فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روزهاي پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگي است که حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني که در طليعه سپاه اسلام خون پاک خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يکي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از کودکي روح و جانش با ملکوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احکام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه کيخسروي(سابق) يزد قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود که مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حکومت خود کامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شکوفايي افکار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديکتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شکست ظلم و استبداد مي رفت که طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حريم کشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربرکتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي که منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود کثيف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد و دين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد.
منبع:"پروازتا جبرئيل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
حمد و سپاس خداي را، که بر ما منت گذاشت و نعمت اسلام را بر ما ارزاني داشت تا حيات و مرگمان را در مسير اسلام سپري کنيم.
درود بر پيامبر اسلام (ص) بنيان گذار مکتب توحيد، و امامان بر حق. درود بر پرچم دار نهضت اسلام، حضرت امام ـ روحي له الفداء.
تعظيم و تکريم به امت قهرمان و شهيد پرور ايران، که جوانمردانه، متجاوزين به حريم دين و قرآن را به خاک ذلت نشانده اند.
اکنون که عازم منطقه عملياتي هستم و شايد برايم مسئله اي حادث شود، لازم ديدم چند جمله اي را به عنوان وصيت نامه ابدي خود بنويسم. جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب، و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است. امروز به دست ما سپرده شده، و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
مردم شريف و قهرمان، اين را بدانيد، که اسلام در خطر کفر است، و دشمنان اسلام براي مقابله با آن جبهه اي گشوده اند. اميد است با حضور گسترده شما در جبهه ها و دفاع همه جانبه از حريم آن، جرثومه هاي متجاوز را به گورستان تاريخ بسپارند، و بدانيد که امروز روز آزمايش خداوندي است، و اين مهم، تکليف است که از هيچ کس ساقط نمي شود.
جبهه هاي نبرد امروز مرکز رويارويي مستکبران و قدرت هاي بزرگ با اسلام است، و جوانان شما حسين وار، بر يزيد مسلکان زمان، مي تازند و در پي کسب رضايت خداوندي مي کوشند، و استوار و مردانه سينه را سپر دشمن نمودند، و با خون خويش نهال اسلام را بارورتر مي نمايند. مرداني که دنيا را مزرعه آخرت مي دانند و بذر ايمان و صداقت را با خون مي پاشند تا حاصلش را در پيشگاه باريتعالي و در بهشت برين درو کنند.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد، چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک، که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد، و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد ودين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله (ص) کوتاه نماييد. اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
بدانيد استواري گام هايتان دنيا را به اعجاز کشانده، و زورمندان را نااميد و محرومين را اميدي دوباره بخشيده. با توکل به خدا و ايمان به پيروي و حقانيت راهمان، براي مجد و عظمت اسلام قيام مضاعف کنيد.
نصرت خداوند با همت و پيروزي نزديک است.
الا ان نصرالله قريب
چند کلام با خانواده رنجيده ام
اي پدر و مادر، خواهر و برادرانم، دستتان را مي بوسم. مي دانم که مرگ من برايتان دشوار است و تحملش مشکل. ولي صبري که براي خدا و در راه او باشد مورد رضايت حق تعالي است. صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد، براي آمرزش گناهانم طلب مغفرت کنيد و يقين بدانيد که در پيشگاه خداوند، سرافرازيد. اگر برايتان فرزند خوبي نبودم و نتوانستم حق فرزندي و برادري را ادا کنم عفوم مي کنيد، و به بزرگواريتان ببخشيد.
مبادا گريه بلند شما لبخند دشمنان را در آورد و باعث شود تا دشمنان اسلام خوشحال گردند. اگر مايليد روحم خوشحال باشد، صبر کنيد و صبر، شکر گزار خداوند که چنين توفيقي برايم حاصل شد.
اما تو اي همسر و همراهم:
در باره تو چه بگويم، که از اول تا به حال، به خاطر من در رنج بوده اي و جز تحمل مشقت و زحمت از خانه من بهره اي نبرده اي. اميدوارم مرا ببخشي، و بدان که اگر غريبي اسلام در اين زمانه نبود، و اگر جبهه برايم تکليف نبود، لحظه اي از زندگي مان را با عالمي عوض نمي کردم. خداوند به تو اجر عظيم عطا کند، و بدان که امروز تکليف از من ساقط، و رسالت زينب (ع) گونه تو آغاز خواهد شد، و وظيفه تو سنگين تر است. هرچه تو کردي و فرزندانم، مبادا غباري از غم و فراق بر چهره ايشان بنشيند، و درد بي پدري را احساس کنند. در تربيت شان کوشاتر باش تا مايه افتخارمان باشند. از دور صورت کوچکشان را مي بوسم و ديدار را به قيامت مي گذارم. پاسدار حسن دشتي تاريخ 20/12/63
والسلام علي عبادالله الصالحين الهي رضا برضائک و مطيعاً لامرک






خاطرات
مادر شهيد :
حاج حسن پيش از ظهر پنجم ماه محرم به دنيا آمد. من کلاً شش تا بچه به دنيا آوردم. سه تا در ماه محرم و سه تا در ماه رمضان. حاج حسن از همان کودکي بچه حرف شنو و سر به زيري بود. هيچ وقت بهانه گيري نمي کرد.
اگر گرسنه مي شد، خودش مي رفت، نان بر مي داشت و مي خورد. هيچ وقت نمي گفت از اين لباس بدم مي ايد، از آن خوشم مي ايد. همين که لباسش تميز بود برايش کافي بود. شش ساله بود، رفت مکتب.
شش ماه قرآن را ياد گرفت. بعد هم رفت مدرسه. معلمشان زردشتي بود. اسمش خداداد بود. تعجب کرده بود که حسن اين قدر ساکت و سر به زير است. قبلاً محله رحمت آباد داراي تعدادي زردشتي بود، حسن با آنها هم خوب بود. سال پنجم و ششم آمد همين جا توي خانه حاج سيد حبيب درس خواند.
حاج سيدف بچه نداشت. خانه اش را داده بود براي مدرسه. بعد هم براي دوره دبيرستان رفت شهر، مدرسه کيخسروي. يک بار نشد که تجديد شود. درسش را خوب مي خواند. اگر من کاري نداشتم، مي رفت فوتبال. به فوتبال خيلي علاقه داشت. آن سالها ما تلويزيون نداشتيم. خودمان نخريده بوديم، برنامه هاي مناسب نداشت، ما هم نخريديم. هر وقت مسابقه فوتبال داشت، حسن مي رفت منزل يکي از دوستانش نگاه مي کرد.
شبي که قرار بود حضرت امام خميني(ره) فردايش بيايند، حسن شور و حال عجيبي داشت. با ناصر و منصور رفتند منزل عمويشان صحنه هاي انقلاب را نگاه مي کردند. همان شب تصميم گرفتند پولي را که از کار بندکشي ساختمان، پس انداز کرده اند، بدهند تلويزيون بخرند. نفري دو هزار تومان گذاشتند، ناصر و حسن رفتند شهر از مغازه پدر يکي از همکلاسيهايشان، تلويزيون خريدند و آمدند. حسن تابستانها يا مي رفت بندکشي ساختمان يا کمک پدرش مي کرد، بيکار نمي نشست.
پولي هم که در مي آورد يا کتاب مي خريد و يا به فقرا کمک مي کرد.
يکبار گفتم:
مادر چرا اين قدر کتاب مي خري؟ اين همه کتاب براي چه جمع مي کني؟ از آن پس کتاب مي خريد، مي خواند و بعد هديه مي کرد به کتابخانه مسجد يا به کتابخانه وزيري.
موقع انقلاب يک بار توي مسجد روضه بود، مردم پچ پچ مي کردند، تظاهرات شده و شاه بايد برود. حسن آمد خانه و بالا و پايين مي پريد، خوشحالي مي کرد. من ترسيدم گفتم: اين حرف ها را نزن، دو دستي زدم توي سر خودم. حسن گفت: نترس کار شاه تمام است. بعد مي رفت دنبال اعلاميه هاي حضرت امام و اعلاميه هاي آيت الله صدوقي و آنها را پخش مي کرد. شب ها مي رفت کتابخانه وزيري با بچه ها جلسه مي گرفت، عکس امام را رد و بدل مي کردند، حرف مي زدند و قرار مي گذاشتند که چه کار کنند.
اول انقلاب شب ها مي رفت نگهباني. به من نمي گفت، من گوشه و کنار فهميده بودم. يک شب کشيک دادم ديدم مي رود خانه سيد محمد، با هم لباس مي پوشند، مي روند نگهباني.
گفتم: حسن کجا مي روي؟ مي خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خيلي دلت مي خواهد، مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما مي رويم نگهباني سيلو. من هم چيزي نگفتم.
حسن خيلي خوش مشرب و خوش خنده بود. اول که وارد سپاه شد، رفت بيت حضرت امام براي نگهباني از حضرت امام. مي گفت:
نوه امام را مي برم پيش خودم بازي مي گيرم، سرش را گرم مي کنم. مي گفت: يک بار روي حياط ايستاده بودم، حضرت امام داشتند، گلهاي روي پنجره را آب مي دادند، که آب توي لباس من هم ريخت. اين را تعريف مي کرد و گل از گلش مي شکفت. با لذت تعريف مي کرد. با يکي ديگر از دوستانش، با هم رفته بودند نگهباني بيت حضرت امام. دوستش زمين مي خورد، خيلي آشوب مي کند که آخ دستم. حسن دستمالي از جيبش در مي آورد، مي بندد روي دست او، شب دوباره وقتي آقاي دوستش خواب مي رود حسن دستمال را باز مي کند، مي بندد به آن دستش، فردا دوباره مي گفته دستم درد مي کند، حسن مي پرسد کدام دستت.
مي گويد: اين و دست بسته اش را نشان مي دهد، حسن خيلي مي خندد. هنوز ناصر که بزرگتر بود، داماد نشده بود ولي او مي گفت زن پيدا کنيد. خودش هم يک روز از سپاه برگشت و گفت مي خواهم داماد شوم. برايم زن پيدا کنيد. خودش هم يکي را ديده بود، رفتيم و قسمت نشد. تا اين که با اين همسرش در سپاه آشنا شده بودند و حاج آقاي ناصري به هم معرفي شان کرده بودند. و بعد هم با هم عروسي کردند.

همسر شهيد:
ما از طريق بچه هاي سپاه با هم آشنا شديم، پدر بزرگها و پدرهايمان، همديگر را مي شناختند. از طريق همان شغل کوره پزي ولي ما خبر نداشتيم. بچه هاي سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاري کرد. معيارهايش را گفت، من هم گفتم. او بيشتر سعيش بر اين بود که از لحاظ عقيدتي با هم اختلافي نداشته باشيم. نقاط مشترک زيادي داشتيم. توي همان سپاه با هم صحبت کرديم و به توافق رسيديم. بعد هم نظر خانواده هايمان موافق شد. چهارشنبه 23 دي ماه سال 1360 با هم عروسي کرديم.
خرج عروسي را حاجي وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خريد کردم. براي حاجي هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کرديم. بقيه را هم برديم مشهد خرج زيارت امام هشتم کرديم. پول با برکتي بود، هنوز مقداري هم زياد آورديم که بناي اوليه خانه شد.) روز عروسيمان خيلي شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آيت الله صدوقي هم آمده بودند، حاج آقاي ناصري حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله اي بود که باعث شده بود، عروسي ما اين قدر شلوغ شود. قرار بود صيغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولي زمان مناسبي نبود، جور نشد و همين جا عقد کرديم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسيمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظيفه خودش مي دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نيامد.
يکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم مي آيي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: منطقه محروم است احتياج به نيرو دارد. گفتم: مي آيم. گفت: مي داني بافق گرم است. گفتم: عيبي ندارد، مي آيم. رفتيم اول معاون بسيج بافق شد. بعد هم مسئوليت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زياد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه مي رفتم و کار خانه را زياد ياد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولي حاج حسن هيچ وقت از ناواردي من شکايت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشي مي کشيد. نوشته هاي پراکنده اي هم داشت. داستان مي نوشت کتاب هم مي خواند، هميشه تعريف مي کرد از يکي از ديدارهاي مردم با حضرت امام، که يک نفر براي تبرک چيزي پيدا نکرده، جز يک دستمال کاغذي، بعد که دستمال کاغذي تبرک شده را مي خواسته بگيرد، دستمال افتاده و زير پاي مردم له شده، با اين حال آن شخص مانده تا جمعيت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
مي گفت:
دلم مي خواهد اين را به صورت داستان بنويسم. در شش سال زندگي مشترک غير از سادگي و صفا از حاج حسن چيز ديگري نديدم. آن قدر ساده بود که هيچ وقت ايراد نمي گرفت که لباسم را اطو کن، يا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمي دانستم که حاج حسن خورشت لوبيا دوست ندارد و درست مي کردم يک بار متوجه شدم با اشتها نمي خورد، گفتم چرا؟ براي اين که من اصلاً خورشت لوبيا دوست ندارم. آخرين باري که آمد يزد به من گفت:
اين جا چه کپسولي (سيلندر گاز) بهتر گير مي آيد و رفت کپسول هايمان را با کپسول رويال عوض کرد. گفت براي اين که شما راحت باشيد و رفت جبهه. پيش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجي، وحيده پنج سالش شده، هنوز برايش جشن تولدي نگرفته ايم. بچه است، شايد دلش بخواهد و احساس کند ما بي توجهيم. گفت: نمي توانم بيايم.
«تو هم اين روزها صبور باش. اتفاقي مي افتد که بايد صبور باشي» همان روزها خليل حسن بيگي، دهقان منشادي و رفيعيان شهيد شده بودند. مجيد دشتي هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهيد شده بود، من خيلي دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بيمارستان 22 بهمن رد مي شدم، عکس شهيدي را ديدم. خيلي دلم سوخت، براي حاج حسن، صدقه اي کنار گذاشتم. بعدها فهميدم که حاج حسن در چنين ساعتي و در همان روز شهيد شده است.
تنها سرمايه باقي مانده از حاج حسن اين دو تا دختر (وحيده و فهيمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خيلي روشن بود. همه نشريات آن زمان را مطالعه مي کرد و بعد مي نشست تفکر مي کرد. به من هم مي گفت بدون تفکر چيزي را قبول نکنم.

مادر شهيد :
من پيش از شهادت حاج حسن خواب ديده بودم که پسرم شهيد شده. به حاجي گفتم. گفت:
مادر تو چه کار مي کردي؟ گفتم: سينه مي زدم.
حاجي گفت: آفرين مادر، گريه نکني آبرويم را بريزي ها...
من شب شهادت حاج حسن هم خواب ديده بودم. نمي دانستم که حاجي شهيد شده. بعدها فهميدم که تعبير خوابم شهادت حاج حسن است. خواب ديدم دو تا زن همراه حضرت امام آمدند، يکي شان ليوان آبي را داد به دستم گفت بخور. خوردم، بعد امام سه بار فرمودند:
«صبر کنيد، صبر کنيد، صبر کنيد.»
اين گذشت، شش ماه بعد از شهادت حاجي دوباره خواب ديدم حضرت امام آمده و مي گويند: گرسنه ام، سفره انداختم و نان گذاشتم حضرت امام بخورند. امام نخوردند، بلند شدند و فرمودند مي خواستم امتحانتان کنم.

همسر شهيد :
همان عصر پنج شنبه اي که بعداً فهميدم حاجي همان وقت شهيد شده يک خانمي داشت از مقام شامخ شهدا حرف مي زد، خدا شاهد است، من جزء آن دسته از همسران شهدا نبودم که طاقت داشته باشم، حتي اگر دوستان حاج حسن هم شهيد مي شدند، من آن قدر بي طاقت بودم که نمي توانستم بروم منزلشان. ولي آن روز يک لحظه آرزو کردم که کاش من هم، همسر شهيد دشتي بودم، و حاج حسن شهيد شد.
بعد از شهادت حاج حسن، يک جمله في البداهه آمد سر زبانم، گفتم:
«آه شهيدان ريشه صدام را مي کند» اين جمله خيلي در روحيه مردم اثر گذاشت.

ناصر ,برادر شهيد :
از نظر مذهبي خيلي مقيد بود. نماز شبش ترک نمي شد. بيشتر روزها را روزه مي گرفت. مطالعه مي کرد و قلم شيوايي هم داشت. بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس حاج حسن هم از جمله افرادي بود که همراه شهيد منتظر قائم به طبس اعزام شد. در جمع آوري اسناد داخل هواپيما و انتقال پيکر پاک شهيد محمد منتظر قائم ايشان نقش داشت و با کمک نيروهاي سپاه، اجساد مزدوران آمريکايي را به يزد منتقل کرد.

پدر شهيد :
روزي که مي خواست از اين جا برود، کليد خانه اي که هشت سال دستش بود را گذاشت و به مادرش گفت: من را ببوس. همسرم امتناع مي کرد. حاج حسن گفت: مادر پشيمان مي شوي بيا مرا ببوس. من فهميدم منظورش چيست. مادر صورتش را نبوسيد، حاج حسن رفت. مادرش نبوسيد تا با اين کارش قبول نکند، ديدن داغ حاج حسن را گفته بود گريه نکنيم، به مادرش مي گفت: «گريه نکني، آبروي مرا بريزي» مزاح مي کرد.
در مورد بچه هايش هم خيلي سفارش کرد مي گفت: «هرچه شما کرديد و وحيده و فهيمه»

مادر شهيد:
يک کاپشن آبي نفتي خوش رنگ، پوشيده بود، مي گفت: مادر ببين چقدر با اين لباس قشنگ شده ام. با همين لباس مرا دفن کنيد، و رو به برادرش گفت: منصور داداش همان عکسي که گرفته اي بزرگ کن براي مراسم من.
ساعت نويي خريده بود، وقتي مي خواست برود من گريه مي کردم، مي گفت: مادر چرا گريه مي کني؟ به ساعتم نگاه کن چقدر قشنگ است.
اولين باري بود که مي شنيدم به لباس و ساعتش توجه کرده. حال اين که قبل از اين در لباس پوشيدن فقط به تميزي و پاکيزگي اهميت مي داد.

همسر شهيد :
در مورد لباس فقط برايش مهم بود که تميز باشد و پاره نشده باشد. ديگر نه رنگ مهم بود و نه اطو و نه وصله. حاجي فقط به فکر عبادت بود، اصلاً تظاهر به کاري نمي کرد. حتي بعدها من گفتم حاجي تو که شش ماه بيت حضرت امام بودي، چرا با حضرت امام عکس نداري؟ مردم مخصوصاً مي روند عکس مي اندازند، تو چرا يکي دو تا عکس نداري؟
گفت: من پشت ستون بودم و خنديد.
گفتم: شش ماه پشت ستون بودي! گفت: شش ماه پشت ستون بودم. منظورش را فهميدم.
وقتي رفته بود حج، رفته بود براي مراسم برائت از مشرکين، از جمله زائرين پيشقدم، حاج حسن بوده. مي گفت: بيشتر مواظب جانبازها بودم که آسيبي نبينند. گفتم: خب، ديگه؟
گفت: يک شلوار کردي گشادي پا کرده بودم که جيب هايش پر از اطلاعيه بود، پخش مي کردم.
توي ايام حج حتي از صحبت هاي عادي هم امتناع کرده بود. يکي از اقوام رفته بود با حاجي صحبت کند، حاجي گفته بود: ببخشيد، اين جا فقط عبادت مي کنيم. صحبت توي ايران هم مي شود.
موقعي که مي خواست برود حج پدر و خواهر من از يزد آمده بودند، بدرقه حاجي. باز موقع برگشتن، پدرم و چند تا از اقوام آماده شده بودند که بروند فرودگاه استقبال. اين ها تو حساب يکي دو ساعت ديگر بودند که در را مي زنند، در که باز مي شود، مي بينند حاجي آژانس گرفته و آمده. تلفن نزده بود که مزاحم کسي نشود.
حج رفتن حاجي هم مثل خيلي از کارهايش يک بارگي شد. به من گفت: من اگر بخواهم بروم حج تو مخالفتي نداري؟
گفتم: نمي دانم بعد شهيد خليل حسن بيگي گفت: مانعش نشوي که پشيمان مي شوي. پرسيدم خوب حسن با چه پولي مي خواهي بروي؟
گفت: خيلي به پول احتياج پيدا نمي کنم. بعداً من فهميدم که قرعه کشي کرده اند قرعه به نام جناب آقاي فتوحي افتاده، اما سردار فتوحي به اصرار، حسن را متقاعد کرده که ايشان برود.

مادر شهيد :
حسن از همان کودکي به فکر فقير فقرا بود. نفت برايشان مي گرفت، چراغ، چادر مشکي، پول و هر جور که مي توانست کمک مي کرد. يک بار يکي از بچه هاي محل که وضع خوبي نداشت حسن را مي بيند و مي گويد حسن آقا همه موتور دارند غير از ما. حسن بلافاصله کاغذي از جيبش در مي آورد و روي آن مي نويسد، موتور من را بدهيد فلاني. بنده خدا کاغذ را آورد و موتور را تحويل گرفت.
هر وقت غذاي خوبي درست مي کرديم، دوست داشت به فقرا هم بدهد. يک بار منزل مادربزرگش بوديم، دو نوع غذا درست کرده بودند، ماهي بود و مرغ. همين که آوردند سر سفره حسن بلند شد و رفت، وقتي همه غذا خوردند آمد، گوشت کوفته که شب مانده بود، خورد.
محرم راز همه مردم رحمت آباد بود، اگر مي فهميد کسي با همسايه اي، زن و شوهري با هم قهرند، بلافاصله مي رفت نصيحتشان مي کرد آشتي شان مي داد.
حاج حسن در کارهاي خانه به من کمک مي کرد. خيلي مواظب من و پدرش بود. اکثر اوقات نمازش را به جماعت مي خواند. اعمال ديني اش را به جا مي آورد. خيلي از هفته ها بود که حاج حسن پنج روزش را روزه مي گرفت.

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در منطقه طلائيه مستقر شده بوديم، پيش از استقرار ما منطقه توسط رزمندگان در عمليات بيت المقدس آزاد شده بود. قبل از آزاد سازي عراقي ها خيلي روي منطقه خصوصاً منطقه جفير حساب باز کرده بودند. حتي از شهر نشوه عراق براي آن جا آب لوله کشي آورده بودند و بعد از فتح، لوله هاي آب به کار نيروهاي ما نمي آمد، اما با فکر ابتکاري شهيد دشتي قابل استفاده شدند.

حاج حسن طرح داد که از اين لوله ها، که لوله هاي چدني محکمي بودند. براي سقف سنگر استفاده کنند. لوله ها را مي گذاشتند و پليت آهني هم مي گذاشتند روي لوله ها و سنگرهاي زيرزميني محکمي درست مي شد که گلوله خمپاره هم در آنها اثر نمي کرد. در حال حاضر هم اگر جايي از جبهه دست نخورده و سالم مانده باشد يقيناً مکان هاي استقراري تيپ جزء آن هاست و همه اش هم مديون طرح هاي ابتکاري حاج حسن بود.

موقعي که خط فاو بوديم، حاج حسن طرحي داد که بعدها، اين طرح در طول جنگ مورد استفاده قرار گرفت. طرح به اين صورت بود که چون سنگرهاي ساخته شده با شن و ماسه با يک گلوله هم ممکن بود که خالي شود و درد سر برايمان درست کند، حاجي اولين بار طرح استفاده از بلوک سيماني به جاي گوني شن و ماسه را اجرا کرد که هم از لحاظ بهداشتي بهتر بودند و هم از نظر امنيتي.
طرح ابتکاري ديگر حاج حسن اين بود که، براي مناطق آبخيز، مثل جزيره مجنون که نمي شد زمين را حفر کرد و سنگر ساخت، چون آب بالا مي آمد، حاج حسن گفته بود که ورق هاي آهني چهارگوش ساخته بودند که بعد از حفر زمين آن را توي گود قرار مي دادند و رويش را با الوار و پليت مي پوشاندند.

حاج حسن خودش هميشه اول خط حضور داشت که ببيند، آن چه فرستاده شده درست تقسيم کرده اند. از چيزهاي معمولي مثل قند و شکر گرفته تا ماشين و مهمات، همه چيز را سوال مي کرد که ببيند به همه رسيده يا نه.

از لحاظ اقتصادي، خيلي به کارهايي که بر عهده اش نهاده بودند اعتقاد داشت. خب ايشان حضرت امام را درک کرده بود. مدتي کنار حضرت امام زندگي کرده بود. زماني محافظ حضرت امام بود و عجيب هم حضرت امام را خيلي دوست مي داشت.
خاطره اي نقل مي کرد و مي گفت:
من در جماران جايي که پنجره اتاق باز مي شد نگهباني مي دادم. زير پنجره ايستاده بودم، يک دفعه متوجه شدم کمي آب ريخت توي لباسم، نگاه کردم ببينم کيست، ديدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدان ها هستند. به ايشان نگاه کردم، خنديدند، من هم خنديدم. حاج حسن تاسف مي خورد که چرا بيشتر زير آن پنجره نايستاده.

حاج حسن هميشه لبخندي روي لب هايش بود. هيچ گاه پرخاش و تندي از ايشان نديدم. ايشان کاملاً تابع فرماندهي بود. حرف فرمانده برايش به منزله وحي منزل بود. به زير دست ها هم احترام مي گذاشت، نظرشان را قبول مي کرد و طرح هايشان را در صورت صحت مي پذيرفت.

خيلي دل بسته نظام جمهوري اسلامي بود. از همين رهگذر براي جنگ زحمت زيادي مي کشيد و خودش را وقف جنگ کرده بود. خودش مي گفت: در شب عمليات قدس 5 نامه اي از همسرم رسيد که نخوانده پاره اش کردم. ترسيدم احساساتي شوم و در کارم تعللي پيش آيد.
بعد از عمليات وقتي رفتم خانه، همسرم گفت: نامه را خواندي؟ گفتم: مگر چه نوشته بودي؟ گفت: جوري نوشته بودم که احساست را برانگيزم که برگردي و چند روزي هم کنار ما باشي. جملات خيلي احساسي نوشته بودم و يک عکس هم از دوتا دخترمان در آن گذاشته بودم. خوشحال بود که اين نامه را پيش از عمليات نخوانده.

نيروهايي که درکنار حاج حسن کار مي کردند امروز جزء بهترين مديران سپاه هستند. ايشان يک نقش تربيتي داشت، برخورد خوب، تدبر راي، ابتکار و خلاقيت، سعه صدر و عشق و علاقه به اهل بيت و ولايت و همه اين ها در حاج حسن جمع بود و همين باعث تربيت يک عده سرباز کار آمد براي آينده سپاه بود.
زندگي حاج حسن وقف جبهه بود. کم مرخصي مي رفت و بيشتر در کنار بچه هاي جنگ بود. يادم هست که يک زمان تلفن داشت. رفت و برگشت،
گفتم: از يزد بود؟
گفت: نه، خانم بود و خيلي هم گله داشت.
گفتم: مگر خانمت کجاست؟
گفت: اهواز است
گفتم: خوب برو ببين چه کار دارد.
گفت: نه، نمي توانم بروم و الان هم نزديک به ده روز است که نتوانستم بروم. بعداً فهميدم که قصد کرده روزه بگيرد، براي همين هم مانده. يعني فاصله 14 ـ 13 کيلومتري اهواز تا پادگان شهيد عاصي زاده را نمي رفت که بتواند روزه بگيرد.

ايشان بسيار خوش اخلاق بود و هميشه لبخد روي لب هايش بود. هيچ وقت اخم نمي کرد و همين برايش چهره اي ساخته بود که بچه ها همگي دوستش داشتند.

شهادت ايشان هم خيلي مظلومانه اتفاق افتاده بود. براي خليل حسن بيگي خيلي گريه کرده بود، دو سه روز بعدش خودش هم شهيد شد. من نديدم ولي بچه ها مي گفتند: از ناحيه کمر بدنش قطع شده بود.

ناصر ,برادر شهيد:
حاج حسن در دانشگاه امام حسين تهران پذيرفته شد. ولي هنوز يک ماه از تحصيلش نگذشته بود که بنابر اصرار فرماندهان ديگر تيپ و فرمانده قرارگاه مبني بر اين که ما به شما احتياج داريم و تيپ در اين شرايط حساس جنگي، محتاج شماست، دانشگاه را رها کرد و دوباره برگشت جبهه. علاوه بر اين از خود گذشتگي ها، ايشان هميشه سختي ها را به جان مي خريد و از هيچ مشکلي باک نداشت. مدتي را در بيت حضرت امام به پاسداري مشغول بود. در سمت هاي مسئول تدارکات، مسئول بسيج، فرماندهي سپاه بافق و مسئوليت ستاد تيپ الغدير خدمت کرد.

امير حسيني :
بعد از عمليات قدس پنج، خبرنگارهاي خارجي آمده بودند، براي تهيه خبر. حاج حسن آن موقع مسئول ستاد تيپ بود. خارجي ها را با قايق آوردند کنار ستاد پياده کردند. شهيد دشتي به کمک مترجم وضعيت عمليات و ساير موارد لازم را براي آنها شرح مي داد.

اسلامي :
شهيد دشتي، اوايل کار وارد سپاه شد، خيلي فعال بود، در ساعات غير اداري هم سرکار بود، کاري به وقت نداشت. در رابطه با پشتياني جنگ، خيلي کار مي کرد. در جبهه هم ابتدا مسئول تدارکات تيپ بود. بارها من مشاهده کردم، کارهايي که ديگران نمي توانستند انجام دهند، انجام مي داد. هميشه طرح هاي ابتکاري ايشان گره گشاي کار بچه ها بود. يک بار بارندگي شديد شده بود، و ما براي بردن، اقلام پزشکي مشکل داشتيم. اکثر ماشين ها در گل مانده بودند. جاده مناسبي نبود و به دارو شديداً احتياج داشتيم. از طرفي از خط هم بي سيم زده بودند که يک مجروح داريم و بايد مي آورديم، پشت خط. من رفتم سنگر فرماندهي که مشورت کنم. ببينم چه کاري مي شود کرد. ايشان را ديدم. گفتم: حاجي مشکلي پيش آمده و هيچ راهي نداريم. حاج حسن آمد، وضع را ديد، از ماشين ها کاري برنمي آمد، با تلفن صحرايي زنگ زد به لجستيک، که يک لورد بفرستند. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسايل مورد نيازتان را بگذاريد، توي بيل لودر و ببريد جلو. وسايل را فرستاديم، لودر رفت. وقتي برگشت ديدم آن مجروح را گذاشته اند توي بيل لودر آورده اند. اين فکر هميشه مرا متعجب مي کند که چرا به ذهن ما نرسيده بود.

من بارها و بارها ايشان را در خط مقدم مي ديدم با بچه هاي بسيجي مي نشيند و به درد دلشان گوش مي دهد. در سنگرسازي و حفر کانال کمکشان مي کند. تک تک سنگرها را بازديد مي کرد که ببيند کم و کسري نداشته باشند.

سيد حسين پور طباطبايي :
يک روز عصر من توي مخابرات نشسته بودم. خليل حسن بيگي، شهيد شده بود و غبار غم همه تيپ را پوشانده بود. حاج حسن آمد قرارگاه، هنوز خبر نداشت، به اولين جايي که سر زد مخابرات بود. من بلند شدم، سلام و احوالپرسي کردم.
گفت: گرفته اي سيد؟ گريه افتادم، گفتم حاجي کتاب کهنه جنگ هم پرپر شد. همين که اين موضوع را شنيد نشست و بلند بلند گريه کرد. شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. خيلي دل رحم و مهربان بود.

شهيد احمد علي جعفري پور:
نزديک يکي از عمليات ها بود. مرخصي همه بچه ها لغو شده بود. يکي از رزمندگان آمده بود، مرخصي مي خواست، هيچ کس هم غير از شهيد دشتي نمي توانست مرخصي بدهد. آن رزمنده با عصبانيت و ناراحتي رفته بود خدمت شهيد دشتي که «من مرخصي مي خواهم». شهيد دشتي حدود نيم ساعت نشسته بود با او صحبت کرده بود و از مشکلات و مسائل خودش گفته بود. از جبهه گفته بود که الان بحراني است و آن قدر خوب صحبت کرده بود که آن رزمنده نه تنها از رفتن مرخصي منصرف شد، بلکه کوله پشتيش را برداشت و مستقيم رفت خط مقدم.

محمد حسين صادقيان :
با حاج حسن توي جبهه آشنا شدم. حسن برخوردش خيلي پسندم شده بود. در دلم محبوبيتي پيدا کرده بود. شناخت کاملي از او نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به او نزديک شوم. دلبندش بودم. بعد فهميدم که به کمند سر زلفش نه من افتادم و بس، ايشان را همه دوست دارند. وقتي تيپ تشکيل شد، بعد از شروع ساختمان سازي تيپ، ايشان هم چند ماه بعدش آمدند، ستاد تيپ را تحويل گرفتند و مدتي هم لجستيک تيپ بودند.
آقاي دشتي شيوه رفتاري بسيار حساب شده اي داشت. همه نيروهاي جنگ را راضي نگه مي داشت. مخصوصاً فرماندهان را، کل وقتش را صرف اين مي کرد که ببيند کي مشکل دارد تا او حل کند. مثلاً اگر من مي رفتم مي گفتم:
«توي يزد فلان مشکل برايم پيش آمده است»
مي گفت: «من حلش مي کنم.»
ميان همه بچه ها يک انسجام مثال زدني ايجاد کرده بود.

من هيچ گاه فراموش نمي کنم. عمليات بدر بود. اولين تجربه بچه هاي تيپ در عمليات آبي ـ خاکي بايد پنجاه کيلومتر در عمق خاک دشمن از طريق آب پيش مي رفتيم. آقاي دشتي طبق عادت هميشگي از همه جا مي پرسيد، هرکس هرچه احتياج دارد بگويد. در اين عمليات مهمات و قايق و وسايل سبک و سنگين را پيش بيني کرده بودند. شب قبل هم آقاي دشتي به تک تک واحدها سرکشي کرده بود، بخصوص واحد ترابري.
از من نقطه نظراتي خواست. من گفتم: اگر يک وسيله بزرگتري براي حمل و نقل مثل «لندي گرافت» تهيه کني خيلي بهتر است. حالا چهل و هشت ساعت بيشتر به عمليات نمانده بود. آقاي دشتي يادداشت کرد و از ما خداحافظي کرد. شروع عمليات خيلي موفقيت آميز بود.
ساعت يازده صبح ديدم يکي دارد از دور توي آب، برايم دست تکان مي دهد. کلاه آهني داشت. نشناختمش. لندي گرافت را مي ديدم ولي کسي که دست تکان مي داد را نمي شناختم. با اشاره مي پرسيد کجا پهلو بگيريم. لندي گرافت ايستاد و ناشناس پياده شد و کلاه را برداشت. حاج حسن بود. سلام و احوال پرسي کرد. خسته نباشيد گفت و با همان لبخند هميشگي گفت:
«غذا آورده ام».
يک کار ابتکاري کرده بود. غذا داخل ظرفهاي چدني درب دار ريخته، سر ظرف ها را هم با سيم بسته بودند. جوري که بشود آنها را پرت کرد. اولين باري بود که ما در عمق عمليات غذاي گرم مي خورديم. ديدم لندي گرافت بعدي هم پر از مهمات رسيد.
حاج حسن به من گفت:
«بچه محله آبشاهي، هرچه مي خواستي برايت گرفتم، حالا فقط بجنگ.»
تعدادي از مجروحين را به عقب انتقال داد. ما در اين عمليات زير بمباران شديد هوايي بوديم. قايق هاي ما را مي زدند، هر قايقي که مي سوخت، مي کشيدندش داخل نيزار و خاموشش مي کردند و قايق بعدي را راه مي انداختند. در اين عمليات ترابري خيلي خوب بود.
کارهايي که حاج حسن انجام مي داد، نتيجه مستقيمي در پيروزي بچه ها داشت. همين غذا و امکانات، امکانات بعد از عمليات، کارهايي مثل فرستادن به زيارت، کمک هاي مادي. اسکان مسئولين و بچه هايشان در اهواز که بيشترش را حاج حسن پي گيري مي کرد. من خودم از جمله کساني بودم که حرکات و اعمال حاج حسن در روحيه ام تاثير گذاشته بود.

کربلاي چهار بود. يک سري تويوتاي جديد آورده بودند، حاج حسن تقسيم کرده بود ميان گردان ها. رفتم اتاقش نگاهم کرد، گفت:
«صادقيان مشکلت چيست؟»
«مشکلي نيست ولي همه ماشين نو دارند الا گردان ما»
گفت: فرقي نمي کند، ولي حالا که دوست داري داشته باشيد، بيا. دست کرد از کنار دستش سويچ يک ماشين را به من داد. بعد خنديد و گفت:
«دادم که محکم پاي کار بايستيد». روزي نبود که به همه سر نزند و مشکلات را تا آن جا که در توانش بود، حل نکند.
الان مطالبي در مديريت تدريس مي شود. نظير رسيدگي به حالات رواني پرسنل و از اين قبيل.

عمليات کربلاي پنج او رئيس ستاد ما بود. خودش پيشاپيش وسايل را آماده مي کرد. لوازم را جور مي کرد. کارهاي ترابري را انجام مي داد. اصرار داشت که به بچه هاي مردم برسيم، مبادا دسته اي از نيروها از قلم بيفتند. در مرحله دوم عمليات کربلاي پنج جلسه داشتيم، آمد در سنگر، بنه اي قبل از خط شلمچه، توضيح مي داد که گزارش درست داشته باشيد که بتوانيد جواب بدهيد.
همان شب بنا شد با آقاي هاشمي رفسنجاني در پادگان «گلف» جلسه اي داشته باشيم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر خدمت ايشان برسيم. حاج حسن همه راه را انداخت در حالي که رسم است، نيروهاي ستادي قبل از عمليات منطقه را ترک کنند. او گفت:
«شما برويد ما هم مي آييم».
همه را راه انداخت به طرف اهواز، همه را راهي کرد. از صبح داشت زحمت مي کشيد. همه را سوار ماشين کرد. گرم ترين خداحافظي را من آن روز از آقاي دشتي ديدم. در صورتي که ما مي خواستيم برويم اهواز و هيچ وقت براي اين مسافت، اين گونه خداحافظي نمي کرديم. ديدم در بنه آقاي نامجو و آقاي رفيعيان و حاج حسن و راننده و يکي دو تاي ديگر نشسته اند. مي گفت: «من چاي گذاشتم که بچه ها بخورند».
يک باره ديدم بلند شدند و چايي ها را نصفه زمين گذاشتند.
مي گفت: رفتند بيرون، سوار ماشين شدند.
هنوز جلو سنگر بنه بودند که چند تا گلوله توپ فرانسوي به ماشين اصابت کرد. شدت انفجار جوري بود که بدن اين عزيزان تکه تکه شده بود. ما در پادگان گلف منتظر بوديم که اين بزرگواران بيايند. به هرحال بزرگتر ما بودند، جلسه هم مهم بود، نيامدند و جلسه شروع شد. تا اين که خبر آوردند که شهيد شده اند.
همه بچه هاي مسئول هنگام خواندن گزارش گريه مي کردند.
آقاي هاشمي سوال کردند علت چيست؟ بچه ها توضيح دادند که همين يکي دو ساعت پيش چند نفر از فرماندهان شهيد شده اند.
از جمله حاج حسن دشتي.
آقاي هاشمي با حالت اندوه خاصي از بچه ها خواست که فاتحه بخوانن.

عمليات کربلاي پنج بود، من گفتم حاجي شنيده اي چيزهايي به نام گرمکن آمده که غواصها مي گذارند توي لباسشان که زير آب يخ نزنند. حاجي سري تکان داد. قبل از عمليات مرا صدا زد و گفت:
«بيا بچه محله آبشاهي، ديگه چي؟»
ديدم پشت ماشينش يک بسته بزرگ است باز کردم پر از گرمکن هاي غواصي بود. اينها از لحاظ رواني خيلي مهم بود. من بسته را بغل کردم و بين بچه هاي گردان غواص پخش کردم. آن روز ديدم که بچه ها براي همين گرم کن هاي کوچک چقدر خوشحال شده اند.
من استفاده نکردم که گرمي اين دستگاه هاي کوچک را بدانم. ولي همين قدر فهميدم که دلگرمي عجيبي به بچه ها داده بود. همه دعا مي کردند. خودم و همه بچه ها.
حاج حسن مثل يک پدر بود. با اين که سن و سال متوسطي داشت ولي بچه ها حرف شنوي عجيبي از ايشان داشتند. سعي مي کرد مشکلات بچه ها را تا حد توان حل کند يخ به بچه ها برساند. اگر مي ديد سنگري پتو ندارد، بلافاصله اشکش جاري مي شد.
ايشان از لحاظ رده در سطح بالايي بود ولي خيلي خاکي و افتاده هم بود. با بچه ها شوخي مي کرد. يادم هست که به بچه هاي حومه شهر مي گفت: بچه دهات هستيد.
بچه ها مي گفتند: نه ما هم بچه شهريم.
حاجي مي گفت: اين بار که رفتيد مرخصي، کوپن هايتان را نگاه کنيد. عکس گاري رويش کشيده شده. خودش هم بچه حومه شهر بود. شوخي مي کرد.

حسن دهقان :
من در اصل شاگرد کارخانه بودم. حاجي يک روز از من پرسيد:
«حسن آقا وضع کارخانه چطور است؟»
گفتم: «الان که اين جا هستم.»
گفت: «مي خواهم ببينم شرکت تعاوني تان چيزي هم مي دهد.»
گفتم: «پارسال دو تا تلويزيون دادند گير بچه ها آمد، اما امسال نه.»
گفت: « يعني شما تلويزيون نداريد؟»
گفتم: «نه». بلافاصله نامه اي نوشت به آقاي ابوالحسني، به اين مضمون که: يک دستگاه تلويزيون بدهيد به حامل نامه.
گفت: «حيف است رزمنده بجنگد و خانواده اش نبيند جنگش را.»
آمدم يزد، تلويزيون را تحويل گرفتم و براي اولين بار ما صاحب تلويزيون شديم.

يک مرتبه ديگر گفت: حسن آقا ساعت چند است. گفتم: ساعت ندارم. دوباره يک ساعت بعد گفت:
«گفتي ساعت نداري؟»
گفتم: نه، حاجي پول ما به ساعت نمي رسد. دستش را دراز کرد و گفت: «بيا اين ساعت مال تو».
يک ساعت سيکو پنج نونو. نمي گرفتم، اصرار کرد، گرفتم. هنوز هم نمي دانم آن ساعت مال خودش بود يا نه. چيزي نگفت.

فتح فاو بود. ما نزديک منطقه ام الرصاص بوديم. بايد حمله مي کرديم به منطقه ام الرصاص، دشمن را فريب مي داديم تا نيروهاي ديگر فاو را فتح کنند. حاجي وقتي مي ديد که نيروهاي غواص چگونه مي زنند به اروند و پيش مي روند، بلند بلند گريه مي کرد. همان روز من شاهد بودم هفت تا هواپيما را زدند، حاج حسن فقط مي گفت:
«قدرت خدا را ببين، بنازم قدرت خدا را».
نمي گفت نيروها يا ادوات، مي گفت: خدا. من نزديک به چهار سال راننده حاجي بودم. هيچ گاه به من تو نگفت. با اين حال که من، تند مي رفتم، گاهي خطا هم مي کردم. هيچ وقت صداي بلند حاج حسن را نشنيدم.
وقتي مي آمد بچه ها خوشحال مي شدند، مي گفتند حاجي مايه برکت است. حلال مشکلات است. حاجي دستي بود که خدا قرارش داده بود تا مشکلات بچه ها را حل کند، شب، نصف شب من را صدا مي زد، مي گفت: «آقا حسن بلند شو برويم، ببينيم نيروها پتو دارند، وسيله کم ندارند.»

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يک بار با هم رفتيم زاغه مهمات، حاج حسن گفت:
«آمار مهمات را بدهيد».
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: «يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد.»
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟»
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذ نوشت، مسئول محترم زاغه مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجب نگاهمان مي کرد.

روز اولي که فاو را گرفته بودند، به من گفت:
«حسن دهقان نمي خواهي فاو را ببيني؟»
گفتم: چرا ولي چطور؟
قايقي گرفت رفتيم آن طرف آب کنار فاو. فاو جلسه بود و حاج حسن هم آمده بود. براي جلسه. من گفتم: شما برويد من همين جا مي مانم.
گفت: نه، جلسه اي نيست که شما نتوانيد بياييد. بيا برويم.
رفتيم، همان موقع سردار رحيم صفوي هم آمد و با همه دست داد. وقتي که از جلسه خارج شديم، حاجي دست هايش را تکان مي داد و با حالتي از شعف مي گفت:
«خوشت آمد، ديدي آقا رحيم را، چقدر افتاده بود؟»

من راننده حاجي بودم. آخرين بار که ايشان را ديدم به من ماموريت داد که حاج کاظم مير حسيني را برسانم يزد. حدود دو کيلومتر حاج کاظم را بدرقه کرد، حاج حسن هيچ وقت اين کار را نکرده بود، ولي اين بار براي من سوال شده بود تا مقابل مخازن نفت اهواز حاج کاظم را بدرقه کرد. ما آمديم يزد و حاجي براي هميشه پرواز کرده بود که من برگردم و جاي خاليش را ببينم.

سيد امين امامي :
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد، زير جعبه هاي مهمات و کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يک بار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الان سهمت را مي دهم».
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود.

عمليات قدس پنج بود. من هم در مقر شهيد عاصي زاده بودم. پنجاه روز نيامده بودم يزد. حاجي رفت داخل و گفت:
«بمان کارت دارم».
گفتم: حاجي من نزديک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجي خنديد و گفت:
« مي دانم تازه دامادي، بايد بروي، ولي ده پانزده روز بمان».
من هم چيزي نگفتم. ايشان آقاي حاجي قنبر را فرستاد يزد. من را گذاشت جاي حاجي قنبر. بعد به من گفت:
«سيد امين، تمام جنازه هاي عراقي ها را جمع کن، جلو پاسگاه دفنشان کن. سيم خاردار هم بکش، يک علامت هم بگذار که بداني کجا هستند.»
اين کار براي من سخت بود. دست ودلم به کار نمي رفت.
مي گفتم: حاجي من را نگه داشته اي که اين ها را دفن کنيم؟ باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنيد. حتماً هم علامتي بگذاريد که فراموشتان نشود. اين فکر حاج حسن را ما نمي توانستيم بخوانيم. حالا که جنازه مبادله مي کنند به ذکاوت اين شهيد عزيز پي برده ايم. من کاري که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله جنازه ها، من جاي آنها را به برادران تجسس نشان دادم.

وقتي حاجي بود، ما هيچ مشکلي براي تهيه ادوات و مايحتاج نداشتيم. همه به حاجي احترام مي گذاشتند. کافي بود يک تلفن بزند. بلافاصله هرچه مي خواستيم فراهم بود. حاج حسن تلفن مي زد به حاج علي اکبر همتي، ايشان هم هر جور بود، از يزد مايحتاج بچه ها را فراهم مي کرد مي فرستاد.
اولين بار همين دو شهيد بزرگوار ـ دشتي و رفيعيان ـ پي گيري کردند تا ساختمان 68 دستگاه در شهر اهواز احداث شد.

قبل از عمليات کربلاي پنج ايشان به من تلفن زد. (من يزد بودم) بيا نيازت داريم. من فهميدم که عمليات است. ولي گرفتار بودم، عذرخواهي کردم. حاجي قبول کرد. بعداً که خبر شهادت ايشان را شنيدم، بنده و آقاي رضوي و آقاي شير غلامي حرکت کرديم به سمت اهواز. هنوز جنازه ها آن جا بود که ما رسيديم.







کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ناهيد ديروز بچه ها را برده بود شهر و امروز حس گم شده در نصرت پيدا شده بود. حسي که کشانده بودش تا قبرستان و برده بودش جايي که سکوت بود و آرامش. نصرت مي ديد که چگونه اشتهاي خاک تنهاي پير و جوان را به کام کشيده و زير اولين اشعه هاي خورشيد بي رمق زمستاني لميده است.
سکوت و آرامش، زمين سرد با گريه هايي که نصرت نمي دانست بعد از مدت ها چرا امروز اين جور دلبريز شده اند، شکسته مي شد. قبر، قبر، قبر، مزار شهيداني که کمي آن طرف تر حجله هاي فلزيشان نور خورشيد را در هميشه ضرب مي کرد. چرا دل نصرت ورکنده شده بود، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست که اگر گريه کند، آرام مي شود و مي خواست گريه کند. از سر قبر برادر بلند شد و بالاي مزار شهيدان فاتحه مي خواند. مجيد دشتي تازه شهيد شده بود عمو زاده بودند با نصرت. قبرش تازه و بي تجمل بود. اول زانو زد کنار مزار مجيد تا اشکي بريزد و سوره اي بخواند. نصرت دل به اين دنيا نداشت لحظه اي به خود آمد و سايه کسي را از گوشه چشم ديد. سر سر برگرداند، دختر تازه عروسش بود.
ـ دختر، تو صبح به اين زودي اين جا چه کار مي کني؟ تازه عروس که نبايد از خانه بيرون بيايد. بيا برويم. گفت و تلخ بلند شد، دختر لزومي نديد به مادر حرفي بزند. خودش قصد آمدن داشت. «کاش زمين زير و رو مي شد. کاشکي به دنيا نيامده بودم که حالا بخواهم به اين فکر درد آلود چنگ بيندازم. يعني چه مي شود، يعني اين در و ديوار، آه که حالا فرقي نکرده و شايد حالا فرق کنند. بعداً دردي مي شود، آشوب مي زند اين آشوب دلم را.» دختر از پس سر مادر مي رفت و قامت هنوز استوار نصرت را در آينده اي غمناک خميده و بي طاقت مي ديد.
ديوارهاي رحمت آباد و کوچه هايش در چشم نصرت فرقي نکرده بودند، ولي در نگاه دختر کاش وجود نمي داشتند. چرا که بي حسن دنيا را نمي خواست چه برسد به رحمت آباد.
ـ چرا حرفي نمي زني، دختر کاري داشتي؟ حرفتان شده؟ مي خواستيد بگذاريد به ماه بکشد. صبح به اين زودي آمده اي قبرستان، دنبال من مي گردي؟
دختر به فرو خوردن اندوه، دندان بر لب نهاد و فشرد. هم دندان را و هم پلک ها را تا دانه اشکي درشت، آغاز ريزش مداوم اشک هايش باشد. خواهر بود و براي سوزاندن دل دست کمي از مادر نداشت. «کاش من هم خبر داشتم مادر، کاش من مي دانستم.»
نمي توانست آشوب کند، چيزي نگفت و فقط گفت: نه
نصرت برگشت و ديد اشک هاي دخترش را دلش آتش گرفت، دوباره بلند و تند گفت: پس چه کارم داشتي که راه افتادي دنبالم؟ با تغير مادري که مي خواهد به دخترش بفهماند تا فکر نکند عروس شده و مي تواند تحکم مادر را فرمان نبرد، حرف مي زد.
ـ ها چه کارم داري؟
ـ هيچي، پدر گفت بيايم بيينم کجا هستي
اين حرف دختر به نصرت برخورد و گله مند گفت: پدرت سي سال بازخواستم نکرده، امروز صبح تو را فرستاده که ببيند کجا هستم؟
دختر چيزي نگفت، نداشت که بگويد. مي ديد مادر بي خبر را که به زن هاي توي کوچه صبح به خير مي گفت و سلام و احوالپرسي مي کرد. تا برسند خانه، دختر نصفه جان شده بود.
«خدايا نکند يکي از زن ها حرفي بزند و مادر بويي ببرد.» و تازه موقعي که مي رسيدند خانه وضع بدتر بود. هميشه مشکل اين است که خبرهاي تلخ را هر که غريبه تر باشد زودتر مي فهمد. مردم شايد مي دانستند که چه به روز نصرت آمده، ولي به روي خود نمي آوردند و شايد هم مثل دختر مش جواد احتمال مي دادند، خبري شده و جرات نداشتند نتيجه اش را مجسم کنند.
در حياط که باز شد، نصرت انگار حاليش شد که اتفاقي افتاده، هر چند مش جواد و دامادش مي خواستند وانمود کنند که طوري نشده. نصرت فهميد دامادش گريه کرده.
ـ گريه کرده اي، چشم هايت سرخ شده اند، نمي شد پنهان کرد. واضح بود و اگر کتمان مي کرد، شک نصرت بيشتر مي شد. داماد سرش را زير انداخت و گفت:
پسر عمويم شهيد شده. و شانه هايش تکان خورد. مش جواد هم نتوانست جلو خودش را بگيرد، نصرت سراسيمه پرسيد:
«کي شهيد شد؟»
داماد زير چشمي مش جواد را پاييد و گفت: دو سه روز قبل، فردا پس فردا هم جنازه اش را مي آورند. گريه امان نصرت را بريد، زانوهايش شل شد. غصه زن را نشاند بر خاک، نشاندش. بچه اش، راه دور بود و احتمال هر اتفاقي برايش ممکن بود. مادر بود و غريزه مادر بودنش حکم مي کرد که شک کند. حکم کرده بود که براي حسنش نگران باشد. نصرت قسم راستش «جان حسن» بود. از مش جواد پرسيد: جان حسن راستش را بگو، چه بلايي سرمان آمده، نه نصرت هنوز نبايد مي فهميد، طاقت نداشت که تا دو سه روز ديگر انتظار منظره اي را بکشد، که تا نمي ديد باور نمي کرد. داماد براي اين که مادر زنش را دلگرمي بدهد گفت:
زن عمويم هنوز نمي داند، طوري نشود که بفهمد، شما هم برويد براي حاج حسن تلفن بزنيد و احوالش را بپرسيد. نصرت انگار نقطه اي در ذهنش روشن شده باشد، سراسيمه بلند شد و در بين راه زن ها را ديد که پچ پچ مي کنند و تا او مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند. زن ها سلام و عليک مي کردند و مهربان تر از هر روز حرف مي زدند.
ـ نصرت کجا به سلامتي؟
نصرت با حالتي اندوهناک و جستجوگر مي گفت:
نمي دانم خواهر، دلم يک دل نبود گفتم بروم براي حاج حسن تلفن بزنم، احوالش را بپرسم. بچه ام از روزي که از بيمارستان مرخص شده ديگر خبرش را ندارم. مي گفت و مي خواست که مردم بگويند به دلت بد راه نده، خير است انشاءالله و دلداريش بدهند. زن ها گفته بودند و گذاشته بودند، نصرت برود. سر برگردانده بود، ديده بود زن ها را که با نگاهشان رد رفتنش را دنبال مي کنند، و باز پچ پچشان شروع مي شود. نصرت از پشت تلفن گفت: با حاج حسن دشتي کار دارم. از آن سمت خط صدايي گفته بود حاجي رفته خط و تا دو سه روز ديگر هم برنمي گردد. نصرت دوباره پرسيد: مي خواستم ببينم حالش چطور است، بهتر شده يا نه؟ از آن طرف خط به نصرت گفته بودند. اصلاً نگران نباشيد و حال حاج حسن خوب است.
برگشتنا دوباره نصرت زن ها را مي ديد که يکي دو تا ايستاده و حرف مي زنند و همين که نصرت مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند و تظاهر به خنده مي کنند. نصرت لزومي نمي ديد که حرف دلش را پنهان کند. ايستاد و به زن ها گفت: پس شما هم مي دانيد؟ زن ها جا خورده و متعجب پرسيدند چه را؟ چه را مي دانيم نصرت؟ با نگاه مات و دهان وامانده به نصرت چشم دوخته بودند، يعني مي داند اين مادر و اين قدر استوار است يعني فهميده؟ با ناباوري جواب در ذهنشان رديف شده باشد که «نبايد بداند، اگر مي دانست، پس چرا رفته براي حاج حسن تلفن کند، شايد هم از پشت تلفن برايش گفته اند.»
هزار جور فکر از مخيله زن ها گذشته بود تا وقتي که نصرت دهن گشوده بود بگويد: دامادم مي گويد پسر عمويش شهيد شده. رفتم از حاج حسن بپرسم، نبود رفته بود خط، خدا کند دروغ باشد. بيچاره مادرش خدا به دادش برسد، هنوز نمي داند. شما را به خدا به کسي چيزي نگوييد، مادرش نفهمد. زن ها نفسشان بند آمده بود. نه اين مادر هنوز نمي دانست، برايش نگفته بودند. ملاحظه اش کرده بودند، ولي آخر که چه مي فهمد و بدتر است. ناراحتي قلبي دارد و آسم دارد.
خدايا بيچاره چه دل اميدواري دارد. رفته براي حاج حسنش تلفن کند. نصرت در حين رفتن سر برگردانده و به زن ها گفت: پدر و مادر مجيد هنوز اطلاع ندارند، شما هم نشنيده بگيرند. خدا کند که دروغ باشد. با ته دست اشک هاي بي اختيارش را پاک کرد.
رسيده بود توي حياط، ناصر و منصور را مثل مرغ سرکنده بي تاب ديده بود. بچه ها آرام نداشتند. جوري نگاهش مي کردند که هيچ گاه در چشمان آنها نديده بود. پسرها درد را در خودشان نگه داشته بودند که مبادا مادر بفهمد و يک روز بيشتر در زندگيش بار رنجي را که مي خواست بيايد تحمل کند.
«حالا وقتش نيست مادر بفهمد، چرا که هنوز هم نمي دانستند، يعني نمي توانستند باور کنند که قامت رشيد حاج حسن .... نه، باورش امکان نداشت.»
اما دختر خصيصه مادر را دارد، دلش سبک و شکننده است، طاقت نمي آورد. خاصه که حرف هايي هم شنيده باشد در مورد برادري که آن همه برايش عزيز است. فکر نبودن ناهيد و بچه ها مثل برق آمد و از سر دختر محو شد. بغضش ترکيد و گريه هاي پنهاني دو سه ساعته اش رخ پيدا کرد. نصرت دو بر شک پرسيد:
چي شده، اتفاقي افتاده که شما نمي خواهيد به من بگوييد؟
حالا وقتش بود اما براي گفتن ماجرا بايد يک پله جلو مي رفتند، بايد ذهن مادر را آماده مي کردند. ناصر لب برداشت که حرف بزند، که بگويد:
مادر دل نگران نباش، حاج حسن زخمي شده ولي حالش خيلي بد نيست. گفت و ديد چهره ناباور مادرش را که دگرگون و درهم شد.
ـ نه مادر، من همين الان براي حاجي تلفن کردم گفتند: حالش خوب است، رفته خط.
ناصر خوش نديد اميد مادرش را يکباره نااميد کند.
گفت: چه مي دانم مادر بچه هاي سپاه اين طور مي گويند. نصرت دلش شکسته و گريه راه حرف زدنش را گرفته بود. ديد که مش جواد هم دست جلو پيشاني گرفته و شانه هايش تکان مي خورد. «حتماً بچه ام زخمي شده و بد حال است.»
نصرت دوباره دست برد و چادر را روي سر انداخت و برگشت دوباره تلفن بزند.
« اين زن ها چه مي خواهند امروز که از کوچه نمي روند. حالا مردها هم جمع شده اند. چه خبر شده که انگار همه مي دانند و هيچ کس نمي داند.» به هيچ کس نپرداخته بود. بغض حتي نگذاشته بود که جواب سلام کسي را با صدا بدهد. دوباره زنگ مي زند.
ـ با حاج حسن کار دارم. حاج حسن دشتي گفته بودند:
رفته خط مادر، رفته خط، گفت: کدام را باور کنم. اين ها مي گويند زخمي شده شما مي گوييد رفته خط، و زد زير گريه، صداي گريه اش رفت از کوه و دشت و آب و همه جا گذشت و رفت تا عمق خط جبهه گفته بودند:
مادر حالا که مطلع هستيد، درست است حاج حسن زخمي شده، بيمارستان است، فردا پس فردا مي آيد يزد بستري شود.
نپرداخت به نصايح و حرف هايي که از آن طرف خط مي زدند، گوشي را گذاشت و برگشت خانه. همه آماده بودند تا نصرت بيايد و برايش بگويند آن چه را که تا به حال نگفته بودند. ولي ديدند که نصرت آمد، توي دالان، با لبخندي کم رنگ، به همه نگاهي انداخت و گفت:
حاج حسن دو روز ديگر مي آيد يزد بستري شود. بعد لحنش را عوض کرد. «چرا همان صبح نگفتيد که بچه ام زخمي شده، مگر حاج حسن بار اولش بود که زخمي مي شد با من بار اولم بود که خبر مي شدم». نصرت نفهميده بود و تا عصر هم اگر گريه اي بود گوشه و کنار و پشت و پسل ها بود. يکي دو بار رفته بود در کوچه، زن ها را ديده بود و به بعضي ها هم گفته بود که: حسن زخمي شده.
بعدازظهر برادرزاده هاي نصرت و مش جواد، اقوام دور و نزديک، يکي يکي داشتند جمع مي شدند. نصرت مي ديد غبار غم را روي چهره همه شان. دلش گواهي مي داد، اتفاقي افتاده که از زخمي شدن بدتر است و باز با خودش فکر کرد «حاج حسن من کم مردي نيست، زخمي شدنش هم براي رحمت آباد مصيبتي است.» به خودش مي باليد که پسري مثل حاج حسن دارد و خودش نمي دانست که دير به اين فکر افتاده.
ـ بلند شو مادر برنج بياور پاک کنيم، امشب مهمان داريم. به دختر گفت و به مهمان ها اشاره کرد. دختر مرتب به جمع ماتم زده نگاه کرد. چه مي توانست بکند؟ مگر کسي دل و دماغ پختن و خوردن داشت؟ بگويند، يا نه؟ اگر نگوييد مگر نصرت رهايشان مي کند. دوباره نصرت به دختر اشاره کرد و دختر معطل و مردد به مهمان هايي که جز در مناسبت ها دور هم نديده بودشان نگاه مي کرد. دست آخر نصرت خودش بلند شد.
ـ خودم مي روم، مي آورم
بلند شد ولي ديگر مقام سکوت نبود. يکي بايد فرو مي ريخت اين ديواري را که نصرت پيش ديدگان کشيده بود. منصور بازوي مادرش را چسبيد:
نه مادر شما بنشينيد، نمي خواهيم شما هيچ کاري بکنيد، اين روزها برايمان زياد مهمان مي آيد. و بغضش ترکيد، و واي که اگر بغض فرو خورده مردي بترکد، زمين و زمان، واويلا مي شود. نصرت ناباور و متعجب در بهت و بي خبري، رنگش برگشت، زانويش شل شد، نشست و جوري نشست که انگار هيچ گاه نمي تواند بلند شود. ناصر هم گريه کرد و هق هق مش جواد در گريه زن ها و مردها فرياد شد. منصور دنباله حرفش را با گريه گفت: بنشين، مادر بنشين، بنشين و هرچه دلت مي خواهد گريه کن. حسنت شهيد شده. نصرت فقط همين را فهميد و ديگر چيزي نفهميد. يک بار نصرت چشم باز کرد و ديد جماعت را و صداي قرآن را که از بلندگو پخش مي شد شنيد و دوباره از هوش رفت و دوباره و دوباره هم.
چاره اي نبود جز اين که نصرت را ببرند بيمارستان، تا هم از سر وصدا دور باشد و هم تحت نظر دکتر باشد.
همه رحمت آباد به عزا نشسته بود و شب پر از ياد و بوي حاج حسن شده بود. مردم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند، تا صبح خواب به چشم خيلي ها نيامده بود. سوز گريه مش جواد دل سنگ را کباب مي کرد. «به بچه هايت چه بگويم حسن؟ به همسرت، ناهيد، چه بگويم. به ناهيد که هنوز خبر ندارد؟ خبر ندارد اگر داشت مي آمد». راست مي گفت مش جواد، ناهيد خبر نداشت که نيامده بود. نگذاشته بودند که بفهمد، شب پدر و مادرش آمده بودند و دوباره برگشته بودند، تا نگذارند ناهيد بفهمد، ولي آخر چه؟
فردا صبح ناهيد مي ديد که برادرش با چشم هاي سرخ شده و پر از اشک بچه هايش را نگاه مي کند. وحيده و فهيمه را بغل مي کند، زمين مي گذارد و نگاهشان مي کند، جوري که انگار هرگز آنها را نديده. ناهيد دوباره يادش آمده بود آن جمله رمزناک حاج حسن را. «اين چند روز بايد خيلي صبور باشي» يعني چه؟ يعني حاج حسن مي دانست که خليل حسن بيگي و دهقان منشادي و اين چند تا شهيدي که آورده اند، به شهادت مي رسند که اين حرف را زد؟ بلند شد، گوشي تلفن را برداشت، شماره گرفت، بي خبر از اين که خط ارتباطي تيپ را قطع کرده اند.
بيشتر فرماندهان تيپ شهيد شده بودند و وضع بحراني منطقه ايجاب مي کرد که مکالمه اي از بيرون نداشته باشند. ناهيد دل نگران و نااميد بلند شد.
ـ مادر کجا مي خواهي بروي؟
ـ مي روم رحمت آباد، بايد برم کلاس خياطي، دل مادر ناهيد نداشت گنجايش اين همه دلهره را. «دخترم مي ميرد اگر بفهمد، خدايا خودت رحم کن» بهانه اي نمانده بود تا جلوش را بگيرند. تا بگويند بمان. خانه و زندگي ناهيد رحمت آباد بود، کلاس خياطي مي رفت. مادر چادر به سر دنبال ناهيد راه افتاد. ناهيد برگشت و نگاه کرد. سوالي بزرگ وسعت نگاهش را پر کرد.
پرسيد: مي رويد بيرون؟
ـ نه من هم مي آيم رحمت آباد
ـ همراه من؟
ـ بله
ـ چرا؟
ناهيد متعجب پرسيد و جواب شنيد:
فهيمه را کمکت مي آورم
جاي سوالي نمانده بود، ولي يک حس به پرسش نرسيده ذهن ناهيد را اشغال کرده بود. در بين راه مادر ناهيد حرف هايي مي زد که تا به حال نزده بود. مي گفت و آه بلند را بي صدا با نفس هم سازه مي کرد و به خيال خودش پنهان از ناهيد اشک هايش را پاک مي کرد، ناهيد ديد و دلش فرو ريخت.
ـ گريه مي کني مادر؟
«گريه ندارد؟ جوان بود. آن هم چه جواني، بچه داشت، کس و کار داشت». مادر دو پهلو مي گفت و ناهيد دو بر شک مانده بود که چه بگويد.
اول رحمت آباد که رسيدند ناهيد صداي بلندگو و صداي حزن انگيز آن را شنيد. دلش فرو ريخت ولي عادت داشت به خودش دلداري بدهد. نخواست به دلش بد راه بدهد و بد را باور کند. برادر شهيد مجيد دشتي پيش پايشان ترمز کرد. سلام و احوالپرسي و بعد هم گفت که مادرم خيلي بي تابي مي کند. به ناهيد گفت اگر لطف کنيد و بياييد دلداريش بدهيد، صحبت کنيد، آرامش کنيد. ممنون مي شوم. ناهيد بايد مي رفت خياطي. ولي بچه ها سوار موتور شده بودند.
ـ مي آييم
مادر ناهيد گفت و بچه ها سوار موتور رفتند. ناهيد گريه هاي مادري که هنوز مزار شهيدش خشک نشده بود را به جا مي ديد و خودش هم گريه اش گرفت. ديد نگاه هاي دلسوزانه مادر شهيد دشتي را که دور وحيده و فهيمه مي گردد. سر تا پايشان را نگاه مي کند، مي بوسدشان و نازشان مي کند. خوب که حرف زد و دل ناهيد را آماده ديد گفت: بلند شويد برويم يک سري به نصرت بزنيم، حالش خوب نيست. ناهيد تا برسد خانه مش جواد زنها را مي ديد که نگاهش مي کنند. لبخندهاي ساختگي مي زنند و يکي يکي همراهش مي شوند. بي کلامي و بي حرفي سر کوچه جهت اصلي صداي بلندگو را تشخيص داد و پرچم سياه را بر فراز خانه مش جواد ديد. با گلويي گرفته پرسيد:
نصرت طوريش شده؟
پله اول را پيش آمده بود و زن ها بايد دل ناهيد را آرام مي کردند، يکي گفت: دلت را قرض نگه دار، مرگ براي همه است. و صداي گريه زني گوش ناهيد را پر کرد، مادرش بود. زانوان ناهيد پيش نمي رفت. قسم داد زن ها را که «شما را به خدا، به پير و پيغمبر، بگوييد نصرت طوريش شده؟» تمام شده بود. زن ها بايد دست ناهيد را مي گرفتند. پارچه مشکي جلو خانه مش جواد را از دور هم مي شد ديد و خواند، يک آن دست و پايش از حرکت باز ماند. خيره شد و ناباورانه چند بار نگاهش را ميان پارچه مشکي و جمع زنان همراه تقسيم کرد. و هرچه که بيشتر پارچه را نگاه مي کرد، اشک، اشک، اشک، تا چشم مي ديد، اشک هم مي ديد و ضجه اش زمين و زمان را پر کرد.
دم دماي ظهر نصرت را از بيمارستان آوردند از ديشب آرام تر مي نمود. پارچه مشکي دم در را مي ديد.
ـ مادر، منصور جان، برايم بخوان، چي نوشته؟
منصور نمي خواست گريه کند که بغض مادر دوباره بترکد و حالش بدتر شود. خوانده بلند خواند. (سردار رشيد اسلام حاج حسن دشتي) و شنيد:
منصور، مادرجان سردار يعني چه؟
نزديکترين واژه به ذهن منصور رسيد: يعني فرمانده، مادرجان يعني فرمانده.
هي هي هي، حاج حسن، سردارم، پسر باقابلم، پسر رشيدم گفت و سر تا پاي نصرت چند بار زير چادري که حالا فقط معناي عزا مي داد، لرزيد. نصرت با خود واگويه کرد و يادآور آخرين باري که حسن را ديده بود. اورکت آبي نفتي پوشيده بود مي گفت: مادر به من مي آيد؟ گفتم: بله مادر بهت مي آيد. گفت: پس بيا مرا ببوس، گفتم: حاج حسن تو که بچه نيستي مادرجان، خودت را لوس نکن. گفت: مادر پشيمان مي شوي. نصرت نبوسيده بود و حالا پشيماني دلش را تکه تکه مي کرد.
«گريه مي کردم، گفت: مادر ببين چه ساعت قشنگي دارم. گريه نکن به ساعتم نگاه کن، گريه ندارد، چرا گريه مي کني؟ اگر شهيد شدم با همين اورکت دفنم کنيد. داداش منصور تو هم همان عکسي که خودت انداخته اي بزرگ کن براي مراسم عزا». نصرت باز هم گريه کرده بود و گله که چرا اين حرف ها را مي زني مادر؟ و شنيده بود: «مادر اگر شهيد شدم، مبادا گريه کني و آبرو مرا ببري». نصرت يادش آمده بود و همين جمله آخر تسکيني بود براي دل مجروحش.
«نه گريه نمي کنم، سردار، ولي مگر مي شود که گريه نکرد. سعي مي کنم، گريه نکنم، سردار حاج حسن دشتي، پسر مش جواد، سعي مي کنم گريه نکنم». نصرت حالا به خودش آمده بود و اول از همه سراغ ناهيد و دو تا بچه اش را گرفت. بردند که ببيندشان، «باشد سردار گريه نمي کنم، باشد گريه نمي کنم، ولي مگر مي شود، دل سنگ هم براي اين دو تا طفل معصوم.... نصرت طاقت نمي آورد، ولي مگر مي شود گريه نکرد، سردار باقابل!»
مردم دسته دسته مي آمدند، تسليت مي گفتند، مي آمدند و مي رفتند، شب، آسمان رحمت آباد پر از ستاره بود. ولي آن شب حتماً يک ستاره از شب هاي پيش کمتر داشت.
دو روز گذشته بود. دو روز پر التهاب، دو روز که سنگيني بار غمش پشت زمين و زمان را خم مي کرد. دو روزي که در خاطر مردم رحمت آباد يکي کم، و دردهاي انبوهي زياد شده بود. دو روز اندوهناک که به هيچ خوشي جمال درخشيدن نمي داد. بنا بود پيکر مطهر حاج حسن دشتي را بياورند، نصرت گفته بود: بچه ام را بياوريد نزديک خودم باشد. همه دوستان و آشنايان آمده بودند. همه، خودي و غريبه. آن که مي شناخت و آن که آوازه حاج حسن را شنيده بود، همه آمده بودند. جمعيت جوري آمده بودند که اگر سوزن مي انداختي پايين نمي آمد. گلزار شهداي رحمت آباد، هيچ وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. چشم ها ديدند، نصرت و ناهيد هم ديدند، سروي را که روي دست هاي مردم روان بود و مي آمد. زانوهاي ناهيد پيش نمي رفت. «بايد صبور باشي ناهيد» يادش آمد به پنج شنبه گذشته، مراسم بزرگداشت شهيد خليل حسن بيگي، يادش آمده بود که يک آن آرزو کرده بود که اي کاش من هم همسر شهيد مي شوم. از اين فکر، خودش را سرزنش کرده بود، ولي حالا مي ديد واقعيت را، گريه مي کرد و با تابوت حاج حسن حرف مي زد. از بچه ها مي گفت و از اين که بعد از اين با غم نبود پدرشان چه کند.
ـ ناهيد از تو بعيد است، ضجه مي زني؟ شيون مي کني؟ بکن، اما نه طوري که به ضعفت بکشاندت. تو بايد صبور باشي. حالا همه چشم ها متوجه توست. مردم مي خواهند ببينند، زن حاج حسن چه مي کند. زني که از ازدواجش با حاج حسن طنين انداخته بود ميان همه ولايت. زن عموي ناهيد بود، بازويش را گرفته بود و صورت به صورت ناهيد حرف مي زد و حرف هايش پشتوانه اي شده بود براي ناهيد.
چه کنم؟ زن عمو چه کنم؟ بهترين فرصت پيش آمده بود، برو بلندگو را بگير، صحبت کن.
ـ به چهره هرچه بدگمان است خاک بپاش. مثل حاج حسن باش، دلير دلير. ناهيد پذيرفت.
ـ باشد مي روم، ولي من که سخنراني بلد نيستم. زمان برداشت محصول شش سال زندگي مشترک با حاج حسن رسيده بود. حاج حسن بايد به آرزوي خود مي رسيد.
«بايد صبور باشي ناهيد». ناهيد قلم بدست گرفت و نشست. ميان دايره چشم هاي متعجب و گاه برزخ زن ها.
ـ کاغذ مي خواهم
ـ روي دستمال کاغذي بنويس.
زن عمو گفت و تند دستمال به ناهيد داد. نوشته شد حرف هاي کوتاهي که بي هيچ فرصت پيش بيني نمي کرد که همين جمله هاي کوتاه، باب آغازين صحبت هايش باشد که خيلي از همسران شهدا ناگفته گذاشته بودند و با غم، هم 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دشتي , حسن ,
بازدید : 346
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 494 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,595 نفر
بازدید این ماه : 1,238 نفر
بازدید ماه قبل : 3,778 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک