد نيست يك چرت بخوابيد.
از پيشنهادش استقبال كردم ، بخصوص كه شب گذشته خوب نخوابيده بودم و حالا خستگي غالب شده و براي امشب هم كه بايد بيدار باشم.
گفت: چاي بخوريد و بخوابيد.
گفتم: اگر اشكالي ندارد، چاي را بعد از آنكه بيدار شدم ، مي خورم.
گفت: اشكالي ندارد.
به بالش ها و ملافه هايي نو كه پيداست مخصوص مهمانند ، مجهز شدم. آقا مرتضي از اتاق بيرون رفت كه من راحت باشم. دراز كشيدم و چشمانم را بر هم گذاشتم. ليلا و سهيلا و پروين مثل برق آمدند و گذشتند. بايد تا شب كه مهمان ها مي آيند ، كار را به مرحله اي برسانم كه مهماني آخرين فصل كتاب شود.

در ابتداي اين فصل ناچارم ملاحسين را از داستان حذف كنم ، و به علت كمبود وقت جاي پرداختن به كيفيت مرگ او به تاثير آن در زندگي حاج يونس بپردازم. خدا رحمتش كند. همان طور كه همه به حذف ملاحسين از محيط كار پرداخته بودند ، زندگي نيز به حذف او پرداخت ، و اين يك سال پس از شفاي قمر است.
حاج يونس يتيم مي شود !
جاي خالي پدر براي او كه هم سخن ملاحسين بوده، سخت ناگوار است. درست است كه پدر از كار افتاده بود ، اما براي حاج يونس به عنوان يك پشتوانه محكم روحي به خوبي ايفاي نقش مي كرد و بايد گفت كه در اين نقش نه تنها از كار افتاده نبود ، بلكه به شدت فعال هم بود. تا پدرهست، حاج يونس اگر از كسي مي رنجد، گله و شكايتي دارد، آن را به پدر مي گويد و پدر هر بار او را به سختي آرام مي كند. وقتي مشهدي حسن دستمزد یونس را طبق قول و قرار به طور كامل نمي پردازد و بهانه می آورد، ملاحسین به حاج یونس که از خشم به خود می پیچید، می گوید: خدا جای حق نشسته است و نمی گذارد حقی پایمال شود. اگر در این دنیا به حقت نرسی، مطمئن باش در آن دنیا به حق خود خواهی رسید.
این نویدی است که حاج یونس از آن به آرامش می رسد، چرا که در می یابد دنیا صاحب دارد و صاحبش ذره ای از قلم نمی اندازد.
اگر قبلاً عملاً مرد خانه بود، حالا دیگر رسماً این عنوان را به خود می پذیرد و کم کم در می یابد که این فقط یک عنوان نیست، بلکه توقعاتی را که پدر و فقط پدر می توانسته برآورده کند، حالا مرتضی و قمر در وجود او جستجو می کنند. اوست که باید به زندگی خط بدهد که چه بکنند و چه نکنند. کدام کار صلاح هست و کدام کار صلاح نیست. البته او قبلا نشان داده که در تصمیم گیری هایش تا چه اندازه دور اندیش است و از عقل سلیم پیروی می کند. او یک بار در هنگام بیماری قمر با به عهده گرفتن نقش او در زندگی نشان داد که هر چند نمی توان جای مادر را گرفت، اما می توان با انجام کارهای او از بار اندوه پدر و برادر کم کرد، و حالا با به عهده گرفتن نقش پدر، زخم فقدان او را برای برادر و مادر ترمیم می کند، و نباید فراموش کنیم که رابطه قمر خانم و ملاحسین در عین زن و شوهر بودن از محبتی سرچشمه می گرفت که میان پدر و دختر جاری است. برآوردن توقع مادر و برادر سخت است، اما یونس که سالهاست با قابلیت انعطاف خود در ایفای نقشهای مختلف نشان داده که می تواند زخمها را تا حدود زیادی التیام بخشد و از دلهره ها بکاهد و ما تأثیر این امر را در نقشی که بعدها در جبهه بازی می کند، خواهیم دید.

 

 



اما نقشهای گوناگونی که حاج یونس به عهده می گیرد، بیشتر در داخل خانواده به چشم می آید. خارج ازخانواده او پسر بچه ای است که پدر خود را از دست داده است. پس دیگران را به فکر می اندازد که برای او و خانواده اش امکان کار بیشتری فراهم کنند، برای همین حاج یونس که از مدرسه می آید، یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند یا به پسته تکانی می رود یا در شخم زدن زمین به یکی کمک می کند و در برداشت محصول به دیگری و به این ترتیب خانواده سرپا می ماند و از نظر مالی در تنگنا نمی افتد. وقتی خانم معلمی از کرمان به زنگی آباد می آید، دنبال کسی می گردد تا بچه اش را نگهداری کند، همه قمرخانم را پیشنهاد می کنند تا مایه درآمدی برای آنها شود. قمر مادری فرزند آن معلم را بر عهده گرفته، ماهانه حقوقی می گیرد و این مطلب کم کم جا می افتد که معلمانی که برای تدریس به زنگی آباد می آیند، خیالشان راحت است که بچه های کوچکشان را زنی هست که مادری می کند. تعداد آنها بیشتر می شود و این برای خانواده خوشحال کننده است، چون مادری کردن برای قمر کار سختی نیست و یونس این کار را برای او بیشتر از کارهای دیگر می پسندد، هرچند خود به کارهای سخت تر تن می دهد؛ خشت مالی می کند، صدتا و هزارتا و آنها را می فروشد تا با پول آن زندگی را که به سختی خشت شده است، بگذرانند و راستش را بخواهید، دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ایم، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ می دانم و مطمئنم که در میان خوانندگان است. احساس كردن حضور دو چشم ماورايي در ميان هزاران چشمي كه به مردمكان قهوه اي و مشكي و به ندرت آبي مرا مي نگرند،كارسختي نيست. حاجي جان، با تاييد كار تا اينجا به من براي ادامه قوت قلب مي دهي. پس چرا خودي به من نمي نمايي؟ تويي كه به جسم كبوتري در مي آيي تا ....
چه بگويم؟

ناگهان برحاشيه دستنوشته من اين خطوط پديدار شد :
بسم ا... الرحمن الرحيم
1-اگر شما انتخاب شده ايد، به دليل روش تحليلي كار شماست. پس انتخاب شما همان تاييد كار شماست.
2-اشتباهي صورت نگرفته است كه مجبور به دخالت شوم جز آنكه شفاي مادرم بيشتر از آنكه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضي باشد ، بر پدرم بوده است، زيرا خداوند نمي خواست زندگي بر او بيشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردي صالح بود، خداوند بر او اين رنج را نپذيرفت.
3-درست است كه پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوي تر از آن بود كه به من متكي باشد.
4-مبادا حق مرتضي ضايع شود. او در بيشتر كارها پس از مرگ پدرم همراه و كمك من بود.
5-در نوشتن محكم باشيد و جز به رضاي خدا نينديشيد ، زيرا بسياري از دقايق در زندگي من وجود دارد كه متاسفانه به رضاي ديگران انديشيده ام كه رضاي خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقايق همت كنيد،‌هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگي من بوده است، در گذشته است. والسلام

از شدت هيجان چنان مي لرزيدم كه ترسيدم قلبم تاب نياورد. آقا مرتضي را صدا كردم و با چشماني اشكبار دستخط حاج يونس را نشانش دادم و گفتم :
اين دستخط را مي شناسيد؟
با دقت نگاه كرد و ناباور به من خيره شد. گفت: خط حاج يونس است! و حيران به خط نگاه كرد و باز به من.
پرسيد: اين را از كجا آورده ايد؟
توضيح آنچه خوانندگان مي دانند ،‌ملال آور است ؛ اما جذاب آن است كه او پس از شنيدن توضيح من آنقدر هيجان زده شد كه بي كسب اجازه از من نوشته شهيد را با خود برد و لحظاتي بعد صداي گريه و فرياد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا بزند و بچه هايش بابا بابا كنند و من نيز كه قادر به حفظ اشك هايم نيستم، به اين فكر كنم كه چرا حاج يونس براي ارتباط برقرار كردن با من از روش هاي غير معمول استفاده مي كند؟
آمدن به خواب امري طبيعي تلقي مي شود ، اما تلفن زدن و بر كاغذ نوشتن و در جسم يك كبوتر حلول كردن هر چقدر هم كه ملموس باشد و به چشم خود ببيني و به گوش خود بشنوي ، باز هم باور آن براي كسي كه نديده است، سخت است. ناگهان صداي او بلند شد ، نه از روبه رو يا از پشت سر كه از همه جهات، ومن كه به هر سو مي چرخيدم ، در وضوح صدا تغييري احساس نكردم:
_ بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن كفايت است،‌اما تو كه راوي مني ، بايد حضور مرا احساس كني و لمس كني و دريابي كه آنچه نامش عند ربهم يرزقون است ، چيست؟ كه اذن خداوند به شهيد تا به كجاست؟ كه شهيد عزيز كرده خداوند است و هر شهيد بنا به درجه اش نزد حق تعالي مي تواند تا آنجا پيش رود كه علاوه بر حضور در خواب به حضور در بيداري نيز اقدام كند تا مايه عبرت غافلان گردد تا اين دنياي فاني را كه كفي بر دهان ابديت است ، به هيچ گيرد و بداند آنچه حقيقي است ،‌نه دنيا كه آخرت است. پس تو روايت كن مرا آنچنان كه به قدرت لايزال حق تعالي دنيا را در مشت دارم و دلم براي دنيا زدگان سخت مي سوزد كه غافلانند....
زانو زدم و دست هايم را دراز كردم تا به دستاني كه مي دانستم دست دراز شده ام را رد نمي كنند، لمس شوم ، و شروع كردم به گريه كردني سخت و به صدايي بلند كه تاب نگه داشتن نفس را در سينه نداشتم. گفتم: حاجي جان، شفاعت ما يادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و ناليدم :دريغا...

اگر اتفاق غیر مترقبه ای پیش نیا ید ،به حول و قوه الهی با این فصل کتاب رابه پایان می برم .فصلی که در آن نشستی برای پرداختن به وجوه نظامی شخصیت حاج یونس از دید همرزما نش برپاست آقایان سلیمانی ،خوشی ،محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی در این مجلس حاضرند و حامل بسیار سلامی از دوستان دیگری که مایل بو ده اند در این جلسه حضور پیدا کنند ،اما متاسفانه امکان حضور برایشان فراهم نشده است و خواهش کردند اگر می شود ،این نشست را برای فرداشب هم تکرار کنیم .خدمت این دوستان عرض کنم که همه چیز بستگی به این فصل دارد ،فصلی که به هیچ وجه قابل پیش بینی نیست چگونه سامان خویش را پیدا کند ،زیرا برخلاف نظر دوستان این من نیستم که او را تعیین می کنم ،بلکه اوست که چون نطفه ای در رحم مادر پرورش پیدامی کند بی آنکه مادر از کیفیت این رشد آگاه باشد ،بی آنکه بداند پسر است یا دختر ،یا بداند زشت است یا زیبا ،هر چند نقش مادر برای رشد این نطفه حیاتی است و بی وجود او آن رشد امکان ندارد .
دوستان حاضر همه با هم ساعتی پس از اذان مغرب آمدند و هر یک علاوه برهدیه ای که برای مصطفی و فاطمه خریده بو دند ،طبق قراری از پیش تعیین شده باآن که در خانه آقا مصطفی همه چیز بود یکی شیرینی و یکی میوه
می آورد ،طوری که مجلس به چند نوع میوه و شیرینی آراسته شد .همه آنان با دیدن دست خط شهید منقلب شدند ،گریه کردند و دست خط را بوسیدند و از آن شهید طلب شفاعت کردند .دست خط شهید همچنان که بر معنویت مجلس افزود ،مجلس را از نشاطی آکند که از درک حضور شهید در میان ماست . آقای سلیمانی اجازه خواستند که از این دست خط صد ها زیر اکس بگیرد و پخش کنند تا نشانه ای باشد برای کسانی که به راحتی از خون شهیدان برای رسیدن به امیال خود می گذرند .من هم دست خط را به شرط آن که به من باز گردانده شود ،در اختیار ایشان گذاشتم .
می بینم که لبخند از لبها نمی افتد ،چرا که دوستان من به گفته خود پس از مدت ها در مجلسی گرد آمده اند که فقط به خاطر حاج یونس برپاست و قرار است از او بگویند و از او بشنوند و این همه با احساس حضوری قوی او در مجلس است .مصطفی و گل فاطمه هم حضور دارند و همه دوستان را صمیمانه عمو جان خطاب می کنند .همسر وخواهر و دیگر وابستگان شهید و همسران دوستانش در اتاق دیگر هستند و منتظر اشاره قلم من که کی سخن را به نظمی در آورم که قافیه و ردیفش حاج یونس است .نمی دانم او در این لحظه در کدامیک از اشیای این اتاق حلول کرده است ،اما هست ،به قوت حضور آن کبوتر و به وضوح دست خط خویش .
گفتم :من حاضرم .و لبخند زدم به چشمانی که ناگهان انگار به نوری جز نور خود درخشیدند .آقای سلیمانی گفت :پس شما به ما خط بدهید .گفتم:جسارت می کنم ،اما برای این که به قاعده عمل شود و فصل بیست و پنجم که از نظر من مهم ترین فصل کتاب است ،سامان پیدا کند ،بهتر است گزیده بگوییم و جای تکرار ،حرف های یکدیگر را تکمیل کنیم .آقای خوشی گفت :شما بگویید از کجا شروع کنیم ؟گفتم :در فصل های پیش اگر نه مبسوط ،به زندگی حاج یونس پرداخته شده ،آن قدر که نیاز خوانندگان ما را مرتفع می کند چیزی که فصول پیش از آن عاری است ،نقش حاج یونس در جبهه هااست .خوانندگان مایلند بدانند که ایشان در جبهه ها چه مسئولیت هایی داشتند و چطور عمل کردند .محمد زنگی آبادی گفت :چطور می خواهید این همه مطلب رادر یک فصل جا بدهید ؟لبخند زدم .گفتم :راهش را پیدا می کنیم .
جمع به شیطنتی که در پاسخ من بود ،خندید .آقای خوشی گفت :اگر علی ساربان است بلد است شترش را کجا بخواباند و بلند خندید و با کف دست محکم روی زانوی محمد زنگی آبادی کوبید .نجف زنگی آبادی گفت :پس شما هر جا لازم دیدید ،صحبت ما را قطع کنید .جمع نظر او را تایید کرد و من با شر مند گی عرض کردم این کار از من بر نمی آید .به صدای بلند خندیدیم و من افزایش نو ر چراغ رااحساس کردم ،طو ری که از شدتش یک لحظه چشم هایم را بستم .وقتی چشم هایم را باز کردم ،نور چراغ به همان شدت بود .
نمی دانم آیا دوستان متوجه بودند یا نه ؟
به این نکته اشاره نکردم تا حواس دوستان به آنچه می خواهم جمع باشد .گفتم :پیشنهادی دارم که اگر مورد قبول واقع شود ؛تکلیف همه روشن خواهد شد .
که از کجا شروع کنیم ،چه بگوییم و به کجا ختم کنیم .
_ خوب است
_عالی است
_ما همین را می خواستیم. گفتم :بسیار خوب ،می شود به مسئولیت هایی که ایشان داشته اشاره کرد و اگر مطلب مهم یا خاطره ای از آن مسئولیت به یاد هر یک از دوستان آمد ،تعریف کنند .آقای سلیمانی لبخند زد : به کجا ختم کنیم ؟گفتم :به شهادت او .ناگهان آقای خوشی زد زیر گریه و گریه او انگار دریایی باشد ،امواجش را بر ساحل چشمان همه ما ریخت و این بهترین شروع بود ،آقای خوشی با صدایی که بغض آن رابالا و پایین می کرد ،گفت :این گریه نه برای رفتن او که برای ماندن خود است و به زانوی خود کوفت .نجف آقا و محمد آقا به پیشانی زدند و آقای سلیمانی سرش را زیر انداخته بود و بدنش راآرام آرام تکان می داد .فاطمه ومصطفی با حزن به تک تک ما نگاه
می کردند .آن که گریه راختم کرد شروع کننده اش بود گفت :اولین مسئولیت او آموزش نیرو هابود .
آقای سلیمانی سر تکان داد و گفت :درست است .
آقای خوشی ادامه داد :تو کار آموزش از کارایی خیلی خوبی برخوردار بود .
محمد آقا گفت:اوبه مسائل نظامی و انواع صلاح ها و طرز به کار گیری و آموزششان آشنا بود ،برای همین هم آموزش تاکتیک داشت و هم آموزش سلاح .
آقای سلیمانی گفت:همین آشنایی با تکتیک و اسلحه باعث می شد تو ماموریت هایی که به عهده داشت بتواند خوب تصمیم گیری کند. این خیلی مهم است که آدم بداند چه گلوله ای به طرفش می آید . انفجار هایی که که صورت می گیرد ،مال کدام سلاح است .آقای خوشی گفت :اگر بگویم همه فن حریف بود ،گزافه نگفته ام .راننده بلدوزر زخمی می شد ،خودش می نشست پشت بلدوزر و کار را ادامه می داد .برای راننده تانک اتفاقی می افتاد ،خودش تانک را به حرکت در می آورد .توپچی مجروح یا شهید می شد جای او را می گرفت .آقای سلیمانی گفت :برای همین نیرو به چنین فرماندهی اعتماد می کرد و حر فش را می خواند .نجف آقا گفت :در یاد دادن خیلی وسواس نشان می داد و از
نیرو ها هم توقع داشت که با دقت یاد بگیرند .آقای خوشی گفت :جدی بودنش را در آموزش خیلی از نیرو ها تحمل نمی کردند .گله می کردند .
آقای سلیمانی لبخند زد وگفت :کار به شکایت هم کشیده است. آقای خوشی گفت:حتی یکی از بچه ها ،اسم نمی برم ،آمد به من گفت :این حاج یونس عمله افغانی می خواهد .من دیگر با او کار نمی کنم .بریده ام. نجف آقا گفت :این به خاطر احساس مسئولیتی بود که داشت .ماموریتی که به او می سپردند باید دقیق انجام می داد و برای همین از نیرو ها توجه کامل می خواست و این برای بعضی که توی کار خیلی جدی نبودند طاقت فرسا بود . محمد آقا لبخند زدو گفت:نمی گذاشت نیرو ها یک لحظه از زیر کار در بروند یا بی کار بمانند .یعنی خو دش هم همین طور بود .پا به پای نیرو ها کار می کرد . وقتی هم که کار ها انجام می شد ،می نشست قرآن و نهج البلاغه می خواند.
نجف آقا گفت:خیلی کم استراحت می کرد .آقای خوشی گفت:خیلی روی خودش تسلط داشت .مثلا می گفت من می خواهم بیست دقیقه بخوابم .چشم هایش را می بست و درست بیست دقیقه دیگر باز میکرد در حالی سر حال و قبراق شده بود .
گفتم:فرمودید از ایشان شکایت شده است .واقعا !! آقای خوشی گفت:متاسفا نه بله .آقای سلیمانی گفت :چه جای تاسف است وقتی دادگاه حکم برائت او راصادر کرد ؟
گفتم :پس کار بالا گرفته است .آقای خوشی گفت :بعد از عملیات رمضان حاجی به یک سری از گردان ها آموزش می دادو البته طبق روش خودش سخت گیری می کرد تا نیرو ها زبده شوند .مثلاشب ها ساعت دو یا سه بر پا می داده و نیرو ها را در کوه و دشت می دوانده، جلویشان مین منفجر
می کرده، برای همین عده ای از نیرو ها شکایت می کنند و از دادگاه حاجی را می خواهند و به او اعتراض می کنند که کجای قرآن نوشته که نیروهابه دلیل عدم آموزش صحیح و آماده نبودن جسمانی بروند مجروح شوند ،شهید شوند ؟دادگاه نظر او راتایید می کند و البته سفارش می کند که قدری
ملایم تر رفتار شود .
نجف آقا گفت:بس که خودش در مقابل سختی ها صبور بود ،فکر می کرد دیگران هم مثل خودش هستند .دیدم که نور چراغ به نور عادی خود بر گشته است اما بی قراری مصطفی مرا با شک انداخت که آیا اینک جسم او میزبان پدر است ؟
آقای سلیمانی گفت:صبرش؛مقاومتش واقعا مثال زدنی بود .چند تا از بچه ها خیلی مقاوم بودند ،یکی علی شفیعی بود ؛یکی حاج اکبربختیاری بود و یکی هم حاج یونس .دیگران شاید یکی دو روز بیشتر زیر آتش سنگین دشمن تاب
نمی آوردند .حساب کنید .شبی صدها گلوله روی سر آدم بریزد ،روحیه ای برای آدم باقی نمی ماند ،اما حاج یونس انگار هر چه اوضاع سخت تر می شد ؛شادتر می شد و بیشتر نیرو می گرفت .عملیات والفجر هشت چند ماه طول کشید ،حالا از آماده سازی قبل و تثبیت بعدش بگذریم او تمام مدت ،آنجا بود بدون این که یک روز بیاید اهواز و مثلا حمامی برود و...
آقای خوشی گفت:صبر او در مقابل شهادت دوستان هم مثال زدنی بود .تو لحظاتی که دوستان آدم شهید می شوند ،خیلی سخت است که بتوانی خودت را کنترل کنی .
آقای سلیمانی گفت :به عنوان فرمانده مسئولیت آدم سنگین تر است ،چون همین که شروع کنی به گریه کردن و ضعف نشان دادن ،روحیه نیروها را پایین می آوری .حاج یونس اگر عزیزترین دوستانش هم کنارش شهید
می شدند ،خم به ابرو نمی آورد وسریع او راجمع جور می کرد و به عقب
می فرستاد .
نجف آقا گفت: در صورتی که وقتی در ختم یکی که شهید شده بود ،شرکت
می کرد ،زار می زد و حتی به چشم خودم دیده ام که روی سنگ قبر
می خوابید و آن را می بوسید .
محمد آقا گفت :طوری گریه می کرد که هر کس نمی دانست ،فکر می کرد پسری در مرگ پدرش گریه می کند یا پدری در مرگ پسرش .
آیا فاطمه از خستگی جسم خود خواب رفته یا از آرامش حضوری که او را به مهر خویش خوابانده است ؟
نجف آقا گفت :صبور و مقاوم و غیرتمندبود .
آقای خوشی گفت :غیرت از این بالاتر که تو لحظات بحرانی جنگ که گاهی همه چیز نزدیک بود از دست برود ،حاجی با غیرت و شجاعتش بحران رارفع
می کرد ؟
آقای سلیمانی گفت:تو بعضی بحران ها یا فرمانده باید خودش .حضور داشته باشد یا نماینده ای بفرستد که قدرت تصمیم گیری بالایی داشته باشد و در ضمن مورد قبول نیرو ها باشد .یعنی نیروها او رابشناسند و بدانند که مرد عمل است و قدرت این رادارد که آنها رااز بحران خارج کند .حاج یونس یکی از این افراد بود .مثلادر کربلای سه وقتی اوضاع بحرانی شده بود طوری که پیشروی دیگر ممکن نبود و نیروها کاملا زمین گیر شده بودند و دشمناز هر طرف روی سرشان آتش می ریخت ،یک دفعه حاج یونس است که به عنوان راه گشا در آن حجم آتشی که کمتر کسی جرات سر بلند کردن دارد ،بلند می شود و تیر بار را روی ارتفاعات مستقر می کند و با تیر اندازی خود را ه رابرای پیشروی بچه ها باز می کند .این نه تنها دل شیر می خواهد که غیرت حاجی را نشان می دهد که نمی گذارد آنچه به دست آمده ،از دست برود،حتی به قیمت جانش .
آقای خوشی گفت :تو کربلای پنج هم همین طور بود .
محمد آقا سر تکان داد وگفت :کربلای پنج
در کلامش می شد تصور شهادت حاج یونس را دید و من متوجه شدم که فاطمه بیدار شده است و با دقت به صحبت های ما گوش می دهد .حالت خواب آلودگی داشت .پس خواب نبوده بلکه چشم به روی ما بسته بوده و به روی پدر گشوده بوده است.
آقای خوشی گفت:تو همین عملیات است که به یکی از بچه ها می گوید عمر من مثل خورشید در حال غروب است .صدای گریه از اتاق زن ها برخواست.
محمد آقا گفت:حاجی عملیات را به خوبی پیش برد تا این که تیر خورد.
آقای خوشی گفت :با وجود تیری که خورده بود دست بردار نبود.
محمد آقا گفت:به زور با آمبولانس از خط می آوردنش عقب تا تخلیه شود که همان جا گلوله توپی ِآمد و...
نجف آقا گفت :من تو اسارت بودم که خواب شهادتش را دیدم. شب شهادت حاجی خواب دیدم که رفتم در خانه شان . در زدم مادرش در را باز کرد .پرسیدم یونس کجاست ؟گفت صبر کن صدایش کنم .او که رفت یونس آمد با هم پیاده راه افتادیم .یک دفعه دیدم تو ماشین نشستیم و با سرعت می رویم .خانمش هم عقب نشسته بود و مصطفی را بغل داشت . یک دفعه دیدم تو بیابانیم و از ماشین هم خبری نیست .همین طور که پیاده می رفتیم رسیدیم به یک رشته سیم برق .حاجی همین که می خواست از روی سیم ها بگذرد ،سرو گردن و دست راستش خوردبه سیم ها .سریع مصطفی را به دست من داد و محو شد .من هر چه به اطراف نگاه کردم او راندیدم . اولین فکری را که پس از بیداری به ذهنم رسید این بود که حاجی شهید شده و شروع کردم به گریه کردن .فردا رادیو عراق اعلام کرد که لشکر 41 راتار ومار کرده و تعدادی از فرماندهانش از جمله حاج یونس شهید شده اند و نفسی را که حسرت سنگینش کرده بود ،با صدا بیرون داد و من از سنگینی نفس او احساس کردم هوای اتاق سنگین است .نه آنکه کسی سیگار بکشد .یا هوا مانده باشد هوا تر وتازه بود ،حتی فر حبخش، اما سنگین آن هوایی که آدم را از خوشی لخت می کند و به خواب می برد ،مثل خنکای سایه درختی در کنار جویی که آبش با فشار می گذرد .مطمئن بودم این ازاثر حضور شهید است که فرزندان و دوستان و همسر و خانواده اش را و مرا به این هوا می نوازد .که این خانه انگار جدا افتاده از زمین است .معلق است درآسمان و می خواهد ما راخواب کند تادر خواب بر ما ظاهر شود و من احساس کردم فصل بیست و پنجم فصل پرواز است نه فصل نشستن و این فصل دیگر قرار شنیدن ندارد بلکه به هوای دیدن می تپد و مرا وا می دارد که بگویم :شما هم احساس
می کنید؟
پرسیدند :چی را ؟
گفتم :حضور شهید را؟
از نگاهشان فهمیدم که منظو رمرا متوجه نشدند و فکر می کنند منظورم از حضور خاطره شهید است.
گفتم:آخر اگر شما فقط دست خطش را دیده اید ،من صدایش را شنیده ام !!باحیرت به هم نگاه کردند .گفتم :با تلفن .حیرت بدل شد به نا باوری .گفتم :خواهش می کنم شک نکنید .باعث می شود او این مجلس را ترک کند .
آقا مرتضی گفت :داداش دیشب به خواب من آمد و ساعت ورود ایشان را به زنگی آباد گفتو سفارش کرد که بروم سراغشان .گفتم دست خطش را چه ی گویید ؟آن که جای شک ندارد .دارد ؟
آقای سلیمانی گفت:ما شک نداریم...یعنی من...
نجف آقا گفت :شک نیست،حیرت است.دیدن چنین چیزی کم نیست .
محمد آقا گفت :معجزه است .
آقای خوشی گفت:راستش رابگویم ،اگر دستخط را نمی دیدم ،دستخطی را که می شناسم و اگر جوهرش به این تر وتازگی نبود ،باور نمی کردم،اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست ،شک نمی کنم .اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم ،نشان می دهد ،باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود .آنچه آقای خوشی گفت ،مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود ،به نظرم آمد که شدنی است ،می شود ،و این ،آن قدر جدی شد و جا افتاد که همه بر خواستند .اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد .دیدم اوضا ع دارد از دست من خارج می شود .که فصل هوای خود را در سر دارد و قلم به راهی می رود که هوای اوست و هوای او هوای رهایی است و مرا از خود بی خود می کند که بی اختیار شوم وفریاد بزنم (حاجی ...حاج یونس عزیز )نجف آقا فریاد زد :یونس جان ...
آقا مر تضی گفت :برادر.
آقای سلیمانی مبهوت گفت:حاجی جان ...
صدای همسرش برخاست :حاج آقا ...
به فاطمه و مصطفی خیره شدم ،حیران که هوای فصل گرفته بودشان ،به من خیره نگاه می کردند .
گفتم :شما چرا ساکت ایستاده اید ؟چرا پدرتان را صدا نمی زنید ؟و به طرف فاطمه خیز بر داشتم .
گفتم:مگر نمی خواستی او راببینی ؟فاطمه گریان به طرف اتاق زن ها دوید و مصطفی پشت دستهایش را به روی چشم هایش کشید و آرام گفت :بابا جان گفتم :بلند تر .
مصطفی فریاد زد:بابا.
فریاد او گریه زنان را به شیون و گریه ما را به اربده ای بدل کرد که از آن حاج یونسی عظیم برآمد .فریاد زدم:حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری ،خودت را برما نمایان کنی ،حتی یک لحظه ،که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...
_ ناگهان چراغ پر نور شد و ناگهان خاموش شد .از شدت تاریکی فهمیدیم که چراغ اتاق دیگر نیز خاموش شده است .فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود .که ناگهان آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم روشن شد و بیشترو بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور او متوقف شد در هیات یک آدم ،رشید که در برابر چشمان حیران ما زیر فشار خرد کنندصدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابرهر یک از ما ایستاد و ماتفقد شدیم و مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت و ما که ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد ،طاقت از دست دادیم و افتادیم و من فکر کردم مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور رابنویسد .آن نور طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود ،محو شد و من دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن تاریکی که همه چیز درش پیدا بود ،سر به سجده برم وفریادزنم :عنده ربهم یرزقون ...
علی موذنی



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زنگي آبادي , يونس ,
بازدید : 187
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«محمود پايدار »در سال 1343 در روستاي «سر طاقين »در بخش«جبال بارز »در شهرستان« جيرفت »به دنيا آمد . دو ساله بود که از نعمت مادر محروم شد .او و برادر بزرگش ، محمد در پناه دستان پر نوازش مادر بزرگ قرار گرفتند .
هنوز دوره ابتدايي را در روستاي دستکوچ به پايان نبرده بود که به جيرفت آمدند . محمود کار و درس را در کنار هم قرار داد تا چرخ زندگي مشقت بار را به چرخاند .او در سالهاي تحصيل شاگرد نمونه بود و در کارهايي که به او سپرده مي شد لحظه اي کوتاهي نمي کرد . ضور روحانيون تبعيد شده از سوي حکومت پهلوي به شهرستان جيرفت ،اولين قدمهاي مبارزه را به محمود آموخت . اوپانزده سال بيشتر نداشت که به خاطر فعاليتهاي سياسي اش دستگير شد و لي اين بازداشت ها نمي توانست مانع مبارزه اين جوان روستايي و فقر چشيده باشد .
وقتي شکوفه هاي انقلاب روي شاخه هاي کهنسال ايران جوانه زد ،ميدان تلاش و جانفشاني براي پيشبرد اين هديه الهي باز تر شدمحمود در هر مکاني که نياز بود باشد ،بود و اين بودنها از او مردي ساخت تا بحرانها و حادثه هاي بزرگي مثل جنگ تمام قد بايستد و از انقلابش که انقلاب پا برهنه ها بود دفاع کند .
يک سال از جنگ گذشته بود که محمود به عنوان رزمنده اي ساده پاي به ميدان نبرد گذاشت .
کسي نمي دانسن اين بسيجي هوشيار بعد از دو سال فرماندهي گرداني نيرو مند مي شود که نفس دشمن را مي گيرد .
محمود پايدار بعد از سه سال نبرد بي امان و رهبري گرداني که به دلاوري و معنويت شهره بود در اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر به شهادت رسيد .او از جوان ترين فرماندهان دوران دفاع هشت ساله ما بود .
منبع:کتاب گردان نيلوفر نوشته محمد رضا عارفي ناشرلشگر41ثارالله-1376




خاطرات

عموي شهيد:
محمود در سال 1343 بدنيا آمد . زمستان سردي بود .کپر اهاي ما گرماي چنداني نداشت .مادرم مي گفت که من ومحمود به فاصله يک سال بدنيا آمديم .تا دو سالگي همه چيز خوب بود .محمود هم مثل همه بچه ها در آغوش مادرش به خواب مي رفت و در دامنش احساس امنيت مي کرد ؛اما خداوند سرنوشت محمود را با رنج رقم زده بود .در دو سالگي مادرش فوت کرد و محمود و برادرش محمد را به خانواده مادرش سپردند . ماد ربزرگش خيلي زحمت کشيد تا او را از مرز مرگ و زندگي ،دور کرد و به زندگي باز گرداند . او در حلقه محبت خانواده مادرش رشد کرد و بزرگ شد تا اينکه برادرم دو باره ازدواج کرد و به زندگي اش سر و ساماني داد و محمود را دوباره پيش خود بر گرداند .وقتي محمود بر گشت ،پنج سال داشت .
با لا خره به سني رسيديم که مي بايست به مدرسه مي رفتيم . ما قبلا در منطقه ديگري زندگي مي کرديم که حتي مدرسه ابتدايي نداشت .و اين از بخت بلند من و محمود بود که خانواده هايمان به دنبال زندگي بهتر ،به اين منطقه کوچ کرده بودند و گرنه نا چار بوديم مثل بچه هاي آنجا از خير سواد و تحصيل بگذريم .ولي حالا مي توانستيم به مدرسه برويم .به مدرسه ابتدايي (دشت کوچ).ما لباس نو نداشتيم که براي رفتن به مدرسه بپوشيم .همان لباسهاي کهنه و وصله دار را پوشيديم و هيجان زده تا مدرسه مي دويديم .يک مداد و يک دفتر با خودمان برده بوديم .وقتي وارد کلا شديم ،نصفي از بچه ها روي سکوها و بعضي ها هم روي پيتهاي حلبي که خودشان آورده بودند ،نشسته بودند .گوشه اي پيدا کرديم و نشستيم .خانم معلم در باره درس خواندن برايمان حرف زد و بعد حرف( ب )را به ما ياد داد و از من و محمود خواست که پاي تخته برويم و مثل او بنويسيم .ما با ترديد گچ را در دست گرفتيم و پاي تخته نوشتيم :ب.اين اولين تجربه ما از مدرسه بود .بعد از آن در کنار کارهايي مثل علف چيني ،چراي گاو ها ،و کمک در کار کشاورزي ،درس هم مي خوانديم .کار سختي بود ولي علاقه به درس مانع دلزدگي مي شد .
بخصوص محمود علاقه شديدي به درس خواندن داشت و با شوق عجيبي به مدرسه مي رفت .حتي وقتي گاوشان را به چرا مي برد ،کتابي همراهش بود تا مطالعه کند .سواد ،دنياي کوچک او را از اين رو به آن رو کرده بود . ما براي يک لقمه نان مي بايست زحمت بسياري مي کشيديم ،اگر چه هميشه سفره ناهارمان به سادگي عادت کرده بود .غذاي ما اغلب نان جو بود ،اگر روزي نان گندم يا ماست براي ناهار داشتيم ،جشن مي گرفتيم .خانه هايمان کپر هاي کوچکي بود که از چوب و گل ساخته مي شد و در زمستان از هر طرفش سوز سردي از طريق منفذهايي که از چشم ما پنهان مانده بود ،داخل مي شد و مثل شلاقي به تن ما مي نشست .آب را از مسافتي دور با پيت حلبي به خانه مي آورديم .بايد قبل از اينکه هوا تاريک مي شد ،درسهايمان را مي خوانديم چون نور کمرنگ فانوس ،تنها روشنايي کوچکي به کپرها مي بخشيد . اين قدر کوچک که فقط به ابعاد اشيا جان مي داد و در چنين وضعيتي هيچ کس نمي توانست تصور کند که ما با چنين مشقتي درس مي خوانديم .بخصوص که در مورد محمود که شاگرد اول کلاس بود و تا کسي اگر از نزديک نمي ديد ،باورش نمي کرد .
پايه زندگي ما بر قناعت بود و محمود از همه ما قانع تر بود .يادم نمي رود که چطور در همه چيز صرفه جويي مي کرد .ما بچه بوديم .هشت سال بيشتر نداشتيم .دلمان مي خواست مداد نو و دفتر نو داشته باشيم .اگر مداد نداشتيم ،خانواده هايمان مجبور بودند مداد بخرند و ما اين را مي دانستيم و تند تند مدادها را مي تراشيديم تا آنجا و تا نوکشان کلفت مي شد ،تيزشان مي کرديم . ولي محمود مثل ما نبود .تا آنجا که مي شد ،مدادش را نمي تراشيد و بعد هم آهسته و نرم مي نوشت تا نوک مداد ها نشکند .وقتي ما چند تا مداد را تمام مي کرديم او هنوز با همان مدادش که اينقدر کوچک شده بود که لاي انگشتانش گير نمي کرد ،مي نوشت .دفتر هاي او حتي يک خط هم جاي خالي نداشت .هيچ ورقي نبود که پر نشده باشد .
محمود با همه ما فرق داشت .من و برادرهايم يا حتي همکلاسهايم مثل همه بچه ها از شيطنت بدمان نمي آمد .بازي مي کرديم ،ولي محمود در چنين حالاتي نبود ،او هميشه آرام بود .هيچ وقت بازي را به حد بازيگوشي و شيطنت نمي رساند .يادم مي نمي آيد در سر بازي با کسي دعوا کرده باشد ،در عوض وقتي بچه هاي بزرگتر مدرسه ،بچه هاي کوچکتر را مي زدند ،بلافاصله دخالت مي کرد .گاهي با آرامش گاهي با تهديد جلوي آنان مي ايستاد و نمي گذاشت به ديگران آزار برسانند و معلمها شيفته ادب و نظمش بودند .اين قدر مودب و با نظم بود که حتي اگر شاگرد اول نبود ،معلمها احترامش مي کردند .
هيچ وقت جلو بزرگتر ها نايستاد و جواب نداد .يادم است که يک بار يکي از پسر ها به او گفت :اگر تو اهل دعوا و کتک کاري نيستي ،براي اين است که ضعيف هستي .تو يک پسر ترسو هستي .محمود با تحقير به او نگاه کرد و گفت :دنبالم بيا .
من و پسر بچه هاي ديگر هم دنبال آنها راه افتاديم .هيچکدام نمي دانستيم که محمود چه خيالي دارد .از من مي پرسيدند :مي خواهند دست به يقه شوند ؟
و من هم به آنها مي گفتم :نمي دانم .
ولي وقتي به نزديک پرتگاه رسيديم ،فهميدم محمود چه خيالي دارد .
در آنجا ارتفاع بلندي بود که حتي پسر هاي بزرگتر هم مي ترسيدند از آن بالا بپرند .اما من ديده بودم که بارها محمود از آنجا پريده بود .بر خلاف آنچه که فکر مي کردند ،بدن آماده اي داشت و کار زياد بدنش را ورزيده کرده بود .محمود به پسر اشاره کرد و گفت :خوب حالا از اينجا پايين بپر .پسر با مسخرگي خنديد و گفت :هيچ کس از اينجا نپريده است که من بپرم .همه
مي دانند که حرف تو نشدني است .
محمو دوباره پرسيد :نمي پري ؟
پسر مسخره بازي در آورد و گفت :اول شما بفر ماييد .
بعد در مقابل چشمان وحشتزده آنها ،محمود لب پرتگاه ايستاد ،همه ترسيده بودند جز من که بارها پرشهاي او را ديده بودم .بچه ها فرياد مي زدند که محمود نپرد ؛اما او نا گهان پريد . بچه ها جلو دويدند و به پايين نگاه کردند .محمود بلند شد و خودش را تکان داد و رفت .حتي به با لا نگاه نکرد تا با نگاهش آن پسر را شرمنده کند .
محمود اينطوري بود .دلش مي شکست ،اما دل کسي را نمي شکست و شايد هم به خاطر دل پاک و شوق او بود که خدا بارها ياري کرد .يک روز برادر بزرگم از جيرفت آمد و گفت: بهتر است همگي به جيرفت مهاجرت کنيم .چون وضع زندگي در آنجا بهتر است .شايد بتوانيم تغييري در زندگيمان ايجاد کنيم .
مي گويم بار ديگر چون در منطقه دشت کوچ فقط دبستان وجود داشت و اگر کسي مي خواست به تحصيل ادامه دهد ،نا چار بود به جيرفت برود و اين در حالي بود که ما نه توان اين را داشتيم که اتاقي اجاره کنيم و نه کسي را داشتيم که پهلويش بمانيم و درس بخوانيم اين فرصتي مجدد براي ادامه تحصيل ما بود .
سال چهارم ابتدايي را گذرانده بوديم و به جيرفت رفتيم و در زميني کپري ساختيم و ساکن شديم .اينجا وضع زندگي از ابتدا برايمان سخت تر بود . چون در روستا مي توانستيم مقداري از خوراک زندگي را از طريق کشاورزي بدست آوريم .از لحاظ چراي گاو هم مشکلي نداشتيم .صحراي خدا دراختيار مان بود و خيلي راحت علوفه تهيه مي کرديم .اما اينجا راه در آمدمان از طريق کشاورزي قطع شده بود .ما نيز ناچار بوديم براي تهيه علف به سراغ صاحبان باغها برويم و از آنها اجازه بگيريم تا علف جمع کنيم و براي گاو ها علف ببريم تا لا اقل بتوانيم از شيرشان استفاده کنيم .
در جيرفت آب لوله کشي بود و سيم برق در همه خانه ها کشيده شده بود ؛ولي ما در کپر کوچکمان از تمام اين امکانات دور بوديم .
صبح به صبح محمود بلند مي شد و به مدرسه راهنمايي گيلان پور ،که در نزديکي کپر ها بود مي رفت و آب مي آورد .هرروز مجبور بودکه هيزم جمع کند ،چون آتش ،تنها وسيله پخت و پز ما بود و به جاي برق همان فانوسهاي قديمي را روشن مي کرديم .
اما به زودي تابستان تمام مي شد و ما بايد در کلاس پنجم ثبت نام مي کرديم .دبستان که نزديک ما بود ابن سينا نام داشت ووقتي براي ثبت نام مراجعه کرديم ،با ثبت ناممان موافقت نکردند ،چون مسئولان مدرسه معتقد بودند ،بچه هايي که در روستا درس خوانده اند ؛نمي توانند پابه پاي محصلان شهري جلو بيايند و شايد هم معتقد بودند که محصلان روستايي ضعيف ودرس نخوان هستند .
با اصرار ما راضي شدند تا از ما امتحان بگيرند وروزي را که امتحان داديم ،هيچوقت فراموش نمي کنم .من اغلب سوالها را و محمود همه سوالها را جواب داد .همه کساني که آنجا بودند ،با نا باوري ما را نگاه مي کردند .ما با لباسهاي ساده و کهنه جلوي آنها ايستاديم و مسائلي را که به ما مي دادند حل مي کرديم .ما سر بلند شده بوديم .آنها بدون هيچ اما و اگري اسم ما را نوشتند و آن سال را در مدرسه ابتدايي ابن سينا گذرانديم .
کم کم وضعمان بهتر شد .پدر هايمان کار گري مي کردند و ما هر وقت فرصتي پيدا مي کرديم ،کمکشان مي کرديم و اميد وار بوديم که روزي براي خودمان خانه اي بسازيم .کپرهاي ما اينقدر کوچک بود که ما کنار کپر ،روي کارتن هاي خالي نماز مي خوانديم .ما از کلاس دوم دبستان ،با راهنمايي يکي از معلمهايمان که شخصي مذهبي بود ،نماز خواندن صحيح را ياد گرفته بوديم و بعد از آن هرگز نمازمان را ترک نکرده بوديم .
آن زمان نماز خواندن و ديگر مسائل مذهبي تبليغ نمي شد و کمتر معلمي بود که ما را با اصول و فروع دين آشنا کند .حتي نماز خواندن براي بسياري کاري تمسخر آميز بود .ولي ما به هر شکلي بود ،نماز را به جا مي آورديم ،اگر چه به سن تکليف نرسيده بوديم .محمود خيلي مقيد به نماز خواندن بود .
اينقدر با وجود کودکي اش با خضوع نماز مي خواند . گاهي پنهاني، چون ميل عجيبي به نماز خواندن در خلوط داشت .
محمود هر دفعه مقواي بزرگي را از پشت خانه مي آورد و روي زمين پهن
مي کرد .مهر کوچکي روي مقوا مي گذاشت و مي ايستاد .آهسته اذان و اقامه مي گفت و بعد با صداي بلند مي گفت الله اکبر .و به نماز مي ايستاد . چشمهايش را مي بست .گاهي فکر مي کردم اگر بلند شوم ،حواسش پرت مي شود .ولي اينقدر با لذت نماز مي خواند که اگر صدايش هم مي کردم نمي شنيد .کپر بود و سجاده مقوايي و پسرکي که به سجده رفته بود .
با لا خره دبستان را پشت گذاشتيم و وارد مقطع راهنمايي شديم .
در دوران راهنمايي با اينکه وضع مالي خانواده هايمان بهتر شده بود ،هنوز فقير بوديم و محمود شاگرد اول مدرسه و بهترين شاگرد در درس رياضي بود .طوري شده بود که بچه هاي سالهاي بالاتر هم به سراغش مي آمدند و اشکا لاتشان را مي پرسيدند و محمود هميشه با چهره اي متبسم جواب سوالهاي بچه ها را مي داد .حتي سر کلاس با معلمها بحث مي کرد و راه حل هاي جديدي را ارائه مي داد .اغلب هم به خاطر نمرات و انضباطش تشويق مي شد .
اما هنوز نا چار بوديم که کار کنيم .حالا ديگر کار گري مي کرديم .يادم هست که آن موقع ديوار سنگي دبيرستان امير کبير (شهيد بهشتي )را مي ساختند و من و محمود سنگهايش را مي آورديم هنوز اين ديوار بر پاست .ما سنگ مي آورديم سنگ کاري مي کرديم ،سيمان درست مي کرديم ،خلاصه هر کاري از دستمان بر مي آمد انجام مي داديم .طوري شده بود که سر ناخونهايمان سوراخ سوراخ شده بود. اين کار بيشتر مربوط به روزهاي تعطيل بود .روزهاي عادي هم پس از تعطيل شدن مدرسه کار مي کرديم .منتهي کارهاي سبکتر و با مدت زمان کمتر تا بتوانيم به درس و مشقمان برسيم .
آن زمان مستخدمي در مدرسه امير کبير بود که آقاي اميري نام داشت و انسان وارسته و آزاده اي بود .بعد ها هم به تحصيلاتش ادامه داد . تخصص گرفت .آن موقع از او خواهش کرده بوديم که به ما کار بدهد و طبق قراري که با او گذاشته بوديم ،هر روز پس از تعطيلي دبيرستان ،کلاسها را جارو و تميز مي کرديم و در عوض هر کدام ماهي سي تومان مي گرفتيم ؛اما اين پول نمي توانست مخارج تحصيل ما را تامين کند .
براي همين ،تغذيه رايگاني را که از طرف مدرسه به ما مي دادند ،به بچه هاي ديگر مي فروختيم و پولش را جمع مي کرديم .اگر چه ما هنوز سن و سالي نداشتيم و اغلب هم غذاي سيري نمي خورديم ،ولي احتياج ،ما را وا مي داشت تا از تغذيه اي که به رايگان در اختيارمان مي گذاشتند صرف نظر کنيم و با پولش مداد و دفتر بخريم .
اما هيچکدام از اين احتياجات و نياز مندي هاي ما باعث نمي شد که محمود ،ذره اي قدمش را کج بر دارد .با آن سن کمش مدام نگران حرام و حلال بود .هيچ وقت نشد وقتي براي جمع کردن علف مي رفت ،ميوه اي از درخت بکند يا حتي ميوه اي پوسيده از زير درخت بردارد .دقت عجيبي روي اين مسائل داشت .يادم هست که يک بار برادرم در باغي کار مي کرد و ما به کمکش رفتيم .محمود عادت داشت که نمازش را اول وقت بخواند .وقتي موقع نماز ظهر شد ،از باغ بيرون رفت و در جوي آبي که فاصله زيادي تا باغ داشت وضو گرفت .وقتي برادرم متوجه کار او شد ،با تعجب پرسيد :وقتي توي باغ آب هست ،چرا اين همه راه را تا سر جوي آب مي روي که وضو بگيري ؟
و محمود جواب داد :من که نمي دانم صاحب اين باغ راضي هست که از آبش استفاده کنم يا نه ؟پس بهتر است کاري کنم که ترديد نداشته باشم .
در مدرسه راهنمايي نماز خواندن مشکل شده بود .يکي دو تا از معلمهايمان که سخت نگران از بين رفتن باورهاي مذهبي بين نسل جديد بودند ،بعد از ظهر روزهاي پنج شنبه که مدرسه تعطيل بود ،کلاس نماز و قرآن دائرمي کردند و واقعا در آن زمان با جو تبليغات غير مستقيم عليه مذهب ،کار دشواري را به عهده گرفته بودند .محمود اين قدر از تشکيل اين کلاسها خوشحال شده بود که هر چقدر هم که کار داشت ،طوري بر نامه ريزي مي کرد که به کلاسهاي مذهبي برسد و مرتب بچه هاي ديگر را هم تشويق مي کرد که در اين کلاسها شرکت کنند و عملا مبصر کلاسها شده بود . براي اينکه کلاسها رسمي تر شود ،حاضر و غايب مي کرد و تا آمدن معلمها ،درسهاي جلسه قبل را مرور مي کرد و اشکا لات بچه ها را رفع مي کرد .
محمود ذاتا به مذهب تمايل داشت و اگر چه تا قبل از اين کلاسها هم نمازي را مي خواند ،ولي حالا با نگاهي عميق تر به مذهب نگاه مي کرد وبا بينش بازتري به اسلام مي نگريست .بخصوص که پسر با هوشي بود و بهتر از بقيه مسائل را تجربه و تحليل مي کرد .مثلا هيچ وقت معلمهاي اين کلاسهاي مذهبي ؛کلمه اي عليه رژيم و حکومت نمي گفتند ،ولي از صحبتهايي که مي کردند ،محمود خودش نتيجه لازم را مي گرفت .
طوري که وقتي کتاب رنگي ( عظمت باز يافته) را که به گونه اي جذاب و داستاني به جريان روي کار آمدن رژيم پهلوي و به تغييرات و تحولات ايران بعد از پا بر جايي حکومت پهلوي مي پرداخت ،به او جايزه دادند ،حتي کتاب را هم يک بار نخواند .صحفاتش را ورق زد و با بي ميلي آن را به گوشه اي انداخت ؛در حالي که بچه هاي ديگر حاضر بودند ؛کتاب را از او بخرند .بچه هاي ديگر هم سر کلاسها حاضر مي شدند ؛ولي هيچکدام متوجه نشدند که حکومت به عمد مسائل اسلامي را رعايت نمي کند و حرفهايشان با عملشان تناقض دارد .
با تعليماتي که بچه ها در کلاس مي ديدند ،تعداد نماز خوانهاي مدرسه زياد تر شد .طوري که اغلب سعي مي کردند نمازشان را اول وقت بخوانند .ولي مشکلات بسياري بر سر راه اين بچه ها ي مومن بود .مدرسه نماز خانه نداشت و مي بايست در يکي از کلاسها روزنامه و مقوا پهن مي کردند و نماز مي خواندند .
کم کم خبر نماز خواندن دسته جمعي بچه ها به گوش ديگر بچه ها رسيد و آزار و اذيت شروع شد .بچه هاي بد مدرسه، پشت در کلاس جمع مي شدند و بلند بلند حرف مي زدند و مسخره بازي در مي آوردند و حتي يک بار به داخل کلاس ريختند و وقتي بچه ها به سجده رفتند ،روي پشتشان نشستند و بلند نشدند . خدا صبر و عشق عجيبي به اين مومنان خدا داده بود که با اين همه آزارها دل از خدا نمي کندند .آنها واقعا بهتر از هزاران نفر انسان بالغ خدا را درک کرده بودند .کساني که براي رفع تکليف نماز مي خواندند .
من و محمود يک مدتي در نانوايي کار مي کرديم .کارمان اين بودکه پول از مردم مي گرفتيم و نان را به دستشان مي داديم .
محمود مدتي قبل از من توي نانوايي کار مي کرد و با اخلاقهاي خاصي که داشت ،صداي دوست و آشنا را در آورده بود .مشکل اين بود که خارج از نوبت به کسي نان نمي داد .هر بار که دوستان و آشنايان به نانوايي مي رفتند ،با ديدن محمود صدايش مي کردند و از او مي خواستند تا خارج از نوبت به آنها نان بدهد ،اما محمود که حتي در سلام کردن ،دستورهاي اسلام را رعايت مي کرد ، به آنها جواب مي داد :متاسفم !من نمي توانم بدون نوبت به شما نان بدهم ، اگر به شما نان بدهم حق بقيه را ضايع کرده ام .
آنها هر بار به پدرش شکايت مي کردند و از رفتار محمود که خارج از ادب مي دانستند ،گله مي کردند .وقتي بعدها من در نانوايي مشغول به کار شدم ،همان دوستان و آشنايان با توقعي که از محمود داشتند ،به سراغ من آمدند و مرا که در رودربايستي گير مي کردم و به ناچار خارج از نوبت به آنها نان مي دادم ،تشويق مي کردند . شايد خودم هم از اين تشويق ها خوشحال مي شدم ،و لي چند سال طول کشيد تا فهميدم چقدر محمود دقيق تر از من بود و چقدر به حقوق مردم اهميت مي داد ؛طوري که همه دعواها و تنبيه ها را مي پذيرفت و حاضر نمي شد حق کسي را ضايع کند .بعد از آن بود که به شهر داري رفت و در آنجا مشغول به کار شد .يکي از همکلاسي هايمان هم با او بود .احمد بيگ زاده از جمله همان نماز خوان هاي مدرسه بود که مثل محمود ،پسري با همت بود .آنها هر دو با هم کار مي کردند و خيلي زحمت مي کشيدند .بخصوص روزهاي اولي که به عنوان کار گر وارد شهر داري شدند خيلي به آنها سخت گذشت .
يادم نيست کلاس چندم بودند .فکر مي کنم تابستان سالي بود که دوم راهنمايي را پشت سر گذرانده بودند.به آنها گفته بودند که تمام علفهاي پار ک بزرگ جيرفت را بچينند. به غير از آنها چند مرد جوان و بزرگسال نيز عهده دار اين کار بودند ؛ولي چون روزمزد حقوق مي گرفتند ؛تمام وقتشان را به چايي خوردن ،سيگار کشيدن و گپ زدن مي گذراندند .وقت ناهار هم که مي شد ،مدت زيادي استراحت مي کردند .اما در عوض محمود و احمد تمام مدت روز را کار مي کردند. در حالي که شايد نصف سن آنها را هم نداشتند ،چند برابر آنها کار مي کردند .با لا خره يکروز شهر دار ،براي سر کشي مي آيد و با ديدن تفاوت کار آنها با مردهاي بزرگ ؛تشويقشان مي کند .


به ما خبر دادند که عده اي از آقايان روحاني و مبارز از طرف رژيم شاه به جيرفت تبعيد شده اند .کساني مثل رهبر معظم انقلاب،حضرت آيت الله خامنه اي و حضرت آيت الله گرامي و آيت الله املشي و آقايان ديگر . خبر مهمتر اينکه اين روحانيون بزرگوار در مسجد جامع جيرفت و مکانهاي ديگر ،کلاس هاي آموزش قرآن و تفسير و کلاسهاي مذهبي داير کرده بودند .محمود آنقدر از شنيدن اين خبر خوشحال شده بودو ذوق مي کرد که مي خواست همان موقع وسط درس و کلاس از مدرسه بيرون برود و به هر ترتيب شده در کلاسهاي مذهبي آقايان شرکت کند .اگر چه آن روز نشد که برود ،ولي بلا خره توانستيم در کلاسها حضور پيدا کنيم .روز هاي اول فقط بحث مسائل مذهبي بود ولي کم کم موضوعات مطرح شده در کلاسها تغيير پيدا کرد و جنبه سياسي هم وارد مباحث شد و باعث شد ذهن ما نسبت به آنچه که در کشور در جريان بود ،روشن شود . از طريق همين کلاسها بود که با نام امام خميني (ره) و مبارزاتشان آشنا شديم و از همان جا بود که عشق به امام در تمام وجود محمود ريشه کرد .انگار که هميشه منتظر حضور کسي در عرصه مذهب و سياست بود ،کسي با قدرت و صلابت امام (ره)
حالا ديگر هدفي بزرگ و ارزشمند ما را به طرف خودش مي کشيد .
حالا ديگر براي رسيدن به مقصد ي متعالي ،به تمام فعاليتها و افکارمان جهت داده بوديم .شرکت در کلاس باعث شده بود که با افراد مختلف ديگر که براي انقلاب مبارزه مي کردند ،آشنا شويم و از طريق آنها راه حقيقي و درست مبارزه را پيدا کنيم . خوشبختانه ما خيلي زود مورد اعتماد آنها قرار گرفتيم و بزودي کار مبارزه را شروع کرديم .
شبها اعلاميه هايي را که مي دادند ،در کوچه ها و خانه هاي مردم پخش مي کرديم .گاهي هم نوار هاي تکثير شده را به افراد متعهد و مورد نظرمان مي رسانديم .شعار مي نوشتيم و عکس امام را در اينطرف و آنطرف پخش مي کرديم . کم کم نوجوانان ديگري هم به ما ملحق شدند .از جمله بيژن رستمي .کار بسيار سختي بود ،سالهاي نزديک به انقلاب بود و فعاليت مبارزين گسترده تر شده بود به همين علت ماموران ساواک به شدت مراقبت مي کردند و با حساسيتي که نشان مي دادند ،مي خواستند عرصه را بر مبارزين انقلاب تنگ کنند .بچه ها از تاريکي شب استفاده مي کردند واعلاميه ها را در داخل خانه ها و مغازه ها مي انداختند . ودر جريان اين کار چند بار محمود دستگير شد .
دو بار اول چندان جدي نبود ولي بار سوم نزديک سه هفته باز داشت شد .روزها او را در شهر باني زنداني مي کردند و شبها ما موران ساواک به دنبالش مي آمدند .چشمهاي او را مي بستند و به دستش دستبند مي زدند و با خودشان او را به ساختمان ساواک مي بردند و شکنجه اش مي دادند ولي تمام تلاش آنها بيهوده بود و با لاخره نتوانستند از محمود که آنموقع فقط 15 سال داشت ،اطلاعاتي به دست آورند و نا چار شدند که از آن شکنجه خانه آزادش کنند . هيچ باز داشتي نمي توانست مانع فعاليش شود .انقلاب بايد به ثمرمي رسيد .
اما پيروزي انقلاب ؛تازه اول فعاليتهاي شهيد پايدار بود .او نوجواني پر شور و تلاش بود که فکر هاي تازه و پر ثمري داشت .اولين قدمش هم تشکيل انجمن اسلامي در مدرسه بود .
بعد از انقلاب شهيد پايدار به همراه حاج آقاي تقي پور ،اتاقي بسيار ساده اجاره کردند .البته اين اتاق متعلق به دايي شهيد سيد جواد حسيني بود .آنها در اين خانه طرح وبر نامه هاي انقلاب را پي ريزي مي کردند .تشکيل انجمن اسلامي در مدارس از اولين برنامه هايشان بود .آن موقع هنوز انجمنهاي اسلامي سازمان مشخصي نداشت ولي شهيد پايدار براي اينکه راه نفوذ منافقان را ببندد ،اساسنامه اي براي انجمن اسلامي تنظيم کرد و قوانين و مقرراتي گذاشت تا هر کس نتواند وارد گروه بچه هاي مومن شود واين براي نوجواني 16 ساله ،حرکت دقيق و حساب شده اي بود .
انقلاب ميدان تازه اي براي فعاليتهاي شهيد پايدار و نوجوانان مومن ديگر بود .به همت محمود کتابخانه (مصلي) در مدرسه امير کبير که حالا به نام شهيد بهشتي تغيير نام داده است ،راه اندازي شد .کتابهاي مذهبي ،عقيدتي و حتي کتابهاي علمي براي مطالعه بچه هاي دبيرستان مهيا شد. حتي کتابهايي که تا چند ماه قبل ممنوع بودند و کسي نمي توانست به آشکار آنها را مطالعه کند .بخشي را هم در اين کتابخانه به نوار اختصاص دادند و آرشيوي از سخنراني ،نوحه و سرود در اختيار نوجوانان قرار گرفت .محمود براي اينکه نوجوانان را جذب مسائل مذهبي و انقلاب کند ،فعاليتهاي مختلفي برنامه ريزي مي کرد و مسئوليتها را به افراد مختلف مي سپارد .انجمن اسلامي آنها اگر چه اجتماع کوچکي بود ،ولي هر روز گسترده تر مي شد و اهميت بيشتري پيدا مي کرد .آنها برنامه هاي متنوعي مثل کوهپيمايي ،روزنامه نگاري ،اجراي نمايش و نيز بر پايي مراسم مذهبي مثل دعاي کميل ،دعاي ندبه و دعاي توسل داشتند .در اعياد و ولادتها جشن مي گرفتند و در ايام شهادت ،عزاداري بر پا مي کردند .واقعا که محمود به خوبي از عهده کارها و بر نامه ريزي ها بر مي آمد .بچه هاي زيادي هم او را کمک مي کردند .دوستاني مثل آقايان علي کوهستاني ،بيژن رستمي ،مهدي صدفي ،اسلام شاهرخي که همپاي محمود فعاليت مي کردند .
اما بيشترين مسئله اي که محمود بر آن تاکييد داشت ،مسئله نماز بود .هر جا که مي رفتند ،حتي در کوهپيمايي ها ،قبل از اذان بچه ها را متوقف مي کرد و بعد از اينکه در باره نماز و صحبت با خدا حرف مي زد ،در همان موقع نماز جماعت بر پا مي کرد .اين اعمال و بر نامه هايش تاثير بسياري بر نوجوانان و حتي جوانان مي گذاشت و بسياري از همين اعضاي انجمن اسلامي ،بعد ها در جبهه هاي حق عليه باطل شهيد شدند و يا مسئوليت مهم را به دست گرفتند .آنها کساني بودند که نماز را شناختند و براي نماز بر پا خواستند .يادم هست که شهيد پايدار هميشه دوستان انجمن اسلامي را به رفتار نيکو نصيحت مي کرد و مي گفت :بايد طوري رفتار کنيد که ديگران به طرف شما بيايند .وقتي که به نماز مي ايستيد ،بايد خودتان را ساخته باشيد و از تمام اعمال و رفتارهايي که آيينه دلتان را کدر مي کند ،دور شده باشيد طوري که با نماز شما ديگران هم مجذوب شوند . نه اينکه صرفا براي اينکه دستور داده مي شود ،به صف نماز بپيوندند .
شهيد پايدار همينقدر که به ارزش نماز تا کيد مي کرد .بچه ها را از غيبت بر حذر مي کرد .هيچ وقت پيش نيامد که درنبود کسي حرف بزند و هيچ وقت هم نشد که محمود در جلسه اي باشد و از کسي غيبت شود واز مجلس بيرون نرود.آنهايي که با او صميمي تر بودند ،مي دانستند که وقتي محمود مي گويد :ترمز ،ترمز کن!يعني کم کم صحبت به غيبت کشيده مي شود و بهتر است ادامه پيدا نکند .
محمود در همه اعمالش ،خوب و بد و درست و نادرست را مي سنجيد .کسي نديد با صداي بلند بخندد ،در عوض هميشه تبسمي بر لبش داشت و حتي به پيروي از پيامبر (ص)در سلام به کوچکتر و بزرگتر پيش قدم بود .بچه ها حق داشتند که او را جانشين معصوم مي نا ميدند .اينطور پايبند مسائل مذهبي بود که حتي يک قدم اشتباه از او نديديم .شايد تصور نو جواني با چنين روح بزرگي سخت باشد ؛ولي واقعا محمود از بقيه متفاوت بود .
با وجود تمام فعاليتها ،هنوز هم شاگرد اول مدرسه بود . خودش درس مي خواند و بچه هاي ديگر را هم تشويق به درس خواندن مي کرد .
مي گفت :ما بچه هاي مومن بايد خوب درس بخوانيم تا نگويند که بچه هاي حزب اللهي وضع درسي خوبي ندارند .
تابستانها فقط دنبال فعاليت و بر نامه هاي جهاد سازندگي بود .اينقدر کار داشت که نمي فهميد چطور روز ها مي گذرد .خود من هم خيلي او قات همراهشان مي رفتم و در بر نامه هاي جهاد شرکت مي کردم .
شهيد پايدارمدت فعاليت در جهاد هرکاري که مي توانست ومي رسيد انجام مي داد. در بخش تزريقات بهداري آمپول مي زد و يا همراه ديگران آجر روي آجر مي گذاشت تا ديوار خانه هاي روستائيان را بالا ببرند .اصل کار جهاد سازندگي ،آبادي روستاها و بهبود وضع روستانشينان بود .
آنها اغلب گروههاي داوطلب و جواني بودند که نيرويشان را صرف خدمت به محرومان مي کردند . در اطراف جيرفت روستاهاي زيادي بودند که احتياج به کمک داشتند .محمود به ياد ايام نزديکي که خودش در کپري محقر زندگي مي کرد ،عرق مي ريخت و بيل مي زد تا بچه هاي روستايي به جاي کپر ،داخل اتاقي واقعي زندگي کنند .اتاقي که با آجرهاي واقعي ساخته شده بود ،سقفي بلند داشت و از پنجره اش مي شد به حرکت زندگي نگاه کرد .نمي دانم شايد محمود با ديدن هر کدام از بچه ها ،خودش را به جاي آنان مي گذاشت و دوران سخت گذشته را به ياد مي آورد .روز گاري نه چندان دور که آرزوي داشتن خانه هاي زيادي براي مردماني داشت که مثل او بودند .همراه جهاد گران لوله هاي آب را به خانه ها و ميدانهاي روستاها مي کشيد تا ديگر ،بچه هاي کوچک مجبور نباشند با پيتهاي حلبي آب بياورند و شانه هايشان را زير و زن سنگين پيت هاي لبريز از آب خم کنند و براي قطره اي که به بيرون مي جهد ،افسوس بخورند .
جهاد گران در روستاها مستقر مي شدند و جهت آباداني آنها تلاش مي کردند .يادم هست که به شهيد پايدار پيشنهاد کردند که در قبال زحمتي که مي کشد پولي در يافت کند .اما با وجودي که هنوز هم خانواده هايمان وضع مالي خوبي نداشتند ،ايشان نپذيرفت و مي گفت :اين يک وظيفه است .خدمت به مردم براي من افتخار است .

جوادانصاري فر دوست وهمرزم شهيد:
شهيد پايدار جزو اولين کساني بود که عازم جبهه هاي نبرد شد .فکر مي کنم بعد از عمليات شکست حصر آبادان بود .يعني مهر ماه 1360 شمسي .آن روز نيروهاي زيادي از کرمان با قطار به اهواز رفتند تا در تعيين مسير جنگ سهمي داشته باشند ونيروهايي هم از جيرفت آمده بودند ،آن زمان شهيد پايدار به عنوان يک رزمنده ساده به جبهه رفت ،هيچکس نمي دانست که اين بسيجي ساده ،در عرض فقط دو سال فرمانده گرداني نيرو مند مي شود و عملياتهاي بزرگي را رهبري مي کند .
وقتي آنها به اهواز رسيدند ،به سوسنگرد انتقال داده شدند ودر آنجا همه نيرو هاي تازه وارد را به خط مي کردند تا يکي از فرماندهان برايشان صحبت کند .فرمانده از وضعيت جبهه و وظايف رزمندگان صحبت مي کرد ه که يکدفعه کسي آهسته خبري را زير گوش او مي گويد .آقاي محمد رستمي که در اين سفر همراه محمود بود ،مي گفت :ما به هيچ چيز آشنايي نداشتيم و به همين علت با کنجکاوي منتظر بوديم که از قضيه سر در بياوريم .انتظار آقاي رستمي و ديگران زياد طول نمي کشد و فرمانده مي گويد :الان به من خبر دادند که مشکلي پيش آمده است .ما خيلي سريع به سه نيروي از جان گذشته نياز داريم .اين نيرو ها بايد از ميدان مين عبور کنند و به رزمندگان آنطرف ميدان کمک برسانند .کسي حاضر است که اين ماموريت خطر ناک را بپذيرد ؟
همه مي گفتند که محمود بلافاصله دستش را با لا برد و گفت :من جناب فرمانده ،من حاضرم اين ماموريت را قبول کنم .
با اعلام آمادگي محمود ،دو نفر ديگر هم اظهار علاقه مي کنند و هر سه نفر را از بقيه جدا مي کنند و مي برند و بقيه نمي فهمند که چه بلايي سرشان مي آيد .خود آقاي محمد رستمي مي گفت :من مدتي بعد آقاي پايدار را ديدم و با نگراني پرسيدم که مسئله و مشکلي برايش آمده است ؟آن روز چطوري به سلامت از خطر جسته است ؟
وقتي آقاي رستمي اين جريان را تعريف مي کرد ،مطمئن بودم که حتما محمود جواب درستي به ايشان نداده ،چون روي حفظ اطلاعات خيلي حساس بود .آقاي رستمي حرفم را تاکيد کرد و گفت :محمود سعي مي کرد حرف را عوض کند و مدام اظهار مي کرد که اتفاق خاصي پيش نيامده باشد ،ولي بعد ها فهميديم که اين درخواست شيوه اي براي شنا سايي نيروهاي جان بر کف و معتمد بوده است .
اولين عملياتي که شهيد در آن شرکت کرد طريق القدس بود .قبل از شروع عمليات ،نيروها را به پايگاه شکاري دزفول فرستادند تا سازماندهي شوند .شهيد پايدار و همراهانش در پايگاه شکاري دزفول سخت آموزش ديدند و بعد به نيرو هاي آماده براي عمليات اوليه طريق القدس ملحق شدند .آنها مي بايست به تپه هاي الله اکبر مي رفتند .در اين جبهه بچه هاي سپاه و بسيج اگر چه هنوز به طور کامل تجهيز نشده بودند ولي شجاعانه مي جنگيدند .شهيد پايدار در اين عمليات خيلي تلاش کرد و با وجود اينکه فقط چند ماه از آمدنش به جبهه مي گذشت ،فرمانده دسته شد.
عمليات طريق القدس ،عمليات مهمي بود .يعني اولين عملياتي بود که نيرو هاي مردمي و بسيج حضور چشمگيري داشتند وحذف بني صدر باعث شده بود که سپاه با حضور جديدي در منطقه حاضر شود و نيروهاي مستعدي مثل شهيد پايدار را بکار گيرد .اگر چه هنوز از لحاظ تجهيزات ،دستمان خالي بود .مثلا در همان خطي که شهيد پايدار بود ،فقط يک توپ 106 داشتيم .بچه ها مرتب جاي اين توپ را عوض مي کردند و شليک مي کردند تا عراقي ها فکر کنند ،تعداد توپهاي 106 ما زياد است .
شهيد پايدار در طرح آزاد سازي بستان ،حضور روشني داشتند .با اينکه فرمانده دسته بود و کسي از ايشان توقع نداشت ،با اصرار براي ماموريتهاي شناسايي داو طلب مي شد .حتي يک بار که همراه چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بودند ،وسط نيرو هاي خودي که نسبت به حضور آنها توجيه نشده بودند و نيرو هاي عراقي ،گير مي افتند و از هر طرف به آنها شليک مي شود ولي با وجود چنان حجم آتشي که از دو طرف بر روي آنها مي ريخت از خاکريز بصورت سينه خيز با لا مي رود و موضع دشمن را شنا سايي مي کند و بر مي گردد .
در اين عمليات نيروهاي ما نتايج درخشاني بدست آوردند .شهر بستان آزاد شد و تنگه چزابه در اختيار ما قرار گرفت و حتي در محور شمالي کرخه ،کليه هدفها تسخير شد .پيروزي در اين عمليات نقطه عطفي در نبرد عليه عراق بود .
پس از اين عمليات ،بسياري از نيرو ها براي تجديد قوا به مرخصي بر مي گشتند ،اما شهيد پايدار حاضر نبود جبهه را ترک کند و اگر چه تا عمليات بعدي چند ماه فاصله بود ،ايشان نمي توانست دل از جبهه بکند ومي گفت :رو حم در جبهه است . هر جا بروم احساس مي کنم چيزي را گم کرده ام .طاقت دوري از جبهه را ندارم .
او ماند تا به رزمندگان خدمت کند . عجيب از خدمت براي رزمندگان لذت مي برد .در هر دسته و گروهي که بود ،سعي مي کرد ظرفها را خودش بشويد . کم مي خوابيد و به جاي ديگران نگهباني مي داد .هر وقت هم که او قات فراغتي داشت قرآن يا نهج البلاغه مي خواند .طوري ايشان به مسائل مذهبي مسلط بود که اغلب بچه ها وقتي به اشکالي بر مي خوردند ،به آقاي پايدار مراجعه مي کردند . او به هر منطقه اي که مي رفت ،خيلي زود به خاطر اخلاق خوش و رفتار اسلامي و محجوبانه اي که داشت ،شناخته مي شد . او ساده مي پوشيد .و با زندگي ساده بر خورد مي کرد .در عمليات فتح المبين ،ايشان مسئول آموزش بود و با صبر و حوصله زياد به ديگران آموزش مي داد .به همين علت از طرف فرماندهي ،ايشان را انتخاب کرده بودند و حتي يک دوره کامل آموزشي هم ديده بود و خيلي جامع در باره اسلحه ها اطلاعات به دست آورده بود .وجود چنين اشخاصي براي آموزش کساني که قرار بود در عمليات بزرگي مثل فتح المبين شرکت کنند ،واجب و ضروري و نياز بود .بعد از عمليات وقتي آقاي پايدار را ديدم ،پرسيدم :خوب عمليات چطور بود ؟مثل اينکه نيروهاي ما شاهکار کرده اند .
شهيد پايدار که چشمهايش از خوشحالي مي درخشيد ،گفت :کار بچه ها .مثل يک معجزه بود .آنها با آن همه تجهيزات و ما با دست خالي !تنها نيروي ايمان بود که برآن همه تجهيزات و امکانات مدرن چربيد نه چيز ديگر !مي داني چقدر اسير گرفتيم ؟خنديدم و گفتم :اينقدر که نمي شود باور کرد .
بله پانزده هزار نفر و غير از آمار تلفات با لايي است که به آنها واردکرده ايم . بعد هم اضافه کرد :ما بعد از اين پيروزي بيکار نمي نشينيم .هنوز عمليات زيادي بايد انجام بدهيم .خيلي زود .
ايشان درست مي گفت ،چون عمليات موفقيت آميز بيت المقدس در پيش بود .در اين عمليات هم شهيد پايدار مسئول پادگان و آموزش و سازماندهي نيرو ها بود و در ضمن پيک فرماندهي تيپ هم بود .مسئوليت پيک فرمانده تيپ مسئوليت خيلي مهمي بود .آ ن موقع هنوز لشگر41ثارالله تشکيل نشده بود و تيپ بود .شهيد پايدار خيلي از خودش استعداد و لياقت نشان داده بود که توانسته بود مسئوليت پيک تيپ را بپذيرد . چون اين کار به چلاکي و حفظ اسرار نياز دارد .او مدام در رفت و آمد بود و پيغام هاي سردار سليماني را به فرماندهان گردانها مي رساند و مي بايست ضمن اينکه خبر را مي رساند ،مواظب گلوله ها ،کمين ها و تله هاي عراقي باشد . بچه ها مي گفتند :پايدار واقعا پيک تيز رو و چالاکي بود . مثل برق مي آمد و مي رفت .در مواقعي که آتش دشمن خيلي حجيم بود و حتي نمي توانستيم سرمان را از سنگر با لا ببريم ،يکدفعه آقاي پايدار را مي ديديم که با سرعت خودش را داخل سنگرمي اندازد و از سردار سليماني پيغام مي آورد .بعد هم دو باره با همان سرعتي که آمده بود ،گاه به حالت دو و گاه سينه خيز از سنگر بيرون مي رفت .
واقعا پذيرش چنين مسئوليتي و بيشتر از آن ،انجامش ،احتياج به تقوا و توکلي الهي داشت که البته شهيد پايدار لبريز از ايمان ،تقوي و توکل بود .
اما عمليات پي در پي از عمليات بزرگ بيت المقدس ،حدود چهل روز طول کشيد .اين عمليات که در ارديبهشت ماه 1362 شروع شده بود و منطقه وسيعي را در بر داشت .البته بيشتر مناطق آن مسطح بود و براي کمين و سنگر ،مناسب نبود . بچه ها با زحمت و سختي بسياري حمله مي کردند و واقعا اگر تدبير و ايمان نيرو هاي رزمنده نبود ،نمي شد در چنين منطقه مسطحي به پيروزي بزرگي مثل آزاد سازي شهر خرمشهر که در تاريخ جنگ فراموش نشدني است ،دست يافت.
رزمنده ها ساعت ها در دل شب منتظر فرصت مناسب دراز مي کشيدند و سعي مي کردند که هيچ حرکتي نکنند .اسلحه هايشان را در آغوش مي کشيدند و زير لب زمزمه مي کردند و ذکر مي گفتند .ذکر گفتن را شايد خيلي ها از شهيد پايدار آموخته بودند . مي گفت :تا مي توانيد ذکر بگوييد .چون هم باعث آرامش شما مي شود و هم لحظه هاي انتظار را برايتان کوتاه مي کند و نيز باعث مي شود که احساس کنيد چقدر به خدا نزديک هستيد .
هيچ وقت نمي شد شهيد پايدار را ديد که توي خودش باشد و ذکر نگويد .هميشه يا ذکر مي کفت يا آيات قرآن و آيت الکرسي مي خواند .
شهيد پايدار را در تمام تيپ نه به خاطر فقط چالاکي و مسئوليتي که داشت بلکه به دليل حالات معنوي اش ،همه مي شناختند و اکثر کساني که در اطراف ايشان بودند ،از او تاثير مي گرفتند .يکي از دوستان مي گفت :در عمليات بيت المقدس بود که وارد سنگري شدم .بچه ها منتظر دستور حمله بودند .شهيد پايدار گوشه اي نشسته بود و عده اي از رزمندگان دورش نشسته بودند ودر حالي که اسلحه هايشان را در آغوششان مي فشردند ،ذکر هايي را که شهيد پايدار مي گفت ،تکرار مي کردند .هيچ چيز براي من زيبا تر ازمنظره اي که مي ديدم نبود .منظره جمع جوانان غيوري که با چهره هاي مصمم و پاکشان ،خالصانه با خداي خودشان حرف مي زدند .
با لا خره پس از روزها نبرد و انتظار ،عمليات بيت المقدس با آزاد سازي خرمشهر به پيروزي رسيد و رزمندگاني که با آن همه از خود گذشتگي مبارزه کرده بودند ،ثمره ايثار شان را چشيد ند .پس از اين عمليات بود که به دليل لياقتهايي که شهيد پايدار نشان داد ،از طرف سردار سليماني به فرماندهي گردان منصوب شد و براي ديدن دوره فرماندهي به تهران اعزام شد .
روزي که ايشان به فرماندهي گردان انتخاب شد ،خيلي ها تعجب کردند .بخصوص کساني که او را نمي شناختند ،نمي توانستند باور کنند که شهيد پايدار فرمانده آنها باشد .انتظار داشتند که فرمانده مردي قوي هيکل حداقل ميانسال باشد و اصلا نمي توانستند تصور کنند که شهيد پايدار خصوصيات يک فرمانده خوب را داشته باشد .وقتي که ايشان به نيرو هاي گردان معرفي شد ,مسئولي که براي معرفي ايشان آمده بود ،رفت تا شهيد با نيرو هايش تنها باشد . دوستاني که آن زمان در آنجا حضور داشتند ،مي گفتند :با رفتن آن مسئول از هر طرف زمزمه بلند شد .بعضي ها اظهار تعجب کرده بودند ،بعضي ها هم مسخره مي کردند .
دوست ديگري مي گفت :يادم هست که حتي يکنفر با تمسخر گفت که آخر ايشان اصلا شبيه فرمانده ها نيست ؛لاغر و ظريف است .و به دنبال او عده زيادي حرفش را تاييد کردند و گاهي به صورت زمزمه و گاهي با صداي بلند ،عدم رضايتشان را اعلام مي کردند .
شايد اگر کس ديگري بود ،بلافاصله عکس العمل نشان مي داد ،ولي شهيد پايدار خداي صبر و تحمل بود .در همه کار او صبور و پر طاقت بود و حتي در سخت ترين شرايط و در مقابل سخت ترين مشکلات ،صبر خودش را از دست نمي داد .آن روز هم گذشت تا همه افراد حرفهايشان را بزنند ،بعد رفت و جلوي آنها ايستاد وطوري ايستاد و به آنها نگاه کرد که همه فهميدند که
مي خواهد صحبت کند . کم کم صداها کم و کمتر شد تا همه ساکت شدند . شهيد پايدار چند دقيقه سکوت کرد و با نگاه خاصي که داشت به تک تک رزمنده ها نگاه کرد و آنها را از زير نظر گذراند . بعد با صداي بلند گفت :سلام ،من همه اعتراضات شما را شنيدم و متوجه شدم که خيلي ها به نظرشان نمي آيد که من از عهده مسئوليت بزرگ فرماندهي گردان بربيايم .شايد حق با شما باشد ولي اين را مي دانم و مطمئنم که شما از عهده جنگ بر مي آييد ،چون شما بسيجي هستيد و خدا به بسيجي ها علاقه دارد . همين که شرايط را مهيا کرده که بتوانيد در اين مکان مقدس حضور پيدا کنيد ،نشانه لطف خدا به شماست .قدر خودتان را بدانيد و نيز قدر موقعيتي راکه برايتان پيش آمده است ...
بعدها نيروهايي که به شهيد پايدار وفرماندهي او شک داشتند ،چنان رشادت وجسارتي از او ديدند که فقط مي شود در افسانه ها سراغ گرفت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : پايدار , محمود ,
بازدید : 244
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

ناصر گل سفيد رنگ انقلاب بود. او در خانواده اي شکفتن گرفت که پدر ومادر هر دو پاي بند به مسايل مذهبي بوده و تمام هم و غمشان اين بود که فرزنداني صالح تحويل اجتماع دهند و باغ و بستان اسلام را سبز تر از وجود جوانه هاي خود کنند .پدر او آقاي ماشا الله فولادي مردي متدين نجيب و خير خواه بود مادر مومن و پاک دامن او خانم حسيني هر روز سوره محمد را در فضاي خانه مي پيچاند تا با قراعت آن دلبندش مقتدي گردد و سوره يوسف را به سيب مي خواند و آن را ميل مي کرد تا او زيبا گردد .در ارتباط با خاطرات دوران محل و طفوليت مادر بزگوار شهيد چنين نقل مي کند :
روزي در حياط منزل ،کنار حوض نسشته بودم ،نا گاه پرنده اي روي سرم نشست و تصويرش در آب نقش بست. بعد از لحظاتي پرنده پرواز کرد شوهرم که پرنده را ديد ه بود گفت:پرنده سبز رنگ زيبايي بود و اين پرنده حتما با جنيني که در شکم داري ارتباط دارد . پس از تولد علاقه خاصي به ناصر داشتم وحتي همه بچه هاي همسال خود رانيز مي گرفت و نزد من مي آورد که به آنها نيز شير بدهم .از دوران طفوليت در مساجد جهت اقامه نماز يا
عزا داري سالار شهيدان با من وپدرش همراه بود .جهت آشنايي با قرآن او را به مکتب خانه مي برديم که در همان ايام کودکي ناصر جزء آخر قرآن را به ذهن سپرد. معلم قرآن نقل مي کرد: غذاي مختصري که ناصر به همراه مي آورد هيچ گاه به تنهايي نمي خورد بلکه آنرابادوستانوبچه هايي که غذا نداشتند تقسيم مي کرد .روحيه ي ايثار گري او از همان کودکي برهمگان عيان بود . نمازش را ازپنج سالگي شروع کرد زماني که هنوز به مدرسه نمي رفت . اما به طور صحيح نماز مي خواند .خلق و خوي ناصر در بين فرزندانم زبان زد بود. اگر گاهي اوقات بحث پيش مي آمد ،ناصر گذشت داشت و مي گفت ،با اين که مي توانم مثلا خواهر کوچکترم را کتک بزنم اما اين کار را نمي کنم ....در دوران کودکي ناصر بيشترين کمک را در خانه و خارج از خانه را به عهده مي گرفت .در مقطع ابتدايي نيز به خاطر صداقت و امانت داري ،مدير مدرسه فروشگاه را به او وا گذار مي کرد .حس نوع دوستي او ،باعث مي شد که او به خاطر فقر يکي از دانش آموزان همکلاسي خود ،چند کيلو( کلمپه) را از مدرسه تا خانه حمل کند تا با فروش آن بتواند خرج مد رسه او را تامين کند .
ناصر فو لادي کلاس پنجم انتدايي را با رتبه اول سپري و رفتار پسنديده او در آن روز ها باعث شد که به پدر او ،به خاطر تر بيت چنين فرزندي تبريک بگويند . کم کم دوره ي راهنمايي هم ارز راه رسيد .با توجه به فضاي مذ هبي مدرسه علوي که ناصر در آن ثبت نام شده بود .او با مسايل مذ هبي و سياسي تا حدودي آشنايي پيدا کرد و بارها اين جمله را به خانواده متذکر مي شد و مي گفت :اگر شما آن سالي که امام را تبعيد کردند ،حرکت نموده و برعليه نظام ستم شاهي شورش کرده بوديد ،سر نوشت ما به اينجا ختم نمي شد.
در سال 1356 ناصر تبديل به درخت تنومندي شده بود که در جهت شاداب ساختن باغ انقلاب و اسلام مي باليد .او پس از اخذ مد رک ديپلم و معدل عالي با شرکت در آزمون سراسري در رشته مهندسي متالوژي دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد و جهت ادامه تحصيل به تهران عزيمت کرد .در اين رابطه برادر بزرگش آقاي مهدي فولادي چنين نقل مي کند :من در مقابل دانشگاه تهران ،خيابان فروردين اطاقي براي ناصر اجاره کردم ،او به اتفاق دوستانش در آنجا ساکن شدند .ناصر گاهي پنج شنبه ها و جمعه ها به منزل ما مي آمد. ما در مورد مسائل انقلاب با هم بحث و گفتگو مي کرديم او در راهپيمايي هاي تهران شرکت داشت و روز هاي آخر که مزدوران شاه حملات مسلحانه داشتند ،ناصر به اتفاق دوستانش مواد آتش زا و کوکتل مولوتف مي ساختند و در چنين اوضاع و احوالي بود که دانشگاه به تعطيلي کشانده شد و ناصر براي ادامه فعاليتهايش راهي کرمان شد .او براي مبارزه بارژيم ستمشاهي در 30 کيلومتري شهر کرمان روستاي سعدي را جهت ساخت مواد آتش زا و کوکتل مولوتف بر گزيد و به خاطر اين که پاسگاه ژاندارمري باغين آنها را نبيند ،تا باغين به اتفاق دوستش پياده مي آمدند.
اين سردارملي واسوه شجاعت وايثار ،پس مجاهدتهاي فراوان در جاي جاي ميهن اسلامي ايران ،در عمليات غرور آفرين وپيروز مند فتح خرمشهر شربت شيرين شهادت را نوشيد وآسماني شد.
منبع:" هميشه بمان" نوشته رويا ديوان بيگي ،انتشارات وديعت،کرمان-1385



 



برادر شهيد:
پدرم گاهي اوقات دست ما بچه ها را مي گرفت و با هم رهسپار مسجد مي شديم ،گاهي در مسجد جامع که امام جماعت آن آيت الله صالحي بود ،بعضي وقت ها هم در مسجد بازار شاه ،يا خواجه خضر .من و ناصر و برادر ديگرم در ايام عاشو را در منزل آقاي خوشرو که در همسايگي ما قرار داشتند شر کت مي کرديم .يادم هست ،اولين کسي که خبر تبعيد امام خميني را به گوش مردم کر مان رساند در روز عاشو را سال 1342 در منزل آقاي خوشرو، آقا شيخ محمد علي موحدي مطر ح بود و با صحبت هاي آن روز او خانواده ما از اين جريان مهم با خبر شدند .وقتي من ديپلم گرفتم بي مقدمه به سر بازي رفتم و سپاهي دانش شدم که در روستاهاي اطراف بافت مشغول خدمت شدم. ناصر را در بعضي روز ها ي گرم تابستان با خودم به محل خدمتم مي بردم .ناصر در بعضي از کار ها به من کمک مي کرد .يادم هست با روستايي ها خيلي بحث مي کرد .با آن زبان کودکانه بحث هاي آموزشي خوبي مطرح مي کرد .مثلا براي يک پيرمرد 70—60 ساله آنقدر خوب
در بار ه امام حسين (ع) صحبت کرد و يا از حضرت ابوالفضل با او سخن
مي گفت که حرفهايش بردل آن پيرمرد نشست .
ناصر در همه کار ها همدوش خانواده کمک مي کرد .مثلا در تابستان ها اگر بنايي داشتيم کمک مي کرد ،با وجود اين از لحاظ در سي هم در حد عالي بود او علاو برفعاليت هاي درسي در فعاليت هاي هنري هم شرکت داشت.

اگر نمايشنامه يا تئاتري بود حتما شرکت مي کرد و هيچ وقت نقش منفي را نمي پذيرفت. مثلا اگر مي خواستند در عاشو را ،نمايشنامه اي بازي کند نقش حر يا يکي از ياران امام حسين را مي پذيرفت .
از ديگر خصوصيات بارزي که او را از ما متمايز مي کرد اخلاصش بود که تمام وجودش را در برگرفته بود .اصلا اهل ريا کاري و دروغ نبود ،اگر کسي با او نشست و برخواست مي کرد روح ايثار گري را در وجودش حس مي کرد. از زماني که ناصر در مقطع راهنمايي تحصيل مي کرد کاملا فهميده بوديم که رفتارش با همسا لانش فرق مي کند. مثلا خاطرم هست که ناصر صحبت هايي در منزل مي کرد که تا آن زمان فردي از ما نشنيده بود. مثلا از جمال
عبد الناصر رئيس جمهور مصر صحبت مي کرد و مي گفت :جمال عبدالناصر براي انقلاب مصر و مبارزه با اسرائيل چه کار هايي انجام داده است . جنگ ويتنام را طوري بيان مي کردند که انگار حق با آمريکائي هاست اما ناصر حقايقي را که درک کرده بود بي واهمه بيان مي کرد و در اين زمينه
کتاب هايي به خانه مي آورد که غير مجاز بود و مخفيانه اين کار را انجام مي داد که اگر دست ساواک مي افتاد درد سر درست مي شد . ناصر مي گفت :اين اخبار که از راديو ي طاغوت پخش مي شود هيچ کدام صحيح نيست . يا در مورد الجزاير اطلاعات زيادي داشت و براي ما عجيب بود که در سن 15-14 سالگي اين حقايق را او از کجا به دست مي آورد .از انقلاب ليبي مسائل را مطرح مي کرد ،کتابهايي در رابطه با جميله بو پاشا زن انقلابي الجزاير مطالعه مي کرد .
و اطلاعاتي که به دست مي آورد سعي مي کرد به ديگران منتقل کند .
اگر زماني پدر از کمبود حقوق در پست و تلگراف گلايه مي کرد. ناصر توضيح مي داد که پدر جان اگر حقوق شما کم است در اثر سياستهاي غلط
در بار است .آنها نفت ما را به قيمت کم مي فروشند تا نفت را صهيونيست ها و انگليسيها و آمريکايي ها به غارت ببرند و براي همين ،مملکت ما عقب مانده و فقر مالي جامعه ما رادر برگرفته است .ناصر در کلاس اول دبيرستان خيلي از مسائل سياسي صحبت مي کرد و گاهي اوقات تندروي مي کرد. ما هم از ترس اينکه مبادا ساواک او رادستگير کند از در نصيحت وارد مي شديم و
مي گفتيم که از مدرسه عقب مي ماني و نمي تواني فعاليت کني و...مدرسه علوي مسلمانان انقلابي زيادي داشت و به همين دليل ساواک دستور داد اين مدرسه را تعطيل کنند . بنا براين ناصر براي ادامه تحصيل به مدرسه خرد رفت .ناصر به هر شکل ممکن مخفيانه و يا علني به کار هاي خود ادامه مي داد .جلسات قرآن به صورت علني برپا مي کرد اما اطلاعيه امام را به طور مخفيانه تکثير و بين مردم دست به دست مي کرد .

خواهر شهيد :
ناصر در امر خانه به پدر و مادر کمک مي کرد در عصر يکي از روز هاي زمستاني وقتي از مدرسه برگشتيم ديدم در آن هواي سرد ،با کمک مادر لباسها را مي شويد. تبعيت ناصر از مادرم به حدي بود که به خاطرم هست در ارتباط با انتخاب رشته با توجه به اينکه آرزو داشت پسرش مهندس شود به او توصيه کرد که رشته رياضي را انتخاب کند در حالي که ناصر رشته تجربي را تر جيح مي داد. ناصر آرزو داشت رو حاني شود ليکن به خاطر آرزوي مادرم در کنکور سراسري شرکت کرد و اتفاقا در رشته دلخواه مادرم پذيرفته شد .
از روز هاي به ياد ماندني شرکت در تظاهرات و راهپيمايي به ياد دارم وقتي که نزديکي هاي ظهر جمعيت تظاهر کنندگان در کر مان به نزديکي تجمع ر بازان رژيم مي رسند ناصر خودش را بالاي يک ماشين کشيد و سينه خود را در مقابله اسلحه سر بازان سپر کرد و با صداي بلند و خشمگين مي گويد :
سينه من آماج گلوله هاي شماست ...اين حرکت ناصر جوانها راتشويق مي کرد تا با شور بيشتري به ادامه تظاهرات بپردازند .

 

همسر خواهر شهيد :
من وقتي با اين خانواده آشنا شدم ناصر در کلاس سوم دبستان درس مي خواند او بسيار با هوش،با فکر و فهم بود و تمام ذکرش متوجه خود بود . سال 1349 ما در تهران مستقر شده بو ديم ناصر براي گذراندن تعطيلات تابستاني به منزل ما آمده بود ،يک روز صبح که مي خواستيم صبحانه بخوريم ناصر طبق معمول گفت :من مي روم نان بخرم. چون نانوايي در زير طبقه تحتاني منزل ما قرار داشت اما نان گرفتن ناصر مدتي طول کشيد. وقتي که رسيد خيلي نا راحت بود در کنار من نشست و مشغول صبحانه خوردن شد .در حالي که در چهره عزيزش نا راحتي رخ نمايان کرده بود و به وضوح مشخص بود. دستي به پشتش زدم و گفتم :چي شده؟در همين لحظه ديدم اشکهايش روي صورتش در جريان افتاده. سوال کردم :چه اتفاقي افتاده است ؟گفت من رفته بودم نانوايي نان بخرم ،که يک پسر تهراني کنار من ايستاده بود ،سه مرتبه که من دستم را گذاشته بودم و او يک سنگ داغ روي دست من گذاشت و دستم راسوزاند ،من دوباره دستم را برمي داشتم جاي ديگر
مي گذاشتم و او دستم را دوباره مي سوزاند تا توانم نان بخرم. وقتي از او سوال کردم چرا برخوردي نکردي؟ گفت :علي آقا من که با بچه هاي تهران نمي توانم در گير شوم ،اگر چه حتي به من بگويند تر سو است .ولي وقتي به کارهاي ناصر در آينده رسيدم ،احساس کردم ،اين عزيز همان وقت هم فکرش خدايي بود و پيش خودش اين طور تعبير کرده است که باآن شخص اگر برخورد نداشته باشد ،شايد چهره مظلومانه اش کار هاي زشت آن پسر را به اوبفهماند .دوران تحصيل ناصر براي من باز جاي بسي سوال بود با توجه به عدم امکانات مالي در سطح بالا ،در مدارس ملي تحصيل کرد .بعضي وقتهاسوالاتي مي کرد ،مثلا در اين کشور چرا وضعيت اين گونه است ،چرا نفت رابايد به غارت ببرند ...در دبيرستان شريعتي ،استعداد ناصر آن چنان بود که واقعا درسها را زير بنايي مي فهميد و ياد مي گرفت و در اين رابطه زياد کار مي کرد و سعي مي کرد با تمام وجود اين مسائل را بفهمد و اطلاعات خود را مخلصانه به دوستان هم منتقل مي کرد .يک روز يکي از معلم ها مسئله اي را حل مي کند ولي متوجه اشتباهش نمي شود. ناصر از او
مي خواهد که اگر امکان دارد او هم از راهي ديگر مسئله راحل کنم .وقتي مسئله را حل مي کند، معلم به اشتباه خود پي مي برد اما متا سفانه به جاي اينکه ناصر را تشويق کند با توهين اورا از کلاس بيرون مي کند. مي گويد :تو بلد نيستي. همه اينها غلط هستند . به خاطر اين که جلوي شاگردانش خجالت زده شده بود .

برادر شهيد:
يک شب ناصر و دوستش آمدند با طناب مجسمه شاه را سر نگون کرده و به زمين کشيدند .اين مسئله براي او افتخار محسوب مي شد با پيروزي انقلاب ناصر در پوست خود نمي گنجيد اکثر برنامه هاي تلويزيون را به عنوان يک سند تاريخي به يادگار نگه مي داشت. مطالعات ناصر کماکان ادامه داشت ،خصوصا علاقه زيادي به کتب استاد مطهري و علامه طباطبا يي داشت . او کتابهاي مخالفين رانيز مي خواند تا بتواند تا حدي مقايسه کند .علاقه غير قابل وصفي به امام از خود نشان مي داد و به دکتر بهشتي و استاد مطهري احترام خاصي قائل بود .شهيد مطهري را عصاره امام خميني و شهيد بهشتي را جزو ابرار مي دانست .با دولت بازرگان کاملا مخالف بود و مي گفت :کارهاي دولت با خط امام مطابقت ندارد .آن شبي که امام فرمودند رابطه باآمريکا به چه دردي مي خورد ،مثل رابطه گرگ وميش است .خاطرم هست که ناصر چهره اش برافروخته شد و رو کرد به من و گفت :ما رابطه با آمريکا مي خواهيم براي چه داشته باشيم ؟و اين دولت موقت هم تمام ارتباطش باآمريکاست ،انگار که اصلا انقلابي نشده است.
در سال 1358 ،شهيد فولادي که عضو انجمن اسلامي دانشگاه صنعتي شريف بود به اتفاق اعضاي انجمن اسلامي اين دانشگاه براي اشغال سفارت آمريکا و افشاي اسناد جاسوسي برگزيده شدند . ايشان خدمات بارزي به انقلاب اسلامي نمودند .
با توجه به انقلاب فر هنگي و تعطيلي دانشگاهها مسئوليتهاي گوناگوني در جبهه و پشت جبهه را پذيرا شد و با توجه به شرکت در جنگ درسش ناتمام رها شد .در باز گشايي دانشگاه ها در صف شهيدان قرار داشت و به راستي که دانشگاه آدم سازي حضور خود را به اثبات رساند و مدرک واقعي را از خداي متعال دريافت کرد ،در تاريخ 26/2/1369 از طرف وزير فرهنگ و آموزش عالي به پاس ايثار هاي مجدانه مدرک افتخاري کار شناسي مهندسي متالوژي به او اعطا گرديد .

خانم حکيمه جعفري :
در آن خفقان مطالب را کاملا در ک مي کرد .
خانه ما در همسايگي پدر اين مرد بزگوار بود. من در دورا ن تحصيل ناصر ،از همان ابتدا بلوغ و استعداد شايسته اي از او احساس مي کردم ،کاملابه مسائل سياسي در سنين 14-15 سالگي اهميت مي داد .انگار با اين مسائل عجين شده بود .بعضي وقتها ما چيز هايي از زبان او مي شنيديم ،متوجه و مي شديم که با تمام وجودش وضعيت آن موقع را حس مي کرده است .مطرح مي کرد ؛اين شاه کسي است که نفت ما را به غارت مي برد و همه سر مايه مملکت را به باد مي دهد . در دوران جواني ،با چه هيجاني اطلاعيه هاي حضرت امام را شب تا صبح مي نوشت و بين افراد توزيع مي کرد.

احمد آببر:
يادم هست در زمان حکومت نظامي ،از دانشگاه به طرف منزل در ميدان انقلاب مي آمديم نيروهاي ارتشي جلوي ما را گرفتند و گفتند :اين دو نفر از همان افرادي هستند که به مخالفت با شاه پرداختند .ما هم که اوضاع را بر وفق مراد نديديم از دست آنها فرار کريم و در حقيقت از زير قنداق تفنگ آن
سر باز ها رد شديم و بعد در دانشگاه تهران به بقيه افراد که در آنجا تجمع کرده بودند پيوستيم .

اصغر زحمتيان:
من و ناصر از زمان دبيرستان تقريبا با هم بوديم و هر دو در دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شديم .گر چه رشته هايمان با هم تفاوت داشت اما هم اتاق بوديم .او فردي مذ هبي برخلاف جو آن زمان بود و در محيط دانشگاه که مذهبي نبود ،نمازش را به موقع مي خواند در تظاهرات شرکت فعال داشت و حتي يک شب که به فرمان امام مردم به خيابانها ريخته بو دند ،او حضور داشته و مجبور شده بود تا صبح در پستوي يک خانه بماند تا دست مزدوران شاه نيفتد
يک بار که با بچه ها به کوه رفته بو ديم موقع برگشت نزديک اذان بود که
مي خواست نماز بخواند اما آب نبود و مي خواست تيمم کند ما همگي گفتيم: صبر کن دوساعت ديگر مي رسيم و مي تواني وضو بگيري ،ناصر گفت: شما مطمئن هستيد که مي رسيد ؟اگر شما تضمين مي کنيد من نماز را نمي خوانم اگر نه بگذاريد همين جانماز بخوانم ..در جلسات قرآن که به اتفاق دوستان داشتيم حضور فعال داشت . اگر در جلسه اي تاخير مي کردند بسيار ناراحت مي شد و بد قولها را جريمه مي کرد ،که حفظ سوره هاي کوچک را انجام دهند .
آدم صبو ري بود و هميشه به خدا توکل مي کرد ،اگر عصباني مي شد سعي مي کرد بر اعصاب خود مسلط شود .در ار تباط باشهيد بهشتي اگر کسي بد مي گفت نا راحت مي شد و در بعضي مواقع وقتي که بحث مي شد و بعضي ها از بني صدر تعريف مي کردند عصباني مي شد اما سعي مي کرد از دعوا جلوگيري کند .در ارتباط با والدين به همه ما سفارش مي کرد که آنها زحمت کشيدند قدر آنها رابدانيم و اگر مادر غذايي تهيه مي کند به جاي تشکر ايراد نگيريم و در اين رابطه قصه هايي را که در يکي از جلسات مطرح کرد که همه تحت تا ثير قرار گرفتند .در دانشگاه گروهکها سعي زياد کردند که امثال ما را به خود جذب نمايند اما خوشبختانه اين مسئله ميسر نشد و هميشه آنها ناکام مي ماندند .

ناسخي:
ناصر به لحاظ خصو صيات اخلاقي که داشت مثلا روحيه مهرباني و دلسوزي خيلي زود با بچه ها صميمي مي شد. چون او دوست خوبي بود.اگرکسي دوست داشت که ناصر به او در س بدهد ،ناصر هم بودن معطلي يا به خانه آنها مي رفت يا آنها رابه خانه خود مي آورد و بچه ها از درس دادن او استفاده مي کردند. زماني که هنوز صحبتي از انقلاب در ميان نبود او نماز و روزه اش را مرتب به جا مي آورد. تا اين که کم کم اعلاميه هاي حضرت امام وارد ايران شد .از زماني که نهضت شروع شد رفتار ناصر خيلي تغيير کرد .
به ياد دارم يکي از آن روز ها ناصر سرش را تراشيده بود ،از او پرسيدم :چرا سرت را تراشيده اي ؟گفت: حضرت امام دستور دادند همه جوان ها سرشان را بتراشند چون سرباز ها از پادگان ها فرار کرده اند و اگر همه جوان ها سرشان را بتراشند تشخيص اين مسئله براي دژبان ها سخت و دشوار خواهد شد .
ناصر در دانشگاه نيز به امام و روحانيت و حزب الله عشق مي ورزيد واز ليبرالهاو بني صدر و مخالفان شهيد بهشتي متنفر بود و با همه فشار هايي که در دانشگاه برحزب اللهي ها وارد مي شد از طرف داري خود دست
برنمي داشت .
با کمونيست ها و مجاهدين خلق برخورد مي کرد .يادم هست ساعت 10 الي 11 شب که همه بچه ها خواب بودند اعلاميه هاي چپي ها را از روي ديوار پاره مي کرد.
او اهل مطالعه بود ،در مجالس عزاداري و روضه خواني ابا عبدالله حضور فعال داشت نماز شب و توسل به ائمه را فراموش نمي کرد و هميشه آرزو داشت روحاني شود. در جلساتي که در رابطه با قرآن و تفسير نهج البلاغه تشکيل مي شد حضور فعالي داشت. از دروغ گفتن پر هيز مي کرد و به دوستان توصيه مي کرد دروغ نگويند و غيبت نکنند.
اگر در منزل بود اوقات فراغتش را به مطالعه کتاب اختصاص مي داد به مسئله عيادت رفتن بيمار بسيار اهميت مي داد در ارتباط با من و علي ماهاني که بعد از عمليات سومار مجروح شده بوديم بسيار به ما سر مي زد واين کار را در مورد ساير مجروحان نيز انجام مي داد.
مسئوليت پذير بود ،مانند ستوني که مي شد به او تکيه کرد. بچه ها را رهبري مي کرد و مسئله بعد اخلاص و صفاي قلب ناصر بود .در حرم امام رضا هر چه در و ديوار بود همه را مي بوسيد و پيش مي رفت .ما دوستان به شوخي به او مي گفتيم :ناصر آن يکي در را يادت رفته ببوسي .

جلال رضواني:
قبل از به ثمر نشستن درخت انقلاب ،فکري که توسط ناصر ارائه شد اين بود که نوعي باروت بسازيم که بدون نور و قابل استفاده در شب باشد .با عملياتي که به اتفاق چند تن از دوستان انجام شد مواد اوليه از قبيل فسفر ،گوگردو ...را تهيه کرديم .يادم هست در روستاي سعدي، ناصر خانه اي داشت و ما آن را مقر فعاليت خود قرار داديم .در آن خانه کوکتل مولوتف
مي ساختيم و در خارج از روستا آنها را امتحان مي کرديم و از آنها در مسير پيشروي انقلاب استفاده مي کرديم.

مصطفي موذن زاده:
در دانشگاه صنعتي شريف در مورد بعضي مسائل ماموريت هايي به من محول مي شد. دريکي از اين ماموريت ها براي اولين بار تصميم گرفتيم عکس هايي که از شاه به در و ديوار دانشگاه است را پايين بکشيم. در مورد مسائل انقلاب و حرکت دانشجويي،دانشگاه صنعتي شريف پيشتاز ترين دانشگاه بود. من براي اين که ساواکي ها نتوانند ما را شناسايي کنند به دنبال بچه هاي سال اول مي گشتيم که نا صر را يکي از برادران به من معرفي کرد.
من او را صدا زدم و به او گفتم ،تظاهرات که شروع شد و بچه ها شروع به شعار دادن کردند آنها را به طرف رستوران دانشگاه مي کشانيم.
شما آنجا آمادگي داشته باشيد که عکس ها را به سرعت از بالا به پايين پرت کنيد و بعد بياوريد جلوي ساختمان مجتهدين به محض اين که شروع به تظاهرات کرديم من متوجه شدم که ناصر کارش را به سرعت انجام داده است .
آقاي يوسف کردستاني معاون(سابق) بخشداري منطقه ي جبال بارز:
سردار شهيد مردي مخلص و شجاع بود و مدتي که به اين منطقه آمدند خدمات زيادي براي مردم محروم به انجام رساندند جاده ي روستايي آنزمان کم بود و مي بايست پياده يا با قاطر و اسب عبور و مرور مي کرديم. مردم جنوب جبال بارز با مشکلات مادي زيادي دست و پنجه نرم مي کردند .از خاطرات به ياد ماندني که ايشان به ياد دارم اين است که ايشان از مرکز بخش بالغ بر 300گالن نفت بيست ليتري تهيه کرد و به همراه خود آورد .از ساعت 7شب تا نزديکي هاي صبح با پمپ دستي مشغول پر کردن گالن ها شدند و کارمندان بخشداري را نيز بيدار نکرد که به او کمک کنند .بعد از نماز صبح تصميم گرفتند که حرکت کنند. به ايشان گفتيم :به لحاظ اين که ديشب نخوابيده ايد استراحتي کنيد و بعد حرکت کنيد اما ايشان قبول نکردند و رفتند .يادم هست يک روز دو کامين سيمان از کر مان آورده بو دند و ما آن روز کار گري در دسترس نداشتيم . خود شهيد مشغول خالي کردن سيمانها شدند. حتي دو کيسه سيمان را با هم حمل مي کر دند .راننده از من پرسيد :ايشان چه کاره هستند ؟گفتم :بخشدار منطقه. او تعجب کرد وگفت :بخشدار مشغول خالي کردن سيمان است و بعد به آقاي فولادي گفت:شما تشريف ببريد اما ايشان نپذيرفتند و به اين کار ادامه دادند. در حالي که پشت ايشان براثر گرماي هوا و سنگيني کيسه ها تاول زده بود .
سردار شهيد دوست نداشت به او بخشدار بگويند و در زمان تصدي اين مقام ساختمان بخشداري را به برگزاري کلاس هاي احکام واگذار نموده بودند و مي فرمودند :مي شود بطور ايستاده نيز کار ارباب رجوع را انجام داد ،و نياز به ميز و...نيست .

محمد کمالي :
ما يک وانت بار در اختيار داشتيم و اکثر اوقات به اتفاق سردار شهيد ،ساعت 9 از شهرستان جيرفت گازوئيل بار مي کرديم تا ساعت 12شب در(مردهک) بو ديم و به اين وسيله سوخت مي رسانديم .شب را در مردهک
مي مانديم و صبح به طرف شهرستان راه مي افتاديم. يک بار چند نفر از افراد پا برهنه و فقير که امکاناتي نداشتند سوار کرديم. اين افراد مسيرشان طوري بود که مي بايست تا جاده اصلي مي آمدند. من و آقاي فولادي متوجه نبو ديم که اين افراد کجا پياده مي شوند به همين جهت جلو تر رفتيم ،چند نفر از اين زنها و مرد ها از با لاي ماشين شروع به فحش دادن کردند که چرا ما راپياده نکرديد .در حالي که ما از رفتار آنها جا خورديم که اينقدر ما به اينها محبت کرديم !چرا به ما بد مي گويند !!شهيد فولادي متوجه قضيه شد. سرش را از شيشه بيرون آورد و با متانت گفت: مگر شما کجا مي خواستيد برويد ؟با اين که آنها خيلي پر خاش و اهانت کر دند ،ايشان دوباره با وقار خاصي معذرت خواهي کردند .
با لاخره آنها را در همان محلي که مي خواستند پياده کرديم در قسمتي از مسير شهيد وا لا مقام سکوت عجيبي کرده بودند و بعد از مدتي شروع به گريه کردند. پرسيدم :چرا گريه مي کنيد؟ ايشان گفتند :آقاي کمالي نا راحتي من از اين است که در ايران اين چنين افراد محرومي داريم که هم ضعف مالي و هم ضعف فرهنگي دارند. از خدا مي خواهم که به من اين توفيق را بدهد تا در خدمت مردم محروم با شم و تا جايي که مي توانم به آنها کمک کنم. يک بار اتفاقي با ايشان به منزل يکي از محرومان منطقه رفتيم ،آنها براي ما غذا درست کردند .
که سنگ دان مرغ بدون آنکه دستي خورده باشد و با همان وضعيت داخل مرغ بود .ايشان گفتند: اشکال ندارد براي آنکه نا راحت نشوند از آن مرغ خوردند.
در اکثر اوقات مي ديدم نيمه هاي شب بيدار هستند و با راز و نياز و عبور از عالم خاکي جداشده اند و تمام حواسشان به سوي پروردگار است.
اگر نا محرمي به بخشداري مي آمد هيچ وقت نديدم که در اين گونه مواقع سرشان بالا باشد . خدا مي داند مثل ايشان من هرگز در زندگي ام نديده ام .
از توصيه هايي که به من مي کردند اين بود که هر قدمي که برمي داريد ،بگوييد :تقبل الله.سر وقت نمازتان را بخوانيد.

اسحاقي :
اولين روزي که شهيد فولادي وارد بخشداري جبال بارز شدند ما نمي دانستيم ايشان چکاره هستند.يکي از همکران پرسيد:شما چه کاره هستيد ؟ايشان گفتند:من برادر کوچک شما هستم و از استانداري معرفي شده ام تا با شما همکاري کنم.ايشان هيچ وقت پشت ميز نمي نشست و هميشه کاغذ و خود کاري در دستش بود و احتياجات مردم را ياد داشت مي کرد.ايشان تعداد زيادي گالن نفت و فانوس آماده کرد و هر شب تا صبح آنها را نفت مي زد بعد فهميديم هزينه آنها را از جيب خودش داده است .
بعضي شبها تا صبح با خدا راز ونياز مي کرد .عضي وقتها شوخي مي کرديم مي گفتيم چقدر نماز مي خو انيد ما خسته شديم. مي گفت :کاش خبر داشتي و مي دانستي در جبهه ها چه خبر است در حالي که ما اينجا راحت هستيم .
يادم مي آيد تعدادي خواهر جهت تشکيل کلاس هاي احکام و قرآن آمده بودند .چند نفر از آنان در محيط بدي کار مي کردند و شهيد فولادي نا راحت بودکه اين خواهران در اين وضعيت بد زند گي مي کردند و سر انجام اتاقي را در بخشداري در اختيار آنها قرار دادند و خود ايشان شب را در منزل ما
مي خوابيدند. وقتي صبحانه مي آوردم ايشان تنها شير مي خوردند .مي گفتم :چرا تخم مرغ نمي خوريد؟ مي گفت: شما چند تا بچه داريد و اين تخم مرغ ها سهم بچه هاست!! او در 24 ساعت کمتر از 5 ساعت استراحت مي کرد و بقيه اوقات را جهت رسيدگي به مشکلات در بين مردم بسر مي برد.

مالک سعيدي :
از نظر مظلوميت شهيد فولادي براي من يقين است که شبيه مظلوميت امام حسين (ع)از نظر سن وسال شبيه علي اکبر و از نظر شجاعت شبيه ابوالفضل العباس(ع) بود .
اولين برخوردي که من باشهيد بزرگوار داشتم اين بود که من جايي مشغول برداشت محصول کشاورزي بودم ايشان به من رسيد و سلام کرد ،دست مرا گرفت و به طرف خودش کشيد. من گفتم دست بوسيدن حرام است. گفت: دستت رابايد زيارت کنم ،روي چشمهايم بگذارم .دستي که به فرمايش پيامبر(ص) درآتش جهنم سوخته نمي شود، دست زحمتکش است. او به خواسته هاي مردم رسيدگي مي کرد او هيچ گاه خواسته خودش را بر مردم تحميل نمي کرد و مردم هم به اين نتيجه رسيده بودند که اوخلاف عمل
نمي کند. گاهي اوقات براي سر کشي به خانه افراد مي رفت .يک روز به اتفاق او رادر راه صعب العبوري که تقريبا 10 کيلو متر بود حرکت مي کرديم بدون اينکه وسيله اي در اختيار داشته باشيم . من گفتم: آقاي بخشدار راه دور است آيا توانش را داريد ؟او گفت :بله بايد به مردم برسم خداوند مسئوليتي برگردن من نهاده است بايد آن را ادا کنم. يکي از اهالي خواسته اي داشت که برآوردن آن در توان شهيد وا لا مقام نبود .ديدم گوشه اي نشسته و گريه
مي کند .گفتم :آيا دچار نارا حتي شديد ؟گفتند :خواسته اين فرد از توان من خارج است .
خاطره ديگر در موقع دروکردن گندم بود که خود به اتفاق بعضي
دانش آموزان و دانشجويان کمر همت را بستند ودر اين امر شرکت
مي کردند . ايشان در مورد ارجحيت درو کردن محصولات با من و برادرم، مرحوم سعيدي که توان مالي اش کم بود ،مشورت کرد . ساعت 11ظهرکه از آنجا رفتيم به مزارع گندم. اولين کسي که داس را در دست گرفت شهيد فولادي بود.
روز ديگري را به ياد دارم فردي آمد و گفت: من وضع اقتصادي بدي دارم چيزي ندارم و نمي توانم کاري انجام دهم. بعد آقاي بخشدار پيش من آمد و گفت :اين چهار هزار تومان را بگيريد و به آن بنده خدا بدهيد. نگوييد که من داده ام. اگر بگويي رابطه ام را با تو قطع مي کنم .
يک شب مقداري قند و يک بسته چاي خريد و با هم به سمت خانه او به راه افتاديم. شهيد فولادي به من گفت: برو به آن بنده خدا بده و بگو يک نفر داده است .
من هيچ وقت در طول اين مدت عصبانيت را در چهره ايشان نديدم.
مردم گاهي از خوانين شکايت داشتند که آقا ناصر در مقابل خوانين
مي ايستاد و مقداري زمين از آنها مي گرفت و به مردم مي داد .
آن روز ها در منطقه روحاني وجود نداشت .بنا بر اين فعاليت زيادي در مسجد داشتند و در مراسم مردم را به مسجد دعوت مي کردند.
شهيد فولادي چون جوان بودو 21سال بيشتر از عمر گرانمايه اش را پشت سر نگذاشته بود، يک روز يک نفر که مسئله اي بر وفق مرادش انجام نشده بود، شروع کرد به اهانت که حالا بچه اي آمده و برما حکومت مي کند. بعضي ها مي گفتند که فلاني چنين اهانتي به شما کرده است. اما ايشان به روي خود نمي آورد.اودرپاسخ گفت: من اگر بخواهم براي اينها خرده گيري کنم نه
مي توانم جواب گوي شان باشم و نه جواب گوي خدا. يک روز به اتفاق داشتيم از جاده اي عبور مي کرديم متوجه شديم که يک ماشين به گوسفندي زده است من متوجه شدم که راننده ماشين و صاحب گوسفندبا هم در گير هستند. صاحب گوسفند مي گفت: قيمت گوسفند دو هزار تومان است و راننده با گريه مي گفت ،به خدا قسم هيچي ندارم .آقاي فولادي از آنها جريان را پرسيد. صاحب گوسفند گفت :آقا من همين چند گوسفند را دارم. راننده نيزبه سخن آمد و گفت: من راننده روز مزد هستم و با روزي پنجاه تومان کار
مي کنم. ما سوار ماشين شديم شهيد ماشين را آن طرف تر خاموش کرد و به من گفت: پانصد تومان به من قرض بده. خودش هم هزار و پانصد تومان به من داد و گفت: اين پول رابه صاحب گوسفند بده تا اين بنده خدا راآزاد کند .من گفتم :بگويم آقاي بخشدارداده است .گفت :نه اگر بخواهيد بگوييد
بي حسنه ام کرده ايد .
ما به عنوان اعضاي شورا به مکاني رفتيم که بين دو گروه زد وخوردي پيش آمده بود و 400 تومان خسارت وارد شده بود .بخشدار هر کار کرد آنها رضايت ندادند و به آنها گفتند ،فردا به بخشداري بياييد .چون با خودشان پول نداشتند فردا صبح به من گفتند 400 تومان را بگيريد و به صاحب ملکي که خسارت وارد شده بدهيد تا رضايت بدهد .خدا مي داند گاهي وقتها پول نداشت و قرض مي گرفت و مي گفت :حقوقم را گرفتم ،قرضم را ادامي کنم.
در جريان يک عروسي بين پدر زن و داماد اختلاف افتاده بود و حاضر نبود مبلغي به عنوان شير بها بپردازد و پدر زن هم مي گفت: تا اين مبلغ را ندهد من زن او را نمي دهم و هيچ يک هم در اين بين راضي نمي شدند اما فردا شهيد وا لا مقام خود،آن مبلغ رابه من داد و گفت :اين پول را به پدر عروس بده ،تا کار عروسي اين بنده خدا ،انجام گيرد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : فولادي , ناصر ,
بازدید : 261
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1341 در خانه اي محقر و مذهبي در رو ستاي رودخانه ديده به جهان گشود. در همان ايام نوجواني سبقت را از همه ربوده بود و نسبت به همه هم سن و سالانش امتيازاتي بسيار عظيم داشت از نظر روحي قوي و شجاع و مقاوم در برابر مشکلات و در عين حال صبور و بردبار بود. دوران تحصيلاتي بس دشوار پشت سر مي گذراند. در دوران راهنمائي بود که بر اثر فقر مادي مجبور بود براي ادامه تحصيل تابستانها را به کار مشغول شود تا مخارجي هرچند ناچيز براي خود ذخيره کند تا بتواند ادامه تحصيل بدهد. او در اين دوران از جهاتي مي توان گفت شاگردي ممتاز، با هوش کلاس شناخته مي شد.
در سال 1357 در اوج گيري انقلاب اسلامي در تمام تظاهرات مردم مسلمان ايران براي برکناري رژيم طاغوت شرکت فعال داشت. در اين ايام سر از پا نمي شناخت و کلاً عاشق انقلاب شده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باز هم احساس آرامش در خود نمي ديد تا اينکه تصميم مي گيرد ترک تحصيل کند و در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد از اول شروع جنگ تجاوزگرانه رژيم مزدور بعث عراق به فرمان امامش وارد جنگ و مبارزه در راه خدا شد و از زماني که هنوز سپاه در جنگ شکل نگرفته بود.
در جنگهاي نامنظم شرکت فعال داشت. مدت 5 سال بود به طور مداوم در جبهه حق عليه باطل مشغول خدمت به اسلام بود و دليرانه در تمام عملياتها در خط مقدم جبهه پيروزمندانه انجام وظيفه مي نمود.
از خصوصيات اخلاقي ايشان يکي اين بود که در تصميم گيري قاطع و در راه هدف مقدسي که داشت مقاوم و سرسخت بودند و هميشه از روي شناخت و تحقيق کار را انجام مي دادند بحق ميتوانيم بگوئيم حاج علي پيرو مولايش امير المومنين علي(ع) بود با همه گفتگو مي کرد و با همه نشست و برخواست داشت و هيچ وقت خود را برتر از ديگران نميديد. ساده مي پوشيد، ساده مي زيست و غذايش نيز خيلي ساده و مختصر بود و در حقيقت علي بازوي پرتوان لشکر غيور ثارا... بود. در اين مدت همه مسئولين لطف و عنايت خاصي نسبت به حاج علي داشتند هيچ وقت حب دنيا و ماديات نتوانست او را جلب کند و علي از تمام اين مسائل مبرا و پاک بود. يادمان هست در جلساتي که براي حل و تصميم گيري در امور جنگ تشکيل مي شد چنان شيوا سخن مي گفت و طرح مي داد که برادران را به شگفت وا مي د اشت و علي يار گمنام امام بود. همه همرزمانش مي گويند حاج علي در تمام مأموريتهاي محوله موفق بود و همه از او رضايت کامل داشتند و به همين سبب بود که چندين مسئوليت به اين شهيد بزرگوار داده بودند. چند سال مسئوليت مخابرات لشکر را به عهده داشتند و همچنين مسئوليت يگان دريائي و به دنبال آن مسئوليت قائم مقام لشکر را به عهده داشت. به حق علي خوب انجام وظيفه کرد. و علي بزرگ و دلير در عمليات پيروزمندانه کربلاي يک در منطقه مهران با اينکه مرحله اول زخمي شده بود مجدداً روانه پيکار مي شود و اين بار خود مي دانست که شهادت نصيبش مي شود و پيوسته به سوي خدا پرواز مي کند.
منبع:" ماه نشان" نوشته ي،حميد رضا شاه آبادي، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 




وصيت نامه
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي، با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد، چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت به دست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي ها. البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجزانه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان.
خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني.
خرم آن روز که از اين منزل بروم … علي حاجبي



 

خاطرات
همسر شهيد:
يادم است وقتي ايشان آمده بود خواستگاري زمان نماز ظهر بود و دعا که مي خواندم مفاتيح را باز کردم و قبل از باز کردن مفاتيح گفتم اي علي به من علي بده که از نظر خصوصيات ظاهري و باطني آنچه را دوست داشتم داشته باشد. داخل مفاتيح اعمال 13 رجب تولد حضرت علي(ع) آمد و بلافاصله درب خانه زنگ زدند و رفتم درب را باز کردم ايشان در ماشين بود و اول متوجه نشدم. بعدها متوجه شدم هرچه در اين زمينه ها از خدا خواستم به من داد.

چندتا وسائل برقي گرفته بودند و مانند يک فرد مخترع کار مي کردند و نظرات عجيبي مي دادند و وسائل جديدي مي ساختند.
هميشه مي گفتند خدا کند مرگ من قبل از مرگ پدر و مادرم باشد. همينطور هم شد.
اوايل انقلاب ايشان در رابطه با حضرت امام زنداني شدند.
شاه به امام مي گفت: با کدام نيرو مي خواهي با من بجنگي!؟ امام جواب مي دادند: سربازان من مي آيند آنها يا در کوچه بازي مي کنند يا هنوز به دنيا نيامده اند.
آن شبي که آمده بودند خواستگاري انگار يکديگر را خوب مي شناختيم و سالها با هم زندگي کرده بوديم در صورتي که قبل از آن هيچ آشنايي با هم نداشتيم.
چند روز بعد از ازدواجمان خواست برود جبهه ،گفتند تازه 14 روزه ازدواج کرديد، مي خواهيد اجازه دهيد بروند، گفتم چه اشکال دارد .کنار من بماند چه فايده دارد. بعد گفتند چقدر دلت سخت است.
روزي شهيد گفتند ما 5 سال رفتيم حالا بقيه بروند و مي خواست مرا امتحان کند. من گفتم هر کس رادر گور خود مي خوابانند و بايد جواب خدا را بدهند. گفتم 4 سال روي شما کار کردند تا يک نيروي کارامد وفرماندهي بشوي که کمک کني و اگر نرويد خيانت به اسلام است. بعد گفتند فقط مي خواستم شما را امتحان کنم من در مورد رفتم به جبهه صحبت کسي را گوش نمي کنم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
حميد رضا شاه آبادي:
مو هاي سفيد درويش روي شانه هايش ريخته بود و ريش بلندش تا آستانه سينه اش مي رسيد .چشمان نافذش را زير ابروهاي پر پشت و جو گندمي به مرد دوخته بود. گويي ترکيدن بغض او را انتظار مي کشيد بغض مرد به هق هقي شکست و شانه هاي لاغرش به لرزه افتاد .کمي دورتر هم صداي هق هق بلند بود و صداي قرآن که برمزاري تلاوت مي شد. درويش بر تل خاکي نشسته بود و مرد به قدر يک گام پايين پاي او .درويش دم فرو داد و بيرون آورد : امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء
مرد اشک از چشمهاباکف دست سترد و رو به درويش گفت :آواره ام درويش ،خسته ام ،بي خانمانم ،زمينم را گرفته اند ،باغم را گرفته اند ،به زور با تفنگ آواره ام کرده اند. قوام شيرازي آواره ام کرد .حالا کپر نشينم ،از مال دنيا هيچ ندارم ،تنهام درويش ،تنها.
و دوباره شانه ها به هق هقي بلند لرزيدند .باد زوزه کشان قبرها را دور مي زد و ميان کلمات مرد مي لرزيد .درويش گفت:
يا غياث من لاغياث له
هق هق مرد فرو نشست .صداي گريه از مزار آن سو بلند بود.
مردگفت: همه حاجتم اينه که بچه هام موندني بشن ،اجل از بچه هام دور بشه ،از دوست محمد از علي ،علي که ناخوشه .
درويش گفت:از ته دل بخواه ،حاجتت روا مي شه ،دل بده مرد ،دل بده.اسمت چي بود؟مردگفت: غلام .
هق هق مرد دوباره با لا گرفت .درويش دست برشانه اش گذاشت وگفت: امن يجيب المضطر اذا دعا و يکشف السوء
صورت استخواني و آفتاب سوخته مرد خيس شده بود .موهاي آشفته سيا هش با هر وزش باد تکان مي خورد .درويش از جا کنده شد .دست به زير بغل مرد انداخت و از جا بلندش کرد وگفت: بلند شو غلام ،نذر کن روزه بگيري ،حاجتت رواست ،اگر خدا بخواهد.
و بعد با سر آستين چشمهاي مرد را پاک کرد .
غلام نگاه پرسنده اش را به درويش دوخت ،اما پيش از آنکه کلامي بگويد ،درويش دست برسينه اش گذاشت. گفتم: برو، برو غلام ،چيزي نگو .
مرد پشت به درويش کرد و قدم برداشت .باد زودتر به پشتش مي خورد و به پايين تپه سرازيرش مي کرد. چند گام که رفت ايستاد و پشت سرش را نگاه کرد .درويش پشت به او ايستاد ه بر تلي از خاک دستهايش را به حالت دعا به آسمان بلند کرده بود .مرد به درويش خيره شده بود. بي اختيار پلکهايش را بست و پشت به درويش دوباره به راه افتاد .باد شديد تر از قبل به پايين هلش داد. در هر قدم پاهايش در خاک فرو مي رفت .چند قدم دورتر از تابوت ،زني افتان و خيزان به سر و رويش مي کوفت و پشت سر مرده مي آمد. زوزه باد ناله هاي زن را در هم مي پيچيد.
باد غلام را به پايين هل مي داد .غلام کنار تابوت رسيد چهار سياه وردي نامفهوم رازمزمه مي کردند و با مشقت با لا مي کشيدند چند قدم بعد به زن رسيد که زانو به زمين زده بود و خاک برسر و صورت مي پاشيد .از زن که گذشت به ياد کپرش افتاد .نکند باد گپر را از جا بکند .قدم هايش را تند تر کرد .پايين شيب باد هم آرام گرفت .يک بار ديگر به پشت سرش نگاه کرد .برگشت و راهي ده شد .
در آستانه ده از ميان حلقه بچه هايي که پر سر وصدا بازي مي کردند گذشت .به جمع پيرمرد هايي که در سينه آفتاب نشسته بودند .سلام داد وبه گپرخودش رسيد .زنش حليمهبا کوزه آب از کپر بيرو آمده بود ،مردي را که لبخند زد و گفت :الحمدولله حالش بهتره .

 

واما حضور پرافتخار علي در دوران دفاع مقدس:
رضا ايرانمنش تکيه برديواره سنگر فرماندهي نگاهش را به دور دست دوخته بود .گويي انتظار کسي را مي کشيد که بايد از دور ها مي آمد .عينک پهن دودي نيمي از صورتش را مي پوشاند و ريش نرم و کم پشتي روي صورتش جا گرفته بود .چشمهايش که خسته شد،نگاهش را به زمين انداخت .
مي خواست داخل سنگر برود که عباس با قد کوتاه و هيکل خپلش از راه رسيد .قوطي کمپوتي را که توي دستش بود به دهان برد و قدري از آن را سر کشيد و رو به رضا گفت :
برويم آقا ؟
رضا گفت :نه
عباس با لحني آکنده از خرسندي گفت :
پس بمانم .
رضا گفت:انگار بهت بد نمي گذره .
عباس با خنده گفت :
بچه هاي تدارکات اينجا خيلي آقان .
رضا سري تکان داد و پتوي جلوي سنگر را کنار زد و داخل شد .
رضا که وارد شد ،حاج قاسم سرش را از روي نقشه بلند کرد و گفت:
خوب چي شده ؟
رضا گفت: نمي دونم وا لا، بد قول نبود ،مي تر سم طوري شده باشه .
حاج قاسم دوباره سرش را روي نقشه انداخت و با کف دست چپ دوباره روي زمين کوبيد ،رضا رفت و کنار حاجي نشست .حاجي سر با لا آورد و به او نگاه کردوگفت:
آقا رضا چند وقت جبهه اي ؟
رضا آرام و سربه زير جواب داد.
ده ماه .
حاج قاسم گفت: تو اين ده ماه لابد فهميدي که توي جبهه همه کارا خدايي
مي گذره .
رضا سر بلند کرد و نگاه پرسش گرش را براي لحظه اي به حاجي دوخت .
حاجي با همان لحن قبل ادامه داد .
يعني اينجا من و امثال من کاره اي نيستيم .امور با نظر ديگري ميگذره ،ميفهمي چي مي گم ؟رضا سربه زير به جلو پايش خيره شده بود و حرف
نمي زد .حاج قاسم ادامه داد :
مي خوام يک کلوم برات نتيجه بگيرم که اگه نيومده ،کار خداست
اين بار رضا صدايش را با لا تر برد و گفت :
خدا شاهده حاجي من واسه بهتر شدن کار مي گم ،و ا لا خودت مي داني که هيچ وقت از زير کار در نرفتم.
خوب اون از من بهتره بچه ها قبولش دارن .خدايي نمي شه که وقتي اون هست من مسئول باشم. حاجي با لحني تند تر گفت :
مگه الان معاون تو نيست .
ايرنمنش گفت: چرا ،هست.
حاج قاسم گفت: خوب بيشتر کار بده دستش ،بيارش تو خط .اما مسئوليت با خودت .تو مسئولي و اون معاون.
رضا خودش را عقب تر کشيد تا صورت حاج قاسم را بهتر ببيند.
رضا گفت: همين الان هم سوار کاراست، حاجي ،وضع بچه ها را بهتر از من ميدونه .تو ارتش دوره ديده ،وارده ،برات گفتم که بسيجي راه افتاده اومده جبهه اول کار فرستادنش ارتش،کلي دوندگي کرديم تاآورديمش پيش خودمون.به هر حال از ما گفتن بود .شايد هم به قول شما خواست خدا چيزديگه است اما همين قدر مطمئنم که اگه شما مي ديديش نظرت عوض
مي شد .
حاجي گفت :حالا که نيومده توهم پاشو برو دنبال کارت.
رضا از جا بلند شدو گفت :
هر چي شما صلاح بدونين حاجي.
حاجي روي زمين نيم خيز شد .با رضا دست داد و دوباره سر جايش نشست.
رضا هنوز قدمي نگذاشته بود که صداي توقف يک ماشين جلوي سنگر به گوش رسيد .چشمهاي رضا درخشيد .
خودشه حاجي .
حاجي به رضا نگاه کرد وبه در سنگر ،رضا فوري بيرون رفت .رضا جلو رفت و دست روي شانهاي او گذاشت وگفت: هيچ معلوم هست کجايي علي آقا؟
چهره اش عرق کرده بود و موهاي مجعد سياهش در نور خورشيد برق مي زد .با هم دست دادند و رضا به بازوي علي کوبيد و گفت : حاجي منتظرته ،ديگه نا ميد شده بودم .
علي گفت: شرمنده !
با هم داخل سنگر شدند حاجي سر بلند کرد .رضا از جلو در کنار رفت و آن وقت علي داخل شد .سلام کرد .حاج قاسم جوابش را داد و از جا بلند شد .رضا جلو آمد و به حاج قاسم گفت :تسمه پروانه پاره کرده بود. گفتم که
بد قول نيست .علي پاهاي بي جورابش را از پوتين بيرون آورد و جلو آمد با حاج قاسم دست داد و حاجي با نگاهي به سرتا پاي اوگفت :همينه اون پهلوون شير افکني که مي گفتي ؟رضا گفت :خود خودش ؛علي حاجبي، گل سر سبد بچه هاي مخابرات .
حاج قاسم دوباره نگاهي به علي انداخت و گفت : خوب علي آقا تعريف کن ببينيم .علي گفت: چي بگم وا لا، رضا گفت امروز خدمت برسيم ،حالا نمي دونم براي چي. حاج قاسم نگاهي به رضا انداخت و بعد دوباره رو به علي کرد وگفت : بچه کجايي علي آقا ؟
علي گفت: رودان،دورو بر بندر عباس .
حاج قاسم گفت: چند وقت جبهه اي ؟
علي گفت: پنج ماهي مي شه که پيش بچه هاي ثارالله هستم، قبلش هم يک مدت تو ارتش بودم .حاجي بلافاصله پرسيد : اونجا چي کار مي کردي ؟
علي گفت: مخابرات زرهي . رضا يک دفعه ميان حرفشان پريد و گفت :
بي سيم تانک هاي غنيمتي رمضان رو علي آقا روبه راه کرد ،تو کارش خيلي وارده .
حاج قاسم نفس عميقي کشيد و گفت : اين آقا رضا چند وقت پاشو کرده تويه کفش و مي گه که علي حاجبي واسه فرماندهي مخابرات از من لايق تره ،خلاصه حرفش اينه که تو بشي فرمانده اون بشه معاون تو .
علي با دهان باز و نگاهي بهت زده چند لحظه اي به حاجي نگاه کرد و گفت : من،...نمي فهمم...يعني چه ؟!حاج قاسم فوري جواب داد :گفتم اين آقا رضا
مي گه توبشي فرمانده اون بشه معاون .
علي با همان بهت پرسيد :آخه چرا ؟حاجي گفت: ديگه چرا شواز خودش بپرس .به هر حال من حرفي ندارم حالا خودتون هر طور که فکر مي کنيد بهتره ،همون طور عمل کنيد.
علي گفت :ولي حاج آقا ...
صحبتش را يک تازه وارد به سنگر نيمه تمام گذاشت .بسيجي گفت :حاجي
حاجي جواب داد:بفر ما. بسيجي قدمي جلو آمد و گفت : حاجي .حاجي سرش را با لا گرفت و گفت :بگو آقا مجيد ،خير باشه .بسيجي با صداي گرفته جواب داد :حاجي...حسين...
حاج قاسم گفت: حسين، کدوم حسين ؟
بسيجي گفت: حسين غفاري.
حاجي نيم خيز شد و گفت : حسين غفاري چي شده ؟
بسيجي گفت: تو ماشينه.
حاجي گفت: خوب بگو بياد تو.
بسيجي گفت :عقب...عقب...تو وانت حاجي و بقيه از سنگر خارج شدند نگاه جستجو گر حاج قاسم به تويوتايي که دورتر از سنگر اونزديک منبع آب ايستاده بود و چند نفر دورش جمع شده بودند ،گره خورد .
قدم هايش را تند کرد آنهايي که دور ماشين ايستاده بودند برگشتند و به حاج قاسم سلام کردند .از ميانشان يکي جلو آمد و رو به حاجي گفت : بچه هاي گشت پيداش کردن.
حاجي جلوتر رفت .عقب تويوتا، از زير يک پتو خاکستري اندام يک انسان به چشم مي آمد. حاجي دست جلوبرد تا پتورا کنار بزند .اما آن که جلوآمده بود دستش را گرفت و گفت :نه حاجي
حاجي خواست چيزي بگويد که اوپلاکي توي مشت حاجي گذاشت و گفت :
سر نداره .
حاجي پلاک را توي مشتش فشار داد و دستش را پس کشيد بعد بي اختيار دست ديگرش را روي شانه علي که کنارش بود گذاشت و گفت :
اناالله انا اليه راجعون .
راه خلوت و پردست انداز .هر سه جلو نشسته بودند ؛علي ،رضا و عباس که پشت فرمان نشسته بود .عباس که گويي دنبال حرفي براي گفتن مي گشت گفت: فردا هم بايد بياييم؟
رضا که حواسش جاي ديگري بود گفت :چي؟
عباس گفت:گفتم فردا هم بايد بياييم ؟رضا گفت :اگه از موتوري تسمه بيارن .
عباس گفت :يعني تو مقر به اين گندگي يک تسمه پيدا نمي شه!!
رضا با لبخندي گفت :تو که بدت نمي ياد گاه گداري به اينجا سر بزني .عباس خنده کنان گفت: ها وا لا ،اقلايک تلفن به خونه ميزنم .
جا افتاده به نظر مي رسيد .سکوت داشت دوباره جا گير مي شد که علي نفس عميقي کشيد و روبه رضا گفت : تو ميشناختيش ؟
رضا سر به سوي او گرداند و گفت کي رو ؟
علي گفت:همون...حسين..حسين غفاري رو؟
رضاکمي چهره اش را به هم کشيد و گفت :نه زياد از بچه هاي شناسايي بود .
اين بار عباس وارد حرف شد و پرسيد : جوون بود آقا ؟
رضا گفت :آره بيست وچهار پنج ساله. عباس گفت: خدا به پدرو مادرش صبر بده .رضا گفت بابا طرف زن و بچه داره .
عباس بلافاصله جواب داد : بي چاره زن وبچه اش .
رضا گفت تو جبهه اونايي که مي رن از همه بهترن .کسي که ناخالصي داره اگه بمب جلو پاش بخوره زمين، باز هم مي مونه. عباس گفت .تو کار خونه ما يه جووني بود عين يد دست گل ،با صفا ،با خدا.همن اول جنگ راه افتاد طرف جبهه بعد از دو ماه به شهادت رسيد .دقايقي بعد تابلو هاي کنار جاده نشان از نزديک شدن آن ها به مقرشان داشت. آن موقع بود که عباس به حرف آمد
: هر جا که برويم مقر خودمون يک چيز ديگه است . همان وقت صدايي شبيه به صداي هواپيما آمد و پشت سرش صداي انفجار شديدي که نظيرش را کمتر شنيده بودند .هم زمان ماشين تکان شديدي خورد.براي دقيقه اي باراني از تکه هاي کوچک نا معلومي روي سقف و کاپوت ماشين ريخته شد .گرد وغبار توي هوا پخش شده بود. تا به خودشان بيايند صداي ناله هايي از اطراف ماشين بلند شد .علي از ماشين پياده شد و رضا هم.گرد وغبار آرام فرو نشست و از پس آن اول منبع آبي که سوراخ سوراخ شده بود و آب از هر سوراخش فوران مي کرد ديده شد و بعد پنج شش مجروح که در اطراف آن ناله مي کردند .علي به سراغ يکي که از همه نزديک تر بود رفت اوجواني شانزده هفده ساله بود. جوانک از درد پاهايش را به هم مي ماليد و دست راستش را روي زخم پهلويش فشار مي داد .علي چفيه اش رااز دور گردنش باز کرد و آن را مچاله روي زخم مجروح گذاشت .بعد دست لرزان او را گرفت وروي چفيه قرار داد و گفت : فشارش بده .رضا روي مجروح ديگري خم شده بود .يکي ديگر در بيست قدمي او افتاده بود .زود خودش را به او رساند .عاقله مردي بود .خون شديدي از با لاي گردنش فوران مي کرد.دستش را زير چانه مرد برد و روي زخم گذاشت .مرد مجروح دستهايش را به دو طرف باز کرده بود و با تشنجي شديد تکان مي خورد. خون بند نمي آمد. زود تکه اي از لباسش را پاره کرد و روي زخم مرد گذاشت .جريان خون کمتر شد .خون داشت بند مي آمد. مرد ديگر تکان نمي خورد .به صورتش نگاه کرد .دهان مرد باز مانده بود .بي اختيار دستش روي پارچه شل شد .جريان خون تغيير نکرد .دو نفر بالاي سرش رسيدند .اولي گفت : اين چطوره ؟
دومي گفت :انگار تموم کرده .علي از جا بلند شد .دستهاي خوني اش را از هم باز کرد.رضا هم با دستهاي خوني از سمتي ديگر مي آمد .به هم رسيدند. رضا گفت : هواپيما بود ؟
علي گفت:آره .
هر دو به گودالي نگاه کردند که چند قدم جلوتر از ماشين آنها در زمين دهان باز کرده بود .علي گفت: بمب بود يا راکت ؟رضا گفت: مي بيني که ،حتم بمب بوده است .راکت چنين چيزي درست نمي کنه. علي آهي کشيد و گفت : چهار پنج قدمي ما افتاد ،ولي ما طوري نشديم .علي يک باره چيزي به ذهنش رسيد گفت : ولي عباس ،عباس چي شد؟و بعد هردو هراسان به سوي ماشين دويدند .کاپوت ماشين روبه عقب تا زده بود و شيشه جلو خرد شده و روي صندلي ها ريخته بود .در سمت راننده باز مانده و هيچ اثري از عباس ديده نمي شد .به اطراف نگاه کردند .رضا فرياد کشيد :
- عباس ...عباس آقا .
جوابي نيامد .باز به اطراف نگاه کردند .هر دو فرياد کشيدند و عباس را صدا زدند .جوابي نيامد ،تنها ناله ضعيفي از پشت تپه بزرگي از خاک به گوش رسيد، به آن سو دويدند .پشت خاکها عباس زانو بغل گرفته، مچاله شده بود .مثل بچه ها گريه مي کرد .صورتش خيس خيس شده بود . رضا گفت: اينجايي عباس آقا ؟ترسيديم طوري شده باشد .
عباس ميلرزيد و گريه مي کرد .علي گفت : حالا چرا گريه مي کني ؟وعباس پاسخش را باز با گريه داد .رضا گفت : ترسيده .
علي گفت: نترس عباس آقا به خير گذشت .
و بعد جلو رفت و بازوي عباس را گرفت تا از زمين بلندش کند .اما عباس ناله اي زد و دستش را کشيد .چشمهاي عباس وحشت زده به بازويش دوخته شد که دست خونين علي رويش جا انداخته بود .علي شرمنده به بازوي عباس نگاه کرد و به دست خودش .رضا قدمي جلوتر گذاشت و گفت :بلند شو عباس خوبيت نداره . آن وقت بود که عباس با صدايي لرزان به حرف آمد . من زن وبچه دارم ...سه تا بچه دارم ...اگه ..اگه مي مردم ....من مي تر سم آقا .رضا گفت: نترس خدا بزرگه تا خدا نخاد طوري نمي شه .
علي رفت و دستهايش را با آبي که توي ماشين بود شست.بعد آب آوردو عباس به صورتش زد .بلندش کردند .پاهايش مي لرزيد .توان راه رفتن نداشت .دو طرفش را گرفتند و به سمت آنهايي رفتند که مجرحهارا با خود مي بردند .

 

نزديک شده بودند ،تا مهران چيزي نمانده بود .دو طرف جاده پر بود از بوته هاي گل زرد سرخ وسفيد.عباس پشت فرمان ماشين به جلونگاه مي کرد و علي محو اطراف جاده شده بود .عباس گفت :يادش بخير دفعه قبل که اومديم مهران ،خدا رحمت کند علي آقاي ماهاني رو از خوشحالي داشت پر در
مي آورد . علي خنديد .عباس که ساکت شد .علي دوباره به جاده نگاه کرد به گلها که مثل شيشه مي درخشيدند و به آسماني که از هميشه آبي تر بود .
عباس گفت دلم براي بچه هاي مخابرات تنگ شده علي دوباره چهره خندانش را به او گرداند وگفت: بچه هاي مخابرات هم زياد سراغتو مي گيرن .عباس همان طور روبه جاده گفت : اگه دلم پيش شما نبود ،هيچ وقت از مخابرات در نمي اومدم. علي خنديد وگفت: دل به دل راه داره .
عباس هم خنديد و ساکت شد ،گذاشت تا علي همچنان محو اطرافش بشه .
کمي بعد به رود خانه اي رسيدند. پياده شدند و کنار آب رفتند براي آب تني .
لباسهايشان را در آوردند و بعد علي پا توي آب گذاشت و مشتي از آب برداشت و جلو دماغش گرفت و بو کرد . عباس پشت سرش بود جلو آمد و گفت : بوي ماهيه، تو اين فصل زياد مي يان رو آب ؛آب بو ميگيره. علي آرام جلو رفت بعد يکباره نشست و سروتنش را زير آب برد. دقيقه اي زير آب ماند و دوباره بلند شد . چند کبوتر سفيد روي آسمان مي چرخيدند .ماهاني برايش دست تکان داد و او خنديد .عباس گفت :آقا ما شاالله ..امروز حسابي سر حاليد و يک بار ديگر زير آب رفت. وقتي که بيرون آمد آرام راه ساحل را در پيش گرفت و از رود خانه بيرون رفت .عباس هنوز توي آب بود. علي به طرف ماشين رفت و و ساکش را باز کرد و لباس هاي نو را پوشيد و موهايش را به دقت شانه کرد و بعد سوار شدند و راه افتادند .
از منطقه کوهستاني رد مي شدند کمي بعد جاده شلوغ شد .کاميونها ،وانتها و آمبولانس ها مي رفتند و مي آمدند .بعد از آن به عقبه رسيدند از دور صداي انفجار مي آمد. علي به عباس گفت : دعا کن عباس ، براي بچه ها دعا کن. از ديشب تا حالا در گيرن .عباس گفت :کجا بريم؟ علي جواب داد: خط و راه افتادند. جلوي راهشان گلوله هاي توپ منفجر مي شد. آتش دشمن سنگين بود .ماشين را رها کردند و پياده راه افتادند. افتان و خيزان پشت خاکريز سنگر گرفتند .خودي ها از خاکريز ردشده بودند. علي گفت : من بايد برم جلو ببينم وضع چطوره ،تو همين جا بمون عباس آقا . عباس جواب داد :نه آقا من هم مي يام ،نمي زارم تنها بري. علي دست روي سينه عباس گذاشت و با لحني محکم گفت :. نه عباس امروز نه .لحن عباس اما محکم تر بود.اوگفت:
اتفاقا همين امروز مي خوام حتما با شما باشم .علي دستش را انداخت وگفت: هر جور ميلته و به راه افتاد .عباس هم پشت سرش . علي انگار انفجار ها را نمي ديد و عباس هراس زده بعد از هر انفجار بلند مي شد و پشت سر او
مي دويد. گلوله اي در چند قدمي شان منفجر شد. علي آه کوتاهي کشيد و روي زمين افتاد .عباس که خيز رفته بود بلند شد و سرا سيمه خودش را روي علي انداخت .از زير چشم علي خون بيرون مي اومد .عباس به بدن اودست کشيد. هراس زده خم شد ،علي را به دوش گرفت و به طرف عقبه به راه افتاد.
عباس گفت: ديديد گفتم مواظب باشيد آقا و امدادگر باند را دور رانش پيچيد و با لهجه اصفهاني گفت :الحمدالله خطري نداره خون ريزي زياد بوده بد نيست يه کمپوتي چيزي بخوريد. زخم کوچکش را با باند کوچکي بسته بودند .چشمهايش قرمز و براق بود و حلقه اي از اشک تا لب مژه هايش آمده بود و هر لحظه ممکن بود که روي گونه هايش سرازير شود. امداد گر باند را گره زد وگفت: اجرتون با امام حسين و رفت .عباس دستي به شانه علي کشيد وگفت
:چيزي نيست ،زود خوب مي شين انشاءالله.
علي همچنان ساکت به نقطه اي خيره شده بود .عباس کمک کرد که شلوار تازه اي که برايش آورده بود بپوشد و بعد گفت : من مي روم يک کمپوت پيدا کنم و از سوله بيرو رفت. علي پلکهايش را روي هم گذاشت.وقتي دوباره
چشم هايش را باز کرد، ماهاني با لاي سرش بود .به علي گفت: اجرت با امام حسين شير مرد .علي آرام دهانش را باز کرد وناليد.
ماهاني نگاهش را به علي دوخته بود.
علي گفت: هنوز هم نه؟ماهاني لبخند زد و دست روي شانه اش گذاشت وگفت:
از اينجا به بعد انتخاب با خودته ،اگه بخواي آره اگه بخواي نه.
علي آب دهانش را قورت داد و گفت : چطور بايد بخوام؟
ماهاني گفت: به اين که هست رضايت نده ،بلند شو . علي يکباره از روي تخت بلند شد و راه افتاد .جلوي در سوله ،عباس با يک کمپوت مقابلش سبز شد وگفت: راه افتادين آقا ؟علي گفت: آره.عباس گفت: کجا؟ علي گفت: خط.
علي ،عباس را کنار زد و لنگ لنگان از سوله دور شد .عباس سراسيمه دنبالش رفت ودادزد: مگه نشنيدين چي گفت ؟بايد استراحت کنين .
علي بي آنکه چيزي بگويد با قدم هاي محکم جلو رفت .عباس به کمپوت توي دستش نگاه کرد و داد زد : صبر کنيد با هم بريم .با هم رفتند .با همان وانتي که باآن برگشته بودند .همان راه قبل را رفتند. از کنار خاکريز اول هم با ماشين رد شدند. بعد از آن پياده افتان و خيزان جلو رفتند. علي با چشمهايي که به شدت مي درخشيد مي خنديد و جلو مي رفت .جنازه هاي عراقي ها روي زمين افتاده بود .پيکرهاي خودي هم .جلورفتن لحظه به لحظه برايشان مشکل تر مي شد .عده اي از رو به رو برمي گشتند .خميده و با عجله با زخمي هايي که به دوش داشتند و يا روي زمين مي کشيدند .قارچهاي دود و گرد و خاک ،لحظه به لحظه از پي هر انفجار از زمين بيرون مي زد. به سنگلاخي رسيدند که پستي و بلندي زيادي داشت. کنار يک بلندي علي روي زمين نشست .عباس هم کنار او پناه گرفت. علي از جيب پيراهنش قر آن کوچکي را بيرون آورد و باز کرد . گفت : مال ماهاني خدا بيامرزه ،روز آخر داد به من . عباس گفت :خدا رحمتش کنه . صداي انفجار ميان صدايشان نشست .هر دو خم شدند .علي در پناه بلندي چند آيه از قرآن خواند و بعد آن را بست و به عباس داد :مال تو عباس آقا ،خوب ازش مراقبت کن . تا عباس بخواهد چيزي بگويد ،او آرام بلند شد و به راه افتاد .عباس حيرت زده نگاهش کرد چند گلوله اطراف شان منفجر شد .عباس قرآن را در مشتش فشرد .بعد بلند شد و به طرف علي دويد .به او که رسيد از پشت، دست روي شانه اش گذاشت و گفت : اين طور جلو نريد آقا .علي به سوي او برگشت .صورتش مثل نقره سفيد شده بود .نگاهي مهربان به عباس انداخت و گفت : خدا حافظ عباس آقا و آن وقت عباس متوجه لکه قرمز رنگي شد که ميان سينه علي روييده بود .شتاب زده بازويش را گرفت .علي سست شد و خودش را در آغوش او انداخت .عباس وحشت زده به چشمهاي بسته علي نگاه کرد .ضجه اي کشيد و به زانو روي زمين افتاد .علي در آغوشش بود و قرآن کوچک اوميان مشتش .عباس ناله مي کرد و خدااز با لا به آنها دو آنها چشم دوخته بود.

 


 

 

 

آثار باقي مانده از شهيد
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را و از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه عيبهائي و چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت بدست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي هاي البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجازنه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان. خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حاجبي , علي ,
بازدید : 217
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

« احمدسليماني» دريکي ازروزهاي بهاري سال 1336 در روستاي «قنات ملک »ازتوابع شهرستان« بافت »به دنياآمد. اوتحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري کرد ودرنوجواني براي کاروادامه ي تحصيل روانه ي کرمان شد. در کرمان وارد جلسات مذهبي شد وباروحانيان مبارز شهر آشنا گشت به طوري که در بهار سال 57 اويکي از بر گزار کننده گان اين جلسات درکرمان بود. با آغاز جنگ احمد نيز سلاح برداشت وبراي دفاع از انقلاب عازم جبهه شد.
درعمليات بيت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودي نسبي باز به جبهه ي نبرد باز گشت. احمد سليماني با عنوان هاي معاون اطلاعات و عمليات وجانشين ستاد لشگر 41 ثار الله ودرعمليات مختلف شرکت کرد وزمينه ساز پيروزيهاي بزرگي شد.
او با اينکه در يکي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شده بود اما نبرد عليه دشمن بعثي را بر مهندس شدن تر جيح داد ودرجبهه ماند .درمهر 1363 در ارتفاعات ميمک روح احمد سليماني آرام گرفت. نام او وديگر يارانش بر روي بلند ترين قله اين ارتفاعات تا ابد خواهد درخشيد .از سردار شهيد سرتيپ احمد سليماني يادگاري به نام (زينب)مانده است.

منبع:" ريشه درآسمان" نوشته ي ،محسن مومني، ناشرلشگر41ثارالله،کرمان-1376

 


 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار پروردگارا بار تکليفي فوق طاقت به دوش من است و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما، تنها سلطان ما و يار و ياور ما توئي ما را بر مغلوب کردن گروه کافران ياري فرما. (آيه 286 سوره بقره)
پدر و مادر و خواهران و برادران سلام عليکم؛ سلام بر منجي عالم بشريت و نائب بر حقش. گرچه لياقت شهادت را در خود نميدانم اما نوشته اي چند خط را براي خودم تکليف مي دانم. امروز ما به راهي قدم گذاشتيم که به حقانيتش واقفيم. ما مبارزه با باطل را از اسلام که تو به (خاتم الانيياء محمد(ص)) پيام آور وحي الهي آموخته و درس شجاعت و شهامت را از مولايمان علي(ع) و شهادت را از امام حسين(ع) فرا گرفته ايم. بار پروردگارا اگرچه گنه کارم، اما به فضلت اميدوارم برايم هرچه مقدّر باشد در اين عمليات رضايم، در صورتي که رضاي تو باشد. من از آن بيم دارم با بار گناه از دنيا بروم، اميدوارم مرا حلال کنيد. اگر فرزند خوبي نبودم که حق شما پدر و مادر را ادا نمايم، مرا ببخشيد و از خداوند برايم طلب مغفرت کنيد. خواهران و برادرانم ممکن است گاهي اوقات از طرف من رنجيده باشيد اين را نشانه نا آگاهي من بدانيد و ببخشيد. با همديگر مهربان باشيد، حق يکديگر را مراعات نمائيد و خداوند را شاهد اعمال خود بدانيد و از گناهتان بترسيد، پدر و مادر را در مشکلات ياري نمائيد. براي اينکه در خط اسلام باشيد سخنان امام را سرلوحه کارتان قرار دهيد سعي کنيد شيطانها در قلبتان و شيطان صفتها در صفوفتان رخنه نکنند. به همه اقوام و خويشاوندانم و دوستانم سلام برسانيد و از همه آنها طلب بخشش مي نمايم.
بارالها من اگر حقي بر گردن کسي دارم حلال مي کنم و به آبرومندانت قسم ميدهم که تو هم بگذري تا به خاطر حق من بنده اي آزرده نشود. همسرم فاطمه اميد است بحول و قوه الهي اگر توفيق نصيب من شد آزرده خاطر نباشي، سعي کن تا با صبرت خاطره زنان صدر اسلام و قهرمانان هميشه جاويد را زنده نگه داري. دنيا ميدان امتحان و آزمايش است به آيه قرآن توجه داشته باش: (له الملک السموات و العرض يحيي و يميت و هو علي کل شئ قدير) خداوند است مالک زمين و آسمان و اوست که مي ميراند و زنده مي کند و بر همه چيز آگاه است. اگر در زندگيمان برخوردهاي تندي از طرف من بوده اميد است ببخشيد که من گناهم زياد است و اگر کمتر توانستم وسايل و امکانات رفاهي شما را فراهم کنم حلالم نمائيد. فرزندم زينب را به زينب سلام ا... عليه مي سپارم.
احمد سليماني 25/7/63

 

 

 

 

 


 

مادرشهيد :
درباغ بزرگي زيردرخت انار نشسته بودم که ديدم زني به سويم مي آيد .لباسش مانند لباس ما عشاير نبود ،چادر عربي داشت وسيني بزرگي هم در دستش بود.تااو برسد من از جا برخواستم و سلام کردم .پرسيد: صغري تويي؟ گفتم :منم. زن عرب سيني را به طرفم دراز کرد وبا خوشرويي گفت :بگير اين هديه براي توست.
کف سيني پارچه ي قرمزي بود وروي آن کيف کوچکي بود به رنگ دانه هاي سرخ انار .وقتي به طرف خانه راه افتادم دختران عشاير که نمي شناختمشان سر را هم راگرفته بودند وشادي مي کردند. شنيدم که مي گويند داخل اين کيف مهره ي قيمتي است. اين هديه امام حسين است .
از خواب که برخواستم هنوز صدايشان درگوشم بود. مهره ي قيمتي ؛هديه امام حسين . عرق سردي بر پيشانيم نشسته بود .داخل چادر تاريک بود .از صداي نفس هاي گل خانم وشوهرم محمد مي شد فهميد هنوز نيمه شب است.اما شوقي در خودم احساس مي کردم که نمي توانستم تا صبح صبر کنم.خواستم بيدارشان کنم وتايادم نرفته خوابم را بگويم ولي اين کار رانکردم ودر انتظار صبح ماندم .برادرم ملاي ايل بود.خوابم راکه شنيد به فکر رفت، بعد پرسيد: بار داري؟ سرم را پايين انداختم ونتوانستم چيزي بگويم. گفت: انشا الله که پسر است. راستي گفتي رنگ هديه ي آقا سرخ بود ؟!گفتم: بله. باز به فکر رفت. خواست چيزي بگويد اما ناگهان حرفش راخورد و ساکت شد. نگران شدم .گفت: نگران نباش صغري انشا الله اين بچه در خط امام حسين خواهد بود .اما نمي دانستم اين همه حرفش نيست.

انگار او چيز ديگري.هم مي دانست اما نمي خواست بگويد. پنج ماه بعد که ايل از ييلاق برگشته بود وما در زمين هاي روستاي قنات ملک اتراق کرده بوديم ،هنگام آمدن آن مهره ي قيمتي رسيد. من پس از سه روز وسه شب درد کشيدن امانتم را بر زمين گذاشتم. حالا بخش اول آن خواب تعبير شده بود ومن در انتظار تعبير بخش دوم بودم .همان که برادرم نخواسته بود بگويد
آن چه بود ؟
برادرش محمودازشهيد سليماني مي گويد:
برادرم احمد اولين فرزندي بود که خدا نصيب پدر ومادرم کرد .با آمدنش خير وبرکت هم به خانه مان آمد.تاآن روزبهره پدرم از مال ومنال يک سياه چادر بود و چند راس بز و گوسفند .براي گذران زندگي پابه پاي ايل سليماني ييلاق وقشلاق مي کرد. ييلاق روستاي (زرد آلويه) رابر بود و قشلاق روستاي(بنگود)کهنوج. مي گويند راه ها نا امن بود.اشراردرکمين عشاي رمي نشستند وغارتگري مي کردنداما اين حسرت بردلشان ماندکه برايل سليماني دستبردبزنندچون باهم يکي بودند.
با آمدن احمد پدرم براي هميشه در زرد آلويه ماندگار شد .خانه اي خشتي ساخت و زميني براي زراعت تهيه کرد .
از کودکي برادرم چيز زيادي نمي دانم .لابد کودکي او هم مانند کودکي ديگران بوده .شنيده ام هر وقت که مادر بزرگمان گل خانم چادر نمازش را سر مي کشيد ،احمد منتظر مي ماند تا او سجده رود آنگاه بر پشتش سوار مي شد و بازي مي کرد .مادر بزرگ مهربانانه سجده را آنقدر طولاني مي کرد تا شايد نوه اش خسته شود و پايين بيايد .
برادرم به سن مدرسه که رسيد اسمش را درمدرسه روستاي قنات ملک نوشتند .چون روستاي خودمان مدرسه نداشت .او هر روز صبح کتاب و دفتر و قلمش را در دستمالي مي پيچيد ،کفش هاي پلاستيکي اش را مي پوشيد و راهي مدرسه مي شد . او هر روز صبح با گام هاي کوچکش فاصله نيم کيلو متري بين دو روستا را مي پيمود تا به مدرسه برسد اما هنگامي که زمستان مي شد ،اين پدرم بود که بايد او را کول مي گرفت و به مدرسه مي رساند .
طولي نکشيد که سرماي زير صفر آن سال توان برادرم را گرفت و به رخت خواب انداخت . او به سختي مريض شد طوري که همه از او دل کندند و تسليم قضا و قدر شدند .
مادرش از بيماري او چنين مي گويد:
سرخک داشت بچه ام را از پا در مي آورد .همه قطع اميد کرده بودند .من به ياد آن خوابي افتادم که سالها پيش ديده بودم .گفتم نکند آن قسمت را که برادرم سعد الله تعبير نکرد ؛همين بوده است !
گريه کردم و گفتم يا امام حسين ،ما کي هستيم که صاحب احمد باشيم ؟اين بچه هديه خودت است ،پس شفايش را هم از خودت مي خواهم .
شب که شد تمام درد و غم دنيا در دل من آوار شد و حتم کردم که احمد از اين شب جان سالم به درنخواهد برد . گريه کردم و گفتم بايد کاري کنيم .
پدرش با حسن و محمود ماريکي آماده شدند شبانه او را به درمانگاه ببرند .دلم طاقت نياورد، من هم رفتم بچه را به پشت بستم و راه رابر را در پيش گرفتيم .از خانه که بيرون مي آمديم محمد گفت :يا ابوالفضل ،مي داني که دست و بالم بسته است و به نان شب محتاجم اما اگر بچه ام خوب شود گوسفندي را در راهت قرباني مي کنم !
هر چه که بود گذشت و ما نيمه شب به در مانگاه رسيديم و دکتر را پيدا کرديم .
بچه را که معاينه کرد آمپولي زد و مقداري دارو داد صبح که از خواب بيدار شد حالش بهتر شده بود. گفت :ننه خواب ديدم .
گفتم :الهي دورت بگردم .بگو چه ديدي ؟
گفت :يک نفربا عمامه سبز آمده بود به خانه ما ن .گفت: «اين گوسفند را نکشيد .آن گوسفند ماده تان را بدهيد به حسين جلال و گوسفند نر او را بگيريد و بکشيد .خودتان از گوشت آن نخوريد و همه آن را بين مردم قسمت کنيد .
روايت سردار قاسم سليماني از جواني شهيد احمد سليماني:
نزديک ظهر بود که ميني بوسي وارد کرمان شد و کنار ميداني نگه داشت .مسافران با عجله ريختند پايين .شاگرد راننده زود روي باربند رفت و از همان بالا وسايل را پايين ريخت .در ميان انبوه دبه هاي ماست و گوني هاي کشک و...دو بسته رخت خواب هم بود که براي ما بود .لحظاتي بعد نه خبري از ميني بوس بود و نه از نشاني از مسافران .تنها آن دوبسته رختخواب بود که با دو نوجوان در کنارش ايستاده بوديم و منگ سرو صداي شهر بوديم . در آن لحظات سنگين و طولاني ،غربت را با تمام وجود حس مي کرديم .واقعا در مانده بوديم و نمي دانستيم چه بايد بکنيم .
بايد کاري مي کرديم .اصلا آمده بوديم کاري بکنيم روزگار سختي بود .پدرانمان مقروض دولت بودند .وام کشاورزي گرفته بودند اما حالا
نمي توانستند پس بدهند .شبها هم از غم اين که روزي آدم هاي دولت بريزند و پدرانمان را دستگير کنند و ببرند زندان ،خوابمان نمي برد . ياد چنين روزي دلمان را خالي مي کرد .پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان .حال ما آمده بوديم به شهر غربت تا کار کنيم .
احمد گفت :قاسم بيا عهد ببنديم تا وقتي که يک پول درست و حسابي جمع نکرديم به ده بر نگرديم !
گفتم :باشد .
دست همديگر را فشرديم .سپس يا علي گفتيم و وسايلمان را برداشتيم و راه افتاديم .
در کوچه پس کوچه هاي خيابان ناصري اتاقي اجاره کرديم ماهي پانصد تومان .صاحبخانه پيرزني بود به نام آسيه .مستا جر ديگري داشت به نام معصومه که او هم پسر کوچکي داشت به اسم مهدي .
سيزده سال بيشتر نداشتيم، جثه هايمان آنقدر کوچک بود که به هر جا
مي رفتيم کار بگيريم، قبولمان نمي کردند .تا اين که در خيابان خواجو که آن زمان در انتهاي شهر بود ،مدرسه اي مي ساختند و ما را نيز به کار گري گرفتند . با روزي دو تومان !
برفي که در سال پنجاه به کرمان باريد مشهور است .تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان مي گذشت .حالا ديگر سيصد تومان من داشتم و سيصد و پنجاه تومان هم احمد .گمان مي کرديم به عهدمان وفا کرده ايم و حالا وقتش است که سري به پدر و مادر مان بزنيم .
شوق ديدار خانواده ،ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خريد کرديم .طوري که براي همه بستگانمان يک تکه سوغاتي خريده بوديم .
صبح رفتيم به گاراژو با اتوبوس تا دو راهي بزنجان آمده ايم .از آنجا به بعد ،ديگر ماشين کار نمي کرد و ما چهل و هفت کيلو متر راه در پيش داشتيم .
تا چشم کار مي کرد برف بود و برف .دو مرد مسافرکه اهل رابربودند جلو افتادند و ما هم با احتياط پاهايمان را جاي پاي آنها مي گذاشتيم اما به فکر چاره اساسي تر بوديم .راه طولاني بود ،برف سنگين بود و عمر روز زمستاني کوتاه و ما بايد تا غروب به خانه مي رسيديم .
گفتند :در چنين اوضاعي تنها پهلوان است که مي تواند رانندگي کند .آوازه او را شنيده بوديم .مرد تنومندي است که با دندان گاو و خر را از جا بلند مي کرد .
در خانه اش رفتيم .ابتدا هر چه آن دو همراه ما ،اصرار کردند قبول نکرد و گفت :از جانم که سير نشده ام !
اما ناگهان پذيرفت .قرار شد در قبال نفري پنج تومان ما را تا بالاي تپه هاي رابر برساند .
پشت جيپ که نشستيم باز هم اميد به زندگي در دلهايمان زنده شد و در خيالمان پدر و مادرمان را مي ديديم که خوشحالند .پهلوان از پيچها و چاله ها مي گذشت .ماشين که گير مي کرد ،لازم نبود که ما دست بزنيم خودش جيپ را از جا مي کند و مي گذاشت کنار !
وقتي که رسيديم به مقصد و کرايه اش را داديم ،به رابريها گفت :خيال نکنيد من براي اين بيست تومان بيرون آمدم !
به من اشاره کرد و گفت :فقط به خاطر اين دو نفر بود .الان هم سن و سالهاي اينها زير کرسي خوابيده اند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که يک وقتي سرما نخورند .
الان وقت استراحت و بازي اينهاست نه در ولايت غربت کارگري کردن .تف بر اين روزگار ي که برايمان ساخته اند !
ده ،دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را ديديم .او به جبهه آمده بود تا خدمتگذار رزمندگان اسلام باشد .
بله مي گفتم .هفده کيلو متر از رابر تا ده را هم پياده آمديم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن مي شد که ما رسيديم .
وقتي خبر در ده پيچيد ،ولوله اي شد .از شب مردم با ما بودند و خوشحالي مي کردند .
روايت علي محمدي ازشهيد احمد سليماني:
الان که سالها از آن ماجرا مي گذرد هر بار سيگار دست کسي مي بينم ،لبهايم به سوزش مي افتد و به ياد تنبيه آن شب مي افتم !
احمد اين طوري بود .حواسش کاملا جمع بود تا بچه هاي معصومي که از روستا به شهر مي آيند ،گرفتار دام هايي نشوند که در کوي و برزن گسترده شده بود .
صبح زود همه را براي نماز بيدار مي کرد .بعد از نماز سر سجاده مي نشست و تا مدتي قرآن مي خواند .هر روز صبح که سر کار مي رفتيم ،ما را وادار مي کرد از در شرقي مسجد جامع وارد شويم. آستانه در را ببوسيم و از در جنوبي خارج شويم .
بعدها که برادر من سهراب و برادر او محمود به کرمان آمدند ،باز اين احمد بود که براي مسائل تربيتي و ديني آنان اهتمام مي ورزيد .
کلاس اول راهنمايي بودم و تازه از ده آمده بودم پيش برادرم درس بخوانم .قاسم برايم يک ساعت مچي خريده بود که به اندازه دنيا اين ساعت را دوست داشتم .
احمد گفت :سهراب !بايد هميشه پنج صبح بيدار شوي و کوکش کني .
پرسيدم :پنج صبح !آن وقت که کله سحر است ،همه خوابند .
گفت :اين ساعت ها اخلاقشان اين طوري است ديگر .اگر پنج صبح کوک نکني مي خوابند .يادم مي آيد براي اينکه ساعتم نخوابد ،پنج صبح بيدار بودم .احمد هم بيدار بود و داشت در س مي خواند .ساعت را کوک کردم خواستم بخوابم ،گفت :سهراب نمي خواهي نماز بخواني ؟
خواب آلود گفتم :من که هنوز به سن نماز خواندن نرسيدم !
گفت :پس بگو بلد نيستي .
گفتم :من بلد نيستم ؟کي مي گويد ؟
گفت :اگر راست مي گويي ،بخوان ببينم !مجبور شدم بلند شوم وضو بگيرم و بيايم نماز بخوانم ..
از آن روز ديگر خواب صبح بر من حرام شد .به خاطر ساعت حتما پنج صبح از خواب بيدار مي شدم. احمد با اين روش کمکم کرد نماز بخوانم .هرروز بعد از نماز درس هايم را برايش مي خواندم واگر مشکلي داشتم از او مي پرسيدم و آماده مدرسه مي شدم .
فراموش کردم که بگويم احمد باهام رياضي کار مي کرد. قاسم ،تاريخ و جغرافيا و علي محمدي هم ادبيات .سال بعد که محمود هم آمد ،کلاس اينها جدي تر شد .
بله مي گفتم .نماز را با صداي بلند مي خواندم تا احمد بشنود اما چون تشهد را بلد نبودم ،و غرورم اجازه نمي داد از کسي بپرسم ،به اينجا که مي رسيدم صدايم را پايين مي آوردم و زير لب يک چيزهايي براي خودم مي گفتم ونماز تمام مي شد .غافل از اين که احمد اين را فهميده است .
سرسفره بوديم ومن داشتم بلبل زباني مي کردم که حالم را گرفت .گفت :سهراب در نماز که مشکلي نداري ؟
گفتم :معلوم است که ندارم .
گفت:اگر يک چيزي را نمي داني ؛بپرس. پرسيدن عيب نيست ،نپرسيدن عيب است .
اما من سر حرف ايستادم که نه خير نماز من هيچ عيب وايرادي ندارد و لازم هم نکرده که از کسي چيزي بپرسم .گفت :حالا تشهدت را بخوان ببينم .
ديدم اي دل غافل ،بد جوري گير افتاده ام ؛اما قافيه را نباختم .سعي کردم موضوع را عوض کنم و چيزي را ازمد رسه بگويم .اما اين بار قاسم گفت :تشهدت را بخوان .
باز زورم آمد بگويم بلد نيستم .مجبور شدم يک سري کلمات نماز را سرهم کنم که مثلا دارم نماز مي خوانم .
چشمتان روز بد نبيند !ناگهان ديدم رنگ قاسم سياه شد و دستش به هوا رفت و سيلي جانانه اي بيخ گوشم نشاند .سيلي دوم در راه بود که احمد دستش را در هوا گرفت و داد زد :داري چه کار مي کني قاسم ؟
من قهر کردم و گريه کنان رفتم بيرون .
احمد آمد دنبالم .گفتم ولم کن همه اش تقصير تو بود !
گفت :لازم بود .اين سيلي قاسم يادگاري خوبي برايت مي شود و در زندگي بهره اش را مي گيري !احمد اين طوري بود .هميشه در برخورد هايش يک در سي براي آدم بود .اولين درسي که به من داد سالها پيش از اين که به کرمان بيايم بود .
من بچه لوس و شلوغي بودم .همه مردم روستا از دستم ذله شده بودند .سر اين مردم آزاري هايم کسي با من بازي نمي کرد .من هم براي اين که انتقام بگيرم بازي آنها را به هم مي زدم .آن روز احمد از شهر آمده بود و بچه ها هم مي خواستند در گروه او باشند .يار کشي که تمام شد گروهها اين ور و آن ور تور واليبال ايستادند و بازي شروع شد .اما من هم ساکت ننشستم و سعي کردم با مزه پراندن ،سنگ انداختن و ديوانه بازي هايي از اين دست ،بازي آنها را خراب کنم .
احمد داد زد :بچه مگر مريضي ؟يک بار ديگر اگر سنگ بينداري ،گوشهايت را مي کنم ها !اما من گوشم به اين حرف ها بدهکار نبود .تا اين که وسط بازي احمد گفت :
بچه ها دست نگه داريد !از اول يار گيري مي کنيم .
بچه ها دورش جمع شدند تا يار گيري شود .احمد گفت :آهاي سهراب تو بيا !
باورم نمي شد ،بچه ها هم باورشان نمي شد .صداي اعتراضشان بلند شد .کسي مي گفت : اين که واليبال بلد نيست .احمد گفت :خب ما هم بلد نبوديم .بازي کنيم و ياد گرفتيم .اصلا سهراب تو گروه من باشد !
بعد يک پست خوبي هم به من داد و گفت :سرويس زدن با تو !
آن لحظه تحولي در من صورت گرفت و احساس کردم براي اولين بار است کسي به من شخصيت مي دهد و تصميم گرفتم خوب بازي کنم تا آبرويش نرود .
و همين طوري هم شد. در بازي هاي بعدي من از بهترين هاي زمين بودم و حالا همه مي خواستند در گروهشان باشم ومن هم تازه داشتم لذت دوستي با ديگران را مي چشيدم .
در اتاقي که زندگي مي کرديم مديريت امور با احمد بود .طوري کارها را تقسيم مي کرد که به هيچ کس کوچک ترين ظلمي نمي شد .اگر مهمان نمي آمد که اغلب مي آمد ،شش نفر بوديم .احمد ؛ حاج قاسم ؛علي محمدي ؛سهراب ؛قاسم پرنده که برادر زاده علي بود و من .تقريبا از اذان صبح بيدار مي شديم .بي نماز نداشتيم .يعني احمد اصلا بي نمازي را به خانه راه نمي داد ؛چه برسد که هم اتاقي مان باشد !
بعد از نماز به تکاليفمان مي رسيديم تا صبحانه آماده شود و برويم مدرسه .
برنامه تقسيم کار هر هفته توسط برادرم تنظيم مي شد .يک نفر مسئول خريد مي شد ،يک نفر مسئول نظافت و يک نفر مسئول پخت و پز .
اين مسئوليت ها گردشي بودند .اگر اين هفته من مسئول خريد بودم ،هفته ديگر مسئوليت ديگري داشتم .
باز يکي ديگر از تدبيرهاي احمد اين بود که براي اينکه کارها خوب انجام شده باشد ،يک رقابتي بين ما که نوجوان بوديم و احتمال از زير کار در رفتن مي رفت ؛ايجاد مي کرد .مثلا سهراب مسئول بود کار من را تحويل بگيرد ،من کار قاسم پرنده را و او کار سهراب را .حالا اگر کسي وظيفه اش را خوب انجام نمي داد برايش داد گاه تشکيل مي شد .کسي مي شد رئيس داد گاه ،يکي مي شد منشي و ديگري مي شد جلاد !رئيس هر حکمي را که در باره فرد خاطي مي داد ،جلاد بايد اجرا مي کرد !
شبها کلاس خانوادگي ما شروع مي شد وآقايان حالا هر کدامشان معلم
مي شدند و ما بايد درسهايمان را پس مي داديم .به قول حاج سهراب آن قدر که اينها براي ما سخت مي گرفتند ؛معلم هاي مدرسه نمي گرفتند !
اين اواخر احمد مي خواست آرايشگري ياد بگيرد .قيچي ماشين و شانه خريده بود و هر ماه دو بار روي سر من تمرين مي کرد .براي اينکه ما بگذاريم سرمان را اصلاح کند ،تغذيه مدرسه اش را براي ما مي آورد !
يکي از مهمانان هميشگي ما ؛مهدي پسر معصومه خانم بود که پدرش مرده بود .احمد به او خيلي احترام مي گذاشت ؛هرچه که براي من که برادرش بودم ؛مي خريد براي مهدي هم مي خريد .
مي گويند مهمان حبيب خداست .خوشبختانه ما از اين بابت کمبود نداشتيم و خانه مان هميشه پر از حبيب بود !هم ولايتي ها اگر هم خودشان نمي آمدند ،احمد پيدايشان مي کرد و مي آورد .ما خودمان هميشه ساده ترين غذا را
مي خورديم مانند گرمابو ؛آبماست و...اما براي مهمان ؛احمد غذا هاي خوب تهيه مي کرد .مثلا اگر مهمان از افراد فقير و بي چيز روستا بود حتما برايش کباب مي داد .
روزي يکي از هم ولايتي هاي ما در خانه حمام کرده بود.آن هم در حياط .
حالا تو آن خانه مستا جرهاي ديگري هم بودند و از قضا زن و بچه هم بود .
وقتي به خانه برگشتيم چيزي نمانده بود که کار به جنگ و خونريزي بکشد اما احمد که هميشه در کوران حوادث شخصيت واقعي اش نمايان مي شد ؛در اينجا هم با تدبير و خونسردي ماجرا را فيصله داد .حتي با ادب و متانت از همسايه ها عذر خواهي کرد. طوري که نگذاشت مهمانمان رنجيده شود و خجالت بکشد.بعد هم يک جوري به او فهماند که اين کارش صحيح نبوده است.

سهراب سليماني :
بايد کاري مي کرديم .دست روي دست گذاشتن را گناه مي دانستيم. چند زن خواننده و رقاص از تهران آمده بودند و در يکي از پارکهاي شهر بساط کرده بودند که اصطلاحا به آن برنامه( گاردن پارتي) مي گفتند .
من طرح هاي مختلفي دادم که هيچ کدام را احمد نپذيرفت .
گفت :اگر چادر را آتش بزنيم ،به تماشاچي ها صدمه مي رسد .
يکي از بچه ها گفت :حقشان است .هر کسي که خربزه مي خورد پاي لرزش هم بنشيند !
احمد گفت :تند نرو .آنها خيلي هايشان از روي نا آگاهي در اين طور برنامه ها شرکت مي کنند .
گفتم :دوچرخه هايشان را که مي شود آتش زد .
مدتي فکر کرد و گفت :آن هم درست نيست .ما بايد کاري کنيم صاحبان مجلس به وحشت بيفتند و خيال نکنند همه موافقشان هستند .
برنامه شروع شده بود .در وسط پارک خيمه بزرگي بر پا بود .روي درختان ريسه لامپ هاي رنگارنگ کشيده بودند و صداي بلند گو تا چند خيابان دورتر هم مي رفت .در جلو پارک ماشين شهرباني ايستاده بود .با آن چراغ گردانش که روشن بود ابهتي داشت که آدم را به ترس مي انداخت .
رکاب زنان رفتيم به پارکينگ دوچرخه ها .دو تا پاسبان دور پار کينگ نگهباني مي دادند و همين تو دل آدم را خالي مي کرد .بايد قبل از آن که بهمان مشکوک مي شدند کار را تمام مي کرديم .يکي از بچه ها مسئول پاييدن آنها بود .آنها که دور شدند هر کدام به گوشه اي رفتيم و کار را آغاز کرديم .
خوشبختانه پاسبانها آن چنان مبهوت تصنيفي که از بلند گو پخش مي شد بودند که هيچ متوجه بر گشتن ما نشدند .
وقتي به خانه رسيديم محتوي جيب ها را وسط ريختيم و شروع به شمردن کرمک ها کرديم .بالاي دويست و پنجاه کرمک بود !
باران گفت :ديدن دارد .قيافه آن جماعت شاد و شنگول ،نصف شب که بيرون مي آيند بروند خانه هايشان !
من گفتم :بايد تا خانه دوچرخه هاي پنچر را روي کولشان بگذارند .گاردن پارتي زهر مارشان خواهد شد !احمد خنديد و گفت :براي قدم اول بد نبود .
اتفاقا چند ماه بعد از اين حادثه قدم دوم را برداشتيم. بسيار جدي تر .
عصر روز عاشورا بود .هتل کسري خلوت بود .بچه ها هر کدام به کاري مشغول بودند .احمد ولطفعلي حاجي زاده دور ميزي نشسته بودند و در باره مطلبي با هم صحبت مي کردند اما من دل و دماغ نداشتم .پشت پنجره نشسته بودم .هر چند نگاهم به چهار راه کاظمي بود که آن روز پرنده اي پر نمي زد مگر دوتا پاسباني که يکي جلو شهرباني قدم مي زد و ديگري جلو اداره راهنمايي و رانندگي .آن دو هر از گاهي به هم مي رسيدند .چيزي مي گفتند و باز بر مي گشتند سر جاي اولشان اما دل من هواي قنات ملک کرده بود که الان حتما تعزيه بر پا بود و لشکر شمر به خيمه هاي امام حسين (ع)ريخته بود و آنها را به آتش مي کشيد .حتما بچه هاي ما هم شيون کنان به کوه وبيابان پناه مي بردند .
نا گهان احساس کردم که خواب مي بينم اما خواب نبود واقعيت داشت .در عصر عاشورا پاسبان شهرباني به طرف دختر جواني که از خيابان رد مي شد رفته بود و حرکت و قيافه اي از خود نشان داده بود .دختر بي پناه فحش
مي داد ؛وقتي ديد ياريگري نيست راهش را گرفت و رفت .من فقط گفتم اي
نا مرد !آنچه را که ديده بودم گفتم .
با نا باوري پرسيد :اشتباه نمي کني ؟مگر مي شود در روز عاشورا کسي چنين بي ادبي بکند ؟گفتم :متاسفا نه شده است .چشمان من اشتباه نمي کند .
گفت :بايد ادبش کنم .
محمدي که پياز پوست مي کند ،گفت :معلوم است چه مي گويي ؟طرف ،مامور دولت است لابد از جانت سير شده اي !
اما احمد تصميم خودش را گرفته بود .به من گفت :قاسم ،نقشه ات را بکش .
مشکل بزرگ ،پاسبان راهنمايي و رانندگي بود .بايد در يک لحظه که او غافل مي شد ما کارمان را مي کرديم .طولي نکشيد که آن لحظه پيش آمد .پاسبانان به هر علتي از هم دور شدند .احمد و لطفعلي و من مثل برق خودمان را به پاسبان قد بلند شهر باني رسانديم .
به اشاره احمد من به هوا پريدم و جفت پا کوبيدم به کمر پاسبان و او با صورت نقش زمين شد .
پاسبان که غرق خون شد ،احمد يه مشت خاک به صورتش پاشيد تا نتواند شناسايي مان کند و ما صحنه را ترک کرديم .
به هتل که رسيديم نفس نفس مي زديم .يکهو از خيابان سر و صدايي بلند شد .پاسبان ها به همديگر سوت مي زدند .سپس آژير ماشين شهر باني به صدا در آمد .
محمدي که کنار پنجره ايستاده بود داد زد :بچه ها دارند مي آيند اينجا !
احمد معطل نکرد و رفت زير تختخواب .ما هم همين کار را کرديم .
صداي پاي پاسبان ها را مي شنيديم که ريخته اند داخل هتل .
محمدي گفت :سر کار ،امروز کسي اينجا نيست .آخه عاشورا است کارگران همه اشان رفته اند عزاداري .
معلوم بود آنها هنوز قانع نشده اند و دارند همه سوراخ سمبه ها را مي گردند .لحظات بعد حتي سرهنگ آذري آمده بود آنجا ؛داشت به زمين و زمان فحش مي داد .
مي گفت :بايد عاملين سوء قصد به مامور دولت پيدا شوند .
معلوم بود او بيشتر از همه جا به هتل مشکوک بود .
آخرهاي شب بود که با دو چرخه احمد به طرف منزل رفتيم .خيابان پر از مامور بود .جلو بازار که رسيديم ؛مامور داد زد :دو چرخه اي بر گرد !
احمد گفت :مي خواهيم برويم خانه مان سر کار !
سر کار گفت :امشب رفت و آمد از اينجا قد غن است .هر چه زود تر بر گرديد !
اما احمد دست بردار نبود .گفت: ولي سر کار ،راه هميشگي مان است .آخه خانه مان آن سر بازار چه است .
مامور با تحکم گفت :همين که گفتم .برگرد بچه پر رو !
يواشکي گفتم :چرا داري بحث مي کني احمد ؟برگرد از يک جاي ديگر برويم .
در همين حال ماشين شهرباني آمد و پاسبان به طرفش دويد .
احمد از رهگذري که رد مي شد پرسيد :امشب چه خبره ؟
گفت :چه عرض کنم والله .تو شهر مي گويند امروز عصر چند تا چريک
مي خواسته اند به کلانتري حمله کنند .يکي از مامورها زخمي شده .
اشک شوق در چشمهايم نشست .يک لحظه ديدم احمد با تمام قدرت رکاب
مي زند و پاسبان داد مي زد :دو چرخه اي بر گرد ...
گفتم :داري چه کار مي کني احمد ؟با اين کارت همه چيز را خراب کردي .
گفت نترس امروز روز ما بود !

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : سليماني , احمد ,
بازدید : 194
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«احمد اميني» در اولين روز شهريور ماه سال 1342 در روستاي «محمد آباد سفلي» در دوازده کيلومتري «رفسنجان» به دنيا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «لاهيجان »به پايان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو يش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصيل او همزمان با اوج گيري انقلاب شد .مردي آمد زنجير ها را گسست .احمد نيز دل به او داد .اول بار همزمان با عمليات فتح المبين به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملياتي نبود که حاج احمد نشاني از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پيچيد و همزمان با مرحله دوم عمليات والفجر چهار به فرماندهي يکي از گردان هاي لشکر 41 ثارالله انتخاب شد .
عمليات والفجر هشت نقطه اوج اين مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبيا ء(ص)به فرماندهي او از اروند رود وحشي گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار مي رفت .حاج احمد اميني ،اولين شهيد اين گردان بود که قطرهاي خون پاکش ساحل خيس اروند را زينت داد .

منبع:" پل چوبي" نوشته ي ،احمد دهقان ،ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1377

 


 

 

محمود اميني برادر شهيد:

من واحمد يک روز به دنيا آمديم ،روز اول شهريور ماه سال 1342 در روستاي محمد آباد سفلي .فاصله روستاي ما تا شهر رفسنجان يازده کيلومتر است ،روستايي که هيچ وقت بيشتر از ده خانوار نداشت .پدرم کشاورز بود و براي ارباب کار مي کرد .چند تايي هم گوسفند داشتيم که بيشتر از شيرشان استفاده مي کرديم. پدر بزرگي داشتيم به نام مولا علي .من و حاج احمد و خواهر هايم مديون او هستيم .بچه هاي کوچک مي رفتند پيشش و قرآن ياد مي گرفتند .مکتب خانه داشت .تقوا ودرست کاري او زبان زد مردم محمد آباد بود .ديانت و روح بلند او موجب شده بود که مذهب و دين بازندگي همه افراد خانواده عجين شود .

قبل از اين که به مدرسه برويم صبحها پدرم بيدارمان مي کرد و با هم به نماز مي ايستاديم. به نماز خواندنمان اهميت مي داد .جايزه تعيين مي کرد ،تشويق مي کرد و نخود چي کشمش توي جيبمان مي ريخت تا نمازمان راسر وقت بخوانيم توي روستايمان مدرسه وجود نداشت .مجبور بوديم برويم به روستاي لاهيجان .فاصله اش تا محمد آباد حدود دو کيلومتر است .روز اول مهر ماه 1349 را خوب به ياد دارم .پدر صبح زود بيدارمان کرد .چند روز قبل برايمان کت وشلوار آبي خريده بود. مادر آ را به تنمان کرد .کت شلوار برايم بد عادت بود .قبلش پيژ امه به تن مي کردم و اين لباس رسمي عذابمان مي داد . دست هم را گرفتيم و راه افتاديم . عده اي ديگر هم بودند که داشتند به سوي لاهيجان مي رفتند .اول بار بود که مدرسه را مي ديدم .بالاي در چيزي نوشته بود آن موقع نمي توانستيم بخوانيم ولي بعد ها که حروف فارسي را يار گرفتيم ،خوانديم :دبستان دولتي رجبي لاهيجان .
رفتيم توي حياط مدرسه .برايم همه چيزغريب بود .کلاس دوم سوم و بقيه که قديمي تر بودند و به محيط مدرسه آشنا ،دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند ....من و احمد گوشه اي ايستاديم .همکلاس شديم و ناظم هر دو ما رانشاند نيمکت اول کلاس .اولين و آخرين سالي بود که در نيمکت اول نشستيم .سالهاي بعد عقب نشيني کرديم تا اين که در نيمکت آخر مستقر شديم .نام معلممان کريمي بود .جواني با قد متوسط که معلوم بود تازه به استخدام آموزش و پرورش درآمده اشت ،چون جوان ترين معلم مدرسه بود .احمد در دوران دبستان دانش آموز شلوغي بود .اين تنها چيزي است که پس از سالها در ذهنم مانده است :شلوغ ،پر تحرک وپر انرژي.
در کلاس دوم آن ماجرا اتفاق افتاد ،آنروز باد سياه آمد .آسمان و زمين شده بود عينهوقير .چشم چشم را نمي ديد .باد تند ،خاک و شن به هوا بلند مي کرد و تا مي خواستي چشم باز کني و يک قدم برداري ،چشمت پر از شن مي شد .بعد از ظهري بوديم .زنگ آخر که خورد ،بچه ها ريختند توي کوچه و سرازير شدند طرف خانه ها .من و احمد مانديم .بايد خيلي راه مي رفتيم .تا معلممان چشمش به ما افتاد آمد جلو و گفت :نمي خواهد برويد بمانيد همين جا تا بيايند دنبالتان .تا روستايمان بايد از باغها مي گذشتيم .معلممان گفت :اينجا پر چاه و قنات است .چشمتان نمي بيند مي افتيد توي چاه .مانديم تا يکي بيايد دنبالمان .کم کم هوا تاريک شد .نگران بوديم .مي دانستيم پدر ومادر نگران هستند .ساعت هشت شب بود که در زدند .داماد خاله مان بود .آمد تو و گفت :پدر و مادر مان همه جا رادنبالمان گشته اند و آواره باغها شده اند .راه افتاديم دستمان راگرفت و دنبال خود کشيد .باد آن چنان شديد بود که ما را از زمين بلند مي کرد و اگر قدرت داماد خاله نبود پرت مي شديم اين طرف و آن طرف .رسيديم به ده و ديديم پدر ومادر چشم به راه هستند .آن شب را هيچ وقت فراموش نمي کنم .
دوران دبستان را در همان مدرسه گذرانديم و با موفقيت به پايان رسانديم .توي روستاهاي نزديک مدرسه راهنمايي وجود نداشت .بايد مي رفتيم به شهر .مادر خيلي نگران بود. مي گفت :شهر شلوغه. ماشين ميزند بهتون و...
مثل همه قديمي ها تنها نگراني اش اين بود که با ماشين تصادف کنيم .برادر هاي بزرگتر قانعش کردند و قبول کرد اما باز هم مي شد نگراني را توي چشمهايش و قطرهاي لرزان گوشه چشمش ديد .
آمديم به شهر .پدر اسممان رادر مدرسه علوي راهنمايي نوشت. هنوز هم آثاري از آن مدرسه باقي است .مدرسه در خيابان ششم بهمن سابق و هفدهم شهريور فعلي قرار دارد ،جنب شرکت پسته نظريان .در محله قطب آباد هم اتاق اجاره کرديم .اجاره اش ماهي دوازده تومان بود.مقداري وسايل خورد و خوراک و يک دست رختخواب از ده آورديم .روز هاي تنهايي و دوري از پدر و مادر آغاز شده بود .ما بچه هاي روستا بوديم .تيپ لباس پوشيدنمان با بچه شهري ها فرق داشت و لهجه داشتيم .ما به آب مي گفتيم:( او ) و به خواب مي گفتيم:( خو) .هر چه سعي مي کرديم ته لهجه روستايي مان راپنهان کنيم ،نمي توانستيم .ما لباس ساده مي پوشيديم و بچه شهري ها لباس ژيگول و خوشگل ،کفشهايمان پلاستيکي بود و کفش هاي آنها ارسي و کتاني و شبرو .آنها تلويزيون ديده بودند و مو هايشان بلند بود ،ما بچه روستا بوديم و مو هايمان را از ته مي تراشيديم .قيافه هايمان را مي ديدند مي خنديدند و مسخره مي کردند .
متولي مدرسه حاج شيخ عباس پور محمدي بود .چون ساواک و نظام به نام و حرکاتش حساسيت داشتند ،يک نفر رابه نام علي خاتمي به عنوان مدير انتخاب کرده بودند .خاتمي سعي مي کرد افراد مذ هبي و کم بضاعت در مدرسه داراي قدرت و کانوني نشوند .روزهاي اول مدرسه برايمان بسيار پر ماجرا آغاز شد .با اين که خيلي سعي مي کرديم ولي نا خدا گاه کلمات روستايي رابر زبان مي آورديم .بچه شهري ها هم که منتظر نقطه ضعف بودند ،شروع مي کردند به مسخره کردن و ما رادست انداختن .محيط برايمان ناآشنا بود و جرات نمي کرديم جوابشان را بدهيم .روزهاي سختي بود .مسخره مي کردند بهتان مي زدند و ما جرات نداشتيم لام تا کام حرف بزنيم و جوابشان رابدهيم .سر خوردگي چيز بدي است .کم کم هم محلي هايمان راپيدا کرديم .بچه هاي ديگري هم از لاهيجان در مدرسه درس مي خواندند .به هم پناه آورديم و يک جا شديم .يک روز احمد از کوره در رفت .در دبستان شلوغ ترين فرد بود و حالا بايد سر به زير مي انداخت و جواب تمسخر ها را نمي داد .اين خاموشي و سر خوردگي در ذاتش نبود .جمع مان کرد و گفت :اين جوري نمي شود .اگر جوابشان راندهيم تا عمر داريم اينها مسخره مان مي کنند و ما بايد بنشينيم و جوابشان راندهيم .بايد تکليفمان را روشن کنيم .همان روز سر کلاس در گير شديم .فهيمي نامي بود که مادرش رئيس يک دبيرستان بود و سعيدي نامي که پدرش معلم بود و هر دوشان نور چشمي هاي مدير مدرسه .معلم داشت مي آمد سر کلاس و احمد برايشان خط و نشان کشيد و گفت: موقع زنگ تفريح با هم دعوا مي کنيم !!زنگ بعد ورزش داشتيم .آن روز همه بچه هاي کلاسمان در التها ب بودند.کارمان بايد يک طرفه مي شد .نمي شد زير بار اين خفت ماند .بچه ها رفتند سر کلاس و تنها افراد کلاس ما توي حياط ماندند .همه جمع شديم گوشه حياط ،طوري که از توي دفتر مدرسه کسي نتواند ما راببيند .دو گروه شديم ،آنها يک طرف وما طرف ديگر .احمد رفت جلو و گفت :شما بچه شهري ها وايستيد يک طرف ،ما بچه دهاتي ها هم يک طرف .با هم دعوا مي کنيم ،اگر ما خورديم ،براي هميشه نوکر شما هستيم .وهر چه شما بگوييد ما مي گوييم به چشم .ولي اگر ما زديم ،شما ديگر دهنتان راببنديد و برويد پي کارتان .آنها سيزده نفر بودند و ما هفت نفر .احمد ادامه داد :نمي خواهد اين جوري بجنگيم .من تنها مي آيم و شما يکي يکي و دو نفر دو نفر بياييد .با هم دست و پنجه نرم مي کنيم .اگر ديديم سازگار نيست ،جمعي مي جنگيم .قبول کردند .احمد آستينش را بالازده بود آن طرفي ها هم با هم مشورت مي کردند و فهيمي آمد جلو .چشم به چشم احمد دوخت و دست هايش را پيچ وتاب داد و گارد گرفت .آنها توي تلويزيون فيلم هاي کاراته اي را ديده بودند و داشتند به تقليد از آنها گارد مي گرفتند و از خودشان صداي گربه و شير و مار در مي آوردند .يکي دو دقيقه فهيمي به خود پيچيد و جيغهاي عجيب و غريب کشيد .وقت جنگ شد .آمد جلو که احمد با لگد گذاشت زير پايش .فهيمي بلند شد توي هوا و با کمر خورد زمين .ديگر نتوانست بلند شود .دو نفر دويدند جلو زير بغلش را گرفتند و کشيدند عقب .بعدي نادر سعيدي بود که آمد جلو .تا خواست ادا بازي در آورد و گارد بگيرد ،احمد گردنش را گرفت و کشيدش طرف ديوار .دست وپا مي زد که احمد سرش را کوبيد به سينه ديوار .ابروي راستش شکاف بر داشت و خون سرازير شد توي يقه پيراهنش .
چند نفر کشيدنش طرف دستشويي ها .احمد گفت :بعدي بيايد جلو .هيچ کس قدم جلو نگذاشت .ترسيده بودند .چهرهايشان اين را خوب نشان مي داد .احمد گفت :هان چي شده ؟يکي شان گفت :ما هم مي آييم تو گروه شما .
يک دفعه همه شان راه افتادند و آمدند اين طرف .همه يک گروه شده بوديم .
آن روز اولين باري بود که احمد از مدرسه اخراج شد .مدير صدايش کرد ،پرونده اش را زد زير بغلش و محکم گفت :اخراج .احمد هم پرونده را گرفت و رفت ،بي آنکه التماس کند يا گردن کج کند و بخواهد که او راببخشد .فردايش آقاي خاتمي مرا صدا زد و از احمد پرسيد و در آخر گفت :بگو برگردد.
تا پايان تحصيلات دوره راهنمايي احمد پنج بار از مدرسه اخراج شد ،همه اش هم به خاطر دعواهايي بود که مي کرد .نمي توانست تحمل کند که يکي به ما بگويد بچه دهاتي يا مسخره مان کند .بعضي وقت ها ما چيزي نمي گفتيم ولي احمد تحملش را نداشت .حتي کار به جايي کشيد که يک روز معلمان و مدير و ناظم جلسه گذاشتند و به اين نتيجه رسيدند که احمد بايد اخراج شود .اخراج هم شد .ولي باز هم پس از چند روز گفتند برگردد.
يک روز تصميم گرفتند هر هفت نفرمان را اخراج کنند ؛يعني بچه هاي روستا را .من بودم و احمد و حسيني و حاج نعمت و سه نفر ديگر .سر صف صدايمان زدند و وقتي همه رفتند سر کلاس ،آقاي خاتمي گفت: هر هفت نفرتان اخراجيد تا پرونده هايتان را بدهم زير بغلتان .ايستاده بوديم که آقا شيخ عباس پور محمدي از در حياط آمد تو .تا ما راديد آمد جلو و پرسيد: چرا اينجا ايستاده ايد ؟گفتيم :اخراج شديم .پرسيد: چرا ؟گفتيم :بچه شهري ها مسخره مان مي کنند و دعوايمان مي شود .حالاهم به خاطر اين موضوع اخراج شديم .گفت :بايستيد تا ببينم چکار مي توانم بکنم .نيم ساعتي توي دفتر بود .بعدش با آقاي خاتمي آمد بيرون ؛جلوي رويمان ايستاد و گفت : دعوا کار بدي است و من از طرف شما از آقاي خاتمي عذر خواستم و ضمانت کردم و ايشان با خواهش من شما رابخشيد .آخرش هم چشمکي زد و لبخندي و راهمان انداخت سر کلاس .الان که فکرش را مي کنم مي بينم خدايي اش آقا شيخ عباس پور محمدي خيلي آقا بود .يک بار ديگر سر کلاس در س علوم نشسته بوديم .احمد نا خواسته با لهجه صحبت کرد .يکي از بچه ها شروع کرد به مسخره کردن و احمد در آمد که بعد از کلاس ،حسابت را مي رسم .با هم شاخ و شانه کشيدند و قرار گذاشتند زنگ بعد که ورزش داشتيم با هم جنگ کنند.
ساعت بعد بچه هاي کلاس توي حياط بودند .احمد صدايم زد و رفتيم سر کلاس .صندليهارا جمع کرده بودند و وسط کلاس ميدان گاه دعوا بود .احمد گفت بايستم بيرون واگر ناظم آمد با زدن سوت علامت دهم .سرشاخ شدند و من هم جلوي در کلاس توي درگاهي ايستادم .يک چشمم به انتهاي راهرو بود و چشم ديگرم به کلاس .مثل مار به هم مي پيچيدند و دور هم مي چرخيدند.
ناظمي داشتيم سبزواري نام .قد کوتاهي داشت .يک دفعه ديدم که از ته راهرو مي آيد .سوت زدم .از پا نايستادند .آرام گفتم (احمد !ولش کن .تمامش کنيد،سبزواري آمد. )
گرم دعوا بودند .سبزواري جلو آمد و هر چه گفتم ،از دعوا دست نکشيدند .صداي هن هن کردنشان توي تمام سالن پيچيده بود . سبزواري گردن کشيد تو کلاس و متعجب نگاه کرد . سرم راانداختم پايين . رفت تو و توي سوت سياه رنگش دميد و فرياد کشيد:
(ول کنيد .....)شايد يکي دو دقيقه اي سوت کشيد و فرياد زد. گوش به حرفش ندادند . رفت جلو ،آن دو را گرفت به باد کتک و از هم جدا کرد . بردشان پايين و چند دقيقه بعد احمد را ديدم که پرونده به بغل از حياط رفت بيرون .
دانستم که باز اخراج شده است .
يک بار ديگر به همراه مهدي هاشميان ،فرزند حاج شيخ حسين هاشميان ،از مدرسه به خانه مي رفتيم سه چهار نفر داشتند از کنارمان رد مي شدند، يکي شان از روي خوشمزه گي بالگد زد به ساق پاي احمد .شروع کردند به خنديدن .
احمد کتاب ها يش را داد دست من و در يک چشم به هم زدن ،هر چهار نفرشان را ماليد به هم .بلند شدند و رفتند که احمد صدايشان زد و کتاب هايشان را که جا گذاشته بودند داد دست شان .پس از آن آنها با احمد رفيق شدند و تا شهادت احمد دوستي شان ادامه يافت .
در دوران راهنمايي ،از اول تا آخر هفته درس مي خوانديم ودر رفسنجان بوديم .پنج شنبه ها مي رفتيم ده وبه باباکمک مي کرديم . گوسفند ها را به چرا مي برديم يا در کار کشاورزي کمک مي کرديم .اول هفته مي آمديم شهر . شب مادر نان (کرنو) مي پخت و به همراه آذوغه اي که توي يک بقچه مي پيچيد ،همراهمان مي کرد.ّ در شهر هم خودمان پخت و پز مي کرديم . همان اول مهر آمده بوديم ،يکي دو بار احمد غذا پخت. يک بار برنجش سوخت واتاق را دود گرفت . غذا بد مي پخت .دل به کار آشپزي نمي داد و نمي شد غذايش را خورد .بعد از آن خودم غذا مي پختم .وظيفه احمد خوردن و شستن ظرفها بود . اتاق را با هم جارو مي کر ديم .توي آن مدت دلش زياد پي درس نبود .سال دوم وسوم تجديد آورد ؛آن هم در درس رياضي . کار نامه هايمان راکه گرفتيم ؛معدل من بالاي پانزده بود و معدل او زير سيزده .من نمره کافي براي همه رشته ها آورده بودم و مي خواستم بروم رشته تجربي .احمد نمي توانست بيايد. نمره هيچ کدام از رشته ها رانياورده بود .کارنامه مان را که گرفتيم رفتيم ده .
همان جا هم به او گفتم (مي خواهم بروم رشته تجربي .)از اين که مي خواستيم از هم جدا شويم ،هر دو مان ناراحت بوديم با حالتي که هيچ وقت از يادم نمي رود ،گفت: حالا نمي شود نروي رشته تجربي ؟برويم رشته اي که باز هم با هم باشيم . چيزي نگفتم . يک هفته، ده روزي توي فکر بودم. از يک طرف دوست داشتم بروم رشته تجربي و از طرف ديگر نمي خواستم از احمد جدا شوم .بالا خره تصميم خودم را گرفتم و به او گفتم: مي رويم يک جا که هم کلاس باشيم . خيلي خوشحال شد .روز نام نويسي، بابا همراه مان شد و آمديم شهر . رشته بازرگاني را انتخاب کرديم. احمد تنها نمره همين رشته را آورده بود .نام نويسي کرديم و برگشتيم ده .احمد زير بار زور نمي رفت تحمل لحظه اي فشار يا کلمه اي ناروا را نداشت در مدرسه هم که بوديم از بچه هاي ضعيف دفاع مي کرد.
اول مهر ماه شد و وارد مدرسه شديم. قبل از آن خانه مان را عوض کرديم و آمديم به خيا بان ششم بهمن .
رفتيم مدرسه، درهمان چند روز اول دعوايمان شد .ذات احمد نمي گذاشت ساکت بما ند. با چند نفر از بچه هاي قطب آباد حرفمان شد و احمد نا کارشان کرد و پس از آن ديگر ميدان افتاد دست احمد .آن روز ها آستين هايش را بالاميزد .به شوخي مي گفتم (همه اش که در حال وضو گرفتن هستي !)مدير مدرسه مان آدم خوبي بود .
همان اول فهميد که احمد با بقيه فرق دارد .
بعد هم انقلاب شد .حکومتي که پايه اش بر ظلم و ستم بود ،برافتاد. شروع سال تحصيلي 1359 مصادف شد با شروع جنگ . سال چهارم دبيرستان بوديم . بچه ها همه به فکر امتحان نهايي بودند اما فکر احمد به جاي ديگري بود اواخر سال بود . يک روز از مدرسه برگشته بوديم که بي مقدمه گفت :من مي روم ! پرسيدم: کجا؟گفت :جبهه.
چند روز بعد هم راه افتاد رفت . گفتم که ،زياد پي درس نبود .آدم رکي هم بود و رو در روي معلم ها مي ايستاد .
به همين خاطر ترک تحصيل کرد !پس از آن تنها شدم .بي احمد بودن خيلي سخت بود. برادري که هفده سال دراين دنيا و نه ماه در شکم مادر همراه هم بوديم .اولين جدايي و دوري خيلي سخت بود .


مهديه اميني خواهر شهيد:
احمد مي گفت هيچ گروهي از مردم پس از مردن تقاضا نکردند که دوباره زنده شوند و يا باز به همان روش کشته شوند جز شهيدان .شهيدان پس از مرگ دوازده مرتبه از خدا مي خواهند که برشان گرداند به اين دنيا تا دوباره طعم شهادت رابچشند .وقتي مي پرسيدم: تو از کجا اين چيز ها را خبر داري !!تو که هنوز شهيد نشدي!!مي گفت:
يک چيز هايي رابه ما گفته اند .مي پسيدم :کي به تو گفته؟مي گفت:
قرآن،مگر نخوانده اي که انالله اشتري ...خدا جان مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري کرده است .آناني که در راه خدا جهاد مي کنند تا دشمنان دين خدا رابکشند يا خود کشته شوند ،باخداي خود عهد وپيمان بسته ام که تا آخرين قطره خون در راه خدا بجنگم و به شهادت برسم .مي پرسيدم :از کجا مي گويي که شهدا آرزو مي کنند ،دوازده مرتبه بميرند و زنده شوندو باز به شهادت برسند ؟مي گفت:من از بچگي عشق به خدا و پيامبرو اهل بيت داشته ام .از زماني که مادر يادمان داد نماز بخوانيم، روزه بگيريم و حرف نا پسند نزنيم و نشنويم ،اين راه را انتخاب کرده ام .الان هم که بزرگتر شده ام ،شهادت راانتخاب کرده ام .
هر گز گمان مبر آناني که در راه خدا کشته شده اند مرده اند .بلکه زنده هستند و نزد پرور دگارشان روزي مي گيرند .
احمد مي گفت :شما نمي دانيد که خون شهيد چقدر حرمت دارد .من که ميروم و مي خواهم به شهادت برسم ،قدر و ارزشش را مي دانم .اينکه مي گويند خون شهيد هر گز خشک نمي شود ،مي داني يعني چه ؟هر قطره از خون شهيد هر کجا ريخته شود ،تا ابد آنجا رازنده نگه مي دارد .پيامبر مي گويد: محبوب ترين قطره ها نزد خدا قطره خون شهيد است .چرا من به اين راه نروم ؟
موقعي هم که حسين شهيد شد ،پاي مادر شکسته بود. وقتي مي خواستند بيايند ،احمد گفته بود من چطور بروم پيش مادر .اگر سراغ حسين را گرفت ،چه بگويم ؟گفته بودند به نحوي سر گرمش کن . احمد جواب داده بود.
مادر من کسي نيست که بشود سر گرمش کرد .مادر دلواپس سه بچه اش بود که در جبهه بو دند ،حسين ،احمد و محمود .خبرآمد که بچه هاي لاهيجان از جبهه برگشته اند و احمد هم با آنهاست .همان موقعها شايعه شهادت حسين به گوش مادر رسيده بود .توي خانه ،مادر اين حرف را تکرار کرد. شوهرم گفت :اين چه حرفي است که مي زنيد ،شما ديگر اين حرفها راتکرار نکنيد .مادر جواب داد :اگر حسينم شهيد شده ،در راه امام حسين ،اگر احمدم شهيد شده در راه علي اکبر ،اگر محمودم شهيد شده ،در راه قاسم بن حسن .مگر بچه هاي من از بچه هاي زهراي اطهر عزيز تر هستند ؟مگر خود من از حضرت زهرا عزيز تر هستم ..
احمد خجالت مي کشيد با مادر رو به رو شود .آمد توي اتاق .مادر روي تخت خوابيده بود .احمد پيشاني او رابوسيد .مادر همان صحبت اول پرسيد :چه خبراز برادرت ؟احمد گفت:گردان ما زود تر وارد عمل شد و گردان حسين دير تر .به همين خاطر هم ما زود تر آمديم مرخصي . مادر پرسيد :خودت چيزي نشدي ؟احمد گفت :فقط يک زخم کوچک روي پايم است .وانمود مي کرد که چيزي نشده است در حالي که زخمش شديد بود و حتي چند روز هم بيمارستام بستري بود .احمد ديگر چيزي نگفت و مادر چشم انتظار حسين ماند .بعد هم رفت مکه .بعد از آمدن ؛رفت جبهه و در همين بين دو سه بار آمد به مرخصي .بار آخرش بود که به مادر گفت :يک چيزي مي خواهم بگويم .من همه واجباتم را انجام داده ام .حج را هم رفته ام .حالا ديگر مطمئن هستم که شهيد مي شوم .بعد رو کرد به همه و گفت :توي عمليات لباس غواصي تن من است .اگر جنازه ام به دستتان رسيد و توانستيد مرا بشناسيد ،از روي اين شورت و اين زير پيراهن سبز شناسايي ام کنيد. خدا حافظي کرد و رفت .دو سه روز مانده به عمليات ،مادرم خواب ديده بود .هر چه کرديم ،برايمان تعريف نکرد ولي معلوم بود راجع به احمد بوده است .شوهرم که از جبهه برگشت ،مادر گفت :من يک خوابي ديده ام که گفته اند تعريف نکنم ولي مي دانم که احمد توي اين حمله شهيد مي شود .بعد هم که مارش حمله زدند . مي خواستيم هر طور شده مادر را از فکر و خيال در آوريم .آن روز هم آمده بو ديم رفسنجان ولي دلم شور مي زد .دو باره برگشتيم محمد آباد .جلوي در شلوغ بود .شک برم داشت .پرسيدم: چي شده ؟ همسايه ها تند تند گفتند تصادف شده بود و به خير گذشت .رفتم توي خانه .پسر عمويم آمده بود،دايي ام وخيلي ها.شوهرم رفت بيرون و دير کرد .منتظرش بودم .آمد و يک راست رفت پيش مادر .گفت :زن عمو درست است که نا راحت مي شوي اما حاج احمد زخمي شده .اگر يک موقعي خبر آوردند که شهيد شده ،نا را حت نباش .شايعه است ،دشمن اين حرف رامي زند.مادر گفت :من هم عزيز تر از ام ليلا نيستم . وقتي هم که خبر شهادتش را به او داديم ،دستش را با لا گرفت و گفت :مادر ،خدا تو را رحمت کند .شيرت حلال ،رفتي و به آرزويت رسيدي ؟فداي يک تارموي علي اکبر .توي تمام مراسم نديدم که يک قطره اشک بريزد .فقط وقتي مصيبت علي اکبر خوانده مي شد ،مي گريست .وقتي هم مي رفتيم سر مزار ،گريه نمي کرد .مي گفت شايد خدا قهرش بگيرد .

علي محمدي پور:
هنگاميکه با حاج احمد به مکه رفته بوديم و خواستيم وارد حرم پيامبر بشويم، عربها اجازه نمي دادند که حاج احمد با اينکه قامتي کوتاه داشت با دو دستش جلوي لباس مرد عرب را گرفت و به کناري پرتابش کرد و سپس وارد حرم شد و روزهاي بعد که حاج احمد براي زيارت مي آمد وقتي مرد عرب او را مي ديد و مي شناخت خود را کنار مي کشيد تا حاج احمد به زيارت برود.

 

 


 

آثار باقي مانده از شهيد

 

 

بسمه تعالي
خدمت دوستان و آشنايان و مردم رفسنجان سلام عرض ميکنم
اميدوارم اين سلام حقير را بپذيريد و بدان آگاه باشيد که راهي که من انتخاب کردم راه انبياء و اولياء خداوند است و اين را هم يقين داشته باشيد که دير يا زود بازگشت همه بسوي اوست ولي بازگشت شهدا با شوق و عشق و پرواز بسوي ملکوت است ولي بعضي از بازگشتها با گريه و زاري و دلبندي به دنيا و مال است، پس بدانيد که هرکس راه رسول خدا و امام عزيز را پيشه کند و همانگونه که تا به حال دين خود را به اسلام ادا کرديد پيرو ولايت امام باشيد و فرزندان خود را به جبهه براي ياري مظلوم کربلا بفرستيد و از قانون اسلام دفاع کنيد تا روز قيامت پيش حسين(ع) و شهداء رو سياه نباشيد و عاجزانه از شما دوستان و آشنايان و بخصوص مردم رفسنجان که مدت کوتاهي در دنيا مهمانتان بودم اميدوارم که اگر بدي از اين حقير ديديد به خوبيهاي خودتان ببخشيد و اين حقير را حلال کنيد و از خداوند طلب آمرزش گناهان بنده را بکنيد و به خانواده هاي شهدا و بخصوص مفقودين و اسراء احترام بگذاريد و آنها را دلداري بدهيد و خود پيرو خط شهدا باشيد و در مراسم تشيع پيکر من لازم نيست خودتان را اذيت کنيد و زحمت و تبليغ زيادي بکنيد چون من شرمنده تان هستم و حتماً مرا در کنار شهداي رفسنجان بخاک بسپاريد چون من هر چه رفيق و برادر خوب داشتم در مزار شهدا خوابيدن يا جنازه هاي عزيزشان در ميدان نبرد باقي مانده است چون مهدي عزيز و حسن اميدوارم که در روز قيامت پيش اين شهدا روسياه نباشم از خانواده هاي شهدا و مفقودين و اسراء عاجزانه مي خواهم که مرا حلال کنند، چون خيلي نسبت به آنها کوتاهي کردم و از مردم رفسنجان هم مجدداً ميخواهم که مرا ببخشند خداحافظ عزيزان و آشنايان و دوستان.
والسلام و عليکم و رحمته الله و برکاته


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اميني , احمد ,
بازدید : 261
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«محمد رود باري» (مشايخي )سال 1333 در روستاي «تم گاوان »از توابع «جيرفت» به دنيا آمد .زندگي خانواده کشاورز او با فقر گره خورده بود زيرا حاصل کشت و درو به انبار خان مي رفت و چيزي در سفره آنان نمي ماند .محمد روزهاي کودکي و مدرسه را به سختي گذراند .
وقتي براي ادامه تحصيل به جيرفت آمد خانواده از تامين او در ماند و محمد که تفاوت زيادي ميان خود و همکلاسي هايش مي ديد .براي هميشه از درس و مدرسه خداحافظي کرد و تن به کار سپرد.
هنوز به خود نيامده بود که نام امام خميني در گوش جانش نشست. اين نام متبرک، زندگي محمد را روشن تر کرد .جاده هايي که با چرخ کاميون او انس داشتند مي دانستند که او در اين سفرهاي طولاني با مجموعه اي از اعلاميه هاي امام به دنبال زيباترين مقصد است .
روزهاي پر غوغاي انقلاب درحال سپري بود و محمد، هسته مقاومت را در جيرفت با جوانان متدين اين شهر تشکيل داده بود و آن را هدايت مي کرد به همين خاطر مبارزات مردم اين خطه عليه آخرين بقاياي سلسله پادشاهي در ايران ،نظم وقدرت چشم گيري به خود گرفته بود .
پيروزي انقلاب آغاز ديگري است براي تلاش اين جوان متدين و دور انديش .اما جنگ مسير ديگري در برابر او قرار مي دهد .
مهندسي لشکر 41 ثارالله از تجربه ها و دلسوزي هاي او سود مي برد و در حساس ترين لحظات جنگ تدبير و شجاعت او به پيروزي رزمندگان ما جلوه اي ديگر مي بخشد .عمليات کربلاي پنج ،آخرين جاده اي است که محمد رود باري را به زيباترين مقصد مي رساند .مقصد شهادت .
منبع :" بالاتر از آسمان" نوشته ي نادرفاضلي، ناشر،لشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 


 

 

مادر شهيد:
آن روزها که محمد به دنيا آمد ،روزها گار سختي داشتيم .فقر نه در همسايگي ما که در خانه ما منزل کرده بود .صبح قبل از طلوع آفتاب بيدار مي شديم و تا شب کار مي کرديم و زحمت مي کشيديم .چين و چروک چهره و دستهايمان ،شاهدان آن روزگار ند.
ما زميني براي کشت نداشتيم . نا چار مثل ديگر مردم روستا روي زمين ارباب کار مي کرديم .ما شخم مي زديم ما بزر مي افشانديم ما آب مي داديم و انتظار مي کشيديم و هر روز نگرانتر از روز قبل به سراغ ساقه هاي ظريفي مي رفتيم که دانه هاي طلايي گندم را بر دوش خود گرفته بودند و بعد اين ما بوديم که مزرعه طلايي گندم را درو مي کرديم و بعد در عوض ...در عوض اين همه زحمت فقط مقداري گندم که حتي از کاه در نيامده بود به ما مي دادند .اينقدر که کفاف زندگي ما را نمي داد .گندمها را در خانه خشک مي کرديم بعد با چوب مي کوبيديم و بعد باد مي داديم بعد هم گندمها را با آسياب دستي آرد مي کرديم .
من و زنهاي ديگر براي سير کردن فرزندانمان به ناچار خوشه هاي جويي را که حتي خوب خشک نشده بود برشته يا آرد مي کرديم تا غذايي براي خانواده فراهم کنيم .
زنهاي ديگري براي کمک به خرج خانواده ماست وسبزي هم مي فروختند ولي ما گوسفندي نداشتيم تا از شيرش امرار معاش کنيم .
من عصرها مي رفتم صحرا و هيزم و چوب جمع مي کردم .خلاصه به هر کاري دست مي زديم تا خرج خانواده را در بياوريم .
واقعا روز گار سختي بود ولي تنها چيزي که به من نيرو مي داد ،احساس بودن محمد در نزديکي ام بود .او را به پشت مي بستم وبه مزرعه مي رفتم .وقتي روي خوشه هاي گندم خم مي شدم ،نفس هاي گرم و ظريفش که به پشت گردنم مي خورد به من کمک مي کرد تا من دوباره بايستم و کمر صاف کنم .وجودش نقطه روشن زندگي من و پدرش بود. محمد اولين فرزند ما بود .وقتي بزرگتر شد ما که روي زمين کار مي کرديم اوکناري مي نشست و با ساقهاي گندم بازي مي کرد . بعد ها با گل براي خودش اسباب بازي درست مي کرد .تنها اسباب بازي واقعي او چوب صافي بود که نقش اسب خيالي او را داشت .محمد سوارش مي شد و ساعتها با آن بازي مي کرد .
خانه ما کپري کوچک بود .وسط کپر گودالي کنده بوديم و در آن گودال آتش درست مي کرديم روزهاي سرد زمستان، کنار آتش مي نشستيم و با گرماي آتش سعي مي کرديم سرما را فراموش کنيم . توي ديگ روي آتش گياهان بياباني مي پختيم .گاهي هم خرما گير مي آورديم و جشن مي گرفتيم .وقتي هوا تاريک مي شد شمع روشن مي کرديم .حالا محمد بچه بزرگ ما بود .خودش با دستهاي کوچکش از نوعي گياه روغني شمع درست مي کرد .
بچه ها مداد هايشان را لاي انگشتانشان مي گذاشتند و با صداي بلند محمد که روي کتاب مي خواند ،ديکته مي نوشتند. محمد با آنکه خودش سن وسال کمي داشت .بچه هاي ديگر را سر پرستي مي کرد و حتي غذاي خودش را به آنها مي داد .
او مرد کوچک خانه ما بود وسعي مي کرد با جمع کردن گياهان خوراکي و ميوه درخت کنار و همچنين با تهيه آب .کمکي به گذران زندگي خانواده اش باشد .
ما هيچ امکاناتي براي زندگي نداشتيم و تحمل چنين اوضاعي براي بچه ها سخت بود ولي محمد با آن لبخند زيبايش هميشه طوري کنار ما مي ايستاد و با مشکلات کنار مي آمد که حتي ما به او تکيه مي کرديم .
صبوري محمد که برادر بزرگ شان بود آنها را هم متقاعد مي کرد .وقتي مي ديدند محمد با کفش لاستيکي و لباس وصله به مدرسه مي رود ،ديگر کفش و لباس نورا نمي گرفتند .آن موقع هنوز محمد به مدرسه ابتدايي تم گاوان مي رفت .بچه هاي ديگر هم مثل او بودند .هر روز بچه هاي روستا کتاب هايشان را زير بغلشان مي گذاشتند وبه مدرسه مي رفتند . را ه خانه تا مدرسه ،راهي سنگلاخ و بياباني بود .محمد بچه هاي ديگر را هم تشويق مي کرد که علي رغم همه مشکلات به مدرسه بروند .مشکلاتي که يکي دوتا هم نبودند .بچه ها به غير از کتاب و دفترشان ،کوله باري از مشکلات را هم به دوش مي کشيدند .
ما خودمان از آب رود خانه که در گودالها صاف مي شد ،استفاده مي کرديم ولي محمد ودوستش نا چار بودند که براي معلم مدرسه از سبزواران آب لوله کشي بياورند .حلب و مشک آب را سوار حيواني مي کردند و پاي پياده تا سبزواران مي رفتند . دو کودک تنها بودند که در مقابل خلوت راه ،بيشتر احساس تنهايي مي کردند و تازه محمد از دوستش فريدون مشايخي بزرگتر بود و او به اتکاي محمد حاضر بود که چنين مسئوليتي را بپذيرد . فريدون مي گفت وقتي هوا گرم بود و من طاقت نمي آوردم .محمد مرا کول مي کرد .در حالي که خودش پا برهنه بود .اين کار را مي کرد که مبادا خستگي راه مرا از تحصيل باز دارد .
مرد کوچک ما استقامت عجيبي داشت .آنقدر صبور بود که حتي معلم هايش را به تحسين وا داشته بود و با همان صبر و حوصله کنار بچه هاي کوچکتر مي نشست و با مهرباني درسشان مي داد . سعي مي کرد همان طور که خودش به تحصيل علاقه داشت ،شوق آموختن را دربقيه نيز به وجود بياورد .
با اصرار خودش به جيرفت رفت تا ادامه تحصيل بدهد .
بچه هاي روستاي تم گاوان تا کلاس پنجم درس مي خواندند و اگر کسي مي خواست ادامه تحصيل دهد ،مي بايست روستا را ترک کند و به شهر برود .چون با فقري که بر روستا حاکم بود ،خانواده ها نمي توانستند به رفتن بچه هايشان که کمک خوبي در کارها بودند و نيز تقبل هزينه تحصيل آنها رضايت دهند اما علاقه اي که محمد به درس خواندن داشت بالاتر از هر دليل ديگري بود .
عين الله مشايخي يکي از بستگان ما بود که در جيرفت کارگري مي کرد .خودش در خانه اي مستاجر بود .ولي وقتي که از قصد محمد و دوستش علي سالاري براي درس خواندن مطلع شد ،با روي باز آنها را پذيرفت . با آنها مثل فرزندان خودش رفتار مي کرد .واز همان غذايي که براي خانواده اش تهيه مي کرد ؛به محمد و علي هم مي داد و ما تنها مي توانستيم گاهي مقداري روغن و قند برايشان بفرستيم .محمد و علي تا کلاس هفتم زير سايه اين خانواده و رفتار مادرانه ي خانم مشايخي در مدرسه ي امير کبير جيرفت درس خواندند .علي مي گفت :محمد خيلي شرمنده رفتار عين ا...مشايخي و خانمش بود .هميشه منتظر فرصتي بود تا حتي اگر شده کار کوچکي براي آنها انجام دهد .هر وقت به خانه برمي گشت ،بارها از خوبي هاي آنها صحبت مي کرد واقعا پسر قدر داني بود. خانواده عين ا..مشايخي اگر چه در جيرفت زندگي مي کردند ولي وضع مالي خوبي نداشتند. محمد اين را مي دانست واز اين که نمي توانست براي آنها کاري انجام دهد، ناراحت بود .به همين دليل وقتي دفتر چه هاي مشق محمد پرمي شد به مغازه ها مي داد و در عوض دفتر چه ها مقداري خرما مي گرفت و سر سفره صاحبخانه مي گذاشت. اگر چه اين مقدار اندک خرما حتي گوشه اي از سفره را پر نمي کرد ولي محمد خوشحال بود که اقلا مي تواند سپاسگذاري اش را نسبت به آنها نشان دهد .
روزهاي اولي که محمد به جيرفت رفته بود تا درس بخواند ،خيلي خوشحال بود. از اين که مي توانست درسش را ادامه دهد. وقتي بعد از تمام شدن دوره ابتدايي، مي خواست رضايت ما را براي ادامه تحصيل در جيرفت جلب کند ،شب و روز نداشت .براي رفتن به دبيرستان و مدرسه روز شماري مي کرد .اگر چه فرستادن محمد به مدرسه و نبودنش در حالي که کمک بسيار زيادي براي ما بود ،سخت بود ولي وقتي من وپدرش برق خوشحالي را در چشم هايش مي ديديم ،همه سختي هاي اين کار را فراموش مي کرديم .
وقتي محمد در روستاي تم گاوان به مدرسه مي رفت ،لباس هاي وصله دار مي پوشيد پهلوي هر کس که مي نشست او هم وضعش مثل محمد بود .اما در مدرسه راهنمايي ودبيرستان وضع فرق مي کرد .کمابيش بچه ها لباس هاي نويا لااقل مرتب و بدون وصله مي پوشيدند. اکثر دانش آموزان کيف داشتند .
من که خبر نداشتم محمد در مدرسه با چه مسائلي روبه رو است فقط مي ديدم که وقتي محمد به خانه برمي گردد، نشاط وشوقي را که قبلا داشت ديگر ندارد .هر وقت در مورد مدرسه سوال مي کردم هميشه سعي داشت مسائل خوبش را تعريف کند .مي گفت: خيلي عالي است ،با بچه هاي زيادي دوست شده ام .همه چيز روبه راه است . ولي وقتي هر دفعه اورا غمگين تر از قبل مي ديدم ،احساس مادرانه ام مرا از مسئله اي غير عادي باخبر مي کرد ومي دانستم که پهلوي خانواده مشايخي نگراني و ناراحتي ندارد و هر چه هست مربوط به مدرسه و دوستان جديدش است .
علي سالاري هم همراه اوبود .ولي بعد هيچکدام حاضر نشدند به تحصيلاتشان ادامه دهند . اما بالاخره بچه ها همه چيز را به زبان آوردند .شلوارهاي وصله داري که دست مايه تمسخر همکلاسي هايشان بود. محمد مي گفت: ما خجالت مي کشيديم .ما تبلور آشکار فقر بوديم و شهري ها با اين فقر غريبه بودند به خاطر همين ما را مسخره مي کردند. وقتي به مدرسه مي رفتيم سعي مي کرديم کتاب هايمان را طوري دستمان بگيريم که حد اقل چند تا از وصله ها ي لباس مان معلوم نشود .
چقدر شنيدن اين سخنان از محمد که صبورترين فرزندم بود ،سخت بود .در تمام اين دو سال صبر کرده بود و ريشخند هاي بچه هاي ديگر راشنيده بود ولي حتي يک بار هم از ما نخواست تا شلواري نوبرايش بخريم و يا حداقل کيفي کهنه برايش تهيه کنيم . محمد با آن همه شوقي که براي درس خواندن داشت ديگر حاضر نشد ادامه تحصيل بدهد. فقري که در وصله هاي فراوان لباس هايش خود نمايي مي کرد .محمد وعلي را نه فقط به خاطر استعدادشان و نمره هاي خوب شان بلکه به خاطر وصله هاي لباسشان مي شناختند .به محمد گفتم :اينقدر زود تصميم نگير ،هنوز هم مي تواني به درس خواندن که اينقدر به آن علاقه داشتي ادامه دهي ،باز هم فکر کن .
ولي در جوابم گفت:با مدير مدرسه صحبت کرده ايم .پرونده هايمان را هم پس گرفته ايم. پدرش گفت: اگر اين همه مدت اين مسئله را پنهان نمي کردي ،لا اقل کاري براي توانجام مي داديم .بالا خره به هر زحمتي بود لباس و کيف برايت فراهم مي کرديم .اين زحمت ارزش درس خواندن تورا داشت .محمد سرش را پايين انداخته بود و هيچي نمي گفت .پدرش دوباره گفت: چرا قبول نمي کني ؟ما که مي دانيم تو چقدر زحمت کشيدي تا اين چند کلاس را خواندي پس بيا وبه حرف ما گوش کن ...هر طور شده لباس و وسائل مدرسه برايت تهيه مي کنيم تا دوباره به تحصيل ادامه دهي .راهي را که تا وسطش رفته اي نيمه کاره رها نکن .محمد باز هم حرفي نزد و سکوت کرد .ما هم ديگر چيزي نگفتيم ولي منتظر بوديم .تا دوباره حرف هاي اميد وار کننده اورا بشنويم وبالا خره محمد سکوت را شکست و حرف زد .او گفت :فقط مسئله مشکلات ادامه تحصيل نيست .من نمي توانم بيشتر از اين ،از دغدغه تلاش و تامين خرج خانواده خودم را دور نگه دارم .در تمامي مدتي که دور از شما درس مي خواندم فکرم پهلوي شما بود .مدام با خودم مي گفتم که پدرو مادرت ديگر توان سابق را ندارند ولي هنوز به اندازه روزهاي جواني نا چارند کار کنند و زحمت بکشند .آنوقت من که فرزند بزرگشان هستم ،به جاي آنکه تکيه گاهشان باشم فقط به فکر خودم و درس خواندن هستم .به جاي آنکه باري از دوششان بردارم ،باري ديگر بر دوششان هستم .
من لب به اعتراض گشودم و گفتم :ولي ما از خدايمان بود ،آرزوي قلبي ما بود که تو درس بخواني وبه جايي برسي .لحظه اي نگاه مهربانش رابه من انداخت و بعد گفت :
مادر غيرتم اجازه نمي دهد ،خواهش مي کنم که ديگر حرف مدرسه را نزنيد .
و ما ديگر بعد از آن با او حرفي از ادامه تحصيل نزديم.محمد از کنار ما بلند شد و بيرون رفت .محمد کوله بار غم هايش را در جيرفت جا گذاشته بود يابا خودش آورده بود. نمي دانستم کجا رفت فقط مي دانستم که رفت با خودش خلوت کند . وقتي محمد از خلوط بر گشت نه تنها آرزوهايش را با خودش نياورد بلکه کوله بار غم هايش را هم جايي دفن کرده بود و دو باره لبخند به لب محمد آمده بود. مي دانستم که پشت اين لبخند چه رنج عظيمي را پنهان کرده است .
گاهي وقت ها فکر مي کنم محمد به عنوان فرزند ارشد ما چه مسئوليت عظيمي را به دوش مي کشيد. چون چشم بچه هاي کوچکتر به اعمال و طرز فکر و طرز برخورد او بود . هر چه به آنها مي گفت آنها با جان و دل قبول مي کردند .محمد به تا ثيري که برکوچکتر ها داشت آگاه بود به همين علت از ديگران صبور تر بود .شايد بهتر است بگويم محمد سپر بلاي خواهران و برادرانش بود .
بعد از آن ديگر فقط حرف کار بود .محمد مي خواست کار کند ولي نه مثل پدرش .که رعيت ارباب بود . محمد مي گفت :طاقت زير بار زور رفتن را ندارم .شما به خاطر بچه هايتان نا چار بوديد که اين رنج را تحمل کنيد ولي من اجباري ندارم .نمي خواهم گرفتار ظلم ارباب ها شوم .
محمد فقط 14 سال داشت ولي در باره آينده اش درست فکر مي کرد .اگر مي خواست بماند و رعيتي کند همان راهي را مي رفت که قبلا پدرش رفته بود . محمد مي ديد و مي دانست که ارباب ها چطور از نيروي کار رعيتها سوءاستفاده مي کنند مي دانست که چطور اختيار تمام زندگي ما را دارند . نه فقط ما ،همه مردها و زن هايي که روي زمين ارباب کار مي کردند ،نا چار بودند بدون هيچ مزد و پولي علف و هيزم مورد نياز خانه ارباب را تهيه کنند .سوز سرد باد هاي زمستاني به زمين شلاق مي زد . گاهي اوقات چنان سرما بيداد مي کرد که جرات بيرون آمدن از خانه هاي سردمان را نداشتيم ولي بايد مي رفتيم وبراي گوسفندان و گاو هاي ارباب علف تهيه کنيم . وقتي از خانه بيرون مي آمديم تا مدت ها صداي گريه بچه ها رامي شنيدم دلم نمي خواست بروم ولي بايد مي رفتم .
تابستان هم از دستور هاي ارباب راحت نبوديم .آنها با ما طوري رفتار مي کردند که انگار مالک جان و مال ما هستند .
در روزهاي گرم و بلند تابستان ما از بيابان خار مي کنديم .دستهايمان از زخم خار ها خون مي افتاد ولي مرد هايمان منتظر بودند که خار ها را بگيرند و پشت پنجره ارباب بگذارند و آنها را از صبح تا شب خيس کنند تا با وزش باد هواي داخل اتاق هاي ارباب خنک شوند .به خاطر همين محمد نمي خواست رعيت ارباب باشد .
او به دنبال ياد گرفتن حرفه اي بود که بتواند روي پاي خودش بايستد . او ديگر نمي توانست به تحصيلاتش ادامه دهد ولي دلش نمي خواست حاصل چنين تصميمي ،بهاي اندکي باشد .مي گفت "حالاکه ناچارم درس و مدرسه را کنار بگذارم ،بايد به چيزي دست پيدا کنم که ارزش چنين کاري را داشته باشد بايد فن وهنري ياد بگيرم .
محمد نمي دانست دنبال چه کاري برود ولي تصميمش را گرفته بود . مي خواست کار کند وبيا موزد .فرداي روزي که مدرسه را ترک کرد ،زود تر از هر وقت ديگر بيدار شد و از خانه بيرون رفت .مثل مردي که استوار ايستاده بود تا بار مسئوليت زندگي را بر شانه هاي خود بگذارد و پله هاي زندگي را با لا برود .

 

 

 

محمد عسگري استادکار ودوست شهيد:
يک روز گرم تابستان موقع اذان با محمد به زير درختي رفتيم تا نماز بخوانيم .متوجه شدم هنگام نماز خواندن ما پيرمردي آمد و کناري نشست .وقتي سلام نماز را دادم جواب سلام را داد و دوباره به محمد که هنوز نمازش تمام نشده بود چشم دوخت .پيرمرد همچنان مبهوت و شيفته به محمد نگاه مي کرد تا نمازش تمام شد. بعد با محبت گفت:قبول باشد پسرم .محمد تشکر کرد و با مهرباني دست هاي پيرمرد را که به طرفش دراز شده بود ،گرفت و فشرد .
پيرمرد با من هم دست داد و بعد پرسيد :اين پسر همان محمد رود باري است ؟شاگرد راننده تراکتور ؟
گفتم: بله شما اورا مي شناسيد؟پيرمرد گفت: مگرکسي است که او را نشناسد !
بعد به محمد که محجوبانه او را نگاه مي کرد، گفت:زنده باشي پسر جان .
پرسيدم شما کي هستيد ؟از زمين داران اين منطقه هستيد ؟
پيرمرد گفت :اسم من کربلايي علي است .دور تر از اينجا، زمين کوچکي دارم که با کشت وکار خرج خانواده ام را مي دهد .با تعجب پرسيدم :خوب اينجا دنبال چه مي گردي ؟پيرمرد گفت:به من گفتند که شما اينجا مشغول کار هستيد ،با اين که خيلي خسته بودم، زود آمدم تا شما راببينم .وقتي از دور ديدم که نماز مي خوانيد ،فهميدم که درست آمده ام .باور کنيد که از خوشحالي قلبم لرزيد .
يک قطره اشک از گوشه چشمش سرازير شد و با صداي لرزان گفت :برکت از زمين من رفته است .هر چه زحمت مي کشم ،محصول نا چيزي به دست مي آورم .براي همين به سراغ شما آمده ام .
گفتم :خوب پدر جان بگو ما چه کار مي توانيم بکنيم ؟اگر بخواهي با تراکتور به آنجا مي آييم و بدون هيچ پولي برايت کار مي کنيم .مگر نه محمد ؟محمد حرف مرا تاييد کرد و ادامه داد :حتي اگر بخواهي در کارهاي ديگرت کمکت مي کنيم .نگران نباش .
پيرمرد گفت:نه من فرزنداني دارم که در کار کشت کمکم مي کنند .
با تعجب پرسيدم:پس چه کاري از دست ما برمي آيد .پيرمرد کمي مکث کرد .معلوم بود که نمي داند چطور خواسته اش را بگويد .بالا خره گفت :من تعريف شما و شاگرد نماز خوانتان را خيلي شنيده ام .مي دانم خيلي گرفتار هستيد ولي خواهش مي کنم بر من منت بگذاريد و به زمين من بياييد و روي زمين من نماز بخوانيد تا بلکه خدا به خاطر شما به زمين من برکت بدهد .
خواسته ي عجيبي داشت. به محمد گفتم نظرت چيست ؟محمد گفت :هر طور که شما بگوييد .گفتم :ما که کسي نيستيم ولي نبايد خواهش کوچک اين مرد را که اين همه راه آمده است، نپذيريم . محمد باهيجان گفت :خيلي خوشحالم که پيش استادي کار مي کنم که اين طور نسبت به مردم دلسوز است .پيرمرد خوشحال ازقبول خواسته اش به خانه اش برگشت تا خبر آمدن ما را بدهد .به اصرار محمد که هميشه براي هر کار خيري عجله داشت ،فردا ظهر به کشت زار کوچک او رفتيم .پيرمرد راست مي گفت، همه چيز بوي فقرمي داد .اهالي خانه او به استقبال ما آمدند و از آمدنمان تشکر کردند .چهره ي همه ي آنها خسته بود ..پيرمرد جلو آمد و دست ما را گرفت و به مزرعه اش راهنمايي مان کرد .پسرش نيز آبي آورد تا ما وضو بگيريم .با محبت ما را برحصيري نشاندند و توي ظرف کوچکي چند تا خرما برايمان آوردند .چنان با محبت به ما نگاه مي کردند که خجالت مي کشيديم .
بالاخره وقت نماز شد و من و محمد براي نماز آماده شديم و آنها ما را ترک کردند تا راحت نمازمان رابخوانيم. بعد از نماز محمد قرآن تلاوت کرد و براي برکت زمين دعا کرديم هوا گرم و سوزان بود ولي بايد کاري را که با آن مي توانستيم دل پير مرد را خوش کنيم انجام ميداديم و تمام سختيهايش را به جان بخريم .
مدتها گذشت و ما پيرمرد و خانواده اش را فرا موش کرديم .يک روز که مشغول کار بوديم ،شتر سواري از دور پيدا شد .به محمد نشانش دادم وگفتم :فکر مي کني اين موقع روز کيست که به سراغ ما مي آيد ؟
شتر سوار براي ما دست تکان مي داد و معلوم بود که با ما کار دارد وقتي به نزديکي ما رسيد ،متوجه شديم که همان پيرمرد است . کربلايي علي .منظره ي عجيبي بود .انگار ده سال جوان تر شده بود .به جاي اشک آن روز حالا لبخند از چهره اش محو نمي شد. وقتي به ما رسيد از شتر پياده شد و به طرف من ومحمد دويد .خنديديم و گفتيم :سر حالي کربلايي علي .
دستهاي ما را گرفت و گفت به لطف شما .محمد پرسيد :خوب وضع محصولتان چطور است ؟با شادي و هيجان گفت :امسال برکت از زمين و آسمان براي ما رسيده است . هيچ سالي چنين محصولي نداشته ام و اينها همه به خاطر قدم پر برکت شماست .و بعد سر محمد را در بغل گرفت و گفت :بخصوص تو فرزندم .هر چه درباره تو شنيده بودم درست بود .نماز تو خير و برکت دارد . خدا تو راحفظ کند . بعد مي خواست دست محمد را ببوسد که نگذاشت و خودش دست پيرمرد را بوسيد و گفت:اينطور که فکر مي کنيد نيست .خدا گفته است که از تو حرکت از من برکت .شما و خانواده تان هم زحمت کشيديد و حالا بايد ثمره اش راببينيد .
پيرمرد که اشک شوق در چشم هايش جمع شده بود گفت :درست است فرزندم ولي قدم خير تو و نماز ي که سر زمين من خواندي ،باعث شد خداوند به حرکت ما ثمر ببخشد .خدا تو را سالم نگه دارد .
پيرمرد همين طور دعا مي کرد و بعد هم ما را به مزرعه کوچکش دعوت کرد . از او خواستيم براي نا هار پيش ما بماند و لي با هيجان گفت :اينقدر در مزرعه کار دارم که حتي نمي توانم سرم را بخارانم اما واجب دانستم که به سراغ شما بيايم و تشکر کنم .انشاءالله بعد از برداشت محصول مي آيم سر سفره شما مي نشينم تا از برکت سفره شما هم بخورم .بعد پيرمرد خدا حافظي کرد و رفت .

 
 

حميدباغخاني دوست وهمرزم شهيد:
هميشه آقاي رود باري به من مي گفت :باغخاني ،سر نوشت من در سر بازي رقم مي خورد .دوران سر بازي براي اکثر مردان ،خود سازي است ولي براي من بيشتر از خود سازي بود .آقاي رود باري بار ها از زمان سر بازي براي من حرف مي زد .محل خدمت او پادگان05 کرمان بود. در پادگان آنجا ؛از همه جا براي سر بازي آمده بودند .به قول ايشان از کافر تا مسلمان .اما هيچ کدام از آنها با عقايد مختلفشان نمي توانستند مانع نماز خواندن آقاي رود باري شوند .
يک بار آقاي مشايخي ،دوست دوران کودکي و سربازي آقاي رود باري ،به من گفت :زماني که به 05 اعزام شديم هيچ کدام از سر بازان نماز نمي خواندند .روز اول که آقاي رود باري سجاده اش را باز کرد و نماز خواند ،همه با تعجب نگاهش مي کردند ،انگار براي اولين بار بود که کسي را در حال نماز مي ديدند . وقتي بعد از نماز ،قرآن کوچکش را باز کرد و با صداي بلند قرآن تلاوت کرد ،همه کارهايشان را کنار گذاشتند و در سکوت ،سر گرم نگاه به او شدند .آنها کم کم به نماز خواندنش عادت کردند .بعد که رفتار مهربان و مودبانه او را ديدند ،دوستي اش را پذيرفتند و جرات کردند که درباره نماز خواندنش از او سوال کنند. افراد گروهان ما به شدت تحت تاثير صحبتها و رفتار هاي آقاي رود باري قرار گرفته بودند و او هم از اين که بنشيند و ساعتها با آنها بحث کند خسته نمي شد. اين تاثير به قدري شديد بود که پس از مدتي،همه بچه هاي گردان به نماز خواندن روي آوردند .طوري شده بود که گروهان هاي ديگر هم پيش ما مي آمدند تا نماز جماعت بخوانند .گاهي هم از او مي خواستند برايش قرآن بخواند .
آقاي رود باري هميشه به من مي گفت :نماز معجزه هايي مي کند که ما بي خبر از کنار آن مي گذريم . خودش طوري به نماز علاقه داشت که وقتي به يادش مي افتيم ،تصوير نمازش جلو چشممان مي آيد .عجيب نبود که با نماز خواندنش ،سرباز هاي ديگر را متوجه خودش کرده بود .
بچه هاي قم متوجه شده بودند که آقاي رود باري اهل عبادت و نماز است و احتمال مي دادند که جوان قابل اعتمادي باشد .آن موقع هنوز امام در تبعيد بود و فعاليت هاي سياسي آشکار و پنهان ادامه داشت ؛به خصوص در قم که از مراکز فعاليت انقلابي بود ،آقاي رود باري از ديد آن دو انقلابي قمي ،جوان لايق و قابل اعتمادي بود ؛اما هنوز مي بايست صبر مي کردند تا بهتر او را بشناسند .براي اين کار ،ماه محرم فرصت خوبي بود .
آقاي رود باري مدتها بود که در ماههاي محرم،در روستاهايشان عزاداري برپا مي کرد .علاقه خاصي به مراسم عزاداري آقا امام حسين (ع)داشت و دلش مي خواست که سر بازي باعث نشود از تشکيل مراسم ماه محرم غافل بماند .به همي علت ،بچه هاي گردان را جمع مي کرد تا خودشان مراسم کوچکي برپا کنند .
آقاي رود باري مي گفت :که من نوحه مي خواندم و بعضي از سربازان که شايد اولين بار بود که در مراسم عزاداري امام حسين(ع) شرکت مي کردند ،گريه مي کردند و به سينه مي زدند.يک دفعه در همين حال ،يکي از افسران پادگان وارد شد و چراغها را روشن کرد .وقتي متوجه شدند که سر گرد با چهره اي عصباني جلوي در ايستاده است اشک هايشان را پاک کردند و وحشت زده خودشان را جمع و جور کردند و برپا ايستادند .سر گرد با خشم فرياد زد :اين مسخره بازي ها چيست!! ما تا حالا در اينجا از اين برنامه ها نداشته ايم .
من با احتياط گفتم :ما مشغول عزاداري براي امام حسين(ع) بوديم .
او بيشتر عصباني شد و داد زد :سرباز و عزا داري يعني چه ؟
بعد با خشم به تک تک سرباز ها نگاه کرد ،انگار که مي خواست قيافه ها را به خاطر بسپارد .آنگاه گفت :زود بساطتان را جمع کنيد و بخوابيد .اينجا سر باز خانه است نه مسجد !براي شما از ساعت 9 شب خاموشي برقرار است .هر کس خلاف کند تنبيه انظباطي مي شود .با رفتن او مجلس ما هم به هم خورده بود . سرباز ها هر کدام به استراحتگاه خود رفتند ،در حالي که واقعا قلبشان شکسته بود . سر گرد به هيچ طريقي نرم نمي شد .به دوستم فريدون مشايخي گفتم :به اجبار نبايد عزاداري کنيم. مگر مسلمان نيستيم ؟همان لحظه که اين حرف را مي زدم ،به نظرم آمد که چه فکر بيهوده اي مي کنم ولي متوجه قدرت خدا وند و خواست او نبودم .چون روز بعد پس از اتمام برنامه صبحگاهي ،همان سر گرد پشت بلند گو ايستاد و گفت :ديشب ،عده اي از سر بازان اين پادگان را ديدم که به مناسبت ماه محرم عزاداري مي کردند .
اگر چه تا حا لا سا بقه نداشته که توي اين پادگان ،مراسم عزاداري برپا شود ولي از امشب،من اجازه مي دهم ،چه سرباز ،چه افسر ،و چه درجه دار ،اگر برنامه خاصي براي اين ماه دارند اجرا کنند .تشکيل مراسم عزاداري هم مانعي ندارد .همه آزاد هستند .همه تعجب کرده بودند .اينقدر اين مسئله به نظر عجيب و غير قابل باور بود که يکي از سر باز ها گفت :شايد اين يک دام باشد تا به بهانه اي ما راتنبيه کنند .
سر انجام خودم دل به دريا زدم و پيش سر گرد رفتم .تا مرا ديد ،شناخت و حتي دستي روي شانه ام گذاشت و گفت :خوب سر باز ،حالت چطور است ؟امشب باز هم برنامه اي داريد ؟با احتياط گفتم :خوب ،با اجازه اي که شما داديد ،حتما برنامه مي گذاريم ولي يک چيز برايم عجيب است ؛اينکه...
نگذاشت حرفم را بزنم ،گفت :بله مي دانم چه مي خواهي بگويي .
بعد يک دفعه رنگ چهره اش عوض شد .لبخند از لبهايش رفت و طوري چهره اش در هم شد که انگار درد مي کشيد .لحظه اي ساکت ماند و بعد گفت :حقيقتش ديشب خواب عجيبي ديده ام .خواب ديدم يک آقاي نوراني و خيلي جوان به سراغم آمد و با نا راحتي به من تعرض کرد که چرا جلوي سربازان را گرفتي و نگذاشتي عزاداري کنند ؟بعد به من هشدار داد که اگر نگذارم سربازان عزاداري کنند ،روزگار بد و سياهي خواهم داشت .
از کار خدا به حيرت افتاده بودم .گفتم :جناب سر گرد ،ان شا الله خير است .
در حالي که هنوز از تاثير خوابش وحشتزده بود روبه من گفت :والله نمي دانم .وقتي از خواب بيدار شدم ،سه تا صلوات فرستادم .فقط خدا مي داند چه حالي داشتم .تا صبح نتوانستم بخوابم .همه اش خدا خدا مي کردم تا زود تر صبح شود و به شما خبر بدهم که مي توانيد عزاداري را آزادانه برگزار کنيد .
آقاي رود باري مي گفت که بعد از آزاد شدن عزاداري ،حال و هواي پادگان عوض شد .مراسم ماه محرم ،تاثير خوبي بر روي سر باز ها گذاشته بود .
محمد رود باري سر بازي است که هميشه اول وقت نماز مي خواند و عاشق مومن بود .مرد جواني با ظاهري مهربان و چهره اي خوش رو .انقلاب به چنين کساني احتياج داشت ؛کساني که مثل فولاد آب ديده ،استوار و مقاوم بودند .وقتي آقاي رود باري از گرماي طاقت فرساي خوزستان که دردوران خدمت بود ؛حرف مي زد ،تعجب مي کردم و مي پرسيدم :حالا توي آن تابستان که مصادف با ماه رمضا ن بود ،روزه هم مي گرفتي .با جديت مي گفت :خوب معلوم است .روزه به ماه، فصل، سال و گرما ربطي ندارد .
البته به يک چيز فقط ربط داشت ،به استواري که مسئول گروهان ما بود .
با تعجب پرسيدم :چرا؟به او چه ارتباطي داشت ؟
خنديد و گفت :چون نمي گذاشت روزه بگيرم .وقتي متوجه شد من روزه مي گيرم ،به جاي اين که مراعاتم را بکند ،کار هاي سخت را به من واگذار مي کرد . همه جا مرا تحت فشار مي گذاشت .مي دانستم هدفش اذيت و آزار من است و مي خواهد به هر طريقي که شده ،مرا وادار کند که روزه ام را بشکنم ،اما من عرق مي ريختم و از شدت تشنگي دهنم خشک مي شد و لي آنقدر طاقت نشان دادم تا سر انجام دست از سرم برداشت .
به اين ترتيب ،بچه هاي قم کم کم با آقاي رود باري طرح دوستي ريختند .اوايل با احتياط از قرآن و اسلا م با او حرف مي زدند .مي خواستند بدانند که او اعتقادي به حکومت اسلامي دارد يا به هر حکومتي راضي است و فقط به اجراي مسائل شر عي در مورد خودش سختگير است .يک بار که به سر باز ها مرخصي داده بودند ،بچه هاي قم ،آقاي رود باري را با خودشان به قم مي برند و براي اولين بار او را به مجلس سخنراني دعوت مي کنند .مرد روحاني حرف مي زند و مسائل رامي شکافد و محمد هر لحظه مجذوبتر از لحظه پيش به سخنان او گوش مي دهد .محمد مي گفت :انگار همه حاضرين ناپديد شده بودند و تنها سخنران مانده بود .حتي دو دوستم را فراموش کرده بودم !قلبم به شدت مي زد .دلم مي خواست فرياد بزنم و از مرد روحاني تشکر کنم . وقتي مجلس تمام شد ،دوستان قمي ام از من پرسيدند که نظرم چيست و من به آنه چيزي را که مدتها در دلم بود ،گفتم .
آقاي رود باري وقتي ما جراي اولين سخنراني را تعريف مي کرد ،اشک در چشمانش جمع مي شد ؛انگار که تصوير زنده آن روز جلوي چشمانش ظاهر مي شد . از او پرسيدم :شما به دوستان قمي چه گفتيد ؟
لبخند زد و گفت :گفتم که دنبال گمشده اي مي گشتم و آن رايافتم .من دراين دنيا سر گشته بودم .مي دانستم که بايد به دنبال راهي بگردم که از بقيه راهها روشن تر است ولي هر چه جستجو مي کردم ،آن راه را نمي يافتم .امروز در اين مجلس خودم و راهم را پيدا کردم و اين به خاطر کمک شماست از آن به بعد ،آقاي رود باري در همان راه قدم گذاشت و جلو رفت . در راه امام وانقلاب .هر وقت فرصتي پيدا مي کرد ،به قم مي رفت و در مجالس سخنراني شرکت مي کرد همان جا نيز براي اولين بار نام امام خميني را شنيد و توسط همان دوستان توانست رساله امام و کتاب هاي مذهبي را تهيه کند .پيش از آن آقاي رود باري نتوانسته بود مطالعه دقيقي در باره مذهب و عقايد اسلامي داشته باشد ولي از آن به بعد ،از کتاب هاي آيت الله مطهري جدا نمي شد .
آقاي رود باري به خاطر مطالعاتي که قبلادر زمينه خدا شنا سي و مذهب کرده بود ،اغلب مي توانست با مردم بحث کند ولي بعد از مطالعات جديدش کمتر کسي بود که بتواند در بحث براو غلبه کند .هر وقت هم کسي از او سوالي مي کرد که جوابش را نمي دانست ،بلافاصله از طريق روحانيون قم کتاب هاي لازم را تهيه مي کرد و جوابش را پيدا مي کرد .حالا وظيفه خودش مي دانست که اطرافيانش را هم آگاه کند.
به اين ترتيب ،آقاي رود باري ،مبارزه کوچکي را از درون پادگان آغاز کرد .او پنهاني رساله امام را مي خواند ،عکس ايشان را لاي کتاب مي گذاشت و به عاشقان نشان مي داد .يک بار از آقاي قربانعلي اسکندري پرسيدم :شما که با آقاي رود باري در يک پادگان خدمت مي کرديد ،از روابط پنهاني او چيزي مي فهميد ؟
گفت :من آن موقع کم سن وسال بودم .به همين دليل ،ايشان تا مدتها نمي گذاشت من وارد فعاليتهاي سياسي شوم و همه چيز را از من پنهان مي کرد .
با تعجب پرسيدم :يعني اصلا مساله اي را احساس نمي کرديد ؟
آقاي اسکندري کمي فکر کرد و گفت :خوب ،چرا .گاهي متوجه مسائلي مي شدم که به نظرم غير عادي بود .آقاي اسکندري از مطالعه کتاب هايي حرف مي زد که آن موقع نمي دانست چيست و تعريف مي کرد که در دوره سربازي ،پسري به اسم حسن گودرزي با ما بود و اغلب او را با آقاي رود باري در حالي مي ديدم که پنهاني کتابي را مطالعه مي کردند .روزي در باره آن کتاب از ايشان پرسيدم .آقاي رود باري گفت :چيزي نيست ،فقط يک کتاب معمولي است .
ولي حرفش مرا قانع نکرد .اگر يک کتاب معمولي بود ،چرا مخفياه مي خواندند !!خيلي کنجکاو شده بودم .گفتم :پس حالا که کتاب معمولي است ،آن را به من نشان بدهيد .
هر دونگاهي به يکديگر کردند و سر انجام آقاي رود باري گفت :آيا تو به من اعتماد داري ؟با جديت گفتم :خوب معلوم است ،بله.
گفت :پي اگر به تو قول بدهم که در يک فرصت مناسب در باره اين کتاب با تو حرف بزنم ،حرف مرا قبول مي کني ؟
گفتم :باشد ولي چرا مجبور هستيد آن راپنهاني بخوانيد ؟مگر چه مي شود کسي کتاب را دست شما ببيند ؟آقاي رود باري کمي مکث کرد و جواب داد :حقيقتش اين است که اگر بفهنمند که اين کتاب مال حسن گودرزي است و چيزهايي را از آن به ديگران ياد مي دهد ،ممکن است بلايي سرش بياورند .تو که چنين چيزي نمي خواهي ؟
مسلم بود که من چنين چيزي نمي خواستم .ديگر درباره کتاب از آنها سوال نکردم و سر انجام پس از دوران سربازي ،آقاي رود باري به قولش وفا کرد و از امام ورساله اش که در زمان سربازي مطالعه مي کرد ،برايم حرف زد .
آقاي رود باري اگر چه سعي مي کرد کمتر کسي از کتاب هايي که مطالعه مي کرد با خبر باشد ولي براي اينکه بتواند ديگران را آگاه کند ،همراه کتاب به سراغ کساني که با تجربه بودند مي رفت و از راه روشني را که جلوي رويش باز شده بود ،صحبت مي کرد .دلش مي خواست تمامي کساني که مورد علاقه اش بودند و اعتقاداتي داشتند ،مثل خودش با امام ،حرف هايش و هدفش آشنا شوند و عاشقانه به گفته هايش عمل کنند .عشق به امام و راهي که به دست او گشوده مي شد ،تمام وجود آقاي رود باري را تسخير کرده بود .يکي از کساني هم که خيلي زود به سراغش رفت تا اورا با رساله امام آشنا کند ،آقاي عسگري بود .وقتي من با آقاي رودباري آشنا شدم ،بارها اسم او را از زبانش شنيده و آنقدر به اوعلاقه پيدا کرده بودم که انگار خودم مدتها، پيش استاد عسگري کار کرده و همراهش نماز خوانده بودم . مدتها مشتاق بودم که روزي او را از نزديک ببينم .
سر انجام يک بار در منزل آقاي رودباري ،او را ديدم .تا چشمم به رساله امام در کتاب خانه افتاد ،آقاي عسگري به آقاي رود باري گفت :يادت هست يک روز از سربازي به ديدنم آمدي و کتابي مثل اين نشانم دادي ؟
آقاي رود باري گفت:اولين باري بود که رساله امام را مي ديدند .آموقع ،داشتن اين کتاب ممنوع بود .با کنجکاوي پرسيدم :وقتي کتاب را در دست ايشان ديديد ،چه کار کرديد ؟نترسيديد ؟آقاي عسگري به ياد آن روزها لبخندي زد و گفت :آنقدر هيجان زده بود که من هم به هيجان آمدم .فقط يادم هست که درباره شاه و حکومت حرف مي زد.
آقاي رود باري گفت:ولي من دقيقا يادم هست .من گفتم که به زحمت اين کتاب را به دست آورده او و صاحب اين کتاب کسي است که آخر سر حکومت شاهنشاهي را از بين مي برد وبعد به شما گفتم که ما هم بايد به پيروي از او در اين راه قدم بگذاريم .
پرسيدم :آقاي عسگري با شنيدن اين حرف چه کار کرد ؟
آقاي رود باري به آقاي عسگري لبخند زد و گفت :ايشان تعجب کرده بود ،مي گفت که آخر ما چه کار مي توانيم بکنيم ؟آقاي عسگري مداخله کرد و گفت :هنوز بيست سالش هم نشده بود و از انقلاب حرف مي زد .من اصلا نمي فهميدم که منظورش چيست ؟فکرمي کردم خيالات مي کند. گفتم: اين حرفهايي که مي زني و اين کارهايي که مي گويي بايد انجام داد؛ آسان نيست. من آن موقع در جريان تظاهرات و اعتراضات مردم نبودم .نمي دانستم که عده اي مشغول مبارزات مخفيانه هستند اما يک چيز را مي دانستم. اينکه محمد به رغم سن کمش ،بي حساب حرف نمي زد و مطمئن بودم که چيزي مي داند که درباره اش صحبت مي کند .براي همين وقتي گفت: خيلي ها هستند که کمک مي کنند و من از آنها خبر ندارم ،فقط يک چيز به او گفتم .گفتم: راهي که مي رود و کارهايي که مي خواهد بکند ،خيلي خطر ناک است و بايد مراقب باشد و تنها بايد به خدا پناه ببرد .خوشبختانه خدا هم در همه حال پشت و پناه محمد بود و کمکش کرد تا به هدفش برسد .
آقاي رود باري هر کجا که مي نشست ،اگر موقعيت را مناسب مي ديد ،بحث را به مسائل مملکتي مي کشاند .او و دوستانش در فکر تشکيل يک گروه انقلابي در کرمان بودند و مي بايست افراد مستعد را جذب مي کردند و ناچار بودند با مطرح کردن بحث مملکتي و ايراد و اعتراض به سلطنت ،افراد را که مناسب همکاري بودند ،پيدا و جذب کنند .از طرفي با اين بحث ها مي توانستند برشرايط حاکم بر جامعه اثر بگذارند و مردم کم کم احساس کنند که عده اي مخالف رژيم هستند .به اين ترتيب کم کم آگاهي مردم بالا مي رفت .همچنين او و دوستانش مي خواستند با مطرح کردن اين بحث ها برترس مردم غلبه کنند در حقيقت سکوت چند ساله را بشکنند .البته مطرح کردن اين بحثها خيلي خطر داشت ،ولي خوشبختانه آقاي رود باري و دوستانش از هيچ خطري نمي ترسيدند .آنها براي رسيدن به هدف ،هر خطري را قبول کرده بودند .
يکي از گروههايي که آقاي رود باري انتخاب کرده بود همکاران راننده اش بودند. چون آنها به همه جاي ايران مي توانستند سفر کنند و از اوضاع شهرهاي مختلف خبر بياورند .حاج فرود بحر آسماني يکي از آنها بود.اومي گفت :صحبت هاي آقاي رود باري براي ما عجيب و تازه بود .او از سلطنت پهلوي و خرابکاري هاي آنها صحبت مي کرد .ما با تعجب حرف هاي اورا مي شنيديم و از اينکه اينطور شجاعانه حرف مي زدند و از کسي باکي ندارد ،مبهوت مي شديم .آقاي رود باري در جمع دوستانش مي گفت :ما اينجا نشسته ايم واز هيچ چيز خبر نداريم !!عده اي جوان جانشان را فدا مي کنند تا ما را آگاه کنند .راننده ها وحشت زده مي پرسيدند :خوب براي چه اين فداکاري را مي کنند ؟
و آقاي رودباري از خيانت هاي رژيم پهلوي حرف مي زد .وقتي رانندها از کنار آتش بر مي خواستند تا براي استراحت بروند ،بهت زده بودند .آقاي رود باري مي گفت: گاهي اوقات ،صبح زود بعضي از آنها به سراغم مي آمدند و مي گفتند که تمام ديشب را نتوانستند بخوابند و درباره حرف هاي من فکر کرده اند .بعضي ها هم اورا کناري مي کشيدند و دوستانه مي گفتند :چرا اين حرف ها را اين طور بي مهابا براي همه تعريف مي کني ؟با اين کارها براي خودت درد سر درست مي کني .
حاج فرود تعريف مي کرد : بعضي از دوستان راننده به حرف هاي آقاي رود باري توجه مي کردند و روي تک تک کلمات و جملات دقيق مي شدند ولي عده ديگري هم بودند که اصلا تحت تاثير حرف هاي ايشان قرار نمي گرفتند . حتي عده اي معتقد بودند که آقاي رود باري دچار مشکل و بيماري شده است .روزي يکي از راننده ها به من گفت :تو درباره محمد چه فکر مي کني ؟با احتياط پرسيدم :از چه لحاظ ؟
خيلي جدي گفت :من احساس مي کنم توي دوران سربازي خيلي رنج کشيده است !البته قبلا هم نماز مي خواند ولي الان خيلي تغيير کرده است .فکر نمي کني اين حرفهايي که در باره شاه مي زند ،حرفهاي يک آدم عاقل نباشد! ؟
من که محمد رابه خوبي مي شناختم ،گفتم: اما من فکر مي کنم او از همه ما عاقل تر و سالمتر است .هيچکدام از ما نمي توانيم در بحث حريف او بشويم .جواب داد :اين را مي دانم ولي شنيده ام بعضي از آدمهايي که مشکل رواني دارند ،خيلي خوب حرف مي زنند .با ناراحتي پرسيدم :يعني فکر مي کني محمد ديوانه است ؟گفت البته نه ديوانه خطر ناک ولي خودت قضاوت کن ،مگر شاه يک آدم عادي است که کسي مثل محمد با دوستاني که از آنها حرف مي زند يا همان آقايي که مي گويد در تبيعد است ،از مملکتي با چنين ارتش بزرگي بيرونش کنن !؟تو قبول داري ؟
محمد و دوستانش مي خواستند چنين کساني را به راه بياورند .
يک باروقتي حرف انقلاب بود حاج فرود از محمد پرسيد: خوب اين آقاي تبعيدي که مي گويي ،اصلا کيست ؟براي چه تبييد شده است ؟
محمد تمام ماجرا هاي مبارزات امام را شرح داد ،سخنراني هايش ،دستگيري ،زندان ،قيام 15 خرداد و...حرف هايي که در هيچ کتابي نمي توانستم درباره شان مطالعه کنم.
وقتي فهميدم مردي حاضر شده تمام زندگي اش را به خطر بيندازد اشک در چشمانم حلقه زد .آقاي رود باري وقتي متوجه تاثر من شد از لاي کتاب هايش عکسي بيرون آورد و به دستم داد .با تعجب پرسيدم :اين عکس کيست؟ آقاي رود باري لبخند زد و گفت :خوب نگاهش کن .عکس روحاني و سيدي بود که اطمينان در چهره اش موج مي زد و با هيبت خاصي در حال سخنراني بود. جمعيت زيادي هم در اطرافش نشسته بودند و با دقت به حرفهاي او گوش مي دادند .پرسيدم :اين همان آقا است ؟آقاي رود باري جواب داد بله آقاي خميني است .
احساس مي کردم به کسي نگاه مي کنم که چشم اميد چند ميليون ايراني است .با هيجان پرسيدم :همان کسي که بي مهابا با شاه در افتاده است ؟
و جواب شنيدم:بله خود اوست .دلم مي خواست من هم چنين عکسي داشته باشم .و نيز دلم مي خواست من هم بتوانم آنطور که آقاي رود باري عاشقانه از او حرف مي زند ،براي ديگران صحبت کنم .
پس از آن بارها با آقاي رود باري مي نشستيم و او برايم از مبارزه و انقلاب حرف مي زد .اويک انقلابي پيش از انقلاب بود .
حاج فرود درست مي گفت .آن زمان که کسي امام را نمي شناخت ،اواز رساله امام تقليد مي کرد .بسياري از جواناني که آن زمان در جيرفت بودند ،اصلا خبر از اين مسائل نداشتند ولي آقاي رودباري مثل مردي دنيا ديده و با تجربه رفتار مي کرد. اعمال و صحبت هاي او طوري بود که همه فرا موش مي کردند که چقدر او جوان است .انقلاب چنين مبارزاني مي خواست ،هيچ کدام از ما آن طور که او امام را مي شنا خت ،نمي شناختيم .اوبه حرف هايي که از ديگران درباره امام مي شنيد اکتفا نمي کرد .خودش مرحله به مرحله زندگي امام را دنبال کرده و تمام سخنراني هايش را گير آورده بود .اگر فعاليت هاي آقاي رود باري نبود ،خيلي از ما نمي توانستيم از نزديک با آثار امام آشنا شويم واين فرصت مناسبي بود تا فاصله فراواني را که بين ما وامام بود ،از بين ببريم .رژيم پهلوي به عمد امام رابه خارج از کشور تبعيد کرده بودند تا مردم نتوانند با ايشان تماس بگيرند و از راهنمايي هاي امام بهره بگيرند اما آنان غافل از جواناني مثل آقاي رود باري بودند .دوستان امام نوار هاي سخنراني و اعلاميه هايشان را مخفيانه وارد ايران مي کردند وآقاي رود باري نوارها واعلاميه ها را سرتا سر ايران پخش مي کردند .چندسال از تبعيد امام گذشته بود ،ولي هنوز عشق امام در سينه بسياري مي تپيد .آنها موفق شده بودند عده زيادي را از ياد امام غافل کنند ولي فراموش کرده بودند که عشق با هيچ مسافتي نابود نمي شود واگر بخواهد جرقه هايي بيفشاند و شعله بکشد از پشت کوههاي بلند و از پس دره هاي وسيع ،قلبها را تسخير مي کند وقلب آقاي رود باري ،تسخير شده چنين عشقي بود و به خاطر اين عشق و هدفي که والاتر از آن نمي شناخت ،هر خطري را به جان ودل مي خريد و هر وقت اسم امام را مي برد ،با احترام خاصي صلوات مي فرستاد و مي گفت :بالا خره به دست اين سيد بزرگوار ،دين ما نجات پيدا مي کند .
اما آقاي رود باري با عکس امام انس گرفته بود .گاهي اوقات بعضي ها به طور اتفاقي عکس را مي ديدند ،از جمله خواهرش ،خانم نسيبه رودباري .او هم به خاطر مسائل امنيتي مبارزات نا چار مي شد از گفتن حقيقت صرفه نظر کند .خواهر آقاي رود باري مي گفت : عکس امام را دوسال قبل از انقلاب ،پيش برادرم ديدم .در حال کتاب خواندن بود که متوجه عکسي در لاي کتاب شدم .با کنجکاوي عکس را بيرون کشيدم . چهره مرد روحاني که در عکس بود برايم آشنا نبود .از او پرسيدم :اين روحاني کيست ؟
با نگراني عکس را از دستم گرفت و گفت :کسي نيست که تو اورا بشناسي .مرد روحاني است که در خارج از کشور است .
هنوز کنجکاو بودم! پرسيدم: پس چرا تو اورا مي شناسي ؟اصلا عکس او پيش تو چکار مي کند ؟از دوستانت است ؟خنديد و گفت :او دوست همه مردم مومن ايران است .
وبعد برايم توضيح بيشتري داد و گفت :اين مرد،يک روحاني است که همه ما منتظر او هستيم .به زودي به ايران برمي گردد و کارهاي زيادي براي مملکت واسلام انجام مي دهد ؛ولي از تو خواهشي دارم که بايد قبول کني .
با تعجب پرسيدم :مگرمن چه کاري مي توانم براي تو انجام بدهم ؟آهسته گفت :به هيچ کس نبايد بگويي که برادرم چنين عکسي دارد .
من حرفش را قبول کردم وتا حدودي ترسيدم .اما پس از انقلاب ،يک روز عکس را نشانم داد و گفت :حالا ديگر اين عکس را مي شناسي .آقاي رود باري علي رغم اينکه به خاطر پيشرفت مبارز ات با افراد زيادي سر صحبت را باز مي کرد تا مردم را آگاه کند ،بسيار محتاط بود و حتي نسبت به اطلاع خانواده اش از مسائل سياسي سختگير بود . فقط برادرش مرتضي و خانمش کبري افشار پور در جريان فعاليت هاي ايشان بودند .حتي وقتي با من آشنا شد ،تا مدت ها حرف مستقيمي در باره مبارزه و انقلاب با من نزد .
در جبهه مشتا قان شهادت بسيار بودند .آنجا جمع عشاق و دلباختگان بود .کساني که دنيا را پشت سر گذاشته و در طلب ديدار معشوق بودند .جبهه رنگ ديگري داشت .انگار از هر چيزي که متعلق به دنيا بود دور بود .انگار که آسمانش آبي تر از هر جاي ديگر بود و شب هايش ستاره باران تر از شبهاي تمام شهرهاي دنيا بود .

 
 

 

فرود بحر آسماني دوست وهمرزم شهيد:
يک روز نزديک عمليات کربلاي 5شهيد رودباري مرا ديد و گفت :حاج فرود مژده !با اشتياق پرسيدم :چه خبر شده ؟
رود باري در حالي که از شدت هيجان صدايش مي لرزيد ،گفت:من شهيد مي شوم !
به شوخي گفتم :ببخشيد حاجي !از کي تا حالا شما علم غيب پيدا کرده ايد و ما خبر نداشتيم !؟اگر راست مي گويي بگو من کي شهيد مي شوم !
خنديد و گفت:من دارم جدي حرف مي زنم من که غيب گو نيستم .من از کجا بدانم تو کي شهيد مي شوي ؛انشاءالله هر وقت خدا بخواهد .اما اين را درباره خودم مي دانم که به زودي زود شهيد مي شوم .
وقتي فهميدم قضيه جدي است متعجب شدم ،او کسي نبود که دنبال شوخي باشد .پرسيدم :حالا از کجا اين قدر مطمئن هستي .چشمهايش را بست و نفس عميقي کشيد .بعد چشمهايش را باز کرد و گفت :چون خواب ديده ام .خواب شهادت .
گفتم يعني اين قدر از خوابت مطمئن هستي ؟شايد خوابت معناي ديگري داشته باشد .از کسي پرسيده اي ؟
با اطمينان گفت :نه!اينقدر اين خواب روشن بود که احتياجي نديدم از کسي بپرسم .
حالا نوبت من بود که با اشتياق بپرسم :چه خوابي ديده اي ؟و شهيد رودباري با لذت تعريف کرد که :خواب ديدم در جبهه هستم .خيلي گرسنه بودم .بالاخره کنار يک سنگر مقداري نان کپک زده پيدا کردم .کپک روي نان ها را تميز کردم و مشغول خوردن شدم که يکدفعه يک نفر گفت :چرا اين نان ها رامي خوري ؟
پرسيدم: براي چي نخورم ؟گرسنه هستم .
به من اشاره کرد و گفت :نه بيا اينجا نان تازه بخور .
من گفتم نه با همين نا نها سير مي شوم .
ولي به نظرم آمد درباره شهادت از او بپرسم : سوال کردم آيا من شهيد مي شوم ؟
آن شخص سه دفعه گفت :محمد تو شهيد مي شوي .
شهيد رود باري روبه من کرد و با خوشحالي گفت :حالا باورت مي شود که من ديگر صد در صد شهيد مي شوم !؟نوبت شهادت من هم رسيده است .
مدتها بود که او انتظار شهادت را مي کشيد .به هر کس مي رسيد ،خواهش مي کرد که براي شهادتش دعاکنند . يک بار محمد در فاصله بين دو عمليات به سراغ مادرش مي رود اما به جاي اين که از آمدن مرخصي خوشحال شود غمگين گوشه اي مي نشيند .مادرش مي پرسد :چه مشکلي پيش آمده ؟آقاي رودباري مي گويد :مادر !از دست تو ناراحت هستم !!مادر شهيد به من گفت :وقتي اين حرف راشنيدم خيلي ناراحت شدم .محمد پسر بزرگ وعزيز من بود و هميشه دوستش داشتم و هر کاري مي توانستم براي خوشحالي او مي کردم .وقتي اين حرف را زد خيلي ناراحت شدم .
گفتم خانم رودباري ؛محمد به شما نگفت که چرا از دست شما ناراحت است؟
مادر شهيد در حالي که گريه مي کرد گفت :به من گفت که همه دوستانش شهيد شده اند و تنها او شهيد نشده است .موقع عمليات از همه طرف گلوله توپ وخمپاره مي رسد ولي هيچ وقت هيچ کدام سفير شهادت او نيستند .محمد از من گله داشت .مي گفت : حتما من از خدا مي خواهم که او شهيد نشود و سلامت بماند .وقتي اين حرف را زد تنم لرزيد .
پرسيدم :محمد از شما انتظار داشت که براي سلامتي اش دعا نکني ؟
گفت :بدتر از آن ،از من مي خواست که براي شهادتش دعا کنم .هر چه مي گفتم که من يک مادر هستم و نمي توانم چنين دعايي بکنم ،زير بار نمي رفت و خواهش مي کرد که حتي براي شهادتش نذر کنم .
مادر شهيد لحظات سختي را گذرانده بود ولي واقعا ميل به شهادت به شهيد رود باري فشار مي آورد .بخصوص وقتي که مجروح شد .چون او انتظار شهادت را مي کشيد .هر کس به ديدنش مي رفت و سلامتي او را مي خواست ،بلافاصله با عکس العمل او روبه مي شد که مي گفت :نه،دعاکنيد که شهيد شوم .
استاد عسگري مي گفت:با ديدن او در چنان وضعي با صورت باند پيچي شده به گريه افتادم .اورا مثل پسرم دوست داشتم .روز هاي سخت ولي خوشي را با هم گذرانده بوديم .حالا طاقت نداشتم او را به اين حال ببينم .مخصوصاکه با شنيدن صداي من با چشمهايي که به خاطر جراحت شيميايي بسته بودند ،به استقبال من آمد .روي ديوار دست مي کشيد و جلو مي آمد و مي گفت : اين صداي استاد من است .احترامش واجب است .شهيد رود باري در جستجوي شهادت بود و از هر کس که براي بهبود هر چه سريعتر ش دعامي کرد ،مي خواست که براي شهادتش دعاکند !وقتي استاد عسگري اين حرف را از او مي شنيد ،با ناراحتي مي گويد :محمد!چه مي گويي ؟چرا شهيد شوي در جبهه به تو احتياج دارند .
و او جواب مي داد نه !همه اشتباه مي کنيد .سعادت من در ماندن نيست .من نمي دانم چرا تا حالا شهيد نشده ام ولي اميد وارم خداوند مرا نا اميد نکند .و مرا از درگاه خود نراند و بگذارد که شهيد شوم .
او واقعا دل از دنيا بريده بود .دنيا از نظر او يک سطل پر از آشغال بود ،حتي يک بار سطل آشغالي را نشان محمود عرب ،دوست صميمي اش مي دهد و مي گويد :اين آشغال ها را مي بيني اينها چيزي است که ما برسرش دعوا مي کنيم .مال دنيا را نگاه کن .پوست هندوانه ،پوست خيار و چيزهاي ديگر. همه را توي سطل آشغال ريخته ايم مي بيني چه بوي گندي مي دهد ؟قابل تحمل نيست .اما مي داني، آدم دنيا طلب چه وجه مشترکي بااين سطل آشغال دارد ؟محمود عرب مي گويد :نه!نمي دانم چه شباهتي دارد ؟و رود باري جواب مي دهد :آدم دنيا طلب مثل يک سطل آشغال سيار است و انسان بايد به مسائل ديني و عرفاني اش برسد .ما مهمانهايي هستيم که از عالم با لا آمده ايم و بايد به آنجا برگرديم تابه جوار قرب حضرت حق برسيم ،چون جايگاه اصلي ما آنجاست .و محمد مي خواست به آن جايگاه که از آن کنده شده بود برگردد و شهادت بهترين راه اين باز گشت بود .شهيد رود باري از اين که مي ديد تير دشمن او را هدف نمي گيرد ؛زجر مي کشيد و فکر مي کرد که حتما خدا او را لايق شهادت نمي داند .شهيد رود باري مي گفت :وقتي وارد کوچه مي شوم .بيست تا بچه شهيد دورم را مي گيرند .اگر پيروز نشوم ،چه جوابي دارم که به بچه هاي شهيد بدهم ؟
شهيد بارها اين حرف را مي زد و بارها گريه مي کرد . مي گفت که از روي بچه ها ي شهدا خجل است. مي گفت: وقتي اين بچه هاي شهيد دوره ام مي کنند ،از خود بيخود مي شوم .اگر بگويند که بابا ي ما چه شد .چه بگويم ؟آخر توي دلشان به من نمي گويند که باباي ما شهيد شده و تو چطور رويت مي شود بيايي به خانواده و بچه هايت سر بزني ؟من ديگر برنمي گردم .مگر اين که شهيد شوم ...
و اين بار چقدر زود خواسته اش را اجابت کرد و خبر اين مژده را به خودش در خواب داد و از آن به بعد شهيد رودباري سر از پا را نمي شناخت و خوشحالي اش باعث تعجب همه کساني شده بود که او را مي شناختند .آنها نمي دانستند که محمد به آستان معبودش مي رود و در انتظار شهادت است و شهادت ايشان در عمليات کربلاي 5 رقم خورده بود .
چند شب قبل از عمليات کربلاي 5 جلسه اي نظامي برقرار شد که تا ساعت دو نيمه شب طول کشيد .بعد طبق روال جبهه که شب هاي قبل هر عمليات بچه ها براي دعا و راز و نياز جمع مي شدند ،چراغها را خاموش کردند و همه دعاي توسل خواندند .بعد از دعا که چراغها همچنان خاموش بود ،بچه ها از يکديگر حلاليت مي طلبيدند و با هم وداع مي کردند .فضاي روحاني عجيبي برمجلس حاکم شده بود .يکدفعه در آن ميان ،شهيد رود باري فرياد زد :چراغها را روشن کنيد ،مي خواهم در روشنايي حرف بزنم .چراغها را روشن کردند و همه ساکت شدند .برادر رود باري همچنان که به پهناي صورتش اشک مي ريخت .با صداي بلند فرياد زد :گوش کنيد برادرها !خانه من در کوچه اي است که همسايه راست من ،خانواده شهيد و همسايه چپ من نيز خانواده شهيد است .يکي از آنها شش بچه يتيم و ديگري هشت يتيم دارد .من به اين بچه ها قول داده ام که تا پيروز يا شهيد نشوم ،به جيرفت برنگردم .به شما مي گويم
واز شما خواهش مي کنم که اگر من عقب نشيني کردم ،مرا با تير بزنيد .من پاهاي خودم را مي بندم که عقب نشيني نکنم .خواهش مي کنم خواسته ام را قبول کنيد .
در آن جلسه با حرف او ،غوغاي عجيبي به پا شد .همه تحت تاثير قرار گرفته بودند ،هيچکس نمي توانست حرف بزند و فقط گريه مي کردند .سردار سليماني مي گفت :صحنه اي برپا شده بود که نمي شود فراموش کرد و برادر رود باري حرفي زد که هيچ وقت تا آخر عمر از ذهنم محو نمي شود .
خيلي از بچه ها همان موقع فهميدند که اين حرف مقدمه شهادت شهيد رود باري است .و صبح سوم روز عمليات بود که ايشان شهيد شد .حاج اکبر افشار منش آن روز صبح شهيد را ديده بود که به طرف منطقه عملياتي مي رفت .حاج اکبر از ايشان مي پرسد :تنهايي کجا مي خواهيد برويد .
و محمد جواب مي دهد :براي بررسي منطقه مي روم .
حاج اکبر مي گفت : نا خدا گاه نگران او شدم و گفتم :اين وظيفه من است .خودم به منطقه مي روم .شما بايد اينجا بمانيد و با سردار سليماني درارتباط باشيد .از لحاظ تقسيم بندي کار هم اين کار جزو وظايف من است .
اما محمد حرف حاج اکبر را قبول نمي کند و هر چه اواصرار مي کند .سردار نمي پذيرد وبالاخره حاج اکبرکه متوجه مي شود اصرارش فايده اي ندارد .مي گويد :حالا که مي خواهيد برويد .لا اقل يک بيسيم چي با خودتان ببريد که با شما در تماس باشد .ممکن است آن طرف آب ،کاري پيش بيايد .اينطوري مي توانيد سريع به ما خبردهيد شهيد رود باري سرش را تکان مي دهد و خيلي جدي جواب مي دهد :نه ،اين کار اصلا صحيح نيست .منطقه آتش زيادي دارد .ممکن است بيسيم چي ام را ببرم و يک وقت بچه مردم صدمه ببيند . مي خواهم خودم تنها بروم .شما بهتر است نگران نباشيد!! مگر مي شود کسي اين رفتار را از شهيد رود باري ببيند و نگران نشود .به حاج اکبر گفتم :اگر من هم جاي شما بودم نگران مي شدم و همان کار شما را مي کردم و به حرف او اصلا گوش نمي کردم تا تنها برود .
حاج اکبر علي رغم گفته محمد ،يک بسيجي را در قسمت مخابرات بود صدا مي زند و به او سفارش مي کند که يک لحظه هم از او دور نشود و همراه آقاي رود باري به آن طرف آب برود .و بعد تاکيد مي کند :تحت هيچ شرايطي بيسيم را قطع نکن و مرتب با ما تماس داشته باش .اگر هم مسئله اي پيش آمد ،فوري به ما اطلاع بده .
اما وقتي آقاي رود باري مي فهمد که بسيجي بيسيم چي آماده مي شود تا همراه او برود ،به شدت مخالفت مي کند و حتي نمي گذارد او سوار قايق بشود .بعد هم دستي براي آنها تکان مي دهد و تنها سوار قايق مي شود و به آن طرف آب مي رود .
حاج اکبر وقتي اين صحنه را براي ما تعريف مي کرد ،اشک در چشمانش جمع شد و با ناراحتي و بغض گفت :وقتي آن طور دست تکان داد و خدا حافظي کرد ،فهميدم که براي کار به آن طرف آب نمي رود ،او رفت تا شهيد شود .او هميشه قبل از رفتن به ماموريتي هر چند کوچک ،سفارش کارها را مي کرد .وسواس داشت که همه چيز مشخص شود و همه بدانند که چه کارهايي بايد انجام دهند ،ولي آن روز اصلا صحبتي از کار نکرد و حالتش ،حالت ديگري بود ،حالت عاشق هايي که به ديدن معشوق مي روند .بچه ها دلشان مي خواست که بيشتر بدانند به اسلحه هايشان تکيه داده بودند و با اصرار از حاج اکبر مي خواستند که از لحظات آخري را که با محمد بوده برايشان حرف بزند و با با حسرت آه مي کشيد ند و به حال حاج اکبر غبطه مي خوردند که در آن لحظات عرفاني ،رودباري را ديده است .حاج اکبر علي رغم بغضي که گلويش را گرفته بود ،با اصرار بچه ها گفت :آن حالتي که آن موقع از ايشان ديدم ،هيچ زماني نديده بودم .مي دانيد که چقدر هوا سرد بود .سوز زمستان اجازه نمي داد ما چفيه ها را از دور سرمان باز کنيم ،ولي پيشاني او عرق کرده بود و قطره هاي عرق از صورتش پايين مي ريخت .يکي از رزمنده ها پرسيد :چه ساعتي بود؟و حاج اکبربا گريه گفت 5/7 صبح بود .توي آن سوز و سرما ،او حتي اورکت هم نپوشيده بود و همان لباس کارش را که آرم سپاه داشت ،به تن کرده بود و چفيه را روي شانه هايش انداخته بود .يکي از بچه ها باتعجب سوال کرد :حتي ماسک شيميايي هم همراهش نبود .
يکي ديگر جواب داد :خوب معلوم است که کسي که براي شهادت مي رود ،ماسک شيميايي با خودش نمي برد .مگر نشنيدي که چطور توي آن سرما عرق کرده بود .او خودش را براي شهادت آماده کرده بود .
حاج اکبرادامه داد :هر لحظه منتظر شهادتش بودم .احساس کردم که شهيد مي شود .حدود 45 دقيقه بعد از رفتن او آقاي زاد خوش از آن طرف آب مي آمد .از او پرسيدم که از آقاي رودباري که به آن طرف رفته خبردارد ؟ايشان گفت بله متاسفانه زخمي شده است .ولي وقتي فهميد حرفش را باور نکردم ،خبر شهادت او را به من داد .خبري که موقع رفتنش با رفتارش نشان داد .
حاج اکبر ديگر طاقت نياورد و گريه امانش نمي داد .يکي از بچه ها فرياد زد :حاج فرود اينجاست .او ديده که چطور سردار شهيد شده است .
چشمهاي گريان بچه ها به من دوخته شد .بچه ها فرياد مي زدند بگو ...بگو چطور به آرزويش رسيد .زماني که او شهيد شد ،من هم با آقاي زاد خوش بودم .من سراغ آقاي رود باري رفتم .گفتند :به آن طرف آب رفته است .نا خودآگاه به دنبالش رفتم .آن طرف آب گفتند که اورا ديده اند که به طرف خاکريز مي رفته است .سر عت قدم هايم را زياد کردم تا اورا پيدا کنم .يک دفعه از دور ديدمش .صدايش کردم .بلند دادزدم :آقاي رود باري بايست .آقاي رود باري .ولي او صدايم را نشنيد .شايد هم نمي خواست بشنود .دويدم تا به اوبرسم .فقط ده متر با او فاصله داشتم که آن اتفاق افتاد .
وقتي به اين قسمت رسيد م .ديگر نتوانستم ادامه دهم .صحنه شهادت ايشان مدام جلوي چشمم تصوير مي شد . بچه ها با التماس فرياد زدند :بگو...همه اش را بگو ...
و من دوباره ادامه دادم .بچه ها با دقت گوش مي کردند .مي خواستند بدانند که مرد خستگي نا پذير و محبوبشان چطور به لقاي خداوند نائل شده است .من بعد از اينکه به ده متري او رسيدم ،صداي انفجاري آمد و بعد رود باري را ديدم که به با لا پرتاب شد .من آن موقع اصلا نفهميدم که بر اثر شدت انفجار به بالا پرتاب شده است .فکر کردم که براي در امان ماندن از موج و ترکشهاي انفجار خودش را به پشت خاکريز پرت کرده است .اما اشتباه مي کردم .بچه ها پرسيدند :آخر چطور شد که جلو نرفتي و از همان جا برگشتي ؟بچه ها مي خواستند بدانند که چطور شد من که فقط 10متر با رود باري فاصله داشتم ،به عقب برگشتم .دقيقا نفهميدم چي شد .يکدفعه گلوله پشت گلوله آمد .فاصله من وآقاي رودباري ميدان انفجار شده بود .آن موقع نمي دانستم چه خبر شده است .اينقدر شدت آتش زياد بود که ناچار شدم به عقب برگردم .بخصوص که ديده بودم ،رود باري پشت خاکريز پناه گرفته است .وقتي بعد از يک ساعت خبر شهادتش را شنيدم ،با نا باوري گفتم :چطور چنين چيزي امکان دارد ؟من خودم ديدم که داخل کانال پريد !!
ولي گفتند :خودش نپريد ،موج انفجار او را پرتاب کرد .خيلي ناراحت شدم .حال عجيبي پيدا کرده بودم .مدام بي اختيار فرياد مي زدم از خودم بدم آمده بود. احساس مي کردم اگر آنموقع اشتباه نمي کردم و مي فهميدم ايشان مجروح شده است ،به دادش مي رسيدم .يکي از بچه ها گفت :اينها همه اش کار خدا بوده است تا اوبه آرزويش برسد .شهادت قسمت او بوده است .
آقاي زاد خوش مي گفت :وقتي او را آوردند ،من گوشم را روي قلبش گذاشتم .هنوز قلبش مي زد .بلافاصله قايقي آماده شد بدن مجروح محمد و جسد شهيد منصور حسني را توي قايق گذاشتم .در تمام طول راه سر محمد را روي زانويم گذاشته بود م .اميدوار بودم لحظه ايي چشمهايش را باز کند يا حرفي بزند ،ولي او هيچ حرکتي نکرد .وقتي اورا توي آمبولانس گذاشتيم ،شهيد شده بود .
اما خبر شهادت ايشان فقط به خواب خودش نيامده بود .پدر شهيد خواب ديده بود که رفته است بيا بان وعلف مي برد ،ولي با دوتا داس .بعد هر دوداس را گم مي کند .وقتي از خواب بيدار مي شود ،با خودش مي گويد :معلوم است که خدا هر دورزمنده ما راشهيد مي کند .هم عباس و هم پسرم محمد .
پدر شهيد مي گفت :اصلا دلم نمي خواست اين خواب را باور کنم ولي چند روز بعد از شهادت هر دونفرشان را به ما اطلاع دادند .
همسر شهيد ،خانم کبري افشار پور هم خواب مي بيند که کنار حوض آب بزرگي ايستاده بود و آقاي رود باري همراه ايشان است و بعد يکدفعه متوجه مي شود کنا ر کوهي در بياباني بزرگ است و شهيد ايشان را تنها گذاشته است .همسر شهيد مي گفت :توي خواب نا راحت شدم و گفتم که اصلا توقع نداشتم مرا در اين بيا بان تنها بگذارد و برود .ولي ازخواب بيدار شدم .مدام جمله اي که گفته بود در ذهنم تکرار مي شد .تنها بگذارد و برود .همان موقع احساس خاصي به من دست داد ،بخصوص که مي دانستم آرزوي ايشان فقط شهادت بود .
شهيد رود باري را بنابر وصيتش در پارچه ايي که به در خواست او چهل مومن امضا کرده بودند ،در دهي که به دنيا آمده بود ،دفن کردند و کنار جسد،آرم سپاه را که بسيار به آن علاقه داشت و نمي گذاشت حتي خواهرش بدون وضوبه آن دست بزند ،قرار دادند .او بارها به خانواده اش تاکيد کرده بود که مبادا فراموش کنند که آرم سپاه را در کنار جسدش بگذارند .
شهادت ايشان تاثير عميقي برهمه ما گذاشت .حضور او طوري با جبهه آميخته شده بود که نمي شد به راحتي نبودنش را تحمل کرد .طاقت نداشتيم جاي خالي او راببينيم .جاي مرد خستگي ناپذير و صبور ما در کنار مان خالي خالي بود ولي خوشبختانه چند بار خواب ايشان را ديدم و همين تسکيني برايم بود .يک شب خواب ديدم که آقاي رورباري به سراغ من آمده و پيراهن سفيد و بسيار زيبايي هم پوشيده و عينکش را هم به چشم دارد .در خواب مي دانستم که شهيد شده است .
گفتم :آن روز که شما اينطور شديد ،من خيلي صدايتان کردم چرا جواب مرا نداديد ؟گفت :من جوابت را دادم نشنيدي .سوال کردم :کجايي؟چکار مي کني ؟گفت :من جايم خوب است .هر کس رعايت تقوي را بکند ،آنچه را که وعده داده اند ،به او مي دهند .هر چه گفته اند ،درست است .خيلي خوشحال و راضي بنظر مي رسيد .يک شب هم در اهواز خواب ديدم که در باز شد و شهيد رودباري داخل شد وچهره اش بسيار زيبا بود .کنارم نشست و حال و احوال کرد .سپس از توي کيسه قدري تنقلات بيرون آورد و داد تا ما بخورريم .اين تنقلات عجيب خوشمزه بود .آن چنان که در خواب هم تعجب کرده بودم که چقدر طعم خوبي دارد .وقتي مي خواست برود . گفتم :کيسه ات را فرا موش نکني !گفت :احتياج ندارم .آنجا از اين چيزها زياد است .
باز هم شبي ديگر خواب ديدم که او آمد وبا هم به خانه اش رفتيم .بچه هايش را صدا زد و با آنها صحبت کرد .حتي مي گفت ديگر نمي روم .حالا آمده ام و هستم .من آمده ام مخصوصا جبهه را ببينم .
حبيبه ،دخترش بود که پس از شهادتش به دنيا آمده بود .ولي معلوم بود که شديدا مايل بود که به حبيبه محبت کند .
حال بسيار خوبي داشت و به من سفارش مي کرد که به خانم دومش سر بزنم .بعد خيلي از ايمان او تعريف کرد وگفت :ايشان( خانم رقيه سالاري) اسم خوبي دارد. دلش هم مانند اسمش خوب است .
گفتم :حتما جايت در آنجا خوب است که که اينقدر به فکر همه هستي و به اين وآن سر مي زني .لبخندي زد و هيچ نگفت .حتي در خواب هم دانستم که ايشان شهيد شده اند .
در باره شهيد رود باري چه چيز ديگري مي توان گفت که خاطرات آيينه زندگي و رفتار او هستند .او همان درخت بزرگي بود که برادر شهيد خواب ديده بود . بزرگترين درخت نخلستان زندگي .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : رودباري (مشايخي) , محمد ,
بازدید : 219
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

زندگي نامه ي شهيد به روايت مادر ش:
سر حميدم که آبستن بودم ،يک شب خواب ديدم که دست کردم تو جيبم و ديدم يک سکه اي تو دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده .در جيبم را محکم گرفتم تا اين که از خواب پريدم .صبح بلند شدم و گفتم :اين بچه ام هم پسر است .به نيت پنج تن حتما که پسر هم شد .اسمش را گذاشتيم غلام رضا و تو خانه صداش مي کرديم حميد. حميد از بچه گي پرجنب و جوش بود .سر نترسي داشت .رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازي حميد فقط او بود با هم شمشير بازي مي کردند .کشتي مي گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند .حميد معلم شد.او با خواهر برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد ،حميد ديگر دل به چيزي ندا. مشوقش را از دست داده بود .رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها .رفت يک دوره چريکي ديد و رفت جنگ. لباس هاش را مي آورد که بشوييم و جاهايي که پاره است بدوزيم .مي گفتم :اين ديگه پاره شده بايد يک لباس ديگر بخري .مي گفت: نه اسرا ف مي شه هنوز مي شود ازاين استفاده کنم .
يک جا بند نمي شد اين آخر ها ديگر به خوردو خوراک ولباس خود هم نمي رسيد. و قتي مي دانست کسي احتياج دارد مي رفت هرچي داشت به آنها کمک مي کرد چند بار بهش گفتم: ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد ومن زنده ماندم چشم !!با اسرار زياد من راضي شد که ازدواج کند .گفتم حالا کي را مي خواهي؟ گفت: فرقي نمي کنه. فقط مي خواهم خانواده اش خوب و با ايمان باشند وشرايط من راکه در حال رفت وآمدبه جبهه هستم رادرک کند.من حرفي ندارم .شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفي از دامادي نزدم .
بعضي وقتها دوستانش را مي آورد خانه و به آنها آموزش نظامي مي داد .
بچه ام وقتي مي رفت ،نمي گذاشتم گريه ام راببيند .قرآن مي خواندم و مي سپردمش دست خدا.مي دانستم ايستاده سينه تير تا شهيد بشود. خبر آوردند حميد شهيد شده. دلم شکست. آوردنش در خانه تامن ببينمش. رفتم با لا سرش گفتم :ننه عليک سلام به آرزوي خودت رسيدي .گفتم: خوش به سعادتت!
مردم که براي شهدا شون مراسم مي گرفتند ماهم ميرفتيم مراسم .همه مادراي شهدا مي آمدند مي گفتند حميد شهيد آنها هم بوده .بعد فهميدم چون مي رفته به آنها مي رسيده خودشان را مادر او مي دانستند.

حميد موقع رفتن رضا خيلي شکست. دلش مي خواست زودتر برود. خيلي گريه مي کرد .گفتم چرا گريه مي کني ؟گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نبايد گريه کنم ؟
گفتم :کشته نشده ،شهيد شده .اگر اشتباه مي کرد کشته حساب مي شد .چون راست و صداقت گفته ،شهيد شده .دست از گريه برداشت .گفتم حالا ديگر نوبت شماست .همه بايد برويد شهيد شويد .اسلام دارد از دستمان مي رود .مي بايست آن قدر برويد و بياييد تا شهيد شويد .من وقتي اين حرفهارا زدم ،جراتش بيشتر شد .دست از گريه برداشت.
منبع :" جاي پاي هفتم "نوشته ي حسن بني عامري .ناشر لشگر 41ثارالله،کرمان-1367

 

 


 

 

 

مهدي مير افضلي برادرشهيد :
گفتم :چرا مدرسه نرفتي ؟
گفت :معلم نداشتيم .
مدرسه شان دبستان فجر بود و آقاي جوادي معلمش .با معلمش حرف زدم .معلوم شد راست نگفته! گفتم :تو که گفتي مدرسع تعطيل است !!آقاي جوادي گفت :بچه حرف گوش کني نيست. سربه هواشده به چيزهاي ديگر فکر مي کند .معلم را آرام کردم و حميدرا فرستادم سر کلاس و رفتم سر کار. عصر موقع برگشتن از سر کار رفتم سراغش که چرا مدرسه نرفته برادر بزرگتر بودم و به خودم واجب مي دانستم نگران باشم. گفتم: چرا مدرسه نرفتي؟ اگر نمي خواهي مدرسه بري بگو نمي خواهم مدرسه بروم تا بفرستمت سر کار .ما توي شهر سرشناس بوديم. نمي خواستم دنبال سيگار و چيزهاي ديگر بيفتد. خيلي از بچه ها اگر جيب شان را مي تکاندي ،يک مشت چاقوو زنجير و پنجه بکس مي آمد کف دستت!!
ولي حميد اين طوري نبود. حرمت خانواده را داشت .خانواده اي که صبح زود از خواب بيدار مي شدند براي نماز .آن روزها آب لوله کشي نداشتيم و مي رفتيم سر جوي آب .حوض داشتيم ما تو خانواده معتقديم که صبح وقتي از خواب بيدار مي شويم و از در خانه مي زنيم بيرون اگر به يک آدم خوشرو برخورد کنيم براي ما آن روز خوش يمن خواهد بود. شايد اين اغراق به نظر آيد ولي همه ما معتقد بوديم .
درد سرتان ندهم .با لاخره آن روز معلوم شد حميد چشمش دنبال کار بوده .آن هم نه هر کاري .نقاشي و ساختن تابلو و از همين چيزها .چند تا از آنها را هنوز داريم .تابلوهايي ساخته که روي آن نوشته :الله محمد علي .به عشق ساختن آنها بود که آن روز مدرسه را ول کرد ه بود و آمده بود خانه .مي خواست يک شبه تاجر آن تابلو بشود .از اين فکرهاي بچه گانه شيرين .

 

جايي که الان ايستگاه امام حسين است ،يک دکان بقالي بود .پمپ بنزين آن جا آتش مي گيرد و آتش ميرود به آن بقالي مي رسد .خانه آن بقال چسبيده به مغازه اش بوده و آتش مي رود به خانه شان هم مي رسد .زن وبچه آن مرد بيچاره مي مانند تو محاصره ي آن آتش حميد و دوستاش ايستاده بودند سر فلکه به حرف زدن که آتش را ميبيند .و صداي زن و بچه را مي شنوند حميد خودش را مي زند به آتش ،ميرود بچه ها را از آتش مي کشد بيرون وقتي آمد خانه ديدم يک دستمالي کشيد روي دستش و اصلا به روي خودش نياورد که سوخته از او پرسيدم چي شده فقط گفت چيزي نيست .بعدها که دستش خوب شد با لا خره به حرف آمد و گفت :نمي شد دکان بقالي را بزارم بسوزد .
اگر زن و بچه آن بيچاره طوري شان مي شد ،من تا آخر عمر خودم را نمي بخشيدم .

 
 

آقاي توکلي :
من در دبيرستان شريعتي فعلي و اقبال سابق در خدمت اين دو برادر بودم .در دوران دبيرستان خاطرم هست که آقا سيد رضا صبح ها دير مي آمد .من دو سه مرتبه به عنوان مواخذه به او گفتم :کجا بودي ؟چرا دير آمدي ؟چيزي نگفت .تحقيق کردم ديدم آن سيد بزرگوار مي رود کمک آقاش و هر کاري داره انجام مي ده و برمي گرده مدرسه .
سيد رضا که شهيد شد ،سيد حميد زنده بود .زنده تر شد .بيشتر آمد تو جمع مردم .روزي به گوش من رساندند که تو مدرسه اعلاميه ها را لاي کتاب هاي کتاب خانه گذاشته بودند وبين بچه ها پخش کردند. کار کتاب دار هاي مدرسه بود. سيد حميد هم کمک شان مي کرد. من البته آزادشان گذاشته بودم .
آن روز پانزده خرداد بود و ما امتحان داشتيم .خبردار شديم که صبح تو شرکت پسته يک بسته اعلاميه توزيع شده. يک وقت متوجه شديم از طرف شهر باني آمده اند دنبال بچه ها .به من هم گفتند :شما بايد بگرديد ببينيد کي اين اعلاميه ها را آورده .
گفتم :من چه مي دانم .من فقط مسئول برگزاري امتحان هستم .از وظايف من نيست که دنبال کسي بگردم .
خوشبختانه چيزي دستگيرشان نشد و رفتند .به بچه ها نصيحت کردم که مواظب خودشان باشند بخصوص به سيد حميد .اين يک واقعيت هست که من از امثال سيد رضا و سيد احمد درس گرفته ام .من يک دفتر چه دارم از اسم شاگردهايي که داشتم وشهيد شدند توي آن نوشته ام و اين باعث افتخار من است .به هر کي که ميرسم ،بعد از هفتاد سال سن و چهل وهفت سال معلمي ،مي گويم :ببين !اينها شاگرد هاي من بوده اند .همه شان شهيد شدند .

 

جايي که الان ايستگاه امام حسين است ،يک دکان بقالي بود .پمپ بنزين آن جا آتش مي گيرد و آتش ميرود به آن بقالي مي رسد .خانه آن بقال چسبيده به مغازه اش بوده و آتش مي رود به خانه شان هم مي رسد .زن وبچه آن مرد بيچاره مي مانند تو محاصره ي آتش. حميد و دوستاش ايستاده بودند سر فلکه به حرف زدن که آتش را مي بينند .و صداي زن و بچه را مي شنوند. حميد خودش را مي زند به آتش ،مي رود بچه ها را از آتش مي کشد بيرون. وقتي آمد خانه ديدم يک دستمالي کشيد روي دستش و اصلا به روي خودش نياورد که سوخته!! از او پرسيدم: چي شده؟ فقط گفت: چيزي نيست .بعدها که دستش خوب شد با لا خره به حرف آمد و گفت :نمي شد دکان بقالي را بزارم بسوزد .
اگر زن و بچه آن بيچاره طوري شان مي شد ،من تا آخر عمر خودم را نمي بخشيدم .

 

آسيد رضا خيلي پيگير اين کار ها بود .با خود ما بحث سياسي مي کرد .بلند گو مي آورد مي گذاشت روي پشت بام خانه و نوار امام را پخش مي کرد . آقامان هم هيچ مانع نمي شد .ناگفته نماند که از فرمانداري به آقام گفته بودند :اين بچه ي شما خيلي تند است .مواظبش باشيد .يک وقت توقع نداشته باشيد اگر براش مسئله اي پيش آمد ما کمکش کنيم !!آقام گفته بود :من از بچه ها خودم مطمئنم . آن ها آن قدر بزرگ شده اند که بدانند دارند چيکار مي کنند .
آقام آن روزها تو فرمانداري کار مي کرد.بعد ها به ما مي گفت :من مي دانستم اين بچه ماندني نيست .مي دانستم شهيد مي شود .
شبي که سيد رضا شهيد شد ،عصرش آمده بودند خانه ما .زن سيد رضا بچه اش را گذاشت پيش ماورفت که براش شير بخره .آنجا ديده بود که نصراللهي با جمعيت دارند مي روند .من که از سر کار آمدم ،بچه ها گفتند تير اندازي شده . گفتند يک نفر هم شهيد شده .گفتم :کي بوده ؟نمي دانستند .برادرم گفت فکر کنم رضا تير خورده باشد .بلند شدم؛ راه افتاديم رفتيم جلوي دانشکده پزشکي که بيمارستان و سرد خانه و تشکيلات داشت .پرسيدم :کي بوده ؟گفتند: کسي نيست .
گفتم برادر من بوده .من مي دانم .بگذاريد بيايم ببينم .
راهمان ندادند .من ناراحت شدم هر چي از دهانم آمد به شاه و همه گفتم .
گفتم :مگر رضا چي گفته ...مگر حرف بدي زده ؟حرف امام و انقلاب را زده به وظيفه و تکليفش عمل کرده. فردا صبح رفتم پيش دوست هاي حميد و پرسيدم :کجاست ؟
گفتند: بندر عباس .زنگ زديم وگفتيم هر چه زودتر بيايد .حميد به تشييع جنازه نرسيد .جنازه را نگذاشتند کسي ببيند. گفتند: بگذاريد سرو صدا بيفتد .
من شب قبل خواب ديدم که طرف پل عباس آباد، صداي الله اکبر و لا اله الا الله مي آمد .من تو هوا بودم وکسي به چشم ظاهر نمي شد .ولي صدا مي آمد .صبح که از خواب بيدار شدم و گفتم چه خوابي ديدم .گفتند انشاءالله خير است .حميد روزي آمد که تو مسجد.مراسم( پرسه) بود. آن روز هم شلوغ بود .حميد خيلي منقلب و ناراحت نشان مي داد .مثل کسي بود که بغض کرده است و غرورش اجازه نمي دهد که گريه کند .
من گفتم: حميد گريه کن!! خودش را از بغض آزاد کرد از همان روز بود که روحيه او عوض شد ودر راهپيمايي و تظاهرات و آتش سوزي هاشرکت کرد .حتي در جريان شهيد شدن مقيمي کنارش بود .هنوز انقلاب پيروز نشده که تومسائل انقلاب شرکت مي کرد .خوب باعث افتخار هم بود .برادر شهيد بود .انقلاب که پيروز شد .رفت تو کميته .و جزءاعضاي فعال کميته بود .با بچه ها مي رفت تو دهات اطراف و به مردم رسيدگي مي کرد. علاقه اش به امام روز به روز بيشتر مي شد .جنگ هم که شروع شد ،همان اوايل طاقت نياورد و رفت.

 
 

محمود مير افضلي استاد حميد:
از سن پانزده سالگي مي آمد پيش من نقاشي مي کرد .قبل از انقلاب هم مي رفت تو کلاس هاي آشيخ حسين شرکت مي کرد. حرف هاي امام را از تو همين کلاس ها شنيد .بعد از انقلاب کاري به سينماو اين چيزها نداشت .ورزش هاي انفرادي مي کرد .درس مي خواند .کتاب هاي سياسي و مذهبي را مطالعه مي کرد. بعد از شهادت رضا او هم در زندگي فقط آرزوي شهادت داشت. چند بار پيش مادر گفته بود :مي خواهم شهيد شوم برايم دعا کن!!
اگر پولي از جبهه مي گرفت در راه خير خرج مي کرد .ما که اصلا خبر نداشتيم .بعد ها فهميديم به همرزم هاي خودش کمک مي کرد ه .چند بار پرسيدم در آمدي نداري ؟مي گفت :وقتي مي خواهم بيايم ،پول از صندوق قرار گاه برمي دارم و مي آيم .
هر وقت مي خواست برود ،پول کرايه ماشينش را ما تو جيبش مي گذاشتيم .از بس که هيچ چيز را براي خودش نمي خواست ،حتي پول را.

 

خانم مير افضلي برادرزاده حميد:
وقتي مي آمد خانه ما دلم مي خواست کنارش باشم .بيشتر مي رفتم تو نخ کارش ببينم چي کار مي کند .نمازش جور عجيبي شده بود .مي رفتم کناري مي ايستادم ببينم چطور نماز مي خواند قنوت هاش و گريه هاش خيلي دلم را مي سوزاند نه که بسوزم .بيشتر حسوديم مي شد که اين عمو از اون عمو هايي است که زياد ماندني نيست .سعي مي کردم هر کاري از دستم مي آيد برايش انجام دهم .معمولالباس هايش را مي آورد خانه ما که بشوييم .مادرش مريض بود و نمي توانست .به خودش مي رسيد .بخصوص وقت نماز .به خودش عطر مي زد موهايش را شانه مي کرد .بيرون هم که مي رفت ،به مرتب و تميز بودن اهميت مي داد .بعد از شهادت رضا اراده کرده بود که هر روز بهتر از ديروزش باشد .
يک بار که مي رفت جبهه ،وقت بدرقه دم در به همه گفت :دوست ندارم فکر کنيد که اين جنگ براي ما بلا ومصيبت است .به خداوندي خدا قسم که ما وقتي جبهه هستيم ،ساخته مي شويم .همين جنگ است که باعث شده جوانان ما ساخته شوند .چرا راه دور بروم .يکي ش خود من .آن جا برام از صدتا دانشگاه بهتر است به من مي گفت :اگر پسر بودي با خودم مي بردمت جبهه .
از او يک تسبيح براي من به يادگاري مانده و يک دست خط که فقط براي من نوشته .
روايت عزيز انصاري از دوستان وهمرزمان حميد:

 

سيد فرماندهي خط بود .آن روز ها تو تيپ 27 نور بوديم .حمله کرديم و رفتيم تو خط مستقر شويم که عراق پاتک زد .ما آمادگي قبل نداشتيم .همين باعث شد که بعد از نصف روز در گيري خيلي هابيايند عقب .يک عده هم ماندند .يکي از کساني که ماند،خود سيد بود. با اين که بهش گفتم :برگرد! عقب نيامد !البته من خودم نديدمش .ولي بچه هايي که مي آمدند ،مي گفتند :سيد خيلي مقاومت کرد .
مي گفتند :خود سيد آمد از بچه ها نارنجک گرفت همه را به کمرش بست و دويد دنبال تانک ها .مي رفت از پشت مي انداخت تو تانک ها و دور مي شد .شايد هفت هشت تانک را همين طوري منهدم کرد .

 

محمود احمدي همرزم ودوست حميد:
بيشتر بچه هاي تيپ ما ،تيپ 27 نور؛ غير بومي بودند .از بچه هاي خوزستان کم بودند .فرماندهي گردان ما سيدحميد بود .وقتي علي هاشمي آمد مسئوليت ها را مشخص کرد ،بچه ها گفتند :خدا رحم کند به اين گرداني که اين دو نفر مسولش شده اند!!
يادم مي آيد توي دهلاويه با بچه ها مي رفت کانال مي کند! سيد با جعفرنيا و چند نفر ديگر کانال مي کندند .گرما بيداد مي کرد. من که بچه اهواز بودم طاقت نمي آوردم .صبح ها همه مي آمدند جواب پاتک را مي دادند .سيد آرپي جي زن خوبي بود .راستش سلاحي سنگين تر از آرپي جي نداشتيم .توي عمليات (ام الحسنين) بود که من کنارش بودم .سيد آن شب به من گفت :بيا برويم روضه !چند نفري را هم جمع مي کنيم با هم مي رويم عقبه ،پادگان دو کوهه.من دلم گرفته .دلم لک زده براي يک روضه درست و حسابي . رفتيم .فکر کنم حاج آقا هاشميان آن جا بود، با يک سيد ديگر به نام سيد برهان و روضه خوبي خواند که دل همه راصفا داد .سيد خيلي گريه کرد .بعد انگار که بار سنگيني را از دوشش برداشته باشند ،احساس سبکي مي کرد .
جانشين محور بود .خيلي قبل از عمليات زحمت کشيد .عمليات ايزائي بود .يعني جوري بود که بايد دشمن را منحرف مي کرد که عمليات اصلي اينجاست تا بقيه نيرو ها خودشان را براي فتح المبين آماده مي کردند .عراق دو روز بعد پاتک زد.با تانک هاش خاکريز را گرفت .همان روز دو نفر از بچه هاي شناسايي را موج گرفت .
سردار ناصري آمد به من گفت: باسيد برو جلو!من حقيقتش ترسيده بودم .عراقي ها آمده بودند و با تانک چسبيده بودند به خاکريز .سنگري هم براي پناه گرفتن نبود .پيش خودم گفتم :سقوط اينجا حتمي است .
بچه هايي مثل سيد و جعفرنيا ،از بس آرپي جي زده بودند ،از گوششان خون مي آمد .سيد را دوباره در اين حال ديدم .يک بار همين عمليات ام الحسنين بود ،يک بار هم بيت المقدس .ما افراد انگشت شماري داشتيم که توانستند اين طوري جواب تانک هاي عراقي را بدهند. کارشان واقعا کارستون بود .حالا که فکرش را مي کنم مي بينم گوشت در مقابل تانک بوده .سيد آنقدر آن جا ماند تا دستور دادند که:آماده باشيد براي عمليات ديگر .
سيد کسي نبود که فقط اسمش فرمانده گردان باشد .هر باري که رو زمين بود برمي داشت .يادم است با بولدوزر تا صبح کار مي کرد .با بچه هاي شناسايي ،با بچه هاي لجستيک ،با بچه هاي تدارکات ،با همه بود .همه کاره بود .بعضي وقت ها به او مي گفتم: بابا تو مثلا فرمانده گرداني .چي کار داري به شناسايي ؟آن موقع هنوز مهندسي نبود .
ما فقط يک لودر داشتيم و يک بولدوزر .مي رفت با آنها کار مي کرد .
تو همين عمليات بود که سيد سه روز نخوابيد .همه مي ديدن که غذاش را در حال راه رفتن مي خورد .خلاصه اين که قبل از بيت المقدس و بعد از ام الحسنين آمدند به ما گفتند :بايد تا نزديم عراقي ها کانال بکنيد .سيد آمد تقسيم مان کرد و به من گفت :امشب تو برواين قسمت را نظارت کن و من مي روم آن قسمت .
گفتم :سيد !بچه ها که هستند .
گفت :هستند .خسته هم هستند .
شناسايي را با خود سردار ناصري مي رفت .مي خواست ببيند شب عمليات بايد کجا برود .اين خيلي مهم است .مي خواست بهترين راه را برود و کمترين تلفات راداشته باشد .الان که آمديم توي تشکيلات ،مي فهمم که چقدر ذهنش از ما جلوتر حرکت مي کرده وکار اساسي را واقعا او انجام مي داده .
شب عمليات رفتيم جلو و بعد دستور دادند :برگرديد !
عمليات موفق نبود
سيد گفت :خواست خدا بود .
همه را جمع کرد و گفت :بايد بيشتر برسي کنيم . نشستيم و تبادل نظر کرديم . بالاخره عمليات انجام شد .هر چند که علي هاشمي دستور داده بود که فقط ناظر باشيم و حق نداريم جلوبرويم ،ولي سيد قبول نمي کرد .مي گفت :چطوري به بچه ها بگويم برويد جلو و خودم نروم ؟ما سه محور بوديم .محور ما و محور جعفرنيا و محور علوي .محور ما به اين بن بست برخورد .تلفات هم داديم .حميد از بس آرپي جي زده بود از گوشش خون مي آمد و چيري نمي شنيد .گفت: بايد بزنيم که جرات نکنند بيايند جنازه هايشان راببرند.او به اجساد مطهر شهدا نگاه مي کرد و مي گفت :چرا ما اين همه آدم را نتوانستيم نجات دهيم ؟حالامن چه جوري نگاه کنم به علي هاشمي .
دشمن بعد از عمليات از جفير عقب نشيني کرد و سيد روي جاده نماز خواند .
به ما دستور دادند :جنازه ها را سريع بفرستيد عقب !دونفري سوار موتور شديم .من بودم وسيدبا يک موتور و عزيز انصاري ويک بيسم چي ازبچه هاي شمال باموتور ديگر .
دوتايي راه افتاديم و حالا نمي دانستيم عراقي ها کجا هستند و ما کجاييم !!از خوشحالي همين طور مي رفتيم .رسيديم به نزديکاي سه راه جفير .از آنجا رفتيم به مقر لشکر پنج عراق .ديديم تا حدودي آتشش زده اند و رفته اند .هورالعظيم را نديديم .علي ناصري هم آنجا بود .بايکي ديگر از بچه ها رفتيم .
بچه ها گفتند :هور هور .گفتيم هور ديگه چيه؟بي کله بازي در آورديم .و همين طور رفتيم .مثل بي کله بازي خودش که هر وقت بچه ها کپ مي کردند ،بلند مي شد مي ايستاد ومي آمد به همه شان مي گفت :بابا چيه مي خوابيد ؟بلند شويد سرتان را با لا بگيريد !
روايت محمود فاضلي
حميد براي اولين بار بود که مي رفت براي شناسايي .با دونفر از نيرو هاي چمران مي رفته که همان اوايل دوره ديده بودند .يک افسر ارتش هم با آن ها همکاري مي کرد . دو نفر بسيجي و حميد و يک نفر ديگر، شب حرکت مي کنند .صبح مي فهمند وسط عراقي ها گرفتار شده اند .
افسرارتشي مي گويد: يعني چه بلايي سر مان مي آيد ؟حميد مي گويد: راحت باشيد !
يک آيه قرآن مي خواند و مي گويد :مطمئن باشيد که آن ها ديگر ما را نمي بينند .
حاج احمد اميني هم آنجا بوده .آيه وجعلنا... را مي خوانند و حرکت مي کنند .
حميد مي گفت :بعد از چهار کيلومترپيش روي درجبهه عراقي ها تازه آنها متوجه شدند که ما عراقي نيستيم .شروع کردند به تير اندازي .آن افسر اين چيزها را برايش معجزه بود .آن قدر سجده کرد و گريه کرد و يا حسين گفت که دل همه شکست .ديگر ولمان نکرد .هميشه همه جا فقط با ما مي آمد .
روايت فضل الله ميرزايي ازدوستان وهمرزمان حميد:
آشنايي من برمي گردد به سال 1350 و دوران دبيرستان اقبال. همکلاسي نبوديم ولي سلا م و عليکي داشتيم و رفاقت مي کرديم .تا اين که جنگ شروع شد ومن سربازي رفتم اهواز .همان جا بود که ديدم آسيد حميد سرو کله اش پيدا شد .گفتم :تو اينجا چه کار مي کني ؟گفت آمده ام با بچه ها يک کاري دارم .خود اهواز هستم .حس کردم دوست ندارد تو جمع حرف بزند .کشيدمش کنار و گفتم :کجايي پسر؟ گفت :ما يک گروهي هستيم به اسم گروه شيخ هادي که جنگ هاي نا منظم مي کنيم .
معلوم شد همان شب از عمليات برگشته .آن شب را پيش ما ماند و صبح زود نمازش را خواند و رفت .
گفتم :کي مي بينمت ،سيد ؟
گفت: معلوم نيست .اگر کار نداشتم مي آيم پيشت.
چند بار به ما سر زد تا اين که خدمت من تمام شد و آمدم رفسنجان .سيد همان اهواز ماند .يادم است که نشسته بوديم سر فلکه ي بهزادي که آمد .گفت :شما تا اهواز آمديد ،چرا نيا مديد جبهه ؟
گفتم :الان هم دلم مي خواهد بيايم .ولي الان برنامه ام جور نيست .
چند بار آمد و گفت: چرا نمي روم جبهه و بهانه آوردم .تا اين که يک بار گفت :يک روز تو بستان از يک ماشيني يک بسته اي افتاد .ماشين را نگه داشتم و رفتم ديدم آن بسته يک بچه است .بچه را برداشتم و بردم جلوي ماشين را گرفتم و گفتم بچه مال کي .يک دختر که گريه مي کرد ،گفت مال عراقي هاست.
اين را که گفت ، انگار يک نفر يک کشيده اي محکم زد تو صورتم .به سيد گفتم :کي مي خواهي بروي جبهه ؟ گفت :پس فردا .گفتم :من هم همراهت مي آيم .
گفت :چطور شد اين قدر ناگهاني تصميم گرفتي ؟
گفتم :نمي دانم چي شد که حس کردم عراقي ها الان پشت دروازه قرآن هستند.
موقع رفتن گفت: نمي خواهم قضيه را برات بزرگ کنم .ولي اين جايي که داريم مي رويم ،هر کسي را راه نمي دهند .من مي شوم معرف تو و دلم مي خواهد سنگ تمام بگذاري .رفتيم حميديه. بعد از چند وقت مرا معرفي کرد به جاي خودش و رفت يک جاي ديگر و من مسئول کندن يک کانال وبعد از آن هم يک ما موريت سخت تر به من داد .چون به حميد قول داده بودم ،رفتم کانال زدم يک عده را به من سپرد و عمليات شد. اين را گفتم که بگويم حميد هميشه پيش من نبود .ولي حضورش را حس مي کردم و همين حضور او به من قوت قلب مي داد. بعد از اين که مجروح شدم از سيد دور افتادم و اين دوري برايم کسل کننده بود .بار آخر گفتند سيد رفته هويزه .به خودش هم گفته بودند که من دنبال او مي گردم .آمد و مرا پيدا کرد .انگار تمام دنيا را به من داده بودند رفتم بغلش کردم وگفتم :چطوري رفيق نيمه راه ؟
نمي توانست بنشيند .پا برهنه بود .از شناسايي برگشته بود و يکسري به من زد. گفتم :تو کجايي ؟ .مي بيني خودم را به کجا تبعيد کرده ام ؟گفت هر جا باشي ،باز هم همان فضل الله خودموني .

 

روايت محمود احمدي همرزم ودوست حميد:
يک گردان داده بودند به من و سيد که خيلي شکموبودند .بعد از عمليات و قبل از عمليات مي آمدند خون به دلم مي کردند .يک بار که عراق عقب نشيني کرد ،آنها آمدند گفتند ما صبحانه مي خواهيم .
گفتيم بابا ما حا لا داريم پيشروي مي کنيم .صبحانه از کجا بياوريم!! چرا زور مي گوييد به آدم ؟سيد گفت :خودت را نا راحت نکن .من الان نان پيدا مي کنم.
گفتم :بابا ولشان کن .بگذار يک کم سختي بکشند تا قدر عافيت را بدانند. سيد رفت ومن هنوز داشتم با آن ها کلنجار مي رفتم که ديدم با نان برگشت .گفتم :از کجا گير آوردي اين همه نان را ؟گفت کجاش را چيکار داري .مهم اين است که گير آمد .
گفتم حيف که قدر نمي دانند !گفت :نيرورا بايد نگه داشت .به هر قيمتي که شده .
گفتم :اين بابا ديوانه تر از من است .

 

روايت عزيز انصاري همرزم ودوست حميد:
ما آن روز نشسته بوديم تو آسايشگاه که سيد آمد تو .خسته بود و سرا پا خاکي . انگار همين الان از زير خاک در آمده باشد .يک ماهي مي شد که فرصت نکرده بود برود حمام .خستگي و آن خاک و چشم هاي سر خش هر تازه واردي را وحشت زده مي کرد . يک بسيجي کم سن وسال تا سيد را ديد ،رنگ از رخسارش پريد . زبانش بند آمد !! گفتم: چي شده ؟با هزار جور لکنت ،گفت :اين ديگه کيه ؟گفتم:اين ؟...فرمانده تان است !!
گفت فرمانده ما اينه ؟گفتم :تقصير نداري ،يک ماه که اينجا بماني ،به ديدنش ،به اين جوري ديدنش عادت مي کني !!

 

روايت علي سلمه اي دوست وهمرزم حميد:
عرا قي ها سوسنگرد را گرفته بودند و ما نمي دانستيم .با يک تويوتاي مخصوص بهداري رفتيم تو شهر .پنج شش نفري مي شديم .تمام شهر ريخته بود به هم .يک حالت غير عادي .آقا سيد حميد گفت :برويم سپاه .هيچ کس تو سپاه نبود . گفت :برويم فرماندهي .آنجا هم کسي نبود .يک نفر آمد از ما پرسيد که شما کي هستيد .اينجا چکار مي کنيد .از نگاهش معلوم بود با عراقي ها ارتباط داشته
با چرب زباني مي خواست نگاهمان دارد تا برود خبر دهد .با تدبير آقا سيد حميد از دستش در رفتيم و رفتيم ژاندار مري و از آنجا هم حرکت کرديم به بيرون شهر .ديديم شهر را دارند مي کوبند .حاج مهدي باقري رانندمان بود .پا را گذاشت روي پدال گاز و سر عت را گرفت .
تانک هاي عراقي داشتند از سوسنگرد مي رفتند طرف حميديه .ما را که ديدند ،بستندمان به گلوله .گلوله از بغل گوش مان رد مي شد و نمي دانستيم چکار کنيم .
آقا سيد گفت :تند تر گاز بده ،حاجي !و حاجي باقري پا را روي پدال گذاشت .ماشين بال در آورده بود و مي رفت .همه مان حس عجيبي داشتيم .فکر مي کرديم اگر سرعتمان بيشتر باشد ،تير و تر کش به ماشين کاري نيست .

 

ايستاده بودم کنار يک ماشين .منتظر کسي بودم .يک ماشين آمد اعلام کرد گردان 452 تخريب شده. اول نفهميدم چي گفت .بيشتر به فکرآن بودم که بايد سر وقت مي آمده و نيامده بود .به ساعتم نگاه مي کردم و چشم مي چرخاندو تا طرف بيايد سر قرار .احساس کردم دلم آزرده شده .طبيعي بود . ناراحتي ام مي توانست براي نيامدن دوستم باشد .ولي ديدم نه از دوستم ناراحت نيستم . از خودم ناراحتم .گفتم :452!!؟دلم يک دفعه فرو ريخت .گفتم: نکند سيد ؟لبم را گاز گرفتم و گفتم :خدا نکند .
گفتم اي دل غافل!ديدم دلم بد جوري شور مي زند .ماشين آمد و دوباره رد شد و اسم سيد را گفت.يک چيزي تو گلوم باد کرد .زدم به پيشاني خودم وگفتم :خاک بر سرت علي !جا ماندي .راه مي رفتم و حرف مي زدم .مي گفتم :تو را به جدت قسم شفاعتم کن!اصلا نفهميدم از کنار دوستم رد شدم همين طور راه مي رفتم وبا خودم حرف مي زدم .

 

برهان حسيني دوست وهمرزم حميد:
چند بار همان اوايل جنگ رفتم جبهه .يادم هست در جبهه طراح بود .يکروز او را ديدم که تازه از خط آمده بود .اين قدر خسته بود که نمي شد با هاش حرف زد .شنيده بود من آمده ام، شب آمد پيش من. نشستيم با هم به حرف زدن او از خستگي خوابش برد .من خوابم نمي برد ومرتب نگاهش مي کردم .مي گفتم :خدايا اين انسان چقدر عزيز است !من هميشه سيد را يک شهيد از شهداي آينده مي ديدم .مي گفتم:شما اگر علي اکبر را و ابوالفضل را نديده ايد در عوض اين هست .او از تبار همان هاست . تو همين فکر ها بودم که سيد از خواب بيدار شد. اوايل جنگ بود و اوضاع در هم برهم .ماشين و اسلحه نبود با اين حساب بلند شد و با همان خستگي رفت. بارها گفته ام سيد يکي از اعجوبه هاي خلقت بوده .خيلي مهم بود که انسان از فرش به عرش اعلا برسد آن هم در يک مدت کوتاه. اين براي من خيلي مهم است .

 

عباس هواشمي دوست وهمرزم حميد:
سيد معمولا درشنا سايي ها داو طلب بود و پيشقدم مي شد .بخصوص تو قضيه هورالعظيم .ما آنجا نيروي بومي به دردمان مي خورد که با فرهنگ مردم عرب آنجا آشنا باشد .سيد آشنا نبود ،منتها خيلي زود خودش را به ما رساند و عربي ياد گرفت وتو شناسايي هاي هور شرکت مي کرد .
شناسايي کار سختي است .هر کسي هم داوطلب اين کار نمي شد. من خودم بارها ديده ام که سيد،تو کار شناسايي هور ،جزو بچه هاي اطلاعات بود و اين کار را با افتخار و سخت کوشي انجام مي داد .

 

عباس هواشمي :
فکر مي کنم آشنايي من برمي گردد به نيمه آخر سال شصت يا شصت و يک .يک گروه پانزده نفره از بچه هاي کرمان آمدند حميديه که سردار سليماني هم با آنها بود. آن ها بعد از دو عمليات برگشتند و فکر مي کنم سيد پيش ما ماند تا وقتي که تيپ 27نور منحل شد .
سردار رضايي به ما دستور داد که قرارگاهي به نام نصرت را سازماندهي کنيم و يک محور اطراف هويزه و هورالهويزه باز کنيم .ما تقريبا از شهر کنده شديم .و توي منطقه اميديه و جفير مستقر شديم .همان جا بود که مير افضلي وصل شد به بچه هاي اطلاعات .شايد درست يک سال با تشکيلات حاج علي ناصري کار صرف اطلاعاتي مي کرد و بعد که جاهاي ديگر عمليات مي شد حالا يا با مجوز يا بي مجوز از بچه ها منفک مي شد و خودش را مي رساند به معرکه جنگ .
من سيد را کم مي ديدم با توجه به کارم که آن زمان جانشين قرار گاه نصرت بودم و بچه هاي اطلاعات را هم کنترل مي کردم ولي با اين حال مي شنيدم که مي خواهد دست مان را بگذارد توي حنا و برود .خوب مسلم بود که مخالفت مي کنيم .کار به جاهاي باريک مي کشيد .اين جور وقت ها قسمي مي داد که که هيچ کس نمي توانست حريفش بشود .مي گفت:به جدم زهرا ...خدا مي داند وقتي اين را مي گفت ،ديگر جرات نمي کردم حرفي بزنم اعتراضي بکنم .

 

برهان حسيني دوست وهمرزم شهيد:
خود سيد تعريف مي کرد .مي گفت:عمليات فتح المبين بود. شبي وارد سنگري شدم که از سنگر هاي عراقي بود .ديدم آقايي روي تخت خوابيده .نگاه کردم ديدم مرده.بچه ها اورا کشته بودند .از تخت انداختمش پايين ورفتم راحت تاصبح روي آن خوابيدم و تا صبح هم بلند نشدم.

بختياري از دوستان حميد:
سيد تو جبهه طراح و فرمانده همان بود .ما هيچي نداشتيم .عراقي ها هم مي آمدند جلو .آمديم به سيد گفتيم :اين ها حمله کرده اند. گفت :مسئله اي نيست . انگار نه انگار که حمله است .خدايا چه کنيم .هي دلهره هي اضطراب .آمديم و گفتيم :دارند مي آيند .
گفت خوب برسند .عراقي ها حسابي رسيدند نزديک .سيد تير بارش را برداشت و حمله کرد .باور نمي کنيد که عراقي ها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند .عده ي زيادي از آن ها يا کشته شدند يا زخمي .همان جا بود که تفنگ دستمان آمد .
،هم فشنگ هم ماشين .سيد خوشحال شده بود. رفت پيش زخمي ها بلکه ببردشان اهواز .برگشت .معلوم نبود ناراحت است يا خوشحال .
گفتم: باز چي شده سيد ؟
گفت :آقا ما هر چي صدا زديم گفتيم اهواز ،هيچ کس به آدم جواب نمي دهد .
اين ها (نيروهاي دشمن)واقعا مرده اند .
گفت :من هم از ماشين آمدم پايين .گفتم بروم اهواز براي چي .مي مانم همين جا پيش بچه ها.

 

روايت محمود احمدي ازدوستان وهمرزمان حميد:
وقتي تيپ 27 نور منحل شد ،خيلي بي تابي مي کرد. هيچ کس سر جاي خودش گذاشته نشد .علي ناصري رفته بود توي دبير خانه .من شده بودم مسئول دژباني و چي بگم ...پست هايي به ما داده بودند که که در حد و اندازه ما نبود .يک روز سيد را ديدم که مي خواهد برود بيرون .
گفتم :کجا مي خواهي بروي سيد ؟گفت: کار دارم .مي خواهم بروم يک سري به بچه ها بزنم .رفت .بعد که ديدم ش گفتم :کجا رفته بودي ،پيداي نبود ؟گفت :بستان .از بستان رفته بود چزابه و رفته بود لب مرز ،که به عمليات برسد .حساب کن چطوري اين همه راه را با موتور رفته بود .گفت :من نمي توانم اين جا بمانم .
بعد از آن هم ديگر ياد ندارم که سيد مانده باشد .رفت توي يک يگان ديگر .عمليات محرم بود که رفت .گفت :خواب ديدم که بايد بروم .سيد از ساکت بودن بدش مي آمد .مي گفت :من نيروي رزمي ام .از روز اول با خدا عهد بسته ام که کار رزمي انجام دهم .به خاطر همين هم تو پايگاه سوسنگرد نماند .اولين نفري هم که از پايگاه در رفت توي يگان هاي ديگر همين سيد بود .همين رفتن او باعث شد که علي ناصري به خودش بيايد که بچه هاي اطلاعات را نبايد اين قدر مفت از دست بدهد .که بعد همه مان با هم رفتيم توي
اطلا عات و شنا سايي ها .

 

عبدالحسين سالمي همرزم ودوست حميد:
سيد حميد را نه من نه هيچ کس ديگر نمي شناسد .ما يک چيز ظاهري ازش ديده بوديم .در باطن نمي شناختيمش .او کسي بود که جنگ به برکت اووامثال او پيروز شد .تنها رزمنده اي که مي توانم قسم بخورم که تک بود .هر جا حمله بود او را مي ديدي .بعضي وقت ها از دوستانش مي شنيدم که فرماندها ن از دستش ناراحت مي شدند که چرا ول مي کند و مي رود .سيد گفته بود من نمي توانم يک جا بايستم .
روزهاي اول به سيد خيلي سخت مي گرفتند .بعد ديدند نمي شود مهارش کرد ،آزادش گذاشتند .روحش نمي توانست آرام بگيرد .
من از ناحيه پا مجروح بودم ،زياد به ديدنم مي آمد .با هم خيلي گپ مي زديم .از زمين وزمان و عمليات حرف مي زديم .خستگي شنا سايي ها را مي آمد توي همين استخر در مي آورد .شنا مي کرد ومي خنديد و آب به من مي پاشيد.

 

علي ناصري :
يک موتور تريل 125 داشتيم در اختيار سيد بود .با اين که ما کار داشتيم و منطقه را براي عمليات بعدي شناسايي مي کرديم ،آمد گفت آقاي ناصري !من يک چند روزي مي خواهم بروم .گفتم :کجا ؟گفت :مي خواهم بروم غرب .گفتم :اين جا ما..
گفت :من بلد نيستم اينجا مفت بخورم وبخوابم .
من بعد ها وقتي به اين لحظه فکر مي کردم ،حتي در روزهاي اسارت ،به اين نتيجه مي رسيدم که عوض اين که شهادت به سراغ او بيايد خودش مي رفت سراغ شهادت .هميشه روحيه آفندي(عملياتي) داشت .من آن خشم معروف مومن را فقط تو سيد مي ديدم .با تمام اين حرف ها گفتم :نه خيلي ناراحت شد و رفت پيش علي هاشمي و گفت:علي آيه ولايت را نمي خواهد برام بخواني .من همه اينها را بهتر از تو بلدم .اگر يادت باشد،از روز اول شرط کردم که تا وقتي با شما کار مي کنم که عمليات داشته باشيد ،من مخلص تان هم هستم .اگر عملياتي در کار نيست، بگذاريد بروم .
علي گفت :کجا ؟سيد گفت :غرب .بچه هاي لشکر ثارالله الان آنجا هستند .مي خواهم خودم را به آنها برسانم .علي راضي شد و گفت:حالابمان فردا صبح برو .سيد گفت :نه همين الان بايد حرکت کنم .
سيد با همان موتور از جفير تا غرب را رفت .بعدها وقتي برمي گشت ،آمد پيش علي هاشمي ،خنديد و گفت :علي جان ،يک وقت از دست من ناراحت نشده باشي ؟
علي خنديد و گفت:يک خط طلبت .باشد بعد تلافي مي کنم .
من هر وقت چشمم به حميديه و کرخه و آب روانش مي افتد ،چهره جوان سيد را مي بينم که به من مي خندد .

 

مرتضي طالب زاده :
عصبانيتش وقتي بود که مي گفتند :جلو نرو !رضايت فرمانده رابه زور مي گرفت و مي رفت دنبال راهي که مي دانست درست است .هميشه گوشش براي عمليات تيز بود .تا مي فهميد توي يک منطقه ديگر عمليات است ،کلافه مي شد و دنبال بهانه مي گشت که هر جوري هست خودش را برساند به بچه ها . حتي اگر بچه هاي لشکر خودش نباشند .يادم هست قبل از خيبر فهميده بود غرب عمليات است .براي همين نتوانست يک گوشه بنشيند و دست روي دست بگذارد .
علي هاشمي گفت :تو نبايد بروي .بايد بماني کارت دارم .
سيد گفت :نمي توانم اين جا بايستم الان آنجا به من نياز دارند .تو فقط به من يک موتور بده ،من خودم را مي رسانم به آنجا .
گفت :به جدم زهرا(س) اگر نگذاري بروم...
اين قسم ورد زبانش بود و حرف اول و آخرش .علي گفت :خوب بابا .
به من گفت :يک چيزي بهش بده بره !من آن روز مسئول ده پانزده موتور بودم .گفتم :اين موتور 125 را ببر !گفت :اين که راه نمي رود .من مي خواهم تا غروب بروم .
گفتم :اين 250 را بردار و برو !باد گير آبي تنش بود .سوار شد و رفت .
بعد از آن ديگر نديدمش .تا اين که شنيدم تو خيبر با حاج همت شهيد شده .

 

جواد کامراني :
تو خيبر،وقتي عمليات يک کم رکود پيدا کرد ،به گردان ما ابلاغ شد بايد برويم تو خط جديد الا حداث .خط جديد وسط دشت بود ،توي يک سري سنگر تانک .قرار بود آنجا باشيم تا خط تامين شود .فرمانده مان رضا عباس زاده بود .هي مي رفتم ازش مي پرسيدم :پس چرا سيد حميد نيامد . قبلا مرتب مي آمد .از هر کس مي پرسيدم ،جواب نمي داد .مي دانستند من و حميد چقدر با هم دوستيم و چرا نگرانش هستم .بهانه مي آوردند و مي گفتند :حتما رفته جايي .
هر چي گشتم پيدا نکردم .بعد ها وقتي آمدم شهر ،چند نفراز بچه ها آمدند در خانه و گفتند :مي آيي برويم يک سر به آقاسيد بزنيم ؟
گفتم مگر آمده شهر ؟پس تا حالا تو شهر بوده و نيامده به من سر بزند .مگر دستم بش نرسد .سکوت شان عذابم داد .گفتم :نکند زخمي شده باشد ؟جواب ندادند .حتي به من نگاه نکردند .محکم زدم به پيشاني ا م و گفتم:يا جده ي سادات !

 

علي محمدي نسب :
خدا رحمت کند محمد باقري را .خواب ديد محله ي قطب آباد سبز پوش شده .وقتي صبح آمد خوابش را تعريف کرد ،هر کس تعبيري داشت .
هيچ کس فکرش را نمي کرد که آن شال سبز نشان سيد بودن است .هيچ کس فکرش را نمي کرد. سيد شهيد شده باشد .من که براي تشييع جنازه اش نبودم .ولي بچه هايي که رفته بودند ،آمدند و گفتند :مردم عزا دار نبودند .قطب آباد عزادار بود .آن قدر پرچم زده بودند که ما تا حا لا تو عمرمان چنين چيزي نديده بوديم .
خواب محمد علي اين طور تعبير شد .خدا هر دوشان را رحمت کند.

 

مهدي مير افضلي ،برادر حميد:
صبح زود آمديم سر کار ،تو پمپ بنزين خودمان .همکار ها بودند و گفتند :برادر شما به غير از حميد داداش ديگري هم داشته ؟حميد دو اسم داشت .اسم شناسنامه اش غلام رضا بود ولي حميد صدايش مي کردند.
مي گفتند صبح ساعت شش اعلام کرده چند تا شهيد آورده اند .
ما آن لحظه مي آمديم سر کار و راديو ماشين خاموش بود .گفتم :خب؟گفتند :راست و دروغش گردن خودش ،ولي مي گفت اسم يکي شان سيد غلامرضا مير افضلي است .
باور نکردم رفتم پيگير شدم .ديدم راست مي گويند .هر چند که همه مان انتظارش را داشتيم .دلم شکست با اين که در هر عمليات انتظارشهيد شدنش را داشتيم .
اما حيف مان مي آمد اين آدمي که اين قدر کاري و مخلص است زود از دست مان برود .آدمي که هر وقت مرخصي مي آمد با ده نفر برمي گشت. هميشه مي گفت :دعايم کنيد .شب آخر که مي خواست برود ،آمد خانه ما روز اول رفتنش و روز آخر جبهه رفتنش آمده بود خانه ما براي خدا حافظي . گفت :حلالم کن ،چي داشتم که بگم .گفتم باشه حميد .نماند . رفت جنازه اش را که آوردند ،آقاي شهرام آبادي زنگ زد به آشيخ محمد که فلاني شهيد شده.مي خواهند تشييع اش کنند تا شما نباشيد هيچ کس به جنازه دست نمي زند .مادر خانه ي آسيد احمد بود .شانس آوردم نمي خواستم به آقام بگويم .اول از زخمي شدنش گفتم و شک به جانش انداختم بعد از آقام شنيدم که گفت خدا رحمتش کند .انگار به آقام الهام شده بود .به همان خونسردي روز رفتن رضا .
دست دعا به طرف آسمان بلند کرد و گفت :خدايا از ما قبول کن !مادرم هم همين را گفت .حتي محکم تر و خون سرد تر از آقام .
حاج احمد اميني سروکله اش پيدا شد .بايک پيکان آمد دو سه نفر همراهش بودند .تا ما را ديد سلام وعليک کرد و گفت "از حميد عکس نداريد بدهيد به ما ؟
فکر مي کرد ما هنوز خبر نداريم .گفتم :عکس که داشته .بچه ها آمده اند .برده اند که بدهند بزرگش کنند .گفت :کدام بچه ها ؟جوري گفتم کدام بچه ها که بفهمد ما از ماجرا خبرداريم .حال خودش هم خوب نبود .زخمي بود سر گذاشت روي شانه ام و گفت :خدا صبرتان بدهد !

 

محمود مير افضلي ،برادر حميد :
آن روز فقط حميد را تشييع کردند .آشيخ محمد آمد براش نماز خواند .خود آشيخ محمد بود که گفت حميد وصيت کرده او براش نماز بخواند. حميد را برديم کنار رضا دفن کرديم .جنازه اش را هم ديديم .آدم صحنه را مستقيم ببيند خيلي نا راحت مي شود .دل و جرات و نفس مي خواست که آدم ببيند برادرش پاره تنش نه چشم دارد ،نه دست ،نه پهلو...چي بگويم من آخر ؟

 

شايسته مير افضلي، برادر زاده حميد:
وقتي جنازه بقيه شهدا را آوردند ،تا فلکه بيشتر تشييع نمي شد .اما تا بوت اين شهيد ،هم به خاطر سيد بودنش هم به خاطر خوبي هاي که داشت ورشادتهاي بي شمارش ،تا گلزار شهدا بدرقه شد .ما هيچ چيز از کار هايي که در جبهه کرده بود نمي دانستيم .حتي نمي دانستيم چه کاره است .هر وقت که مي رفت جبهه ،با کاروان بسيجيها نمي رفت .تنها مي رفت .نمي خواست کسي از کارش سر در بياورد که آنجا چه کار مي کند .البته اين را الان فهميدم .الان نبودنش بين ما عجيب حس مي شود .

 

يک بار خواب عجيبي ديدم .اين موضوع مال قبل از برگزاري کنگره سرداران است .
زني در عالم خواب به من گفت :من مي خواهم همسر سيد حميد بشوم .
گفتم چطوري مي خواهي همسرش بشوي در حالي که اوشهيد شده ؟
زن گفت: من با اين کار مي خواهم نام شهيد با فرزندش جاوداني تر شود و اسم شهيد روي من هم باشد .
نمي دانم اين خواب ربطي به کنگره شما دارد يا نه .ولي من اين خواب را درست موقعي ديدم که شما فرداي آن شب آمديد و گفتيد مي خواهيد هر چي از عموم مي دانم بگويم .لابد ربطي بين اين خواب و اين کنگره و حرف هاي عمويم هست که بايد از زبان شما از قلم شما گفته شود .

 
 

توکلي معلم حميد:
جنازه شهدا را که مي آوردند ،رفتم ديدم اسم آسيد حميد هم بين آنهاست .جنازه را آوردند .او را آوردند جلوي کوچه ي منزلشان نماز را همان جا خواندند .حال خودم را نمي فهميدم .من معلم کجا؛ سيد کجا !!يک روز من با افتخار مي ايستادم با لاي سر امثال حميد و افتخار مي کردم که دارم به بچه ها چيز ياد مي دهم ولي آن روز احساس کمبود داشتم وبي تابي مي کردم .يک نفر که پيش من نشسته بود و سيد را نمي شناخت گفت :کي بود اين آقا ؟نمي خواستم جوابش را بدهم .گفت :از بستگان شما بود ؟نتوانستم طاقت بياورم .گفتم :شاگردم بود .
گفتم :جاي اولادم بود .گفتم :نور چشمم بود .

 

آقاي آذين:
آسيد حميد را همه با هم دفن کرديم .حسين باقري بعد از او شهيد شد .من ويک حاجي ،دوتايي داو طلب شديم که قبر حسين را پايين پاي سيد حميد بکنيم .گفتم :حالا ديگر قبر کن نمي خواهد که .ثوابش هم به ما برسد .
وقتي قبر را کنديم ورسيديم به لحد ،شروع کرديم به کندن پايين پاي سيد حميد .يک لحظه آنجا سوراخ شد و من ديدم يک بوي عطري آمد .من ديگر نفهميدم چي شد .
آن حاجي گفت :اين بوي عطر از کجا آمد ؟گفتم :از اينجا
گفتم برود بالا .بعد دست کردم تو آن سوراخ که ببينم بدن آن سيد اولاد پيغمبر سالم است .حس کردم انگار همين يک ساعت پيش او را دفن کرده اند ،به اين تازگي بود.
سيد باعث شد من هشت مرتبه ديگر مجاني بروم جبهه .
حاج آقا عسگري گفت:شما پولي چيزي نمي خواهيد ؟گفتم نه .شما فقط روغن و گاز وييل بدهيد ،من چيز ديگري نمي خواهم .
بعد هم که پسرم اسير شد ،من علاقه ام براي جبهه رفتن بيشتر شد .تمام اينها را هم مديون سيد حميدم ،که مرا جا گذاشت .

 

 


 

آثار باقي مانده از شهيد

 

... بايد اعتراف کنم که اسلام را از دوران انقلاب به بعد شناختم . با تحمل درد ها و آلام و سختي ها و شاهدي بر شهادت هاي بهترين برادرانم توانستم اندکي ،اين قلب سياه و مکدر خود را با نور الهي و جلوه ها و آيات آن سرور و مولاي کربلا و با درس گرفتن از چهره هاي نوراني همسنگران شهيدم مقدار کمي موفق باشم ،به توفيق خدا .
به اين مسئله مهم هم واقفم که ازدواج يک تکليف الهي است .مخصوصا ما اولاد رسول الله(ص) که بايد در تکثير و پرورش فرزنداني شجاع و عاشق شهادت و براي تداوم راه جد بزرگوار مان امام کربلا پيشتاز باشيم .ولي نظر به اين که با تجربه تلخي که از ازدواج بعضي از برادران تاکيد مي کنم (بعضي از برادران ضعيف النفس )،همچون خود داشته و دارم ،خوف آن داشتم که با توجه به ايمان ضعيفم آن شور و هيجان حسيني مبدل به عشق ماندن و خوا سته هاي دنيا و سستي در نيامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه هاي واهي و به اصطلاح شر عي گردد .بنابر اين ازدواج براي من به جزروسياهي در پيش جدم حسين(ع) و ديگر شهداي همپيمانم چيزي ديگر را برايم به ارمغان نمي آورد و بايد بگويم که اين روش و تصميم را توجيهي براي فرار از ازدواج قرار نداده ام ،چرا که اگر بعد از جنگ ،خداي ناکرده زنده ماندم و باز مجبور به زندگي شدم ،در اولين فرصت به اين تکليف الهي مي پردازم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ميرافضلي , سيدحميد ,
بازدید : 287
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«حميد عرب نژاد »در سال 1332 در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند »در استان«کرمان »به دنيا آمد .در کودکي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديک ديکتا توري حکومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي کرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است .
وقتي ديواره هاي ديکتا توري فرو ريخت حميد لباس سبز پاسداري ازانقلاب را به تن کرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت .
حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به همراه مردان دليري که براي کوتاه کردن دست بيگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پيکار مشغول شد .
حميد عرب نژاد در عمليات بيت المقدس پيش از آن که نسيم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش باديدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسيد .از حميد فرزندي به نام «مليحه »به يادگار مانده است.

منبع:" ستاره من" نوشته ي راضيه تجار، ناشرلشگر41ثارالله، کرمان-1376

 


 

باز آفريني راضيه تجار
عرب نژاد از نگاه همسرش،زهرا عرب نژاد:
مي گويند عقد پسر عمد و دختر عمو را در آسمان بسته شده است .من و حميد هم دختر عمد پسر عمو بوديم .آسمان روستاي ملک آباد ،شب هاي پرستاره اي دارد .از همان بچگي ،من ستاره خود را نشان کرده بودم بعد ها و خيلي بعدها وقتي حميد به خواستگاري ام آمد و انگشتر نامزدي را به دستم کرد ،ستاره اش را در آسمان نشانم داد .عجيب بود .او هم همان ستاره اي را نشان کرده بود که من !
حميد از بچگي پدر و مادرش را از دست داده بود وقتي پنج ساله بود ،مادرش سرطان گرفته و فوت کرد ه بود .وقتي هم ده ساله بود ،پدرش بر اثر زنبور زدگي فوت کرده بود .مي گفتند خبر مرگ پدرش را او از اين روستا به روستاي ديگر برده بود .يادم هست که با دو چرخه به در خانه ما آمد .چند بار چکش در را به صدا در آورد و داد زد :
- زن عمو !من کوچک بودم با اين همه حس مي کردم که اتفاقي افتاده وقتي که حميد نفس زنان خبر داد و رکاب زنان رفت :
- بابا خوابيده .هر چه صدايش مي زنم بلند نمي شه انگار که مرده !سالهاي بعد وقتي خواهرش آمد ديدنم آمد وگفت :زهرا ،حميد تو را خواسته .آيا توهم ؟ !سر به زير انداختم و سکوت کردم .
حميد ،يکي از بهترينها بود .مهرباني و ادب او در بين پسران فاميل نظير داشت .در آن موقع ،او بيست و چهار ساله بود و من بيست ساله .مادرم گفت :
- زهرا ؛خوب فکرهايت را کردي ؟
از پنجره به ستاره اي نگاه کردم که خيلي نزديک بود و باز سکوت کردم .
خواهر حميد گفت :
- زن عمو ،سکوت علامت رضاست .
دو روز بعد ،اقوام او با يک دسته گل و يک قواره پارچه پيراهني نقره اي که رويش شاپرکهايي از طور سپيد بود ،آمدند .گفتند اين پارچه را هم خود حميد انتخاب کرده است ،مي دانستم که سليقه او خوب است .اين را از لباسهايي که مي پوشيد ،مي دانستم واين راهمه فاميل مي گفتند که حميد شيک پوش و با سليقه است .
- زهرا جان ،مي داني که حميد خانه ندارد ؟
سر تکان دادم .
- با اين همه قبول مي کني همسر کسي شوي که از مال دنيا فقط يک پيکان دارد ؟
حس کردم ستاره اي چشمک مي زند ،ستاره اي که در قاب پنجره بود .
- بله
همه دست زدند و تبريک گفتند .
وقتي براي خريد وسائل عروسي مي رفتيم ،از صحبت بزرگتر ها فهميدم که هشت هزار تومان براي خريد آيينه شمعدان و لباس و...داده است
خواهرش گفت :
- پول زحمت کشيده است .خودش از رانندگي روي تانکر به دست آورده .
بعد سر در گوشم گذاشت .
- با همين تانکر ،اعلاميه هاي امام را هم اين طرف و آن طرف مي برد ،(دختر عمو)
روز عقد کنان ،شادي عميقي بر دلم نشست .وضع مالي ما خوب بود .شايد براي همين ،مهريه را هم پنجاه هزار تومان قرار داده بودند .آن روز ها پنجاه هزار تومان ،رقم کمي نبود .
سفره عقدمان هم با عکس امام منور شده بود .حس مي کردم دختر خوشبختي هستم و سفره عقدم ،استثنايي است .در شرايطي که هنوز انقلاب نشده بود ،بين مدعوين ،عکس امام رد و بدل مي شد و حال و هوايي خاص در اتاق عقد حاکم بود .در پايان مراسم هم پسر خاله حميد ،آقاي انصاري ،شروع به سخنراني کرد .
او از امام و انقلاب گفت .در اين لحظه ،حميد در چشمانم نگاه کرد . حس کردم همان ستاره اي که در آسمان مي درخشيد و سالها گفته بودم «ستاره من »در چشمان او طلوع کرده است .
بعد از ازدواج همچنان در خانه پدر ماندم .حميد ،خانه اي نداشت تا مرا ببرد .پول هم نداشت که جايي را اجاره کند .او آنچه به دست مي آورد ،خرج انقلاب مي کرد .با اين همه ،يک بار گفت :
چرا هيچ وقت از من پول نمي خواهي ؟بالاخره در جيبهاي من هم پول پيدا مي شود .
با هم به بازار کرمان رفتيم ويک جفت جوراب و يک حوله دستدستي خريديم !
حس کردم حميد خوشحال شده ؛خوشحال از اينکه براي برآوردن خواسته دل من کاري کرده است !حميد مدام در تقلاي آمد و شد بود .او در تب و تاب خدمت به انقلاب بود ؛انقلابي که آرزو داشت هر چه سريع تر تحقق پيدا کند .
مدتي که گذشت ؛از او خواستم خانه اي بخرد .دوست داشتم براي خودمان جايي داشته باشيم ؛جايي براي زندگي ؛جايي براي دوست داشتن ؛اما حرف او اين بود :
- وقتي ماموريت مي روم ،نمي خواهم تنها بماني .
عاقبت اصرار من تاثير خود را گذاشت .در پابدانا ،به خانه سازماني نقل مکان کرديم .نه جهيزيه مفصل با خود برده بودم ،نه او اسباب و اثاثيه زيادي داشت .اسباب کشي ما خيلي راحت انجام گرفت .حتي گاز و يخچال و تلوزيون هم نداشتيم .برادرشان لطف کردند و برايمان يخچال و گاز آوردند .
- اينها اينجا باشند تا هر وقت که خانه گرفتيد و وسيله خريديد .
حميد بر آشفته شد .
- داداش ،شما چرا زحمت کشيدي ؟من ..
- من و تو نداريم داداش .قابل تو و زنت را ندارد .
حميد ،برادر کوچکتر بود و براي برادران ،عزيز .حميد ،يوسف برادران بود ،اما سخت مورد علاقه شان .
زندگي ما با محبت شروع شده بود و با عشق ادامه يافت .روزي حميد مي خواست به سنندج برود .آمد و گفت :
- زهرا جان ،نمي توانم تنها بگذارمت .بهتر است اثاث را جمع کنيم ببريم خانه پدرت .
دلم گرفت .تازه داشتم به آنجا عادت مي کردم .چند گلدان حسن يوسف خريده بودم و يک قناري که در قفس بود و برايمان آواز مي خواند ،اما دو باره بايد کوچ مي کرديم .
وقتي به خانه پدر بر گشتم ،حس مي کردم ستاره اي در بطنم شروع به سو سو زدن کرده است .شادي عميقي جانم را پر کرد .
با خود گفتم :حال که پاي بچه اي در ميان است ،ديگر برايم خانه مي خرد .
دو ماه از او دور بودم .چند نامه برايش نوشتم و در نامه اصرا ر کردم :خانه ...خانه ...خانه .
وقتي از سفر بر گشت ،در اوليت لحظه ديدار ،چشمهايش در خشيد و گفت :
- همين امروز خانه خود را خريدم .
- خريدي ؟شما که پول نداشتي .
کيفي را که دستش بود ،روي زمين گذاشت .در آن را باز کرد و گفت :
- در اين خانه ،همه وسائل ضروري جا مي گيرد .نگاه کن !مسواک ،خمير دندان ،صابون و...!
بعد لبخندبي زد .
- به اندازه خريد اين خانه پول داشتم .
- من اين حرفها سرم نمي شود .بايد برايم خانه اي اجاره کني .
دستش را روي چشمش گذاشت .
به روي چشم .
دو روز بعد ،در محله آسياب آباد ،خانه اي اجاره کرد ؛خانه يکي از آشنايان را که اجاره پاييني مي گرفت .اثاث مختصرمان را آنجا بر ديم ،اما فقط سه شب آنجا بوديم که خبر دادند که بايد به ماموريت برود .رفت سراغ خواهر کوچکشان .
- بيا پيش زنم بمان تا بر گردم .
او نگران بود دوست نداشت تنها بمانم .
وقتي بر گشت دلداري اش دادم .مي دانستم که گرسنه است .رفتم برايش غذا درست کردم .حميد به خوراک خود خيلي اهميت مي داد .
او هفته اي سه بار جگر مي خورد و پا هايش را با روغن کنجد چرب مي کرد .
مي گفت :
- اين شيوه جنگ جويان قديم است .
گفتم :
- اين کباب چنجه و اين هم ماست و اسفناج با روغن کنجد .
خنديد .
- خيلي موقع شناس هستي .
بعد از شام اصرار کرد که به ديدن اقوانم برويم .حميد به صله رحم سخت معتقد بود .
در حال رانندگي ،نوار استاد مطهري را گذاشت .بي حوصله گفتم :
- يا مطالعه مي کني يا تمرين سخنراني يا نوار گوش مي دهي .پس کي با من حرف مي زني ؟!
نوار را خاموش کرد و زد زير آواز :
زدست ديده و دل هر دو فرياد
هر آنچه ديده بيند دل کند ياد
بسازم خنجري تيغش ز فولاد
زنم برديده تا دل گردد آزاد
اين شعر را هم به هر بهانهاي مي خواند .لبخندي زدم و تکمه پخش صوت را فشردم .
به خانه پدرم رفتيم .بعد از سلام و احوال پرسي ،صحبت تعمير خانه پيش آمد .پدر مي خواست خانه خود را تعمير کند .يکباره حميد آشفته شد .
- عموجان ،خانه کل عباس علي را ديديد که ديوار به ديوار اينجاست .
- بله چطور مگر ؟
- ديوار هايش دارد مي ريزد .در ها و پنجره هايش دارد از جا کنده مي شود .آن وقت شما مي خواهيد خانه دو طبقه تان را که سر پاست ،روي هم بکوبيد و خانه چند طبقه بسازيد .
حميد بر آشفته شده بود ؛حميدي مه کمتر از ديگران عصباني مي شد .پدرم او را آرام کرد
- به روي چشم حميد جان .بلند شو به خانه کل عباسعلي برويم تا ببينم مشکلش چه هست .
آنها رفتند و ساعتي بعد بر گشتند .حميد ،حميد ساعتي پيش نبود .
از سفر که بر گشت ،با کمک پدر ،دو اتاق آجري با دو پنجره تازه ساز براي کل عباسعلي درست کد ؛اين در شرايطي که تعمير و ساخت خانه پدر همچنان ماند که ماند !
دخترمان که به دنيا آمد حميد روي پا بند نبود .
- اسمش را بگذاريم زهره ...نه ...نه بهتر است بگذاريم مليحه ...
گفتم "
- اسم قشنگي است من هم موافقم .
با مهرباني گفت :
-اگر اين اسم را دوست نداري ،رو در بايسي نکن .
- چطوري مي توانم دوست نداشته باشم ؟سليقه تو حرف ندارد .
بعد از آن ،حميد از هر فرصتي براي کمک به من استفاده مي کرد .او سخت به مليحه وابسته بود .هر وقت در خانه بود ،از بچه جدا نمي شد . گاه که مراسم تشييع جنازه شهدا پيش مي آمد ؛او را بغل مي کرد و مي برد .مي گفت :
- دوست دارم مليحه شجاع و مبارز بار بيايد .حتي اگر من نبودم ،او را اين طور تربيت کن .
- مگر قرار است شما نباشيد !
- خير بنه تا هفتاد سالگي قرار نيست شهيد شوم ،لاما لازم است که اين حرفها را بزنم
روزي قرار شده بود به مهاباد برود و در آنجا سپاه را راه اندازي کند .از فطرصت کوتاهي استفاده کرد و گفت :
- بيا سوار ماشين شو رانندگي ياد بگير .
اتفاقا بعد از سوار شدن و مسافت کوتاهي رانندگي کردن تصادف کردم با ناراحتي پياده شدم .
- ديگر پشت رل نمي شينم .توبه !
خنديد
- عزيز من ،اگر حا لا ننشيني ،بعد ها جرات نمي کني .من که همشه با شما نيستم .پس بايد روي پاي خودت بايستي و بتواني گليمت را از آب بکشي .
حرفش را پذيرفتم و پشت ماشين نشستم .بعد که به خانه بر گشتيم ،
گفت :
- کلت مرا بياور .
او هميشه کلتي با خود داشت .
- ظاهرامي خواهي تير اندازي هم ياد بدهي .
- مسلم است .اول ،باز و بستنش را ياد بگير ،بعد هم تير اندازي با آن را .
با وحشت گفتم :
- بيا نگاه کن .هميشه دوست دارم شجاع باشي .يک مادر شجاع ،بچه اش را هم شجاع بار مي آورد .
وقت رفتنش گفتم :
- حميد ،باز هم داري مي روي ؟چند ماهي بمان .يعني ما نبايد خانه و زندگي داشته باشيم .
نگاهم کرد ،نگاهي از سر گلايه .
- تازه کم هم رفته ام .ضمنا با من بحث نکن .يک روز پشيمان مي شوي ها !
- بسيار خوب برو ...لابد دوستم نداري که تنهام مي گذاري .
آهي کشيد .
- خدا را شاهد مي گيرم که قلبم اول براي او مي تپد و بعد براي تو .
سر به زير انداختم و ديگر پا پي اش نشدم .او مثل پرنده اي بود که اگر نمي پريد ،زنده نبود .مثل آبي بود که اگر جاري نمي شد ،بوي زندگي را نمي داد .مثل نسيمي بود که به هنگام وزيدن معني مي گرفت .
او باز هم رفت وما باز تنها شديم .تا وقتي که آمد و ما را به مهاباد بدر ؛مهابادي که براي امنيت اش شديدا زحمت کشيده بود .مدتي آنجا بوديم تا وقتي که به کرمان باز گشت .حالا دخترمان بزرگتر شده بود .
از من مي خواست براي او چادر بدوزم ،چادري که با دو بند زير گلويش گره بخورد .
- دوست دارم از همين حا لا مزه حجاب را بچشد .
زندگي من و حميد با رفتن و آمدنهاي او عجين شده بود .حميد مي رفت ومن تنها مي شدم .حميد مي آمد و من زنده مي شدم .تا روزي که براي عمليات فتح المبين رفت .
اين رفتن ،رفتني غير از هميشه بود .هيچ وقت نديده بودم که اين همه دوست داشتني شود و مهرش در دل همه بنشيند .بيقرار بود و براي رفتن نفس نفس مي زد ،به همان اندازه که ما مي خواستيم بماند .خواهرش هم مي خواست چون قرار بود خواهرش عروسي کند ؛اما حميد و برادرانش راهي جبهه بودند .
- خواهرم ،ازدواج کن ؛حتي اگر هيچ کدام از ما نباشيم .
هيچ سدي او را نگه نمي داشت .عاقبت از ما خدا حافظي کرد و عازم جبهه شد .به وقت رفتنش ،وقتي مليحه را از بغلش بيرون کشيدم ،منقلب شد .مليحه هم به گريه افتاد ؛گريه اي طولاني .هر چه کردم ،دخترک دو ساله ام آرام نشد .حميد سوار اتوبوس شد و رفت .دور و دور تر شد و مليحه همچنان گريه مي کرد .
پدرم بچه را گرفت .او را به خانه برديم .ناز و نوازشش کرديم .بي فايده بود .عاقبت درحالي که خس خس مي کرد ،در بغلم به خواب رفت و من از دلم گذشت :يک بچه دو ساله نبايد از دوري پدر اين طور گريه کند ،مگر اينکه خبر داشته باشد که ...حتما فرشته ها در گوشش گفته اند که ...
دلم نمي آمد به فکرم ادامه دهم .تنگ غروب بود که عمه ام به به خانه مان آمد .
- جاي شوهرت خالي نباشد دخترم .
- عمع جان به دلم افتاده که حميد بر نمي گردد ؛چون مليحه خيلي بي قراري مي کرد .
- اين چه حرفي است مي زني عمع ؟حميد چند ماه اينجا بود ؛بچه به او عادت کرده .
- اما دل من ...
- حرف دالت را گوش نکن دختر جان ،صلوات بفرست .
مرحله دوم عمليات بود . حميد به جبهه جنوب رفته بود .چند روز از رفتنش مي گذشت ؛اما هيچ خبري از او نداشتم .
- حميد من که اين قدر بي فکر نبود .حتما يا زخمي شده يا شهيد .خواهر شوهرم دلداري ام مي داد .- فکر بيهوده نکن .او بر مي گردد .
- مگر نامه اش را نخواندي ؟انگار وصيت منامه اش را نوشته است .وقت رفتنش هم گفت کربلاکاري نداري ؟
اشکها امان نمي دادند ؛دلداريها آرامشم نمي بخشيدند ومليحه خيره خيره نگاهم مي کرد و بعد به گريه مي افتاد .
- حميد خودش به يتيمي بزرگ شد و حا لا بچه اش هم بايد به يتيمي بزرگ شود .
روزي تلفن زنگ زد .گوشي را بر داشتم .يک لحظه فکر کردم حميد است ؛اما برادر شوهرم بود .- گوشي را بده دست هر کس که آنجاست .
گوشي را دست خواهر شوهرم دادم و خودم خيره به او ماندم .
او روي زمين نشست .رنگش سرخ شد ؛زرد شد ،سفيد شد .
- چي شده ؟
اين صداي فرياد من بود ؟
- بايد کارهايمان را بکنيم دارند جنازه را مي آورند .
پس حميد شهيد شده بود .حميد به آرزويش رسيده بود .يکباره از آن حالت سر گرداني در آمدم .يکباره قد کشيدم .يادم آمد که به خواهرم که پرسيده بود :چه کفشي مي خواهي ؟گفته بودم کفش راحتي .
آخر ،کوچه هاي خانوک همه سنگ بودند و حالا حميد شهيد شده بود و من بايد به دنبال جنازه مي رفتم .من بايد خسته نمي شدم .بايد آهسته نمي رفتم .حميد .حميد .حميد
- تو بايد شجاع باشي زهرا .شجاع و سر بلند .کسي اين را مي گفت .بلند شدم و قد کشيدم .
- نه ،گريه نمي کنم .وقت براي گريه کردن فراوان است .حا لا بايد خانه را براي پذيرايي از مهمانان حميد آماده کنيم .بايد ...
تشييع جنازه خيلي با شکوه بود .تا چشم کار مي کرد ،جمعيت بود .همراه با جنازه حميد ،جنازه هفتاد شهيد ديگر را هم آورده بودند .
تابوتها بر روي دستها پر پر مي زد .ستاره من در کدام تابوت خفته بود ؟مردم از همه جا آمده بودند .کوهستان پاندانا ،دشتخاک و ...
با جمعيت تا ايستگاه زرند رفتيم .کفشهايم راحت بودند .نه خار و خاشاک اذيتم مي کرد ،نه کوچه هاي سنگلاخي خانوک .من مي رفتم پيشاپيش .من تا خانوک رفتم و از پا نيفتادم .ستاره ام را در خانوک خاک کردند .
صداي آقاي انصاري از پشت بلند گو به گوش مي رسيد :
- ملک آبا را از اين به بعد حميديه مي ناميم .
رفتم جلو و گفتم :
- من هم حرفي دارم .
بلند گو را در اختيارم گذاشتند .در رثاي حميد ،مقاله اي نوشته بودم ؛مقاله اي که مي دانستم اگر بخوانم ،باعث شادي او خواهد بود .پشت بلند گو رفتم و خواندم :
بسم رب الشهدا...
جمعيت خاموش شد .حالا تنها صداي فرياد من بود که به گوش مي رسيد .حميد خود را پيدا کرده بود .از صداي خودم ،من نيز خود را پيدا مي کردم :شهيدم راهت ادامه دارد .
جمعيت که با من هم صدا شد ،به آسمان نگاه کردم .ستاره اي نبود ؛اما خورشيدي در آسمان خانوک مي درخشيد که هر گز اينچنين رخشان نتابيده بود

 

 

 


 

محمد عرب نژاددوست وهمرزم شهيد:
کودکي من و حميد با هم سپري شد .ما هر دوبه يک مدرسه مي رفتيم و پشت يک ميز مي نشستيم .تا کلاس سوم دبستان با هم بوديم .بعد اوبه خانوک رفت و يک سالي هم آنجا درس خواند و بار ديگر به روستاي ملک آباد برگشت .
بوي علفهاي وجين شده ،شيرتازه ونان داغ .هنوز که چشمهايم را مي بندم ،خود را در آن روز ها مي بينم .من بودم و حميد. حميدي که سخت پرجنب و جوش بود و اصلا زيربار حرف زور نمي رفت .ما ساعتها با هم به بازي فوتبال مشغول بوديم در حالي که او هميشه گلزن محبوب تيم دو نفره ما بود !
کلاس هفتم به پا بدا نا رفت و پيش برادرش زندگي تازه اي را آغاز کرد. بعد از طي دوره راهنمايي به کرمان برگشت ودر رشته اتومکانيک هنرستان ثبت نام کرد .بعد از گرفتن ديپلم شروع به کار کرد .او با رانند گي امرار معاش مي کرد .درايام سربازي در تهران اتاقي اجاره کرده بوديم و اوقات فراغت را با هم سپري مي کرديم .او اهل مطالعه بود و کتابهاي دنيا مي خواند .در سربازي راننده يک تيمسار بود او به خواندن نماز و دعا و روضه خواني اهميت مي داد.
اوايل سال 1356 سياسي شد و با يک گروه نه نفري کار خود راآغاز کرد .حميد آدمي محتاط بود و طوري عمل مي کرد که به سادگي به دام نيفتد .
او به اتفاق برادرانش در شب هاي جمعه جلساتي در نا نوک برگزار مي کرد .اين جلسات براي روشن شدن افکار مردم نسبت به مسائل انقلاب و ظلم حکومت شاه و آشنايي اعضا باهم و برنامه ريزي بود .در يکي از اين جلسات عده اي آمدند و جاويد شاه گفتند .بنا به توصيه حميد نمي بايست با آنها در گير مي شديم .
در در گيري مسجد جامع هم حضور داشتيم .ابتدا از راهپيمايي شروع شد در حالي که مردم را به انجام تظاهرات دعوت مي کرديم ،گاردي ها حمله کردند بين من وحميد فاصله افتاد .وارد خيابان شريعتي شدم که دستگيرم کردند و تاعصر باز داشت بودم عصر آزاد شدم و به خانه آمدم حميد به ديدنم آمد و پرسيد :-اطلاعات که ندادي ؟-خيالت راحت باشد –مي خواهيم يک انبار مشروب را آتش بزنيم مي آيي ؟-ها چرا نيايم .رفتيم دنبال دوست مشترکمان سر راه از پمپ بنزين روغن و بنزين خريديم بعد خود را به انبار مشروب رسانديم .مهرابي از ديوار با لا رفت و روي بام انبار نفت و بنزين ها را خالي کرد .حميد هم تکه پار چه ها را به آتش کشيد. نا گهان شعله ها سر کشيدند مهرابي پايين پريد .صداي سوت پاسبان بلند شده بود که ما گاز داديم و رفتيم. بعد از چند دقيقه که برگشتيم آتش بود که زبانه مي کشيد و مردم شعار مي دادند .حميد مرابه خانه رساند و گفت :فردا صبح زود بيا کار گاه .
پيش از اين دريک کارگاه مواد منفجره ونارنجک مي ساختيم ولي بعد چون احتمال مي داديم که ساواک به محل کارگاه ظنين شده باشد ،آنجا را تعطيل کرديم و به خانه ما در شاهزاده محمد رفتيم. در آنجا با حميد و ناصر گروسي کار مي کرديم پدر ناصر برايمان يک ميز کار ساخته بود .گيره و سنگ و سمباده هم داشتيم. قلاويز و ابزار آ لاتي را هم که براي ساخت نارنجک لازم بود و چيزهاي ديگرفراهم شد.
صبح فردا قرار شد به آنجا برويم .شب نا آرامي داشتم. صبح راهي کار گاه شدم. حميد و ناصر آنجا بودند .حميد خيلي احتياط مي کرد و مي گفت: فقط حواست به ساخت نارنجک باشد ولازم نيست در تظاهرات شرکت کني. چون اينجا بيشتر مي تواني کار ساز باشي . بعد گفت :بد نيست يک نارنجک را امتحان کنيم .حمامي هيزمي بود که با چوب گرم مي شد.
حميد زير آن روغن سوخته ريخت و روشنش کرد بعد به اتاقک پشت حمام رفت و نارنجک را آتش زد. نارنجک با صداي مهيبي منفجر شد کار گراني که آن دور اوبربودند، از کارگاهها بيرون آمدند و باشک وترديد نگاهي به ما ونگاهي به هم کردند و گفتند : اين صدا عين آسمان غرنبه بود !خنديديم !
خوب ديگه گاهي وقتها توي روزهاي آفتابي هم آسمان غرنبه مي آيد !
در وقت برگشت ،حميد گفت : خدا کند ظنين نشده باشند !
فرداي همان روز ،جلسه اي در مسجد جامع کرمان داشتيم .روز سوم شهادت حاج آقا مصطفي بود .آقاي نيشابوري سخنراني کرد .در ميان صحبتهايش ناگهان عکس امام را از جيب خود در آورد و به جمعيت نشان داد. مراسم که تمام شد، حميد پيشاپيش جمعيت حرکت مي کرد.
يک لحظه مردد شدم که با جمعيت بروم يا برگردم .گارد از روبه رو آمد.حميدپلاکاردي به دستم داد روي آن عکس امام بود .عکس امام را که ديدم منقلب شدم. نمي دانم در آن چشمها چه بود که آتش به جانم زد. به دنبال جمعيت راه افتادم به کوچه اي پيچيديم .ساعتي بعد، تظاهرا ت تمام شد و پلاکارد به دست به خانه باز گشتم. مي دانستم گروههاي مختلفي فعاليت دارند .گروهي به توزيع نوار و پوستر مشغولند ،گروهي به تکثير و چاپ عکس امام روي پارچه مي پردازند .اما خانه هاي تيمي ديگري هم بودکه ساير فعاليتها در آن انجام مي گرفت .شب حميد آمد دنبالم .همراه هادي عرب نژاد و انصاري ؛تعدادي نانجک را به جوشور مي بري !!حواست که جمع است ؟؟صدالبته.اين راگفتم ورفتيم نارنجک ها را برداشته و به خانه تيمي در منطقه جو شور که نزديک منزل قديمي حضرت امام بود برديم ودربشکه اي که در پشت بام بود جا سازي کرديم .وقتي برگشتيم، خبر موفقيت آميز
ما موريت را داديم !!حميد نفس راحتي کشيدوگفت : آنها را از آنجا مي فرستيم به قم وتهران .دلم گواهي مي دهد که پيروزي انقلاب نزديک است .بعد رو کردبه من و گفت :از هفته آينده مي خواهم روي کميون کار کنم واز معدن ذغال سنگ بياورم .هستي ؟سر تکان دادم .
در يکي از شبهاکه مشغول رانندگي بوديم ،نوار موسيقي در پخش صوت گذاشتم که گفت :
اين نوار رابردار و جايش اين يکي را بگذار. نواري که به من داد در باره امام سجاد بود. بعد از اين فرصت بيشتري براي بحث سياسي و تبادل نظر پيش آمد .به گردنه اي رسيديم که در آنجا راه آهن مي کشيدند . نا گهان گفت: نگه دار .ماشين را نگه داشتم .پياده شد .مي خواست وضو بگيرد!! آبها يخ بسته بودند .با برفها وضو گرفت!! من هم کنارش ايستادم و نماز را خوانديم .
بهمن سال 1356روزي حميد به در خانه مان آمد و گفت : برويم !!گفتم :کجا ؟گفت:بعد متوجه مي شوي!! با يک ماشين تويوتا راه افتاديم. کمي که پيش رفتيم گفت :تا يزد رانندگي با من ،از يزد تا قم باشما .وقتي به يزد رسيديم جاده خلوت بود .چون در اصفهان حکومت نظامي بود، از سمت نايين به نطنز رفتيم . جاده خالي ار تابلوهاي راهنمايي و رانندگي بود .ماشيني بناي مزاحمت و سبقت با ماشين ما را گذاشته بود. کنترل فرمان رااز دست دادم و از جاده بيرون زدم. حميد از جا پريد و گفت: خدا را شکر که صدمه اي نديدي !!وقتي به قم رسيديم .دو سه روز آنجا مانديم .در اين مدت ،حميد هماهنگي هاي لازم را به عمل آورد بعد اعلام کرد : مي رويم کرمانشاه .ساعت پنج عصر رسيديم محل مورد نظر .مردم جمع شده ومنتظر مان بودند .
به منزل کدخدا رفتيم .بيشتر مردم آمدند و سلاحهايشان را هم آوردند .حميد تعدادي اسلحه و قشنگ برداشت و گفت :چند ظرف بيست ليتري به ما بدهيد .آنه ظرفها را آوردند و درصندوق عقب ماشين گذاشتيم. تعدادي فشنگ هم وسط ماشين بود از روستا که بيرون آمديم ،حميد شروع به بسته بندي سلاحها کرد. آنها را داخل کيسه هاي نايلوني مي کرد ،سرشان را محکم مي بست و کنار مي گذاشت .مقداري که حرکت کرديم ،حميد گفت:ماشين را نگه دار .نگه داشتم .پايين رفت و کيسه ها را در ظرفهاي مناسب گذاشت ،دو باره حرکت کرديم.
ما مورها در حال گشتن بودند. به حميد نگاه کردم بي خيال نشسته بود .دو سرباز و يک گروهبان جلوآمدند : چي داريد ؟چند سطل ماست مي بريم براي فاميل ها در صندوق عقب ماشين را باز کردند .نگاهي کردند و دوباره بستندو اجازه حرکت دادند .وقتي به تهران رسيديم سلاحها را به خانه تيمي برديم و تحويل داديم و از آنجا تعدادي عکس امام گرفتيم و حرکت کرديم که برويم مشهد .روز بعدعکسها رادرمشهد توزيع کرديم و برگشتيم .

 

روزي نفس زنان به خانه مان آمد .حس کردم اتفاقي افتاده پرسيدم : چه خبر؟به درک واصل شد!! کي ؟ ژنرال باز نشسته آمريکايي .جاسوس کثيف سياه .
بعد ها عکسي را که از جنازه گرفته بود ,تکثير کرد تادر مسجد جامع پخش کنيم .بعد از اين جريان حميد با ماشين يکي از دوستانش سراغم آمد .سر راه دو تا بيست ليتري گرفتيم .حميد پايين ايستاد و من از درخت کاجي که کنار انبار بود بالا رفتم .به هر وضعي که بود ،بيست ليتري ها را با لا بردم .وقتي خواستم کبريت بکشم ؛ديدم دستمالي همراهم نيست .حميد که متوجه شده بود دادزد : جورابت !يک لنگه جورابم را در آوردم آغشته به بنزين کردم و خواستم کبريت را بکشم که يک مرتبه صداي خفه و پيوسته حميد را شنيدم : پسر پاسبان !ورفت داخل ماشين نشست !پاسبانهاي گشت قدم زنان آمدندو اتفاقا زير همان درخت ايستادند!! پنج دقيقه اي توقف کردند .بعد که رفتند جوراب را آتش زدم ،روي با م انداختم و بنزين ها را روي آن پاشيدم بعد به سرعت پايين پريدم و به اتفاق حميد گريختيم .ساعتي بعد با ماشين برگشتيم .مردم عليه رژيم شعار مي دادند. نفس راحتي کشيديم .
در همين حال و هوا ،حميد تصميم به ازدواج گرفت و خيلي سريع برنامه ازدواجش را با دختر عمويش چيد .اتفاقا براي ماموريتي به کرمان رفته بودم که گير افتادم .در همان روز حميد داماد مي شد .بيست روز مرا نگه داشتند و باز جويي کردند و چون نتيجه اي عايدشان نشد ،آزادم کردند .بعد ها که او را ديدم گفتم : نمي ترسيدي که شب عروسي ات افشا گري کنم و بيايند تو را هم ببرند!؟ گفت : آن موقع به فکر عروسي هم نبودم .فکرم جاهاي ديگري بود .بعد اضافه کرد : بيا برويم خانه ما .رفتيم .يک گوني اعلاميه داخل ماشين گذاشت .سخت ترسيدم .گفت: نگران نباش .الان مي بريم و چالشان مي کنيم !!گفتم: کجا ؟ گفت:جايي زير خاک .گفتم : معطل چه هستي ؟گفت:صبر کن ،محموله د يگري هم دارم .گفتم:چي هست ؟گفت :تعدادي جعبه لامپ !چشمکي زد و خنديد!!
گفتم:اين همه لامپ براي چه هست ؟
سوار شد وماشين را راه انداخت وگفت:
براي روشن کردن ذهن خيلي ها که تاريک مي انديشند !
با اشتياق پرسيدم :
نوار است ؟
گفت:آفرين به اين همه هوش !!
ساعتي بعد ،هم اعلاميه ها را در گوشه اي از دشت خاک چال کرديم و هم جعبه لامپها(که البته نوارهاي سخنراني امام بود ) را به جاي امني رسانده بوديم .
سر راه به مدرسه اي برخورديم که بچه ها در آن تظاهرات کرده و بيرون ريخته بودند ،در حالي که قابهاي عکس شاه را کنده و زير پا انداخته و مدير مدرسه بيرون آمده بود و با آنها برخورد تندي مي کرد .
حميد پياده شد و مدير را به دفتر برد .آنجا يک ربع با اوصحبت کرد .طرف طوري قانع شد که عکس با لاي سرش را پايين آورد و دست حميد را فشرد .
وقتي انقلاب اسلامي شد ،حميد از نخستين کساني بود که در تهران سلاح به دست گرفتند .او وارد پادگاني شد و سوار برتانک بيرون آمد،در حالي که عکس امام را به دست داشت .

 
 

سيدمحمد تهامي دوست وهمرزم شهيد:
تابستان سال 1358،در سپاه پاسداران کرمان ،با حميد عرب نژاد آشنا شدم .آن زمان ،فرمانده سپاه کرمان قصد داشت خوانين را مسلح کند .عرب نژاد به اين مسئله شديد اعتراض داشت :
در همان سال ،در تهران براي انتخاب فرماندهي کل سپاه سميناري تشکيل شد .بني صدر ابوشريف را براي فرماندهي انتخاب کرد و بچه هاي سپاه سمينار گذاشته بودند تا طوماري تهيه کنند و براي امام ارسال کنند که اين شخص صلاحيت ندارد .عرب نژاد هم به عنوان فرمانده سپاه زرند آمده بود .
خيلي ها آمدند صحبت کردند و نظر دادند .عاقبت زمان تصميم گيري رسيد و حاضرين خواستند طومار تهيه کنند .حميد در خواست کردبه او هم وقتي براي صحبت بدهند .گفتند وقت تمام شده .با اصراري که او کرد ،پنج دقيقه وقت دادند .
صحبت او اين بود :
سه روز وقت مسئولين سپاه گرفته شد تا اين طومار تهيه شود ،حال آنکه بهتر بود اين سه روز را براي حل مشکلاتي بگذاريم که در مرزها پيش مي آيدو..
صحبتهاي اورا حاضرين شنيدند ؛اما طومار هم تهيه شد و آن را نزد امام بردند .حال اينکه صحبت هاي امام هم همان معنايي را داشت که حميد به زبان آورده بود :
آن روزها گذشت و سال 1359 فرا رسيد .فرمانده سپاه کرمان ،مختار کلانتر به حميد ماموريت داد ؛
ما موريت آزاد سازي و تامين و نگهداري شهر مهاباد .حميد هم سي و پنج نفر از بچه ها را انتخاب کرد .روز حرکت ،جمعيت زيادي در ميدان باغ ملي زرند جمع شدند .در حال حرکت بوديم که خواهري جلو آمد و مداليم گردنش را که تصوير حضرت مريم بود ،در آورد و رو به ما گفت :
من از ارامنه هستم .از شما مي خواهم اين هديه را از من قبول کنيد ،به اين اميد که پيروز شويد .عرب نژاد گفت : اين ماجرا را بايد به فال نيک گرفت .مداليم را گرفته ،حرکت کرديم و به تهران آمديم ؛در حالي که تعداد زيادي سلاح وقدري آذوقه همراه داشتيم .دو روز در پادگان ولي عصر(عج) مانديم و تصميم گرفتيم بعد عازم اروميه شويم .در حالي که برادران سپاه مي گفتند : يا هوايي برويد ،يا با نيروي زرهي ارتش حرکت کنيد و به مهاباد برويد .
با لاخره مشخص شد که با هلي کوپتر پشتيباني مي شويم .حميد در جلوستون حرکت مي کرد ؛در حالي که سوار جيپي بود که يک قبضه تفنگ 106 ميلي متري روي آن بود. در نزديکي مهاباد صداي چند تير آمد .دشمن با کلاشينکف به ستون حمله کرد .ستون متفرق شد .به هر صورت بود ،خود را تا حد مدخل مهاباد رسانديم .در آنجا متوجه شديم که جاده بسته است .چون چند تانک منهدم شده و مانع عبور و مرور شده بودند .
اگر باستون برويم ممکن است مورد هدف قرار گيريم .به دستور حميد از کوهستان و مسير ديگرحرکت کرديم و وارد مهاباد شديم .
شب اول ،ما را در سالن سينما خواباندند .نقش حميد لحظه به لحظه بيشتر مشخص مي شد .او از هرکس مي پرسيد که تخصصش چيست ؟بي سميم چي ؟تدارکاتي ؟مکانيکي ؟رانندگي ؟سپس زمينه آموزش ديدن بچه ها را آماده کرد .هر صبح هم برادران را به ورزش وا مي داشت .بعد هم به آموزشهاي چريکي مي پرداخت .بعد از چند روز تقريبا سپاه راه افتاد.توصيه بعدي او اين بود : مقربزنيم .پنج مقر در نقاط حساس شهر زده شد .در حالي که شهر پاکسازي نشده بود و در گيري هاي پراکنده به چشم مي خورد .
هر چه سريعتر بايد جيره خود را از ارتش بگيريم .
پادگاني که در آن حوالي بود . با نامه حميد به آن مراجعه کرديم .
جيره خشک براي صد نفر !
همين تعداد که اينجا نوشته !
موقعيت ارتش با حا لا خيلي فرق مي کرد . به هر صورتي که بود ،حميد با همان امکانات اندک ،به پايگاه شکل داد .واحدي را به عمليات گروه ضربت ،واحدي را به گروه اطلاعات و واحدي را به گروه لجستيک اختصاص داد .آن موقع آشپز نداشتيم .ليستي هم تهيه کرد که در هر وعده دو نفر مسئول آشپزي شوند .آن روزها ،شهر در دست دو گروه دمکرات و کومله بود.
و نود درصد مردم شهر مسلح بودند .روزي ،حميد مرا خواست و گفت :
مقر دخانيات بايد هر چه زودتر آزاد شود .
آمدم و بين بچه ها طرح کردم:مقر دخانيات کجاست ؟
گفتند:وسط شهر .با برنامه ريزي که کرديم ،سه روز تمام کارمان حمله به مقر بود .وجود چندين شهيد و زخمي براي ما که تازه کار را شروع کرده بوديم ،تجربه اي تلخ بود .
روز سوم ؛مقر دخانيات آزاد شد و ما به نيروهاي خسته وگرسنه آذوقه رسانديم .حميد خود را به مهاباد رسانده وبه بچه هاي سپاه اعلام کرده بود :
هر کس که صد در صد مي تواند دست از جان بشويد ،همراه من بيايد .
هفت داوطلب راه افتاده بودند ؛هفت داوطلبي که با خود مهمات و آب و آذوقه آوردند .مدتي بعدراديو وتلويزيون را راه اندازي کرديم و تدريجا برنامه هاي محلي پخش شد. براي گرفتن همين راديوتلويزيون ،صبح زود به راه افتاديم وحمله را آغاز کرديم با حمله ما عده ي زيادي فرار کردند وسلاحهايشان را هم جا گذاشتند .عده اي راهم دستگير کرديم .هر چند دو زخمي داشتيم .
سه چهار ماه بود که درمهاباد بوديم.روزي يکي از بچه ها خبرداد که يکنفر از نيروهاي خودي به دموکراتها پيوسته و به آنها گفته : قرار است روي منطقه شما عمليات انجام شود .طبق قرار قبلي قرار بود اين عمليات انجام شود ولي حالا لورفته بود .حميد با خونسردي گفت : مهم نيست !عمليات را عقب مي اندازيم و شايع مي کنيم همان طور که آن دفعه يکي را فرستاديم تا فرمانده قبلي شما را به درک واصل کند ،اين بار هم يکي را فرستاديم تا رهبر تازه حزب را بکشد .
از فردا ،بچه هاي اطلاعات ،اين شايعه را در شهر پراکندند .
دو روزبعد متوجه شديم که حزب به آن پناهنده شک کرده و ابتدا زنداني و بعد او را اخراج کرده بودند .شبي در حال پاک کردن سلاحهايمان بوديم .ناگهان از سلاح من تيري شليک شد و از شلوارم عبور کرد بدون اينکه زخمي ام کند .حميد همان دم گفت :
نمي توانم محاکمه ات کنم يکي از بچه ها هم دچار تخلفي شده بود .او را محاکمه کرد. حميد تا دقايق آخر به سخنان محکوم گوش داد ودر آخر ،تنها حکم به اخراجش از سپاه مهاباد دادو اورابه دادسراي کرمان سپرد .
يک بار هم عده زيادي از افراد دموکرات و کومله دستگير شده بودند و قرار بود محاکمه شوند .حميد عرب نژاد به قم آمد و رئيس دادگاه انقلاب را با خود به مهاباد برد تا جلسه دادگاه را تشکيل دهد.خودش حاضر نبود در اين مورددخالتي بکند .حرفش اين بود :هر کسي را بهر کاري ساختند .
شبي به مقرراديو و تلويزيون حمله شد.بي سيم زديم .حميد و فرمانده سپاه (کلانتري )خودشان را از وسط شهر به ما رساندند .نيروهاي ما کم بود از ما خواستند خمپاره بزنيم .دور تا دور مقر،سيم خار دار بود و سنگري نداشتيم .سر انجام با زحمت اين دو ،غائله ختم شد .تدريجا حميد به اين نتيجه رسيد که روزهاي جمعه درنماز جماعتي که به امامت يکي از برادران برپا مي شد ،شرکت کند .او در نماز جمعه شرکت مي کرد و دربين دو نماز سخنراني مي کرد .او خيلي زود توانست اعتماد مردم را جلب کند .در نتيجه به وعده خود عمل کرد .که آوردن چند طلبه براي ارشاد بچه هابود .
در سال 1359در جاده مريوان –سنندج ،با اعضاي حزب منحله کومله در گير شديم .که منجر به زخمي شدن حميد شد .بچه ها از عمليات برگشته بودند و ما نگران حميد بوديم. مي دانستيم که آخرين بار ؛در جنگلي در آن حوالي ديده شده بود ؛دغدغه اينکه براي اوچه پيش آمده رهايمان نمي کرد. يکي از بچه ها که روحيه درهم ريخته ما را ديد ،بناي شوخي را گذاشت .سراغ وسائل حميد رفت و راديو جيبي اش را برداشت .شلوارش راهم به ديگري داد و با خنده گفت :اين هم غنائم ما !که ناگهان درباز شد و حميد وارد شد .بعد از زخمي شدن دو روز تمام مخفيانه زندگي کرده بود که دشمن او را نبيند و با خوردن انگور کشمش و برگ درخت با گرسنگي جنگيده بودتا در يک فرصت مناسب خود را به پايگاه رساند .بچه ها با شادي دور او را گرفتند و صلوات فرستادند .قراربود عملياتي انجام دهيم .گفت : يکي دو روز عمليات را عقب بيندازيد تا تحقيق کنم . فرداي آن روز گفت :من مطمئنم که عمليات لورفته .بچه ها پافشاري کردند و قرار به انجام آن شد .بعد از دوساعت نيروها اعزام شدند و عرب نژاد خمپاره 120 را روانه منطقه کرد. علت راپرسيدم گفت:بعد متوجه مي شويد .
مدتي بعد ؛نيروها به گمان اين که عمليات لو رفته ،برگشتند!! صبح روز بعد منابع اطلاعاتي خبردادندکه عمليات از دوشب پيش لورفته بوده و اگر پيش مي رفتند تلفات زيادي مي دادند .

 

يک بار گزارش شده بود :
در نزديکي اين جا روستايي است که سي- چهل دمکرات به آنجا حمله کرده اند و چند نفر ازپيشمرگان کردو مردم آنجا را کشته اند.حميدمرا سراغ چند نفراز بچه هاي اطلاعات فرستاد .باآنها نزدش برگشتيم .
گفت:برويد تحقيق کنيد و ببينيد وضع روستا چگونه است ؟آنها رفتند وخبر آوردند :
روستا آلوده است .دموکرات ها در آن مستقرند و پايگاه زده اند .در قسمت جنوب آن مردم عادي زندگي مي کنند و... عرب نژاد بچه ها راسازماندهي کرد .ساعت 11صبح حرکت کردند و رفتند .از طريق بي سيم از نخستين درگيري آنها تا پنج بعد از ظهر طول کشيد وبه محاصره انجاميد ،باخبر شديم.حميد چند نفر راصدا زد و گفت :
براي کمک به آنهاحرکت کنند!روستا با لاي تپه بود .وقت اذان بود که راه افتاديم در موقع رفتن مي ديدم که حميد به پشت برمي گردد و خم و راست مي شود. در يک لحظه خود را به او رساندم .
پرسيدم: اتفاقي افتاده ؟دشمن پشت سرما است ؟
معلوم نبود فرصتي براي نماز پيش بيايد. چون وضو داشتم نمازم را خواندم .
عاقبت به محل مورد نظر رسيديم و بچه هارا بدون تلفات نجات داديم و هشت نفر از افراد دشمن را دستگير کرديم و به مقر برگشتيم .
روز بعد از طرف حزب دموکرات اطلاعيه داده شد که فلان ساعت و فلان جا حمله مي کنيم .حميد گروه ضربت را تشکيل داد و گفت : راه مي افتيم.برف سنگيني آمده بود. سرما بيدادمي کرد .انگشتانمان چنان از سرما کرخ شده بود که نمي توانست ماشه رابچکاند. در همين موقع سايه چند نفر پيدا شد. با بي سيم به حميد اطلاع دادم . گفت :نزنيد !تا مطمئن نشده ايد نزنيد .ممکن است عابر پياده باشند. وقتي مطمئن شد همانهايي هستند که منتظرشان بوديم ،رگبار اولي را خودش زد .در گيري شديدي شدت گرفت. سه نفر هلاک و يک نفردستگير و بقيه گريخته بودند . به مقر برگشتيم .
روز ديگر بنا شد جاده مهاباد – مياندوآب را باز کنيم .يکي از تيپهاي ارتش ما مور شد از سمت مياندوآب به طرف مها باد حرکت کند. ما هم مامور شديم از سمت مهاباد به مياندوآب برويم و در محل تلخاب که مرکز حزب دموکرات بود به هم برسيم تاروبروي تلخاب آمديم از نيروي مقابل خبري نبود .دو روز مانديم .بعد از تماس متوجه شديم که تنها سه کيلومتر بين ما و برادران ارتشي فاصله است .سوار يک خودرواستيشن شديم .يکي از برادران ،رانندگي را به عهده داشت .عرب نژاد ؛دست راست نشسته و من هم پشت سر او بودم. در کيلومتر اول اتفاقي نيفتاد .در کيلومتر دوم درست هنگامي که حميد در حال تماس گرفتن با نيروهاي عقب و توپخانه بود، ضد انقلاب خودروي ما را از داخل جنگل و با شدت تمام به رگبار بست .ماشين چند گلوله خورد اما عرب نژاد با خونسردي در حال صحبت کردن با بي سيم بود .در فاصله 60 -70 متري خود ،آتش دهانه تير باري را مي ديديم که مدام به سويمان شليک مي کرد .عرب نژاد با تسلطي که براعصابش داشت راننده را هم آرام مي کرد .و او را کمک مي کرد تا ماشين را به جاي امني هدايت کند .در همين حال ؛آتش توپخانه خودي دقيقا سنگر دشمن را نشانه رفت .در نتيجه توانستيم با آرامش و درايت حميد ؛ستون را به سلامت از مهلکه بيرون ببريم. در ماموريت بعدي بنا بود جاده مريوان –سنندج باز شود .به همراه يک ستون به مريوان رفتيم .جمعا صد نفري پاسدار بوديم .به دستور عرب نژاد گروهي مامور شدند که جلودار ستون باشند .خودش جلوتر از همه درخودروي سيمرغي نشسته بود که روي آن يک قبضه تيربار کاليبر50نصب شده بود .تا حوالي گردنه گاران به راحتي پيش رفتيم .روز دوم در در گيري شديدي رخ داد .دوازده- سيزده خودرو ي ما راضد انقلاب زد .در آن گرما گرم نبرد و در شرايطي که با کشور عراق در گيري نداشتيم ،با اشاره عرب نژاد متوجه شديم گلوله ها از خاک عراق شليک مي شود. در گيري به نفع ما به پايان رسيد و با استقبال مردم وارد شهر مريوان شديم .
شبي من و دوستان رفتيم شهر تا گشتي بزنيم.
موقعي که به پايگاه سپاه برگشتيم ،ديديم که تمام تير بار ها به سوي ما نشانه رفته اند .بلافاصله در جوي آب سنگر گرفتيم .
عده اي از دموکرات ها به ما حمله کردند .شرايط سختي بود. هم نيروهاي خودي به ما شليک مي کردند هم ضد انقلاب .عرب نژاد به ايرانمنش گفت :حميد بلند بگو و به بچه ها آشنايي بده. ايرانمنش اين کار را کرد. نگهبان پشت بام متوجه ما شد وبا حمايت او به مقر برگشتيم .
عرب نژاد کلاس هاي عقيدتي را هم در سپاه راه اندازي کرد. روزي بين حميد و يکي از بچه ها در باره معاد بحث شد .هر چه حميد مي گفت طرف مقابل نمي پذيرفت .نا گهان حميد گفت :روي شانه ات يک عقرب است !!او از جا پريد وروي شانه اش را تکاند. حميد خنديد وگفت :ديدي چطور گفته من تورا از جا پراند !پس چرا گفته 124000پيامبر و چهارده معصوم که خبر از روز قيامت مي دهند تورا نمي لرزاند ؟!
يکي از نيروهاي منطقه به نام خالد که بچه مهاباد و عضو سپاه بود ،روزي در شهر گشت زني مي کرد که عوامل دموکرات قصد ترورش را مي کنند اما او سريعتر اقدام کرده و او را به هلاکت مي رساند .همين مسئله باعث شد که گروهها ،مغازه دارها را تهديد به تعطيلي بازار و مغازه هاي شهر کنند .فرماندار وقت جلسه اي گذاشت وروساي شهر رادعوت کرد تا اعلام کند که شهر بايد از حالت تعطيلي در آيد .از جمله کساني که در جلسه حضور داشتند فرماندار و شهردار و چندين تن از روساي شهر و جمعي از روحانيون در بودند . در آن شرايط ،بستن مغازه ها در مهاباد مصادف باکنفرانس طائف بود که براي جمهوري اسلامي مي توانست تبليغات منفي به دنبال داشته باشد .مخصوصا که بيشتر مردم آنجا اهل تسنن بودند. به همين خاطر اصرار داشتيم مغازه ها باز شود .در اين حال ،آقاي شهر کندي يکي از مسئولين محلي که از اهل تسنن بودموضع گرفتندوگفتند:
شما شيعه ها آمده ايد تا اهل تسنن راشيعه کنيد !اين حرفها براي ما خيلي گران تمام شد .يکي از روحانيون حاضر در جمع برآشفته شدوگفت : آقا،شما در اين موقعيت قصد تفرقه داريد .جلسه متشنج شد .بي سيم زدم به عرب نژاد جريان را گفتم. بلافاصله گفت :
اين فردي را که اختلاف مي اندازد ،بازداشت کنيد .به بچه هاي حاضر در جلسه گفتم : بازداشتش کنيد .فرماندار ناراحت شد وگفت: ايشان ميهمان فرمانداري است .دوباره با حميد تماس گرفتم .تکرار کرد : بازداشت شود. چون حرفش ريشه دار است و بوي سياسي بودن دارد .ماجرا را به فرماندار گفتم .سرا سيمه پيش عرب نژاد رفت و وساطت کرد. با ضمانت او شهر کندي آزاد شد ،در حالي که قول داد : مي روم ومي گويم مغازه ها را باز کنند .

 

در گيري ها همچنان ادامه داشت. به طور مثال در اوج در گيري با دموکراتها، وارد روستايي شديم .
نا گهان حميد متوجه شد که به خانه اي گلوله خورده که در آن بچه اي است .با عجله رفت و پسر بچه را با خود از اتاقي که نيمه مخروبه شده بود ،بيرون آورد .
اما چندين سال بعد ،روزي به فردي از بچه هاي مهاباد برخورد کردم .او برايم تعريف کرد : من ،مسئول ساز ماندهي دانش آموزي مقاومت سپاه بودم .روزي در مدرسه اي ،عکس شهيد عرب نژاد را به ديوار زدم .دو روز بعد که به دفتر رفتم جاي عکس خالي بود .پيگيري کردم ،متوجه شدم دانشجويي که سال دوم پزشکي است ،عکس را برده است .او مدرس آن مدرسه شده بود .او را ديدم و علت را پرسيدم ؟گفت:صاحب اين عکس ؛مرا از داخل خانه اي که مورد هجوم قرار گرفته بود ،نجات داد!! اسم اين مرد را نمي دانستم و خيلي دلم مي خواست بدانم که کيست ؟!وقتي اين عکس را ديدم و فهميدم صاحبش شهيد شده است ،ناجي خود را شناختم ؛اما افسوس که...
روزي حميد تقاضاي مرخصي کوتاهي کرد وبه ولايت رفت مسئوليت گردان به من واگذارشد .دموکرات و کومله اطلاعيه داده و تمام نيروها را به مهاباد کشانده بود ند .نيروها از سر دشت ؛مياندوآب ،نقده و اطراف مهاباد آمده و حال اطلاعيه داده بودند که از 12تا 22بهمن،شهر مهاباد را پاکسازي مي کنيم .
در اين شرايط ،حميد در کرمان بود .نگران با فرمانده سپاه ( کازروني ) صحبت کردم .گفت : نمونه اين اطلاعيه را قبلاهم داده اند و هيچ غلطي نکردند .
اما اين حرف از نگراني من کم نکرد .فکر کردم تعدادي نيرو جذب کنم .اين در حالي بودکه
نيرو ها رابايد به اهواز و سوسنگردبفرستيم !! در اين شرايط جاي خالي عرب نژاد را سخت حس مي کردم .ما تنها 230نفر نيرو داشتيم با هشت مقر .مسئوليت برايم خيلي سنگين بود .با خود فکر مي کردم اگر از دماغ کسي خون بيايد، مسئولم !!در اين شرايط ،حميد زنگ زد .بعد از سلام و احوالپرسي گفت :خبرداري که راهي ام ؟گفتم:کجا ؟گفت:سوريه .شروع کردم به التماس . حميد دردت به جانم ،همين قدر که من مسئولم ،تو دو برابرمسئولي
اوگفت: چطور ؟ گفتم: الان اوج خطر است .با کرمان تماس گرفتيم ،نيرو نمي فرستند .با سپاه اروميه تماس گرفتيم ،گفتند خودمان مشکل داريم . تبريزهم همينطور.حميد باآرامش گفت:بسيار خوب ،آمدم !آمدم !سخت خوشحال شدم .آن شب اولين شبي بود که آرام خوابيدم ؛آن هم بعداز سه شب بي خوابي !عامل اين بي خوابي ،هم دلشوره بود و هم سر و صداي تخت خواب هاي بچه ها .حالامتوجه شدم که که چرا عرب نژادروي تخت نمي خوابيد .او عادت داشت نماز شب بخواند .براي همين آهسته و سبک پا، برمي خواست ،وضو مي گرفت و به نماز مي ايستاد .بعد از ماموريت، گفت:_ موقع آمدن ،دهي سر راهم بود که دشمن در آن مقر زده بود وزيادي ابراز وجود مي کرد .بچه هارا آماده کن . تجهيز شديم و راه افتاديم .ساعت چهار صبح بود که به آن مقر رسيديم و محاصره اش کرديم .در گيري سختي پيش آمد ،اما بعد از يکي دو ساعت ؛دشمن حلقه محاصره را شکست و نيروهاي دو طرف در گير شدند .جنگ تن به تن آغاز شده بود .از چهارونيم صبح تا هفت شب در گيري ادامه داشت .حميد دستور داد : نيرو ها را عقب بکشيد. بچه ها عقب کشيدند .عده اي شهيد شده بودند .حميد گفت :
شهدا را عقب بياوريد .گفتم: در اين شرايط ؟صداي فريادش در گوشم پيچيد :
چرا متوجه نيستيد ؟دشمن کلي تبليغ مي کند . بعد رو به چند نفر کردوگفت :
لباس کردي بپوشيد واين ماموريت راانجام دهيد.تعدادي ازاز بچه هابا وجود ي که خيلي خسته بودند ،لباسشان را عوض کردند و براي آوردن شهدا رفتند .
شب شده بود .خستگي،رمق همه را گرفته بود اماحميد پرجنب و جوش و خستگي نا پذيرنشان مي داد .اوگفت: بايد داخل شهر برويم و مانور بدهيم .چند تن از بچه ها رفتند تا دستورش را اجرا کنند .بقيه را در سالن سپاه جمع کرد و گفت :ما تعدادي شهيد داديم ؛اما هنوز هم توان جنگيدن داريم .خدا با ماست .پس نا اميد نيستيم و..چنان باشور و حرارت حرف مي زد که خطوط چهره بچه ها کم کم باز شد . ما از خواهران مي خواهيم اسلحه دست بگيرند و همپاي برادران بجنگند . داخل شهر هم بايد مانوري بدهيم و برگرديم .دشمن نبايد گمان کند که از پا نشستيم .اگر براي بچه هاي مقر غذا مي بريد ،ظرف بزرگي برداريد .دشمن نبايد پي ببرد که تعداد نيروهاي ما چند تاست .
دو روز بعد بار ديگر به دشمن شبيخون زديم. اين بار پيروزي کاملا با ما بود گر چه يکي از نيرو هاي کرد را هم از دست داديم .عرب نژاد تصميم گرفت تشييع جنازه اي برايش راه بيندازيم . يک ماشين را گل بزنيد نوار قرآن بگذاريد و داخل شهر بچرخانيد .اعلام کنيد که ساعت دو بعد از ظهر در مسجد جامع سخنراني است .ساعت دوبعد از ظهر خودش آمده بود وسخنراني کرد. اين سخنراني سياسي براي توجيه کردن حزب منحله دموکرات و کومله بود .وقتي زمان تشييع جنازه فرا رسيد ،عده زيادي حرکت کردند و فرياد مرگ بر دموکرات و مرگ بر کومله سر دادند .ناگهان صداي تير اندازي آمد. تير اندازي که ظاهرا به اشتباه صورت گرفته بود .همين باعث شد که يک باره جمعيت به هم بپيچد. دست ها به سوي ماشه تفنگها برود و بارش گلوله آغاز شود. صداي جيغ و فرياد مي آمد اما عرب نژاد کسي نبود که به سادگي از اين قضيه بگذرد .دستور داد : برگرديد و جنازه را برداريد .در شرايطي که هر لحظه امکان در گيري بود، برگشتيم و جنازه را تا گلزار شهدا مشايعت کرديم .عرب نژاد معتقد بود :احزاب منحله بايد متوجه شوند که نيروي سپاه ترس نمي شناسند!! بعد از اين جريان ،تعداد زيادي از پيشمرگان عشاير که از حزب دموکرات ضربه خورده بودند جدا شدند و با خانواده شان به سپاه پيوستند .آنها در حدود 1300نفر بودند .در همان ابتداي پيوستنشان ؛حميد عرب نژاد رو به من کرده گفت :
برويد( کلاشينکفها) راازآنها بگيريد و به آنها (ژث )بدهيد .
گفتم: اگر اجازه بدهيد ،پيشنهادي دارم .
گفت: بگو.گفتم: اين کار را نکنيد .بگذاريد سلاحشان پيش خودشان بماند .برادر ديگري که حرف هاي ما را شنيده بود ،نظرم را تاييد کرد .فرمانده کمي فکر کرد .دستي به صورت کشيد و گفت : بسيار خوب ؛اما بد نيست آنها را امتحان کنيد و ببينيد عکس العملشان چيست ؟بلند شدم وپيش رئيس قبيله رفتم .در پاسخ خواسته من گفت : ما ناموسمان را مي دهيم !اما سلاحمان را نمي دهيم .برگشتم و پيغام او را رساندم. عرب نژاد لبخندي زدوگفت : حق با شما بود .براي همين است که اين همه در اسلام روي مشورت تکيه شده .سپس دستي به شانه ام زد و راهي ام کرد. آن روزها اوايل انقلاب بود .ارتش در کوهها ودره هاي کردستان مسلط بود ،اما با فرماندهي بني صدر خائن ،ياري رساني ارتش به سپاه کم بود .از طرفي حضور حزب دموکرات. کومله و احزاب گوناگوني که مثل قارچ سربرمي داشتند ومسلح مي شدند ،اقامت در منطقه را مشکل کرده بود .
شبي حميد عرب نژاد دستور داد :

 

بلند شويد،اسلحه برداريد و راه بيفتيد!!
آماده شديم و حرکت کرديم .شب بود .از کنار رود خانه گذشتيم .حميد ،پيشاپيش ما جلو مي رفت .در آن سرماي شديد به هر زحمتي بود ،به نزديکي ورودي جاده بوکان رسيديم .سر راهمان تپه اي بود که بر روي تپه ،مقري بود. حميد با فرمانده مقر صحبت کردوگفت : ما به اول ورودي جاده مي رويم .وقت برگشت ،يک گلوله منور برايتان مي زنيم .اين رمزي باشد بين من و شما .يک موقع تير اندازي نکنيد .
فرمانده مقر قول داد ؛اما کمي که پيش رفتيم ؛حميد عرب نژاد گفت:
انگاريک کمين هم پشت سر داريم !برف تا زانو مي رسيد .هوا عجيب سرد بود .در نقطه اي که کاملابه راه ورودي محاط بود ؛مستقر شديم .يک ساعت...دو ساعت...سه ساعت ...سرما بيداد مي کرد .فرمانده دلمان را گرم کرد وان يکاد بخوانيد.قل هوالله بخوانيد .کم کم لبهايمان هم از شدت سرما از هم جدا نمي شد .عاقبت صداي فرمانده بلند شد : آماده شويد از پايين نيرو مي آيد .ناگهان يکي از بچه ها از جا برخواست و شروع به تير اندازي کرد .بااين حرکت ،عرب نژاد بر آشفته از جا برخواست و تفنگ را از دست او در آورد وباتندي گفت:
چه کار کردي پسر .بعد با دوربين نگاه کرد .بله پا به فرار گذاشتند !برويم دنبالشان .به تعقيب رفتيم ؛اما فرياد حميد به ما فهماند که عمليات بي نتيجه بوده است .
راه آمده را برگشتيم .تا به مقري که سر راهمان بود ؛برسيم؛مدتي طول کشيد.
مقداري که راه رفتيم حميد گفت: يک منور بزنيد ؟ناگهان از روي تپه به سويمان شليک شد!! حميد گفت :
نگفتم يکي هم با لا کمين کرده است ؟از راه انحرافي برويم .
عاقبت از کنار رود خانه به مقر اصلي که در شهر بود رسيديم اذان صبح بود .
بعد از نماز .ساعتي دور هم نشستيم و با لذت صبحانه خورديم.
صبحانه که خورديم حميد گفت:
خستگي تان که در رفت کارتان دارم .وقتي همه جمع شديم،حميدگفت: بين مقر ما و مقر صدا و سيما ؛منطقه اي است که گذر از آن مشکل است. براي رفع اين مشکل بايد وسط اين راه مقر بزنيم.
هر چه گوني داريم پراز شن کنيد .گونيهاي انباشته از شن حاضر شد .آنها را داخل دو وانت گذاشتيم وحرکت کرديم . کمي که پيش رفتيم ؛از دو طرف تير اندازي شد .راننده به سرعت مي راند. صداي فرمانده ضد انقلاب به گوش مي رسيد : ادامه دهيد ...تير اندازي را ادامه دهيد ...
بعد از طي مسافتي توقف کرديم .در زير رگبار گلوله، گونيها را جا سازي کرديم . تير بار دشمن از کار افتاد و ما از فرصت استفاده کرديم تيمم کرده ،نماز شکر به جا آورديم .موقع برگشت ،يکي از بچه ها روبه حميد کرد و گفت :
خبر به شما رسيده؟حميد گفت: کدام يکي؟ اوگفت:همين که برايتان پانصد هزار تومان جايزه تعيين کرده اند!؟ حميد خنديد وگفت: چند برابر اين مبلغ هم اگر قرار بگذارند ،باز سر من سر جاي خودش باقي خواهد ماند . به مقر که برگشتيم ،ظهر شده بود و محمد به استقبالمان آمد .تا نگاه عرب نژاد به او افتاد گفت :محمد نمي خواهي اذان بگويي ؟محمدگفت: بله.حميدگفت: پس چرا ايستاده اي ؟ محمد يهودي بود که تازه مسلمان شده بود. روزي سه بار اذان مي گفت. معمولا از اول تا آخر اذان او تير بود که به سوي مقر شليک مي شد. روزها به سرعت اما به سختي مي گذشت. سختي از اين نظر که ضد انقلاب از اهداف خود دست نمي کشيد.
با بر نامه ريزي درست حميد پاکسازي محله به محله را ادامه مي داديم. برنامه ريزي به گونه اي بود که هيچ وقت تنهايي وارد خانه اي نشويم .يک بار که براي پاکسازي وارد خانه اي شديم حدود يک کيلو طلا پيدا کرديم .عرب نژاد با ما بود .تاکيد کرد :
به هيچ وجه دست نزنيد .شايد اگر هم نمي گفت کسي به طلا ها دست نمي زد اما حضور جمع باعث مي شد کوچکترين وسوسه اي هم در دل ما وارد نشود.
روزي ديگر در حال بازرسي خانه اي بوديم .به جهيزيه دختري بر خورديم .حميد که با ما بود چند بار تا کيد کرد : مواظب باشيد، چيزي با جا به جا کردن صدمه نخورد .آن روز ، نه ظرف چيني را شکستيم ،نه چيني نازک دل آن دختر را ترک انداختيم . واين درسي براي ما شد تا در برخوردهاي ديگر هم روابط انساني را در نظر بگيريم .از خصوصيات بارز عرب نژادتميز بودن و خوش پوشي او بود و لبخندي که پيوسته برلب داشت .روزي براي انجام عمليات به منطقه کوهستاني رفته بوديم .سر پيچي رسيديم که ارتفاعي برآن مسلط بود .ناگهان عرب نژاد باتحکم راننده را وادار به توقف کرد و بچه ها رااز ماشين بيرون آوردوگفت: شما بقيه راه را پياده برويد و شما ها هم از ميان بر آن با لا برويد و نا بودشان کنيد
تازه متوجه خطري که تهديدمان مي کرد ،شديم .ساعتي بعد که دشمن تارومار شده بود ،بار ديگر لبخند برلبانش نشست وبا بچه ها به شوخي و بگو بخند مشغول شد.
روزي هم که به کمين رفته بوديم .اين کمين براي تمرين و آشنايي بيشتر با موقعيتهاي مشابه بود .اتفاقا برادر کوچکش هم که نوجواني بود ،همراهمان آمده بود .مانور شروع شد و عرب نژاد بالاي کمين ايستاده بود .وقتي وارد کمين شديم و دراز کش افتاديم ،برحسب اتفاق ،من کنار برادرش قرار گرفتم .او هنوز نا آشنابه مقررات و ناوارد بود .از جا بلند شده بود و به حالت دو مي خواست به سمت ديگر برود که از پشت سر و روبه رو ،او را به رگبار گلوله گرفت .در پايان عمليات ،به حميد عرب نژاد گفتم : داشتي اين بچه را تلف مي کردي ،خدا خيلي رحم کرد !!گفت:
اورا آورده ام تا يک بسيجي به تمام معنا شود .براي همين سفارشي تير بارانش کردم!

 

روزي از کرمان برايمان نيرو مي رسيد .شنيده بوديم که جاده مهاباد بسته است و هيچ نيرويي نمي تواند ترددکند .حميد عرب نژاد با بچه هاي سپاه اروميه تماس گرفت و خواست که چند دستگاه کاميون در اختيار بچه ها گذاشته شود تا آنها از راهي که در حوالي مهاباد بود واز با لاي سد مي گذشت ،خود را به مقصد برسانند .وقتي نيرو به اين شکل وارد مهاباد شد ،دشمن شوکه شده بود .آنها باور نمي کردند اينطوري رودست بخورند ،مخصوصا که بچه ها در مقر کاخ جوانان سابق شهر مستقر شدند و به تير اندازي آنها پاسخ شايسته اي دادند اما مدتي بعد ،دشمن نيروي خود را بسيج کردو مقر باشگاه افسران راکه در دل شهر بود ،محاصره کرد .در گيري و کشمکش بين نيروي ماودشمن تا سه هفته طول کشيد ،طوري که جنازه پيشمرگان کردي که شهيد شده بودند ،در اينجا و آنجا پراکنده بود و امکان اين که آنها از آنجا به جايي ديگر منتقل کنيم ،نداشتيم و بناچار شبها کنارشان مي خوابيديم .تقريبا ناميد شده بوديم ،اما بار ديگر حميد با برنامه ريزي خود بچه هاي رزمنده را ياري داد تا اينکه محاصره دشمن را شکستيم و آنها را وادار به عقب نشيني کرديم .
بعد از پاکسازي شهر سنندج ،نوبت به جاده مريوان- سنندج رسيد که به طور کامل در دست ضد انقلاب بود .حميد گروهي متشکل از برادران کرماني و اصفهاني و قمي را بسيج کرد وستوني تشکيل داد تا اراده خود را از سنندج تا مريوان به عرصه ظهور برسانند. يک هفته بعد جاده مريوان هم چون شهر سنندج آزاد شده بود .
تازه جنگ شروع شده بود و پشتيباني ما بسيار ضعيف شده بود ؛چون بني صدر ملعون دستور داده بود که ارتش وژاندارمري به برادران سپاه کمک نکنند .مادر گردن گاران مستقر بوديم و بچه هااز نظرغذاسخت در مضيقه بودند .
روزي عرب نژاد صدايمان زد و دستور لازم را داد و راهي مان کرد .ما لباس کردي پوشيديم و به روستا رفتيم و با نان خشک ،تخم مرغ ،روغن وآردي که از مردم خريداري کرده بوديم ،برگشتيم .بچه ها از ديدنمان شاد شدند . اما جالب ترين خاطراتم مربوط به يکي از شبهايي است که دشمن خط را زير آتش گرفته بود .قرار بود که اگر آتش تداوم داشته با شد ،بچه ها به کانال بروند ؛اما عرب نژاد دستور داد :
تا وقتي نگفتم کسي سنگر را ترک نکند .پيام منتقل شد .بعد رو به من کردوگفت :
برو به خمپاره انداز بگو :يکي دوگلوله به طرف دشمن بيندازد .با لکنت گفتم :
اما مهمات کم داريم !حميدگفت: گفتم بيندازيد ! دويدم و خبر را ابلاغ کردم .پيش از اينکه گلوله را رها کنند ،نوشته روي آن را خواندم :يا حسين .وما رميت و ما اذ رميت...
با گلوله دوم وياسوم ،شعله آتش از پشت جبهه دشمن با لا رفت .يکي از انبار هاي دشمن آتش گرفته بود !لحظه اي بعد ،گلوله باران قطع شد!!
حوضچه اي جلو خط بود که بچه ها در وقت فراغت ،براي آب تني در آن مي رفتند.
در وسط اين حوضچه درخت بسيار بلندي بود .عرب نژاد بيشتر اوقات توصيه به شنا کردن داشت.اومي گفت : تن که به آب زدي ،دلت را هم به دريا بزن و برو آن با لا ،موقعيت دشمن را بسنج!
روزي ديگر عرب نژاد به قصد بازديد از سنگر حفره اي که هم آب آشاميدني در آن بود و هم جايي بود براي در امان ماندن از دشمن ،آمده بودو در حال بازديد بود که ناگهان خمپاره اي در کنارش منفجر شد و هفت- هشت متري بلندش کرد همه فکر کردند شهيد شده است .جلو دويدند و يا حسين گفتند ؛اما اواز جا بلند شد و در حالي که لباسش را مي تکاند ،با لبخند گفت : يک موج انفجار که اين همه دستپاچگي ندارد!!
باگذر هفته ها و ماهها حس مي کرديم که ماموريت مان در مهاباد به درازا کشيده است. ديگر خسته شده بوديم .به همين خاطر همگي با هم نزد مختار کلانتر ،فرمانده سپاه رفتيم و گفتيم : ما راتسويه کن برويم .مختار کلانتر شروع به نصيحت وبعد به ماندن اصرار کرد که فايده اي نبخشيد .عاقبت عرب نژاد را صدا زد و گفت : با اينها تسويه حساب کن تا بروند .عرب نژاد برافروخته شد ومختار کلانتر را به اتاقي ديگر برد .ساعتي با او صحبت کرد ،بعد برگشت و ما را درسالن آمفي تئاتر جمع کرد و گفت : خوب به حرفهايم گوش کنيد و به عقل خود مراجعه کنيد .اگر پيرو امام و دوستدار اوهستيد به ياد حرفش بيفتيد که در سال 1342 زدوگفت: من به کمک بچه هايي که اينک درون گهواره اند ،شما(شاه) رابيرون مي کنم .شما همان بچه هايي هستيد وا لان زمان وفاي به عهد است .شاه را بيرون کرديد ،دستتان درد نکند ،حال نوبت به دشمن ديگري رسيده که در خانه تان لانه کرده است .در اين شرايط حق است که برويد و ميدان را خالي کنيد!؟به وجدانتان رجوع کنيد .بچه ها سر به زير انداخته ،در حالي که عرق شرم به پيشاني شان نشسته بود ،بيرون آمدند .به نمايندگي از طرف آنها جلو رفتم و اورا بوسيدم وگفتم: تا هر وقت که بخواهي ،ما ايستاده ايم .
دست بربازويم گذاشت .چهره برافروخته اش رنگي از آرامش يافت و با لبخندي پر از مهر گفت : زنده باشيد !شش ماه گذشت .جنگ بين نيروهاي ايراني و عراقي شدت يافته بود . يکي از بچه ها آمد و گفت :بيا از طرف ما پيش عرب نژاد برو و بگو اجازه بدهد برويم تا در جبهه بزرگتري بجنگيم .گفتم: او اجازه نمي دهد .بي خودي مرا ضايع نکنيد .گفت :حالا برو بگو .من خواب ديدم که دستور دادند حتما براي جنگيدن به جبهه جنوب برويم .
من دروغ نمي گويم .به بچه ها بگو بياييد همگي با هم برويم .دقايفي بعد نزد او بوديم و به جاي اينکه ما اورا غافلگير کنيم ؛او ما را غافلگير کرد .
حميدگفت: اجازه مي دهم برويد اما به يک شرط !گفتيم:
چه شرطي ؟گفت:اينکه آنجا هم مثل اين جا سربازان وفادار به امام باشيد .اشک در چشم همگي حلقه زد.

علي مهرابي:
حميد در اغلب ايام روزه بود و اين مساله براي جواني به سن وسال حميد و در موقعيت اجتماعي-فرهنگي زمان طاغوت امري عجيب بود. واگر هم ماموريت مي رفت روزه داشت و در ماههاي مبارک رمضان و هنگام اذان و افطار به مسجد لاله زار مي رفت که هم نماز را به جماعت بخواند و هم افطار بخورد. او مي گفت: بايد با لباس نظامي به مسجد رفت تا همه بفهمند که بين ارتشيان و نظاميا ن و سربازان هم عده اي اهل دين و نماز هستند.

يک شب با يک ماشين آريا مرا به خيابان عباس صباحي برد.نزديک انبار مشروب ايستاد.برنامه آتش زدن آن مشروب فروشي بود. من بالاي درخت رفتم و آنجا بنزين داخل انبار ريختم.جورابم را درآوردم که با کبريت روشن کنم و درون انبار بياندازم که ديدم 2 پاسبان قدم زنان آمدند در زير همان درخت ايستاده و 5 دقيقه اي با هم حرف زدند و بعد از اينکه آنها دور شدند من با سرعت جوراب را آتش زدم و درون انبار انداختم و فوري آمدم پايين و سوار ماشين شدم.رفتيم و دوري در خيابانهاي اطراف زديم و دوباره برگشتيم و ديديم همه مردم جمع شده اند و انبار داشت درآتش مي سوخت.مردم شروع به شعار دادن کردند.

در روز 24 مهر 1357 که جريان آتش سوزي مسجد جامع کرمان پيش آمد جمعي از اوباش و کوليها و دسته اي از نيروهاي شهرباني به جان مردمي که در مسجد گرد آمده بودند ريخته بودند.يکي از اقدامات ضد مردمي رژيم درآن روز آوردن ماشين آتش نشاني حامل رنگ بود که با پاشيدن رنگ روي تظاهر کنندگان آنان را شناسايي کنند و اگر موفق به فرار شدند بتوانند آنها را دستگير کنند .يکي از اقدامات حميد اين بود که در آن روز به کمک ساير بچه ها موفق شدند ماشين آتش نشاني را سرنگون کنند و چون قصد داشت آن را به آتش بکشد و اين کار امکانپذير نبود.درون يکي از خانه هاي اطراف رفت و بعد از چند دقيقه با يک پارچ برگشت.ماموران به خيال اينکه پارچ حاوي آب است به او کاري نداشتند. در حالي که پارچ مملو از بنزين بود حميد به ماشين نزديک شد و بنزين را روي ماشين ريخت.در همين حين چند تن ديگر از بچه ها از جمله شهيد فتحعلي شاهي با موتور به ماشين نزديک شدند و با پرتاب جوراب آتش زده ماشين را به آتش کشدند.ماموران هنوز باور نمي کردند که بچه ها موفق شده بودند و همچنان حيران و سرگردان به ماشين در حال سوختن نگاه مي کردند.





آثارباقي مانده از شهيد
حکم جهاد براي شما مقرر گرديده است و حال انکه بر شما ناگوار و مکروه است ليکن چه بسيار شود چيزي را براي شما ناگوار ولي خير و صلاح شما در آن است و چه بسيار شود که شماچيزي را دوست داريد که در واقع شر و فساد در آن است و خداوند مي داند نه شما.
قرآن کريم
1-چگونه بايد بجنگيم
2- در چه راهي بايدد جنگيد
ما که ادعاي مسلمان بودن مي کنيم ببينيم آيا رفتارمان بر مبناي اسلام است و قرآن در مورد جنگ به ما چه رهنمودي مي دهد آيا جنگ مي کند يا نه؟ بر مي گرديم به قرآن،خطاب بر ما ملت اسلام مقرر شده است .ببينيم در چه راهي تجويز مي شود زيرا در قرآن منع بسيار فراواني در مورد کشتن انسان وجود دارد و در آيه اي از سوره انعام مي فرمايد:
شما نبايد کسي را بکشيد که خداوند کشتن افراد را حرام کرده مگر اينکه به خاطر حق و براي کساني که فردي را بيهوده بکشند و آسيب برسانند مجازاتي به همان اندازه معين نموده .در سوره مائده حکم بر بني اسرائيل شده که نفس را با نفس و چشم را با چشم و دندان را با دندان بيني را با بيني و هر کس به جاي قصاص به ديه راضي شود نيکي کرده و هر کس از حد ديه با قصاص تجاوز کند از ستمکاران است.
اگر کسي را بدون اينکه آن فرد کشته شده کسي را کشته باشد خداوند همه انسانها را مسئول خونخواهي مي داند.
در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمني بر مي خيزند پيکار کنيد ليکن ستمکار نباشيد که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
پس في سبيل الله تجويز مي شود که همان راه انبياء الهي و پيروان واقعي آنهاست و پيامبران براي هدايت بشريت بر ضد ظلم و تجاوز مبارزه مي کردند.

همسر عزيزم سلام
اميدوارم که حالت خوب باشد و در پناه ولي عصر از تمام بلايا مصون باشي، حال من خوب است و در اين محيط مقدس به دعاگويي مشغول مي باشم و تنها چيزي که نياز مي باشد دعاي شما براي رزمندگان.
زهرا بايد مرا ببخشي که بعد از ازدواج هميشه تورا در انتظار گذاشته ام و نتوانستم همسر خوبي براي تو باشم. خداوند اجر همه اينها را خواهد داد. هر چه فکر کردم ديدم در اين موقعيت حساس و سرنوشت ساز نمي توانم ساکت و آرام باشم و فقط در کرمان بمانم و خبر شهادت برادران را بشنوم بلکه خداوند هم از من نخواهد گذشت.چون بعد از پيروزي بيشتر در اين زمينه ها کار کردم و تجاربي کسب کردم و حالا وقتش رسيده که اين تجربه ها به کار گرفته شود و با توکل به خداوند ريشه ظلم و فساد کنده شود.اين حمله آخرين حمله است و سرنوشت ساز است و اگر خدا خواست و اين بار زنده بمانم که يکديگر را خواهيم ديد و اگر خواستش باشد و لطفش شامل حالم باشد و به شهادت برسم تو ناراحت نباش و راه مرا ادامه داده و در اين راه قدم گذار. مليحه را به تو مي سپارم و تو را به خداي بزرگ سعي خود را در تربيت مليحه بکن و در پايان به پدر ومادر و حسين و فاطمه سلام برسان بقيه اعضاء خانواده را نيز دعا و سلام برسان آشنايان و دوستان را سلام برسان و در نامه مقداري قرض دارم که ياد آوري مي کنم. والسلام.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عرب نژاد , حميد ,
بازدید : 296
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«محمد نصر الهي »در يکي ازروز هاي گرم مرداد ماه سال 1342 در «کرمان» به دنيا آمد .دوران کودکي را در همين شهر با کار وتحصيل سپري کرد .در نوجواني با آثار استاد مطهري و ديگرمبارزين انقلاب اسلامي آشنا شد .او شيرازه فکري خود را برپايه آثار اسلامي بنا کرد و با همين معيار به مبارزه عليه حکومت خود کامه پهلوي کمر بست .پيروزي انقلاب اسلاي ،پيروزي تفکري بود که او از نوجواني براي خود و پيشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود .
غائله کردستان ،ميدان ديگري بود که محمد با همه کم سن وسالي در ميدان پخته شود تا خود را براي جنگي بزرگ آماده کند .
وقتي مرزهاي جغرافيايي ما با تانک هاي کور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت .آن روزها محمد لباس پاسداري به تن داشت .ميدان نبرد با دست نشانده غرب از او رزمنده اي ساخت که با همه توش و توان خود،براي سرد کردن آتشي که به جان جامعه اش افتاده بود ،تلاش کند .عمليات والفجر هشت پايان اين تلاش با اجرت شهادت بود .محمد نصراالهي در اوايل اسفند ماه سال 1364 در کنار کار خانه نمک ،شيريني شهادت را چشيد .
منبع:" لبخند ماندگار "نوشته ي محمدعلي قرباني، ناشرلشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 

 


 

 

اکرم نصراللهي خواهرشهيد:
يک روز کيف مدرسه رابرداشته بودم و با عجله کفش هايم را مي پوشيدم که يک دفعه در حياط را زدند .در را باز کردم ديدم يکي از همسايه ها که زرتشتي هم بود دست پسرش را گرفته و پشت در رجز مي خواند :برو بگو پدرت بيايد دم در کارش دارم !!اين چه وضع بچه تربيت کردن است .
فهميدم محمد دست گل به آب داده است .پدر با عجله آمد دم در همسايه که آتش تندي داشت ،آقا يک چيزي به اين بچه بگوييد!! اين طور که نمي شه. پدر گفت :اينها که با هم دوست بودند! نمي دانم چرا با هم دعوا کرده اند . همسايه حرف پدر راقطع کرد و گفت :دعوا چيه آقا ؟اين پسر شما بچه ما را از راه به در مي کند .صبح بلند شدم ديدم دارد نماز مي خواند!! هنوز راه رفتنش را بلد نيست ،آمده به بچه من نماز ياد داده .
پدر معذرت خواست اما هم ما و هم همسايه ها مي دانستيم محمد با اين که کم سن است اما بچه نيست .
محمد گاهي هم کار هايي مي کرد که فکر مي کرديم کمي احسا ساتي شده اما او بدون اعتنا به خنده ما محکم سر حرفش مي ايستاد .يک روز جمعه کباب داشتيم .محمد وقتي سر سفره کباب ها راديد ،بلند شد و گفت :من لب نمي زنم. مردم نان خالي گيرشان نمي آيد آن وقت شما بوي کباب راه انداخته ايد ؟
همه فکر مي کرديم بچه است ،نبايد جدي گرفت .چند ساعت بعد که برگشت ،در باره نماز جمعه حرف مي زد و اين که هر کس سه بار نماز جمعه را بدون بهانه ترک کند چه قدر مسئوليت دارد .
چهره مصمم و جدي او لبخند هاي سبک ما را مي خشکاند و وادارمان مي کرد که صداقت او را باور کنيم و مسئوليت را بشناسيم .کلمه هاي «علي»و «مرد»را هميشه باهم بر زبان مي آورد .«مرد بايد مثل علي باشد.مرد است و قولش »
يک روز با خوشحالي به خانه آمد و گفت :يک خبر خوب !(اعلم) سقط شد. پدرم که اين حرفها را گنده تر از دهن او مي دانست .با اخم گفت بگير بشين بچه .مردن اعلم چه دخلي به تو دارد ؟محمد در حالي که لبخند به لب داشت ،شروع کرد به بحث کردن و مرتب مي گفت :آخر بابا نمي دانيد اينها چه کثافتهايي هستند و...
تا اين که به سال 1356 سال آب شدن يخ ها رسيديم .صبح که به خيابان مي آمديم ،مي ديديم روي ديوار چيزهايي نوشته شده و ما موران روي نوشته ها را با رنگ ديگري پوشانده بودند .روز بعدش مي ديديم که روي رنگها نوشته اند :ننگ با رنگ پاک نمي شود.يکي از همين روزها ديدم محمد با برادر بزرگمان بحث مي کند. پدرم کمتر رو در رو با محمد حرف مي زد .به همين خاطر به علي اصغر سفارش کرده بود که محمد را نصيحت کند .علي اصغر يک بار به محمد گفت :بابا چند بار بهت گفته دست از اين کار ها بردار .مي داني توي اين وضع اگر گير بيفتي ،سر از کجا در مي آوري ؟مي خواهي همه ما را بدبخت کني؟
خلاصه از من گفتن. بابا سفارش کرده هر جا رفتي زود برگرد خانه.محمد که انتظار چنين حرف هايي را از برادر نداشت ،با لحني بغض آلود گفت :باشد،چشم. تا خدا چه بخواهد .بعد علي اصغر دستي به شانه محمد زد وگفت :از من دلخور نشو ،وظيفه من است بهت بگويم .
چند روز از آن ماجرا نگذشته بود که يک کتاب داد به پدر و گفت اين کتاب را به مهندس اداره شما قول داده ام .برايش مي بري؟پدر تعريف مي کرد که آقاي مهندس وقتي کتاب را ديد با دستپاچگي آن را در کشوي ميزش پنهان کرده و گفته بود :مگر اداره جاي اين کار هاست .
کم کم شعله هاي انقلاب به هر سو زبانه مي کشيد .ما هر شب دور محمد را مي گرفتيم و خبرهاي دست اول را از او مي شنيديم .اما روزي که مسجد جامع کرمان را آتش زدند ،خيلي گرفته و در هم بود .شب هر چه کرديم چيزي نمي گفت .انگار لبهايش را دوخته بودند .
عاقبت رسيد آن روزي که محمد يک پاکت نقل در دست گرفته و به هر طرف مي دويد و و از شادي سر از پا نمي شناخت .پاکت را جلوي هر رهگذري مي گرفت و تبريک مي گفت .در اين روز که نهال انقلاب به بار نشسته بود، محمد پانزده سال بيشتر نداشت و براي پوشيدن لباس سپاه چند سال انتظار کشيد. يادم هست روزي که دخترم به دنيا مي آمد، مرخصي گرفته بود و ساعت ها پشت در بخش منتظر مانده بود. پس از من و پرستار ها اولين کسي که بچه را ديد محمد بود .همان دفعه اول که بچه را در بغل گرفت ،در گوش بچه اذان و اقامه خواند و اسمش را زهرا گذاشت .
وقتي که مادرمان مريض بود ،محمد آ رام وقرار نداشت و از هر فرصتي براي دلجويي کردن و در آوردن مادر از دلتنگي ،استفاده مي کرد .
عجيب مسئوليت پذير بود .يک روز آيينه ماشين سپاه که تحويل او بود شکست .هر چند در حين ماموريت شکسته بود اما او چند ساعت صرف کرد تا شيشه آيينه ماشين را عوض کرد .در زندگي يک جور فلسفه خودش را داشت. عصباني شدن را کار پوچي مي دانست چون در دنيا چيزي سراغ نداشت که ارزش ناراحت شدن را داشته باشد .
صميميتي که در صدايش بود ،آدم را به اطاعت وا مي داشت. پدرم تعريف مي کرد، يک روز با ماشين از جلوي سپاه رد مي شده است که چشمش به محمد و يکي دو نفر از دوستانش که چند نفر را دستگير کرده بودند؛مي افتد .مي گفت: چون تعدادشان زياد بود نگران شدم که مبادا اين ها دست از پا خطا کنند .ماشين را پارک
کردم و يک پيچ گوشتي بزرگ برداشتم و رفتم طرفشان .محمد تا مرا ديد جلو آمد و در حالي که لبخند مي زد ،پرسيد:کجا بودي بابا ؟اما موضوع را حدس زده بود .با هما لحن گفت: خيالت راحت باشد بابا .نمي توانند هيچ غلطي بکنند .شما برويد .
آن شب پدرم بعد از اينکه ماجرا را تعريف کرد، از ما پرسيد: شما مي دانيد کار محمد در سپاه چيه ؟علي اصغر گفت :مي گويند در لباس سپاه همه يکي هستند !!
از خصوصيات ديگر محمد اين بود که نو بودن لباس برايش اهميتي نداشت .تا لباسي را پاره نمي کرد دست از سرش بر نمي داشت .
چند روزي از برگشتن علي اصغر که براي تحصيل به خارج رفته وحالا آمده بود، نمي گذشت که يک روز محمد او را صدا زد. بعد رفت يک جعبه آورد و وسايل آن را يکي يکي تحويل علي اصغر داد و گفت: بيا داداش ،اين چند تا مدال ورزشي که پيش من داشتي .اين ماشين اصلاحت و چند کتاب و چيزهاي ديگر .
ماه رمضان همان سال از روي کتاب مفاتيح کوچکي مرتب ادعيه را مي خواند و هر مجلسي که مي رفت با اصرار هم که شده برادرش را با خود مي برد .
دلسوزي و احساس مسئوليت محمد حدي نداشت ،چه در حضور ما و چه در غياب ما . او هر کاري که از دستش برمي آمد براي ما انجام مي داد. قبل از اينکه علي اصغر در سش در خارج تمام شود مشکلي برايش پيش آمده بود و احتياج به پول داشت .محمد با اين که دستش تنگ بود چهار هزار تومان پول جور کرد و برايش فرستاد. ما هر چه پرسيديم که از کجا پول جور کردي ،گفت :او درسش را بخواند ،پول را خدا مي رساند. مدتي بعد علي اصغر نامه نوشته بود که خوشا به حال شما .ما واقعا باختيم و نفهميديم در مملکت چه گذشت. محمد برايش نوشت، نا شکري نکن. خيلي ها که مبارز ودر صحنه بودند به مرور از صحنه خارج شدند !!تقدير اين بوده است که تو فرصت تحصيل داشته باشي . انشاءالله برمي گردي و ديني که از بابت اين مردم برگردن داري ادا مي کني .
علي اصغر تعريف مي کرد :وقتي ايست قلبي به مادر دست داد ،با محمد او را به اورژانس برديم .محمد گفت من اينجا هستم ،توبرو به خاله و بچه ها خبر بده .
يک ساعت بعد به بيمارستان زنگ زدم ، پرستار گفت :محمد رفته دنبال يک سري کارها. سريع به بيمارستان برگشتم و ديدم نه محمد هست نه مادر .از پرستار پرسيدم :اين خانمي که بهش ايست قلبي داده بودند .چي شده؟پرستار گفت: هر چه شوک الکتريکي دادند تاثير نکرد. زانو هايم سست شد و همان جا نشستم .هق هق گريه ام بلند شد. يکدفعه دستي به شانه ام خورد . سرم را بلند کردم ديدم محمد است. آرام در گوشم گفت :اين کارها خوب نيست .صبر داشته باش .
وقتي هم که مي خواستند مادر را دفن کنند خودش جنازه اورادر قبر گذاشت ونگذاشت کسي به جنازه دست بزند و قبل از اينکه سنگ لحد را بگذارند همان کتاب مفاتيح کوچکش را از جيب در آورد و حدود يک ربع دعايي را زمزمه کرد وعاقبت در حالي که تمام صورتش از اشک خيس شده بود ،بيرون آمد.
آن روز ها که مادرمان تازه به رحمت خدا رفته بود برايمان سخت بود که محمد هم برود به خاطر همين يک روز که گذشت براي رفتن به جبهه آماده مي شد ،گفتم :محمد اگر فکر خودت نيستي دلت به حال بابا بسوزد . با لحن جدي گفت :از تو انتظار نداشتم !ببينم ،فکر مي کني آنهايي که زن وبچه را به امان خدا سپرده اند، نمي توانند از اين بهانه ها بياورند ؟من که يک آدم مجرد هستم از زير بار شانه خالي کنم ؟
از وقتي هم که رفت ،دير به دير به مرخصي مي آمد .هر وقت مي گفتيم :از جبهه چه خبر ؟جواب هاي سر با لا مي داد و هر گز درباره جزئيات حرف نمي زد و تا آخرين روزها ،هيچکدام از ما خبر نداشتيم که او معاون رئيس ستاد لشکر است. در باره تو دار بودن محمد، آقاي علمدار تعريف مي کرد :يک روز به محمد گفتم بيا برويم شنا اما او قبول نکرد و گفت کار دارم سر به سرش گذاشتم و گفتيم :نکند مي ترسي خلاصه به اصرار او رابرديم .وقتي اولباسهايش رادرآورد ،آثار زخم تر کش را در چند جاي کمرش ديدم، تازه فهميدم که چرا دوست نداشت به شنا بيايد .مدت ها ناراحتي کليه داشت بدون اين که به کسي بگويد اما چند بار ديدم که از زير پيراهنش شال دور کمرش مي پيچد .تا اين که يک روز وقتي مرخصي آمد ،درد شديدي در کمرش پيچيده بود .وادارش کرد به دکتر برود .دکتر گفته بود وضع کليه اش هيچ خوب نيست نبايد به جبهه برود اما محمد بعد از اين که چند تا مسکن مصرف کرد و حالش بهتر شد ؛دوباره رفت .
بعد از مدتي به ما خبردادند که محمد مجروح شده است .وقتي به بيمارستان رفتيم ،ديديم روي ويلچر نشسته است .تا ما را ديد سريع به طرفمان آمد .سعي مي کرد خود را شاد و قبراق نشان دهد .هر چه مي گفتيم :چرا خبر ندادي ؟حرف را عوض مي کرد و مي گفت :به بابا که نگفتيد؟ ازش پرسيدم: کجات زخمي شده ؟لبخندي زد و گفت :هر روز کلي دست و پا در جبهه قطع مي شود .من که چيزيم نيست .اصلا درد ندارم اينقدر هم مرا سوال پيچ نکنيد .وقتي از دکتر پرسيدم ،گفت: چيزي به قطع نخاع شدن نمانده بود .
يک روز با پاي مجروح آمده بود شيراز ،تا به من که خواهر بزرگ او بودم سر بزند. درد داشت و رنگش سفيد شده بود .با اين حال مي خنديد و مي گفت مي خواهم به جبهه بروم!! سجاده را پهن کرد تا نماز بخواند .يکدفعه ديدم از زور درد ضعف کرد و تعادلش به هم خورد. خواستم نگه ش دارم ،با دست اشاره کرد جلو نرم بعد با همان حال نمازش را خواند .چند روز بعد از آن که خداحافظي کرد و رفت ،شبي در خواب آقاي سفيد پوشي را ديدم .جذبه عجيبي داشت و محمد در سمت راستش راه مي رفت .در عالم رويا سلامش کردم .محمد گفت :چيزي نگو .گفتم :مي خواهم گله کنم .گفت :اگر صحبتي داري بگو ولي اگر گله داري برگرد .از خواب پريدم و از آن روز مرتب در اضطراب بودم و در انتظار خبري از محمد .چند هفته بعد دوباره آمد و بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسي با حالت بغض آلودي گفت :حلالم کن خواهر !گفتم :اين حرف ها چيه داداش .گفت اين کار را بايد سالها پيش مي کردم! هر آدم عاقلي بايد اقلا سالي يک بار حلاليت بطلبد .
يک شب اکبر بختياري به خانه ما آمد .او از دوستان صميمي محمد بود رو کرد به ما و گفت :مي دانيد محمد سمت مهمي در لشگردارد !بعد حرف راکشاند به گذشته ها و حرفهايي از اين دست.لحن حرف زدنش مشکوک بود .اما جرات نمي کرد ،آنچه اتفاق افتاده به زبان بياورد .
اما غروب محمد و تاريکي اي که برخانه ما سايه انداخته بود ،چيزي نبود که بشود آن را مخفي کرد.

 

 

صادق مهدوي دوست وهمرزم شهيد:
آشنايي ما حکايتي ساده داشت اوايل من و محسن محمدي با هم رفيق بوديم .پدر محسن در حزب زحمتکشان بود و از جريانات انقلاب آگاهي داشت. ما هم به واسطه او مسايل انقلاب را پيگيري مي کرديم. با اين که محمد از ما کوچکتر بود ولي خيلي کنجکاوي مي کرد .کم کم از بين صحبت هاي ما با نهضت و امام آشنا شد .
يک روز در گوشه اي از حياط مدرسه ايستاده بود و چيزي را با دقت نگاه مي کرد. از روي کنجکاوي رفتيم به طرفش .با نزديک شدن ما دستش را در جيب پنهان کرد .اما وقتي سرش را با لا آورد و نگاه پرسشگرانه ما را ديد .دستش را بيرون آورد .در دستش عکسي بود از امام!! اين اولين باري بود که ما عکس امام را مي ديديم .
محمد و برادرش يک کتاب جيبي هم داشتندکه در موردمسائل انقلاب بود. يک روز من اين کتاب را از محمد گرفتم که بخوانم اما وقتي کتاب را گرفتم ديدم زير نوشته هاي کتاب خط کشيده و تمام حاشيه هاي آن را ياد داشت نوشته است .معلوم بود آن را کلمه به کلمه خوانده است. محمد باغباني قابل و ورزيده شده بود.
آن روز ها توي تظاهرات درگيري هم مي شد .کم کم تظاهرات طوري شد که مردم از مسجد جامع حرکت مي کردند و بدون در گيري راهپيمايي مي کردند .
بيشتر فعاليت هاي محمد در دوران انقلاب در مسجد جامع بود . چند روز پيش با آقاي ذکا اسدي که الان مدير عامل موسسه ي خيريه ي علي بن ابي طالب(ع) در کرمان است؛ ذکر و خير محمد بود .او مي گفت :آن روز ها يک ماشين چاپ داشتيم و اطلاعيه هاي امام را تکثير مي کرديم. محمد هم توي چاپ اين اطلاعيه ها کمک مي کرد و هم توي توزيع آن. محمد به جاي يک محله ،اعلاميه چند محله را توزيع مي کرد .
بعد از پيروزي انقلاب محمد زود از کبوتران حرم شده بود و مسجد را رها نمي کرد. محمد هر شب نماز را در مسجد مي خواند .بعد هم کم کم من ومحسن راهم کشيد و برد در سال 56-57 محمد حتي يک بار هم مسجدش ترک نشد .
خوب به ياد دارم محمد در آتش زدن مشروب فروشي ها ،شکستن شيشه هاي مراکز فساد و راهپيمايي ها و فعاليت هاي ديگري که با سن وسالش سازگار بود فعالانه شرکت مي کرد اما نمي گذاشت خانواده اش خيلي از اين کار هاي او با خبر شوند چون مادرش مريض بود به همين خاطر محمد ملاحظه مي کرد تا مبادا مادر مضطرب شود .در دبيرستان هم که بوديم محمد رابطه خوبي با مدير و معلمان داشت. يک معلم داشتيم به نام آقاي حسين زاده. معلم خوبي بود و هميشه کلاسش را باز مي گذاشت و کلاس تبديل مي شد به جلسه بحث .محمد محور تمام اين بحث ها بود و با اطلاعات سياسي و عقيدتي که داشت کلاس را به سمت خود جذب کرده بود طوري که طرفدارانش در مدرسه اکثريت را تشکيل مي دادند .منافقين درآن اوضاع شلوغ و بحراني، مشغول پخش نشريات و اطلاعيه هاي خود بودند .ناظم مدرسه کنترل از دستش خارج شده بود .
آقاي ابراهيمي پور مي گفت: يک روز منافقين دور نصراللهي را گرفته بودند واو براي آنها صحبت مي کرد. آقاي ايرانمنش و غلامحسين پور هم که از مسئولين انجمن بودند با اعضاءانجمن مي گفتند که دور و بر نصر اللهي باشيد که منافقين قصد در گيري نداشته باشند .ناظم مدرسه رفت کنار گوش آقاي نصر اللهي گفت :اگر مي دانيد يک وقت در گيري مي شود، قضيه را تمام کنيد .نصراللهي گفت:نه ما با کسي در گيري نداريم .ما فقط بحث مي کنيم آن هم منطقي .
يکي از دلايلي که محمد در بحثها کم نمي آورد ،اين بود که همه روز نامه ها و نشريه ها را مي خواند .حتي جزوهاي فدائيان خلق و حزب توده راهم مي گرفت ومطالعه مي کرد به طوري که ما به او مي گفتيم: کانون مجله هاي ضد انقلاب!! او مجله ها رادقيق مي خواند و از توي آنها نکته ياد داشت مي کرد و غروب ها مي رفتيم چهار راه کاظمي .اين چهار راه پاتوق بحث هاي سياسي بين گروه هاي مختلف بود .
از نظر در سي محمد از همه ما بهتر بود ولي وقتي قرارشد به عنوان پاسدار به کردستان برويم، محمد درس را رها کرد .هر چه گفتيم: تو بمان درست را تمام کن .گوش نکرد که نکرد .آن روزها برادرش آمريکا بود و خانواده اش هر چه به او اصرار کردند برو آمريکا .محمدقبول نکرد.او تصميم خود را گرفته بود .
برادر کرمي در باره اولين روز هاي محمد در سپاه تعريف مي کرد اوايل پيش من کار مي کرد. او هر روز بهتر از روز پيش مي شد تا جايي که در خيلي از مسائل واقعا متعالي شده بود .يک روز صدايش کردم و بهش گفتم :محمد من خود را در مورد تو مثل معلمهاي کلاس اول مي دانم. پرسيد: چرا ؟گفتم:معلم کلاس اول خدمتش همين است که بچه را مي آورد و خواندن و نوشتن يادش مي دهد، چند سال بعداو پيشرفت مي کند و يک مهندس يا دکتر مي شود. ولي معلم کلاس اول همان معلم کلاس اول باقي مي ماند .آن روزها گاهي آن قدر کار داشتيم که متوجه گذر زمان نمي شديم .گاهي چند روز خانه نمي رفتيم .تا اين که صدا مي زدند ملاقاتي داريد!! محمد در جواب گلايه هاي مادرش، با خنده مي گفت :فکر يک پسر براي خودتان باشيد .از ما براي شما پسر در نمي آيد!! شب هايي که در سپاه مي مانديم ،سعي مي کردجدا بخوابد و دم در .ما فکر مي کرديم که مي خواهد نصف شب بلند شود و نماز شب بخواند .اما کم کم فهميديم که دوست ندارد کسي به اين ديد نگاهش کند .فقط مي خواست توي عالم خودش باشد .از آن دست تفکرهايي که يک ساعتش از جنس هفتاد سال عبادت است .يادم هست در سال 58 تعدادي از بچه هاي سپاه را براي افطاري دعوت کرده بودند .کسي که دعوت کرده بود آدم ثروتمندي بود.سفره اي انداخته بودند با چند نوع غذا و تشريفات کامل .محمد بدون آنکه لب به غذا بزند، سهم خود را برداشت و به خانواده اي که احتياج داشتند داد .شب در پاسگاه هم به بچه ها توپيد که درست نيست وقتي مردم نان ندارند بخورند، شما برويد سورچراني .
روزي به واحد ما اطلاع دادند يکي از نمايندگان مجلس آمده کرمان تا در يک محفلي سخنراني کند .کسي که از طرف اين نماينده زود تر براي هماهنگي آمده بود .مي گفت که ماشين بايد حتما پاترول باشد .محمد مخالفت کرده بود .ولي خود طرف رفته بود و از ستاد پاترول گرفته بود .محمد که اين قضيه را شنيد خيلي نا راحت شد .شب آمد پيش من و گفت :اين ها با اين تجمل پرستي ها انقلاب را عوض مي کنند و بعد حضرت امام رامثال زد که چقدر ساده زندگي مي کند .
محبت و شيفتگي محمد به امام (ره)فوق تمام دلبستگي هايش بود .
قاسم سليماني دوست وفرمانده لشگر41ثارالله دردوران دفاع مقدس:
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم موجيم و سکوت ماعدم ماست
به ياد دارم در منطقه ي عملياتي فاو زير آتش سنگين دشمن بوديم و ماشين حامل مهمات مورد اصابت توپ و خمپاره قرار مي گرفت و اوضاع حسابي در هم بود .
ساعت دو بعد از نيم شب بود که يکي از خط هاي پدافندي ما درخواست مهمات کرد. سراسيمه وارد سنگر شدم .ديدم محمد دارد بند هاي پوتينش را باز مي کند .گفتم: در نيار ،پاشو که وضع خيلي خراب است .
بلند شد و رفت. فردا صبح ساعت هشت از راه رسيد .چهره اش بشاش بود. از اين که مهمات را به موقع رسانده بود در پوست خود نمي گنجيد.
آن روز نمي دانستم که تنها سه روز ديگر محمد را خواهم ديد .او و چند نفر ديگر از بچه ها در خط واقعأ حضوري عملياتي داشتند. در ستاد هم که بوديم ،محمد آرام نداشت .هميشه جلو در مي خوابيد تا اگر کسي کار ضروري داشت ،اولين کسي باشد که بيدار مي شود و نگذارد ديگران بيدار شوند. شوق
کار براي خدا تمام وجودش را گرفته بود. هيچ وقت جمله ي به من مربوط نيست را از او نشنيده ام. تمام جان فشاني ها به او مربوط مي شد. چه در ستاد چه در منطقه. از فرط تلاش بي حد واندازه در زير آفتاب صورتش پوسته پوسته و سياه شده بود. آن روزهاسفيدي دندان هايش موقع خنديدن بيشتر به چشم مي آمد. يک روز وقتي به همراه حسين پور جعفري به هور مي رفتيم ،ديديم او و احمد گوشه اي نشسته اند چيز هايي مي گويند و بلند مي خندند .
براي شوخي جلو رفتم و گفتم :چه معني دارد وقتي فرمانده رد مي شود افراد خبردار نباشند !
نصر الهي يکي از افرادي بود که درسپاه کرمان عملکرد خوبي از خود نشان داده بود. به طوري که دفتر فرماندهي به هيچ قيمتي حاضر نبود چنين نيروي خوش فکر و فعالي را از دست بدهد .
محمد هر طور بود خود را به جبهه رساند در جبهه هم که بود آرام و قرار نداشت .يک روز توي پد غربي جزيره جنوبي مجنون، يک سنگر کوچکي درست کرده بوديم تا به آبراهي که قايق ها بايستي از آنها عبور کنند اشراف داشته باشيم. شب عمليات بدر او را با خود به اين پد بردم وقتي رسيديم نصراللهي را گذاشتيم آنجا و رفتيم جلوتر .
هنوز نيم ساعتي نگذشته بود که ديديم او هم آمدجلو. صدايش کردم و پرسيدم :چراآمدي جلو ؟گفت :حاجي اجازه بده همين جا پيش شما باشم به خدا اينجا هر کاري داشته باشيد انجام مي دهم .
در جزيره روزي چندين بار بمباران شيميايي مي کردند .توي اين وضعيت گروهان هايي که مي آمدند تند تند تعويض مي شدند. در اين ايام خود ما هم وقتي خط تثبيت شد برگشتيم عقب .اما نصراللهي توي قرار گاه خط ماند .او تا روز آخر آنجا بود .
يک روز آقاي موذن زاده را صدا کردم و در مورد توپهاي 106مسائلي را از او پرسيدم. نصراللهي هم کنار ما بود تا اين حرف راشنيد، بلند شد و گفت :من مي دادم .بعد هم جواب سوالات را داد .اول تعجب کردم .اما باروحيه اي که در او سراغ داشتم مي دانستم از روي کنجکاوي از يک نفر اين مسائل را پرسيده است .چون ياد گرفتن را دوست داشت .موقع عمليات خيبر که بوديم .نصراللهي راننده لودري را صدا زد و گفت :مي خواهم رانندگي لودر را ياد بگيرم. مدتي آنها باهم تمرين کردند .وقتي آمد پايين ،ايرانمنش از او پرسيد :آقاي نصر اللهي رانندگي لودر به چه درد شما مي خورد؟محمد گفت :شايد وقتي که در خط بودم .راننده لودري مجروح شد و کسي نبود آن رابراند يا يک لودر غنيمتي بود و کسي نمي توانست آن را برگرداند. اين سماجت او براي ياد گيري ،نتايج زيادي داشت مثلا يک بار سهراب سليماني تعريف مي کرد :يک روز بعد از عمليات بدر من ونصر اللهي سوار موتور بوديم و داشتيم از منطقه بر مي گشتيم. جلوي ما هم يک آمبولانس حرکت مي کرد .نا گهان يک خمپاره نزديک اين آمبولانس منفجر شد و راننده آن ترکش خورد. محمد تا اين صحنه راديد با سرعت از موتور پريد پايين و نشست پشت آمبولانس و ما شين و مجروحين آن راسالم به پشت خط رساند .هميشه حداقل يک ماه قبل ويک ماه بعد از عمليات در خط اول مي ماند. از روزهاي اولي که قرار بود برنامه هاي عمليات راآماده کنند تا روزهايي که بايد وسايل و غنائم جمع آوري مي کردند .و به جاهاي خود انتقال مي دادند .عشق اين کار را داشت .و از طرفي چون مجرد بود تا جايي که مي توانست متاهل ها را مي فرستاد به پشت خط . براي او هيچ چيزي غير ممکن نبود .توکل عجيبي داشت .برادر عسگري مي گفت :يک شب ساعت سه بعد از نيمه شب، محمد را ديدم که سر تا پا لباسش گلي بود .پرسيدم:محمد چرا اينطوري شدي ؟گفت :سه چهارروزاست .باران باريده و بچه ها نتوانستند حمام را روشن کنند .رفتم حمام را رديف کردم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : نصراللهي , محمد ,
بازدید : 266
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 160 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,698 نفر
بازدید این ماه : 1,194 نفر
بازدید ماه قبل : 881 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 6 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک