فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خاطرات
محمد محمدي پناه:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مدت هاي مديدي بود که از خودم و شرايط يکنواخت زندگيم، خسته شده بودم. کمتر کسي به من توجه اي داشت و اصولاً همه دنبال کار خود بودند و به قدري در زندگي روزانه گرفتار، که کمتر به هم توجه داشتند.
چيزي که بسيار مرا رنجانده بود، علاوه بر يکنواختي، بي توجهي اطرافيان به من بود. داشتم باور مي کردم که ما انسان ها هر روز داريم از هم فاصله مي گيريم. و هيچ کدام هم به اين موضوع فکر نمي کنيم و يا نمي گذارند که فکر کنيم.
اصلاً باورمان شده که دوري و دوستي. باور کنيد دلهامان با هم نيست. اصلاً نسبت به يکديگر دلتنگي پيدا نمي کنيم. از محبت، عشق، صفا و صميميت کمتر حرفي به ميان مي آيد. لبخندها مصنوعي و بي محتوي شده. گمان مي کنم ريشه ي همه گرفتاري ها، غرق شدن در زندگي مدرن و ماشيني است.
دليل بسيار خوبش، هرچه بر پيشرفت و ترقي و رشد علم افزوده شده و سنگرهاي جهل و بي سوادي يکي يکي فتح گرديده و بر خودم شاخصه هاي رشد افزوده گرديده، مي بينيم، عاطفه، محبت، يک رنگي، يک دلي، دوستي و برادري و ... کمرنگ تر، کم سو تر و در بعضي مواقع به دست فراموشي سپرده شده و مي شود.
چرا با اين الفاظ و کلمات دارم سر شما را به درد مي آورم. واقعاً نمي دانم چرا دردهايم را با شما مطرح مي کنم. خوب است خودم را ابتدا معرفي نمايم. نام من مجتبي است. در مقطع دبيرستان تحصيل مي کنم. دوستان زيادي را در کنارم مشاهده کرده ام، که دچار بحران روحي و رواني هستند. بسياري از نوجوانان و جواناني را سراغ دارم که از بي هويتي خود رنج مي برند.
از اين که احساس مي کنند والدين نسبت به وظايف خود، آگاهي لازم را ندارند، ناراحت مي باشند. يا اطلاعات خوبي دارند، اما براي کلاس گذاشتن براي ديگران و پز دادن. ولي در مرحله عمل، بسيار بي حوصله، زود رنج، پر توقع و طلبکارند. شايد بخشي از مسائل، مربوط به يک قشر خاصي باشد، اما نوجوانان محروم از امکانات مادي، تحت تاثير فرهنگ وارداتي و تهاجمي دشمن و يا در معرض ترکشهاي آن قرار دارند و زماني که والدين متوجه مي شوند، افسوس و آه از نهادشان بلند مي شود و از غفلتي که مرتکب شده اند، پشيمان هستند، اما پشيماني ديگر سودي ندارد.
پس از مدت ها تحقيق و مشورت با پدرم و بعضي از بزرگان، به کشفي بزرگ دست يافتم. و آن کشف يک پيز بود. مواد اوليه موجود بود، اما کسي پي استخراج اين معادن نبود و نرفت. و اندکي هم که به سراغ اين موضوع مهم رفتند، با مشکلات بسياري مواجه گرديدند. هرچه مرشد و رهبر و راهنما، فلاش و علامت مسير را نصب مي کرد. بسياري از وادادگان به فرهنگ بيگانه و خود باختگان، پنبه در گوش کردند، تا نشوند و مسئوليت خود را فراموش کنند.
اما نتيجه تحقيقات معرفي نکردن الگوهاي بومي و با آداب و رسوم ملي و ديني، و در عين حال ملموس و قابل دسترسي و مهم تر از همه اين ها براي سنين مختلف، براي اقشار متفاوت، و همچنين متناسب با نيازهاي روز و ... من تصميم دارم شما را با خودم به يک مسافرت کوتاه ببرم. اميدوارم به شما در اين سفر خوش بگذرد. سفري که هم تفريح است، هم عبرت، هم تنوع است، هم درس. راستي مي دانيد از چه زماني تصميم گرفتم مسئوليت اين کاروان را قبول کنم و در اين گردشگري راهنما و خادم مشتاقان باشم. به جريان تحول من گوش کنيد. ماجرا از اين جا شروع شد که:
يک روز تعطيل در گوشه اي از خانه، گز کرده بودم و در لاک خود، در انديشه ها و آينده ي نامعلوم خود سير مي کردم، همچنين به دوستان و بچه هاي کوچه و محله و مشکلات آنها فکر مي کردم. از سويي به گذر عمر و کوتاهي آن و عدم استفاده از فرصت ها، و ... ناگهان پدرم مرا صدا زد و گفت: مجتبي امروز حال داري به يک جايي برويم؟
من بلافاصله گفتم: بابا خبري شده که مي خواهي مرا به گردش ببري!!
پدرم گفت: ديدم امروز خيلي افسرده و گرفته اي. احساس کردم يک کمي تنوع، تفريح و گردش براي هر دو نفر ما بد نباشد. خصوصاً حالا که بقيه هم به زيارت رفته اند خوب است من و تو برويم قدمي بزنيم. اعلام آمادگي کردم. هر دو وسايل سفر را برداشته، سوار بر ماشين از خانه خارج شديم.
صبح يک روز بهاري، به يکي از مناطق سرسبز و ييلاقي رفتيم. پدرم خيلي هواي مرا داشت، با اين که مشغوليت کاريش زياد بود.
من موقعيت پدرم را ترک مي کردم. از اين که تمام طول هفته را سخت مشغول انجام کار مي شود، تا زندگي ما، از يک رفاه نسبي، برخوردار باشد. بايد از او تشکر کنم. اما يک چيز را همه پدرها و مادرها کمتر مورد توجه قرار مي دهند و آن توجه به مسائل عاطفي فرزندان خود است.
يعني هر پدر و مادري، دوست دارد نيازهاي مادي و رفاهي فرزند خود را برطرف کند. اما نيازهايي در زندگي فرزندان وجود دارد، که اگر پدران و مادران آنها را پاسخ ندهند. فرزندان کم کم به سمت و سوي افرادي مي روند که آنها سعي مي کنند، به ظاهر هم شده، نشان دهند که، مي توانند نيازها را برطرف کنند. و آن وقت فاصله بين فرزند و والدين زياد مي شود، تا اين که نسبت به هم بيگانه مي شوند. احساس کردم که امروز فاصله بين من و پدرم برداشته شده است. اما چه اتفاقي خواهد افتاد، بايد منتظر بمانيم.
ماشين را در گوشه اي پارک کرديم و قرار گذاشتيم تا کنار درخت ميان کوه مسابقه بدهيم. هوا بسيار لطيف بود. نسيم ملايمي مي وزيد و آرامش و طراوتي خاص به انسان مي بخشيد. با سرعت از کوه بالا مي رفتيم. ديدم دارم از پدرم شکست مي خورم. راستي راستي پدرم با شيوه اي خاص بالا مي رفت. مثل اين که در يک جاده صاف و آسفالته راه مي رود.
يک دفعه پدرم نگاه را برگرداند و گفت: آقا مجتبي مواظب باش خواب نروي. تندتر قدم بردار. هرچند اختلاف سن من و پدرم خيلي زياد بود. يعني من نصف سن ايشان را داشتم، اما از نظر جسمي خيلي قوي تر از من بودند. پدرم در زير درخت ايستاد و من با سينه ي سوخته، تلاش مي کردم خودم را به او برسانم. وقتي به زير درخت رسيدم، پدرم مرا بغل گرفت. براي اولين بار بود که عشق و علاقه پدرم را با تمام وجود، لمس مي کردم. دوست داشتم امروز با پدرم به عنوان يک دوست، صحبت کنم و ناگفته ها و پرسش هايم را برايش مطرح کنم. تا جواب آنها را بدانم و چراغ راه زندگيم قرار دهم.
چون والدين بهترين و صادق ترين دوستان انسان هستند. به شوخي گفتم: بابا ماشاءالله خيلي جوان تر از من هستيد که در مسابقه برنده شديد. پدرم گفت: آقا مجتبي حالا که ما برنده شديم، قرار است چه چيزي به ما هديه بدهي.
گفتم: هرچه شما بخواهيد و در توان من باشد انجام مي دهم.
پدرم گفت: بهترين هديه تو به من يک چيز است و آن اين که به اين سخن امام صادق (ع) عمل کني.
کونوالنا زينا ولا تکونوا علينا شينا.
امام صادق (ع) مي فرمايند: «اي شيعيان در هر کجا هستيد موجب زينت ما باشيد نه موجب شرمساري و شرمندگي و موجب ننگ ما.»
سپس ادامه داد. پسرم: شرايط جامعه از نظر مسائل فرهنگي و اجتماعي به گونه اي پيش مي رود، که انسان بايد خودش را، در برابر حوادث و اکسينه و بيمه کند، تا دچار انفعال نشود و هويت فرهنگي خود را از دست ندهد.
گفتم: بابا قدرت بدني شما زياد است، در حالي که جستمان مشکل دارد و دائماً بيماريد. چگونه اين توانمندي را در خودتان بوجود آورديد؟
پدرم گفت: ياد دوران دفاع مقدس به خير. روزهاي خوب زندگي من، مربوط به آن ايام است. در آن ايام وقتي در منطقه غرب بوديم، مرتب پياده روي و کوهنوردي داشتيم و هرگاه در جنوب بوديم، پياده روي هاي طولاني و سخت، که همه ي نيروها، با جان و دل انجام مي دادند.
فرمانده مي گفت: بايد به قدري جسم شما قوي گردد، که اگر قرار شد با پاي پياده دشمن را تا عمق خاک خودش، تعقيب کنيد، وسط راه نمانيد و بتوانيد او را دنبال کرده و ضربات کاري خود را بر دشمن وارد نماييد.
روزهاي عجيبي بود، شايد ساعت ها مي دويديم، ورزش مي کرديم، اما احساس خستگي نمي کرديم. چون هدف داشتيم، انگيزه داشتيم و آن، مقابله با دشمن بود. برف، باران، آفتاب، گرما، سرما و ... هيچکدام نمي توانست مانع از انجام ورزش و بدن سازي ما شود و همين امر، موجب شده بود که از سخت ترين موانع عبور کنيم. مثلاً بعضي از کارها را، بچه ها انجام مي دادند که حتي بعد از گذشت آن ايام و تا امروز، باورش براي عده اي شايد سخت باشد.
بچه هاي خط شکن، خصوصاً غواص هاي ما، از سر شب تا اذان صبح در داخل آب بسيار سرد شنا مي کردند، تا بتوانند از رودهاي عظيم و پر قدرت، عبور کنند. بعضي وقت ها سردي آب به قدري زياد بود، که لب هاي غواص ها سياه مي شد اما تحمل مي کردند.
از پدرم پرسيدم: وضعيت و شرايط جبهه چگونه بود؟
پدرم گفت: مجتبي سوال خوبي پرسيدي و اين چيزي بود که امروز، به خاطر آن، تو را به فضاي کوه آوردم، تا بعضي از واقعيت ها را برايت بازگو کنم. آن گاه به آرامي گفت:
پسرم مدتي است متوجه تو هستم. مي بينم خيلي گوشه گير و تو خودت هستي و غصه مي خوري. خيال نکن که من متوجه رفتار تو نمي شوم. جنگ همه چيز را به ما آموخته است. يعني تجربيات دوران دفاع مقدس باعث شده، هميشه به اطرافيانمان توجه داشته باشيم.
يکي از ويژگي هاي جنگ، دوست داشتن قلبي بود نه ظاهري، و محبت واقعي به يکديگر، نه صوري و دروغي و ظاهر فريبي. يعني شب هاي عمليات وقتي بچه ها مي خواستند از يکديگر جدا شوند و با هم وداع کنند، از عمق وجود اشک مي ريختند و سرها را به روي شانه هم مي گذاشتند و سفارش مي کردند که ما را فراموش نکن.
چرا چنين اتفاقي افتاد؟
تنها يک دليل داشت و آن اين که، انگيزه ها در جبهه مادي نبود، بلکه معنوي بود. هيچکس دنبال مزد نبود، دنبال شهرت نبود، دوست داشت گمنام باشد. ارزش ها چيزهاي ديگري بود. اين که مثلاً وقتي از پدر شهيد سوال مي شود، فرزند شما در جبهه چکار بوده است؟
او مي گويد: پسرم مي گفت: تنها يک رزمنده مثل بقيه بسيجي ها؟
اما بعد از شهادتش متوجه شديم که او فرمانده تيپ بوده است!
ببين چقدر اين ارزش دارد؛ اين که ديگران بدانند يا ندانند من چه کاره هستم، فقط اگر خدا دانست، ارزش داشته باشد. الان خيلي نادر است. اما در زمان جنگ، چنين مسائل و موضوعاتي زياد بود. در جبهه مسابقه بود براي يک امر مهم و اساسي. و آن بندگي خداوند و انجام تکليف و کسب معرفت خدا نه چيز ديگر.
به همين دليل چهره رزمندگان را وقتي در تلويزيون و عکس هاي آن دوران مي بيني تصاويري شاداب، با نشاط و خندان را شاهد هستي. و همين امر موجب مي شد که تحمل سختي ها آسان باشد.
ايثار و گذشت و فداکاري، حرف اول را مي زد. پذيرش خطر و جان فدا شدن در آن ميدان، حرف اول همه دلير مردان عرصه پيکار بود. که اگر يک زماني فرصت شد، بعضي از اين خاطرات را برايت نقل مي کنم تا ببيني؛ چگونه خطر مي کردند و جان را بر کف مي گرفتند و مردانه از دين و نظام مقدس اسلامي خود، دفاع مي کردند و در زير باراني از گلوله ها و تيرهاي دشمن، خم به ابرو نمي آوردند. اصلاً بعضي به استقبال خطر مي رفتند. چون الگو و اسوه آنها، قهرمان بزرگ کربلا، حضرت اباالفضل العباس (ع) بود. آنها از شهداي کربلا درس گرفته بودند و به عشق حرم ابا عبدالله الحسين (ع) حاضر بودند، از هستي خود نيز بگذرند.
از پدرم پرسيدم: چگونه به اين مرحله از ايثار و فداکاري مي رسيدند و چرا الان آدم هاي اين چنيني را کم داريم؟
پدرم گفت: آقا مجتبي، اول کاري که انسان بايد انجام دهد، ايجاد ظرفيت در خود و سپس پيدا کردن روحي بزرگ و وسيع و در پايان دريادل شدن.
براي اين که در خودشان ظرفيت بوجود آوردند و به اصطلاح ظرف وجودشان را دريايي کنند، چند کار اساسي انجام مي دهند.
اولين کار، مبارزه با نفس بود. يعني بسياري از خواسته هاي دلشان را بي پاسخ مي گذاشتند و به آنها توجه نمي کردند. انسان عادي و معمولي آرامش را دوست دارد. به خواب علاقه دارد. از بي خوابي رنج مي برد. از تاريکي وحشت دارد. عبادت را در حد تکليف انجام مي دهد و ده ها چيز ديگر که در زندگي امروز ما مشاهده مي شود.
اما يک جوان، نوجوان، پيرمرد بسيجي، از رفتن به خط مقدم، سنگر کمين، شناسايي در شب و ... استقبال مي کرد و لذت مي برد. چون در خطر، ياد خدا و انس با او بيشتر مي شد.
بيداري در شب، يک امر عادي بود. اصولاً، افراد کم خواب بودند، با اين که خستگي کار، نياز به خواب را بيشتر مي کرد. و مورد مهمتر، ارتباط با خداوند بود. يک چيزي که اصلاً ريا در آن راهي نداشت و تنها، خلوص کامل بود. عبادت رزمندگان، در همه صحنه ها بود. چه در جنوب و چه در غرب، چه در خط مقدم و چه در خطوط پدافندي و آفندي و ...
هرجا که بودي در دل شب، اگر برمي خاستي، احساس مي کردي فرشتگان از آسمان به زمين آمده اند.
در آن تاريکي و ظلمت شب، در زير آتش پر حجم سلاح هاي دشمن، بچه ها تنها و با اتکا به خدا و بدون توجه به اطراف و شرايط جنگ و آتش و گلوله هاي مختلف، در وسط بيابان مي رفتند، دور از سنگرهاي اجتماعي، دور از چادرهاي گروهي و ... در درون قبرهاي کوچکي که از قبل آماده کرده بودند، به نماز مي ايستادند.
اگر به طور اتفاقي، از کنار يکي از مراکز نور، عبور مي کردي، بوي عطر محمدي (ص)، صداي مناجات همراه با بغض در گلو و استغفار همراه با اشک، را مشاهده مي کردي، يعني يک رزمنده آن چنان با اين سنگر انفرادي خود، انس داشت که در تاريکي شب، آن را گم نمي کرد و مستقيم و چشم بسته هم مي توانست آن را پيدا کند.
صداي زمزمه، همه جا بلند بود. ولي انگار هيچ کس از ديگري، مطلع نيست و عجيب تر اين که، دوباره به آرامي به سنگر اجتماعي خود، باز مي گشتند و مي خوابيدند. بدون اين که توجه داشته باشند، کسي آنها را زير نظر دارد يا نه. اشک شبانه، باعث لطافت روح مي شد، و کم کم ظرفيت وجودي انسان را بالا مي برد.
يعني؛ اين روح به قدري گستره اش وسعت پيدا مي کرد که آمادگي انجام هر ماموريتي را در هر شرايطي فراهم مي ساخت.
سوال کردم: بابا در مدتي که شما در جنگ بوديد، کدام نيروها شرايط کارشان از بقيه سخت تر بود و چرا؟
پدرم پاسخ داد: در جنگ، هر کجا مشغول مي شدي، احساس مي کردي کار تو، بسيار سخت و حساس است و کوتاهي در انجام آن، موجب شکست جبهه حق مي شود.
براي مثال: کسي که در يگان دريايي بود بايد مرتب با قايق موتوري در ميان امواج آب و در زير تابش نور آفتاب و در زير آتشباري سلاح هاي مختلف و پر حجم دشمن، نيرو، مهمات، غذا، وسايل مورد نياز رزمندگان، مجروحان و شهدا و ... را جابجا کند. در وسط آب، نه جائي براي سنگر گرفتن بود، نه جان پناهي وجود داشت. خيلي که هنر مي کردي بايد در هر وضعيتي بودي، با قايق خود در ميان نيزار مخفي مي شدي تا زمان به نفع تو رقم بخورد. يا کسي که در سنگر کمين بود، هميشه در معرض خطر بود، چون اولين نقطه تماس با دشمن، سنگر کمين است. حضور در اين مکان دل شير مي خواست، زيرا هر لحظه احتمال مي رفت دشمن به فرد، شبيخون بزند، يا با تير مستقيم او را هدف بگيرد، يا با سلاح نيمه سنگين، موضع او را زير آتش قرار دهد. يا رزمنده اي که در گردان، نقش داشت، شب هاي عمليات و در زمان پاتکهاي دشمن، دائماً درگير بود، شايد چندين شبانه روز فرصت خواب پيدا نمي کرد. بايد از مواضع و استحکامات دشمن عبور کند، آن هم در زير شديدترين آتش سلاح هاي سبک و سنگين، بمباران هوايي، شيميايي، ميکروبي و ... و سلاح نيروهاي پياده دشمن.
نفراتي که در تدارکات و لجستيک و ... کار مي کردند هميشه در معرض خطر سلاح هاي دشمن بودند. و افرادي که در بخش هاي، اداوات، توپخانه، پدافند و زرهي و جنگ نوين فعال بودند. در هر حالي بايد آماده، پا به کار، قدرت خود را به نمايش بگذارند. تا هم روحيه نيروهاي خودي، تقويت شود و هم دشمن، دچار ضعف و زبوني و ذلت گردد.
از ميان مجموعه نيروها، کار دو گروه خيلي سخت و خطرناک بوده و هست. و افرادي که مي خواستند در اين دو گروه عضو شوند، بايد از شرايط روحي و رواني و اخلاقي و رفتاري ويژه اي برخوردار. چرا؟
چون شيوه کار با روش بقيه، تفاوت و تغييرات بنيادي داشت. يعني اولين اشتباه آخرين اشتباه فرد بود. درگيري او با دشمن دائمي، نزديک و مرگبار، و خطرات، لحظه اي و غيرقابل پيش بيني بود.
سريع پرسيدم: يعني اينها شب و روز نداشتند، و هميشه احتمال شهادت آنها وجود داشت؟ مگر چکاره بودند که هم کارشان مهم بود و هم خطرشان بيشتر؟
پدرم در حالي که لحن و آهنگ صدايش تغيير کرده بود گفت: همه رزمندگان تلاش مي کردند و گمنام بودند، اما اين عزيزان يا عضو گروه تخريب بودند يا در واحد اطلاعات ـ عمليات فعاليت مي کردند.
وظيفه اينها خيلي مهم بود و در عين حال پر خطر، وظيفه ي نيروهاي تخريب، ايجاد معبر در ميادين مين شمالي و خنثي کردن تله هاي انفجاري و در بعضي از شرايط کاشتن مين، انجام انفجارات و تله گذاري و ...
و وظيفه ي نيروهاي اطلاعات هم بسيار خطرناک بود، چون بايد با عبور از موانع مختلف دشمن از شرايط دشمن و برنامه هاي او گرازش تهيه کنند و در اختيار فرماندهان قرار دهند. و در بعضي از مواقع شايد چند روز در ميان نيروهاي دشمن حضور مي يافتند. و يا ساعتها بايد در درون آب شنا مي کردند و آن هم فقط با ني نفس مي کشيدند و يا به صورت ثابت ساعت ها در يک نقطه در دل شب مي نشستند و دشمن را زير نظر مي گرفتند و ...
اخبار و اطلاعات، نقش بسيار تعيين کننده اي در تصميم گيري هاي فرماندهان داشت به همين دليل بايد کساني که براي اين امر انتخاب مي شدند از نظر شجاعت و شهامت، ايثار و از خود گذشتگي، اخلاص و تقوي و ... از بقيه برتر باشند.
از پدرم پرسيدم: آيا شما هيچ کدام از اين افراد را مي شناسي که در آن دوران لحظات جنگ بوده اند و الان شهيد شده باشند.
پدرم گفت: آقا مجتبي اينها در طول دفاع مقدس زياد بوده اند و اگر تو مي خواهي با آنها آشنا شوي و آنها را بشناسي اول بايد اين آمادگي را در خودت به وجود آوري که آنها تو را انتخاب کنند.
پرسيدم: منظورتان چيست؟ چگونه من خودم را آماده کنم، من هميشه آماده هستم و در هر کجا که بايد بروم بگوييد و اجازه بدهيد مي روم.
پدرم گفت: پسر گلم براي ورود در هر امري، زمينه هايي نياز است تا وقتي به آن موضوع رسيدي، يک دفعه دچار سرخورده گي نشوي. آنگاه پدرم گفت: مي داني چرا تو را به اين مکان در اين روز آوردم. بالاي کوه، دور از هياهوي شهر، چون وقتي از جمعيت و دغدغه هاي زندگي مادي، فاصله گرفتي و از دود و آلودگي صوتي دور شدي و در يک فضاي پاک تنفس کردي، اميد به آينده و با برنامه زندگي کردن در تو تقويت مي شود.
از ارتفاع وقتي به شهر نگاه مي کني، جلوه هاي جذاب و سرگرم کننده ي آن تو را فريب نمي دهد. بلکه واقعيت هاي شهر را از اين جا مشاهده مي کني؛ يعني هر زمان از فضاي شهر دور شوي، تعلقات و وابستگي ها کم کرده اي، زمينه رشد و کمال تو فراهم مي شود، ديگر از زندگي خسته نمي شوي، ديگر زندگي براي تو يکنواخت نيست.
پس بيا تصميم بگير که مي خواهي در فضاي پاکي ها نفس بکشي و از آلودگي ها دور کني. اگر به اين تصميم رسيدي؛ من چند نفر از دوستانم را به تو معرفي مي کنم، تا بروي از نزديک با آنها صحبت کني. آنها يک روز جزئي از جنگ بوده اند و با شهيدان جنگ مرتبط و از آنها خاطرات فراواني دارند. آنها خود، يکي از شهيدان مورد نظرت را به تو معرفي مي کنند. به پدرم قول دادم که به تصميم قطعي برسم و خودم را براي اين کار مهم آماده سازم. آن روز گذشت تا اين که دوست صميمي خود را ديدم، نامش مرتضي بود او هم روحياتش تقريباً مثل خودم بود. در خصوص موضوع کوه و قولي که به پدرم داده بودم با او صحبت کردم.
مرتضي گفت: من هم خيلي مشتاقم که با زندگي و عملکرد رزمندگان در طول جنگ آشنا شوم. گفتم: اگر در تصميم ات جدي هستي بيا تا با هم اين کار را انجام دهيم.
مرتضي گفت: من با پدرم مشورت مي کنم و خبرت مي دهم.
کم کم مقدمات کار را فراهم کرديم و مرتضي نيز موافقت پدرش را جلب کرده بود.
يک روز صبح که پدرم مي خواست به سر کار برود گفتم: امروز دوست دارم به دنبال واقعيت بروم و در باره ي شهدا تحقيق کنم.
پدرم گفت: من نام چند نفر را از قبل در اين صفحه نوشتم، با آدرس کامل، چون مي دانستم بالاخره يک روزي به سراغ مسئله مي آيي.
اينها را پيدا کن و بخواه تا برايت در باره ي يک شهيد مشخص سخن بگويند تا بتواني از خصوصيات او تقريباً بقيه ي رزمندگان را نيز بشناسي.
با مرتضي رفتيم به آدرس اولين دوست پدرم. نامش احمد بود و از رزمندگان سخت کوش جنگ بود. خودم را معرفي کردم و گفتم: پدرم مرا براي تحقيق در باره ي شهداي تخريب و اطلاعات مامور کرده، تا اطلاعاتي در مورد زندگي و خصوصيات فردي و اجتماعي آنها تهيه کنم.
سپس گفتم: احمدآقا شما شهيد شاخصي که خيلي با او مرتبط بوده باشيد را مي شناسيد تا ما را در امر تحقيقات کمک کنيد.
احمد آقا پاسخ داد: بسم رب الشهداء و الصالحين، از شما تشکر مي کنم که تصميم خوبي گرفته ايد و قصد داريد در خصوص شهدا تحقيق کنيد.
امروز شهيدي را به شما معرفي مي کنم که هم برادر شهيد بود، و هم در گردان رزم، يگان دريايي، در اطلاعات و هم در تخريب حضور داشته است.
مرتضي سوال کرد: شما از چه زماني شهيد را مي شناسيد و نامش که بود.
احمد آقا گفت: عجله کردي ، قصد داشتم او را به شما معرفي کنم. نامش غلامرضا رضايي بود. آشنايي من با شهيد به زمان کودکي باز مي گردد؛ که در يک محله با هم، هم بازي و دوران دبستان و راهنمايي را با هم همکلاس بوديم. وقتي در کشور انقلاب شد از اول انقلاب در تظاهرات بر عليه رژيم ستم شاهي شانه به شانه ي هم حرکت مي کرديم. وقتي جنگ شروع شد نيز جزء اولين ها بوديم که به جنگ رفتيم.
پرسيدم: شما به عنوان يک دوست چه ميزان با روحيات شهيد آشنايي داشتيد؟
احمد آقا گفت: از دوران کودکي که خارج شديم و افکار و انديشه هاي کودکي را سپري کرديم. در مسائل انقلاب و خصوصاً در جنگ من روز به روز بيشتر با روحيات و خلقيات او آشنا مي شدم.
به خصوص در جنگ، ايشان از روحيه ي بالاي شهادت طلبي برخوردار بود و مشتاق شهادت بود. رفتار و گفتارش آموزنده و شيرين بود. با رفتارش به ديگران درس مي داد. اهل تهجد و شب زنده داري بود و خيلي احترام دوستان را حفظ مي کرد.
صادقانه کار مي کرد و خستگي ناپذير بود. يعني برايش انجام تکليف مهم بود. اين که در شب باشد يا در روز، برايش فرقي نمي کرد. مهم ترين ويژگي او اين که هميشه با وضو بود؛ يعني در طول شبانه روز و در هر شرايطي وضو داشت، و مي گفت: اين جبهه ها محل حضور و نزول فرشته گان و ائمه ي معصومين (ع) است. و در هر جا که قدم مي گذاري، مشهد شهيدي است، پس چه خوب است که با وضو و با طهارت باشيم تا ثواب ببري.
ويژگي ديگرش اين که مدام زبانش به ذکر مشغول بود. مي گفت: عاشق هميشه از معشوق خود ياد مي کند و نامش را بر زبان دارد. يک عبد همه جا بايد به ياد معبودش باشد تا هر گاه به او نياز داشت عنايت و لطفش نصيب انسان گردد.
انسان خوش برخوردي بود و يکي از ويژگي هايش که بسيار در روحيه ي افراد تاثير مثبت داشت، هرچه کار سخت تر مي شد، خنده ي لبانش نمايان تر مي گشت. يعني وقتي براي شناسايي و باز نمودن معبر مي رفتيم و از طرف دشمن با گلوله ي منور يا جنگي شليک مي شد، شهيد رضايي شروع به خنديدن مي کرد. انگار مرگ را به بازي گرفته بود.
سوال کردم: گفتيد براي شناسايي که مي رفتيد معبر باز مي کرديد: معبر چيست؟
احمد آقا گفت: چون موانع و استحکامات دشمن روبروي رزمندگان خيلي وسيع و گسترده بود: يعني هم از نظر طول و هم از نظر عمق و هم امکاناتي که به کار مي برد خيلي زياد بود.
خوب بايد چند نفري مي رفتند وسط ميدان مين، مين ها را خنثي، سيم هاي خاردار را قطع، تله ي انفجاري اگر بود خنثي مي کردند و در ضمن علامت گذاري مي کردند. يعني بين يک کيلومتر راه، چند جاده ي باريک با عرض يک تا دو متر باز مي کردند، که افراد بتوانند از اين محل عبور کنند و پايشان را روي مين نگذارند.
کار شهيد در تخريب خيلي حساس بود. چون اگر يک لحظه غفلت مي کرد احتمال داشت مين منفجر شود و علاوه بر اين که خودش به شهادت برسد، دشمن هم از وضعيت ما باخبر شود؛ که قصد داريم در مواضع آنها رخنه کنيم.
مرتضي پرسيد: شهيد در چند عمليات حضور داشت؟
احمد آقا گفت: شهيد رضايي در عمليات هاي متعدد حضور فعال داشت که مهم ترين آنها را براي شما بيان مي کنم.
عمليات والفجر 4، والفجر 8، خيبر، بدر، کربلاي 4، کربلاي 5، بيت المقدس 7 و تک هاي آخر جنگ.
حتي ايشان بعد از جنگ نيز در منطقه حضور داشت و در برنامه هاي تفحص شهدا، مين هاي موجود را خنثي مي کرد.
خيلي دوست داشتم بيشتر مي مانديم و سوالات ديگري را مطرح مي کرديم. اما وقت گذشته بود و از برادر رزمنده احمد آقا خداحافظي کرديم.
مرتضي گفت: احمد آقا باز هم مزاحم شما مي شويم. اگر خدا توفيق دهد.
هر دو از محل کار ايشان خارج شديم و احمد آقا هم به رسم سنت اسلامي چند قدم ما را بدرقه کرد که از او خواهش کرديم، به خاطر مشغله ي زياد به انجام کارهاي خود بپردازد.
من شب نتيجه ي کار امروز را به پدرم گزارش دادم و ايشان خيلي خوشحال شد و گفت مجتبي هرچه در زندگي شهدا وارد شوي وجود آنها را حس خواهي کرد البته بعضي از دوستان نمي توانند خيلي از واقعيت ها را به شما بگويند و شما هم اصرار نکنيد. هرچه گفتند شما ثبت کنيد چون بازگشت به آن ايام و يادآوري آن صحنه ها و فراق و دوري دوستان خيلي سخت است. پس وظيفه ي شما يک چيز است، ثبت سخنان و تحت فشار قرار ندادن کساني است که خاطراتشان را تعريف مي کنند.
پدرم از خيلي موضوعات و روحيات افراد جنگ صحبت مي کرد به گونه اي که مشتاق شدم با برنامه ريزي به سراغ نفرات بعدي بروم. فردا با مرتضي تماس گرفتم و رفتيم به سراغ يکي از دوستان شهيد به نام آقا محمود.
پس از آن که خودمان را معرفي کرديم، دليل مزاحمت را نيز ذکر کرديم انسان متين و پرکاري به نظر مي رسيد؛ اما در برخورد اوليه انسان آرامي به نظر مي رسيد و معلوم بود بايد شرايط را مهيا مي کرديم تا در باره شهيد اطلاعاتي را بدست مي آورديم. دوستم مرتضي گفت: مزاحم وقت و کار شما شديم اما در مورد مسئله اي مهم تحقيق مي کنيم، مي خواستيم شما هم ما را در اين مسير ياري کنيد و آن را شناخت يکي از نيروهاي تخريب به نام شهيد غلامرضا رضايي است آيا شما ايشان را مي شناسيد؟ و اگر در باره ي خصوصيات ايشان احساس مي کنيد مطلبي است که مي شود در اختيار ديگران گذاشت بيان کنيد.
آقا محمود ضمن عرض تشکر و خيرمقدم گفت: آن چه من در باره ي شهيد رضايي براي شما مي توانم بيان کنم؛ يکي برمي گردد به خصوصيات فردي شهيد و ديگري خاطره اي است از شهيد بزرگوار غلامرضا رضايي.
شهيد رضايي، پرچم دفاع از اسلام و قرآن و انقلاب اسلامي را دوشادوش ديگر رزمندگان، چه در مرزهاي غربي کشور و در ارتفاعات پر از برف و صعب العبور و چه درمناطق جنوب و در گرماي بالاي 50 درجه تا مرز شهادت بر دوش کشيد؛ و در اين مسير چندين بار مجروح شد.
از نظر فردي هرگز تظاهر به تقوا نمي کرد، شهادتش گواهي داد انسان متقي و پرهيزکاري بوده است از زبانش هيچ کس جز کلام نيک نشنيد، و هرگز کسي را با کلامش رنجيده خاطر نکرد، حتي در انجام امر به معروف و نهي از منکر برخوردش دلنشين بود.
اگر بخواهم خصوصيات شهيد را براي شما در يک جمله بگويم:
شهيد رضايي متعلق به يک طبقه يا گروه خاصي از دوستان نبود. برخوردش با کودکان، پدرانه؛ با جوانان، دوستانه؛ با همسنگرانش متواضعانه؛ با خانواده اش، مودبانه؛ با بزرگان و علماء، عارفانه و با خداوند عاشقانه بود.
نگاهش مظلومانه، لبخندش معصومانه، ايمانش مخلصانه، قلبش خاشعانه و رفتارش کريمانه بود و ...
با اين که شهيد رضايي در طول دفاع مقدس در واحدهاي مختلف رزمي خدمت کرد؛ اما آخرين واحدي که انتخاب نمود، واحد تخريب بود. به نام گردان حضرت قمر بني هاشم (ع).
سوال کردم: آقا محمود، آقاي رضايي بسيجي بود يا عضو سپاه.
او پاسخ داد: شهيد رضايي حدود سه سال با عضويت بسيجي در جبهه ها حضور يافت، اما دوستان و همسنگرانش به او پيشنهاد کردند که به عضويت سپاه درآيد.
شهيد مي گفت: حضور در سپاه قداست دارد و عنوان پاسداري خيلي بزرگ است. که هرکس شايستگي اين منصب را ندارد. وقتي حضرت امام خميني مي فرمايند: اي کاش من هم يک پاسدار بودم.
پوشيدن لباس سپاه لياقت مي خواهد با اصرار دوستان و اين که شکسته نفسي نکن، در سال 1366 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.
او هرگز تحت عنوان نام و نشان خدمت نکرد و از هيچ فعاليتي هم در طول دفاع مقدس کوتاهي نکرد. او تا قبول قطعنامه در مناطق مختلف حضور داشت و بعد از آن به عضويت تيپ مستقل 18 الغدير نيروي زميني سپاه در آمد.
تا سال 1373 در نقاط مختلف مرزي در جنوب و غرب کشور، چه در تفحص شهدا و چه در مقابله با اشرار، در غرب کشور، که در اين مسير آن قدر پافشاري کرد، تا به شهادت رسيد.
سوال کردم: آقا محمود! قرار بود خاطره اي از شهيد رضايي براي ما از آن دوران بيان کنيد.
آقا محمود گفت: منطقه شلمچه هميشه منطقه بسيار مهم در طول دوران دفاع مقدس بود، اصولاً منطقه جنوب به خاطر منابع زير زميني هم براي ما و هم براي دشمن خيلي مهم بود.
بعد از عمليات بيت المقدس 7 (هفت) بود. تيپ الغدير در خط پدافندي در منطقه جنوب مستقر شد. در يکي از قسمت هاي خطي که تحويل تيپ شده بود رودخانه اي بنام عرايض وجود داشت.
در عمليات هاي گذشته نيروهاي لشگر اسلام براي عبور از اين رودخانه با پلي که از لوله هاي فلزي بزرگ متصل به هم، احداث شده بود؛ بارها و بارها به قلب دشمن زده بودند.
اين پل دو بخش خشکي را به يکديگر متصل مي کرد و آب هم از زير آن عبور مي کرد. چون يک زماني اداوات ما در اين منطقه مستقر بود، به آن، پل اداوات هم مي گفتند که بعدها به آن پل 20 متري گفته مي شد. چون فاصله بين دو خشکي 20 الي 50 متر بود؛ نيروهاي دشمن بر لبه پل در منطقه خودشان مستقر شده بودند و نيروهاي ما هم در اين طرف پل.
شرايط خيلي حساس بود، دشمن هر لحظه مي خواست و اراده مي کرد، توانايي آن را داشت که به ما حمله کند. آثار خطر هر لحظه احساس مي شد تهديد دشمن جدي بود و در چنين شرايطي براي آن که جلوي تحرکات دشمن گرفته شود و قدرت خود را به رخ او بشکيم؛ از طرف فرماندهي تصميم گرفته شد که واحد تخريب، پل مورد نظر را منهدم کند.
دشمن کاملاً بر منطقه تسلط داشت و کوچکترين حرکتي را کنترل مي کرد. نيروهاي عمل کننده بايد مهمات را در زير ديد دشمن، به کنار پل منتقل مي کردند و بعد از تله گذاري، پل منهدم مي شد.
مهمات زيادي را بايد تا کنار پل منتقل مي کردند، سپس بايد مواد آماده سازي و بعد عمليات انفجار انجام مي شد.
دشمن متوجه تحرکات نيروهاي ما شده بود. آنها را به راحتي روي اين پل شني تسلط داشتند و شب ها حتي تا وسط هاي پل، پيشروي مي کردند. مرتب از منور استفاده مي کردند ديده باني با دوربين مادون قرمز را براي ديد در شب، فعال تر کرده بودند.
دشمن از آمادگي کامل برخوردار بود. اما آن چه مهم بود اين که، نيروهاي تخريب، بدون هيچ دلهره و ترسي، و با عزمي راسخ، تصميم داشتند اين ماموريت را هر چه زودتر انجام دهند.
اگر اين عمليات انجام مي شد، ديگر نيروها، خودروها و تجهيزات دشمن نمي توانستند، مرزهاي جمهوري اسلامي را در آن منطقه، تهديد کنند و تقريباً در منطقه شلمچه، تحرکات دشمن قطع نمي شد.
بچه هاي تخريب مهمات مورد نياز را آماده کرده بودند و بايد شبانه در زير ديد و آتش باري سلاح هاي دشمن مواد را به زير پل منتقل مي کردند.
فاصله نزديک به دشمن، آماده باش صد در صد دشمن، مراقبت شديد و کنترل منطقه و از طرفي انتقال حجم بالاي مهمات، آن هم در دل شب و تا زير پاي نيروهاي عراقي، کاري بس سخت بود و دشوار، و نيرويي را مي طلبيد که آماده شهادت باشد.
کسي بايد در اين ميدان وارد مي شد، که کاملاً از نظر روحي و رواني آماده باشد، به حساسيت کار آگاه باشد و بتواند با خونسردي اين ماموريت سخت را انجام دهد.
بايد حدود يک صد کيلو مهمات به زير پل منتقل مي شد.
شب چند نفر از بچه هاي تخريب، آماده انجام عمليات شدند. لحظه وداع سخت و جانکاه بود؛ بچه هاي تخريب، يکديگر را در آغوش گرفتند و از يکديگر حلال بودي، طلب مي کردند. کم کم شرايط داشت مهيا مي شد و بايد افراد به آب مي زدند و حرکت مي کردند.
لباس هاي غواصي را پوشيدند و مواد را در حدي که مي شد حمل کنند، با خود برداشتند و از زير قرآن حرکت کردند و به آرامي از کنار خاکريز بالا رفتند و وارد نهر عرايض شدند.
بايد خيلي آرام در آب حرکت مي کردند؛ چون اگر دشمن متوجه حضور آنها مي شد و گلوله اي به سمت آنها شليک مي کرد، با توجه به مهماتي که همراه آنها بود، غواص هاي ما پودر مي شدند.
بچه هاي تخريب در کنار خاکريز، دست به دعا برداشته بودند و از خدا مي خواستند که دوستانشان را در اين ماموريت موفق نمايد. شب از نيمه گذشته بود. سکوتي منطقه را فرا گرفته بود. صداي نيروهاي عراقي به گوش مي رسيد؛ بقيه نيروها خود را آماده مي کردند که اگر حادثه اي رخ داد، سريع پاسخ دشمن را بدهند.
فرمانده بسيار نگران شده بود، حدود يک ساعت و نيم بود که بچه ها رفته بودند. کم کم به کنار خاکريز آمد و خيره به آب نگاه مي کرد. متوجه شد آب به آرامي تکان مي خورد. ناگهان يکي از بچه ها سرش را از آب بيرون آورد. وقتي فرمانده را ديد گفت: به خير گذشت.
فرمانده از خوشحالي به سجده افتاد. هر سه نفر از آب بيرون آمدند.
مسئول گروه نفر آخر بود. وقتي از آب بيرون آمد، مثل هميشه لبخند شيريني زد و گفت: به حمدالله ... در بخشي از پل مواد کار گذاشته شد.
قرار شد که مرحله دوم را بلافاصله انجام دهند. خود بچه ها مي گفتند: مي رويم و خيلي زود برمي گرديم. فرمانده موافقت نکرد، گفت: نياز به استراحت است، استراحت کنيد، ولي شهيد رضايي گفت: همين امشب بايد کار را تمام کرد.
برادر رضايي تعريف کرد، زير پاي عراقي در آب نشسته بودم، سرباز عراقي به آب خيره شده بود، اما چيزي نمي ديد. اگر عراقي دستش را دراز مي کرد من مي توانستم ساعت را پشت دستش بخوانم. از يک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف ديگر مي دانستم مسئوليت بسيار حساس و مهم است و اين را معجزه خداوند مي دانستم؛ يعني واقعاً چشم هاي دشمن، کور شده بود. مواد را به بخشي از لوله هاي فلزي، تله گذاري کرديم و آنها را محکم بستيم، که بر اثر جريان آب دچار مشکل نشود.
اين ماموريت در شب، دوباره تکرار شد. بچه هاي تخريب، اگر امشب موفق مي شدند ديگر کار تمام بود.
هرگاه در جبهه، شرايط به گونه اي مي شد که حالت آتش بس داشت، هر دو طرف با احتياط و شرايط ايمني، مراقب يکديگر بودند. يعني تقريباً آماده باش صددرصد بود و هر حرکتي را زير نظر داشتند.
اگر امشب بچه ها موفق مي شدند، که بقيه مهمات را به صورت تله، در زير پل قرار دهند، در موقع انفجار، چهره عراقي ها، ديدني مي شد.
راس ساعت مقرر، بچه ها برگشتند؛ عجب شور و حالي برپا شده بود. شهيد رضايي گفت: امدادهاي غيبي خدا را به چشم ديدم؛ دشمن متوجه چيزي شده بود ولي با خواندن آيه وجلعنا.... دشمن که نزديک من شده بود، اصلاً متوجه من نبود. با توکل به خدا، آخرين بخش ها را محکم کردم و به آرامي بازگشتم.
يک سر سيم را به باطري وصل کرد. درخواست کرد که جناحين پل، تا حدود 100 متري تخليه شود، تا که در زير انفجار، نيروهاي خودي دچار آسيب نشوند.
نزديک اذان صبح بود، برادر رضايي سر ديگر سيم را به باطري وصل کرد. ناگهان صداي مهيبي سکوت منطقه را شکست.
عراقي که دچار وحشت شده بودند، به هر طرف تيراندازي مي کردند و گلوله هاي منور، تمام منطقه را روشن کرده بود.
اما در خاکريز بچه هاي ما فرياد الله اکبر بلند شد. آن چنان صاي تکبيري که پشت دشمن را شکست. با اين انفجار، نيروهاي دشمن از نفوذ به مواضع ما، نااميد شدند و تمام نقشه هايشان نقش بر آب شد.
از کنار سنگر رزمندگان صداي اذان بلند شد، و همه مي رفتند با ياد خداوند ناصر و توکل بر او، يک روز ديگر را آغاز کنند.
من و مرتضي از خاطره ي زيباي آقا محمود تشکر کرديم؛ با ايشان خداحافظي نموديم و قرار شد خيلي زود به خانه برويم تا ببينيم فردا، خدا چه براي ما مقدر کرده است.
فردا صبح، تصميم گرفتيم سراغ يکي ديگر، از دوستان شهيد رضايي برويم؛ طبق آدرسي که پدرم داده بود، به سراغ فردي به نام حسن آقا رفتيم.
پس از احوال پرسي، خودمان را معرفي کرديم و گفتيم: آن چه در باره شهيد رضايي مي دانيد، براي ما بيان کنيد.
حسن آقا، يکي از رزمندگان گردان تخريب بود که سوابق درخشاني را در دوران دفاع مقدس داشت؛ اما مشخص بود که قرار نيست خيلي براي ما فلسفه بافي کند. لذا برنامه را با يک سوال در اختيار خودش گذاشتيم تا هرچه صلاح مي داند، ذکر کند.
ايشان پس از تشکر از حضور ما گفت: شهيد رضايي قبل از عمليات کربلاي چهار در منطقه، به واحد تخريب آمد. خصوصيات عجيبي داشت، بي ريا و صادقانه کار مي کرد، چهره اي گشاده و لباني پر از خنده داشت. آن قدر جذاب بود که هرکس يک بار با او هم صحبت مي شد، شيفته او مي گشت.
وقتي بعد از عمليات کربلاي چهار به مرخصي رفت. خيلي زود به منطقه بازگشت. عمليات کربلاي پنج داشت شروع مي شد و چندين نفر از بچه هاي تخريب مجروح شده بودند. براي ادامه عمليات و سازماندهي مجدد، نياز به نيروي جديد بود. قرار شد بچه هايي که از مرخصي بازگشته اند، سريع به خط و منطقه عملياتي فرستاده شوند؛ تا در تيم هاي مختلف (کاشت، پاکسازي، انفجارات) تقسيم شوند. شهيد رضايي سر تيم انفجارات بود.
تصميم داشتيم در دژ اصلي دشمن، شکافي عميق و بزرگ ايجاد کنيم. تا با انداختن آب در جلو مواضع دشمن، از پيشروي نيروهاي دشمن، جلوگيري کنيم. اين انفجار نقشي بس حياتي داشت. قرار بود اين عمليات توسط شهيد رضايي انجام شود.
با بي سيم با او تماس گرفتم تا از وضعيت او آگاه شوم. گفت: تيم من آماده هر گونه ماموريتي مي باشد و ان شاءالله مثل بقيه بچه ها مشتقاقيم تا شهيد بشويم.
گفتم: هنوز نيامده کجا مي خواهي بروي؟ هنوز زود است؟ و ....
گفت: باشه الان پيش شما مي آيم.
از دور ديدم برادر رضايي با اعضاي تيمش دارند به سمت ما مي آيند. در يک سنگر مخروبه اي همه دور هم نشستيم. شيوه کار و اهميت ماموريت در عقب نشيني دشمن را تشريح کردم.
دو کبوتر عاشق کنار هم بودند، يکي به نام شهيد عباس کارگر، و ديگري غلامرضا رضايي، که هم محله اي بودند و عباس کارگر روبروي غلامرضا رضايي نشسته بود.
شهيد رضايي به شهيد کارگر گفت: اگر تو اول مي خواهي شهيد بشوي برو. اگر تو نمي روي، من بروم و مرتب مي خنديد.
اينها با هم شوخي مي کردند، آتش خيلي شديد بود و گلوله مثل باران مي باريد به آنها گفتم: من جلو مي روم و شما چند دقيقه بعد از من بياييد و مواد منفجره را نيز بياوريد، تا هرچه سريعتر برنامه را شروع کنيم. حدود بيست دقيقه اي منتظر آنها ماندم، اما فايده اي نداشت نيامدند. دلم شور افتاد و خيلي نگران شدم، لذا تصميم گرفتم که برگردم، تا ببينم چه اتفاقي افتاده است؟ ناگهان ديدم غلامرضا رضايي، روي برانکارد در حال انتقال به پشت خط است؛ وقتي مرا ديد خنديد و گفت: حاج حسن من دژ را شکافتم. حالا کار را عباس کارگر تکميل مي کند.
من گفتم: اگر مي دانستم تو عاشق تير و ترکس هستي و زود مجروح مي شوي، نمي گذاشتم به اينجا بيايي و ديگري را مامور مي کردم. با لبخند شيرين خود براي ما آرزوي موفقيت کرد.
من بقيه نيروها را با خود بردم به جلو و با لطف و عنايت الهي و ايثار بچه هاي تيم تخريب، آن دژ شکافته شد و آب در محل استقرار نيروهاي عراقي جاري شد. لبخند رضايت بر چهره رزمندگان اسلام نشست. بعدها که شهيد رضايي را ديدم به او گفتم: تخريب چي خوبي هستي ولي بايد قول بدهي هر کجا مي روي خصوصاً در زمان عمليات ها مجروح نشوي. شهيد گفت: برادر حسن هرچه گفتم: من تير و ترکش نمي خواهم، ولي انگار، زور آنها بيشتر بود و خودشان را به من تحميل مي کردند.
دوستم مرتضي گفت: در خصوص شهيد رضايي، مطلب ديگري هست که مانده باشد؟ حسن آقا گفتند: در خصوص شهادت ايشان، در آينده اگر فرصتي دست داد، برايتان نقل خواهم کرد. با ايشان خداحافظي کرديم تا ملاقات بعدي در صورت توفيق.
دنبال فرصتي بودم تا ببينم واقعاً اين سردار رشيد اسلام ک اين قدر بي باکانه تا عمق مواضع دشمن مي رفت، در سخت ترين شرايط، با آرامش از ميادين مين، سيم هاي خاردار حلقوي، فرشي، خورشيدي، تله هاي انفجاري عبور مي کرد و در بعضي مواقع، در مسير تردد نيروهاي شناسايي دشمن و اشرار مسلح، تله گذاري مي کرد. عاقبت در کجا و چگونه مرغ جانش به پرواز درآمد و به سوي لقاء پروردگارش پر کشيد.
به مرتضي گفتم: خوب است تا فرصت داريم، در همين هفته، در خصوص نحوه شهادت شهيد رضايي، نيز سراغ آخرين همسنگر او برويم. گفت: فردا صبح خوب است. گفتم: خدا کند که در محل کارش باشد، چون مي گويند: در لحظات شهادت او در کنارش بوده است.
حدود ساعت 8 صبح بود که مرتضي آمد و با هم به محل کار آخرين يار شهيد رضايي رفتيم.
نامش، حسين بود و از زحمت کشان تخريب، در زمان جنگ. چهره اش گشاده و لبخند بر لبانش بود. تا خودم را معرفي کردم، ايشان ما را تحويل گرفت و موضوع مصاحبه را مطرح کرديم. گفتيم: يک سوال اساسي مي خواهيم بپرسيم و آن نحوه عملکرد شهيد، بعد از جنگ و چگونگي شهادت اوست؟
حسين آقا ضمن تشکر از ما، که به ياد شهدا هستيم، گفت: شهيد رضايي يکي از نيروهاي مخلص و کارآمد و شجاع و در عين حال خوش برخورد تخريب بود. انساني به تمام معنا، خود ساخته و آماده پذيرش خطر! روحياتش به گونه اي در جنگ شکل گرفته بود که نمي خواست از فضايي که شهدا در آن رفت و آمد داشتند، جدا شود. لذا زماني که جنگ به پايان رسيد، دنبال بهانه مي گشت که در مناطق جنگي بماند و چون تخصص در کاشت، برداشت و خنثي سازي مين داشت، مي توانست بسيار موثر باشد. به همين علت مدت زيادي را در جبهه هاي جنوب، به کمک تيم هاي تفحص شتافت و هرجا که مي خواستند پيکر پاک شهدا را پيدا کنند، مين ها و موانع پيش رو را پاکسازي مي کرد و واقعاً عاشقانه کار مي کرد. تا اين که تيپ الغدير يزد ماموريت يافت در منطقه شمال غرب حضور يابد و امنيت بخش هايي از آن را، تامين کند. عمده ماموريت گروه تخريب، برقراري امنيت در خطوط مرزي، مشرف به شهر پيرانشهر و تقريباً روبروي شهر حاجي عمران عراق بود. ضد انقلاب و اشرار قاچاقچي از اين مسير وارد شهر مي شدند و امنيت مردم را دچار مشکل مي کردند. يگان الغدير، از اوايل سال 1372 تا اواخر سال 1373 در منطقه حضور داشت. از طرف فرماندهي تيپ، مسئوليت مسدود نمودن نوارمرزي را، به مهندسي و تيم تخريب واگذار نمودند. قرار شد مهندسي دستگاه هاي راه سازي را جهت ايجاد ترانشه (پرتگاه) به منطقه بياورند. فرمانده تخريب نيروها را به سه گروه تقسيم کرد. وظيفه يک گروه احداث سيم خاردار فرشي و حلقوي بود، گروه ديگر، در جايي که نمي شد سيم خاردار کشيد، با کمک بلدوزر مهندسي، پرتگاه درست مي کردند و يک گروه هم وظيفه اش کاشت و مسلح کردن مين بود.
مسيري را که ضد انقلاب انتخاب کرده بود دقيقاً روبروي مرز و گمرک حاجي عمران بود؛ به دليل نزديک بودن مسير، تردد آسان و شلوغ بودن منطقه چون نزديک گمرک قرار داشت.
ما تصميم گرفتيم حدود 70 کيلومتر از خط مرزي را مسدود کنيم. امکانات تيم تخريب، بسيار محدود اما نيروهايش بسيار پر توان و مخلص پا به کار، که شاخص ترين آنها شهيد رضايي بود. خصوصيت شهيد رضايي اين بود که در عين فشردگي کار که از صبح زود شروع، و تا پاسي از شب ادامه داشت، خستگي نمي شناخت و خنده روي لبانش، دائمي بود.
روز 26/4/1373 چهره شهيد رضايي، بسيار تغيير کرده بود. مسئول کاشت مين و هم مسلح کردن آن بود. يکي از خطرناک ترين و ترسناک ترين مين ها، مين ام شانزده بود، کاشت و مسلح کردن اين مين براي او عادي شده بود. تقريباً محل کارمان رسيده بود به روبروي گمرک حاج عمران او خيلي با سرعت مين ها را مي کاشت و مسلح مي کرد. انگار عجله داشت، مي خواست جايي برود.
به او گفتم: برادر رضايي، شما خيلي با اين مين کار کرده اي و ديگر برايت عادي شده، اين کار را به يکي ديگر از برادران واگذار کن. ايشان پذيرفت و رفت سراغ مين هاي پدالي و شروع کرد به کاشتن و مسلح کردن آنها.
من در حالي که پشتم به پشت ايشان بود و در چند متري داشتيم کار مي کردم ناگهان صداي انفجاري بلند شد؛ وقتي برگشتم ديدم، شهيد رضايي به گوشه اي پرتاب شد؛ در حالي که هر دو دستش چون مولايش، قمر بني هاشم حضرت اباالفضل العباس (ع) قطع شده بود و شکمش به گونه اي شکافته بود که ستون فقراتش از داخل شکم، پيدا و محتويات شکمش بيرون ريخته بود. آن چه خيلي برايم ديدني بود و باعث تعجب شد چهره شهيد بسيار نوراني و تبسم، روي لبانش نقش بسته بود. روحش آزاد و مرغ جانش، از وسط ميدان مين به پرواز درآمد و ملائکه الهي او را در آغوش کشيدند.
سردار رشيد اسلام، غلامرضا رضايي آن چنان زيست که بهره کافي را از اين دنيا براي آخرت خود، کسب نمود و نشان داد و آموخت به ديگران، که مرگ و زندگي به دست خداست. به همين دليل به استقبال خطر مي رفت و از هيچ چيز نمي ترسيد.
او در طول دفاع مقدس، رضايت خالق را بر رضايت مخلوق، ترجيح داد و عاقبت نيز در يک لحظه بسيار نوراني، آن هم نزديک اذان ظهر، پرواز جاودانه خود را آغاز کرد و به ملکوتيان پيوست و دوستان شهيدش به استقبال او آمدند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
من و مرتضي سرهامان به زير افتاده و برادر حسين نيز صدايش با بغض در گلو همراه شده بود. در دلم نور اميدي پيدا شد و آن اين که، تا همسنگران شهدا زنده اند، به سراغ آنها برويم و از منبع فيض وجودشان، استفاده کنيم. تا شايد فردا، دچار عذاب روحي و غضب الهي نگرديم. چون همسنگران شهدا نيز، بوي شهيدان مي دهند. از برادر عزيزمان حسين آقا خداحافظي کرديم و با مرتضي به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه تصميم گرفتيم اين خاطره را به دوستان راه شهيدان و والدين شهدا تقديم کنيم و از خداوند بخواهيم به ما توفيق دهد در مسير شهدا قدم برداريم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : رضايي شورکي , غلامرضا ,
بازدید : 276
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,143 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,244 نفر
بازدید این ماه : 1,887 نفر
بازدید ماه قبل : 4,427 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک