فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جنگي که در شهريور 1359ه ش توسط ديکتاتور معدوم عراق ،صدام حسين به مردم ايران تحميل شد؛ظهور اسطوره هايي رادر پي داشت که غير از تاريخ صدر اسلام،در هيچ برهه اي از تاريخ بشرنشاني از آنها نيست.
ومهدي زين الدين يکي از اين اسطوره هاست؛اسطوره ي زنده.
  سال 1338 ه ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين‌الدين – براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت.
با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند.

خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد.
شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم.
او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت:
در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت:
من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند.
سردار رحيم صفوي‌فرمانده سابق سپاه درباره او مي‌گويد:
شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.
شهادت مزدي بودکه خدا براي مجاهدات بي شمار اين بنده برگزيده اش قرارداده بود.
در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد: ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



شهيد زين الدين از نگاه منيره ارمغان ،همسر شهيد

من آخرين بچه از شش بچه ي يك خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز كه حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجك قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه – فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي كرديم . پدرم كه سرش به كار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديك تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي كرد كه ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم ، آن هم در قم آن زمان ، كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيزكرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را كه مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم كه مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .
شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود . نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت « آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند . مثلاً يك لباس را كلي وقت مي پوشيديم . آن هم من كه مادرم تا قبل از آن سخت گيرترين بچه اش راجع به لباس بوده ام . آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است ، ولي ما مي خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر و متعالي تري برسيم . نه من ، اكثر جوان ها داشتند اين طوري مي شدند .
يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود . جنگ كه شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . كلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي دادند . فكر مي كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تير اندازي كنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تداركات پشت جهبه . آن كلاس هاي سابق كم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد كه اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد . پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست .
خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود . كسي ديگر نمي تواند كاري كند . خرداد سال شصت ويك ، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يكي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يكي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به شان معرفي كند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند . با من و خانواده ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما « بله » است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد .
در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود « يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه هاي سپاه هم كسي بايد تحقيق بكند ؟ » پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم .
قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم : همه جا تاريك بود . بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن كه روي صورتش خون خشك شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد كه نيامده تا برگردد. بليتي كه او براي جنگ گرفته بود يك طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جهبه . هواي داغ اهواز را به سينه كشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد كرده بود . در دنيا مالك هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود .
هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي كوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند به كار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي . مهدي زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد . دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت .
اما اين جوان خوش رو با خنده اي كم دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد . كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد .
چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت « خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ » رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم . هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان حرفي را گفت كه خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم . حتا ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد . » بعد از هر دري حرفي زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ » حتا حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر كار . اين را هم گفت كه « من به دليل مجروحيت يكي از پاهايم مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است كه روي زمين كشيده مي شود . لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم . »
كم كم ترسم ريخت . بعد از اين كه حرف هاي او تمام شد ، براي اين كه حرفي زده باشم گفتم « شما مي دانيد كه من فقط دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلي با اين قضيه نداريد ؟ » گفت « من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد .
از همان زمان كلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گتركرده شان را مي ديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدكي نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتي كه مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند .
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم كوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين كه چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . » گمانم عمليات رمضان بود . حالا كه دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود .
ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در اين كارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي كرد .
مادرم مي گفت « چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟» او مي گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . » و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يك حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ي طلا عقد كرديم . مراسمي در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد .
بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدني گفت « من خيلي به ايشان مديونم . خرم آباد كه بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . آن شب يك مهماني كوچك خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود . فرداي همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه .
دو ماه و نيم عقد كرده در خانه ي پدرم ماندم . در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما مي زنم . » يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم « خداي ناكرده مجروح شديد ؟ » گفت « نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي كار ما زياده . » مادرم مي گفت « آقا مهدي حالا شما يكي مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند . » او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت « حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، » اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي أه درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آمدي زندگي مي كردم أه اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي كردم . احساس مي كردم دارم به شعار هايي أه مي دادم عمل مي كنم . بايد با يك شهيده زنده زندگي مي كردم . يكي از دوستان هم دبيرستانيم أه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود « اين منير از همان اول مي گفت من مي خواهم به آدم ساده اي شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد . » گفته بود « مگر پاسداري هم شد شغل ؟ » من هم برايش پيغام فرستادم « اين ها با خدا معامله كرده اند . كي از اين ها بهتر ؟ » خدا را شكر مي كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتا از اين كه مراسم نگرفتيم خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگي از ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه داشته باشد .
بعد از مدتي كه رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي كاريم الآن آن جاست . يكي از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايي برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلي هم مي گوييم كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . » اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول كنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند . مي گفتند « هر كاري رسم و رسوم خودش را دارد . » براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند « جواب مردم را هم بايد داد . » همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باشد . » شهريور همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي كردم اگر هم راه او نروم پشيمان مي شوم . شايد آن موقع براي ما طبيعي بود .
اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يك تويوتاي لندكروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد كه خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي كرد كه سكوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يك حرفي مي زد . مثلاً « شما خياطي هم بلدي ؟ » شب اول كه رسيديم ، وارد خانه اي شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولري هم براي خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي كرد . ولي بايد مي شد . چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولي اين يكي ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم .
چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، براي اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم .
بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشتركمان را شروع كنيم . يك سري وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي كردند . آمد و همه جاي شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت « اگر بي كار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايي . » آقا مهدي يك ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه .
اما من بي كار نبودم . اوايل مهر بود كه كارم در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشك هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگم كننده اي بود . احساس مي كردم مفيد هستم . به خاطر كارم تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي كردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت .
كم كم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم . آدم هم كلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يك جايي بود ، زينبييه ، كه پايگاه تقويت پشت جبهه بود . كار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاك كردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه كاري نكند . اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم براي پر كردن بي كاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب خانه ي مسجد شدم . كتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتا بر خلاف ميليش تحمل كند . مي دانست تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است . بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت كه فعلاً نمي تواند بيايد . همين نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي كشد . وقتي مي رفت يك چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيك مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت « دفعه ي بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشي . » بعضي ها وقتي حرف مي زنند كلامشان خشونت ندارد ولي طوري است كه احساس مي كني بايد به حرفشان گوش كني . مهدي اين طوري بود . نمي خواست در تنهايي فكرهاي الكي بكنم . بعضي وقت ها مي خواست نيامدنش به خانه را توجيه كند ، ولي احتياجي نبود . مي گفت « بعضي بچه ها براي اين كه از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان مي خوابند و نمي آيند . » مي گفت « اين ظرفيت را در تو مي بينم ، و گرنه من هم بايد به تو برسم .» هندوانه زير بغلم مي داد . اسم نمي آورد ، ولي دلمان مي خواست زندگيمان مثل حضرت علي و فاطمه كه نه . يك كم شبيه آن ها بشود . مي گفت « بدم مي آيد از اين مردهايي كه مي بينم مي آيند و به زن هايشان مي گويند دوستت داريم و فلان . آن وقت زن هم مي گويد خُب اگر اين طوري است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر . » مي گفت « يك چيزهايي را من از اين بچه ها در جبهه مي بينم كه زبانم بند مي آيد . ديروز يك مهندسي از بچه هاي جهاد آمد پيشم ، گفت آقا مهدي خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام . اگر امكانش هست مرخصي مي خواهم . گفتم اشكالي ندارد تا شما كارت را تمام مي كني من برگه ي مرخصيت را مي نويسم . تا برود كارش را تمام كند ، يك خمپاره خورد كنارش و شهيد شد . من نمي توانم با ديدن اين چيزها خانواده ي خودم را مقدم بر بقيه بدانم . »
اين را فهميده بودم كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي آيد . از اين كه بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ي تلفن پايگاه انرژي اتمي را داشتم . بعضي وقت ها هم دلم مي خواست كه زنگ بزنم. ولي چه طور بگويم . يك كم مي ترسيدم شايد . يك بار هم گفت « دليلي نداره ، كلي آدم ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست . »
درست است كه ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولي من ، هنوز رودربايستي داشتم . حتا روم نمي شد توي صورتش نگاه كنم . يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز مي خواند . اين قدر خجالت كشيدم و خود را سر زنش كردم كه چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد . گفت « آدم بايد همه جورش را ببيند . »
هيچ وقت واضح با هم حرف نمي زديم . راجع به هيچ چيز حتا خودمان . بهانه ي حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، كلاً آدمي نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش بيش تر باشد . حتا راجع به جبهه هم اين جور نبود كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به كارش را اصلاً نمي گفت . از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود كه نتوانم حرف هايم را بزنم حتا روم نمي شد بپرسم كي مي آيي .
وقتي هم نبود همين طور . يك بار به من گفت « روزها توي خانه حوصله ات سر مي رود راديو گوش كن . » آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يك جعبه ي آهني روي طاقچه مي ديدم . ولي باز ش نمي كردم . مي گفتم حتماً بي سيمش داخل آن است . نمي خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش كردم . يك بار كه آمد ، پرسيد « راديو را توانستي راه بيندازي ؟ » گفتم « كدام راديو ؟ » گفت « هماني كه توي آن جعبه ، سر طاقچه بود . » نمي تواستم بگويم احساس مي كردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم .
همه كارها و حرف هايش را دربست قبول مي كردم . هنوز از جزئيات كارش چيزي نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم كه نيروهاي قم و اراك و چند جاي ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشكيل داده اند . آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود .
ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي كرد . با اتوبوس كه مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم كه جلوي باجه ي تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين كه زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان جندي شاپور رد مي شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي كردم . حيران در برابر رازي كه اين آدم ها با خود داشتند ، چيزي كه مي توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعني همين ، يعني اين كه ببيني آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب كه آقا مهدي بر مي گشت خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم . ولي فرصت نمي كرد تا آخرش را بشنود
عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم . تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر مي كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد ، گفت « يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا بر مي گردم ، مي آيم خانه . » حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود كه گفتم « نه لزومي ندارد برگردي . » از او اصرار «كه دارم فردا مي آيم » و از من انكار كه « نه ، چه كاري داري كه بيايي .» يك چز ديگر هم مي خواستم بگويم . رويم نمي شد . خواست قطع كند . گفت « كاري نداري ؟ » گفتم « مي خواستم يك چيزي را بهت بگويم .»
گفت « خودم مي دانم »
فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش . نصفش شده بود تشكش ، نصف لحاف . سلام كردم . خواب نبود . گفتم « شكست خورديد ؟» گفت « سپاه اسلام هيچ وقت شكست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ، مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . » ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي كيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم . گفتم « يك چيزي هم مي خواستم بگويم » ذوقم را كور كرد . گفت « مي دونم چه مي خواهي بگويي . »
كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم كه او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد كه « خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته مي بينمش ؟»
من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود . حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي كه او كمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس مي كردم كه با آدمي طرفم كه توانم براي شناختنش كافي نيست .
مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي ديگر بود كه وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد . از بس با همه ي آن هايي كه از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم مي گرفت ؛ اراكي ها فكر مي كردند اراكي است ، قمي ها فكر مي كردند قمي . تيپ علي بن ابي طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود « من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .» من أه آدم بي احساسي نبودم . فاصله ي بينمان اذيتم مي كرد ، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود . فكركردم زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن كاري را بكند أه شوهرش مي خواهد . وقتي او ابراز علاقه نمي كرد ، طبيعي بود أه من هم ابراز علاقه نكنم . يا طبيعي است أه تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي گذشت أه به او بگويم « حالا أه آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخريم . » خودش أه اهل چيز خريدن نبود ، نه براي من نه براي خودش . يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توي خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتي برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت « يكي از دوستانم مي خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . » گفت « شما ها فكر مي كنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟ »
سليقه اش دستم آمده بود . اين أه از چه لباس خوشش مي آيد يانمي آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، كمي هم شيك ، رنگ هاي آبي آسماني و سبز . از قرمز بدش مي آمد . مي گفت « از جبهه اين قرمز براي من شده يك جور سمبل قساوت .» قرمزي رژ لب ناراحتش مي كرد . يك بار كه زدم به شوخي گفت : « من تو را همان طوري كه هستي مي خواهم . »
زمستان كه شد براي اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره مي نشستم و گوشه ي پلاستيك را بالا مي زدم و خيابان را نگاه مي كردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي شود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي كه مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندكروزش را كه مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم كاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوري مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت « بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستي . »
خودش هم يك كارهايي مي كرد كه فاصله ي بينمان كمتر شود . يك روز صبح خوابيده بودم . چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدي است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت « چه طور شدم ؟» و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمي به يك طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا با هم باز مي شدند . خيلي قشنگ بود .
نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يك روز گفت « مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . » قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم . از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشك مي زدند . از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نمي شود . جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان . پيش خودم گفتم « اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك مي شود . » هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم .
از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود . سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها .
آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد . يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه مي كرديم ، جلوي يك لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد « اين ها چيه . » فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت « روژ لبه بيست و چهارساعته است . » پرسيد « يعني چي ؟» آقايي كه هم راه آن خانم بود گفت « يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه .» خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .
لبنان كه مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم « او جايي كه مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . » گفت « نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم . » اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم .
بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت « آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . » خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد .حالا اين كه آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود . بعدها فهميدم كه قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده .
بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي كردم . مادرم مي گفت « آخر چرا گريه مي كني ؟ اين طوري به بچه ات شير نده . » ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است كه همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يك سال بر من گذشته بود . پرسيد « خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با كي رفتي ؟ ما را هم دعا كردي ؟ » حرف هايش كه تمام شد ، گفتم « خب ! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض من بسته شود . » گفت « نه ، ان شاءالله مي آيم . دوباره بهت زنگ مي زنم » بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت « امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . » اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالي كردم . گفتم « نه هيچ لزومي ندارد كه بيايند . » اولين بار بود كه با او اين طوري حرف مي زدم . از كسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم . بايد خودم را خالي مي كردم . گفت « نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر مي كني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق مي كني . »
گفتم « عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم »
گفت « نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مكتبي بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ »
ليلا چهل روزه شده بود أه تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه كادويي . صدايش را از آن يكي اتاق مي شنيدم كه داشت به پدرم مي گفت « حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . » پدرم گفت « حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . » وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فكر مي كردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش مي كرد . از اين كارهايي هم كه معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي كنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نكرد . فقط نگاهش مي كرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود .
هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم « من با اين وضعيت كه نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي كه همه خانم هايشان را آورده اند . » احساس مي كردم تولد ليلا ما را به هم نزديك تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم . فكر مي كردم ليلا ما را زن و شوهر تر كرده است . گفتم « تو خيلي كم حرفهايت را مي گويي . » خنديد و گفت « يك علت ابراز نكردن من اين است كه نمي خواهم تو زياد به من وابسته شوي . » گفتم « چه تو بخواهي چه نخواهي ، اين وابستگي ايجاد مي شود . اين طبيعي است كه دلم براي شما تنگ شود . » گفت « خودم هم اين احساس را دارم . ولي نمي خواهم قاطي اين بازي ها شوم . از اين گذشته مي خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل زندگي كني و تصميم بگيري . » گفتم « قبلاً فرق مي كرد اشكالي نداشت كه من خانه پدرم بودم ، ولي حالا با يك بچه » گفت « اتفاقاً من هم دنبال يك خانه ي مستقل هستم . » گفتم « مهدي گاهي حس مي كنم نمي توانم درونت نفوذ كنم » گفت « اشتباه مي كني . به ظواهر فكر نكن . »
بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال مي كردم تحويلم نگرفته است . خيال مي كردم اصلاً مرا نمي خواهد . فكر مي كردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت « صدات خيلي ناجوره . فكر كنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ » گفتم « نه .» هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم « مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد كه حالا من بگويم ؟ » گفت « من براي كارم دليل دارم » داشتيم عادت مي كرديم كه با هم حرف بزنيم . گفت « تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكري به حال اين وضعيت بكنم » احساساتي ترين جمله اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده . اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي كاري را كه مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي كردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود .
بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي كوروش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه هاي لشكر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روي طولاني داشت كه دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا كم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر مي كرد . هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي فهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده .
حول و حوش عمليات خيبر بود . خيلي وقت مي شد كه از مهدي خبر نداشتم . از يكي از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم « چه خبره ؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست » گفت شوهرم مي گويد « همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را كه گرفته اند حفظ كنند . » هر شب به يك بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم « خيلي خسته اي انگار . » گفت « آره چند شبه نخوابيدم .» رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم . مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصابني شد . گفت « من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ » بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد .
سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت « از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . » خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت « نه اين مدل جبهه اي است . »
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت « جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم .» حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم « اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟» چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت « خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . » آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .
همان شب بود كه گفت « من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم .» گفتم « مگر حرف شماست . شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . » گفت « نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . »
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود .
خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده پرسيدم « مهدي اين لباس مال شماست ؟ » گفت « آره .» گفتم « كجا بودي مگر؟» گفت « همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم .» گفتم « رفته بودي دبي ؟ مكه ؟» گفت « نه بابا ، ما هم دل داريم . » با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي تا آن رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود « ببخشيد » يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده .
ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر مي كردم محل آمد و رفت موش هاست . يك شب كه مهدي آمد گفت « خيلي تشنمه . آب خنكِ خنك مي خواهم .» گفتم « پارچ بغله دستته . » گفت « نه ، بايد بري واسم درست كني . » رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت « از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . » گفتم « آره تو رو خدا مهدي يك كاري بكن از شرّ اين راحت بشوم .» گفت « يك شرط داره .» من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت « شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كني . » آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم كه از خيلي چيزها مي شود گذشت . جاي زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود .
هر بار كه ليلا را بغل مي كرد ليلا تمام جيب هايش را مي كشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي كرد . مي گفتم « اين ها كثيفه .» مي گفت « اشكالي ندارد . »
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان بود . چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و هم سر خوش حالش را ديد كه توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي كرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در كار نبود . ولي پشت پلك هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي كرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد .
فكر كرد « توي اين يك كه ديگر مي توانم كمكش كنم . » زن توي حمام داشت بچه را مي شست .
گرماي تن بچه اش را حس كرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود رادر دنياي زنده ها بازي كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود .
تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي كرد . مجيد كه آمد به شوخي گفت « مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو .» مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتني ساكت شده بود .
حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين بردار بيش تر بگويم . مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . كوچك ترين بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت « مي دونم چي مي خواي بگي .» و مي رفت تا كار را انجام دهد . در يكي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يك هفته ازش پرستاري كردم آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت كرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها كه از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند . من هم سعي مي كردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به كارهايم مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود . يك بار هم سعي كردم وقتي دعا مي خواند صدايش را ظبط كنم . فهميد گفت « اين كارها چيه مي كني ؟»
بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت « آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد . » گفتم « چه طور ؟ مگر شما كار نداريد ؟ » گفت « فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . » برايم خيلي عجيب بود . هميشه فكر مي كردم اين ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود . آن قدر سؤال پيچش كردم كه « حالا چه شده مي خواهي بري مسافرت ؟» گفت « مدت ها دنبال فرصت بودم كه يك جايي ببرمت . فكر كردم چه جايي بهتر از امام رضا ، كه زيارت هم رفته باشيم . » با راننده اش ، آقاي يزدي ، آمديم قم و دو خانواده همراه يكديگر رفتيم مشهد . مشهد خيلي خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول كشيد .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدي تغيير كرده بود . ديگر حرف زدنهايمان فقط در صحبت هاي پنج دقيقه اي پشت تلفن خلاصه نمي شد . راحت تر شده بود . شايد مي دانست وقت چنداني نمانده ، ولي من نمي دانستم .
بعد از مدتي آقا مهدي گفت « منطقه ي عملياتي من ديگر جنوب نيست . ديگر نمي توانم بيايم اهواز . » گفت « دارم مي روم غرب آنجا ها نا امن است ونمي توانم تو را با خودم ببرم . وسايلتان را جمع كنيد تا برويم و من شما را بگذارم قم . » وسايل زيادي كه نداشتيم .
آقا مهدي باكري با مهدي صحبت كرده بودكه همسر بردارش ، حميد حالا كه حميد شهيد شده ، نمي خواهد اروميه بماند . خانم شهيد همت هم بعد از سه چهار ماه تصميم گرفته بود بيايد قم . با آقا مهدي صحبت كرده بودند كه شما كه با قم آشناييد يك جايي براي ما پيدا كنيد كه مستقل باشيم . بعد آقا مهدي به من گفت « اگر موافقي يك جا بگيريم ، شما هم وسايلت را يك گوشه آن جا بگذاري . » بعد از دو سال دوره كردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقيقاً روز عاشورا بود كه آمديم قم . مهدي فردا همان روز برگشت . آدم بعدها مي گويد كه به دلم امده بود كه آخرين باري است كه مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم كه ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يك مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها كه رفتند ، من آن جا ماندم . يك ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز كردم . محرّم بودو لباس مشكي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شكست ها . من تند تند انار دانه كردم . ظرف انار را بردو توي اتاق و كنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساكت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت كننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت . دوتايي ليلا را نگاه مي كرديم . بلاخره مادرش سكوت بينمان را شكست . به مهدي گفت « باز هم بگو ! تعريف كن .» مهدي با لحني بغض آلود گفت « مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم .» بعد رو كرد به من و لبخند زد . يعني أه اين هم مي داند . همه فكر كرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود . فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را براي غمگين كرده بود . وقتي داشتيم بر مي گشتيم ، توي يكي ازايوان هاي حرم دو تا بچه ي پنج شش ساله ي عبا به دوش ديدم كه با پدرشان نشسته بودند و جلويشان كتاب سيوطي باز بود . مهدي رفت وبا پدر بچه ها صحبت كرد . بچه ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه هاي جالبي بودند . مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . اين آخرين باري بود كه ديدمش .
خانه اي كه برايمان گرفته بود كنار سپاه بود . يك خانه ي دو اتاقه كه مهدي هيچ وقت فرصت نكرد شب آن جا بخوابد . به من گفت كه « خودت برو آن جا . مجيد را مي فرستم بيايد سر اسباب كشي كمكت كند . » مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا كرد . موقع رفتن گفت « من دارم مي روم منطقه . با آقا مهدي كاري نداريد ؟ » گفتم « سلام برسان .» گفت « سلام ليلا را هم برسانم ؟» گفتم « سلام ليلا را هم برسان . » مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نوراني شده بود .
اول كه به آن خانه رفتم ، خانم باكري قرار بود دو – سه ساعت بعدش برود اروميه ، خانم همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوي تحكيم مي شناختم . ولي ژيلايي كه الآن مي ديم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلي فرق داشت . شكسته شده بود . با خانم باكري همه كم كم آشنا شدم . سعي مي كردم جلوي آن ها جوري رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم . فكر مي كردم زندگي آن ها بعد از رفتن آدم هايي كه دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فكر كردم خُب ، اگر براي من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدي را نبينم …. فكر مي كردم حالا من پدرو مادرم توي قم هستند آن چه ؟ ولي روحيه ي سرزنده و شوخشان را كه مي ديدم ، مي فهميدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضي وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باكري فكر مي كردم كه يادم مي رفت من هم شايد روزي مثل آن ها بشوم .
يك شب گفتند « حالا ببينيم قمي ها چطور غذا درست مي كنند . » من هم خواستم كه برايشان نرگسي درست كنم . داشتم غذا درست مي كردم كه يك خانمي آمد در زد و يك چيزي به آن گفت . به خودم گفتم « خب ، به من چه ؟ » شام كه آماده شد هيچ كدام لب به غذا نزدند . گفتند « اشتها نداريم » سيم تلويزيون را هم درآورند .
فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت « لباس بپوش بايد برويم جايي . » شكي كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب هاي پريشاني كه ديده بودم ، همه داشت درست از آب در مي آمد . عكس مهدي و مجيد هردو را سر خيابانشان ديدم .
آقاي صادقي كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد . آقا مهدي راه مي افتد از بانه برود پيرانشهر در يك جلسه اي شركت كند . طبق معمول با راننده بوده ، ولي همان لحظه كه مي خواسته اند راه بيفتند ، مجيد مي رسد و آقا مهدي هم به راننده مي گويد « ديگري نيازي نيست شما بياييد . با برادرم مي روم .» بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . كه به كمين ضدّ انقلاب بر مي خورند . آن ها آرپي جي مي زنند كه مي خورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي شود . آقا مهدي از ماشين پايين مي آيد تا از خوش دفاع كند و تير مي خورد . تازه فردا صبح جنازه هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود .
خواب زمان را كوتاه تر مي كند . دو سال پيش او را همين جوري خواب ديده بودم . مي خواستم همان جوري باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعي مي كردم گريه و زاري راه نيندازم . تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاك مي گذاشتند ، وقتي تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاك مي ريختند . بعضي مواقع خدا آدم را پوست كلفت مي كند . بچه هاي سپاه و لشكرش توي سر و صورت خود مي زدند . نمي دانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي زدند و نوحه مي خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود مي گفتم چرا نفهميدم كه شهيد مي شود . خيلي ها گفتند « چرا گريه نمي كند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟»
وقتي قرار است مرگ گردن بندي زيبا بر گردن دختر زندگي باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشيدن شير از سينه ي مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنيايي ديگر ، پر از شگفتي موعود .
مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از برگشتم پيش خانم همت و باكري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم . حادثه اي كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند . تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد ومن آرام تر شدم . مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داري به نظر مي رسيد .
يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده .
باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي خواند . صداي كميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟



خاطرات

سردار صفوي فرمانده سابق سپاه:
عقبه منطقه در عمليات خيبر به وسعت بيست كيلومتر آب بود و امكاناتي كه بتوانيم توپخانه، ضدهوايي و امكانات و وسايل سنگين را به جزاير برسانيم نبود. در چنين شرايطي وقتي كه پيام امام عزيز را به فرماندهان رسانديم، تمام آن عزيزان از جمله مهدي را پشت بي‌سيم آوردم و به چند نفر از فرماندهان عزيزمان از جمله شهيد حاج همت گفتم: برادران! امام فرموده‌اند شما بايد استقامتتان را در جزاير به دنيا نشان بدهيد، همين فقط. و بعد از آن ما آنچنان رزم، مقاومت، قدرت و توكل برخدا از اين برادران ديديم كه در اوج فقر امكانات مادي،‌ در جزاير ماندند و جنگيدند و جزاير را حفظ كردند.

حسين رجب‌زاده:
قبل از شروع عمليات والفجر 4 عازم منطقه شديم و به تجربه در خاك زيستن، چادرها را سر پا كرديم. شبي برادر زين الدين با يكي دوتاي ديگر براي شناسايي منطقه آمده بودند توي چادر ما استراحت مي‌كردند. من خواب بودم كه رسيدند. خبري از آمدنشان نداشتيم. داخل چادر هم خيلي تاريك بود. چهره‌ها به خوبي تشخيص داده نمي‌شد. بالا خره بيدارشدم رفتم سر پست. مدتي گذشت. خواب و خستگي امانم را بريده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتي كه مي‌گويند شيريني يك چرت خواييدن در آن با كيف يك عمر بيداري برابري مي‌ كند، يعني ساعت 2 تا 4 نيمه شب لحظات به كندي مي‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصري» كه بايد پست بعدي را تحويل مي‌گرفت. تكانش دادم. بيدار كه شد، گفتم: «ناصري. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روي پايش. او هم بدون اينكه چيزي بگويد، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابيدم. چشمم تازه گرم شده بود كه يكهو ديدم يكي به شدت تكانم ميدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصري سرا سيمه گفت: «كي سر پسته؟» «مگه خودت نيستي؟» «نه تو كه بيدارم نكردي» با تعجب گفتم: «پس اون كي بود كه بيدارش كردم؟» ناصري نگاه كرد به جاي خالي آقا مهدي. گفت: «فرمانده لشكر» حسابي گيج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدي ميگي؟» «آره» چشمانم به شدت مي‌سوخت. با ناباوري از چادر زديم بيرون. راست مي‌گفت. خود آقامهدي بود. يك دستش اسلحه بود، دست ديگرش تسبيح. ذكر مي‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصري اصرار كرد كه اسلحه را از او بگيرد اما نپذيرفت. گفت: «من كار دارم مي‌خواهم اينجا باشم» مثل پدري مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جايمان پست داد.

محمد رضا اشعري:
بعد از چند شبانه‌روز بي‌خوابي، بالاخره فرصتي دست داد و حاج مهدي در يكي از سنگرهاي فتح شده عراقي خوابيد. پنج روز از عمليات در جزيره مجنون مي‌گذشت و آقا مهدي به خاطر كار زياد فرصتي براي استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بي‌خوابي‌ها و شب بيداري‌هاي ممتد حكايت مي‌كرد. ساعتي نگذشت كه يك گلوله خمپاره صد و بيست روي طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدي» همه دويدند طرف سنگر. هنوز نرسيده بوديم كه او در حاليكه سرفه مي‌كرد و خاك‌ها را كنار مي‌زد، ديديم. كمكش كرديم تا بيرون بيايد. همه نگران بودند «حاج آقا طوري نشدين؟» و او همانطور كه خاك‌هاي لباسش را مي‌تكاند خنديد و گفت: «انگار عراقي‌ها هم مي‌دانند كه خواب به ما نيامده . »

مرتضي سبوحي:
حدوداً چهل و پنج روز بود كه براي عمليات لحظه‌شماري مي‌كرديم. يك روز اعلام شد كه فرمانده لشكر آمده و مي‌خواهد با مردها صحبت كند. همگي با اشتياق جمع شده تا وعده عمليات، خستگي‌مان را زائل كند. شهيد زين الدين گفت: «از محضر حضرت امام (ره) مي‌آيم ... وضعيت نيروها را خدمت ايشان بيان كردم و گفتم شايد تا يك ماه ديگر نتوانيم عمليات را شروع كنيم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانيد و آنان را به مرخصي بفرستيد. خودتان از طرف من از آنان بيعت بگيريد كه بازگردند و هركدام، يكي دو نفر را هم همراه خويش بياورند ...» هنوز حرفهاي آقا مهدي تمام نشده بود كه بچه‌ها با شنيدن نام مبارك امام (ره) شروع به گريستن كردند. حال خوشي به همه دست داده بود. صداي آقا مهدي با هق‌هق عاشقانه ياران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر كشيد. پس از پايان مرخصي، ياران با وفاي امام با يكصد و پنجاه نيروي تازه نفس ديگر بازگشتند و بدين ترتيب عمليات محرم شكل گرفت.

محمد جواد سامي:
صبح شروع عمليات با شهيد زين الدين قرار داشتيم. مدتي گذشت اما خبري نشد. داشتيم نگران مي‌شديم كه ناگهان يك نفربر زرهي، پيش رويمان توقف كرد و آقا مهدي پريد بيرون. با تبسمي‌ بر لب و سر و رويي غبار آلود. ما را كه ديد، خنديد و گفت: «عذر مي‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي‌دانيد، ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي ...» گفتم: «آقا مهدي . كدام شهر دشمن را مي‌گشتي؟» قيافه جدي‌تري به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگي‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كيلومتري خاكشان پيش رفتم. براي شناسايي عمليات بعدي.» سپس گردنش را كمي‌ خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمي‌خواهيم اينجا بمانيم. تا كربلا هم كه راه الي ماشاء الله است.»

در آبان ماه سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌ كنند. در آنجا به برادران مي‌ گويد: «من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم» موقعي كه عازم منطقه مي‌‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: «ما خودمان مي‌رويم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخار آفرين بر اثر درگيري با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوي گزيند.

يكبار با آقا مهدي صحبت مي‌كرديم، او به من گفت: «حاج علي، من نزديك به دويست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدي و اين حرفها ؟ اما او توضيح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموريت بودم و نشد كه ده روز در يك جا بمانم، روزه‌هايم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسيد. مدتي بعد از اين، موضوع را با شهيد صادقي در ميان گذاشتم و ايشان تمام بچه‌ها را كه چند هزار نفر مي‌شدند، جمع كرد و پس از اينكه خبر شهادت «مهدي زين الدين» را به آنها داد، گفت: «عزيزان. آقا مهدي پيش از شهادت، به يكي از دوستانش گفته‌اند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسي مايل است، دين او را ادا كند، بسم الله.» يكباره تمام ميدان به خروش آمد و فرياد كه : «ما آماده ايم» در دلم گفتم: «عجب معامله‌اي چند هزار روزه در مقابل دويست روز؟»

 



برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
1- پسرک کيفش را انداخته روي دوشش. کفش ها را هم پايش کرده . مادر دولا مي شود که بند کفش را بندد. پاهاي کوچک ، يک قدم عقب مي روند. انگشت هاي کوچک گره شلي به بند ها مي زنند و پسرک مي دود از در بيرون.

2- توي ظل گرماي تابستان، بچه هاي محل سه تا تيم شده اند. توي کوچه ي هجده متري . تيم مهدي يک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها مي ريزد. چيزي نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مي آيد روي تراس « مهدي! آقا مهدي!براي ناهار نون نداريم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگير.» توپ زير پايش مي ايستد. بجه ها منتظرند. توپ را مي اندازد طرفشان و مي دود سر کوچه .

3- نماينده ي حزب رستاخيز مي آيد توي دبيرستان . با يک دفتر بزرگ سياه . همه ي بچه ها بايد اسم بنويسند. چون و چرا هم ندارد. ليست را که مي گذارند جلوي مدير ، جاي يک نفر خالي است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که مي کنند ، مجبور مي شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبيرستان رشته ي رياضي داشت. رفت تجربي.

4- قبل انقلاب، دم مغازه ي کتاب فروشيمان ، يک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب هاي ممنوعه بفروشيم.عصرها ، گاهي براي چاي خوردن مي آمد توي مغازه و کم کم با مهدي رفيق شده بود. سبيل کلفت و از بناگوش در رفته اي هم داشت. يک شب ، حدود ساعت ده . داشتيم مغازه را مي بستيم که سر و کله اش پيدا شد. رو کرد به مهدي و گفت « ببينم ، اگر تو ولي عهد بودي ، به من چه دستوري مي دادي؟» مهدي کمي نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ اين وقت شب سؤال پيدا کرده اي بپرسي؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوري مي دادي ؟ » آخر سر مهدي گفت « دستور مي دادم سبيلتو بزني.» همان شب در خانه را زدند. وقتي رفتيم دم در ، ديديم همان پاسبان خودمان است. به مهدي گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبي رفته بود سلماني محل را بيدار کرده بود تا سبيلش را بزند. مهدي گفت « اگر مي دانستم اين قدر مطيعي ، دستور مهم تري مي داد. »

5- قبل از دست گيري من ، براي چند دانشگاه فرانسه ، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند يکي از دوستانش که آن جا درس مي خواند ، آمده ايران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « يک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه . منم برگشتم. حالا تو کجا مي خواي بري؟» . منصرف شد.

6- مرا که تبعيد کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدي . تازه ديپلمش را گرفته بود و منتظر نتيجه ي کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشي رو باز نگه مي دارم. اين جا سنگره . نبايد بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شيراز قبول شده بود. پيغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.

7- مهدي بست ساله ، دست خالي ، توي خط خرمشهر ، گير داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هيچ کاري نمي کنين؟ يه اسلحه به من بديد برم حساب اين عراقيها رو برسم. »سرهنگ دست مي گذارد روي شانه ي مهدي و مي گويد « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم مي رسه . » مهدي مي گويد « پس کِي ؟ عراقي ها دارن مي رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندي مي زندو مي دود سراغ بي سيم . گلوله ها ي فسفري که بالاي سر عراقي ها مي ترکد ، فکر مي کنند ايران شيميايي زده . از تانک هايشان مي پرند پايين و پا مي گذارند به فرار . – حالا اگه مي خواي ، برو يه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتي فرمان ده شد، تاکتيک جنگي آن قدر برايش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بين همه ي لشکرها زبان زد شده بود.

8- زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقري ، توي يک خانه مي نشستيم . خيلي رفيق بوديم. يک روز ، ديدم دست جواني را گرفته و آورده ، مي گويد « اين آقا مهدي ، از بچه هاي قمه . مي رسي شناسايي ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها مي آمدم خانه . ولي مهدي کسي را توي اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روي کار . شب ها تا صبح روي نقشه ي شناسايي ها کار مي کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9- کنار جاده يک پوکه پيدا کرديم . پوکه ي گلوله تانک. گفتم «مهدي ! اينو با خودمون ببريم؟ » گفت « بذارش توي صندوق عقب.» سوسنگرد که رسيديم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که ديد گفت « اين چيه ؟ نمي شه ببرينش. » مهدي آن موقع هنوز فرمان ده و اين حرف ها هم نبود که بگويي طرف ازش حساب مي برد . پياده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آورديم پوکه را . هنوز دارمش.

10- دو سه روزي بود مي ديدم توي خودش است. پرسيدم « چته تو؟ چرا اين قدر توهمي؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نيست. » گفتم » همين جوري ؟ » گفت » نه . با حسن باقري بحثم شد. داغ کردم . چه مي دونم ؟ شايد باش بلند حرف زدم. نمي دونم . عصباني بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدي من با فرمانده هام اين جوري حرف نمي زنم که تو با من حرف مي زني . ديدم راست مي گه . الان روسه روزه . کلافه م. يادم نمي ره.»

11- شاگرد مغازه ي کتاب فروشي بودم . حاج آقا گفت « مي خواهيم بريم سفر. تو شب بيا خونه مون بخواب. » بد زمستاني بود. سرد بود . زود خوابيدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خيالاتي شده ام . در را که باز کردم ، ديدم آقا مهدي و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسيده خوابشان برد. هوا هنوز تاريک بود که باز صدايي شنيدم. انگار کسي ناله مي کرد. از پنجره که نگاه کردم ، ديدم آقا مهدي توي آن سرماي دمِ صبح ، سجاده انداخته توي ايوان و رفته به سجده.

12- چند روزي بود مريض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبري نداشتم. يک دفعه ديدم در باز شد و مهدي ، با لباس خاکي و عرق کرده، آمد تو. تا ديد رخت خواب پهن است و خوابده ام ، يک راست رفت توي آشپزخانه . صداي ظرف و ظروف و باز شدن در يخچال مي آمد. برايم آش بار گذاشت. ظرف هاي مانده را شست، سيني غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بي خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که بايد بيام.»

13- وقتي رسيديم دزفول و وسايلمان را جابه جا کرديم، گفت « مي روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمي بري اون جلو رو ببينم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشين هاي راه بياييد. اين ماشين مال بيت الماله .»

14- به سرمان زد زنش بدهيم . عيالم يکي از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر مي نشستند ، پيش نهاد کرد. به مهدي گفتم. دختر را ديد. خيلي پسنديده بود. گفت « بايد مادرم هم ببيندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زياد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توي قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدي بشن. چرا از اين جا زن بگيره ؟ » مهدي چيزي نگفت. به ش گفتم » مگه نپسنديده بودي ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنيم . زنم بايد کسي باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »

15- خريد عقدمان يک حلقه ي نهصد توماني بود براي من. همين و بس . بعد از عقد ، رفيم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ي ما . صبح زود مهدي برگشت جبهه.

16- مي گفت قيافه برايم مهم نيست. قبل از عقد ، هميشه سرش پايين بود . نگاهم نمي کرد. هيچ وقت نفهميد براي مراسم دستي توي صو

17- مادر گفت « آقا مهدي ! اين که نمي شه هر دو هفته يک بار به منير سر بزنين . اگه شما نرين جبهه ، جنگ تعطيل مي شه ؟ » مهدي لبخند مي زد و مي گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانيم . صلوات بفرستين. »

18- خانواده ام مي خواستند مراسمي بگيرند که فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان ، نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي توانست زياد بماند. مراسم ، در حد يک بله برون ساده بود. بعضي ها به شان برخورد و نيامدند. ولي من خوش حال بودم.

19- همه دور تا دور سفره نشسته بوديم ؛ پدر و مادر مهدي ، خواهر و برادرش . من رفتم توي آش پزخانه ، چيزي بياورم وقتي آمدم ، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند ، ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم.

20- اولين عمليات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدي انجام مي داديم . دستور رسيد کنار زبيدات مستقر شويم . وقتي رسيديم ، رفتم روي تپه ي کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جايشان عراقي ها ، راحت براي خودشان مي رفتند و مي آمدند.رفتم پيش حاج مهدي . خم شده بود روي کالک عملياتي . بي سيم کنارش خش خش مي کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هيچ فرقي نکرد. لب خند مي زد. گفت « خيالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر مي کنه » از چادر آمدم بيرون . آرام شده بودم.

21- عملايت محرم بود . توي نفربرِ بي سيم ، نشسته بوديم آقا مهدي ، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتيم حرف مي زديم . يک مرتبه ديدم جواب نمي دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود. چيزي نگفتم . پنج شش دقيقه بعد ، از خواب پريد . کلافه شده بود. بد جوري . جعفري پرسيد « چي شده ؟ » جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي کرد. زير لب گفت « اون بيرون بسيجي ها دارن مي جنگن ، زخمي مي شدن، شهيد مي شن، گرفته م خوابيده م.» يک ساعتي ، با کسي حرف نزد.

22- نزديک صبح بود که تانک هايشان ، از خاکريز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندي. ديدم اسير مي گيرند.ديدم از روي بچه ها رد مي شوند.مهمات ِ نيروها تمام شده بود. بي سيم زدم عقب . حاج مهدي خودش آمده بود پشت سرما. گفت « به خدا من هم اين جام . همه تا پاي جان . بايد مقاومت کنين . از نيروي کمکي خبري نيس. بايد حسين وار بجنگيم . يا مي ميريم، يا دشمنو عقب مي زنيم. »

23- موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم . دست که بلند کرد ، آقا مهدي را توي صف ديدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بيايد جلوي صف. نيامد. ايستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن ، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسيدم « وسيله دارين ؟ » گفت « آره » . هرچه نگاه کردم ، ماشيني آن دور و بر نديدم رفت طرف يک موتور گازي. موقع سوار شدن . با لبخند گفت « مال خودم نيس. از برادرم قرض گرفته م.»

24- داشت سخن راني مي کرد، رسيد به نظم . گفت « ما اگر تکنولوژي جنگي عراق را نداريم ، اگر آن هواپيماهاي بلند پرواز شناسايي را نداريم ، لااقل مي توانيم در جنگمان نظم داشته باشيم. امروز کسي که سپاهي ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصي مي پوشد ، يا با لباس سپاه کفش عادي مي پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده . از اين چيزاي جزئي بگير باي تا مهم ترين مسائل.»

25- تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازديد نيروهاي در حال آموزش . موقع رفتن گفت « نصفِ ان ها ، به درد جبهه و سپاه نمي خورن.» حرفِ عجيبي بود. آموزش دوره ي سي ويک که تمام شد، قبل از اعزام ، نصفشان تسويه گرفتند و برگشتند.

26- سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زيد . کادر لشکر را جمع کرد تا برايشان صحبت کند. حرف کشيد به مقايسه هي بسيج ها و ارتشي هاي خودمان با نظامي هاي بقيه ي کشورها. مهدي گفت « درسته که بچه هاي مادر وفاداري واطاعت امر با نظامي هيا بقيه ي جا ها قابل مقايسه نيستند ، ولي ما بايد خودمونو با ششيعيان ابا عبدالله مقايسه کنيم . اون هايي که وقت نماز ، دور حضرت رو مي گرفتند تا نيزه ي دشمن به سينه ي خودشون بخوره و حضرت آسيب نبينه .»

27- توي خط مقدم . داشتم سنگر مي کندم. چند ماهي بود مرخصي نرفته بودم . ريش و مويم حسابي بلند شده بود.يک دفعه ديدم دل آذر با فرمان ده لشکر مي آيند طرفم،آمدند داخل سنگر . اولين باري بود که حاج مهدي را از نزديک مي ديدم . با خنده گفت « چند وقته نرفته اي مرخصي ؟ لابد با اين قيافه ، توي خونه رات نمي دن. » بعد قيچي دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتي تمام شد، در گوش دل آذر يک چيزي گفت و رفت.بعد دل آذر گفت « وسايلتو جمع کن . بايد بري مرخصي .» گفتم« آخه ...» گفت « دستور فرمانده لشکره. »

28- او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش ، سه چهار سالي با هم رفيق بوديم . همه ي بچه ها هم خبرداشتند، با اين حال ، وقتي قرار شد چند روز قبل از عمليات خيبر، حسن پور و جواد دل آذر براي شناسايي بروند جلو ، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سيزده کيلومتر مسير بود روي آب . دستورش قاطع بود جاي چون و چرا باقي نمي گذاشت. از پله پايين رفتيم و سوار قايق شديم. چشمم به ش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض هاي غريبش.

29- شناسايي عملات خيبر بود. مسئول محور بودم و بايد خودم براي توجيه منطقه ، مي رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها ، سوار قايق شديم و رفتيم موقع برگشتن، هوا طوفاني شد. باراني مي آمد که نگو. توي قايق پر از آب شده بود با کلي مکافات موتورش را باز کرديم و پارو زنان برگشتيم. وقتي رسيديم قرارگاه ، از سر تا پا خيس شده بودم . زين الدين آمد . ما قضيه را برايش تعريف کرديم. خنديد و گفت « عيبي نداره . عوضش حالا مي دونين نيروهاتون ، توي چه شرايطي بايد عمل کنند.»

30- پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند . يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند ، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند « بر مي گرديم عقب . هر وقت عمليات شد خبرمون کنين.» عصباني بودم . رفتم پيش آقا مهدي و گفتم « تمومش کنين . نيروها خسته ان . پنجاه روز مي شه مرخصي نرفته ن ، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشين. من براشون صحبت مي کنم. » گفتم « با صحبت چيزي درست نمي شه . شما فقط تصميم بگيرين . » توي ميدان صبحگاه جمعشان کرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يک ماه ماندند.عمليات کردند. هنوز هم روحيه داشتند . بچه ها، بعد از سخن راني آن روز ، توي اردوگاه ، آن قدر روي دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

31- تا حالا روي آب عمل نکرده بوديم . برايمان نا آشنا بود توي جلسه ي توجيهي ، با آقا مهدي بحثم شد که از اين جا عمليانت نکنيم . روز هفتم عمليات ، مجروح شدم . آوردندم عقب توي پست امداد ، احساس کردم کسي بالاي سرم است. خود مهدي بود. يک دستش را گذاشته بود روي شانه ام و يک دستش را روي پيشانيم . با صدايي که به سختي مش شنيدم گفت «يادته قبل از عمليات مخالف بودي ؟ عمل به تکليف بود. کاريش نمي شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.»

32- توي خشکي ، با هروسيله اي بود ، شهدا را مي آورديم عقب. ولي تجربه ي کار روي آب را نداشتيم. رفتم پيش آقا مهدي . گفت « سعي مي کنيم يه جاده خاکي براتون بزنيم . ولي اگه نشد ، هرجوري هست ، يايد شهدا رو برگردونين عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجي ! چه جوري شهدا مونو بذاريم و بيام ؟»

33- عمليات که شروع مي شد ، زين الدين بود و موتور تريلش. مي رفت تا وسط عراقيها و برمي گشت. مي گفتم « آقا مهدي ! مي ري اسير مي شي ها.» مي خنديد و مي گفت « نترس. اين ها از تريل خوششون مي آد. کاريم ندارن.»

34- هور وضعيت عجيبي دارد و بعضي وقت ها ، اسقه هاي ني جدا مي شوند و سر را ه را مي گيرند. انگار که اصلا راهي نبوده . ساعت ده شب بود که از سنگر هاي کمين گذشتيم . دسته ي اول وارد خشکي شده بود. ولي بقيه ي نيروها مانده بودند روي آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پيدا نمي کرديم . بي سيم زديم عقب که « نمي شود جلو رفت، برگرديم؟ » آقا مهدي، پشت بي سيم گفته بود « حبيبيتون چشم انتظاره ، گفته سرنوشت جنگ به اين عمليات بسته س ، انجام وظيفه کنيد. » بچه ها ، تا معبر دسته ي اول را پيدا نکردند و وارد جزيره نشدند ، آرام نگرفتند.

35- عراقي ها ، نصف خاکريز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توي نيروهاي ما . از گردان ، نيرو خواستيم که با الوار و کيسه ي شن ، جلوي آب را بگيريم . وقتي که آمدند، راه افتاديم سمت خاک ريز . ديديم زين الدين و يکي دونفر ديگر ، الوار هاي به چه بلندي را به پشت گرفته بودند و توي آب به سمت ورود ي خاکريز مي رفتند . گفتم « چرا شما ؟ از گردان نيرو آمده » گفت « نمي خواست . خودمون بندش مي اوريم .»

36- عراق پاتک سنگيني کرده بود . آقا مهدي ، طبق معمول، سوار موتورش توي خط اين طرف و آن طرف مي رفت و به بچه ها سر مي زد. يک مرتبه ديدم پيدايش نيست. از بچه ها پرسيدم ، گفتند « رفته عقب.» يک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور ، از اين طرف به آن طرف . بعد از عمليات ، بچه ها توي سنگرش يک شلوار خوني پيدا کردند. مجروح شده بود ، رفته بود عقب ، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

37- سرتاسرِ جزيره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمي ديد. به يک سنگر رسيديم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسيديم « اينا چيه ؟ »گفتند « هيچ کس نمي تونه آذوقه ببره جلو. به ده متري نرسيده ، مي زننش. » زين الدين پشت موتور ، جعفري هم ترکش ، رسيدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده ، ديگر چيزي باقي نمانده بود.

38- شب دهم عمليات بود . توي چادر دور هم نشسته بوديم. شمع روشن کرده بوديم.صداي موتور آمد. چند لحظه بعد، کسي وارد شد . تاريک بود. صورتش را نديديم . گفت « توي چادرتون يه لقمه نون و پنير پيدا مي شه ؟ » از صدايش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند « نه ، نداريم. » رفت. از عقب بي سيم زدند که « حاج مهدي نيامده آن جا ؟ » گفتيم « نه .» گفتند «يعني هيچ کس با موتور اون طرف ها نيامده ؟ »

39- جزيره را گرفته بوديم. اما تير اندازي عراقي ها بد جوري اذيت مي کرد. اصلا احساس تثيت و آرامش نمي کرديم . سرِ ظهر بود که آمد. يک کلاشينکف توي دستش بود نشست توي سنگر ، جلوي ديد مستقيم عراقي ها. نشانه مي گرفت و مي زد. يک دفعه برگشت طرفمان، گفت « هر يک تيري که زدن ، دو تا جوابشونو مي دين. » همان شد.

40- اول من ديدمش . با آن کلاه خود روي سرش ، و آرپي جي روي شانه اش مثل نيروهايي شده بود که مي خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدايش کرد « حاج مهدي! » برگشت . گفت « شما کجا مي رين ؟ » گفت « چه فرقي مي کنه ؟ فرمان ده که همه ش نبايد بشينه تو سنگر . منم با اين دسته مي رم جلو. »

41- بعد خيبر ، ديگر کسي از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقي نماند بود ؛ يا شهيد شده بودند، يا مجروح . با خودم گفتم « بنده ي خدا حاج مهدي . هيچ کس رو نداره . دست تنها مونده . » رفتم ديدنش . فکرمي کردم وقتي ببينمش ، حسابي تو غمه . از در سنگر فرمان دهي رفتم تو . بلند شد. روي سرو صورتش خاک نشسته بود ، روي لبش هم خنده ؛ همان خنده ي هميشگي . زبانم نگشت بپرسم « با گردان هاي بي فرمان دهت مي خواهي چه کني؟»

42- ماشين ، جلوي سنگر فرماندهي ايستاد.آقا مهدي در ماشين را باز کرد. ته آيفا يک افسر عراقي نشسته بود . پياده اش کردند. ترسيده بود. تا تکان مي خورديم. ، سرش را با دست هايش مي گرفت. آقا مهدي باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برايش کمپوت ببريم . چهار زانو نشسته بوند روي زمين و عربي حرف مي زند. تمام که شد گفت « ببريد تحويلش بديد. » بي چاره گيج شده بود باورش نمي شد اين فرمان ده لشکر باشد. تا آيفا از مقر برود بيرون ، يک سره به مهدي نگاه مي کرد.

43- چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز يک سوم تريلي هم خالي نشده ، عرق از سر و صورتشان مي ريزد . يک بسيجي لاغر و کم سن و سال مي آيد طرفشان. خسته نباشيدي مي گويد و مشغول مي شود. ظهر است که کار تمام مي شود.سربازها پي فرمانده مي گردند تا رسيد را امضا کند. همان بنده ي خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک مي کند ، رسيد را مي گيرد و امضا مي کند.

44- توي تدارکات لشکر، يکي دو شب ، مي ديدم ظرف ها ي شام را يک شسته . نمي دانستيم کار کيه. يک شب ، مچش را گرفتيم . آقا مهدي بود. گفت « من روزرا نمي رسم کمکتون کنم . ولي ظرف هاي شب با من»

45- عمليات که تمام مي شد، نوبت مرخصي ها بود . بچه ها برمي گشتند پيش خانواده هايشان. اما تازه اول کار زين الدين بود. براي تعاون شهرها پيغام مي فرستاد که خانواده هاي شهدا را جمع کنند مي رفت برايشان صحبت مي کرد ؛ از عمليات ، از کار هايي ک بچه هايشان کرده بودند، از شهيد شدنشان.

46- تازه زنش را آورده بود اهواز . طبقه ي بالاي خانه ي ما مي نشستند. آفتاب نزده از خانه مي رفت بيرون يک روز ، صداي پايين آمدنش را از پله ها که شنيدم، رفتم جلويش را گرفتم . گفتم « مهدي جان ! تو ديگه عيال واري . يک کم بيش تر مواظب خودت باش. » گفت « چي کار کنم ؟ مسئوليت بچه هاي مردم گردنمه .» گفتم « لااقل توي سنگر فرماندهيت بمون . » گفت « اگه فرمانده نيم خيز راه بره ، نيروها سينه خيز مي رن . اگه بمونه تو سنگرش که بقيه مي رن خونه هاشون. »

47- خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يک شلوار خريدم ، تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا که ديد، گفت « تو اين شرايط جنگي وابسته م مي کنين به دنيا. » گفتم «آخه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني؟ » بالاخره پوشيد. وقتي آمد ، دوباره همان لباس هاي کهنه تنش بود. چيزي نپرسيدم . خودش گفت « يکي از بچه هاي سپاه عقدش بود لباس درست و حسابي نداشت.»

48- گاهي يک حديث ، يا جمله ي قشنگ که پيدا مي کرد، با ماژيک مي نوشت روي کاغذ و مي زد به ديوار . بعد راجع به ش با هم حرف مي زديم . هرکدام ، هرچه فهميده بوديم مي گفتيم و جمله مي ماند روي ديوار و توي ذهنمان .

49- وضع غذا پختنم ديدني بود. برايش فسنجان درست کردم . چه فسنجاني ! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش . آن قدر رب زده بودم ، که سياه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره . دل تو دلم نبود. غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخي کردن که « چون تو قره قروت دوست داري ، به جاي رب قره قروت ريخته اي توي غذا .» چند تا اسم هم براي غذايم ساخت؛ ترشکي ، فسنجون سياه . آخرش گفت« خدارو شکر . دستت درد نکنه .»

50- ظرف هاي شام ، دو تا بشقاب و ليوان بود و يک قابلمه . رفتم سر ظرف شويي . گفت « انتخاب کن . يا تو بشور من آب بکشم ، يا من مي شورم تو آب بکش. » گفتم « مگه چقدر ظرف هست؟ » گفت « هرچي که هس. انتخاب کن.»

51- سال شصت و سه بود. توي انرژي اتمي ، آموزش مي ديديم. بعد از يک مدت ، بعضي از بچه ها ، کم کم شل شده بودند. يک روز آقا مهدي، بي خبر آمد سر صبحگاه . هرکس را که دير آمد ، از صف جدا کرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه کلاغ پر داد.

52- وقتي از عمليات خبري نبود، مي خواستي پيدايش کني، بايد جاهاي دنج را مي گشتي. پيدايش که مي کردي ، مي ديدي کتاب به دست نشسته ، انگار توي اين دنيا نيست. ده دقيقه وقت که پيدا مي کرد ، مي رفت سر وقت کتاب هايش . گاهي که کار فوري پيش مي آمد ، کتاب همان طور باز مي ماند تا برگردد.

53- جلسه که تمام شدف ديديم ، تا وضو بگيريم و برويم حسينيه ، نماز تمام شده است. اما مهدي از قبل فکرش را کرده بود. سپرده بود، يک روحاني ، از روحاني هاي لشکر ، آمده بود همان جا ؛ اذان که تمام شد، در همان اتاق جنگ تکبير نماز را گفتيم.

54- حوصه ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشين . گفتم . « آقا مهدي! شما که مي گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي رين . » گفت « اون مالِ روزه . شب ، نبايد از هفتاد تا بيش تر رفت. قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولي فقيهه.»

55- تازه وارد بودم . عراقي ها از بالاي تپه ديد خوبي داشتند . دستور رسيده بود که بچه ها آفتابي نشوند . توي منطقه مي گشتم ، ديدم يک جوان بيست و يکي دوساله ، با کلاه سبز بافتني روي سرش ، رفته بالاي درخت ، ديده باني مي کند. صدايش کردم« تو خجالت نمي کشي اين همه آدمو به خطر مي اندازي ؟ » آمد پايين و گفت « بچه تهروني؟ » گفتم آره ، چه ربطي داره ؟ » گفت « هيچي . خسته نباشي . تو برو استراحت کن من اينجا هستم . » هاج و واج ماندم . کفريم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که يکي از بچه هاي لشکر سر رسيد . هم ديگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعد ها که پرسيدم اين کي بود، گفتند « زين الدين»

56- چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند. يکيشان ، براي تفريح ، تيراندازي مي کرد توي آب . زين الدين سر رسيد و گفت « اين تيرها ، بيت الماله . حرومش نکنين . » جواب داد « به شما چه ؟ » و با دست هلش داد. زين الدين که رفت ، صادقي آمد وپرسيد « چي شده ؟ » بعد گفت « مي دوني که رو هل دادي اخوي ؟ » . دويده بود دنبالش براي غذر خواهي که جوابش راداده بود « مهم نيس. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش ديگه با خودته. »

57- رفته بوديم بيرون اردوگاه ، آب تني . ديديم دو نفر دارند يک را آب مي دهند . به دوستانم گفتم « بريم کمکش ؟ » گفتند « ول کن ، باهم رفيقن » پرسيدم « مگه کي اند ؟ » گفتند «دل آذر و جعفري دارند زين الدين رو آبش مي دن. معاون هاي خودشن.»

58- زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزديکم باشند . آن جا کسي را نداشتيم . يک بار که رفته بودم مرخصي ، ديدم پسرم خوابيده . بالاي سرش هم شيشه ي دواست. از زنم پرسيدم « کي مريض شده ؟ » گفت « سه چهار روزي مي شه .» گفتم « دکتر برديش ؟ » گفت « اون دوست لاغره ، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده به ش. »

59- بچه هاي زنجان فکر مي کردند، با آنها از همه صميمي تر است. سمناني ها هم ، اراکي ها هم ، قزويني ها هم .

60- مدتي بود ، حساس شده بود. زود عصباني مي شد. دو سه بار حرفمان شده بود. رفتم پيش رئيس ستاد ، گله کردم. ديدم حاج مهدي را صدا کرد و برد توي سنگر . يک ساعت آن جا بودند . وقت ِ بيرون آمدن ، چشم هاي مهدي پف کرده بود. برگشتم پيش رئيس ستاد گفت « دلش پر بود . فرمانده هاش ، نيروهاش ، جلوي چشمش پرپر مي شن. چه انتظاري داري؟ آدمه . سنگ که نيس. » بعداز آن ، انگار که خالي شده باشد، دوباره مثل قبل شده بود ؛ آرام ، خنده رو.

61- يک روز زين الدين ، با هفت هشت نفر از بچه ها ، مي آمدند خط. صداي هلي کوپتر مي آيد. بعد هم صداي سوتِ راکتش .بچه ها، به جاي اين که خيز بروند ، ايستاده بوند جلوي زين الدين . اکثرشان ترکش خورده بودند.

62- قبل از عمليات ، مشورت هايش بيرون سنگر فرماندهي ، بيش تر بود تا توي سنگر . جلسه مي گذاشت با تيربارچي ها ؛ امداد گرها را جمع مي کرد ازشان نظر مي خواست . مي فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بيايند پيش نهاد بدهند.

63- امکان نداشت امروز تو را ببيند ، و فردا که دوباره ديدت ، براي روبوسي نيايد جلو. اگر مي خواستي زود تر سلام کني، بايد از دور ، قبل از اين که ببيندت ، برايش دست بلند مي کردي.

64- روي بچه هاي متاهل يک جور ديگر حساب مي کرد. مي گفت « کسي که ازدواج کرده ، اجتماعي تر فکر مي کند تا آدم مجرد . » بعداز عقد که برگشتم جبهه ، چنان بغلم کرد و بوسيد که تا آن موقع اين طور تحويلم نگرفته بود. گفت « مبارکه ، جهاد اکبر کردي.»

65- نزديک عمليات بود . مي دانستم دختردار شده . يک روز ديدم سرِ پاکت نامه از جيبش زده بيرون . گفتم « اين چيه ؟ » گفت « عکس دخترمه .» گفتم « بده ببينمش » گفت « خودم هنوز نديده مش.» گفتم « چرا ؟ » گفت « الآن موقع عملياته . مي ترسم مهر پدر و فرزندي کار دستم بده . باشه بعد. »

66- ساعت ده يازده بودکه آمد ، حتا لاي موهايش پر بود از شن. سفره را انداختم . گفتم « تا تو شروع کني ، من ليلا رو بخوابونم. » گفت « نه ، صبر مي کنم با هم بخوريم. » وقتي برگشتم. ديدم کنار سفره خوابش برده . داشتم پوتين هايش را در مي آوردم که بيدار شد. گفت« مي خواي شرمنده م کني؟ » گفتم « آخه خسته اي.» گفت « نه ، تازه مي خوايم با هم شام بخوريم.»

67- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنيش اين است که خدا مي خواهد يکي از پسرهايم را عوضش بگيرد. خدا خدا مي کردم دختر باشد. وقتي بچه دختر شد ، يک نفس راحت کشيدم . مهدي که شنيد بچه دختر است، گفت « خدارو شکر . در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که براي من يعني شهادت»

68- رفته بود شمال غرب ، مأموريت فرستاده بودندش . بعد از يک ماه که برگشته بود اهواز ، ديده بود ليلا مريض شده ، افتاده روي دست مادرش. يک زن تنها با يک بچه ي مريض . باز هم نمي توانست بماند و کاري کند. بايد برمي گشت . رفت توي اتاق . در را بست . نشست و يک شکم سير گريه کرد.

69- وقتي براي خريد مي رفتيم ، بيش تر دنبال لباس هاي ساده بود با رنگ هاي آبي آسماني يا سبز کم رنگ. از رنگ هايي که توي چشم مي زد، بدش مي آمد. يک بار لباس سرخ آبي پوشيدم ؛ چيزي نگفت ، ولي از قيافه اش فهميدم خوشش نيامده . مي گفت « لباس بايد ساده باشه و تميز» از بوي تميزي ِ لباس خوشش مي آمد. از آرايش هم خوشش نمي آمد . مي گفت « اين مربا ها چيه زن ها به سرو صورتشون مي مالن ؟»

70- ازش گله کردم که چرا دير به دير سر مي زند. گفت « پيش زن هاي ديگه م ام .» گفتم « چي؟ » گفت « نمي دونستي چهار تا زن دارم ؟ » ديدم شوخي مي کند . چيزي نگفتم . گفت « جدي مي گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو. »

71- يکي دوبار که رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبي داشت. ساکت بود. مي نشست وخيره مي شد به يک نقطه مي گفت« آدم وقتي امام رو مي بينه ، تازه مي فهمه اسلام يعني چه . چه قدر مسلمون بودن راحته . چه قدر شيرينه .» مي گفت « دلش مثل درياست . هيچ چيز نمي تونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توي دل ما بود.»

72- شب ، ساعت ده و نيم از اهواز راه افتاديم من و آقا مهدي و اسماعيل صادقي.قرار بود برويم خدمت امام . حرف ادغام گردان هاي ارتش و سپاه بود. تا صبح نخوابيديم.صادقي تو پوست خودش نمي گنجيد . دائم حرف مي زد. مهدي هم پايش را گذاشته بود روي گاز و مي آمد. همان آدمي که شب با ماشين سپاه هشتاد تا تندتر نمي رفت. حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج . جماران که رسيديم، ساعت ده بود. آقاي توسلي گفت « دير آمديد .قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود . امام رفته اند.»

73- اهل ريا و تعارف واين حرف ها نبود. گاهي که بچه ها مي گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» مي گفت« باشه ، تو زيارت عاشورا ، جاي نفر دهم ميارمت.» حالا طرف ، يا به فکرش مي رسيد که زيارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد يا نه.

74- وقتي منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه مي افتاد . همه خودشان را مي کشتند که توي تيم مهدي باشند.مي دانستند که تيم مهدي تا آخرِ بازي ، توي زمين است.

75- رسيدم سر پل شناور. يک تويوتا راه را بسته بود پياده شدم درهاي ماشين قفل بود. خبري هم از راننده اش نبود. زين الدين پشتم رسيد. گفت « چرا هنوز نرفته اين؟» تويوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . يک متر سيم پيدا کرد. سرش را گرد کرد و از لاي پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خنديد و گفت « بعضي وقتا از اين کارام بايد کرد ديگه .»

76- جاده را آب برده بود . ماشين ها ، مانده بودند اين طرف. بي سيم زديم جلو که « ماشين ها نمي توانند بيايند .» آقا مهدي دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ي عراقي انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشين ها رفتند خط.

77- وقتي رسيدم دستشويي، ديدم آفتابه ها خالي اند. بايد تا هور مي رفتم .زورم آمد. يک بسيجي آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . اين آفتابه رو آب مي کني؟ » رفت و آمد . آبش کثيف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب مي کردي ، تميز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکي زين الدين بود.

78- از رئيس بازي بعضي بالادستي ها دلخور بود مي گفت « مي گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطيل مي کنيم مي آييم. سيزده چهارده ساعت راه ، براي يک جلسه ي دوساعته ؛ آخرشم هيچي . شما يکي دو نفريد. به خودتون زحمت بدين ، بياين منطقه ، جلسه بگذارين.»

79- زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه هاي لشکر بود . همين طور که از پله هاي مي رفت بالا ، گفت « جلسه داريم.» يک ساعت بعد آمد پايين . گفت « مي خوايم شام بخوريم . تو هم بيا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش يک قابلمه عدس پلو، نمي دانم کي پخته بود، گذاشته بود تو يخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمي رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بي خيال ، همين جوري مي خوريم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توي غذا فرو نمي رفت . زور زدم تا بالاخره يک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»

80- توي پله ها ديدمش . دمغ بود. گفتم« چي شده ؟ » گفت « بي سيم زدند زود بيا اهواز ، کارت داريم. هوا تاريک بود ، سرعتم هم زياد يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاريش کنم . زدم به ش. بي چاره دست و پا مي زد. »

81- شايد هيچ چيز به اندازه ي سيگار کشيدن بچه ها ناراحتش نمي کرد. اگر مي ديد کسي دارد سيگار مي کشد، حالش عوض مي شد. رگ هاي گردنش بيرون مي زد. جرات مي کردي توي لشکر فکر سيگار کشيدن بکني؟

82- نديدم کسي چيزي بپرسد و او بگويد « بعدا» يا بگويد « از معاونم بپرسيد .» جواب سر بالا تو کارش نبود.

83- گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بيايد صبحگاه بازديد. ده دقيقه ديرکرد، نيم ساعت داشت به خاطر آن ده دقيقه عذر خواهي مي کرد.

84- توي صبحگاه ، گاهي بچه ها تکان مي خوردند يا پا عوض مي کردند، تشر مي زد « رزمنده ، اگر يک ساعت هم سرپا ايستاد، نبايد خسته بشه . شما مي خواهيد بجنگيد . جنگ هم خستگي بردار نيست.»

85- از همه زودتر مي آمد جلسه . تا بقيه بيايند ، دو رکعت نماز مي خواند. يکبار بعد از جلسه ، کشيدمش کنار و پرسيدم « نماز قضا مي خوندي؟ » گفت « نماز خواندم که جلسه به يک جايي برسد. همين طور حرف روي حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.»

86- اگر از کسي مي پرسيدي چه جور آدمي است. لابد مي گفتند « خنده روست.» وقت کار اما ، برعکس ؛ جدي بود. نه لبخندي ، نه خنده اي انگار نه انگار که اين ، همان آدم است. توي بحث ، نه که فکر کني حرفش را نمي زد، مي زد. ولي توي حرف کسي نمي پريد.هيچ وقت . من که نديدم . مي دانستم پايش تازه مجروح شده و درد مي کند. اما تمام جلسه را دو زانو نشست. تکان نخورد.

87- بالاي تپه اي که مستقر شده بوديم، آب نبود . بايد چند تا از بچه ها ، مي رفتند پايين ، آب مي آوردند . دفعه ي اول ، وقتي برگشتند ، ديديم آقا مهدي هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود مي آمد . با يک دبه ي بيست ليتري آب.

88- اگر با مهدي نشسته بوديم و کسي قرآن لازم داشت، نمي رفت اين طرف و آن طرف را بگردد. مي گفت « آقا مهدي! بي زحمت اون قرآن جيبيت را بده .»

89- رک بود . اگر مي ديد کسي مي ترسد و احتياج به تشر دارد، صاف توي چشم هايش نگاه مي کرد و مي گفت « تو ترسويي.»

90- اگر جلوي سنگرش يک جفت پوتين کهنه و رنگ و رورفته بود ، مي فهميديم هست، والا مي رفتيم جاي ديگر دنبالش مي گشتيم.

91- جاده هاي کردستان آن قدر نا امن بود که وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بروي ، مخصوصا توي تاريکي ، بايد گاز ماشين را مي گرفتي ، پشت سرت را هم نگاه نمي کردي. اما زين دالدين که هم راهت بود، موقع اذان ، بايد مي ايستادي کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.بعد از شهادتش ، يکي از بچه ها خوابش را ديده بود؛ توي مکه داشته زيارت مي کرده. يک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود « تو اين جا چي کار مي کني؟ » جواب داده بوده « به خاطر نمازهاي اول وقتم، اين جا هم فرمانده ام.»

92- شب هاي جمعه ، دعاي کميل به راه بود. زين الدين مي آمد مي نشست يکي از بچه هاي خوش صدا هم مي خواند . آخرين شب جمعه ، يادم هست ، توي سنگر بچه هاي اطلاعات سردشت بوديم.همه جمع شده بودند براي دعا. اين بار خود زين الدين خواند . پرسوز هم خواند .

93- اين بار هم مثل هميشه ، يک ساعت بيش تر توي خانه بند نشد. گفت « بايد بروم شهرستان.» تا ميدان شهدا همراهش آمدم . يک دفعه نگاه م به نيم رخش افتاد ؛ يک جور غريبي بود. نمي دانم چي شد که دلم رفت پيش پسر کوچيکه. پرسيدم « کجاست؟ خوبه ؟» گفت « پريروز ديدمش » گفتم « بابا ، به من راستشو بگو ، آمادگيشو دارم»لبخند زد . گفت « استغفرالله » ديدم انگار کنايه زده ام که اتفاقي افتاده و او مي خواهد دروغي دلم را خوش کند. خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.

94- چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت مي رفتيم باختران. بين حرف هايش گفت« بچه ها ! من دويست روز روزه بده کارم » تعجب کرديم. گفت « شش ساله هيچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم. » وقتي خبر رسيد شهيد شده ، توي حسينيه انگار زلزله شد.کسي نمي توانست جلوي بچه ها را بگيرد . توي سرو سينه شان مي زدند. چند نفر بي حال شدندو روي دست بردندشان.آخر مراسم عزاداري ، آقاي صادقي گفت « شهيد ، به من سپرده بود که دويست روز روزه ي قضا داره . کي حاضره براش اين روزه ها رو بگيره ؟ » همه بلند شدند . نفري يک روز هم روزه مي گرفتند، مي شد ده هزار روز.

95- من توي مقر ماندم . بچه ها رفتند غرب ، عمليات . مجبور بودم بمامنم به يک عده آموزش بدهم. قبل از رفتن، مهدي قول داد که موقع عمليات زنگ بزند که بروم . يک شب زنگ زد و گفت « به بچه هايي که آموزششون مي دي بگو اگه دعوتشون کرده ن ، اگه تحريکشون کرده ن که بيان منطقه ، اگه پشت جبهه مشکل دارن ، برگردن . فقط اون هايي بمونن که عاشقن » شب بعدش ، باز هم زنگ زد و گفت « زنگ زدم براي قولي که داده بودم ولي با خودم نمي برمت. » اسم خيلي از بچه هارا گفت که يا برگدانده يا توي کرمانشاه جا گذاشته . گفت « شناسايي اين عمليات رو بايد تنها برم. به خاطر تکليف و مسئوليتم . شما بمونين.» فردا غروب بود که خبردادن مهدي و برادرش ، تو کمين ، شهيد شده اند . نفهميدم چرا هيچ کس را نبرد جز برادرش.

96- نزديک ظهر ، مجيد و مهدي به بانه مي رسند. مسئول سپاه بانه ، هرچه اصرار مي کند که « جاده امن نيست و نرويد.» از پسشان برنمي آيد . آقا مهدي مي گويد « اگرماندني بوديم ، مي مانديم . » وقتي مي روند، مسئول سپاه ، زنگ مي زند به دژباني ، که « نگذاريد بروند جلو.» به دژبان ها گفته بودند« همين روستاي بغلي کار داريم . زود برمي گرديم.» بچه هاي سپاه ، جسد هايشان را ،کنار هم ، لب شيار پيدا کردند. وقتي گروهکي ها ، ماشين را به گلوله مي بندند ، مجيد در دم شهيد مي شود ، و مهدي را که مي پرد بيرون ، با آرپي جي مي زنند.

97- هفت صبح ، بي سيم ز دند دو نفر تو جاده ي بانه – سردشت ، به کمين گروهک ها خورده اند برويد ، ببينيد کي هستند و بياوريدشان عقب. رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده اند.به هر دوشان تير خلاص زده بودند. اول نشناختيم . توي ماشين را که گشتيم ، کالک عملياتي و يک سر رسيد پيدا کرديم. اسم فرمانده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند. بي سيم زديم عقب. قضيه را گفتيم . دستور دادند باز هم بگرديم . وقتي قبض خمسش را توي داشبرد پيدا کرديم.، فهميديم خود زين الدين است.

98- سرکار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچيکه را گرفتند. دلم لرزيد گفتم« يک هفته پيش اين جا بود. يک روز ماند بعد گفت مي خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم .» اين پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچيکه مجروح شده و مي خواند بروند بيمارستان ، عيادتش . « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهيد شده باشد چي ؟ » گفتم « انا لله و انااليه را جعون » گفتند عکسش را مي خواهند پياده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا اين قدر زود آمدي ؟ » گفتم « يکي از هم کارا زنگ زد ، امشب از شهرستان مي رسند، ميان اينجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده مي آوري؟ » گفتم « اين ها يه دختر دارن که من چند وقته مي خوام براي پسر کوچيکه ببينيدش، ديدم فرصت مناسبيه » رفت دنبال مرتب کردن خانه . در کمد را باز کردم و پي عکس گشتم که يک دفعه ديدم پشت سرمه . گفتم « مي خوام يه عکسشو پيدا کنم بذارم روي طاق چه تا ببينند. » پيدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس ديپلمش را بکنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولي مال همسايه ها وصله » وقتي رسيدم پيش بچه هاي سپاه گفتم « تلفنو وصل کنين . ديگه خودمون خبر داريم.» گفتند « چشم .» يکي دو تا کوچه نرفته بوديم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟» گفتم « لابد خدا مي خواسته ببينه تحملشو دارم.» خيالشان جمع شد که فهميده ام هم بزرگه رفته، هم کوچيکه .

99- خيلي وقت ها که گير مي کنم ، نمي دانم چه کار کنم . مي روم جلوي عکسش ومي نشينم و با هاش حرف مي زنم. انگار که زنده باشد. بعد جوابم را مي گيرم. گاهي به خوابم مي آيد يا به خواب کس ديگر بعضي وقت ها هم راه حلي به سرم مي زند که قبلش اصلا به فکرم نمي رسيد. به نظرم مي آيد انگار مهدي جوابم داده .

100- اولين بار که ليلا پرسيد «مامان! چند سال باهم زندگي کرديد؟ » توي دلم گذشت « سي سال ،چهل سال» ولي وقتي جمع و تفريق مي کنم ، مي بينم دو سال و چند ماه بيش تر نيست. باورم نمي شود.
منبع:وبلاگ 100خاطره




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

«يادگاران »
عنوان كتابهايي است كه بنادارد تصويرهاي از سالهاي جنگ را در قالب خاطره‌هاي باز نويسي شده ، براي آنها كه آن سالها را نديده‌اند نشان بدهند. اين مجموعه راهي است به سرزميني نسبتاً بكر ميان تاريخ و ادبيات، ميان واقعه‌ها و بازگفته‌ها خواندشان تنها يادآوري است ، يادآوري اين نكته كه آن روزها بوده‌اند.
آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخ داده‌اند؛ نه در سالها و جاهاي دور ، در همين نزديكي . اين كتاب نتيجه‌ي نگاه به يك زندگي است. و پلك زدنهايي كه انگار، لحظات را ثبت كرده‌اند مثل فيلم عكاسي . زين‌الدين بيست و پنج سال زندگي كرده است. جاهاي مختلفي بوده، روي پله‌ي خانه،‌در حالي كه مادرش مي‌خواهد بند كفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توي كتاب فروشي وقتي پاس‌بانها آمده‌اند پدرش را ببرند ، در خانه‌ي كوچك اجاره‌ايش ، در اهواز، كنار همسرش و در خيبر ، هور، سوسنگرد،‌محرم و بالاخره كردستان همراه برادرش كنار جيپ لنكروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همه‌ي اين لحظه‌ها ، اگر خوب نگاه كني يك آدم عادي را مي‌بيني. كه سعي مي‌كند در لحضه بهترين كار را بكند ، بهترين تصميم را بگيرد ، بهترين باشد.و اين سعي مدام و طاقت فرسا ، دلي برايش ساخته مثل قلب كوه؛‌آرام اما جوشان.
پسرك كيفش را انداخته روي دودشش . كفش‌ها را هم پايش كرده . مادر دولا مي‌شود كه بند كفش را ببندد.
پاهاي كوچك ، يك قدم عقب مي‌روند. انگشتهاي كوچك گره شلي به بندها مي‌زنند و پسرك مي‌دود از در بيرون.
توي ظلّ گرماي تابستان ، بچه‌هاي محل 3 تا تيم شده‌اند، توي كوچه‌ي هجده متري تيم مهدي يك گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه‌ها مي‌ريزد. چيزي نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر مي‌آيد روي تراس « مهدي ! آقا مهدي! براي ناهار نون نداريم آها. برو از سر كوچه نون بگير .» توپ زير پايش است. مي‌ايستد. بچه‌ها منتظرند. توپ را مي‌اندازد طرفشان و مي‌دود سر كوچه . نماينده حزب رستاخيز مي‌آيد توي دبيرستان . با يك دفتر بزرگ سياه. همه‌ي بچه‌ها بايد اسم بنويسند. چون و چرا هم ندارد . ليست را هم ندارد. ليست را كه مي‌گذارند جلوي مدير ، جاي يك نفر خالي است؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش كه مي‌كنند ، مجبور مي‌شود رشته‌اش را عوض كند.
در خرم‌آباد ، فقط همان دبيرستان رشته‌سي رياضي داشت. رفت تجربي.
قبل انقلاب ، دم مغازه‌ي كتاب فروشيمان، يك پاس‌بان ثابت گذاشته بودند كه نكند كتابهاي ممنوعه بفروشيم.
عصرها، گاهي براي چاي خوردن مي‌آمد توي مغازه و كم كم با مهدي رفيق شده بود. سبيل كلفت و از بناگوش دررفته‌اي هم داشت.
يك شب، حدود ساعت ده ، داشتيم مغاره را مي‌بستيم كه سرو‌كله‌اش پيدا شد رو كرد به مهدي و گفت «ببينم، اگر تو ولي عهد بودي،‌به من چه دستوري مي‌دادي؟»
مهدي كمي نگاهش كرد و گفت «حالت خوبه؟ اين وقت شب سوال پيدا كرده‌اي بپرسي؟» بازهم پاسبان اصرار كرد كه بگو«چه دستوري مي‌دادي؟»
آخر سرمهدي گفت: «دستور مي دادم سيبلتو بزني. »
همان شب در خانه را زدند وقتي رفتيم دم در، ديديم همان پاسبان خودمان است. به مهدي گفت«خوب شد قربان؟»
نصف شبي رفته بود سلماني محل را بيدار كرده بود تا سبيلش را بزند . مهدي گفت : «اگر مي‌دانستم اين قدر مطيعي، دستور مهمتري مي‌دادم.»
قبل از دستگيري من ، براي چند دانشگاه فرانسه، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود.
خبردادند يكي از دوستانش كه آنجا درس مي‌خواند . آمده ايران. رفته خانه‌شان . دوستش گفته بود«يك بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه، منم برگشتم ، حالا تو كجا مي‌خواهي بري؟»
منصرف شد.
مرا كه تبعيد كردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدي . تازه ديپلمش را گرفته بود و منتظر نتيجه‌ي كنكور بود . گفت :‌« بابا ، من هر جور شده كتاب فروشي رو باز نگه مي‌دارم. اينجا سنگره . نبايد بسته بشه.»
جواب كنكور آمد. دانشگاه شيراز قبول شده بود. پيغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس»
نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
مهدي بيست ساله،‌دست خالي، توي خط خرمشهر، گيرداده به سرهنگ فرمانده كه «چرا هيچ كاري نمي‌كنين؟‌يه اسلحه به من بديد برم حساب اين عراقي‌ها رو برسم.»
سرهنگ ، دست مي‌گذارد روي شانه‌ي مهدي و مي‌گويد «صبركن آقاجون . نوبت شما هم مي‌رسه.»
مهدي مي‌گويد«پس كي؟ عراقي‌ها دارن مي‌رن طرف آبادان»
سرهنگ لبخندي مي‌زند و مي‌رود سراغ بي‌سيم.
گلوله هاي فسفري كه بالاي سرعراقي‌ها مي‌تركد، فكر مي‌كنند ايران شيميايي زده، از تانكهايشان مي‌پرند پايين و پا مي‌گذارند به فرار.
حالا اگه مي‌خواي ، برو يه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتي فرمانده شد، تاكتيك جنگي آنقدر برايش مهم بود كه آموزش لشكر 17، بين همه‌ي لشكرها زبان زد شده بود.
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقري، توي يك خانه مي‌نشستيم. خيلي رفيق بوديم.
يك روز ، ديدم دست جواني را گرفته و آورده، مي‌گويد‌«اين آقا مهدي ،‌از بچه‌هاي قمه، ميري شناسايي، خودت ببرش،‌راه و چاه رونشونش بده.»
من زن داشتم. شبها مي‌آمدم خانه. ولي مهدي كسي را توي اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روي كار شبها تا صبح. روي نقشه‌ي شناسايي‌ها كار مي‌كرد. زرنگ هم بود. زود سوار كار شد. از من هم زد جلو.
كنار جاده يك پوكه پيدا كرديم. پوكه‌ي گلوله‌ي تانك
گفتم«مهدي!‌اينو با خودمئن ببريم؟»
گفت «بذارش توي صندوق عقب.»
سوسنگرد كه رسيديم. دژبان جلومان را گرفت. پوكه را كه ديد گفت
«اين چيه؟نمي‌شه ببرينش»
مهدي آن موقع هنوز فرمانده و اين حرفها هم نبود كه بگويي طرف ازش حساب مي‌برد. پياده شد و شروع كرد با دژبان حرف زدن.
خلاصه ! آورديم پوكه را . هنوز دارمش .
اين دو سه روز بود مي‌ديدم توي خودش است. پرسيدم.«چته تو؟ چرا اين قدر تو همي ؟»
گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نيست.»
گفتم «همين جوري؟»
گفت: «نه با حسن باقري بحثم شد. داغ كردم. چه مي‌دونم؟ شايد باش بلند حرف زدم. نمي‌دونم. عصباني بودم. حرف كه تموم شد فقط بهم گفت مهدي من با فرمانده‌هام اين جوري حرف نمي‌زنم كه تو با من حرف مي‌زني. ديدم راست مي‌گه الان دو سه روزه . كلافه‌ام . يادم نمي‌ره.»
شاگرد مغازه‌ي كتاب فروشي بودم. حاج آقا گفت: « مي‌خواهيم بريم سفر. تو شب بيا خونه‌مون بخواب.»
بد زمستاني بود. سرد بود. زود خوابيدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم. خيالاتي شده‌ام كه را كه بازكردم. ديدم آقا مهدي و چند تا از دوستانش از جبهه آمده‌اند. آنقدر خسته بودند كه نرسيده خوابشان برد.
هواهنوز تاريك بود كه باز صدايي شنيديم . انگار كسي ناله مي‌كرد. از پنجره كه نگاه كردم. ديدم آقا مهدي توي آن سرماي دم صبح. سجاده انداخته توي ايوان و رفته به سجده.
چند روزي بود مريض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه‌ها هم كه خبري نداشتم. يكدفعه ديدم در باز شد و مهدي با لباس خاكي و عرق كرده آمد تو، تا ديد رخت خواب پهن است و خوابيده‌ام. يك راست رفت توي آشپزخانه .
صداي ظرف و ظروف و بازشدن در يخچال مي‌آمد.
برايم آش بازگذاشت . ظرفهاي مانده را شست . سيني غذا را آورد، گذاشت كنارم .
گفتم «مادر! چه طور بي‌خبر؟»
گفت: « به دلم افتاد كه بايد بيام.»
وقتي رسيديم دزفول وسايلمان را جابجا كرديم، گفت:«مي‌روم سوسنگرد»
گفتم «مادر منو نمي‌بردي او جلو رو ببينم؟»
گفت :‌«اگه دلتون خواست ، با ماشين‌هاي راه بياييد. اين ماشين مال بيت الماله..»
به سرمان زد زنش بدهيم . عيالم يكي از دوستانش را كه دو تا كوچه آن طرفتر مي‌نشستند. پيش نهاد كرد. به مهدي گفتم. دختررا ديد خيلي پسنديده بود.
گفت:«بايد مادرم هم ببيندش.»
مادر و خواهرش آمدند اهواز. زياد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توي قم، دخترا از خداشونه زن مهدي بشن. چرا از اين جا زن بگيره؟»
مهدي چيزي نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسنديده بودي؟»
گفت:«آقا رحمان . من رفتنيم. زنم بايد كسي باشه كه خانواده‌ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. »
خريد عقدمان ، يك حلقه نه صدتوماني بود براي من، همين و بس .
بعد از عقد رفتيم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه‌ي ما. صبح زود مهدي برگشت جبهه.
مي‌گفت قيافه برايم مهم نيست . قبل از عقد هميشه سرش پايين بود. نگاهم نمي‌كرد. هيچ وقت نفهميد براي مراسم درستي توي صورتم برده بود.
مادر گفت: «آقا مهدي! اين كه نمي‌شه هر دو هفته يك بار به منير سربزنين . اگه شما نرين جبهه ، جنگ تعطيل مي‌شه؟»
مهدي لبخندي مي‌زد و مي‌گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانيم. صلوات بفرستين.»
خانواده‌ام مي‌خواستند مراسمي بگيرند كه فاميلمان هم باشند، براي معرفي دامادشان، نشد. موقع عمليات بود و مهدي نمي‌توانست زياد بماند.
مراسم در حد يك بله‌برون ساده بود. بعضي به شان برخورد و نيامدند. ولي من خوشحال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بوديم؛ پدر و مادر مهدي، خواهر و برادرش.
من رفتم توي آشپزخانه ، چيزي بياورم. وقتي آمدم. ديدم همه نصف غذايشان را خورده‌اند. ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم.
اولين عمليات لشگر بود كه بعد از فرمانده شدن حاج مهدي انجام مي‌داديم. دستور رسيد كنار زييدات مستقر شويم. وقتي رسيديم ،‌رفتم روي تپه‌ي كنار جاده قراربود.لشكر كربلا، سمت راست ما را پر كند. عقب مانده بودند و جايشان عراقي ها ،‌راحت براي خودشان مي‌رفتند و مي‌آمدند . رفتم پيش حاج مهدي . خم شده بود روي كالك عملياتي . بي‌سيم كنارش خش خش‌مي‌كرد. موضوع را گفتم . نگاهم كرد . چهر‌ه‌اش هيچ فرقي نكرد. لبخند مي‌زد.
گفت: «خيالت راحت، برو. توكل كن به خدا. كربلا امشب راستمونو پرمي‌كنه.»
از چادر بيرون آمدم بيرون. آرام شده بودم.
عمليات محرم بود . توي نفربر بي‌سيم نشسته بوديم. آقا مهدي، دو سه شب بود نخوابيده بود.
داشتيم حرف مي‌زديم. يك مرتبه ديدم جواب نمي‌دهد. همانطور نشسته. خوابش برده بود. چيزي نگفتم. پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. كلافه شده بود. بدجوري . جعفري پرسيد «چي شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي‌كرد.
زير لب گفت.« اون بيرون بسيجي‌ها دارن مي‌جنگن، زخمي مي‌شن. شهيد مي‌شن،‌شهيد مي‌شن ، گرفته‌م خوابيده‌م.»
يك ساعتي ، كسي حرف نزد.
نزديك صبح بود كه تانكهايشان ، از خاكريز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندي . ديدم اسير مي‌گيرند . ديدم از روي بچه ها رد مي‌شوند. مهمات نيروها تمام شده بود.
بي‌سيم زدن عقب، حاج مهدي خودش آمده بود پشت سرما . گفت «به خدا من هم اينجام . همه اين جان . بايد مقاومت كنين. از نيروهاي كمكي خبري نيس. بايد حسين وار بجنگيم. يا من مي‌‌ميرم. يا دشمنو عقب مي‌زنيم. »
موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم. سركه بلند كردم، آقا مهدي را توي صف ديدم. تازه فرمان ده لشكر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتن بيايد جلوي صف. نيامد . ايستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسيدم« وسيله دارين؟»
گفت «آره».
هرچه نگاه كردم. ماشيني آن دور و برنديدم. رفت طرف يك موتور گازي موقع سوارشدن . با لبخند گفت.«مال خودم نيس. از برادرم قرض گرفته‌م.»
داشت سخنراني مي‌كرد ، رسيد به نظم.
گفت: «ما اگر تكنولوژي جنگي عراق را نداريم. اگر آن هواپيماهاي بلند پرواز شناسايي را نداريم. لااقل مي‌توانيم در جنگمان نظم داشته باشيم. امروز كسي كه سپاهي ست و شلوار فرم را با پيراهن شخصي مي‌پوشد، يا با لباس سپاه كفش عادي مي‌پوشد، به نظم جنگ اهانت كرده. از اين چيزاي جزئي بگير يبا تا مهمترين مسائل»
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازديد نيروهاي در حال آموزش موقع رفتن گفت «نصف اينها . به درد جبهه و سپاه نمي‌خورن .» حرف عجيبي بود.
آموزش دوره‌ي سي ويك كه تمام شد.‌قبل از اعزام . تصميمشان تسويه گرفتند و برگشتند.
سال شصت و دو بود ؛ پاسگاه زيد. كادر لشگر را جمع كرد تا برايشان صحبت كند. حرف كشيد به مقايسه‌ي بسيجي‌ها و ارتشي‌هاي خودمان با نظامي‌هاي بقيه‌ي كشورها. مهدي گفت: «درسته كه بچه‌هاي ما در وفاداري و اطاعت امر با نظامي‌هاي بقيه‌ي جاهها قابل مقايسه كنيم. اونهايي كه وقت نماز ، دور حضرت رو مي‌گرفتند تا نيزه‌ي دشمن به سينه‌ي خودشون بخوره و حضرت آسيب نبينه.»
توي خط مقدم، داشتم سنگر مي‌كندم. چند ماهي بود مرخصي نرفته بودم.
ريش و مويم حسابي بلند شده بود . يكدفعه ديدم دل‌آذر فرمانده لشكر، مي‌آيند طرفم. آمدند داخل سنگر. اولين باري بود كه حاج مهدي را از نزديك مي‌ديدم. با خنده گفت: «چند وقته نرفته‌اي مرخصي؟ لابد با اين قيافه توي خونه رات نمي‌دن..» بعد قيچي دل آذر را گرفت و همان جا شروع كرد به كوتاه كردن موهام.
وقتي تمام شد. در گوش دل آذر يك چيزي گفت و رفت.
بعد دل آذر گفت: «وسايلتو جمع كن . بايد بري مرخصي.»
گفتم «آخه...»
گفت : «دستور فرمانده لشگره.»
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشكر. قبلش ، سه چهارسالي با هم رفيق بوديم. همه‌ي بچه‌ها هم خبر داشتند. با اين حال، وقتي قرار شد چند روز قبل از عمليات خيبر ، حسن پور و جواد دل آذر براي شناسايي بروند جلو، مرا هم باآنها فرستاد: سيزده كيلومتر مسير بود روي آب. دستورش قاطع بود. جاي چون و چرا باقي نمي‌گذاشت .و از پله پايين رفتيم و سوار قايق شديم. چشمش بهش افتاد. بغض كرده بود. از همان بغض‌هاي غريبش.
شناسايي عمليات خيبر بود. مسئول محور بودم. و بايد خودم براي توجيه منطقه ، مي‌رفتم جلو.
با چند نفر از فرمانده‌گردانها ، سوار قايق شديم و رفتيم . موقع برگشتن ، هوا طوفاني شد. باراني مي‌آمد كه نگو. توي قايق پر از آب شده بود. با كلي مكافات موتورهايش را باز كرديم. و پاروزنان برگشتيم.
وقتي رسيديم قرارگاه، از سر تا پا خيس شده بوديم. زين الدين آمد. ماجرا را برايش تعريف كرديم. خنديد و گفت:«عيبي نداره . عوضش حالا مي‌دونين نيروهاتون . توي چه شرايطي بايد عمل كنند.»
پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند . يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم كه آموزش ديده‌بودند، تجديد آموزش هم شده بودند، اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي‌گفتند «برمي‌گرديم عقب . هروقت عمليات شد، خبرمون كنيد. »
عصباني بودم. رفتم پيش آقا مهدي و گفتم« تمامش كنيد. نيروها خسته‌ن . پنجاه روز مي‌شه كه مرخصي نرفته‌ن ، گرفتارند . »
گفت «شما نگران نباشيد. من براشون صحبت مي‌كنم.»
گفتم «با صحبت چيزي درست نمي‌شه. شما فقط تصميم بگيريد.»
توي ميدان صبحگاه جمعشان كرد. بيست دقيقه برايشان حرف زد. يكماه ماندند . عمليات كردند. هنوز هم روحيه داشتند.
بچه‌ها ، بعد از سخنراني آن روز، توي اردوگاه ، آنقدر روي دوش‌گردانده بودند كه گرمازده شده بود.
تاحالا روي آب عمل نكرده بوديم. برايمان ناآشنا بود. توي جلسه‌ي توجيهي ، با آقا مهدي بحثم شد كه از اينجا عمليات نكنيم.
روز هفتم عمليات ، مجروح شدم آوردندم عقب . توي پست امداد ، احساس كردم كسي بالاي سرم هست.
خود مهدي بود يك دستش را گذاشته بود روي شانه‌ام و يك دستش را روي پيشاني‌ام .
با صدايي كه به سختي مي‌شنيدم گفت، يادته قبل از عمليات مخالف بودي ؟ عمل به تكليف بود. كاريش نمي‌شد كرد. حالا دعا كن كه منهم سركشته نشم. »
توي خشكي ، با هر وسيله‌اي بود ، شهدا را مي‌آورد عقب ولي تجربه‌ي كار روي آب را نداشتيم.
رفتم پيش آقا مهدي. گفت «سعي مي‌كنيم يك جاده خاكي براتون بزنيم . ولي اگر نشد ،‌هرجوري هست. بايد شهدا رو برگردونين عقب ...»
چند قدم رفت و رو كرد به من «حاجي! چه جوري شهدامونو بداريم و بيايم؟»
عمليات كه شروع مي‌شد . زين العابدين بود و موتور تريلش.
مي‌رفت تاوسط عراقي‌ها و برمي‌گشت. مي‌گفتم« آقا مهدي ! مي‌ري اسير مي‌شي‌ها»
مي‌خنديد و مي‌گفت «نترس ،اينها از تريل خوششمون مي‌آد. كاريم ندارن.»
هور وضعيت عجيبي دارد. بعضي وقتها . ساقه‌هاي ني جدا مي‌شوند. و سرراه را مي‌گيرند.انگار كه اصلاً راهي نبوده . ساعت ده شب بود كه از سنگرهاي كمين گذشتيم. دسته‌ي اول وارد خشكي شده بود. ولي بقيه‌ي نيروها مانده بودند روي آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پيدا نمي‌كرديم. بي‌سيم زديم عقب كه «نمي‌شود جلو رفت ،‌برگرديم؟»
آقا مهدي ، پشت بي‌سيم گفته بود« حبينتون چشم انتظاره ،‌گفته سرنوشت جنگ به آن عمليات بسته‌س. انجام وظيفه كنيد. »
بچه‌ها، تا معبر دسته‌ي اول را پيدا نكردندو وارد جزيره نشدند. آرام نگرفتند.
عراقي‌ها، نصف خاكريز را بازكرده بودند و آب بسته بودند توي نيروهاي ما . از گردان . نيرو خواستيم كه با الوار و كيسه شن، جلوي آب را بگيريم وقتي كه آمدند راه افتاديم سمت خاكريز.
ديدم زين الدين و يكي دو نفر ديگر ، الوارهاي به چه بلندي را به پشت گرفته بودند وتوي آب به سمت ورودي خاكريز مي‌رفتند.
گفتم: «چرا شما ؟ از گردان نيرو آمده.»
گفت : «نمي‌خواست خودمون بندش مي‌آوريم.»
عراق پانك سنگيني كرده بود. آقا مهدي. طبق معمول، سوار موتورش توي خط اين طرف و آن طرف مي‌رفت و به بچه‌ها سرمي‌زد.
يك مرتبه ديدم پيدايش نيست. از بچه‌ها پرسيدم. گفتند «رفته عقب»
يك ساعت نشد كه برگشت و دوباره با موتور. از اين طرف به آن طرف . بعد از عمليات ، بچه‌ها توي سنگرش يك شلوار خوني پيدا گردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب. زخمش را بسته بود. شلوارش را عوض كرده بود. انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط .
سرتاسر جزيره را دود انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمي‌ديد.
به يك سنگر رسيد يم . جلوش پربود از آذوقه . پرسيديم «اينا چيه؟»
گفتند «هيچ كس نمي‌دونه . آذوقه ببره جلو . به ده متري نرسيده . مي‌زنش»
زين الدين پشت موتور. جعفري هر تركش ،‌رسيدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده ، ديگر چيزي باقي نمانده بود.
شب دهم عمليات بود. توي چادر دور هم نشسته بوديم. شمع روشن كرده بودم . صداي موتور آمد. چند لحظه بعد، كسي وارد شد. تاريك بود. صورتش را نديديم.
گفت :‌«توي چادرتون يه لقمه نون و پنير پيدا مي‌شه؟»
از صدايش معلوم بود كه خسته است. بچه‌ها گفتند «نه ، نداريم.»
رفت
از عقب بيسيم زدند كه «حاج مهدي نيامده آنجا؟»
گفتيم «نه»
گفتند «يعني هيچ كس با موتور اون طرف ها نيامده؟»
جزيره را گرفته بوديم. اما تيراندازي عراقي‌ها بدجوري اذيت مي‌كرد. اصلاً احساس تثبيت و آرامش نمي‌كرديم.
سرظهر بود كه آمد . يك كلاشينكف توي دستش بود. نشست توي شنگر ، جلوي ديد مستقيم عراقي‌ها.
نشانه مي‌گرفت و مي‌زد.
يكدفعه برگشت طرفمان ، گفت« هريك تيري كه زدن، دوتا جوابشونو مي‌دين.»
همان شد.
اول من ديدمش . با آن كلاه خود روي سرش . و آرپي جي روي شانه‌اش ، مثل نيروهايي شده بود كه مي‌خواستند بروند جلو.
به فرمانده گردانمان گفتم.
صدايش كرد «حاج مهدي!»
برگشت . گفت «شما كجا مي‌رين؟»
گفت: «چه فرقي مي‌كنه؟ فرمانده كه همش نبايد بشينه تو سنگر. منم با اين دسته مي‌رم جلو. »
بعد خيبر ،‌ديگر كسي از فرمانده گردانها و معاونهاشان باقي نمانده بود؛ يا شهيد شده بودند يا مجروح .
با خودم گفتم «بند‌ه‌ي خدا حاج مهدي . هيچ كس رو نداره . دست تنها مونده . »
رفتم ديدنش . فكر مي‌كردم وقتي ببينمش . حسابي تولبه .
از در سنگر فرماندهي رفتم تو،‌بلند شد. روي سر و صورتش خاك نشسته بود. روي لبش هم خنده، همان خنده‌ي هميشگي.
زبانم نگشت بپرسم «باگردانهاي بي‌فرماندهت مي‌خواهي چه كني؟»
ماشين، جلوي سنگر فرماندهي ايستاد . آقا مهدي در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقي نشسته بود . پياده‌اش كردند. ترسيده بود تا تكان مي‌خورديم،‌سرش را با دستهايش مي‌گرفت.
آقا مهدي باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برايش كمپوت ببريم. چهار زانو نشسته بودند روي زمين و عربي حرف مي‌زدند.
تمام كه شد گفت :«ببريد تحويلش بديد.»
بي‌چاره گيج شده بود . باورش نمي‌شد اين فرمانده لشكر باشد. تاايفا از مقر برود بيرون، يكسره به مهدي نگاه مي‌كرد.
چند تاسرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز يك سوم تريلي هم خالي نشده . عرق از سرو صورتش مي‌ريزد. يك بسيجي لاغر و كم سن وسال مي‌آيد طرفشان . خسته نباشيدي مي‌گويد. و مشغول مي‌شود .
ظهر است كه كار تمام مي‌شود. سربازها پي فرمانده مي‌گردند تا رسيد را امضاء كند. همان بنده‌ي خدا، عرق دستش را با شلوار پاك مي‌كند،‌رسيد را مي‌گيرد و امضا مي‌كند.
توي تداركات لشكر،‌يكي دو شب،‌مي‌ديديم ظرفهاي شام رايكي شسته . نمي‌‌دانستيم كار كي است. يكشب ، مچش را گرفتيم. آقا مهدي بود.
گفت «من روز را نمي‌رسم كمكتون كنم . ولي ظرفهاي شب، با من»
عمليات كه تمام مي‌شد ، نوبت مرخصي‌ها بود. بچه‌ها برمي‌گشتند پيش خانواده‌هايشان . اما تازه اول كار زين‌الدين بود. براي تعاون شهرها تعاون شهرها پيغام مي‌فرستاد كه خانواده‌هاي شهدا را جمع كنند. مي‌رفت برايشان صحبت مي‌كرد:‌از عمليات از كارهايي كه بچه‌هايشان كرده بودند. از شهيد شدنشان.
تازه زنش را آورده بود اهواز:‌طبقه‌ي بالاي خانه‌ي ما مي‌نشستند. آفتاب نزده از خانه مي‌رفت بيرون. يك روز،‌صداي پايين آمدنش را از پله‌ها كه شنيدم . رفتم جلويش را گرفتم. گفتم «مهدي جان! تو ديگه عيال واري. يك كم بيشتر مواظب خودت باش.»
گفت: «چي كاركنم؟ مسئوليت بچه‌هاي مردم گردنمه »
گفتم :‌«لااقل توي سنگر فرمان دهيت بمون. »
گفت : «اگه فرمانده نيم خيز راه بره، نيروها سينه خيز مي‌رن. اگه بمونه توسنگرش كه بقيه مي‌رن خونه‌هاشون. »
خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم. تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد.
لباس‌ها را كه ديد، گفت «تو اين شرايط جنگي، وابسته‌م مي‌كنين به دنيا.»
گفتم : «آخه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني؟»
بالاخره پوشيد.
وقتي آمد، دوباره همان لباسهاي كهنه تنش بود.
چيزي نپرسيدم . خودش گفت «يكي از بچه‌هاي سپاه عقدش بود. لباس درست وحسابي نداشت.»
گاهي يك حديث ،‌يا جمله‌ي قشنگ كه پيدا مي‌كرد، با ماژيك مي‌نوشت روي كاغذ و مي‌زد به ديوار. بعد راجع بهش با هم حرف مي‌زديم. هركدام، هرچه فهميده بوديم مي‌گفتيم و جمله مي‌ماند روي ديوار و توي ذهنمان.
وضع غذا پختنم ديدني بود.
برايش فسنجان درست كردم. چه فسنجاني! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش . آن قدر رب زده بودم. كه سياه شده بود. برنج هم شور شور.
نشست سرسفره. دل تو دلم نبود، غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع كرد به شوخي كردن كه «چون تو قره‌قروت دوست داري . به جاي رب قره‌قروت ريخته اي توي غذا.» چند تا اسم هم برايم غذايم ساخت؛ ترشكي، فسنجون سياه، آخرش گفت:«خدا رو شكر، دستت درد نكنه.»
ظرفهاي شام. دو تا بشقاب و ليوان بود و يك قابلمه . رفتم سر ظرفشويي . گفت«انتخاب كن . يا تو بشور من آب بكشم، يا من مي‌شورم تو آب بكش»
گفتم«مگه چه قدر ظرف هست؟»
گفت «هرچي كه هس . انتخاب كن.»
سال شصت و سه بود . توي انرژي اتمي، آموزش مي‌ديدم.
بعد از يك مدت ، بعضي از بچه‌ها ، كم كم شل شده بودند. يك روز آقا مهدي . بي خبر آمدسر صبحگاه. هركس را كه دير آمد، از صف جدا كرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه كلاغ پر داد.
وقتي از عمليات خبري نبود ، مي خواستي پيدايش كني، بايد جاهاي دنج را مي‌گشتي . پيدايش كه مي‌كردي، مي‌ديدي كتاب به دست نشسته ، انگار توي اين دنيا نيست.
ده دقيقه وقت كه پيدا مي كرد، مي رفت سروقت كتابهايش.
گاهي كه كار فوري پيش مي‌آمد، كتاب همانطور باز مي‌ماند تا برگردد.
جلسه كه تمام شد ،ديديم، تا وضو بگيريم و برويم حسينيه ، نماز تمام شده است، اما مهدي از قبل فكرش را كرده بود.
سپرده بود . يك روحاني . از روحاني‌هاي لشكر، آمده بود همان جا؛ اذان كه تمام شد، در همان اتاق جنگ تكبير نماز را گفتيم.
حوصله ‌ام سررفته بود . اول به ساعتم نگاه كردم. بعد به سرعت ماشين . گفتم «آقا مهدي! شما كه مي‌گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي‌رين. »
گفت «اون مال روز. شب، نبايد از هفتاد تا بيشتر رفت. قانونه. اطاعتش ، اطاعت از ولي فقيه است»
تازه وارد بودم .
عراقي‌ها از بالاي سر تپه ديد خوبي داشتند . دستور رسيده بود كه بچه‌ها آفتابي نشوند.
توي منطقه مي‌گشتم ، ديدم يك جوان بيست و يكي و دوساله ، با كلاه سبز بافتني روي سرش ، رفته بالاي درخت، ديده باني مي‌كند.
صدايش كردم. « خجالت نمي‌كشي اينهمه آدم را به خطر مي‌اندازي؟»
آمد پايين و گفت «بچه‌تهروني ؟»
گفتم «آره ،چه ربطي داره؟»
گفت « هيچي .خسته نباشي تو برو استراحت كن من اينجا هستم . »
هاج و واج ماندم كفريم كرده بود. برگشتم جوابش را بدهم كه يكي از بچه‌هاي لشگر سررسيد . همديگر را بغل كردند. خوش و بش كردند و رفتند .
بعدها كه پرسيدم اين كي بود « مهدي زين الدين .»

چندتا از بچه‌ها ، كنار آب جمع شده بودند. يكيشان براي تفريح ، تيراندازي مي‌كرد توي آب . زين‌الدين سررسيد و گفت « اين تيرها، بيت الماله . حرومش نكنين .»
جواب داد« به شما چه؟» و با دست هلش داد.
زين الدين كه مي‌رفت ، صادقي آمد و پرسيد « چي شده؟‌» بعد گفت « مي‌دوني كي رو هل دادي اخوي؟»
دويده بود دنبالش براي عذرخواهي كه جوابش را داده بود «‌مهم نيس .من فقط امر به معروف كردم. گوش كردم . گوش كردن و نكردنش ديگه با خودته.»
رفته بوديم بيرون اردوگاه، آب تني .
ديديم دو نفر دارند يكي را آب مي‌دهند . به دوستانم گفتم« بريم كمكش ؟‌»
گفتند«ول كن ، با هم رفيقن.»
پرسيدم « مگه كي‌اند؟»
گفتند « دل آذر و جعفري دارند زين‌الدين را آبش مي‌دن. معاونهاي خودشن . »
زن و بچه‌ها را آورده بودند اهواز ، نزديكم باشند. آنجا كسي را نداشتيم . يكبار كه رفته بودم مرخصي ، ديدم پسرم خوابيده . بالاي سرش هم شيشه‌ي دواست .
از زنم پرسيدم «كي مريض شده؟»
گفت : « سه چهار روزي مي‌شه»
گفتم«دكتر برديش ؟»
گفت: « اون دوست لاغره ،‌قدبلنده‌ت هست، اومد بردشس دكتر، دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سر زده بهش»
بچه‌هاي زنجان فكر مي‌كردند. با آنها از همه صميمي‌تر است. سمناني‌ها هم، اراكي‌ها هم . قزويني‌ها هم.
مدتي بود ، حساس شده بود . زود عصباني مي‌شد، دو سه بار حرفمان شده بود. رفتن پيش رئيس ستاد، گله كردم.
ديدم حاج مهدي را صدا كرد و برود توي سنگر . يك ساعت آنجا بودند . وقت بيرون آمدن، چشمهاي مهدي پف كرده بوده.
برگشتم پيش رئيس ستاد. گفت: «دلش پربود. فرمانده‌هاش، نيروهاش، جلوي چشمش پرپر مي‌شن. چه انتظاري داري؟‌آدمه سنگ كه نيس.»
بعد از آن، انگار كه خالي شده باشد. ، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام،‌خنده رو.
يكي زين الدين با هفت هشت نفر از بچه‌ها ، مي‌آمدند خط صداي هلي‌كوپتر مي‌آيد . بعد هم صداي سوت راكتش.
بچه‌ها، به جاي اين كه خيز بروند ايستاده بودند جلوي زين الدين اكثرشان تركش خورده بودند.
قبل از عمليات مشورهايش بيرون سنگر فرماندهي بيشتر بود تا توي سنگر .
جلسه مي‌گذاشت تا تيربارچي‌ها، امدادگرها را جمع مي‌كرد ازشان نظر مي‌خواست . مي‌فرستاد دنبال مسئول دسته‌ها كه بيايند پيش نهاد بدهند.
امكان نداشت امروز تو را ببيند، و فردا دوباره ديدت، براي روبوسي، نيايد جلو.
اگر مي‌خواستي زودتر سلام كني، بايد از ددو ر،‌قبل از اي كه ببيندت. برايش دست بلند مي‌كردي.
روي بچه‌هاي متاهل يك جور ديگر حساب مي‌كرد.
مي‌گفت «كسي كه ازدواج كرده ، اجتماعي تر فكر مي‌كند تا آدم مجرد.»
بعد از عقد كه برگشتم جبهه ،‌چنان بغلم كرد و بوسيد كه تا آن موقع اينطور تحويلم نگرفته بود. گفت «مباركه، جهاداكبر كردي.»
نزديك عمليات بودمي‌دانستم دختر دار شده . يك روز ديدم سرپاكت نامه از جيبش زده بيرون.
گفتم : «اين چيه؟»
گفت :, «عكس دخترمه»
گفتن «بده ببينمش»
گفت :‌«خودم هنوزه نديدهمش »
گفتم «چرا؟»
گفت :‌« الان موقع عملياته مي‌ترسم مهر پدر و فرزندي كار دستم بده باشه بعد»
ساعت ده يازده بود كه آمد،‌حتا لاي موهايش پر از شن بود سفره را انداختم . گفتم ، «تا تو شوع كني،‌من ليلا رو بخوابونم.»
گفت «نه صبر مي‌كنم با هم بخوريم.»
وقتي برگشتم، ديدم كنار سفره خوابش برده، داشتم پوتين‌هايش را درمي‌آوردن كه بيدار شد . گفت «مي‌خواي شرمنده‌ام كني؟»
گفتم «آخه خسته‌اي»
گفت : «نه تازه مي‌خوايم با هم شام بخوريم.»
عروسم كه حامله بود به دلم افتاده بود . اگر بچه پسر باشد ، معنيش ايت است كه خدا مي‌خواهد يكي از پسرهايم را عوضش بگيرد.
خدا خدا مي‌كردم دختر باشد.
وقتي بچه دختر شد. يك نفس راحت كشيدم. مهدي كه شنيد بچه دختر است گفت«خدا رو شكر دررحمت به روم باز شد. رحمت هم كه براي من يعني شهادت.»
رفته بود شمالغرب ، ماموريت فرستاده بودندش. بعد از يكماه كه برگشته بود اهواز، ديده بود ليلا مريض شده، افتاده روي دست مادرش. يك زن تنها با يك بچه‌ي مريض.
بازهم نمي‌توانست بماند وكاري كند. بايد برمي‌گشت. رفت توي اتاق ، دررا بست . نشست و يك شكم سير گريه كرد.
وقتي براي خريد مي‌رفتيم . بيشتر دنبال لباسهاي ساده بودبا رنگهاي آبي يا سبز كم رنگ . از رنگهايي كه توي چشم مي‌زد، بدش مي‌آمد. يك بار لباس سرخ آبي پوشيدم . چيزي نگفت، ولي از قيافه‌اش فهميدم خوشش نيامده.
مي‌گفت «لباس بايد ساده باشه و تميز» از بوي تميزي لباس خوشش مي‌آمد.
از آرايش هم خوشش نمي‌آمد،‌مي‌گفت «اين مربا ها چيه زنها به سر و صورتشون مي‌مالن.؟»
ازش گله كردم كه چرا ديربه دير سرمي‌زند.
گفت «پيش زنهاي ديگه‌ام.»
گفتم «چي؟»
گفت : «نمي‌دونستي چهار تا زن دارم؟»
ديدم شوخي مي‌كند چيزي نگفتم.
گفت «جدي مي‌گم، من اول با سپاه ازدواج كردم. بعد با جبهه ،بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.»
يكي دو بار كه رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبي داشت. ساكت بود. مي‌نشست و خيره مي‌شد به يك نقطه.
مي‌گفت «آدم وقتي امام رو مي‌بينه ، تازه مي‌فهمه اسلام يعني چه. چقدر مسلمون بودن راحته، چه قدر شيرينه.»
مي‌گفت «دلش مثل درياست و هيچ چيز نمي‌تونه آرامششو به هم بزنه . كاش نصف اون صبر و آرامش ،‌توي دل مابود. »
شب ،‌ساعت ده ونيم از اهواز راه افتاديم. من و آقا مهدي و اسماعيل صادقي . قرار بود برويم خدمت امام. حرف ادغام گردانهاي ارتش و سپاه بود . تاصبح نخوابيديم، صادقي تو پوست خودش نمي‌گنجيد ، دائم حرف مي‌زد. مهدي هم پايش را گذاشته بود روي گاز و مي‌آمد. همان آدمي كه شب با ماشين سپاه هشتاد تا تندتر نمي‌رفت ، حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج.
جماران كه رسيديم ، ساعت ده بود . آقاي توسلي گفت :‌«ديرآمديد قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته‌اند.»
اهل ريا و تعارف اين حرفها نبود. گاهي كه بچه‌ها مي‌گفتند «حاج آقا !‌التماس دعا» مي‌گفت«باشه تو زيارت عاشورا ، جاي نفر دهم ميارمت.»
حالا طرف ،يا به فكرش مي‌رسيد كه زيارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد يا نه.
وقتي منطقه آرام بود. بساط فوتبال راه مي‌افتاد و همه خودشان را مي‌كشتند كه توي تيم مهدي باشند. مي‌دانستند كه تيم مهدي ، تا آخر بازي ،‌توي زمين است.
رسيدم سرپل شناور. يك تويوتا راه را بسته بود . پياده شدم. درهاي ماشين قفل بود . خبري از راننده‌اش نبود.
زين الدين پشتم رسيد . گفت «چرا هنوز نرفته‌ين؟»
تويوتا را نشانش دادم.
گشت آن دور و برها و يك متر سيم پيدا كرد . سرش را گرد كرد و از لاي پنجره انداخت تو قفل كه باز شد ، ‌خنديد و گفت «بعضي وقتا از اين كارام بايد كرد ديگه.»
جاده را آب برده بود. ماشينها مانده بودند اين طرف . بي‌سيم زديم جلوكه «ماشين ها نمي‌توانند بيايند.»
آقا مهدي دستور داد ،‌بلدوزرها چند تا تانك سوخته‌ي عراقي انداختند كنارجاده . آب بند آمد. ماشين ها رفتند خط.
وقتي رسيديم دستشويي ، ديدم آفتابه‌ها خالي‌‌اند. بايد تا هور مي‌رفتيم. زورم آمد.
يك بسيجي آن اطراف بود . گفتم «دستت درد نكنه، اين آفتابه‌رو آب مي‌كني؟»
رفت و آمد . آبش كثيف بود . گفتم «برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب مي‌كردي، تميزتر بود.»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت.
بعدها شناختمش . طفلكي زين الدين بود.
از رئيس بازي بعضي بالادستي‌ها دل خور بود.
مي‌گفت «مي‌گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر كارهامونو تعطيل مي‌كنيم مي‌آييم . سيزده چهارده ساعت راه . براي يك جلسه‌ي دوساعته ؛‌آخرشم هيچي . شما يكي دونفريد . به خودتون زحمت بدين. بياين منطقه جلسه بگذارين.»
زنش رفته بود قم، شب بود كه آمد، با چهار پنج نفر از بچه‌هاي لشكر بود همينطور كه از پله‌ها مي‌رفت بالا، گفت«جلسه داريم»
يك ساعت بعد آمد پايين. گفت «مي‌خوايم شام بخوريم . تو هم بيا.»
گفتم «من شام خورده‌ام » اصرار كرد. رفتم بالا.
زنش يك قابلمه عدس پلو، نمي‌دانم كي پخته بود. گذاشته بودتو يخچال . همان را آورد سرسفره . سرد بود. سفت بود . قاشق توش نمي‌رفت . گفتم«گرمش كنم؟»
گفت «بي‌خيال ،‌همين جوري مي‌خوريم.»
قاشق برداشتم كه شروع كنم. هرچه كردم قاشق توي غذا فرو نمي‌رفت . زود زدم تا بالاخره يك تكه از غذا را با قاشق كندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله الكبر!»

توي پله ها ديدمش . دمغ بود. گفتم «چي شده؟»
گفت «بيسيم زدند زود بيا اهواز، كارت داريم. هوا تاريك بود. سرعتم هم زياد . يه دفعه ديدم يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاريش كنم. زدم بهش . بي‌چاره دست و پا مي‌زد».
توي پله ها ديمش . دمغ بود. گفتم «چي شده؟»
گفت «بي سيم زدند زود بيا اهواز، كارت داريم. هوا تاريك بيا اهواز ، كارت داريم . هوا تاريك بود، سرعتم هم زياد. يه دفعه ديدم يه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاريش كنم. زدم به‌ش . بي‌چاره دست و پا مي‌زد.»
شايد هيچ چيز به اندازه‌ي سيگار كشيدن بچه‌ها ناراحتش نمي‌كرد.
اگر مي‌ديد كسي دارد سيگار مي‌كشد ، حالش عوض مي‌شد. رگ‌هاي گردنش بيرون مي‌زد.
جرات مي‌كردي توي لشكر فكر سيگار كشيدن بكني؟.
نديدم كسي چيزي بپرسد و او بگويد «بعداً‌.» يا بگويد «‌از معونم بپرسيد.» جواب سر بالا تو كارش نبود.
گفتند فرمانده لشكر ، قرار است بيايد صبحگاهمان بازديد.
ده دقيقه دير كرد، نيم ساعت داشت به خاطر آن ده دقيقه عذرخواهي مي‌كرد.
اگر از كسي مي‌پرسيدي چه جور آدمي است، لابد مي‌گفتند «خنده روست.» وقت كار اما ، برعكس جدي بود. نه لب‌خندي ، نه خنده‌اي انگار نه انگار كه اين ، همان آدم است.
توي بحث ، نه كه فكر كني حرفش را نمي‌زد، مي‌زد . ولي توي حرف كسي نمي‌پذيرد . هيچ وقت . من كه نديدم .
مي‌دانستم پايش تازه مجروح شده و درد مي‌كند. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست . تكان نخورد.
بالاي تپه‌اي كه مستقر شده بوديم.آب نبود. بايد چند تا از بچه‌ها ، مي‌رفتند پايين ، آب مي‌آوردند. دفعه‌ي اول، وقتي برگشتند، ديدم آقا مهدي هم هم راهشان آمده .
از فردا هر روز صبح زود مي‌آمد. با يك دبه‌ي بيست ليتري آب.
اگر با مهدي نشسته بوديم و كسي قرآن لازم داشت، نمي‌رفت اين طرف و آن طرف را بگردد . مي‌گفت «آقامهدي !‌بي‌زحمت اون قرآن جيبيت را بده . »
رك بود. اگر مي‌ديد كسي مي‌ترسد و احتياج به تشر دارد. صاف توي چشمهايش نگاه مي‌كرد و مي‌گفت «توترسويي.»
اگر جلوي سنگرش يك جفت پوتين كهنه و رنگ و رورفته بود، مي‌فهيمديم هست. والا مي‌رفتيم جاي ديگر دنبالش مي‌گشتيم.
جاده‌هاي كردستان آن قدر ناامن بود كه وقتي مي‌خواستي از شهري به شهر ديگر بروي، مخصوصاً توي تاريكي ، بايد گاز ماشين را مي‌گرفتي ، پشت سرش را هم نگاه نمي‌كردي.
اما زين الدين كه هم راهت بود . موقع اذان بايد مي‌ايستادي كنار جاده تا نمازش را بخواند اصلاً راه نداشت.
بعد از شهادتش يكي از بچه‌ها خوابش را ديده بود. توي مكه داشته زيارت مي‌كرده. يك عده هم همراهش بوده‌اند. گفته بود «تو اينجا چي كار مي‌كني؟»
جواب داده بوده« به خاطر نمازهاي اول وقتم ، اينجا هم فرمانده‌ام.»
شبهاي جمعه ، دعاي كميل به راه بود. زين الدين مي‌آمد. مي‌نشستو. يكي از بچه‌هاي خوش صدا هم مي‌خواند؛
آخرين شب جمعه ،‌يادم هست،‌توي سنگر بچه‌هاي اطلاعات سردشت بوديم. همه جمع شده بودند براي دعا، اين بارخود زين الدين خواند. پرسوز هم خواند.
اين بار مثل هميشه ،‌يك ساعت پيش تر توي خانه بند نشده، گفت «بايد بروم شهرستان »
تاميدان شهدا هم راهش آمدم. يك دفعه نگاهم به نيم رخش افتاد، يك جور غريبي بود نمي‌دانم چي شد كه دلم رفت پيش پسر كوچيكه .
پرسيدم «كجاست؟ خوبه؟‌»
گفت «پريروز ديمش»
گفتم« بابا به من راستشوبگو، آمادگيشو دارم.»
لبخند زد . گفت «استغفرالله»
ديدم انگار كنايه زده‌ام كه اتفاقي افتاده و او را مي خواهد دروغي دلم را خوش كند.
خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.
چند روز قبل از شهادتش . از سردشت مي‌رفتيم باختران. بين حرفهايش گفت «گفت ! من دويست روز روزه بده‌كارم.» تعجب كرديم . گقت «شش ساله هيچ جاده روز نموده‌ام كه قصد روزه كنم.»
وقتي خبر رسيد شهيد شده. توي حسينه انگار زلزله شد. كسي نمي‌توانست جلوي بچه ها را بگيرد. توي سروسينه‌شان مي‌زدند.
چند نفر بي‌حال شدندو روي دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداري ،‌آقا صادقي گفت «شهيد ،‌به من سپرده بود كه دويست روز روزه‌ي قضا داره. كي حاضره براش اين روزه‌ها رو بگيره؟»
همه بلند شدند. نفري يك روز هم روزه مي‌گرفتند. مي شد ده هزار روز.
من توي مقر ماندم . بچه‌ها رفتند غرب ، عمليات . مجبور بودم بمانم به يك عهده آموزش بدهم.
قبل از رفتن . مهدي قول داد كه موقع عمليات زنگ بزند كه بروم . يك شب زنگ زد و گفت «به بچه‌هايي كه آموزششون مي دي . بگو اگه جبهه مشكل دارن . برگردن فقط اونهايي بمونن كه عاشقن . »
شب بعدش بازهم زنگ زد و گفت «زنگ زدم براي قولي كه داده بودم . ولي با خودم نمي‌برمت.»
اسم خيلي از بچه‌ها را گفت كه يا برگردانده يا توي كرمانشاه جا گذاشته.
گفت: «شناسايي اين عمليات رو بايد تنها برم. به خاطر تكليف و مسئوليتم . شما بمونين . »
فردا غروب بود كه خبر دادن مهدي و برادرش تو كمين، شهيد شده‌اند. نفهميدم چرا هيچ كس را نبرد جز برادرش.
نزديك ظهر ، مجيد و مهدي با بانه ، هرچه اصرار مي‌كند كه «جاده امن نيست و نرويد»
از پسشان برنمي‌آيد.
آقا مهدي مي‌گويد «اگر ماندني بوديم ، مي‌مانديم. »
وقتي مي‌روند، مسئول سپاه زنگ ميزند به دژباني ، كه «نگذاريد بروند جلو.»
به دژبانهاي گفته بودند «همين روستاي بغلي كارداريم . زود برمي‌گرديم. »
بچه‌هاي سپاه، جسدهايشان را ، كنار هم، لب شيار پيدا كردند . وقتي گروهكي ها، ماشين را به گلوله مي‌بندند. مجيد در دم شهيد مي‌شود ،‌و مهدي را كه مي‌پرد بيرون. با آرپي جي ميزنند.
هفت صبح ، بيسيم زدند دو نفر تو جاده‌اي بانه سردشت ، به كمين گروهكها خورده‌اند. برويد. ببينيد كي هستند و بياوريدشان عقب.
رسيديم . ديديم پشت ماشين افتاده‌اند به هردوشان تيرخلاص زده بودند . اول نشناختم . توي ماشين را كه گشتم كالك عملياتي و يك سررسيد پيدا كرديم. اسم فرمانده گردانها وجزئيات عمليات را تويش نوشته بودند.
بي‌سيم زديم عقب قضيه را گفتيم . دستور دادند بازهم برگرديم . وقتي قبض خمسش را توي داشبرد پيدا كرديم. فهميديم خود زين الدين است.
سركار بودم . از سپاه آمدند . سراغ پسر كوچيكه را گرفتند دلم لرزيد. گفتم: «يك هفته پيش اينجا بود . يك روز ماند. بعد مي‌گفت مي‌خوام برم اصفهان يه سر به خواهرم بزنم.»
اين پا آن پا كردند .بالاخره گفتند «كوچيكه مجروح شده تومي‌خواهند بروند بيمارستان ، عيادتش » هم‌راهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهيد شده باشد چي؟»
گفتم «انا لله و انا اليه راجعون»
گفتند عكسش را مي‌خواهند پياده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود.گفت «چرا اينقدر زود آمدي؟»
گفتم «يكي از هم كارا زنگ زد.امشب از شهرستان مي‌رسند ، ميان اينجا.»
گله كرد گفت : «چرا مهمان سرزده مي‌آوري؟»
گفتم «اينها يه دختر دارن كه من چند وقته مي‌خوام براي پسر كوچيكه ببينيدش . ديدم فرصت مناسبيه.»
رفت دنبال مرتب كردن خانه. در كمد را بازكردم و پي عكس گشتم كه يك دفعه ديدم پشت سرمه، گفتم «مي‌خوام يه عكسشو پيدا كنم بذارم روي طاقچه تا ببينند.»
پيدا نشد . سرآخر مجبور شدم عكس ديپلمش را بكنم دو در،‌خانه گفت «تلفنمون چند روز قطعه ،‌ولي مال همسايه‌ها وصله.» وقتي رسيديم پيش بچه‌هاي سپاه گفتم «تلفنمو وصل كنين . ديگه خودمون خبرداريم.
گفتند «چشم » يكي دو تا كوچه نرفته بوديم كه گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهيد شده باشد؟»
گفتم «لابد خدا مي‌خواسته ببينه تحملشو دارم.»
خيالشان جمع شد كه فهميده‌ام هم بزرگه رفته، هم كوچيكه.
خيلي وقتها كه گير مي‌كنم . نمي‌دانم چه كار كنم. مي‌روم جلوي عكسش و مي‌نشينم و باهاش حرف ميزنم . انگار كه زنده باشد . بعد جوابم را مي‌گيرم. گاهي به خوابم مي‌آيد. يا به خواب كسي ديگر. بعضي وقتها هم راه حلي به سرم مي‌زند كه قبلش اصلاً به فكرم نمي‌رسيد. به نظرم مي‌آيد انگار مهدي جوابم را داده.
اولين بار كه ليلا پرسيد «مامان!‌چند سال با هم زندگي كرديد؟» توي دلم گذشت «سي سال . چهل سال.»
ولي وقتي جمع و تفريق مي‌كنم ، مي‌بينم دوسال و چند ماهي بيشتر نيست.
باورم نمي‌شود.
- در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است . اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد . اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است ؛ خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در وداع ، گوشه ي چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سرمزاري به خاك فرو شد ؛ و امروز با زهم جاري مي شود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگريز زمان را از چهره ي سرداران روزهاي انتظار بشويد .
در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است .
زندگي با مهدي براي من يك خواب بود ؛ خوابي كوتاه و شيرين در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ . دو سال و چند ماهي كه مي توانم تعداد دفعه هايي را كه با هم غذا خورديم بشمرم . از خواب كه پريدم او رفته بود . فقط خاطره هايش ، آن چيزها يي كه آدم ها بعداً يادش مي افتند و حسرتش را مي خورند باقي مانده بود . مي گويند آدم ها خوابند ، وقتي مي ميرند بيدار مي شوند . شايد او بيدار شده و من هنوز خوابم . شايد هم همه ي اين مدت خواب او را مي ديده ام . از آن خواب هايي كه وقتي آدم مي بيند توي خواب هم مي خندد . خوابي غير منتظره . خواب زندگي با يك فرشته .
مهدي زين الدين
تولد : 18 مهر 1338
ورود به دانشگاه : 1365
ازداوج با منيره ارمغان : 31 خرداد 1361
شهادت : 27 آبان 1363
يادگاران،نوشته ي احمد جبل عاملي ، نشر روايت فتح ،تهران1381


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : زين الدين , مهدي ,
بازدید : 190
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

يازدهم خرداد 1342 ه ش در بحبوحه قيام خونين مردم قم و در خانواده اي متدين و معتقد، ديده به جهان گشود. سالهاي كودكي و نوجواني اش در التهابات سياسي گذشت.
شروع جوانيش همزمان شد با پيروزي انقلاب اسلامي. لذا او كه در كلاس سوم دبيرستان مشغول تحصيل بود، درس و كتاب را رها كرده به صف نيروهاي بسيج پيوست و تا آخرين روز عمر كوتاه خود، يك بسيجي باقي ماند، بطوري كه وقتي در عمليات كربلاي يك در بلندي هاي قلاويزان به درجه رفيع شهادت نايل آمد، فرماندهي گروهان را در لشكر علي بن ابي طالب (ع) به عهده داشت.
اين شهيد سعيد، يك بار از ناحيه دست راست و شكم به شدت مجروح شد كه پس از بهبودي دوباره به خط بازگشت.
او در عمليات بيت المقدس، والفجر مقدماتي و كربلاي يك از خود رشادتهايي داشت كه به ياد ماندني است. اگرچه كربلاي يك براي او پايان حيات زميني است، ولي در روز دهم تيرماه سال 1365، براي محمد ابراهيم جنابان ، حياتي تازه رو به سوي آسمانها آغاز مي شود.
منبع:شيدايي،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم- 1379



خاطرات

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
دارم براي دل خودم حرف مي زنم ؛ براي دل خودم روضه مي خوانم ، مويه مي كنم و چقدر خوب است كه كسي نمي پرسد چرا ؟ كسي پاپيچم نمي شود، كسي اذيتم نمي كند و كسي دلواپس آرام شدنم نيست؛ چون من اينجا تنها هستم. خودم خواستم تنها باشم. خيلي كم فرصت دارم تا تنها باشم ، تا گم باشم ، تا بتوانم پنهان از چشم اين و آن بمانم و يك دوره كامل ، همه شب و روز و سال و ايام گذشته را به ياد بياورم ؛ آن همه سال را ،‌ آن همه صبح و ظهر و غروب را.
راستي كه چقدر سال بر من گذشته است! انگار هزاران سال. انگار از ازل تا حالا كه نصف مقام ابد است. من بوده ام و زندگي كرده ام. چه بلند و چه كوتاه !
انگار همين ديروز بود. من كه نمي فهمم اين بازي زمانه را ! من كه سر از راز بهار و تابستانش در نمي آورم. من كه نمي دانم چرا اين روز و ماه و سال اين همه بلند مي گذرد ، اما اين قدر كوتاه مي ماند!
انگار همين امروز است ؛ دهه اول محرم ... مطابق معمول دسته هاي عزاداري حضرت سيد الشهدا (ع) از همه جاي قم به طرف خانه آقا سيد روح الله در حركتند. جماعت سياهپوش بر سر و سينه مي زنند و هنوز داغدار نوروز امسال هستند. چيزي از چهلم شهداي فيضيه نگذشته است. هنوز چهره معصوم آقا سيد يونس جوان ، از ذهن و خاطر طلبه ها نرفته است. هنوز صداي گلوله هايي كه از توي چهار راه شاه در مي كردند ، گوش را آزار مي دهد و آن همه جنازه ! و آن همه خون بر زمين ريخته ! چه نوروزي بود نوروز امسال !
حاجيه خسته خسته، از توي رختخوابش بلند مي شود ، به پستو مي رود و ته ته صندوق هايش را مي گردد ؛ بقچه ها را مي گشايد ، رختها را به هم مي ريزد تا بلكه بتواند پيراهن سياهش را پيدا كند و بر تن بكشد. آخر امروز ، عاشوراست . يكي از اهل خانه او را مي بيند و ملامت آميز مي پرسد: « چرا از جايت بلند شدي ؟ آدم تازه زا مراقبت مي خواهد ، تقويت مي خواهد ». گوش حاجيه اما بدهكار اين حرف ها نيست. او بايد پيراهن سياهش را پيدا كند.
مطابق معمول بيرون خانه آقا جمعيت موج مي زند ؛ از سر خيابان تا انتهاي كوچه ؛ از فرط ازدحام جمعيت ، نمي شود كاهگل و آجرنماي كوچه را ديد. همه جا آدم است و آدم. دسته ها فشرده و آرام ، سينه زنان و نوحه خوانان ، وارد كوچه مي شوند و به آستانه خانه كه مي رسند ، با حزن و اندوهي بزرگ ، يك صدا دم مي گيرند و « يا حسين » مي گويند.
داخل خانه ، در و ديوار و ستونها را سياهپوش كرده اند. گرداگرد خانه ، روي سياهكوبها ، يك رديف كتيبه آويخته اند. پارچه قلمكار است و رويش شعر معروف « باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است ... » را مصراع به مصراع نوشته اند. روي حياط را چادر كشيده اند. هر ساله در تمام روزهاي دهه اول ، منزل آقا ، غلغله شام مي شود. زير سايه بان چادر ، همه جمع مي شوند و عزاداري مي كنند. در ميان سينه زني ، منبري ها يك به يك مي آيند ، مرثيه اي و روضه اي مي خوانند و مي روند.
امسال اما علاوه بر روضه شهداي كربلا ، روضه شهداي فيضيه هم هست ؛ ماوقع فروردين هم اضافه شده است ؛ ذكر بي حيايي هاي سربازان شاه هم چاشنيبي حيايي هاي شمر و يزيد و خولي است. سخنران ، روي منبر رفته است و ذكر مصيبتمي كند. آقا بر پيشاني مجلس نشسته است و به رسم عزاداران ، عمامه را تحت الحنك كرده است ؛ چشمهايش زير سايه بان دست ها و شانه هايش آرام آرام مي لرزند.
حاجيه هنوز درگير ماجراي پيراهن است و فكر روبراه كردن بچه هاي قد و نيم قد؛ آن هم با اين رختخواب گير شدن بي موقع و اضطراب آمدن نوزادي كه توي اين روزهاي درگيري ، بدجوري آزارش مي دهد؛ آن طور كه انگار سنگيني بار تمام غم هاي دنيا روي دل اوست؛ انگار حسينيه ، دل اوست، انگار همه ابرهاي دنيا در چشم و دل او مي گريند و خود را مي تكانند و آرام مي كنند.
در منزل آقا ، يك لباس شخصي مجلس را دور مي زند. مي رود خودش را به آقا سيد روح الله مي رساند؛ به سختي در آن ازدحام جمعيت ، خودش را كنار آقا جا مي دهد و سرش را مي آورد كنار گوش آقا، انگار مامور امنيتي است. به پچ پچه مي گويد: « امروز مصلحت نيست شما سخنراني كنيد. نه اين جاو نه فيضيه و نه حرم ؛ در غير اين صورت كماندوهاي اعليحضرت ، مجلس را به خاك و خون مي كشند. آن وقت ... » آقا بي آن كه مامور را نگاه كند ، همان طور كه چشم بر زمين دوخته است، ابرو درهم مي كشد. حرفش را قطع مي كند ومختصر مي گويد: « ما هم كماندوهاي خودمان را مي فرستيم تا فرستادگان اعليحضرت را حسابي ادب كنند.» مامور كه انتظار چنين پاسخ جسورانه اي را ندارد ، دستپاچه و مضطرب از جا بلند مي شود. با اشاره به سه چهار نفري مثل خودش ، شخصي پوش ها را از لابه لاي جمعيت خبر مي كند و به كوچه مي رود. به فاصله اي كوتاه ، قم از ماموران لباس شخصي و نظامي پوشهاي حكومت پرشده است.
حاجيه زير لب نوحه مي خواند و نرم نرم گريه مي كند. چه روز سنگيني است ! به ياد مصائب اهل بيت اباعبدالله (ع) مي افتد. هر چند حال اين روزهايش و آمدن نوزاد، مجال عزاداري معمولي را از او گرفته است، اما باز حس غريبي ، او را به اين بچه ، بسيار نزديك كرده است. چقدر اين بچه را دوست دارد. اين بچه به طور غريبي او را به ياد اولاد اباعبدالله (ع) مي اندازد. به ياد علي اصغر مي افتد و به سر انگشت، اشك از گونه هايش مي گيرد. كنار صندوق و بقچه هاي آشفته، دوباره بر دو زانو مي نشيند. از پنجره خانه را مي بيند آفتاب را كه پهن شده است روي حياط و گنجشك ها را كه روي درختچه هاي باغچه كوچك پرپر مي زنند و از همين اول صبح ، شكواي گرما دارند.
چه خوب شد خانه را آب و جارو كردند! حاجيه بوي كاهگل آب خورده را خيلي دوست دارد. امروز يك بوي نا آشناي غريب هم در هوا موج مي زند كه او نمي داند از چيست؟! او همان طور در اوهام اين عطر است و فكر مي كند اگر مي توانست ، مي رفت تا دنبال كارهاي روزانه را بگيرد؛ آخر اگر ظهر را بشود با غذاي نذري هميشه سركرد ، از شام شب ، نمي شود گذشت. اي كاش مي شد به مطبخ برود و دست به كار بشود. ساعتها مي دوند و گذرند فرصت هر اقدامي را از او مي گيرند.
اين را سايه ها و بازي آن ها با آب و آفتاب خانه مي گويد. ساعتها مي دوند و فكر او همچنان درگير كارهاي برجاي مانده خانه است. با نرمه نوحه اي كه زيرلب مي خواند و نرمه اشكي كه گوشه چشم هايش پرپر مي زند، سوز غريبي دارد. ناگهان صداي گريه بچه بلند مي شود و او به سرعت به سراغ بچه مي رود.
اندكي پس از ظهر ، ديگر در فيضيه جاي سوزن انداختن نيست. سيل جمعيت چون كارواني از درخانه آقا تا فيضيه ، تا دارالشفا ، تا خيابان حضرتي و آستانه حضرت معصومه (س) كشيده شده است. يعني قم اين همه جمعيت دارد ؟! هنوز فوج فوج به اين كاروان اضافه مي شود و از صحبت هاي جسته گريخته مي شود فهميد خيلي از راهپيمايان ، با غسل شهادت به خيابانها آمده اند. آنان كفن پوشيده اند و موقع بيرون آمدن از خانه ، با زن و فرزند وداع كرده اند. با اين كه از صبح تا به حال يك ريز بر سر و سينه كوفته اند ، بيشتر از آن كه خسته باشند، برافروخته اند؛ حالا ديگر عصر عاشوراست.
عصر عاشوراست. درست مقارن با همان وقت كه ميدان كارزار از لشكريان كم شمار آقا اباعبدالله (ع) خالي شده بود؛ مقارن همان وقتي كه زينب (س) مانده بود و گروهي از يتيمان وادي شام و تصويري از يك راه دراز ، از قتلگاه تا مدينه ، با بدني مجروح و قلبي شكسته ...
حاجيه مي داند خستگي و جراحت بدن را مي توان ناديده پنداشت. بر دو زانوي بي رمق و بر پاي شكسته، با هر رنجي مي توان ايستاد، اما امان از وقتي كه دل ، شكسته باشد.
او همان طور كه كنار بچه نشسته است، بر مصائب خانمش زينب (س) اشك مي ريزد. چقدر دلش مي خواست مي توانست خودش را غرق جمعيت صحن و سراي خانم معصومه (س) بكند، يا لااقل به خانه همسايه برود و در عزاداري كوچك آن جا شركت كند. چقدر دلش مي خواست مي توانست يك فنجان چاي مجلس عزاداري امام حسين (ع) را مزمزه كند و از پس پرده اشك، دختر همسايه را ببيند كه با گلاب پاش چيني كه چاپ مسعود دارد روي سر اهل مجلس گلاب مي ريزد. بعد دستش را زير گلاب پاش بگيرد، از مايع معطر، به قصد قربت ، در كف دستش جمع كند، بر سرو رويش بپاشد، تا شايد بتوان اين دل غشه را از خودش دور كند. اما انگار ، هميشه خدا بايد اين جا بماند و عصر را به غروب برساند ؛ آن هم با دلواپسي از خبرهايي كه بچه ها مي آورند، از شلوغي خيابان حضرتي ، از شلوغي چهار راه شاه ، از شلوغي جلوي بازار.
عصر عاشوراست. آقا سيد روح الله از خانه خارج شده است و قصد رفتن به فيضيه را دارد. آقا را سوار يك ماشين روباز مي كنند. راننده به جد وجهد مي افتد تا ميان جمعيت فشرده هيجان زده ، راهي براي رفتن باز كند. مردم متوجه حضور آقا مي شوند. در تزاحم صداي گريه ها و ناله هايشان ، چيزهايي مي گويند كه مفهوم نيست؛ اما از حالشان مي شود فهميد دلشان از چه گرفته است و اعتراضشان به چيست. آنان كه خبر از گفت و گوي مامور با آقا ندارند. آنان كه نمي دانند كماندوها شهر را قرق كرده اند. آنان متوجه رفت و آمد مشكوك لباس شخصيها نيستند؛ با اين همه ، زير سنگيني داغ شهداي فروردين ، شانه خمانده اند و ناخودآگاه منتظر يك جور مقابله هستند. آنها درصدد خونخواهي اند. اين را حال و هوايشان مي گويد؛ اين را ازدحام جمعيتي مي گويد كه راه را بر ماشين بسته است و راننده را مستاصل كرده؛ طوري كه او موتور ماشين را خاموش مي كند، دنده را خلاص مي كند و مي گذارد سيل جمعيت، ماشين را به جلو ببرد.
اما اين دغدغه را هم در نگاه و رفتار راننده مي شود ديد، كه آقا را چطور به فيضيه برساند؟ چه طور اين جماعت فشرده را كنار بزند؟ چطور تا پاي منبر ، آقا را محافظت كند؟ همه اين دلهره ها، وقتي آقا روي منبر قرار مي گيرد و مشغول صحبت مي شود، به پايان مي رسد.
روي منبر، آقا از واقعه عاشورا صحبت مي كند و از زنان و كودكان عاشورا مي گويد. آقا صحبت را به حضرت علي اصغر مي كشاند و مي پرسد: « چرا سران سپاه يزيد از خون علي اصغر شش ماهه هم نگذشتند؟ مگر اين طفل كوچك چه لطمه اي مي توانست به حكومت يزيد بزند؟ يزيد با امام حسين (ع) سر جنگ داشت، چه كارش به علي بود؟ حالا هم اگر حكومت با مراجع سر جنگ دارد، چه كارش به سيد جوان ماست؟» آقا به فاجعه دوم و سوم فروردين گريز مي زند و مردم به ياد شهداي فيضيه به خصوص آقا سيديونس، عزاداري مي كنند.
حاجيه به چهره نوزاد خيره مي شود ، چقدر معصوم و شكننده است! بند سربند نوزاد را باز مي كند و گلوي بچه را مي بوسد. ناگهان رنجي مبهم قلبش را مي فشارد. اخم به ابرو مي كشدو لب به دندان مي گزد. همه وجودش لبريز از محبت بزرگي است كه هر لحظه وسعت بيشتري مي يابد و فضاي سينه اش را تنگ مي كند. با شفقت، به شمايل روي ديوار خيره مي شود. ديواركوب، سوغات مشهد است، اشك، نگاهش را محزون كرده است. مي خواهد به حرمله و آن تير سه شعبه اش فكر نكند، اما سپيدي گلوي«سيدابراهيم» نمي گذارد. بچه را آرام به زمين مي گذارد. برمي خيزد. دستش را بر بارگاه نقش شده ، بر ديواركوب مي كشد. انگار اين ديواركوب طلسمات عجايب است كه هر ناممكن را به مدد مولا (ع)، ممكن مي كند « آقاجان! فرزندم را حفظ كن.» و چون دردجانش فروكش مي كند، مخاطرات بيرون ، دوباره به ذهنش هجوم مي آورند. دانسته هاي او بيشتر از خبرهايي است كه اطرافيانش به او مي دهند، وگرنه وضع و حال روزهاي اخير، به او مجال بيرون رفتن نداده است. مرد خانه هم با اين همه نظامي كه شهر را قرق كرده اند، رفتن او را به بيرون از خانه ، خوش ندارد.
شنيده است وقتي روز دوم فروردين ، اراذل به مدرسه فيضيه هجوم برده و طلبه ها را مورد ضرب و شتم قرار داده اند، دستشان كه به خون آن سيد مظلوم و چند نفر از مظلومان ديگر آلوده شده است، عقل باخته و لايعقل توي خيابان ها مي رانده اند، بوق مي زده اند و فرياد مي كشيده اند كه :« از حجره هايتان بيرون بياييد. ديگر مفت خوري و پلوخوري تمام شد.»
اين حرف ها براي دل ساده و بي رياي حاجيه كفر محض است. آخر مگر مي شود به جان مردان خدا تعرض كرد و به آنان دروغ بست؟! به تعريف مردش كه چندتايي از اين طلبه ها را مي شناسد اين ها زير عباي دوششان، لباده هاي وصله دار مي پوشند و نان خورش تابستان و زمستانشان ، تنها لقمه اي نان و تكه اي پنير ، يا كاسه اي ماست است.
باز به ياد بچه مي افتد و به حكمت دنيا آمدنش توي اين روزهاي سخت فكر مي كند.
روز ، نسبتاً به آرامي مي گذرد. نيمه شب دوازدهم محرم فرا مي رسد. شهر در سكوت سنگيني به خواب رفته. در اين ساعت از شب ، چراغ هيچ خانه اي به نشانه بيداري صاحبانش روشن نيست؛ اما سايه ديوارها مي دانند كه اشباح در پس سايه ها مي خزند و رو به روي در منازل ، گارد مي گيرند. آنان مثل وحوشي كه به ترديد وگمانه زني بر هر تكاني پارس مي كنند، در انتظارند و بيشترشان نمي دانند چرا با آن همه سلاح و تجهيزات ، به كوچه هاي اين شهر كشيده شده اند. آنان بي صدا در كمين اند و چون سر از خانه آقا به در مي آورند،‌ حيرت بر جاي خشك مي شوند، و از خود مي پرسند: «آخر اين جا حسينيه است».
اما از اين ميان، يك دسته هم هستند كه معروفند به « بي پدران ». اينان افسران گارد هستند و كماندوهاي ويژه اي كه در اوج بي رحمي و قساوت، حاضرند دست به هر كاري بزنند. اينك اين گروه به صورتي ناگهاني به خانه آقا هجوم مي برند و افراد خانه را مورد ضرب و شتم قرار مي دهند.
در خانه آقا، پيرمردي است كه چاي ريز مجالس مصيبت ائمه (ع) است. او را از اتاق بيرون مي كشند و زير مشت و لگد مي اندازند و براي اين كه صداي ناله اش بلند نشود، دست بر دهانش مي گذارند؛ اما با همه احتياطي كه به كار مي برند، ساكنان محله بيدار مي شوند.«بي پدران» مي كوبند و مي شكنند و به تهديد و ارعاب، سراغ آقا را مي گيرند و چون تحركاتشان در خانه و باغ اناري كه پشت خانه است زياد مي شود، چشمشان به آقا مي افتد.
آقا كه شبهاي اخير در منزل آقا مصطفي پسرشان در كنار خانه خودشان مي گذرانيده اند، با صداي رفت و آمدهاي مشكوك، از ماجرا باخبر مي شوند، با عجله لباس مي پوشند و به حياط آمده، به اعتراض مي گويند:« شما با من كار داريد، چرا خدمه بيچاره را مي كوبيد؟» و آنان كه از همه كس و همه چيز واهمه دارند ، ترس خورده و كلافه، آقا را تحت الحفظ به ماشيني منتقل مي كنند و از قم بيرون مي برند.
شب غريبي است! حاجيه چندين بار به صداي گريه نوزاد ، از خواب برمي خيزد واز وراي پنجره اتاق كه رو به كوچه باز است، صداهاي مبهم تردد آدمها را مي شنود. يعني چه شده است؟!
صبح، باز او بچه را در آغوش دارد و در تلاش است تا بخواباندش. همسرش مي پرسد: «محمد ابراهيم ديشب نخوابيده است ؟» انگار اسم بچه انتخاب شده است. وانگار مادر به تلويح، قبول خاطر خود را اعلام كرده است، مثلاً با تكان مختصر سرش و يا تبسم كمرنگ نامحسوسي. او ناگهان به ياد مي آورد كه يك بار ديگر مادر شده است. بچه را به سينه مي فشارد. منطق مي گويد: احساس مادرانه او بايد مشابه بارهاي قبل باشد، اما نمي داند چرا اين بچه را به گونه اي ديگر مي بوسد و به گونه اي يك جور ديگر تماشا مي كند، به گونه اي ديگر در آغوش مي كشد و برايش دعا مي خواند.
قم يكسره آشوب است. آقا را برده اند. مردم در تلاش اند تا بلكه نشاني از او بيابند. عده زيادي به رهبري آقا مصطفي ، فرزند بزرگ آقا سيد روح الله به سمت حرم در حركتند. شهر در غوغاست و اين غوغا، به خانه حاجيه هم سرايت كرده است. تشويش بر جان او نيز افتاده است. روز كه به غروب مي رسد، ‌كاروان هاي عزادار سوم اباعبدالله (ع) توفاني از اشك و فرياد به راه مي اندازند كه همهمه اش ستون هاي خانه حاجيه را نيز مي لرزاند. روز پانزدهم خرداد اين طور به پايان مي رسد.
حاجيه با خود فكر مي كند: اگر هر وقت ديگري غير از الان بود، لابد كسي پشت كتاب دعاي روي طاقچه مي نوشت « در هشتم محرم سنه 1382 هجري قمري مطابق با پانزدهم خرداد سال 1342 نورچشمي سيد محمد ابراهيم جنابان به دنيا آمد.» اما امشب ، با اين كه شب ششم تولد بچه است، كسي دل و دماغ اين كارها را ندارد.
بعدها مي شنود در آن غروب دغدغه هاي حاجيه، زنان قم، در حالي كه بچه هاي شيرخوارشان را بغل گرفته بودند و يا دست كودكان نوپايشان را به دست داشتند، در جلو صفوف مردان به راه افتادند و فرياد مي زدند:«يا مرگ يا خميني».
اين بچه ها همان بچه هايي بودند كه آقا در يكي از سخنرانيهايش گفته بود: « سربازان من، الان در گهواره ها هستند.»‌ آيا حاجيه هم يكي از اين سربازان را در گهواره داشت؟
سيد محمد ابراهيم كه در فواصلي كوتاه از خواب بيدار مي شد، شير مي خورد و دوباره به خواب مي رفت و دل مادر را مالامال از عطوفتي بلند مي ساخت؛
دل مادر را به تمنا مي انداخت تا او را دوباره بيدار كند و دقايقي در رنگ حيرت انگيز چشمهايش خيره شود. نوچ بكشد، بيني كوچك و نجيب بچه را به احتياط ميان دو انگشت بفشارد ، و اصرار زيبايي داشته باشد بر نوزادي كه به اجبار بيدارش كرده است.
سال ها پيش يادش آمد؛‌ زماني كه تازه پا به خانه بخت گذاشته بود. يك روز مردش با خوشحالي و رضايت به او گفته بود:« براي آمدن به خواستگاري تو، استخاره اي كرده ام ؛ در جواب آمده است: خداوند به ما ذريه اي عطا مي كند كه شفيع ما در قيامت مي شود ». حاجيه نوزاد را در آغوش مي فشارد و مي داند كه اين فرزند، يكي از صالحان است؛ قلب يك مادر هرگز به او دروغ نمي گويد.
حاجيه بچه را مي بوسد و مي بويد و مي خواهد ديگر به بوي دود و باروت كوچه و خيابان شهر قم فكر نكند. به صداي وحشيانه مامورها كه تمام طول شب را به فرياد «ايست»«ايست» صبح كرده اند، نينديشد. مي خواهد ديگر صداي تك تيراندازها را بياد نياورد. اما مگر مي شود؟ مگر مي تواند به مردمي كه به خاك و خون كشيده شده اند، فكر نكند؟ مي گويند يكي از كاسب هاي كوچه مدرسه حجتيه كه خودش شاهد ماجرا بوده ، از قتل عام مردم در چهار راه شاه صحبت هاي عجيبي داشته است. آن مرد خودش شمرده است در « بن بست نمازي » در آن واحد، سي و دو جنازه افتاده بود.
تا سال ها حاجيه از اين روز ياد فراوان مي كند،‌ و از آن فرزند ؛از « محمد ابراهيم »كه آرام آرام بزرگ مي شود، قد مي كشد و مي شود پسركي كوچك كه در كوچه هاي خاكي مي دود و با شيرين كاري هايش مادر را مي خنداند.
مادري كه غير از او چند بچه قد و نيم قد ديگر هم دارد. مادري با دنيايي كار و گرفتاري و اين دلخوشي بزرگ كه بچه هاي او ذريه رسول خدا هستند و قرار است تا در آخرت شفيعش باشند ؛ او از هيچ خدمتي در حق اين بچه ها فرو گذار نمي كند.
مي گفتم:« يا زهرا! كمكم كن تا به بچه هايت خدمت كنم!» گاهي تنگ حوصله كه مي شدم ، اخمي كه به آبرو مي آوردم، فكر مي كردم حضرت از من دلگير است. با اين همه گاه پيش مي آمد از كوره در بروم. آن وقت هر كدامشان دم پرم بودند، گوش مالي مي شدند. يكي از اين وقت ها ، قرعه به نام ابراهيم افتاد.
حاجيه كلافه است. نمي داند بچه چه خطايي كرده است. او كه يازده سال بيشتر ندارد، پس مي شود از خطايش گذشت مي شود اغماض كرد، اما نكرده است. تا توي حياط، با پاي برهنه ، دنبال بچه دويده است و صورت او را به ضرب يك سيلي ، نيلي كرده است. چرا چنين شد؟
من زدم و او با كف دست جاي سيلي را ماليد و در حالي كه اشك به چشم آورده بود ، به من گفت «دلت آمد بچه حضرت زهرا را بزني ؟» و پسله اشكهايش ، روي برجستگي گونه هايش دويد. اي كاش اين كار را نكرده بودم. چقدر دلم مي خواست غرور نمي كردم ،‌ پا پيش مي گذاشتم ، بغلش مي كردم ، سرش را به سينه ام تكيه مي دادم و يك دل سير گريه مي كردم. نشد! يك بار ديگر هم خواستم اين كار را بكنم و آن روزي بود كه دزد خانه همسايه را گرفته بود. يك بار هم وقتي كه تصميم گرفت به عوض يك وعده از وعده هاي غذاي روزانه اش، تنها نان و نمك بخورد و به سر تصميمش پافشاري مي كرد. يك بار هم آن وقت كه دست بسته داشتند مي بردندش كلانتري. انگار توي سالن راه آهن ، با سنگ ، شيشه قاب عكس شاه را نشانه رفته بود. خواستم ، نشد!
بار آخر هم آن روز كه يك بغل پارچه آورده بودم پهن كرده بودم وسط اتاق و داشتم لحافي از پنبه بار مي كردم. آن روز خنده كنان از راه رسيد و كنارم نشست. حاجيه سرش را بالا مي گيرد تا به قامت پسر نگاه كند و در حيرت است از اين همه سالي كه رفته است و از كودكي كه حالا به هيات مردي ، رو به روي او ايستاده است. مردي چفيه پوش كه ساك سفرهاي جنگي ،‌ همراه هميشگي اوست.
محمد ابراهيم با كلاف نخ ها بازي مي كند و در ترديد ميان سكوت و شكست سكوت ، از خوابي كه ديده است، تعريف مي كند؛ به اين اميد كه به بهانه تعبير خواب ، از مادرش رخصت رفتن به جبهه را بگيرد ، رفتني كه اين بار با همه رفتن هاي ديگرش فرق دارد.
به من گفت خواب ديده است دوستش محمد علي اميني مي خواهد او را با خود به آسمان ببرد ، ولي آنچه مانع از پروازش مي شود ، پنج رشته نخ است كه درپنجه هايش بسته اند. ظاهراً خود او توانسته بود چهار رشته از نخها را پاره كند، اما آن رشته پنجم ، مانع بزرگ رفتن او بود. يعني رشته پنجم، من بودم ؟ گفتم تعبيرش را پدرت مي داند؛ خوابت را براي او تعريف كن. نخواستم به جوان بالا بلندم نگاه كنم، مبادا اشك چشم هايم را ببيند. نخواستم اين اشك، رسوايي بار بياورد.
من بايد پاي سند رفتن او را با خنده، انگشت اجابت مي گذاشتم. آن روز هم دلم مي خواست كوچك بود تا مي توانستم روي دست هايم خوابش كنم؛ شايد در خواب مي توانست باز شدن رشته پنجم را ببيند. اما من آن روز حتي يك دل سير نگاهش نكردم! از بس كه بلند بود و محكم و ابهت داشت!
آن روز همه گلهاي سوزن كاري شده لحاف، از اشك چشم من آب خوردند. آن روز مابقي كار خياطي را با بغضي نفسگير تمام كردم. من نگران چيزي بودم كه او با اشتياق آن را مي خواست. من چيزي را نمي خواستم كه اتفاقاً گمشده او بود و براي يافتنش خيلي سرگرداني كشيد، شش سال تمام!
در لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) گرداني است به اسم حضرت معصومه (س) و در اين گردان ، گروهاني است كه فرمانده آن محمد ابراهيم است. قرار است عده اي از رزمندگان يك دوره آموزش را در هورالعظيم بگذرانند.
عده اي از انديمشك به جانب هور حركت مي كنند. آن جا در زير سايه سنگين دشمن بايد چادر بزنند و يك دوره آموزش آّبي – خاكي را به مدت بيست و دو روز برگزار كنند. زندگي در چادر ، در كنار هور ،‌ زير نگاه سيمينوفها سخت است.
شبها پشه ها امان آدم را مي برند و روز ، آفتاب تابيده بر آب ، ‌طاقت فرساست. از همه سخت تر، نشانه گيري سربازان دشمن است. چقدر اين جا رعايت مسايل حفاظتي سخت است.
در پي تكرار تمرين ها، همه خسته اند، گاه تمرينهاي طاقت فرسا آنان را فرو مي افتد، به داخل چادرها بخزند و بخوابند.
غروب كه از راه مي رسد، ديگر كسي را ياراي بيدار ماندن نيست. ابراهيم اما بيدار است. او منتظر فرصتي است تا از چادر بيرون بزند و به شناسايي بچه هاي شب زنده دار بپردازد. راستي چه كسي در اين شب هاي پرهول بيدار است؟ او مي خواهد مخلص ترين و سخت كوش ترين بچه ها را براي عمليات انتخاب كند.
بعد از عمليات « والفجر 8 » است،‌ ابراهيم حال و هواي خوشي دارد. وجودش را يك آشنايي تازه تكان داده است. اين بار ديگر شادي او از شناسايي يك سايت نيست، آموزش موفق غواص ها هم نيست، يا به خبر ازدواج خواهر و برادري هم برنمي گردد. اين آشنايي از جنس تعجب مهربانانه ، دايي هم نيست، وقتي كه پرسيده بود:« ابراهيم! پس درجه ات كو؟ » و او چفيه اش را نشان داده بود و گفته بود كه اين چفيه ، علامت بالاترين درجه هاست ؛ اين آشنايي به زمان باز پس گيري پادگان حميد بر مي گردد.
از قبل، صحبت يك حمله چند مرحله اي بزرگ در بين بچه ها گل انداخته است. همه مي دانند تحركاتي كه در جنوب اهواز انجام مي شود، مربوط به يك روز تمام عيار است براي همين هم شور و نشاط ، فضاي اردوگاه را در بر گرفته است؛ به طوري كه اين روزها بازار جشن پتو داغ داغ است. اما در اين ميان كسي هست كه از اين قاعده مستثني ست و او كسي نيست جز احمد بابايي كه ابراهيم را سخت مجذوب حال و هواي خودش كرده است؛ به گونه اي كه او را در مراحل بعدي زندگي نظامي خود، الگو قرار مي دهد. آرام آرام اين آشنايي اجمالي تبديل به يك آشنايي روحي مي شود، آن طور كه گاه ميان آن دو، لطايف زيبا و مرموزي اتفاق مي افتاد. انس و علاقه سيد ابراهيم به بابايي، دلايل بي شماري دارد ... يكي هم تسلط اوست بر انجام شگردهاي نظامي. سيد ابراهيم بارها و بارها از يكي از شگردهاي قابل تحسين بابايي در يك رزم شبانه ياد كرده است:
وقتي آماده باش مي زنند، تاريكي شب فراگير شده است. مي گويند گردان بايستي يك پياده روي بيست و پنج كيلومتري داشته باشد. كار دشواري است. بچه ها به سختي دل از آرامش و استراحت پادگان مي كنند و به راه مي افتند. مقر ، نزديك خط مقدم جبهه است و اين پياده روي معلوم نيست به كدام سمت صورت مي گيرد. ساعت ها، كند مي گذرند و خستگي جان فرساست. وقتي آرام آرام سپيده از راه مي رسد، هر كدام از بچه ها نسبت به موقعيت گردان حدسي مي زند. اما به وقت نماز صبح ، همه مي فهمند روبه روي پادگان خود هستند.
بابايي تمام طول شب را به ميزان بيست و پنج كيلومتر ، بچه ها را به دور يك محوطه محدود چرخانيده است. او با مدد يك قطب نما آنان را هدايت كرده است و تاريكي شب مانع از اين بوده تا رزمندگان از شگرد او سردر بياورند.
رفتن بابايي يكي از ضربات روحي سخت براي محمد ابراهيم است. همچنين پروازدوستش ابوالفضل مرادي ، كه در انرژي اتمي شهيد شد. اين شهادت ها او را هم ، هوايي كرده است.
بعد از مرحله اول عمليات بيت المقدس ، چند روزي به قم بر مي گردد. قبل از آن به تداركات مي رود تا يك جفت كتاني بگيرد، به پا كند و راه بيفتد. به محض ورود به قم ، قبل از هر كاري به زيارت حضرت معصومه (س) مي رود. كفش ها را همان دم در ورودي از پاي در مي آورد و داخل مي رود، اما موقع بازگشت اثري از كفش ها نيست ، آنها را برده اند. پا برهنه و شادمان به سمت خانه مي رود.
مي گفت: مادر! من از اين كتاني چيني ساقه بلند خيلي خوشم آمده بود. خوب شد بردندش. خوب شد!
عمليات والفجر مقدماتي است. جنگ طاقت فرسا شده است. بعضي قسمت ها مجبورند عقب نشيني كنند. محور عملياتي زير نظر دشمن است. آنان ماجراي عقب نشيني را فهميده اند و خاكريزها را زير آتش سنگيني گرفته اند.
فكر اين كه خط بعدي هم ممكن است مشكل پيدا كند، همه را پريشان كرده است. آيا مي توان از بچه هايي كه ديشب تا به حال با همه توان جنگيده اند، توقع داشت براي تثبيت خط تلاش كنند؟ از طرفي مهمات هم تمام شده است. حالا فقط چندتايي آر پي جي مانده است آن هم در نبردي كه بايد گفت يك نبرد تن به تن با تانك است.
فرمانده قسمت، در عين نااميدي از بچه ها، تقاضاي كمك مي كند ودر اين ميان محمد ابراهيم است كه به طور داوطلب جلو مي آيد تا به اتفاق افرادش خط را حفظ كند. همه آنان كه شاهد صحنه هستند مي گويند: ما مي ديديم او از فرط خستگي با چشم بسته راه مي رفت و افراد را هدايت مي كرد. چطور كسي نمي داند؟
در عمليات كربلاي يك، محل شناسايي شده است. موقعيت دشواري است. يك گروهان در عمق مواضع دشمن نفوذ كرده و قرار است با اصل غافلگيري ، بلندي هاي استراتژيك مهران را به تصرف درآورد. همه مي دانند دشمن بر روي بلندي هاست و بر همه تحركات گروهان مشرف است. دشمن جاده هاي اطراف را تا شعاع زيادي زير نظر دارد، طوري كه هيچ وسيله نقليه اي از گزند آتش سنگين آنان در امان نيست. محمد ابراهيم به ياد عباس مي افتد ؛ پاسدار وظيفه اي كه ديروز در يكي از اين جاده ها، درست در لحظه ترخيص از خدمت، شهيد شد.
وقتي عباس براي خداحافظي آمد، همه نگران خروجش بودند. او خداحافظي مي كرد و بچه ها جاده را مي پاييدند تا اينكه درست مقابل نگاه مضطرب همه ، خمپاره اي جيپ حامل عباس را روي هوا بلند كرد. حالا اين تپه ها و اين هم جاده هايي كه در پاي آنها دراز كشيده اند و هركدامشان بالقوه، زير بار سنگين خطر هستند.
اين مشكلات اضافه مي شوند به اين كه گروهان، يك شب زودتر از عمليات كربلاي يك به زيرپاي دشمن مي رود و ناگزير تمام روز را در زير صخره اي پنهان از ديد دشمن به سر مي برد. اينك گروهان در موقعيت خودي نيست ، بلكه در موقعيت دشمن است و تازه ممكن است عمليات هم لو برود. همه محاسبات براساس امكان اختفاء نيروها در سايه تپه اي كه دشمن روي آن قرار داشت، انجام شده بود؛ اما درعمل،‌ بچه ها ديدند كه درطول روز ، سايه درست در سمت مقابل است و زير تيغ آفتاب، امكان هيچگونه تحركي ندارند؛ پس بايد تا تاريكي هوا در همان جا كه مستقر شده بودند، صبر مي كردند.
آن جا شياري كم عمق بود كه تنها جان پناه بچه ها به حساب مي آمد. اين شيار تنها مي توانست برق سلاح و تسليحات را خنثي كند؛ اگرچه نيروها با احتياط فراوان سعي در استتار خودشان هم داشتند.
آفتاب و تشنگي امان بچه ها را بريده بود؛ طوري كه در ساعات اوليه روز ، موجودي آب تمام شد و تنها قمقمه آب ذخيره هم ، بين افراد تقسيم شد. نيروها در عمق شيار بي حركت نشسته بودند و كلافه از گرما، خدا خدا مي كردند تا دستور حمله برسد.
محمد ابراهيم براي حفظ روحيه افرادش، مرتب سراغ همه مي رفت و دستوراتي صادر مي كرد. او كه در يكي از عمليات هاي ايذايي قبل، سرش زخم جدي برداشته بود، چفيه اش را براي تسكين جراحت و درد، دور سرش پيچيده بود و با همان حال به وضع بچه ها رسيدگي مي كرد. وقتي در چهره تك تكشان نگاه مي كرد، اندوه، دلش را مي فشرد. او مي دانست همه اين بچه ها، شب كه فرا مي رسد و عمليات آغاز مي شود ، ديگر يا شهيد شده اند و يا به اسارت رفته اند.
از قبل، منطقه را براي ارتباط تلفني سيم كشي كرده اند. اين جا ديگر بي سيم ها كار ساز نيستند. صدايي كه از پشت بي سيم ها مرتب اوضاع و احوال را پرس و جو مي كرده است، حالا همان صدا دستور حمله را با تلفن قورباغه اي مي دهد: « جانم فداي لبهاي تشنه ابا عبدالله الحسين (ع).» انگار او هم مي داند اين بچه ها چقدر تشنه اند.باز صدا مي گويد:« اين رمز عمليات است» و هر جمله را سه بار تكرار مي كند. بعد مي گويد:« سقاي كربلا ابوالفضل العباس.»
دستور حمله و رمز حمله صادر شده است. سيد ابراهيم جلودار گروهاني است كه يال تپه را گرفته اند و دارند بالا مي كشند. در اين لحظه او تنها و تنها به مهران فكر مي كند و آزادسازي شهر و جاده هاي اطراف:« بعضي وقتها بعضي چيزها بايد فداي چيزهاي ديگري بشود. مثلاً براي حفظ موقعيت گروهاني ، مي ارزد اگر جان سيد ابراهيم را يك تك تير سيمينوف بگيرد » و مي خندد. شانه هاي سيد ابراهيم خميده است تا تعدادي بتوانند بر فراز آن به تماشاي بلندي هاي قلاويزان بپردازند، پس چه باك؟ ومي رود. شب غريبي است اين شب؛ شب نهم تيرماه سال 1365.
حاجيه كه در او ديگر از رونق جواني هيچ اثري بر جاي نيست ، باز هم به ديروزها پناه برده است؛ ديروزهايي كه دورند و در عين حال نزديك، و به جادوي حيرت انگيز خيال ، خود را مجاب مي كند. او حالا، صاحب خاطراتي است كه با بازگويي شان مي تواند تصويري جاودانه از سيد محمد ابراهيم را در ذهن ها نقش زند. او مي تواند اين نقش را آنچنان زنده در خاطر خود مجسم سازد كه به جاي سيلي ، بوسه بزند و رشته پنجم كلاف نخ ها را به دست خود از پنجه هاي پسر باز كند؛ و صد البته اين طور اگر بشود ، پرواز سيد ابراهيم سهل خواهد بود.
اينك سيد ابراهيم جنابان پريده است؛ ازدامنه تپه اي از بلندي هاي قلاويزان ، زخم خورده و عطشان؛ مسافر آمده از نيمه خرداد سال 1342 و پيوسته به شط خروشان زندگان جاويد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جنابان , سيدمحمد ابراهيم ,
بازدید : 257
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1340 در شهرستان قم و در خانواده اي مومن ومتعهد به اسلام، به دنيا آمد. دوره ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دوره دبيرستان، موفق به اخذ ديپلم شد. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس بسيج، به عنوان مربي کلاس هاي آموزش نظامي، وراد اين نهاد گرديد. با شروع جنگ تحميلي، راهي خطه سرسبز نور شد و در تاريخ 10/9/1360 به عضويت سپاه در آمد. او که مسووليت واحد بهداري لشکر 17 علي ابن ابي طالب «عليه السلام» را به عهده داشت، سعي مي کرد به بهترين شکل، به امور مجروحان رسيدگي کند.
سيد محمد از اسراف دوري مي کرد و به مسائل شرعي اهميت زيادي مي داد. دوري از غيبت، و رعايت نکات اخلاقي ديگر، مواردي بود که ايشان هميشه به خانواده و آشنايان، يادآوري مي کرد و حافظ اسرار ديگران بود. چهره اش به جهت اهميت دادن به نماز شب، سرشار از معنويت و نور اخلاص بود.
عاشق ولايت و دلداده امام خميني (ره) بود و به ايشان ارادت خاصي داشت. براي امر به معروف و نهي از منکر اهميت زيادي قايل بود. و هدفش تنها رضاي خدا بود. علاقه زيادي به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاري نماز جمعه فعاليت مي کرد.
سيد به ديدار مجروحان مي رفت و در جبهه برطرف کردن مشکلات آنان، کوتاهي نمي کرد. انساني وارسته، جدي و شجاع بود. دلش سرشار از مهرباني و لطفات بود. اگر کسي دچار اشتباه مي شد، با مهرباني به او تذکر مي داد. ساده زيستي، ايثار و تلاشش زبانزد ديگران بود.
مناطق عملياتي والفجر 3، 4، کربلاي مهران، محرم، خيبر و ... تلاش و فداکاري او را، براي نجات مجروحان، از ياد نبرده اند. سالها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود. که سرانجام روح بلند و عاشقش در تاريخ 7/12/1362، در عمليات خيبر، به آسمانيان پيوست.
در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است: «خدايا! قلب تپنده اين ملت را که در جماران است، بر عمر و عزتش بيفزا و ما را از رهروان راهش قرار بده. ما براي قصاص خونهاي به ناحق ريخته عزيزانمان، احقاق حق مردم مظلوم عراق و سرنگوني رژيم ظالمي که بر اين ملت مسلط است و زمينه سازي براي حکومت جهاني حضرت مهدي (عج) و برافراشتن پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الله در سراسر گيتي به مبارزه ادامه خواهيم داد.»
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
صحبت از «هور» است و ني و آتش. «هور» در شبهاي مهتابي آن چنان سحرآميز است که مرد و قايق، بود و نبودشان را به دست نرمه بادي مي سپارند که از جانب دريا مي وزد و از دورهاي دور خبر مي آورد.
بوي آب و چولانهاي خيس در بوي نمکزارهاي ناشناخته مي پيچد و زير افسون ماه، قايق، آرام آرام به ج ذر و مدي نامحسوس که مختص آبهاي محصور است، بالا و پايين مي رود. حالا مرد است و اشک. و اين حال و هوا مخصوص شبهاي آرام «هور» است؛
شبهايي که از خمسه خمسه خبري نيست؛ شبهايي که توپخانه از آن سوي خط، اين طرف را در هم نمي کوبد؛ شبهايي که بوي باروت و دود ادوات سوخته، هوا را سنگين نمي کند. اين شبها، شبهاي شناسايي است. بچه ها قايق ها را به آب مي اندازند و در دسته هاي دو نفره به آب مي زنند. قايق آرام ارام از ميان نيزارها راه باز مي کند و به سمت منطقه تنگ ميانه «هور» پيش مي رود. موج ها به شکل دوايري متحدالمرکز در هم مي پيچند، مي آشوبند، به هم مي رسند و محو مي شوند.
آن وقت در ميان اين آرامش، درست وسط «هور» با اطمينان از اين که چشمان غريبه اي به قايق خيره نمانده است، قايقران سبزپوشي را مي بيني که ني لبکي به لب دارد و دلش را در آن مي نوازد. در پهنه «هور»، در شبهاي سکوت و مهتاب، وقتي ديده بان براي شناسايي مي رود؛ قايقراني ني را به لبش مي گذارد و به ياد همه جدايي ها مي نوازد. او مي نوازد و همراهش از ميان نيزار آرام آرام به پيش مي رود تا رد دشمن را جايي دورتر از قايق پيدا کند.
گاه اين رديابي از ميان ابراه مي گذرد. آن وقت همراه قايقران با لباس فرم به آب مي زند، يا جايي در خشکي لباس غواصي اش را مي پوشد، فين ها را به پا مي کند و به تناسب عمق آب، ني «اشنوگلي» را بر مي دارد و در آب سبزفام «هور» که حالا زير نور مهتاب شب چهارده، فسفري شده است، گم مي شود؛ اينها همه بستگي به موقعيت گروه دارد. در هور فرصتهاي بي مانندي است براي عشقبازي؛ اصلا انگار «هور» را ساخته اند تا آدمي در آن بتواند به بهترين وجه شيدايي کند. به همين خاطر گاه قايقراني را مي بيني به همتاي خود که در تاريک روشن نيزارها به ضرب يکنواخت پاروها آرام پيش مي رود.
او سينه آب را مي شکافد و صداي تماس آب و پارو را در خش خش نيزار گم مي کند تا قدري آنسوتر، در خلوت جدا شده از اردوگاه، در پاي تکه اي خشکي که سر از آب به در آورده است، کناره بگيرد. قايق را با ريسمان بر گردن و يال دسته اي ني بياويزد و خودش را در خاک نمور پاي بوته هاي سبز گم کند.
اندکي بعد مي شود صداي نفسهاي به شماره افتاده را در اختلاط هق هق و بغض شنيد. کسي دارد پيوسته صدا مي زند: «يا زهرا! يا زهرا!» آرام؛ به فاصله؛ خطايي؛ آن طور که در آدمي انتظار پاسخ را به وجود مي آورد. او صدا مي زند: «يا زهرا!» و در باور وجدان تو که از منطق معمول بسيار دور است، زني روي پوشيده، به تاني جلو مي آيد تا بپرسد: «مرا صدا کردي؟»
مي گويم: «بس است سيد! ديگر طاقتش را ندارم. اين گريه حبس مانده در گلو دارد خفه ام مي کند مرد!»
لبخند کمرنگي چهره اش را از هم باز مي کند. مي گويد: «اين طور مردن که جفاست.» مي بينم سرش را به حالت سجده روي خاک مي گذارم و آرام و به ناله، دم مي گيرد: «بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته» و شانه هايش از گريه اي بي صدا مي لرزند. در سجده طولاني او، من خودم را باز مي يابم.
راستي سيد محمد من هستم يا او؟ چرا او از من جدا شده است؟ چرا ما هر دو يک شکليم اما جداي از هم؟ چه چيز ما را از هم جدا کرده است؟
ما سايه به سايه يکديگر مي رويم و مي آييم و از هم جداييم. من چطور مي توانم خودم را به خودم برسانم؟
اينجا «عين خوش» است. در اطراف رودخانه «چيخواب»، آخرين خط دفاعي ما پشت رودخانه «دويرج» ميان چشم سري و چشم هندي کشيده شده است.
نيروها دارند خود را براي عملياتي تازه آماده مي کنند. به تمامي رده هاي فرماندهي خبر رسيده است که عمليات «محرم»، بزودي شروع مي شود. گفته اند لازم است به هر طريق ممکن، امنيت شهرهاي «موسيان» و «دهلران» تامين شود؛ اين شهرها بايستي از زير ديد و تير رس دشمن رها شوند.
در اينجا ما هستيم و جبال «حمرين»؛ ما هستيم و دشت «اژيه». از خودم مي پرسم يعني اينجا پايان من است؟ پس خدايا مرا به خودم وامگذار!
- سيد محمد! چرا نمي خندي؟
چرا آن من ديگرم و اين طور قلندروار دارد از من دور مي شود. يعني بوي ريا از من شنيده است؟ يا ناراستي در من ديده است؟ خدا مي داند که تا به حال من هيچ گامي در اين راه برنداشته ام، مگر در آن رضاي خدا را خواسته باشم. من اگر از دشت «اژيه» گفتم، براي آن بود که جولان در آندشت را دوست تر مي دارم تا سري بر بالين، استراحتي در خانه ام يا؛ کنار ياري، در دياري که مي دانم آنجا چشم انتظارانم زيادند.
- چرا لب گزه مي کني سيد؟ بد مي گويم؟
يک مرحله از عمليات «محرم» را پشت سر گذاشته ايم. «زين الدين» فرمانده لشکر از من خواسته است مسئوليت واحد بهداري لشکر را به عهده بگيرم. اين کار را بايستي در همين عمليات انجام دهم. شرايط سختي است، اما اين خواسته زين الدين است ومن او را خيلي قبول دارم.
مي داني سيد! وقتي پا به جبهه گذاشت، از طرف دو تا از دانشگاههاي فرانسه به عنوان بورسيه پذيرفته شده بود آدم عجيبي است؛ انگار در اين دنيا هيچ امري مهم تر از جنگ نيست. به شانه ام کوفت و گفت: «يا علي! سيد بايد واحد بهداري را تحويل بگيرد!» در منطقه «موسيان» بوديم. همانجا مراکز اورژانس را داير کرديم. براي معرفي جانشين، اصلا فرصتي نداشتم. کارها آنچنان با سرعت انجام شده بود که خودم هنوز گيج بودم. جانشين را انتخاب کردم و او را براي تحويل وسايل و امکانات بهداري، به بقيه معرفي کردم و خودم به سمت خط دويدم. راستي وقتي «زين الدين» مي گفت «سيد يا علي!» خطابش به کداميک از ما بود؟
سيد! نمي خواهم اينجا عاطل و باطل بمانم و شماره پنس و باند و برانکاردها را يادداشت کنم. اي کاش! «زين الدين» وقتي دستش را به شانه ام مي کوفت، گفته بود سيد! خودت را به واحد تخريب معرفي کن. يا گفته بود برو واحد اطلاعات عمليات. دلم جز به اينها راضي نمي شود. اخلاص بچه هاي اين دو واحد مرا شيفته و مفتون کرده است.
مي فهمي سيد! من دوست دارم دست دعا و مناجات آنها را ببوسم؛ دوست دارم ميان حلقه تهجدشان شبها تا صبح بيدار بمانم؛ دوست دارم مثل آنها کدورت دلم را به اشک چشمهايم جلا بدهم. اينجا چشمهاي من گريه را فراموش کرده ام.
اينجا اگر هم نم اشکي است، براي خاطر بچه هايي است که با بدنهايي شرحه شرحه مي آورندشان اورژانس، ميهمانهايي که در اين ميهمانخانه، پذيرايي جالبي از آنها نمي شود.
بعضي شان روي دستانم پر مي کشند و مي روند؛ بعضي شان را به اين طرف و آن طرف اعزام مي کنم؛ بعضي شان آنقدر اينجا پيش مي مانند تا با چوبدستي زير بغل، يا توده اي باند و پنبه در حفره شکم، دوباره به جبهه بگريزند.
من چه بايد بکنم با اين بچه ها؟ اگر تحملي است به خاطر لطف آن شبهايي است که به جمع بچه هاي تخريب گريز مي زنم. مي نشينم و نگاهشان مي کنم. مي دانم که الان و آني مثل شمعي که در آخرين شعله اش، کشيده ترين شعله اش را دارد، خاموش مي شوند و از آن تنها تصويري لرزان از عطر و نور، در ذهن خسته من باقي مي ماند.
سپيده که مي زند، شور و نشاط غريبي جمع شب زنده داران را در بر مي گيرد؛ طوري که شوخي ها و خنده هايشان چشمهاي بادامي شده از گريه را راحت تکذيب مي کند.
مي داني سيد! اين چيزها مرا مسحور کرده است. بعد همين ها توي ميدان مين، روي «والمري» که مي روند، يک مرتبه چهارصد ترکش و چهارصد ساچمه داغ مي نشيند توي تن و بدنشان؛ چهارصد سوراخ خونفشان.
خيلي هاشان وقتي به اورژانس مي رسند؛ بدنشان خالي از خون است؛ لخت و سرد و سبک؛ با اين همه مي بيني دارند مي خندند. اما مرگ بچه هاي «اطلاعات عمليات» فجيع تر است. آنها بي هوا وارد يک ميدان مين مي شوند؛ ميداني که هيچ علامت و شناسه اي ندارد، ميداني که توسط حلقه هاي سيم خاردار محصور نشده است، ميداني که در آن هيچ کس، هيچ معبري را نگشوده است.
بعضا هم با موتور هستند. براي همين گاهي حتي مين هاي ضد تانک زير سنگيني بار موتور منفجر مي شود و بعد از اين انفجار با برخورد به تله هاي انفجاري، خطي از آتش درست مي کند که گرا مي دهد به دشمن. در چنين بحبوحه اي معمولا تيم قتل عام مي شود ... يا حسين!
مي داني سيد! اين بچه ها مرز ميان ناسوت و لاهوت را شکسته اند، مثل مقتدايشان حسين «عليه السلام» که زمين را آسماني کرد. يعني با آن بر خاک افتادنش، به زمين حيثيت آسماني داد. براي همين است که تربتش رايحه اي آسماني دارد. زمين مقتل او در شرف، حکم بارگاه ملکوت آسمانها را دارد.
سيد محمد! مگر ما همه جانبازان حسين «عليه السلام» نيستيم؟ از مدتها قبل يکي از اين حسين ها را مي شناختم. جواني بود شانزده هفده ساله، از اهالي دزفول. به ظاهر تازه پا به جرگه مردي گذاشته بود و تازه شکل و شمايل مردانه پيدا کرده بود، اما در اصل، مردانه مردي بود از روزگار ما.
مي گفتند: خانه و خانواده دوازده نفره اش را يک موشک بعثي در هم کوبيده است. مي داني سيد! از جمع خانواده، تنها او زنده مانده بود. وقتي ديدمش، ماه ها از آمدنش به جبهه مي گذشت. او تنها به عشق گرفتن انتقام خون خواهرش «خيري» يا برادرش «عبدو» به جبهه نيامده بود، خونخواهي قديمي تري هم بود. گفتم که او يکي از حسيني هاي جنگ بود. او در عمليات «محرم» پريد و رفت.
وقتي به مرکز اورژانس آوردندش هنوز نفس مي کشيد، اگر چه ترکش چيزي از سر و صورتش باقي نگذاشته بود. دستم را گذاشتم روي سينه اش. قلبش طپشي غير عادي داشت. نبضش را گرفتم، تند و داغ مي کوبيد. بعد موجهاي تنش در رگي که زير انگشتم بود، آرام آرام نشست کرد. نفسهايش به شماره افتاد.
مي داني سيد! تنها يادگار آن خانواده دوازده نفر دزفولي هم شهيد شد. به خود گفتم: «اگر خواهرش «خيري» زنده بود، الان به زبان مردم بومي در عزاي مرگ برادرش نوحه مي خواند و خنج به گونه ها مي کشيد». ولي آنجا در آن اورژانس صحرايي، کسي نبود تا بر مظلوميت اين شهيد گريه کند. سرش را به دامان گرفتم و به حس برادر مرده اي که پيکر برادرش را در بر گرفته است، نگاهش کردم. بله، من برادرم را از دست داده بودم.
چقدر دلم مي خواهد فرصتي به دست بياورم بروم اهواز به خواهرم تلفن بزنم. او دلواپس، از من خواهد پرسيد: «سيد محمد! امروز ظهر ناهار چه خورده اي؟» و من به خنده خواهم گفت: «چلوکباب» و دستم را روي لقمه نان و خرمايي که در جيب اورکتم مچاله شده است خواهم گذاشت تا مطمئن شوم توي بهداري جا نمانده است.
تو مي خندي و همان طور که رکاب مي زني و دسته گاز را مي فشاري، سر تکان مي دهي. به افسوس است يا به مرحمت، نمي دانم، موتور روشن مي شود. من از نگاه عميق و شفافت پرهيز مي کنم. تنها وقتي سرم را بالا مي آورم که در گرد و غبار دشت گم شده اي.
باز دشت «اژيه» است و نگاه پرسان من، به دنبال آن من ديگرم که بر روي موتور پريد و رفت. کجا؟ تا دامنه هاي جبال «حمرين»؛ آن هم وقتي که درست در تيررس تفنگهاي 106 ميليمتري بود. وقتي کمه خط پدافندي دشمن آن قدر نزديک بود که مي شد با چشم غير مسلح، محل استقرار موشک اندازهاي «ماليوتکا »ي دشمن را شناسايي کرد. راستي محمد! يادت هست با چه مشقتي انواع مختلف اسلحه را به خانه مي بردم تا به پدر و مادر ياد بدهم مگسک کجاست، شعله خاموش کن به چه دردي مي خورد و ...
باز داري مي خندي؟ من که نخواستم کارم را به رخ کسي بکشم. فقط يک ياد آوري بود از يک خاطره. خواستم بگويم پدر آنقدر اسلحه ها را خوب شناخته بود که مي توانست اجزا آنها را با چشم بسته، پياده و سوار کند.
مي داني، وقتي به امواج ريز پيش خزنده بر روي رودخانه «دويرج» نگاه مي کنم، وقتي مي بينم دشمن تا «عين خوش»، تا «ابوغريب» و «چنانه» جلو آمده است، دلم جور غريبي تنگي مي کند.
مي خواهي بگويي دلم کوچک شده است؟ شايد اين طور باشد. شايد هم افسوس مي خورم بر دخترکان بي گناه «هويزه» که اگر مثل خواهر من مي دانستند چه طور مي توان يک ژ3 را مسلح کرد؛ آن طور غافلگير سربازان بعثي نمي شدند. بله سيد! دل مرا انبوه حسرت و اندوه تنگ کرده است. اي کاش مي شد برايشان کاري کرد!
در بحبوحه عمليات «والفجر 3» هستيم. ساعت يازده شب هفتم مرداد، عمليات با رمز «يا الله» شروع شده است. به موازات تثبيت مواضع جديد، بايستي بهداري را هم تجهيز کنيم؛ بايستي براي تهيه دارو به اهواز برويم. مي رويم. بارها را تحويل مي گيريم و قصد مراجعت داريم. به همراهي مي گويم: مي داني داريم مي رويم سمت مهران؟» از سوالم يکه مي خورد.
انگار برايش توضيح واضحات بوده است. مي پرسم: «بچه هم داري؟» جيب لباس فرمش را باز مي کند و از تويش عکس در مي آورد. عکس را به دقت در نايلوني پيچيده است. عکس را نشانم مي دهد. عکس، چهره شاداب کودکي است که جنگ، پدرش را از او دور کرده است. نگاه کودک در من شفقت عجيبي ايجاد مي کند. عکس را مي بوسم و به پدرش بر مي گردانم. همه بدنم دارد مي لرزد. بله سيد! من برخودم لرزيدم.
من داشتم پدر آن طفل را سمت مرگ پيش مي بردم. دوباره از همراهم پرسيدم: «مي داني رفتن به سمت مهران يعني چه»؟ با ابهت نگاهم مي کند. مي گويد: «ممکن است ديگر بچه ات را نبيني.» مي خندد. مي گويد: «آقا سيد! من از اول جنگ اينجا هستم، چون همه چيز برايم حل است». جواب ساده اي داده است به همه دل نگرانيهاي من. حالا آرامم.
وقتي به منطقه مي رسيم و من مي بينم تمام تانکهاي دشمن دارند در آتش مي سوزند و دشمن در حال عقب نشيني است، اين آرامش بيشتر مي شود. بعد از آن گاهي با او در مورد خانه و بچه و دلبستگي هاي خانوادگي حرفهايي مي زنيم. از آن جمله وقتي است که داريم توي ارتفاعات «شيلر» در نزديکي «پنجوين» اورژانس را مستقر مي کنيم.
رو کرد به من و بي مقدمه گفت: «آقا سيد! مي داني چرا با اين همه آرزو که براي شهادت داري، شهيد نمي شوي؟ چون هنوز دينت کامل نشده است؛ چون ازدواج نکرده اي» و اين طور من به فکر ازدواج افتم.»
نشسته است روبه رويم. محجوب و سر به زير و آرام. اي کاش اين طور نبود! اي کاش چيزي مي گفت، حرفي مي زد! اي کاش از من مي پرسيد چرا رفته ايد جبهه؟ چرا آنجا را به خانه و کاشانه تان ترجيح داده ايد؟ آن وقت من مي توانستم راجع به ضرورت مبارزه حرف بزنم و خودم را سبک کنم. آن وقت من مي توانستم همه سنگهايم را با او وابکنم، تا محلي براي پشيماني نباشد. او بايد بداند که من مرد آرامش و استراحت نيستم. من بايد از همان اول با او رو راست باشم. او بايد بداند که دارد همراه چه کسي مي شود.
دستم را به جيبم مي برم و قرآنم را از آن بيرون مي آورم. مي گويم: «من از مال دنيا غير از اين قرآن چيز ديگري ندارم. اين قرآن را هم در جبهه به من هديه کرده اند؛ تازه سي جز کامل هم نيست، فقط هفده جز از قرآن است. ببينيد مي توانيد به اين دارايي قناعت کنيد؟»
اي کاش چيزي مي گفت، حرفي مي زد! اي کاش اعتراضي مي کرد تا من ذره اي در اخلاصش شک کنم!
پدرم مي گويد: «محمد جان! حالا ديگر همين جا بمان. کار در اينجا هم خدمت است. بگذار تا چشمم به دنيا باز است، عروسي ات را ببينم؛ داغ و حسرت اين آرزو را بر دل ما مگذار!»
نمي دانم چرا هضم حرفهايش برايم سخت شده است. مي گويم: «پدر! حالا چه وقت عروسي گرفتن است؟ من در خرمشهر پيرمرد نابينايي را ديدم که در حضورش پسر و عروس و نوه کوچکش را کشته بودند. او در خانه اي که ديگر مخروبه غير قابل سکونتي بود، به تنهايي در اوج گرماي خرمشهر، با هيچ امکاني زندگي مي کرد و حاضر به ترک خان و مانش نبود. عروسي من وقتي است که ما انتقام خون نوه شيرخوار پيرمرد را از دشمن گرفته باشيم». مادر هم مريضي پدر را بهانه مي کند و از انتظارات عروس جوانش مي گويد. محمد! به خدا من مي فهمم بر دل آنها چه مي گذرد. همه آنها مشتاقند تا اين تازه داماد رضا بدهد و چند روزي کنار عروسش بماند. اما چه کنم که جايي ديگر، به ندايي ديگر، کسي دارد مرا صدا مي کند. کسي که من از بي اعتنايي به او عاجزم. اين را مي فهمي محمد؟
من بارها صداي او را شنيده ام. آخرين بار، همين چند روز پيش بود. من مي دانم حضور پنج ساله ام در جبهه عنقريب به پايان مي رسد. پنج سال کم نيست؛ پنج سال براي آدمي مثل من، که کم صبر و بي طاقتم، زمان بلندي است، اما چه کنم، پافشاري آن صدا را.
انگار يکي در گوش من مرتب مي خواند: «اليس الصبح بقريب». پس کي صبح مي شود محمد؟ پس کي صبح مي شود؟ اي محمد! چرا حالا که جا دارد بخندي، نمي خندي؟ چرا حالا که بايد شانه بالا بيندازي، کم طاقتي مراناديده بگيري، راهت را بکشي و بروي، اينجا مانده اي؟ نکند منتظر آمدنم هستي؟
ماهي که به سالي مي ماند، بر من گذشته است. هرگز اين همه از بچه ها دور نبوده ام. بايد باز گردم! بر مي گردم و در راه برايتان شيريني مي گيرم. من ايمانم را کامل کرده ام! آيا حالا حدا قبولم مي کند؟
مي بيني سيد! خيلي به تو نزديک شده ام. آن طور که احساس مي کنم ديگر دوره کردن اين ماجرا، کفاف عطش تند مرا نمي دهد، مرا راضي نمي کند. به تشنه اي در صحرايي خشک و سوزان مي مانم که به مدد آه آتشين، انتظار باريدن ابرهاي ناپيدا را دارد.
ناگهان پاره ابري پيدايش مي شود، و به جرقه برقي و غرش رعدي، مي بارد. باريدني! و اين بارش تنها بر سر و روي اوست. انگار اين باران قرار است تنها روح تشنه و بياباني او را سيراب کند.
حالا اين ابر دارد تنها يک گله جا مي بارد؛ همانجا که من نشسته ام و زانوي غم بغل گرفته ام. قطره ها سر و رويم را مي شويند. من دهان خشکم را باز مي کنم. صورتم را در پناه نور نقره فام باران نگه مي دارم و آنقدر مي نوشم و مي نوشم که تشنگي کامل فرو مي نشيند. حالا ديگر من روي زمين نيستم. حالا در فضاي آبي رنگ آسمان غوطه ورم و سر و دست از هم نمي شناسم.
راستي چطور از ميان دود و باروت و آتش کنده شدم، رسيدم اينجا؟ يک وقتي، يک جايي شنيده بودم عشق را بايد در مرگ جستجو کرد؛ امامن که نمرده ام!
نه، من نمرده ام، فقط حال غريبي دارم. اين «هور» و اين نيزار و اين روشنايي آب، مرذ بد جوري هوايي مي کند. اين آب که آيينه است براي پريشاني نيستان در باد. باد هرگز شروع ويراني نيست، بادها از هر سويي مي وزند و با خود بوي آويشن هاي وحشي را مراه مي آورند؛ بوي نعناهاي خودرو را که حالا به گل نشسته اند.
يک سنبله بنفش قشنگ سر کاکل هر کدامشان نشسته است. اينجا بوي تلخ پوست درختان در نمناکي هوا و بوي صمغ بعضي هاشان، عطر مرموزي است که آدم را مست مي کند، هوايي مي کند. اگر مي شد بوها را رنگ آميزي کنيم، من بوي باروت را رنگ بنفش مي زدم. محمد! بوي آويشن، رنگ آبي سفيد شونده اي دارد، مثل آسمان عصرهاي بهار قم؛ وقتي ابرها گله گله در چراگاه آسمان دنبال همديگر مي دوند و از پستان ناپيداي مادرشان شير مي خورند؛ وقتي سايه شان بر مزار شهداي «شيخان» مي نشيند و با آب و سبزه کنار مقبره ها بازي مي کند. يعني روزي سايه اين ابرها بر سر ما هم خواهد افتاد؟ هور عالم غريبي است؛ جنگلي در ميان آب؛ موجي آتشناک که با شعله هايي سبز مي سوزد و با بادهاي ملايم اواخر زمستان، زبانه مي کشد، «موج آتش گرفته» تعبير قشنگي است، نه؟
هواپيماهاي ما براي بمبارانمنطقه، روزي چندين بار به شکل يک اسکادران کامل، وارد حريم هوايي جبهه مي شوند. توپخانه هم يکسره کار مي کند. همراهي خمپاره اندازها هم هست. با اين همه، «هور» در حال و هوايي افسوني، همان «هور» روزگار گذشته است؛ همان مانع دست نايافتني آبي در ميانه دشت که نيزارانش با لالايي مهتاب به خواب مي روند با نوازش خورشيد از خواب بيدار مي شوند.
اگر بتواني اين چند تن موانع ايذايي را ناديده بگيري، اگر بتواني قايقهاي در هم شکسته را، تيوپهاي سوخته را و تخته پارهاي صندوقهاي مهمات را نبيني، باز «هور» همان هور مي شود با آب و نيزار و آفتاب و مهتابش. و صد البته بامردان ني نوازش.
مي دانم سيد! مي دانم باز مي خندي و از اين که مرا با اين حال و هوا همراهي کني، ابا داري. شايد هم گره به ابروها بيندازي و ملامتم کني. اتفاقا من اين ملامت هاي تو را دوست تر مي دارم تا تحسين و تشويقت را. به قول مجنون:
من نخواهم آفرين هيچکس مدح من دشنام ليلي باد و بس
مي بيني چه مجنون تمام عياري از آب درآمده ام! مجنوني در «مجنون». راستي چرا به اينجا گفته اند «مجنون»؟ چرا اسم اين جزيره را گذاشته اند «مجنون»؟ اسم، بدي هم نيست. اينجا شدهاست «مجنون» تا من بتوانم بشوم «مجنوني در مجنون». اين هم اسم من، اگر چه اين اسم مرا حسابي پيش بچه هاي تخريب، شرمنده مي کند.
اي سيد! چه حال خوشي دارم! حالا که دارم اين طور سايه به سايه تو مي آيم، مي خواهم قدري در اين «هور» آرام، شب مهتاب سرم را روي خاک بگذارم و بياسايم. بگذار به ياد شبهاي «پادگان انرژي »، روي خاکها دراز بکشم، به ستاره باران آسمان خيره شوم و بشمارم ببينم امشب، نخ چند ستاره پاره خواهد شد.
مي داني سيد! ديشب دوباره داشتم به رسم و عادت گذشته از بچه ها بيعت مي گرفتم. هميشه، هر وقت حس مي کنم که کسي دارد خسته مي شود، يا کسي دارد شک مي کند، کسي که من دوست ندارم راه آمده را بر گردد، دست بيعتم را دراز مي کنم. نمي دانم چقدر اثر مي کند، نمي دانم ... دلم اما آرام مي گيرد.
ديشب بچه هاي چند چادر و سنگر را دور هم جمع کرده بودم. داشتيم مي گفتيم و مي خنديديم. بعضي ها شوخي مي کردند. بعضي ساکت و آرام بودند و به قول بچه ها دم رفتن داشتند سو بالا مي زدند. يک مرتبه بغض غريبي راه سينه ام را تنگ کرد. يعني ممکن بود روزي کسي پيدا شود بگويد اين زحمت ها، اين جانفشاني ها بيهوده بوده است؟! حتي تصورش داشت دلم را از جا مي کند. نه! خدا نکند!
گفتم: «بچه ها من عهده کردهام با خدا که تا آخر در جبهه بمانم. اين جا نشينم هم که اينجا نشسته، با من هم قسم است» و دستش را گرفتم و بالا آوردم؛ «حالا ما شديم دو نفر، ديگر چه کسي حاضر است تا آخر با ما بماند؟»
دستم را دراز مي کنم؛ دست بچه ها يکي، يکي روي پنجه هاي به هم فشرده ما مي نشيند. همه به رسم بيعت دستشان را جلو مي آوردند. اين طوري اگر همه بر سر عهد و پيمانمان بايستيمي، هميشه چند نفر کار کشته و با سابقه هستند تا کارها را به نحو مطلوبي پيش ببرند.
يکي از آن جمع مي خندد و مي گويد: «سيد! اين همه سال هي جنازه کول کردي آوردي عقب، خسته نشدي؟» راست مي گويد. کار ما هم شده است جابه ج ايي گلهاي پرپر.
وقتي خمپاره هاي درست وسط بچه ها، پشت يک خاکريز جمعي منفجر مي شود، يا وقتي يک فشنگ «سيمونف» صاف مي آيد مي نشيند وسط پيشاني يکي از نيروها، يا ترکش يک «گلوله توپ 135 ميلي متي» با فاصله اي زياد مي آيد و پهلوي رفيق کناريش را از هم مي درد، نمي داني چه حالي به من دست مي دهد! «يا حسين! اين چفيه هم نذر پهلوي شکسته سربازت.» بعد مي نشينم و دل و روده بيرون ريخته اش را توي شکاف پهلويش جا مي دهم، چفيه ام را محکم روي شکمش مي بندم و به چهره اش نگاه مي کنم.
نفسش به شماره افتاده است. با اينکهمي داند رفتني است، باز از برگشتن امتناع مي کند. اسم رمز را پشت سر هم تکرار مي کند. «الله اکبر» مي گويد، يا اگر مرا بشناسد، به جدم قسمم مي دهد بگذارم بلند شود. ولي مگر مي شود؟ اين بدن متلاشي شده است.
با هر چيز ديگر غير از پتو، قابل حمل نيست. از هر چهار ستون دارد از هم مي پاشد. با نگاهم التماسش مي کنم که آرام بگيرد. کلمه استرجاع را به دهانش مي دهم و درمانده روي زانوهايم مي شکنم. بالاي سرش مي نشينم و سرم را ميان دستهايم مي گيرم.
آخر من با اين بچه ها چه بکنم؟ چه بکنم با دل بيقرار خودم؟! به خودم مي گويد: «محمد! خلاصي از دست اينها تنها با رمز شهادت ممکن است. تو هم بپر مرد!» و مي بينم که هنوز بسته اين خاکم.
يکي از خط شکن هاي والفجر 4، نيم شوخي نيم جدي مي گويد: «سيد! تو آدم عجيبي هستي. وقتي دستور حمله رسيد، ما در اولين فرصت ممکن وارد خط دشمن شديم. ما حتي مطمئن بوديم بچه هاي اطلاعات عمليات هم جلوتر از بچه هاي خط شکن نيستند، با اين همه، تو را جلوتر از خودمان ديديم. چطور توانستي؟ تو مي پري؟ تو روي آب راه مي روي؟» او نمي داند من گمشده اي دارم که بي آنکه رخ بنمايد، مرا دنبال خودش مي کشد، چه بخواهم، چه نخواهم؛ چه بتوانم، چه نتوانم:
رشته اي بر گردنم افکنده دوست مي کشد هرجا که خاطر خواه اوست
حالا هم ما را کشانده آورده اينجا، توي «هور»، توي «مجنون»، کنار اين پست امداد؛ ميان اين بچه هاي خاموش بي توقع. بچه هايي که حال آدم را دگرگون مي کنند؛ بچه هايي که در اوج درد، دردي بيرون از توان، خم به ابرو نمي آوردند؛
بچه هايي که بدون بيهوشي، اعمال جراحي گسترده و بزرگ را تحمل مي کنند وحسرت يک آخ را به دل آدم مي گذارند. يعني مي شود که يک روز يک نفر پيدا شود همه اين بزرگي ها را يک جايي ثبت بکند تا آنهايي که نتوانستند بيايند و ببينند، بدانند آدمي تا کجاها تاب و توان دارد!
چهار روز است عمليات را شروع کرده ايم. چهار روز است اين عرصه، عرصه مبارزه است. چهار روز است عطر علفهاي «هور» را به بوي باروت و رنگ خون آميخته ايم. چهار روز است، من شده ام ميزبان مردان زخمي؛ آن هم با دلي که چند پاره اش کرده ام. پاره اي اينجا، اسير پست امداد و غرق در بوي آمپول «کافلين» و ماده «ساولن» و «الکل سفيد» و بخشي سرگردان ميان من و خط، که آرام و قرار ندارد. مي رود و بر مي گردد؛ مي جنگد و مجروح به پست امداد مي آورد.
من ديده ام او چطور خودش را از من کنار کشيده و از اين وضعيت جدا شده است. آن بخش، تو هستي محمد! تو هستي که يکجا ماندن را دوست نداري. از يکجا ماندن مي ترسي و اين ترس تو، انگار به من هم سرايت کرده است. هر بار که به هم مي رسيم. تو آنچنان مشتاق، دست در گردنم مي اندازي و مرا به سوي خودت مي کشاني که احساس مي کنم سفر نزديک است.
راستي سفر نزديک است همسايه باز مي خندي و گرم گرم نگاهم مي کني. چه خوب! اين بار ديگر در نگاهت رنگ تحقير يا تمسخر نيست. اين بار ديگر از من رو بر نمي گرداني و با شانه بالا انداختي، ملامتم نمي کني. اين بار در برگشتنت ترديد هست. انگار اميد کمي داشته باشي به همراهي ما. قبول! «اين تو و اين دل سودايي ما» راه بيفت! برو! تا رکابي بزني و موتور را راه بيندازي، من رسيده ام.
مشتاق از همراهي من، به سمت موتور مي روي. همزمان کسي فرياد مي کشد: «ترکش باک موتور را سوراخ کرد. موتور آتش گرفته است.» شعله ها از موتور بالا مي روند و تو در تلاشي تا آنها را مهار کني. در اين محور، اين موتور تنها مرکب بچه هاست؛ تنها وسيله تردد ماست. قرار بود با همين مرکب ما به خط بزنيم. اين براق نبايستي بسوزد. من هم مي آيم. سايه به سايه تو، دوشادوش تو؛ بايد موتور را خاموش کنيم. در همين حال باز صدايي تو را به نام مي خواند: «سيد! پست امداد را هم زدند. بچه ها همه شهيد شدند!.»
سراسيمه، فاصله ميان موتور تا پست را بر مي گردي، رزمنده اي را موج انفجار گرفته است؛ او در خودش مچاله شده است و رعشه اي سخت بدنش رامي لرزاند. درست در نزديک مجروح موج گرفته، به تو مي رسم. سايه هامان در هم يکي مي شود. هر دو براي کمک خم مي شويم و منحس مي کنم از آن چيزي که از آن تهي شده بودم، گمش کرده بودم، يک باره پر مي شوم. حس و حال غريبي است.
سنگيني خوشايندي دارم. حالا با تو يکي شده ام، بي هيچ تفاوتي در کار و هيچ تفرقه اي در رفتار. هر دو در آن واحد به مردي رسيده ايم که از فرط درد در خود مچاله شده است. درست در همين هنگام، ناگهان زمين و زمان زير و رو مي شود. احساس مي کنم زمين دارد از زير پايم مي گريزد. سرم از صدايي مهيب پر شده است. دردي شديد به من هجوم مي آورد. انگار دارند بندبند وجودم را از هم جدا مي کنند.
در ميان حجم فشرده دود و خاکي که به هوا بلند است، درست وقتي که چشم جايي را نمي بيند، نگاهم متوجه زني پوشيده روي مي شود که با تاني جلو مي آيد و فضاي اطراف را از رايحه اي بهشتي پر مي کند. شنيده ام مادرم زهرا «س» «رايحه التفاح» است؛ شنيده ام با حضورش عطر سيبهاي بهشتي را به اطراف مي پراکند؛ شنيده ام آنها که کربلا مي روند، درست همين عطر و بو را در کنار مرقد مولايمان حسين «عليه السلام» هم استشمام مي کنند. پرسيده ام: «چرا؟». گفته اند: «چون مادرمان زهرا «س» مقيم هميشگي بارگاه حسين «عليه السلام» است.
حالا او جلو مي آيد. نزديک من است. اينک به هم مي رسيم. لابد سفر شروع شده است، که مادرم اين چنين منتظر، روبه رويم ايستاده است.
به خودم مي گويد: «سيد! رکاب بزن! دسته گاز موتور را بفشار! راه بيفت». به زحمت مي توانم سرم را از روي خاک بلند کنم؛ سري را که ديگر سر نيست. مي خواهم جلو پاي مادرمان بلند شوم، نمي توانم. چقدر تشنه ام! گرد و غبار ناشي از انفجار راه نفسم را گرفته است. دهانم را خشک کرده است.
کنار گوشم کسي دارد به زمزمه مي خواند: «بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته ...» چقدر من اين نوحه را دوست دارم! همه دلتنگي هايم را با اين نوخه تسلي مي بخشم ولي من که چشم ندارم! با چشمي که ندارم، چطور مي توانم گريه کنم؟ با صدايي که ندارم، چطور مي توانم ناله بزنم. هق هق بغض توي گلويم شکسته است. تلفن زده اند، گفته اند که درحوالي شبهاي عيد به خانه برگردم.
تو مي خندي و مي گويي: «برايت خواب ديده اند، سيد محمد! تلفن زده اندو گفته اند: الوعده وفا».
مي خندي و مي گويي: «نگفتم؟»
- چشم بر مي گردم! مي بينيد که دارم بر مي گردم ...

مريم صباغ زاده ايراني




دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : علوي , سيد محمد ,
بازدید : 329
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

اول فروردين سال 1337ه ش  در شهرستان قم ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را تا سال اول راهنمايي در همين شهرادامه داد. پس از آن به پيشه پدرش بنايي روي آورد و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي ، در اكثر راهپيمايي هاي شهرستان هاي اراك و قم ، فعالانه حضور يافت.
به محض شروع جنگ تحميلي در سال 1359 عازم جبهه شد و جنگ هاي نامنظم، يكي از نيروهاي تحت امر دكتر مصطفي چمران گرديد؛ ليكن پس از شهادت چمران، به تيپ 25 كربلا پيوست و تا مرحله فرماندهي گردان پيش رفت ، پس از آن به لشكر 5 نصر خراسان رفت وتا سمت فرمانده تيپ ، ارتقا درجه يافت.
او در عمليات طريق القدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ، والفجر مقدماتي و والفجر 3 شركت داشت و پس از چندين بار مجروحيت شديد ، سرانجام به تاريخ دوازدهم مرداد 1362 به درجه رفيع شهادت نايل گشت.
شهيد محمد جعفرنيا در وصيت نامه اش از مردم خواسته است كه عظمت امام خميني (ره) را درك كرده و مطيع امرش باشند.
منبع:شيدايي ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم-1379


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
مريم صباغ زاده ايراني:
من، راوي ماجراهاي غريب و حماسه هاي غيرقابل باور نيستم. از من چنين انتظاري هم نمي رود. مرا همين بس كه حديث همراهي ام را باز بگويم، مابقي داستان سياوش و چشم انتظارانش بماند براي آنهايي كه به دنبال پيكرهاي بي سر مي گردند، آن ها براي نقل ، داستان هايي به طولاي چندين سال دارند.
حكايت من و محمد، حكايت دو سه سال جبهه و جنگ است كه آمد و تمام شد. او رفت و من ماندم.
روايت اول
دشت كه تا چندي پيش يك دامن برهوت خشك بود، يله داده در زيرآفتاب داغ روزهاي تابستان، و لب تركيده از بي آبي ، حالا چاك چاك شني تانك هاست.
توپخانه هم جا به جا را شيار كرده است. و اين ها همه ، جداي از به هم ريزي لودرهاست. لودرها مي كوبند و مي آشوبند و پشته پشته خاك ها را روي هم آوار مي كنند. اين طوري گوال هاي وسيعي پشت هر كوهه خاك ، مثل دهان بازي رخ مي نمايد. رخنه ها و گوال ها به هم مي آيند تا با ديده بان درگير شوند.
ديده بان يك نفس مي دود تا خودش را به بنه تداركاتي برساند و هر از گاهي كتاني چيني ساقه بلندش، در يكي از اين شيارها مي ماند و او را به زحمت مي اندازد. صداي پارازيت بيسيم اش هم آزارش مي دهد. به خصوص وقتي موج روي موج مي افتد و صداها به هم مي پيچند.
مي ايستد، آنتن شلاقي را از روي بي سيم ، باز مي كند، ولوم را به سمت «off» مي چرخاند. تا از دست صداهاي مزاحم، خلاص شود. قدري جلوتر، بنه تداركاتي است كه در مدخل آن ، چادر برزنتي بزرگي قد برافراشته است. چادر را به رنگ خاك استتار كرده اند. اين جا همه چيز رنگ خاك دارد. حتي آدم ها.
ديده بان خسته و نفس بريده به چادر مي رسد. كنار چادر، يكي از تانك هاي غنيمتي دشمن، ‌زمين گيرشده است. ساعتي پيش، فرمانده با سه نفر از نيروهاي تحت امرش،‌ در سايه اين تانك نشسته بودند تا نفسي تازه كنند؛ اما حالا اين جا نيستند. ديده بان از كسي سراغ فرمانده را مي گيرد. عجله دارد. بايد خبر مهمي را به او برساند.
محمد را مي گويي؟! شهيد شد.
انگار برق او را مي گيرد و مي تكاني.
- چي ؟! نه ! ممكن نيست!. مي خندد. مي خواهد خبر را باور نكند. حق دارد فكر كند دارند با او شوخي مي كنند. اما چه شوخي بي مزه اي! آن هم در بدترين شرايط ممكن. درست وقتي دشمن قصد پاتك دارد.
بچه هاي اطلاعات عمليات هم از راه مي رسند. سوار بر يك موتور تريل. با صورت هايي كه براي فرار از گرد و خاك دشت، با چفيه پوشيده شده اند آن ها درست كنار پاي او كه حالا سرگردان به اين طرف و آن طرف سر مي چرخاند، ترمز مي كنند.
ديده بان به محض ديدن يك آشنا، جلو مي دود. اصرار ديده بان براي ديدار فرمانده ، به بچه هاي اطلاعات هم سرايت كرده است.
هر سه راه را بر آشنا مي بندند و از او سراغ محمد را مي گيرند. او هم مي گويد محمد شهيد شده است.چيزي توي سينه ديده بان در حال آتش گرفتن و ذوب شدن است. انگار مذاب آنچه در سينه او آتش گرفته ، دارد از چشم هايش فوران مي كند.
نه! حق ندارد ! حق ندارد!
ديده بان گيج گيج مي زند و ديگر دوست ندارد، بيسيم سنگين خاموش را روي دوشش نگه دارد. بيشتر دلش مي خواهد بيسيم را از روي دوشش بردارد،‌ زمين بگذارد و بنشيند. انگار يك مرتبه رمق را از زانوان او گرفته اند. ناباورانه چشم مي چرخاند به سوي سايه تانك ، كه حالا ديگر پهن شده است روي زمين.
« آخر همين يك ساعت پيش اين جا نشسته بوند.» با دست به سمت تانك غنيمتي اشاره مي رود.
يك ساعت پيش وقتي داشت مي رفت خط، محمد و سه تا از فرماندهان ديگر اين جا نشسته بودند و براي هماهنگي، آخرين طرح ها و نقشه ها را مرور مي كردند. يادش مي آيد محمد از جراحت ديروز ، رنگ به چهره نداشت. ديروز ، وقتي گلوله توپي در چند قدمي او تركيده بود، يكي از تركش هايش پوست و استخوان جمجمه محمد را هدف گرفته بود و كاري كرده بود كه همه با وحشت ، فرمانده را به عقبه برگردانند و از آن جا به ايلام اعزام كنند.
حالا كه زيرباند همان زخم،خون تازه قطره قطره روي پيشاني اش مي چكيد و او با پشت دست،‌ مثل عرق ظهرهاي گرم تابستان ، خون را از روي ابروانش بر مي گرفت و بر روي الوار داربست مي كشيد.
مي گويند اين بار هم ، كار ، كار يك گلوله توپ بود كه رسيده ، از ميان آن چهار نفر گذشته و سرهاشان را برداشته ، با خود برده است.
ديده بان مي آشوبد.
آخر، من بايد اطلاعات تازه خط را به او برسانم. اصلاً براي همين از خط برگشته ام.
ناباور، تا داخل بنه، يك نفس مي دود. آن جا همه سراسيمه اند. حادثه غير منتظره بود و همه را غافلگير كرده است.
مي شنود:
هيچكدامشان سر ندارند.
انگار اين جمله بارها توي گوشش تكرار مي شود. مثل آن وقت كه آدمي رو به كوهستان چيزي را فرياد مي كند و بعد مي ايستد و در خاموشي، به انعكاس صدايش كه مي رود و باز مي گردد و كش مي آيد و تكرار مي شود، گوش مي كند.
ماجراي غريبي است. ديده بان فكر مي كند؛ اين اتفاق بايد ديروز مي افتاد، اما چه مصلحتي در كار بود تا محمد يك روز ديگر، مجال زندگي داشته باشد!
حسي ناشناخته بدنش را مي لرزاند و نيرويي عظيم ، او را در خودش مچاله مي كند.
صداي يكي از بچه هاي تيپ بلند است كه شلنگ انداز و قلندروار ، مي رود و مي خواند:« جگر شير نداري، سفر عشق مكن ! »
صدا زير و بم مي گيرد. صاحب صدا شعر را تكرار مي كند تا در دستگاه بخواند حالا حزن كلامش بيشتر شده است، طوري كه ديده بان را بر آن مي دارد تا صاحب صدا را باز شناسد.
چشم باز مي كند. رزمنده اي از پشت به طور عجيبي، شبيه به محمد است.
اصلاً انگار محمد، جلو چشمان او جان گرفته است! محمد است با همان هيات يك ساعت پيش، با پيراهن فرم سپاه ، شلوار كردي كه به قول خودش احتياج به كمربند و فانسقه ندارد. و باندي كه بردور سرش بسته است و از زير آن، خون قطره قطره ، جاريست.
ديده بان از خود به در مي آيد. بلند مي شود، مي ايستد تا گزارش بدهد مي خواهد تا همه اطلاعات تازه خطررا به او بگويد. مي خواهد بگويد اگر او را ترك كرد و پريد پشت موتور و رفت، براي اين بود كه خبر داده بودند عراقي ها، در حجم وسيعي دارند آتش تهيه مي ريزند. بعد جلو كه رفته ، ديده بود توپخانه دشمن هم آرايش جنگي گرفته است. انگار مي خواهند پاتك بزنند.
ديده بان از ته دل ، خدا خدا مي كند اين توهم كه حالا به شكل محمد در مقابل چشمانش مجسم شده است، چيزي بگويد، كاري بكند، مثلاً بيايد نگاهي روي كاغذ كالك بيندازند؛ نقشه خطوط پدافندي را ببيند؛ راجع به محل استقرار نيروها نظر بدهد و دستش را مطابق معمول روي نقشه اي كه بر زمين پهن است ، بكشد و با انگشت ، ارتفاعات حساس و سوق الجيشي را نشان بدهد:
- اينجا ارتفاعات زالوآب است. اين ارتفاعات كله قندي است. اين هم ارتفاعات 335. و با پشت دست، خون تازه را از پيشاني اش بگيرد، تا بر كاغذ نچكد.
ديده بان با تعلل اين پا و آن پا مي كند. ميان ماندن و رفتن دو دل است. از سويي ناگزير است به خط برگردد و دوباره با بيسيم و دوربين و قطب نمايش ماجراها داشته باشد. از سويي ديگر شمايلي كه اينك مقابلش قرارگرفته و ذهنش را بازي مي دهد، آنقدر به واقعيت نزديك است كه حتي مي تواند پلك زدن و نفس كشيدنش را ببيند. عجبا! كه اين شمايل، لحظه به لحظه چهره عوض مي كند. حالا محمد، همان محمد پادگان اهواز است. يك ماه بعد از شروع جنگ.
اهوازي سيه چرده اي را مامور كرده اند تا شرايط منطقه را براي بچه ها تشريح كند. جوانك، خنده اي گشاده دارد كه از پس آن ، دندان هاي سفيد و رديفش در قالب تيره چهره ، مي درخشند.
پرشور و پر التهاب حرف مي زند و پياپي ميان حرف هايش تكرار مي كند كه عرب، عجم ندارد. او مي گويد: اين درگيري ها چند ماهي است در طول مرز ما با عراق، در سه استان خوزستان و ايلام و كرمانشاه شروع شده است و طي اين مدت گاه حتي كار به تبادل آتش كشيده است، اما حمله بعد از ظهر سه شنبه سي و يكم شهريور ماه چيز ديگري بوده است.
در عصر سه شنبه اي كه جوانك اهوازي از آن ياد مي كند، نيروهاي دشمن تمام علامات مرزباني را شكسته بودند و تا ساحل رودخانه هاي كارون و كرخه يك نفس پيش آمده بودند.
جوانك دارد ماجراي شروع يك جنگ تمام عيار را تعريف مي كند و محمد به اولين كشاورزي فكر مي كند كه به هنگام كار ، بر روي زمين هاي زراعتي اش، ناگهان با آتش وسيع و پر حجم تانك هاي دشمن ، رو به رو شده است.
شليك بي امان توپخانه ، دشتها و مزارع را شخم مي زنند و او كه از تحركات نظامي چيزي نمي داند، به ياد مي آورد چطور صبح امروز سگ هاي آبادي، به بوي بيگانه اي از خواب پريده اند! در حالتي عصبي ، در برابر هر سايه جنبنده اي پارس كرده اند. يعني چه اتفاقي افتاده است؟
كشاورز پس از مواجهه با اين تهاجم ، قبل از اين كه نيروهاي پياده دشمن به او برسند، راه خانه اش را در پيش گرفته بود. تا دهكده را دويده بود و در آستانه روستا، غباري سنگين از بوي خاك و دود باروت ، چشمهايش را سوزانده ، و راه نفسش را تنگ كرده بود؛ چون پيگير خانه اش شده بود، از آن، جز تلي از خاك، و چهارچوبي ايستاده در ميان ويراني كه به دست باد و صداي غرش توپ ها بر پاشنه مي لرزيد، چيزي نديده بود! پس زن و فرزندانش كجا بودند؟ ساير اهالي روستا كجا بودند؟ حمدان نعلبند كه هميشه اين وقت روز، بساط كارش را در سايه سار ديوار باغي پهن مي كرد و آتش خود را در گوالي از ماسه مي افروخت تا آهن نعل ها را در آن نرم كند، كجا بود؟
چه بر سر لفته پيله ور آمده بود؟ او كه هر روز صبح زود با حلب هاي نفت و گازوييل ، يا پيت هاي روغن نباتي ، به مرزباني نزديك مي شد و چيزي از ظهر نگذشته ، با پارچه هاي رنگين ، چادرهاي عربي و پاپوش هاي چرمي ، و با صداي جيرنگ جرينگ زنگ كردن ماديانش مي آمد و حواس زن هاي آبادي را پرت مي كرد؟
جوانك اهوازي همچنان تعريف مي كند و بچه ها منتظر دستور حمله اند. اين حرف ها، اشتياق آنها را براي جنگيدن ، دو چندان كرده است. چقدر دلشان مي خواهد همين الان كسي مي آمد و در دست هر كدامشان سلاحي مي گذاشت و مي فرستادشان خط مقدم ، تا حساب دشمن را برسند. دشمني كه اكنون به پنج كيلومتري اهواز رسيده است و صداي توپخانه اش ، زمين پادگان را مي لرزاند.
به زودي بچه ها در ستاد جنگ هاي نامنظم سازماندهي شدند. مسئووليت اين ستاد با دكتر مصطفي چمران بود. مردي عارف مسلك كه تحصيلات دانشگاهي بالايي داشت و از آن طرف دنيا آمده بود تا در اين جا بجنگد. او حرف هايي مي زد كه از جنس حرف هاي اين دنيا نبود. اين حرف ها را در توجيه شرايط جنگي هم مي زد و با آنها ، بچه ها را تهييج مي كرد. محمد را همين حرف ها ، دگرگون كرد، واله كرد ، شيدا كرد و به او مجال داد تا شيدايي هايش را با رفتار خشك و خشن نظامي ، درگير كند. كاري كه او ، از مصطفي چمران ياد گرفته بود. و كاري كه تا لحظه آخر زندگي رزمي اش ادامه داد.
نيروها به سرعت سازماندهي شدند و از ميان آنها دكتر ، بعضي ها را به عنوان مسوولين دسته هاي پارتيزاني ، انتخاب كرد. محمد هم با دسته تحت امرش، در خدمت عمليات چريكي در آمد. چمران قبلاً اين گونه جنگيدن را در سوريه و لبنان تجربه كرده بود. در اين نوع جنگ ، بيشتر از نيروهاي مردمي استفاده مي شد.
پس از شناسايي افراد ، آن ها مدت كوتاهي تحت تعليمات نظامي بودند و بعد براي انجام عمليات، عازم خط مي شدند. در آن جا دسته ها در گستره اي وسيع به دشمن شبيخون مي زدند و در عملياتي ايذايي او را وارد جنگ هاي كوچك فرساينده مي كردند تا در مهلتي بوجود مي آمد، نيروهاي خودي بتوانند تجديد قوا كرده و از حالت پدافندي به حدآفندي برسند.
بعضي وقت ها اين درگيري ها آن چنان موفق بود كه ارتش عراق را زمين گير مي كرد. گرچه قطعاً كار جنگي با اين وسعت، نمي توانست با عمليات كوچك چريكي يكسره شود يا به سامان برسد. هر چند وجود اين ستاد، توانسته بود كمك هاي خوبي براي پيشبرد كار داشته باشد. در اين ستاد، دكتر روي افرادي مثل محمد ، خيلي حساب مي كرد. او معتقد بود اين افراد بطور بالقوه فرمانده هستند. براي همين در عمليات بعدي ، محمد را به عنوان مسوول محور عملياتي انتخاب كرد.
محل استقرار نيروها در دهانه پل هاي روي رودخانه كرخه بود.آن ها مي بايستي به كناره رودخانه مي رفتند و به موازات دهانه پلها، پدافند مي كردند.
شروع كار خوب بود، به نحوي كه خط به راحتي از دشمن گرفته شد، اما در همين عمليات، محمد زخمي عميق برداشت.
اوايل جنگ بود و نيروها سازماندهي نظامي دقيقي نداشتند. مثلاً وقتي براي مسوول يك دسته اتفاقي مي افتاد، به دليل عدم وجود جانشين ، نيروهاي تحت امر او ، بلاتكليف بودند. به همين خاطر وقتي محمد مجروح شد، و مجبور شدند او را به اهواز انتقال دهند؛ در گروهش اضطرابي بوجود آمد، كه داشت بر كل خط حاكم مي شد، و اين در شرايطي بود كه دشمن به طور جدي وارد معركه شده بود. دست آخر بيسيم چي مجبور شد به عقبه اعلام كند كه گروه فرمانده ندارد و بدون فرمانده ، توان ايستادگي كم شده است ، اما هنوز پيام او تمام نشده بود كه ماشيني از دور پيدا شد. پيچيده در شولايي از گرد و غبار دشت ، كه با سرعت مي آمد و در افت و خيز گوال هايي كه شني تانك ها بوجود آورده بودند، در تلاطم بود. مسافر اين ماشين كسي نبود جز محمد، كه با لباس بيمارستان و سرو دست باندپيچي شده ، به منطقه برگشته بود.
گفته بودند:« چرا توي اين موقعيت برگشتي؟ تو با اين ماشين و در اين وضعيت براي عراقي ها مثل يك سيبل متحرك هستي. مي داني ؟
گفته بود:« بايد بر مي گشتم. مردم بچه هايشان را به اميد ما به جبهه مي فرستند. نمي توانستم روي تخت بيمارستان دراز بكشم، استراحت كنم و بگذارم بچه ها اين جا قتل عام شوند.» و با اين حرفش ، روي همه را كم كرده بود.براي همين ديگر هيچ كس به او اعتراض نكرد كه چرا ماشين را استتار نكرده است. آخر با كدام دست؟ دست او الان و بال گردنش بود. اصلاً‌دستي كه تا مرفق در باند و آتل مانده ، به چه دردي مي خورد؟
در آن عمليات همه چيز به خوبي پيش رفت، طوري كه بعد از آن چمران ، توانست يك نگاه كيفي به عملكرد نيروهايش داشته باشد. او حالا مي دانست مي تواند روي محمد، حساب تازه اي باز كند. براي همين وقتي رزمندگان ستاد روبه روي دهلاويه پدافند كرده بودند، در يك جلسه توجيهي كه با حضورسرگروه ها داشت، از محمد خواست با نيروهايش در آن سوي كرخه مستقر شود تا با اين كار ، ارتباط ميان عراقي هايي كه در دهلاويه مستقر بودند، با سربازاني كه بلندي هاي الله اكبر را به تصرف درآورده بودند، قطع شود. در آن جلسه چمران تاكيد زيادي روي نا امن بودن منطقه داشت. او گفته بود كه اين جا حتي آدم بايد به سايه خودش هم شك كند. اين جا از پشت و پسله هر تپه اي ، يك عراقي بيرون مي آيد.
محمد هم همين اطلاعات را به نيروهايش انتقال داده بود. حالا همه مي دانستند تحركات در دشتي كه آنان در آن مستقر شده بودند، بسيار نامحسوس بود.
شب كه شد ، پاسبخش ، پست ها را مشخص كرد و قرار شد نگهبان ها دو ساعت به دو ساعت عوض بشوند. شب تاريك بود و محيط ناآشنا. بچه ها كه از صبح در كار و تكاپو بودند و براي برپايي اردوگاه، خيلي تلاش كرده بودند، در اوج خستگي ، مشغول چرت زدن شدند. اگر صداي توپ ها كه هر از گاهي از فاصله اي دور به گوش مي رسيد و در هوا پخش مي شد، مي گذاشت قطعاً به خوابي عميق فرو مي رفتند. نگهبان پست ساعت دو نيمه شب هم ، كنار تيربارش چمبك زده بود و در خنكاي اوايل آذرماه، خودش را جمع كرده بود تا در هرم نفسش ، به گرماي مطبوعي برسد و شب را در خيالات دور سپري كند. نگهبان، جز صداي نرمه بادي كه مي آمد و بوته هاي خشك صحرا را به حركت در مي آورد، صداي ديگري نمي شنيد. در آن سكوت نوبتي كه ميان صداي باد و صداي توپ هاي دوردست تقسيم شده بود، داشت خوابش مي برد. حتي انگار يك قدري هم خوابيد، كه ناگهان با صداي رگباري از جا پريده بود. يعني چه شده ؟
در فاصله اي نزديك او ، يكي از نظاميان عراقي به خاك و خون غلطيده بود. به صداي رگبار ، همه نيروها بيدار شده بودند و توانستند به موقع يك اكيپ از نيروهاي عراقي را كه پيش آمده و قصد حمله داشتند، تار و مار كنند.
تيربارچي مي گفت:« وقتي با صداي رگبار از خواب پريدم ، ديدم محمد ، درست از بالاي سرم ، عراقي را به تير بسته است و فهميدم او همه شب بي آنكه مي بدانم ، در چند متري من،‌ به نگهباني مشغول بوده است » آيا او خسته نبود؟
آن شب در يك نبرد تن به تن ، دشمن شكست خورد و توفيق اين پيروزي را هوشياري محمد نصيب ما كرد. اين نمونه خوبي بود براي ازجان گذشتگي و ايثار، كه عمليات نيروهاي نامنظم ، فراوان از اين نوع را به ياد دارند. اگرچه اين نمونه جنگ ها ديري نپاييد. چند روز بعد ، با شهادت چمران ، كه به وسيله تيري كه از پشت سر ، به او اصابت كرده بود، پرونده ستاد جنگ هاي نامنظم در همان دهلاويه بسته شد و سپاه ، نيروهاي تحت امر او را در قالب سه گردان ، تحويل تيپ 25 كربلا داد.
حالا همه واحدهاي تيپ ، در آستانه عمليات طريق القدس بودند. فرمانده تيپ ، بچه هاي اين سه گردان را به دو گروه تقسيم كرد. يك گروه را براي آموزش هاي تكميلي اعزام كرد و گروه ديگر را كه آمادگي نظامي خوبي داشتند، در خطر پدافندي سامان داد. محمد ، در خط پدافندي مسوول شناسايي مناطق دهلاويه و بستان شد.
چيزي نگذشت كه به سمت فرمانده گروهان ارتقا پيدا كرد و در عمليات طريق القدس ، خوش درخشيد، آن طور كه بعد از عمليات، فرماندهي ، او را براي عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گردان پياده ، به منطقه عملياتي غرب دزفول ، در ساحل رودخانه كرخه ، اعزام كرد.
نزديك عيد بود و هوا پر بود از عطر گياهان صحرايي، اين عطر وقتي خمپاره اي نبود، وقتي توپخانه كار نمي كرد و بوي باروت به بوي لاستيك سوخته نمي آميخت ، هوش از سر مي برد. آن وقت حس خوبي جان و روح آدمي را در بر مي گرفت. به خصوص وقتي باران تپه هاي رملي را مي شست. آن وقت بوي خاك آب خورده مي توانست به راحتي آدم را به ياد شهر و ديار و خانه و كاشانه اش بيندازد. اين حس خوشايند را ، بهاري كه در راه بود ، ايجاد مي كرد. براي محمد اين هوا انگار با بوي ملات گچ و آهك آميخته بود. بوي دست هاي زحمت كشيده پدر را داشت كه تا او به ياد داشت بوي خاك مي داد چقدر دلش براي خانه تنگ بود! خانه اي كه او يك مرتبه تصميم به ترك آن گرفته بود و هر وقت به آن سر مي زد، زخمي داشت كه محتاج مداوا بود!
بعد از فتح المبين، عمليات بيت المقدس بود كه در آن خرمشهر آزاد شد. بلافاصله عمليات رمضان پيش آمد. در رمضان ، چيزي حدود چهارصد مرد جنگي ، تحت امر محمد بودند.
ديده بان همچنان نگاهش به شمايل است كه چهره عوض كرده است. اينك محمد با محاسني انبوه تر ، چهره تكيده تر ، و حالتي پخته تر از آن روز عصر استاديوم ورزشي قم ، روز سخنراني حجت الاسلام ايراني ، روز اعزام به جبهه رخ نموده است.
اين جا شرق بصره است. تانك هاي دشمن در دشتي باز، بي هيچ استتاري ، در حال آرايش جنگي هستند ديري نمي گذرد كه فرمان حمله صادر مي شود. تانك ها به طور هماهنگ شروع به تيراندازي مي كنند، به نحوي كه بچه هاي گردان ، كاملاً زمين گير مي شوند. هيچ راه چاره اي نيست. تانك ها جلو مي آيند وشليك مي كنند و آتش دوشكاي دشمن لحظه اي قطع نمي شود. انگار درست اين جاست كه بايد « مردي از خويش برون آيد و كاري بكند ». و اين مرد هر كه باشد، بايد حسابش را با خودش تسويه كرده باشد. بايد براي شهادت آماده باشد. چون در اين ميدان كارزار ، آن كه وارد معركه مي شود ، قطعاً جان سالم به در نخواهد برد. باران گلوله مي بارد و در ميان شليك تيربارها كه از دور ، زمين اردوگاه را مي كنند و پودر مي كنند توي آسمان ، هيچ كس قادر نيست كه از جان پناهش بيرون بزند. شرايط سختي است. غيرت همه مي جوشد اما بايستي دندان صبر بر جگر بگذارند و منتظر بمانند تا فرجي بشود. اين فرج از جانب محمد حاصل مي شود. او در صدد است تا با نارنجك و آرپي جي به تانك هاي دشمن حمله كند.
همه چيز در مهلتي معادل چند ثانيه اتفاق افتاده است. ديده بان كه دستش را سايه بان چشم ها كرده بود و از وراي خاكريزداشت صحنه را تماشا مي كرد ، حالا از وحشت آنچه مي بيند ، چشم بر هم مي گذارد و در پسله هاي نمور خاك هاي تل انبار شده، خودش را پايين مي كشد. در همين هنگام غريو شادي از سپاه خودي بلند مي شود! محمد دو تا از تانك هاي دشمن را به آتش كشيده است! او از ميانه كارزار راه را براي عبور نيروها بازكرده است.
ديده بان فقط به اين فكر مي كند كه چنين اتفاقي غيرممكن است. اما در اينجا، امروز،‌ اين غيرممكن ، اتفاق افتاده است؛‌ اما آخر مگر مي شود هيچ كدام از تيربارچي هاي دشمن ، محمد را نديده باشند؟! و همه تيرها براي اين كه به او اصابت نكنند، كمانه كنند و از كنارش بگذرند؟!
هيچكدام از تيربارچي هاي دشمن محمد را نديده اند و او همچنان با سرعتي شگفت ، دست به فانسقه مي برد و نارنجكي را مثل سيبي كه در لحظه اي آرام و بي تنش ، مي شود از درخت يك باغ آباد چيد، از شاخه فولادين جدا مي كند.
ضامن را با دندان مي كشد،‌ و به رديف تانك ها مي كوبد. ديده بان با خود مي انديشد: شايد اگر هيچكدام از تيربارها او را نشانه نمي روند، براي اين است كه تيربارچي ها انگشت حيرت به دهان دارند و به تماشاي محمد ، سرگردان و حيرانند!
تيرماه است. هرم هوا بدن را مي سوزاند و رنگ نارنجي دشتي كه زير تابش بي امان خورشيد له له مي زند، چشم را مي آزارد. محمد مي دود وبچه ها را به دنبال خودش، از ميان ستون تانك ها عبورمي دهد. درشرايطي كه اوقراردارد، ديگراميدي به زندگي اش نمي رود، به خصوص كه او اعتقادي به سنگر و جان پناه ندارد. محمد هميشه مي گويد:« من دلم نمي خواهد اسيرشوم. دلم نمي خواهد با يك تير كه كمانه مي كند و از راهي دور مي آيد، مي نشيند روي پيشاني ام يا توي قلبم ، راحت و آسان و يكباره بميرم، من دوست دارم در محاصره به شهادت برسم.» با اين همه انگار هميشه يكجور جان پناه غيبي او را در پناه خودش محافظت مي كند. بچه هاي مي گويند كه محمد خودش يك نوع آيت الكرسي است كه وقتي با او هستيم، اتفاقي برايمان نمي افتد.
در آبان سال 1361 ، در جنوب دهلران ، در منطقه زبيدات عراق ، عمليات محرم صورت گرفت. اين عمليات سه مرحله داشت. در مرحله دوم ، محمد طرح عملياتي خودش را به نحوي پي ريزي كرد كه طي آن ، وقتي گردانش داشت به سمت دشمن پيشروي مي كرد، او مي بايست با استفاده از فرصت مناسب ، به خط مقدم دشمن نفوذ كرده و از آنجا با بي سيم، نيروهايش را به سوي عقبه سپاه دشمن، يعني شهر زبيدات ، هدايت كند. به عبارتي نيروهاي او بايد دشمن را دور مي زدند و از پشت به او حمله مي كردند ، اما چطور؟
محمد به اتفاق دو بي سيم چي خود به راه افتاده بود.خط دشمن را در نقطه اي شكسته بود، جلو رفته بود و در نزديكترين نقطه به شهر زبيدات ، در كنار يك جاده آسفالته ، ناگهان چشمش به يك ماشين ايفا افتاده بود كه با چراغ هاي روشن، روي جاده مانده بودو سرنشينانش لابد به علت نقص فني ماشين را ترك كرده بودند. در يك آن، محمد تصميم گرفت برود پشت ايفا بنشيند و به وسيله چراغ هاي راهنما ، گردانش را به سمت عقبه دشمن هدايت نمايد و دشمن را از پشت غافلگير كند.
ارتباط برقرارشد و بي سيم چي ها گراي موقعيت جديد را به معاونين گردان دادند. حالا گردان داشت به سمت چراغ هاي روشن يك ايفاي دشمن پيش مي رفت. اين طرح با موفقيت انجام شد و حاصل آن سه ساعت صرفه جويي در وقت عمليات بود كه در فتح شهر زبيدات نقش موثري داشت. بعد از اين عمليات بود كه تيپ 25 كربلا، قابليت تبديل به يك لشكر را پيدا كرد و حالا محمد در لشكر 5 نصر خراسان ، آماده مي شد تا با نيروهايش ، در والفجر مقدماتي شركت كند.
شمايل باز چهره عوض مي كند و اين بار ديده بان ، محمد را خسته و غمگين مي بيند. با چهره اي تكيده كه زير غبار بيابان ، زردي رنجوري دارد. شب بعد از عقب نشيني است. تعدادي جنازه و مقادير زيادي امكانات و ادوات ، در منطقه عملياتي دشمن باقي مانده است. قرار است عده اي بروند و آنچه را كه مي توانند به عقب بياورند. ديده بان هرگز محمد را غمگين تر از اين شب نديده است.او وتعدادي ازنيروهايش آماده رفتن شده اند.
بعد از قدري پياده روي ، محمد قدم تند كرده بود، آنان را جا گذاشته و جلو زده بود ؛ طوري كه بقيه با چيزي حدود بيست دقيقه تاخير به او رسيده بودند. همه اين، گران سري را از محمد، عجيب يافته بودند. براي همين جا داشت همه دلخور باشند.
ديده بان ناگهان لب به دندان گزيد و از شمايل روي گرداند. خود او كسي بود كه كار محمد را در تمام طول راه در ذهنش نقد كرده بود، تا بعدها كه فهميد محمد براي اين كه جمع همراهش با تله هاي انفجاري دشمن درگير نشوند ، خطر را به جان خريده ، و خود را جلو انداخته است.
وقتي داشتند برمي گشتند، زير تيرباري دشمن ، همه سعي مي كردند سريع تر خودشان را به نيروهاي خودي برسانند. اما محمد ناگهان در بدترين شرايط ايستاده بود و داشت با سرنيزه، خاك هاي گودال كم عمقي را زير و رو مي كرد. ديده بان رفته بودكناردستش وگفته بود: محمد!چه كارمي كني؟ بچه ها رفته اند. اين جا كاملاً زير ديد دشمن است. بيا برويم!
محمد تند شده بود: كجا برويم؟ اين جا دو تا جنازه است. خانواده اين ها منتظرند تا از بچه هايشان خبري به دستشان برسد. آن ها منتظرند اين بدن ها برگردند. آن وقت تو مي گويي برويم؟!
ازبس كه منقلب بود، ديده بان خود دست به كار كمكش شده بود و آن دو جنازه را تا اردوگاه كشانيده بودند، آن هم در شرايطي كه دشمن متوجه فعاليت آنها بود و داشت دشت را با تيربارهايش شخم مي زد.
شب بعد ، او پيكر مجروح رزمنده اي را به عقبه آورد كه دقايقي بعد ، جان سپرد ، اين مجروح سه شبانه روز با يك پاي قطع شده در زير آتش دشمن ، به انتظار كسي بود كه او را پيدا كند.
ديده بان انديشيد: ميان گم شدن و فراموش شدن فرق بزرگي است. آدمها همواره به دنبال گمشده شان مي گردند. ليكن فراموش شدگان جايي ميان ذهن كسي ندارند. لبخند اين مجروح در واپسين لحظات زندگي اش ، براي اين بود كه پيدا شده است.
انگار اين لبخند مي گفت: گم شدن ، از فراموش شدن بهتر است.
بعد از تشكيل لشكر 5 نصر ، محمد هم ، شد گمشده اي كه از بچه هاي قم ، كاملاً جدا افتاد.
ديده بان خواست ديگر از والفجر مقدماتي چيزي به خاطر نياورد. در اين عمليات چه لاله هاي خوبي پرپر شدند! هميشه اين عمليات وعمليات كربلاي چهار، غمي سنگين را روي دل او هوار مي كردند. در والفجر مقدماتي ، منطقه عملياتي از چزابه در نزديكي بستان ، تا عين خوش ادامه داشت و درآن بيشترين نيروها ، از جنگل انقرا ، در منطقه اي به اسم زليجان حمله را شروع كردند. در شمال اين منطقه ، نيروها از ساحل رودخانه دويرج به سمت زبيدات و شرهاني در حال پيشروي بودند. آنها توانستند بعضي از پاسگاه هاي ايراني مثل پاسگاه رشيده و پاسگاه سويله را بازپس بگيرند؛ اما كارها طبق نقشه پيش نرفت و در بسياري قسمت ها ، مجبور به عقب نشيني شدند.
در اين عمليات مجروحين را كه تعدادشان هم زياد بود ، در دسته هاي كوچكتر ، به مناطق مختلفي اعزام كردند، محمد را نيز به شهر اصفهان اعزام كردند. گرچه خودش خيلي موافق نبود و با اينكه از تاب درد قرار و آرام نداشت، مي گفت كه براي اين جراحات كوچك، سر و كارش را به يك عمل جراحي بزرگ خواهد رسانيد.
پيدايش كردند. بردنش قم ، در آنجا بود كه دكتر فيض فهميد تركش ها توي پشت و گردن او بازي درآورده اند.
عمل چند ساعت به طول انجاميده بود. سنگيني جراحات به حدي بود كه بيمار را با طول درماني يك ماهه مواجه مي ساخت ،‌ ليكن محمد پنج روز بيشتر طاقت نياورد.
ديده بان به شمايل نگاه مي كند. انگار دارد به او مي خندد. مي پرسد :« محمد!‌ شنيده ام رفته اي ايمانت را كامل كرده اي و برگشته اي . راست است؟»
شمايل جعبه اي شيريني روي دست دارد:
- مي بيني كه!
ديده بان بر مي خيزد به سمت محمد پيش مي رود. هر چه مي دود به نمي رسد. چه راه سحرآميزي! محمد به كدام ترفند مي تواند اين همه به او نزديك و از او دور باشد؟! چطور اين افسون بر رفتار ديده بان كارگر افتاده است؟! چگونه مي تواند از اوهام و خيالات اين تصوير اميدوار به درآيد وببيند كه در عالم واقع ، همه صحبت از پيكر بي سر محمد مي كنند كه با ديگر شهداي لشكر 5 نصر ، راهي مشهد رضاست.
رزمنده همچنان مي خواند:
نه در برابر چشمي نه غايب از نظري
نه ياد مي كني از من،نه مي روي از ياد
و صدا را زير و بم مي كند تا در يك دستگاه آوازي قرار بگيرد. حزن مانوس مايه اي كه مي خواند، به حجاز مي برد. ديده بان هم زمزمه مي كند:
به حال طعنه اگرتيغ مي زنددشمن، زدوست دست نداريم، هرچه بادا باد
و به صدايش ، زير و بم صداي رزمنده را مي دهد كه حالا ديگر محمد نيست.
و حزن صدايش مخصوص بچه هاي جبهه است. بچه هاي شب هاي عمليات.
بچه هاي چفيه و اشك ، بچه هاي تركش و زخم ، بچه هاي تابوت ، و پرچم ديده بان حالا ديگر باور دارد كه محمد نيست و او بايستي اطلاعاتش را به كس ديگري واگويه كند.
من راوي داستان هاي بلند نيستم. از من چنين انتظاري هم نمي رود. مرا همين بس كه حديث شيدايي ام را بازگويم . مابقي داستان مظلوميت سياوش و ظلم افراسياب بماند براي آنان كه به دنبال قهرمانان مي گردند. براي آنان، حكايت پهلواني ها خوشتر است از طعم مهرباني و رنگ غم. بضاعت من اما، اين است و همين.
روايت آخر
يك مرتبه آشوب عجيبي افتاده بود، توي دل زن ، طوري كه رو به شوهرش گفته بود: مرا مي بري مشهد؟
مشهد چه وقته؟
مشهد وقت بي تابي و بي طاقتي. مشهد وقت دل گرفتگي و تنهايي. مرد خنديده بود: حاج خانم ما را باش ! تازه پسر داماد كرده اي، تازه عروس آورده اي ، آن وقت دم از تنهايي و دلگيري مي زني ؟
زن بغض اش را فرو خورده بود و گفته بود: « كدام پسر؟ مي دانم اين يكي را هم از دست مي دهم. مي دانم اين يكي را هم ديگر ندارم. انگار شهادتش را به من الهام كرده اند » و مرد از او خواسته بود اين حرف ها را جلو تازه عروسشان واگويه نكند.
زن از پس پرده تار اشك، به حياط نگاه انداخته بود و به دختر جواني كه خود را در چادر وال سفيدش پيچيده بود و داشت به گلدان هاي عبايي كنار باغچه ، آب مي داد.
هواي عصر هنوز از هرم آفتاب داغي كه از صحن و سراي خانه دل نمي كند، سنگين بود. خاك ها آب شور را با ولع مي بلعيدند و برگ ها آرام آرام از حال پژمردگي بدر مي آمدند.
زن از گلدان ها و آب و دختر روي گردانيده بود. رو به قبله كرده بود و روي تسبيح تربتش ذكر تازه اي گرفته بود. و مرد را در انديشه تدارك سفر ، تنها گذاشته بود. چيزي نگذشت كه هردو در مشهد بودند. به همراه اعضاي هياتي كه با آنان آمده بودند و در حسينه اي نزديك حرم اطراق كردند.
شب اول صداي غرش موتور هواپيماها، آني قطع نمي شد. هواپيماها مدام مي آمدند و مي رفتند. زن رو به شوهرش گفته بود:« مي بيني مرد! انگار امشب هر چه نيرو در جبهه است را آورده اند مشهد.»
و دلشوره اش بيشتر شده بود. دل شوره اي كه سه سال تمام، آني او را رها نكرده بود. دلشوره اي كه درست سه سال قبل ، از يك صبح پاييزي شروع شد.
مادر در را گشوده بود و مات و مبهوت به محمد كه آمده بود و داشت ابزار بنايي اش را در زير راه پله جاي مي داد، نگاه مي كرد. از وسواس محمد مي شد فهميد براي مدت مديدي دست از كار خواهد كشيد.
مادر نگران پرسيده بود:« با صاحب كارت حرفت شده است؟» و فكر كرده بود آقا امجد كه مرد اين حرف ها نيست! محمد هم كه چنين مرامي ندارد! پس چه شده است؟
محمد داشت سر حوض،‌ دست و صورتش را مي شست و با آب و ماهي ها بازي مي كرد. حالا مادر به بالاخانه رفته بود و از پنجره ، رفتار محمد را مي پاييد.
محمد نگاهي به بالاخانه انداخته بود و گفته بود:« سركار از راديو شنيدم جبهه نياز به نيرو دارد، آمدم خانه تا خودم را براي رفتن آماده كنم.» او آنقدر راحت از رفتن حرف مي زد كه حرص مادر را در آورد.
مادر گفته بود:« آخر تو كه كاره اي نيستي. چيزي نداري» و خواسته بود با اين حرف ها، او را از رفتن منصرف كند. اما شنيده بود كه براي جبهه رفتن لازم نيست آدم كاره اي باشد، جبهه رفتن كه چيزي نمي خواهد. آن ها فقط منتظرند كسي پيدا شود، آستين بالا برند، و بجنگد. همين و همين ! و آستين لباسش را پايين آورده بود و مچ اش را دكمه كرده بود.
عصر همان روز توي استاديوم ورزشي شهر، حاج آقا ايراني گفته بود:« اين جبهه، هيچ چيز ندارد. تشكيلات ندارد. تداركات ندارد. براي همين هر رزمنده اي موظف است خودش امور مربوط به خودش را تامين كند.»
محمد به تكاپو افتاده بود. ته جيب هايش را گشته بود و با دستمزد روزهاي آخر كار، يك سرنيزه و يكي دو كيلو بادام و پسته خريده بود تا در روزهاي سخت كارزار، سلاح و آذوقه جنگش، فراهم باشد.
حالا اواخر مهرماه بود و نزديك به يك ماه از جنگ مي گذشت. در دشت ها و مزارع اطراف، باد پاييزي آرام آرام مي وزيد و رنگ برگ ها را تغيير مي داد. شهر ، اما حال و هواي تابستاني داشت. براي همين هنوز روي بساز ميوه فروش ها مي شد انواع انگور تاكستان هاي مجاور را ديد. هنوز ميوه هاي تموز، مثل گلابي و انجير ، اين جا و آن جا يافت مي شدند، با اين همه فكر ، اين كه تا چند روز ديگر هوا سرد مي شود و سرما بيداد مي كند، دل مادر را لرزاند.
گفته بود: محمد! حالا كه قصد رفتن داري، لااقل بگذار چيزي همراهت كنم. صبركن تا برايت تن پوشي ببافم. و به ياد انارهاي باغات ساوه افتاده بود كه محمد دوست داشت و هم اكنون روي چرخ هاي طوافي در كوچه ها مي چرخيدند و مشتري طلب مي كردند. و شنيده بود:« خودم چيزهايي خريده ام.» محمد يك نايلون كوچك را نشان زن داده بود. و با همان نايلون، از خانه بيرون زده بود.
مادر متوجه عكسي مي شود كه از توي قاب خود دارد به او مي خندد، و در خنده اش نوعي آرامش و اطمينان است كه به راحتي به آدم سرايت مي كند. وقتي برگشت باز نايلوني در دست داشت كه اين بار به جاي سرنيزه، در آن لباس هاي خونين جبهه بود.
بچه ها دويده و خبر آورده بودند كه محمد برگشته است و زن وقتي به استقبال او بيرون دويده بود، مجروحي را ديده بود كه در لباس بيمارستان بود و رنگ به صورت نداشت. محمد روبرويش ايستاده بود و او نمي توانست باور كند اين مرد، همان پسرجواني است كه چند ماه پيش در يك بعدازظهر پاييزي ، به قصد جبهه جنگ، از خانه بيرون زده است. راستي كه در جنگ چه زود بچه ها مرد مي شوند!
بار ديگر در اصفهان پيدايش كردند، با تركش هايي كه پشتش را شرحه شرحه كرده بودندو يكي از آنها داشت با سرعت به سمت گردنش پيش مي رفت.
مادر مي ديد پسر از شدت درد و از فرط تب، قرار و آرام ندارد. وشب ها وقتي از پا مي افتد، به صورت نشسته مي خوابد، وپدر ، در صدد برآمده بود تا ببيند كار جراحت پسر تا كجا بالا رفته است.
دكتر فيض گفته بود: حاجي ! تو روزهاي متمادي براي من زحمت كشيده اي. كار بنايي خانه مرا روبراه كرده اي ، نقش دست تو روي اين در و ديوار است. من نمي توانم ببينم جگر گوشه ات زجر مي كشد و تو بي خبري. راستش غفلت در انجام عمل جراحي باعث فلجي اين جوان است به همين خاطر قرارمان باشد براي بيمارستان و اتاق عمل ! و محمد را يك صبح تا ظهر برده بود زير تيغ جراحي. پنچ روز بعد باز او در جبهه بود.
بار سوم اعزامش كرده بودند مشهد و توي يكي از بيمارستان هاي آنجا بستري اش كرده بودند وقتي آوردندش قم ، فقط دو روز طاقت آورد و روزسوم راهي جبهه بود.
مادر چشم هايش را بر هم مي گذارد و لبخند پهني ، صورتش را روشن مي كند.
دختري را نشان كرده بود، منتظر بود اين بار كه آمد ، بروند خواستگاري. شايد جوان، به هواي همسرش قدري آرام مي گرفت.
حزني عميق ، بر رنگ روشن چهره اش سايه انداخت!
درست شب چهلم شهادت برادر كوچكش احمد، رفته بودند خواستگاري و سه روز بعد خطبه عقد را ، امام خوانده بود.
صبح است. صبحي كه از پس يك شب سخت طالع شده است. شبي كه در آن غرش موتور هواپيماها و تصور شهادت همه بچه هاي خط ، آني ذهن زن را راحت نگذاشته بود. حالا سپيده زده است و تا طلوع خورشيد فرصتي است تا زن آماده شود و براي زيارت ، به حرم برود. مي خواهد اين دل آشفتگي را در آستانه مبارك حضرت، شفا بدهد. مي روند و ساعاتي به نماز و دعا و مناجات مي گذرد.
هنگام خروج از صحن ، مي شنود الان و آني ، 52 شهيد را از مسجد بناها براي تشييع بيرون مي آورند.
رو به مرد گفته بود كه بمانيم براي تشييع و اندكي بعد پشت تابوت شهدا بودند. در خيابان خسروي نو، غلغله شام بود. دسته بزرگي از جوانان، سينه زنان و نوحه خوانان ، تابوت ها را در ميان گرفته بودند و زن ها به دنبال آنها بر سر مي زدند و جواب نوحه را به نوحه اي مي دادند. تا به صحن برسند،‌زن خودش را هلاك كرده بود. به طور غريبي دوست داشت براي هر كدام از اين 52 شهيد ، مادرانه عزاداري كند و چون از بلندگوي صحن ، اسامي شهدا را خواندند و زن فهميد كه سه تن از شهداي امروز هنوز شناسايي نشده اند، صيحه اي از سر درد كشيد و به زاري زار گريست. چقدر سخت بود براي آن مادري كه نمي دانست الان عزيزش دارد بي نام و بي نشان تشييع مي شود! و فكر كرد كه چقدر الان بي قرارتر از همه آن ساليان سال بي قراري هاست. پس چرا آقا، علاج دل او را نمي كرد؟ پس چرا اين مرض بي قراري و دلواپسي را از او نمي گرفت؟ و حس كرد دارد خفه مي شود.
مرد، دلداريش داده بود كه همه چيز درست مي شود. محمد كه تسويه حساب كرد و برگشت، اين دلشوره ها تمام مي شود. حالا مي بيني.
روز بعد ، مسئول كاروان مرد را به خلوت كشيده و به او گفته بود در عمليات اخير ، محمد مجروح شده و هم اكنون تهران است و خواسته بود تا براي بازگشت آماده شوند. مرد گفته بود كه نمي خواهد سفر همراهانش ناتمام بماند و خواهشش اين بود ، اجازه دهند او و همسرش به تنهايي برگردند. اصرار مسئول كاروان ، او را مشكوك كرده بود. با دلسوزي به چهره زنش نگاه انداخته و فكر كرده بود اگر محمد هم پريده باشد ، اين زن چه خواهد كرد؟!
زن در ميان گريه گفته بود:« اين اصرارآن ها به آمدن، رنگ شهادت دارد.» او خودش را براي همه خبرهاي تكان دهنده آماده كرده بود. حتي به گوش هاي خود شنيده بود كه زن ها در ميان پچ پچه ها نام حنظله را برده بودند. نخواسته بود به ماجراي تازه دامادي بينديشد كه فرداي عروسي،‌ شهيد شده بود.اما بازي ذهن ، تاب و طاقت را از او گرفته بود. آن روز وقتي زن هاي كاروان او را دوره كرده بودند و هركدام براي تسكين دلش حرفي مي زدند، هيچ كس نمي دانست دو روز بعد ، در معراج شهدا ، او با پيكري مواجه مي شود كه از سر ، تنها چانه اي آويخته برگردن دارد.
حالا او چطور مي توانست بر داغ مهر روي پيشاني پسر بوسه بزند، وقتي كه آن پيشاني ، به صاعقه انفجاري ، به رمل هاي داغ دشتهاي مهران ، پاش شده است؟ هيهات!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : جعفرنيا , سيد محمد ,
بازدید : 185
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

به حاج اکبر معروف بود.  سال 1334 ه ش در دهبيد فارس به دنيا آمد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در همان محل گذراند و دبيرستان را با گرفتن ديپلم در «آباده» به پايان رساند. سال 1355 جهت تحصيل در حوزه علميه، به قم عزيمت نمود و در مدرسه مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني (ره) مشغول تحصيل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابي، مخفيانه به پخش عکس و اعلاميه هاي حضرت امام پرداخت و مسئوليت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در اين راه چندين مرتبه، هنگام پخش اعلاميه و عکس امام خميني (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعاليت هاي سياسي در قم، در زادگاه خود نيز به تبليغ خط و مشي حضرت امام خميني (ره) پرداخت. پس از شکوفايي انقلاب، کميته انقلاب اسلامي شهرستان دهبيد را پايه گذاري کرد و پس از تشکيل سپاه پاسداران، در تاريخ 30/8/1358 به عضويت سپاه دهبيد در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهي عمليات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حاج اکبر راهي ديار نور شد و در چندين عمليات شرکت کرد. در عمليات فتح خرمشهر با هدايت و فرماندهي گردان تبوک رشادتها و حماسه هاي فراوان آفريد و در همين عمليات به شدت مجروح گرديد. پس از فتح خرمشهر، مسئوليت آموزش نظامي پادگان 21 حمزه را به عهده گرفت. طولي نکشيد که با حکم «سردار شهيد مهدي زين الدين»، فرماندهي يگان دريايي لشکر 17 علي بن ابي طالب «عليه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئوليت پادگان شهداي خيبر قم را نيز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسيجيان پرداخت.
حاج اکبر فردي شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترين و سنگين ترين مسئوليت ها را قبول مي کرد. چهره اي خندان و روحي بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران يتيم و بي بضاعت مي دانست. تعداد زيادي دختر بي سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زيادي را در امر ازدواج ياري نمود.
علاقه زيادي به امام داشت و مرد عمل بود. در عمليات هاي مختلف از ناحيه دست و پا، کتف و ران و بازوي چپ، مورد اصابت تير و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عمليات کربلاي 4 در جزيره «بوارين» فرا خواند، و در تاريخ 4/10/1365 بر اثر اصابت گلوله به ديدار حق شتافت. پيکر مطهرش 27 روز در کنار «نهر خين» زير آتش دشمن باقي ماند. پس از آزادسازي منطقه ياد شده، در عمليات کربلاي 5، پيکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گرديد.
شهيد خرد پيشه شيرازي در قسمتي از وصيت نامه اش پاسداري از ارزشها و آرمانهاي انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «اي مردم! نگذاريد انقلاب از بين برود. وحدت خود را حفظ کنيد و هميشه در صحنه حضور داشته باشيد؛ چون دشمن در کمين است. تا رهايي امت هاي مسلمان و محرومين جهان، به رهبري امام خميني (ره)، در صحنه باشيد و جبهه ها را خالي نگذاريد.
در قسمتي ديگر از وصيت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگي و ضعف نکنند، که اين دو باعث شادي دشمن مي شود. و مي نويسد: «قدر خود را بدانيد که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته ايد، امام مي فرمايند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. اين سخن خيلي مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خداي ناکرده آب به آسياب دشمن بريزيد. از باندبازي و چاپلوسي به دور باشيد که اين دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانيد و هميشه به نماز جماعت حاضر شويد ...».
نامش در دفتر عشق جاودانه است.
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
باز من هستم و تو و شب و سکوت؛ و آسماني که در نبود ماه، انگار خالي است، حتي اگر از ستاره پر باشد. در زير آسمان کوير هستيم؛ آسماني که هميشه پر از ستاره است؛ به خصوص وقتي شب، مهتابي نباشد. آسمان کوير پايين است و در دسترس؛ براي همين گرم است و مهربان؛ به خيمه اي مي ماند که مي تواند آدمي را در پناه بگيرد. آسمان کوير، به راستي سرپناه است. حالا هم من، در پناه همين آسمان دارم شب جاده را با تو طي مي کنم. اگر چه همه چيز حکايت از ناامني آسمان دارد، هم صداي مضطرب گوينده راديو و هم صداي تير ضدهوايي ها.
زير آسمان ناامن داريم به سمت قم مي رويم. به خاطر حملات موشکي و بمباران هاي وقت و بي وقت، شهر تعطيل است. براي همين در جاده، پرنده پر نمي زند. به خصوص در شب که چراغ روشن يک ماشين، مثل يک سيبل متحرک، براي شليک، گرا به دشمن مي دهد. حيف از اين شب و از اين آسمان که اين طور در چنبره موشک و بمب اسير است. شب، زمان مقدسي است. در شب، انسان به خدا نزديکتر است. در شب، آسمان اين مامن ملکوت هم زيباتر از هميشه است؛ پر راز و رمز و پرافسون؛ حتي اگر ناامن باشد.
يادش بخير شبهاي «کارون» و «اروند» و «بهمن شير». «بهمن شير» با آن آب گل آلودش که نمي توانست چهره مهتاب را خوب خوب در خودش نشان دهد؛ به خصوص وقتي که متلاطم بود، وقتي موج موج آبها روي هم مي غلطيدند و مي چرخيدند و گرداب درست مي کردند. آن وقت ديگر حتي پرهيبي از فروغ ماه در آب منعکس نمي شد. با اين همه رودخانه به شوق و جذبه ماه، مثل همه رودهاي صاف، مد داشت. کوهه هاي آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان خودروي مقاوم مي دويد و در کناره رود، در تماس با سنگهاي ساحلي، به حبابهاي قرمز کف بدل مي شد که زمين را مي پوشاندند و خاک و ماسه را به گلي چسبناک بدل مي کردند.
حالا آب حسابي بالا آمده بود و اين شرايط، براي تمرين استتار، شرايط مناسبي بود. کف دستهايت را به هم مي کوبي و مي گويي: «آماده!» بعد شروع مي کني به شمارش. بچه ها به سرعت لباس مي پوشند و با گل، سر و صورت خود را استتار مي کنند. بعد خبردار مي ايستند. در طول صف راه مي روي و به هر کدام هشداري مي دهي:
- اي خواي! مي داني شب نماي يک ساعت، توي شب عمليات مي تواند يک گروه را به دام بيندازد؟
- داداش! قربون روي ماهت، برق پلاک هم، خطريِ.
- بچه ها! خلاصه کنم، هر چيز که برق مي زند، هر چيز که برق بزند ...
بچه ها را به آب مي کشانيدي. آنها سراپا گل، خود را به موجهاي ديوانه مي سپردند. يعني اينها همان آدمهاي چند دقيقه قبل بودند؟ چند دقيقه قبل، براي خوردن يک چاي بيشتر، دور فلاسک جمع شده بودند و شوخي مي کردند. چند دقيقه قبل، خود را ميان چولانها پنهان ساخته بودند و راز و نياز مي کردند. چند دقيقه قبل، داشتند براي عزيزترين عزيزانشان، چند خطي نامه مي نوشتند، و حالا اسير پنجه امواج اند؛ مثل نيلوفراني که در پيچ و تاب آن، رهايند و به قانون آب تن داده اند. من، هرگز، مظلومتر از بچه هاي آبي نديده ام.
آنها خود را به حيله آب سپرده بودند. آبي که شايد مهربان نبود. آنها تا عمق آب فين مي زدند، مي رفتند و باز مي گشتند و همه گردابها و همه گودالهاي زير آب را شناسايي مي کردند.
آب سرد بود و کمي آزار دهنده، و آنها مي ماندند تا فاصله ميان يک جذر و مد را محاسبه کنند و هرگز فکر نمي کردند و به صداي غوغاگر رود و جريانهاي نامنظم آب، که وقتي مي آمدند، بدن را مي کوفتند و مي رفتند و از پس هر کوهه آب، دردي آرام آرام زير پوست و گوشت و استخوان مي دويد و سرما، درد را تشديد مي کرد و هرگاه تلاطم بيشتر بود، بيم آن مي رفت که دست کسي از گره طناب حايل جدا شود. آن وقت مي بايست هشدارهايي به بچه ها مي دادي. هشدارها در نعره آب گم مي شدند و تنها علامتهايي قابل درک و دريافت بود که با دستها، رد و بدل مي شد. شبهاي «بهمن شير» اين گونه بود.
در راه بازگشت، وقتي بچه ها به کناره رود مي رسيدند، با قدمهاي آبي، بقيه راه را تا ساحل مي آمدند و بعد خميده خميده و گاه سينه خيز، خود را به ميان چولانها مي رساندند؛ يعني دشمن آنها را شناسايي کرده بود؟! آنها از آب جدا شده بودند در حالي که نرمک لرزي از سرماي شبانگاهي زير پوستشان خزيده بود. دوباره شماطه هاي کوچک سبز، مثل جيغي کوتاه، سکوت سياه شب را به هم مي زدند؛ آب، گلها را شسته بود.
اين بار کارون بود، کارون شب مهتاب؛ خروشان و کف آلود، بي ترنمي که آرامش بدهد. شايد عده اي از خودشان مي پرسيدند، مگر «شيرازي» هم، نياز به آرامش دارد؟
خروش کارون و يال و کوپال تو به هم مي پيچيدند و مي خروشيدند و دست و پنجه نرم مي کردند. هرگز جدال تو با رود آشتي جويانه نبود. هميشه بايد در جايي، براي چيزي، به غوغاي رود غلبه مي کردي وگرنه کار از کار مي گذشت. اما وقتي تن به آب مي سپردي، رفتارت آشتي جويانه بود.
قايقها بر سينه رود روان بودند، حرکت پاروها موجهاي قطعي کوتاهي ايجاد مي کرد. هر از گاهي از اردوگاه دشمن، منوري به هوا بر مي خاست و درست روي سر قايقها، چترش باز مي شد. نور معلق منور بر آسمان بالاي سرت مي ماند و تو از تعلّل آن خسته مي شدي.
اگر جادوي شب و اگر اين سکوت خدايي نبود، شب مي توانست خطرناکترين زمانها باشد. منوّرها امنيت آسمان را به هم مي ريختند. مي دانستي بچه ها خسته اند و مي دانستي براي حمل و نقل مهمات بايد قايقها را به آب بکشاني ولي نمي دانستي که چطور مي شود ميان اين دو ضد، جمع بست.
آنها خوابزده بودند و ترنّم ني لبکي که در دور دست نيزار نرم نرم مي نواخت، روياهاي شيرين و دور و درازي به خوابشان مي آورد. اين روياها، شب تو را هم رنگين مي کردند. فکر مي کردي در خانه اکنون پريچه هاي کوچکت سراغ تو را از مادرشان مي گيرند. آنها با شکيبايي تو را مي خواستند و او دقايق و ساعات را و حتي شبها و روزها را پس و پيش مي کرد تا جوابي قانع کننده براي پرسش تکراري آنها داشته باشد.
او از روي آخرين نامه اي که برايش فرستاده بودي، گراي تو را به بچه ها مي داد و آنها را آرام مي کرد. اما آن آخرين نامه را از کجا پست کرده بودي و الان کجا هستي؟ اينجا تنها به فاصله چند ساعت، اردوگاه جا عوض مي کرد. اينجا نشاني، معناي عرفي خود را نداشت. پس امشب دل آنها بايد به کدام قبله رو مي کرد؟
اينجا نيروهاي پادگان شهداي خيبر، رزمندگان سياري هستند که پس از هر حمله به قرارگاه مي آيند و ادامه تعليمات نظاميشان را مي بينند. تمامي کلاسهاي عملي اين پادگان، در خط مقدم جبهه برگزار مي شود.
از شب «کارون» مي گفتم. از «کارون» که وقتي به «اروند» مي رسيد، در محل تلاقي، آبها، کوهه کوهه برهم پشته مي شدند و موجهاي بلندي ايجاد مي کردند. اين موجها گاهي مشکلاتي جدي ايجاد مي نمودند و اين همان کاروني بود که وقتي در يک روز آرام و دلپذير تماشايش مي کردي، تنها يک فاصله آبي ميان خرمشهر و آبادان بود؛ يک فاصله به رنگ آبي روشن با کناره هايي امن که در سمت آبادان، در بستري از نخلهاي سبز آرميده بود. درست مقابل نقطه تلاقي کارون و اروند، جزيره «ام الرصاص» بود، با انبوهي از درختان خرما که حالا تنها نخلهايي سرسوخته بودند.
با اين همه، در انبوه نخلستان، درختاني يافت مي شدند که زير بار ميوه هاي ناچيده، قد خم کرده بودند. درختاني که در اين وانفساي جنگ، هر بهار با بادهاي رهگذر گرده افشاني شده بودند و هر تابستان به ميوه مي نشستند. جنگ هرچه مي خواست مي کرد، اما قانون طبيعت، تعطيل ناپذير بود.
بعد از «ام الرصاص»، جزيره «ام الباوي» بود که با نهري از آب، به دو پاره تبديل مي شد و در دو سويش درست مثل «ام الرصاص»، نيروهاي دشمن، کانال و خاکريز و سنگرهاي کمين، زده بودند.
و حالا اروند؛ گفته بودي: «بدون بچه هاي اطلاعات عمليات نمي شود کاري کرد.» هنوز حرف از دهانت بيرون نيامده، يک موتور دو پشته سوار کرده بود، مثل تيري که از چله مي جهد و حرکت کرده بود. موتور گرد و غبار غليظي به هوا مي رساند و بچه ها با اطمينان برايت دست تکان مي دادند. تو نگاهي از سر رضايت به آنها انداختي و رو به بقيه گفتي: «همين جا مستقر مي شويم.»
بچه ها خسته بودند و کارها به کندي پيش مي رفت. پس خودت دست به کار شدي. آنجا چه کسي مي دانست تو فرمانده يگان دريايي هستي؟ آن روز خيلي چشمم را گرفتي. من از اينکه از افراد تحت امرت بودم جدا لذت مي بردم. چقدر بي تکلف مي دويدي و کارها را رو به راه مي کردي! دلم مي خواست بگويم: «حاجي! خيلي مخلصتم».
اما آن طور که تو مي دويدي، حرف و سخنم به گرد پايت هم نمي رسيد که نمي رسيد. مگر حالا که اينجا خوابيده اي، و مثلا من دارم تخت گاز مي رانم تا تو را به خانه برسانم، مگر در اين کوير و شب ستاره باران، باز من به گرد پاي تو مي رسم؟
گفتي: «همه چيز بسته به ابتکار ماست. اطلاعات عمليات گفته است اگر موشک پراني شروع شود، اولين هدف، اين اسکله است.» و انگشت گوشه اي از نقشه زميني را نشانه رفت. همه سرها با شگفتي و حتي قدري ترس، از روي نقشه بلند شد و نگاهها تو را نشانه رفت. يعني چه؟! با اين اسکله در مدتي کوتاه که تا احتمال حمله موشکي مي رفت، چه بايد مي کرديم؟! تو انگار فکرشان را خواندي. دانستي که بايد به تنهايي «يا علي» بگويي و برخيزي. نيروها از توان فني بالايي برخوردار نبودند. آنها تازه داشتند تعليم مي ديدند؛ وگرنه اگر مي دانستند بايد چه بکنند، همراهان خوبي بودند. مشکل، کاري بود که غير عادي به نظر مي رسيد. اصلا محال به نظر مي رسيد. اما صحبت از متلاشي شدن يک اسکله بود به دستهاي نافرمان يک موشک که مي آمد و چون گراي اين اسکله با شليک آن هماهنگ شده بود، همه چيز را منهدم مي کرد؛ اسکله اي که وجودش براي انتقال نيروها حياتي بود. از طرفي انهدام اسکله يعني شهادت عده اي از نيروها که اسير نشده بودند، و اسارت آنهايي که زنده مانده بودند.
در اين غروب زمستاني، تو و اين خبر رسيده، چه بايد مي کرديد؟ موذن داشت اذان مي گفت. دقايقي قبل، خورشيد سرخ فام در پشت نخلها و بر سينه وسيع رود، افول کرده بود و زير آخرين پرتوهاي آن، تا چشم کار مي کرد، تاريکي زودرس، هياکل سنگ و رود و درخت را مي بلعيد و جلو مي آمد. کم کم شب همه گير مي شد، و رنگها از اخرايي به قهوه اي و سياه مي زدند.
اروند خروشانتر از هميشه در جريان بود و تو بايد فاصله ميان يک جذر و يک مد را حساب مي کردي، تا در بهترين شرايط رود، يک تنه به آب بزني. قصد کرده بودي همه تجهيزات اسکله را به نقطه اي ديگر منتقل کني.
شب اروند بود و غوغاي منورهاي خوشه اي که سينه آسمان را مي شکافتند و چترشان درست بر فراز اسکله باز مي شد و همراه آنها شليک بود و بوي باروت که با بوي رود و بوي آب که پاي ريشه چولانها پر مي زد و هوا را مي آغشت از بوي گياه خيس، همراه مي شد. بوي نعنا هم مي آمد. نعناهايي که تازه سر از خاک در آورده بودند و عنقريب زير آفتاب ملايم زمستان، به آرامي قد مي کشيدند و بلند مي شدند، با ساقه هايي که در باد در هم مي تنيدند و رو به آسمان، گلهاي بنفش مي دادند. حالا کنار بستري از اين نعناها، تو داشتي نماز مي خواندي. نمازي با سجده هايي طولاني. نگاهت کردم، سر به سجده داشتي و شانه راستت قدري از زمين فاصله داشت؛ براي همين لرزش شانه هايت را به طور محسوس ديدم؛ تو داشتي گريه مي کردي.
عجبا! در همه مدتي که تو منتظر مانده بودي تا آب پايين بيايد و بتواني پايه هاي اسکله را جابه جا کني، اصلا به ذهنم نرسيد چرا نشسته اي و خيره به آب نگاه مي کني. همه فرصت تو براي شروع و ختم مرحله جداسازي قطعات اسکله، تنها همان يک ساعتي بود که آب «اروند» به پايين ترين نقطه خود مي رسيد. بعد از آن باز آب آرام آرام بالامي آمد و کناره ها را مي گرفت. به خصوص آن شب که انگار رود، سر سازش نداشت. آن شب، شدت جريان آب به حدي بود که کناره پايه هاي اسکله را تبديل به باتلاقي از گل و لاي کرده بود. ما آن شب تنها صحبت ضرورت تغيير محل اسکله را شنيديم.
مي دانستيم دشمن به طور جدي دارد اين منطقه را و به خصوص اين نقطه را تهديد مي کند. مي دانستم عنقريب موشکها به اين نقطه اصابت مي کند. مي دانستم اين اسکله براي عبور نيروهاي اعزامي به «فاو» حياتي است. و با همين دانسته ها، خود را به زمزمه هاي شب «اروند» سپردم؛ حال آنکه، شب تو، ماجراي جابه جايي اسکله بود و من اين را نمي دانستم.
صحب علي الطلوع به دنبالت همه جا را گشتم، تا اينکه کنار رودخانه پيدايت کردم. تا نيمه در آب بودي. لباسهاي خيست به تنت چسبيده بودند و آب از آنها شره مي کرد. سرماي صبح گزنده بود. تازه وقتي تو را آن طور ديدم. سرما بيشتر شد. تو چه کرده بودي؟ من با شگفتي و حيرت به پايه هاي اسکله نگاه مي کردم که چندين متر آن طرفتر، کارشان گذاشته بودي و حالا مشغول حمل بدنه اسکله بودي.
تو همه اين جابه جايي را يک تنه از شب گذشته تا صبح امروز، انجام داده بودي و حيرتم وقتي بيشتر شد که دقايقي پس از نصب آخرين قطعات، دشمن با گراي قبلي، اقدام به شليک موشک کرد. موشک زمين به زمين دشمن، محل قبلي اسکله را در هم کوبيد و آنها را بر روي حفره هاي خالي پايه هاي اسکله پاش کرد. اگر اين جابه جايي، صورت نگرفته بود، الان تعداد بيشماري از نيروها، در آب و خون غلتيده بودند. نگاهت کردم. ذره اي رعب و وحشت يا رضايت و خرسندي، در چهره ات نديدم!
تو که بودي؟ تو الان در کدامين نقش خود داشتي سرتاسر خط را مي دويدي و بچه ها را رهبري مي کردي؟ الان در نقش يک فرمانده بودي؟ فرمانده اي که گاه مربي نظامي بود، گاه درس اخلاق مي داد و گاه روحاني پايگاه بود؟ يا دوست و برادري که در وقت دلتنگي مي توانستي سفره دلت را جلويش باز کني، تا او به خنده با ضربه اي پشت ات را بنوازد و بگويد: «اون با من». بعد تو آرام بگيري و بداني مشکلاتت پيشاپيش حل شده اند؟ من بيشتر دوست داشتم تو را به چشم يک دوست تماشا کنم؛ اگرچه به هر حال نيروي تحت امر تو بودم و تو آن قدر جذبه داشتي که من اطاعت پذيري را با عطوفت و محبت نياميزم و تو را همچنان فرمانده بي قيد و شرط يگان دريايي بدانم.
بعد از عمليات، قايقي را برداشتي تا با آن مجرمان را از خط به پشت خط برساني. براي آنکه قايق، خالي راه نيفتد، صندوقهاي مهمات را هم بار قايق کردي. خيلي خسته بودي آن قدر که وقتي جعبه هاي مهمات را روي دوش مي گرفتي و مي دويدي، فکر کردم داري در خواب راه مي روي. پلکهايت داشت روي هم مي افتاد. گفتم: «حاجي! بگذار بيايم کمک.» و دويدم تو، اما ملاحظه سختي مرا کردي.
سکانداري قايق را بر عهده گرفتي و ما روي رود به راه افتاديم. رودي که پيکرش را آتش گسترده دشمن چاک چاک مي کرد؛ رودي که با فرود هر «موشک سطح به دريا» که در آن مي نشست، کوهه هاي آب را تا ساحل مي غلطاند؛ رودي که لحظه اي از شليک بي امان توپخانه دشمن در امان نبود. و اين کارها براي يک روز و دو روز تکرار نشد، که تمامي هفتاد و هشت روز عمليات، اين ماجرا ادامه داشت. مثل ماجراي تو که در نقش هاي متفاوت و گوناگون، مي دويدي و مي دويدي ...
خنده دار است؛ حاج اکبر شيرازي باشي و آن وقت بخواهند به صداي اغواگر زني عرب آزمايش ات کنند؟!
مي گفتي: «براي اينکه يک آدم بتواند در همه عرصه ها حضور موثري داشته باشد و حرف اول را هم بزند، بايد خيلي مايه داشته باشد؛ وگرنه کم مي آورد، يا لااقل دچار اشتباه مي شود.» مي گفتي: «توي تخريب، قانون مسلم و قطعي اين است: اولين اشتباه، آخرين اشتباه؛ يعني اينکه مثلا وقتي تو داري يک مين «تي ايکس پنجاه» (TX50) يا «والمري» را خنثي مي کني، به محض انجام اولين اشتباه، رفته اي هوا. پودر شده اي و پاشيده اي روي زمين؛ يا اينکه ترکشها جاي سالم در بدنت باقي نگذاشته اند. پس درست همين اولين اشتباه مي شود آخرين اشتباه.»
و تو در جبهه، به خصوص شبهاي عمليات، درست آمادگي هوشمندانه يک تخريبچي ماهر را داشتي. تشخيص درست تو هميشه راه را به روي هر اشتباه و خطايي مي بست. آن وقت ديگر نه از دوشکا کاري ساخته بود و نه از آرپي جي، نه از خمپاره هاي شصت ميلي متري و نه از تجهيزات لجستيکي و مخابراتي. حتي فريب و نيرنگشان هم نقش بر آب مي شد؛ چرا که تو هميشه بودي، همه جا بودي، با همه بودي، براي همه بودي، حي و حاضر، و درست مي گفتي: «يا نباش، يا درست باش!»
يادم هست در «والفجر هشت»، وقتي فرکانس بي سيم ها قاطي شده بودو خطها روي هم افتاده بود، يک مرتبه از پشت بي سيم، صداي زن عرب جواني بلند شد که ترجيع بند عاشقانه اي را با آواز تکرار مي کرد، تو قدري گوش دادي و بعد شروع کردي برايش سوره «فيل» را خواندي. او خواند و تو خواندي؛ او خواند و تو خواندي و سرانجام هم اين او بود که خط را واگذار کرد و رفت. من حيرت کردم. چطور مي شود ذهني اين چنين آماده باشد تا مصداقها را به موقع و درست انتخاب و ارائه کند. براي يک چنين آدمي خيلي فرق نمي کند که مخاطب تو فرمانده «گردان تانک ذوالنورين» باشد، مسئول يک واحد از «جيش الشعبي» باشد، يا زن جواني که خواسته يا ناخواسته آمده است، شده است ابزار اذيت و آزار سردار «اروند» و «بهمن شير».
در اين شب جاده، همچنان مي رانم و نمي دانم چه وقت مي توانم تو را به چشم انتظارانت برسانم. بيست و هفت روز است نشسته اند به انتظارات. آيا با اين آمبولانس که در ميانه راه پنچر شده است، آن هم در اين شب بيم و خطر، در اين شب بمباران، من به خانه تو خواهم رسيد؟ شب جمعه است. شب علي و شب خيبر و شب «مدد زغير تو ننگ است».
مي خندي و خنده ات بي آنکه رنگي از خنده داشته باشد، اوج مي گيرد. هرگز خنده اي اين چنين گريان نديده بودم! مي خندي و نمي خندي. براي همين است که در اين شادماني حزن آلود، هيچ کس تو را همراهي نمي کند.
دير زماني نيست که در پادگان شهيد زين الدين انديمشک سکني داريم. ساعتي پيش رسيده ايم و عنقريب راهي خط هستيم. قرار است در عمليات «کربلاي چهار» شرکت داشته باشيم. هنوز نمي دانيم براي يگان دريايي، نقطه شروع کجاست؛ نقطه رهايي ما را در آب، به ما نگفته اند. تعداد قايقها، غواصها، محورهاي عملياتي و مابقي قضايا هنوز ناگفته مانده است. هنوز زمان توجيه يگان نرسيده است. تو، ما را گرد خودت جمع مي کني، و ما به تصور تشريح مراحل عمليات خيلي جدي گوش به تو سپرده ايم. و اين خنده ناگهاني، ذهن ما را بازي مي دهد. مي گويي: «من تا به حال در جبهه هاي زيادي جنگيده ام، در خرمشهر...»- و من جراحات جدي تو رادر آنجا به ياد مي آورم که حالا پس از چندين عمل جراحي، قدري التيام يافته اند- «در بدر...»- و من مي بينمت که وقتي بر اثر اصابت موشک سطح به دريا، همه بچه ها در کمين يک شهيد شدند و وقتي قايق تو آسيب ديد، چطور پيکر مجروحت را به عقبه بردند تا براي التيام زخمها، بستريت کنند؛ تو اما عوض قم، خط را در پيش گرفتي و برگشتي - «والفجر هشت ...» و من مي دانم که قبل از عمليات، با چه مرارتي، طي روزهاي توان فرساي تمرين، با خيزابهاي کارون و بهمن شير و اروند، دست و پنجه نرم کردي، تا توانستي شدت جذر و مد آب را در ساعات مختلف شبانه روز، اندازه بگيري.
گاه مي شد در ميان رود خروشان مثل ستوني محکم بايستي و براي قايق جلودار، حکم لنگر داشته باشي. تو قايق جلودار را نگه داشتي و ما قايقهاي حامل تجهيزات را و قطار بچه ها را که با طنابي به هم متصل بودند به قايق تو الحاق کرديم تا از گزند موجها در امان باشيم- «من شاهد شهادت بچه هاي زيادي بودم ...» - و من به ياد شهيد «ارشادي» سکاندار قايق تو در عمليات بدر مي افتم و دلتنگ شهيد «محمد مرادي» مي شوم- «شهداي زيادي را روي دوش گرفته ام و به عقبه برده ام. من هرگز راضي نشدم جنازه اي از شهيدي در خط بماند، آن طور که وقتي پيکي را به در خانه اش مي فرستيم، زمان ميان خبر پيک و تحويل پيکر شهيد، خيلي به طول بينجامد. دل من هرگز راضي نشد تا مادري، زني، فرزندي، روز و شبشان به چشم انتظاري بگذرد؛ اما مي دانم جنازه خودم در خط مي ماند، چون کسي ياراي کشيدن وزن مرا ندارد.»!
باز مي خندي. حالا همه لبها به تبسمي محزون از هم باز مي شوند.
- اما جدا از شما مي خواهم براي اينکه مبادا آن چشم انتظاري کذايي نصيب زن و بچه من بشود، براي اينکه مبادا مادرم به اميدي نااميد، به خاطر اينکه جنازه ندارم، خبر شهادتم را قبول نکند و چشم به راه بماند، هر طور که مي توانيد، با سر نيزه تفنگهايتان، يا با کاردي که همراه داريد، با هر چه دم دستتان هست، سرم را از سينه يا گردن جدا کنيد و همراه ببريد و باقي بدنم را رها کنيد. اين طوري حمل من برايتان آسان مي شود. اين طوري اميد اينکه جنازه من هم به عقبه برگردد، بيشتر مي شود.
حالا ديگر کسي نمي خندد. اشک آرام آرام مي آيد و پهناي صورت بچه ها را مي پوشاند؛ اگر چه صورت تو هنوز از تبسمي کمرنگ روشن است. حالا براي اينکه موضوع را عوض کني و شرايط دشوار بچه ها را تغيير دهي، خيلي زود به تشريح عمليات و اطلاعات مي پردازي و ما مي فهميم فردا عازم منطقه عملياتي هستيم.
مدد، ز غير تو ننگ است، يا علي مددي! چرخ زاپاس را جا انداخته ايم. باز من هستم و شب است و تو که داري به خانه بر مي گردي. خانه اي که حالا ديگر لبريز است از صداي شيون دختر کانت. آنها پدرشان را مي خواهند و هيچ ترفندي قادر نيست شعله اين اشتياق ناکام را در آنها به خاموشي بکشاند. اينها همه، جداي از مويه هاي غريبانه همسرت و بي تابيهاي خواهرت است. من به آنها چه بگويم؟
مي گويي: «مي داني محمد! انتظار ماجراي کربلاي چهار رانداشتم. زخم کربلاي چهار براي من از آن زخمهاي ناسور بي تسکين است. آن شب من بودم و اروند بود و سرماي آب. نرمک بادي تو نيزارها مي وزيد و عطر گياهان آب خورده را توي شب پخش مي کرد. عطر خاک خيس هم بود و عطر بچه ها که همگي عسل شهادت کرده بودند، پاک و پاکيزه مثل گل؛ بعد براي استتار در آبگيرهاي کنار رود، خودشان را غرق گل کردند و من همين طور نگاهشان مي کردم.
آبيهاي لشکرهاي ديگر هم بودند: لشکر «نجف» بود، لشکر «انصار الحسين» بود. آنها خيلي دورتر از ما بايد وارد کارزار مي شدند. بالا دستيها يک طوري کارها را با هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود طوري خط را بشکنيم که بالاخره يک گروه بتواند برود آن طرف رود. من به اروند خروشان نگاه مي کردم.
کنار نهر «خين» بوديم. گفتند هدف جزيره «بوارين» است و ما رفتيم. بايستي با سرعت يک پل روي نهر مي زديم. خيلي ضرب العجل. گفتم: بي سيم چي مي خواهم. جوانکي دويد جلو، تا اطلاعات فرماندهي و اطلاعات خط را با هم داشته باشم. بچه بي نظيري بود! من و دو سه نفر ديگر تجهيزات ساخت پل را کشانديم کنار نهر. بعد مي داني چه شد؟
مي گويم: بگو!
مي گويي: «گفتن ندارد.» و خندان خندان روي مي گرداني و جلو جلو راه مي افتي.
- نه حاجي! نگو. تو نگو. بقيه اش را من تعريف مي کنم.
قدم تند مي کني و از من فاصله مي گيري. مي گويم: «حاجي! صبر کن! مگر نمي خواهي بقيه ماجرا را بشنوي؟»
همان طور که مي خندي برايم دست تکان مي دهي و دور مي شوي. باز من مي مانم و شب و جاده. باز مي مانم و خيالات و خاطره ها. من هم بقيه ماجرا را از زبان مسئول مهندسي رزمي لشکر 17 شنيده ام. مي گفت: «وقتي خواستيم پل را مستقر کنيم، ديدم يکي از پايه هاي پل که در اصطلاح به آن ميخ مي گفتند، نيست. انگار آب آن را با خودش برده بود. حالا توي اين شب تاريک، با يک گردان نيروي منتظر که بايد خودشان را به محور مي رساندند، چه بايد مي کرديم؟
وقتي نگرانيم را ديد، با چشمي خنده و چشمي اشک، قدري براندازم کرد. بعد بي آنکه چيزي بگويد، سرش را انداخت پايين و زد به آب. مانده بودم ببينم مي خواهد چه بکند. چيزي نگذشت که ديدم حاجي رفته است زير پل و شانه اش را داده است زير لبه فلزي پل؛ درست همانجايي که نياز به پايه گمشده اي داشت.
او به جاي پايه پل؛ در ميان نهر خروشان ايستاده بود و گروه از روي دوش او مي گذشت. خيلي نگرانش بودم. دويدم رفتم نزديک به او، و فرياد کشيدم: «مي تواني؟» لابد داشت. با چشمي خنده و چشمي اشک نگاهم مي کرد. من که در تاريکي شب نمي توانستم چيزي از اجزاي صورت او را ببينم، فقط ناگهان دلم قوت گرفت. گفتم: «يا علي بچه ها!» و گردان را ديدم که از روي پل گذشتند. گردان داشت از روي شانه هاي حاجي مي گذشت. همه آنهايي که در آن شب شهيد شدند. از روي شانه هاي حاجي به معراج رفتند».
صدايش توي گوشم مي پيچيد. از توي آينه، عقب آمبولانس را نگاه مي کنم تا باور کنم اين منم که دارم جنازه او را به خانه مي برم. تا باور کنم که او شهيد شده است؛ وگرنه حس اينکه بغل دست من، توي ماشين نشسته است، تمام طول راه، دست از سرم بر نمي دارد.
او بغل دستم نشسته است و مي گويد: «من جنازه خيليها را بردم عقب، اما نمي دانم کسي هست که جنازه مرا عقب ببرد». و مي خندد. باز مي گويد: «از بس که سنگينم. خوب کي مي تواند صد و پنجاه کيلو بار را به دوش بکشد؟ آنهم توي موقعيت جنگ و گريز!» او مي خندد و من حزني آشکار را در صدا و نگاهش مي بينم.
توي آيينه ماشين، به خودم مي گويم: «مگر من مرده باشم، حاجي!» و مي دانم آنچه دارم به خانه مي برم، جنازه اي است که پس از بيست و هفت روز، پيدا شدهاست. وقتي خبر پيدا شدنت را دادند، گرماگرم عمليات کربلاي پنج بود. گفتند: «بيا محمد! پيدا شده» گفتم: کجا؟ گفتند: «کنار نهر خين در بوارين.»
گفتم: «کنار نهر خين؟ با آن خيزشهاي تند آب، با آن جذر و مد و آن تلاطم و آن شتکها که شبانه روز روي جنازه بوده؟ با آن آب گرفتگيهايي که تا آبي نباشي، نمي داني يعني چه؟ چطور آب او را با خود نبرده است؟ با اين اوصاف آيا بدن سالم مانده؟ يعني بو گرفته است؟ يعني مي شود بلندش کرد، مي شود راهش انداخت، مي شود تشييع اش کرد؟»
مي خندي و مي گويي: «ديدي که شد!»
مي گويم: « سخت بود، مگر مي گذاشتند تو را از «دهبيد» بيرون بياوريم. مي گفتند: شهيد خودمان است. مي گفتند براي ما حکم امامزاده را دارد. مي گفتند يک سنگ قبر خالي، يک نشانه، براي ما کافي نيست. اما هر طوري بود. آوردمت بيرون».
مي گويد: «ناز شصت دارد!» و باز مي خندد.
رسيده ايم عوارضي، خوب است برويم پمپ بنزين. با اين بمبارانهاي هوايي، قطعا فردا هيچ جايگاهي باز نيست. بايد پنچري زاپاس راهم بگيرم. بايد ماشين را براي برنامه هاي فردايت آماده کنم. درست در اين گيرودار است که موشک مي رسد و زمين و زمان را تکان مي دهد. دقايقي بعد، باز من هستم و تو و شب و بوي باروت. دلم مي خواهد قدري بايستم و مي ايستم. احساس مي کنم خاکها از همهمه انفجار داغ شده اند. اي کاش فرصتي بود، توي اين بيابان سياه مي ايستادم و سرم را آنچنان بالا نگاه مي داشتم تا کلاهم بر زمين بيفتد. شايد آن وقت مي توانستم از پس پرده ضخيم دودي که ضد هواييها درست کرده اند، خوشه پروين را در آسمان ببينم؛ زحل سرخ فام را پيدا کنم. نمي توانم، دود انفجار فرصت تماشاي آسمان را از من گرفته است.
آسمان اينجا مدتي است از سفير موشکها، شرحه شرحه است. من با همين چشمهاي خودم ديده ام که چطور يک بازار، در ميانه روز، ناگهان متلاشي شده است. در ميانه روزي آرام، که از آسمانش انتظار آتشبازي مي رفت. من شتکهاي خون مادري جوان را بر پيشاني روشن کودکي که در گهواره اش به خواب رفته بود، ديده ام و اگر اينها نبود، الان تو در پشت اين آمبولانس، در ميان آن جعبه چوبين نخوابيده بودي.
ناگهان صداي شيون زني از اعماق شب بلند مي شود. صدايي که به لالاي مادران عرب مي ماند. حالا زمين و آسمان يکي مي شود و من مي ترسم از اينکه صدا، تو را گم کند. پس بايد پا بر پدال گاز بفشارم و جاده شب را به سرعت طي کنم؛ به خصوص که سحر بيابان دارد مرا مي گيرد. در مقابل ديدگان مبهوت من، چهار دختربچه، با لباسهاي رنگين و نگاههاي منتظر، کنار خاربنهاي بيابان به زانو نشسته اند و دنباله سربندهايشان با بيرقهاي باد بازي مي کنند. آيا اينها پري زادگان تقديرند يا جانمايه اي از وهم من که در برابر چشمانم تجسم يافته اند؟ نه! اينها همان يتيمان معصوم تو هستند که هرگز بي ياد کردي از آنها به خط نمي زدي.
تو به خط زده اي. خط را شکسته اي و حالا اينجا همدم خاطرات من شده اي؛ خاطراتي بلند و دور و دراز که انگار هيچ وقت فراموشي ندارند. مثل خود تو، بلند و محکم و ماندگار.
حالا صبح دوشنبه است و آسمان زير ريزش بمبهاست که يا عمل نمي کنند و يا مي ترکند و تن و جان کوچه ها و خانه ها را چاک چاک مي کنند. صبح دوشنبه است و انتظار براي بهبود اوضاع، بيهوده است. حاجي! بايد زير همين بمباران تا بهشت معصومه برويم. يا علي مدد!
معراج مي گويد: «هشتاد شهيد ديگر هم هستند. همگي را بايد با ماشين ببريم. بسيار سريع. آن طور که اگر بمبي ترکيد، خسارت زياد نشود».
از امام جمعه چاره مي جوييم. مي گويم: وضع سخت است. چه بايد کرد؟ مي گويد: نمازش را خودم مي خوانم.
وضعيت غريبي است. انگار همه بار غمهاي دنيا هوار دل من شده اند. مي خواهم يک جاي خلوت گير بياورم و يک دل سير گريه کنم. مي گويم: «مي بيني حاجي! اين هم از تشييع پيکرت. چقدر تو مظلومي مرد! اين مظلوميتها به آن يال و کوپال نمي آيد».
مي خندي، خجول و مهربان و رخ بر مي گرداني و مي روي. با نيم نگاهي که به ما داري و من مي بينم که حرکاتت چقدر آرامند. چقدر اعضا و جوارح تو قابل انعطافند؛ مثل موجي از مه، توي هوا مي چرخي و بالا مي روي. انگار پرواز مي کني. حاجي! اين هم از تشييع پيکرت! اصلا نمي خواستم اين طور بشود.
صداي يکي از مداحان به خواندن مصيبت اهل بيت «عليه السلام» بلند مي شود. همه چيز به سرعت و شروع نشده، تمام مي شود. آنچنان به تعجيل که نمي دانم بايد بر اين سرعت، چه بکنم. آمبولانسي را براي حمل جنازه ات آورده اند تا پيکرت را در آن بگذاريم و به گلزار شهدا ببريم. در همين اثنا ناگهان بچه هاي قديمي سپاه قم از راه مي رسند. جلو کار را مي گيرند. مي گويند: «ما نمي گذاريم جنازه را اين طور ببريد.»
مي گوييم: بمباران؟!
مي گويند: «نمي گذاريم.»
مي گوييم: «کشت و کشتار مردم.»
مي گويند: «نمي گذاريم.»
ناگهان مي بينم جنازه ات را، که بر سر دست بچه ها دارد حمل مي شود و هشتاد شهيد را به دنبال خود به سمت گلزار شهداء (س) مي کشاند. شده اي جلودار يک سپاه هشتاد نفره؛ سپاهي بي سر و دست و کفن ... سپاهي از نو ...



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : خردپيشه (شيرازي) , اکبر ,
بازدید : 337
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1332 ه ش در شهر خون و قيام قم، به دنيا آمد. دو ساله بود که غم سنگين بي پدري بر سرش سايه افکند. با مرگ پدر، اين خانواده بي بضاعت، تنها نان آور خويش را از دست داد و مادر مسووليت سنگين اداره خانواده را به دوش کشيد.
انديشه سياسي شهيد معيل از پانزده خرداد سال 1342، آغاز شد. شهيد معيل تحصيلات خود را تا گرفتن ديپلم ادامه داد. او که هميشه در درس اخلاق آيت الله مشکيني و آقاي محقق داماد شرکت داشت، از کسب اطلاعات سياسي و انقلابي نيز غافل نبود.
سال 1352 اقدام به تاسيس انجمن اسلامي آل محمد «عليه السلام» نمود و با جذب جوانان محل، آنان را با حرکت انقلابي امام خميني (ره) روحانيت مبارز آشنا کرد. تعداد زيادي از جوانان، با ادامه راه اين انجمن و آموختن تعاليم اسلامي، در صحنه هاي پرشکوه نهضت اسلامي، حضوري فعال داشتند و از ياران مخلص انقلاب و امام شدند، که تعدادي از اين جوانان جان خود را تقديم اسلام و انقلاب کردند.
همزمان با پيروزي انقلاب عبدالله ازدواج کرد و در تاريخ 14/10/1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد. و به دليل لياقتهاي بالاي او، به عنوان مسئول واحد بسيج سپاه قم انتخاب گرديد. اخلاص و همت بلندش زبانزد همرزمانش بود. براي مادر احترام ويژه اي قائل بود. از او نيز مي خواست که نماز شب را فراموش نکند.
شهيد معيل متعهد و با تقوا، پرهيزکار و مدافع اسلام بود. دنيا و مسائل دنيوي، در نظرش پست و بي ارزش جلوه مي کرد. روح بلند و سرشار از معنويت او، با دعاهاي کميل، ندبه و توسل عجين مي نمود. از دروغ و غيبت پرهيز مي کرد. اگر در مجلسي غيبت مي شد، زود بحث را عوض مي نمود.
بيشترين وقت خود را با تلاش و فعاليت مي گذراند و از ديگران مي خواست، براي توفيق و خدمتگزاري، او را دعا کنند. عاشق شهادت بود و از مادر مي خواست به شهادت يگانه پسر خود افتخار کند تا در نزد حضرت زهرا (س)، رو سفيد باشد.
شهيد معيل در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است: «که مبادا تبليغات شيطاني دشمن اسلام و ساده لوحاني که فريب آنان را خورده اند، در شما اثر کند و بي توجه به اهميت کارتان، سنگر پايداري را خالي کنيد. ثابت قدم باشيد و هرگز از راه امام فاصله نگيريد. خدا اين توفيق را داده است که تحت رهبري امام بزرگوار، اسلام را از انزوا بيرون آورده و به عنوان يک ملت نمونه، الگويي باشيد براي ديگران».
او در قستمي ديگر از وصيت نامه اش، از همسرش خواسته است که در تربيت فرزندانش دقت زيادي داشته باشد و روح لطيف آنان را با احکام نوراني اسلام عجين سازد و در معرفي اسلام، قرآن و اهل بيت «عليه السلام» به آنان، کوشا باشد».
در آخرين بار که به جبهه هاي نور عليه ظلمت عزيمت کرده بود در تاريخ 25/11/1364 در منطقه عمومي فاو در حالي که جسم خاکي پيکر مطهر شهيدان «عمليات والفجر 8» را آماده براي انتقال به عقب مي نمود و در ضميرش سوداي همراهي و همدلي معراج با شهيدان را مي پروراند و چهره اش نوراني، و وجودش معطر به عطر دل انگيز شهيدان گشته بود، خود نيز در همانجا با خيل شهيدان همراه گشت و روح بلندش به آسمانيان پيوست.
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روي رود پر است از قايق و دوبه و لنج و يدک کش؛ قايقهاي تندرويي که روي امواج سرخ فام «اروند» در رفت و آمدند و چون از اين ساحل به آب مي زنند، حامل نفرات و مهمات هستند و به هنگام بازگشت، شهدا و زخمي ها را با خود مي آورند. جا به جا ترکش خمپاره اي يا گلوله توپي ميان رود مي ترکد و آن وقت مي بيني قايقي هزار پاره مي شود، پاش مي شود روي آب و با امواج رود به سمت دريا مي رود.
هواد سرد است. باد بهمن ماه سوز غريبي دارد؛ بخصوص در کرانه رود، اين سرما محسوس تر است. اگر چه در پاي نخلها، سبزي نامحسوسي روي خاک را پوشانده است و پاجوشهاي ريزي از بدنه درختان بيرون زده است.
در اين فصل سال، دشتها عطر تلخ و مرموزي دارند؛ انگار يک جور زايش پنهاني، پيکر خاک را مي ترکاند و از دل هر شيار، پس از يک باران چند ساعته، گياهان کوچک سر بر مي آورند. پاجوشها نيز پس از هر بارش و بعد از يک روز آفتابي، جان مي گيرند تا فاصله ميان نخلها را کمتر کنند.
سرمايي گزنده زير تن پوشها مي دود و نفس خيس آب، بدن را مي لرزاند. از دور دستها، از سمت مزارع «آبادان» که روي بعضي هاشان کشاورزان جسوري کار را شروع کرده اند، بوي جوانه هاي تازه رسته مي آيد؛ اگر چه عراقي ها با آتش زياد، بمباران را شروع کرده اند.
قايق در تلاطم آب ها چرخي مي خورد و دوباره رو به ساحل مقابل، پيش مي رود. عبداله دوباره تعادلش را به دست مي آورد و به حاجي نگاه مي کند:
- کجايش را ديده اي؟ يکي دو ساعت پيش درست همين جا را يک «سوخوي» عراقي آمد بمباران کرد و رفت. از طرف «بوبيان»(جزيره اي متعلق به کشور کويت در نزديکي بصره) پيدا شده بود.
حاجي سر تکان مي دهد و ليف بلندي از شاخه هاي تازه يک نخل را زير دندان ريش ريش مي کند. در همين حال از روبرو رزمنده اي سوار بر يک موتور تريل از نخلها مي پرد. حتما از بچه هاي اطلاعات عمليات است. موتور به بلوک يکي از کانالهاي ساحلي مي خورد و بر مي گردد. سوار، موتور را کنترل مي کند و گاز مي دهد.
دودي آبي رنگ از اگزوز بلند است. سوار، دسته را مي چرخاند، هنوز چيزي جلو نرفته ترکشي مي خورد کنار موتور. سوار و موتور پاش مي شدند توي هوا و از آن بالا موتور آتش گرفته مي آيد پايين، بي آنکه اثري از موتور سوار در آن دور وبر باشد.
حاجي به تجاهل رو مي گرداند. قايقران در تزاحم موانع ساحلي، به دنبال جايي براي پهلو گرفتن، سرعتش را کم مي کند. حاجي دارد به گتر شلوارش ور مي رود. موتور قايق زوزه مي کشد و سينه قايق در برخورد با جسمي سخت، قدري به هوا بلند مي شود.
آبها پاشيده مي شوند توي قايق و عبدالله را که با دوربين، عمق نخلستان را مي کاود، خيس مي کنند. قايقران کنار يکم هاور کرافت که اسير تيغه هاي يک مانع خورشيدي شده است، پهلو مي گيرد. يک خمپاره در فاصله اي کوتاه از قايق، در آب منفجر مي شود و يک مشت ماهي ريزه را در هوا معلق مي کند.
بوي گوشت سوخته مي آيد. با صداي انفجار دوم، حاجي و عبدالله دستهايشان را پس گردن گره مي کنند و خودشان را مي اندازند کف قايق. کمي بعد حاجي روي دو کف دست، قدري نيم خيز مي شود و با نگراني به عبدالله نگاه مي کند. آخر خيلي چانه زده است تا راضيش کرده است؛ البته اگر از اين مهلکه جان به سلامت به در ببرند. عبدالله انگار فکرش را خوانده باشد، مي گويد:
- خوب بابا جنگ است ديگر! توي جنگ که نقل و نبات پخش نمي کنند.
- چانه پياده مي کني ها!
- حالا خودمانيم. خدا وکيلي دلت مي آيد توي اين شرايط بچه ها را بگذاريم برويم؟
- آخر مومن تو فقط براي خودت که نيستي. آنجا هم کس و کار داري. نداري؟
آنجا هم مسئوليت داري، نداري؟ مادرت، زنت، بچه هايت! اينها هم گوشه اي از جبهه هستند يا نه؟ حالا بچه هاي بسيجي پشت خط هيچ، شرايط شهرهاي زير بمباران هيچ، وضعيت ما و انتقال ما هيچ، سازماندهي ...
عبدالله نيم شوخي نيم جدي مي گويد:
- پس قرار است اينجا را بگذاريم، برويم بشويم رئيس آه و اينها!
- بي انصافي! از حضرت معصومه (س) تا حضرت عبدالعظيم «عليه السلام» خيلي راه است؟
عبدالله صورتش را مي چرخاند سمت ساحل و مي خندد:
- همه اش يکي است، همه جا يکي است.
مي خواهد بگويد: «من هم به خواست خودم اين طرف و آن طرف کشيده نمي شوم. دست غيبي او، مرا مي کشاند.» از اين ادعا خنده اش مي گيرد. سکوت مي کند. توي نخلستان و روي رود، جابه جا قواره دود است که رو به آسمان بلند است و بوي سوختگي بدي، مشام را مي آزارد. هوا از بوي دود و باروت آکنده است. بوي گياه سوخته و بوي چوب هم مي آيد و لابد بوي خون.
آسمان رنگ غريبي دارد؛ گله گله سياهي و دامن دامن ابر در ميان متن آبي آسمان مي چرخند. نمي توان گفت هوا ابري است يا آفتابي. توي رود با هر انفجاري، قايقي از هم مي پاشد. براي همين، روي امواج پر است از صندوقهاي خالي مهمات که رو به دريا مي چرخند و مي روند. صندوقهاي پر، لابد کف رودخانه به گل مي نشيند.
از پس هر انفجار، سر و کله يدک کشي پيدا مي شود تا معبر باز بماند. گاهي در چرخش و تلاطم آب که از رفت و آمد سريع قايقهاي موتوري ايجاد مي شود و همچنين از جذر و مد آب و جريانهاي امواج، مي بيني جنازه عزيزي که نمي داني کيست، شناور است. در اين طور مواقع، حتما بازوي همتي توي آب چرخ مي خورد و يقه اي را مي چسبد و بدني را بالا مي کشد.
اما وقتي کشتار، از حد قايقرانهاي يک يا چند قايق بيشتر است، خيلي ها گم مي شوند. آب خيلي ها را با خود مي برد. وقتي گردانهاي پياده توي قايقها بر روي آب روان هستند، اگر خمپاره اي بيابد، آن وقت ديگر نمي شود حساب همه بچه ها را نگاه داشت. آن وقت ديگر بايد به احتمال چند مفقود هم فکر کرد. اي کاش! مي شد قبل از غرق شدن قايق، پلاکهايشان را به جايي آويزان مي کردند!
در «هور» هرازگاه صحنه اي اين چنين را مي شود ديد؛ پلاکي که بر گردن يک ني، در نسيم« هور» تاب مي خورد. آيا مظلومتر از بچه هاي آبي، شهيدي بوده است؟
چهار شب پيش، وقتي غواصها به آب زدند، از نقطه رهايي در ساحل خودي تا سمت عراق، بعضي هاشان از دسته جدا شدند و با آب رفتند. بعضي ها هم با موانع زير آب برخورد کردند و حالا خدا مي داند ميان گل و لاي حاشيه رودخانه، کداميک از بچه ها از پاي در آمده اند.
کداميک در گل فرو شده اند و کداميک در پي شليک تيري، با رود تا دريا رفته اند. اين غواصها عجب شهادت غريبي دارند! خون اين ها به آب شسته مي شود و موجهاي توفنده، بدنشان را در هم مي کوبد و با خود مي برد.
آن وقت بر سطح آب، يک جفت «فين» مي بيني که چرخ مي خورد و اين سوي و آن سوي مي رود. يا زير منوري که ناگهان سينه شبهاي رود را دريده است و براي لحظاتي نقطه اي را چون روز روشن کرده است، حبابهاي ني «اسنورگلي» را مي بيني که به ناگاه در قعر رودخانه فرو مي رود. آن وقت تو مي فهمي که يک چراغ ديگر خاموش شده است، يک نفر ديگر پر زده است؛
اما کي، نکند همان بسيجي جوان ملايري است که شب حمله بغل دستت نشسته بود و با خودکار اسمش را روي سينه لباسش پر رنگ مي کرد؟ نکند آن طلبه تهراني است که تا اسم مادرش زهرا «س» را مي آوردند، سر بر ديوار سنگر مي گذاشت و آرام و بي صدا گريه کرد؟
يادت مي آيد آن همه قطب نماي فسفري، ساعتهاي شب نما و آن همه پلاکي را که توي معراج از بچه هاي شهيد جا مانده است؟ يادت مي آيد ساکهايي را که با بضاعت اندکشان توسط پيک، براي يک خانواده فرستاده مي شوند تا عده اي را از چشم انتظاري بيرون بياورند. اين ها شايد به ظاهر اشياي کم اهميتي باشند که بود و نبودشان تاثير چنداني براي کسبي ندارد، اما اين قضاوت، مخصوص زمان حيات آدمهاست.
همين وسايل، وقتي صاحبانشان رفته باشند، در درجه اول گواهي هستند بر يک شهادت. مثلا شهادت امير، نادر، حاج حسين، عباد، لفته، رحيم؛ و بعد يادبودهايي هستند که مي توانند تا پايان عمر، ياد و خاطره عزيزي را براي کسي يا کساني زنده نگاه دارند.
کم نيستند زنان جواني که از دکمه لباسهاي رزم همرانشان گردنبند ساخته اند و در خفاي تن پوششان آن را به گردن انداخته اند، بي آنکه نگاه غير به گنيجنه از انگيزشان بيفتد. اينها را فقط تو مي فهمي؛ تو که خودت از دار و ندار اندک بچه ها، مثل گنجهايي پربها نگهداري مي کني.
حاجي دوباره از سر مي گيرد:
- اووه، چقدر بله گرفتن از تو سخت است!
هر دو مي خندند و قايقران با سيم چين به موانع ور مي رود؛ هرگز در يکجا، اين همه مانع نديده بودند.
حاجي از توي قايق مي پرد بيرون و آب تا بالاي گترهايش را خيس مي کند، پوتينهايش پر از آب مي شود و سرماي موذي بهمن تنش را به مور مور مي اندازد.
حاجي به قايقران مي گويد:
- خوب مومن! مي گرفتن آن کنار، آنجا که زحمتت کمتر بود!
و دستش را رو به ساحل سمت راست نشانه مي رود؛ آنجا که او نشان مي دهد يک گروهان از نيروهاي پياده دارند از ميان چولانها راه باز مي کنند و جلو مي روند. قايقران لبخندي مي زند و دوباره مشغول کار خودش مي شود. اساسا آدم کم حرفي است. عبدالله عوض او مي گويد:
- اين طوري ما يک معبر ديگر باز مي کنيم که کار بچه هاي بعدي را راحت تر مي کند. مگر بد است؟
حاجي چپ چپ نگاهش مي کند و به زحمت خنده اش را مي خورد. اين طوري در لباس فرم، با اين جديت چهره و حرکات، چقدر متفاوت است با آن روحاني ملبس به عمامه و عبا و قبا. مدتي در سپاه قم سمت فرماندهي داشته و حالا مي خواهد تشکيلات بسيج سپاه «شهرري» را راه بيندازد. آدم با کفايتي است.
هر کاري را نيت کند، انجام مي دهد. رزمنده اي نيست که اسم «حاج آقا نبوي» را بشنود و از غيرت و قدرت و صلابت و متانت او حرف و سخني به ميان نياورد. اگر الان اينجاست، آمده است براي يارگيري. از عبدالله هم خواسته است تا به عنوان جانشين او، به واحد بسيج «شهرري» برود و اگر الان کناره اين رود دارند با خورشيدي ها دست و پنجه نرم مي کنند، به خاطر اصرار عبدالله است براي بازديد از شرايط خط و حمل تعدادي از شهدا به ستادمعراج در آنسوي رود.
او وقتي با پيشنهاد جابه جايي عبدالله به خط آمد، عبدالله در جوابش گفت:
- اين يعني ترک جبهه! آن هم در موقعيتي که قرار است يک عمليات ديگر انجام بدهيم.
و وقتي اصرار حاجي را ديد، گفت:
- به اين سوله نگاه کن، اين سوله معراج شهداست. اين دو تا شهيد که مي بيني چند ساعت پيش با يک تيم اطلاعات عمليات زده بودند به آب و تا خط سوم پشت خطوط دشمن را شناسايي کرده بودند. همه اطلاعات را روي کاغذ آورده بودند، حتي عمق آب، موانع زير آبي را هم شناسايي کرده بودند.
اما همين که پا به ساحل خودي گذاشتند، با يک توپ 106 آتش و لاش شدند. اين يکي را ببين سرش رفت هوا. وقتي بچه ها رسيدند، دنبال سرش توي نخلها مي گشتند.
با اين همه، کاغذها و نقشه هاي علامت گذاري شده توي جيب لباس فرمش کمک خيلي بزرگي بود. حالا من بايد اينها را بگذارم و برگردم به پشت جبهه، که چي؟ آن هم توي اين موقعيت، نه حاجي! نه! اين را از من نخواه!
و حاجي مادرش را به يادش انداخته بود.
عبدالله پدرش را خيلي خوب به خاطر نمي آورد. بيش از دو سال نداشت که او را از دست داد. عبدالله بارها از مادرش شنيده بود که توي آن روزهاي آخر، وقتي پدر اميد به زندگي را از دست داده بود، به دلداري زن گفته بود: «صغرا خانم! غصه نخور. اين پسر بزرگ مي شود و جاي خالي مرا برايت پر مي کند. از اين بچه خوب مراقبت کن!».
مادر هم اين کار را کرده بود. همه آن سالهايي که آمدند و رفتند و در پس گذارشان، او آرام آرام بزرگ شد، پر بودند از خاطرات تلخ و شيريني که در همه آنها، مادر سايه به سايه عبدالله آمده بود. چه آن سالهايي که زن در خانه هاي اعياني شهر کار مي کرد و چرخ زندگي را به سختي مي چرخاند و چه حالا که اگر جنگ نبود، مي توانست دوران استراحتش باشد.
عبدالله مادر را در روزهاي سرد زمستان به ياد آورد، در حالي که دستهاي سرما زده اش را زير بغل گرم مي کرد و براي پسر، شرح وقايع اتفاقيه را مي داد. از خانه و کوچه و در و همسايه مي گفت و از روضه و دعا و زيارت و نذر و نياز.
چقدر دوست داشت تا به پسر مي رسد، بنشيند و يک دل سير، درد دل کند. چقدر دوست داشت که تا قيام قيامت از اينجا و آنجا براي پسر حرف بزند و او آرام و متين مقابلش بنشيند، به حرفهايش گوش بدهد و از هر چند تا سوال مادر، يکي را براي پاسخگويي، گلچين کند.
مادر بساط چاي را آماده مي کرد و قابلمه شام را روي «والر» مي گذاشت و در سکوت، با گلوله اي نخ پشم، جوراب پنج ميلش را مي بافت. و عبدالله با کتاب و قلمش ور مي رفت مسئله رياضي حل مي کرد، تاريخ و جغرافيا مي خواند، يا درسهاي اخلاق حاج آقا ايراني را مرور مي کرد.
عبدالله چيزهايي از وقايع پانزده خرداد پارسال شنيده بود. فکر مي کرد، اي کاش! زودتر بزرگ مي شد تا مي توانست وقتي پاي منبر علماي مسجد ولي عصر (عج) مي نشيند، چيزهاي بيشتري بفهمد! او همان طور که دفترش را روي زانويش گذاشته بود و به ديوار تکيه داده بود، غرق مي شد در روياهاي دور و درازش و مادر، غافل از اينکه شام مختصرشان دارد روي چراغ ته مي گيرد، از فرط خستگي ميان کت گشاد پشمين به يادگار مانده از شوهرش، به خواب رفته بود.
بوارن برف، بيرون از اتاق، بيداد مي کرد. او وقتي به خود مي آمد که بوي ته گرفتگي غذا، فضا را انباشته بود. قابلمه را از روي چراغ بر مي داشت. به سوي مادر مي رفت، به آرامي دستي به شانه اش مي زد تا بيدارش کند. زن سراسيمه از جاي مي جست و اطرافش را به جستجوي عبدالله مي گشت. چقدر نگران اين بچه بود، مادر!
همه ساعت هاي کار روزانه را به فکر عبدالله بود. اينکه چه مي خورد، چه مي پوشد، کجا مي خوابد. آخر اين بچه يادگاري بود از شوهرش محمدعلي. يادگاري که مي باليد و قد مي کشيد و داشت براي خودش مردي مي شد؛ بي آن که چشمان پدر بتواند او را ببيند؛ و اين البته جاي افسوس داشت.
دوست و آشنا مي دانستند خانم صغرا بيشتر از آنچه در توان دارد، براي عبدالله مايه مي گذارد. به همين خاطر وقتي او انجمن جوانان آل محمد (ص) را در مسجد ولي عصر (عج) يعني همان پاتوق زمان کودکيش پايه گذاشت، هيچ کس شکي در درستي راهش نکرد.
حالا ديگر او بيست ساله بود. در اوج جواني، در آن شرايطي که معمولا هم قواي ظاهر و هم خواهشهاي نفس خيلي پرشورند. براي او اما، همه اين توانمندي ها در اراده اي جمع شد که با آن مي توانست تشکيلات انجمن را بچرخاند؛ آن هم در سالهايي که به ظاهر، اوج اقتدار حکومت پهلوي بود.
هر روز جشني بود و هر روز نمايشي. يکبار صحبت از جشنهاي دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ايران مي شد، کارناوالهايي پر زرق و برق اينجا و آنجا به راه مي افتاد و براي مدعوين خارجي، در تخت جمشيد، چادرهاي زربافت برپا مي شد.
سالي ديگر اساس و مبدا تاريخ را از روز هجرت رسول خدا، به آغاز دوره شاهنشاهي در ايران باستان بر مي گرداندند؛ غافل از اينکه همه اين تلاشها چون حقانيتي ندارند، خود به خود اسباب بي اعتباري حکومت مي شود.
همه اين موضوعها، در جلسات انجمن مورد بحث قرار مي گرفت و اين مباحث جداي از خواندن کتاب هاي مبارزان و روشنفکران ديني بود. آخر خواندن بعضي از کتاب هاي آيت الله طالقاني و آيت الله مطهري، اگر چه آزاد نبود و به صورت قاچاق، ميان اعضا رد و بدل مي شد، اما در دستور کار انجمن قرار داشت.
اين کتابها دست به دست مي گشت و به همراهشان براي بعضي اعضاي خاص، نوار درس اخلاق «آقا» هم فرستاده مي شد. اين نوار را عبدالله، بارها و بارها شنيده بود و صد البته همه اين کارها را به نحوي انجام داده بود که موجبات دل مشغولي بيشتر مادرش را فراهم نکند.
ناگهان به آني چهره تکيده مادر جلو چشم عبدالله ظاهر شد. انگار دوباره دم کوچه آب انبار، انتظار او را مي کشيد؛ آن هم توي غروب سرد زمستان، در بوراني که چادر از سر بر مي داشت، قوز کرده و سرمازده و چشم انتظار.
اين اضطراب و چشم انتظاري مادر، درست از وقتي شروع شد که او زمزمه هايي شنيده بود. حالا، مادر مي دانست که اغلب کانونها و محافل مذهبي و سياسي، ضد رژيم پهلوي هستند. اين را هم مي دانست که عبدالله پاي ثابت يکي از اين انجمن هاست.
چيزي نگذشت که طوفاني عظيم از اعتراضات در قم بلند شد. حالا ديگر کسي در پرده و کنايه حرف نمي زد؛ خيلي ها مخالفتشان با اعمال رژيم را از دل، به لب مي آوردند و اين زمزمه ها وقتي تبديل به فرياد شد که مقاله توهين آميزي در روزنامه اطلاعات، از جانب يک آدم ناشناس به چاپ رسيد. اين تقريبا همزمان بود با مرگ مشکوک فرزند آيت الله آقا سيد روح الله در نجف.
حالا ديگر قيام، خياباني شده بود. مادر به روزهاي فروردين و خرداد سال چهل و دو فکر مي کرد و شباهتهاي زيادي بين اين حرکت و آن حرکت مي ديد. اما نمي دانست چرا اين دفعه اعتراضات همه گير است و مرد و زن و کوچک بزرگ نمي شناسد.
خيلي زود در واقعه نوزدهم دي ماه و کشتار مردم بي گناه شهر، همه چيز براي او روشن شد. حالا ديگر خود او يکي از مردم شده بود. مادر مي ديد که بهاي اين کار را از قبل پرداخته است؛ عبدالله او از خيلي سال پيش، پس از راه اندازي انجمن جوانان آل محمد «عليه السلام»، به اين قيام کمک هاي زيادي کرده است.
اما مگر مي شد از دل عاشق او، پريشاني ها و اضطراب ها را گرفت؟ اين بار مادر با سلاح دعا به محافظت از عبدالله برخاسته بود.
حاجي بي طاقت از دست اين همه مانع، بالا و پايين مي رود و ناگهان مي ايستد. انگار چيزي توي دل نخلستان مي ترکد و مثل گردبادي توفنده مي پيچد و مي آشوبد. عبدالله دستپاچه مي شود. انفجار بدي بود! فکر مي کند؛ به معراج، به قايقهاي حمل شهدا، به پتوها و برانکاردها و به احتمال ماندن بعضي از شهدا در زير آتش خط ... نه! خدا نکند!
هيچ چيز بدتر از تابوتي خالي نيست که تکليف دل صاحب جنازه را روشن نمي کند. هيچ چيز دردناکتر از يک قبر نمادين نيست. اي کاش هيچ جنازه اي در خط پدافندي نماند! اي کاش هيچ جنازه اي مفقود نشود! و فکر مي کند، آمدن به معراج هم به خاطر مادرش بود. وگرنه او هنوز هم خودش داشت مسئول واحد بسيج لشکر باشد.
يک نگاه مي اندازد به حاجي که حالا همراه قايقران و شانه به شانه او دارد از ميان پاجوس نخلها راه باز مي کند و جلو مي رود. عبدالله با نوک شعله خاموش کن تفنگ ور مي رود و بعد اسلحه را مسلح مي کند. ديگر به چند قدمي درگيري رسيده اند. اگر چه در بحبوحه عمليات و در شرايطي که «فاو» دارد، خط مشخصي را نمي شود ترسيم کرد و گفت اين خط اول است.
حاجي که حالا ديگر فرمانده سپاه «شهر ري» است، از عبدالله خواسته بود تا براي کمک به او، با واحد بسيج لشکر تسويه حساب کند و اين رضايت را البته به سختي از عبدالله گرفته بود.
عبدالله گفته بود: «حاجي جان! چوب لاي چرخ ما نگذار. ببين مادرم، زن و بچه ام همين جا بيخ گوشم هستند. آنها را آورده ام اهواز. اين طوري زود به زود مي توانم به آنها سر بزنم. تو مي داني من بيشتر از هر باباي ديگري بچه هايم را مي بينم و با بچه هايم بازي مي کنم، آخر خوش انصاف از اين جا بهتر، کجا؟»
دلش براي زن و بچه اش، سوخته بود، آنها براي اين ديدارها و اين بازي ها، قيمت گزافي مي پرداختند. خطر، هر صبح و شام روي سر آنها در پرواز بود. موشکها بي محابا مي آمدند و همه چيز را زير و رو مي کردند و آن وقت از يک خانه، شيون باز مانده اي مجروح بر جاي مي ماند که نمي دانست ديگر افراد خانواده کجا مدفون شده اند.
بعد وقتي بولدوزرها به جان تل خاکها مي افتادند، و در دندانه بيلشان دستي آويزان بود که هنوز شيشه شيرين را سخت چسبيده بود، يا گوشه چادري که لابد بخش ديگرش هنوز درگير و گرو دنداني بود که او را محکم نگاه داشته بود، اين صحنه ها با دل عبدالله چه مي کردند! چقدر اين دل، با هر اسکادران هواپيمايي که عراقي ها فرستاده بودند اين طرف لرزيده بود! چقدر اين دل، با هر موشکي که رهيافت نمي شد و فرود مي آمد و کشتار مي کرد، در سينه خفگي کرده بود ... هيهات!
و چون قرار بر رفتن شده بود، قبل از هر کاري، آنها را فرستاده بود قم و بعد به دنبال گرفتن پاياني بود و مابقي کارها؛ اما به ناگهان بوي حمله را شنيده بود، به شتاب رفته بود سراغ مسئول لشکر:
- نمي توانم! به خدا نمي توانم! من اين عمليات را بايد اينجا باشم!
- برادر من! براي تو که کاري ندارد. اين تسويه حساب را ناديده بگير.
همين و همين.
مسئول مستقيمش خواسته بود او را منصرف کند، اين بود که صحبت از يک رديف مقررات کرده بود و قوانين را با حوصله اي بي نظير برايش حلاجي کرده بود. اما هيچ اصرار و انکاري را روي تصميم او کار آمد و موثر نديده بود.
- اصلا مي داني چيه؟ استخاره کرده ام براي ماندن، خيلي خوب آمده است. پس مي مانم تازه دست من که نيست، دلم به رفتن رضا نمي دهد!
گفته بود و گفته بود و گفته بود تا بالاخره فرمانده را راضي کرده بود. اما با شرايطي که او داشت، همه مي خواستند حتي المقدور، از محيط خطر دورش کنند آخر حالا او علاوه بر سرپرستي مادر، سرپرستي همسر و دو فرزندش را هم بر عهده داشت.
خوب يادش هست وقتي سراغ او رفت، بحبوحه انقلاب بود. عبدالله رو به دختر جوان گفته بود: «من از سال پنجاه و سه در دفترخانه اسناد رسمي کار مي کنم. دفترخانه شماره شش در سه راه بازار. آنجا دفتر نويس هستم و چون حساب و کتاب مالياتهاي ارث و درآمد به دست من است، تا به حال سعي کرده ام به فتواي آيت الله خميني، از واريز مالياتها به صندوق دولت امتناع کنم.
من همه آن وجوه را به آقايان علما سپرده ام تا مطابق شرع، خرجشان کنند. براي همين، خيلي ها دل خوشي از من ندارند. با اين همه چون بدون من کميت کارشان لنگ مي ماند، مرا تحمل کرده اند. شغل من اين است، پر از دغدغه، مرافعه و سر و صدا؛ بعد هم که کارهاي اين روزهاي پرآشوب».
و چون سکوت دختر جوان را حمل بر رضايت کرده بود او را به عنوان همراهش به خانه آورده بود. حالا هم که ديگر اين زن، جز مطابق آن مرد نمي انديشيد. ياد روزهاي اول ازدواجشان افتاد که همه وقتش در درگيري ها و سازماندهي و کارهاي سپاه و بسيج قم مي گذشت و او هرگز زندگي مشترک را به صورتي روزمره و عادي، آن طور که ساير مردم تجربه مي کنند، تجربه نکرده بود. تا حالا که پنج سالي مي شد، رفت و آمدهاي جبهه هم به ان مجموعه دل مشغولي ها اضافه شده بود.
باز شليک توپخانه بود و باز انديشه معراج: «يعني همه چيز روبه راه است؟» به فرمانده لشکر گفته بود مي ماند! و آنها هم فرستاده بودندش بخش تعاون سپاه و مسئوليت معراج شهدا را به عهده اش گذاشته بودند. معراج شهدا، بنا به موقعيت عمليات تغيير مي کرد.
حالا ستاد در نخلستانهاي کناره «اروند» و در ساحل خودي قرار داشت. سوله اي بزرگ، که تا نيمه، در زمين بود و بعد از شروع عمليات، انباشته بود از جنازه هايي که بايد براي انتقال به پشت خط، شناسايي و آماده سازي مي شدند. کار شناسايي شهدا، سخت ترين بخش فعاليت عبدالله بود و او را به لحاظ عاطفي، بدجوري درگير مي کرد.
گاه روزها و روزها، از فکر عکس کودکي که به وسواس در پلاستيکي پيچيده شده بود تا وقتي پدر زخمي مي شود، به خون آغشته نگردد، آرام و قرار نداشت و گاه نامه اي رسيده باخطي زنانه، مهري محجوب و انتظاري معصومانه، بي توقع چيزي، با درک شرايط، به فرزانگي تمام، دلش را مي فشرد، چقدر اين زنها و بچه ها مظلوم بودند! حتي مظلومتر از شهيدشان که با پيکري پاره پاره بر خاک افتاده بود و معلوم نبود چرا به وقت شهادت لبخند به لب داشت؟!
عبدالله بارها و بارها در لباس هر کدام از شهدا، يادگارهاي کوچکي يافته بود که مثل يک توتم عزيز و مقدس، در گوشه اي از جيبي، مخفي کرده بودند: دسمالي گلدوزي شده، زنجيري و قابي و يک عکس کوچک، قرآني و خطي به يادگاري. و اين ها همه با دل او چه بازيها که نمي کردند! اين بار هم وقتي عمليات شروع شده و انتظار چنين صحنه هايي را داشت.
سه چهار ماهي مي شد که عمليات قابل توجه و بزرگ و همه جانبه اي صورت نگرفته بود. يعني ايران غير از عمليات «قادر» که در غرب «اشنويه» انجام شد و «عاشوراي چهار» که در «هورالهويزه» بود، طرح مشخص و منسجمي نداشت.
گرچه مدتها بود بچه ها انتظار چنين تحرکي را داشتند، اما چه وقت؟ اين را کسي نمي دانست. تا اين که چند روز پيش آماده باش و قرنطينه. اتفاق خوشايندي بود که سکون و سکوت بچه ها را بدل به شادي و شعف کرد.
رمز عمليات ساعت ده شب رسيد. فرمانده با صدايي که از آن سوي بي سيم مي آمد، تکرار مي کرد: «يا زهرا! يا زهرا!» دستور حمله صادر شده بود. يک مرتبه، صدها غواص در وقتي مشخص به آب زده بودند و آنها که تدارکات بچه ها را به عهده داشتند، اقرار مي کردند که هرگز «اروند» اين همه ديدني نبوده است.
اروند ديوانه مي پيچيد و مي خروشيد و بچه ها را از نقطه تعيين شده رهايي، در آغوش مي کشيد. زمزمه بچه ها با صداي رود در هم مي آميخت و «اروند» به ميهمانان شبانه اش با موجي از پي موجي، خوشامد مي گفت؛ اگر چه سردي آب، قدري آزار دهنده بود.
غواص ها در قالب گروهانهاي مختلف از چند لشکر، به آب زده بودند و در تاريکي شب، به کمک طنابهاي حائل، آرام آرام جلو مي رفتند و در استتار کامل. شرايطي که رودخانه ميان يک جزر و مد، آرامشي نسبي داشت، اما در همين هنگام آسمان ابري شده و باران شديدي شروع به باريدن کرده بود.
باريدن باران در شروع عمليات، شکستن خط و غواص بود وگرنه براي نيروهاي پياده که پس از شکسته خط، بچه ها با قايقها به آن سوي رود مي رفتند و پيشروي را ادامه مي داند، مشکلي در پي نداشت.
دشمن يکسره سواحل رود را از دو سو زير نور منورهاي خوشه اي داشت. منورها ناگهان مثل چتري از نور روي رود باز مي شدند و ثانيه هايي معلق در آسمان مي ماندند و شب را مثل روز روشن مي کردند. در اين طور مواقع اگر غواصي به تنهايي و بي اتصال به گروه کار مي کرد، مي توانست «فين» بزند و از غواصي در سطح، به عمقي مناسب برود؛
اما حالا که بچه ها در گروههاي بزرگ به آب زده بودند، کار اختفا، سخت بود، «اروند» هم ناگهان نامهربان شده بود. و بنا به قاعده، مي بايست در ميانه جزر و مدريال قرار و آرام داشته باشد، آن شب آشفته بود. حالا ديگر نيروهاي چند تا از لشکرها به آب زده بودند و کاري نمي شد کرد. عمليات بايد مطابق دستور و نقشه پيش مي رفت، حتي اگر «اروند» ياري نمي کرد!
قدري بعد مهمان هاي عبدالله از راه رسيده بودند، البته فقط آنهايي که توانسته بودند از آب بگيرندشان، وگرنه خيلي از جنازه ها در گرداب ها پيچيده بودند و به قعر رودخانه رفته بودند و بعد در سياهي شب قيرگون، گم شده بودند.
خيلي ها هم اگر چه خودشان را تا نزديکي ساحل رو به رو رسانده بودند، اما تن خسته و مجروح در ميان موانع گير افتاده بودند و از هوش رفته و بي رمق، در دستهاي آبي که هر لحظه بالاتر مي آمد، به اين سوي و آن سوي کشيده مي شدند.
خيلي ها هم درست وسط آب، با اولين بمبارانهاي هوايي، تکه تکه شده بودند و اينها همگي همان بچه هايي بودند که دقايقي قبل، از طريق کانالهايي که در دل نيزار کشيده شده بود و ساحل را به کناره رود وصل کرده بود، تن به آب زده بودند.
حالا خط گلوله ها مثل سرب مذاب، سياهي شب را مي شکافت و نخلستان و خط و ساحل و رود را آتش مي زد. زيرا اين آتش، عبدالله مشغول آنهايي بود که آمده بودند؛ خيس آب و گل، بي سر و دست چشم. بعضي هايشان در خروجي کانال در لحظه رهايي در اروند، شهيد شده بودند و هنوز صورتشان پوشيده بود از گل و لايي که به منظور استتار به خودشان ماليده بودند و بعضي ديگر «فين» به پا داشتند و معلوم بود از ميانه رود بازگشته اند. آن شب، چه شب خوب بدي بود!
عمليات طوري طراحي شده بود که مي بايست تاسيسات نفتي «فاو» را بگيرند. در کنار آن اگر نيروها مي توانستند پايگاههاي موشکي عراق را از آن خود کنند، بخش عظيمي از ماشين جنگي عراق از کار مي افتاد و اين قسمت خوب ماجرا بود. عبدالله خواست به بخش ديگر ماجرا فکر نکند.
امروز روز پنجم عمليات بود و او بايد ظرف مدت کوتاهي به وضعيت شهداي خط رسيدگي مي کرد. بيشتر دوست داشت خودش کار شناسايي و يادداشت برداري و تکميل آمار را بر عهده داشته باشد. اين طور مطمئن مي شد که چيزي از قلم نيفتاده است. اين طور مطمئن مي شد آن سوي خط، چشم انتظاري عده اي، خيلي به طول نخواهد انجاميد؛ فقط اگر حاجي همراهش نبود. راستي چرا حاجي اينجاست؟
حاجي همراهش شده بود و عبدالله درست نمي دانست چرا؟ آنها قايق را آماده کرده بودند و به آب زده و تا خط مقدم رفته بودند. حالا هم مي خواستند برگردند، با همان قايق و همان قايقران پرطاقت پرحوصله. و تعداد زيادي اسم و رسم و نشاني و پلاک و شماره که بزودي بايستي در چندين دفترچه به ثبت مي رسيدند و بر بدنه صندوقهاي چوبين، نقش مي بستند.
صندوقهايي که با رفتن هر کدام، کاشانه اي بر سر ساکنانش مي لرزيد. اين کاشانه مي توانست سرپناه مادري باشد که به ياد و خاطر فرزندش، تمام طول پاييز و زمستان را بي وقفه، با ميل و کاموا ور رفته بود و حاصل همه بيدار خوابيهايش، الان تن پوش يا کلاه يا جورابي بود که بر اثر انفجار يک «والمري» پاره پاره مي شد و در ميان پاره هاي تن جوانکي تازه سال، قابل تشخيص نبود.
اين کاشانه مي توانست سرپناه زني باشد که به ياد عزيزش و براي رضاي او، در جواب پرسشهاي بي وقفه بچه هايش، تاريخ آمدن پدر را به اقتضاي اتفاقات خط پس و پيش مي کرد؛ بي آنکه بگذارد کسي از بيقراريهاي دل عاشق او باخبر شود. آخر مگر مي شد به يک عظمت، عاشق بود و دلواپس از دست دادنش نبود؟!
اين کاشانه مي توانست سرپناه بچه هايي باشد که طول اين چند سال را به تماشاي عکسي دلخوش بوده اند و اسباب بازيشان اغلب پوکه هاي فشنگي است که پدر از جبهه برايشان آورده بود.
آيا اين بچه ها هم مثل علي و حسين، پسران عبدالله، هميشه در بازي هايشان، پيشاني بندهاي يادگار عمليات پدر را بر پيشاني مي بندند و روپوش خواب شبانه شان، چفيه اي است که پدر در وقت مرخصي، با آندست و رويش را خشک مي کرده است؟ با آميزه اي از بوي آب وضو، بوي دست و صورت پدر و بوي اشکهاي مادرشان؟
عبدالله خواسته بود به بچه هاي خودش فکر نکند، اما مگر مي شد؟ به خودش گفته بود آن قدر علي ها و حسين ها چشم به راه پدرانشان هستند! و باز به ياد عکس هايي افتاده بود که به وسواس در لفافه پيچيده بودند و او آنها را از جيب شهدا بيرون کشيده بود، بوسيده بود، بر چشم گذاشته بوده و به فردايشان که مي فهميدند ديگر پدر ندارند، فکر کرده بود.
با اين همه چه کسي مي توانست يک رزمنده را از آرزوي بلند آخرينش منصرف کند. به کدام سرباز مي توانست بگويد: «برگرد! ديگر بس است! تو سهم خودت را پرداخته اي.» به حاجي نگاه کرد که دوباره داشت با دندانهايش، ليفي از برگهاي خرما را ريش ريش مي کرد.
و به قايقران صبور و خاموش که به دنبال راهي براي خروج از ميان موانع مي گشت، قايق که از ساحل کنده شد، همگي نفس راحتي کشيدند. اگر آب پايين مي آمد قايق در ميان خورشيدي ها به گل و لاي مي نشست و معلوم نبود تا کي بايد در آن طرف رود معطل مي ماندند. اما حالا از ساحل فاصله گرفته بودند و در ميانه رود مي راندند.
ناگهان آتش قبضه هاي خودي شروع شد. ضد هوايي ها به شدت مي کوبيدند و آسمان را نشانه مي رفتند. و چون عبدالله متوجه بالا شد، ميگها را ديد که در ارتفاعي پايين، مي پريدند و قصد بمباران مواضع تثبيت شده خط «فاو» و طول عرض رود را داشتند.
همه چيز در کمتر از يک دقيقه، اتفاق افتاده بود و عبدالله هنوز محو تماشاي بمبي بود که درست در نقطه توقف قايق آنها منفجر شده بود و داشت فکر مي کرد اگر قدري تعلل مي کردند، الان چيزي از هيچ کدامشان باقي نمانده بود. فکر مي کرد، اين آبها که حالا قطعات پودر شده هاورکرافت را با خود به اين سوي و آن سوي مي چرخاندند، کمتر از يک دقيقه قبل، تن و بدن قايق آنها را مي کوفت و مي آشفت.
عجبا! و خواست اين هيجان و تعجبش را با نگاهي به حاجي هم منتقل کند. قايقران حالا ديگر به ساحل خودي رسيده بود. تا عبدالله چشمش به حاجي افتاد، و عبدالله پريشان و سراسيمه، خودش را انداخته بود طرف او و سرش را به سينه چسبانيده بود.
عبدالله بي وقفه و عصبي صدايش کرده بود و پاسخ همه دلواپسي ها و خروش و ندا و فرمانش از جانب حاجي، فقط لبخند محوي بود که به کمرنگي روي لبهاي حاجي نشسته بود؛ به طوري که دهانش را نيمه باز نگه داشته بود و قدري از دندانهاي جلوييش پيدا بود.
هواپيماها سطح اب را بمباران کرده بودند و در چرخشي سريع داشتند بر مي گشتند. قبضه ها همچنان با آتشي وسيع، آسمان را سوراخ مي کردند. اکنون بخشهايي از يک ميگ در حال سوختن بود. آتشي در ميان آب! و عبدالله حال غريبي داشت. حاجي آمده بود تا او را با خ ود به عقبه ببرد و حالا خودش اينجا، دامنگير اين خاک شده بود و بارگران باز گرداندن خودش را بر روي دوشهاي عبدالله گذاشته بود.
در کناره خيس «اروند»، پيکر حاجي را از قايق بيرون آورده اند. هر کسي دنبال کاري مي دود. همه مي خواهند حاجي را زودتر از مهلکه بيرون بکشند. کسي صدا مي زند: «برانکارد!» و صدايش در هياهوي توپخانه دشمن که يکريز کار مي کند، گم مي شود.
خمپاره اندازها هم آني آرام نيستند و در اين ميانه، عبدالله، بيقرار حاجي است؛ بيقرار اين زخمي که روي سرش جا باز کرده است و نفس يکه به شماره افتاده است و طولي نمي کشد که قطع مي شود. بيقرار چشمهايي که در اين روزهاي آخر، هرگز نخواستند در چشمهاي عبدالله خيره بمانند، مبادا او از عهدش برگردد؛ مبادا براي بازگشت به قم متزلزل شود.
حاجي به اغماض از کنار هر اعتراض عبدالله مي گذشت و نمي دانست که اتفاقا خودش هم شريک سرنوشت عبدالله شده است. او نگاه از عبدالله مي دزديد و به تماشاي زمين و آسمان و آب و درخت مشغول مي شد و عبدالله از اين تجاهل العارف، خنده اش مي گرفت و مي گفت: «خوب حالا که قرار بر ماندن است، بيا برويم خط!»
چقدر اين روزه، طول و عرض «اروند» را رفته برگشته بودند! چقدر ميان نخلستانها دويده بودند! چقدر اسم ها را نوشته بودند و پلاکها را شماره خواني کرده بودند! و حالا اينجا اين طور شريک سرنوشت يکديگر شده بودند؛ بي آنکه ديگر مجالي براي بازگشت داشته باشند و عبدالله وقتي به اين کشف رسيده بود که خمپاره اي صفيرکشان از آن سمت رود رسيده و جلوي پاي او، هزار پاره شده بود، بي آنکه براي او فرصتي بگذارد تا خودش را به خاک بيندازد!
باز صداي انفجار مي آيد و کاکل نخلها در بويي تلخ، دارد مي سوزد. روي رود، بمبهاي خوشه اي که هديه ميگهاست، آبها را به طرف پاش مي کند و عبدالله ميان گنگي مبهمي از همه حواسش، و دردي که هرگز کشنده تر از آن را نداشته، به ياد حديثي از مولا علي مي افتد: «عرفت الله بفسخ العزائم» و خنده اش مي گيرد.
يکي فرياد مي کشد و برانکارد و آمبولانس مي خواهد. صداي اگزوز موتوري از دور دست نخلستان بلند است که در تداوم صداي انفجارها، ناهمخواني مي کند. يکي دو تا از نيروهاي مستقر در معراج سر مي رسند. هر کدام چيزهايي مي گويند که عبدالله نمي شنود. صداها دور مي شوند و عاقبت در ازدحام همهمه ضد هواييها، محو مي گردند.
موجي ناشناخته از دردي مبهم، همه وجود او را در بر مي گيرد و اين دفعه همراه است با احساس خالي شدن. انگار بدنش يکمرتبه از همه چيز خالي مي شود و سرما، آرام آرام زير پوستش مي خزد. لرز عجيبي دارد؛ نه از آن دست لرزها که در نيمه شبهاي آماده باش، سرماي هاي زمستاني به آدم مي دهد.
و نه از آن دست لرزها، که وقتي به آب بهمن ماه «اروند» مي زني، تنت را گزگزه مي کند و عبدالله چقدر دلش مي خواهد که يکبار ديگر در «اروند» بهمن ماه و در «اروند» شب مهتاب، شنا کند! از دور دست نخلستان، صداي همهمه مي آيد و صداي خش خش کاغذ کالک که نقشه هاي رديابي شده را رويش کشيده اند.
بعد صداي جيرجير بي سيمي است که موجها را رد مي کند و پر از پارازيت است و صداي زني گريان که انگار با فرياد بلندي او را صدا مي زند. اگر سرش اين همه سنگين نبود، نيم خيز مي شد و نگاهي به دور و اطراف مي انداخت، شايد زن را مي ديد، شايد او را مي شناخت.
يکي مي گويد: اي کاش! رفته بود.
يکي مي گويد: بچه هايش ...
يکي مي گويد: بگو اشهد ان لا اله الله! بگو! و چهره اي محو، لبهايش را دندان گزه مي کند تا جلو گريه اش را بگيرد.
و او فکر مي کند: پس چرا مرا نمي بينند؟ چرا همه چسبيده اند به اين جنازه خاکي پوش زخمي. خوب يکي هم اين بالا را نگاه کند. و حاجي را مي بيند که انگار زنده است و دارد خنده کنان، جلو مي آيد. حاجي به علامت تجديد عهد، کف هر دو دستش را بر کف دستهاي عبدالله مي کوبد و با او همراه مي شود. حاجي آن قدر نرم و سبک راه مي رود که انگار به هر قدمي، همه جوارحش مثل نسيم در تکان و تلاطم هستند. و عبدالله بر شانه اوست، افسوس که بقيه، آن پايين، هنوز مشغول جنازه آن خاکي پوش زخمي هستند!
مريم صباغ زاده ايراني

دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : معيل , عبدالله ,
بازدید : 361
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1335 ه ش در روستاي فردو از توابع استان قم متولد شد. او در 7 سالگي شاهد غيرت و تعصب ديني پدرش در واقعه 15 خرداد 1342 بود. پدر جعفر که «رضا» نام داشت، به امام خميني (ره) عشق مي ورزيد. او وقتي دستگيري و تبعيد امام را شنيد، اهالي روستاي فردو را عليه شاه شوراند. مردم روستا کفن پوش و شمشير بدست به رهبري او به طرف قم حرکت مي کنند.
باز جعفر شاهد عشق و دلدادگي پدر به اهل بيت «عليه السلام» و به خصوص امام حسين «عليه السلام» بود. و با برپايي مجالس تعزيه که خود نيز تعزيه مي خواند، غم و اندوه خود را بخاطر مصائب اهل بيت «عليه السلام» آشکار مي نمود.
دست تقدير الهي صلاح در اين ديد که جعفر در ده سالگي پدر را از دست بدهد و خود مسئوليت سنگين خانواده هشت نفره را بدوش گيرد. لذا او مجبور مي شود در کنار تحصيل، جهت تامين مخارج زندگي به کار رو آورد و در يک کارگاه زرگري در قم مشغول گردد.
جعفر که در کوران حوادث و مشکلات زندگي آبديده شده بود، در اوقات فراغت در درس اخلاق آيه الله مشکيني شرکت مي کرد و در مدت کوتاهي به کمالات روحي و معنوي رسيد. او با اخذ ديپلم و مطالعات کتب سياسي و ديني به علم خود افزود و خود را براي مرحله جديدي از دوران زندگي آماده کرد.
جعفر حيدريان چون با نام امام خميني (ره) و مبارزات سياسي او، از کودکي آشنا بود، در راه اندازي تظاهرات مردم قم در دوران انقلاب، نقش موثري داشت. و با سخنراني هاي آتشين، جوانان قم را به کوه انفجار عليه سلطنت پهلوي مبدل ساخت. او که در تظاهرات قم دستش شکسته بود، شب و روز نداشت. هرجا حرکت جديدي عليه رژيم ستمشاهي بوجود مي آمد، جعفر از عليه طراحان آن بود.
انقلاب در آستانه پيروزي بود که اميد دل ها از فرانسه به ايران بازگشت. جمعي از جوانان انقلابي در تهران حفاظت امام (ره) را در بهشت زهرا (س) بعهده داشتند، جعفر نيز در اين کار فرماندهي جمعي از جوانان قم را در اختيار مي گيرد.
انقلاب که به رهبري قائد بزرگ (ره) به پيروزي رسيد، حفاظت بيت او را در قم، جعفر بعهده گرفت. سپاه که تشکيل شد او به عضويت اين نهاد مقدس درآمد و در واحد عمليات، در کشف خانه هاي تيمي منافقين در قم تلاش کرد. سپس در واحد آموزش نظامي، به تعليم و آموزش پاسداران همت گماشت.
قبل از اعزام به کردستان و مبارزه با اشرار در خطه سنندج، او با دختر خاله اش ازدواج کرد و وي را در ميدان غيرت و مردانگي شريک خود نمود.
وقتي سنندج ميدان تاخت و تاز ضد انقلاب قرار گرفت، گروهي از پاسداران قم به فرماندهي جعفر به آن منطقه اعزام شدند. شهر در دست ضد انقلاب بود و در باشگاه افسران جمعي از برادران ارتشي در محاصره بودند، جعفر توانست با يک مديريت قوي محاصره را شکسته و وارد باشگاه مي شوند. اما چيزي نمي گذرد که با حمله مجدد ضد انقلاب، باشگاه بار ديگر به محاصره در مي آيد و به مدت نوزده روز آنها در محاصره مي مانند. آنان در اين مدت از کمبود غذا و آب در رنج بودند و براي رهايي از محاصره تمام تدابيرشان را بکار مي بندند.
بالاخره با استقامت نيروهاي تحت امر و تدبير صحيح جعفر محاصره باشگاه شکسته مي شود و با کمک نيروهاي ديگر به تعقيب ضد انقلاب در شهر مي پردازند و به فرماندهي شهيد، محمد بروجردي از سپاه، شهيد صياد شيرازي از ارتش و دلاوري هاي جعفر و همرزمان او، سنندج و سپس جاده سنندج مريوان از لوس وجود ضد انقلاب پاکسازي مي شود و جعفر و همرزمانش بعد از پاکسازي سنندج، به قم مراجعت مي نمايند. تعدادي از دوستان و نيروهاي او در سنندج شهيد شد اين داغ بزرگ قلبش را مي سوزاند و هميشه زانوي غم به بغل مي گيرد.
در سال 1360 جعفر ماموريت پيدا مي کند اين بار در جبهه جنوب در مقابل متجاوزان عراقي بايستد. قبل از اعزام در زادگاهش سخنراني مي کند و با بيان شيوا و پرصلابتش از انقلاب دفاع مي کند و اهداف تجاوز عراق را به کشور اسلامي تبيين مي نمايد. بعد از سخنراني 150 نفر از جوانان غيور روستاي «فردو» به همراهي جعفر به جبهه اعزام مي شوند و در محور تپه چشمه در کنار او با متجاوزان بعثي مي جنگند.
دو کوهه شاهد سخنراني حيدريان در سال 1360 بود، دو کوهه گواه است که جعفر در حضور سردار رشيد اسلام شهيد صياد شيرازي و جمعي از بسيجيان، پاسداران و ارتشيان با خداي خود عهد و پيمان بست که براي بيرون راندن متجاوازن از کشور اسلامي، تا آخرين نفس بجنگد.
جعفر در عمليات فتح المبين فرماندهي محور تپه چشمه را بعهده داشت و شب و روز در جهت پيشبرد اهداف از پيش تعيين شده تلاش مي کرد. اما در اين عمليات تيري به پاي مبارک او اصابت نمود و خون مطهرش به خاک اين منطقه ريخت و خاک، با خون او متبرک شد. جعفر بعد از اين که مورد اصابت تير قرار مي گيرد به پشت جبهه منتقل مي شود. اما در بين راه به نداي پروردگارش لبيک گفت و در بهشت، به جمع بندگان راضي و مرضي او پيوست.ياد سبزش در دفتر عشق ماندگار ...
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
- از تير رسشان دور شويد، متفرق شويد، پناه بگيريد!
صدايم در صداي رگبار گم مي شود. از صبح باشگاه را گرفته اند زير آتش؛ انواح سلاحها را روي ما تجربه مي کنند. به بچه ها مي گويم اگر با يک گروه جنگديده و فني رو به رو بوديم، کمتر صدمه مي خورديم. اينها بي محابا شليک مي کنند و برايشان سلاح سبک و سنگين فرقي نمي کند.
الان ما در زير آتش باران آرپي تجي ها هستيم. يک کاليبر پنجاه هم يکريز مي آيد. وقتي اين طور گلوله مي ريزند، بچه ها عصبي مي شوند. به خصوص قديمي ها که الان نزديک به سه هفته است در محاصره اند. سفير گلوله اي که از کنار گوشم رد شد، هنوز در گوشم است. خمپاره ها به در و ديوار مي خورند و همه صداها در صداي انفجارشان گم مي شود.
بچه ها خيلي دوست دارند جواب اين آتش بازي را بدهند، اما مهمات ندارند. همه مهمات ما تعدادي فشنگ است و تعدادي کنسرو. اينها را هم در همان فرصت کوتاه روز ورودمان توانستيم داخل باشگاه بياوريم. ما حتي آب براي خوردن نداريم؛ آب و برق اينجا را قطع کرده اند.
يکي از بچه ها مي گويد: «مهدي زاده را زدند. انگار يکي ديگر هم هست، او را هم زدند. يکي شان افتاد توي حوض آب. تکان هم نمي خورد». اين حوض تنها ذخيره آبي است که براي ما مانده است. آب نمايي در وسط باشگاه افسران، با آبي مانده از ماهها قبل.
و حالا يک جنازه هم در آن شناور است! و اينها همه در شرايطي است که بعضي از افراد واقعا روحيه خسته اي دارند. من هم خسته ام. بدنم کوفته است. روزهاست لحظه اي فارغ نبوده ام؛ بخصوص امروز که از آسمان، بر سرمان باران تير مي بارد.
آن قدر از پاي آن پنجره به کنار اين پنجره دويده ام، آن قدر از سالن به حياط و از حياط به انبار دويده ام که ناي ايستادن برايم نمانده است. با اين همه بايد جنازه را از توي حوض بردارم. تماشاي يک جنازه غوطه ور در آبي که به سالن مي آوريم و مي خوريم، ديدني جالبي نيست.
بايد به حياط بروم و جنازه را به ساختمان بياورم. بهتر است خودم اين کار را بکنم، چون ما حالا مي دانم گلوله ها بيشتر از کجا شليک مي شوند؛ من مي دانم از کداميک از خانه هاي مشرف به باشگاه و يا از کدام پاساژ، گلوله ها را بر سر ما مي بارند؛ پس من اشراف بيشتري به موضوع دارم.
يک بار ديگر رو به رو را نگاه مي کنم. از اينجا که من ايستاده ام، لوله تير بارهايشان به وضوح پيداست. حساب مي کنم اگر از در بيرون بزنم و فاصله ساختمان و حوض را مارپيچ بدوم، امکان اشتباه آنها را بيشتر مي کنم؛ گرچه آنها بي وقفه شليک مي کنند. قبل از رفتن به يکي دو نفر از نيروها مي گويم: «پشت ساختمان، کنار ديوار، سيمانها را بشکنيد، زمين را بکنيد و دو تا قبر آماده کنيد.»
جنازه ها را که نمي شود همين طور توي فضاي باز نگه داشت. قبلا اين کار را مي کرديم، اما وجود جنازه هايي که داشتند آرام آرام بو مي گرفتند، داشت بچه ها را مريض مي کرد. تازه خيلي سخت است آدم مجبور باشد کنار جنازه دوستش، کنار جنازه همرزمش، زندگي کند.
يادم باشد اسم و رسم بچه هاي شهيد را يادداشت کنم. اين طوري، اگر از اين مهلکه جان به سلامت به در ببريم، مي توانم خانواده هايشان را خبر کنم و آنها را از چشم انتظاري نجات بدهم. اين کار را براي شهداي تپه فرودگاه هم کرده ام.
روز ورودمان به «سنندج»، يک مرتبه با خبر شديم ضد انقلاب شهر را تصرف کرده است. انگار مسجد جامع را گرفته بودند. همين طور دبيرستان «پروين اعتصامي» و پل را هم گرفته بودند. اصلا مقر فرماندهي شان همين دبيرستان «پروين اعتصامي» بود.
همه جا خيلي راحت تسليم شده بود، مگر باشگاه افسران. از فرودگاه سنندج صداي خمپاره ها شنيده مي شد؛ گاهي هم «تفنگ 106 ميلي متري» مي زدند. اين طوري ما فهميديم بنيه نظامي و تسليحاتي آنها خوب است. آنها پادگان و اسلحه خانه شهرباني را خالي کرده بودند و تازه از شهرهاي اطراف هم هوادارانشان برايشان مهمات مي فرستادند.
پرسيديم بايد چه کنيم؟ به ما گفتند حالا هيچ، ولي فردا مي توانيم وارد شهر بشويم. آن شب، خسته و گرسنه و ناامن، توي فرودگاه خوابيديم. ما آمده بوديم تا به لشکر بيست و هشت کردستان ملحق شويم و به کمک آنها شهر را پاکسازي کنيم؛
اما کسي نبود تا ما را به مقر فرماندهي لشکر هدايت کند! من داشتم به نحوه پاکسازي فکر مي کردم؛ به اين که موثرترين راه کار کدام است؟ بايد کوچه به کوچه و خانه به خانه اين کار انجام مي شد؟ بايد دعوت عام مي کرديم، يا همه وادار به خلع سلاح مي شدند؟
توي فرودگاه، نزديک به صداي رگبارها، خواب ناآرامي داشتيم. صبح که شد به ما گفتند چند روز پيش در تپه اي نزديک به اينجا، سپاه با ضد انقلاب درگير شده و خيلي از بچه ها قتل عام شدند. گفتند چندين جنازه از بچه هاي سپاه که اغلب تهراني هستند، روي تپه جا ماده است.
گفتند خوب است براي شناسايي و تحويل به خانواده هايشان پايين آورده شوند، اما اين کار، بي خطر نيست؛ چون هر لحظه امکان تيراندازي از کمينگاههاي اطراف هست. گفتيم: «قبول!» و با دو تا از بچه هاي خودمان براي شناسايي رفتيم بالا. سينه کش تپه که رسيديم، ديديم محشر کبري ست.
هيچ کدام از جنازه ها سر نداشتند، سر همگي را گوش تا گوش بريده بودند. بعد سگها را انداخته بودند به جان کشته ها. سگها شکم جنازه ها را دريده بودند و وضع فجيعي درست کرده بودند. اين اولين چهره اي بود که «سنندج» نشان ما داد و حالاديگر مي شد فهميد ما با کي طرف هستيم.
ضد انقلابيون تپه را آتش باران مي کردند و من مي دويدم. به خودم گفته بودم هر بار دو نفرشان را مي آورم پايين. تير بارها کار مي کردند و من مي دانستم آنها که انگشت هايشان را روي ماشه ها مي فشارند، پر از خشم و نفرت هستند. با تيراندازي کردنشان فرصت هر مانوري را از آدم مي گيرد.
با اين همه نمي شد اين جنازه هاي بي سر و دست را همين طور رها کرد و رفت. اين بود که هربار دو جنازه را مي انداختم روي شانه هايم و مي دويدم پايين. بچه ها هم کمکم مي کردند. براي همين وقتي رسيدم اينجا، هنوز دست و بدنم بوي جنازه هاي مانده مي داد. شوخي نيست! تپه پر بود از جنازه هاي دل و پهلو دريده؛ سگها چه به روز بچه ها آورده بودند!
تپه را يک نفس پايين مي دويدم و دوباره بالا مي رفتم. زير تير باران کومله و دمکرات همه چيز شهر خيلي مظلومانه مي نمود. بخصوص اين تپه که زير آفتاب با نشاط صبحگاهي، به خودي خود، جاي قشنگي بود. اما با اين جنازه ها، به گودال قتلگاه بيشتر شبيه بود.
بچه هايي را نمي شد به چهره شناخت؛ آنها در زمينه اي سبز و خاکي از سطح تپه اي که جا به جا گياهان معطر کوهي بر آن روييده بود، در همسايگي آسماني که اگر رد دود و بوي باروت را از آن مي گرفتي، تماشايش حس و حال غريبي در آدم به وجود مي آورد، روي زمين افتاده بودند.
آسمان آبي بود، با ابرهاي سفيد کله بسته که نور را شعاع مي کردند و مي پاشيدند پايين. از پشت لکه هاي ابر، خورشيد مثل طلا مي درخشيد. توي پاکي آن روز که انگار اولين روز هستي بود، من نمي دانستم اين هابيل کشي چه سرانجامي دارد؟
من مي توانستم به اين جنازه هاي مظلوم بي کس فکر نکنم، آن وقت آسمان آنقدر پايين مي آمد و زمين آنچنان اوج مي گرفت که اگر دست دراز مي کردي، مي شد مشتي از آن گرد طلاي ناب را که توي هوا موج مي زد، بگيري و بپاشي روي سر و صورتت. اما نکردم. من تصوير آن جنازه ها را از تصوير آن تپه سبز جدا نکردم تا براي آزادي «سنندج» انگيزه داشته باشم و گرنه من که با مردم اينجا، پدر کشتگي ندارم.
همان روز، وقتي از انتقال شهدا فارغ شديم، آمديم تو شهر؛ شهري که نقشه دقيق آن را نمي دانستيم و هر لحظه خبرهاي ناگواري، کارمان را دشوارتر مي کرد؛ چون به محض ورود، گفتند فرمانداري هم سقوط کرده است. ما بايستي خودمان را به طور ضربتي به اماکن حساس مي رسانديم ولي از چه راهي؟ با کدام راهنما؟
فکر کردم بي نقشه هم مي شود کار را شروع کرد و آرپي جي را گذاشتم روي دوشم. افتادم جلو. راستش من اينطوري جلودار اين بچه هايي شدم که الان، اينجا، توي اين باشگاه، در محاصره ضد انقلاب دارند جلو چشمانم پرپر مي شوند و مي روند.
من مي رفتم و بعضي از بچه هاي سپاه قم پشت سرم صف کشيده بودند. از پل که گذشتيم، فهميديم دو هفته اي است باشگاه افسران در محاصره افتاده و تعدادي از برادران ارتشي در آنجا گرفتار مانده اند. بعد شنيديم نيروهاي تحت محاصره، آذوقه و مهمات هم ندارند و به همين خاطر، احتمال تسليم زياد است.
از طرفي باشگاه به خاطر موقعيت جغرافياييش مي توانست براي ضد انقلاب هدف مهمي باشد. اين بود که قصد گرفتن اينجا را کرديم. باشگاه روي يک بلندي قرار داشت و اگر سقوط مي کرد و به دست ضد انقلاب مي افتاد، همه شهر زير آتش آنها مي افتاد. علاوه بر اين خبر رسيده بود آنها يک انبار بزرگ سلاح جمع کرده اند. اينها را «بروجردي» گفت. يک سروان هم از ارتش آمده بود که مي خواست براي پشتيباني «بانه»، مهمات ببرد. او همين حرفها را زد. اسمش «صياد شيرازي» بود. مي گفت: «بچه ها به آب و آتش بزنيد و باشگاه را از محاصره در بياوريد؛ مي ارزد».
همه اين چيزها را که شنيديم، ديگر داشتن يا نداشتن نقشه نمي توانست مانع مهمي باشد. پس راه افتاديم. خداوند هم فرجي کرد و درست هنگام رسيدن ما به محوطه باشگاه، از حجم آتش دشمن کم شد. حالا ديگر فقط شليک تک تيراندازها بود. توي اين شرايط ما توانستيم قدري آذوقه و مهمات به داخل باشگاه ببريم.
هنوز چند ساعتي نگذشته بود که دوباره ارتباط باشگاه با بيرون قطع شد و آتش بازي دشمن، بسيار شديدتر از قبل شروع شد؛ اما اين دفعه ما داخل باشگاه بوديم.
آنجا ما عده اي، نظامي خسته و بي آذوقه ديديم که همه اين روزها را بي هيچ امکاني تاب آورده بودند. بعضي شان معتقد بودند بهترين راه اين است که تسليم بشويم. اگر آنها هم مثل من جنازه هاي بي سر شهداي تپه فرودگان را ديده بودند، مي دانستند تسليم شدن به کومله ها و دموکراتها چه عواقبي دارد. به آنها گفتم که آن سرها، با سر نيزه از تن جدا شده بودند!
مي گويند: «جعفر! قبرها آماده است» مي گويم: «من رفتم، شما هم خاکها را بريزيد توي گونيها، سنگر کنيد جلوي پنجره هاي شمالي!» و از در سالن مي زنم بيرون. بچه ها براي گمراهي دشمن يک تک تيرانداي متناوب دارند.
زير باراني از تيرهايي که از ساختمانهاي اطراف مي آيد، مي دوم. تا پاي حوض به صورت زيگزاک مي روم و به خود مي گويم الان است که تير سلاح يکي از اين نامزدها، جمجمه ام را سوراخ کند و ذهنم مي رود سراغ مادرم؛ سراغ خواهر و برادرهاي يتيمم؛ سراغ روستا، مسجد، بسيج، حرم بي بي و اين که اگر من کشته شوم بي آنکه کاري از پيش برده باشم، خيلي جاي افسوس دارد.
ديوارهاي باشگاه کوتاهند و من مثل يک سيبل متحرک، هدف گلوله ها هستم و اين که تيري به من اصابت نمي کند، فقط معجزه است. به خودم مي گويم: «جعفر! حالا وقت کشته شدن نيست.» و خودم را به حوض مي رسانم. جنازه روي آب سبز حوض، بي حرکت مانده است، با چشماني نيمه باز و دهاني که مي رود تا به تبسمي يا ناله اي تکان بخورد.
انگار منتظرم خنده دندان نمايي بکند و بگويد زنده است؛ از بس که آرام روي آب خوابيده! اما وقتي يک قطار فشنگ جلو پايم خالي مي شود، با عجله به آب چنگ مي زنم. يقه لباسش را مي چسبم و مي خواهم بدنش را بالا بکشم، مي بينم بسيار سنگين است. نگاهم که به صورتش مي افتد، او را مي شناسم. يکي از بچه هاي سپاه «تربت جام» است. مي اندازمش روي دوشم و تا سالن يک نفس مي دوم. آن چنان شتاب دارم که پيشانيش مي خورد ستون در ورودي و از درد تير مي کشد. توي درد و دويدن و کشمکش، خنده ام مي گيرد.
يادش بخير روزهاي کودکي. روزهاي خوشي که آمدند و رفتند و از خودشان سايه روشني توي ذهنم گذاشتند براي اينکه گاهي خاطراتي را ياد آوري کنم. روزهاي بازيگوشي توي کوچه باغهاي «فردو»، روزهاي قهر و آشتي با بچه هاي محله، روزهاي منبر و تعزيه. اين پيشاني يکبار ديگر هم شکسته است. درد دارد مرا مي برد به سالهاي دور گذشته.
يادم مي آيد يک بار با يکي از بچه هاي روستا دعوايم شد. اسمش «رضا جابري» بود. وقتي با من گلاويز شد، ديدم توي دستش يک شاخ شکسته بز دارد. او آن را به پيشانيم کوبيد. پيشانيم سوراخ شد و از محل شکستگي، خون فواره زد بيرون. تا اينجاي کار به من و رضا مربوط مي شد؛ اما مرافعه بعدي مال بزرگترهايمان بود.
من درد آن شکستن راخيلي زود فراموش کردم.
اما اينجا امروز دلم شکسته است؛ با دل شکسته چه مي توانم بکنم؟ وقتي از شکاف ميان گونيهاي شن که مدخل پنجره ها را پر کرده اند، به بيرون نگاه مي کنم، به شهر و تپه هاي اطراف و آسمان، دلم در سينه ام تنگي مي کند. اينجا بسياري از خانه ها، بالا خانه اي چوبي دارند که محل خشک کردن گردو و انگور و آويختن مشکهاي ماست و دوغ است.
هنوز هم زير اين آتش بازي ديوانه وار، زنها پس از فراغت از کار روزانه، در چين و شکن لباسهاي رنگين، سراسيمه مي دوند، دست دخترکي ژوليده يا پسرکي هيجان زده را مي کشند و با خود به اتاق مي برند. من از همين جا مي توانم در خيالم ببينم زني را که دختر بچه اش را پشت به خودش مي نشاند، شانه چوبي دندانه باريکي را ميان طره هاي آشفته موهايش گير مي دهد و آرام آرام گره موها را از هم باز مي کند؛ طوري که اشک بچه در نيايد.
من از همين جا مي بينم زمين و آب و درخت و کوه و دشت، همه بوي زندگي دارد؛ همه چيز درست به اندازه رفتار آن زن با بچه هايش بوي زندگي مي دهد؛ اما بوي دشمن هم مي دهد. چون شوهر اين زن و پدر آن بچه الان شده است عمله يک مشت روشنفکر وابسته به کشورهاي خارجي، خودش هم اين را نمي داند.
به او گفته اند: «مي خواهيم کردستان را آزاد کنيم؛ مي خواهيم کاري کنيم که کردستان فقط براي کردها باشد». اين را «بروجردي» برايمان تعريف کرد. مي گفت: «من چند تايي از اين ضد انقلابها را ديده ام، حتي زبان کردي را نمي فهمند. آنها يکي از اين محلي ها را به عنوان ديلماج خودشان همه جا همراه مي برند، اما به مردم مي گويند ما براي آزادي کردستان مي جنگيم».
چقدر دلم گرفته است! دلم تنگ است. مي خواهم نعره بزنم، بلکه خالي شوم و راحت شوم، اين بغض که دارد خفه ام مي کند، دست از سرم بردارد. آنقدر بلند که صدايم تا «بانه» برسد. يعني الان آن سروان پرتلاش ارتشي، «صياد» آنجا چه کار مي کند؟ لابد اوهم دارد غصه کردي را مي خورد که اگر از انقلاب دفاع کردي، حتما مغزش را يکي از همين خلقي ها نشانه مي رود و آن را توي هوا پاش مي کند تا کردستان را برايش آزاد کند!
«مهدي زاده» را دفن مي کنيم. شرايط دشواري است. من سايه ياس را توي صورت قديمي ها مي بينم و مي ترسم. بايد قدري برايشان حرف بزنم. گاهي ياس خيلي خطرناکتر از رگبار يک تفنگ مي تواند به جان زندگي بيفتد و آدم را نابود کند.
مي گويم: «ما اگر مي جنگيم و مي ميريم، اين براي حفظ زندگي است. اصلا همه آنها که مردند براي زندگي جاويد مردند.» و خيلي چيزهاي ديگر هم مي گويم. خيلي، خيلي، خيلي! و بعد از بچه ها مي خواهم دور و اطراف سالن را نظافت کنند. نظم به آدم دلگرمي مي دهد. تازه گي، اوضاع به هم ريخته سالن، غيرقابل تحمل شده است.
چند تايي از بچه هاي «قم» براي نظافت پيشقدم مي شوند. خودم هم آستين ها را بالا مي زنم. اين در حالي است که گلوله باران لحظه اي قطع نمي شود. بچه هاي ارتشي هم آمده اند. مي گويم: «آب و جار و با من.»
يادش بخير، صبح ها، آب و جاروي حياط خانه مان را در روستاي «فردو» خيلي دوست داشتم، اما هشت سر عائله به جا مانده از پدر خدا بيامرزم، مرا واداشت تا آنجا را ترک کنم. ما توي «فردو» چکار مي توانستيم بکنيم؟
توي قم يک کارگاه طلاسازي پيدا کردم که هم فوت و فن کار را يادم مي داد و هم به عنوان شاگرد، دستمزد مختصري به من پرداخت مي کرد. صاحب کارگاه گذاشته بود شبها توي بالا خانه اي در خود کارگاه بخوابم. شب که تاريکي همه گير مي شد، خيالات زيادي به سراغم مي آمد. قبل از هر چيز به مادرم فکر مي کردم که براي بزرگ کردن ما، از هيچ زحمتي فروگذاري نکرده بود، و به بچه ها که چشم اميدشان به من بود. اما من که بودم؟ خيالات مي آمدند و مي رفتند؛ خيالاتي که هميشه با خود کورسويي از اميد را هم داشتند.
نمي دانم چرا هميشه از نااميدي گريزان بودم؛ شايد اين از باطن پاک پدرم بود؛ او از ائمه «عليه السلام» کم نگفته بودم، کم در خدمت به ائمه «عليه السلام» تلاش نکرده بود. حالا هم نيت پاک او دست مرا گرفته بود. کم کم خواب مي آمد و مرا و خستگي کارهاي روز را با خود مي برد، اما طولي نمي کمشيد که صداي موذن مسجد محله بلند مي شد.
بعد از نماز، کف کارگاه و جلو دکان را آب و جارو مي کردم و تا صاحب کارگاه سر برسد، چاي را آماده مي کرديم. بعد با شاگردهاي ديگر کار شروع مي شد. چراغ الکي را روشن و حديده را تا آنجا که مي شد گرم مي کردم. وقتي مفتولهاي طلا و نقره توي سوراخهاي حديده کش مي آمدند و باريک مي شدند و از آنها مي گذشتند، حس مي کردم اين مفتولها، که حالا سيمهايي باريک بودند، تن و بدن وجسم و جان من هستند که زير سنگ آسياب زندگي دارند خرد مي شوند، بي آنکه کار عمده اي کرده باشم.
کار شروع مي شد. مليله ها را با دم باريک و دم پهم و مفتول بر قطعه قطعه مي کرديم و کنار هم مي چيديم. گلهاي اشرفي کوچک، کنار جقه ها و مليله ها مي نشستند و مي شدند يک جفت گوشواره که من مي دانستم هيچ وقت از گوشهاي مادرم آويزان نخواهد شد.
گاهي مفتولها را با انبرکهاي مخصوص و مهرهاي نقش قالب مي زديم تا مي شد يک النگو که هرگز مچ دست خواهرم را آذين نمي بست. با اين همه، کار بود و بايد انجام مي شد. در پايان، براي من گرده هاي زريني مي ماند که روي جامه ام مي نشست. آن وقت آنها را با فرچه ابريشمي، با احتياط از روي لباس و پيشخوان کارم جارو مي زدم و جمع مي کردم، تا افت کار کمتر باشد.
بوي «اسيد اوريک» مشامم را مي آزرد؛ دلم آشوب مي شد، سرم گيج مي رفت. چه بايد مي کردم؟ صبر مي کردم تا باز شب بيايد. باز شب بود و بالاخانه بود و ستاره شماري. باز من بودم و خيال خانه بود و مسئوليت خانواده.
آخر من، چيزي به پدرم بدهکار بودم، که راه هر چون و چرايي را به رويم مي بست، و آن مردانگي اش بود و ايمانش. من اگر توي اين شرايط اينجا هستم و ميان حق و باطل، توانسته ام حق را بشناسم و بشوم مورد وثوق همه جوانهاي روستاي «فردو» و «قم»، به خاطر همن چيزهايي است که او به من داده است و من به خاطر همه آن چيزها، به او بدهکارم.
آن وقت ها هم که راهي قم شدم و سر از کارگاه طلاسازي در آوردم، اين بدهکاري را قبول داشتم؛ بي آن که او از من طلب کاري کرده باشد. هنوز مردم «فردو» از غيرت و مردانگي و ايمان و تقواي او داستانها تعريف مي کنند. هنوز مجالس عزاي سيدالشهدا «عليه السلام» در ماه محرم، خاطره شبيه خواني هاي او را به ياد مي آورد و من هيچ وقت نمي توانم او را فراموش کنم!
هر ساله، چند روزي مانده به محرم، در خانه ما اتفاقي تکراري اما خوشايند روي مي داد. پدر مي رفت توي پستوي خانه، در صندوق آهني گل ميخ نشانش را باز مي کرد، يک بقچه لباس و پارچه هاي رنگين، يک زره، يک کلاهخود و يک خنجر دسته نقره اي قديمي را بيرون مي آورد. رخت ها را در هواي آزاد روي بند رخت پهن مي کرد تا بوي نفتالينش برود، بعد تا جايي که مي شد، با گرد آجر و خاکستر، کلاهخود و زره و خنجر را صيقل مي داد.
پره هاي کلاهخود را نصب مي کرد و بياض اشعار را که کاغذي لوله پيچ بود، باز مي کرد تا آنها را مرور کند. به صدايش لحن حسيني مي داد، طول و عرض اتاق کوچکمان را مي رفت و مي آمد و به زبان اشقيا و از زبان اوليا مي خواند. گاه حرکاتش آرام بود و گاه به تندي و هروله کنان راه مي رفت.
آن قدر اين اشعار را خوانده بود که من اغلبشان را حفظ بودم. من هم مي توانستم هم اشقيا خوان باشم و اوليا خوان؛ اگر چه تا او زنده بود، جز نقش اسيران شام و نقش طفلان مسلم، نقش ديگران را بازي نکرده بودم. پدرم مدح هم مي خواند، مداحي هايش را هم به ياد دارم.
از بچگي همين که ماه محرم مي رسيد و بازار تعزيه خواني و شبيه خواني داغ مي شد، وسط ميدان ده، يا رو به روي مسجد تکيه اي بسته مي شد. در و ديوارش را سياهپوش مي کردند و مجالس ده گانه شبيه خواني شروع مي شد. مجلس اول، مجلس «مسلم ابن عقيل» و شهادت طفلان او بود؛ مجلس آخر هم آتش زدن خميه گاه بود و حرکت کاروان اسيران شام.
همه کارهايش از نظر من يک شاهکار بود و آن شاهکار آخرش سرآمد همه کارهايش شد. بعد از تبعيد امام (ره) به ترکيه، وقتي خبر به روستا رسيد، مردم منقلب شدند؛ به خصوص آنهايي که مختصر آشنايي با شرايط سياسي روز داشتند. پدرم از شنيدن اين خبر، آنچنان برآشفت که پاي پياده عزم رفتن به سمت قم را کرد.
عده اي هم به تبعيت از او، دنبالش راه افتادند. سر راه باغي بود به اسم «باغ حاج عبدالعظيمي» که داشتند آن را خراب مي کردند تا در آن مدرسه بسازند. در آن موقع، درختهاي گردوي باغ را بريده بودند و کنده ها و چوبها و شاخه ها را روي هم تل انبار کرده بودند. آنها وقتي به باغ رسيدند، از آن درختها، تعدادي چوب دستي درست کردند، آن ها را بر سر دست گرفتند و شعار خوانان و هروله کنان راه افتادند.
پدرم هم کفن پوشيده بود و در حالي که خنجر شبيه خوانيش را به کمر بسته بود، جلودار آن گروه، سمت جاده را در پيش گرفت. اما دو روستا پايين تر، يکي از اهالي روستا که از قم بر مي گشت، جلوي او را گرفته و به او گفته بود: «شاطر رضا! توي قم، حمام خون راه انداخته اند. آن وقت تو با اين خنجر زنگ زده و اين چند تا آدم مي خواهي بروي جلو عمال شاه بايستي؟!» قطعا اگر او جلو پدرم را نمي گرفت، آن گروه کوچک خودشان را به قم مي رساندند.
آن روزها من هفت هشت سال بيشتر نداشتم. با اينکه براي پدرم نگران بودم و از حرفهاي ترسناکي که مردم به پچ پچه مي زدند، خيلي مي ترسيدم، باز ته دلم مي خواست پدرم به قم برود و با اين آدم ديوانه اي که مي گويند سربازهايش مردم را مي کشند، بجنگد؛ درست مثل جنگهايي که هر محرم توي ميدان ده راه مي انداخت. مثل وقتي که اوليا خوان مي شد و با يک سپر و يک خنجر، يک تنه به صف اشقيا مي زد و همه را تار و مار مي کرد.
شهيد را به خاک سپرده ايم، استراحتگاه و سالن باشگاه افسران را نظافت کرده ايم. بعد از آن باز هم شهيد و زخمي داده ايم و بالاخره باشگاه را از دست نداديم و با کمکي که ناگهان از بيرون رسيده است، از محاصره بيرون آمده ايم. ما حالا آزاديم. شهر هم آزاد شده است.
اگر چه هنوز گاه گاه رگباري مي بندند و مي گريزند. ما آزاديم و بعد از هيجده روز محاصره مي توانيم پا به کوچه هاي شهر بگذاريم؛ اگر چه هنوز بخشهايي از شهر در دست ضد انقلاب است. هر محله در تصرف يکي است؛ کومله، دموکرات، چريکهاي فدايي خلق، مجاهدين خلق (منافقين) و چند گروه محلي که سر کرده هايشان بيشتر در محل دبيرستان «پروين اعتصامي» تجمع کرده اند؛ يعني ستاد فرماندهي آنجاست.
آخرين پايگاههاي دشمن هنوز فعالند و دارند از ما شهيد مي گيرند. براي همين، قبل از اين که به سمت «مريوان» حرکت کنيم، بايستي نقشه اي براي تصرف دبيرستان بريزيم. بايستي به عنوان گروه ضربت، وارد معرکه شويم.
پس لازم است قبل از هر چيز موقعيت آنجا شناسايي شود. با چهار پنج نفر از بچه ها براي اين کار مي رويم. مي دانيم سلاح و مهماتمان کم است. تعداد بچه ها هم انگشت شمار است؛ با اين همه اگر تعلل کنيم، شهر دوباره سقوط مي کند. با شرايط دشواري که داريم، بايد ابتکار عمل به خرج دهيم، پس چهار قبضه تفنگ 106 ميلي متري را روي چهار تا جيپ سوار مي کنيم و راه مي افتيم؛ يا علي مدد!
گرفتن دبيرستان سخت است. به خصوص که انواع سلاحها، از داخل آن بي وقفه شليک مي کند. آتش بازي آنها شديد است. آنها در پناه ديوارها، موقعيت مطمئن تري دارند. اما همه بچه ها مي دانند که اين دبيرستان تا به حال آنقدر شهيد از سپاه و ارتش و مردم غير نظامي گرفته که از حساب و شماره بيرون است.
براي همين، همگي ضرورت گرفتن آنجا را مي دانند و يک مرتبه به سمت دبيرستان هجوم مي برند. اين عمليات، يک پديده عجيب دارد؛ دختري به اسم «رويا علي پناهي» که از فرماندهان ضد انقلاب است، با آنکه مي داند شکست خورده اند، تيربار ژ3 را گذاشته است روي شانه اش و همچنان شليک مي کند.
باورم نمي شود يک زن اين قدر جرات و قساوت داشته باشد. قد کوتاهي دارد و چهره اش براي کشتن هرکس که سر راهش سبز شود مصمم است. وقتي روبه رويش قرار گرفتم، دستش روي ماشه رفت و خواست به طرفم شليک کند. مي دانستم با توجه به اطلاعاتي که ممکن است در اختيارمان بگذارد، بهتر است زنده دستگيرش کنم؛ اما اين کار بسيار سختي بود.
رويا علي پناهي دستگير شد، بخش عمده اي از اکيپ فرماندهي ضد انقلاب هم کشته يا دستگير شدند. دبيرستاني که تبديل به قرارگاه فرماندهي و انبار آذوقه و مهمات شده بود و براي ضد انقلاب، اهميت زيادي است، سقوط کرد و بسياري اتفاقات ديگر در اين مدت کوتاه افتاد.
ما حالا داريم مي رويم به سمت «مريوان» و در اين جابه جايي، سروان صياد شيرازي، به اتفاق اکيپي از نيروهاي ارتشي همراهان هستند. همه ما مي دانيم که دشمن روي کوهها کمين کرده است. او با اشرافي که به ما دارد، ابتکار عمل را به دست گرفته و مدام شليک مي کند. ما زير باراني از تير «وجعلنا ...» مي خوانيم و مي گذريم.
بي آن که حتي يک مجروح داشته باشيم، از تيررس آنها دور مي شويم. اين واقعه، قطعا از الطاف خداوند است و لطف بزرگتر وقتي است که مي بينيم «مريوان» پس از يک ساعت، با کمترين آزاد مي شود. فکر مي کنم حتي طاقت و جان سختي من هم از لطف اوست؛ وگرنه اين خواب و خستگي که به سراغ من آمده است، حتما بايستي مرا از پاي انداخته باشد؛ من آنقدر بي خوابي کشيده ام که به قول بچه ها انگار در خواب راه مي روم و فرمان مي دهم. من اما خواب نيستم، اگر چه خيلي دلم مي خواهد بخوابم. دلم مي خواهد سرم را بگذارم روي خاک و قدري آرام بگيرم، اما نمي شود.
کارهاي اينجا زياد و متنوع است: اداره مجروحان، ترتيب محاکمه ضد انقلاب و هدايت نيروهاي خودي، به کار رزم با دشمن اضافه شده است. با اين همه به خودم مي گويم: «جعفر! کاري کن سر و سامان دادن به اينجا خيلي طول نکشد. تا باز فکري بکني براي آن هشت سر عائله «شاطر رضا حيدريان» که حالا چشم به راه تو هستند.
مبادا اين مسئوليت ها، آن مسئوليت ها را از يادت ببرد!» و حالا بعد از اينکه چهل پنجاه روزي از تثبيت موقعيت بچه ها در سنندج مي گذرد، احساس مي کنم فعلا در کردستان کاري ندارم. وقتي شهر سنندجح را ترک مي کنيم، در خروجي شهر، کنار جاده، روي تخته سنگ بزرگي با رنگ سفيد نوشته اند: «شايانکاران ظفرمند، خوش بوه باي!».
سفر دقايقي است که شروع شده است، داريم بر مي گرديم. تا باز کجا وارد عمل شويم، خدا مي داند!
تا اينکه وقت عمليات فتح المبين فرا رسيد. بي سيم چي گوشي را بدستم داد و من اين رمز را شنيدم: «يا زهرا! يا زهرا! يا زهرا!» بي سيم چي دنبالم مي دويد و من دنبال ساماندهي نيروها بودم. پس حالا اينجا، توي اين هواپيما چه مي کنم؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ مگر عمليات از محور «دشت عباس» شروع نشد؟!
عمليات نيمه شب شروع شده است و امروز روز اول بهار است. از دو سه روز مانده به عيد، بچه ها در قرنطينه بودند؛ نه کسي مي رفت، نه کسي بر مي گشت. گفتند هدف عمليات «فتح المبين»، آزادسازي توابع «شوش»، «انديمشکم»، «دهلران» و «مناطق عين خوش و موسيان» است.
اين سوي کرخه، بلنديهاي تپه مانند، زياد است که روي هر کدامشان، ما رادار و سايت داريم. اين تپه هاي بلند در بعضي نقاط به تصرف نيروهاي خود در آمده اند. بخش اعظم بلنديها، به اضافه تپه هاي شني و رملي هنوز دست دشمن است. ما در شمال شوش در حوالي «تپه چشمه» هستيم. و اگر بتوانيم ارتفاعات «242»، «212»، «جوفينه» و «بلتا» را بگيريم، بخش وسيعي از مواضع دشمن بعثي زير آتش ماست.
بهار است. هوا عطر خوش گياهان تازه رسته را دارد. نسيم ملايمي مي وزد و اگر بوي دود و باروت و لاستيک سوخته خودروها بگذارد، مي توان بوي يونجه زارهايي را که امسال به طور ديم رسته اند، حس کرد. اراضي کشاورزي در جنوب رودخانه «کرخه»، در «ليخضر» و «چهيلا» و همين طور شمال، در «عين خوش» و «دهلران» کنار رودخانه «دويرج» تحت اشغال دشمن است.
اين دومين بهاري است که مردمان اين ناحيه نتوانسته اند روي زمينهايشان باشند و به کار بپردازند. همه آنها که اسير يا شهيد نشده اند، الان آوراه شهرهاي ديگر هستند. زمين اما جداي قانون جنگ، قانون خويش را دارد. کافي است باران ببارد و آفتاب بتابد؛ آن وقت مي بيني يک مزرع ذرت، خود به خود از زمين مي رويد و بالا مي آيد.
اينجا کجاست؟! چرا صداي موتور اين هواپيما بي وقفه بلند است؟ مگر من در «تپه چشمه» نبودم؟ بودم. نقشه را با همه فرماندهان گروهانها و معاون گردان مرور کرديم. جايگزيني افراد وقت زيادي نگرفت. من بچه هاي قابل روستاي «فردو» را همه جا همراه داشتيم. اينجا هم يکي دوتايشان بودند. قرار شد عمليات در «تپه چشمه» و «تپه بلتا» يکسان صورت بگيرد. رمز را مرتب زير لب تکرار مي کرديم و طرح عملياتي را مرور مي کرديم.
هميشه برنامه ريزي در عمليات، کار دشواري است؛ اما اين بار کارها خوب پيش مي رفت. اگر نيروهاي عمل کننده به «دهلران»، «ابوغريب» و «تينه» مي رسيدند، «عين خوش» و بخش اعظمي از منطقه را راحت پس مي گرفتيم. من داشتم با بي سيم چي صحبت مي کردم که ارتباط با قرارگاه را برقرار کند تا صداي فرمانده عمليات را يک بار ديگر بشنويم. يکي به نوحه اي سوزناک از حضرت زهرا مي گفت و ماجراي ديوار و در آتش گرفته را يادآوري مي کرد.چندتايي همين طور که مي دويدند و چفيه هايشان در نسيم تاب مي خورد، مي خواندند: «مي روم تا انتقام مادرم زهرا بگيرم ...» و من مرتب زير لب تکرار مي کردم: «ان شاءالله!» در اين عمليات ارتش هم با ما هماهنگ و همزمان و بعضا بصورت ادغامي عمل مي کرد.
حس غريبي داشتم. با صداي فرمانده که سه بار پشت سر هم تکرار کرده بود: يا زهرا «س»! عيد را جشن گرفته بودم و حالا ارتفاعات «242 و 212» را گرفته بوديم زير آتش. ما روي تپه هاي «242» و «212»، «بلتا»، «تپه چشمه» و «جوفينه» در حال پيشروي بوديم.
يکدفعه توي آن دويدنهاي بي وقفه، نمي دانم چه شد، چه اتفاقي افتاد، يک مرتبه ديدم زمين از زير پايم دارد سر مي خورد، کنار مي رود و آسمان دور سرم مي چرخد. چرا من ديگر قادر نبودم روي پاهايم بايستم؟ چرا من داشتم مي افتادم روي زمين؟ اين سوزش عجيب چه بود که بدن مرا گرفته بود و اين طور مرا در خودم مچاله مي کرد؟ چرا چشمانم اين طور تار مي ديدند؟
پس اين بي سيم چي کجاست؟ سيد حسين؟ آقاي عرب يزدي؟ پسر خوب! اين بي سيم گردان را کجا بردي؟ من اينجا هستم! چرا مي گويند حرف نزنم! چرا مي گويند فرياد نکشم؟ آخر توي اين شلوغ بازار با اين صداي انفجار و حمله و هروله که من نمي توانم نيروهايم را با پچ پچه هماهنگ کنم؛ آن هم با اين غرش مزاحم هواپيما!
پس چرا ضد هواييها صداي موتورش را خفه نمي کنند؟ مگر نمي دانند چشم اميد همه به اين عمليات است؟ مگر نگفتند امروز بايستي به اهداف تعيين شده برسيم؟ مگر قرار نيست غروب در «ابوغريب» باشيم؟ پس چرا مي گويند ساکت باشم؟ سوز عجيبي بدنم را گرفته است و حال غريبي دارم. اين لوله چيست گذاشته اند توي سوراخ بيني من؟ چرا دستهايم را بسته اند به کنارهاي برانکارد؟
از اين وضعيت اصلا خوشم نمي آيد. بچه ها، بايد بدانند کدام محور مهمتر است. آنها را بايد توجيه و هدايت کنم. يعني شما که دو سال را در جنگ گذرانده ايد، اين را نمي دانيد؟ سيد حسين يکبار ديگر تلاشت را بکن! يکبار ديگر خط را بگير! يا زهرا ... يا زهرا ... يا زهرا ... بچه ها همگي به جلو! حمله! «تپه 242» را از عراقيها بگيريد! به اسم خانه زهرا(س)، حمله!
چه شده چرا دست پاچه ايد؟ انگار هرگز خون نديده ايد، چقدر ترسان و لرزان دور و بر من مي چرخيد؟ چرا نمي گذاريد با بي سيم چي گردان حرف بزنم؟ چرا او را از من جدا کرده ايد؟ چه حال بدي پيدا کرده ام! چقدر سردم است! چقدر سنگين شده ام! انگار يکمرتبه بدنم از خون و گرما خالي شده است. چه خوني توي اين سفيدي اين ملحفه ها دويده است! چقدر چشمانم سنگين شده اند! چقدر دلم مي خواهد بخوابم!
چه خوب که اين صداي غرش کر کننده، دارد از من دور مي شود! چه خوب که چراغها را خاموش کرده ايد، چه خوب که همه کارها را به «سيد حسين» واگذاشته ايد! اين آقاي عرب يزدي، پسر با کفايتي است ...

از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : حيدريان , جعفر ,
بازدید : 249
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1336 (ه.ش) در روستاي «بيدهند» قم پا به عالم خاک نهاد. هنگامي که نوزادي بيش نبود، به بيماري سختي گرفتار آمد به گونه اي که او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در اين زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان يگانه عرض کرد! «خدايا! فرزندم را اسماعيل، نام نهادم و مي خواهم زنده باشد و در رواج دين تو که بر حق است خدمت کنم». بالاخره دعاي مادر مستجاب شد و نوزاد با عنايت الهي زندگي دوباره يافت. اسماعيل پس از گذراندن دوران طفوليّت به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش «بيدهند» به پايان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتي در مغازه پدر به کار ميوه فروشي پرداخت پس از آن مغازه را به يک تعميرگاه راديو- ضبط اجاره دادند و او نيز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وي مشغول به کار شد با پايان يافتن مدّت اجاره، اسماعيل، خود ادارة مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تکثير نوارهاي مذهبي همّت گماشت.
پس از آغاز نهضت اسلامي، او نيز به خيل عظيم مبارزان پيوست و به صورتي جدي فعاليت هاي انقلابي اش را شروع کرد. او خود در اين باره مي گويد: «زمان شروع انقلاب کارمان تکثير نوارهاي امام بود. وقتي نوار مي آمد ما مرتّب تکثير مي کرديم. بعد، مدرسين حوزه ي علميه قم آنها را در سراسر کشور پخش مي کردند.»
ايشان در جريان مبارزات، چندين بار دستگير و زنداني شد و مورد ضرب و شتم و شکنجه هاي شديد قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادي از زندان، باز به صورت فعال تري به پيگيري مبارزات ضد رژيم پرداخت.
هنگام بازگشت حضرت امام از تبعيددر 12 بهمن 1357 ، شهيد صادقي به منظور ياري رسيدن به دست اندر کاران برپايي سخنراني امام در بهشت زهرا و تنظيم سيستم صوتي آنجا، به تهران عزيمت نمود، و پس از آنکه حضرت امام خميني «ره» در شهر خون و قيام- قم- مستقر شدند، مسئووليّت تنظيم سيستم صوتي بيت شريف آن حضرت، باز به عهده ايشان بود. از آن پس شب و روز وي، در خدمت به امام عزيز مي گذشت. در همين ايّام وقتي مادرش در خطابي به او مي گويد: «تو آخر از اين همه کار خسته نمي شوي؟» پاسخ مي دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط يک برخورد محبت آميز امام تمام خستگي هاي جسمي و روحي مرا برطرف مي کند.»
بعد از پيروزي انقلاب، ابتدا به عضويت کميته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه ها مي شتابد و در جهاد مقدس اسلام عليه کفر جهاني شرکت مي جويد. او در اين راه توانايي هاي شگرفي از خودش بروز مي دهد. از بنيانگذاران لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) بود که تا لحظه شهادت مسئوليت ستاد اين لشگر را به دوش مي کشيد.
اسماعيل در سال 1359 (ه.ش) ازدواج کرد که ثمرة اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «محمد» و «حسين» مي باشد او سرانجام در عمليات پدر بر اثر ترکش راکت مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبيک گفت و دفتر زندگي اش به امضاي شهادت ختم شد.
اينک پاي زندگي سراسر درس اين سردار سرفراز مي نشينيم تا شمه اي از حقايق ناگفتة حياتش را به دوش هوش پذيرا شويم.
او جنگ را وظيفة اصلي و اساسي خود مي دانست؛ بدين جهت همه چيز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وي چنان زندگي اش را وقف جنگ کرده بود که از آمدن به مرخّصي هم سر باز مي زد و تنها هنگامي که براي شرکت در جلسه و سميناري به تهران يا قم مي آمد، به منزل هم سري مي زد. در اين دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافي را به جان خريد. مادر شهيد صادقي در اين باره مي فرمايد: «همسرش آبستن بود، چيزي به زايمانش نمانده بود. به اسماعيل تلفن کردم و گفتم: مادر! حداقل براي وضع حمل همسرت بيا، اما جواب منفي شنيدم.»
زماني که قرار شد به مکه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ايشان باقي مانده بودو امّا همان موقع به مسئووليت ستاد لشگر انتخاب، و از ايشان خواسته شد از سفر به مکه صرف نظر کرده و به جبهه برود.
اين انسان مقاوم، هنگامي که در نوروز 1362 (ه.ش) به منظور شرکت در جلسه اي از خط به شهر اهواز مي رفت بر اثر سانحه اي، ماشين حامل ايشان واژگون شده و در اين حادثه، وي به سختي مجروح مي شود. اما اين حادثه نيز او را از کار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخيص از بيمارستان در حالي که در منزل بستري بود، همچنان به فعاليت هاي ستادي خود ادامه داده و تلفني کارها را پي مي گرفت و مايحتاج لشگر را تأمين مي کرد. آنگاه که سلامتي نسبي خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت.
او که با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مکان برايش مفهومي نداشت تا جايي که براي تأمين امکانات لشگر، گاه نيمه هاي شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس مي گرفت و پس از سلام و عليک، مي گفت: «جنگ است و شما خوابيده ايد؟!»
ايشان هر کاري را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام مي داد و اعتقاد داشت که نظم، ماية برکت و سبب پيشرفت، و بي نظمي، مشکل آفرين و مانع پيشرفت کارهاست؛ از اين رو، انسان خوش قولي بود و به وعده اش وفا مي کرد و هرگزاز اوبد قولي مشاهده نشد.
نسبت به اجراي قوانين در سپاه بسيار اصرار مي ورزيد. او تمامي بخشنامه هاي صادره از ناحيه مسئوولين سپاه را مو به مو به مرحلة اجرا در مي آورد. و به تمامي نيروها توصيه مي کرد تا قوانين را رعايت کنند؛ همان گونه که خود در عمل اينگونه بود و اعتقاد داشت که نظم ظاهري مقدّمه نظم باطني است.
با همه قاطعيتي که در مقام رياست ستاد به خرج مي داد اما در عين حال تواضع و فروتني، در رفتار و گفتارش موج مي زد. لبانش با تبسم الفتي ديرينه داشت و حرکات و روحياتش سرشار از خاکساري بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چيزي که به آن توجهي نداشت واژة پر طمطراق «رياست» بود.
با آنکه رئيس ستاد لشگر بود و مقام بالايي داشت، اما براي پيشرفت کار جنگ لحظه اي ملاحظه اين عناوين اعتباري را نمي نمود. او هنگامي که مي ديد مثلاً رانندة ايفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمي کند، خودش فوراً پشت فرمان مي نشست و بدين کار اقدام مي کرد.
هنگامي که سرلشگر پاسدار «مهدي زين الدين»- فرمانده لشگر 17- به شهادت رسيد، سردار رحيم صفوي به منظور معرفي فرماندة جديد لشگر به سراغ ايشان آمد. اما اين مخلص متواضع، با همة اصراري که به او شد، اين مسئووليت را نپذيرفت. و اين، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهي، بلکه به خاطر اخلاص و تواضعي بود که در دل جانش موج مي زد.
انساني صالح, پاک, پرهيزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هيچ گاه به شيطان اجازه ورود به عرصة عملش را نمي داد. کسي بود که توفيق در کار را از خدا مي دانست و دائماً بدان ذات مقدس توکل مي کرد. قرآن, يارو انيس تنهايي اش بود و او اساس زندگي اش را بر پايه دستورات انسان ساز اين کتاب عزيز نهاده بود.
در مديريت, قوي در نيرومند بود. به واسطة همين قدرت و تدبير بود که وي و شهيدزين الدين توانستند لشگر 17 علي ابي طالب (ع) را سازماندهي کنند. اسماعيل به تنهايي تمامي کارهاي پشتيباني لشکر را انجام مي داد و در عين حال, در هيچ عملياتي غيبت نداشت, بلکه دوشادوش رزمندگان اسلام مي رزميد.
نظريه هاي عملياتي او، عمق فکر و وسعت بينش نظامي او را مي نماياند. دوست داشت به گونه اي عمل کند که از امکانات موجود بهترين استفاده را ببرد و با کمترين تلفات مالي و جاني، بيشترين موفقيّت و پيروزي را به دست بياورد.
توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را براي اشخاص فرضيه مي دانست؛ چرا که معتقد بود عدم رعايت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شديدي به جنگ مي زند، و به تعبير خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعايت نشود، سنگ روي سنگ بند نمي شود.» وي، خود نمونة اعلاي اطاعت از فرماندهي بود.
يکي ديگر از ويژگيهاي اين فرمانده عزيز، صبر و بردباري او بود. سختي ها، ذره‌اي از قدرت تصميم گيري او نمي کاست، و تسلط شديدي بر اعصاب خود داشت.
او از توجه به نيروها و وقت گذاشتن براي آنها نه تنها قافل نبود بلکه با حسّاسيّت و وسواس زيادي به مسائل و مشکلات آنها رسيدگي مي کرد، و هميشه به مسئوولين امر توصيه مي کرد که نسبت به آنان هيچ کوتاهي نکنند. او هميشه اين جمله را تکرار مي کرد که: «ما بايد خدمتگزار اينها باشيم و اينها بر ما منت گذاشته اند».
نکته بارز و شاخص ديگر در زندگي اين شهيد عزيز، نترسي و بي باکي او بود. هميشه آماده شهادت و رفتن بود و از اينکه بخواهد به سوي دوست پر بکشد، مشتاق و عاشق مي نمود اين از جان گذشتگي و شوق شهادت او را چنان دلير و جسور در جنگ بار آورده بود که بسياري از موفقيت هاي لشگر علي بن ابيطالب (ع) مديون او و فرماندهان عزيز ديگري است که خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش کردند.
آخرين روز سال 1363 جزيره مجنون وعمليات بدر جايگاهي مي شوند تا اسماعيل باقرباني جان خويش به جانان رسد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)





خاطرات
سردار صفوي فرمانده سابق سپاه:
وقتي به آقا اسماعيل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفي کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفري» است. ايشان را بگذاريد فرمانده لشگر، من تعهد مي دهم، همان طور که با شهيد زين الدين کار مي کردم با آقاي جعفري هم کار بکنم و تا آخر بايستم.

صفت ديگر برادر عزيزمان، مديريت بالايش بود؛ بالاترين مديريت در مجموعة لشگر، مديريت ستاد است.

شهيد صادقي در مقابل تدابير فرماندهان تابع بود. وقتي تصميمي راجع به يک مأموريّت گرفته مي شد، مي گفت: من تابع هستم.

سردار اسدي :
در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانيّت در او راهي نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.

احمد ثاراللّهي:
موقعي که قرار شد «تيپ» به «لشگر» تبديل شود، کوهي از مشکلات در برابر مسئوولين آن قد کشيده بود. از اين مشکلات، شهيد «اسماعيل صادقي» به عنوان مسئوول ستاد لشگر، بيشترين سهم را داشت؛ چرا که خود آقا اسماعيل عقيده اش بر اين بود که فکر آقا مهدي زين الدين (فرماندة لشگر)، نبايد از مسايل عمليّاتي منحرف، و به مسايل اداري معطوف شود، بدين خاطر همة گرفتاريها را خودش يک تنه تحمّل مي کرد و دم بر نمي آورد.
کمبود نيرو و امکانات، دو معزل اساسي ما را تشکيل مي داد. از طرفي، مقرّ تيپ در انرژي اتمي اهواز، گنجايش يک لشگر را نداشت، و خلاصه با کمبودهاي فراواني مواجه بوديم.
وي گاه تا پاسي از شب در جلسات حضور داشت، و وقتي که به مقّر مي آمد، اگر ما بيدار بوديم، هيچ، و اگر خواب بوديم بيدارمان مي کرد و از اتفّاقات و مسائل جاري لشگر سؤال مي کرد.
مي گفتيم:
- آقا اسماعيل! دير وقت است. شما خسته ايد. فعلاً بخوابيد تا صبح ...
مي گفت:
- نه! من بايد براي کارهاي صبح نيز، امشب برنامه ريزي کنم.
يعني حاضر نبود که صبح ببيند مشکل چيست و بعد بخواهد راه مقابله با آن را پيدا کند. هميشه سعي مي کرد با آمادگي ذهني و با برنامه ريزي کامل سراغ مسائل برود.
در اين مدّتي که بنده در خدمتش بودم، شهادت مي دهم که هرگز از دهان ايشان يک جملة دلسرد کننده و به اصطلاح آية يأسي نشنيدم. در شکست و پيروزي، کلمة «الحمدلله» از زبانش جدا نمي شد. مثلاً گاه که خواسته هايمان را با قرارگاه در ميان مي نهاديم و پاسخ مي دادند که مقدور نيست، ايشان با کمال آرامش و طمأنينة نفس مي گفت:
خوب، الحمدلله که نشد!

يک روز متوجه شدم چيزهايي را به عنوان آشغال جمع کرده اند بيرون سنگر تا دور بريزند. خوب که براندازشان کردم ديدم چند جفت جوراب است و شلوار و چيزهايي از اين دست. به شهيد صادقي گفتم:
- آقا اسماعيل! فکر مي کنم بعضي از اينها قابل استفاده باشند. حيف است که دورشان بريزند.
گفت:
- ببين اگر چيزي يافتي براي من هم بردار!
رفتم و ديدم جورابها قابل استفاده اند، منتها کثيف و گِلي بودند. دو جفت را شستم و يک جفت به ايشان دادم و يک جفت هم خودم برداشتم.
تا مدتها بعد همين جورابهاي خاکي بود که پا به پاي ايشان، ميدانهاي مختلف جهاد را در مي نورديد.

در منطقه بوديم که خبر رسيد خودتان را براي يک ديدار خصوصي با حضرت امام آماده کنيد.
با شنيدن خبر، ديگر در پوستمان نمي گنجيديم. شهيدان «زين الدّين» و «صادقي» کارهاشان را به سرعت راست و ريس کردند و ساعت ده و نيم شب آمدند سرغم که برويم. تا ساعت هشت صبح فردا فرصت داشتيم که خودمان را به جماران برسانيم. «آقا مهدي» نشست پشت فرمان و بسم الله، راه افتاديم.
شوق ديدار، چنان در دل و جانمان ريشه دوانده بود که سر از پا نمي شناختيم. آقا مهدي گاه با 160 کيلومتر سرعت در ساعت، دل و رودة پيکان را به زوزه مي نشاند و من وحشتِ نگاهم را پشت پتويي پنهان مي داشتم.
تا صبح، بي لحظه اي خواب و استراحت، گفتيم و خنديديم و هزار سوداي خوش در سر پرورانديم. ساعت 8 صبح به تهران رسيديم. ترافيک سنگين و چراغهاي قرمز چهار راهها، حرصمان را در مي آورد. تا به جماران برسيم، دو ساعت طول کشيد.
خلاصه، به هر جان کندني رسيديم و رفتيم خدمت حاج آقا توسّلي، ايشان فرمود:
- شما وققت ملاقاتتان ساعت 8 بود. دو ساعت دير آمديد و حضرت امام رفتند اندروني.
اين را که گفت، حال ما بدجوري گرفته شد. در يک لحظه کعبة آمال ما روي سرمان آوار شده بود. اين دو عزيز، چنان دلشکسته شدند که بزرگترين شکست هاي جنگ هم نتوانسته بود با دل و جانشان چنان کند. «آقا مهدي» خيلي حالتش را بروز نمي داد؛ زل زده بود به زمين و رفته بود توي فکر. امّا «آقا اسماعيل» از روي تأسّف مرتب کف دست راستش را به پشت دست چپش مي زد و مي گفت:
- عجب توفيقي را از دست داديم! چقدر ديشب تا صبح به خودمان وعده داديم که مي رويم دست «آقا» را مي بوسيم و به سر و رويمان مي کشيم... افسوس که قسمتمان نشد!
و به راستي چه دريغي داشت آن ديدار ناتمام!

سرداراحمد فتوحي:
دو، سه روزي به آغاز «عمليات بدر» مانده بود. نيمه هاي شب بود که به انرژي اتمي (مقّر لشگر 17) رسيدم. من در جزاير، کارهاي مقدمّاتي عمليات بدر را دنبال مي کردم و به همين منظور هم رفته بودم انرژي.
در اين مقّر، اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ» که در آن اسناد و مدارک سرّي، نقشه ها و کالکهاي عملياتي قرار داشت. هنگام ورود به اين اتاق ديدم، شهيد «اسماعيل صادقي» از آن خارج شده است. پس از سلام و عليک و حال و احوال، متوجّه شدم چشمهايش از فرط گريه به شدّت قرمز شده و چهره اش حال و هوايي آسماني يافته است.
خلاصه، او خداحافظي کرد و رفت و من هم وارد اتاق شدم و به پيگيري کارهاي خود پرداختم.
درست يک هفته بعد، ايشان ضمن ايثارهاي کم نظيري که در عمليات بدر از خود نشان داد به لقاء الهي بار يافت.
وصيتنامه اش که انتشار يافت، از تاريخش دريافتم درست همان شبي که دم در اتاق جنگ با او روبه رو شدم و هواي چشمانش گريه آلود بود، در خلوت شب و دل، به تحرير چهارمين و آخرين وصيتنامه اش همّت گماشته بود!

در «عمليّات بدر» ما پس از عبور از هويزه، يک «پَد» را به عنوان قرارگاه تاکتيکي و اسکلة پشتيباني گردانهاي در خطّ خودمان انتخاب کرده بوديم. اين «پَد» را که در ابعاد صد متر در صد متر توسط عراقيها اهدا شده بود، ما به دوبخش تقسيم کرديم: بخشي را اختصاص داديم به قرارگاه تاکتيکي کنترل و هدايت نيروها و از بخشي ديگر به عنوان اسکلة پشتيباني گردانها و مرکزيّتي براي رساندن مهمّات و آذوقه و امکانات تخلية شهدا و مجروحين استفاده مي کرديم.
فاصلة اين پد تا خطّ مقدّم چيزي حدود پنج کيلومتر بود که با توجّه به مسطّح بودن دشتهاي جنوب، با چشم مسلّح تحرّکات و تردّد نيروهاي ما براي دشمن مشهود بود.
بدين خاطر در حجمي بسيار گسترده به آتشباري روي اين پَد و جوانبش اقدامي کردند.
شدّت آتش، گاه به حدّي بود که کسي را ياراي آن نبود از داخل کانال ها بيرون بيايد، يا سرش را حتّي بالا بگيرد. هر لحظه امکان اصابت گلولة توپ و خمپاره در کانال ها مي رفت. سنگرها يکي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و وضعيّت ناگواري روي پَد و اسکله حاکم بود.
از طرفي ما هم به خاطر کنترل و هدايت نيروهايمان به ناچار بيسيم ها را توي کانال و در هواي آزاد قرار داده بوديم تا به اصطلاح مخابرات «آنتن هايشان بتوانند آنتن هاي در خط را ببينند» و تماس، با کيفيّت بهتري صورت پذيرد و قادر به تغيير موضع هم نبوديم.
در همين هنگامة آشفتگي و آتش، يک لحظه ديدم شهيد «اسماعيل صادقي»، تمام قد روي لبة دژ ايستاده است. او در حاليکه خود را فراموش کرده بود و فقط به پيروزي مي انديشيد، مرتباً به ما نهيب مي زد که برويد توي فلان سنگر. ما هم به خواهش و تمنّا او را متقاعد کرديم که توي کانال بمانيم و در عوضش خودشان بروند توي سنگر.
من همين طور نگاهش مي کردم که ايشان براي سامان دادن وضعيّت آشفتة پَد به سمت ديگري حرکت کرد؛ بي ذرّه اي هراس از گلوله هاي وحشي!
بناگاه ديدم چند هواپيماي (P.C.7) عراقي درست روي سر ما به پرواز در آمدند و به سمت ما شلّيک مي کنند. تا به خودمان بجنبيم، پَد، مورد اصابت چندين گلوله قرار گرفت که در اين ميان، تعدادي از برادران، شهيد و مجروح شدند و شهيد صادقي نيز از ناحية سر به شدّت آسيب ديد که به بيمارستان منتقل گرديد.
و سرانجام يکي دو روز بعد، او نيز با بال شهادت، تا حريم دوست پرواز کرد و جاودانه شد.
من مطمئنم که اين شهيد عزيز تا آخرين لحظة حيات ارجمند خويش به چيزي جز پيروزي يا شهادت که به تعبير قرآن کريم «احدي الحسنين» معرفي شده نمي انديشيد.
نامش بلند باد!

سردار محمّد ميرجاني:
پس از شهادت شهيد «مهدي زين الدّين» (فرمانده لشگر 17 علي بن ابي طالب)، شهيد «اسماعيل صادقي» هميشه مي گفت:
- حالا اگر نوبتي هم باشد، نوبت من است!
ايشان علاقة قلبي شديدي به آقا مهدي داشت و به راستي که درد فراقش را بر نمي تابيد.
بارها توي جمع از زبانش شنيدم که مي گفت:
- الآن ديگر لشگر 17 توي بهشت همه چيز دارد؛ از فرمانده و قائم مقام و مسئوول محور گرفته تا مسئول عمليّات، فقط يک مسئوول ستاد کم دارد آن هم منم!
و آنقدر بر اين عقيده پاي فشرد که خدايش او را نيز در عمليات بدر، چونان بدري در آسمان شهادت به درخشش نشاند!

بنده، زماني که شهيد «اسماعيل صادقي» مسئوول ستاد لشگر 17 بود، مسئووليّت اطلاعات و عملکرد لشگر را به عهده داشتم. «آقا اسماعيل» از خصوصيات اخلاقي بارزي برخوردار بود. در باب مديريت واقعاً توانايي هاي بالايي داشت. نفوذ کلام و ابهّت ايشان توفيق وي را در کار مسئووليّت ستاد به نحو قابل ملاحظه اي افزايش داده بود.
در زمان جنگ، نواحي و پايگاهها مسئوليت پشتيباني يگانهاي رزمي را به عهده داشتند. نواحي بودند که مي بايست کادرهاي رزمندة لشگر را تأمين کنند؛ امّا با توجه به مسائل و مشکلاتي که خودشان توي شهرها داشتند معمولاً کار آزاد سازي نيروها براي اعزام به جبهه با مشکل مواجه مي شد.
شهيد صادقي در اينگونه موارد نقش به سزايي در تأمين کادر رزمي و جلب امکانات داشت. ايشان طي جلسات متعددي که با مسئوولين پايگاههاي سپاه داشتند؛ چه ناحية قم، چه اراک، چه زنجان و سمنان، غالباً با دست پر باز مي گشت.
يادم هست گاه فرماندهان نواحي به شوخي به شهيد زين الدّين مي گفتند:
- آقاي زين الدّين! اين آقاي صادقي را ديگر پيش ما نفرستيد،
چون ول کن معامله نيست. ما هر چه ميگوييم بابا! خودمان هزار جور مشکل داريم، گوش اش بدهکار اين حرفها نيست. و تا خواسته هايش را تأمين نکنيم دست از سر ما برنمي دارد.
او واقعاً در ارتباط با تدارکات جنگ، از جان مايه مي گذاشت و سر از پا نمي شناخت. و خدا هم به وي نفوذ کلمة عجيبي داده بود.

رابطة شهيد «اسماعيل صادقي»- به عنوان مسئوول ستاد- و شهيد «مهدي زين الدين»- به عنوان فرماندة لشگر- در غالب سلسله مراتب نظامي نمي گنجيد. به جرأت مي توانم شهادت دهم که آقا مهدي براي شهيد صادقي حکم يک الگو را داشت؛ الگويي تمام ايار و در تمام زمينه ها؛ چه نظامي, چه سياسي, چه اخلاقي و...
بين اين دو اصلاً بحث فرماندهي و فرمان پذيري جايي نداشت. آقا اسماعيل به آقا مهدي به چشم يک معلّم و مراد مي نگريست و او را اسوة زندگي خويش قرار داده بود.
اين عشق الهي شهيد صادقي به آقا مهدي پس از شهادت شهيد زين الدّين بروز عجيبي در سخنان و حرکات و سکنات آقا اسماعيل پيدا کرد. آقا اسماعيل, پس از آقا مهدي حدود يک سال در قيد حيات ظاهري بود. خداشاهد است که در طول اين يک سال, ديگر از آن شوخ طبعي و بذله گويي هميشگي در او خبري نبود. آن چهرة گشاده و بشّاش, از فرط گرفتگي و غمگيني, و به اصطلاح, غربتي که در نبود شهيد زين الدّين احساس مي کرد, تبديل شده بود به نخل ماتم و عزا. انگار شمعي بود و لحظه به لحظه در خويش مي سوخت و آب مي شد! و شب و روز در آرزوي شهادت دل تنگي مي کرد؛ «تا کجا پايان دهد آغاز کار خويش را!».
از آن طرف عشق و علاقة شهيد زين الدّين به آقا اسماعيل نيز در غالب در معيارهاي عادي نمي گنجيد؛ چيزي فرا تر از علاقة يک فرمانده به مسئوول ستادش بود, وگرنه دادن آن همه اختيارات ويژه به يک مسئوول ستاد, توجيه منطقي نداشت.
آقا مهدي به آقا اسماعيل ايمان و اعتقاد ويژه اي داشت. اصلاً پشتش به او گرم بود. و شايد بتوان گفت که موفقيت هايش را در فرماندهي مديون آقا اسماعيل بود؛ چرا که ستاد, به عنوان بازوي نيرومند فرماندهي در ارتباط با تأمين نيروهاي رزمي و سپس پشتيباني, لجستيکي, امدادي, تغذيه اي, بهداشتي و غيره نقش بسيار با اهميتي داشت آقا اسمايل نيز در همة اين زمينه ها موفق بود.
رمز موفقيت تمامي عمليّاتهاي انجام شده توسط لشگر 17 در زمان اين دو شهيد بزرگ را نيز بايد در همين هماهنگي و اعتماد تامّ فرماندهي و ستاد لشگر به يکديگر بدانيم.

از ويژگي هاي بارز شهيد «اسماعيل صادقي», روحية مجاهدت و شهادت طلبي او بود.
ايشان هرگز بدين تصوّر دل خوش نمي کرد که چون مسئوول ستاد است و به اصطلاح نيروي رزمي نيست, از ايفاي نقش در عمليّات شانه خالي کند.
به خوبي به ياد دارم, همين که عمليّاتي شروع مي شد, با هر وسيلة ممکن خودش را به خط مي رسانيد؛ حال يا خط مقدم نبرد يا نزديکترين سنگر بدان, تا از نزديک مراقب اوضاع باشد و کمبودها را در اسرع وقت ممکن تشخيص داده و در تأمين آنها اقدام کند.
يعني اين گونه نبود که در محل کارش بنشيد تا گزارش بيايد و تقاضا برسد که مشکل, چي هست و نياز عمليّات به چيست؟! خودش مي رفت و از نزديک سير عمليّات را زير نظر مي گرفت, با فرماندة لشگر و تيپ گردان و حتي با رزمندگان عادي ارتباط برقرار مي کرد و از وضعيّت نيرو ها و عمليّات با خبر مي شد. و اگر احساس نيازي مي کرد از همان جا با عقبه تماس مي گرفت و در اندک زماني امکانات جديدي را فراهم مي آورد.
و بالاتر از همه گاه اسلحه بر مي داشت و پا به پاي نيروهاي بسيجي مي جنگيد, يا دفع پاتک مي کرد.
وي واقعاً در اين زمينه روحيّه اي صد در صد نظامي و جهادي داشت, و به خاطر همين روحيّه و تجربيات ارزشمند و درجة اخلاص بالايي که در مسألة جنگ ازخود بروز مي داد فرماندهان مافوق, پس از شهيد زين الدّين, در نظر داشتند او را به عنوان فرماندهي لشگر 17 منصوب کنند, که نپذيرفت!

محمد حسين شکارچي :
شهيد «اسماعيل صادقي» با بسيجيها بسيار مهربان بود. واقعاً آنها را نور چشمان خود مي پنداشت و هميشه سفارش آنان را به ما پاسداران مي کرد. مي فرمود:
- به اينها احترام بگذاريد و قدرشان را بدانيد. اگر اينان نباشند ما کاري از دستمان بر نمي آيد. اينها هستند که جبهه را گرم نگاه داشته اند و با حضور بسيجيان است که توانسته ايم در مقابل دنيا بيستيم و در مأموريّتها پا پس ننهيم!
در رسيدگي به امورشان, بسيار کوشا بود و مسايلشان را به خوبي درک مي کرد. گاه مي ديديم يکي را خواسته است و با او به صحبت نشسته. و همين که طرف مشکلاتش را مطرح مي کرد, از هر راهي سعي مي کردبه وي کمک کند. به فرض اگر مدت مأموريتش تمام هم نشده بود, يا خودش ميل به بازگشت نداشت, او را در رفتن و ماندن آزاد مي گذاشت و يا حتي مجبور به گرفتن پاياني مي کرد.
آنقدر در برخورد با بسيحيان متواضع بود که آنان هرگز خيال نمي کردند در برابر يک مسئوول ستاد لشگر ايستاده اند.
و براستي که دل بزرگش, هرگز براي طبل پرطنين «رياست» نتپيد!

احمد يار محمّدي:
ابتدا حدود يک ماه مانده به عمليّات بدر به لشگر عظيم و سرفراز 17 علي بن ابي طالب (ع) اعزام شدم. قرار بود در سمَت جانشيني واحد پرسنلي لشگر انجام وظيفه کنم. مسئووليّت بنده توسط شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر- به شوراي فرماندهي ابلاغ شد. و اين افتخار را داشتم که در آخرين جلسة شوراي فرماندهي لشگر – قبل از شروع عمليّات بدر- شرکت کنم.
در اين جلسه من از نزديک با اين شهيد بزرگوار و روحيّات و معنوياتش آشنا شدم. در پايان همين جلسه, مدّاح اهل بيت جناب آقاي ملکي نژاد در جمع برادران حضور يافت. فضا تاريک شد و ايشان شروع به مدّاحي کرد. مجلس بسيار با صفا و روحاني اي بود برادران زيادي در حال سجده, شيون و زاري مي کردند؛ از جمله شهيد صادقي که کنار من نشسته بود, ايشان مرتباً از سوز دل لفظ «مهدي, مهدي» را تکرار مي کرد و گاه از تار و پود بغضها و ناله ها, صدايش را مي شنيدم که مي ناليد:
- مهدي! چرا رفتي؟ مهدي! چرا تنهايم گذاشتي؟ مهدي!....
من به خيالم که ايشان آقا حضرت حجّت (عج) را صدا مي زند.
بعدها که با برادران لشگر بيشتر مأنوس شدم و پي به عمق ارتباط هاي عاطفي اين شهيد با شهيد زين الدين بردم, فهميدم که ايشان از فراق آقا مهدي زين الدين اين گونه ضجّه و ناله مي زده است!

سيد مرتضي روحاني :
يادم هست زماني که شهيد «مهدي زين الدّين» به فرماندهي لشگر 17 منصوب شد, از ناحية بعضي از آدم هاي کج انديش توي تشکيلات لشگر, زمزمه هايي به گوش مي رسيد؛ مثلاً مي گفتند:
- يک جوان 25 ساله که نمي تواند لشگر را اداره کند!
و در عوض, افراد سابقه دار تري را – به نظر خودشان – مطرح مي کردند!
در اينجا وقتي برخورد شهيد صادقي را با قضية فرماندهي لشگر ملاحظه مي کنيم, مي بينيم يک برخورد صد درصد مثبتي است. با اينکه ايشان از نيروهاي با سابقه و شناخته شدة لشگر و از کادرهاي صاحب نظر تشکيلات, در زمينه هاي مديريتي و پشتيباني و عملياتي محسوب مي شد, تمامي اين زمزمه هاي شوم را به هيچ انگاشته و در عمل, اطاعت محض از فرماندهي را بر خويش واجب مي شمرد. اگر هم در مسأله اي, خود نظر خاصّي داشت, در مقابل نظر فرماندهي, آن را به دست فراموشي مي سپرد. وي چنان تبعيّتي از شهيد زين الدين از خويش بروز داد که عملاً اين زمزمه هاي شوم ديگر ميداني براي عرضه و خود نمايي پيدا نکرده, از آن طرف, فرماندهي را نيز در سطح لشگر کاملاً جا انداخت.
واقعاً اخلاص شهيد صادقي در اين زمينه بايد الگوي همگان باشد. و قطعاً چنين عملي جز از مخلصين نفس کشته ممکن نيست!

شهيد زين الدّين و شهيد صادقي را بايد به منزلة يک روح در دو کالبد دانست. اشتباه است که هر کدام را جداي از يکديگري مطرح کنيم. اين دو مکمّل يکديگر بودند. واقعاً اگر شهيد صادقي در مسئوليّت ستاد لشگر حضور نداشت, آقا مهدي به تنهايي قادر نبود لشگر را بدين اوج و عظمت برساند, و بالعکس.
اين دو با اخلاصي کم نظير و توانايي هايي بالا, و هم آهنگي اي تمام و اعتمادي فوق تصوّر, همچنان در آسمان لشگر به درخشش ايستادند که ماه و خورشيد در چرخة منظومة شمسي, و مباد که در تحليل منظومة لشگر, از جايگاه نيّرين غافل بمانيم!

محمد علي خواجه پيري ،استاندار سابق استان مرکزي:
با شروع «عمليات بدر» نيروهاي ما توانسته بودند از آب بگذرند و به اهدافشان در خاک عراق برسند. چيزي نگذشت که دشمن پاتکهايش را شروع کرد و با هر وسيله اي روي موقعيّت ها و نيروهاي ما آتش مي ريخت.
صبح بود. جلوي سنگر استاده بوديم که سر و کلّه يک هواپيماي مهاجم پيدا شد.
هواپيما با اين که از فاصلة نزديک به بمباران نيروهاي ما اقدام کرد, امّا به ياري خدا هيچ کدام از بمبهايش به ما اصابت نکرد.
حدود سي راکت شليک شده, به رديف خورده بود به دو طرف جاده, بدون آنکه يکيشان عمل کند. منظرة جالبي از آب در آمده بود.
شهيد «اسماعيل صادقي» که اين صحنه را ديده بود, با خنده مي گفت:
- اين جادّة ما احتياج به نرده داشت که الحمدالله انجام شد!

در «عمليّات بدر», وقتي بچه ها از آب گذشتند و خطّ را شکسته و در خاک عراق فرود آمدند بعضي ها به شوخي مي گفتند:
- به به, عجب زمين خوبي است, مي ميرد براي فوتبال!
دشمن همين طور يک ريز گلوله مي زد. شهيد «اسماعيل صادقي» را ديدم که بيرون سنگر با بچه ها مشغول است. رفتم نزديکش و گفتم:
- آقا اسماعيل! اينجا خطرناک است, برويم توي سنگر. گفت:
- من که با بچّه ها باشم در روحيه هشان تأثير دارد, آنها بيشتر دلگرم کار مي شوند.
گفتم:
- راستي آقا اسماعيل! دليلش چيست که اين بچّه ها از گلوله نمي ترسند؟ گفت:
- اينها قبل از شروع عمليّات جايگاهشان را در بهشت ديده اند, و افرادي چنين ديگر احساس خستگي و ترس از مرگ بر ايشان بي معناست!

شهيد «اسماعيل صادقي» - مسئوول ستاد لشگر 17 – در يکي از وصيتنامه هايش چنين نوشته است:
- خدايا! اين, چهارمين وصيّت نامه است که مي نويسم. ديگر دلم نمي خواهد وصيّت نامة پنجمي داشته باشم. ديگر رويم نمي شود که به شهر برگردم و چشمم به چشم خانواده هاي شهدا بيفتد.....

شب قبل از «عمليات بدر»، در اتاق نشسته بوديم؛ اتاقي که عکس شهداي لشگر را به سينة ديوارش کوبيده بودند. ناگهان يکي از آن عکسها چرخي زد و پايين غلتيد.
شهيد «اسماعيل صادقي» تا چشمش بدين صحنه افتاد, گفت:
- خدا رحمت کند آقاي مهدي را! گاه به اين عکس ها اشاره مي کرد و مي گفت اينجا همه چيز دارد جز فرماندة لشگر و مسئوول ستاد.
بعد آهي کشيد و ادامه داد:
- او که رفت, عکسش رفت بالاي ديوار. حالا فقط جاي عکس من خالي است!
آنگاه برخواست و عکس به زمين افتاده را دوباره به سينة ديوار نشاند.
و چيزي نگذشت که عکس او نيز جاي خالي اش را بر سينة ديوار پر کرد!

احمد ثاراللهي:
عمليّاتي در پيش بود که شهيد «اسماعيل صادقي به عنوان مسؤول ستاد لشگر 17 منصوب شد. و تمام فکر و همّتش روي تأمين تدارکات براي شروع اين عمليات متمرکز بود که گاه برادراني مي آمدند نزد ايشان و از مسئوولين واحد گله و شکايت داشتند و يا اختلاف شخص شان را مطرح مي کردند.
آقا اسماعيل با اين که برايش شنيدن اين گونه سخنان بسيار دشوار بود, و از اينکه مي ديد حرص و حسد دامن بعضيها را در ميدان جهاد نيز رها نمي کند. غصّه مي خورد, اما با کمال صبر و متانت مي نشست و به احترام طرف, به تمامي حرفهايش بدقت گوش فرا مي داد. . آنگاه که از خدمت ايشان مرخص مي شدند, آهي مي کشيد و سري به تأسّف مي جنباند و مي گفت:
- چه بايد کرد اگر در راه بهشت, بهشتيان نتوانند با هم کنار بيايند!

هرگاه برخود صميمي شهيد «مهدي زين الدّين» - فرماندهان لشکر – و شهيد «اسماعيل صادقي»- مسئوول ستاد – را با هم ديدم, به ياد آن سخن نوراني حضرت امام مي افتادم که فرمود:
- اگر همة انبياي الهي يک جا شوند جمع شوند, کوچکترين اختلافي ميانشان نخواهد بود. و اين دو نيز طوري از هواي نفس خالي شده بودندکه هيچ اختلاف نظر و سليقه اي نمي توانست آنان را در مقابل هم قرار دهد؛ چرا که «آقا مهدي», بخوبي «آقا اسماعيل» را درک مي کرد, و آقا اسماعيل نيز با آن روحية خاصّ اطاعت از فرماندهي, راه هم اختلافي را سدّ کرده بود.

شهيد «اسماعيل صادقي», از قدرت مديريّت فوق العاده اي برخوردار بود. با اين که تحصيلات عالي نداشت, اما هر کس که او آن را با توان بالا در مسئووليّت ستاد لشگر مي ديد, به خيالش که وي لااقل کارشناسي ارشد مديريّت را طي کرده است!
از هيچ مسئوولي بيش از محدودة اختيارات و قدرت توانش انتظار نداشت و هر وقت که مسئووليّتي به کسي مي سپرد و کاري به وي محّول مي کرد و شخص, به مشکلي بر مي خورد, با نهايت شرح صدر, عذرش را مي پذيرفت و به طرف, اميد و قوّت قلب مي داد, و طوري وانمود مي کرد که وي باورش مي شد توانايي انجام آن کار را خواهد داشت.

سردار محمّد حسين آل اسحاق:
در فراق شهيد «زين الدين», شهيد «اسماعيل صادقي» ديگر آن اسماعيل سابق نبود. حال و هواي عجيبي يافته و به لطافتي عرفاني رسيده بود. در قنوت نمازهايش گريه مي کرد و از خدا طلب شهادت مي نمود.
«عمليّات بدر» که مي خواست شروع شود ديگر دل توي دلش نبود. يادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعيل هم آخرين امکانات عمليات را جمع و جور مي کرد. در مقّر انرژي اتمي اهواز اتاقي داشتيم به نام «اتاق جنگ», ساعت يازده, دوازده شب بود که گفت:
- فلاني! اگر کسي سراغم را گرفت, توي اتاق جنگم؛ کاري دارم که بايد انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
ساعتي بعد که از اتاق خارج شد, ديدم چشمانش از شدت گريه به قرمزي گراييده و صورتش نورانيّت خاصّي يافته. برخوردها و سخنانش به گونه اي شده بود که من احساس کردم ديگر ماندني نيست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفني گرفت و حرف هايي رد و بدل شد که من ديگر يقيين کردم رفتنش بي بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهيد يزدي – راننده شهيد زين الدين – بود و حاج آقا ايراني و ايشان. در بين راه نيز به آقاي ايراني گفته بود:
- حاج آقا! من ديگر از اين مأموريّت بر نمي گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامة عمليات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله هاي آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آميخت!

محّمد حسين شکارچي:
شهيد «اسماعيل صادقي» در امر بيت المال بسيار حسّاس و دقيق بود. هميشه دربارة امکاناتي که مردم براي رزمندگان مي فرستادند سفارش مي کرد و نسب به اسراف ها و حيف و ميل اموال هشدار مي داد:
- اين پوشاک و خوراک و وسايت نقلية اهدايي, از طرف کساني مي رسد که شايد خودشان به نان شبشان محتاج باشند, پس واي بر ما که ملاحظة اين ها را نکنيم و در مصرفشان اسراف ورزيم!
يکي از درس هايي که ما از وي گرفتيم اين بود که تا لباسي و وسيله اي کاملاً غير قابل استفاده نمي شد کنارش نمي نهاد. مثلاً اگر لباسش پاره مي شد, خودش مي نشست و شروع مي کرد به وصله کردن, هيچ اِبايي نداشت که لباس فرم يا کار وصله دار بپوشد.
يک بار در اعتراض بدين عمل ايشان گفتم:
- آقا اسماعيل! شما رييس ستاد لشگري, اين لباس هاي وصله دار مناسب شأن و مقام شما نيست. خوب نيست که با اين لباس ها در جلسات حاضر شويد!
او سري به تأسّف تکان داد و گفت:
- بابا! ما بزرگان دينمان وقتي که لباسشان پاره مي شد وصله مي کردند و بدين سادگي ها لباسي را دور نمي انداختند. حال شما مي گوييد ما از آن ها بالاتريم؟!

پس از شهادت «آقا هدي زين الدين» قرار بود لشگر 17 عملياتي را تدارک ببيند. مقدّمات کار فراهم شده و شناسايي هاي لازم صورت گرفته بود.
در جلسه اي توجيهي که تمامي مسئوولين واحدها حضور داشتند, سردار «غلام رضا جعفري», - فرماندة جديد لشکر- مأموريّت آتي را تشريح مي کرد و در خصوص منطقة عملياتي توضيح مي داد و همه سروپا گوش بودند. من يکباره متوجّه شهيد صادقي شدم. وي همين طور که سرش پايين بود. به سخنان فرماندة لشگر گوش مي داد, آرام آرام اشک مي ريخت و کسي هم متوجّه حال او نبود.
گرية خاموش او بدجوري ذهنم را مشغول کرده بود به نحوي که ديگر حواسم به صحبتهاي سردار جعفري نبود. با خودم مي گفت نکند باز خداي ناکرده کسي از مسئوولين لشگر شهيد شده باشد! پس تمامي چهره ها را يکي يکي بر انداز کردم. جاي سردار فتوحي را خالي ديدم. پشتم لرزيد. ديگر حال خودم را نمي فهميدم. تمامي هوش و حواسم روي گرية آقا اسماعيل دور مي زد.
خلاصه, گفتني ها گفته شد و جلسه به سرانجامش رسيد. با کنجکاوي تمام رفتم سراغ کشف راز گرية آقا اسماعيل.
پس از پرس و جو بدين نتيجه رسيدم که اين شهيد, ضمن صحبت هاي سردار جعفري, جلساتي چنين که با شهيد زين الدّين داشتيم برايش تداعي شده بود, جلساتي که در آن «آقا مهدي» به توجيه منطقة عملياتي مي پرداخت و سپس سفارش ها و هشدارهاي لازم را مي داد و اکنون جايش در ميان جمع خالي بود!

احمد ثاراللّهي:
«عمليّات بدر» آغاز شده و رزمندگان اسلام, و از هور الهويزه گذشته و به ساحل رود دجله رسيده بودند. از آنجايي که بعضي از يگانه هاي عمل کننده موّفق به پيش روي نشده و جناح راست ما کاملاً خالي بود, دشمن آتش باري سنگيني را روي مواضع ما تدارک ديده بود.
شهيد «اسماعيل صادقي» همچنان توي خطّ حضور داشت و نيروها را هدايت مي کرد. مقّر فرماندهي و تدارکاتي لشگر توي اسکله اي مستقر بود که فاصلة چنداني با خطّ اول دشمن نداشت. قايق هايي که نيرو و امکانات مي آوردند و يا شهيد و مجروح حمل مي کردند مجبور بودند در اين اسکله پهلو بگيرند. وضعيّت بسيار آشفته اي بود و انواع سلاح ها, اسکله را زير آتش گرفته بود. تغيير موضع هم, نه به مصلحت بود و نه در آن شرايط بحراني امکان داشت و نه اصلاً جاي مناسبي بود تا بدان جا نقل مکان کنيم؛ چرا که تمام اطرافمان آب بود و آب!
شهيد «اسماعيل صادقي» در اينجا واقعاً استقامت و پايمردي عجيبي از خودش نشان مي داد. در آن درياي آتش, چونان ناخدايي طوفان ديده و جسور, تمام قد ايستاده بود و براي پيشبرد عمليّات تلاش مي کرد و دايم به اين سو آن و سو مي رفت. روي همان پد و اسکله, سنگر ديدباني اي بود که به اصطلاح مقّر قرارگاه خاتم محسوب مي شد و برادران عزيزمان سردار رحيم صفوي و اميرصيّاد شيرازي و عدّه اي ديگر از فرماندهان سپاه و ارتش در آنجا مستقر بودند و مسايل عمليّات را پي گيري مي کردند اين سنگر نيز مرتباً مورد اصابت تيرها و ترکش ها قرار داشت و هر کس که اين وضعيّت ناگوار را مي ديد مي گفت صلاح نيست اين فرماندهان ردة بالا در آنجا حضور داشته باشند.
در همين غوغاي آتش, يک باره ديدم شهيد صادقي, و همراه آقا مصطفي – پسر مقام معظّم رهبري, که از نيروهاي ستادي لشگر بود – آمد و گفت:
- فلاني! بيا برويم پيش آقا رحيم و گزارشي از وضعيّت خطّ و نيروها بدهيم.
رفتيم خدمت آقايان و شهيد صادقي، آقا مصطفي را معرفي کرد. و واقعاً حضور ايشان در آن موقعيّت خطرناک در جمع فرماندهان، بسيار بر ايشان جالب توجه بود.
يادم هست که آقا رحيم رو کرد به سرتيپ صيّاد شيرازي و گفت:
- ايشان آقا مصطفي، پسر رئيس جمهوري است! – مقام معظّم رهبري در آن زمان رئيس جمهور بودند- بعد سرتيپ صيّاد هم رو کرده بود به فرماندهان ارتش و گفته بود:
- ببينيد در کجاي دنيا و کدام کشور سراغ داريد که پسر رئيس جمهورشان در خطّ اول جنگ حضور پيدا کند! خلاصه، ما هم گزارشمان را تقديم داشتيم و بازگشتيم. و اين عمل شهيد صادقي در بردن آقا مصطفي پيش فرماندهان تأثير عجيبي در روحيّه شان داشت.

نيکنامي:
پست و مقام، هرگز دل شهيد «اسماعيل صادقي» نربود، و او در عين حال که از نامدارترين نيروهاي لشگر بود، هيچگاه تواضع و فروتني را از سر فرو ننهاد.
زماني که آن شهيد مسئووليّت ستاد لشگر را به عهده داشت، بنده سمت «مشاور امور جنگ و بازسازي مناطق جنگ زده» استان مرکزي را داشتم.
يادم هست که کلية کارهاي ستادي و اداري ايشان در جلب امکانات براي لشگر، از طريق استانداري صورت مي گرفت.
اخلاق و رفتار وي در برخورد با مديران ارگان ها و ادارات دولتي به گونه اي صميمي وبي تکلف و ساده بود که مديران هيچگاه با او احساس بيگانگي نکرده و با کمال ميل و رضايت خاطر به تأمين امکانات درخواستي او اقدام مي کردند.
شهيد صادقي، بسيار خوش برخورد و خوش مجلس بود و هرگز فعّاليّت هاي خود را به رخ ديگران نمي کشيد.
بارها از دهانش شنيدم که به مديران ادارات گفت:
- شرمنده ايم که شما اين قدر زحمت مي کشيد ولي ما کاري نمي کنيم!

سردار محمّد حسين آل اسحاق:
در طول مسافرت هايي که گاه با شهيد «اسماعيل صادقي» داشتم، ايشان خاطرات زيادي از نحوة مبارزاتش در قبل ار انقلاب بيان مي کرد که يک موردش در خاطرم مانده است:
«در قم يک مغازة فروش و تکثير نوارهاي کاست داشتيم. سخنراني هاي سخنران مذهبي را تکثير و در سراسر کشور توزيع مي کرديم، و گاه نوارهاي سخنراني حضرت امام در نجف را که پنهاني براي ما رسيد، همراه اين نوارها تکثير و به رابط هاي خودمان در نقاط مختلف کشور مي رسانديم.
کم کم ساواک به عملکرد ما حسّاس شده و از دور و نزديک مأمورين آنها مغازة ما را زير نظر داشتند. يک روز نوارهاي زيادي از امام تکثير و آمادة پخش کرده بوديم. من اين نوارها را توي جعبه اي جاي داده و با خود به منزل بردم. همين که و وارد حياط شدم ديدم زنگ مي زنند. فوراً در گوشه اي از حياط پنهان کردم و در را گشودم.
با باز شدن در، مأموران زيادي ريختند توي خانه و شروع کردند به جستجو. خيلي ترس برم داشته بود و مرتباً آيه شريفة: «وَ جَعَلنا مِنْ بَينِ اَيدِيهِم سّدَاً ... » را زير لب تلاوت مي کردم و دلهرة اين را داشتم که نکند جعبه را بيايند!
امّا آنها وقتي که همة اتاق ها را به دقّت زير و رو کردند و چيزي نيافتند، به سرعت از منزل خارج شدند. من هم شکر خدا کردم و سريعاً به توزيع نوارها پرداختم.»

در جبهه، بسياري از تکلّفاتي که ما در پشت جبهه متحمّل مي شويم، جايي ندارد و مي توان گفت که اصولاً آداب و رسوم مردان جهاد، ريشه در سادگي و صفايشان دارد و بس. آنان همانگونه که با خودي ها صميمي اند، با هر تازه واردي نيز که عنوان «ميهمان» را يدک مي کشد چنين اند.
يادم هست روزي به اتفاق تني چند، در منطقه مهمان شهيد «اسماعيل صادقي» بوديم. سفره پهن شد و کلمي را توي سفره گذاشتيم و بچه ها شروع کردند به خوردن. ايشان، براي اينکه کسي احساس غريبي نکند، دائماً بذله مي گفت و شوخي مي کرد. و گاه براي ترفندي خاصّ نقشه اي را پياده مي کرد که طرف، پس از آن ديگر خودش را واقعاً خودي مي پنداشت و احساس بيگانگي از ذهنش رخت بر مي بست؛ بدين ترتيب که با ادا و اشاره، يکديگر را آمادة اجراي نقشه مي کردند، بعد همين که مهمان، لقمة اول را برمي داشت، هنگام بردن به سمت دهان، همگي با صداي بلند مي گفتند:
- يا ... علي!
و آنگاه پقّي مي زدند زير خنده. و با چنين شيطنت هاي ظريفي حال و هواي سفره را عوض مي کردند.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
آينه و آب، حاصل ياد شماست
آميزة در و فاصله داغ، همزاد شماست
اين خاک که از ترنّم لاله پُر است
دفترچة خاطرات فرياد شماست

حديث، حديث عاشقي «صادق» و صادقي عارف است؛ انساني که «ابراهيم» دلش او را «اسماعيل» ذبيح الله کرد. او که «ماندن» و حياتش خدايي و «رفتن» و مماتش خدايي بود و در محراب لحظه ها به عبادتي جاودانه ايستاد.
اسماعيل، انسان مهذبي بود که دست شيطان را بست و پاي خود را از بند او «آزاد» کرد و در اين آزادي به اسارت عشق در آمد. ديگر قدم به قدم از خود «دور» و به خدا «نزديک» شد و عارفي گشت که هر دم از جام جبهه و جنگ، شربت زلال محبّت و معرفت نوشيد و در راه دوست کوشيد.
جادَه دلش روشنتر از روز بود و سرشار از خورشيد و زمين زير پايش، آسمان بود؛ چرا که او و همرزمانش «عرش» را با عشق به دوست «فرش» کردند و با اشک و خون خود، زمين پست را، از آسمان بلند، بلند مرتبه تر نمودند.
مي خواهيم از «صادق»ي سخن بگوييم که «صبح»، دستان دلش را مي بوسيد و شب، از نگاه آفتابش، مي رميد. او که قلبش از جنس خورشيد بود و زمين را با همة مظاهر فريبايش به زمين زد و دل به آسمان و آسمانيان داد. او که بر خرمن شهرت و شهوت، آتش اخلاص و ايمان افکند و او که ... امّا در حيرتيم که چگونه قلم بزنيم و بنگاريم؟ صفحه سفيد کاغذ، انگار شب تاريک کوير است و قلم، ره گم کرده اي سرگردان در آن!
چشمة زندگي اين شهيد بزرگ، چنان جوشان و خروشان است که هر چه از آن در مُشت واژه ها و جام جمله ها مي ريزيم، انگار قطره اي بيش نيست! امّا با همه اين اوصاف، غواص وار دل به دريا بزنيم و جام جم از چشمة زندگي اش بنوشيم تا شايد به شکر اين قطره هاي زلال، غبار خمار، از دل بزداييم و روح را از آن شربت مصفا، سرمست کنيم.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : صادقي , اسماعيل ,
بازدید : 238
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
سال 1342 در خانواده اي متدين و مومن به اهل بيت در قم متولد شد . از همان کودکي با مجالس موعظه و سوگواري اهل بيت (ع) انس گرفت . دوره تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت سپري کرد . آغاز تحصيلات او در دبيرستان همزمان با طلوع جاودانه انقلاب اسلامي بود. او پا به پاي ملت قهرمان ايران در مبارزات بر عليه رژيم پهلوي شرکت مي کرد.
زماني که ميهن اسلامي مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفت او پس ازسپري کردن دوره آموزش نظامي در پادگان 19 دي ،رهسپار جبهه هاي جنگ شدتا متجاوزان را از کشوربيرون کند. در سال 1362 به خيل پاسداران غيور انقلاب پيوست .
علي اکبر در عمليات محرم مسئوليت گروه شناسايي را به عهده داشت و در عمليات خيبر به جانشيني واحد اطلاعات – عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع)منصوب شد .
از چهره هاي شاخص اطلاعات لشکر و در هر عمليات بازوي قوي لشکر محسوب مي شد. روح بلندو عارفانه اش ، با دعاي توسل عجين بود و نگاه لبريزازعرفانش انسان را شيفته خود مي کرد . نگاهش مامن مهرباني بود و وارستگي ، تقوا و اخلاص زيبنده دل خدا جوي او . سوز زمزمه هاي عاشقانه اش در نماز شب حکايت از دلي مي کرد که در آرزوي شهادت مي تپيد .تواضع و اخلاق شايسته اش ، آن گونه بود که اگر رزمندگان مشکلي داشتند به راحتي با او درميان مي گذاشتند .
سرشارازتجربه‌بودوثابت قدم به جهت مديريت صحيح ؛بسيار سنجيده عمل مي کرد و مسووليتي را که برعهده اش بود به بهترين شکل انجام مي داد. همه را به حفظ بيت المال و دوري از اسراف توصيه مي کرد و در هر کاري رضايت خداوند را در نظر داشت .
او سر ارادت به آستان ولايت سپرده بود و در وصيت نامه اش ابتدا همه را با عمل کردن به توصيه شهدا به اطاعت از امام و پشتيباني از مسئولين نظام ، وصيت کرده است او خواسته است خوبيها را در نظر داشته باشيم .
علي اکبر در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش آورده است که: (( آن همه مراکز فحشا ، مشروب فروشي ها و مراکز فساد که قبل از انقلاب وجود داشت از بين رفت . مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن انقلاب نيست .نبايد فقط ضعفها را بيان کرد. پشتيبان اما م و رزمندگان باشيد تا خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند .برادران بسيجي، سپاهي ، ارتشي و سرباز، خدا را شکر کنيد که نعمت بزرگي نصيب شما شده تا در کنار رزمندگان باشيد. در کنار کساني که با شما الان هستند و فردا نيستند. قدر و منزلت خود را بدانيد و سعي کنيد کارهايتان را خالص و براي خداباشد .))
او مرد عمل بود. زماني که شناسايي رودخانه «دوايرچ» درمنطقه عملياتي محرم به او سپرده شد رشادت و شجاعت خود را با شکستن معبر«دوايرچ» به همه نشان داد. در آن عمليات هنگامي که نزديک اذان مغرب ، باران سنگيني باريدن گرفت هر کسي در کنار کانال مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود.
خاطرات سبز با او بودن ريشه در عمق جان همرزمانش دوانده بود .
عمليات فتح المبين و والفجر مقدماتي سوز درد تيرهايي را که بر پاي شهيد نظري نشست حس کرده است و منطقه چنگوله زخمي را که او از ناحيه کمر برداشت به ياد دارد. عمليات (( والفجر 4)) و(( عاشوراي 2)) با زخم هايش آشنا هستند و عمليات (( بدر)) شاهد تيري است که به دستش اصابت کرد .زخم هاي بي شمارش نشان از آمادگي او براي پيوستن به نور بود تا اين که عمليات ((والفجر 8)) در منطقه فاو خدا ، اخلاص و صداقتش را پسنديد و او با فرق شکافته از اصابت ترکش به جمع کبوتران سبک بال پيوست .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اولين وصيت من اين است که به وصيت شهدا عمل کنيد. بسيجيان، پاسداران و مسئولين ما که شهيد شده اند، هر کدام از آنها وصيت کرده اند، آيا به وصيت آن ها عمل شده؟ چيزهايي که شهدا مي خواستند بر ديوارها در کتاب ها و نوارها وجود دارد از آنها نگذريد. امام عزيزمان راجع به وصيت نامه ها مي گويند: شما پنجاه سال عبادت کرديد. انشاءالله خدا قبول کند، اما سري هم به وصيت بچه هاي ده ـ پانزده ساله بزنيد.
دومين وصيت من، اطاعت از حضرت امام مسئولين نظام و پشتيباني از آنها مي باشد. برادران عزيز و خواهران عزيز! اسلام امروز در ايران است. خدا به ما لطف کرده و اسلام را به دست ايرانيان به دست شما عزيزان، به دست شهدا سربلند کرده خداي ناکرده اسلام به خاطر کوتاهي ما شکست نخورد. پيش شهدا پيش خانواده شهدا، پيش جانبازان، پيش آن بچه هايي که در زندان هاي بغداد شکنجه مي شوند. ما مسئول هستيم.
آئينه صفت باشيم. انشاءالله اول خوبي هاي انقلاب را بگوئيم. آن همه مراکز فحشا، مشروب فروشي ها، کاباره ها و مراکز فساد در قبل از انقلاب بود، بسته شده دخترهاي مردم جرات نداشتند از جايي به جايي بروند. الحمدلله نعمت جمهوري اسلامي نصيب ما شد. و از آن مسائل خبري نيست. مساجد را نگاه کنيد. جبهه ها را ببينيد. ببينيد جوان هاي بيست ساله، پانزده ساله چه کار مي کنند، چه روحياتي دارند. خوب، اين ها نتيجه انقلاب است. وجود مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن نيست و نبايد فقط ضعف ها را بيان نماييم.
وصيت ديگر من اين است که پشتيبان امام و رزمندگان باشيد. تا اين که خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند. خداوند بندگانش را غربال مي کند و انسان هاي خوب و مؤمن را انتخاب مي نمايد و نصرت خودش را به وسيله آن ها عمل مي سازد. آن وقت آن کساني که خود را کنار کشيده اند و يا نق زده اند، انگشت به دهان، خواهند گفت: اي کاش ما هم با آن ها بوديم آن موقع ديگر سودي ندارد. علي اکبر نظري ثابت

 







آثارمنتشرشده درباره ي شهيد
چراغي در بهشت
سه روز و سه شب است که باران مي باشد مي شنوي ، باران ! انگار دنيا را آب برداشته است .انگار خيال بند آمدن ندارد. اما تو که با اين پيراهن چاک چاک روي دوشم افتادي چرا نمي گويي که سردم است ، مي لرزم که حالم خوش نيست!
چه شده که ديگر حرف نمي زني ؟ بگو .. باز هم کنار گوشم بگو، بگو که درد عصبي ات کرده .بگو که طاقتت تمام شده. بگو که آرزو داري يک بار ديگر فقط يک بار ديگر زير گلوي پدر و مادر را ببوسي. اما ... چرا ساکتي ؟ چقدر سکوتت معنا دار شده ؟ حرف بزن علي اکبر ! حرف بزن دوست من! ببين ... ! پاهايم تا زانو توي گل فرو رفته. سنگيني ات شانه هايم را به جلو خم کرده .چشم هايم ديگر جايي را نمي بيند. شاخه هاي درخت سرو صورتم را آش و لاش کرده .چرا دلداري ام نمي دهي ؟ چرا مثل ساعتي پيش در گوشم نمي خواني : (( نصر من الله ... )) لابد از شدت درد... بازهم از هوش رفتي . شايد هم داري با من شوخي مي کني ! اي ناقلا رفيق ! بيا... بيا پايين .
نوبتي هم باشد نوبت من است که کولي بگيرم ، امانه ... انگار راستي راستي خوابي .
خيلي خوب راحت بگير بخواب ، باور کن آنقدر هم نامرد نيستم که وسط اين دنياي ديوانه ديوانه بگذارمت و بروم ! مي شنوي ؟ اول صداي سوت مي آيد اينطور .س..س..س..س... و بعد بنگ! اين صدا مرا مي برد به آن دورها.مي برد به دل اولين روزي که ديدمت . يادت آمد ؟ توي حسينيه پادگان انرژي اتمي نشسته بودي ؟ پاهايت را دراز کرده و سرت را تکيه داده بودي به ديوار .
رنگت مثل چلوار سفيد بود و سايه مژه هايت افتاده بود روي صورتت نمي دانم در صورتت چه ديدم که آمد جلو زانو زدم و پرسيدم (( کشتي هات غرق شده اند برادر؟!)) گوشه هاي لبت به طرف پايين کشيده شد خواندي:
هرگز حديث حاضر غايب شنيده اي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
به پايت اشاره کرده :شکسته ؟! لبخندي از سر درد زدي ،نشکسته تکه تکه شده ! پوزخندي زدم . کوويلچرت ؟ گفتي به هم وصله پينه اش کردند ، هنوز مي تواند جور کشم باشد. بعد شروع کردي به زمزمه و خط و نشان کشيدن روي پايت : (( همين شکسته پا باعث مي شود که بپرم و بروم آن بالا بالاها به مولا به همين خاطرم که شده خيلي خاطرش را مي خواهم )) گفتم : ((لوطي بهتر از همه اين است که اين را بشکني تا خانه خدا شود )) به قلبت اشاره کردم که زير پيراهن زيتوني سپاه آرام مي زد، پس چرا حالا حسش نمي کنم. زبانت که توي دهانت نمي چرخد لااقل بگذار دلت صحبت کند واي که چه باراني ... انگار قرار است دنيا را سيل ببرد . مرا بگو که دارم براي کي حرف مي زنم واي که چقدر خوشخوابي مرد ! حتي يک آخ هم نمي گويي کاري هم نداري که تا زانو توي گل فرو مي روم چطور مي شود از اين نخلستان جان سالم به در برد؟! مي دانم که اگر بيدار بودي مي گفتي خداکريمه!
جاده اصفهان ، اراک را يادت هست؟ وقتي باهم گشت مي زديم؟ گپ زدن هايمان را تا دم صبح يادت هست؟! آنجا بود که درست و حسابي شناختمت لوطي! آنجا بود که فهميدم چقدر با معرفتي! که دلت دل شير است و پوستت هم پوست شير! نه اينکه خيال کني مي خواهم زير بغلت هندوانه بگذارم ! نه به جان تو! ديگر بايد شناخته باشي ام من و تعارف تکه پاره کردن؟! يادت هست توي بسيج گردان فتح بوديم؟
آقاي يثربي مسئول بسيج بود؟ چقدر بهش فشار مي آورد که تو را بفرستد به جبهه ؟ يادت هست چي مي گفت : (( همين جا همه بهت احتياج دارند باباجان)) اما تو آنقدر سماجت کردي که حرفت به کرسي نشست.
پاهايم ديگر جان ندارد. هوا تاريک و تاريک تر مي شود چرا نمي گويي سردم است ؟ چرا سر باران داد نمي زني؟ چرا نمي فهمي که لزره افتاده به جانم؟ آخ که اگر يک پيت حلبي اينجا بود از آن پيت ها که تنش سوراخ سوراخ است و شعله از دهانه اش سر مي کشد چقدر خوب بود! دارم سکندي مي خورم تا نيم ساعت ديگر تاريکي همه جا را قبضه مي کند شغالها زوزه مي کشند . گرازها نعره ... کفتارها... اما مهم نيست به من مي گويند عباس بي کله ! همين که بامني ، بي خيال هر طوري هست مي رسانمت به بچه ها . اولين عملياتمان راکه باهم بوديم يادت هست؟
(( والفجر مقدماتي)) را مي گويم . قرار بود يک شناسايي ايذايي انجام بدهيم که لازم بود مي رفتيم پاسگاه زيد معبر بازکنيم بايد در آنجا تظاهر به تک مي کرديم تاتوجه دشمن به منطقه ميشداق کم شود بايد ذهنش را مي برديم طرف پاسگاه زيد
ان شب هم باران مي آمد اما من و تو از رو برديمش حالا هم بگذار ببارد هم باران و هي گذر از اين تالاب به آن تالاب اما بي خيال اين حرف ها همه چيز را ول کن و خوابيدن تو را بچسب خوب است که خرو پف نمي کني ! اما عيب ندارد از قديم گفته اند (( گهي پشت به زين و گهي زين به پشت )) نوبت من هم مي شود .
بالاخره آسياب به نوبت ياد هست چهار روز مانده بود به عمليات والفجر مقدماتي رفتيم ودر پاسگاه زيد دم گرفتيم که يالا ... يالا امکانات مي خواهيم يالا)) .
يادت هست تا برسيم به خط نشستيم عقب سيمرغ و از انديمشک تا خود اهواز شکلک در آوردي ؟ مي گفتي آن ماشيني که از روبرو مي آيد اين شکلي است و چشم و ابرو ولب و لوچه ات را کج وکوله مي کردي. کاش حالا هم پا به پايم راه مي آمدي و با من حرف مي زدي به خدا سرم گيج مي رود از صداي خودم و شر شر باران .
تاکي مي خواهد ببارد؟ تو را به خدا سرفه اي ، عطسه اي ، حرفي ، سخني ! ((نديري)) را به خاطر داري؟ خدا بيامرزدش شهيد شد خوب مي دانست که چقدر خاطر هم را مي خواهيم براي همين هر ماموريتي که پيش مي آمد جفتمان را باهم مي فرستاد .
دفعه آخري گفت : (( برويد پيش زين الدين تا توجيهتان کند)) ماهم رفتيم توجيه چي بود ؟ زدن يک خاکريز بيست کيلومتري تو عمق خاک دشمن آن موقع مهندسي رزمي با جهاد سازندگي بود بايد اين خاکريز را مي زديم تا پشت سرش پدافند کنند اگر زده نمي شد فردا صبحش همه بچه ها درو مي شدند زين الدين چقدر سفارش مي کرد:
(( اين خاکريز خيلي خيلي مهمه ! بگوييد يا علي و خير پيش )) چقدر دست و پايم را گم کرده بودم اما برعکس من تو چقدر محکم بودي و سرحال مي گفتي : (( نترس پسر باهاتم )) اما من ... تيک تيک مي لرزيدم . اما حالا ... باور کن که نمي ترسم چون مي دان که واقعا با مني دسته که خودت را به خواب زدي و صمم بکم اما يقين دارم که هستي آن چراغ را مي بيني ؟ همانطور کورسو مي زند؟ چيزي نمانده به آن برسيم . آنجا که رسيديم مي گذارمت پايين اما تا به آنجا برسيم بگذار باز هم حرف بزنم اين طوري ديگر توي ذهنم نمي آيد (( شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين مايل))
بابا يک سوزن ونخ کجاست تا اين درز و دوزهاي آسمان دوخته شود شديم موش آب کشيده!
خدايش بيامرزد شهيد دل آذر را که اين را مي گفت هر وقت که باران ول کن معامله نبود يادش بخير مسئول طرح و عمليات لشکر بود ماموريت زدن ان خاکريز که واگذار شد به طرح و عمليات لشکر هر وقت ما را مي ديد مي گفت (( صبر آمد )) مي گفتيم خوب که چي ؟ مي گفت : (( براي با هم نبودنتان! پشت به پشت و باهم باشيد !)) هميشه توي ماموريت ها با هم راهيمان مي کرد آره مي گفتم گفته بود يک خاکريز بيست کيلومتري توي عمق خاک دشمن بزنيد من چقدر دست وپايم را گم کرده بودم وتو چه شجاع بودي : (( نترس پس باهاتم )) مي گفتي و من تند تند نفس مي کشيدم و باخودم بلغور مي کردم : (( نمي ترسم . نمي ترسم!)) حالاهم جان خودت مي ترسم چون بامني درسته که صمم بکم شدي اما مي دانم که با مني به شهيد (( دل آذر )) گفتي (( ماليبهر مي زنيم و شما خاکريز بزنيد و دنبالمان بياييد ))
قبول کرد يک گروهان به ما دادند به عنوان محافظ تو هم يک قطب نما به من دادي و گفتي با اين گرا مي رويم جلو .
در مسير که مي رفتيم رد گردان بود اين طرف و آن طرف جاده هم زخمي و شهيد تا دلت بخواهد يک چراغ قوه هم دستمان گرفته و با راننده بولدوزر اسمش چه بود؟ - عباس پلنگ- قول و قرارمان را گذاشته بوديم:
(( هر وقت چراغ زئيم بدان که يا شهيد ديديم يا زخمي)) در طول راه هم هي عرق ريختيم و کارکرديم يادت هست ؟ دو کانال بزرگ را پر کرديم سيم خاردارها را جمع کرديم خاکريز عراق را شکافتيم و رفتيم جلو. تو با زين الدين تماس مي گرفتي و اخبار را ميگفتي واي... واي... واي ... ظاهرا رسيده بوديم به مقصد اما عمليات يگان هاي ديگر درست در نيامده بود از بي سيم شنيديم : (( برگرديد عقب ... برگرديد )).
- اگر اشتباه آمديم همين جا اشتباهمان را جبران مي کنيم به چپ برويم يا راست ؟
- برگرديد عقب يالا مگه نمي شنويد ؟...)) آره لوطي! آن لحظه نمي دانستيم عراق جلوي نيروهايمان را گرفته نمي دانستيم که از آنها گذشته ايم و حالا هم پشت سر و هم روبرويمان را پر کرده اند تازه وقتي که برگشتيم يادته که چه جهنمي بود.
- (( خاکريز بزنيد پشت خاکريز پدافند کنيد )) چقدر خسته بوديم صداي زين الدين مي آمد مثل يک شير فرياد زد بچه ها شروع کردند به خاکريز زدن مادو نفر هم پيش افتاديم واي که چقدر خسته بوديم صداي تيربازها، خمپاره ها انفجار... خدم را انداختم زمين ((اکبر تير خوردم!)) لا الله الا الله را خيلي بلند گفتي بلند و با غيظ :
(( حالا چه وقت زخمي شدن بود)) اين راهم گفتي و چراغ قوه ات را انداختي به صورتم : ((د... بگو پسر .. بگو ببينم کجايت تير خورده ؟)) زدم زير خنده .
توي جهنمي که دور و برمان بود خنديدن ديوانگي بود اما هوس کرده بودم که بي اختيار شوخي کنم: (( اجاره هست لالا کنم لوطي؟))
نشستي کنارم . بعد افتادي به پشت : (( خيلي خوب ... شب بخير کوچولو! )) لبخند به لب خوابم برد توي گل ولاي خوابم برد مثل حالاي تو اما چند دقيقه بعد با مشت و لگد بيدارم کردي: (( بلند شود کوچولو...)) صداي تير بار... خمپاره... دوشکا يک مقدار که رفتيم اين بار تو افتادي به پشت و گفتم : (( بلند شو بازي در نياور... د يالا)) و
اما نه ... انگار قضيه جدي بود تير خورده بود به استخوان رانت بلندت کردم.
داد زدي : (( بگذار و برو )) يک نگاه انداختم به دور و بر جز زخمي ها همه در حال دويدن بودند يادت هست چه گفتم : (( اگر قرار باشد عقب برويم ... با هم مي رويم )).
گفتي : (( ولم کن و برو )) ... انداختمت روي کولم شانه ام را گاز گرفتي صداي بيسيم چي مي آمد: (( دوربين مادون قرمز ... دوربين خرگوشي ... برويد سنگر کمين. منطقه را گزارش کنيد ابتکار عمل دست عراقي هاست . عراقي ها دارند خط مي گيرند يک گروه شهادت طلب برود آنجا ... يک گروه دوازده نفري)) . روي کولم بودي و مي دويدم کنار گوشم مي گفتي : (( الهي مرگم را شهادت قرار بده )) مي گفتي : (( بهشت را به بها دهند نه بهانه )) ... مي گفتي : (( آه که ديگر توان ندارم چراغ هايي که کورسو مي زنند چقدر دورند ! انگار توي بهشت اند... )) .
بگذار زمينت بگذارم . آهان حالا بهتر شد چقدر دستهايت سرد است چقدر پيشاني ات ، چقدر صورتت ! آخ که چقدر خوابم مي آيد رفيق! بگذار سرم را بگذارم روي قلبت حالا خوب شد . اما چقدر ساکت است ! انگار که هزار سال است نمي زند!
حدس مي زدم ... حدس مي زدم لوطي ! تو زودتر از من به چراغ ها رسيدي به چراغ هاي توي بهشت . خداحافظ ... خداحافظ ...
راضيه تجار


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : نظري ثابت , علي اکبر ,
بازدید : 313
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

فروردين ماه 1337 ه ش در مرکز مهم فقه جعفري، قم و در يک خانواده مذهبي و متدين به دنيا آمد. در سن پنج سالگي پا به مکتب نهاد و با کتاب آسماني و عرفاني قرآن آشنا و در هفت سالگي وارد دبستان شد.
از دوران کودکي به همراه پدر بزرگوارش در مجالس و محافل اسلامي و نماز جماعت شرکت مي جست . مفتخر بود که از همان سنين، چهرة ملکوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت کرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بکند.
جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشکلات مالي او را وادار کرد که رو به سوي محيط کار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در کلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام کادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و کسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مکرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد.
او دوباره وارد محيط کار شد. امّا در کنار کار کردن، از تقويّت بينش سياسي و ديني خود نيز غافل نبوده و با مطالعه کتابها انس با طلّاب علوم ديني, بر رشد عقلاني خويش مي افزود.
آنگاه که جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد, جواد يکي از کارآمدترين و مبارزترين جوانان قم و جلودار و پرچمدار مبارزات در اين شهر بود. ديگر زندگي او تلاش و کوشش و دويدن و نيازمندين شد. و چنان شناخته شده بود که مأموريت بارها در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمدند.
پس از آن که حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا کرد وي به عضويت کميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يکي از اعضاي گروه اسکورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي کرد.
بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت کميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و کوشش بسياري کرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات کرد.
در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يک دوره آموزشي کوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نکرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد.
جواد، سالهاي حضور خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) طي کرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشيد.
حال جمله هايي از کتاب پر معناي زندگي اش را با هم مرور مي کنيم و از اين پنجره کوچک به عرصة بزرگ زندگي او نظر مي افکنيم تا بلکه دل و جان را جلا بخشيم.

جواد نه تنها در مسايل نظامي مبتکر و صاحب نظر بود بلکه در مسايل معنوي نيز در صف پيشتازان قرار داشت. او با همة شجاعت و شهامت و با آن همه موفقيّت چشمگير در جبهه ها و با آن همه پس انداز معنوي در بانک آخرت، هرگز خود را نباخت و مغرور نگشت. وي هر چه توفيق بيشتري در اين زمينه ها مي يافت، نيازمندتر و فقيرتر به درگاه خدا جلوه مي کرد و آتش بندگي در دلش تيزتر مي شد؛ به خصوص پس از عمليّات ها هرگز پيروزي ها را از آن خود نمي دانست، بلکه در اين مواقع حساس، توجّه عميقي به خداي سبحان پيدا مي کرد و معتقد بود که: «بعد از هر پيروزي، ما بايد خدا را سجده کنيم و دور از کبر و غرور، شب و روز به درگاه او گريه کنيم ...» مي گفت: «بعد از هر پيروزي بايد بيشتر به خدا نزديک شد و به درگاه با عظمتش، احساس نيازمندي کرد. احساس نيازمندي فرماندهان ما، بايد نسبت به ديگران بيشتر باشد!»
او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي کرد. هر بار که مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلکه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: «بايد خدا از انسان قبول کند».
اين توجّه عميق به خدا، سرمايه بزرگي بود که او با عمل صالح به کف آورده بود. وي از کودکي توجّه جدّي به مسايل عبادي داشت و در عمل بدانها اهتمام زيادي مي ورزيد. در دوران مجروحيّتش هم، اگر به هوش بود، نمازش را در وقت فضيلت ادا مي کرد و به خاطر اين که مجروحيّت، مانع روزه گرفتن او بود به احترام ماه مبارک رمضان هنگام سحر از خواب برمي خاست و ضمن خوردن سحري، در نيّت روزه، با اهل روزه و رمضان هماهنگ مي شد.

زبان وجودش همواره آواي اخلاص را مترنّم بود؛ چرا که او اعمالش را نه براي مخلوق، بلکه فقط براي رضاي خالق انجام مي داد. در کار خير، نظر به تشويق و تکذيب ديگران نداشت، و به خاطر تنفّر اغيار، از عمل نيک فاصله نمي گرفت. در نشانة اخلاص و خداي محوري اش همين بس که پدر و مادرش را از ستودن خويش و برشمدن فضايلش منع مي کرد. همچنين، بارها و بارها از ايشان براي انجام مصاحبه اي دعوت به عمل آوردند، امّا به هيچ بها و بهانه اي تن به اين کار نداد. و آنگاه که از ايشان خواسته شد حداقل پيامي براي مردم داشته باشد، گفت: «ما پياممان را توي خط مي دهيم. ما آن را توي ميدان عمل پياممان را مي دهيم.» همچنين در جواب يکي از دوستانش که پيوسته از ايشان مي خواست ضمن انجام مصاحبه از وي فيلمبرداري شود مي گفت: «همين که خداوند ناظر اعمال ماست، کافي است!»
وي هرگز به فکر گرفتن مأموريّتهاي آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشکل، اِبايي نداشت، بلکه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد.
جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي کرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتک خواهد زد! و بعد مي ديدند که سخنش به حقيقت پيوسته است.

بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا که وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي کرد که نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند.
در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاک و بي باک مي نمود که «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاک را زلالتر از آب مي دانست و به آن تبرّک مي جست.
در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترک نکرده و بلکه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذکور، با شهامت تمام، در مقابل پاتکهاي سنگين دشمن شکست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به کمک بسيجيان توانمند نجات داد.
جواد، در عين آنکه خود يک فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست.
او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد.

عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق کرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در کار و تلاش بود که وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج کن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج کرده ام!» از اينرو پيوسته در جبهه بود و با اينکه چندين بار مجروح شد اما لحظه اي نيز ميادين جهاد را ترک نکرد.
جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است که وقتي تانکهاي طاغوت براي سرکوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانکها دراز کشيده و بدين ترتيب انع حرکت آنها به سمت تظاهرکنندگان شدند.
سرانجام اين انسان عاشق و عارف پس از عمري جهاد خالصانه، در حاليکه مشغول نماز و راز و نياز با حضرت حق- جل و علا- بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد و از مهبط خاک تا معراج آسمانها پر کشيد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)




خاطرات
مادر شهيد :
آرزوي هر مادر اين است که دامادي پسرش را ببيند، امّا «جواد» از آناني نبود که به آساني خودش را پابند زن و فرزند کند. هر وقت که مسأله ازدواج را مطرح مي کرديم، مي گفت:
- بماند براي بعد!
حتّي دوستانش بارها به او اصرار کردند، اما نپذيرفت. هميشه مي گفت:
- تا موقعي که در اين کشور جنگ است ازدواج نمي کنم! مي گفتيم:
- مادر! معلوم نيست که جنگ کي تمام شود. مي گفت:
- اين، راهي است که انتخاب کرده ام و معلوم نيست که زنده بمانم، و راضي نيستم يک نفر به عنوان همسر اسير من باشد!
خلاصه، هر بار که در اين موضوع به وي فشار مي آورديم، مي گفت:
- ان شاءالله بماند براي بعد از عمليات آتي.
تا اينکه عمليّات والفجر 8 آغاز شد. موقعي که مي رفت، گفتم:
- جواد! قول بده بعد از اين عمليات ازدواج کني! گفت:
- اگر زنده ماندم چشم!
ما هم فوراً دست به کار شديم و همسر آينده اش را انتخاب کرديم و در انتظار پايان عمليات نشستيم.
اما انتظارمان دير نپاييد؛ چرا که قبل از ما «عروس شهادت»، او را انتخاب کرده بود!

پدر شهيد :
يکي از همرزمان «جواد» تعريف مي کرد:
- قبل از عمليات آزادسازي «فاو» به جواد گفتيم:
- فلاني! بيا توي قرارگاه تا دور هم باشيم. گفت:
- نه، من بايد جاي دنجي براي خودم پيدا کنم يک متر در يک متر و آنجا خود باشم و خدا!
خلاصه، ما هر چه اصرار کرديم پيش ما نماند و رفت سراغ چيزي که خودش مي خواست؛ يک چهار ديواري پيدا کرد مثل اين حمّامهاي کوچک، ديگر خدا مي داند که توي آن اتاقک، و در خلوت عاشقانه اش با خدا، چه برنامه هايي داشت!
عمليّات که آغاز شد، پا به پاي نيروهاي تحت امرش رفت آن طرف آب. گفتيم:
- آقا جواد! اين قدر خودت را اذيّت نکن! خسته مي شوي و از پا مي افتي! لااقل شبي دو سه ساعت بيا اين طرف آب و قدري استراحت کن! گفت:
- اين را ديگر از من نخواه. من وقتي رفتم آن ور آب ديگر اين ور بيا نيستم!
در اوج عمليّات و آتشباري دشمن، مردانه دوش به دوش نيروهايش مي جنگيد. از يکي پرسيدم:
- جواد کو؟ گفت:
- جواد و حاج غلامرضا جعفري هر جا که آتش دشمن را نشود از دور خاموش کرد، با يک قبضه تير بار مي روند و از نزديک خاموش مي کنند!
در بحبوحة اين عمليّات، يک اسير عراقي، وقتي در جمع بسيجيان رزمندة ما احساس امنيّت کرد، پرسيد:
- اين «دل آذر» کيست که فرماندة لشگر شما دم به دم اسم او را صدا مي زنند و گوش بي سيمهاي ما هم پر از اين اسم شده است؟!»

«جواد» از قبل از انقلاب، فعّاليّت و مبارزه عليه رژيم شاه را شروع کرد. در اين رابطه عدّه اي از جوانها را مي برد خارج شهر و آموزش دفاع شخصي و ... مي داد.
در يکي از سالها، هنگام تحويل سال نو،جواد، يارانش را به دسته هايي چند تقسيم کرد. همين که سال تحويل شد، اينها در جاي جاي صحن حضرت معصومه (س) شروع به دادن شعار عليه رژيم پهلوي کردند، و همينطور مأمورين را دنبال خودشان به خارج صحن کشيده و به زد و خورد با آنها مي پرداختند، و از اين راه روحيّة انقلابي مردم را تحريک مي کردند.
جواد، سردمدار تظاهرات خياباني در قم بود. خيابان هاي چهار مردان و آذر، هيچ گاه فداکاريهاي جواد را فراموش نمي کنند.
بارها مأمورين به تعقيب وي پرداختند، اما هر بار با چابکي تمام، به ياري خدا از چنگشان گريخت.
يک بار برايش پيغام دادند:
- بيا و دست از اين کارها بردار، اگر دستگيرت کنيم بلايي بر سرت بياوريم که آن سرش ناپيدا!
جواد هم گفته بود:
- ما که خربزه خورديم، پاي لرزش هم ايستاده ايم. شما هرچه از دستتان بر مي آيد کوتاهي نکنيد؛ همان گونه که ما !

«جواد» خُلق کريمي داشت. هر جا که منکري را از کسي مي ديد، به نصيحت طرف، اقدام، و نسبت به رعايت حقوق همسايه ها بسيار سفارش مي کرد.
با دوستان، رؤوف و مهربان، و در مقابل دشمنان، شيري قوي پنجه بود. هر کس که با «امام» طرف بود، با «جواد» طرف بود، و در اين مسأله ملاحظة هيچ مقامي را نمي کرد.
به حلال و حرام بسيار اهميت مي داد. نماز و روزه اش هرگز ترک نشد، مگر در جبهه که پنج سال نتوانست روزه بگيرد و وصيّت کرد و برايش گرفتيم.
با «مهدية» تهران، و دعاهاي کميل و ندبه اش بسيار مأنوس بود.
عفّت نفس عجيبي داشت. گاه که قول و فعل ناخوشايندي از ما مي ديد، با کمال متانت و احترام، به نصيحت مي ايستاد و هرگز داد و هوار نمي کرد.
هنگامي که به شهادت رسيد، در برابر پيکر مطهّرش شکسته ايستادم و چنين با او درد دل کردم:
- بابا ! درست است که من پدرت بودم، ولي حقيقتاً تو برايم پدري کردي! تو به ما عزّت دادي! ما بايد افتخار کنيم به تو! ما پنجاه، شصت سال مسجد رفتيم، نماز خوانديم، به خيالمان که کاري کرده ايم، اما وقتي شماها آمديد، ديديم ما هيچ نيستيم! هيچ ...

حسين بوراني:
شهيد «جواد دل آذر»- فرماندة عمليات لشگر 17 – سر نترسي داشت. يک بار به نيروهايش گفته بود:
- برويد فلان جا ! اگر شما زودتر رسيديد بمانيد تا من هم بيايم، و اگر من زودتر رسيدم، مي مانم تا شما بياييد.
آقا جواد، هنگامي رسيده بود که هنوز نيروهايش نيامده بودند. پس از مدّتي ديد عدّه اي دارند مي آيند؛ به خيالش که نيروهاي خودي هستند. کم کم که نزديک شدند، ديد عربي صحبت مي کنند.
جواد، از آنجا که اسلحه اي همراهش نبود، طوري حالت گرفت که آنها خيال کنند او مسلّح است، و با اين تاکتيک همه شان را اسير کرده و بعد اسلحة يکي را گرفته و آنها را به پشت خط منتقل کرده بود.
يک بار ديگر هم که اسلحه داشت ولي فشنگش ته کشيده بود، باز با همين تاکتيک تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفته بود!»

اکبر کدخدازاده:
«عمليّات بدر»، يکي از پيچيده ترين و دشوارترين حرکتهاي نظامي ايران در طول جنگ تحميلي بود. اين عمليّات، در شرق دجله و حدّ فاصل «القرنه» و «جادّة خندق» صورت گرفت.
با اعلام رمز حمله، نيروهاي رزمنده، ضمن عبور از موانع سخت طبيعي و مصنوعي ايجاد شده توسّط دشمن، توانستند به بسياري از اهداف پيش بيني شده دست يابند.
از روز چهارم عمليّات، عراق دست به پاتکهاي سهمگيني زد که در طول جنگ بي سابقه بود. در جناح غربي محلّ استقرار نيروهاي لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) کانالي وجود داشت که بسياري از نيروهاي اين لشگر، در آن مستقر بودند و آتش شديدي نيز روي اين کانال متمرکز بود.
بنده، در واحد اطلّاعات، عمليّات انجام وظيفه مي کردم و در همين هنگامة آتشباري دشمن و پايمردي شگفت بچّه ها در مقابلشان، مسئووليّت توجيه چند تن از فرماندهان ارتش و تيپّ المهدي (ع) نسبت به منطقه، به عهدة عدّه اي از برادران واحد ما گذاشته شد.
هنگامي که به همراه اين فرماندهان، وارد کانال شديم و به سمت انتهاي آن ادامة مسير داديم، شهدا و مجروحين زيادي داخل آن افتاده بودند و باقي نيروها نيز سرگرم دفع پاتک بودند.
احساس همة ما اين بود که در آن شدّت آتش و فشار دشمن، ديگر نمي توانيم خطّ را حفظ کنيم و بزودي کانال نيز سقوط خواهد کرد.
خلاصه، با هر زحمتي که بود خودمان را به انتهاي کانال رسانديم. در نقطه اي از آن، شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» نشسته بود و با چندين بي سيم، رزمندگان را هدايت مي کرد؛ آن هم با چه آرامش و صلابتي! انگار نه انگار توي آن درياي آتش، سکّاندارکشتي طوفانزدة بلاست!
چنان چشم اميد همة بي سيمها به دهان او دوخته شده بود که شرممان آمد ما نيز دست توسل به دامن سخنش بزنيم. آرامش غير قابل توصيف او، چشم اعجاب فراماندهان همراه ما را پر کرده بود. با سلام و خسته نباشيدي که به رغبت بر لبمان وزيد، پذيرايمان شد. از وي خواستيم از وضعيّت خطّ و موقعيت ما بگويد، و او چنان با تسلّط و کارشناسي تمام، شروع کرد و مطلب را به آخر برد که فراموشمان شد در چه جهنّمي از تيرها و ترکشها ايستاده ايم! پس «جواد» را به خدا سپرديم و به قصد بازگشت، برخاستيم. برادري که از تيپّ المهدي آمده بود، پرسيد:
- مسئووليّت برادرمان چي بود؟
- ايشان فرماندة عمليّات لشگر است.
- صحيح!
و يکي از فرماندهان ارتشي با حالتي شبيه انکار و تعجب پرسيد:
- هم فرماندهي و هم ...؟!
تا خواستم چيزي بگويم، يکي از برادران، با لحني افتخارآميز گفت:
کاري که فقط از مخلصيني مانند ايشان برمي آيد!

ناصر شريفي:
در «عمليّات والفجر 4» يکي از تپّه هايي که نيروهاي عراقي بر آن مستقرّ بودند، «تپّه سبز» بود. قرار بود نيروهاي پيادة لشگر 17 طي يک عمليّات آفندي، اين تپّه را به تصرّف درآوردند که شهيد بزرگوار «جواد دل آذر» فرمود:
- شما اين کار را بگذاريد به عهدة من، فقط هشت تا نيروي بسيجي چابک به من بدهيد و يک قبضة خمپاره انداز 60 تا من کار اين تپّه را يکسره کنم!
شايد براي بعضيها، اين سخن ايشان بسيار باورنکردني و بلندپروازانه مي نمود! امّا وقتي اين عزيز شروع کرد فرفره وار خمپاره زدن، همة چشمها به نتيجة اين عمليّات تک نفره دوخته شده بود.
با اينکه عراق نيز جواب خمپاره هايش را با خمپاره مي داد، امّا اين فرمانده عالي قدر و پر تجربة جنگ، با عنايات الهي و شجاعت زايدالوصفي که به خرج داد نيروهاي دشمن را چنان به ستوه آورد که آنان ناچار به عقب نشيني از اين تپّه شدند.
پس از اين عمليّات پيروزمند، آنگاه که از سرشانه هاي تپّه بالا رفتيم، جنازه پشت جنازه ريخته بود که با ترکش خمپاره هاي جواد به درک واصل شده بودند.

محمّد باقر لک زايي:
سال 57 و در اوج تظاهرات مردمي در خيابان چهار مردان قم، جواني توجّهم را به خود جلب کرد که زيرکتر و فعّالتر از همه مي نمود و از سردمداران تظاهرات خياباني و درگيري با مأموران رژيم شاه بود.
هنگامي که کماندوهاي رژيم به جمع تظاهرکنندگان حمله ور شدند، وي پاکتي پر از سه راهي و موادّ منفجره در دست داشت و چنان شور و التهابي از خويش بروز مي داد که دقايقي چند زل زدم به آن هيبت و وقار و شور و اشتياقي که از سراپاي وجودش مي باريد.
با حمله کماندوها و شلّيک گلوله هاي گاز اشک آور و تيراندازي به سوي جماعت، هر کس از گوشه اي فرا رفت و آن جوان نيز.
شب، که در بستر خواب مي خزيدم، تمام فکرم روي او که پاکت سه راهي دستش بود، دور مي زد. با خودم مي گفتم اينها از کجا با ساخت سه راهي و کار با موادّ منفجره آشنا شده اند؟ کاش يک بار ديگر او را ببينم!
خلاصه، اين درگيريهاي متناوب و تظاهرات اعتراض آميز مردمي، ثمر داد و انقلاب، به پيروزي نشست.
سال 59 بود که به سپاه پاسداران انقلاب پيوستم. يک روز که در حياط سپاه قدم مي زدم، ناگهان چشمم روي چهره اي درنگ کرد. بسيار آشنا مي نمود. پس به ذهنم فشار آوردم که وي را کجا ديده ام. يکباره ياد خيابان چهار مردان و تظاهرات و حملة کماندوها و جوان سه راهي به دست در ذهنم زنده شد. آري خودش بود، همان جوان، با همان هيبت و وقار! از برادري پرسيدم:
- ايشان کيست؟- و آهسته به سمت جوان، اشاره کردم- گفت:
- اسمش «جواد دل آذر» است و فعلاً در جبهة جنوب مشغول است و بچّه ها به او شير دار خوين لقب داده اند!
از آن لحظه بود که عشق و علاقه ام به او صد چندان شد.
چندي بعد، من هم به جبهة جنوب اعزام شدم، و از آن به بعد هر کس که از دارخوين به ديدن ما مي آمد، از احوال «جواد» مي پرسيدم و هر بار مي گفتند:
- با قبضه هاي خمپاره انداز، روزگار دشمن را سياه مي کند!
«جواد» فرماندة عمليّات لشگر 17 بود که در سال 64 ، در عمليّات والفجر 8 ، هنگام راز و نياز با محبوب، با بال بلند «شهادت» به سوي دوست پر کشيد.

سردار ابولفضل شکارچي:
سردار شهيد «جواد دل آذر», از کودکي, روحش با کارهاي سخت و توانفرسا عجين شده بود. به همين علّت هر کاري که در جنگ, سخت مي نمود, ايشان مسئووليّت انجامش را مي پذيرفت و آنجا که ديگران عقب مي کشيدند, او پا پيش مي نهاد. در درياي خطر فرو مي رفت و فرا مي آمد؛ بي آن که قبله نماي قلبش, به اندک لرزشي دچار آيد.
در عمليّات والفجر 8 , وي زماني که خطّ شکسته شد, پا به پاي نيرو ها رفت آن طرف اروند و تحت هيچ شرايطي به عقب باز نگشت؛ تا هنگامي که در محراب نماز به سجده اي خونين نشست.
او به واسطة حضور ممتدّش در عمليّات هاي مختلف, به چنان شناختي از دشمن دست يافته بود که بي استثنا پيش بيني هايش دربارة تحرّکات آتي دشمن, با اندک اختلافي, به تحقّق مي پيوست.
در همين عمليّات, قبل از آن که پاتکهاي سنگين دشمن شروع شود, يک شب به همراه ايشان براي هماهنگي با لشگر حضرت رسول (ص) به مقّر فرماندهي آن لشگر رفتيم. پس از پايان کار و در راه بازگشت به مقّر لشگر 17, رو کرد به من و گفت:
- امشب, جنگ سختي در پيش داريم!
از آنجايي که هيچ خبري از آتش دشمن و تحّرکاتشان نبود, من حرفش را جدّي نگرفتم. تا به مقّر خودمان که سنگر محکمي بود, رسيديم و رفتيم که آمادة خواب شويم.
دوباره گفت:
- آقاي شکارچي! پوتينت را در نياور؛ چون بعداً بايد دنبالشان بگردي. امشب دشمن حتماً حمله مي کند!
من, در عين حالي که به حرفش اعتقادي نداشتم, صرفاً براي اينکه ايشان را خرسند کرده باشم, با پوتين خوابيدم. دو, سه ساعتي نگذشته بود که سراسيمه بيدارمان کردند و گفتند:
- نيروهاي دشمن از درياچة نمک عبور کرده و با چند گروهان از بچّه هاي گردان ولّي عصر (ع) در گير شده اند و جنگ سختي در جريان است. شهيد دل آذر گفت:
- من که به شما گفته بودم!
سريع آماده رفتن شد. من که هنوز قبار خواب نيمه تمام, در چشمان وول مي خورد از اين قدرت پيش بيني شگفت, متحير مانده بودم, از سنگر زدم بيرون و به دنبال جواد, راهي خطّ شدم.

اسماعيل اسدي:
مرحلة سوّم از عمليّات محّرم در جريان بود. من در گردان ادوات انجام وظيفه مي کردم و از خطّ مقدّم تا محلّ استقرار ما حدود سه کيلومتر فاصله بود.
يک روز صبح زود شهيد «جواد دل آذر به مقّر ما آمد تا از امکاناتي که آنجا داريم بازديد به عمل آورد. همين طورکه مشغول صحبت بوديم, من احساس کردم يک سياهي از طوي شياري که پايين پاي مقّر وجود داشت رفت داخل غار مانندي که آنجا بود.
آهسته به «جواد» گفتم و ايشان هم دهانة غار به رگبار مسلسل بست. چيزي نگذشت که ديديم دست مال سفيدي از آنجا نمايان شد و يک ستوان يکم عراقي به حالت تسليم آمد بيرون و پشت سرش هم يک قطار نيروهاي آنها. همه الدّخيل گويان و مضطرب آمدند پيش روي ما صف کشيدند. شمرديم؛ بيست و يک نفر بودند.
جواد, رفت و آن ستوان يک را از ميانشان کشيد بيرون. عراقي ها به خيالشان که قصد کشتن او را دارد, افتادند به گريه و زاري. جواد مي خواست بفهمد که اينها در اين چند روزي که از آغاز عمليّات مي گذشت, کجا بوده اند.
عراقي گفت:
- توي همين غار بوديم.
جواد پرسيد:
- آب و غذا از کجا مي آورديد؟
- از توي سنگرها و کوله پشتي هاي نيروهاي ايراني.
- چرا خودتان را زودتر تسليم نکرديد؟
- مي ترسيديم ما را بکشيد.
جواد رفت به طرف غار و سلاحهاشان را جمع کرد و با خودش آورد بالا. بعضي ها يک ريز گريه مي کرند و مي خواستند که آن ها را نکشيم. يکي از بچه ها گفت:
- آقا جواد! خوب است اورکتهاشان را بگيريم, اينجا هوا خيلي سرد است.
جواد, تأمّلي کرد و گفت:
- نه! به هيچ وجه؛ اين بيچاره ها توي اين چند روز به اندازة کافي سرما خورده و سختي کشيده اند.
آن فرمانده عراقي, براي اين که به خيال خودش محبّت جواد را جلب کند, ساعت و گردنبندش را در آورد و گرفت به طرفش و گفت:
- الهديه!
جواد, دستش پس زد و گفت:
- مال خودت!
آنگاه دستور داد بچّه ها سوار ماشينشان کنند و ببرند پشت خطّ.
ماشين که حرکت کرد, نگاه محبّت آميز اسرا, همين طور به چهرة مصمّم جواد خيره مانده بود.

حسين بوراني:
برادران واحد تبليغات, هر بار که براي انجام مصاحبه اي با شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده عمليّات لشگر- دم و دستگاههاشان را بر مي داشتند و مي رفتند پيش اش, وي به بهانه اي از انجام مصاحبه طفره مي رفت. گاه مي گفت:
- من به اين نوع محاصبه ها اعتقادي ندارم!
گاه مي گفت:
- مصاحبه بايد توي خطّ مقدّم و در شرايط سخت عمليّاتي باشد!
و گاه همين که مي آمد بدين خواستة آن ها جامة عمل بپوشاند, به محض مشاهدة دوربين فيلمبرداري, پنهان مي شد و نقشة آنها را با شکست مواجه مي کرد. يک روز به ايشان گفتم:
- آقا جواد! بگذار از تو فيلمي, عکسي, سخني, چيزي به يادگار داشته باشند, آخر چرا اين همه لجاجت....؟
جواب داد:
- فيلم بردار اصلي, خداست و اوست که ناظر بر اعمال ماست, و همين براي ما کافي است!

ناصر شريفي:
حدود يک ماه از آغاز عمليّات سخت و طاقت فرساي «والفجر» مي گذشت. در طول اين مدّت,دشمن دست به پاتکهاي متعدّدي زد که هر بار با شکستي مفتضحانه, وادار به عقب نشيني گرديد. تا آنکه آن غروب خونرنگ فرارسيد؛ غروبي که سنگيني حادثه اش, شانه هاي طاقت لشکر را شکست و دلهاي عاشوراييان را به داغي تازه بر آشفت. غروبي نبود که در آن, شهيد «جواد دل آذر» - فرمانده لشگر- پرستووار, هجرتي خونين را بال گشود و در مشرق عشق, به درخشش ايستاد.
آب از سرو رويش مي چکيد که آمد پشت خاکريز. بي سيم چي او در حال نماز بود.
گفت:
- ناصر جان! اگر صداي بي سيم در آمد, جوابش را بده تا نمازم را بخوانم.
- چشم آقا جواد!
نماز مغرب را به علّت کوتاه بودن خاکريز. نشسته خواند. من کنارش نشسته بودم و گوش به بي سيم داشتم. نماز عشاء را خواست شروع کند که صداي بي سيم در آمد. گفت:
- آقا ناصر! جوابش را بده.
بعد خودش تکبيرة الااحرام گفت. دو سه قدم بيشتر بر نداشته بودم که ناگهان خمپاره اي وسط ما فرود آمد و موج انفجارش مرا به گوشه اي پرت کرد. همان طور گيج و منگ بر خاست و رفتم سراغ بي سيم. فرمانده لشگر – حاج غلامرضا جعفري- بود و «جواد» را مي خواست.
- آقا جواد مشغول نماز است.
- برو بهش بگو با من تماس بگيرد.
رفتم سراغ آقا جواد. ديدم غيبش زده. گفتم اين که الآن داشت نماز مي خواند! گوشي را برداشتم و گفتم!
- آقاي جعفري! جواد نيست. نمي دانم کجا رفته.
- هر جا که هست پيدايش کن!
دوباره شروع کردم به جستجو در آن حوالي. سمت چپ و راست خاک ريز را ديدم. يکباره يک سياهي توجّهم را جلب کرد. خم شدم روي سينة خاکريز؛ خداي من, جواد! پيکر مطهّرش, غرق خون بود و پر از ترکش خمپاره. بغضي سنگين گلويم را فشرد و اشک, سراسيمه بر گونه ام نشست. شکسته و پريشان رفتم طرف بي سيم و گريه آلود گفتم:
- حاجي! منتظر جواد نمانيد, رفته پيش بنيادي!
ايشان ناباورانه گفت:
- پيش بنيادي, يعني چه؟
- هق هق گريه ام بلند شد:
- موقعيت بنيادي که مفهوم هست؟!
- پس بمان من آمدم!
- سردار جعفري سراسيمه خودش را رساند. امّا جنازة «جواد» را ياران داغدارش, چونان گوهري گرانبها, بر سردست برده بودند!

محمد جواد ارزندي:
يک هفته از آغاز عمليّات «والفجر 8» مي گذشت که وارد منطقه شديم. از کارخانة نمک تا خطّ مقدّم , مي بايست جاده اي به طول دو کيلو متر که دو طرفش را آب فرا گرفته بود, طي مي کرديم. از آنجايي که اين جادّه در معرض ديد دشمن قرار داشت, مرتباً با گلوله اي کاتيوشا و خمپاره و ... آن را مي کوبيدند؛ به طوري که يک گردان نيرو قصد گذر از آنجا را داشت, يکي دو ساعت زمان مي برد؛ غير از تلفاتي که بايد متحمّل مي شد.
هنگامي که گردان ما در اين مسير به حرکت در آمد, دشمن شديداً جادّه را مي کوبيد. بناچار هر بار که صفير گلوله اي به گوش مي خورد, کف جادّه دراز کش مي کرديم و دوباره برمي خاستيم و پناه ديگري نداشتيم.خلاصه, اين مسير را در حدود دو ونيم يا سه ساعت طي کرديم؛ آن هم با دادن تعداد قابل توجّهي شهيد و مجروح.
جادّه, به يک سه راهي منتهي مي شد که از آنجا تا خطّ دشمن فاصله اي نبود. همين که به اين سه راهي رسيديم, باز دشمن آتش ريخت و ما هم کف جادّه به حالت درازکش در آمديم. در اين اثنا چشمم افتاد به چالة کوچکي که جواني درونش پناه گرفته بود و نيروها را کنترل و هدايت مي کرد.
در همان حالت, يک لحظه سرم را بلند کردم و ديدم آن جوان توي چاله نيست. با خودم گفتم بهتر است بروم توي چاله که امن تر است. همين که وارد چاله شدم, تا بيخ گلو در آب فرو رفتم؛ آبي که بشدّت نمک آلود بود و چرب و آلوده و مثل اسيد, بدن را مي سوزاند. در حالي که از کرده پشيمان بودم, از برادري پرسيدم:
- اين بابا کي بود توي چاله؟
- نشناختيش؟
- نه!
- او «جواد دل آذر», فرمانده عمليّات لشگر است.
در يک لحظه, جرأت و جسارت و صبر و تحمّل «جواد» مرا به شگفتي واداشت. در دلم گفت ما که چند دقيقه تحمّل اين چالة کذايي را نداريم, معلوم نيست اين بندة خدا چند ساعت و چند روز است که اين را تحمّل مي کند!

سيّد رضا طباطبايي:
در عمليّات «والفجر 8», در يک مرحله, دشمن دست به پاتک بسيار شديدي زد بطوري که بچّه ها کاملاً روحيّه شان را باخته بودند و گفتند بزودي خطّ سقوط خواهد کرد!
سنگرهاي ما در اين مقابله, چاله هاي کوچکي بود که از توي آنها به سمت دشمن تير اندازي مي کرديم. شدّت آتش عراق به حدّي بود که همه زمين گير شده و قدرت سربالا کردن نداشتيم.
در همين هنگامة اضطراب آلود يکباره کسي از پشت سر پريد توي سنگر من و گفت:
- سيّد! چطوري؟
ديدم شهيد «جواد دل آذر» است. سلام کردم و او با خونسردي و خنده گفت:
- خوب چه خبر؟ مي بينم دارد خوش مي گذرد؟
من هم مقداري اطّلاعات از خطّ و حال و روز بچّه ها به ايشان دادم و او هم موقعيّت جبهه را مقداري تشريح کرد و بعد وقتي ديد دشمن بدجوري به ما پيله کرده و روحيّة بچّه ها هم کاملاً تضعيف شده, رو به من کرد و گفت:
- تو برو آن سر خطّ و چند تا «يا حسين» بگو و بيا.
من رفتم آن طرف و جواد هم از اين طرف, شروع کرديم يکباره «يا حسين» گفتن که بچّه ها روحيّة عجيبي گرفتند و از هر طرف با قدرت تمام با دشمن درگير شدند؛ آر. پي. جي زنها از يک سو و جواد هم تيربار به دست از سمت ديگر.
خلاصه, چيزي نگذشت که جواد يک جيپ فرماندهي عراقي را با سرنشينانش به ورطة هلاکت نشاند و چند دستگاه تانک و نفر بر را هم آر.پي. جي زنها ناکار کردند..
بدين ترتيب کم کم عراقيها عقب نشيني کردند و خطّي که در حال سقوط بود نجات يافت و کاري که مي بايست در عوض يکي دو روز انجام مي گرفت, در طول يکي دو ساعت بسامان آمد.
و اين نبود مگر جرأت و جسارت «جواد» و ترفند معقولي که به کار گرفت!



آثارباقي مانده از شهيد

فرمانده خوب کسي است که نيروهايش را هميشه در حال آمادگي براي حماسه آفريني و شهادت نگهدارد. فرمانده خوب کسي است که هميشه پيشمرگ نيروهايش باشد و براي تقويت روحية فداکاري در آنها، همرنگ آنان گردد...



آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بشکند پاي قلم, اگر مدعي آن است که در توصيف شما دليران, شارح خوبي است! و در وصف شما زبانش به لکنت نمي افتد! قلم چگونه مي تواند بر صفحه کاغذ, قدم بگذارد؟ کدام يک از اوصاف عظيم شما را مي توان در حجم حقير واژه ها جاي داد؟ . چگونه قطره مي تواند از اقيانوس بگويد؟ و شمع, شرح خورشيد دهد؟
در آسمان زيباي زندگي شما, آنقدر ستارگان فضايل مي درخشند که قلم در حيرت است که کدام را شرح دهد, و صاحبان قلم, چنان با حسرت بدين آسمان عرفاني و خوش نقش مي نگرند که زبانشان را ياراي توصيف نيست؛ چرا که خورشيد از شرح تابش دل شما عاجز است و صبح و سپيده نمي توانند از زلالي و روشني روح شما دم بزنند. حال ما چه بگوييم و چگونه با اين واژه هاي لال, از قلب هاي آسماني شما بنويسيم.
اما چه بايد کرد؟ وقتي بلبل قلم, در گلستان فضايل شما بال بال مي زند, شوريده مي شود و به وجد مي آيد و دل از دست مي دهد و آنگاه با زبان گنگش, از عظمت و زيبايي شما مي سرايد.
از شما که مؤلّفان کتاب «محبّت» هستيد و نقّاشاني که با خون سرخ خود, زيباترين تصوير عشق را کشيدند و بر تابلوي تاريخ نشانيدند, از شما که با طلوع خورشيد خونتان, غروب را از مرزهاي ايمان ما پس زديد, از شما که افتادن جسم شما بر زمين, صعود روح انقلاب به سوي آسمان را در پي داشت, و خون سرخ شما, درخت انقلاب را سبز نگهداشت و چهره اميد دشمن را سياه کرد, چه بگوييم؟!
اينک, اگر گلبوته اي حقير از «بهار» بي خزان شما دم مي زند, و اگر زورقي ضعيف, با پاروي شکستة احساس, پا در اقيانوس اوصاف شما مي نهد, براي آن است که لحظه اي شکوه بهار بندگي شما را بنگرد تا به پاييزي بودن خود پي ببرد, و از عظمت اوقيانوس شما, حقارت خويش را بيابد. و نه بدان جهت است که جرأت و جسارت شرح و وصف شما را به خود بدهد.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : دل آذر , جواد ,
بازدید : 304
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 441 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,979 نفر
بازدید این ماه : 1,475 نفر
بازدید ماه قبل : 1,162 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 8 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک