فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مادر جانباز شهید «روبرت آودیسیان» می‌گوید: 27 سال پرستار پسرم بودم و فقط می‌خواستم سلامتی‌اش را به دست بیاورد؛ احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمکم کرد.

 

یک هفته از خداحافظی «روبرت آودیسیان» با زمین خاکی می‌گذرد. جانبازی که مانند صدها جانباز دیگر، سال‌ها در شلوغی شهرمان دردهایش را فریاد می‌کشید و ما در بی‌خبری بودیم و این فریادها را نمی‌شنیدیم تا اینکه خبر شهادتش بر صفحه رسانه‌ها نشست اما بازهم این جانباز غریبانه در آرامستان ارمنی‌ها به خاک سپرده شد.

او برای وطن‌مان رفته بود و امروز ما ماندیم با حرف‌هایی که از دل مادر داغدیده برمی‌آید. گفت‌وگوی فارس با «مارتان درگالستانیان» مادر شهید «روبرت آودیسیان» را در ادامه می‌خوانیم.

* متولد کجا هستید و چه زمانی ازدواج کردید؟

من متولد تهران هستم. در سال 1343 با «آرام آودیسیان» ازدواج کردم و بعد از ازدواج به یکی از روستاهای شهر گنبد رفتیم؛ چون منزل همسرم در آنجا بود؛ آنجا آب و برق و امکانات نداشتیم و بچه‌هایم را هم با سختی بزرگ کردم.

* شغل همسرتان چه بود؟

همسرم در ابتدا روی زمین‌های کشاورزی زراعت می‌کرد؛ آن موقع بودجه نداشتیم که با خانواده به تهران بیاییم و زندگی کنیم؛ بعد هم وارد کار نجاری شد.

کودکی روبرت اودیسیان

* روبرت فرزند چندم بود و چه سالی به دنیا آمد؟

او اولین فرزندم بود که 14 اردیبهشت 1345 در بیمارستان سوم شعبان تهران و در منزل پدرم به دنیا آمد؛ اما شوهرم شناسنامه او را از گنبد گرفت.

* شما خانه‌دار بودید؟

بله.

* چند فرزند دارید؟

یک دختر و دو پسر دارم. دخترم ازدواج کرده و در گنبد زندگی می‌کند. پسرم آلبرت در امریکا است و روبرت هم که شهید شده است.

* در دوران انقلاب اسلامی، گنبد بودید؟

آن موقع مقطعی در تهران هم بودیم. وقتی که انقلاب شد در منزل پدرم در وحیدیه بودم. در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردیم. بعد هم که انقلاب اسلامی پیروز شد، مردم شیرینی پخش می‌کردند. ما هم خوشحال بودیم.

* همسرتان هم تهران می‌آمدند؟

خیر، همسرم گنبد را دوست داشت و کمتر به تهران می‌آمد.

* در وحیدیه با کسی در ارتباط بودید؟

همسایه‌های کوچه‌مان همه فارس بودند. خیلی باهم خوب بودیم. یادم هست در دوران جنگ هم پسر همسایه‌ منزل پدرم شهید شده بود.

* چه شد که روبرت خواست به جبهه برود؟

باید می‌رفت سربازی. 18 ساله شده بود. گفت همه جوان‌ها می‌روند من هم می‌خواهم بروم. اول خودش را معرفی کرده بود و بعد آمد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه» به او گفتم: «من چطور تحمل کنم دوری تو را؟» بعد پیش خودم گفتم که وظیفه‌اش است که برود و مخالفتی نکردم چون خیلی از جوان‌ها می‌رفتند. بعد برای دلگرمی من می‌گفت: «من قوی‌ام، می‌روم جنگ و پدر عراقی‌ها را درمی‌آورم».

* در بین هموطنان ارامنه، شهید و جانباز می‌شناسید؟

بله، در اقوام داریم که یکی از جانبازها چند وقت پیش به رحمت خدا رفت؛ در آرامستان ارامنه که در جاده خاوران است، تعداد زیادی شهید جنگ تحمیلی داریم که برای آنها مراسم می‌گیریم.

* فکر می‌کردید که یک روز برای روبرت اتفاقی بیفتد که تا آخر عمرش از او پرستاری کنید؟

در آن دوران این اتفاقات برای خیلی‌ها می‌افتاد؛ قسمت آدم هر چی باشد، همان می‌شود.

* در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شهدای زیادی در تهران تشییع می‌شد، شما هم در این مراسم‌ها شرکت می‌کردید؟

وقتی شهدا را می‌آوردند ما هم در خیابان به استقبال آنها می‌رفتیم.

* روبرت چند وقت در جبهه بود؟

یک سال. پسرم در دوران جنگ در خط مقدم مبارزه می‌کرد.

نفر نیمه ایستاده روبرت اودیسیان

* روبرت در این مدت که رفت و آمد می‌کرد، از دوستان و خاطرات جبهه برای شما حرفی می‌زد؟

گاهی از دوستانش تعریف می‌کرد، اما بیشتر حرف‌هایش را به برادرش آلبرت می‌زد و نمی‌خواست من ناراحت شوم.

* چه کسی خبر مجروحیت روبرت را به شما داد؟

آن زمان در گنبد بودم، کسی نمی‌دانست ما کجا هستیم و بالاخره از طریق خلیفه‌گری این موضوع را به ما اطلاع دادند؛ حتی فامیلی او را اشتباهاً آونسیان نوشته بودند بعد که فهمیدم او مجروح شده است، خودم را به تهران رساندم.

* بعد از شنیدن خبر مجروحیت روبرت، فکر می‌کردید او را زنده ببینید؟

وقتی اولین بار پسرم را دیدم، تمام صورت و بدنش باندپیچی بود و امید نداشتم زنده بماند؛ حتی او را نشناختم؛ پسرم ضربه مغزی شده بود؛ بعد از مدتی که باندهای روی صورتش را باز کردند، تا یک ماه ماسه‌هایی که از زیر پوستش بیرون می‌آمد را پاک می‌کردم. دقیقاً دو ماه شب و روز روی صندلی نشستم و مراقب روبرت بودم.

در بیمارستان مصطفی خمینی که بودیم، مجروحان را به آنجا می‌آوردند؛ چشم، پا و دست نداشتند؛ با دیدن این مجروحان عذاب می‌کشیدم؛ وقتی مجروحان دیگر را می‌دیدم که وضعیت‌شان خیلی سخت‌تر از روبرت بود، خدا را شکر می‌کردم.

تمام بدن و حتی سینه، گردن و پاهای روبرت ترکش خورده بود؛ یک چشم او را تخلیه کرده بودند؛ آسیب ترکش‌ها به تارهای صوتی‌ باعث شده بود که او به آرامی صحبت کند. عصب دست روبرت هم آسیب دیده بود و بعد از چند سال درمان تقریباً خوب شد، اما توانایی نداشت که بتواند کاری با آن انجام دهد.

بعد از مدتی که تقریباً حال پسرم بهتر شد، او را به آلمان اعزام کردند و برای او چشم مصنوعی گذاشتند؛ پسرم یک سال در آنجا ماند؛ در آلمان دوستان ارمنی پیدا کرده بود و او را کمک می‌کردند. بعد از یک سال نتوانست در آنجا طاقت بیاورد و به ایران بازگشت.

* روبرت از نحوه مجروحیتش برای شما تعریف می‌کرد؟

یادش نمی‌آمد، گاهی اوقات که روزهای جبهه رفتنش را یاد می‌کردیم، آن موقع می‌فهمید که چه شده بود. دوستانش می‌گفتند در عملیات «والفجر هشت» بدون ترس و با شجاعت جلو می‌رفت و عراقی‌ها را می‌کشت؛ او می‌گفت: «می‌روم و همه این دشمنان را می‌کشم».

* در طول این سال‌ها خودتان از روبرت مراقبت می‌کردید؟

بله، دائماً باید در کنارش می‌ماندم، توانایی سر کار رفتن هم نداشت؛ جانباز اعصاب و روان بود؛ گاهی که با او حرف می‌زدیم عصبی می‌شد.

* در طول 27 سال که پرستار فرزندتان بودید،خسته می‌شدید؟

نه، چون فقط سلامتی او برایم مهم بود. گاهی به من می‌گفت: «مامان ببخشید خیلی شما را اذیت می‌کنم» من هم می‌گفتم: «تو خوب باشی خوشحال شوی، خوشحالی من است، اذیت نمی‌شوم». گاهی وقت ها مرا می‌بوسید و می‌گفت: «خیلی زحمت مرا کشیدید».

* روحیات روبرت چطور بود؟

اعصاب روبرت ضعیف بود، به همین خاطر زیاد صحبت نمی‌کرد. اگر از او سؤال می‌پرسیدیم جواب می‌داد. اضافه بر آن حرف نمی‌زد. در طول این سال‌ها افسرده بود. یک وقت اگر از او سؤالی می‌کردم، عصبانی می‌شد. وقتی به روبرت می‌گفتم: «میوه و... می‌خوری؟» با عصبانیت می‌گفت: «خب اگر بخواهم بخورم بهت می‌گویم دیگر». اخلاقش مانند بچه‌ها بود. یک روز هم گفت: «مثل بچه‌ها شدم، مامان ببخش من را»، گفتم «اشکالی ندارد».

* سرگرمی او چه بود؟

معمولاً در خانه بود و تلویزیون تماشا می‌کرد؛ اخبار گوش می‌داد، بیشتر به اخبار علمی توجه داشت و فیلم‌های جنگی نگاه می‌کرد. یک وقت‌هایی که روبرت فیلم‌های جنگی نگاه می‌کرد، به او می‌گفتم: «بس کن نگاه نکن، فیلمی را نگاه کن که در آن آرامش باشد» او گفت: «دیدن همین فیلم‌ها مرا آرام می‌کند». گاهی که احساس می‌کردم حوصله‌اش در خانه سر می‌رود، به او می‌گفتم برو پیاده‌روی و شنا برایت خوب است؛ اما نمی‌رفت.

* روبرت چقدر درس خوانده بود؟

او تا سوم راهنمایی در مدرسه گنبد درس خوانده بود.

* بعد از مجروحیت ادامه تحصیل داد؟

نه، به دلیل ناراحتی عصبی توانایی مطالعه نداشت.

شهید روبرت اودیسیان

* در میهمانی‌ها هم حضور پیدا می‌کرد؟

نه، همه‌اش خانه بود. یک وقت‌هایی گنبد می‌رفتیم. او را تنها نمی‌گذاشتم و با خودم می‌بردم. او اصرار داشت که من به مسافرت بروم و فقط در خانه نمانم؛ یک دفعه با دوستان به ترکیه رفتیم؛ در طول این سال‌ها تنها مسافرتم بود.

* در برنامه‌هایی که برای جانبازان و خانواده شهدا برگزار می‌شد، حضور پیدا می‌کردید؟

اگر کسی از کرج به تهران می‌رفت، من هم می‌رفتم؛ وگرنه برایم سخت بود این مسیر را طی کنم.

* معمولاً چه چیزی روبرت را خوشحال می‌کرد؟

هیچ چیز.

* مدام دارو مصرف می‌کرد؟

دائماً دارو مصرف می‌کرد، گاهی اوقات که خسته می‌شد، می‌گفت: « نمی‌خواهم دارو بخورم».

* روبرت چه غذایی دوست داشت؟

کتلت دوست داشت. همین اواخر یکبار گفت: «مامان می‌خواهم خودم کتلت درست کنم»، گفتم «باشه درست کن»، بلند شد و کتلت خوشمزه‌ای درست کرد. خورشت قیمه هم خیلی دوست داشت.

* از چه زمانی بیماری‌اش تشدید پیدا کرد؟

از 9 ماه گذشته بیماری‌اش بیشتر شد؛ درد کمر و پا و سر درد او خیلی زیاد شد. پاهایش را در آب نمک می‌گذاشتم، ماساژ می‌دادم. وقتی او را به حمام می‌بردم، می‌گفت آب داغ روی بدنم بریز خیلی درد دارم.

چند ماه اخیر دردش خیلی زیاد بود. مرفین به او تزریق می‌کردیم. قرص می‌خورد، فقط چند دقیقه دردش کمتر می‌شد. دیگر هیچ دارویی درد او را تسکین نمی‌داد. با درد کشیدن‌های او خودم هم درد می‌کشیدم. آن قدر حالم بد می‌شد که کارم به درمانگاه می‌کشید و به من سرم تزریق می‌کردند، اما پیش روبرت وانمود می‌کردم که حالم خوب است.

این اواخر شب‌ها از شدت درد نمی‌توانست بخوابد و حتی دراز بکشد. گاهی شب‌ها تا صبح می‌نشست. وقتی شدت درد زیاد می‌شد، با آقای رضایی‌پور ـ از دوستان قدیمی‌مان ـ تماس می‌گرفتیم تا بیاید و آمپول مسکن به او تزریق کند.

* روبرت می‌توانست کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد؟

اوایل بله، اما این اواخر من کارهای او را انجام می‌دادم. حمام می‌بردم و...

* مراحل درمان اخیر روبرت از چه زمانی شروع شد؟

ترکش‌هایی که در بدن روبرت بود، باعث شد تا تبدیل به غده سرطانی بدخیم شود؛ 9 ماه در بیمارستان بستری بود؛ 6 دوره شیمی‌درمانی شد که در مرحله هفتم به کما رفت. نزدیک به 2 میلیون تومان دارو خریدیم و به بیمارستان ساسان بردیم که با پول قرضی بود.

* دعای شما در تنهایی و خلوتتان با خدا چه بود؟

این بود که پسرم و تمام جانبازان و بیماران سلامتی خودشان را به دست بیاوردند؛ روبرت نیز همیشه برای سلامتی خودش و جانبازان و بیماران دعا می‌کرد.

* چه آرزوهایی برای روبرت داشتید؟

آرزو داشتم روبرت مانند تمام جوان‌ها ازدواج کند، بچه‌دار شود. اما هیچ‌وقت این آرزوهایم برآورده نشد. روبرت مخالف ازدواج بود و می‌گفت: «اگر کسی بخواهد با من ازدواج کند، بیشتر از اینکه همسرم باشد پرستارم می‌شود و من نمی‌خواهم در حق یک زن این ظلم را کنم».

* تا بحال بهشت زهرا (س) رفتید؟

معمولاً با دوستانم می‌روم. به قطعه شهدای بهشت زهرا هم رفتیم. یک بار که با روبرت رفته بودیم، او حالش بد شد.

* معمولاً روبرت چه چیزی برای شما هدیه می‌گرفت؟

من عطر دوست داشتم، برایم عطر می‌گرفت.

* آخرین هدیه‌ای که شما برای روبرت گرفتید، چه بود؟

امسال برای آخرین بار برایش در اردیبهشت ماه جشن تولد گرفتم؛ هدیه من همان کیک تولد بود با یک عدد شمع. به او گفتم: «تو الان یک ساله شدی، برایت یک عدد شمع گرفتم» که می‌خندید.

آخرین جشن تولد روبرت اودیسیان

* آخرین جمله‌ای که از روبرت شنیدید، چه بود؟

آخرین جمله روبرت این بود که «من برای تو هیچ کاری نکردم». بعد از آن چند روز آخر که پسرم در بیمارستان بود، من شب تا صبح در کنارش بودم؛ دستش را روی دست من گذاشته بود و یه دلیل وجود دستگاهی که از دهانش به داخل مری وصل بود، او نمی‌توانست صحبت کند.

* موقع شهادت روبرت شما هم در بیمارستان بودید؟

غروب رفتم به دیدنش در بیمارستان ساسان. با او حرف می‌زدم او صحبت‌هایم را می‌فهمید اما نمی‌توانست حرف بزند؛ تا اینکه نیمه شب هفتم مرداد ماه در بیمارستان به شهادت رسید

* چند واژه را مطرح می‌کنم، کوتاه پیرامون آن توضیح بفرمایید.

جانباز: از آنها چی بگویم! همیشه آرزو دارم سالم باشند و سالم زندگی کنند؛ آنها راضی‌اند که زنده‌اند.

شهادت: افتخاری است که نصیب خوبان می‌شود.

ایثار و گذشت: خیلی خوب است. اگر درون ما خوب باشد، می‌توانیم گذشت داشته باشیم.

مادر: فدایی فرزند.

ایران: سرزمین پرافتخار من. خوشحالم که پسرم در راه ایران و سرزمین شهید شد.

دفاع مقدس: وقتی جنگی رخ می‌دهد همه باید تلاش کنند. جنگ ما که با تمام جنگ‌های دنیا فرق می‌کرد، جنگ ما مقدس بود.

شهدا: افتخار ما هستند.

عاشورا: در ماه محرم با همسایه‌ها در مراسم‌ها شرکت می‌کنیم. روز عاشورا همیشه خوب و دوست‌داشتنی است. یکی از دوستان مسلمانم همیشه مراسم می‌گیرد و من به منزلشان می‌روم.

روبرت: احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمک کرد.

* وضعیت امرار و معاش شما چطور است؟

بعد از فوت همسرم از 12 سال گذشته از گنبد به تهران آمدم؛ درآمدم از حقوق بازنشستگی همسرم و حقوق جانبازی پسرم است؛ به دلیل گرانی اجاره منزل در تهران، حدود 5 سال است که در مهرشهر مستأجر هستم؛ صاحبخانه‌ام زن خوبی است و فقط 100 هزار تومان اجاره می‌گیرد.

* می‌توان گفت روبرت مسلمان بود

علیرضا رضایی‌پور که از 30 سال گذشته با شهید «روبرت اودیسیان» دوستی دارد، می‌گوید: روبرت فوق‌العاده خوش‌فکر و خوش‌بین بود، به مرگ فکر نمی‌کرد. بیشتر دوست داشت شاد زندگی کند؛ اطرافیانش را شاد ببیند؛ گله‌مندی از روزگار نداشت؛ هیچ وقت نخواست از طریق جانبازی‌اش خودش را مطرح کند؛ بیمار بود اما سعی می‌کرد نشان ندهد بیمار است اما وقتی فشارهای عصبی بر او تحمیل می‌شد، او را از پای درمی‌آورد.

او برای وطنش جنگیده بود و او از کسی توقع نداشت. چون با مسلمان‌ها زیاد ارتباط داشت، می‌توان گفت مسلمان بود؛ با من راحت برخورد می‌کرد.

تعصبی روی مسأله مسیحی یا مسلمان بودن نداشت، به هر دو دین احترام می‌گذاشت. گاهی اوقات که گذرمان به امامزاده یا مسجد می‌افتاد، با ما می‌آمد و خیلی احترام می‌گذاشت.

بعد از شدت گرفتن بیماری‌اش خواهرم در شهرستان سمنان نذر کرده بود که اگر حال روبرت خوب شود، برای هدیه به مسجد قوری یا استکان بگیرد، وقتی این موضوع را روبرت گفتم خیلی خوشحال شد و گفت: «حتماً این کار را خواهم کرد و برای زیارت محل دعا هم خواهم رفت».

روبرت امیدوار بود که حالش خوب شود؛ 4 مرداد وقتی گزارش پزشکی روبرت را دیدم احساس کردم دیگر خوب نمی‌شود. کبد، کلیه، روده‌ها و خونش دچار مشکل شده بود که دیگر امید نداشتم به زنده ماندنش. تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند و متأسفانه در ایامی که روبرت در بیمارستان و حتی در مراسم خاکسپاری‌اش بنیاد شهید و خلیفه‌گری (مسئولین دفاع از حقوق ارامنه در ایران) کوتاهی کردند.

او برای مادرش احترام فوق‌العاده‌ای قائل بود و این اواخر نگران مادرش بود و می‌گفت: «بعد از من او را تنها نگذارید».



درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
برچسب ها : مادر ارمنی که 27 سال پرستار فرزند شهیدش بود+تصویر ,
بازدید : 686
[ 1392/05/20 ] [ 1392/05/20 ] [ هومن آذریان ]
گفتگو با همسر سردار شهید کاشی‌ها/

محمد ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح به بهشت رفت!

شهید کاشی‌ها ۱۹ دی سال ۶۵ در کربلای ۵ ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح به شهادت رسیده بود چون ساعتش هم ترکش خورده و در همان لحظه ایستاده بود.

 

به گزارش شهید جاویدان، روزی که رفتم منزل شهید محمد کاشی‌ها قرار بود با همسر ایشان گفتگو کنم. اواسط مصاحبه آقا حمیدرضا هم که حالا دانشجوی فوق لیسانس معماری است و جوانی ۲۶ ساله به جمع ما اضافه شد. ایشان موقع شهادت پدرش کودکی یکسال و چند ماهه بوده و به تبع نمی تواند خاطراتی از پدرش داشته باشد به همین دلیل ترجیح داد بنشیند پدر را از زبان مادرش بیشتر بشناسد.

آخر مصاحبه از پسر کوچک شهید کاشی‌ها پرسیدم از اینکه پدرتان به شهادت رسیده چه حسی دارید؟ ایشان زیبا ترین تعبیری را به کار برد که تا کنون شنیده بودم. حمیدرضا کاشی‌ها گفت: حکایت ما بچه هایی که محبت پدر را درک نکردیم همانند مردم جنوب کشور است، آنها می دانند برف چیست اما تا حالا حسش نکرده‌اند، ما هم می دانیم پدر یعنی چه اما تاکنون لمسش نکرده ایم.

آنچه خواهید خواند قسمت پایانی گفتگو با همسر شهید محمد کاشی‌ها ، فرمانده گردان المهدی از لشکر ده سیدالشهدا(صلوات الله علیه) است.

 

 شهید کاشی‌ها را از نگاه خودتان تعریف کنید.

پورعباس: برایتان گفتم که من قصد ازدواج نداشتم و به هر نحوی که بود مخالفتم را در ظاهر نشان می دادم. خوب مشکل من شخص محمد کاشی‌ها نبود اما برخورد سرشار از ادب محمد بود که رفته رفته مرا به جایی رساند که به خدا می‌گفتم می دانم او شهید می شود اما عمرش را طولانی تر کن بعد ببر.

خانواده من بی دلیل اصرار به ازدواج من نداشتند چون فکرشان بسته نبود و یا از اوضاع جامعه بی اطلاع نبودند، وقتی شهید کاشی ها به خواستگاری من آمد شغلی نداشت، شغل موضوعی است که شاید خیلی برای خانواده ها در امر ازدواج مهم باشد اما پدرم فقط به من می گفت: این جوان بسیار صادق است و در بین همه جوانانی که من با آنها برخورد داشتم این پسر از همه شان با تقواتر و راستگو تر است. مسلم بدان او خودش را بالا خواهد کشید. اما من به دلیل سن کمی که داشتم گوشم بدهکار این حرف ها نبود و هر وقت محمد به خانه ما می آمد ترش رویی می کردم و می نشستم سر درس، این کارم به نوعی لج بازی با خانواده بود.

رفته رفته رفتارهای شهید کاشی ها مرا مجذوب خود کرد، مثلا وقتی می آمد منزل ما یکراست سراغ من را نمی گرفت. دقایقی در کنار خانواده ام می نشست و بعد اجازه می خواست که به اتاق من بیاید، این ادب و حیای محمد برایم جالب و قابل توجه بود. دیگر اینکه ایشان از لحاظ ظاهری آراسته و گشاده رویی‌ بود.

در ده ماهی که عقد کرده بودیم چند مسافرت با هم رفتیم، اولین مسافرتمان سفر به اصفهان بود که می‌دیدم به نماز اول وقتش خیلی اهمیت می دهد و چون این مسئله برای خودم هم بسیار مهم بود از اینکه می دیدم برای ایشان هم اهمیت دارد خوشحال می شدم و با خودم می گفتم می‌شود روی این مرد حساب کرد.

بسیار با ادب بود و البته شنونده بسیار خوبی بود، هر وقت با محمد صحبت می‌کردم با همه وجود به حرف‌هایم گوش می‌داد. ما از سال ۵۸ تا دی سال ۶۵ که به شهادت رسید شاید در کل یکسال هم در کنار هم نبودیم، شهید کاشی‌ها در همین مدت کوتاه خاطرات بسیار خوبی از خودش به جا گذاشت.

شهید محمد کاشی‌ها، فرمانده گردان المهدی

 رفتارش با بچه‌ها چطور بود؟

پورعباس: بچه ها شهید کاشی ها را خیلی نمی دیدند. حتی زمانی که جبهه نبود صبح زود می رفت پادگان شمیرانات و آخر شب وقتی که بچه ها خواب بودند بر می گشت. به امیررضا یاد داده بود که چه من باشم و چه نباشم شما باید راس ساعت ۹ بخوابی. به همین خاطر امیر حتی اگر پدرش نبود می گفت: مامان ساعت چنده وقتی مثلا می گفتم ۸:۳۰ سریع مسواک می زد و آماده خواب می شد. شهید کاشی ها رفتارش به گونه ای بود که حرفش برای من و پسرم حجت بود.

 

 گریه اش را دیده بودید؟

پورعباس: بسیار. زمانی که رفقایش به شهادت می رسیدند. یادم هست یکبار به من گفت: آلبوم من را بیاور. بعد رفت داخل اتاق و گفت: دوست ندارم به هیچ عنوان بیایید داخل، نیم ساعت بعد بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.

وقتی شهید رضا اخوان به شهادت رسید خیلی رویش تاثیر گذاشت، می گفت: رضا تک پسر خانواده بود و پدرش هم کارخانه دار بود. از نظر مالی اینقدر تامین بود که نیاز نبود تا آخر عمر کار کند و همه چیز برایش فراهم بود اما به خاطر دین و میهنش حاضر شد بیاید جبهه و به شهادت رسید.


فرمانده گردان المهدی در جمع همرزمان

 شهید کاشی‌ها مجروح هم شد؟

پورعباس: چند مرتبه مجروح شد اما یکبار تا مرز شهادت رفته بود، ترکشی رگش را پاره کرده اما داغی خودش باعث شده بود سر رگ سوزانده شود.

در عملیات دیگری هم دستش مجروح شد و از کار افتاد. همیشه می گفت من شفایم را می گیرم که فکر می کنم شفا همان شهادت بود. خواب یک شهیدی را دید که من بعدها در دفترش خواندم شهید «حسین اسکندرلو» بوده. محمد در خواب از ایشان گله می کند که رفتی و ما را فراموش کردی، دعا کن من هم زودتر به شما بپیوندم. از اسکندر لو می پرسد در این عملیات پیش رو چه اتفاقی می افتد که شهید اسکندر لو می گوید تو فعلا زوده شهید بشی، در این عملیات عضوی را از دست می دهی که همان فلجی دستش بود. البته مدتی قبل از این اتفاق با پا تلویزیون را عوض می کرد و کار دستش را با پا می کرد و یا با دست چپ کار می کرد، من می گفتم جلوی بچه ها این کارها را نکن. آنجا یک اشاره خیلی کوتاه به من در رابطه با از دست دادن عضوی از بدنش کرد.

 

 هیچ وقت فکرش را می‌کردید همسرتان شهید شود؟

پورعباس: بله. من قبل از ازدواج، دوره راهنمایی بودم که یک شب خواب دیدم با کسی ازدواج می کنم که به شهادت می رسد یعنی در خواب کاملا به یاد دارم که همسرم در راه خدا کشته شد، کلمه فی‌سبیل الله به خوبی یادمه. خوب ما آن زمان خیلی از کلمه شهید استفاده نمی کردیم. به مادرم گفتم خوابی دیدم. ما قرآنی داشتیم که قبل از شروع سوره تعبیر خواب نوشته بود. مادرم گفت چندم ماه قمری هستیم و ببین تعبیر خوابت چیه؟ در تعبیر قرآن به کلمه «به تاخیر افتد» رسیدم. از مادرم پرسیدم این یعنی چه؟ گفت: یعنی به مرور زمان برایت اتفاق می افتد. خیلی متاثر شدم. در ذهن خودم می گفتم یعنی من یک همچین بخت و اقبالی دارم؟ چه بد! آن خواب در ذهنم حک شد. دفعه دیگری خواب دیدم که با فردی ازدواج می کنم که اسمش محمد است و نام مادرش هم فاطمه است. در همسایگی ما زنی بود که چهار پسر داشت و اسم یکیشان محمد بود، برای همین همیشه از دید این خانم پنهان و ازش فراری بودم. دقیقا سه مرتبه خواب دیدم، دفعه سوم با شهید کاشی ها ازدواج کرده بودم اما آن را یادم نیست فقط می دانستم که ایشان به ۳۰ سال نمی رسد و به شهادت می رسد. موقع شهادت هم ۲۷ سالش بود. اسم مادرشان هم فاطمه است. در خواب دفعه سوم برایم مسلم شد که شهید می شود. همیشه خودش هم می گفت فکر نمی کنم تولد ۳۰ سالگی ام را ببینم .

اصلا دوست نداشتم به شهادتش فکر کنم. حتی گاهی وقتا که خودش می خواست حرف بزنه اجازه نمی دادم. می گفت همین نارضایتی تو کار منو با مشکل مواجه کرده دیگه، تیره در جبهه میاد سمت من تا بهم می رسه میگه تو کاشی ها هستی؟ تا میگم آره راهش رو کج می کنه و می‌ره.

 موقعی که می خواست به مرخصی بیاید شما را با خبر می‌کرد؟

پورعباس: بله. اما یکبار جور شده بود بیاید تهران اما نتوانسته بود به ما خبر آمدنش را بدهد. آن موقع ما خیابان پیروزی زندگی می کردیم. شب که بچه‌ها خوابیدند من حس می کردم باید بیدار باشم، دلم شور می زد. از پشت پنجره بیرون را نگاه می کردم می‌دیدم خبری نیست. ساعت حدود ۲ بامداد بود که دیدم آقایی داره از در میاد بالا. زدم به صورتم گفتم اگر همسایه طبقه اولی نباشه من تنهایی چیکار کنم؟! صورتش هم مشخص نبود. شهید کاشی‌ها به خودش گفته بود اگر این موقع شب زنگ بزنم شاید بچه ها وحشت کنند، پشت در می مانم تا نماز صبح. آن سالها بحث ترور هم زیاد بود. محمد به من خیلی سفارش می کرد که مواظب باشم. برای در چشمی هم گذاشته بود، می گفت تا مطمئن نشدی منم در را باز نکن. یک اسلحه کمری هم برایم گذاشته بود که هیچ وقت از آن استفاده نکردم و بعد از شهادتش تحویل دادم. آن شب از ترس بلافاصله اسلحه را گرفتم دستم و خدا را صدا می کردم، تمام وجودم می لرزید. می گفتم چطور از بچه ها دفاع کنم؟ چراغ را روشن کرده بودم و محمد فهمیده بود من بیدارم. در زد، حالا هی می گفت باز کن منم، روح نیستم. اما من می ترسیدم تا اینکه بالاخره باور کردم خودش است.

 آخرین دفعه ای که همسرتان را دیدید، حس نکردید شاید این آخرین دیدار است؟

پورعباس: چند روز قبل از رفتنش آمده بود مرخصی. در آن چند روز کارهای عجیب و قریب زیاد می کرد. یادمه به من گفت: می خوام برای کلاس اول امیررضا لباس ورزشی بخرم، گفتم لزومی نداره الان، خیلی مونده تا مدرسه اما دو دست خرید. بهش اعتراض کردم که تو هی می گویی اصراف نکنید اما خودت این کار را می کنی. گفت: فکر می کنم سفرم طولانی باشد و مدت زیادی بر نگردم. پول زیادی هم برایم گذاشت و خیلی چیزها برای بچه ها گرفت.

لحظه آخر خیلی دردناک بود. ۲۵ سال گذشته اما فکر می کنم همین دیروز بود. خانه خودمان بودیم. به من گفت تا جلوی در نیا، گفتم: دوست دارم بیام، اما محمد گفت: نه. اتاقمان پنجره داشت و دری که از آن در بیرون مشخص بود اما همیشه قفلش می کردم. بچه آمده بودند پشت آن در، انگار آنها هم حس می کردند این دفعه آخر است. امیر آمد جلوی در آپارتمان جلوی پدرش را گرفت، گفت: نمی خواهم بروی. هیچ وقت همچین بی قراری ای نکرده بود. انگار همه مان حس کرده بودیم. خودش هم مردد بود. می گفت انگار یکی در دلم می گوید نرو، نفسم است و من نباید به نفسم توجه کنم. با پرخاش امیر را کنار زد و گفت: نمی خواهم بیایید پایین، حق ندارید بیایید! خانه ما دو در داشت و دری که ماشین می رفت جایی بود که کاملا از بالا بچه ها به آن مشرف بودند. نمی دانم چرا محمد بر عکس همیشه عمدا از آن در رفت. یک لحظه برگشتم دیدم هر دو بچه با گریه می زدند به در می گفتند: نرو! نرو! بسیار برایم لحظات دردناکی بود اما محمد برای همیشه رفت.

 

شهید محمد کاشی‌ها در کنار فرزندانش

 چطور فهمیدید همسرتان شهید شده؟

پورعباس: از پایگاه شمیرانات به منزل پدرش خبر دادند. آقای طوفانیان همسایه مان که در پایگاه بود به برادر شوهرم می گوید من دارم می روم منزل، شما هم با من بیایید بچه ها را بیاوریم. حمیدرضا شیر خشک می خورد. علی آقا برادر محمد آمد خانه ما و گفت: محمد زخمی شده و انتقالش دادند بیمارستان طالقانی، گفته بچه ها را بیاور خانه بابا که هر وقت زهرا خواست بیاد ملاقات من بچه ها تنها نباشند. من قبول کردم چون برایم نامعقول نبود. علی آقا گفت: مثل اینکه محمد کیفی داره، بیاریدش چون باید مدارکی بردارم. من رفتم کیف را آوردم. خواهرم هم خانه ما بود.

از خانه ما تا سر خیابان خیلی راه بود. علی آقا با آقای طوفانیان قرار گذاشته بودند من را با ماشینی که آورده اند ببرند برای همین الکی به من گفت: برم ماشین بگیرم چون خیلی راهه. من که داشتم وسایل جمع می کردم مقداری هم شیر خشک برای حمیدرضا برداشتم، ایشان گفت: حالا که داری برای حمید شیر میاری یک قوطی کامل بیار، گفتم: نه، نیازی نیست برای سه روز آوردم. گفت: نه شاید لازم بشه مدت بیشتری بمانی. علی سه قوطی برداشت و گفت: اگر آشغال داری بده بذارم دم در.

آقای طوفانیان من را دید و فیلمی هم بازی کرد، گفت علی آقای سلام من از پادگان شمیرانات با ماشین آمدم بیایید شما را هم برسانم. علی آقا گفت: باشه. میدان نزدیک خانه که رسیدیم آقای طوفانیان گفت: کاش دور زده بودم رفته بودیم جلوی خانه. من گفتم راهی نیست خودمان می رفتیم. حالا نگو دارند حجله می زنند و کوچه را آماده می کنند. دیدم جلوی در منزل مادر شوهرم جمعیتی مشکی پوش ایستادند. خانه کناری آنها منزل شهدای کشوری بود که جنازه یکی از پسرهایش بعد از یک سال از شهادت هنوز نیامده بود. من گفتم شاید جنازه پسرش آمده که کوچه را آماده می کنند. پلاکارد را هم نخواندم. خواهرم یکدفعه بلند گفت: روی این پارچه نوشته شهید کاشی ها! همانجا فهمیدم، نمی دانم با چه حالی داخل خانه شدم. همه دنیا برایم تیره و تار شد.

شهید کاشی‌ها در گردان المهدی، ۱۹ دی سال ۶۵ در کربلای ۵ ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح به شهادت رسیده بود چون ساعتش هم ترکش خورده و در همان لحظه ایستاده بود.

 

تصویری از روز تشییع پیکر شهید محمد کاشی‌ها، فرمانده گردان المهدی

موقع شهادت، بچه ها چند ساله بودند؟

پورعباس: امیررضا ۵ سال و نیمش بود و حمید رضا ۱ سال و چند ماه داشت.

 کدامیک از پسرها بیشتر شبیه پدرشان هستند؟

پورعباس: هر دو اما امیررضا اخلاق و شوخی هایش بیشتر شبیه پدرش است. مخصوصا کسانی که سالها بچه ها را ندیدند تا امیر را می بینند می گویند انگار که پدرش است. سال ۷۸ رفتم حج. اولین بار بود که بعد از شهادت محمد تنهایشان می گذاشتم و برایم سخت بود. ۱۵ روز ندیده بودمشان. در فرودگاه که بودم یک لحظه امیر را دیدم که به طرفم می دوید. یک لحظه فکر کردم خود محمد است که می دود.

 سخت ترین لحظه برایتان در این سالها کی بوده؟

پورعباس: وقتی امیر خواست داماد شود. خیلی حس تنهایی کردم. همه اقوام بودند اما انگار کسی نبود. به همکارانم گفتم اگر محمد بود چقدر خوب می‌شد.

 الان مشغول به چه کاری هستید؟

پورعباس: من معلم امور تربیتی بودم که یکسالی می‌شود بازنشسته شدم. پسرهایم هم هر دو ازدواج کردند و تحصیلاتشان را تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادند.

 خواب شهید کاشی‌ها را دیده اید؟

پورعباس: یکسال بعد از شهادتش خواب دیدم. انگار بعد از چندین سال آمده بود دیدن ما. ازش گله کردم که چرا دیر به ما سر می زنی؟ گفت: آخه نمی توانم بیشتر بیایم اما مرتب با شما هستم. هر جا هم که باشم به یاد شما هستم.

حضورش در زندگی‌مان خیلی پررنگ است. یکبار خواهرهایم خانه ما بودند بچه ها هم داشتند در اتاق بازی می کردند. دیدم حمید داره قهقهه می زنه و امیر دوید آمد به من گفت: مامان! مامان! بابا با شهید صمد نشستند توی اتاق. من برای اینکه وحشت را از بچه دور کنم و به او بفهمانم که شهدا در کنار ما هستند گفتم: خوب اشکالی نداره مادر، شهیدان به دیدن ما می‌آیند. شهید صمد همان شهید امیر مسعود صادقی یکتاست که به نام صمد معروف بود.

 در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.

پورعباس : بعضی از رسانه ها گله می کنند که چرا خانواده شهدا با ما همکاری نمی کنند. خوب چند سال خانواده ها مورد بی مهری بودند و ناراحتند. اما به عقیده من پرداختن به شهدا هر چند دیر شروع شده اما باید همه با هم کمک کنیم تا آیندگان بفهمند که اینها که بودند و چه کردند و هدفشان چه بود.



درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 290
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
مرادی، صدیقه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 

سه گل سرخ و يك آزاده )حاجيه خانم صديقه مرادى، مادر مكرمه‏ى شهيدان: »نصرالله«، »امرالله«، »عبدالله« و آزاده »اصغر« زاغيان(
سال 1314 در روستاى اصغرآباد خمينى‏شهر متولد شد. پدرش »غلامعلى مراد« روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و هنگام برداشت، سهم خود را برمى‏داشت و محصول را به ارباب مى‏داد و همسر او شهربانو قابله روستا بود، سواد قرآنى داشت و در منزل كرباس هم مى‏بافت. خدا به او دو پسر و سه دختر داده بود »صديقه« هفده ساله بود كه پدرش »غلامعلى« فوت كرد. چهارده روز بعد »على زاغيان سودانى« به خواستگارى آمد. شهربانو كه هنوز رخت عزاى مردش را در تن داشت، با ناراحتى خواستگار را راند.
- هنوز آب كفن شوهرم خشك نشده. برويد، ما آمادگى نداريم.
خانواده »زاغيان« رفتند و بعد از چهلم درگذشت »غلامعلى« آمدند. »على« متولد 1312 و در سودان (محله‏اى اطراف زينبيه اصفهان) به دنيا آمده بود. يك برادر و يك خواهر داشت و فرزند كوچك خانواده بود و در كودكى پدرش را از دست داده و برادرش »رضا« سرپرستى خانواده را به عهده گرفته بود. على در »آجرسازى« اصفهان كارگرى مى‏كرد. جاى گفت و گو نبود. شهربانو دخترش به كسى مى‏داد كه با زحمت و دسترنج خودش زندگى مى‏كرد و درآمدى براى گذران زندگى‏اش داشت و مى‏توانست پناه همسر و فرزندان آينده‏اش باشد! بى‏هيچ جشنى، عقد مختصرى براى آن دو برگزار كردند. با مهريه پانصد تومان و يك مثقال طلا عقد كردند و قرار شد بعد از سالگرد »غلامعلى« عروس را به خانه بخت ببرند.
شب حنابندان مردم تو خانه شهربانو پايكوبى مى‏كردند و عروش چشم انتظار خانواده‏ى همسرش بود تا برايش حنا و لباس و كله قند بياورند، اما خبرى از آنها نشد. خاله »على« به خانه شهربانو آمد.
- داماد را گرفته‏اند و برده‏اند سربازى.
دل تو دل »شهربانو« نبود. از به هم خودن عروسى دخترش مى‏ترسيد و از اين كه عروس بايد دو سال چشم به راه مرد جوانش بماند، دل نگران.
»رضا« تنها برادر »على« و سرپرست نظامى بود معروف به »رضا آژان« محسوب مى‏شد، رفته بود پاسگاه و شهربانى و اين در و آن در زده بود تا داماد را آورد به مجلس حنابندان.
- كلى التماس كرده‏ام. فردا عقدكنان بگيريد تا يك كارى كنم كه معافى‏اش را بگيرم.
روز بعد آن دو به عقد هم درآمدند و عروس را به خانه »آقا رضا« كه چند اتاق داشت، بردند. يك اتاق و دو صندوق خانه‏اى كوچك (اتاقكى كه حكم انبارى يا آشپزخانه را در بناهاى قديمى داشت) به آن دو دادند. صديقه كه در تمام دوران خواستگارى و حتى دوره يكساله نامزدى‏اش همسرش را حتى يك بار نديده بود، آن شب چهره‏ى همسرش را ديد و همسرش هم او را ديد.
»رضا« از برادرش كرايه‏خانه مختصرى مى‏گرفت كه بعد از شش سال همه آن را يكجا به او برگرداند.
او توانسته بود شناسنامه‏اى جعلى براى »على« درست كند

و دخترى به اسم زهرا در رديف فرزند براى او ثبت كرد و به اين بهانه كه او صاحب فرزند و عيال است، براى برادر كوچكش معافى از خدمت را گرفت.
»على« هفته‏اى يك بار پنجشنبه شب‏ها دستمزد يك هفته‏ش را روطاقچه مى‏گذاشت و باز به اصفهان مى‏رفت. آن روز صديقه حال خوشى نداشت. درد پهلو آزارش مى‏داد. »على« كه از روز قبل به خانه آمده و قرار بود طبق روال به كارخانه برگردد، نگران حال همسر جوانش بود، دلشوره به جانش افتاده بود.
- چه بايد بكنم؟
صديقه مادرش قابله روستا بود، دانه‏هاى عرق رو پيشانى را پاك كرد و خواست كه او را به خانه مادرش ببرد.
صديقه و »نصرالله« را به آن جا برد. مادر، او را معاينه كرد و »گل گاوزبان« برايش جوشاند.
- چيزى نيست عزيز دل. خوب مى‏شوى.
»على« نفس آسوده كشيد و رفت اصفهان به كارخانه سربزند و دوباره برگردد. هفته سرآمد و از او خبرى نبود. شهربانو چشم به راه دامادش بود و هيچ نمى‏گفت و صديقه نيز. مادر لباس‏هاى صديقه را جمع كرد و گفت:
- پاشو برويم دخترم، خانه خودت.
دختر و نوه‏اش »نصرالله« را به خانه »رضا« برد و رضا ديگر اعضاى خانواده هم نگران على بودند، اين در و آن در مى‏زدند، پرس و جو مى‏كردند اما خبرى از على نشد. »امرالله« فرزند دوم او به دنيا آمده بود و دو ماه از تولدش مى‏گذشت كه نامه »على« كه رسيد، روح اميد به خانه دميد.
»برادر عزيزم! اگر از احوالات اينجانب خواسته باشى، شكر خدا ملالى نيست جز دورى شما. راستش از كار در كارخانه آجرپزى اصفهان و حقوق اندك آن عاجز شده بودم. الان در شيراز هستم و استخدام كارگاه شده‏ام و وضع و حالم خوب است. آدرس من پشت پاكت نوشته شده است. صديقه و بچه‏ها را بفرستيد بيايند. حالا ديگر مطمئن شده‏ام كه مى‏توانم اين جا بمانم و آنها را هم پيش خود نگهدارم من از اين كه هفته‏اى يك بار زن و بچه‏ام را مى‏ديدم خيلى ناراحت بودم. رضا با صداى بلند نامه را خواند و صديقه از شادى بال درآورده بود.
راهى شيراز شدند و وقت نماز مغرب و عشا رسيدند مغازه‏ى كربلايى عبدالحسين قند فروش (به قند فروش در شيراز سقط فروش مى‏گويند) صديقه خواست سراغ »على« را بگيرد كه او از ته مغازه سرك كشيد.
- صاحب خانه‏مان ثروتمند بود. از ما كرايه نمى‏گرفت. عاشق پاكى و صداقت شوهرم بود. هفت سال آن جا بوديم. زهرا و عبدالله هم به دنيا آمدند و بعد برگشتيم زادگاه شوهرم. اين بار

او در حمام عمومى مشغول به كار شد. بنايى هم مى‏كرد. چهار سال بعد رفتيم فيروزآباد عقاب يا قباد كه بالاى اصفهان بود. آقا رضا »نصرالله« را نگه داشت. گفت: اين بچه خيلى باهوش است. بماند پيش من كه مدرسه برود و درس بخواند. در »فيروزآباد« كشاورزى مى‏كرديم. زمين خريديم و با كمك بچه‏ها ساختيم. دو اتاق اضافه براى وقتى كه بچه‏ها بخواهند سامان بگيرند، درست كرديم.
رجبعلى، اصغر و كاظم هم به دنيا آمده بودند و تنها دختر خانواده زهرا بود كه يازده ساله او را نامزد كردند و در چهارده سالگى به خانه بخت رفت. نصرالله كه در خانه عمويش در زير نظر او بزرگ شده بود، در شركت نفت استخدام شده و از دختر عمو خواستگارى كرد. امرالله هم كه از كودكى پابه‏پاى پدر در كارگاه آجرسازى و كشاورزى فعاليت كرده بود، دختردايى‏اش را خواستگارى كردند، صديقه مى‏خواست هر دو پسرش را يك شب داماد كند. همين كار را هم كرد. جشن مفصلى گرفت همه اقوام خودش و »على« آمده بودند. نصرالله صاحب دو فرزند شد، راحله و محسن... و فرزند سومش هنوز دنيا نيامده بود كه به جبهه اعزام شد. فرزندانش را بوسيد و از همسرش خداحافظى كرد.
- دختر عمو! اگر بچه‏مان پسر شد، اسمش را حسين و اگر دختر شد »الهه« بگذار.
رفت و نهم آذر ماه سال 60 در عمليات »طريق القدس« به شهادت رسيد.
او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »همسرم! تنها خواهشى كه از تو دارم اين است كه فرزندانم را چنان تربيت كنى كه در شأن يك مادر اسلامى است. از تو مى‏خواهم مرا ببخشى و اگر مى‏خواهى از اين انقلاب، سهمى داشته باشى، بايد صبور و قوى باشى. شيرزن باشى، همچون زينب )س(.«
صديقه اگر چه از فراق فرزند مى‏سوخت، اما تحمل مى‏كرد و مرتب به عروس و نوه‏اش سركشى مى‏كرد. پسر آخر نصرالله چند ماه پس از شهادت او به دنيا آمد و طبق وصيتش نام او را »حسين« گذاشتند.
همزمان امرالله كه با پدر در جهادسازندگى فعاليت مى‏كرد و قصد كرده بود داوطلبانه عازم جبهه شود، عبدالله، رجبعلى، اصغر و كاظم هم اصرار به شركت در جنگ را داشتند. صديقه مستأصل مانده بود.
- به من رحم نمى‏كنيد؟ پدرتان را ببينيد كه دست تنها مى‏ماند. چرا نمى‏مانيد به زندگيتان برسيد؟
نتوانست هيج يك را مجاب كند. مى‏گفتند: تكليف است. جنگ كه اين چيزها را برنمى‏دارد. بايد برويم.
راهى منطقه جنگى شدند. اما صديقه توانست كاظم را كه كوچكترين فرزندش بود، نگهدارد: تو بايد درس بخوانى؟
امرالله هم اعظم، رضوان و بهزاد را داشت. هم به جبهه رفته بود. عبدالله سه بار مجروح شد. هر بار كه خبر مى‏آوردند، صديقه

تا بيمارستان برود و او را ببيند، صد بار مى‏مرد و زنده مى‏شد. تا آن كه خواب ديد »نصرالله« روى ديوار اعلاميه مى‏چسباند. گفت: اين اعلاميه چيه كه مى‏چسبانى، عزيز مادر؟
نصرالله نگاه به او كرد و گفت: »بعدا مى‏فهمى.«
صديقه هراسناك از خواب بيدار شد كه »نصرالله« شهيدش را در خواب ديده بود. ظهر روز بعد براى نماز ظهر فكر خواب شب گذشته رهايش نمى‏كرد. صداى بلندگوى مسجد شنيده مى‏شد. بعد از سلام نماز، اعلام كردند سى و سه شهيد را آورده‏اند و مردم را براى تشيع دعوت مى‏كرد و اسامى شهدا را خواند، تا نام »عبدالله زاغيان« را كه گفت، صديقه بى‏اختيار از جا جست. پا برهنه رفت تو كوچه. سيد دكان‏دار را ديد كه با چشمان سرخ نگاهش مى‏كرد.
- آقا سيد، اسم پسر مرا گفتند؟
سيد چشم‏هايش گريان بود، صديقه حيران شده بود و امرالله را ديد كه با لباس سبز خاكى به طرف او مى‏آمد.
- شنيدى؟ عبدالله من شهيد شده؟
امرالله ساكش را انداخت. او را در آغوش گرفت.
- گريه نكن مادرجان، خدا حسرت بدهد، عبدالله شهيد شده.
عبدالله بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در منطقه بانه به شهادت رسيد. او را كه تشييع كردند، مادر دست به دامن »امرالله« شد.
دو تا برادرهايت شهيد شدند. من ديگر تحمل ندارم.
»امرالله« مهربانانه او را به آغوش فشرد.
- من بايد بروم. نمى‏خواهم شهيد شوم. دوست دارم بمانم و در ركاب امام زمان )عج( با كفر بجنگم.
مكانيك ماشين‏هاى منطقه بود. در جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش راكت هواپيماى دشمن از ناحيه سر مجروح شد. او را در بيمارستان اهواز بسترى كردند و يك روز بعد در تاريخ 31 شهريور ماه سال 63 به شهادت رسيد.
»رجبعلى« هم در جبهه بود، بعد از شهادت امرالله، صديقه و على به دنبال او رفتند تا برگردد. اما او به هر ترفندى كه بود، دوباره سر از منطقه درمى‏آورد. همه جا همراه اصغر بود تا آن كه اصغر در عمليات والفجر 8 و آزادسازى فاو )سال 66( به اسارت نيروهاى عراقى درآمد. خبر او داغ دل صديقه را تازه كرد. مى‏دانست كه اين بار فرزندش تحت شكنجه است. پيگيرى مى‏كردند، اما نام او در ليست اسرا نبود. همه آزاده‏ها به وطن برگشتند، اما خبرى از اصغر نشد. او سوم آذر سال 69 يعنى دو سال پس از آتش‏بس به خانه بازگشت. پس از آزادى در حوزه علميه قم مشغول به تحصيل شد و اكنون خاطرات

اسارتش را در قالب كتابى به چاپ رسانده است و همچنان در قم زندگى مى‏كند.
»على« كه پدر سه شهيد و يك آزاده سرافراز بود، سال 85 به علت عارضه ناراحتى قلبى و سرطان ريه دار فانى را وداع گفت و در »زازران« دفن شد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 222
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
احمدی کافشانی، اسماعیل
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 



بزرگترين هديه )حاج اسماعيل احمدى كافشانى، پدر معظم شهيدان »حجت الله«، »محمد باقر« و »ابوالقاسم« احمدى(
هشتاد و يك ساله و اهل روستاى »كافشان« (از توابع فلاورجان اصفهان) است. پدرش مصطفى دو دختر و سه پسر داشت. او كشاورزى زحمتكش بود. پسرانش را از كودكى با زراعت آشنا كرد. اسماعيل بسيار كوچك بود كه در مكتب‏خانه و نزد سيد عبدالرسول خواندن و نوشتن و روخوانى قرآن را آموخت. اسماعيل هشت ساله بود كه مادرش »نبات« دار فانى را وداع گفت و پدر يك سال بعد با خواهر همسرش ازدواج كرد.
- آقام با خاله ازدواج كرد كه ما زير دست زن پدر نيفتيم. خاله هم براى ما مادرى مى‏كرد و ما را از جان و دل دوست داشت. خيلى به ما مى‏رسيد.
اسماعيل برگه معافى سربازى‏اش را خريد و بيست ساله بود كه با دختر خاله‏اش كه شش سال از او كوچكتر بود، ازدواج كرد. او را به خانه پدرى آورد. آن دو صاحب ده فرزند شدند كه سه‏تاشان در كودكى از دنيا رفتند و سه پسر به شهادت رسيدند. در حال حاضر سه پسر و يك دختر حاج اسماعيل در قيد حيات هستند.
- بچه‏هايم در همان خانه قديمى كه الان به خيريه تبديل شده، به دنيا آمدند. خودم دادم آن جا را خيريه كردند. كلاس قرآن در آن برگزار مى‏شود. ثواب آن برسد به روح همسرم و سه پسر شهيدم.
حاج اسماعيل قصد دارد خانه‏اى را كه به خيريه تبديل كرده، نوسازى كند. او در حال حاضر با پسر كوچكش قدرت‏الله و همسر و فرزندان او زندگى مى‏كند. او با روحانيون كافشان رابطه خوبى دارد. از دهه چهل كه براى سركوب رژيم پهلوى فعاليت خود را شروع كرد، با روحانيون ارتباط مستقيم داشت. قرآن خواندن را بسيار دوست دارد. سالها است كه نماز شبش ترك نمى‏شود. سر شب، بعد از خوردن شام مختصر به بستر مى‏رود و نيمه‏هاى شب برمى‏خيزد و نماز شب و نافله مى‏خواند. پس از نماز صبح، دوباره به بستر مى‏رود.
او از حجت‏الله مى‏گويد: »از بچگى كار مى‏كردند. صبح كه بيدار مى‏شدند، مى‏رفتند مدرسه. وقتى ظهر مى‏آمدند، غذا مى‏خوردند و مى‏آمدند سرزمين. مى‏فرستادمشان آبيارى. كمك حالم بودند. وقت نماز كه مى‏شد، هر كارى داشتند، مى‏گفتم: بگذاريد كنار. اول، نماز.«
- نماز جماعت خواندن يك كيف ديگر دارد.
حضور در بين نمازگزاران و نشستن پاى منبر روحانيون، آنها را با فضاهاى معنوى و مبارزات انقلابى آشنا مى‏كرد. حجت‏الله عضو كتابخانه محله شده بود. در مدرسه، نشريه ديوارى درست مى‏كرد. اطلاعاتى را كه از طريق مطالعه به دست آورده بود با معنى سوره، حديث و رواياتى از ائمه به شكل مطالب متنوع، در نشريه ديوارى مى‏نوشت و رو ديوار نصب مى‏كرد. مى‏خواستند مسجد محله را بسازند. از مدرسه كه مى‏آمد، مى‏رفت كارگرى. بنايى مى‏كرد و خشت و آجر مى‏ساخت. غروب، خسته و زار از آن جا مى‏آمد. نمازش را كه مى‏خواند، بى‏شام به بستر مى‏رفت.
ابوالقاسم كنارم نشسته بود روى تراكتور. بعد از شخم زدن

زمين، موقع آمدن به خانه، لاستيك تراكتور رو تخته سنگى رفت و تعادلش را از دست داد. با حركات كند و اين سو و آن سو رفتن تراكتور، دست ابوالقاسم زحمى شد. وقتى به خانه رسيديم همسرم زخم آرنج او را كه ديد، خيلى ناراحت شد، بغض كرد. اشك نشست توى چشم‏هايش. به من گفت: يا اين تراكتور را مى‏فروشى يا اين كه ديگر بچه‏هاى من را نبر سر زمين. خطرناك است. مى‏خواهى بچه‏هايم را به كشتن بدهى؟«
حاج اسماعيل خنديد.
- حالا رو تخته سنگ رفته‏ايم و تعادلمان را از دست داده‏ايم و يك اتفاق افتاده. من كه از قصد اين كار را نكردم!
- همين فردا تراكتور را بگذار براى فروش.
حاج اسماعيل كه بچه‏ها عصاى دستش بودند و مى‏دانست بى‏حضور آنها كارش لنگ مى‏ماند، به ناچار پذيرفت.
او مى‏گويد: »تراكتور را كه باعث زخمى شدن دست پسرم شده بود، فروختم تا خيال مادرشان آسوده شد.«
جنگ كه شروع شد، حاج اسماعيل از سوى سپاه لنجان سفلى عازم جبهه شد.
- تو فاو بوديم. سنگرسازى مى‏كرديم. اسلحه‏ها را تعمير مى‏كرديم و دوباره مى‏رسانديم به رزمنده‏ها. از تداركات كه براى نيروها غذا مى‏آوردند، غذاها را مى‏رسانديم لب خط. وقتى آمدم خانه، فهميدم كه پسرهايم همه رفته‏اند جبهه.
حجت‏الله رفته بود؛ بى‏هيچ ممانعتى. جلوى محمد باقر و ابوالقاسم را گرفته بودند.
- سن شما قانونى نيست. رضايتنامه مى‏خواهد. از پدر و مادرتان اجازه بگيريد.
آمده بودند پيش مادر و او اخم كرده بود.
- پدرتان نيست. اجازه ندارم كه شما را بفرستم جبهه.
دست برده بودند تو شناسنامه و تاريخ تولد خود را تغيير داده بودند.دم آخر، مادر از كارهاى پنهانى و پچ‏پچ‏هاى پسرانش دانسته بود كه كار خودشان را كرده‏اند و رفتنى‏اند. بهشان گفته بود: »برويد در امان خدا«.
- حجت‏الله يكم آذرماه سال 61 در عمليات محرم منطقه موسيان شهيد شد. او پانزده سال بيشتر نداشت. وقتى خبرش را آوردند تا مدتها باور نمى‏كرديم پسر ارشدمان از پيش ما رفته است.
- خيلى با غيرت بودند. با آن كه تو سنين نوجوانى بودند ولى انگار عمرى از خدا گرفته بودند و سرد و گرم روزگار را چشيده بودند. عقلشان بيشتر از سنشان مى‏رسيد.
بعد از شهادت حجت‏الله بيشتر از قبل تشويق شده بودند كه بروند منطقه. وقتى مادرشان رضايت داده بود، انگار همه دنيا را يك جا به آنها بخشيده بودند.

- من نبودم. اگر بودم، رضايت مى‏دادم كه بروند جبهه. آن موقع من خودم در جبهه‏ى فاو بودم. رطب خورده كى تواند كه منع رطب كند! با اين حال وقتى برگشتم، بچه‏ها هنوز نرفته بودند. رفتيم سر زمين كه هويج بكنيم. محمد باقر همراهم بود. كار مى‏كرد، اما حرف نمى‏زد. چند بار پرسيدم: از چيزى ناراحتى؟
گفت: نه.
انگار دلش نمى‏آمد بى‏اجازه من برود جبهه. از مادرش شنيده بودم كه تو شناسنامه‏اش دست برده و تاريخ تولدش را تغيير داده و تو ستاد اعزام به جبهه ثبت نام كرده. با اين حال نمى‏خواستم چيزى بگويم كه تو رويم بايستد يا جوابم را بدهد. اصلا حرفى نزدم. وقتى از صحرا برمى‏گشتيم، گفت: آقاجان من هم مى‏خواهم بروم جبهه.
گفتم: حجت رفته. تو و ابوالقاسم بمانيد كه كمك مادرتان باشيد. من هم چند روز ديگر دوباره مى‏روم. مادرت و خواهرانت به حضور شما احتياج دارند.
محمد باقر تو صورت پدر نگاه نمى‏كرد سرش را پايين انداخت.
- مگر شما كه رفتيد، خانواده به شما احتياج نداشتند. حجت‏الله كه رفت، مادر برايش گريه كرد. مگر به او نياز نداشت؛ اما حالا عادت كرده. آقاجان قبول كن كه هر كسى براى خودش مى‏رود، شما براى خودتان. من هم به سهم خودم.
حاج اسماعيل تو راه با او حرف مى‏زد. از هر درى كه مى‏آمد، محمدباقر برايش جوابى آماده داشت. او چند روز بعد راهى جبهه شد. پدر و سه پسرش در جبهه بودند و زن همه كارهاى خانه و نگهدارى از دخترها را برعهده داشت. محمد باقر نيز پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر جزيره مجنون شهيد شد.
- تو شوشتر در پايگاه يكم بودم كه يكى از نيروها خبر آورد ابوالقاسم را در يكى از چادرها ديده. باران تندى مى‏آمد و همه جا تاريك و خيس بود. راه افتادم براى ديدن پسرم به آن جا بروم. اما راه دشوار بود و از هر طرف شليك خمپاره و دود و آتش بود كه مانع رفتنم مى‏شد. آن شب را توى يكى از چادرها ماندم. روز بعد كه هوا بهتر شد، راه افتادم براى ديدن ابوالقاسم. تو چادر از هر كسى سراغش را گرفتم، گفت: او را نديده‏ام. برگشته اصفهان.
تعجب كرده بودم. دوباره برگشتم مقر خودمان. روز بعد، خبر شهادت ابوالقاسم را آوردند. برگشتم اصفهان و پسرم را كه عزيز كرده مادرش بود و حتى نمى‏توانست زخم ساده روى آرنجش را تحمل كند، به خاك سپرديم. مردم همه آمده بودند. او بيست و پنجمين روز از سال 65 در فاو به شهادت رسيد. هفتم پسر كوچكم كه تمام شد، دوباره راهى جبهه شدم. مدتى بعد هم دامادم در منطقه به شهادت رسيد.
مادر شهيدان سال قبل دار فانى را واع گفت. حاج اسماعيل اكنون با پسر و عروسش زندگى مى‏كند. همچنان سرحال و پابرجاست. در مسجد نمازهايش را مى‏خواند و در امور خيريه، شركت مى‏كند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 216
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
ضیایی، محمد
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


همسنگر سه شهيد )حاج محمد ضيايى، پدر معظم شهيدان؛ »خدابخش«، »اصغر« و »محمدرضا«(
هفتاد ساله است و در روستاى قهنويه )مباركه( به دنيا آمده. پدرش »حبيب« دوره‏گردى مى‏كرد و با فروش محصولات مورد نياز مردم، امورات زندگى را مى‏گذراند. گاه با فروش ريسمان و كش و سوزن و گاه حبوبات. »قمر« كرباس مى‏بافت و ارزن مى‏كوبيد. او كه چهار پسر و يك دختر داشت به واسطه بيمارى، فوت كرد. محمد فرزند كوچك او همه جا همراه پدر مى‏رفت و با وجود سن كمش، به پدر كمك مى‏كرد. بعدها »حبيب« با زن ديگرى ازدواج كرد و از او نيز صاحب سه پسر و يك دختر شد.
»محمد« كه پابه‏پاى پدر راه و رسم معامله و خريد و فروش را آموخته بود، از نوجوانى شروع به خريد و فروش لباس كرد. لباس‏هاى زنانه و مردانه را از شهر مى‏خريد و به روستاهاى اطراف مى‏برد.
او دوره سربازى را ابتدا در تهران و سپس در تبريز گذراند. در طى دروه دو ساله مرخصى نداشت و دلتنگى آزارش مى‏داد.
سال 1341 به خواستگارى نوه‏ى عموى پدرش كه سيزده ساله بود، رفت. خودش مى‏گويد: »زن آقام خيلى معاشرتى بود. يك روز مى‏رود خانه »آقا مرتضى« پسرعموى شوهرش كه پدر زن من است. مى‏بيند »ماه‏بيگم« يعنى قالى مى‏بافد. از هنرمندى ايشان و نقش و نگارى كه بر قالى زده بود، خوشش مى‏آيد. مى‏گويد: اين دختر مال ماست.
- دختره از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. بايد زودتر برويم خواستگارى و قال قضيه را بكنيم.
»محمد« خجالت كشيد. آقاجان به او نگاه كرد و زير لبى خنديد.
- سكوت علامت رضاست. مگر نه باباجان؟
محمد كه هيچ نگفت، دوباره زن‏آقا شروع به تعريف كرد: »از يازده سالگى قالى‏بافى را ياد گرفته. الان طورى مى‏بافد كه وقتى نگاه مى‏كنى، سير نمى‏شوى از ديدن رنگ و نقش قالى.«
به خواستگارى رفتند. مهريه عروس نيم دانگ حياط و سه هزار تومان پول بود. دو سال بعد مراسم جشن برپا كردند و عروس در خانه پدرشوهر ساكن شد. محمد از همان سالها در ايام »فاطميه« مراسم مذهبى برگزار مى‏كرد. خانه، سه اتاق داشت كه پشت در پشت مهمان توى اتاقها مى‏نشست و يكى از دعاهاى محمد اين بود كه همسايه خانه‏اش را بفروشد تا او بخرد و با برداشتن تيغه وسط، آن را به خانه پدرى اضافه كند دعاهايش مستجاب شد. خانه همسايه را خريد و چند اتاق به منزل اضافه شد. تو يكى از اتاق‏ها همسرش دار قالى زده بود و كار مى‏كرد. سال 42 اولين فرزندشان خدابخش به دنيا آمد كه در منزل او را حميد صدا مى‏زدند.
پس از او اصغر به دنيا آمد كه از كودكى يار و غمخوار مادر

بود. وقتى او قالى مى‏بافت، اصغر به نظافت منزل و آشپزى مى‏رسيد.
- تا وقتى من تو خانه هستم، شما غصه نخور. همه كارها با من.
و محمدرضا كه سه سال از »اصغر« كوچكتر بود كه همه جا پابه‏پاى برادران بزرگترش در فعاليت و تكاپو بود. بعد از محمدرضا خدا سه پسر ديگر به آنان داد. عبدالله، مجيد، روح‏الله.
- سال 48 خانه خريدم و از خانواده پدرم جدا شدم. همسرم هميشه يار و ياور من بود. تو هيئت‏ها و مساجد كه مى‏رفتيم، همه جا همراهى مى‏كرد و مرا تنها نمى‏گذاشت. محمد موقع فروش لباس از مبارزه مى‏گفت و از مشكلات و فقر و ندارى ملت و نوارهاى سخنرانى اعلاميه‏ها حضرت امام به روستاييان مى‏داد و همان جا آنها را كه علاقه‏مند بودند، به شركت در جلسه مذهبى مسجد دعوت مى‏كرد.
كم‏كم ساواك به او مشكوك شده و در پى بهانه‏اى براى دستگيرى و شكنجه او بود. به او گفته بودند: كه مواظب باشد. دنبال بهانه هستند كه دستگيرت كنند.
مى‏گفت: من آيت الكرسى و چهار قل را مى‏خوانم و از بين صد لشكر دشمن مى‏گذرم. اين را از مادر مومنه‏ى مرحومش و از پدر متدينش آموخته بود.
و او به تهديدات ساواك توجه نمى‏كرد. فعاليت‏هاى ظاهرى و علنى‏اش را پنهانى كرد ولى بى‏هيچ كم و كاستى انجام مى‏داد.
ساواك كه در پى دستگيرى »محمد« بود. وى به ترفندى گريخت و خود را به خانه رساند. »ماه‏بيگم« پاى دار قالى بود. ايستاد جلو در. شيار نور تو اتاق افتاد. او را صدا زد. محمد نفس نفس مى‏زد. گفت: »بايد مثل حضرت زينب صبر داشته باشى. دنبالم هستند، حلالم كن.«
عكس‏ها و اعلاميه‏هاى امام خمينى را برداشت و به همسرش سپرد.
- اين‏ها را بگذار زير چادرت و ببر خانه پدرت توى انبار لاى گونى‏هاى گندم پنهان كن و برگرد.
»حاج خانم« بسته كاغذها را زير چادر گرفت.
- محمد چه بلايى سرخودت آوردى؟
رو پيشانى‏اش دانه‏هاى درشت عرق نشست و قطره اشكى تو نگاهش بود. محمد او را دلدارى داد: توكل كن به خدا.
او كه رفت، محمد ايستاد توى حياط. به راه گريز مى‏انديشيد كه در خانه به صدا درآمد. گمان كرد »ماه‏بيگم« است كه برگشته. در را باز كرد. دو مرد با كت و شلوار و كراوات آمدند

توى خانه. فرياد مى‏زدند و محمد را تهديد مى‏كردند.
- برو تو. هر چه دارى بريز بيرون. اعلاميه، عكس، نوار...
كمد لباس‏ها و قفسه‏ها را به هم ريختند.
»محمد« به خدابخش و اصغر كوچكش كه ترسيده و حيران به پدر آويزان شده بودند، نگاه مى‏كرد. »محمدرضا« را »ماه بيگم« تو آغوش گرفته و با خود برده بود. مأمورها خانه را به هم ريختند و هيچ چيز پيدا نكردند. هر آنچه بود، با »ماه‏بيگم« از خانه خارج شده بود. زير كتف‏هاى »محمد« را گرفتند و او را در حالى كه خدابخش و اصغرش زار مى‏زدند و »بابا« را صدا مى‏زدند، توى بنز مشكى جلو در انداختند.
- حالا حاليت مى‏كنيم يك من ماست، چند من كره مى‏دهد.
محمد روزها تحت شكنجه ساواك بود و رنج مى‏كشيد.
بعد از آزادى از زندان با فرزندانش به راهپيمايى‏ها و تظاهرات مردمى مى‏رفت. »ماه‏بيگم« همسر و هم‏سنگرى بى‏ادعا بود كه يك لحظه او را تنها نمى‏گذاشت و حتى در دوران بازداشت و زندان او، جاى خالى او را براى فرزندانش پر مى‏كرد. عبدالله و مجيد به فاصله يك سال و پس از آن روز مجيد كه همراه پدر و مادر به تظاهرات آمده بود، پلاكارد به دست جلو جمعيت بود و شعار مى‏داد. تشنه شد، گفت: بروم آب بخورم.
رفت طرف شلينگ آبى كه باز بود، صداى گلوله مسلسل از هر طرف بلند بود. تانك‏ها اطراف ميدان با آرايش نظامى چيده شده بود و سربازان شاه اسلحه به دست وسط جماعت مى‏آمدند و هر از گاه، شليك مى‏كردند. صداى شليك گلوله‏اى باعث شد كه ناله »مجيد« به هوا بلند شد. او غرق در خون روى زمين افتاد. مردم دور او جمع شدند و پيكر كوچك او را كه يازده سال بيشتر نداشت و به شهادت رسيده بود، روى دست بلند كردند.
- اين سند جنايت پهلوى است...
با شهادت مجيد در فعاليت‏هاى خود مصمم‏تر شدند. خانه ضيايى‏ها شده بود محل برگزارى جلسات مذهبى. بعد از پيروزى انقلاب، محمد به عضويت جهاد درآمد و مدتى بعد در سپاه پاسداران عضو شد. جنگ كه شروع شد، خدابخش، اصغر، محمدرضا، عبدالله عزم رفتن كرده بودند »ماه‏بيگم« كه به اصغر وابسته بود، مى‏گفت: تو نرو. بمان كه لااقل آرامش جانم باشى.
اصغر سيبى را كه پوست كنده بود، قاچ كرد و آن را جلو مادر گذاشت، خنديد.
- نمى‏شود كه نروم، ولى چشم روى هم بگذارى، رفته‏ام و برگشته‏ام.
»ماه‏بيگم« روبه‏روى پسر كه حالا رشيد شده بود، ايستاد: »امام حسين بچه شش ماهه‏اش را داد تو شانزده سال دارى. برو جبهه. اصغر از شوق پر كشيد. ساك سفرش را برداشت و

پيشانى مادر را بوسيد.«
سال سوم متوسطه را مى‏خواند و بسيار باهوش بود. همراه خدابخش به جبهه رفت و محمدرضا هم كه چهارده سال بيشتر نداشت، با دست‏كارى شناسنامه‏اش عازم منطقه شد.
اصغر دوزادهم شهريور سال 1360 در جنوب كرخه به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »پدر و مادر عزيزم سلام عرض مى‏كنم و از راه دور صورت شما و برادرانم را مى‏بوسم. از اين همه مهربانى كه در حق من كرديد نمى‏دانم چطور تشكر كنم. من از شما تنها چيزى كه مى‏خواهم اين است كه مرا ببخشيد. براى مراسم من خرج‏تراشى نكنيد. چند نفر از روحانيون انقلابى را دعوت كنيد. من دو روز، روزه بدهكارم. اگر خودم آمدم كه هيچ، اگر نيامدم قضاى آن را بگيريد. از چند سال پيش دويست تومان به امام رضا )ع( بدهكار هستم كه شما آن را بپردازيد.«
ماه‏بيگم دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: اى زمين روز قيامت شهادت بده كه من اصغرم را در راه اسلام داده‏ام. او از فقدان اصغرش رنج مى‏كشيد و دم برنمى‏آورد.
بعد از شهادت اصغر فرزند هفتم‏شان به دنيا آمد و »ماه‏بيگم« او را »على‏اصغر« ناميد.
خدابخش سه ماه بعد يعنى در پانزدهم آذرماه 1360 در محور بستان و در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد.
محمد عضو سپاه شده بود و حتى خبر شهادت اصغر، خود را براى همسرش آورده و با عكس او به خانه برگشته بود، آن روز صبح به سپاه پاسداران رفت.
در ليست شهدا اسم »خدابخش« را ديد. صلوات فرستاد و قدرى قرآن خواند تا دلش قرار گرفت. هنوز داغ اصغر، سرد نشده، خبر شهادت فرزند ارشدش را براى »ماه‏بيگم« مى‏برد.
آن روز صبح در سپاه، ليست شهدا را نگاه كرد. يك اسم كم بود. پيگيرى كه كرد، دانست »محمدرضا« يش هم شهيد شده است. او يازدهم آبان سال 1361 در عمليات محرم و در محور - عين خوش - به شهادت رسيده بود. محمد به خانه رفت، »ماه‏بيگم« چه در نگاه او ديد كه به درد دلش پى برد. او وصيتنامه محمدرضا را به همسرش نشان داد:
»پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم، خودتان مرا كفن كنيد.«
»ماه‏بيگم« صبورانه نگاه مى‏كرد. پيكر پسر را كه آوردند، محمد و همسرش او را در كفن سفيد پيچيدند و به خاك سپردند.
سه پسر در جنگ شهيد شده بودند و باز »عبدالله« و پدر در منطقه بودند. عبدالله بارها مجروح شد و بعد از بهبود نسبى

دوباره عازم مى‏شد. هفده ساله بود كه »ماه‏بيگم« براى او همسرى انتخاب كرد و او را سامان داد تا هواى جبهه از سرش بيفتد، اما نشد و عبدالله باز مى‏رفت. شيميايى شده بود. سرفه مى‏كرد و حال خوشى نداشت و باز كسى را ياراى نگهدارى او در شهر نبود. »محمد« با يادآورى آن روزها مى‏گويد: خودم هم مثل او بودم. تركش تو سر و كمرم خورده بود. مرا بردند بيمارستان، با همان لباس بيمارستان، راهى جبهه شدم و به اجبار مرا به خانه فرستادند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 300
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
یارمحمدیان، رحیم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 

فرمانده كاخ جوانان )حاج رحيم يارمحمديان، پدر معظم شهيدان »مجيد«، »مرتضى« و »مهدى«(
پنجم دى 1317 در اصفهان متولد شد. پدرش »حسين« كشاورزى بود كه براى كسب درآمد بيشتر به كارگرى نيز مى‏پرداخت. »رحيم« از كودكى، همراه او براى بنايى و كارگرى سر ساختمان مى‏رفت.
- پدرم به اندازه دو نفر كار مى‏كرد. به همين خاطر براى هر كسى كار مى‏كرد، حقوق دو نفر را مى‏گرفت. او ريسندگى مى‏كرد. وقتى چله‏كشى پارچه به پايان مى‏رسيد، خودش نخ‏ها را بدون عيب از كناره پارچه مى‏زد. دستگاه‏هاى كرباس و پارچه‏بافى را تعمير مى‏كرد. »رحيم« دوازده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى »ريس‏باف« مشغول به كار شد. هشت ساعت از روز را در آن جا بود و از آن جا به كارخانه ريسندگى زاينده‏رود شهناز مى‏رفت و تا شب آن جا كار مى‏كرد. »صغرى« براى پسرش دختر همسايه را كه مادر نداشت و پدرش كارگر كارخانه ريسندگى بود، پسنديد.
- هفده ساله بودم كه مادرم رفت خواستگارى و با دست خالى ازدواج كردم. نه من چيزى داشتم و نه همسرم جهيزيه‏اى. پدرم يك اتاق به ما داد كه سه روز بعد از عروسى، اتاقش را خواست. همسايه دلش به رحم آمد و اتاقى براى ما خالى كرد و آن جا ساكن شديم. من كار مى‏كردم و اجاره و خرج خانه را مى‏دادم. مهدى و مجيد كه به دنيا آمدند، مأمورها دنبالم بودند كه بروم سربازى.
»رحيم« از اين كه سرباز پهلوى باشد، مى‏گريخت. آن روز سوار بر دوچرخه از سر كراش برمى‏گشت كه دوستش او را صدا زد.
- دنبالت هستند.
كسى از پشت، يقه او را گرفت. دوچرخه كج شد. به سختى خود را نگه داشت كه نيفتد. آمد پايين و دوچرخه را بلند كرد و انداخت دور گردن مأمور. گريخت. شب كه به خانه برگشت. آمدند سراغش. مأمور شاكى شده بود. با دوستى به كلانترى رفت و رضايت مأمور را جلب كرد. آن روزها با دوستش مغازه پوشاك باز كرده و به سختى درگير كار بود كه دوباره جلو در مغازه سر و كله مأمورها پيدا شد. او با يك درگيرى مجدد از صحنه گريخت. آمدند پى او. چند نفرى كت‏بسته او را بردند كلانترى. گفت كه زن و بچه دارد و توضيح داد كه نمى‏تواند كار و زندگى‏اش را رها كند.
- به خدا نه خودم و نه همسرم، كسى را جز خدا نداريم. اگر من بروم سربازى پس تكليف زن و دو پسرم چه مى‏شود!
دو طرف حياط سرباز ايستاده بود. يكى از مأمورها با لگد به جان او افتاد.
- حالا چرا از چنگ قانون فرار مى‏كردى!
يكى فحش نثارش كرد. او هم بلند شد و با مشت تو فك مأمور زد. غوغايى شد. نگهبان جلو در، او را كوبيد رو صندلى، خواست به دست‏هايش دستبند بزند كه او را عقب راند و پا به فرار گذاشت. در يكى از خانه‏ها باز بود. به آن جا پناه برد و از

پشت‏بام به بيمارستان مجاور رفت. نفس‏زنان به باغى رسيد. سگ پارس مى‏كرد و حمله مى‏كرد تا او را بگيرد. چاره نداشت. پاهايش را ياراى رفتن نبود، مأمورها سر رسيدند و او را دستبند به دست به حوزه نظام وظيفه تحويل دادند.
- وقتى مادرم به ديدنم آمد، دلدارى‏اش دادم. گفتم كه مراقب زن و بچه‏ام باشد. از آن جا به شيراز رفتم. چهار ماه دوره‏ى آموزشى را گذراندم.
- من شيرازى‏ام. مى‏خواهند بفرستندم اصفهان. نمى‏دانم چكار كنم!
سرهنگ گفت: »صبح خودت را يارمحمديان معرفى كن. كارى نداشته باش. همه چيز به لطف خدا درست مى‏شود«.
جوان شيرازى قدرى او را نگاه كرد. جريان را كه فهميد، خنديد.
- حالا اگر كلك ما نگرفت و دستمان رو شد چه!
دست رو شانه او گذاشت.
- از اين بدتر نمى‏شود.
روز بعد، اول صبحگاه انتقالى‏ها را خواندند و رحيم به جاى جوان شيرازى عازم اصفهان شد. او در تمام دوره خدمت سربازى به جاى جيره غذايى از مافوق خود، پول مى‏گرفت و كرايه خانه‏اش را مى‏پرداخت. شده بود مسئول دفتر معاونت.
آمار آشپزخانه و خبازخانه (محل پخت نان) را مى‏گرفت و به فرمانده مى‏داد. دو ماه به پايان سربازى‏اش مانده بود كه محمدرضا شاه صاحب پسر شد. چهل روز از سربازى همه را بخشيد و او زودتر از موعد به خانه برگشت.
كارخانه ريسندگى تعطيل شده بود. چهارچرخى خريد. هر صبح، سر جاليز مى‏رفت. خيار و گوجه فرنگى مى‏خريد و به در خانه‏ها مى‏برد. در يك كارگاه جوشكارى هم پاره‏وقت كار گرفته بود. فرزندانش مهدى، مرتضى و مجيد درس مى‏خواندند. مهدى كه دوره راهنمايى و هنرستان را با موفقيت گذرانده بود، در رشته »صنايع فلزى« تحصيل مى‏كرد. او عازم خدمت سربازى شد. وقتى امام خمينى دستور داد سربازها در پادگان نمانند، او نيمه‏هاى شب از پادگان گريخت. مى‏گفت: »شبى كه از پادگان فرار كرديم، شهيد ذاكر (اولين شهيد اصفهان) با من بود. كنار خودم تير خورد. او را به بيمارستان رسانديم، اما به شهادت رسيد.«
او عكاس و عضو سپاه پاسداران بود كه از نوجوانى براى به ثمر رسيدن انقلاب، جانبازى‏ها كرده بود. وقتى امام خمينى دستور بازگشت به پادگان را صادر كرد، »مهدى« به پادگان بازگشت. قائله كردستان كه شروع شد، پدر به منطقه غرب رفت و مهدى نيز.
او در آموزش برادران سپاهى و بسيجى و اعزام آنها به جبهه،

تصرف خانه‏هاى تيمى منافقين و شناسايى گروهكها، نوشتن شعار انقلابى بر ديوارها براى روشن شدن ذهن مردم و روشن كردن عقايد گمراهان نقش به سزايى داشت.
پانزدهم شهريور 1357 او به خانه آمد. دستش در درگيرى عملياتى شكسته بود. از مادر خداحافظى كرد. مادر به دست او كه به گردنش آويخته بود، نگاه كرد.
- با دست شكسته كجا مى‏خواهى بروى!
خنديد.
- با اين دستم كارى ندارم. حضور خودم در پادگان باشد.
رفت. صبح روز هفدهم زنى جلو در پادگان آمده بود. خود را مادر »مهدى يارمحمديان« معرفى كرده و از نگهبان جلو ورودى خواسته بود كه به او پيغام برساند زودتر به خانه برگردد. بسيجى رفت داخل و برگشت.
- سلام رساندند و گفتند ساعت نه مى‏آيند.
زن چهره‏اش را پوشاند و رفت. آن شب مهدى در راه بازگشت از پادگان آموزشى ذوب آهن اصفهان، توسط منافقان ترور شد و داغى بر دل مادر كه بى‏خبر از همه جا بود، نهاد.
همان سال »حاج رحيم« كه در زمان پهلوى از خدمت سربازى مى‏گريخت، در جبهه غرب شده بود فرمانده كاخ جوانان. چند تا پاسگاه نيز تحت فرماندهى او بود.
- هر شب ضد انقلاب حمله مى‏كرد. ديده‏بان صدا مى‏كرد. دوربين مى‏داد دستم و مى‏ديدم كه دارند براى حمله خود را آماده مى‏كنند.
تيربارها را كار انداختند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت رساندند. خبر شهادت مهدى را تلفنى به او دادند. سالارش و مرد خانه‏اش را منافقين زده بودند. بايد به خانه برمى‏گشت تا دل آتش گرفته همسرش را آرام كند. برگشت. پس از مهدى، مرتضى كه سوم متوسطه را مى‏گذراند عازم جبهه شد. او نهم آذر همان سال در بستان به لقاءالله پيوست.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »شهيد شمع تاريخ است. اى مادر عزيز، اين دنيا مانند جلسه امتحان است ولى دنياى بعدى، دنياى جاودانى و عدل است. بايد آن را براى خود حفظ كنيم.«
دوست مرتضى در مراسم ختم او مى‏گريست.
- مرتضى چند بار با لبان خشك و خون‏ريزى شديد آب خواست و سرانجام شهيد شد.
مجيد كه بيست و دو ساله بود، سنگر برادرانش را حفظ كرد و در منطقه مى‏جنگيد. او در عمليات والفجر 1 نيز حضور داشت. بيست و يكمين روز از سال 62 در فكه به فيض شهادت رسيد.
مجيد در وصيتنامه خود نوشته بود: »مادر مهربانم منتظر آمدن من نباشيد كه من منتظر شهادتم و مبادا بر من بگرييد كه گريه شما باعث خوشحالى دشمنان است.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 277
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
زینعلی، عباس
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج عباسعلى زينلى، پدر معظم شهيدان؛ »شعبانعلى«، »اكبر« و »اصغر«(
هشتاد ساله و اهل مباركه است. پدرش كارگرى زحمت‏كش بود كه لقمه حلال و اداى واجبات دينى را اصل اول زندگى مى‏دانست. او با فرزندانش بسيار مهربان بود. مدرسه نرفت و در نزديكى محل زندگى آنها مكتب‏خانه‏اى نبود تا عباسعلى كه فرزند ارشد خانواده بود، بتواند تحصيل كند. او با پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها او را فرستادند تا در كارگاه قالى‏بافى كار كند. وقتى صاحب كارگاه نبود، او به قالى‏باف‏ها تذكر مى‏داد كه سريع‏تر ببافند و وقت را به بطالت نگذرانند. كارفرما كه مديريت و درايت او را مى‏ديد، گفت كه او به درد كارگرى نمى‏خورد و بايد مدير كارگاه باشد و »عباس‏على« شد مدير دارهاى قالى كه حضور و غياب كارگران، تعداد كارها و كمبودهاى كارگاه را تو ذهن نگه مى‏داشت. اندك اندك مسئوليت صورتحساب‏هاى كلى را نيز به عهده گرفت. دست خط مسئول كارگاه و راه ذهن مى‏سپرد و از شكل كلمات مى‏فهميد كه محتواى آن چيست.
- از شكل كلمه‏ها مى‏فهميدم كه اين كدام كلمه است. كم‏كم خواندن و نوشتن را به همين شكل ياد گرفتم و الان هر چيزى را مى‏خوانم و مى‏نويسم. در واقع همه اول الفبا ياد مى‏گيرند و بعد كلمه مى‏سازند و بعد جمله. ولى من با خواندن جمله، معنى كلمه‏ها را مى‏فهميدم و كم‏كم فهميدم كه كدام حروف را بايد به چه شكل به كار ببرم كه كلمه را بنويسم و از تركيب قسمتى از كلمه ديگر طرز نوشتن كلمه‏اى جديد را كشف مى‏كردم!
او از صبح سحر تا غروب در كارگاه كار مى‏كرد. شده بود نان‏آور خانواده و خرج پنج خواهر و برادرش را هم مى‏داد. تعداد دارهاى كارگاه به سيصد عدد رسيده بود و او براى خريد خامه، رنگ، دار قالى و ابزار مدام در فت و آمد بود. بسيت و پنج سال داشت كه به خواستگارى »صغرى مباركه آبادى« رفت و او را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد خود درآورد با هشتاد تومان مهريه.
شعبان على، على اكبر، على اصغر، ابراهيم، قاسمعلى، على و دو دخترش به دنيا آمدند و »عباس‏على« با وجود هزينه‏هاى تحصيل و زندگى فرزندان، هرگز نتوانست خانه‏اى بخرد. با وجود اين كه مستأجر بود، اما براى درس و ادامه تحصيل آنها تلاش مى‏كرد.
شعبانعلى بعد از ديپلم نيز ادامه تحصيل داد و تا مقطع كاردانى پيش رفت. رفته بود خدمت، اما مى‏گفت: سربازى براى محمدرضا پهلوى، ننگ است. مى‏گريخت؛ سرانجام خدمتش را به پايان رساند. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت رسمى سپاه درآمد.
اكبر نيز بعد از ديپلم پاسدار سپاه شد و اصغر نيز.
»شعبان‏على« بيست و دو ساله بود كه ازدواج كرد. روزهاى اول جنگ بود. مادر برايش پيراهن سفيدى آورد.
نگاه كرده بود به جنس پيراهن كه نازك بود. يقه آهاردار آن تو ذوقش زد.

مادر در سكوت، نگاهش كرد و پدر نيز. شعبان على پيراهن ضخيم‏ترى پوشيد.
- اين لباس مناسب‏تر است.
همه به جشن و پايكوبى بودند كه صداى آژير خطر بلند شد.
- شنوندگان عزيز، صدايى كه هم اكنون مى‏شنويد، اعلام خطر با وضعيت قرمز است. محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد.
همه ترسيده و هراسان ميخ‏كوب شدند. صداى فرياد كودكان با صداى جيغ زنان درهم آميخت. آن شب، كوچه آن سوتر توسط هواپيماهاى عراقى بمباران شد.
پس از آن بود كه »شعبان‏على« عازم منطقه شد. پس از او اكبر و اصغر نيز به جبهه رفتند.
شعبان‏على هر بار كه نامه مى‏نوشت، از همسرش حلاليت مى‏طلبيد و عذرخواهى مى‏كرد.
- شرمنده‏ام كه شما را با مشكلات زندگى تنها گذاشته‏ام. مى‏گفت: پدر بيا برويم جبهه.
»عباس‏على« با او عازم منطقه مى‏شد. با او كه بود، غم نداشت.
وقتى على اكبر براى آخرين بار به مرخصى آمد، موقع وداع پيشانى پدر را بوسيد. چه در نگاه او خواند كه گفت:
»پدر عزيز! هيچ ناراحت نباش. اگر شهيد شدم، منتظر تو مى‏مانم تا روز قيامت و شفاعت تو را يادم نمى‏رود. تو هم شفاعت مرا از ياد نبر و مقاومتت را بيشتر كن. خودت را عاشق خدا كن كه خدا فقط عاشقش را دوست دارد.«
اكبر رفت و سوم آبان سال 62 در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و »عباس‏على« كه عزادار او بود، در تشييع پيكر پسر شركت كرد.
»شعبان‏على كه شده بود قائم مقام لشكر 8 نجف اشرف، هر بار با دست و پاى مجروح و تركش خورده به خانه برمى‏گشت.
»اصغر« كه هنگام وداع، غم عميق پدر و مادر و وحشت آنان از فراق فرزند را در نگاه‏هايشان مى‏خواند، از زير قرآن كه در دست مادر بود، رد شد.
- به خدا مى‏سپارمت.
صداى مادر را شنيد و اين بار با خيالى آسوده، منزل را ترك كرد. او بيست و چهارم اسفند سال 63 شهيد شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود:
شب زنده‏دارى‏هاى شما را نسبت به خودم، خوب درك مى‏كنم. لحظات آخر اعزام را كه بالاى سرم قرآن گرفتيد و آن بوسيدن آخر و نگاه آخر را و صحبت پايانى را كه »برو به خدا مى‏سپارمت« ولى مادر! با اين همه عشق و محبت مكتب ما

خون مى‏خواهد، خون...
پس از مراسم ختم اصغر دوباره شعبان‏على و پدر به جبهه رفتند.
شعبان‏على در عمليات‏هاى فتح بستان، ثامن الائمه و بسيارى ديگر شركت كرده بود. او سال 64 با مادر عازم حج شد. به طرف حرم مى‏رفتند كه به مغازه‏اى خيره شد. رفت جلو و مادر را صدا زد. از فروشنده، برد يمانى خواست و خريد.
- مادر! يادت هست كه شب عروسى آن پيرهن سفيد را آوردى و چون مدل و جنس آن خيلى روى مد و جلب توجه كننده بود، آن را نپوشيدم؟
مادر هيچ نمى‏گفت. شعبانعلى اشاره كرد به روزى كه عروس را به خانه‏شان آوردند و مادر سر تكان داد:
- يادم آمد.
شعبان‏على خنديد:
- آن روز شما و پدرم خيلى از من دلخور شديد. نه؟!
مادر به صورت پسر نگاه كرد.
- گذشته‏ها گذشته.
شعبان‏على كه به طرف مسجد الحرام مى‏رفت، برد را به مادر داد.
- اين برد را براى جبران آن شب خريدم. وقتى شهيد شدم، جنازه‏ام را شب به منزل بياوريد. اين برد را با كمك پدرم به من بپوشانيد.
مادر دلش لرزيد. اخم كرد:
مادر به فدات اين حرف را نزن پسر جانم!
شعبان‏على جلوتر از او به راه افتاد.
از سفر حج كه برگشتند، پسر دوباره به منطقه رفت. عمليات والفجر 8 در پيش بود. رفت و يازدهم اسفند ماه در منطقه فاو به شهادت رسيد.
عباسعلى به رغم آن كه سنش به 80 رسيده، با وجود همه آلام و ناملايمات و حتى نامهربانى‏هاى دنياپرستان دلى آرام و قلبى مطمئن دارد و حضور خود و فرزندانش را در حماسه‏ى دفاع مقدس تكليف مى‏داند، تكليفى كه سعادت اداى آن را خدا به او و فرزندانش داد.
من مطمئن هستم كه اگر جنگ ادامه پيدا مى‏كرد، همه‏ى پسرانم شهيد مى‏شدند و شايد من هم شهيد مى‏شدم، همه پسرانم پاك بودند، پاك زندگى كردند، چه آنانى كه رفتند و چه آنانى كه ماندند و...
آهى مى‏كشد و خاطره‏اى را يادآور مى‏شود و...
شايد پسرانم كه مانده‏اند اجرشان فرداى قيامت بيشتر از آنانى باشد كه رفتند، چرا كه اينها هم جبهه رفتند و تا آخر ايستاده‏اند و امام را تنها نگذاشتند و شايد مانده‏اند تا پيام خون آنها را به نسل آينده برسانند.
من پدر شش شهيدم، شش قهرمان! 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 250
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
بحرینیان، صدیقه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم صديقه بحرينيان، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »اكبر«، »محمد« و »ابوالفضل« فخورى(
پانزدهم مرداد 1314 در محله چهارباغ اصفهان به دنيا آمد. پدرش »صدرالدين« از ملاكان مورد احترام و اعتماد شهر بود. از دوازده فرزند و فقط سه فرزند برايش مانده بود، دو دختر و يك پسر. حاج صدرالدين به دليل آشنايى با مسائل دينى و مستحب بودن عبا مى‏پوشيد. رفتارش با مردم با عطوفت و از سر مهر بود و مورد مشورت همگان قرار مى‏گرفت. به محض بروز اختلاف بين اقوام و يا افراد خانواده او حرف اول و آخر را مى‏زد و هر چه مى‏گفت، حجتى بود كه بر همه تمام مى‏كرد و درگيرى خاتمه مى‏يافت. با وجود زمين‏ها و اموالش ساده مى‏زيست. شعار اين بود - مولايم على )ع( ساده مى‏زيسته. شيعيانش هم بايد همچون او باشند.
مردم براى دعا و استخاره به منزل »حاج صدرالدين بحرينيان« مى‏آمدند و او قرآن را مى‏خواند حاجت فرد را مى‏پرسيد. اگر خير بود مى‏خنديد و مى‏گفت:
- در امر خير، حاجت هيچ استخاره نيست.
خانه‏اش مملو از جمعيت بود. سه‏شنبه شب‏ها، اقوام را دعوت مى‏كرد به همسرش »عفت الحاجى« سفارش مى‏كرد كه به تعداد، غذا بپزد. از دو روضه‏خوان اهل بيت )ع( دعوت مى‏كرد تا مراسم را با شور و حال برگزار كنند.
- پدرم به ما هم قرآن ياد مى‏داد. هر روز غروب يكى از سوره‏ها را مى‏خواند و ما گوش مى‏كرديم. سر آخر چند آيه را برايمان علامت مى‏زد كه بخوانيم بايد بدون غلط و با صوت و لحن كامل مى‏خوانديم.
- نمى‏گذاشت دخترانش به مدرسه بروند.
- برويد كه چه؟ بى‏حجابى و بى‏دينى را ياد بگيريد؟ خودم درستان مى‏دهم، بمانيد خانه، بهتر است.
بچه‏ها را به معلم خانگى سپرده بود، »صديقه« و خواهرش را خود به خانه معلم مى‏رساند و بعد از اتمام كلاس دنبال آنها مى‏آمد و به خانه برمى‏گرداند.
صديقه دوازده ساله بود كه »حسين« به خواستگارى‏اش آمد. او بيست و دو ساله بود و در عتيقه فروشى با پدرش كار مى‏كرد و تازه خدمت سربازى‏اش را تمام كرده بود.
»حاج صدرالدين« به ازدواج زود هنگام معتقد بود و از سوى ديگر، حسين را مردى مؤمن و اهل كار و عبادت مى‏ديد، پذيرفت و دخترش را به عقد او درآورد، با مهريه دوهزار و دويست تومان.
- مراسم عقد و عروسى ما خيلى تشريفاتى بود، پدرم خرج زيادى كرد، اما نه با ضرب و ساز و دهل. سه خانه مهمان داشتيم. ما به خانه پدر همسرم رفتيم كه حياط بزرگى داشت و دور تا دور آن، اتاق بود. آشپزخانه ما مشترك بود، ولى اتاقى جداگانه داشتيم.
سه سال پس از ازدواجش اكبر دنيا آمد و سال بعد على در سال )1331( متولد شد. »حسين« كه براى خريد و فروش عتيقه‏جات به شهرهاى مختلف مى‏رفت. به شيراز رفته بود از آب و هوا، فضا و سنت‏هاى مردم شيراز لذت برده بود.
از »صديقه« خواست وسايل را جمع و جور كند، براى اقامت

در شيراز. مادر كه به عروس و دو نوه كوچكش وابسته شده بود، اعتراض كرد اما حسين تصميم گرفته بود، براى رفتن. آن روز وسايل را بار ماشين كردند مادر با چشم تر، اكبر و على را بوسيد و از خانه بيرون رفت. تا رفتن مسافرانى را كه راهى ديار غربت بودند، نبيند.
- نزديكى شاهچراغ خانه‏اى گرفتيم. محمد هم در سال 1337 آن جا به دنيا آمد. همسرم بعد از مدتى چينى‏فروشى را كنار گذاشت. از شهرهاى اطراف براى خريد مى‏آمدند. جنس نسيه مى‏خريدند و پولش را برنمى‏گرداندند. شوهرم ورشكست شد و ما بالاجبار به اصفهان برگشتيم و ابوالفضل هم اينجا به دنيا آمد.
قرآن خواندن را به آنها ياد داد. مى‏گفت:
- من مى‏خوانم، شما تكرار كنيد.
اگر اشتباه مى‏خواندند، اصلاح مى‏كرد، آن قدر كه خوب ياد بگيرند؛ »حسين« كه شيفته خلق و خوى پدر بود، پا جاى پاى او گذاشته بود، هفته‏اى يك روز در منزل مراسم دعا برپا مى‏كرد. اكبر، على، محمد و ابوالفضل هم از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردند. به روضه و مراسم عزادارى حضرت سيدالشهدا ارادت خاصى داشت اهل زمزمه و اشك و گريه بود و در جلسات مناسبات مذهبى اكبر و على با دوستانش اعلاميه‏ها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را تكثير و توزيع مى‏كردند. كم‏كم فعاليت‏هايشان گسترده‏تر شد. اكبر به تهران رفت و در كرج اتاقى اجاره كرده بود و هرازگاه به خانه سر مى‏زد.
گفته بود: خانه آمدن من، جان شما را به خطر مى‏اندازد، نگران نباشيد، حالم خوب است.
- »صديقه« تو حياط، لباس مى‏شست كه با صداى كوبيدن در، رفت جلو در.
- باز كن خانم.
صداى مردى بود، گمان كرد كه از دوستان همسرش هستند. چادرش را به خود پيچيد و در را باز كرد سه مرد، بى‏سلام و بى‏مقدمه او را عقب راندند و آمدند توى حياط.
اكبر كجاست؟
»صديقه« حيران و گيج به آنها نگاه كرد.
- طورى شده؟
او خرابكار است وسايلش كجاست؟ كمدش... اتاقش.
مانده بود چه بگويد! دندان بر لب گذاشت. مردان به اتاق رفتند صداى ريختن و آشفتن وسايل و شكستن در كمد را شنيد. رفت تو.
- دنبال چى مى‏گرديد؟ خانه‏ام را به هم نريزيد.
مردى او را هل داد.
- كليد اين كمد كجاست؟
نمى‏دانست. ذهنش يارى نمى‏كرد. هيچ نگفت. ديگرى روى طاقچه كليدى را به همكارش داد در كمد را باز كرد. كتاب‏ها را

به هم ريختند و تو جلد آنها را وارسى كردند. مأمور درشت اندام آلبوم عكس را برداشت. غضبناك به صديقه پرخاش كرد.
- بيا جلو.
صديقه بى‏حركت مانده بود. مرد بلند شد. آلبوم را مقابل چشمان او ورق زد.
- معرفى كن.
- اين كى است؟ اين كارها براى چى است؟
- برادرم. سيدرضاست.
مرد آلبوم عكس را تو نايلون گذاشت و كتابهاى نهج‏البلاغه و داستان را و رفتند. در بسته شد، اما هنوز دلشوره، و اضطراب تو خانه بود.
آن شب على هم به خانه نيامد خواب از چشمان حاج حسين و همسرش پريده بود. نگران او بودند. على كجا رفته؟ از اكبر چرا خبرى نيست؟
خبرى از على نبود. دو روز بعد كه به خانه آمد، گفت كه چهل و هشت ساعت در بازداشت بوده است. مى‏گفت در طول مدت بازداشت، از اكبر و محل اختفاى او سوال مى‏كردند و بايد خبرش كنيم كه گير نيافتد. از اكبر همچنان بى‏خبر بودند.
- هفده روز بعد از انقلاب يكى از دوستانش را ديدم. سراغ اكبر را گرفتم. او هم مبارز انقلابى بود و مى‏دانستم كه از اكبر بى‏خبر نيست. آدرس خانه‏اش را در كرج داد. رفتيم. قفل سياهى رو در بود. صاحبخانه‏اش گفت: از روز بيست و دوم بهمن تا بحال به خانه نيامده.
- دلشوره گرفتم قفل را شكستيم و رفتيم تو. سه شناسنامه كه يكى مال خودش و دو تا جعلى بود و براى فرار از مأموران درست كرده بود، پيدا كردم.
- همسرم با پسرم دوباره رفتن به پزشكى قانونى از خدا خواستم كه خبرى از اكبرم به من برساند. وقتى همسرم و بچه‏ها به پزشكى قانونى رفتند. عكس اكبر را در بخش متوفيات ديدند و او را شناختند. گفته بودند كه او و دوستانش روز 22 بهمن موقع تسخير صدا و سيما روى پشت بام صدا و سيما بوده‏اند كه اكبر به ضرب گلوله يكى از نظامى‏ها شهيد مى‏شود.
بعد از آغاز جنگ، محمد خواست به جبهه برود، مادر راضى نبود، به مادرش گفت:
- بايد به تكليفمان عمل كنيم اگر چه امروز كوتاهى كنيم ايران به دست اجنبى‏ها مى‏افتد. جهاد مثل نماز و روزه واجب است.
رفت و در عمليات فتح المبين شهيد شد. »ابوالفضل« هم پابه‏پاى او در جبهه بود، براى مراسم تشييع او به خانه برگشت. پانزده روز ماند. او امدادگر بود.
رفت و در عمليات فتح خرمشهر به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد آوردند.
- سيد رضا برادر يكدانه‏ام هم مدتى بعد از ابوالفضل در جبهه شهيد شد. در فاصله چند ماه داغ چهار عزيزم را ديدم. »حاج حسين« در سال 74 به علت سكته درگذشت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 201
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
اعتصامی رنانی، سادات بیگم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم سادات بيگم اعتصامى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »سيد صادق«، »سيد على«، »سيد حسين« اعتصامى(
پدرش »عبدالعظيم« و مادرش »فاطمه‏بيگم« از خانواده سادات بودند. خانه بزرگى داشتند كه هر چهار عمو با هم در آن زندگى مى‏كردند. خانه‏اى كاهگلى بود. كه هر يك از برادرها ازدواج مى‏كرد، در يكى از اتاق‏هاى آن، زندگى جديدش را شروع مى‏كرد. پدر، مردى مستبد و مردسالار بود. املاك فراوانى داشت و كارگران و كشاورزان، روى آن كار مى‏كردند.
نوكران متعددى در خانه او خدمت مى‏كردند. مادر كه از چهارده فرزندش فقط دو دختر و يك پسر برايش مانده بود، با جان و دل از آنها مراقبت مى‏كرد.
»سادات بيگم« به مكتب مى‏رفت و خواندن و نوشتن مى‏آموخت. قرآن و مفاتيح را نيز. مادر او را مى‏برد و موقع برگشتن از كلاس، دوباره دنبالش مى‏آمد. يك روز مأموران رضاشاه به بيگم و مادرش حمله كردند. با مشت و لگد به جان آن دو افتاده بودند. »فاطمه بيگم« از درد به خود مى‏پيچيد، اما به واسطه حفظ آبرو صدا را در حنجره خود شكسته بود. بيگم فرياد مى‏كشيد و اشك مى‏ريخت. صداى ضجه‏هاى كودكانه‏اش دل سنگ را آب مى‏كرد. مأموران كشف حجاب چادر هر دوشان را دريدند. آن دو در پناه ديوار و از ترس ديده شدن در انظار مردم، دوان دوان به خانه برگشتند.
پس از آن بود كه »بيگم« مبتلا به پادرد شديد شد. شش ماه به مكتب نرفت. تحت نظر دكتر »عزيز ابوالقاسم« بود. اين بار مادر براى خوردن ناهار او را به خانه برنمى‏گرداند، ناهارش را به مكتب مى‏برد تا كمتر بين راه و تردد باشند و از نظر مأموران محفوظ بمانند.
همراه پدر به سوريه رفت.
رسيدن به آن جا بيست و پنج روز طول كشيد. كاروان‏دار گفته بود: »از همين جا هم مى‏شود برويم كربلا.« پدر پول تو جيبش را شمرد.
- آن اندازه نيست كه تا كربلا و اقامت در آن جا و برگشت به ايران، كفاف بدهد.
گفت، اما به يكباره تصميمش عوض شد.
- ما هم مى‏آييم.
راهى كربلا شدند و بيست و پنج روز هم در آن جا ماندند. به خانه عمو كه در آن جا ساكن بود، رفتند و چند روزى هم آن جا ماندند. »سادات بيگم« دوازده ساله بود كه سيد اسدالله به خواستگارى‏اش آمد. او قرآن و دعاى كميل را با صوت و لحن خوش قرائت مى‏كرد. باعث خوشبختى عبدالعظيم بود كه دخترش را به فردى چون او بسپارد. فاصله سنى‏شان ده سال بود و او تا شب عروسى، داماد را نديد. پنج سال نامزده بودند تا سيد اسدالله پولى پس‏انداز كند. مهريه سادات بيگم دو جريب زمين بود. عبدالعظيم عروسى مفصلى براى دخترش برپا كرد. عروس در خانه پدرى مردش ساكن شد. مرد براى كار عازم سفر مى‏شد و »سادات بيگم« نزد خانواده شوهرش

مى‏ماند. به كارهاى خانه مى‏رسيد. تميز مى‏كرد. مى‏رفت و چاى دم مى‏كرد تا مادر شوهرش از بيرون بيايد. آن روز اتاقها را جارو كرد و حياط را شست. لباس‏هاى شسته شده را با آب يخ حوض را رو طناب آويخت. با خودش انديشيد كه اگر چاى را هم دم كند، كار امروزش تمام شده، مى‏تواند با دل راحت بنشيند و يك استكان چاى تازه‏دم بنوشد. سماور را كه اندكى غبار روى تنه آن نشسته بود، شست. خواست توى آن، آب بريزد كه شير سماور كنده شد و تو حوض پر آب افتاد. »سادات بيگم« دست برد توى آن. با انگشت اين سو و آن سو را لمس كرد. دستانش يخ كرد، اما شير سماور را نيافت. با هاى دهان سعى كرد تا دست‏هاى سرخ شده‏اش را گرم كند. به در خانه نگاه كرد. ترس از آمدن مادر همسرش، دلهره به جانش مى‏ريخت. از اين كه او را عروس بى‏عرض‏اى بپندارند و اين كار او را براى همسرش تعريف كند، وحشت داشت. دل به دريا زد و رفت توى آب يخ‏زده از سرماى زمستان. همه جانش لرزيد. كف حوض را نگاه كرد.
شير كنده شده سماور را يافت. از سرما تنش كرخ شده بود. شير سماور را وصل كرد و آتش به فتيله آن زد تا آب آن بجوشد. لرزان و با تنى كرخ از سرماى زير صفر آن، توى اتاق آمد. لباس‏هايش را عوض كرد و پتو را دور خود پيچيد.
مادر همسرش كه آمد، از گونه‏هاى سرخ و نگاه تبدار او دانست كه از شدت سرما بيمار شده، اما اصل ماجرا را هرگز نفهميد. تبش با هيچ دارويى پايين نمى‏آمد. مردش كه روزهاى درازى بود به سفر رفته بود، از حال او كاملا بى‏خبر بود. »سادات بيگم« با تولد هر فرزندش رشته پيوند ديگرى را با همسرش احساس مى‏كرد. پسرانش روز به روز پيش چشمانش قد مى‏كشيدند. روى زمين كشاورزى كار مى‏كرد و كمك خرج خانه بودند.
سيد احمد، سيد عباس، صغرى بيگم، طاهره، سيد حسن، سيد صادق، زهرا، سيد على، صديقه، سيد حسين، خديجه، سيد ابراهيم و سيد محمد على يكى يكى به جمع خانواده اضافه شدند. »سيد حسين« بيش از ديگر فرزندانش به حجاب زنان اهميت مى‏داد. سادات در اين باره مى‏گويد: »يك روز معلم او داشته از بچه‏ها درس مى‏پرسيده. سيد حسين جواب نمى‏دهد و مى‏گويد: تا چادر سر نكنى، پاسخ نمى‏دهم.
معلم بى‏حجاب اخم مى‏كند و مى‏گويد: گيوه به پا، تو را چه به اين حرف‏ها.«
سيد حسين كه گزش جمله توهين‏آميز معلم به قلبش نشسته بود از جا بلند شد.
- الان بقچه صحرا مى‏آورم سركنى.

با عصبانيت از كلاس بيرون آمد. او صبح‏ها به مدرسه مى‏رفت و بعدازظهرها گوسفندان را براى چرا مى‏برد.
جنگ كه شروع شد، او با پسر خاله‏اش عازم منطقه جنگى شد. سادات بيگم زير گلويش را بوسيد و او را به خدا سپرد. حسين رفت. سادات آن شب خواب ديد كه دو شهيد در بيابان افتاده‏اند. يكى‏شان سر ندارد و ديگرى بدنش متورم شده است. مى‏دانست آن كه سر ندارد، حسين اوست. وقتى خبر مجروحيت خواهرزاده‏اش را آوردند، به عيادت او رفت و حجت بر او تمام شد كه حسين شهيد شده است. سيد حسين در اولين روز سال 1361 در عمليات فتح المبين - دشت عباس - به شهادت رسيد.
- وقتى پيكرش را آوردند، سر نداشت و من از زيرپوشش كه تازه خريده بود، دانستم كه حسين من است.
دومين شهيد خانواده، سيد على بود كه پيش از انقلاب نيز فعاليت سياسى مى‏كرد. نوار و رساله امام خمينى را در بالاخانه مخفى مى‏كرد و با برادران و دوستانش جلسه تشكيل مى‏دادند و تبليغ مى‏كردند.
پس از پيروزى انقلاب وقتى حكم امام را شنيد كه سربازى يك وظيفه است، به همراه سيد صادق به جبهه رفت. گاه پنج ماه يا بيشتر به مرخصى نمى‏آمد. بعد از شكست حصر آبادان به خانه برگشت. ده روز ماند و دوباره به جبهه رفت. پس از اتمام دوران خدمتش، دوباره از سوى بسيج به جبهه اعزام شد. او در چهاردهم آبان ماه سال 1361 حين عمليات محرم در عين خوش به شهادت رسيد.
در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »مادر! تو را سفارش مى‏كنم. تو را كه روحت چون اقيانوس بى‏كران است. تو را كه از شيره جانت پرورشم دادى. تو را كه صادقانه شب‏ها بر بسترم زانو زدى و خواب را بر خود حرام كردى. مادر پا به محراب خداوندى نهاده‏ام و سر بر سجده تو دعا مى‏كنم و از پروردگار عالم مى‏خواهم تا تو را تندرست نگه دارد. اى فرشته رحمت، هنگامى كه سخت‏ترين لحظات زندگى را مى‏گذرانم يا وقتى در كمال نشاط هستم، همه اعضاى وجودم تو را طلب مى‏كند. ارزش تو در دنياى كوچك خيالم، بيش از تمام زيبايى‏ها و لذات زندگى است. برايم از درگاه ايزدى طلب آمرزش كن. از خدا مى‏خواهم اگر روزى از دنيا رفتم، قبل از تو دنيا را ترك كنم. زيرا آن وقت كسى خواهد بود كه سر بى‏جان مرا براى آخرين‏بار بر دامان بگذارد.«
همان سال سيد اسدالله در شب نوزدهم ماه مبارك دار فانى را وداع گفت. غم از دست دادن دو پسر به فاصله هفت ماه، كمر او را شكسته بود.
سيد صادق به واسطه مشكلى كه در قوزك پايش بود، از سربازى معاف شد. اما پايش را در بيمارستان كاشانى اصفهان جراحى كرد و بعد از بهبودى به جبهه رفت. معاون فرمانده

بود. در عمليات رمضان تركشى به سرش اصابت كرد. مدتى بسترى بود و پس از بهبودى، دوباره رفت به آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. بار ديگر سرش و بار سوم كتفش مجروح شد، اما هر بار تا كمى حالش بهتر مى‏شد، به منطقه برمى‏گشت. »سادات بيگم« از يادآورى آن روزها بغض مى‏كند.
- خوش خلق و مؤمن بود. همه نمازهايش را در مسجد مى‏خواند. مى‏گفتيم ازدواج كن، قبول نمى‏كرد. مى‏گفت: بايد تكليف جنگ معلوم شود.
شهيد رجايى او را تشويق به ازدواج كرده بود. وقتى به مرخصى آمد، برخلاف گذشته اين بار خود براى خواستگارى رفتن تمايل نشان داد. به خواستگارى نوه عمويش رفتند. عصر روز عقد، عازم جبهه شد. مدتى بعد به مرخصى آمد و اين بار با جشن ساده‏اى همسرش را به خانه آورد. دو سال با او زندگى كرد، اما شايد بيش از چند روز در كنار همسرش نبود. آن روز ساكش را كه برداشت، قلب سادات بيگم از جا كنده شد. رفت زير دالان، ايستاد مقابل سيد صادق. سينه‏اش را بوسيد. بغض گلويش را فشرد.
- ياد امام حسين )ع( افتادم مادرجان.
حسين دست رو چشم‏ها گذاشت تا نم چشمانش را پنهان كند. او رفت و هجدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مجروح شد. او را به بيمارستان انتقال دادند. شش روز مانده به نوروز سال 63 به شهادت رسيد.
- همان روز حلوا پخته بودم براى ختم انعام. نام پنج تن روى حلواى خيراتى حك شده بود.
سادات بيگم آه مى‏كشد.
- روز اول فروردين سال 63 سيد صادقم را تشييع كرديم. باران تند و ريز مى‏باريد. همسر جوانش پابه‏پاى جميعت اشك مى‏ريخت و با همسرش وداع مى‏كرد. نوه‏ام محسن حسينى - پسر صغرى بيگم - هم در عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 230
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
خرسندی، سکینه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاجيه خانم سكينه خرسندى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عبدالرسول«، »فرج‏الله« و »على محمد« شاه‏سنايى(
هفتاد و نه ساله قبل در كوهستان (از توابع استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« مغازه‏دار بود. دست سه فرزندش را گرفت و برد خانه ميرزا.
- به اين بچه‏ها درس بده تا خواندن و نوشتن ياد بگيرند. پولش را برات مى‏آورم. اگر هم جنس خواستى بيا در مغازه. بچه‏ها چند روزى به خانه ميرزا رفتند تا اين كه »غلامعلى« سينه‏پهلو كرد و مرد. در مغازه‏اش بسته شد و مادرش سلطان كه مى‏ديد تا مدتى ديگر محتاج رزق و روزى بچه‏ها خواهد شد، آنها را از رفتن به خانه ميرزا منع كرد.
سلطان دو ماه بعد از مرگ مردش دختر كوچكش را به دنيا آورد.
- من هفت ساله بودم كه بابام به رحمت خدا رفت. مادرم هميشه نگران بود. من خواهرم را كول مى‏كردم و مى‏بردم خانه همسايه‏مان كه او هم بچه شيرخواره داشت. خواهر من را هم شير مى‏داد.
»سكينه« چهارده ساله بود كه »حفيظ الله« به خواستگارى‏اش آمد. او در »هشت بهشت« (يكى از توابع استان اصفهان) با پسردايى‏اش باغبانى مى‏كرد. گفته بود: »برام يك دختر اهل زندگى و سازگار پيدا كنيد.«.
پسردايى در اولين جرقه، »سكينه« را به ياد آورده بود. وقتى به خواستگارى آمدند، او پاسخ داد: »من اين را نمى‏شناسم. نمى‏توانم زنش بشوم.«
همسايه‏ها كه مرد جوان را مى‏شناختند، تعريف كردند و او پذيرفت. عاقد به خانه آمد. از سوى داماد وكيل بود كه دختر را به عقد او درآورد، با مهريه هزار تومان. مهريه را خود حفيض الله انتخاب كرده بود.
گفته بودند: »خيلى زياد است. چرا اين قدر مهريه براى زنت تعيين مى‏كنى؟«
جواب داده بود: »مى‏خواهم ميخم را به آسفالت بكوبم نه به ديوار كاهگلى. بايد بداند كه چقدر دوستش دارم«.
- شام نداديم. چون شوهرم هم مثل من يتيم بود. خانه بزرگى در محله »جنيران« كرايه كرديم. حياط بزرگى داشت با هفده اتاق دورتادرو آن. جلو هر اتاق، يك ايوان بود با سقف‏هاى گنبدى شكل.
سه فرزند اولشان از دنيا رفتند. فرزند چهارمش، فاطمه نيز بعدها بر اثر سرطان درگذشت. بعد از رضا، او دوباره باردار شد به علت ناراحتى شديد قلبى كه به سراغش آمده بود، پزشكان تشخيص دادند كه بايد جنين او سقط شود. اما مادر اين كار را غير شرعى مى‏دانست.
- جان يكى ديگر را بگيرم، براى خاطر خودم!
بچه‏ها را با همه دشوارى كه در دوران باردارى كشيد، نگه داشت. وقت زايمانش برخلاف آن كه ديگر فرزندانش كه قابله آنها را به دنيا آورده بود، برايش پزشكى از بيمارستان آوردند. نوزاد و مادر هر دو از خطر گذشتند.
عبدالرسول در سال 1338، فرج‏الله دو سال پس از او،

على محمد در سال 1345 و عبدالحميد بعد از او به دنيا آمدند. سكينه درباره دوران باردارى فرج‏الله مى‏گويد: »ماه محرم بود و ما هميشه توى خانه روضه‏خوانى برپا مى‏كرديم. روز عاشورا روضه‏خوان بعد از مراسم آمد و از من پرسيد: براى بچه‏اى كه در راه داريد، اسم انتخاب نكرده‏ايد؟
گفتم: نه.
گفت: ديشب پدر بزرگت را خواب ديدم. مى‏گفت: فردا روضه را پرشورتر بخوان. اسم بچه را هم بگو بگذارند فرج‏الله.
همان روز به نيت سلامتى فرزندم، شله‏زرد نذر كردم. آن را بار گذاشتم و بين همسايه‏ها پخش كردم.«
»سكينه« نيت كرد تا وقتى كه فرزندش زنده باشد، همين نذرى را هر سال بدهد. زايمان كرد و بچه سالم ماند. اما »فرج‏الله« از بدو تولد بسيار ضعيف و رنجور بود. دست و پايش بى‏حس شدند. در بستر افتاد. پزشكان دارويى براى درمان او نمى‏شناختند. سكينه كه هر لحظه كودكش را مى‏ديد و از رنجى كه او مى‏كشيد در عذاب بود، او را رو به قبله خواباند. زن همسايه به ياد نذرى او افتاد.
- تو مگر هر سال شله‏زرد نداشتى. پس چرا نمى‏پزى؟
گفت كه حوصله ندارم و دست و دلش به كار نمى‏رود. زن به او كمك كرد تا ديگ نذرى را بار بگذارند. غذا را كه تقسيم كردند، چند قاشق از آن به نيت شفا به »فرج« داد. ساعتى بعد، حال پسر كه روزها در بستر افتاده بود و حس و حال برخاستن نداشت، رو به بهبود رفت. او بعدها در مدرسه »اميركبير« تحصيل كرد و گواهى‏نامه پايان دوره راهنمايى را گرفت. با شروع جنگ عازم جنوب شد. وقتى برگشت، از منطقه تعريف مى‏كرد: »ننه، دعا كن اسير نشوم، اسيرى خيلى سخت است. دعا كن شهيد شوم.«
»فرج« بسيار اهل مطالعه بود. كتاب‏هاى دكتر شريعتى و آيت‏الله مطهرى و مفتح را مى‏خواند. به تفسير و آموزش نهج‏البلاغه بسيار علاقه داشت.
آن شب »سكينه« براى نماز سحر برخاست. چراغ اتاق كنارى روشن بود. تو ايوان را پاييد. پوتين‏هاى فرج را ديد. لاى در را گشود. ساك پسر جلوى در بود و خودش وسط اتاق دست‏هايش را به قنوت بلند كرده بود. ايستاد به تماشاى او تا نمازش تمام شد. سر و رويش را غرق بوسه كرد.
- جان مادر، چرا تو سرما نشستى، چرا نيامدى آن اتاق كه كرسى هست!
- نمى‏خواستم بيايم تو اتاق. مبادا كه زن داداش خواب باشد.
صبح كه سكينه بيدار شد. لباس‏هاى شسته شده را رو طناب

رخت ديد. فرج زير لبى مى‏خنديد.
- لباس چرك‏هاتان را شستم كه براتان يادگارى بگذارم. پيش از رفتنش كتاب‏هايش را آورد.
- اينها را بخوانيد، نگذاريد خاك بخورند.
او رفت و بيست و يكم خرداد ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد.
پيكرش مانده بود در مرز عراق و كسى را ياراى بازگرداندن او نبود. »سكينه« روز و شب مى‏گريست. خواب از چشمانش رميده بود. آن شب »فرج« به خوابش آمد.
- مادر چرا اين قدر گريه مى‏كنى؟ بى‏تابى نكن. من را يك بار به اصفهان و يك بار به سردخانه شيراز برده‏اند. الان در اهواز هستم. شماره پلاكم 127 است.
سيكنه پسرهايش را سراغ او فرستاد. »فرج« خوب نشانى داده بود. او در سردخانه اهواز بى‏نام و نشان مانده بود.
»على محمد« نيز همزمان در جبهه بود.شناسنامه‏اش را دستكارى كرد. مى‏خواست داوطلبانه برود جبهه. سكينه به ياد مى‏آورد آن سال را كه همسرش فوت كرده بود. على محمد ده سال بيشتر نداشت و ماه رمضان همه روزه‏هايش را مى‏گرفت. مادر او را مى‏بوسيد.
بر تو واجب نيست عزيز من.
به جاى پدر مى‏گيرم.
او قبل از عزيمتش، از همسر برادرش خواست كه فرزندى را كه در راه دارد، اگه پسر شد، اسمش را بگذارد ميثم و اگر دختر شد، سميه. او رفت و دو ماه بعد نامه‏اى فرستاد.
مادر عزيزم، اگر خبر شهادت من را آوردند، ناراحت نشويد. حال من خوب است اما سه تا از دوستانم شهيد شده‏اند.
او در ششم اسفند سال 1360 در چزابه مفقودالاثر شد. تا پنج سال از او خبرى نبود.
عبدالرسول عضو رسمى سپاه پاسداران بود و همواره در جنگ حضور داشت. پس از آن نيز در مأموريت‏ها حضور مى‏يافت. آن شب به خانه خواهرش رفت. از او حلاليت طلبيد.
- من به زودى شهيد مى‏شوم.
خواهرش خنديد.
- جنگ تمام شده، شهادت كجا بود.
او بيست و هفتم رمضان، مطابق با بيست و چهارم دى ماه سال 77 به عنوان فرمانده عمليات به يك خانه تيمى محل فساد حمله كرد و در درگيرى به شهادت رسيد. او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »قلبم از شادى همچون عاشقان معشوق مى‏تپد. امروز به ميعادگاهى مى‏روم كه در آن با معشوق خود وصلت مى‏كنم. مى‏روم تا به يار خود بگويم كه به نداى »هل من ناصر ينصرنى« جانشين رسولت لبيك بگويم.« 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 238
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 442 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,980 نفر
بازدید این ماه : 1,476 نفر
بازدید ماه قبل : 1,163 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 9 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک