فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در هفتم شهريور1331 در خانواده اي متدين و مذهبي در العماره يکي از شهرهاي عراق ديده به جهان گشود .او با تربيت اسلامي پدر و مادرش رشد يافت .
در کودکي با احکام و مسائل اسلامي آشنايي کامل داشت. پدرش مرد متدين و مردم دوست بود و به همنوعان خود کمک زيادي مي کرد. اين اخلاق و خصوصيات در مهدي نيز اثر کرد و او را انساني آگاه و مردم دار ساخت. در 6 سالگي براي تحصيل به دبستان رفت و تا مراحل دانشگاهي با جديت و علاقه ي زيادي به تحصيل پرداخت .او علاوه بر درس خواندن به کار و فعاليت هم علاقه ي زيادي داشت.
بعد از تحصيل در دوره دبيرستان, براي ورود به دانشگاه آماده شد و با شرکت در آزمون سراسري در رشته مهندسي کشاورزي پذيرفته شد.
او پس ازاخذ دانشنامه ,براي ادامه تحصيل در مقطع کارشناسي ارشد به يکي از کشورهاي اروپايي رفت و موفق به اخذ مدرک فوق ليسانس در مهندسي کشاوزي در سال 1360 شد. داراي اخلاق پسنديده و رفتار عالي با خانواده و دوستان بود .
در انجام فرئض و احکام اسلامي سعي فراوان داشت.
با اوج گيري جنگ تحميلي به ايران عزيمت نمود وبه مقابله با دشمنان پرداخت. او به لشکر 9 بدر رفت وبه عنوان بسيجي مشغول خدمت شد.
از روزي که به جبهه رفت تا عمليات والفجر 10که درسال جبهه ها گذراند. در سال 1365 ازدواج نمود . ثمره ازدواجش دو فرزند پسر و دختر است.ازدواج وتشکيل خانواده نيز خللي در اراده اش براي حضور در جنگ ايجاد نکرد .
در سال 1366 در عملياتي زخمي شد و مدتي را در بيمارستان گذراند. پس از بهبودي دوباره به جبهه رفت.بعد از آن در عمليات والفجر يک، بيت المقدس چهار, کربلاي پنج و مرصاد حضوري چشمگير داشت .
او از خلاقيت و پشتکار فراواني برخوردار بود . مدتي فرمانده يکي از تيپهاي وابسته به لشکر9بدر بود. بعد از آن به رئيس ستاد اين لشکر منصوب شد تا بهتر وبيشتر از توان ونبوغ او استفاده شود.
در عمليات مرصاد در شهر عراقي حلبچه شيميايي شد .
او چهارسال با بيماري ها ومشکلات ناشي از آسيب بمبهاي شيميايي اهدا شده توسط کشورهاي غربي ,به ارتش عراق دست وپنجه نرم کرد و دربيست وهشت ارديبهشت1371 بر اثر ضايعات شيميايي در بيمارستان بقيه الله تهران به شهادت رسيد.
درفرازي از وصيتنامه ي شهيد که در سالهاي حماسه ونبرد نوشته است,مي خوانيم:
وصيت مي کنم تمام دوستان و آشنايانم را به تمسک به ريسمان الهي و پيمودن مسير قرآن کريم و سنت رسول عظيم و سيره ائمه معصومين تا روز قيامت و پيمودن خط امام خميني زغيم امت اسلامي که حسين زمان و وارث علم ائمه است .
وصيت مي کنم به دفاع از خط امام و انقلاب مبارک در ايران به هر چيز از جان و مال به خاطر عزت و عظمت دين خدا و سنت رسول خدا و به درستي اسلامي که جمهوري اسلامي ايران که دولت علي (ع) و دولت قرآن است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
هرکسي است روي زمين فاني خواهد بود و باقي خواهد ماند خداي ذوالجلال والااکرم.
قرآن کريم
سپاس خداوند جهانيان را، خالق تمام موجودات. نيست خدايي جز او و هميشه زنده قائم به ذات خود، صلوات و سلامش بر اشرف مخلوقاتش و مبلغ رسالتش، صادق امين، خاتم الانبياء و فرستادگان محمد بن عبدالله و بر اهل بيتش و متعهدان برين حجت خداوند بر بندگانش، طيبان معصوم و پاکاني که خداوند از آن ها زايل کرد ناپاکي را و آنان را به راستي پاک گردانيد و لعنت هميشگي بر دشمنانشان از اکنون تا روز قيامت باد. و سپاس خداوندي که ما را به اين راه هدايت کرد و اگر عنايتش نبود هدايت نمي شديم.
و اما بعد: من مهدي پسر عبدالرضا پسر فيروز (نوري) جابري هستم. از ساکنين استان ميسان (عماره) قضاء (فرمانداري يکي از تقسيمات استاني) پناهگاه بزرگ منطقه معلمان ـ عراق .
در تمام صحت و عقل و اختيار و کمال رشد و در حالتي سرزنده بدون کراهت و بدون اجبار شهادت مي دهم که خدايي جز خداوند يکتا نيست و تنها دوست و شريکي ندارد و شهادت مي دهم که محمد بن عبدالله پيامبر اوست که براي بشارت دادن و هدايت دادن و دعوت کننده به سوي خدا و چراغ روشن کننده است که به حق آمد از جانب پروردگارش و شهادت مي دهم که امامان معصوم از اهل بيت اويند و از اولياء خدا هستند و حجت او بر بندگانش و شفاعت کنندگان من در آن دنيا هنگام روز حساب .
شهادت مي دهم که اولشان علي ابن ابي طالب(ع) امام من و فاطمه الزهرا دختر پيامبر (ص) سرور بانوان عالم سرورم و شهادت دهنده ام روز قيامت و حسن (ع)فرزند علي(ع) امامم و حسين (ع)فرزند علي(ع) امامم و علي(ع) فرزند حسين(ع) و محمد باقر(ع) و جعفر صادق (ع)و موسي کاظم (ع)و علي فرزند موسي الرضا (ع) و محمد جواد (ع)و علي هادي(ع) و حسن العسکري(ع) و قائم المهدي امام زمان (عج)خداوند فرجش را تسريع تسهيل کند همه ائمه من و اولياء من و شفاعت دهندگانم نزد خداوند مي باشند.
سلام خدا بر همه شان باد به ايشان توکل مي کنم و از دشمنانشان دوري مي جويم. دوستي مي کنم با دوستانشان وستيز مي کنم با دشمنانشان و گواهي مي دهم لحظه ي مرگ در پيش است. شکي در آن نيست و خداوند اهل قبور را باز فرا خواهد خواند. همانا که قيامت حق است و حسابرسي حق است و شهادت مي دهم که بهشت حق است. و هر آن چه که خدا در بهشت وعده داده حق است و گواهي مي دهم. جهنم حق است و هر آن چه که خدا براي ظالمان و کافران به جهنم وعده داده حق است و گواهي مي دهم دين حق است و ايمان نيز حق است و اسلام حق است و گواهي مي دهم که اسلام دين من است و قرآن کريم کتاب من است و کعبه ي مکرمه قبله ي من است و حوض (کوثر) شراب است و حضرت محمد (ص) پيامبر من است و دوازده امام اولياي من هستند و گواهي مي دهم حضرت محمد (ص) خاتم پيامبران و رسولان است.
گواهي مي دهم که دنيا دار فاني است و آخرت دار بقا است. و گواهي مي دهم هر آن چه که خدا از انبياء و رسولان فرستاده براي هدايت خلايق حق است و گواهي مي دهم هرکس غير از اسلام ديني برگزيند از او پذيرفته نمي شود و او در آخرت از زيانکاران است.
شکر و سپاس خداوند جهانيان، خداي من, خداي ملائکه و تمام انسان ها و بعد من وصيت مي کنم ؛بعد از مرگم بعد از توکل بر خداي پاک و منزه و تعالي برادر بزرگترم حاج عبدالهادي عبدالرضا نوري جابري و اگر او نيز دار فاني را وداع گفت وصيت او را اجرا کنيد , وکيل من خواهد بود. بر حسب اختيار او اجرا شود, آن چه در اين وصيت نامه گفته ام و من در قيد حيات بودم و با تمام عقل و اختيار کامل نوشته ام. جايز نيست در آن تبديل و تحريفي صورت گيرد مگر آن چه فقط خداوند راضي باشد. سطور و بندهاي زير از اين وصيت تدوين مي کنم و آن بدين صورت مي باشد.
وصيت مي کنم :
1ـ به برادر بزرگترم، مادرم، خواهرانم، عموهايم، فرزندان عموهايم، فرزندان خواهرم تمام فاميل، دوستانم و هرکس که به من ايمان داشته باشد که به حبل خداوندي چنگ بزند و در راه قرآن و سنت پيامبر عليهم السلام خط مشي ائمه معصومين و کساني که در مسيرشان قدم برمي دارند تا روز قيامت طبعيت کنند.
و همچنين در راه امام خميني (روح الله الموموسوي الخميني) که سايه اش بر ما مستدام باد قدم بردارند زيرا ايشان رهبر امت اسلامي و حسين زمان خويش است و وارث ائمه نيز مي باشد. و توصيه مي کنم از اين رهبر و اين انقلاب اسلامي مبارک در ايران با تمام نفوس و اموال براي ياري دين خداوند و سنت رسول خداوند دفاع و ياري کنند، زيرا جمهوري اسلامي ايران همان دولت حضرت علي (ع) و دولت قرآني است که مي خواهد حکمت الهي را تعالي بخشد و هدفش اعتلاي اسلام عظيم مي باشد.
2ـ آن چه از مال و منال دارم (تمام مالم) را براي جبران کردن آن چه بر گردن واجبات شرعي دارم صرف شود و آن از اين قرار است:
م ـ نماز به مدت يک سال
ل ـ روزه به مدت يک سال
و ـ زکات و خمس
د ـ حج و غيره از آن واجبات شرعي مهدي جابري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : جابري , مهدي ,
بازدید : 200
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در خانواده‌اي متعهد و مذهبي به دنيا آمد. از کودکي در مراسم مذهبي و به خصوص مراسم مربوط به امام حسين(ع)شرکت مي کرد ,در محيطي معنوي وبا حس مبارزه عليه ظلم و ستم رشد کرد .
مهدي از همان کودکي در برابر کساني که معتقد به مسائل ديني و مکتبي نبودند واکنش نشان مي‌داد. اوبا علاقه ي زياد دوران تحصيلات را تا مقطع متوسطه پشت سر گذاشت.
ازنوجواني وارد عرصه ي مبارزه با حکومت طاغوت شده بود,در اين دوران برادر بزرگترش که از مبارزان فعال و پيشرو در استان همدان بود,بعد از مدتي تعقبي توسط سازمان امنيت شاه دستگير شد و به‌عنوان زنداني سياسي روانه ي شکنجه گاه هاي مخوف شاه خائن شد. اين رخداد عزم مهدي بهادر بيگي را در مبارزه اش جدي تر و مصمم تر کرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي تمام سعي خود را براي تثبيت انقلاب به کار گرفت .ا و در اولين روزهاي پس از پيروزي به کميته انقلاب اسلامي (سابق)که اولين نهاد نظامي انقلاب بود ,پيوست.
در هر جايي که به نوعي موقعيت اسلام و انقلاب در خطر بود حاضر مي شد وبه جانفشاني مي‌پرداخت. در جنگهاي داخلي کردستان همراه وهمگام با سردارشهيد دکتر چمران به مقابله با عوامل استکبار برخواست .
او به همراه "مرضيه حديده چي دباغ "و آزاده قهرمان" جمشيد ايماني" سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در همدان را تاسيس کردند و با سن کمي که داشت قائم مقام فرماندهي سپاه همدان را به عهده گرفت.
با تهاجم همه جانبه ارتش عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم و ستم  آغاز شده بود مهدي بهادربيگي به جبهه رفت تا از تماميت ارضي کشور امام زمان (عج) دفاع کند.
در سال1360 خانواده مهدي متوجه شدند اوبيشتر مرخصي هايش را به  کبودرآهنگ مي‌رود , پس از مدتي متوجه مي‌شوند او از طرف استاندار وقت به سمت شهردار کبودرآهنگ منصوب شده است. در اين مدت خانواده او کاملاً از اين موضوع بي اطلاع بودند. بعد از مدت کوتاهي که از دوران شهرداري وي مي‌گذشت، عليرغم فعاليت‌هاي چشم گير در اين زمينه؛ راهي فلسطين شد وبه آموزش مبارزان فلسطيني پرداخت .او با انتقال تجارب خود کمک زيادي به اين مبارزان براي مقابله با اشغالگران صهيونيست کرد.مهدي 6 ماه در فلسطين,لبنان وسوريه حضور داشت وبه ايران برگشت.
پس از بر گشت به ايران با اصرار فرماندهي سپاه غرب کشور، به سمت فرماندهي سپاه اسدآباد منصوب شد. او در اين سمت نيز فعاليت‌هاي چشم گيري داشت و کارهاي بنيادين زيادي انجام داد.
 مسئوليتهاي ديگري در پشت جبهه به او پيشنهاد شد اما او از پذيرش آنها امتناع کرد و به خط مقدم جبهه رفت.
گويا دريافته بود ديگر وقت ماندن نيست و بايد از اين قفس پرکشد. با شروع عمليات والفجر مقدماتي به‌عنوان فرمانده محورعملياتي لشکر32انصارالحسين(ع)به سمت منطقه  فکه حرکت کرد و در آنجا در حالي‌که مردانه مي جنگيد، شهد شيرين شهادت را نوشيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
خانواده عزيزم با سلام
چون وقت كم است و در حال حركت مستقيم، خيلي سريع چند سفارش دارم كه مي‌نويسم :
1-من دو سال است كه حقوق از سپاه نگرفته‌ام البته به‌غير از ماهي كه در سوريه بودم ,دنبالش نرويد ولي در اين مدت خرج‌هاي جزئي و خريدهاي خودم را از بودجه جبهه خرج كرده‌ام (كه با يك روحاني حاج آقا ثابتي در كبودرآهنگ) مشورت كنيد و هر چقدر صلاح دانست به حساب جبهه بريزيد.
2-هر چقدر كه مي‌خواستيد براي من خرج كنيد به جبهه بدهيد و يا به كساني كه احتياج دارند و از خرجهاي اضافه و بيهوده و اسراف خودداري نماييد
3-خرج مجالس را به حساب جبهه و ديگر امور را از حقوق سپاه برداريد.
4-هر ماه براي امام حسين (ع) روضه بگيريد و از خواهران و مادران دعوت كنيد.
5-من اعلام مي‌كنم كه با رضايت خودم به جبهه آمدم.
6-از شما تقاضا مي‌كنم كه نكند بگذاريد كسي خداي نكرده از نام شهيد سوء استفاده كند و در ضمن راضي نيستم كه كسي در موقع شنيدن خبر شهادت و بعد از آن اظهار ناراحتي كند البته اگر هم خواستيد گريه كنيد بر امام حسين (ع) گريه كنيد.
7-حتماً از خانواده شهدا چه مرد و چه زن دعوت كنيد كه با آنها ارتباط برقرار كنيد و در دعاي ندبه، كميل و توسل و عزاداريها شركت نمائيد البته فراموش نكنيد كه خير بدهيد و قرآن بخوانيد.
8-من نماز و روزه خيلي بدهكاري دارم چون همه‌اش در جبهه بودم و فرصت روزه گرفتن نداشتم برايم حداقل پنج سال روزه و نماز را بخريد البته نمي‌خواهم به شما فشار بياورم از حقوق سپاه خرج كنيد.
9-من خيلي از شما معذرت مي‌خواهم كه هم بدخط است و هم خيلي نامفهوم ولي ان شاء ا... كه مي‌بخشيد و چون خيلي عجله دارم هر چه به ذهنم مي‌رسد مي‌نويسم.
10-از همه شما مي‌خواهم مرا حلال كنيد و گناهاني كه داشتم و خطاهايي كه كردم من خودم خجالت مي‌كشم از شما كه به‌عنوان فرزندتان كاري برايتان انجام ندادم و نتوانستم خدمتي به شما بكنم مخصوصاً آقاجان و مادر كه ان شاء ا... با صبر و تحمل خود نشان خواهند داد كه در راه اسلام همه چيز خود را تقديم خواهند كرد.
11-مطمئن باشد كه شهدا شاهدي بر اعمال همه مي‌باشند و هميشه به ياد شما هستم كه اينطور ما را تربيت كرده‌ايد كه جاي شكر است.
12-هميشه يادتان باشد ما هر چه داريم اول از خدا و بعد از حضرت امام است و در نمازهايتان براي سلامتي او دعا كنيد و براي او نماز و روزه قضا بگيريد و در صورت امكان خودتان انجام دهيد.
13-به شما سفارش مي‌كنم كه در مقابل سخن ضد انقلاب و فاميل‌هايي كه حرفهاي بيهوده مي‌گويند مقاومت كنيد.
14-از همگي شما آقاجان و مادر و منصور و پرويز و حسن و حسين و علي و خانواده‌هايشان خداحافظي مي‌كنم.
در پايان باز هم شما را به شركت در مراسم‌ مذهبي و استفاده از اوقات بيكاري و عدم شركت در ميهمانيهاي پر خرج و رفت و آمد با افرادي كه امام را قبول ندارند و انقلاب را قبول ندارند سفارش مي‌كنم.خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
                                                                                                                                                                                                  مهدي بهادربيگي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : بهادربيگي , مهدي ,
بازدید : 220
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال1337 در همدان به دنيا آمد. او آمده بود تا به امر خداي بزرگ رشد کند,بزرگ شود و از سرداراني باشد که پس از 1400سال ,به ياري آخرين آيين الهي شتافتند.
 بعد از گذراندن دوران ابتدايي و راهنمايي وارد دبيرستان ابن سينا شد و در آنجا بود که مشق مبارزه را سر فصل زندگي خود قرار داد .او با شناختي که از خيانتها و مفاسد حکومت پهلوي به دست آورده بود,از يک طرف وآشنايي اش با افکار وانديشه هاي نوراني امام خميني(ره)از طرف ديگر ,راه سخت وطاقت فرساي مبارزه را برگزيدوبه مبارزان وانقلابيون پيوست.
پخش اعلاميه‌هاي امام خميني (ره ) , توزيع نوارهاي سخنراني آن رهبر فرزانه و حضور تاثير گذار در مبارزات مردم همدان با حکومت پهلوي از جمله کارهاي مهدي فريدي در دوران مبارزات انقلاب بود.اوبا روح بزرگ خود که هرگز نمي‌توانست در برابر ظلم و جور ساکت باشد ,برخاسته بود تا همراه مردم ,رهبر وانقلابي شودکه هدفش جايگزين حکومت الهي به جاي تخت پوسيده شاهنشاهي بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي وتأسيس سپاه  به اين نهاد پيوست . چيزي از پيروزي انقلاب اسلامي نمي گذشت که ضد انقلاب پس از ناکامي در به شکست کشاندن انقلاب اسلامي مردم ايران,پنج استان را در گير جنگ داخلي کرد.
مهدي درنگ را جايز ندانست وبه کردستان رفت تا به مقابله با توطئه شوم ضد انقلابيوني بشتابد که تجزيه ايران بزرگ را هدف شيطاني خود قرار داده بودند.
جنگ و در گيري هنوز با ضد انقلاب در جريان بود که جنگ 8 ساله از سوي دشمنان مردم ايران آغاز شد.
 او به جهاد با زخم خوردگان از دين خدا شتافت و فرماندهي گروهي از نيروهاي شهادت طلب و جان بر کف را که در اين ميدان مردانه پاي نهاده بودند,به عهده گرفت.
در روزهاي آغازين جنگ تحميلي سپاه سازمان نظامي مانند ارتشها روز جهان را نداشت.رزمندگان با دست خالي وحتي با استفاده از خودروي شخصي ,خود را به جبهه ها مي رساندن تا با دست خالي و سلاحهاي ابتدايي و دست سازدر مقابل ماشين جنگي مجهزدشمنان ايستادگي کنند.
 مهدي فريدي يکي از آن رزمندگان افسانه اي بود .او که در سپاه همدان سمت فرماندهي عمليات را به عهده داشت ,با مشاهده پيشروي دشمن در خاک کشور به سوي جبهه ها شتافت ودر مدت حضور چند ماهه اش با فرماندهي گروهي از رزمندگان همداني ,پيشروي دشمن در خاک جمهوري اسلامي ايران را سد کرد.
او در هشتم ارديبهشت 1360 در جبهه سر پل ذهاب به شهادت رسيد.
همرزمانش مي گويند: او به فرماندهي عده کمي از همرزمان خود در مقابل تعداد  زيادي از تانک‌هاي دشمن که قصد تجاوز به قسمت ديگري از خاک مقدس ايران را در منطقه سر پل ذهاب داشتند ,شجاعانه ايستادو به‌دليل قطع ارتباط با عقبه و کمبود شديد امکانات دفاعي و همچنين هجوم تانکهاي بي شمار دشمن که از تعداد نيروهاي رزمنده ايراني بيشتر بودند,وارد صحنه سختي از درگيري شد که در اين نبرد طاقت فرسا مهدي از ناحيه قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفت وبه شهادت رسيد اما توانست با آن نيروي کم و با امکانات ناچيزدشمنان را وادار به توقف نمايد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
 لا اكراه في الدين،‌قد تبيّن الرشد من الغي...
خانه‌ام سنگر است و ماهيت دشمنم نشانگر حقانيت راه؛ و به حاكميت رسيدن كلمه‌ا... ، و به بند كشيده‌شدگان زمين عامل حركتم و شهادت مقطعي از حركت تكاملي است كه انسان به وجود مطلق مي‌پيوندد. هيچ اجباري در اين انتخاب نيست كه پيدا شد راه رشد، و انسانيت از طغيان و زبوني و آينده در انتخابي سرنوشت‌ساز شكل خواهد گرفت و ملاقات حق متضمن كوشا بودن و به سوي او كوشيدن است. پس اي خلق و اي اسطوره‌هاي مقاومت و سختي، به همت امام، اين دهنده روح خدايي به انقلاب، و تنها دژ محكم عليه استعمار و تنها ناخداي كشتي انقلاب به سوي ساحل نجات انسانها تا پيروزي بر تمام مباني ظلم و كفر، مبارزه پيگير را ادامه داده و اين تن خاكي بايد تا تحويل دادن به مالك و صاحبش خدا، در ستيز و جنگ مداوم و مستمر باشد؛ و به انجام رسيدن اين حركت خدايي انسان، آنجا كامل خواهد شد كه با حليّت انسانها هم تزيين يابد. پس اي خدا ما را تا كسب اين درجه عالي در فراز و نشيب‌ها رهنما باش.
والسلام    10 / 3 / 1359     مهدي فريدي




خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد مهدي فريدي
 من مادر شهيد مهدي فريدي هستم، شب بود شام خورده بوديم و اون موقع ها ظرفها را در حوض خانه مي شستيم، من از پله ها آمدم پايين و رفتم حوض خانه تا ظرفها را بشويم. حالم خراب شد ،از پله ها آمدم بالا، حالم بدتر شد .مادرم آمدند، خيلي ناراحت شدند، گفتند: چرا حالا بچه به دنيا نيامده حالت خراب شده؟ تا حاج آقا خانم آمدند، خيلي طول کشيد. کودکي اش هم خيلي خوب بود، مدرسه اش را ميرفت و راهنمايي هم اون موقع تازه شروع شده بود، راهنمايي هم رفت. رفت دبيرستان، دبيرستانش تمام شد. دانشگاه شرکت کرد، باختران رشته راه و ساختمان قبول شد تو دبيرستان که درس مي خواند يه اتاقي ما بغل حياط داشتيم اونجا دو تا موکت انداخته بود و زمستان هم کرسي کوچکي مي گذاشت و درسش رو آنجا مي خواند . موقع نماز مي رفت مسجد نمازش را مي خواند ،دوباره مي رفت اتاق . براي دانشگاه هم يه اتاق کوچکي گرفته بود، باز هم همون دو تا موکت و يه پتو و تشک برد و آنجا مشغول تحصيلش بود. حاج آقا گفت: برم ببينم چه کار مي کنه و کجاست؟ چيزي احتياج دارد، کمکش کنيم. حاج آقا رفته بود صاحب خانشان بهش گفته بود، که هيچ نمي دانيم چه جور مي آيد و چه جور مي رود،  ما هيچ متوجه نمي شويم بعد اينقدر پيش حاج آقا تعريف کرده بود ند. وقتي از مسجد آمده بود حاج آقا گفته بود :تو چکار مي کني که اينا هيچي نديدند؟ گفته بود: هيچي درسم را مي خوانم بعد لباس بچه مي دوزم و مي فروشم و خرجي ام را در مي آورم. ما هم آنوقت اين خانه را خراب کرده بوديم، داشتيم مي ساختيم و يک جاي ديگه مي نشستيم ، مي آمد يک سري به ما مي زد و مي رفت. آن خانه که مي نشستيم زيرزميني بود و انقلاب که شروع شد ، ديگر اين خانه نمي آمد. مرتب اين ور و آن ور بود. مي گفتم: آخر شما کجا مي رويد؟ مي گفت: اصلا حرفش را نزن ما کار داريم.
مي ر فت و مي آمد و مي ديدي ، تعداد زيادي اعلاميه آورده. مي گفتم: اينها چيست وبراي چي آوردي؟ مي گفت: اصلا دست نزنيد، خيلي خطرناک است. آن موقع انقلاب، خيابانها شلوغ بود. او مرتب در آن فعاليتها بود و عکس امام و اعلاميه امام و نوارهاي امام را پخش مي کرد. پدرش مي گفت: مهدي جان اين ها را نگذار اينجا، مي آيند و          ما را مي گيرند؟ مي گفت: شما نترسيد ، بيايند اول من مي روم جلو در مي ايستم و   مي گويم: اول مرا بگيرند. نوار امام مي گذاشت و با بچه ها گوش مي کردند . درسش را تمام کرد و رفت در سپاه فعاليت مي کردند و پيرو خط امام بود . به او مي گفتند: شما درست را تمام کردي ، کاري پيدا کنيد و مشغول باشيد . مي گفت: من کارم را پيدا کردم. در اينجا ، انجمن معلمان ، مستاجر بودند. حاج آقا به آنها گفته بود خالي کنيد ، مي خواهيم براي دو پسر بزرگمان زن بگيريم. آنها آقا مهدي را روي  پله ها ديده بودند و گفته بودند: آقا مهدي! مثل اينکه حاج آقا براي شما خيالاتي دارد؟ گفته بود: نه بابا، من برادر بزرگتر دارم ، براي داداشم مي گويند ، نه براي من.

چرا اسمش را مهدي گذاشتيد؟
براي اينکه حاج آقا دوست داشت اولين پسرم اسمش محمد است ، بعدي محمود واو مهدي باشد.

با بچه ها دعوا مي کرد ؟
نه ، ساکت بود،  مي رفت مدرسه و مي آمد .مادر بزرگش مي گفت: مهدي جان آخه شما مي رويد و مي آئيد ما اصلا خبردار نمي شويم. مي آمد غذا مي خورد و مي رفت اتاق به من هم کمک مي کرد. اخلاقش هم خيلي خوب بود. آرام و ساکت بود، الان بايد به بچه ها بگي اين درس را بخوان, آن درس را بخوان، ما اصلا به اين بچه يه دفعه نگفتيم چه کار بکن . خودش درسش را خواند،  رشته اش راه و ساختمان بود، شهيد توکلي خانه مي ساختند، نقشه خانه شان را ايشان کشيده بود. مقداري پول جمع کرده بود و ما از اين مقدار پول ، اصلا خبر نداشتيم ، که اين پول را کي جمع کرده بود و داده بود به آنها. گفته بود ما احتياج نداريم ،که بعد از شهادتش آوردند و گفتند: اين را آقا مهدي داده . پدرش هم گفت: حالا که مي خواسته در اين راه خرج شود ، ما هم مي دهيم به کساني که محتاجند .

معلمانش درباره اش چه مي گفتند ؟
هميشه تعريف مي کردند ،حتي کوچکترين حرفي بهش نگفتند. آن موقع بچه ها خيلي خوب بودند، ساکت يک وقت ما مي خواستيم برويم مشهد آن موقع مادر بزرگش پيش ما بود، گفت: من نمي آيم، مي مانم پيش خانم جان تنها نباشد. يک عمه داشت، صالح آباد رفته بود، او را آورده بود، گذاشته بود پيش مادربزرگش، بعد رفته بود دانشگاه تو کرمانشاه...
 
مخالف رژيم شاه بود ؟ بله .اون موقع که هميشه مرتب اين طرف و اون طرف بود ،اعلاميه هاي امام و عکس امام و نوارهاش را پخش مي کرد و لاي حوله وپتو مي برد کرمانشاه.

برخوردش با پدر چگونه بود ؟
بسيار عالي بود نجيب و آرام .

با فاميلها چطور بود ؟
با همه با فاميلها خيلي خوب بود، موقع شهادتش فاميلها خيلي ناراحت بودند، مي گفتند: طاهره خانم تقصير شماست ،جلوگيري نمي کنيد از رفتن اينها .مي گفتم: براي رضاي خدا رفتند، من خودم که کاري از دستم برنمي آيد. حداقل اينها که مي توانند ، بگذار کار کنند . اخلاقش هم خيلي خوب بود. الان هم مي گويم: حيف از اين جوانان ، که اين جور بودند و رفتند . يک سري فاميل هايي داشتيم ،(خوب توهمه فاميلها اينجور آدمها هست)، مي گفت: با آنها آرام و نرم برخورد کنيم، تا آنها را به راه راست برگردانيم. پدرش مي گفت : اينها برگردانده نمي شوند. مي گفت: نه. آرام صحبت بکنيم با اينها و يک جوري ، که آنها هم مثل ما بشوند . از هر لحاظ خيلي خوب بود .

هيچوقت شما را ناراحت مي کرد ؟
نه. اصلا هيچوقت .نه من از دست او ناراحت بودم، نه او از دست ما. اصلا هيچوقت احساس ناراحتي نمي کرد يا  اينکه ناراحت بشود.
در عوضش خيلي به ما کمک مي کرد. من بچه کوچک داشتم، لباس که مي شستم ، مهدي مي آمد ناهار درست مي کرد و از حد خودش زيادتر کمک مي کرد. آن موقع ها تو خانه ها کرسي مي گذاشتند و کرسي برقي هم نبود و زغال بود و خانه ما هم سه طبقه بود       و بايد از زيرزمين زغال مي آورديم .مي ر فت و مي گفت: شما دست نزنيد، خودش از زيرزمين ، زغال مي آورد و خيلي کمک مي کرد. فاميلها مي گفتند: مثل يک دختر کمکتان مي کند .

از لحاظ روحيات چگونه بودند ؟
بسيار عالي بود هيچوقت ناراحت نمي شد، برادر بزرگتر داشت، احترام مي گذاشت . الان هم محمد برادربزرگش مي گويد: يک وقت نشد ايشان به ما يک حرفي بزند . مرتب نمازشان را مي خواندند . اذان مي داد ، به موقع مي رفت مسجد . لباس ساده مي پوشيد و مرتب بود . از دانشگاه که آمد همدان هميشه روزه بود. من با او سحري حاضر مي کردم، مي گفتم: من بلند نشدم خودت بخور صبح مي ديدم دست نخورده ،مانده. مي گفتم: چرا نخوردي؟ مي گفت: اينطوري راحتم. ما خاطر جمع بوديم هنگام شهادتش که ايشان روزه نماز قضا ندارد. مي ر فت درسش را مي خواند، مي آمد اتاقش وقت نماز ، نمازش را مي خواند. خودش، رفيق تنهايي خودش بود. دعاهايش ، نمازهايش ، همه در اتاق بود. اصلا پيش ما و در اتاق ما نمي آمد. ما بچه هاي کوچيک داشتيم و موقعيت جور نبود. مفاتيح داشت و قرآن داشت و نوار خانه که ساختيم ، گفت: براي من يک اتاق خالي کنيد. اتاق را  حاج آقا برايش خالي کرد. آنجا يک کمدي داشت ، که نوارهايش را چيده بود توي آن . مجروح شده بود، در سر پل ذهاب برده بودنش بيمارستان. موقع خواب بود ، زنگ زدند که مهدي مجروح شده و آوردنش بيمارستان . آنها همه با حاج آقا رفتند و بعد از دو ساعت آمدند. گفتم: حاج آقا چه شده؟ گفت: دکتر گفت: ما هر چه کرديم براي عمل او را  بيهوش کنيم، نگذاشت و گفت: مي خواهم ببينم طاقتم تا چه حد است!
 بعد از دو روز آوردنش خانه. اصلا نمي توانست بلند شود. خانم دباغ آمد عيادتش. آن موقع خانم دباغ توي سپاه بود، آمد و احوالش را پرسيد . او هم توي اتاق داشت نوار تکثير مي کرد. يک نوار هم آورد و پر کرد . حالا اينکه چطور مجروح شده بود و کجا بوده، نمي دانم و اين نوارها را کي برد را هم نمي دانم . نماز شب و..  همه  کارهايش، مخفي بود و نمي خواست کسي بفهمد فعاليت دارد.
 قبل از انقلاب ، اعلاميه مي برد و نوار امام را تکثير مي کرد. ما هم که هيچ نمي دانستيم که چه کار مي کند . شهيد که شد برايمان تعريف کردند . حاج آقا مي گفت: من نمي دانستم اين مهدي اينقدر فعال است . تو همدان، باختران ،تهران ،کارهاش مخفي بود و دوست نداشت که کسي بفهمد. سپاه رفتند و آمدند . مي خواستند حقوق بدهند، او قبول نکرد و گفت: او خودش نمي خواست، ما هم نمي خواهيم و احتياج نداشت و فقط براي رضاي خدا کار مي کردند .

برخوردشان با بچه هاي محله  چگونه بود ؟
با بچه هاي محله يک جلسه تشکيل داده بودند ،که صبح هاي جمعه تا ساعت 11 دعا مي خواندند و فعاليت مي کردند و اکثرا منزل ما بود. برخوردشان با بچه ها بسيار خوب بود و دوستانش يک وقتي مي آمدند کار داشتند اصلا اتاق ما نمي آورد، فقط همان اتاق خودش . من مي گفتم: آخه خوب نيست آنها رو مي بري توي آن اتاق، موکت  مي انداختي؟ مي گفت: عيب ندارد اينها همه ساده اند و ساده زندگي مي کنند و مثل خودمان هستند و دوستانش الان هم که حاج آقا را مي ببينند ، از آقا مهدي تعريف مي کنند  و مي گويند : چقدر او خوب و ساکت بود و هم درسي هاي دانشگاهش مي گويند: چقدر خوب با هم درس مي خوانديم و خيلي تعريف مي کنند .
قبل از اعزام به جبهه حالات ايشان چگونه بود ؟ بيشتر مايل بود به جبهه برود. برادرهايش مي گفتند: خب شما درس خوانديد يک کاري انتخاب کنيد. مي گفت: سپاه بهتر از همه جا است. اصلا کارش و اخلاقش با جبهه بود، تمايل به آنجا داشت. موقع مجروحيتش 110 روز اينجا بود، نمي توانست از جايش بلند شود، بعد يک عصا آوردم. بلند شد يک دفعه رفت دکتر، آمد. گفت: ديگر به اين داروها احتياج ندارم. گفتم: بخور، عفونت مي کند؟ مي گفت: نه همين جوري خودش خوب مي شود . ديگر از سپاه ماشين آمد و رفتند و بعد تا شب نيامد. حاجي آمد . گفتم: مهدي رفته داروهايش مانده. بعد از دو روز آمد. گفتم: آخه کجا رفتي ، داروهايت مانده؟ گفت : با اين عصا مي روم ، با ماشين هم اين طرف و آن طرف مي روم.
تو پاش ترکش بود، نتوانستند بيرون بياورند. دختر خواهرم مي گفت: ترکش مانده، بدنش عفونت مي کند .گفتم : او داروهاش را نمي خورد، حالا چه برسد به ترکش. حاج آقا هم جبهه بود و موقع شهادت مهدي گفته بودند: حاج آقا حالا شما برو همدان ، ما مشغوليم. گفته بود: آخر کار داريم. گفته بودند: نه. برو ما هستيم. ديگر بعد از مجروحيتش دو بار آمد و ديگر نيامد. من هم يکي از فاميل هايمان فوت کرده بود و رفته بوديم آنجا. مادرم و خانمش هم بودند و گفتند که احمد آقا بليط گرفته و شما را آمده است ببرد تهران. گفتم: من نمي روم. دلم شور مي زند و حاج آقا نيست و بچه ها تنها هستند. ديگر من را بردند تهران. آنجا ناراحت بودم . شهيد مطري را که تازه شهيد شده بودند را تلويزيون نشان مي داد. من زياد گريه کردم و بعد خواهرم و پسرش آمدند دنبال من، که برويم همدان. آمديم در ترمينال ، خواهرم گفت ، که مهدي زخمي شده و آوردنش بيمارستان. گفتم : دروغ مي گويي، يک چيزي شده است . بعد رفتيم خانه ، ديدم همه آمدند. ديگر فهميدم که شهيد شده اند .
خب ، مادرم و ناراحت شدم . بعد محمود آقا و حاج آقا آمدند و برايم گفت: چطوري شهيد شده . گفت، که يک امانتي بود و خدا داد و حالا هم گرفته و نبايد ناراحت شد. حاج آقا هم آمده بود. تشييع جنازه مجيد بيات و چند شهيد ديگر بود . تو آرامگاه ديده بود عکس مهدي هم آنجاست و شکر کرده بود و بچه هاي برادرش او را ديده بودند و گفته بودند: عمو، عکس مهدي آنجاست. آنها هم ناراحت شده بودند. اما حاج آقا گفته بود: امانت خدا بود و گرفته. مي گفتند: عموجان ، عجب روحيه اي داري؟ جنازه مهدي هم مانده بود خط مقدم  و نمي توانستند بياروند عقب . ديگر مانده بود. آنها  مي خواستند بروند  و او را بياورند. حاج آقا نگذاشته بود و گفته بود: چند نفر هم مي خواهيد بخاطر او آنجا شهيد بشويد؟! و اين خواست خدا بوده است .
 يکي از دوستانش خيلي با او دوست بود و گفته بود : من بايد بروم و او را بياورم. تقريبا 10 روز بعد رفتند و آوردنش و نگذاشتند  که کسي او را ببينند. حاج آقا گفت: خدا داده بود ، حالا هم گرفته و نمي خواد برويد او را ببينيد. ديگر صبح زود آنها رفتند و من را هم با ماشين بردند. تشييع شلوغ بود و دور آرامگاه راه نبود ، آدم رد بشود . ترکش به گلويش خورده بود و از بين رفته بود و نگذاشتند تا من  او را ببينم. با همان لباسش يک خلعت تنش کردند و دفنش کردند. براي رضاي خدا بود و همان طور ، خدا او را در راه خودش هدايت کرد .
 در راه امام بود ، خدا رحمت کند امام را. روز رحلت امام ، همه ما گريه مي کرديم و خانه ما يکپارچه شيون بود . ديگر خدا خواست .

موقع برگشتن از جبهه چه حالاتي داشتند ؟
مي آمدند و يک وقت ساعت 11 مي ديدي آمد . برايش غذا مي آوردم ، تا نصفه مي خورد و خوابش مي برد. برايش بالش مي آوردم. حاج آقا مي گفت: راحتش بگذاريد، اينطوري راحت تر است . صبح بلند مي شد و نمازش را مي خواند و مي ر فت . هميشه اين جور بودند. در سپاه بسيار فعاليت مي کردند. فاميلها مي گفتند: تقصير شماست ، که اينها را آزاد گذاشتيد. مي گفتيم: براي رضاي خداست ،  پس جوانها براي چه هستند؟!

تاثير فرهنگ جبهه در خانواده چگونه بود ؟
 البته مي آمدند و تعريف مي کردند. خانه دو تا برادر داشت . کوچکتر ، آقا هادي 14 سالش بود و نمي بردنش جبهه . رفته بود ، شناسنامه اش را بزرگ کرده بود و يک 7-8 ماه رفت جبهه . بعدها حاج آقا را برده بود شناسنامه ها را عوض کند. اشکال گرفته بودند و گفته بودند: دستکاري شده و ديگر خودش گفته بود دستکاري کرده. بعد مجروح شده بود تو جبهه ، او را برده بودنش بيمارستان مشهد. آن موقع بمباران شهرها هم بود. رفتيم مشهد، دو تا پايش را گچ گرفته بودند. بعد از تعويض شناسنامه ها ، فهميديم که خودش دست کاري کرده بود. اينها مي آمدند و تعريف مي کردند ، اين کوچکترها هم دوست داشتند بروند جبهه. آقا صادق هم شهيدها و مجروحان را با آمبولانس مي برد. همه شان فعاليت مي کردند.
 از لحاظ تجملات ساده بود و از موقعي که رفت دانشگاه ، فقط يک کت و شلوار قهوه اي که حاج آقا برايش گرفته بود، داشت و لباس سپاه را . وقتي مي خواست برود جايي و کسي او را نشناسد، آن کت و شلوار را مي پوشيد و هيچ تجملاتي نداشت. خيلي ساده زندگي مي کرد . دوست داشت ساده باشيم و سر سفره بيشتر از يک نوع غذا نباشد. مادرش هم از صبح حالش بهم خورده بود و رو به قبله خوابانده بودنش و نفس مي زد. مهدي هم نبود و جبهه بود. نزديک اذان مغرب آمد و تا ديد اين جوري است ، زود بالش را از زير پاي او کشيد و پاهايش را دراز کرد و او را خواباند و همان جا راحت شد. همه تعجب کردند ، بزرگترها همه نشسته بودند و از صبح هيچکس نمي توانست کاري بکند . نمي دانم چکار کرد ، که يک دفعه راحت شد. به اين جور مسائل وارد بود  و   مي گفت: ساده زندگي کنيد، تجملاتي نباشيد . خيلي به اين جور چيزها اهميت مي داد. حاج آقا ، الحمد لله خودش همين جور بود و  بچه اش را  همينطور تربيت کرد و   مي گفت: آدم بايد بالا دست رو نگاه نکند، هميشه پايين رو نگاه کند. يک دفعه تانکهاي عراقي آمده بودند ، شهيد و بچه ها جلوشان گرفته بودند و آن ها را از بين برده بودند. من ديدم او در حمام  است . گفتم: چه کار مي کني؟ گفت: هيچي، در را باز نکن ، بعدا مي گويم. بعدا ديدم لباس و پوتين هايش را  که خوني بود را  شسته و خشکش کرده. گفت: اينها مال عراقيهاست ، بايد به صاحبان اصلي اش برگردد. و بسته بندي کرد، که بدهد به مستضعفان و نکته آخر سفارشش هميشه درباره  با خانواده شهدا بود .

موقع بدرقه چگونه بود ؟
 بيشتر مواقع از سپاه مي ر فت و خيلي کم از خانه مي رفت. خداحافظي مي کرد و ما هم تا راهرو دنبالش مي رفتيم. هميشه فعاليت مي کرد و نمي گفت: شما تنها مي مانيد .         مي گفت: مي گذرد و ما هم او را به خدا مي سپرديم و از لحاظ رفتنش هم مشکل نداشتيم. الحمدا... حاج آقا خودش مغازه داشت و خانه را هم به انجمن معلمان اجاره داده بوديم و خرجي ما بود .

ارتباط شما چگونه بود ؟
ارتباط زياد با هم نداشتيم فقط يه موقعي تلفن مي کرد خانه خاله ام آنجا مي رفتيم حرف مي زديم خودمان تلفن نداشتيم موقع مجروح شدنش هم اونجا تلفن کردند نامه هم کم مي داد .

موقع شهادت چه احساسي داشتيد ؟
خب مادر است و احساس مادرانه ديگه ناراحت شدم خواهرم گفت مجروح شده گفتم دروغ مي گوئيد حتما چيزي شده همه آمده بودند ديگه فهميدم به به حاج آقا گفتم چي شده گفت امانت را خدا داده بود گرفت 8 ارديبهشت ماه بود . نسبت به امام خيلي ارادت داشت ديدار امام نرفته بود بعد ما هر وقت مي خواستيم بريم نمي شد يا دير مي شد بچه ها کوچک بودند تا اينکه بعد از 3-4 سال يعد از شهادت مهدي رفتيم ديدن امام، که اول خارجي ها با امام ديدار کرده بودند. امام براي آنها صحبت کرده بودند و بعد خانواده شهدا که امام براي خانواده شهدا گفت: صحبتي ندارم از آن لحظه که امام وارد شد، تماما خانواده ها گريه مي کردند، تا هنگام رفتن امام . حالا يک وقت در مراسم دعاي توسل خانواده شهدا مي گفتند: ديدار امام  مي خواهيم برويم. مي گفتم: امام وقت ندارد، شما از تلويزيون هر روز امام را مي بينيد. ديگر نمي دانستم ، که زود از پيش ما خواهد رفت. روش تربيت او هم بصورت ساده بود .
 چند سال است که خوابش را نمي بينم. يکبار مسجد بوديم، با خواهر شوهرم ،شب نماز خوانديم و خوابيدم. خواب مهدي را ديدم و بعد عمه خانم را بيدارم کرد و گفتم: چرا بيدارم کردي، داشتم خواب مهدي را مي ديدم. بچه ها زياد  خواب او را مي بينند ،اما  من نمي بينم .

چه مدت جبهه بود ؟
از اول جنگ در جبهه بود و فعاليت در سپاه داشت. در رابطه با ازدواج ، اصلا در فکرش نبود. يک بار چه گفته بودند، که گفته بود: حالا وقت اين حرفها نيست. اصلا با ماديات رابطه اي نداشت . موقعي که شهيد شد، چند تکه لباس داشت ، بچه ها جمع کردند و گفتند: نگاه مي کني، ناراحت مي شوي. گفتم: نه، براي رضاي خدا بوده و يادگاري مهدي را نگه داريد. همه کارها براي رضاي خدا بود و امام (ره) .
 يک دفعه فرح مي خواست بيايد همدان. من هم آن وقت مطلع از اوضاع  نبودم و خانمها و جلسه در خانه ها نبود و قديمي بوديم. ديگر هيچي حاليمان نبود. بچه ها کوچک بودند ، آماده کردم آنها را ببرم . حاج آقا گفت : کجا؟ گفتم: فرح مي خواد بياد، همه  مي روند ، ما هم مي رويم تماشا . گفت: لازم نکرده، من مي دانم که اينها چه جنايتهايي را انجام داده اند و ديگر نرفتيم. حاج آقا از بچگي با اين ها مخالف بود و عکس هاي جواني امام را مي آورد خانه. مادرش مي گفت: اصغر آقا ، ساواک مي ياد و ما را مي گيرد . آن وقت من چه کار کنم؟ مي گفت: هيچي. گرفتند، من را مي گيرند. مي گفت: ما همه کارمان براي خداست و اينکه بايد از امام دفاع کنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : فريدي , مهدي ,
بازدید : 204
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 در ساوه و در خانواده اي مذهبي ، متولد شد در دامان عشق به حقيقت و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت.
پس از تكميل تحصيلات خويش تا سطح متوسطه ، به تهران آمد و در رشته رياضي ، موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم گرديد. ابتداي جواني او با اوايل انقلاب مصادف بود ، او با سيل خروشان مبارزه مردمي ، همراه شد و به فعاليتهاي مختلفي از جمله همكاري با روحانيت معظم- دور از چشم ساواك - وشركت در تظاهراتهاي مختلف در سطح شهر ، دست زد.
با شروع انقلاب ، با تيزبيني خاصي كه داشت ، در حفظ پيروزي بدست آمده و پاسداري او خونهاي ريخته شده سعي بسياري نموده و در اين راه تلاشي مستمر را در « كميته انقلاب اسلامي » و پس از آن در « سپاه پاسداران انقلاب اسلامي » آغاز كرد.
انديشه « تعليم و تربيت » و « پرورش نسل نوپاي انقلاب » او را به سمت خدمت در « آموزش و پرورش » سوق داد ؛‌ پس از چندي ، با لياقتي كه داشت و از خود بروز داد ، به رياست آموزش و پرورش « نوبران » منصوب شد.
مسووليت براي او در حكم امتحاني بود كه مي بايست از آن ، سرفراز بيرون آيد. خاطراتي كه از زمان رياست او مانده ، گواه اين مطلب است كه « حاجي » دل به اين چنين مسووليت هايي نبسته بوده و سعي در اين داشته كه به هر نحو ، رضاي خداي تعالي – و نه چيز ديگر را ، در عمل به تكليف ، براي خود فراهم كند.
هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهاي الهي و ميهني نگذاشت كه حاجي در دايره مكان و زمان ، قراري داشته باشد ، بنابراين سنگر « دفاع از ارزشها » را جايگزين سنگر « تعليم و تربيت و تربيت » نمود. و لحظه اي نيز در اين امر ، ترديد نكرد ؛ با آن كه بارها از سوي اداره آموزش و پرورش ، درخواست بازگشت او به محل كار آمده بود و ... اما او گمشده خويش را در صحراي طلب و در بيابانهاي جبهه ، يافته بود و لحظه اي چشم از يافتن آن ، برنگرفت تا او را در لابلاي آتش و خون و خاكستر يافت.

زيباترين تكرار و دلنشين ترين حديث مكرر، عشق است و داستان سفر عشق ، كه جگر شير مي خواهد و ... ما از عشق ، دم مي زنيم اما دم زدن ما، نگاه ما و فهم ما ، محدود در مرزهاي دنيوي است ؛ آنچه مي گوئيم قياسات عقلاني ماست ، با تكيه بر عقلي كه راه بدان سراپرده نداشته و ندارد. آنجا « تماشاگه راز » است ؛ بايد سر به جيب برد و با خويش گفت كه : « چشم دل بازكن كه جان بيني » تا « آنچه ناديدني ست ،‌ آن بيني » اگر از عشق مي خواهي بگويي ، اگر مي خواهي از عاشقان بگويي ، بايد مرزهاي « وهم » را در نوردي و به آن سوي اين « ديوارهاي ممتد » برسي! چگونه مي تواني از حد عاشقان بگويي ، وقتي كه حد تو همين واژه هاي معمولي و نگاههاي مجازي ست؟! چگونه مي تواني از « شهيدان » بگويي و از مقام بلند ايشان – كه « عند ربهم يرزقون » است ؟
با اين همه شناخت « شهيد » و شناساندن سيره او در دوران حيات دنيوي اش ، مي تواند راهگشايي باشد در بن بست زمان و مكان انسان بي خبر امروز.

كلام نوراني « النظافه من الايمان » را سرلوحه كار خود را قرارداده بود ، حتي در مناطق جنگي كه امكان تميزي و پاكيزگي محض نبود ، او بسيار نظيف و آراسته ظاهر مي شد.
هنگامي كه نيروهايش را به « مريوان » برده بود ، مقر نظامي را اندكي نامنظم و آشفته ديده بود ؛‌ بنابراين اولين كار او هماهنگ كردن نيروها براي تميز كردن ، رنگ كردن و آراستن آن محيط بود ؛‌ تا حالت سربازخانه نيروهاي اسلام را پيدا كند.
نيروهاي تحت امر او ، بارها ديده بودند كه دور از چشم همگان ، به نظافت « مقر » پرداخته واطراف چادرها وكانيكسها را مرتب وتميز مي نمايد، دقت او در امر « نظافت » از او يك الگوي تمام عيار ساخته بود.

امانتدار بيت المال در جبهه ها بود. با مسووليتي كه در لشكر داشت ، خود را حافظ اموال و مقسم آن درميان نيروها مي دانست و در اين راه ، عدل عدالتگر حقيقي ، علي (ع) را سرمشق خود قرار داده بود ، در اين راه از همه چيز خود مي گذشت ، از دوستي ، تعارفات معمول ، تسامح در امور بيت المال و ... با هيچ كس رو دربايستي و تعارف نداشت در تقسيم بيت المال ، بر همه و از همه بيشتر ، برخود بسيار سخت مي گرفت ؛‌ تا مطمئن نمي شد كه امكانات بيت المال در ميان همه بدرستي تقسيم نشده از آن استفاده نمي نمود. اين رفتار مايه تعجب بسياري از دوستان او شده بود و از سوي ديگر ، مايه اطمينان خاطر مسوولين لشكر :
« با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز ، مسووليت داشته باشد كه از يك سو به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه ، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ؛‌ چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در رو حيات او وجود داشت »

با آن كه « شهيد نظر فخاري » خود مسووليت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده شايان توجهي به نفع خود ببرد ، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيك از امور جنگ در جبهه ، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت كه در امر جنگ و مبارزه ،‌تسليم محض بود و هر چه فرماندهان صلاح مي دانستند ، عمل مي كرد.
در گرما گرم حملات و عملياتهاي مختلف رزمندگان در منطقه جنوب ، در آن لحظاتي كه شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله ور بود در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب ، سوق داد!
او مي گفت: « ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي ،‌ هر كجا كه مسوولين تشخيص دهند ، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يك وظيفه شرعي است ، آنهم در هر مسووليتي و در هر مكاني كه باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد ، بسم الله ! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ... ، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ ، اين قدرت را به آنها مي دهد كه برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند»
آنگاه كه عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسوولان ، مبني بر اين كه ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است ، دل از سفر حج ، پرداخت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت كه اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر (عج ) » مي باشد.

با شهامتي كه در خود يافته بود. به كارهايي دست مي زد كه منحصر به خود بود!‌ در زمان تظاهراتهاي مردمي در صف شعار دهندگان بود و در زير باران آتش و گلوله ماموران رژيم شاه با شهامتي تمام ، پيكر شهيدان مبارزه را بدوش مي كشيد و نمي گذاشت در معركه باقي بمانند.
در اوايل پيروزي انقلاب ، احساس كرده بود كه فعاليت سوداگران مرگ ،‌ بيشتر شده است ، بنابراين احساس تكليف نمود و گامهاي بسيار مفيدي در مبارزه با آنان برداشت. حتي يكبار به تنهايي با چند نفر از آنها برخورد كرده و آنان را دستگير نموده بود.
او هرجا كه احساس تكليف مي كرد ، لحظه اي تامل نمي نمود و به اداي آن مي پرداخت ؛ در زمان بني صدر، تلاش متعهدانه اي در انتخاب دعوت از سخنرانان مختلف براي آگاه كردن مردم انقلابي ، به خرج مي داد و از كساني چون « شهيد آيت » و ... براي سخنراني قبل از برنامه نماز جمعه شهر ، دعوت مي نمود.

توجه به خانواده هاي محترم شهدا و تلاش و در دلجويي و تسلي خاطر آنان از برنامه هاي هميشگي او بود. هنگامي كه مرخصي مي آمد،‌ ابتدا به گلزار شهدا و سپس به منازل شهيدان مي رفت و بدين طريق ، ياد شهدا و همسنگران عزيزش را در دل و جان ، مستدام مي داشت.اخلاص او در كار و عبادت و ... زبانزد شده بود ، از هيچ چيز به جز خدا نمي ترسيد ؛‌ اگر ذره اي ترس در وجود او راه يافته بود ، هرگز نمي توانست در زيرباران گلوله بعثي ، شبها را بيرون سنگر ، به عبادت بپردازد و همانجا را بستر آرامش خويش قرار دهد ،‌ اين كار بارها از او سر زده بود چرا كه اطمينان قلبي به خداوند داشت و به چيزي جز او نمي انديشيد ، به شهادت دوستان و همسنگرانش به هيچ چيزي تعلق خاطر نيافته بود و تمامي امور دنيوي را پشت پا زده بود.
اين ويژگي هاي منحصر به فرد – كه فقط در انسانهايي خاص يافت مي شود – از او انساني وارسته ، ساخته بود. از همان انسانهايي كه ملائك عرش نشين ، بر مقامشان رشك مي برند.
او از « خلصين » بود ؛ براي خدا زيست ، براي خدا مبارزه نمود و در نهايت مزد رنجها و زحمات خود را از خداوند گرفت و مصداق بارز « ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه » گرديد و رضوان الهي و جنت موعود را به دست آورد.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382





خاطرات
علي صبوحي:
در سالهاي تحصيل در دوره دبيرستان ، گاه تصميم مي گرفتيم و به تفريح مي رفتيم ... بنده به لحاظ شرايطي كه داشتم ، معمولاً‌سعي مي كردم كمتر در اين گردشهاي جمعي شركت كنم اما « مهدي » اصرار بر حضور من داشت. او با روح بلندي كه داشت معمولاً‌ بيشتر خرجها را به عهده مي گرفت و ما را شرمنده الطاف خود مي كرد و حتي فرصت كمترين تشكر، حتي به صورت لفظي را از ما مي گرفت.

تعهد « شهيد مهدي » در همه جا و هميشه ، بارز بود ، به ياد دارم كه در روزهاي فراغت با جمعي از همكلاسي هامان فوتبال بازي مي كرديم ؛ « مهدي » تلاش زيادي در بازي به خرج مي داد ، اما من برعكس ، با بي ميلي توپ مي زدم ... تا اين كه به من گفت : « خيلي بي روح بازي مي كني !‌ سعي كن درست بازي كني ؛‌ اين گونه بازي كردن تو ، به بازي ديگران لطمه مي زند .»

حسينعلي خديوي:
سال تحصيلي 1356 – 1355 بود ، كلاس سوم دبيرستان بوديم ، رشته رياضي ؛ « مهدي » هم مبصر كلاسمان بود. او براي درس جديد هندسه ، ماكتي چوبي از « منشور سه وجهي » ساخته بود.
وقتي معلم هندسه وارد كلاس شد نگاه بدبينانه اي به حالت تمسخر به آن ماكت نمود و در پي آن همه بچه هاي كلاس زدند زيرخنده! بعد هم ماكت را در سطل زباله انداخت و به سراغ درس جديد رفت.
در هنگام درس، به ياد ماكت ساخته شده افتاد !‌ آن را از سطل درآورد و به وسيله آن به تفهيم درس جديد پرداخت. هر چند يكبار هم نگاهي به « آقامهدي » مي كرد از او عذرخواهي مي كرد!‌

علي صبوحي:
براي اقامه نماز به مسجد مي رفتيم. حاجي به مسجد كه رسيد در برابر صندوق كمك به جبهه ايستاد ودست در جيبش كرد ، هر چه داشت در آورد و همه را در صندوق ريخت!‌
من ايستاده بودم و با تعجب تماشا مي كردم ، در اين حال آيه اي باين مضمون به خاطرم آمد كه ، جماعتي بدون حساب ، روزي مي خورند و وارد بهشت مي شوند ، اينان جماعتي هستند كه بدون حساب در راه خدا انفاق مي كنند.آن روز بر اين باور رسيدم كه « حاجي » از مصاديق بارز آن آيه و از شمار چنان وارستگاني است.

« فارغ از خود »
سال 1360 بود و يكسالي از خدمت من گذشته بود ، تصميم گرفته بودم كه ازدواج كنم. «حاجي» كه گاه گاهي به من سر ميزد ، وقتي از جريان مطلع شد ، بيست هزار تومامن - كه شايد همه پس انداز معلمي اش بود – آورد وبه اصرار به من داد ، من اخلاق او را خيلي خوب مي شناختم و مي دانستم اگر پول را نگيرم قطعاً‌ ناراحت خواهد شد. به هر حال پول را قبول كردم ، مي دانستم كه اولين نفر نيستم كه « حاجي » گره از كارم مي گشايد.
« حاجي » تعلقي به ماديات نداشت و آنچه داشت وسيله اي براي او شده بود تا رسيدن به اوج كمال. خوشا بر حال او كه آزاد زيست.

از ويژگي هاي « شهيد فخاري » آراستگي و تميزي شان بود ، هميشه از روز اول هفته با يك تركيب بسيار دلپذير و يك وضعيت خيلي متناسب در محيط مدرسه حاضر مي شد.
به ياد دارم كه در همان سالهاي دبيرستان ، شناسنامه بهداشتي خاصي در كنار شناسنامه ها ترتيب داده شده بود كه معمولاً‌ اطلاعات پزشكي مربوط به هر فرد در آن درج مي شد ، يكي از روزهايي كه دكتر دندانپزشك به مدرسه آمده بود ، من و مهدي براي بررسي دندانهايمان به نزد او رفتيم ... وقتي ليست افراد را نگاه كردم تقريباً بيشتر افراد ، دندانهاي خراب داشتند كه ثبت شده بود ؛‌ وقتي دكتر ، دندانهاي مهدي را ديد گفت : عجيب است!‌ اولين كسي هستي كه دندانهايت سالم اسم ! چه خميردنداني استفاده مي كني؟!
« مهدي » در جواب گفت: « من از خميردنداني استفاده نمي كنم ؛‌ من هر روز دندانهايم را با آب و نمك مي شويم! »
اين آراستگي ظاهري مقدمه اي بود براي نظافت روح و پاكيزگي جانش ، تا مقام همنشيني با ملكوتيان را پيدا كند.

محمود احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » خود تعريف كرده است:
« روزي در حياط اداره ، مشغول كار بوديم با سر و رويي خاكي ، دو سه نفر از خانمهاي معلم آمدند و پرسيدند كه « آقاي فخاري هستند؟ » آنها را به داخل ساختمان راهنمايي كرديم ؛ آنها شايد فكر كردند كه ما فراش يا خدمتگزاريم !‌ به هرحال دست و رويمان را شستيم و لباسهامان را تكانديم و داخل شديم.
دوباره خانم ها گفتند:« با آقاي نظر فخاري كار داريم. » گفتم : « خودم هستم!‌ بفرمائيد!‌» يكي از آنها گفت: « ديگر چه بگوئيم؟ ما مشكلات داريم ، راهمان دور است ؛‌ مي خواستيم به طريقي انتقالي بگيريم؛ اما ... »
ظاهراً‌ وقتي ديدند كه ما مسوول آموزش و پرورش هستيم و اينگونه تلاش و كار مي كنيم از تقاضاي خويش منصرف شدند و رفتند.»

محمدحسن احمدنوري:
در مورد مصرف بودجه بيت المال در مناطق محروم ، بسيار جدي بود ، براي مثال ، به ميزان 10 ميليون ريال بودجه جهت ساخت 5 مدرسه در بخش « نوران » از سوي اداره كل اختصاص داده شده بود كه به علت بعد مسافت و صعب العبور بودن آن روستاها ، مدت ده ماه از زمان اختصاص اين بودجه گذشته بود و هيچ يك از مسوولين ، توان انجام اينكاررا نداشتند و قرار بود كه بودجه را بازگردانند؛‌ « حاج مهدي » به محض قبول مسووليت و واقف شدن به موضوع ، سخت بر آشفت و شخصاً‌ مسووليت ساخت مدارس را به عهده گرفت.
« حاجي » در هواي زمستان و در آن جاده هاي كوهستاني و صعب العبور ، با تلاشي غيرقابل وصف ، به تدارك مصالح ساختماني و ... همت گماشت؛ حتي يكبار ديدم كه شخصاً تعدادي بشكه قير را از وانت تخليه نمود.
با اين همت و تلاش بود كه توانست با صرف كمترين هزينه و زودتر از موعد مقرر ، مدارس را ساخته و آماده بهره برداري نمايد.

محمد احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » نقل مي نمود:
هنگامي كه مسوول آموزش و پرورش نوبران بودم ، يكي از معلمان قصد داشت انتقالي بگيرد و براي رسيدن به اين هدف ، اسباب نارضايتي فراهم كرده بود ، بسيار كم كاري مي كرد و ... در آخر هم مدرسه را رها كرد و آمد در دفتر اداره نشست و گفت: « تا انتقالي من را ندهيد ، از اينجا نمي روم!‌. »
من به او گفتم كه « ما در اينجا كمبود معلم داريم و به شما احتياج است ؛ اگر شما برويد كسي جايگزين شما نمي شود و ... » اما گوش او اصلاً‌ بدهكار اين حرفها نبود!‌ هر روز مي آمد و در اداره مي نشست و باين وسيله مي خواست انتقالي بگيرد ... من به آبدارچي اداره سپرده بودم هر روز به او چايي بدهد.
دو سه روزي به همين وضع گذشت ، آن معلم ، فهميد كه ، توجهي به كار او نداريم ، آمد و گفت كه « بنويسيد به همان مدرسه بروم ؛ ديگر از خير انتقالي گذشتم!‌»
معلوم است كه « حاجي » توانسته با اين حركت او را تنبيه كند ؛ اين هميشه روش او بود كه بدون استفاده از قوه قهر و پرخاش و ... ديگران را تنبيه و شرمگين نمايد.

مجيد نيك پور:
حاج مهدي از بزرگواراني بود كه خدمت به رزمنده را عبادت مي دانست و در اين كار مراتب اخلاص را رعايت مي كرد.
يك روز صبح بعد از نماز در داخل چادر خوابيده بوديم در بين خواب و بيداري متوجه شدم كه « حاج مهدي » انگار دارد با تلفن صحبت مي كند و بلند بلند مي گويد كه ، « سلام ! حال شما چطوره ؟ چه خبر ؟ و ... » تعجب كردم و با خود گفتم كه در منطقه ارتباط تلفني كه امكان پذير نيست « حاجي » چطور صحبت مي كند؟! پتو را كنار زدم ، ديدم « حاجي » با همان سليقه مثال زدني اش ، سفره صبحانه را آماده و پهن كرده ، منتظر بچه هاست !
در دل خود به همت والا و تدبير عالي او ، هزاران بارآفرين گفتم.

يدالله مظفر:
شهيد « نظر فخاري » پروانه اي بود كه هماره ، گرد شمع وجود نيروهايش مي گشت و لحظه اي از حال آنها غافل نبود. به ياد دارم كه در كردستان ، با آن سرماي شديد ، در مسيري حركت مي كرديم. « حاجي » گاه به گاه به بالاي كوه مي رفت و برمي گشت ، بچه ها پرسيدند كه « چرا اينقدر بالاي كوه مي رويد ؟ » در جواب گفت : « كنترل مي كنم كه مبادا دشمن كمين زده باشد... »
در پشت جبهه هم به ما سفارش مي كردند كه « به خانواده رزمندگان سر بزنيد و جوياي احوالشان باشيد. » در اين باره از ما گزارش كار هم مي خواستند و خود نيز پيگيري مي كردند. يكبار ، نوشته اي به من دادند كه هم اكنون آن را به يادگار نگه داشته ام با اين عبارت كه : « اهميتي كه بسيجيان و رزمندگان براي نظام دارند ، هيچكدام ازين ماديات و مسائل دنيوي كه ما داريم ، ندارند!‌»

سعيد وفايي:
زمستان سال 1360 بعد از « عمليات فتح المبين » يك گروهان از برادران بسيجي ساوه ، جهت گذراندن دوره اعزام به جبهه به پادگان « حمزه سيدالشهداء » ( تهران ) آمده بودند كه مسوول اين گروهان ، برادر « شهيد نظر فخاري » بود.
من به عنوان مربي تاكتيك اين گروهان از نزديك ، شاهد فعاليتهاي دلسوزانه توام با تدبير و دور انديشي آن شهيد بزرگوار بودم.
با توجه به اينكه به هنگام كار عملي ، بايد بين مربي و مسوول گروهان هماهنگي خاصي باشد ، من از شهيد « نظر فخاري » پرسيدم كه « چرا اينقدر محكم كاري مي كني ؟ آيا فكر نمي كني زياده روي باشد ؟ » در جواب گفت : « اين بچه ها ، ميوه هاي زندگي مردم اند و سرمايه هاي گرانبهاي اين مملكت ؛‌ و اينكه امروز اينجا و در اختيار ما هستند فقط بخاطر اسلام و انقلاب اسلامي است ،‌ پس ما هم وظيفه مان اين است كه مواظب آنها باشيم تا آنها حماسه پردازان خوبي در جبهه باشند و موجبات سرافرازي اسلام را فراهم كنند. »

علي اصغر تنها :
از سال 1355 با اوآشنا شدم ، وقتي كه شاگرد دبيرستان بود ،‌ سال سوم رياضي كه من معلم آن كلاس بودم ، از همان زمان جواني شجاع و رشيد و برازنده بود يعني در ميان دانش‌ آموزان ، برجستگي خاصي نسبت به همه شان داشت كه نشان مي داد در آتيه چه سرنوشتي دارد.
پس از انقلاب در كميته ، فعاليت مستمري داشت و در كنار آن از تعليم و تربيت ، غافل نبود. به سبب لياقت و كارداني كه داشت مسووليت هاي مهمي چون فرمانداري ساوه ، بخشداري مركزي ، بخشداري نوبران ، شهرداري ساوه و... به او پيشنهاد شد اما او جنگ و جبهه را بر آنها ترجيح داد. با وجود اين به اصرار زياد ، رياست آموزش و پرورش « نوبران » برعهده او گذاشته شد اما اين مسووليت ، دوامي نيافت و او دوباره عازم جبهه شد.
به مرخصي كه مي آمد مي گفت كه «اداره آموزش وپرورش از من خواسته كه به « اداره » برگردم اما مي بينيد كه آنجا بيشتر نياز است . » اين احساس تعهد بود كه باعث شد هواي گرم و سوزان جبهه را بر هواي خنك نوبران و سنگرها را بر ميز اداره ترجيح دهد و لحظه اي در اين تصميم ، ترديدي نداشته باشد.

علي صبوحي:
مدتها بود كه مي خواستم به نحوي اندكي از زحمات « حاجي » را جبران كنم چرا كه خود را مرهون او مي دانستم. دريكي ازتابستانهايي كه به ايران بازگشته بودم از « حاجي » خواستم كه « حالا كه عازم حج هستم ، اگر چيزي لازم داري بفرما تا بياورم ... » او فقط گفت كه « در حجر اسماعيل براي پيروزي رزمندگان دو ركعت نماز بخوان !‌» گفتم : « چشم !‌ اما باز هم اگر ... » به هر حال در برابر اصرار بيش از حد من تسليم شد و گفت كه « حالا كه مي خواهي چيزي بياوري ، لطف كن و يك ماشين اصلاح برقي بياور ، من كه در جبهه ، سربچه ها را با ماشين دستي اصلاح مي كنم خيلي وقت گير است و ... »
او خيلي بزرگ بود . همه چيز و همه آرزوهايش هم خلاصه در جنگ و بچه هاي جبهه شده بود!

حسينعلي خديوي:
عاشق اهل بيت (ع) بود ، در مناسبتهاي مختلف ، مراسم سوگواري و جشن ويژه اهل بيت در دفتر « تداركات لشكر » تشكيل مي داد.
او عقيده داشت كه ياد و خاطره معصومين (ع) انسان ساز است و اسلام هم بواسطه تلاش آنان احياء شده و بدست ما رسيده است ، ما بايد آن را حفظ كنيم و به آيندگان بسپاريم.
علاقه خاص « حاج مهدي » به روحانيون نيز زبانزد بود ؛ هرگاه كه يكي از اين عزيزان به واحد تداركات مامور مي شد ، « حاجي » جان تازه اي مي گرفت و زمينه اي فراهم مي نمود تا خود و ديگر اعضاء واحد در فهم مسايل ديني ، حداكثر بهره را ببرند.


او عاشق بسيجي و امام بسيجيان بود و مي گفت : « من به بسيجيان ، زياد علاقه مندم چون امام [ره] فرمودند كه من يك بسيجي هستم. » او شيفته امام بود ، به رهنمودها و فرامين ايشان دقيقاً گوش مي داد و عمل مي كرد ؛‌ هرجا كه قرار بود صحبت كند ابتدا نكته اي از امام [ره] باز مي گفت.
در جلسه اي كه براي نيروها و يا بعضي از مسوولين معاونت ها داشتيم ، وقتي از او خواهش مي كرديم رهنمودي داشته باشد ، سفارش نمود كه ، دستورات امام را عمل كنيد ، سرمشق تمام كارهايتان را از امام بگيريد اگر آنچه ايشان فرموده اند عمل كنيد و انجام دهيد ، هيچ وقت مشكلي پيدا نمي كنيد.»

ابوالفضل سقايي:
در اطاعت از امر فرماندهان و حضرت امام (ره) واقعاً‌ الگويي براي ما بود. به ياد دارم كه عازم مكه بود ، حتي ساكش را هم بسته بود ، گويا مي خواست به عنوان خدمات كاروان ، عازم حج شود ، به هر حال در همين شور و حال بود كه شنيد حضرت امام (ره ) فرموده است كه « هر كه مي خواهد به « مكه » برود ، سري هم به جبهه بزند » و يا شبيه اين مضمون كه « جبهه هم مكه است ... » با آن كه « حاجي » يك نيروي دائمي جبهه بود ، با شنيدن اين سخن ، از سفر منصوب گرديد!‌
« حاجي » از اين سفر با معنويت گذشت و سفر روحاني جبهه و دفاع را انتخاب كرد و از همانجا به مناي دوست شتافت.

غلامرضا جعفري:
با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز مسووليت داشته باشد كه از يك سو نسبت به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه،‌ براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ، چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در روحيات او وجود داشت.

كاظم رمضاني:
قبل ازعمليات « محرم » در واحد « اطلاعات عمليات » با « شهيد فخاري » آشنا شدم ، در يكي از كلاسهاي نقشه خواني ، هنگام آموختن درس قطب نما ، « حاجي » گفت كه « مي خواهم خاطره اي براي شما بگويم :
بعد از عمليات رمضان ، در جبهه جنوب به عنوان فرمانده گردان به نيروها معرفي شدم ... يك روز ، جهت شناسايي منطقه ، قرار بر اين شد كه هر گرداني از يك گراي معين حركت كند و شب نيز از همان مسير ، نيروهاي خود را عبور دهد ؛ يكي از فرماندهان گردان قطب نمايي درآورد و گرايي گرفت به من گفت كه « شما هم يك گرا بگير !‌» گفتم: « 5 درجه سمت راست گردان ، ما حركت مي كنيم . » شب كه شد قرار شد نيروها جهت حركت به خط شوند ؛‌ من قطب نما را به معاون گردان دادم و نيروها را به خط كردم ... بعد از مدتي به گراي مورد نظر رسيديم - اما خيلي دير – معلوم شد كه معاون من هم مثل من نمي توانسته با قطب نما كار كند و گرا بگيرد ! به هر حال تصميم گرفتم آن را بخوبي ياد بگيرم. »
« حاجي » با تعريف اين خاطره ، لزوم آموزش و دقت در آن را به نيروها گوشزد نمود.

ابوالفضل كرمي:
قرار شده بود كه هر روز يكي از واحدهاي لشكر ، مامور جمع آوري زباله ها باشد ؛ اين تصميم خيلي جالب بود و پيامد خاص هم داشت ،‌ شايد بعضي ها ، كسرشان خودشان مي دانستند كه چنين كارهايي انجام دهند و ...
در همان روزها « حاجي » را ديدم كه با دو سه نفر از نيروها مشغول جمع زباله مي باشد. شايد خيلي ها كه « حاجي » را با آن حال – در حالي كه « قائم مقام واحد اطلاعات عمليات لشگر » بود ديدند ، بعد از آن تصميم گرفتند كه در اين كارها پيشقدم باشند.

مجيد نيك پور:
يكبار براي من ماموريتي پيش آمد ، آنقدر عجله داشتم كه فرصت جمع آوري وسايل خود را نيافتم ؛‌ وقتي به مقصد رسيدم در اين فكر بودم كه ديگر فاتحه وسايلم خوانده شده و ديگر آنها را نخواهم ديد!‌
يكي از دو ماه بعد ، در منطقه اي ديگر به برادران واحد پشتيباني ملحق شدم ، در آنجا چشمم به ديدار وسايلم روشن شد !‌ معلوم شد كه « حاجي » بعد از رفتن من لباسهايم را از روي بند ، جمع كرده ، كتاني مراهم از زير كانكس برداشته و به همراه كيسه انفرادي ام در يك پلاستيك گذاشته و فرستاده است... در آنجا بود كه به مراتب بزرگواري و خلوص او پي بردم و به حال او غبطه بسياري خوردم.

حسين عراقيان:
يك روز صبح كه همه بچه ها به صبحگاه رفته بودند ، بخاطر كسالتي كه داشتم به صبحگاه نرفته ودرمحوطه مقر« انرژي » قدم مي زدم . يكباره چشمم به « حاجي مهدي » افتاد ، ديدم كه دارد زير كانكسها را تميز مي كند!‌
خيلي خجالت كشيدم و خود را لابلاي كانكسها پنهان كردم تا مرا نبيند و بيش از اين احساس شرمندگي نكنم.

محمد باقر لك زايي:
در يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان جنوب ، خدمت آن شهيد بزرگوار رسيدم ؛‌ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود . با كمال تعجب ديدم كه « حاجي » موكتي كوچك پهن كرده و در سايه اتاقش نشسته !‌ تعجبم به جا بود ؛‌مي دانستم كه « حاجي » امكانات تداركات را در اختيار دارد و با آن كه مي تواند از كولرگازي استفاده كند ، با اين حال آمده و در هواي گرم ، سايه اي را اختيار كرده است.
با آنكه دليل كار « حاجي » را حدس مي زدم با اين حال از او علت كار را پرسيدم ! اول بار از جواب، طفره مي رفت ، در آخر تسليم شد و گفت: « مگر همه رزمندگان كولر دارند كه زير باد خنك آن استراحت كنند؟! من هم يكي از آنها ! »
اين هم يكي از مراتب تقواي او بود كه از امكانات تداركات ، كمترين استفاده را مي نمود.

حسن جنتي:
براي انتقال سنگرهاي « رينگي » احتياج به جرثقيل داشتيم ، تماس با تداركات گرفتم و از « حاج آقا » درخواست جرثقيل ، توان اين بار را نداشت ؛ مجبور شدم درخواست قوي تري بكنم . به هر حال با آوردن جرثقيل بالاتر از ده تن ، انتقال سنگرها براحتي انجام شد.
چند روز بعد ،‌ براي تحويل يك سري از اجناس از تداركات به واحد مراجعه كردم ، «حاج آقا » مرا ديد و صدا زد ، وقتي به نزد ايشان رفتم ، ماشين حسابي از جيبش درآورد و به اصطلاح چرتكه انداخت و گفت: « مي داني چقدر به ما خسارت زدي ؟! » تعجب كردم و گفتم : « چي ؟! » گفت: « آن روز يك كلام نگفتي كه جرثقيل بالاتر از ده تن بايد باشد ... من حساب مي كنم فاصله اين مسير را كه مثلاً 2 كيلومتر بوده – بايد پول گازوئيل و بنزينش را ... » گفتم : « حاج آقا! خيلي ما را بدهكار كرديد! » گفت: « اين تازه حساب من است چه برسد به حساب آخرت!‌»
در آن موقع با خود انديشيدم كه چقدر بايد در كارهايمان دقت و تامل داشته باشيم و چقدر« حاج آقا » مي تواند الگويي براي ما در اين كار باشد.

محمود احمد لو:
شهيد « نظر فخاري » در دلسوزي و رعايت اموال بيت المال ، نمونه نداشت!‌ در هنگام انتقال از يك مقر به مقري ديگر ، بعد از بار زدن ماشينها و تمام شدن كارها ، تازه كار « حاجي » شروع مي شد !‌ او با حوصله تمام ، مي رفت و در اطراف چادرها و ... مي گشت و هرچه باقي مانده بود جمع مي كرد؛ چيزهايي را جمع مي كرد كه اصلاً‌به چشم نمي آمد ولي ارزشمند بود ، از ميخ و سوزن گرفته تا پيراهن و زيرپوش و ... مي گفت كه « همه اينها به درد مي خورد و جزو اموال بيت المال است ، بنابراين بايد كاملاً‌ از آنها استفاده كرد. »
دقت او در اموال بيت المال و استفاده صحيح از آنها ، او را ميان همه بچه هاي رزمنده ، زبانزد كرده بود.

علي تنهايي:
از شهيد « نظر فخاري » هرچه بگوئيم ، كم است ؛ او واقعاً‌ روحيه اي معنوي داشت و اين معنويت برظاهر و باطن او اثر گذاشته بود. به نظافت توجه خاصي داشت و حتي در شرايط بحراني جنگ ، لباسهايي پاكيزه در نگهداري اموال بيت المال خيلي تلاش مي كرد وحتي الامكان از اسراف پرهيز مي نمود. بعد از عمليات « والفجر مقدماتي » او را ديدم كه نشسته و پوتين هاي استفاده شده را جمع كرده و واكس مي زند ، تا به انبار تداركات تحويل دهد. اين چنين كارهايي بارها از او سر زده بود وبدان مشهور شده بود.

حسن بختياري:
در يك روز تابستان ، بعد از نماز مغرب و عشا كنار كانيكس معاونت نشسته بوديم و بچه هاي بسياري دور شهيد « نظر فخاري » را گرفته بودند ؛ ايشان مرتباً‌ پاي خود را مي خاراند تا آخر كه پايش خون افتاد! من گفتم كه « چرا از پشه بند استفاده نمي كنيد؟ » برگشت و در جوابم گفت: « آيا پشه بند به همه نيروها داده شده است؟! » گفتم: « بله! به همه داده شده است » باز پرسيد: « به همه؟! حتي آنهايي كه در شلمچه هستند؟ حتي آنهايي كه در جزيره هستند؟ يعني همه آنها پشه بند دارند كه استفاده كنند؟! » گفتم: « بله! همه دارند ؛ بگذار پشه پاهاي شما را بخورد...!‌ »
عاقبت با صراحتي خاص گفت كه « من تا زماني كه ندانم همه از امكانات تداركات استفاده مي كنند يا نه ، استفاده از آن نخواهم كرد!‌» .

حسينعلي خديوي:
مركز تداركات لشكر در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در كنار اروند بود و دائماً‌ توسط هواپيماهاي دشمن بمباران مي شد ؛ با وجود آتش شديد دشمن ، « حاجي » از سنگر استفاده نمي كرد ؛‌ او يكي از پلهاي خيبري را بيرون سنگر گذاشته بود و اوقات بيكاري اش روي آن مي گذشت.
وقتي از او پرسيديم كه « چرا از سنگر استفاده نمي كني ؟ » با حالت خاص گفت: « بچه ها كه با دشمن مي جنگند ، جان پناهي ندارند ؛ اگرچه وضعيت كاري من مانع من شده كه در كنار آنها باشم ، مي خواهم جايگاهم مثل آنها باشد. »

ابوالفضل سقايي:
شبي را مهمان بچه هاي تداركات بودم ، در انرژي ، آن شب غذا نان و پنير يا نان و سيب زمين بود. بچه هاي دفتر تداركات از « حاجي » خواستند كه نامه اي بنويسد و تن ماهي بگيرند تا شام ، تن ماهي بخورند. با وجود اصرار آنان « حاجي » اصلاً‌ زير بار نرفت و گفت : « هرچه ديگر بسيجي ها مي خورند ، ما هم مي خوريم ؛ ماكه خونمان رنگين تر از آنان نيست كه غذايمان رنگين تر باشد!‌»

حسينعلي خديوي:
شهيد « نظر فخاري » اهل تشريفات نبود، مخصوصاً‌ در وقت استفاده از بيت المال ، براي ما نامه كه مي نوشت هميشه از تعارف هاي معمول پرهيز مي كرد ، سلام مي كرد و به اصل مطلب مي پرداخت !‌
اصلاً‌ اهل دنيا نبود ، در دنيا فقط به يك چيز دل بسته بود ، اين كه سالي يكبار به حج مشرف شود و خانه خدا را زيارت كند ... هرگز در قيد تعلقات دنيوي در نيامد ، حتي ازدواج هم نكرد – با آنكه سن و سالي از او گذشته بود – مي گفت : « اگر ازدواج كنم ، نمي توانم با آرامش خاطر و دل آسوده ، در جبهه باشم و به بسيجيان خدمت كنم. » او ساده ولي بي تعلق زيست و با شكوه جان داد ؛ روانش شاد.

سردار احمد فتوحي:
شهيد بزرگوار « حاج مهدي نظر فخاري » در حفظ اموال بيت المال بسيار دقيق بود و در اين راه ، نهايت تلاش خود را داشت. در عمليات كربلاي 4 و 5 گروهي تشكيل داده بود كه ماموريتشان ، جمع آوري مهمات هاي پراكنده در منطقه عملياتي بود. در تقسيم اموال تداركاتي هم برنامه خاصي ترتيب داده بود و الويت را به خط مقدم جبهه مي داد.

بشير روشني:
روحيات « شهيد نظر فخاري » بر هيچ كس پوشيده نيست ؛‌ به ويژه برادران لجستيك لشكر 17 (ع) در زمان جنگ ، كه همه از روحيه والا و با صفاي ايشان مطلع بودند. با آن چهره نوراني و سيماي ملكوتي به روي بچه ها خنده مي كرد و جواب بچه ها را در سخت ترين شرايط با لبخند مي داد و باعث دلگرمي آنها مي شد. به ياد دارم در عمليات « كربلاي 5 » قبل از شهادت ايشان ، گردان ما در خط بود و از نظر آذوقه و مواد خوراكي در مضيقه بوديم ، آمدم به مقر لشكر آمدم به اميد اين كه راهي براي اين مشكل پيدا كنم ... « حاجي » را ديدم ، پرسيد : « چه مي خواهي ؟ چرا ناراحتي ؟!‌» با پرخاش گفتم : « چرا غذا نمي آوريد؟ چرا كوتاهي مي كنيد؟ چرا ... ؟! » آن شهيد – كه خدايش رحمت كند – با نگاهي صميمانه و محبت آميز ، دست درگردن من انداخت و لبخندي زد و به يكي از مسوولين انبار سفارش كرد كه « آقاي روشني را به انبار ببر و هر چه لازم دارد به ايشان بده تا ديگر نگران نيروهايش نباشد. »
من متعجب از رفتار «حاجي» از يك سوي شرمنده از رفتار خود شدم و از سويي ديگر ، شادمان از اين كه توانسته ام مشكل بچه ها بدست « حاجي »حل كنم.

حسن جنتي:
درسال 1359 به جبهه مريوان اعزام شده بودم، بعد از گذشت سه ماه ، برادر « حاج مهدي نظرفخاري » با تعدادي از برادران سپاه به ديدن ما آمدند. « حاج مهدي » و ديگر برادران بعد از اينكه با ما نشستي داشتند‌ ، دفترچه اي از جيب خود بيرون آورده ، به من گفت « من مي خواهم با تعدادي از برادران بسيجي به جبهه هاي جنوب اعزام شود ، مسائل و مشكلاتي را كه در جبهه هست و بچه ها بايد رعايت كنند ( چون اوايل جنگ بود رزمندگان به نكات زير ،‌ توجه نداشتند يا وارد نبودند ) بگوييد تا ما آنها را توجيه كنيم » من گفتم كه « من در جنوب نبوده ام ولي در غرب ، اگر بچه ها لوازم شخصي از قبيل قاشق ، صابون فشرده و ... داشته باشند (يعني با خود آورده باشند) بهتر است. »
بعد از گذشت دو سال از آن جريان ، هنگام عمليات « خيبر »در واحد « اطلاعات و عمليات » لشكر بوديم و جهت آموزش شنا به كنار رودخانه كارون رفته بوديم ؛ « حاج مهدي » با آن چهره نوراني و لبخند دلنشيني كه هميشه بر لب داشت ، براي بچه ها دوغ درست كرده بود ( چون هوا گرم بود ) و به هر كسي كه از آب بيرون مي آمد ، يك ليوان تعارف مي كرد ؛ من هم در كنارش ايستاده بودم در اين حال ، حاجي – انگار چيزي يادش افتاده باشد – براي يادداشت مطلبي دست در جيب كرد و دفترچه اي بيرون آورد ؛ من گفتم : « حاجي اين همان دفتر چند سال پيش است ؟!‌ » گفت : « بله !‌ مي خواهي تاريخ ، روز و ساعت آن سفارش هاي شما را هم بخوانم؟!‌»
ديدم بالاي صفحه نوشته : « مريوان ، سال 59 ، جنتي ، براي اينكه بچه ها در رفاه باشند لوازم شخصي همراه داشته باشند و ... »
آن روز فهميدم كه چقدر « حاجي » منظم است و در امور چه اندازه دقت و ظرافت به خرج مي دهد.

مجيد نيك پور:
يكي از ويژگي هاي « حاج مهدي » برخورد سازنده و اسلامي او بود ؛ يكي از برادران بسيجي واحد ، بدون هماهنگي ، جيپ مسئول واحد سوار شده و رفته بود ؛‌ به هر حال اينكار مورد اشكال بود ؛‌ هنگامي كه بازگشت ، « حاج مهدي » با همان وقار هميشگي اش ، بدون هيچ پرخاشي فقط قسمتي از يك حديث نوراني معصوم (ع) را بيان كرد و گفت : « يكي از جاهائي كه انسان بايد خود را ملامت كند آنجاست كه بدون دعوت برجمعي وارد شود ، بر سر سفره اي بنشيند و ... » اين برخورد معقول باعث ندامت و عذرخواهي آن بسيجي شد.

حسينعلي خديوي:
در رعايت احترام به ديگران ، دقت خاصي داشت ، مخصوصاً‌ با نيروهاي زيردست خود. من نديدم و نشنيدم كه حتي يك نفر از نيروهاي او از دست او ناراحت باشند. رفتار خود « حاجي » اشتياق خاصي در نيروها ايجاد مي كرد و باعث مي شد كه با جان و دل تلاش داشته باشند.
بعد از شهادت « حاجي » با پدرش كه صحبت كرديم ،‌گفت : « حاجي بسيار متين و بزرگوار بود و با ما رفتار خردمندانه اي داشت ؛‌ با آن كه سن و سالي از او گذشته بود با اين حال ، هر چه به او مي گفتيم فوراً انجام مي داد ؛‌ وقتي هم كه با ما صحبت مي كرد معمولاً‌ سربالا نمي كرد و از اين طريق احترام من و مادرش را رعايت مي نمود. »

علي اصغر تنها:
يكبار كه « حاجي » عازم حج بود ، به او گفتيم : « حاجي !‌ براي من از حج ، دو ركعت سوغاتي بياور ! براي من در مسجد قبا دو ركعت نماز بخوان ... در آنجا دعا حتماً مستجاب مي شود ،‌ دعا كن مديون خون شهداء نباشيم . » وقتي از سفر حج بازگشت ، پرسيدم : « حاجي ! سوغاتي ما را آوردي ؟ » گفت : « بله ! تو را دعا هم كردم ... » .« حاجي مهدي » هر چه ارز داشت ، راديو مي خريد و سوغاتي براي بچه ها مي برد. معلوم بود كه در سفر حج هم به فكر بچه هاي جبهه است.

محمد احمدلو:
با آن كه وظيفه « حاجي » اين بود كه در پشت خط بماند و امكانات لازم براي خط را تدارك ببيند ، با اين حال معمولاً‌ در خط مقدم حضور مي يافت ؛ مخصوصاً‌ اوقاتي كه آتش دشمن بسيار زياد بود و همه كسي حاضر نبود زير آتش ، آذوقه و امكانات به منطقه برسان « حاجي » شهامت و شجاعت عجيبي داشت و بي هراس از آتش سنگين دشمن ، درگير و دار مبارزه و گلوله باران دشمن به سنگرها سر مي زد و با شور و لبخند به بچه ها روحيه مي بخشيد.

حسينعلي خديوي:
شهيد « نظر فخاري » در جنگ ، روحيه بسيار بالايي داشت و هميشه دوست داشت كه در خط مقدم جبهه باشد. هميشه با مسايل مجروحيت و شهادت نيروها برخورداري عادي داشت ؛ يكبار درباره مجروحيت كسي از او سوال كردم ، گفت : « يك تيغ به پايش رفته ...!‌ » در عمليات « كربلاي 5 » يكي از نيروها در اثر انفجار خمپاره به شهادت رسيد و بدنش قطعه قطعه شد ؛ وقتي خبر شهادت را به «حاجي» داديم ، با روحيه عجيبي گفت : « بله ! سرانگشت پايش زخم شده !‌ ان شاء الله حوري ها برايش پانسمان مي كنند! »

ابوالفضل سقايي:
براي راه اندازي مقر جديد لشكر به نزديكي هاي انديمشك رفته بودم ،‌ يك روز ، غروب ، « حاجي » را ديدم كه آمد ،‌ خيلي خوشحال شدم اما تعجب كردم كه « اينجا چه مي كند ؟!‌» چرا كه او در واحد اطلاعات عمليات بود از طرف ديگر مي دانستم بي حساب جايي نمي رود ... به هر حال پرسيدم كه « حاجي !‌ اينطرفها ؟! » در جوابم گفت : « آمده ام اينجا ، دوري بزنم و چند روزي خدمت شما باشم. » گفتم: « خواهش مي كنم ، افتخار داده ايد و ... »
آن شب را « حاجي » با ما گذراند و فرداي آن روز در تمامي امور با ما همراه بود. از او پرسيدم : « حاجي !‌ آمده اي تداركات ؟! » گفت : « ان شاء الله » اما واضح نگفت و من همچنان در ابهام بودم تا اين كه يكي از مسوولين واحد را ديدم و جريان را پرسيدم ؛ متوجه شدم كه بله !‌ « حاجي » به واحد آمده ، مسووليت قبول كرده و با اين وجود ، تواضع به خرج داده و مطلب را صريحاً‌ ابراز نكرده است.

ابوالفضل شكارچي :
شهيد « نظر فخاري » يك فرمانده لايق ، يك عنصر ارزشمند و يك رزمنده تمام عيار در جبهه هاي جنگ بود و خيلي از خصوصيات بارز اخلاقي او در ميان رزمندگان لشكر ، زبانزد شده بود.
معمولاً‌ « حاج مهدي » جزو اولين نفراتي بود كه با منطقه عملياتي آشنا و بدان وارد مي شد و هميشه در شمار آخرين نفراتي كه خارج مي شدند... در هنگام عمليات ، به خاطر مسووليت خطير و طاقت فرسايي كه برعهده او بود ،‌ بسيار تلاش مي كرد ؛ به ياد دارم كه گاهي اوقات از صبح تا شب يكسره مي دويد و اگر در هنگام استراحت ، مسوولين به او مراجعه مي كردند ، با وجود خستگي شديد ، خم به ابرو نمي آورد و شانه از زير بار كار خالي نمي نمود ... خستگي ناپذيري « حاج مهدي » باعث شده بود كه ديگر مسوولين با ديدن او خستگي را فراموش كنند و روحيه اي تازه بيابيد.با روحيه اي كه من از اين شهيد سراغ داشتم ، به جرات مي توانم گفت كه در قاموس زندگي او هرگز واژه اي به نام « خستگي » وجود نداشت.

صفوي:
پس از عمليات « كربلاي 4 » و عقب نشيني تاكتيكي از جزيره « بوارين » به همراه شهيد « نظر فخاري » مشغول جمع آوري تسليحات باقي مانده از نيروهاي خودي و دشمن بوديم. در كنار خاكريز اصلي كه عمليات از آنجا آغاز شده بود ، « حاجي » يكباره ايستاده و دستهايش را به صورت گذاشت و شروع كرد به گريه كردن... من نگاه مي كردم و متعجب از اين كه چه اتفاقي افتاده و « حاجي » چه خاطره اي را به ياد آورده است!؟ نگاهي به من كرد و گفت: « امكان دارد كه جزيره ، دوباره آزاد شود ؟! » گفتم: « حاجي ! ‌مگر چه اتفاقي افتاده ؟ به هر حال تشخيص مسوولين بوده ، بايد عقب نشيني مي كرديم و ... » حاجي گفت : « مي داني چه اتفاقي افتاده؟ به هر حال تشخيص مسوولين بوده ، بايد عقب نشيني مي كرديم و ... » حاجي گفت : « مي داني چه اتفاقي افتاده؟!‌ شهداي بسياري از ما در اين جزيره باقي مانده ، خدا مي داند كه آيا مي توانيم پيكرپاكشان را تحويل خانواده هاي چشم انتظارشان بدهيم يا نه . » بعد هم نگاهش را به كانالها انداخت و دوباره شروع كرد به گريه كردن ...
يك لحظه به خودم آمدم و ديدم « حاجي » چيزي حدود ده دقيقه است كه دارد گريه مي كند...

محمود احمدلو:
در عمليات « والفجر مقدماتي » دستور عقب نشيني تاكتيكي رسيده ؛ در هنگام عقب نشيني لازم بود كه مجروحين و شهدا هم به عقب آورده شوند ؛ « حاج مهدي نظر فخاري » - كه خدايش با شهداي كربلا محشور كند – همت عجيبي در اين كار به خرج مي داد و مجروحين را روي دوش مي گذاشت و بچه ها را هم تشويق به اين كار مي كرد ... آنقدر مجروح و شهيد ، به عقب آورد كه تمامي بدنش خوني شده بود و هر كه از جريان خبر نداشت ، فكر مي كرد مجروح شده است.
شايد اين كارها اصلاً جزو وظايف « حاجي » نبود ، امام او اقتضاي كار را خيلي خوب مي سنجيد و آنچه را كه تكليف خود مي دانست هرگز از زير بار آن شانه خالي نمي كرد.

علي تنهايي:
شهيد « نظر فخاري » به خانواده شهدا خيلي علاقه داشت و مسائل كاري شهدا را خوب پيگيري مي كرد.
در عمليات « والفجر مقدماتي » شهيدي در كانال عراقي ها افتاده بود. « شهيد نظر فخاري » در زير آتش دشمن ، شهيد را بر دوش گذاشته و حدود دو ، سه كيلومتر راه را تا مقر، طي كرده بود.
در حالي كه با حوصله ، لباسهاي خوني اش را تميز مي كرد؛‌ مي گفت :‌« اگر شهيد را به عقب نياورده بودم به دست عراقي ها مي افتاد و باعث نگراني خانواده اشت مي شد. »

عباس لشكري:
هرگاه كه از جبهه به مرخصي مي آمد ، پيش از آن كه به منزل برود يكسره به گلزار شهدا مي رفت و مزار شهدا را شستشو مي داد و ساعتي را با آنها خلوت مي كرد.
« حاج مهدي » هرگاه تنها بود ، چه در زمان حضور در جبهه و چه در شهر ، هنگام تشييع شهدا و ... هميشه زمزمه داشت كه « كجائيد اي شهيدان خدايي ... » و در آخر آنان را بازيافت و به جمع آنان پيوست.

حسينعلي خديوي:
سال 1357 با « شهيد نظر فخاري » و ديگر همكلاسي ها به شمال رفتيم ؛‌ او يك عكس از من انداخت ، اما اين عكس پيش او بود تا دو سه ماه قبل از شهادتش ، كه عكس را به من داد ؛ من آنوقت متوجه نشدم كه بعد از اين همه سال ، چرا حالا عكس را به من مي دهد ؟
وقتي « مهدي » شهيد شد ، فهميدم كه او از شهادت خود از پيش با خبر بوده و به همين خاطرتصميم گرفته هر چه امانتي از ديگران نزد خود دارد ، بازپس دهد.

علي حيدري:
در سال 1365 در پادگان « شهيد زين الدين » از برادران ، بحث پاياني رفتن داشت و ناخودآگاه ، آنچه نبايد بگويد به « حاج مهدي » گفت ؛ اما « حاج مهدي » فقط خنديد ، صورتش را بوسيد و به اين نحو او را آرامش بخشيد. اين نمونه يكي از هزاران نمونه مثال زدني از روحيات والاي او بود كه همه سرمش رزمندگان بود.
در عمليات « كربلاي 4 » بنده همراه اين شهيد بزرگوار بودم دير وقت بود ، مي خواستيم بخوابيم « حاج آقا مهدي » با توجه به اينكه امكانات هم داشتيم در سنگر نخوابيد نماز شبش را خواند ، راز و نيازش كه تمام شد گفتم : « خسته نباشي!‌ بيا كمي استراحت كن دلاور! » رفت و بيرون سنگر خوابيد همانطور كه مي گفت ، مي خواست سختي بكشد تا بدانها عادت كند.خاطره ديگري كه از او دارم اين است كه هميشه در پايان كار اين شعررا مي خواند:« خدايا چنان كن سرانجام كار تو خشنود باشي و ما رستگار »

محمود احمدلو:
درگير و دار عمليات « كربلاي پنج » بوديم كه « حاجي » آمده بود خط ؛ امكاناتي هم با خودش آورده بود ، مثل هميشه سرحال و با نشاط ، چفيه اي هم دور گردنش انداخته بود كه او را باشكوه تر كرده بود ... غذا را كه بين بچه ها تقسيم كرد ، دوباره عازم عقبه شد. چند نفر اسير عراقي داشتيم كه همراه او كرديم تا آنها را به عقب ببرد ، اما مقدر شده بود در ميان بچه هاي خط باشد و عروج كند ... چند دقيقه اي نكشيد كه صداي انفجاري ، ما را به خود آورد. در اين ميان « حاجي » بود كه پرواز كرده بود.

سردار غلامرضا جعفري :
شهيد « حاج مهدي نظر فخاري » كه خدايش رحمت كند در تمام حالات و اعمالش صبر و توكل به خداوند ، مشهود بود او در برابر مشكلات و شرايط سخت جبهه ها ، چون كوه ، استوار مي ماند و هماره باعث تقويت روحيه رزمندگان لشكر مي شد.
وي داراي بينش عميق نسبت به حوادث و جريانات سياسي و نظامي زمان خود بود و در تحليل رويدادهاي انقلاب اسلامي ، بيشتر به ريشه آنها توجه داشت و آينده نگري جامعه را بر اساس واقعيتهاي موجود و حوادث تاريخي مي دانست.

مادر شهيد:
روزي برادر كوچكش قصد داشت به جبهه برود و چون « حاجي » و برادر ديگرش در جبهه بودند ، من موافقت نمي كردم ؛ برحسب اتفاق « حاجي » به ساوه آمد ، من به حاجي گفتم: « مادر! تو با «مصطفي» صحبت كن و از رفتن به جبهه او را منصرف كن. » گفت « من با او صحبت مي كنم شما به كارت برس. »
من به مسجد رفته بودم ، وقتي برگشتم ديدم ساك « مصطفي » را بسته و « مصطفي » نيز خوشحال ايستاده است !‌ گفت : « مادر ! امروز روز ياري اسلام است ؛‌ درخت انقلاب ، آبياري مي خواهد. من ديروز كه آمدم جنازه شهيدي را با خود آورده ام كه قبلاً‌ برادرش نيز شهيد شده است. روزي كه هر خانواده يك شهيد داشته باشد ، اين انقلاب براي هميشه بيمه خواهد شد . »
گفتم: «خدا نكند!‌ ان شاء الله همگي سالم باشيد و جنگ با پيروزي اسلام به پايان برسد. »

سردار محمد ميرجاني:
شهيد « حاج مهدي نظر فخاري » ارادت بسياري به شهداي گرانقدر داشت و به نحوي اين علاقه در روحيات و رفتارهاي او بروز يافته بود.
« شهيد نظر فخاري » با توجه به اين مساله كه مزار شهدا ، شب هاي جمعه ، بر اثر ازدحام ديدار مردم از اهل قبور ،‌ احتياج به نظافت مي يافت ،‌ هر صبح جمعه - حتي در سرماي شديد زمستان - به نظافت و شست و شوي قبور پاك شهيدان مي پرداخت و بدين ترتيب مراتب ارادت خويش را در نهايت خلوص ،‌ ابراز مي نمود.

مادرشهيد:
يك سال در ايام تعطيلات نوروز به مرخصي آمده بود ، ديد كه طبق معمول ، آجيل و شيريني براي پذيرايي آماده است ، گفت : « مادر ! اين آجيل و شيريني را جمع كنيد!‌ مگر نمي دانيد كه يكي از بچه هاي ساوه ، شهيد شده است ؟ » گفتم: « چرا » گفت : « اگر فرزند خودتان شهيد شده بود آيا بازهم آجيل مي گذاشتيد ؟! » گفتم : « نه ! » گفت : « همه بچه هاي رزمنده را فرزند خود بدانيد و براي همه شهدا همانند فرزند خودتان عمل كنيد. »

« گشايش كار»
بعضي وقتها مي ديدم كه برخي از وسايل منزل در خانه نيست ؛‌ مثلاً حلب نفت ، اتوي برقي ، جاروي برقي و ... از بچه ها سوال مي كردم كه « شما اطلاع نداريد ؟ » حاجي با لحن شيريني با مزاج مي گفت : « حتماً‌ جايش را فراموش كرده اي ! »
بعد از چند روز ، متوجه مي شدم كه حاجي آنها را مي آورد !‌ مي گفت : « كسي لازم داشت ، بدم كه كارش را انجام بدهد ؛‌ حالا آورده ام . » معلوم بود كه به نيازمندان مي داده و گره از كار آنان مي گشوده است.

يك روز از جبهه آمده بود و من لباسهايش را شسته بودم و روي بند داخل حياط پهن كرده بودم. لباس فرم سپاهي وي ، نزديك در ورودي حياط روي بند بود و در حياط نيز باز بود ؛‌« حاجي » به خانه آمد گفت : « چرا لباسها را اينجا پهن كرده اي ؟ » گفتم : « اينجا آفتاب بود ، فكر كردم زودتر خشك شود ، شايد لازم داشته باشي . » ضمن تشكر ، گفت : « از اين لباس مراقبت زيادي كن ، ممكن است كسي اين لباس را ببرد و بپوشد و ازين لباس به عنوان « پاسدار » سوء استفاده كند. »




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
در هواي كوي دوست
به ياد سردار شهيد مهدي نظر فخاري
نگاشتن سرگذشت پروانگان ، اين طايران عرش پيما ، زيباست ؛ اما افسوس كه كاتبان اين عشق ، فرشتگان بودند. اي كاش مي شد اين شورنامه را بررايحه لطيف سحرگاهان يا بر شبنم سرخ شقايقها نوشت ؛‌ چه بايد كرد؟
دلش تنگ بود و مرغ جانش هواي كوي دوست مي كرد و محبوب ازلي را مي ديد. آني كه بر دريچه اي رخ مي گشايد و از هر منظره چهره مي نمايد. هر جا جمالي دلرباست پرتو جمال آن يگانه است و هر جا عاشقي بيقرار ، شيدا و مفتون آن دلدار.
دلي كو عاشق خوبان مه روست
بداند يا نداند ، عاشق اوست.
آري او نيز ، عاشق « او » بود. قلبش به وسعت بيكرانه آبي آسمان بود به لطافت شميم سحرگاهان. تو گويي در نگاهش هزاران كبوتر عشق در افقهاي دور دست بدنبال معشوق از ليش مي گشت ؛‌ امواج پرتلاطم دريا و غرش پرطنين آسمانها تنها گوشه اي از هيبت وصولتش در مقابله با دشمن بود. سرخي آفتاب و رونق مهتاب ، تنها بخشي از نگاه بيكرانه اش بود. دلش پاك بود و قلبش مملو از بي قراري . چشمانش مامن سكون بود و روحش مسكني پرتلاطم. مي خواست قفس تنگش را بشكند و خود را در نيلگون آسمان عشق پرواز دهد. اگر نگاهش را با آينه به گفتگو مي نشستي ، با اولين كلام از نگاه بلندش آينه درهم مي شكست. دستان پر مهر و نوازشگرش چونان شميمي معطر از عطر عطوفت ، بر دلهاي نيازمند ، روحي تازه مي بخشيد ، تبسم نگاهش تو گويي هزاران راز ناگفته را باز مي گفت.
اي شهيد عزيز !
به راستي تو در افقهاي دور ، در تلاقي زمين و آسمان ، كدام سوار سپيدپوش را ديدي كه بر لبان تكبير گويت ، گل لبيك شكفت؟!‌ در خلوت تو چه گذشت كه از سرجان گذشتي و تمام دلبستگي هاي عالم خاك را در زمين گذاشتي؟ همه روح شدي ، بال شدي پر گشودي و پرواز كردي ؟ جسمت قفسي بود كه شكستي و دلبستگي هايت زنجيري بود كه گسستي و رها شدي. تو در كدام سپيده دم متولد شدي كه روح پاك و بزرگت از ظلمت و سياهي خالي بود؟
آفتاب در حضور شما شهيدان ، فانوسي است در انتهاي درياهاي آبي رنگ ... آري او از قيد صورت رست و دل در رشته عشق دلدار حقيقي بست و به حريم حقيقت باريافت و در زمره آن عزيزان كه به تشريف خلعت « يحبهم و يحبونه » سرافراز آمده اند ، به شمار آمد. شادا و خرما دل روشن و جان پاكش.
آري در عالم ، حديثي خوشتر از سخن عشق و داستان دلدادگان نيست و كلامي كه از شهد عشق شيرين نباشد ، كام دل را حلاوت نمي بخشد، كه اگر عشق نبود خوان سخن را نمك نبود. شهيدان خوان سخن عشقند ...
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق برافلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
سر پنهان است اندر زير و بم
فاش اگر گويم جهان بر هم زنم
ستاد بزرگداشت مقام شهيد


در محضر عشق امتحان مي دادي
گويي كه به خاك، آسمان مي دادي
اي شهره آسمان هفتم!‌چه غريب
آن شب به دل شلمچه جان مي دادي!
محمد حسين جعفريان



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : نظر فخاري , مهدي ,
بازدید : 294
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1341 در يك خانواده مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت. پس از اخذ مدرك ديپلم به خيل جهادگران سازندگي پيوست ، با شروع جنگ در كسوت سبزپوشان توحيد درآمد و در جبهه هاي نور عليه ظلمت ، روشني ها را در نورديد.
در عمليات مختلف ، از جمله رمضان ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 ، خيبر و بدر ، كربلاي 4 و 5 حضور يافت و با پذيرش مسووليتهاي خطيري همچون فرماندهي گردان ولي عصر (عج) ، قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه و ... كارداني و پشتكار خويش را در خدمت و دفاع آرمانهاي مقدس و معنوي اثبات نمود.
شلمچه – فتلگاه آن شهيد – عطر خون و حماسه او را هنوز در مشام خويش دارد.
ونقطه نقطه ي خاک مقدس ايران بزرگ ياد او و برادرش هادي را که قبل از او در راه دفاع از کشورومکتبش جاويد الاثر شد؛فراموش نخواهند کرد.

از نخلهاي تكيده و سوخته ، خاكريزهاي پياپي و خاك گرمناك جنوب تا كوههاي سر به آسمان كشيده و صخره هاي استوار غرب ، چشمه هاي در صولت زمستان جاري ، همه و همه به گونه اي خاطرات غبار گرفته ، ولي روشن حماسه پردازان ما را به ياد دارند و آن را فرياد مي زنند.
مگر مي تواني از استواري كوهها بگويي و نستوهي و بشكوهي بر و بچه هاي مقيم هشت سال دفاع مقدس ، به يادت نيايد؟! مگر مي تواني از شور شبهاي مجنون بگويي با آن خلوت خاص خودش كه دنيايي داشت- و از زمزمه هاي بچه هايي كه يك شبه ، طريق صد ساله را پيمودند و جاده سلوكي خونين را در نور ديدند ، به ياد نياري ؟! مگر مي تواني از رعد و برق آسمان غمناك شبهاي اروند يادكني و از خروش سهمناك او و موجهاي سهمگين و از خضوع او در برابر توفان شبانه بچه ها در شبهاي عمليات ،‌ حرفي نزني ... ؟!
براستي جاي ، جاي خاك مقدس غرب و جنوب با لحظات و خلوت خوب خاطرات بچه هاي جنگ ، پيوند خورده است؛ بچه هايي كه چونان سرو بر زمين ، استوار و سرافراز ايستاند و سر بر آسمان حماسه افراشتند ... از كدامشان بگوئيم و چه بگوئيم؟!
اينان در صراط المستقيمي بودن كه هر روز بارها از خدايشان آن را طلب مي كردند و در آخر ، در همين طريق ،‌ رفيق راه مرگ شدند. از مرگ گفتم و به ياد زندگي افتادم ! چرا كه مرگ اينان ، زندگي دوباره و برتري بود كه خدايشان به ايشان ، وعده كرده بود ، زندگي ، كه در جوار قرب ملكوتيان و جبروتيان ، فارغ از اين هم آشوب ناسوتيان بود – عند ربهم يرزقون - اينان عند مليك مقتدرند. اينان در صراط المستقيم ، گام نهادند و خود « صراط المستقيم » شدند. اينان سر الاسرار شهادتند ... اگر مي خواهي « حسين » را بشناسي ، اينها را بشناس ، اگر عاشورا را مي خواهي بفهمي . يك دو قدم با آنان باش ...
سيماي شهيدان و خاطرات آنان و غور در زندگي آنان ، آئينه تمام نمايي است كه مي تواند چهره تابناك حقيقت و طريقت عاشقي و رسيدن به صراط المستقيم را نشان دهد.
دوران طلايي دفاع مقدس در اين فرصت هاي كوتاه و با اين قلم هاي الكن ، قابل توصيف نيست. نمي توان گفت چه بود و چه شد ؛ فقط مي توان در سايه روشن هايي ، از شعاعهايي كه از آن نور مقدس ، باقي مانده حرفهايي زد ؛ آن نورمقدس نام و ياد و خاطرات شهيدان است. « شهيد » را نمي توان وصف كرد، اما مي شود از خاطراتي كه از آنها مانده ، از يادگارهاي آنان و ... حرف و صحبتي داشت و راهي به بارگاه خاطر آنان يافت.
« شهيد مهدي ناصري » از آن بر و بچه هاي جنگ بود كه خود « صراط مستقيم » شد. او دست به انتخاب بزرگي زد و در طريق هدايت گام نهاد و به حقيقت رسيد. اما چگونه ؟ شنيده اي كه مي گويند « چشم دل » باز كن كه جان بيني ... »؟! كافي است كه چشم دل را باز كني و مسووليت عظيم انسان بودن را درك كني ... فهم تكليف الهي كه بر دوش انسان گذاشته شده ، محدود به زمان و مكان خاصي نيست ؛‌آنگاه كه خودت را شناختي و باور كردي كه چنين مسووليتي بر دوش تو گذاشته شده ، ديگر روي پاي خودت بند نيستي ، مي خواهي در هر جا حضور و تعهد خودت را ثابت كني.انسانهاي كامل ، هميشه در برابر مسايل و حوادث ،‌ احساس تكليف و تعهد كرده ، شانه از زير بار آن خالي نمي كنند. « آقا مهدي » هم ثابت كرد كه انسان مي تواند به جايي برسد كه جز « خدا » نبيند ؛ شرطش اين است كه چشم دل باز نمايد و تكاليف الهي اش را درك كند ؛‌آن وقت رضايت الهي را - كه فوق همه رضايت هاست – به دست آورده است.
مگر مي توان ظلم را ديد و ساكت نشست ، مگر مي توان گفت كه من نوجوانم و تكليف من نيست ! پس ديگران چه كاره اند ...! « مهدي » در تمام دوران حياتش « تعهد » در خون و رگ و پي اش ، سيلان داشت ... در دوران فعاليت هاي مردمي عليه رژيم طاغوت ، با مردم همراه شد و فعاليت بسياري نمود ، با آن كه سن و سال كمي داشت و اين كارها اصلاً‌ به او نمي آمد!
وقتي مي فهمد ، جبهه نياز دارد ، پرخاش مي كند كه « مگر من مرده ام ؟! » و فرداي همان روز او را در مناطق جنگي مي بينند كه آماده رزم شده است و مصمم در دفاع ؛ بيش از اين نمي توان گفت ؛ فقط بايد دم در بست و در برابر اين عظمت روح و شكوفايي جان ، خضوع كرد و آفرين گفت!
« شهيد ناصري » به اطاعت از فرماندهان ، مشهور شده بود و هميشه فرماندهي لشكر از او و گردان او راضي بود. و هميشه با يك اطمينان قلب خاصي ، ماموريت هاي مشكل را به او و نيروهايش مي سپرد. به چهره « مهدي » كه نگاه مي كردي هرگز روحيه و حالت تمرد ، خستگي و ياس و يا شانه از زير بار ماموريت خالي كردن را نمي ديدي... هر چه بود استقامت و شجاعت و دلاوري بود. هر وقت با او پشت بي سيم ، صحبت مي شد با روحيه اي عالي مي گفت : « ما در اينجا تا آخرين لحظه و تاپاي جانمان مي ايستيم و نمي گذاريم كه دشمن حركتي داشته باشد ... » احساس مسووليت زيادي مي كرد و هميشه حرفش اين بود كه اينها ( بسيجي ها ) امانتهاي مردم در دست ما هستند و من بايد از همه جهت مواظب اينها باشم ... از اين جهت بعد از هر عمليات ، خيلي حساسيت داشت كه پيكر شهدا در منطقه جا نماند و شايد بتوان گفت كه به خاطر اين روحيه عالي « آقا مهدي » ساوه قهرمان ، نسبت به ديگر شهرهاي شهيد پرور ، مفقود الاثر كمتري داشته باشد ... »(1)
جبهه و جنگ براي « آقا مهدي » دانشگاهي شده بود براي رسيدن به مرحله كمال – كمال مطلق و حقيقت تعالي - براي او كه درس خواندن و مدرك گرفتن آن هم در رشته معماري و چه و چه ، كه شايد خيلي ها براي آن سر مي شكنند ، در كنار مبارزه و تحصيل در دانشگاه جنگ و دفاع و شهادت ، آنقدر بي مفهوم بود كه اصلاً حاجتي به شرح ندارد !‌ خيلي ها به او سفارش مي كردند كه « حالا كه موفقيت تحصيل فراهم است و... چرا چسبيدي به جنگ !‌‌( وقس علي هذا ) يعني اين كه چرا به فكر آينده ات نيستي !
يعني اين كه ... اين حرفها آنقدر براي او معمولي و تكراري بود كه نمي توانست مانع بزرگي در برابر تصميم بزرگ و انتخاب هميشگي او باشد. جواب « آقا مهدي » واضح و روشن بود : « درس را بعداً‌ هم مي شود خواند؛‌ الان جنگ مهم است و در راس همه امور. »
اين گونه حرف زدن و تصميم گرفتن ، احتياج به يك ايمان قوي ، نفس مطمئنه وهمت عالي نياز دارد كه آدمي بتواند همه شبح ها ، سراب ها ، و مظاهر فريب و جاذبه هاي آنچناني را ببيند و به آنها توجهي نكند ؛ همانطور كه او توجه نكرد. براي او درس عزيز بود و درس خواندن مهم ؛ اما اسلام عزيزتر و مهمتر ! وقتي كه جان تو را مي طلبند و زكات هستي تو را مي خواهند ، ديگر نمي شود به فكر اين مسائل بود ... « مهدي » انتخاب كرد و چه انتخاب عظيمي!‌ او نه فقط جنگ را بر درس و كرسي دانشگاه ، ترجيح داد كه حتي در چگونه زيستن و چگونه مردن خود هم به انتخاب بزرگ هميشگي ، دست زد ؛ او آن گونه زيست كه مردان خدا مي زيند و آن گونه مرد كه ... او به دنبال علم عاشقي و فلسفه شيفتگي بود و در اين راه برگهاي زرين كتاب عاشقي را يك يك ، مرور كرد ؛ در طريقت عشق به حقيقت زندگي رسيد ومرگي را برگزيد كه در آن طنين نبض زندگي را در هزار توي آن مي توان شنيد - شهادت را مي گويم!
زمزمه او يارانش در ترك سياهه هاي دنيوي و انتخاب علم عشق اين بود كه :
بشوي اوراق ، اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد!
و به بياني ديگر :
صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پركشيدن پرستو شدن!
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.
قرآن کريم
در اين لحظات حساس كه لشكريان اسلام ، مي روند تا با دادن جان خويش از آرمانهاي الهي و ميهني خود پاسداري كنند ، وصيت نامه خويش را آغاز مي كنم . شب هنگام است ؛‌ در ميعادگاه عاشقان حسين ، همه در حال وداعند ، اين آخرين ديدار است ؛ كوله بر دوش و آماده رزم ، منتظر طلوع فجر ... در دست بسيجيان ، اسلحه بر زمين افتاده شهدايمان است و در دلهاشان نور ايمان ، مي توان نور خدا را بر جبينهاشان ديد ... اين خيل مشتاق ، گويي به سراغ معشوق خود مي روند ، اين گونه كه آرام و قرار ندارند...
گاهي اوقات فكر مي كنم كه بايد روزي هزاران هزار بار ، شكرالهي را به جاي آورد كه در چنين موقعيتي زنده هستم و مي توانم در راه حق جهاد كنم و جان ناقابل خود را – كه امانتي بيش نيست – در راه قرآن و اسلام فدا نمايم.
اي جوانان عزيز ! اي امت قهرمان !
فرصت ها را غنيمت بشماريد و راه شهداي عزيز را ادامه دهيد كه تنها مايه عزت ما ، همين جهاد در راه خداست. مبادا كه دست از امام دست برداريد ؛ او بود كه اسلام را نجات داد .
و شما اي پدر و مادر عزيزم!‌
بدانيد كه من آگاهانه به اين راه ، قدم گذاشتم و مي خواهم – اگر خدا قبول كند – همچون حضرت « علي اكبر (ع) » در كربلاي ايران ، خونم ريخته شود ... اگر خداوند ، توفيق شهادت را نصيبم كرد ، شما صبور و بردبار باشيد كه خداوند صابران را دوست دارد ؛ و خداي را شاكر باشيد ،‌ كه امانت الهي را باز پس داده ايد.
و شما برادران و خواهرانم !‌
اميدوارم كه شما نيز هميشه موفق و مويد بوده باشيد و راهي را برويد كه رضاي خداوند در آن است .التماس دعا
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته مهدي ناصري 20/12/1363




خاطرات
علي اصغر يزدي:
بعد از عمليات « كربلاي چهار » به عنوان پزشكيار به گردان ولي عصر ، مامور شدم. باين كه « آقا مهدي ناصري » مرا نمي شناخت ، با اين حال بسيار مرا احترام كرد وبه بچه هاي بهداري معرفي نمود .در هنگام عمليات ، چون وسايل رزمي وحفاظتي به همراه نداشتم به نزد « آقاي ناصري » رفتم و درخواست كلاه ايمني نمودم ؛ ايشان كلاه خود را به اصرار به من داد ، هرچه گفتم خودتان بيش از من به آن احتياج داريد ، نپذيرفت ... بعدها متوجه شدم كه ايشان در تمام طول عمليات بدون كلاه ايمني بوده است .

قاسم احمدي:
شهيد « مهدي ناصري » هميشه سفارش داشت كه نيروها و اعضاي كادر گردان هميشه يار و غمخوار هم باشند و صميميت را در هر حال حفظ كنند. گاهي اوقات هم برنامه هايي ترتيب مي داد كه به نحوي اين هدف تحقق يابد. مثلاً‌ پيشنهاد مي كرد گروهاني ، اعضاء گروهان ديگر را به نهار دعوت كند و ... در اين موقع ، خود نيز آستين بالا مي زد و در شمار خادمان نيروها در اين ميهماني ها در مي آمد. اين حركت شايسته او ، موجب فزوني صميميت بچه ها نسبت به هم و تاليف قلوب آنان مي گرديد و اثرات فراواني را به دنبال داشت.

موسي مطهري:
خيلي علاقه داشت كه مانند و هم رنگ بسيجيان باشد – ساده و بي آلايش - ، و از پوشيدن لباس جور واجور نظامي پرهيز مي كرد ؛‌به ياد دارم كه يكبار دوستانش كه در عمليات هاي برون مرزي شركت مي كردند ، يك لباس پلنگي زيبا برايش هديه آوردند. « آقا مهدي » بعد از اينكه اين هديه را قبول كرد ، به يك فرد ديگري بخشيد و خود آن را نپوشيد.

يداله مظفر:
بعد از عمليات « كربلاي پنج » كه در حال پدافند. منطقه شلمچه به سر مي برديم ، يك روز « آقا مهدي » ناراحتي شديدي از ناحيه كليه پيدا كرد ، البته اين ناراحتي سابقه داشت ، اما اين بار شدت درد ، بيشتر شده بود لذا با اصرار،‌ او را به درمانگاهي كه در عقبه خط مقدم بود ، رسانديم در آنجا بلافاصله يك آمپول مسكن تزريق كردند و برگه اعزام ايشان به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ، صادر شد ؛ وقتي كه به وي اطلاع داديم كه قرار است به بيمارستان اعزام شوي و مورد عمل جراحي قرار بگيري ، ناراحت شد و به من گفت : « زود موتور سيكلت را روشن كن برويم! » در راه كه مي رفتيم جملاتي را گفت كه بيانگر علاقه بسيار او به بسيجيان بود ؛ او مي گفت: « اگر من در شديدترين تالمات روحي و جسمي قرار بگيرم ، هنگامي دردهايم تسكين پيدا مي كند كه چشمم به جمال نوراني بسيجيان مي افتد ؛ وقتي با بسيجيان گردان ، صحبت مي كنم گويي تمام دردهايم از تنم بيرون مي رود ... »
يكبار هم شاهد بود كه از سوي فرماندهي محترم لشكر 17 علي ابن ابي طالب(ع) درسال 1366 پيكي به گردان آمد، به « آقا مهدي » گفت كه « فرماندهي شما را خواسته اند. » او گفت كه « مي دانم!‌ فرماندهي لشكر مي خواهد مسووليت يكي از تيپها را به من واگذار كند ... شما به ايشان بگوييد كه « ناصري » مي گويد اگر صد سال هم به لشكر بيايم فقط فرماندهي گردان ولي عصر (عج) را قبول مي كنم چون علاقه من به بسيجي ها بيشتر از علاقه به مسووليت است. » و با اين هدف و روحيه ، عاقبت در جوار بسيجيان به خون خفته به ديدار معبود خود شتافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

مرتضي دبيري:
« شهيد ناصري » هميشه ظاهري آراسته و سرو روي مرتبي داشت ؛ من هيچ وقت آن بزرگوار را ، نه در شهر و نه در جبهه ، با لباس نامرتب و ظاهري ناآراسته نديدم ،‌ حتي در شب شهادت نيز يك دست لباس نو كه پلنگي هم بود به تن داشت و با همان زيبايي و آراستگي در‌آن شب به سوي معبود خود پر كشيد.

عبدالله منصوري بيگدلي:
درسال 1363 در « جزيره مجنون » در خدمت شهيد بزرگوار « مهدي ناصري » بودم. در اولين نماز جماعتي كه به هنگام صبح در يكي از سنگرهاي دسته جمعي برپا شده بود ، در پايان نماز ، نگاهم را براي جستجوي برادر « مهدي ناصري » در صف اول ، افكندم ، اما او را نيافتم ، نمي دانم كه چطور شد كه متوجه پشت سر شدم ، او را در آخرين صف نماز جماعت ديدم ؛ پيش خود گفتم كه « شايد دير رسيده باشد ... » اما بعدها هم او را هميشه در صف هاي آخر ديدم.
بعد ها متوجه شدم كه وي به خاطر تواضع و فروتني و اخلاصي كه دارد ، رعايت مي كرده و در صف آخر مي ايستاده است.

علي بسكار:
در عمليات « كربلاي 4 » بود كه نيروها دستور عقب نشيني تاكتيكي داشتند ؛ با آنكه خط شكسته شده بود اما نتوانسته بودند پيشروي داشته باشند. در حال عقب نشيني ، ديدم بچه ها جنازه شهيد « ماهياري »را از نهر خين » آورده بودند و بين مرز گذاشته بودند و « آقا مهدي » هم بالاي سر او مانده بود تا نيرويي برسد و جنازه را به عقب ببرد تا حتي الامكان به دست عراقي ها نيفتد.
جنازه را با كمك بچه ها به عقب رسانديم ؛ در آن حال با خود فكر مي كردم كه « آقا مهدي » چه دقت و تامل قابل توجهي دارد و در موقعيتي كه هر كس به فكر خود وجان خويش است ، به فكر مجروحين و رساندن پيكر شهيدان به عقب خط است.

حجت الله وكيلي :
در منطقه « مهران » بر اصابت تركش ، دو پا و يك دست خود را از دست داده و در بيمارستان بستري بودم. ساعت 11 شب ، پرستار من در حال تعويض پانسمان دست و پايم بود كه « شهيد ناصري » باتفاق برادرم و ديگر عزيزان پاسدار ، از شهرستان ساوه به عيادت آمدند. وقتي كه چشم « شهيد ناصري » به من افتاد بيدرنگ شروع كرد به گريه كردن ؛ آنقدر گريه كرد كه پرستار به او تذكر داد و گفت كه « ديگر مجروحين از خواب بيدار مي شوند!» و من نيز به او گفتم :« آقاي ناصري ناراحت نشو!‌دست و پايم را به خاطر خداوند سبحان از دست داده ام »
گريه « شهيد ناصري » مرا به فكر فرو برد ،‌ با خود گفتم كه « آقاي ناصري » عجب فرمانده اي است !‌ او يكبار بيشتر مرا در گردان ، نديده چطور مرا بجا آورده و اينقدر به فكر من است و حالا اينقدر به خاطر من اندوهگين و گريان شده است ! اين اخلاق و روحيه هميشگي او بود ؛ به خاطر عشق وافري كه به بسيجيان داشت نمي توانست اندوه آنان را تحمل كند.

حسين كاجي:
در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در حركت بوديم و هر لحظه صداي انفجار گلوله توپ و خمپاره ، گوشمان را نوازش مي داد ؛ هر چند صد متر ، يك ماشين دشمن منهدم شده بود و تعدادي از بعثيون روي زمين افتاده بودند. بعد از مدتي به كارخانه نمك رسيديم ، آتش دشمن در آن منطقه نسبتاً‌ زياد بود و بچه هاي لشكر هم سخت مشغول كارزار بودند ، در آن زمان ديدم كه يكي از رزمندگان ، خيلي تلاش مي كند ؛ به او گفتم ؛ « برادر ! مسوول دسته هستي ؟! » خيلي مودبانه گفت : « بفرمائيد!‌ چند تذكر به او دادم و ايشان با متانت پذيرفت و از هم جدا شديم.
فرداي آن روز به همراه بچه هاي تخريب ، جهت يك ماموريت به خط مي رفتيم كه همان شخص را ديدم و به او گفتم « ببخشيد! فرمانده گردان ولي عصر را كار دارم .» او لبخندي زد و گفت : « بفرمائيد! » گفتم « كاري داريم كه بايد با فرمانده گردان هماهنگ كنيم ؛ شما كه مسئول دسته هستيد!‌» ايشان لبخندي زد و گفت « راستش را بخواهيد من مسئول دسته هم نيستم!‌» در اين هنگام بي سيم چي ها و پيك گردان ولي عصر آمدند من تازه همه چيز برايم روشن شده بود و از تذكراتي كه ديروز به او داده بودم خيلي ، خيلي خجالت كشيدم و شرمنده شدم پيش خودم گفتم كه « عجب تواضعي داشت! »

اسماعيل رنجبر:
بعد از عمليات « كربلاي 5 » بعد از اين كه ايشان مجروح شده و پشت جبهه ، انتقال پيدا كرده بود ، گردان از خط به مقر پشت جبهه بازگشت و آماده رفتن به مرخصي شد.
همين كه نيروها آماده سوار شدن به اتوبوسها بودند ، ديدم كه « آقامهدي » عصا بدست ، دارد مي آيد. تازه از بيمارستان مرخص شده و دوباره به جمع گردان پيوسته بود و نگذاشته بود كه او را به عقب منتقل كنند.
بعد از سلام و عليك ، پرسيد « چه خبر ! » گفتم : « خبري نيست ؛ گردان را آماده كرده ايم كه به مرخصي برود ... » پرسيد : « سراغ جنازه مفقودين رفته ايد؟» گفتم : « خير ؛ امكانش نبود » با حالتي خاص در جوابم گفت : « الان كه گردان به مرخصي مي رود ؛ من چه جوابي براي خانواده شهدا و مفقودين ببرم؟! ما بايد تلاش خودمان را بكنيم كه جنازه مفقودين را به هر صورت ممكن به عقب بياوريم. » آن عزيز ، چون داغ هجران برادر را بر دل داشت دقيقاً‌ مي توانست اندوه خانواده مفقودين را درك كند به همين خاطر ، در بازگرداندن مجروحين و پيكر شهدا به عقب ، پشتكار خاصي به خرج مي داد.

عباس لشگري:
روزي در جبهه شلمچه به او گفتم: « آقا مهدي ! از ساوه مي آمدم ، پدرت را ديدم ، از شما گله داشت و مي گفت كه به « مهدي » ما بگو : « خوش انصاف ! اين رسم روزگارست؟! چرا سري نمي زني ؟! » سكوتي كرد و آرام گفت : « از زماني كه « هادي » ( برادرم ) مفقود شده ، هر زمان كه به خانه مي روم ، از پدر و مادر خجالت مي كشم ! به همين جهت ، آنقدر در اين خط ها مي گردم تا بلكه اثري از « هادي » برايشان ببرم ؛ حاجي ! نيستي ببيني كه شبها در تنهائي ، روي خاكريز مي نشينم و مي خوانم : « گلي گم كرده ام مي جويم او را ... » با اين حرف « آقا مهدي » اندوهي عميق در جانم ريشه دواند. يك لحظه احساس كردم كه درد جانسوز او را درك مي كنم ... نگاهي به او كردم ،‌ ديدم غرق در خاطرات هميشه خود شده است.

علي قرباني:
اطاعت پذيري ايشان از فرماندهان و مسوولين به حدي بود كه دستورات را بدون چون و چرا انجام مي دادند ؛ بعضي از مواقع هم چون نيروهاي گردان ، دوست داشتند كه در عمليات ها بيشتر در شكستن خطوط دشمن نقش داشته باشند ، به ايشان اعتراض داشتند كه « چرا شما قبول كردي كه در خطوط پدافندي ماموريت داشته باشيم؟ » ايشان افراد را به هر شكلي بود قانع مي كردند و مطرح مي كردند كه « اينجا فقط فرماندهي لشكر ، تصميم مي گيرند كه گردانها چگونه ماموريت انجام بدهند ولي بنده هم به عنوان فرماندهي گردان ، اعلام آمادگي كردم كه مي توانيم ماموريتهاي بيشتري انجام دهيم و به خط دشمن هم بزنيم. »
به واسطه « شهيد ناصري » گردان ولي عصر يكي از بهترين گردانها از نظر اطاعت پذيري به شمار مي رفت. اين حقيقت را بارها خود مسوولين نيز توجه داشته و به آن اشاره كردند.

رجبعلي عسگري:
در عمليات « كربلاي پنج » يكي از بسيجيهاي شهر محلات به نام « مهدي شاه محمدي » در نزديكيهاي شهرك « دوئيجي » مفقود شده بود.
بعد از عمليات كه خط پدافندي در اختيار لشكر بود ، « شهيد ناصري » مكرراً برادران را جمع كرد و منطقه را بررسي نمود اما با وجود سه ماه تلاش مداوم ، ديگر تقريباً نااميد شده بود و بسيار ناراحت به نظر مي رسيد.
نزديكيهاي اذان مغرب بود كه همه برادران سوار بر ماشين ، نااميدانه به مقر بازمي گشتيم ؛ با توجه به نشانيهاي كه « شهيد ناصري » از شهيد مذكور داده بود ، يك تكه از بادگير شهيد از زير خاك بيرون آمده بود و من ديدم ، سريعاً‌ از ماشين پياده شده و مشغول به جابجا كردن خاكها شدم كه بالاخره جنازه آن شهيد را در زير خاكهايي كه عراقيها زمان عقب نشيني نيروهاي ايراني به روي جنازه شهيد ، ريخته بودند يافتم. در اين هنگام ، « شهيد ناصري » را ديدم كه خوشحال و مسرور ، سر به آسمان برده و از ته دل خدا را شكر مي كند و مي گويد: « الحمدالله ! الحمدلله كه ديگر پدر و مادرش چشم براه نمي مانند ... »
اهميتي كه اين سردار رشيد ، به مساله مجروحين و بازگشت پيكر شهدا به عقب مي داد باعث شد كه شهرستان ساوه از كمترين تعداد مفقود الاثر برخوردار باشد.

صمد فربد:
در تابستان 1364 با سه نفر از همشهريهايمان در يكي از روستاهاي دورافتاده كردستان در 50 كيلومتري سردشت – ميرآباد ، به طور داوطلب بسيجي ، مشغول انجام وظيفه بودم.
يك شب با بچه ها درباره عمليات پاكسازي شب قبل ، صحبت مي كرديم كه ناگهان صحبت ، راجع به فرماندهان گروهانهاي گردان ولي عصر (عج) شد و يادي از آنها كرديم ؛ يكي از بچه ها گفت : « اگر جنوب بوديم ،‌ اوضاع خيلي بهتر بود و همه رفقاي آشنا را هم مي ديديم اينجا همه ما را فراموش كرده اند ! كي حوصله دارد به اين كوره دهاتهاي كردستان بيايد و سراغ ما را بگيرد و ... »
اما به هر حال ،‌ همه يكديگر را راضي كرديم كه خدمت هر جا كه باشد و هر چه سخت تر باشد ، اجرش بيشتر است و ...
اما آن شب ، دلتنگي خاصي سراسر وجودم را گرفت و به ياد « آقا مهدي ناصري » و « حاج مهدي نظر فخاري » دلم گرفت ... آن شب ،‌ خسته از كار طاقت فرساي روزانه بودم و خوابيدم. در خواب ديدم كه « آقا مهدي ناصري » از بالاي تپه اي به سوي من آمدند با خنده اي مليح به من گفتند: « خسته نباشيد!‌ شاهكار كرديد! عمليات ديشب ، صدايش در همه جا پيچيد ، و تمام بچه ها درخواست كرده اند كه اينجا بيايند. »
بعد از آن « آقا مهدي » بادگيري به من هديه داد و گفت كه « حتماً‌ اين را در عمليات بعدي به تن داشته باش » يك جفت پوتين هم « حاج مهدي » به من داد.
داشتند باز مي گشتند كه من صدا زدم : « حاجي !‌چرا مي رويد ؟ بيائيد !‌ بچه هاي ديگر منتظرند. اتفاقاً‌ صحبت شما بود و آنها گفتند كه حاج مهدي و ديگران ما را فراموش كرده اند و از نظر تداركات هم خيلي ضعيف هستيم و ...
« آقا مهدي » نگاهي به آسمان و نگاهي به من كرد و گفت. « اينجا چي كم داريد؟ مگر ناصري مرده ؟!‌ » من خجالت كشيدم كه چرا اين حرف را زدم اما او مجدداً‌ سوال كرد و من از روي سادگي گفتم : « الان ميوه ساوه ، طالبي است ! دلمان لك زده براي طالبي !‌» او از من خداحافظي كرد و دست « حاج مهدي نظرفخاري » را گرفت و چند قدمي كه رفتند ، هر دو برگشتند و گفتند : « فردا طالبي مي خوريد!‌» در اين حال با صداي نوحه اي كه از سنگر تبليغات پخش مي شد از خواب پريدم و خواب را براي بچه ها تعريف كردم بچه ها خنديدند و مزاح كردند ولي به من انگار الهام شده بود و گفتم : « بچه ها !‌ چون با وضو خوابيدم ، احساس مي كنم خوابم تعبيرش راست باشد. » بچه ها به شوخي گفتند كه « بادگير و پوتين ، مال خودت ، طالبي از ما ! »
چند ساعت بعد حدود ساعت 6 بعدازظهر ، ناگهان يكي از بچه ها فرياد زد : « صمد! صمد! بدو خوابت راست شد!‌» من فكر كردم شوخي مي كند ، حرفي نزدم ؛ ولي بعد ديدم دوباره مي گويد : « صمد! بخدا « ناصري » و « صالح رعيتي » آمده اند با يك تويوتا طالبي ! پاشو!‌ » من باز اهميت ندادم. بعد از دو سه دقيقه اي ناگهان يك سايه داخل سنگر افتاد ، برگشتم و صورت زيباي « آقا مهدي ناصري » را با خنده ديدم كه گفت: « حالا ديگه ما را تحويل نمي گيري !‌» من خجالت كشيدم و از خوشحالي گريه كردم و در پوست خود نمي گنجيدم ناگهان به سويش آمدم او محكم مرا در آغوش گرفت وبعد دست مرا گرفت وبه سوي تويوتاي حامل طالبي برد و « حاج صالح رعيتي » نيز به سوي من آمد ؛ من او را نيز بوسيدم و گفتم : « چه عجب يادي از ما كرده ايد؟!» در جواب گفت : « حاجي هميشه به ياد شماست و چند روز است كه مي گويد: « سه چهار نفر از بچه ها در روستاي دورافتاده « سردشت » هستند حتماً‌ دلشان براي طالبي لك زده ! هر طور شده بايد طالبي ها را به آنها برسانيم. »
همه بچه ها به من نگاه كردند و چون جريان خواب را مي دانستند يكسره مرا در آغوش گرفتند و بوسيدند!‌« حاجي » كه متعجب شده بود نگاه معني داري كرد كه « يعني چه ؟! » بچه ها گفتند كه « صمد ، امرز خواب شما را ديده بوده و الان خوابش تحقق يافته! ».
من در ادامه صحبت بچه ها گفتم : « حاجي !‌ بايد يك بادگير هم به من هديه بدهي « شهيد ناصري » - كه خدايش رحمت كند- بادگير خودش را در آورد و گفت : « بفرما! » داشت پوتين خودش را هم از پا درآورد كه به دست و پايش افتادم و گفتم : « حاجي ! خجالتم نده !‌ بادگير را دادي ، پوتين باشد طلب من!‌» در جوابم گفت: « يادت باشد كه يك جفت پوتين از « حاج مهدي نظرفخاري » بگيري ... هميشه هم از اين خوابها ببين ؛ مبادا يك وقت خوابهاي گران قيمت ببيني ! »

اكبر نيكوكار:
در عمليات « كربلاي پنج » من از ناحيه كتف ، زخمي شدم كه مرا به بيمارستاني در نزديكي اهواز منتقل كردند. روي تخت دراز كشيده بودم كه ديدم « آقا مهدي » وارد شد ، در حاليكه زيربغل او را گرفته بودند ، ديدم از ناحيه پا مجروح شده است در اين حال ، پرستار فرمي آورد تا مشخصات او را بنويسد ؛ نزديك آمد؛‌ ديدم « آقامهدي » خود را اينطور معرفي مي كند: « مهدي ناصري ، اعزامي از ساوه ، رسته آرچي چي زن » من كه اين جملات را شنيدم ، دگرگون شدم و با خود گفتم : « اين ديگر كيست؟ ما اگر يك تيرانداز باشيم ؛‌ مي گوئيم معاون گروهان هستيم و ... اما او مي گويد « من آرپي چي زن هستم !‌ » به هر حال من نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم : « نه !‌ او فرمانده است !‌ او فرمانده گردان ولي عصر است !‌ » و در دل به اين تواضع او آفرين گفتم.

محمود اخوان:
طبق سفارش سردار رشيد اسلام شهيد « مهدي زين الدين » كشيدن سيگار در پادگان و جبهه ، اكيداً ممنوع شده بود؛ روي همين اصل ، وقتي كه ما به جبهه اعزام شديم ، بعد از سازمان دهي ، سردار شهيد « مهدي ناصري » در سخناني كه براي نيروهاي گردان داشتند ، تاكيد كرد كه « هيچكس نبايد در گردان ، سيگار بكشد. »
بعد از ساعتي همه مشغول برپاكردن چادر شديم ، كه اينكار تقريباً تا عصر طول كشيد ؛‌ بعد از برپا شدن چادرها من و يكي ديگر از برادران هوس كرديم كه به پشت چادر برويم و سيگار بكشيم ! لذا مخفيانه به پشت چادرها رفتيم با خيال راحت مشغول كشيدن سيگار شديم ؛ چون فكرمي كرديم كه ديگر « آقامهدي » به ما سر نمي زند كه ناگهان ايشان به پشت چادر آمد و ما را در حال كشيدن سيگار ديد!‌
به تصور غلط ، ما فكر كرديم كه الان باعتاب و خطاب ايشان مواجه مي شويم ولي بر عكس، ايشان با حجب و حياي بسيار ، سرخود را بزير انداخت و از ما دور شد مارا با كوله باري از خجالت و شرمندگي به حال خود رها كرد. همين امر باعث شد تا من و آن دوستم با هم قسم بخوريم كه تا مادامي كه در گردان ايشان هستيم ديگر سيگار نكشيم.

محسن خندان:
در شب عمليات كربلاي پنج ،‌ « آقامهدي » عشاق را چنان هدايت كرد كه بدون دادن شهيد ، موفق به گرفتن مقر يكي از تيپهاي مستقر در منطقه شديم و صبح عمليات ، ضمن پيشروي و عبور از موانع ، از نهر دوعيجي عبور كرديم و در پشت كانال هاي سيماني كه سنگرهاي دشمن در آن قرار داشت ، مستقر شديم.
چند ساعت بعد ، نيروهاي عراق با ريختن آتش سنگيني و بكارگيري تجهيزات زرهي ، اقدام به پاتك از نواحي مختلف نمودند و تا چند متري كانال پيش روي كردند.
با شدت گرفتن پاتك ، « آقامهدي » براي سنجش وضعيت موجود به روي تپه اي از خاك رفت و نيروهاي عراقي را زيرنظر گرفت در اين هنگام رگبار گلوله هاي دشمن به سمت « آقامهدي » باريدن گرفت ، در همين موقع خواستم ، فرياد بزم كه « آقا مهدي !‌ مراقب باش !‌» كه به خود نهيب زدم كه « آيا بيناتر از او كسي در اينجا مي باشد؟» آري سر و جان به خدا سپرده بود و به دوردستها چشم دوخته بود ؛ چيزي را مشاهده مي كرد كه ما هرگز موفق به ديدنش نمي شديم. سپس « آقامهدي » با درايت خود نيروها را طوري آرايش داد كه موفق به دفع پاتك و حفظ مواضع شديم.

اسماعيل چاكري:
پس از انجام موفقيت آميز ماموريت ، گروهان را به عقبه خط انتقال داده بوديم ؛ شب پس از نماز مغرب و عشا ، « شهيد ناصري » از وضعيت مجروحين و شهدا سوال كرد ؛ در جواب گفتم : « مجروحين را كاملاً‌ به عقب ، انتقال داده ايم ،‌ولي پيكر تعدادي از شهيدان در منطقه باقي مانده است ... »
با شنيدن اين خبر « آقا مهدي » بشدت پريشان شد و گفت : « همين امشب با تعدادي از نيروهاي تازه نفس به خط مقدم برگرد و شهداي باقيمانده را به عقب انتقال بده ، خانواده هاي آنها چشم براه هستند ... »احساس مسووليتي كه ايشان داشت ، باعث شد هر چه سريعتر شهدا به عقب انتقال پيدا كنند كه خود نيز در اين كار عمل شركت داشت.

محسن دوره گرد:
در سال 1366 فرماندهي وقت لشكر ، دستور داده بودند كه « گردانها وسائل اضافي خود را تحويل تداركات لشكر بدهند. » افرادي در گردان بودند كه مي گفتند: « آقامهدي ! ما اين وسائل را از تداركات لشكر نگرفته ايم كه بخواهيم تحويل بدهيم ؛ اينها را ستاد پشتيباني جنگ شهرستان ساوه براي ما فرستاده است و اگر بعداً‌ خودمان احتياج داشته باشيم به اين راحتي نمي توانيم پس بگيريم !‌» ولي اين شهيد والا مقام در جواب گفت : « اين دستور فرماندهي مي باشد و ما بايد بدون چون و چرا انجام دهيم و براي فصل بعد ، خدا بزرگ است و باز هم مي توان تهيه كرد ؛ فعلاً‌ تكليف ما تحويل دادن وسائل اضافي مي باشد . » همين اطاعت پذيري محض او ، باعث شده بود كه در ميان جمع فرماندهان لشكر ، به عنوان يك نقطه اطمينان به حساب آيد و دورنماي كاري كه به او محول مي شود ، از ابتدا روشن و واضح باشد.

سردار شهيد « مهدي ناصري » از افراد درس خوان و از دانش آموزان ممتاز بودند ، در سال 62 اين شهيد عزيز در رشته كارشناسي ارشد معماري دانشگاه علم و صنعت ايران پذيرفته شد ولي جنگ و دفاع از انقلاب و اسلام را مقدم بر درس خواندن دانست. يكبار به ايشان گفتم : « آقا مهدي !‌ رشته اي كه شما پذيرفته شده ايد خوب و در سطح بالاست ، بيا و درس را شروع كن !‌» در جوابم گفت: « بعد از جنگ اگر زنده مانديم مي شود درس خواند ؛ فعلاً حضور در جبهه ها ، واجب تر است. »

حسن چمرلو:
در سال 1364 بود كه گردان ما ماموريت يافت تا در جزاير شمالي « مجنون » مستقر شود ؛ پس از استقرار نيروها در غروب يكي از روزها آمد به پاسگاه سه و گفت : « دشمن جهت شناسائي منطقه ، چند سنگر جلوتر از خاكريزهاي خودش برقرار كرده و احتمال دارد كه بعد از اين آتش زيادي روي پاسگاهها بريزد ، بايد همي امروز اين سنگرها منهدم شود. »
من كه تيربارچي پاسگاه بودم با يك نفر آرپي جي زن ، مامور منهدم كردن آن سنگرها شديم ؛ به شهيد « ناصري » گفتم كه « الان وقت اينكار نيست و ... » ولي وي بر اين كار اصرار ورزيد و گفت كه خودش هم همراه ما خواهد آمد.
چيزي از حركت ما نگذشته بود كه به هدف رسيديم. با شهامتي و رشادتي كه داشت اولين گلوله آرپي جي را زد و اولين سنگر دشمن را منهدم كرد ما نيز در پي او و با روحيه اي كه از رشادت او يافته بوديم به انهدام سنگر دشمن پرداختيم.
بعدها من در « فاو » اسير دشمن شدم و خبري از « آقا مهدي » نداشتم تا اين كه خبر شهادت او را از راديو تلويزيون عراق شنيدم كه اعلام كرد:
« يكي از فرماندهان ارشد ايران به نام « مهدي ناصري » به قتل رسيده است ... » اين اعلان خبر شهادت توسط رسانه هاي عراق به اين مفهوم بود كه « آقا مهدي » يك فرمانده عادي و معمولي نبوده است!‌ .

عباس لشكري:
يك روز پس از عمليات « كربلاي چهار » كه بچه ها به عقب آمده و در مقر « شهيد صادقي » بودند ، به آنجا رسيدم و دقيقاً‌ چيزي كه در مقاتل از عصر عاشورا خوانده بودم در‌آنجا ديدم ... بسيجي هائي كه بامن دوست بودند ، هر يك به نحوي با شوخي و مزاح مي خواستند مرا از اتفاقي مطلع كنند.
يكي گفت : « امير ، شكلات پيچ شده!‌» ، يكي گفت :« سلام پدرشهيد!‌» يكي گفت: « بابا چيزي نشده كه ، خمپاره يا تير مستقيم خورده !‌»
ناگهان با « آقا مهدي » مواجه شدم ، با توجه به اينكه سعي مي كردم خودم را نبازم ، با او ديدار كردم . او مرا داخل يك چادر برد و بعد از احوالپرسي و صحبت هاي متفرقه ، به من گفت « ناراحت نباش!‌ چيزي نيست ! امير ، مجروح شده و به شيراز منتقل شده است. » آرامش و اطمينان قلبي او باعث شد كه بسياري از بار اندوه اين خبر از دوش من برداشته شود و پذيرش آن براي من سهل و آسان گردد. متقابلاً‌ من هم از او تشكر كردم و در دل ، اعتماد به نفس او را تحسين نمودم.

علي ميرگلوبيات:
در جبهه هاي مختلف با سردار شهيد « مهدي ناصري » بودم و از ميزان شجاعت او ، كم و پيش خبر داشتم ؛‌اما در عمليات فاو ، باورم شد كه او چقدر شهامت دارد و لياقت فرماندهي مي باشد.
در منطقه فاو ، با چند تن از نيروهاي « گردان ولي عصر » در كميني مستقر بوديم ؛ ساعت حدود ساعت يك بعد از نيمه شب بود كه ديدم « آقا مهدي » آمده و مي گويد كه « مي خواهد جلو بروم ؛ پلي در آن جلو هست كه مي ترسم. »
ما هرچه اصرار كرديم كه «ما هم همراه شما بيائيم وشما تنها نباشيد » گفت: « نمي شود ! من خودم بايد بروم اينكار را انجام بدهم و بيايم. »
و بعد ، همينطور با بچه ها با خنده روئي صحبت مي كرد و خسته نباشيد مي گفت و مي رفت بعد از ساعت 5/1 برگشت پيش ما و گفت كه « از اينطرف هم خيالتان راحت باشد اما هوشيار باشيد! پل را از اينطرف منهدم كرديم كه عراقيها نتوانند به شما حمله كنند. » من اندكي در حركات و رفتار او متعجب ماندم و با خود گفتم : « براستي چند نفر از ما چنين رشادت و استقامت و تعهدي را در خود سراغ داريم؟! » همين خصوصيات بارز ايشان بود كه در ميان نيروها او را محبوب و دوست داشتني كرده بود و هر كسي آرزو مي كرد كه بتواند روزي چون او باشد.

حسين اكبري:
« شهيد ناصري » را بيشتر به نام « آقامهدي » خطاب مي كردند و اين حاكي از صميميت و علاقه خاصي بود كه نيروها نسبت به او داشتند ،‌ « آقا مهدي » بسيار خودماني و متواضع و به قول معروف « خاكي » بود و چنانچه كسي او را قبلاً‌ نديده و نمي شناخت ، وي را از ديگر نيروها تشخيص نمي داد.
به ياد دارم كه براي انجام عمليات « والفجر 8 » از شهرك « بدر » به طرف منطقه حركت كرديم. در بين راه به يكي از مقرهاي لشكر، در ابتداي جاده اهواز – خرمشهر ، رسيديم و براي اقامه نماز مغرب و عشا و صرف شام توقف كرديم. پس از اقامه نماز ، بچه هاي گردان ولي عصر را ديدم كه مرتب و پشت سرهم ، سراغ « آقامهدي » را مي گرفتند پس از مدتي ديدم « آقا مهدي » پيدايش شد ؛ از « آقامهدي » پرسيدند كه « پس كجايي ؟!‌ » گفت: « من تا مشكل بچه ها را حل نمي كردم و مطمئن نمي شدم كه همه شام دارند يا نه ، نمي آمدم . »
عده اي از بچه ها هم كه منتظر بودند تا « آقا مهدي » بيايد و با ايشان شام بخورند ، بسيار خوشحال شده و تبسم و لبخند زيبائي بر لبان و چهره با صفاي آنان نقش بسته بود چرا كه يكبار ديگر محفل باصفايش با حضور « آقامهدي » رونق هميشه خود را مي يافت.

عباس حاجيلو:
بعد از مرحله اول عمليات « كربلاي پنج » جهت تجديد قوا به مقر « شهيد صادقي » كه دركنار رود كارون بوديم رفتيم بعد از چند ساعتي صداي « آقامهدي » را شنيدم كه مرا صدا مي زد.
من سراسيمه از سنگر اجتماع فرماندهي گردان پابرهنه به بيرون آمدم و سريعاً‌ به نزد او رفتم . دستور داد كه « سريع حاضر شويد برويم خط » گفتم : « آقامهدي حالا؟» منظور من اين بود كه تازه از خط برگشته و هنوز هيچ استراحتي نكرده ايم ... « آقامهدي » صبورانه و با لحني خاص در جوابم گفت : « حسيني بودن كه اين حرفها را ندارد ، سريع ، سوار ماشين شو كه برويم ... »
« آقا مهدي » رفت و بلافاصله به سمت خط مقدم ، راهي شديم و به مقر تاكتيكي ل 17 ع رفتيم ، من داخل ماشين ماندم ؛ بعد از چند دقيقه اي برگشت و گفت كه « بايستي خودمان ، اول به خط برويم و آن را شناسايي كنيم و بعد از آن بچه هاي گردان را بياوريم. »
چند لحظه اي گذشت و به همراه يكي از ديگر بچه ها كه در خط به ما ملحق شد به شناسايي منطقه رفتيم در راه ، گلوله خمپاره اي ما را زمينگير كرد وقتي بخود آمدم ، ديدم آن برادري كه همراه ما شده بود ، به لقاء الله پيوسته است و من و « آقامهدي » هم مجروح شده ايم.
به هر سختي بود ، خود را به خط خودي رسانديم در بين راه ، « آقا مهدي » اصرار داشت كه مرا بر دوش گيرد و من امتناع مي كردم.بعدها از او پرسيدم كه « راز آن همه اصرار شما براي بدوش گرفتن من چه بود ؟ » او در حالي كه از دل آه عميقي كشيد ، گفت :« چون برادرم مفقود است ، نمي خواهم برادر ديگر را در خاك دشمن جاي بگذارم تا مفقود الاثر گردد. »

مهدي شاكري:
عمليات « كربلاي پنج » به پايان رسيده بود و بيشتر بچه ها به پاياني رفته بودند. من وسه تن از بچه ها هنوز مانده بوديم. پدر يكي از بچه ها تلگرافي به شهيد « مهدي ناصري » زده بود كه « آقاي ناصري !‌ سه ماه تعهد بچه ها تمام شده است ؛‌ اينها را راه بينداز كه بيايند ؛ اگر نيايند ،‌خودمان مي آئيم ، مجبوريم كه بياييم! » هرگاه كه « شهيد ناصري » ما را مي ديد ، مضمون نامه را براي ما تكرار مي كرد و موجبات خنده و شادي خود و ما را فراهم مي كرد!‌

احمد جمالي:
مرحله دوم عمليات « كربلاي 5 » بود و ما راهي خط بوديم . گلوله توپ و خمپاره از هر طرف مي باريد ، يكي از گلوله ها هوا را مي شكافت و به ستون نزديك مي شد كه ناگهان در دل تاريكي ، سرم را پايين گرفتم تا تركش نخورم ، « آقامهدي » گفت : « احمد! تو چرا ؟!‌ اگر قرار باشد من و تو سرمان را پائين بياوريم پس بقيه نيروها ... ؟ » يك لحظه به خود آمدم كه « او كيست؟ در چه فكر است و من در كجايم ... ؟! ».
آن شب را فقط خدا مي داند كه با همين يك جمله او چگونه روحيه اي در من زنده شد كه حدوداً‌ دوازده كيلومتر از بين دشمن و موانع مصنوعي كه ايجاد كرده بود با جمع گردان گذشتم ، و اصلاً‌ رعب و وحشتي تا اجراي كامل ماموريت ، در من پيدا نشد.
فرداي آن روز ، در زير آتش سنگين دشمن « آقامهدي » را ديدم كه تسبيح در دست و ذكر گويان ، بدون توجه به تمام مشكلات و آتشها ، با خداي خويش راز و نياز مي كند و بر او توكل دارد. در دل خداي را شكر كردم كه فرمانده اي چون او داريم كه همچون سرداران صدر اسلام ، بي هراس از خطر دشمن است و به قدرت هاي الهي اتكا دارد.

حسين بهمني:
بعد از ظهر بود كه « آقامهدي » را به اورژانس آوردند ، كتف و پايش مجروح شده بود. قرارشد او را به اهواز بفرستيم اما قبول نكرد! مي گفت كه « حتماً بايد بالاي سرگردان باشد » پيشنهاد كرد كه در همان ارژانس ، او را عمل كنيم و تركش را درآوريم.
همين كه مشغول به كار شديم ، به يادش افتاد كه نماز نخوانده است. مجبور شديم كه صبركنيم ... به او كمك كردم كه بيرون اورژانس برود و وضو بگيرد . مشغول وضو گرفتن بود كه گلوله توپي به زمين خورد و دود همه جا را گرفت ... من بر زمين افتاده بودم در حالي كه از ناحيه دست ، بشدت مجروح شده بودم.
من و « آقامهدي » هر دو به اهواز منتقل شديم ، او دائماً‌ از بچه ها و و ضعيت گردان مي گفت ؛ آخر هم طاقت نياورد و به منطقه بازگشت و عاقبت در همان منطقه شلمچه ، به شرف شهادت نايل شد.

مصطفي ضيائي:
در آخرين مرحله اي كه « شهيد ناصري » به جبهه ها اعزام شدند از ايشان تقاضا كردم كه من هم با كادر گردان همراه باشم. اما درخواست مرا ردنمود. مي دانستم احترام خاصي براي خانواده شهدا قائل است و چون دو برادر من قبلاً‌در گردان بوده و شهيد شده بودند ، مي خواست به نحوي از رفتن من به جبهه ممانعت كرده باشد.
در هنگام وداع ، به ياد دارم كه به من گفت كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه ، اعزام مي شوم و ديگر بر نمي گردم!‌» بعد از گذشت تقريباً يك ماه ، خبر شهادت ايشان رسيد. در آن هنگام سخنان او در لحظه حركت ، دوباره برايم تداعي شد كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه مي روم و ديگر بر نمي گردم ... » و به حال او غبطه خوردم كه چقدر در نزد خداوند ، مقرب بوده كه توانسته به حريم راز مرگ و شهادت خويش راه يابد.

حسن هوشيار:
روز آخر بود كه ايشان با « شهيد موسوي » به سنگرهاي ما كه در كمين بوديم ، تشريف آوردندو با همه ما روبوسي نمودند و گريه كنان خداحافظي كردند ؛ حس غريبي پيدا كرده بوديم و از كار او متعجب شده بوديم ، چرا كه او هر روز به ما سر مي زد و حال ما را مي پرسيد ، اما اين بار ، طرز رفتار او با دفعات ديگر ، فرق مي كرد ...
به هرحال ، هنگام ترك محل ، دستي به گردنمان انداخت و با ما وداع كرد ، وداعي كه براي همه سوالهاي و ابهامهاي ذهني ما پاسخ روشني بود ، آري مي دانست كه به سمت شهادت مي رود و آخرين شب حيات اوست.

ولي الله نائيني :
در خط پدافندي « شلمچه » كانال ماهي بوديم و فاصله مان با دشمن خيلي كم بود و هر ساعت و هر روز ، تلفات داشتيم و ايشان هم هر روز ساعتي با بي سيم تماس مي گرفتند و از وضعيت نيروها گزارش مي گرفتند. در همين روزها بود كه فرمانده سپاه ساوه ، شهيد « سيد حسن موسوي » و تعدادي از برادران ، جهت سركشي به منطقه آمدند و با يك به يك برادران ديدار كرده و به سنگر فرماندهي گردان برگشتند ؛ ساعت حدوداً‌ يك و نيم شب بود كه من با سنگر فرماندهي گردان تماس گرفتم ولي بي سيم جواب نداد ؛‌ مكرراً تماس گرفتم اما كسي جواب نداد ؛ خيلي ناراحت و نگران شدم ؛‌ فاصله سنگر ما هم با آنجا زياد بود و شب نمي شد به آنجا بروم ،‌ فكر كردم شايد بي سيم چي خوابش برده ... تقريباً‌ ساعت چهار صبح كه هوا داشت روشن مي شد ، با نگراني بطرف سنگر دويدم ،‌ تا چند متري سنگر كه رسيدم ديدم تعدادي پتوي خون آلود در اطراف سنگر افتاده ديگر از شدت ناراحتي نتوانستم بطرف سنگر بروم ؛‌ در آن نزديكي سنگري بود به آنجا رفتم ،‌ديدم همه ماتم زده هستند ؛‌ متوجه شدم كه « شهيد موسوي » به لقاء الله پيوسته است و « شهيد ناصري » هم بشدت مجروح شده و در بين راه به شهادت رسيده است.

محمد بيضاء:
يكي از بسيجيان تعريف مي كرد :
« يك روز در جبهه ، با « آقامهدي » جر و بحث مختصري كرديم ، اما بزودي اين موضوع را فراموش كردم و ارادتم به او ، به قوت خود باقي ماند تا اين كه « آقامهدي » به شهادت رسيد. يكبارمن به ياد موضوع جر و بحث افتادم و شديداً‌ ناراحت شدم. شب در عالم خواب ، ديدم « آقامهدي » به در خانه ما آمد ، خيلي از ديدن او خوشحال شدم و با او سلام عليك و احوالپرسي كردم.
هر چه گفتم او وارد منزل نشد و گفت :« نه !‌ مي روم جايي ، ولي آمده ام كه بگويم من اصلاً از دست تو ناراحت نيستم... » بعد ازآن خداحافظي كرد و رفت.
با خود گفتم: « خدايا!‌ چقدر باصفا و وفادار است! حتي روح پاكش نمي گذارد كه كسي از او آزرده خاطر باشد و به تسلي و دلداري او مي رود!‌ رضوان الهي بر او باد »

اسماعيل قاسمي:
پس ازعمليات « رمضان » وچند روز پس از اتمام ماموريت گردان ، ديدم كه « آقامهدي » از زخم و درد عميقي رنج مي برد ؛‌ بعدها متوجه شدم كه او در حين عمليات ، مجروح شده و در اين مدت آن را پنهان داشته است ؛ شايد بدين دليل كه از ادامه ماموريت و عمليات ، باز نماند ... شايد هم به خاطر خلوص بسياري كه داشت ، خواسته كه حتي المقدور ، اين راز تنها ميان او و خدايش باقي ماند.

سيد علي حسيني:
سردار خستگي ناپذير « مهدي ناصري » مثل همه افراد منتظر ، چشم براه « شهادت » بود و مي دانست كه اين فوز عظيم ، نصيب او هم خواهد شد.
شبي در خرمشهر در پشت خط مقدم با او بودم ؛‌ در فصل تابستان بود و هوا بسيار گرم ، ازگزند حيوانات موذي و گزنده هم در امان نبوديم ؛‌ گلوله هاي دشمن هم بلاي جان ، شده بود ... .
« شهيد ناصري » پيشنهاد كرد براي خوابيدن به پشت بام ساختمان هاي سيماني ، برويم ؛ من خواستم وي را منصرف كنم ، گفتم: « آقامهدي !‌ گلوله توپ هاي دشمن به اينجا مي رسد احتمال اين است كه در پشت بام مورد هدف قرار بگيريم » او نگاهي توام با محبت به من كرد و گفت : « آقاي حسيني !‌ سالهاست در اين جبهه ها هستم وانتظار مي كشم ، اما هنوز آن گلوله به اسم من ساخته نشده است! »

محمود خندان:
در شب شهادتش در جبهه غرب بودم ؛ در خواب ديدم « مهدي » در جبهه « شلمچه » نظر به آسمان دارد. و يك سري از بچه ها روي خاكريز نشسته اند ، به نظر رسيد كه جمعي از شهدا هستند ، داشتند از او صاف او مي گفتند كه « چه شجاعت و ايثاري ، چه اخلاق و چه رفتاري و ... »
صبح ، يكي از دوستانم عازم ساوه بود ، دلم طاقت نياورد كه بمانم ، من هم با او راهي ساوه شدم . به خانه نرسيده به مسجد امام حسن (ع) جايي كه مامن و ماوا و سنگر « مهدي » بود – رفتم. همه دوستان ، ساكت و مبهوت بودند و هر كس به گوشه اي تكيه داده و نگاهش به سمت و سويي مبهم خيره بود ...
شهادت او تمامي نيروهاي بسيجي - چه پشت جبهه و چه در جبهه - را تكيده و غمگين نموده و نيروهايش را به ادامه راه او مصمم كرده بود.

كمال نوري زادگان :
گروهان مادر عقبه خط در انتظار جابجايي و تحويل گرفتن خط بود ، در اين هنگام ، پيك گردان رسيد و خبر دردآور شهادت فرمانده گردان « مهدي ناصري » به من داد ... ديگر رمقي در زانوانم نمانده بود ، نمي دانستم چگونه اين خبر را به نيروها بدهم.
نيروها را به خط كردم و آماده صحبت شدم ، اما در ابتداي صحبت ، بغض ، امانم را بريد و گريه ، سراپاي ديدگانم را گرفت ... نيروها با گريه من به اشك و زاري افتادند و به هر صورت ممكن از اين جريان مطلع شدند. بعضي از نيروها مي گفتند كه « اي كاش « ناصري » نمي رفت و گردان را تنها نمي گذاشت ، ما يتيم شديم و ... »من چنين آه و ناله اي و چنين سوگواري را قبلاً‌ ، فقط در عزاداري سالار شهيدان امام حسين (ع) ديده بودم.

سردارمحمد ميرجاني:
يكي از نكات مهم در جنگ ، حفظ مناطق متصرفه است كه معمولاً‌ از تصرف آن مشكل تر است ، چرا كه دشمن با تمام توان خود به منطقه مي آيد و تمام سعي و تلاش را در بازپس گيري مواضع از كف داده به كار مي بندد.
در عمليات « والفجر 8 » كه سرشار از فتوحات بود ، پاتك هاي دشمن بي سابقه بود ، مخصوصاً‌ در « كارخانه نمك » و اطراف آن. به خاطر دارم كه گردان خط شكن ولي عصر به فرماندهي سردار رشيد اسلام « شهيد مهدي ناصري » در داخل « كارخانه نمك » بر روي جاده اي مستقر شده بود ، نيروهاي گردان ، تمام روز را به حفر كانال و ساختن سنگر ، مشغول بودند و طبيعتاً‌ مجبور بودند كه شب را نيز - به خاطر احتمال حملات شبانه دشمن ، بيدار باشند ، حتي خود « شهيد ناصري » نيز تمام روز را به كمك نيروها به حفركانال مي پرداخت ودركنارآن به مواضع نيروها و سنگرهاي كمين نيز سر مي زد ...
با تمام اين احتياط ها ، همانطور كه پيش بيني مي شد ، دشمن دست به عمليات زد و با فشار زيادي كه آورد ، موفق به شكستن خط شد و برخي از مواضع را تصرف نمود. شهيد « مهدي ناصري » در هنگام پاتك دشمن غيورانه و نستوه به مقاومت پرداخت و با پشتكار تمام نيروهايش را در دفع پاتك ، فرماندهي نمود.
وقتي كه پاتك دشمن را گزارش مي كرد ، از او خواستيم كه به عقب بيايد تا صدمه اي نبيند ، اما او زير بار اين مساله نرفت. حتي عده اي از نيروهايش از او خواسته بودند كه « ما تلاش خود را مي كنيم ، اما منطقه خطرناك است ، شما به عقب برويد و احتياط بيشتري كنيد ... » با اين حال اين سردار دلاور تا آن زمان كه تكليف خود را در مبارزه و رودر رويي با دشمن مي ديد و تا آن لحظه اي كه دشمن به سنگر ايشان نرسيده بود و احتمال اسارت نمي رفت ، صبورانه با آن همت هميشگي اش ايستاد و مقاومت نمود.
راست قامتي و استواري او در برابر مصائب ، مثل هميشه درس عظيمي براي همه بود.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بسيج ، شجره طيبه اي است كه ريشه در چهارده قرن افتخار و شهادت و مظلوميت دارد. مگر تعبيري بهتر از كلام و آرزوي آن پير مي توان يافت كه افتخار مي كرد يك بسيجي است و اميد داشت كه با آنها محشور شود – امام (ره ) را مي گويم. بسيجيان فرشتگان خدا بر روي زمين اند ؛ اگر بخواهي عطر بال فرشتگان را بشنوي ، چندي را با بسيجيان باش !‌ نفس هاي آنان بوي خدا مي دهد و صداي پايشان ، طنين بال بال ملائك.
بسيجي ؛ بنده خوب خداست ؛‌ محبوب قلوب است ؛ قلوبي كه براي خدا مي تپد ... تعجبي ندارد اگر « آقا مهدي ناصري » دلش براي بسيجي ها مي تپيد او خود در واقع يك بسيجي ناب بود كه در كسوت سپاهيان در آمده بود. روحيه پاك بسيجي ، او را از همگان تمايز بخشيده بود.
مي گويند عشق نابي به بچه هاي جنگ داشت ؛ تجلي اين صفت محبت را در كارهاي او مي توانستي ببيني ، وقتي به او مسووليت مي دهند قبول نمي كند، براي اين كه مي خواهد با بسيجي ها باشد و با آنها محشور شود. مي خواهد روحيه پاك آنها در او مثل هميشه باشد ، باشكوه و مستدام. گردان او ، مامن و پناهگاه نيروهاي بسيجي بود ، اگر بچه ها ، اين و آن را مي ديدند و واسطه اي مي يافتند تا در گردان او و در ميان نيروهاي او باشند ، چه دليلي مي تواند غير از اين داشته باشد ؟!
مي گويند آنگاه كه يكي از نيروهايش مجروح مي شد و در ميان نيروهاي دشمن ، جاي مي ماند خواب از چشم او ربوده مي شد و قرار از جانش مي رفت. براي او طاقت فرسا بود كه حتي پيكر بي جان عزيزي در ميان آتش و خون ، باقي بماند... .
مي گويند پايان ماموريت براي او بازگشتن از خط نبود ، آنگاه ماموريت براي او تمام شده به حساب مي آمد كه خيالش از بابت شهدا و مجروحين گردان ، راحت شده باشد ... اين ها حكايت از چه مي كند ، غير از عشق و وفاي او به بسيجي ها و بر و بچه هاي مظلوم جنگ ...؟!
آنگاه ، كه دل ، خلوتگاه انس الهي شد شيطان در آن راهي ندارد. شيطان است كه دل را دچار هراسهاي پوچ و توخالي مي كند و دل را در برابر سايه ها و شبح هاي واهي ، هراسان مي سازد. شيطان يك دروغ بزرگ است كه دل ها را در فريب و طغيان دروغهاي كوچك ، مي افكند. انسان كه دلش مامن الهي است ، آنگاه از اين هراسها در دل مي يابد كه قلب او مستعمره شيطان شده باشد اما آنگاه كه ابهت قدرتهاي شيطان در برابر دلهاي خدايي فرو ريخت و بتهاي تزوير و هراس ،‌ در هم شكست، آنگاه ترس هاي حقير از دل ، رخت مي بندد و دل ، استوار و محكم در برابر حوادث مي شود.
« ناصري » دل در گرو اطاعت حق بسته و دل به دوست سپرده بود ، از اين رو از هيچ چيز هراس نداشت ... در زير باران گلوله كه در چشم او به نوعي آتش بازي هاي حقير و معمولي بود ، راست قامت مي ايستاد و جانبازي مي كرد. اگر گردان او براحتي خطوط دشمن را مي شكست و مقاومت او در برابر دشمن ، زبانزد مي شد مديون رشادتهاي زايد الوصف او بود ... چه مي گويم ؟! « ناصري » محتاج معرفي و تعريف نيست! اگر چند بار هزاران لفظ و قلم و امثال اين ، او شناخته نمي شود. او در حصار لفظ هاي حقير و محدود نمي گنجيد و در راهي قدم گذاشت كه افهام و الفاظ و قلم ها را بدان مسير راهي نيست...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند، به اوج اين كمال رسيدند.
شهادت برترين معراج عشق است
گهش پروازي از جبريل ، برتر!‌
شهيد ناصري مي دانست كه شهيد مي شود و زمينه سازي آن را كرده بود. وقتي عازم منطقه شد ، به گفته دوستانش تميزترين لباسش را پوشيد ، لباسي تميز و جذاب ، برخلاف هميشه كه لباسي معمولي مي پوشيد تا فرقي با ديگر بچه هاي بسيجي نداشته باشد ، با آن كه هميشه مي شد از سيماي نوراني اش ، با تواضعش و ... او را از ديگر نيروها تشخيص داد. اما اين بار فرق مي كرد؛ « مهدي » عازم كوچه باغ شهادت ، منزل ديدار و ميهماني ملايك بود. وقتي براي خداحافظي ،‌ سراغ بچه ها آمدطوري با آنها وداع كرد كه همه فهميدند اين سلام و خداحافظي و اين حركات ، مثل هميشه نيست و استثنايي در كار است معلوم بود كه « آقا مهدي » عازم است ... سفري كه معمولي نباشد ، وداع آن هم معمولي نيست!
از هر كدام يك از نيروهايش كه بپرسي ، شهادت مي دهد كه شب آخر ، « آقا مهدي » يك « آقا مهدي » ديگر بود! از خنده هايش معلوم بود كه روي پا بند نيست و در چشمانش مي شد اشتياق ديدار را ديد و از وضع و ظاهر آراسته اش مي شد فهميد كه به ميهماني مي رود. به مهماني ملايك كه عند مليك مقتدرند ...
« شهيد ناصري » چند روزي قبل از اعزام به منطقه به نيروهايش گفته بود : « خداوند هرگاه مقاومت شما را ديد ، رحمت خود را شامل تان مي كند. اگر از گردان ، فقط يك نفر هم بماند بايستي مقاومت كند ... حتي اگر فرمانده هم شهيد شد ، نبايد بگويد كه ديگر فرمانده نداريم و ... بلكه فرمانده همه ما امام زمان (عج) است و وظيفه ما اطاعت از ايشان ... سعي كنيد حداكثر استفاده از اين اوقات را داشته باشيد ... » اين طرز صحبت ها همان زمينه سازي براي سفر بود و البته همه نيروها متوجه شده بودند.
« آقا مهدي ناصري » رفت و داغ به دل بچه ها گذاشت. او خودش بارها گفته بود كه انتهاي اين مسير كجاست. عمل به تكليف و احساس تعهد ، باعث شده بود كه حساب و كتاب خيلي از امور را كنار بگذارد. پاي جنگ و شهادت در كار بود ؛ اگر در اين بيان پاي حرفهايي از قبيل ادامه تحصيل و ازدواج و ... پيش مي آمد ، جواب « مهدي » از پيش معلوم بود! از همان وقت كه « مهدي » درس را بوسيد و كناري گذاشت و به جبهه ها شتافت ، پر واضح بود كه به خيلي چيزهاي ديگر در كنار آن ، پشت پا زده است ... و اين رسم جوانمردان و رهنوردان طريق عاشقي است.
در شط حادثات ، بروي آي از لباس
كاول برهنگي است كه شرط شناوري است!
آري ! او عاري از تعلقات شده بود و طبيعي بود كه دل در گرو هيچ چيز نداشته باشد ، البته باور اين مسايل براي ظاهر سنجان، مشكل است و هضم آن بسيار سخت ؛ اين كه چگونه آدمي با سن و سال « شهيد ناصري » بتواند اينقدر فارغ از خود باشد و به چيزي جز هدف - كه همان رضايت ربوبي است – فكر نكند ...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند ، به اوج اين كمال رسيدند و « شهيد ناصري » يكي از خيل راه يافتگان بود كه به حريم وصال الهي و قرب ربوي ، بار يافت و شاهد ازلي را به تماشاي ابدي نشست.
ديدار دوست تا هميشه بر او خوش باد
برگرفته از خاطرات سردار محمد ميرجاني


مسافر عرش
تقديم به : روح پرفتوح سردار شهيد « مهدي ناصري »
آنروز كه بر موجهاي عشق تا ساحل امن ديدار ، سفر كردي ، كودكي بيش نبودم و هيچ از تو نمي دانستم. اما امروز از تو چيزهايي مي دانم ، بيش از آنچه برايم گفته اند مي دانم ؛ اما چگونه ؟‌راستش را بخواهي جواب اي سوال عجيب است ، من با نگاههايت حرفها زده ام و پاسخها گرفته ام ؛ نگاههايي كه با زبان بي زباني با من سخن گفته و مي گويند ؛ نگاههايي كه هزاران معنا در عمق سكوت خويش داشته و دارند...
مهدي جان !
نخلستانهاي سوخته - كه امروز سبز و شادابند – نمازهاي شبانگاهي و نيازهاي سحرگاهي تو را هنوز به ياد دارند و هرگز فراموش نخواهند كرد.
ميدانهاي رزم ، طنين گامهاي استوارت را - كه حماسه هاي صدر اسلام را تداعي مي كرد – چونان امانتي مقدس در خوش به يادگار داشته اند. خاك تفتيده اي كه اولين قطرات خونت برآن چكيده ، لايه هايي سرخ رويانده كه عطرو بوي تو را دارد. آنروز كه تو را براي آخرين بار ديدم ، لبخندي به زيبايي همين لاله هايي كه از خونت روئيده – بر لبانت شكفته ديدم ،‌ غبار سفر بر چهره ات نشسته بود و پيكر چاك ، چاكت دهان به شرح زخم ها و زنجهاي تو گشوده بود.
تو با خاكيان زيستي با آن كه از زمره افلاكيان بودي !‌ و لاجرم به آنان بازپيوستي ! زير شمشير شهادت ، سحر آن سان رفتي كه نرفتند در اين دايره زيباتر ازين.
سارا رمضاني


آئينه و آب ، حاصل ياد شماست
آئينه درد و داغ ، همزاد شماست
اين خاك كه از ترنم لاله پراست
دفترچه خاطرات فرياد شماست!
وحيد اميري

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : ناصري , مهدي ,
بازدید : 361
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

درهفدهمين روز فروردين 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدايي و راهنمايي را در زادگاه خود وروستاي«کوهي خيل» گذراند وبراي تحصيل در دوره ي متوسطه به «ساري» رفت.
دوران تحصيل او در اين پايه مصادف بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت پهلوي واو از پيشتازان اين مبارزه بود. با تلاش مردم وفرار ديکتاتور بساط حکومت شاهنشاهي در کشور بر چيده شدوپس از آن بود که توطئه هاي دشمنان يکي پس از ديگري شروع شد.
مهدي که اوضاع نابسامان کشور را مي ديد تحصيل را رها کرد ودر آخرين ماه هاي تحصيل در سال دوم دبيرستان ، لباس بسيجي به تن کرد و داوطلبانه به كردستان اعزام شد. مدتي در کردستان ماند وبه مبارزه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ايران پرداخت. پس از برقراري امنيت نسبي در کردستان ،به جبهه ي جنوب رفت.
در سال 1364 به عضويت سپاه درآمدودر واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد.
مجروحيت وزخم ترکشهاي دشمنان کمترين خللي در اراده پولادين او ايجاد نکردندوتا 4/10/1365 که اين سردار ملي در عمليات کربلاي 4 ودر جزيره ي «ام الرصاص» عراق به شهادت رسيد،در هر ميداني که نياز به جانبازي داشت،او حاضر بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
انا لله و انا اليه راجعون
«لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموت بل احياء و لكن لا تشعرون»
« و آن كسي را كه در راه خدا كشته شده مرده مپنداريد بلكه زنده ابدي است و لكن همه شما اين حقيقت را درك نخواهيد كرد.»
... خودم نيستم بلكه به عنايت توست. آخر قلب سياهم نور نمي دهد كه بر روي كاغذ بدرخشد و ديگران را بهره مند كند. خدايا، خدايا در سختي ها تو را مي بينم و در ناراحتي ها و مشكلات و عذاب تو را مي بينم. بار الها در رزم ها و نبردها ،در معصيت، رنج ها، در خنده و خوشحالي ها تو را مي بينم.
خدايا قلبم پر از حرف و پر از درد است. قلبم پر از گله ورنج است .نمي دانم به كه گويم .به خودم گفتم كه به قلم و كاغذ بگويم چون شنيده ام كه مردم چه مي گويند و چه مي كنند. نمي دانم صحبت از دنيا كنم يا قيامت ،نمي دانم صحبت از روح كنم يا جسم. چون هراس دارم مي خواهم از دنيا و جسم صحبت كنم .به خود جرأت نمي دهم زيرا ما امروز در آن غرق شده ايم و هر چه مي بينيم از اين ظواهر دنيا مي بينيم. مي خواهم از جسم و از پوست و استخوان بگويم. مي بينم ما شبانه روز در فكر آن هستيم .روح مان مرده است چون روح و جسم و دنيا و قيامت حالت نوسان تر از ورا دارد. هر وقت كه كفه ترازو دنيا طلبي بالا رود قيامت از ياد مي رود و بالعكس هر روح در راه شيطان گام بردارد جسم پرورش مي يابد. براي اثبات اين، دليل روشني دارم .امروز سرمايه دارها را ببينيد كه از نظام ارزش هاي انساني غافلند و اگر پيش آنها صحبت از مرگ كني مي گويند استغفار كن .علت چيست؟ دل به دنيا بسته اند و حال علي اسوه مردانگي و شجاعت را ببين كه چه مي گويد: من مانند بچه گرسنه اي هستم كه دنبال پستان مادر مي گردد، هر وقت يافت آرام مي گيرد. من اينگونه عاشق مرگم و يا موقعي ضربت شمشير بر فرق مباركش فرود مي آيد چه زيبا مي گويد: فزت برب الكعبه. قسم به خداي كعبه رستگار شدم. او حق دارد اينگونه بگويد چون آنگونه زندگي كرد . آن دنيا طلب پست هم حق دارد اينگونه بگويد چون ظواهر دنيا را ديد. من از علي و حسين درس گرفته ام نه از آن دنيا طلب. مردم به آخرت بينديشيد و از ظواهر زيبا دنيا و دوست داشتني دنيا فريب نخوريد. در كارهايتان تعقل و تجديد نظر كنيد. مردم به خداو قيامت ايمان آوريد و براي يقين پيدا كردن از اين مردن ها پند بگيريد. حداقل به اين يقين كنيد كه شما هم فردا خواهيد مرد .مردم حجت از زمان پيامبر تمام شد و اگر ما امروز بهانه آوريم كه ما نبوده و نمي دانيم امروز احيا حجت شده است. امروز واقعيت چون خورشيد مي درخشد و هر كجا باشيم دربر ابر تشعشعات آن قرار مي گيريم و اگر خداي ناكرده از آن فرار كنيم امروز امام جهت مي دهد. شهدا و علما و آزاد مردان آن را مي پيمايند و چون شمع مي سوزند وبراي ما جهت را روشن مي كنند. ديگر براي هيچكس بهانه اي نمانده پس هوشيار باشيد كه شيطان از رگ گردن هم به ما نزديكتر است. مسلمين يكي از خصلت هاي رذيله امروز در ما بي نهايت نمو كرده است، غيبت است. غيبت يعني پشت سر برادر خود حرف زدن. امروز چاشني و شيريني سخن ما غيبت شده و اصلاً صحبت عاميانه است. خودمان نمي دانيم داريم گوشت برادر مرده خود را مي خوريم. آيا شما دوست داريد كه پشت سرتان بدي شما را بگويند، پس چرا چيزي را كه براي خود نمي پسنديد براي ديگران مي پسنديد. بترسيم از عواقب زشت دنيوي و اخروي كه بسيار زيان آور و سخت است. مومنين آن چيزي كه جان و فضيلت و انسانيت جهت و خود خدا در آن نهفته شده از آن غافليم. از آن بيگانه ايم، قرآن جهت راهنمائي از جهل و خودپسندي به خدا و خداپرستي، از جهالت و ناداني به آگاهي و عمل، اما امروز قرآن در بالاي طاقچه هاي ما به عنوان شيئي مقدس گذاشته شده و خاك روي آن را پوشيده و يا اصلاً خواندن آن را بلد نيستيم چه رسد به عمل كردن به آن.
اگر دوست يا آشناي ما يك روزي براي ما نامه اي دهد چقدر خوشحال مي شويم با چه ذوق و شوقي آن را مي گشائيم و مي خوانيم و حتي يك واو آن را جا نمي گذاريم و اگر چيزي درخواست كرد به آن عمل مي كنيم .آيا در نامه خدا اينقدر علاقه نشان مي دهيم. اينگونه مي خوانيم. پس واي به حال ما، واي به ما كه چقدر جاهليم كه چقدر غافليم كه چقدر قاصريم ؛موقعي قرآن را از بالاي طاقچه هايمان برمي داريم كه كسي مرده است و يا براي قسم خوردن از آن استفاده مي كنيم، مسلمانان قرآن را بخوانيد و عمل كنيد و به فرزندانتان بياموزيد و كارهاي خير انجام دهيد و از شر دوري كنيد كه قرآن كريم در سوره بقره مي فرمايد:
بترسيد از روزي كه در آن روز کسي به جاي ديگري مجازات نبينيد و هيچ شفاعت از كسي پذيرفته نشود و خداوند قبول نكند پس از نفستان حساب بكشيد پس از آنكه از شما حساب بكشند .
اما در مورد زاهدان شب و شيران روز، آنهائي كه پي بردند كه دنيا چقدر ارزش دارد. آنهائي كه لذت مرگ را چشيدند، آنهائيكه به درجاتي از ايمان رسيدند، آنهائي كه مجاهدند. امروز رزمندگان دلير ما در جبهه ها جانشان را در كف اخلاص گذاشتند و آن سردي ها و گرمي ها نخوابي ها و نخوردن ها و دور از خانه و كاشانه مشغول نبردند و همه چيز را مي پذيرند و فكر مي كنند باز در وظيفه شان كوتاهي مي كنند و ما امروز در پشت جبهه بلديم كه حرف هاي ناروا به آنها نسبت دهيم.
ما در اينجا همه چيزمان تأمين است نه سردمان نه گرممان اگر سرد شده امكانات گرم شدن و بالعكس، ولي آنها در مقابل سختي ها مقاومت مي كنند و اين كمبود ها اعتقادشان را و قلب شان را نسبت به محبوبيت امام نزديكتر مي كند و آنگاه كه مصيبت و سختي برايشان پيش آيد دست مباركشان را به سوي آسمان دراز مي كنند و از خدا حفظ انقلاب و اسلام و طول عمر امام عزيز را مي طلبند اما بعضي از ما نسبت به اين كمبودهاي نان، آب مي ناليم و خداي ناكرده دهن كجي مي كنيم. مردم آگاه باشيد كه انقلابمان را به خاطر راحتي و دنياطلبي نكرديم ما انقلابمان را براي احياي اسلام كرده ايم .مسلمين اينها را آزمايش الهي فرض كنيد و خودمان را بيازمائيم كه چقدر مي توانيم از اين آزمايشات موفق شويم. بدانيم كه فرداي قيامت هم به همين اندازه موفق مي شويم. امروز اگربه بعضي ماها مسئوليت بدهند اول به فكر خودمانيم. آن وقت خدا اراده كرده هيچ خودمان را هم در آن گم مي كنيم. خيلي ها را امروز مشاهده مي كنيم كه چقدر انسان نترس شده اند .بترسيد از خدا كه همه ما به سوي او رجعت خواهيم كرد.
گناهكار را داخل قبر مي گذارند وحشت مي كند كه گويا عالم بر سر او ريخته شده پس به فکر باشيم و حسابمان را پاك كنيم . در جاي ديگر خواندم اگر شخصي در داخل آتش جهنم قرار دارد اور ا در تنور اين دنيا بگذارند احساس راحتي مي كند. امروز جهاد ما آزمايش است. يكي توان ندارد بجنگد و يكي مال و فرزند دارد. با هر دوي شان و سومي كه هيچكدام را ندارد بايد با زبانش جهاد كند. مردم در جهاد مقاوم باشيد. جهاد شب و روز و ماه ندارد و تا زماني كه اسلام در خطر است جهاد ادامه دارد. تا زمانيكه اسلام در خطر است فرزند هيچ است وقتي كه اسلام نباشد زن نباشد و اصلاً عالم نباشد .مومنين مسجد را خالي نكنيد چون از صدر اسلام محل نشر اسلام مسجد بوده است. به حرف امام گوش كنيد. امام را تنها نگذاريد. مسير او را طي كنيد .جز خط او خط شيطان است و راه شيطان هلاك كننده است.
از همه دوستان و آشنايان مي خواهم كه اگر بدي از من ديده ايد مرا حلال كنند. باز هم متذكر مي شوم امام را دعا كنيد و از خدا سلامتي و طول عمر امام را از خدا طلب كنيد.
بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوي كربلا
كربلايت آرزو باشد برايم يا حسين
سوي جانانت رسد هر لحظه بوي جبهه ها
اي حسين سالار بي دست و سرت از تن جدا
بهر ديدارت كنم هجرت به سوي كربلا
با خميني رهبر وفرمانده كل قوا
مي كنم برپا نماز جمعه را در كربلا
بارالها، بارالها بارالها باراله
كن عنايت طول عمر بر رهبر آگاه ما
اجركم عندا... فرزند و برادر كوچك شما مهدي عربيان

وصيت نامه اي ديگر
اعوذ باالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم
بنده چند مطلب به عنوان وصيت بر روي اين نوار ضبط مي كنم همه موظفند چه دور يا چه نزديك وصيت داشته باشند كه بعد از آنها بستگانشان و آنهائي كه بچه ها دارند بچه هايشان و فرزندانشان، پدرانشان و مادرانشان خلاصه و خلاصه بستگانشان چطور بعد از آنها زندگي كنند و از او بياموزند اگر آدم خوبي باشند.
آن كسي را كه در راه خدا كشته شده مرده مپنداريد بلكه زنده ابدي است و لكن همه شما اين حقيقت را درك نخواهيد كرد.
پس از ستايش حمد سبحان بر يگانه پروردگار جهانيان و درود او بر رسول اكرم محمد (ص) و ائمه اطهار بالاخص مهدي صاحب زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف و نائب بر حق او رهبر كبير و درود و رحمت خدا بر ارواح پاك شهدا از صدر اسلام تا به كربلاي حسين و درود فراوان بر شما خانواده هاي شهدا و ملت شهيد داده و شهيد پرور ايران خصوصاً شهدا و خانواده هاي شهداي لاريم. انشاء الله تحت توجهات خداوند قرار بگيريد و انشاء الله بزودي زود راه كربلاي مظلوم و قدس عزيز باز شود و همگي به سوي آن مثل كاروان حركت كنيد.
قلبم پر از حرف و پر از درد است. قلبم پر از گله و رنج است. نمي دانم به چه كسي بگويم، به خودم گفتم كه به قلم و كاغذ بگويم چون شنيدم كه مردم چه مي گويند و چه مي كنند و مردم به كجا مي روند به چه جايي مي روند. مردم به چه مي انديشند و خلاصه در ميان بياناتم ذكر خواهم كرد حق داشت علي (ع) درد دلش را به چاه مي گفت .نمي دانم صحبت از دنيا بكنم يا آن دنيا ،صحبت از بهشت بكنم يا صحبت از جهنم، نمي دانم كدام را شما وما دوست داريم. آيا اين دنيا رابهتر دوست داريد يا مرگ را. اينطور كه معلوم است خودم بودم در ميان شما و ديده ام و درك كرده ام ماها اين دنيا را بهتر دوست داريم .كدام هاي شما راضي هستيد همين حالا، همين حالا كه صداي مرا مي شنويد كه داريد صداي مرا مي شنويد يا مي خوانيد بميريد. كسي راضي هست. فكر نكنم هيچ كدام حتي يك نفر در قلب خود بگويد. چون يا مرگ را درك نكرده يا از خانه و زندگي سير شده (مثل من) چون دنيا آنقدر شيرين و لذت دارد كه ماها هنوز توي بحر آن نرفته ايم و چنين انساني من خيلي كم مي بينم. يعني هيچ نيست كه بشنوم نبينم شايد و شايد در ميان ماها خيلي انگشت شمار باشند و ماها هنوز آنها را نشناخته ايم. الآن شما فرض كنيد يك نفر رفته سي سال يا چهل سال يا كمتر يا بيشتر به اين طرف و آن طرف رفته تا زندگي درست كرده و خانه و كاشانه اي درست كرده .چطور او دوست دارد زندگي را رها كند و مرگ را بچسبد. ابداً اين كار را نمي كند و اگر در ميان ماها باشند خيلي انگشت شمار هستند. عرض كردم حالا ماها او را بشناسيم و نمي توانيم بشناسيم، چون ما به فكر مادي هستيم و او به فكر معنوي هست. فاصله هست بين ماها حالا حساب كنيد چقدر فاصله هست. يك انسان اگر چند لحظه اي فكر كند و به خود بيانديشد چه هست و كه هست خيلي كارها را حل مي كند و خيلي مشكل ها را رفع مي كند. امروز جوانان به اين فكرند كه بله دنيا همين دو روز است كه مي گويند اگر الآن خوشي نداشته باشيم پس كي خوشي داشته باشيم. انسان نمي تواند هميشه ناراحت باشد بله درست مي گويد كه امروز خوش باشيم ولي انتظار نداشته باش كه فردا هم خوش باشي. همه ماها همين طور هستيم. مردم به خود بنگريد و ببينيد كه چه كار مي كنيد.
ملت به خود بنگريد و ببينيد كه چه كار مي كنيد. هر روز در شهر يا در روستا انساني مي ميرد. آن را غسل و كفن نماز و خاك مي كنيد و يك خدا بيامرز بگوئيد يا نگوئيد آن هم از زبان مي گويند، والسلام .خيلي به شما ظلم مي كنند. آيا اين كارها براي ما، اين توي قبر رفتن براي ما نمي آيد. من در اينجا يك جمله اي دارم ذكر مي كنم كه ماها آيا نمي توانيم اين آزمايش ساده را براي خود انجام دهيم. آزمايش اين است كه يك روز يا يك شب يك نفري بيائيد در قبرستان برود داخل قبر 5 دقيقه همان داخل قبر دراز بكشد. آيا چنين جرأتي به خود مي دهيد. بيشتر افراد نمي توانند. چگونه مي ترسند، ببينيد ما انسان ها اينقدر ضعيف هستيم كه حتي خودمان هم نمي دانيم كه ضعيف هستيم .چون خودمان را فراموش كرده ايم ،خودمان را نشناختيم. خلاصه صحبت از قبر و مردن بود كه چرا خداوند انسان ها را يك دفعه نيافريد و يك دفعه از بين نبرد. چرا يك عده اي را مي آورد ولي در عوض يك عده ديگري را مي برد. اصلاً خداوند چرا ما را آفريد. آخر ماها كه بنده او هستيم يك چيز را درست مي كنيم يا كشف مي كنيم ديگر دوست نداريم كه از بين ببريم ولي خداوند انسان ها و تمام موجودات را زنده مي كند ولي به صورت نظم و ترتيب مي برد و ديگري را به جايش مي آورد ولي به صورت نظم و ترتيب. اي انسان من و تو درك نمي كنيم و نخواهيم كرد اگر همين طور پيش رويم چون اگر ما دنيا را صحبت بكنيم و بحث كنيم چونكه در داخل آن هستيم مي بينيم و لمس مي كنيم اما چه چيزهايي مي بينيم و به زبان مي آوريم اما اطمينان قلبي نداريم كه چه هست آن قيامت . من و شما و ماها همگي فقط مي بينيم خداست و قيامت و آخرتي و جهنمي و بهشتي همين فقط، به زبان مي آوريم. چونكه اگر اطمينان قلبي داشته باشيم كه نداريم فقط صحبت نمي كنيم. ديگر ادامه نمي دهم. اگر داريد دزدي مي كنيد مي دانيد كه بد است. جواب آخرت دارد دزدي نمي كنيد. اگر مي دانيم كه تهمت و غيبت بد است ديگر اين كار را انجام نمي دهيم .اگر مي دانيد كه نگاه بدي به يكديگر را مي كنيم، خصوصاً جوانان چه دختر و پسر ديگر اين چشم بد را نگاه نمي كنند و كنار مي گذارند. خلاصه من همه را بگويم مي دانم قلم و دفتر را كم مي آورم. يك بنده خدا بود گفتم: چرا نماز نمي خواني؟ مي گفت: مي دانم نماز نمي خوانم آخرت بايد ضربتش را بخورم، بخورم ضربت را ولي نمي خوانم چرا نمي خواني مي گويد نمي دانم خودش نمي داند براي چه زندگي مي كند. انساني را ديدم كه بنده خدا پير شده ديگر عمري ندارد ولي جنگ و دعوا دارد بر سر زمين و مال دنيا. به او مي گويم بنده خدا كنار بيا ديگر عمر من و تو به سر رسد. پيمانه ماها پر شده جواب مي دهد : من براي فرزند خود مي كنم. اي مردم كدام فرزند، فرزند كه بزرگ مي كنيد. فرزندي كه بزرگ كردي و او را رها مي كني به خيابان ها وكوچه ها، نمي داني كجا مي روند و كي مي آيند. چه مي كند و با كه دوست است و غيره ... براي او داريد قبر خود را تنگ مي كنيد و جاي خود را دوزخ درست مي كنيد. همان فرزند تو نماز غذاي تو را نمي خواند. بر سر قبر تو ماه به ماه نمي آيد. براي كي داريد جمع مي كنيد. نمي گم حق را نگيريد، حق خود را بگيريد ولي به فرزندان خود هم برسيد. از نظر مادي فكرش را مي كنيد ولي از نظر معنوي فكرش را نمي كنيد. اي مردم ما انسان ها يك موجودي هستيم كه اگريك ذره اي از دين را آزمايش كنيم ،از هزاران چيز، از گلبول ها ،سرخ رگ ها، سياه رگ ها و چيزهايي درست شده است. انسان يك موجود عجيبي است. ماها فكر همه چيز هستيم . به همه چيز مي انديشيم و به همه چيز فكر مي كنيم ولي به فكر مرگ اصلاً ماه به ماه يادمان نمي آيد. اگر نظرتان بيايد زودگذر است ما به فكر مرگ نيستيم تا چه برسد براي مرگ گريه كنيم. يا از خدا بخواهيم كه خدايا مرگ ما را نزديك كن اگر كسي اين حرف را به ما بزند مي گوئيم خدا نكند. انشاء الله عمرش صد سال باشد. خوب صد سال چطور، عزيزان صد سال به دنبال بدي رود يا دنبال خوبي .همينطور انسان عمر كند عمر كند براي چي هر چي بيشتر عمر كند زندگي زشت تر داشته باشد. جايش همان جا هست كه قرآن آنقدر تأكيد مي كند كه ما فقط اسم قرآن را مي شنويم . همان كتاب مي گويد همان كتاب كه پيامبر اكرم محمد (ص)فرمود: دو امانت را بعد از خودم براي شماها به يادگار مي گذارم كه يكي ائمه اطهار هستند كه چهارده معصوم باشد و دومي قرآن است. مسلمانان، اي مسلماناني كه صداي مرا مي شنويد يا مي خوانيد، خداوند اينقدر نعمت ها را به ما داده اما ما وظيفه خود را انجام نداديم و اينقدر هم كه معلوم است انجام نخواهيم داد. خداوند براي ما پيامبران و امامان را فرستاده، بر ماها قرآن را فرستاده براي ما رهبري را فرستاده تا به ما راهنمائي كند، از زشتي و بدي اما ما درك نداريم تا بفهميم تازه اگر بفهميم ذره اي از وظيفه خود را انجام نمي دهيم. يك مثال ساده و كوچك مي زنم، مثلاً ما در جائي شنيده ايم يا خوانده ايم كه پشت سر هم حرف زدن غيبت مي شود و گناه بزرگي است اين كار يك كار زشتي است آخرت جزا دارد اما چند لحظه بعد رفتيم در جاي ديگر چند تا دوست و آشنايي كه نشستيم و مجلس ما گرم، براي اينكه بشود مجلستون گرمتر كنيد شروع به حرف زدن اين طرف و آن طرف پشت سر اين گفتن و آن گفتن خصوصاً زنان، خصوصاً زنان، خواهران مواظب خودتان اين كارها و اين پشت سر حرف زدن ها براي آنها عادتي هست. من اصلاً مي گويم چند زن در يك جايي مي نشينند و بعد از پايان حرف هاي آنها را بررسي مي كنيم بيشتر غيبت است.من تهمت به زنان نمي زنم مواظب باش آنچه ديدم عنوان كردم گفتيم كه خداوند پيامبراني براي ما فرستاد تا ماها را بفهماند كه بدي اينست و چنان ضروري است و چنان ضروري دارد و خوبي دارد و بدي دارد .خوبي و بدي را به ما تشخيص داد. بعد از پيامبران كه آخرين آنها محمد (ص) مي باشد كه دو امانت را بعد از خودش بجا گذاشت گفتيم كه يكي ائمه اطهار ،دومي هم قرآن بود. خداوند براي ما انسان ها كتاب قرآن را فرستاد تا آشنا شويم از نعمت خداوند .ما آشنا شويم از اين دنيا و دنياي ديگري را اما ما در عوض اينكه اين كتاب را بخوانيم و عمل كنيم يا در طاقچه هاي ماست و خاك چند سال روي آن گرفته يا اصلاً خواندن آن را بلد نيستيم كه چه برسد به عمل كردن. يكي از ضعف هايي كه حجاج تو عربستان سعودي مي روند يكي از برادران تعريف مي كرد بزرگترين ضعف ما اين هست كه ما مي گوئيم اسلام ـ‌قرآن در ايران چنين چيزي هست دنيا را تكان داده ايران؛ ولي يك بنده خدائي عربستاني آمده بود حالا دقيقاً نمي دانم گفت عربستاني بود خلاصه يك بنده خدائي عرب بود گفت: آقا قرآن را حفظي؟ گفت: حجاج مي گفتند: نه .گفت: شما چطور مي گوئيد اسلام و قرآن اما قرآن را حفظ نيستيد. حجاج ما يك بنده خدائي بود گفت من خواندن را وارد نيستم آن بنده خدا سر تكان داد و رفت. خوب برسيم به مسئله اصلي. اگر يك دوست يك آشناي خوب ما بعد از چند ماه يا چند سال دوري او را نديديم و بعد از اين مدت يك نامه اي براي ما بفرستد ما چه حالتي پيدا مي كنيم. اين نامه را مي گيريم مي بريم يك جاي خلوت كه كسي نباشد نامه را از اول تا آخر مي خوانيم. نمي دانم چي و چرا را نگاه مي كنيم .نكند جمله اي را جا گذاشته باشيم اما نامه اي كه از طرف خداوند براي ما آمده است من و تو چه كنيم چه مي كنيم بر سر او. آيا اينطور مي خوانيم، اصلاً ساده مي خوانيم، اصلاً خواندن را وارديم. قرآن را فراموش كرديم، قرآن امروز در ميان ما نيست كه يك نفر فوت كرده يا براي مال دنيا بر سر قرآن قسم بخوريم. مسلمانان قرآن بخوانيد و عمل كنيد و به فرزندان خودتان قرآن بياموزيد كه تا نعمت و روزي شما زياد شود. از كوچكي فرزندانتان را به خواندن نماز و قرآن تعليم دهيد تا فرزندانتان از اسلام منحرف نشوند كه بزرگترين كا را انجام داده ايد. مسلمانان قدر انقلاب ايران را بدانيد كه اين يك نعمت است، فراموش نكنيد، خلاف نكنيد. از دست شما در مي رود دقيقه اي از اين راه هم ارزش دارد كه از طرف خداوند براي ما آمده است. ما هنوز اين انقلاب را درك نكرده ايم چون سختي نديديم. اين انقلاب خيلي به راحتي به دست ما آمده است. اين انقلاب و اسلام به راحتي به دست ما آمده است .خدا را ياد كنيد و شكرگذار باشيد به ياد آخرت و دوزخ باشيد. فراموش نكنيم كه اسلام و انقلاب تا به دست صاحب الزمان برسد مواظب باشيد. مسئول باشيد، همت كنيم اسلام و قرآن را به آن جاهاي اصلي خواهيم رساند. اگر همت كنيد رسيدن به هدف نزديك است. همت كنيد كه كافران براي نابودي اسلام خيلي كوشش مي كنند «در قرآن كريم سوره بقره آيه 7) چنين فرمايد: بترسيد از روزي كه هيچ داده نشود. شخصي به جاي شخص ديگر هيچ پذيرفته نشود. شفاعت كسي درباره ديگري و فداي عوض شخص نخواهند گرفت. هيچ ياري كننده اي فرياد رس در آن روز نخواهد بود.»
اي مردم آن آيه اي است كه از طرف خداوند به پيامبر نازل شده و امروز در دست من و تو است پس بترسيد از قيامت و از دوزخ كه كسي به جاي ديگري محاكمه نخواهد شد. هر كسي به عمل خودش و به جزاي خودش، پس همقدم با اسلام و قرآن و انقلاب و رهبر بزرگوار ما اين نعمت بزرگ را از دست ندهيد. مواظب باشيد، بر همه تكليف است حمايت كنيد امام را. اگر شركت كنيد به پاي به خودم مي گويم اگر شرك نبود به پا امام هم سجده مي كردم. اما هر چه مي بينم كه شرك است. مردم بدانيد كه هر كس به اين اسلام و انقلاب و رهبر بد باشد جايش دوزخ است ،جايش بد است. مسلمانان جاي من و تو خيلي خوب است اگر در خبرها شنيده باشيد در خيلي از كشورها اين نعمتي كه اضافه اضافه مي آيد در آشغال مي ريزند، نان و برنج و غيره را ندارند بخورند و از گرسنگي مي ميرند. در روزها و ماه ها هزار ها از گرسنگي از دنيا مي روند . با انقلاب همقدم باشيد كه نكند خداي نكرده خداوند روزي ما را بگيرد و ما ها هم مثل آنها باشيم. بايد كه اگر اين نعمت ها كه امروز خداوند به ايران داده شكرگذار نباشيم از ما مي گيرد. اگر از اين انقلاب شكرگذار نباشيم خداوند روزي را از دست ما مي گيرد.
امروز رزمندگان ما در جبهه ها سرما در كوهستان ها در برف ها و باران ها و در جنوب آن گرما و دماي پنجاه درجه يا بيشتر گرما را طاقت مي آورند. اما ماها در اينجا ،همه چيز ما تأمين است. همه چيز داريم .
بعضي ها در پست جبهه دهن كجي مي كنند، مردم گول آنها را نخوريد، فريب نخوريد و از انقلاب و امام دور نشويد كه اگر دور شد يد بدانيد كه از اسلام و پيامبر و امامان دور شده ايد. امروز از انقلاب فردا از اسلام پس فردا از قرآن و به شرك نزديك مي شويم.
چه چيز شما كم است كي از گرسنگي مرده است چه كسي مرده است مردم كجا مي رويد مردم خدا را چرا داريد فراموش مي كنيد. مردم چرا حرف بد مي زنيد ، چرا بد مي گوئيد. بترسيد از خدا بترسيد از آخرت. امروز اگر يك نفر را مسئوليت بدهند اول فکر خود را مي كند يا دست به دزدي مي زند كه خيلي بد است. چقدر انسان خدا را فراموش كرده است. بترسيد شما همگي بترسيد كه همگي خواهيم رفت. مردم منظورم به مسئولين امروز نيست. منظورم يك سري هستند كه خودتان مي دانيد. مسلمانان هميشه با انقلاب همقدم باشيد تا ايران را سمبل جهان بسازيم .برادران و خواهران از فكر دنيا بيرون بيائيد به ايمان حق چنگ زنيد گول اين دنيا را نخوريد.
اين دنيا آدم را فريب مي دهد. امام جعفر صادق (ع) مي فرمايد انسان هر موقع دنياي خود را آباد كرد بداند كه آخرت را خراب كرده و هر كس آخرت را آباد كرد دنيا را خراب كرده . علي (ع) همين را مي گويد: «كه هر كس از دنيا دور شود و آخرت را داشته باشد . مردم مسلمان در قيامت مادر از فرزند فرار مي كند، فرزند از مادر فرار مي كند، زن از شوهرو شوهر از زن. برادر از خواهر برادر از برادر و همه و همه به فكر خودشان هستند. آن روز صحنه خيلي غم انگيزي است و خيلي وحشتناك. پس تا حساب ما را برسند ما به حساب خودمان برسيم كه چه كم داريم تا جايش را پر كنيم. اگر بندگان خدا هر كس اطاعت كند از خداوند در عمل است و بر او بشارت باد بر او بشات ده و هر كس عصيان كند رسوا و پشيمان مي شود. اگر كارتان براي خدا باشد ارزنده است. نترسيد بيشتر قدم گذاريد، روزي مي رسد كه پيمانه ماها يك به يك پر مي شود و از اول آن چيزي را كه نديده ايم، مي بينيم . روايت دارد وقتي انسان مي ميرد و او را غسل و كفن مي کنندو نماز مي خوانند و مي خواهند او را داخل قبر بگذارند خيلي براي آن انسان وحشتناك است ، يعني براي ما همه هست. براي افراد گنهكار مي گويم، يعني براي خودم هم مي گويم.
چند كلمه اي در مورد جهاد صحبت كنم. بد نيست در قرآن مجيد در مورد جهاد سوره بقره آيه 193 مرور کنيم«و با كافران جهاد كنيد و فتنه و فساد از روي زمن به طرف شود و همه را آئين و دين خدا باشد و اگراز فتنه و جنگ دست كشيدند به آنها عدالت كنيد كه ستم جزء ‌به ستم كاران روا نيست.» برادران و خواهران طبق آيه اي كه خداوند در چند جاي قرآن فرمود جهاد يك امر واجب است مثل نماز و روزه. آنها كه نماز نمي خوانند تكليف شان جداست. آن كسي كه نيرو بدني دارد به ميدان مي رود و مسلح و سلاح به دست مي گيرد . قرآن در سوره نساء آيه 70 مي فرمايد: «اي اهل ايمان سلاح جنگ بگيرد و آنگاه دسته دسته يا همه به يكبار متفق براي جهاد بيرون بريد.» پس خيلي در جهاد تأكيد شده است . امام فرمود جهاد بر همه واجب است و آنكس كه فرزند دارد با دادن فرزند و آنكس كه مال دارد با دادن مال، مقداري مال خود را به جبهه بفرستد، جهاد مي شود و آنكس كه هيچ يك از اينها را ندارد با زبان خود با زبان مي تواند براي اسلام تبليغ كند و آنان را تشويق كند .جهاد براي خدا در راه الله براي حفظ قرآن و براي حفظ اسلام و قرآن به مرد و زن پير و جوان واجب است . جهاد شب و روز و ماه و سال ندارد ،تا اسلام و قرآن در خطر است بايد ايستاد تا جان را فداي آن كرد. اسلام ارزش دارد فرزند ارزش ندارد، اسلام ارزش بيشتري دارد ،زن ارزش ندارد، مال ارزش ندارد، اسلام و قرآن بيشتر ارزش دارند . پس همت كنيد تا اسلام و قرآن را پيروي كنيد. اسلام و قرآن را داشته باشيد. همينطور که حمايت مي كنيد ،بيشتر حمايت كنيد. ما پيش خودمان فكر مي كنيم كه نماز مي خوانيم، روزه مي گيريم، خمس و زكات مي دهيم، خودمان يا فرزندمان را به جبهه فرستاديم يا براي جهاد مقداري پول داديم و غيره چند كار ديگر خودمان مي گوئيم مگر ما جهنم مي رويم اگر اين طور باشد پس همه مردم جهنمي هستند. بله ماهايي كه نماز مي خوانيم و روزه مي گيريم آيا مواظب زبان خود هستيم يا نه، ما كه خمس و زكات و جهاد را انجام مي دهيم مواظب چشم خودمان هستيم يا نه . شخصي زن دارد يا چند بچه هم شايد داشته باشد اما چشم چراني مي كند .اين دردها را به كي بگويم. آن بنده خدا به خود رحم نمي كند به فرزندان خود هم رحم نمي كند يعني پدري كه چنين باشد فرزندان او بزرگ شده اند از پدر بدتر مي شوند و در بالا ذكر كردم كه قيامت را مي دانيم و اطمينان قلبي نداريم همه ما اين چنين هستيم . اكثر مردم كه درجهنم هستند نماز خوان و روزه گير هستند، آنها كه واجبات را انجام نمي دهند حساب آنها جداست پس حساب خودتان را بكنيد كه پيش از شما حساب بكشند.
چند كلمه اي براي خواهران مسلمان بگويم. خواهران مسلمان اين جمله اي كه مي گويم به عرض شما برسانم كه مي دانم چندين بار شنيده ايد يا خوانده ايد ولي در اينجا به عنوان تذكر و تكليف ياد مي كنم كه اي خواهر حجاب تو كوبنده تر از آن خوني است كه از بدن شهدا قطره قطره به زمين مي ريزد. حجاب تو مشت محكمي است بر دهان ابرقدرت ها، حجاب تو مشت محكمي است بر دهان گروهك هاي داخلي ،حجاب تو، حجاب شماها يك به يك را مي گويم، حجاب اسلامي داشته باشيد .رفتار شما بايد رفتا زينب گونه باشد كه چادر به سر كنيد .
شيعه بايد گفتار ورفتارش مثل مقتدايش علي (ع)باشد.اگر خانم است بايد گفتار ورفتار .از همه مهمتر حجابش مثل زهرا وزينب(س)باشد.
بچه هاي خودتان را از كودكي تربيت نماييد. آنان را عادت به رفتن به مسجد دهيد تا سنگر مسلمين خالي نماند. در دوران پيامبر امامان هر كاري داشته اند مردم را در مسجد جمع مي كردند وبراي آنان سخنراني مي كردند و دستورات اسلام را به آنها ياد مي دادند.
ما بايد امروز در مسجد اجتماع كنيم ،مسجد سنگر مسلمين است. اين سنگر را حفظ كنيد كه اسلام را حفظ كرده ايد.
ما انسان ها اصلاً خودمان را فراموش كرده ايم كه ما چه هستيم و كه هستيم و براي چه آمده ايم و به كجا مي رويم و براي چه مي رويم؛ جا و مكان خود را نمي دانيم. ما اگر چند لحظه اي فكر كنيم ما يك نطفه بوديم .الآن همديگر را به يك شكلي مي بينيم يا اگر به جسم خود بنگريم كه بدن ما چه هست . ما يك انسان پاكي هستيم از نظر روح مي گويم نه از نظر جسم از نظر معنويات هم فرداي قيامت رو سفيد خواهيم بود. مسلمانان، اي جوانان عزيز توجه داشته باشيد به اين كلمات «توبه كنيد كه خداوند توبه پذير است» خداوند هيچ وقت بنده اي را از خودش دور نمي كند. توبه كنيد كه درگاه خداوند هميشه باز است .خداوند ارحم راحمين است. ما يك خدايي داريم كه خداوند ارحم راحمين است. خداوند كريم است. خدايي داريم كه خداوند بزرگ است، بخشنده و بزرگ است . امام جعفر صادق (ع) فرمود:
«خداوند به توبه بنده مومن خود شاد مي شود همان گونه كه شما با يافتن گم شده خود شاد مي شويد» خدايا ،پروردگارا، الهي من كه مي دانم كه پيش تو آبرو ندارم، من كه پيش تو بنده خوبي نبودم خدايا تو را به دل مومنين قسمت مي دهم ،خدايا تو را به سر حسين به خون حسين (ع) ‌قسمت مي دهم، ما را ببخش و بيامرز. آمين. حسين جان هر چند مادرت فاطمه (ص) را و پدرت علي (ع) را از دست دادي، حسين جان هر چند برادرت حسن (ع) رابا زهر شهيد كردند ،پدرت را در مسجد كوفه سر به سجده شهيد كردند، علي اصغرت را با لب تشنه روي دست هاي تو شهيد كردند، علي اكبرت را در صحراي كربلا شهيد كردند، برادرت عباس بدنش را پاره پاره كردند ودستهايش را قطع كردند .چشم عباس را با نيزه زهر آلود سوراخ كردند. حسين جان هر چند قاسمت را از تو گرفتند، يادگار حسنت را امانت حسنت را از دستت گرفتند. جعفرت را از تو گرفتند، عونت را از تو گرفتند و تو را با تير نيزه با 39 زخم نيزه و 30 زخم شمشير بدنت را پاره پاره و دست و سرت را از بدن جدا كردند. خواهرت و فرزندانت را به اسيري بردند. حسين جان هر چند سر تو و تمامي شهدا در روز عاشورا جدا كردند و روي نيزه ها بردند. هر چند بدن نازنينتان را دو سه شب در صحراي گرم و سوزان كربلا رها کردند. حسين جان امروز ما در صحراي كربلاي ايران عزيزاني را از دست مي دهيم كه يتيم بوده اند و يتيم بزرگ شده اند. عزيزاني را از دست داديم كه دست و پا از دست دادند . امروز در ايران خيلي عزيزان داريم كه يتيم شده اند بچه به سه ماهه يا به ده پانزده سال داريم كه پدر ندارند. عزيزاني داريم كه جوان شده اند و اما پدرشان را در جبهه ها از دست داده اند عزيزاني داريم كه از مادر متولد نشده اند ولي پدر خود را از دست داده اند و الآن بزرگ شده اند و از مادرشان پدر مي خواهند. حسين جان تو را به خون گلويت راه كربلا را باز كن .خدايا به تو پناه مي بريم از آتشي كه روشنايي اش تاريكي است. خدايا به تو پناه مي بريم از عقرب ها مارها كه با نيش هاي خود بعضي ها را مي گزند. مسلمانان ما نعمت هاي خدا را كم مي بينيم و كم درك مي كنيم و عمل هم در كارها نداريم. نعمت خدا زياد است درك كردن ما كم است و مشكل است. ماها اول بريم خودمان را بسازيم تا برسد به ديگران، اگر كسي كه مي خواهيم امر به معروف و نهي از منكر كنيم در عوض مي بيني كه خود بدتر از او هستيم يا او را مي خواهيم به راه راست بياورم يك دفعه مي بينيم كه از ما منحرفتر شده چون بينش خوبي نداشتيم تا به او خوب توجيه كنيم. مواظب اعمالتان و كردارها باشيد .مواظب زبان ها و چشم ها و گوش ها باشيد. امام جعفر صادق در اين مورد چنين فرمود كه لعنت كند خدا به آن كسي كه ديگري را از كارهاي زشت باز مي دارد و بگويد تو اين كارها را نكن ولي خودش انجام دهد. بايد هر لحظه و ساعت و دقيقه به ياد خدا بودتا خداوند نظر لطفي به حال ما كند. اگر يك نعمتي خداوند به ما زياد بدهد نبايد خدا را فراموش بكنيم. مثلاً همين آب و هوا يا همين انقلاب خودمان خداوند ما را همه را هدايت كند وماها را همه را بيامرزد .مسلمانان، اي بندگان خدا، اي جوانان مواظب اعمال و كردار خود باشيد . خداوند مرگ هاي مان را طوري تعيين و تنظيم كرده كه كسي نمي داند كي مي ميرد و كجا مي ميرد. معلوم نيست كه در مسافرت است و در راه رفتن است، جبهه است، بيمارستان است ،در بستر است ،در اسيري است که اجل مي آيد. چه زود چه دير مي آيد. اجل دوستان و آشنايان ما را برد، ديديم يك دفعه مي بينيم كه يك نفري مي آيد و مي گويد من از طرف خداوند آمده ام و مي خواهم جان شما را بگيرم آن لحظه چقدر براي انسان سخت است. مثلاً در بستر خانه در داخل پتو و در جاي گرم و نرم در جايي كه خيلي ساكت است و خيلي راحت است مي شود جان داد .بله انسان جان دادنش سخت است. براي آن كساني كه دل را به دنيا و زندگي ماديات بسته اند خيلي سخت است از همه سخت تر است . نكند خداي نكرده موقعي اين عمل ما بيايد كه با كوله بار گناه برويم يا با قلب سياه عجل ما را ببرد يا در كثافت ها عجلمان بر سراي برويم. برويم مقداري كارهاي خوب كنيم، همه ماها رو مي گم . تهمت زدن و غيبت كردن بس است مقداري از اعمال خودمان را پاك كنيم ، به وضع زندگيمان رسيدن بس است يه مقداري به وضع دروني خود برسيم .مسلمانان من خودم را لياقت شهيد بودن نمي دانم امكان دارد كه در جبهه بميرم ولي در خودم نمي بينم كه شهيد باشم اون دست خداست او عمل مرا مي داند من كه چه كارهايي كه نبايستي انجام بدهم داده ام. خلاصه اي شيعه ها نماز را پاكيزه بخوانيد ، مسجد را خالي نگذاريد همان طوري كه امام علي (ع) خالي نگذاشت از مسجد به دنيا آمدو در داخل مسجد نماز خواند، در داخل مسجد مردم را راهنمائي كرد، در سنگر مسجد نيروها را جمع كردو به جبهه رفت و جنگيدو در مسجد شهيد شد .مردم سنگر مسلمين و محرومين را استوارتر بداريد. پر كنيد مسجد را اي شيعه ها؛ قرآن را زياد بخوانيد، امام را تنها نگذاريد. در خط ولايت فقيه حركت كنيد در خط امام و ولايت فقيه باشيد. در خط ولايت باشيد در خط اسلام و قرآن باشيد در خطي كه خداوند تعيين كرده براي ما باشيد. هر كسي كه مي خواهد خط ديگري را داشته باشد از كفار ، مشرك و خيانت كاران است .اي شيعه ها به خودتان رحم كنيد كه پيامبر اكرم درباره بهشت چنين فرمود: بهشت زير سايه شمشيرهاست . اي مسلمانان به خودتان رحم كنيد كه پيامبر فرمود: بهشت زير سايه شمشيرهاست .پس كسي كه مي خواهد خود را به بهشت برساند بايد زير سايه هزاران سختي ها ورنج ها تحمل كند تا به آرزوي خود برسد.
چند مطلبي براي خانواده ام ذكر كنم. پدر و مادر محترم هر چند داغ فرزند سخت است ولي در راه خدا و اسلام خيلي بايد راحت باشد . مادرم مثل آن زني باش كه وقتي سر فرزند را از جبهه براي او آوردند سر را به طرف ميدان پرت كن .مثل فاطمه و زهرا و زينب كبري باش كه داغ عزيزان را تحمل مي كرد و خوشحال بود كه فرداي قيامت رو سفيد پيش فاطمه مي رفت . پدرم مثل آن پدري باش كه چند فرزند را در راه خدا قرباني داد . پدرم شما مثل پولاد آهني باشيد كه فرزند را دلداري بدهيد و نگذاريد يك لحظه اي ناراحت باشند. فرزندان ديگري مي توانيد بفرستيد جبهه .بعد از مرگم اگر جسدم نيامد ناراحت نباشيد امانتي بود حالا آمده يا نيامده براي شما فرقي نكند.
خداوند انشاء الله انقلاب اسلامي ايران را به دست صاحب اصلي مهدي (عج) بسپارد و از همگي برادران و خواهران ديني مي خواهم كه امام را دعا كنند. خصوصاً در سر نماز از همگي دوستان مي خواهم كه مرا ببخشند. والسلام و علي عباد الله الصالحين مهدي عربيان




خاطرات
عبدالهي:
شهيد مهدي عربيان يكي از نيروهاي مخلص و باوقار محله لاريم بود و در اكثر مراسم نماز جماعت و دعاي كميل و ... شركت داشت . من او با هم شوخي مي كرديم و يك دفعه قرار بود با هم به جبهه برويم. غروب در مسجد نماز مي خواندم كه آمد پشت سر من گفت : امان از دست ريا، نكند كه ريا باشد. روز بعد با هم به طرف جبهه از طرف سپاه جويبار اعزام شديم و قصد و نيت ما اين بود كه به جنوب برويم ولي به ما گفتند شما به مريوان مي رويد . آقا مهدي موقع ظهر كه براي نماز اتوبوس ايستاد پياده شد و گفت من به مريوان نمي روم، مريوان كه جنگ نيست. من فکر کردم او شوخي مي كند بعد ديدم كه واقعاً كيفش رل برداشت ورفت آن طرف جاده و سوار ماشين شد و رفت به طرف اهواز كه بعد از چند روز ما متوجه شديم كه او به اهواز رفته و قبل از ايستادن اتوبوس به من گفته بود كه من مي خواهم برگردم و به اهواز بروم . رفت در آنجا ماند تا شهيد شد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : عربيان لاريمي , مهدي ,
بازدید : 110
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
[ ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ] (مي پنداريد کساني که شهيد شده اند مرده اند بلکه زندگاني هستند نزد خدايشان و روزي مي خورند .) با درود و سلام خدمت ولي عصر فرمانده کل قواي اسلام مولا صاحب الزمان (عج) امام حيّ و حاضر و با درود به نائب بر حقش امام بزرگوارمان (روح اللّه خميني) قلب تپنده امت اسلامي .با درود و سلام بر امت اسلامي ايران پيروان به حق ولايت فقيه که با وحدت و يکپارچگي خود اين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند و آينده نيز با وحدت کامل حافظ خون شهداي اين مملکت مي باشند و بار ديگر حماسه حسيني تکرار مي گردانند و نداي حسين زمان را لبيک گفته و به جبهه ها هجوم مي آورند و با درود و سلام به خانواده گراميم و همين طور خانواده ي همسرم .
سخن با رهبر عزيزتر از جانم :
باري اي روح خدا از تو بسيار بسيار تشکر مي کنم که احکام الهي را در اين مملکت راج دادي و جلوي فساد و تباهي را گرفتي و با از دست دادن ياران با وفايت و جگر گوشه ات به من و امثال ما راه مستقيم الهي را عنايت کردن .
درود خدا و بندگان مؤمن خدا بر تو باد و همينطور يک مملکت که تا ديروز دست شرق و غرب جنايتکار بود رهانيديم زيرا از زير بار ذلت نجاتمان دادي .بله اي امام عزيز که من عاشق تو هستم و از همه مهمتر اي بزرگوار من کوچکتر از آنم که از شما تعريف کنم فقط خداي تبارک و تعالي بايد از شما تعريف کند که مي کند با معجزات خود به ما .اين را از اعماق دل و جان مي گويم لحظه لحظه عمر من به فداي يک لحظه از عمر شما اي بزرگوار و در آخر اي امام بزرگوارم من جز خون ناقابل خود چيز ديگري براي بقاي اسلام ندارم بدهم اميدوارم که اول مورد قبول خداي تبارک و تعالي گردد بعد هم شما اي قلب من و درود همه بندگان خاص خدا بر تو باد و اميدوارم از من راضي باشي . سخن با خانواده گراميم :
اول از همه صبور و شکيبا باشيد و همه ناملايمات زندگي را بجان و دل بخريد که دنيا محل گذر است. همانطور که در شهادت اولين پسرتان صبرداشتيد در اين زمان همان راه را پيشه خود گردانيد و مستحکم و قوي دل باشيد و به ياد خانواده هايي باشيد که در دزفول در يک حمله ي ناجوانمردانه صدام کثيف 19 نفر شهيد مي شوند و فقط از يک خانواده يک نفر باقي مي ماند .همانند خانواده وهب باشيد که با آوردن سر پسرشان از ميدان جنگ آن را دوباره به ميدان جنگ بر مي گردانند. مادر بزرگوارم امتحان خود را يکبار در درگاه خدا دادي و اين نيز آزمايش ديگري است چون ما همه تا آخرين لحظه مورد آزمايش قرار مي گيريم و آفرين و صدها آفرين بر تو اي مادرم همانطور که در شهادت برادرم نگريستي و همچون زينب (س) ايستادگي کردي در اين زمان نيز همانگونه باش و خط اسلام را همينگونه ياري گردان و قلب امام را شما شاد بگردانيد با همين مقاومتتان است که مشت محکمي بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مس زنيد و اين را بدان راه خود را از حسين (ع) گرفتم و با آگاهي کامل بود همچون برادرم ،و شما مادر گراميم که از زحمات و ناملايماتي که ديدي بسيار متشکرم و انشاءاللّه همديگر را در آخرت ملاقات کنيم و شايد بتوانيم آبروي شما در آن دنيا باشيم و تنها برادرم را نيز در خط اسلام حفظ نگهدار و با ارشادهايت او را رهنما باش و خواهرانم شما نيز مقاومت را از مادرتان ياد بگيريد و در دنيا همچون مسافر باشيد که هر لحظه مي خواهيد برويد و سعي کنيد فرزندانتان را زهرا گونه تربيت کنيد و خط اسلام را از همان اوان کودکي به آن ها ياد بدهيد چون اسلام در آينده به اين عزيزان احتياج دارد و در دعا ها و نماز ها کوشا باشيد چون تنها سلاح ما دعا است و اگر يک موقعي حال واقعي در شما پيدا شود دعا ها و نماز هاي مستحبي بجا آوريد و خلاصه خود را از همه احاظ کامل کنيد و سعي کنيد که هميشه و در هر کجاگول شيطان را نخوريد و از مادر گرانقدرم نيز باز نهايت تشکر را مي نمايم و در نمازهاي شب پيوسته امام عزيز و رزمندگان را فراموش نکن و از پدرم هم بسيار متشکرم واز پدرم و زحمات او بسيار تشکر مي کنم . حساب من و پدرم را خدا در آن دنيا انشاءاللّه حل کند چون در اين دنياي مادي همه اش گول خورديم و باز مي دانستيم که دنيا ارزشي ندارد ولي باز سر مسئله مادي بحث داشتيم و ديدار ما انشاءاللّه در قيامت و نصيحت و وصيتي ندارم .انشاءاللّه راه مرا ادامه دهي پدر . مسئوليت سنگين تري بردوش مادرم و خواهرانم است که به ياري خدا اجرا کنيد. نماز جمعه را هيچوقت خالي نگذاريد و حتي الامکان در نماز جمعه که سنگر مستحکم ياران خداست شرکت کنيد و در اجتماعات اسلامي خود را هميشه حاضر بگردانيد مثل گذشته . باز از مادر و برادر و خواهرانم بسيار تشکر مي کنم و هميشه در رابطه با مسئله بي حجابي شديد برخورد کنيد و نگذاريد خون ما و امثال ما را مشتي جيره خوار غرب و شرق با بي حجابي وفساد اخلاقي لگد مال کنند. هميشه دشمن منافقين ضد اسلام ،باشيد و از کمکي به دولت جمهوري اسلامي کوتاهي نکنيد که کمک شما ياري به دين خداست. مطمئن باشيد و قرآن را هميشه تلاوت کنيد و به آن عمل کنيد و از زحمات مادرم متشکرم و نمي دانم چگونه جبران آن را بکنم و انشاءاللّه که همگي مرا حلال کنيد .
سخني با همسرم :
(يک وصيت نامه خصوصي نيز موجود است ) که فقط همسرم بخواند .
همسرم اميدوارم که زهرا گونه باشي و از دوري من يأس به خود راه ندهي و ناملايمات زندگي را به جان دل بخري و با دشمنان اسلام و امام عزيز همانگونه باش که قبلاً بودي . مقام همسر شهيدي را به همه ثابت کن و اين را بدان دو نفر که با هم همانند دوست مي شوند حتماً خوبي يکديگر را مي خواهند و اگر تو هم خوبي و راحتي مرا مي خواهي بدان که من راحت هستم و جاي خوبي مي روم در کنار خداي تبارک و تعالي پس اگر دوست من هستي در شهادت من همانگونه باش که خدا از تو راضي باشد . گول شايعات غلط دشمن را نخور و تقوا پيشه کن و اينرا مطمئن باش که راهي را که من رفتم به حق بوده و با آگاهي کامل خودم بود و از تومي خواهم براي من گريه نکني. براي مظلوميت اباعبداللّه الحسين گريه کن و براي و مظلوميت زينب (س) گريه کن و نماز و دعا را زياد بجا بياور و در نماز جمعه حتي الامکان شرکت کن و ياوري باش براي اسلام و همينطور فرزند عزيزم را نيز در راه اسلام و امام تربيت کن . به او از همان اول بفهمان که مسئوليت سنگيني دارد و آنگونه تربيتش کن که اسلام دستورمي دهد چون نعمت اسلام چراغي فرا راه ما مسلمين است و بايد دنباله رو آن باشيد . از تو ممنونم انشاءاللّه که خدا هم نيز از تو راضي باشد .انشاءاللّه
در آخر از همه خانواده ات براي من حلاليت بطلب و بگو هميشه ياوري براي اسلام و خط امام عزيز باشند و هر گونه حق و حقوق که بعد از من بايد به تو تعلق مي گيرد تماماً در اختيار توست. از زحمات فراواني که برايم کشيدي نهايت تشکر را دارم و تو را به خداي تبارک و تعالي مي سپارم . ولاسلام

امام خميني :
اينهايي که شب را به مناجات بر مي خيزند البته در جنگها پيروز خواهندشد.
سخني با تمام فاميلها و آشنايانم:
اي اقوام و خويشاوندانم خواهش اول من اين است که امام عزيزمان را ياري کنيد و دوم براي من اشک تمساح نريزيد اگر واقعاً مرا دوست داريد حالا راهم را ادامه بدهيد و با حضور هميشگي تان در صحنه جبهه و پشت جبهه را ياري کنيد . آنهايي که مي توانيد و توان داريد به جبهه برويد و اگرنه پشت جبهه ياري کنيد که باعث شادي روح من مي گردد . مانند خاندان وهب جوانانتان را به جبهه ها بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد .چون من مي دانم اگر يک قسمت از بدنم را براي مادرم بياورند آن را دوباره به جبهه بر مي گرداند. من از مادرم بيشتر از اين انتظار دارم . نمي خواهم بياييد به مادر يا همسرم بگوييد بد بخت شديد و . . . چون من به بهترين آرزوهايم رسيدم و اين شايد براي بعضي از شما قابل درک نباشد و از شما مي خواهم استغفار و دعا را از ياد نبريد که برترين تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمنان بين شما و روحانيت تفرقه نياندازند. اگر چنين شود روز بدبختي مسلمانها و جشن ابر قدرتهاي خون آشام است . در خانه ما هر کس مي خواهد بر سر خاک من فاتحه بخواند اول امام عزيز را دعا کند و اگر نمي کند بر سر خاکم حاضر نشود چون باعث آزار روح من است و همينطور بر سر تشييع جنازه ام حاضر نشوند . حتماً از مواضع غيبت دوري کنيد و بچه هاي يتيمي که در خانوادة ما است زياد نوازش کنيد چون يتيم نور چشم مولا علي (ع) مي باشد و احتياج به محبت همگي شما دارند و از انفاق در راه خدا دوري نکنيد . اگر بدي از من ديديد مرا حلال کنيد و اگر واقعاً مرا دوست داريد امام مرا نيز دوست بداريد و نماز جمعه را با رفتن خود ياري کنيد و در خاتمه شما وارث خون شهيدان هستيد و احترام به من احترام به همسر من نيز بايد باشد .
متشکرم ،والسلام
سخني چند با امت دلير و شهيد پرور:
با درود فراوان به شما امت اسلامي هر چند من کوچک تر از آنم سخني براي شما بگويم ولي امر به معروف بايد بکنم و هر چند آگاه هستيد .از کمک هاي خود به دولت اسلامي کوتاهي نکنيد و هميشه پشت جبهه را حفظ کنيد ،همان طور که کرده بوديد .از هر کمکي که از دستتان بر مي آيد دريغ نورزيد و خداي ناکرده امام را تنها نگذاريد و مواظب باشيد که بين شما و روحانيت اختلاف نياندازند که خواسته دشنمان اسلام همين است. از پيام هاي امام عزيز نهايت استفاده را ببريد چون تا به حال هيچ کشوري در دنيا مثال چنين رهبري را در اين برهه از زمان نداشتند و براي همين به بلا ها و بدبختي ها گرفتار مي شوند . از شما مردم حزب اللّه براي همه فداکاريتان و . . . متشکرم و انشاءاللّه خدا از شما راضي باشد و سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر امام را حفظ داشتم . شما هم انشاءاللّه سنگر خود را حفظ بداريد تا به هلاکت رساندن دشمنان اسلام از پاي ننشينيد چون دشمنان اسلام خيلي بي رحم هستند، چون کافرند. جوانان خود را به جبهه بفرستيد و دين خدا را ياري کنيد و از اين امر کوتاهي نکنيد چون در زمان امام حسين (ع) نبوديم لبيک بگوييم ولي الان هستيم و بايد کوشش کنيم تا همه دشنمان اسلام را نابود کنيم. انشاءاللّه. اگر مي خواهيد در مقام و عظمت شما خللي وارد نشود هيچ گاه زبان به شکايت نگشاييد و آن چه را که از قدر و منزلت اللهي شما بکاهد به زبان نياوريد .

متشکرم ولاسلام
سخني چند با دوستان و آشنايان خودم:
با درود خدمت شما برادران عزيزم ،برادران راه شهيدان را ادامه دهيد و جبهه ها را خالي نگذاريد چون از هر کاري واجب تر است و اگر جبهه ها را ياري نکنيد و پشت به جهاد در راه خدا کنيد بلاهاي الهي بر شما نازل مي گردد و من ديروز پيش شما بودم و امروز براي شما درس عبرت هستم .برادران عزيز مهدي چمن را الگوي خود کنيد ،برادر ها مهدي برادرش شهيد شد خود او نيز زخمي (معلول) پدرش مسدوم و برادران ديگرش حاضر در جبهه و مادرش که جاي مادر خود من هست و شکي نيست من او را الگويي از حضرت زينب (س) مي دانم. قدر اين ها را بدانيد همين ها سرمايه اين انقلاب عزيزمان است . برادر ها من که حالا لياقت شهادت نصيبم شد ه راه در اين است که بايد سختي بکشي تا به اين مقام دست يابي و من به آرزوي ديرينه خود رسيدم. به گفته سيد الشهداء انقلاب اسلامي مان شهيد مظلوم بهشتي عزيز، بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه. در کارهايتان خدا را فراموش نکنيد و هميشه به عنوان وصيت از من داشته باشيد که خط امام را هيچ وقت خالي نگذاريد و امام عزيز را در نماز ها فراموش نکنيد و هميشه براي صلاح جامعه کار کنيد و رهبر ار از خود راضي نگه داريد و همه شما برادران عزيز از شما مي خواهم که اختلافات را کنار بگذاريد براي به هدف رسيدن اين انقلاب با هم همکاري کنيد و برادر عزيزم مهدي چمني را هم تنها نگذاريد و هميشه در کارهايش کمکش کنيد چون کمک به معلولين خدمت به انبياء است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اجر شما با خداي تبارک و تعالي .
ولاسلام
درباره وضع دنيايي همه ي مسائل من مربوط به همسرم مي شود وکيل و وصي و ناظر من برادر مهدي چمني مي باشد و هرگونه حق و حقوقي که به من مربوط مي شود بايد به دست همسرم برسد و همسرم موظف است بدهکاري هاي مرا بدهد و مادرم اين شخص که نام مي برم را مي شناسد و نيز موظف است هزار تومان به فضل ا. . . فتاحي بابت بدهکاري من بدهد هرگونه کمکي که مي توانيد که همسرم احتياج دارد بکن مادر ،و فرش هم مال مادرم است آن فرشي که مقداري را من خريدم .از دامادمان و همسرم در مورد سوم و هفتم و همه مراسم حتماً فقرا را به مجلس ختم من بياوريد و با کمال ميل از آنها پذيرائي کنيد .پدرم و مادر و همسرم به حرف دور و بري ها اکتفا نکنيد که مثلاً بگويند پسرتان يا همسرت شهيد شد چي به شما دادند .به دنيا پشت پا بزنيد و توشه آخرت برگيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد و شيطان را از خود دور کنيد . « متشکرم ولاسلام »
در مودر جاي دفن و نوع آن:
مرا در ساري در قطعه شهدا دفن کنيد و در هنگام تشييع جنازه ام بر تابوتم عکس امام و شهيد مظلوم بهشتي را بزنيد و قرآن را روي تابوتم بگذاريد و مرا اگر شد و احتياج به غسل پيدا نکردم با لباس رزم خودم دفن کنيد . مرا غسل ندهيد چون خون خودم مرا غسل خواهدداد و وسايل دنيايي را از همسرم بگيريد و در هنکام دفن من جوانان را به جبهه رفتن تشويق کنيد و در شب اول قبر دوستان و مهدي چمني تا صبح در کنار قبرم باشند و دعا بخوانند، چون از شب اول قبر وحشت دارم، چون خيلي گناه کار بودم. از شما خواهش مي کنم روحاني بياوريد تا صبح دعا بخواند و مرا از فشار قبر برهانيد و من متأسفانه دو سال نماز و روزه 60 روز بدهکارم که همسرم براي من پول بدهد براي من اجير بگيرد. در آخر از هر کس که پشت سرش غيبت کردم مرا عفو کند و هر که از من بدي ديده مرا حلال کند و همسرم اينرا بدان که انشاءاللّه مورد شفاعت حضرت زهرا (س) قرارمي گيري و من و امثال من احتياج به وصيت نامه نداريم چون آن راهي که مي رويم خودش وصيت نامه است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اميدوارم که انقلاب مرا همه تان حفظ کنيد .
اين وصيت نامه را در نهايت سلامت و هوش نوشتم خدا را شکر .و همينطور در حال تجديد کردن .
تاريخ اول نوشتن وصيت نامه در جبهه چزابه ساعت 5/11 صبح سال 17/11/1361مي باشد .
و تاريخ تجديد وصيت نامه در جبهه سومار ساعت چهار غروب سال 15/10/1362 مي باشد .
تاريخ تجديد وصيت نامه 23/1/64 در پادگان شهيد بيکلو در چادر ساعت 40/8 شب تمام خط خوردگي ها از خودم مي باشد و قابل قبول براي همه باشد .
همسرم لطفاً تمام شلوارهاي نظامي و اورکت و . . . همه را به تدارکات سپاه ساري تحويل بده و در مورد کتابها همه را به انجمن اسلامي محل يا جاي ديگر بده .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار (الهي آمين) مهدي ملکي




شهيد ملکي از نگاه همسرش
بيشتر سعي مي کرد کارهايش را خودش انجام دهد .اصلاً به من نمي گفت . سن من کم بود. خودش بلندمي شد کباب درست مي کرد و برنج دم مي کرد .مثلاً اگر بچه نمي گذاشت شب بخوابم و شب هم مهمان داشتيم بيدارم نمي کرد .غذا را خودش درست مي کرد .خورشت را درست کرد .خودش سبزي مي خريد و پاک مي کرد. وقتي من بيدار مي شدم مي ديدم توي آن اتاق گرم پنکه را براي من گذاشت براي خودش نگذاشته.مي گفتم چرا مرا بيدار نکردي من غذا را درست کنم. شب مهمان داريم!مي گفت چون ديشب خسته بودي نخواستم بيدارت کنم .دلم مي خواست استراحت کني .اينجور بود .و اين جور آدمها هم هيچوقت پيدا نمي شوند .اينها هم که بروند مثل اين است که طلا رفته زير خاک و هيچکس هم با آن ها برابري نمي کند .
هميشه آرزوي شهادت داشت .خيلي شهادت را دوست داشت .يادم مي آيد وقتي که بچه مان به دنيا آمده بود چند وقتي که پيش من مانده بود ،برادرش هم که زودتر شهيد شده بود و اتفاقاً مجرد هم بود و از نظر سني از ايشان کم سن تر بوده به خوابش آمد و گفت :بچه به دنيا آمد و همين ،که ايشان دوباره راه افتاد و رفت جبهه و اين آخرين باري بود که رفت و ديگر بر نگشت .عاشق شهادت بود .من يادم مي آيد خوابهايي که مي ديد خوابهايش همه انگار واقعيت بود .مثلاً وقتي پيش مي آمد که احتياج به غسل داشت اگر در آن حال خواب هم مي ديد واگر بعد از ظهر هم خواب مي ديد ،خوابهاي بعد از ظهرش همه درست و صادق بود .يادم مي آيد قبل از اينکه من باردار شوم خواب ديد که من و خودش توي چمنزار روي نيمکت نشسته ايم و دوستان شهيدش هم دور و بر ما هستند . مي گفت که من بچه هاي شهيدم را ديدم .دخترم بغلم بود و روي پيشاني اش يک سربندي بود که نوشته شده بود زينب کوچولو .براي همين وقتي که بچه مان به دنيا آمد با اينکه خيلي ها اسمش را انتخاب کرده بودند مثل رابعه و ريحانه و . . . ولي اسمش را زينب گذاشتيم .يادم مي آيد مي گفت : «بچه اگر آب مي خواهد دير به او آب بده بگذار تا صبر کردن را ياد بگيرد» ولي خوب ،ما همسران شهدا , هيچوقت بچه هايمان را آن طوري که بايد نتوانستيم تربيت کنيم و بچه هاي ما همه کم صبرند . اولين بار فکر مي کنم سال دوم دبيرستان بود که درسش را ول کردند و به جبهه رفتند .توي خانه که هميشه از خانه فراري بود .به مادر بزرگش علاقه داشت . مادر و مادر بزرگش هر دو مذهبي بودند .نمي دانم چه عامل باعث شد که اين دو تا برادر عاشق جنگ شدند . يکي از برادرهايش هم خارج ( کانادا ) است .
اولين بار من يادم است که ما تازه 19 روز عقد کرده بوديم و من هيچوقت نمي توانستم که به ايشان بگويم که به جبهه نرود .چون اولا خودم اين شرايط را قبول کرده بودم .ثانياً خودم دوست داشتم که شوهرم رزمنده يا بسيجي باشد . فقط مي گفتم که ديرتر برو .کمي صبر کن يا رفتي حتماً به ما خبر بده يا گريه مي کردم و مي گفتم تو را به خدا يک کم صبر کن .مي گفت : خواسته هاي آدم مثل چاه بي ته است هر چه قدر با هم باشيم هيچوقت سير نمي شويم .بايد بروم وظيفه من است .من هم هيچوقت نمي گفتم نرو ،مي ترسيدم .مي گفتم خداي ناکرده آمد اين جا تصادفي کند و اتفاقي بيفتد بعد بگويد تو مقصر بودي من در درگاه خدا نمي خواهم مقصر شناخته شوم يا اين وسط نعوذباللّه شيطان شوم .
من هم به جبهه کمک مي کردم. پشه بند مي دوختيم ،ملافه مي دوختيم ،آجيل بسته بندي مي کرديم .
مرتب نامه مي نوشت و علاقه منديش را ابراز مي کرد .هميشه مي گفت صبوري کن .هميشه مي گفت : نماز ـ دعا ـ نماز جمعه و . . . هميشه اين چيزها را ياد آوري مي کرد .خيلي ،حتي توي نامه هاي خصوصي .خيلي نامه مي داد يعني هفته اي يک بار من نامه داشتم .تلفن هم حتماً مي زد .
يادم مي آيد يک بار که ايشان جبهه زخمي شده بود. ايشان را به مشهد بردند و آن جا بستري کردند و اين خاطرات هم که نوشته شده متعلق به بستري شدنش در بيمارستان است .وقتي آمد وسط حياط ايستاده بودم ،من اصلاً ايشان را نشناختم که شوهرم است . مي گفتم خدا يا اين مرد کيست ؟اينقدر لاغر شده بود . صورتش سياه شده بود .يک ترکش به دستش هم به لبش خورده بود و دستش به گردنش آويزان بود .مي گفتم خدايا اين مرد کيست . خجالت مي کشيدم نمي خواستم جلو بروم .قايم شدم .گفتم برويد ببينيد اين کيه ؟ که وسط حياط ايستاده ،بعد برادرهايم گفتتند چطور نمي شناسي اين شوهرت است .من جلو آمدم و با هم سلام عليک کرديم .زياد جلو نمي رفتم چون خجالت مي کشيدم از نظر اخلاقي خيلي در او تاثير داشت هر بار مي آمد انگار سنگين تر و پخته تر و صبور تر مي شد .
يادم مي آيد مي گفت: يکبار قرار بود با قايق جايي برويم عمليات داشتيم . يکي از دوستان برگشت به من گفت : شما تازه ازدواج کردي ؟ و به ديگري گفت شما مادر پير داري ،من بجاي شما مي روم و مي گفت که اين آقا رفت و خودش شهيد شد .هر چه به ايشان گفتيم شما دو سه تا بچه داريد مي گفت اشکالي ندارد و رفت و شهيد شد .يکبار مي گفت با هم داخل قايق نشسته بوديم يک خمپاره وسط قايق خورد و قايق از وسط شکست ولي هيچکدام از ما آسيبي نديديم .باز يادم مي آيد يکبار نامه من دستش رسيده بود روي موتور نشسته بود و نامه را مي خواند . قبل از اينکه به جبهه برود کاري کرده بود که بايد پوشيه بگذاري من هم پوشيه گذاشتم. بعد که رفت جبهه ، من محصل بودم سال چهارم دبيرستان نمي توانستم با پوشيه به مدرسه بروم .پوشيه را گرفتم بعد توي نامه نوشتم که من پوشيه را گرفتم . اين همانطوري که داشت نامه را مي خواند نمي دانم قضيه پوشيه بود يا علاقه يا خوشحالي خلاصه نمي دانم گفت که با موتور رفته بودم روي منطقه مين کاري شده و با موتور رفتم بالا و آمدم پايين که موتور تکه تکه شده بود .من هيچ صدمه اي نديدم .اينقدر حواسش به نامه بود اينقدر علاقه داشت .
معمولا دوستانش ، (يکي از دوستانش) وسيله هايش را بعد از شهادت مي خواستند مثل دفترش که راجع به ديده باني نوشته شده بود و برنامه هايي که داشت .دوستش که پاسدار بود وقتي اين دفتر را ديد گفت : «اين چه قدر حساب و کتابش کامل بود محاسبات ديده باني که مال رياضي است داخل اين دفتر چه نوشته شده من خودم که رياضي مي خواندم الان از اين ها به سختي سر در مي آورم اين با اينکه دوم دبيرستان رشته اقتصاد خوانده بود چقدر حساب و کتابش دقيق بود .اين گرا هايي که مي گرفت يا درجه هايي که يادداشت مي کرد چقدر کارش درست بود .يادم مي آيد يکبار هم عملياتي داشتند که (اسمش يادم نيست) بايد وارد خاک دشمن مي شدند و منطقه را شناسايي مي کردند از آن جا بايد گرا مي دادند به توپ خانه خودي .مي گفت وارد منطقه کردستان عراق شده بودند. همه لباس کردي پوشيده بودند ولي ايشان حرف نمي زد آن چند نفر عربي بلد بودند و حرف مي زدند و چون ايشان حرفي نمي زد راجع به ايشان مي گفتند که کر و لال است .نه مي شود و نه مي تواند حرف بزند.تعريف مي کرد آن شب درخاک دشمن به عنوان عراقي خوابيديم و نصف شب بلند شديم و رفتيم روي تپه گرا داديم و سريع برگشتيم توي خاک خودمان و وارد سنگرهاي خودمان شديم ومي گفت و حسابي آنجا را کوبيديم .اينقدر شجاع بود .من مي گويم اين شجاعتي که ايشان داشتند ،اين دل نترسي که ايشان داشتند من اصلاً کمتر کسي را ديده ام،شايد توي فيلم ها ديده باشيم .»
يکبار مجروح شد ،در مشهد بستري بود که اصلاً به ما خبر نداده بود .پدرش به من خبر داد بعد از چند روز آمدند و سرپايي هم بودند ولي شصتش يک مقداري ايشان را اذيت مي کرد .بعدش هم که توي جبهه مي خواست شهيد شود ، ترکش به شکمش خورده بود .شب قبل از شهادت خواب ديده بود برگشتِ به يکي از دوستانش گفته فلاني اين شخص مازندراني هم بود (اسماعيل خوش نما) اينهم از بچگي توي جبهه بود الان مثل اينکه درجه دار هم است .برگشت گفت :فلاني ! خواب ديدم امام زمان (عج) به من گفت که تو مهمان مني . گفته بود شايد همين طوري خواب ديده باشي و اتفاقاً قبل از اينکه خواب را ببيند زخمي شده بود . زخمش را بست غسل هم کرد .خواب هم که ديد دوباره به جبهه رفت و شهيد شد. وقتي که شهيد شده بود دوستانش هم آمدند و تعريف مي کردند ما يکبار رفته بوديم داخل اتاق با ايشان کار داشتيم ،ايشان در سجده بودند .داشت نماز مي خواند اينقدر مشغول راز و نياز بود که اصلاً نفهميد ما چند نفر توي اتاق ايستاده ايم .مي گفت که چند نفر که وارد اتاق شديم اصلاً نفهميد که ما آمديم اينقدر اين اواخر از نظر روحي اخلاقي تغيير کرده بود .
تهران بودم به خاطر جهيزيه خواهر شوهرم که مجبور شدم بمانم آن روزها ،مرتب از ساري زنگ مي زد که از آقا مهدي خبر داريد يا نه ؟ ما تعجب مي کرديم چون هيچوقت اين جوري به ما زنگ نمي زند .و چون عمليات والفجر هشت بود .آن روز تشييع جنازه چهار پنج شهيد بود که همزمان با هم تشييع شده بودند که يکي از آنها مهدي بود که ما نمي دانستيم .بعضي از دوستان بعداز والفجر هشت مرخصي گرفتندوآمدند ولي مهدي نيامده بود .اينجا همه فاميل و دوستان به تهران زنگ مي زدند که از آقا مهدي خبر نداريد،آمدند يا نيامدند ، حالش چطوره ؟ما شک کرديم خدايا قضيه چيست ؟
آقاي صلبي دايي مهدي ،از ساري زنگ زده بود تهران که از آقا مهدي خبر نداريد؟ ديگر ما ترسيديم بعد آخرش خواهر شوهرم يا مادر شوهرم زنگ زده بودند تو را به خدا هر چه هست يا نيست به ما بگوييد .من که دل توي دلم نبود .آنهم توي خانه مادرشوهر و پدر شوهرم توي شهر غريب ، بچه داشتم (زينب را داشتم) .دايي اش که اصلاً نمي خواست بگويدکه مهدي شهيد شده .




خاطرات

همت الله پادياب:
انسان بسيار با صفا با صميميت با اخلاق که داراي يک زندگي بسيار ساده و بسيار معنوي بود،با دوستان و برادران حزب اللّه .وقتي انسان نگاه مي کرد به اين ها ،به نظر شايد ستاره هايي بودند که خداوند براي مدت کوتاهي اين ها را به زمين آورد تا اينان چراغ راه انسانهايي مثل من و امثال من باشند و آن ها را به بالا بکشند .يک انسان اين چنيني بودند. وقتي ساده زيستن ايشان را نگاه مي کنيم ، وضع زندگي پدر ايشان هم نسبتاً مناسب بود .ايشان کم و کسري از نظر زندگي نداشتند که نگران زندگي دنيايي خود باشند. با اين همه مي بينيم دست از همه اين ناز و نعمت هاي زندگي مي شويد و مي آيد در صف لشکريان خدا و يکي از بسيجيان بسيار فعال مي شود که حماسه هاي بسياري از خود در جبهه هاي مختلف اين هشت سال دفاع مقدس نشان مي دهد که اگر انسان بخواهد به همه ي اينها اشاره کند حقيقتاً مثنوي هفتاد من مي شود .ظاهراً برادر ايشان مهرداد ملکي قبل از ايشان شهيد مي شود که خاطراتي به ذهن من مي رسد من به دليل ارتباط زيادي که با ايشان داشتم و به خاطر حشر و نشري که با ايشان در جبهه ها داشتم کراراً مي ديدم از احوالات و خاطرات برادر بزرگوار شهيد خود صحبت مي کردند که خصوصيات اخلاقي ايشان چه بوده .اين جوان بسيار رشيد که ما افتخار آشنايي با ايشان را داشتيم ، يادم هست خاطره اي از مادر بزرگوارشان تعريف مي کرد . اعتقادمان با اين صحبت و تعريفي که از خواب مادرشان مي گفت به مراتب نسبت به اين امور بيشتر شده است . مي گفت :مادر من در حال بيداري ـ نه خواب ـ برادر شهيد م را در حياط منزل زيارت کرد ،و ايشان يک حال و هواي ديگري نسبت به مسائل معنوي پيدا کرده بود. يعني وقتي به ايشان نگاه مي کرديد خصوصاً اين اواخر ،دوران حياط پر برکت شان قبل از شهادت يک توجه خاصي پيدا کرده بودند؛ از صحبت هايي که مي کردند و شوخي هاي ايشان کم تر شده بود .هميشه نگران بودند چرا آنهايي که از ايشان دير تر آمده بودند از او سبقت گرفتند ،خيلي شهداي ديگر اينگونه فکر مي کردند ، خصوصاً ايشان با همه ي رشادت هايي که از خودشان نشان مي دادند باز غطبه مي خوردند که چرا اينها که دير تر آمدند زودتر رفتند ،خصوصاً برادر بزرگوارشان ،با اين که افتخار مي کرد که ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند هميشه در حسرت اين بود که اي کاش خود زودتر به شهادت مي رسيدند و يا اگر نشد در آينده نزديک به شهادت برسند .اگر بخواهيم به دلاور مردي هاي ايشان اشاره بکنيم ،عنصري بود که از ابتداي به ساکن کار خود را ديده باني شروع کرده بود . به قدري در کار خود تبحر داشت و شجاعت از خود نشان مي داد که هميشه در بهترين نقطه هاي جبهه ،در بلند ترين نقطه ها ايشان به ديده باني مي پرداختند و اطلاعات بسيار دقيقي را به همه مي دادند، جهت ارائه به توپ خانه ، جهت سر کوب کردن عقبه دشمن که من يادم مي آيد خاطره اي با ايشان بعد از عمليات والفجر شش داشتند . در منطقه دهلران چيرات و نيزار ،که در آن جا تپه ديده باني درست کرده بودند که با موتور تر يل که شهيد داشتند سوار شديم رفتيم آن جا که بازديد کنيم. شهيد گفت :بيا اينجا مي خواهم يک چيزي به شما نشان دهم. رفتم بالا و با دوربين نگاه کرديم و ديديم چند تا از اين شهداي بزرگوار در خط قدم آن جاييکه دوباره دست دشمن افتاده بود ،پيکر پاک شهدا روي زمين افتاده بود را نشان داد که از جمله آن شهدا شهيد بزرگوار ذبيح اللّه عالي بود يعني ما ضمن اينکه اين عزير را از گذشته نزديک دلاور مرديهاي آن شهيد بزرگوار رامي شناختيم .آن جا ايشان از حالي به حالي شده بود که چطور يک شخصيت اين چنين (شهيدعالي) الان آنجا افتاده و ما دسترسي به او نداريم تا پيکر نازنين ايشان را بياوريم . بعد از چند سال پيکر نازنين شهيد عالي را از جبهه ها آوردند اين خاطره در آنجا بوده که با ايشان رفته بوديم. شايد مدت هشت ،هفت دقيقه ايشان خيره شده بودند به پيکر تازه شهيد عالي .يک زمزمه هايي را با خود داشتند در حسرت شهادت که بعد از آن که پايين آمديم اتفاقاً ايشان گفتند چند لحظه اي داخل چادر ما بمانيد ،فرماندهي داشتند فرمانده توپ خانه که اهل دزفول بود آن جا توضيح يک کادر عملياتي داشت براي آن توجيه کردند. بعد گفت با موتور برويم اهواز که آمدن با ايشان و موتور ايشان به اهواز هم خاطرات زيادي است .که ما در حسرت خاطرات مانديم که چه عزيز بزرگواري را از دست داديم و الان در کجاي راه هستيم و عاقبت کار چه خواهد شد و اصلاً راه آن ها را مي توانيم ادامه دهيم يا نه. آيا ديداري با آن ها هست که سعادت يار شود حداقل در آن جا ديداري داشته باشيم .چشممان با ديدار شهدا روشن شود که خداوند اين توفيق را به ما و همه ي شيفتگان اهل بيت بدهد. ايشان در ارتباط با برنامه هاييکه در پشت جبهه وجود داشت مثل محافل و مجالس عزاداري در اين مجالس حضور پيدا مي کردند به ويژه مراسمي که مربوط به شهدا مي شد و يک جوري هم مي آمدند در مجلس .به اندازه اي ايشان شوخ طبع و با صفا بودند که اصلاً به عنوان گل سرسبد اين بچه ها و مورد توجه دوستان بودند و خيلي عزيز براي بچه ها و بچه ها خيلي ابراز دوستي و محبت نسبت به ايشان مي کردند. سختي هاي زيادي کشيد البته شايد در ارتباط و افتخار پوشيدن لباس مقدس سپاه براي ايشان به سختي بود که بالاخره اين توفيق را پيدا کردند با همه آن سختي ها و مشکلات و مشقاتي که وجود داشت بالاخره توفيق پيدا کردند لباس سربازي امام زمان (عج) را به تن کنند و يواش يواش ايشان با آن مديريت و ديد بازي که داشتند و آن توانمند ي هايي که از خودشان نشان دادند افتخار مسئوليت توپ خانه لشکر ار پيدا کرده بودند که نهايتاً در منطقه عملياتي فاو بود ـ به نظر من مير سد ـ ايشان به درجه رفيع شهادت رسيدند ،البته بنده در ساري نبودم ولي فيلم وداع ايشان را ديدم ،اگر ملاحظه بفرماييد مي بينيد که انگار يک فرشته در تابوت خوابيده وقتي آدم نگاه مي کند با آن سيماي بسيار نوراني و دوست داشتني که داشتند خيلي آرام و راحت به لقاء اللّه پيوستند و به آن آرزوي ديرينه خود دست يافتند که من شکي ندارم که اين از همان حال و هوايي که بعد از شهادت برادرش و بسياري از دوستان خود پيدا کرده بود همواره با دل شکسته از خداوند طلب شهادت مي کردو قطعاً پاسخ مثبت شنيد، از طرف خداوند که خداوند او را به سمت خود دعوت کرد و به اين درجه رفيع نائل شدند.
يشان نسبت به آن تخصصشان داشتند هيچ وقت با دستپاچگي کار انجام نمي دادند يعني با درايت با فکر برنامه ريزي مي کردند و حساب شده کار را انجام مي دادند و با خونسردي ،هميشه معتقد بودند که بيشترين ثمره را از نتيجه کار در حال خونسردي ،مي شود گرفت نه در حال دستپاچگي .
بسيار خونسرد و دقيقاً به طراحي برنامه ها مي پرداخت و من اين را اشاره بکنم و شايد اگر به شما بگويم اغراق نيست اين مطلب که ايشان بهترين و زبده ترين ديده بان توپخانه دوران خود بود. يعني اگر ايشان برنامه ريزي مي کرد اين گرا را با آن محاسبات دقيقي که خود مي داد شايد بدون اغراق مي شد گفت 70 ـ80 در صد از اهدافي که ايشان نشان مي داد مورد اثابت توپ خانه قرار مي گرفت و به خاطر همين مساله بود که هميشه مورد توجه رده هاي بالا بودند و از اينرو ايشان با آن مديريت و فکر باز خودشان انجام مي داد اين از دست يک آدم عادي ساخته نبود . مثلاً در فرصت زمان کم گلوله توپ خانه دشمن بيايد بيرون که ايشان بلافاصله در سرعت نور و صوت را با همه اين ثانيه ها که مثلاٌ محاسبه مي کرد و محاسبه دقيق و شسته رفته اي تهيه مي کرد و اين را مخابره کند به عقبه و همان جاهم بگويد شما مثلاً بزنيد ،که اکثر وقتي ما نگاه مي کرديم معمولاٌ اين ديده بانها نمي توانند چنين گرا هايي بدهند که دو تا سه تا توپ را مي زدند يک نقطه نزديک دوباره اين گرا ها را تصيح مي کردند و بعد موفقيتي حاصل مي شد . بيشتر گرا هاي اوليه گرا هاي موفقي بود بر اين اساس بود که من در بسياري از جاها که حضور داشتم و ايشان يک همچنين کارها و ابتکار عمل هائي که در کار از خود نشان مي داد ،نه به اعتقاد من بلکه به اعتقاد خيلي از دوستان که ايشان را مي شناختند ، اين بوده و هست ، ايشان در آن برهه از زمان يکي از زبده ترين ديده بانهاي سپاه اسلام بود که اين مأموريت را به نحو احسن انجام مي داد. بعد هم اين شايستگيها باعث شد که بالاخره توانستند مسئوليت ديگري را به عهده بگيرند و الحق و الانصاف بايد گفت که اگر ايشان بودند ( البته رفتن ايشان مصلحت بوده ) مي شد ،گفت کارهاي بسياري از کارهاي شايسته ديگري را مي تانست انجام دهند ،که تقدير اين بود که ايشان به اين درجه شهادت برسند و به خيل شهدا بپيوندند .
آخرين بار را من چون خودم بعد از الفجر 8 که از ابتداي والفجر 8 افتخار حضور در اين عمليات را داشتم ، افتخار ديدن ايشان را نداشتم چون در گيريهاي ما در آن منطقه زياد بود و ما سر گرم بوديم و عمليات منطقه والفجر 8 ـ قبل از الفجر 8 ـ که من توفيق زيارت ايشان را داشتم و در محفلي که با دوستان پشت جبهه داخل شهر بوديم داشتيم ايشان را زيارت کردم و بعد از آن ديگر نديدم تا اينکه خبر شهادت ايشان را شنيدم .
آدم ياد و خاطره اي که از شهدا دارد به خواب ما مي آيند اين رويا ها وجود دارد.
خاطرات ما که البته زياد است عمده خاطرات ما اين که يک صميميت خاصي داشت خصوصاً با مجموعه اي که ما داشتيم، انسان شوخ طبعي بود و در همه شوخيها نهايت ادب را رعايت مي کرد و ما در شوخيها و نوع برخوردايشان اثري از بي ادبي نمي ديديم .به ما که از نظر سن از ايشان بزرگتر بوديم، نسبت به کوچکترها هم هيچ وقت اساعه ادب نمي کرد .
بيشتر در محافل ،خصوصاً در مراسم ها حالا سالگرد شهدا بود يا مراسم خاص شهدا بود آنجا دعوت بوديم آن بگو مگو هائي که بين دوستان بود و آن خنده ها و شوخيهاي ايشان در جمع دوستان بود که در ذهن ما مانده . اين ها درک مي شود ولي توصيف نمي شود کرد اين ها را ؛چگونه مي توان به تصوير کشيد چون به تصوير کشيدن و بيان اين ها واقعاً مشکل است . اگر بخواهيم بيان کنيم بايد تنزل بدهيم آن مطالب و چيزهايي که مي شود بيان کرد آن حالات و احوالات که ايشان داشتند انصافاً مي دانيد که انسان خالص و فاضل و عين حال ملکوتي و اهل اخلاق بودند که من فکر مي کنم ظاهراً ايشان مي خنديد .
جز خود و خداي آنها خبر داشته باشد کسي خبر نداشت .ما هم به واسطه اين نشست و برخاستها و همه اين ها حقيقتاً شايد بخشي از اين موضوع را مي توانستيم لمس کنيم .اصلاً همه اين شهدا بودند که اين طور بودند که که هياهوي درونشان را خودشان مي شنيدند و اين حال و هواي درون را داشتند .
شهيد ملکي انسان پر تحرک ؛ با نشاط ؛ خوش برخورد و خيلي رک و صادقانه حرفهايشان را مي زد وانسان با اخلاصي بودند .ايشان زود هم شهيد شدند آنطوري که آن شخصيت اصلي ايشان بروز نکرد يعني اينکه انساني بودند که مي توانستند يک شخصت بزرگي براي سپاه اسلام باشند .
اقتضاء زمان جنگ اين بود ؛ بيشتر بچه ها از لحاظ معنوي در سطح بالايي بودند ؛ اهل نماز شب ؛ دعا و مناجات و . . . . . . به شهر هم که مي آمدند براي ديگران الگو بودند. در مسجدبراي دعاي توسل ،دعاي کميل و... خيلي با اخلاص حضور داشتند .شهيد ملکي يکي از آن هايي بود که هميشه و در همه جا براي بچه ها الگو بود .عملکرد اين بچه ها توصيه بود يعني نياز به شنيدن نبود .
شهيد ملکي آدم خوش برخورد و زحمتکش و پر تلاشي بودند يعني بيشتر بچه هايي که با ايشان بودند خيلي زود با شهيد مانوس مي شدند از نظر اخلاقي در بين بچه ها الگو و سر آمد بود .
بچه هاي جنگ دنيائي نبودند وارد مقولات دنيائي نمي شدند ،با توجه به اين که ايشان ازدواج هم کرده بود ،از آندسته بچه هايي بود که زود ازدواج کرد و ايشان يک فرزند بي غل و غشي داشتند .يادم مي آيد يک منزل انتهاي خيابان ورزش اجاره کرده بود خانه اي ساده که از ابتدائي ترين چيزهاي زندگي محروم بودند و چيزهائيکه نياز داشتند خود ايشان تهيه مي کردند و زندگي بسيار ساده اي داشتند.
روابط خوب و حسنه اي داشتند همه بچه هاي جنگ اينطور بودند همرزمان با ايشان با احترام بر خورد مي کردند شهيد از آندسته بچه هايي بود که مورد احترام همه بودند .


قبل از عمليات والفجر 8 در شط بوديم شب به سراغم آمد و گفت بايد به منطقه جديد برويم .با او به منطقه آمديم راهنمايي لازم را کرد و توجيه شديم و توپ ها و مهمات ها را شب به منطقه خسروآباد انتقال داديم .مواضع آتشبار آماده شدند مهمات قبضه ها را به منطقه انتقال داديم. عمليات والفجر 8 شروع شد .شهيد ملکي فرمانده دلاور توپ خانه لشکر 25 کربلا در داخل شهر فاو بود ،بجاي اينکه داخل قرارگاه باشد شخصاً ديده باني مي کرد و هدايت آتش توپ خانه را به عهده داشت و همراه بهمن قنبري که جانباز مي باشد در آن زمان ديده بان ادوات بود با هم در يک سنگر بودند که موقع اداي نماز در ديدگاه مهدي ملکي دلاور شايسته توپخانه به توسط گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسيد .
ـ شهيد مهدي ملکي فردي متواضع و اهل عبادت بود ،علاقه زيادي به نماز جماعت داشت هر جا که فرصت مي کرد نماز را جماعت مي خواندند و پشت سر برادران سپاه و بسيج اقتدا مي کرد. هيچ وقت خود را برتر از ديگران نمي دانست خوش بيان و خوش سيما بود .فرماندهي لايق و پر توان و خستگي ناپذير بود همه پرسنل او را دوست داشتند سالها در جبهه بود او را از سال 61 مي شناختم و ديده باني ورزيده بود و به امام راحل علاقه زيادي داشت. به خاطر همين شايستگي ها و لياقت از طرف فرماندهي لشکر به فرماندهي توپ خانه لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد .
آن شب روي سنگر نفرات دشمن اجراي آتش کرديم بعد از آنکه ديده بان به توپ خانه دستور داد تا قدري استراحت کنيم و در همان حالت خوابيدم ،در عالم خواب ديدم که من به اتفاق شهيد ملکي و يکي از برادران که او را نمي شناختم داخل يک سنگر روباز هستيم يک گلوله خمپاره در نزديکي ما اصابت کرد و يک ترکش به مهدي ملکي اصابت کرد و او شهيد شد. صبح بعد از نماز ،خواب شب گذشته را براي بچه هاي هدايت آتش تعريف کردم. آن ها گفتند: انشاءاللّه که خير است. در همين موقع که ساعت تقريباً 9 صبح بود بچه هاي سنگر جلو اعلام کردند که شهيد ملکي به طرف آتشبارمي آيد و به استقبال او رفتيم و با هم روبوسي کرديم . پيروزي عمليات را به بچه ها تبريک گفت و به من گفت پادياب مواظب بچه ها باش چون خيلي کار دارم و با هم ناهار خورديم و ايشان تذکرات لازم را دادند و آرايشگاه رفت. يک سرباز بنام "سلامتي" آرايشگر بود و هم فرمانده قبضه. آقا مهدي گفت موهايم را خوب اصلاح کن مي خواهم پيش حوريان بهشتي بروم. بعد از اصلاح سر و صورت داخل نخلستان که مقر قبلي ما بود به حمام رفت پس به خط مقدم رفتند . فردا تقريباً ساعت 3 بعد از ظهر بود هوا باراني بود ،يکي از يگانها احتمالاً تيپ44 قمربني هاشم(ع) بود ،تک کرده بود و ما هم اجراي آتش مي کرديم. در همين موقع برادر بهزاد اتابکي با بي سيم يکي از برادران به نام مجتبي سبادي را صدا کرد و به تطبيق آتش فراخوان قبادي به آنجا رفت. پس از دو يا سه ساعت دوباره به آتش بار برگشت .خيلي درهم و گرفته بود به نظر مي رسيد که اتفاقي افتاده بچه ها دورش را گرفتند . از او سوال کرديم چرا گرفته اي؟ گريه مجالش نداد شروع به گريه کردن نمودو گفت که برادرم مهدي ملکي شهيد شده . حال همه گرفته شد هر چند خود برادران منتظر شهادت بودن ولي همه شهيد ملکي را دوست داشتند چون او در دل همه جا گرفته بود .
سال 61 شهيد ملکي از تاريخ 25/5.61 در گردان صاحب الزمان (عج) بود که بعد از عمليات رمضان و سپس عمليات محرم نامبرده در گرادن زرهي مشغول خدمت بود. سپس به عنوان ديده بان در توپخانه مامور شد .او به اتفاق دو نفر از برادران بسيج به توپخانه آمدند مسئول ديده بان توپخانه برادر رزمنده ابوطالب پور صديق که بعداً به اسارت دشمن در آمد و الان جز آزادگان مي باشد در قسمت فرهنگي نيروي زميني مشغول مي باشد .برادر پور صديق او را به ديدگاه که نزديکي شهرک زبيدات عراقي بود برد و در آنجا مشغول کار شدند همه امکانات از آب و تغذيه و سوخت مي بايست توسط نفر حمل ميگرديد. مخصوصاً آب که خيلي مشکل بود .يک روز شهيد ملکي با بي سيم تماس گرفت و مرا صدا کرد به او خدا قوت داديم با رمز اعلام کرد که آبي که مي خوريد به فکر ما باشيد زمستان بود باران باريده و جاده پر از گل و لاي بود. چند روز نتوانستيم پيش او برويم به اتفاق يکي از برادران به نام تقي زاده اهل بابل بود . تا نزديکي ديدگاه رفتيم وسايل وآب همراه برديم رفتيم ديدگاه پس از احوالپرسي متوجه شديم که مدت دو يا سه روز است که آب ندارند با توجه به ارتباط بي سيم که روزانه کار ديده بان و آتشبار مي شد او مشکلات خود را ابراز نمي کرد تا اينکه جاده مناسب شود براي تردد خودرو ها .





آثار منتشر شده در باره ي شهيد:
ما شهدا را هميشه انسانهاي خارق العاده و جداي از ساير مردم و يک قشر استثنائي تلقي نکنيم آن ها مثل ما مردم عادي جامعه بودند اما تحولي که در آن ها ايجاد شده به واسطه آن اراده قوي که داشتند باعث شد که يک چنين حرکت در زنگي شان ايجاد شود و آنان را از ساير مردم در جامعه متمايز کند .بنابراين اينها يک عنصر ويژه و ممتاز که انتخاب شده از جاهاي ديگر يا القاء شده به اين ها که تحولي در وجودشان به وجود آيد نيست که ديگران فکر کنند ، بله آن ها استثنائي بودند وقتي انسان نگاه مي کند به کلام اللّه مجيد مي بيند که در بعضي آيات بحث انسان را به گونه ديگري مطرح مي کند. از جمله در سوره الرحمن آيه اي هست که مي فرمايد : (کل من فان ويبقي وجه ذولجلال و الاکرام) همه فاني وفنا شدني هستند غير از وجه خدا اين وجه خدا شدن به اين معنا در تفاسير آمده که به طور متفاوت در خيلي تفسير ها از جمله در الميزان هست اين به اين معنا نيست که خود خدا مطرح باشد اينجا منظور انسانهايي هستند که به درجه اي از کمال مي رسند که هرگز فنا پذير نيست .يعني اگر انسان به جاي برسد که به آن چيزيکه علاقمندي پيدا کرده و آن علاقه يک علاقه باقي و سرمد باشد اين نشانگر اين است که انسان به مقام اللهي رسيده وشده وجه خدا. خيلي از علما ،عرفا و صلحا هستند که به اين مقام رسيده اند. البته در راس اينها ائمه معصومين (س) هستند و شهداء از جمله اين انسانها هستند که با اين ها با کوشش و تلاش که در جهت رشد و تعالي انجام مي دهند مي رسند به مقام وجه اللّه ،و به خدا نگاه مي کنند ويا (عند ربهم يرزوقون) به اين معنا است. ما مي دانيم که خدا “عند” ندارد که مادي براي او تصور بکنيم. بنابراين هر جا بنگريم خدا است. عالم محضر خداست يعني هر جا که خدا هست شهيد هم حضور دارد يک حضور هميشگي و ابدي در واقع مقامي است که اگر به سيره ائمه معصومين (س) نگاه بکنيم همه آن ها از خدا طلب شهادت مي کنند. بالاخره درجه لقاء اللّه مسئله شهادت مي باشد. بر اين اساس وقتي نگاه مي کنيم همه معصومين ما يا به ضرب شمشير يا با سم شهيد شدند ،بنابراين اگر نگاه مي کنيم به اين شهدا .شهدا همه انسانهاي معمولي بودند ،ولي اين استعداد بالقوه که خدا در وجودشان مثل همه انسانها به وديعه گذاشته ،مي بينيم که اينها اين استعدادها را شکوفا کردند و به ظهور رساندند و رسيدند به مقام والاي انساني و سمبل اجتماع و چراغ هدايت مردم شدند .ما بايد توجه خاص و ويژه اي به اين قشر جامعه که رفتند ، طريق سعادت را پيمودند و سر منشاء خير و برکت براي ما شدند و راه سعادت دنيا و آخرت را به ما نشان دادند داشته باشيم و به حال و آينده بفهمانيم که راه همان است که آن ها پيمودند و به ما نشان دادند . شهدا چيزي کم و کسري نداشتند . در زيبايي و شجاعت و صلابت وجواني همه اينها را وقتي نگاه مي کنيم همه در شهدا جمع بود،همه صفات نيک. مي توانستند پشت جبهه باشند و به جبهه نروند و زندگي دنيائي خود را به نحوي که خيلي ها دارند ادامه بدهند و انسانهاي مثمر ثمري هم در جامعه باشند که حداقل اگر آنجا نرفتند در پشت جبهه انسانهاي مثبتي باشند در راه خدمت به مملکت خدمت کنند.شهيد ملکي ههم در اين طيف از دوستان و بزرگواراني بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : ملکي , مهدي ,
بازدید : 236
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

اين تنها سفري است که منفعت فراوان دارد، سفري است، تحليلي است. زيارتي و سياحتي هم هست. تازه مي توانم به خانه اي فکر کنم که مادري پير و گرفتار در آن نفس مي کشد، جسته و گريخته.
داستان ها دارد اين مادر نقال، از اين چرخ کجمدارد. مي گويد: پس چرا داستان ميرزا کوچک خان را نمي نويسي؟ و منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: جد مادري من هواخواه ميرزا بود. به او جا و مکان مي داد. اشرفي داشت کيسه کيسه. همه را داد به قزاق رضاخاني تا از او گذشتند. سوار، بهانه مي کرد و از رشت مي افتاد توي ولايات به قصد تاراج آدم هاي ميرزا مي آمدند و لنگر مي انداختند. جدم متواري بود. قشون بي اذان صاحب خانه وارد مي شد. کوچک تر ها مي شدند مهتر و تيمارچي اسب ها و بزرگ ترها مي شدند کلفت و نوکر قشون. مي زدند و مي خوردند و مي بردند تا وقت ديگر.
تلفن مي زنم به تهران که صحيح و سالم رسيده ام.
پسرم مي پرسد: براي چه رفته اي؟
ـ گفته بودم که
ـ موفقيت آميز بود؟
ـ دارم خودم را گرم مي کنم.
ـ شما بارها گفته اي که زندگي نامه آدم هاي مشهور را بخوانم و از آن ها چيزي ياد بگيرم. پس چرا زندگي نامه ي افراد مشهور را نمي نويسي؟
مي گويم: باز عجله؟
قول مي گيرد که دفعه ديگر همسفرم باشد. جزوه اي دارم که در باره ي زندگي مهدي خوش سيرت تهيه شده است. مي دانم چه نوشته اند، ولي دليلي نمي بينم آن را نخوانم. عنوان کار، سروش سبزپوش. يادواره سالگرد شهادت سردار دلير گيلان، فرمانده تيپ دو و معاون فرماندهي لشکر قدس گيلان، شهيد مهدي خوش سيرت.
وعکسي با زمينه آبي، يعني فتوکپي دو رنگ. نويسنده پس از مقدمه اي از جنس سخنراني، به اطلاع خوانندگان رسانده که به علت کمبود وقت و حجم زياد کار، بالاخص مسايل مددرساني به آسيب ديدگان زلزله (زلزله رود بار 69) اين جزوه با همه زحمات دست اندرکاران داراي نواقضي است و قول داده در آينده اي نزديک، ستاد برگزاري مراسم سالگرد شهيد، کتاب جامعي از زندگي وي چاپ خواهد کرد. در جزوه به چند نکته مي رسم: او سيزده بار زخمي شده بود. او مردي بي ادعا بود. متولد 1339 در روستاي چور کوچان بود. و سومين شهيد خانه. طومار بزرگي تهيه کرد و در يک سخنراني غرا رزمندگان را براي عمليات کربلاي پنج آماده کرد. آن ها با خون خودشان طومار را امضاء کردند و براي امام فرستادند که تا آخرين قطره خون شان به امام وفادار بمانند. و اين چنين بود که کربلاي پنج پس از عمليات ناموفق کربلاي چهار به وقوع پيوست. سردار خوش سيرت مبتکر اين کار بود.
و چندين جمله ديگر خواندم که سوال هاي متعددي را براي من ايجاد مي کرد.
باران يک سره باريده تا کله ي سحر. دمي خستگي در کرده و ستاره صبح دميده. و من پس از تماشاي نسيم به خواب رفته ام.
وقتي به شهرستان آستانه مي رسم، اول وارد صحن امامزاده سيد جلال الدين اشرف مي شوم و سلامي مي کنم و زيارت نامه مي خوانم و بعد، از پله هاي باريک بنياد بالا مي روم. شکي ندارم که مهدي بارها و بارها کار مرا انجام داده. مي پرسم: مهدي به اين جا مي آمد؟
مي گويند: براي کار مردم مي آمد. او برادر دو شهيد بود. حسين و رضا. رضا در عمليات والفجر هشت به شهادت رسيد. در همان روز هادي، يعني برادر کوچکترشان هم آن جا بود. وقتي خبر رضا را به آن ها دادند، گشتند دنبال يکديگر. مي خواستند بگويند رضا هم رفت. اين زماني بود که عراق منطقه را شيميايي کرده بود.
مي گويم: اگر خاطره اي داريد، بنشينيد و مفصل تعريف کنيد.
ساکت مي شوند. مي پرسم: نوبت کدام يک از شماست؟
مي گويند: به هادي خبر داده ايم، ولي اول مي رويم سراغ محمد گلباغي، مداح اهل بيت (ع)
مي گويم: اول پدر و مادر شهيد آن ها هستند که مي توانند از دوران کودکي مهدي حرف بزنند.
مي گويند: خدا رحمت شان کند.
به اين فکر مي کنم که چه کساني مي توانند جاي آن ها را پر کنند؟ خواهر بزرگتر، برادر بزرگتر، عمه و عمو و خاله. حتي همسايه اي.
مي گويند: علي برادر بزرگ مهدي است، اما در اطراف تهران زندگي مي کند. دست به قلم هم هست. از شهدا مي نويسد و در روزنامه کيهان چاچ مي کند.
زير لب مي گويم: علي خوش سيرت
مي گويند: معلم است. و هادي پاسدار است. جانباز است. ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده. مي خواهم قيافه اش را در ذهنم مجسم کنم، آدمي لاغر اندام و زرد گونه و شکسته. مرتب سرفه مي کند. کم حرف است. حتماً آسم هم گرفته.
همراه راهنماي خوش صحبتم، آقاي قصوري به روستاي چور کوچان مي رويم. او معلم است و دلش مي خواهد کتاب بنويسد. و فقط در باره ي شهداي جنگ. چندين صفحه نوشته، ولي نتوانسته چاپش کند. چون راه و چاه را نمي داند.
مي گويم: اگر خوب بنويسي، هم راه را پيدا مي کني و هم چاه را.
مي گويد: کسي براي شهداي آستانه کتاب ننوشته.
مي گويم: براي بسياري از شهدا ننوشته اند.
مي گويد: اين ها کارهايي کرده اند که آدم را به تعجب وادار مي کنند. من گاهي سر کلاس از آن ها حرف مي زنم. مي دانيد؟ بچه هاي دوره راهنمايي از خاطرات رزمندگان خوششان مي آيد.
چشمم به جاده ي باريک است و اطرافش. به سمت دريا مي رويم. هوا مه آلود است. شاليزارهاي پاييزي تماشايي هستند. هنوز برگ هاي درختان توسکا و بيد و آزاد سبز هستند و هنوز اسب ها مي توانند شب هاي مرطوب را تحمل کنند و به خانه ها برنگردند. جنگ بازي کره ها و گاو ها تماشايي است. و بچه هايي که دوست دارند زير چترهاي رنگارنگ راه بروند. مي پرسم: مهدي بچه داشت؟ مي گويد: بچه اش را نديده بود که شهيد شد. دختر است الان دوازده ـ سيزده ساله است.
به خانه هادي مي رسيم. راهنمايم مي گويد: مهدي توي آن خانه به دنيا آمده. يک خانه معمولي با ايواني کوچک. يک طبقه، با ستون هاي چوبي. مثل بسياري از خانه هاي شمال. چند تا اتاق در کنار يکديگر و يک ايوان. نه اين خانه هايي که از زير دست مهندسين در آمده اند.
هادي با خنده و سر و صدا در حياط را باز مي کند. سفيد رو است با چشماني درشت، خيلي درشت و علي قد کوتاه و کمي چاق. با من غريبه هم خوش و بش مي کند. به راهنما مي گويد: تو خجالت نمي کشي که پيدايت نيست؟ ديگر تکرار نشود ها.
از زير درخت نارنج مي گذريم. و از کنار گل کامليا. چشمم به پلکان فلزي خانه است، ولي هادي در فلزي طبقه اول را باز مي کند و داخل مي شود و مي گويد: خوش آمديد.
پيش از آن که وارد شويم، راهنما مي گويد: اين هم به مهدي رفته. همه شان خوش کلام هستند. مزاح مي کنند. خانه اين ها محل امن بچه هاي آستانه بود.
مي پرسم: اين جا؟
مي گويد: خانه پدرش. مردم به پدرش مي گفتند ارباب.
اولين چيزي که به چشمم مي افتد، چيزي نيست که در خانه ها يافت مي شود، قطار قطار عکس، عکس شهدا ريز و درشت. بعد فانسخه ها و قمقمه ها و چفيه ها و مچ بندها و پيشاني بندها و انواع پوکه ها و فشنگ ها حتي بي سيم هاي خاک گرفته. و خاک. نمونه اين خاک را در طلايه و شلمچه ديده ام. پس خاک اين موزه شخصي، از آن سرزمين است. زير لب چيزي مي گويم و چرخي مي زنم. يک جفت تخت خواب فنري و يک اجاق برقي و استکان و قوري و زيرسيگاري خالي.
پس هادي اگر توي خانه باشد، اين جاست. بيشتر اين جاست و سرگرم موزه اش. عکس هايي مي بينيم که جايي نديده ايم. حيف کيفيت مناسبي ندارند.
مي گويم: اگر بفمند همچنين چيزي داريد از شما مي گيرند.
مي خندد و مي گويد: مگر قرار است اين جا بيايند؟ اين جا پيدايشان نمي شود.
اول چاي مي خوريم و بعد کارمان را شروع مي کنيم. مي گويد: تعدادي از عکس ها را مهدي گرفته.
مي پرسم: عکاس که نبود؟
دلم مي خواهد تحريکش کنم تا همه چيز را بگويد، حتي رازهاي زندگي اش را. نگاهم مي کند و مي خندد و مي گويد: براي چه آمدي اين جا؟
منتظر جوابم نمي ماند و مي گويد: مگر قضيه تمام نشده؟ امثال مهدي از اول مال ما بودند، يک دوره شدند مال مردم و دوباره مال ما. فقط مال ما. مهدي برادر من است. رضا و حسين هم برادران من هستند مگر جنگ تمام نشده؟ مگر کنگره بزرگداشت شهدا برگزار نشده؟ مگر براي چندين هزارا شهيد در يک روز مراسم نگرفته اند؟ خوب، بنده ي خدا! آمدي چه کار کني؟
نمي دانم چرا سرفه نمي کند. چرا رنگ صورتش زرد نمي شود، چرا سينه اش را فشار نمي دهد. مگر نه اين که ترکش خمپاره ريه اش را خراب کرده؟ تازه مي خواهد سيگار بکشد!
مي گويم: برايت خوب نيست.
مي خندد و مي گويد: خوش آمدي، پس دم و دستگاهت کجاست؟
مي گويم: يک ضبط دارم که بايد داد بزني سرش تا گوشش باز شود.
مي خندد و مي گويد: اگر مهدي اين جا بود، مي گفت: همه چيزمان مثل خودمان است. توي جنگ هم اسلحه نداشتيم. پلو و خورش هم نداشتيم. سنگرهاي مان سنگر نبودند. وقتي باران مي آمد، بچه ها خيس آب مي شدند، ولي مي خنديدند.
راهنما مي گويد: همشهري ماست ها.
با تعجب نگاهم مي کند و مي گويد: پس برويم کانال دوم؟
مي گويم: کانال اول، ولي بعد از گفت و گو
مي گويد: گفت وگو چرا؟
منظورش را مي فهمم. گفت و گو به لهجه ي گيلکي يعني مرافعه و جر و بحث. يعني بوي دعوا به مشام مي رسد.
مي گويم: با هم گپ بزنيم.
مي گويد: مهدي هميشه تنها بود. مرد تنهاي شب. بين ما بود، ولي نبود در اصل. ما که اخلاق نداريم.
مهدي آن قدر بگو و بخند داشت که حساب نداشت، ولي تنها بود. مهدي توي کارخانه، عصاي دست پدرم بود. ارباب.... مردم به پدرم مي گفتند ارباب. براي اين که سر گذر، خانه داشت و براي همه کس سفره پهن مي کرد. اصلاً يقه طرف را مي گرفت و مي آورد بالا. من يادم نمي آيد يک روز را بدون مهمان گذرانده باشيم.
پدرم آدم سخت گيري بود. خيلي هم کاري بود. چند هکتار زمين زراعي بايد آماده مي شد. برنج تنها محصول ما نبود. باغ هم داشتيم. باغ توت براي نوغان، همان توليد کرم ابريشم. باغ بادام، البته بادام کار حرفه اي نبوديم. در حد خوراک سالانه بادام مي کاشتيم. گاو و گوساله هم داشتيم. اين کارها، نفر مي خواست. براي همين خانواده ي مفصلي بوديم. هفت پسر و سه دختر. ارباب به اندازه ده نفر کار مي کرد. از صبح سحر تا ساعت يازده. وقتي براي نماز بيدار مي شد، همه را بيدار مي کرد. چه به زبان خوش و چه با توپ و تشر و اردنگي.
بعضي از ما خوش داشتيم بخوابيم. تصور کن هواي بهار شمال و نم و رطوبت گول زننده و رختخوابي که روي ايوان پهن شده باشد. و هوا مه آلود هم باشد و همه چيز در ابر مخملي فرو رفته باشد. اگر سر و صداي مرغ و خروس و ماع ماع گوساله هاي سفيد و زرد و خالخالي نبود، سکوت بود. و قيافه ي مبهم مادر بود که سعي مي کرد مثل سايه از بالاي سرمان بگذرد و برود زير سايبان و گوساله ها را نوبت به نوبت بفرستد زير شکم داغ گاوها و ديگ و پارچ مسي را زير سينه هاي «ري» کرده آن ها بکارد و با آهنگ خاصي شيرشان را بدوشد.
ما مي توانستيم از لاي چادر شب و لحاف او را ببينيم. البته زماني که باد صبح ابرها را قدري کنار مي زد. مادر دستمال بلند سفيد گلدوزي شده روي سرش مي انداخت. هميشه نه، ولي تميزترين قيافه اش اين جوري بود. چادر شب ابريشمي قرمز را هم دور کمرش مي بست. جليقه ي مخملي هم مي پوشيد. اين قيافه، يعني او آماده است ده ـ پانزده گاو شيري را بدوشد و خسته نشود و خم به ابرو نياورد و حتي بزرگترين بچه اش را هم صدا نکند. تنها انتظاري که از ما داشت خواندن نماز صبح بود. نمي گفت: بخوانيد و بخوابيد، اما همه ما مي دانستيم که نظر مادر در همين مايه هاست.
اين پدر بود که امان نمي داد. با کسي رو در بايستي نداشت. با آن هيکل زمخت و ورزيده اش از اتاق مي آمد بيرون. صداي پاهايش را مي شنيديم. محکم قدم برمي داشت. آماده بود، آماده! مي رفت توي حياط وضو مي گرفت. صداي الله اکبرش را مي شنيديم. به اسم صدايمان مي کرد. علي، رضا، حسين، مهدي .... مي کوبيد به ستون چوبي خانه. از وسط ما مي گذشت. اگر دست و پاي مان زير پايش مي ماند و دادمان را در مي آورد. يک جوري به نفع او بود. براي اين که زحمتش را کم مي کرد. مي گفت: نماز، نماز.
الکي سرفه مي کرد. خلاصه خواب صبح امثال ما را به هم مي زد و به اتاق مي رفت و بلند بلند نمازش را مي خواند و با هيبت تمام مي پريد توي حياط. شال ابريشمي قرمزي دور کمرش مي بست. يا کمربند چرمي. بيشتر اوقات لباس گرم مي پوشيد. مي رفت به داد مادر مي رسيد. پيش از آن که مه صبح گاهي بساطش را جمع کند، گاوها را روانه شاليزار مي کرد. جاي آن ها را تميز مي کرد و پهن را به باغ مي برد......
کار، معمولي ترين موضوع خانه ما بود. وظايف هر کسي معلوم بود. آبياري، کندن علف هرز از باغ و اطراف شاليزار، شخم زدن، بريدن علف براي گاوها، تعمير پرچين و حصار و ....
پس ما يک کشاورز تمام عيار بوديم. عده اي از زير کار در مي رفتيم و عده اي کمک حال پدر و مادر بوديم. تنبل ترين ما به اندازه زرنگ ترين کشاورز معمولي کار مي کرديم. دايم اعتراض داشتيم. دلمان لک مي زد تا سر بازارچه برويم و هوايي تازه کنيم. روز باراني، روز جشن ما بود. فقط به اين دليل که کمتر از روز آفتابي کار مي کرديم. حالا فشار اصلي کار روي دوش بچه هايي بود که حرف شنو بودند. مهدي بيچاره اعتراض نمي کرد. وظيفه اش را مي دانست. زودتر دست به کار مي شد و ديرتر دست از کار مي شست. چه اميتازي مي گرفت؟ ناز و نوازش و دست مريزاد که در بين نبود. از پول تو جيبي آن چناني که خبري نبود، شلوار فلان و پيراهن چنان هم نبود. پس چه بود؟ اضافه کار. او جور بعضي ها را هم مي کشيد. علي الخصوص جور کوچک ترها را دو ـ سه سال از او کوچکتر بودم. پس، از وجود آقا مهدي استفاده ها کرده ام، من، هميشه، هميشه ....
مهدي با پشتوانه کار دايم، شد مثل سنگ. چيزي از خستگي نمي شناخت. با صبر و حوصله از اين طرف به آن طرف. از اين کار به آن کار ورزيده شد، ورزيده ماند تا زير پلي که در منطقه ماووت عراق بود. مگر گلوله مي توانست استخوان مهدي را خرد کند؟
دوران بچگي ما اين طور گذشت. بهترين بازي ما شنا بود. توي کانال، توي آب گل آلود، لابه لاي مارهاي آبي و خزه ها و قورباغه ها. زير سايه درختان توسکا، وسط روز، آن روزهايي که آفتاب و رطوبت به يک اندازه هجوم مي آورند. فصل رسيدن خوشه هاي برنج. فصل برنج. فصل برنج پزان. وقتي پوست سر آدم ها ورم مي کند و تاول مي زند. وقتي گاوها و اسب ها تا مرز ديوانگي پيش مي روند و حاضرند گرسنه بمانند، ولي از سايه ي کوتاهي جدا نشوند. همان موقع جاي ما توي کانال زرد بود. بچه که بوديم، دورتر از پسرهاي بزرگ تر دست و پا مي زديم و به يکديگر آب مي پاشيديم و روي شانه هاي يکديگر مي پريديم. غوطه شان مي داديم و غوطه مان مي دادند. آن وقت چشم هاي ما سرخ مي شدند. تن مان دانه مي زد. آب گل آلود را مي بلعيديم و سرفه مي کرديم و بالا مي آورديم. غوغا مي کرديم، غوغا. هر کسي مسئول جان خودش بود. کسي از کسي متنفر نبود، اما حامي ديگران هم نبود. يک جمله بگويم و خلاص کنم، نازدانه کسي نبوديم. مي افتاديم و بلند مي شديم. اگر به اين مي گويند ساخته شدن، ما اين جوري ساخته شده ايم. گاهي فکر مي کنم که دايم در حال مسابقه دادن بوديم. مسابقه کار، مسابقه بازي، مسابقه درس، عبادت، دوست داشتن، مستقل شدن، و ..... دايم در حال تغيير.
و البته زير نظر بزرگ ترها بوديم. براي اين که گاهي گوش مان گرفته مي شد. تاخير مي ديدي دست زمختي از پس کله مان پيش آمده و گوش را گرفته. طرف هر که بود ميل نداشت رها کند اين گوش بي نوا را.
من از روزهاي کودکي اين ها را مي شناسم. آن چه نصيب من شده، نصيب مهدي هم شده. آدميزاد نمي تواند همه چيز زندگيش را به ياد بياورد. فقط اتفاق هاي مهم در ذهن مي مانند. مثلاً وقتي ماه مبارک مي شد، صداي پدر تغيير مي کرد. هميشه قرآن مي خواند، اما سحر.... هوا، تاريک و سرد. خانه، گرم. صداي نفس هاي ما بچه ها، اتاق، خاموش، چراغ اتاق پدر، روشن. نور از شيشه بالاي در وارد اتاق ما مي شد. صداي ديگ و قابلمه مي آمد عطر و بوي شامي و پلويي که با روغن گاوي سرخ مي شد. و اين يعني مادر بيدار شده است و در تدارک سحري است. ديگر احتياج نبود کسي ما را صدا بزند. براي اين که پدر با صداي خاصي قرآن مي خواند. يعني نمي توانستيم بلند نشويم. آيا فلسفه روزه ما را بي خواب مي کرد؟ عبادت ، ترس از خدا، ضربت خوردن علي (ع)، شهادت مولا، ثواب کردن و بهشت خريدن، توبه کردن، الغوث و الغوث و زاري کردن و اين ها؟ من فکر نمي کنم اين ها بودند که بيدارمان مي کردند. اين ها مال آدم بزرگ هاست. براي اين که با شرط و شروط کار مي کنند. ما بچه ها بيدار مي شديم، براي اين که شيرين بود آن سحرهاي قشنگ.
مادر مي گفت: سرنوشت آدم ها را در اين ماه مي نويسند.
بسيار خوب، اين هم بود. ما هم دوست داشتيم سرنوشت خوبي براي ما بنويسند، اما اين هم دليل اصلي نبود. آخر چطور تعريف کنم تا رسا باشد. تعريف کردني نيست که ديدني است، بابا، ما با آن سحرها خوش بوديم. براي همين هم يادم مانده. و اين خاطره مشترک بچه هاي خانه ارباب است. حسين خوشش مي آمد، رضا خوشش مي آمد، مهدي و خواهرها و همه دوازده نفر اهل خانه خوش سيرت خوششان مي آمد.
من، مهدي را با همين حال و هوا در جبهه مي ديدم. لذت مي بردم. آدم بايد از زندگيش لذت ببرد. وگرنه درد مي کشد و رنج مي برد.
وقتي به گذشته ها نگاه مي کنم، مي بينم توي زندگي مان چيزهايي وجود داشتند. اين طوري بگويم، با ما متولد شده بودند. خانه ما سر راه مردم قرار داشت و دارد. اين خانه بايستي در همين جا ساخته مي شد و آدم هاي بسيار مي آمدند و مي رفتند و درد دل مي کردند و کمک مي گرفتند و ما را در غم و شادي شان شريک مي کردند.
و ما پيکر سه شهيد را در حياط همين خانه مان مي ديديم. اين تقدير ما بود، نبود؟
بچه هاي خانه با برنامه هاي آن چناني بزرگ نمي شدند. مريض مي شديم، ولي سخت مريض نمي شديم. درس مي خوانديم، اما چشم و چارمان را کور نمي کرديم. به کمک همسايه ها مي رفتيم، ولي معمولي ترين کار ما بود. مردم از ما کمک مي خواستند، اما مديون نمي شدند. راحت بوديم آقا، راحت. خوش بوديم. سالم بوديم. دوست داشتيم، آبرو داشتيم، روزي ما مي رسيد. در عروسي بوديم، در عزا بوديم. در اين خانه کوچک و پر سر و صدا چراغي روشن بود که با همه چراغ هاي عالم فرق داشت. ما جزء مردم بوديم، اين را همه مي دانستند.
همين بود تا اين که موضوع انقلاب پيش آمد. حسين و رضا پيش افتادند و مهدي و بقيه هم پشت سرشان. کسي به من نگفته بود که بايد همراه انقلاب باشم، مثل زندگي مان. احتياجي به آگاه کردن نبود. برادران بزرگ ترم رفتند، من هم رفتم. بدون کم ترين شک و ترديدي. انقلاب، کاري بود بر دوش ما. بايد انجامش مي داديم. اصلاً مي دانستيم که کار خطرناکي را در پيش داريم. يعني مي دانستيم که مامور شهرباني ما را دستگير خواهد کرد، زنداني مان خواهد کرد. چوب و فلک و اسيري در پيش خواهيم داشت، ولي براي ما بي اهميت بود. من وقتي پدرم را ديدم که با هيبت خاصي وارد صحنه شده، گفتم: جاي هيچ گونه شکي در کار نيست.
ارباب راه افتاده بود که برود توي تظاهرات شرکت کند. امروز تعجب نمي کنم، اما در آن روز حيرت کردم. البته تعجبي که مال يک تازه جوان است. داستان زندگي ارباب هماني است که تعريف کردم. او داشت چرخ يک زندگي پر مشغله را مي گرداند و فرصت سر خاراندن نداشت. اگر قرار بود به کار انقلاب برسد بايستي از خيلي چيزها چشم مي پوشيد. شرکت در تظاهرات برابر بود با خشک شدن زمين زراعي اش. مساوي بود با گرسنه ماندن دام و حشم اش.
خدايا! چه شده است؟
نوار سخنراني امام توسط حسين وارد خانه ما شد. همگي شنيديم.
پدر گفت: چرا معطليد؟
همان طور که در سراسر زندگي گفته بود و ما راه افتاده بوديم، اين بار هم حرکت کرديم.
وضعيت خانه ما تغييري نکرد. برعکس بعضي از خانه ها که دست خوش حوادث تلخي شده بود خيال کنيد خانه هايي را که آرام و بي دغدغه گذران مي کردند و ناگهان بحث انقلاب پيش آمد و يکي رفت براي همياري و ياوري، اما پدر خانه ناراضي بود. يا مي ترسيد يا هواخواه رژيم شاه بود. ديگر معمولي ترين عکس العمل افراد خانه جنگ و دعواي پنهاني بود. طرف در خانه اش را به روي پسرش مي بست يا .....
حالا خانه ي ما از روزي که بحث انقلاب سر زبان ها افتاد، اين خانه کوچک شد محل آمد و رفت طرفداران انقلاب. پايگاه، مرکز، محل قرار، ماواي فراري ها. دوستان چه غمي داشتند وقتي مي دانستند که در خانه خوش سيرت به رويشان باز مي شود.
ـ چنين خانه اي دور از چشم مامورها مي ماند؟
ـ مگر مانده بود؟
ـ چه کرديد؟
ـ مامورهاي آشنا از موقعيت پدرم با خبر بودند. نمي خواهم بگويم موقعيت آن چناني داشتيم و کسي جرات نداشت نگاه کج به اين جا بيندازد، ولي مامور جماعت به ما نزديک نمي شد. پيغام مي دادند. تهديد مي کردند، اما به اين در دست نمي زدند. کجا مي خواستند بيايند؟ توي خانه حداقل هفت تا پسر و يک مرد ورزيده نفس مي کشيد. بماند رفقايي که شب و روزشان را با ما مي گذراندند.
ما مخفيانه کار نمي کرديم. خودمان را از چشم ماموران دور نگه نمي داشتيم. آن ها مي دانستند که در همه تظاهرات آستان پسران خوش سيرت حضور دارند يک مامور باورش شد که مي تواند جلوي ما عرض اندام کند، گوش مالي اش داديم و او هم مدتي الدرم بلدرم کرد و رفت پي کارش.
من نمي خواهم راجع به انقلاب زياد حرف بزنم. اگر بيشتر از اين، اطلاعات مي خواهي، برو سراغ علي آقا.
ـ به نظرم تا اين جا نقش مهدي پررنگ نيست.
ـ واقعيت است.
ـ اين موضوع، کارم را مشکل مي کند اما نگران نيستم، چون هرم زندگي او هنوز ساخته نشده. بدون شک راويان ديگر، از زاويه هاي ديگر توضيح مي دهند ولي شما تا اين جا مهدي را چگونه آدمي ديده بوديد؟
مهدي ميان ما بود. در لحظه به لحظه زندگي ما ولي نقش تعيين کننده اي نداشت. براي اين که نقش ها را پدر و حسين و رضا داشتند. مهدي در غذا به سهم خود قانع بود. در لباس، در استفاده از امکانات زندگي مان. در تحصيل فرد متوسطي بود و معلمش را شرمنده نمي کرد. فردي ذاتاً مذهبي بود و در مراسم مختلف حضور داشت. آدمي افراطي نبود. در کارهاي خانه بيش از حد معمول و وظايفش فعال بود. يعني به راحتي جور يکي دو نفر را مي کشيد و خم به ابرو نمي آورد و حرفش را هم نمي زد. به نوعي اطمينان خاطري بود براي بقيه افراد. اگر بود، کارها را زمين نمي گذاشت.
در برخورد با مردم، دوستانش و افراد خانه او را آدمي سرزنده و شوخ و سرزبان دار مي ديديم.
درست وسط جمع بود، اما تنها بود. کمتر کسي مي توانست تنهايي مهدي را احساس کند. شايد کسي حرفم را تاييد نکند، ولي من او را تنها مي ديدم. تصور کنيد يک پارچ آب صاف و خنک را که ذره اي شربت عسل در آن ريخته باشند و برده باشند سر سفره و خورندگان آدم هايي تشنه باشند عجله هم داشته باشند و حالا همه ليوان خالي شان را پيش برده باشند. بدون شک بسياري از آن ها فکر خواهند کرد که فقط آب خواهند خورد. و مي خوردند و رفع تشنگي هم مي کنند. از آن جمع تشنه يکي دو نفرند که مزه واقعي حاوي ليوان را درک مي کنند.
مهدي در نگاه بسياري از افراد، جواني معمولي بود. بدون کوچک ترين رازي، ولي اگر با او زندگي مي کردي، متوجه مي شدي که رازي در دل دارد. و آن راز مهدي را تنها نشان مي داد. اين را بايستي در چشمانش پيدا مي کردي. بايستي در بعضي از حرف هايش، در گوشه اي از رفتارش، ..... مثلاً در شام غريبان مي شد ديد، بيشتر از وقت هاي ديگر. در نماز خواندن و زيارت رفتنش.
مهدي در اين مواقع هاي و هوي نداشت. اگر در عزاي امام حسين (ع) گريه مي کرد، خيلي خاموش و دور از چشم ديگران گريه مي کرد. زماني به زيارت مزار آسيد جلال الدين اشرف (ع) مي رفت که صحن شلوغ نبود. مي شد در اوج شلوغي هم او را ديد، ولي آن زيارت مهدي را راضي نمي کرد. شما مي دانيد که آخرين شب هاي دهه محرم، در آستانه چه خبر است. زوار از هر شهر و روستايي مي آيند اين جا. مهدي در آن شب ها کمر خدمت به زوار را مي بست، ولي مي گشت دنبال فرصتي که خودش مي خواست.
اين دستگاه نوار قلب را که ديده ايد. وصلش کنيد به آدم در حال مرگ و نگاهش کنيد. گاهي نمودار از حالت عادي خارج مي شود و مي رود بالا. يعني قلب طرف، اوج مي گيرد. مهدي نموداري بود که گاهي بالاتر از معمول نشان مي داد. من عاشق آن لحظه ي زندگي مهدي بودم. آن مهدي را مي خواستم. آن مهدي چشم هايي داشت که جور ديگري به آدم و عالم نگاه مي کرد. آن چشم ها تنها بود و انتظار مي کشيد. يعني روزهاي زيادي عادي بود و لحظه اي غير عادي. آن وقت غوغا مي کرد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اگر حرفي مي زد جواب رد نمي شنيد. اگر خواسته اي داشت، اجابت مي شد. اين جوري عده اي را سحر خود کرده بود. هرکس با مهدي دوستي کرد، تا آخرش ماند و البته همه آدم ها فقط جاذبه ندارند.
فعلاً والسلام.
ـ خسته شديد؟
ـ اين طور خيال کنيد.
ـ به ياد چيز خاصي افتاديد؟
ـ شما عجله داريد؟
ـ طبيعي نيست؟
ـ به ياد چشم هاي مهدي افتاده ام. آن سکوت و تنهايي اش، آن رفتنش، ..... مهدي روزها را براي خودش نمي خواست، شب ها را هم، ولي لحظه هايي را در اختيار مي گرفت تا همه ي چيزهاي معمولي را از خودش دور کند. در حال جستجو بود. نه فقير بود، نه فقيرزاده بود، نه مورد بي مهري ديگران بود، نه دنبال توجه ويژه بود، نه احتياجي به کمک ديگران داشت، نه حسرت کمک به ديگران را داشت، نه.... فعلاً مي خواهم به او فکر کنم.
ـ مي خواهيد تنها باشيد.




روزهاي توهم
بعيد مي دانم کسي از نخواندن روزنامه ها ضرر کند. چون اينجا هوا مه آلود است، اگر باراني نباشد. و آدم مي تواند طراوت شبنم عصر گاهي را حوالي باغ هاي طلايي تجربه کند. در اين سرزمين روزي دو نوبت روح آدم شسته مي شود: صبح سحر و غروب دل انگيز.
هنوز هم مي توان پا به پاي بچه هاي مدرسه دويد وعطر و بوي کتاب هاي پاييزي را حس کرد. بچه هايي که من حوالي آستانه مي بينم هم قدم مهدي خوش سيرت هستند در سال هاي 45 و46 مهدي در سال 1339 به دنيا آمده . و فرقي نمي کند سحرگاه به دنيا آمده باشد يا شامگاه. بهار يا زمستان. هادي نمي دانست؛ ولي حتما علي مي داند . يا خواهر بزرگتر مهدي. و من شايد آني را بنويسم که شاهد عيني بگويد؛ اما شکي ندارم که مهدي در خانه به دنيا آمده. زير دست قابله اي از همين دور و بر. او حتما زن جا افتاده اي بوده و عزيز و محترم و حتما همه زن ها و مردها احترام خاصي برايش قايل بودند و نام او را نمي بردند؛ بلکه صدايش مي کردند مادر بزرگ. فکر مي کنم که پدر مهدي صدايش مي کرد ننه يا ننه خانم. و ننه خانم هم درعروسي اهالي جا و جاه داشته و هم در عزاي آن ها. نمي دانم... فقط اين را نمي دانم که وقتي مهدي و حسين ورضا خون آلود بر مي گشتند، ننه خانم مي توانست کمر راست کند؟
و اين بچه ها ... و اين بچه ها که يکي شان دختر نوجوان مهدي است ودر اين هواي راز آلود از مدرسه بر مي گردد، درست مثل پدرش کيفي زير بغل دارد و چندين نمره به خانه مي برد و گرسنه است و روي نيمکت چوبي مدرسه يادگاري نوشته است و کلي مشق دارد. مشق، براي روزها و شب هاي دراز عمر، و او نيز مثل پدرش بزرگ مي شود. مثل عموها و عمه هايش. مثل بچه هاي امروزين. همه منتظرند. همه پر سر وصدا هستند. وهمه به دنبال فرصتي هستند تا خودشان را در يک لحظه تنها جستجوکنند. و همه شان در خانه کارهاي فراوان دارند.
حالا که سر راه بچه هاي مدرسه ايستاده ام، چرا فکر نکنم، که مهدي هم اين جوري از مدرسه بر مي گشته است؟ و چرا فکر نکنم که در جيب هاي مهدي بادام معروف آستانه يافت مي شده است؟ مگر صداي دندانهاي بچه ها را نمي شنوم؟ مگر عطر وبوي بادام مرا ديوانه نکرده است؟
قول و قرارم را با راهنمايم مي گذارم و خيلي زود تنها مي شوم. باران کار را طبق معمول از سر مي گيرد. و من از ته دل خوشحالم. براي اين که پشت سد منجيل آب زراعت سال 80 جمع مي شود و همه زمين ها و باغ ها محصول مي دهند و روزنامه ها خبر نمي دهند که خشکسالي کمر زارعان را تا کرده است. کنار دکه اي مي ايستم و روزنامه روز قبل را مي خرم . اين آفتي است که از درون آپارتمان هاي تهران به جان ما افتاده . تا سرکي نکشيم و تيترکي نخوانيم، آب نا خوش از گلوي مان پايين نمي رود.
خبر دادند از جشنواره ي ادب پايداري، که عنقريب در تالار وحدت برگزار خواهد شد. نمي دانم اين چه غمي است که بردل ما نشسته از روزي که عده اي زمزمه کردند اين کنگره ها و جشنواره ها که برگزار مي شوند، در واقع همان غزلي است که به خداحافظي مشهور است.
در اين سالها ي کوتاه بارها شنيده ام که جنگ تمام شد و بايد ادبيات جنگ نيز تمام شود. شنيده ام: ادبيات جنگ همان ترويج خشونت است.
و...
چه بايد مي کردم پس از شنيدن اين حرفها؟ وچه بايد بکنم حالا که تازه آمده ام يکي از آرزوهايم را برآورده کنم؟ اگر برگردم ، چه کنم با اين همه ياد ويادواره؟ تازه چه کنم با اولين سئوال پسر نوجوانم؟
او هم خواهد شنيد که ادبيات جنگ يعني ترويج خشونت. و حتما خواهد گفت که اين شعار از زبان نسل شما جوشيده. آن ها همسالان شما هستند نه ما. آن ها چندين هزار مهدي را به چشم ديده اند، چطور مي توانم با اين احساس متناقص کنار بيايم؟
وقتي به خانه ام برمي گردم، مادرم چراغ روي ايوان را روشن مي کند مي گويد: خدا قوت. جوابش را مي دهم و مي گويم: امشب مي روم آستانه.
شام مي خوريم. در اين فصل سال ترب، حتما سر هر سفره اي يافت مي شود. و زيتون. اين را هادي هم گفته بود وقتي مي خواستم سوار ماشين شوم. اگر هم نمي گفت، فرقي نمي کرد. چون قرن هاست که ترب و زيتون سفر ه هاي ما را تزيين مي کند.
از هادي پسيدم : مهدي چه غذايي را دوست داشت؟
خنديد وگفت: خوش خوراک تر از او خودش بود. هر چه که سر سفره مي آمد، باب دل مهدي بود. و هرگز تا خر خره نمي خورد، مهدي را زير چادر ديدم که داشت قوطي کنسرو بادمجان را باز مي کرد. جلو اش نان خشک هم بود. کجا؟ اطراف هور . بهار بود. سال 62 هوا گرم بود. تکليف ما معلوم نبود. چون عمليات رمضان انجام شده و منطقه قفل شده بود. دلم مي خواست بروم مرخصي . چند نفر بوديم اين ها من را فرستادند پيش مهدي تا خبر بگيرم. وقتي او را سرگرم باز کردن قوطي بادمجان ديدم، گفتم: بابا، اين آدم خودش را آماده کرده براي جويدن نان کپک زده ، بنابراين ما برويم سري به شمال بزنيم.
پرسيدم: بالاخره در آن سال ها کنسرو بادمجان خوردي يا نه؟
خنديد و گفت: اختيار داري! هرکسي روي آب هاي جزاير مجنون خوابيده، حتماً از اين خورشت مطبوع مستفيض شده، و با چه ملوچي هم!
مادرم نگران است. مي گويد: فردا هم روز خداست.
مي گويم: بايد سر قرارم بروم. مردم منتظرند.
مي گويد: شب است. راه امنيت ندارد. گاه و بيگاه خبرهاي ناگوار مي شنوم.
مي پرسم: از کجا؟
مي گويد: يعني تو نمي داني؟
ساعت هفت همراه خواهر زاده ام... که درس و مشق دوره دبيرستان را رها کرده و روز شماري مي کند تا شب عيد برود سربازي ـ به آستانه مي روم. آقاي قصوري را روبروي حرم آقا سيد جلال الدين اشرف مي بينم.
يک بغل ورقه امتحاني با خود آورده مي گويد: يادش بخير. يک شب همين جا ماندم تا مهدي آمد. بايد مي رفتيم ماسوله، خانه پدر شهيدي که تازه پسرش را تحويلش داده بودند.
مي گويم: آستانه کجا و ماسوله کجا؟
مي گويد: رد پاي مهدي از ماسوله ديده مي شد تا چالوس. وقتي از جبهه برمي گشت، کارش همين بود از بيمارستان ها به خانه ها و مساجد و محله ها. مي گفت: برويم پيش خانواده هاي شهدا تا شايد دل پدران و مادران آرام بگيرد، آن شب خدا به ما رحم کرد. چون داشتيم تصادف مي کرديم. اين ماشين سپاه تعريفي نداشت. گاهي فرمانش قفل مي شد. من يک زمان با خبر شدم، ديدم کاميون دارد مي آيد توي سينه ما و مهدي هم تقلا مي کند سر ماشين را برگرداند به سمت شانه خاکي جاده. خيلي آرام بود. معمولي و بدون هول و ولا.
به خانه آقاي محمد گلباغي مي رويم. او پاسدار است. مداح هم هست. مي داند براي چه آمده ام، ولي در تعجب است، تعجبي تمام نشدني! لبخندي بر لب دارد و خوشروست. وقت چنداني ندارد. اما قول مي دهد همکاري کند. چون پاي خاطرات مهدي در ميان است. يکي ـ دو روزنامه در خانه اش يافت مي شود. در تلاش است تا از ما پذيرايي کند. و من سعي مي کنم او را کنارم بنشانم و زبانش را باز کنم. مي گويد: براي بچه هاي شمال کاري انجام نداده اند. منظورش شهداي گيلات هستند. مي گويد: فکر مي کردم که ديگر کسي سراغ شان را نخواهد گرفت.
اين عبارات، پر از بغض و دلتنگي هستند. و آدمي که دل گلباغي را داشته باشد، حرف ها دارد براي گفتن.
ضبط صوتم وادارش مي کند با مقدمه اي نه چندان کوتاه شروع کند. مثل کساني که پشت بلندگو قرار مي گيرند و رو در روي صدها رقم چشم و گوش. از اين مي ترسم که مبادا دست به تعبير و تفسيري بزند که عده اي خوششان مي آيد. من خاطره مي خواهم تا از درونش زندگي نامه اي به در آيد.
بالاخره مي گويد: من از سال شصت با مهدي آشنا شدم. جفت مان سرباز بوديم. او در جنوب و من در غرب. آن چه ما را به يکديگر وصل مي کرد، در درجه اول همين سربازي بود. شايد هم همشهري بودن، ولي اين ها نبودند چون کافي نبود. چون همشهري هاي ديگر من هم سرباز بودند. ما با زمينه اي جدي تر به يکديگر وصل بوديم. نام مهدي خوش سيرت را شنيده بودم. در شهر مشکلاتي وجود داشت که مال ما بود، بدون اين که کسي آن ها را به ما محول کرده باشد. انقلاب باعث آشنايي ما بود. در آن سال ها پايگاهي مثل کميته و بعد بسيج. محل تجمع کساني بود که يک جور فکر مي کردند. و در اطراف، عده اي بودند که نمي خواستند چنين مراکزي وجود داشته باشد. آن ها حتي با ساختمان ما مساله داشتند، چه رسد با افراد ما. نمي خواهم از حوادث اطراف صحبت کنيم.
ـ سال شصت.
ـ بهارش. بهار مريوان دير شروع مي شود. شهري در درون کوه ها و صخره هاي جان سخت، محصور.
و پادگان ما در دل کوهي، که نقطه ي ضعف ما به حساب مي آمد. هر نقطه اش وحشت انگيز بود. پشت هر تخته سنگي يک جفت چشم پنهان بود. مي توانست اين طور باشد. تک تيراندازها پشت دوربين هاي مدرج نشسته بودند. با مرگ فاصله اي نداشتيم. آدم در سخت ترين شرايط احساسي پيدا مي کند که نمي توان به درستي تعريفش کرد. يکي اش اين است که هر لحظه مرگ ر مي بيند، اما با آن زندگي مي کند. ما با مرگ کنار نمي آمديم. يعني قبولش نمي کرديم، بلکه دست رد به سينه اش مي زديم. بايد زنده مي مانديم. راه ها به شدت ناامن بودند. وقتي هوا روشن مي شد، جنب و جوش ما هم آغاز مي شد. غروب هاي خاصي داشتيم. سوت فرماندهان، هشدارها، نگهباني هاي ويژه. استتار و سکوت و خاموشي. پرده هاي آسايشگاه را طوري مي کشيديم که نور فانوس ها از درز آن ها بيرون نزند. و پتوهاي سربازي، پرده هاي پنجره هاي کوچک آسايشگاه ما را تشکيل مي دادند. بايد قبل از تاريکي هوا وضو مي گرفتيم. نمي توانستيم به دلخواه بيرون برويم. باد کوهستان زوزه مي کشيد. قيافه ها تغيير مي کردند. در چشم ها چيزي دو دو مي زد که فقط براي بچه هاي پادگان تعريف شده بود. سکوت وحشت انگيزي حاکم مي شد. تانکر آب .... آيا کسي آب پادگان را مسموم نخواهد کرد؟ همين تانکري که تا غروب کاملاً معمولي بود.
از آن زمان مي شد دغدغه همه ما. آيا امشب هجوم نمي آورند؟ پشت آن صخره هاي سرد چند نفر کمين زده اند؟ از کدام طرف حمله مي کنند؟ براي تسخير پادگان مي آيند يا با خمپاره ها ما را زمين گير مي کنند و بعد يکي ـ دو نفر با کاردهاي سلاخي مي آيند سراغ زخمي ها و گوني هاي شان را پر مي کنند و سرهاي ما را سر جاده مي کارند تا عبرت باشد براي تازه واردها!!؟
مهم ترين نقطه ضعف پادگان، قله اي بود به نام قله ي شمالي. اگر آن را مي گرفتيم، ابتکار عمل را به دست مي گرفتيم، وگرنه هميشه در معرض خطر بوديم. پيش از آن که من وارد پادگان شوم، قله ي شمالي دو ـ سه بار دست به دست گشته بود. پس دير يا زود نوبت ما مي رسيد. راهي که نفرات را به نوک قله مي رساند، پيچ در پيچ بود. و مال رو. وقتي آفتاب به شيارها و ديوارهايش مي تابيد، هيبت خاصي پيدا مي کرد، مي ديديمش، اما نمي ديديمش. توده اي سنگ و سايه مي ديديم. شکلش را مي ديديم. و اين کافي نبود. بايستي همه نقاطش را مي ديديم. و همه تحرکات دشمن را. پس چاره اي نداشتيم، مگر اين که در حال آماده باش زندگي کنيم.
صداي فرمانده پادگان به ما دلگرمي خاصي مي داد. و تنها صدايش نبود. تذکراتش هم بود. تحرکش هم بود. قدم زدن و دستور دادن امر و نهي کردن و هشدار دادن و ياد دادن و .... او اگر نبود، کسي نبود.
من مثل همه تازه واردها به خارج از پادگان فکر مي کردم. و فکرم به دو دسته تقسيم شده بود، مردمي که در شهر زندگي مي کردند و امنيت مي خواستند تا لقمه ناني در بياورند و آسوده بخوابند و کساني که سايه وار از لابه لاي صخره ها عبور مي کردند. گاهي از خودم مي پرسيدم: مردم چه گناهي کرده اند که بايستي اين جوري ادامه بدهند؟!
و بعد زادگاه خودم را پيش چشمم مجسم مي کردم، خانه ها را، کوچه ها را، بازارچه و شاليزارها را. و مردم را. معمولي ترين حقوق مردم آرامش و آزادي است. آن ها بايد آسوده باشند. راحت کار کنند. و اميدوار باشند. به مسجد بروند، عروسي کنند، مسافرت کنند. مدرسه ... بچه ها بايد درس بخوانند.
ما، همه ي اين ها را در گيلان داشتيم، ولي مردم مريوان همه اين ها را نداشتند. آن ها شب هايشان را با يک تهاجم شروع مي کردند. اگر کشاورزي، به موقع از سر زمين زراعي اش حرکت نمي کرد، با راهي بسته رو برو مي شد. و يا اگر ميني بوس در راه خراب مي شد، مسافرانش از ترس مي لرزيدند. آن وقت ده ها چشم نگران به گردنه ها و سنگ ها و درختچه ها خيره مي شد. چه کسي مي توانست آن ها را آرام کند؟ يا به خانه ها برگرداند؟ ما، يا آدم هايي که صورتشان را مي پوشاندند و لوله تفنگ شان را بيرون مي آوردند و به راحتي شليک مي کردند؟ آيا مي توانستيم با مدرن ترين وسايل به دادشان برسيم و دل شان را شاد کنيم؟ بدون شک نه. آذوقه و دارو و نامه به وسيله هلي کوپتر آورده مي شد. آيا هلي کوپتر مي توانست در هر زماني پرواز کند؟ به هيچ وجه. راهها بسته بودند، همين، چه زميني و چه هوايي.
و اين ما نبوديم که چنين شرايطي را به وجود آورده بوديم. و اين امتيازي بود که مي توانست به ما قوت قلب بدهد. ومنتظرتان نگه دارد. و مقاومتمان را بالا ببرد. اگر اين نبود، صبرمان را از دست مي داديم و نااميد مي شديم. و آن آدم ها دقيقاً همين را مي خواستند. بودند آدم هايي که طاقت شان را از دست مي دادند. حال يا فرار مي کردند و يا به آن ها مي پيوستند و يا روي در روي ما مي ايستادند. خيلي دلم مي خواست قدرتي مي داشتم مافوق تصور و جادويي. و اين غده ي کشنده را به يک باره از ريشه در مي آوردم. اگر اين اتفاق مي افتاد، تازه ماندن در پادگان لذت بخش مي شد. يعني احساس مي کردم که وجود دارم و موثرم.
ما روزهاي زيادي را در حالت برزخ مي گذرانديم، در محاصره ي سايه ها و صخره ها، اما حمله نمي کرديم. آن ها هم حمله نمي کردند. مي دانستيم که هر لحظه شبيخون خواهند زد. و يا گلوله باران خواهد کرد. و ما هم آماده ي دفاع بوديم. اگر درگير مي شديم، تکليف مان روشن مي شد، اما چيزي جز سکوت نصيبمان نمي شد.
ـ و اين رنج آور بود.
ـ نه.
ـ دلهره اي کش دار.
ـ نه.
ـ اعصاب را در هم مي ريخت.
ـ نه.
ـ نااميد مي کرد.
ـ نه.
ـ خسته.
ـ اين ها نبودند. شايد همه اين ها بودند، اما گذر!
ـ براي شما نبودند، ولي همه که با پشتوانه شما در پادگان نبودند. فضايي که شما توصيف مي کنيد به اين عناصر ختم مي شوند. يکي از آرزوهاي شما اين بود که آن قدر نيرو مي داشتيد تا در يک لحظه به اين وضع خاتمه مي داديد. مگر به دنبال آرامش نبوديد؟ مگر راحتي مردم شهر را نمي خواستيد؟
گلباغي لبخند مي زند و سکوت مي کند. به من خيره مي شود، ولي به من فکر نمي کند. او در حال مرور است. مي گويد يک پاره گوشت و استخوان داشتيم که به فکر نجاتش نبوديم. هرچه داشتيم در کف دستمان گرفته بوديم.
ـ يعني خودتان را در معرض ديد دشمن قرار مي داديد؟
ـ بدون شک نه.
ـ پس تصميم نداشتيد خودکشي کنيد.
ـ هرگز، مرگ چيز بي ارزشي شده بود. يک سوال دايمي در ذهن مان وجود داشت و رهايمان نمي کرد، آيا مرگ ما مي تواند مفيد واقع شود؟
ـ شک داشتيد؟
ـ امروز مي توانم بگويم که در پي مرگ با معنا بوديم. يعني شهيد شدن در راهي که همه ما را به آن سرزمين کشانده بود. مي دانيد، فاصله بين مرگ و زندگي خيلي کم شده بود. شايد بدترين نوع مرگ، مرگي بود که يک نفر از پشت صخره ها با يک قناسه براي ما تدارک مي ديد. در اين صورت نيرويي از دست مي رفت اما شرايط تغيير نمي کرد. من دلم مي خواست در يک نبرد مردانه اين اتفاق مي افتاد. البته فکر جالبي نيست. براي اين که شهيد هميشه شهيد است. ما رزمندگاني را داشتيم که با يک ترکش ناقابل شهيد شده بودند. توي سنگر نشسته بودند و حرف مي زدند و مي خنديدند. در همين لحظه خمپاره اي و درهم کوبيدن سنگر و يک ترکش و تمام. اما با همه اين حرف ها حسي در آدم وجود دارد که نمي گذارد به راحتي قبول کند. به قول بر و بچه هاي نامردي است. آدم در خلوتش مي گويد: حالا که قرار است شهيد شوم، بهتر است در مصاف با دشمن شهيد شوم.
ـ مردم شما را مقصر مي دانستند؟
ـ نمي دانم.
ـ از کسي شنيده بوديد که اگر شما وارد شهر نمي شديد، آن ها چنين نمي کردند؟
ـ من نشنيده بودم.
ـ شما در چه شرايطي به مريوان رفتيد؟
ـ قبل از ورود ما، شهر پر آشوب بود. آن ها درصدد تجزيه کشور بودند. همان شعار پوسيده ي تاريخي: کردستان براي مردم کرد، مي دانيد که کردهاي عراق و ترکيه هم دنبال اين قضيه هستند.
ـ در اوايل پيروزي، بحث ستم مضاعف را مطرح مي کردند، نظرتان چه بود؟
ـ اگر من روبروي آن ها قرار مي گرفتم، مي گفتم رژيم شاه در کجا ستم مضاعف نکرده؟
به هر حال، درست در چنين شرايطي عده اي ميان ما بودند که با ما نبودند. دلم نمي خواهد به راحتي از آدم ها حرف بزنم. چون قضاوت کردن کار سختي است. گروهي از تبعيدي ها در پادگان ما بودند، درجه دار و افسر و کماندو. بالاجبار آن جا بودند. شايد به اين اميد که عوض شوند و با صداقت هم کاري کنند. يا فقط براي گذراندن دوران تبعيد بودند. و ما آن ها را مي شناختيم. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. و به ما هشدار داده بودند که اين ها مي توانند خطرناک باشند. مي توانستند خبر چين باشند. يا اطلاعات محرمانه را به دشمن برسانند. يا از نقطه ضعف پادگان استفاده کنند و به آن ها بپيوندند. يا به عراق پناهنده شوند. اين ها را فرمانده مي گفت. واي به زماني که فرمانده در پادگان نبود. تبعيدي ها از او خيلي حساب مي بردند. وقتي نبود ضريب وقوع حوادث در داخل پادگان بالا مي رفت.
ـ مثلاً؟
ـ گاهي شاهد خراب کاري بوديم. گاهي به ما حمله مي کردند، البته نه حمله نظامي. گاهي حرف هاي رکيک مي زدند. يا تحريک مان مي کردند. يا به وظايف شان عمل نمي کردند.
ـ واضح تر؟
ـ غروب ها وضعيت خاصي حاکم مي شد: پرده ها، همان پتوها، را مي کشيديم تا نور فانوس ها از خارج ديده نشوند. درست در اين موقعيت مي ديدي يکي از آن ها گوشه پرده اي را کشيده و دارد سيگار مي کشد.
ـ و شما به اين نتيجه مي رسيديد که او دارد علامت مي دهد.
آيا مي شد خوش بين باقي ماند؟
ـ اگر خمپاره اي از سوي دشمن بر پادگان فرود مي آمد، آن ها را مستثني مي کرد؟
بدون شک نه، ولي چرا آن ها رعايت نمي کردند؟
آيا قصد خودکشي داشتند؟
ـ از آن ها هرکاري ساخته بود. يا مي شد چنين انتظاري داشت.
برخورد مي کرديد؟
ـ من در موقعيتي نبودم که بتوانم برخورد کنم، ولي عکس العمل نشان مي دادم.
تذکر مي داديد؟
ـ يادآوري مي کردم؟
ـ رابطه بين شما و تبعيدي ها احترام آميز بود؟ براي اين پرسيدم که گفتيد آن ها درجه دار و افسر و غيره بودند. همان بحث سلسله مراتب در ارتش.
ـ احترام آميز ... اين که آن ها مافوق بودند و مي توانستند به ما دستوراتي بدهند، چنين رابطه اي را ايجاد مي کرد، اما آن ها به شدت منزوي بودند.
انزواي شان را پذيرفته بودند؟
ـ بله.
ـ حتماً مورد تنفر شما هم بودند.
ـ و بر عکس.
ـ پس به دستورات آن ها عمل نمي کرديد.
ـ چرا. گاهي عمل مي کرديم. اما آن ها اختيارات نظامي شان را نداشتند. يک جوري زنداني پادگان محسوب مي شدند. يک گروه ويژه بودند. تک افتاده بودند. بيشتر، کارهاي خودشان را مي کردند.
مايوس نشده بودند؟
هميشه عصباني بودند، البته آدم خوب و بد در همه جا يافت مي شود. يعني در همان گروه ويژه هم، کساني بودند که مي شد به آن ها محبت کرد. فقط به اين دلايل، که انسان بودند و ايراني بودند و شرايط خاص را تحمل مي کردند.
از رفتارها ضربه مي خورديد؟
ـ نمي توانم صددرصد بگويم. براي اين که اگر آن ها هم نبودند، باز همين شرايط حاکم بود. چرا؟
ـ براي اين که در سنندج چنين کساني نبودند، اما ضد انقلاب به پادگان سنندج ضربه مي زد.
اما وجود اين ها روح و روان افراد را تحت الشعاع قرار مي داد. چطور؟ وقتي ضد انقلاب حمله مي کرد، از ذهن ما مي گذشت که چون فلاني علامت داده بود، اين اتفاق افتاد. و يا به نتيجه مي رسيديم که لابد خبرچيني کرده. اين طرز تفکر زماني قوت مي گرفت که فرمانده حضور نداشت و اتفاقي مي افتاد.
اعصاب شما را متشنج مي کردند؟
ـ به نوعي بله، براي کوتاه مدت بله.
ـ ضريب امنيت شما را پايين مي آوردند؟
ـ بدون شک
ـ از آن ها سوال مي کرديد؟
رو در رو خير، ولي با رفتارمان نشان مي داديم که مسبب فلان اتفاق، آن ها هستند.
از آن ها انتقام مي گرفتيد؟
قابل تفسير است؟
ـ مثلاً بي اعتنايي مي کرديد، با خشم نگاهشان مي کرديد، از امتياز خاصي محروم شان مي کرديد و از اين قبيل.
ـ با آن ها دوست نبوديم.
ـ براي اخراج آن ها از پادگان اقدام مي کرديد؟
ـ در حد گله و شکايت.
فرمانده با شما همدردي مي کرد؟
ـ فرمانده، مثل ما فکر مي کرد.
ـ پس ناچار بوديد تحمل شان کنيد.
ـ بله.
ـ آرزو مي کرديد آن ها را از شما جدا کنند؟
بله، طبيعي نيست؟ ما در شرايط سختي بوديم. دشمن خارجي به اندازه کافي دردسر درست مي کرد و تازه تکليف مان با آن ها روشن شده بود. آن ها شليک مي کردند؟ ما هم مي کرديم.
رنج مي برديد؟
ـ رنج مي برديم اما عقب نشيني نمي کرديم.
چرا؟
ـ براي اين که مي دانستيم براي چه آن جا هستيم.
ـ وضعيت شما، آدم را به ياد رمان هاي پيچيده و تحليلي مي اندازد. شما مجبور بوديد چندين نقش را در يک زمان بازي کنيد. شکي ندارم که چنين شرايطي را تجربه نکرده بوديد. بنابراين خيلي رنج مي برديد. و اگر من جاي شما بودم، کم ترين آرزويم اين بود که در جنوب بجنگم، اما در آسايشگاه پادگان مريوان نخوابم.
ـ شايد بتوان چنين نتيجه اي گرفت، ولي من احساس ديگري داشتم. در آن سال ها همه ما تمرين صبر و مقاومت مي کرديم. و يثبت اقدامکم .... ان الله مع الصابرين... فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظميا.... و ما اين ها را داشتيم. يا بهتر است بگويم که در حال اجراي اين ها بوديم. پادگان مريوان جدي ترين امتحان ما بود. و آخرين مرحله امتحان را مي شناختيم، شهادت.
من نه: اما بچه ها داشتند با شهادت، بازي مي کردند.
ـ نمي خواهيد از مهدي خوش سيرت بگوييد؟
ـ مهدي درست در چنين شرايطي در مريوان نبود، در جنوب بود. مثل من سرباز بود.
ـ فکر مي کرديد او شرايط بهتري دارد؟
ـ هرگز، ما در جريان حوادث جنوب بوديم. دشمن خارجي مدام در حال پيشروي بود. و جبهه ما مرتب در حال سقوط. آبادان در حصر کامل. اهواز زير بمباران زميني و هوايي. خرمشهر به خونين شهر تبديل شده بود.
ـ اگر مهدي در مريوان بود، چه مي کرد؟
ـ آن موقع او را نمي شناختم. شايد در حال کشف او بودم.
ـ نيازي بود او را کشف کنيد؟
ـ نيازي اعلام نشده. مهدي سرنوشتي شبيه سرنوشت ما داشت. بعدها که قدري او را شناختم، ديدم مرد تنهايي است. مي خنديد، ولي نمي خنديد. اين فقط لب هاي مهدي بود که باز مي شد. به قول شمالي ها دهان مي خندد و دل گريه مي کند.
مهدي بغض شناخته شده اي در گلو داشت که در خلوت باز مي شد. اگر در مريوان بود ـ با شناختي که بعداً از او پيدا کردم ـ از فرمانده پادگان اطاعت مي کرد. حفظ روحيه مي کرد. مواظب بچه ها بود. در گرفتن قله شمالي داوطلب مي شد، هميشه. به داد مردم شهر مي رسيد و از آن ها دلجويي مي کرد و به آن ها سر مي زد و نان شان را مي پخت و کوله بارشان را مي برد و سر جاده مي ايستاد و امنيت مي آورد. اگر پيش ما بود، حتي به تبعيدي ها محبت مي کرد.
ـ چرا؟
ـ تا شايد آن ها نرم شوند و از کرده هايشان پشيمان شوند و خدمت کنند. اين کار را در شهر آستانه کرد. و با اين که بعدها چوبش را خورد.
ـ موضوع چه بود؟
ـ حتماً برادران مهدي توضيح مي دهند.
ـ اشاره کنيد.
ـ يک نفر طرفدار چريک هاي فدايي بود. در زندان اعلام کرد که جزء توابين است و مي خواهد جبران کند و ....پايش رسيد به جبهه. توسط مهدي رسيد. يا حداقل مهدي در اين راه دخيل بود. مي گفتند: اين قدر حمايت نکن مي گفت با زبان خود اعلام کرده که توبه. مي کي هستم که نپذيرم.
اين، دل مهدي خوش سيرت بود، ولي همان چريک «توبه چي» پشت سر مهدي حرف هايي در آورد که مهدي را رنج مي داد.
ـ شايعه و تهمت؟
ـ بله. و کارش گرفت. عده اي ظاهربين به شايعات دامن زدند.
ـ چه بود؟
سکوت مي کند. نگاه مي کند. لب مي گزد. چين به ابرو مي اندازد و چنگ به موهاي خرمايي اش مي زند.
ـ يک راز است؟
ـ نه.
ـ يک زخم کهنه است؟
سري تکان مي دهد و لبخند مي زند و آهي مي کشد. آهسته مي گويد: شيعه هميشه تنهاست. وقتي دل يک شيعه مي گيرد، مي گويد: عجل علي ظهورک. و اين را بارها تکرار مي کند. و هر لحظه منتظر است.
علي (ع) با چاه درد دل مي کند، زار مي زند و آن زمان که فرق سرش را مي شکافند، مي گويد: و به خداي کعبه رستگار شدم.
من گاهي فکرمي کنم که امام در آن لحظه از بغض فرو خورده اي خلاص شده بود. يعني داشت به آرامش ابدي مي رسيد. ما فوج فوج بوديم. وقتي کاروان جبهه ها حرکت مي کرد، دريا به پاي ما نمي رسيد. ما تنها نبوديم، ولي بوديم. انسان مسلمان مهربان است. وگرنه بايد در مسلماني اش شک کرد. مسلمان نمي تواند جنگ طلب باشد، نمي تواند. ما براي کشتن نرفته بوديم. نه در مريوان و نه در جنوب.
مهدي چقدر در خرابه هاي خرمشهر نماز خوانده! مهدي را بايستي در کوچه هاي خرمشهر مي ديدي. حالي داشت، حالي داشت. چرا مهدي در هر عملياتي داوطلب مي شد؟ سرباز بود، ولي بيشتر از مسئوليتش عمل مي کرد. هيچ اجباري در کار نبود. ولي مهدي به خودش سخت مي گرفت تا به بچه ها کمتر سخت بگذرد.
ما، در اين سال با هم نبوديم، ولي از يکديگر جدا هم نبوديم. اهداف مشترک از ما دو دوست ساخته بود. قبلاً در شهر از او چيزهايي شنيده بودم که از خاطرم نمي رفت. دلم مي خواست او را ببينم. يا کنارش باشم. يا حرف هايش را بشنوم. بنابراين ارتباط ما ارتباطي نامريي بود. او نوعي پشتيبان محسوب مي شد. همکار، دوست، همرزم و همدرد. مي شد رويش حساب کرد. دست کم اسمش را به ياد داشت و بعدها به او مراجعه کرد. مشکلي براي ما پيش آمده بود که هر کدام گوشه اي را حل مي کرديم.
بين مريوان و جنوب فاصله اي نبود. مي توانستيم يکديگر را صدا بزنيم. مي توانستيم خاطرات مشترکي داشته باشيم. نمي توانم بگويم که من به مهدي اقتدا کرده بودم، اما چيزي جز اين نبود. وقتي او را در شهر مي ديدم، خاکستر سنگرها روي لباسش نشسته بود. پوتين کهنه پوشيده بود. لاغر و تکيده شده بود. همراه يک شهيد يا يک مجروح آمده بود. مسئوليت کاري را بر عهده گرفته بودم. خوب اگر خودم را در آينه اي مي ديدم، شبيه او مي ديدم انشاءالله.
پس هر کجا که بوديم، با هم بوديم.
ـ بين شما نامه اي، يادداشتي رد و بدل شده بود؟ پيغامي، حرفي؟
ـ نه. در اين سال نه. قيافه او مثل آدمي مشهور يا معلمي دلسوز يا مردي تمام عيار در ذهنم مانده. اگر او را مي ديدم خوشحال مي شدم. اگر مي شنيدم که در شهر هست، خودم را به او مي رساندم. يعني سر راهش مي نشستم. همين کافي نيست؟
ـ چرا.






دوران سربازي مهدي به درازا کشيد. يک سرباز به مرخصي علاقه خاصي دارد. او هميشه منتظر است تا لحظه ها بگذرند. معمولاً سربازهاي عاشق پيشه خيلي رنج مي برند. دايم در حال گله گذاري و غصه خوري و نامه پراکني و اين جور چيزها. قيافه آن ها ديدني است. سعي مي کنند با سر جوخه و گروهبان و دژبان طرح دوستي بريزند تا در شرايط خاص به کارشان بيايد. يا مرتب براي مافوق ها گردن کج کنند. و مافوق سعي مي کند آن ها را از خودشان دور کنند. يا به نحوي از آن ها استفاده مي کنند.
اين جور آدم ها گاهي کارشان به جاهاي باريک ختم مي شود. مثلاً باج مي دهند يا خبرچيني مي کنند يا مکر و حيله سوار مي کنند.
قيافه ي اين ها در غروب هاي جمعه تماشايي مي شود. اگر سيگاري باشند، دم به دم کوره شان را دود مي کنند ـ به قول بعضي ها مرتب پهن دود مي کنند. اگر اهل نامه نگاري باشند، با جملاتي مخصوص مي نويسند و آه مي کشند، حتي گريه مي کنند. آن ها هميشه بي حوصله هستند. و گاهي غيرقابل تحمل.
مهدي اين طور نبود. چيزي به نام مرخصي و در رفتن در کارش نبود. طوري رفتار مي کرد که انگار در دنيا هيچ کس منتظرش نيست. آن زمان مادرش زنده بود. و مادر حتي منتظر نااهل ترين بچه اش مي نشيند، چه رسد به مهدي.
ـ شما از آدمي حرف مي زنيد که غايب است. يعني با او نبوديد، چطور به اين نتايج رسيده ايد؟
ـ من به مرخصي مي رفتم و سراغش را مي گرفتم، ولي او در شهر نبود. پيش تر از من هم نيامده بود. قرار هم نبود بعداً بيايد. اين موضوع براي دوستان ديگر هم تکرار مي شد. و اطرافيان مي گفتند که او سرگرم کار خودش است.
پس نتيجه مي گيرم که او زندگي معمولي را کنار گذاشته است.
ـ از مهدي چنين انتظاري داشتيد؟
ـ من نمي توانم از دوران گذشته حرف بزنم. انقلاب، ما را به يکديگر وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
کساني که با او بودند، مي گفتند مهدي را نمي توان در جمع ديد. يعني وصل کرده بود نه سال ها و حوادث معمولي.
دايم در حال جستجو است. مثل همه بچه هايي که در حال جستجو بودند. نسل انقلاب در فاصله اي کوتاه، پس از پيروزي چيز مقدسي را گم کرده بودند. بهتر است بگويم که چيز مقدسي را از نسل انقلاب گرفته بودند. آن ها سرگرم کاري شده بودند که قرار نبود به آن کار مشغول شوند. در عوض قرار بود به کار انقلاب بپردازند. جنگ، اصلي ترين مسير ما را تغيير دادده بود. يادم مي آيد روزهايي را که عده اي براي کمک کردن به مردم تلاش مي کردند. در روستاهاي محروم غوغايي بود: فصل کشت و کار، درو. يا ساختن خانه هاي بهداشت و مدرسه و جاده و مسجد. بچه هاي ما سرگرم اين گونه کارها بودند که خبر شوم جنگ به گوش آنها رسيد. و اين نيروي نسل انقلاب را مي گرفت. چيزي شبيه دريغ و افسوس در اکثر چهره ها ديده مي شد: کاش اين طور نمي شد. چرا ما با دشمني کردند؟ الان زمان مناسبي براي انقلاب براي انقلاب نيست. آخ اگر جنگ نمي شد. اين ها مسايلي بودند که هم بچه ها را درگير کرده بود. آن ها در جستجوي راهي بودند تا هر چه زودتر به غائله خاتمه دهند و به مسير اصلي خودشان برگردند ـ ما جنگ طلب نيستيم. نمي توانيم باشيم. اولين جنگ رسول الله (ص) زماني شروع شد که کفار مکه عرصه را بر او تنگ کرده بودند، جنگ بدر. وقتي دين داريم، نيازي به جنگ نداريم. اين روش خوب زيستن را نشان داده. اتفاقاً به نوع بشر نشان داده، حتي به آن هايي که طالب دين نيستند. امام مي گفت: تمام انبياء آمده اند تا بشر را آدم کنند.
خوب، رفتاري که مهدي پيش گرفته بود، نشان مي داد که موضوع اصلي را درک کرده و دغدغه اش را دارد و در مسير اصلي بوده، اما شرايط او را به جنوب کشانده. و او ناچار است اين درد را تحمل کند.
بنابراين دليلي نمي ديد وقت خود را با استراحت و تمدد اعصاب و تجديد قوا و ديدار دوستان و آشنايان پر کند. کار جبهه براي او شد کار اصلي: يک مسئوليت، يک وظيفه، يک قيد، حتي يک مصيبت.
شايد مهدي جزء اولين کساني بود که با خود عهد کرد تا کار جنگ يکسره نشود، آسوده ننشيند. به نظر من همين طور بوده. شما نگاه کنيد به عمليات کربلاي پنج و عهد و پيماني که مهدي بست.
ـ قضيه طومار؟
ـ بله. از نظر من او در آن روز تجديد عهد کرد. و ديگر اين که ديگران را به اين کار تشويق کرد. به هر حال آدم که يک شبه تغيير نمي کند.
من خيلي دلم مي خواهد هرچه زودتر به زماني برسم که با مهدي بودم، اما نمي توانم از مسايل انقلاب و جنگ بگذرم. براي اين که اگر انقلاب و جنگ نبودند، رزمنده و شهيد و شهادت هم مطرح نمي شد. انقلاب ـ خاصه ـ چيزهايي را به جامعه وارد کرد که قبلاً نبودند. انگار وجود خارجي نداشتند.
ـ درست است. عناصري مانند ايثار، فداکاري، آرمان طلبي، حق و حقوق، دين داري، شهيد.
ـ برگرديم به پادگان مريوان. اين جنگ و گريزها و نگراني ها ادامه داشت تا اين که بحث حمله نهايي مطرح شد.
روزي کسي وارد پادگان شد که بعدها علاقه خاصي به او پيدا کرديم، مي گفتند: سرهنگ آمده.
او صياد شيرازي بود. ما او را نمي شناختيم. کم کم زمزمه حمله در پادگان پيچيد. و شرايط امنيتي خاصي حکمفرما شد. نمي بايست خبر حمله به دشمن برد. خبري مهم، در پادگاني که توصيفش کردم. آيا مي توانستيم از شر تبعيدي ها در امان بمانيم؟ با تحرکات ويژه چه مي کرديم؟ با سربازهاي معمولي؟ آيا همه ي زبان ها قفل مي شدند؟
نمي توانستيم مراحل مختلف يک عمليات را پياده کنيم: شناسايي، تدارکات، نقل و انتقال نيرو و تجهيزات. بنابراين ما حمله اي در پيش داشتيم که در کوتاهترين مدت صورت مي گرفت. هدف تسخير کوه هاي مشرف بر پادگان، به ويژه قله ي شمالي و در هم کوبيدن نيروي ضد انقلاب بود.
مي توانستيم حدس بزنيم که نيروي خارج از پادگان به کمک ما مي آيند. در غير اين صورت پيروزي امکان پذير نبود، اما از کجا؟ آيا ارتش وارد عمل مي شد؟ بله، چون سرهنگ در ميان ما بود. آيا نيروي زميني؟ خير، چون راههاي مواصلاتي در اختيار ما نبود.
بايد صبر مي کرديم. بايد معمولي برخورد مي کرديم. مثلاً به آموزش ويژه نمي پرداختيم. يا معبر نمي زديم. به هر حال وضعيت جنگي به خود نمي گرفتيم. چون بعيد نبود ضد انقلاب همه نيروهاي خود را به اين منطقه فرا بخواند وموازنه قدرت برقرار کند. گفتم: که قله ي شمالي بارها دست به دست شده بود. اگر ما مي توانستيم آن را حفظ کنيم که تثبيت نيرو مي کرديم. پس نمي توانستيم. و حال قرار بود منطقه فوق را تسخير کنيم و بمانيم. در صبح دوم تيرماه 59 آن اتفاق افتاد. اول از همه هلي کوپترهاي کبري نيرو آوردند، نيروي اعزامي سه گروه بودند؛ ارتشي و پيش مرگ کرد مسلمان ـ که از کرمانشاه آمده بودند و برادرهاي پاسدار. نيروي خوبي را تشکيل داديم و به اتفاق سرهنگ حمله کرديم. من جزء خط شکن ها نبودم. پيش مرگ ها بلدچي بودند و عده اي کماندو حمله مي کردند. نمي توانستيم از پشتيباني توپخانه استفاده کنيم، چون مردم در شهر زندگي مي کردند. در عوض دشمن چنين قيدي نداشت.
همه چيز تا ظهر تمام شد. من تا نيمه هاي قله ي شمالي رفتم و برگشتم. تلفات ما خيلي کم بود. در عوض چيزي از آن سايه هاي شوم باقي نماند. هم اسير گرفتيم و هم به مرز ايران و عراق متواري شان کرديم و هم از بين برديم. فقط غنيمت نگرفتيم. يا شايد من نديدم. در آن روز سرهنگ نقطه دلگرمي ما بود. اين زماني بود که سنندج هم آزاد شده بود. يعني اول سنندج و دوم مريوان. سرهنگ لباس پلنگي پوشيده بود.
ـ تبعيدي ها به شما حمله کردند؟
ـ نه.
ـ تمرد کردند؟
ـ دخالت داده نشدند.
ـ از بين آن ها داوطلب هم نداشتيد؟
ـ فکر نمي کنم.
ـ پس همکاري نکردند.
ـ ما نيازي به همکاري آن ها نداشتيم.
ـ شما به وضعيت برتر رسيده بوديد. آيا آن ها را تحقير نکرديد، يا سرزنش؟
ـ نيازي به اين کار نبود. به هر حال اين عمليات با حضور تيپ دو مريوان، لشکر 28 سنندج، عده اي پيش مرگ کرد و گروهي از برادران پاسدار انجام شد و ما در مراکز فتح شده تثبيت شديم. حضور هوانيروز با هلي کوپترهاي کبري چشم گير بود. بچه هاي پاسدار هدايت پيش مرگ ها را برعهده داشتند. و آن ها نقش بلدچي را داشتند، چون به منطقه مسلط بودند.
ـ غير از شما بچه هاي ديگري از شمال بودند؟
ـ بله. مثلاً حميد منصوري بود. دو نفر از بچه هاي املش رودسر بودند.
ـ اين جمله به معني ختم حضور ضد انقلاب محسوب مي شد؟
ـ خير، ولي برنامه اي تدارک ديده شده بود که در آينده اجرا مي شد. حرکت از سنندج شروع شد و به مريوان رسيد. قرار بر اين بود که بانه و کامياران و بوکان و نقاط ديگر غرب و شمال غربي آزاد شوند. شهرها يکي پس از ديگري آزاد مي شدند، اما امنيت کامل وجود نداشت. چون جاده هاي مواصلاتي زير چتر عمليات ضد انقلاب بود. آن ها هم چنان در کمين بودند. در اين جنگ ناخواسته، بچه هاي پاسدار عمليات چريکي انجام مي دادند تا منطقه را براي ضد انقلاب ناامن کنند. يعني مدام دنبال آن ها بودند و ضربه مي زدند و باز ادامه مي دادند. جاي آن ها را ارتش پر مي کرد. چه طور؟ پاسگاه مي زدند و مستقر مي شدند و گشت مي زدند.
با اين احوال مي شنيديم که در فلان نقطه اتفاق ناگواري افتاده. فاصله بين کوه ها و جاده ها آن قدر نبود که آدم بتواند اطراف را ببيند. يعني قدرت مانور نيرو را محدود مي کرد. ضد انقلاب از اين موقعيت سوء استفاده مي کرد و ضربه مي زد. قبل از عمليات آزاد سازي مريوان، هشت نفر از بچه هاي ما در کمين افتادند و به شهادت رسيدند. وقتي آن ها را پيدا کردند، متوجه شدند که نبرد از فاصله اي بسيار نزديک صورت گرفته. چون يک نفر از ضد انقلاب در فاصله ده متري شهداي ما افتاده بود. و فرمانده ما سرگرد آذرفر، به همين طريق در کمين آن ها افتاده و زخمي شده بود. و ما از حضور او در عمليات مريوان محروم بوديم، البته جانشين او يعني سرگرد عبادت به اندازه کافي مايه گذاشت، اما روحيه ما با حضور قدرتمندانه اي آذرفر بالا مي رفت.
ما در مريوان مانديم و روز سي و يک شهريور را هم ديديم. در آن روز آسمان شهر از حضور ميگ هاي عراقي سياه شده بود. غافلگيرانه هجوم آوردند و شهر و پادگان را به شدت بمباران کردند. امثال ما فکر مي کردند که ضد انقلاب برگشته.
ـ از تهاجم عراق به جنوب خبر نداشتيد؟ مي دانيد که عراق چهل و پنج روز قبل از شروع رسمي جنگ، حوالي شلمچه مي جنگيد.
ـ کم و بيش خبر داشتيم، ولي سرمان با ضد انقلاب گرم بود. ما خودمان را براي برنامه دراز مدت آماده کرده بوديم. يعني در هم کوبيدن ضد انقلاب در همه نقاط. ديگر نمي توانستيم دشمن خارجي را هم باور کنيم.
وقتي عراق حمله کرد، کار بر ما سخت تر شد. معضل ما شد دو تا. در اين زمان ضد انقلاب با دشمن خارجي به نقطه مشترک رسيد و نيرو گرفت. در عوض قواي ما به دو دسته تقسيم شد. حال، جنگيدن در غرب به مراتب پيچيده تر شد. و ما نمي توانستيم تدارکات جنگ کلاسيک را فراهم کنيم. در اين زمان عده اي از بچه ها درخواست مي کردند که آن ها را به جنوب اعزام کنند. و اين، گاهي تبديل به آرزو مي شد. بنابراين شاهد بهانه جويي ها و افسوس خوردن ها بوديم.
ـ و شما به ياد مهدي خوش سيرت مي افتاديد؟
ـ شايد. اگر بحث راحت شدن مطرح باشد....
ـ از اين تاريخ مرگ را به خود نزديک تر مي ديديد؟
ـ ما به وضعيت جديدي رسيده بوديم. وقتي بمب افکن ها از پشت صخره ها شيرجه مي زدند، فاصله مرگ را کمتر مي کردند. تا کي مي توانستيم وارد پناهگاه شويم؟ يا با حداقل سلاح عمل کنيم؟
ـ توانستيد به جنوب اعزام شويد؟
ـ تا آخر 59، يعني خاتمه دوران سربازي در غرب ماندم.
ـ درخواست داديد؟
ـ خير.

آن چه مي نويسم فقط يادآوري نيست. و يا هشداري براي فراموش نکردن. و يا معرفي مردان تنهايي که در اين سرزمين نام و نشاني نداشتند. و يا شرح حوادثي که سلسله وار بر ما گذشته است. و يا توصيف زخم هايي که هر دم دهان باز مي کند، که همه اين هاست. و نيز بعضي که حال جامعه در گلوها گره کرده است. چرا جامعه؟ بايد گفت بخشي، گروهي، جمعي، عده اي از آحاد جامعه. نمي توان فراموش کرد، من نمي توانم. من نمي توانم از امثال مهدي ننويسم. حتي اگر خلق عالم بگويد که بايد زندگي نامه مردان بزرگ را نوشت تا سرمشق نسل آينده شود. اين صحيح نيست که نسل آينده از سرگذشت بزرگانمان الگو مي گيرد، مي گيرد اما نه از سرگذشت ها. و مي گيرد، اما از مرز آن ها مي گذرد و دنياي خود را پيدا مي کند. نسل آينده در جستجوي دنياي خود است. اين درست است که جوان امروزي به پشتيبان خود احترام مي گذارد، بايد بگذارد. و نيز به آن ها افتخار کند. و از آن ها ياد کند، اين درست است.
اگر از من بپرسيد که مهدي خوش سيرت در خاک تفتيده ي جنوب چه چيز را جستجو مي کرد؟ مي گويم آرمان را. نه آرمان خود را، که آرمان را. هيچ نسلي بيشتر از نسل ما در جستجوي آرمان نبوده. و نيز آرمان طلب. و نيز فدايي آرمان. و اين، دغدغه ي نوع بشر است، در هميشه ي تاريخ و در هميشه ي آينده.
و حال چرا تنها بود؟ تنها، ميان فوج فوج آدم هايي که با ناخن شکسته سنگر مي ساختند و در جزاير آب هاي مانده و تپه هاي سراب و نم و رطوبت و باران و العطش خرما پزان سينه سپر مي کردند به تعداد گلوله هاي سرخ؟ چرا تنها؟ من مي گويم: اين آرمان است که تنهاست. و اين در ذاتش نهفته است. انسان را خدا در چند عنصر زيبا تعريف کرده است و بس. و اگر عناصر ديگري هست، زيبا نيست. و چون زيبا نيست، از آن انسان نيست. و زشتي را خدا نيافريده است. آن عناصر کدامند؟
آزادي، عدالت، عشق، فداکاري، ايثار، شجاعت، صبوري، وطن، آرمان و از اين قبيل.
انسان اگر آرمان طلب است، حتماً جنگ طلب نيست. اگر آزادي خواه است، حتماً جنايت کار نيست. و اين جماعت تنها هستند و بزرگ هستند، حتي اگر به شهادت نرسيده باشند.
در تاريخ مي خواندم سربازي در گرماگرم نبرد به چکاچک شمشيرها و نعره گوش مي داد. مي گريست و لبخندي بر لب داشت. همرزمي او را زخم دار و تنها ديد و سرش را به زانو گرفت و پرسيد: غمگيني که زخم برداشته اي؟
سرباز گفت: غمگينم که چرا به دو ـ سه زخم افتاده ام. کاش هزار بار مي افتادم و هزار بار برمي خاستم و جانم را فداي آتن مي کردم.
و اين را از مورخ نامي هردوت خوانده ام. آن سرباز نه تاج مرصع بر سر داشت و نه کلاه خودي پر شکوه، اما آرمان داشت. به تو مي گويم پسرم، به تو که گفته اي قرار است زندگي نامه مردان بزرگ را بخواني. بخوان، ولي «بزرگي» را ببين. خوشم از اين، که درد مرا نداري، اين منم که بايد در روزنامه هاي روزگار خويش بخوانم که پرداختن به ادبيات پايداري، همان دامن زدن به ادبيات خشونت است. به کدام قلم فرياد بزنم که هيچ کس بيش از ما وطنش را آزاد و آباد نمي خواهد. و صلح را دوست ندارد. و برادري را. و اصلاح را. و اصلاح امور مردم را.
مهدي اگر براي خود جنگيده بود، سراغش نمي رفتم. و اگر در گور بشنوم که براي خود جنگيده بود، برخواهم خاست و نوشته ام را آتش خواهم زد. و نفرين خواهم کرد کساني را که امروز به روايت سرگذشت وي نشسته اند.
پسرم ! صحبت از مهدي نيست، اما از آرمان هست. مهدي، نامي است که بر يک عقيده نهاده شده است.
حالا نگاه کن:
< br />






روايت دوم هادي
ـ دايم در حال تغيير و تحول بود. هر روز که مي گذشت بيشتر در خود فرو مي رفت. در حال تمرين بود. در آن چشمانش... در آن چشمانش رازهايي داشت که اگر مثل خود او بودي، مي توانستي بخواني شان. وقت نماز، اگر در ميان صد نفر بود، چنان مي خواند که انگار پشت دري قفل زده مي خواند. اين طور نبود، ولي کم کم شد. تمرين شدن مي کرد. خسته مي کرد آن قنوت هاي عريض و طويلش. هرچه مي خوانديم، باز او پيش بود. گاهي با خنده اعتراض مي کرديم که برادر! تو مگر طولاني ترين سوره قرآن را در قنوت مي خواني؟ تو از پا نمي افتي؟ عده اي پشت سرش نماز نمي خواندند، چرا که خسته مي شدند. عده اي غم مي گرفتند که باز مهدي سر صف جماعت ايستاد. ورد زبانش شده بود. يا مهدي (عج).
اگر، اَمر در شهر بود، مَثَل زخمي مي شد و ناچار پايش به بيمارستان مي رسيد و ناچار مي شد براي استراحت، پايش به در خانه هاي زخمي ها و شهدا باز مي شد. از اين خانه ها به آن خانه. از اين شهر به آن روستا. آن قدر در کوچه هاي غريب گشته ايم که حساب ندارد. آن قدر عصباني ام کرده که اندازه ندارد. دايم در راه بود اين آدم.
مي گفت: يا مسئوليت نپذير و يا درست بپذير.
حالا فرض کن که شده بود فرمانده يک گروهان چهل ـ پنجاه نفره. بچه هاي گروهان اگر نان نداشتند، غم مهدي بود. اگر پوتين پاره يا کتاني به پا داشتند، غم مهدي بود. اگر نامه رزمنده اي دير رسيده بود و.....
ما که فقط مشکل جنگ را نداشتيم. در شهر کساني بودند که سر دشمني داشتند. اين را به صراحت اعلام کرده بودند.
اين که بود؟ مجاهد خلق، او که بود؟ چريک فدايي خلق، و الي آخر، من کاري به بود و نبودشان ندارم فعلاً مي خواهم خاطره اي بگويم که تاثير بدي روي زندگي مهدي گذاشت.
اول اين را مي گويم؛ غابله ي گنبد پيش آمده بود. همان طور که در انزلي و شهرهاي ديگر. رضاي ما زودتر به گنبد رفته و برگشته بود.
پرسيديم: چه کار دارند مي کنند؟
اين سوال فقط به ضد انقلاب مربوط نمي شد. مي شنيديم که از هر طرف نيرو اعزام شده براي درهم کوبيدن غايله. مي توان اين طور تفسير کرد که مگر در گنبد ـ که گوشه اي از وطن ماست ـ اتفاق شومي افتاده که ضروري شده از همه جا نيرو اعزام شود؟ مگر گنبدي ها چند نفرند؟ مگر چند نفر از گنبدي ها در اين توطئه دست دارند؟
و باز مي توان اين طور تفسير کرد که نمي شد با مذاکره همه چيز را حل کرد؟ اين زماني بود که دوغ و دوشاب قاطي بود. و حرف ها ظاهري فريبنده داشت. شنونده جوان و پرشور احساس مي کرد که حقي از مردم گنبد ضايع شده و بايد برگردانده شود. و چون مردم نمي توانستند کاري از پيش ببرند، عده اي پيشرو و پيشگام شده اند و در نتيجه کار به اختلاف کشيده و بالاخره زد و خورد. پس بهتر آن است که براي اصلاح امور مسلمانان راهي مسالمت آميز پيش گرفته شود.
از رضا پرسيديم: در آن جا چه خبر است؟
گفت: شک نکنيد و خودتان را به گنبد برسانيد. قضيه ي حق و حقوق مردم بهانه اي بيش نيست. عده اي از هر طرف به آن جا رفته اند تا از آب گل آلود ماهي سياسي بگيرند.
پرسيديم: چه کساني به گنبد رفته اند؟
گفت: دختري را گرفتيم که اهل تبريز بود. مدتي نگه اش داشتيم و خبر داديم به خانواده اش و آمدند با هزار منت و خواهش و تعهد دخترشان را بردند.
از دختر پرسيديم در گنبد چه مي کني؟ بعد از مدتي سکوت و سرسختي گفت ما را سازمان اعزام کرده. گفتيم: شما که در اعلاميه هاي تان مي نويسيد حرکت درون جوش خلق گنبد. اين که معني ديگري مي دهد. چه مي خواهيد؟ کرسي مجلس را يا جاي امام را؟ بابا، امام را يک ملت مي خواهد نه يک حزب و سازمان. ايضاً چند نفر جوانک سبيل کلفت را با عينک و تيپ چريکي گرفتيم، ديديم از اصفهان و يزد و کاشان و رشت آمده اند. آن ها را هم اعزام کرده بودند. اگر صداقتي در کار هست، پس نيازي به اعزام و لشکر کشي نيست.
بعد از حرف هاي رضا، مهدي و چند نفر ديگر شبانه حرکت کردند براي گنبد پس از مدتي همان فعاليت هاي جهت دار به سراسر ايران کشيده شدد. ما هم از دست اين ها در امان نبوديم. شهر و روستا هم نداشت. در همين روستاي چور کوچان بودند. پشت سرما، روستاي گوهردان بودند. در قلب شهر مذهبي آستانه بودند، الي آخر. من فکر مي کردم که در شهرهايي مثل قم يا مشهد از اين خبرها نيست. و به آن غبطه مي خورم. ولي بعدها شنيدم که نه تنها هستند، بلکه فعال تر از بسياري جاها هستند. مقابله با آن ها شد کار ما در شهر. يعني بايستي کومله و دمکرات را در کردستان تحمل مي کرديم و آن سرهاي بريده را که سر جاده ها مي کاشتند. و ايضاً اين ها را در بيخ گوش مان. بعد هم که عراق وارد عمل شد.
به اين جا رسيديم که بايد کارشان را تمام کنيم. آن ها اسلحه برداشته بودند و به صغير و کبير رحم نمي کردند. جان همه در خطر بود. ديگر حداقل کار ما اين بود که از خودمان دفاع کنيم. چرا در خطر بوديم؟ براي اين که طرفدار امام بوديم. يعني داشتيم از عقيده خودمان دفاع مي کرديم. آن ها از ما مي پرسيدند که آيا مي توان کسي را به خاطر داشتن يک عقيده دستگير کرد و کشت؟ مي گفتيم: ساده ترين جواب ما اين است که شما اين کار را کرده ايد و ما جواب شما را داده ايم. و اين همه ي جواب اسلام نيست. اسلام کافر را در دل خود تحمل کرده و شما هم تاريخش را خوانده ايد.
پاي مهدي به زندان لاهيجان هم کشيده شد. در بين زنداني ها، چريکي ـ به قول خودش ـ بود که پس از مدتي توبه نامه ي عريض و طويلي نوشت و بناي عبادت و راز و نياز شبانه را گذاشت و صداي الهي العفو او به هفتمين آسمان رسيد. بعد نظرات را جلب کرد و بناي همکاري را گذاشت و خبرها داد و بالاخره شد تواب. پيش از آن که دوره محکوميتش تمام شود، مشمول عفو شد و آمد بيرون. کار به اين جا ختم نشد. از دوستان قديمش بريد و طرح دوستي با طرفداران امام را گذاشت. او را سر نماز جماعت ديديم، در مراسم بزرگداشت شهداي جنگ، در زيارت و خلاصه همه جا.
آمد به سوي مهدي تا از حمايت او برخوردار شود که شد. مهدي گفت: او توبه کرده و توبه پذير هم خداست. ما چه کاره ايم؟ حالا که دست به سوي ما دراز کرده، چرا پس بزنيم؟
پاي او به جبهه باز شد. جبهه اي که ديگر با حساب و کتاب و گزينش آدم مي گرفت. نه به عنوان سرباز که بسيجي، عده اي کم محلي کردند. عده اي معترض شدند. عده اي سکوت کردند و هم چنان با شک و ترديد نگاهش مي کردند.
مهدي گفت: تا زماني که خلاف نمي کند، مورد وثوق من است. بله، به او کار حساس نمي دهيم و پشت سرش نماز نمي خوانيم، ولي او را مي پذيريم. چرا که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، نص صريح قرآن.
سالي و سالي از اين آمد و شد گذشت و فلاني دست از پا خطا نکرد، هيچ؛ خدمت هم کرد. در عمليات شرکت هم کرد. کاري که بعضي از دوستان در تمام هشت سال دفاع مقدس نکردند و کسي به آن ها خرده نگرفت و امروز هم شده اند رئيس و فرماندار و ....
گفتم که، ورد زبان مهدي شده بود يا مهدي (عج) زد و بحث کهنه ي انجمن حجتيه در اطراف ما هم داغ شد و عده اي از دوستان گشتند در ميان خودي ها تا اين ها را پيدا کنند و پيدا کردند. و عده اي نسبت به آن ها دلسرد شدند. حتي فاصله گرفتند. و کار بدي هم نکردند. ما هم با آن ها بوديم، ولي چيزي نگذشت که زمزمه اي در شهر و جبهه شنيديم.
ـ مي گويند: مهدي خوش سيرت هم با حجتيه است.
ـ چرا ؟
ـ خودتان بفهميد.
عده اي با اين پيش زمينه آمدند دور و بر مهدي و ورد زبانش را شنيدند. و شک کردند. طرف، فضا را براي برنامه اش مناسب ديد و با صداي بلند اعلام کرد که مهدي چنين است. وقتي او هست پس بقيه برادرهايش هم هستند. ما سرگرم کار خودمان بوديم. مي شنيديم، ولي وقعي نمي گذاشتيم. براي اين که نه به کار خود شک نداشتيم. تازه مي گفتيم اگر صاحب الزمان را صدا نزنيم پس چه کسي را صدا بزنيم؟ اين که افتخار دارد.
موضوع جدي تر شد و ما هم رفتيم سراغ شايعه پرداز. چه کسي را پيدا کرديم؟ همان تواب را. و اين زماني بود که او جايي براي خود باز کرده بود. چه در دفاتر دوستان و چه در دل هايشان. از آن طرف جاي مهدي در همان دل ها تنگ شده بود. حتي عده اي او را از دل شان بيرون کردند. و عده اي به اين شايعه دامن زدند.
مهدي گفت: اين هم امتحاني است.
من صبر او را نداشتم. گاهي برخورد مي کردم. گاهي تذکر مي دادم گاهي رو برمي گردانم. و اين ها براي ما سخت بود. احساس مي کردم که داريم فاصله مي گيريم. داريم يکديگر را از دست مي دهيم و در عوض شايعه پردازي را به دست مي آوريم. قضيه به اين جاها ختم نشد.
اين موضوع در دل مهدي ماند تا اين که افتاد. مهدي چرا در غلوتش زار مي زد؟ دلايل داشت، ولي يکي اش تهمتي بود که از خودي مي شنيد.



اين که ناف انقلاب را با سياست زده اند، حرفي قديمي است. و نيز انقلابي حتماً سياسي است. اما سياست اولين و آخرين عنصر زندگي انسان نيست. و اين چيزي است که ما فراموشش کرده ايم. چگونه مي توان همه ي زندگي را به معيار سياست محک زد و کم نياورد!؟
ما در گرما گرم زدودن سياست پيشين بوديم که سياستي ديگر بر ما تحميل شد، داخلي و خارجي. در آن روزها مقابله با سياست هاي مخالف، اصلي ترين کار ما بود. و مردم، به ويژه نسل جوان به دو گروه تقسيم شده بود. موافق و مخالف، ميانه اي نبود. دست کم پذيرفتني نبود. در آن زمان هم موضع گيري شفاف مطرح بود.
جنگ، اصلي ترين دغدغه ما بود. و هر کسي که انقلاب را مي خواست، بايستي خاک جبهه مي خورد، در تمام دنيا هرکسي که کار سياسي مي کند از آدم ممتنع بيزار است. سياستمدار يا موافق مي خواهد يا مخالف.
مهدي خوش سيرت از اوايل سال 57 وارد کار انقلاب شد. برادرانش حسين و رضا مشوقان او بودند. و او در کلاس سوم دبيرستان تحصيل مي کرد. اما درس و مدرسه اصلي ترين کار او نبود. حتي کارهاي تمام نشدني خانه پدرش. پخش اعلاميه و نوار سخنراني و عکس و ديوار نويسي و تهيه پلاکارد و پرده هاي رنگارنگ و شرکت در تظاهرات و ترتيب دادن تظاهرات، تشييع پيکر شهداي انقلاب و سفر به شهرهاي اطراف و تشکيل جلسه هاي مخفي و درگيري با ماموران هميشه معذور و مخفي ماندن و بالاخره خلع سلاح پاسگاه ژاندارمري و نهايت وقوع حماسه 22 بهمن. اين پايان کار نبود که آغاز ديگري بود. شناسايي نيروهاي مخفي رژيم شاهنشاهي که ساواک ناميده مي شدند و خبرچين و ضد اطلاعات و جاسوس و .. نگهباني از شهر و حفظ پايگاه ها و تشکيل کميته انقلاب اسلامي.
و پذيرفتن مسئوليت. بايستي نيروي موجود را حفظ مي کردند. و يا نيروي جديد مي گرفتند. و يا سازماندهي مي کردند. آموزش مي ديدند و آموزش مي دادند.
همه ي اين کارها را، نسل انقلاب کرده اند. شمالي و جنوبي هم ندارد. زندگي همه شهداي انقلاب و جنگ شبيه يکديگر است. با اندکي تفاوت. در همه زندگي نامه ها از هويت فردي شهدا خبري نيست. من جايي نخوانده ام که شهيدي به غذاي خاصي علاقه داشته باشد يا به لباس خاصي. در بسياري از موارد حتي نمي توانيم توضيحي چند سطري از چهره ها بخوانيم. از برادر مهدي پرسيدم: قيافه مهدي چه جوري بود؟
اول خنديد. بعد با ترديد نگاهم کرد. بعد پرسيد: مهم است؟
اصرار کردم. گفت: قد بلند و لاغر اندام بود. البته در زمان جنگ خيلي لاغر شد. و سياه چرده. عکس هايش هست. اين مرد به قدري عاشق راهش بود که خود را فراموش کرده بود.
پرسيدم: به چه غذايي علاقه داشت؟
با خنده گفت: خوش خوراک بود. هرچه که سر سفره مي آمد.
گفتم: شمالي جماعت عاشق سفره رنگين است. تنوع طلب است. فصل بهار بدون سير تازه غذا نمي خورد. در پاييز مي رود سراغ ماهي شور و دست پيچ و کولي و گردو و اَشپَل ـ که تهراني ها به آن مي گويند خاوريار ـ زيتون معمولي و پرورده بايد باشد. برگ ترب و فلفل سبز و باقلاي خيس شده و الي آخر.
ـ گفت: مهدي همه ي اين ها را ناديده گرفته بود.
ـ پرسيدم: مهدي عاشق کسي نشده نمي خواست با دختر دلخواهش ازدواج کند؟ آرزو نداشت چند تا بچه از سر و کولش بالا بروند؟
ـ گفت: وقتي جنگ پيش آمد، زندگي همه ما تغيير کرد. عروسي؟ وقتي جنازه ي دوستي را مي آوردند، روزگار ما را سياه مي شد. مردم داغ دار بودند. آيا مي شد از عروسي حرف زد؟
ـ پرسيدم: يعني کسي از شما عروسي نکرد؟
ـ گفت: چرا، ولي به شيوه اي که قبلاً مرسوم نبود. مثلاً عروس و داماد در مسجد جشن مي گرفتند. جشن که نه، خطبه عقدشان را مي خواندند و خرمايي و شيريني مختصري مي خوردند و مي رفتند سر مزار شهدا براي تجديد عهد و پيمان. داماد مي دانست که دير يا زود در کنار شهدا خواهد خفت. عروس هم مي دانست. داماد پس از چند روز روانه جبهه مي شد و مدت ها برنمي گشت. اين از کساني که به تکليف شرعي خود عمل مي کردند. عده اي طفره مي رفتند. مي گفتند چرا دختر مردم را داغ دار کنيم؟ عده اي دل و دماغ نداشتند.
ـ پرسيدم: مهدي چه کرد؟
ـ گفت: من که کوچک تر از او بودم در سال 64 ازدواج کردم، ولي مهدي حتي فکرش را نمي کرد.
ـ پرسيدم: مادرتان اصرار نمي کرد؟
ـ گفت: اصرار نمي کرد، مي گفت: مادر ما، داغ حسين و رضا را بر دوش مي کشيد و هميشه منتظر بود تا خبر پسران ديگرش را هم بياورند. ما هفت برادر بوديم. گاهي همه ما در جبهه بوديم، در يک زمان.
مهدي عاشق کشتي بود، اما قبل از انقلاب. يا شنا کردن در آب درياي متلاطم، ولي اين جور کارها ارزشش را از دست داده بود. وقتي عطر برنج نارس توي روستا مي پيچيد چه کسي بود که لذت نبرد؟
درو کردن برنج در صبح و عصر و خيس شدن با شبنم و عرق کردن زير کلاه حصيري و دسته دسته برنج طلايي را به خانه آوردن... در آن روزها خيلي چيزها فراموش شده بود. يا فرصت نبود که به آن ها مشغول شويم.
موضوع ازدواج نکردن رزمنده ها، حرفي معمولي بود. شمالي و جنوبي هم نداشت. تا اين که امام پيغام دادند که بايد نسل رزمنده ها باقي بماند. بايد به اين تکليف هم رسيد. از اين جا به بعد حرف ازدواج به دهان مهدي افتاد. تازه چه کرد؟ مگر رفت سراغ اين دختر و آن دختر؟ بالاخره هر کسي فاميلي دارد، همسايه اي، دوستي .... مهدي گفت: مي خواهم با همسر يک شهيد ازدواج کنم.
ـ شما تعجب کرديد؟
ـ از مهدي نه. براي اين که کل رفتارش با شرايط روز مي خواند. او از خود گذشته بود. مهدي چهل ـ پنجاه کيلويي مطرح نبود. لباس شيک بپوشد و مرغ و فسنجان بخورد و کفش و واکس بزند و پيراهن آهاردار و شلوار فلان و خير. در مرخصي ها نشد يک بار فقط براي خودش وقت بگذارد. مثلاً برود سينما يک فيلم ببيند. يا برود توي باغ گردش کند. مهدي عاشق پاييز بود. وقتي درخت ها رنگ وارنگ مي شدند، مهدي دوست داشت قدم بزند و زير لب آواز بخواند. اين ها براي مهدي تمام شده بود. پشت سر گذاشته بود. مهدي حقوق ماهانه اش را هم براي خودش نمي خواست. مي ريخت توي صندوقچه اي و خرج اين و آن مي کرد. چه رزمنده اي که احتياج داشت، چه درمانده اي که نمي شناختش. مهدي معمولي ترين پيراهن را براي خودش مي خريد. اگر بهترش را مي خريد، براي ديگران مي خريد. الگوي مهدي کي بود؟ مي گفت: امام با آن عظمتش در خانه اجاره اي زندگي مي کند و روي فرش کهنه مي نشيند. اگر دنيا خواستني بود، امام به آن توجه مي کرد. ديگر؟ مي گفت: مولا علي (ع) با شير و نمک يا خرما افطار مي کرد و لباس زمخت مي پوشيد. من اگر شيعه او هستم، بايد به شيوه ي زندگي او نزديک شوم.
بحث ازدواج مهدي پيش آمد و راه افتاديم. به سفارش بچه هاي مازندران فهميديم که خواهري، حوالي مرزن آباد هست که همسرش رزمنده بوده و شهيد شده. مهدي گفت: خدا کند مرا قبول کند.
کوبيديم رفتيم چالوس. دوستي داشت به اسم راسخ که جانباز قطع نخاعي بود. دراز به دراز افتاده بود کنج خانه. رزمنده اي دلير و بي باک که ميدان مين و آب اروند و صخره هاي کردستان زير پايش زانو زده بودند. مهدي اگر به شمال مي آمد، پيش راسخ مي رفت. اگر من مي آمدم، سفارش مهدي را داشتم که پيش او بروم.
اين مسئوليت بر دوشم بود. اگر فراموش مي کرد؟ حتماً مي پرسيد: از راسخ چه خبر؟
مي گفتم: اطاعت امر کردم.
با آن چشمان قشنگش که پشت عينک ذره بيني مي درخشيد، نگاهم مي کرد و سرش را تکان مي داد و مي رفت. دغدغه ي مهدي بچه هاي رزمنده بودند. بچه ها نمي گفتند گردان حمزه، مي گفتند گردان آقا مهدي. عده اي به عشق بودن مهدي به جبهه برمي گشتند. نه فقط بچه ها که حتي آدم هاي جا افتاده و دنيا ديده حتي روحاني.
در خانه راسخ مانديم و خواهر بزرگ را فرستاديم. مهدي انتظار مي کشيد و دعا مي خواند. گفت: عهد کرده ام اين چنين ازدواج کنم.
خواهر برگشت. ديديم خوش خبر نيست. از قيافه اش معلوم بود مهدي پرسيد: چرا قبول نکرد؟
خواهر گفت: بنده ي خدا گفت: نمي خواهم اين يکي را هم از دست بدهم. من که مي دانم اين هم شهيد مي شود. مهدي رفت جبهه و پس از چند ماه با زخمي عميق برگشت. داستانش را بعداً تعريف مي کنم. باز مساله ازدواج را پي گيري کرد و ما را فرستاد به حوالي کيانشهر. آن جا هم جواب رد شنيد. دليل آن خواهر هم همان بود.
تا اين که مدتي بعد رضايت داد با يک دختر ازدواج کند. يک عروسي ساده تر از ساده. مختصر و بي سر و صدا. بعد از مراسم عقد رفتيم سر مزار شهدا. همين آستانه، دوستان گفتند: امروز هم نمي خواهي اين ها را از ذهنت دور کني؟
شوخي هم کردند. مهدي در حضور خانمش گفت: من هم بايد بيايم کنار اين ها بخوابم ديگر.
مي دانست. چه کسي مي دانست؟ بچه هاي خوب ما مطمئن نبودند که زنده مي مانند، اما مطمئن بودند که شهيد مي شوند نوبت به نوبت.
سرنوشت آن ها از قبل رقم زده شده بود. راه دراز بود، اما پايانش مثل خورشيد مي درخشيد. يکي زودتر مي رسيد و يکي ديرتر، ولي مي رسيد. جبهه ها که سر و صداي خمپاره وکاتيوشا نبود. بچه ها که از معابر مين گذر مي کردند. آن ها جنگ را بهانه اي مي ديدند براي رسيدن به اوج. دايم در حال سبقت بودند براي اخلاق ديني.
عبادت، رياضت، صبوري، شجاعت، عدالت، ايثار، دين خواهي. بچه هاي خوب ما به خون خواهي واقعه کربلا رفته بودند. پرچم امام حسين (ع) را بر دوش مي کشيدند. جشن رزمنده ها نوحه سرايي براي سالار شهيدان بود. وقتي مراسم عزاداري شروع شده بود، اين ها سر از پا نمي شناختند. آن قدر سريع متصل مي شدند و اشک مي ريختند که ما غبطه مي خورديم به حال شان. منتظر فرصتي بودند تا به يکديگر خدمت کنند. عشق مي ورزيدند و خسته نمي شدند.
ـ چرا اين طور شده بودند؟
ـ شرايط فراهم شده بود. همگي منتظراني بودند، تشنه لب. آماده ي پذيرش. وقتي جبهه را ديدند، گفتند: هماني است که دنبالش بوديم. جبهه ما عقيق گم شده اي بود که در آن سالها پيدا شده بود. رزمنده دل نداشت ترک اش کند. وقتي به شهر برمي گشت، انگار ماهي به خشکي افتاده باشد، پرپر مي زد و مي پريد در آب زلال جبهه. کسي که آب جبهه خورده بود، همه آب ها را بر خود حرام کرده بود. شما مي پرسيد غذاي خاص؟ تعريفش را از دست داده بود. نان خشک و کپک زده با کاسه اي آب مانده جزاير مجنون. اين شده بود غذاي گوارا. و چه خير و برکتي داشت! و چه قوتي داشت! بچه ها يا مريض نمي شدند و يا خيلي زود خوب مي شدند. زخم ها چه زود خوب مي شدند! البته زخم هاي گلوله ها و ترکش ها و راکت ها، حتي زخم هايي که از بمباران شيميايي فاو برداشته بوديم. ما رضا را در فاو شهيد ديديم. مي دانست شهيد مي شود. وارد خاک عراق شده بوديم، اولين عمليات برون مرزي. من در گروهان حمزه بودم آن روز. مهدي در گردان مسلم بود. رضا در گردان امام محمد باقر (ع) فرمانده اش بود.
گفتم: يک عکس امضاء کن بده به چاکرت.
در گرماگرم پيشروي بوديم. اوايل از يکديگر جدا بوديم. رسيديم به هم. از مهدي خبري نداشتيم. رضا را با حالتي ديدم که غريب بود. خنده اي مي کرد تماشايي! هيجان زده و برافروخته، سبک، داشت بال در مي آورد. خنده و شوخي کرديم. يادم مي آيد که گفتم: يک عکس به ما بده. اما وقتي خاطراتم را مرور مي کنم، مي بينم اين من نبودم که از او عکس خواسته بودم، بلکه خود او عکس گرفته بود به اين نيت که به من بدهد.
عراق هنوز ديوانه نشده بود و هنوز گرد بدبوي خردل را بر سر ما نپاشيده بود. يک داغيف بر دل عراق گذاشته ايم که قرن ها فراموشش نمي کند. آن داغ اين بود: هر بلايي سر ما آورد، ما خم به ابرو نياورديم. هرچه سلاح از روسيه کمونيستي داشت بر سر ما ريخت. رفت سراغ زرادخانه عربستان و کويت و غيره. پاي امريکا را کشيد وسط. ديوانه اش کرده ايم ما. آن قدر سينه هايمان را جلو گلوله هايشان گرفتيم که خسته شدند.
رضا پشت عکسش نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم هادي. از طرف برادر بزرگوارت رضا. و يک امضاء قشنگ ولي بدون تاريخ و ساعت. من آن روز را فراموش کرده ام. يعني بايد مراجعه کنم به تقويم دفاع مقدس و اين هم که مزه اي ندارد.
ـ گفتم: زخم ها چه زود خوب مي شدند، ولي دل ما زخم هايي داشت که هرگز ترميم نمي شود. چيزي که مي خواهيم بگويم، همه رزمنده هاي پاي ثابت جبهه ها مي دانند. جبهه مدام پر و خالي مي شد. ناگهان سيل راه مي افتاد از خلايق. و سر و صدايي که گوش فلک را کر مي کرد. همه رقم آدم در آن سرزمين يافت مي شد، حتي آدمي که از تعاوني محلش يخچال هفت فوت مي خواست و گيرش چهل و پنج روز سابقه حضور در جبهه هاي عزيز بود. يا رو عکس ها مي گرفت. در آن چهل و پنج روز هم شکارچي تانک مي شد و هم راننده ي تانک. هم از ضد هوايي مدرن سر در مي آورد و هم از شناسايي. هم در عمليات آبي بود و هم خاکي.
يک آلبوم عکس و سند به انضمام چند جفت پوتين و چفيه و خاک جبهه و پوکه هاي مختلف و بالاخره يک ورقه ي ترخيص يا تسويه حساب بله، ما اين ها را هم کنارمان داشتيم. دنيا پر از اين برادران است.
به هر حال در آن روزها جبهه جاي سوزن انداختن نداشت. يعني شتر با بارش گم مي شد. ولي عده اي در جبهه زندگي مي کردند. يعني استکان مخصوص داشتند. آن علامت هايي که زير بطري هاي مربا مي زنندها. پتوها بوي تن آن ها را گرفته بودند. پوتين ها داد مي زدند که مال فلاني هستند. سنگرها، خاکريزها، تفنگ ها و .... اين کلاش مال آقا مهدي است. من مي شناسمش. اين گوشه سنگر را فلاني تعمير کرده. اين رد پا، مال آن برادر است. اين درختچه را بهماني کاشته.
حرف من با اين هاست. اين ها اخلاق خاصي داشتند که وارد جبهه شدند. خوش بودند، ناخوش بودند، از طبقه فقير بودند، کشاورز زاده و کارگر زاده و بقال و دانش آموز و دانشجو و الي آخر.
مهدي ما با بهانه سربازي وارد جبهه شد، ولي يکي از همين افراد بود. اين ها در ماه هاي اول جنگ، از مظلوم ترين آدم هاي روي زمين بودند. همه شان غصه دار و بغض گرفته. حيران و سرگشته. دل شان پر از عشق بود از يک طرف، و پر از نفرت بود از طرف ديگر. خلاصه کنم: بچه هاي انقلاب بودند. عاشق امام بودند. سرگرم خوشي پس از پيروزي بودند که عده اي بنام نامردي را گذاشتند. چرا نامردي؟ براي اين که ما آماده نبوديم. مسابقه اي شروع شده بود، بدون اين که خودمان را آماده کرده باشيم. يعني نقطه ضعف داشتيم. براي همين دشمنان نامردي کرده بودند. اين موضوع، بچه هاي ثابت جبهه را رنج مي داد. يک جوري آن ها را عصباني کرده بود.
اين اولين مرحله از اخلاق و رفتار بچه هاي ما. آن چه اين ها را نگه مي داشت غيرت ديني بود و عشق به رهبر. امام هرچه مي گفت، همان بود. من مي خواهم بگويم که اکثر بچه ها نمي توانستند امام و افکارش را درک کنند. حتي خيلي ها نمي توانستند چهار دقيقه در باره امام حرف بزنند. از طرفي حتي نمي توانستند در باره دين حرف بزنند. مذهبي بودند، اما سنتي و آبا و اجدادي. اي بسا تمام دين شان خلاصه مي شد در ماه هاي محرم و رمضان. يعني نام مولا علي (ع) را مي دانستند و عزاداري براي امام حسين (ع) را. اگر مي گويم غيرت ديني، منظورم چنين غيرتي است. اين ها را از قبل داشتند. توي خورجين زندگي شان موجود بود. البته نبايد از جايگاه کشور هم غافل شد. وطن يعني مادر آدم. دشمن آمده توي خاک؟ برويم دمارش را در بياوريم.
مهدي اين مرحله را طي کرد و با نمره ي خوب قبول شد. حدود هشت ماه از خدمت سربازي اش گذشته بود، ولي او در مقام يک سرباز توي جبهه ها بود. من نمي دانم که آيا با گروه چريکي بوده و مي رفته براي عمليات ايذايي و شکار تانک و تخريب در مواضع دشمن و از اين قبيل کارها که در روزهاي اول جنگ مرسوم بوده. مهدي در اين دوره مرد تنهايي است که از اين نقطه به آن نقطه سفر مي کند. دايم در حال جستجو. مي خواهد راهي پيدا کند و به دشمن ضربه بزند. و در همان غصه توي دلش هست. همان بغض بيخ گلويش را گرفته. يک روز خبر مي دهند که او را در قرارگاه تاکتيکي اهواز ديده اند. ساعتي ديگر در شوشتر، شبي ديگر روي جاده ماهشهر ـ اهواز. راهي که باز بود و بچه ها را به آبادان نيمه محاصره مي رساند.
مي شد سايه مهدي را ديد. مي شد با او سلام عليک کرد يا يک تکه نان خشک را با او گاز زد. يا گوشه اي، پشت تپه ماهوري، کنار برکه اي نماز خواند، اما نمي شد با او باقي ماند. سرباز است، توي پادگان هست، در آمارگيري ها حضور دارد، نگهباني مي دهد، رزم شبانه مي رود، شناسايي مي رود، در عمليات شرکت مي کند، ولي من فکر مي کنم که اين دوره از زندگي مهدي در هاله اي از ابهام ديده مي شود. همان سايه وار درست تر است. کمتر کسي است که خاطرات دقيقي از اين دوره زندگي مهدي داشته باشد.
ما به عنوان بسيجي رفته بوديم جنوب و او در پادگان بود. آموزش هاي پياپي و سنگين، تمرين هاي طاقت فرسا و بالاخره زمزمه عمليات محرم. از جنگل هاي اهواز يعني قرارگاه بچه هاي شمال حرکت کرديم و رفتيم شوشتر. شب بود که سايه مهدي پيدا شد. آمد وارد چادر ما شد. تک و تنها. مهدي! تو کجا و اين جا کجا؟
مهدي با لبخندي معني دار نشست پيش ما. برايش کنسرو باز کرديم و چاي داديم. از پشت عينکش نگاهي مي کرد که هزار معني داشت. مهدي داشت مثل شمع مي سوخت. گم کرده اي داشت که بايد پيدايش مي کرد. کاري مانده بر زمين، مسئوليتي خطير. مهدي آن موقع حرفي از شهادت نمي زد. زندگي معمولي را نمي خواست، اما زنده ماندن را چرا. زور بازو، تدبير رزم، شليک گلوله، هجوم بر خصم نامرد، ندادن کشور. اين ها عناصر زندگي مهدي را تشکيل مي دادند. يادم نمي آيد پرسيده باشد از شمال چه خبر. يا از حسين و رضا. يا حتي احوال پرسي داغي با من کرده باشد. مهدي سراپا آتش بود. يک نفر بود، اما با هيبت يک لشکر آمده بود. از عمليات خبر داشت. پرسيدم: چرا آمدي؟
گفت: فردا صبح سر سه راهي منتظر شما هستم. فقط من را هم ببريد.
و از چادر ما رفت. عدل همان ساعت با يک قبضه کلاشينکف و يک کوله سربازي ديديمش و سوارش کرديم. وقت عمليات او را نديدم تحت فرمان فرمانده کارش را که کرده بود و باز رفته بود پادگان.
در شکست حصر آبادان بود. در عمليات فتح المبين بود. در آزاد سازي خرمشهر که ديگر يک رزمنده حرفه اي محسوب مي شد. بايد بگويم که بغض مهدي زماني باز شد که پرچم ما را برد روي گنبد مسجد جامع خرمشهر نصب کرد و فرياد زد: الله اکبر، خميني رهبر.
کسي نديده و نشنيده که او هم توي خيابان هاي اطراف مسجد سرگرم جشن و سرور بوده و تير هوايي شليک مي کرده. مهدي خودش را انداخته بود توي يکي از خانه هاي ويرانه خرمشهر و داشت نماز مي خواند و ضجه مي زد. شايد بتوان گفت که در آن لحظات هم اشک شوق مي ريخت و هم اشک دريغ و افسوس.
فتح خرمشهر براي همه ايران شادي بخش بود. مردم نقل و شيريني پخش کردند. خود رزمنده ها خوشحال بودند، اما آن شادي، براي مهدي هم نبود. ستمي که به خرمشهر رفته بود و رنجي که مهدي ها برده بودند، اجازه نمي دادند که اين ها از ته دل بخندند. زمزمه ي مهدي اين بود: کجاييد اي شهيدان خدايي، بلاجويان دشت آشنايي. کجاييد اي سبک بالان عاشق......
اين يک مرحله از اخلاق رزمنده هاي ثابت جبهه ها. آدم وقتي مي خواهد اين مرحله را تحليل بکند، مي بيند که شور و احساس در رفتار آن ها موج مي زند. از طرفي مي بيند که هنوز جوان هستند و در حال تمرين و جا افتادن. يعني دارند آماده مي شوند براي شاخص شدن. آن ها از خيل رزمنده ها جدا مي شوند. الگو و اسوه مي شوند. مي توان روي آن ها انگشت گذاشت، حتي اگر توي يک لشکر پنجاه هزار نفري گم باشند. يعني اسم شان به ياد مي آيد. نام شان توي دفترچه ها ديده مي شود. اين ها مي شوند بروجردي، همت و .....
از ويژگي مرحله بعدي اين است که شاخص ها از بعد زشت جنگ فاصله مي گيرند و اخلاق خاص را دنبال مي کنند. ديگر مرحله جواني را پشت سر گذاشته اند. حالا مي شود آن ها را توي خلوت نماز شب ديد. مي شود آن ها را سرگرم خودسازي و رياضت ديد. شده اند سردمدار عبادت و جوانمردي و گذشت و صبوري و شجاعت. دارند تمرين شهادت مي کنند. يعني هنوز آماده نيستند. البته خدا يکي را ظرف چند ساعت آماده مي کند و يکي را هم پس از سال ها.
خوب، اگر به اوضاع جبهه ها نگاهي ديگر بکنيم، مي بينيم که بحث سازماندهي و تشکيل نيروها مطرح است و مي توان عناويني را شنيد که تازگي دارند: تيپ محمد رسول الله (ص) تيپ ثارالله، عاشورا و ........
بالاخره بچه هاي ثابت هم داشتند هماهنگ مي شدند ديگر. شما نگاه کنيد به نوع تبليغاتي که از اين دوره شروع مي شود. اخلاق مذهبي حرف اول را مي زند. رزمنده کسي است که حتماً مذهبي باشد. او بايد در کلاس هاي سياسي و عقيدتي شرکت کند. بايد از اوضاع روز با خبر باشد. بايد از فنون رزم مطلع باشد. بايد ابتکار عمل داشته باشد. قدرت فرماندهي داشته باشد، اطاعت امر کند، بداند براي چه هدفي مي جنگد.
اگر مرحله بعدي را هم طي کند، مسئوليتش را انجام داده. يعني بعد از اين، کارش آسان مي شود. چرا؟ براي اين که تجربه اي گرانسنگ به دست آورده است. هرچند سن و سالي از او نگذشته. سال 61 است و او 22 ساله. ظاهر امر نشان مي دهد که جوان است و نمي تواند تجارب ارزنده اي به دست آورده باشد، اما آورده. نسل مهدي خيلي زود بزرگ شده اند و با سرعت فوق العاده اي پله هاي تجارب را طي کرده اند. آن ها ناچار بودند امتحانات سختي را پشت سر بگذارند، وگرنه خيلي سريع عقب مي ماندند.
ـ گاهي چرخ زمانه خيلي شتاب مي گيرد.
ـ بله.
ـ و دو پديده پيچيده اجتماعي، انقلاب و جنگ، شرايط لازم را براي شتاب فراهم کرده بودند.
ـ درست است.
ـ اگر کسي خود را با آن همه شتاب هماهنگ نمي کرد، به سرعت عقب مي ماند.
ـ بله. در نتيجه آن کسي که در کوران حوادث بود، خيلي زود مراحل را طي مي کرد. بهتر است بگويم که آدم بيست ساله ضرب در دو مي شد.
مهدي وقتي آزادي خرمشهر را ديد، به سکناتي رسيد که او را مردي جا افتاده نشان مي داد. او همچنان در جستجو بود، اما در جستجوي مسايلي که مهم تر از مسايل پيشين بود.
ما رزمنده اي داشتيم که براي هر کشته عراقي دو رکعت نماز مي خواند. او تک تيرانداز بود. نه از اين تک تيراندازهاي معمولي. او پشت تفنگ دورزن و دوربين دار مي نشست و مدت ها خودش را پشت صخره ها پنهان مي کرد و سر فرصت يک فرمانده را مي زد. بلا تشبيه، مثل قناسه چي هاي کومله و دمکرات ـ که درست مي زدند به وسط دو ابروي بچه هاي ما، آن جايي که روي مهر نماز قرار مي گيرد. ما، اين آدم را هم در جبهه ديده ايم.
گاهي از کار او تعجب مي کردم. يعني فکر مي کردم چقدر رنج مي برد از کارش! اين ويژگي به راحتي به دست نمي آيد. مثل شرايط بحراني است مثل .... ببينيد خدا چه آفريده! او يک رزمنده بود. در شرايط جنگي قرار داشت. وظيفه اي به او محول شده بود. طرف در کار خود استاد بود. و مي توانست خودش را مخفي کند. صبر کند. خيلي صبر کند. گاهي روزها و شب ها تا شکار اصلي اش را پيدا کند. او نمي توانست هر کسي را بزند. چون ارزش نظامي نداشت. زدن يک سرباز معمولي چه فايده اي براي جبهه موافق دارد؟ بايد يکي از ارکان را زد و گوشه اي از سازمان را فلج کرد. حالا اين فرد با تمام خصوصياتش خودش را به موقعيت رسانده و تصيم اش را گرفته، قبولش کرده، اما بايد به چند هزار سوال دروني هم جواب بدهد. شايد او احساس مي کرد که کارش جنگيدن نيست و نوعي نامردي است. مرد آن است که حتي به دشمنش جوانمردي کند. مبارزه رو در رو. اين فرصت بايد عادلانه تقسيم شود، اما مقدور نيست.
پس تک تيرانداز ما رنج مي برد. بيشتر از ساير رزمندگان رنج مي برد. مي زند، اما انگار به خودش مي زند. شک نمي کند، ولي ..... شايد آرزو داشت که اي کاش مي شد، مساله را به شيوه اي ديگر حل کند. حل مي شود؟ محال است. پس او راهي ندارد جز اين که بزند. خوب، با اين دلش چه کند؟ مي تواند براي آرامش روح کشته اش دو رکعت نماز بخواند. يا براي آرامش خودش.
اين رزمنده را بايد پس از فتح خرمشهر پيدا کرد. يعني زماني که جبهه شکل خاصي گرفته و دو نيرو با حساب و کتاب عمليات مي کنند و کم و بيش نمي توان گروه هاي چريکي را ديد و ..... خلاصه همه چيز و همه کس جبهه به سکناتي رسيده اند. و بچه هايي مثل آقا مهدي بيشتر فکر مي کنند و کمتر احساسات به خرج مي دهند. دوران شور و هيجان آن ها به سر رسيده و پخته شده اند. با همه اين احوال به آرامش نرسيده اند، بلکه تشنه تر شده اند. تازه اول عشق است.
ساده تر بگوييم: اين ها دارند خودشان را مي سازند. انگار خداوند گوشه اي از بهشت خودش را در يک لحظه به آن ها نشان داده و بلافاصله از نظرشان پنهان کرده و گفته اگر همه بهشت را مي خواهيد بايد از اين مسير بگذريد.
ـ يا روي زمين چشم شان، يک نظر حلال، افتاده به روي ماه صنمي، چه صنمي! و بعد آن يار غايب از نظر را برده اند پشت هفت پرده پنهان کرده اند و دم هر پرده، هزار شمشير زن سنگدل نگهبان شده اند و حال عاشق نمي تواند از ليلي بگذرد.
ـ خدا کند شما حق مطلب را ادا کرده باشيد.
در شوشتر بوديم. قرارگاه گيلاني ها از اهواز جا کن شده و رفته بود شوشتر. زمستان بود. باد سردي مي ورزيد. باران تندي مي باريد. اين دشت چنان ترسناک شده بود که احساس مي کردم با دوشکا هم مي شود کاري کرد. وقتي رعد و برق مي زد و دشت را روشن مي کرد، تازه مي شد فهميد که آسمان چقدر تاريک است و زمين چه هولناک است. دلم براي رزمنده اي مي سوخت که ناچار بود تک و تنها گوشه سنگرش بنشيند و به اين صحنه نظاره کند. آب راه افتاده بود. عنقريب دشت به يک درياچه تبديل مي شد. آن وقت آب به حرکت در مي آمد و مي شست و مي برد. دلم پيش ساکنان خانه هاي کوچک بود. مي دانستم که سيل وارد اتاق شان مي شود. ما زير چادر بوديم. يک چادر برزنتي ـ که ده ـ پانزده نفري را در خود جاي مي داد. البته اگر مي خواستيم مثل آدم ها زير چادر بنشينيم و بخوابيم، جاي هفت ـ هشت نفر مي شد.
مهدي آمد به چادر ما. آن موقع فرمانده گردان بود. از قضا سرما خورده بود و تب داشت. به پيشاني او دست نزده بودم، ولي از حالت چشمانش فهميده بودم. چشم، چشم يک بيمار بود. يک چراغ خوراک پذيري گذاشته بوديم وسط و دورش جمع شده بوديم. پتو به اندازه کافي داشتيم. همان طور که مهمات داشتيم. يعني روزگار کمبودهاي بني صدري گذشته بود. پتوها را انداخته بوديم روي شانه هايمان. مثل افغاني ها، چادر ما لحظه به لحظه طلبله مي کرد و سنگين مي شد و يک نفر با لوله تفنگش آب مانده را از گوشه چادر سرازير مي کرد. آن آب که شره مي کشيد و راه مي افتاد توي دشت. تازه مي فهميديم که بيرون چه خبر است. در ضمن دو ـ سه جاي چادر چکه مي کرد و دانه دانه مي افتاد. توي کاسه و کوزه ما. من را به ياد باران شمال مي انداخت.
مهدي گفت: يک فکري براي سوراخ هاي چادر بکنيد. باد گاهي ديوانه مي شد و لبه هاي چادر را مي زد بالا. پشت سرش سوز سرما مي ريخت توي سر و صورت ما. در موقعيتي بوديم که مي توانستيم از نور فانوس استفاده کنيم. تازه مطمئن بوديم که برادران مزدور عراقي توي سنگرهايشان چپيده اند و هواپيماهايشان هم حوصله پرواز ندارند. عموماً جبهه ما در چنين هوايي نگران شبيخون عراقي ها نبود، اما برعکسش چرا. چون بچه هاي ما درست از شرايط بحراني استفاده مي کردند و روي سنگرهاي دشمن آوار مي شدند. بنابراين اگر قرار بود اين وسط کسي از شبيخون بترسد، عراق بود. پس ما حتي مي توانستيم به تعداد نفرات مشعل روشن کنيم.
مهدي هميشه وضو داشت. در اين فکر بودم که اگر پيش نماز بايستد، همه ما را از کت و کول مي اندازد.
پيه قنوت مهدي به تن خيلي ها خورده بود. به شوخي گفتم: خدا به ما رحم کند. عده اي خنديدند. بعد گفتم: نه بابا، امشب حاج آقا احوال ندارد. به گمانم نشسته نمازش را بخواند. باز خنده. گفتم: خاطرتان جمع. امشب پيش نماز نمي ايستد.
حالا شايد آقا مهدي هم مي شنيد، اما مگر اعتراض مي کرد يا اخم يا تذکر مي داد؟
دوباره گفت: يک فکري براي چادر بکنيد.
ما گوش نکرديم. چون دل نداشتيم از زير پتو خارج شويم. آقا مهدي بلند شد و ايستاد به نماز. بدون اين که از ما بخواهد که جماعت بخوانيم و پشت سرش بايستيم.
مهدي براي نماز جماعت تعارف نمي کرد. يادم است که توي مسجد بوديم، گوش تا گوش. اين به آن تعارف کرد براي پيش نمازي. حالا فرماندهي مثل آقا محسن رضايي و آقاي همداني و آقا مرتضي قرباني نشسته اند و منتظر. مهدي از آخرهاي صف رفت و ايستاد جلو و اقامه بست و ما همه پشت سرش.
بهترين نقطه در گردان آقا مهدي نماز خانه اش بود. جايي تميزتر از هر جايي. و معطر و قشنگ. اصلاً براي نماز خانه اش سليقه خاصي به خرج مي داد. يک جاي صميمي و دوست داشتني تدارک مي ديد. و آدم مي خواست خودش را به آن جا برساند. اغلب اوقات بعد از نماز دور هم مي نشستيم و گپ مي زديم. بسياري از نامه ها در نمازخانه گردان حمزه نوشته مي شد.
مهدي آن شب از نماز جماعت حرفي نزد. بچه ها مرحمت کردند و به اندازه هيکل مهدي جا باز کردند. انتظار همه ما اين بود که خيلي زود نمازش را بخواند. نمي توانست قامتش را راست نگه دارد. صدايش گرفته شنيده مي شد. دلم مي خواست خودم را به امدادگر برسانم و قرص و دوايي برايش بگيرم. و يا چشمم دنبال بچه هاي درمانگاه صحرايي بود. با اين که مي دانستم کسي از زير چادرش بيرون نمي آيد.
مهدي را ديدم که نه صدايي مي شنود و نه توجهي به آن همه آدم دارد. خيلي زود رفت به حال و هوايي که لازمه عبادت است. لحن صدايش تغيير کرد و به زاري و التماس و خشوع تبديل شد. آهنگ مخصوص به خود را گرفت و شروع کرد به خواندن. بچه ها حرف مي زدند، خاطره تعريف مي کردند. از باد و بوران مي گفتند. من هم با آن ها بودم اما با مهدي هم بوديم. نوبت به قنوت رسيد. گفتم: الان است که زانوهايش تا شوند. نشد و همان قنوتي را تمام کرد که دوست داشت. و همان سجده اش را به جا آورد که پيش از اين مي آورد. خلاصه کنم، مهدي دهان همه را بست و نظرها را به خود جلب کرد.
مي گويند شب هاي قدر همان سه شب مشهور ماه مبارک است. و انسان اگر کار کرده باشد در آن شب ها به قدر و منزلت خود مي رسد و رحمت خداوندي شامل حالش مي شود. و باز مي گويند که شب قدر در سراسر سال يافت مي شود. يعني براي يکي ممکن است شب قدر در ماه رمضان نباشد. يعني بستگي دارد به آمادگي انسان. چه بگويم؟ آدمي که زير چادر به تضرع سرگرم بود، يک آدم معمولي نبود. خيلي مواقع نماز ما فقط کلمات عربي است. زبان مي چرخد و جمله مي سازد، ولي دل سرگردان است.
نماز مهدي بيمار به آخر رسيد و رفت سر جايش نشست و قرآن کوچکش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و شروع کرد به خواندن.
بيرون همچنان باد بود و سرما و باران سيل آسا. غير از اين صدايي شنيده نمي شد. اگر شبي آرام بود. عده اي رفت و آمد مي کردند. بالاخره حرفي مي زدند. نگهبان ها براي يکديگر علامت مي دادند يا به کسي ايست مي دادند، ولي آن شب وضعيت فرق مي کرد. بادي تندتر از همه وقت بلند شد و گوشه هاي چادر ما را از ميخ ها جدا کرد. بلافاصله سوراخ هاي چادر بزرگ تر شدند. بعد آب راه افتاد داخل.
سر وصدا و غرولند شروع شد. سه ـ چهار نفر آماده شدند و پريدند بيرون. اين کارشان ديگر نهايت فداکاري بود، توفيق اجباري. حالا باد به هيچ وجه نمي خواهد کوتاه بيايد. مثل جوان ها شير شده و شلاقش را مي کوبد به سر و صورت ما. ميخ ها را از جا کنده و چادر را پاره کرده و خلاصه دارد ترک تازي مي کند. غايله در بيرون ختم نمي شد ناچار ما هم دست به کار شديم. زيرانداز را جمع کرديم و کاسه و کوزه را کنار کشيديم و نهر کوچکي ساختيم و آب را با کاسه بيرون ريختيم و گرم کار. دست ها تا مچ توي گل و لاي. آدم به ياد شاليزار و فصل نشا مي افتاد. مهدي آماده شد که برود بيرون. گفتم: کجا مي روي؟ مگر مي خواهي روي تخت بيمارستان بيفتي؟
چند نفر ديگر همراهيم کردند و مهدي براي مدتي کوتاه آمد. سر و صداي ما همسايه ها را بيرون کشيد. زمين طوري شل شده بود که ميخ هاي چادر خيلي زود کنده مي شدند. بچه ها با سنگي، ميله اي ميخ ها را مي کوبيدند و طناب ها را گره مي کردند، ولي دو دقيقه بعد همگي خيس شديم، خيس و سرما زده. چراغ خوراک پزي کفاف دست هاي گلي ما را نمي داد. از کسي نشنيده ام که گفته باشد کاش الان توي خانه بوديم و کنار بخاري لم داده بوديم، ولي فکر مي کنم که جدي ترين آرزوي ما همين بود. يک سايبان و يک بخاري، کار تعمير و نصب چادر به درازا کشيد. هر چه ساختيم، جناب باد و بوران در هم کوبيد.
بچه ها مي خنديدند، ولي عصباني هم بودند. بالاخره مهدي سر ما را دور ديد و رفت بيرون. من زماني متوجه شدم که ديدم حسابي خيس شده است و آب از ريشش شره مي کند و او ميخ ها را مي کوبد و امتحان مي کند و نتيجه نمي گيرد و جابه جا مي شود. طلسم شده بوديم آن شب انگار باد و باران مامور شده بودند براي اذيت و آزار ما. زدم بيرون و هرچه تقلا کردم، نتوانستم مهدي را به چادري ديگر بفرستم. عينکش را برمي داشت، نمي توانست اطرافش را ببيند. به چشم مي زد، خيس مي شد. ديدم حسابي مي لرزد. قدري تندي کردم، اما جوابم را نداد. کلافه شدم. مهدي گفت: فلاني! تو برو داخل.
چند دقيقه گذشت و يکي آمد توي چادر. مهدي به نفر بعدي گفت: الان کار را تمام مي کنم، تو برو خودت را گرم کن.
همين طور يکي يکي از شر سرما فرار کردند، حتي من. آخرين نفر مهدي بود که تا اذان صبح با چادر طلسم شده سر و کله زد. نتوانست مهارش کند، اما کوتاه نيامد. بالاخره دل باد و باران به حال ما سوخت و آرام شد. مهدي با تني خيس و خسته ايستاد براي نماز صبح.
پيش خودم گفتم: در آن روزهاي نوجواني، وقتي کارهاي تمام نشدني خانه همه ي ما را فراري مي داد، تو جور همه را مي کشيدي و خم به ابرو نمي آوردي و اين داغ را روي دل ما مي گذاشتي که اعتراض بکني، نگاه معناداري، چشم غره اي، و حالا هم..........
مهدي تب کرد و افتاد. رفتم پتوي خشک تهيه کردم و قرص و دوايي و يکي دو تا چاي داغ و تکه اي نان جبهه و او را خواباندم. شايد تا حوالي ظهر خوابيد. نور خورشيد وادارش کرد بلند شود و برود سراغ بچه هاي گردان. آموزش رزم معمولي ترين کاري بود که او پي گيري مي کرد. تاکيد مهدي روي دين و مذهب بچه ها بود. مي گفت: جبهه ما را اصول دين بيمه مي کند ـ منظور همه قوانين الهي ـ عجيب سخنران شده بود! مثل همه فرمانده هاي موفق سخنراني مي کرد. و بچه ها حرف او را مي فهميدند. او هم حرف بچه ها را مي فهميد.
ـ و اين نعمت بزرگي است.
ـ صد البته، رب الشرح...........
ـ دعايي که امام جعفر صادق (ع) بسيار مي کرد. خدايا کاري کن که مردم قول مرا بفهمند. چنين عبارتي.
ـ جاذبه مهدي بيش از دافعه اش بود. اساساً خداوند او را شيرين گوشت آفريده بود. دوست داشتيم جايي باشيم که مهدي باشد. والله عده اي از تازه واردها شرط جابه جايي را بودن با مهدي اعلام مي کردند، مي رويم، به شرطي که با مهدي باشيم. منتقل مي شويم، اما به گردان آقا مهدي. اين جملات را کراراً شنيده ام.
آن آدم قد بلند و استخواني که ريش انبوه مي گذاشت و موهاي سرش را رو به پايين شانه مي کرد و زير آفتاب داغ و سوز سرماي دشت هاي بي انتها سياه شده بود و چشم هاي قشنگش گود رفته بود و لباس کهنه مي پوشيد. مي توانست دل آدم ها را ببرد. دل ربايي بود کم نظير. چه داشت؟ به قول بعضي ها خرمهره؟ آيا الکي امتياز مي داد؟ آيا پست و مقام مي داد؟ داشت که بدهد؟ اصلاً علاقه اي به مقام داشت؟ اگر فرماندهان رده بالا بر گردن او نمي گذاشتند، فرماندهي يک دسته را هم قبول نمي کرد. پس از توجيه فراوان، مي گفت: چون فرمانده تکليف کرده، قبول مي کنم، وگرنه بار مسئوليت مي تواند شانه هاي قوي ترين آدم ها را بشکند.
مهدي قلب بچه ها را به دست مي آورد. به آن ها شخصيت مي داد. يا بهتر است بگويم که براي شخصيت آن ها ارزش قايل مي شد. هرکس به اندازه ي خودش. مي گشت به دنبال قابليت ها و استعدادها و هرکس را در جايگاه خودش قرار مي داد.
از تبعيض متنفر بود. و از سفارش. مي گفت: اگر فردي مي تواند مفيد واقع شود بايد در صحنه باشد و امتحان پس بدهد. آقا! تو از برق صنعتي سر در مي آوري. بفرما در بخش موتوري. شما بخاري؟ ما سنگري مي خواهيم که جان بچه ها را حفظ کند. شما چه؟ از ضد هوايي کار مي کشي؟ بسم الله. ما تک تيرانداز و مداح و بي سيم چي و طراح و تدارکاتي و ..... مي خواهيم. ما مي خواهيم يکي با خط خوش پرده بنويسد. ما يک تيم قدرشناسي مي خواهيم. مهدي استعدادها را کشف مي کرد و کارها را مي سپرد به افراد و مي رفت پي کارش. او خود طراح بزرگي بود. و از فرصت ها بهترين استفاده را مي کرد. و از همان جاذبه اش استفاده مي کرد. و اقدامي به ياد ماندني.
عمليات کربلاي پنج بدون طراحي آقا مهدي انجام مي شد. اکثر بچه هاي لشکرهاي حاضر در خرمشهر آماده شده بودند براي مرخصي رفتن. حتي ماشين ها را براي انتقال آن ها آماده کرده بودند. کار مهدي همه را دگرگون کرد.
همان چند قطره خون مهدي که بر طومار ريخت، اوضاع منطقه را براي حماسه اي بزرگ مهيا کرد. بعداً مفصل توضيح مي دهم.
حالا همين آدم پر جذبه دافعه اي هم داشت. دافعه اي که مي توانست اصلي ترين برداشت و باور مهدي را نزد اذهان عمومي خدشه دار کند. قضيه ي شايعه ي آن جناب نااهل فقط نمونه اي از دافعه مهدي است. و فقط شايعه ساز نابغه نبود که مهدي را دفع مي کرد دوستان هم بودند خوب چرا؟
مهدي به همچون آدمي هم ميدان عمل داده بود. کراراً هشدار و تذکر شنيده بود که فلاني حواست باشد. مبادا از پشت خنجرت بزند؟
مهدي چه مي گفت؟ مي گفت: قصاص قبل از جنايت نمي کنم. او به راهي وارد شده که پر خطر است. مي توانست وارد نشود. او جايي نفس مي کشد که عده اي از دوستان جرات ندارند فکرش را بکنند.
مگر نه اين که جبهه دانشگاه آدم سازي است ـ جمله حضرت امام؟ خوب آمده آدم شود. و همه شاهديد که دارد نقش خودش را بازي مي کند. هرگاه فرماندهي را به او تقديم کردم، آن وقت اعتراض کنيد. يا اگر با گزارش شناسايي نقاط حساس او، اقدام کردم، بعد شما تمرد کنيد.
شايعه ي او روي شما تاثير منفي گذاشته بود؟
ـ بي تاثير هم نبود.
با او برخورد کرديد؟
ـ مهدي برخورد نکرد. صبر پيشه کرد و گفت: امتحان است. امتحان.
پس از آن شايعه چه کرد؟ مثلاً توجيه نمي کرد؟ توضيح، دفاع، حمله، حتي انتقام؟
مي گفت: خدا صابرين را دوست دارد. ما اگر مهدي موعود را صدا نزنيم، چه کسي را صدا بزنيم؟ پس سفره ي اين دل پر خون را پيش کسي باز نکنيم؟ ما، مهدي را دوست داريم و منتظرش نشسته ايم و آرزوي ديدارش را هم داريم. اگر اين شايعه مي تواند مرا از نام و ياد صاحب الزمان (عج) دور کند، پس تا الان لاف زده ام. بگذاريد او شايعه بسازد براي طرفداران شايعه و من همچنان از طرفداري مهدي زهرا (س) دم بزنم. اين کمترين بهايي است که مي پردازم.
ـ .......................... وقتي مهدي مي توانست بهاي عشقش را بپردازد، ما هم نصيبي مي برديم.
ـ ادامه بدهيد.
ـ مهدي آن چه را که از دين ياد گرفته بود، به عمل درآورد. در يک سخنراني هفت ويژگي رزمنده را توضيح داده. قبل از هر چيز وحدت را اعلام کرده: توحيد، يگانگي، يد واحده، سپس اطاعت امر: اطيعوالله و اطيعوالرسول و ..........
بايد به سخنراني مهدي مراجعه کنيد.
متن سخنراني را داريد؟
ـ نوازش را هم داريم. مهدي خوب ياد گرفته بود و خوب جواب مي داد.
وقتي در جبهه پاي صحبت هاي او نشستيم، ديديم تحسين برانگيز شده است. من از اين در تعجب بودم که او چقدر فرصت داشته مگر؟ کسي مهدي را بيکار نمي ديد. مگر يک فرمانده مي توانست وقت اضافه پيدا کند؟
سر کلاس مي نشست؟
ـ نه مثل کلاس هاي معمول و مرسوم. البته کلاس هايي داشتيم.
از علما ياد مي گرفت؟
ـ کتاب هم مي خواند. مثلاً مي توانست از افکار استاد شهيد مطهري و شريعتي و شهيد بهشتي حرف بزند. يا تعدادي از آثار حضرت امام را خوانده بود. يا کتاب هاي شهيد دستغيب را. گاهي وجه عرفاني مهدي آن چنان غالب مي شد که آدم شک مي کرد که او يک رزمنده تمام عيار باشد. و به روز نبرد سردمدار مبارزان. خوب، شيعه علي بايد اين طور باشد: يک دست کتاب و يک دست شمشير.
چشم مهدي همه جا کار مي کرد. شلوغ ترين گردان را او رهبري مي کرد. از نوجوان گرفته تا مرد جا افتاده همراه مهدي بودند، حتي پيرمرد. مهدي 99 % افرادش را به اسم و چهره و محل زادگاهش مي شناخت. به شهر و قائم شهر کجا و ماسال و ماسوله کجا و طارمات کجا؟
يعني در يک زمان با 500 ـ 600 خانواده ارتباط داشت. يکي تنها پسرخاله اش بود. مهدي حساب خاصي براي او باز مي کرد. يکي پدر چند تا قد و نيم قد بود، مهدي مواظب او بود. يکي جانباز بود. يکي تنها منبع درآمدش را زمين گذاشته بود و آمده بود جبهه. يکي توش و توان قابل قبولي نداشت. يکي نازک و نارنجي بود. يکي غشي بود. يکي همسر حامله اش را تنها گذاشته بود. يکي دانشجو بود.
مهدي بيش از همه فرماندهان معاون داشت و از آن ها کار مي کشيد. معمولي ترين دليل مهدي اين بود که اگر در شب عمليات، يکي دو معاون از ميدان به در روند، ديگران جايش را پر کنند و کار عمليات عقب نماند. خوب، هميشه که عمليات نبود. آن زمان معاونين مهدي به امور ديگر رزمنده ها مي رسيدند. گزارش مي خواست، بي چون و چرا. با توضيح مفصل. منظم و پي گير، حتي در مواقعي سخت گيري مي کرد. دل کسي را نمي شکست، اما با نظم و برنامه پي گيري مي کرد.
مشورت و مشورت و مشورت. از انتقاد نمي ترسيد. مي گفت: اگر من توانايي فرماندهي دارم، مي توانم انتقاد شما را هم بشنوم. مي گفت: از من بخواهيد يعني امر به معروف کنيد و نهي از منکر. اشتباه مي کنم، تذکر بدهيد تا مغرور نشوم. از دعاهاي معمول مهدي اين بود: الهي! ما را غره به کار خود مکن.
مهدي يک تشکيلات وسيع نظامي و سياسي و اخلاقي را اداره مي کرد. صندوقچه مهدي حلال مشکلات مالي بچه هاي گردانش بود. او از حقوق خود مي داد و پس نمي گرفت، ولي از بودجه گردان مي داد و پس مي گرفت.
به لباس بچه ها اهميت مي داد. مادامي که اتاقک تدارکات پر بود، کسي با لباس ژنده ديده نمي شد. پوتين رزمنده اي پاره باشد و پيش چشم مهدي راه برود؟ مي رفت جلو و سرصحبت را باز مي کرد. خود اين معاشرت بود و براي بچه ها، جالب. بعد مي رسيد به پوتين با کتاني که بايد تميز باشد و پاي تو بايد سالم باشد و بالاخره سوال: چرا پوتين شما پاره است؟
آقا مهدي! چرا پوتين شما پاره است؟
داشت و نداد؟
ـ لابد نداشت.
بچه هاي مهدي همه ماخوذ به حيا بودند. مهدي را ناراحت کنند؟ محال ممکن بود.
تا پاي آن رزمنده را در يک جفت پوتين سالم نمي ديد آرام نمي گرفت. يا خودش به تدارکات مي رفت و يا معاونين دم دستش را مي فرستاد.
در گرما گرم عمليات والفجر هشت فهميد که همسر رزمنده اي حامله است و وقتش رسيده است و به شوهرش نياز دارد.
مهدي ازدواج کرده بود؟
ـ در سال 64 نه. او را پيدا کرد و يک بسته به او داد و برگه ي مرخصي و گفت: مي روي شمال و پانزده روز ديگر برمي گردي. اين بسته را هم توي خانه ات باز مي کني.
رزمنده مي دانست که مهدي براي چه او را فرستاده ولي در بحبوبه ي عمليات بود و نمي خواست برود. مهدي گفت: به تو مي گويم برو.
ديگر حرف و سخني احتياج نبود. آن بنده خدا دلش را راضي مي کند که عمليات را بگذارد براي بقيه.
مهدي شرايط انتقال او را از فاو فراهم مي کند و مطمئن مي شود که فلاني وارد خاک ايران شده است.
مي گويد رسيدم به بازکيا توراب و دم در خانه ام بسته مهدي را باز کردم. ديدم ده هزار تومان پول و يک نامه کوتاه از آقا مهدي نوشته بود برادر عزيزم فلاني، انشاءالله صحت و سلامت به خانه ات مي رسي و صاحب فرزندي سالم مي شوي. بمان تا حال همسرت خوب شود. راجع به اين پول هم فکر نکن.
اين نمونه اي از اخلاق مهدي است در جبهه هاي دفاع مقدس.





تلويزيون ماه زني را نشان مي دهد که خانه اش در همسايگي آسايشگاه جانبازان جنگ است. او خانمي است جا افتاده و بيش از حد احساساتي. حرف مي زند و گريه مي کند. گله دارد فراوان، بيشتر از جانبازان. مي گويد: چرا به اين ها سر نمي زنيد؟ اين ها بچه هاي ما هستند. مثل برادران ما هستند. خيلي تنها هستند. مگر اين ها به خاطر ما جانشان را کف دستشان نگرفته بودند؟ چه شده؟ آن روزها را فراموش کرده ايد؟ يادتان رفته که هواپيماهاي عراق تهران را بمباران کرد؟ در آن شب هاي ترسناک، اين ها گل سر سبد جامعه بودند، نبودند؟
و باز گريه مي کند. يکي از جانبازان که روي صندلي چرخ دار نشسته و گردنش را کج کرده و بي حوصله است. مي گويد: خوشا به حال آن ها که شهيد شدند و رفتند و اين روزها را نديدند، مي گويند: برويد توي اجتماع و فعاليت کنيد.
آيا هيچ سواره اي حاضر مي شود وقتش را صرف ما کند؟ گناهي هم ندارد، اگر راننده اي بخواهد ما را به مقصد برساند، بايد آدمي مثل من را بغل کند و روي صندلي بيندازد. کارش به اين ختم نمي شود. او ناچار است صندلي مرا هم جابه جا کند. اين کار يعني صرف انرژي و وقت. من که نمي توانم از يک راننده ـ که دنبال يک لقمه نان مي دود ـ چنين توقعي داشته باشم.
بعد کمي سرخ مي شود و مي گويد: آي دولت مردان! خانه هاي شما را در اطراف همين آسايشگاه مي بينم. نه اين که حسرت بخوريم و حسادت کنيم ولي منتظر شما هستيم. چرا نمي آييد اين جا؟ مي ترسيد از شما پول و امکانات بخواهيم؟ نه والله. ديگر امکانات هم از چشم ما افتاده.
يکي ديگر مي گويد: مال دنيا هميشه پيش ما حقير بوده. اگر دل بسته پول و مقام بوديم با هر پيغام امام روانه سرزمين آتش و خون نمي شديم. امروز گله اي از شما نداريم! اما چه کنيم با اين تنهايي؟
جمع ما جمع است، اما جمع بيماران. ما چند صباحي مهمان شما هستيم. نوبت به نوبت مي رويم. همان طور که شهدا رفتند. قدري نگرانيم. براي اين نگرانيم که فراموش شده ايم. اگر جانباز جنگ فراموش شود، اتفاق بدي براي جامعه ما مي افتد. حالا ما هيچ، مبادا شهدا را فراموش کنيد.
زن مي گويد: بدترين روز زندگيم همين چند روز پيش بود. چون يکي از جانبازان شهيد شده بود و اين ها آمبولانس نداشتند شهيدشان را به بهشت زهرا (س) برسانند. آخرش يک وانت کرايه کردند و تابوت شهيد را پشت ماشين گذاشتند. چقدر تنها بودند، چقدر تنها بودند. جگرم آتش گرفته از آن لحظه که آن صحنه را ديده ام.
اين ها هر چه داشتند فداي جامعه ما کردند. يک شاخه گل برداريد و به ديدن ......
ديگر طاقتم طاق شده تلويزيون را خاموش مي کنم. پسرم بدجوري ناراحت شده. تعجب کرده. خوب مي دانم که هزار سوال در ذهن او گره خورده است.
مي پرسم: تو معني وطن را مي داني؟
بغضش را مي خورد، اما جوابم را نمي دهد. مي پرسم: مي داني دين يعني چه؟
حتي نگاهم نمي کند. مي پرسم: فداکاري چيه؟ مسئوليت، ايثار، صبر، آزادي و آزادي خواهي، ناموس، شهادت و جانبازي و رنج و انتظار و ذره ذره آب شدن و در تنهايي مردن و پشت وانت کرايه اي خوابيدن؟
مي گويد: چرا اين صحنه ها را به ما نشان مي دهند؟
مي گويم: يک دليلش اين است که سال ها نشانمان نداده اند.
مي گويد: دلم نمي خواهد آن ها را ببينم، چون خيلي دردناک است و آدم رنج مي برد، ولي يک سوال: چه اتفاقي افتاد که اين طور شد؟ چرا ما اين قدر شهيد داريم. آدم وقتي از خانه بيرون مي رود، اسم شهدا را سر کوچه ها و خيابان ها مي بيند.
مي گويم: هيچ نسلي بيشتر از نسل ما با مشکلات جامعه روبرو نبوده. نمي خواهم از خودم بگويم، فعلاً نمي خواهم. اين اسامي ـ که بر هر کوي و برزني مي بيني ـ رنج ها برده، نه براي خودشان. اصلاً خودشان را فراموش کرده بودند. يک پيماني بسته بودند که بايستي تا آخر راه مي رفتند. آن ها امام را سمبل عقيده مي دانستند. وقتي انقلاب به پيروزي رسيد، حوادث تلخي در ايران رخ داد، يکي پس از ديگري. اگر مي خواهي جواب سوالت را پيدا کني، بايد زندگي نامه آن ها را بخواني. حداقل زندگي نامه شهيد مهدي خوش سيرت را آن ها خيلي بيشتر از ما رنج برده اند.
مي پرسد: براي همين زندگي نامه ي شهدا را مي نويسي؟
سري تکان مي دهم و زير لب مي گويم: اگر ياد شهدا نبود، امروز بي تفاوت ترين مردم عالم بودم. و اين را پسرم نمي شنود. شما بنويس تا من بخوانم.
لبخندي مي زنم و به ياد غروبي مي افتم که به او پشت تلفن حرف هايي زده بودم. و قدرتي در خود احساس مي کنم که مي توانيد مرا سرپا نگه دارد.
شب ها فرصت مي کنم چيزي بنويسم. حال قصه باشد يا زندگي نامه. من در شهر، در اين مملکت تهران چنان سرگردانم که خود را فراموش کرده ام، و علايقم را. فرصت تحقيق ندارم و نمي توانم عجله نکنم. اين در حالي است که بايد تحقيق کنم و بارها و بارها بنويسم و اصلاح کنم. پاي ادبيات در ميان است و سرگذشت کسي که بيست و هفت سال زندگي کرده. او حوادث پيچيده اي را پشت سر گذاشته و نقش فردي و اجتماعي خويش را به خوبي ايفاء کرده.
مهدي خوش سيرت در نيمه اول سال 66 به شهادت رسيده است، يعني بيش از هفت سال از عمرش را در بحران سپري کرده است. حال من تنها پنج ـ شش ماه فرصت دارم پيرامون زندگيش تحقيق کنم و زندگي نامه اش را بنويسم. اين اتفاق مي افتد، اما چگونه و به چه قيمتي؟
يکي، از فرانسه مي رود به زادگاه چخوف و ده سال وقت مي گذارد و زندگي نامه آن نويسنده نامدار روس را مي نويسد و يکي از تهران مي رود به سرزمين شمال و پس از سي ـ چهل ساعت پرونده ي تحقيق را مي بندد و سپس مي نشيند پشت ميزش و مي نويسد چه مي شود؟ چرا نسل ما تا اين حد با مشکلات جامعه دست به گريبان است؟ اين چه عجله اي است که دست از سر ما برنمي دارد؟ اين چه افراط و تفريطي است که پيش گرفته ايم؟
اين چه رنجي است که مي بريم؟ الان که سرگرم کار هستم، ده ها سوال در ذهنم وجود دارد. صدها حس نگران کننده. من اگر آزاد نباشم و اعتقاد به کار نداشته باشم، نمي تونم اثري موفق ارايه دهم. فورستر، رمان نويس برجسته ي اروپايي مي گويد: در رمان دو چيز بسيار مهم است: زمان و ارزش ها.
زمان براي جامعه ي ما يعني سال هاي انقلاب و جنگ. و ارزش ها يعني همه عناصر ماندگار هستي.
يعني مفاهيمي که از پس غبار زندگي رخ عيان کرده اند و به چشم همه ي ما آمده اند. يعني فداکاري براي وطن که اين ايراني و غير ايراني نمي شناسد. يعني آرمان طلبي، ايثار و جانفشاني و آزادي خواهي و ... ما از درون آتش و خون جنگ، عناصر معنا بخش هستي را روايت مي کنيم.
با اين ها چه کنيم رهايشان کنيم؟ روزي اتفاق تلخي براي مهدي افتاد، تلخ تر از تهمتي که آن توبه گر آشنا زده بود ـ آن چريک سابق را مي گويم. هماني که از حمايت مهدي استفاده کرد و شد رزمنده و الي آخر.
و آن گاه بحث حجتيه را پيش کشيد و موفق شد و ........
آن روز هادي شاهد بود که بر آستان در خانه پدرش مرد و زنده شد و رفت نشست به زاري. و همين هادي رضا داد سر به سوي آسمان کند و بگويد: خدايا! بي چاره را ببر تا خلاص شود. هادي آن روز چه ديده بود و چه شنيده بود که راضي شده بود مرگ برادرش را ببيند؟

امروز پنج شنبه است و يک هفته از ماه مبارک رمضان گذشته، و من براي دومين بار به شمال رفته ام تا کار تحقيق را ادامه دهم. تنها آمده ام. چون پسرم فراموش کرده که در آن سفر از من چه خواسته بود. تقصيري ندارد. او دانش آموز است و دغدغه هاي خود را دارد. فرض کنيم که به جد در پي الگو باشد، قرار نيست الگويش را با عجله پيدا کند. اين منم که بايد انواع الگوها را به او معرفي کنم، فقط معرفي. مابقي کارها پاي اوست. و او کار خود را خواهد کرد و راه خود را نيز پيدا.
يکسره رفته ام به خانه هادي خوش سيرت. افتاده است دراز به دراز. آن ترکش هاي بي شمار دارند تنش را مي کاهند و مي تراشند. ريه ي هادي گرفتار شده است.
مي گويد: سلام.
مي خندد و مي گويد: ديگر دارم آماده مي شوم براي رفتن. چه زود طاقتم تمام شد؟ اين هم يکي از تفاوت هاي من و مهدي. او اگر بود، خيلي صبور بود.
بعد مي پرسد: آمده اي براي تحقيق؟
ـ بله.
ـ الان کي حوصله دارد حرف بزند؟ بعد از افطار.
مي گويم: بعد از افطار. و مي روم به زادگاهم. هوا مه آلود است. چند روزي است که کسي رنگ آفتاب را نديده.
شب، خود را به روستاي چورکوچان مي رسانم. سه نفر به ديدن هادي آمده اند. يکي پيک مهدي بود تا آخرين لحظه زندگي مهدي، در گرماي نفس گير ماووت عراق. نام او معمولي است. مي گويد: درست لحظه اي که مهدي و دوستانش زير پل بودند، من داشتم از قرار گاه به طرف آن ها مي رفتم. پشت فرمان نشسته بودم. هوا خيلي داغ بود. من مرتب با چفيه عرقم را پا ک مي کردم. چفيه ام را با آب خيس کرده بودم. ناگهان ديدم زير پل به هم ريخت. يارو انگار فهميده بود که فرمانده ما زير پل نشسته است. خلبان هلي کوپتر آمد بالاي پل. بعد فاصله گرفت و بعد با راکت زير پل را هدف گرفت. اگر نمي دانست، خود پل را مي زد. بچه ها با مهمات زير پل استراحت مي کردند. يعني انفجار راکت يک طرف و انفجار موشک هاي آر. پي. جي و نارنجک ها و فشنگ ها يک طرف.
هادي مي گويد: حالا که اين، نفس خوبي دارد، بگذار حرف بزند.
و من مي بينم که هادي نفس خوبي ندارد. دوستش مي پرسد: چه کردي تهران؟
هادي مي گويد: شده ايم موش آزمايشگاهي. گفتم ولم کنيد بابا!
ـ چه مي گويند؟
ـ هيچي. مي گويند بايد اعزام شوم خارج براي عمل جراحي. گفتم مي خواهم همين جا بميرم. من که هنرپيشه فيلم حاتمي کيا نيستم. همان از کرخه تا راين. من توي همين خانه مي ميرم.
ـ بايد خدا را شکر کني که اين پيشنهاد را کرده اند.
ـ يعني هنوز فراموش نشده ايم؟
مي خندد، ولي حال و هواي خنده در صدايشان نيست، اين غم است. که صورتشان را پوشانده. يکي ديگر از دوستان هادي مي گويد: اين خانه هميشه شلوغ بود.
هادي مي گويد: منظورش خانه پدر ماست.
مي خندد. هادي مي گويد: شهدا همه چيز ما را با خودشان بردند. در آن هشت سال، ما جنگ نمي کرديم، زندگي مي کرديم. الان در و ديوار خانه ها دارند ما را مي خورند. عده اي در حال جبران مافات هستند و عده اي هم توي لاک خودشان، تنهاي تنها، راستي، هفته پيش آسايشگاه جانبازان را ديديد؟ چه سرنوشتي!؟
يکي ديگر مي پرسد: چه عجب يادتان افتاد که شمالي ها هم شهيد داده اند؟
من بايد جواب بدهم. و جواب نمي دهم. نگاهش مي کنم و سري تکان مي دهم. اين سوال يعني او از ما انتظار دارد، توقع. وقتي توقع جامعه را برآورده نکرده ايم، چه جوابي؟
هادي مي گويد: بابا! اين يکي ديگر از خودمان است. و من و آقاي معمري را به موزه خانوادگيش مي فرستد تا کارمان را شروع کنيم.
يک نوار حاصل کار نود دقيقه اي ماست. معمري چيزي نمي گويد که براي من تازگي داشته باشد، الا حوادثي که مربوط مي شود به روزهاي آخر زندگي مهدي. شب بعد هم حوادث را ضبط مي کنم، از آقاي حيدر نژاد. و نيز شب سوم. هادي مي گويد: يک شباهتي بين کار شما و کار مهدي مي بينم. درست در چنين شب هايي مهدي اين جا بود، ولي دايم در حال سفر. او در خانه نمي ماند. ازدواج کرده بود، ولي مثل آدم هاي متاهل رفتار نمي کرد. مي رفت به خانواده شهدا سر مي زد. يا به مجروحان جنگ. خسته نمي شد، براي اين که مي خواست دل آن ها را به دست آورد. احساس دين مي کرد. خوش نبود. فقط زبانش به خوشي مي چرخيد و حرف هاي خوشحال کننده مي زد. مي رفت به خانه شهدايي که روزي فرمانده آن ها بود. يا شهدايي که خودش در اعزام شان دخالت مستقيم داشت، احساس مي کرد کاري نيمه تمام را زمين گذاشته.
مهدي آسوده نمي شد، مگر روزي که خودش هم شهيد مي شد، اين تنها چاره ي درد مهدي بود.
گاهي خيلي تحت فشار قرار مي گرفت، چون از اطراف مي شنيد که فلاني بچه هاي مردم را برده و جنازه ي آن ها را فرستاده، اما خودش سر پا مانده. مسئوليت، مسئوليت کمر مهدي را شکست. از دوست مي شنيد و از دشمن هم مي شنيد درد او زماني به اوج مي رسيد که از دوست مي شنيد. عاقبت روزي خانواده ي داغداري آمدند توي حياط خانه و رو در رويش چيزها گفتند. من آن روز شاهد بودم که چه بر مهدي گذشت. اين بود که گفتم: خدايا! اين بيچاره را ببر تا خلاص شود.
ـ چه سالي بود؟
ـ بهار 66
ـ پس بماند براي حوادث آن سال.
ـ من پيشنهاد مي کنم بعد از اين از طريق نامه به آن حوادث اشاره کنم.
حوصله نوشتن داري؟
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ فکر مي کنم راحت تر باشم.
ـ پس خداحافظ و منتظرم.


موج ها
آقاي نويسنده سلام. نمي خواهم بگويم دوست نويسنده، ولي مي گويم. چون اگر مهدي به جاي من مي نوشت، به راحتي شما را دوست خطاب مي کرد. توجه داشته باشيم که مهدي، مهدي بود. و او مهربان تر و خالص تر از من بود. او راحت مي بخشيد. براي همين او شهيد شد و من نشدم.
به هر حال ما داريم در باره مهدي مي نويسيم. راستي نوشتن چقدر سخت است! در عوض چقدر شيرين است.
من کتاب «زماني براي ماندن» شما را خوانده ام. خوب بود، ولي ما به دنبال واقعيت هستيم نه داستان. ما مي خواهيم از جنگ بگوييم و از شخصيت مهدي. پس، از شما مي خواهم که واقعيت ها را بنويسيد.
مهدي پس از عمليات بيت المقدس سکوت مرموزش را شکست و شد يک رزمنده تمام عيار.
حالا مي گويم که او غصه بزرگي داشت، غصه ي سرزمينش را. شما در خرمشهر بوده ايد؟ خرمشهر که مثل عروس زيبا بود، به دست بعثي ها تاراج شد و پوست ترکاند و شد خونين شهر. آقا! عجب حال و هوايي دارد اين شهر؛ علي الخصوص غروب ها: آن چراغ هاي زرد که روي کارون خروشان مي درخشند و آن قايق ها و کشتي ها پهلو گرفته. وقتي مهدي پرچم سرخ را روي گنبد مسجد جامع نصب کرد، فرياد زد: الله اکبر.
بچه ها چقدر شادي کردند آن شب! چقدر شليک کردند! چه شبي بود. مهدي آمد پايين و از وسط جمعيت زد و رفت ميان خرابه هاي شهر. خانه ها را مي گويم. ديوارها را ديده بودي؟ اين ديوارها جاي سالم نداشتند. اصلاً جان سالم نداشتند. والله با آدم حرف مي زدند اين ديوارها. چقدر غريب و مظلوم بودند!
بعثي ها نوشته بودند: آمده ايم بمانيم. به عربي نوشته بودند و بچه هاي عرب زبان ما چه آتشي مي گرفتند وقتي آن شعارها را مي خواندند. در آن بحبوحه و شلوغي و شادي فکر مي کردم که اگر روي ديوار خانه هاي آستانه چنين شعاري مي نوشتند، چه مي کردم؟! مي داني، وقتي دشمن به وطن آدم حمله مي کند، هر جاي وطن مي شود خانه آدم. ما، در خونين شهر طوري راه مي افتيم که انگار همان جا بزرگ شده بوديم.
مهدي تعريف مي کرد وقتي به ساعت هاي آخر سقوط نزديک مي شديم، بي اختيار گريه مي کرديم. زن هاي خرمشهر چه کردند! به به! واقعاً دشمن مي تواند يک ملت را تا اين حد مقاوم کند؟ بنازم به آن غيرت. زن ها از اول غروب تا طلوع آفتاب مي ايستادند بر سر جنازه ها تا سگ هاي هار آن ها را تکه و پاره نکنند. عده اي مسلح بودند و عده اي فقط با چوبدستي نگهباني مي دادند.
مهدي مي گفت: پاييز 59 تلخ ترين پاييز دنيا بود.
مي داني، گاهي فکر مي کنم که غم سقوط خيلي سخت بوده. و گاهي مي گويم که مهدي هنوز پخته نشده بود. و به اين دليل خيلي به او سخت گذشته بود.
بگذريم. آزاد سازي خرمشهر، يعني زندگاني دوباره مهدي. حالا او کوله باري از تجربه و علم داشت. يک رزمنده بود و يک انسان با تقوا. صبور شده بود و با استقامت. از رزم چيزها مي دانست و از آدم شدن هم. مي توانست عده اي را دور خود جمع کند و آموزش دهد و به عمليات ببرد و به دشمن ضربه بزند و باز گردد. نمي خواهم آن حرف ها را دوباره تکرار کنم. وضعيت مهدي روشن شده.
و نمي خواهم از عمليات رمضان و بدر و چند عمليات ريزتر حرف بزنم. ولي مي خواهم بگويم که ما در همان اول جنگ، ح سين را از دست داديم. حسين، برادر بزرگ ما سرگرم آموزش رزم کوهستاني بود که از روي صخره اي پرت شد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
و اين واقعه اوضاع خانه ما را تغيير داد. يعني بيشتر از گذشته. مردم مي دانستند که بچه هاي ارباب دست از حمايت امام برنمي دارد. و شهادت حسين، ما را به خانواده شهيد تبديل کرد.
سال 64 اتفاق ديگري افتاد. اولاً که من از مهدي سبقت گرفتم و ازدواج کردم. گفتم: نوبت شماست آقا مهدي.
گفت: چي؟
گفتم: خواهر گرامي حرف ها دارد در باره شما. مي خواهد شما را در رخت دامادي ببيند.
گفت: در اين مورد با من صحبت نکن.
پرسيدم: پس به ما اجازه مي دهي؟ چراغ بزنيم و پيش بيفتيم؟
گفت: بفرما
ما عروسي کرديم و در آستانه مانديم و آقا رضا و آقا مهدي رفتند به منطقه عملياتي. همان هور و جزاير شمالي و جنوبي. آقا رضا فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) بود و آقا مهدي فرمانده گردان مسلم و بنده هم در گروهان حمزه سيد الشهداء فرمانده بودم. اوضاع نه جنگ و نه صلح بود. يعني فرسايشي. اين، از علايق عراق بود که جنگ را متوقف کند تا به استحکامات خود بپردازد. مي دانيد که، صدام پس از فتح خرمشهر فرصت پيدا کرد به تجهيز نيرو و ايجاد موانع بپردازد و موفق هم شد.
آن چه صدام مي ساخت، در سال 65 نمودار مي شد، کربلاي چهار و پنج به چشم خود ديديم که چه کرده است. و براي ما شمالي ها کربلاي دو فراموش نشدني است. يا من توضيح مي دهم يا برو سراغ ديگران تا بگويند چه شد و چه گذشت، ولي يک چيز را هرگز فراموش نکنيد: جبهه ما هرگز متکي به تجهيزات نبود. جبهه ما را قطره قطره خون بچه ها گرم نگه مي داشت. شما اصطلاح «دفاع عاشورايي» را شنيده ايد؟
مي دانيد يعني چه؟ مي توانيد تصورش را بکنيد؟ در دفاع عاشوايي، کلمه شهادت هجي شده بود. هرکس بلند مي شد، صددرصد مي دانست که شهيد مي شود و شهيد مي شد و شهيد شده اند. تاريخ بايد قضاوت کند که رزمنده جبهه ما چه کرده است. و امثال شما بايد بنويسيد. اين وظيفه اي است بر گردن ما.
راستي، شما در سال 64، زمستانش چه کار مي کرديد؟ والله طلبکارانه نپرسيده ام. داشتيد تمرين نويسندگي مي کرديد؟ مهدي مي گفت: آناني که رفتند کاري حسيني کردند، کساني که مي مانند، بايد کاري زينبي کنند، وگرنه يزيدي ـ بلانسبت شما ـ هستند.
نمي توانم در يک خط سير متمرکز شوم. و از شما خواهش مي کنم که نوشته ام را خيلي تغيير ندهيد. به هر حال. من سرگرم زندگي بودم که آقا مهدي تلفن زد به دفتر بسيج آستانه و مرا خواست پاي تلفن.
به خود گفتم: عطر و بوي عمليات مي آيد.
اگر پيش من بوديد مي پرسيديد چه احساسي داشتم؟ ديگر با شيوه کار شما آشنا شده ام. مي گويم: خدا، آدم را عاشق آفريده. اين موجود عجيب خيلي دوست دارد با آسايش زندگي کند. اصلاً مي جنگد تا راحت باشد. انگار چيز مقدسي را گم کرده و به دنبالش تا کوه قاف مي دود. ناگهان مي بيند کلي عمر صرف کرده است تا چند لحظه آسوده باشد. خوب، من هم سرگرم زندگي تازه خود بودم. و سخت بود دل کندن.
آدم تا عاشق نباشد که با دشمن عشق مي جنگد.
گفتم: چه عطر و بويي پيچيده در اين دشت سبز آستانه! هوا مه آلود بود و ابري بود و باراني. گاهي رنگ آفتاب را نمي ديديم. وقتي پيک آمد در خانه پدري، شال و کلاه کردم و سوار موتور پيک شدم و رفتم پايگاه. چهره هاي جديد و بچه هاي جوان تر ازما، دفترمان را مي چرخاندند. چاي خوردم و پس و پيش رفتم و انتظار کشيدم تا اين که صداي آقا مهدي را از پشت گوشي تلفن شنيدم: تازه داماد! نمي خواهي سري به ما بزني؟ و احوال پرسي فراوان و سفارش ها ـ که آيا از حال خانواده ها با خبرم؟
گفتم: ملالي نيست به جز دوري شما. از آقا رضا خبر داري؟
گفت: مگر مي شود از او بي خبر بمانم؟!
پرسيدم: آن جا چه خبر؟
گفت: بيا و ببين.
آقا مهدي آمده بود قرارگاه ما. يعني شوشتر؛ شايد هم جنگل اهواز.
پرسيدم: از تحولات چه خبر؟
گفت: کار تازه اي صورت نگرفته.
در همان لحظه مي خواستم بفهمم که آقا مهدي خوشحال است يا ناراحت. دو ـ سه تا سوال اساسي داشتم.
يکي اين بود که آقا رضاي ما در صحت و سلامت هست يا نه. يکي ديگر اين بود که آيا فکري براي بچه هاي گيلان کرده اند؟ و بالاخره آيا در منطقه عملياتي بدر خواهيم ماند يا کوچ خواهيم کرد.
کما بيش فهميدم که اتفاقي براي رضا نيفتاده. اين را هم بگويم که اخلاق رضا طوري بود که فکر نمي کردم شهيد شود؛ او آدمي سر زنده و شوخ طبع بود. آدم احساس نمي کرد که رضا روزي حال و هواي شهدا را پيدا کند. به اصطلاح بيشتر بيروني بود. در عوض مهدي با آن چشم هايش پر از راز و رمز بود. آماده بود.
مورد دوم، سازمان رزم بچه هاي شمال بود. مي دانيد که در سال 64 همه استان ها سازماندهي شده بودند و داراي تيپ و لشکر و خلاصه نام و نشان مستقلي داشتند: لشکر عاشورا، لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر ثارالله، کربلا و الي آخر. جايگاه سازماني ما روشن نبود. گيلاني ها در کنار مازندراني ها فعاليت مي کردند. و فرماندهي غير شمالي داشتند. بحث بر سر شمالي و غيره نيست، ولي اين هم از خصوصيات بشر است. ما شمالي ها استعداد بالقوه داشتيم و قادر بوديم سازمان مستقلي را اداره کنيم. آدم هاي قَدرَي داشتيم، ولي فرماندهان ارشد مي خواستند استعدادمان را دقيق تر نشان بدهيم و آن وقت استقلال مان را اعلام کنند. جلساتي برگزار شده بود، چه در منطقه و چه در شمال. وعده هايي داده شده بود، اما..... به هر حال تشکيل لشکر از موضوعات بچه هاي شمال بود و همگي انتظار مي کشيديم.
موضوع سوم منطقه هور بود. ما کارمان را در هور انجام داده بوديم و نتايجي هم گرفته بوديم؛ اما موفقيت کامل حاصل نشده بود. زمستان سال 63 کجا و پاييز سال 64 کجا؟ بايد اتفاق ديگري مي افتاد. کجا، نمي دانستيم، ما نمي دانستيم.
فرداي آن روز ساک کوچکم را برداشتم و خودم را به قرارگاه تاکتيکي هور رساندم. به اين اميد که گروهان حمزه را ببينم و کارم را شروع کنم. دل و دماغ نداشتم براي بچه ها شيريني بخرم. بهتر بود که عروسي من هم پنهان بماند؛ البته دوستان بسيار نزديک که مي دانستند.
اوضاع را غير عادي ديدم. غروب بود. دوستم آقاي رزاقي را ديدم و پرسيدم: چه خبر شده؟
گفت: من هم مانده ام هاج و واج.
نقل مکان بود، جاکن شدن نيرو. هوا سرد و مرموز بود. باد سوزدار مي وزيد و آدم هاي ما به کسي توجه نمي کردند. عجله داشتند؛ مهر سکوت. پرسيدم: فلاني! از کدام گرداني؟
جوابي نداد و راهش را رفت.
اخوي، شما از کدام لشکري؟
سکوت.
صداي ماشين ها به گوشم رسيد. زياد نبودند. شايد يکي ـ دو تا کاميون سر پوشيده. به خودم گفتم: شرايط ويژه. اين ها دارند با حفظ امنيت فوق العاده جاکن مي شوند.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
نمي دانستم که براي مدتي طولاني از نيزارها و آب هاي سبز هور جدا مي شويم. آن سنگرها ـ که روي آب تلوتلو مي خورند و آن آب راههاي پيچ در پيچ و آن نشانه هاي مخصوص. آيا سه راه شهادت معناي خود را از دست مي دهد؟ آيا مسئول محور به تيربارچي ها سر نمي زند؟ قايقران هاي ماهر، تدارکات نمي دهند؟ ديگر هواپيماهاي عراقي سر ظهر شيرجه نمي زنند؟ ديگر موش هاي غول پيکر انگشتان بچه ها را نمي جوند؟ آيا غواص هاي عراقي براي شناسايي وارد موقعيت ما نمي شوند؟
پرسيدم: مهدي کجاست؟
يکي گفت: همراه ما، سوار شو.
پرسيدم: کجا مي رويم؟
ديگر سکوت. گفتم: رزاقي جان! برويم.
از حال و هواي بچه ها مي شد فهميد که براي عمليات نمي روند؛ اما به منطقه اي جديد چرا.
پريديم پشت کاميون نظامي و وسط بچه ها جايي باز کرديم و نشستيم. ساک مان را بغل زده بوديم. چادر کاميون را کشيدند و حرکت کرديم. کسي حرفي نمي زد تا تذکر داده شود که بايستي در نهايت آرامش سفر کنيم. جايي را نمي ديدم، ولي از وسط دشت مي گذشتيم. جاده خاکي و مستقيم. و از نيزارها فاصله مي گرفتيم، چون برگ هاي زرد سر و صدا نمي کردند. باد جزاير وقتي لا به لاي نيزار مي پيچد، برگ ها سوت مي کشند. انگار روي شيشه اي را خراش مي دهند.
ديگر اين که صداي لب بر زدن آب را هم نمي شنيدم، پس از وسط دشت مي گذشتم. چراغ ها خاموش بودند و اين يعني به طرف اهواز نمي رويم و به طرف دشمن مي رويم و در معرض ديد هستيم. دلم مي خواست هرچه زودتر آقا مهدي را ببينم و راز سفرمان را بپرسم. اگر بويي آشنا به مشامم مي رسيد، داستان را مي فهميدم.
پس از چند ساعت احساس کردم که وارد آبادان مي شويم. آن احساس را نمي توانم توضيح بدهم. چون فقط يک حس بود. چيزي را نديده بودم يا صدايي نشنيده بودم يا بويي يا ...
من از پنج حس خدادادي استفاده نکرده بودم، ولي فهميده بودم که در آبادان هستم.
پياده شديم، خيلي آهسته و بي سر و صدا. بلافاصله ميني بوس گل اندود شده ديديم و سوار شديم و باز حرکت کرديم. ما به اهواز نمي رفتيم يا به طرف خرمشهر. پس مي رفتيم تا اروند کنار. اين چه معني داشت؟ ما جزء گردان شناسايي نبوديم يا تخريب. پس براي عمليات مي رفتيم.
آيا اروند را پيش رو داشتيم؟ خود اروند يک مانع استراتژيک است و عبور از آن يک عمليات بزرگ!
از خاطراتم کمک گرفتم و مسيرمان را به ياد آوردم، به خود گفتم: به محض اين که از آبادان خارج شويم، در معرض ديد عراقي ها قرار مي گيريم. آن ها همه دوربين ديد در شب دارند. ديده بان ها بالاي دکل هاي صد متري ايستاده اند. ستون پنجم و شنودها و هواپيماهاي آواکس، ماهواره ها و گشتي ها و خلاصه رنگ و وارنگ از همه رنگ. يعني ما داريم روي جاده ي حاشيه اروند حرکت مي کنيم؟
و نبايد انتظار داشته باشيم که به مقصد برسيم.
رسيديم، دم صبح رسيديم و چيزي خورديم و نماز خوانديم. کجا؟ داخل خانه هاي مردم. در نخلستان کسي نبود. خسته بودم و کار چنداني نداشتم؛ فقط صبر. بنابراين خودم را زير پتوي سربازي مچاله کردم و خوابيدم. درست مثل شب قبل. و خواب بدي نديدم.
چند ساعت بعد بيدار شدم. سبک و سرزنده. تردد خيلي کم بود. از سوراخ ديوار بيرون را نگاه کردم و چيزي جز نخل هاي سوخته نديدم. هيچ کس در نخلستان نبود. و هيچ صدايي شنيده نمي شد. هوا سنگين بود، ولي آفتابي. بچه ها پچ پچ مي کردند و انتظار مي کشيدند. همه مي دانستيم که عمليات بزرگي در پيش داريم. اين اولين بار بود که بايستي در عمليات برون مرزي شرکت مي کرديم. اصلي ترين مانع همان اروند بود، چه براي ما و چه براي عراقي ها. يک مانع خدادادي براي دو جبهه. به همان اندازه که مي توانست امنيت ما را تضمين کند، مي توانست براي عراقي ها مفيد باشد. جزاير هور با تمام موانعش به گرد پاي اروند نمي رسيد. به هر حال مي شد از موانع معبر زد و رسيد بالاي سنگر ها. يا مي شد سوار قايق شد و پارو زد و عبور کرد.
مهدي آمد سراغ من. رضا هم آمد. مرا به گروهانم (حمزه) وصل کردند و بچه هايم را پيدا کردم. جاي نيزارهاي انبوه جزاير خالي بود. يعني پوشش طبيعي نداشتيم. حتي در بسياري از مناطق «چولان» هم نروييده بود. پس اگر از خانه ها بيرون مي رفتيم، تنها نخل ها را داشتيم که مي توانستيم در پناه آن ها مواضع دشمن را ديد بزنيم. ديد زدن کار ما نبود، اين کار را ديده بان مي کردند و اطلاعات لازم را به دست مي آوردند و به فرماندهان مي رساندند. و مهدي يکي از فرماندهان بود.
پرسيدم: برنامه شمالي ها چه شد؟
پرسيدم: پس کي آن وقت نازنين مي رسد، وقت گل ني؟
گفت: همه مشکلات ما حل شده؟
ساکت شدم و به خود گفتم: مگر حل شده؟ گفت: بايد ببينم براي چه آمده ايم.
پرسيدم: ناراحت قضيه نيستي؟
گفت: وقت ندارم ناراحت شوم. چرا براي بچه ها شيريني نياوردي؟
جوابش را ندادم. جوابي نداشتم که بدهم. گفتم: برو به کارهايت برس، ولي بي خبر نمانم.
گفت: بچه ها را براي سخت ترين عمليات حاضر کن.
بعد از دريچه اي که پشت ديوار ساخته شده بود به بيرون نگاه کرد و گفت: تا اطلاع ثانوي سکوت و مخفي کاري. نکند زحمت چند ماهه ي عده اي بر باد برود.
مهدي فرصت مناسبي پيدا کرد و از خانه ما رفت به خانه اي ديگر. لاغر از قبل شده بود. پيراهن سياهي به تن او گريه مي کرد. به نظرم رسيد که جز پوست و استخوان چيزي از آن هيکل نمانده است. درست برعکس.
من، که صورتم گل انداخته بود. و چاق هم شده بودم. نمي دانم چرا دو کيلو بادام براي بچه ها نياورده ام!
لابد عجله داشتم. و يا فکر کرده بودم که بر عهده ي من نيست. بچه ها مجبور بودند توي خانه ها بمانند. خوب. مي توانستند وقت شان را با عبادت و راز و نياز و مطالعه قرآن و حتي برگزار کردن انواع مراسم پر کنند، البته با رعايت کامل سکوت، اما دليلي نداشت چهار تا دانه مغز بادام گاز نزنند. ميانه بهمن ماه بود. نقل و انتقال نيرو شروع شده بود. پس از عمليات در يکي از همين شب ها صورت مي گرفت. چون صلاح نبود آن هم نيروي رزمنده را در يک نقطه متمرکز کنند. اين که معمولي ترين اصول نظامي است.
وقتي مهدي مي رفت، چند کلمه اي با گروهانم صحبت کردم. تا به اين روز پاي هيچ کسي به منطقه باز نشده بود. حتي براي شناسايي و تخريب. منطقه کاملاً بکر بود. بله، در آبادان و اطرافش جنگيده بودند، ولي در دهانه فاو، هرگز. يکي از بچه ها گفت: خدا کند بارندگي نشود.
يکي ديگر پرسيد: چرا، مگر باران نديده ايم؟
او حرف درستي زده بود، او داشت از زمين منطقه عملياتي حرف مي زد، از شبي که قرار بود وارد خاک عراق شويم، طبيعت يا جغرافياي جبهه عراق شبيه جغرافياي ما بود: ابتدا نخلستان و بعد دشت بي انتها. خاک منطقه با يک آب دهان تبديل مي شود به گلي چسبنده، سقز خالص. اگر باران ببارد، دشت مي شود باتلاقي نفس گير. و اين، نفس هر رزمنده اي را مي برد، حتي نفس رزمنده اي را که مدت ها تمرين کرده باشد. بچه ها نگذاشتند جواب همرزمشان را بدهم. توضيح آن ها کافي بود. من فقط گفتم: باتلاق دشت فاو، دشمن شماره دو ماست. اولي اروند است.
يک سوال داشتيم که نياز چنداني به پرسيدن نبود. شمالي جماعت اگر شنا بلد نباشد، مثل اين است که پا ندارد.
پرسيدم: انشاءالله همگي شنا بلد هستيم ديگر؟
جواب آنها مثب بود. پرسيدم: در دريا هم شنا کرده ايد؟
عده اي جواب منفي دادند. پرسيدم: در اروند چي؟ کارون، کرخه، بهمن شير؟
بايد درجه ي روحيه را بالا مي کشيدم، ولي چه جوري؟ پرسيدم: اروند را ديده ايد؟
در روزهاي طوفاني هم ديده ايد؟ اروند، جزر و مدهاي سالاري دارد. اين نخلستان را مي بينيد؟ اين نخلستان پر است از نهرهاي کوچک و بزرگ. وقتي آب بالا مي آيد مي ريزد توي نهرها و نخل ها را سيراب مي کند؛ حتي از نهرها مي گذرد و مي ريزد پاي نخل ها. گاهي آب، جاده اصلي را هم غرق مي کند.
يکي از بچه ها گفت: عرض اروند از پانصد متر هم مي گذرد.
يکي ديگر گفت: بايد از اروند کشتي هاي صد تني مي گذرد.
يکي ديگر گفت: آن بالا، نزديک دهانه فاو دو ـ سه تا کشتي بزرگ غرق شده.
يکي ديگر پرسيد: به تازگي؟
گفتم: روزهاي اول جنگ. مي دانيد که آبادان هيچ وقت در محاصره ي کامل نبوده. وقتي خرمشهر سقوط مي کند، عده اي از بچه ها ـ به شکل چريکي ـ مي دانيد اين جا چند عمليات پارتيزاني انجام مي دهند. لابد کشتي ها را آن زمان غرق کرده اند.
حين صحبت در اين فکر بودم که اي کاش مي توانستيم قبل از عمليات در اروند تمرين کنيم. آن چه مسلم بود ما با قايق گذر مي کرديم؛ اما چه کسي تضمين داده بود که قايق ها به سلامت بگذرند؟ ! مگر همه ديده بان هاي عراقي کور و کر مي شدند؟ حال فرض مثال که ديده بان ها را از سر راه برمي داشتند، با گشتي ها چه مي کرديم؟ همان طوري که ما غواص داشتيم، آن ها هم داشتند. با ستون پنجم چه مي کرديم؟ مگر نه اين که راه را براي همه باز بود؟ از همه مهم تر، با آواکس هاي عربستان چه مي کرديم؟ عکس هاي هوايي و شنودها و الي آخر؟
در اين شرايط، ناچار بودم صورتم را به دوستانم نشان بدهم و فکرم را بپوشانم. بايد بگو و بخند و اميد مي دادم، اما توي دلم حرف ها مي زدم: خدايا، اين دفعه چه کساني خواهند رفت؟ آيا مهدي جزء شهدا نخواهد بود؟
مهدي آماده رفتن بود. او حتي غزل خداحافظي را هم خوانده بود، منتها نه با زبانش، که با چشمانش. در چشمانش چيزهايي ديده مي شد که حکايت ها داشت. نمي دانم چرا در باره رضا فکر نمي کردم. آيا رضا سرزنده تر از مهدي بود؟ يا خودش را اين طور نشان داده بود؟ در آن ساعت هاي خسته کننده شايد به مشکلات مهدي فکر مي کردم که مطمئن مي شدم او براي هميشه مي رود. و يا به خلوص مهدي فکر مي کردم.
مهدي با همه چيز دنيا تسويه حساب کرده بود. انگار همه چيز دنيا ارزشش را از دست داده. او در کار خودش غرق بود. حتي فرصت نداشت ناراحت شود. حتماً در آن لحظات به طرح ها و نقشه ها فکر مي کرد. به نحوه ي عبور از موانع، به خاکريزها و اهداف فرعي و اصلي، به نقاط ضعف و قوت ما و عراقي ها. آيا عراقي ها فکر مي کردند که ما در اين منطقه عمليات کنيم؟ وقتي عمليات بدر انجام شد، فهميديم که عراقي ها فکر نمي کردند که ما وارد عمل شويم.
ما، در جزاير و هور نه تنها عمل کرديم، بلکه دشمن را به مرحله اي رسانديم که ناچار شد منطقه را شيميايي بزند.
اين، يعني دشمن خسته و عصباني شده بود، وگرنه پاي عمليات شيميايي را وسط نمي کشيد. يک چيزي يادم آمد که بي ارتباط با عمليات فاو نبود. حتماً شما هم يادتان مي آيد که عراق در تابستان 64 جنگ شهرها را پيش کشيد. تهران را نزده بود؟ اين را ديگر شما بايد جواب بدهيد، تابستان و پاييز سال 64 و بمباران شهرها. يادتان مي آيد امام چه گفته بودند؟ عبارت «فتنه» را استفاده کرده بودند.
آن روز به سختي گذشت. دو ـ سه روز ديگر هم گذشت. من نه مهدي را ديدم و نه رضا را. تا امروز زنداني نکشيده ام، ولي ما در آن روزها حالت زنداني ها را داشتيم. مثل مردم روستا که ناچار مي شوند در آپارتمان هاي تهران زندگي کنند. در تمام آن سال ها در يک نقطه بند نشده بوديم و تا آن اندازه مخفي کاري نکرده بوديم. ما هميشه آزاد و رها بوديم. مثلاً هور زير پاي ما بود، مثل کوه و دشت و شاليزار و باغ. اساساً روح ما با آن همه محدوديت سازگاري نداشت.
بچه ها را مي فرستاديم بيرون، ولي براي مدتي کوتاه و کاري ضروري، مي گفتم: از پوشش هاي اطراف، حداکثر استفاده را بکنيد. راست راست راه نرويد. آهسته راه نرويد. اگر مي خواهيد بايستيد، حتماً پشت نخل ها بايستيد. سر و صدا نکنيد. لباس رنگي ـ مثلاً قرمز و زرد نپوشيد. بي سيم چي ها با بي سيم تماس نگيرند. پس از چند روز نقشه عملياتي را پيش من باز کردند، فقط من، آن هم در اتاقي ويژه. با موانع و اهداف آشنا شدم. گروهان حمزه بايستي از موج چهار وارد عمل مي شدند. پرسيدم: قبل از ما چه کساني مي روند؟ جوابي نشنيدم. مي خواستم ببينم توپخانه وارد عمل مي شود يا نه. تجربه بدر وادارم مي کرد اين سوال را بپرسم.
در بدر نمي توانستيم از زمين حمايت شويم. براي اين که خط آتش توپخانه ما خيلي محدود بود و خطر قرآن. اگر توپخانه ها کار مي کرد، جبهه خودي زير آتش قرار مي گرفت. در آن روزها، در تمام مراحل عمليات منتظر آتش هوايي بوديم که آن هم چندان به چشم نمي آمد. باز هوانيروز کاري کرد، اما جنگنده هاي ما نتوانستند فعال باشند.
خوب، موج چهارم يعني اين که ما خط شکن نخواهيم بود. مهدي و رضا را پيدا کردم و از آن ها پرسيدم.
مهدي گفت: ان شاءالله ما موج سه عمل مي کنيم.
رضا هم گفت: ما موج دو
يک نکته براي من روشن شد. هر سه ما خط شکن نيسيتم. آيا مي توانستم دلگرم شوم و اميدوارانه ادامه بدهم؟ خط شکن فاو هر کسي بود، دوست بود و برادر بود و آشنا. مايي که سال مان را در سنگرهاي جمعي تازه مي کرديم. و يا روزه مان را آن جا مي گرفتيم. و يا خاطرات مشترک فراواني داشتيم، قوم و خويش يکديگر محسوب مي شديم، همين. هرکسي اول از همه به آب مي زد، خودي بود.
عجيب است آقاي محمدي! حالا که اين ها را مي نويسم غمگين هستم. نگران هم هستم؛ ولي در آن روزها اين جوري نبودم. يعني تا اين اندازه نگران نبودم. بالعکس خوشحال بودم. مي گفتم و مي خنديدم. نه اين که فکر نمي کردم و خطر را نمي ديدم و بي محابا پيش مي رفتيم، نه. فکر مي کردم؛ ولي تند و فرز مي گذشتم. يک لحظه و بعد متوجه موضوع ديگري مي شدم. به مهدي فکر مي کردم، اما خيلي کمتر از حالا که مي نويسم. مي خنديدم و مي گفتم: داري نور بالا مي زني ها.
ما را بردند براي شناسايي توجيهي. تقريباً غروب بود و باران نم نم مي باريد. به قول شمالي ها «شي» يا به قول فارس ها شبنم مي زد؛ اما هنوز «شَرورم» و چرخوم روي نخلستان پهن نشده بود ـ منظورم همان مه شامگاهي است که اگر رفيق باشد، مي شود شرورم و اگر غليظ باشد، مي شود چَرخوم.
ما هم دکل داشتيم. چهل و پنج متري داشتيم و صدمتري، درست مثل عراقي ها. آن ها خانه هاي مخروبه هم داشتند. يک سوالم اين بود؛ از کجا معلوم که آن ها هم نيرو پياده نکرده باشند؟
اروند داشت ديوانه مي شد. فاصله داشتيم؛ اما مي توانستيم کوبيدنش را حس کنيم. داشت غوغا مي کرد، با اين که به اوج ديوانگي نرسيده بود. نهرها پر شده بودند. وقتي پاي دکل رسيدم، ديدم ده کيلويي گل همراه خود آورده ام. کتاني ام مرتب کنده مي شد. اين، زماني بود که هنوز آب به تن خاک نخلستان ننشسته بود و قاطي نشده بود. اين خاک داشت مبارز مي طلبيد. ماهيچه هاي پايم خسته شده بودند. تازه «دويدن ها» و خزيدن ها شروع نشده بود. گفتم: خدا بايد به داد بچه ها برسد.
از اتاقک دکل دوربين انداختيم و برادران مزدور را داخل اتاقک هايشان ديديم. خودشان را لاي شولاي پلاستيکي پيچيده بودند و طرف ما را ديد مي زدند. واقعاً ما را نمي ديدند؟ چه کسي «وجعلنا» را خوانده بود که ديوار ضخيمي جلو ديد دشمن را گرفته بود. کم نداشتيم بچه هاي پا ک را. شب زنده داران بي ادعا، زمزمه کنندگان کلام خدا، ..... مگر آن ها براي کور کردن چشم هاي دشمنان نماز شب نمي خواندند؟
آن ها را نمي ديدند، چون اعلام خطر نمي کردند و ديوانه وار آتش نمي ريختند. و بچه هاي ما از پشت دوربين مي ديدند.
پرسيدم: کدام لشکر اول از همه مي رود؟
مهدي گفت: ما نمي رويم. لشکر حضرت رسول (ص)، لشکر عاشورا، لشکر ثارالله و بعد موج هاي ما حرکت مي کند. اول از همه غواص ها خط را مي شکنند و بعد هجوم شروع مي شود.
پرسيدم: مسير حرکت؟ قايق ها کجا مي ايستند؟
گفت: بالاتر از اين نقطه، رو به روي دهانه فاو، سه نهر بزرگ تعريض و عميق شده براي عبور قايق هاي تندرو: نهرهاي بلامه و علي شير و مُچري. بچه هاي شناسايي و مهندسي حدود پنج ماه کار کرده اند تا سه نهر اصلي آماده شده. مي داني يعني چه؟ يعني صد و پنجاه روز کار در شرايط سخت امنيتي. عراق هفته اي يک بار عکس هوايي گرفته؛ اما موقعيت منطقه را دست نخورده ديد.
ديده بان روزي دو ـ سه تا ماشين روي جاده ديده اند؛ اما خيال کرده اند که شرايط موجود، همان شرايط قبلي است. هادي! همه اين ها، کار خداست؛ و الا با عقل و برنامه و عمليات بشر نمي شود چنين کاري کرد. تاريخ بايد بنويسد که بچه ها در اين منطقه چه کرده اند. اصلاً خود آماده سازي، يک عمليات بزرگ بوده است.
گفتم: کار نيکو کردن از پر کردن است.
گفت: اين هم قبول. ولي رشته اصلي در دست ديگري است. قايق ها آماده هستند. از طريق بي سيم با خبر مي شوي و بچه هايت را مي بري کنار نهرهاي سه گانه و مي رسي آن طرف اروند. گردان امام محمد باقر (ع) سمت راست و گردان مسلم سمت چپ و شما از وسط رضا و من عبور مي کني و تا خود جاده فاو ـ بصره پيش مي روي. فقط مي کوبي و مي روي. اسير نمي شوي. پرسيدم: توپخانه کجا مستقر شده؟
گفت: کنار رودخانه بهمنشير. اين دفعه ديگر جبران مي کند.
گفتم: يعني قبل از اين که نيرو وارد ميدان اصلي بشود، توپخانه کارش را مي کند. مبادا بچه هاي ما را بگيرند زير آتش.
گفت: توکل بر خدا.
گفتم: نور بالا يادت نرود. حواست باشه چه مي کني.
گفت: شما چشم به راه داري نه ما.
گفتم: اي کاش باران نمي گرفت.
گفت: حتما حکمتي در کار است. ما کار خودمان را مي کنيم و خدا هم کار خودش را.
دوربين انداختيم و مسيرها را پيدا کرديم و چراغ هاي شهر بندري فاو را تماشا کرديم و آمديم پايين. هدف، قطع جاده استراتژيک فاو ـ بصره، يعني قطع شاهرگ اقتصادي صدام. اگر در بدر مي توانستيم بر دجله مسلط شويم، کار صدام با قطع فاو ـ بصره تمام مي شد. خدا رحمت کند مهدي باکري را، مي گفتند: با آب دجله وضو هم گرفت اما برگشت. براي اين که نيروهاي دو جناح به او ملحق نشده بودند. مهدي را در همان هور از پا انداختند. همان طور که همت را در سال قبل انداخته بودند. دايم از خودم مي پرسيدم که در فاو کدام سردار مي افتد؟
در آخرين لحظات معلوم شد که گروهان ما از جبهه مياني مي گذرد و به دژباني مي رسد. يعني جاده فاو ـ بصره. کارخانه نمک و حوضچه اش در سمت چپ ما قرار مي گرفت. و بالاخره پايگاه موشکي عراق هم.
دلهره به اوج خود رسيده بود. و اين کاملاً طبيعي بود. در هر عملياتي اين طور بود. احساسي کشنده همه را در برمي گرفت. چهره ها تغيير مي کرد. عده اي واقعاً تغيير مي کردند. و همان افراد بايستي شهيد مي شدند بي جهت نبود که مي گفتند فلاني نور بالا مي زند. آن ها عجله داشتند و با سرعت مي رفتند. ديگر اهل زمين نبودند. آن ها شور و شوقي داشتند که در بقيه يافت نمي شد. در چنين شرايطي راز و نياز و مرثيه سرايي و عزاداري بچه ها را تسکين مي داد.
و مهدي سردمدار عزاداران بود. پيراهنش را مي کند و سينه مي زد. خود مرثيه مي خواند و زيارت عاشورا مي خواند و بچه ها دور او جمع مي شدند. در ساعات آخر دو چيز خيلي اهميت داشت. يکي حضور فعال فرماندهان بود و يکي عزاداري. و بچه ها خيلي زود خالص مي شدند و بي ريا عزاداري مي کردند. اين مهدي طوري برخورد مي کرد که عده اي مي گفتند: فلاني ريا مي کند. اين حرف ها، اين حرف ها، .... آخر مهدي نتوانست از اين حرف ها خلاص شود.
والله اگر سعه صدر او نبود، کار دستش مي داد. چقدر صبر، چقدر گذشت! خدا چه کرده بود با او که هر روز مي شنيد و باز مقاومت مي کرد! مهدي هرچه داشت از اخلاقش داشت. در آن سال هاي سکوت و تنهايي خودش را ساخته بود که نمي بريد.
خودمان را مهيا کرديم. حبيب غلام نژاد، بچه مازندران معاون من بود. حسيني، باجناق من، هم بود. مي خواستيم پيش از عمليات مراسم ويژه را برگزار کنيم، ولي شرايط اجازه نمي داد در حد زمزمه.
چرا؛ اما زمزمه چاره درد ما نبود. بايستي سراسيمه وارد حسينيه مي شديم و با مرثيه خوان خود دم مي گرفتيم و صداي مان به عرش اعلا مي رسيد و آن وقت جان مي گرفتيم و راه مي افتاديم. در تمام سال ها اين جور عمل کرده بوديم. به جز در عمليات فاو.
باران شدت گرفت و اروند پاک ديوانه شد. صداي غرش آب به گوش مي رسيد. کوله هايمان را بستيم، چند بسته غذاي حاضري و مهمات. لباس زمستاني پوشيديم. باد زوزه مي کشيد و صورت مان را مي سوزاند. چه چيز مي توانست ما را به حرکت وا دارد؟ اين انسان راحت طلب به هر قيمتي حاضر نيست سايبانش را رها کند. او حاضر است بجنگد و در عوض آسوده باشد، ولي در آن ساعت درست بر عکسش عمل مي کرد. اگر زور و تحکم بود، مي گفتيم چاره نيست. اگر وعده و وعيدي بود، مي گفتيم مي ارزد. چه شده بود که آن چنان عجله داشت و بي پا و سر پيش مي رفت.
نقطه رهايي گروهان ما، همان خانه اي بود که چند شب و روز را در آن زنداني بوديم. قيافه ها تماشايي بود. صورت ها ديدني بود. زمزمه ها شنيدني. بالاخره وعده موعود رسيد و زمين و زمان به هم ريخت.
از دريچه خانه نگاه کردم. دلمي مي خواست همه موانع از جلو ديدم کنار مي رفتند و مي فهميدم چه خبر شده است؟ صداي غرش گلوله از راهي نزديک بلند مي شد. گاهي شعله هاي آتش از لابه لاي نخل ها ديده مي شدند.
گفتم: عمليات لو رفت.
بلند نگفتم. چيزهايي که مي ديدم و مي شنيدم مرا به اين نتيجه مي رساند که پاي بچه ها به آن طرف اروند نرسيده است. گفتم: پس عراقي ها وانمود مي کردند که ما را نمي بينند. آن ها منتظر ما بودند.
پيش چشم مجسم مي کردم که تيربارچي ها صبر کرده اند تا قايق هاي ما به تيررس آن ها برسند. بعد آتش کرده اند و قايق ها را به عبور آب سپرده اند. حالا بچه ها هستند و جريان آب. اگر زخمي شده باشند، کارشان را آب مي سازد. اگر شهيد شده باشند، زير دندان هاي کوسه هاي اروند تکه تکه مي شوند. اگر به آب زده باشند، از پس جريان کوبنده اش بر نخواهد آمد. آن کدام شناگر است که بتواند با آن همه لباس و تجهيزات خودش را روي آب نگه دارد و از گرداب ها بگذرد تا به ساحل برسد؟
پس از فتح فاو شنيدم که غواص ها خودشان را به آن طرف مي رسانند و همين که سر از آب در مي آورند، تيربارچي ها آتش مي کنند. ديده بان منور مي زنند و چند قايق روي آب مي بينند و خبر مي دهند و عده اي از عراقي لب آب سنگر مي گيرند و شروع مي کنند به زدن. هر قايق حداقل ده نفر را حمل مي کرد.
چند قايق در هم کوبيده مي شوند و بچه ها در آب مي افتند. چه شهيد و چه زخمي و چه سالم. يعني در همان لحظات اول چيزي حدود صد نفر گرفتار مي شوند و آب اروند آن ها را مي بلعد.
و اين يعني حتي پلاک آن ها به دست خانواده هايشان نخواهد رسيد، هرگز.
طولي نکشيد و آتش دشمن خاموش شد. البته آتشي که از ساحل دشمن هدايت مي شد. در همين لحظات توپخانه خودي کارش را شروع کرد. آن ها حوالي بهمنشير مستقر بودند، خمپاره ها و توپ ها و کاتيوشاها آسمان منطقه را به آتش کشيده بودند. هزاران هزار گلوله به سمت دشمن در حرکت بود. اگر خوب نگاه مي کردي، پل عظيمي از آتش مي ديدي که از دل تاريکي و از گودال زمين بلند مي شد و به شکل نيم دايره در مي آمد و توي مواضع دشمن خاموش مي شد، پل آتشي، پل آتشين.
نوبت به ما رسيد. از طريق بي سيم خبرمان کردند که بايد در کوتاه ترين مدت به قايق هاي منتظر برسيم و سوار شويم.
بالاخره انتظار کشنده به سر رسيد و دلهره ته نشين شد. دلهره مال زماني بود که ناچار بوديم پشت نقطه رهايي منتظر باشيم. وقتي حرکت مي کرديم، همه چيز فراموش مي شد، حتي نمي توانستيم به مرگ داغ فکر کنيم.
مثل زنداني ها دويديم بيرون و رسيديم به قايق ها. پاها بيش از اندازه سنگين شده بود. گل چسبنده نخلستان همراه مان مي آمد. هريک از ما داشتيم چند کيلو گل را با خود مي برديم، مي برديم به نخلستان عراقي ها.
پانزده نفر را سوار قايق اولي کرديم. باران به صورت ما شلاق مي زد. درست از زير پل آتشين حرکت مي کرديم. غلام نژاد را نگه داشتم که با آخرين قايق بيايد. طاقتم تمام شده بود. برادرانم آن سوي اروند بودند، همه برادرانم، حتي مهدي و رضا. وقتي به وسط اروند رسيديم، تازه متوجه قدرت آب شديم. سکاندار کمک مي خواست. اگر قايق را در امواج رها مي کرديم، لا به لاي امواج شکسته مي شديم و سر از خليج فارس در مي آورديم.
و اگر خودمان را روي سکان مي انداختيم، آب، موتور قايق را خرد مي کرد. پس چاره اي جز مدارا نداشتيم.
بايد خيلي آرام و اريب پيش مي رفتيم. تنها شانسي که داشتيم اين بود که عراقي ها بر سر ما آتش نمي ريختند. و اين را از برکت وجود خط شکن ها داشتيم. بچه هاي ما حسابي درگير شده بودند. با عز و التماس و دعا به ساحل عراق رسيديم.
قايق هاي دوم و سوم هم رسيدند. گروهان ما بي تلفات به ساحل رسيده بود و اين جاي شکر داشت. يعني جدي ترين مانع عمليات والفجر هشت را پشت سر گذاشته بوديم. و حالا خاک ماسيده پيش روي ما بود و خاکريزها و کمين ها و سنگرها. همهمه اي بود، شلوغ تر از بازار روز. هرکسي، کسي را صدا مي زد، بچه هاي گروهان حمزه، بچه هاي گردان مسلم، به پيش دلاوران! امانشان ندهيد و .....
گردان امام محمد باقر (ع) در سمت راست و گردان مسلم در سمت چپ ما مي جنگيدند. ما از وسط آن ها راه مان را باز کرديم و پيش افتاديم. همگي نفس نفس مي زديم. از نخلستان گذشتيم. به دشتي رسيديم که اول و آخرش ديده نمي شد. صداي گلوله بود و آتش سرخ و سبز و زرد و فرياد. عرق مي ريختيم. زهرا (س) را صدا مي کرديم. خيلي کم شليک مي کرديم. چون دشمن را پيش روي خود نمي ديديم. گاهي به سنگرهاي خالي مي رسيديم. قرار نبود به پاکسازي سنگرها مشغول شويم. اگر کسي در تيررس ما قرار مي گرفت، بي شک از پا در مي آمد.
چشم من به آتش توپخانه بود. اگر برد آتش محدود مي شد، حتماً ما را مي کوبيد. از شواهد معلوم بود که توپخانه خيلي خوب پشتيباني مي کند. مي شد به اين نتيجه رسيد که بار اصلي عمليات بر دوش توپخانه است، دست کم در ساعات اوليه. زير نور گلوله ها و منورها به مسير حرکت گروهانم نگاه مي کرديم و توجه چنداني به اطراف خود نداشتيم. نقطه الحاق همان دژباني بود. مهدي اگر راهش را کج مي کرد، مي بايست کارخانه نمک را فتح مي کرد و آن وقت به ما ملحق مي شد. البته بهتر است بگويم که در رزم عملياتي، اين گروهان است که به سازمان خود ملحق مي شود. شمالي ها با استعداد «تيپ» وارد عمل شده بودند. نبض عمليات در دست لشکر 25 کربلا بود. و لشکر عاشورا نقش تعيين کننده اي داشت. نهايت، نيرويي که وارد دشت فاو شده بود، چندين لشکر و تيپ را تشکيل مي داد.
در آن هياهو و تهاجم اگر فرصت داشتيم فکر کنيم، مي توانستيم به قول و قرار فرماندهان ارشد سپاه فکر کنيم.
اين عمليات براي ما تعيين کننده بود. البته شرط خاصي در کار نبود و فقط قول و قرار بود: پس از والفجر هشت. لشکر شمالي ها اعلام موجوديت خواهد کرد. اين قولي بود که از طرف سرداران سپاه شنيده بوديم.
ده ـ دوازده کيلومتر در خاک عراق دويديم و به دژباني رسيديم. کجا؟ چهار راهي بود بر سر جاده فاو ـ بصره.
دم دم هاي صبح بود. دژباني مقاومت چنداني نکرد. براي اين که اصلي ترين نيرويش محل را ترک کرده و به کمک ديگران رفته بود. دژباني را پاکسازي کرديم و مستقر شديم. حالا دو طرف پر از نيروي دشمن است. گروهان حمزه مثل فلشي باريک به هدف رسيده است بايد منتظر بماند تا دو گردان مسلم و امام باقر (ع) به جاده برسد.
دوربين انداختم و موقعيت گروهان را بررسي کردم. دشمن فکر نمي کرد که ما به دژباني رسيده ايم.
لباس دژبان هاي عراقي را پوشيديم. با آن کلاه هاي قرمزشان. همه چيز بر وقف مراد بود.
خودمان را سير کرديم و نگهبان ها را پشت سر گذاشتيم و مانديم منتظر. مي شد خوابيد. مي شد کتاب خواند. مي شد رفت روي فرکانس دشمن و داد و قال آن ها را گوش کرد. مي شد بالاي ساختمان ايستاد و آشفتگي جبهه عراق را تماشا کرد. آن چه ديده مي شد، ما را به اين نتيجه مي رساند که دشمن آماده ي نبرد نبوده. حتي به قدر کافي نيرو نداشته. يعني عراق غافلگير شده بود. چون مي دانست که از اين نقطه مورد تهاجم قرار نخواهد گرفت. پس از ساعتي اولين جيپ عراقي وارد محوله دژباني شد؛ يک جيپ تازه ـ که شايد چهل ـ پنجاه کيلومتر راه رفته بود. راننده و همراهانش با خاطري آسوده آمدند توي اتاق. لابد فکر مي کردند که دژباني، پشت جبهه آن ها محسوب مي شود چهار نفر بودند که گرفتار شدند.
به بچه ها گفتيم: اگر رعايت کنيم، تا مرحله الحاق همين جا مي مانيم، آن هم به درگيري.
اگر نيروهاي دو طرف مي فهميدند که دژباني سقوط کرده، به آساني مي توانستند نفر به نفر ما را از بين ببرند. زاغه مهمات دژباني را پيدا کرديم. تيربارها و گلوله ها توي جعبه ها چيده شده بودند. حتي پلمپ آن ها باز نشده بود. پس به اندازه کافي اسلحه و مهمات داشتيم، همين طور غذا و پوشاک و دارو و ملزومات امداد. ارتباط ما با دکل قطع بود. خودمان نمي خواستيم ارتباط برقرار کنيم.
باز انتظار شروع شد تصور کنيد که در دل آتش جايي امن داشتيم. مي شد بالاي ساختمان دژباني ايستاد و کارزار را تماشا کرد، ولي نمي شد اقدام کرد. هوا، سرگرم کار خودش بود، گاهي مي باريد و گاهي شبق آفتاب از لابه لاي ابرها در مي آمد. بچه هاي گروهان خوشحال بودند، اما آسوده نبودند. مثل کشاورزاني بودند که محصول شان را به خانه آورده بودند، اما دوستان و همسايه هايشان کار داشتند. قاعدتاً مي بايست براي ياري آن ها مي رفتند، ولي نمي توانستند يعني يک جوري ناراحتي وجدان پيدا کرده بودند. در بين آن ها حال من تماشايي بود. مدام اطرافم را زير نظر مي گرفتم تا شايد چهره اي آشنا ببينم. بي سيم کنارم بود. و کد و رمز آن ها را هم مي دانستم. اما نمي خواستم کار را خراب کنم. جان يک گروهان به همين صبر و انتظار بسته شده بود.
حتي نمي توانستم پيکم را بفرستم دنبال آن ها. فقط صبر و انتظار و دعا.
اولين روز را در خاک عراق سر کرديم. حال چه بايد مي کرديم تا عراقي ها متوجه تغييرات نشوند؟ به دژباني بي سيم مي زدند چه مي کرديم؟
اگر به ساختمان دژباني پناه مي آوردند؟ آيا نمي بايست با قرار گاه تماس مي گرفتيم و وضعيت دژباني را خبر مي داديم؟ در جمع ما حتي يک نفر نبود که با زبان عربي آشنايي داشته باشد. دست و پا شکسته چند سوره و ترجمه اش را بلد بوديم، ولي گره گشا نبود که. خواسته و ناخواسته. اين ها بر عهده من بود. آيا مي شد در باره آن ها فکر کرد؟ در آن لحظات سخت و طاقت فرسا، جاي مهدي خالي بود. اگر او جاي من بود، با صبر و تاني کار مي کرد. آن شب بي هيچ اتفاقي به صبح رسيد. حتي گلوله اي سرگردان به طرف ما نيامد، چه رسد به نيروي عراقي. صبح روز بعد هوا باراني نبود. از شواهد برمي آمد که شهر فاو به محاصره افتاده. منتهي کامل نشده. عراق چه فکر مي کرد؟ آيا حمله ما را قبول نکرده بود؟ آيا از شدت حمله شوکه شده بود؟
فکر مي کنم که شوکه شده بود، چون به توان رزمي خود غره بود. توان خودش که نه، بلکه قدرت کشورهايي که مرتب به او تزريق مي شدند. ما، در فاو چند سرباز سوداني دستگير کرده بوديم، خود ما. گاهي مي گويند شنيدن کي بود مانند ديدن؟ قبول، اين قبول، ولي ما به چشم خود ديديم نيروهاي عراقي را. کويتي ها بودند، عربستاني ها، سوداني ها.
آخر لامصب ها!، چند نفر به يک نفر؟ آخر ايران چه هيزم تري به شما فروخته بود که دست به يکي کرده بوديد؟
چرا انقلاب ما آن همه دشمن داشت؟ چه کساني در گوش اين ها خوانده بودند که ايران برايشان خطرناک است؟ بگذريم. شما آقاي نويسنده داغي را تازه کرديد که گوشه گوشه ي دل ما را سوزانده، آن هم در اين دوره. راستي، دنبال چه هستي؟ مي خواهي چه چيز را ثابت کني؟ مظلوميت بچه هاي ما را، شجاعت شان را، فداکاري شان را يا تنهايي شان را؟ که چه بشود؟ مي خواهي چه کسي را بيدار کني؟ تو که خيلي دير آمده اي.الان که حرف هاي ما خريدار ندارد. بابا، نسل ما را فراموش کردند و رفتند سراغ کار جديدشان. اصلاً نيازي نديدند فراموش کنند. آن ها رويشان را برگردانده اند. بگويم مثل کسي؟ مثل آدم هاي بي صفت، مثل گربه هاي چشم سفيد. کي به رزمنده نگاه مي کند؟ بابا، خر از پل گذشت. مي داني کي؟ درست روزي که قطعنامه 598 را خواندند، بيست و پنج مراد 67. بيست و پنج بود يا بيست و هفت؟ نمي خواهم بگويم همه فراموش کرده اند ها.
عراق شوکه شده بود. براي اين که سر در گم بود. ما زده بوديم به گيج گاهش. از تانک هايش معلوم بود که شوکه شده. عده اي مقاومت مي کردند، ولي چه مقاومتي؟! گيج گيجي مي کردند و دور خودشان مي گشتند و نيروي شان را هدر مي دادند. اين حرکات از ارتش کلاسيک عراق بعيد بود. آني که ما مي شناختيم، ايني نبود که در سنگر وول مي خورد. حتي از مهماتش به درستي استفاده نمي کرد. ارتش عراق از اول غروب تا خود صبح آتش مي ريخت و کم نمي آورد. حالا چه شده بود؟
اين قضيه براي من نگران کننده بود. عراق در ذهنش نقشه اي داشت و ما نمي دانستيم. و نقشه شومي داشت. آيا مي خواست به جنگ شهرها دامنه بدهد؟ آيا مي خواست کل فاو را به خردل ببندد؟ آيا منتظر نيروي کمکي بود؟ از گارد رياست جمهوري چه خبر؟ مگر صدام تکريتي گاردش را براي در هم کوبيدن غرب و شمال غرب نفرستاده بود؟ مگر والفجر مقدماتي و يک و دو را به بن بست نکشانده بود؟ ما با يک ارتش دست و پا چلفتي رو به رو نبوده ايم، هيچ گاه نبوده ايم. و براي همين جنگ تحميلي آن همه سال طول کشيده بود. بچه هاي ما به آساني وارد فاو نشده بودند، بلکه براي هر وجبش جان فشاني کرده بودند. خوب، حالا چه شده بود؟
اولين روزمان را در ساختمان دژباني گذرانديم. کار چنداني نداشتيم. کافي بود حواس مان را جمع کنيم و حضرات عراقي را در تله بيندازيم. يعني پشت ديوارهاي بتوني کمين مي کرديم و يکي ـ دو نفر را نشان شان مي داديم که خيال کنند عراقي هستيم. مثلاً دو نفر کنار دروازه پاس مي دادند. آقايان نوبت به نوبت تشريف مي آوردند داخل. بچه هاي نگهبان با احترامات فائقه آن ها را شوت مي کردند. به وسط زمين. آن ها پياده مي شدند و مي آمدند داخل، آن وقت، در پشت سرشان بسته مي شد. چون ما کسي را نداشتيم که به هاروت و پورت شان جواب بدهد. تازه کلي قيافه ي بسيجي داشتيم. ريش بلند در ارتش عراق باب نبود. قيافه هاي مراجعين تماشايي بود. آن صحنه ها اسباب تفريح بچه ها را فراهم مي کرد. به خصوص بچه هايي که مثل من بي چاره چشم به راه دو برادر نبودند.
اين دل من بود که مثال سير و سرکه مي جوشيد. اين را خيلي ها متوجه نبودند. پس مي خنديدند. وقتي دست هاي سربازها و درجه دارها و فرماندهان صدام را بالا مي ديدند و چشم هايشان را وق زده، چشم هايشان عين قورباغه هاي استخر طبيعي مي زد بيرون و شروع مي کردند به قور قور کردن. غر نمي زدند ها، قور قور ........
در آن روز تعدادي جيپ دست اول غنيمت گرفتيم و عده اي عراقي تر و تميز. آقايان کاري به کارزار روبرو نداشتند. لابد مي آمدند هواخوري. بله ديگر، از جاده ام القصر مي کوبيدند و مي آمدند توي جاده فاو ـ بصره و سر از دژباني در مي آوردند که حاضر و غايب کنند و امضايي بيندازند و برگردند، ولي چه مي ديدند؟ حوصله بچه ها خيلي زود سر رفت. دستگير کردن چند نفر که راضي شان نمي کرد. آن روبرو، جناحين چپ و راست هنگامه اي بود. کافي بود يکي از آن ها برود بالاي ساختمان و دوربين بيندازد به طرف کارخانه نمک و ببيند چه خبر است در دو جبهه. آن وقت بيايد زير گوش يک نفر زمزمه کند که چرا اين جا نشسته ايم، چرا نمي رويم به داد بچه ها برسيم؟ آيا زخمي ندارند، غذا دارند، در محاصره ي عراقي ها نيفتاده اند؟ آب دارند وضو بگيرند؟ آن گلوله ها به سمت چه کساني شليک مي شوند؟
اين صحنه ها مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد و آن ها را به نبرد رو در رو بکشاند. و اين براي من نگران کننده بود. براي اين که مسئوليتم حفظ دژباني بود تا مرحله الحاق. کم کاري نبود، ولي خيلي سريع و بي تلفات تمام شده بود.
مورد بعدي بي خبري بود. ما به چشم خود مي ديديم چه خبر است، اما از راه دور و از پشت دوربين ها.
سوال مي کردند: چرا بچه هاي مهدي و رضا به ما ملحق نشده اند؟ کجا مانده اند؟ آيا به کمک احتياج ندارند. اين هم مي توانست ترمز بسيجي ها را ببرد.
عراق چه نقشه اي دارد؟ اگر عمليات شيميايي را شروع کند، چه مي شود؟ ما، در دژباني وسايل ضد شيميايي هم داشتيم، ولي بچه ها چطور؟ بچه هاي لشکر 25 و عاشورا و ثارالله و ...........
آمديم شرايط ايجاب کرد و دستور عقب نشيني دادند. گروهان رسيده اين جا. پس همه ما قيچي مي شويم. و مي مانيم در حلقه محاصره. حالا چه کنيم با زندان هاي مخوف کرکوک و رمادي و موصل؟
اگر بگويم کسي اين سوال ها را مطرح نکرده بود، شما باور نمي کنيد، چرا، مي گفتند برويم سراغ گردان هاي 5
آقا مهدي و غيره، ولي اصرار نمي کردند که اين ها را من از آن چشم هاي قشنگ شان مي خواندم.
از تب و تاب شان، از قدم هايشان، دل من آشوب بود، آشوب تر از دل آن ها، دل من بود. نگران بودم. خدايا! چه کسي را از دست خواهم داد؟ پاي من در ميان نبود. حکايت بادمجان بم و آفت. مطمئن بودم که ماندني ام، ولي مي دانستم که يکي از بين ما خواهد رفت. کفتار مرگ براي برادرانم مي خواند. شما که هم ولايتي ما هستيد، مي دانيد چه مي گويم. کفتار، کفتار نه شغال و روباه، کفتار وقتي نيمه شب زوزه بکشد، يکي خواهد رفت. آن بدترکيب بوگندو و لاشخور نمي خواند، مگر آواز مرگ را. کفتار را چه به آواز؟ آن نجس دارد خبر شومي را توي روستاها پخش مي کند که ميان مه و چرخوم از لانه اش مي زند بيرون و خيس مي شود و سنگ مي خورد و فحش و ناسزا مي شنود، اما مي آيد حوالي روستا و خبرش را مي دهد و مي رود. تا خبر شومش را نرساند که دلش آرام نمي گيرد.
شب دومي که آن جا بودم، دلم حسابي آشوب شد، آن قدر آشوب که مي خواست از دهانم بزند بيرون. نشسته بودم بيخ ديوار در حال خودم. نه خوش بودم و نه غمگين. در حالي بودم که به هيچ چيز و هيچ کس فکر نمي کردم. ناگهان آسمان براي دل من سياه شد. بي اختيار اشکم سرازير شد، گفتم: تمام شد. ديدي اين جا ماندم و مهدي را از دست دادم. ديدي چه بختي داشتم! به خودم دلداري دادم که آدم است و هزار رقم حس و حال. آن شب را خيلي تلخ و سرد و مظلوم و بي چاره سر کردم. حتي حوصله نداشتم سري به بچه ها بزنم. غلام نژاد را داشتم کنار خودم. حسيني باجناق را هم داشتم.
روز سوم سرمان شلوغ بود و کار و کاسبي مان داغ. عراقي مي آمدند و بچه ها هم تحويل شان مي گرفتند. تعداد ماشين هاي غنيمتي به چهل و پنجاه دستگاه رسيد. بيشترشان در حد صفر کيلومتر. سرتيپ مجيد عبدالمخازن، هم چنين نامي، بازارمان را داغ داغ کرد. ايشان با يک دسته گل تشريف آورد دژباني. حسابي به خودش رسيده بود.
بچه ها گفتند: عالي جناب از عروسي تشريف مي آورند يا به عروسي مي روند؟
يکي گفت: لابد مادر صدام عروسي کرده.
يکي گفت: نه بابا، حضرت بانو، وضع حمل کرده اند.
ايشان هم به جمع ما پيوستند. من چندين و چند کارت شناسايي از فرماندهان ارشد صدام به يادگار آورده ام که بعضي وقت ها نگاه شان مي کنم. يکي ـ دو تا را هم انداخته ام پاي عکس شهدا در موزه ام.
دفعه ديگر نشان تان مي دهم آقاي محمدي. حالا خسته شده ام. يعني خسته که نه، قيافه کشاورزي جلو چشمم آمده که خيلي خسته بود. اين ريه ي داغان هم شده قوز بالا قوز. دارد حالم را مي گيرد. بايد يک مشت قرص رنگي توي حلقومم بريزم و دراز بکشم تا آرام شوم. راستي، شما که پايتخت نشيني، نمي تواني خبر کشاورزان ما را به گوش ها برساني؟
امروز يکي را ديدم با يک کيسه برنج صدري، از اين برنج هاي بي بوته، ولي پر محصول. طرف هن وهن کنان مي رفت خانه اش. گفتم: ها مشتي؟
گفت: عجب روزگاري هادي خان!
گفتم: خان جد و آباد تو، کجا؟
خنديد و گفت: بيا پيش تا بگويم.
فهميدم که نمي خواهد صدايش را ديگران بشنوند. رفتم گوشم را چسباندم به دهانش. گفت: آخر دردم را به کي بگويم؟
گفتم: به من. من همان هادي هميشگي ام. مگر تو هم مهدي را فراموش کرده اي؟
گفت: ديگر تو هم عوض شده اي. دستم خالي است و قبض آب و برق زمينم سر آمده. مي گويند اگر بدهکاري ام را ندهم، هر روز فلان قدر جريمه مي شوم. يک کيسه برنج بردم بازار آستانه، بازار آستانه ها. از اين دکان به آن دکان. بابا، يک نفر احوالم را نپرسيد.
پرسيدم: چي مي گويند؟
گفت: مي گويند خريد نمي کنيم. برنج نمي خريم. مگر دکان ها را نمي بيني؟ هادي خان! قد قد آب شدم تا اين راه را برگشتم. والله غضب کرده بودم و مي خواستم کيسه برنجم را وسط بازار آتش بزنم. باز هم گفتم مرد حسابي! مي خواهي آبروي چه کسي را ببري؟ هادي خان! چي مي خواهد بشود براي کشاورز؟ من چطور محصول داشته باشم عين طلا، اما يه پول سياه نيارزد؟
حالا آقاي نويسنده، مي داني اگر مهدي خوش سيرت با اين صحنه ها روبرو مي شد چه مي کرد؟ والله از شکم خودش مي زد و آن کشاورز آبرومند را خوش حال مي کرد. اين بار هم مهدي حقوق ماهانه اش را مي ريخت توي صندوقچه اش و مشت مشت مي داد به آدم نيازمند، نه بي حساب و کتاب، اما در بند پول نبود. منتظر نبود اصل پولش برگردد.
به استراحت محتاجم آقا. بايد نفس تازه کنم. پس تا بعد خواهش نکن و حرص هم نخور. مي دانم که وقت براي شما طلاست، ولي من بايد دوباره به حال بيايم تا بتوانم بنويسم.






آقا سلام.
اين روزنامه ها را که مي خواني؟ کاش چهار تا کوپن مي نوشتند و پيرزن همسايه ام را خوشحال مي کردند. بنده خدا، يک قاشق برداشته بود و افتاده بود از اين خانه به آن خانه، دنبال روغن نباتي.
برويم دنبال داستان خودمان.
يادم رفت بنويسم که ما هنوز به اروند نزده بوديم که يکي از دوستان آمد پيش ما و گفت: رضا شهيد مي شود به همين صراحت گفت و رفت. پيش خودم گفتم: يعني چه؟ مگر بچه ها غيب گو هم شده اند؟ رضا شهيد شود؟ گفتم: لابد مي خواست بگويد مهدي شهيد مي شود. اگر اين طور باشد مي شود قبول کرد. کاري نداريم. ما، رضا را ديديم و روبوسي کرديم و از او يک عکس خواستيم. او هم طبق معمول بناي شوخي را گذاشت. به خود گفتم: عکس کجا بود توي اين هير و وير؟
آقا رضا دست به جيب کرد و يک عکس در آورد و پشتش را امضا کرد و نوشت: تقديم به برادر بزرگوارم، از طرف برادر بزرگوارت.
خواندم و خنديدم. مهدي را ديدم و قضيه را به او هم گفتم. لبخند خاصي تحويلم داد و رفت. رضا هم رفت و در آن شلوغي ـ که يک ملت درستش کرده بود ـ گم شد. اين ديدار ماند توي ذهنم.
بالاخره، عراق پس از سه روز به هوش آمد ما ديديم جنب و جوش خاصي در گرفته.
گفتم: بچه ها! آماده شويد براي عمليات شيميايي و پذيرايي از نيروي تازه نفس و تماشاي هواپيماها. در آن روز هواپيماها وارد عمل شدند. تکرار صحنه هاي هورالهويزه. باز مي توانستيم خلبان ها را بالاي سرمان ببينيم و جواب دست تکان دادن هايشان را بدهيم. لاکردار مي آمد بالاي سر بچه ها و نفر به نفر را به گلوله مي بست و مانور مي داد. آن وقت نيشش را باز مي کرد تا بنا گوش و دست تکان مي داد و مي رفت. لابد خداحافظي مي کرد ديگر. گاهي در خلوت مي گويم آيا ما از خلبان ها کينه داشتيم؟ يادم نمي آيد. از ارتش عراق چرا، ولي از يک نفر هرگز. دشمن يکديگر بوديم، ولي کينه....... دست کم بچه هاي ما......... بچه ها دلي داشتند مثال آب چشمه کوثر.
هواپيماها آمدند و کوبيدند و با عجله در رفتند. ما که شاهد و ناظر بوديم، گفتيم: مواضع ما را زدند يا مواضع خودشان را؟ مگر بچه هاي ما دور مواضع خودشان پرچم زده اند؟
در همان ساعات اوليه چند بار آمدند و کوبيدند و فرار کردند. از حرکات جنگنده ها معلوم بود که عجله دارند. يکي شيرجه زد و مهماتش را خالي کرد و خواست اوج بگيرد که ديديم دارد دود مي کند. اين، چند لحظه عمود رفت بالا و سرازير شد و تمام. اگر بگويم هزار تکه شده بود، پر بي راه نگفته ام. زمين و زمان لرزيد.
چند دقيقه بعد هواپيماهاي ديگري وارد ميدان شد. يعني تصميم داشت بشود هدف. حوالي کارخانه نمک بود. و اين يعني بچه هاي ما دارند کارخانه را مي گيرند و آن ها نمي توانند مقاومت کنند پس دستور داده اند جنگنده ها وارد عمل شوند. آن يکي راهش را کج کرد و بمب هايش را توي بيابان هاي اطراف خالي کرد و در رفت. بر ما مسلم شد که از جنگنده ها کار چنداني برنخواهد آمد.
روز سوم يا چهارم بود که چند نفر از بچه هاي لشکر 25 کربلا آمدند پيش ما. بچه ها دوره شان کردند بنده خداها جان سالم نداشتند. نمک چه کرده بود با سرو دست شان. تشنه بودند، گشنه بودند، به شدت خسته بودند. لباس شان در آب نمک پوسيده بود. يعني انگار يکي با چاقو لباس آن ها را خط خطي کرده بود. اگر دست به آن ها مي زديم، جر مي خوردند و فرو مي ريختند. پوست تن آن ها سفيدک زده بود. ترکيده بود. با يک حرکت اضافه، خون از صورت شان سرازير مي شد. پرسيديم: کجا بوديد؟
گفتند: اطراف کارخانه نمک، توي حوضچه کارخانه.
پرسيدم: چه کرديد؟
گفتند: مقاومت مي کنند، ولي جسته و گريخته. گيج و سرگردان دور خودشان مي چرخند. مثل ماهي که سم خورده باشد.
گفتم: يعني سازمان شان متلاشي شده؟
گفتند: انگار از اول سازماني در کار نبوده، اصلاً آمادگي نداشتند، ولي دارند آرايش مي گيرند. چون شنيده ام که گارد رياست جمهوري به کمک آن ها آمده.
گفتم: پس جنگ اصلي دارد شروع مي شود.
يکي از آن ها را کشيدم کنار و گفتم: از مهدي چه خبر؟ بايد فکري به حال بچه هاي گروهان کرد. تا کي مي توانم اين جا نگه شان دارم؟
گفت: مرتضي قرباني نزديک شماست. شايد بيايد اين جا.
پيش خود گفتم: مي توانم از او بخواهم که بچه ها را وارد عمل کند.
در همين اثنا برادر شير سوار، فرمانده يکي از گردان هاي لشکر 25 کربلا آمد پيش ما. قيافه او دست کمي از بقيه نداشت. همين که مرا ديد.
گفت: هادي! رضا رفت پيش خدا.
خيلي راحت، خيلي سريع، بي مقدمه. من همين طور نگاهش کردم. ماندم چه بگويم! خدايا دارد شوخي مي کند؟
گفت: گردان آقا مهدي هم متلاشي شده و او دارد بازسازي اش مي کند.
گفتم: غلام نژاد! اين جا را تحويل بگير، من رفتم.
بچه ها خواستند جلوام را بگيرند که نگذاشتم دست باز کنند از شير سوار مسير گرفتم و دويدم توي دشت. سرگرداني من شروع شد. از اين سنگر به آن سنگر. دسته دسته عراقي کنج سنگرهاي جمعي نشسته بودند و انتظار مي کشيدند که تسليم شوند: الدخيل... الدخيل.....
بي اختيار گريه مي کردم و مي رفتم. کجا برگردم دنبال تو مرد؟ قرار ما اين نبود که؟ گاهي زمزمه مي کردم: گلي گم کرده ام، مي جويم او را....
زمين باتلاقي نمي گذاشت با آخرين قدرت بدوم. به کسي توجه نمي کردم. به هيچ کميني، هيچ سنگري، فقط مي رفتم و جستجو مي کردم. چقدر به مهدي احتياج داشتم! خدايا! مهدي را به من برسان. او مي تواند دلم را آرام کند. او حتماً از رضا خبر دارد.
مرتضي قرباني را ديدم. از دور ديدمش. درگير بود. سخت درگير بود. خودم را به او رساندم. سر و صورتش گلي شده بود. نمک پوست دستش را زخمي کرده بود. از گوشه هاي لبش خون مي آمد. صورتش پوست داده بود. قمقمه ام را به او دادم و گفتم: آقا مرتضي! رضا شهيد شده.
مرتضي همان طور ماند و نگاهم کرد. دلم کمي آرام گرفت. انگار مهدي را ديده بودم. در آن لحظات به يکي احتياج داشتم تا حرفمم را بشنود. پرسيدم: از مهدي خبر نداري؟
گفت: هست، ولي پيدا کردنش سخت است.
گفتم: هر طور شده پيدايش مي کنم.
پرسيد: دژباني را به کي سپردي؟
گفتم: بچه ها هستند، ولي ديگر صبرشان لبريز شده. الان، يک ساعت ديگر مي آيند توي ميدان.
پرسيد: اسير هم گرفتيد؟
گفتم: تا دلت بخواهد. تازه فقط اسير نيست، مهمات، چهل و پنج تا ماشين جيپ و ايفا و .....
گفت: کاش آن جا را ول نمي کردي.
حرف آخر آقا مرتضي نه بوي گله داشت و نه اعتراض و دستور. مي خواست بگويد اي کاش رضا شهيد نمي شد و من مجبور نمي شدم به ترک موضع. او شرايط سخت مرا فهميده بود. گفت: پيش ما بمان. ديگر چيزي به سقوط کارخانه نمانده.
ماندم. نمي دانم چه حس و حالي داشتم که ماندم. لابد قدري سبک شده بودم. چون آن چيزي که روي دلم سنگيني مي کرد، ريخته بود.
راه افتاديم ميان سنگرها. آقا مرتضي گفت: مي بيني چطور زمين گير شده اند؟
از روي لباس ها مي توانستم نيروهاي خودي و عراقي ها را بشناسم. فاصله ها خيلي کم بود. و اين نشان مي داد که گاهي جنگ تن به تن صورت گرفته. اگر نمک فراوان اطراف نبوده، اجساد متلاشي مي شدند. روز پنجم عمليات بود. دشمن در اين نقطه از مواضعش استحکامات خوبي نداشت. بهتر است اين طور بگويم: يا اصلاً نداشت و يا چيز محکمي نداشت. فقط تيربارچي ها پشت سنگرهاي بتوني موضع گرفته بودند و يا ضدهوايي هاي مدرن از سنگرهاي نفوذناپذيري استفاده مي کردند.
عده اي از عراقي ها ديوانه شده بودند. مثلاً از يک سنگر پنجاه نفره، دو نفر زده بودند به سيم آخر.
اميدشان را از دست داده بودند. چون نه عقب نشيني مي کردند و نه تسليم مي شدند. آن ها دست به خودکشي زده بودند. بنابراين ديوانه وار شليک مي کردند و در مي رفتند. و اين يعني پاشيده شدن سازمان رزم.
آن ها اگر فرماندهان خودشان را مي ديدند، حتماً به طرف شان شليک مي کردند.
رو به رو سپاه ايران را داشتند و پشت سر ارتش عراق را. هر دو را دشمن مي دانستند. پس زندگي براي آن ها تمام شده محسوب مي شد. يعني در کوچه اي بن بست گير کرده بودند. در نتيجه تا آخرين نفس مي جنگيدند تا کشته شوند. اين جنگ ديگر جنگ نيست، انتقام جويي است. و در منطقه فاو انتقام جويي شخصي هم حکومت مي کرد. دو ـ سه هواپيما وارد منطقه شدند. شروع کردند به زدن اما نقطه خاصي را نمي زدند. همه جاي فاو را مي کوبيدند. همه سنگرها و همه افراد را مي زدند. سعي مي کردند در تيررس ضد هوايي ها قرار نگيرند.
انگار مي دانستند که دستگاه هاي مدرن اهدايي در اختيار بچه هاي ماست. همين طور هم بود.
بچه ها يکي را انداختند. جنگنده با سرآمد پايين. بمب و راکتش را خالي کرده بود.
خلبانش توانست بپرد بيرون. نتيجه روشن بود. بچه ها او را آوردند پيش آقا مرتضي. خلع سلاحش کردند. به شدت عصباني بود. اتيکت و درجه اش را دور انداخته بود. يکي اسم و درجه اش را پرسيد. خلبان جوابي نداد. خيلي جوان بود. از آن بعثي هاي کله شق. تر و تميز بود، ولي گل و نمک فاو حالش را گرفته بود.
آقا مرتضي گفت: بفرستيدش عقب.
چند دقيقه اي طول کشيد تا يک جيپ آوردند. دو هواپيماي ديگر متواري شدند. خلبان را سوار کردند و يکي از بچه ها کنار او نشست. آقا مرتضي گفت: مواظب باش اسلحه تان باشيد. غافلگيرتان نکند.
راه افتادند به طرف جبهه خودمان. داشتم نگاه شان مي کردم. به ذهنم رسيده بود که اگر همراه شان مي رفتم، شايد سر راهم آقا مهدي را مي ديدم. يا پيغامي از او مي گرفتم. يک لحظه ديدم جنب و جوشي توي جيپ صورت گرفت و خلبان پريد بيرون و جيپ توي دست انداز خاموش شد. معلوم بود که بلايي سر راننده آمده. گفتم: شايد از روبرو مورد هدف قرار گرفته. خودمان را رسانديم به جيپ. خلبان دو زانو نشسته و دست هايش را پشت گردنش قفل کرده بود. دست هايش خوني بود. دوست بسيجي ما گفت: ديديد نامرد چه کار کرد؟ کاش توي هوا کلکش را مي کندم. نامرد با چاقو زده به گردن راننده. رفتيم سراغ بنده ي خدا. خلبان چاقوي کوچکش را تا دسته فرو کرده بود توي گردنش. بسيجي گفت: چاقو را توي پوتينش قايم کرده بود. افتاديم توي دست انداز و اين يک لحظه خم شد و کارش را کرد.
راننده ي زخمي و خلبان قاتل را با همان جيپ فرستاديم عقب. آقا مرتضي سفارش کرد که مبادا بلايي سرش بياورد.
اين در حالي است که عمليات فاو اساساً با انهدام نيرو طراحي شده بود. کي مي توانست اسير را از اروند بگذراند؟ آن همه راه و باتلاق و موانع!
در اين حيص و بيص اطراف کارخانه به هم ريخت. از اين فاصله نمي شد فهميد که بچه هاي ما حمله کرده اند يا آن ها مي خواهند حلقه محاصره را بشکنند. از خمپاره شصت گرفته تا تيربار دوشکا و نارنجک در آن کارزار يافت مي شد. جنگ و گريز دو طرفه بود. خودمان را نزديک کرديم.
آن چه مسلم بود، اين ها از گارد رياست جمهوري نبودند. چون گارد حوالي پايگاه موشکي درگير شده بود. مثلاً در آن منطقه رخنه کرده بود. اين ها کلاه قرمزهاي مستقر در فاو بودند. گويا از سپاه هفتم عراق مي شد قيافه هاي آن ها را ديد که گاهي از کارخانه مي زدند بيرون و چند قدم پيشروي مي کردند و دوباره مي چپيدند توي کارخانه.
آقا مرتضي گفت: خيلي ها توي کارخانه پناه گرفته اند.
گفتم: کاري ندارد که. مايه اش چهار تا آر.پي.جي و خمپاره است.
گفت: کارخانه را بفرستيم هوا؟ نه. شايد به کارمان آيد.
شوخي وار گفتم: مي خواهيم نمکش را صادر کنيم عراق؟
درگيري نيم ساعتي طول کشيد. ما هم بوديم. حلقه محاصره را تنگ تر کرديم. عده اي صداي الدخيل الدخيل الخميني شان در آمد. آن ها را کف بسته فرستاديم عقب. فرصتي پيدا کردم و يادم آمد که براي چه آماده ام اين جا. قيافه رضا پيش چشمم جان گرفت. عکسش را بيرون آوردم و نگاهش کردم. آن صحنه يادم آمد که داشت براي من امضاء مي کرد. بعد روحم پر کشيد و رفت شمال. دير يا زود خبر شهادت رضا به مادرم مي رسيد. و باز پدرم سرش را بالا مي گرفت و پشت سر بچه اش تا مزار مي رفت و سعي مي کرد کمرش نشکند. و هر دو مي گشتند دنبال گم شده شان. در جمع خم به ابرو نمي آوردند و در خلوت زاري مي کردند. پيش خود گفتم: خانه اي که شما بنا کرده بوديد، بچه هايي را بزرگ کرد که امروز نوبت به نوبت مي روند. آن فضا و آن حال و هوا بي تاثير نبود. ماه رمضان، سحر و راز و نياز و تلاوت قرآن، لقمه حلال و سفارش پدرانه و سکوت مادرانه، بدرقه ها و آينه و قرآن گرفتن ها و سربلندي ها. امروز کسي سربلند است که در ميدان نبرد جز به عقيده اش فکر نکند.
امروز سره از ناسره معلوم مي شود. شايد بپرسي که مگرآن جا هم سره و ناسره بودند؟حالا من از شما مي پرسم آقا نبودند؟ اگر اين طور بود، پس چرا امروز جانباز شيميايي تنها مانده؟ روي حرفم با مردم عادي نيست . بلکه از کساني مي گويم که در فاو هم بودند؛ اما امروز در صدد جبران مافات برآمدند مگر نمي شنويد که مي گويند حيف از عمري که در جبهه ها تلف کرده ايم. اين ها سره هستند؟ يادم مي آيد در سفره قبل گفتيد که درست زماني که ما سرگرم جنگ بوديم، شما در حوزه هنري تهران داشتيد قصه مي نوشتيد. حالا از شما مي پرسم: در بين نويسندگان، نبودند کساني که ظاهرشان را به رزمنده ها تشبيه مي کردند؟ آن ها سر و لباس شان را خاکي نمي کردند و ادا در نمي آوردند که از جبهه برگشته اند و فلان جا بوده اند و چه ها ديده اند؟ نبودند آقاي محمدي پاشاک؟ ما هم از آن جماعت داشتيم.
گفتيد که رزمنده نبوده ايد. خوشم آمد. من کساني را ناسره مي دانم که رزمنده بوده اند و امروز در هر کوي و برزني خاطره ها تعريف مي کنند. و در خفا افسوس مي خورند که ضرر کرده اند؟ چرا؟ براي اين که خانه شان از يکي به دو تا تبديل نشده. مي گويند بي عرضه نبوده اند. براي پول درآوردن و پُست گرفتن. دل من نه، دل مهدي و رضا از اين ها خون بود و دم نمي زدند؟ براي اين که مي دانستند چه کار مي کنند. عشق داشتند به کارشان. بلد بودند زندگي کنند، ولي گفتند در اين شرايط بايد از خود بگذرند. نگذشته آقا؟ مي بينم که حسين گذشت و رضا هم. مهدي هم مي گذرد. دل داشته باشيد تا سال 66 صبر کنيد تا پاي آن ها به ماووت عراق برسد، آن وقت مي بينيد که مهدي هم غريبانه مي گذرد. مثل برق و باد، مثل نسيم شامگاهي، مثل سايه اي که انگار هرگز نبوده.
روز ديگري در فاو به شب رسيد. غروب غم انگيزي بود. باد سردي مي وزيد. آدم دلش مي خواست سايباني داشت و لقمه ناني و چاي داغ و آتشي و رواندازي. خورشيد مثل تشت خونين فرود آمد. کم کم دشت فاو آرام شد. همه جا تاريک بود. خسته و گرسنه و تشنه بوديم.
گاهي منوري شليک مي شد. گاهي صداي کسي شنيده مي شد. در بين ما زخمي ها بودند. شهدا بودند، پيرمردها و بچه ها و فرمانده ها بودند. عراقي ها هم بودند، حتي در کنار يکديگر. هم ما از آن ها اسير گرفته بوديم و هم آن ها از ما. اگر در يک سنگر بچه هاي ما جمع بودند، در سنگر همجوار، عراقي ها جمع بودند. فکر مي کنم تنها در فاو بود که نيروهاي دو جبهه تا اين اندازه قاطي شده بودند. ما غذاي خودمان را با اُسرا تقسيم مي کرديم، آيا آن ها هم ....؟ ما زخم آن ها را پانسمان مي کرديم، آيا آن ها هم........
اگر از جنگ مي گوييم: نه از خود جنگ مي گوييم، بلکه از رفتار خوبان مي گوييم. جنگ بلاي خانمان سوزي است آقا. ما جنگ را دوست نداريم. ما برادران مان را دوست داريم. آسمان ستاره داشت. زمين سرد بود. بچه ها دور شهدا جمع بودند. مجروح بدحال گوشه سنگر انتظار مي کشيد و دستش در دست برادرش يخ مي بست. چه کاري برمي آمد از آن دوستي که سر زخمي دوستش را به زانو گرفته بود؟ اگر جاني داشتي براي سر زدن، زمزمه آن ها را مي شنيدي. چه مي خواندند؟ قرآن مي خواندند، توجه علي اکبر (ع) مي خواندند و امام حسين (ع) را صدا مي زدند و مادر مومنان را.
من هم گوشه اي نشسته بودم و فکر و ذکر مي کردم. دلم هزار راه مي رفت. الان بچه هاي گروهان چه مي کنند؟ نکند عراقي ها سرشان آوار شوند؟ نکند بچه ها موضع شان را ترک کنند؟
از آن ها فاصله مي گرفتم و به رضا فکر مي کردم. نکند مجروح باشد و احتياج به کمک داشته باشد؟ کاش مجروح باشد و امشب را طاقت بياورد تا يکي به دادش برسد. کاش مهدي او را پيدا کند و به من هم خبر بدهد. اگر جنازه اش به دست عراقي ها بيفتد چه؟ اگر او را توي گورهاي دسته جمعي بيندازند چه؟ مگر عراقي ها در والفجر مقدماتي اين کار را نکردند با بچه هاي ما؟
تا زماني که روز بود، باور کرده بودم که رضا هم شهيد شده، اما همين که شب شد و گوشه اي پناه گرفتم، به شک افتادم. اصلاً باور کرده بودم که او زخمي است و احتياج به کمک دارد. گاهي تصميم مي گرفتم دنبالش بگردم. گاهي مي خواستم بي سيم بزنم و از مهدي بپرسم.
نمي دانم فکر مي کنم که اگر پاهايم توان داشتند، راه مي افتادم.
شام را مهمان بچه هاي لشکر 25 شدم. کنسرو سرد و نان خشک. نمازم را خواندم و گشتم براي جاي خواب. گوشه سنگر جمعي جايي پيدا کردم و گفتم: اخوي! يه ذره مهربان تر.
گوشه پتويش را کشيدم روي خودم و خوابيدم. يعني بي هوش افتادم تا خود صبح. وقتي سر وصداي بچه ها را شنيدم، بيدار شدم. به خود گفتم: اين بنده خدا عجب آدم خوش خوابي است! اصلاً تکان نمي خورد. راضي بودم از اين که کنار چنين کسي خوابيده ام.
تکانش دادم و گفتم: اخوي! نماز.
ديدم يارو تمايلي به بلند شدن ندارد. متوسل شدم به شيوه پدرم و لاي پتو را زدم کنار. عراقي بود و مرده بود.
گفتم: عجب حکايتي!
رفتم پي کارم. اگر کسي شليک نمي کرد، همه چيز عادي به نظر مي رسيد. تا زماني که خورشيد بالا نيامده بود، جنگي در کار نبود. چه کسي اولين تير را در ششمين روز شليک کرد، نمي دانم، ولي هر که بود، نتوانست تنور را داغ کند. تحرکاتي پراکنده صورت گرفت و نگرفت. اين هواپيماها بودند که فاو را زير و رو کردند، هواپيماهاي عراقي. در اين روز با خردل آمده بودند. وقتي اولين گلوله زمين را شخم زد، يکي فرياد کشيد: شيميايي. دودي غير عادي بلند شد، سياه خاکستري که در پرتو آفتاب به زردي مي زد. بلافاصله قيافه ها تغيير کرد، يعني قيافه بچه هايي که ماسک ضد گاز داشتند. بوي خوشايندي در هواي اطراف پخش شد. آن بو مي توانست عده اي تازه وارد را غافلگير کند و ترشان را بريزد، گاز کشنده ي خردل که مي گويند همين است؟ !
ولوله اي به پا شد. باد مي توانست درجه غلظت گاز را پايين بياورد و هوا کاملاً ساکن بود. جنگنده هاي دشمن خيلي عجولانه کارشان را تمام کردند و متواري شدند. چون ضدهوايي ها حاضر به خدمت بودند و مي توانستند خلبان هاي مغرور صدام را به خاک بچسبانند.
گلوله اي هم نزديک من افتاد. و من ماسکم را نياورده بودم. چفيه ام را دور سر و صورتم پيچيدم. چفيه ام خيس نبود. بنابراين هوايي را وارد ريه ام کردم که آلوده بود، به شدت آلوده بود.
در آن لحظات، اگر قرار بود کسي به داد کسي برسد، رزمنده اي بود که توانسته بود يک مجروح بدحال را تا صبح زنده نگه دارد. ماسک ها رد و بدل مي شدند، اما به امثال من نمي رسيدند. و من ـ خدا مي داند ـ که هيچ توقعي نداشتم. اصلاً فکرش را نمي کردم.
راه افتادم دنبال گم شده ام. از اين سنگر به آن سنگر. گاهي درگير مي شدم و گاهي مانعي سر راهم نمي ديدم. چشم هايم مي سوختند ـ تک و توک سرفه مي کردم، ولي حالت تهوع نداشتم. سرگيجه هم نداشتم. بنابراين خودم را جز کساني نمي ديدم که به آلمان اعزام مي شدند و عاقبت پشت درهاي بسته غربت تغيير شکل مي دادند و زرد مي شدند و موهاي شان را از دست مي دادند و روزي دو بار زير دستگاه هاي پيچيده مي خوابيدند و پوست تن شان زخم مي شد و نفس شان به شماره مي افتاد و بالاخره پوست و استخوان شان به وطن بازمي گشت. نه، من جزء آن ها نبودم. در آن لحظات مطمئن بودم. و اين راه پيمايي تمامي نداشت.
خلاصه کنم: دو روز دنبال رضا گشتيم. عاقبت مهدي را پيدا کردم. گفتم: ديدي رضا هم رفت؟ يکديگر را بغل کرديم و ....... دل من پرتر از دل مهدي بود. گفتم: خدا قبول کند.
بعد عکسش را به مهدي نشان دادم و گفتم: منتظر نبودم.
مي خواستم بگويم که انتظار داشتم تو شهيد شوي. گفتم: اگر بشود، همراهش مي روم شمال.
گفت: رضا را بردند.
خودم را آماده کرده بودم کنار 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خوش سيرت , مهدي ,
بازدید : 216
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

«مهدي زندي نيا» در يکي از روزهاي سرد بهمن ماه 1337 در شهر کويري «سير جان» چشم به جهان گشود تا نقشي از خود در تاريخ کشورش برجاي گذارد و سپس همان چشمها را در تاريخ نوزدهم دي ماه 1365 به روي دنياي فاني ببندد .او به خاطر شغل پدرش کار هاي فني را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه هاي نبرد از اين استعداد بهره ببرد و دست به ابتکارات مهم فني بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصيل کند .
ولي با شروع جنگ تحميلي به همراه گروه مکانيک جهاد سازندگي سير جان راهي مناطق جنگي شد .او در عمليات مختلفي از جمله بدر ،خيبر ،والفجي 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 کربلاي 5 شرکت داشت و چندين بار مجروح شد .نقش کليدي فرماندهي شهيد زندي نيا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقيق تيپ ادوات لشکر 41 ثار الله انکار نا پذير و ستودني است .
مهدي در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمينه را براي عرو جش به بهشت برين مهيا سازد .
منبع:"باران وآتش"نوشته ي فرهاد حسن زاده،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376




وصيتنامه
وصيتنامه اينجانب مهدي زندي نيا فرزند يوسف در کمال صحت و سلامت و آرامش خاطر.
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود به آقا امام زمان(عج) و نائب بر حققش امام امت و عرض ارادت نسبت به خانواده معظم شهداء ، اسرا و مفقودين و با سلام به مردم مقاوم، صبور، فداکار و انقلابي و در صحنه چند کلمه اي نه از باب نصيحت بلکه وصيت مي نمايم.
عزيزان، سروران و نور چشمان ،انقلاب اسلامي حاصل دست رنج تمامي انبياء و اوصيا و صالحين و امامان و شهدا و اسرا و مفقودين است و هم اکنون در نزد ما به امانت گذاشته شده است تا چگونه آنرا پاس بداريم و حفاظتش نمائيم.
ما در مقطع بسيار حساس و خطرناکي از زمان قرار گرفته ايم. عصر حاضر عصر بيداري و هشياري ملتهاست، عصر از بند گسستن است و از يوغ استعمارگران بدر آمدن و از شر استثمار کنندگان خلاص شدن. عصر حاضر انشاءا... به حول و قوه الهي زمان غربال شدن انسانهاست و عصر به زير کشيدن گردن کشان و زورمندان و رو آمدن مستضعفين و ضعيف نگاه داشته شدگان است . در اين انقلاب شما مردم ايران جلودار هستيد و الگو و اسوه براي ديگر مردمان. تمام مستضعفين دنيا چشم به انقلاب شما دوخته اند و نظاره گر اعمال شما هستند تا نتيجه مبارزه شما را ببينند و در صورت موفقيت شما، آنها هم حرکت کنند و به شما مردم زمينه ساز آن حکومت خواهيد گرديد.
مطلبي در اينجا حائز اهميت است اين است که ما بايستي پا از دريچه تنگ ظواهر بيرون بنهيم و پرتو ديد ما محدود به چهار ديواري اطرافمان نباشد، نگرش عميق داشته باشيم. سطحي نگر نباشيم. فکر ما محدود به اطرافمان نباشد بلکه به ماوراء آن نظر بياندازيم و واقعيات را در آنجا جستجو کنيم و زماني خداي ناکرده فکر و ذهن ما محدود شد آنوقت خيلي زود سرخورده مي شويم و خيلي زود از انقلاب و اسلام مي بريم و به صف بي تفاوتان و يا خداي ناکرده ضد انقلاب مي پيونديم.
به عنوان مثال: يک فرد کوته بين انقلاب و اسلام را در همين محدود زندگي اطرافش جستجو مي کند. اگر مايحتاج زندگيش فراهم باشد مي گويد انقلاب خوب است در غير اينصورت انقلاب بد است. اداره جات را کل دولت اسلامي مي داند و اگر کارشکني از ناحيه آنان ديد به دولت بد مي گويد، نه به آن اداره .
اگر کارمند آن اداره و يا فلان روحاني فرصت طلب را که سودجويي کرده و بعد از انقلاب زندگي مرفهي براي خود ساخته ، علم کرده وبا آن روحانيت معظم را ميکوبد و بد بخت تر از آن کسي است که به خاطر اين موضوع از اسلام روي گردان شود که اين نهايت کوته فکري و بدبختي است . يا فلان پاسدار خاطي را علم کرده از سپاه انتقاد ميکند و فلان مرد ريش دار و يا زن محجبه را علم کرده حزب الهي را مي کوبد و از اين قبيل... اما کسي که نگرش عميق داشته باشد آنطرف قضايا را هم مي تواند ببيند. اما واقعيات چيست؟
واقعيت اين است که رسوبات حاصل از تمدن شاهنشاهي هنوز در عمق و جان همه ما نهفته است و زمان طولاني ميخواهد که کاملاً پاک گردد. ارزشهاي انساني در رژيم طاغوت ضد ارزش بودند و بر عکس اعمالي از قبيل کلاه برداري، دزدي، کم کاري، فحشاء، بي حجابي، موسيقي، استهزاء ديگران، غيبت، تهمت، بهتان، جمع آوري ثروت، تجدد گرايي و...
اينها همه ارزشهاي رژيم طاغوت بودند که از آغاز تولد همه ما تا پيروزي انقلاب روي آنها توسط راديو، تلوزيون، سينما، تأتر، روزنامه ها و مجلات تبليغ و درج مي شد. بيشتر از طرق رسانه ها آنها را در عمق و جان مردم ما مي نهادند و اين ها به اين زودي از بين نمي رود.
درست است که محيط پاک شده و ارزشهاي انساني رخ نموده و شناخته شده اند ولي رسوبات زمان جاهليت اثر خود را مي گذارد و شياطين هم به طرق ديگر برخي از آنها را چهره مذهبي داده و مجدداً به اجتماع عرضه داشته اند از قبيل کم حجابي، نوارهاي سرود کوچه بازاري، تجدد از نوع حزب الهي و از اين قبيل و آمريکا و ديگر استعمارگران نيز از اين دريچه ميخواهند وارد شوند و با شيوع فساد در اجتماع زمينه بازگشت طاغوت را فراهم نمايند.
واقعيت ديگر اين است که اداره جات طاغوت دست نخورده باقي مانده و نمي توان تمام افراد آنها را بازنشست کرد و نيروي مومن جايگزين ساخت مومنين فعلاً در جبهه مشغول نبردند. روي همين اصل بر حسب دلائلي واضح و روشن را پيدا کرده اند. تنها وزيران در مرکز و بعضي مدير کلها و رئيسهاي ا داره جات در استانها و شهرستانها عوض شدند ولي کارمند همان کارمند سابق است و شما مي دانيد در زمان طاغوت چه کساني آرزوي رفتن به اداره ها را داشتند بنابراين نبايد تعجب کنيد؟ در آنها کارشکني و کم کاري وجود دارد و از طرف ديگر انتصاب به دولت و ارگانهاي انقلاب شديدتر از اداره هاست و گناه کم کاري در آن بيشتر و بيشتر . فقط هشياري مردم مي تواند جلوي آنها را بگيرد ولي متأسفانه ميبينم که مردم ما نه تنها عکس العمل مناسبي نشان نمي دهند بلکه تسليم محض شده و بي تفاوتي اختيار کرده اند و اين گناه بزرگي است. نهايت آن به گفته حضرت علي(ع) حاکم شدن بي خردان و ناصالحان بر سر مردم است که داريم امروزه دربعضي ادارات مي بينيم.
در اعصار و قرون گذشته نيز همينطور بوده است مردم هميشه چوب بي تفاوتي خود را مي خورند و گناه را نبايد به گردن دولت انقلاب بياندازند.
مسئله ديگر اين است که تصور شما از دولت همان دولت طاغوت است که زور و قدرتي دارد. ساواک و ارتشي دارد که حکومت زور مي کند و دولت در حال حاضر شما مردم هستيد، اگر شما مردم در صحنه و حامي دولت نباشيد عمر دولت و انقلاب به يکروز نخواهد کشيد و به خاطر اتکاء به همين نيروي لايزال است که وجود دارد . رهبران انقلاب ترور شدند انقلاب محکمتر از هميشه ايستاده است شما تحقيق کنيد در انقلابهاي ديگر يک دهم طرفندهايي را که آمريکا براي ما پياده کرد براي بقيه انقلابها پياده نکرده و آن را ساقط کرده و يکباره در دامن بلوک شرق انداخته است.
در شرايط کنوني زور، قدرت، سازمان امنيت، ارتش همه و همه در شما مردم جمع است و شماها هستيد که بايد سرنوشت خودتان را خود به دست بگيريد و براي نگاه داشتن آن زحمت بکشيد و در اين راه از جان و مال و آبرو مايه گذاريد. بنابراين وقتي مي بينيد درون اداره کم کاري ميشود و جوابتان را نمي دهند و غيره به خاطر بي تفاوتي شما مردم است و بس . اگر به اين وضع ادامه بدهيد چيزي جز حاکم شدن ناصالحان بر شما نخواهد بود. شما بايد توضيح بخواهيد از کارمند، رئيس و مسئولين شهر و آن را وادار کنيد به راه راست برگردند و بدانيد يک دست صدا ندارد جمع شويد، جمعي صادقانه و مخلصانه براي حاکم شدن قانون خدا، شهر نجف آباد اصفهان را الگو قرار دهيد و به آنها اقتدا کنيد، خلاصه ختم کلام اينکه بي تفاوتي سرانجامي جز نکبت و بدبختي نخواهد داشت و هيچ معذوريتي در پيشگاه خدا و قيامت شهيدان نخواهيد داشت.
اما از همه اين مسائل که بگذريم به اعتقاد اين حقير هر انساني که در اين دنيا زندگي مي کند بايستي جواب قانع کننده اي براي اين سوالات پيدا بکند تا زندگي او هدفدار شود و از حد حيوانات عبورکرده و به کمال انساني برسد.
چرا آفريده شديم؟
براي چه به اين دنيا آمده ايم؟
و وقتي که جواب لازم را پيدا کرد، آنوقت جستجو کند که حال وظيفه اش در اين دنيا چيست؟
هدف کدام است؟
پس از آن راههاي رسيدن به هدف کجاست؟
بيراهه ها را بشناسد و سپس بفهمد حيات فاني در چيست در کدام دوره از زندگي است؟ حيات باقي در کجاست؟
و اصلاً چند دوره زندگي وجود دارد و نهايت امر چه ميشود؟
سپس پيامبران به چه جهت آمدند و در شرايطي که پيامبري نيست وظيفه ما چيست؟
و بعد از اينکه جوابها اينها را پيدا کرد تازه خط شروع مي شود، خط انحراف. چرا طلحه و زبير و چرا اصحاب حضرت رسول در مقابل حضرت علي(ع) ايستادند و بر عليه حق جنگيدند؟
اگر تاريخ صدر اسلام رامطالعه کند آنوقت مي فهمد که چرا عالماني مثل شيخ علي تهراني و مرجعي مثل شريعتمداري پيدا مي شوند.
اگر مردم در صدر اسلام شناخت داشتند، جنگهاي نهروان و صفين و کربلا و خلاصه زندانهاي بغداد و... در امروز جنگ عراق عليه ايران و صهيونيستها برعليه فلسطين پيش نمي آمد.
تمام اين مصيبتها براي آن بود و در حال حاضر نيز بر اين است که شناخت کافي ندارند و نمي توانند حق را از باطل تشخيص دهند و امروز هم همينطور است. اوضاع بعد از امام براي ما نگران کننده است و بسيار حساس نگذاريد که تاريخ دوباره تکرار شود. فراموش نکنيد که تفرقه و انشعاب در صفوف شما نفرين شهيدان رابرايتان درپي خواهد داشت.

اما خانواده ام:
پدر و مادر عزيز و ارجمندم از خداوند متعال براي شما طلب آمرزش مي کنم و مي خواهم که شما مرا ببخشيد. من فرزند خوبي براي شما نبودم و اگر گاهي اوقات جسارتي کردم و سخن درشتي گفتم از روي ناداني بوده و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد .در زندگي ام زحمات زيادي برايم کشيده ايد خصوصاً در طول مدت جنگ، خداوند انشاء ا... از همه شما قبول کند و از شما مي خواهم بعد از من بي تابي نکنيد، بدانيد من به راهي رفتم که امام حسين(ع) رفت. سخن منحرفان را گوش ندهيد و کلام خدا را بشنويد در سوره عمران آيه 145 :
هيچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هر کس در لوح قضاي الهي به وقت معين ثبت است و هرکس در بالا رفتن متاع دنيا کوشش کند از دنيا بهره مندش کنيم و هر که براي ثواب ابدي آخرت سعي نمايد در آخرت برخوردارش گردانيم و البته خداوند سپاسگذاران را جزاي نيک خواهد داد.
بنابراين چه غم که در اين وادي مرگ ما را فرا رسد و چه سعادتي بالاتر از اين ميتواند وجود داشته باشد و اما ببينيد قرآن چه مي گويد:
نه هرگز در کار دين سستي کنيد و نه از فوت غنيمت و متاع دنيا اندوهگين شويد زيرا شما نيرومندترين مردم ملل دنيا هستيد اگر در ايمان ثابت قدم باشيد.

اما تو همسر عزيزم:
تو که در لحظات تلخ و شيرين زندگي همراه من بودي. تو که در طول اين زندگي مشترک و به خاطر خدا اين وضع نابسامان زندگي را تحمل کردي بدان که تو حتماً در ثواب جهاد شريک خواهي بود و در بهشت برين منتظر تو خواهم بود تا آنجا با هم باشيم.
فرزندانمان را به دست تو و تو را به دست خدا مي سپارم در تربيت آنها کوشا باش و به سعيد عزيزم راه امام حسين(ع) و به زهره کوچولو راه زينب سلام الله عليها بياموز. زندگي هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره پايان دارد و تمام خواهد شد. اگر بتواني مصائب و مشکلات را(البته با اتکاء به خداوند) بعد از من همينطور که وقتي با هم بوديم تحمل کني و گلايه و شکايت نکني خداوند اجر عظيمي به تو خواهد داد. درست است که مشکل و سخت است ولي مي گذرد و تمام مي شود من اميدوارم که در حيات جاويد هم در کنار هم باشيم و با هم از نعمات خداوند کريم استفاده بکنيم. فقط تو را سفارش مي کنم به نماز اول وقت و نماز شب که سعي کن حتماً به جاي آوري. مراسم روضه آقا اباعبدا... را فراموش نکن. مراسم دعاي کميل و ندبه و زيارت عاشورا همينطور وقتي فرزندانمان بزرگ شدند سعي کن با خودت به اين گونه مراسم ببري و عادتشان بدهي.
در مورد فرزندانم اعلام مي کنم که هيچ کس حق ندارد محبت بيش از حد معمول به آنها بنمايد.
از شما خواهش مي کنم که ملاحظه بي خود نکنيد. من راضي نيستم که کسي محبت زياد در حد افراط به آنها بکند. شما را به خدا کار را بيش از اين براي مادر بيچارشان سخت نکنيد و در جايي که مسئله تأديب باشد آنها را تنبيه کنيد من راضي هستم.
فرزندان من از آغاز تولد به آن صورت وجود پدر را در کنار خود احساس نکرده اند و برخورد من با آنها مثل دو بچه يتيم بوده است و به محبت پدر عادت ندارند، بنابراين مسئله براي آنها زياد مشکل نيست و وقتي بزرگتر شوند خداوند ولي آنهاست که بهترين ولي و ياور است و من از اين بابت غصه اي ندارم.
ديگر اينکه راضي نيستم براي من بيشتر از 40 روز عزا بگيريد. روز چهلم همگي را از عزا بيرون بياوريد و اصلاح محاسن کنيد. شما اگر مي خواهيد احترامي براي من قائل شويد سعي کنيد که معصيت خدا را نکنيد. اين بهترين بزرگداشت و لطف و احترام است.
ديگر از تو مادر زن عزيزم تو که همچون مادري مهربان در طول اين مدت براي من و فرزندانم بودي تو که محبتهاي بي شائبه ات را هرگز فراموش نمي کنم. خداوند انشاء ا... از شما راضي باشد و اجري عظيم به شما عنايت کند، انشاء الله. من هميشه در پيش شما و همسر گراميم شرمنده بودم چون نتوانستم زندگي راحتي برايش فراهم کنم اما اميدوارم خداوند در آن دنيا که نعمتهاي جاويدان و حقيقي در آنجاست جبران بنمايد و همه ما را در پاي جود و کرمش بهره مند سازد، انشاء الله. ديگر از همه شما مردم حلاليت مي طلبم و از همه عزيزان دوستان و آشنايان تمناي بخشش و اميد عفو دارم. از همه کساني که ديني به گردنم دارند حلاليت مي طلبم. به خاطر خدا بر من نديده بگيريد. خداوند انشاء ا... در آن دنيا بهتان بدهد. مبالغي پول بدهکارم که همسرم در جريان است. مبلغ پنج هزار تومان بابت سهم ديوار به آقاي مير شکار و نزديک به همين مقدار هم بابت خسارت ديوار به آقاي سيد کاظم امامي و ديگر خاطرم نيست ولي اعلام مي کنم هرکس طلبي از بنده دارد که فراموش کرده ام بپردازم بيايد بگيرد و يا حلال کند و حقير را زير دين نگذاريد. 50 هزار تومان هم به حساب شهرداري بريزيد. در آخر وصيت مي کنم همه را به تقوا و پرهيزگاري چيزي که خود از داشتن آن محروم بودم و حال حسرت مي خورم.

اما سخني چند با همرزمان:
سلام بر شما مجاهدان و صف شکنان توحيد، درود خداوند و پيامبر و ائمه معصومين بر شما باد.
شما که ياور دين خدا هستيد. شما که دست از دنيا شسته ايد و حيات باقي را بر زندگي فاني ترجيح داديد. شما که بدون هيچ توقع و چشم داشتي در ميدانهاي جنگ با کفار بعثي پيکار مي کنيد.
شما از وارثان خون امام حسين(ع) و شهيدان کربلاي ايران هستيد، ما هم به خواست خدا چون ديگر ياران بار سفر بسته ايم و انشاءا... به نزد دوست خواهيم رفت. اما شما مي مانيد و شما هستيد که وارث خون شهيدان مي باشيد. پس چند وصيت از من بشنويد و انشاءا... به کار بنديد.
تقوا، تقوا را سرلوحه امور قرار دهيد که تا همچون من ذليل و بدبخت در حسرت آن جان ندهيد. هيچ سرمايه اي در عالم باقي جز تقوا و پرهيز از گناه، سرانجام آن متصف به صفات الهي و انسان شدن و از صفات رذيله و حيواني به کار شما نيايد.
امام، امام را تنها نگذاريد اين وارث و فرزند امام حسين(ع) و مصلح بشريت قرن بيستم. ما زندگي مان را، انسانيت مان را، افتخار شهادتمان را مديون امام هستيم. او بود که به ما درس انسانيت داد. او بود که دين جد بزرگوارش را زنده کرد. او بود که راه را از چاه بازشناساند. او بود که به ما عزت داد، آبرو و حيثيت داد، شرف داد، درس مردانگي و آزاد زيستن و رهايي از بند شياطين و طاغوت داد و غرائز داد. هميشه گوش به فرمان او باشيد.
تنها هوشياري شما آنست که مي تواند کينه حسودان و دشمنان را خنثي نمايد. تعجبي ندارد که عالمي حتي مرجعي از روي حسادت در برابرش قد علم کند. شيطان تمام نيرويش را سوي اين هدف مصرف مي کند.
اگر عالِمي را بفريبد عالَمي را گمراه ساخته است. فقط هشياري شماست که ميدان رشد به آن جز در فساد را ندهد. همچنين بعد از حضرت امام هرکس را که مجلس خبرگان به عنوان ولي فقيه معرفي بکند.
وحدت، وحدت را فراموش نکنيد. وحدت تنها سلاحي بود که ما عليه شاه داشتيم. اکنون عليه عراق و اهريمن داريم. دشمن سرمايه گذاري کلاني براي از بين بردن اين سلاح کرده و مي کند. فقط بايد همگي مواظب بود، در صحنه بود، مراقب اوضاع و احوال بود و توطئه ها را در نطفه خنثي کرد. هميشه اين جمله را داشته باشيد که؛« انقلاب ايران مفت به دست نيامده است که اکنون هم مفت از دست برود بلکه بهاي سنگيني براي آن پرداخت شده است.»
جنگ، هميشه سنگر جنگ را گرم نگه داريد که حيثيت و شرف ما در گرو آن است. اگر خداي ناکرده سستي و غفلت کرده و دشمن را در لحظاتي که خسته و فرتوت کرده ايد، رها بسازيد خيانت عظيمي به خون شهيدان روا داشته ايد. مرگ حق است و در هر صورت خواهد آمد پس چرا با ذلت و خواري باشد. چه بهتر که با شرف و افتخار باشد . اما سخن آخر اينکه تاريخ بهترين شاهد گواه بر شکست ملتهايي است که راه را از چاه باز نشناختند و در دودلي و ترديد حيران ماندند و رهبر و دلسوز خود را نشناختند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما. مهدي زندي نيا






خاطرات
فرهاد حسن زاده:
بر گرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده شهيد
با ديدن او من هم شير شدم . يقه ام را از دست مرتضي د ر آوردم و دوتا يي افتاديم به جانشان .ما زور چنداني نداشتيم ولي آنها ضعيف تر از آن شدند که نشان مي دادند .فرار کردند و دعوا تمام شد .
فردايش همه جا ،قدم به قدم مهدي راه مي رفتم و کسي جرات نداشت نگاه چپ به من بيندازد و از ميان متاب هايم سه تا کتاب برداشته بودم و برده بودم که مهدي يکي را انتخاب کند .يک کتاب قصه ؛يک کتاب شع و يک کتاب علمي براي بچه ها ،گفتم :يکي را انتخاب کن براي خودت .
فکر مي کردم شعر يا داستان را انتخاب مي کند .هيچ کدام را برنداشت .گفت :گفت به خاطر جايزه کمکت نکردم .
مي خواستم بدانم چطور بچه اي است
گفتم :اگر قرار بود يکي را انتخاب کدام را برمي داشتي ؟
فکري کرد و انگشت گذاشت روي کتاب علمي .و خوب شد که قبول نکرد ،چون داداش هوشنگ پوست از کله ام مي کند .از آن روز به بعد من و مهدي شديم رفيق جنگ .کلاس چهارم و پنجم را توي يک کلاس بوديم .
عصر يکي از روزهاي جمعه ،تنهايي بالاي پشت بام باد کنک هوا مي کردم .باد داغ و تندي مي وزيد و آفتاب صاف وسط سرم مي تابيد .باد کنک تن به باد داده بود و مثل قليقي روي سينه موج مي رقصيد .صداي در شنيدم .آرام عقب آمدم و از لبه چينه سرک کشيدم .مهدي بود صدايش زدم .وقتي نگاهم کرد متوجه چشمان خيس و درخشانش شدم .گفتم :در باز بيا با لا .
تا بيايد با لا باد کنک را نخ زدم تا برود با لاتر .مهدي سعي داشت اشک هايش را نبينم وخيره شد به قرقر ه سفيدي که راه افتاده بود کنار طاق گنبدي ايوان .گفتم :مي خواهي بدم دستت ؟
جوابم يک آه بلند و سوزان بود .باد تند شد و باد کنک را کشيد سمت مسجد جامع .نگاهم به باد کنک بود که مثل گاوي وحشي کله اش را ميلرزاند .گفتم :چته ؟
هيچي !گريه کردي ؟
گريه نکردم بابام دعوام کرد .
سر چي ؟ حتما دست زدي به خرت و پرت هايش !
حالا باد جهتش عوض شده بود ،بادکنک را کشيده بود به طرف مدرسه .بايد مي کشيدمش پايين .مهدي به حرف آمد :
رفته بودم دکان ،سراغ راديو يکي از مشتري ها !
بازو ؟بازم خرابکاري ؟
اين دفعه داشت درست مي شد. به خدا داشت درست مي شد که بابام از راه رسيد .گفت :از دست تو من اين خراب شده را تعطيل مي کنم .تو آخرش منا مي فرستي زندان .
بادکنکم را کشيدم پايين .هوا بد شده بود .بوي طوفان مي آمد .يک روز ديگر بايد هوايش مي کردم باد اذيت مي کند .شيشه را مي بندم و به دشت نگاه مي کنم ،به سبزيهايي که کنار جاده روييده .حاشيه ها پر پشت و سينه ها خالي و تنک هستند .هميشه از بهارهاي خوزستان خوشم مي آمد .خورشيد دارد خودش را آرام آرام پايين مي کشد و ابرهاي سياهي از دور هيبت خودشان را به رخ مي کشند .
کلاس هشتم بودم و.تمرين خط مي نوشتم .چهار صفحه تمام بايد مي نوشتم :ادب مرد به ز دولت اوست .
صفحه دوم بودم که صداي بوق شنيدم .پنجره را باز کردم .مهدي پشت فرمان ماشين قديمي نشسته بود .ماشيني که مدتها مهدي هوس رانندگي کردنش را با من در ميان گذاشته بود .رفتم بيرو ن .از بيرون به سختي مي شد تشخيص داد که راننده اي پشت آن ماشين نشسته باشد .در آن ظهر داغ من و مهدي چند دور توي خيابان هاي خلوط زديم و بعد مهدي با خواهش هاي من راضي شد ماشين را برگرداند خانه .من که شستم خبر دار شده بود ،جلو تر پياده شدم .مهدي خودش گفت که پدرش با کمر بند انتظارش را مي کشيده .او هم از ماشين پياده شده و پا گذاشته بود به قفرار .
انگار براي آخرين بار نگاهش مي کردم .ته ريش و خورده سبيلي صورتش را سياه کرده بود .گفتم :آخرش رفتي ؟
گفت :رفتم که رفتم تو چي مراد ؟
گفتم :بابام نمي زاره .مي گه اگه آدم درس خوان باشه همين جا هم مي تونه درس بخونه .مي گم بابا آخه دبيراي اينجا کجا دبيراي مشهد کجا .مي گه فرقي نداره .مي گم سال آخره ،صحميه دانش گاهها بر اساس شهريهست که توي امتحان مي دي ،اين خيلي مهمه .مي گه نه ؛فرقي نداره .اصلا به گوش مبارکش نمي ره .
مهدي گفت :سخت نگير ،امام رضا که رفتم برايت دعا مي کنم بختت باز بشه .
از خوشحالي کم مانده بود بال در بياورد .خبر نداشت که رفتنش براي من مثل عزاست .من هم به رويش نياوردم .غروري بود که نمي گذاشت هماني باشم که هستم .خودم را زدم به بي خيالي .نماز را کنار گذاشتم .کتاب و بحث و هنر را فراموش کردم .حتي امتحان ها را بي رغبت دادم تا پشت کنم به آنچه که بايد باشم .مهدي هم بارفتنش ديگر آن چيزي نبود که من فکر مي کردم .همان اول چند نامه فدايت شوم با نثر فاخر ادبي و نقاشي گل و بوته برايش فرستادم .ولي دريغ از جواب .فقط خواسته بودم که برايم عکس 6/ 4 بفرستد . او هم يک عکس از مرقد امام داده بود به پدرش که برايم بياورد .من هم قيدش را زدم .همان روزها بود که کس ديگري هوش و هواسم را ربوده بود .عاشق شده بودم .
فرداي آخرين امتحان ،نامه اي نوشتم و دادم به خواهرم که بعد از رفتنم بدهد به پدرم .کبري از حال و روزم کم و بيش خبر داشت .نتوانست راضي ام کند که نروم .رفتم ،بار و بنديلم را بستم و رفتم گاراژ که با اولين اتوبوس بروم تهران .
توي چرت بودم که يک جفت دست گرم و نرمي جلوي چشمهايم را گرفت .همه جا تاريک شد. نمي دانستم کار کيست . هر که بود اصلا حال و حوصله شوخي نداشتم .گفتم :فلوني کيه ؟
گفتم :هر کي هستي تو را به جدت ول کن که حوصله ندارم دستش را کنار کشيد ،ديدم مهدي است .تويي !مي خواستي کي باشه ؟
همديگر را بغل زديم و رو بو يسي کرديم .تازه آن موقع بود که فهميدم چقدر دلم برايش تنگ شده .قيافه اش خيلي عوض شده بود وته ريشي در اورده بود و شده بود شبيه طلبه ها .
گفتم :اي بي معرفت !حا لا ديگه مي روي پيدات هم نمي شه ؟
گفت :تو نپو سيدي توي اين شهر کوچک ؟تو سير جون خراب شده ؟ساکم را نشان دادم و گفتم :چرا براي همينه که مي خوام در برم .نمي بيني .
گفت :کجا ؟
گفتم :تهرون .مي خوام پول دار بشم .
زد زير خنده .خنده اي ريز و بي صدا .بيا بريم برات سوغاتي آوردم .
گفتم :سوغاتي نمي خوام .مي خوام بليط بگيرم و برم .ولم کن مهدي .
بند ساکم را کشيد از دفتر گاراژبيرون آامديم . بيا بريم مي گم .چه بي معرفت شدي .دنيا داره زير و رو مي شه .اونوقت آقا مي خواد بره دنبال خوش گزراني و عياشي .
همه ابهت و قهر و تصميم مرا مهدي شکست با خد گفتم همراهش مي روم و بر مي گردم .دير نمي شود .راه افتاديم .مهدي به بستني دعوتم کرد .بستني را با حرف هاي معمولي و احوال پرسي از اين و آن خورديم و راه افتاديم .مسير ،مسي خانه بود .مهدي از امتحانهايم پرسيد . گفتم :بد شد .راضي نبودم .
گفت :چطور ؟
ساکت سرم را پايين انداختم .نگاهم به آسفالت ترک خورده خيابان و اشکال عجيب سايه درخت ها بود .مهدي بهتريم کسي بود که مي شد برايش حرف زد . و من زبانم توي دهانم قفل شده بود .مهدي سکوت را شکست .نکنه عاشق شدي !
ايستادم و نگاهش کردم »تو ...تو از کجا فهميدي مار زنگي ؟
با خنده گفت :حتما باباي دختره پولداره و گفته شوهر دخترم بايد چنين و چنان باشه .
ايستادم و يقه اش را گرفتم .باورم نمي شد همين طوري فهميده باشد .گفتم :کي اينها را به تو گفته ؟
يقه اش را از دستم بيرون کشيد و ره افتاديم .سنگي را تيپا زد و انداخت توي جوي .گفت :بيچاره اين قدر از اين فيلمها ساخته اند که جناب عالي توش گمي !
گفتم :فيلم چيه مهدي ؟چي مي گي تو ؟
گفت :يعني برو فکر نون باش که خربزه آبه .اين عشق ها مثل چراغ موشي توي باده ،با يک هوف خاموش مي شه .
عصباني بودم .اصلا از مهدي انتظار نداشتم .گفتم :تو هم مسخره کن .
محکم زد پشتم و گفت :مسخره نمي کنم جدي مي گم .حالا عاشق کي شدي ؟
گفتم :به کسي نمي گي ؟
گفت :نه خيالت را حت باشد .
گفتم :دختر فرماندار .
غش کرد از خنده .
از توي بازار که رد شديم ،حلق و نفسم بوي خاک گرفته بود .خاک قالي ،خاک پارچه ،خاک پشت بام مردم .توي خيابان پاي سقا خانه اي ايستادم تا آب بخورم و نفسي تازه کنم .مهدي نگاهش به دور و بر بود .گويا همه چيز بعد از يک سال تازگي داشت .هنوز آبم را تا ته نخورده بودم ،گفت :اوضاع خطريه .زود باش دنبالم بيا .
آب تو گلوم گير کرد و افتادم به سرفه :چي شد ؟
بعدا مي فهمي .بدو بيا .
ليوان را رها کردم به هواي نخ سبز رنگش و به دنبا ل مهدي راه افتادم .يک آن نگاه کردم تا ببينم از چي رم کرده .دو پاسبان ديدم که به سوي ما مي آمدند .يکي پياده يکي با دو چرخه .دنبا ل مهدي هل خوردم تو بازار بازار شلوغ بود و خاک و تنه زدن ها .ساکم را دست به دست کردم و خودم رساندم به او .
مهدي جريان چيه ؟
فعلا بيا ،از اين شلوغي نجات بيا بيم بعدا مي گم .
ساکت دنبالش راه افتادم .از آن سر بازار زديم بيرون .قلبم بد جوري افتاده بود به تپش . فکر کردم حتما ترياکي چيزي دارد که اين طور از پاسبانها ترسيده .چيزي که از او بعيد بود .نفسم با لا نمي آمد .گفتم صبر کن بابا بريدم .
نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :راستش خودمم بريدم .
گفتم :همراهت قا چاق داري ؟آهسته گفت :از قاچاق هم قاچاق تر .
توي دلم گفتم اي بي حيا ء
آرام شده بودم .سايه هايمان جلو .و ما پشت سرشان روان بوديم .
همه فکرم اين بود که قاچاق تر از قاچاق چيه که مهدي را آنطور هول بر داشته .به اين فکر بودم که مهدي هم از دست رفت .او که حتي با سيگار کشيدن هم مخالف بود ،حالا رفته مشهد و برايمان قاچاق چي شده و پشيمان شدم از اين که فريبش را خوردم و از کار خودم باز ماندم .من بايد مي رفتم تهران .طاقت نياوردم گفتم :مهدي !تو و قاچاق ؟!
لبخندي زد وگفت :چکار کنيم ما هم آلوده شديم .
گفتم تو رفتي درس بخوني و آدم بشي .رفتي از معلمهاي خوب استفاده کني .اينم جزو درس ها تون بود ؟جوانهاي مردم را براي چي بد بخت مي کني ؟تو که تو اين خطها نبودي ،مار زنگي !ساکت سرش را زير انداخته بود و لبش را مي جويد .يعني جلوي خنده اش را مي گرفت .گفت :خيلي پرتي .
گفتم هان جون خودت .مگر خر باشم که اين چيزها را نفهمم .
گفت :قاچاق من چيز ديگه ايه .
گفتم :چي .
سرش را بالا آورد بوي عطر مي داد .هنوز دهنت قرصه ؟
سرم را عقب کشيدم .معلومه همون مراد سابقم .حرفت را بزن .
قدم هايش کند شد ايستاد کنار پياده رو ،زير درخت بيدي که سايه خنکي داشت .
تو در باره آيت الله خميني چي مي دوني ؟
در مورد کي ؟
آقاي خميني .
نمي شناسي ؟نصف عمرت شد فنا .تو اين ساک نوار سخنراني هاي آقاست .عکس هکم هست .
گيج بودم و از حرفهايش چيزي دستگيرم نمي شد .گفتم :جون به سرم کردي .اصل مطلب را بگو ببينم چيه ؟
راه افتاديم .تقريبا تمام طول خيابان حافظ را از نهضتي که در حال شکل گيري بود و از خانه امام در عراق رهبري مي شد حرف زد .از قسيام پانزده خرداد .از مقاله اخير روزنامه اطلاعات و حرفهايي که در قم و تبريز و اصفهان و تهران شده بود .من هنوز هم گيج بودم .همه حواسم پيش نوارهايي بود که که توي ساک مهدي داشت حمل مي شد و خطر ناک بود . گفتم :خب فايده اين نوار ها چيه ؟
گفت :روشنگري .بايد مردم را آگاه کرد .مردم خوابند ،بايد تکانشون داد .بايد حالي شون کرد که اين شاه ظالم چه موجود کثيفيه و ما را به آمريکا وابسته کرده .گفتم :اينهايي که تو مي گي همه اش شعاره .فرج هم اين حرفها را مي زنه ولي من مي دونم از هيچکس هيچ کاري بر نمي آيد .
گفت :کدام فرج ؟
گفتم فرج منصوري که تو کلاسمون بود .همون عينکيه .
گفت :نمي دونستم تو اين خط هاست .خونش را بلدي ؟
بلد بودم قرار شد بعد نشانش بدهم .حالا رسيدم به مغازه پدرش .خانه شان هم پشت مغازه بود .يوسف آقا تا مهدي را ديد ،از خوشحالي چهره اش باز شد و بغل باز کرد و مهدي را رو بو سي کرد .نگاهم به دست هاي روغني يوسف آقا بود که هر آن ممکن بود بمالد به پيراهن سفيد و تترون مهدي .ولي اين کر را نکرد .
مرا نديده بود سلام کردم .جواب گرمي داد و دستش را به طرفم دراز کرد .مچ دستش را گرفتم و آرام تکان دادم .اشاره کرد به ساک روي دوشم :شما دو تا با هم بوديد ؟تو هم از مشهد مي آيي مراد ؟گفتم :نه آقاي زندي ،امام رضا هنوز ما را نطلبيده .
پيچ گوشتي پايه بلندي را از روي ميز بر داشت و گفت :مي طلبه ،نه تو پيري نه خدا بخيله .و به مهدي که مشغول تماشاي قفسه ها و موتورهاي تعميري بود گفت :درسهايت تمام شد بابا ؟
اگه خدا بخواد تموم شد .
بارک الله ،مادرت ما را کشت بس که چشم انتظاري کشيد . مهدي خنديد و از دري که به حياط باز مي شد بيرون را نگاه کرد .حا لا کجا را ديدي .اگه دانش گاه کرمان قبول نشم .مجبورم برم جاي ديگه .شايد خارج .
پيچ گوشتي از دست پدرش ول شد توي دينامي که داشت تعمير مي کرد .کجا بري ؟
من پريدم ميان حرفشان :شوخي مي کنه آقاي زندي .مهدي هنوز بچه اس .نگاه به ريش و پشمش نينداز .
مهدي چپ چپ نگاهم کرد .عکس پنکه تو سياهي چشماش پيدا بود .پدرش با پشت دست عرق پيشاني اش را پاک کرد و با حالتي کلافه دينام را نگاه کرد و گفت :معلومه .بيا ببين مي توني خار اينا در بياري ،
مهدي ساک را انداخت روي کول من و آستين هايش را با لا زد :درش مي آرم مثل آب خوردن .
نگاهم به ساک بود که يوسف آقا سراغ پدرم را گرفت :مش حسن چطوره ؟
سلام مي رسونه صبح مي خواست بره امام زاده علي .
قرار بود يک کت و شلوار خوب راي من بدوزه .هنوز وقت نشده برم سراغش .
گفتم :در خدمتيم آقاي زندي .مغازه متعلق به خودتونه .انشا الله کت و شلوار عروسي آقا مهدي رو بدوزيم .
مهدي اخم کرد خار فلزي را با دم باريک از داخل دينام بيرون کشيد و با لا گرفت .رو به من گفت :اذيت نکن خودت گفتي من هنوز بچه ام .برو قبايي براي تن خودت بدوز که فيلت ياد هندوستان کرده ...
چشم غره رفتم و لب گزيدم .ساکت شد وبقيه حرفش را خورد .اگر جلوي باباش نبود حالش را مي گرفتم .
رفتم بيرون از مغازه و خيره شدم به باغچه کنار پياده او و گلهاي محبوبه .ثصداي گفتگوي مهدي و پدرش نم نم به گوشم مي نشست .بايد مي رفتم ،مهدي را که ديده بودم خودم را از ياد برده بودم .اتوبوس تهران رفته بود و من هنوز سير جان بودم . آن عشقي که بايد بايد به خاطرش مي رفتم ،کمکم رنگ خودش را باخته بود .داشتم فکر مي کردم آيا من واقعا عاشقم ،يا اداي عاشق ها را در مي آورم .دختره که بود ؟وصله تنم يا به قول مهدي لقمه گنده تر از دهانم .بايد فکر مي کردم .مهدي زد روي شانه ام :زياد فکرش رو نکن فقط صد يال اولش سخته .
مطمئني ؟
صد در صد .بيا بريم خونه .
خيلي ممنون بابد برم .
کجا؟
امامزاده علي .بابام اينا رفتن اونجا .برم زود بهشون برسم .مي گم که ...
چي مي گي ؟
سرم را بارم با لا و صدايم را بردم پايين و صداي ضربه هاي چکش پدرش کلمه هايم را مي شکست :
از اون نوارهايي که آوردي .
خب !
منم مي خوام گوش بگيرم .
شانه هايم را محکم فشرد .حس کردم دستش روغني است .گفت :دمت گرو .ولي فعلا با اونا کاردارم .
صداي اذان که بلند شد داشتم شمرده شمرده مي رفتم طرف خانه .
اتوبوس با سرعت يکنواختي پيش مي رود .توي صندلي ام تکان مختصري مي خورم .و کمر و پاهايم درد گرفته .ترکشهاي ريز از داخل به عصبهايم نيش مي زنند به مرد صورت سنجدي نگاه مي کنم که يک پک عميقي به سيگارش زده و انتهاي جاده را نگاه مي کند .انتهاي جاده ،طرف چپ چيزي نيست جز افق که خورشيد را شاعرانه در آغوش گرفته .خورشيدي که مثل لخته خون مي ماند .چقدر ريحانه بدش مي آمد از غروب هاي خونين .چقدر زهرا اين غروب هاي سرخ را که مي ديد ذوق مي کرد .حالا نه زهرا نه ريحانه هيچکدام کنارم نيستند فکر کردن به آنها گلويم را تنگ مي کند و کيسه اشکم را مي فشرد .قيافه ام مي شود مثل ديوانه ها ،مثل آن روز که رو به روي مهدي باز کردم وفرداي بر گشتنش از مشهد بود .هنوز به نتيجه اي نرسيده بودم چهره ام را که ديد جا خورد .
گفت :چي به روز خودت آوردي مومن !
چيزي نگفتم و نگاهم را از تيزي نگاهش دزديدم .پيدا بود مي خواهد جو را عوض کند وروحيه بدهد .
خودتا تو آيينه نگاه کردي ؟قيافه ات شده مثل پنج زاري چکش خورده .بابا دست وردار از اين عشق اهاي بچگونه .تو کجا و دختر فرماندار کجا ؟
آهي کشيدم و سکوت کردم .نزديک هاي غروب بود گفت نماز خواندي ؟
حال حرف زدن نداشتم .نوچ
مدتها بود که از نماز و ذکر خدا دور شده بودم .گفت :خب ،مال همينه که تو گل گير کردي ،هر چيري ،هر مشکلي يک کليد داره .با اين کليده که مشکلاتت حل مي شه .
تسليم شدم او را توي اتاق تنها گذاشتم و رفتم براي وضو .آب که به صورتم پاشيدم ،صلوات که فرستادم ،انگار مرده اي در وجودم زنده شد و دل پژمرده ام مثل باد کنکي پر از هواي خوش و معطر شد .
نماز که تمام شد آمن مراد چند دقيقه پيش نبودم .دري در وجودم باز شده بود .گفتم :اي مار زنگي .تو هم معجزه مي کني ها !
خنديد عوضي گرفتي .معجزه من نبود .استارت وجودت گير داشت ،راهش انداختم .گفتم که هر قفلي کليدي داره .







صفحه ي 2
مادرم در زد چاي آورده بود .طوري نگاهم مي کرد که برايم غريب بود .سيني را از دستش گرفتم و تعارف مهدي کردم .چاي را برداشت ،قندي هم ضميمه اش کرد .گفت اسم رف چيه ؟
گفتم نميدانم .
پوز خند زد :نمي دوني ؟عجب !چطور با هاش آشنا شدي ؟گفتم سر جلسه اولين امتحان .حوزاه امتحانيم دبيرستان دخترانه بود ،نوبت اول ما امتحان داشتيم ،از جلسه که بيرون آمدم يک خودکار خواست .مي گفت خود کارش گير داره و نمي نويسه .
همه چيز را از اول تا آخر تعريف کردم .مهدي قيافه سردي به خودش گرفته بود .دست آخر گفت :از من به تو نصيحت ،لقمه را هميشه اندازه دهنت بگير .اين طرف وصلم تن تو نيست .آدم که با يک نگاه که عاشق نمي شه .خوش به حا ل خودم که چشمم رو اين چيزا بستم .حا لا بريم سر اصل مطلب .چايش را ريخت توي نلبکي .زل زده بودم به دستهاش .
گفت :مراد ،حريف هستي يا نه ؟
گفتم :حريف چي ؟
گفت معلومه مبارزه .هستي يا نه ؟
نمي دانستم چه جوابي بدهم .با اين که روحيه ام را به دست آورده بودم ولي هنوز سرم گيج بود .تکيه دادم به پشتي مخملي و آه کشيدم .نگاهم ايسشتاده بود روي خطي سياه از مورچه ها که بين زمين وتاقچه در رفت و امد بودند .صورت محبوبه آمده بود جلوي چشمهايم .انگار جلويم نشسته بود .
مهدي گفت :فکر کردن نداره .من مي دونم که تو اهل مبارزه هستي .خودت تو شعرها و. داستانهايت بارها از اين وضع ناليدي ،از هنر مبتذل اين مملکت ،از جوان هايي که خوانندها و هنر پيشه هاي هرزه الگويشان شده اند ،از فساد ،از بي بند و باري ،فحشا و لا مذهبي که داره مثل غده سر طاني روز به روز بزرگ و بزرگتر مي شه .تو بچه کويري مراد .مي دوني که هر چه فقر و محرو ميت تو منطقه ماست و هر چه پول و ثروته تو جيب يک عده سر مايه دار از خدا بي خبر .
گفتم :اينايي که تو مي گي در ده .خودم بلدم .ولي در مونش چيه ؟سالهاست که روشنفکران دارن از اين حرفها مي زنند .به من بگو چيکار مي شه کرد .
ومهدي چيزي گفت که سرم سوت کشيد و قلبم بد جوري شروع کرد به تپش :نا بودي رژيم شاه و ايجاد يک حکومت بر پايه عدل و داد اسلامي .
گفتم :به همين راحتي !عجب خوش خيالي تو .اولا که نابودي شاه با اين دستگاه نظامي و حمايت آمريکا محاله .ثانيا اين حکومت اسلامي ديگه از کجا آومده ؟تو هم داري شعار ميدي ها .
گفت :شعار نيست .الان خيلي از گروههاي اسلامي و غير اسلامي دست به کار بر اندازي رژيم شده اند وممکنه که در فرع با هم اختلافاتي داشته باشند ولي اصل و هدف سر نگوني شاهه
حرفهايش اگر چه اميد بخش بود ،ولي فکرش لرزه بر اندامم مي انداخت .يادم افتاد به آقاي بقايي دبير تاريخ و جغرافيا که همين چند ماه پيش دستگير شده بود .شنيده بودم که ساواکيها بد جوري شکنجه اش داده اند .گفت :شايد مي ترسي .
گردنم را اف گرفتم و لبخند زدم :نه ولي خب ترس هم داره .نداره .
گفت :تا آدم خدا را دارد ،ترس از بنده اش بي معنيه .مگه خدا به تو آرامش نمي ده ؟
يادم به نمازي افتاد که دقيقه اي پيش خوانده بودم .احساس سبکي و بي وزني داشتم :خب بله .
پس موضوع حله حله .
دست کرد و از زير پيراهنش يک پاکت در اورد :اين نوار سخنراني آقاست .اينم اعلاميه هاشه .
بگير بخون ،تا همه چيز دستگيرت بشه .ضبط سوت داري ؟
نه .
فردا برات مي آرم .من مي خواه اينها را تکثير کنم ،اگر دلت خواست و حريف بودي بارهم اين کار را مي کنيم .
اعلاميه ها را ورق زدم .دستهايم مي لرزيد و پشتم عرق کرده بود . نور اتاق کم بود .بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم .تازه حس مي کردم که پاهايم هم بي حس شده .مهدي مثل کار کشته ها گفت :يک ليست مي خوام از کساني که مي شناسيم و احتمال مي دهيم که اهل مبارزه باشند ببينم دستگاه کپي سراغ نداري ؟
من ،پسر حسن خياط ،هنوز مررد بودم و او همينطور براي خودش مي بريد و مي دوخت .
روزهاي بعد ،مثل دارويي که کم کم روي بيمار اثر کند ،ديگر آثار ضعف و نا اميدي و آن عشق سودايي بي رنگ شده بود . صبح تا شب در تکا پو بوديم .مهدي چنگ انداخته بود و اعماق روحم را شخم زده بود .بقول مهدي موتورم راه افتاده بود .گاهي از صبح تا غروب دور از چشم خانواده مي نشستم توي اتاقم و نوار ضبط مي کردم .دو تا ضبط سوت جور کرده بوديم و آنها را گذاشته بوديم رو به روي هم .يکي مي خواند و ديگري ضبط مي کرد . از بس جملعه هاي نوار را شنيده بودم ،ديگر همه را از حفظ بودم ،مادرم کاري به کارم نداشت .پدر گاهي پا پي ام مي شد که بروم مغازه کمکش کنم .کبري و هوشنگ هم سر شان توي کار خودشان بود .
مهدي از طرق دوستان کرماني اش تغذيه مي شد .با دوستان جديدي که در سير جان هم رابطه بر قرار کرده بوديم .چند کارمند ،چند معلم ،از جمله آقاي نصيري از کساني بودند که با آنها دريک خط بوديم .مشکل ما اين بود که دستگاهي براي تکثير اعلاميه هايمان نداشتيم .
شبي مهدي همراه آقاي رمضاني که يکي از معلمهاي دبيرستان بود بعه خانه ما آمدند .مهدي گفته بود که اگر طرز کار يکي از دستگاه هاي استنسيل را ببيند ،مي تواند عين همان دستگاه را بسازد .مهدي توي کارهاي فني بود ،هميشه کار دستي هاي خوبي سر کلاس مي آورد ،ولي ساخت دستگاه استنسيل بنظرم بعيد بود .گفتم :چرا سراغ محا لات مي روي ؟دستگاهي نيست که تو بخواهي ببيني ،ثانيا مگه به اين سادگي هاست ؟نکنه فکر مي کني توماس اديسون هستي ؟
مهدي گفت :باز تو آيه ياس خواندي ؟پس توکل تو کجا رفته ،موشک که نکي خواهيم بفرستيم کره ماه يک دستگاهه ،اگه شد مي ساريم اگه نشد نمي سازيم .
رمضاني گفت :حرفي نيست .نشان دادن دستگاه با من ،ساتنش با شما .
گفتم آقاي رمضاني شما دستگاه داريد ؟
گفت :توي مدرسه هست .کار خطر ناکيه ،ولي مي شه رديفش کرد .
مهدي از شادي دستهايش را به هم کوبيد واحسنت ،آب در کوزه و ما تشنه لبان مي گرديم .
نگاهي به رمضاني کردم که سعي داشت از حرکت غير ارادي دستش خود داري مي کرد .اصلا به آن چهره آرام و متين نمي آيد که بتواند طرح يک دزدي موقت را بريزد .وقتي نکات طراحي اين سرقت را گفت :،من گفتم :خب اگر به اين راحتي مي شود آن را بدزديد ،چرا برش گردانيم ،مگر ديوانه ايم .
رمضاني گفت :نه مال بيت المال است .
مهدي گفت ما که نمي خواهيم جزو هاي کنکور چاپ کنيم . مي خواهيم اعلاميه چاپ کنيم .
رمضاني ديگر رنگش هم زرد شده بود :نه ،به هر صورت آن دستگاه مال مدرسه است و ما کار ديگري با آن داريم .اگر قول مي دهيد برش گردانيد من همکاري مي کنم و گرنه من نيستم .
قبول کرديم .و در يک شب طو لاني من و مهدي با کمک يکي از دوستان به مدرسه رفتيم ،دستگاه استنسيل را بر داشته به خانه آورديم ،مهدي جرييات و طرز کار دستگاه را به خاطر سپرد و بيست و چهار ساعت بعد در حال که هوا کاملا صاف بود دستگاه را به اتاق استنسيل باز گردانديم .از همان دستگاه پيچيده و اتوماتيک مدرسه ،مهدي الگويي گرفت و با فن و چوب و کاردک و غلتک لاستيکي چيزي ساخت که دستي و ساده بود و همان کار را انجام مي داد .
روز بعد در زير زمين اتاق خانه رمضاني مشغول چاپ اعلاميه ها بوديم .مهدي که سر گيجه و خواب کلافه اش کرده بود گفت :چيز ها را دو تا مي بينم .
و آقاي رمضاني در حالي که غلتک مي کشيد ،با انگشت جوهري نوک بيني اش را خاراند و گفت :بگير بخواب مخترع جوان !ما را حت را دامه مي دهيم .آسوده بخواب که ما بيداريم .
مهدي با چشماني که از زور خستگي قر مز شده بود سر بربالش گذاشت و به خواب رفت .
شهر از اعلاميه ها و افشاگري هاي ما پر شده بود .ماموران شهر باني و سر بازان نيروي دريايي همه جا گشت مي زدند و با ظن و گمان به مردم نگاه مي کردند .روزي که قرار بود يکي از رو حانيون توي مسجد جامه سخنراني کند ،جلسه اي گرفتيم که چگونه از آن مراسم پاسداري کنيم .شايعه شده بود که همان چماقداراني که مسجد جامه کرمان را به خاک و خون کشيدند و مردم را به طرفداري از رژيم پهلوي مجروح و مرعوب کردند قرار است به سير جان هم حمله کنند .قبل از سخنراني من و مهدي و برادر زاده آقاي رمضاني که اسمش حامد بود با کمک عده اي از زنان و دختران آنجا را اماده کنيم .زنها چدر هايشان را پر از سنگ مي کردند و مي آوردند پاي پله هاي پشت بام و ما انها را مي ريختيم توي پيت هاي حلبي و مي برديم روي پشت بام که از سنگرمان دفاع کنيم .روي پشت بام مسجد تپه اي از سنگ جمع شده بود .مهدي خيس عرق بود و نفس نفس مي زد .
حامد گفت :بسه مهدي ،مگه لشکر چنگيز خان مي خواد حمله کند .
مهدي نگاه خسته اش را روي چهره ما و سنگها انداخت و گفت :از لشکر چنگيز خان مغو ل بدتر ند اينها .
بعد از هر ديوار جلوي مسجد را نگاه کرد و رو به زن ها که سر گردان ايستاده بودند گفت :خواهر ها باز هم سنگ بياوريد .زود باشيد و از هر کجا که مي توانيد سنگ بياوريد .
داشتيم سنگها در بين جاهاي مشخص شده تقسيم مي کرديم که در پشتي مسجد باز شد و عده اي از خواهر ها با چدر هاي پر از سنگ و نفس زنان ريختند روي پشت بام .سر دسته آنها زني بود قد بلند و درشت .دعايمان مي کرد و به طرفمان مي آمد توي دستهايش اثري از سنگ نبود .يک سيني داشت حاوي نان و چاي و پنير . با صداي آهنين و مهربان گفت :پسراي خميني !خسته نباشيد .شما نمي بايد به خودتون برسيد بياييد ناشتا بخوريد .
دست هايمان را تکان داديم و نشستيم در سايه کوتاه گنبد .آن روز دوستي و همدلي را با همه وجودم حس کردم .در نکاه من و حامد شيطنت بود و د ر نگاه مهئي شر مساري .
شبها گفتن الله و اکبر از روي پشت بام يک عادت شده بود .مهدي از پشت گوشي بتلفن گفت :ما بايد از اين عادت و اين سنت نهايت استفاده را ببريم .
گفتم :ديگه چه نقشه اي ميون کله ات داري ؟
خنديد و گفت :تو مي دوني باباي من تو شهر به چه اسمي معروفه ؟
گفتم :خب معلومه يوسف با طري ساز .
گفت :حالا باطري سازه ،قبلا راديو ساز بوده ،تنها کسي که تو شهر را ديو هاي مردم را تعمير مي کرده باباي من بوده بهش مي گفتند يوسف راديو ساز .
گفتم :خوشت باشد .بابا ي من هم قبلا حسن گيوه دوز بوده ،حالا شده حسن خياط .چه ربطي به من و تو داره .
گفت شايد تو از پدرت فضلي نبردي .ولي من بردم من هر چي کار فني بلدم از صدقه سر بابام .حالا ميدوني بابام قبلا چه کار جالبي کرده بوده .
گفت :قديما که راديو کم بود ،ماه رمضون بابام روي پشت بام دو تا بلند گوي قوي نسب کرده بود و سحر ها که مي شد ،براي مردم مناجات و اذان پخش مي کرد .
گفتم :خوشت باشه حالا که ماه رمضون نيست ،چي شده که...
يکمرتبه به فکرم رسيد که چه نقشه اي مي تواند داشته باشد بي اختيار گفتم :آفرين بر تو .
گفت :فهميدي ؟پس معلومه هنوز هم با هوشي .زود باش اگه آب دستته بزار زمين بيا خانه ما .
گوشي را گذاشتم ،لباسم را عوض کردم ،دو چرخه هوشنگ را برداشتم و تا خانه مهدي رکاب زدم .شب ،چهار تا بلند گوي راديوهاي قديمي ،چهار گوش پشت بام خانه پدر علي را لرزاند و جمله هاي مهدي را تکرار کرد .تا ثير صدا زياد بود .همسايه ها هم به وجد آمده بودند و بلند شعار مي دادند .اما دست هاي توطعه خيلي زود صدا ها را خاموش کردند .
توي صف نان بودم که مهدي پيدايم کرد .اول خوشحال شدم چون فکر مي کردم او هم نان مي خواهد و از تنهايي در آمده ام .با اشاره اش از صف بيرون آمدم .گفتم چه خبر ؟گفت :خبراي بد .چند نفر از فعالين را گرفته اند .
راست مي گي ؟کيا مثلا ؟
آقاي نصيري ،حامد و چند نفر ديگر .
پاهايم شل شد .مي دانستم با علني شدن مبارزه ها مهره هاي حساس را دستگير مي کنند .بعيد نبو سراغ ما هم بيايند .نگاهي به صف انداختم کم کم نوبتم مي شد .
گفتم :حلا تکليف چيه ؟
گفت ":جلسه داري بايد يک فکري براي آزادي شان کرد .
بر گشتم توي صف تا نان بگيرم .مهدي همان جا منتظر ماند .نان ها داغ بودند و بوي خوشي داشتند تکه اي کندم .گفتم :مي خوري ؟گفت :نه
گفتم :ما چکار مي تونيم براشون بکنيم .
فکرش را کرده بود بي معطلي گفت :اعتصاب غذا .
لقمه اي که گرفته بودم نتوانستم ببرم طر ف دهانم .توي هوا دستم خشکيد .اعتصاب غذا .

سومين روز اعتصاب غذا در حياط داد گستري بود که مهدي حالش بد شد و از هوش رفت تاکسي گرفتيم و برديمش بيمارستان خواهر مهدي هم بود و اشک مي ريخت و هراسان دور و برمهدي مي گشت .مهدي رنگ به چهره نداشت .پوستش را که تکان مي دادي به حالت اولش بر نمي گشت .سرم را به دستش وصل کردند ،خيالم راحت شد و بر گشتم داد گستري .وقتي رسيدم صحبت هاي فرماندار تمام شده بود .کنار ماشينش محبوبه را ديدم .نشسته بود روي صندلي عقب و چيزي را مي خواند با ديدنش بي حالي و ضعف را از ياد بردم .آن موقع بود که فهميدم هنوز از دلم بيرون نرفته .هنوز نيرويي مرا به سويش مي کشاند .پاهاي بي حسم را تکان دادم و يک دوري توي پياده رو زدم .از کنار ماشين که رد مي شدم يکي از اعلاميه هاي خودمان را مي خواند خواستم سر صحبت را باز کنم که سر بازهاي نيروي دريايي سر رسيدند واز آنجا دورم کردند .ولي محبوبه يک لحظه سرش را بر گرداند و از بالاي عينک نگاهم کرد .نمي دانم مرا شناخت يا نه .
به جمع که بر گشتم احساس خوبي نداشتم .همه به حال قبلي بودند و من جان گرفته بودم .انگار خيانت کرده و غذا خورده بودم ،انگار اعتصاب را شکسته بودم .رفتم گوشه اي و با خود خلوت کردم .کاغذ و قلمي گير آوردم و اولين شعر عاشقانه ام را نوشتم .يادم نيست چه بود .يادم هست تمام که شد پاره اش کردم .
صداي صلوات جمعيت مرا به خود آورد . از کنر ديوار بلند شدم رفتم طرفشان .غاوله تمام شده بود .زنداني هاي ما را آزاد کرده بودند .آنها روي دوش جمعيت برده مي شدند .نقل و شيريني بودکه دست به دست مي شد .با نقل کوچولويي روزه سه روزه ام را افطار کردم .
اسمائيل از ميان جمعيت جدا شد و آمد طرفم :کجايي تو ؟پس مهدي کو ؟
مهدي را خوابانديمش بيمارستان .حلش چطور بود ؟
يبهوش بود ،سرم وصل کردنبهش !اينجا چه خبر ؟
فرماندار و رئيس شهر باني اومدند اينجا ،گفتند غائله را تمام کنيد تا فردا در بارشون تصميم گيري کنيم .فکر کردن با بچه طرفن .
خب !
ما گفتيم نه ،اگه مي خواين تموم بشه ،همين حا لا آزادشون کنيد او نا هم رفتن تو و در را بستند مه مثلا تصميم گيري کنند .
با لا خره تمام شد ؟
مي بيني که هر پنج نفرشون رو دستاي مردمند .
زنداني هاي آزاد شده را سوار ماشين کرديم و با چراغ روشن راه افتاديم طرف مسجد جامع .من ترک موتور اسماعيل بودم .سرم را بردم جلو و گفتم :جاي مهدي خاليه .اگه يه زره ديگه دوام آورده بود خوشحالي مردم را مي ديد .
گفت :مگه مهدي مثل من و تو که آروم يه گو شه بشينه .از اول تا اخر جنب و جوش داشت اين پسر .هر چي کم داشتي مي رفت تهيه مي کرد .
گفتم :بايد اسمش را مي زاشتن فتاح .
صورت گرد و کوچکش بر گشت طرفم :فتاح يعني چه ؟
گفتم :يعني باز کننده ،يعني کليد .
سر چهار راه بدون اينکه چيزي بگويم ،اسماعيل سر موتور را کج کرد طرف شير و خورشيد .يک آن بر گشتم و جمعيت را ديدم که شادي کنان مي رفتند طرف مسجد جامع .
مهدي گفت :با لا خره چطور شد مياي يا نه ؟
گفتم :بچه اي ها !بابام مريضه ،بد وضعيه بايد پيشش باشم .
هر چه بود بهانه بود .شايد هم مهدي فهميده بود که بهانه است و گر نه نمي گفت رفيق نيمه راه شدي ؟
گفتم :رفيق نيمه راه ؟مگر مي بايست هر کاري مي کني من هم بکنم ؟
يک سر داشت و هزار سودا .وقتي شنيد که قرار است امام از پاريس بيايد ،با چند تايي از دوستان حرف زد که بروند تهران ،استقبال امام از جمله من گفتم :دست بردار مهدي ،امام چه احتياجي به استقبال من و تودارد ؟
شانه هايش را با لا انداخت و گفت :هيچ احتياجي نداره ،ولي من مي خوام ببينمش .
گفتم :اين همه راه تو اين سرما ؟
گفت :چه عيبي داره .هم زيارت کرديم هم سياحت سعادت نصيب من شده حالا مي آيي يا نه ؟
همه اش تو فکر محبوبه بودم .خانه جديدشان را ياد گرفته بودم و با خود قرار گذاشته بودم که برم ببينمش .به مهدي هم نگفته بودم .مي دانستم اگر بگويم همان حرف هاي هميشگي را تحويلم مي دهد .يعني محبوبه را کنار گذاشته بودم ،اما وقتي آن روز ديدم توي ماشين م اعلاميه مي خواند عقيده ام عوض شده بود .فکر کردم دختر به راهي است .گفت فردا صبح مي خوام برم بليط بگيرم مي ياي يا نه ؟گفتم شر منده با با مريضه .و از اينکه دروغ مي گفتم پيش خودم شرمنده بودم .
آنها صبح حرکت کردند و من عصر همان روز راه افتادم به طرف خانه محبوبه .
برف بهمن خيابان ها را سفيد پوش کرده بود و سوز سر ما بيداد مي کرد . جلوي در خانه شان که مثل باغ بزرگ بود،دو تا پاسبان ايستاده بود ند و کشيک مي دادند .خودم را پشت اتوبوسي که آنجا ايستاده بود مخفي کردم .چند تايي اعلاميه همراهم بود که مي خواستم بدم به او .اميد وار بودم که بتوانم راضي اش کنم نمي ساعتي ايستادم که از خانه آمد بيرون ،تک و تنها کوچه را دور زدم و خودم را رساند م پشت سرش .صداي خش خش قدمهايم روي برفها زياد بود .بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد .نگاهش جسور و آميخته با ترس بود . با زباني بند آمده از ترس سلام کردم .
بي اعتنا رويش را بر گرداند .گفتم :من ...منو مي سي ؟
گفت :نه آقا مزاحم نشو .
و راه افتاد .گفتم :منظورم مزاحمت نيست .من هموني هستم که سر جلسه امتحان ازم خود کار گرفتي .
پوز خندي زد :خب ،حا لا امدي دنبال خود کارت ؟
نمي دانستم اذيت مي کند يا جدا آنطور فکر مي کند .گفتم :نه خانم ،عرض ديگري داشتم .
ايستاد و دست زد به کمر :تو خجالت نمي کشي عوضي ؟اصلا مي دوني با کي طرفي ؟
بايد زود مي رفتم سر اصل مطلب :براتون اعلاميه آوردم .
اعلاميه ؟!
بله من متوجه شدم شما هم از مايي .اون روز ديدم اعلاميه هايي که ما چاپ مي کرديم ،داريد مي خوانيد .
خب !
حا لا باتون اعلاميه اوردم .من مي دونم شما مثل پدرتون فکر نمي کنيد .شما روشنفکر هستيد .
با نگاهي تند سر و پايم را بر انداز کرد :تو کي هستي ؟
يکي از بندگان خدا که خير و صلاح شما را مي خواد .او نا را بدم خدمت تون ؟
داشت فکر مي کرد ،فکر مي کرد يا مرا بر انداز مي کرد .برق نگاهش آدم را ذوب مي کرد ،از سرما پاهايم يخ کرده بود . سرم را پايين انداختم .دست بردم طرف جيب بغل کتم که اعلاميه ها رادر بياورم
گفت :صبر کن اينجا درست نيست .
نظري انداختم به اطراف .کسي آنجا نبود .چند کلاغ قا قا کنان پهناي خيابان را بريدند و به طرف کوچه ها رفتند .
گفت :دنبالم بيا .
و بر گشت طرف راهي را که امده بود .گفتم :ببخشيد کجا ؟
گفت :تو بيا کارت نباشه .
راه افتادم ظاهرا بر مي گشت طرف خانه .راضي بودم از اين که باور کرده .باور کردن آن باور براي خودم هم مشکل بود .فکر کردم چه خوب گفته اند که براي جلب دوستي اول بايد اعتماد ايجاد کرد .
گفت :پس اين اعلاميه ها کار شماست ؟
گفتم :بله چطور ؟
گفت :معرکه است واقعا عا ليه .
زير لب گفتم خواهش مي کنم .
و پا گذاشتم جاي رد پايش روي برف .
ديوار خانه پيدا شد .هر چه نزديک تر مي شديم ،ترس و اضطرابم بيشتر مي شد .صداي ضربان قلبم را مي شنيدم .
گفتم :خونه امنه ؟گفت :امن امن .خيالت راخت باشد .
ديگر ساکت شدم . فکر کردم چه لزومي دارد که اينجا حرف بزنيم .
فکر کرم چه مهره خوبي توي دستگاه پيدا کرديم .ياد مهدي افتادم که وقتي مي فهميد صد تا ماچم مي کرد .جلوي در که رسيديم .پاسبانها به احترام ايستادند .نگاهي به من و نکاهي به او انداختند ،قيافه يکي از آنها آشنا بود .سرم را پايين انداختم بلکه مرا نشناسد ومحبوبه تعارف کرد برويم داخل .جاي تعاف نبود .داخل شدم و صدايش را از پشت سر شنيدم .
آقا را دستگير کنيد از خراب کار ها است .
تا آمدم به خود بجنبم کتف هايم تو دست هاي پاسبانها بود .
از صداي هيا هو بيدار شدم .خواي نبودم ،حالي بين خواب و بيداري و رويا بود .زخم هايم مي سوخت ،جاي ضربه هاي شلاق تير مي کشيد .
دوازده روز بود که زير فشار شکنجه و کتک بودم .هيچ شبي درست نخوابيده بودم .درد داشتم ،نه مي توانستم به پشت بخوابم نه به رو .
نفس که مي کشيدم تمام قفسه سينه و عضله هاي شانهام درد مي گرفت .وآن لحظه آرامشي تازه پيدا کرده بودم .از پنجره کوچکي که با لاي سلول بود و رو به حياط باز مي شد ،سوز گرما مي پيچيد تو .تنها روزن بين من و دنياي بيرون همين يک دريچه بود .که فقط رنگهاي آسمان را مي ديدم و گاه گداري پرواز شتابن کلاغي را .
سعي کردم بلند شوم و خودم را برسانم کنار پنجره .ولي نتوانستم .ساعتي قبل يکي از مامور ها که نسبت فاميلي دوري داشت ،برايم دو حبه قرص آورده بود که آرام بخوابم .داشت خوابم مي برد که هجوم صداها آغاز شد .بين خواب و بيداري مانده بودم .ولي در اين ترازو کفه خواب سنگين تر بود تا بيداري ..صداي چکمه هاي آب مي شنيدم واين صدا رفته رفته تبديل شد به شر شر .گفتم :آب کجا و اينجا کجا ؟
اينجا زندان است نموري رطوبت دارد ،ولي آب نه .
آب همه جا بود ،انعکاس صدا و نورش بود .قطره قطره ،شر شر ،موج ..
...لرزش مخمل گون آب در بستري کم شيب و پيچ در پيچ .همه چيز در نظرم محو و آبي مي شد و در مه فرو مي رفت ...دستي شانه ام را تکان داد .کسي صدايم زد .از رويا کنده نمي شدم .مثل عسل بود .چسبيده بودم به کندوي چسبنده خواب .
بلند شو مراد پاشو ديگه ...
باورم نمي شد اين صداي مهدي بود .نمي دانستم بيرون از زندانم يا مهدي آنجا بود .من که ممنوع الملاقات بودم .چشم باز کردم مهدي را ديدم با چشمهاي بر افروخته و شاد .تکه چوبي تو مشتش بود .کنارش اسماعيل با يک تفنگ و لبخندي بر چهره :پاشو پهلون پاشو .
آب بيلوريد .
يک نفر آب پاشيد به صورتم .شوکه شدم و لرزيدم .آب شره کرد توي يقه ام و زخمهايم را سوزاند .دهانم به سختي جنبيد :چطور شده ؟
مهدي کفت :پاشو بريم خونه .همه چيز تمام شده .ت. آزادي .
آزادي ؟فکر مي کردم هنوز خواب مي کردم هنوز خواب هستم .از جايي صداي سرود مي آمد :
هوا دلپذير شد .گل از خاک بردميد .پرستو به بازگشت زد نغمه اميد ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زندي نيا , مهدي ,
بازدید : 218
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«مهدی طیاری» در اولین روزهای بهار سال 1338 در روستای« طوهان» در شهرستان« جیرفت» به دنیا آمد . خانواده اش تهیدست اما متدین بود .او دوران نا آرام کودکی را در این روستا گذرانید ريالدبستان را در عنبر آباد طی کرد و دبیرستان را به هنرستان جیرفت آمد
در روزهای هترستان ،شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد و همین آغاز مبارزه جدی با ظلم و فقری بود که همواره در کنار آن زندگی کرده بود .او نو جوان بود که در جغرافیای دور افتاده به رساله امام دست یافته بود و سرا پای وجودش از محبت به صاحب این رساله می سوحت .مهدی نشان شده ساواک بود و به همین خاطر از آزار و اذیت آنان در امان نبود در زمستان سال 1357 که کنگره کاخ های سلطنتی پهلوی ،یکی پس از دیگری فرو ریخت آغز زندگی تازه ای برای این جوان پر شور و متدین بود .
وقتی جنگ از سوی دشمنان این انقلاب آسمانی شروع شد ،پای مهدی به خاک جبهه ها باز شد .او ماند و جنگید و مجروح شد اما از پا نیفتاد .
عملیات بیت المقدس هفت که او فر مانده گردان دلاور چهار صد و نوزده بود ،گلوله خوپاره ای نقطه سرخ رنگی بر پایین زندگی زمینی این فرزند راستین خمینی گذاشت .او از امید های لشکر 41 ثار الله بود .از مهدی طیاری فرزندی به نام« زهرا» به یادگار مانده است .
منبع:"در کناردریا"نوشته ی علی اصغر جعفریان،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376



خاطرات
کرامت نوزایی:
شب به نزدیکی های سحر رسیده بود .در آن حال متوجه رفتن او به بیرون از سنگر شدم. تعجب کردم .یعنی در آن هوای سرد برای چه کاری بیرون رفت .حس کنجکاوی ام تحریک شده بود. تصمیم گرفتم به دنبالش بروم .آرام تعقیبش کردم. هواخیلی سردبود. برف همه جا راپوشانده بود. سخره ها قندیل زده بودند .اوبه طرف سنگر آشپز خانه رفت .چراغ پرینوس را روشن کرد. ظر فی پر از برف کرد و روی چراغ گذاشت .آهسته کنارش رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و از حضورم در آنجا تعجب کرد. به او گفتم: این موقع شب آب را می خواهی چه کنی ؟اگر آب آشامیدنی می خواهی توی سنگر هست .حاجی جواب داد: لازم دارم. زحمت آن آب را دیگری کشیده است. درست نیست از آن آب استفاده کنم. از حرفهایش سر در نیاوردم .آب آشامیدنی که در سنگر بود!! دیدم بهتر است او را تنها بگذارم. بعد از خداحافظی از آنجا دور شدم اما دلم طاقت نیاورد برگشتم .نگاهش کردم او مشغول گرفتن وضو بود. مدتی او را زیر نظر گرفتم. در آن هوای سرد به داخل آشپز خانه رفت و مشغول خواندن نماز شد. به ساعت نگاه کردم ساعت سه ونیم بعد از نصف شب بود. به حال حاجی غبطه می خوردم وخودم را در مقابلش کوچک می دیدم. حاج مهدی کجا سیر می کرد، من در کجا بودم. به اطراف چشم چرخاندم همه جا در سکوت سحر گاهی فرو رفته بود .آسمان صاف و پر ستاره بود. نور فانوس از پشت پنجره سنگر ها سو سو می زد. همه افراد در گرمای سنگر به خواب خوشی رفته بو دند. تنها در دل آن شب پر ستاره حاج مهدی با خدای خود راز و نیاز می کرد. وارد سنگر شدم، گرمای دلچسبی به صورتم خورد در جای خود دراز کشیدم اما فکر حاج مهدی نمی گذاشت خوابم ببرد .صبح قبل از صبحانه او مرا گوشه ای برد و از من قول گرفت که تا ماجرای شب قبل را برای کسی تا زنده است، تعریف نکنم.


علی اصغر جعفریان:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
گویا مهدی از همان ابتدای تولد میانه خوشی با این دنیا نداشت .چهار روز بود که مهدی به دنیا امده بود .مادر در آن چهار روز هر چه تلاش کرده بود تا مهدی پستانش را بگیرد موفق نشده بود .گویی نوزادک پاک و نورانی ،دوست نداشت پای بر روی خاک های این سرزمین مادی گذارد .
نوزاد در قنداقه سفید خود گوشهای از گپر در د ه کوچک طوهان همان دهی که در پنج کیلو متری جیرفت قرار داشت ،آرام و بی صدا در خواب عمیقی فرو رفته بود .
پدر سخت نگران بود .بیشتر از پدر مادر نگران بود که غصه می خورد و روز به روز لاغر تر می شد .مادر دیگر درد زایمان را فراموش کرده بود او تنها و تنها به مسفر کوچولوی خود فکر می کرد .مادر قنداق نوزاد را در بغل می گرفت ،او را به سینه می فشرد و اشک می ریخت و با او حرف می زد .
- آخر کوچک من ،چرا سینه مادر را نمی خوری !آخر پرا ؟!مرا جان به لب کردی ،آفرین پسر گلم کمی شیر بخور ،فقط کمی ...
اما کودک آرام در بغل مادر و چشمان معصومش را بی حرکت به نقطه ای خیره می کرد .
عاقبت پدر طاقتش به آخر رسید .او چهار پایی را آماده کرد .فصل تا بستان بود .هوای روستای طوهان بسیار گرم بود .پدر تصمیم داشت ،نوزاد را به جیرفت ببرد و فکری برای در مانش کند .
مادر قنداقه نوزاد را بغل کرد و سوار در چهار پا شد .آنها راه افتادند .در آن روز حرارت از زمین و آسمان صحرای طوهان با لا می زد وموجودات از شدمت حرارت و گرمای آفتاب ،به سایه های درختان کنار و اکا لیپتوس پناه برده بودند .
در آن حوالی دکتر نبود .آنها نوزاد را نزد پیرزن که به دانایی و تجربه شهرت داشت ،و می شد او را یک در مانگر محلی نامیده می برند .
طولی نکشید به نزد آن پیرزن دانا رسیدند .پیرزن وقتی پارچه سفید نو زاد را کنار زد .آه عمیقی از تهدل کشید !پیر زن پار چه را دو مرتبه روی صورت نوزاد گذاشت ،و رو به پدر و مادرش کرد و گفت :این که مرده است !کودک مرده را آورده اید که من زنده اش کنم !مگر من پیامبر هستم ؟!برای زنده ماندن این کودک به یک معجزه نیاز است وا لا راهی برایش وجود ندارد.
در همان جا بود که دل مادر شکست واشک از گونه هایش جاری شد .پیر زن وقتی ناراحتی پدر و مادر نوزاد را مشاهده کرد .سخت به فکر فرو رفت ،و نا راحت شد .او برای دلخوشی پدر و مادر نوزاد ،روش تیغ را پیشنهاد کرد .تیغ داغ نوعی در مان محلی بود .پیشانی بچه را با وسائل فلزی داغ کرد و پشت گوش بچه را نیز با تیغ ،کمی برید .آنگاه خنش را به پیشانی طفل مالید .این کار تمامی در مان آن پیرزن بود .
مادر و پدر مهدی نا امید بودند .آنها هیچ گونه تغییری در حال کودک نمی دیدند .آنها بدون نتیجه به روستای طوهان باز گشتند .
بیش از چهار روز بود که کودک پستان به دهان نگرفته بود .بیشتر و بهتر از هر کس مادر می دانست چهار روز شیر نخوردن نوزاد یعنی چه ؟مهدی فرزند دوم او بود .اگر وضع به همان صورت ادامه می یافت ،او نوزاد را از دست می داد .
آنها در راه طوهان بودند .مادر اشک می ریخت .دیگر دستش به جایی بند نبود .فقط اشک می ریخت و متوسل شده بود به اعمه .یا زهرا می گفت .و از آن بزرگواران در خواست کمک می کرد .پدر نیز در دل با خدای خود راز و نیاز می کرد او هم مثل همسرش متوسل به ائمه شده بود .بادگرم و سوزان در صحرا می پیچید .هوا گرم بود و خورشید در وسط آسمان نور افشانی می کرد .
هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد .آنها به اطراف پل رود خانه مانفی رسیده بودند دیگر چیزی به طوهان نمانده بود .
ناگهان در همین حین مادر متوجه تکان نوزاد شد .به نوزاد نگاه کرد .نوزاد با لبان خود دنبال چیزی می گشت و لبان خود را باز و بسته می کرد .مادر خیلی زود منظور نوزاد را فهمید .باورش نمی شد .فکر می کرد دارد خواب می بیند .با عجله سینه را به لبان نوزاد چسباند .
نوزاد با ولع شروع به مکیدن پستان کرد .مادر احساس شادی در وجودش با لا آمد .اشک در چشمانش حلقه زد پدر در همین حین متوجه جریان شد .پدر در جای خود بی حرکت ماند .
و به این ترتیب بود که خدای مهربان یکبار دیگر مهدی را به خانواده داد .مهدی تولدی دیگر یافته بود .
و این داستان ،داستان تولد مهدی است که مادرش آن را بارها و بارهابا تمامی وجود و احساس برایم تعریف کرده است .
...و اما من از دوران کودکی با مهدی هم بازی بودم .اکثر وقتها ما با هم بودیم .یک سال از مهدی بزرگتر بودم .در دوران دبستان به دلایلی تر ک تحصیل کردم و این شد که از کلاس پنجم که مجددا به مدرسه رفتم با مهدی همکلاس شدم .خاطرات زیادی از آن دوران به یاد دارم .بعد ها که بزرگ شدم قسمت این شد که با خاناده طیاری وصلت کنم .این وصلت ،باعث شد تا دوستی من و مهدی قوی تر شود .فصل جدیدی به رویم باز .فصلی که در آن راز ها و سر ها نهفته بود و با خود درسها بدنبال داشت .
هر چند مهدی آنقدر بزرگوار بود که منمی توان در چند خاطره شخصیت استسنایی و بی نظرش را به تصویر کشید و حق مطلب را ادا کرد ،گوشه ای از خاطرات کودکی و نوجوانی من با مهدی از این قرار است :
درست به خاطر می آورم آن سالها که ما در عنبر آباد به دبستان می رفتیم .همه جور دانش آموز در دبستان درس می خواند .بچه های ده پایین ،ده با لا .،بعضی ها پولدار بودند و خوراکی های جور وا جور می آوردند ،عده ای با کفش های نو و لباس های تمیز به مدرسه می آمدند .و دفتر و خود کر های قشنگ داشتند .و عده ای نیز در کنار آنها درس می خواندند که اصلا وضعشان خوب نبود .آنها در تمام طول سال با یک دست لباس به مدرسه می آمدند .عده ای بودند که بعضی وقتها مداد نداشتند ،تا مشق های خود را بنویسند ،یعنی خانوادهایشان آنقدر فقیر بود که حتی قدرت خریدن مداد و دفتر بچه ها را نداشتند و.
در این میان تنها مهدی طیاری به فریاد بچه های نیاز مند می رسید .طیاری خیلی مهربان بود .او دلش به حال همه می سوخت و بیشتر وقتها به فکرشان بود .
همه مردم عنبر آباد بخاطر محبت و مهربانی بیش از حد ،مهدی را دوست داشتند .مهدی همیشه در کمک هایش یک نکته را به خوبی رعایت می کرد .تا جایی که ممکن بود نمی گذاشت کسی از کمکش آگاه شود و در این بین آبروی افراد را حفظ می کرد .
زمانی از آنجا که مهدی فرزندی مهربان و دلسوز در خانواده بود .و پدر او را می دید که چقدر پسر بزرگش هوای برادران و خواهران خود را دارد و به بچه های محل کمک می کند .تصمیم گرفت برای مهدی دو چرخه ای بخرد .
در آن زمان مردم عنبر آباد وضعشان از نظر مالی تعریفی نداشت .خانوادهای زیادی با فقر دست و پنجه نرم می کردند .همین امر باعث شده بود تا کمتر بچه ای در عنبر آباد دو چرخه داشته باشد .تنها سهم خیلی از بچه ها تماشای دو چرخه ها بود .اما در این بین از روزی که مهدی صاحب دو چرخه شد ،وضع به طور کلی تغییر کرد .مهدی نیز بر خلاف بعضی از بچه ها ،از این که دو چرخه خریده بود نسبت به بچه های دیگر فخر نمی فروخت و دهن آنها را آب انمی انداخت .
او با بچه های محل و همکلاسی ها قرار می گذاشت تا آنها را به نوبت سوار دو چرخه کند .حتی گاهی وقتها به آنهایی که اطمینان داشت که دو چرخه سواری بلدند و خطری آنها را تهدید نمی کند ،دو چرخه را به انها می داد تا اهنا خدشان دو چرخه سواری کنند .
همه بچه ها به خاطر داشتن چنین رو حیاتی ،ۀمهدی را دوست می داشتند و همیشه دور و بر او بودند .در آن سالهایی که م بچه بودیم ،شاید هفت سال بیشتر نداشتیم .روزی به اتفاق مهدی برای اقامه نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم .اولین بار بودکه به این جور مکان ها می رفتیم .و برایمان تازگی داشت .از محیط مسجد خیلی خوشم آمده بود .یک جوری شده بودم .احساس می کردم بر آن محیط معنویت خاصی حاکم است .لحظات اذان بود .برای وضو با مهدی به وضو خانه مسجد رفتیم و مشغول وضو گرفتن شدیم .
سرم توی کار خودم بود که خنده بلند مهدی توجهم را به خود جلب کرد .
متوجه شدم مهدی به من می خندد .از خندیدنش تعجب کردم .یعنی کجای من می توانست خنده دار باشد ؟
مهدی بعد از مدتی خندیدن ،دوستانه رو به من گفت :بنده خدا مسح پا را از روی جوراب نمی کشند .
در ان لحظات تازه فهمیده بودم که چه اشتباهی کرده ام .
از مهدی به خاطر دقتی که به کار من داشت و مرا از یک اشتباه بزرگ با خبر کرد تشکر کردم .
و من هر وقت فکر می کنم به دوران دبستان و قیافه مهدی را در ذهن تجسم می کنم .او را فردی بسیار با هوش و تیز بین می یابم .مهدی بسیار با ذوق بود .
یکی از ویژگی های بارز مهدی شجاعت او بود .من بعد ها ؛تو فیق این را پیدا کردم که در کنار مهدی در گردان او مسئولیتی داشته باشم .شجاعت او در جبهه نیز زبان زد بچه های لشکر بود .
او از ابتدای دوران بچگی به کار های نظامی علاقه نشان می داد .تفنگ بادی داشت و مهارت زیادی در تیر اندازی پیدا کرده بود .هر وقت با بچه ها مسابقه تیر اندازی می داد اول می شد .
روزی در دوره دبستان ،بچه ها را کنار دیور مدرسه جمع کرد .قرار بود مهدی با دو چرخه روی دیوار مدرسه رکاب بزند .راستش من در آن لحظه خیلی ترسیده بودم .بچه های دیگر نیز حال و روزشان از من بهتر نبود .
در مقابل ،مهدی آرام بود و اثری از ترس در چهره اش نمایان نبود . او با لای دیوار رفت ،بچه ها دو چرخه اش را با لا دادند .مهدی بر روی دو چرخه نشست و تا پایان دیوار که لبه نازکی داشت رکاب زد .
هیچکس به اندازه مهدی در آن هوالی دل د جرات کارهای شجاعانه و حادثه ای را نداشت .در جبهه نیز ،همه نیرو ها به شجاعت و تهور حاج مهدی اعتراف می کردند .
در همان دو ران مهدی یکی از شاخص ترین بچه های کلاسمان بود .همه او را قبول داشتند .او نسبت به بچه های کلاس مهربان بود .بخصوص به بچه هایکه از خانواده های فقیر بودند .وقتی می دید ،لوازم ،دفتر ،مداد و خوراکی کم دارند .می رفت از مغازه پدرش برای آنها می آورد .به یاد می آورم روزی زنگ انشاء داشتیم آموزگار از ما خواسته بود که آرزوهایمان را بنویسیم .مهدی ان روز انشای قشنگی را به کلاس آورد .بچه ها از شنیدن انشای او او را تشویق کردند .مهدی در انشای خود نوشته بود .
من وقتی بزرگ شدم ،می خواهم به پیر مرد ها و پیر زنها کمک کنم .به بیچارگان کمک کنم .من می خواهم وقتی بزرگ شدم هر چه پول در آوردم برای فقیر ها خرج کنم تا هیچ فقیری در محله مان نداشته باشیم .
و اما در طول مدت راهنایی و دبیرستان که با مهدی همکلاس بودم .هیچگاه به یاد ندارم که مهدی به کسی زور گفته باشد .او نتنها حق دیگران را نمی خورد و زور نمی گفت بلکه اگر کسی به او یا به دیگران ظلم می کرد شدیدا در مقابلش می ایستاد .
این اخلاص مهدی ،تاثیر زیادی در رو حیه و رفتار همکلاسی هایمان داشت .خاطره ای را در این زمینه می خواهم برایتان تعریف کنم .
روزی از مدرسه تعطیل شده بودیم .من به همراه مهدی از خیابان خاکی که همیشه مسیرمان بود به طرف منزل می رفتیم .از دور کامیونی را که جمعیت احاطه اش کرده بودند ،توجه ما را به خود جلب کرد .هر دو حسابی کنجکاو شده ب.ودیم .قدم هایمان را تند کردیم و به کامیون رسیدیم .مهدی این جور مواقع بسیار حساسیت نشان می داد و می خوایت بفهمد چه اتفاقی افتاده است ،اگر کمکی از دستش ساخته بود هر گز دریغ نمی کرد .مهدی را هیچگاه در برابر ماجرا ها و اتفاق هایی که پیرا مون زندگی اش اتفاق می افتاد ،بی تفاوت ندیدم .
بچه پنج ساله ای کنار کامیون ایستاده بود و بشدت گریه می کرد .گونه های سرخ بچه حکایت از آن می کرد که راننده کامیون حسابی خدمتش رسیده است .
مهدی پس از جستجو از مردم و ناظران صحنه ،فهمید حق با بچه بوده است و راننده کامیون حقی نداشته بچه را بزند .
مهدی با انکه با راننده کامیون هم از لحاظ سنی و هم از لحاظ جسمی کوچک تر بود .رو به روی رانند کامیون ایستاد و با لحن جدی رو به او کرد و گفت :آقای راننده شما هیچ حقی نداشتی این بچه معصوم را بزنی .چرا زورت را به کو چکتر از خودت می رسانی ؟
مردم وقتی جسارت مهدی را دیدند ،کمی شیر شدند و جلو آمدند و به پشتیبانی مهدی پرداختند .
راننده کامیون که هوا را پس دید و فکر کرد اگر در ان موقعیت مقا ومتی از خود نشان بدهد ،کتک مفصلی از مردم خواهد خورد ،از بچه عذر خواهی کرد و رویش را بوسید و از آنجا دور شد .
در ان دوران برای رفتن به مدرسه ،می بایست مسیر طولانی را طی می کردیم .بیشتر روز ها من همراه مهدی می رفتم .در ان سالها ،وقتی ماه رمضان از راه می رسید با آنکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم و روزه بر ما واجب نشده بود ،با تشویق و پیشنهاد مهدی بعضی از روزها زا روزه می گرفتیم .معمولا من چند روز را کامل و چند روز را کله گنجشکی می گرفتم .آخر هوا خیلی گرم بود و فشار با لا می رفت .
با آنکه مهدی از من یک سال کوچکتر بود ،سعی میکرد ،روزه هایش را کامل بگیرد و نمازش را مرتب بخواند .
بعضی از بچه های مدرسه وقتی می دیدند ،مهدی با چه اصراری درعمل واجبا تش می کوشد ،تشویق می شدند و آنها هم روزه می گرفتند و نماز هایشان را می خواندند .
در دوره راهنمایی هر ساله یک دوره مسابقات ورزشی ،در مدرسه امیری واقع دزر بخش عنبر آباد با همکاری معلم ها بر گزار می شد .در روز های مسابقه ،حال و هوای مدرسه با سایر ایام سال فرق داشت .
بچه ها با شور و حال زیادی در مدرسه حاضر می شدند و تنور بازی ها را گرم نگه می داشتند .
معمولا چند روز قبل از شروع مسابقات ،مسئولین تیم های مدرسه بدنبال یار می گشتند .هر تیمی سعی می کرد یاران قوی را انتخاب کند تا به مقام اول دست یابد .
در بین بچه ها مهدی طیاری تنها بازی کنی بود که که همه تیمها مایل بودند تا او را در تیم شان عضو کنند .حتی حاضر بودند او را به عنوان سر گروه تیم خود انتخاب کنند .
این مسئله بی علت نبود .مهارت با لای طیاری در اجرای فنون ورزشی در بین بچه ها زبانزد بود .او علاو بر مهارت ،روحیه و انگیزه با لا داشت ،در طول مسابقات سعی می کرد شور و حال زیادی را به هم تیمی های خود منتقل کند .او با تمام توان در مسابقه ظاهر می شد و بازی را خیلی جدی می گرفت وهمه این را خوب می دانستند ،طیاری با هر تیمی باشد ،حتما آن تیم به مقام خوبی می رسد .
در دوره راهنمایی تیم والیبال طیاری به مسابقات استان کرمان راه پیدا کرد و مقام خوبی را کسب نمود .آن مسئله برای اولین بار در سطح عنبر آباد اتفاق افتاد .
نکته قابل توجه در رفتار ورزشی طیاری ،تواثع او بود .طیاری بعد از پیروزی تیمش هیچگاه تیم مقابل را تحقیر نمی کرد .و اخلاق پهلوانی و ورزشکاری را رعایت می نمود .
همین مسئله او را در دوران دبستان و راهنمایی از سایر همکلاسیهایش جدا کرده بود و بعنوان نوجوانی نمونه معرفی اش می کرد .
راستش من از روزی که دست چپ و راستم را شناختم خود را در کنار مهدی دیدم .ما همیشه ابا هم بودیم .



صفحه ی2
مهدی نه تنها دوست با معرفت و مهربانی برایم به حساب می آمد .بلکه معلم خوبی برایم بود .با اینکه هم و سن و سال بودیم ،اما کارهای او یک گام از من جلو تر بود .به مسائل کوچک و کم فکر نمی کرد .مثل بزرگان همیشه به مسائل مهم می اندیشید .
حا لا بعد از ساله وقتی خاطرات خود را با مهدی مرور می کنم ،جای جایش پر است از خاطرات آموزنده و شیرین ،انصا فا زبانم قادر به گفتن خوبی های مهدی نیست .
مهدی در سال 55 با کمک چند تن از معلمین ،کتاب هایی از امام و شریعتی تهیه کرده بود و در منطقه عنبر آباد بدست اهلش می رساند .در آن زمان یکی از آرزوها یش این بود که ،امام به ایران باز گردد .این آرزو را چندین بار زیر گوش من گفته بود .
زمانی که در هنرستان کشاورزی جیرفت در می خوامندیم .یک شب مهدی قصد نوشتن شعاری را بر روی دیوار داشت .او به ما گفته بود ،برق را قطع کنیم تا او بتواند از تاریکی استفاده کند و شعار را بنویسد .
ما در زمان تعیین شده برق را قطع کردیم .اما نمی دانم نقشه را چه کسی به سا واک لو داده بود .آنها درست سر بزنگاه امدند و مهدی را دستگیر کردند .خدا می داند آن روز چند ضر به شلاق بر پشت مهدی زدند .آنها مهدی را در حیاط هنرستان خواباندند و شرئوع به شلاق زدن کردند .آنها قصد داشتند ناله مهدی را در بیاورند و درس عبرتی به دیگران بدهند .
اما مهدی هر چه کابل خورد ،حتی یک آخ هم نگفت و روی ساواکی ها را با صبر خود کم کرد .
نمونه مهدی را در عنبر آباد نداشتیم ،آن زمان که هنوز نوجوان بود .شاید به جرات می توان گفت در بخش عنبر آباد حتی به اندازه انگشتان یک دست هم ،پیدا نمی شدند نام امام را شنیده باشند و یا بدانند امام خمسینی (ره) کیست ؟اما مهدی با سن کمش ،کاملا با شخصیت امام آشنا بود .و به او عشق می ورزید ،او مرید امام بود .
در سال های دبیرستان چون عنبر اباد دبیرستان نداشت وبچه های عنبر اباد مجبور بودند ،برای گذراندن دوره دبیرستان به جیرفت بروند .
از عنبر آباد تا جیرفت راه زیادی بود .مهدی به اتفاق خواهر کو چکش پروین ،در جیرفت اتاقی اجاره کرده بودند تا هر دو در کننار هم به درس خود ادامه بدهند .
اکثر بچه ها علاقه مند به تحصیل در عنبر آباد همین کار را کرده بودند .آنها برای دیدن پدر و مادر بعضی از جمعه ها را به عنبر آباد می آمدند .در یکی از آن جمعه ها بچه های دبیرستانی در عنبر آباد دور هم جمع شدند .آنها از بیکاری حوصله شان سر رفته بود .مهدی در آن روز پیشنهاد تازه ای به بچه ها داد . بچه ها روی مهدی خیلی حساب می کردند .فکر مهدی خوب کار می کرد مهدی به بچه ها پیشنهاد داد ،تا با کمک هم زمین بازی درست کنند .و از بلا تکلیفی و بی کاری در بیایند .مهدی زمین پشت گاراژمحل را به بچه ها نشان داد .بچه ها از همان موقع دست به کار شدند .
آنها سنگ های بزرگ را از زمین خارج کردند و چیز های اضافی را کنار زدند .طولی نکشید ،دو زمین ورزش به همت و فکر بلند مهدی اماده شد .یک زمین فوتبال و یک زمین والیبال .
از آن به بعد زمین پشت گا راژ ،پر می شد از بچه های قد و نیم قد که دنبال توپ می دویدند .
بسیاری از دوستان از جمله من در آن زمین تونستند ورزش والیبال را بیاموزند .مهدی مهارت زیادی در ورزش والیبال داشت .او وقت زیادی را صرف تعلیم وا لیبال به بچه ها می کرد .می گفت ما باید بچه ها را به سمت ورزش و تفریحات سالم بکشانیم تا خدای نا کرده به طرف مواد مخدر و اعمال نا شایست نروند .او در این راه زحمات زیادی را برای محل کشید .
مثلا خود من ،یک زمانی از ورزش پینگ پنگ نمی دانستم .روزی به او پیشنهاد کردم تا اگر وقت دارد کمی پینگ پنگ یادم بدهد .مهدی پیشنهادم را با روی باز پذیرفت .
او با دقت و حوصله فرااوان از ابتدایی ترین حرکتها کار را شروع کرد و چگونگی بدست گرفتن راکت را تا انواع سرویس ها و حرکات مختلف را با من تمرین کرد .و ساعتها وقت خود را صرف یاد دادن آن ورزش کرد .
هنوز عده ای از بچه ها ی محل که حا لا بزرگ شده اند .وقتی به یاد آن روزها می افتند از مهدی به نیکی یاد می کنند .
بعضی وقتها که با همسرم پروین یعنی خواهر مهدی می نشینم و از او می خواهم خاطراتی را که با مهدی در دوران کودکی و نوجوانی داشته است ،برایم تعریف کند .او لحظاتی مکث می کند ،اشک در چشمهایش جمع می شود .سکوت می کند آخر این خواهر و برادر به یکدیگر خیلی علاقه داشتند . وخوب می دانم پروین خاطرات جالب و آموزنده ای را از مهدی دارد .
آنگاه او با صدای لرزان شروع به تعریف می کند . گوشه ای از آن خاطرات از زبان پروین اینگونه است :
آن سالها که دوران کودکی را پشت سر می گذاشتیم ،در عنبرآباد برق نبود .مردم با فانوس خانه ها را روشن نگه می داشتند .شبی من و خواهر کوچکم برای آوردن آب ،فانوس به دست به طرف چاه رفتیم .برای رفتن به آن چاه باید از میان کوچه باغی می گذشتیم .در موقع بر گشت ،ناگهان سایه ما بر دیوار فتاد .خواهرم از سایه ترسید و جیغ بلندی کشید .از صدای جیغ خواهرم ،ترس به من هم سرایت کرد و ما با هم جیغ کشان به طرف خانه دویدیم . شجاعت و روحیه با لای مهدی از همان کودکی مشخص بود ،مهدی با آنکه فقط دو سال از ما بزرگتر بود ،با شنیدن جیغ از خانه بیرون آمد و خود را به ما رساند .او مثل آدم های بزرگ بدون کوچکترین ترسی به دنبال علت ما جرا گشت .او به تنهایی به داخل باغ رفت و اطراف چاه و کوچه را گشت و رو به ما گفت :شما از سایه تان هم می ترسید .
همچنین مهدی روی حجاب من و خواهر هایم حساسیت زیادی نشان می داد .یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم ،و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم .اما مهدی باز روی حجاب تاکید می کرد .روزی دوستانش را برای بازی به کوچه مان آورد .در انجا من و دوستانم مشغول بازی بودیم .
مهدی وقتی دید من بدون رو سری انجا ایستادم جلو امد و دعوایم کرد او گفت :دیگر نبینم از این به بعد بدون روسری یا چدر بیرو بیایی .
از آنجایی که روی حرفش حساب می کردم و او را خیلی دوست داشتم ،دیگر بعد از آن به حجابم اهمیت دادم و رعایت کردم .
در بین بچه های خانه ،مهدی در تمام زمینه ها از همه سر تر بود .
میزان عاطفی بودن او را هیچکدام از ما نداشتیم .نتنها نسبت به خواهر ها و برادر ها عاطفی بود .بلکه آن روحیه را با همه افراد داشت .
این موضوع را همه می دانستند .یادم می آید ،کلاس چهارم بودیم .شبی دندان درد شدیدی به سراغم آمد .دردش آنقدر شدید بود که به خود می پیچیدم و فریاد می زدم .خانواده هر کاری از دستش می آمد ،انجام داد ،اما درد دندان ساکت نشد واز شدت درد همه خانه دور سرم می چرخید .چشمهایم سیاهی می رفت .در همین بین مهدی از فرصت استفاده کرد و در دل آن شب سیاه از خانه خارج شد .او بعد از ساعتی به خانه بر گشت .در آن موقع شب معلوم نبود ،دارو ها را از کجا آورده است .با خوردن آن دارو ها درد دندانم ساکت شد و توانستم تا صبح راحت بخوابم .
در دوران ابتدایی مهدی تکیه گاه خوبی برایم به حساب می آمد .او هم کمک حال خانواده بود ،هم در مشکلات به من کمک می کرد .هر قت در کارهایم مشکلی پیش می آمد ,اول به داداش وهدی می گفتم .یقین داشتم مشکلم حل می شود .
در آن روزگار ،هفته ای را به نام هفته پیشاهنگی اعلام کرده بودند .در هفته پیشاهنگی برنامه هایی به اجرا در می آمد .بچه های مدرسه در گروههای مختلف دسته بندی می شدند و وظیفه داشتند برنامه هایی را اجرا کنند .عده ای سرود می خواندند ،گروهی تئاتر بازی مسی کردند و دسته ای دیگر خوراکی و اسباب بازی می فروختند .من در گروه فروشنه ها بر گزیده شدم .
طولی نکشید روز برگزاری مراسم فرا رسید .من از مغازه پدرم ،مقداری مواد خوراکی و تعدادی اسبا ب بازی تهیه کرده بودم و برای فروش آنها را در داخل سینی بزرگی قرار داده بودم .
یکی از بچه های عنبرآباد ،که به زور گویی هم معروف بود ،برای خرید جنس پیش گروه ما آمد .جنس هایی را بر داشت و پا به فرار گذاشت هر چه دنبالش رفتیم تا پول جنس ها را بگیریم ،نتوانستیم .از کارش خیلی ناراحت شدم .بعد از ظهر وقتی به خا نه بر گشتیم ،جریان را به داداش مهدی گفتم ،مهدی بعد از شنیدن حرفهایم ،سریع دو چرخه اش را برداشت و رفت .او بعد از مدتی کوتاه با جنس ها به خانه بر گشت .
در عنبر آباد دبیرستان نبود .من و مهدی مجبور شدیم برای ادامه تحصیل به جیرفت برویم ,جیرفت از عنبرآباد فاصله زیادی داشت ،ما نمی توانستیم هر روز آن راه طولانی را بر گردیم ،بنابر این مجبور شدیم آنجا اتاق کوچکی را اجاره کنیم .مهدی در آن سالها برای من هم حکم ،دوست ،هم برادر ،هم پدر و.مادر را داشت .او در آن سالها همه چیز من بود .هر مشکلی را بد ستش حل می کردند با او خیلی ندار بودم مهدی هم تمام حرف هایش را به من می زد محرم راز یکدیگر بودیم .
مهدی حس تعاونش با لا بود .ایثار گر بود .تمام کار های منزل را انجام می داد ،خرید را به گردن گرفته بود ،حتی بعضی وقتها آشپزی هم می کرد .
من در همان سالها پی به بزرگواری روح مهدی برده بودم .می دانستم وقتی بزرگ شود ،انسان بزرگی برای کشورش خواهد شد و همین طور هم شد .،حدسم درست در آمد .او فرملانده بزرگ و سر بازی فداکار برای اسلام و کشور شد .
مهدی روی درس های من خیلی تکیه می کرد .نمی گذاشت کارهای منزل مزاحم درس هایم شود .به یاد می آورم سال چهارم دبیرستان را ،آن زمان که سخت مریض شده بودم و توان حرکت کردن را نیز نداشتم ،و در بستر بیماری خوابیده بودم .
از شانس بد من ،آن مریضی مصادف شده بود با امتحانات پایان سا ل ،اگر در آن امتحانات شرکت نمی کردم ،نا چار بودم در شهریور امتحان بدهم .
در آن ایام با آنکه کارهای مهدی زیاد بود ؛شب و روز ها ،کنارم می نشست درس ها را بلند بلند می خواند و به من می فهماند .من با کمک مهدی توانستم آن ثلث امتحان بدهم و قبول بشوم ،مهدی خیلی برایم زحمت کشید .او بهترین برادر دنیا بود .
شب قبل روزی که حاج مهدی به اتفاق خانواده به خواستگاری من بیاید .خواب عجیبی دیدم .درآن روزها به خوبی مفهوم خوابی را که دیده بودم .نمی فهمیدم .
خواب می دیدم ،تنها درصحرای بی انتهایی قرار گرفته ام .دستی از میان ابرهای سفید به طرف پایین آمد ،آن دست ،گل ارغوانی زیبایی را به طرفم گرفت .تا آن زمان خوش رنگتر از آن گل ندیده بودم .
به نظرم آن گل دنیایی نبود .گل عجیبی نبود .مدتی طول کشید .چشمانم از زیبایی خیره کننده گل ،بی حرکت مانده بود .هر چه به آن نگاه می کردم ،سیر نمی شدم .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .باد گلبرگهای گل را دانه دانه ،جدا می کرد و جلوی پایم می ریخت .فردای آنروز حاج مهدی به خواستگاری آمد .از درونکم صدایی مرا به خود می خواند تا او را بپذیرم .من عقیده دارم ،حاج مهدی را برایم فرستاد وبعد از شهادت حاج مهدی ،وقتی به آن خواب و زندگی مشترکمان با حاج مهدی فکر می کردم ،در یافتم ان گل ارغوانی که از اسمانها به طرفم گرفته شد .حاج مهدی بود ،و جنگ همهن طوفانی بود که گل وجود حاج مهدی را پر پر کرد .زندگی من و حاج مهدی در ابتدای طوفان جنگ شروع ،و درست در ابتدای پایانی جنگ به پایان رسید .اما اولین دیدار من با حاج مهدی که در واقع اولین آشنایی نیز به حساب می آمد ،در محوطه سپاه جیرفت بود .آن روز اولین اعزام سپاه جیرفت به سوی جبهه های جنگ بود .اتوبوس در صحن حیاط سپاه ایستاده بود و منتظر حرکت بود .بلند گو اسامی داو طلب را برای سوار شدن به اتوبوس صدا زد .لحظات نفس گیری برای هر دوی مان بود .چند روزی بیشتر از دوره نامزدیمان نمی گذشت که حاج مهدی به سوی جبهه ها رفت .
در آن لحظات اشک در چشمانم جمع شده بود .بغض گلویم باعث می شد ،نتوانم کلماتی را بر زبان بیاورم .تنها سکوت در بینمان حرف می زد .حاج مهدی خیلی حجالتی و کم رو بود .او در آن لحظات آخر قرآن کوچک زیبایی را به من هدیه داد .آن هدیه یکی از بهترین هدایایی بود که حاج مهدی در طول زندگی به من داد .هر وقت از تنهایی و نبود حاج مهدی در خانه دلم می گرفت ،به آن قرآن پناه می بر دم و راز های دلم را با قرآن در میان می گذاشتم .
قرآنی که حاج مهدی به من داده بود .همیشه یار و یاور روزهای تنهایی من وزهرا و زینب – دو دخترمان بود .
مراسم عقد ما در یکی از روزهای ابان ماه سال 1360 بر گزار شد .آت روز باران به شدت می بارید .از بچگی از بارش باران خیلی خوشحال می شدم .هیشه بارش باران را به فال نیک می گرفتم .
همانطور بود .با اغاز زندگی مشترکمان ،احساس می کردم در های رحمت الهی به رویم باز شده است .هر آرزویی که داشتم به ان می رسیدم .گره ای در کار هایم بوجود می آمد .خیلی زود باز می شد .
در آن زمان خیلی از روز عقدمان نگذشته بود ،که حاج مهدی به جبهه اعزام شد .چند روز بعد از اعزام او ،سپاه جیرفت تصمیم گرفت ،عده ای از خواهران را برای امداد گری به جبهه اعزام کند .سعادتی نسیبم شد ،همراه آن عده به جبهه رفتم .آنها ما را در بیمارستان صحرایی ،بین شهر دزفول و اندیمشک مستقر کردند .
هموز با محیط بیمارستان صحرایی آشنا نشده بودم ،که عملیات فتح المبین آغاز شد .روزهای عملیات روز های پر کاری بود .دیگر شب و روز نمی شناختیم .حاج مهدی در آن عملیات شرکت داشت .در طول عملیات هیچ اطلاعی از او ندشتم .در بین مجروحین که از جبهه جنگ می آوردند ،بدنبال حاجی می گشتم .
روزی چند نفر از برادران جیرفت به بیمارستان آمدند .آنها خواهران جیرفتی را جمع کردند و حرفهایی زدند کارهایم زیاد بود نمی توانستم در بینشان حضور پیدا کنم .
بعد از پایان کار روزانه ،از خواهران جریان را پرس و جو کردم .آنها گفتند :باید به جیرفت برویم از قرار معلوم یکی از برادران جیرفتی به نام احمد فاتح شهید شده است .آن شهید را من نمی شناختم ،آن حر کت ار تباطی به کار من نمی توانست پیدا کند .از همان لحظه دلشوره ام بیشتر شد .فکر کردم نکند ،حاج مهدی شهید شده است .و آنها موضوع را به من نمی گویند .
بعد ها فهمیدم در شب عملیات حاج مهدی به دستش تیر کالبیر 50 اصابت کرده بود و وضعیتش تعریفی نداشت .دکتر ها احتمال شهادت او را می دادند .به مهمهن دلیل آنها می خواستند مرا به بهانه ای به جیرفت ببرند .وقتی به جیرفت رسیدم وخبر مجروح شدن حاج مهدی بگوشم خورد .نزد حاجی رفتم .حاجی روی تخت دراز کشیده بود و خیلی لاغر به نظر می رسید .از او جریان مجروحیتش را جویا شدم .حاج مهدی گفت :در شب عملیات بدستم کالبیر اصابت کرد .در لحظات اول فکر می کردم ،دستم جداشده است و به پوستی بند است ،آمدم دستم را بکنم و بیندازم دور دیدم نه هنوز وصل است .
از آن زمان به بعد ،دست حاج مهدی چند سانت کتاه تر از دست دیگرش بود .
وقتی دست حاج مهدی را از گچ بیرون آوردند .در ماه خرداد یعنی سه ماه بعد از عملیات فتح المبین مراسم ازدواج بر گزار شد .
در آن روزها که حاج مهدی تازه با خانواده ما فامیل شده بود ،فامیلهای نزدیک مان او را ندیده بودند .حاج مهدی وقتی با آنها رو به رو می شد ،خیلی خجالت می کشید .او احساس غریبی داشت .آنها در اولین دیدر با هم غریبی کردند .اما وقتی اولین دیدازر می گذشت ،در دیدرهای بعدی فامیلهای ما آنچنان مجذوب حاج مهدی می شدند و او را در لحظه ملاقات بغل می گرفتند و احساس گرمی و آشنایی می کردند که گویی ،دهها سال است که او را می شناسند .
این از ویژگی های حاج مهدی بود .جاذبه اش و وجود مهنویش ،چهره اش طوری بود که هر کس او را می دید ،جذب اخلاقش می شد .
شاید حاج مهدی در دیدارها صحبت هم نمی کرد یا کم صحبت می کرد .اما نا خداگاه همه افراد به سویش کشیده می شدند .
این موضوع حکایت از روح پاک .و بزرگ مهدی داشت ،خداوند محبتش را در دل دیگران می انداخت .وتوی دل دیگران جا می کرد .و اما آن اوایل که با حاجی آشنا شدم ،طولی نکشید که ازدواج ما شکل جدی به خود گرفت .من در معیارهایم به مذهب و ایمان فرد خیلی اهمیت می دهم ،و دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که در این مسئله با من هم فکر باشد .
اخلاق حاج مهدی در زندگی بسیار پسندیده بود .او اهل ایراد گیری نبود .از نظر خوراک اصلا ایراد نمی گرفت .برای مثال خاطره ای را برایتان عرض می کنم .
اوایل ازدواجمان به علت اینکه سن و سالی نداشتم ،تجربه ام در خانه داری و آشپزی کامل نبود .حاجی ماکارانی را زیاد دوست داشت ،یک روز برای ناهار پیشنهاد ماکارانی داد .به ا. گفتم :در پختن ماکا رانی وارد نیستم .
حاجی گفت عیبی ندارد ،من تا حدی بلدم ؛راهنماییت می کنم .
قبلمه ای را آب کردم و روی گاز گذاشتم ،بعد ما کارانی ها را با کمک حاج مهدی داخل قابلمه ریختم .مدتی منتظر پختن آن شدیم .بعد از گذشت مدت زمانی ،در قابلمه را بر داشتم .چیزی که در مقابلم مشاهده می کرد ،هیچ شباهتی به ما کارانی نداشت .ماکارانی ها هم به هم چسبیده بودند .
در آن روز نه تنها حاجی ناراحت نشد و اعتراض نکرد ،بلکه هنگام خوردن آن غذا می گفت :به به چقدر خوشمزه است .
همچنین هر وقت حاج مهدی تصمیم داشت چیزی بخرد ،حتما نظر مرا می پرسید .اگر شرایط فراهم بود با هم به خرید می رفتیم .
او در انتخاب لباسهایش به نظرات من اهمیت می داد .یک بار همراه کادر گردان برای خرید لباس به بازار اهواز رفته بودیم .وقتی از خرید باز گشت .متوجه شدم چیزی نخریده است .
جریلان را از او پرسیدم .حاج مهدی گفت :تا شما نباشید من نمی توانم چیزی پسند کنم .
حاج مهدی نسبت به خانواده اش احترام زیادی قائل بود .حاجی دنیا را نمی خواست ؛فقط به خاطر ما بود که کمی به فکر می افتاد .بر خورد حاجی با فرزندان ،برخوردی کاملا حساب شده و با رعایت اصول تربیتی بود .بچه ها را کوچک نمی شمرد .آنها را بزرگ می دانست .همیشه زهرا خانم و یا زینب خانم صدا می زد .این باعث با لا رفتن شخصیت بچه می شد .
حاج مهدی فرصت کافی برای خواندن کتاب های تربیتی را نداشت .شاید من بیشتر از او کتاب های تربیتی مطالعه می کردم .و لی در عمل چنان نکات تربیتی را به من گوشزد می کرد که اگر صد تا کلاس می رفتم نمی توانستم آن جور مسائل تربیتی را درک کنم .
یادم می آید یک مرتبه می خواستم جایی بروم ،عجله داشتم هر چه می کردم ،زینب بیاید ،لباسش را بپوشانم .بچه شیطانی می کرد و نمی آمد .عصبانی شدم ،او را تهدید به تنبیه کردم ،زینب بدتر شد و پیشم نیامد .
حاج مهدی در آنجا به من توضیح داد .تو که اینگونه با بچه بر خورد می کنی ،او لج می کند ،از نظر تربیتی درست نیست .سعی کن با بچه اینگونه بر خورد نکنی .او در همان حال ،یکبار زینب را صدازد گفت :زینب خانم ،دخترم بیا بابا .
نا گهان زینب پرید توی بغل مهدی و حاجی با خونسردی لباسش را پوشاند .
حاجی با آن بر خورد درس خوبی به من اموخت .اما خدا مقدر کرده بود ،زینب کوچک ما خیلی زود پر پر شود .تلخ ترین لحظه زندگی من ،لحظه ای بود که برای اولین بار بعد از فوت زینب با حاج مهدی رو به رو شدم .زینب اولین فرزندمان بود .او در حادثه ای تاسف بار و دلخراش ،بر اثر ریختن آب سماور سوخت و فوت کرد .این پدر و دختر علاقه شدیدی به هم داشتند .
حاج مهدی از لحظه ریختن آب جوش بر روی زینب ،خیلی تلاش کرد .اما در صد سوختگی با لا بود ،کاری از دست دکتر ها ی جیرفت و کرمان بر نیامد .حاج مهدی زینب را به تهران برد ،دکتر های تهران هم نتوانستند کاری انجام دهند .زینب بر روی دستان پدر فوت کرد .در آن زمان من در کرمان بودم .حاجیزقبل از اینکه ،آن خبر را به ما بگوید ،خودش به تنهایی زینب را به بهشت زهرا یرد ؛غسل و کفن کرد و به جیرفت آورد .
هیچکس نمیداند در آن لحظات ،بر پدر مهربانی چون حاج مهدی چه گذشته است .بعد از آن واقعه غمناک ،وقتی برای اولین بار با حاج مهدی رو به رو شدم بنظرم آمد ،تمام غمهای عالم را توی دل حاجی ریخته اند .در آم چند روز چهره اش خیلی شکسته شده بود .غم پنهانی در پس چهره اش وجود داشت .رو به روی هم ایستاده بودیم .من گریه می کردم او گریه می کرد حاجی کنارم نشست و دلداری ام داد .
او به من گفت :خدا مصلحت دانسته ،زینب را از ما بگیرد ،زینب امانتی بود ،در دست ما ،صاحبش امانت را گرفت .
حاج مهدی روحیه عاطفی با لا یی داشت .او علاقه عجیبی به خانواده داشت واو سعی می کرد به بهترین حال ،زندگی ما را تامین کند .
هر وقت می خواست به جبهه برود .سعی می کرد تمام وسایل رفاهی ما را فراهم کند و بعد جبهه برود .او لحظه ای ما را فرتامش نمی کرد .



صفحه ی 3
ما مسافرتهای زیادی بین کرمان و اهواز داشتیم .وضعیت کاری ایجاب می کرد ،ما را با خود به اهواز ببرد . ما برای دیدن پدر و مادر و فامیل هر چند وقت یک بار ،به کرمان می رفتیم .
حاج مهدی می دانست من به بوی بنزین حساسیت دارم ،به محض رسیدن بوی بنزین به مشامم ،سر درد شدیدی می گیرم .او در طول مسیر هر وقت بنزین می زد .سعی می کرد تا قطره ای از بنزین روی لباس یا دستش نریزد .در جریان یکی از مسافرتها دستان حاجی بعد از بنزین زدن بوی بنزین گرفته بود حاجی برای اینکه من ناراحت نشوم ،در طول راه دست بنزینی خود را بیرون از ماشین گرفته بود ،هر کاری می کردم حاجی دستش را داخل نمی آورد .
حاجی دوست داشت هر گاه ما را بیرون می برد به ما خوش بگذرد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشیم .
در یکی از آن سفر ها ،از کرمان به اهواز رفتیم .ماشن خراب بود و با اتوبوس مسافرت می کردیم ،در آن سفر پروین خانم ،خواهر حاحج مهدی نیز همراهمان بود .حاجی در آن سفر زهرا را از سر شب تا صبح ،روی دست خود گرفته بود و از او مواظبت می کرد تا خوب بخوابد .من و خواهرش هر چه می کردیم زهرا را از او بگیریم حاضر نمی شد .
تازه حواسش به ما هم بود .ما را زیر نظر داشت تا کم وکسری نداشته باشیم .واقعا هر چه از مهربانی حاجی بگویم کم گفته ام .او همیشه ودر همه جا در فکر آسایشدیگران بود ،و کمتر به راحتی خود می اندیشید تا قبل از سال 63 حاج مهدی چندین بار به جبهه اعزام شده بود .او تا سال 63 فرمانده عملیات سپاه جیرفت نیز بود .
در اوایل زندگی مشترکمان ،حاجی وقتی از منزل خارج می شد معلوم نبود چه زمانی بر خواهد گشت .وقت مشخصی نداشت .بعضی شبها ساعت یک نیمه شب از سپاه می آمدند در خانه ،و او را برای عملیات می بردند .
آن اوایل من عادت به تنهایی نداشتم .بعضی وقت ها خیلی می ترسیدم .آنقدر چشم انتظار می نشستم ،تا صدای ماشین سپاه می آمد .یک شب طیاری در خانه بود . نیمه های شب بیدارش کردم و گفتم :آمدند ،بچه های سپاه آمدند دنبالت . طیاری که خواب آلود بود رو به من گفت :تو از کجا می دانی ؟!گفتم :من این قدر گوش به این در چسباندم که هر ماشینی عبور کند ،از صدایش می فهمم ،ماشین سپاه است یا نه .
با او مشغول صحبت بودم .در خانه بصدا در آمد . رفت در را باز کرد .خودشان بودند ،برادران سپاه. آمد داخل اتاق ،گفت :مگر تو علم غیب داری ؟ بعدا او ملاحظه من را کرد ،هر گاه می رفت ماموریت ،من را می بر د خانه پدرم .
روزی در منزل نشسته بودیم و تلوزیون روشن بود .خرابی های بمباران هواپیما های عراقی در شهر آبادان را نشان می داد .مردم را نشان می داد که جنازه های بچه هایشان را از زیر آوار بیرون می آوردند .صحنه بسیار تکان دهنده ای بود من و حاجی حسابی جا خوردیم .خونم به جوش آمده بود .در همان حال رو به حاجی کردم و با جدیت گفتم :جدی شما هم مرد هستید .اینها دارند جنازه ها را می کشند بیرون ،ببین چقدر دلخراش است ؟ .
حاجی گویا از رفتار من تعجب کرده بود ،گفت :یعنی چه ؟ گفتم :من فکر نمی کنم . مردی غیرت داشته باشد و بنشیند این قضایا را نگاه کند .حاجی وقتی کلام مرا شنید ،انگار که دنیا را به او داده باشی گل از گلش شکفت ودر جوابم گفت :جدی می گویی ؟ .
گفتم :بله ،جدی می گویم .
همان شد که فردای آن روز ،حاجی پیش فرمانده سپاه رفت و جریان را برایش توضیح داد او با اصرار فراوان حکم ماموریت جبهه اش را گرفت و از آن روز حضور جدی و مستمر و همیشگی ،حاجی مهدی در جنگ شروع شد .
از خصوصیات بارز او این بود که ،اهل تعریف و تمجید از خود نبود هیچ گاه دیده نشد از کارهای بزرگی که در جبهه انجام می داد ،حرفی در منزل و یا جای دیگر به میان آورد .اگر کسی از او سوال می کرد معمولا یا سکوت می کرد یا بحث را عوض می کرد .
روزی دل به دریا زدم و از او پرسیدم ،حاجی چه خبر از جبهه ؟ کمی در باره خاطرات جبهه برایم صحبت کرد .
فکر می کنید حاجی چه جوابی داد .
او با لبخند در جوابم گفت : هیچی ، ما جنگیدیم ،آنها هم جنگیدند . ما کشتیم آنها هم کشتند . ما آمدیم به خانه آنها هم رفتند به خانه ،به نظر تو این تعریف کردن دارد ؟از رفقای حاج مهدی بار ها شنیده بودم ،حاجی در بین معصومین به حضرت زهرا (ص) علاقه عجیبی دارد . آنها دیده بودند ،هر وقت نام حضرت زهرا (ص) آورده می شود و ذکری از مصیبت های آن بزرگوار به میان می آید باران اشک از دیدگان حاجی سرازیر میشود .
او مانند پدری که فرزندش را از دست داده است ،می سوخت و شیون و ناله می کرد .عشق حاج مهدی به ائمه پایان ناپذیر و بی انتها بود . بخصوص به حضرت زهرا (ص) .
به همین خاطر همیشه حاج مهدی رو به من می گفت : اگر خدا بعد از زینب دختری به من بدهد ،اسمش را زهرا می گذارم.
... و همین طور هم شد .خدا دختری به ما داد و اسمش را زهرا گذاشتیم .
با وجود این که حاج مهدی علاقه و محبت شدیدی نسبت به من و دخترش داشت ،اما هیچ گاه این محبت مانع از انجام دادن به وظیفه اش نمی شد . در اهواز که بودیم ،بعضی شب ها حاجی به منزل می آمد .در یکی از آن شب ها که نزدیک عملیات والفجر 8 بود از حاجی پرسیدم ،حاجی عکس زینب را که برایت قبلا فرستاده بودم کجاست ؟ زینب دختر اول من بود .حاجی بیش از اندازه او را دوست داشت .دیدم اشک در چشمان حاجی جمع شده بود و با حا لت بغضآلود گفت :آن زمان که برایم عکس را فرستادی من در خط بودم ،جبهه جای عکس و اندیشیدن و همسر و بچه نیست . بر خلاف میل باطنی ،عکس را پاره کردم .
و بعد ها حاجی برایم نقل کرد همان شب ،یعنی شب عملیات والفجر 8 که پیش من و زینب بود از لحظه ای که او خوابیده بود ؛تا لحظه ای که بلند شده است ،سعی کرده است نگاهش را به سمت ما بر نگرداند .
وقتی علت را از حاجی پرسیدم در جواب گفت "پیش خود فکر می کردم اگر لحظه ای به طرف بچه هایم ،به طرف زینب نگاه کنم شاید عاطفه پدری بر من غلبه کند و قدم هایم برای عملیات سست شود . شاید وسوسه شیطان مزاحم کارم شود .همین که زره ای دلم را پیش شما می گذاشتم خدای نا کرده کندی در کارهای جبهه پیش می آمد .حاجی دوست داشت در خدمت اسلام باشد و هر وقت به عملیات می رود با تمام وجود به دشمن بتازد و فکر و خیال دنیا ، قدم هایش را کند نکند .او به خدا می اندیشید نه به دنیا ؛ و به همین خاطر مرخصی نمی توانست برای طیاری معنایی داشته باشد و استراحت کند ؛تا تجدید قوا بشود و دو مرتبه به جبهه بر گردد،این طور نبود .ما وقتی برای مرخصی به جیرفت می رسیدیم بلافاصله طیاری می رفت بیرون ،آخر شب به خانه می آمد .
او دنبال کارهای بچه های گردان می رفت .به طور مثال اگر رزمنده ای تصمیم داشت خانه ای بسازد ،ودر جور کردن مصالح ساختمان و لوازم آن و یا در کارهای ساخت مشکل داشت ،طیاری آنقدر می دوید تا امکانات را برایش جور می کرد و یا به مجروحان سر کشی می کرد .
او اهمیت فراوانی برای خانواده شهدا ،بخصوص شهدای گردانش قائل بود همیشه به خانواده های آنان سر می زد و به کار هایشان رسیدگی می کرد .
همسر شهیدی برایم نقل می کرد که روزی طیاری به منزل آمد دو فرزند کوچکم را روی پایش گذاشت و روی سرشان دست می کشید و گریه می کرد و به من می گفت :فلانی هر کاری که داری به من بگو من برایتان انجام می دهم . حاجی در کارها اقتدا به امام علی علیه السلام کرده بود و سعی داشت فرماندهی دلسوز برای گردان 419 باشد خلاصه ما هر وقت اهواز بودیم بیشتر از هنگام مرخصی طیاری را می دیدیم .
حاجی مهدی قلب مهربانی داشت همیشه و در همه حال به فکر نیرو های گردان و کارهای جبهه بود حتی مواقعی که به منزل می آمد گردان را فراموش نمی کرد شبی حاجی برای شام از سد دز به خانه آمده بود از آنجایی که می دانستم حاجی از زرشک پلو و مرغ خیلی خوشش می آید برایش آن غذارا آماده کردم . موقع شام شد ،شام راکشیدم و سفره را پهن کردم در هین خوردن شام ،دیدم چهره حاجی گرفته به نظر می رسد علت را جویا شدم .
اشک در چشمان حاج مهدی حلقه زد و شروع به گریه کرد حاجی با صدای گریه آلود گفت :من به فکر بچه های گردان هستم ،شاید آنها برای شام آب دوغ هم نداشته باشند تا بخورند آن وقت من مشغول خوردن مرغ هستم .
در آن شب برای یکی از یچه های گردان به نام عادلی نگران و ناراحت بود آن طوری که می گفت او از ناحیه شکم مجروح شده بود و هر غذایی را نمی توانست بخورد برایش غذای مقوی خوب بود در طول خوردن شام ،دائم به فکر آن برادر می افتاد خلاصه با حاجی قرار گذاشتیم از آن پس آن برادر جانباز را نیز برای صرف غذا به منزل بیاورد آن روزها که در اهواز بودیم بیشتر شب ها حاج مهدی تعدادی از نیروهای گردان را برای شام به منزل دعوت می کرد و هر چند شب یک مهمانی سی یا چهل نفره داشتیم هدف حاجی از دادن آن مهمانی ها ایجاد تنوع در روحیه کادر گردان بود آنها تا پاسی از شب فیلم های گردان را نگاه می کردند و باهم گل می گفتند و گل می شنیدند در آنجا می دیدم رابطه حاج مهدی با گردانش خیلی صمیمی و عاطفی است شبی یادم می آید شام را داده بودم و در اتاقی استراحت می کردم که صدای شر شر آب توجهم را جلب کرد صدا از داخل حمام می آمد به داخل حمام رفتم حاج مهدی را مشغول شستن لباس دیدم رو به او کردم و گفتم چه عجله ای دارید بگذارید من فردا لباس هایتان را می شویم حاجی در جواب گفت :این لباس ها مال خودم نیست مال یکی از بچه های جانباز است او نمی تواند لباس هایش را بشوید .
هر چه اصرار کردم از شستن لباس دست بر دارد آن را به من واگذارکند زورم به او نرسید حاجی می گفت من افتخار می کنم لباس های یک جانباز را بشورم شما غذا پخته اید احتیاج به استراحت دارید من خودم لباس ها را می شویم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : طياري , مهدي ,
بازدید : 235
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,294 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,395 نفر
بازدید این ماه : 4,038 نفر
بازدید ماه قبل : 6,578 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک