فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زمستان طبيعت بود و خزان ايمان و انديشه، باد معروف نيمروز سوز و سرماي ديماه را از سطح هامون بر همه جاي سيستان پراکنده مي کرد و تاريکي دهشت زا و يأس و ترس ناشي از حکومت جابرانه رضا خان بر همه جا سايه افکنده بود.
اما روستاي «چلنگ» در بخش « شيب آب » در« زابل » حال و هواي ديگري داشت. گويا در انتظار صبح خجسته و سپيده ي اميد به سر مي برد. در کلبه ساده و به ظاهر محقر و کوچک «آقا سيد علي » شور و شوق ديگري بود .
سر انجام انتظار پايان يافت و آن روز – اول دي ماه 1307 ه ش در آن خانه ساده اما مصفا و منور به نور آيات و معطر به عطر احاديث و آميخته با بوي خوش ذکر و دعا، نوزادي چشم به عرصه دنيا گشود که بعد ها از پيام آوران و پيروان نهضت جدش حسين بن علي (ع) شد. او که اولين پسر خانواده بود، با تولد خود فضاي خانه و زاد گاه خويش را پر از شور و شادي کرد، نسيم اميد و سعادت بر دلها وزيد و غنچه تبسم بر لبها شکفت .
«سيد علي » به عشق جواد الائمه (ع)، اين ذريه زهرا (س) را «محمد تقي » نام نهاد .
پدر اين نوزاد، «سيد علي »، که از سلسله جليله سادات حسيني و از تبار مشعل داران هدايت و نور بود و خانه اش پناهگاه مردان مظلوم بشمار مي رفت، علاوه بر تبليغ و فعاليت ديني به کشاورزي روزگار مي گذراند .جد پدري «سيد محمد تقي »، مرحوم حجت
الاسلام والمسلمين، سيد حسين حسيني معروف به «سيد حسين چلنگي » از روحانيون مشهور و فاضل و مبارز سيستان و تنها کسي بود که در منطقه از مرجع تقليد آن زمان «آيت الله العظماءسيد حسين صدر»اجازه نامه داشت .وي همواره درمقابل خود کامگي و ظلم رضا خان و عوامل محلي آن، آشکارا به مخالفت و مبارزه مي پرداخت، لذا از سوي «شوکت الملک »، عامل جابر رضا خان در منطقه بارها ممنوع المنبر شده و يکبار به بيرجند تبعيد گرديد، اما در تبعيد گاه نيز با آنکه تحت نظارت شديد بود، از مبارزه خود با طاغوت و عوامل متجاوز آن دست برنداشت.
مادر سيد محمد تقي، بي بي خديجه، زني سيده وعفيف پاکدامن بود و در انجام فرائض شرعي مقيد و در آداب و دستورات اسلامي دقت نظر داشت. اين بانوي پرهيزگار براي ديگر زنان آبادي خويش، معلم و الگو به حساب مي آمد. وي در تربيت فرزندان خويش حساس و کوشا بوده، با شير پاک و دامن مطهر خود توانست چنين بزرگواري را به جامعه تحويل دهد تا مردم از فيوضات و برکاتش بهرمند گردند.

جدي مادري ايشان مرحوم آيت الله ميرسيد علي علي آبادي از انسانهاي عالم و فاضل و با تقوا و با کرامت و فردي مبارز و ظلم ستيز بود. در آن ايام ايشان درعلي آباد زابل مدرسه علميه اي داشتند که بسياري از علما و روحانيون بعدي سيستان در آنجا درس مي خواندند؛ و از برکت حضور اساتيد و مدرسين بنامي کسب دانش مي کردند. حضرت آيت الله سيد جليل الدين حسيني سيستاني که يکي از اساتيد شهير حسيني (ره) بوده اند و اينک در مشهد مقدس مقيم مي باشند از طلاب همين مدرسه بوده اند .
سيد جواد در سن 18 سالگي يعني در سا ل 1325 ه ش پس از کسب اجازه از محضر پدر، خود را آماده سفر کرد. آن شب خواب به چشمان آقا سيد محمد تقي نمي آمد، فردا روز حرکت بود و او غرق تفکرات خويش. گاهي خود را در حرم حضرت امام رضا (ع) مي ديد؛ گاهي مشغول خواندن زيارت نامه و زماني در جلسه درس و... صبح زود از خواب بيدار شد؛ توشه سفر را برداشت و از همه خداحافظي کرد، و همراه کاروان زائران حضرت رضا (ع) راهي کوي دوست گرديد. بعد از چند روز خود را در جوار کعبه دلها و بارگاه قدس غريب الغربا ديد.

آقا سيد محمد تقي که اينک در وادي ايمن رضا (ع) آمده بود تا داروي شيفتگي خويش را به علوم مکتب اهل بيت (ع) در جواربارگاه ملکوتي اش بيابد، ابتدا به زيارت ضريح نوراني و شفا بخش شتافت و بوسه بر درو ديوار و ضريح و پنجره هاي معطر ولايت زد و راز و نياز و درد دل خويش را به محضر دوست اظهار کرد؛ آنگاه توفيق خود را از جد باکرامتش مسئلت نمود و آن را مايه وصول به اهداف عاليه خويش کرد. سپس همانگونه که پدرش سفارش کرده بود به سراغ آقا سيد جليل الدين حسيني که از آشنايان و اقوام ايشان بود، رفت و با راهنمايي ايشان در حجره اي سکني گزيد و مشغول تحصيل شد. اين سيد بزرگوار علاوه بر آنکه يکي از اساتيد آقا سيد محمد تقي بودند، هميشه مرشد و راهنما و پشتيبان او نيز بودند.

مشهد الرضا (ع) که يکي از شهرهاي مهم و مذهبي ايران است. از نظر موقعيت علمي، تاريخ درخشاني دارد و در طول تاريخ خاستگاه دانشمندان بزرگي بوده است.
حوزه هاي علميه اين شهر قدمت طولاني دارد و پس از قم، پررونق ترين مرکز علمي شيعه به شمار مي رود؛ مخصوصاَ از زماني که حضرت آيت الله ميلاني (ره) در سال 1334 ش در مشهد مقيم شد و رشد و اصلاح قابل توجهي در آن بوجود آورد، اين مرکز علمي رونقي مضاعف پيدا کرد و شکوفا شد.
يکي از مدارس قديمي اين شهر، «بالاسر» بود که در نزديکي و چسبيده به حرم امام هشتم (ع) قرار داشت و از فضاي روحاني و ملکوتي ويژه اي برخوردار بود و اينک، آن مکان در طرح توسعه حرم قرار گرفته و يکي از رواقهاي حرم آن حضرت مي باشد.
آقا سيد محمد تقي در حجره اي ساده و کوچک در مدرسه بالاسر سکني گزيد و مشغول تحصيل شد و با دوستاني چون مقا م معظم رهبري، حضرت آيت الله خامنه اي، و تعدادي ديگر از شخصيتهاي عالم و مبارز،آشنا شد. اين آشناييها زمينه اي گرديد براي پرورش روح حماسي و ظلم ستيزي او تا پايان عمر که در رفتار و کردار ايشان متبلور بود.
در محضر ابرار، سيد محمد تقي از اساتيد ارزشمند و پرآوازه آن روزگار بهره اي وافر برد و در اندک زماني در علوم مختلف حوزوي، خلاقيت و استعداد خود را ظاهر ساخت. بر اساس دست خط آن بزرگوار که موجود است، ايشان در مدت 12 سال يعني تا سال 1337 ش که آن نوشته را تقريرکرده دروسي را به شرح ذيل فرا گرفته است :
دروس و نحو و معاني و بيان و بديع ومنطق و قوانين را نزد شيخ حسين مصباح و فقه را نزد آيت الله سيد جليل الدين حسيني آموخت؛ منطق عالي را در محضر «شيخ جعفر » و فقه و اصول را از محضر آيت الله العظمي ميلاني (ره) که از مراجع تقليد زمان بودند، فيض وافر برد و تا زماني که از مشهد به زابل مراجعت کرد، در کلاس درس ايشان حضور فعال داشت. همچنين حکمت و اعتقادات و معارف فقه را از محضر آيت الله حاج شيخ مجتبي قزويني آموخت و نيز در آموختن فقه و اصول در درس آيت الله شيخ کاظم دامغاني شرکت مي نمود.
ايشان در مدت 16 سالي که در مشهد بسر مي برد علاوه بر آنچه ذکر شد، از محضراساتيدي چون آيت الله ميرزا جواد ملکي تبريزي (ره)، فقيه سبزواري، آيت الله شيخ غلامحسين تبريزي (ره)، ميرزا احمد مدرس يزدي و اد يب نيشابوري، علم و عرفان و ادب کسب نمود.
منبع:همراه آفتاب، نوشته ي دادخدا خدايار،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377

 

خاطرات
حاج عبدالجواد گزمه :
دريکي از روزهاي سال 1357 که تظاهرات در شهر زابل انجام مي شد، بنده هم مثل تعداد کثيري از مردم زابل عازم مسجد حکيم بودم تا پس از تجمع در آن مکان، در راهپيمايي شرکت نماييم. رئيس شهرباني وقت سرهنگ شاهرخ بود که به همت و تدبير شهيد حسيني، وي هماهنگ با انقلابيون بود وسعي مي کرد تا درگيري بين مردم تظاهرکننده و مأموران ايجاد نشود. آنروز هنگامي که به ميدان جنب مسجد رسيدم، سرهنگ شاهرخ در مسجد بود و براي مردم صحبت مي کرد که راهپيمايي خود را با آرامش انجام دهند و از آتش زدن و حمله به مراکز دولتي و بانکها خودداري نمايند و... يکي از مأموران ساواکي و طاغوتي که مخالف رويه سرهنگ شاهرخ بود و قصد داشت تا تشنج و بحران ايجاد کند، جلو من را گرفته و مرا از اتوموبيلم پايين آورد و شيشه آن را شکسته و مرا مورد ضرب و شتم قرارداد. عده اي از مردم قصد داشتند تا به مأموران حمله کنند؛ اما سرهنگ شاهرخ خود را به ما رساند و با مأمور مذکور شديداً بر خورد کرده و اسلحه را از او گرفت و دستور بازداشت او را داد و ديگر مأموران را نيز دستور داد تا آنجا را ترک کنند و از اين طريق مانع از ايجاد درگيري و تشنج ميان مردم شد. وجود و هماهنگي امثال سرهنگ شاهرخ از برکات و اثرات حضور مدبرانه شهيد حسيني بعنوان جلودار مردم مبارز در منطقه بود.

قبل از انقلاب، در يک ماه مبارک رمضان، شهيد حسيني با تعدادي از روحانيون و طلاب در منزل بنده براي افطار دعوت بودند. پس از انجام فريضه نماز، ايشان به همراه تعدادي ديگر از علماي شهر به منزل آمدند؛ سفره افطاري پهن شد و مهمانان مشغول صرف شام شدند. طولي نکشيد که از جانب ساواک براي جلب شهيد حسيني آمدند و گفتند وظيفه داريم همين حالا، ايشان را به ساواک ببريم. حاضرين نا راحت شدند؛ عده اي هم ترسيده بودند. آن بزرگوار با آرامش و طمأمينه و به طورعادي با موضوع برخورد کرده و با لبخند و مزاح مجلس را آرام کرد و آنگاه فرمود: شما تشريف داشته باشيد من مي روم و زود برمي گردم؛ سپس مجلس را ترک کرد و با مأموران رفت. ساعتي نگذشت که دوباره برگشت و در جمع مهمانان نشست و با روحيه اي بالا مطالبي ايراد کرد که همه را متحير ساخت.

حسن لکزايي:
فعاليتهاي مذهبي ايشان تنها در محدوده سيستان خلاصه نمي شد، بلکه وجودشان در همه جا باعث خير و برکت بود. بعد از پيروزي انقلاب روزي به منزل ايشان رفتم؛ پس از اينکه جلسه خصوصي شد، جواني را به من معرفي کرد و گفت: ايشان آقاي ... از مجاهدين صديق افغانستان هستند؛ آيا شما حاضريد با ايشان همکاري کنيد؟ بنده عرض کردم دستور شما مطاع است. آن گاه فرمودند اسلام مرز ندارد؛ هر جا مسلماني به کمک ما نياز پيدا کند، وظيفه ديني و انساني ما حکم مي کند تا به ياري او بشتابيم و انقلاب ما هم ادامه همين تفکر است. آن روز، انديشه والا و ديدگاه روشن اسلامي آقاي حسيني باعث شد تا آن مجاهد افغاني به قول همکاري من دلگرم شود.

اوايل سال 1357 بود آقا بنده را خواست و فرمود: که نياز به تهيه اسلحه است آيا مي توانيد از طريق افغانستان اسلحه تهيه کنيد؟ گفتم بله. ايشان مبلغي پول به همراه يک نفر که غير بومي بود، در اختيارم گذاشت. بنده به همراه آن فرد که نماينده آقا بود چند دفعه به افغانستان رفتيم؛ او را لباس محلي مي پوشاندم؛ درابتدا بلد نبود عمامه محلي را بر سر بپيچد؛ کم کم بلند شد و تعدادي اسلحه در سه نوع شامل: کلت، کلاش و سمينوف تهيه کرديم و تحويل داديم. آنگاه آنها را با روش هاي خاص به استانهاي ديگر حمل مي کردند.
يک بار ديگر هم دو روحاني به نام هاي «شيخ غلامعلي » و «شيخ محمد حسين »را معرفي کرد که آنها را بصورت مخفيانه حفظ کنيم. اين آقايون حدود دو سال در منزل ما در منطقه قلعه رستم زندگي مي کردند و کسي آنها را نشناخت؛ تا اينکه فرمودند آنها را از منطقه خارج کنيم که چنين کرديم و آنها به سلامت رفتند .

حاج محمد علي مشهدي :
در محرم 1357 مسجد حکيم بيش از هر زمان ديگري ميزبان و جايگاه جمعيت مردم مبارز بود؛ مخصوصاً که آقاي ري شهري نيز در آن ايام در مسجد سخنراني داشت.
يک روز خبر آوردند که آقاي ... در يکي از جاده هاي ورودي شهر با عده اي چماق به دست عکس شاه را به دست گرفته و از عابرين مي خواهد تا آن را به عنوان عکس پدر تاجدار ببوسند و کساني را که از اين امر امتناع کنند، مورد ضرب و شتم قرار مي دهند. شهيد از اين موضوع ناراحت شده و رهنمودهايي را ارائه کردند. فرد مذکور فرزندي داشت که مثل پدرش از سر سپردگان طاغوت بود. اما براي رد گم کردن و نيز خبر چيني، بعضاً به مسجد حکيم مي آمد.
لحظاتي بعد، فرزند آن ضد انقلاب به مسجد حکيم آمد و تعدادي از مردم اعتراض کردند. شهيد حسيني (ره) به او فرمود: شنيده ام پدرت چنين کارهايي مي کند. وي براي تبرئه خود پاسخ داد: من از چنين پدري بيزارم. شهيد که از قبل او را به خوبي مي شناخت ، با توجه به نفاق او و نيز اعتراض شديد مردم فرمود: قبول نيست، مردم مي گويند. اگر راست مي گويي بايد از پشت بلندگو وعلني از پدرت بيزاري بجويي. او که اوضاع را براي خود نا مساعد ديد، مجبورشد چنين کند و از پدرش تبري جست .

حاج حسن منصور بستاني:
درايام پيروزي انقلاب شهيد حسيني (ره) براي گرد آوردن مردم برنامه خاصي داشت. او در هر محل و روستايي معمولا ًيک يا چند نفر فدايي و متعهد داشت و هنگامي که ضرورت حضور آنها احساس مي شد، به همان افراد خاص اطلاع مي داد و آنها مسئول بودند تا محله و روستاي خود را بسيج کنند. ديده مي شد که گاه هزار نفر و يا بيشتر فدايي و جان بر کف در محل مورد نظر در جريان توطئه گروهک هاي ضد انقلاب حاضر مي شوند. اين مسأله بارها اتفاق افتاده بود.
وقتي خبر شهادت ايشان به زابل رسيد، همين فدائيان و معتمدان آقا آن قدر ناراحت شدند که اگر عزيزترين فرد از خانواده شان را از دست مي دادند، اينقدر محزون و غمگين نمي شدند.

جريان دستگيري
تابستان سال 1353 يک روز نزديک ظهر آوردند که رئيس ساواک با تعدادي از ماموران به منزل حاج آقا حسيني هجوم آورده و مزل ايشان را محاصره کردند. بنده دو چرخه اي داشتم؛ سوار شدم و سرکوچه منزل ايشان ايستادم تا از جريان با خبر شوم. چند ساعتي گذشت. نزديک عصر، ايشان را به همراه تعدادي از کتابهايش از منزل خارج کردند و سوار ماشين نمودند. کنجکاوانه به دنبالشان راه افتادم؛ ديدم ايشان را به مسجد حکيم برده و به بازرسي کتابخانه تحويل دادند. حدود ساعت 9 الي 10 شب شد. آقا را دوباره سوار ماشين کردند و با تعدادي از کتابهاي کتابخانه مسجد به محل منزل تيمور خان که ساواک در آنجا مستقر بود، رسانده و داخل شدند. من هم در کنار خيابان مخفي شده و منتظر ماندم. حدود دو ساعتي طول کشيد؛ يکي از مأموران ساواک بيرون آمد و اطراف را پاييد و دوباره به منزل بر گشت. چند دقيقه بعد در باز شد و دو اتومبيل لندرور خارج شدند. در اتومبيل دومي آقا نشسته بود؛ اتومبيل ها حرکت کردند به اطراف خياباني که مسير زاهدان بود. من نيز با دو چرخه با حد اکثر سرعتي که مي توانستم، آنها را دنبال کردم تا اين که در ترمينال محل فعلي از نظر دور شدند. با اين همه تاب نياوردم و تا ابتداي ورودي شهر آمدم. درهمين لحظه متوجه شدم که لند رور اولي بر گشت ويقين کردم آقا را به زاهدان اعزام کرده اند. شب از نيمه گذشته بود. به منزل آقا آمدم که خبر بدهم. ديدم والده و همسر و فرزندان بزرگتر آقا و تعدادي از نزديکان ايشان در غم و اندوه و ناراحتي به سر مي برند. ناچار جريان را تعريف کردم، اما جز همدردي و توصيه به صبر کار ديگري از دستم بر نمي آمد. ظهر روز بعد راننده همان اتومبيل را ديدم که آمد درب منزل شهيد و تسبيحي را تحويل داد. از او پرسيدم اين تسبيح را چه کسي فرستاده؟ گفت: اين را آقا سيد محمد تقي در فرود گاه زاهدان داد که به منزلش تحويل دهم. فهميدم که آن بزرگوار با اين عمل زيرکانه مي خواسته اطلاع دهد که او را به تهران منتقل کرده اند. تا مدتي پس از دستگيري، کسي از ايشان اطلاع نداشت؛ تا اينکه يکي از مأموران شهرباني زندان قصر تهران، به خانواده آقا پيغام داد که او را در زندان قصر نگه داشته اند.

حجت الاسلام سيد حسين موسوي سرحدي:
هيد حسيني حتي بعد از اينکه نماينده مجلس شده بود، در هر فرصتي براي وعظ و خطابه و روضه خواني به زابل بازمي گشت و دهه اول محرم را در روستاي چلنگ به عزاداري مي پرداخت. يک روز تعدادي طلبه را در منزل آقاي سيد هادي شاهرودي نوه آيت الله شاهرودي جمع کرد و گفت: ما در هرجا و هرمقامي که باشيم بايد نقش انبياء را که هدايت مردم است، حفظ کنيم. شما دست از فعاليتهاي تبليغي خود بر نداريد و کارتان را ادامه دهيد. ايشان به قدري مقيد به اصول مذهبي بود که به آقاي هاشمي رفسنجاني گفته بود: اگر براي امام جماعت زابل چاره اي نيند يشيد و شخصي را تعيين نکنيد، از مجلس کناره مي گيرم و به کار قبلي ام ادامه مي دهم.
بوي خون
سا ل 1355 اوج فعاليت هاي آقا در زابل بود. همه جا از فعاليتهاي ايشان صحبت مي شد. بعضي از مردم که رعب و وحشت در دلشان اثر کرده بود، مي گفتند: مسجد حکيم بوي خون مي دهد. هر کس به آنجا برود، رژيم باز مي گردد؛ زيرا آقاي حسيني در همه جا و همه وقت از امام خميني سخن مي گفت و راه او را تبليغ مي کرد؛ حتي زماني که ممنوع المنبر بود نشسته سخنراني مي کرد و در همه حال موجي از اتهامات و تهديدها را به جان مي خريد، اما در اراده شان خللي ايجاد نمي شد .

مدتي پس از پيروزي انقلاب، حضرت آيت الله خامنه اي از سوي امام به سيستان آمدند تا از نزديک منطقه را بازديد نمايند. جلسه اي در منزل حاج آقا بختياري تشکيل شد؛ روحانيون منطقه به همراه عده اي از بازاريان در جلسه بودند و سؤالاتي از ايشان پرسيدند و جواب شنيدند. مقام معظم رهبري که به عنوان مأمور و نماينده امام به منطقه آمده بودند، پس از ساعاتي درخواست کردند که فقط روحانيت بمانند.
وقتي مجلس خلوت شد و فقط روحانيون و طلاب ماندند، خطاب به کساني که گلايه از شهيد حسيني داشتند، فرمودند: حاج آقاي حسيني فرد شناخته شده اي هستند و اقدامات ايشان و نامزد شدنشان براي انتخابات خبرگان با هماهنگي و اجازه مسئولين انقلاب اسلامي بوده است. خدمات و فعاليتهاي ايشان در قبل از انقلاب را فراموش نکنيد؛ زماني که شهيد اندرزگو را از مشهد، تحويل ايشان داديم. پذيرفتن شهيد اندرزگو که رجالي از حکومت را ترور کرده بود، کار آساني نبود. خيلي ها اين کار را نمي کردند. روزي که آقاي حسيني را دستگير کردند، احساس کرديم چند نفر از ما رفتني هستيم، اما مقاومت ايشان باعث شد کسي لو نرود. زحمات ايشان براي کسي پوشيده نيست. مقام معظم رهبري به ايشان استاد خطاب مي کردند. حمايت حضرت آيت الله خامنه اي از شهيد حسيني باعث شد بعضي از مخالفين سر جا بنشينند و ارادت مريدان ايشان نيز بيشتر شود.

يکي از کارهاي فرهنگي شهسيد حسيني (ره) در سيستان، در ايامي که ممنوع المنبربود، تشکيل کلاسهاي قرآن بود. ايشان تعدادي از طلاب فاضل بومي و غير بومي را که هم انقلابي بودند و هم در امور تيليغي و فرهنگي مبتکر بودند و تدريس قرآن را به سبک جديد مي دانستند، در ايام تابستان از قم و مشهد دعوت مي کرد تا در روستاهاي منطقه کلاس قرآن داير کنند و درکنار آن اصول و فروع دين و مسائل سياسي و اجتماعي را هم به مردم مخصوصاً قشر جوان و نوجوان بياموزند.
بنده و چند تن از طلبه ها در بخش شيب آب کلاس داشتيم. در جنب کلاس يک روز بنا گذاشتيم که شرکت کنندگان در کلاسها را به اردو ببريم. همه از روستا حرکت کرديم و به هم رسيديم. در بين راه نهرهايي بود که بچه ها شنا مي کردند. به ابتکار يکي از طلبه ها و حمايت شهيد حسيني براي آنها لباس فرمي تهيه کرديم که آرم نداي اسلام داشت. حدود دويست دانش آموز را به روستاهاي اطراف مي برديم و در فرصت هاي منا سب آموزش هاي عقيدتي ارائه مي کرديم. غذاي آنان توسط بعضي از افراد خير تهيه مي شد و خصوصاً چون منطقه انگور داشت، از اين ميوه استفاده مي شد. شب در روستاي محل تولد شهيد حسيني، چلنگ، مانديم و ميهمان اقوام شهيد حسيني بوديم. اين طرح اينقدر براي آنان ارزش داشت که براي بچه ها گوسفند ذبح کردند و از آنها پذيرايي نمودند. اين برنامه در روستاهاي مختلف تکرار شد و مردم هر چند وضع مالي خوبي نداشتند، اما کمک مي کردند.
ادامه کلاسها بار مالي داشت. شهيد حسيني فرمود: من حتي اگر شده پول قرض مي کنم تا کلاسها ادامه يابد؛ لذا کلاسها ادامه يافت و يک روز که مصادف با نيمه شعبان بود، شهيد حسيني همه کلاسهاي منطقه را به شهر دعوت کرد و در مسجد حکيم تجمع نمود. سپس جشن مفصلي بر پا شد. توسط گروه تئاتري که به ابتکار ايشان و طلاب ديگر تشکيل شده بود، براي آنان نمايش اجرا شد و از نظر غذايي نيز خوب از شرکت کنندگان پذيرايي گرديد و...
اين کلاسها تأثيرات مفيد بسياري به جاي گذاشت؛ به نحوي که مردم خواستار آن بودند تا چنين کلاسهايي همه ساله در روستاها برگزار شود و چنين هم شد.

يک روز در تهران خدمت ايشان رسيدم. فرمودند برويد قم خدمت آيت الله مشکيني و بفرماييد که به بني صدر اعتمادي نيست. خاطر جمع نباشيد، زيرا با اينکه جنگ شروع شده، او در جهت پيشبرد جنگ کاري انجام نمي دهد. همين الان که رزمندگان نياز فوري به مهمات سنگين دارند، دويست دستگاه تانک در پادگان کرج است، اما نبني صدر اجازه نداده است که اين تانکها به جبهه منتقل شوند و...
بنده حسب الامر ايشان خدمت آقايان رسيدم و گفته هاي ايشان را منتقل کردم، پس از بررسي معلوم شد که چنين است؛ و موضوع مخفي بودن تانک ها درست مي باشد .

مدتي پس از پيروزي انقلاب متأسفانه جو خاصي عليه روحانيت به وجود آمده بود وسيستان هم از اين قاعده مستثني نبود.
به نحوي که حتي بعضي از بچه هاي متدين و حزب اللهي نيز به شهيد حسيني بدبين شده و او را متهم به سازشکاري مي کردند. بنده خيلي متأثر شدم. آمدم خدمت شهيد حسيني و به ايشان عرض کردم: شما مصلحتاً مدتي از زابل به مشهد و يا قم مهاجرت کنيد؛ شايد اين جو بهتر شود. فرمود: تکليف شرعي است؛ بايد من در منطقه بمانم و اين جو کاذب را بشکنم.
لذا ايشان را مي ديدم که در هر فرصتي سعي در روشنگري و تنوير افکار جوانان دارد، حتي سر چهارراهها بلند گو بدست مي گرفت و براي گروه هاي مختلف سخنراني مي کرد و از اسلام ناب و مواضع روحانيت متعهد دفاع مي کرد.

شهيد حسيني (ره) پس از پيروزي انقلاب اسلامي سپاه و کميته و دادگاه انقلاب اسلامي تشکيل داد و مستقيماً آنها را اداره مي کرد. يک روز از زابل، با بنده که در قم بودم تماس تلفني گرفتند و فرمودند: که به مسئولين مراجعه کنيد و حکم تعزيري برايم بگيريد، چون در اينجا مواردي پيش مي آيد که لازم است تعدادي تعزير شوند. بنده از اين درخواست ايشان تعجب کردم، زيرا خودش، صاحب رأي و مجتهد بود و نيازي به مجوز تعزيرنداشت ،اما متوجه شدم که به علت رعايت نهايت احتياط و تقواي اداري و سياسي، مي خواهد بدون اذن حکومت، عملي انجام ندهد.
خدمت آيت الله مشکيني رسيدم. آيت الله مشکيني با توجه به شناختي که از شهيد داشتند، فوراً و سريع حکمي نوشته و به دست بنده دادند و من هم رأساً آن حکم و مجوز را به سيستان آورده و به ايشان رساندم .

شهيد حسيني (ره) شخصيتي بسيار ارزنده بودند؛ از جهت علمي نعمتي بودند. به نظر من ايشان مصداق اين حديث شريف پيامبر بزرگوار اسلام (ص) هستند که فرمود: مداد العلما ء افضل من دماءالشهداء. ايشان کانوني بودند که شهيد پرورش دادند. قلم و سخنان ايشان در منطقه جواني را جذب مي کرد. هم قبل از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت داشتند و هم در پيروزي انقلاب نقش داشتند و پس از انقلاب نيز منشاء خدمات بزرگي در جامعه شدند.
به جرأت مي توان گفت که اکثر شهداي بزرگوار سيستان مستقيماً از دست پرورده هاي شهيد حسيني بودند. ايشان هم شهيد ساز بود و هم خود به افتخار شهادت نايل آمد.

تهيه رساله امام کار مشکلي بود. بعد از ممنوعيت رساله از طرف حکومت، اين کتاب حکم قاچاق را داشت و از هرکس گرفته مي شد زندان و جريمه سنگيني همراه داشت. شهيد حسيني که يگان عامل توزيع رساله درم نطقه بود، رساله را با مشکلات زيادي از نقاط دور حتي خارج از کشور وارد مي کرد و بين افراد مطمئن توزيع مي نمود. در سال 44 ايشان به بنده يک رساله امام خميني هديه کرد؛ اما صفحه اول آن را جدا تحويل داد و فرمود: امام دشمنان زيادي دارد؛ شما فتوا را بخوانيد و آموزش دهيد و بگوييد از امام است ولي صفحه اول را جدا نگهداريد.

سيد به عنوان نماينده مردم وارد مجلس شد. او معتقد بود حفظ دستاوردهاي انقلاب مشکل تر از ايجاد آن است. بني صدر را به خوبي مي شناخت و از بدو امر با او مخالف بود. بدين جهت هنگام انتخابات رياست جمهوري به بنده گفت: آقاي ميرزايي مي دانيد چه کسي صلاحيت رياست جمهوري را دارد؟ عرض کردم نظر شما چيست؟ فرمود به آقاي حسن حبيبي رأي بدهيد و براي او تبليغ کنيد؛ به بني صدر رأي ندهيد. گفتم مردم مي گويند بني صدر سيد است و پدرش نيز روحاني است. گفت اگر پدرش روحاني بود ريشش را نمي تراشيد. اين پسر ناخلف، لايق اين مسند نيست. آقاي حسيني اين حرف را در عمل نيز به اثبات رسانده و يکي از کساني که متن عدم کفايت بني صدر را در مجلس امضا کرد، ايشان بود.

شهيد حسيني (ره) داراي خصوصيات و ويژگي هاي مثبت زيادي بودند. يکي از فضائل ايشان قريحه شعر و شاعري است و گويا ايشان اشعار زيادي دشته اند که اميد است جمع آوري و تدوين شود. در اوايل انقلاب که در کردستان جنگ و در گيري بين سپاهيان انقلاب و گروهکها جريان داشت، جنازه يکي از برادران سپاهي از منطقه سيستان را که در کردستان به شهادت رسيده بود به زابل آوردند تا تشييع شود. تعدادي از برادران تعاون سپاه که مقدمات مراسم را آماده مي کردند، بدنبال چند بيت شعر و يا شعار مناسب بودند که در طول تشييع جنازه قرائت شود. شهيد حسيني وقتي متوجه موضوع شد، کاغذي طلب کردند و سپس في البداهه و فوري ابيات و اشعاري را سرودند که به صورت نوحه در مراسم استفاده شد.
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي
پس از پيروزي انقلاب که منافقين و گروهکها فعاليت شديد داشتند و بر عليه نظام خدعه و نيرنگ مي کردند، شهيد حسيني (ره) در مقابل آنها چون کوهي استوار ايستاده بود و خبائث دروني آنها را برملا و افشا مي کرد؛ لذا منافقين و گروهکها نوک حمله خود را به سوي ايشان قرار داده و آن بزرگوار را تهديد به مرگ کرده بودند. به خاطر دارم ايشان در چهار راه پادگان زابل سخنراني کوبنده اي بر عليه آنان ايراد کردند و در مقابل تهديد گروهک هاي ضد انقلاب شعري خواندند که بنده براي اولين بار با آن شور حماسي شنيدم و حفظ کردم.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا که در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من زاو جاني ستانم جاودان
او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ

نظام الدين واعظي:
در سال 1349 که خشکسالي و قحطي در سيستان رخ داده بود، با پيگيري شهيد حسيني حضرت آيت الله آشتياني با تعداد ديگري از افراد مؤمن و خير تهران، مقداري آذوقه و مايحتاج ضروري را براي نيازمندان قحطي زده سيستان آوردند و سپس تحت نظر شهيد، شبانه به روستا منتقل و توزيع کردند. يک شب به يکي از روستاهاي شيب آب زابل رفتيم تا کمکهاي جنسي را که اکثراً آرد بود، بين مردم تقسيم کنيم. وانت حامل آذوقه ها را به علت اينکه داخل روستا جاده و خيابان ماشين رو نبود، در نزديکي روستا متوقف کرديم و لازم بود که کيسه هاي 30 الي 40 کيلويي را بر پشت حمل کنيم. شهيد حسيني هم همراه ديگران، آن کيسه ها را به دوش مي گرفت و حمل مي کرد. ازايشان خواستيم به رعايت ضعف و مريضي جسمي، از اين کار خودداري کند و حمل کيسه ها را برعهده ما بگذارد. آن بزرگوار به سيره اجداد طاهرينش اشاره کرد و فرمود: بر پشت آن بزرگواران آثار حمل بار بوده است؛ حتي آنان از مال خويش مي دادند در حاليکه ما کمکهاي ديگران را حمل مي کنيم.
او ابايي از خدمت نداشت و زندگي او با زحمتهاي بد ني و جسمي همراه بود.

رژيم پهلوي زماني به دستگري و حبس شهيد حسيني اقدام کرد که کاملاً از سازش و انعطاف او مأيوس شده بود. رژيم خيلي سعي کرد تا او را با وعده و وعيد با خود همراه کند اما هر چه بيشتر تلاش نمود کمتر نتيجه گرفت. او در بيان حق از هيچ قدرتي نمي هراسيد. سرهنگ رضواني رئيس وقت ساواک استان در جايي گفته بود که خيلي دوست داشتم به سيد کمک کنم. اما چون ايشان انعطاف ناپذير است و حتي حاضر نيست حرفهايش را تأمل کند، به گونه اي که بتوان واسطه شد و موضوع را حل و فصل کرد. مجبور شديم او را دستگير و زنداني کنيم .
سرهنگ رضواني چند بار با شهيد حسيني با واسطه گري و در منزل رئيس داد گاه آن زمان بحث و مذاکره کرده بود و از او خواسته بود تا دست از صراحت و مبارزات خود بر دارد. حتي زماني که قرار بود وزير مشاور آن زمان (جواد منصور ) به زابل بيايد، سرهنگ رضواني مرا ديد و صحبت کرد و پيغام فرستاد که سيد را بگو به فکر زن و فرزند و دوستان خود باشد و کوتاه بيايد و تظاهر به مخالفت نکند.
اما شهيد حسيني فردي نبود که به همين اندازه تسامح هم راضي باشد.

بعد از پيروزي انقلاب شبي در خدمت شهيد حسيني بودم. تلويزون محاکمه چند تن از عوامل ساواک را نشان مي داد. يکي از آنها را شناخت و فرمود: در زماني که دستگير شده بودم دو مرتبه مرا پيش اين مرد بردند. وقت بردن راه را مي فهميدم او را مي شناختم، اما وقت برگشتن بر اثر شکنجه و اذيت، کسي را نمي شناختم و زمان و مسير را نمي فهميدم، يعني تقريباً بي هوش بر مي گشتم.
به شهيد پيشنهاد شد که بر عليه اين آقا شکايت کنيد تا به مجازات اعمال ننگين خود برسد.
اما علو طبع ايشان در حدي بود که فرمود: من به شکرانه اينکه خداوند هدف ما را پيروز کرده است، تصميم ندارم از اين شکايت کنم. لذا آن بزرگوار از هيچ کس از مسئولين و مأمورن ساواک منطقه و کشور شکايت نفرمود و به ما نيز توصيه کرد که از رئيس ساواک زابل شکايت نکنيم.

حضرت آيت الله خزعلي قبل از پيروزي انقلاب در زابل تبعيد بود. پس از اتمام دوره تبعيد به قم بر گشت. شهيد حسيني تصميم گرفت تا وي را براي سخنراني به زابل دعوت نمايد تا هم از وجود ايشان در تبليغ دين و سياست استفاده شود و هم در قبال بي حرمتي ها و توهينهايي که در سالهاي تبعيد از جانب رژيم نسبت به وي شده بود، احترامي صورت گيرد. براي اين منظور تعدادي از دوستان را جمع کرد و فرمود: براي استقبال از آقاي خزعلي بايد برنامه ريزي ويژه اي صورت گيرد تا بدين وسيله دهن کجي به رژيم کرده و يک مانور سياسي انجام داده باشيم.
خدا توفيق داد روزي که آقاي خزعلي از زاهدان به زابل آمدند، با تدبير و برنامه ريزي شهيد حسيني و مريدانش بيش از يکصد اتومبيل به استقبال ايشان آمدند و او را با جلال و عظمت خاصي وارد شهر کردند و چند شبي هم در مسجد حکيم سخنراني فرمودند. جمع کثيري از مردم از منبر ايشان استفاده کردند.
اين يک نمونه از فعاليتهاي موفق تبليغي، سياسي شهيد حسيني بود.

 

آثارمنتشر شده درباره شهيد
آفتاب سيستان

آفتابي که نور ايمان داشت روح سبزي به لطف باران داشت
سيد سر خلال آتش رنگ باشهيدان سبز هم آهنگ
تا که شولاي عشق را پوشيد در کمال جنون خدا را ديد
در خم زلف خون به خود پيچيد دامن از ننگ خاکيان برچيد
ارجعي شد به جان او دمساز کرد از شوق تا خد ا پرواز
مثل مجنون که شور ليلا داشت قطره مانند ميل دريا داشت
بخت يک جرعه اي زجامش شد رفرف و سدره زير گامش شد
چون به سر چشمه عزم ميدان کرد جان به ميقات عشق قربان کرد
ناز همواره به نيازش بود برگ آلاله جانمازش بود
چون حسيني بهشتي آسا شد راز سر چشمه آشکارا شد
عزم پرور با شهيدان کرد حجله عشق را چراغان کرد
آن شهيدان مست خون پالا شاهدان حريم او دانا
آن عقابان آهنين چنگال شب شکافان سرخ آتش بال
آن شرف زادگان غيرتمند کهکشان هاي آسمان پيوند
آن حسن سيرتان گل سيما آن حسين مسلکان پا بر جا
تا خدا پرکشان زشوق وصال سينه از شور عشق مالامال
رهنوردان خطه ايثار سينه سرخان صحنه پيکار
يوسفان رشيد کنعان زاد شير مردان بيشه فرياد
جرعه نوشان جام دلتنگي جان نثاران بزم يکرنگي
راست قامت يلان جان افروز جاودان شعله هاي آتش افروز
بسته سر بند سرخ يا زهرا يا علي گو به شام عاشورا
پر کشيدند تا خدا از خاک سينه از تيغ سبز هجران چاک
عبدالله واثق عباسي

آن سيد سبز پوش بيدار
هفتاد و دوسينه سرخ زيبا در باغ سپيده پر گشودند
در حجله آسمان آبي بر محمل سرخ خون غنودند
شب بود ودل عدو پر از کين از نغمه روحبخش ايمان
شب بود و چراغ ماه مي سوخت چون لاله به تربت شهيدان
ناگاه چراغ روشن ماه با سنگ سياه کين فرو ريخت
هفتاد و دو سينه سرخ زيبا بال و پرشان به خون در آميخت
خون طره زد از ميان آوار آن شب که ستاره نقره مي بيخت
آن شب که براده هاي تکبير از حجره هاي تشنه مي ريخت
آن شب که نواي ارجعي را با ناي بريده سبز خواندند
هفتاد و دو سرو سبز جان را چون شعله به باغ خون نشاندند
هفتاد و دو لاله بهاري هفتاد و دو باغ سبز پر گل
هفتاد و دو ار غوان پر پر هفتاد و دو سرو سرخ کاکل
در شط شقايق، ابر باروت باليد و تذرو زخم گل کرد
سر چشمه چونيل گشت و ايمان هفتاد و دو تن کليم پرورد
يک موسي از آن ميان حسيني است آن سبز قباي سرخ کاکل
آن کرز رگ جان خود بر آورد در هفتم تير باغي از گل
آن شب شب خيزش عطش بود کاتش به حريم لاله افتاد
همراه بهشتيان حسيني ققنوس شد و زخون خود زاد
آن زاده برگ گل که نامش خوشبو چو گل محمدي بود
آن سيد متقي که تقوا در سايه سبزاو مي آسود
آن سيد پاک جان که عمري انديشه عاشقي به سر داشت
چون ساقه گز زصبر سرخش آتش به رگ کوير مي کاشت
چون موج ز خود رهيده نامش بيدارگر کويريان بود
از ظلمت بيکران بيدار فرياد بلند سيستان بود
در خطه سرخ گل کلامش چون بال پرنده ها رها بود
وقتي که زلفظ شب مي آشفت در فکرت شمس والضحي بود
وقتي که به روي منبر عشق از نهج سپيده سرخ مي گفت
آرامش گزمه هاي شب را در خلوت کو چه ها مي آشفت
در خلوت کوچه هاي وحشت کز بانگ رحيل ،سايه مي سوخت
يک مرد ميان دشنه و زخم بر قامت شب ستاره مي دوخت
يک مرد که بيرق سحر را با خود به شب قبيله مي برد
يک مرد که از جنون سرخش دشتي زشقايق آب مي خورد
مردي همه تن غريو خرداد مردي همه آذرخش ناورد
مردي که ميان لجه خون بيعت به امام عاشقان کرد
در فصل خزان گرفته بغض او يار جوانه هاي دين بود
محراب نماز عاشقان را سجاده سبز ساجدين بود
او بود که نام لاله ها را در گوش نسيم خسته مي خواند
در وادي تشنه ولايت او بود که ابر عشق باراند
وقتي که شب آستين مي افشاند شبنامه نويس لاله او بود
در ساکت کوچه هاي بن بست فرياد شکفته در گلو بود
او بود که مصحف دلش را هر صبح به شهر خواب مي خواند
در راه تجلي گل سرخ آياتي از آفتاب مي خواند
آن سيد سبز پوش بيدار آياتي از آفتاب مي خواند
آن سيد سبز پوش بيدار از نسل حسينيان دين بود
در فصل تگرگ سرب،دين را زاصحاب خجسته يمين بود
در موسم حبس و فصل تبعيد از آيه نور حرز جان داشت
چون اندرزگو صفي ز مردان بر خوان سپيده ميهمان داشت
افسوس که آن صحابي عشق تا با دل سبز خود در آميخت
از سنگ سياه کينه ناگاه پر باز نکرده پر فرو ريخت
آن نخل تناور جنوبي کز مکتب لاله داغ مي چيد
در کرببلاي هفتم تير لب تشنه شهيد قاسطين شد
با جوشش خون تابناکش سقاي جوانه هاي دين شد
عباس باقري مرداد 1376



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حسيني , حجت الاسلام سيد محمد تقي ,
بازدید : 265
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

روستاي صفدر مير بيگ در سکوت شبانگاهي آرام خفته بود .کوچه ها ،خنکاي باغستانها و عطر علفزارها را به خانه هاي کاهگلي و غم زده روستا مي سپردند و کشاورزان ،گرماي يک روز پرتلاش مرداد ماه سال 1342 ه ش را با خود به بستر برده بودند .شب از نيمه مي گذشت و گرما آرام آرام در لابه لاي شاخه هاي بيد و برگهاي توت پنهان مي شد .ماه در سکوت وسياهي به خانه ها سرک مي کشيد تا پرتو نقره اي اش را برچهره هاي سوخته اهالي آبادي بتاباند و به دستان پينه بسته سخت کوش روستا بوسه زند .اما آن شب در خانه مراد علي مير حسيني همه بيدار بودند و به رنج مادري مي نگريستند که نوزادي به طراوت برگ گل را در آغوش مي فشرد .پدر به سنت محمدي (ص)در گوش نوزاد اذان و اقامه خواند و او را مير قاسم نام نهاد .قاسم آخرين شکوفه اي بود که باغچه پر گل خانه را معطر مي کرد .مادر ،به خنده هاي کودک دل خوش کرده بود و پدر به پاس آن همه نعمت که خدا به او ارزاني داشته بود ،سجاده اش را همواره روبه روي قبله شکر گشوده بود و با دست هاي ترک خورده اش پشته پشته گندم و برکت از سينه گرم زمين بر مي داشت .مادر ،آينه بودن را به کودک مي آموخت و پدر ره آورد دستهاي مهربانش را به پاي او مي ريخت .قاسم هشتمين و آخرين فرزند خانواده بود ،اما تبسم هاي مهربانانه و عطوفت همواره اعضاي خانواده باعث نشد تا در نرماي تن پروري چون ناز دانه ها بيا سايد .او که از کودکي چون زنبقي تشنه برسينه کوير روئيده بود، روستا را مجموعه ايي از تلاش و رنج کار مي ديد، به همين سبب چون ديگر کودکان روستا گامهاي کوچکش را از کوچه باغهاي خسته آبادي تا سينه گندم خيز دشت مي کشاند و چونان پدر و مادرش گرماي مطبوع عرق را برنازکاي پيشاني بلندش حس مي کرد تا منزلت مزرعه و آبروي باغ ،دور از نوازش دستهاي کودکانه اش نماند .هر روز فاصله سه کيلومتري خانه به دبستان را پياده مي پيمود و چون از دبستان
باز مي گشت به ياري مادر مي شتافت .بدين گونه دوران کودکي را به دوران نوجواني پيوند زد و به مدرسه راهنمايي جزينک راه يافت .از همان کودکي به نماز اهميت مي داد .هنگام باز گشت از مدرسه با ديدن شتاب خورشيدکه به سوي افق مغرب، کنار نهر آب آرميده در دل دشت
مي نشست ،کفي چند از آب را بر مي داشت ،وضو مي گرفت و در خلوت دشت نماز مي گذارد تا اذان بر او پيشي نگيرد .هر چه سالهاي کودکي اش به نو جواني نزديک مي شد دنيا را وسيع تر مي ديد و رنج محروميت و اندوه دستهاي خالي روستاييان را شفاف تر حس مي کرد .از قاسم ،کاري براي برزگران و مردم صبور و پر تلاش آباري بر نمي آمد اما هر گز محبت و همدلي اش را از آنان دريغ نمي کرد .او در همه حال رفيق راه و ياور آگاه روستائيان بود و لحظه اي از پا هاي پرتاول و دستان چاک چاک زنان و مردان روستايي غافل نمي شد .آرزو داشت هر گونه که مي تواند باري از دوش اين مردم هميشه صميمي بردارد ،از اين رو در آزمون ورودي هنرستان شبانه روزي زابل شرکت کرد و در رشته کشاورزي پذيرفته شد .همزمان با تحصيل در رشته دلخواه اندک اندک روحيه آزادگي و سلحشوري در جان جوانش باليد و گل کرد در نوجواني ،همراه انقلاب شد و مريد امام .سال دوم هنرستان بود که گدازه هاي آتشفشان خشم مردم ،شهر ها را در نور ديد و التهاب آن به روستاهاي ميهن رسيد .مير قاسم که خود را همراه و حامي طبقات مستضعف روستايي مي ديد اولين راهپيمايي بزرگ روستائيان را در تاسوعاي 1357 در روستاي جزينک به سامان رساند .در اين حرکت نو ،اعلاميه هاي حضرت امام را در ميان راهپيمايان مي خواند و با نوشتن پلاکارد و توزيع شعارها در بين جميعت ،اداي وظيفه مي کرد .او که روحش را با آرمانها و انديشه هاي متعالي ،
سر شار از معنويت و اراده انقلابي کرده بود، امام را تنها نقطه اميد اقشار محروم جامعه در برابر قلدران و صاحبان زر و زور و تزوير مي دانست .با پيروزي انقلاب و دميدن آفتاب معرفت بر پيشاني ميهن ،با ياري چند تن از دوستان موافق ،اولين انجمن اسلامي دانش آموزان سيستان را در هنرستان کشاورزي تشکيل داد وبه مبارزه با گروهکهاي ضد انقلاب اسلامي پرداخت .او در آن سالها چنان پخته و منطقي از اهداف انقلاب حمايت مي کرد که در بين همکلاسي هايش به آقاي منطقي معروف شده بود . در همان اوان به موازات عضويت نيمه وقت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زابل ،به جمع گروههاي خيري که براي کارهاي عام المنفعه به سيستان آمده بودند پيوست و در ساختن جاده ،پل و مسجد همه توان خود را به کار بست .خانواده هاي تهيدست را شنا سايي کرده بود و براي آنان مواد غذايي رايگان تهيه مي کرد و به خانه هايشان مي برد .
در خرداد ماه سال 1360 به عضويت رسمي سپاه در آمد و به صفوف
مر صوص مجاهداني پيوست که در پي حاکميت خداوند و تحقق اراده مستضعفين بر روي زمين بودند .با ورود به سپاه در کالبد مير قاسم روحي نو دميده شد و زندگي او حياطي ديگر يافت .پس از چند ماه کار در واحد پذيرش سپاه چنان اخلاص و نبوغ ذاتي از خود نشان داد که براي گذراندن دوره عالي انتخاب شدواين دوره را با موفقيت طي کرد .او که دلش در اشتياق رسيدن به جبهه مي تپيد درنگ را روا نديد و همزمان با عمليات سر نوشت ساز بيت المقدس به جبهه آمد تا به عنوان معاون فرمانده گردان اولين حماسه عاشقانه اش را بر خاک خونبار خرمشهر رقم زند .براي قاسم خونين شهر آينه اي بود که او چهره مردم مظلوم ميهن را در آن مي ديد و آنگاه که به خونين شهر آمد آن سرزمين را کربلايي ديد که آينه ايمان و اخلاص هزاران بسيجي سر بند بسته حسيني تبار است و حسين (ع) آينه اي بود که چهره اسلام در او تجلي مي يافت و اسلام آينه اي بود که در آن مي شد خدا را ديد ،و با تجلي انوار خدا در آينه جان شهيدان ،هر چه که جز آن بود يزيدي بود .
قاسم ،جبهه را خانه عشق ديد ،و عشق را در نهانخانه جان بسيجيان ،مبدا و مقصد عاشقان ولايت امام شهيدان .
پس از آزادي خرمشهر بار ديگر براي آموزش تکميلي فرماندهي راهي تهران شد و در باز گشت ،در تيپ ثارالله ،منشاء عاشقانه ترين حماسه ها گرديد .قاسم خودش را پيدا کرد و ديگران قاسم را يافتند در تابستان سال 1361 کسوت فرماندهي گردان شهيد مطهري پوشيد و اين گردان را چنان سر آمد و متحول کرد که خالق زيباترين شگفتي ها در عمليات شد .رزمنده ها به او عشق مي ورزيدند و او را چون نگيني بر انگشتري تيپ ثارالله مي ديدند .در عمليات رمضان با گذشتن از ميدان مين دشمن ،رخساره ارادت و ايمان خود را به جبهه نشان داد .در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول طرح و عمليات تيپ برگزيده شد .در والفجريک مدال زخم آذين بخش کتف و دست مجروح او گرديد .سال 1362 با بضاعت زخمهاي فراوانش به خواستگاري محجبه اي از قبيله تقوي و عفاف رفت و به شرط تحمل مهجوري و مشتاقي با او پيمان ازدواج بست. در والفجر سه، سه شبانه روز خواب در چشمانش بيتوته نکرد تا بتواند عمليات را به نيکي سامان بخشد .در والفجر 4 پرچم حماسه بربام ارتفاعات دره شيلر و پنجوين افراشت و در جزاير مجنون در مقام فرمانده تيپ ،عمليات خيبر را با شجاعت و تدبير رهبري کرد .در حين عمليات بر اثر بمبباران شيميايي دشمن به شدت مصدوم شد و براي معالجه به تهران اعزام گرديد .اما هنوز تن از تاول هاي بمباران نزدوده بود که مستقيما به جبهه آمد تا همسر و پدر و مادرنگرانش را همچنان در آستانه خانه چشم انتظار بگذارد .قاسم در همه عمليات ،صداي شفاف جبهه بود .کلامش ،نواي نينوايي کربلاهاي عطش آزماي ميهن بود .حنجره اش هزاران کبوتر انديشه را به خانه ها و قريه ها و شهر ها پرواز مي داد تا پيغام رسان بسيجيان بهشتي سيرت گردند و سيماي واقعي جنگ را براي آشنايان در غربت تن گرفتار شده معنا کنند .سخنان او بوي عاشقي مي داد و عطر گفته هاي دل انگيزش مشام جان هزاران بسيجي مشتاق را معطر مي کرد .قاسم شکوه دريايي جنگ بود .چون موج سر بر ساحل عاشقي مي نهاد و باز به درياي جان بر مي گشت .نافله هايش ،گريه هاي غريبانه اش ،سجده هاي عارفانه اش شب را به صبح گره مي زد .قاسم معنويت جبهه بود .منا و معناي جبهه بود و منادي خط خونرنگ انبياء .او دفتر اوراق سرخ آبرو بود .چون هابيل مظلوم بود ،چون يعقوب از هجر دوست مي سوخت .چون ايوب صبوري مي کرد و بلا برجان مي خريد .چون يوسف در غربت مصر تن سر گردان بود و چون ابراهيم تني نستوه و استوار در مقابل دوزخيان روي زمين داشت .در عمليات ميمک چون مقتدايش حسين (ع) با ياران اتمام حجت کرد تا ارتفاعات مرزي ميمک حماسه صحابي عشق را هر گز از ياد نبرند .سال 1363 به پاس شجاعت مثال زدني و تد بير و تحليل هاي آگاهانه اش از جنگ ،مسئوليت طرح و عمليات لشکر به او واگذار شد .در عمليات بدر مفهوم اطاعت پذيري ر ا از اولياي جنگ را به رزمنده ها آموخت و با مقاومت جانانه در برابر دشمن ،براثر اصابت تير مستقيم از ناحيه پا به سختي مجروح گرديد اما ماندن در بستر بيماري را برنتافت ،به پشت جبهه آمد و در شهر ها به تبليغ مباني دفاع مقدس و رسالت خون شهدا پرداخت .سال1364 ميهمان خانه خدا شد و با حجرالاسود مصافحه کرد .در بازگشت بيش از چند روز فضاي خانه را تاب نياورد و بي قرارانه به جبهه رفت .اما هنوز دلتنگي اش را بر بلنداي خاکريز هاي خونرنگ باز نگفته بود که در جلسه اي زيور گرفته از حضور فرماندهان عالي سپاه و لشگرثارالله به عنوان قائم مقام فرماندهي اين لشگر هميشه پيروز وکليدي معرفي شد .در عمليات والفجر هشت چنان نيروهاي لشگر را هدايت کرد که توفاني از خون و خاطره برانگيخت و به ياري همه عاشقان شهادت ،شهر فاو آزاد گرديد. مير قاسم در آن عمليات به آفتاب حيثيت بخشيد و به لاله هاي سرخ شهيدان ميهن آبرو داد .هنوز رزمندگان توان رزمي و طنين فرياد هاي شجاعانه او را در حاشيه خور عبدالله و کارخانه نمک به ياد دارند .در کربلاي يک گرماي آفتاب را با جوشش خون صدها رزمنده دلاور در آميخت و آن گونه با دشمن در آميخت که رزمنده ها حجم گسترده آتش را پشت سر نهادند و خود را به ارتفاعات قلاويزان رساندند .در کربلاي 4 که سرماي دي ماه استخوان مي ترکاند ،سينه اروند را شکافت و درحالي که اروند خروشان از خون زيبا ترين لا له هاي دشت ميهن ،ارغواني شده بود موانع متعدد ايزايي را پشت سر نهاد در دالاني از خون وگلوله قدم گذاشت و خط دشمن را در هم شکست تا به خاک خونرنگ شلمچه در کربلاي 5 قدم نهد و خون جوشانش را چون چلچراغي هميشه فروزان ،فرا راه فردا ئيان ايران بزرگ شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران زاهدان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
والدين عزيزم، ايدکم ا...تعالي
بار خدايا به يگانگي ات و اينکه شريک و همتايي برايت نيست و معبود واقعي هستي شهادت مي دهم .بار خدا يا به پيامبر خاتمت حضرت محمد (ص)که فرستاده و رسول توست شهادت مي دهم و به اينکه حضرت علي (ع)پيشوا و امام اول شيعيان است و اينکه قيامت و محشر روز رستا خيز حق است شهادت مي دهم .بار خدايا به اينکه نظام جمهوري اسلامي به رهبري امام عزيز حق است و جنگ عراق عليه ايران به ما تحميل شده و امروز فرزندان برومند ملت ما ايثار گرانه از تماميت ارضي ،اسلامي،عقيدتي و مکتبي خود دفاع مي کنند شهادت مي دهم .
شايد مشيت حضرت داور براين باشد که توفيق شهادت پيدا کنم.مع ذالک بد نيست اين جملاتي که برگرفته از عقايدم مي باشد بر روي کاغذ مکتوب کنم .به هر حال به خداوند و فضل و رحمتش چشم اميد دوخته ام نه به بضاعت و توشه خويش .خدا گواه است توشه اي ندارم .مدتي در جنگ بودم که شايد بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارسته ترين فرزندان اين امت، قسمتي از عمرم را سپري کردم که نعمت بسيار بزرگي بود .بسيجياني که جز خدا
نمي ديدند و جز طريقت خدايي نمي پويند و آن خالصاني که با تکيه برحقيقت توحيد و معاد و عقايد و اخلاق ،اعمال و حالات خود را از آلودگيها شسته اند و جان و اعضا و جوارح خويش را به نور واقعيت تزيين کرده اند .آن کساني که به نص کلام مولا علي (ع)دنيا را سه طلاقه کردند .
پدر و مادرم !معذرت مي خواهم که نتوانستم فرزند لايق و شايسته اي باشم و حق پدر فرزندي را اداکنم .هرگز زحمات و مشقات شما را در مراحل مختلف زندگي فراموش نخواهم کرد .من در پيشگاه خداوند از شما تشکر و قدر داني مي کنم .
تکليف حسيني اقتضا کرد که در جبهه حضور پيدا کنم .اگر چه از دست دادن جوان سخت است اما چون رضايت خدا بالاتر از هر چيزي است شما هم بايد رضا باشيد به رضاي خدا .فرزندتان امانتي بيش نبود ،خدا امانتش را از شما گرفت ،مع ذالک اندوه معني پيدا نمي کند . من شر منده ام وقتي به سني رسيده ام که خود را يافتم در کنار شما نبودم تا قسمتي از خدمات بي شمار و زحمات زيادي که در جهت رشد و پرورش من تحمل شده ايد ادا کنم .از تشکر و عذر خواهي کردن از زحمت ارزنده تان زبانم عاجز است و قلم قاصر .از شما مي خواهم برايم دعا کنيد خدا گناهانم را ببخشد .چون ما ادامه دهندگان راه امام حسين(ع) هستيم .يزيديان بر ما خورده گيري کرده اند و سپس قتل عاماممان نموده اند و همچون حيوانات درنده به ما حمله کردند .پيران و کودکان مارا کشتند .جوانان را تکه پاره و به زنان کهنسال و دختران خرد سال تجاوز کردند .يتيمان را سر بريدند. خانه ها را سوزاندند و شهر ها را پس از غارت به ويرانه تبديل کردند ،يا ابا عبدالله ...ياوران تو را دست بريدند ؛پا قطع کردند ؛سر جدا کردند ؛با مواد شيميايي بدنشان را کباب کردند .
چون از شما پدر و مادر مهربانم در کودکي آموخته ام وقتي داستان حماسه آفريني هاي کربلاي حسين (ع) را برايم تعريف مي کرديد .تصميم گرفتم با امام حسين بيعت کنم که :يا ابا عبدالله ....اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم .
پدرم !الگوي تو حضرت ابراهيم است .ابراهيم خود فرزندش را به قربانگاه عشق برد .تو خود مرا به جبهه روانه کردي .صبر داشته باش که خدا صابران را دوست دارد .مادرم الگوي تو حضرت هاجر است ،حضرت هاجر خودش چشمان فرزندش را براي قرباني در راه خدا سرمه کشيد و تو مرا از زير
قر آن براي رفتن به جبهه عبور دادي .الحق که به تمام معني مادر بودي .خداوند با کساني است که در زندگي بردبار باشند و تو هاجر وار مرا به جبهه روانه کردي .
از برادران عزيزم که هميشه مرا هادي و راهنما بودند تشکر مي کنم و عذر مي خواهم که با بي ادبي و بد اخلاقي با آنها حرف زدم و آنطور که شايسته مقام برادري بود نتوانستم اداي تکليف کنم .اگر توانستيد برايم روزه بگيريد و نماز بخوانيد .به برادرانم توصيه مي کنم که در هر مجلس و محفلي از جنگ وانقلاب سخن بگوييد .از مظلوميت ما در برابر ستمگران بگوييد از رهبري و ولايت فقيه سخن بگوييد .يادتان نرود امام، ما را از اسفل السافلين به طرف اعلي عليين اوج داد .از خواهران بسيار عزيز و زحمت کشيده ام نهايت سپاسگذاري و تشکر را دارم و اميد وارم مرا عفو کنند و زحمات خود را برمن حلال کنند .
خواهرم الگوي تو حضرت زينب است .حضرت زينب پيامبر کربلاي خونين امام حسين (ع)بود. يادت باشد زينب با يک عده يتيم وزن و کودک اسير دشمن شد اما از هدفش باز نماند و همچنان فرياد مي زد .خونسرد باشيد و مرا دشمن شاد نکنيد .فرزندان شما بايد انتقام شهدا را بگيرند .به فرزندانتان انتقام را بياموزيد .از پدر و مادر و خواهرانم تمنا مي کنم در مراسم عزاداريم شربت و شيريني پخش کنند و غمگين نباشند. به سرو صورت نزنند و جامه پاره نکنند .از حضرت زينب بايد درس بگيريد ،حضرت زينب با آن همه مشکلات و آنهمه جنازه اي که در روز عاشورا شاهد بود، چنان متين وصبور بود که دشمنان را تکان مي داد و سر افکنده مي کرد .شما خودتان مي شنويد در سرتا سر دنيا به مظلومين و مستضعفين رحم نمي کنند و در همه جا مسلمين و محرومين را سر مي برند ،بنا بر اين خودتان را آماده کنيد که اگر در مرز سراغ آنها نرويد ،خود سراغتان خواهند آمد .
از عموها و مومنين که با آنها رابطه داشته ام برايم طلب مغفرت کنيد .اگر در حق هر کدامتان قصوري از جانب حقير بوده است اميدوارم مرا عفو کنيد .
سخني با برادران عزيزم ،همرزم ها و همسنگرهاي قديمي، مخصوصا حاج قاسم سليماني ،شايد مصلحت و مشيت حق بر اين باشد که توفيق شهادت پيدا کنم و در اين دار فاني همديگر را وداع کنيم .لازم ديدم چند جمله به عنوان درد دل و ره آورد چندين ساله جنگ و درسهايي که حقير گرفتم و بعضي ها را توفيق پيدا کردم به کار بندم و بعضي ها را دير متوجه شدم يادآور شوم .
1-در جنگ هستيد هيچ برنامه اي از پيامد هاي زندگي شما را در امر جنگ و برنامه ريزي هاي آن سست و کم مقاومت نکند .
2-علت عمده بريدن از جنگ و فشار ناشي از آن را بايد در مسئل عقيدتي و روحي پيدا کرد. نه در کمبود هاي آموزشي – کادري و تجهيزاتي ،براي مثال اگر به قيامت – معاد – محشر و روز رستا خيز معتقد باشيم و باور کنيم همه هست و برحق هم هست ،هر گز از مرگ فرار نمي کنيم و هر گز دل به دنيا نخواهيم بست و لي چون روح ملکوتي نسبت به باور هاي حضرت حق رشد کافي نکرده است و فناي در گاه عبوديت حق نگرديده است و قدرت کافي در برابر فشار هاي مادي را ندارد .هميشه دل زدگي ،کدورت ،نيش زبان ،زخم زبان زدن و بعضا بريدن از جنگ را فراهم مي آورد .
3-هيچ چيزي را به دل راه ندهيد به حدي که الله شود و جاي الله اصلي را بگيرد که حضرت حق سريعا از آن دل ،رخت بر مي بندد .
4-راحتي هاي جنگ را سر همديگر تقسيم کنيد و مشکلات و سختيها را نيز چنين کنيد .
5-رده هاي پايين هميشه قوت قلب رده هاي بالا باشند و بالايي ها پدر و برادر بزرگ پايينها .
6-در پيشگاه خداوند شهادت مي دهم بسيجي ها اسوه ها و سنبل رزمندگان زمان انبيا و اوليا هستند و نبايد با بودن چند نفر غير بسيجي در لباس مقدس آنان ،همه را به يک چشم ديد .
7-امت حزب الله، خانواده هاي معظم شهدا، مفقود الا ثر ها و اسرا و جانبازان و ساير اقشار که ذيحق انقلاب اسلامي مي باشند به حق همراه امام و مقاوم با امام حرکت کردند و بايد برادران جنگ به عنوان پيشتازان اين حرکت گرمي و نشاط و حرارت و سرعت بيشتر از بقيه داشته باشند .
8-من حقي بر گردن هيچ کدام از شما ندارم و انتظار دارم مرا عفو کنيد و از ساير برادران آشنا برايم حلاليت و عفو طلب کنيد و من اگر حقي داشته باشم همه را مي بخشم .در پايان صحبتم ،سخني با مسئولين رده با لاها از لشگر مخصوصا برادر شمخاني دارم که بنا به صحبت حضرت امام ؛منتظر نباشيد تا قدرت بگيريد بلکه حرکت کنيد تا قدرت بگيريد .انتظار مي رود با توجه به نياز استان سيستان و بلوچستان و ارزش استراتژيکي آن با بودن کادر موجود در لشگر سرمايه گذاري شود و آنجا در قالب يگان مستقل ولي تحت امرلشگر ثارالله يا هر يگاني صلاح ديدند در جنگ خدمت کند و در راستاي ارتش بيست ميليوني گامي بلند برداشته شود .


همسرم شرمنده ام که با سياه کردن کاغذي سفيد قلب صاف و پاکت را تسلي مي دهم .شايد لحظه موعود فرا رسد و از همديگر در اين دنيا جدا شويم .مواردي را که ذکر مي کنم خوب به خاطر بسپاري .تا زنده بودم نتوانستم حقي را که به گردنم داشتي آن طور که شايسته است ادا کنم و همچون
ساير ين زندگي عادي و معمولي و پر از عاطفه را کنار هم سپري کنيم و شايد هم اين نوع زندگي ميراث انبياء الهي و اولياي عظام و کرام باشد که برايمان ارث مانده است. مع ذالک ميراث گرانبهايي است که بايد قدر آن را دانست .همسرم ،اينک که سفر نهايي در پيش است همچون گذشته تو را به خداي متعال مي سپارم زيرا او بهترين نگه دارنده و پاسدار واقعي است .همسرم در همه امور بر خدا توکل کن .از تنهايي هاي دنيا يي به او پناه برده در
نا اميدي ها از خداوند اميد جوي در مصائب و بلاها و مشکلات زندگي که گردش معمول دنياست از صبر توشه گير و در طريقت حضرت حق تلاشي مستمر داشته باش .به احکام خوب عمل کن. همه وقت به ياد معبود اصلي باش .هميشه منتظر باش دست عنايت غيبي خداوند بر تو سايه افکن شود .دنياي فاني به هيچ کس وفايي نداشته است و نهايت کمال و غايت بلندي آن فناست .فنا در خدا و رسيدن به لقاي پروردگار .
مرگ همه را در کام خود مي بلعد و چون مرگ حتمي است ،معقول است مرگ ،مرگ حسيني باشد و زندگي در جهان هستي ،زمينه سازندگي و حياط اخروي باشد و بهتر است با مرگ شرافتمندانه در پيشگاه انبياء و اوليا و شهدا
سر افکنده و خجل نباشيم .همسرم وقتي خبر شهادتم را به تو دادند استوار و ثابت قدم ،زينب گونه باش و همچون او به دور از جزع و فزع پيام رسان خون شهيدان باش، شايد بعد از شهادتم احساس تنهايي و آوارگي کني و دنيا را بر خود تيره و تار تجسم کني در آن موقع لازم است بيشتر نماز بخواني و او قات فراغت را با قر آن و خود را به کار هاي خانه مشغول کن در رفت و آمد هاي زندگي و حفظ صله رحم مواظب باشي به دينت لطمه و آسيب نرسد بلکه بر ايمانت افزوده گردد و بدان کساني که از صابران جمهوري اسلامي و گردانندگان واقعي آن انتقاد کنند با هر لحن و زباني که باشد مطمئن باش که اينان دشمن واقعي و خطرناک اسلام و انقلاب اسلامي و رهبري و امام عزيز مي باشند و يا اين که ممکن است دوست کم عقل و نا آگاه باشند. در هر صورت از آنها برهذر باش و در دين و عاقبت زندگي خود خوف داشته باش .همسرم وصيت مي کنم اگر فرزندم پسر بود اسمش را حسين بگذاريد زيرا مسئوليت حسيني دارد و بايد بار حسينيان را بردوش کشد، حسين وار زندگي کند و حسين وار بميرد و اگر دختر بود اسمش را زينب بگذاريد ،زينب گونه فرياد بزند و زينب گونه بميرد و از حضرت زينب و مظلوميت شهداي کربلاي امام حسين (عليه السلام) و ايران برايش لالايي بگو، برايش بگو حضرت زينب(س) خود شهداي کربلا را دفن مي کرد، يتيمان و کودکان را خود
سر پرستي مي کرد و خود شعار پيروزي خون بر شمشير را فرياد زد . بگو پيامبر کربلاي خونين و عاشوراي سرخ گون امام حسين (ع )حضرت زينب(س) بود که بعد از شهداي کربلا ي امام حسين (ع) بناي کاخ هاي ظلم و جور يزيديان را فروريخت .
مسائل ذيل را توصيه مي کنم:
- از همه برايم طلب عفو کن و بالاخص اقوام نزديک که با آنهاخيلي رفت و آمد داشته ايم .
- نماز و روزه قضا قريب به 5ماه و شايد بيشتر باشد .
- مخارج مراسم را از اموال شخصي ام برداشت کنيد.
- در قبرستان جزينک دفنم کنيد و بر روي سنگ قبرم چيز اضافي غير از اسم و عرف معمولي چيزي ننويسيد .
- تشريفات ساده باشد از کسي تسليت قبول نکنيد و با روحيه باشيد .
- فقط برايم چهلم بگيريد .
- وسايل نظامي اگر خانه باشد تحويل سپاه دهيد تا برادرانم در جنگ به کار ببرند .
- سکه ها را هر طور سلاح مي داني خرج کن (سکه هاي عيدي )
- مبلغ دوازده هزار تومان به لشگر و سي هزار تومان به سپاه و کمتر از پنجاه هزار تومان به صندوق قرض الحسنه بقيه الله کرمان بدهکارم .
- کتبم از آن برادرانم است . هر طور صلاح مي دانند استفاده کنند .
-وصيت نامه معتبر و قابل استفاده است .
«حقير الي ا...همسرت قاسم »



خاطرات
غلامرضا شهرکي:
حاج آقا قاسم در اوايل انقلاب با دفتر تبليغات سپاه در (زهک )همکاري مي کرد .هفته اي سه روز از روستاي جزينک به زهک مي آمد ،کتاب و پوستر مي گرفت و در سطح روستاها پخش مي کرد .کلاس هاي عقيدتي و احکام براي جوانان و نوجوانان روستايي تشکيل مي داد و يک پايگاه مقاومت را در منطقه اداره مي کرد که بيشترين اعزام نيرو را به جبهه داشت .علاقه او به انقلاب و حضور در سپاه باعث شد که با ايشان رفت و آمد خانوادگي داشته باشم .در منزل پدري ايشان سه اتاق گنبدي بود .يک اتاق از برادر بزرگوارش در اختيار داشت .در يک اتاق پدر ومادرش زندگي مي کردند و اتاق سومي کتابخانه بود .از اين کتابخانه شخصي که بيشتر از دو هزار جلد کتاب داشت دانش آموزان روستايي استفاده مي کردند و اگر مهمان هم مي آمد در همين اتاق پذيرايي مي شد .اما آنچه اين زندگي ساده و روستايي باصفا کرده بود محبت و صميميتي بود که در نگاه و رفتار اعضاي خانواده موج مي زد .جوانان روستا اين منزل و کتابخانه را از خودشان مي دانستند و پدر ومادر حاج قاسم با همه بچه هاي روستا مثل فرزندان خودش رفتار مي کرد ند و آن خانه با صفا هميشه بوي عطر محبت مي داد .

محمد مهران:
براي آزاد کردن شهر هاي جنوب از چنگ دشمن متجاوز بچه ها بي تاب بودند اما شنيدن خبر عمليات فتح المبين آنها را بي تاب تر کرده بود .ساعت 30/10 عمليات آغاز شد .ابتدا تکاوران ارتش بعث و سپس نيرو هاي ساير لشگر ها و خط سوم به دست ما افتاد .دشمن که از پيشروي ما وحشت کرده بود پل کرخه را هدف قرار داد و منهدم کرد .در نتيجه ارتباط با عقبه نيرو ها قطع شد . در فکر تعمير پل بوديم که امداد هاي غيبي يک بار ديگر به داد ما رسيدند و ناگهان باران شديدي شروع به باريدن کرد به طوري که دشمن تصور نمي کرد در زير اين باران سيل آسا قادر به حرکت باشيم .نيروهاي جهاد و سپاه قدر اين امداد خدايي را دانستند و در کمترين زمان بر روي کرخه پل شناور نسب کردند .پس از انهدام ميدان مين دشمن ،شهر را محاصره کرديم .عراقي ها درون شهر مواضع مستحکمي داشتند و همه جا سنگر بندي کرده بودند .قاسم آقا که فرماندهي گردان ما را برعهده داشت دستور دادتا همگي لباس عراقي بپوشيم و خانه به خانه شهر را پاکسازي کنيم .با ابتکار او دست به کار شديم .طرح پاکسازي به آرامي پيش مي رفت .هر چه جلوتر مي رفتيم نيروها بيشتر افسرده تر مي شدند فجايع و جنايت عراقي ها همه جا به چشم مي خورد .دشمن ناتوان دختران و خواهران ما را زنده به گور کرده بود !ديوارها،خانه ها،کوچه ها و خيابانها از سرخي خون خواهران و مادران عفيف ما رنگين شده بود .ديدن اجساد کودکان تکه پاره شده ،از فرياد هاي وحشت زده و گريه هاي مظلومانه آنها خبر مي داد . شهر بوي عزا مي داد . بوي مظلوميت مي داد .خانه هاي بي در ،پنجره هاي شکسته ،سقف هاي فرو ريخته ،عروسک هاي بي دست و گهواره هاي خونين ،دل را از جا مي کند .دشمن ناجوانمرد ،حمام خون راه انداخته بود .بچه هاي رزمنده با ديدن آن همه جنايت پريشان شده بودند . در حالي که از شدت نارا حتي اشک مي ريختند به قصاص بي گناهان شهر ،هزار و پانصد عراقي را به حلاکت رساندند .قاسم آقا با ديدن اين وضع با اين که از همه جا بيشتر متاثر شده بود بچه ها را به حفظ خونسردي و آرامش دعوت کرد و وظايف انساني شان را به آنها ياد آور شد .با وجودي که مشاهده آن صحنه براي بچه هاي رزمنده خيلي سخت بود اما به دستور فرمانده دندان روي جگر گذاشتند و به اسارت دشمن اکتفا کردند .در اين عمليات که قسمتي از آن با هدايت و تد بير خدا پسندانه برادر مير حسيني انجام شد توانستيم شانزده هزار نفر از نيروهاي دشمن را به اسارت در آوريم .

سال 1361 برادر مير حسيني به زابل آمده بود تا مردم را براي حضور در جبهه بسيج کند .او در سخنراني هايش آنقدر موثر و خوب وضعيت جنگ را تشريح کرد که با يک گروه چهل نفري از دوستان عازم جبهه شديم .آنروزها شهر بستان در تصرف دشمن بود و ما مي بايست با استفاده از طرح عملياتي چمران بستان را آزاد مي کرديم .
يک شب چند نفر از ما را براي شناسايي منطقه عمليات با خود به مقر دشمن برد و در حالي که لباس عراقي پوشيده بود با آرامش و خونسردي وارد مقر آنها شد .موقع شام بود .برادر قاسم يک ظرف غذا پيدا کرد و مانند نيروهاي عراقي براي گرفتن غذا به صف ايستاد .اضطراب و دلهره عجيبي برما چنگ انداخته بود .لحظات به کندي مي گذشت و خيال اسارت با سکوت سنگيني که بين ما حکمفرما شده بود تنفس را مشکل مي کرد .احساس مي کرديم که سايه هاي ما را به زمين دوخته اند .بي تابانه نگران حال برادر مير حسيني بوديم .ساعتي بعد او را در حالي که ماموريتش را انجام داده بود ،پس از شناسايي منطقه و ارزيابي نيروها و ادوات دشمن آرام آرام از صف عراقي ها جدا شد و به سوي ما آمد .پس از آزاد سازي بستان بود که دانستيم برادر
مير حسيني چه نقش موثرو مهمي در توفيق عمليات داشته است .

سردار نبوي:
زمان عمليات والفجر مقدماتي نزديک بود و من مي بايست برادر مير حسيني را مي ديدم اما ايشان را نمي شناختم .پيدا کردن او هم توي لشگر به سادگي مقدور نبود .نا چار به اتاق کار ايشان رفتم .آنقدر ساده و معمولي لباس بسيجي پوشيده بود و آنقدر بي آلايش به استقبال آمد که يک لحظه گمان کردم شايد جانشين لشگر کس ديگري است .در اين فکر بودم که او چگونه موفق شده يک تيپ را در بدترين شرايط جنگ سازماندهي و مديريت کند که صداي اذان مغرب مرا به خود آورد .برادر مير حسيني که گويي هدف از جنگ را برداشتن نماز مي دانست از جا برخواست و با مهرباني برادران را به نماز دعوت کرد .در آن غروب خونرنگ توانستم يکي از روحاني ترين نماز ها را به امامت ايشان اقامه کنم.

مهدي صوفي:
سال 1361 در منتطه کوشک و پاسگاه زيد با حاج قاسم آشنا شدم .ايشان
فر مانده اي بود که در همه حال جنگ را از دريچه تقوي و رعايت جوانب اعتقادي نگاه مي کرد .از هر فر صتي که به دست مي آورد با تلاوت و درک مفاهيم قرآن و نهج البلاغه براي رشد و تکامل خودش استفاده مي کرد .وقتي وارد نماز خانه لشگر مي شدم محال بود ايشان را مشغول نماز شب يا ذکر گفتن و يا دعا خواندن نبينم .به ياد ندارم که زيارت عاشوراي او در جبهه
تر ک شده باشد .در يک مرحله حساس از عمليات ؛به علت نبودن مداح خواندن زيارت عاشورا تاخير شده بود .حاج قاسم را ديدم که با عصبانيت در پي علت اين تاخير بود . مي گفت :چرا زيارت عاشورا فراموش شده .حتما که نبايد يک فرد خوش صدا زيارت نامه بخواند .اينجا جبهه کربلاست و مردان عاشورايي ما بايد زيارت نامه خوان آقايشان باشند .
توجه حاج قاسم به اين باعث شد تا جبهه هميشه از بوي دعا معطر باشد .

محمد رضا زاهد شيخي:
سال 1361 در تيپ روح الله در اطراف بستان مستقر بوديم که با خبر شديم تعدادي از ريش سفيدان و معتمدين سيستان براي باز ديد به جبهه آمده اند .برادر مير حسيني با شتاب بچه هاي رزمنده سيستاني را جمع کرد و به استقبال ميهمانان رفت و آنگاه بعد از نماز مغرب و عشاء در حالي که چهره مردانه اش در هم شده بود پس از خير مقدم به ميهمانان و گزارش وضعيت جبهه سخنان خود را متوجه سيستان کرد و گفت :شنيده ايم بعضي از قلدران و خوانين فراري دو باره به منطقه باز گشته اند .
تا آن ستمي را که حضرت امام از بين برده است .زنده کنند .دوباره آمده اند تا خان و خان بازي راه بيندازند و کشاورزان و روستاييان زحمتکش سيستاني را به بردگي بکشانند .سپس ادامه داد :نگذاريد که آنها سر نوشت مردم را به دست بگيرند و خداي نکرده پشت جبهه راتهديد کنند ....
آن روز برادر مير حسيني نشان داد که عشق به مردم چنان در جانش غوغا مي کند و دلبسته دستهاي پينه بسته روستا ييان است که حتي در جبهه هم آنها را از ياد نمي برد .

قاسم سليماني:
غروب عمليات والفجر يک ،گردان در سرازيري چاه نفت به طرف حمرين پيش مي رفت .براي صحبت با برادر مير حسيني به جانب او رفتم .با تعجب ديدم بازوي پيرمرد سيستاني را گرفته و همراه مي برد .پيرمرد باعينک هاي درشت و عصايي در دست ،قدم به قدم پيش مي آمد .با ديدن اين صحنه از برادر
مير حسيني پرسيدم چرا اين پيرمرد را به گردان آورده اي او که توانايي حمل سلاح را ندارد .لبهايش متبسم شد و گفت: اگر مي تواني او را قانع کن تا برگردد .نا چار روبه پيرمرد کردم و براي اينکه اورا از شرکت در عمليات منع کنم، گفتم: پدر جان تو قدرت راه رفتن نداري برگرد .پيرمرد در حالي که
حلقه هاي اشک از زير عينکش بيرون مي زد با دل شکسته پاسخ داد :تو
مي خواهي مرا از راه خدا برگرداني ؟من محال است که بر گردم. مگر اينکه همين جا مرا با تير بزني .از حرف زدنش پيدا بود که به هيچ وجه قادر به بازگرداندن او نيستم .پيرمرد در شب عمليات با ما وارد خط شد و در سن 92 سالگي تير خورد و دست راستش فلج شد .بچه هاکه براي بردن اوبه پشت جبهه آمده بودند ،پيکر فرزند شهيدش را نيز در کنار او افتاده ديدند .
آن روز فلسفه حضور پيرمرد را در خط دانستم و با خود گفتم :برادر
مير حسيني چه نيکو دانسته که اينجا کربلاست و احتياج به حبيب ابن اظاهر دارد .

محمدرضا زاهد شيخي:
در عمليات والفجر يک حاج قاسم جراحات شديدي برداشته بود که گونه اي که تصور مي کرديم شهيد شده است .روز بعد از عمليات ،گردان هاي عمل کننده و سازماندهي شده را در صبحگاه به خط کردم .قرار بود يکي از فرماندهان ارشد عمليات براي رزمنده ها صحبت کند .همه ما در انتظار آمدن سخنران بوديم که نا گاه حاج قاسم از راه رسيد .کلاه بر سر گذاشته لباس سپاه پوشيده و پيراهن بلندي برتن کرده است ما که هيچ وقت ايشان را در لباس رسمي سپاه نديده بوديم تعجب کرديم .حاج قاسم با همان طراوت و روحيه هميشگي در جمع گردانها حضور پيدا کرد و سخنراني زيبايي از رشادت ها ،خون دل خوردن ها و ايثارگري هاي رزمنده ها و نتيجه عمليات والفجر يک ايراد کرد .باشنيدن بيان محکم و ديدن روحيه بالا ي ايشان احساس کردم زخمي شدن او شايعه اي بيش نبوده است اما با کمي دقت متوجه شدم در زير لباس بلند سپاه همه سر و بدنش باند پيچي شده است .پس از پايان صبحگاه دانستيم که براثر ترکش و گلوله دشمن ،پيشاني او شکاف عميقي برداشته ،دستش به شدت مجروح شده و بدنش را تکه هاي ريز و درشت تر کش پوشانده که زخمهاي فراوانش را از ما پنهان کند .آن روز شيوه سخنراني ،روحيه بالا و جراحات متعدد حاج قاسم ،آرزوي ما را در رفتن دوباره به خط شتاب بخشيد .

قاسم سليماني:
گردان حاج قاسم مير حسيني اولين گرداني بود که وارد منطقه عملياتي والفجر 1 شد و تپه هاي 135. 139 را در شمال فکه به تصرف در آورد .دشمن که تصور نمي کرد اين ارتفاعات مهم را از دست بدهد ديوانه وار منطقه را زير آتش گرفت به طوري که بچه هاي رزمنده مصلحت را عقب نشيني ديدند اما عقب نشيني بسيار سخت تر از پيشروي شده بود. در آن حالت بحراني که نيروها در معرض شهادت جمعي قرار گرفته بودند رشادت و تدبير حاج آقا و ديگر ياران شجاع او به داد گردان رسيد .
چاره اي نبود .برادر کازروني پشت نفربر نشست و به کمک حاج قاسم وارد معبر شد و در زير لايه اي از آتش انواع سلاحها تعداد زيادي از نفرات و زخمي ها را تخليه کردند .حاج قاسم با اينکه از ناحيه کتف دست راست مجروح شده بود با تحمل درد شديد تالحظات پاياني عمليات در منطقه ماند و نيروها را به پشت جبهه منتقل کرد .

عباس مير حسيني (برادرشهيد):
براي شرکت در عمليات راهي جبهه شدم و يکراست به خط رفتم اما عمليات تمام شده بود و يگانها برگشته بودند .پس از پيدا کردن سنگر قاسم از حاج آقا پودينه فرمانده تيپ ،سراغ ايشان را گرفتم .گفت: با اين که مجروح شده ولي دوباره به خط رفته است .مي گفت :برادر قاسم در آن عمليات به عنوان فرمانده گردان ويژه خط شکن وارد عمل شد اما وقتي نيروها کاملا در معبر قرار گرفتند عراقي ها نور افکن ها را روي معبر روشن کردند و با تير بار و آرپي جي آنها را به آتش گرفتند .آتش دشمن به حدي شديد بود که نيروها زمين گير شده و در وسط معبر گردان سر گردان ماندند .برادر قاسم که
نمي توانست زمين گير شدن بچه ها راببيند به آنها نهيب زد و گفت :بايد خط شکسته شود .
اما بچه هاي رزمنده که زير روشنايي نور افکن ها و بارش سرب و گلوله گير افتاده و روحيه خود را از دست داده بودند ،جلو نمي رفتند .زمان به تندي
مي گذشت و برادر قاسم نمي توانست بيشتر از آن منتظر بماند .فرياد زد:حالاکه کسي نمي رود خودم مي روم .هر کس مي خواهد بجنگد دنبال من بيايد .سپس با خيز هاي سه ثانيه ،پنج ثانيه و دويدن مار پيچ به سمت سنگر کمين دشمن و مقر نور افکن ها حرکت کرد .تير بارها مستقيما روي او رگبار مي کردند و آتش آرپي جي ها لحظه اي قطع نمي شد .اما هر چه تلاش کردند نتوانستند او را بزنند و با همه سعي دشمن خودش را به سنگر تير بار رساند و با پرتاب نارنجک آنها را منهدم کرد و سنگر هاي اوليه را به تصرف در آورد .بچه هاي رزمنده وقتي فرمانده خود را ديدند که با فدا کاري در صدد انهدام دشمن و نجات ستون بر آمده شروع به حرکت کردند و با گذشتن از ميدان مين توانستند برخط سوار شوند .

حبيب الله دانش شهرکي:
در يک عمليات تعدادي از نيرو ها پس از ساعتها نبرد با دشمن ،براي استراحت عقب آمده بودند و به سنگر اطلاعات – عمليات که يک سوله بزرگ بود وارد شدند .فرمانده آن واحد که خود را در حفظ تشکلات محرمانه لشگر مسئول مي ديد به آمدن رزمنده ها به سوله اعتراض کرد و گفت: امور اين واحد محرمانه است و با اين وضع ما نمي توانيم وظيفه خود را انجام دهيم .برادر مير حسيني که مي دانست حق با اوست نه تنها از اين برخورد ناراحت نشد بلکه با خوشرويي و ادب رو به او کرد و گفت :برادر عزيز !اينها همان رزمندگاني هستند که اطلاعات شما را بردند و عمل کردند .آنگاه با تبسمي که نشانه حق شناسي اش از ايثار و تلاش آن واحد بود به رزمنده ها ي خسته پيوست و در کنا رآنهادراز کشيد .

محمد علي جامي:
با اتوبوس عازم جبهه بوديم .در مسير برد سير – کرمان وقت نماز مغرب
فرا رسيد حاج آقا مير حسيني از راننده اتوبوس خواست تا توقف کند .پياده شديم ،وضو گرفتيم و به امامت ايشان اقامه نماز کرديم .اما در سجده آخر چنان از خود جدا شد که زمان و مکان را به فراموشي سپرد .حاج قاسم در حالي که سر به سجده گذاشته بود با حالتي متضرعانه مي گفت: الهي العفو ...
اين جملات آنقدر خالص و پاک ادا مي شد که همه را دگر گون کرد .با اين که دوازده سال از آن سجده عاشقانه مي گذرد اما هنوز صداي گرم و حزين حاجي در گوشم است و در دلم غوغا مي کند .

حبيب الله دانش شهرکي:
حدود ساعت 12 نيمه شب بود که حاج قاسم سليماني فرمانده دلاور لشگر ثارالله به جمع ما پيوست و ضمن سخنراني کوتاهي ،مژده ماموريت ديگري را به ما داد و گفت: چند آرپي جي زن مي خواهم که امشب تانک هاي عراقي را شکار کنند .از شنيدن اين خبر همه خوشحال شدند ودر همان لحظات اوليه يک گردان آرپي جي زن و تيربار چي آماده ماموريت شدند .حاج سليماني با مشاهده اشتياق بچه ها لبخندي زد و گفت :امشب کسي را با شما مي فرستم که مانند مالک اشتر به امام و نظام وفادار مي باشد واز شجاع ترين فرماندهان جنگ است .اين نويد شادي نيروها را چند برابر کرد ،زيرا دانستيم که حاج قاسم فرماندهي عمليات را دارد پس از اعزام به صد متري محل استقراردشمن رسيده بوديم که حاج مير حسيني با بيان شيرينش ما را براي عمليات توجيه کرد .تانک هاي عراقي روشن بودند و چراغهايشان منطقه را مثل روز روشن کرده بود .با آرامش جلوتر رفتيم به طوري که در آن منطقه صاف بين ما و تانک ها فقط يک تپه حايل بود .به شصت متري دشمن رسيده بوديم که يک باره ولوله شد و باران گلوله عراقي ها از هر طرف راه را برما سد کرد .همه زمين گير شده بوديم .آتش بي امان دشمن ،يکريز برما مي باريد و بچه ها را در تنگنا قرار داده بود .نا گاه حاج آقا مير حسيني چون سخره اي در بيابان قد راست کرد و فرياد زد :الله اکبر .فرزندان زهرا به پا خيزيد و دشمن را مايوس کنيد .روحيه و شجاعت حاج قاسم که در ميان باران گلوله ايستاده بود و فرمان حمله مي داد چنان بر ما اثر گذاشت که از جا برخواستيم و در کنار فرمانده دلير خود تانک هاي دشمن را با شليک دهها گلوله آرپي جي به آتش کشيديم .به طوري که هفت دستگاه تانک دشمن ،در حال فرار آتش گرفته و در شعله هايي که خود افروخته بود مي سوخت .

حيدر شهرکي:
جمعي از فرماندهان عالي رتبه جنگ براي زيارت و ديدار از جداره مرزي اعراب و اسرائيل به سوريه رفته بودند .فاصله خط اول تا خط دوم مرز حدود بيست تا پنجاه کيلومتر بود اما برادر مير حسيني که نمي توانست در برابر تهاجم صهيونيزم به مسلمانان بي تفاوت باشد .شبها با تعدادي از همرزمان به خط مقدم جبهه اسرائيل نفوذ کرد و عکس حضرت امام و آرم سپاه را بر روي تانک هاي آنها مي چسباند .اين نفوذ هاي ايذايي و تبليغي باعث شد ه بود که دشمن به حالت آماده باش کامل در آيد .مقامات سوريه با ديدن عکس العمل دشمن ؛حاج قاسم و ساير فرماندهان ايراني را به عقب منتقل کردند تا از حساسيت اوضاع کاسته شود .حاج آقا مير حسيني براي مبارزه با دشمنان اسلام بخصوص اسرا ئيل غاصب لحظه ايي قرار و آرام نداشت .

حسن کشته گر:
براي آموزش در جنگل اهواز مستقر شده بوديم .يک روز هنگام اذان ظهر با حاج قاسم به نماز جماعت ايستاده بوديم که هواپيما هاي عراقي جنگل را
بمباران کردند .شدت بمباران به اندازه اي بود که رزمنده ها نماز را ترک کردند و به جستجوي جانپناه شدند .فرياد نيروها و فرو ريختن و انفجار بمبها دست به دست هم داده بودند تا منطقه را نا آرام کنند و در آن غوغا حاج مير حسيني را ديدم که هنوز به نماز ايستاده و چنان به ذکر و مناجات با خدا مشغول بود که گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است .آن روز حاج قاسم با نماز عاشقانه اش به ما فهماند که جهاد ما به خاطر بر پاداشتن نماز و عمل به احکام اسلام است نه چيز ديگر.

سردار عسگري:
يکي از حساس ترين روزهاي جنگ ،فاصله بين عمليات کربلاي 4و5 بود .ما براي هر عمليات از طرح تا اجرا دو يا سه ماه فرصت داشتيم تا با زمينه سازي مناسب و روحيه مطلوب ،نيروها را آماده کنيم .اما فاصله بين اين دو عمليات فقط چهارده روز بود و فرصت ،بسيار اندک .برادر مير حسيني در مدت اين دو هفته ضمن حضوردر قرار گاه و شرکت در طراحي عمليات ،نيروها را سازماندهي کرد .به گردانها آرامش داد و باهدايت مناسب شرايط را براي يک جنگ صد در صد فراهم کرد .او مي دانست که شلمچه ستون فقرات عراق است و سر نوشت جنگ در آنجا معلوم مي شود .لذا در آن نبرد بزرگ هم در کانال ماهي جلوتر از همه نيروها حرکت مي کرد و هيچ واهمه اي از آتش پر حجم دشمن نداشت .زيرا خودش را براي شهادت آماده کرده بود.

حجت الاسلام منصور هاشمي:
بچه هاي گردان در نماز خانه جمع شده بودند تا به ياد شهدا دعاي توسل برگزار کنند .آنها که از توفيق شهادت بي نسيب مانده و بسياري از دوستان خود را نيز از دست داده بودند با صداي بغض کرده از من خواستند که دعا را بخوانم .آن شب به ياد ياران رفته چنان ناله زديم و گريه کرديم که خواندن دعا بيش از سه ساعت به درازا کشيد .پس از پايان جلسه هنوز وارد چادر نشده بودم که گفتند حاج آقا مير حسيني با من کاردارد .خوشحال شدم و با عجله خودم را به ايشان رساندم و پس از سلام او را در آغوش گرفتم .اما احساس کردم او ناراحت است . از فرمانده گردان علت ناراحتي اش را جويا شدم .هنوز به سوالم پاسخ نداده بود که حاج آقا به من نگريست و گفت :چطور ناراحت نباشم .کجاي اين مملکت يک دعاي توسل سه ساعت طول
مي کشد ؟
شما با اين کارتان نيروها را بيشتر خسته مي کنيد و باعث مي شويد که ديگر در دعاي توسل شرکت نکنند .اينها تازه از خط برگشته اند .شهيد داده اند .مجروح شده اند و نياز به استراحت دارند .آنگاه درحالي که نگران رزمنده ها بود، فرمود :اگر در دعاي توسل به خودتان حال معنوي دست نداده بود و اشک نريخته بودي ،شما را تا صبح سينه خيز مي بردم .آن شب از گفته هاي ايشان خيلي ناراحت شدم اما اکنون مي دانم که از چه افقي به آن جلسه نگريسته بود ؛زيرا خود او عاشقي بود که شبهاي بلند جبهه را با خواندن قرآن و دعا به صبح مي رساند و عطر مناجات شبانه اش ؛فضا را معطر
مي کرد .

کربلاي پنج يکي از سخت ترين عمليات در دوران دفاع مقدس مي باشد زيرا اين عمليات در نزديکي شهر مهم و استراتژيک بصره صورت گرفت .از اين رو دشمن براي دفاع از اين شهر مهم ،شديدترين تدابير امنيتي و بيشترين استحکامات نظامي را به کار گرفته و قواي نظامي خود را در اين منطقه به صورت گسترده اي آرايش داده بود. از جمله قوي ترين سپاه دشمن يعني سپاه هفتم عراق در منطقه به صورت آماده باش کامل به سر مي برد .
ياد ونام عمليات کربلاي پنج همواره کانالي از خون را در ذهن تداعي مي کند که باساحل خونين اروند پيوند داشت ..
پس از عمليات کربلاي چهار ،فرماندهان نيروهاي اسلام در حضور جانشين فرماندهي کل قوا ؛حجت السلام هاشمي رفسنجاني عمليات کربلاي پنچ را در کوتاه ترين مدت طراحي کردند که در همه موارد ؛شهيد مير حسيني نقش اساسي داشت .به محض آماده سازي نيروها ؛خود را براي بزرگترين و حساس ترين عمليات تاريخ جنگ آماده کرده بود. آنها را از ديگران متمايز کرده بود .در انبوه ناله ها، نواي تبدار حاج قاسم شور و حال ديگري داشت .او چنان درون پردرد و سوز دل خود را در اشکهاي گرمش به تماشا
مي گذاشت و از خدا طلب شهاددت مي کرد که براي ما يقين شده بود خدا او را نا اميد برنمي گرداند .
فردا اين پيش بيني محقق شد .حاج قاسم که به مهماني خدا دعوت شده بود هنگام ديده باني لاله ها دورکعت نماز عشق خواند و به عاشقان پيوست .

علي زارعي:
وقتي به نهر دو عيجي رسيديم حاج قاسم دستور داد پل را منفجر کنيم .بااعتراض گفتيم ما مي خواهيم از روي پل پيشروي کنيم و به بصره برسيم .چرا مي خواهيد منفجر شود ؟اما دوباره ايشان تاکيد کرد که بايد منفجر شود .نا چار به دستور عمل کرديم .پس از انفجار پل دانستيم يک پل ديگر هم برروي نهر وجود دارد که دشمن ناچار است براي پيشروي به سوي ما ،از آن بگذرد ولي بچه ها برپل باقيمانده مسلط بودند بسياري از تانک هاي دشمن روي همان پل شکار شد و قدرت پيشروي آنان گرفته شد .حاج قاسم در اينگونه موارد خضر راه لشگر ثارالله بود .


در خرمشهر بوديم .حاج قاسم هم با ما بود .اما يکدفعه تمام مسئوليت ها را رها کرد .به دنبال او رفتم در يک سنگر زميني به پتو تکيه داده بود و با آرامش قرآن مي خواند .متوجه آمدن من نشد .ساکت و آرام به ديدار او قناعت کردم .سيماي رنج کشيده و سوخته او مهتابي شده بود ،نگاهش گويي که بر روي خطوط قرآن ،نرم و آرام دنبال چيزي مي گردد ؛دنبال کلمه اي که مثل عاشقي ؛مقدس است . باز هم به چهره اش خيره شدم رگه هاي
پيشاني اش کتاب شهادت شده بود. با ديدن حال و هواي او منقلب شدم .احساس کردم روح او خدايي شده و کالبدش کربلايي .به حال وي قبطه
مي خوردم و منتظر ماندم تا قرآن خواندنش تمام شود .پس از مدتي از اقيانوس قرآن به ساحل جان آمد و سر برداشت .دو لبه کتاب نور را مثل پلکهاي پنجره عرش به هم بست .آرام وسبکبال برآن بوسه زد و به کناري گذاشت .سلام کردم و به طرفش رفتم .نرم وشفاف نگاهم کرد. تازه متوجه من شده بود از جا برخواست و به رويم آغوش گشود به سويش رفتم و او را در آغوش گرفتم .بوي گل سرخ بهاري مي داد .از دوري اش شکوه کردم و گلايه حاج قاسم سليماني را به او رساند م .نگاهم کرد و ملايم و شمرده پاسخم داد :همين جا بودم فرصت خوبي براي باز نگري خودم داشتم .وقت کردم
کارنامه ام را مرور کنم .آنگاه باز هم نگاهم کرد و مشتاق و منتظر گفت :حاجي مي دانم در اين عمليات شهيد مي شوم .سپس آرام و مطمئن از من جدا شد ورفت .ده روز بعد گفته اش در شلمچه تحقق يافت .و آن آرزوي ديرينه برآورده شد .ده روز بعد با نام قاسم مير حسيني پاشنه شلمچه از جا کنده شد و سيم هاي خاردار درياچه ماهي گل داد .بچه هاي رزمنده از سه راهي مرگ گذشتند و درون کانال ماهي آمدند و حاج قاسم ،آرام و آهسته از ميان دروازه هاي گشوده برکربلاي پنج بال زد و به سوي خدا پر کشيد .

محمد حسين پودينه:
آخرين ديدارم با حاج قاسم درست چند لحظه قبل از شهادت ايشان بود .لشگر ثارالله شب قبل عمل کرده و به اهداف خود رسيده بود .وقتي به خط آمدم ديدم شرايط براي انهدام دشمن بسيار مناسب است .به همين جهت يکي از گردانها را از خط به جلوتر فرستاديم تا دشمن را در عمق منهدم کند .سپس گزارش کار را به حاج قاسم داديم .ايشان در سمت چپ جناح ما مشغول بررسي خط و هدايت نيروها بود .با او تماس گرفتم و خواهش کردم سري به ما بزند و وضعيت پيشروي و نحوه عمل گردان را از نزديک ببينيد .مدتي نگذشت که مثل هميشه زير بارش گلوله با موتور از راه رسيد .با آنکه چندين ساعت در خط مانده بود اما هنوز هم شاداب به نظر مي رسيد .حال وهواي عجيبي داشت و در حالي که زير لب ذکر مي گفت و براي پيروزي بچه ها دعا مي کرد، عمليات را زير نظر گرفت .آتش سنگين ادوات ،خاکريز ها را هر لحظه کوتاه تر
مي کرد ،فضاي شلمچه پر از خشونت انواع کالبير ها شده بود .انبوه اجساد عراقي ها در امتداد کانال به چشم مي خورد و بچه ها در کنار آن همه جسد جانانه مي جنگيدند .حاج قاسم که از نحو ه عمل نيروها بسيار خوشحال بود مرا در آغوش گرفت و سفارش بچه هاي رزمنده را کرد .در همين حين نياز به گردان ديگري شد که به خط وارد شود .عاشقانه رفت تا آن گردان را براي تثبيت خط حرکت دهد .هنوز از ما دويست متري فاصله نگرفته بود که در حين باز ديد از خاکريز ،خورشيد در کانال ماهي غروب کرد و حاج قاسم با تير مستقيم کالبير ،ارغواني شد و براي شهادت آغوش باز کرد .
محمد حسين پودينه

شهيد مرتضي بشارتي:
آفتاب عمليات کربلاي پنج از خاکريز ايمان بچه هاي بسيجي طلوع کرده بود .در خط اول جلوتر از همه داخل کانال مستقر شده بوديم .از خاکريز به مواضع دشمن نگاه مي کردم و نحوه موضع گيري و آرايش تانک هاي عراقي را به حاج قاسم مي گفتم و ايشان دستورات لازم را براي توجيح فرماندهان تيپ ها و محورها مي داد .آن بار نيز براي ديدن موقعيت دشمن از جا برخواستم اما حاج قاسم به آرامي فرمود تو بنشين .گفتم چرا ؟فرمود تا تو نگاه کني و سپس به من گزارش دهي و من بخواهم بقيه را توجيه کنم وقت مي گذرد .آنگاه قامت سر افرازش را مثل ديده بان گلهاي لاله برافراشت تا عراقي ها را بنگرد اما به محض طلوع تابناک پيشاني اش برروي خاکريز تير مستقيم دشمن سجده گاه او را شکافت و در ميان دوابرويش محراب خونين کربلارا بنا نهاد .به همين سادگي ،به سادگي پر پر شدن يک گل سرخ .به سادگي شکفته شدن يک چمن لاله .به سادگي پرزدن يک پرنده دور پرواز ،و به سادگي پراکنده شدن عطر آفتاب ،لبهاي تکبير گويش را چون دو يا قوت تراش خورده از خون ،به زمزمه يا حسين ،اشهد و ان لا اله الله ،اشهد ان محمدان رسول الله و اشهدو ان عليا ولي الله از هم گشود و پر زد و رفت .رفت تا محراب همه کربلاهاي ايران نام او را در قنوت بامدادي آلا له ها به ياد بسپارند .رفت تا آفتاب حقيقت از دلها رخت نبندد .رفت تا آزادگي نميرد و ميهن اسلامي پايدار بماند .قائم مقام لشگر هميشه پيروز ثارالله در شادي وصلش چنان با شوق عنده ربهم يرزقون آسماني شد و رفت که تمام آيينه ها را داغدار کرد .




يک قطعه ادبي

سردار سبز
شکر يزدان برلب از خون چهره زيبا کرد و رفت
باغ وصل سبز ايمان را تماشا کردو رفت
هستيش را در ره اخلاص و آزادي نهاد
جان خود را قرباني فرزند زهرا کرد و رفت
يا «علي »گفت از دل و جان سوي بالا پر کشيد
خاکيان را در قفس محزون وشيدا کرد ورفت
در قنوت هر نماز از شاهد شور آفرين
شهد شيرين شهادت را تقاضا کرد و رفت
«حور»و «قصر »و «کوثر»و «تسنيم »و«طوبي »را نديد
از ميان ديدار جانان را تمنا کرد و رفت
از زلال زمزم بي طاقتي شد تشنه تر
روي امواج خطر خود را مهيا کرد و رفت
جان نثاري بود از خيل سواران فلق
از ثري پرواز تا اوج ثريا کرد و رفت
قافله سالار با جان برکفان سينه چاک
عشقبازي را به رسم ساده احيا کرد و رفت
از تبار سربداران بود در خط امام
مثل مجنون جان فداي بوي ليلاکرد و رفت
سينه «سردار سبز »از شوق حق لبريز شد
بر فراز دار سرخ اين نکته افشا کرد و رفت
«مير قاسم »آيتي ز آتشفشان عشق بود
سينه رااز معرفت چون طور سينا کرد و رفت
مست شد از جام «هو»در رقص آمد موج وار
قطره سان از خود گذشت و ميل دريا کردو رفت
يکه تاز و خط شکن برروي موج خون شتافت
راست قامت زيست چون فرياد سرخ نينوا
درد هجران با نثار جان مداوا کرد و رفت
حامي دين افتخار سرزمين نيمروز
روز دشمن را به سان شام يلدا کرد و رفت
ساغر صحباي غم از دست جانان سر کشيد
پاي کوبان خاک را در چشم اعدا کرد و رفت
يوسف کنعاني زابل عزيز مصر شد
قلب يعقوب از فراق خود شکيبا کرد و رفت
نغمه هاي آتشين سرداد در خط جنون
خويشتن را عاقبت در خويش پيدا کرد و رفت
يادو نام او سرود ساکنان سيستان
شعر آتشبار «رضوان »مشک سارا کرد و رفت
عبدالله واثق عباسي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : ميرحسيني , قاسم ,
بازدید : 196
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

محمد حسين کريمپوراحمدي سال 1331 ه ش در شهرستان بيرجند در خانواده اي متدين پا به عرصه وجود گذاشت .پس از پايان تحصيلات خود در مقطع ديپلم جهت انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .شهيد که قبلاً نيز در جلسات مذهبي و ديني شرکت مي نمود ،در اصفهان با روحاني زنداني آشنا شد و هنگام نگهباني ، به بحث و گفتگو با او مشغول مي شد . به همين دليل در دوران سربازي اطلاعات کامل و جامعي در باره انقلاب به دست آورد .در سالهاي1355_1356 در شهرستان ايرانشهر با مقام معظم رهبري ،آقاي حجتي و حاج آقاي راشد و ديگر روحانيون تبعيدي آشنا شد و راهنمايي هاي آن بزرگواران را براي مردم بيان مي کرد .حاج محمد حسين اولين راهپيمايي را در زاهدان با کمک برادران حزب الله به راه انداخت و از آن پس تبليغات اسلامي را گسترش داد.

ايشان در سال 1356 ازدواج کرد که ثمره آن چهار فرزند است .شهيد کريمپور
کارمند اداره بازرگاني بود .در آخرين نوبتي که در سال 1365 به جبهه شلمچه اعزام شد ،پس از مدتي نبرد به فيض شهادت نايل آمد .

صداي نخستين گريه اش که در خانه پيچيد ،گل لبخند بر لبها نشست .پسري به دنيا آمده بود؛ در يکي از روزهاي سرد زمستان سال 1331 در خانه اي محقر واقع در محله اي قديمي در بيرجند .او دومين فرزند خانواده بود و پدر که از عاشقان اباعبدالله الحسين (ع) بود و محرم هر سال در مظلوميت مولاي خود ،خون مي گريست ،با خود عهد کرده بود چنانچه فرزندش پسر باشد ،نامش را حسين بگذارد. چنين کرد. نطفه عشق به شهادت و سيد شهيدان در حسين همچون بسياري از فرزندان اين مرز و بوم شکل گرفت که در مراسم عزاي حسيني ،شير آميخته با اشک مادر را نوشيد .
سالهاي کودکي را که سپري کرد ،مثل همه بچه هاي ديگر راهي مدرسه شد و با نشستن بر نيمکت کوچک کلاس اول دبستان ،فصل نويني از زندگي پر افتخارش را آغاز کرد .به زودي استعداد و توانايي هايش را در بين همکلاسيهايش به نمايش گذاشت و پدر، خشنود از لياقت و شايستگي فرزند ،به خود مي باليد .در دوران دبيرستان نيز موفقيت ها همچنان ادامه داشت و حسين در اين دوران علاوه برتحصيل ،با مشارکت در کارهاي پدر ،جسم و روان خود را پرورش داد .
با تولد ديگر خواهران و برادران ،محيط گرم و صميمي خانواده پر جمعيت تر شد و او در چنين کانون سرشار از عاطفه و احساس ،سالهاي پاياني دبيرستان را پشت سر گذاشت .در همين سالها با شرکت در جلسات و مراسم مذهبي ،بنيانهاي فکري خويش را مستحکم کرد و هوش و درايت فوق العاده اش او را در شناخت بهتر محيط ياري داد .تضاد بين آنچه مي ديد و آنچه در ذهن به عنوان يک زندگي ايده آل براي خود و ديگران آرزو مي کرد ،در کنار بينش عميق مذهبي که از محيط خانه و بيرون مي گرفت ،نخستين بذرهاي کينه و مبارزه با رژيم طاغوت را در وجودش افشاند .
در سال 1350 ،براي انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .اين دوران نقش مهمي در شکل گيري شخصيت فکري و سياسي او داشت .به عنوان نگهبان زندان ،امکانات معاشرت با زندانيان سياسي را پيدا کرد و از فرصت به دست آمده نهايت استفاده را کرد و حتي با قبول شيفت نگهباني دوستانش سعي کرد تا زمان بيشتري را در کنار زندانيان بگذراند .اين معاشرت ها ديدگاه اورا نسبت به مسائل روز و شناخت بهتر رژيم پهلوي وسعت بخشيد .با اعتمادي که به تدريج بين او و زندانيان به وجود آمد ،امکان برقراري ارتباط بين آنها خصوصاً زندانيان انفرادي فراهم آمد .
بعد از دوره سربازي به زاهدان آمد و در اداره تعاون مشغول کار شد .وظيفه اي را که به او محول شده بود ،در کمال صداقت انجام مي داد .در محيط کار ،عاملي براي توجه بيشتر همکاران به مسائل مذهبي بود .تا آنجا که امکان داشت سعي مي کرد بر اطلاعات مذهبي و سياسي خود و ديگران بيافزايد .قرآن انيس او در اين ايام بود .همه روزه قبل از رفتن به محل کار ،قرآن مي خواند و خواندن آن را به ديگران نيز توصيه مي کرد .
سال 1335 ،سال آغاز زندگي مشترک او و همسرش بود . در اين سال با برگزاري مراسم ساده اي ،دختر مؤمنه اي را همسري برگزيد و زندگي جديدي را آغاز کرد. همزمان با آن ،تحصيلات خود را در رشته اقتصاد و تعاون روستايي در يکي از دانشگاه هاي کشور پي گرفت .داشتن زن و فرزند و کار و تحصيل ،او را از فعاليت سياسي باز نداشت .با برقراري ارتباط با روحانيون و مبارزان سياسي ،سعي در افزايش اطلاعات مذهبي و سياسي خود داشت .در شرايط سالهاي 1356و 1357 تعدادي از روحانيون به استان سيستان و بلوچستان تبعيد شده بودند ،با آنها ارتباط برقرار کرد و ضمن کسب رهنمودهاي لازم ،در رفع مشکلات افرادتبعيدي نيز مي کوشيد .يکي از روحانيون تبعيد شده به استان ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي بودند که از افتخارات شهيد کريم پور ،برقراري ارتباط با معظم له در روزهاي اول تبعيدشان بود .شهيد کريم پور نقش بسيار فعال و تعيين کننده اي در شکل دادن به اعتراضات و تظاهرات مردم در مقابل رژيم داشت. با تشکيل و شرکت در هسته هاي مبارزاتي ،حرکت هاي مردمي را سازماندهي مي کرد .تکثير و انتشار اعلاميه هاي امام از جمله فعاليت هايي بود که در ابلاغ پيام رهبر و ايجاد جو مبارزه در شهر زاهدان بسيار مؤثر بود. يکي از اقدامات خوب و مؤثر او در قبل از انقلاب که با هماهنگي و کسب نظر از مرحوم آيت الله کفعمي روحاني بزرگ شهر انجام مي گرفت، دعوت از روحانيوني بود که با ايراد سخنراني هاي آتشين و انقلابي ،مردم را آگاه و براي مقابله با رژيم طاغوت آماده مي کردند .شهيد کريمپور با آغاز انقلاب اسلامي ،نقش بيشتري را در صحنه سياسي استان ايفا کرد و با توجه به شناخت قبلي رهبران و بزرگان انقلاب توانست علاوه بر مسئوليتهايي که به او محول شده بود ،به عنوان يک بازوي مشروطي قابل اعتماد براي آنان باشد و با ارائه تحليل هاي صحيح و واقع بينانه به اصلاح روند امور کمک کند .در اين مورد ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي فرمودند: شهيد کريمپور غالباً گزارشاتي از زاهدان براي ما مي فرستاد و يا تلفن مي زد و يا خودش مي آمد؛ مي ديديم مسائل را خيلي روشن و خوب بيان مي کند .
او هيچ گاه دل به دنيا نبست .با وجود علاقه شديدي که به خانواده داشت ،خود را مسافري مي ديد که روزي خواهد رفت .با چنين احساسي بود که سعي در جمع آوري توشه اين سفر داشت .سال 1365 سال رخت بر بستن او از دنياي خاکي و پرواز به افلاک بود. سالي بود که او به شوق حضور در جبهه در پوست نمي گنجيد. آرزويش اين بود که همچون سربازي ساده ،اسلحه بر دوش بگيرد ودر مقابل خصم بجنگد .او عاشق شهادت بود؛ آن هم شهادتي چون مولايش حسين (ع). در وصيت نامه اش آرزو مي کند که بدنش به دست شقي ترين و نامرد ترين دشمنان خدا سوراخ سوراخ شود و گفته هاي همرزمان ،جنازه متلاشي شده و عکسي که از لحظات شهادت او به يادگار مانده است ،نشان مي دهد که شهيد کريمپور به آرزويش رسيد و آن گونه که مي خواست، به فيض شهادت نائل آمد، زماني که هجوم توده اي از ترکشها بدنش را چاک چاک کردند و خون سرخش را بردشت شلمچه جاري ساختند.
منبع:رسم عاشقي ،نوشته ي ام البنين چابکي، نشر کنگره سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان- 1377
 



شهيد از نگاه رهبر معظم انقلاب اسلامي
 
آشنايي با شهيد کريمپور در دوران تبعيد من در ايرانشهر اتفاق افتاد .در اولين روزهايي که ما رفته بوديم ،با ايشان آشنا شديم و به اين ترتيب که در يکي از شهرها که من و آقاي حجتي کرماني در آنجا تبعيد بوديم، يک شب که دير وقت به منزل رسيده بوديم، ديديم در منزل را زدند .آقاي حجتي رفتند در را باز کردند. ديديم که يک جواني آمد ،خيلي گرم و با محبت و با اظهار صميميت خيلي زياد وارد شد. من ايشان را نمي شناختم .آقاي حجتي هم نمي شناخت .خودش را معرفي کرد. معلوم شد با صاحبخانه ما خويشاوند است و در اداره بازرگاني زاهدان کار مي کند .جواني بسيار علاقمند و با اخلاص بود. در اولين روزهايي که وارد ايرانشهر شده بوديم با آقاي کريمپور آشنا شديم .چند نفر از برادران خوب و خدمتگزار در ايرانشهر بودند که هر کسي به عنوان تبعيدي مي رفت آنجا ،اينها عليرغم دستگاه، از او پذيرايي مي کردند .ماهم که وارد ايرانشهر شديم، همين برادران عزيز با ما آشنا شدند و در اولين ساعت هاي ورودم من را پيدا کردند و به منزل خودشان بردند و در اين شبي که مي گوييم، آقاي کريمپور آمد سراغ ما. ما ميهمان آن برادر بوديم .آن روز ايرانشهرو افراد آن جزو مبارزين به حساب مي آمدند .معلوم شد که صاحب منزل ما به اين جوان بسيار عزيز اطلاع داده بود که من ميهمان او هستم؛ ايشان هم پا شده از زاهدان اين راه طولاني را طي کرده آمده بود که مرا ببيند .چون در اولين ديدارها طبعاً به مباحث سياسي و انقلابي کمتر کشانده مي شديم ،جلسه اول با يک مقدار صحبتهاي معمولي و آشنايي گذشت ،لکن ايشان ارتباط ما را رها نکرد .با اينکه در زاهدان ساکن بود، هرچند وقت يک بار مي آمد ايرانشهر و با ما ديدار مي کرد .مسائلي را سؤال مي کرد .ما هم ترجيحاً به ايشان اعتماد بيشتري پيدا کرده بوديم و حرفهايي که با جوانها آن روزها در ميان مي گذاشتيم، با ايشان هم در ميان گذاشتيم و ايشان را آماده کرديم تا تعدادي از برادران خوب و فعال را در زاهدان پيدا کند و يک سلسله کارهايي را نيز شروع کند .البته اين در سال 1356 بود و هنوز مبارزات عمومي مردم و حوادث قم، تبريز، يزد و ديگر شهرستانها پيش نيامده بود .ما آقاي کريمپور را تشويق کرديم که در زاهدان به تلاشهاي تبليغاتي ،اسلامي و انقلابي بپردازد .ايشان هم طبق همان برنامه ريزي که ما مي کرديم، عمل مي کرد. جواني بود مؤمن،باصفا ،شجاع و با اخلاص و بخاطر گرمي و گيرايي و خوش صحبتي داراي جاذبه و دوستي و رفاقت بود و خيلي زود توانست با مرحوم آقاي کفعمي ارتباط نزديک بر قرار کند و ايشان را وادار کند که مسجد خود را پايگاه تبليغات اسلامي قرار دهد، که اين کار در آن روز زاهدان مسأله مهمي محسوب مي شد .سخنرانهايي را دعوت مي کردند و در حقيقت حوادث به دست اين برادر و در پايگاه مسجد جامع زاهدان – مسجد مرحوم کفعمي –انجام گرفت که در ماههاي آخر انقلاب به حوادث خونيني منتهي شد .طبعاً جريانات انقلابي زاهدان با مقاومت شديد دستگاه مواجه شد . برخوردهايي نيز پيش آمد و چماق به دستان دستگاه از يک طرف و مأمورين رسمي از طرف ديگر مردم را زير فشار قرار مي دادند .لکن زمينه اي که فراهم شده بود، زمينه بسيار خوبي بود .البته يک عده جوانهاي خوب ديگري هم در زاهدان بودند و مرحوم کريمپور خيلي زود توانست با اين همه محافل مسلمان و مبارز ارتباطات نزديکي را بر قرار کند .
يک حرکتي در زاهدان به وجود آمد که مي توانيم بگوييم سنت گذار و شروع کننده اوليه اين حرکت مرحوم کريمپور بود.
يادم مي آيد در اوايل پيروزي انقلاب به دنبال مأموريتي که امام براي زاهدان به من محول کرده بودند ،به اين شهر رفتم .غوغايي در آنجا بود .هم گروهکهاي ضد انقلاب راست و هم گروهکهاي ضذ انقلاب چپ تلاش زيادي مي کردند .يکي از اميدهاي استکبار اين بود که مناطقي را که در آنها دوگانگي مذهبي وجود دارد، کانونهاي تشنج و مقابله با انقلاب کنند و دودستگي راه بيندازند و مردم را به جان هم بيندازند. اين يک سياست حساب شده اي بود که استکبار به دنبال آن بود و لذا در اوايل انقلاب ديدند که در خيلي از مناطق مرزي هيجاناتي را به صورت کاذب و مصنوعي به وجود آوردند که همه اينها عليه انقلاب و دولت انقلابي بود.
وقتي که شهيد کريمپور در اولين ساعات ورودم مرا ملاقات کرد ،خاطرم جمع شد. ديديم اين جوان مؤمن همانند بسياري از جوانهاي خوب زاهدان در خط درست قرار دارد و من از همان اوايل انقلاب تا انتها در همه جريانات و موضع گيريهاي سياسي و دوخطي هايي که در زاهدان انجام مي گرفت، همواره شهيد کريمپور را در خط درست يافتم .شهيد کريمپور در فتنه بني صدر تلاش مي کرد و فتنه اي که ضد انقلاب راست در ماههاي اول انقلاب بوجود آورده بود و مي خواستند برادران بلوچ هم با هوشياري نگذاشتند که اين توطئه سر بگيرد ،اما بالاخره کساني بودند که دستخوش اين توطئه بودند. در آن فتنه هم شهيد کريمپور فعال، پر نشاط و آگاه بود .آن وقتي که من درتهران بودم و شهيد کريمپور غالباً گزارشاتي از زاهدان براي ما مي فرستاد .مي ديدم که مسائل را خيلي روشن و خوب بيان مي کند .عليه شهيد کريمپور تبليغات زيادي مي کردند ،اما او هيچ دلسردي پيدا نمي کرد .وقتي به زاهدان رسيدم، با چهره نگران کننده شهر مواجه شدم ،اما عنصري که به من آرامش مي بخشيد و جريان خط امام و انقلاب اصيل همچنان در زاهدان حاکميت دارد، مرحوم کريمپور و روحيه پرنشاط او بود ،زيرا چهره او نشانگر حاکميت خط امام و جريان انقلابي اصيل در بلوچستان و زاهدان بود.
بايد بگويم که تمام وقت او بعد از انقلاب ،صرف خدمت مي شد .شايد نتوانستم فهرستي از خدمات اين شهيد را ارائه بدهم و آن هم به خاطر اين است که ايشان درشهرستان زندگي مي کرد و مسائل جزئي و ريزي که در آنجاها جريان دارد، ممکن است ما به صورت ريز و دقيق از آن مطلع نباشيم .خود او هم اهل تظاهر نبود که بيايد و بگويد .زندگي اش بسيار ساده و فقيرانه مي گذشت و با قناعت زندگي مي کرد و تمام وقتش را صرف انقلاب مي نمود . حقيقتاً دشوار خواهد بود که انسان، همين قدر مي دانم که بعد از انقلاب ،نه پست و مقامي ،نه فرماندهي و نه مسائل مالي و پولي هيچ کدام اورا به خودش جذب نکرد ،خدمات يک چنين فردي راکه تمام عمرش به خدمت مي گذرد ،يک به يک بيان کند؛ لکن در رابطه با بلوچستان هر کاري که داشتيم، حتي قبل از انقلاب که براي سيل زدگان يک گروه امداد تشکيل داديم، در تمام اين کارهايي که من درجريان بودم، شهيد کريمپور يکي از عناصر فعال و تعيين کننده و بسيار مؤثر بود. اين عمر کوتاه و پربرکت و سر تا پا مبارزه اين جوان مؤمن انقلابي و شجاع را باز هم اشباع نمي کرد وبه همين جهت بود که با داشتن فرزند به جبهه رفت وبه شهادت رسيد. اين شهيد عزيز از جمله مصاديق کامل آن مطلبي است که من يک وقتي گفتم :آن که شهادت مزدي و پاداشي است که خداي متعال براي جهاد افراد با اخلاص مي دهد و خداوند متعال اين زندگي منور و روشن و سرتا پا اخلاص و شور و هيجان انقلابي را بايد با يک چنين پايان مبارکي ،يک فرجام پرافتخاري يعني شهادت ختم مي کرد و لطف الهي شامل حال ايشان شد و به شهادت رسيد .


 
وصيت نامه
اعوذبا لله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
من حسين کريمپور احمدي متولد ششم اسفند سال 1331 در بيرجند و ساکن زاهدان هستم .داراي چهار فرزند به نام هاي ميثم ،سميه ،سلمان و مقداد مي باشم.
شکر مي کنم خدا را؛ آن خدايي که پناه بي پناهان است .آن آفريدگار جهان هستي را شکر مي کنم که توفيق جهاد در راه خودش را نصيب من کرد .توفيق جهاد در راه خداوند نصيب اولياءالله ،نصيب ائمه معصومين (ع)مي شود و کساني که در درگاه او قرب و منزلتي دارند .اسلام عزيز و قرآن کريم با خون دل خوردنها و زحمات بسيار از پيامبر اعظيم الشأن اسلام تا ائمه و اولياء خدا امروز به دست ما رسيده است و در اين جهان سراسر فساد و زشتي و تباهي، پاسداري از حريم خداوند و ائمه برعهده و بر دوش ما نهاده شده است .اين مسئوليتي بسيار بزرگ و افتخاري بسيار بزرگتر است .
ثمره خون شهدايي که درراه اسلام به زمين ريخته شده از بدر تا احد .
حمزه سيدالشهدا، مالک اشترها، عمارها و ياسرها ،مقدادها، ميثم ها ،ابوذرها همه آنهايي که عشق به خدا و حق و عدالت داشتند ،خونشان و جانشان در اين راه هديه شد و زحماتي که در کنار پيغمبر کشيدند، در کنار ائمه خدا عليهم السلام کشيده اند ،ثمره همه اينها اين اسلامي است که امروزه به دست ماست و در دست اين رهبر عظيم الشأن و فرزند لايق رسول الله امام امت است .
خودم را از کوچکي به ياد مي آورم که در دعاهاي ندبه و کميل و زيارت امام
هشتم و جاهاي ديگري که مي رفتيم و دعا مي خوانديم يا قرآن تلاوت مي کرديم، آيات جهاد به ما روحيه مي داد .دعا مي کرديم يا ليتنا کنا معک، دعا مي کرديم اعن الله امه سمعت بذالک فرضيت به ،خداوند لعنت کند کساني که راضي شدند بر ظلم به خاندان پيامبر و سکوت کردند. امروز، عزيزان، روز امتحان است .اگر خداوند آن توفيق را به ما بدهد ،انشاءالله که لحظه اي از اين راه جدا نشويم .مثل کساني که در شب عاشورا حسين را تنها نگذاشتند ،ماهم تنها نگذاريم . واگر خداي ناکرده مثل آنها باشيم که حسين را در تاريکي شب تنها گذاشتند و رفتند، زهي ننگ و نفرت. هميشه من دعا مي کردم که خدايا مردن در رختخواب ننگ است .خدايا هرزمان مرگ اين حقير را ميخواهي بدهي طوري بده که آن مرگ به دست شقي ترين دشمنان خودت قرار بگيرد و اين بدن نحيف من به دست آنها پاره پاره و سوراخ سوراخ شود، آن طور تشنه و با بدني تکه تکه جان بدهم که تو راضي باشي، طوري که حسين شهيد شد ،طوري که اصحاب ابا عبدالله شهيد شدند .ديروز مي خواستم وصيت نامه بنويسم .قرآن را باز کردم .نا خودآگاه چشمم به اين آيه افتاد که کتب عليکم القتال و هو کره لکم و عسي ان تکرهواشيئا و هو خير لکم و عسي ان تحبو شيئا و هم شر لکم والله اعلم و انتم لا تعلمون تعجب کردم .خدا مي داند خيلي فکر کردم که من از خداوند مي خواهم و کلام خدا به من الهام مي کند که براي شما قتال نوشته شده است، اگر اکراه داشته باشيد چه بسا چيزي را شما خيال بکنيد که برايتان خوب نيست ،کراهت داشته باشيد و آن چيز برايتان خير باشد يا چيزي که خداوند براي شما فرستاده ظاهراً شر است، ظاهرا از آن اکراه داريد ،در صورتي که آن چيز براي شما خوب است و خداوند دوست دارد که آن مصيبت را براي شما فرستاده است .خدا مي داند و شما نمي دانيد .امروز هشتم اسفند دوباره قرآن را باز کردم و بانيت خالص اين آيه اول صفحه بود:ياايهاالنبي جاهد الکفار والمنافقين واغظ عليهم وماويهم جهنم و بئس المصير .بسيار خوشحال شدم .به خود گفتم خدايا اين همه لطف و محبت تو لايق اين بنده حقير نيست .ما کجا مقداد کجا ،ما کجا وحمزه کجا ،ما کجا واصحاب اباعبدالله کجا. حالا شايد خداوند محبت و لطفش شامل حال ما شود .
چند تا توصيه دارم :عزيزان، خواهران، برادران مسلمان و متدين، امام را تنها نگذاريد .به خدا قسم فرمايش مولاعلي است. والله قسم فرمايش امام حسين (ع) است. جبهه ها را پرکنيد .جنگ را از ياد نبريد .اگر با يک فرمان امام ،تمام ايران بسيج شود، آن که جان دارد ،آن که توان دارد ،آن که امکانات دارد، همه و همه به صحنه بيايند ،امکان ندارد رژيم عراق بتواند سر پا بايستد. انشاءالله که خداوند توفيق جهاد را نصيب همه ما و شما بگرداند و آنچنان قدرتي به ما بدهد که در کمترين فرصت ،کمر رژيم بعث عراق و استکبار جهاني را بشکنيم . به خدا قسم مسلمين دنيا ،مردمان آزاد دنيا ،مستضعفين و بي پناهان دنيا ،سياهان آفريقا و بچه هاي محروم لبنان وعزيزان افغان همه چشم به پيروزي ما در جنگ دوخته اند. عزيزان يقين بدانيد اگرما در اين جنگ پيروز شويم، اسلام پيروز خواهد شد و مسلمين خواهند توانست جلوي دشمنان اسلام بايستند و حقشان را بگيرند .
روحانيت اصيل را فراموش نکنيد .فکر مي کنم اگر هر جايي ما انحراف در زواياي مختلف جامعه داشتيم ،فقط به اين دليل بوده که از راه اسلام اصيل و روحانيت متعهد جدا شديم . توصيه اين بنده حقير اين است که راه روحانيت را رها نکنيد. حامي پرو پا قرص و محکم نمايندگان امام در استان ها باشيد .
اينها به همان نسبت که در قلب محرومين دنيا جا دارند، مورد غضب و بغض استکبار جهاني هستند .
مسأله جنگ را کاملاً مورد نظر قرار بدهيد . در اين جا توي جبهه ازنوجوان 15 ساله تا پيرمرد 60 ساله را مي بينم که با چه عشقي رو به خدا آوردند و جان شيرينشان را به کف گرفته اند . اينها پدر ومادر دارند، آمده اند اينجا که از حريمشان و از ناموس مسلمين و قرآن دفاع کنند .حيف است عده اي دلشان را به دو روز دنيا خوش کنند؛ دنبال مال دنيا و جاه و مقام و باند بازي و طايفه بازي باشند . خدا مي داند همه اين حرکت هاي انحرافي آخرش به بن بست و غضب خدا مي رسد .
سخني دارم با برادران و خواهران حزب الله، عزيزان متشکل بشويد . با همديگر ارتباط داشته باشيد .به همديگر محبت داشته باشيد. هر کجا بچه مسلماني را مي بينيد ،در هر سن و سالي که هست، کمکش بکنيد .حزب الله بايستي مطالعه بکند. حزب الله بايد زرنگ تر از اين باشد .اين فقط حزب الله است که جلوي دشمن را مثل کوه، سد کرده است .حزب اللهي ها بيشتر جلسه بگذارند .انسجام ،وحدت ،دوري از تفرقه و باند بازي و هز همه مهم تر خدا برايتان مطرح باشد و فرمان امام عزيزمان و مسائل فرهنگي را فراموش نکنيد .
آموزش و پرورش ،دانشگاه ها و فرهنگ جامعه ما بايستي دست افرادي باشد که به خون شهدا وفا دارند، به مطهري ها وفا دارند، به بهشتي ها وفا دارند .کساني بايد در رأس مسائل فرهنگي کشور قرار بگيرند که با تمام وجود به شهدا اعتقاد داشته باشند. ممکن است کساني اين مسئوليت ها را بپذيرند که تخصص آن کار را داشته باشند. مسئولين بايد افرادي متدين و کار کشته باشند واين برنامه آموزشي به شکلي باشد که انشاءالله از جوان 15 ساله ما يک بمب در برابر استکبار جهاني باشد و اينها را آماده بکنند . شاگرد اوليهاي کلاس بايد بچه هاي حزب الله باشند. همان طور که در جبهه مخلصانه جان مي دهند، همانطور که مردانه سينه سپر مي کنند ،در درس خواندن هم همين طور بايد باشند و بر مسئولين واجب است که حزب الله را تقويت بکنند . عزيزان، نماز شب را فراموش نکنيد. نماز جمعه را بايستي حزب اللهي ها و مسلمانان مسئول پرکنند. در نماز جماعت بايستي شرکت فعال داشته باشند. در تشييع جنازه شهدا ،مراسم مذهبي ،حمايت جنگ و جبهه، سرزدن به مجروحين و جانبازان و هر جا که حمايت از امام و انقلاب و خدا واين انقلاب اللهي است ،بايستي همه حضور فعال داشته باشند .سخني با خانواده خودم دارم .اين بنده حقير را ببخشيد. پدر و مادر، خدا مي داند که من به جبهه از صميم قلب و با انتخاب خود آمده ام .آرزوي تمام عمرم بود که بيايم و اين طوري بجنگم، مردانه زندگي کنم و مردانه بميرم .
برادران و خواهران به شما توصيه مي کنم که راه خدا و ذکر خدا را فراموش نکنيد. نيروي جسمي ،نيروي فکري و آنچه در توان داريد، در راه رضاي خدا به کار بگيريد و از همه شما تقاضا دارم که را ببخشيد. خدا مي داند دنيا به پر کاهي نمي ارزد .تا مي توانيد از حريم خداوند دفاع کنيد و اما همسرم ،خداوند به تو صبر فاطمه گونه عنايت کند. مي دانم که کسي نبودم که براي منزل، آن گونه که وظيفه يک پدر و شوهر است ،انجام وظيفه کنم. شما براي من خيلي زحمت کشيديد. من که چيزي از دنيا ندارم؛ اگر توفيق شهادت نصيب شد، قطعاً شفاعت خواهم کرد. همسرم وظيفه شما سنگين است و اجر شما بيشتر .لحظه اي از تربيت اسلامي بچه ها غافل نباشيد .بچه ها را خوب بار بياوريد. اگر بچه ها طلبه بشوند من خيلي خوشحال مي شوم. سعي کنيد مسلمان و مسئول بار بيايند . اسلحه اي که از دست من به زمين افتاد آنها بايد به دست بگيرند .
همسرم از شهادت من خوشحال باش .بدان که ناراحتي شما ناراحتي من خواهد بود. ناراحت نشويد که دشمن خوشحال خواهد شد. من مي گويم شما هم تکرار کنيد .
الهي رضا برضائک و تسليما لا امرک لا معبود سواک يا غياث المستغيثين .
مگرنه اينکه امام حسين روز عاشورا فرمود ان کان دين محمد لم يستقم الا بقتلي فيا سيوف خذيني .اگر دين محمد جز با کشته شدن من پايدار نمي ماند ،پس اي شمشيرها و امروز مي گويم اي توپ ها و تانک ها اين بدن نحيف را سوراخ سوراخ کنيد، اگر باعث نجات اسلام است، که انشاءالله هست .
همسرم، صبور، باايمان، شجاع و با حوصله باش .انشاءالله که با فاطمه زهرا محشور بشوي .اگر توفيق شهادت نصيبم شد، براي همه آنهايي که التماس دعا گفتند، براي همه عزيزان و اقوام و خويشان و همشهريان و زاهدانيها و همه مردم استان دعا خواهم کرد و شفاعت خواهم کرد . والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته.
 


 

خاطرات

حجت الاسلام عبادي امام جمعه (سابق)مشهد:
يکي از خصوصيات اخلاقي ايشان اين بود که نسبت به محرومين بسيار دلسوز بود و دررابطه با گره گشايي از مشکلات محرومان بسيار فعال بود .مي شود گفت که آنقدر سوز و گداز نسبت به اين مسأله داشت که از زندگي خودش هم غافل بود. من بسيار از گزارش هايي که در رابطه با مظلوماني که حقشان ضايع مي شد، داشتم .ايشان در رابطه با آنها فعاليت مي کرد تا به هر نحوي که بشود، حقشان پايمال نشود.
بعضي از نقاط محروم تر استان را زير نظر مي گرفت و برايشان فعاليت مي کرد. خيلي مقاوم بود ،فعاليت مي کرد و گاهي هم به نتيجه نمي رسيد ولي باز مي ديديم ايشان با همان مقاومت اوليه باز هم توي ميدان است و فعاليت مي کند و هيچ گونه خستگي در ايشان مشاهده نمي شود و اين امر تا زماني که به جبهه رفت و به شهادت رسيد ادامه داشت و اگر بعضي از مسئولين در کارها کوتاهي مي کردند، ايشان بسيار ناراحت و متأثر مي شدند که چرا اين گونه برخورد مي کنند و چرا رعايت حق نمي شود. چرا از افرادي که قدرت مادي دارند، حمايت مي شود .
اين حالات در ايشان بود و از کساني که از خوانين حاکم در زمان طاغوت حمايت مي کردند و در جهت منافع آنها کار مي کردند، بسيار متأثر بود . ايشان نقطه مقابل آن طيف بود و در مقابل آنها با کمال قدرت و استقامت عمل مي کرد.
البته من قبل از انقلاب اينجا نبودم و ارتباط مختصري داشتم. گاهي سفر ي مي آمدم زاهدان؛ اما سفرها هميشه کوتاه بود، ولي تا جايي که در جريان کارها هستم، ايشان قبل از اينکه انقلاب شود، وظايف ايشان در خدمت انقلاب بود و با آقاياني که در رابطه با انقلاب به اينجا تبعيد شدند در ارتباط بود. زماني که رهبر معظم انقلاب به ايرانشهر تبعيد شده بودند، ايشان از کساني بود که با حضرت آيت الله خامنه اي و انتقال افکار انقلابي ايشان به مردم زياد فعاليت مي کرد . همچنين بقيه آقايان که اينجا تبعيد بودند .
ايشان گاهي با مرحوم آيت ا... کفعمي ارتباط داشتند و با ايشان همراه بودند و کمکهايي که در آن وقت جمع آوري مي شد را به نيازمندان مي رساندند. هواي چابهار و ايرانشهر خيلي گرم بود .اينها وسايل سرد کننده داشتند که مرحوم آيت ا...کفعمي انجام مي داد و مرحوم کريم پور هم از کساني بود که در اين رابطه تلاش مي کرد و از همان موقع ايشان سعي داشت که محيط را براي انقلاب در اين آستانه آماده کند .
از موقعي که من با ايشان آشنا شدم سالهايي بود که من در قم بودم. ايشان در خدمت آيت ا...کفعمي به جبهه رفته بودند و خدمات و کمکهاي مردمي اين استان را به جبهه برده بودند. پس از مراجعت به قم به خانه ما آمدند و من در اينجا با ايشام مأنوس شدم و بعد از اينکه من به اين استان آمدم، مرتب ايشان را در صحنه مي ديدم. خيلي هم هشيار و زيرک بود؛ مسائل را خوب مي فهميد و با آن حالت سوز و گدازي که داشت، در رابطه با پيشبرد مسائل انقلابي خيلي مؤثر بود. خداوند ايشان را رحمت کند.
....در رابطه با کمکهاي مردمي به جبهه که مرتب ايشان در اين رابطه فعاليت مي کرد. در بعضي از سفرهايي که به جبهه رفته بوديم ايشان همراه بود و يادم مي آيد يک وقت ايشان رفته بودند سنگر به سنگر از سنگرهاي بچه هاي رزمنده ديدن کرده بودند. بعد مي آمد و مي گفت :من يک سنگري پيدا کرده بودم که در اثر اينکه آهن نبوده يا چوب نبوده ريزش کرده بود. بچه ها زير سنگر گرفتار شده بودند يا پتوهايشان پتوي کهنه اي بود که از نظر امکانات کمي که داشتند در ناراحتي و مشکلات هستند. مرتب آنجا هم همان حالت سوز و گدازي که نسبت به محرومين داشتند به اين رزمنده هايي که وضعشان را ديده بود داشت. ايشان خيلي سفارش مي کرد که وقتي برگرديم کمک هايي برايشان بفرستيم.
ايشان در کارهاي استان بسيار موثربودند و به حضور در جبهه هم عشق مي ورزيد و مي گفت: وظيفه من الان چيست؟ من به ايشان گفتم در اين رابطه اظهار نظر نمي کنم. من ميدانم از طرفي وجود شما دراين استان مورد نياز است؛ از طرفي هم سفارش هايي که حضرت امام در رابطه با جبهه مي فرمايد؛ اين هم نياز نياز شديد است. من نمي توانم بگويم شما برويد يا نرويد. آقاي رئيس جمهوري هم اين را فرمودند. من مي دانم وجود شما در اين استان خيلي مورد نياز است ولي از رفتن به جبهه منعتان نمي کنم .
موقع رفتن همان حالت دلسوزي هميشگي را داشت. ايشان نسبت به مسائل و مشکلاتي که محرومين در اين استان داشتند، باز سفارش مي کرد .
جاهايي را انگشت مي گذاشت که فلان جا حق فلان مردم ضايع شده است .
اين افتخار بزرگي بود براي ايشان که به مقام والا رسيد و انشاءالله خداوند به ما هم اين توفيق را عنايت بکند. خداوند بر علو درجات ايشان بيفزايد و راه ايشان را پر رهرو فرمايد.

همسر شهيد:
احترام و علاقه حسين آقا به پدر و مادرش زبانزد همه کساني بود که از نزديک شاهد رفتار و برخورد او با خانواده اش بودند .به تمام وظايفي که اسلام و قرآن براي يک فرزند در برابر والدين مقرر داشته است، پايبند و معتقد بود و به آن عمل مي کرد .خيلي دقت مي کرد که به آنها بي احترامي نشود .مي گفت اينها سرمايه هاي زندگي ما هستند؛ اينها خير و برکت هستند .يک روز به او خبر دادند که مادرش در بستر بيماري است .بلافاصله عازم ديدار با مادر شد. با هم رفتيم بيرجند که يک ديدار 24 ساعته بود. از لحظه ايي که پا به خانه آنها گذاشتيم تا وقتي که به زاهدان برگشت، از آن خانه بيرون نيامديم. حاجي آستين ها را بالا زده بود و براي مادر کار مي کرد. حاجي نه تنها براي مادر خود که براي همه مادرهاي دنيا احترام و ارزش خاصي قائل بود .يک روز نشسته بوديم و مادر من پذيرايي مي کرد. حاجي در حالي که ابرو در هم گره کرده بود، به من گوشزد کرد که اين درست نيست ما بنشينيم و مادر از ما پذيرايي کند .
شهيد کريمپور هر جا که بود سعي مي کرد وظايف فرزندي را به اطرافيان خود ياد آوري کند تا مبادا اين امر مقدس و اين توصيه مهم اسلامي به فراموشي سپرده شود .يک روز مي خواست به بيرجند برود .به من گفت شما هم مي آيي؟ گفتم :نه، در بيرجند کاري ندارم .نگاه معنا داري کرد و گفت :چه کاري مهمتر و واجب تر از زيارت پدر و مادر .اين توصيه و ياد آوري او مرا به خود آورد و تکانم داد .بلند شدم و به اتفاق حاجي آماده سفر شديم .

محمد زاهدي دوست شهيد:
وقتي به نماز مي ايستاد ،آنقدر به عمق مي رفت که هر چه در دنيا و در سطح است، دور مي شد .ديگر هيچ چيز جز او نمي ديد وبه هيچ چيز جز او نمي انديشيد و همه چيز جز رضاي او برايش رنگ مي باخت .نماز براي او اتصال با معبود و نيايش عاشقانه عاشق در برابر معشوق بود و وقتي اين اتصال را بر قرار مي ديد، ديگر برايش ممکن نبود .هيچ چيز نمي توانست اين رشته را از هم بگسلد. يک روز در مسجد جامع زاهدان بوديم؛ حاجي هم آمد و به جمع ما پيوست .پس از سلام و احوالپرسي مشغول نماز خواندن شد .هنوز رکعت دوم را به پايان نرسانده بود و در حال قنوت بود که ناگهان زمين لرزيدن گرفت .زلزله ،مسجد را به تکان وا داشت. همه به سرعت مسجد را ترک کرديم؛ با چنان هراسي که اصلا نفهميديم چطور بيرون آمديم .بعد از دقايقي که زمين آرام گرفت ،به مسجد بر گشتيم .ديديم شهيد کريمپور همچنان به حالت قنوت ،به راز و نياز مشغول است .
اين نشانگر قطره اي از درياي شجاعت ،معرفت حاجي به ايمان است .ايماني که از او کوه ساخته بود کوهي استوار مه فقط از درد هاي مردم تکان مي خورد واز خشم خدا به لرزه در مي آمد .

شهيد کريمپور از رهروان صادق و از مريدان مخلص مولا علي بود. همچون مولايش هميشه خود را در برابر پا برهنه ها و محرومان متعهد و مسئول مي ديد. هميشه در انديشه سر و سامان دادن به وضع مردمي بود که روح و جسم آنها از يک ستم تاريخي زخم شده بود .مردمي که چشم به قسط عدالت اسلامي دوخته بودند .فکر کمک به آنها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت .چه بسيار شب ها که به صورت ناشناس به محله هاي مستضعف نشين زاهدان مي رفت و نيازمندان آبرومند را شناسايي مي کرد .شبها از ساعت نه به بعد به محله بابائيان مي رفت و بين مردم کالا و آذوقه توزيع مي کرد ،به طوري که هيچ کس متوجه نمي شد .من اين را بعد ها از خواهر خانم ايشان شنيدم. حاجي مي خواست که محرومان واقعي هرگز خودشان براي گرفتن امکانات پا پيش نگذارند .مي دانست که آنها مدعي هيچ چيز نيستند و هيچ انتظاري از انقلاب ندارند ،در حاليکه انقلاب براي آنها و به دست خود آنها به پيروزي رسيده بود. زماني که رئيس بنياد پانزده خرداد زاهدان بودم، يک روز شهيد کريمپور پيش من آمد و گفت :تعدادي از دفترچه هاي پانزده خرداد را به من بده تا من در محله مستضعف نشين بابائيان بين خانواده هاي محترم توزيع کنم .درست است که شما تعدادي عضو گرفته ايد ،ولي کساني هم هستند که هرگز به سرا غ شما نمي آيند .ما خانواده هايي را شناسايي کرده ايم که لازم است دفترچه ها را به آنها بدهيم .

نماز اول وقت حاجي هيچ وقت ترک نمي شد. صداي روح نواز اذان که در کوچه هاي شهر مي پيچيد، هرجا که بود آستين ها را بالا مي زد و براي نماز آماده مي شد .خود را به مسجد مي رساند تا از فضيلت نماز اول وقت و جماعت بي بهره نماند .روي نماز جماعت خيلي تأکيد داشت و ديگران را هم به آن سفارش مي کرد. با آنکه من بچه کوچک داشتم، هرجا بود وقت اذان مي آمد منزل دنبال من که برويم مسجد .اگر کاري يا مهماني داشتم ،عذر پزيرفتني نبود .مي گفت نماز مقدم است. دوستان هم مي دانستند که ما وقت نماز در منزل نيستيم .حاجي در همه حال حساسيت لازم را نسبت به احکام ،واجبات و مستحبات اسلامي از خود نشان مي داد و تذکر او در مسائل شرعي و جديت و پشتکارش در عمل به احکام دين ،نشان دهنده ايمان ،اعتقاد و اخلاص او بود .

دکتر عطاءالله کوهيان دوست شهيد:
هوش و نبوغ سرشار حاجي ،لطف و مرحمت خاص الهي براي مردمي بود که همه استعدادهايش را در راه خدمت به مردم به کار گرفته بود .بهره هوشي بالا از جمله خصوصيات منحصر به فرد او بود که در کنار ويژگي هاي والاي شخصيتي و اخلاقي که از آن بر خوردار بود ،خود را آشکارا به رخ مي کشيد و شگفتي مي آفريد .حافظه استثنايي اش از نشانه هاي اين هوش خارق العاده بود .هيچ وقت شماره تلفني را ياد داشت نمي کرد و اصلا دفترچه تلفن نداشت .همه ارقام و شماره ها را به حافظه مي سپرد و هر وقت اراده مي کرد آنها را بازپس مي گرفت، بدون هيچ گونه معطلي و يا زحمتي .اين بهره هوشي بالا از جواني که دست به کارهاي آنچنان عظيم وماندني در استان حساس سيستان و بلوچستان زد، عجيب نبود. شناسايي و جمع کردن نيروهاي پراکنده استان و انسجام آنها در قالب يک تشکيلات و جهت دادن به نيروهاي متعهد و انقلابي فقط از مغز خلاق و ذهنيت مبتکري که حاجي داشت ،بر مي آمد.

مشغله فکري فراواني که حاجي داشت مانع از آن بود که کارهاي مربوط به خانواده را به موقع انجام دهد و به همين دليل خانه او بيشتر وقتها از امکانات اساسي که نياز مبرم به آن داشت، بي نصيب مي ماند .
در زمستان بعضي شبها که به منزل آنها مي رفتيم ،مي ديديم که خانه يخ کرده و قطره اي نفت براي گرم کردن اتاق هاي سرد و جود ندارد و بچه ها هم بي هيچ اعتراضي اين وضع را تحمل مي کردند و در حاليکه بچه ها از سرما پتو به سر کشيده بودند ،حاجي نفت خانه اش را به خانواده مستضعفي بخشيده بود .نفت و سوخت از خانه خودشان مي آورد و به بچه هاي حزب مي داد تا به آدرسي که برايشان نوشته بود، ببرند و تحويل خانواده اي محروم بدهند .در اين تلاشهاي انسان دوستانه ،همسر حاجي مشوق شوهر بود .گاهي اوقات هم خود، کمر همت مي بست و انجام کارهاي سنگيني را که معمولاً به عهده مرد خانواده است ،انجام مي داد تا همسرش با خاطري آسوده به فعاليت هاي اجتمايي اش برسد.
و اگر اين همسر فداکار حاجي نبود ،او هرگز نمي توانست در کارهايش آنقدر توفيق داشته باشد ،چه در مواقعي که در جبهه بود و چه در زماني که در استان حضور داشت و اين شير زن ،همسري واقعا شايسته براي حاجي بود .همراه او در مشکلات و همراز او در دردهايش.

همسر شهيد:
شهيد کريمپور ساده زيستي را سنت پيامبر (ص)و ائمه اطهار (ع) مي دانست و در تمام مدت عمر خود سخت به آن پايبند بود .هيچ گاه سعي نکرد از موقعيتي که دارد براي خانواده اش بهره بگيرد .با آنکه خانه و زندگي اش از خيلي از امکانات محروم بود ،اما هرگز کوچکترين چيزي را براي خودش نخواست .
سالم زندگي کردن را به هر گونه رفاه و راحتي فريبنده و کاذب دنيايي ترجيح مي داد و براي حفظ سادگي ،قناعت را پيشه ساخته بود .با قناعت تمام زندگي مي کرد. وقتي در جايي اسراف مي ديد ،بلافاصله تذکر مي داد .به مجالسي که دعوت مي شد ،اگر ساده بود لذت مي برد و اگر اسراف و زياده روي در آن مي ديد ،آشفته مي شد و مي گفت غذا از گلويم پايين نمي رود .چرا اينها فکر نمي کنند عده ديگري مي توانند از اين غذا ها استفاده کنند .

خانم رئوفي خواهر خانم شهيد:
وقتي از راه مي رسيد ،خستگي و کوفتگي از سر و رويش مي باريد ،اگرچه سعي مي کرد آن را از چشم ما پنهان کند .طي سالها زندگي با او به خوبي مي دانستم که پس از يک کار فشرده روزانه آن هم در زماني آنچنان طولاني ،بايد چقدر خسته باشد. با وجود اين خندان بود و با رويي گشاده مي آمد و هميشه از اينکه دير آمده بود، احساس شرمندگي مي کرد .هر ساعتي از شب که بود شام را با خانواده مي خورد .هنوز غبار خستگي از تن نرفته بود که در کارهاي خانه شريک من مي شد و تازه آن وقت بود که کارهاي انجام نشده اش را به خاطر مي آورد .بيشتر وقتها به دليل مشغله فکري و کارهاي فراواني که داشت ،خريد هايي که به عهده اش مي گذاشتيم ،فراموش مي کرد ،اما اين فراموشي هرگز باعث رنجش من نمي شد .مي دانستم که گرفتاريهاي روزانه به او مجالي براي پرداختن به اين مسائل نمي دهد .
مسائل انقلاب براي حاجي نسبت به هر چيز ديگري ارجحيت داشت ,حتي فرزند، حتي همسر ،حتي پدرم بارها به او گفته بود زن و بچه هم به گردن تو حقي دارند، اما او دليل مي آورد که در شرايط فعلي ،اداي حق انقلاب واجب تر است تا اداي حق زن و بچه .حاجي را هميشه همين گونه مي شناختند .مي دانستند که وقتي پاي مصلحت دين و نظام اسلامي در ميان باشد ،او چه مي کند .با وجود اينکه به همسر و فرزندانش خيلي علاقه داشت، اما مسأله جبهه که بود ،مسأله خدا که بود، همه چيز را فدا مي کرد .
اما فقط اين يک اولويت بود و اولويت هيچ گاه به معني فراموش کردن چيزهايي نيست که در اولويت قرار ندارند .در واقع اينطور نبود که حاجي خانواده و حقي را که همسر و فرزندانش بر گردن او داشتند، ناديده بگيرد و مسئوليتي در قبال آنها احساس نکند .شهيد کريمپور اصلاً يک بعدي نبود. ما که با او رابطه خانوادگي داشتيم ،مي ديديم که هر سال در يک مقطعي همه کارها را مي گذاشت و به خانواده اش مي رسيد .مثلا آنها را به سفر مي برد . اداي دين هيچ کس و هيچ چيز از نظر مردي تيز بين چون حاجي دور نمي ماند.

 


همسر شهيد:
ثمره پانزده سال زندگي مشترک من و حسين آقا چهار فرزند بود؛ سه پسر ويک دختر. ميثم در سال 56، مقداد در سال 59، سميه در سال 60، و سلمان در سال 62 به دنيا آمدند؛ و با آمدنشان بر صفا و گرمي زندگي ما افزود. حسين آقا خيلي به بچه ها علاقه داشت و هميشه به خاطر محبت وجود فرزندان سالم شکر گذار بود. به بچه ها به عنوان امانت هاي الهي نگاه مي کرد که لحظه اي نبايد از آنها غافل ماند. به همين دليل وسواس و دقت عجيبي در تعليم و تربيت آنها داشت و اين وسواس را از لحظه نخست تولد آنها نشان مي دادند .سفارش مي کرد که بدون وضو به بچه ها شير ندهم و در زمان شير دادن سوره هاي کوچک قرآن را زمزمه کنم. مراقب بود در اين حالت عصباني نشوم، مبادا گزندي به سلامت روحي و جسمي بچه ها وارد شود. کمي که بزرگ مي شدند پاي آنها را به محافل مذهبي ويا مراسم سوگواري ماه محرم و غيره باز مي کرد. به جلسات قرآن و دعا مي بردشان تا با فضاي اين محافل و مجالس آشنا شده و با قرآن مأنوس شوند. خواندن دعا و قرآن را به آنها ياد مي داد .شب که مي شد برايشان داستانهايي از زندگي پيامبران و ائمه اطهار (ع)تعريف مي کرد. به من هم مي گفت اگر شهيد شدم و سميه نيمه شب سراغ مرا گرفت، از واقعه کربلا و رقيه دختر کوچک امام حسين (ع)برايش بگو. داستانهايي براي بچه ها تعريف کن و آنها را تسلي بده تا به من فکر نکنند .به نکات تربيتي خيلي اهميت مي داد و معتقد بود که در برابر بچه هاي خردسال که شخصيتشان در حال شکل گيري است، بايد سنجيده حرف زد و عاقلانه و منطقي رفتار کرد. خلاصه خيلي مقيد بود و دقت مي کرد که بچه ها با مال حلال و محيطي سالم پرورش يابند تا انسان هاي صالحي براي جامعه بار آيند .

به اهل بيت عشق مي ورزيد، اما عشق او به حسين (ع) چيز ديگري بود. عشقي بود که در کودکي در قلب او جوانه زده بود و با گذشت زمان در روح و جانش ريشه دوانده بود. محرم که مي شد ديوانه مي شد؛ ديوانه حسين (ع). سر از پا نمي شناخت. عضو هيأت ابوالفضل بيرجند بود. بچه ها را جمع مي کرد. همه جا را سياهپوش مي کردند و براي برگزاري هر چه باشکوه تر مراسم سوگواري شهداي کربلا با هم طرح و برنامه مي ريختند. به عشق حسين بر سر وسينه مي زدند. حسين (ع)براي او مظهر آزادگي و مردانگي بود. اسوه ي تقوي و ايمان بود و قيام کربلا در س بزرگي به او داد ه بود؛ درس ايستادگي تا پاي جان و از مرگ نهراسيدن، درس چگونه جان باختن در راه معبود، درسي که حسين در اسفند ماه سال 65 در کربلاي شلمچه تکرارش کرد ودرست همان گونه بربلنداي عشق جاي گرفت که مولايش حسين (ع)به او آموخته بود .

نخستين معرف چهره واقعي حضرت امام خميني (ره)در استان سيستان و بلوچستان ،حاجي بود .تا يک سال قبل از انقلاب هنوز مردم استان با شخصيت و مبارزات امام (ره) آن طور که بايد آشنا نبودند؛ در حالي که عشق و محبت رهبر با روح و جسم حاجي عجين شده بود و همين دلباختگي و علاقه او به امام ،جرأت و شهامتي به وي بخشيده بود که در جو خفقان آن روزها بدون واهمه و ترس، اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني ايشان را در زاهدان تکثير و پخش مي کرد .عکس هاي امام را لاي نان هاي محلي مي گذاشتند و براي حاجي مي فرستادند و او آن تصاوير مبارک را شبانه به طور مخفيانه به دست عاشقان امام امت مي رساند .
خود او اولين کسي بود که جرأت کرد عکس امام را در حسينيه بيرجنديهاي زاهدان نصب کند .ماه محرم سال 57 بود و مردم زاهدان هر شب در حسينيه هاي مختلف جمع مي شدند و فرياد اعتراض عليه رژيم طاغوت سر مي دادند و در اين ميان شهيد کريمپور خيلي فعالانه عمل مي کرد ،به ويژه در تدارکات و راه اندازي راهپيمايي هاي دهه اول محرم که نقش اساسي در سقوط رژيم شاه داشت .
وقتي اعلاميه ها و يا سخنراني هاي امام خميني از نجف مي رسيد ،براي تکثير و توزيع آنها ثانيه اي را تلف نمي کرد .اعلاميه ها را مي آورد در اداره بازرگاني زاهدان و به يکي از بچه هاي اداره برق که از برادران اهل سنت بود، مي داد تا تکثير کند .روز بعد آنها را مي برديم و توزيع مي کرديم .مجبور بوديم خيلي احتياط کنيم ،چون آن روزها چماق به دست ها سر چهار راه ها جلوي ماشين ها را مي گرفتند و شيشه ها را مي شکستند و...
حاجي با آگاهي از نقش دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب ،در توزيع اعلاميه ها هميشه براي دانشگاه اولويت قائل مي شد .فعاليت هاي انقلابي شهيد کريمپور در ارتباط با شهيد رزمجو و مهتدي در پاريس بود که اعلاميه هاي امام را مي آوردند و ايشان پس از تکثير در اداره بازرگاني ،شبانه به دوستان دانشجويش مي رساند. براي پخش و توزيع اعلاميه ها از دوستان نزديک و صميمي اش در قشرهاي مختلف مردم از دانشجو گرفته تا مغازه دارهاي محل ،استفاده مي کرد .دوستاني که روزهاي انقلاب وجودشان براي حاجي نعمتي به شمار مي رفت. من نمي دانستم شهيد کريمپور اين اعلاميه ها را از کجا مي آورد .آخر شب که مي شد، گشتي در شهر مي زدم و چون کاسب بودم، کسي به من شک نمي کرد .اعلاميه هايي را که توي لباسم گذاشته بودم ،از بالاي ديوار ها به داخل خانه ها مي انداختم .نقش حاجي در شعله ور ساختن جرقه انقلاب در استان به قدري قابل توجه و درخور تأمل بود که بايد گفت، حرکت انقلاب در استان با فعاليت هاي او آغاز شد .يک ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به همت شهيد کريمپور در مقابل دادگستري تحصن کرديم .حدود هفتاد و هشت نفر بوديم .بيست و چهار ساعت بعد ،بازاريها هم به ما پيوستند و تعداد ما به هفتصد هشتصد نفر رسيد ،در حاليکه ساختمان دادگستري با تانک ها و نيروهاي مسلح محاصره شده بود .تحصن ما در اعتراض به عدم امنيت استان و نيز براي اين بود که حاج آقا اسدي به مشهد بروند که با رفتن ايشان موافقت شد. براي پايان دادن به تحصن به طرف مسجد جاهع زاهدان راهپيمايي کرديم و شعارهايي هم داديم. اين راهپيمايي آغازي براي تظاهرات و راهپيمايي هاي بعدي در استان شد .
آقاي کريمپور در ادامه مبارزات خود ،بدون آنکه ذره اي هراس از تهديدات مزدوران شاه به دل راه دهد ،امکاناتي را که در اداره بازرگاني داشت ،در خدمت انقلاب به کار گرفت .از سال 56 با اوج گيري حرکت هاي انقلابي در سراسر کشور، شهيد کريمپور به فعاليت هاي سياسي خود شدت بخشيد و تمام وقت خويش را صرف پيروزي انقلاب کرد .با وجود مرداني چون حاجي بود که شور انقلابي مردم حتي در دورترين نقاط کشور لحظه اي فروکش نکرد و تا پيروزي حق برباطل و استقرار جمهوري اسلامي ادامه داشت .

مراسم عزاداري محرم سال 57 با سالهاي پيش از آن تفاوت بسياري داشت .آن سال ،عزاداريها حسابي رنگ و بوي سياسي به خود گرفته بود و اشتياق شهادت را در عاشقان حسيني صد چندان کرده بود .وقتي محرم از راه رسيد ،دامنه راهپيمايي ها و تظاهرات خياباني گسترده تر شد و شب هاي محرم، شب هاي سرنوشت ساز و تعيين کننده اي براي انقلاب اسلامي شد .در يکي از همين شبها حسين آقا رو کرد به من و گفت :فردا شب حسينيه را مزين به عکس امام (ره)خواهيم کرد .از اين تصميم جا خوردم و گفتم فکر نمي کني اين کار خيلي خطرناک است ؟حسين آقا که انگار حرف هاي مرا نشنيده بود ،ادامه داد :فردا به خانه رزمجو برو و عکس امام (ره) را از محمد رضا بگير .ديدم جاي هيچ بحث و حرفي نيست .فردا بعدازظهر رفتم و همان کاري را که گفته بود، انجام دادم .مأموريت بعدي ،پيدا کردن يک قاب عکس مناسب بود که خود حسين آقا دست به کار شد و براي اين منظور به اداره بازرگاني که آن روزها کارمند آن بود ،رفت و قاب عکس شاه را که بر روي ديوار يکي از اتاق ها نصب شده بود ،انتخاب کرد. در تمام اين مدت ،مات و مبهوت به او که با خونسردي سرگرم کار خودش بود ،نگاه مي کردم و از فرط دلهره و اضطراب آنچنان برجا ميخکوب شده بودم که قدرت هيچ حرکتي را نداشتم.
غروب هنگامي که آسمان رفته رفته رنگ خون را به خود مي گرفت و صداي اذان مؤمنان را به نماز فرا مي خواند. حسين آقا کاري را که از ماهها پيش براي انجامش لحظه شماري مي کرد، با موفقيت به پايان رساند .به طوري که آن شب هر کس وارد حسينيه مي شد ،با کمال ناباوري از ميان دود اسپندي که زير نور چراغها با پيچ وتاب خود را بالا مي کشيد ،تصوير سيد نوراني را مي ديد که بر بالاي ديوار پشت منبر ،همه سوگواران حسيني را زير نگاه پدرانه و اطمينان بخش خود گرفته بود و عجيب آن که يک پيوند قلبي و عاطفي عميق ،اين چهره را براي همه آشنا مي نمود ،به طوري که همه با اولين نگاه امام خود را مي شناختند و اشک شوق بر چشمان منتظرشان مي نشست و مردمي که آن لحظه هيچ تصويري از چهره رهبر عزيز و دور از وطن خود در ذهن نداشتند ،ديدني و غرور آميز بود و لذت و آرامشي به حسين آقا مي داد که با هيچ لذت دنيايي قابل قياس نبود .
در آن شب که مي توان آن را نقطه عطفي در مبارزات مردم زاهدان به شمار آورد، احساس اطمينان مردم به پيروزي انقلاب ،با احساس قدرداني از مردي که جان برکف نهاده و تصوير امام (ره)را به حسينيه بيرجنديها آورده بود ،گره خورد و قوت قلبي به آنها بخشيد که در آن شرايط حساس و استثنايي ،سخت نيازمند آن بودند .

شهيد کريمپور در عين حال که دريايي از عواطف انساني بود ،از آنچنان صلابت و هيبتي برخوردار بود که ضد انقلاب را به وحشت مي انداخت .
در مقابل کساني که اعتقادات و تعهدات ضعيفي داشتند و يا در مقابل مسائل انقلاب، حساسيتي نشان نمي دادند ،مي ايستاد و با ضد انقلابيون شديداً برخورد مي کرد و در اين راه ،بارها جان بر طبق اخلاص نهاد و به مسلخ عشق برد .
در چندين ماموريت در سطح استان سيستان و بلوچستان آقاي کريمپور حضور داشت و هر موقع حادثه اي ،اذيتي و يا شرارتي پيش مي آمد ،شهيد به ناحيه ژاندارمري مي آمد و ما با توجه به تسلط و شناختي که ايشان نسبت به منطقه داشت ،در خدمت ايشان بوديم .هميشه لباس بسيجي به تن داشت .مي آمد و
اسلحه و مهمات از ناحيه مي گرفت و پا به پاي ما در منطقه مبارزه مي کرد .در ماموريت هايي که در خاش ،ايرانشهر و چابهار و يکي دو بار هم در ميرجاوه و سفيدابه داشتيم ،شهيد کريمپور با ما بود و در تعقيب منافقان ،اشرار و گروهک هاي ملحد ،خالصانه و مجدانه تلاش و همکاري مي کرد .

عبدالله شهر آبادي دوست شهيد:
هنوز انقلاب پيروز نشده بود که حاجي به فکر شناسايي و دستگيري ساواکي ها افتاد .با اطلاعاتي که از آنها و موقعيت و وضعيتشان داشت ،برنامه دقيقي را به اجرا گذاشت و بچه هاي حزب اللهي را براي يک حمله غافلگيرانه به آنها بسيج کرد. در چنين شرايطي تشکيل هسته هاي مقاومت را مطرح کرد ،آن هم در سطح وسيع. براي اين منظور تعدادي از جوانان فعال و انقلابي را دور هم جمع کرد و به آنها آموزش هاي لازم را براي انجام اين کار خطرناک و حساس داد .يادم نمي رود که يک شب ما بدون اسلحه به طرف خانه هاي ساواکي ها رفتيم و با استفاده از تاريکي شب ،سه نفراز آنها را که مسلح بودند ،دستگير کرديم و به محل ژاندارمري امروزي آورديم .موفقيت اين شبيخون غافلگيرانه مرهون ذکاوت ،تدبير و تيزبيني حاجي بود ،چون برنامه را آنقدر خوب هدايت کرد که مجال هرگونه ابتکار عمل و يا حتي عکس العمل از ساواکي ها سلب شد. آن شب به قدرت برنامه ريزي و توان مديريتي شهيد کريمپور ايمان آورديم که با چه مهارتي کارهاي جمعي را رهبري مي کند .

فقدان تشکلهاي سياسي ،از کمبود هاي اساسي استان سيستان و بلوچستان در زمينه فعاليت هاي انقلابي پس از پيروزي انقلاب اسلامي بود .مسأله اي که قبل از پيروزي ودر سالهاي اوج حرکت هاي مردمي نيز کمبودش کاملا محسوس بود. حاجي با آگاهي ازاين نقصان و نقطه ضعف ،به حزب جمهوري اسلامي به عنوان مرکزي براي شروع کارهاي تشکيلاتي در سطح استان نگاه مي کرد .از همان ابتداي انقلاب تلاش ميکرد تا تشکيلاتي کار کردن را جا بيندازد و در اين راستا بيشترين تاکيد را روي بچه هاي استان داشت .اعتقاد راسخي به اين مسأله داشت که بايد نيروهاي استان و نيروهاي بومي را که قصد ماندگاري دارند ،به کار گرفت واز پتانسيل ها و استعداد هاي خود براي منطقه براي رفع مشکلات ونارسايي ها استفاده کرد. مي گفت نيروهاي غير بومي بعد از مدتي منطقه را ترک کرده و تجربياتشان را با خود مي برند .
به همين دليل شهيد کريمپور از حزب به عنوان يک تشکل مؤثر و کارساز بهره گرفت .در حقيقت نيروسازي براي استان و بهره گيري از استعداد هاي بومي از همين جا شروع شد .دنبال مخلص ترين و متعهد ترين افراد مي گشت .آنها را شناسايي مي کرد و به آنها آموزش مي داد و به مرور مسئوليت هاي مختلف را به آنها مي سپرد و يا به ارگانها و سازمانها معرفيشان مي کرد .
شهيد کريمپور اين کارها را با جديت هر چه تمام تر دنبال مي کرد و در راه تحقق و به نتيجه رساندن آن از هيچ مسأله اي هراس به دل راه نمي داد .با يک آگاهي و شناخت قوي وارد کار مي شد .آموزش افرادي که با حزب همکاري مي کردند و يا براي عضويت و فعاليت در آن اعلام آمادگي مي کردند را به عهده گرفت .در آن زمان از سوابق و فعاليت هاي ايشان بي اطلاع بودم ؛ولي همين قدر که شاهد حضور چشمگير و فعالانه اش در صحنه هاي مختلف بودم ،احساس کردم نبايد آدم عادي باشد.
عملکرد خوب شهيد کريمپور در نيروسازي و رفتار اسلامي و انساني اش در جذب بچه هاي دلسوز به انقلاب به حدي مؤثر و کار ساز بود که ما هرگز نگران کمبود نيرو براي ارگانها و نهادهاي تازه شکل گرفته در استان نبوديم .روزي به ما گفتند برويد سپاه پاسداران استان را تشکيل بدهيد .به ما حکم هم دادند .شروع به کار که کرديم مطمئن نبوديم افراد بومي از کار در اين نهاد استقبال مي کنند؛ اما پس از آن که اقدام به ثبت نام و پذيرش نيرو کرديم ،تعداد داوطلبان آنقدر زياد بود که ما فکر جذب نيرو از شهر يا منطقه اي ديگر را به کلي از سر بيرون کرديم .
هر قدمي که بر مي داشت، با اعتماد به نفس و يقين همراه بود .يقين به معني واقعي کلمه .در همان زمان که ايشان فعاليت مي کردند ،در گوشه و کنار پشت سرشان حرفهايي زده مي شد ،اما اين حرفها ذره اي در کارش سستي و دلسردي ايجاد نکرد .با همان علاقه و جديت و ايمان ،به فعاليت هاي خود ادامه مي داد .
در واقع همين پشتکار شهيد کريمپور بود که باعث شد نيروهاي انقلابي با انسجام بيشتري کار کنند و روحيه کار تشکيلاتي در آنها ايجاد شود .الان هم خيلي از آنهايي که در جاهاي مختلف با روحيه تشکيلاتي کار مي کنند ،از دست پرورده هاي شهيد کريمپور هستند .

خانواده هاي شهدا براي حاجي بسيار عزيز بودند .ايثار گراني بودند قابل احترام و شايسته تکريم .در برابر آنها احساس مسئوليت مي کرد و سنگيني اين مسئوليت را متوجه همه کساني مي دانست که به برکت خون شهدا ،ننگ شکست را تجربه نکردند و هشت سال جنگ نابرابر را با افتخار و سربلندي پشت سر گذاشتند .به همين دليل سفارش خانواده هاي شهدا را به همه مي کرد .ارادت خاص او به بازماندگان شهدا باعث شده بود که ديدار با آنها را وظيفه خود بداند و در برنامه هر روزي اش جايي براي آن در نظر بگيرد .برنامه اي دائمي و تعطيل ناپذير. بعضي وقتها به من مي گفت تو خانه شهدا را بهتر از من بلدي؛ بيا با هم برويم. شبانه راه مي افتاديم و مي رفتيم .خيلي به آنها علاقه داشت و کمکشان مي کرد .
هر وقت آنها را مي ديد، فکر مي کرد که چه کاري مي تواند برايشان بکند .
بارها به اتفاق شهيد کريمپور و چند تن از اعضاي حزب جمهوري اسلامي در خدمت خانواده هاي شهدا بوديم .برنامه هايي براي آنها داشتيم؛ از جمله جلسات هفتگي که با حضور بازماندگان شهدا تشکيل مي شد .بيشتر اين طرحها و برنامه ها توسط شهيد کريمپور تدارک ديده مي شد .
برنامه هايي براي ارتباط هر چه بيشتر و نزديکتر با آنان که فقدان عزيز خود را صبورانه تاب مي آوردند و براي ما تکليف است که تا زنده ايم ايثارشان را پاس بداريم .

هر انقلابي براي پيروزي و تداوم ،نيازمند انسانهايي شجاع و از خود گذشته است و حاجي به يقين يکي از شجاعان روزگار ما بود .شرح شجاعت او در اين سطور نمي گنجد و بي ترديد آنچه گفته مي شد ،مشتي است نمونه خروار .در شجاعت او همين بس که در شرايط اختناق قبل از انقلاب، شهيد کريمپور با آيت الله خامنه اي در ايرانشهر در ارتباط بود .استان ما مثل تهران نبود که آدم لابلاي جمعيت فشرده آن گم شود .اينجا مردم خيلي مشخص اند و افراد سرشناس مشخص تر .به همين دليل ،ارتباط با روحانيوني که به اينجا مي آمدند ،کار ساده اي نبود .فقط کساني که از خود گذشتگي داشتند، مي توانستند دست به چنين کاري بزنند و شهيد کريمپور اين خطر را پذيرفته بود و از همان زمان با آيت الله خامنه اي ارتباط داشت. در جريان انقلاب اسلامي نيز حاجي يکي از ستونهاي اصلي مبارزه با طاغوت در سيستان و بلوچستان به شمار مي رفت .يکي از کارهاي شهيد کريمپور در قبل از انقلاب ،کمک رساني به روحانيان انقلابي و مبارز بود .پيش از آنکه آيت الله خامنه اي به ايرانشهر تبعيد شود ،حاج آقا کفعمي شهيد کريمپور را مأمور کرده بود تا کمک ها را جمع آوري کرده و به روحانيون انقلابي برساند .
انقلاب که پيروز شد ،احساس مسئوليت شهيد کريمپور در برابر انقلاب اسلامي و آرمانهاي والاي آن فزوني گرفت و او بيش از پيش درگير مسائل انقلاب شد .در اين مرحله نيز بدون واهمه از خطر ضد انقلاب و خانها و اشرار که در استان از قدرت و قوت کمي هم بر خوردار نبودند ،آنچه را که لازم مي دانست ،بر خود تکليف مي کرد و انجامش مي داد وهر گاه احساس مي کرد مسأله اي بايد به دست خودش حل شود ،به وظيفه اي که احساس کرده بود عمل مي کرد . در انجام وظيفه کوتاهي نمي کرد .تا پاي جان مي ايستاد و به هيچ چيز جز مصلحت نظام نمي انديشيد. بارها به او گفتيم که شما بايد مواظب خودتان باشيد .در جواب مي گفت :ما شهادت را پذيرفته ايم و اين سائل نبايد برايمان مطرح شود .انقلاب تمام اينها را مي طلبد. ما براي شهادت آماده ايم .
مردي با چنين ويژگي هاي کم نظير ،بي ترديد خاري در چشم دشمنان انقلاب اسلامي بود .چند بار مي خواستند او را ترور کنند ،اما موفق نشدند .

محمد جمالزهي دوست شهيد:
حاجي شيفته رفتار و اخلاق آيت الله خامنه اي بود .آقا را از مدتها قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ،از زماني که ايشان در ايرانشهر تبعيد بودند، مي شناخت .آنقدر با آقا انس و الفت داشت که مرتب به ديدنشان مي رفت و از محضرشان کسب فيض مي کرد .روحيه مي گرفت و درس مبارزه مي آموخت .روزهاي پنجشنبه هر هفته همين که وقت اداري به پايان مي رسيد ،حسين راهي ايرانشهر مي شد .مي رفت به ديدن آقا. اين دوستي و علاقه دو جانبه بود .آقا هم خيلي حاجي را دوست داشتند. تا حدي که او را حسين آقا صدا مي کردند .ما اين را در سفري که آقا بعد از پيروزي انقلاب به ايرانشهر داشتند، فهميديم .وقتي آقا در منزل فرماندار وقت، آقاي کاوسي، تشريف داشتند ،ما هم در کنارشان نشسته بوديم .آقا پرسيدند حسين آقا کجاست ؟يک لحظه مکث کرديم .مانديم که آقا کدام حسين آقا را مي فرمايد .بعد فهميديم منظورشان شهيد کريمپور است .همان معلم اخلاق و مبارز خستگي ناپذير استان ما .همان کسي که بعد از شهادت ،لقب شهيد بهشتي استان سيستان و بلوچستان را گرفت .لقبي که آقا (آيت الله خامنه اي ) به وي اعطا کردند و چه لقب شايسته اي.

خواهر خانم شهيد:
روح بزرگ حاجي در کالبد خاکي اش نمي گنجيد .مانند رودي خروشان ،بي قرار پيوستن به درياي قرب الهي بود .باآن که همه زندگي اش وقف مردم و انقلاب شده بود ،احساس مي کرد در اداي دين نسبت به امام و انقلاب ،از ديگران عقب مانده است و اين دين که به زعم او ادا نشده ،بر وجدانش سنگيني مي کرد و مي گفت بايد بروم .فقط در جبهه و فقط با شهادت مي توانم آن را ادا کنم. هر وقت سربازي از سربازان به فيض شهادت مي رسيد ،حاجي براي شهادت نا آرام تر و مشتاق تر مي شد . فقط يک آرزو داشت :اين که به شهادت برسد .آن هم به دست دشمن ترين دشمنان اسلام براي عزيمت به جبهه ،به هردري زده بود. بارها دست به دامن آقا (آيت الله خامنه اي ) شده بود. آقا موافقت نمي فرمودند ،چون حضور و وجود حسين آقا را براي استان ضروري مي دانستند. اما حاجي به اين سادگي دست بردار نبود. اين بود که تصميم گرفت متوسل به ائمه اطهار و زيارت عاشورا شود. سحرگاهان از خواب برمي خاست ،قبل از آنکه صبح دامن سپيدش را برتن شهر بگسترد ،وضو مي گرفت و پس از نماز صبح ،زيارت عاشورا را مي خواند. پس از چهلمين روز عازم جبهه شد. آقا هم اجازه فرموده بودند که برود و ما ديگر هر چه کرديم تا مانع شويم ،فايده نداشت ومي گفت اين تکليف است بايد بروم.

ولي معيني همسايه و دوست شهيد:
بي فايده بود؛ هرچه گفتيم که نرود قبول نکرد .از ما اصرار که بر شما تکليفي نيست ،همين جا بمان ،وجود شما در شرايط فعلي در پشت جبهه بسيار لازم تر و کارسازتر است تا حضورتان در جبهه و از او انکار که نه ،به انقلاب مديونم و بايد بروم. اولين باري نبود که راهي جبهه مي شد. از همان سالي که جنگ شروع شده بود تا به آن روز، بارها به جبهه رفته بود؛ در ارتباط با پشتيباني جنگ. اما آن روز مي گفت :دکتر جان !حال و هواي جبهه بي قرارم کرده؛ اين بار مي خواهم به عنوان نيروي رزمنده بروم. فکر نمي کردم با رفتن ايشان موافقت شود ،چون به عنوان يک نيروي سياسي قوي در استان مطرح بود و ضرورت وجودشان بسيار محسوس بود .

دکتر عطاءالله کوهيان دوست شهيد:
وقتي مي رفت ،حلاليت طلبيد و از همه خواست تا دعا کنند به شهادت برسد. از من خواست دعا کنم تا آنگونه که خودش آرزو دارد به شهادت برسد؛ يعني به دست دشمن ترين دشمنان اسلام تکه تکه شود. آرزويي که که در همان سفر تحقق يافت .
ابراهيم سرحدي همسايه شهيد:
براي رفتن لحظه شماري مي کرد .چون پرنده اي از قفس رهيده آرام و قرار نداشت. لباس رزم بر تن کرده بود . چفيه دور گردنش داشت و شال قرمزي دور سرش بسته بود .پشتش به من بود .شاخه گل را زدم پشتش .نگاه که کردم ديدم حسين آقاست .گفتم حسين آقا !شما چرا ؟گفت لازم است که بروم؛ وظيفه اي است که بايد بروم انجام دهم و بر گردم

مادر شهيد رزمجو مقدم:
اما او براي هميشه مي رفت .مي رفت تا به آخرين وظيفه اش هم عمل کند .مي رفت تا بر تمام تلاش هاي خالصانه و عابدانه اش در راه رضاي حق نقطه پايان بگذارد .

محمد کوهکن دوست شهيد:
بخشي از اوقات فراغت بسيار کم حاجي به زيارت قبور شهدا اختصاص داشت که حاضر مي شد ،سنگيني يک حسرت بر دلش مي نشست .حسرت سفر به ديار دوست
و غبطه به حال آنان که زودتر رفته اند .آهسته و آرام مي رفت ،بر تربت پاک شهيدان بوسه مي زد ،دقايقي چند در خلوت وسکوت با يکايکشان خلوت مي کرد، از ته دل از خدايشان مي خواست تا اورا هم در جمع آنها بپذيرد .
خودش مي گفت هر وقت دلم مي گيرد به گلزار شهدا مي روم ،فاتحه اي ميخوانم، آرامشي مي گيرم و بر مي گردم .
حاجي حتي وقتي به تهران مي آمد ،با وجود کارهاي متعدد و فشرده اي که مي بايست در طول سفر کوتاه خود انجام مي داد ،رفتن به بهشت زهرا را فراموش نمي کرد .در واقع اين هم جزء يکي از برنامه هاي سفرش به تهران بود .نمي دانم سال 60 بود يا 61 که با هم لحظه تلخ جدايي با دوست و همسنگرديرين شهيد کريمپور در آخرين ديدار با شهيد زنجيريان بر پيشاني او بوسه مي زند، در حالي که اندوه جدايي بر قلبش سنگيني مي کرد. اين جدايي بيش از چند ماه به طول نيانجاميد و شهيد کريمپور بنا به وصيت خودش پس از شهادت در کنار شهيد زنجيريان به خاک سپرده شد .
به تهران آمديم .در آن سالها بهشت زهرا به دليل اوج فعاليتهاي خرابکارانه منافقان و گروهکهاي ضد انقلاب خيلي شلوغ بود .اما حاجي تا به بهشت زهرا نمي رفت ،برنامه اش را تمام شده نمي دانست .آن روز هم رفت ،موتوري از دفتر حزب و شايد از برادران نماينده استان امانت گرفت و قبل از طلوع آفتاب راهي بهشت زهرا شد؛ اگر چه به اوتوصيه شده بود از اين کار صرف نظر کند .

عاشقان و دلدادگان هيچگاه به خود نمي انديشند .آنچه در لحظه لحظه زندگيشان جاري است ،ياد معبود است .فقط او را مي بينند و به او مي انديشند .تنها خشنودي اوست که راضيشان مي کند و انگيزه و شوق کارهايي خدايي به آنها مي دهد. اصرار شهيد کريمپور براي اعزام به جبهه چيزي جز اين نبود وميان او ومعبودش يک پرواز فاصله بود و روح و جانش در اشتياق اين پرواز مي سوخت .به دليل همين اشتياق بود که اصرار داشت به عنوان رزمنده به جبهه برود ،اما به علت ضرورت و اهميتي که حضور او در استان داشت ،حضرت آيت الله خامنه اي با رفتن ايشان به جبهه موافقت نمي فرمودند؛ اما هيچ استدلالي نتوانست شهيد کريمپور را از اين تصميم منصرف کند .
آن روز يک بار ديگر با آقا تماس گرفت و تقاضاي خود را براي چندمين بار مطرح کرد :آقا!دلم خيلي هواي جبهه کرده ،اجازه بفرماييد بروم ،شايد شهادت نصيب من هم بشود؛ و خلاصه آنقدر گفته بود تا موافقت آقا را جلب کرده بود .
موافقت آقا با رفتن حاجي به جبهه ،بزرگترين مژده زندگي اش بود ،مجوزي براي رفتن او به جبهه بهشت بود .ديگر سر از پا نمي شناخت .انگار دنيا را به او داده اند .دنيا که نه ،چون حاجي در بند دنيا نبود. خدايا واژه ها سخت نارسايند .شور وشعف آن روز حاجي را چگونه بايد به تصوير کشيد. حاجي يک عاشق واقعي بود.

دکتر عطاالله کوهيان دوست شهيد:
زاهدان يک روز سرد زمستاني را پشت سر مي گذاشت .جمعيت انبوهي از زن و مرد سر چهار راه دکتر شريعتي مقابل دفتر حزب جمهوري اسلامي گرد هم آمده بودند .هر کسي که حاجي را مي شناخت آمده بود. حاجي آن روز حال و هواي ديگري داشت .در انديشه رخت بر بستن از دنياي خاکي بود .با همان روحانيت و معنويت خاص مردان دلباخته خدا به جمعيت خيره شده بود .سيل آدمها در برابر چشمانش موج مي زد .آدمهايي که خيلي دوستشان داشت و برايشان از هيچ کوششي دريغ نکرده بود .يک حس و نداي دروني به او مي گفت که براي آخرين بار او را مي بينند و عجيب آن که همين احساس در جمعيت حلقه زده به گرد او وجود داشت .مردمي که آمده بودند تا با حاجي خداحافظي کنند ،انگار مي دانستند دوست و ياور هميشگي شان براي ابد آنها را ترک مي کند. زير لب دعايش مي کردند .به خاطر همه خلوص و صميميت اش ،به خاطر همه محبت و تلاشهايش. حاج آقا عبادي هم آمده بود ،با يک جلد کلام الله مجيد ويک جعبه شيريني .حسين آقا قرآن را باز کرد و آيه اي خواند و بعد هم قرآن را بوسيد و برگشت به ما نگاهي کرد .اشکهايم ريخت .نتوانستم جلو گريه ام را بگيرم .حسين آقا گفت از شما ديگر توقع ندارم. بالاخره اينقدر سر به سرم گذاشت تا با لب خندان از هم جدا شديم .
آن روز همه کساني که از نزديک با حاجي خداحافظي کردند متوجه حالات روحاني او شدند .روز خداحافظي چشمهاي حسين آقا از شوق رفتن برق مي زد ،به طوري که نمي توانستم به چشمهاي او نگاه کنم .ما بيشتر وقتها کنار هم بوديم وبارها از هم خداحافظي کرده بوديم ،اما اين خداحافظي اصلا مثل هميشه نبود. چهره حسين آقا هم چهره هر روزي اش نبود. پيش خود گفتم نکند اين آخرين خداحافظي باشد؛ وآن روز حاجي واقعاً بي قرار بود .آخر او تا وصال به معبود چند روز بيشتر فاصله نداشت .

آقاي رئوفي دائي و پدر همسر شهيد:
لحظه لحظه جبهه را بايد ثبت کرد و به تصوير کشاند .اين چيزي بود که حاجي خيلي روي آن تأکيد مي کرد .مي گفت هيچ چيز مثل عکس نمي ماند. ياد بچه هاي جبهه را زنده نگه مي دارد .تنها از اين طريق مي توان از آن همه ايثار و مردانگي، نمايي براي آيندگان ترسيم کرد .حيف است که دنيا از ديدن صحنه هاي شور و حماسه و معجزه ايمان غيور مردان جبهه هاي اسلام محروم بماند.
انديشه گرد آوري عکسهاي جبهه در مجموعه هاي ماندني که که پس از پايان جنگ تحميلي مورد توجه بسيار قرار گرفت ،در واقع چيزي جزاين نبود.
حرکتي که امروزه ضرورت انجام آن به خوبي احساس مي شود .(1)
در جايي که خيلي از لحظه ها و صحنه ها خالي است .لحظه هايي از هشت سال دفاع مقدس که ديگر هرگز تکرار نخواهد شد. آن شب هم حسين آقا ضرورت خريد يک دوربين را ياد آوري کرد .شب قبل از حرکت به خط مقدم بود .رفتيم اهواز و يک دوربين خريديم؛ دوربيني که فرداي آن شب تأثربارترين صحنه ها و غيورآفرين ترين لحظه ها را در سينه خود ثبت کرد .چند ساعت قبل از شهادت حسين آقا ،دوتا از هلي کوپترهاي ما هدف آتش دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. شهيد کريمپور با آنکه از اين واقعه به شدت متأثر و متأسف شده بود ،عکسهايي از آن گرفت. بعد هم عکسي از عروج سرخ حاجي گرفته شد ،با همان دوربيني که شب قبل آنقدر براي خريدنش اصرار کرده بود .

حسين اشرفي و حاج آقا ازگلي:
بي ريا بود و صميمي .ميهمان نواز و گشاده رو .همين کافي بود تا هيچ گاه دور وبرش خالي از دوست و آشنا نباشد .آن شب هم همه بچه ها جمع شده بودند. آمده بودند تا او را قبل از عزيمت به جبهه ببينند وبه رسم بچه هاي جبهه که شب عمليات يکديگر را به شفاعت سفارش مي کردند ،حاجي آن شب در حلقه ياران و در انديشه پرواز بود .نگاهش به ژرفاي افق سرخ شهادت بود و حرف هايش رنگ وبوي ديگري داشت .حال و هواي عجيب او از نگاه هيچ کس پنهان نبود .خيلي توصيه و سفارش داشت که با لحن گرم و دلنشين برايمان گفت؛ از دعا براي سلامتي امام (ره)تا حفظ وحدت و ضرورت افزايش آگاهي هاي انقلابي و سياسي. با چه شور و هيجاني حرف مي زد. آن شب بچه ها دوربين هم آورده بودند ،چون مي دانستند که اين شب خاطره انگيز را بايد ثبت کنند .سر سفره شام ساده اي که گسترده شد ،همه عکسي به يادگار ي انداختيم .عکس با هزاران خاطره ,آخرين عکس با حاجي در شام آخر.

دکتر محمد علي جعفري دوست شهيد:
چند ساعت تا صبح بيشتر نداشتيم .فردا بايد براي شرکت در عمليات از اهواز راهي جبهه مي شديم .آن شب حاجي خيلي کار داشت ،چون فقط چند ساعت پس از موافقت آقا با عزيمت وي به جبهه ،به طرف اهواز راه افتاده بود و فرصت انجام هيچ کاري را نيافته بود .به همين دليل تا ديروقت مشغول بود و وقت نکرد که وصيت نامه اش را بنويسد .قرار شد آن را روي نوار ارائه دهد که آن هم موکول شد به فردا صبح. پيش حاجي رفتم و دفترم را دادم تا خاطره اي برايم بنويسد. چند سطري برايم نوشت؛ بعد هم رفت توي يک اتاق تا وصيت نامه اش را روي نوار ضبط کند .دو سه ساعتي طول کشيد .وقتي از اتاق بيرون آمد ،حالت عجيبي داشت .روحانيت ومعنويت خاصي در چهره اش موج مي زد .معلوم بود توسل خاصي پيدا کرده است.
وصيت نامه را روي کاغذ پياده کردند .سراسر سفارش براي محرومان و مستضعفان و ضرورت توجه به روحانيت و مسائل فرهنگي و عمل به دستورات قرآن و اسلام بود که با يک سوز و گداز خاصي آنها را مطرح کرده بود .چيزهايي که فکر و ذکر حاجي در تمام سالهاي پربرکت عمر کوتاهش بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کريمپوراحمدي , محمدحسين ,
بازدید : 190
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

حاج سيد محمد فولادي از نژادقهرمان بلوچ و داراي دين اسلام و مذهب اهل سنت  ,د روستاي کوهستاني انايي از شهرستان نيک شهر در خانواده اي مذهبي متولد شد. در بيست سالگي ازدواج کرد و ثمره آن شش فرزند است. کودکان را بسيار دوست مي داشت و براي همسر و فرزندانش احترام زيادي قائل بود. چون با عشق و علاقه کار مي کرد، در کارهايش موفق بود. در سال 1360 به عضويت سپاه در آمد و در راه آرمانهاي اسلام از ايثار جان دريغ نکرد. سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با حکومت ستمشاهي مبارزه مي کرد و براي مبارزه موثرتر با رژيم پهلوي، رهسپار عراق گرديد. آنجا آموزش هاي چريکي و تخريبي لازم را فرا گرفت. پس از بازگشت تا پيروزي انقلاب به مبارزه مسلحانه با رژيم طاغوت پرداخت. او مرد کوهستان بود و زندگي در کوه به او درس مقاومت و ايثار آموخته بود. مهربان و خونگرم بود و نمازش را هيچ وقت ترک نمي کرد. عاشق اسلام و انقلاب بود و عليه ظلم و بيداد مبارزه مي کرد.

پس از انقلاب مخلصانه و عاشقانه با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيمان مودت و وحدت بست و تا آخرين قطره خون، به اين ميثاق وفادار ماند. او در جمع خانواده و عشيره و روستاي خود مردي خوشرو، معتمد، ريش سفيد، حلال مشکلات مردم و در سپاه پاسداران نيرويي فعال، خستگي ناپذير و وفا دار بود.
در تمام عملياتهايي که به نحوي به تضعيف دشمنان اسلام مي انجاميد، قهرمانانه شرکت مي کرد. او تمام کوه ها را مي شناخت؛ نگاهش و گامهايش با کوره راههاي صعب العبور آشنا و رد زن ماهر سپاه بود. عشقش به امام و نيروهاي مومن سپاه زبانزد بود؛ با خوشرويي تمام تجربيات گرانقدر و ارزشمند خود را در اختيار برادران سپاهي قرار مي داد. اکثر روز ها روزه مي گرفت و شبها را به نماز و عبادت و نگهباني مي گذراند.
شهادتش در عمليات «اورتين» پس از چند روز رد زني و ماموريت طاقت فرسا در پيچ دامنه ها و کمرگاه کوههاي مارت ( ايرانشهر ) به دنبال سياه دلان اشرار رخ داد؛ در آن زمان مي بايست پست نگهباني خود را به رد زن ديگري تحويل مي داد و خود براي استراحت به پايگاه بر مي گشت، اما از آنجا که شب قبل امام (ره) را در خواب ديده بود، بوي شهادت را با تمام وجودش احساس مي کرد. به گفته ديگران که او را به استراحت تشويق مي کردند، توجهي نکرد و به مبارزه خود ادامه داد و مطابق معمول همه را پشت سر نهاد و براي سپر بلا شدن، خود قدم به ميدان نهاد و جزو دسته جلو دار، براي شناسايي به جلو رفت. حال ديگر به مزدوران خونخوار نزديک شده بود که ناگهان روبه صفتان ديو کردار، کمين مکر بر او گشودند و آتش سلاح مخربشان را بر سر و رويش ريختند. پس از آن، شهيد سيد محمد فولادي بر خاک افتاد، اما در آخرين لحظات عمر نيز سجده را به شکرانه شهادت از ياد نبرد؛ در حالي که دستهايش زير بدن ستون شده و پيشاني اش بر خاک بود، طولاني ترين، زيباترين و آخرين سجده خود را مقابل معبود انجام داد و تسليم وصال يار شد و به فيض عظيم شهادت نايل آمد.
منبع:لاله وتفتان ،نوشته ي محمود حسن آبادي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 


 
 

 

خاطرات
همسر شهيد:
سيد محمد فولادي همسايه ما بود و رفت و آمد خانوادگي داشتيم، اما فاميل نبوديم. چون مردي مهربان، متعهد، نماز گزار و داراي بسياري از صفات شايسته اخلاقي بود، به خواستگاري او جواب مثبت دادم و با هم ازدواج کرديم. مدت چهل و پنج سال با هم زندگي کرديم که ثمره اين زندگي مشترک ،سه پسر و سه دختر است.

مهمترين کارهايي که سيد محمد فولادي رعايت آنها را به ما سفارش مي کردند، عبارت بودند از: حفظ حجاب، خود داري از بر خورد نا مناسب با ديگران، رفتار مودبانه با ديگران، خواندن نمازهاي پنجگانه، تلاوت قرآن مجيد، خواندن کتاب هاي حديث، احترام به پدر و مادر، خويشاوندان، برادران و خواهران و حتي بيگانگان و همچنين صله رحم، تربيت و مراقبت صحيح از فرزندان، رعايت نظم و انضباط چه در کارهاي خانه و چه در جاهاي ديگر، صرفه جويي و پرهيز از اسراف و بطور کلي ميانه روي در همه امور.

سيد محمد بلوچي در زمان حيات با بچه هاي خانواده خود و همچنين با تمام کودکان و نوجوانان محل رابطه محبت آميزي داشت. با آنان به گرمي احوالپرسي مي کرد، به خواسته هايشان گوش مي داد و گاهي در بازي هاي آنها شرکت مي کرد يا به داوري مي پرداخت.
سيد محمد به فرزندانش براي درس خواندن تاکيد فراوان مي کرد. مي گفت تا مي توانيد درس بخوانيد که بهترين دوست و نعمت، علم است. از فرزندانش انتظار داشت با رعايت ادب و احترام به مردم، انسانهايي آبرومند، با شخصيت و با وقار باشند؛ از همنشيني با افراد شرور دوري کنند؛ نمازهاي پنجگانه را در وقت معين ادا کنند و به تمام فرائض، سنن، واجبات، مستحبات و مسائل شرعي دين اسلام عمل نمايند.

هر کس از اقوام که مشکل داشت، به اين شهيد مراجعه مي کرد و ايشان آن را حل مي کرد. از آنجا که ايشان ريش سفيد محل بود، اختلافات خانوادگي، فاميلي، جنگها و درگيري هاي قومي را با نفوذ کلام و شخصيت خويش و با ياري مولوي ها حل و فصل مي نمود. به همين علت وقتي که او جهان را بدرود گفت، مردم از فقدان او حسرتها خوردند و همه سوگوارانه در تشييع پيکر مطهرش شرکت کردند.

حاج محمد به خاطر نفوذي که در منطقه داشت به «چاچا» معروف بود. در بين فرماندهان، مردم و مسئولان محبوبيتي خاص داشت. همه، ايشان را به اسم چا چا مي شناختند، چون انساني خوش اخلاق، بشاش، مهربان و با صفات نيک بود. در دل برادران سپاه، فرماندهان و مردم منطقه جاي داشت. قصه، داستان و خاطرات عبرت آموز تعريف مي کرد. هرگاه سخن مي گفت، همه دورش جمع مي شدند و گوش جان به حرفهايش مي سپردند.

هر وقت سيد محمد از ماموريت بر مي گشت، نخست به خانه برادرش مي رفت و بعد به خانه خودش مي آمد. پس از آن به ديدار اقوام و فاميل مي رفت و از آنان احوالپرسي مي کرد و به رفع نياز ها و مشکلاتشان همت مي گماشت. انساني صلح دوست بود و کساني را که با يکديگر قهر بودند، آشتي مي داد. رفتارش با پدر و مادر، برادران و خواهران بسيار صميمي بود. در مقابل، مردم نيز در ايام الله، اعياد و مراسم به ديدنش که بزرگ خاندان بود، مي آمدند و ديد و باز ديدها بر قرار بود.

هميشه دوست داشت در خدمت اسلام و انقلاب باشد؛ به سپاه عشق مي ورزيد و از نظر اخلاقي خيلي مهربان و خوش بر خورد بود. فرزندانش را دوست داشت و گاهي در کارهاي خانه به ما کمک مي کرد. در معاشرت با مردم، خويش و بيگانه مهرباني، مهمان نوازي، وفاي به عهد، فروتني و ادب را رعايت مي کرد. با کودکان رفتاري مناسب داشت. به درماندگان کمک مي کرد. با حيا، با ايمان، با وقار و وارسته بود. فرائض و سنن، واجبات و مستحبات دين اسلام را انجام مي داد و مدافع آرمانهاي اسلام و انقلاب بود.

برادر شهيد:
سيد محمد در تمام امور خانوادگي و فاميلي با اعضاي خانواده هم مشورت مي کرد و هم از طرف فاميل و اقوام مورد مشورت قرار مي گرفت و نظرات خدا پسندي ايراد مي کرد. همکاران و فرماندهان سپاه نيز همواره از نظرات سازنده او در عمليات و در گيري ها بهره مي بردند.

دختر شهيد:
پدرم خصوصيات شخصيتي برجسته اي داشت. من صلح دوستي او را که مايه اخوت اسلامي بود، بسيار دوست داشتم. بزرگي، جوانمردي، مهرباني و گذشت و سعه صدرش بسيار زياد بود. هر گاه به ياد او مي افتم، چهره متين، صبور و مهربانش مرا دلداري مي دهد.

من سادگي، پاکدلي و شجاعت پدرم را خيلي دوست داشتم. او قلبي بي کينه و پاک داشت و به مال دنيا هيچ توجهي نمي کرد. افراد زيادي به پدرم مي گفتند: بيا با هم مغازه باز کنيم، اما پدرم قبول نمي کرد و قناعت مي نمود. احترام کم نظير و محبوبيت خاصي که در نزد عموم مردم و فرماندهان داشت، مرا بيشتر به پيروي از سيره و روش او وامي دارد .

احمد ملک قاسمي همرزم شهيد:
در موقع عمليات هميشه شجاع، نترس و آماده بود که با دشمن مقابله کند. سعي مي کرد در تمام در گيري ها شرکت کند. با اين هدف که يا پيروز گردد يا به شهادت برسد و ما هم به چنين آرماني افتخار مي کرديم. همه پرسنل از او درس شجاعت، جوانمردي و ايثار در راه خدا را فرا مي گرفتند و هر گاه بچه ها مي شنيدند که سيد محمد در عمليات حاضر است، روحيه اي مضاعف پيدا مي کردند.

سيد محمد فولادي از راد مرداني بود که به قول و قرارهاي خود جامه عمل مي پوشاند. در رفت و آمد با دوستانش اگر به کسي قول مي داد که راس ساعت فلان براي انجام کار حاضر شود، در وقت معين در ميعادگاه حضور داشت و به قول خودش عمل مي کرد. در مسائل اداري سپاه به عهد و وفاي خود سخت پايبند بود و در بين برادران سپاه باوفاترين شخص به شمار مي رفت. شهادت او نيز به خاطر وفاداري به انقلاب بود.

با وجود اين که حاج سيد محمد مردي مسن بود، ولي هميشه پيشاپيش برادران سپاه حرکت مي کرد و مي گفت اگر مشکلي مي خواهد پيش بيايد، ان شاء الله جز من براي کسي ديگر پيش نيايد. آن قدر با گذشت بود که به حد اعلاي ايثار و جوانمردي رسيده بود.

از نظر عبادي، اخلاقي، روحيه شهادت طلبي، شجاعت و مجاهدت براي برادران سپاه و اقشار مردم، الگو و نمونه بود. او همراه با ديگر برادران بلوچ اهل سنت که در سپاه بودند، با برگزاري نماز جماعت و تشکيل کلاسهاي قرآن همراه با تفسير و معني در نيکشهر و ايرانشهر نمونه اي براي ديگر سپاهيان شدند و آنان نيز بيش از پيش به نماز و قرآن مي پرداختند. سيد محمد سرداري شجاع، چريکي پير و انساني وارسته بود؛ آنچنان که نامش تا ابد در ذهن تاريخ بلوچستان جاودان خواهد ماند. فريادهاي الله اکبر و عشقي که به اسلام داشت، در جاي جاي بلوچستان و کوههاي سر به فلک کشيده آن طنين انداز و در خاطره ها ماندني است.

حاج سيد محمد فولادي آنقدر مخلص، با صفا، صميمي، مرتبط با خدا و مانوس با قرآن و داراي خصايل پسنديده بود که نظير آن در بين برادران کمتر ديده مي شد. انسانهايي نظير سيد محمد که ارتباطي معنوي با خدا دارند، قبل از آن که اتفاقي بيفتد، آن اتفاق را با الهام در مي يابند. از جمله سيد محمد که هميشه مي گفت: من شهيد مي شوم و در تشييع جنازه من شماها شرکت نخواهيد کرد؛ تک تک اسم مي برد؛ فلاني و ... ما با توجه به شناختي که از وي داشتيم، به حرفش يقين داشتيم و سرانجام هم همانطور شد؛ ايشان شهيد شد و ما به خاطر در گيري با اشرار نتوانستيم در تشييع پيکر مطهرش شرکت کنيم.

با افراد مافوق خود رابطه صميمانه اي داشت و به دستور فرماندهان خود به خوبي عمل مي کرد. آنان نيز به شهيد احترام خاصي مي گذاشتند. با انسان هاي زير دست خود بسيار منطقي و مهربان بود. دوستان و همرزمانش شيفته حسن نيت و بر خورد خوب و مناسب سيد محمد شده بودند. ايشان در کارهاي جمعي از نظرات و پيشنهادهاي ديگران استفاده مي کرد. اغلب خنده رو بود؛ در سلام و احوالپرسي پيش دستي مي کرد و به واقع مصداق درست اين آيه بود که:
.....اشداءعلي الکفار ،رحماءبينکم

هميشه دوست داشت در خدمت اسلام و انقلاب باشد؛ به سپاه عشق مي ورزيد و از نظر اخلاقي خيلي مهربان و خوش بر خورد بود. فرزندانش را دوست داشت و گاهي در کارهاي خانه به ما کمک مي کرد. در معاشرت با مردم، خويش و بيگانه مهرباني، مهمان نوازي، وفاي به عهد، فروتني و ادب را رعايت مي کرد. با کودکان رفتاري مناسب داشت. به درماندگان کمک مي کرد. با حيا، با ايمان، با وقار و وارسته بود. فرائض و سنن، واجبات و مستحبات دين اسلام را انجام مي داد و مدافع آرمانهاي اسلام و انقلاب بود.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : فولادي , سيد محمد ,
بازدید : 296
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
محمود دولتی مقدم ،بچه محروم محله شیب خندق زابل بود .پدرش شرافت کفش دوزی را به دنیای زر اندوزان نیالود. اوکه همراه دوفرزند ش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص)ومردم ایران به شهادت رسید، در اتاق کوچک و نمورش، سه لاله شهید و یک ارغوان آزاده پرورد تا متجاوزان به مردم بدانند که اینان وارثان روی زمینند واسطوره های شاهنامه در برابر جوانمردی وشجاعت آسمانی اش سر تعظیم فرود آورند.
محمود از درون استضعاف بر خواست تا به روشنایی آفتاب ایمان بپیوندد و دنیا را مدینه مهربانی و تقوا ببیند . اما از آن روز که تن را به کسوت شهادت آراست ،سر دار دلها و جانهای مردم شد .او آنقدر بزرگ شد که خود را کوچکتر از همه می دید و خدا را بزرگتر از من و ما .همنشینی پاکان بر انداز او و سر دوشی بهشت ،خلعت جاودانه اش باد .
سال 1345 روستای کوچک «فیروزه ای» ،گاهواره کودکی شد که اورامحمود نام نهادند . او در خانه روستایی خویش چون سنبله گندم قد می کشید که گندم بر کت سفره روستا است و روستا ،روایت سر سبزی .محمود، با لالایی نرم مادر که صبوری دشتها و زلالی چشمه ساران را به یاد می آورد روی دامان تقوا و عفاف بالید، پای سجاده مادر ،گل زیبای دعا را بویید و سایه پدر را چون سایه درختی پر بار بر سرش افراشته دید . پدری که نوای بامدادی قرآن خوانی اش چون نیلو فری بر ستون های ایمان می پیچید و خانه را از عطر زلال تقوا سر شار می کرد .درس تقوا و دینداری از پدر آموخت و مادر قناعت و صبوری را به او ارزانی داشت .فضای مذهبی و سر شار از معنویت خانواده، کودکی محمود را به روزهای درس و مدرسه پیوند زد .13 ساله بود که دست استکبار جهانی از آستین یکی از حقیرترین نوکرانش بر آمد و آتش جنگ در خر من ایران اسلامی افکند ومحمود در آتش اشتیاق حضور در جبهه می سوخت اما با سن اندک راه به جایی نبرد .او می خواست چون برادرش حاج جعفر مرد میدان حماسه و خط شکن کفر گردد .جان به شنیدن رمز یا زهرا(س) و یا علی(ع) صیقل دهد و گام در گام بسیجیان از نیروی خداجویشان نیرو گیرد .آنگاه که از آینه تلویزیون نوای تکبیر ظلمت شکن رزمندگان اسلام را می شنید و به آوای خوش کبوتران خونین بال بوستان شهادت گوش فرا می داد، شتاب زده و مشتاق به سوی قرار گاه سپاه و بسیج زابل پر می کشید تا شاید چون پرنده ای کوچک جایی در میان صف بلند پروازان قله شهادت و ایثار پیدا کند، اما دریغ و درد که هر روز پرواز سینه سر خان مهاجر را می دید و تنها به ترنمی بغض آلود بسنده می کرد .
سرانجام هنگام هجرت الی الله فرارسید.محمود تمام چهارده سالگی اش را در ساک کوچکی پیچید و رهسپار مذبح اسماعیلیان زمانه شد .جایی که رنگ سرخ عشق بود و عشق از ملکوت به زمین آمده بود تا در خاک خوزستان و غرب به وضویی سرخ تجلی یابد و از زمین به کروبیان عالم با لا فخر بفروشد و هزار مشهد خونین را به طوافی روحانی احرام بندد. محمود می دانست که برای بوییدن گلهای سرخ سنگر نشین نخست باید درون را از حب ماسوی الله پاک کرد و لباس ورود به جرگه عشق پوشید که تمثیل طواف خونین شاهد جبهه چنین است و هر لحظه ،لحظه تشرف است .تشرف به وعده گاه سرخ جامگان کربلاهای جاوید جنوب .او تنها سنگر نشین آفتاب جبهه نبود بلکه عرصه خطر را با رخش رهپوی عزم و اراده هر لحظه در می نوردید و در کسوت تک تیر اندازی خدا جو همواره شوق لقای دوست در سر داشت. به همین جهت بر بعثی کفر چون کفر ستیزی بی قرار می تاخت و با حماسه زخم و گلوله نردبان عشق می ساخت .شبانه هایش سر شار از شوق وصال بود . کمیل را می شناخت و کلام مولایش علی (ع) را که امام او بود و او را بدو می نمایاند .
محمود ،دعای کمیل را چنان با سوز و گداز می خواند که گویی دلش چون پرنده ای آسمانی می خوهد از قفس تنگه سینه پر زند و خود را در جذبه ای روحانی به معبود بر ساند. پلک جان بگشاید و جمال حضرت او بیند و بی قرار وا گوید که :خدا یا این بنده ناچیز تو ،این راه گم کرده شیدایی ،شوق لقای تو دارد .این دستها که چون کبو تران بی قرار بر سینه فرود می آیند جوشش داغی تازه بر دل دارند .خدایا راه خانه ات را به ما بنمایان.خدایا تو می دانی که ناله جگر سوز من، ناله «فمنهم من ینتظر» است.
خدایا ...خدایا ...
محمود در سال 1368 سنت و آیین محمدی به جای آورد و با همراه و همدلی صبور و مومنه پیمان ازدواج بست تا کابین از کمال انسانی کند و دل به معنویت زندگی صافی دارد .این ازدواج آگاهانه که با تبسم شیرین کودکی زیبا گل آذین شد و با گذشت و ایثار همواره مسیر در تحمل هجرانهایی که به شوق الی الله و سنگر نشینی ختم می شد، هیچگاه محمود را در انتخاب راه بر تر مردد نساخت .او اگر چه به همسر و حریم خانواده صمیمانه وفادار بود و سهمی از مهربانی ها و محبت مثال زدنی اش را به خانواده اختصاص می داد اما هر گز دل از یاد سنگر نشینان و زمین گلرنگ خوزستان تهی نساخت ...محمود حتی تکه های دلش را نیز برای خدا می خواست ... آن روز موعود که خدایش به ضیافت سرخ فرا خوانده بود، آنروز که تاریخ بیست و هفتمین روز زمستان سال1371 را بر پیشانی داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد ضجه و فریاد صد ها مرد و زن و پیر و خرد سالی بود که در محاصره جمعی مزدور استعمار، صدای یا حسین و نوای جگر سوزشان به بام کیوان بر می شد. آن نا اهلان که در کوهساران «کوله سنگی» و حد فاصل مرز ایران – پاکستان کمین گرفته بودندو با بی شرمی اموال مردمی را که شوق دیدار آشنایان، رنج سفر بر خود هموار کرده بودند، به تارج می بردندو زبان عربرده و ناسزا در کام می چرخاندند .شهید محمود دولتی مقدم که به همراه پدر بزرگوار و برادر برو مندش از ماموریتی ویژه باز می گشتند آن دژخیمان را به هراس افکند و نا گاه پیکر آن شاهدان قدسی هدف گلو له های بی امان انواع سلاح های دشمن قرار گرفت و ...دقایقی بعد پیکر های دو غواص دریای شهادت، آخرین تبسم مهربانشان را بر سخره های سخت کوهساران فرو پاشیدند و رفتند ....رفتند تا صفحه ای دیگر از کتاب شهادت به نام آنان نوشته شود . تا وادی شهادت از طواف زائران همواره اش تهی نماند و محمود را که در آتش اشتیاق وصال همچون رهروی شیدا می سوخت بی فیض حضور نگرداند. او در یافته بود که چگونه می توان زیر فوران آتش آرزومندی ققنوس وار پر کشید و از خاکستر خود تولدی دو باره یافت .آنروز نیز از همان روز هایی بود که شهادت در کوههای اطراف «کوله سنگی» خیمه بر پا کرده بود و چشم انتظار کاروان سا لار دیگری از کاروان بی منتهای خط خونین آل الله بود .یقین آن روز مادری در خود شکفته و فرزندی در لحظه های پر کشیدن به ملکوت اعلی کربلا را دیده بود و کربلاییان خدا جو را .

منبع:سفرسوختن،نوشته ی عباس باقری،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم

البته مپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خداوند متنعم خواهند بود. آنان به فضل و رحمتی که از خداوند نصیبشان گردید ،شادمانند و به آن مومنان که هنوز به آنها نپیوستند و بعدا در پی آنهابه آخرت خواهند شتافت ،مژده دهند که از مردن هیچ نترسند و از فوت متاع دنیا هیچ غم نخورند و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اینک خداوند اجر اهل ایمان را هر گز ضایع نگذارد .
با سلام و درود به شهدای اسلام و امام شهیدان (ره) انقلاب اسلامی و با سلام به محضر مقام معظم رهبری وصیت نامه خود را آغاز می کنم .
هشت سال دفاع مقدس امت اسلامی ایران تابناک ترین فراز تاریخ انقلاب ارزشمند اسلامی است. این دلاوری ها و ایثار گری ها ی عظیم که خیالپردازی تمامی ابر قدرتهای شیطانی و در راس آنان استکبار جهانی را باطل و خنثی نموده و بر تری کامل ایمان و عزم و اراده ملت ما را بر همه قدرتهای باطل نمایان کرده، به دست بهترین فرزندان راستین اسلام خصوصا ادامه دهندگان راه سرخ سرور شهیدان تحقق یافت. همین انگیزه پاک و عظیم بود که خداوند منان به حقیر توفیق داد که در سنین نوجوانی وارد عرصه های حق علیه باطل شوم ولی خدایا شرمنده و شرمسارم علیرغم اینکه جبهه به جبهه و سنگر به سنگر به دنبال گم گشته خود که شهادت نام دارد گشتم، به آن نرسیدم ولی ای خداوند بزرگ اگر من دست از بنده گی بر داشتم .تو ای معبود من دست از خدایی بر نمی داری. خدایا اگر از مال دنیا چیزی در اختیار ندارم نگران نیستم زیرا که باورم این است که این دنیای فانی و زود گذر و موقت است .
معبودم !سپاس تو را که من نبودم تو بودم کردی .وجود نداشتم تو وجودم داشتی و اشرف مخلو قات نمودی و در روی زمین از میان این همه ادیان مختلف مسلمان زاده ام آفریدی و در میان مسلمانان از شیعیان قرار دادی و عشق پیامبران و امامان و خصوصا عشق مرتضی علی (ع) آقا امام حسین (ع) حضرت فاطمه (س) حضرت زینب (س) و آقا ابوالفضل العباس را در گوشه گوشه دل بی تابم قرار دادی .
خدایا از تو می خواهم که این وصیت نامه را ،وصیت نامه آخرم قرار دهی . از بس وصیت نامه نوشتم خسته شدم و به آن آرزوی دیرینه و قلبی خود نایل نشدم . مدتها است که از جانم سوز و آتش درد و جدایی بر می خیزد .اکنون با دنیایی مملو از غم و اندوه و رنج ماندن و پوسیدن ،به سویت می آیم و طلب فوز عظیم شهادت را می نمایم .خدای من ،آخر تا کی شاهد لبیک گفتن بهترین بندگان خودت به سویت باشم و آنان را نظاره گر باشم خدایا شهدا را می گویم ووقتی در مراسم تشیع جنازه شهیدان قرار می گیرم از روح ملکوتی آنان در خواست می کنم که حقیر نیز لایق پیوستن در جمع خیل شهیدان راه خودت شود .
پدر جان :
به عنوان فرزندکوچکتان که شرمنده زحمات چندین ساله تان برای خویش هستم یاد بیش از 45 سال زحمت و تلاش و سختی را بر پیکر خسته تان حس می کنم. تویی که با یک چشم و سوزن و درفش علاو ه بر اداره امور زندگی مادر و برادران و خواهران ،امور معیشتی خانواده ما را نیز عهده دار شدی. امید دارم با این همه زحمت که ایجاد نمودم مرا ببخشید زیرا که خود به آنچه که به من مساعدت می نمودی محتاج بودی .پدر جان هیچگاه شکایت از مشیت پروردگارم ندارم و در عوض به شما افتخار می کنم که با همه مشکلات و سختی ها با قامتی به استواری ایمان ایستاده اید و عظمت آدمی را به بی نیازی از خلق می دانید و همچنان شاکر خداوند تبارک و تعالی بوده اید و هستید .
مادر جان:
از آن زمان که برایم از سرور شهیدان آقا امام حسین (ع) گفت بودی و سردار کربلای او یعنی قمر ماه بنی هاشم آقا ابوالفضا العباس (ع) را به من شناساندی و از غریبی و تنهایی و بی کسی اش برایم مصیبت و ربایی ها خوانده بودی ،برایش گریستم و اشک ها بر آن سر بی تن ریختم و ناله ها و آه جان سوز برای یارانش و همچنین برای اسیری زینب (س) و کودکانش کشیدم. پس ای مادر مهربانم که هر گز زحمات بی حد و حساب شما را فراموش نمی کنم .اگر مواجه با این شدید که بنده به آرزوی خود رسیدم هر گز روحیه خود را از دست ندهید و همان سعه صدر و صبوری را که در خصوص مفقودی برادر عزیزم حاج جعفر نشان داده بودید، ادامه دهید و اگر خواستید برایم اشکی از دیدگانتان جاری سازید حتما آقا و مولا و سرور شهیدان را مد نظر قرار دهید. زیرا که اشک بدون یاد و نام آقا امام حسین معنی ندارد .
برادران و خواهران شریفم :
بارها برایتان گفتم و باز هم می گویم و این را از دل کوچکم به یاد نگهدارید که دنیا بی وفاست و ارزش دل بستن به زرها و زیورهارا ندارد . چشم و دل به ذخایر آن بستن بیهوده می باشد. شما را سفارش می کنم که سفارشها و توصیه های برادر ارشدتان (حاج جعفر ) را مو به مو اجرا نمایید و او را تنها نگذارید. زیرا که حقیر بعد از خدا از لحاظ معنوی هر چه دارا هستم مرهون زحمات و راهنمایی های بیدار گرانه و بسیار ارزشمند ایشان می باشد .در پایان سفارش من به شما حضرات این است که هر گز از یاد خدا غافل نشوید و تمامی دستورات و احکام الهی را سر لوحه مسیر زندگی خود قرار دهید، خصوصا نماز را به وقت و به صورت جماعت بر پای دارید تا موجب رضایت خداوند قادر و توانا فراهم گردد و در روز قیامت در مقابل خدا و خوبان خدا انشا الله شرمنده و شرمسار نگردیم .
همسر محترم و لایقم:
از حضور گرانقدرتان معذرت و پوزش می طلبم زیرا که در این مدت سه سال زندگی مشترک نتوانستم بنحو احسن حق مطلب را انجام دهم. انشا الله که از این بابت بنده را مانند همیشه مورد عفو قرار می دهید .همسر مهربانم، چنانچه خداوند ما را لایق دانست و او لادی عطا نمود کمال مراقبت و مواظبت را از او به عمل آورید تا انشا الله بتواند در این دنیای زود گذر تمامی احکام الهی را با قوت انجام دهد و ادامه دهنده راه ائمه شود. از اینکه نتوانستم وسایل زندگی آبرومندانه ای برای شما تهیه نمایم شرمنده هستم و آخرین وصیتم به شما این است که زندگی بعد از من را با کمال آرامش ادامه دهید .
در پایان سخنی با دوستان و آشنایان و امت حزب الله منطقه سیستان :
برادران و خواهرانم که به شما از صمیم قلب عشق و علاقه می ورزم مرا ببخشید و برایم طلب آمرزش کنید. ساختن خویش و هم نوعان خود را سر لوحه کارهایتان قرار داده و با بر خورد های اسلامی بی مسئولیتها و بی تفاوتها را مسئول بار بیاورید .سوء ظن و یا هر عامل ضد الفت قلبی را در خود راه نداده و باز هم بدانید که تنها مکتب اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی برای رهایی و رشد و تعالی انسان و اسلام و جامعه اسلامی موثر است . هر زمزمه و نغمه ای غیر از اسلام را فرصت گسترش و رشد و پیشروی ندهید زیرا که باعث به هدر رفتن زحمات چندین ساله پیامبران ، امامان و انسانهای شریف و مومن خواهد شد .در پایان از همه عزیزان می خواهم دست از حمایت ولی فقیه و مقام عظمای ولایت و فرمانده کل قوا بر نداشته و اوامر معظم له را با تمامی وجود به سر منزل عمل برسانید و با وحدت و انسجام خود مشت محکمی به دهان تمامی زور گویان خصوصا استکبار جهانی وارد نمایید .خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار .
والسلام حقیر محمود دولتی مقدم 5/ 3/ 1371


 
خاطرات

 

حسین شاکری:
بیست و پنجم خرداد ماه سال1376 بود که از موقعیت یکی از گروهک ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه ای به دست نیامد . با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره ای کاسته نشد .با خودم می گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ...؟اگر ....؟
یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم بر نمی داشت در خواب ،سر دار شهید محمود دولتی را دیدم که به سراغم آمد و گفت :برو به فلان مکان ،چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد .آشفته و هراسان از خواب بر خواستم و بامداد روز بعد به اتفاق نیرو ها به محل نشانی رفتم .با اندکی جستجو ،یک قبضه دوشکا و تعداد قابل ملاحظه ای آر پی جی ،کلاش و تیر بار کشف کردیم و ...
آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است .

محمد خلیلی:
سه یا چهار روز قبل از شهادت در جلسه هیئت عزاداری – که موسس آن بود – به من وصیت کرد نگذارید هیئت از هم بپاشد . تاکید نمود این جمع را به خاطر آقا ابا عبد الله الحسین (ع) طوری حفظ کنید که آبرومندانه ادامه داشته باشد .پس از شهادت ایشان تا کنون هر جا مراسم دعا و عزاداری بر گزار می شود یاد شهید محمود دولتی مقدم چراغ آن محفل است .زیرا تا هنگام شهادت در تمام تشییع پیکر های شهدا او تعزیه گردان و نوحه خوان مراسم بود . به یاد ندارم پیکر شهیدی را از منطقه آورده باشند و ایشان مسئولیت تشییع پیکر و نوحه خوانی مراسم را به عهده نداشته باشد. حتی اجساد شهدای اهل سنت را هم ایشان دفن می کردند و برای آن بزرگواران که در راه خدا شهید شده بودند عاشقانه و خالصانه عزاداری می کرد و دسته سینه زنی راه می انداخت. به گونه ای که برادران اهل سنت نیز جذب او شده بودند و آقایان مولوی ها هم با سوز و صفای حنجره او سینه می زدند .
او از خدا هیچ چیز نخواست .نه پول ،نه مقام ،نه شهرت .زیرا عاشق شهدا بود .

عباس شکوهی:
قبل از عزیمت به زابل برای خرید میوه به مغازه آمد .تسبیح زیبایی در دست داشت که با لمس کردن هر دانه اش ذکر خدا می گفت .به تسبیح خیره شدم و گفتم چه تسبیح خوبی دارید !بدون معطلی تسبیح را به من هدیه کرد و فرمود قابل شما را ندارد به شرطی که با آن ذکر بگویی و از آن مواظبت کنی .سپس چهره اش متبسم شد و با لبخند معنی داری ادامه داد عباس آقا این را یا دگار نگه دار تا اگر لیاقت شهادت پیدا کردم هدیه ای از من داشته باشی .آنگاه پس از خریدن میوه خدا حافظی کرد و عازم زابل شد .
هنوز چند ساعت از رفتن او نگذشته بود که تبسم ملکوتی اش جاودانه شد و در آتش کمین اشرار آنقدر ذکر خدا گفت که به خدا پیوست .
آن تسبیح که احساس می کنم هنوز هم بوی سر انگشت شهید محمود دولتی مقدم را می دهد اکنون همیشه و همه جا بامن است .

علیرضا صلواتیان:
بعد از پایان جنگ خیلی ناراحت بود. می گفت :چه شد که همسنگرانم شهید شدند اما من از رفتن باز ماندم .او اگر چه در عرصه شها دت کوتاهی نکرده بود اما با زهم خودش را زیانکار می دید .می گفت :خسته شده ام .دنیا برایم تنگ شده .نمی توانم تحمل کنم .نمی توانم بروم مزار شهدا، قبور همرزمان خود را ببینم و از آنها شرمنده نشوم .
آقا محمود دگر گون شده بود .همیشه متوسل به بی بی فاطمه زهرا (س) بود و از ایشان می خواست پیش خدا واسطه شود تا او نیز به قافله شهدا ملحق شود .
می نالید که از کاروان شهدا عقب مانده ام .من خواب افتادم .خواب ...
او به خدایش عاشق شده بود .از این رو خدانیز او را آنگونه نزد خود فرا خواند که دلش می خواست .او در آتش اشتیاق سوخت .سوخت آن سان که حتی پیکرش نیز نسیب ما نشد . عاقبت مشتی خاکستر و پاره هایی از استخوان سوخته اش را تشییع کردیم اما او گمشده اش را پیدا کرد .گمشده ای را که در کوچه پس کوچه های خرمشهر ،توی سنگر های غرب و جنوب ،در گرمای پنجاه درجه بلو چستان ،توی خاکریزها ،توی دسته های ویژه ای که با برادران فغانی داشت و در کوههای سر به فلک کشیده افغانستان دنبالش می گشت .

مادر شهید:
در کنار رود خانه «نوراب» روستایی است به نام« فیروزه ای» .محمود آنجا به دنیا آمده . ده روز ه بود که برای آوردن آب می خواستم به سوی رود خانه بروم .محمود قنداق بود .او را وسط خانه گذاشتم و از منزل خارج شدم . پس از رفتن من ،گاوه همسایه بدرون خانه ما آمده بود و هنگام عبور از روی نوزاد سم گاوبه بند قنداق محمود گیر کرده بود و او را با خود تا دم در کشانده بود وقتی از رود خانه بر گشتم نوزاد ساکت و بی حرکت دم در به افتاده بود . هراسان او را از روی زمین بر داشتم .آرام به خواب رفته بود .
آن موقع حکمت زنده ماندن معجزه آسای محمود را نمی دانستم .اما اکنون یقین دارم خداوند خواسته بود او را زنده نگه دارد تا جوانی مرید وفاداری برای امام و سر باز فداکاری برای انقلاب و میهن اسلامی باشد و عاقبت با پیکر شعله ور به سوی خدا بشتابد .

وضعیت مالی خانواده ما قبل از تولد محمود طوری بود که اگر شام داشتیم . ظهرش نهار نداشتیم و اگر ظهر چیزی برای خوردن پیدا می شد، شب سفره ما خالی بود. پدرش با کفش دوزی زندگی ما را اداره می کرد اما شرافت دستهای پر پینه و زخمی او را به دنیا عوض نمی کردیم .هر صبح زود جانماز پهن او و صدای قرآن خواندنش ما را جز خدا از همه چیز بی نیاز می کرد در آن زمان نه کولر داشتیم ،نه پنکه ،نه یخچال ،تلویزیون هم نداشتیم. نه خریدش برای ما مقدور بود و نه می خواستیم که بچه های ما با تماشای بر نامه های غیر دینی به راه بد کشیده شوند . ما نمی خواستیم و نگرفتیم .بعد که انقلاب پیروز شد و حضرت امام به ایران تشریف آورد برای دیدن شمایل ایشان یک تلویزیون سیاه و سفید دست دوم خریدیم به مبلغ 500 تومان و بر کت وجود آقا تلویزیون را به خانه آورد .

سیستان تشنه شده بود .خشکسالی همه چیز را داغدار کرده بود .
حتی آب خوردن برای مردم پیدا نمی شد. در زمان جشنهای سلطنت خانواده پهلوی، مردم سیستان تشنه بودند . زمینها تشنه بودند .زندگی برای همه مشکل شده بود .نا چار به مازندران رفتیم و در یکی از روستاهای بابل سکونت کردیم .آن زمان بچه ها کوچک بودند . شبهای جمعه که می شد به همراه پدرشان می رفتند دعای کمیل شرکت می کردند .یادم است محمود تازه کلاس سوم دبستان رفته بود و جعفر کلاس پنجم دبستان که به آنها کتاب دادند .پدرشان عکس پهلوی و خانمش و پسرش را از داخل کتاب های آنها پاره کرد و آتش زد .می گفت اینها آدم را از یاد خدا و پیغمبر غافل می کنند .
از همان زمان محمود روزه می گرفت و نمازش را صحیح می خواند .اعتقادات مذهبی خانواده ما طوری بود که او شش سال زود تر از سن تکلیف وظایف دینی اش را انجام می داد .با اینکه از بچگی روزه می گرفت اما تا پدرش نمی آمد سر سفره نمی نشست و افطار نمی کرد .

محمود نه ساله بود که دو باره به شهرستانمان (زابل) بر گشتیم .منزل ما نزدیک مسجد حکیم بود و خانواده ما از مریدان شهید حسینی از روحانیون مخالف شاه.ا و قبل از انقلاب نماینده حضرت امام در زابل بود که به دستور آقا تظاهرات و راهپیمایی ها را از مسجد حکیم رهبری می کرد .جعفر و محمود هنوز کوچک بودند اما از همان موقع همیشه در کنار حاج آقا ،نوکر امام حسین و دین و قرآن و پیرو گفتار امام بودند .هر روز صبح آنها را به مدرسه می فرستادم اما از خانه یک راست به مسجد می رفتند .کتاب هایشان را گوشه ای می گذاشتند و می رفتند راهپیمایی .با همه کوچکی نه گاز اشک آور رژیم پهلوی در عزمشان اثر می گذاشت و نه حمله چماقداران و ضد انقلاب آنها را می ترساند .وقتی از دیر آمدنشان به خانه دلواپس می شدم آن دو را در تظاهرات یا در مسجد «حکیم» پیدا می کردم .جعفر در مسجد به مخالفان شاه چای می داد و محمو د کفشهایشان را جفت می کرد .از همان ابتدای انقلاب عکسهای حضرت امام و اعلامیه هایش را پخش می کرد ند و لحظه ای از یاد دین و مذهب غافل نبودند .تا اینکه امام به ایران تشریف آوردند و انقلاب پیروز شد .

محمود از کلاس اول راهنمایی مدرسه را ترک کرد و راه جبهه را در پیش گرفت. روزی که برای اولین بار عازم جبهه می شد رزمنده ای او را روی دوشش سوار کرد و گفت برادر برای تو هنوز زود است که جبهه بروی .اما محمود که از این گفته ناراحت شده بود با پرخاش گفت :اگر مرا روانه جبهه نکنید خودم را زیر ماشین سپاه می اندازم تا خونم به گردن شما باشد .با این حال دو دفعه به جبهه رفت . دفعه سوم باز هم برای او مانع ایجاد کردند و گفتند :محمود آقا قدت کوتاه است .تو نمی توانی بجنگی !بار دیگر آشفته شده بود .گریه کنان گفت :مرا امتحان کنید .نا چار برای آموزش به کرمان اعزام گردید .در کرمان از عهده آموزش و تیر اندازی به خوبی بر آمد و این بار نیز اعزام شد .

از زمانی که به جبهه رفت و عضو بسیج شد حقوق اندکش را خوردنی و چیز های دیگر می خرید و در بین بچه های بی بضاعت تقسیم می کرد .می گفتم :مادر چرا این کار ر می کنی ؟این پولها را برای خودت پس انداز کن که یک روز به دردت می خورد .می گفت :مادر من طمع به این دنیا ندارم .دوست دارم پس انداز عمر من فقط شهادت باشد .
آقا محمود بلبل شهدا بود .اگر شهیدی را از جبهه می آوردند و او حضور نداشت تشییع جنازه خیلی معمولی و ساده بر گزار می شد .
اما وقتی او در زابل بود و پیکر شهیدی را باز می گرداندند محمود به سراغ من می آمد و می گفت مادر دست و پای خودت را جمع کن که فردا شهید می آورند تو باید خدمتگذار مادر و خواهر شهید باشی .به او نگاه می کردم و می گفتم چشم مادر !می رفتم و می دیدم که این پسر طوری با چشم گریان و احساس زیاد نوحه می خواند که گویی داغ برادر دیده است. از میان جمعیت نگاهش می کردم و صدایش را مثل گل بو می کردم که از سوز دل می خواند :
این گل پر پر ما ،هدیه به رهبر ما ...

محمود همیشه سه ما ه جبهه بود و ده روز نزد ما می آمد .اما بعد از یک هفته بی قرار و دلتنگ می شد و می گفت من باید بروم تا به موقع در جبهه حضور پیدا کنم .حتما بچه ها منتظرم هستند .هر بار که به جبهه بر می گشت یقین می کردم که او با لاخره برای من نخواهد ماند .او به بیست سالگی نزدیک می شد و من آرزوی دامادی اش را داشتم .اما تمایلی برای ازدواج نداشت . می گفت: من خودم را وقف جنگ کرده ام و نمی توانم بنده ای از بندگان خدا را بی سر نوشت کنم .با گریه به او می گفتم مادر جان ازدواج کن تا از تو فرزندی یادگار بماند که هر وقت دلم برایت تنگ می شود به ا و بنگرم و قلبم تسلی پیدا کند .عاقبت اصرار زیاد و گریه های من باعث شد تا محمود در بیست سالگی با همسری که مثل خودش فکر می کرد ازدواج کند .اما ازدواج هم او را پایبند زندگی و مادیات نکرد .از موقعی که جماران رفته بود و زندگی امام را دیده بود هر روز گوشه ای می نشست و به یک نقطه خیره می شد .یک روز از او پرسیدم محمود خیلی عوض شده ای !مگر اتفاقی افتاده ؟جواب داد :خانه امام رفته ام اما هر چه نگاه کردم و هر چه جستجو کردم و هر چه دیگران برایم نقل کردند، دیدم که مقام آقا هنوز هم ناشناخته مانده است .او مثل ما زندگی می کرد و وای بر ما اگر بخواهیم از او بهتر زندگی کنیم .

محمود در زابل زندگی می کرد اما وسایل زندگی و مسکن نداشت .خانه اش سنگر بود و فرش زیر پایش ریگ های گرم خوزستان و خاکریزهای خونین جبهه .پس از زدواج از او خواستیم حداقل برای آسایش همسرش منزلی اجاره کند .قبول کرد و ما برای او با ماهی 1500 تومان منزلی اجازه کردیم .پس از یک ماه اجاره نشینی ،روزی نزد من آمد و گفت :دریافتی ماهیانه من دو هزار تومان است و از من ساخته نیست که 1500 تومان اجاره خانه بدهم .آن موقع محمود در در قرار گاه انصار خدمت می کرد و از نیروهای پر کار و فعال قرار گاه بود .دیدن دشواری های زندگی محمود آنقدر دوستان رزمنده اش اثر گذاشت که به او پیشنهاد کردند برای استفاده از منازل سازمانی خانه اش را به زاهدان بیاورد اما آنجا هم این امتیاز نصیب او نشد و مجبور شد بار دیگر به زابل نقل مکان کند. ما دو تا اطاق بیشتر نداشتیم اما با دیدن آوارگی و پریشانی فرزندم به او گفتم محمود جان بیا با ما زندگی کن .اینجا همان خانه دیروز توست .آنوقت هم همه در یک اتاق می خوابیدیم اما حالا یک اطاق از تو ،یک اطاق از ما .او نیز با گشاده رویی و خرسندی این پیشنهاد را پذیرفت . دست همسرش را گرفت و به جمع ما پیوست .بعد از سه سال انتظار خدا به آنها دختری عطا کرد که نام محدثه را بر او گذاشتند .محدثه ،تنها حدیث زندگی سراسر مبارزه او با دشمنان انقلاب و میهن و یاد آور جدال نفس مطمئنه او با سختی های زندگی بود .

یک شب قبل از آخرین سفرش به زاهدان برای دیدن او به خانه اش رفتم .آن شب هوا توفانی بود و باران به شدت می بارید. با دیدن من چهره اش مثل گل شکفت .خیلی بی تاب بود .ساعتی در کنار او وهمسرش ماندم .کمتر پیش می آمد که او را چنین سیر ببینم .پس از دیدار ،مرا به خانه رساند .در بیرون خانه دستم را بوسید و گفت :مادر جان !فردا عازم سفر هستم اما دیگر بر نمی گردم .نمی دانم چرا !اما احساس می کنم که راه شهادت کوتاه شده است .اگر چنین شد از کودک و همسرم نگهداری کن .با تعجب گفتم: محمود این حرفها را نزن !خوب نیست .درست است که هر رفتنی وصیتی دارد ولی این حرفها را نگو !گفت :مادر من شرمنده تو و پدر هستم که نتوانستم زحمت های شما را ادا کنم .گفتم :مادر تو را به خدا سپردم .ما افتخار می کنیم که چنین فرزندی به جامعه داده ایم. خوشا به سعادت من و پدرت که پسری چون تو بزرگ کرده ایم .
پدرش که از تاخیرما نگران شده بود از درون خانه مرا صدا زد و گفت .چرا این بچه را توی باران نگه داشته ای ؟!گفتم از خو دش بپرس ...
صبح روز بعد که دنبال پدر آمده بود تا آنها رابا خود همسفر کند باز هم دست و صورتم را بوسید و همان گفته های دیشب را تکرار کرد .گفتم مادر تو را چه شده ؟وقتی به جبهه می رفتی از این حرفها نمی زدی .حالا که می خواهی به زاهدان بروی چرا از جدایی سخن می گویی ...؟ولی گویی اختیارش دست خودش نبود و به یک جای دیگر متصل شده بود .حالتی به او دست داده بود که تا آنروز ندیده بودم .

آن شب خواب دیدم که سه تا بلبل از دستم پریدند و رفتند .وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم حکمت خدا را شکر .برای من یقین است که آن سه بلبل همسر و فرزندان من بودند که به سوی خدا پر زدند و دوباره بر نمی گردند .
یک روز بعد وقتی حاج جعفر تکه استخوانهای سوخته و خاکستر پدر و برادرش محمود را از صندلی خود روی سپاه در جاده زابل جمع می کند در باورش نمی آید که برادر کوچکترش علی اصغر هم چند کیلو متر دور تر پس از چند روز در اسارت اشرار به شهادت می رسد .

صندوق پیکر علی اصغر را در آغوش گرفته بودم که عمه اش گفت این تابوت محمود است .گفتم نه این محمود من نیست .این علی اصغر من است .دیوانه وار در صندوق را باز کردم و به صورتش خیره شدم .علی اصغر بود .آن کافران پیشانی اش را قبل از شهادت با سیگار سوزانده بودند .هنوز از یک طرف فکش خون می چکید .خون ها را با دست گرفتم ،به صورتم مالیدم و ناله کنان گفتم :مادر ،سلام مرا به فاطمه زهرا برسان و در روز محشر شافع من باش .آنگاه به سوی آن دو صندوق دیگر چنگ انداختم .برادرم، محمد علی گفت :خواهر جان توی آن دو صندوق جز مشتی استخوان سوخته چیزی نیست .گفتم محمد جان اجازه بده با همان پیکر های سوخته شان وداع کنم و از این دو بزرگوار طلب مغفرت کنم .با گریه دستهایم را به جداره صندوق ها چسبیده بودند عقب زد و گفت خواهر خواهش می کنم اصرار نکن .توی این دو صندوق چیزی نیست .
روز بعد که تشییع پیکر این سه شهید بود قبل از دفن آنها بی تابانه به سوی حاج جعفر رفتم و در مانده و بیقرار به او گفتم جعفر جان اجازه بده خاکستر همسرم را ببینم و با استخوان های سوخته محمود خدا حافظی کنم .گفت نه مادر صلاح نمی دانم ...دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم .

همسر شهید:
محمود دو سه روز قبل از شهادت به خانه آمد .آمده بود تا خبر انتقالش به شهر دیگری را بدهد ودر جمع آوری وسایل خانه به من کمک کند .می گفت در بسته بندی اسباب و اثاثیه خودت را خسته نکن ،چون بچه کوچک داری و این ظلم است .گویی مژده شهادت به او الهام شده بود . در حال و هوای دیگری به سر می برد .قبل از رفتن به زاهدان با خنده به من گفت :می خواهم غسل شهادت کنم .آخر هر لحظه خطر در کمین است .در سکوت او را نگاه کردم و برای سهیم شدن در ثواب برایش آب گرم کردم و به داخل حمام بردم .آنگاه نماز خواند و بدون خوردن غذا آماده رفتن شد .من هم چند عدد میوه و مقداری نان و پنیر داخل پلاستیک گذاشتم و با ایشان دادم تا در راه گرسنه نماند .
محمود اشک آلود نگاهی به میوه ها انداخت و گفت :این همه میوه برای یک نفر ؟!من جواب خدا را چه بدهم ؟!آنگاه خدا حافظی کرد و رفت .در حالی که جلوه ای روحانی پیدا کرده بود و احساس می کرد دیگر کودک چهار ماهه اش را هر گزنخواهد دید .

جعفر دولتی مقدم:
در آخرین ماموریتش قبل از اعزام به سراوان می با یست عازم زابل شود .یکشنبه 27 دی ماه بود که محمود به اتفاق پدر بسیجی و برادر فدا کارش علی اصغر با وانت «لند کروز» به سوی زابل حرکت کرد .اما آن روز اشرار سر سپرده با راهبندان جاده مواصلاتی زاهدان به زابل در صدد ناامنی و شرارت بر می آیند و نرسیده به پاسگاه نیروی انتظامی در«کوله سنگی» با ایجاد وحشت و ترور، به غارت مردم و آتش زدن خودروهای مردم می پردازند. ساعت 5/ 6 بعد از ظهر خود روی حامل آقا محمود و پدر بزرگوارش به آن منطقه می رسد اما با مسدود شدن دو طرف جاده ،راه بر گشت آنان نیز مانند سایر مسافرین به دام افتاده ،بسته می شود .اشرار حدود یک کیلو متر از طول راه را مانع ایجاد کرده و بر روی ارتفاعات کنار رود خانه «لار» نیرو چیده و سنگر کمین زده بودند .آقا محمود که در این کمین گرفتار شده بود با شناختی که از ماهیت اشرار پیدا کرد به فکر اسناد محرمانه ای که از تیپ 4 سلمان فارسی به همراه داشت می افتد و تصمیم می گیرد قبل از هر کار آن مدارک را به هر نحو ممکن از صحنه خارج کند . اعتقادات دینی و تربیت انقلابی به او یاد داده بود تا مصلحت نظام را بر حفظ جان خود و خانواده اش ترجیح دهد و همه تلاشش را بر آن بگذارد که اسناد طبقه بندی شده به دست بیگانگان و ایادی نامحرم نیفتد. از این رو با دیدن اولین وانت پیکان شخصی که از مقابلش عبور می کند ،مدارک را در یک پاکت سر بسته قرار داده به قسمت جلوی وانت پر تاب می کند و با گفتن کلمه اطلاعات راننده را متوجه اهمیت مدارک و نشانی تحویل گیرنده می کند و وقتی از خروج راننده وانت بار از آن محور مطمئن می شود به عمق کمین دشمن سر تا پا مسلح هجوم می برد و با تیر اندازی به سوی سر کرده اشرار و جانشین او ،بار دیگر یاد جبهه های حق علیه باطل را در خاطره ها زنده می کند .در این عملیات شجا عانه ،جانشین اشرار از ناحیه کمر به شدت مجروح می شود و به پاکستان فرارمی کند .آنگاه خود رو را برمی گرداند تا به زاهدان بر گردد و وضعیت را گزارش دهد .اما در حدود صد متر مانده به آخرین کمین دشمن ،رهبر اشرار که گمان نمی کرد این پاسدار شجاع به طرح های آشوب گری و ترور او لطمه بزند به همه سنگر های کمین که در با لای ارتفاعات قرار داشته بی سیم می زند و نیرو هایش را تهدید می کند که خروج این وانت« لندکروز» از کمین ،به منزله نابودی همه آنهاست .با این تهدید ،اشراری که در سنگر های کمین به سر می بردند همگی یکپارچه و منسجم به طرف ایشان تیر اندازی می کنند .به گونه ای که دهها گلوله بر بدنه خود رو اصابت می کند .از آن میان تیری نیز به پیشانی و چشم آقا محمود می نشیند که موجب شهادت او می گردد .پس از چند لحظه پدر بزرگوارش نیز به شهادت می رسد. علی اصغر که که زخمی شده بود با دیدن این صحنه درب ماشین را باز کرده و خود را به بیرون پرتاب می کند. اما متاسفانه در محاصره اشرار قرار می گیرد و با 95 نفر از نیروی انتظامی و سر بازان آموزشگاه ولی عصر زابل به اسارت در می آید .
اشرار کینه توز که شهادت را برای محمود و پدرش اندک می شمارند دست از آنان بر نمی دارد و وانت لند کروز را بوسیله تیر بار و انواع سلاحها مورد حمله قرار می دهند و پس از شعله ور شدن خودرو به همراه اسرا به سوی پاکستان می گریزند .
چند لحظه بعد شعله های سر کش آتش فضای شبانگاهی منطقه را در خود می گیرد و جسم مطهر عاشق ترین پرنده عرشی این دیار به همراه پیکر پدری مهربان که قاری قرآن و بسیجی دلسوخته ای از قبیله عاشقان حسینی بود، در میان شعله های آتش بیداد می سوزد .
پس از مدتی که همرزمان و دوستان محمود و نیرو های تیپ 4 سلمان فارسی وارد محور می شوند، لند کروزی را در حال سوختن مشاهده می کنند اما هر گز به تصورشان در نمی آید که استخوانهای فرمانده دلاور گردان امام حسین در داخل لند کروز هنوز هم در حال سوختن و خاکستر شدن است .روز بعد که برای شناسایی اجساد مطهر آن بزرگواران به منطقه رفتم متاسفانه در ابتدا تفکیک و تشخیص اجساد میسر نشد. محمود آنچنان سوخته بود که او را از حلقه های فانسقه ای که به کمر بسته بود شنا سایی کردیم و به جای اندام ریاضت کشیده پدر ،مقداری خاکستر استخوان نیمه سوخته بر جای مانده بود .نه صورتی پیدا بود نه دست و پایی !اگر چه محمود جز این گونه مردن آرزویی نداشت و علیرغم اینکه پس از هشت سال دفاع مقدس ،در باغ شهادت را به وی خود بسته می دید اما خدا نخواست تا چهره او را در هاله ای از غبار حسرت ،غم گرفته و زیانکار ببیند .برای بردن بقایای استخوانهای سوخته ،با برادران تعاون سپاه تماس گرفتیم و آنان آنچه را که باقی مانده بود از روی صندلی خود رو جمع کردند و با خود بردند با این همه نگرانی من هر لحظا بیشتر می شد. زیرا به وجود پیکر های شهید محمود و پدر بزرگوارمان پی برده بودیم اما هنوز سر نوشت علی اصغر برای ما مبهم و تاریک بود .نمی دانستیم چه بر سر او آمده تا این که پس از سه روز پیکر ایشان را نیز در ارتفاعات «ملک سیاه کوه» پیدا کردیم تا با شنیدن حماسه شهادت این برادر ،افتخاری دیگر بر خانواده ما افزوده شد .
علی اصغر که بر اثر باران گلوله های اشرار ،بازوان و قسمتی از دستش به شدت مجروح شده بود پس از سه روز اسارت ،با دیدن هلی کوپتر های عملیاتی قرار گاه قدس که برای شناسایی و تعقیب اشرار به پرواز در آمده بودند، قامت مردانه اش را از مخفیگاه با لا می کشد و با تکان دادن دست ،هلی کوپتر های خودی را به محل اختفای اشرار و 95 نفر سرباز اسیر هدایت می کند .این عمل شجاعانه باعث می شود که اشرار سنگدل او را نیز از چشمه زلال شهادت سیراب کنند .اگر چه این اقدام ایثار گرانه منجر به شهادت ایشان می شود اما او نیز چون برادر دلاورش با نجات دادن جان 95 نفر نامش را جاودانه می کند .
آن شب پس از دریافت پیکر های مطهر سه شهید و بعد از ساعت ها بیداری آمیخته با نگرانی و تلاش و پاسخگویی به همدردی مردم ،به خواب عمیقی فرو رفتم .نیمه های شب بود که محمود به خوابم آمد و به من فرمود :حاج جعفر از تو تشکر می کنم که آمدی و وضعیت ما را روشن کردی .ولی هنوز مقداری از استخوانهای سوخته ما در خود رو باقی مانده است .سعی کن آنها راجمع کنی و به سایر اعضا و جوارح سوخته انتقال بدهی .....
سراسیمه و عرق ریزان از خواب بر خواستم .بی تابی و اضطراب تمام بدنم را فرا گرفته بود اصلا آرام و قرار نداشتم با خواندن نماز شب و چند سوره از قرآن خودم را به اذان صبح رساندم .
هنوز سپیده سر نزده بود که به اتفاق چند نفر از دوستان عازم شهادتگاه شدیم .دیدن خودرو سوخته بر جان ما آتش می زد اما چاره ای نبود .درب ماشین را باز کردیم و در همان محلی که محمود نشانی داده بود مقداریی از استخوان های سوخته او و پدر را پیدا کردیم .به یاد خواب دیشب افتادم و بغض کنان زمزمه کردم شهیدان زنده اند الله اکبر ! !
با دستهای لرزان باقی مانده خاکستر و استخوان های عزیزانم را جمع کردم و در پلاستیک قرار دادم تا به نیم تنه های از هم پاشیده شان ملحق شود .
برادران تعاون سپاه که از دیدن آن چند مشت خاکستر و تکه های ذغال شده حیرت کرده بودند با تعجب گفتند :ما که دیروز همه جا را جستجو کردیم .اینها از کجا پیدا شده ؟!با بغض فرو خورده جواب دادم .
نشانی تنکه های بدن سوخته اش را خود شهید به من داد. آنگاه خواب دیشب را برای آنان نقل کردم و به سوی زابل روانه شدم که صدای گریه برادران پاسدار هنوز در گوشهایم طنین انداز بود .

آن روز زابل در غوغای صبحگاهی غوطه می خورد و مردمی که محمود را دوست داشتند در عزای رفتن او همراه با در و دیوار شهر ناله می کردند و بر سر و سینه می زدند .ازدحام جمعیت در خیابانها به اندازه ای بود که مراسم تشییع را دچار مشکل می کرد .همه آمده بودند .همه آنها که شجاعت او را در صحنه دیده بودند .همه آنهایی که شیرینی محبت او را چشیده بودند .همه آنها علمدار شهدای سیستان را می شناختند و به نوحه خوانی های او در تشییع پیکر های شهیدان شان عادت کرده بودند .از تیپ 4 سلمان فارسی ،از تیپ مالک اشتر ،از تیپ یکم سید الشهدا ،از لشکر ثار الله ...آمده بودند تا با پیکر سوخته همرزم دیرین خود وداع کنند .همرزمان افغانی او هم آنده بودند از گروههای جهادی از منطقه جهادی از منطقه «نیمروز» از منطقه «زرنج» از «فراه» از ...در آن غوغا برادران افغانی را دیدم که آوارگی و غربت خود را فراموش کرده بودند و برای محمود می گریستند .می گفتند :محمود متعلق به این استان و به این کشور نیست !محمود به دنیای تشیع تعلق دارد .محمود از شما نیست .از همه محرومین افغانستان و ایران است .روحانیت عزیز شیعه و سنی و فرماندهان نظامی ،انتظامی استان و دیگر شهر ها هم آمده بودند. ادارات و بازار زابل تعطیل شده بود .مردم چون سیل جاری شده بودند و زنهای زینب گونه سیستان در زیر چادرهایشان خاموش و بی صدا اشک می ریختند .هر لحظه بر تعداد جمعیت سوگوار افزوده می شد و سه تابوت ،مثل گل پر پر بر روی دست و دل مردم به سوی مزار شهدا می رفت .هجوم مردم که در مزار شهدا اجتماع کرده بودند اجازه نمی داد جنازه این عزیزان را دفن کنیم .چند نفر که بیهوش شده بودند به بیمارستان منتقل شدند. مزار شهدا یکپارچه اشک و آه و ناله بود .نا گاه یاد نوحه خوانی های محمود افتادم به کناری رفتم و با فاصله 15 – 10 متر از جایگاه دفن این عزیزان ،به شیوه محمود شروع به نوحه خوانی کردم .این کار باعث شد تا دوستان و آشنایان او اطراف من حلقه بزنند و با سینه زنی از فشار جمعیت در محل تدفین کم کنند. حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا دفن بقایای پیکر سوخته سردار شهید دولتی مقدم و پدر بزرگوازش میسر شد .

محمد آبتین (دایی شهید)
قبل از تدفین شهدا ،مادر محمود با لای سرم آمد و در خواست دیدن همسر و فرزندانش را برای آخرین بار کرد . تابوت چوبی را که پیکر اصغر در آن غنوده بود باز کردم .چهره او را که به آرامش ابدی رسیده بود به خواهرم نشان دادم .اما دیدن جسد اصغر آرامش نکرد .با نگاهش به من فهماند که منتظر دیدن روی محمود است .خجالت کشیدم که به او بگویم از فرزندش جز مشتی استخوان سوخته چیزی باقی نمانده .شرم زده به او نگاه کردم او گفت :چرا نگاه می کنی ؟بیا محمود را به من نشان بده .با التماس گفتم برو خواهر .اینجا چیزی نیست که به تو نشان بدهم .در برابر گریه و اصرار خواهرم با سنگدلی مقاومت کردم و راضی نشدم محمود رادرآن حالت ببیند.
آخر چگونه می توانستم پیکر جزغاله و سوخته عزیزش را به او نشان دهم .چگونه ؟!

محمد خلیلی:
به سبب دوستی و رفاقت ریشه دار با شهید محمود ،پیکر های سه شهید دولتی مقدم را خودم دفن کردم. خیلی برایم سخت گذشت . خدایا !خدایا چه دیدم .محمود آقا موقع دفن جز تنی خاکستر شده نداشت .حتی سر نداشت .نیم تنه نداشت .او همیشه می گفت :آرزودارم مثل مولایم حسین (ع) شهید شوم .و بعد می نالید :
نالم چو نی از نینوایت مردم به یاد کربلایت
آنگاه پس از خواندن این بیت شعر از هوش رفت .در همه مراسم شهدا این شعر را می خواند .من نیز در لحظه دفن محمود آقا این بیت را با سوز و گداز برای او خواندم و گریه کردم .شهید محمود عاقبت به آرزوی دیرینه اش رسید و مانند مولایش حسین (ع) با سری جدا شده از تن و پیکری هزار پاره به دیدار خدا رفت .
پوسته کاغذی در غسالخانه پیکر سوخته اش را که از هم باز کردم دستم به یک ورقه نازک سفید رنگ خورد ابتدا فکر کاغذ است اما خیلی زود متوجه اشتباهی شدم . با خودم گفتم چه فکر باطلی !کاغذ کاغذ و خرمن آتش ؟
یک بار دیگر با دقت و وسواس به آن پوسته کاغذین دست زدم ورقه ای از پوسته استخوان شهید محمود بود که در آن تل خاکستر نسوخته بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : دولتي مقدم , محمود ,
بازدید : 255
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مزار رشت نام روستايي است خوش آب و هوا در هشت کيلومتري شهرستان بيرجند که بقعه متبرکه امام زاده نقيب از نوادگان امام محمد باقر (ع) در آن قرار دارد و در حقيقت روستا از همين جهت مزار ناميده شده است. اهالي روستا مردمي صبور، پرتلاش و پرهيزکار هستند و وجود همين بقعه شريف، فضاي روحاني روستا و عشق و علاقه مردم به ائمه اطهارعليهم السلام را دو چندان ساخته است .
در هجدهم شهريور ماه 1323ه ش ، مردم روستا ولادت نوزادي را جشن گرفته بودند که مقدر بود بعدها مايه افتخار و مباهات عموم مردم منطقه باشد .
آن روز يکي از آخرين روز هاي تابستان بود. آنگاه که نسيمي خنک و مطبوع به عنوان طليعه لشکر پاييز، فضاي روستا را مسخر کرده بود و بانگ رحيل، بقاياي سپاه فرتوت و هزيمت يافته گرما را به کوچي ناگزير از کوچه باغ هاي خرم روستا فرا مي خواند و آنگاه که سلطان خزان مي آمد تا موکب مسعود به باغستانهاي پر برکت آبادي فرود آورده و سرا پرده هزار رنگ، بر سراپرده اين روستاي پر طراوت کشد، تا داروغه باد خنک پاييزي به نيش گزنده تازيانه اش، نوباوگان درختي را که بر سر شاخه هاي بلند و پر طراوت جا خوش کرده بودند، به تعجيل وادارد و دستان پينه بسته کشاورز مزاريشتي را که يک سال مشقت را به اميد چنين روزي تحمل کرده بود، با چيدن گوهرهاي نعمت و برکت و چيدن حاصل دسترنج يکساله، التيام بخشد .
در چنين روزهاي پربرکتي که به تازگي گندمزارهاي مهربان، خوشه هاي طلايي ناب نعمت را
به خرمن روزي دهقان پير بخشيده بودند و شاخسارهاي قدرشناس نيز داشتند کريمانه گوهرهاي الوان خود را نثار صندوق ساده و بي پيرايه او مي کردند، خداي مهربان لطف و نعمت را بر اين بندگان صالح و بي مدعاي خويش کامل مي کرد و محفل خانوادگي کشاورزي را که در پاکي و ديانت و عشق و محبت به اهل بيت عصمت و طهارت، شهره و زبانزد همگان بود، به شمع وجود نوزادي آراست که بر اساس مشيت بالغه الهي مقدر بود تا براي خانواده خويش و ديگر اهالي روستا، نعمت و برکت و براي تمامي دوستان و آشنايان، افتخار وعزت را به ارمغان آورد.
سرانجام کودک در ميان شادي ها و سپاسگذاري هاي اين خانواده گرم و صميمي پا به پاي خاک گذاشت. نوزاد خجسته فال را به نزد پدر بردند تا نغمه روح بخش توحيد را بر گوش هوش او فرو خوانده و سرود سرخ شهادت را در ژرفاي جسم و جان او طنين انداز کند. اشهد ان ...
پدر که خود، روزي خوار خوان ولايت و عاشق صادق اهل بيت رسول الله (ص) بود، به ميمنت نام سردمدار مکتب سرخ تشيع، طفل را علي ناميد و چنين بود که علي به عنوان فرزند پنجم به جمع محفل پرعطوفت خانواده اي صالح و بي ريا پيوست. خانواده اي که در انتصاب به روستاي محل سکونت خويش نام خانوادگي مزاري را براي خود انتخاب کرده بود.
پدري مهربان، پرهيزگار و پرتلاش، مادري عطوف و پاکدامن و خانواده اي درستکار و پاک سرشت از بزرگترين مواهبي بود که خداوند متعال به او ارزاني فرموده بود. از طرف ديگر زندگي ساده اما سراسر تلاش روستايي و طبيعت موافق و مهربان آبادي، سفره رنگارنگي از مواهب حکمت را فرا روي او گسترده بود و او که از همان خردسالي به ذکاوت و هوش سرشار و جويندگي و نبوغ خداداد سرآمد اقران بود و تلاش و تکاپوي او در درک حقايق و کسب معارف، او را نسبت به تمامي همسالان، ممتاز و در ديه همگان، از کوچک و بزرگ، محترم کرده بود، از اين سفره رنگارنگ نعمت و موهبت الهي، نهايت بهره را مي برد.
گستره طلايي گندمزار به او وسعت ديد مي بخشيد و آنگاه که با دستان کوچکش، روزي حلال خانواده را از مزرعه درو مي کرد، راه پاک زيستن را مي آموخت. در خلوت و سکوت شبانگاهان به آسمان آبي و پر ستاره خيره مي شد و مستغرق و مبهوت در عظمت خلقت، همچون انبياء الهي به دنبال گوسفندان به تفکر در اسرار کائنات مي پرداخت و حقيقت را در ژرفاي آسمان ها جستجو مي کرد و چون فراخواني شب را با انديشه هاي ساده و کودکانه اش به سحرگاهان پيوند مي زد، درهاي معرفت غيبي بر سينه کوچکش گشوده مي گشت و با طلوع صبح صادق، خورشيد حقيقت بر دل پاک او طالع مي شد تا راه آينده عرفان و خدا شناسيش را روشن و منور سازد و او هر روزش را با کوله باري از تجربه و معرفت به روزي ديگر از آينده اي روشن گره مي زد.
از زلال چشمه ساران سيراب مي شد و به تأسي از پدر، بر لبهاي خشک تشنه کامان کربلا سلام مي فرستاد تا بدينوسيله در اوج سلطه يزيديان، چراغ عاشورا در سراچه سينه اش روشن بماند. وچون در خنکاي روحبخش باغستان مي آسود، از سوز شعله هاي آتش دوزخ که وصفش را در پاي منبر آخوند پير آبادي شنيده بود، مي انديشيد و در تصورات کودکانه اش پلي از عصمت و طهارت بر فراز جهنم مي کشيد تا خود و خانواده اش را به دور از آسيب شعله ها، به بهشت برين رهنمون سازد.
خلاصه اينکه هر جزئي از اجزاي آن طبيعت بکر و زيبا و هر گوشه اي از آن زندگي ساده و بي آلايش، براي او در حکم معلمي فرزانه و بصير بود که چشمان او را به سوي دروازه معارف مي گشود و او را به سر چشمه حقايق رهنمون مي ساخت.
برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفتري است معرفت کردگار
او از صخره هاي ستبر، مقاومت و صلابت، واز دشت هاي وسيع، مهرباني و سخاوت مي آموخت. در زلال جويباران، خلوص و طهارت را مي جست و در شاخه هاي پربار، تواضع و کرامت را مي جست. قلب رئوف و رقيقش در مکتب گلها و شکو فه ها تلمذ کرده بود و روح بلند و لطيفش از شميم نسيم بهره ها برده بود. در مکتب پدر، تلاش وساده زيستي و تقوي را آموخته بود و در مدرسه مادر، عفت و قناعت و حيا را فرا گرفته بود و اين گونه بود که همچون بسياري از فرزندان پرتلاش و تيزهوش روستايي با گنجينه ي عظيمي از تجارب و معارف پا به مدرسه روستا گذاشته بود، تا آنچه را که به تجربه و مشاهدات شخصي فرا گرفته بود مستندي علمي بيابد و با سواد آموزي به دنياي بزرگ علوم و معارف پاي نهد و از تجارب ديگران نيز بهرمند گردد.
دوران تحصيل در مدرسه ابتدايي را همراه با ديگر فعاليت هاي طاقت فرساي روزانه که از مقتضيات زندگي روستايي بود، ادامه مي داد. در امور کشاورزي و دامداري به خانواده خود کمک مي کرد و با حضور مستمر در صحنه ي زندگي پر طراوت روستايي همزمان با درس، از اين گنجينه ي علوم و معارف، يعني زندگي و طبيعت نيز کسب فيض مي کرد.
روستاي مزار رشت همچون اکثر روستاهاي ديگر در دوران ستمشاهي بسيار محروم و فاقد هر گونه امکانات رفاهي بود و او که اين محروميت ها را با گوشت و پوست خود لمس مي کرد، مبارزه با ظلم و جور و بي عدالتي را براي خود اجتناب ناپزير مي ديد. روح بلند او که در مکتب آيات وحي درس عدالت و برابري را فرا گرفته بود هرگز نمي توانست واقعيت تلخ موجود را تحمل کند و در حقيقت دليلي هم براي تحمل کردن نمي ديد. به خصوص که دست اجانب و ايادي استعمار را در پشت اين همه فقر و محروميت مشاهده مي کرد. بنابراين او که حالا ديگر به مرحله جواني پا نهاده بود، با درک رسالت عظيم خويش راه خود را يافته و مسير آينده زندگي اش را مشخص کرده بود. مصمم بود تا با تعالي سطح فکري و کسب درجات عالي علمي، از سنگري محکم تر ،مبارزه اي بي امان را با جور و بي عدالتي و ارباب آن آغاز نموده و زندگي خويش را وقف خدمت به محرومين و مستضعفين کند. با چنين برنامه اي براي زندگي، مناسب تر ديد که به تحصيل علوم ديني پرداخته و به حوزه هاي علميه که به سيطره ارباب جور و ايادي استعمار در نيامده بودند، وارد شود. لذا براي گذراندن مقدمات در حوزه اي به نام مدرسه معصوميه (س) واقع در بيرجند به تحصيل مشغول شد. پس از گذراندن دوره مقدمات به مشهد عزيمت نموده و در محضر اساتيد بزرگواري همچون آيت الله مشکيني، مرحوم آيت الله کفعمي خراساني و شهيد هاشمي نژاد، دوره سطح را به پايان رساند.
او که بر اساس برنامه اي که از پيش براي زندگي خود طرح کرده بود، بنا داشت به محض آمادگي، به خدمت جامعه درآمده و تمام وقت خود را صرف خدمت به محرومين نمايد و نيز بنا به عشق و تعهدي که نسبت به ترويج احکام اسلامي و بويژه بسط فرهنگ ولايت و تنوير افکار عمومي در خود احساس مي کرد، در سال 1340 تصميم گرفت به منطقه اي از ايران عزيز که نياز بيشتري به وجود او دارد، عزيمت نمايد.
پس از تأمل و مشورت، استان محروم سيستان و بلوچستان و بخصوص شهرستان زاهدان را براي مقصود خود بسيار مناسب ديد؛ زيرا زاهدان اگرچه در بستر تاريخ ايران بعنوان شهري جديد شناخته مي شد، اما با انتخاب به عنوان مرکز استان روز افزوني که در حقيقت بدون طرح و برنامه اي مناسب، پيدا کرده بود، حساسيت سياسي و فرهنگي زيادي داشت.
تمام ساکنان اين شهر مهاجراني بودند که از مناطق دور و نزديک به آنجا عزيمت کرده بودند. جمع کثيري از بلوچها با مذهب تسنن و عده بسياري از شيعيان شهرهاي زابل، بيرجنو و کرمان و يزد و... در طول سالهايي نه چندان طولاني در اين شهر ساکن شده بودند و لذا بافت اجتماعي شهر، حساسيت جغرافيايي آن و توسعه بهت آوري که پيدا مي کرد، ضرورت حضور روحانيون برجسته و بصير مذهبي را دو چندان مي ساخت. روحانيت، متناسب با وسعت جامعه در آن شکل نگرفته بود .
حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ علي مزاري با تحليلي بسيار دقيق و درک منطقي حساسيت هاي اين منطقه، به زاهدان عزيمت نمود و از همان بدو ورود به محضر مبارک حضرت آيت الله کفعمي که محور فعاليتهاي مذهبي و مقتداي شيعيان منطقه بود، مشرف شد و در سلک شاگردان و مريدان اين روحاني فداکار درآمد. تحصيل علوم ديني را در محضر ايشان و ديگر اساتيد ادامه داد و همزمان با تحصيل و تحت نظارت آن روحاني بزرگ، تلاشي پيگير را در جهت خدمت به جامعه اسلامي و تبليغ و شعائر ديني آغاز کرد.
مرتبه بالاي او در تقوي، صداقت و اخلاص و سعي وافر او در کسب معارف و تحصيل علوم ديني باعث شد تا حضرت آيت الله کفعمي در همان سالهاي اول، صبيه مکرمه شان را به نکاح اين شاگرد با ايمان و سخت کوش خود در آورند.
حاج آقا مزاري که به دليل ارتباط تنگاتنگ با آيت الله کفعمي و حضور مستمر در ميان مردم مسلمان منطقه متوجه نارساييها و نيازهاي اين جامعه نو پا شده بود، با نظارت و ارشاد مرحوم کفعمي، سعي در سازماندهي فعاليتهاي مذهبي در مساجد اين شهر نمود. روحانيون برجسته اي را از ساير نقاط ايران و بخصوص حوزه هاي علميه قم و مشهد دعوت و به خدمت در اين استان ترغيب کرده و در رسيدگي به مسائل و امور زندگي روزمره آنان اهتمامي جدي و مثال زدني داشت. در نتيجه تلاش هاي پيگير ايشان و ارتباط مداومي که با آيات عظام و مجتهدين و مراجع وقت در نقاط مختلف برقرار مي کرد، روحانيون برجسته و علماي فاضلي به اين استان مهاجرت کردند که شايد تنها ذکر نام يکي از آنها يعني حضرت آيت الله سيد مهدي عبادي (امام جمعه محترم فعلي مشهد ) براي درک عظمت موضوع کافي باشد.
علاوه بر اين امور،او در تشکيل و رسيدگي به کار نهادهاي ديگر ديني و مذهبي تلاشي مجدانه و سعيي بليغ داشت.
مجاهدت هاي مستمر حاج شيخ علي مزاري و حمايت هاي بي دريغ حضرت آيت الله کفعمي که نفوذ چشمگيري نيز در استان داشتند، روز به روز جايگاه اجتماعي حاج آقا مزاري را تعالي بخشيده و بر وجهه ي مذهبي و اجتماعي ايشان مي افزود، چنانکه پس از مدت کوتاهي که از حضور ايشان در منطقه مي گذشت، از طرف برخي مراجع تقليد وقت که در نجف اشرف به سر مي بردند، به نمايندگي براي دريافت وجوهات شرعيه منصوب شدند.
او در اين رابطه نيز حساسيت و دقت نظر شايسته مبذول داشته و تلاشي پيگير در جهت جذب وجوهات شرعي بعمل مي آورد. دقت او در محاسبه دقيق وجوه و انتقال بموقع آنها به مراجع مربوطه او را بر آن داشت تا با دفعات جهت زيارت عتبات و ملاقات با مراجع عظام شيعه به کربلا و نجف سفر نموده و حسابهاي مربوط به وجوهات را تسويه کند .
در يکي از همين سفر ها بود که به حضور حضرت امام خميني (ره) مشرف گشت و از نزديک با امام و ديدگاه هاي متعالي و نجات بخش ايشان آشنا شد و همچون عاشق مهجوري که مراد و مقتداي خويش را پيدا کرده باشد، دل در گرو مهر آن پير فرزانه نهاد و تبعيت و تقليد از او را سر لوحه زندگي و راهنمايي عمل خويش قرار داد .
او که از ابتدا مبارزه با ارباب جور و تلاش براي اقامه عدل و برابري را در رأس برنامه هاي زندگي خود قرار داده بود، اينک با درک محضر مبارک امام (ره) اين آرزوي ديرينه خود را بر آورده شده مي ديد و احساس مي کرد براي زندگي سراسر تلاش و مبارزه خويش نيز راهنما و مرشدي کامل يافته بود و هم اکنون مي تواند تحت لواي او و بر مبناي برنامه ها و تدابير او مبارزات سياسي خود را بصورتي منسجم و جهت دار، بر نامه ريزي کند. اين ملاقات موجب تغييرات عمده اي در نحوه زندگي و عمل حاج آقا مزاري و واسطه ظهور ابعاد جديدي از شخصيت الهي اين روحاني برجسته شد.
پس از اين ملاقات، ارتباط حاج آقا مزاري با حضرت امام (ره) به صورت مستمر و جهت دار در آمد و ايشان در حکم مريدي پاکباخته و لايق، مسئوليت انتقال پيام هاي روشنگر حضرت امام به استان و رساندن آنها به مردم و در نتيجه تنوير افکارعمومي و زمينه سازي براي حرکتهاي انقلابي را به عهده گرفت.
براي انجام هر چه بهتر اين مسئوليت، تلاش پيگير و لبي اماني را شروع کرد و عليرغم جو وحشت و اختناقي که از سوي رژيم مستبد پهلوي بوجود آمده بود، اقدام به برگزاري جلسات متعدد محرمانه براي انتقال ديدگاه هاي حضرت امام (ره) و شناساندن ايشان به افرادي که زمينه لازم براي مبارزه را از خود نشان مي دادند، نمود.
ضمن سخنراني متعدد از فجايعي که توسط طاغوت زمان حادث مي شد پرده برمي داشت و با شناسايي نهضت اسلامي و معرفي رهبري اين نهضت بزرگ سعي در توسعه تقليد ايشان از حضرت امام (ره) داشت. پيامهاي امام را به طرق مختلف به مردم مي رساند و جزوات و رسالاتي را که از ايشان تحت عنوان کاشف الغطاء منتشر مي شد، به مبارزين منتقل مي کرد.
دراين راستا به شدت مورد حمايت حضرت آيت الله کفعمي که نفوذ زيادي در منطقه داشتند، بود و از طريق ايشان به رهبران نهضت که به استان تبيعرمي شدند معرفي شده و با آنان ارتباط برقرار مي کرد. هنگامي که حضرت آيت الله خامنه اي به ايران تبعيد شده بودند، حاج آقا مزاري در منزل آيت الله کفعمي با ايشان ملاقات کرده و به ايشان معرفي شده بود و پس از آن ارتباط مداومي با ايشان داشته و بدين منظور چند مرتبه به ايرانشهر سفر کرده بود. همچنين با حضرت آيت الله طالقاني که به زابل تبيعد شده بودند ارتباط مدام داشت و اساساَ براي ايجاد ارتباط با رهبران تبيعدي نهضت و کمک و خدمات رساني به مبارزين برنامه هاي متعددي در منزل آيت الله کفعمي طراحي شده و سپس حاج آقا مزاري براي اجراي آن برنامه ها به شهرهاي مختلف استان سفرمي نمود. درهمين راستا و براي انتقال مبارزيني که خطر دستگيري آنان توسط ساواک احساس مي شد، شبکه ي عظيمي به مديريت آيت الله کفعمي، شهيد منتظري و حاج آقا مزاري بوجود آمده بود که با استفاده از نفوذ منطقه اي و با بکارگيري مبارزين ناشناخته، اقدام به انتقال انقلابيون از طريق مرزهاي شرقي به خارج از کشور مي نمودند.
او متعهد بود که تا آنجا که ممکن است بايد تلاش کنيم تا حتي يک نيروي انقلابي را از دست ندهيم، چرا که دراين صورت آن نيرو را علاوه بر نيروهاي جديد در خدمت انقلاب اسلامي خواهيم داشت و در راه اجراي اين اعتقاد خويش نيز از هيچ تلاشي فرو گذار نمي کرد و از هيچ خطري بيم به دل راه نمي داد .
با وجود اينکه ساواک از فعاليتهاي انقلابي حاج آقا مطلع شده و بارها در صدد دستگيري ايشان بر آمده بود، همچنان به فعاليتهاي خود در توزيع پيام ها و رسالات حضرت امام و ديگر اقدامات انقلابي ادامه مي داد. در گوشه اي از منزل مسکوني خود، جاي امني براي پيامها و جزوات ساخته و جلوي آن را ديوار کشيده بود تا از ديد مأموران ساواک پنهان بماند و سپس در موقعيتهاي مناسب با ترفند هاي گونا گون، آنها را به مناطق مختلف استان مي فرستاد.
بعنوان نونه يکبار که ساواک به شدت منزل و رفت و آمد هاي ايشان را کنترل مي کرد و مطمئن شده بود که محموله اي از پيام هاي امام در اختيار ايشان قرار گرفته و قصد توزيع آنها را دارند، حاج آقا با يک شيوه زيرکانه، پيام ها را لاي خمير گذاشته و با پختن خمير به صورت نان تافتون، پيامها را از منزل خارج نموده و به زابل فرستاده بودند.
منزل حاج آقا مزاري به دفعات مورد هجوم مأموران مزدور ساواک قرار گرفته بود که در اکثر موارد ايشان بوسيله رابطين از موضوع مطلع شده و خانه را تخليه مي کرد و گاهي تنها چند عکس از حضرت امام بدست آنها مي افتاد. با وجود اين، ايشان چند بار دستگير و به ساواک منتقل شده بود و هر بار در جواب اين سؤال که شما چرا اقدام به پخش عکس و پيامهاي امام مي کنيد مي گفت: من علاقه خاصي به حضرت امام دارم و از شاگردان و مريدان ناچيز ايشان هستم. راه خود را انتخاب کرده ام و مادام که دراين لباس و و معتقد به رهبري امام هستم، غير از اين راهي نخواهم رفت.
ساواک که از تثبيت شخصيت ايشان در استان مطلع شده بود کراراَ براي اين روحاني نستوه مزاحمت ايجاد مي کرد و مجالس سخنراني ايشان را به هم مي زد وحاج آقا گاه ناچار مي شد از مجالس روضه غيررسمي و احياناَ خانگي براي انتقال ديد گاههاي امام استفاده کند. او در اين نوع سخنراني ها به مسائل عام از قبيل سربازي پسران، ايجاد مراکز فساد و نظام بانک داري غير اسلامي بيشتر مي پرداخت؛ ولي ساواک که باز هم متوجه شيوه حاج آقا شده بود، حتي مجالس روضه خواني خانگي ايشان را نيز تحت کنترل گرفت و چندين بار با حمله به منازل مانع سخنراني ايشان شده بود.
يکي ديگر از ابعاد مبارزاتي حاج آقا مزاري مخالفت ايشان با فرقه ضاله بهائيت بود. حاج آقا در سخنراني هاي خود مردم را بر عليه اين فرقه تحريک مي کرد و از آنان مي خواست تا از انجام معاملاتي که سود آن به بهايي ها مي رسد اجتناب کنند. بخصوص مردم را از خريد پپسي و گوشت منجمد و گذاشتن پول در بانکهاي رژيم پرهيز مي داد.
با اوج گيري نهضت و ظهور مرحله بعدي يعني برپايي راهپيمايي ها و اعتراضات عمومي آشکار برعليه رژيم، حاج آقا مزاري نيز همواره به تحريک و تهييج مردم براي شرکت در تظاهرات مي پرداخت و با طراحي بر نامه ها در منزل آيت الله کفعمي و مديريت تظاهرات عمومي حضور
پرشوري را در صحنه ها از خود با يادگار مي گذاشت.
با توجه به کهولت سن و ضعف جسماني آيت الله کفعمي، بار سنگين اجراي برنامه هاي انقلابي بر دوش حاج آقا مزاري مي افتاد و طبيعتاَ آيت الله کفعمي حمايت معنوي را برعهده مي گرفتند.
حساسيت اين منطقه مرزي و موضوع وحدت شيعه و سني از مسائلي بود که سنگيني رسالت اين روحاني فداکار را در آن مقطع حساس مضاعف مي کرد، ولي او که تمام زندگي خود را وقف اسلام، انقلاب و جامعه اسلامي کرده بود با توکل به خداوند متعال و با دلي پرشور و مطمئن، همچنان به راهي که انتخاب کرده بود، ادامه مي داد.
سخنراني شجاعانه او در روزهاي عاشورا و تاسوعا عليرغم حضور گارديها و اشرار و نيز حضور پر صلابت و هوشمندانه او در صف اول تظاهرات آن ايام، به خاطره اي به ياد ماندني در اذهان تمام حاضران در آن صحنه ها تبديل شده است. اين حضور پر صلابت موجب شد تا ساواک اقدام به دستگيري مجدد حاج آقا نموده و ايشان را روانه زندان کنند؛ اما بيمي که از اقتدار قطب ذي نفوذ منطقه يعني آيت الله کفعمي در دل سران ساواک بود و احتمال مي دادند، دستگيري حاج آقا را بر آنان مشکل تر کند باعث شد تا پس از چند روز او را آزاد کنند.
درهمين ايام اوج گيري حرکتهاي انقلابي بود که مدت تبعيد حضرت آيت الله خامنه اي در ايرانشهر به پايان رسيده و قرار بود ايشان از طريق زاهدان به قم و سپس تهران عزيمت نمايند. حاج آقا مزاري مصمم بود که مراسم استقبال با شکوهي ترتيب دهد تا هنگام ورود ايشان به زاهدان، به گونه ي شايسته اي از ايشان استقبال شود. طبيعتاَ بر گزاري چنين مراسمي براي يکي از رهبران تبعيدي انقلاب باب طبع رژيم و سران طاغوت در منطقه نبود، اما حاج آقا مزاري نيز که به حساسيت قضيه پي برده بود و اين استقبال را ضربه محکمي بر رژيم منحوس پهلوي تلقي مي کرد، طي جلسات متعددي با انقلابيون منطقه حساسيت موضوع و لزوم استقبال را توجيه کرده و سرانجام نيز با سخنراني براي مردم و تشويق آنان به شرکت در اين بر نامه موفق شدند مراسم باشکوهي در استقبال از معظم له ترتيب دهند و خود نيز در آن مراسم خرسندي خود و مردم منطقه را از آزادي ايشان اعلام نمايند.
يکي ديگر از مسائلي که بخصوص با اوج گيري حرکتهاي انقلابي مردم استان توسط ايادي رژيم در اين منطقه مطرح شده بود تا شايد با دامن زدن به آن، چند روز بيشتر به حکومت ننگين خود ادامه دهند، مسأله شيعه و سني بود که ايادي رژيم سعي داشتند با رودررو قرار دادن اين دو گروه از مردم منطقه، جو را به نفع خود تغيير دهند. اما خوشبختانه تيز بيني و درايت حاج آقا و نفوذ عميق معنوي آيت الله کفعمي موجب شد تا با اتخاذ تدابير شايسته و اقدامات بموقع، اين ترفند طاغوت را نيز نقش بر آب نموده و حرکت توفنده مردم بر عليه نظام شاهنشاهي را همچنان بدون هر گونه خلل و نقصي به پيش هدايت کنند.
درهرحال هوشياري و زکاوت حاج آقا و پايگاه عظيم مردمي او در منطقه از يکسو و ارتباط گسترده و عميق او با سران نهضت اسلامي همچون حضرت امام (ره)، حضرت آيت الله خامنه اي، آيت الله طالقاني، شهيد بهشتي، شهيد مطهري و شهيد منتظري و نيز ارتباط تنگاتنگ و صميمانه او با روحانيون بر جسته منطقه بويژه آيت الله کفعمي و شهيد حسيني طباطبايي از سوي ديگر باعث شد تا حاج آقا مزاري در اجراي موفقيت آميز بر نامه هاي انقلابي در اين استان حساس مرزي، با سرافرازي از بوته آزمايش درآمده و نهضت مقدس اسلامي در اين استان نيز همچون ديگر مناطق کشور به حرکت توفنده خود ادامه دهد، تا سر انجام در بيست و دوم بهمن ماه پنجاه و هفت به سقوط ستمشاهي و استقرار حکومت اسلامي منجر گردد. بديهي است کساني که با سابقه نهضت اسلامي در اين منطقه حتي مختصري آشنايي دارند، هرگز نقش ارزنده ي شهيد عزيز حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ علي مزاري را از ياد نخواهند برد.
با پيروزي شکوهمند اسلامي حاج آقا مزاري که زمينه را براي پرداختن به آرمان هاي ديرينه خود در رسيدگي به امور محرومين و مستضعفيني که در حقيقت صاحبان اصلي انقلاب نيز بودند و زدودن چهره کريه فقر، بي عدالتي و نابرابري، مساعد مي ديد کمر همت به خدمت در راستاي اهداف و آرمان هاي مقدس انقلاب اسلامي ببندد و نستوه و خستگي ناپذير فعاليت هاي گسترده و دامنه داري را براي خدمت به جامعه و نظام مقدس اسلامي شروع کند.
از يک سو ضرورت داشت به امر استحکام مباني و ارکان انقلاب در منطقه پرداخته و اجازه ندهند عوامل سرسپرده طاغوت که منافع خود را از دست داده بودند ودر اين منطقه حساس نيز حضوري گسترده داشتند، خدشه اي به حيثيت اسلام و انقلاب اسلامي وارد کرده و خداي ناکرده به اميال شوم و پليد خود در ايجاد شکاف در صفوف مردم و ناامن ساختن اين خطه از ميهن اسلامي جامه عمل بپوشانند و از سوي ديگر ايشان که خود از کودکي طعم فقر و محروميت و بي عدالتي را چشيده بود، همواره آرزو داشت که روزي بتواند در جهت امحاء فقر فرهنگي و اقتصادي و اقامه عدالت در ميان طبقات مختلف جامعه و احقاق حقوق محرومين، تلاش شايسته و فرا گير بعمل آورده و اين درهر دو زمينه، کاري بسيار سخت و طاغت فرسا بود؛ اما اين روحاني فداکار که تمام هستي خود را وقف مصالح اسلام و جامعه اسلامي کرده بود، بخوبي ازين عهده برآمد و اگر چه عمر پر برکت او پس از پيروزي انقلاب اسلامي همچون عمر گل کوتاه و ناپايدار بود اما در طول همان دوران کوتاه که پس از پيروزي انقلاب در ميان ما زيست، اقدامات بسيار پر برکت و گستره اي را در اين زمينه طراحي و اجرا کرد که برکات آن اقدامات بر جسته بصورتي روز افزون جامعه اسلامي را بهرمند مي سازد.
اقداماتي که خود شايسته بحثي مستوفي و مستقل در بخش ديگري از اين کتاب هستند.
همين حضور چشمگير حاج آقا در صحنه هاي انقلاب و اقدامات وسيع ايشان پس از پيروزي موجب ناخشنودي عوامل سرسپرده استکبار جهاني شده بود و نيز منفوذ روز افزون و محبوبيت زائد الوصف او در منطقه که اين ايادي شيطان را به هراس انداخته بود، باعث شد تا سرانجام تصميم به اجراي نقشه ترور اين روحاني خدوم و مردمي بگيرند. لذا عده اي از منافقين و اشرار خود فروخته در شامگاه هجدهم خرداد 1369 هنگامي که حاج آقا مزاري از اقامه نماز جماعت بر مي گشتند، اتومبيل ايشان را تا منزل تعقيب نمودند. حاج آقا مزاري که قصد داشت براي آوردن آب شيرين به محل تصفيه خانه مراجعه نمايد از در منزل بچه ها را صدا زد تا در صورت تمايل با ايشان بروند. همسر و تعدادي از فرزندان ايشان تازه به منزل رسيده بودند که صداي مهيب رگبار مسلسل دستي همه را شگفت زده کرد و حاج آقا مزاري که به طرف ماشين در حال حرکت بود، آماج اولين رگبار گلوله قرار گرفت و گل معطر وجودش در برابر ديدگان نگران همسر و فرزندانش پرپر گشت. آقاي حسن مزاري برادرزاده و داماد حاج آقا به اسرات منافقين کوردل در آمد. آنان که به شدت از فعاليت هاي فرهنگي و اقدامات خيرخواهانه حاج آقا ناخشنود و عصباني بودند، آخرين رگبار مسلسلهاي خود را به در و ديوار و داخل حياط نشانه رفتند و سپس با سرعت از محل حادثه فرار کردند.
فاجعه خيلي سريع اتفاق افتاد؛ اما مصيبت و تبعات آن بس عظيم بود. شهادت ايشان تمامي مردم قدرشناس استان اعم از شيعه و سني را داغدار نمود وهمگان در عزاي اين روحاني محبوب خود خون گريستند ودر روز تشييع پيکر مطهر ايشان در شهر زاهدان چنان غوغايي برپا کردند که هرگز جز در ايام سوگواري ارتحال ملکوتي حضرت امام (ره) نظير آن ديده نشده بود.
او در حالي به شهادت رسيد که تا آخرين لحظات عمر، خدمت به محرومين را از ياد نبرده بود و حتي چند لحظه قبل از شهادت در مورد ادامه ساخت و ساز مدارس چهارده معصوم (ع) به ياران وصيت کرده بود. در حالي شهيد شد که صنوق عقب اتومبيلش انباشته از کالاهايي بود که مي خواست شبانه به فقرا و مستمندان برساند. درود خدا بر روح بلند و آسماني او باد .
فرازي از دست نوشته هاي شهيد در پرسشنامه مربوط به فرزند آزاده اش حاج عبد الرضا مزاري:
خديا به محمد (ص) بگو که پيروانش حماسه آفريدند. به علي (ع) بگو که شيعيانش قيام به پا کردند و به حسين (ع) بگو که خونش همچنان در رگها مي جوشد و بگو که از آن خون ها، سروها روييد و اگر چه ظالمان آن سروها را بريدند، اما همچنان شاخه هاي نورسته جاي آنها را گرفتند. خدايا تو مي داني که چه مي کشيم، پنداري که چون شمع ذوب مي شويم. ما از مردن نمي هراسيم، اما مي ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند ...
من با امام خميني ميثاق بسته ام و به او وفا دارم زيرا که او به قرآن و اسلام وفادار است و اگر چندين بار مرا بکشند و زنده ام گردانند باز هم از او دست نخواهم کشيد. بارالها، معبودا، معشوقا: من ضعيف و ناتوان دوست دارم دشمن مستکبرو جنايتکار، چشمانم را در بستان از حدقه در آورده، دستهايم را در تنگه چزابه قطع کند، پاهايم را درخونين شهر جدا کند، قلبم را در سوسنگرد آماج تير قرار دهد و سرم را در شلمچه از بدن جدا نمايد، تا دشمنان مکتبم مشاهده کنند که اگر که چشمها، دستها، پاها و قلبم را از من گرفته اند، اما هر گز نتوانسته اند عشق به خداوند، ايمان به اسلام و علاقه به شهادت را از من بگيرند.
منبع:ايوب عشق،نوشته ي ،محمد علي محمودي،نشر کنگره سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377


 
خاطرات
آيت الله سيد مهدي عبادي:
مرحوم حاج آقا مزاري از روحانيوني بود که نسبت به مسائل انقلاب از همان ابتداي تبعيد حضرت امام (ره) در صحنه انقلاب حضور داشت و همواره علاقه خود را نسبت به رهبر کبير انقلاب تا آخرين لحظه عمرش ابراز کرد.
گرچه اين شهيد در حوزه ها زياد توقف نکرد ولي عمر پر برکت خود را در رابطه با ترويج احکام اسلام وآشنايي با اهل بيت عصمت و طهارت در منطقه سيستان و بلوچستان سپري کرد.
منابر او کوتاه مدت اما پر بار بود. صداقت و امانت و پاکي خاصي که او داشت، عامل اصلي در جذب اقشار مختلف جامعه به گرد او شده بودند به طوري که همه خانواده هاي زاهداني او را عضوي از خانواده ي خود مي پنداشتند و اعتقاد کامل خود را نسبت به وي ابراز مي داشتند.
از جمله مسائلي که موجب شهرت حاج آقا شده بود، امور مربوط به حج بود که در اين زمينه بسيار پرتلاش و کوشا بود. معمولاَ افرادي که عازم مکه مکرمه مي شدند سعي داشتند در کارواني اسم نويسي کنند که مرحوم مزاري، روحاني آن کاروان باشد.علتش هم اين بود که او در زمينه آشنا نمودن حجاج با مسائل شرعي و انجام اعمال حج بطور صحيح وقت زيادي را صرف مي کرد.
او علاوه بر انجام وظايف سنگين حج، کارهاي شخصي خود را فراموش نمي کرد و مقيد بود در اين ايام، يک دور قرآن را ختم کند و طوافهاي مستحبي و عمره مفرده را انجام دهد که اين توفيق ناشي ازعرفان و معرفت ويژه اي بود، زيرا اگرعرفان و معرفت نبود فردي که قاعدتاَ خسته است و وظايف سنگين روحانيت گروه را به عهده دارد، ديگر به کارهاي شخصي و عبادت هاي فردي نمي رسد.
در رابطه با ترويج مرجعيت حضرت امام (ره) وي ازهمان زمان حوادث سا ل 1342 بسيار فعال بود. توزيع رساله امام خميني (قدس سره ) که توسط مرحوم شهيد مزاري انجام مي شد، در آن زمان امري ساده نبود و جرم سنگيني به شمار مي آمد.
در اين رابطه به دفعات از طرف ساواک احضار شده بود که در ابتدا سعي داشتند با وعده و وعيد و سپس با تهديد،شهيد را از اين کار منصرف نمايند؛ ولي به حمد الله او راهش را پيدا کرده بود ...
يکي از کارهاي موفق شهيد مزاري کمک رساني به محرومين و مستمندان و ايتام بود. شبها به در خانه افرادي که مي شناخت، مي رفت. حتي شب حادثه ترور نيز مقداري وسايل در صندوق عقب ماشينش گذاشته بود که به منظور فوق از آنان استفاده نمايد.
در اين زمينه حدود پانصد خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و صندوق قرض الحسنه اي داشت که از آن محل به نيازمندان کمک مي کرد.
با توجه به اينکه وي عضو هيأت رئيسه صندوق هاي قرض الحسنه زاهدان بود، مشکلات تعداد زيادي از نيازمندان را برطرف مي ساخت.
حاج آقا مزاري در پايبندي به حلال و حرام و انجام مستحبات و ترک محرمات و مکروهات بسيار مقيد بود، بطوري که قبضهايي که بنا بود اسامي کساني که وجوهاتشان را بپردازند براي دفتر امام ارسال شود و از آنجا قبوض رسيد وجه بيايد، هزينه هاي مربوطه را از اصل وجوهات برداشت نمي کرد و همه را خود پرداخت مي نمود. در صورتي که پرداخت هزينه ها از اصل وجوهات اشکال شرعي نداشت وليکن وي احتياط مي کرد و از آن پول، هيچ گونه هزينه اي نمي شد ...
فقدان شهيد براي استان و براي من ضايعه اي دردناک بود. او علاوه بر خويشاوندي سببي از جهت سابقه اي هم که با ايشان داشتم ، براي من بازويي توانا دراستان بود .علي الخصوص در رابطه با جمع آوري وجوه شرعيه و ساير وظايف که به وي محول مي گرديد، صادقانه به انجام آن همت مي گمارد ...

حجت الاسلام سيد محمد مهدي اسدي :
شهيد مزاري از همان اوايلي که پا به حوزه گذاشت توجه خاصي به معنويت داشت که بيانگر ايمان قلبي و دروني وي بود. در ادامه که به مشهد مقدس مشرف شد، مقيد بود که مرتب به حرم برود و ارادت خاصي نسبت به ائمه مخصوصاَ امام هشتم (ع) داشت ...
او همان اوايل دوران تحصيل عبادتهايش را به موقع انجام مي داد، شرکت در نماز جمعه را فراموش نمي کرد و به نماز جماعت علاقه خاصي داشت و از دعاي ندبه غافل نبود. بسياري از دعاها از جمله دعاي روزانه، تعقيبات مفصل نماز و خيلي از زيارت ها را حفظ بود ...
بعد از آماده شدن براي تبليغ مسائل ديني، سعي ايشان بر اين بود که رهسپار مناطقي شود که در آن مناطق بيشتر احساس نياز مي شد. گاهي به اطراف کرمان و گاهي به زاهدن مي آمد ...
مسجد علي ابن ابيطالب (ع) که حاج آقا مزاري امامت و مديريت آن را بر عهده داشت، به عنوان يک پايگاه فعال مذهبي در شهر زاهدان شناخته شده بود. در کنار مسجد، کانون فرهنگي مسجد علي ابن ابيطالب (ع) را بنا کرد که همه جوانان عاشق دين و مذهب، آنجا را محل مناسبي جهت تبليغ مسائل ديني و مذهبي مي دانستند.
زماني من در خدمت شهيد مزاري بودم. فرمود که من دوست دارم چهارده مدرسه در زاهدان به نام چهارده معصوم ساخته شود و کمي نگران بود که اعتبارش تأمين خواهد شد يا نه؟ شهيد مزاري گفت: ما شروع مي کنيم؛ خدا خودش کمک مي کند. پس براي ساختن چهارده مدرسه در زاهدان کمر همت بست که الحمدلله ساخته شد و اينک فرزندان ملت مسلمان در اين مدارس مشغول تحصيل و فرا گيري مسائل علمي و مذهبي مي باشند.
در ساخت مساجد و نمازخانه هاي بين راه بسيار تلاش نمود که حاصل آن بناي مسجد حضرت ابوالفضل (س) در نزديک نهبندان و دو مسجد در جاده کرمان مي باشد.
شهيد مزاري در جهت رفع مشکلات طلاب و روحانيون منطقه سيستان و بلوچستان در حد توان خود مي کوشيد و از کمک به آنان چه بصورت شهريه و چه کمکهاي بلاعوض دريغ نمي کرد و هرگز به دنبال شهرت و پول و امثالهم نبود وهمه را براي رضاي خدا انجام مي داد. حتي مجالس روضه که مي رفت، نرخي را برايش تعيين نمي کرد و در آخر روز محتوي پاکت پولي را که به او داده بودند با هم مخلوط مي کرد بطوري که مشخص نشود هر کس چقدر به او داده است.
حاج آقا مزاري مي گفت بعضي ها ده تا يک توماني در پاکت مي گذارند، اما او هيچ اعتراضي به اين موضوع نداشت و با کمال خوشرويي برخورد مي کرد.
در رابطه با کمک به محرومين و مستمندان شهيد مزاري خيلي اهتمام داشتند که گرفتاري افراد مستمند رفع شود و هر وقت حاج آقا به حوزه تشريف مي آوردند، گاهي در ماشينشان را باز مي کردند و بسته هاي کوچک از پارچه، برنج و مواد غذايي بود؛ مي گفتم حاج آقا اينها چيست؟
مي گفتند مال نيازمنداني که در شهر هستند.

حجت الاسلام حاج آقا صديقي:
دربين علمايي که در مدت اقامتم در سيستان و بلوچستان ديدم، شهيد مزاري قطعاَ يکي از باسواد ترين و زيرک ترين آنها بود. او به احکام شرعي تسلط کامل داشت و مرجعي براي حل مشکلات علمي و مسائل فقهي بود و بدين ترتيب جزء مدرسين بوده و از پايگاههاي علمي اين راه محسوب مي شد.
وجهه اجتماعي او به چند جهت مربوط مي شد. يکي وجود آيت الله کفعمي در استان سيستان و بلوچستان که ريشه ديرينه در تاريخ آن خطه مرزي داشته و در حکم سنگردار ولايت مطرح بودند و موقعيت ايشان نزد اقشار و گروههاي مختلف مردم اعم از شيعه و سني تثبيت شده بود.
شهيد مزاري به جهت اينکه داماد آيت الله کفعمي بود و مزيد براين علت چون خودش نيز ذاتاَ آمادگي انجام خدمات اجتماعي و حرکتهاي سياسي، فرهنگي و مذهبي را داشت، لذا اين عوامل و وجود داماد ديگرشان آيت الله عبادي، امام جمعه فعلي مشهد، زمينه هاي لازم را فراهم کرده بود تا مردم حتي قبل از انقلاب با اين چهره ها آشنا باشند. لذا وقتي اينها وارد صحنه شدند، چهره هاي جديدي نبودند؛ آشناي با درد مردم بودند و آغوش مردم برايشان باز بود. شهيد مزاري هم بحمد الله آنچه در توان داشت، بکار گرفت و سرمايه هايي که خدا به او داده بود در راه خدا دادند و جوانهايشان را مضايقه نکردند ...
در رابطه با فعاليتهاي سياسي، فرهنگي شهيد بايد بگويم که در همان مدتي که درسيستان و بلوچستان بودم، از نزديک شاهد بودم که مرحوم مزاري پايگاه استوار و متين و وزيني براي انقلاب، تشيع، ولايت و اجتماع اسلامي بود ...
ارتباطش با علما و طلاب، ارتباطي حسنه و با مردم چنان بود که هر کس يک بار ايشان را مي ديد، شيفته و علاقمند اخلاق خوب و برخورد گرم او مي گشت و همين باعث گرايش شديد مردم نسبت به او شده بود ...
 


 
آثارمنتشر شده در باره ي شهيد

گل معراج
گل معراج دعا پر پر شد دل غم سوخته ،خاکستر شد
مرد محراب بخون در غلطيد ناشکفته شده پر پر گرديد
آ ه آه از ستم خصم زبون وه چه زيبا گلي آغشته بخون
شهر پر ولوله زين ماتم و درد چهره طفل يتيم از غم، زرد
غم بباريد دگر باره زدهر کرد در جام دلم باده زهر
موسم دهر خزان شد اي واي اشک از ديده روان شد اي واي
او که مصداق وفا بود برفت معدن حلم و صفا بود برفت
او دلي داشت پر از شور و صفا شهر ما داشت از او نورو ضيا
او که بر چهره تبسم مي کاشت غمي از روي دلم بر مي داشت
او که نان آور محرومان بود ياور و همدم مظلومان بود
محمد حسين کوچکي مقدم


تصنيف ايمان
مردي که چشمانش حريم لاله ها بود
چون کوچه هاي خاکي غم بي ريا بود
در هر نگاهش متن عرفان مي درخشيد
مانند باران خوب و پاک و با صفا بود
گلواژه هاي معرفت ،ذکر رکوعش
محراب مسجد با سجودش همصدا بود
او بهترين تصنيف ايمان بود و ايثار
با مستمندان و ضعيفان آشنا بود
يک شب که ظلمت از ديار ما گذر کرد
دست پليدي قلب ما را پر شور کرد
شد قامتش آماج رگبار شبانگه
با پيکري گلگون به عرش حق سفر کرد
مردي علي گويان به بزم کبريا رفت
شولاي خونين ولايت را به بر کرد
او شد بلند افسانه سبز زمانه
ماييم و درد و سوز و داغ جاودانه
پارسا
 

 





آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالى
شروع سخن را با نيايشى از رزمندگان كه فرازهائى از آن انتخاب شده است خدايا، بار الها، پروردگارا، معبودا، معشوقا، مولايم، من ضعيف و ناتوان كه تحمل درد از دست دادن پاهايم را ندارم چگونه تحمل عذاب تو را ميتوانم بكنم، خدايا مرا ببخش، از گناهانم درگذر، زيرا تو كريم و رحيم هستى، خدايا ما با تو پيمان بسته بوديم كه تا پايان راه برويم و بر پيمان خويش همچنان‌استوار مانديم خدايا هاى و هوى بهشت را مى‌بينم چه غوغائى حسين عليه‌السلام ؟؟؟ و از يارانش آمده، چه صحنه؟؟؟ فرشتگان ندا دهند كه همرزمان ابراهيم(ع) و همراهان موسى(ع)، همدستان عيسى (ع) همكيشان محمد (ص)، همسنگران على (ع) همفكران حسين (ع)، همگامان خمينى از سنگر كربلا آمده‌اند، خدايا چه شكوهى، خدايا به محمد (ص) بگو كه پيروانش حماسه آفريدند، به على (ع) بگو كه شيعيانش قيامت بپا كردند و به حسين (ع) بگو خونش در رگها همچنان مى‌جوشد بگو از آن خونها سروها روئيد ظالمان سروها را بريدند اما باز هم سروها روئيد، خدايا تو مى‌دانى كه چه مى‌كشيم، پندارى كه چون شمع ذوب مى‌شويم، ما از مردن نمى‌هراسيم، اما مى‌ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم هم كه روشنائى ميرود و جاى خود را دوباره به شب مى‌سپارد پس چه بايد كرد خدايا آرى همه ياران سوى مرگ رفتند اما در حاليكه نگران فردا بودند من با امام خمينى ميثاق بسته‌ام و به او وفادارم زيرا كه او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندين بار مرا بكشند و زنده‌ام كنند دست از او نخواهم كشيد خدايا بارالها معبودا معشوقا مولايم من ضعيف و ناتوان دوست دارم چشمهايم را دشمن در اوج دردش از حدقه ؟؟؟درآورد، و دستهايم را در تنگه چزابه قطع كند، پاهايم را در خونين‌شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارهايش كند و سرم را در شلمچه از بدن جدا نمايد تا در كمال فشار و آزار دشمنان ؟؟؟ ببينند كه گرچه چشمهايم و دستها و پاها و قلب و سينه‌ام و سرم را از من گرفته‌اند اما يك چيز را نتوانستند بگيرند و آن ايمان و هدفم است كه عشق به الله و معشوقم و به مطلق جهان هستى و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
خدايا ؟؟؟ را كه با سوگند با ثاراله در لشكر روح‌اله براى شكست عدواله و استقرار حزب‌اله زمينه‌ساز حكومت جهانى بقيه‌اله هست حمايت كن انشاءا... هر چه فكر كردم خاطره‌اى بنويسم اميد است فرزندم اسير باشد و چنانچه روزى آزاد گردد مسلم اگر نوشته به دستش بيفتد ناراحت ميشوند زير رزمندگان عزيز اينقدر اخلاص دارند كه حاضر نيستند ايثارگريها و فداكاريها و جانفشانيهائى را كه در راه خدا نمودند نقل كنند فقط اجمالا عرض كنم گرچه فرزندانم مرتب در جبهه بودند و خودم سالى يك بار حداقل براى تبليغ رفتم و در كمكهاى مردمى در طول جنگ تحميلى از طريق مسجد بازار و جمع‌آورى و جذب كمكهاى مردمى در حد توانم كوشا بودم لكن عاملى از درون كه همان نفس لوامه باشد مرتب رنجم مى‌دهد كه اگر سوال شود در اين 8 سال جنگ چه كرديد چه جواب بدهم آيا به وظيفه‌ام عمل كردم يا خير خدا ميداند لذا اگر فرزندم اسير يا مفقود باشد من نمى‌توانم به اين مطلب افتخار كنم و اگر روزى فرزندم را ملاقات كنم و چنانچه خداى نخواسته دردنيا نشد و در آخرت بوصالش برسم پيش فرزندم شرمنده هستم چون واقع مطلب اين است كه اين عزيزان مقدمات سفر فراهم مى‌كردند و هنگام حركت خداحافظى مى‌كردند هيچ وقت نشد كه آنها را بفرستيم فرزندم اولين سفر به جبهه را از سال دوم نظرى شروع كرد سه ماه را در جبهه آموزش ديد و اولين عمليات كه شركت كرد فتح فاو بود در آنجا شيميائى شد و پس از مداوا مجددا عازم جبهه و در فتح مهران شركت نمود و از ناحيه شكم مجروح و دومرتبه در باختران و تهران تحت عمل جراحى قرار گرفت پس از آن حدود دو الى سه ماه استراحت و بعدا چون نمى‌توانست در قسمت رزمى انجام وظيفه نمايد در قسمت تبليغات مرتب رهسپار جبهه مى‌شد و در عمليات كربلاى 5 تا فتح حلبچه همه جا حاضر و رزمندگان را با سرودهاى انقلابى به پيش فرا مى‌خواند و در آخرين عمليات كه مخصوصا بچه‌هاى سيستان و بلوچستان مقاومت نمودند اسير و يا مفقود گرديد و در همان حمله آخر به جهت مجروح بودن به وى پيشنهاد مى‌شود كه شما جلو نرويد رسما اعتراض مى‌كند و مى‌گويد من مستقيم تحت فرماندهى امام و محسن رضائى هستم به هر حال ايشان از وقتى كه جبهه رفت مانند بعضى كه سالى يكمرتبه يا نوبتى برود نبود بلكه مى‌گفت تا وقتى سرنوشت جنگ مشخص نشود تكليفم جبهه رفتن است و درس و مدرسه خيانت به جنگ و جبهه و آرمانهاى مقدس امام و انقلاب است او در خانه فرزندى نمونه استثنائى و نكات اخلاقى مذهبى را از قبيل مسجد و نماز جمعه، دعاى توسل در خانه شهداء و تبليغ براى جبهه و تشويق جوانان و نيز دعاى كميل و نماز شب و تلاوت قرآن و خيلى مسائل ريز اخلاقى كه از ذكر آن خوددارى مى‌نمايم كوشا و جدى بود اميدوارم خداوند وسيله آزادى اسرا و پيدايش مفقودين و باز شدن راه كربلا را فراهم و بر علو درجات شهداء بيفزايد و به همه ما توفيق ادامه راه امام كه موجب شادى روح بلندش هست عنايت فرمايد. والسلام دعاگو و ملتمس دعا على مزارى 15/4/1368


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : مزاري , حجت الاسلام علي ,
بازدید : 273
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
اسحاق رنجوري مقدم در سال 1343 ه ش در يکي از روستاهاي مازندران در خانواده اي زحمتکش و متدين به دنيا آمد. از همان کودکي نسبت به پايگاه اجتماعي و موقعيت خانواده خود در جامعه درکي گسترده و عميق داشت و درفراگيري فرائض ديني و مذهبي، استعدادي خاص از خود نشان مي داد. به خاطر دلبستگي فراوان خانواده به دين مبين اسلام و براثر تعاليم مذهبي پدر، در تمام مراسم مذهبي و اعياد ديني شرکت مي کرد و از گردانندگان اين گونه مراسم بود. با اينکه خانواده به کمک و همراهي او در امر معاش و کشاورزي نياز فراوان داشت، اما با همت پدر، عليرغم امکانات بسيار ناچيز و اندک، در تابستانهاي گرم و زمستانهاي سرد و پر باران مازندان، به همراه برادرش محسن، به مدرسه مي رفت. پس از بازگشت از مدرسه به دليل اينکه احساس مسئوليت مي نمود، در امور کشاورزي به پدر کمک مي کرد. به اين ترتيب در کنار درسهاي مدرسه، درس کار و زندگي را نيز با تمام وجود فرا مي گرفت؛ اين ناملايمات و سختيها او را چون فولاد آبديده مي ساخت و صبوري را به او مي آموخت. بعد ها به همراه خانواده به زابل بازگشت و در زابل درس و مدرسه را پي گرفت. او در تمام مدت تحصيل، شاگردي کوشا، ممتاز و مؤدب بود و مورد تشويق و تحسين بسيار قرار مي گرفت.
در همين زمان، رفت و آمد او و برادرش، شهيد محسن، در مساجد و محافل ديني و مذهبي رو به افزايش گذاشت و به دنبال آن به همراه تني چند از دوستان، گروهي را تشکيل دادند و با ايجاد کلاسها و دوره هاي قرآن در زابل و روستاهاي اطراف آن، به روشنگري پرداختند؛ اما هيچ يک از اين مسائل، باعث نشد از خانواده غافل شود و آنها را فراموش کند، بلکه در کوچکترين فرصتي که دست مي داد، با دست فروشي در کنار خيابان، به اقتصاد خانواده کمک مي کرد.
اعتقادها و باورهايي که شهيد از کودکي با آنها باليده بود، در دوران جواني و به هنگام تحصيل در دبيرستان، به صورت تحول فکري عظيمي جلوه گر شد و در نهايت، گذشته اي پويا و درخشان را در زندگي پربار شهيد ترسيم کرد. دراين دوره شهيد و دوستانش کانوني را تأسيس کردند که ضمن شناساندن قرآن و معارف ديني، پايه هاي مبارزه اي عميق و جدي بر ضد رژيم طاغوت را استوار نمودند. اين گروه کوچک قبل از انقلاب اسلامي کارهاي بزرگ انجام داده اند؛ در راه پيروزي انقلاب، رنجهايي بسيار متحمل شدند و پس از پيروزي انقلاب تمام اعضاي آن به بسيج پيوستند و در راه استوار نمودن بنيانهاي جمهوري اسلامي از هيچ تلاشي دريغ ننمودند.
شهيد اسحاق رنجوري مقدم، يکي از بنيانگذاران انجمن اسلامي دبيرستان آزادي زابل بود و با وجود سن کم (16 يا 17 سال )، هر دو روز يک بار، در مراسم صبحگاه سخنراني مي کرد و دوستان دانش آموز خود را نسبت به انقلاب و ارزشهاي مقدس آن آگاه مي نمود.
قبل از به پايان بردن تحصيلات دبيرستاني،تکليف خود را در رفتن به جبهه هاي نبرد ديد؛ از اين رو در سال چهارم دبيرستان به جبهه رفت، اما در عمليات فتح المبين از ناحيه سر و صورت مجروح گرديد و به اجبار به زابل بازگشت و درس و تحصيل را پي گرفت. همزمان به عضويت سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبليغات و انتشارات سپاه شروع به فعاليت کرد. او در اين قسمت، در امر تبليغ، جمع آوري و اعزام نيرو به جبهه ها، تلاش ها نمود و فعاليت هاي بسيار کرد.
در سال 1361، به همراه برادرش، محسن، مجدداً به جبهه ها شتافت و در عمليات والفجر يک شرکت کرد؛ در همين عمليات، برادرش، محسن به درجه رفيع شهادت نايل شد، ولي اسحاق با وجود وابستگي و علاقه بسيار شديد به محسن، در مصيبت از دست دادن او صبر پيشه کرد و خانواده را نيز به صبوري دعوت مي نمود.
اندکي پس از ازدواج، به منطقه بلوچستان اعزام شد و حدود يک سال درآن منطقه فعاليت کرد؛ سپس به عنوان مسئول واحد بسيج زابل به سيستان برگشت و پس از آن در قرارگاه انصار زابل جانشيني مسئول قرارگاه منصوب شد، اما به دليل عشقي که به مردم خطه بلوچستان و خدمت به آنان داشت، مجدداً به بلوچستان رفت و مسئوليت طرح و برنامه قرارگاه انصار را بر عهده گرفت. پس از مدتي دوباره به نيروي مقاومت منتقل شد. از آنجا که شهيد اسحاق شناختي گسترده از منطقه بلو چستان و مردمش داشت و به هنگام مسئوليت واحد بسيج آن منطقه، فعاليتهاي ارزشمندي انجام داده بود، به فرماندهي سپاه پاسداران شهر پيشين منصوب شد و اين آخرين مسئوليتي بود که به آن شهيد بزرگوار واگذار شد.
او مديري مؤمن و مدبر بود و رمز تمام موفقيت هايش، ايمان و اعتقاد خالصانه به ارزشهاي ديني، اعتقادي و انقلابي بود. درمورد مسائل اطلاعاتي، بهترين طراح و متفکر واحد بود و در مسائل امنيتي، عالي ترين و برجسته ترنن برنامه ريز عمليات بود و هميشه بهترين نتيجه ها را مي گرفت. در بسيج، موقعيتي خاص در بين اقشار مختلف مردم استان اعم از فارس و بلوچ داشت و بهترين روشنگر و تفهيم کننده ارزشهاي مقدس انقلاب اسلامي دربين اهل سنت به شمار مي آمد؛ آنچنانکه توانست چهره واقعي يک پاسدار را در آن منطقه به بهترين نحو به نمايش بگذارد. او روحيه اي لطيف، انعطاف پذير و مهربان داشت و به همين دليل در بين مردم، محبوبيتي فراوان به دست آورد، اما در برخورد با معاندان، اشرار و قاچاقچيان بسيار سخت گير بود و مصداق بارز آيه «اشداءعلي الکفار ،رحماءبينهم » در درگيري و برخورد با قاچاقچيان مواد مخدر، شجاعت کم نظيري از خود نشان مي داد و سرانجام در يکي از همين مأموريت هاي بي شمار در تاريخ 24/11/1373 با زبان روزه به دست يکي از همين اشرار به فيض عظيم شهادت نايل آمد.
منبع:مرزبان نجابت ،نوشته ي نظردهمرده،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 

 
 

 

خاطرات
غلام محمدرنجوري مقدم ،پدر شهيد:
در محل ما براي بچه ها امکانات تفريحي و ورزشي نبود. تفريح آنها کمک به بزرگترها و گردش در مزرعه بود؛ من و مادرش از همان ابتدا توجه فرزندانمان را به انجام فرائض ديني جلب کرده بوديم. اسحاق ازهمان کودکي آنقدر به نماز علاقه داشت که عليرغم سن کم، مانند من وضو مي گرفت و هنگام نماز در کنارم مي ايستاد و از حرکات من تقليد مي کرد، گويي بهترين تفريح براي او نماز بود.

حجت الاسلام فراهاني:
علاقه اسحاق به اهل بيت (ع)، نشانه ارادتي خالص و زيبا بود. به شيعه و اهل بيت ارادت خاص داشت و در اين مورد بسيار ظريف عمل مي کرد. ساکنين احمد آباد بيشتر اهل تسنن بودند. اسحاق سعي مي کرد در ارتباط با آنها دقيق باشد. با همه جوانها صميمي و دوست بود و حتي بچه ها ي کوچک هم او را دوست داشته و مي شناختند. هر وقت کودکي را مي ديد، بطرفش مي رفت؛ او را مي بوسيد و به او شکلات مي داد. در ساختن مسجد تلاش بسياري داشت و مي خواست از راههايي، اينگونه مردم را به طرف شيعه جذب کند. در همين راستا مسابقاتي طرح و جوايزي هم اهدا مي کرد که معمولاً از حقوق خودش تهيه مي کرد. هنگام محرم دسته هاي سينه زني و نوحه خواني راه مي انداخت. گل به سر مي ماليد و همراه دسته عزاداران حرکت کرده و نوحه مي خواند. وقتي دليل اهميت دادن و علاقه بيش از حد او به بچه هاي کوچک اين منطقه را از او پرسيدم در پاسخم گفت: اميدوارم همين بچه ها در آينده از شيعيان و دوستداران اهل بيت شوند.

حسن شهرکي:
در مورد مسائل عقيدتي به خصوص انجام فرائض ديني و برگزاري نماز جماعت بسيار تأکيد مي نمود. بيشتر مواقع اگر براي نماز جماعت، روحاني نداشتيم يکي از افراد را به عنوان پيشنماز انتخاب نموده و خود نيز به ايشان اقتدا مي کرد. يک بار که براي شرکت در جلسه اي به بخشداري سرباز مي رفتيم، حال اسحاق خيلي بد بود و تب شديدي داشت. در بين راه حالش بدتر هم شد. ناگهان نگاهي به ساعتش کرد و گفت: وقت نماز است بايستيد. ايستاديم و نماز را به جماعت برگزار کرديم و حدود نيم ساعت از جلسه گذشته بود که ما به آنجا رسيديم.

محمدناظري:
هق هق گريه او را در مراسم نوحه خواني همه به ياد دارند و صداي ناله کردن، دست بر پيشاني زدن او در هنگام ذکر مصائب ائمه هنوز هم در ياد و خاطره من و همه دوستان باقي مانده است. همه اينها نشانه علاقه بسيار زيادش به ائمه اطهار (ع) بود.

آقاي جعفري:
در تمام برنامه ها و مراسم، شرکت فعال داشت و خصوصاً بيشتر اوقات در مراسم دعاي توسل و کميل شرکت مي کرد و ديگران را نيز به اين کار تشويق و ترغيب مي نمود. موقعي که اذان مي گفتند، وضو گرفته و آماده نماز مي شد. تکيه کلامش اين بود:
نگوييد کار دارم، بگوييد موقع نمازاست.
تأکيد بسيار داشت که برادران به موقع براي نماز حاضر شوند. او ضمن شرکت مستمر در کلاس هاي قرآن و نماز، ديگران را نيز به شرکت در اين کلاسها تشويق مي کرد.

فيروز جهانتيغ:
اسحاق به معنويات اهميت بسيار مي داد. به همين دليل براي واحد بسيج، اقامه نماز ظهر را به صورت جماعت ترتيب داده بود. معمولاً يک نفر روحاني براي اين منظور از سازمان تبليغات تشريف مي آورد. اتفاقاً براي مدت کوتاهي براي امام جماعت واحد بسيج مشکلي پيش آمد و ايشان نتوانستند براي اقامه نماز حضور يابند. برادر رنجوري براي اين که نماز جماعت اهميت و نظم و ترتيب خود را از دست ندهد، ضمن مشورت تصميم براين شد يکي از برادران واحد که واجد شرايط باشد، براي اقامه نماز جماعت برگزيده شود. خوشبختانه يکي از سربازان که از نيروهاي خوب واحد بود، براي تحقق اين امر انتخاب شد و بدين ترتيب تا آمدن برادر روحاني، نماز جماعت هر روز برپا گرديد و خود برادر رنجوري مقدم جزو اولين کساني بود که در صف اول اقتدا مي کرد.

آقاي کمالي:
شهيد رنجوري مقدم بيشتر مواقع در مراسم دعاي کميل و دعاي توسل شرکت مي کرد؛ همچنين در مراسم چهلم و سالگرد شهدا علاقه زيادي به اين مراسم داشت و خود را در غم و اندوه خانواده شهدا شريک و سهيم مي دانست. علاوه بر اين به نماز جماعت و نماز جمعه اهميت بسيار مي داد و در همين مورد يادم هست که در سرکشي ها و بازديد ها يي که از حوزه هاي مقاومت در سطح منطقه داشتيم، نماز را به صورت پنج وقت مي خواند و اگر در راه در حال حرکت و سفر بوديم، مي گفت ماشين را در گوشه اي نگه داريم و او پيش از انجام هر کار نماز مي خواند.

احمد علي سالاري:
شهيد رنجوري مقدم نماز بموقع و اول وقت را بر هر کاري ترجيح مي داد. تا صداي اذان بلند مي شد، اولين کسي بودکه به نمازخانه مي رفت. در سال 73 که در گنبد کابوس به منزل ما آمده بود، موقع نماز وضو گرفت و من سجاده اي برايش پهن کردم. گفت: مگر اينجا مسجد ندارد؟ گفتم: چرا، دارد. گفت: برويم و نماز را در مسجد و به جماعت بخوانيم. اين عمل واقعاً در من تأثير گذاشت. يک بار ديگر نيز به اتفاق شهيد براي سرکشي به پايگاه سپاه دربخش سرباز رفته بوديم. هنگام بازگشت بعد از گذشتن از بخش راسک موقع نماز ظهر در پارکينگي کنار جاده ايستاديم. کاميوني هم در آن پارکينگ ايستاده و راننده آن مشغول خواندن نماز بود. بسيار خوشحال شد و به کنار راننده کاميون رفت. او شيعه بود و در آن محل که سني هاي بسيار متعصبي از وهابيون داشت، تک و تنها به نماز ايستاده بود. شهيد لحظاتي را با آن مرد صميمانه به گفتگو پرداخت؛ بعد از اداي نماز به راه افتاديم.

احمد علي سالاري:
شهيد براي شرکت در دعاي کميل و توسل و ساير مجالس مذهبي اهميت فوق العاده اي قائل مي شد. يادم هست يک بار که براي شرکت در کلاسهاي دانشگاه عازم زابل بود، قرار شد او را تا دو راهي زابل – زاهدان برسانيم تا از آنجا بقيه راه را با اتوبوس برود. جلسات درس بعضي اوقات سه شنبه ها بود و بيشتر اوقات با اتوبوس به زابل مي رفت. هنگامي که سوار ماشين شديم، گفت: تا محل سپاه برويم. گفتم: مگر قرار نيست به زابل برويد؟ شهيد گفت:
ابتدا به محل سپاه مي رويم و در دعاي توسل شرکت مي کنيم بعد من به زابل مي روم.

سميه رنجوري مقدم،دختر شهيد:
پدرم در برابر کارهاي بد و اشتباه ما هرگز عصباني نمي شد. گرچه به موقع نماز نخواندن و بي توجهي به بزرگترها و اهميت ندادن به درس را از بدترين کارها مي دانست، ولي بازهم با مهرباني نصيحتمان نموده واشتباهاتمان را گوشزد مي کرد.
يادم مي آيد روزي وضو گرفته بودم؛ اما چون تلويزيون فيلم داشت، نشسته بودم به تماشاي تلويزيون. پدرم مرا به نماز دعوت کرد و گفت: اول نماز دخترم.
از ايشان اجازه گرفتم تا اول، فيلم را نگاه کنم و بعد از آن نماز بخوانم. پدرم با مهرباني اجازه دادند و گفتند: فقط امشب را اجازه مي دهم، به شرط آنکه سعي کني بعد ازاين هيچ بهانه اي نماز به موقع را ترک نکني.

آقاي اصغري:
يکي از خاطراتي که دارم، خاطره اي است که در جاده چاه خرما در مرز ايران و افغانستان رخ داد. براي ايجاد و تقويت بسيج عشايري و اهداف ديگر به آن منطقه رفته بوديم.
وقت نماز شد و ما در جاده بوديم. برادر رنجوري مقدم دستور داد تا بايستيم و نماز بخوانيم. ما گفتيم: منطقه ناامن است و ما بايد فکر تأمين جان خودمان هم باشيم. گفتند:
آن کسي که ما برايش نماز مي خوانيم، خودش امنيت جان ما را بر عهده مي گيرد. در واقع تأمين جان ما با اوست.

محمدکيخا:
يکي از نگراني هايي که داشت، اين بود که نکند خداي نکرده زماني از اصول نظام مقدس جمهوري اسلامي عدول نماييم. هميشه مي گفت:
ما بايد آن چيزي را که خواسته اسلام است، دنبال کنيم و آنچه مقام رهبري مقرر کرده، سرلوحه کارهايمان قرار دهيم و خداي نکرده اجتهاد به رأي نکنيم.

فاطمه آذرسا:
يکي از عادات پسنديده شهيد اين بود که هر سال در ماه مبارک رمضان بخصوص درشبهاي قدر افطاري بدهد. در رمضان سال 73 نيز چنين نيتي داشت، اما شهادت را ترجيح داد و به لقاء الله نايل شد.
پس از شهادت او، برادر روحاني که همان سال به سپاه منتقل شده بود، با نيت شهيد به ياد او عملي کرد و سفره ي افطاري را براي شادي روح آن عزيز گسترانيد. به اين ترتيب، نيت آن بزرگوار به اجرا گذاشته شد و به آرزوي خود رسيد.

پدر شهيد:
شهيد اسحاق هر وقت از مدرسه برمي گشت، با همان کيف و کتابش، سر زمين مي آمد و در همان جا تکاليفش را مي نوشت و بعد با تيشه کوچکي که داشت، به من و مادرش در کشاورزي کمک مي کرد. افراد زيادي از نظر اقتصادي مثل خودمان بودند، اما هيچکدام از آنها فرزندان را به مدرسه نمي فرستادند. آنها معتقد بودند که بچه ها بايد در کنار والدينشان کار کنند، ولي من از همان ابتدا بچه هايم را به تحصيل تشويق مي کردم و آنها هم واقعاً درس خواندن را دوست داشتند و با وجود سختيها و مشکلات، دست از تلاش برنمي داشتند. مازندران، زمستان هاي سرد و پربرف و باران دارد و من براي بردن بچه ها به مدرسه راه زيادي را مي بايست طي مي کردم. در آن زمان محسن تازه کلاس اول رفته بود و براي بردن آن دو – اسحاق و محسن – به مدرسه بخاطر سردي هوا پتو برمي داشتم ،محسن را روي پشتم مي گذاشتم و اسحاق را در کنارم زير پتو راه مي بردم.
موقع برگشتن هم همين کار را مي کردم تا بچه ها خيس نشوند، اما باز هم وقتي مي رسيديم، هر سه نفرمان خيس بوديم. مادرشان خانه را با بخاري هيزمي گرم و به محض رسيدن، ما را خشک مي کرد. با وجود تمام اين مشکلات نه من از تشويق آنها دست مي کشيدم و نه آنها از درس خواندن و تلاش خسته و مأيوس مي شدند.

در يکي از روستاهاي گرگان بر روي زمين هاي اربابي مشغول کشاورزي بوديم. اسحاق بزرگترين فرزند خانواده بود و پس از او خدا به ما پنج پسر و سه دختر عطا نمود. دو تا از پسرهايم شهيد شدند. نام اسحق را از قرآن گرفتيم. او از همان کودکي بسيار آرام و متين بود و بسيار صبور. براي تحصيل به دبستاني که در دو – سه کيلومتري زمين کشاورزيمان قرار داشت، مي رفت. از همان کودکي بسيار قانع بود. بارها مشاهده مي کردم که اسحاق از ته مدادهاي کوچک و دورانداختني بچه هاي ديگر استفاده مي کرد، زيرا از همان کودکي درک صحيحي از قدرت خريد خانواده مان داشت.

بعد ازاتمام دوران دبستان که با موفقيت کامل او همراه بود و رضايت کامل اولياي مدرسه و معلمانش را در پي داشت، به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستايمان، مجبور شديم اسحاق را براي ادامه تحصيل به زابل بفرستيم. بقيه خانواده بعد از شش ماه و با تمام شدن برداشت محصولات کشاورزي همگي به زابل کوچ کرديم. در آنجا وضعيتمان بهتر شد، خصوصاً براي اسحق و محسن که تفاوت سني کمي نسبت به يکديگر داشتند و هميشه با هم بودند. آنها براي انجام فعاليت هاي مذهبي و اجتماعي فرصت هاي بهتر و بيشتري را مي يافتند. شهيد اسحق در ايام تعطيلات تابستان که بيشترين اوقات فراغت را داشت، به کارگري مي پرداخت تاکمک به اقتصاد خانواده کرده باشد. در همين ايام بود که يکي از چشم هايش به بيماري مبتلا شد و به اصطلاح گل آورد. ابتدا ديدش کم شد و سرانجام بينايي چشم راستش را از دست داد.

حسن شهرکي:
شبي، برادر رنجوري مقدم را به همراه چند تن ديگر از برادران به شام دعوت کردم. چند نوع غذا در سر سفره محيا شده بود. شهيد به نان و ماست اکتفا نمود و اين براي بنده که خوراکم بيشتر است، عجيب بود. معمولاً در هرجا که دعوت داشتيم، ساده ترين غذا را مي خورد و کم هم مي خورد. يک بار ديگر در يک بعد ازظهر که مي خواستيم براي سرکشي به يکي از پايگاههاي مقاومت زابل برويم، سر راه به باغي رسيديم. شهيد پيشنهاد کرد ساعتي را براي استراحت به داخل باغ برويم. پيرمردي در آنجا مشغول کار بود. شهيد که براي استراحت آمده بود، نتوانست بنشيند؛ برخاست و کاري را که پيرمرد در يک يا دو روز انجام مي داد، در عرض نيم ساعت تمام کرد و از اين گونه موارد در زندگي شهيد بسيار وجود داشت.

محمدزاهدي:
من و برادر رنجوري مقدم جهت شرکت در يک گردهمايي از زابل عازم زاهدان شديم. همزمان با ما افراد ديگري با خودروهايشان همسفرمان شدند. به نمازخانه بين راهي سه راهي مشهد رسيديم؛ اذان مي گفتند. به محض شنيدن آواي اذان برادر رنجوري توقف کرد و اصرار بيش از حد نمود که همين جا نماز بخوانيم؛ آنگاه سفر را پي بگيريم. همسفران ديگر به راهشان ادامه دادند و تنها ما مانديم. نماز را برگزار کرديم، بعد به راه افتاديم. در بين راه شنيديم اشرار، جاده را بسته و در اين عمل کمين گذاري متأسفانه تعدادي از مردم بي گناه را به شهادت رسانده اند. ناخودآگاه با خود انديشيدم. عجب نجات معجزه آسايي بود! اگر براي نماز توقف نمي کرديم و با بقيه به سفر ادامه مي داديم، شايد چون بعضي از آن پيشتررفتگان ...
گويي اصرار و پافشاري فراوان برادر رنجوري مبني بر توقف و خواندن نماز اول وقت آن هم در آن مکان و آن زمان خاص، پيش آگاهي يا بهتر بگويم نوعي الهام دروني بود و خداي قادر متعال با يک پيش آگاهي که به قلب يکي از دوستانش الهام نموده، ما را در زير سايبان نماز، از بارش مرگبار سانحه اي تلخ حفظ نمود.

حسن شهرکي:
من مدت هشت سال با او همراه و همکار بودم. در اين مدت در محافل و مجالس بسيار در کنار ايشان بودم. بهترين خصلت شهيد را معرفت و سخاوتش مي دانم. مراسمي داشتيم در بخش راسک. همه مردم، دانش آموزان و ريش سفيدان در مراسم حضور داشتند. ناگهان شهيد به من اشاره اي کرد. وقتي سرم را نزديک بردم، گفت: فلاني هزار تومان يا پانصد تومان داري به من بدهي؟ فکر کردم باز هم مي خواهد بعد از سخنراني جايزه بدهد؛ هزار تومان به ايشان دادم. بعد از مراسم متوجه شدم ايشان به کسي جايزه نداد و من چون مي خواستم ميوه بخرم و پول کم داشتم، گفتم: برادر شما که به کسي جايزه نداديد؛ هزار تومان را بدهيد تا ميوه بخرم. گفت: آن را به کسي دادم. اما هرچه پرسيدم به چه کسي، چيزي بيش از اين نگفت. متوجه شدم پول را به نيازمندي داده، اما آنچنان پنهاني که حتي من که در کنارش نشسته بودم، متوجه اين کار نشده بودم.

حسين کميلي:
اغلب اوقات شهيد اسحاق و محسن رنجوري را کنار خيابان مشغول نوار فروشي و کتاب فروشي مي ديدم. من هم در گوشه اي مي ايستادم و آنها را تماشا مي کردم. هرچند يکديگر را نمي شناختيم، ولي قلبهايمان با هم بود، زيرا يک هدف را دنبال مي کرديم. بعدها شناخت بيشتري نسبت به يکديگر پيدا کرديم و با هم دوست شديم. يک بار شهيد اسحق گفت: آنقدر آمدي عصرها کنار خيابان ايستادي که فکر کرديم عامل نفوذي يکي از گروهکها هستي.
چيزي که ما را به هم نزديک مي کرد، مسائل روحي بود. مي دانيم که بر طبق اعتقادات مذهبي ارواح انسانها قبل از ورود هستي در عالم بالا با هم ارتباط داشته اند؛ بر اساس همين اعتقاد بود که بدون شناخت و ديدار قبلي احساس مي کردم اين دو بزرگوار را سالهاست که مي شناسم.

برادر شهيد:
حدود دو هفته قبل از شهات ايشان، در يکي از شبها که اعضاي فاميل دور هم جمع شده بودند و در مورد مسائل فاميلي صحبت مي کردند، اسحاق خيلي نگران بود که: بعضي از خانواده ها و دوستان معمولاً واقعيتها را نمي پذيرند و متأسفانه همين مطلب باعث کدورت و آزردگي خاطر خيلي از اعضاي فاميل مي شود. ما بايد به هر شکل که شده با هم ارتباطي صميمانه بر قرار کنيم و کدورت ها را بر طرف نماييم و سعي کنيم بر صفا و صميميت بين خانواده ها بيفزاييم. اين جلسات و اجتماعات فاميلي را تبديل به محلي کنيم براي نزديک شدن به خدا و توسل به او از طريق ادعيه و تشکيل کلاس هاي قرآن.

محمدجعفري:
با اين که زمينه هاي بسيار مساعدي در باب به دست آوردن ماديات براي شهيد به وجود مي آمد، او اصلاً توجهي به دنيا نداشت. واقعاً تا آخرين لحظات گويي دنيا را از ياد برده بود. وقتي که به او مي گفتند: اينطور که نمي شود، شما بايد به فکر آينده بچه ها باشيد، مي گفت:
من واقعاً از مسائل دنيوي ترس دارم. هر کسي که به سمت دنيا رفته، دنيا هم او را به طرف خود جذب کرده؛ در حاليکه اين دنيا ارزشي ندارد. من نمي خواهم در اين دنيا منزلي داشته باشم. ان شاءالله خدا خودش به من منزلي در آخرت عنايت کند.

حمزه دهقان:
يکي از کارهاي خوبي که شهيد مي کرد اين بود که هميشه به مدارس رفته و سخنراني مي کرد. نوجوانان را راهنمايي و آنان را با انقلاب آشنا مي کرد. من برادر نداشتم، اما برادر اسحاق را حتي بيشتر از برادر دوست داشتم. با آمدن او به اين منطقه خيلي از جوانان به بسيج و دفاع از انقلاب روي آوردند و در غير اينصورت معلوم نبود به چه کارهايي روي مي آوردند. او براي ما در حکم پدر و برادر بود و براي مردم ما بسيار زحمت کشيد، به طوريکه بلوچ هاي اينجا شهيد را خيلي دوست داشتند. او در ايجاد وحدت و برادري بين برادران شيعه و سني تلاش بسيار مي کرد و همه او را به عنوان مسلماني خوب و واقعي مي شناختند. اوهم معلمي خوب بود و هم يک فرمانده پرتوان و انديشمند. يادم هست يک بار فردي را آوردند که خلافي کرده بود. هر کاري مي کردند که اعتراف کند، اعتراف نمي کرد. برادر رنجوري مقدم حدود نيم ساعت با او در يک اتاق صحبت کرد. وقتي بيرون آمدند، متهم اعتراف کرده و از کرده خود پشيمان شده بود. او مي گفت: مرا بارها نيروهاي انتظامي دستگير کرده و کتک زده، ولي اعتراف نکرده ام، اما امروز فرق مي کرد. لازم به ذکر است که آن فرد امروزه يکي از اعضاي فعال و پر کار بسيج است.

محمد رضا آتش پنجه:
بر اثر تلاشهاي او زماني که رئيس هيات مديره فروشگاه رزمندگان بودند، يک بار براي فروشگاه فرش هاي دوازده متري آوردند که در بازار هجده هزار تومان بود، ولي به قيمت چهارده هزار تومان به رزمنده ها مي داديم. به برادر رنجوري مقدم گفتم: شما که اين قدر براي اين فروشگاه و اين استان زحمت مي کشيد بياييد يک فرش براي خودتان برداريد. گفت: اين وسائل سهميه من نيست و مال رزمندگان است؛ بنده اينجا سهمي ندارم. گفتم: شما بيش از حد کار مي کنيد و در برابر آن نه حقوقي مي گيريد و نه اضافه کاري؛ حد اقل يک اتو يا چرخ خياطي بر داريد. در جواب گفت:
هيأت مديره نمي تواند چنين کاري بکند؛ حتي شما هم نمي توانيد؛ شما اينجا حقوق مي گيريد و مدير عامل هستيد، ولي نبايد چنين کاري بکنيد. ما هيچ گونه حقي در اينجا نداريم. اين حق کساني است که شب و روز در جبهه مي جنگند. هميشه فکر و ذکرش رزمندگان بود و مي خواست به هر صورتي که مي تواند، براي آنان و خانواده هايشان مفيد واقع شود؛ مخصوصاً به اين دليل که خود او به خاطر مسئوليت هايش نمي توانست يکي از آنان باشد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : رنجوري مقدم , اسحاق ,
بازدید : 327
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
حمید قلنبر در مرداد ماه 1339 ه ش در خانواده ای فقیر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند.
دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد.
از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند.
در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود.
از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه!
بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت.

بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید.
با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد.
در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست.
سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت.
در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد.
منبع:راز پرواز،نوشته ی،عبدالحسین بینش،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الرحمن الرحمن الرحیم

این کتابت وصیتنامه بنده خداست؛ حمید فرزند محمد. انجام آن را سفارش می کنم بر والیان خون و جسدم و حقی است برای من، برآنان که ادا کنند.
اول: برایم طلب آمرزش کنید؛ بسیار شب ها و به برادران پاسدارم که دستشان را از ادب می بوسم، سفارش کنید در هنگاه پست بخصوص شب ها، برایم طلب عفو کنند .
دوم: مقداری مقروض هستم، البته خدا گواه است و دوستانم که دیناری برای خودم خرج نکرده ام، مقداری را تهیه کرده و می دهم، آنچه ماند به نوعی که می توانند، چرا که کاری کرده ام برای خدا بوده و حالا گرفتار قرض شده ام.
سوم: که بسیار بر « تأکید داشته و اجرایش را بر شما واجب می دانم، نحوه تشییع جنازه و دفن من است که به ترتیبی که می گویم عمل کنید: در هر ساعتی که جنازه ام به دستتان رسید، بشویید و بگذارید تا غروب آفتاب شود، آنگاه جنازه ام را تنها چهار تن از دوستانم که نام می برم از سردخانه تا گور بدوش بکشند. آقایان ...
مادرم را بگویید تو را به جان فاطمه گریه نکن، برادرم هم همین طور. از سردخانه تا گور به جز چهار تن که اسمشان را بردم هیچ کس حق ندارد بیاید. آنها جسدم را در قبر بگذارند و رویم خاک بریزند و در کنار قبرم صد مرتبه برایم طلب عفو کنند با گفتن «ارحم عبدک یا غفور » . هیچ مجلسی در یادبودم نگیرید و برایم عکس چاپ نکنید، تمامی سعی تان را بکنید که گمانم بمیرم.
چهارم: شعرهایم را که حاصل عمرمن است به رضا، برادرم و خدیجه همسرم هدیه می کنم که به آنها عمل کنند.
پنجم: خواهر و برادرهای مرتبط با من را بگویید حلالم کنند و بیشتر برای خدا بکوشند.
ششم: به همه بگویید از حق شان بر من بگذرند و برایم طلب عفو و رحمت کنند.
هفتم: برایم نماز و روزه به جای آورید.
هشتم: همه شما را به پیروی از امام و آمادگی برای قیام حضرت صاحب سفارش می کنم.
مرا حلال کنید؛ به مادرم بگویید مرا حلال کند؛ حتماً من او را خیلی اذیت کرده ام.
برایم طلب رحمت کنید. 5/11/1359 بنده خدا، حمید قلنبر

 

شهید از نگاه همسرش
خانم خدیجه نوری :

هنوز هم که هنوز است ،حمید را در پشت دیواری از مه می بینم .حمید در آن سو است من در این سو .حمید فرمانده سرزمین قلب من بود .او دنیای مرا تمسخر کرد و بارفتنش همه چیز مرا با خود برد .قلبی که با بودن او می تپید و تلاش می کرد .
گفتن از حمید برایم مشکل است .نمی دانم چگونه به گذشته ای نه چندان دور باز گردم تا به کمکم بیاید و دوباره باز گردیم به آن روزها .از همان کودکی بچه شلوغی بوده است .هر کس را دیده ام از خاطرات آن روز ها می گوید و جست و خیز های بی امان حمید و خوش زبانی هایش .می فرستندش به مکتب خانه تا قرآن را یاد بگیرد وآرامتر هم شود ولی ذره ای از شلوغی اش کم نمی شود .به دبستان می رود .در س خوان بود و شاگرد ممتاز مدرسه .از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند .
سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند .صفر نعیمی دوستی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ودرمبارزه با ضد انقلاب به اسارت آنها درمی آید وسالها انتظارآزادی اورا می کشند ،حمید را می کشاند به مسجد ،پس از آن شروع می کند به خواندن رساله و فرا گیری احکام شر عی.به گفته ی خودش این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است .به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروحات دوری می کند اما اینها ار ضاء کننده روح سر کش او نیستند .به خواندن نهج البلاغه می پردازد و همه آمال و آرزویش را در آن می یابد .این کتاب دوست جدا نا شدنی او تا پایان عمر اندکش می شود .کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خود دارم .کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد .
اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند ،دیدم .کتاب نهج البلاغه را گوشه تاقچه گذاشته بودند .برداشتم .نگاهش کردم و آن را ورق زدم . معلوم بود چند بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم و فهمیدم حمید از جنس دیگری است ،از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشنا تر از اهل زمین هستند .
در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند . به همین بهانه ،زمینه مخالفت با رژیم را در میان کوچکتر ها که در کلاس حاظر می شدند ،ایجاد می کند . تصمیم می گیرد که برود به حوزه علمیه قم .تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست بر نداشت .کلاس های تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود .
در سال 1354 هسته اولیه( گروه توحیدی بدر) شکل می گیرد .نیرو های اولیه به مطالعات گروهی می پردازند .در بعضی از مساجد کتاب خانه تاسیس می شود و آنان به مطالعه جدی روی می آورند .حمید مدتی به کلاس عربی می رود .با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی با جدیت یاد گیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی رو می آورد .اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد .خودش می گفت:من از همین دروغهایی که در روز نامه ها می نویسند ،سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم .
در بسیاری از موارد ،پیش بینی هایش درست درمی آمد ،از جمله پیش بینی او در مورد آینده کشور افغانستان بود.
طبق پیش بینی او در سالهای 56و 57 نور محمد تر کی از بین رفت و ببرک کارمل روی کار آمد .
خانواده من و خانواده حمید از طریق پسر هایشان باهم آشنا شدند حمید و برادران من با هم دوست بودند .این نزدیکی از سال 1353 آغاز شد .حمید در آن زمان سیزده ساله بود. از همان رفت و آمد های اولیه رفتارش در بین سایرین برجسته می کرد .اعمال مذهبی اش را مرتب انجام می داد . غذای پخته هفته ای دو یا سه مرتبه بیشتر نمی خورد . دو سه روز در هفته روزه می گرفت .حمید یک انقلابی بود و تمرین ریاضت و انقلابی بودن را می کرد .
گاهی در منزلشان با برادر خودش یا برادر من به بحث می پرداخت .چیز هایی می گفت که هیچ کس توان ابراز بیانش را نداشت . در آن زمان این حرفها بیشتر جنبه نمادین و خیال انگیز داشت تا واقعیت ملموس در جامعه .
شهریور 1357 بود .مردم از هر منطقه علیه رژیم شاه به پا خواستند و خواستار برچیده شدن رژیم شاهنشاهی بودند. در همان روز ها من وعده ای دیگر از خواهران با سر پرستی و سازماندهی حمید مشغول تعلیم شدیم . در کلاس ها موضوعهای متنوعی در رابطه با مسائل روزو ایدئولوژی اسلامی مطرح می شد. برای اولین بار بود که در چنین کلاس هایی شرکت می کردم .
کلاس های حمید کلاس تز کیه بود .او با کردار و رفتارش به ما درسمی آموخت هیچ وقت یادم نمی رود . دور تا دور می نشستیم و حمید سر به زیر می انداخت و با ما صحبت می کرد .ما درآن کلاس احساس راحتی می کردیم . صاحب خانه همیشه به شوخی می گفت :آقا حمید تمام نقاشی قالی را از بر کرده است .حتی سر با لا نمی کند که ما ببینیم چه شکلی است. برای همه ما رو به رو شدن با چنین آدمی تازگی داشت .با دقت به پرسشهای مان گو ش می کرد وبه آنها پاسخ می داد. از اخبار و جریانات روز می گفت و همه مان را به ریاضت انقلابی دعوت می کرد. با اوج گیری انقلاب وسختگیری ساواک تشکیل چنین جلساتی بسیار مشکل بود. مخصوصا این که عده ای از خواهران باچادر مشکی به جلسه می آمدند و رفت و آمد آن تعداد، دیگران را مشکوک می کرد. رژیم در واپسین روز های نفس کشیدنش همه جا و همه چیز را تحت نظر داشت.تعداد افراد جلسه مان زیاد شده بود و از لحاظ مخفی کاری و تشکیلات زیر زمینی قابل کنترل نبود .تصمیم گرفتیم که عده ای با چادر های معمولی به جلسه بیاییم. باز هم نمی شد. حمید کلاس ها راتعطیل اعلام کرد و سپس عده ای از ما را انتخاب کرد و در جای دیگری کلاس ها دوباره تشکیل شد. حمید درس انقلابی بودن و همچون ابوذر و عمار و سمیه و زینب بودن را به ما می آموخت .مسائل کاری در کلاسها مطرح نمی شد .در خارج از کلاس توسط را بط ها کار های مربوط به حرکت مردمی انقلاب را انجام می دادیم. تایپ اعلامیه ،تکثیر آنها و غیره .کارمان رابا وسائل تکثیر دستی انجام می دادیم. مقداری چوب، جوهر و یک قلتک وسائل کار مان بود .برای این کار احتیاجی به خانه تیمی نبود .با رعایت اصول مخفی کاری همه کارها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود انجام می دادیم. در این زمان فعالیتهای دیگری نیز انجام می دادیم ؛دوختن لباس بافندگی توسط خواهرانی که ماشین بافندگی داشتند. جمع کردن لباس و وسایل دیگر برای برای مردم محروم و هزاران فعالیت جور وا جور دیگر .نه شب داشتیم نه روز . شب و روز در تکا پو بودیم و کلاس های درس حمید به همه انرژی می داد .
آبان یاآذر ماه بود که حمید به بلوچستان رفت و با دست پر باز گشت .او برای شلیک تیر خلاص به پیشانی رژیم سلاح و مهمات تهیه کرد ه و آورده بود .پس از آن او را مرتب در مسافرت می دیدیم . وقتی در تهران بود ؛به ما طرز ساخت سه راهی و کوکتل مولوتف را یاد داد .خودش هم در به آتش کشیدن مراکز حساس رژیم و مراکز فساد شرکت فعال داشت .
همه سر مایه معنوی که حمید اندوخته بود ؛برای خرج کردن در آن روز ها بود .به واسطه رفت و آمد خانوادگی می دیدم که چه بی تاب شده است .او در واقعه هفدهم شهریور شرکت فعال داشت .روز قبل کفش نوخریده بود. از این کفشهای بارویه مخمل کبریتی که سبک باشد .هفدهم شهریور صبح زود راه افتاد به سوی میدان ژاله .کفش به پایش تنگ بود .تیر اندازی سر بازان گارد شروع شد و حمید تاشب زخمی ها وشهیدان را جا به جا می کرد . خودش گفت :کفشها به پایم تنگ بود . مقداری که این طرف آن طرف رفتم عاصی شدم .کفش ها را در آوردم و انداختم دور .عصر هم از طریق جوی آب از آنجا خارج شدم .میدان رابسته بودند و بنی بشری را زنده نمی گذاشتند .
در تظاهرات روز عاشورا و اربعین نیز نقش فعالی داشت .بعد از تظاهرات روز عاشورا ، یکی از خواهران مرتبط دستگیرشد.ساواک ریخت به خانه شان . خیلی از وسایل کارمان توی خانه شان بود ولی هیچ کدام لو نرفت. او را یک شب نگه داشتند و سپس آزاد شد.
حمیدروی خواهران حساسیت زیادی داشت.پس از دستگیری خیلی ناراحت بود. وقتی شنید که آن خواهر آزاد شده و طی این مدت شکنجه اش هم نکردند ،خیلی خوشحال شد .بهمن ماه بود .همه خبرها حکایت از آن داشت که امام به زودی به ایران تشریف می آورند .آن روز همه مردم تهران توی خیابانها بودند ،دوازدهم بهمن را می گویم .همان روز هم بود که امام فریاد کشید :من توی دهن این دولت می زنم .
عصر روز دوازدهم بهمن با حمید کلاس داشتیم .حمید در آن روز ملتهب بود .
مطالب درسی را گفت و سپس شروع به خواندن شعری که برای امام سروده بود .اشک در چشمانش حلقه زده بود و کلمات همچون دانه های بلور از دهانش بیرون می آمدند. گفته های آن روز جلسه مان ضبط شده است. هنوز هم که هنوز است وقتی دلم می گیرد آن نوار را گوش می دهم وآرام آرام اشک می ریزم. ای کاش انسان می توانست همه زندگی اش را بد هد و حتی لحظه ای از آن روز هادو باره تکرار شود .
روز پیروزی انقلاب روز دیگری بود .در شهر ری ،آرامگاه رضا شاه بود که مردم می خواستند آن را به تصرف در آورند ،پس از اعلام در گیری در هر یک از نقاط به وسیله موتور بلافاصله خودش را به آنجا می رسانید .در آن چند روز گمان نمی کنم که حتی یک لحظه هم چشم بر روی هم گذاشته باشد .
پس از به وجود آمدن غائله تبریز ؛بلافاصله حرکت کرد به سوی آن دیار .روزی از تبریز تلفن زدند که حمید قلنبر شهید شده همه در التهاب و در پی گرفتن خبر بودند .بعد فهمیدیم که خبر اشتباه بوده است . حمید یک زخمی را به بیمارستان می رساند و چون غرق خون بوده ،از این رو فکر می کنند که شهید شده و به تهران خبر می دهند .
وقتی از تبریز باز گشت ،خوشحال بود و می گفت :ای کاش شهید شده بودم .چه لذتی می برم وقتی که به سویم تیر اندازی می کردند .چند بار تا مرز شهادت پیش رفتم اما خدا نخواست .حمید تعریف می کرد: در آنجا زن وشوهری را دیدم که با هم شهید شدند . درست مثل زمان پیامبر شده بود .رجز می خواندیم و الله اکبر می گفتیم .پس از ما جرای غائله تبریز ؛فعالیتش را در کمیته شهر ری ادامه داد .در آن زمان موضوع ائتلاف گروههای انقلابی و اسلامی مطرح بود . همزمان با آن ،حزب جمهوری اسلامی پرسش نامه هایی رادر سطح جامعه پخش کرد .از حمید در باره پر کردن پرسشنامه ها سوال کردم. گفت: فعلا قرار است گروه دیگری تشکیل شود. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را می گفت که با ائتلاف هفت گروه انقلابی و در خط امام تشکیل شد .موضوع از دواج من و حمید توسط خانم برادر او مطرح شد . طبیعی است درکی که جامعه و خانواده ها از ازدواج دارند و قبل از هر چیز به تحصیلات ،شغل، خانه شخصی و..توجه می کنند .در مورد من و حمید نیز مطرح بود . موانع یکی دوتا نبود. در ابتدای پیروزی انقلاب بی هیچ تشکیلاتی ،بدون حقوق ،منزل و ترس از اینکه هر روز بیم آن می رفت که حمید به نحوی شهید شود ودید گاههای حمید راجع به نوع زندگی و مراسم از دواج .او معتقد بود که وسایل زندگی باید در حد سطح پایین جامعه باشد . حمید می گفت :من روی حصیر زندگی می کنم . من مکانی ثابت برای زندگی ندارم .به هر جا که احساس نیاز کنم می روم .فلسطین ،افغانستان ،عراق یا هر جا که لازم باشد .در این راه ممکن است هر اتفاقی بیفتد .ممکن است به شهادت برسم. حمید می گفت :در مراسم از دواجمان حتی یک بسته نقل هم نمی خرم. شرکت کنند گان در مراسم ازدواج باید همه از افراد متقی و مومن و معتقد باشند حمید می گفت.بالاخره با مخالفتهای بسیاری که شد ؛در تاریخ چهاردهم فروردین ماه 1358 مراسم عقد در منزل یکی از برادران برگزار شد . در این مراسم آسمانی به جز مادر حمید مادر عمه، دختر خاله و خواهر من تعدادی از خواهران نیز شرکت داشتند. حمید به گفته های قبل از ازدواج عمل کرد .
چون مراسم ازدواجمان همزمان با عید نوروز بود؛ صاحبخانه با خوراکیها و شیرینیهای عید از میهمانان پذیرایی کرد .این اولین ازدواج در بین دوستان و آشنایان انقلابی پس از پیروزی انقلاب بود. این حرکت یعنی پایه گذاری یک فرهنگ جدید مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید بود و ما می خواستیم آن رابه همه برسانیم .چه بهتر اینکه خودمان اول بار این حرکت را به مرحله اجرا در می آوردیم .
ساعت نه شب آماده رفتن به خانه داماد شدم .حمید اتاقی گرفته بود فرش و پرده متعلق به صاحبخانه بود و حمید فقط وسایل کمی به عنوان جهیزیه به آن خانه آورد .
آن شب به یاد ماندنی را از یاد نمی برم .میهمانان آمدند بیرون از خانه .ماشینی را آماده کرده بودند تا عروس یعنی من در آن بنشینم. سوار شدیم حمید به عنوان داماد سوار موتور شد ماشینها راه افتادند به سوی منزل ما . همه می خندیدند و به ما تبریک می گفتند. چشم به خیابانها دوخته بودم و آدمهایی که می رفتند و می آمدند و نمی دانستند که در قلب یک تازه عروس چه می گذرد .
موتوری که حمید به آن سوار بود به ماشین که نزدیک می شد شروع می کرد به خواندن : عروس من که رهایی است
حجله اش صحراست
وبسترش سنگر من است
و بالشش ریگ های بیابان است
و صداقش مسلسلم
به منزلی که از آن به بعد باید زندگی می کردیم رسیدیم. به این ترتیب من و حمید به عنوان یک زن و شوهر انقلابی زندگی مان را آغاز کردیم .مهمترین تا کید حمید در روز اول ازدواج عدم وابستگی من به او بود . حتی همان روز پس از صرف صبحانه به سراغ کارش رفت .
قرار بود روز شانز دهم فروردین 1358 ساز مان مجاهدین انقلاب اسلامی اعلام موضع کنند .ما رابه عنوان ما مور انتظامات به دانشگاه بر دند . کار ساز مان مجاهدین انقلاب آغاز شد .حمید جزو کادر اید ئولوژی بود . او در آن روز ها کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را مطالعه می کرد .
یازدهم اردیبهشت بود که گروهک فر قان؛ آیت الله مرتضی مطهری را به شهادت رساندند .حمید می دانست که چه گوهری را از ما گرفتند .
پس از شهادت ایشان ،حمید نقش عمده ای در دستگیری و باز جویی از اعضای گروهک برعهده داشت . حمید تاکید بسیاری برجامعه توحیدی داشت. جامعه ای که جیب من وجیب تو نداشته باشد. او همیشه به من می گفت :باید با برادران دیگری که می خواهند از دواج کنند در خانه مشترک زندگی کنیم به تدریج دوستان دیگر حمید هم از دواج کردند .گاهی وقتها برای کسانی که جوانتر هستند از آن روز ها می گویم و بیشترشان فکر می کنند دارم از افسانه ها تعریف می کنم .من و حمید طوری زندگی می کردیم که خدایمان می خواست .حمید در منزل خیلی مهربان بود آنچنان که فکر می کردم او فرشته ای است که خدا فرستاده است .روحیه شادی داشت ودر اوج ناراحتی سعی می کرد که دیگران را خوشحال کند. هیچ وقت مرا به کاری مجبور نکرد .وقتی صحبت از اجازه گرفتن برای انجام کاری می کردم ؛می گفت :تو هم مانند من انسانی .خودت باید تصمیم بگیری و کاری که برای خداست احتیاج به مشورت ندارد ،مگر در مورد عملی که می خواهی انجام دهی شک داشته باشی .
حمید می گفت :هر روز که به خانه می آیم نبایدبوی غذا ی پخته بیاید .غذای ما باید همان غذایی باشد که محرومین جامعه می خورند . من و حمید شش ماه در تهران بودیم و در این مدت سه یا چهار بار آبگوشت خوردیم و چند باری هم به قول حمید شفته پلو .بقیه اش ماست و پنیر و هند وانه و....حمید یک یخچال چوب پنبه ای خریده بود گاهی اوقات یخ می خریدیم و توی آن
می ریختیم .بله !ما در تهران در نز دیکی کاخها اینگونه زندگی می کردیم چون حمید و خدای حمید و همه کسانی که به آنها اقتدا کرده بودیم می خواستند .از همان روز های اول زند گی مشترکمان حمید از شهادت
می گفت . به عنوان مثال یک روز پرسید :اگر امروز به خانه برنگردم و شهید شوم چه می کنی ؟و من بار ها به گونه ای جوابش را می دادم .از یک سو حمید جگر گوشه من بود واز سوی دیگر می دیدم که برای شهادت بال بال
می زد .
می خواست برود کردستان . تابستان . 1358 بود به قرآن روی آورد و استخاره کرد آیات آخر سوره آل عمران آمد :
«پس خدا دعایشان را اجابت کرد که البته من پرورد گارم و عمل هیچ کس از مرد و زن را بی مزد نگذارم .پس آنان که از وطن خود حجرت کردند و از دیار خود بیرون شده و در راه خدا رنج کشیدند و جهاد کردند و کشته شدند ،همانا بدی های آنان را بپوشانیم و آنها را به بهشت هایی در آوریم که زیر درختان آن نهر های آب جاری است.این پاداشی است از جانب خدا و پاداش نیکو نزد خداست .»
در باره این که می خواست من را تنها بگذارد و برود ،آیه ای آمد مبنی بر این که به یاد آور روزی را که مریم اهلش را گذاشت .در مورد این که روزی من چگونه تامین خواهد شد ،نا راحت بود .از ناراحتی اش گفت . گفتم: خیاطی باز می کنم ،استخاره کرد ،آیات آخر سوره طه آمد :
«ای رسول ما ،هر گز به متاع نا چیز که به قومی جاهل در جلوه ی حیات دنیای فانی برای امتحان داده ایم چشم آرزو مگشا و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده تر است .
تو اهل بیت خود را به نماز و اطاعت خدا امر کن و خود نیز برنماز و ذکر حق صبور باش ،ما از تو روزی کسی را نمی طلبیم بلکه به تو روزی می دهیم و بدان که عاقبت نیکو مخصوص پرهیز کا ران است .»
از این بابت هم خیالش راحت شد و گفت :روزی را خدا می دهد . در این لحظه به خاطر ضعف توکل من بود که خدا این آیه رانشانم داد .
مرداد ماه بود که تصمیم گرفت به کردستان برود .از عدم قاطعیت دولت بازرگان در قضیه کردستان نا راحت بود و به همین خاطر می خواست کاری انجام دهد .حمید انرژی متراکمی بود که احتیاج به آزاد شدن داشت .
با مسئولین انقلاب مشورت کرد و آنان اجازه دادند که با نهضت اسلامی افغانستان تماس بگیرد .حرکت کرد به سوی آن دیار .بار اول پانزده روز آنجا بود .شنا سایی هایی به عمل آورد و نیاز هایشان را بررسی کرد . برگشت به ایران و امکانات و مهمات را آماده کرد و دو باره راه افتاد این بار دوری اواز من یک ماه طول کشید .
ارتباطش با ایران کاملا قطع شده بود .تنها جاده ارتباطی مرز با کشور درتایباد بود که آن را هم کمونیستهای افغانستان از دست مجاهدین افغانی در آورده بودند .روز های سختی بود. قبلاهم چند بار به شهر های مختلف رفته بود ولی هر بار مدت مسافرتش سه چهار روز بیشتر طول نمی کشید .هنوز چهار ماه بیشتر نبود که با هم ازدواج کرده بودیم و این دوری ها بیشتر خود را می نمایاند .
با لا خره برگشت . با آمدنش روشنایی کلبه کوچک خوشبختی ما دو باره رونق گرفت . حمید تعریف می کرد که در آنجا دستگیر شده است آنطور که تعریف می کرد ،در شهر ها حکومت نظامی بوده و اگر می فهمیدند که ایرانی است بلافاصله او را می کشتند به همین خاطر بیشتر در روستا ها و کوهها فعالیت و شنا سایی می کرده .
یک روز از خانه یک سر باز فراری که خودش را تسلیم مجاهدین کرده بود به طرف روستا حرکت می کنند . حمید توی آن خانه مقدار زیادی مهمات و بمب ساعتی گذاشته بود و وقتی که راه می افتند یک نارنجک هم همراه خود
می آورد در بین راه سوار یک ماشین تو راهی می شوند. راننده به آن دو مشکوک می شود و یکراست می رود تا پاسگاه .حمید توکل می کند و نارنجک را می گذارد زیر صندلی ماشین .پیاده شان می کند و می برند داخل ساختمان . در باز جویی ،آن سر باز فراری می گوید که من مرخصی دو روزه گرفته ام و حالا هم داشتم می رفتم تا خودم را به واحد مر بوطه ام معرفی کنم .از آنجا که خدا می خواست حتی از اوبرگه مر خصی هم طلب نمی کنند .حمید هم شروع می کند به منحرف کردن آنها . می گوید من ایرانی هستم و از حکومت اسلامی به تنگ آمده ام و آمده ام تا به دولت افغانستان پناهنده شوم .خودش را از اعضای حزب توده معرفی می کند .آنان سوالاتی راجع به کیانوری و طبری و نظرییه مار کسیسم از او می کنند .حمید می گفت: به سوالات آنان نتوانسته بود درست جواب دهد ابتدا تصمیم گرفتند آن دو را تیر باران کنند آن شب آن دو را زندانی می کنند نیمه های شب تصمیم گرفتند که از آنجا فرار کنند. ازطریق پنجره به بیرون می رود واز سر بازان نگهبان می گذرد و می رود تا انتهای باغ . از دیواری به ارتفاع سه متر سعی می کند فرارکند اما نمی تواند و دوبار ه برمی گردد توی آن اتاق .پنج روز نگه اش می دارند تا ببینند راست می گوید یا نه. مرتب از جمهوری اسلامی بد می گویند و نسبت به رهبران انقلاب فحاشی می کنند . حمید با زیرکی با آنان همراه می شود .می گویند یک آخوند یک سر باز را با با دندان هایش تکه تکه کرده و خورده است . حمید می پرسد :جرمش چی بوده ؟آنان در جواب می گویند :داشته علیه حکومت اسلامی اعلامیه پخش می کرده . حمید می گوید: آخ آخ !عجب کار بدی کرده !پنج روز او را در شرایط مختلف آزمایش می کنند و در آخر با معذرت خواهی فراوان حمید را تا مرز می آورند و روانه اش می کنند به سوی ایران .حمید با مطالعه اوضاع سیستان و بلوچستان تصمیم گرفت به این منطقه فقر زده هجرت کند .یکی دو روز پس از وفات آیت الله طالقانی به زاهدان رفت .و اوضاع را بررسی کرد و به تهران آمد و این بار دو نفری رفتیم و این آغاز ما جرای ماندن حمید در این استان بود .
زمستان سال 1358 فرماندهی سپاه ایرانشهر را به عهده اش گذاشتند . یکی از کار های اساسی او بها دادن به نیرو های بومی بود .طی اعلامیه ای از دیپلمه های بومی خواست که برای گذراندن دوره آموزشی و استخدام به سپاه مراجعه کنند . عده زیادی ثبت نام کردند .عده ای طی مصا حبه و امتحان ورودی رد شدند و بقیه یک ماه در زاهدان آموزش دیدند .قرار بود در تهران یک دوره چهار ماهه عقیدتی و نظامی ببینند که به دلایلی یک ماه بیشتر آموزش ندیدند .همین ها بعد ها از فرماندهان خوب سپاه در این استان محروم شدند و عده ای نیز به شهادت رسیدند .حمید ماندگار سیستان و بلوچستان شد او یک لحظه آرام و قرار نداشت. هیچ وقت در یک جا نمی ماند . در تابستان 1359 فرماندهی سپاه زابل را نیز به عهده اش گذاشتند و مسئولیت هماهنگی بین سپاه و استانداری را نیز عهده دار شد . در جلسات شرکت می کرد تا اینکه استاندار وقت پیشنهاد کرد به عنوان مشاور سیاسی استانداری با او همکاری کند .حمید قبول کرد و در این سمت نیز مشغول به کار شد .
در آبان 1359 به اتفاق یکی از برادران عضو سپاه در جاده نیک شهر توسط اشرار به گروگان گرفته شدند .آنان کسی را که همراه حمید بود آزاد کردند به شرط اینکه پانصر هزار تومان برایشان ببرد. برادرا ن سپاه طرحی را آماده و اجرا کردند تا اشرار رادر همان محل دستگیر کننداما موفق نشدند و آنان فرار کردند .پس از آن ارتباط مان با حمید قطع شد .هیچ خبری از او نداشتم .در آن مدت او را از این کوه به آن کوه می بردند تا راه راگم کند و نتواند فرار کند . هر بار تصمیمی می گرفتند ،یک بار تصمیم می گیرند سر او را ببرند . در بین آنان یک نفر بوده که حمید احساس می کند می تواند به او اعتماد کند .با اوصحبت می کند و با لاخره او را آزاد می کنند و نجات می یابد .پس از آن باز هم در جاده سراوان زاهدان ماشین لندرور آنان چپ می کند و حمید از ماشین به بیرون پرت می شود . باز هم خدا او را برای من سالم نگه داشت .
در دی ماه 1359نیز به اتفاق نه تن دیگر با یک ماشین بلیزر به سوی مشهد حرکت می کنند .ماشین در جاده زابل چپ می کند و چون حمید در قسمت بار ماشین نشسته بود بیشتر از دیگران زخم برداشت .سمت چپ بدنش پر از زخم بود .صورتش جراحت زیادی داشت و چشمش زخمی و کبود شده بود .باز هم به خواست خداوند از این حادثه جان سالم به در برد .
حمید بی قرار بود نمی توانم تو صیف کنم که چقدر به مردم این دیار دل بسته بود. حمید دیگر حمید سابق نبود .ضعیف شده بود .می دیدم چطور چشمهایش گود نشسته بود .می دیدم حمید آب می شود. در زاهدان یک سال غذای سپاه را می خوردیم .یادم می آید وقتی که فرمانده سپاه زابل بود سخت مریض شد . هوا هم گرم بود و سفر های متعدد او را از پا انداخت. در آن چند روز من چند بار مرغ درست کردم. گفت: مگر همه کپر نشینهای سیستان یا بلو چستان مرغ می خورند؟ نمی خواهد به من برسی .
بیشتر وقتها آب گوشت ،برنج خالی یا سیب زمینی سرخ شده داشتیم. سفره های مان رنگی نداشت اما دلهای مان هزار رنگی زیبا داشت. در دل من عکس حمید حک شده بود عکسی که با رنگهای زیبا رنگ آمیزی اش کرده بودند .
حمید مشاور استاندار بود. در فروردین ماه 1360 جلسه مشترک استانداران و هیات دولت در سیستان و بلوچستان تشکیل شد . در همین ایام مسئولیت واحد اطلاعات در سطح منطقه ششم سپاه شامل استانهای سیستان و بلوچستان ،کرمان و هرمز گان به او پیشنهاد شد، ابتدا نمی پذیرفت .
می گفت:من که حالا همه وقتم را تنها برای سیستان و بلوچستان گذاشته ام این همه مشکلات وجود دارد چه رسد به این که یک سوم این وقت را به این استان اختصاص دهم .پس از اصرار مسئولین با لاخره این مسئولیت را پذیرفت .پس از آن بود که پیشنهاد کرد منزلمان در کرمان باشد . می گفت :چون مرکز کارم آنجاست، کر مان برویم بهتر است .رفتم تهران .قرار شد خانه ای اجاره کند و من بروم کرمان. خبر داد خانه ای پیدا کرده و روز بیستم تیر ماه 1360 به کرمان رفتم . او همیشه به مبارزه با نفس اماره تا کید
می کرد . همیشه برای خدایی کردن کارها تا کید داشت و می گفت: باید در انجام هر امری خالص باشیم .
در آن روز ها می گفتند: قلنبر به استان آرامش داد و آن رااز تبدیل شدن به یک کردستان دیگر نجات داد. حمید از این که از او تعریف کنند خوشحال نمی شد بلکه ناراحت هم می شد .می گفت: من برای تعریف کار نمی کنم بلکه فقط و فقط برای رضای خدا کار می کنم. حمید می گفت :بعد از خواندن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب؛ انقلاب عجیبی در من ایجاد شد . او از آن کتاب و کتابهای قلب سلیم و معراج السعاده تعریف بسیاری می کرد . رسیدم به کرمان شهری که مردمش خونگرم و با صفا بودند .حمید می خواست برود زاهدان من هم هنوز آنجا مقداری کار داشتم. با هم رفتیم و پس از چند روز به کرمان برگشتیم. دو روز در کرمان ماند بعد رفت زاهدان . این سفرش دوازده روز طول کشید .حمید در آن روز ها مثل مرغ پرکند شده بود. انگار با ل بال می زد. همه اش این ور آن ور بود .نمی دانم چرا در آن روزها کمتر توی چشمانم نگاه می کرد. شاید می خواست بگوید و واهمه داشت. حمید در زاهدان بودکه پس از چند روزمن ویکی از خواهران نیز به زاهدان رفتیم.گفتند : حمید در چابهار است. شام مهمان یکی از برادران بودیم . موقع برگشت حمید خیلی مراقب بود. می گفت: جنبشی ها تهدید کرده اند که ترورم می کنند.
فردای آنروز ،من با همان خواهر که به زاهدان رفته بودیم برگشتیم ولی حمید یک هفته دیگر در آنجا ماند .خانه ای که درآن زندگی می کردیم از لحاظ امنیتی مناسب نبود. من و حمید راجع به خانه صحبت کردیم. چند روزی که به کرمان آمده بودم همه اش بیکار بودم وخانه مان دور از شهر و امکانات بود .کلاسی هم نبود که بروم .قرار شد من و حمید با هم عربی بخوانیم. خوشحال شدم که از تنهایی بیرون می آیم .
آن شب من وحمید نماز مغرب و عشاءرا باهم به جماعت خواندیم .حمید گفت :اصل نماز به استغفارش است ،درآخر نماز پیشانی برخاک گذاشتن و الهی العفو گفتن که با خود شرط کند که امروز گناه نکند .
حمید موقع نماز گاهی از خود بی خود می شد ،یاد آن بیتی افتادم که زمزمه می کرد :
در نمازم اخم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
پس از نماز قرآن می خواند و می گفت :کسی که خود را محتاج دعا نداند ،به خدا کبر ورزیده .
دعای آن روز را با حالت خاصی خواند و بعد وقتی برای رفتن به جلسه آماده می شد ،گفت: تو حالا در س بخوان .من ساعت ده و نیم بر می گردم و با هم می خوانیم. تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظرش بودم.ناگهان صدای زنگ خانه آمد،خودش بود. نا هار رابا هم خوردیم ،این ناهار اولین وآخرین ناهاری بود که پس از 53 روز اقامت در کرمان با هم خوردیم. حمید آن روز حالت عجیبی داشت .انگار توی آسمان راه می رفت .یکی از دوستانش به دنبال او آمد ویکی از خواهر ها که در اتاق دیگری زندگی می کرد، گفت: چون می خواهم به تهران بروم می خواهم بروم از یکی از دوستان خدا حافظی کنم .به حمید گفتم ما را تا آنجا رساند و رفت. موقع برگشت حمید آمد دنبال ما البته با یک وانت بار. من و همان خانم و شوهر ش جلو نشستیم و حمید پشت وانت نشست .حرکت کردیم .در بین راه به یک ماشین مشکوک شد .از همان پشت پایین پرید گفت :مثل اینکه این ماشین ما راتعقیب می کند. آهسته برو تا جلوبزند ماشین ما ایستاد ،حمید رفت با آنها صحبت کرد و برگشت .گفت: پاسدار بودند. آنها هم به ما مشکوک شده بودند. با لا خره به خانه رسیدیم .من و دوستم رفتیم خانه ولی حمید و شوهر دوستم رفتند برای گشت شبانه. پس از چند ساعت، موقع برگشتن نارنجکی می افتد جلوی پایشان. آن دو برمی گردند به طرف خانه .آن برادر خودش را پرت می کند توی خانه و حمید می افتد روی پله های جلوی در .خانه را می بندند به رگبار تا کسی خارج نشود .شیشه ها خرد شدند آن برادرمان چند تیر به طرفشان شلیک می کند .پس از آنکه همه جا ساکت شد .مردم از خانه هایشان ریختند بیرون.من بانگرانی ودلهره دویدم طرف حمید. حمید گفت: بس کن .آنها فرار کردند. حمید روی پله ها افتاده بود .از همسایه ها کمک خواستیم .یک پیکان آوردند .حمید را روی صندلی عقب خواباندیم و من سرش را گذاشتم روی پایم .در بین راه حمید ناله می کرد .یک بار هم برخواست و نشست .ازشدتدرد به خودمی پیچید ،درست مانند همان حالت عارفانه ای که گاهی اوقات به او دست می داد .خودش را تکان داد گویی قصد پرواز داشت .
با لاخره بیمارستان آیت الله کاشانی او را پذیرفت .او را بستری کردند . نگذاشتند بمانم پیش او. هنوز پایم را از در بیمارستان بیرون نگذاشته بودم که روح حمید به آسمان پر کشید .منبع:کتاب همسفر نوشته احمد دهقان ناشر لشکر 41ثارالله -1376



خاطرات
خواهر شهید:

 

هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند، با پول تو جیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار هم سن و سالانش می گذاشت. رو بروی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست. حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی برمی داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد.

پدر یکی از دوستان حمید کور بود و توان کار نداشت. مادرهم نداشت و سرپرستی خواهرانش نیز به عهده او بود. با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را دو سال خوانده بود و قبولی اش در سال بعد هم ناممکن به نظر می رسید. حمید با او قرار گذاشته بود که به جای او برگه ریاضی را بنویسد. لذا طبق قرار، برگه هایش را عوض کرده بودند؛ فقط به خاطر این که دوستش دنبال یک مدرک بود که با آن بتواند جایی مشغول کار شود. آن سال حمید از درس ریاضی تجدید آورد؛ اما خوشحال بود که توانسته است باری از دوش خانواده ای بردارد.

خانه برادرم رفته بودیم. دم در کفشها به هم ریخته بود. از میان آنها کفش کتانی دیدم که کف آن سوراخ بود. ما با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودیم. کتانی را برداشتم و به شوخی گفتم: کتانی دیگه چیه که کف آن پاره هم باشه و او با چهره ای مصمم پاسخ داد: بسیاری از مردم پای برهنه راه می روند و تو به کتانی من عیب می گیری.
هر وقت درباره کارش از او سؤال می کردم، می گفت: کارم خدمت است و جز این کاری ندارم. تا روزی هم که شهید شد از مسئولیتش هیچ اطلاعی نداشتیم. هیچ وقت به هیچ چیز اشاره نمی کرد؛ فقط خودش را خدمتگذار مردم می دانست. وقتی به خانه ما و یا دیگر اقوام دعوت می شد، اگر چند نوع غذا تهیه شده بود با خوردن یک نوع غذا به ما می فهماند که تجمل و اسراف را ناپسند می شمارد.

شوهر خاله ای دارم که در شهرری ساکن است. او یک وانت بار داشت. حمید با وانت بار او تمام تعطیلاتش بچه ها را به خرج خودش به اردو می برد و پس از پذیرایی ، آنها را برای تعلیم قرآن و احکام آماده می کرد. می گفت باید اول برایشان انگیزه درست کرد و بعد روی شان کار فکری کرد. او واقعاً در این زمینه الگو و نمونه بود. از پول خودش کتابخانه درست می کرد و به هر دری می زد که کتاب رایگان در اختیار بچه ها بگذارد. در حرم حضرت عبد العظیم همین کار را با وسعت زیادی انجام داد.

ابتدای آموزگاری ام بود و از سوی منطقه بیست آموزش و پرورش تهران به ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی، چاه آب کند و با مشاهده وضعیت رقت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانه شان را به عهده گرفت؛ در حالی که من یقین دارم خودش گرسنه می خوابید.

حمید تازه ازدواج کرده بود. یک روز به منزلشان در شهرری رفتم. مهمان داشتند و به جز من کسان دیگری هم بودند. دور هم نشسته بودیم که مرا صدا زد و از من درخواست پول کرد. با تعجب از حمید پرسیدم مگر حقوق نگرفتی؟ با خنده گفت: چرا ولی بردم به آنهایی که بیشتر از من نیاز داشتند، دادم. همسرش که متعجب صحبت ما شده بود با آرامش تمام حرف حمید را ادامه داد و گفت همین امروز حقوق گرفته و حالا ....!

استعدادی خدادادی داشت. بدون اینکه زیاد با کتاب درسی و دفتر و قلم مأنوس باشد، همیشه موفق بود. اوقات فراغتش را به کارهای ضروری دیگر می پرداخت. درس را در کلاس فرا می گرفت و در خانه مشغول خواندن قرآن و مطالعه کتاب بود. نیمه شبها از خواب بیدار می شد ، به آشپزخانه می رفت و نهج البلاغه یا قرآن یا نماز شب می خواند و اینها برای ما خیلی عجیب بود که چطور وقتش را تنظیم می کند؟ چطور بیدار می شود؟

چون خانه برادرم در منطقه نظامی بود، امکان فعالیت سیاسی برای او وجود نداشت. تصمیم گرفت جدا زندگی کند و برای این کار یک سری وسایل تهیه کرد. گلیمی از مال پدری ام بود و یک دست رختخواب که برداشت و برد. در خانه ای اجاره ای از داشتن تلویزیون و یا یخچال بی بهره بود؛ حتی کوچکترین امکانات زندگی را نداشت. به قصد پیدا کردن جانماز در کمد اطاقش را باز کردم. دیدم که داخل کمد اعلامیه امام و مقدار خیلی زیادی اسلحه گذاشته بود. حمید با فعالیت در گروههای انقلابی نقش مهم و ارزنده ای در پیروزی انقلاب به عهده داشت.

حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین با هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود. زیرا او هدفی جز این نداشت. هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگذار مردم باشد، خار چشم منافقین است؛ خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

وقتی از شهادت حرف می زد، چنان به عمق این معنا می رسید که از خود بی خود می شد. می گفتم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، من از غصه می میرم و نمی توانم تحمل کنم؛ اما حمید مرا دلداری می داد و می گفت از تو خواهش می کنم که بعد از شهادت من فقط بگویی: انا لله وانا الیه راجعون. او نمی خواست حتی در مراسم شهادتش نیز کسی را آزرده کند.

بااینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند؛ مسجد می رفت و روزه می گرفت. آن زمان پول تو جیبی ماهانه اش پانزده تومان بود. حمید سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد. با این همه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

غذا که سر سفره می آوردند، بلند می شد و برای خودش چای شیرین می ریخت؛ یعنی غذای لذیذ را به خودش حرام می کرد به طوری که بر اثر تغذیه نا مناسب مریض شده بود. او به هیچ عنوان دوست نداشت که سیر بخورد و یا هر چه دوست دارد بخورد. ترجیح می داد به جای آنکه خود را به مصرف غذاهای لذیذ عادت دهد، قیمت آن را پس انداز کند و برای کسانی که نیازمند هستند، بفرستد. امروز اگر گوشه گوشه شهرری را بگردید، شاید صدها نفر را باشند که حمید به آنها رسیدگی می کرده و سرپرستی شان را به عهده دشته است.

همسر شهید:
در نمازم خم ابروی تودر یاد آمد
در نماز گاهی از خود بی خود می شد و حالت عجیبی به او دست می داد، بطوری که متوجه اطراف نمی شد و به قول خودش حالت او محراب را به فریاد می آورد.
بعد از نماز دعا و قرآن بسیار می خواند و در این باره خیلی تأکید داشت. می گفت کسی که خود را محتاج دعا نداند، به خدا کبر می ورزد. بویژه به خواندن دعای عهد امام زمان اهمیت می داد. چندین مورد در حالات عرفانی اش ائمه را ملاقات کرده بود. او همیشه می گفت که باید همه وابستگیها را برید تا به خدا رسید؛ چنانکه در شعرش می خوانیم:
باید که از خود بگذریم / تا روی حق را بنگریم / تا ما به خود پیوسته ایم /از وصل او بگسسته ایم
وبه حقیقت، حمید خود این چنین بود.

قبل از پیروزی انقلاب به تعدادی از خواهران اسلحه را آموزش می داد. طپانچه ای از افغانستان آورده بود که خراب بود و نتوانسته بود آن را تعمیر کند. در ضمن آموزش، ناگهان طپانچه به کار افتاد و صدای شلیک تیر در منزل پیچید.
حمید با سرعت تمام اثاث آن خانه راجمع و بدون اینکه کسی متوجه شود، منزل را ترک کرد. ما مدتها در فکر این بودیم که او چگونه در آن زمان کوتاه تصمیم گرفت و با آن سرعت عمل کرد .

احمد شریفی :
پیش از انقلاب ایشان به گروه انقلابی بدر پیوست. این گروه در شهرری فعالیت داشت. مأموریت شناسایی دو نفر از ساواکیها را به عهده او گذاشتند. پس از شناسایی قرار شد که آن دو نفر به جهت خیانت به مردم کشته شوند، اما سلاح لازم را برای این کار نداشتیم. قلنبر دو تا میله آهنی تهیه کرد و شبانه در مسیر ساواک کمین گذاشت و با فاصله یک هفته آن دو را با ضرب میلگرد از پا در آورد.

در سا ل 1356 برای تهیه اسلحه و مهمات همراه چند تن از دوستان با اتومبیل کرایه به چابهار رفت. وقتی بر گشتند، رفتیم ببینیم سلاح ها را چطوری آورده اند. دیدیم که سلاح ها را در قسمت موتور ماشین جاسازی کرده اند. مقدار قابل توجهی فشنگ را هم در لوله بخاری ماشین جای داده بودند.

تازه از فعالیت های سیاسی او علیه رژیم شاه اندکی سر در آورده بودیم و اظهار تمایل می کردیم که ما را نیز در فعالیتهای انقلابی شرکت دهد؛ ولی او می گفت: شما بچه اید و باید به درس و مشقتان برسید. سرانجام با پافشاری دوستان پذیرفت و مأموریت تهیه نازنجک های دستی را به ما داد و گفت باید از انبارهای شهرری هر قدر که می توانید باروت به سرقت ببرید. ما طی یک کار فشرده موفق شدیم مقدار قابل توجهی گوگرد سرقت کنیم، ولی مشکل نگهداری داشتیم. گفت بگردید و در یکی از محلهای شهرری جایی پیدا کنید. ما رفتیم و یک اتاق اجاره کردیم و مواد را به آنجا منتقل نمودیم. شرایط خانه اجاره ای طوری بود که همسایه ها از فعالیت ما مطلع می شدند. از ین رو منتظر می ماندیم که مردم بخوابند و بعد شروع می کردیم به پر کردن سه راهی و ساختن نارنجک دستی. با آن گوگرد ها شمار زیادی سه راهی بزرگ ساخته شد و حمید آنها را به منزل برد. این کار بطور مستمر ادامه داشت، ولی نمی دانستیم که او نارنجک ها را به کجا می برد.

پیش از اینکه خودمان بتوانیم اعلامیه های امام را تهیه و تکثیر کنیم، از گروه انقلابی صف می گرفتیم که در تهران فعالیت می کرد. تصمیم بر این شد که اعلامیه ها در خود شهرری تکثیر شوند. برای این کار یک تخته مناسب تهیه می کردیم و روی آن را با نایلون می پوشاندیم. روی نایلون جوهر می مالیدیم و سپس برگه استنسیل را می چسباندیم. به این ترتیب اعلامیه ها تکثیر می شد. این کارهمیشگی ما بود، چون توان کار دیگری را نداشتیم. آنگاه حمید اعلامیه ها را دسته دسته در چند عدد کیف می گذاشت و برای توزیع به رابطین می داد.

قبل از انقلاب برای ساختن نارنجک های ابتکاری خودمان، باروت ها را توی توپ می ریختیم. فتیله آغشته به کلرات را ناچار روی چراغ گرم می کردیم و یا داخل قابلمه می گذاشتیم که خشک و برای روز بعد قابل استفاده شود. یک شب فتیله ها روی چراغ آتش گرفت و آتش سوزی به پا شد. با خودم گفتم الان همه می رویم هوا. هیچ کاری از ما ساخته نبود. ساعت 2 بعد از نیمه شب از خانه رفتیم بیرون و به خدا توکل کردیم. در نهایت اضطراب و دلواپسی هر لحظه منتظر انفجار بودیم؛ ولی اتفاقی نیفتاد و با وجودی که دور تا دور اتاق باروت ریخته بود، آتش خود به خود خاموش شد. حمید که اعتقاد عجیبی به لطف و مشیت خداوندی داشت، این معجزه را فقط به خاطر توجه به پروردگار می دانست.

سه ماه پس از پیروزی انقلاب ایشان گفت که چون در افغانستان با تهاجم شورویها مواجهند ،خوب است که برویم و به آنها کمک کنیم. لذا یک گروه پنج شش نفره تشکیل دادیم و قرار شد به افغانستان برویم. به همین جهت سلاحهایی را که در دوران انقلاب برای روز مبادا انبار کرده بودیم، بار زدیم و رفتیم به تایباد. از آنجا بوسیله گروه شیعی به هرات رفتیم و قرار شد که با انجام عملیات بمب گذاری، جو پلیسی حاکم بر شهر را بشکنیم. اما حدود یک ساعت مانده به اجرای عملیات، آقای قلنبر به وسیله پلیس دستگیر و عملیات متوقف شد و چون او فرمانده ما بود، ادامه فعالیت امکان نداشت. ناچار برگشتیم به تایباد و موضوع را به مرزبانی اطلاع دادیم تا برای آزادی ایشان اقدام کنند. اما در شرایط انقلاب این کار ممکن نبود. ناگزیر همانجا ماندیم. یک روز دیدیم حمید وارد سپاه تایباد شد. معلوم شد که پس از دستگیری، او را به زندان می برند. در آنجا یکی از افسران را متقاعد می کند که ترتیب آزادی او را بدهد. خودش می گفت: قرار شد که او ترتیب خروج مرا از بازداشتگاه بدهد، ولی عنوان کرد که تا به حال کسی از اینجا فرار نکرده و آزاد هم نشده است؛ ولی من اورا متقاعد کردم که مقدمات کار را فراهم کند. از من پرسید که چکار باید بکنم، گفتم: بگو که این آقا اطلاعاتی از نقاط مرزی ایران دارد و می تواند راههای ورود مجاهدین را نشان بدهد. نتیجه کار این شد که ما را سوار ماشین کردند و با احترام آوردند سر مرز و آزاد کردند.

حسن رضایی:
شهید قلنبر در بر خورد با برادران دینی و قشرهای ضعیف جامعه مصداق واقعی آیه شریفه «رحماءبینکم » و در مقابل ایادی کفر و استکبار مصداق بارز « اشداءعلی الکفار » بود. در سال 59 در جریان انقلاب فرهنگی، به دانشگاه سیستان و بلوچستان رفتیم تا آنجا را از لوث وجود گروهکهای چپی پاک کنیم. در دانشگاه که رسیدیم، فی البداهه شعار بسیار کوبنده ای از سوی ایشان داده شد: نوبت کفار دگر تمام است. با شنیدن این شعار امت حزب ا... در گیری شدیدی را آغاز کرد و غائله ظرف یکی دو ساعت تمام شد.

نظام زاده :
چهار راه رسولی در زاهدان مرکز فعالیت گروهای مختلف ضد انقلاب بود . این چهار راه جایی بود که روز روشن سلاح و مهمات گوناگون روی زمین کنار هم چیده شده بود و هرکس قصد خرید آن را داشت ، همانجا با شلیک یک تیر برایش امتحان می کردند و بعد قیمتش را می گفتند . در چنین جایی گروهکهای ملحد قصد راهپیمایی داشتند . قلنبر با لباس معمولی و دقیقاً به یاد دارم که بادمپایی و بدون اسلحه برای شناسایی وضعیت چهارراه راه افتاد و رفت . چون می ترسید که دیگران اگر بروند ، ممکن است غائله بپا کنند . رفت و برگشت و معلوم شد که قضیه واقعیت دارد . بلافاصله چند نفر از برادران را برداشت و سریک سه راهی در مسیر راهپیمایانی که قصد داشتند وارد سپاه بشوند مستقر شد ؛
واندکی بعد به پایگاه برگشت . ضد انقلابها آمدند و پشت درب سپاه تجمع کردند و علیه انقلاب و سپاه به شعار دادن پرداختند.
شهید قلنبر سه نفر از برادران را که یکی از آنها شهید شمگانی بود ،فرستاد پشت بام و خودش هم پشت در ایستاد و به آن سه تن دستور داد :«دست به اقدامی نمی زنید مگر اینکه من بگویم.» در راکه باز کرد ، همه تظاهر کنندگان قصد هجوم به داخل سپاه را داشتند . در این هنگام ایشان با صلابت تمام گفت:«اینجا پایگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و متعلق به مردم این استان است . هر کس می خواهد ، بیاید داخل ، اینکه هجوم کردن ندارد »؛و در را باز کرد و کنار ایستاد و گفت :«بفرمایید»وبا شنیدن این جمله عده ای متفرق شدند ولی عده ای دیگر در حالی که شعار می دادند و کف می زدند آمدند داخل سپاه . او در مقابلشان ایستاد و گفت :«همه بنشینید . هر کس دیگری هم که دوست دارد ، بیاید داخل». میان آنها چند تازن و دختر هم بودند . گفت :«من با مردها جدا صحبت می کنم . دختر خانم ها باید جای دیگری بروند ، چون نامحرم هستند.»ابتدا نپذیرفتند ولی او به وسیله خواهران بسیجی آنها را به زور از مردها جدا کرد و در راهروی پایگاه نشاند .سپس شروع به صحبت کرد . پنج ،شش دقیقه که از صحبت او گذشت ، همه زنهایی که آنجا نشسته بودند ، از جا بلند شدند و معذرت خواهی کردند و رفتند.
سپس به سراغ مردها رفت . در میان آنها دو سه نفر خیلی داغ بودند . قلنبربرای آنها درباره مشکلات کشور صحبت کرد . باشنیدن سخنان وی ، بعضی ها که واقعاً گول خورده بودند از همان جا بلند شدند و پس از معذرت خواهی رفتند ، ولی چند نفر نشستند. دراین هنگام قلنبر گفت که این چند نفر عامل اصلی هستند؛ و آنها را بازداشت کرد . یکی دو روز بعد خبر رسید که آنها نیز پشیمان شده اند و حاضرند که هرگونه همکاری را با سپاه داشه باشند.

هر جای استان که مشکلی پیش می آمد نخستین کسی که حضور پیدا می کرد خودش بود . آنجا هم که می رسید یکی از خصوصیاتش این بود که تک رو نبود و به نظرات دیگر برادران احترام می گذاشت . جلسه که تشکیل می شد، از تمام برادران نظر می خواست . دیدگاههای درست را می پذیرفت و عمل می کرد . مواردی هم اگر احیاناً قابل قبول نبود ، با ذکر دلایل رد می کرد ، ولی کسی را ناراحت نمی کرد ، مبادا سرخورده شوند . این رفتار در رشد فکری پرسنل در آن موقع بسیار مؤثر بود .یکی از سنتهای مردم بلوچستان این است که به ریش سفیدهای شان خیلی احترام می گذارند .
شهید قلنبر به برادرانی که مسؤولیت داشتند ، سفارش می کرد که در برخوردشان رعایت این موضوع را بکنند .زیرا قوه قهریه همه جا کار ساز نیست . اگر سپاه بخواهد موقعیتش را تثبیت کند ، فقط باحمایت مردمی ممکن است ؛ و حمایت مردمی هم با حفظ حرمت روحانیون و ریش سفیدان میسراست . البته حساب خوانین زورگو را باید جدا کرد . نتیجه این شد بلوچستانی که به نظر می رسید از کردستان بدتر باشد ، هیچ گونه اتفاق مهم و غیر قابل کنترلی در آن روی ندهد.

مهدی امینیان:
در زمان واقعه هفتم تیر ، حمید مسؤول اطلاعات منطقه بلوچستان و هرمزگان و کرمان بود . در ششم تیر برای سرکشی امور به ایرانشهر آمد. این شهر در بلوچستان بعنوان مرکز شرارت و پایگاهکهای ضد انقلاب و قاچاقچی ها وضعیت خاصی داشت . به من گفت : بیا سوابق را بررسی کنیم . ما هم پرونده گروههای مختلفی را آوردیم و فعالیتهایشان را بازگو کردیم. گفت : پیشنهاد تو چیست ؟ گفتم :من می گویم دستگیر بکنیم . گفت : نه کمی صبر کن تا ما کار اطلاعاتی بیشتر بکنیم و مدارک کاملتر شود تا بتوانیم ارتباطات را کشف کنیم ، بعد دستگیر می کنیم . او تا ساعت سه بامداد نشست و پرونده ها را مطالعه کرد .
آنگاه پس از مدتی خوابیدن برخاستیم و نماز صبح را به جای آوردیم و چون خسته بودیم دوباره خوابیدیم . هنگام صبح یکی از همکاران ایرانشهری ما آمد و با چشمانی گریان گفت : شنیدی خبر را ؟ گفتم : نه . چه شده ؟گفت : دفتر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كردند و تعدادی از یاران امام شهيد شده اند .حميد قلنبر در عالم خواب و بیداری بود .همینکه این خبر را شنيد ، نمی خیز شد و گفت :چه شده است ؟ او با ترس و لرز و احتیاط گفت که حزب را منفجر کرده اند . اولین سؤال قلنبر درباره شهید بهشتی بود .پرسید :بهشتی هم بوده ؟ دکتر هم بوده ؟ همکار ما گفت : نمی دانم يك دفعه اعلام کردند که هست ، يك دفعه هم چيزي نگفتند.گفت :راديو را بیاورید . نيم ساعتي مارش عزا زد . ساعت حدود نه صبح بود كه رادیو اعلام كرد دکتر بهشتی هم به احتمال قوی در شمار شهدا بوده است .
حميد با شنیدن این خبر صیحه اي كشيد و غش كرد . ما ناراحت شدیم . به صورتش آب زديم و بلندش کردیم . اما او تا نيم ساعت گریه کرد و اشک ریخت . بعد صورتش را شست . وضو گرفت و نشست . آنگاه گفت : حالا دیگر موقع کار است .سپس با عزم جزم به تمام پایگاههای بلوچستان کرمان و هرمزگان ، تلگراف زد و دستور دستگیری منافقین را صادر کرد .

گویی که این فرد تافته ای جدا بافته از دیگران بود . موقعی که شهید شد این طرف و آن طرف گفته می شد که سن ایشان چقدر بوده است؟ همه تعجب می کردند که مگر می شود انسانی با حدود23 سال سن دارای این همه سوابق مثبت مبارزاتی و این همه معلومات باشد .علمی که شهید قلنبر داشت به نظر من همه اش اکتسابی نبود، منشاء خدایی داشت . وی بسیار اجتماعی بود هنگامی که سخن می گفت ، انسان فکر می کرد که او سالها در حوزه علمیه تحصیل کرده است.

به من گفت : «برادر مهدی! انسان از کید شیطان هیچ گاه نباید غافل شود و همه برکات را باید از جانب خدا بداند.»نقل می کرد که من به عرفان علاقه زیادی داشتم . رفتم پیش یکی از علمای قم و از ایشان خواستم کتابهایی را برای خواندن معرفی کند ، تا آگاهی و شناخت بیشتری پیدا کنم . او یک کتاب کوچک عربی به من داد .پس از صحبت با استاد رفتم داخل حرم حضرت معصومه – سلام الله علیها – نشستم و آن را باز کردم و خواندم . پیش از آن با خود می گفتم من که عربی را به درستی نمی توانم چه جور می توانم ازاین کتاب استفاده ببرم؟ به هر حال شروع کردم به خواندن کتاب، دیدم تمام کلماتش برای من آشناست و متوجه می شوم .
تصور کردم که چون قرآن و حدیث خوانده ام و با کتابهای عربی مأنوس بوده ام عربی را هم می دانم. در همین لحظه دوباره نگاه کردم به کتاب و دیدم که هیچ متوجه نمی شوم. دانستم که یک هجوم شیطانی به ذهن خطور کرده مغرور شده ام و شیطان از این طریق می خواهد مرا بفریبد . از این رو موقعی که احساس کردم منشأ خیر خودم هستم ، همه رحمت از من رخت بر بست. به خدا پناه بردم و شبطان را با گفتن اعوذبالله من الشیطان الرجیم ، از خودم راندم و دوباره کتاب را گشودم . دیدم مثل اینکه عربی را می دانم ولی شیطان آمده باز همان قضیه تکرار شد . شیطان را لعنت کردم و به خدا پناه بردم .

حسن رضایی:
در سیستان و بلوچستان نیروی بومی کم بود و شماری نیرو از دیگر استانها مثل اصفهان،خراسان و کرمان آمده بودند. ما هم از تهران رفته بودیم ؛ و در آنجا مجموعه ای بسیار صمیمی تشکیل شد . با وجود اینکه افراد سابقۀ آشنایی نداشتند ،چنان انس و الفتی بر روابط ما حکمفرما گردید که حتی برای چند روز هم طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم . اما موقع ادای تکلیف و انجام وظیفه که می شد ، چنان بودیم که گویی یکدیگر را نمی شناسیم . همه به انجام وظیفه فکر می کردند ، هر چند که دشوار می بود . شهید قلنبر در این میان نقشه محوری داشت ، و با تدریس موضوعهای سازنده به جمع ما روح می داد.

سامانی و نظام زاده :
در سال 1358 استان سیستان و بلوچستان آبستن حوادث سیاسی و اجتماعی فراوان بود ، از قبیل شورش خوانین در گوشه و کنار استان ، فعالیت تبلیغی – سیاسی –نظامی گروهکهای سیاسی چپ و راست. یکی از این وقایع و رخدادها غائله معروف به عیدگاه سال 1358 در زاهدان است . از آن جهت نام این جریان «حادثه عیدگاه» نامیده شد که در محل برگزاری نماز های عید قربان و فطر اهل سنت ، رخ داد . در آن دوران در همه نقاط کشور اسلامی ایران رجال سیاسی و مذهبی اقدام به سخنرانی می کردند و طرفداران شان خود را برای استقبال از آنها آماده می ساختند . در این جریان ، دکتر ابراهیم یزدی، یکی از چهره های سرشناس نهضت آزادی ،قرار بود که در زاهدان سخنرانی کند .
در این دوران گروهک های سیاسی ، بخصوص گروهکهای چپی استان در اوج فعالیت سیاسی و نظامی بودند ، فعالیتهای نظامی آنان به نقاط دوردست بلوچستان محدود می شد. ولی دیگر فعالیتهای آنان نظیرآزاد بود . این گروهها پس از شکست در کردستان و ترکمن صحرا ، تنها بستر مناسب برای فعالیتهایشان ، منطقه جنوب شرق کشور را یافتند. چون که عقبه آنان را از طریق مرز پاکستان و بخصوص افغانستان به شوروی سابق وصل می کرد.
در آن زمان شاخه های مختلفی از گروههای چپی مانند چریکهای فدایی خلق اکثریت واقلیت ، گروه پیکار ، آرمان مستضعفین ، «راجه زرمبش»( یک گروهک چپی بلوچ) ،«جامب»،(جنبش آزادی بخش مردم بلوچ) و چند گروهک دیگر فعالیت گسترده ای داشتند. این گروهکها محور اصلی فعالیت خود را بر ایجاد تفرقه میان اهل تسنن و تشیع و فارس و بلوچ قرار داده بودند و شعارهای شان به زبان بلوچی ، «نان، یوگ ،آزادی» ترجمه می شد؛ و بطور گسترده ای حتی در روستاهای دور افتاده بلوچستان بر سر زبان مردم کپرنشین افتاده بود . واژه هایی مانند سرمچار( به معنی مجاهد) نیز رواج داشت . این گروهکها بطورعلنی در مراکز استان نیمروز افغانستان و حتی در شهر کویته پاکستان و کراچی دفتر تأسیس کرده بودند و به گفته خودشان خط مقدم را که استان سیستان و بلوچستان بود ، تدارک و پشتیبانی می کردند. تعداد زیادی از بلوچها ، بخصوص دبیران و آموزگاران مدارس ، جذب آنان شده به عنوان هوادار و یا عضو اصلی و کادر فعالیت می کردند . از سوی دیگر موقعیت ارگانها دولتی و انقلابی بشدت ضعیف بود . جهاد سازندگی صرفاً کارهای عمرانی انجام می داد. سپاه که اکثر پرسنل آن و بخصوص مسؤولان آن غیر بومی بودند ، در مراکز شهرستانها مستقر بود و هنوز نتوانسته بود با مردم بومی منطقه ارتباط برقرار کند . تشکیلات سیاسی مانند استانداریها و فرمانداریها از قدرت چندانی برخوردار نبودند.
جریان عیدگاه از این قرار بود که حدود یک هفته از سوی جبهه ملی در خصوص سخنرانی دکتر یزدی در زاهدان تبلیغ می شد . در آن زمان نشانه هایی از اختلافات بین گروهکهای چپی و راستی نیز به چشم می خورد . گروهکهای چپی بویژه فدائیان خلق شاخه اقلیت ، آفریننده اصلی جریان عیدگاه بودند. آنها با مسلح کردن تعدادی از بلوچهای فریب خورده و با هدایت و فرماندهی چند نفر کرد ، ارتفاعات مشرف به عیدگاه ، واقع در شمال شرقی زاهدان را اشغال کرده در آن سنگر گرفته بودند . میان فارسها و بلوچها ( زابلی وبلوچ) اختلاف ایجاده کرده بودند و قصدشان این بود که با ایجاد درگیری اسلحه وارد زادهدان کرده مقدمات تشکیل بلوچستان آزاد را فراهم آوردند.
همچنین آنها اکثر خوانین را نیز با خود همدست کرده بودند و سران طوایف نیز آنان را حمایت می کردند . مردم از نقاط مختلف زاهدان و حتی زابل و دیگر شهرهای استان بطرف عیدگاه به راه افتاده جمعیت انبوهی گرد آمده بودند.
دکتر یزدی در جمع هوادارانش که شعار درود بر یزدی می دادند وارد جمعیت می شود. به سختی از بین مردم خود را به جایگاه می رساند. تعداد معدودی پاسبان مسلح در اطراف جمعیت به چشم می خورد . در گوشه و کنار محوطه عیدگاه هر گروهی شعار مخصوص به خود را می دهند.
دکتر یزدی سخنرانی بدون بسم الله خود را آغاز می کند . از سوی شماری از مردم در اعتراض به این کار هورا کشیده می شود و بعضاً نیز صلوات می فرستادند.
چند دقیقه از سخنرانی دکتر یزدی ، که فقط مردم را به آرامش دعوت می کرد ، نگذشته بود که ناگهان از ارتفاعات ضلع شمالی عیدگاه و از چند نقطه دیگر ، مردم بیگناه به رگبار بسته می شوند وجمعیت پا به فرار می گذارد. تعداد زیادی زخمی می شوند و شمار بسیاری زیر دست و پای جمعیت خفه می شوند. چند نفر از پرسنل سپاه با تعداد قابل ملاحظه ای از جوانان شیعه ، هجومی گسترده را بسوی ارتفاعات آغاز می کنند . افراد مسلح پس از چند دقیقه مقاومت فرار را برقرار ترجیح می دهند و با گذاشتن سلاح از محل فرار می کنند ، ولی کسی دستگیر نمی شود.
دکتر یزدی نیز توسط هوادارانش از محل دور می شود و شایع می شود که وی نیز کشته شده است . نقش افرادی مانند شهید قلنبر و دیگر فرمانده هان سپاه و نیروهای حزب اللهی بومی دراینجا آشکار می گردد.
قلنبر که پیش از بروز حادثه ، آن را پیش بینی می کرد ، با مسؤولان سپاه جلسه گذاشت و به این نتیجه رسید که باید ترتیبی اتخاذ شود که امام جماعت یعنی مولوی عبدالعزیز بلافاصله از جمعیت خارج شود. زیرا ممکن است ضد انقلابها وی را به قتل برسانند و حادثه ای پیش بیاید که قابل کنترل نباشد . برای پیاده کردن این نقشه از چند تن روحانی اهل تسنن که با وی دوست بودند کمک گرفت ؛ و به آنها سفارس کرد که باید دور مولوی حلقه بزنند و بلافاصله پس از نماز او را از صحنه بیرون ببرند . این نقشه عملی شد و پس از آن، کنترل اوضاع به دست سپاه ونیروهای انقلابی در آمد .

محمودی:
روزی به جمعی از بچه هایی که تفکر مارکسیستی داشتند گفت :« بياييد با مرام شما برویم جلو ، ببينيم كه با نان ،مسكن و آزادي به كجا می رسيم.حتماً به شکم می رسید،مسکن هم دارید .آزاد هم هستید . حالا توی این راه یک نفر می آید و یکی از آنها را از شما می گیرد . ناچار مبارزه ميكنيدو در این گير و دار كشته می شويد ، به كجا ميرسيد ؟ به آخر خط . یعنی در مكتب ماركسيست مردن انتهای زندگی است . حالا مي آييم توي مكتب ما :همیشه داد ميزنيد .فریاد می زنید و شعار ديني خود را بپا ميكنيد،می روید جلو .با شما مقابله ميكنند و شما جلوی تمام اینها می ایستید و اجر می برید .وقتی هم کشته شدید ، درب كلاسي را زده اید كه آقا امام حسين معلم آن است.
در را باز مي كنيد ميگوييد (سلام عليكم) .پایان کارتان هم بهشت است .آیا کدام بهتر است ؟!.&raq uo;

همسر شهید:
کاری که ما آن زمان انجام می دادیم تایپ اعلامیه و تکثیر آنها توسط وسایل دستی بود .برای این کار از چوب، مقداری اژگاترا، جوهر و یک غلتک وسایل کارمان بود . خانه تیمی هم نداشتیم . اینها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود با رعایت اصول مخفی کاری انجام می دادیم . برای تأمین هزینه کار ، لباس می دوختیم و بافندگی می کردیم . در پاییز سال 57، حمید به بلوچستان رفت وبرای نیروهای انقلابی اسلحه خرید و در همان حال ضمن آموزش تیراندازی ساختن سه راهی و کوکتل مولوتف را هم به ما یاد داد ، که در مواردی برای آتش زدن سینماها و رستورانها و مراکز دیگر از آنها استفاده می شد .

در زندگی تنها تقاضایش از من تقوا بود .یکبار با هم صحبت می کردیم و من توقعهایی را که از او داشتم بیان کردم . با تبسم رو به من کرد و گفت کاغذ و قلم را بردار و بنویس خواسته های حمید از همسرش :
اتقوالله صونوادینکم بالورع.
قل اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هو السمیع العلیم .
همسرم ، چیزی را مخواه، جز آنچه خدا می خواهد و برای آنکه خدا می خواهد . و از چیزی نهی مکن ،مگر آنچه خدا نهی کرده است و برای آنکه خدا نهی کرده است.
هنگام نوشتن این مطالب احساس کردم رفتار او آینه افکارش است .

خواهر شهید:
حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین یا هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود .زیرا او هدفی جز این نداشت . هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگزار مردم باشد خار چشم منافقین است ، خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

حسن رضایی:
قبل از انقلاب من در شهر ری کتابدار کتابخانه مسجد «سرسخت» بودم و بسیاری از دوستانی هم که اینکه در جاهای مختلف فعال هستند می آمدند آنجا و کتاب به امانت می گرفتند. حمید پس از مشاهده این استقبال ، در مسجد هاشم آباد کتابخانه ای به مراتب بهتر از کتابخانه ما دایر ساخت و آن را به کانون مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد . خود او به سرعت در سطح رهبری مجموعه مطرح شد و یکی دو تا تظاهرات را هدایت کرد . دستگاه تکثیری خرید و اطلاعیه های بسیارجسورانه ای را تنظیم و منتشر کرد . او معتقد به مبارزه قهر آمیز بود و می گفت :«باید امنیت را از ایادیرژیم سلب کنیم.»

همسر شهید:
حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد . همیشه روی فرش می خوابید. سعی می کرد بین زندگی خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند . یک شب با اینکه فصل زمستان بود ، مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود . آن شب حالت عجیبی داشت . از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد .ما دو تا پتو داشتیم از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد . اجاره نداد و در همان حال گفت : الان خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند . آنگاه عبایش را به دوش کشید و تمام شب را با آن بسر برد .

ریاحی:
شهید قلنبر ویژگی های جامعه آقا امام زمان «عج» را بیان می کرد و می گفت که سعی کنید از حالا این ویژگیها را پیاده کنید. یادم است روزی در کلاس درس با خواهران سر پولهایی که خرج کرده بودیم بحث داشتیم و پولها را تقسیم می کردیم . حمید عصبانی شد و گفت شما ها هنوز «ما»نشده اید هنوز جیبتان یکی نشده است .
خیلی غصه مردم محروم استان سیستان و بلوچستان را می خورد . روزی در منزل آب خنک به او تعارف کردیم ، آب را نخورد و با اندوه گفت : در حالی که مردم زابل آب گل آلود می خوردند ، من چگونه می توانم آب گوارا بنوشم .

همسر شهید:
کلاس حمید کلاس تزکیه بود و در ضمن کلاس با رفتار و کردارش به ما درس می آموخت . از اول تا آخر به فرش اتاق نگاه می کرد . به گفته صاحب منزل، حمید نقشه قالی را یاد گرفته بود . این اولین بار بود که یک چنین کسی را می دیدیم. اغلب روزه بود و چای یا چیز دیگر که می آورند نمی خورد .

در واقعه خونین هفدهم شهریور، حمید به طور فعال شرکت داشت . به گفته خانواده اش صبح زود از خانه خارج می شود تا باحضور در صف تظاهرات به وظیفه اش عمل کند. گویا روز قبل کفشی هم خریده بود ، اما شب پای برهنه به خانه می آید. آن روز حمید در غوغای میدان ژاله شاهد قتل عام مردم بیگناه بوده و با گفتن تکبیر در برداشتن زخمیها و کشته ها شرکت می کند و سرآخر از طریق جوی های آب از معرکه خارج می شود.

حسین فدایی:
این شهید بزرگوار بسیار جوش و خروش داشت. لحظه ای آرام نمی گرفت و در همان ابتدای پیروزی در فکر جهانی شدن انقلاب بود . دلش برای قدس و مسلمانان مستضعف می تپید . قبل از انقلاب به همراه چند نفر از مبارزترین به یاری برادران در افغانستان شتافت. مدتی در آنجا بود و نامه نوشت که نیاز به کمک داریم . به اتفاق دیگر دوستان مقدار قابل توجهی امکانات فراهم کردیم و به منطقه تایباد رفتیم ، تا از آنجا به افغانستان برویم . ولی متوجه شدیم بعضی ا زدوستان همراه ایشان درمرز هستند. با آنها ارتباط برقرار کردیم و معلوم شد که ایشان دستگیر شده و در زندان بسر می برد.

همسر شهید:
موقعی که حمید فرمانده سپاه زابل بود به علت گرمی هوا و مأموریت های مکرر بشدت بیمار شد .ناچار برای تقویت او دو سه باری مرغ خریدم ولی بالاخره سر و صدایش در آمد که مگر همه کپرنشینها بلوچستان مرغ می خورند که ما بخوریم ؟ پس از آن از خردین مرغ صرف نظر کردم ، اغلب که خانه می آمد یا آبگوشت یا پلو و بیشتر اوقات سیب زمینی سرخ کرده می خوردیم . او هرگز به خود اجاره نمی داد که غذای لذیذ بخورد .

محمودی:
یکی از مهمترین ویژگیهایش تیزهوشی بود . با وجود فضای ویژه ای که بر دبیرستان حاکم بد ، حمید توجه تمامی همکلاسیها و بلکه همه دانش آموزان دبیرستان را به خودش جلب کرده بود . یکبار بحث جاذبه و دافعه و تولی و تبری را با استفاده از کتاب جاذبه و دافعه شهید مطهری در کلاس مطرح کرد و بعد نزدیک تحویل سال 56 ، به عنوان کارت تبریک به یک سری از بچه ها نامه نوشت که من به حکم تبری با شما ترک مراوده می کنم ؛ و با عده ای دیگر به حکم تولی رابطه دوستانه برقرار کرد . جالب اینکه دانش آموزان مطرود بشدت در صدد جلب نظر و توجه حمید بودند.

شریفی:
قبل از انقلاب می گفت هر کدام شما باید روزی یک بار اسلحه را به کمرش ببندد و برود بیرون . برای ما نوجوانهای 15،16 ساله این کار چندان ساده نبود ، ولی حمید سعی داشت که ما را با جرأت بار بیاورد و می گفت : «باید ترستان بریزد». خود او اسلحه را به کمرش می بست و به ما می گفت : شما پشت سر من بیایید و حواستان باشد که چه میکنم .ما نمی دانستیم که می خواهد چه بکند . از این رو به فاصله صد، دویست متری از او حرکت می کردیم . حمید یک کاغذ به دست می گرفت و جلوی کلانتری می ایستاد و نشانی می پرسید؛ و ما از کار او بسیار شگفت زده می شدیم . تأکیدش این بود که از دشمن نباید بترسید و باید آنقدر با اسلحه راه بروید تا برایتان عادی بشود.

امینیان:
حمید اگر می شنید که در جایی به مردم ظلم شده است برای رفع آن همراه دوستانش لباس رزم می پوشید و تا رسیدن به مقصود از پا نمی نشست . یادم است روزی به اتفاق همرزمان سرها را تراشیده و با هیبتی مردانه آماده رفتن به میدانهای نبرد بودند . ولی همین روح با صلابت و خشن را می دیدم که در زیر نخل ها و در زیر آفتاب داغ دشتهای بلوچستان تبدیل می شود به یک روح بسیار لطیف و با یاد مولایش اشک می ریزد.

حسین فدایی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا بازخواست می شود . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی رو آوردند.

مقدس زاده:
پس از پیروزی انقلاب ، ایرانشهر کانون فعالیت های گروههای ضد انقلاب ، اشرار، منافقین و بویژه چپی ها شده بود . وضعیت شهر طوری نا امن و بهم ریخته شده بود که برای تردد نیروهای سپاه تقریباً چیزی شبیه حکومت نظامی ایجاد می کردند. امنیت بکلی از منطقه رخت بربسته و جو ترور و وحشت همه جا سایه افکنده بود .بسیاری از مدیران و مسؤولان احساس می کردند که دیگر نمی شود اوضاع را به حالت عادی برگرداند . شهید قلنبر با دیدن این وضعیت تصمیم گرفت در مسجد سخنرانی کند .همه کارمندان دولت را اعم از بومی و غیربومی جمع کردند و او چنان سخنرانی قدرتمندانه ای کرد که باردیگر همه روحیه گرفتند و امیدوارانه برگشتند سرکارشان و اوضاع بکلی عوض شد .

محمودی:
یکبار معلم انشا به منظور ارزیابی نوع تفکر کلاس ، همه را آزاد گذاشت تا هر موضوعی را که دوست دارند بنویسند. حمید هم در موضوع کوچ پرستوها دو سه صفحه مطلب نوشت و آمد خواند و در آن بیدادی را که بر ملت می رفت بازگو کرد . معلم از دوستداران سلطنت و گویا از عوامل ساواک بود . به حمید اعتراض کرد که این نوشته شما با موضوع هماهنگ نیست. حمید ورقه را مچاله کرد و گفت : من بهتر از این لد نیستم بنویسم و معمولاً اینطور می نویسم . معلم که از این رفتار حمید متعجب و عصبانی شده بود او را به سوی خود خواند و سیلی محکمی به گوشش نواخت .
حمید بودن هیچ گونه عکس العملی رو به معلم کرد و گفت : دیگر کاری ندارید ؛ و معلم که آشفتگی از سرو رویش می بارید گفت : برو ولی خودت را بیاور و یک موضوع بهتر برای انشایت بنویس. حمید آمد و نشست . بادیدن مظلومیت حمید رو به او کردم و گفتم اگر اجازه بدهی برویم و کشیده اش را جبران کنم ، ولی او در حالی که بغض کرده بود گفت : نه . آنگاه خودکار را برداشت و نوشت . ع ل ي«علی » به خاطر دين شهيد شد . ح س ي ن «حسین »به خاطر دين شهيد شد .ح م ي د«حمید» اینهم بايد در راه دين شهيد شود.

او بسیار اهل مطالعه بود و علاقه داشت که روحیه مطالعه را در دیگران نیز به وجود آورد . ازجمله فعالیتهای ایشان دراین زمینه که آن موقع زبانزد خاص و عام بود، تشکیل یک نمایشگاه کتاب به منظور فروش کتاب به قیمت نازل برای معرفی برخی از کتابهای مذهبی بود . به خاطر دارم که مدت این نمایشگاه چهار یا پنج روز بود ، ولی به علت استقبال کم نظیر مردم تقریبا دو برابر مدت مقرر برقرار بود .
البته در فروش، بیشتر ضرر می دادیم چون بنا بود زیر قیمت بفروشیم. ولی از نظر دانشگاهیان کار بسیار خوب و موفقی بود .
هدف از نمایشگاه معرفی کتب مذهبی بود و این موجب شد که یکی از دختران دانشجو در یادداشتهایش اعتراض کند که چرا شما تنها کتابهای مذهبی را معرفی می کنید و کتابهای علمی ،مارکسیستی را معرفی نمی کنید. من نظرم این بود که با طرف برخورد چکشی بشود ، ولی حمید ما را از این کار منع کرد و گفت : بهترین جواب برای او سکوت است .

یک روز گفت:«دیشب رفتم توی حمام تنگ و تاریک منزلمان». پرسیدم چرا ؟ گفت می خواستم ببینم آیا می توانم سلولهای انفرادی شاه و ساواک را تحمل کنم ؟ یک روز دیگر دیدم که دستش آسیب دیده است . گفتم :«چه شده ؟» گفت: دیشب خودم را در برابر تحمل آتش جهنم می آزمودم . می گفت : «آدم یا باید خوب برود بهشت یا خوب برود جهنم. » بعضی ها «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» می شوند ، ولی تکلیف خود را با دین باید روشن کرد . «یا رومی روم یا زندگی زنگ ».می گفت بعضی ها بد می روند جهنم، به این شکل که اعتقاد به دین دارند ولی اعتقادشان کار ساز نیست.
اینان نماز می خوانند ، لهو و لعب را هم انجام می دهند . عبادت می کنند، کارهالی خلاف هم می کنند. اینها بد می روند جهنم اگر بناست بروید بهشت به فکر باشید که خوب بروید.

امینیان:
شهید قلنبر انسانی بود عارف . کسی بود که با همان سن کم دارای روحی عظیم بود . به خاطر دارم که ایشان در سال 1360 به پایگاه ایرانشهر آمد و از عظمت خدا صحبت کرد و اشک ریخت. او یک ساعت تمام از بزرگی و جلال و جبروت خداوند سبحان سخن گفت و در این مدت چنان در بزرگی پروردگارش غرق شده بود که بدون اراده مانند یک کودک سر گردان می گریست.

خواهر شهید:
هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند . با پول توجیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار بچه های همسن و سال خودش قرار می داد . رو به روی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست . حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی بر می داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد .

نظام زاده:
یکبار ایشان از ایرانشهر یا چابهار می خواست بیاید به زاهدان . در آن مسیر طولانی سه تا جایگاه بنزین بیشتر نبود . درفاصله میان دو پمپ بنزین متوجه می شود که بنزینش در حال اتمام است . اوخودش می گفت : سوره قدر را 124 بار خواندم و با همان بنزین حدود 160 کیلومتر راه آمدم و تازه چهار ، پنج لیتر بنزین هم داخل باک بود .
هرگاه برادران در مناطق عملیاتی حضور پیدا می کردند ، یکی از رهنمودهای شهید قلنبر این بود که سوره مخصوصی از قرآن را قرائت کنند. بیاد دارم که یکبار در سراوان درگیر شد . ایشان تلفنی به من گفت :«بچه هایی که می خواهند بروند عملیات ، سوره انفال را بخوانند».
من باخنده گفتم : ما سی چهل نفریم ، برای خواندن این سوره به تعداد زیادی قرآن نیاز داریم . گفت : نه ، قبل از رفتن بخوانند و بروند . ما نیز به توصیه اش عمل کردیم. برادران را در اتاق کوچکی که داشتیم جمع کردیم و خواندیم.
در پایان یکی از برادرها به شوخی گفت :«خوب شد . وقتی که سپاه بیرونمان کرد ، لااقل می توانیم برویم سر قبرها قرآن بخوانیم.»به هرترتیب عملیات انجام شد . چند تن از سران عشایر دستگیر شدند و مقداری سلاح و مهمات و تعدادی خودرو به غنیمت در آمد.

خواهر شهید:
با اینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند ، مسجد می رفت و روزه می گرفت . آن زمان پول توجیبی ماهانه ما پانزده تومان بود . حمید پانزده تومان سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد . با اینهمه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

محمودی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا سؤال می کنند . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی روی آوردند.



آثارمنتشر شده در مورد شهید
بنام خدا
تقدیر چنین بود که حمید قلنبر کشته ایثار خویش گردید، نه شجاعتش. هنگامی که مسئولیت اطلاعات منطقه شش به وی سپرده شد، ناچار باید در کرمان اقامت می گزید. پیشنهاد شد که در خانه های سازمانی سپاه به جای یکی از برادران سپاهی بنشیند، ولی نپذیرفت و عنوان کرد که راضی نیست کسی را به خاطر او نقل مکان دهند. سپس در محله ای دور افتاده همراه یکی از دوستانش خانه ای کرایه کردند که چندی بعد به قتلگاهش تبدیل گردید.
سپیده دم تاریخ 3/6/1360 لحظه دیدار با محبوب فرا رسید و صفیر گلوله منافقین افق پرواز به ملکوت اعلی را به روی حمید قلنبر گشود و روح بلندش به کوی دلدار پر کشید و آن، خوش ترین لحظه زندگانی اش بود.
درغم آن پاکباخته سبکبال چه دلها که نسوخت، چه اشک ها که نریخت و چه گریبانها که چاک نشد. با شنیدن خبر شهادت حمید، آه از نهاد مردمی که شریک رنجشان را از دست داده بودند، برآمد و جوانی که هنوز صدای گرم دل انگیزش در گوش آن طنین انداز بود در سوگ او به اندوهی ژرف فرورفتند و سرانجام  پیکر خونین شهید قلنبر را در کرمان تشییع کردند و برای تجدید دیدار به شهرستان زاهدان بردند. سیستانی و بلوچی در سوگ آن جوان برومند سرشک غم ریختند. جنازه عطر آگین حمید در زاهدان تشییع شد و مردم قدرشناس آن سامان پاکترین احساسات را نثار تابوت آن گل پرپر کردند. سپس جنازه به تهران انتقال یافت و پس از تشییع به آرامگاه ابدی سپرده شد. راه و یاد او جاودانه باد.                  ستاد بزرگداشت مقام شهید


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : قلنبر , حميد ,
بازدید : 389
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
نسيم خنک بامدادي از پنجره هاي اتاق به داخل مي وزيد و عطر روحبخش بارگاه مطهر ابي عبدالله (ع) را با خود به داخل مي آورد وصفرعلي بي قرار و نا آرام و در حالي که زير لب چيزي زمزمه مي کرد، طول اتاق را با گام هايي کوچک طي مي کرد و مجدداَ به سمت پنجره بر مي گشت. گاه رو به قبله مي نشست، دست ها را رو به آسمان بلند مي کرد و از خدا کمک مي خواست و گاه کنار پنجره مي ايستاد، دوردست ها را مي نگريست و چشمان خود را به مهماني گنبد و بارگاه سالار شهيدان حسين (ع) مي برد. قطرات شکاف اشک به ياد مظلوميت هاي سلاله پاک رسول الله (ص) به گرد ديدگانش حلقه ماتم مي زدند و چون نوبت ظهور به قطرات جديد مي رسيد، جاي خود را به آنها سپرده و خود به آرامي بر گونه هاي پرچين او مي لغزيدند.
عطشي سيري ناپذير او را مرتب به کنار پنجره مي کشاند و با آنکه تازه از پابوس آقا بر گشته و نماز صبح و راز و نيازهاي سحر گاهي را در جوار مرقد مطهر مظلوم کربلا بجاي آورده بود، اما باز هم هر لحظه هواي زيارت وجودش را پر مي کرد وجسمش کنار پنجره در انتظار مي نشست و مرغ دلش به شوق گلزار شهيدان نينوا به پرواز درمي آمد.
لحظات به کندي مي گذشت و صفرعلي همچنان مستغرق و مبهوت جلوهاي تابناک و مقدسي بود که از گلدسته هاي بار گاه آقا مي تابيد. ذهن او به آرامي در فضاي سيال زمان مي لغزيد و به سمت ژرفاي تاريخ حيات پر فراز و نشيبش پيش مي رفت و او را با خود به دوران زيباي خردسالي مي برد. آنگاه که کودکي پرتحرک بود و در صحن حياط خانه پدري جست و خيز مي کرد. پدر مهربانش از شيعيان راستين خط سرخ ولايت و تربيت يافته مکتب عشق و ايمان و شهادت بود. او ايراني اصيل بود و در اصفهان مي زيست، اما چون شيدايي از حد گذشت و کاسه صبرش لبريز شد، تاب و تحمل فراق از مولا و مقتداي خويش نياورد و به قصد زيارت عتبات مقدس نجف و کربلا عازم ديارعراق شد. جان شيفته اش در جوارقرب آن خدايي مردان مي آسود و مرغ پريشان دلش در اين گلستان آرام مي يافت. شوق و مجاورت آن ارواح قدسي او را بر آن داشت تا ترک يار و ديار گويد و چنين شد که آن مهاجر عاشق داغ غربت را به ياد غربت ابي عبدالله التيام بخشيد و در مشهد آقا آشيان گزيد. باقي عمر را خدمت آقا پيشه کرد و خادم حرمين شريفين امام حسين (ع) و ابوالفضل العباس (س) گشت تا هر روز صحن مطهرشان را به آب ديده شستشو دهد.
صفرعلي نيز از همان کودکي اين ميراث گرانبهاي پدر را به خوبي حرمت نهاده بود و با دل و جان، خدمت بارگاه رفيع سالار شهيدان نمود، اما چون به سن جواني رسيده و تشکيل خانواده داده بود، لاجرم مي بايست اسباب معيشت و قوت اهل بيت را مهيا نمايد و اين امر براي او که تازه ازدواج کرده بود و هيچ اندوخته قبلي نداشت، در آن ديار غربت بسي دشوار مي نمود. ناچار مي بايد يا ترک مجاورت بارگاه مقدس محبوب قلوب شيعيان گفته و به موطن و منشاء آبا و اجدادي خود، اصفهان، بازگشته و در ميان خويشان به راحتي زندگي مي کرد و يا در جوار غريب کربلا مانده و براي کسب معاش تلاش مضاعف نموده و تنگي معيشت را تحمل کند. سرانجام عشق ولايت و محبت اهل بيت بر هواي تنعم و عافيت فائق آمد و اين جوان نوخاسته اما شيفته خط سرخ ولايت را بر آن داشت تا به حرفه سنگين و دشوار خبازي تن دهد.هر روز با توکل و اميد به لطف بي نهايت حضرت احديت از بامداد پگاه روانه نانوايي مي شد و تا هنگام شب در روزهاي سوزان کربلا در کنار تنور داغ عرق مي ريخت تا سفره مجاوران مولا را به عطر نان داغ آکنده سازد و از اين رهگذر لقمه اي حلال و رزقي پاک نيز براي خانواده کوچکش به ارمغان ببرد. شبانگاه نيز به دنبال تلاش سخت روزانه و عليرغم خستگي مفرط به ضيافت آستان مطهر سالار شهيدان مي رفت و از جوار حضرتش سکينه قلب و راحت روح کسب مي نمود و پس از تنظيف و تطهير آن بارگاه قدسي با دلي سرشار از عشق و قلبي آکنده از ايمان به خانه باز مي گشت. ديري نپاييد که سکوت و خلوت آشيان اين زوج مؤمن و پرهيزگار با جيغ هاي کودکانه اولين فرزند در هم شکست و موهبت الهي گرمي و صفاي اين خانواده محب اهل بيت را دو چندان ساخت.
اينک چندي از اين حاثه گذشته است و« صفرعلي» بي تاب و نا آرام در انتظار قدوم مولود دوم خانواده لحظه شماري مي کرد. گاه دست نياز به درگاه بي نياز دراز مي کند و از خالق کائنات مي خواهد که به او فرزندي صالح عطا کند که در جبهه توحيد و در صف محبان عترت پاک رسول الله (ص) قرار گيرد و گاه از خلال پنجره اتاق چشم اميد به آستان ملکوتي سيد الشهدا مي دوزد و از او استعانت مي جويد تا اين مولود خجسته، سلامت پا به دنياي خاکي بگذارد و مادر و کودک در کنف حمايت حضرت حق و در جوار لطف سومين امام بر حق از گزند حوادث و آفات مصون باشند.
سرشت پاک و قلب بي پيرايه و مؤمن او گواهي مي دهند که آن مولود مسعود در راه است و هماي اقبال و سعادت همواره بر او سايه گستر خواهد بود. فرزند سعيدي که براي خانواده رزق و برکت به همراه خواهد آورد و براي دين خدا معيني بي مدعا و سربازي فدا کار خواهد شد.هرگز چيزي جز عشق به معشوق ازلي و ايمان و اعتقاد شديد به مقام شامخ رسالت و محبت عميق قلبي به سلاله پاک زهراي اطهر (س) در دل نخواهد پروراند. در خيل عظيم عاشقان و جان نثاران خط سرخ ولايت در خواهد آمد و به عنوان سرباز پاکباز امام عصر (عج) تمام هستي و مال و حتي جان خود را در راه اعتلاي کلمه الله نثار خواهد کرد. بار امانت معرفت عاشقانه بر دوش جان خواهد کشيد و سبکبال و تيز پرواز هفت شهر عشق را به پاي ارادت خواهد پيمود تا در مرتبه کمال عشق الهي به وادي فنا رسد و بر سنت قديم معشوق ازل و به حکم بشارت محبوب لم يزال، شهيد کوي دوست و قتيل سبيل معبود گردد.
صفرعلي کنار پنجره ايستاده و به دوردستها خيره شده بود و غرق در تصورات و رؤيا هاي خويش بود که نا گاه صداي ضربه هاي محکمي بر در، او را به خود آورد. انتظار به سرآمده بود. زني نسبتاَ مسن بر آستانه در ظاهر شد و با شادي و شعف بسيار مژده تولد پسري بلند پيشاني و خوش اقبال را به او داد. او نا خودآ گاه رو به قبله نشسته بود و به شکرانه تولد و سلامت جگر گوشه اش سر بر خاک آستان دار کائنات مي ساييد.
نوزاد را نزد پدر آوردند و او پيش از هر چيز گوش جان طفل را به نواي جانبخش توحيد و کلمات پر طنين اذان آشنا ساخت تا در طول حيات هر گز جز سخن حق نگويد و نشنود. سپس با مشورت و استخاره به درگاه حضرت حق، نوزاد را عبد الرزاق ناميد. و چنين شد که« عبد الرزاق »در جوار آستان مطهر سيد الشهداء (ع) و علمدار لشکر کربلا ابوالفضل العباس (س) و در خانواده اي مؤمن و پرهيزگار و از محبان اهل بيت و خادمان حرمين شريفين کربلاي معلا ديده به جهان گشود.
از اوان طفوليت نشسته بر دوش پدر به زيارت آقا مي رفت و هر نفس حياتش را با رايحه خوش بوستان ولايت و شهادت عجين مي ساخت. حب اهل بيت چنان در ژرفاي و جودش خانه کرده بود که درعين طفوليت هر گاه دلش از همه جا و همگان مي گرفت، رهسپار بارگاه آقا مي شد. بارها در کودکي مادر را به آستان نجف اشرف کشانده بود تا سر بر مرقد امير المومنان علي (ع) بگذارد و شهيد ولايت را از محضر آن سرور اوليا الهي به کام جانش کشد وخدمت آستان ائمه را افتخاري بزرگ مي دانست وچنين بود که تا قبل از ده سالگي سه بار به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در غبار روبي حرم مطهر آقا ابي عبد الله (ع) شرکت جسته بود. هر روزه ساعات فراغي را به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش به حرم آقا مي رفت و اين خادم پير را در انجام وظايف محوله ياري مي رساند و بدين ترتيب دوران خوش طفوليت را را نيز در دامن عطوفت پدر و پدر بزرگ مهربان پشت سر مي گذاشت. دريغا که گردش ايام همواره به کام نيست و قلم دوار هميشه بر يک مدار نمي چرخد. دست تقدير دوران تنعم و طربنا کيش را که چون عمر گل کوتاه و نا پايدار ساخت و او را در همين سنين خرد سالي از نعمت پدر محروم گردانيد. صفرعلي، آن عاشق بي قراري که عشق مولايش علي (ع) او را به سفري دور و دراز از اصفهان به عراق و از خويشتن خويش به آستان محبوب کشانده بود در عيد خجسته غدير خم، بدرود حيات گفت و عبد الرزاق نوجوان را با کوله باري از مصائب و مشکلات تنها گذاشت. گويا مقدر بود که اين جان شيفته در کوره حوادث آبديده گردد تا در آينده اي نه چندان دور با عزمي پولادين و صلابتي وصف نشدني در برابر کفر و جور، قد برافرازد و نستوه و استوار از حريم ارزش هاي الهي و کمالات انساني به دفاع برخيزد.

عبد الرزاق شش ساله بود که به مدرسه حفاظ القرآن در آمد تا سرا پرده دل را با انوار قدسي آيات وحي روشن و منور سازد و همزمان نيز در مدرسه ايرانيان مقيم کربلا درس مي خواند تا از علوم جديد نيز بي بهره نماند.
هنوز 12 سا ل بيشتر نداشت که دولت وقت عراق ايرانيان مقيم اين کشور را که بخصوص در جوار حرمين شريف نجف و کربلا سکونت گزيده بودند، مجبور به ترک خاک عراق نمود و چنين بود که عبدالرزاق نيز که تا اين زمان پروانه وار گرد شمع مزار آقا ابي عبد الله (ع) گشته بود، ناگزير به همراه خانواده ترک ديار يار گفت و به ايران مراجعت نمود. اين فرزند برومند اسلام که آزادگي را در مکتب مولايش حسين (ع) آموخته بود، عليرغم صغر سن، از همان بدو ورود به ايران پنجه در پنجه يزيديان حاکم بر ايران انداخت و هر فرصتي که بدست مي آمد براي ضربه زدن بر حاکمان جور مغتنم شمرد. تا آنجا که پس از ورود به ايران و استقرار در اردوگاه هنگامي که فرح و اشرف پهلوي اين دو جرثومه فساد و خباثت در يک حرکت نمايشي و تبليغاتي براي سرکشي از اردو گاه معاودين در ميان خانواده ها حضور يافتند و همسر شاه به قصد جلب توجه عمومي و فريبکاري اين نوجوان مبارز رفت تا به اصطلاح از او دلجويي نموده و اظهار لطف نمايد. هنگامي که بر اساس سنتي طاغوتي دست پيش برد تا عبدالرزاق دست او را ببوسد، اين مولود راستين کربلا محکم زير دست او زد و با ابراز نفرت و انزجار فرياد زد: خدا شر تو و شاه را از سر مردم کم کند.
عشق ولايت و محبت ائمه اطهار (ع) باعث شد تا اين خانواده محب اهل بيت (ع) هنگامي که از جوار مولايش حسين (ع) رانده شدند به مجاورت علي بن موسي الرضا (ع) در آمده و در مشهد استقرار يابند. در طول مدت سکونت در مشهد عبد الرزاق ارتباط نزديکي با حوزه علميه و علما و مراجع بزرگ مشهد داشت و بر اساس رهنمودهاي آنان فعاليت هاي انقلابي خود را به انجام مي رساند و ضمن تحصيل علوم ديني نقش مهمي نيز در اجراي برنامه هاي انقلابي حوزه علميه مشهد ايفا مي نمود. همين امر باعث شد تا اين جوان مبارز روانه زندان جور شود و در سياهچال هاي ستمشاهي مورد آزار و شکنجه قرار گيرد.
پس از آزادي از زندان به شهر آبا و اجدادي اش يعني اصفهان هجرت نموده و مدتي نيز در اصفهان سکونت نموده و به فعاليت هاي انقلابي خود ادامه مي دهد. در حالي که هنوز بيش از چهارده سال از عمرش نگذشته بود، به همراه خانواده براي بار دوم عازم عراق شده و در کربلا سکونت مي نمايد. اما اين بار نيز پس از توقفي کوتاه به ايران بر گردانده شده ودر اصفهان استقرار مي يابد. عبد الرزاق به خدمت سربازي اعزام مي شود و پس از اتمام خدمت براي تأمين هزينه هاي زندگي به حرفه خياطي روي آورده و نزد استاد خياطي در اصفهان به کار مي شود و تا سا ل 1357 و اوج گيري مبارزات مردمي عليه طاغوت به مدت سه سال ضمن اشتغال به اين حرفه، ارتباط و همکاري خود را با حوزه هاي علميه و روحانيون اصفهان نيز حفظ نموده ودر فعاليت هاي براندازي رژيم منحوس پهلوي مشارکت گسترده اي داشت. در سال 1357 باشکل گيري حرکت توفنده مردم، عبدالرزاق نيز تمام وقت خود را به انقلاب اختصاص داد و به دليل سوابق مبارزاتي و ارتباطي که با سردمداران نهضت داشت، خود به يکي از محورهاي مبارزه در اين شهر تبديل شد و به هدايت و سازماندهي مبارزين پرداخت و در برپايي راهپيمايي ها و بر گزاري جلسات انقلابي و مذهبي نقش چشمگيري داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام مقدس جمهوري اسلامي همچون خيل عظيمي از جوانان انقلابي و مشتاق خدمت به محرومان و مستضعفان به عضويت جهاد سازندگي در آمد و در مناطق محروم کشور به ارائه خدمات فرهنگي و عمراني پرداخت. همکاري او با جهاد سازندگي ادامه داشت تا هنگامي که گروهکهاي سياسي الحادي نقاب از چهره کريه خود بر گرفته و ماهيت ضد انقلابي خود را آشکار نمودند و به موجب خيالي واهي قصد ايجاد آشوب در مناطق شمالي کشور نمودند و به اين ترتيب بلواي بندر انزلي به وجود آمد. در اين زمان شهيد بزرگوار عبدالرزاق نوري صفا که همواره سخت ترين و پر خطر ترين کارها را در راه انقلاب اسلامي انتخاب نمود، در قالب گروه ضربت راهي شمال شد و در اين گروه که با حکم حضرت امام (ره) براي ختم غائله گروهکها تشکيل شده بود، مشارکت فعال داشت. حدود چهار ماه در سال 1358 در منطقه شمال کشور حضور داشته و به همراه ساير اعضاي گروه، تصاوير بسيار زيبايي از حماسه و ايثار را خلق مي نمايند. پس از فرو نشاندن بلوا و باشنيدن زمزمه هاي شروع جنگ تحميلي راهي مناطق جنوبي و غربي کشور گشته و در آنجا با ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران به همکاري مي پردازد و مبارزه اي جانانه را با مزدوران بعثي به منصه ظهور مي رساند، تا جايي که در همان اوان جنگ دو بار در خطر اسارت واقع مي شود.
با شروع جنگ تحميلي، شهيد والا مقام حاج آقا نوري صفا، با درک بسيار دقيق و بينش ژرفي که داشت، وظيفه اصلي خود را حضور در ميادين نبرد حق عليه باطل و شرکت فعال در جبهه هاي نبرد مي دانست و به همين دليل در طول دوره 8 سال دفاع مقدس همواره حضوري فعال و ايثار گرانه داشت و اگر هم احياناَ در خارج از مناطق جنگي مسئوليتي به او سپرده مي شد، باز هم در ارتباط مداوم با جبهه ها باقي مي ماند و به ويژه هنگام برپايي عمليات ها به منطقه مي رفت و دوشادوش رزمندگان دلير به مبارزه مي پرداخت و فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي گسترده اي را پي ريزي مي نمود.
سال 1359 مسئوليت اردوگاه شهيد علم الهدا در اصفهان به ايشان سپرده شد. اين اردو گاه پذيراي حدود ده هزار نفر از مهاجرين جنگي بود که به دنبال هجوم دشمن بعثي ناچار به ترک خانه و کاشانه گشته بودند. اگر چه خدمت به مهاجرين جنگي نيز به نوعي درراستاي دفاع مقدس بود و شهيد نوري صفا نيز در طول دوره تصدي اين مسئوليت با جان و دل به اين عزيزان خدمت نمود، اما حتي اين مسأله باعث نمي شد که او از جبهه و جنگ غافل شده و از حضور مستقيم در صحنه هاي ايثار و شهادت بي نصيب بماند.مرتب به جبهه هاي جنوب رفت و آمد داشت و همواره در عمليات هاي سپاه اسلام شرکت مي جست. فعاليت هاي تبليغي او در جبهه هاي نبرد هر گز تعطيل نشد، به گونه اي که در تمام مدت تصدي اين مسئوليت و تا سال 1361 ستاد تبليغات جهاد سازندگي اصفهان در جبهه هاي جنوب عزيمت نمود تا به صورت مداوم در خدمت سپاه اسلام باشد و همزمان مسئوليت دفتر امام جمعه و سرپرستي آموزش عقيدتي سپاه و جهاد سازندگي شوشتر را به عهده مي گيرد و به صورت پيگير و مجدانه کار تبليغات فرهنگي را در منطقه جنگي نيز ادامه مي دهد. در سال 1362 به عنوان مسئول آسايشگاه جانبازان شهيد مطهري اصفهان رهسپار اين شهر شده و بيش از يک سال در اين سمت به جانبازان عزيز جنگ تحميلي خدمت مي نمايد و البته همچنان ارتباط تنگاتنگ خود با جبهه هاي نبرد را حفظ نموده و بخصوص هنگام عمليات ها رهسپار جبهه هاي نور مي گردد .
خدمات گسترده اي که در طول تصدي اين مسئوليت به جانبازان عزيز اين آسايشگاه نمود زبانزد همگان است و ايثارگري ها و حضور با صفاي او هم اکنون نيز پس از گذشت سا ليان دراز به عنوان خاطراتي شيرين بر زبان شهيدان زنده مستقر در آن آسايشگاه جاري است.
شعله هاي سوزان عشق به لقاي محبوب که از سينه پر سوز زبانه مي کشيد ماندن و آرميدن را بر او حرام کرده بود و روح بلند و نا آرام اين سردار رشيد اسلام و فرزند برومند تشيع که گويي نيستي را در رکود و سکون مي ديد، او را بر آن داشت تا همواره از جايي به جايي رفته و سخت ترين شرايط و خطرناک ترين مواضع را پذيرا باشد.
همين روحيه ايثارگري و خدمت بي ريا و به دور از شائبه نام و نان، او را به جبهه هاي غرب کشور کشاند و سال هاي 1363 و 1364 در منطه کردستان و بخصوص در شهر قروه که از مناطق حساس و استراتژيک غرب کشور است، به خدمت پرداخت. سپس مجدداَ به جبهه هاي جنوب بر گشت و بي قفه تا سال 1367 يعني زمان پذيرش قطعنامه و پايان پيروزمندانه جنگ حق عليه باطل تمام مدت را در تيپ44 قمربني هاشم(ع) و جهاد سازندگي خطه جنوب خدمت مي نمود. در خلال همين دوره، گاه در فعاليت هاي برون مرزي نيز شرکت جسته و به همراه نيروي دريايي سپاه پاسداران در کنار رزمندگان حزب الله به نبرد با دشمن صهيونيستي پرداخته است.
کارنامه درخشان اين سردار بزرگ در طول هشت سال دفاع مقدس تحسين و اعجاب همگان را بر مي انگيزد و حضور پر تلاش او در قريب به اتفاق عمليات هاي سپاه اسلام نشان از درجه رفيع اخلاص و ايثار او دارد. شهيد والامقام نوري صفا از نوادري بود که توفيق حضور و مشارکت در 45 عمليات و محور عملياتي را پيدا کرده و در تمام طول جنگ، دوشادوش رزمندگان اسلام به فعاليت هاي رزمي و تبليغي پرداخته است.
در طول اين دوره طولاني حضور پر شور و ايثارگرانه در جبهه هاي نبرد، در چند نوبت مورد اصابت تير مستقيم و ترکش خمپاره ها واقع شده ودو مرحله نيز بوسيله بمبهاي شيميايي دشمنان بعثي مصدوم گشتند، اما هر بار پس از انجام مراحل مقدماتي درمان بلافاصله به جبهه ها بر مي گشتند و هر گز براي در مان کامل آسيب ديدگي ها حاضر نشدند که در بيمارستان بستري گردند. عليرغم اينکه بخصوص از ناحيه ريه ها و سينه به شدت رنج مي بردند و عوارض ناشي از بمب هاي شيميايي گاه کار را تا سر حد خفگي پيش مي برد، اما باز هم دست از مبارزه و نبرد برعليه استکبار جهاني بر نمي داشتند. مقام ايشان در ايثار و اخلاص به حدي بود که حتي از تشکيل پرونده رزمي و يا جانبازي خود، دوري مي نمودند و معلوليت هاي خود را حتي از نزديک ترين بستگان پنهان مي داشتند به گونه اي که تا زمان شهادتشان کس نمي دانست که جانباز بالاي 70 درصد هستند.
پس از پذيرش قطعنامه و پايان يافتن جنگ نيز حتي براي لحظه اي به فکر آسايش و استراحت نبود و اگر چه بسياري از دوستان و بستگان توصيه مي نمودند تا با توجه به معلوليت ها و ناراحتي هاي ريه ها و سينه مدتي را به استراحت بپردازد، اما او که عاشق خدمت به اسلام و مسلمين بود، باز هم خود را يکپارچه در خدمت نظام مقدس اسلامي گذاشت و خواست تا هر جا مأموريتي سخت تر و خطرناک تر است به او واگذار شود و چنين شد که پس از جنگ، روانه منطقه محروم سيستان و بلوچستان گرديد و از سال 1367 تا هنگام شهادت يعني سال 1373 در اين ولايت محروم به خدمتي صادقانه و خستگي ناپذير مشغول بود. ابتدا به عنوان جانشين نماينده ولي فقيه در سپاه دهم نبي اکرم و سپس در سمت مسئوليت اين دفتر خدمت نمود. البته حضور ايشان در اين منطقه حساس مرزي تنها به همين مسئوليت خلاصه و محدود نمي شد؛ بلکه مشتاقانه و به ميل خويش در هر صحنه ديگري که احساس نياز مي شد، حضور يافته و خدمت مي نمود؛ به گونه اي که علاوه بر تلاش هاي مداوم براي کمک رساني به فقرا و مستمندان منطقه مدتي نيز به عنوان امام جمعه موقت زاهدان به اقامه نماز جمعه و ارشاد و هدايت مردم مي پرداخت. او که در طول اين دوره حضور پربرکت در منطقه سيستان و بلوچستان به عنوان يک شخصيت محبوب مردم و يک وزنه فرهنگي و اجتماعي مطرح بود، از هرگونه تلاشي در راه تعالي سطح فرهنگي جامعه و تبليغ ارزشهاي ديني و الهي دريغ نمي ورزيد و لحظه لحظه وقتش را صرف خدمت به مردم مسلمان و محروم منطقه مي نمود. کمک گسترده به ايتام و مستمندان، برگزاري کلاس هاي متعدد تبليغي و آموزشي، فعال کردن مساجد، توسعه حوزه هاي علميه شيعه و کار برروي مدارس علميه اهل سنت، تلاش پيگير و برگزاري جلسات مداوم براي ترويج اصول و خط مشي هاي فرهنگي در ميان مسئولين منطقه، مشارکت درعمليات هاي رزمي بر عليه اشرار خود فروخته و سودا گران مرگ و آتش براي ايجاد وحدت و يکپارچگي در ميان شيعه و سني و...
نمونه هايي از اقدامات گسترده اين روحاني جليل القدر در راستاي خدمت به نظام مقدس اسلامي و جامعه مسلمان اين منطقه مي باشد. همين تلاش هاي مخلصانه و بي ريا باعث شد تا شهيد نوري صفا در قلوب آحاد مردم منطقه جاگرفته و همگان اعم از شيعه و سني براي او احترامي خاص قائل باشند .
سرانجام اين مولود کربلاي حسيني و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و اين سرباز پاکباز شريعت الهي و روح منور و مصفاي قدسي در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در سال 1373 ،هنگامي که جهت يک مأموريت اداري از مسير مشهد ،عازم تهران بود در راه زيارت آقا علي بن موسي الرضا (ع) به ملکوت اعلا پر کشيد و جان بي قرار و شيفته او که هميشه در دعا هاي شبانه با گريه و تضرع، وصال محبوب را طلب مي نمود، سرانجام به آرزوي ديرينه رسيد و به ملاقات معشوق ازل شتافت.
منبع:عنقاي عرش ،نوشته ي محمد علي محمودي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 



خاطرات
نريماني از دوستان شهيد:

 

جمع کثيري از شيعيان عاشق ولايت مسکن مألوف خويش در ايران عزيز را ترک نموده و به قصد مجاورت با امامان معصوم خويش در عتبات عاليات به کشور عراق مهاجرت نموده بودند تا گرد غربت از ضريح تابناک آن ستارگان درخشان آسمان ولايت بزدايند، اما اين قانون طبيعت است که مرغان روز کور شب پرست، تاب ديدن شعاع طلايي خورشيد تابان را ندارند و چنين بود که خفاشان ظلمت آشيان بعثي که ديگر نمي توانستند حضور اين چهره هاي تابناک را در آستان عصمت و طهارت امامان بر حقشان را تحمل کنند در هجومي وحشيانه اين ميهمانان حريم ولايت را به زور اسلحه از آشيانه هايشان بيرون راندند.
جمع زيادي از جوانان و مردان گرفتار سياهچال هاي حزب بعث شدند و کودکان و پيران به گونه اي غير انساني و بدون هيچگونه سر پناه و آذوقه اي آواره کوه و دشت گشته و در مزرهاي ايران رها شدند.
آزاد کوه اصفهان براي پذيرايي ازاين خانواده هاي داغدار و آواره تجهيز گشته بود و نوري صفا در اين ميان شمع جمعي بود که خود مي سوخت و به ديگران نور مي داد .
بر سر کودکان آواره اي که دست هاي شيطاني دشمن بعثي گرد يتيمي بر چهره شان پاشيده بود ، دست نوازش مي کشيد و پيرزن داغداري را که در فراغ جوان برومند خود مي گريست، به گرمي دلجويي مي کرد.
به سر انگشت عطوفت دانه اشک از سيماي پيرمرد آواره مي چيد و با بازوي همت و حميت بستر آرامش و تسکين را براي اين ميهمانان دل شکسته مي گستراند.
به يکايک خيمه ها سرمي زد و با لهجه شيرين عربي که داشت با آنان ساعت ها به گفتگو مي نشست تا بار ديگر سکينه قلب را ميهمان دل هاي پاک آنان کند.
من که از اين همه تحرک و تلاش و نگراني و بي تابي حاجي به شگفت آمده بودم، روزي به او گفتم: حاج آقا چرا اينقدر نگران هستيد و بي قراري مي کنيد و او در پاسخ گفت: من خود مولود کربلايم و اکنون حال اين مرغان مهاجر را که از آشيانه هاي مطهر خويش رانده شده اند، از عمق جان درک مي کنم و چنين بود که نوري صفا تا آخر ايستاد و همدم و همراز آنان باقي ماند.

انقلاب شکوهمند اسلامي به پيروزي رسيده بود و عناصر ضد انقلاب که از تلاش هاي خود در راه توقف سفينه نهضت حسيني و يا انحراف آن از مسير اصلي نتيجه هاي نگرفته بودند، در واپسين روزهاي حيات ننگينشان در قالب گروهک هاي چپ، راست و التقاطي در بندر انزلي گرد هم آمده بودند تا اين بار نفير شوم خود را از شمال کشور اسلامي سر دهند. شهيد حجت الاسلام روحاني از سوي دفتر حضرت امام (ره) مأموريت يافته بود تا با تشکيل گروهي معروف به گروه ضربت، اين نفير نفرت انگيز را در حلقوم خفه کند .
شهيد بزرگوار حاج آقا نوري صفا به همراه همسر محترمه اش در گروه حضوري چشمگير و فعال داشت. ايشان علاوه بر فعاليت هاي ارشادي در حرکت هاي نظامي نيز بسيار خوش مي درخشيد. گروه درحرکتي قاطعانه عوامل استکبار را دستگير مي نمود و با تشکيل داد گاه هاي انقلابي اين جرثومه هاي فساد را به کيفر مي رسانيد.
اما آنچه در کشاکش خون و نبرد زيبا و به ياد ماندني بود ،حرکت هاي ارشادي و الهي آقاي نوري صفا بود که تحسين همگان را برمي انگيخت. هرگاه دادگاه گروه يکي از اين محاربين را به اعدام محکوم مي کرد، حاج آقا در اقدامي خيرخواهانه تلاش مي کرد تا اين عنصر گمراه و معاند را در آخرين لحظه هاي زندگي به توبه وادار کند و ذکر توحيد را بر زبان او جاري سازد. شايد که مستوجب رحمت الهي گردد.
روزي يکي از اين افراد که به اعدام محکوم شده بود، در آخرين ساعات حيات ننگينش در برابر اصرار حاج آقا براي توبه و گفتن شهادتين مقاومت مي کرد و هر قدر حاج آقا از او مي خواست که قبل از اعدام توبه کند و بگويد: لا اله الا الله، او امتناع نموده و مي گفت هر گز چنين چيزي نخواهم گفت.
چند لحظه بيشتر به اعدام او باقي نمانده بود. حاج آقا اين بار با کمي تندي به او گفت: آخرچه چيزي را نمي گويي؟ و او با لجاجت در واپسين دم حيات گفت: نمي گويم لا اله الا الله. حاج آقا با رضايت خنديد و گفت: همين قدر که گفتي کافي است.

آقاي مختار از همکاران وهمرزمان شهيد:
خدا بندگان مومن خودش را دوست دارد وحاج آقا نوري صفا هم از خوبان درگاه احديت بود. يادم مي آيد شرق کشور بوديم و قرار بود عمليات انجام شود. از صبح زود نيروها در منطقه جمع شده بودند و در تب و تاب عمليات بودند. حتي بعضي از يگانهاي بسيج با تجهيزات کامل و از شب قبل آماده بودند تا با شنيدن رمز عمليات، اشرار و اجنبي را تار و مار کنند.
منطقه عملياتي ما به نام حضرت زينب (س) بود. صبح که عمليات شروع شد، ديدم حاج آقا با تعدادي از برادران آمد. لباس رزم به تن کرده بود و عمامه به سر داشت. گرما گرم عمليات بود که در آن شلوغي منطقه ديدم ايشان به سرعت از ماشين پياده شد، گلنگدن اسلحه را کشيد و به طرف بالاي تپه رگبار گرفت. همزمان با تيراندازي ايشان متوجه شدم که چند نفر به سرعت در پشت تپه از نظر ناپديد شدند، اما حاج آقا دست نکشيد. در حاليکه مي دانستيم جانباز شيميايي است و دچار ناراحتي، شروع به دويدن به سمت بالاي تپه کرد و در همان حال به برادران دستوراتي مي داد. خلاصه مطلب در همان روز ما را از کمين دشمن اجنبي نجات داد، در حاليکه رگبار گلوله هايي که به ايشان نشانه رفته بود، ماشين ايشان را سوراخ سوراخ کرده بودند. آن روز به لطف خدا و امدادهاي غيبي و از جان گذشتگي حاج آقا نوري صفا، اشرار عقب نشيني کردند و سلاح هايشان که در گوشه و کنار تپه ماهورها براي جنگ با نيروهاي مخلص حزب ا... مستقر شده بود، به دست برادران بسيجي افتاد. بعد از اين جريان و پايان عمليات داخل چادر نشسته بوديم و بچه ها از فداکاري و روحيه رزمي حاج آقا تعريف مي کردند. يکي از برادران با ديدن حاج آقا گفت: ما بعد از اين بدون شما به عمليات نمي رويم. ايشان تبسمي کرد و گفت: انشاء ا... شما برويد، من هم پشت سر شما مي آيم.

اين بزرگوار به معناي واقعي عالم بود و همين ويژگي باعث شده بود که با اقشار مختلف جامعه ارتباط برقرار کند. در همه موارد هم نظرشان خدا بود و کمک به نظام مقدس خودمان. يادم است به مناسبتي خاص، جشنواراه اي ورزشي در استاديوم زاهدان بر قرار بود. يکي از برنامه ها اجراي ورزش باستاني بود. از حاج آقا تقاضا کردند، اگر صحبتي پيرامون ورزش دارند، بگويند. وقتي ايشان شروع به سخنراني کرد و رابطه ورزش باستاني را با خلق و خوي مردم ما و همچنين تاريخ و دليل وجود آن و اولين پهلوان عالم هستي، حضرت علي بن ابي طالب را تفسير و توجيه کرد، ورزشکاراني که با آن هيبت ورزشکاري در استاديوم جمع شده بودند، براي ايشان صلوات فرستادند و مرشد، با گفتن احسنت زنگ گود را به صدا در آورد.
اين نشان مي دهد که داراي اطلاعات وسيع و علم روز هستند. بعضي از ورزشکاران بعد از پايان مراسم نزد حاج آقا آمدند و گفتند: حاج آقا ما بعد از سي – چهل سال تجربه و در گود چرخيدن، اين مطالب را نمي دانستيم. حاج آقا با نرمي و تواضع پاسخ داد: انشاء ا.. که مي دانستيد، بنده فقط دوباره يادآوري کردم.


برادر نريماني ازدوستان شهيد:
حاج آقا اميد انقلاب و چشم و چراغ دل همه بود. همه ما مي دانيم با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي دل مزدوران داخلي و خارجي به درد آمد. ما ابتدا سکوت کرديم، آنچنان که هر کاري که توانستند، انجام دادند و به حساب ناداني آنها گذاشتيم. اما وقتي اينها در بندر انزلي هم پيمان شدند که حکومت خدايي ما را نابود کنند، ديگر طاقت همه تمام شد. همان روزها بود که حاج آقا نوري صفا از دفتر حضرت امام ماموريت گرفت تا به حکم شرع و صلاح مملکت، اين بلوايي را که ابر قدرتها حمايتش مي کردند، خاموش کند.
حاج آقا با تدبير و انديشه والايي که داشت، با تشکيل يک گروه ضربت، منسجم از بچه هاي خوب و مخلص در بندر انزلي مستقر شد. ايشان در آن مدت چنان محيط امني را فراهم کرد که ما از زبان فريب خوردگان هم که تسليم مي شدند، مي شنيديم که چه با لياقت عمل مي کنند. البته ايشان خيلي از اين فريب خوردگان را به راه آورد. گاهي اوقات مي ديديم که حاج آقا نيمه شب مي آمدند و مي خواهند با زنداني يا زندانيها حرف بزنند. شاهد بودم که گاهي اوقات تا سپيده صبح پاي درد دل اين فريب خورده مي نشست و فردا همان آدمي که به هيچ صراطي مستقيم نمي شد، قرآن را مي بوسيد و حتي درخواست مي کرد در کنار ما باشد. واقعا اين لحظات پر شکوه بود. با شروع جنگ تحميلي، ايشان از بندر انزلي به جبهه هاي جنوب عزيمت کرد و بعد از مدتي به افتخار جانبازي نايل گرديد.
اما از عطوفت و انسانيت اين مرد خدا بگويم. کسي که چون کوه محکم بود و قلبي به روشني و زلالي چشمه ها داشت. يادم است وقتي حکومت جابر بعثي، ايرانيهاي مقيم عراق را به هتک حرمت از آنجا بيرون راندند، اردوگاه آزاد کوه اصفهان شاهد فرياد دلخراش مردان، زنان و کودکان بي پناه بود. آن روز همراه حاج آقا به سراغ اين دردمندان رفتيم. حاج آقا اشک در چشم انداخت و مدام با گوشه عبا پاک کرد. بر سر کودکان، دست نوازش کشيد و دستان نحيف پيرمردان را در دست مي گرفت و اظهار همدردي مي کرد. کنار پير زناني که با ناراحتي شيون مي کردند، مي نشست و به درد و دل آنها گوش مي کرد. آنها با ته مانده اي از لهجه فارسي – عربي، به سران حکومت عراق نفرين مي کردند. بعضي ها به عربي چيزهايي مي گفتند که چون حاج آقا حرفهاي آنها را مي فهميد، کنارشان مي نشست و گوش مي کرد و قول مي داد که حکومت امام خميني نگذارد به آنها بد بگذرد. يک روز به ايشان گفتم: حاج آقا شما شب و روزتان را وفقف اينها کرده ايد؛ کمي استراحت کنيد. گفت: برادرم، من، خودم آواره از زمين آقا امام حسين هستم. چطور مي شود حال اينها را درک نکنم.
برادري کنارم نشسته و گريه مي کند. مي گويم نمي خواهم اسم مرا بگويي، فقط اگر حرف من به گوش همه انسانهاي دردمند رسيد، بگو حاج آقا نوري صفا به همه عشق ورزيد، به خصوص به خانواده هاي فقير و بي بضاعت.
مي گويم خاطره اي از ايشان به ياد داري؟ گوشه چشم را پاک مي کند و مي گويد: خاطرم هست يکي دو هفته بيشتر از شهادت حاج آقا نگذشته بود که دايي خانم من فوت کرد و از ايشان پنج فرزند يتيم باقي ماند. اطرافيان پيرامون اين مسئله که چطور وضع معيشتي اين بچه ها را تامين کنند، صحبت مي کردند، چون آن مرحوم بي بضاعت بود و بعد از مرگش هيچ منبع درآمدي براي خانواده اش نگذاشته بود وخلاصه خيلي ناراحت بوديم. در بين ما جواني بود که اصلا به هيچ چيز اعتقاد نداشت. اما حاج آقا نوري صفا را مي شناخت. اين جوان مي گفت: کاش مرگ اين بنده خدا در زمان حاج آقا نوري صفا رخ مي داد. فقط مي خواهم اين را بگويم که اين انسان شريف بر هر مرام و انديشه اي تاثير گذار بود.
نقل قول کنم از آشنايي که تعريف کرد شخصي فوت مي کند و از او چهار دختر و همسرش باقي مي مانند. وضعيت مالي آنها هم به قدري بد و تاسف بار بوده که مادر از فشار اندوه به بستر بيماري مي افتد. وقتي حاج آقا را در جريان زندگي اين زن مي گذارند، با ناراحتي از اين همه بي خبري، همراه خانواده به بالين آن زن مي رود و بعد از پرداخت هزينه هاي درمان او، شغلي آبرومند برايش پيدا مي کند. دخترانش را هم تحت پوشش مي گيرد و تسهيلات مادي و تحصيلي در اختيارشان قرار مي دهد. البته اين يک نمونه از کساني است که بنده اطلاع داشتم. اگر تحقيق کنيد، مي بينيد سر به هزاران نفر خواهد زد.

روزي به همراه حاج آقا به يک کتاب فروشي رفتيم تا کتاب بخريم. لحظاتي در ميان قفسه هاي کتاب گشتيم و هر کدام، تعدادي کتاب را که مطابق نياز و سليقه مان بود، انتخاب کرديم. با دست پر نزد فروشنده آمديم تا پول کتابها را حساب کنيم. حاج آقا کتابها را از من گرفت و گفت: ببينم چه کتابهايي انتخاب کرده اي؟ وقتي کتابها را ديد گفت: در منزل چه کتابهايي داري؟ من به طور مختصر در مورد موضوعاتي که بيشتر به آنها توجه داشتم و در آن رابطه کتاب مي خريدم، توضيح دادم.
حاجي قدري با خود انديشيد و سپس تمام کتاب ها را از من گرفت و گوشه اي گذاشت. بعد هم دست مرا گرفت و با خود به سمت قفسه اي برد و قرآن نفيسي را که با کاغذ گلاسه اعلا و جلدي زيبا با حواشي و تذهيب چاپ شده برداشت و گفت: اگر مي خواهي کتاب بخري اين را بخر. گفتم درخانه قرآن دارم. گفت داشته باش. اين يکي را هم بخر و به همسرت هديه کن. يک جلد از آن قرآن نفيس را خريدم و به همسرم هديه کردم. اين هديه ارزشمند براي او جالب و گرانبها بود و همان طور که حاج آقا مي گفت که قرآم يعني يک دنيا کتاب. قرآن يعني تمام قوانين دنيا و آخرت وخلاصه قرآن يعني همه چيز، همسرم هم گويي تمام دنيا را از من هديه گرفته باشد همانقدر خوشحال شد. اگر چه آن روز هر چه پول داشتم صرف خريد آن جلد قرآن شد، اما هنوز هم به عنوان يادگاري گرانبها زينت بخش خانه ماست و خدا مي داند اين هديه نفيس بجز برکات مادي چقدر مايه نزديکي قلوب و استحکام بنياد خانواده ما شده است.

برادر جانباز فاضل منصوري:
حاج آقا نوري صفا انسان خود ساخته و فاضلي بود. او دقيقا کسي بود که اسلام از او به عنوان بهترين و برترين بنده نام مي برد. يادم نمي رود روزي همراه با تعدادي از جانبازان و خانواده ايشان رفته بوديم زاينده رود اصفهان. برادران با توجه به آن فضاي صميمي و لطف نظر بسيار بزرگوارانه حاج آقا نسبت به جانبازان، مشتي آب به روي حاج آقا پاشيدند، چون فکر مي کردند ايشان شنا بلد نيست و از آب مي ترسد.
حاج آقا هم با همه لطف و مهرباني که داشتند، با حفظ آن فضاي صميمي، با برادران جانباز مزاح مي کردند. ناگهان يکي از برادران ايشان را به داخل آب هل داد. باور کردني نبود، ايشان شناکنان تا نزديک سد رفت و برگشت. وقتي از آب بيرون آمد، گفت: من آنچه را که اسلام دستور داده، اعم از فنون وآموزش هاي گوناگون فرا گرفتم؛ از جمله شنا. يکي از همين برادران که کشتي گير هم بود، گفت: حاج آقا شما هم کشتي هم بلد هستيد؟ حاج آقا گفت: انشاءا... . آن برادر گفت: پس بسم الله. حاج آقا گفت: بماند براي بعد و امتناع کرد؛ اما وقتي اصرار همگان را ديد، عبا و عمامه را کنار گذاشت و گفت: به خاطر دل شما عزيزان جانباز، به ديده منت! سر شاخ شدند و کشتي شروع شد. آن برادر با اينکه در کشتي و فنون آن تبحر داشت، هر چه تلاش کرد، نتوانست ايشان را به زمين بزند، در حاليکه جثه آن برادر بسيار قوي تر از حاج آقا به نظر مي رسيد. در نهايت، بعد از دقايقي و با کمال تعجب، حاج آقا با استفاده يکي از فنون اين رشته آن برادر را نقش زمين کرد و صداي صلوات جانبازان در آسمان طنين انداخت.
بار ديگر ايشان تاکيد کرد من براي پيشبرد مقاصد اسلامي، تيراندازي، شنا، رانندگي و هر فني که لازمه يک مسلمان است را ياد گرفتم. همه به عنوان يک درس عملي پذيرفتيم و باور کرديم.
ايشان همه وجودش تاثير بود و به راستي که حرکات و گفتار ايشان به دل مي نشست و انسان را آرام مي کرد. آنچنان که همه برادران سپاه در زاهدان خدمت ايشان مي رسيدند و درخواست استخاره مي کردند. در چنين مواقعي هم برخورد ايشان بسيار جالب بود. وقتي درخواست استخاره مي کرديم، مي پرسيد: خيلي عجله داري؟ مثلا مي گفتيم: نه. مي گفت: خيلي خوب؛ شما شماره سه هستي. بعد ياد داشت مي کرد و مي گفت: برو فردا بيا تا جوابش را بدهم. يک بار از ايشان پرسيدم: حاج درخواست استخاره مي کنيم، ولي جواب نمي دهيد. توضيح داد که: استخاره موقع خاصي دارد که بين طلوعين، نزديک صبح يا بعد از نماز صبح بهتر جواب مي دهد.روش هم اين بود که آيه هاي قرآن را روي کاغذي مي نوشت و شماره استخاره کننده را هم کنارش. حالا خوب يا بد آن را با تحليلي از آيه يا سوره جواب مي داد. در آخر براي اينکه گره اي از کار کسي باز کند، مي گفت: اگر بنده را لايق دانستيد، حاضرم در صورتي که از دستم بر بيايد، به شما کمک کنم. معمولا هم همه در خواست کمک داشتند و ايشان بي دريغ مساعدت مي کرد.
برادر سرهنگ غنوي مي گويد: حاج آقا نوري صفا کرامت داشت. بنده هيچوقت يادم نمي رود. قرار بود چند خودرو را از طريق ستاد جذب به کاشان بفرستيم که کاري را انجام بدهند. براي اين منظور سه نفر از بچه هاي مخلص و بسيجي شهرستان قم مامور شدند که متاسفانه در پنجاه کيلومتري زاهدان تصادف مي کنند و دو نفرشان شهيد و يکي هم يک ماه ونيم در حالت بيهوشي در بيمارستان بستري مي شود. تقريبا دکترها از او قطع اميد کرده بودند. خيلي نگران و افسرده بودم. از خدا مي خواستم که اين برادر رزمنده به هوش بيايد و شفا پيدا کند. روزي از حاج آقا نوري صفا در خواست دعا کردم. ايشان گفت: بهتر است مرا هم پيش اين برادر ببري. هر چند مي دانستم فايده اي ندارد، اما قبول کردم و رفتيم. به بالين اين برادر که رسيديم، طبق معمول روزهاي گذشته بيهوش بود. ديدم حاج آقا ده – پانزده دقيقه در سکوت به اين برادر خيره شد. بعد در گوش او دعايي خواند که من نفهميدم. از تعجب نمي دانستم چه بگويم. با خودم گفتم ايشان چکار مي کند؟ دقايقي کنارم ايستاد و گفت: نگران نباشيد. اين برادر ما فرزندي دارد که چشم به راهش است، اما بدانيد که خوب مي شود. تنها نگراني اين برادر همين فرزندش است. حقيقتا نمي دانستيم چه مي گويد، که حالا مي فهمم ايشان که بودند و چه مي گفتند. اما از آن برادر بگويم که به لطف خدا بعد از آن ديدار به هوش آمد و وقتي خوب شد، به نزد حاج آقا رفت و يکي از مريدانش گرديد.

مادر شهيد:
سالهاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هنگاني که رژيم عراق ما را از جوار آستان مقدس سالار شهيدان ابي عبد الله (ع) و به طور کلي از کشور عراق اخراج نمود، از طريق مرز غربي وارد ايران شديم و به مدت ده روز در اردو گاه معاودين در کرمانشا ه توقف نموديم.
روزي مسئولين اردوگاه به تک تک خانواده ها سر زده و به همه دستور دادند که اتاقهايتان را کاملاَ تميز و مرتب داشته باشيد چون قرار است همسر و خواهر شاه براي بازديد از اردوگاه به اينجا بيايند. مسئولان دست اندرکار و ايادي رژيم منحوس پهلوي به تکاپو افتادند و با سرعت بسيار همه جا را آذين بستند و تنها براي مشاهده اين دو جرثومه فساد وابسته به طاغوت بزرگ را به تمام امکانات و تجهيزات لازم مجهز ساختند تا به خيال خودشان بهره برداري تبليغاتي بکنند؛ غافل از اين که اين ظاهر فريبي ها در قلب توده ها تأثير معکوس خواهد گذاشت. سرانجام لحظه مقرر فرا رسيد؛ فرح و اشرف پهلوي به همراه عده زيادي از مسئولين و همراهان وارد اردوگاه شدند. در اين هنگام پسرم عبدالرزاق لب ايوان نشسته بود و در حالي که با وجود صغر سن از اين همه فريب و ريا ناراحت بود، صحنه را تماشا مي کرد. بازديد کنند گان به کنار عبدالرزاق رسيدند. زن شاه دستي بر سر او کشيد و انتظار داشت که در پاسخ اين به اصطلاح لطف بزرگ، عبد الرزاق دست او را ببوسد، اما اين نوجوان شجاع محکم زير دست او زد و فرياد کشيد: مي خواهم نه خودت باشي و نه شوهرت.
پس از اين ماجرا اطرافيان به ما گفتند: همه شما را سر به نيست خواهند کرد. ماهم هر کس از مقابلمان مي گذشت مي گفتيم حتماَ به دنبال ما آمده اند. اما شهيد نوري صفا همچنان بي باک و نترس بود و حتي ما را هم دلداري مي داد و به پدرش مي گفت: چون اينقدر مي ترسيد اين بلاها را به سر شما آورده اند.
و چنين بود که اين فرزند از کودکي نشان داد که جوهره ديگري دارد و همچون امامش پرخروش و نا آرام است.


آقاي مختار از همکاران شهيد:
عمليات نظامي موسوم به حضرت زينب (س) که با هدف مبارزه با اشرار منطقه شرق کشور برنامه ريزي شده بود ،آماده اجرا بود. نيروها از صبح روز قبل وارد منطقه شده بودند و مقدمات کار را تدارک مي ديدند. صبح روز بعد، حاج آقا نوري صفا که با تعداد زيادي از همراهان به قصد شرکت در عمليات و نظارت بر حسن انجام کار راهي منطقه عملياتي شده بودند ، وارد منطقه مي شوند. در آستانه ورود افراد مشکوکي را که بر فراز يک تپه استقرار يافته و کل صحنه را زير نظر دارند، مشاهده مي کنند. بلافاصله به همراهان دستور توقف داده و با سرعت هر چه تمام تر عبا و عمامه را در آورده و مسلح و مهياي رزم مي شوند و با يک فرماندهي دقيق و حساب شده همراهان را به سمت بالاي تپه هدايت نموده و با اشرار درگير مي شوند. سرعت و دقت عمل حاج آقا در اين فرماندهي آنقدر جالب و چشمگير بوده است که دشمن با وجود اينکه از قبل بر فرازتپه کمين نموده و با آمادگي کامل بر تمام صحنه و مبادي ورودي تسلط داشته است نه تنها نمي تواند هيچگونه آسيبي به گروه برساند بلکه خود در آستانه هلاکت ناچار به فرار مي شوند. فرماندهي قوي حاج آقا در اين درگيري که عليرغم ضعف جسماني از جانبازي و قلت تعداد همراهانش، دشمن کاملاَ مسلح و مجهز را در موقعيتي برتر موضع گرفته بودند، به فراري مفتضحانه ناچار کرده بود، تعجب و تحسين همگان را بر انگيخته بود.

رسول و ناصر نوري صفا فرزندان شهيد:
در حوادث چند سال پيش منطقه بلوچستان که اشرار منطقه دست به تحرکات جديدي زده و برخي مزاحمت ها ايجاد مي نمودند، حاج آقا به شدت از برخي سهل انگاري هاي مماشاتي که از سوي برخي مسئولين استان در اين خصوص اعمال مي شد، ناراحت بودند. از طرف ديگر اطلاعات واصله هم ضد ونقيض بود و لذا در جلسات شوراي تأمين استان، امکان دستيابي به يک تصميم درست و مستدل وجود نداشت. وقتي وضعيت اينگونه مي شود ،ايشان با لباس عادي و به صورت ناشناس به همراه معاون خود بيرون آمده و به قصد کسب اطلاعات راه مي افتند. ماجرا را معاون ايشان اين گونه تعريف کرده است که چون بيرون آمديم، حاج آقا گفتند: اين محافظين را يک جوري بگو بروند.
چون محافظين با خودروي ديگري مي آمدند، من با سرعت از چند خيابان پرپيچ و خم گذشتم تا آنها ما را گم کردند. سپس با لباس معمولي وارد منطقه اشرار شديم و به ميان ضد انقلابيون رفتيم. به گونه اي که حاج آقا هم حرفهاي آنها را مي شنيد و هم اطلاعات و آمار دقيقي تهيه کرد و حتي متوجه شد که در آينده قصد انجام چه کارها يي را دارند. بعد برگشتيم و با دردست داشتن اين اطلاعات دقيق و ارائه آنها به شوراي تأمين تصميم لازم در خصوص نحوه مبارزه با اين تحرکات برمبناي مشاهدات حضوري حاج آقا اتخاذ شد.

خانم بي بي روشندل، مادر يتيم واز افراد تحت حمايت شهيد:
شبي از شب هاي ماه مبارک رمضان بود. افطاري خورده بوديم و طبق سنت هر شب بچه هاي فقير محله همه در خانه ما جمع شده بودند تا در کلاس قرآن شرکت کنند. ما بيش از يک اتاق را نمي توانستيم به کلاس آموزش قرآن اختصاص دهيم و لذا چون دخترها مي بايست زود تر به خانه هايشان برگردند اول براي آنها کلاس گذاشته بوديم و پسرها در اتاق نشيمن خودمان در بالا منتظر اتمام کلاس دخترها بودند. درهمين حين حاج آقا نوري صفا طبق معمول براي سرکشي به خانه ما آمدند. البته ما برگذاري اين کلاس را قبلاَ با بسيج هماهنگ نکرده بوديم و حاج آقا خبر نداشتند. وقتي وارد شدند چون اتاق کلاس ما وضع خوبي نداشت و بچه ها هم بچه هاي فقير و بي سر پرست بودند و سر و وضع مناسبي نداشتند، لذا ما مي خواستيم ايشان را به اتاق بالا هدايت کنيم. ايشان پرسيدند که مگر در اين اتاق پايين چه کسي است که من او را نمي شناسم؟ در پاسخ گفتيم: عده اي از دختران فقير و يتيم محل که هزينه شرکت در کلاس هاي شهر را ندارند، اينجا براي آموزش قرآن آمده اند. حاج آقا با اصرار گفتند: نه من حتماَ بايد به همين اتاق بيايم و بعد هم وارد اتاق شدند. وقتي وضع نامناسب کلاس، لباس کهنه بچه ها و بخصوص لنگه در نئوپاني را که به جاي تخته سياه استفاده مي کرديم، ديدند، خيلي متأثر شدند. آن شب مفصلاَ با بچه ها صحبت کردند. به دانش آموزان ممتاز هدايايي دادند و به ما بخصوص در مورد آموزش قرآن به دختران و توجه بيشتر به فرزندان شهدا سفارش زيادي کردند. پس از آن هم به ما و بچه ها کمکهاي زيادي نمودند. براي کلاس تخته سياه تهيه کردند و براي بچه ها لباس مناسب آوردند. حتي وقتي متوجه شدند که ما در خانه تلويزيون نداريم و بچه ها براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به خانه همسايه ها مي روند برايمان تلويزيون آوردند و خلاصه اوضاع خانه ما و کلاس قرآن به همت حاج آقا دگرگون شد. البته شايد درست نباشد و روح اين بزرگوار راضي نباشد که من اين چيزها را تعريف کنم، چون ايشان تمام اين کارها را به صورت پنهاني و ناشناس انجام مي دادند و نمي خواستند کسي متوجه شود، اما من بعضي از الطاف ايشان را گفتم تا مردم بدانند که ايشان چه شخصيت والايي بود و جامعه ما چه مهره گرانبهايي را از دست داد.
خدا مي داند بچه هاي کلاس قرآن آنقدر با حاج آقا مأنوس شده بودند و نسبت به ايشان علاقه داشتند که ايشان را بابا صدا مي زدند و حتي تا مدتها بعد از شهادت ايشان مرتباَ از ما سراغ حاج آقا را مي گرفتند و مي گفتند باباي ما کو؟ هر قدرهم که ما برايشان توضيح مي داديم که حاج آقا شهيد شده اند يا حاج آقا به بهشت رفته اند، باز هم بچه ها دست بردار نبودند. تا اينکه ناچار شديم قضيه را براي برادران بسيج در ميان گذاشتيم و يکي از برادران آمد و براي بچه ها مفصلاَ صحبت کرد و ماجرا را برايشان توضيح داد تا بالاخره بچه ها پذيرفتند که ديگر واقعاَ حاج آقا رفته و برنمي گردد. خدا مي داند با شهادت حاج آقا، قلب بچه هاي محل و کمر ما خانواده هاي محروم منطقه شکست.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : نوري صفا , حجت الاسلام عبدالرزاق ,
بازدید : 336
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
عليرضا رضايي پور معروف به (مرتضي کاظمي )در شهريور ماه سال 1342 ه ش در شهر زابل چشم به جهان گشود .در اوان کودکي و در سن چهار سالگي به مکتب خانه رفت و يک سال بعد با روان خواني قرآن مجيد اين کلام الهي آشنايي نسبتا کاملي پيدا نمود .به طوري که صورت دلنشين او گرمي بخش محافل عارفان طريقت بود و در دل بزرگان آن مجالس ،اميد آينه روشن آن کودک خرد سال جرقه مي زد .از دوره راهنمايي به راز و نياز با پروردگارش انس گرفت و نماز ،اين عشق با معبود را از عمق جان زمزمه مي کرد .دوران دبيرستان را در رشته رياضي فيزيک به پايان رساند .او که در خانواده اي مذهبي به دنيا آمده بود و زندگي را در محيطي سر شار از ايمان و اخلاص گذرانده ،عشق به معبود و خالق در اعماق وجودش نفوذ کرده بود .پدرش مغازه دار بود و داراي سطح متوسطي از زندگي ،اما با آرمانهاي والاي مذهبي که داشت ،توانست فرزنداني شايسته همچون عليرضا را به جامعه تقديم نمايد .عليرضا در قبل از انقلاب اسلامي به مقتضاي سنش شغل خاصي نداشت و تحصيل مي کرد .اما روح بلند او را تنها در مدرسه سيراب نمي کرد . در مراسم عبادي و مذهبي که در مساجد و ديگر اماکن مذهبي بر گزار مي شد ،شرکت فعالانه اي داشت .در کلاس هاي آموزشي قرآن چنانکه گذشت ،به صورت چشمگيري حضور مي يافت ،و با روحانيون منطقه ارتباطي عميق داشت ،به طوري که در جلسات قرآن و بعضا جلسات خصوصي عقيدتي سياسي که در منزل شهيد مظلوم سيد محمد تقي حسيني طبا طبايي بر گزر مي شد ،فعالانه شرکت مي کرد .با اوج گيري نهضت انقلابي مردم مسلمان ايران او نيز همچون ساير ياران بي شمار امام راحل در ميادين مبارزه و ايثار خونرگ اسلاميمان ،رسما پاي به جرگه سرخ پوشان فدايي اسلام نهاد .ازآن پس درس و مدرسه را رها نمود و در مدرسه عشق و ايثار و به دانشگاه انقلاب وارد گرديد .در تمامي دوران سخت و تلخ و شيرين انقلاب ،سوار بر مرکب مبارزه بود و از هيچ گرفتاري و تنگنايي خسته و دلگير نمي شد و از سختي و دشواري اين راه هيچگاه به ستوه نيامد .بلکه هميشه مشوق و سر مشق ديگران نيز بود .اينک آن نوجوان ديروز ،مبدل به جواني پر شور و انقلابي شده ،تا جايي که در تمامي صحنه هاي انقلاب ،از تظاهرات خياباني گرفته تا مبارزه فکري و عقيدتي با گروهکهاي ملحد و منحرف ،حضور فعال داشت و از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد .
آن شخصيتي که از کودکي همدم و مونس قرآن بود و هيچگاه از توسل به خاندان عصمت و طهارت جدا نشده و دور نمانده بود ،اينک آرزويي جز تلاش و ايثار در راه خدا در سر نداشت .وقوع انقلاب اسلامي براي او زمينه خود سازي و ايثار را صد چندان فراهم ساخته بود .به راستي که از اين امتحان چه سر بلند و پيروز بيرون آمد. او از همان اوان کودکي دوستدار اقشار محروم و مستضعف بود .چنانکه خانواده اش در اين مورد جرياني را تعريف مي کنند ،که در سن حدود ده سالگي ،در يکي از روز هاي سرد زمستاني در گوشه خيابان متوجه ناله هاي کودکي مي شود که از فرط سرما ،ناي هيچگونه حرکتي نداشته ،توان خويش را از دست داده و به شدت مي لرزيد .او اورکت خويش را از تن در آورده و به آن کودک رنجور و بي کس مي پوشاند .پس از مراجعت به خانه ،به والدينش چنين وانمود مي کند که تنپوش او گم شده است .ولي بعد ها وقتي هر روز بخشي از نهارش را به بهانه رفتن به مدرسه ،لاي تکه ناني مي پيچيد و با خود از منزل بيرون مي برد و اين عمل را چندين بار انجام مي دهد ،پس از تعقيب او خانواده اش متوجه مي شوند که وي اين غذا را براي يک پسر بچه يتيم مي برد و اورکت گم شده او نيز تن آن کودک يتيم مي باشد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ودر همان اوايل انقلاب ضمن کارهاي فرهنگي و ارشادي که بر روي گروهکهاي منحرف و هواداران آنان نمود ،به فکر تشکيل گروههايي از بچه مسلمانان انقلابي مي افتد و اولين گروهها ي حزب الله را در شهرستان زابل به منظور خنثي نمودن توطئه ي ضد انقلاب ،شکل مي دهد و خود به عنوان سر گروه حزب الله در سيستان شناخته مي شود .
بحث وجدلهاي فکري عقيدتي او با گروهکهاي منحرف که به ترويج ايده هاي انحرافي شرقي و غربي مي پرداختند ،بر هيچ کس پوشيده نيست .بعد هاو در دوراني که شيطنتهاي گروهکها و ضد انقلاب و بني صدر صورت گرفت ،او از چهره هاي پرتلاش و خستگي ناپذير شهر زابل به حساب مي آمد .او با نگرشي عميق و برداشت روشن از حوادث آينده ،چنانکه گذشت ،هسته هاي حزب الله را تشکيل داد . در آن دوران اين نيروها بسيار کار ساز بودند .تا جايي که او توانست با ايجاد وحدت بين تمامي دوستداران انقلاب اسلامي در شهر مذهبي و دور افتاده سيستان ،گروه حزب الله را تحکيم بخشد و کار مبارزه فکري و عقيدتي را بر عليه گروهک هاي منحرف سامان بخشيده و تعداد زيادي از هواداران فريب خورده آنان را به دامن اسلام و انقلاب بر گرداند .
مبارزه اين شهيد عزيز تنها محدود به مبارزه ايدئولژيکي و عقيدتي و سياسي با گروهک هاي منحرف نگرديد و عملا نيز در شناسايي و دستگيري آناني که لجاجت سر سختانه اي را بر عليه اسلام و انقلاب رهبري مي کردند ،نقش موثري داشت .براي موفقيت در اين کار به خصوص در مبارزات تن به تن علاوه بر پرورش روح به پرورش جسم نيز نياز فراواني بود .به همين منظور او به ورزشهلاي رزمي نيز مي پرداخت و در ورزش «کنگ فو» فعاليت داشت و اعضاي گروههاي حزب الله را نيز همپاي خويش آموزش مي داد .
او چهره اي کاملا ملايم و جذاب ،همراه با جوشش دروني داشت و هيچگاه اين ملايمت و ملاطفت از سيماي نوراني او محو نمي شد .به همين خاطر روح قدسي او آنقدر در دوستانش اثر گذاشته بود ،که هيچگاه تحمل دوري او را نداشتند .
در سال 1359 به همراه تعدادي از همرزمانش راهي جبهه هاي نبرد با ضد انقلاب و منحرفين از اسلام که در کردستان غائله به پا کرده بود ند ،گرديد و پس از نبردي جانانه در کنار ياران و همراهانش در حاليکه در فراق تعدادي از آنها که در اين سفر شهيد شده بودند ،مي سوخت ،به زادگاهش مراجعت نمود . چون هنوز تحصيلات دوره دبيرستان به پايان نرسيده در کنار مبارزه و جهاد ،درسش را هم ادامه داد و در دبيرستان به تشکيل انجمن اسلامي همت گماشت و توطئه هاي منحرفين و ضد انقلاب را که قصد نفوذ بر افکار دانش آموزان را داشتند ،اين بار در اين سنگر نقش بر آب نمود و کماکان مبارزه ادامه داشت .
در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .در سپاه از همان ابتداي ورود داراي مسئوليت هاي حساس و کليدي بود و به خوبي توانست از عهده آن بر آيد .پس از يورش وحشيانه ارتش سرخ شوروي(سابق) به اغفغانستان و مهاجرت تعداد زيادي از مردم اين کشور به کشور هاي همجوار و از جمله ايران و آشنايي شهيد کاظمي با مظلو ميت آنان و کشور ستمديده شان ،او را بر آن داشت که در نهضت خونرگ ملت مظلوم افغانستان بر عليه کمونيست هاي اشغالگر سهمي داشته باشد .او با ورود به جرگه مجاهدين و مبارزين انقلابي افغان در رويارويي با خصم دون و فرومايه اشغالگر کمونيست از هيچ کوششي فرو گذار نکرد و انقلاب اسلامي افغانستان و مردم آن را مديون خويش ساخت و مجاهدين و مبارزين افغاني را از فيض وجود عارفانه خويش با تقويت روح رشادت و شهامت در آنها بهرمند ساخت .
در سال 1362 ازدواج کرد ،که ثمره آن دو فرزند پسر و يک فرزند دختر مي باشد . هنوز چند ماهي از ازدواجش نگذشته بود ،که عازم کشور افغانستان ،جهت جهاد و مبارزه عليه اشغالگران اين کشور مسلمان گرديد .او در اين سفر قريب به يک سال در کنار مجاهدين مبارز و سلحشور افغان به دفاع از حرمت و حريت اسلام عزيز و مسلمانان ستمديده افغانستان پرداخت و چه رشادتها و شهامتهايي که از خود به جاي گذاشت !در همين سفر بود که با عرفان و سالکان طريقت نيز در کشور افغانستان ارتباط بر قرار کرد . از تولد فرزندش در ايران و نام مبارک و پر معنايش يعني حامد با خبر شد وپس از مراجعت آشکارا در يافت که آنچه در دل ديده بود در عالم واقع نيز اتفاق افتاده است .
با توجه به اينکه در مدت زماني که پاسدار بود ،فرماندهي قرار گاه انصار را در زابل و استان سيستان و بلوچستان عهده دار بود و نظر به مسئوليت سنگيني که اين قرار گاه در منطقه به عهده داشت ،از رفتن به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل در جنگ تحميلي عراق عليه ايران منع گرديده بود .ليکن با توجه به ارتباط نزديکي که با شهيد مير حسيني داشت ،از زمان انجام عمليات باخبر مي شد و با گرفتن مرخصي در اکثر عمليات جبهه حق عليه باطل شرکت مي جست .شهيد کاظمي به جهان شمولي اسلام اعتقاد عميق داشت و عملا نيز در راه تحقق آن گام بر مي داشت .به همين دليل در دفاع از انقلاب اسلامي ملت مظلوم افغانستان بدون توجه به اينکه او ايراني است و يا حال که کشور ايران اسلامي خود مورد حمله و تجاوز قرار گرفته ديگر تکليف از او ساقط است ،فراتر از وظيفه و تکليف عمل مي نمود .
او علاو بر شرکت در جبهه نبرد عليه خصم دون در جبهه هاي ايران و عراق ،بارها چه به صورت همگام با مجاهدين افغاني ،و چه به صورت پيشگام آنان عليه تجاوز ارتش سرخ به اين ملت و مملکت اسلامي از هيچگونه ايثار و جهادي فرو گذار نمي کرد .
او در طي اشغال افغانستان توسط روسها ،چندين بار در کنار مجاهدين مبارز افغان حضور يافت و هر بار بعضا تا يکسال در کنارشان مي ماند .او چنان عاشق و شيفته خدمت به ملت مظلوم افغانستان بود که يک بار پاي گچ گرفته اش را شخصا و بدون مجوز پزشک از گچ در آورد و راهي سفر جهادي به افغانستان گرديد . در اين راه تمامي مرارتها را به جان و دل مي خريد . چندين نوبت در کوهستانهاي برف گير نواحي مرکزي و شمال افغانستان تا سر حد مرگ يخ زده بود ،ليکن هر بار آماده تر از قبل و بدون هيچگونه دغدغه و واهمه اي همپاي مبارزين با پاي پياده کوهها و تپه ها و دشت ها را پشت سر گذاشته و براي رويا رويي با خصم دون ،لحظه شماري مي کرد .او از نظر سير و سلوک و اخلاق و رفتار ،الگو و سر مشق تمامي دوستان و نزديکان خود بود .او عليرغم اينکه پستها و مسئوليتهاي خطيري در دوران زندگي کوتاه خويش داشت ،اما هر گز اعتقادي به رعايت بر تر بودن و يا غرور و تکبر نداشت .
او به حق ،مصداق آيه شريفه «اشداءعلي الکفار رحماءبينهم »بود . در مقابل دشمن يک پارچه آتش و خشم و در مقابل دوستان رئوف و مهربان .زير دستانش هر گز از وي تند خويي نديدند و اگر خطايي را مي ديد ،ضمن گوشزد نمودن آن فرد خاطي ،سعي در نشان دادن روش عملي و درست آن کار داشت .
او اگر چه درس مديريت به سبک کلاسيک را نخوانده بود ،ليکن مديري لايق و مدبري با احساس بود .هر گاه لب به سخن مي گشود ،همه را مجذوب بلاغت و صلابت خويش مي نمود .
او همواره به همسنگرانش سفارش و نصيحت مي کرد و صداقت مرام او بود و سفارشش به ديگران اين بود اگر کاري قبول کرديد سعي کنيد آن را صادقانه انجام دهيد . به مردم و مرام وسنت هايشان احترام مي گذاشت ،به افغانستاو و افاغنه احترام زيادي قائل بود و آنانرا دلير و مبارز قلمداد مي کرد .لباس هايي که به سبک افغاني دوخته شده بود با احترام مي پوشيد .با فرزند خرد سالش مثل انسانهاي بزرگ بر خورد مي کرد و در حد توان از فقر و سختي که بر مردم رنج ديده افغانستان گذشته بود ،سخن مي گفت .گويي حامدش را براي خدمت به آينده سرزمين مظلوم افغانستان آموزش مي داد . در اواخر عمر با دوستانش از تنگي و بي وفايي دنيا سخن مي گفت .از اينکه ديگر باب جهاد براي او و ديگر مردان خدا بسته شده بود مي گفت و احساس دلتنگي عجيبي داشت .
در سال 70 – 1369 عليرغم ميل باطني خودش براي شرکت در دوره عالي فرماندهي سپاه (دافوس ) عازم تهران شد ،زيرا او فراق از ياران ديرينش را به سادگي نمي توانست تحمل کند .او آرزو داشت که ثمره تلاش هاي خود و ملت مظلوم افغانستان در مبارزه جهادي بر عليه ارتش سرخ را ببيند ،اما خود خواهي ها و نفس پرستي برخي به اصطلاح فرماندهان جهادي و دخالتهاي آشکار و پنهان قدرتهاي منطقه و فرا منطقه اي ،فرصت چشيدن اين حلاوت را از کام او گرفت .
با لاخره شهيد کاظمي در سفري که در حين ماموريت و در باز گشت از تهران به محل ماموريتش در زاهدان داشت ، در اوايل سال 1370 در استان کرمان بر اثر حادثه اي به درجه رفيع شهادت رسيد .آري او دنيا را براي خود تنگ و کوچک مي ديد و به فضاي بيکراني مي انديشيد که از نور و عشق ربوبي سر شار بود و چه زود ياران را از فيض وجود خويش بي نصيب گرداند و در آن فضاي بيکران سيرالي اللهي خويش را آغاز نمود!
منبع:تامرزايثار،نوشته ي عيسي ابراهيم زاده،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 


 
 
 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
زبانم الکن است ازسفارش به انسانهايي که خود به تنهايي اسوه حقانيت حضرت باري تعالي بوده اند .عا جزم از وصيت به مومناني که خود اسوه حق اند ،ولي بر اساس سنت مکلف به انجام تکليف هستم .
خدايا !در محضرت ايامي را گذرانده ام که نام زندگاني دنيوي برآن گذرانده شده بود و هم اکنون که در آستانه عزيمت به سوي مبارزه اي هستم که تو خودت آن را دوست داري و طالبي ،يعني جنگ و جهاد در راه خودت اين کاغذ را با قلم فرسايي هاي حقيرانه ام سياه مي نمايم ،آن هم براي بيان وصيتم به بازماندگان .
پروردگارم !بي زاد و توشه به اين سفر مي روم .من هيچ بودم و هيچم در مقابل عظمت ،رحيميت و رحمانيت تو .هيچگاه فراموش نمي کنم که در فراز و نشيب فعاليتهايم تنها با تو بودم و به تو دلخوش بودم و با تو همنشيني مي کردم .خدايا هم اکنون هم در مانده از انجام رسالت هاي خطير در اين بر هه زماني ،تنها به لطف و عفو و مرحمت تو چشم دوخته ام .حب و محبت تو ،مرا از خود بي خود کرده و به سويت فرا خواند .
خدايا !خون در رگهايم و دم و بازدم تنها براي رضاي تو و يگانه ناجي بر حقت حضرت حجت (عج) و نايب بر حقش حضرت روح الله (ره) در جريان است .
خدايا !تو را به مظلوميت اسلام از اولين عمليات جهادي صدر اسلام در بدر تا سلسله عملياتهاي مکرر در خطه هاي ايران اسلامي و افغانستان مظلوم و لبنان قهرمان و فلسطين آشوب زده و ديگر خطه هاي اسلام قسم مي دهم که اين رهبر واقعي جهان اسلام را براي نصر قرآن ،تا ظهور حضرت مهدي (عج)محفوظ و مصون از خطرات ارضي و سماوي بدار .
وصيت به بازماندگانم اين است که تقوا پيشه سازيد و شمشيرها را براي ايمان و جهاد در راه خدا آماده سازيد .براي مبارزه ومقابله با مظاهر شرک و کفر از هيچ چيز نهراسيد ،که به جز قهر خداوند منان ،ما بقي هيچ است .
هيچگاه نبايد در حرکت هاي توفنده و بالنده اين انقلاب ،توقف ايجاد نموده و بدانيم که هر گاه تکليفمان را انجام داده باشيم موفق بوده ايم و مهم اين است .
تمامي شما مسلمين در معرض آزمايشيد ،و اين امتحان را تمامي جهانيان نظاره گرند .بکوشيد که با سرفرازي از انجام وظايف و فرائض ازاين ورطه بيرون آييد .
امام را در فشارها تنها نگذاريد که يگانه ماواي و خانه دلم بود .در مشکلات و تنهايي ها به جنگ و جهاد و مظلوميت بسيج و ديگر نيروهاي مسلح توجه نماييد که آنان به جز شما ملت سلحشور و مسلمان ،کسي ديگر را در کنار خود نمي بينند .
به فرامين امام گوش بسپاريد و به آن فرموده ها نيک بينديشيد . راز و رمز فلاح و رستگاري شما در انجام صحيح و درست اين تکليف است .
خدايا !نتوانستم شکر نعمت را دراين انقلاب اسلامي به جا آورم و انجام آن از عهده ام خارج است .خدايا !خود لطف فرما و سپاسگذاري مرا از اين همه نعمت که به ما عطا فرموده اي بپذير .
به من ترحم نما و از چشمه محبتت ،سيرابم گردان .
از پدر و مادرم ،که به حق نتوانستم حقوقشان را ادا کنم ،تقاضاي عفو دارم .
نکته اي با پدر و مادرم :شما که هر موقع قصد عزيمت جهت انجام تکليف را داشتم ،مرا با گرمي بدرقه نموده ايد و با آيات الهي و با دست خودتان رهسپار کوي يار و انجام تکليف نموده ايد و هنگامي که برايتان از مظلوميت اسلام عزيز مي گفتم ،اشک در چشمانتان حلقه مي زد ،و براي نصرت مسلمين دعا مي کرديد .من امانتي بيش نزد شما نبودم .به زودي خدايم را در بر خواهم گرفت .پس بي تابي نکنيد .براي من دعا کنيد و قرآن زياد بخوانيد .اميدوارم نزد فاطمه زهرا (س) و حضرت رسول الله(ص) سر افکنده و شرمسار نباشيد .
برادران و خواهرانم !مرا ببخشيد که نزد شما،خدا مي داند شرمنده ام .زيرا فرصت نداشتم ؛حتي چند روزي را از نزديک با شما سپري نمايم و چند روزي را وقف شما نمايم .مرا ببخشيد .
در ضمن من يازده روز ،روزه بدهکارم ،چون در ماموريت بودم .براي من دعا کنيد و نماز بخوانيد و حتي المقدور روزه را به جاي آوريد .
همسرم !چه مشقت هاي زيادي که با من تحمل کردي ،و چه سرافراز و شايسته با من زندگاني کردي .در زندگي مشترکمان بارها ،از مواردي که مي توانستم برايت تهيه نمايم ،ولي به عللي نتوانستم و وقتش را نداشتم ،شرمنده ام .اکنون به عفو و گذشت شما چشم دوخته ام ،اميد است مرا مورد عفو و گذشت خويش قرار دهيد .
توجه داشته باشيد که شياطين در کمين مومنين و مومنات هستند .فرصت انديشيدن خيالات باطل از دشمنان اسلام را با همت والا و ارزشهاي انساني خويش ،خنثي نموده و اين امکان ندارد ،الا با تقوا و ورع .
برايم از امکانات ناچيزي که دارم ،يک قسمت از آن را به فقرا انفاق نماييد و سعي نماييد که با مشورت به کساني انفاق کنيد که مستحق کمک هستند .در ضمن بخشي از حقوقم را ،بسته به تشخيص خودتان به عنوان سهميه ،به فقرا و ضعفا تخصيص دهيد .
از پيشگاه ذات احديت ،طالبم که مويد و محفوظ باشيد .
براي حامدم از سختي هاي مسلمين و مشقات و جوامع آنان قصه بگوييد ،برايش از مظلوميت ملت افغانستان غصب شده ،و از حوادث ناگوار مظلومين افغان داستان سرايي کنيد ،و همچنين از مظلوميت هاي لبنان عزيز و فلسطين اشغال شده بگوييد .
او را با نور خدا و قرآن آشنا و راهنمايي کنيد .به او بگوييد که پدرش او را دوست داشت و مي خواست حا مد ش را با دستان خودش بزرگ و تربيت کند ،اما دريغ که فرصت کم بود و ما هم راضي به رضاي خدا و حقيم .
بعد از آن که پسرم به سن بلوغ رسيد ،مخير است که راه زندگيش را خودش انتخاب کند .اميدوارم به جز راه حق و سيره خاندان عصمت و طهارت مسير ديگري را انتخاب ننمايد .
برادران قرار گاه انصار که از روي ادب دستتان را مي بوسم و خاک پايشان را تربت سجده گاهم قرارمي دهم ،مي خواهم که مرا ببخشيد و مورد عفو خويش قرار دهند ،که بلا استثنا نسبت به همه آنان کوتاهي هايي داشته ام و بدانند که رسالتشان سنگين تر شده است . ما هم به آنان مي نگريم که با سرنوشت يک ملت چه مي کنند ؟از آنان تمنا دارم که خودشان را با صفات الهي مزين نمايند .اين طريق الا با اوصاف خداوندي امکان پذير نيست .تقوا در عمل و حسنات اخلاقي را پيشه سازيد .
اين چند خط را بر اساس حکم و عمل به تکليف ،به رشته تحرير در آورده ام .باشد که مورد رضاي خدا و مرضي حق تعالي بوده باشد و جهت او را به همراه داشته باشد .
خدايا !شاکرم که مرا به طريق و راه و رسم خودت آشنا نمودي و دراين راه امدادها نمودي .
والسلام علي عباد ا...الصالحين
اين دست خط مشتمل بر هشتاد خط که در تاريخ 21/4/ 1367 نگاشته شده است .معتبر است .
مرتضي کاظمي 21/ 4/ 1367

 

خاطرات
احمد ابراهيم زاده:

 

شهيد کاظمي اولين کسي بودند که در بحبوحه پيروزي انقلاب ،همت به تشکيل انجمن اسلامي در دبيرستان محل تحصيل خود نمود و ازاين طريق بسياري از دانش آموزان را از خطر انحراف و التقاط در اول انقلاب نجات داده و به نشر و گسترش حقايق انقلاب و اهداف مقدس آن پرداخت .بعد ها بسياري از همين دانش آموزان که وي به انجمن اسلامي جذب کرده بود ،از نيرو هاي حافظ انقلاب در سپاه و بسيج و جهاد و غيره گرديدند .

خانم عارف همسر شهيد:
وضع اقتصادي ما بعد از ازدواج در همان حدي بود که يک پاسدار معمولي و يک رزمنده بسيجي با آن وضع زندگي مي کرد .يعني ايشان زياد به تجملات و زرق و برق دنيا اهميت نمي داد .زندگي ما در سطح خيلي ساده اي بود ،وسايل زندگيمان در آغاز ازدواج از يکي دو دست رختخواب و يک فرش و مقداري هم ظرف تشکيل مي شد .او معتقد بود که به همين حد بايد قناعت کرد و مي فرمود :وسايل دنيوي ارزش نيست ،و چه بسا که اگر ما به اينطور چيزها دل خوش کنيم ،از هدف اصلي مان که چيزي جز کسب رضاي پروردگار نيست غافل شويم .

رمضان حيدري:
در سال 1358 در معيت شهيد در اردوي زيارتي سياحتي که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان زابل شکل داده بود و به ديدار حضرت امام (ره) مشرف شديم .پس از بازگشت از اين سفر ،با توجه به فعاليت گروهک هاي منحرف و التقاطي در آن زمان ،ايشان هسته تيم حزب الله را در منطقه تشکيل دادو به بر پايي نمايشگاه هاي فرهنگي و بر گزاري کلاس هاي عقيدتي و نمايشگاه کتاب و نوار و غيره اقدام کرد . به هر حال بطور مستقيم و غيرمستقيم مبارزه جدي را با اين گروهکها پي گرفت و با هماهنگي واحد طلاعات سپاه پاسداران در خشکانده ريشه انحراف و التقاط در منطقه نقش موثري داشت.

محسن جعفري:
شهيد کاظمي در واقع قبل از همگاني شدن انقلاب با انقلاب اسلامي آشنا بود .او از دوران نوجواني ،پاي درس شهيد محمد تقي حسيني طباطبايي مي نشست .يکي از برادران شيعه افغاني که قبل از انقلاب با شهيد طباطبايي در ارتباط بود ه مي گويد ،:بنده بعضا قبل از انقلاب سر درس شهيد طباطبايي حاضر مي شدم و شهيد کاظمي را که طفل خردسالي بيش نبود آنجا مي ديدم .با توجه به نبوغ و درايت ايشان بنده تصورم اين بود که در آينده ايشان از چهره هاي موفق و ممتاز خواهند بود .سالها بعد از پيروزي انقلاب ايشان را در افغانستان ملاقات کردم ،يقين کردم ،که حدسم درست بوده و ايشان انساني وارسته و شايسته اي براي انقلاب و اسلام گرديده اند

همسر شهيد:
از ويژه گيهاي بارز شهيد کاظمي و از خصوصيات اخلاقي ويژه ايشان ،اين بود که وقتي از راه مي رسيد ،قبل از هر کس ديگري که در آنجا حضور داشت ،سلام مي کرد .حتي به کوچکتر از خودش .در ارتباط هاي تلفني نيز اين کار ملکه ايشان بود .در واقع به جاي کلمه «الو» که معمولا به عنوان اولين حرف در ارتباط هاي تلفني مرسوم است ،وي کلمه «سلام عليکم» را به کار مي برد.

رمضان حيدري:
شهيد کاظمي جزو اولين کساني بودند که در سال 1359 در اردوي که از طريق سپاه پاسداران جهت اعزام بچه هاي حزب الله به کردستان صورت گرفت ،اعزام شد .
بنده در معيت شهيد و حدود سي، چهل نفر از دوستانمان به اين اردو اعزام شديم و در آنجا ضمن آموزشهاي نظامي ،آموزش عقيدتي ،سياسي نيز ديديم .شهيد کاظمي از بارزترين افرادي بود که در اين اردو درک عميق و درايت و شايستگي خود را نشان داد . پس از باز گشت مجدداجهت طي دوره هاي عقيدتي تکميلي از طريق سپاه به تهران عازم و در مراجعت به عضويت رسمي سپاه در آمد .

محسن جعفري:
شهيد کاظمي بيش از هشتاد ماه از عمرشان را در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل در ايران و افغانستان گذراند .خوب به ياد دارم عليرغم مسئوليتهايي که ايشان در قرار گاه« انصار داشت »و از رفتن به جبهه منع شده بود ،با توجه به روابطي که با شهيد حاج قاسم مير حسيني(قائم مقام فرمانده لشگر41 ثارالله) داشتند ،از زمان وقوع عمليات مطلع مي شدند و از سپاه مرخصي مي گرفتند تا بتوانند در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شرکت نمايند .

احمد ابراهيم زاده:
با توجه به روحيه انقلابي و اعتقاد به گسترش فرهنگ انقلاب اسلامي که در شهيد کاظمي در حد اعلايي وجود داشت ،در سال 1363 عليرغم اينکه تنها چند ماه از ازدواج ايشان گذشته بود ،عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و قريب به يکسال در کنار مجاهدين و مبارزين افغاني عليه کمونيست هاي اشغال گر جنگيد و از خود رشادتهاي زيادي به جا گذاشتند که خود سر مشق مجاهدين و مبارزين افغان شد . اين موضوع دقيقا جريان حنظله غسيل الملائکه را در ذهن انساني تدايي مي نمايد .
در سال 1364 شهيد کاظمي جهت سازماندهي نيروهاي افغاني وارد افغانستان شدند و 24 استان از ولايات افغانستان را پاي پياده طي کردند ،که اين سفر حدودا يازده ماه به طول انجاميد و ثمره آن شکل گيري يکسري تيپ ها و لشکر هايي از مجاهدين افغاني بود که ثمرات و بر کات تلاشهاي اين بزرگوار وديگران خروج ارتش اشغالگر شوروي(سابق)از افغانستان است.

محسن جعفري:
شهيد کاظمي تشکيلات و جبهه هاي متعددي را براي مبارزه با ارتش سرخ متجاوز در افغانستان راه اندازي و ايجاد کرده بود .بسياري از رهبران و شخصيت هاي جهادي افغانستان به او غبطه خورده و در عين حال افتخار مي کردند .بارها همين رهبران و فرماندهان در محافل خودشان نقل مي کردند :شهيد کاظمي را به حق مي بايست يکي از فرماندهان جهادي در تحکيم نهضت اسلامي افغانستان بدانيم ،زيرا خدمات او با عملکرد هيچ يک از فرماندهان جهادي در تحکيم نهضت افغانستان قابل مقايسه نيست .او از همگي يک سر و گردن با لاتر مي نمايد .وي در پيشبرد اين نهضت خدمات و لطمات زيادي را شخصا متحمل شده است .در حالي که بسياري از رهبران در گوشه اي نشته و فرمان صادر مي کنند .

همسر شهيد:
در طي زندگي مشترکمان دو حادثه بيشتر از ديگرسختي ها ،وي را آزار مي داد ،که منجر به تحولي شگرف در روحيات ايشان گرديد .يکي شهادت همرزمانش ،شهيد سلمان و ديگري هفت روز پس از اين واقعه ،رحلت امام (ره) بود . بعد از رحلت حضرت امام (ره) ايشان بسيار آزرده خاطر شد و تا مدتها در غم هجران يار مي گريست .به طوري که بعد از مدتي دچار بيماري يرقان شد و حدود يک ماه در خانه بستري گشت . پس از بهبودي يک تحول خاصي در ايشان پيدا گرديد .در اين دوره که نزديک به شهادتش هم بود ،بيشتر سکوت مي کرد و با نگاهي درد ناک به من و به بچه ها و اطراف خيره مي شد .گاهي از اوايل زندگيمان صحبت مي کرد ،از خاطره ها و گذشته ها و بيشتر اوقات را به سکوت و تفکر مي گذراند .
شهيد کاظمي خود نقل مي کرد :يک بار که به افغانستان رفته و در ميان شيعيان افغانستان بودم ،اولين سوال بنده ،در مورد شخصيت حضرت امام (ره) بود . بنده نيز به عنوان سفير نظام مقدس اسلامي و آنچه را که حضرت امام (ره) فرموده بود برايشان مي گفتم .بارها شاهد گريه آنان در خلال صحبت ها بودم . از آنجايي که اين مردم ساده و بي آلايش ما را به عنوان فرزندان اسلام و انقلاب اسلامي و امام خميني (ره) قلمداد مي کردند ،بارها و بارها از ما مي خواستند که بر سر فرزندان مريض شان دستي بکشيم تا شايد خداوند با توسل به امام (ره) مريضشان را شفا بخشد .بديهي است که اين امر نشان دهنده عمق عشق و سوز آن شهيد نسبت به امام خميني (ره) بود که توانسته او را آنچنان پاک و صميمي و قدسي بر اي آن مردم ترسيم کند ،تا جايي که آنان نيز او را واسطه فيض الهي بدانند و شفيع خود قرار دهند .

آقاي علي نصيري:
شهيد کاظمي با تمامي دوستان و همکاران چه مادون و چه مافوق برخوردي انساني و اسلامي داشت .بعضا اگر در خصوص مسائل کاري با کسي اصطکاک پيدا مي کرد ،پس از مدت کوتاهي خود اولين کسي بود که در صدد دلجويي بر مي آمد .خوب به ياد دارم در خصوص مسائل امنيتي استان با يکي از دوستان در خصوص شيوه هاي اجرايي کار ،بر خوردي داشت و بعد با حالت ناراحتي از او جدا مي شد .آن برادر مذکور نقل مي کرد . حدود 11 شب درمنزلمان به صدا در آمد ،وقتي در را باز کردم ،قبل از اينکه اقدام به سلام و تعارف کنم ،اين شهيد کاظمي بود که سلام کرد و گفت :مرا حلال کن که امروز بر خورد بدي با شما داشتم .اين عمل عمق اخلاق و صفاي باطن و غفو و گذشت شهيد را نشان مي دهد .
بعضا که سهل انگاري در انجام وظيفه و انجام کار از طرف دوستان پيش مي آمد .حاجي سعي مي کرد تذکر دهد و يا اگر بر خوردي پيش مي آمد ،مي کوشيد در اولين فرصت برطرف شود .يک روز بين ايشان و يکي از همکارانش مشکلي پيش آمد که کوتاهي و قصور هم از طرف آن برادر بود و باعث ناراحتي و عصبانيت شهيد کاظمي شده بود .شب آن روزي که حاجي به منزل مي رود ،نمي تواند راحت بخوابد و در رختخواب آرامش ندارد .
بالاخره آرام نمي گيرد ،و همان شب به در منزل آن برادر مي رود و در نيمه هاي شب در مي زند . وقتي که در را باز مي کند از وي عذر خواهي مي کند ،و پس از جلب رضايت او به خانه بر مي گردد و با آرامش خاطر مي خوابد .

آقاي جعفري رمضان حيدري:
شهيد کاظمي هر گاه اوقات فراغتي پيدا مي کرد ،در گوشه اي مشغول عبادت خدا مي شد .قرائت دلنشين قرآن ايشان با آن صوت شيوا هنوز در گوشم طنين انداز است .هر گاه ايشان را تنها مي يافتم ،و فرصتي مي يافت به قرائت قرآن و ذکر و عبادت و دعا مشغول بود .
بعد معنوي ايشان يک بحث مفصلي دارد .وي هميشه ذکر خدا بر لبانش بود .در هر لحظه که فرصتي به ايشان دست مي داد و اوقات فراغتي داشتند به دعا و توسل به ائمه رجوع مي کردند .هر وقت که ايشان را ملاقات مي کرديم ،زبانشان مزين به ذکر خدا بود ،نيايش و ذکر و توسل از مهمترين ارکان زندگي و از رموز موفقيت ايشان در تمامي عرصه ها بود .
برادران همرزم ايشان در افغانستان مي گفتند ،هيچ صبحي نبود که با صوت دلنشين او از خواب بيدار نشويم .با توجه به اينکه در سفر هاي داخل افغانستان مسيرهاي طولاني و سخت را طي مي کرديم ،هيچگاه نماز شبش ترک نمي شد .هميشه قبل از نماز صبح بيدار مي شد و تا ساعت شش و هفت صبح به تلاوت قرآن ادامه مي داد .

احمد ابراهيم زاده:
يکي از خاطرات بارزي که از شهيد کاظمي به ياد دارم ،مقيد بودن او به نماز اول وقت و حتي المقدور به شرکت در نماز جماعت بود . بارها اتفاق مي افتاد در طي دوره اي که در خدمت ايشان در قرار گاه انصار بوديم که جلسات به نماز برخورد مي کرد ،ايشان به محض شنيدن بانگ روح نواز اذان جلسه را نيمه تمام گذاشته و با هم به نماز جماعت معمولا به مسجد مرحوم شريفي و يا بعضا به مساجد ديگر مي رفتيم . اگر احيانا اظطرار پيش مي آمد و ادامه جلسه حياتي بود در همان محل جلسه نماز جماعت مي خوانديم .
با تمام مشکلاتي که شهيد کاظمي از نظر کاري داشت ،مسائل ديني اش را واقعا به نحو احسن انجام مي داد .نماز و دعايش ترک نمي شد .در هر شرايط زماني و مکاني که حاجي بود ،سعي مي کرد نمازش را به جماعت اقامه کند و اگر مقدور نبود حتما اول وقت به طور فرادا انجام مي داد .در عبادت بسيار خاضع و خاشع بود .
در اقامه نماز معمولا مستحبات را نيز به جا مي آورد .مقاطع مختلفي را من از ايشان سراغ دارم که نماز شب ايشان ترک نمي شد و به شيوه اي خاص و با طمانيه اي نيکو به راز و نياز مي پرداخت .

همسرشهيد:
شهيد وقتي در خانه بود ،خيلي به من کمک مي کرد .مثلا وقتي لباس مي شستم ،بعضا ايشان مي آمد و لباس ها را روي بند پهن مي کرد ،خريد خانه را انجام مي داد .در صورت خرابي وسايل منزل اگر از ايشان بر مي آمد ،خودش درست مي کرد .اگر من گرفتار بودم ،خودش لباس هايش را مي شست .حتي يک روز که من هم در منزل بودم ،،ديدم که ايشان وارد يکي از اتاق ها شد و در را بست ،بعد من وارد اتاق شدم ،متوجه شدم که ايشان دکمه هاي پيراهنش را مي دوزند ،که بنده ناراحت شدم و گفتم که چرا به من نگفتيد اين کار را انجام دهم !؟فرمودند: چون شما کار ديگري انجام مي داديد ،چه اشکالي دارد که من اين کار را انجام دهم .در کار هاي شخصي شان خيلي منظم بودند ،هميشه لباسهايشان را مرتب و منظم سر جا يشان مي گذاشتند ،حتي در چيدن سفره ايشان به من کمک مي کردند .

مجتبي صادقي:
بعد از شهادت وي فرماندهان دوره عالي ايشان در تهران نقل مي کردند "گرم کن وي که در تهران جا مانده بود وصله داشت .و اين در حالي بود که او فرمانده قرار گاه انصار استان سيستان و بلوچستان بود .آن فرماندهان و اساتيد ايشان در تهران به حال او غبطه مي خوردند و کرامت نفس و ساده زيستي و در عين حا ل تهور و شجاعت او را مي ستودند .آنها مي گفتند که ايشان عليرغم اينکه دانشجوي ما بود ،ولي در مسائل نظامي و امنيتي فرماندهي به تمام معنا بود و در ساده زيستي نيز گوي سبقت را از همه ربوده بود .

آقاي حيدري:
با توجه به اينکه ما با کشور افغانستان حدود 800 کيلو متر مرز مشترک داريم و از اين مقدار حدود 300 کيلو متر آن در حوزه استحفاظي استان سيستان و بلو چستان واقع شده و از بارزترين نقاطي است که معمولا مشکلات جدي را براي نظام مقدس جمهوري اسلامي تاکنون بوجود آورده است .بر اين اساس نحوه نگريستن شهيد کاظمي به مسائل نهضتي خاصه استان هاي همجوار با سيستان و بلوچستان به نحوي بود که امنيت پايدار در اين منطقه حکمفرما شود .تدابير و برنامه هاي طراحي شده توسط شهيد بود که اين امنيت را تضمين مي کرد .مخصوصا در سالهاي بين 1369 الي 1370 که شرارتهاي اشرار و قاچاقچيان در منطقه قوت گرفته بود ،اوج حضور شهيد و مجموعه قرار گاه انصار در تامين امنيت مرزها هم بود .در آن مقطع در سه عملياتي که در مناطق مرزي صورت گرفت ،مجموعه نظام توانست ضربات مهلکي را به ستونهاي اشرار وارد کنند و اقتدار نظام را تثبيت نمايند . در اين بين نقش قرار گاه انصار و مشخصا نقش شهيد کاظمي در اين موفقيت بيشتر از ديگران بود .
در راستاي مسايل امنيتي استان ايشان نظرات بسيار جامع و کاملي داشت .يادم مي آيد ،در اين اواخر که شرارتها در استان به اوج خود رسيده بود و مسئولين امنيتي در مبارزه با اشرار دچار سر در گمي شده بودند ،از شهيد کاظمي خواستند که اين مشکل را به نوعي حل نمايد .
آن شهيد بزرگوار نيز با اعتقادي که به مجموعه قرار گاه انصار داشت ،اين ماموريت را پذيرفت و با طراحي عمليات و بر نامه ريزي منسجم ،و به کار گيري نيروهاي مطلع و کار آمد ،نتيجه آن شد که پس از دو ماه که از واگذاري اين ماموريت به اين قرار گاه سپري شد ،توانست ضربه اي مهلک و کاري بر پيکره اشرار معاند وارد آورده و بسياري از امکاناتي که به سرقت رفته و در آنسوي مرزها انبار شده بود ،بر گردانند و علاو بر کشته و زخمي شدن جمع زيادي از آنان ،حدود سي نفر را نيز دستگير و به مقامات قضايي تحويل نمايد .تا آن زمان اينگونه عمليات در منطقه بي سابقه بود ؛ پس از آن نيز اشرار و ضد انقلاب نتوانستند قد علم کنند و امنيت نسبي بر منطقه حکمفرما گرديد .

آقاي حيدري:
شهيد کاظمي از هوش و ذکاوت با لايي بر خوردار بود .حتي جزييات مسايل را دقيقا برسي و موشکافي مي کرد .در همه مسائل تدابير مناسبي را ارائه مي داد .خصوصا در مسائل نظامي هميشه صاحب نظر بود .عليرغم اينکه آموزشهاي خيلي سطح با لايي را هم نديده بود ولي در اين مسائل ابتکار عمل داشت .خوش ذوق بود و قدرت طراحي در ابعاد مختلف عملياتي ،نظامي ،اطلاعاتي و امنيتي را در سطح با لايي دارا بود .مثلا در سالهاي اوليه اشغال کشور مظلوم افغانستان توسط روسها ايشان به همراه مجاهد ين افغاني در هر هفته دو الي سه عمليات بر عليه پايگاه هاي اشغالگران انجام مي داد و طرح عمليات و شناسايي و انجام و شناسايي و انجام عمليات و فرماندهي را ايشان شخصا بر عهده داشت و بدون استثنا ءدر همه عملياتها هم موفق بود .اين امر نشان دهنده قدرت با لاي خلاقيت و ابتکار و تدبير و مديريت مدبرانه آن شهيد بزرگوار مي باشد .

آقاي صابري:
ايشان در يک سفري که به قندهار رفته بود ،با يک سري از علماي آنجا که در مسائل سير و سلوک و عرفان در ارتباط بودند ،بر خورد مي کند و حدود 3 الي 4 ماه در آنجا اقامت کرد . برادراني که با ايشان در آنجا بودند ،مي گفتند که وي در طي طريقت به مقامات و منازل بالايي رسيده است و قبل از آن آشنايي با علماي افغاني نيز ايشان خود اهل دل بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : رضايي پور , علي رضا(مرتضي کاظمي) ,
بازدید : 222
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 482 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,707,020 نفر
بازدید این ماه : 1,516 نفر
بازدید ماه قبل : 1,203 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 12 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک