فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«مهدی طیاری» در اولین روزهای بهار سال 1338 در روستای« طوهان» در شهرستان« جیرفت» به دنیا آمد . خانواده اش تهیدست اما متدین بود .او دوران نا آرام کودکی را در این روستا گذرانید ريالدبستان را در عنبر آباد طی کرد و دبیرستان را به هنرستان جیرفت آمد
در روزهای هترستان ،شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد و همین آغاز مبارزه جدی با ظلم و فقری بود که همواره در کنار آن زندگی کرده بود .او نو جوان بود که در جغرافیای دور افتاده به رساله امام دست یافته بود و سرا پای وجودش از محبت به صاحب این رساله می سوحت .مهدی نشان شده ساواک بود و به همین خاطر از آزار و اذیت آنان در امان نبود در زمستان سال 1357 که کنگره کاخ های سلطنتی پهلوی ،یکی پس از دیگری فرو ریخت آغز زندگی تازه ای برای این جوان پر شور و متدین بود .
وقتی جنگ از سوی دشمنان این انقلاب آسمانی شروع شد ،پای مهدی به خاک جبهه ها باز شد .او ماند و جنگید و مجروح شد اما از پا نیفتاد .
عملیات بیت المقدس هفت که او فر مانده گردان دلاور چهار صد و نوزده بود ،گلوله خوپاره ای نقطه سرخ رنگی بر پایین زندگی زمینی این فرزند راستین خمینی گذاشت .او از امید های لشکر 41 ثار الله بود .از مهدی طیاری فرزندی به نام« زهرا» به یادگار مانده است .
منبع:"در کناردریا"نوشته ی علی اصغر جعفریان،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376



خاطرات
کرامت نوزایی:
شب به نزدیکی های سحر رسیده بود .در آن حال متوجه رفتن او به بیرون از سنگر شدم. تعجب کردم .یعنی در آن هوای سرد برای چه کاری بیرون رفت .حس کنجکاوی ام تحریک شده بود. تصمیم گرفتم به دنبالش بروم .آرام تعقیبش کردم. هواخیلی سردبود. برف همه جا راپوشانده بود. سخره ها قندیل زده بودند .اوبه طرف سنگر آشپز خانه رفت .چراغ پرینوس را روشن کرد. ظر فی پر از برف کرد و روی چراغ گذاشت .آهسته کنارش رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و از حضورم در آنجا تعجب کرد. به او گفتم: این موقع شب آب را می خواهی چه کنی ؟اگر آب آشامیدنی می خواهی توی سنگر هست .حاجی جواب داد: لازم دارم. زحمت آن آب را دیگری کشیده است. درست نیست از آن آب استفاده کنم. از حرفهایش سر در نیاوردم .آب آشامیدنی که در سنگر بود!! دیدم بهتر است او را تنها بگذارم. بعد از خداحافظی از آنجا دور شدم اما دلم طاقت نیاورد برگشتم .نگاهش کردم او مشغول گرفتن وضو بود. مدتی او را زیر نظر گرفتم. در آن هوای سرد به داخل آشپز خانه رفت و مشغول خواندن نماز شد. به ساعت نگاه کردم ساعت سه ونیم بعد از نصف شب بود. به حال حاجی غبطه می خوردم وخودم را در مقابلش کوچک می دیدم. حاج مهدی کجا سیر می کرد، من در کجا بودم. به اطراف چشم چرخاندم همه جا در سکوت سحر گاهی فرو رفته بود .آسمان صاف و پر ستاره بود. نور فانوس از پشت پنجره سنگر ها سو سو می زد. همه افراد در گرمای سنگر به خواب خوشی رفته بو دند. تنها در دل آن شب پر ستاره حاج مهدی با خدای خود راز و نیاز می کرد. وارد سنگر شدم، گرمای دلچسبی به صورتم خورد در جای خود دراز کشیدم اما فکر حاج مهدی نمی گذاشت خوابم ببرد .صبح قبل از صبحانه او مرا گوشه ای برد و از من قول گرفت که تا ماجرای شب قبل را برای کسی تا زنده است، تعریف نکنم.


علی اصغر جعفریان:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
گویا مهدی از همان ابتدای تولد میانه خوشی با این دنیا نداشت .چهار روز بود که مهدی به دنیا امده بود .مادر در آن چهار روز هر چه تلاش کرده بود تا مهدی پستانش را بگیرد موفق نشده بود .گویی نوزادک پاک و نورانی ،دوست نداشت پای بر روی خاک های این سرزمین مادی گذارد .
نوزاد در قنداقه سفید خود گوشهای از گپر در د ه کوچک طوهان همان دهی که در پنج کیلو متری جیرفت قرار داشت ،آرام و بی صدا در خواب عمیقی فرو رفته بود .
پدر سخت نگران بود .بیشتر از پدر مادر نگران بود که غصه می خورد و روز به روز لاغر تر می شد .مادر دیگر درد زایمان را فراموش کرده بود او تنها و تنها به مسفر کوچولوی خود فکر می کرد .مادر قنداق نوزاد را در بغل می گرفت ،او را به سینه می فشرد و اشک می ریخت و با او حرف می زد .
- آخر کوچک من ،چرا سینه مادر را نمی خوری !آخر پرا ؟!مرا جان به لب کردی ،آفرین پسر گلم کمی شیر بخور ،فقط کمی ...
اما کودک آرام در بغل مادر و چشمان معصومش را بی حرکت به نقطه ای خیره می کرد .
عاقبت پدر طاقتش به آخر رسید .او چهار پایی را آماده کرد .فصل تا بستان بود .هوای روستای طوهان بسیار گرم بود .پدر تصمیم داشت ،نوزاد را به جیرفت ببرد و فکری برای در مانش کند .
مادر قنداقه نوزاد را بغل کرد و سوار در چهار پا شد .آنها راه افتادند .در آن روز حرارت از زمین و آسمان صحرای طوهان با لا می زد وموجودات از شدمت حرارت و گرمای آفتاب ،به سایه های درختان کنار و اکا لیپتوس پناه برده بودند .
در آن حوالی دکتر نبود .آنها نوزاد را نزد پیرزن که به دانایی و تجربه شهرت داشت ،و می شد او را یک در مانگر محلی نامیده می برند .
طولی نکشید به نزد آن پیرزن دانا رسیدند .پیرزن وقتی پارچه سفید نو زاد را کنار زد .آه عمیقی از تهدل کشید !پیر زن پار چه را دو مرتبه روی صورت نوزاد گذاشت ،و رو به پدر و مادرش کرد و گفت :این که مرده است !کودک مرده را آورده اید که من زنده اش کنم !مگر من پیامبر هستم ؟!برای زنده ماندن این کودک به یک معجزه نیاز است وا لا راهی برایش وجود ندارد.
در همان جا بود که دل مادر شکست واشک از گونه هایش جاری شد .پیر زن وقتی ناراحتی پدر و مادر نوزاد را مشاهده کرد .سخت به فکر فرو رفت ،و نا راحت شد .او برای دلخوشی پدر و مادر نوزاد ،روش تیغ را پیشنهاد کرد .تیغ داغ نوعی در مان محلی بود .پیشانی بچه را با وسائل فلزی داغ کرد و پشت گوش بچه را نیز با تیغ ،کمی برید .آنگاه خنش را به پیشانی طفل مالید .این کار تمامی در مان آن پیرزن بود .
مادر و پدر مهدی نا امید بودند .آنها هیچ گونه تغییری در حال کودک نمی دیدند .آنها بدون نتیجه به روستای طوهان باز گشتند .
بیش از چهار روز بود که کودک پستان به دهان نگرفته بود .بیشتر و بهتر از هر کس مادر می دانست چهار روز شیر نخوردن نوزاد یعنی چه ؟مهدی فرزند دوم او بود .اگر وضع به همان صورت ادامه می یافت ،او نوزاد را از دست می داد .
آنها در راه طوهان بودند .مادر اشک می ریخت .دیگر دستش به جایی بند نبود .فقط اشک می ریخت و متوسل شده بود به اعمه .یا زهرا می گفت .و از آن بزرگواران در خواست کمک می کرد .پدر نیز در دل با خدای خود راز و نیاز می کرد او هم مثل همسرش متوسل به ائمه شده بود .بادگرم و سوزان در صحرا می پیچید .هوا گرم بود و خورشید در وسط آسمان نور افشانی می کرد .
هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد .آنها به اطراف پل رود خانه مانفی رسیده بودند دیگر چیزی به طوهان نمانده بود .
ناگهان در همین حین مادر متوجه تکان نوزاد شد .به نوزاد نگاه کرد .نوزاد با لبان خود دنبال چیزی می گشت و لبان خود را باز و بسته می کرد .مادر خیلی زود منظور نوزاد را فهمید .باورش نمی شد .فکر می کرد دارد خواب می بیند .با عجله سینه را به لبان نوزاد چسباند .
نوزاد با ولع شروع به مکیدن پستان کرد .مادر احساس شادی در وجودش با لا آمد .اشک در چشمانش حلقه زد پدر در همین حین متوجه جریان شد .پدر در جای خود بی حرکت ماند .
و به این ترتیب بود که خدای مهربان یکبار دیگر مهدی را به خانواده داد .مهدی تولدی دیگر یافته بود .
و این داستان ،داستان تولد مهدی است که مادرش آن را بارها و بارهابا تمامی وجود و احساس برایم تعریف کرده است .
...و اما من از دوران کودکی با مهدی هم بازی بودم .اکثر وقتها ما با هم بودیم .یک سال از مهدی بزرگتر بودم .در دوران دبستان به دلایلی تر ک تحصیل کردم و این شد که از کلاس پنجم که مجددا به مدرسه رفتم با مهدی همکلاس شدم .خاطرات زیادی از آن دوران به یاد دارم .بعد ها که بزرگ شدم قسمت این شد که با خاناده طیاری وصلت کنم .این وصلت ،باعث شد تا دوستی من و مهدی قوی تر شود .فصل جدیدی به رویم باز .فصلی که در آن راز ها و سر ها نهفته بود و با خود درسها بدنبال داشت .
هر چند مهدی آنقدر بزرگوار بود که منمی توان در چند خاطره شخصیت استسنایی و بی نظرش را به تصویر کشید و حق مطلب را ادا کرد ،گوشه ای از خاطرات کودکی و نوجوانی من با مهدی از این قرار است :
درست به خاطر می آورم آن سالها که ما در عنبر آباد به دبستان می رفتیم .همه جور دانش آموز در دبستان درس می خواند .بچه های ده پایین ،ده با لا .،بعضی ها پولدار بودند و خوراکی های جور وا جور می آوردند ،عده ای با کفش های نو و لباس های تمیز به مدرسه می آمدند .و دفتر و خود کر های قشنگ داشتند .و عده ای نیز در کنار آنها درس می خواندند که اصلا وضعشان خوب نبود .آنها در تمام طول سال با یک دست لباس به مدرسه می آمدند .عده ای بودند که بعضی وقتها مداد نداشتند ،تا مشق های خود را بنویسند ،یعنی خانوادهایشان آنقدر فقیر بود که حتی قدرت خریدن مداد و دفتر بچه ها را نداشتند و.
در این میان تنها مهدی طیاری به فریاد بچه های نیاز مند می رسید .طیاری خیلی مهربان بود .او دلش به حال همه می سوخت و بیشتر وقتها به فکرشان بود .
همه مردم عنبر آباد بخاطر محبت و مهربانی بیش از حد ،مهدی را دوست داشتند .مهدی همیشه در کمک هایش یک نکته را به خوبی رعایت می کرد .تا جایی که ممکن بود نمی گذاشت کسی از کمکش آگاه شود و در این بین آبروی افراد را حفظ می کرد .
زمانی از آنجا که مهدی فرزندی مهربان و دلسوز در خانواده بود .و پدر او را می دید که چقدر پسر بزرگش هوای برادران و خواهران خود را دارد و به بچه های محل کمک می کند .تصمیم گرفت برای مهدی دو چرخه ای بخرد .
در آن زمان مردم عنبر آباد وضعشان از نظر مالی تعریفی نداشت .خانوادهای زیادی با فقر دست و پنجه نرم می کردند .همین امر باعث شده بود تا کمتر بچه ای در عنبر آباد دو چرخه داشته باشد .تنها سهم خیلی از بچه ها تماشای دو چرخه ها بود .اما در این بین از روزی که مهدی صاحب دو چرخه شد ،وضع به طور کلی تغییر کرد .مهدی نیز بر خلاف بعضی از بچه ها ،از این که دو چرخه خریده بود نسبت به بچه های دیگر فخر نمی فروخت و دهن آنها را آب انمی انداخت .
او با بچه های محل و همکلاسی ها قرار می گذاشت تا آنها را به نوبت سوار دو چرخه کند .حتی گاهی وقتها به آنهایی که اطمینان داشت که دو چرخه سواری بلدند و خطری آنها را تهدید نمی کند ،دو چرخه را به انها می داد تا اهنا خدشان دو چرخه سواری کنند .
همه بچه ها به خاطر داشتن چنین رو حیاتی ،ۀمهدی را دوست می داشتند و همیشه دور و بر او بودند .در آن سالهایی که م بچه بودیم ،شاید هفت سال بیشتر نداشتیم .روزی به اتفاق مهدی برای اقامه نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم .اولین بار بودکه به این جور مکان ها می رفتیم .و برایمان تازگی داشت .از محیط مسجد خیلی خوشم آمده بود .یک جوری شده بودم .احساس می کردم بر آن محیط معنویت خاصی حاکم است .لحظات اذان بود .برای وضو با مهدی به وضو خانه مسجد رفتیم و مشغول وضو گرفتن شدیم .
سرم توی کار خودم بود که خنده بلند مهدی توجهم را به خود جلب کرد .
متوجه شدم مهدی به من می خندد .از خندیدنش تعجب کردم .یعنی کجای من می توانست خنده دار باشد ؟
مهدی بعد از مدتی خندیدن ،دوستانه رو به من گفت :بنده خدا مسح پا را از روی جوراب نمی کشند .
در ان لحظات تازه فهمیده بودم که چه اشتباهی کرده ام .
از مهدی به خاطر دقتی که به کار من داشت و مرا از یک اشتباه بزرگ با خبر کرد تشکر کردم .
و من هر وقت فکر می کنم به دوران دبستان و قیافه مهدی را در ذهن تجسم می کنم .او را فردی بسیار با هوش و تیز بین می یابم .مهدی بسیار با ذوق بود .
یکی از ویژگی های بارز مهدی شجاعت او بود .من بعد ها ؛تو فیق این را پیدا کردم که در کنار مهدی در گردان او مسئولیتی داشته باشم .شجاعت او در جبهه نیز زبان زد بچه های لشکر بود .
او از ابتدای دوران بچگی به کار های نظامی علاقه نشان می داد .تفنگ بادی داشت و مهارت زیادی در تیر اندازی پیدا کرده بود .هر وقت با بچه ها مسابقه تیر اندازی می داد اول می شد .
روزی در دوره دبستان ،بچه ها را کنار دیور مدرسه جمع کرد .قرار بود مهدی با دو چرخه روی دیوار مدرسه رکاب بزند .راستش من در آن لحظه خیلی ترسیده بودم .بچه های دیگر نیز حال و روزشان از من بهتر نبود .
در مقابل ،مهدی آرام بود و اثری از ترس در چهره اش نمایان نبود . او با لای دیوار رفت ،بچه ها دو چرخه اش را با لا دادند .مهدی بر روی دو چرخه نشست و تا پایان دیوار که لبه نازکی داشت رکاب زد .
هیچکس به اندازه مهدی در آن هوالی دل د جرات کارهای شجاعانه و حادثه ای را نداشت .در جبهه نیز ،همه نیرو ها به شجاعت و تهور حاج مهدی اعتراف می کردند .
در همان دو ران مهدی یکی از شاخص ترین بچه های کلاسمان بود .همه او را قبول داشتند .او نسبت به بچه های کلاس مهربان بود .بخصوص به بچه هایکه از خانواده های فقیر بودند .وقتی می دید ،لوازم ،دفتر ،مداد و خوراکی کم دارند .می رفت از مغازه پدرش برای آنها می آورد .به یاد می آورم روزی زنگ انشاء داشتیم آموزگار از ما خواسته بود که آرزوهایمان را بنویسیم .مهدی ان روز انشای قشنگی را به کلاس آورد .بچه ها از شنیدن انشای او او را تشویق کردند .مهدی در انشای خود نوشته بود .
من وقتی بزرگ شدم ،می خواهم به پیر مرد ها و پیر زنها کمک کنم .به بیچارگان کمک کنم .من می خواهم وقتی بزرگ شدم هر چه پول در آوردم برای فقیر ها خرج کنم تا هیچ فقیری در محله مان نداشته باشیم .
و اما در طول مدت راهنایی و دبیرستان که با مهدی همکلاس بودم .هیچگاه به یاد ندارم که مهدی به کسی زور گفته باشد .او نتنها حق دیگران را نمی خورد و زور نمی گفت بلکه اگر کسی به او یا به دیگران ظلم می کرد شدیدا در مقابلش می ایستاد .
این اخلاص مهدی ،تاثیر زیادی در رو حیه و رفتار همکلاسی هایمان داشت .خاطره ای را در این زمینه می خواهم برایتان تعریف کنم .
روزی از مدرسه تعطیل شده بودیم .من به همراه مهدی از خیابان خاکی که همیشه مسیرمان بود به طرف منزل می رفتیم .از دور کامیونی را که جمعیت احاطه اش کرده بودند ،توجه ما را به خود جلب کرد .هر دو حسابی کنجکاو شده ب.ودیم .قدم هایمان را تند کردیم و به کامیون رسیدیم .مهدی این جور مواقع بسیار حساسیت نشان می داد و می خوایت بفهمد چه اتفاقی افتاده است ،اگر کمکی از دستش ساخته بود هر گز دریغ نمی کرد .مهدی را هیچگاه در برابر ماجرا ها و اتفاق هایی که پیرا مون زندگی اش اتفاق می افتاد ،بی تفاوت ندیدم .
بچه پنج ساله ای کنار کامیون ایستاده بود و بشدت گریه می کرد .گونه های سرخ بچه حکایت از آن می کرد که راننده کامیون حسابی خدمتش رسیده است .
مهدی پس از جستجو از مردم و ناظران صحنه ،فهمید حق با بچه بوده است و راننده کامیون حقی نداشته بچه را بزند .
مهدی با انکه با راننده کامیون هم از لحاظ سنی و هم از لحاظ جسمی کوچک تر بود .رو به روی رانند کامیون ایستاد و با لحن جدی رو به او کرد و گفت :آقای راننده شما هیچ حقی نداشتی این بچه معصوم را بزنی .چرا زورت را به کو چکتر از خودت می رسانی ؟
مردم وقتی جسارت مهدی را دیدند ،کمی شیر شدند و جلو آمدند و به پشتیبانی مهدی پرداختند .
راننده کامیون که هوا را پس دید و فکر کرد اگر در ان موقعیت مقا ومتی از خود نشان بدهد ،کتک مفصلی از مردم خواهد خورد ،از بچه عذر خواهی کرد و رویش را بوسید و از آنجا دور شد .
در ان دوران برای رفتن به مدرسه ،می بایست مسیر طولانی را طی می کردیم .بیشتر روز ها من همراه مهدی می رفتم .در ان سالها ،وقتی ماه رمضان از راه می رسید با آنکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم و روزه بر ما واجب نشده بود ،با تشویق و پیشنهاد مهدی بعضی از روزها زا روزه می گرفتیم .معمولا من چند روز را کامل و چند روز را کله گنجشکی می گرفتم .آخر هوا خیلی گرم بود و فشار با لا می رفت .
با آنکه مهدی از من یک سال کوچکتر بود ،سعی میکرد ،روزه هایش را کامل بگیرد و نمازش را مرتب بخواند .
بعضی از بچه های مدرسه وقتی می دیدند ،مهدی با چه اصراری درعمل واجبا تش می کوشد ،تشویق می شدند و آنها هم روزه می گرفتند و نماز هایشان را می خواندند .
در دوره راهنمایی هر ساله یک دوره مسابقات ورزشی ،در مدرسه امیری واقع دزر بخش عنبر آباد با همکاری معلم ها بر گزار می شد .در روز های مسابقه ،حال و هوای مدرسه با سایر ایام سال فرق داشت .
بچه ها با شور و حال زیادی در مدرسه حاضر می شدند و تنور بازی ها را گرم نگه می داشتند .
معمولا چند روز قبل از شروع مسابقات ،مسئولین تیم های مدرسه بدنبال یار می گشتند .هر تیمی سعی می کرد یاران قوی را انتخاب کند تا به مقام اول دست یابد .
در بین بچه ها مهدی طیاری تنها بازی کنی بود که که همه تیمها مایل بودند تا او را در تیم شان عضو کنند .حتی حاضر بودند او را به عنوان سر گروه تیم خود انتخاب کنند .
این مسئله بی علت نبود .مهارت با لای طیاری در اجرای فنون ورزشی در بین بچه ها زبانزد بود .او علاو بر مهارت ،روحیه و انگیزه با لا داشت ،در طول مسابقات سعی می کرد شور و حال زیادی را به هم تیمی های خود منتقل کند .او با تمام توان در مسابقه ظاهر می شد و بازی را خیلی جدی می گرفت وهمه این را خوب می دانستند ،طیاری با هر تیمی باشد ،حتما آن تیم به مقام خوبی می رسد .
در دوره راهنمایی تیم والیبال طیاری به مسابقات استان کرمان راه پیدا کرد و مقام خوبی را کسب نمود .آن مسئله برای اولین بار در سطح عنبر آباد اتفاق افتاد .
نکته قابل توجه در رفتار ورزشی طیاری ،تواثع او بود .طیاری بعد از پیروزی تیمش هیچگاه تیم مقابل را تحقیر نمی کرد .و اخلاق پهلوانی و ورزشکاری را رعایت می نمود .
همین مسئله او را در دوران دبستان و راهنمایی از سایر همکلاسیهایش جدا کرده بود و بعنوان نوجوانی نمونه معرفی اش می کرد .
راستش من از روزی که دست چپ و راستم را شناختم خود را در کنار مهدی دیدم .ما همیشه ابا هم بودیم .



صفحه ی2
مهدی نه تنها دوست با معرفت و مهربانی برایم به حساب می آمد .بلکه معلم خوبی برایم بود .با اینکه هم و سن و سال بودیم ،اما کارهای او یک گام از من جلو تر بود .به مسائل کوچک و کم فکر نمی کرد .مثل بزرگان همیشه به مسائل مهم می اندیشید .
حا لا بعد از ساله وقتی خاطرات خود را با مهدی مرور می کنم ،جای جایش پر است از خاطرات آموزنده و شیرین ،انصا فا زبانم قادر به گفتن خوبی های مهدی نیست .
مهدی در سال 55 با کمک چند تن از معلمین ،کتاب هایی از امام و شریعتی تهیه کرده بود و در منطقه عنبر آباد بدست اهلش می رساند .در آن زمان یکی از آرزوها یش این بود که ،امام به ایران باز گردد .این آرزو را چندین بار زیر گوش من گفته بود .
زمانی که در هنرستان کشاورزی جیرفت در می خوامندیم .یک شب مهدی قصد نوشتن شعاری را بر روی دیوار داشت .او به ما گفته بود ،برق را قطع کنیم تا او بتواند از تاریکی استفاده کند و شعار را بنویسد .
ما در زمان تعیین شده برق را قطع کردیم .اما نمی دانم نقشه را چه کسی به سا واک لو داده بود .آنها درست سر بزنگاه امدند و مهدی را دستگیر کردند .خدا می داند آن روز چند ضر به شلاق بر پشت مهدی زدند .آنها مهدی را در حیاط هنرستان خواباندند و شرئوع به شلاق زدن کردند .آنها قصد داشتند ناله مهدی را در بیاورند و درس عبرتی به دیگران بدهند .
اما مهدی هر چه کابل خورد ،حتی یک آخ هم نگفت و روی ساواکی ها را با صبر خود کم کرد .
نمونه مهدی را در عنبر آباد نداشتیم ،آن زمان که هنوز نوجوان بود .شاید به جرات می توان گفت در بخش عنبر آباد حتی به اندازه انگشتان یک دست هم ،پیدا نمی شدند نام امام را شنیده باشند و یا بدانند امام خمسینی (ره) کیست ؟اما مهدی با سن کمش ،کاملا با شخصیت امام آشنا بود .و به او عشق می ورزید ،او مرید امام بود .
در سال های دبیرستان چون عنبر اباد دبیرستان نداشت وبچه های عنبر اباد مجبور بودند ،برای گذراندن دوره دبیرستان به جیرفت بروند .
از عنبر آباد تا جیرفت راه زیادی بود .مهدی به اتفاق خواهر کو چکش پروین ،در جیرفت اتاقی اجاره کرده بودند تا هر دو در کننار هم به درس خود ادامه بدهند .
اکثر بچه ها علاقه مند به تحصیل در عنبر آباد همین کار را کرده بودند .آنها برای دیدن پدر و مادر بعضی از جمعه ها را به عنبر آباد می آمدند .در یکی از آن جمعه ها بچه های دبیرستانی در عنبر آباد دور هم جمع شدند .آنها از بیکاری حوصله شان سر رفته بود .مهدی در آن روز پیشنهاد تازه ای به بچه ها داد . بچه ها روی مهدی خیلی حساب می کردند .فکر مهدی خوب کار می کرد مهدی به بچه ها پیشنهاد داد ،تا با کمک هم زمین بازی درست کنند .و از بلا تکلیفی و بی کاری در بیایند .مهدی زمین پشت گاراژمحل را به بچه ها نشان داد .بچه ها از همان موقع دست به کار شدند .
آنها سنگ های بزرگ را از زمین خارج کردند و چیز های اضافی را کنار زدند .طولی نکشید ،دو زمین ورزش به همت و فکر بلند مهدی اماده شد .یک زمین فوتبال و یک زمین والیبال .
از آن به بعد زمین پشت گا راژ ،پر می شد از بچه های قد و نیم قد که دنبال توپ می دویدند .
بسیاری از دوستان از جمله من در آن زمین تونستند ورزش والیبال را بیاموزند .مهدی مهارت زیادی در ورزش والیبال داشت .او وقت زیادی را صرف تعلیم وا لیبال به بچه ها می کرد .می گفت ما باید بچه ها را به سمت ورزش و تفریحات سالم بکشانیم تا خدای نا کرده به طرف مواد مخدر و اعمال نا شایست نروند .او در این راه زحمات زیادی را برای محل کشید .
مثلا خود من ،یک زمانی از ورزش پینگ پنگ نمی دانستم .روزی به او پیشنهاد کردم تا اگر وقت دارد کمی پینگ پنگ یادم بدهد .مهدی پیشنهادم را با روی باز پذیرفت .
او با دقت و حوصله فرااوان از ابتدایی ترین حرکتها کار را شروع کرد و چگونگی بدست گرفتن راکت را تا انواع سرویس ها و حرکات مختلف را با من تمرین کرد .و ساعتها وقت خود را صرف یاد دادن آن ورزش کرد .
هنوز عده ای از بچه ها ی محل که حا لا بزرگ شده اند .وقتی به یاد آن روزها می افتند از مهدی به نیکی یاد می کنند .
بعضی وقتها که با همسرم پروین یعنی خواهر مهدی می نشینم و از او می خواهم خاطراتی را که با مهدی در دوران کودکی و نوجوانی داشته است ،برایم تعریف کند .او لحظاتی مکث می کند ،اشک در چشمهایش جمع می شود .سکوت می کند آخر این خواهر و برادر به یکدیگر خیلی علاقه داشتند . وخوب می دانم پروین خاطرات جالب و آموزنده ای را از مهدی دارد .
آنگاه او با صدای لرزان شروع به تعریف می کند . گوشه ای از آن خاطرات از زبان پروین اینگونه است :
آن سالها که دوران کودکی را پشت سر می گذاشتیم ،در عنبرآباد برق نبود .مردم با فانوس خانه ها را روشن نگه می داشتند .شبی من و خواهر کوچکم برای آوردن آب ،فانوس به دست به طرف چاه رفتیم .برای رفتن به آن چاه باید از میان کوچه باغی می گذشتیم .در موقع بر گشت ،ناگهان سایه ما بر دیوار فتاد .خواهرم از سایه ترسید و جیغ بلندی کشید .از صدای جیغ خواهرم ،ترس به من هم سرایت کرد و ما با هم جیغ کشان به طرف خانه دویدیم . شجاعت و روحیه با لای مهدی از همان کودکی مشخص بود ،مهدی با آنکه فقط دو سال از ما بزرگتر بود ،با شنیدن جیغ از خانه بیرون آمد و خود را به ما رساند .او مثل آدم های بزرگ بدون کوچکترین ترسی به دنبال علت ما جرا گشت .او به تنهایی به داخل باغ رفت و اطراف چاه و کوچه را گشت و رو به ما گفت :شما از سایه تان هم می ترسید .
همچنین مهدی روی حجاب من و خواهر هایم حساسیت زیادی نشان می داد .یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم ،و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم .اما مهدی باز روی حجاب تاکید می کرد .روزی دوستانش را برای بازی به کوچه مان آورد .در انجا من و دوستانم مشغول بازی بودیم .
مهدی وقتی دید من بدون رو سری انجا ایستادم جلو امد و دعوایم کرد او گفت :دیگر نبینم از این به بعد بدون روسری یا چدر بیرو بیایی .
از آنجایی که روی حرفش حساب می کردم و او را خیلی دوست داشتم ،دیگر بعد از آن به حجابم اهمیت دادم و رعایت کردم .
در بین بچه های خانه ،مهدی در تمام زمینه ها از همه سر تر بود .
میزان عاطفی بودن او را هیچکدام از ما نداشتیم .نتنها نسبت به خواهر ها و برادر ها عاطفی بود .بلکه آن روحیه را با همه افراد داشت .
این موضوع را همه می دانستند .یادم می آید ،کلاس چهارم بودیم .شبی دندان درد شدیدی به سراغم آمد .دردش آنقدر شدید بود که به خود می پیچیدم و فریاد می زدم .خانواده هر کاری از دستش می آمد ،انجام داد ،اما درد دندان ساکت نشد واز شدت درد همه خانه دور سرم می چرخید .چشمهایم سیاهی می رفت .در همین بین مهدی از فرصت استفاده کرد و در دل آن شب سیاه از خانه خارج شد .او بعد از ساعتی به خانه بر گشت .در آن موقع شب معلوم نبود ،دارو ها را از کجا آورده است .با خوردن آن دارو ها درد دندانم ساکت شد و توانستم تا صبح راحت بخوابم .
در دوران ابتدایی مهدی تکیه گاه خوبی برایم به حساب می آمد .او هم کمک حال خانواده بود ،هم در مشکلات به من کمک می کرد .هر قت در کارهایم مشکلی پیش می آمد ,اول به داداش وهدی می گفتم .یقین داشتم مشکلم حل می شود .
در آن روزگار ،هفته ای را به نام هفته پیشاهنگی اعلام کرده بودند .در هفته پیشاهنگی برنامه هایی به اجرا در می آمد .بچه های مدرسه در گروههای مختلف دسته بندی می شدند و وظیفه داشتند برنامه هایی را اجرا کنند .عده ای سرود می خواندند ،گروهی تئاتر بازی مسی کردند و دسته ای دیگر خوراکی و اسباب بازی می فروختند .من در گروه فروشنه ها بر گزیده شدم .
طولی نکشید روز برگزاری مراسم فرا رسید .من از مغازه پدرم ،مقداری مواد خوراکی و تعدادی اسبا ب بازی تهیه کرده بودم و برای فروش آنها را در داخل سینی بزرگی قرار داده بودم .
یکی از بچه های عنبرآباد ،که به زور گویی هم معروف بود ،برای خرید جنس پیش گروه ما آمد .جنس هایی را بر داشت و پا به فرار گذاشت هر چه دنبالش رفتیم تا پول جنس ها را بگیریم ،نتوانستیم .از کارش خیلی ناراحت شدم .بعد از ظهر وقتی به خا نه بر گشتیم ،جریان را به داداش مهدی گفتم ،مهدی بعد از شنیدن حرفهایم ،سریع دو چرخه اش را برداشت و رفت .او بعد از مدتی کوتاه با جنس ها به خانه بر گشت .
در عنبر آباد دبیرستان نبود .من و مهدی مجبور شدیم برای ادامه تحصیل به جیرفت برویم ,جیرفت از عنبرآباد فاصله زیادی داشت ،ما نمی توانستیم هر روز آن راه طولانی را بر گردیم ،بنابر این مجبور شدیم آنجا اتاق کوچکی را اجاره کنیم .مهدی در آن سالها برای من هم حکم ،دوست ،هم برادر ،هم پدر و.مادر را داشت .او در آن سالها همه چیز من بود .هر مشکلی را بد ستش حل می کردند با او خیلی ندار بودم مهدی هم تمام حرف هایش را به من می زد محرم راز یکدیگر بودیم .
مهدی حس تعاونش با لا بود .ایثار گر بود .تمام کار های منزل را انجام می داد ،خرید را به گردن گرفته بود ،حتی بعضی وقتها آشپزی هم می کرد .
من در همان سالها پی به بزرگواری روح مهدی برده بودم .می دانستم وقتی بزرگ شود ،انسان بزرگی برای کشورش خواهد شد و همین طور هم شد .،حدسم درست در آمد .او فرملانده بزرگ و سر بازی فداکار برای اسلام و کشور شد .
مهدی روی درس های من خیلی تکیه می کرد .نمی گذاشت کارهای منزل مزاحم درس هایم شود .به یاد می آورم سال چهارم دبیرستان را ،آن زمان که سخت مریض شده بودم و توان حرکت کردن را نیز نداشتم ،و در بستر بیماری خوابیده بودم .
از شانس بد من ،آن مریضی مصادف شده بود با امتحانات پایان سا ل ،اگر در آن امتحانات شرکت نمی کردم ،نا چار بودم در شهریور امتحان بدهم .
در آن ایام با آنکه کارهای مهدی زیاد بود ؛شب و روز ها ،کنارم می نشست درس ها را بلند بلند می خواند و به من می فهماند .من با کمک مهدی توانستم آن ثلث امتحان بدهم و قبول بشوم ،مهدی خیلی برایم زحمت کشید .او بهترین برادر دنیا بود .
شب قبل روزی که حاج مهدی به اتفاق خانواده به خواستگاری من بیاید .خواب عجیبی دیدم .درآن روزها به خوبی مفهوم خوابی را که دیده بودم .نمی فهمیدم .
خواب می دیدم ،تنها درصحرای بی انتهایی قرار گرفته ام .دستی از میان ابرهای سفید به طرف پایین آمد ،آن دست ،گل ارغوانی زیبایی را به طرفم گرفت .تا آن زمان خوش رنگتر از آن گل ندیده بودم .
به نظرم آن گل دنیایی نبود .گل عجیبی نبود .مدتی طول کشید .چشمانم از زیبایی خیره کننده گل ،بی حرکت مانده بود .هر چه به آن نگاه می کردم ،سیر نمی شدم .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .باد گلبرگهای گل را دانه دانه ،جدا می کرد و جلوی پایم می ریخت .فردای آنروز حاج مهدی به خواستگاری آمد .از درونکم صدایی مرا به خود می خواند تا او را بپذیرم .من عقیده دارم ،حاج مهدی را برایم فرستاد وبعد از شهادت حاج مهدی ،وقتی به آن خواب و زندگی مشترکمان با حاج مهدی فکر می کردم ،در یافتم ان گل ارغوانی که از اسمانها به طرفم گرفته شد .حاج مهدی بود ،و جنگ همهن طوفانی بود که گل وجود حاج مهدی را پر پر کرد .زندگی من و حاج مهدی در ابتدای طوفان جنگ شروع ،و درست در ابتدای پایانی جنگ به پایان رسید .اما اولین دیدار من با حاج مهدی که در واقع اولین آشنایی نیز به حساب می آمد ،در محوطه سپاه جیرفت بود .آن روز اولین اعزام سپاه جیرفت به سوی جبهه های جنگ بود .اتوبوس در صحن حیاط سپاه ایستاده بود و منتظر حرکت بود .بلند گو اسامی داو طلب را برای سوار شدن به اتوبوس صدا زد .لحظات نفس گیری برای هر دوی مان بود .چند روزی بیشتر از دوره نامزدیمان نمی گذشت که حاج مهدی به سوی جبهه ها رفت .
در آن لحظات اشک در چشمانم جمع شده بود .بغض گلویم باعث می شد ،نتوانم کلماتی را بر زبان بیاورم .تنها سکوت در بینمان حرف می زد .حاج مهدی خیلی حجالتی و کم رو بود .او در آن لحظات آخر قرآن کوچک زیبایی را به من هدیه داد .آن هدیه یکی از بهترین هدایایی بود که حاج مهدی در طول زندگی به من داد .هر وقت از تنهایی و نبود حاج مهدی در خانه دلم می گرفت ،به آن قرآن پناه می بر دم و راز های دلم را با قرآن در میان می گذاشتم .
قرآنی که حاج مهدی به من داده بود .همیشه یار و یاور روزهای تنهایی من وزهرا و زینب – دو دخترمان بود .
مراسم عقد ما در یکی از روزهای ابان ماه سال 1360 بر گزار شد .آت روز باران به شدت می بارید .از بچگی از بارش باران خیلی خوشحال می شدم .هیشه بارش باران را به فال نیک می گرفتم .
همانطور بود .با اغاز زندگی مشترکمان ،احساس می کردم در های رحمت الهی به رویم باز شده است .هر آرزویی که داشتم به ان می رسیدم .گره ای در کار هایم بوجود می آمد .خیلی زود باز می شد .
در آن زمان خیلی از روز عقدمان نگذشته بود ،که حاج مهدی به جبهه اعزام شد .چند روز بعد از اعزام او ،سپاه جیرفت تصمیم گرفت ،عده ای از خواهران را برای امداد گری به جبهه اعزام کند .سعادتی نسیبم شد ،همراه آن عده به جبهه رفتم .آنها ما را در بیمارستان صحرایی ،بین شهر دزفول و اندیمشک مستقر کردند .
هموز با محیط بیمارستان صحرایی آشنا نشده بودم ،که عملیات فتح المبین آغاز شد .روزهای عملیات روز های پر کاری بود .دیگر شب و روز نمی شناختیم .حاج مهدی در آن عملیات شرکت داشت .در طول عملیات هیچ اطلاعی از او ندشتم .در بین مجروحین که از جبهه جنگ می آوردند ،بدنبال حاجی می گشتم .
روزی چند نفر از برادران جیرفت به بیمارستان آمدند .آنها خواهران جیرفتی را جمع کردند و حرفهایی زدند کارهایم زیاد بود نمی توانستم در بینشان حضور پیدا کنم .
بعد از پایان کار روزانه ،از خواهران جریان را پرس و جو کردم .آنها گفتند :باید به جیرفت برویم از قرار معلوم یکی از برادران جیرفتی به نام احمد فاتح شهید شده است .آن شهید را من نمی شناختم ،آن حر کت ار تباطی به کار من نمی توانست پیدا کند .از همان لحظه دلشوره ام بیشتر شد .فکر کردم نکند ،حاج مهدی شهید شده است .و آنها موضوع را به من نمی گویند .
بعد ها فهمیدم در شب عملیات حاج مهدی به دستش تیر کالبیر 50 اصابت کرده بود و وضعیتش تعریفی نداشت .دکتر ها احتمال شهادت او را می دادند .به مهمهن دلیل آنها می خواستند مرا به بهانه ای به جیرفت ببرند .وقتی به جیرفت رسیدم وخبر مجروح شدن حاج مهدی بگوشم خورد .نزد حاجی رفتم .حاجی روی تخت دراز کشیده بود و خیلی لاغر به نظر می رسید .از او جریان مجروحیتش را جویا شدم .حاج مهدی گفت :در شب عملیات بدستم کالبیر اصابت کرد .در لحظات اول فکر می کردم ،دستم جداشده است و به پوستی بند است ،آمدم دستم را بکنم و بیندازم دور دیدم نه هنوز وصل است .
از آن زمان به بعد ،دست حاج مهدی چند سانت کتاه تر از دست دیگرش بود .
وقتی دست حاج مهدی را از گچ بیرون آوردند .در ماه خرداد یعنی سه ماه بعد از عملیات فتح المبین مراسم ازدواج بر گزار شد .
در آن روزها که حاج مهدی تازه با خانواده ما فامیل شده بود ،فامیلهای نزدیک مان او را ندیده بودند .حاج مهدی وقتی با آنها رو به رو می شد ،خیلی خجالت می کشید .او احساس غریبی داشت .آنها در اولین دیدر با هم غریبی کردند .اما وقتی اولین دیدازر می گذشت ،در دیدرهای بعدی فامیلهای ما آنچنان مجذوب حاج مهدی می شدند و او را در لحظه ملاقات بغل می گرفتند و احساس گرمی و آشنایی می کردند که گویی ،دهها سال است که او را می شناسند .
این از ویژگی های حاج مهدی بود .جاذبه اش و وجود مهنویش ،چهره اش طوری بود که هر کس او را می دید ،جذب اخلاقش می شد .
شاید حاج مهدی در دیدارها صحبت هم نمی کرد یا کم صحبت می کرد .اما نا خداگاه همه افراد به سویش کشیده می شدند .
این موضوع حکایت از روح پاک .و بزرگ مهدی داشت ،خداوند محبتش را در دل دیگران می انداخت .وتوی دل دیگران جا می کرد .و اما آن اوایل که با حاجی آشنا شدم ،طولی نکشید که ازدواج ما شکل جدی به خود گرفت .من در معیارهایم به مذهب و ایمان فرد خیلی اهمیت می دهم ،و دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که در این مسئله با من هم فکر باشد .
اخلاق حاج مهدی در زندگی بسیار پسندیده بود .او اهل ایراد گیری نبود .از نظر خوراک اصلا ایراد نمی گرفت .برای مثال خاطره ای را برایتان عرض می کنم .
اوایل ازدواجمان به علت اینکه سن و سالی نداشتم ،تجربه ام در خانه داری و آشپزی کامل نبود .حاجی ماکارانی را زیاد دوست داشت ،یک روز برای ناهار پیشنهاد ماکارانی داد .به ا. گفتم :در پختن ماکا رانی وارد نیستم .
حاجی گفت عیبی ندارد ،من تا حدی بلدم ؛راهنماییت می کنم .
قبلمه ای را آب کردم و روی گاز گذاشتم ،بعد ما کارانی ها را با کمک حاج مهدی داخل قابلمه ریختم .مدتی منتظر پختن آن شدیم .بعد از گذشت مدت زمانی ،در قابلمه را بر داشتم .چیزی که در مقابلم مشاهده می کرد ،هیچ شباهتی به ما کارانی نداشت .ماکارانی ها هم به هم چسبیده بودند .
در آن روز نه تنها حاجی ناراحت نشد و اعتراض نکرد ،بلکه هنگام خوردن آن غذا می گفت :به به چقدر خوشمزه است .
همچنین هر وقت حاج مهدی تصمیم داشت چیزی بخرد ،حتما نظر مرا می پرسید .اگر شرایط فراهم بود با هم به خرید می رفتیم .
او در انتخاب لباسهایش به نظرات من اهمیت می داد .یک بار همراه کادر گردان برای خرید لباس به بازار اهواز رفته بودیم .وقتی از خرید باز گشت .متوجه شدم چیزی نخریده است .
جریلان را از او پرسیدم .حاج مهدی گفت :تا شما نباشید من نمی توانم چیزی پسند کنم .
حاج مهدی نسبت به خانواده اش احترام زیادی قائل بود .حاجی دنیا را نمی خواست ؛فقط به خاطر ما بود که کمی به فکر می افتاد .بر خورد حاجی با فرزندان ،برخوردی کاملا حساب شده و با رعایت اصول تربیتی بود .بچه ها را کوچک نمی شمرد .آنها را بزرگ می دانست .همیشه زهرا خانم و یا زینب خانم صدا می زد .این باعث با لا رفتن شخصیت بچه می شد .
حاج مهدی فرصت کافی برای خواندن کتاب های تربیتی را نداشت .شاید من بیشتر از او کتاب های تربیتی مطالعه می کردم .و لی در عمل چنان نکات تربیتی را به من گوشزد می کرد که اگر صد تا کلاس می رفتم نمی توانستم آن جور مسائل تربیتی را درک کنم .
یادم می آید یک مرتبه می خواستم جایی بروم ،عجله داشتم هر چه می کردم ،زینب بیاید ،لباسش را بپوشانم .بچه شیطانی می کرد و نمی آمد .عصبانی شدم ،او را تهدید به تنبیه کردم ،زینب بدتر شد و پیشم نیامد .
حاج مهدی در آنجا به من توضیح داد .تو که اینگونه با بچه بر خورد می کنی ،او لج می کند ،از نظر تربیتی درست نیست .سعی کن با بچه اینگونه بر خورد نکنی .او در همان حال ،یکبار زینب را صدازد گفت :زینب خانم ،دخترم بیا بابا .
نا گهان زینب پرید توی بغل مهدی و حاجی با خونسردی لباسش را پوشاند .
حاجی با آن بر خورد درس خوبی به من اموخت .اما خدا مقدر کرده بود ،زینب کوچک ما خیلی زود پر پر شود .تلخ ترین لحظه زندگی من ،لحظه ای بود که برای اولین بار بعد از فوت زینب با حاج مهدی رو به رو شدم .زینب اولین فرزندمان بود .او در حادثه ای تاسف بار و دلخراش ،بر اثر ریختن آب سماور سوخت و فوت کرد .این پدر و دختر علاقه شدیدی به هم داشتند .
حاج مهدی از لحظه ریختن آب جوش بر روی زینب ،خیلی تلاش کرد .اما در صد سوختگی با لا بود ،کاری از دست دکتر ها ی جیرفت و کرمان بر نیامد .حاج مهدی زینب را به تهران برد ،دکتر های تهران هم نتوانستند کاری انجام دهند .زینب بر روی دستان پدر فوت کرد .در آن زمان من در کرمان بودم .حاجیزقبل از اینکه ،آن خبر را به ما بگوید ،خودش به تنهایی زینب را به بهشت زهرا یرد ؛غسل و کفن کرد و به جیرفت آورد .
هیچکس نمیداند در آن لحظات ،بر پدر مهربانی چون حاج مهدی چه گذشته است .بعد از آن واقعه غمناک ،وقتی برای اولین بار با حاج مهدی رو به رو شدم بنظرم آمد ،تمام غمهای عالم را توی دل حاجی ریخته اند .در آم چند روز چهره اش خیلی شکسته شده بود .غم پنهانی در پس چهره اش وجود داشت .رو به روی هم ایستاده بودیم .من گریه می کردم او گریه می کرد حاجی کنارم نشست و دلداری ام داد .
او به من گفت :خدا مصلحت دانسته ،زینب را از ما بگیرد ،زینب امانتی بود ،در دست ما ،صاحبش امانت را گرفت .
حاج مهدی روحیه عاطفی با لا یی داشت .او علاقه عجیبی به خانواده داشت واو سعی می کرد به بهترین حال ،زندگی ما را تامین کند .
هر وقت می خواست به جبهه برود .سعی می کرد تمام وسایل رفاهی ما را فراهم کند و بعد جبهه برود .او لحظه ای ما را فرتامش نمی کرد .



صفحه ی 3
ما مسافرتهای زیادی بین کرمان و اهواز داشتیم .وضعیت کاری ایجاب می کرد ،ما را با خود به اهواز ببرد . ما برای دیدن پدر و مادر و فامیل هر چند وقت یک بار ،به کرمان می رفتیم .
حاج مهدی می دانست من به بوی بنزین حساسیت دارم ،به محض رسیدن بوی بنزین به مشامم ،سر درد شدیدی می گیرم .او در طول مسیر هر وقت بنزین می زد .سعی می کرد تا قطره ای از بنزین روی لباس یا دستش نریزد .در جریان یکی از مسافرتها دستان حاجی بعد از بنزین زدن بوی بنزین گرفته بود حاجی برای اینکه من ناراحت نشوم ،در طول راه دست بنزینی خود را بیرون از ماشین گرفته بود ،هر کاری می کردم حاجی دستش را داخل نمی آورد .
حاجی دوست داشت هر گاه ما را بیرون می برد به ما خوش بگذرد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشیم .
در یکی از آن سفر ها ،از کرمان به اهواز رفتیم .ماشن خراب بود و با اتوبوس مسافرت می کردیم ،در آن سفر پروین خانم ،خواهر حاحج مهدی نیز همراهمان بود .حاجی در آن سفر زهرا را از سر شب تا صبح ،روی دست خود گرفته بود و از او مواظبت می کرد تا خوب بخوابد .من و خواهرش هر چه می کردیم زهرا را از او بگیریم حاضر نمی شد .
تازه حواسش به ما هم بود .ما را زیر نظر داشت تا کم وکسری نداشته باشیم .واقعا هر چه از مهربانی حاجی بگویم کم گفته ام .او همیشه ودر همه جا در فکر آسایشدیگران بود ،و کمتر به راحتی خود می اندیشید تا قبل از سال 63 حاج مهدی چندین بار به جبهه اعزام شده بود .او تا سال 63 فرمانده عملیات سپاه جیرفت نیز بود .
در اوایل زندگی مشترکمان ،حاجی وقتی از منزل خارج می شد معلوم نبود چه زمانی بر خواهد گشت .وقت مشخصی نداشت .بعضی شبها ساعت یک نیمه شب از سپاه می آمدند در خانه ،و او را برای عملیات می بردند .
آن اوایل من عادت به تنهایی نداشتم .بعضی وقت ها خیلی می ترسیدم .آنقدر چشم انتظار می نشستم ،تا صدای ماشین سپاه می آمد .یک شب طیاری در خانه بود . نیمه های شب بیدارش کردم و گفتم :آمدند ،بچه های سپاه آمدند دنبالت . طیاری که خواب آلود بود رو به من گفت :تو از کجا می دانی ؟!گفتم :من این قدر گوش به این در چسباندم که هر ماشینی عبور کند ،از صدایش می فهمم ،ماشین سپاه است یا نه .
با او مشغول صحبت بودم .در خانه بصدا در آمد . رفت در را باز کرد .خودشان بودند ،برادران سپاه. آمد داخل اتاق ،گفت :مگر تو علم غیب داری ؟ بعدا او ملاحظه من را کرد ،هر گاه می رفت ماموریت ،من را می بر د خانه پدرم .
روزی در منزل نشسته بودیم و تلوزیون روشن بود .خرابی های بمباران هواپیما های عراقی در شهر آبادان را نشان می داد .مردم را نشان می داد که جنازه های بچه هایشان را از زیر آوار بیرون می آوردند .صحنه بسیار تکان دهنده ای بود من و حاجی حسابی جا خوردیم .خونم به جوش آمده بود .در همان حال رو به حاجی کردم و با جدیت گفتم :جدی شما هم مرد هستید .اینها دارند جنازه ها را می کشند بیرون ،ببین چقدر دلخراش است ؟ .
حاجی گویا از رفتار من تعجب کرده بود ،گفت :یعنی چه ؟ گفتم :من فکر نمی کنم . مردی غیرت داشته باشد و بنشیند این قضایا را نگاه کند .حاجی وقتی کلام مرا شنید ،انگار که دنیا را به او داده باشی گل از گلش شکفت ودر جوابم گفت :جدی می گویی ؟ .
گفتم :بله ،جدی می گویم .
همان شد که فردای آن روز ،حاجی پیش فرمانده سپاه رفت و جریان را برایش توضیح داد او با اصرار فراوان حکم ماموریت جبهه اش را گرفت و از آن روز حضور جدی و مستمر و همیشگی ،حاجی مهدی در جنگ شروع شد .
از خصوصیات بارز او این بود که ،اهل تعریف و تمجید از خود نبود هیچ گاه دیده نشد از کارهای بزرگی که در جبهه انجام می داد ،حرفی در منزل و یا جای دیگر به میان آورد .اگر کسی از او سوال می کرد معمولا یا سکوت می کرد یا بحث را عوض می کرد .
روزی دل به دریا زدم و از او پرسیدم ،حاجی چه خبر از جبهه ؟ کمی در باره خاطرات جبهه برایم صحبت کرد .
فکر می کنید حاجی چه جوابی داد .
او با لبخند در جوابم گفت : هیچی ، ما جنگیدیم ،آنها هم جنگیدند . ما کشتیم آنها هم کشتند . ما آمدیم به خانه آنها هم رفتند به خانه ،به نظر تو این تعریف کردن دارد ؟از رفقای حاج مهدی بار ها شنیده بودم ،حاجی در بین معصومین به حضرت زهرا (ص) علاقه عجیبی دارد . آنها دیده بودند ،هر وقت نام حضرت زهرا (ص) آورده می شود و ذکری از مصیبت های آن بزرگوار به میان می آید باران اشک از دیدگان حاجی سرازیر میشود .
او مانند پدری که فرزندش را از دست داده است ،می سوخت و شیون و ناله می کرد .عشق حاج مهدی به ائمه پایان ناپذیر و بی انتها بود . بخصوص به حضرت زهرا (ص) .
به همین خاطر همیشه حاج مهدی رو به من می گفت : اگر خدا بعد از زینب دختری به من بدهد ،اسمش را زهرا می گذارم.
... و همین طور هم شد .خدا دختری به ما داد و اسمش را زهرا گذاشتیم .
با وجود این که حاج مهدی علاقه و محبت شدیدی نسبت به من و دخترش داشت ،اما هیچ گاه این محبت مانع از انجام دادن به وظیفه اش نمی شد . در اهواز که بودیم ،بعضی شب ها حاجی به منزل می آمد .در یکی از آن شب ها که نزدیک عملیات والفجر 8 بود از حاجی پرسیدم ،حاجی عکس زینب را که برایت قبلا فرستاده بودم کجاست ؟ زینب دختر اول من بود .حاجی بیش از اندازه او را دوست داشت .دیدم اشک در چشمان حاجی جمع شده بود و با حا لت بغضآلود گفت :آن زمان که برایم عکس را فرستادی من در خط بودم ،جبهه جای عکس و اندیشیدن و همسر و بچه نیست . بر خلاف میل باطنی ،عکس را پاره کردم .
و بعد ها حاجی برایم نقل کرد همان شب ،یعنی شب عملیات والفجر 8 که پیش من و زینب بود از لحظه ای که او خوابیده بود ؛تا لحظه ای که بلند شده است ،سعی کرده است نگاهش را به سمت ما بر نگرداند .
وقتی علت را از حاجی پرسیدم در جواب گفت "پیش خود فکر می کردم اگر لحظه ای به طرف بچه هایم ،به طرف زینب نگاه کنم شاید عاطفه پدری بر من غلبه کند و قدم هایم برای عملیات سست شود . شاید وسوسه شیطان مزاحم کارم شود .همین که زره ای دلم را پیش شما می گذاشتم خدای نا کرده کندی در کارهای جبهه پیش می آمد .حاجی دوست داشت در خدمت اسلام باشد و هر وقت به عملیات می رود با تمام وجود به دشمن بتازد و فکر و خیال دنیا ، قدم هایش را کند نکند .او به خدا می اندیشید نه به دنیا ؛ و به همین خاطر مرخصی نمی توانست برای طیاری معنایی داشته باشد و استراحت کند ؛تا تجدید قوا بشود و دو مرتبه به جبهه بر گردد،این طور نبود .ما وقتی برای مرخصی به جیرفت می رسیدیم بلافاصله طیاری می رفت بیرون ،آخر شب به خانه می آمد .
او دنبال کارهای بچه های گردان می رفت .به طور مثال اگر رزمنده ای تصمیم داشت خانه ای بسازد ،ودر جور کردن مصالح ساختمان و لوازم آن و یا در کارهای ساخت مشکل داشت ،طیاری آنقدر می دوید تا امکانات را برایش جور می کرد و یا به مجروحان سر کشی می کرد .
او اهمیت فراوانی برای خانواده شهدا ،بخصوص شهدای گردانش قائل بود همیشه به خانواده های آنان سر می زد و به کار هایشان رسیدگی می کرد .
همسر شهیدی برایم نقل می کرد که روزی طیاری به منزل آمد دو فرزند کوچکم را روی پایش گذاشت و روی سرشان دست می کشید و گریه می کرد و به من می گفت :فلانی هر کاری که داری به من بگو من برایتان انجام می دهم . حاجی در کارها اقتدا به امام علی علیه السلام کرده بود و سعی داشت فرماندهی دلسوز برای گردان 419 باشد خلاصه ما هر وقت اهواز بودیم بیشتر از هنگام مرخصی طیاری را می دیدیم .
حاجی مهدی قلب مهربانی داشت همیشه و در همه حال به فکر نیرو های گردان و کارهای جبهه بود حتی مواقعی که به منزل می آمد گردان را فراموش نمی کرد شبی حاجی برای شام از سد دز به خانه آمده بود از آنجایی که می دانستم حاجی از زرشک پلو و مرغ خیلی خوشش می آید برایش آن غذارا آماده کردم . موقع شام شد ،شام راکشیدم و سفره را پهن کردم در هین خوردن شام ،دیدم چهره حاجی گرفته به نظر می رسد علت را جویا شدم .
اشک در چشمان حاج مهدی حلقه زد و شروع به گریه کرد حاجی با صدای گریه آلود گفت :من به فکر بچه های گردان هستم ،شاید آنها برای شام آب دوغ هم نداشته باشند تا بخورند آن وقت من مشغول خوردن مرغ هستم .
در آن شب برای یکی از یچه های گردان به نام عادلی نگران و ناراحت بود آن طوری که می گفت او از ناحیه شکم مجروح شده بود و هر غذایی را نمی توانست بخورد برایش غذای مقوی خوب بود در طول خوردن شام ،دائم به فکر آن برادر می افتاد خلاصه با حاجی قرار گذاشتیم از آن پس آن برادر جانباز را نیز برای صرف غذا به منزل بیاورد آن روزها که در اهواز بودیم بیشتر شب ها حاج مهدی تعدادی از نیروهای گردان را برای شام به منزل دعوت می کرد و هر چند شب یک مهمانی سی یا چهل نفره داشتیم هدف حاجی از دادن آن مهمانی ها ایجاد تنوع در روحیه کادر گردان بود آنها تا پاسی از شب فیلم های گردان را نگاه می کردند و باهم گل می گفتند و گل می شنیدند در آنجا می دیدم رابطه حاج مهدی با گردانش خیلی صمیمی و عاطفی است شبی یادم می آید شام را داده بودم و در اتاقی استراحت می کردم که صدای شر شر آب توجهم را جلب کرد صدا از داخل حمام می آمد به داخل حمام رفتم حاج مهدی را مشغول شستن لباس دیدم رو به او کردم و گفتم چه عجله ای دارید بگذارید من فردا لباس هایتان را می شویم حاجی در جواب گفت :این لباس ها مال خودم نیست مال یکی از بچه های جانباز است او نمی تواند لباس هایش را بشوید .
هر چه اصرار کردم از شستن لباس دست بر دارد آن را به من واگذارکند زورم به او نرسید حاجی می گفت من افتخار می کنم لباس های یک جانباز را بشورم شما غذا پخته اید احتیاج به استراحت دارید من خودم لباس ها را می شویم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : طياري , مهدي ,
بازدید : 234
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,410 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,511 نفر
بازدید این ماه : 2,154 نفر
بازدید ماه قبل : 4,694 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک