فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات نجفي رستگار,کاظم
... در کنار سنگ ديگري ايستاد، حاج حسين اسکندر لو. همان طور که به سنگ قبر خيره شده بود، شروع به سخن گفتن کرد:
من کاظم نجفي رستگار، فرزند علي اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردين سال 1339 در جايي اطراف شهر ري به نام اشرف آباد هستم. پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومين پسر خانواده اي نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدي (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدي. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتاديم. حاج کاظم نگاهي به من کرد. با ديدن هيجان من خنده اش مي گرفت. حاجي چطور شد وارد سپاه شدي؟ هيچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خيلي هاي ديگه رفتيم پادگان ولي عصر و اسم نوشتيم، بعد هم آموزش نظامي... معلوم بود که از گفتن اصل جريان طفره مي رود؛ ايستادم و کلامش را بريدم: نه حاجي، آن خواب را تعريف کن. اما او نايستاد و قدم زنان از کنارم گذشت. کدام خواب؟ اذيت نکن حاجي، من که از مادرت جريان را شنيدم، مي خواهم از زبان خود شما بشنوم. و به دنبالش دويدم و دوباره پيش رويش ايستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستي به شا نه ام زد. باشه بابا، دل شما بچه بسيجي ها را نمي شه شکست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روي حرف ايشان حرفي نمي زدم. يک شب خواب ديدم که مرد سبز پوشي آمد و يک دست لباس سبز نظامي با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اينها متعلق به توست. خيلي ترسيده بودم، با سر و صدا از خواب پريدم. حاج خانم بنده خدا هم بيدار شد و برايم آب آورد و جريان را پرسيد. در حالي که نمي توانستم جلوي گريه خودم را بگيرم، برايش تعريف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنويس، خير است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چي مي خواهي بگويي خلاصه کن. داريم به قطه 24 نزديک مي شيم. بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا. بله، رفتيم و به شهيد چمران که آن زمان وزير دفاع بود، ملحق شديم، و در پاک سازي پاوه و مريوان و مهاباد و چند شهر ديگر شرکت کرديم. اين اولين تجربه عملي من و اکثر بچه هاي سپاه در کارهاي نظامي بود. آنجا ماندگار شديد يا برگشتيد تهران؟ خيلي ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتيم و توي پادگان توحيد مشغول شديم. من 6 ماهي مسئول واحد فرهنگي پادگان بودم. پادگان توحيد ورامين را که مي شناسي. بعد مرا فرستادند فيروز کوه و مدتي هم آنجا بودم، هم مسئوليت عمليات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامي مي دادم، البته منظور بچه هاي غير نظامي است. چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بوديد. بعد فرمانده واحد عمليات پادگان توحيد شديد و تا 31 شهريور سال 59 همانجا مستقربوديد. اينها رو که مي دوني، پس ديگه چرا از من مي پرسي؟ فهميدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابي آب داده ام. اما به روي خود نياوردم و دوباره پرسيدم: اولين عملياتي که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کرديد، کدام بود؟ تقريبا تا عمليات بيت المقدس، بيشتر در همان پادگان توحيد بودم. در فتح المبين شرکت کردم و بعد در عمليات بيت المقدس، سرورم حاج احمد متوسليان، فرماندهي يک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تيپ 27 محمد رسول الله(ص)، در اين عمليات شرکت کردم. بعد از عمليات هم که همراه بقيه بچه هاي تيپ رفتم لبنان. آهي کشيد و ساکت شد. مي دانستم ياد آوري آن روزها حتي براي او هم سخت است. در حالي که او ديگر از دوستانش جدا نبود. راهي تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسيدم: از لبنان کمي تعريف کنيد، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشين فرماندهي نيروهاي سپاه در لبنان و فرمانده محور شديد و حتما خاطراتي براي گفتن داريد. خاطره که زياده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چيزي را بگويم. بزرگترين و تلخ ترين خاطره زندگي من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دري زديم تا آزادش کنيم، نتوانستيم. هر اقدامي کرديم، نتيجه نداد. حال همه گرفته شده بود. آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببينمش... مگر خبري از زنده بودنش داريد؟ جوابي نداد و از حالت صورتش فهميدم که جوابي هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم: جريان زحله را تعريف کنيد. جريان اسير شدن بچه ها و عکس العمل شما. دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت: کلک! اينها را از کجا شنيدي؟ نکنه مي خواهي آنجا هم کار دست ما دهي... و با انگشت به آسمان اشاره کرد. اما برايت مي گويم، من مخلص هر چي بچه بسيجي هستم. محل استقرار ما دهي بود نزديک روستاي زحله که دست نيروهاي کتائب بود. سه تا از بسيجي هاي خودمان سوار بر موتور مي خواستند وارد ده ما بشوند، ولي اشتباه وارد اين روستا شده و به دست نيروهاي ماروني اسير شده بودند من که از اسارت حاج احمد و بچه هاي ديگه دلي خون داشتم، تصميم گرفتم هر طور شده اين سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خيلي پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامي بکنيم. برادر عباس، مسئول آتشبار تيپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم براي آزادي بچه ها يک التيماتوم 24 ساعته به مارونيها بدم و اگر بچه ها را آزاد نکنند، زحله را با خاک يکسان مي کنم. و دست بر پيشاني اش گذاشت و بلند خنديد و ادامه داد: عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجي براي آنها خالي مي بندي اشکالي ندارد، ديگه براي من که نبند، ما نه اجازه داريم و از همه مهمتر مهمات نداريم. اما من خيلي جدي گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر کن. بعد نامه اي براي نيروهاي کتائب نوشتم و فرستادم با اين مضمون: بسم الله الرحمن الرحيم از فرماندهي نيروهاي تيپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهي نيروهاي حزب کتائب مستقر در روستاي زحله. درصورتي که ظرف 24 ساعت آينده سه پاسداري که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئوليت تمامي عواقب ناشي از عکس العمل شديد ما، بر عهده خود شماست. والسلام عليکم و رحمه الله فرماندهي سپاه پاسداران مستقر در لبنان. بعد به نيروها حالت آماده باش دادم و حتي در آخرين ساعات ضرب الاجل تعيين شده، عده اي را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اينها از ديد نيروهاي متائب پنهان نبود. اصلا نيروها يک شور و حال خاصي پيدا کرده بودند، انگار که عمليات بزرگي در پيش داريم و به حمد الله درست در آخرين ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زنداني کرده بودند و با کابل و زنجير و آهن آنها را شديداً زده بودند، ولي در هر حال آزاد شدند و الان هم در قيد حيات هستند. اين هم از اين جريان، يواش يواش تمومش کن که رسيديم. ياد حرف هاي برادر عباس افتادم که مي گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتري از حاج احمد متوسليان بود. همان قاطعيت در هنگام کار و عمل و همان ملايمت و عطوفت در کنار نيروها، چهره اش هم براي من همواره تداعي کننده حاج احمد بود. جمعيتي در کنار قبر شهيد چمران ديده مي شد و صداي شعار دادن مردم به گوش مي رسيد، آستين پيراهن حاجي را گرفتم و ايستادم. چند دقيقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خيلي مونده. پس اينها را چه کار کنم؟ و به سمت مردم اشاره کرد. با صدايي ملتمسانه گفتم: محض رضاي خدا، فقط چند دقيقه. چشمکي زدم و ادامه دادم: قضيه فرارتان از بيمارستان چه بوده؟ چيزي نبود، قبل از عمليات والفجر 1، رفته بوديم براي شناسايي، ماشين چپ کرد و کتف من شکست. به همين خاطر مرا زود بردند، بيمارستان شهيد کلانتري. دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت بايد مدتي بستري بشي، بحبوحه عمليات بود و کارها روي زمين مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوايم شد، خدا مرا ببخشد. ولي بالاخره شبانه از بيمارستان جيم شدم و خودم را به منطقه رساندم. خانواده تا ن مي دانستند که شما فرمانده لشگر هستيد؟ نه البته اواخر مي دانستند، که آن هم من راضي نبودم بدانند، اخوي بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که يک خبري از من بگيرد. قرار بود من صحبتي براي نيروها بکنم. وقتي از جايگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سيد الشهدا(ع) بيايد براي صحبت. من از بين نيروها که همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جايگاه حرکت کردم، اخوي هم از همه جا بي خبر، از آن آخر با دست اشاره مي کرد که چرا بلند شدي؟ بشين. لابد پيش خودش هم گفته بود که عجب برادر بي ملاحظه اي دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان مي نشينم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوي مات و مبهوت مانده بود و من هم خيلي ناراحت بودم از اين امر و به ايشان هم سفارش کرديم که به کسي جريان را نگويد، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهميدند. ما که لياقت فرمانده شدن را نداشتيم و بعد از استعفاي حاج علي موحد مسئوليت را با اصرار به من دادند. من از اول بسيجي بودم و بسيجي هم ماندم. قباي فرماندهي و مسئوليت را براي امثال من يا حاج علي ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسيجي ها. کم پيش مي آمد که با لباس فرم در منطقه باشم، هميشه لباس خاکي تنم بود. اين بار قطرات اشک از چشمانش به سوي محاسن سياهش روان شدند. خواستم بگويم برادرتان مي گفت يک بار که در منطقه دنبال شما مي گشته ديده که پشت خاکريزي نشسته و سفره ته مانده غذاي بچه ها را جلوي خودتان باز کرده ايد و خمير هاي دور نان و غذاهاي باقيمانده را مي خوريد، اما خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. حاجي از سفر آخر بگوييد، به همراه حسن بهمني و ناصر شيري... حاج عباس کيريمي نزديک عمليات، تلفني مرا خبر کرد و گفت بايد بيايي که کارت دارم. من هم راهي شدم، از همه اهل خانه خداحافظي کردم. يک پنجاه توماني هم به برادر کوچکم عيدي دادم و راه افتادم. شرق دجله بوديم و مشغول ارزيابي نيروها که هواپيماهاي عراقي آسمان را پر کردند و... باقي سخنان حاج کاظم را نشنيدم. اشک از چشمانم سرازير شده بود و صداي حاج کاظم در گوشم طنين انداخته بود. ما آرزوهايمان اين است و از خداوند مي خواهيم که آن قدر به ما قدرت و توانايي بدهد تا بتوانيم شبانه روز، براي اين مردم که به گردن ما خيلي حق دارند، زحمت بکشيم و کار کنيم. پيام من اين است که همه سعي کنند زير بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را کنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواري کشيده مي شوند، اگر اين جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زماني تمام مي شود که ظالمي روي زمين نباشد. انشاالله امام مهدي(عج) مي آيد و صلح جهاني را بر قرار مي کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساکن مکن! اگر ما خود را با اين حديث مطابقت دهيم، بايد بدانيم هر کجا که باشيم پيروز هستيم. اگر يقين داشتيم که قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمي کنيم و هيچ ترسي در دلمان نمي افتد. صداي حاجي مرا به خودآورد: اين مال يک مصاحبه مربوط به اوايل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده اي؟ روبه رويم ايستاد و با دستانش اشکهايم را از صورتم پاک کرد. در حالي که بازوهايم را مي فشرد، گفت: فقط يک سوال ديگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند. با صدايي بغض آلود پرسيدم: بعد از اين همه سال چي شد که برگشتيد، همه قطع اميد کرده بودن، مي گفتن جنازه تان پودر شده... حاج کاظم برگشت و نگاهي به جمعيت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهيد چمران و قطعه فرماندهان زيادتر شده بود و آرام گفت: من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضي نمي شدن همين ها هم برگردند. اين بندگان خدا به اندازه کافي عذاب کشيده اند. تا روز قيامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زماني بر خواهيم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجه شدي بايد آقا بيايد، دعا کن من سيصد و يازدهمين نفر باشم. سرم را بلند کردم، کسي در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثري از حاج کاظم نبود واشک هايم را با آستين پاک کردم و به جمعيت پيوستم. صداي مردم در گوشم پيچيد: «صل علي محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «اين گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته اي که روي درختي آويخته بود، چشم دوختم. از خود بي خود شدم و صداي هق هق گريه ام بلند شد. رجعت پيکر فرمانده مظلوم و دلير لشگر 10 سيد الشهدا، شهيد حاج کاظم نجفي رستگار را به ميهن اسلامي و خانواده آن شهيد و امت شهيد پرور تبريک و تسليت عرض مي نماييم. حاج کاظم از مظلوم ترينان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمي شد، دست به قلم نمي بردم تا سهمي در کمرنگ کردن اين مظلوميت و غربت داشته باشم، زيرا مظلوميت حقيقتا زيبنده اين سردار بي سر است. منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378 وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا الله راجعون. ستايش خداي عزوجل را که مرا از امت محمد(ص) و شيعه علي(ع) قرار داد و سپاس خدايي را که مرا با آوردن حق، از ظلمت به روشنايي هدايت کرد و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترين خدمتگذاران به اسلام و انقلاب اسلامي قرار داد. اميدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصيب بنده گنهکار خود بفرمايد و مرا به آرزوي قلبي خود يعني شهادت في سبيل الله برساند که اين را تنها راه نجات خود مي دانم و آرزوي ديگرم اين است که اگر خداوند شهادت را نصيب بنده گنهکار خود کرد، دوست دارم با بدني پاره پاره به ديدار الله و ائمه معصومين، به خصوص حضرت سيد الشهدا(ع) بروم. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام و اگر وقتم را شبانه روز در اختيار اين انقلاب گذاشتم، به اين دليل بوده که خود را بدهکار انقلاب و اسلام مي دانم و انقلاب اسلامي بر گردن بنده حق زيادي داشته که اميدوارم که توانسته باشم جزء کوچکي از آن را انجام داده باشم و مورد رضايت خداوند بوده باشد. پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنايانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقي که بر گردن من داشته اند ادا کنم، عذر مي خواهم. براي پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر مي نمايم و اميدوارم تقوا را پيشه خود قرار دهند. از همسرم عذر مي خواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه بسا او را اذيت فراوان کرده ام و از خداوند طلب اجر و رحمت براي او مي کنم که مدت زندگي مشترکمان صبر زيادي به خاطر خداوند انجام داد و رنجهاي فراوان کشيد. از تمام اقوام و آشنايان و دوستان طلب حلاليت و التماس دعا دارم. به علت وضعيت جنگ، مدت سه سالي که در جبهه بودم، نتوانستم امر واجب خود يعني روزه را انجام بدهم... موتورم را براي جبهه در نظر گرفتم. والسلام عليکم و رحمت الله کاظم نجفي رستگار ساعت 1 شب مورخ 3/2/62 شوش (جفير) آثار منتشر شده درباره ي شهيد بسم الله الرحمن الرحيم اي شهيدان، در جوار حق تعالي آسوده خاطر باشيد که ملت شما پيروزي را ازدست نخواهد داد. سلام بر شهيدان راه خدا و سلام بر روح خدا فرمانده کل قوا، خدايا! تو بنگر که چگونه عاشقان براي حفظ ارزشهاي والاي اسلامي اين چنين راحت، گرانبهاترين دارايي خويش را در طبق اخلاص نهاده و تقديم مي کنند. خدايا ببين اسوه هاي شهادت، فرزندان ابراهيم(ع)، پيروان محمد(ص)، عاشقان خط سرخ حسيسن(ع) سربازان گمنام اسلام و مريدان حضرت بقيه الله(عج) و نايب بر حقش خميني کبير، چگونه حيات را به بازي گرفته اند، سر مست عشقند، عشق به خدا. سربازان پر خروش روح الله به قبله نور پيوستند و نور افشاني مي کنند. همان نوري که هم اينک چشمان تمامي ستمکاران تاريخ را مي آزارد و راه بر مظلومان و مستضعفان مي گشايد. يارانمان، رفتند. رفتند تا به قله فلاح، رفتند تا قبله نور، رفتند و به کاروان و مظلومان تاريخ پيوستند. قدم زنان از ميان قبور مي گذشتيم و حاج کاظم در حالي که تسبيحي را در دست مي گرداند رو به من که سکوت کرده بودم، کرد و گفت: چي شد، ساکت شدي؟ تموم شد؟ شادي حاصل از اين ملاقات، وجودم را لبريز از شوق کرده بود و از خود بي خود شده بودم. خنده کنان و در حالي که سعي مي کردم پا روي سنگ قبر بگذارم، گفتم: بله حاجي زيرش هم امضا کرديد، رستگار3/2/1362 نوشته خود کجاست، آن وقت خبر نداريد کجا تموم مي شه و کجا شروع مي شه؟ لبخندي زد و در حالي که کنار يکي از قبور مي نشست، گفت: خوب من از اين جور نوشته ها چند تايي داشتم. وقتي دلم مي گرفت و فشار ناشي از حاصل کار اشکم را در مي آورد، با نوشتن چند خطي خودم را سبک مي کردم. بخصوص اين ايام که تازه فهميده بودم حاج علي موحد چه مي کشيد و کارها چقدر سنگين و کمرشکن است. از طرفي برو بچه هاي قديمي هم يکي يکي جلوي چشممون شهيد مي شن و ما خراش بر نمي داشتيم... تو اين همه سال هم که آنها را نخواندم. ولي حالا که فکر مي کنم، مي بينم خوب نوشته ام. اين طور نيست؟ به نظر من که خيلي عاليه، چيزي کم نداره. قبري که کنارش نشسته بوديم متعلق به شهيد ناصر شيري بود. حاج کاظم کمي تأمل کرد و من که از خوشي روي پا بند نبودم. حين جست و خيز از ميان قبور گفتم: يک کمي از خودتان بگوييد. خودتان را معرفي کنيد، با همين شيوه کليشه اي شروع کنيم بهتره، به هر حال وصف شما را از خودتان شنيدن حال ديگري دارد. حاجي خيلي آرام در پي من مي آمد و بيشتر نگاهش روي تصاوير شهدا بود تا به من. انگار دنبال چيزي مي گشت، مدتي گذشت و او جوابي نداد و دوباره صداي من در آمد: ضمنا به نظرم بهتره بنشينيم و صحبت کنيم. يا حداقل بريم تو خيابان. اينجا وسط قبرها آدم هي بايد بالا و پايين بره. ستاد بزرگداشت مقام شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 245 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
وزوايي,محسن
قبل از اينکه نمازش را شروع کند، آينه و شانه کوچکش را از جيب پيراهن خاکي اش، بيرون آورد و موها و محاسن ژوليده و غبار آلودش را سر و ساماني داد. وقتي به نماز مي ايستاد، خيلي ديدني مي شد. مي نشستم يگ گوشه و زل مي زدم بهش. بيشتر ترجيح مي دادم نمازش را سير تماشا کنم تا اين که به او اقتدا کنم. براي مدتي در آينه خيره شد و آن را چند بار جلوي صورتش عقب و جلو کرد، بعد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: داداشي رفتني شدم، يقين دام ساعت هاي آخره... پشتم تير کشيد، خواستم از جا کنده شوم و داد و بي داد کنم، اما نتوانستم، محسن وقتي راجع به اين چيز ها صحبت مي کرد با کسي شوخي نداشت، اولين بار درباره علم الهدا اظهار نظر کرد. سيد محمد حسين يکي از دانشجويان مبارزه خوزستاني بود که مدتي بعد از تصرف لانه جاسوسي با بچه ها مرتبط شد و چند بار آمد به سفارت و برايمان سخنراني کرد. محسن اوايل بدجوري توي بحر اين سيد رفته بود، بالاخره هم يک روز که علم الهدا مشغول سخنراني بود، بهم گفت: اين سيد موندني نيست، اصلا انگار که تو اين دنيا سير نمي کنه... پرسيدم يعني چي ؟با خنده جواب داد: يعني همين که گفتم، موندني نيست... توضيح بيشتري نتوانستم ازش بگيرم، وقتي بر و بچه ها تو هويزه قتل عام شدن، سر در گوشم برد و گفت: ديدي داداشي؟ به حرفم رسيدي؟
خيلي غصه مي خورد که چرا او هم نرفته به هويزه. يادش بخير، چه روزهايي بود. محسن يک دقيقه قرار نداشت. اصلاً عين بچه ها شده بود، نمي توانست آرام بگيرد. روز اشغال سفارت، دومين يا سومين نفري بود که از نرده ها کشيد بالا و پريد آن طرف ديوار. همان روز بهم گفت: داداشي، ما کار کوچکي نکرديم، بالاي نرده ها که بودم احساس کردم فرشته هاي هفت آسمون دارن نگاهمون مي کنن. داداشي! ما يا از روي اين نرده ها به آسمون چنگ مي زنيم يا با کله مي ريم ته جهنم. معني اين حرفش را نفهميدم، ايجور حرفها را وقتي مي رفت تو حس مي زد، آخه بعضي وقتها محسن مي رفت تو يک حال و هواي ديگري و بعد از مدتي سکوت، يک دفعه زبان مي چرخاند و حرفي مي زد که معمولا همان وقت کسي آنرا نمي گرفت، نه آدم ساکت و هميشه در حال ذکر و دعايي باشد، اتفاقاً خيلي شر و شور و پر سر و صدا بود، ولي يک همچين احوالي هم داشت، بخصوص بعد از نمازهايش. اوايل ارديبهشت، يک شب آمد و گفت: هوس دعاي توسل دارم، بياييد يه دعاي مشتي بخوانيم بچه ها، عجب حالي داد آن شب. هيچ کس روي زمين بند نبود. بچه ها چنان با سوز و گداز ناله مي کردند که دل سنگ مي ترکيد. فردايش خبر پيچيد آمريکايي ها قرار بوده که از امجديه بريزند داخل سفارت و بعد از قتل عام بچه ها گروگان ها را آزاد کنند. اول باورمان نشد اما وقتي تلويزيون فيلم صحراي طبس را نشان داد و اخبار و تجاوز امريکايي ها خبر داد، مات و حيران رفتم پيشش و گفتم: محسن! آن شب اگه مي اومدن کار همه مون يک سره بود... بعد از آن جريان سر محسن بيشتر شلوغ شد. منتقل کردن گروگان ها به شهر هاي ديگر همراه عباس و راميني؛ دنبال اسلحه به اين در و آن در زدن و ايجاد ارتباط با نمايدگان نهضت هاي آزادي بخش که هر روز چندتايشان براي ديدار از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام مي آمدند و مصاحبه با خبرنگاران رسانه هاي خارجي فرصت سر خاراندن را از محسن گرفت. جلوي دوربين هاي خبرنگاري چنان با شور و حرارت صحبت مي کرد که همه تحت تاثير قرار مي گرفتند. انگار نه انگار که اين همان برادر محسن شلوغ و شوخ است. انگليسي اش حرف نداشت و براي همين بعد از خواهر ابتکار که به عنوان سخنگوي رسمي دانشجويان انتخاب شده بود، قالبا دوربين ها به سمت محسن مي چرخيد. يک بار يکي از بچه ها فيلمي را که از صحبتهاي آتشين محسن بود و نوشته اي را که زير فيلم خودنمايي مي کرد، برايمان ترجمه کرد: سخنگوي جوانان خشمگين طرفدار خميني.... محسن با شنيدن اين جمله اخم کرد و گفت: بچه ها مگه من خشمگينم؟ بعد با حالتي اغراق آميز غرشي کرد و ادامه داد: خيلي از دستشان عصباني ام، خيلي... و بعد همراه بقيه لبش به خنده باز شد. بعد از ختم غائله گروگانگيري، هر کس رفت يه گوشه و به کاري مشغول شد. سيل پيشنهادات از وزارت خارجه کشور و... به طرفمان روانه شده بود. اما محسن رفت به پادگان ولي عصر و اسم نوشت تو سپاه پاسداران. من هم که ديگر نمي توانستم دوري او را تحمل کنم، دنبالش رفتم و پاسدار شدم. بعد از آموزش ديدن در پادگان امام حسين، پنج شش ماهي را تو مخابرات بوديم. حسن آنجا هم آرام نگرفت، بر و بچه هاي مخابرات همه شان آدم هاي درستي نبودند، محسن هم دست گذاشت تو دست برادري پذيرش و عذر 160- 150 نفرشان را خواستند. بعد از مخابرات، فرستادنمان وزارت پست و تلگراف و بعدش هم وزارت اطلاعات و عمليات سپاه تهران. من هم هر کجا که محسن مي رفت، آويزان او بودم. دوري اش حقيقتا برايم قابل تحمل نبود. وقتي فرمانده گردان 9 شد، رفت سر پل ذهاب. حکم ماموريت مرا براي جاي ديگري زده بودند، اما بالاخره طاقت نياوردم و خودم را رساندم به غرب. آن موقع گردان 9، در حد فاصل تنگ کورک و تنگ حاجيان مستقر بود. عمده وقت ما در غرب به بازي دراز اختصاص داشت. فتح اين قله ها از آرزوهاي محسن و غلام علي پيچک بود. سه بار عمليات کرديم تا توانستيم کاري از پيش ببريم. اوايل عمليات دوم بازي دراز بود که محسن در حضور من و حاج علي موحد، چند نفر از بچه ها را نشان داد و گفت: چهره اينها به من مي گويد که شهيد مي شوند. راجع به چند نفر هم گفت که اينها مجروح مي شوند. پيش از شروع عمليات، نوروزي مسئول تدارکات محور گير داده بود به حاج ابراهيم شفيعي که من هم بايد جلو بيايم، اما شفيعي قبول نمي کرد. پيرمرد اول ول کن نبود. شروع کرد به گريه کردن، 75 سالش بود و براي شرکت در عمليات مثل ابر بهار اشک مي ريخت و حاج ابراهيم هم سفت روي حرفش ايستاده بود که نمي شود و مسئوليت شما چيز ديگريست. محسن رفت و او را آورد پيش خودش و گفت: چرا اين قدر سخت مي گيري ابراهيم: اين بنده خدا از دنيا رفته، چرا مانع رفتنش مي شوي؟ شفيعي گفت: آخه کار اصلي اش چي مي شه؟ جواب داد: چند لحظه بيشتر به شهادتش نمانده، ولش کن بذار بره. و بالاخره با وساطت محسن، حاج نوروزي هم راهي عمليات شد. نوروزي که رفت يقه محسن را گرفتم و گفتم: تو از کجا مي داني که او چند لحظه ديگه شهيد مي شه که اين طور با اطمينان حرف مي زني؟ گفت احوالش به خوبي نشان مي داد که يک ساعت هم نمي مونه. حدود نيم ساعت از شروع عمليات گذشته بود که خبر شهادت نوروزي را آوردند و پيش بيني محسن درست از آب در آمد! احمدلو فرمانده اولين گردان عمل کننده بود که بر اثر انفجار نارنجک زخمي شد و افتاد ميان سنگها. بالاي سرش که رفتم حال خرابي داشت، فکر کردم شهيد شده و شروع کردم به فاتحه خواندن. محسن که پهلوي من ايستاده بود، گفت: لازم نيست فاتحه بخواني داداشي! اين شهيد نمي شه. همين طور هم شد، احمدلو جان بدر برد و مدتها بعد در سومار شهيد شد. همان مواقع بود که يک تير آمد و خورد به گلوي محسن. خدا خواسته بود که تير تنها از پوست او عبور کرده و بدون اينکه به بافت دروني صدمه اي بزند متوقف شده بود. محسن در حالي که نيشش تا بناگوش باز بود، گفت: نمي دونم اين چه تيري بود که بهم خورد و با همان وضعيت به کارش ادامه داد. يکي از ارتفاعات مهم منطقه 1100 گچي بود. تا آن لحظه هشت بار به اين ارتفاع حمله کرده و همچنان از تصرفش عاجز بوديم. بار نهم محسن و رضا صادقي وارد عمل شدند و اين دفعه، بدون هيچ مقاومتي از جانب عراقي ها موفق شدند، آنجا را بگيرند. عراقي ها خودشان را تسليم کرده بودند و اين همه ما را مبهوت کرده بودند. خوب آنها در موضع قدرت بودند و اشراف کاملي بر نيروهاي ما داشتند. محسن برايم تعريف کرد که وقتي نزديک قله شديم، يه افسر عراقي داخل سنگر نشسته بود و بي هدف تير مي انداخت. ما که رسيديم رو ارتفاع، مردک ول کرد و آمد تسليم شد. بعد از اون هم بقيه شون تسليم شدن. محسن هم مثل بقيه خيلي دوست داشت ته و توي قضيه را در بياورد. يکي از بچه هاي اطلاعات و عمليات که زبان عربي فولي داشت رفت و با آن افسر صحبت کرد و نتيجه صحبتهايش را اينطوري تعريف کرد که افسر عراقي گفته سيدي اسب سوار را ديده که به طرف آنها مي آمده و آنقدر جلو آمده تا سم اسبش به لبه سنگر آنها خورده بود. آن بدبختها هم که مي بينند گلوله به آن سيد اسب سوار نيست از ترس دست روي دست مي گذارند و از سنگر مي زنند بيرون و يکدفعه مي بينند که از آن سيد نوراني خبري نيست و در مقابل نيروهاي ما قرار دارند. راجع به اين مسئله هر موقع از محسن سوال مي کردم، سکوت کرده و چيزي نگفته است. حين تصرف ارتفاع 1150 بود که پايم تير خورد و مجبور شدم برگردم عقب. محسن که جلو رفته بود، وقتي خبر زنده شدنم را فهميد، آمد پيشم و گفت: داداشي! من به پيچک گفتم تو را جلو نفرسته. مي دونستم که اين طوري مي شه، کلافه شدم و با صداي نسبتا بلند گفتم تا حالا شهدا را تشخيص مي دادي، از کي واسه مجروح شدن ما هم پيش گويي مي کني؟ گفت داداشي! من تو هر دو زمينه متخصصم. عمليات دوم بازي دراز که تمام شد، گزارشگراني به منطقه آمدند تا از ما گزارش تهيه کنند، سراغ محسن هم رفتند. او که از دست بني صدر خيلي شاکي بود درست در روزهايي که در سفارت بوديم با ابرووان در هم گره خورده و صدايي کوبنده شروع کرد به صحبت. يک پيام دارم و آن اينکه امت مسلمان ما بداند تا موقعي که فرزندان اسلام زنده باشند، همان طوري که امام گفته اند تا آخرين قطره خون براي اسلام دفاع مي کنيم. چه کشته شويم و چه بکشيم، پيروزيم و مرگ در اينجا مفهومي ندارد. بنابراين با اعتقاد به اسلام و ولايت فقيه تا آخرين قدم پيش مي رويم تا جايي که حکومت مهدي (عج) در سراسر جهان مستقر شود و عدل الهي بر قرار گردد. و بايد تمام آن کساني که دشمن ولايت فقيه هستند، در سراسر دنيا و نيز ايران بدانند اين نيروهايي که الان در جبهه در حال نبرد هستند، همان کساني خواهند بود که بنام حزب اللهي در راه و هر نقطه ديگري چماق هايشان را همان طوري که توي سر عراقي ها وارد کردند، توي سر آنها هم مي زنند. بنابراين بدانند اين گروهک ها و وليبرال ها، به هيچ وجه نمي توانند خللي به اسلام وارد کنند چون اين نيروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه ديگري ندارند و اين پناه گاه بهترين پناهگاه برايشان است... و بالاخره در حالي که صورتش از غضب سرخ شده بود، رو به دوربين، طوري که انگار دارد با خود بني صدر صحبت مي کند، افزود: در اينجا حرفي را که تمام رزمندگان فاتح بازي دراز گفته اند، مي آورم و آن اينکه پيشنهاد کرده اند تا به کوري چشم دشمنان اسلام اين ارتفاعات به نام بازوي ولايت فقيه نامگذاري شود و اين خواست همه ما مي باشد. محسن در اين چند روز هر چي فحش بلد بود، نثار بني صدر کرد و خبر مي رسيد که او دائما از موقعيت عمليات به عنوان حربه اي عليه مخالفين حزب اللهي خود استفاده مي کند و خود را در مقام فرماندهي کل قوا عامل پيروزي عمليات جا مي زند در حالي که اين عمليات، بدون کوچکترين هماهنگي با او به انجام رسيده است، ضمناً نامه بني صدر به خانواده شهيد شيرودي که از آن بوي گند سوء استفاده سياسي براي تحقير سپاه پاسداران به مشام مي رسيد، بر خشم محسن مي افزود. بهترين دوست برادرش مظلومانه در حالي که قصد پشتيباني نيروهاي سپاه را داشت به شهادت رسيده بود و حالا مشتي ليبرال خود فروخته زير علم او سينه مي زند، خلاصه محسن خبر غربت بچه حزب اللهي ها را مي شنيد و خون دل مي خورد. شب عمليات سوم بازي درازبود که دوباره محسن رفت تو حس. آمد کنار من و پيچک با اشاره به بچه ها گفت: مي خواهيد بهتان بگم کدامشون شهيد مي شن؟ پيچک گفت: بنال ببينم اين دفعه براي کي خواب ديدي. گفت: علي طاهري شهيد مي شه؛ همچنين توکلي، کلامي، کاظمي و روح الهي بعد با خنده نمکين رو به من ادامه داد: مواظب جعفر جواهري باش بي اختيار پرسيدم بي خيال بابا. جعفر هم؟ دوباره تکرار کرد: مواظبش باش. بي هوا زد به سرم و پرسيدم من چي محسن؟ با تبسم دستي به شانه ام زد و گفت: به خودت اميدوار نباش. پرسيدم، حاجي، علم غيب که نداري، آخه از کجا مي فهمي؟ جواب داد معجزه و غيب نيست داداشي. نورانيت و صفاي اين بچه ها دارد فرياد مي زند، بعضي هاشون مثل اينکه مدتهاست شهيد شدن. ساعت 2 بامداد يازدهم ارديبهشت، عمليات سوم بازي دراز که شروع شد، بعد ازشکستن خط اول دشمن، جواهري با رگبار گلوله عراقي ها از کمر به دو نيم شد. کاظمي هم گلوله خورده و لب پرتگاه افتاد و پر کشيد، روح الهي هم وسط ميدان مين با نارنجک بعثي ها شهيد شد. ماجراي علي طاهري را هيچ وقت از يادم نمي رود. او مسئول ديده باني مشترک ارتش و سپاه بود. چند روز قبل از عمليات محسن سرش را آورد بيخ گوشم و گفت: به نظر تو به علي طاهري بگيم که رفتني است يا نه؟ گفتم: فعلا نگيم بهتره پيچک که در سمت ديگر محسن ايستاده بود حرفش را شنيد و گفت: اين علي طاهري خيلي پوست کلفته، بايد اينو بهش بگيم. رفتيم بالاي سر طاهري و پيچک زبان چرخاند. برادر طاهري و وزوايي چي مي گه؟ چي شده؟ بگيد ما هم بدونيم چه آشي برامون پختيد. محسن با رندي شروع به صحبت کرد. علي، من نمي خاستم بگم، برادر پيچک اصرار کرد. خلاصه ما را حلال کن. کلي سر به سر علي گذاشتيم، بالاخره محسن به حرف آمد: توي اين عمليات شما شهيد مي شيد. طاهري تبسمي کرد و گفت: از اين خبر ها نيست. اين وصله ها به من نمي چسبد. من کجا و شهادت کجا. محسن دستي به شانه علي زد و در حالي که از او دور مي شد، گفت: علي جون، چه بخواي چه نخواي، تو اين عمليات فاتحه ات خوانده است. روز سوم عمليات علي طاهري براي محسن پيقام فرستاد که من هنوز زنده ام. روز دوم و سوم سپري شد و علي دائما خبرمان مي کرد که هنوز شهيد نشده ام. روز پنجم بود که زخمي شد و منتقلش کردند پشت جبهه، آنجا من و محسن را ديد و گفت: برادر وزوايي، فقط دستم تير خورده، من هنوز شهيد نشده ام. دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصي دادند که برود تهران، وزوايي که در منطقه بود با بيسيم علي را گير آورده و به او گفت: علي، تهران خبري نيست. تو اين عمليات شهيد مي شي، غزل و بخوان. طاهري پشت بيسيم قاه قاه خنديد و گفت: اين دفعه را خطا کردي برادر وزوايي، من همين الان عازم تهرانم اما من مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر علي را مي کشيدم. بعد از خداحافظي هنوز چند کيلومتري نرفته بود که علي ياد دوربينش مي افتد که به جانش بسته بود. يکدفعه مرا پاي بيسيم خواند. علي بود که مي گفت از بابت دوربينش ناراحت است و براي همين برگشته. به او گفتم برو پي کارت، دوربين پيش من است و جايش هم امن است. با خنده گفت حاجي، قول بده ازش خوب نگهداري کني. مدتي بعد متوجه شدم که توپخانه خودي مشغول فعاليت است و گلوله ها را يکي يکي روي سر عراقي ها مي فرستند. تماسي گرفتم با توپخانه و داستان را پرسيدم. گفتند: برادر طاهري درخواست گلوله کرده. پرسيدم: مگه اين آدم نرفته تهران؟ آن جا چکار مي کند؟ بالاخره فهميدم که او قصد دارد ثبت نيروهاي قبلي را تغيير دهد و مجدداً طرح جديدي را پياده کند، به همين خاطر روي منطقه هدف گيري مي کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد. بچه ها را فرستادم دنبالش. به زور وادارش کرديم بعد از خودن شام راهي شود. چون شب بود، قرار شد صبح حرکت کند. ساعت 22 شب، او به پيچک و محسن پيغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح مي روم تهران. هوا که روشن شد خداحافظي کرد و راه افتاد. در بين راه با تعدادي از نيروهاي عراقي برخورد کرد که قصد داشتند از پشت به سنگر هاي ما حمله کنند. با آنها درگير شد و با همان دست گچ گرفته اش آنقدر تيراندازي کرد تا گلوله هايش تمام شد. بالاخره عراقي ها هم يک نارنجک انداختند جلويش و علي طاهري هم روز نهم عمليات پر زد و رفت. همانطور که محسن گفته بود. عصر روز دوم عمليات بود که محسن هم لت و پار شد. گلوله تانک خورده بود کنارش و دست راست و سمت چپ فکش خرد و خاکشير شده بود. وقتي شنيدم محسن زخمي شده براي ديدنش راه افتادم. در ميانه راه بود که ديدم محسن را دارند با برانکارد عقب مي برند، رفتم بالاي سرش، نيمه بيهوش بود و به خاطر اوضاع فکش نمي توانست صحبت کند. رويش را بوسيدم و چند کلمه اي به براي دلگرمي با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد و کاغذ و قلم برايش آوردم. با دست سالمش نوشت: ظاهرا توفيق شهادت حاصل نشد. اين ها را هم به شما سپردم. خداحافظ. محسن بعد از آن نزديک يک ماه بستري بود، بعدش هم مسئول دفتر ستاد کل سپاه در تهران شد. ديگر او را نديدم تا عمليات مطلع الفجر با چانه سيم پيچي شده و دست آويزان از گردنش آمده بود منطقه. پيچک همان روزها شهيد شد. محسن نزديک بود ديوانه شود و دائم مي کوبيد به پيشاني اش و با بغض مي گفت: مي دونستم شهيد مي شه ولي نمي خواستم باور کنم. با همان اوضاع محسن فرماندهي عمليات يک محور را برعهده گرفت. چون با آن چانه داغونش درست نمي توانست صحبت کند اين علي موحد ناقلا پشت بيسيم دستش مي انداخت و باعث خنده همه مي شد بعد از مطلع الفجر، اوايل اسفند ماه بود که محسن يک گردان از بچه ها را برداشت و رفت جنوب، اين دفعه مرا با خودش نبرد، گفت بايد بماني. رفت و خورد به پست حاج احمد متوسليان و تيپ تازه تاسيسش. من باز هم طاقت نياوردم و جيم شدم و سر از جنوب در آوردم. عمليات فتح المبين تمام شده بود که رسيدم. حکايت گردان حبيب و گم شدنش در شب اول عمليات ورد زبان ها شده بود. فهميدم فرمانده اين گردان محسن است، با هر جان کندني بود پيدايش کردم و بعد از سلام و احوالپرسي داستان را از خودش پرسيدم. خنديد و گفت: همونه که شنيدي، گم شديم، خدا خواست از راه ميانبر رفتيم و پيدا شديم، درست پشت توپخانه عراقي ها محسن رفت و من در منطقه ماندم. حالا چند روزي مي شود که برگشته. داداشي رفتني شدم، يقين دارم ساعتهاي آخره... پشتم تير کشيد، خواستم از جا کنده شوم و داد و بيداد کنم، اما نتوانستم، حرفي را که زده بودم نشنيده گرفتم و پرسيدم: ببينم من شهيد مي شوم يا نه؟ اما او نمازش را شروع کرده بود. يک لحظه حرفي که زده بود، از ذهنم خارج نمي شد، مطمئن بودم که اين پيش گويي هاي محسن درست از آب در مي آيد ولي دائما به خودم تلقين مي کردم که انشاالله چيزي نمي شود. عجب نماز امروزش طولاني شده، ديگر وقت نشستن نيست. دلم خيلي شور مي زند بيسيم چي محسن وارد سنگر مي شود و بلند مي گويد: از قرارگاه با حاج محسن کار دارن. محسن بعد از سلام نماز اشاره مي کند و بيسيم چي مي رود کنارش. من فقط صداي محسن را مي شنوم. زنده باشي سالار... به اميد خدا... چشم... پس ما پر زديم... گوشي را زمين مي گذارد و رو به من مي گويد: بلند شو داداشي. حاج احمد گفت بريم کمک عباس شعف. اوضاش بي ريخته. بپر همه را راه بنداز. نمي توانم از فکر محسن بيرون بروم. خدايا! اگر او شهيد شود... چند قدمي نرفته ام که برمي گردم و مي پرسم، اون حرفي که زدي جدي نبود نه؟ سرش را به علامت کلافگي عقب مي برد و مي گويد: بپر برو پسر، به تو چه ربطي داره پسر، بدو، بدو... تمام مدت فکرم پيش محسن بود، با دو گردان نيرو راه افتاديم به سمت کارون. آتش دشمن هر لحظه شدت مي گرفت. به بچه هاي گردان که مي رسيم، عباس شعف از ما استقبال مي کند. در فرصتي مناسب گوشش را جلوي دهانم مي کشم و جريان را برايش تعريف مي کنم. او هم مي داند که حرف محسن رد خور ندارد و تازه خبر ديگري هم در چنته دارد که شک مرا به يقين تبديل مي کند. از زبان او مي شنوم که شهادت تقوامنش را هم محسن پيشاپيش اعلام کرده است. با هم قرار مي گذاريم که حسابي مواظب محسن باشيم و چشم از او بر نداريم، اما عباس با نا اميدي مي گويد: فايده اي نداره، زير اين آتيش زنده بودن خودمون هم معلوم نيست. با دلخوري مي گويم: من که زنده مي مونم، تو هم بهتره زنده بموني، حاج احمد پوست مي کنه اگه يک مو از سر من کم بشه، اما مگر مي شود. مواظب محسن بوديم؛ لحظه نمي ايستد، دائما از اين سو به آن سوي خاکريز مي دود، به گرد پايش هم نمي رسيم، يک بار که ديد مثل کنه به او چسبيده ام و دنبالش پايين و بالا مي روم، براق شد و گفت: ديونه شدي مرد حسابي، چرا دنبال من راه افتادي، بچسب به خط . نامردا دارن مي زنن آش و لاشمون مي کنن، حرفش تمام نشده بود که زمين و زمان دور سرم چرخيد. احساس کردم بين زمين و زمانم و يکدفعه محکم زمين خوردم. براي مدتي هيچ حسي نداشتم، گيج و گنگ دراز کشيده بودم که احساس کردم کسي دارد با لگد به پهلويم مي کوبد. صداي عباس در گوشم پيچيد: بلند شو، محسن رو زدن، مثل فنر از جا پريدم. گرد غبار هنوز فروکش نکرده بود. عباس در حالي که اشک تمام صورتش را خيس کرده بود به جنازه اي که چفيه اي روي صورتش کشيده بودند و در چند قدمي ما افتاده بود اشاره کرد و آرام گفت: حاج احمد گفته بي سر و صدا ببريمش عقب تا روحيه بچه ها خراب نشه. ديگر چيزي نمي شنوم، روي موتور نشسته ام و جنازه محسن را ترک موتور سوار کرده و با فانسقه به پشتم بسته ام، سرش روي شانه ام افتاده و ريش هايش صورتم را نوازش مي کند. به قرارگاه که مي رسيم حاج احمد خودش مي آيد و محسن را از ترک موتور پياده مي کند، هيچ اثري از اشک در چشمانش نمي بينم، محکم بالاي سر جسد ايستاده، ولي يکدفعه زانو مي زند و لبهاي محسن را مي بوسد و دوباره قد راست مي کند، مي خواهم از موتور پياده شوم و برم بالاي سر محسن اما نمي توانم. در مقابل چشمانم محسن را از زمين بلند مي کنند و مي برند اما من قدرت حرکت ندارم، حاج احمد براي چند لحظه زل مي زند به چشمانم، به چه فکر مي کند؟ الان است که فرياد مي کند، چرا ايستاده اي برو پي کارت، الان که وقت خواب نيست، اما چيزي نمي گويد، برمي گردد و مي رود پشت سنگر قرارگاه تاکتيکي و من هم گاز موتور را مي چرخانم و از جا کنده مي شوم. به کجا مي روم، خودم هم نمي دانم. بدون محسن چه فرقي مي کند. مي روم جايي که بغضم بترکد. خدايا دارم خفه مي شوم. منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 292 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
موحد دانش,علي رضا
شايد مهم نباشدکه حاج علي در چه سالي متولد شد. محل تولدش هم زياد مهم نيست. اما ماجرا مهم است. روستايي از توابع تهران به نام اشرف آباد يا اسلام آباد. کاظم رستگار هم در همان محل متولد و بزرگ شد.
باز هم مهم نيست که حاج علي در کودکي چه مي کرد، در کدام مدرسه درس مي خواند، کلاس قرآن مي رفت و يا نمي رفت، بچه محجوبي بود يا نبود. البته خيلي هم شر و آتش به پاکن تشريف داشت. از همان ابتداي شير خوارگي انقلابي بود يا نبود و. ..از کودکي او تنها براي من يک خاطره مهم است. آن را هم براي شما از قول پدرش نقل مي کنم: يک روز ديدم علي با محمد رضا دعوا مي کند. محمد رضا برگشت علي را تهديد کرد و گفت: اگر کوتاه نيايي به بابا مي گويم در مدرسه چکار مي کني. من با شنيدن اين حرف کمي ترسيدم، اما آن موقع به روي خود نياوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدايي بودند و با اوضاعي که آن روزها داشت، حسابي هوايشان را داشتم. محمد را مدتي بعد کشيدم کنار و گفتم بابا، علي رضا در مدرسه چکار مي کند؟ محمد گفت: بابا نمي داني با پول توجيبي که بهش مي دهي چه مي کند؟ من ترسم بيشتر شد و حسابي مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه مي کند؟ جواب داد: دفتر و مداد مي خرد و مي دهد به بچه هايي که خانواده شان فقير هستند. حاج علي ديپلمش را که گرفت، رفت سربازي. نمي دانم آيا اهميتي دارد بگويم که او سرباز گارد شاهنشاهي بود يا نه؟ به هر حال همان روز ها که امام گفت سرباز ها از پادگان ها فرار کنند، حاج علي هم از پادگان زد بيرون. نکاتي مثل اينکه در ايام اوج گيري انقلاب حاج علي چه مي کرد و در روزهاي 12 الي 22 بهمن کجا بود، مهم نيست. حاج علي هم مثل جوان هاي هم سن خودش توي خيابانها با تفنگ هاي غنيمتي از پادگانها سنگر گرفته بود، بالاخره هم انقلاب پيروز شد و...راستي اگر از کساني که يادشان هست بپرسيد، خواهند گفت که نصيري، رئيس ساواک زماني که در دادگاه انقلاب محاکمه مي شد، سرش پانسمان شده بود. جالب است که بدانيد که شکستن سر نصيري کار کسي نبود جز حاج علي. حاج علي زد به سرش که در آزمون ورودي دانشگاه شرکت کند، نتيجه اش شد دانشگاه پزشکي تبريز، اما همان موقع سپاه تشکيل شد و حاج علي بدون اينکه به احدي خبر قبولي اش را بدهد، رفت و همان دوره اول سپاه اسم نوشت. خوب تازه، از اينجا به بعدش مهم مي شود. حاج علي از آن تيپ آدم هاي زود جوش بود که به سرعت عده اي از هم سن و سالهايش را دور خودش جمع مي کند. شخصيتش جوري بود که سريع توي دلها جا باز مي کرد و يک عده دوست و رفيق صميمي گردش را مي گرفتند، البته اين خصلت اکثر بچه هايي است که در دوره اول سپاه، جذب شدند و بعد ها اکثريت قريب به اتفاقشان به شهادت رسيدند. اين ويژگي اخلاقي حاج علي و اينکه آموزش نظامي را پيش از انقلاب در گارد شاهنشاهي ديده بود، باعث شد فرماندهي يک گروهان را در پادگان ولي عصر بر عهده بگيرد، بعد هم شد فرمانده گردان 6 پادگان ولي عصر و... حاج علي بنيان گذار لشگر 10 نيروي مخصوص سيد الشهدا (ع) است. در اين ادعا شکي نيست، هنوز 2 – 3 نفري که همراهش اولين چارت لشگر را طراحي کرده اند زنده هستند، اولين پلاک هاي لشگر را براي اين چند نفر زدند. پس نتيجه مي گيريم شهيد محسن وزوايي که غالبا گفته مي شود بنيان گذار لشگر 10 ايشان است، چون مدتها قبل از تشکيل لشگر در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد، در اين کار نقشي نداشته است. به علي رضا موحد دانش از فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بدينوسيله جنابعالي بسمت فرماندهي تيپ سيد الشهدا (ع) منصوب مي شويد، اميد است در سايه امام زمان (عج) و با رهبري امام امت خميني کبير و با رعايت تشکيلات و مقررات و ضوابط سپاه و نيز سلسله مراتب فرماندهي، بتوانيد در راه خدمت به اسلام و مسلمين موفق باشيد. فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي محسن رضايي. متن نامه شماره 3553/ 10/ 2 ط مورخ 23/ 6/ 1361 که اولين حکم فرماندهي تيپ مي باشد را آورديم چون مهم بود، حد اقل به نظر من. در ايام اشغال خرمشهر توسط ارتش عراق، حاج علي با چند نفر از رفقايش از غرب آمدند کمک جهان آرا. خيلي کارها کردند. اما از همه مهم تر رد شدنشان از کارون و رفتن به منطقه اشغالي بود که سه روز هم آنجا ماندند. فيلم بلمي به سوي ساحل را بايد ديده باشيد. جريان همان سه روز است، البته تنها کسي که از آن گروه 2- 3 نفر زنده مانده است يعني حسين لطفي مي گويد تا به حال داستان آن چند روز را براي هيچ کس تعريف نکرده است و جاي تعجب است که برادر ملاقلي پور سير وقايع را که از حقيقت ماجرا دور است از چه کسي شنيده است. راستي ما سراغ حاج حسين رفتيم، او براي ما هم جريان آن سه روز را تعريف نکرد. هر چه اصرار کردم فايده اي نکرد، اما من هم دست برادر نيستم، يکي از همين روزها دوباره يقه حاج حسين را مي گيرم و. . دست راست حاج علي در بازي دراز قطع شد. داستان قطع شدن دستش را از زبان خودش برايتان نوشته ام، اينکه بعد از قطع شدن دستش، او را چه کرده شنيدني است، مهم هم هست، پس آن را هم در بند بعدي برايتان مي نويسم. و اما مطلب آخر، حاج علي دستي را که از زير آرنج قطع شده بود با بند کفش بسته و داخل جيبش گذاشت، تا زماني که از خونريزي رنگش سفيد نشده بود کسي متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجي را راضي کردند برود عقب، او هم رفت. وقتي به بيمارستان رسيد و با کمال خونسردي جلوي يکي از دکتر ها را هم گرفت و دست قطع شده اش را روي ميز گذاشت و گفت: دکتر جون، اين دست قلم شده مال منه؛ ببين اگه مي توني يه کاريش بکن. دکتر با ديدن دست داغون و متلاشي حاج علي يک دفعه پشت ميز کارش از حال رفت. دور و بر حاج علي حرف و حديث زياد است. خيلي از اين حرف ها آنقدر بي پايه و اساس است که حتي نمي شود به آنها خنديد ولي خيلي شان هم راست است و قابل تامل. اما هيچکدام از اين گفته ها و ناگفته ها خدشه اي به شخصيت بزرگ اين علمدار لشگر سيد الشهدا (ع) وارد نمي کند. حاج علي به زعم نگارنده اين سطور يکي از اسطوره هاي ماندگار انقلاب اسلامي است. در اين شکي ندارم. شايد هم جزو آن سيصد و سيزده تن باشد. حالا هر کس هر چه مي خواهد بگويد. هنوز نکات خيلي مهمي باقي مانده: قضيه درگيري حاج علي با بني صدر، داستان گروگانگيري در لبنان، خاطرات نفوذ به خطوط اسراييلي ها، حکايت استعفاي حاج علي از فرماندهي لشگر ده، داستان بازگشت مجددش به لشگر و استقبال پر شور از او در پادگان دو کوهه، حکايت گم شدن جنازه حاج علي، قضيه تشييع جنازه حاج علي و... خيلي هايش را حالا حالا ها نمي شود گفت. ظرفيت ها هنوز آنقدر زياد نشده. باقي اش بماند براي بعد، فقط از خدا مي خواهم حاج غلامحسين (پدر حاج علي) را با پسرانش محشور کند، ما را هم با او. بلند شدم بروم به بچه ها سرکشي کنم و بينم چند نفري زخمي شدند و چند نفر سر پا هست. يکي يکي رفتم سر سنگر ها. تو چطوري، اون چطوره، دونه به دونه تا رسيدم به سنگر آخر. 10 – 15 قدم اون طرف تر، يه سنگر ديگه بود که لوله تير بار از اون بيرون زده بود. من لوله تير بار را هم ديدم. گفتم لابد مثل قبلي ها، بچه هاي خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هواي دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متري اينها هستن و گرنه همين طوري راحت نمي شينن و بلند مي شدن يه کاري مي کردن. خلاصه، من به بچه ها سر کشي مي کردم و رفتم ببينم بچه هاي اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالاي سنگر که رسيدم، ديدم سه تا نشستن، دو تا شون پشتشون به منه. يکيشون هم که رويش به طرف من است، سرش را پايين گذاشته روي زانويش. هم شون از اين کلاه کج هاي مشکي عراقي گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچه ها از اين کارها زياد مي کردن و اين کلاه ها را مي گذاشتن سرشون، اصلا مشکوک نشدم که اينها عراقي هستن. همينکه گفتم بچه ها شما چطورين؟ اون دو تا بر گشتن عقب و اون يکي هم سرشو بلند کرد و يک مرتبه شروع کرد به زبان عربي شلوغ پلوغ کردن. يهلوني بهلوني. ..حسابي شوکه شدم و سر جايي که ايستاده بودم واسه چند ثانيه خشکم زد. اينها هم لوله تير بار شون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. يک وقت به خودم اومدم ديدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توي جيبم تا نارنجک بکشم بندازم توي سنگر. ديدم اگر يک لحظه دبگه بخوام وايستم، آبکشم مي کنن. خودم را پرت کردم روشيب اونطرف. اون ياروهم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تيزر اندازي کردن. بچه هاي خودمون هم تازه ديده بودن که اون يارو با اون کلاه کجش وايستاده و داره با گيرينوف مي زنه و من همين طور قل مي خوردم و مي روم پايين. اولين عراقي را مي زنن. من حين قل خوردن فکر مي کردم که الان يک جايم مي سوزه و مي فهمم تير خوردم. هر چي اومدم پايين، ديدم جاييم نسوخت و بالاخره به يک تخته سنگ گير گردم. بقيه عراقي ها چند تا نارنجک کشيدن و با هم پرت کردن پايين. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سري اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلا متوجه نشدم. سري دوم که نارنج انداختن، حس کردم چيزي مي خورد به شا نه ام. من به خاطر قل خوردن و 10 – 15 متر پايين آمدن از ارتفاع، گيج بودم. نگاه کردم ديدم از اين نارنجک هاي صاف صوتي است، که اين ناکس ها (عراقيها) بي احتياطي کردن و ضامن آن را کشيدن و انداختن پايين. اصلا هم فکر نکردن ممکنه کسي اين پايين باشه! ديدم اگه نجنبم، چيزي از اين حاجي باقي نمي مونه. دست انداختم زير نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که يک هو منفجر شد و ترکش هايش من را گرفت و همان جا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگي و سوزش ناشي از قطع شدن دست بي حالم کرد. خوابيدم زمين و شهادتين را گفتم و فکر کردم ديگه تمامه و الان طرف مي ياد و جونمو مي گيره و مي بره. چند ثانيه که گذشت، خبري نشد. دستم را بلند کردم، ديدم قطع شده و ريشه هايش زده بيرون. يک استخوان سفيدي هم بالاي زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم ديدم نه! ... ضبط را خاموش کردم. سيگار را توي جا سيگاري له کردم و بلند شدم و از در خانه زدم بيرون. گيج هستم. هنوز باور نمي کنم که ديگر علي زنده نيست. دايم تو اين فکر هستم که همه چيز را خواب ديده ام يا اينکه به خوم تلقين مي کنم که انشاالله اتفاقي نيفتاده. آخه مي گفتن سه روز گشتيم، اما جنازه را پيدا نکرديم. ممکنه زخمي شده باشه و يک گوشه اي از ارتفاعات منتظر رسيدن بچه ها مانده باشد. آخه يکبار هم، وقتي برادرش محمد رضا در جريان عمليات بيت المقدس شهيد شد، به همه خبر داده بودن که علي شهيد شده. وقتي خبر شهادت محمد رضا را به علي داديم. يکهو نشست روي زمين و گفت کمرم شکست، حسين آقا. در همان حمله ساق پاي خودش هم بد جوري زخمي شده بود، اما راضي نمي شد به عقب بر گردد. به من گفت: توبرو تهران، پدر و مادرم هستن، من بايد بمونم. با چه زحمتي راضي اش کردم که با هم برگرديم عقب. .. راستي، من دارم کجا مي روم؟ آها، بايد بروم ستاد معراج شهدا، خدا کنه جنازه مال علي نباشد. آخه مي گن چند کيلومتر دورتر از آن جايي که گلوله کالبير 30 به سفيدران او خورد و افتاد روي زمين پيدايش کرده اند. حتم دارم اين جنازه علي نيست چرا که جنازه علي را راحت مي شه از روي اون دست قطع شده اش شناسايي کرد. وقتي تو بازيدراز دستش را که نارنجک قطع کرد، ناقالا براي اينکه روحيه بچه ها خراب نشه، دست آشولاشش را کرد توي اورکتش، تا اينکه ديديم خون از جيب اورکتش چکه مي کند و بالاخره با اصرار فهميديم وضعش خراب است، اما او اصلا به روي خودش نمي آورد. خلاصه با تهديد و التماس فرستاديمش با بچه ها برود عقب. دستش را گذاشته بود روي ميز دکتر و گفته بود: اين دست قطع شده مال منه. يه کاريش بکن دکتر جون! دکتر هم با ديدن دست علي که عصب هاي آن از زخم آويزان بود، چنان ترسيده بود که غش کرد. ...اصلا حواسم نيست. دارم مي روم طرف پادگان ولي عصر. آخه هميشه با علي تو پادگان ولي عصر قرار ملاقات داشتيم. آن دفعه را که ساعت دو بني صدر بچه هاي گردان را از زندان اوين ريخت بيرون و از آنجا تا پادگان را پياده آمديم. هيچ وقت يادم نمي رود. علي از همان روز اول، به ماهيت او پي برده بود. مي گفت: اين آدم درستي نيست. وقتي مامور محافظت از کاخ نياوران بوديم، بني صدر آمد براي بازديد. اوايل رياست جمهوري اش بود. همان طور که کنار بني صدر راه مي رفتيم. برگشت و به علي گفت: برادر من قصد دارم گارد رياست جمهوري تشکيل بدهم. به همين خاطر مي خواهم شما را به فرماندهي اين گارد منصوب کنم. علي پوزخندي زد و گفت: جناب! ما سپاهي هستيم و کارمان هم عملياتي است. ما از اين کارها بلد نيستيم. عجب! اي بابا، من که حسابي خودم را باختم. ببخشيد آقا، معراج شهدا بايد کجا بروم؟ بعد از صد بار رفتن و آمدن حالا ديگه راهم را پيدا نمي کنم. عيبي نداره. علي هم وقتي که با هم مي رفتيم تا جنازه «پيچک» را در معراج ببينم، همينطوري شده بود. با اينکه موقع شهادت پيچک همراهش بود، ولي توي راه معراج اصلا هوش و حواسش سر جايش نبود. علي و پيچک با هم رفتن براي شناسايي و علي با تني مجروح و سوراخ سوراخ و آغشته به خون، تنها برگشت و گفت: پيچک شهيد شده. موقع حرف زدن از زخم هاي بدنش خون مي چکيد بيرون. جنازه پيچک را تو معراج گذاشتند، علي رفت جلويش و خم شد و صورتش را گذاشت روي صورت او، انگار چيزي در گوشش زمزمه مي کرد و آنقدر از سر تابوت بلند نشد تا ما بلندش کرديم. با پيچک خيلي رفيق بود. پيچک هم علي را خيلي دوست داشت. آن سالي که براي اعزام به سفر حج، سهميه کل سپاه غرب سه نفر بود، پيچک علي را صدا کرد و گفت: علي آقا! بايد به جاي کمن بري حج. علي شروع کرد به چانه زدن و عذر آوردن که پيچک گفت: ببين تو تازه دستت قطع شده و بايد براي استراحت هم که شده مدتي از منطقه بري، من بهت تکليف مي کنم که بروي، چون خود من نمي توانم اينجا را ول کنم و بروم. علي هم ديگر چيزي نگفت. و چند وقت بعد عازم زيادت خانه خدا شد. آخ! راستي چطوري به مادر مريضش خبر بدهيم. بنده خدا براي معالجه دخترش با چه مشکلاتي رفته خارج. يک بار خود علي به من گفت: فلاني! مي داني؟ من خيلي دوست دارم مفقود الاثر بشم! چون از روي مادران شهداي مفقود الاثر خجالت مي کشم که جنازه ام به شهر برگردد. خدايا! يعني بعد از سه روز، آن هم توي گرماي نفس بر جنوب، جنازه علي چه شکلي شده؟ حالا کجا مي خواهند خاکش کنند؟ خودش که خيلي دوست داشت توي قطعه سرداران به صورت گمنام دفن بشود. چند بار که با هم رفتيم بهشت زهرا سر قبر شهيد چمران و بقيه بچه ها، به من گفت: حسين! يعني مي شه يک روزي منم توي همين قطعه دفن بشم؟ ببخشيد آقا! راه معراج شهدا از کدام طرفه؟ ...چي؟ نمي شناسيد؟ ياد جهان آرا بخير، چند روز از سقوط خرمشهر مي گذشت که ما خودمان را از غرب رسانديم جنوب. علي نشست با جهان آرا طرح باز پس گيري خرمشهر را در عرض سه روز ريختند و براي شناسايي، خود علي به همراه چند نفر از بچه هاي سپاه خرمشهر با لباس مبدل رفتن اون ور آب و سه روز تو بخش اشغالي خرمشهر بين عراقيها بودند. بعد از برگشتن نقشه را کامل کرد؛ ولي چون امکان رساندن نيرو و تدارکات پشتيباني براي عمليات وجود نداشت طرح علي و جهان آرا اجرا نشد. ..اينجاست، خيابان بهشت. يعني چند ساعته تورا هم؟ ساعت هم که ندارم. والفجر، واليال عشر. .. عجب سوت خوبي داره اين قاري! بعد از عمليات والفجر مقدماتي دستور تشکيل لشگر را تهيه کرديم، اولين حکم فرماندهي لشگر را هم براي علي فرستادند. چند ماه نگذشته بود که آن قضايا. ..کي منو صدا کرد؟ شما هستي حاج آقا! تو را بخدا بگو که اين جنازه علي نيست. ..پس چرا حرف نمي زني؟ منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378 وصيت نامه با نام خداي محمد (ص) و علي (ع) و به نام خداي حسين (ع) و بزرگ مرد زمان خميني، سخنم را آغاز مي کنم. پروردگارا تو شاهدي که ما براي رضاي تو مي جنگيم و براي رضاي تو است که از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگي هايمان به دنيا بريده ايم و مشتاقانه به سوي تو آمده ايم. پس تو را به خميني قسم ياري مان کن؛ پروردگارا! تو را شکر مي گويم و از تو سپاسگذارم که افتخار جنگ با لشگر کفر را به ما دادي و اين افتخاري است بزرگ. حسين (ع) بي ياور و تنها و متکي به تو به ميدان آمد. يزيديان بسيارند و اميدشان به بسياري لشگر و حسين (ع) فرياد مي زند: هل من ناصر ينصرني و کسي نيست که به ياري اش برود. اکنون وقت آن است که نداي سرور شهيدان را لبيک گفته و بسويش پر کشيم. حسين (ع) جان! تو مي داني که ما هم از مرگ باکي نداريم و مرگ در نظر ما هم مرگ نيست، فناي جسم است و آغاز هستي. مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ من ز او عمري ستانم جاودان او ز من جسمي ستاند رنگ رنگ مردم بدانيد و آگاه باشيد که در مکتب ما شهادت مرگي نيست که دشمن بر ما تحميل کند، شهادت مرگ دلخواهي است که مبارز مجاهد و مومن با تمام آگاهي و بينش و منطق و شعورش انتخاب مي کند و اين آخرين پيام هر شهيد است که هميشه راه حسين (ع) باقي است و يزيديان بر فنا. محرم مجسم اينجاست، عاشوراي ثاني اينجاست، کربلاي حسين اينجاست و يزيديان آمده اند که فساد را رواج داده؛ اسلام محمديان را نابود کنند اما غافل از اين که ياران حسين (ع) اينجا نيز آماده اند تا آخرين قطره خونشان را فدا کنند و مانع از اين شوند که کفار در شهر هاي اسلاميمان نفوذ کنند و خدا نيز مثل هميشه يارشان است و ما مي جنگيم با آنان که با حسين (ع) جنگيدند و مي کشيم کساني را که حسين (ع) را کشتند و کشته مي شويم همان گونه که حسين (ع) و يارانش کشته شدند و پيروز به همان ترتيب که حسين (ع) پيروز شد. پدر و مادر عزيز و مهربانم، با غرور و سر بلند باشيد زيرا فرزندي را که تحويل جامعه داديد، راهش راه حسين (ع ) و سر نوشتش سر نوشت حسين (ع) و يارانش است. مادر، در سوگ من اشک مريز و در غم از دست دادانم گريه نکن. زيرا همان طور که قبلا چندين بار گفته ام من متعلق به شما نيستم، امانتي هستم که خدا به شما داده و سپس آن را از شما پس گرفته است. پس نبايد در غم از دست دادن چيزي که متعلق به شما نبوده ناراحت باشيد. پدر و مادر خوبم! بدانيد که اگر مرگ من در پيشگاه خدا شهادت محسوب مي شود هم اکنون جايگاه والايي دارم و در کنار کساني هستم که از شما نيست و به من دلسوزترند. مادر جان! يادت باشد که فرزندت مشتاق مرگ بود و از مرگ هراسي نداشت و آگاهانه به استقبال آن رفت و مرگ با عزت را بر زندگي پر ذلت ترجيح مي داد. پدر و مادر مي دانم که در زندگي زحمات زيادي را به خاطر من تحمل شديد تا من در زندگي سعادتمند شوم. بدانيد که اکنون من خوشحال و سعادتمندم و شمات به آرزويتان رسيده ايد و اگر خوشي مرا مي خواهيد نبايد در نبودن من اشک بريزيد و غمگين باشيد. شما بايد به خود بباليد که فرزندتان به قلب دشمن زده و با خونش بر شمشير تيز دشمن پيروز شد. اي کساني که از مرگ مي هراسيد قبول که مرگ حق است و ما نبايد يک عمر از يک لحظه کوتاه که اسمش مرگ است بترسيم و بنشينيم تا آن مرگ به سراغمان بيايد بلکه بايد به پيشوانزش برويم. حسين (ع) بزرگ سرور آزادگان و اين راهنماي شهادت مي فرمايد: زندگي عقيده است و جهاد راه آن، من نيز از زمان انقلاب به رهبري روحانيت مبارز و متعهد و در صدر آن امام عزيزمان که جانم فدايش – عقيده ام را در زندگي انتخاب کردم و در راه رسيدن به هدفم جنگيدم و اين افتخاري است براي من که در راه نيل به مقصودم کشته بشوم. شما اي دوستان به جسمم نينديشيد که بي جان در زير خروارها خاک مدفون شده. به روحم فکر کنيد که اکنون کجاست و با چه کساني محشور شده. محمد رضا برادر مومنم تو تنها وارث اسلحه من هستي، نگذار که اسلحه ام از دستم بيفتد. آن را برگير و بر عليه طاغوتيان و کفار بکار گير. سعي کن در زندکي کسي را از خودت نرنجاني. به روي پاهايت استوار بايست و مغزت را در اختيار خدا قرار بده و اسلحه ات در راهش جهاد کن. برادر، هيچ وقت فکر نکن که من مرده و از بين رفته ام، من هميشه با تو هستم و در نزد خدا روزي مي خورم، همانگونه که خدا مي فرمايد: ولا تحسب الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احياء عنده ربهم يرزقون. سعي کن در زندگي زير بار ظلم نروي و هميشه بر عليه ظلم و جور ظالمان به رهبري ابر مرد تاريخمان خميني بزرگ بجنگي، برادرم از من به تو يادگار، اين مرد خدا را تنها مگذار که درد محرومان را مي گويد و رنج مظلومان را بيان مي کند. بيشتر قرآن بخوان و سعي کمن به احکام عمل کني در زندگي کاري کن که هميشه باعث افتخار پدر و مادرمان باشي و آنها را از خودت ناراضي نکني که رضاي خدا در رضاي آنهاست. و زهرا خواهرم: تو نيز زينب گونه و با منطق در تحمل سختيها و مصائب روزگار بکوش و گريه و شيون سر نده که مرا ناراحت مي کني. مادرمان را دلداري بده و نگذار که به فکر جسم من باشد. جسم من فاني است ولي روح است که جاودانه است. خواهرم: حجابت را حفظ کن زيرا: زني که همه جا را مي بيند و خود ديده نمي شود، خود محروميتي را بر استعمار تحميل کرده است و زينب (س) نيز چنين بود. فرياد حق طلبانه ات هرگز خاموش نمي شود. هر وقت که دلت براينم تنگ شد سوره واقعه را بخوان. از طرف من از تمامي فاميل حلاليت بخواه و از آنها بخواه که حامي اماممان درتمام عمر باشند و از دولت مکتبي برادر رجايي حمايت و پشتيباني کنيد زيرا اينان هستند که درد محرومان جامعه را مي دانند و براي رضاي خدا کار مي کنند. از طرف من به فاميلمان بگو شايد به صورت ظاهر روحانيت مبارز و برادر کمتبي و همراهانش در دنيا داراي طرفداري کمتري باشند ولي اي کاش مي توانستيد از شهداي به خون خفته ايران نيز نظر خواهي مي کرديد، آن وقت بود که به حقانيت اين امام و اين روحانيت و اين برادر عزيز (رجايي) پي مي برديد و مريدش مي شديد. برادران و خواهران مومن و مسلمان! سعي کنيد به شعارهايي که در خانه هايتان مي دهيد جامه عمل بپوشانيد و نظاره گر و تماشاچي نباشيد. خداوند در قرآن رو به روي رسولش مي فرمايد: اي پيغمبر، به يارانت بگو غير از دو نيکي چه چيزي از ما انتظار داريد؛ يا پيروز مي شويد و يا شهيد که در هر صورت پيروزي با شماست و شما برنده نهايي هستيد. ما نيز در اين جنگ با رهبري خميني بزرگ و ياري خدا حتما پيروزيم اگر چه کشته شويم. پدر عزيزم از مقدار پولي که نزد تو مي باشد 1000 ريال به شهريار و 150000 ريال به حسين اين برادر عزيزم که هميشه و تا پايان عمر يارم بوده بدهيد و بقيه را هر طور صلاح مي دانيد، خرج کنيد. مراسم خيلي مختصري برايم بگيريد و فکر کنيد که برايم عروسي گرفته ايد. شادي کنيد تا روحم شاد شود. از دوستان و آشنايان و فاميل و هر کسي که در مدت عمر کوتاهم به نحوي به آنها از سوي من ضرري رسيده حلاليت بخواهيد و دوستانم را دوست بداريد، زيرا که برايم ياران خوبي بودند. به همرزمانم به ديده فرزند بنگريد و هيچگاه کسي را در مرگ من مقصر ندانيد. والسلام بياد هميشگي شما عليرضا موحد دانش 2/ 1/ 1360 وصيت نامه دوم شهيد علي رضا موحد دانش سلام عليکم، در زماني قلم به نيت وصيت بر کاغذ مي لغزانم که هيچ گونه لياقت شهادت را در خود نمي بينم. وقتي به قلم رجوع مي کنم، غير از سياهي و تباهي و معصيت چيزي نمي يابم و به همين دليل است که از پروردگار توانا عاجزانه مي خواهم که تا مرا نيامرزيده است، از دنيا نبرد. پروردگارا با گناهي زياد از تو که لطف و کرمت را نهايتي نيست، تقاضاي عفو و بخشش دارم. الهي بنده اي که تحمل از دست دادن يک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟ خدايا توبه ام را بپذير و از گناهانم در گذر که غير از تو کسي را ندارم و غير از تو اميدي ندارم. مردم بدانيد راهي را که در آن گام نهاده ايم که همانا راه حسين (ع) است به اختيار انتخاب کرده و تا آخرين نفس و آخرين رمقي که به تن داريم در سنگر رضاي خدا خواهيم ماند و به دشمن زبون کافر خواهيم فهماند که ملتي که پشتيبانش خداست و پيشاپيش امام زمان در مقابل تمامي کفر خواهد ايستاد و انشا الله پيروز خواهد شد. پدر و مادر عزيزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کرديد و استقامت ورزيديد، اکنون نيز صبر پيشه کنيد. در حديث است که هرگاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کريم اجري عظيم نصيبشان مي کند. شما خوب مي دانيد که شهيد عزادار نمي خواهد، رهرو مي خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتيبان انقلاب و امام عزيز باشيد. مادر عزيزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگيري کنيد که فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب (س) را بدهيد که تحمل 72 شهيد را نمود. پدر و مادر عزيز! به خاطر تمام بدي ها و ناسپاسيها که به شما کرده ام مرا ببخشيد و حلالم کنيد و از همه براي من حلاليت بخواهيد. از همسرم که امانتي است از من نزد شما خوب محافظت کنيد که مونس آخرين روزهايم بود. برادران عزيز، برادري داشتم که در راه خدا شهيد شد، قبلا در وصيت نامه ام با او صحبت و درد دل مي کردم اکنون به شما توصيه مي کنم که برادران عزيزم نکند در رختخواب ذلت بميريد، که حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد، که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در بي تفاوتي بميريد که علي اکبر حسين در راه حسين (ع) و با هدف شهيد شد. پدر و مادر و همسر عزيزم، مراقبت کنيد آنان که پيرو خط سرخ امام خميني نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند در زنده بودنمان که نتوانستيم در آنها اثري بگذاريم شايد در مرگمان فرجي باشد و بر وجدان بي انصافشان اثر گذارد والسلام عليرضا موحد دانش تاريخ نگارش 17/ 11/ 1361 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 215 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
کلهر,يدالله
سال 1333 ه ش در روستاي بابا سلمان در شهرستان شهريار ، در خانوادهاي مذهبي و بسيار مؤمن پسري به دنيا آمد كه نام او را يدالله گذاشتند؛ يدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهاي به پهناي دشت كربلا، بار ديگر به ياري حسين زمان خود بشتابد و دستي باشد در ميان هزاران هزار دست،كه به ياري دين خدا و خميني كبير آمدند.
تولد وکودکي اش از زبان پدر : «در سال 1333، به دنيا آمد.پاكي و صفاي روح بزرگش از همان موقع احساس ميشد. زماني كه به دنيا آمد، گوشه گوش راستش كمي پريده بود. وقتي كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با ديدن گوش او گفت:«اين پسر در آينده براي كشورش كاري ميكند. يا پهلوان ميشود يا شجاعت و رشادتي ستودني از خود نشان ميدهد.» يدالله از كودكي، بچهايي ساكت، مودب و بسيار جدي بود. وقتي عقلش رسيد، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكي، در صف آخر جماعت، نماز ميخواند. ما به طور دستجمعي با برادرانم زندگي ميكرديم و يدالله از همه برادرزادههايم قويتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمي و نيرومندي، اخلاقي پهلواني و اسلامي داشت. هيچ وقت به ضعيفتر از خودش زور نميگفت. هميشه از بچههاي ضعيف دفاع ميكرد و مواظب آنان بود. يدالله، خيلي كوچكتر از آن بود كه معناي ميهمان و ميهماننوازي را بداند؛ اما هنوز مدرسه نميرفت كه بيشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره ميآورد. بسيار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگي ميكرديم، يدالله شاداب، پرانرژي و بسيار فعال تربيت شد و رشد كرد. از همان كودكي در كارهاي دامداري به ما كمك ميكرد. بسيار زرنگ و كاري بود. از همان بچگي، يادم ميآيد كه شجاع و نترس بود. در بازيها ميان بچهها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابي و فعال بودن، هرگز نديدم با كسي دعوا و درگيري داشته باشد و اين يكي از خصوصيتهاي مشخص اين شهيد بود. هر كس به دنبالش ميآمد و ميگفت براي ورزش برويم، ميگفت: «يا علي!» خلاصه هيچ وقت از ورزش و بازي رويگردان نبود. اما با اين همه، خيلي پرحوصله و پردل بود.» دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس براي ادامه تحصيل، به شهريار، «عليشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قديم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوري مدرسه، به تحصيل ادامه نداد. در دوران تحصيل، هميشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. غروب غمگيني بود. هالههاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاك آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام كرده بود. با بچههاي واحد، واليبال بازي ميكرديم. حاج يدالله هم بود. با يك دست مجروح و با صورتي كه در ظاهر آرام بود، بازي ميكرد. اگر او را خوب ميشناختي، ميتوانستي بفهمي كه در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج ميزند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود. يدالله وجود ساده و بيريايي داشت؛ اما تودار، عميق و كمحرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود. پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفكر بود. با حالتي خاص در كمد وسايلش را باز كرد. تمام وسايلش را به شكل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچهها! هر كس هر چه ميخواهد بردارد، به عنوان يادگاري!» گرمكن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجادهاي كوچك و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشك در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستارههاي آسمان، شب را پر كرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسي به ما دست ميداد. حالي كه در لحظههاي نوراني و ملكوتي وداع ياران، تمام وجود انسان را دربرميگيرد! دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و كمربندش را برداشتم و دوباره، بيقرار و غمگين، به ستارهها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود. يدالله هم ميخواست به ديگران بپيوندد! آن جا كسي منتظر است! آب رودخانه موج در موج، روي هم مينشست و با سرو صدا ميگذشت. خورشيد روي قطرهها ميتابيد و هزاران پولك نقرهاي ميساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه ميشد. با حاجي كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل ميشد. حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.» با بغضي در گلو، به رويش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.» گفت: «نه! ميدانم كه او منتظر من است، بايد بروم.» گفتم:«خب، من هم خواب خيليها را ميبينم.» تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آنها را ميكاويد، گفت:«نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!» … موجها، زمزمهكنان، همچنان كه ميرفتند، حرف او را تصديق ميكردند. موجها او را ميشناختند. من براي حاجي، ارزش و احترام خاصي قائل بودم. يعني همه بچهها نسبت به ايشان چنين حالتي داشتند. پس از مجروح شدن، ايشان در فاو بود. حاجي از ناحيه كليه بشدت آسيب ديده بود و يك دستش هم از كار افتاده بود. به سختي راه ميرفت؛ اما دائم به همه بچهها سر ميزد و با آنان به گفتگو مينشست. در همان حالت هم هر كاري كه از دستش برميآمد، براي بچهها انجام ميداد. يك روز مشغول سركشي به واحد ما بود و من نزديك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتين حاجي باز است. خم شدم كه بند پوتينش را ببندم. ديدم حاجي به سختي خم شد، با مهرباني سرم را بوسيد و مرا بلند كرد. بعد با يك دست، بند پوتينش را بست و دوباره به راهش ادامه داد. همه ما عقيده داشتيم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمي است و قلب و عاطفهاش. خبر شهادت «يدالله كلهر» روي من خيلي اثر گذاشت. نه من، تمام بچهها، مانده بوديم كه چه كار كنيم. فرماندهمان را از دست داده بوديم و غم و اندوه اين خبر، چنان سنگين بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچههاي اردوگاه «كوثر»، چنين حالتي داشتند. هر كس گوشهاي يا شانهاي را پناه گرفته و ميگريست. چه روزي بود آن روز! و چه روزهاي سختي بود، آن روزهايي كه خبر شهادت ياران را ميشنيديم. با چند نفر از بچهها، سوار بر ماشين، راه افتاديم تا به مقر فرماندهي برسيم و بپرسيم كه بايد چه كار كينم؟ وقتي در ماشين بوديم، راديو عراق را گرفتيم. شنيديم كه گوينده آن، چند بار با شادي، خبر شهادت عزيز ما را اعلام كرد. خدا ميداند كه آن لحظهها چه خشمي نسبت به دشمن و چه احساس افتخاري به برادر شهيدمان داشتم. وقتي جنازه حاجي را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نيمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظهها، قابل بيان نيست. به من الهام شده بود كه آن روز، عراقيها دوباره به شكلي، حمله سنگيني به پادگان خواهند كرد. بچهها ميگفتند: «چه ميگويي؟ اين پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچهها با ناباوري حرفم را قبول كردند. همه كنار حسينيه پادگان جمع شده بوديم. به داخل حسينيه رفتيم. پيكر شهيد را روي دوش گرفتيم و بيرون آمديم. هنوز در آستانه در بوديم كه هواپيماها در آسمان ظاهر شدند. بچهها، پيكر شهيد يدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند. هر كس به طرفي دويد تا از تيرو تركش در امان باشد. من در همان لحظه به ياد امام حسن مجتبي(عليه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتي به پيكر پاك ايشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تيرهاي دشمنان تشييع شد. تشييع يدالله ما هم چنين بود! منبع:خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد در کتاب آشنا با موج خاطرات شمسالله چهارلنگ: در آن زمان، رسم ما و تمام طايفه كلهر، بر اين بود كه تمام سه ماه تابستان را در «لار» بالاتر از «اوشان و فشم»، به سر ميبرديم. تمام همشهريان و هم محلهايهاي ما، هر تابستان اين كار را ميكردند. لار، منطقهاي بسيار خوش آب و هوا، سرسبز و زيباست؛ با چمنزارهاي سبز و دشتهاي پرگل. كودكيهاي من و يدالله و همبازيهايمان، در سبزي دشتها و در ميان گلهاي خوشبو و پرندگان طبيعت زيباي لار گذشت. چمنزار سبز بود و كودكي و بازي و شيطنت. من بايد هر روز گوسفندها را، كه حدود سي، چهل رأس بودند، براي چرا به چمنزارها ميبردم و عصرها حدود ساعت پنج بازميگرداندم. آن روز هم، گوسفندها را براي چرا برده بودم. وقتي به چمنزار رسيدم،آنها را به حال خودشان رها كردم. در آن اطراف، چشمه زيبايي به نام «كركبود» بود. من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازي شدم. گاهي با سنگها راه آب را عوض و گاهي هم آبتني ميكردم. گوسفندها درست روبه روي من مشغول چرا بودند و من بيخود و بيخبر از همه چيز، مشغول بازي بودم. عصر شد. موقع بازگشتن، خسته از يك روز بازي و شيطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم. اما هر چه گشتم، اثري از آنها نديدم. با ترس و نگراني به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كردهام. مادر با نگراني گفت: «حالا هيچ كاري از دست كسي برنميآيد، بايد تا صبح صبر كنيم.» آن شب با نگراني طي شد. فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپهها راه افتاديم تا گوسفندها را جمع كنيم. ناگهان از دور، كسي را ديدم كه برايم دست تكان ميدهد. وقتي به او نزديك شدم، ديدم يدالله است. با همان خندهاي كه بر لب داشت، گفت: «چيزي را كه تو در روز روشن نتوانستي نگهداري، من در شب تاريك نگه داشتم و سالم برگرداندم!» فهميدم كه منظورش گله گوسفند است. از او پرسيدم: «چطوري توانستي اين كار را بكني؟» يدالله گفت: «من در حال شكار بودم كه ديدم گلهاي به من نزديك ميشود. خوب كه نگاه كردم، از روي نشانيهايشان فهميدم كه گوسفندهاي خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم. وقتي هوا روشن شد، راه افتاديم و آمديم.» يدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربهسر من ميگذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاريك و در كوه، يك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است. آن شب زمستاني روستاي ما، «باباسلمان»، آن سالها مثل حالا نبود. الان وسيله زياد است و در مدت كمي، ميتوان تا «عليشاه» رفت و بازگشت. ولي آن سالها- دوران كودكي و نوجواني ما- مثل حالا نبود. از صبح تا شب، فقط چند تا ماشين، مسافران را تا عليشاه عوض ميبردند و باز ميگرداندند و اگر از آنها جا ميمانديم، ديگر وسيلهاي نبود، يا بايد ميمانديم يا حدود دوازده كيلومتر را پياده ميرفتيم. يادم ميآيد يك روز از ماشين جا مانديم. من و يدالله تصميم گرفتيم خودمان پياده راه بيفتيم. بعد ميانبر بزنيم و از رودخانه بگذريم تا زودتر برسيم. سرانجام راه افتاديم. زمستان بود و ما غافل از تاريكي زودرس و سرما، مقداري از راه را ميانبر زديم. پس از مدتي، برف باريد. سرما بيداد ميكرد. من دستهايم را كه از شدت سرما بيحس شده بود، به هم ماليدم و گفتم:«يدالله! من يخ كردهام، چكار كنيم؟» يدالله با دلداري گفت:«شمسالله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستيم!» حرفهاي او كمي به من قوت قلب داد؛ اما بالاخره، سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گريه افتادم. يدالله كمي تحت گريه و حالت من قرار گرفت؛اما خيلي زود به خود آمد و دوباره شروع به دلداري كرد و قوت قلب دادن به من: «پسر شجاع باش! بايد نيرومند باشي،زودباش حركت كن برويم، الان شب ميشود…» به هر زحمتي كه بود، راه افتاديم. باد شديدي ميوزيد و سرماي رودخانه را همراه سوز برف، به سر و صورت ما ميكوبيد. ما همچنان راه ميرفتيم. ناگهان يدالله به من گفت: «نترسيها! اما فكر ميكنم يك سگ ولگرد دارد دنبال ما ميآيد.» اما من ترسيده بودم. يدالله گفت: «سعي كم يك چيزي پيدا كني تا از خودت دفاع كني.» ما در پي پيدا كردن سنگي، چوبي يا چيزي بوديم كه متوجه شديم سگها دو تا شدهاند و همچنان دنبال ما ميآيند. با چشم دنبال وسيلهاي بوديم كه درختي را ديديم. با يدالله بسرعت به طرف درخت دويديم و شروع كرديم به كندن شاخههاي خشك درخت. پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفريمان، دو تا چوبدستي از شاخههاي درخت درست كرديم. سگها هم به ما نزديك شده بودند و حالت حمله گرفته بودند. من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود، رو به يدالله كردم و گفتم: «من ميترسم!» گفت: «نترس، شجاع باش!» ناگهان سگها به ما حملهور شدند. يدالله گاهي با چوب به سر سگها ميكوبيد و گاهي هم با عجله، سنگهاي يخزده را از زمين برميداشت و به طرف آنها پرت ميكرد. تا مدتي، همين طور با سنگ و چوب به آنها حمله ميكرديم و در همان حال ميدويديم. بالاخره عرقريزان و خسته، با سر و روي گلي و زخمي به پشت محلهمان رسيديم و فريادكنان، ديگران را به كمك طلبيديم. آن روز، شجاعت و بيباكي يدالله، جان ما را نجات داد و من، يدالله را نه پسري كوچك كه مردي شجاع و نيرومند ديدم.» مرتضي دهقاني: در روستاي ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر ميكردند و يدالله به طور كلي خيلي روي بچه محلهايش تعصب داشت و اگر كسي مزاحم آنان ميشد، بشدت ناراحت ميشد. روزي، چند پسر غريبه به روستاي ما آمده بودند. موقع تعطيلي مدرسهها بود و من و يدالله از كوچه رد ميشديم. داشتيم با هم حرف ميزديم كه ناگهان از دور متوجه شديم يكي از آن غريبهها، مزاحم دختري است. يدالله طاقت نياورد و بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجه مسأله شدند و به آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شديدي پيش آمد. زور و قدرت يدالله، به كمك تعصب او آمده بود و او به قدري آنان را كتك زد كه همه از ترس فرار كردند! چند نفر از بچههاي ما هم زخمي شده بودند. كاري كه يدالله آن روز كرد، باعث شد كه پس از آن، كسي جرأت نكند مزاحم زن و دختري شود. نام يدالله و تعصب و غيرت او در مدرسه پيچيده بود. بعدها، وقتي به شهريار رفتيم، ديديم آن جا هم از جريان آن روز، حرف ميزنند و يدالله به خاطر آن دعوا، خيلي معروف شده بود؛ البته بيشتر به عنوان يك پهلوان با غيرت و شجاع. ميثم محمودي: آن سالها ما معلم ديني نداشتيم. فقط دو نفر از تهران ميآمدند و به ما درس ديني و مسائل اخلاقي را ياد ميدادند. در روستاي ما «بهائيها» زياد بودند و بيشتر وقتها با ما بحث ميكردند و ما متأسفانه چون روحاني نداشتيم، نميتوانستيم خوب از پس آنان برآييم و از اين بابت، رنج ميكشيديم. اما كمكم با آمدن آن دو روحاني، ما آمادگي بيشتري پيدا كرديم. در ميان ما، يدالله در اين مورد، از همه زرنگتر بود. او قدرت و آرامش عجيبي در بحث كردن با بهائيها داشت. با چنان قدرت و پختگي به بحث و جدل ميپرداخت كه يك روز آنان گفتند: «اگر ميخواهيد بحث كنيد، بياييد با پدر و مادر ما بحث كنيد يا با معلم دينيمان.» خلاصه كمكم بحثهاي ما با بهائيها بالا گرفت. البته در ميان ما يدالله با متانت و آرامش بيشتري برخورد ميكرد و عقيده داشت چون بچه محل هستند، بايد با خونسردي، آرامش و استدلال ديني، آنان را به راه اسلامي آوريم و همين طور هم شد. بعدها چند نفر از آنان به دين مبين اسلام ايمان آوردند. يك روز، در ميان يكي از همان بحثهاي پر سر و صداي هميشگي، يكي از بهائيها، كتابي آورد و با يدالله بحث را شروع كرد. آن پسر، از شدت ناراحتي، سرخ شده بود و با سر و صدا حرف ميزد. در مقابل، يدالله با آرامش، در حالي كه لبخندي بر لب داشت، با او صحبت ميكرد. بالاخره توانست با حرفهايش آن پسر را مجاب كند. پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا ميكردند و ما اين را مديون يدالله و قدرت او در بحثهاي ديني بوديم. او ميگفت:«بايد با آرامش و صبوري و از راه دوستي، آنان را به طرف خودمان جذب كنيم.» يعقوب وهّابي: آن روزها، من، يدالله و محسن كريمي، سه نفري يك مغازه الكتريكي باز كرده بوديم و با هم كار ميكرديم. سال 1351 بود كه براي كار، به باغي در شهريار رفتيم. ساختمان داخل باغ، يك ساختمان دو طبقه بود. قرار ما اين بود كه كار را زود آماده كنيم و تحويل دهيم. از ميان ما سه نفر، فقط من وسيله داشتم و با وسيله من ميرفتيم و ميآمديم. يدالله با ديدن مقدار كار گفت:«بچهها، بياييد همت كنيم و كار را تا عصر تمام كنيم.» اين را گفت و هر سه مشغول شديم. ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسيار مشكل. به هر سختي بود، با تلاش بسيار تا عصر كار كرديم. هنگام عصر، تمام دو طبقه را سيمكشي كرديم. موقعي كه خانه را ترك ميكرديم، چراغهاي روشن خانه در ميان باغ، نشانه يك روز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته اين كار سخت، با همت و غيرت يدالله ممكن شده بود. امير نوحي: همانطور كه ميدانيد، بيشتر آدمها در دوران كودكي شيطان هستند؛ ولي يدالله با آن كه قد و قوارهاش از همه ما بلندتر و رشيدتر بود، افتاده حال بود. از همان زمان، خصلتهاي فرماندهي و رهبري جمع را در خود داشت. در كلاس پنجم دبستان بوديم كه يك گروه پنج نفره تشكيل داديم و رهبرمان يدالله شد. خلاصه، اين گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود يدالله بود. من و يدالله، دوران سربازي را با هم گذرانديم. يدالله بجز دينداري، خداشناسي و نجابت اخلاقي، داراي بدن ورزيده و نرمي هم بود. او ميتوانست پاهايش را به اندازه سرش بالا بياورد. در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد، آنان بدون آن كه چيزي از او بدانند، او را ارشد كردند. يادم ميآيد، براي آموزش استفاده از ستارههاي قطبي رفته بوديم. او ارشد ما بود، پيشنهاد داد كه چطوري برويم، از كجا برويم و بازگرديم. پس از مدتي صحبت،گروهبان ما قبول كرد. او قطبنما را به دست يدالله داد و گروه راه افتاد. تاريكي شب بود و بيابان. ستارههاي درخشان بالاي سر ما ميدرخشيدند. ما سه، چهار نفر بوديم. خلاصه در تاريكي شب، به شيوه پيشنهادي يدالله راه ميرفتيم. بعد از مدتي، دوباره به مركز آموزش و پيشگروهان بازگشتيم. اين كار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، يدالله را تحسين و تشويق كرد. علي كرمي: شب بود. آسايشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود. صداي نفسهاي خسته بچهها، سكوت شب را ميشكست. ناگهان در آسايشگاه باز شد. گروهبان با شدت آنها را به هم كوبيد و فريادزنان در آستانه در ظاهر شد: «زود باشيد تنبلها! با سه شماره پوتينهايتان را برميداريد و ميرويد بيرون. بعد از سه شماره ميآييد داخل، ياالله زودباشيد!» چند شبي بود كه كار گروهبان اين شده بود كه نيمهشب يا وقت و بيوقت، بيايد و دستورهاي اينچنيني بدهد. همه را عصباني كرده بود. همه خسته و كوفته از رژههاي روزانه و رزمهاي مختلف بوديم و واقعا توان اين كار را نداشتيم. با اين همه، نميدانستيم چه كار كنيم. در همين حال، يدالله كه ديگر از اين كارها بسيار ناراحت شده بود، با عصبانيت يك گوجهفرنگي را- كه جلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجهفرنگي درست به وسط پيشاني گروهبان خورد! معمولا كسي جرأت اين طور كارها را نداشت؛ ولي چون يدالله پيشقدم در اين كار بود، بقيه هم اعتراض كردند. خلاصه، جريان به گوش بالاتريها رسيد. آنان وقتي فهميدند، به شكلي كه نظم آسايشگاه به هم نخورد، حق را به ما دادند و جريان پايان يافت. پس از آن زمان، ديگر هيچ يك از مافوقها، شبها از آن دستورها نداد. با اين حال، يدالله با همه دوست و رفيق بود. در دفترچه خاطراتش، تعداد زيادي نشاني بچهها بود و همه بچهها موقع پايان خدمت و جدا شدن، گريه ميكردند؛ حتي بچههايي كه با يدالله اختلاف كمي داشتند، موقع جدا شدن گريه ميكردند. علي قاضي زاهدي: من و يدالله زياد با هم اين طرف و آن طرف ميرفتيم. يك بار با هم به قم رفتيم. صبح آن جا رسيديم. پس از زيارت حرم حضرت معصومه(عليهاالسلام)، تصميم گرفتيم به زورخانه برويم و ورزش كنيم. من فكر كردم يدالله كه تا به حال زورخانه نرفته، پس حتما نميتواند لنگ ببندد. اين مسأله را به يدالله گفتم. او گفت: «بابا اين كه كاري ندارد، من اصلا حرفهاي هستم، حالا خودت ميبيني!» به زورخانه رفتيم. صداي ضرب مرشد و مدحي كه ميخواند، فضاي زورخانه را پر كرده بود. گاه و بيگاه صداي «صلوات» همه بلند ميشد. ما هم وارد شديم. يدالله مثل اين كه مدتها ورزش باستاني كار كرده باشد، لنگ را با مهارت و خيلي قشنگ به كمرش بست. سپس آهسته و نرم، خم شد، زمين را بوسيد و «يا علي» گويان وارد گود شد. من باز هم متعجب از كارهاي يدالله، به او نگاه ميكردم. يدالله حالا يكي از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شده بود! پس از چند لحظه، به طرف يك جفت «ميل» سنگين رفت. خدايياش تا به حال نديده بودم او ميل بگرداند. همه صلوات فرستادند. بعد از چند لحظه، پيكر چالاك و نيرومند يدالله در ميان صلوات حاضران، مشغول ميل گرداندن بود؛ آن هم با چه مهارت و زيبايي! با چابكي ميل را روي شانه ميبرد و پايين ميآورد و من با ذكر صلوات، به او خيره شده بودم. عطاالله: از شيراز به طرف تهران ميآمديم. به دروازه قرآن رسيديم. در آن حوالي، باغچهاي با صفا بود و آب و گُلي و پروانهاي. خيلي خوش منظره بود و ما هم خسته بوديم. بوي كباب، اشتهاي ما را تحريك ميكرد. ماشين را نگه داشتيم تا هم غذايي بخوريم و هم آبي به سر و صورتمان بزنيم. چند مشت آب خنك، حالمان را جا آورد. پس از مدتي، غذاي ما را آوردند و ما مشغول خوردن شديم. هنوز چند لقمهاي نخورده بوديم كه ديديم پيرمردي به آن سمت آمد. دست دختر بچهاي نحيف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به ميز مدير آن غذاخوري نزديك شد و به او چيزي گفت. لحظهاي بعد، صداي مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگين و ناراحت، به طرف در خروجي… ناگهان يدالله از جاي خود بلند شد. در يك آن، ميتوانستي خشم و عطوفت را همزمان در چهرهاش ببيني. به طرف پيرمرد رفت، دستهاي او را در دست گرفت و با مهرباني او را روي صندلي نشاند. سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوري رفت و به او گفت كه چند سيخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد. مرد صاحب غذاخوري، از برخورد يدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراستهاش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا كرد. پس از مدتي، كبابهاي مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پيرمرد داد و او را راهي كرد كه برود. در همين لحظه، يدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستي روي سر كودك كشيد و پولي در ميان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصي بازگشت. دوباره سوار ماشين شديم و در تمام مدت، منتظر بودم كه يدالله صحبت كند. بالاخره، لب از لب گشود: «حتما آن مرد كارد به استخوانش رسيده بود كه به خاطر چند سيخ كباب، دست نياز بلند كرده…اي واي به حال كسي كه دست چنين نيازمندي را رد كند! او چگونه ميخواهد جواب پس بدهد…اي واي!» و سكوت غمگينانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر ديدن نياز آن مرد بود. مصطفي كريم پناه : سالهاي پيش از انقلاب بودو با اين كه خانوادهاي مذهبي بوديم؛ اما در ميان ما هنوز كمتر كسي امام خميني(قدس سره) را ميشناخت. در ميان تمام خويشان، يدالله تنها كسي بود كه حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت و به ايشان اعتقاد داشت و به راه و هدفش ايمان آورده بود. يدالله آن زمان، با آن كه يك جوان بود و در روستا زندگي ميكرد، اعلاميههاي حضرت امام(قدس سره) را به دست ميآورد و در تكثير و توزيع آنها فعال بود. كمكم او همه خانواده و دوستان خود را با هدفهاي انقلابي حضرت امام خميني(قدس سره) و شخصيت والاي ايشان آشنا كرد. او مقداري از كتابهاي امام را هم فراهم كرده بود، آنها را ميخواند و به بعضيها ميداد. ساواك فهميده بود كه او فعاليتهايي دارد و حتي متوجه شدند كه كتابهاي امام را هم دارد. بزرگتران به او گفتند كه كتابها را از بين ببرد تا خطري متوجهاش نشود. اما يدالله به سختي مقاومت كرد و شبانه، كتابها را در محل امني پنهان كرد تا دست كسي به آنها نرسد. او از همان زمان، حرفهايي ميزد و بحثهايي ميكرد كه باعث تعجب و شگفتي همه، از اين جوان كم سن و سال ميشد. حسين قضاونلو: در تهران و بيشتر شهرها و روستاهاي ايران، مردم تظاهرات ميكردند. در و ديوار تمام كوچهها و خيابانها پر از شعار بود. هر ديواري را كه نگاه ميكردي، روي آن «مرگ بر شاه» نوشته بودند. بيشتر ديوارهاي روستاي ما هم پر از شعارهاي انقلابي بود. اين شعارها را يدالله و ساير جوانان ده، روي ديوارها مينوشتند. چند نفر از مردم محله، به كارهاي بچههاي ما اعتراض كرده بودند؛ولي يدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثير نداشت. از هيچ چيز نميترسيد و هيچ چيز مانعش نبود. هميشه ميگفت: «شاه بالاخره ميرود، حالا ميبينيد!» يك بار من در يكي از اين شعارنويسيهاي شبانه همراه او بودم. من و يدالله سطل رنگ و نردبان به دست، راه افتاديم تا او چند شعار روي ديوار بنويسد. از چند شب پيش، به خاطر همان اعتراضهايي كه گفتم، هر شب، چند مامور در كوچهها و خيابانها ميگشتند تا كساني را كه شعار ميدهند يا روي ديوارها مينويسند، دستگير كنند. آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدم زدن و نگهباني بودند. اما مگر يدالله دست بردار بود! هر جا كه دستش ميرسيد، شعار مينوشت. من كه ميترسيدم او را بگيرند، گفتم: «يدالله! ول كن، بيا برويم، الان مأموران سر ميرسند!» اما او گوش نداد. از پله نردبان بالا رفت و مشغول نوشتن شد. ميگفت: «هر وقت ديدم آمدند، از آن طرف ديوار در ميروم.» همين طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد… همان طور كه يدالله و بسياري فكر ميكردند، شاه خائن از ايران رفت كه رفت! و انقلاب ما پيروز شد. واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد! شبهاي انقلاب، روستاي ما حال و هواي ديگري داشت. هر شب مردم روستا روي پشت بامها «اللهاكبر» ميگفتند يا تظاهرات و جلسات مذهبي و سخنراني برپا ميكردند. من و يدالله و ساير جوانان روستا هم همين طور، وظيفهمان برپايي تظاهرات در همان جا، يا شركت در تظاهرات و سخنرانيهاي بيرون از روستايمان بود. يك شب، همه ما منزل خاله خدابيامرزمان، جمع شده بوديم. شنيديم كه ميگفتند قرار است حضرت امام خميني(قدس سره) به كشور تشريف بياورند و به همين خاطر، بختيار فرودگاهها را بسته تا-به خيال خودش- نگذارد ايشان وارد وطن بشوند. من و يدالله دو نفري، شروع كرديم به شعار دادن: «واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد!» آن قدر شعار داديم كه همه كوچه و محله هم همراهي كردند و تاريكي شب با صداي شعار ما شكسته شد. خالهام كه سن و سالي از او گذشته بود، ميترسيد و سعي داشت ما را آرام كند؛ ولي هيچ كدام از ما ساكت نشديم. خالهام اصرار ميكرد و يدالله هم فقط ميخنديد. پس از مدتي شعار دادن، با همان لبخند گفت: «بعدها همه ميفهمند كه معناي اين شعارها چيست!» شهباز حسني: كمكم به روزهاي پيروزي نزديك ميشديم. اين وعده خدا بود و همه ما ميدانستيم. يك شب به ما خبر رسيد كه دارند راههايي را كه به تهران ميرسد، ميبندند و ميخواهند از پادگان «قزوين»، براي سركوبي تظاهرات مردم، توپ و تانك به تهران بفرستند. اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتيم، ديديم حقيقت دارد. جادهها را با شن ميبستند تا مردم نتوانند به تهران بروند و فقط تانكها و خودروهاي سنگين نظامي بتوانند از جادهها رد شوند. نتوانستيم طاقت بياوريم. نزديك صبح، من و يدالله و چند تا از بچههاي محل، راه افتاديم تا با يك وانت به تهران برويم. وقتي به پمپ بنزين «باباسلمان» رسيديم، ديديم كاميونها، همين طور دارند شن ميآورند. ما راهها را بلد بوديم و ميدانستيم وقتي كه از پل رد شويم، ميتوانيم از بيراههها خودمان را به تهران برسانيم. راه افتاديم. به هر سختي كه بود، از پل رد شديم، گاهي ماشين در شنها يا سنگهاي جادههاي بيراهه گير ميكرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد ميكرديم. يدالله در اين ميان نقش فعالي داشت و بيشتر پيشنهادها براي رفع مشكلات، از طرف او بود. آن قدر رفتيم و رفتيم تا از دور، «برج آزادي» را ديديم و ديگر چيزي به آن جا نمانده بود. باز هم به راه ادامه داديم. آن روزها، اطراف ميدان آزادي مثل حالا نبود، چند كارخانه و … بود. خلاصه، نزديك ميدان آزادي، متوجه شديم كه آنان چند مانع دوازده، سيزده متري وسط خيابان انداختهاند تا ماشيني نتواند رد شود. مانده بوديم چه كار كنيم، كه يدالله پيشنهاد داد به كمك مردم، دوباره ماشين را هل بدهيم و رد شويم. اين كار را كرديم. چند نفر ديگر هم با ما همراه شددن و ما، چون قطرهاي به رود خروشان مردم پيوستيم و رفتيم. قطرهها به رود پيوستند و رودها به يكديگر و همه به درياي پاك و آبي انقلاب! ابوذر خدابين : يدالله از همان روزهايي كه هنوز يك نوجوان بود، حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت. هميشه اعلاميهها و رسالههاي ايشان را ميخواند و تكثير ميكرد. با شروع انقلاب و شكلگيري تشكيلات و ارگانها، جزو اولين كساني بود كه به خدمت اين ارگانها و نهادها درآمد. يدالله عاشق حضرت امام(قدس سره) بود. آن روزهايي كه تازه به ايران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش ميخواست به ديدار ايشان برود. يكي، دو روز بود كه حضرت امام (قدس سره) در مدرسه «علوي)، اقامت كرده بودند. هر روز سيل مشتاقان براي ديدار ايشان، محل اقامت و كوچههاي اطراف را پر ميكرد؛ به اميد اين كه چند لحظهاي رهبر خود را ملاقات كنند. آن روزها من بودم، پسر عمه يدالله (شهيد محمدعلي رستمي)، پسرعموهاي او و شهيد محمدرضا كلهر. خلاصه همگي جمع شديم و با يك وانت به قصد ديدار حضرت امام (قدس سره) راهي تهران شديم. اتاقي كه حضرت امام(قرس سره) سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حياط داشت. ايشان گاهي از اين پنجره و گاهي از ديگري، با مردم ديدار ميكردند. از ميان جمعيت، با سختي زياد وارد حياط شديم. پس از لحظاتي سخت، همراه با انتظار، چهره حضرت امام(قدس سره) از ميان يكي از پنجرهها، نمايان شد. ايشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ ميدادند. يدالله هم گاهي كنار اين پنجره و گاهي پنجره ديگر ميايستاد. آن قدر آن جا مانديم كه شاهد چند بار حضور حضرت امام(قدس سره) در ميان پنجرهها شديم. با اين حال، يدالله رضايت نميداد كه برگرديم تا مردم ديگر هم بتوانند به آن جا بيايند. سرگشته و بيقرار در ميان پنجرهها تاب ميخورد و چشم از چهره امام و مقتدايش برنميداشت. عشق او به حضرت امام(قدس سره)، با اطاعت از فرمانهاي ايشان در جبهههاي نبرد، تكميل شد. او مطيع كامل خط ولايت بود و يك لحظه سر از فرمان امام نپيچيد. حسن احمديان: ما-بچههاي روستاي باباسلمان- همه سوار بر يك وانت به تهران آمديم. حالا با چه سختيهايي؟ حتما خوانديد. بالاخره به هر شكلي بود، خودمان را به تهران رسانديم. در خيابانها ميرفتيم كه اعلام كردند: گارديها به پادگان نيروي هوايي حمله كردهاند و درگيري سختي در آن جا جريان دارد، هر كه ميتواند، براي كمك برود. يدالله گفت:«بچهها! زود باشيد به آن جا برويم، اسلحه بگيريم.» خلاصه هر جا ميرفتيم، درگيري بود و گلوله و خون. به «باغشاه» رسيديم، آن جا هم درگيري شديد بود. به ميدان انقلاب رسيديم. آن جا هم درگيري و تظاهرات خياباني بود. دائم از جايي خبر ميرسيد: «كلانتري… را گرفتند!» خلاصه همه خبرهاي آن روز، از اين دست بود. از كسي شنيديم كه نيروهاي طرفدار رژيم پهلوي، اسلحهها را در يك قرارگاه نزديك دانشگاه تهران جمع كردهاند. قرار شد به آن جا برويم. ماشين را در جايي پارك كرديم و راه افتاديم. يدالله ميدويد و ما را دنبال خود ميكشيد. من كه آن روز خون داده بودم، خيلي ضعيف شده بودم و نميتوانستم زياد تند بدوم. يدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برويم. به هر زحمتي بود، نفس نفس زنان به آن جا رسيديم. مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگيرند؛ اما نيروهاي داخل آن كلانتري مقاومت ميكردند. درها را بسته بودند. كسي جرأت نميكرد داخل شود؛ ولي يك نفر جرأت كرد! يدالله دست مرا رها كرد. خودش را به شيشه رساند و با تنه نيرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند؛ولس انگار آن جا اسلحه نبود. همه دست خالي بازگشتيم. قرار شد كه همان نيروها-دستجمعي- به طرف پادگان «عشرت آباد» حركت كنيم. من آن موقع، سن و سال كمي داشتم و ميترسيدم بروم. اما يدالله با من و بقيه فرق ميكرد. نيروي ديگري به او قدرت و جرأت ميداد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت. آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند. ميگفتند اسلحه و مهمّاتي كه مردم از پادگان نيروي هوايي آورده بودند، آن جا جمع كردهاند. يدالله فرياد ميزد، يك اسلحه به او بدهند؛ اما كسي توجه نميكرد. بالاخره يدالله و چند نفر ديگر، يك ديلم پيدا كردند . گوشهاي از ديوار را كندند. يدالله خم شد كه داخل آن برود. من و يكي ديگر از بستگانمان-كه همراه ما بود- گفتيم: «كجا ميروي؟» گفت: «ميروم اسلحه بگيرم.» و رفت. بيست دقيقه گذشت. تيراندازي از داخل شروع شد. پس از چند لحظه، خبر رسيد كه آسايشگاه شماره يك سقوط كرده است اين جا كساني كه بيرون بودند، دل و جرأتي پيدا كردند تا به كمك آناني كه به داخل رفته بودند، بروند. ما به هر شكلي بود، از در اصلي، وارد پادگان شديم. اما نتوانستيم اسلحه بگيريم، فقط يدالله و چند نفر اسلحه داشتند. پس از سقوط پادگان، يدالله و آن عده، اسلحه برداشتند. تا به كمك مردم در جاهاي ديگر بروند. ما كه دست خالي بوديم، باقي مانديم. يدالله آن روز رقت و ديگر او را نديدم. برادرم هم كه برشكاري و جوشكاري ميدانست، براي بريدن درهاي آهني اوين، راهي آن طرف شد. من و عدهاي ديگر فردا به شهريار بازگشتيم. تازه آن جا بود كه مادرم گفت: «پاي يدالله تير خورده و مجروح است.» يدالله پس از چند روز شركت در درگيريها، زخمي شده بود و با پاي زخمي، خسته، در خانه بستري شده بود. يدالله زخمي و خسته بود؛ اما شادي او و همه مردم جاي هيچ خستگي در وجودش نميگذاشت. مردم پيروز شده بودند. دژهاي دشمن، يكي پس از ديگري، به دست مردم مسلح و انقلابي افتاد. انقلاب اسلامي پيروز شد. يدالله با شادي و اميد، روزهاي زخمي بودن را سپري كرد. وعده خدا تحقق يافته بود! احمد شجاعي: يدالله كلهر، در تمام جلسههاي سخنراني و مذهبي در باباسلمان يا اطراف آن، شركت ميكرد. مجلسي در آن محلها نبود كه يدالله در آن شركت نكند. او در بيشتر تظاهراتي كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار ميشد، شركت ميكرد. در يكي از همين تظاهرات بود كه هنگام درگيري و فرار از دست سربازان رژيم، زخمي شد. تير سربازان به پايش خورده بود. يدالله به مدت چند روز بستري بود. وقتي براي عيادت او رفتيم، گفت: «امروز من چيزي از پايم و تير خوردن آن نميفهمم، روزي متوجه ميشوم كه انقلاب پيروز بشود و دشمنان ما از ايران خارج شوند.» حسين احمديان: مدتها بود كه حس ميكردم يدالله برنامه و كار خاصي دارد. من هم به هدف و فكر و تربيت او، اطمينان داشتم و ميدانستم كه هميشه راه درستي را انتخاب ميكند. يك روز پيش من آمد و گفت: «من ميروم؛ به سپاه ميروم.» خلاصه به باغ «عظيميه» كرج رفت. پس از سه روز،يك آقاي جواني منزل ما آمد و در دستش يك دفترچه بود. گويا در ده هم از چند نفر درباره يدالله و خصوصيات اخلاقياش سؤالهايي كرده بود. آنان هم گفته بودند، خيلي مؤمن و درست است و از اين حرفها. آن جوان در راهرو نشست و داخل اتاق نيامد و گفت: «شما پدر يدالله كلهر هستيد؟» گفتم: «بله!» گفت: «پدرجان! من آمدهام اجازه او را از شما بگيرم كه ايشان وارد سپاه شود. او گفته اگر پدرم راضي نباشد و اجازه ندهد، من از او نااميد ميشوم.» من هم گفتم: «نه پسرجان! بگو از من نااميد نشود، بيا و بده من امضاء كنم.» و من موافقت خودم را با يك امضا اعلام كردم و از آن روز، يدالله عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. وقتي يدالله اسلحه به دست گرفت و براي دفاع از انقلاب برخاست، با خداي خودش عهد كرد كه هميشه در راه خدا، از دين و ميهنش دفاع كند. يدالله سختترين كارها و خطرناكترين جاها را براي كار انتخاب ميكرد و واقعا به همان عهد و پيمان اوليهاش وفادار بود. پس از مدتها كاري برايش پيدا شد؛ ولي او بودن در سپاه و خدمت در آن جا را به عنوان شغل هم پذيرفته بود؛ يعني اين عهد از روزي بسته شد كه ديديم او ساك به دست آمد و گفت: «خداحافظ، من دارم ميروم سپاهي شوم!» مير حاجيان: برادران يك تيم را از كرج دعوت كرده بودند؛ يك تيم قوي با چهار تا بازيكن قدر. گيم اول، آنان ما را 6-3 زدند. ما باخته بوديم و اين اصلا برايمان خوب نبود. معتقد بوديم بسيجي، همه جا بايد حرف اول را بزند؛ بخصوص در عرصه ورزش و زورآزماييهاي اين چنيني! آن روزها، هر عرصهاي براي ما، گوشهاي براي آزمايش تواناييهاي ما بود، تواناييهايي كه بزرگترين آنها، زورآزمايي با دشمن كافر تا بن دندان مسلح بود. بالاخره گيم دوم شروع شد. تيم مقابل تا سه امتياز بالا آمد. من، هم پاسور بودم و هم دفاع ميكردم. ناگهان چشمم به گوشه سالن افتاد؛ يدالله كلهر بود. با اشاره فهماند كه ميخواهد بازي كند. پيش خودم گفتم چه از اين بهتر! باز هم پاسور ايستادم. يدالله از همان لحظهاي كه آمد، گفت كه پاسهاي بلندي برايش بيندازم. ميگفت: «پاس كه ميدهي، نيم متر تا هفتاد سانتيمتر با تور فاصله داشته باشد و پنج متر هم ارتفاع.» اينها پاسهاي سفازرشي حاج يدالله بود! وقتي يدالله بالا ميپريد كه آبشار بزند، ماشاالله كمربندش همرديف تور قرار ميگرفت. شور و هيجان بازي بالا گرفته بود. سه نيمه را برديم. عرق از سر و روي همهمان ميچكيد. همه در تلاش بودند. بالاخره با اختلاف دو گيم، ما برنده شديم. بچههاي سپاه، برنده يك ميدان ديگر شده بودند! آن هم به مدد آبشارهاي حاج يدالله كلهر! نادر خدابين: هر وقت با يدالله صحبت ازدواج و تشكيل خانواده را پيش ميكشيديم،از صحبت خودداري ميكرد و خلاصه هيچ وقت تمايلي به اين امر نشان نميداد. اين مسأله ادامه داشت تا اين كه قانع شد بايد ازدواج كند. آن موقع سال 58 بود. پس از مدتي، خودش مايل بود با دختر «حاجرضا»-يعني دخترعمهاش- ازدواج كند. ما هم قبول كرديم و مشغول تهيه مقدمات كار شديم. من وقت گرفتم كه پيش «حاج آقا نوري» برويم كه يدالله و زنش را عقد كند. احمد رحيمي: پس از مدتي به پادگان سپاه رفتم. جلو در، يكي از بچههاي طالقان را كه نامش «نعمت» بود، ديدم. او در قسمت «اطلاعات» كار ميكرد. او گفت: «با كي كار داري؟» گفتم:«با يدالله كلهر كار دارم.» او زود با دست، يك در آهني را نشان داد و گفت: «زود باش! برو آن جاست. همين الان دارند راه ميافتند كه به سنندج بروند.» به نعمت گفتم: «نميشود يدالله را صدا كني بيايد اين جا؟» گفت: «ببينم! شما پدر او هستيد؟» گفتم:«بله!» خلاصه در همين صحبتها بوديم كه ديدم خود يدالله دارد ميآيد. يك آر.پي.جي رو شانه و كلاه آهني بر سرش گذاشته است و خلاصه آماده و حاضر كه به كردستان برود. من با حالت اعتراض به يدالله گفتم: «باباجان! تو خودت راضي شدي و ما هم براي تو دست بالا كرديم و حلالا هم آمدهام براي عقدت از آقاي نوري وقت بگيرم…» يدالله گفت: «باباجان! ما سي نفر هستيم و من سرپرست آنان هستم. رفتن ما سه ماه طول ميكشد. اگر در آن جا گشته شدم كه هيچ، دختر خانه پدرش ميماند و اگر برگشتم، آن موقع، من هم حرفي ندارم. هر كاري ميخواهيد، بكنيد، من هم قبول دارم.» آن روز من و يدالله با هم خداحافظي كرديم و من پس از اين كه او را به خدا سپردم، بازگشتم و جريان را به خانه گفتم. پدرم گفت: «نبايد اجازه ميدادي، اينها وضعشان معلوم نيست، ممكن است كه همهشان كشته شوند.» پدرم را دلداري دادم و گفتم: «خب، كاري نميشود كرد.» سه ماه گذشت. يدالله همانطور كه خودش گفته بود، بازگشت. يك روز به من گفت: «حالا ديگر من آماده هستم.» ما هم دوباره دست به كار شديم. رفتيم مقدمات كار را آماده كرديم و زنش را عقد كرديم. عروسياش-طبق خواسته خودش- خيلي ساده بود. فقط پانزده روز به مشهد رفتند و بازگشتند و زندگي سادهشان را شروع كردند. حكمي: شهريور 59 به منطقه كردستان رفتيم. آن زمان، شهيد يدالله كلهر، فرماندهي ما را كه حدود نوزده نفر بوديم، به عهده داشت، كه بيشتر آنان شهيد شدند و تنها تعدادي ماندند. خاطرات زياد است و بعضي از آنها به ياد ماندني… …براي اعزام به كردستان، از سپاه كرج، كولهپشتي و كلاهخود گرفتيم و راه افتاديم. در كردستان ما را مسلح كردند و به «تكاب» رفتيم. تا حدود پانزده كيلومتري، شهر در دست دموكراتها و كلومهها بود. البته محور وسيعي از آن نواحي، در دست دموكراتها بود. پس از 24 ساعت، جا و مكان استقرار ما مشخص شد. طي مأموريتي، تعدادي از بچههاي بومي آن جا را كه با منطقه آشنا بودند، به كمك ما فرستادند. در آن جا تپهاي بود كه وقتي به آن رسيديم، مأموريت و وظايف را براي ما توضيح دادند. اتفاقا همان روز دموكراتها هم آمده بودند و ميخواستند به ما كمين بزنند. خلاصه درگيري شروع شد و ما هم در درگيري شركت كرديم. يكي از برادران مسؤول، بدون اين كه به عقب و جلو و چپ و راست نگاه كند، به قلب دشمن زد و تا پشت دشمن پيش رفته بود. ما در يك محور ديگري بوديم و ميديديم كه همين طوري تير ميآيد و آن گروه بچهها اشتباهي به سمت دشمن ميروند. البته وضع بچهها بد نبود و تلفات زيادي به دشمن وارد كرده بودند. در همين گير و دار بوديم كه شهيد كلهر دستور عقبنشيني داد. وقتي علت آن را پرسيديم، گفت:«زود برگرديد!» وقتي دستور او اجرا شد و كاملا عقب رفتيم، ايشان جريان و دليل آن را اين طوري گفت: «اول از هر چيز، ما بايد بفهميمي چه كسي دوست و چه كسي دشمن ماست. نيروهايي را كه به عنوان نيروي بومي و كمكي براي ما فرستادند، با اين نيروها، اختلافات قديمي دارند. وقتي ما همراه آنان وارد عمل شديم، به سراغ كشاورزاني كه با آنان اختلافات آب و مكلي داشتند، رفتند. هندوانهها و محصولات آنان را جمع كرده و ميبردند. خلاصه از اين طور كارها كه اصلا درست نيست. اين كارها به ما مربوط نميشود و درست هم نيست. كسي نبايد به كشاورزي و محصول مردم دست درازي كند. آنان از فرصت استفاده كردهاند و دارند حساب و اختلافهاي قديميشان را با هم صاف ميكنند. ما تا نفهميم دوست و دشمن ما چه كساني هستند، يك قدم ديگر هم برنميداريم!» خلاصه ما سوار ماشين شديم و صحنه درگيري را ترك كرديم. شب، حاج يدالله، به اتفاق مسؤول نيروهاي محلي و چند نفر مسؤول ديگر، جلسهاي تشكيل دادند و خط و حدود مسائل را تعيين كردند. از همان شب، حاج يدالله كلهر، «مسؤول عمليات تكاب» شد. پس از اين جلسه و كلي نظم و ترتيبي كه حاجي به قضايا داد، ما دوباره در عمليات شركت كرديم و پس از 48 ساعت، منطقه آزاد شد. در آن منطقه، پل مهمي در دست ضدانقلاب بود. آن پل ارتباطي مهم را هم تصرف و پاكسازي كرديم يك روستا هم از دست ضدانقلاب آزاد شد. اينها، در آن مقطع زماني، تحول بزرگي بود كه به همت شهيد يدالله كلهر و طرح و ابتكار و قدرت نظامي او انجام گرفت. محمد تقي عسگري: تازه به پادگان رسيده بوديم. بعضي از بچهها، با حاج يدالله آشنا بودند. وقتي رسيديم، حاجي با همه به گرمي احوالپرسي كرد. من فكر كردم چون همراه آن بچهها هستم، به همين دليل، ايشان به من هم احترام گذاشته است؛ اما بعد فهميدم كه نه، اين طور نيست. مرام ايشان اين است كه ميهمان حبيب خداست و چون حبيب خداست، بهترين دوست و حبيب ما نيز هست. آن شب، حاج يدالله خيلي برخورد خوبي با ما داشت. تا مدتي با همه ما صحبت كرد و براي ما از مسائل گوناگون حرف زد. پس از آن، خوابيديم. صبح، هنگامي كه من و يكي از بچهها-«يدالله فيضي»-براي اقامه نماز صبح آماده ميشديم، با تعجب، منظرهاي ديديم كه باعث تعجب و خوشحاليمان شد؛ تعجب و خوشحالي از ديدن اين همه صفا و خلوص نيت يك فرمانده كه با همه امتيازها و مقامي كه در ميان ما دارد، اين چنين تواضع و فروتني دارد. پوتينها تميز شده و واكس خورده در كنار ديوار، به صف چيده شده بودند. فقط دو، سه تا باقي مانده بود. مانده بوديم كه چه كار بكنيم. چشمهايمان صحنهاي را ميديد كه تا ابد، از يادمان نميرفت. فرماندهاي، پس از يك شب بيخوابي و بعد از انجام نماز و دعا همه، پوتينها را تميز كرده و واكس زده است. چه ميتوانستيم بگوييم! چه حرف، كلام، عمل يا تشكري شايسته اين كار او بود!؟ هيچ! ترجيح داديم در سكوت و حيرتي كه عشق و احترام ما را به ايشان بيشتر ميكرد، از آن جا دور شويم. وقتي پس از چند لحظه، دوباره به آن قسمت رفتيم، باز حيرت زده شديم! حاجي، كنار شير آب، مشغول شستن ظرفهاي شب پيش بود. ديگر نتوانستيم طاقت بياوريم. بسرعت به ايشان نزديك شديم و از او خواهش كرديم كه ما را بيشتر از اين شرمنده نكند و اجازه دهد ما اين كار را كنيم. اما او با همان حالتهاي صميمي و يكرنگي، بسادگي گفت: «زود باشيد! وقت نماز ميگذرد. زود وضو بگيريد و نمازتان را بخوانيد!» عباس خلفي: هنگامي كه در پادگان «ابوذر» بوديم، به طور كلي به انجام مسابقهها و مسأله «ورزش» خيلي اهميت ميداديم. من و يدالله كلهر و چند نفر در تيم واليبال بوديم. من به عنوان سرپرست بازيها، خيلي سختگير و حساس بودم. با بچهها قرار گذاشته بودم كه هر كس خطا كرد، بايد پشت خط برود و يك نفر جاي او را بگيرد. در اجراي اين مقررات، خيلي سختگيري ميكردم. يك روز گرم بازي بوديم كه حاج يدالله كلهر، در بازي خطايي كرد. پس از چند لحظه كوتاه، من برگشتم كه به او اعتراض كنم، ديدم آن بزرگوار خودش پشت خط رفته؛ تا مرا ديد با خندهاي از روي تواضع و دوستي گفت: «يك نفر را بفرست جاي من!» حاج يدالله كلهر، جانشين تيپ بود و اين قدر تواضع و فروتني داشت. آيا اين صفات و ويژگيها، الگو شدني نيست! احمّد ارشادي : به حاج يدالله، يك خانه در كرج براي سكونت اهدا كرده بودند. حاج يدالله- از آن جا كه در همه امور زندگي، براي بچهها يار و ياور بود- همراه با يكي از دوستان، براي خواستگاري دختر خانمي، به خانه پدر آن دختر ميروند. پس از صحبتهاي اوليه، خانواده دختر ميپرسند كه آيا آن برادر، خانه دارد يا نه؟ آن برادر هم به خاطر صداقت ميگويد: «نه، ندارم!» خانواده آن دختر ميگويند:«براي ما اين مسأله مهم است، پس اجازه بدهيد به همين دليل، اين موضوع را خاتمه يافته بدانيم.» حاج كلهر در همين لحظه، پا در مياني ميكند و ميگويد: «نه آقا! ايشان خانه دارند.» پدر دختر با تعجب ميگويد: «ولي خود ايشان گفتند كه خانه ندارند.»شهيد كلهر با خونسردي و مهرباني ميگويد: «چرا! دارند. خانه ايشان در فلان جاي كرج است. ميتوانيد خودتان برويد ببينيد.» سپس آن مراسم با خوبي و خوشي تمام ميشود و شهيد كلهر در كمال ايثار، خانه خود را به آن برادر ميبخشد. صفيزاده:! هيچ وقت نديده بودم حاج يدالله عصباني شود يا كلام تندي از روي عصبانيت به كسي بگويد. آن روز توپخانه عراق، آتش سنگين خود را روي نيروهاي ما گشوده بود. از زمين و هوا،آتش و خاك و گلوله ميباريد. يكي از بچهها كه حدود سيزده، چهارده سال داشت، بدون اجازه، موتور را برداشته بود. تمام منطقه زير آتش بود. آن جوان با اين حركت، هم خودش را مجروح كرد و هم باعث جراحت كس ديگري شد. همه ما از اين حركت او، ناراحت و خشمگسين بوديم و شايد اگر شرايط ديگري بود، حركت او را با خشم پاسخ ميگفتيم. وقتي حاجي به آن جا آمد، همه ما منتظر نوع برخورد ايشان با آن جوان مجروح و مقصر بوديم. حاجي چند لحظه به او نگريست، نگاهي عميق و گويا، گوياتر از هزار كلام و سوزانتر و محكمتر از صد سيلي. سپس آهسته و آرام، در حالي كه سايه اخمي صورت هميشه گشاده او را تيره و تار كرده بود، از آن جا دور شد. پس از رفتن حاجي، همه با حالتي انتقادي و خشمگين بر سر او فرياد كشيديم. «اين چه كاري بود كه تو كردي!» آن جوان شرمنده و نالان از كار خود و عبرت گرفته از برخورد حاجي، با گريه گفت: «تو را به خدا خجالتم را زيادتر نكنيد، خودم دارم ميسوزم و ميميرم!» برخوردهاي حاجي هميشه اين گونه بود و هر بار به شكل خاصي، با بچهها برخورد ميكرد. رفتار و كرداري كه هر يك براي ما-كه چشم به رفتار و كردار فرماندهان خود داشتيم-درسي بزرگ بود. ايشان هر بار كه براي سركشي از خط پدافند، به آن جا ميآمد، چنان برخوردهايي داشت كه ما-تمام سربازان و بسيجيان- را رشد ميداد و هدايت ميكرد. او الگو و سرمشق شايستهاي براي تمام ما بسيجيان بود. ميربزرگي : مدتي بود كه به حاج يدالله مسؤوليتهاي مهمي سپرده بودند و او فرماندهي قسمتي را به عهده داشت. گاهي او براي ديدار از خانه و اقوام، به زادگاه خود ميآمد. آن روز هم ايشان براي ديدن و ميهماني به خانه ما آمد. به او گفتند فلاني به «غنيآباد» رفته است. او هم به غنيآباد آمد. در آن لحظه، من در خانه خواهرم مشغول جوش دادن آهن بودم. به محض اين كه يدالله از ماشين پياده شد، كنار ما امد. آن موقع او مسؤول بود و با چند نفر از برادران ديگر آمده بود. خلاصه، همه كنار ما آمدند. پس از چند لحظه، طاقت نياورد و گفت: «برو كنار! اين كار، كار تو نيست. برو! ببين، آمپر دستگاه روي چند است؟» بعد خودش آمپر دستگاه جوش را بالا برد و با همان شدت و فشار، جوش داد. به خواهرم كه داخل خانه بود گفتم: «بيا! مسؤول سپاه دارد خانه تو را درست ميكند!» گفت: «كي؟» بعد كه گفتم كي آمده، كلي تعجب كرد. يك روز ديگر هم به خانه ما رفته بود و ديده بود مادرم براي جابه جا كردن كيسههاي سيمان و بردن آنها تا پشتبام، احتياج به كمك دارد. من آن روز در خانه نبودم. باز هم او آستين بالا زده و در مدت كوتاهي، تمام كيسهها را جابه جا كرده بود. علي محمودي : خصلت فرماندهي و خصلتهاي رهبري نظامي، به طور ذاتي در شهيد كلهر وجود داشت… ادامه عمليات «فتحالمبين» بود. يكي از برادران-كه مطمئن نيستم، اما فكر ميكنم در گردان امام حسين(عليهالسلام) بود- نقل ميكرد، طي عمليات، ما حدود هفتصد، هشتصد نفر عراقي را اسير كرديم. چند نفر مامور شديم كه اسرا را به عقبه منتقل كنيم. هنگام حركت، قرار بود تعدادي از سمت راست ستون اسرا حركت كنند كه مراقب آنان باشند. در ميان عراقيهاي اسير شده، شخصي بود كه قد و جثهاش، از شهيد كلهر، بزرگتر و درشتتر بود. او با حيله و زيركي، سعي ميكرد صف را به سمت شهيد كلهر بكشد. يكي از عادتهاي شهيد، هنگامي كه به عنوان فرمانده در جبهه بود، اين بود كه يك سلاح كمري، هميشه آماده به كمرش ميبست. آن عراقي موفق شد ستون دوستانش را طوري حركت دهد كه به حاج يدالله كلهر نزديك شوند. قصد داشت به كمك قد و قواره بزرگش، شهيد را خلع سلاح كند و بگريزد. شهيد كلهر، با همان نيروي ذاتي انديشه و تفكر نظامياش، حدس زده بود كه اين بعثي ملعون، چه قصد و منظوري دارد. در اين لحظه، كلهر، با تمام مهربانيها و قلب رئوفش، در فاصله چند ثانيه، اسلحه كمري را مسلح كرد و به طرف عراقي گرفت، تا هم درسي به اسراي ديگر دهد و هم از دشمن شكست نخورده باشد. سرعت عمل شهيد كلهر، شهامت و خونسردي او در مقام يك فرمانده، لايق، سبب ترس و وحشت عراقيها شد و آنان، كر و كور و مطيع- در حالي كه ميلرزيدند- به عقبه منتقل شدند. جواد نصير: آسمان صاف و آبي، با ورود هواپيماهاي عراقي تيره و تار شد. يكي، دو تا، سه تا… بيست و چهار فروند بمبافكن! اين همه هواپيما براي بمباران كردن پادگان ابوذر، در آسمان ظاهر شده بودند. روزي سه، چهار بار هواپيماها با آرايش جنگي ميآمدند بار نحس خود را خالي ميكردند . ميرفتند. رفته رفته پادگان خالي ميشد و ديگر كمتر كسي جرأت ميكرد در پادگان حاضر شود تا اين كه… حاج يدالله كلهر وارد پادگان شد. سريع، اتاقي نظافت شد و سپس يك قطعه موكت، چند پتوي ساده و … آوردند. خلاصه در كوتاهترين زمان، اتاق آماده شد؛ آن هم براي ستاد عملياتي پادگان ابوذر! پادگان ابوذر دوباره جان تازهاي گرفت. چهار فرمانده شجاع-از جمله حاج يدالله كلهر- تنها افراد مستقر در پادگان بودند. هر شب، كورسوي چراغ نفتي از لابهلاي پتويي كه به عنوان پرده آويخته شده بود، حضور آنان را اعلام ميكرد. و چه كسي بود ببيند كه «ابوذر»ها در ميدان نشستهاند و خود كنار بماند!؟ كمكم همه آمدند: يك نفر، دو نفر، سه نفر، صد نفر و صدها نفر! و پادگان ابوذر، دوباره ستاد عملياتي شد. مركز حفظ و تعليم نيروها و طرحريزي عمليات جنگي، و دشمن بيچاره، در حيرت و ترس از شجاعتهاي آنان. اللهاكبر! طيب بابايي: هر جا كه بود، با شنيدن «الله اكبر»، دست از كار ميكشيد و آماده عبادت ميشد. هيچ يك از ما به ياد نداريم نماز او، قضا يا دير شده باشد. هميشه نماز اول وقت و هميشه در حال دعا و تلاوت قرآن، حتي در فرصتي كوچك رد سنگر. روز و شب يا وقت و بيوقت نميشناخت. آن بزرگوار، نماز شب را طوري ميخواند كه در خلوت و سكوت شبانه دور از چشم همه باشد. در پادگان ابوذر، شبي همگي در اتاق خوابيده بوديم. آخر وقت، وقتي همه آماده خوابيدن شديم، حاجي هم پتو و متكايش را برداشت و دراز كشيد. ساعت كوچكي هم داشت كه آن را هم كوك كرد و بالاي سرش گذاشت. زنگ ساعتش طوري آهسته بود كه فقط خودش آن را ميشنيد و كسي بيدار نميشد. ساعتي پيش از اذان بيدار شدم. تا چند لحظه به سقف خيره شدم. سكوت شبانه بر اتاق ما حكمفرما بود. بچهها همگي از خستگي، در خواب نازي بودند. فقط صداي نفسهاي آرام آنان، سكوت اتاق را ميشكستو همه در جاي خود بودند، جز يك نفر! اتاق او، اتاق ديگري بود كه با درِ كوچكي به اتاق ما راه داشت. از جا برخاستم. صداي آرام راز و نياز مردي، از آن اتاق به گوش ميرسيد. صدا، آرام، پرطنين و پرسوز بود. آهسته، روي نوك پا، سر جاي خودم بازگشتمو نخواستم خلوت شبانه يار خدا را بر هم بزنم. پس از مدتي، يدالله هم سرجايش آمد و دراز كشيد و چون تا اذان، كمي وقت باقي بود،زير لب ذكر ميگفت. پس از چند لحظه، اذان صبح، جانمان را بيدار كرد. با صداي اذان، چند نفر از بچههاي شوخ بيدار شدند و به پاي يدالله زدند كه بابا بلند شو، اذان است،وقت نمازه…! و حاجي نيز برخاست. فقط من ميدانستم كه او بيدار بوده و در خلوت پاك و زلال خود با خدا،راز و نيازهايي داشته است. بانكي: يدالله كلهر، نيمهشب و سحرگاه چنين بود. در سختترين روزهاي جبهه و در اوج بمبارانها و در لحظههاي عزيز شهادت ياران، هميشه و همه جا، ياد خدا، ذكر لبهاي پاك او بود. حاج محمّد رسول ايوانكي : غروب بود؛ از آن غروبهاي خاص جبهه. در «يگان دريايي دزفول»، با حاجي نشسته بوديم. گرم صحبت بوديم. در يك لحظه، متوجه شدم آن طرف سدّ، گلهاي گوسفند در حال عبور است. به حالت نيمه جدي و نيمه شوخي به حاجي گفتم: «حاجي! اگر گفتي تعداد اين گوسفندها چند تاست؟» فاصله ما با آن گله، حدود پانصد متر ميشد. حاجي يك لحظه نگاهي به آنها كرد و گفت: «حدود هفتاد و پنج تا هستند.» ناگفته نماند، من فكر ميكردم تعداد آنها حدود صدتايي ميشود. بعد براي اطمينان از تعداد آنها و حدس و تخمين حاجي، يك جايي را نشان كردم كه گوسفندها از آن عبور ميكردند. وقتي گوسفندها از آن محل رد ميشدند، طوري بود كه ميشد آنها را شمرد. خلاصه، بدقت، آنها را شمردم، درست هفتاد و سه گوسفند بود. تعجب كردم كه حاجي چطوري تعداد آنها را تا اين حد نزديك، توانسته بود از فاصله دور حدس بزند، اين يك نمونه كوچك از تواتاييهاي او بود، نمونهاي كه در عين جالب بودن، ميتواند نشانگر قدرت و استعداد ذاتي او در مسائل بزرگتر و مهمتري مانند مديريت و فرماندهي باشد. احمد فيضي: حاج يدالله، سرنترسي داشت. شجاع و با شهامت بود. اين را همه ميدانستيم. اما در كنار همه اين خصايل ذاتي، تيزهوشي و درك سريع از موقعيت زماني و مكاني، از او يك فرمانده خوش فكر، خلاق و نيرومند نظامي ساخته بود. بيشتر وقتها ميديديم كه ايشان هنگام بارش تركشهاي خمپاره يا گلولههاي توپ، خودش را به زمين نمياندازد و همانطور راست و استوار راه ميرود. بعدها بود كه فهميديم اين كار از روي توانايي و قدرت نظامي او، درك سريع و درست او از فاصله گلولهها، نوع آن و صداي گلوله و تركش بود. اوايل جنگ بود. در جبهه جنوب در خدمت حاجي بوديم. عراق، با توپهاي خود، هر لحظه و هر قدم را بينصيب نميگذاشت. يك لحظه صداي انفجار گلولهها قطع نميشد. فاصله ما با آنان خيلي نزديك بود. تقريبا همه ما، با شنيدن هر سوت خمپاره يا گلوله، در هر كجا كه بوديم، خيز ميرفتيم و روي زمين دراز ميكشيديم. ناگهان سوت گلولهاي به گوش رسيد و اين بار در كمال ناباوري، ديديم حاجي هم درازكش شد. پس از چند ثانيه، گلوله توپ، درست نزديك او به زمين خورد. او با تيزي ذهن خود تشخيص داده بود كه گلوله از چه فاصلهاي است و حدودا كجا فرود ميآيد. تصميمگيريهاي حاجي در مورد مسايل نظامي دقيق و حساب شده بود. مصطفي كريم پناه: حاج يدالله، در ميان بچهها از محبوبيت زيادي برخوردار بود. همه بسيجيان و سربازان، علاقه خاصي به او داشتند. اين محبوبيت و علاقه، به خاطر رفتار و كردار خود حاجي و برخوردهاي صميمانه و در عين حال صحيح او، به وجود آمده بود. در ميان تمام خصلتها و ويژگيهاي رفتاري او، يكي هم اين بود كه دوست داشت با بچهها كشتي بگيرد! يدالله كشتي گرفتن را به عنوان ورزش و عملي براي صميمي شدن با بچهها انجام ميداد. بعضي وقتها با بچههاي بسيجي كشتي ميگرفت. اين حالت، نه تنها احترام و علاقه بچهها را نسبت به فرماندهشان از بين نميبرد؛ بلكه به ايجاد صميميت و علاقه ميان او و تمام بچهها كمك ميكرد. البته شهيد كلهر براي اين ورزش كردنها-بخصوص كشتي گرفتن-ارزش خاصي قائل بود و فلسفه خاصي در اين مورد داشت. او ميگفت: «وقتي كه كسي فرمانده ميشود، ممكن است ناخواسته، حالت خاصي به او دست دهد. بيشتر وقتها وقتي انسان به جايي و مقامي ميرسد، دچار كبر و غرور ميشود. وقتي كشتي ميگيرد، بالاخره پس از چند بار، ممكن است يك بار و گاهي هم هميشه، پشتش به خاك ماليده شود و همين مسأله باعث ميشود كه او هيچ وقت دچار غرور نشود؛ بخصوص اگر اين خاك شدن در برابر چشم همه باشد، ديگر جايي براي احساس خود بزرگبيني نميماند.» مسلم ناصر خاكي: حاج يدالله كلهر هميشه خوش برخورد و مهربان بود. هميشه و همه جا لبخندي آرام و مطمئن بر گوشه لبهايش بود كه با ديدن آن، انسان، احساس آرامش و صميميت ميكرد. اما چهره آرام و مهربانش، فقط در بعضي مواقع، رنگ جديت و خشونت به خود ميگرفت. آن جا كه صحبت از دفاع از ميهن و ارزشها بود؛ حال چه با عقيده و چه با توان رزمي. كلاسي درباره تخريب تشكيل شده بود. ما بيست نفر بوديم كه در آن كلاس شركت كرده بوديم. يكي از شرايط شركت در كلاس، داشتن توان رزمي و جسمي بالا در ميان افراد و شهيد حاج يدالله كلهر، يكي از اين افراد بود. مدت اين كلاس دو هفته بود كه طي آن، با مسايل كلي و اصلي اين گونه رزمها آشنا ميشديم. مسؤولان و مربيان، در آن روزها، هم به ما درس ميدادند و هم هر كدام از ما در جاي مربي قرار ميگرفتيم. درس ميداديم يا از يكديگر سؤال ميكرديم. خب، آدم به طور ذاتي، وقتي در كلاس و پشت ميز و نيمكت قرار ميگيرد، شيطنتها گل ميكند و همه ميشويم همان بچههاي دبستاني با بازيها، شيطنتها و همان طنزها و!… خلاصه همه ما تكتك امتحان داديم و رد شديم. چون شوخيها و سؤالهاي بيربط و طنزآميز برادران نميگذاشت هنگام تدريس آزمايشي،موفق شويم. براي مثال،وقتي سوال ميكرديم آيا كسي سؤالي دارد؟ رويمان را كه برميگردانديم، ميديديم به جاي دست، همه پاهايشان را بالا بردهاند! يا مثلا يكي دستش را بالا ميبرد و ميپرسيد:«آقا اگر چاشني را بغل كلنگ بگذاريم، چه ميشود!؟» خلاصه، آن قدر از اين طور سوالها ميكردند كه طرف خندهاش ميگرفت و نميتوانست درس بدهد و آخر سر هم در قسمت تدريس مردود ميشد. سرانجام، نوبت به حاج يدالله كلهر رسيد. او آرام و مطمئن، با آن قد و قامت رشيدش، كنار تخته آمد. سپس مطالبي را روي تخته نوشت و آن وقت رو كرد به ما و پرسيد: «آيا كسي سؤالي دارد؟» يكي از برادران گفت: «بله!». گفتند: «چه سؤالي داري؟» گفت: «اين بچهها، نميتوانند در كلاس بنشينند، چون پاهايشان درد ميكند. پس ما پاهامان را بالا ميگيريم.» بعد همه پاهايشان را بالا گرفتند! هنوز همه در حال و هواي اين شوخيها بوديم كه با ضربهاي كه ايشان روي ميز كوبيد، همه سرجايمان ميخكوب شديم. نتيجه اين شوخي اين شد كه همه به صف شديم و تا يه شماره، بايد پائين ميرفتيم، آن هم سينهخيز! حالا حساب كنيد كه بيست نفر كه همه جزو فرماندهان و معاونان و خلاصه مسؤولان بودند، بايد اين تنبيه را اجرا ميكردند! خسرو پناهي : آتش توپخانه عراق سنگين بود و تعداد خاكريزها كافي نبود. براي رهايي از آتش دشمن، حتما بايد خاكريزها و سنگرها را يبيشتر ميكرديم. دو، سه تا از بچهها كه براي عمليات، آن سمت رفته بودند، شهيد شده بودند. حتما بايد كاري ميكرديم. پيش حاج يدالله رفتم و به ايشان گفتم: «من سربازي خدمت كردهام و فعلا هم در جهاد آبادان كار ميكنم. البته در قسمت آبياري كار كردهام؛ اما بلدم با «لودر» كار كنم. اگر به من لودر بدهيد، شب تا صبح، آن قدر خاكبرداري ميكنم تا چند تا خاكريز و سنگر حسابي دست كنم.» يك مقداري همان اطراف دنبال «لودر» گشتيم؛ولي فايدهاي نداشت. بالاخره همراه حاج يدالله يك خودرو گرفتيم و به جهاد آبادان رفتيم. حاجي به بچههاي جهاد گفت كه ما براي چه منظوري آمدهايم. خلاصه جهاد آبادان به ما لودر داد. من يك ماشين گرفته بودم و براي «لودر»ها سوخت ميبردم و حاجي و بچهها هم شب تا صبح، خاكريز ميزدند. تا چند روز، هر وقت حاجي را ميديديم، صورت و موهايش غرق خاك بود. اما چهره خستهاش، با لبخندي زيبا ميدرخشيد. ايثارگري حاجي و بچهها، خاكريزهاي بلندي ساخت كه بچهها در پناه آم-از آتش دشمن و تمام ناامنيها و سختيها- در امان ماندند. غلام كٌرد: عمليات «خيبر» تازه تمام شده بود. حدود ساعت هفت شب از انديمشك به سمت تيپ نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) راه افتاديم. مدتي بود كه حاج يدالله به عنوان جانشين تيپ، در آن جا مشغول خدمت بود. من و يكي ديگر از برادران، قرار بود مدتي به صورت مأمور، براي يك كارِ شناسايي در آن جا كار كنيم. تيپ نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) حالت خاصي داشت، پس از «والفجر5»، بزرگواراني مثل «شهيد شرعپسند« و «شهيد اميني» در جمع بچهها نبودند. اين درد، درد كمي نبود. روحيه بچهها تا حدي كسل و خسته بود، اما همچنان شجاع و مقاوم بودند. با اين حال،جو خاصي بر تيپ حاكم بود، جوي آكنده از غم و اندوهِ از دست دادن ياران. ساعت دو نيمهشب به چنگوله-مقر تيپ- رسيديم. نگران اين مسأله بوديم كه با وجود وضع خاص تيپ و دير رسيدن ما، ممكن است مزاحم بچهها شويم. اما ناچار بوديم، راننده مينيبوس (شهيد عزيز و بزرگوار حاج رسولي) جلو سنگر توقف كرد. اولين كسي كه پرده سنگر را بالا زد و چراغ را روشن كرد، حاج يدالله كلهر بود. ديدن چهره روشن و خندان او، نگراني را از وجودمان پاك كرد. به درون رفتيم. حاجي، با مهرباني و صميميت با ما برخورد كرد. اين تصوير، اولين برخوردم با حاج يدالله كلهر بود؛ تصويري كه بعدها با مهربانيها، رشادتها و ايمان او در همه عرصهها، كاملتر شد. اين تصوير، هيچ گاه از يادم نخواهد رفت! سيدعلي ميررضي: اين گفته، فقط شعار و تعريف از يك نفر نيست؛ حقيقتي است. چه آن زمان كه از نزديك با حاجي برخورد داشتيم و چه حالا كه داريم خاطرات او را بررسي ميكنيم. همه ما به آن اعتراف داريم. در «گيلان غرب» بوديم و شرايط حساسي پيش آمده بود. يك گروه شناسايي تشكيل داديم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعيت امام حسين(عليهالسلام) برويم. پارك موتوري دشمن شناسايي شده بود. قرار بود ما برويم آن را بزنيم و بازگرديم. رفتيم و مأموريتمان را با موفقي ت انجام داديم. موقع بازگشتن، متوجه شديم كه شناسايي شدهايم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدري زياد بود كه از كيلومترها فاصله، به راحتي ديده ميشد. آر.پي.جي ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههاي آتش آن تا مقرّ خودمان هم پيدا بود. خلاصه به همين دليل، جان همه گروه در خطر بود. شهيد كلهر وقتي فهميد كه دشمن ما را شناسايي كرده، گفت: «شما برويد، من ميمانم و دفاع ميكنم.» وقتي كه ديد ما اصرار ميكنيم كه بمانيم، با قاطعيت خاصي گفت: «من به شما ميگويم برويد و فاصله بگيريد. بعد، من به شما ميرسم!» طوري اين را گفت كه ديگر هيچ كس حرفي نزد و همه را افتاديم. شهيد كلهر و بسياري از فرماندهان ما اين چنين بودند. آنان تواضع، ايثارگري و قاطعيت را همه با هم در خود داشتند و اين يك شعار و يا حرف نبود، كه يك واقعيت بزرگ بود؛ واقعيتي به بزرگي و وسعت قلبهاي اين بزرگمردان. فداكاريها و ايثارگريها، چاشني حركت نا در لحظههاي حساس بود. صفتهايي كه همراه با پختگي و ابتكار عمل نظامي، سبب پيروزيهاي ما و شكست دشمن بود. نصرتالله بياني: نخلستانهاي آبادان بود و آتش. نخلستان بود و جبهه. هر نخل، سنگري بود براي رزمندهاي. گوشهاي از نخلستان در اين سو، فتح ميشد و گوشهاي ديگر در آن سو سقوط ميكرد. قرار بود همراه حاج فضلي و شهيد كلهر، با قايق از كارون بگذريم و به آبادان برويم تا براي لشگر، مهمات بياوريم. همه سوار يك جيپ 106 بوديم. در ميان نخلهايي كه بيشتر آنها سوخته بودند، پيش ميرفتيم. سر و روي همه، غرق در گرد و خاك بود. حاج فضلي و حاج كلهر تصميم گرفتند به كنار رودخانه بروند و كمي آب به سر و روي خود بزنند. از جايي كه ما بوديم تا كنار رودخانه، شيب زمين را شروع كردند. زمين شيب داشت و گل و لاي حاشيه آن، آن جا را لغزنده كرده بود. در همين زمان، حاج فضلي ليز خورد و داخل آب افتاد. بلافاصله حاج كلهر، زير آتش سنگين عراقيها، حاج فضلي را گرفت و از آب بيرون كشيد و به هر شكلي بود، او را تا كنار جيپ بالا آورد. آنان هر دو زير باران آتش دشمن، به سلامت به خودرو رسيدند. آن روز شهيد كلهر، جان همرزم خود-حاج علي فضلي- را نجات داد. وقتي ما به آن نقطه نگاه ميكرديم، تعجب ميكرديم كه چطور چنين چيزي ممكن شد؛ چون محل حادثه بسيار خطرناك بود. با اين همه، از اين نمونه فداكاريها، از آن بزرگوار زياد ديده بوديم. حسين كراماني: شب سردي بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ ميكرد. وسايل و تجهيزات ما اندك بود. هر كاري ميكرديم كه كمي گرم شويم، فايدهاي نداشت. پتوهاي نازك و اندك، توان مقابله با آن سرماي شديد را نداشت. شهيد كلهر، آن موقع، يك كليهاش را از دست داده بود و تازه مدتي بود كه جراحاتش بهبود يافته بود. با اين حال، توان و قدرت سابق را نداشت و گاهي ضعف و سرما بر او غلبه ميكرد. آن شب سرد، همه كنار هم بوديم. بالاخره پس از مدتي، يكي، دو پتو به ما رسيد. پتوهاي كوچك و نازكي كه هيچ كدام براي قامت رشيد شهيد كلهر، اندازه نبود. من و بچهها، به زور پتويي را به دور بدن شهيد كلهر بستيم و پتوي ديگر را به حاج علي فضلي داديم. هر كسي ميخواست، پتو را به ديگري بدهد. خلاصه پس از كلي حرف و بحث، پتوها را تقسيم كرديم. خستگي و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كمكم پلكهاي ما روي هم افتاد… نيمههاي شب، از شدت سرما از خواب پريدم. با اين كه پتويي رويم بود؛ اما هنوز ميلرزيدم. پتو، همان پتويي بود كه روي حاج يدالله كلهر كشيده بوديم. او در گوشهاي، از سرما و دردهاي جسمي ميلرزيد. نورالله احمدي: خاطرهاي دارم كه خود شهيد كلهر آن را براي ما تعريف كرده كه برايتان ميگويم: سفري به اتفاق چند تن از مسؤولان نظامي به لبنان و سوريه داشتيم. يكي از اهداف اين سفر، آشنايي هر دو طرف، از تجربيات نظامي يكديگر بود. ما به آنان گفتيم كه شما چطور ميجنگيد و به طور كلي، در مورد تجزيه و تحليل مسايل جنگي، نظرشان را پرسيديم. آنان برايمان صحبت كردند و بعد به ما گفتند كه بياييد برويم و جولان را به شما نشان دهيم. ما هم رفتيم. روز بعد، نوبت ما شد كه آنان را ببرم و شكل رزم و مسايل ديگر را نشانشان بدهيم. با آنان رفتيم. شب بود. وقتي خوب جلو رفتيم، به يكي از افراد آنها گفتيم: «دستت را بده.» او در تاريكي دستش را جلو آورد. گفتيم:«دست بكش، ببين چيه؟» او دست كشيد و حس كرد كه تانك يا نفربر اسرائيلي است كه آرم اسرائيل روي آن خورده است. تازه فهميد كه چقدر جلو آمدهايم. ما به آنان گفتيم: «بله! ما هم اين طوري ميجنگيم!» البته ما و آنان، هر دو در پايان آن سفر نتيجه گرفتيم كه اسرائيل، دشمن واحد هر دوي ماست. پس از عمليات بيتالمقدس همه بچهها به طرف زاويه كوچ در اهواز رفتند و آناني هم كه در عمليات بيتالمقدس بودند، به مرخصي رفتند. فقط چهار، پنج نفر مانده بوديم كه من هم جزو يكي از آنان بودم. يك شب جلو رفتيم. منطقه مين گذاري شده بود. ما با همه مينها آشنايي نداشتيم. همين طور كه جلو ميرفتيم، يك مين جديد ديديم و نتوانستيم آن را همان جا خنثي كنيم. خلاصه، مين را برداشتيم و به عقبه، پيش شهيد مفقودالاثر، مكاريان آورديم. ايشان مين را از ما گرفت و پيش حاج يدالله كلهر برد. صبح شده بود. حاجي را بيدار كرديم و گفتيم: «حاجي بلند شو! ما نميتوانيم اين مين را خنثي كنيم، اصلا نميدانيم اين ديگر چه ميني است!» حاج كلهر به حالت نيمه جدي و نيمه شوخي گفت:«خم شويد!» خم شديم. آهسته يك پس گردني به حالت تنبيه، آرام به ما زد و گفت: «اين مين لرزانه، ميدانيد چه خطري كرديد كه اين را، اين شكلي آورديد اينجا؟! چون هر لحظه ممكن بود با فشار دست منفجر شود و همهتان را به كشتن بدهد!» بعد با خونسردي و قدرت و آرامش ذاتي خود،آرام آرام مين را خنثي كرد. مهدي نشاسته: شهيد بزرگوار خصوصيات خاصي داشت. هنگامي كه در «گيلان غرب» بوديم، ايشان فرمانده مستقيم ما بود. آن روزها چند اصطلاح- از جمله اصطلاح «خاليبند[2]»- در ميان بچهها رواج پيدا كرده بود. شهيد كلهر،از اين اصطلاح و چيزهايي مانند آن خيلي بدش ميآمد و ميگفت بسيجيان مؤمن، نبايد از اين حرفها به هم بزنند. هر كس كه اين طور اصطاحها-بخصوص خاليبند- را به كار ميبرد، تنبيه ميشد. تنبيه او اين بود كه از بالاي تپه محل استقرار در گيلان غرب، تا رودخانه دو كيلومتر راه بود. ان فرد بايد يك گالن را از رودخانه پر از آب ميكرد و بالا ميآمد. يك طرف راه سختي بود و تنبيه انضباطي و طرف ديگر، فرماندهاي كه براي مسايل اخلاقي، ارزش خاصي قايل بود. علياصغر معيني: از همان اولين روزهايي كه وارد سپاه شدم، نام «يدالله كلهر» را از بسياري شنيدم. آن قدر درباره شخصيت، رفتار و ويژگيهاي اخلاقي او شنيده بودم كه خيلي دلم مي خواست او را ببينم. بالاخره زماني كه در «گيلان غرب» بوديم، اين فرصت پيش آمد. حاجي آمده بود خط، آن جا را تحويل بگيرد و اولين آشنايي من و حاجي يدالله در همان جا بود. پس از آن، در بيشتر عملياتهاي آن منطقه كنار هم بوديم. ايشان فرمانده گردان بود و طراح عملياتها، خلاصه آن زمان، ما حدود سه ماه، كنار حاجي بوديم. يك روز حاجي به من گفت: «بيا برويم سري به خط بزنيم.» با هم راه افتاديم. آتش سنگيني بود. به همين دليل، از داخل يك كانال راه ميرفتيم. ناگهان، يك خمپاره 60، در نزديكي ما منفجر شد. حاجي مرا به طرفي پرت كرد و خودش را هم روي خاك انداخت. اولش، چيزي نفهميدم؛ اما بعد از چند ثانيه، فهميدم كه تركش به لبم خورده و خون از آن جاري است. حاجي مرا به زور، به بهداري برد. در بهداري، وقتي پرستاران از حال خودش پرسيدند، گفت: «من چيزي نشدم!» شب آمديم و هر كدام گوشهاي دراز كشيديم. حاجي هم اوركت خودش را رويش انداخت و خوابيد. صبح كه شد، از خواب بيدار شدم. وقتي از كنار حاجي رد ميشدم، ديدم اوركت خوني است. خوب كه نگاه كردم، ديدم مقداري خون، در اوركت لخته شده است. به حاجي گفتم: «حاجي! حاجي ببين جراحت داري، اين طور كه نميشود، بايد كاري كرد.» حاجي گفت: «چيزي نيست، باشد، ميرويم بيمارستان؛ ولي اول بگذار حمام بروم، خوب خوب ميشوم.» در حمام، وقتي ميخواستم پشت حاجي را ليف بكشم، گوشه ليف حمام به چيزي گير كرد. آهسته به آن دست كشيدم، تركش كوچك خمپاره بود كه ميان پوست بدن حاجي گير كرده بود. تركش را آهسته درآوردم. غرق در تعجب بودم كه حاجي با خونسردي گفت:«ديدي گفتم چيزي نيست! ديدي خودش آمد بيرون!» آن وقت بود كه فهميدم، تعريفهايي كه درباره او شنيده بودم، بيدليل نبوده است. اين سيماي مردي بود كه پس از شهادتش، دشمن كافر، از شهادت او ابراز شادي ميكرد. باد سردي ميوزيد. سرما بيداد ميكرد. همه كنار هم، در سنگر خوابيده بوديم. پس از مدتي، يك به يك بيرون رفتيم و وضو گرفتيم و بازگشتيم تا براي خواندن نماز شب، وضو داشته باشيم. حاج يدالله كلهر هم در ميان ما بود. او از ناحيه يك دست و به طور كلي يك سمت بدن، آسيب شديدي ديده بود و حركت كردن برايش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدي بود كه گاهي دستش كنترل نداشت و بچهها تا مدتها دستش را ماساژ مي دادند تا بتواند حركت كند. او هم به هر سختي كه بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زير پتوها خزيده بوديم. كمكم، سرماي هوا و رخوت و خستگي، پلكهايمان را بر روي هم گذاشت… با صدايي از خواب پريدم. شبحي از سنگر بيرون رفت. به بچهها نگاه كردم. همه بچهها در پتوهاي خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن كه بيرون رفت، چه كسي بود؟ چند لحظهاي گذشت. كمكم داشتم نگران ميشدم و ميخواستم به دنبال آن برادري كه بيرون رفته بود، بروم كه ديدم قامت يدالله كلهر در آستانه در سنگر ظاهر شد. او براي تجديد وضو، دوباره بيرون رفته بود. و اينك بيحال و بيرمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تني مجروح، در آن سرماي گشنده، كه حتي آدمهاي سالم هم جرأت بيرون رفتن نداشتند، بيرون رفته بود و حالا با وضو، وارد ميشد تا نماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گريان از بزرگواري او، ساكت ماندم تا عملش، در برابر نگاه حيرتزده من، كوچك و سبك نشود. لحظهاي بعد، سجاده نماز بود و دعا و نيايش نيمهشب يدالله، با آن صداي حزنآلود. مسافرت با حاج يدالله، هميشه جالب و به يادماندني بود. دو بار در سفر با او همراه بودم؛ هر دو جالب و پرخاطره بود. يك سفر به شمال و يك سفر به جنوب كشور؛ جالب كه ميگويم نه از نظر تفريح و اين طور مسايل، بلكه از نظر همراهي با ايشان و ياد گرفتن خيلي چيزها از او. وقتي صحبت از مسافرت ميكنم، شايد تعجب كنيد و بگوييد شرايط جنگي و مسافرت!؟ اما وضع بد حاج كلهر در بيمارستان، باعث شد كه اين تصميم را بگيريم. حال و وضع جسمي يدالله كلهر، به قدري بد بود كه او را با صندلي چرخدار جا به جا ميكردند. پزشكان نظر داده بودند كه او بايد بيمارستان را ترك كند تا وضعش تغيير كند. دكتر معالج او ميگفت: «اگر ايشان بيمارستان را ترك كند، قول ميدهم كه درد كمر و عفونت معدهاش بهتر شود.» عفونت معده يدالله كلهر، به شكلي بود كه دكتر مجبور بود هر روز مقداري از اين عفونت را از معدهاش خارج كند. پهلوي او شكافته بود و زخم بزرگي داشت. دكتر اصرار ميكرد كه: «همه شما بچههاي كرج هستيد، او را ببريد و بگردانيد، اگر بهتر نشد، با من!» سرانجام راه افتاديم. طبق معمول، هميشه اين يدالله بود كه به همه ما روحيه ميداد و بيشتر همراهيها و همكاريها در مسافرت، از طرف او بود. ما يك ساك پر از لوازم با خودمان برده بوديم و مرتب پانسمان او را عوض ميكرديم. آن شهيد عزيز، طي آن سفر، سعي ميكرد كه ما راحت باشيم و كاري ميكرد كه به ما خوش بگذرد. مسافرت ما چند روز طول كشيد. شايد باور نكنيد! پس از پايان مسافرت، كاملا خوب شده بود. هر روز با پلاستيك روي زخم او را ميبستيم و او با همان حال ميرفت و شنا ميكرد. چون شهيد كلهر عادت به شنا و ورزش داشت. در اين دو هفته، هواي آزاد، استراحت و شنا، حال او را كاملا خوب كرد و به لطف خدا، او سالم و سرحال از مسافرت بازگشت. پس از اين مسافرت، او اصرار داشت كه براي مأموريت به غرب برود. ما اصرار داشتيم كه هنوز هم استراحت كند تا زخمهايش كاملا خوب شود؛اما او ميگفت كه حالش خوب است و بايد برود و ما وقتي اصرار و پافشاري او را ديديم، قبول كرديم و همه با هم به طرف غرب راه افتاديم. در راه، من رانندگي ميكردم. يكدفعه به من گفت: «برو كنار، تا من رانندگي كنم، تو خسته شدهاي!» من كه ميترسيدم او رانندگي كند، گفتم: «نه! خسته نيستم.» راستش ميترسيدم ماشين را به او بسپارم، چون هنوز يك دستش كاملا حركت نميكرد. با اين حال، تاب مقاومت در برابر خواسته او را نداشتم و او پشت فرمان نشست و بيهيچ مشكلي راه را ادامه داد. «آرزو دارم شهيد بشوم؛ نه به خاطر اين كه از زندگي خستهام؛ بلكه به خاطر اين كه ميخواهم با ريختن خون خود، قدري انجام وظيفه كرده باشم و در راه امام حسين(عليه السلام) قدم برداشته باشم.» جمله بالا، يك قسمت از وصيتنامه اوست. تا جايي كه ياد دارم، يدالله، هميشه در آرزوي شهادت بود. با اين حال… … وقتي رسيديم به ماهشهر، عراق ديگر رسيده بود به آن جايي كه نبايد ميرسيد. با رسيدن ما به ماهشهر، پيكر شهيد آخوندي را هم آوردند. حاج يدالله، هر كاري را كه ميشد، انجام داد تا بتوانيم به آبادان برويم. با همه صحبت ميكرد. دست به هر كاري ميزد. يك روز با برادران ارتشي صحبت كرد تا راه حلي بيابد. در همين موقع، يكي از آن برادران كه خلبان هاوركرافت بود، گفت: «نگران نباشيد! من شما را ميرسانم.» بالاخره سوار هاوركرافت شديم و به هر شكلي بود، به آبادان رسيديم. حالا، ما بوديم و آبادان، شهري نيمه سوخته و ويران. كجا بايد ميرفتيم؟ كسي نميدانست. يكي از بچههاي آبادان گفت:«اگر از اين منطقه برويد، جلوتر از فياضيه، ميرسيد به بهمنشير، آن طرف بهمنشير، عراقيها هستند.» حدود يك ماه آن جا بوديم. در اين مدت، بچهها چند بار براي شناسايي رفتند كه عراقيها متوجه شدند. ما به دستور شهيد كلهر، در كارخانه «شير پاستوريزه» مستقر شده بوديم. عراقيها از همان سمت، حمله را شروع كردند. داشتند ميآمدند كه نيروهاي ما را قتل عام كنند. وضع بدي پيش آمده بود. حاجي دستور عقبنشيني داد و به من گفت كه اين را به بچهها اعلام كنم. اين كار را كردم و بچهها با ناراحتي، عقبنشيني كردند. آن روزها، حاجي يك اسلحهاي داشت به نام «ام-پي،چهل». دور تا دور كمرش هم نارنجك تفنگي بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره تانكها قرار گرفت. سپس چند تا ام-پي،چهل به طرف آنان شليك كرد. اين اسلحه نارنجكش كوچك است؛ ولي شعاع تركش خوبي دارد. معمولا، در دشمن ايجاد وحشت و ترس ميكند. حاجي شليك ميكرد و آنان خمپاره 60 ميانداختند. زمين اطراف حاجي گلآلود بود. خمپارهها در زمين فرو ميرفت و عمل نميكرد. در نتيجه، دشمن ترسو، از دلاور ما شكست خورد و عقبنشيني كرد. شب بود. يك سو، نخلستان، آرام و نجيب سر در سياهي شب كشيده بود و سوي ديگر، مردي كه با گريههايش، چون مولايش علي(عليه السلام)، با نخلها گفتگو ميكرد. در سياهي شب مردي ميگريست. آهسته به او نزديك شدم. صداي لرزانش را شنيدم كه ميگفت: «خدايا! چرا؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ خمپارهها كنار من زمين ميخورد و عمل نميكرد. چرا نبايد شهيد ميشدم! خدايا! نكند از من راضي نيستي…» و نخلها آرام، در غربت اين مرد عاشق، ميگريستند. در «فاو» جلسهاي تشكيل شده بود. چند نفر از فرماندهان در آن حضور داشتند. هميشه پيش از عمليات، چنين جلسههايي تشكيل ميشد تا وظيفه افراد لشكر مشخص و به آنان ابلاغ شود. قرار بود در «درياچه نمك» عملياتي داشته باشيم. پس از پايان جلسه، شهيد كلهر و يكي ديگر از فرماندهان، از در سنگر خارج شدند تا بروند و لشگر را براي عمليات آماده كنند. هنوز آن دو در آستانه در بودند كه ناگهان موشكي فرود آمد. چند نفر از بچهها شهيد و چند نفر ديگر- از جمله حاج كلهر- به سختي مجروح شدند. در آن حمله موشكي، حاج كلهر از ناحيه كتف و كليه، سخت مجروح شد. در اين عمليات، من هم دچار موج انفجار شديدي شدم و به بيمارستان منتقلم كردند. پس از كمي معالجه، دوباره بازگشتم، ولي چون حالم به هم خورد، دوباره مرا به بيمارستان برگرداندند. حاج كلهر را هم آورده بودند. وقتي از حال كلهر جويا شدم، فهميدم كه يك كليهاش در حال از بين رفتن است و ديگري هم تركش خورده. بعد، رفتم سراغ بچهها و جريان كليههاي حاجي را براي آنان تعريف كردم. پس از يكي دو ساعت، ديدم بچهها، حدود يك گردان، در آن جا جمع شده و همه آمادهاند تا كليههاي خود را به شهيد كلهر اهدا كنند و تازه با هم جر و بحث ميكردند كه مثلا من بايد كليه بدهم، تو برو و از اين حرفها… در همين حال، شهيد كلهر براي چند لحظه به هوش آمد. انگار كه با همان حال هم متوجه اوضاع شده بود؛ چون گفت: «من شرعا راضي نيستم كه شما جان خودتان را به خطر بيندازيد و به من كليه بدهيد، هر چه خدا بخواهد، همان ميشود!» زماني كه حاج يدالله از ناحيه كليه و دست مجروح شد، مدتي در بيمارستان بستري بود. دكتر معالج ايشان، تصميم گرفت كه پس از خوب شدن جراحتها، حاجي را براي عمل دستش به بيمارستان «شهداي تجريش» بفرستد تا يك متخصص، دستش را جراحي كند. البته خود حاجي تاكيد داشت كه به صورت عادي برود و كسي توصيه و سفارش نكند. او اصرار داشت كه در اين مدت، به خانوادهاش هم خبر ندهيم كه مبادا، آنان نگران شوند يا اين كه چون بايد مدت زيادي در بيمارستان بماند، مجبور شوند براي ملاقات بيايند. او عقيده داشت كه اين چيزها باعث دردسر خانوادهاش ميشود و او راضي نبود كسي به خاطر او به زحمت بيفتد. سرانجام او در بيمارستان شهيداي تجريش بستري شد و دستش را جراحي كردند. اما مثل يك مريض عادي- آن طور كه خودش تاكيد داشت- با او رفتار ميشد. گاهي، برخي دكترها كه نميدانستند او كيست يا چرا آن جاست، برخورد تندي با او ميكردند. من از شدت خشم و ناراحتي، به خود ميپيچيدم، چون ايشان نميگذاشت پيش آن پزشك برويم و حرفي به او بزنيم. اين درسهاي بزرگي بود كه او به من و همه ما ميداد. حالا خدا توفيق دهد كه بتوانيم با بيان اين حرفها، ياد او را هميشه زنده نگه داريم. فرمانده محترم ما «سردار فضلي»، در فاو زخمي و به بيمارستان منتقل شد. در واقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهيد يا مجروح شدند. وقتي رئيس ستاد و معاون لشگر به آن جا رسيد، قسمت چپ درياچه نمك را به ما واگذار كرد. تيپ 3 سيدالشهدا(عليه السلام) وارد محل شد و يكي از گردانهاي ما براي شناسايي مختصر، عملياتي را انجام داد. پس از شناسايي، قرار شد كه شب بعد، وارد عمل بشويم. گردان به نزديك خط منتقل شد. شروع عمليات، به شب موكول شد. گردان ما، به عنوان احتياط گردانهاي ديگر بود. از اهواز يك گردان حركت كرده بود كه به علت بمباران شديد، نتوانسته بودند خودشان را برسانند. با اين اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهي تيپ به عهده حاج يدالله كلهر بود. آن شب، تا نزديك صبح، درگيري شديد بود. تعدادي شهيد و مجروح داشتيم. با تلاقي بودن منطقه هم اوضاع را بدتر كرده بود. ساعت هفت يا هشت صبح، من و شهيد عراقي پيش حاجي رفتيم و به ايشان گفتيم كه در خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقي ماندهاند. حاجي دستور داد كه كمي عقبتر برويم. حاجي سوار جيپ شد و همراه بيسيمچي و من، به طرف خط راه افتاديم. در نزديكي كارخانه نمك، بيسيمچي هم مجروح شد. مانده بوديم كه چه كار كنيم و از كجا درخواست نيرو كنيم. حاجي دستور داد كه دوباره به قرارگاه بازگرديم. اين بار حاجي خودش بيسيم را به دست گرفت و حركت كرديم. وقتي به خط رسيديم، حاجي خودش چند تا موشك آر.پي.جي به دست گرفت و به سمت خط راه افتاد. فرمانده گردان، جلويش را گرفت و گفت: «كجا ميخواهي بروي؟» خلاصه، فرمانده گردان-شهيد اسكندرلو-مانع شد تا حاج يدالله برود. ميخواست خودش برود و هر يك به ديگري براي نرفتن اصرار ميكرد. سرانجام، هر دو با هم رفتند. چند تا موشك آر.پي.جي هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرف خط راه افتاديم. آن شب تا صبح، منتظر پاتك عراقيها بوديم. با همان چند نفر، ايستاده بوديم. اين همه انگيزه و نيرو را مديون شجاعت و ايثار يدالله كلهر بوديم كه همان لحظه عزم كرد با آر.پي.جي به خط برود و همه همراهش شديم. هميشه شجاعت و پيشگامي او در اين لحظهها، به همه ما درس ايستادگي و مقاومت ميداد. نزديك صبح، وقتي كنار خاكريز آمدم، متوجه شدم كه كسي، با يك قبضه آر.پي.جي در بغل، به خواب فرو رفته است. او كسي نبود جز حاج يدالله كلهر. چهره مصمم و بيباكش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان از شجاعت و ايمان داشت. مدت كوتاهي بود كه شهيد كلهر به علت جراحت و ناراحتيهاي جسمي در بيمارستان «نجميه» تهران بستري بود. او بر اثر اين جراحتها، يك كليهاش را از دست داده بود. عصب يكي از دستهايش قطع شده و تركشي در يكي از پاهايش فرو نشسته بود. پهلوان و علمدار ميدان ما، در بيمارستان بود و ما عطر وجودش را در جبههها حس نميكرديم. با اين كه در بيشتر عملياتها همراهمان بود؛ اما نبودش در اين مدت كوتاه، جايش را براي ما خيلي خالي كرده بود. روزي از روزها، در هنگامه آتش و دود و تركش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنهاي را ديد كه از شادي و غرور، غرق اشك شد… دلاوري، آرام و با صلابت روي صندلي چرخدار نشسته بود و با لبخندي شيرين و مطمئن به ما نزديك ميشد. او كسي نبود جز «يدالله كلهر». همان ياور هميشگي جبهه و همان همرزم صميمي و فداكار ما! دور او حلقه زديم و رويش را بوسيديم. ديدار او در آن شرايط، جان تازهاي در ما دميد… ميگفتند پس از اصابت تركش و بستري شدن در بيمارستان، آن قدر اصرار كرده تا فرماندهان بالاتر، راضي شدند او با صندلي چرخدار، در جبهه حاضر شود و به خدمات خودش- حتي به اين شكل- ادامه دهد. حضورش يادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(عليه السلام) بود. همان علمداري كه با دستان بريده و گلوي عطشناك، يك تنه بر دشمن ميتازيد. همان كه دست از ياري برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خوني در رگهاي پاكش بود، ميجنگيد و … در «كربلاي 5» مجروح شده بودم. مرا به بيمارستان كرج رساندند. در همان روز مجروحيت من، يكي از بهترين ياوران حاج يدالله-ميررضي- هم به شهادت رسيد. شهادت ميررضي، حاج يدالله را خيلي ناراحت كرده بود. رفاقت و صميميت ميان آن دو، چيزي نبود كه بشود آن را با جمله و حرف بيان كرد. اصلا تمام دوستيها و رفاقتهاي جبهه از نوع خاصي بود. يك هفته پس از شهادت ميررضي، هنوز در بيمارستان بودم كه ناگهان آمبولانسي، آژيركشان، به بيمارستان نزديك شد. به ما خبر دادند كه آن آمبولانس، حامل پيكر پاك شهيد «يدالله كلهر» است. بالاخره آمبولانس ايستاد. احساس خاصي داشتم؛ تمام وجودم ميسوخت. ياور ديگري را از دست داده بوديم. برادر و ياوري كه ديگر مثل او كمتر ميتوانستيم بيابيم. ديگر نميتوانستم روي پاهايم بايستم. شكستم، خرد شدم و فرو ريختم: «خدايا، يدالله هم شهيد شد!» يك روز پس از شهادت «حاج حسين اسكندرلو»؛ پيكر پاكش را آوردند. جنازه حاج حسين پشت يك وانت بود و بچهها آن را جلو قرارگاه تاكتيكي كه پشت خط بود، گذاشتند. همه دور پيكر جمع شده بودند. آخرين وداعها با حاج حسين، اشك بود و قول و قرار، اشك بود و التماس دعا! از دور چشمم به حاج يدالله افتاد. قامت جراحت ديده و رشيدش را با غم و اندوه جلو ميكشيد. دست مجروحش را با دست ديگرش گرفته بود. نگاهش حالت خاصي داشت. انگار در اين دنيا نبود، انگار روح او هم همراه روح حاجحسين به بهشت رفته بود و فقط چشمش- آن هم دو چشم بيرنگ و مات و لرزان در پس پرده اشك- در اين دنيا باقي مانده بود. با ابهت و وقار خاص خود، آمد و كنار وانت ايستاد. با چشمهاي اندوهبار، زمان زيادي به پيكر حاج حسين خيره شد. با همان نگاهها، در سكوت، با شهيد حرفها زد. بعد، از وانت دور شد، گوشهاي نشست و گريست. شانههاي مردانهاش، زير بار اشكها و هجوم بغض سنگيناش، بشدت تكان ميخورد. پس از چند لحظه، به حاجي نزديكتر شدم و آرام او را به عقب بردم. تا چند ساعت، مشغول انجام كارها بودم. يادم افتاد كه حال حاجي زياد خوب نبود. دنبال او گشتم كه پيدايش كنم و دلدارياش بدهم. هر جا را كه گشتم، از او اثري نيافتم. از همه پرسيديم، كسي او را نديده بود. با خودم گفتم نكند، از خود بي خود شده و با موتور جلو رفته؟ رفتم به موتورها سر زدم؛ ديدم همه موتورها سرجايشان هستند. ديگر هوا تاريك شده بود. آخر سر، به فكرم رسيد كه بروم ماشين را بردارم و در اطراف گشتي بزنم. ماشينها را داخل كانال سنگرها پارك كرده بوديم. در تاريكي، ديدم كسي پشت فرمان نشسته است. حاج يدالله بود. نزديكش رفتم. سرش را به فرمان تكيه داده بود و ميگريست. اين همان مردي بود كه در سختترين لحظههاي بمباران، راست و استوار در كانالها ميايستاد و وقتي خمپارهاي منفجر ميشد، حتي خودش را روي زمين هم نميانداخت. اين همان مردي بود كه با سختترين جراحتها و چندين تركش در بدن، از پاي نميافتاد و به كارها رسيدگي ميكرد. حالا، غم از دست دادن حاج حسين، كمرش را شكسته بود. او را از خود بيخود كرده بود. حالا، تنها مانده بود. اشك او اشك غريبي و هجران بود. به حاج يدالله گفتم:«ميخواهي برايت چاي و شام بياورم؟» با اندوه خاصي به من نگاه كرد. فهميدم كه او نيز، ميهمان ماست. به خواست او، تنهايش گذاشتم. همچنان كه دور ميشدم، زمزمههاي او را با خدا ميشنيدم. از خدا چه ميخواست!؟ هر چه بود، فكر ميكنم، خداوند خيلي زود آن را اجابت كرد. خداحافظ برادرم! عمليات «كربلاي 5» بود. عمليات طوري بود كه از نظر زماني، به درازا كشيد. شرايط منطقه سيدالشهدا(عليهالسلام) خيلي بحراني و سنگين بود. هر روز خبر شهادت عزيزي از راه ميرسيد. حاج يدالله دائم به بچهها سركشي ميكرد و هر كاري را كه لازم بود، انجام ميداد. هميشه عادتش بود كه ميان مقر فرماندهي و خط اول، در حركت بود. خودش از نزديك همه چيز را كنترل ميكرد و با بچههاي تماس نزديك داشت. همين حضور او در خطوط اول، دشمن را حيران و ترسو ميكرد. به محض اين كه از بيسيم خبر ميگرفتند كه حاج يدالله كلهر در فلان خط است، ديگر حساب كار خودشان را ميكردند. حاجي رفته بود كه به خط مقدم سر بزند. قرار بود جلسه شوراي فرماندهي، در حوالي شلمچه تشكيل شود و وجود حاج يدالله در جلسه لازم بود. قرار شد كه به ايشان خبر داده شود و از خط، براي شركت در جلسه به عقبه بيايد. حاج علي فضلي، فرمانده لشكر سيدالشهدا(عليهالسلام)، رساندن پيام را به عهده دو نفر از برادراني گذاشت كه مسؤول حمل آذوقه و مهمات به خط بودند. آتش روي خط سنگين بود. سردار شهيد كلهر، كنار خاكريز ايستاده بود و با همان ابهت و متانت هميشگي، كنار رزمندگان بود و عمليات را فرماندهي ميكرد. بردار مسؤول تداركات، پيغام حاج فضلي را به ايشان رساند. كمي بعد، وقتي مسؤول تداركات بارش را تخليه كرد و آماده بازگشت به قرارگاه شد، در فاصله حدود دويست متري، جيپ حامل حاج يدالله هم به سمت مقر فرماندهي ميرفت… … حدود دويست متر، با جيپ حاجي فاصله داشتيم. سوت خمپارههايي به گوش رسيد و بعد… يا حسين! آتش و دود، از كنار جيپ به هوا برخاست. به سمت جيپ حركت كرديم. وقتي نزديكتر رسيدم، قلبم لرزيد. ديدم كه خمپاره يا گلوله توپ به ماشين حاج يدالله اصابت كرده است. دو نفر بيسيمچي، كه در صندلي عقب نشسته بودند، به شهادت رسيده و ستونهاي جيپ خوابيده بود. يك پاي حاجي از جيپ بيرون بود و سرش بشدت آسيب ديده بود. به هر سختي بود، حاجي را به عقب رسانديم و خدا ميداند با چه زباني و چگونه خبر را به حاج فضلي رسانديم. اي خدا، چه لحظههاي سختي! يك روز پيش از شهادت حاجي بود. خدا ميداند كه چقدر اصرار و التماس كردم كه حاجي، بهتر است شما به قرارگاه برگرديد، من ميروم. هر كاري و هر چيزي كه لازم باشد، انجام ميدهم. ولي حاجي حال و هواي ديگري داشت. اين طور توصيهها و حرفها، ديگر هيچ تاثيري در او نداشت. با هم راه افتاديم. از ميان نخلستانها ميگذشتيم. انگار نخلها هم شاخههاي خود را به التماس به خودروي ما ميكوبيدند. پس از مدتي، به خط رسيديم و از همان لحظه، حاجي فرماندهي محور را به عهده گرفت. گاهي در خاكريزها ميان بچهها بود و گاهي هم به سنگر ميآمد، مأموريتهايي را به همه-از جمله به من- ميداد و دوباره بازميگشت. خلاصه يكي از همين مأموريتهايي كه به من سپرد، حدود دو ساعت طول كشيد. دو ساعت مرگبار براي من كه مجبور بودم حاجي را تنها بگذارم. پرنده خيالم، دائم دور و بر او ميپريد: «حالا او چه كار ميكند؟ حالا كجاست؟ آيا تا اين لحظه…نه، نه… حاجي ميماند… حاجي بايد بماند… ما به او احتياج داريم… او را دوست داريم… او ياور همه ماست… نه…» حاجي فضلي به همه پيغام داده بود كه بگويند حاجي به عقب برگردد، جلسه مهمي است. من در بازگشت اين پيغام را به حاجي دادم؛ اما چه سود! بايد تا فردا در خط ميمانديم. حالا ديگر حاجي تصميم گرفته بود براي برخي هماهنگيها، عقب بيايد. حدود ساعت يازده، دوازده بود كه حاجي صدايم زد و گفت: «علي! ماشين را روشن كن، برويم.» خوشحال شدم. فكر كردم كه حاجي بالاخره تصميم گرفته، عقب بيايد. ايستادم كه حاجي سوار بشود و راه بيفتيم. حاجي كلاه سرش نبود. يك لحظه مسؤول يكي از محورها كنار حاجي آمد تا در موردي، از حاجي كسب تكليف كند. حاجي حدود پنج دقيقه با آن برادر صحبت كرد. در همين لحظهها، برادران بيسيمچي آمدند. برادر «جواد عبداللهي» هم بود. من هم پشت فرمان بودم. به حاجي اشاره كردم: «حاجي برويم! ماشين بد جايي است.» باران گلوله و خمپاره بود كه ميباريد. پس از 5 دقيقه، حاجي هم سوار شد و حركت كرديم. هنوز ده قدم نرفته بوديم كه گلوله توپ، مماس با عقب جيپ، فرود آمد. با خوردن گلوله كنار جيپ، جيپ به هوا برخاست. دود و خاك بود و گوشت و خون. بوي گوشت و خاك و صداها در هم پيچيد و كربلايي به پا شد! حاجي كه كنارم بود، روي زانوهاي من افتاد. گيج بودم و گنگ. زبانم بند آمده بود. اصلا من كجا بودم. در زمين؟ در هوا؟ ميان يك دريا؟ ميان خارزاري بيانتها؟ كجا بودم؟ اين كه بود كه گرماي خون سرخش را روي دستهايم حس ميكردم؟ اين…؟ به خود آمدم… دو بيسيمچي، با بدن تكه تكه از تير حرملهها، به خاك و خون غلتيده بودند. ميخواستم جيپ را حركت بدهم؛ اما لاستيكها تركيده بودند و جيپ خوابيده بود. ! بالاخره وانتي از راه رسيد. به كمك راننده، حاجي را سريع در وانت گذاشتيم. انگار همه وجودم به نفسهاي حاجي بسته شده بود. نفس ميكشيد؟آري…! آري…! اما خون، داشت از گلويش بالا ميآمد… پس زنده بود!؟ دست در گلويش كردم تا راه نفس را باز كنم و نفس آمد! خدا را شكر! پس كي ميرسيم؟ بهداري كجاست؟ در كدام صحرا؟ دورِ دور! آن سوي نخلها… پس كيميرسيم؟ بالاخره رسيديم. من بيتاب و نالان، با دو دست، برادرم را به ديگران سپردم. آنان هنوز نميدانستند چه كسي را تحويل گرفتهاند. نامش را گفتم. … اي واي! بسيجيان بيياور شدند! ابوالفضل ميدان، دارد ميرود! صبر كن! بمان! بي تو تنها ميمانيم…! آن روز را بيشتر مردم كرج به ياد دارند؛ روزي كه پيكر پاك «حاج يدالله كلهر»، از سرزميني نه چندان دور، از جبههها به كرج آورده شد. همه آمده بودند. بيشتر مغازهها آن روز تعطيل بود. مادران شهدا، دگرباره، به بدرقه فرزند خود آمده بودند. مگر نه اين كه يدالله و تمام آنان كه پيشتر رفته بودند، فرزند تمامي آنان بودند؟ او را در «امامزاده محمد كرج»، در ميان ياران ديگرش به خاك سپردند. در صف منظم مزار عزيزاني كه هر يك افتخار آفرين صحنههاي جنگ بودند، جاي دادند. حال، او اين جاست؛ مطمئن و آرام در جوار حضرت حق خفته است. نفس مطمئنه او به سوي معبود، رجعت كرد و سرانجام آرام يافت. پيكر پاك او بر دوش مردم، مردم قدرشناسي كه او را ميشناختند، بدرقه شد. آخرين كلام براي بدرقه او، فرياد بلند «لاالهالاالله، الله اكبر و مرگ بر آمريكا» بود. اين چنين است كه مردم ميدانند، اگر آن روز و امروز، از اين پس، يدالله، مهدي، حسين و همه و همه، در ميان ما نيستند، همه از فتنههاي امريكاي جنگافروز است. حاج يدالله كلهر، هميشه به «نماز اول» وقت سفارش ميكرد. پس از نماز هم «زيارت عاشورا» ميخواند. بعد از نماز حتي اگر ميهماني بود، كار داشت يا موقع غذا بود، تا زيارت عاشورا را نميخواند، بر سر غذا يا كارش حاضر نميشد. هميشه ميگفت: «هر روز، يك جزء قرآن بخوانيد، ماهي يكبار 30 جزء قرآن را تمام كنيد.» اگر مراسم دعا يا مراسم شب عاشورا بود، چنان گريه ميكرد كه تمام وجودش ميلرزيد. يكي از خواستههايش اين بود كه روزي، هيأتي درست كند كه از خيلي نظرها نمونه باشد. يك هيأت سنگين و باوقار. عقيده داشت كه حتي نوحهها و مداحيها هم بايد درست و در شأن آن معصومين(عليهمالسلام) باشد. اگر ميشنيد كه كسي از زاري و خواري اهل بيت امام حسين (عليهالسلام) حرف ميزند، ناراحت ميشد و ميگفت: «آنان با آن همه شجاعت، با لب تشنه جنگيدند. حضرت زينب(عليهاسلام) آن همه شجاعت داشت كه يك تنه در مقابل يزيديان ايستاد. پس اين ما هستيم كه خوار و خفيف هستيم. اين همه شجاعت از آن معصومين را، تا به حال در كجاي تاريخ و از چه كسي ديدهايد؟ در عزاداريهاي امام حسين(عليهالسلام) لباس سياه ميپوشيد و در صف اول سينه ميزد و از ته دل عزاداري ميكرد. هر وقت مداحي درباره فاطمه زهرا(سلامالله عليها) نوحه ميخواند، چنان زارزار گريه ميكرد كه بر همه اثر ميگذاشت. اگر مراسم نوحهخواني يا عزاداري بود، همه سعي ميكردند كنار ايشان باشند تا از حالتهاي معنوي و عميق او، تاثير بگيرند. آن همه عشق و اخلاص به ائمه اطهار(عليهم السلام) آموزنده بود. خويشاوندان و همرزمان «سردار سرتيپ پاسدار شهيد يدالله كلهر»، از مديريت، خلاقيت و شجاعت نظامي و ويژگيهاي اخلاقي او اين گونه ياد ميكنند: - هيچ پرسشي را سريع پاسخ نميگفت. خوب فكر ميكرد و بعد پاسخ ميداد؛ آن هم بهترين و مناسبترين پاسخ را. - به خاطر خلاقيت و برنامهريزيها مناسب و بجا، هميشه در عمليات، طرحهاي ايشان مورد توجه و دقت بقيه مسؤولان و فرماندهان قرار ميگرفت. - هميشه خط درست و مناسبي به بچهها نشان ميداد. - چون خودش مرد عمل بود، بچهها به او صد در صد اعتماد داشتند و هر چه ميگفت، همه دقيقا، از او اطاعت ميكردند. - خستگي نميشناخت. در عمليات بزرگي مثل فتحالمبين و بيتالمقدس، نقش مهمي را به عهده داشت. اين عمليات، عملياتي بود كه در سراسر دنيا، تمام مغزهاي نظامي روي آن تجزيه و تحليل ميكردند. او شخصيت ممتازي داشت؛ از يك طرف در عبادتهايي همچون نماز شب و دعاها و فرايض ديني تك بود و از طرف ديگر، از نظر شخصيت و برخوردهاي خوبش با برادران همرزمش. قاطعيت، مديريت و خلاقيتهاي نظامي او، نمونه بود. - علاوه بر تمام خصوصيات كامل معنوي و اخلاقي، ايشان يك ورزشكار و يك پهلون واقعي بود. پهلوني خوشاخلاق و دست و دلباز. - اگر تصميم ميگرفت كاري را براي رضاي خدا انجام دهد، اگر از آسمان سنگ هم ميباريد، نميتوانست جلو او را بگيرد. او آرزوي شهادت داشت و سرانجام به آرزوي خودش رسيد. - او عاشق امام و انقلاب بود. علاقه او به امام(قدس سره) علاقهاي خاص، ناب و شديد بود. - هيچ وقت نماز شب حاج يدالله ترك نشد. هر وقت عصباني ميشد، فقط سكوت مي/ كرد. - هر كس او را ميديد، در همان برخورد اول شيفتهاش ميشد. اخلاقش طوري بود كه با همه مهربانيها و خوشروييها، از آدم فاسد و بدكردار، نفرت داشت. تا رفتار ناشايستي از كسي ميديد، با عمل مناسب و بجا، كارش را گوشزد ميكرد. اگر دستور و فرماني از امام ميرسيد، آن را مو به مو عمل ميكرد. او يك مقلد واقعي بود. - مهربانيها و خوبيهاي يدالله، مثل باران رحمت بود. وقتي ميباريد، همه را فراميگرفت. - خيلي راحت ميشد به او تكيه كرد؛ چون نه كينه داشت و نه اهل غرضورزي بود. قلبي پاك و زلال و روحي بزرگ و مهربان داشت. - هيچ وقت با كسي برخورد تند و يا بد نميكرد. خيلي آرام و متواضع بود؛ بخصوص در برابر بزرگتران. صبور و پرحوصله بود. خونسردي و آرامش، از صفات بارز و اصلي او بود. اينها همه از ايمان و توكل زياد او ناشي ميشد. - شاداب و خندهرو بود. اين صفت هميشه در اوليم برخوردهايش، انسان را شيفته او ميكرد. - به عنوان يك فرمانده، شجاع و نترس بود. انگار توپ و گلوله هيچ معنايي براي او نداشتند. همين آدم، هنگام دعاي كميل و يا نماز شب، آدمي ميشد كه بيا و ببين! - ايشان به طور عملي، ابتكار و خلاقيت داشت، چنان خلاقيتي كه شايد اگر يك آدم نظامي مدتها فكر ميكرد، نميتوانست چنان طرحها و كارهايي را ارائه دهد. روحيه سلحشوري خاصي داشت. اعتماد به نفس ايشان، به حدي بالا بود كه هر كس با خدا ارتباط داشت، وقتي او را ميديد، به اين روحيات او پي ميبرد. - يدالله كلهر بسيار پرحوصله و صبور بود. از همان بچگي، هميشه به ما نصيحت ميكرد كه با هم دعوا نكنيم. هميشه از مردانگس و گذشت صحبت ميكرد و از خودسازي، و خود نيز هميشه چنين بود: با گذشت، فداكار، صبور و پرحوصله. من يكي از واليباليستهاي شهريار بودم. وقتي جنگ شروع شد، او از اولين كساني بود كه به جبهه رفت. پس از مدتي، وقتي به شهريار بازگشت، درباره جنگ، دليلهاي به وجود آمدن آن و بسياري مسايل ديگر براي ما صحبت ميكرد. تحت تاثير همين حرفهاي او و با شناختي كه از او و رفتار و شخصيتاش داشتيم، همه به جبهه رفتيم. - حاج يدالله كلهر، در ميان نيروهايي كه با ايشان كار ميكردند، به نام «مراد» معروف بودند و واقعا هم مراد و الگوي بسياري از بسيجيان و سربازان بود. تمام مسؤوليتهايي كه به عهده داشت، براي شخصيت و وجود او برازنده بود. - حاجي در مراسم عزاداري يا دعا، حالتهاي خاصي داشت. وقتي به چهره ايشان خيره ميشديم، احساس ميكرديم كه كسي دارد نوحهسرايي ميكند و آن وقت اين حالت ايشان، آدم را منقلب ميكرد. در مراسم دعا و نماز، دعاي توسل يا كميل- هر وقت حاجي حضور داشت، من و بقيه بچهها سعي ميكرديم سر وقت در مراسم باشيم و خود من سعي ميكردم خيلي نزديك به حاجي باشم تا حالتهاي خاص او را بهتر بگيرم تا دعاها يا برنامهها بيشتر در من اثر كند. - خط فكري شهيد كلهر، رفتار او و بديدن ايشان از دنيا و مسائل مادي، براي ياران و همرزمان ايشان، معناي خاصي دارد. بعضي وقتها اگر ما ياد و خاطره آنان را زنده نكنيم، همه چيز فراموشمان ميشود و به دنيا ميپيونديم. وقتي در پارك يا خيابان راه ميرويم، اگر يك لحظه از خاطره و ياد شهيدان جنگ غافل شويم، انگار خودمان را باختهايم. خيلي شبها هست كه وقتي از شهيدان ياد ميكنيم، درد و رنج ياد آنان، با اشك و گريه همراه ميشود. اين گريهها، مثل گريه كردن حضرت علي(عليه السلام) بر سر چاه است. غمها و اندوههاي ما، فقط با ياد و خاطره آنان آرام ميگيرد. وجود و دل سرگشته ما، فقط با ياد آنان و خاطرههاي به ياد ماندنيشان آرام و قرار ميگيرد. - من خاطره خوبي از سفر حج از ايشان دارم. در مدينه، من و حاج حسين معيني، روي پله نشسته بوديم كه شهيد كلهر را ديديم. او جنان باصفا و صميميت و چنان با روي گشاده با ما روبوسي كرد كه خاطره آن هميشه در ياد من خواهد ماند. او يك الگوي اخلاقي براي همه ما بود. هيچ وقت او را در حالت اضطراب يا ترس از دشمن نديديم. شجاع و بيباك بود. او در نماز، سجدههاي طولاني داشت. نماز شب و زيارت عاشورا ميخواند. از اول آشناييام با شهيد كلهر، هر وقت كه ميشد، او را ميديدم و اگر نميشد، به وسيله نامه با او ارتباط برقرار ميكردم. پس از مدتي كه ايشان را نديده بودم، در جبهه مجنون و در قرارگاه «كوثر»، او را ديدم. در آن جا او پاسخ آخرين نامهام را كه هنوز پست نكرده بود، برايم خواند و ناخودآگاه، دوباره در جيبش گذاشت. پس از شهادتش، با اين كه احساس ميكردم تكيهگاه محكمي را از دست دادهام، با اين حال ميدانستم كه او مرغ باغ ملكوت و به سوي معبود خود پرگشود و اين ماييم كه از قافله عقب ماندهايم! شهيد يدالله كلهر، نمونه و الگويي از تمام دلاوراني بود كه در طول 1200 كيلومتر خط جبهه، قدم به قدم، با دشمن دين و ميهن، ايثارگرانه جنگيدند و به شهادت رسيدند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 263 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
صنيع خاني ,سيد محمد
سال 1332 ه ش در شهرستان قم در خانواده اي روحاني به دنيا آمد. هم پاي پدر، دوران كودكي را در محافل قرآني و اهل بيت (ع) گذراند و نوجوانيش را با ترغيب و تشويق پدر با مبارزات عليه رژيم پهلوي سپري كرد. تلاش بي وقفه او در راه افشاي مفاسد حكومتي، باعث شد تا بارها به دست عوامل ساواك دستگير ، شكنجه و زنداني گردد. آخرين بار در اوج گيري انقلاب اسلامي و طليعة پيروزي همراه با ديگر زندانيان سياسي از زندان آزاد شد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي، در حركت هاي مردمي و راه پيمايي ها شركت جست و در استقبال از حضرت امام به عنوان عضو كميتْ استقبال از امام عاشقانه تلاش كرد.
وي در حماسة 19 تا 22 بهمن 1357 در تسخير مراكز مهم وپادگان ها، نقش ارزنده اي را ارائه نمود. سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تشكيل كميتة انقلاب اسلامي محله خود همت پي گيرانه اي داشت. در مبارزه با عوامل فساد و ايادي نفاق، به طور جدي در صحنه حضور يافت و بدين وسيله مسير خدمات ارزنده اش را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ادامه داد و به عضويت آن در آمد. ديري نپاييد كه ستاد مبارزه با مواد مخدر را راه اندازي كرد و شناسايي عوامل توزيع و دستگيري آن ها و متلاشي كردن باندها بزرگ و خطرناك به صورت برجسته ايفاي وظيفه نمود. او، پس از آغاز جنگ تحميلي، مركز اعزام نيروي سپاه را تشكيل داد و در كار سازماندهي و اعزام نيرو در سپاه به طور خستگي ناپذير و فعالانه كوشيد. سيد محمد، كار بزرگي را در سپاه بنيان نهاد و منشاء تحولي در ترابري سپاه شد. خنثي سازي توطئه رژيم بعث عراق پس از انهدام پل ارتباطي كالاهايي كه از تركيه به كشور، هدايت مي شد، سرعت چشم گير در جابه جايي نيروها و تجهيزات رزمي در علميات كربلاي 8 در بند مهم فاو و ايجاد يك باند مراسلاتي از طريق قايق هاي عاشورا و تاسوعا در اروند اعزام لودرها و بلدوزرها در ساخت جاده هاي ارتباطي جبهه و سنگرهاي رزمندگان ... همه و همه، دشمن را به انزوا كشاند. برابر اسناد موجود، او در عمليات شلمچه به تنهايي در يك شب، دو هزار وسيلة سنگين را به خطوط مقدم جبهه رساند و شبانه در استقرار مواضع و سلاح هاي سنگين همت گمارد. حضور مستمر سيد محمد در صحنه هاي رويارويي با بعثيان و مديريت پشتيباني او در زير انبوه بمب هاي شيميايي .... زخم هاي عميقي را بر پيكر او وارد ساخت تا آن جا كه سالها پس از جنگ اين دردها را تحمل مي كرد. ستاد ترابري سيد محمد نه فقط در دوران دفاع مقدس كه همزمان به عنوان بازوي خدمات كشور براي همه ارگان ها، شناخته شده بود. درسيل سيستان و بلوچستان در ساخت سيل بند آن منطقه فعالانه وارد عمل شد. گروه او در زلزلة رودبار اولين گروهي بود كه به التيام زخم هاي مردم پرداخت و هم او بود كه در ساخت حرم و حسينية حضرت امام خميني نقش مهمي را ايفا نمود و در روزهايي كه ايران اسلامي در سوگ ارتحال رهبرشان به عزا نشسته بودند در طول دوماه به طور شبانه روزي زيارت گاه مشتاقان را بناكرد. سيد محمد به جهت مصدوميت شيميايي، بارها در داخل و خارج از كشور تحت درمان قرار گرفت و آرام آرام چون شمعي سوخت و در نهايت در روز چهاردهم شهريور 1374 به لقاء پروردگار خود شتافت. منبع:افلاکيان زمين(دفتر هشتم)نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشر شاهد،تهران-1386 وصيت نامه دوست داستم در كشور امام زمان دار فاني را وداع كنم.... با تاييد دكترها و دستور فرماندهي محترم و مسوولين عزيز، پس از مشورت با خداوند متعال و استخارة حضرت آيت الله العظمي خامنه اي رهبر معظم انقلاب، مجبور به ترك ديار شدم و جهت ادامة درمان به لندن آمدم كه پس از تشخيص، قرار شد به مداوا مشغول شدم. دوست داشتم در كشور امام زمان(ع) و كشور خون و قيام انقلاب حضرت مهدي(ع) با خواست خداوند كه مقدر باشد دارفاني راوداع كنم، ولي مجدد تكليف شد كه درمان را شروع كنم.... نيرهاي مخلص انقلاب را فراموش نكنيد از مسوولين عزيز خواهش مي كنم نگذارند، نيروهاي مخلص انقلاب و بسيجي هاي عزيز و حانباران و خانواده معظم شهدا و زجر كشيده هاي انقلاب مورد كم لطفي زيردستان قرار گيرند. اين ها بركت هاي انقلابند. خداي ناكرده ناراحتي آن ها باعث بي بركتي و ناخشنودي خداوند خواهد شد. بنده، كوچك تر از اين حرف ها هستم، ولي حالا كه به طرف بيمارستان در حركت هستم گفتم چند كلمه اي بنويسم. عذر و پوزش مي خواهم. از خداي منان درخواست مي كنم من را با امام عزيز و شهدا محشور كند. از كلية مسوولين، خانوادة معظم شهدا، جانبازان، بسيجيان عزيز و انقلابيون خواهش مي كنم چنان چه از بندة حقير و گنه كار كوتاهي در كار ديده اند، حلالم نمايند. از همة دوستان، اقوام و هم كاران درخواست عفو مي كنم. خانوادة عزيزم! اما خانوادة عزيزم! بسيار شرمنده ام كه در طول مدت انقلاب به خاطر فشار كار نتوانستم خدمات درستي بدهم. معذرت مي خواهم. و از همسر مظلومم كه فداكاري نموده و با هرگونه ناملايمات با من همراهي نمود. تشكر مي كنم. ان شاءالله در روز قيامت شافعت بنده را بكني و با خانم حضرت زينب محشور شوي. ... از پدر و مادرم كه زحمات زيادي را با فقر براي به ثمر رساندن بنده كشيده اند، ممنون و سپاس گزارم و طلب عفو و بخشش مي نمايم. از اين كه نتوانستم جبران زحمات يك شب شماها را بكنم معذرت مي خواهم. ... فداي انقلاب كردم ،وضعيت زندگيم، همان طور كه خانواده و مسوولين عزيز اطلاع دارند، بنده اول انقلاب منزل شخصي و زندگي مناسب و ماشيني داشتم و يك هزار متر هم زمين كه مهر همسرم بود. همه را در طول پانزده سال فروختم و همه را خرج خود و انقلاب نمودم. فرزندم خودت را آماده كن براي جنگ با آمريكا و اسراييل، انشاءالله جاي پدرت را بايد پركني. دخترم: صبور باش، آني خدا را فراموش نكن و با توكل به خدا راه حضرت زينب را پيشه كن و از درس و قرآن خواندن كناره گيري نكن. سيد محمد صنيع خاني خاطرات محمدحسين عباسي ولدي: برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد آن روزها كه سيد محمد، مسوول مبارزه با مواد مخدر بود، يك بار موفق شد كه 120 كيلوگرم هرويين را كشف كرده و عوامل آن را هم دستگير كند. وقتي خبر به حضرت امام رسيد، فرمودند: به نحوي شايسته از ايشان قدرداني شود. يكي از مسوولان، صدهزار تومان براي سيد محمد فرستاد. سيد، وقتي پاداش را ديد چيزي نگفت: ولي تمام آن را بين نيروهايش تقسيم كرد. بي قرار بود بارها و بارها بچه ديده بودند كه سيد محمد زير حجم عظيمي از بمب هاي شيميايي و غير شيميايي، سرو صورتش را چفيه مي بست و در مديريت و تخلية امكانات لجستيكي كار مي كرد. اصلاً برايش خستگي، معني نمي داد. شب و روز نداشت. واقعاً او از جمله كساني بود كه در هر كجاي جبهه حضور داشت و هر جا كه خطر جدي تر بود، حضور سيد هم بيشتر بود. اصلاً اين بشر خواب نداشت. بي قرار بود. خيلي مي سوخت. يك بار كه براي معالجة زخم هاي شيميايي اش به خارج از كشور عزيمت مي كرد. حاج احمد آقا يادگار حضرت امام – به او گفت: من براي خودم دعا نمي كنم براي تو دعا مي كنم كه برگردي! حتي حاج احمد آقا يك بار در حرم حضرت امام به هنگام سخن راني خطاب به مرد گفته بود براي شفاي سيد محمد دعا كنيد. او گردن همة ما حق داشت. سيد، اهل ولايت بود و با تمام وجود، به حضرت زهرا(س) و آقا امام زمان (ص) و ائمه معصومين (ع) عشق مي ورزيد. مريد و شيفتة حضرت امام بود. از همان اول كه امام وارد ايران شد، زير ساية او، فرمان برداري كرد. در خصوص ارادت او به ايشان همين بس كه در ساخت حرمش، شبانه روز كاركرد. زماني سيد، بازرس حج بود. سال هاي پس از رحلت امام ديگر به حج نرفت. تا آخرين بار كه وقتي مشرف شد حج خودش را به نيابت از حضرت امام انجام داد. سيد محمد مشكل گشاي همه بود. هركسي مشكلي داشت. با او در ميان مي گذاشت. هميشه به فكر محرومان بود. براي ده ها نوعروش، واسطه خبر شد و جهيزيه تهيه كرد. همسرايشان مي گويد: يك روز ساعت 11 يا 12 شب بود كه از سركار به خانه آمد و نمي دانست كه من متوجة او هستم. سريع رفت و تلفن را برداشت به يكي از رفقايش زنگ زد و گفت: آن چند تا ماشين جهيزيه را به ساوه ببريد. صاحبانشان منتظرند. به او چيزي نگفتم، ولي از همان جا فهميدم كه سيد يكي دو تا كار ندارد. خيلي از كارهايش را من نمي دانستم، يعني او خودش اين طور بود. دوست داشت درگم نامي و بي نامي كار كند. فرزند شهيد صنيع خاني مي گويد: اوايل شهادت پدرم بود كه بر سر مزارش رفتيم. از دو زني را با چند تا بچة قد و نيم قد ديديم كه بر سر مزار پدر نشسته بودند و دائم گريه مي كردند. جلو رفتيم و از آن ها پرسيدم: چه شده است؟ مادر بچه ها شروع كرد به شرح دادن حالات پدرم كه چه خدماتي را براي ما انجام داده و چه مشكلات بزرگي را در زندگيمان حل كرده است. او آن قدر به ما لطف داشت كه بچه ها كم تر احساس يتيمي مي كردند. ولي از وقتي كه آقاي صنيع خاني شهيد شده دوباره آن ها بي قرار شده اند. وقتي كه پزشك مسيحي هم گريه مي كند. وقتي سيد محمد براي معالجة زخم هاي شيميايي در لندن به سر مي برد، شب ها در گوشه اي از بيمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول مي شد. يك بار پزشكش به طور تصادفي متوجه حالات او شد و سخت تحت تاثير نيايش هاي او قرار گرفت. با اين كه هم مسلك وهم زبان با سيد محد نبود، ولي از سيد خواهش كرد كه به او اجازه بدهد بعضي از شب ها كه سيد در حال راز و نياز است او هم در كنارش باشد. از آن به بعد بعضي شب ها اين پزشك مسيحي به كنار رسيد مي آمد. سيد، مناجات مي خواند و او هم گريه مي كرد. پزشكان و پرستاران سيد محمد، بيش تر از آن براي معالجة سيد به اتاقش بروند براي هم نشيني با او به اتاقش مي آمدند. گاهي اوقات هم يادشان مي رفت كه به چه بهانه اي پيش او آمده اند. آن ها، مجذوب اخلاق و روحية مقاوم سيد محمد شده بودند. آخر، زير فشار شيمي درماني، آن همه روحيه و سر زندگي، بريا آن ها عجيب بود. وقتي پزشكان و پرستاران دور سيد حلقه مي زدند، او هم كم نمي گذاشت، از هر دري برايشان سخني مي گفت: بدون آن كه شكوه و شكايتي كند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 174 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ياسيني ,سيد عليرضا
سال 1330 ه ش در شهرستان آباده ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348 با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزشهاي نظامي و آكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميلي پرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دورههاي آموزش خلباني هواپيماهاي آموزشي T-33، T-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «F-4» را با موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلباني به ايران بازگشت و با درجه ستواندومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كار كرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و با خاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد. آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيد و به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت گرديد.
شهيد ياسيني با اوجگيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، عليرغم جو فشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دست به فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروج مستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راه اندازي سامانهها و تجهيزات اهتمام ورزيد. شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عمليات غرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود. وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و در ابتداي جنگ كه دشمن متجاوز از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته «اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيد بزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچههاي مهاجم عراق را به قعر خليجفارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكرر خود ضربات كوبنده را به دشمن متجاوز وارد مينمود. جنگ و شركت او در عملياتهاي جنگي در رأس برنامههاي او قرار داشت و همواره يكي از افراد ثابت دستههاي پروازي در عمليات حساس بود. اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونت هماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي از فرماندهان گرهگشاي نيروي هوايي محسوب ميشود. مسئوليتهاي متعدد اين شهيد بزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختل مينمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام ميگرديد. موفقيتهاي اين شهيد والامقام مرهون ويژگيهاي فردي و شخصيتي او ميباشد كه ميتوان به شجاعت، بيباكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفهشناسي او اشاره كرد. شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و عليرغم مسئوليتهاي مختلف فرماندهي كه داشت دست از پرواز نميكشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله F-6، F-5، P3F، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز ميكرد، اما هواپيماي محبوبش «F-4» بود. هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اما هنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه ميشد، همچون پدري دلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنان همدلي ميكرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهرهگيري از اين نيرو همواره طيف گستردهاي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان را جذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافته واين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهياش بود. شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود. همسر شهيد ياسيني ميگويد: «شبها با وجود خستگي، ساعتي را به درد و دل كردن با اعضاي خانواده اختصاص ميداد و راهنماييهاي لازم را به آنان ارائه ميكرد. در مورد خود من هميشه تأكيد ميكرد زينبوار زندگي كن و حساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه ميگفت «خدا را شكر كنيد كه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.» سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه در سمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت از مأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) و جمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، به ملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيد سرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينهها خواهد ماند. منبع:انتخابي ديگر،نوشته ي علي محمد گودرزي وهمکاران،نشر عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران،تهران-1377 شهيد ياسيني از نگاه رهبر معظم انقلاب
« خداوند ان شاءالله که شهيد عزيزمان را با پيغمبر محشور کند ! و شما را ان شاءالله محفوظ بدارد! اين آقايان و اين خانم ها را ان شاءالله خداوند حفظشان کند!تائيدشان کند! بالاخره مصيبت سختي بود ، بدون ترديد فقدان بزرگي بود ، نه فقط براي شما، براي ما هم اين جور بود ولي خب چاره چيست ، بايد تحمل کرد. در اين حوادث سخت است که جوهر ما آشکار ميشود ،نيروها و توانهاي دروني آشکار مي شود و بهانه اي براي رحمت خداوند بوجود ميآيد . وقتي که انسان صبر مي کند خداي متعال رحمتش را مي فرستد. وقتي انسان بي صبري بکند، ناشکري بکند از رحمت الهي محروم خواهد بود. شماها خُب الحمدلله صبر کرديد . خدا را شکر کرديد . صبر کرديد و تحمل کرديد ، پاي خدا حساب کرديد . اينها خيلي مهم است . الحمدلله ايشان هم ( شهيد ياسيني) مردي مومن بود، پرتلاش بود ، صادق بود ، صميمي بود . خود همين ها موجب شده بود که ما به ايشان اميدوار باشيم . من حالا به ايشان ( تيمسار بقايي ) مي گفتم ، خيلي اميد داشتم به اين جوان براي آينده . خب حالا خداي متعال اين جوري مقدر کرده بود چاره اي نيست ، بايد تحمل کرد ، تقديرات الهي را...» خاطرات سرتيپ خلبان روح الدين ابوطالبي:
زماني که در بوشهر با ايشان همکار شدم ، بخش اعظم پروازهاي جنگي اش را انجام داده بود . هر چند اوصاف او را از زبان دوستان شنيده بودم و به عشق و علاقه وصف ناپذيرش نسبت به پرواز آشنا بودم ، ولي در مدتي که تا پايان جنگ باقي مانده بود ، خود ديدم که چگونه عاشقانه پروازهاي جنگي را انجام مي داد . خلباني شجاع و نترس بود که از هيچ ماموريتي ، هراس به دل راه نمي داد . هنگام عمليات چنان خونسرد بود که گويي پروازي معمولي انجام مي دهد . به همين دليل در دوستان اين باور به وجود آمده بود که هيچ گاه ياسيني مورد هدف قرار نخواهد گرفت . هر چند پروازهاي زيادي انجام داده بود ، اما هرگز نشد که از زبان خودش در باره ماموريتهايش سخني بشنوم و يا اينکه از تعداد و چگونگي ماموريتهايش صحبت کند . اواخر جنگ بود که به عنوان معاون عمليات پايگاه بوشهر، برنامه ريزي کرده بودم تا پروازهايي را در منطقه فاو انجام بدهيم . عراق براي بازپس گيري فاو دست به عمليات گسترده اي زده بود . هدف از اين پروازها زدن عقبه دشمن و نيروهاي کمکي آنان بود تا بلکه بتوانيم در پناه بمبارانهاي مکرر، نيروهاي خودي را سالم برگردانيم تا اسير نشوند . يکي از خلبانان را در برنامه پروازي قرار دادم و پس از آن به ترتيب خلبانان بعدي را تعيين کرده بودم . حدود 10 دقيقه مانده به شروع نخستين پرواز ، شهيد ياسيني که در آن موقع فرمانده پايگاه بود ، در حالي که خود را به چتر و کلاه مجهز کرده بود وارد « آلرت » شد . رو به من کرد و گفت : - کي نوبت ماست ؟ گفتم : - براي پرواز شما برنامه ريزي نشده مگر اينکه دستور بفرماييد! در حالي که مي خنديد ،گفت : - بريم استارت بزنيم هواپيما را ببينيم بلديم يا يادمان رفته . اصرار ما براي جلوگيري از پرواز ايشان موثر نيفتاد و به طرف نخستين هواپيما که آماده براي پرواز بود ، رفت و در چشم به هم زدني درون کابين قرار گرفت . اين عمل وي باعث روحيه گرفتن ساير دوستان پروازي شد . به گونه اي که براي رفتن به ماموريت از هم سبقت مي گرفتند . در آن روز، هر ده دقيقه يک بار تعدادي از هواپيماها را روانه منطقه مي کرديم . شهيد ياسيني در آن روز دو بار ماموريت جنگي انجام داد. سرهنگ خلبان مسعود اقدام: ساعت 2 بعد از ظهر 31 شهريور 1359، صداي چندين انفجار پي در پي در پايگاه پيچيد. عده اي سراسيمه به اين طرف و آن طرف مي دويدند، هيچ کس نمي دانست چه شده است . آنها که خونسرد بودند فقط در يک محلي ايستاده بودند و اعلام نظر مي کردند . يکي مي گفت : «آمريکا حمله کرده است !» ديگري مي گفت : «نه ،کودتايي بايد صورت گرفته باشد !»سومي مي گفت : « الآن راديو مشخص مي کند .» و ... نتوانستم طاقت بياورم، سريع آماده شدم و خود را به گردان پروازي رساندم تا از چگونگي ماجرا به خوبي آگاه شوم وقتي به گردان رسيدم ، ديدم تعدادي از خلبانها از جمله شهيد ياسيني ، شهيد دژپسيند و ... کف اتاقي در گردان ، نشسته اند و مشغول بررسي نقشه براي عمليات هستند . گفتم : - سلام ، بچه ها چه خبر شده ؟ چشم به دهان آنها دوختم و با دلتنگي گوش مي دادم ، شهيد ياسيني که با من صميمي تر بود ، رو به من کرد و گفت : - سلام مسعود جان ! عراقي ها نامردي کرده و از زمين و آسمان به کشورمان حمله کرده اند ، از اين ساعت هم ، اعلام آماده باش شده است . يکي ديگر از دوستان دنبال حرف او را گرفت و گفت : - جناب سروان اقدام ! شما هم بيا کمک کن ! گفتم : - چرا به اتاق بريفينگ ( سالن توجيه پروازي ) نمي رويد؟! - الآن وقت اين کارها نيست . هر چه سريعتر بايد وارد عمل شويم . حدود نيم ساعت روي نقشه و برنامه پروازي کار کرديم تا اينکه برنامه آماده شد . هدف «پايگاه شعيبيه» بود که يک دسته چهار فروندي با هشت خلبان براي انجام اين عمليات در نظر گرفته شد . جناب سپيدموي آذر به عنوان شماره يک و ليدر دسته ، شهيد دژ پسند شماره 2، شهيد ياسيني شماره 3 و من به عنوان ناوبري و کابين عقب شماره 3 بودم . جناب فعلي زاده نيز شماره 4 دسته بود . پس از آنکه تجهيزات را گرفتيم ، دو به دو به سوي مرکب خويش حرکت کريم . هنوز پرسنل فني کارشنان را روي هواپيما تمام نکرده بودند و در حال بستن بمبهاي 1000 پوندي به زير هواپيما بودند . پس از چند دقيقه کارشان تمام شد و ما بازرسي لازم را طبق « چک ليست ) انجام داده و با توکل به خدا داخل کابين شديم . با اشاره شهيد ياسيني موتور شماره دو و بعد شماره يک روشن شد . من در حال بررسي سيستم هاي کابين بودم که جناب ياسيني گفت : مسعود ! همه چيز آماده است ، مشکلي نيست ؟ - همه چيز آماده است . بحمدالله مشکلي نيست .
با برداشته شدن چوب چرخها ، پرنده هاي آهنين ما به سوي باند پروازي حرکت کردند و لحظه اي بعد يکي پس از ديگري در دل آسمان جاي گرفتيم . هر چهار فروند ، بال در بال هم از روي بند ديلم ، قروه و خسرو آباد گذشتيم و پس از عبور از فراز اروند رود وارد فضاي عراق شده بوديم . به طرف پايگاه شعيبيه مي تاختيم که پايگاه فاو و ام القصر عراق نيز جلو چشمانمان خودنمايي مي کرد . هيچ پدافندي کار نمي کرد . شهيد ياسيني با تعجب گفت : - آقا مسعود! مثل اينکه عراقي ها خواب اند ! - نه آقا رضا ! خواب نيستند ، خيالشان آسوده است ، زيرا فکر نمي کنند که ما بتوانيم با اين سرعت به حمله آنها پاسخ بدهيم . - شايد ، چون ساعتي پيش اکثر پايگاههاي ما را بمباران کرده اند . ولي کور خوانده اند . چنان ضرب شستي بهشان نشان بدهيم که نفهمند از کجا خورده اند . به علت تابش آفتاب از رو به رو کمي اذيت مي شديم ، ولي به هر حال هدف را پيدا کرديم و ليدر ، بمبها را به سوي هدف رها کرد و پشت سر آن شماره 2 از سمت راست و شماره 3 که ما بوديم از سمت چپ ، ارتفاع گرفته و به سوي هدف شيرجه زديم و بمبها را رها کرديم . شماره 4 که از ما عقب تر بود ، گفت : بچه ها اينجا را جهنم کرديد براي من هم چيزي ماند ؟ ليدر گفت : - نترس سهم شما محفوظ است . بمبها را بزن و سريع گردش کن ! پس از بمباران به سوي ايران سمت گرفتيم و در همين حين شماره 4 هم به ماپيوست . هر چهار فروند ، سالم و بدون اينکه گلوله اي به طرفمان شليک بشود پرواز خود را به سوي کشورمان ادامه داده و در پايگاه مربوطه به زمين نشستيم . وقتي که جناب ياسيني از پلکان هواپيما پائين رفت ، من هم پشت سر او پائين آمدم . وي کنار هواپيما ايستاد ، در حالي که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد ، گفت : - خدايا شکر ! که اولين ماموريت جنگي مان با موفقيت کامل پايان يافت . صبح که از خواب بيدار شدم ، اوضاع هوا بد جوري دگرگون شده بود و باران تندي مي باريد . از پنجره که بيرون را نگاه کردم ، گويي ابرها خشمگين تر از هميشه مي غريدند . روزهاي اول جنگ بود ، طبق برنامه پروازي بايد «تلمبه خانه مارد » را بمباران مي کرديم . چهار فروند هواپيما براي اين ماموريت آماده شده بودند . در آخرين لحظات نيز اطلاع داده شد که ستوني از کاميونهاي حامل مهمات راس ساعت 5 صبح به تلمبه خانه نزديک مي شود . انهدام اين ستون نيز در دستور کار قرار گرفت . قرار بود من با شهيد عليرضا ياسيني پرواز کنم . منتظرش بودم تا به گردان پروازي بيايد . در همين حال، از پنجره ريزش شديد باران را نگاه مي کردم ، کسي در حال دويدن به طرف ساختمان گردان بود . جلوتر کهآمد ، ديدم عليرضاست که سر تا پا خيس شده بود . از در وارد شد، سلام کرد و لبخندي زد. سلامش را جواب دادم و گفتم : - حسابي خيس شدي. - باران تندي است ! گويي مي خواد تمام آلودگيهاي زمين را بشويد. جلوتر آمد و در کنارم ايستاد ، در حالي که او هم به بيرون نگاه مي کرد ، گفتم : - هوا خرابه ، فکر مي کني تو اين هوا بشه پرواز کرد؟ - چرا نشه ، ما بايد امروز ماموريتمان را انجام بديم . - درسته ، اما تو اين هوا؟! - آره ، تو همين هوا، آن کسي که باران فرستاده و درِ رحمت را بر روي بندگانش گشوده ، محافظ ما نيز خواهد بود. هر چند با حرفهايش اطميناني خاص بر شک و دو دلي ام چيره شد ، اما خيلي نگران بودم و لحظه اي نگاهم را از پنجره بر نمي داشتم . چند دقيقه تا پرواز وقت داشتيم ، عليرضا روي صندلي در گوشه اي از اتاق نشسته بود و چاي مي نوشيد وبا صداي نسبتا بلند به من گفت : مسعود ! پنجره را رها کن ، بيا چايت سرد شد ، اين قدر نگران نباش ! نگاهم را از پنجره بر گرفتم و به طرفش آمدم . در کنارش نشستم و مشغول نوشيدن چاي شدم . هواپيما را به ابتداي باند برديم و آماده پرواز شديم . در آخرين لحظه خبر رسيد که دو فروند از چهار فروند هواپيما قبل از بلند شدن اشکال فني پيدا کرده و از دسته پروازي حذف شده اند . حالا فقط دو فروند مانديم . من در اين پرواز کابين عقب هواپيماي شهيد ياسيني بودم . در ابتداي باند پرواز بوديم که عليرضا گفت : - مسعود !آماده اي ؟ - بله ، من حاضرم . غرش هواپيماهاي ما که گويي بر غرش ابرهاي خشمگين پيشي گرفته بود ، سکوت صبحگاهي را در هم شکستند و در دل آسمان غوطه ور شدند . در آن شرايط بد هوا نه چشم و نه رادار موجود در هواپيما قادر به يافتن هدف نبود . از طريق ارتباط داخلي کابين به عليرضا گفتم : - تجهيزات هواپيما جواب مطلوب نمي دهند ، چکار کنم ؟ اما او طوري وانمود کرد که انگار صداي مرا نشنيده است . صداي خنده اش در راديوي هواپيما پيچيد و گفت : - پرواز در اين هوا چه صفايي دارد ! با هر زحمتي بود ، در ارتفاع کم به سوي هدف، مسيرمان را در پيش گرفتيم . صداي عليرضا در راديوي هواپيما طنين انداخت که با لحن جدي و محکم گفت : - نزديک هدف رسيديم ، آماده باش ! هدف را در چهار نوبت مورد اصابت قرار داديم ، در آخرين مرحله بمباران به عليرضا گفتم : «سوخت کم درايم ، فکر نمي کنم بتوانيم به پايگاه برسيم .» او با اقتدار و صلابت جواب داد : - اين مرحله از بمباران را هم انجام بدهيم ، بر مي گرديم . پس از اتمام ماموريت ، به طرف پايگاه تغيير مسير داديم در راه بازگشت گفتم : - رضا ! بنزين هواپيما در حال اتمام است ، به پايگاه بوشهر نمي توانيم برويم . او باز هم خنديد و گفت : - آقا مسعود! نگران نباش ! به پايگاه اميديه مي رويم . مجبور شديم مسيرمان را به سوي پايگاه اميديه تغير بدهيم . چند دقيقه بعد چرخهاي هواپيما باند پايگاه اميديه را لمس کرد و به سلامت فرود آمديم . از هواپيما که پياده شديم ، عليرضا مرا درآغوش گرفت و رويم را بوسيد و گفت : - ديدي خدا در همه حال حافظ و نگهدار ماست من نيز به گرمي او را در آغوشم فشردم و در دل به صلابت و اقتدارش که هر مشکلي را از پيش رو بر مي داشت ، آفرين گفتم ! از سالن توجيه پروازي که خارج شديم در درونم احساس عجيبي موج مي زد! قرار بود با يکي از بهترين خلبانها پرواز کنم . اولين پرواز جنگي ام با ايشان نبود ، بلکه قبلا نيز با وي به ماموريت جنگي رفته بودم . قرار بود سه سايت موشکي دشمن را مورد هدف قرار بدهيم که در پشت پايگاه شعيبيه قرار داشتند و عراقي ها از اين سايتها ، کشتي هاي ما را که به طرف بند امام مي رفتند ، مي زدند . اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود ، ولي سعي کردم تمام نکات پروازي را در ذهنم مرور کنم که صدايي مرا به خود آورد : - تو فکري مسعود؟! به طرف صدا برگشتم ، شهيد عليرضا ياسيني بود که از پشت سر مي آمد . با دستپاچگي گفتم : - خوشحالم از اينکه دو باره با شما هم پرواز شدم . او گفت : - آقا مسعود! من برم يه چيزي بخورم ، بعد مي ريم وسايل پروازي را مي گيريم . آرام و با صلابت قدم بر مي داشت ، او را از دوران بچگي و نو جواني مي شناختم ، همشهري بودنمان باعث شده بود تا بيش از يک همکار با هم رابطه دوستي داشته باشيم . از اين رو به خوبي خصوصيات اخلاقي اش را مي شناختم . او دلاور مردي بود که در لحظه هاي سخت ِ جنگ هيچ هراسي به دل راه نمي داد و در پروازهاي قبلي مان اين را به خوبي مشاهده کرده بودم . ساعتي بعد ، هر دو بعد از گرفتن تجهيزات لازم به کنار هواپيما رسيديم . پس از بازرسي هاي لازم ، از پلکان هواپيما بالا رفتيم و درون کابين قرار گرفتيم . موتورها را يکي پس از ديگري روشن و آلات دقيق( نشان دهنده ها ) و سطوح کنترل هواپيما را بررسي کرديم ، اشکالي مشاهده نشد . رضا نگاهي به ساعتش انداخت و زير لب چيزي زمزمه کرد و گفت : - حرکت مي کنيم . الهي به اميد تو ! لحظه اي بعد با برداشته شدن چوب چرخها ، هواپيما روي رمپ خزيد و در سر باند پروازي قرار گرفتيم . بازنگري سريع روي هواپيما انجام شد و ما حرکت کرديم و سپس در دل آسمان جاي گرفتيم . ماموريت اوليه انهدام آن سايتها بود و در صورت بروز مشکل ، انهدام تاسيسات برق در شرق بصره هدف بعدي بود . در آسمان کشور عزيزمان ارتفاع بالا را براي پرواز انتخاب کرديم تا سوخت بيشتري براي ادامه مسير داشته باشيم . نزديک مرز که رسيديم ، رضا گفت : - تا مرز چند ثانيه مانده ؟ - 5 ثانيه ديگر به مرز مي رسيم . طبق برنامه ، مسير را طوري انتخاب کرديم که از 30 مايلي خورموسي ، از فراز نخلهاي آبادان و از روي باتلاقهاي فاو و ام القصر عبور کنيم تا رادارهاي دشمن نتوانند ما را رديابي کنند . از مرز که گذشتيم ، ارتفاع را کم کرديم ، به طوري که چند متري روي آب پرواز مي کرديم . من در کاين عقب هواپيما ، و مشغول بررسي سيستمها بودم که اگر از طرف دشمن موشکي شليک شد ، بتوانيم با عکس العمل به موقع آن را منحرف کنيم . خطري احساس نمي کرديم و از روي برکه هاي آب که پوشيده از خزه و ني بود با سرعت به سوي هدف پيش مي رفتيم . ناگهان هم جا تيره و تار شد و من ديگر چيزي نفهميدم . حدود 20 ثانيه بعد ، موقعي که به هوش آمدم ، ديدم هواپيما در حالت صعود با 50 درجه گردش به راست است ،(در اين نوع پروازهاي سطح ِ پائين ، معمولا خلبان کنترل فرامين را عقب نگه مي دارد ، تا اگر اتفاقي افتاد، هواپيما به زمين اصابت نکند .) سعي کردم خونسردي ام را حفظ کنم براي اين کار اولين وظيفه ام کنترل فرامين هواپيما بود ، هنوز از گنگي کاملا خارج نشده بودم که يک لحظه به ياد رضا افتادم و از طريق راديوي هواپيما گفتم : - رضا! صداي مرا مي شنوي ؟ جواب بده ! صدايي شنيده نشد . باز هم صدا زدم : - آقا رضا! آقا رضا ، جواب بده ! نگراني بر تمام وجودم مستولي شده بود . با چک ليست پروازي به شانه اش زدم ، اما هيچ حرکتي نکرد. در دلم گفتم : خداي ناکرده بلايي سرش آمده باشد ! لذا شروع به جست و جو کردم تا ببينم چه اتفاقي افتاده است ، ديدم تکه هاي گوشت و پر به اطراف کابين چسبيده است . تازه پي بردم که دسته اي از پرندگان دريايي با هواپيما برخورد کرده است . اگر با آن سرعت ، يک گنجشک کوچک هم به هواپيما و طلق کابين برخورد کند ، حکم يک گلوله ضد هوايي را دارد ، چه رسد به يک دسته پرنده دريايي با آن جثه بزرگ ! در دل خدا خدا مي کردم که اتفاق ناگواري براي رضا نيفتاده باشد ، گوش چپم به شدت درد مي کرد ، اما آنقدر اضطراب و نگراني وجودم را فرا گرفته بود که به اين مسئله توجهي نداشتم . چون خلبان کابين جلو به علتي که برايم هنوز مشخص نشده بود ، قادر به کنترل هواپيما نبود ، ناگزير بايد کنترل هواپيما را من به عهده مي گرفتم . تمام سعي و تلاشم اين بود که بتوانم به طور کامل کنترل هواپيما را به دست بگيرم و آن را به طرف خاک کشورمان تغيير مسير دهم . اغلب دستگاههاي ناوبري از کار افتاده بودند ، با رادار تماس مي گرفتم اما صدايي شنيده نمي شد . براي سومين مرتبه گفتم : از ابابيل به رادار! اگر صداي مرا مي شنوي جواب بده ! صداي مبهمي به گوشم رسيد ، دوباره تکرار کردم : - از ابابيل به رادار! - ابابيل ، من عقابم ، به گوشم! صدايم را يکي از هواپيماهاي اف – 14 که در آن منطقه در حال گشت زني بود گرفته بود . پاسخ داد: - مشکلي برايتان پيش آمده ؟! با دستپاچگي جواب دادم : - هواپيمايمان صدمه ديده ، نمي داتنم خلبان کابين جلو بيهوش شده يا اينکه شهيد شده . - خونسردي خودت را حفظ کن ! سعي کن کنترل هواپيما را به دست بگيري! دارم به طرفت ميام . وقتي که ان هواپيما که خلبانش سروان آل آقا بود به بالاي سر ما رسيد ، گفت : - ابابيل! همين طور به پرواز ادامه بده ، مواظب باش از دستگيره صندلي پران استفاده نکني ! چون چتر صندلي باز شده و بالاي هواپيما رهاست ، هواپيمايتان شبيه «آواکس » شده است . - متشکرم !سعي مي کنم هواپيما را هدايت کنم ، ولي نمي دانم چه بلايي بر سر ياسيني آ»ده است . - خونسردي ات را حفظ کن و همين طور به پرواز ادامه بده ! من پشت سرت ميام . نگران نباش ! با باز شدن ِ چترِ صندلي ، تنها فکري که داشتم ادامه پرواز بود ، چون ديگر نمي توانستيم از سيستم پرش صندلي استفاده کنيم . پس بايد اصلا فکرش را هم به ذهنم راه نمي دادم . موتورهاي هواپيما با صد در صد نيرو فقط 180 نات سرعت داشت و اين سرعت براي هواپيمايي چون «اف – 14» خيلي کم بود . از مرز که گذشتيم ، کمي اضطرابم کاسته شد ، اما هنوز نگران عليرضا بودم . بر روي شهر ديلم که رسيديم ، متوجه شدم عليرضا تکان مي خورد . خوشحال شدم . ولي ارتباط راديويي مان قطع شده بود و نمي توانستم با او حرف بزنم . با چک ليست به شانه اش زدم . او که بر اثر وزش باد و اصابت قطعات خرد شده طلق کابين ، ماسک و کلاه از سرش افتاده بود کاملا غرق خون بود و از توي آيينه نگاهم کرد . سر و رويش خوني بود ، ولي با لبخندي که حاکي از سلامت وي بود ، پاسخم داد. فهميدم که سالم است ، خدا را شکر کردم و روي کاغذ نوشتم : «رضا جان ! مبادا از سيستم صندلي پران استفاده کني ، چون چتر صندلي ها باز شده .» او در جوابم نوشت : « هر طور شده هواپيما را به پايگاه مي رسانيم .» او که خلبان اول ( کابين جلو) هواپيما بود ، دو باره کنترل هواپيما را به دست گرفت و من يک نفس راحتي کشيدم . تا اينکه آمديم و در پايگاه بوشهر به زمين نشستيم ! به اول باند که رسيديم ، دلهره عجيبي داشتم . با اينکه مي دانستم جناب ياسيني خلبان ماهري است ، ولي با خود مي گفتم : آيا سالم به زمين مي رسيم ! يا اينکه ... با لمس چرخهاي عقب هواپيما با باند ، دلهره ام کم شد تا اينکه پس از طي مسيري هواپيما نزديک ته باند از حرکت باز ايستاد. عوامل فني و پروازي به دور هواپيما حلقه زدند . با کمک آنها از هواپيما خارج شديم . هواپيما چنان شده بود که گويي چند نفر با تبر به جانش افتاده اند . کاناپي ها خرد شده بودند . اکثر نقاط هواپيما تو رفته و 150 عدد از پره هاي موتور سمت راست شکسته بود . با تعجب به هواپيما نگاه مي کرديم . اصلا باورمان نمي شد که هواپيما توانسته تا اينجا پرواز کند . در يک لحظه نگاهم در نگاه جناب ياسيني گره خورد . او گفت : - خدا را شکر که به خير گذشت ! فرمانده گردان نگهداري گفت : -معلوم نيست ، چگونه اين هواپيما پرواز مي کرده ؟! واقعا در اين پرواز امداد غيبي شما را ياري کرده !
يکي از پرسنل خط پرواز ادامه داد :- موتورهاي اين هواپيما از رده خارج شده اند ! بعد از اينکه به گردان رسيديم ، از ناراحتي و درد گوش رنج مي برديم که فرمانده پايگاه گفت : - در پايگاه ، دکتر نيست ، بايدسريع به برازجان اعزام شويد . سريع خودرو آمد ، ما را سوار کرد و به برازجان برد ، به بهداري که رسيديم يک دکتر هندي ما را معاينه کرد و گفت : - پرده گوش چپ هر دوي شما پاره شده است . عليرضا با لبخند گفت : - مسعود ! هر دو کر شديم ، خدا آخر و عاقبت ما را ختم به خير کند . پس از بازگشت به پايگاه ، او بدون درنگ خود را براي پروازهاي بعدي آماده مي کرد ، به او گفتم : - آقا رضا ! حداقل چند روزي را استراحت مي کردي ! بعد … با صلابت و آرمشي خاص که از ويژگي هايش بود ، گفت : - الآن وقت استراحت نيست ! صبح اول وقت ، روز دوم جنگ (يکم مهرماه 1359) به گردان رسيدم . اکثر خلبانهايي که روز قبل در استراحت يا مرخصي بودند ، به محل کار خود برگشته بودند و هر کسي در باره حمله روز قبل عراق به پايگاههاي ما سخن مي گفت :
قرار گرفتيم . بمب هايمان را روي سر آنها رها کرده و به پايگاه برگشتيم ، در حالي که همگي از ته دل خوشحال بوديم که انسان بي گناهي را مورد هدف قرار نداده ايم . يکي مي گفت :« ما هم بايد پاسخي مناسب بهشون بدهيم !» ديگري مي گفت :« عراق چنين جراتي نداشت ، حتما با کمک و تحريک آمريکا به ايران حمله کرده !» آن يکي مي گفت :« پس برنامه پروازي کي اعلام مي شود ؟!» هنوز نيم ساعتي از شروع خدمت نگذشته بود ، جناب ياسيني که آن شب را تا صبح در گردان مانده بود ، به جمع ما اضافه شد و گفت : - توجه کنيد ! برنامه پروازي از مرکز اعلام شد، همه شما 20 دقيقه بعد به اتاق توجيه بياييد! ساعت 5/8 همه در اتاق توجيه گرد هم آمده بوديم که فرمانده پايگاه ( سرهنگ دادپي ) شروع به صحبت کرد: - دوستان ! عراق ناجوانمردانه ديروز اکثر پايگاههاي ما رابمباران کرده است . براي نشان دادن ضرب شستي به او ، امروز قرار است با 140 فروند هواپيما تمام پايگاههايش را بمباران کنيم . طبق برنامه پروازي که امروز به عهده اين پايگاه گذاشته شده است ، بايد 40 فروند از هواپيماهاي اين پايگاه در برنامه پروازي قرار بگيرند . جزئيات پروازي را جناب سروان ياسيني برايتان شرح مي دهد . شهيد ياسيني ادامه داد : - برادران ! همين تعداد هم کم و بيش از ساير پايگاههاي تهران و همدان براي اين عمليات در نظر گرفته شده . هواپيماهايي که از پايگاه همدان به پرواز در مي آيند ، بدون سوختگيري هوايي مي روند هدفها را مي زنند و بر مي گردند. 2 دقيقه بعد ، هواپيماهايي که از پايگاه تهران پرواز کرده اند بعد از سوختگيري هوايي به سوي هدف مي روند و 2 دقيقه بعد ما پرواز مي کنيم نزديکي هاي مرز سوختگيري کرده و به سوي هدف پرواز را ادامه مي دهيم . در ضمن تعدادي «اف – 5» هم از پايگاههاي تبريز و دزفول مي آيند … آن روز هم مثل روز قبل ، من و جناب ياسيني هم پرواز شديم . بعد از گرفتن تهيزات پروازي به آشيانه ها رفتيم و پس از بازرسي هاي لازم من در کابين عقب و رضا در کابين جلو مستقر شديم . روز وصف ناپذيري بود ، زيرا نخستين بار بود که مي ديدم از يک پايگاه ، چهل فروند هواپيما در يک زمان مي خواهند پرواز کنند . پس از روشن شدن موتورهاي هواپيما ، به سوي باند پروازي حرکت کرديم ، هواپيماها پشت سر هم قطار شده بودند . پرسنل خط پرواز زير هواپيماها رفت و بازرسي سريعي را انجام مي دادند تا با اطمينان خاطر از زمين کنده شوند . لحظه اي نگذشت که يکي پس از ديگري در دل آسمان جاي گرفتيم و همانند پرندگان ابابيل که براي سرکوب سپاه ابرهه مي رفتند ، در دل آسمان جولان مي داديم . پس از چند دقيقه پرواز به هواپيماهاي تانکر که منتظرمان بودند ، رسيديم و پس از سوختگيري هوايي به سوي بغدد ادامه پرواز داديم . وقتي روي شهر بغداد رسيديم ديديم بمب از بالا به طرفمان مي آيد . گفتم : - رضا نکند هواپيماهاي اسرائيل باشند که بمب مي ريزند . - فکر نمي کنم ، احتمالا هواپيماهاي تهران و يا همدان هستند که زمان پروازي شان به هم خورده . در همان لحظه هر کس از طريق راديوي هواپيما چيزي مي گفت : - رضا ، حسين ، اصغرو … بپا بمب داره به طرفتون مياد! چون تا آن روز عملياتي به اين گستردگي نکرده بوديم ، لذا انسجام لازم در بين نيروها وجود نداشت . به همين خاطر ناهماهنگي هايي در پروازهاي تهران و همدان بروز کرده بود . زماني که ما به منطقه رسيديم ، در واقع آنها از ارتفاعي بالاتر در حال بمباران بودند و بمبهايي که به طرف ما مي آمد ، از هواپيماهاي خودي بود . رضا بعد از انجام مانوري زيبا از لابه لاي ساختمانهاي مرتفع بغداد، اوج گرفت که بمبهاي هواپيماهاي خودي به ما اصابت نکند . بعد از ان به سوي هدفي مناسب شيرچجه زديم و بمبها را رها کرديم و به سوي خاک ايران تغيير مسير داديم . وقتي که به پايگاه رسيديم ، ديديم 10 فروند از هواپيماهاي پايگاه همدان به علت اضطراري بودن موقعيتشان به پايگاه ما آمده اند و تعدادي از هواپيماهاي ما به پايگاههاي تهران و همدان رفته بودند . به لطف خداوند همه 140 فروند ، بدون کوچکترين آسيبي به پايگاههاي مختلف برگشته و سالم فرود آمدند . همان شب خبرنگاران خارجي که در بغداد بودند، از راديو اعلام کردند : « خلبانان ايراني چنان مانوري از لابه لاي ساخمانها انجام مي دادند که مات و حيران مانده بوديم .» صبح روز سوم جنگ، (دوم مهرماه 1359)وقتي به گردان پروازي رسيدم ، همه خلبانها دور هم نشسته بودند و پس از تلاوت قرآن مجيد برنامه پروازي اعلام شد . چهار فروند هواپيماي «اف – 4» براي زدن هدفي در «الکوت » جزء برنامه بود . آن روز هم من ، با رضا بودم و ليدر دسته پروازي مان جناب محققي بود . پس از تمام شدن توجيه پروازي و گرفتن تجهيزات ، ساعت 12 ظهر به سوي شيلترها( آشيانه هواپيما ) رهسپار شديم . هواپيماها هر کدام با 12 بمب 500 پوندي ، مثل عقاباني که خود را براي شکار طعمه مهيا کرده باشند ، آماده بودند . پس از بررسي هاي لازم ، موقع بالا رفتن از پلکان هواپيما گفتم : - آقا رضا! هوا باراني است ، هدف را تو اين هوا مي شه پيدا کرد؟! - نگران نباش اگر سيل هم بيايد به ياري خدا هدف را پيدا مي کنيم . من که کابين عقب بودم ، ابتدا بايستي درون کابين جاي مي گرفتم و بعد جناب ياسيني . در درون صندلي هايمان قرار گرفتيم و پس از ذکر نام خدا ، با اشاره دست گفت : - لوله هوا را به هواپيما وصل کنيد ! با وصل شدن لوله هواي ِ دستگاه «پاور» ، اول موتور شماره 2 و بعد شماره 1 دور گرفتند و با علامت دست او جريان هوا قطع شد و ژنراتورهاي هواپيما به خط آمدند . من شروع به بررسي سيستمهاي ناوبري کردم و او يکي يکي فرامين هواپيما را بررسي مي کرد و با علامت دست ِ پرسنل فني بر درست عمل کردن سيستمها ، به بررسي آنها مي پرداخت . تا اينکه با برداشته شدن چوب چرخهاي هواپيما به سوي باند پروازي حرکت کرديم . ليدر و شماره يک ، جناب محققي و کابين عقب او شهيد خسروي بود و شماره 2 جناب ياسيني و من بودم . شماره 3 و 4 به علت بروز نقص فني از سر باند پروازي برگشتند . ليدر دسته پروازي در سرباند ، از طريق راديوي هواپيما گفت : - بهتره که از پشت آبادان ، بغل جزيره بوبيان برويم و از بيابان و 20 مايلي نخلها وارد خاک عراق بشويم . جناب ياسيني در جواب گفت : - مسير خوبي است ، امتحان مي کنيم . اين اولين باري بود که از اين مسير مي رفتيم . پس از به پرواز در آمدن هواپيماي شماره يک ، ما هم پشت سر او به هوا برخاستيم و با گردشي 90 درجه ، جنوب شرقي خاک عراق را سمت گرفتيم . از فراز شهرهاي آبادان و خرمشهر رد شديم و با ارتفاع پايين از سطح آب ، از بيابان برهوت نزديک مرز کويت گذشته وارد خاک عراق شديم . هيچ خبري از پدافند هوايي دشمن نبود و ما همچنان به طرف الکوت پيش مي رفتيم که ناگهان حدود 20 ، 30 لوله توپ و تانک از پشت خاکريز ، درست در امتداد پالايشگاه آبادان نمايان شد . ي درنگ شهيد ياسيني را صدا کردم و گفتم : - آقا رضا ! پالايشگاه آبادان را هدف گرفته اند ، چه کار بکنيم ؟! رضا بلافاصله از طريق راديوي هواپيما گفت : - از شاهين 2 به شاهين 1، چندين عراده توپ و تانک آنجا پشت خاکريز ، پالايشگاه آبادان را هدف گرفته اند چه کار کنيم ؟! - از شاهين 1 به شاهين 2 ، گردش کن وآنجا را مورد هدف قرار بده ! ما براي زدن هدف اصلي مي ريم . - همين کار را مي کنيم . بر حسب اتفاق ، مسير را طوري انتخاب کرده بوديم که موقع رد شدن از بالاي سر آنها به وضوح لوله هاي توپ و تانک را که از خاکريز بالا زده بودند ، ديديم . ساعت درست 30/12 دقيقه ظهر بود و خدمه هاي آن توپ و تانکها در صف غذا ايستاده بودند که با ديدن هواپيماي ما ، همگي به خاک افتادند . وقتي که رد شديم ، فکر کردند ديگر خطر از آنها گذشته است و ما کاري با آ«ها نداريم ، لذا دو باره بلند شدند و در صف قرار گرفتند ، در اين لحظه گفتم : - رضا بريم از پشت ام القصر دور بزنيم و برگرديم . ضمن تاييد پيشنهادم از سوي رضا، رفتيم و از پشت ام القصر دور زديم و برگشتيم ، رضا که پروازش خيلي خوب بود ، هواپيما را آنقدر پائين آورد که سه يا چهار متر با سطح زمين بيشتر فاصله نداشتيم . اگر هواپيما در آن حالت از بالاي سر کسي رد مي شد آتش ناشي از اگزوزش او را مي سوزاند . مسلسل هواپيمايمان 640 گلوله 20 ميليمتري داشت ، درجه آن را روي تند گذاشتيم و شروع به تيراندازي به سوي آنها کرديم . مثل تراکتور که زمين را شخم مي زند ما آنجا را زير و رو کرديم . آخرين گلوله را خالي کرديم و سريع با انتخاب زاويه و سمت مناسب او گرفتيم و دوباره شيرجه زده و 12 بمب خود را به روي آن توپها رها کرديم . آنچنان آنجا را کوبيديم که حتي فرصت نکردند يک گلوله به سويمان شليک کنند . آنهايي که جان سالم به در برده بودند از گنگي نمي دانستند چه کار کنند و هر کدام سراسيمه به سويي مي دويدند . رضا گفت : - مسعود ! حالا راضي شدي ؟ در حالي که خوشحال از اين عمليات موفقيت آميز بودم ، پاسخ دادم : - يچاره ها اصلا فکر نمي کردند که چنين غافلگير شوند . - حالا بر مي گرديم به پايگاه با تمام شدن مهماتمان به سوي پايگاه تغيير مسير داديم و در همان لحظه ليدر هم که هدف اصلي را با موفقيت مورد حمله قرار داده بود ، به ما پيوست و بال در بال به طرف پايگاه پرواز کرديم . ساعت حدود يک بعد از ظهر بود که در پايگاه بوشهر فرود آمديم و موفقيت حاصله را به يکديگر تبريک گفتيم . در ماههاي اول جنگ از پايگاه بوشهر پروازهاي زيادي روي خاک عراق و نيروهايش انجام مي شد که در نتيجه تعداد زيادي از همکاران ، شهيد يا اسير شده بودند . لذا تعدادمان کم بود و در روز بايد چندين ماموريت انجام مي داديم . شهيد ياسيني از جمله خلباناني بود که روزي چند بار پرواز مي کرد. يک روز ، رئيس جمهور و فرمانده کل قواي وقت، (بني صدر ) و رئيس ستاد وقت نيروي هوايي ( سرهنگ هوشيار) ، براي تقويت روحيه خلبانها به پايگاه بوشهر آمدند . پس از ديدن مکانها و قسمتهاي مختلف پايگاه ، با هم به اتاق توجيه رفتيم . جناب ياسيني هم که در آن موقع درجه سرواني داشت ، با ما بود . در اتاق توجيه نقشه بزرگي از عراق روي ديوار نصب شده بود که بني صدر پس از چند دقيقه دقت روي آن ، رو به حاضرين کرد و گفت : - چرا اين پل را نمي زنيد ؟ پل راه آهن بود ، در نزديکي مرز اردن حدود 400 مايلي عمق خاک عراق که براي زدن آن بايد سوختگيري هوايي در فضاي عراق انجام مي شد . چون هواپيماي تانکرِ سوخت سان هيچ وسيله دفاعي ندارد و هواپيمايي بزرگ جثه و سرعتش هم از هواپيماي جنگنده کمتر است ، فورا مورد هدف قرار مي گيرد . علاوه بر آن سوخت دهي آن هم در نزديکي خاک دشمن کار بسيار مخاره آميزي است ، چه برسد به اينکه در خاک دشمن باشد که غير ممکن به نظر مي رسيد . جناب ياسيني با شنيدن اين سخن گفت : - آقاي رئيس جمهور ! من آماده ام بروم و آن پل را بزنم . فقط شما يک هواپيماي تانکر بفرستيد آن طرف بصره منتظر ما باشد . تا بتوانيم با سوخت گيري مجدد به سوي هدف پرواز کنيم . با شنيدن اين پاسخ جناب ياسيني ، بني صدر که فهميد خواسته نامعقول و غير منطقي اي را مطرح کرده است ، رشته کلام را عوض کرد و ما هم زير چشمي به يکديگر نگاه کرده و زديم زير خنده . يک هفته از حمله عراق به ميهن اسلامي مان مي گذشت . در آن يک هفته ، ما با انجام چندين ماموريت موفقيت آميز ، آنچه در دوران آموزشي ياد گرفته بوديم ، به صورت عملي تجربه مي کرديم ، ولي خيلي چيزها که زمان آموزشي آموخته بوديم ، در جنگ قابل پياده کردن نبود . بر عکس ، در شرايط مختلف ، مواردي را تجربه کرده بوديم که در آموزش بهآن اشاره اي نشده بود . روز ششم مهرماه 59 ، ماموريتي به ما محول شد . در اين ماموريت چهار هواپيماي «اف – 4» براي بمباران پل «الکوت» در برنامه قرار گرفته بودند . اين بار نيز من کابين عقب هواپيماي جناب سروان ياسيني بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما هم پرواز بودند . طبق اطلاعات رسيده ، اين پل براي دشمن جنبه حياتي داشت و انهدام آن موجب قطع پشتيباني نيروهاي دشمن در منطقه جنوب مي شد . در حقيقت ، پل در شهر الکوت واقع شده بود که جنوب عراق را با شمال آن مرتبط مي کرد . به هر حال بعد از انجام توجيه با هواپيماهايي که به انواع بمب مجهز شده بودند ، به پرواز در آمديم . در حالي که يکي يکي شهرهاي کوچک و بزرگ خود را پشت سر مي گذاشتيم از بالاي اروند رود هم گذشتيم و ارتفاع خود را کم کرديم تا از ديد رادارهاي دشمن پنهان باشيم . وقتي که نزديک جزيره مجنون رسيديم آرايش خود را تغيير داده ، به سوي هدف پيش مي رفتيم که ناگهان تعداد سي چهل دستگاه لودر و بولدوزر را در حال ساختن خاکريز مشاهده کرديم . جناب ياسيني را صدا زدم و گفتم : - آقا رضا! اينها را مورد هدف قرار بدهيم ؟ - نه آقا مسعود! البته اهميت انهدام اينها کمتر از پل نيست ، ولي الآن بايد سر وقت ِ پل بريم ! در جوابش گفتم : - براي فردا هم هدف جديدي پيدا کرديم ! چون بيشتر پروازهاي برون مرزي داوطلبانه انجام مي شد ، اگر هدف مهمي را در طول مسير مشاهده مي کرديم مي زديم . لذا نه تنها از مرکز مورد بازخواست قرار نمي گرفتيم که چرا طبق برنامه عمل نکرديم ، بلکه خوشحال هم مي شدند. ما با سرعت مافوق صوت در خاک عراق به سوي هدف به پيش مي تاختيم ، با نزديک شدن به شهر الکوت يک بار ديگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه کردم و گفتم : - آقا رضا! دو ثانيه ديگر بالاي هدف هستيم . - الآن اوج مي گيرم . هنوز ثانيه اي نگذشته بود که پل الکوت نمايان شد و جناب ياسيني در حال افزايشارتفاع بود که بتواند با شيرجه اي مناسب بمب ها را روي پل رها سازد، که يکباره صدا زد: - مسعود ! تعدادي از مردم غير نظامي در حال عبور از روي پل هستند ، يکي گردشي انجام مي دهيم تا روي پل خلوت شود . با اين حرف او ، بقيه هواپيماها هم گردشي بيضي شکل روي الکوت انجام دادند و دو باره روي پل قرار گرفتيم . هنوز روي پل مملو از جمعيت بود که رضا دو باره ادامه داد و گفت : - معطل شدن در اينجا خطرناک است ، بريم هدفي را که در سر راه ديديم بزنيم . بقيه خلبانها هم موافقتشان را از پشت راديو اعلام کردند و هر چهار فروند بال در بال هم به سوي جزيره مجنون تغيير مسير داديم . چند لحظه بعد ، همگي بالاي سر لودر و بلدوزرهايي که براي توپخانه عراق خاکريز احداث مي کردند در يک صبح پاييزي سال اول جنگ ، عقربه هاي ساعت ، حدود 7 را نشان مي داد . هنوز دقايقي از ورودم به گردان نگذشته بود که برنامه پروازي ، اعلام شد ، چهار فروند هواپيماي «اف – 4» در يک دسته پروازي به رهبري جناب محققي در برنامه قرار گرفته بودند .
در اين ماموريت ، من ناوبر و خلبان کابين عقب هواپيماي شماره 2،( هواپيماي جناب ياسيني ) بودم . ساعت 8 صبح به اتاق توجيه رفتيم ، در آنجا مسير رفت و برگشت و ارتفاع پرواز در طول مسير تعيين شد و توسط ليدر دسته گفته شد که هدف ، تانکرهاي سوخت رسان وسايل موتوري دشمن است که از طريق مرز کويت آورده و در منطقه اي به نام «صفان » نزديک يک قهوه خانه در زير نخلها استتار کرده اند که براحتي هم قابل شناسايي نيست ، بايد نزديک هدف ارتفاع را کم کنيم تا به وضوح قابل شناسايي باشد . ما بعد از توجيه ، اتاق را ترک کرده و به سوي پرنده هاي آهنين خود حرکت کرديم . در مسير با رضا صحبت مي کردم که در بين صحبت گفت : - آقا مسعود! ناراحت که نيستي ، با من هم پرواز مي شوي ؟! - راستش را بخواهي از خدامه که هميشه با شما هم پرواز شوم . - شما مي دانيد . اگر هواپيما عيب بياورد ، من پرواز را لغو نمي کنم . - به همين دليل است که دوست دارم با شما پرواز کنم . شهيد ياسيني از جمله کساني بود که اگر هواپيما عيبي به غير از موتور و هيدروليک مي آورد پرواز را لغو نمي کرد . هنوز به سر باند پروازي نرسيده بوديم که دو ف روند از چهار فروند عيب آوردند و به آشيانه برگشتند. فقط هواپيماي شماره يک ( جناب محققي) و شماره دو ( جناب ياسيني ) به هوا برخاستند . در آسمان گردشي کرده و از روي خليج فارس پرواز را ادامه داديم وآنگان از نزديک مرز کويت ( جزيره بوبيان ) حرکت کرده و از غرب فاو به هدف نزديک مي شديم . نزديک ظهر بود و لکه هاي ابر پراکنده در هوا به چشم مي خورد . خورشيد از پس اين لکه هاي ابر حالت زيبايي پيدا کرده بود و ما غرق تماشاي اين طبيعت زيبا بوديم . چون اطلاع داده بودند که در آن منطقه پدافند ضد هوايي نيست ، ما زياد دقت نمي کرديم که يک لحظه شليک ضد هوايي به طرفمان شروع شد . ليدر دسته ( جناب محققي ) خيلي حساس بود . با ديدن اين صحنه خيلي ناراحت شد و گفت : - شماره 2 من دور مي زنم . با اين ضد هوايي کار دارم . رضا هم در جوابش گفت : - من هم يک گردشي انجام مي دهم تا بال در بال هم بريم . جناب محققي برگشت و يک رگبار با مسلسل هواپيما به سوي اين ضد هوايي خالي کرد، به طوري که خدمه و تکه هايي از توپ ضد هوايي به هوا پرتاب شدند . سپس برگشتيم و راهمان را ادامه داديم . وقتي که به نزديک هدف رسيديم ، ارتفاع را کم کرديم تا لاي نخلها را جست و جو کنيم . دو ثانيه نگذشته بود که شماره يک گفت : - شماره 2 هدف زير اين نخلهاست . ما هم به دقت نگاه کرديم ، ديديم حدود 40 دستگاه کاميون حامل سوخت ، نزديک قهوه خانه به رديف قرار گرفته اند . بعد از شماره يک ، ارتفاع مناسب را گرفته و ه سوي هدف شيرجه زديم و بمبها را رها کرديم . در چشم به هم زدني آنجا را به جهنمي تبديل کرديم . پس از بمباران آنچنان حجم دود و آتش منطقه را فرا گرفته بود که مجبور شديم سريع گردش کرده و از آنجا دور شويم تا دود ناشي از سوختن تانکرها ما را با مشکل مواجه نکند . پس از انجام يک ماموريت موفق ديگر سالم به پايگاه برگشتيم ، وقتي از هواپيما پياده شديم ، گفتم : ماموريت موفق ديگر سالم به پايگاه برگشتيم ، وقتي از هوا=يما شديم ، گفتم : آقا رضا! من مي دانستم که اگر با شما باشم دست خالي بر نمي گردم . با خنده گفت : - مسعود ! هندوانه زير بغلم نگذار ، همه کارها دست خداست ، ما چه کاره هستيم اين در حالي بود که دو روز بعد رسانه ها اعلام کردند هنوز عراق با کمک کويت نتوانسته است آتش آن منطقه را مهار کند . سرهنگ خلبان منوچهر شيرآقايي: روزي با چند نفر از همکاران در «ديسپچ » نشسته بوديم . هوا زياد مساعد نبود . در اين حال جناب ياسيني وارد شد و گفت :- منوچهر! يک مامويت مهم پيش آمده بلند شو بريم! - جناب سروان چه ماموريتي ؟ - الآن اعلام شد دو فروند ناوچه اوزاي عراقي در حال حرکت به سوي البکر هستند که از آنجا مي خواهند کشتي هاي تجاري ما را مورد هدف قرار دهند . من هم اطاعت کرده و از جايم برخاستم و با هم به سوي هواپيما رفتيم . هواپيما به 4 فروند موشک راداري هوا به زمين (ماوريک) مجهز شده بود . آن را روشن کرده و به سوي باند پروازي حرکت کرديم . وقتي به سر باند رسيديم ، به شهيد ياسيني گفتم : - آقا رضا! من با اين نوع موشک اصلا تمرين نداشته ام و بلد نيستم که چطور روي هدف قفل مي شود . - چطور؟ - من تازه روي هواپيماي «اف – 4» آمده ام و فقط چندين سورتي ( دفعه ) کابين عقب پرواز کرده ام. جناب ياسيني با خونسردي گفت : - چرا زودتر نگفتي ؟ حالا اشکال نداره در مسير چندين بار تمرين مي کنيم ت ياد بگيري .پس از اين مکالمه ، هواپيما به سوي باند پروازي خزيد و لحظه اي بعد بالاي آبهاي نيلگون خليج فارس قرار گرفتيم . مي دانستم که اين خليج ِ هميشه فارس ، به کرات شاهد هنرنمايي دلاور جنگ ( شهيد ياسيني ) بوده و به سبب مهارتي که وي در زدن موشک «ماوريک » داشت ، نيروي درياي عراق را به کلي فلج کرده بود و اعماق خليج فارس را گورستان ناوچه هاي اوزاي اين کشور کرده بود . رفته رفته اوج گرفتيم و با ارتفاع نسبتا زيادي از روي جزيره خارک مي گذشتيم که جناب ياسيني گفت : - منوچهر! بغل اسکله آذرپاد(اسکله خودي)، آن کشتي سوپر تانکر را مي بيني ؟ - بله مي بينم - براي تمرين ، رادار موشک را روي آن« قفل» کن! ولي خيلي مواظب باش که شليک نکني. - اطاعت مي شود . در اين موقع ، هواپيما را در وضعيتي قرار داد که کشتي خودي در ديد رادارم قرار گرفت به نرمي هواپيما را در حالت شيرجه قرار داد تا من طريقه قفل کردن ِ آزمايشي را ، تمرين کنم . با دقت شروع به تنظيم رادار موشک روي کشتي کردم ولي هر کاري کردم ، قفل نشد . گفتم : - آقا رضا! قفل نمي شود . - دستت را به حالت افقي با کابين بگير و ... بعد قفل کن . - هر کاري مي کنم قفل نمي شود . - مسيرمان را ادامه مي دهيم . باز هم کشتي هست ، روي آنها تمرين مي کنيم . در مسير، چندين کشتي تجاري و تانکر نفت وجود داشت که جناب ياسيني روي آنها شيرجه مي زد و مي گفت : « عمل قفل کردن را تمرين کن !» ولي نمي توانستم و هر لحظه بر هيجان من افزوده مي شد ، طوري که از فرط عرق تمام بدنم خيس شده بود . در اين لحظه جناب ياسيني با کلام گيراي خود گفت : - آقا منوچهر !نگران نباش اگر روي هدف نتوانستي اين کار را بکني ، من خودم انجام مي دهم . شهيد ياسيني از مهارت پروازي خوبي برخوردار بود ، بطوري که وقتي نزديک هدف رسيديم ، آنقدر ارتفاع را کم کرده بود که چند متري روي آب پرواز مي کرديم و من از آينه بغل کابين مي ديدم گازهاي خروجي اگزوز هواپ=يما روي آب ، مثل کشتي خط مي انداخت و همچنان به پيش مي رفت که يک لحظه يکي از ناوچه هاي اوزاي عراق به چشمم خورد ، ناوچه از خورعبدالله به سوي اسکله البکر در حال حرکت بود . گفتم : - آقا رضا ! ناوچه ، سمت چپ در حال حرکت است . -الآن حسابش را مي رسيم. خدمه ها ناوچه با مشاهده ما شروع به تيراندازي کردند . چون براي زدن موشک ارتفاع کم بود ، لذا اوج گرفته و بالا آمديم و در حالت شيرجه 5 درجه قرار گرفتيم . جناب ياسيني در همان لحظه گفت : - منوچهر قفل کن ! با وجود اينکه سرعتمان زياد بود ، با هيجانشروع به تنظيم رادار موشک کردم . سريع قفل شد و متعاقب آن موشک خود به خود شليک شد . جناب ياسيني گفت : - چرا زود شليک کردي ؟ بعد از عمل قفل شدن بايد يک سري پارامترها را در نظر مي گرفتي و بعد شليک مي کردي . - من فقط عمل قفل را انجام دادم - حتما دستت به شاسي شليک موشک روي دسته کنترل فرمان خورده ؟! - نه دست نزده ام . موشک رها شده بود و همچنان به پيش مي رفت ، تا اينکه به پاشنه ناوچه جنگي خورده و انفجار مهيبي ايجاد شد . ناوچه تعادل خود را از دست دا د و با اين انفجار تيراندازي ضدهوايي از عقب ناوچه هم قطع شد ، اما از قسمت سينه ناوچه تيراندازي ادامه داشت . با يک گردش ديگر ، هدف ، رو به رويمان قرار گرفت و من تا دومين موشک را روي آن قفل کردم ، بدون اينکه اقدامي براي زدن موشک کنم ، باز خود به خود رها شد و به سمت هدف رفت . جناب ياسيني گفت : - موشک را زود نزن ! در جوابش گفتم : - من نزدم ، موقعي که رادار موشک روي هدف قفل مي شود ، خودش رها مي شود . سومين و چهارمين موشک هم بعد از قفل شدن خود به خود رها شد و به ناوچه دوم که به حمايت از ناوچه اول آمده بود ، اصابت کردند . حدود 10 دقيقه بالاي ن دو ناوچه پرواز کرديم تا اينکه کاملا به قعر آب فرو رفتند . ما نيز که ماموريتمان به اتمام رسيده بود ، برگشتيم و در پايگاه به زمين نشستيم . بعد از نوشتن عيب سيستم موشک روي کارت ( فرم ) به عمليات پايگاه رفتيم . هنوز ساعتي نگذشته بود که عيب هواپيما به وسيله پرسنل فني مشخص و معلوم شد که سيستم موشک اتصالي داشته و با قفل شدن رادار ، موشک عمل مي کرده است . شهيد ياسيني نگاهي به من انداخت و گفت : - اگر روي کشتي هاي خودي قفل مي کردي مي دوني چي ميشد؟! - من فکر مي کنم امداد غيبي بود که قفل نمي شدند. - مي دوني آقا منوچهر! اگر خدا بخواهد کاري انجام بشود ، مي شود و اگر نخواهد نمي شود. همان طور که خداوند فرموده است :« وَ ما رَمَيت َ اِذ رَمَيت َ و لکِن الله رَمي» سرهنگ خلبان محمد نعمتي: اواخرسال 1363 مامومريتي به ما محول شد . من به عنوان کاين عقب جناب ياسيني بودم و مسئوليتم دادن سمت و ارتفاع و موقعيت هواپيماي مهاجم دشمن به خلبان کابين جلو بود . در اين ماموريت با يک فروند هواپيماي «اف -4 » براي فراري دادن و يام قابله با حمله احتمالي هواپيماهاي دشمن درف ضاي کشورمان مشغول گشت زني بوديم . از پايگاه همدان به پرواز در آمده بوديم و در محورهاي جنوب غربي با سرعت 400 نات در حال پرواز بوديم که از طريق رادار زميني اعلام د : - از رادار به گشت شماره يک ! از رادار به گشت شماره يک ! -رادار به گوشم - گشت شماره يک ! تعداد 12 فروند هواپيماي دشمن به سمت شهر کرمانشاه در حال پرواز هستند . احتمالا هدفشان شهر و پالايشگاه کرمانشاه است . - رادار! سمت ، ارتفاع و سرعتشان را به ما بده ! تا بريم به طرفشان . - بهترا ست شما برگرديد ! ون هواپيماهاي دشمن 12 فروند هستند و کاري از شما ساخته نيست . - شما فقط موقعيتشان را دقيق به ما بده ! حرفش با رادار تمام نشده بود که من برگشتم و گفتم : - جناب سرگرد! ما که تک فروندي هستيم و کاري از دستمانبر نمي آيد ، در معادلات جنگ هوايي هم نمي گنجد با يک فروند هواپيما به جنگ 12 فروند بروي؟! در جوابم گفت : - آنها که نمي دانند ما تک فروندي هستيم ، اين را خودمان مي دانيم . اگر متوجه بشوند که به طرفشان مي رويم احتمالا از ترس فرار مي کنند . سمت پروازي را تغيير داده و به سوي هواپيماهاي دشمن که رادار اعلام کرده بود سمت گرفتيم . با سرعت به پيش مي تاختيم که رادار دوباره اعلام کرد: - چهار فروند از آنها در 50 مايلي شما در حال نزديک شدن به شهر هستند. ما به پيش مي رفتيم و رادار لحظه به لحظه موقعيت هواپيماهاي دشمن را اعلام مي کرد که جناب ياسيني گفت: - روي آنها قفل نکن ! چون اگر ما يکي از آنها را مورد هدف قرار بدهيم . احتمال هدف قرار گرفتن خودمان توسط ساير هواپيماها مي رود ، علاوه بر آن بقيه هواپيماها براحتي مي روند هدف را مي زنند که زيان آن بيشتر از ساقط کردن يک هواپيماي دشمن است . - اطاعت مي شود . در حالي که به سمت هواپيماهاي دشمن به پيش مي رفتيم ، لحظه به لحظه با رادار تماس مي گرفتيم و موقعيت تازه شان را جويا مي شديم که از طريق رادار اعلام شد: - آنها تغيير مسير داده و در حال فرار به سمت خاک خودشان هستند . بعد از فراري دادن آنها ، سوخت هواپيماي ما به حداقل رسيده بود و براي ادامه مسير حتما نياز به سوخت داشتيم . با هواپيماي تانکر تماس گرفتيم تا موقعيت خود را دقيقا به ما بدهد تا برويم و سوخت بگيريم . در حالي که به نشان دهنده سوخت خيره شده بوديم و کاهش اعداد شمارشگر را با نفس حبس شده در سينه نگاه مي کرديم ، در دل خدا خدا مي کرديم تا بتوانيم خود را به هواپيماي تانکر برسانيم که صدايي به گوشمان رسيد و گفت : - در 20 مايلي شما هستم ، آماده دادن سوخت به هواپيماي شما . با شنيدن اين حرف برق شادي در چشمانم موج زد و نفس عميقي کشيدم . ما به هواپيما رسيده ، سوخت گرفتيم و دوباره به گشت زني ادامه داديم . در حالي که هواپيما يمان غرش کنان از بالاي دره ها و دشتها مي گذشت جناب ياسيني گفت : - نگفتم هواپيماهاي عراقي از ترس فرار مي کنند . البته اين امر بر مي گردد به اراده خداوند که افعال انسان هم از آن ناسي مي شود . ما فقط بايد به خدا اتکا داشته باشيم .
- جناب سرگرد! حق با شماست . - در اين جنگ ، ما با محاسبات رياضي کار نداريم . اصلا با عقل هم جور در نمي آيد که يک فروند هواپيما بتواند 12 فروند از هواپيماهاي دشمن را فراري بدهد . سرهنگ خلبان محمد حسن زند کريمي: يک ماه از شروع جنگ مي گذشت . به من ماموريت داده شد به پايگاه بوشهر بروم . روز بعد با هواپيما به بوشهر رفتم و بعد از انجام يک سري کارها نزد فرماند گردان ( جناب ياسيني) رفتم . او بعد از سلام و احوالپرسي گفت : - حسن جان! چرا اينقدر دير کردي؟ من روز دوم جنگ منتظر شما بودم . - خيلي مشتاق بودم ه در خدمت شم باشم ، ولي ماموريتهاي ديگري به من محول شده بود . - حالا هم دير نشده ، فعلا تشريف ببريد استراحت کنيد ، فردا با هم به ماموريت مي رويم . من خداحافظي کرده و به مهمانسرا فتم ، صحِ فرداي آن روز وقتي به گردان رسيدم نم نم باران زمين را تر کرده بود و آسمان را ابري غليظ پوشانده بود . داخل سالن شدم ، خلبانها دور تا دور نشسته بودند . تعدادي از آنها هم دوره اي و تعدادي ، هم پايگاهي ام بودند . با آن ها احوالپرسي کرده و روي يکي از صندلي ها در کنارشان نشستم . هنوز ند دقيقه اي نگذشته بود که برنامه پروازي اعلامش د . يک دسته چهارفروندي در عمق 100 مايلي عراق در برنامه قرار گرفته بود . در اين ماموريت ، شماره يک مرعشي زاده شماره 2 شهيد هاشميان ، شماره 3 ياسيني و شماره 4 من بودم . ساعت 9 صبح به اتفاق همه افراد دسته پروازي به اتاق توجيه رفتيم . در آنجا مسير فت و برگشت و هدف به طور کامل بررسي و اعلام شد . چون مسير داده شده تا هدف نسبتا زياد بود، قرار شد يک فروند هواپيماي تانکر در آسمان گچساران منتظر ما باشد تا سوخت بگيريم و سپس به پروازمان ادامه دهيم . بعد از انجام کارهاي مقدماتي پرواز ، ساعت 30/10 دقيقه صبح بلند شديم و ارتفاع گرفتيم . هوا ابري بود و سطح زمين اصلا ديده نمي شد. همچنان بالاي ابرها پرواز مي کرديم تا اينکه نزديک گچساران رسيديم ، ولي از هواپيماي تانکر خبري نبود ، هواپيماي تانکر به علت شرايط بد جوي نتوانسته بود خود را به محل سوختگيري برساند و گويا پروازش لغو شده بود. طبقه نظر بقيه افراد دسته ، تصميم به ادامه ماموريت گرفته شد ، در اين بين جناب ياسيني گفت : - به سوي هدف پرواز مي کنيم ان شاءالله که مسئله اي پيش نمي آيد . در چنين پروازهايي معمولا شماره هاي آخر دسته سوخت کم مي آورند . چون همپاي بقيه پرواز مي کنند و ناگزيرند سرعتشان را با آنها تنظيم کرده و بعد از آنها هم ف رود بيايند . براي صرفه جويي در مصرف سوخت ارتفاع را بالا برده و به 40 هزار پايي رسانديم . از مرز گذشتيم گلوله توپهاي نيروهاي عراقي به طرفمان شليک مي شد ، ولي ارتفاعمان زياد بود و گلوله ها قبل از اينکه به ما برسند ، در ارتفاع معيني منفجر مي شدند . ما بدون توجه به آنها همچنان به سوي هدف پرواز مي کرديم تا اينکه نزديک بعقوبه رسيديم و هدف را که تجمع نيروهاي دشمن بود ، يافتيم بعد از گرفتن حالت مناسب ، لز چهل هزار پايي بمب ها را رها کرده و چون هر آن احتمال تمام شدن سوخت مي رفت ، سريع برگشتيم . سوخت شماره 3(هواپيماي جناب ياسيني ) و من کمتر از سايرين بود . با جناب ياسيني تماس گرفتم و گفتم : - جناب سرگرد ! چه کار کنيم ؟ - حسن جان ! سعي کن همان طور در ارتفاع بالا پرواز کني ! تا بتوانيم خودمان را به پايگاه اميديه برسانيم ! پرواز در کنار جناب ياسيني در آن شرايط سخت قوت قلبيي برايم بود . چون وي آنقدر راحت پرواز مي کرد و خونسرد عمل مي کرد که گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است . به تاثير از روحيه او من نيز خونسرد و مطمئن به پرواز اامه مي دادم . با ارتفاع بالا از مرز گذشتيم و نزدي پايگاه اميديه رسيدم . جناب ياسيني گفت : - حسن جان شما اول براي فرود برو! - باشه جناب سرگرد. چون ارتفاع بالا بود ، به صورت چرخشي فرود آمدم و پس از طي مسيري هواپيما روي باند قرار گرفت و موتور شماره 2 به علت تمام شدن سوخت از کار افتاد. علي رغم داشتن يک موتور، هواپيما را از باند خارج کردم تا باند براي فرود شماره 2(جناب ياسيني ) آماده باشد . بعد از من ايشان نيز به سلامت فرود آمد و نشست . در اين پرواز اگر خونسردي و هارت شهيد ياسيني نبود ، کافي بود لحظه اي دستپاچگي همه چيز را به هم بريزد و هواپيماهايي را که سرمايه گرانبهايي در آن رمان ِ حساس جنگ محسوب مي شدند ، از دست بدهيم . سرهنگ خلبان محمد تقي نجفي: بعد از آزاد سازي خرمشهر، فشار نظامي بر عراق شدت گرفته بود ، اين کشور نيروها و ادوات جنگي خود را در منطقه مرزي مستقر کرده بود و براي جبران اين شکست در صدد حمله اي گسترده بود . چند ماه بعد ، در يک روز تابستاني ، پس از انجام مقدمات پروازي در ساعت مقرر براي سرکوب نيروهاي دشمن به سوي نفت شهر به پرواز در آمديم . هوا خوب بود و آسمان صاف، وقتي که در ارتفاع مناسب قرار گرفتيم ، آفتاب ملايمي از پشت سر به درون کابين مي تابيد و به انسان روح تازه اي مي داد . در اين ماموريت ، جناب ياسيني ليدر و من شماره دوي دسته پروازي بودم که با سرعت مافوق صوت در ارتفاع 42 هزار پايي به سوي هدف به پيش مي رفتيم . وقتي که نزديک نوار مرزي رسيديم ، شليک موشک و ضد هوايي دشمن به طرفمان شروع شد. چون ارتفاعمان بالا بود ، مرتب موشکها مي آمدند و در اطرافمان مفجر مي شدند . شهيد دوران هم با يک دسته ديگر بعد از ما به پرواز در آمد و به ما ملحق شد . يک لحظه از راديوي هواپيما شنيديم که شهيد دوران به شوخي مي گفت : - کاکو اينها موشک اند يا تير چراغ برق که دارند به طرفمان مي آيند . جناب ياسيني هم در جواب گفت : - حتما عراقي مي خواهند در ارتفاع 42 هزار پايي تير چراغ برق بکارند !! دسته پروازي ما که جلوتر بود ، با رسيدن به بالاي هدف بمبها را ها مي کرد ، من هم تصميم گرفتم که تمامي بمبهايم را يکباره رها کنم ، لذا شاسي رها کننده را فشار دادم . در اين لحظه هواپيما تکاني خورد که ناشي از رهايي بمبها بود و براي اطمينان بيشتر از اينکه بمبي زير هواپيما باقي نمانده باشد ، خواستم يک بار ديگر شاسي رها کننده را فشار دهم . در اين حال جناب ياسيني که سمت راست من پرواز مي کرد ، گفت : - شماره 2 يک بمب ِ رها نشده زير هواپيما باقي مانده ، يک ا ديگر شاسي را فشار بده ! بي درنگ شاسي را فشار دادم . و در چشم به هم زدني بمب رها نشده از هواپيما جدا شد . با رها شدن آن بمب ، ما سريع گردش کرده و به سوي پايگاه برگشتيم . در اين ماموريت ، دقت نظر و مهارت جناب ياسيني برايم خيلي جالب بود ه در آن شلوغي که از هر طرف موشک به سويمان مي آمد و هر کسي بعد از زدن هدف به فکر دور شدن از تير رس دشمن بود ، او با خيال راحت تمام حرکات دسته پروازي را زير نظر داشت و آنها را راهنمايي مي کرد. طوري که بيش از 3 ثانيه ، از رها شدن بمبهاي من نگذشته بود که با آن ديد نافذش ، بلافاصله رها نشدن يکي از بمبها را به من ياد آور شد. سرهنگ خلبان محمد رضا خالقي: در سال 1362 عملياتهاي سطحي زيادي براي آزاد سازي مناطق تحت اشغال دشمن انجام گرفت ، از قبيل والفجرها، خيبر و ... در اين عملياتها پشتيباني هوايي منطقه غرب کشور به عهده پايگاهسوم ( مدان ) گذاشته شده بود . در آن زمان جناب ياسيني معاون عمليات پايگاه سوم بود و عملياتهاي پايگاه راشخصا رهبري مي کرد. خلبانها را براي انجام مامويت انتخاب کرده و به توجيه آنان مي پرداخت . در واقع تجربه هاي ارزنده خود را که از روز اول جنگ تا آن موقع کسب کرده بود به ديگران منتقل مي کرد. در يکي از عملياتها من شماره 2 و جناب ياسيني شماره يک دسته پروازي بود که با دو فروند هواپيما ماموريت داشتيم در منطقه غرب کشور به گشت زني بپردازيم تا چنانچه هواپيماهاي دشمن قصد حمله به مناطق نظامي و اقتصادي را داشته باشند ، آنها را مورد هدف قرار داده و يا متواري کنيم . بر فراز اسلام آباد در حال گشت زني بوديم که رادار اعلام کرد: - هواپيماهاي گشتي منطقه غرب ! توجه کنيد ! چندين فروند هواپيماي دشمن در حال نزديک شدن به مرز هستند . مواظبشان باشيد! چون جناب ياسيني ماموريت جنگي زيادي انجام داده بود ، مسئولان رادار منطقه را از صدايشان در راديو به اسم مي شناخت و در جواب گفت : - جناب سروان گرامي ! فقط جهت و سرعت را بده ! بقيه با ما . - جناب ياسيني حدود 6 فروند هواپيما با سرعت 2 ماخ در حال رد شدن از مرز هستند احتمالا هدفشان شهر کرمانشاه باشد . به طرفشان مي رويم . بلافاصله به سمت کرمانشاه تغيير جهت داديم و جناب ياسيني که در آن حظه بالاتر از من پرواز مي کرد گفت : - جناب سروان خالقي ! شما با همان ارتفاع به پرواز ادامه بده ، من ارتفاعم را زياد مي کنم که غافلگير نشويم . هر لحظه رادار منطقه موقعيت جديد هواپيماهاي دشمن را اعلام مي کرد و ما را به طرفشان هدايت مي کرد که در يک آن ، دو فروند از هواپيماهاي عراقي را مقابل خود ديدم ، فورا به شماره يک اعلام کردم : - جناب ياسيني دو فروند از هواپيماهاي عراقي را در رادار دارم . چه کار کنم ؟ - مواظب باش ! احتمالا اين دو فروند به عنوان طعمه هستند الآن بقيه سر مي سند . لحظه اي نگذشت که جناب ياسيني اعلام کرد : - در حدود هشت فروند هم در ارتفاع بالاتري به سوي کرمانشاه در حال پرواز هستند ، شما آن دو فروند را تعقيب کن ! من هم دنبال اين هشت فروند مي روم . شماره يک پس از هدف گيري، موشکي رها کرد و من هم به سوي يکي از آن دو هواپيما موشکي شليک کردم و يکي از هواپيماهاي دشمن در هوا متلاشي شد . در همان لحظه ، يک فروند موشک توسط يکي از هواپيماهاي دشمن به وي شماره يک شليک شد. جناب ياسيني با مشاهده موشک شليک شده ، گردش تندي کرد تا از خط سير موشک خارج شود ، ولي متاسفاه دير شده بود . موشک به زير بال سمت چپ هواپيمايش اصابت کرد و موتور آتش گرفت . لحظه ه لحظه آتش فراگير و هواپيما از کنترل خارج مي شد و با سرعت زيادي به سمت راست متمايل مي شد . برار دستورالعمل پروازي در چنين حالتي بايد هر چه زودتر هواپيما را ترک مي کرد ، ولي او سعي داشت هواپيما را به پايگاه برساند . من هم از تعقيب هواپيماهاي دشمن دست برداشتم تا شايد بتوانم کمکي براي او باشم . ولي هر لحظه وضع وخيم تر مي شد و هواپيما مثل اسب افسار گسيخته اين طرف و آن طرف مي رفت و آتش از آن زبانه مي کشيد. با ديدن اين وضعيت گفتم : - جناب ياسيني ! ديگر کاري نمي شود کرد ، بايد بيرون بپريد! - محمد جان ! مثل اينکه چارهاي جز ترک هواپيما نداريم . هواپيما در حالي که به محور طولي خود مي چرخيد ، لحظه به لحظه به زمين نزديکتر مي شد . يک لحظه هواپيما در حالت مناسب ( کابين رو به آسمان ) براي بيرون پريدن قرار گرفت . گفتم : - جناب ياسيني ! الآن وقتشه ، دستگيره را بکش ! لحظه اي بعد ، هر دو خلبان در دل آسمان غوطه ور شدند و با باز شدن چترهايشان آرام آرام به سطح زمين نزديک ميشدند . من بالاي سر آ«ها گردشي کرده و به پايگاه ، محل فرود جناب ياسيني و خلبان کابين عقبش ( شهيد فراهاني ) را اعلام کردم تا با هلي کوپتر بيايند و آنها را ببرند . چون سوخت هواپيماي من در حال تمام شدن بود به پايگاه برگشتم . ساعتي بعد هر دو با هلي کوپتر به پايگاه انتقال داده شدند . من که تا آن لحظه انتظارش را مي کشيدم ، به پيشوازشان رفتم . ايشان را در آغوش کشيدم و فتم : - جناب ياسيني ! آسيب جدي که نديده ايد ؟ - خدا را شکر که سالم هستيم و فقط يک مقدار کمرم آسيب ديده . محمد جان ! مثل اينکه ما بازي را يک بر هيچ باختيم . - نه جناب ياسيني ! دو در مقابل ده ، با اين وجود يک يک مساوي کرديم ، تازه آنها بعد از سرنگون شدن يکي از هواپيماهايشان بدون هيچ اقدامي فرار کردند . خدا را شکر که مجال نيافتند تا شهر را بمباران کنند . ولا ممکن بود خسارت ، بيشتر از دست دادن يک هواپيما مي شد. خنديد و گفت : - تازه اگر ما يک بر صفر هم مي شديم ، باز نباخته بوديم ، چون ما به خاطر هدف و دفاع از کشورمان مي جنگيديم . سرهنگ خلبان محمد عتيقه چي: اوايل آبان 1360 يک ماموريت برون مرزي در برنامه پروازي قرار گرفت . هدف تاسيسات برق «کرکوک » بود . چون آن منطقه براي دشمن جنبه حياتي داشت ، به شدت از آنجا حفاظت ميشد . اطراف تاسيسات را با انواع ضد هوايي و موشک زمين به هوا مجهز کرده بودند . براي زدن آن هدف از چند روز قبل ، نحوه عمليات و مسير رفت و برگشت به طور دقيق بررسي و طرح ريزي شده بود . در اين ماموريت من خلبان کابين جلوِ هواپيماي شماره يک و ليدر دسته پروازي بودم و مسئوليتم هدايت و راهنمايي دسته پروازي بود . شم درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 278 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
نواب صفوي,حجت الاسلام سيد مجتبي
به نواب صفوي مشهور بود. در 17 مهر ماه سال 1303 ه ش در محلة خاني آباد تهران به دنيا آمد. پدرش از سادات مير لوحي و مادرش از دودمان صفوي بود. پدرش به عنوان وكيل در وزارت دادگستري آن زمان خدمت مي كرد. در دوران خدمتش با علي اكبر داور – وزير دادگستري – درگير شد و به صورت او سيلي زد. به دنبال اين درگيري از كار بركنار شد و به مدت سه سال در زندان رضا خان محبوس بود. وي پس از طي دوران محكوميت دار فاني را وداع گفت.
در اين مدت سيد مجتبي دورة متوسطه را تحت سرپرستي دايي خود در رشتة مكانيك دبيرستان ايران و آلمان آغاز كرده بود و هم زمان تحصيل علوم ديني را هم در يكي از مساجد دنبال مي كرد. همين امر باعث شد، به جهت علاقه به امور ديني و مسائل مذهبي تحصيلات دبيرستان را رها كند. او براي گذران زندگي در شركت نفت ايران و انگليس مشغول له كار شد. پس از مدتي هم به عنوان كارگر سوهان كار به آبادان منتقل شد. در آبادان عليه يك كارمند انگليسي كه به يك كارگر ايراني سيلي زده بود، صحبت كرد و ديگر كارگران را به قصاص با او تشويق نمود. همين مساله موجب شد كه تحت تعقيب قرار گيرد. دست تقدير سيد مجتبي را مخفيانه به نجف اشرف كشاند و او در حوزة علميه به تحصيل امور ديني همت گمارد. چرا فدائيان اسلام؟ وقتي كتاب شيعيگري احمد كسروي انتشار يافت. سيد مجتبي بيست و يك ساله بود. او كه اين حركت شيطاني را در راستاي سياست هاي انگليس مي ديد، به فكر تشكيل يك گروه ديني و انقلاب افتاد و جمعيت فدائيان اسلام را پايه ريزي كرد. وقتي از او پرسيدند چرا نام فدائيان اسلام را براي گروه خود انتخاب كرده پاسخ داد: يك شب رد خواب جدم حضرت سيد الشهدا را زيارت كردم. او بازو بندي به بازويم بست كه روي آن نوشته شده بود فدائيان اسلام. اولين اعلاميه اي كه از اين جمعيت صادر شد با همين عنوان بود. نواب در سال 1329 كتاب راهنماي حقايق را تدوين كرد و با نگاهي فلسفي و جامعه شناختي پرده از هجوممرموزانة غرب عليه مسلمين، برداشت. در همين سال ها در سي و يكم شهريور، اجتماع بزرگي در حمايت مردم فلسطين در مسجد شاه، ترتيب داد و از پنج هزار داوطلب جنگ با صهيونيست ثبت نام كرد. او اين مساله را در نامه اي رسمي به دستگاه حكومتي وقت اعلام نمود و از آن جهت شركت در صفوف مبارزان فلسطين اجازة خروج خواست، اما حكومت ممانعت كرده و او را تحت تعقيب قرار داد. تشكيل فدائيان اسلام به رهبري سيد مجتبي نواب صفوي توانست در ملي كردن صنعت نفت ايران نقش ارزنده اي را ايفا نمايد و طي يك دهه، تكيه بر فتاوايي از علماي وقت با اعدام هاي انقلابي عناصر بيگانه و دست شنانده را هدف قرار دهد. سرانجام نواب صفوي پس از سال ها مجاهد، خستگي ناپذير در پي اعدام نافرجام علاء نخست وزير وقت، به همراه يارانش دستگير و به وسيلة رژيم پهلوي محكوم به اعدام گرديد و در سحرگاه 27/10/1334 در جوخة استعماري شاه در حالي كه طنين الله اكبر او فضا، را در هم مي نوريد تيرباران شد و به شهادت رسيد. منبع:افلاکيان زمين(دفتر سوم)نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشرشاهد،تهران-1384 خاطرات محمدحسين عباسي ولدي: برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد فكر مي كنم سال 1331 يا 32 بود كه يك روز خبر دادند، نواب مي خواهد به ديدن طلاب مدرسه سليمان خان (در مشهد) بيايد. ماهم جزؤ طلاب آن مدرسه بوديم. مرحوم نواب آمد. يك عده فدائيان اسلام هم با او بودند. ايشان شروع به سخن راني كرد. سخن راني هاي او معمولي نبود بلند مي شد و مي ايستاد و با شعار كوبنده شروع به صحبت مي كرد. من، محو نواب شده بودم خودم را از لابه لاي جمعيت به او نزديك كردم و جلوي نواب نشستم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود. به سخنانش گوش مي دادم و او هم بنا كرد به شاه و دستگاه هاي انگليسي.... بد گفتن. اساس سخنانش اين بود كه اسلام بايد زنده بماند، اسلام بايد حكومت كند و آن ها كه در راس كار هستند، دروغ مي گويند. مسلمان نيستند و من براي اولين بار بود كه اين حرف ها را مي شنيدم، آن چنان به درون من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس كردم دلم مي خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم. به افراد كراواتي كه مي رسيد مي گفت: اين بند را اجانب به گردن ها انداخته اند، بردار باز كن. به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت: اين كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند، برادر بردار. من بارها و بارها مي ديدم كساني را كه به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و به اشاره دست او كلاه شاپور را بر مي داشتند و مچاله مي كردند و در جيبشان مي گذاشتند. او كلامش نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم كم تر كسي را ديده ام. مرد عجيبي بود. يك پارچه حرارت بود. يك تكه آتش بود. هيچ شكي ندارم كه اولين جرقه هاي انگيزش انقلاب اسلامي و اولين آتش را در دل ما، نواب روشن كرد. يك روز صبح در كوچه ايستاده بودم كه يكي از اين منبرهاي معروف آن زمان، از من سراغ خانة نواب صفوي را گرفت. بردمش خانة آقا. ايشان بنده را فرستادند نان و پنيري تهيه كردم و صبحانه اي رو به راه كردم. اين روحاني به آقا گفت: حيف اين همه استعداد شما نيست؟ شما اگر چند سال در حوزه باشيد، مي توانيد از مراجع بشويد. خلاصه كلي از ايشان تعريف كرد و انتقاداتي به عمل كردهاي ايشان كرد. صحبتش كه تمام شد، سيد گفت: همه اين هايي كه گفتي درست است، ولي اين قدر خوش استعدادها و نويسندگان بزرگ آمده اند و ده ها جلد كتاب نوشته اند كه تمامش در كتاب خانه ها انبار شده است. اين ها يك مجري نمي خواهد كه مطالبشان را به صحنة عمل بياورد؟ هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي تهجد و شب زنده داري و زيارت را دوست داشتيم. در حوزة نجف در خدمت مرحوم طالقاني شاگردي مي كرديم و از علامه شيخ عبدالحسين اميني صاحب الغدير درس ايمان و ولايت مي آموختيم. روزي شهيد نواب صفوي پيشنهاد كرد كه پياده از نجف به كربلا برويم. من هم موافقت كردم. بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي بود. هوا تقريباً تاريك شده بود. به ميانة راه رسيده بوديم كه مردي تنومند از عرب هاي بيابان نشين، جلويمان سبز شد. با صدايي خشن، ما را سرجايمان متوقف كرد. در نور مهتاب خنجري كه به كمر داشت به چشمم خورد يكه خوردم ترسيده بودم او از ما خواست تا هر چه دينار داريم به او بدهيم عجيب بود. سيد ارام بود. كه يك مرتبه متوجه شدم با چالاكي خنجر مرد عرب را از كمرش بيرون كشيد و برق آن را جلوي چشمان مرد نگه داشت و با قدرت نوك خنجر را نزديك گلوي او قرار داد و گفت: با خدا باش. از خدا بترس. دست از اين كارهاي زشت بردار. من در حيرت حركات سريع سيد بودم شجاعت او مثال زدني بود. عجيب تر آن كه مرد عرب، مار ابه چادر استراحتش دعوت كرد و سيد پذيرفت به او گفتم: قربان جدت چگونه دعوت كسي را مي پذيري كه تا چند لحظة پيش قصد جانمان را داشت؟ سيد گفت: اين عرب بياباني هستند. در حق ميهمان خيانت نمي كنند ،خطري نيست. آن شب من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم و سيد تا صبح آرام خوابيد و من تا صبح بيدار بودم و مي ترسيدم. دل خوش و يك زيلو خانة كوچكي در دولاب داشتيم. چهار تا اتاق كوچك داشت، يك خانه كاملاً روستايي. نصف خانه به مردها تعلق داشت و نصف ديگر متعلق به زن ها بود. ما و آقاي طهماسبي و آقاي واحدي و دامادشان و مادرشان همه در آن خانه زندگي مي كرديم كه حدود بيست نفري مي شديم. اتاق، فرش شده بود. اين فرش جزء جهيزية من بود اما در اتاق طهماسبي و واحدي زيلو پهن بود. آقا يك روز به من گفتند: من ناراحتم، آخر اتاق ما فرش پهن است. نمي شود اين فرش را بفروشيم و زير پايمان زيلو بياندازيم؟ من با كمال رضايت موافقت كردم. وضع ماليمان تعريفي نداشت، اما چون فضاي خانه پر از ايمان بود ما رنج ها را همه خوشي مي پنداشتيم و گرسنگي را اصلاً حس نمي كرديم. از نظر اخلاقي اصلاً خشن نبودند كاهي كه در اوج هيجان با دوستانشان در مورد مسائل مملكتي و جنايات شاه گرم صحبت بودند، ايشان را صدا مي زدم و از او درخواستي مي كردم. مي ديدم كه آن آدم پرشور و هيجاني چه قدر آرام و ملايم با من صحبت مي كرد. ان قدر به من محبت داشت كه حتي اين محبت را با جملاتي مثل كوچكت هستم، نوكرت هستم به من ابراز مي كرد. او تمام محاسن را هم زمان و يك جا داشت، هم شجاعت، هم سخاوت، ملاطفت، سلحشوري و ايثار.... سيدي به نام سيد هاشم بود كه من با گوش خودم شنيدم كه همين سيد بالاي منبر گفت: هركسي عليه نواب صفوي بايستد بايد در اصل و نسب خودش شك كند. اتفاقاً همين آقا و يك عدة ديگر در اواخر عمر نواب، از ايشان جدا شدندو اعلاميه دادند و نوشتند كه نواب صفوي از اسلام برگشته است. اين آقاسخت مريض شد. يك روز نواب صفوي به عيادتش رفت و سراو را روي زانويش گذاشت. دستي بر سرش كشيد و مبلغي هم پول زير متكايش گذاشت. آن سيد همين كه چشم باز كرد و نواب را ديد، اشك ريخت و عرق شرم به پيشاني اش نشست. نواب با لحن مهرباني گفت: پسر عمو جان! مساله اي نيست. فراموشش كن. خجالت نكش ! داد بزن! فداييان اسلام، لحن شعار و صراحت خاصي داشتند كه تكان دهنده و با ابهت بود. حروف را خيلي محكم ادا م ي كردند. اين رسم شهيد نواب بود كه مي گفت: بجه مسلمان بايد محكم باشد. ايشان به فداييان اسلام دستور داده بودند كه وقت ظهرها هرجا كه بودند بايد اذان بگويند. يك روز رو به من كرد و گفت: آقا محمد علي! شما اذان مي گوييد؟ گفتم: نه آقا! گفت: چرا؟ گفتم: آخر خجالت مي كشم ايشان گفت: يك سوال از تو دارم، شما چه مي فروشيد؟ گفتم: خيار، بادمجان، كدو.... آقا پرسيد: داد هم مي زني؟ آن موقع ها رسم بود فروشنده ها داد م يزدند. گفتم: بله آقا! گفت: مي شود يك ياز آن فريادها را اين جا هم بزني؟ گفتم: نه آقا! حجالت مي كشم. گفت: چرا؟ گفتم: آخر آقا! من جنسي در اين جا ندارم. حالا اگر سر كار بودم و مثلاً خيار داشتم، مي گفتم خياريه قرون اما اين جا كه چيزي ندارم گفت: آهان! پس بگو من دين ندارم يك جوان به اين هيبت و توانايي و قدرت، خجالت مي كشد فرياد بزند الله اكبر، اشهد ان لااله الا الله. اي پرندگان چرندگان، اي آسمان، اي زمين، من شهادت مي دهم كه خدا از همه بالاتر است. خجالت مي كشي اين ها را بگويي؟ آن وقت خجالت نمي كشي با اين همه عظمتت داد مي زني خيار يه قرون؟ مي بيني چه قدر خودت را پايين آورده اي و موقع اذان گفتن چه طور خودت را بالا مي بري و با الله اكبرت مي كوبي بر فرق هر چه غير خداست؟ محمود جم مي گويد طبق قرار قبلي از طرف شاه براي مرحوم نواب وقت ملاقاتي گرفته بودم مساله بر سر هتك مقدسات در يكي از روزنامه ها بود.وقتي ايشان وارد دربار شد، جلو رفتم و با او دست دادم. او هم دست مرا محكم فشرد. به او سفارش كردم كه وقتي شاه وارد مي شوند يك تشريفات خاصي دارد كه بايد رعايت كنيد. او هم گفت: مي دانم به او گفتم كه يك ربع وقت دارد؟ پس زمان را حفظ كند. گفت: باشد. هنگام ملاقات با شاه ديدم كه اين شخص (نواب) كه كسروي را كشته، در مقابل اعلي حضرت در پشت يك ميزگردي نشست. او با صداي بلند حرف مي زد و مرتب با دست روي ميز مي كوبيد و مي گفت: چرا در اين مملكت كساني اعتنا به مفاهيم اسلامي نمي كنند؟ و از اين حرف ها.... نواب كه حرف هايش را زد و رفت، شاه مرا خواست و گفت: نه به آن آخوند ديروزي ونه به اين سيد امروزي آن آخوند مال عهد دقيانوس بود و اين سيد مثل يك افسر كه دارد با يك سرباز صحبت مي كند با من صحبت مي كرد. انگار نه انگار كه شاهي وجود دارد. اين چه كسي بود اينجا فرستاده بودي. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 207 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
آجرلو,احمد
سال 1337 ه ش در ماه مبارک رمضان، در خانواده¬اي متدين و مذهبي در حوالي شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصيل را گذراند.از خدمت سربازي به نظام ستم شاهي اکراه داشت براي اين کار عمداً در سال آخر دبيرستان مردود شد.
در دوره نوجواني در مجالس ديني و محافل قرآني شرکت مي¬نمود. در اين محافل با الفباي سياست آشنا و جذب کتابهاي سياسي و مذهبي شد و به مطالعه کتابهاي شهيد مطهري پرداخت. در فعاليتهاي انقلابي مانند راه¬اندازي تشکلهاي مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپيماييها و پخش اعلاميه¬هاي امام شرکت داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در کميته انقلاب اسلامي فعاليت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به اين استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحميلي در کردستان جنگيد. پس از شروع جنگ تحميلي، احمد به عضويت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانيدن دوره آموزش در پادگان، کارآيي و شايستگي خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفي شد. سپس به علت نياز بيشتر به ايشان او را به شهرستان « مشکين شهر و مراغه» اعزام کردند. آجرلو پس از قبول فرماندهي منطقه سپاه آذربايجان شرقي در مراغه با دختري پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ايشان را حضرت امام خميني (ره) جاري نمود. وي در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحيه کرج برگزيده شد و تا لحظه شهادت در اين مسؤوليت انجام وظيفه کرد. در اين مدت براي انجام مأموريت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترين محور فعاليتش در کرج، به اعزام نيرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نيز پشتيباني لشکر 10 سيدالشهدا (ع) اختصاص داشت و براي آن لشکر پادگاني را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عمليات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤوليت فرماندهي سپاه کرج استعفا داد ولي پذيرفته نشد. او پس از شهادت جانشين لشکر 10 سيدالشهداء (ع) به مدت يکماه مسؤوليت جانشيني لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحيه کرج، جانشيني لشکر را به ديگري سپرد و با کوله¬باري از درد دوري از جبهه و بار سنگين مسؤوليت و امانت باقي ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحيه کرج، از فعاليتهاي فرهنگي نيز غفلک نکرد. او دو ماه پيش از شهادت، در راه¬اندازي مدرسه شاهد کرج همکاري داشت. پيش از شهادت، در پست¬هاي جانشين پايگاه مشکين شهر، فرمانده پايگاه عجب شير، جانشين و فرمانده ناحيه مراغه و تبريز منصوب شده بود. او به شجاعت، صلابت و استواري در اعتلاي کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقيد و تعهد مکتبي بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهاي مکتبي خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبوديت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده¬رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهميت مي¬داد و در ايجاد نظم سختگير بود. از ريا و خودنمايي بشدت پرهيز مي¬نمود و نسبت به پدر و مادر با تکريم و تواضع رفتار مي¬کرد. همچنين با همسرش نيز با مهر و محبت رفتار مي¬کرد. سرانجام در تاريخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. شهيد حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به يادگار گذاشته است. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران کرج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات پدر شهيد: من خودم تعبيرم اين است که احمد و برادرش داود از الطاف و امانات خداوند بودند که براي چند صبحاني مهمان سفره ما گشتند و خيلي زود راه رجوع به اصل خود را پيش گرفتند. من از کودکي وقتي ايشان را مي¬ديدم از تواضع، سادگي و تلاش او احساس لذت مي¬کردم. من آن موقع دامداري داشتم. احمد مدرسه مي¬رفت و پس از بازگشت از مدرسه پيش من مي¬آمد و در کارها به من کمک مي¬کرد. مي¬گفت: « نمي¬خواهم کاري نکرده، ناني بخورم.» او مي¬گفت: « من هيچ علاقه¬اي به خدمت نظام شاهنشاهي ندارم.» به اتفاق برادرش داود در يک مغازه کار مي¬کردند تا سال 57، که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. اوايل سال 59 بود که آمد پيش من و با حالت خاصي گفت: «حاج آقا اين کار و مغازه را هرچي مي¬خواهي بکن. مي¬خواهي بفروش، مي¬خواهي نگه¬دار، من ديگر نمي¬توانم اينجا بمانم و بايد به جبهه بروم.» من هم بدون هيچ معطلي گفتم من شما سه نفر را در راه خدا آزا کردم. برويد به هرچه هم که رسيديد ما را از شفاعت خودتان محروم نکنيد. اول وارد کميته انقلاب اسلامي شد. بعد به سپاه رفت. مدت 3 سال در سپاه مشکين شهر و تبريز بود. بعد مسؤول سپاه حومه کرج شد؛ و سرانجام بعد از 8 سال به شهادت رسيد. در منطقه ماووت، ترکش گلوله توپ به ايشان اصابت کرد. به طوري که يک طرف سرحاج احمد متلاشي، يک دست ايشان قطع و از يک پا هم زخمي شده بود. من خيلي وقت پيش از آن، چنين سرنوشتي را براي حاج¬احمد انتظار مي¬کشيدم. وقتي هم که پيکر ايشان را در آن وضعيت ديدم خدا را شکر کردم، زيرا حاجي آنطور که خودش مي¬خواست به شهادت رسيده بود. بالاخره من يک پدر هستم و دوست دارم که فرزندانم به آرزويشان برسند و آرزوي حاج احمد هم اين بود که اينگونه عاقبتي داشته باشد. خودم چهار سال در جبهه¬هاي جنوب و کردستان بودم. در گردان شهيد بهشتي (ره) انجام وظيفه مي¬کردم. داود فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع) بود و احمد هم فرمانده سپاه کرج؛ اما من تحت فرماندهي ايشان نبودم. يکبار احمد گفت: «حاج آقا به مسؤول شما بگويم که شب عمليات با من باشيد؟» گفتم با مسؤولم صحبت مي¬کنم ببينم نظر ايشان چيست. رفتم پرسيدم. مسؤول گردان گرفت: « حاج آقا من بحثي ندارم؛ اما درست نيست شما هر دو نفر در يک محل باشيد.» به احمد گفتم، احمد هم گفت: « اطاعت امر مافوق الزامي است. البته من خودم هم فکر کردم ديدم که صحيح¬تر همان است که مسؤول شما گفته است.» بعد از 4 سال حضور در جبهه مدتي در جماران در خدمت حضرت امام خميني (ره) نگهبان جماران بودم. بعد از رحلت حضرت امام (ره) هم به حرم منتقل شدم و چند سالي هم آنجا خدمتگزار زائران ايشان بودم. خصوصيت ويژه شهيد حاج احمد که به راحتي نمي¬توان از آن گذشت، روحيه عزت نفس ايشان بود. در اين مدت عمر، هرگز از من درخواستي نکرد. من آرزويم اين بود که يک تقاضايي از من داشته باشد اما آرزويم محقق نشد. من مي¬دانستم احمد در بسياري از اوقات با همه مسؤوليتش پول تو جيبي ندارد؛ اما خودش را طوري نشان مي¬داد که فکر مي¬کردي ميليونر است. هميشه آنچه را هم که داشت مال خودش نمي¬دانست. در اين زمينه به هيچ کس چيزي نگفت؛ اما اين روحيه را از دوران کودکي داشت.کار مي¬کرد و حقوقي که مي¬گرفت خرج خودش نمي¬کرد. مي¬پرسيدم پس پولهايت را چکار مي¬کني؟ و او چيزي نمي¬گفت. در دوران مسؤوليتش هم همين روحيه را داشت؛ و بعد از شهادت ايشان ما مدام با مردمي مواجه بوديم که از کرج مي¬آمدند و مي¬گفتند: « حاج احمد پدر ما بود و با رفتن او ما يتيم شده¬ايم.» در حالي که وقتي احمد در قيد حيات بود ما اصلا از اين قضايا خبر نداشتيم. چون مي¬خواست زودتر به جبهه بازگردد، يک هفته مراسم سالگرد شهادت برادرش داود را جلو انداختيم تا در اين مراسم، احمد هم حضور داشته باشد. بعد از مراسم وقتي مي¬خواستيم وسايل تزيين مراسم را جمع کنيم احمد با حالت جدي رو به ما کرد و گفت: « لازم نيست جمع کنيد به همين زودي باز هم احتياجتان مي¬شود.» بعد رفتيم سر مزار داود، احمد با ناله مي¬گفت: « داود جان قرار بود فراق ما يکسال طول نکشد. نمي¬دانم کجاي کارم اشکال دارد.» اين را گفت و رفت. شش روز بعد بود که خبر شهادت ايشان را دريافت کرديم و در واقع او به قول خود وفا کرد و يکسال از فراق برادر نگذشته، از ميان ما پر کشيد و نزد داود رفت. من اصلاً دلتنگ اين نيستم که چرا حاج احمد و داود در کنارمان نيستند. دلتنگي ما از اين است که چرا ديگر آن روحيات، آن خصلتها و آن سيرت برکت آفرين شهدا در جامعه جاري نيست. آنچه که شهيد از ما خواسته بود اين بود که به مزارش سر بزنيم و همين کار را هم انجام مي¬دهيم. اما گريه و زاري را هرگز نمي¬پسنديد. يک روز شخصي به من گفت: « از اينکه سه سردارت را از دست داده¬اي ناراحت نيستي؟» به او گفتم: « اين چه حرفي است که مي¬زني؟ من آنها را از دست نداده¬ام بلکه آنها را به دست آورده¬ام بعد پرسيدم خود تو فرزندانت چه شده¬اند؟ گفت: «هيچي.» گفتم: « بسيار خب،شما خجالت نمي¬کشيد از اينکه فرزندانت هيچ خاصيتي براي دوام و بقاء اسلام و انقلاب اسلامي از خود بروز نداده¬اند.» اين بود که تسليم شد و سکوت کرد. از طرفي من در همان مراسم تشييع حاج احمد گفتم دو فرزند و سه فرزند که سهل است، من اگر 10 فرزند هم داشتم، همه را فداي انقلاب اسلامي مي¬کردم باز هم نمي¬توانستم از عهده شکر نعمتي که به واسطه انقلاب اسلامي به ما ارزاني شده است برآيم. اين نعمت را نبايد دست کم بگيريم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 163 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
ستاري,منصور
پدرم اهل سميرم اصفهان بود . در همان جا دروس مكتبخانه را به اتمام رساند و در كسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده كه دست به يك سلسله سفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميداده و اكثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مكه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يك سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .
ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است كه ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما كتاب شعري از او در دهه 1330 ه ش به نام « ماتمكدة عشاق » منتشر شده كه از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي كربلا سروده شده است . البته كار وي از نظر ادبي در رده بالايي نبوده و خود نيز در كتابش به اين مسئله اشاره كرده و مينويسد: پدرم پس از سفر به نقاط مختلف، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند؛ براي ساختن خانه، راهاندازي عروسيها، برپايي عزاداريها، برنامههاي محرم، رمضان و … پدرم برايشان هم نوحه ميخواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت ميكرد . اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كردهاند . در نزديكي باغ خواص، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن ميشود . مانند بقيه اهالي، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود . در آن زمان بقعة امامزاده، بسيار كوچك و بيرونق بوده و يك متولي پير، امور آنجا را اداره ميكرده است . در كنار آن نيز، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميكردهاند. به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد: «بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم، اين جا را آباد كرد.» بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميكند و تا نزديكي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره، صاحب آنجا را پيدا ميكند؛ او پيرمردي وارسته به نام «مهندس انصاري» بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اين كه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نميكرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود، خيلي با هم دمساز بودند . پس از آن، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز ميكند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش ميكشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميكند . بعد شروع ميكند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميكند؛ آدمهاي بيچارهاي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است. حتي خانوادههايي بودند كه اصطلاحاً به آنها «خاكسترنشين» ميگفتند. پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و برايشان امكان زندگي فراهم ميسازد. خودشان هميشه ميگفتند: «حاجي ما را زنده كرد!» پدرم تصميم ميگيرد؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد. براي اين منظور، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميكند . مثلاً براي اين كه يك مغازه در آنجا باشد، خانوادهاي را از باغ خاص ميآورد؛ و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند، به آن جا دعوت ميكرد . نجار، باغبان و تعدادي كشاورز، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند. اصفهانيها در چينه كشيدن، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد پدرم به فكر ميافتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمينشناس بودند، پيدا ميكند و به آنجا ميآورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت ميبرد . خلاصه، بعد از جمع كردن افراد مختلف، ساختن خانه را شروع ميكند؛ خانههايي در يك اندازه و بزرگ؛ براي اينكه بچههاي خانوادهها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند . آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … ميآورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام ميگرفت تا اين كه روستا كم كم شكل ميگيرد و اسمش را «ولي آباد» ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهام شنيدهام، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است . در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نميدانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم، برادرم اينها را ميچراند . گوسالهها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت، پدرم چهار تا گاو به او ميداد تا اين پسرها همانجا بمانند، زراعت بكنند و از روستا نروند . گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ ميشد، يك رأس گاو ميداد تا كار كند؛ اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد؛ يكي به من و برادر تنيام و يك رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت؛ اهل كشاورزي نيستند، بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد ميداد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود؛ ميرفت بازرسي ميكرد . به ياد دارم بعضي وقتها، نيمههاي شب برادرم را بيدار ميكرد و ميگفت: «تو چه جور دشتباني هستي؟ پا شو برو ببين چه خبر است! » بيرونش ميكرد كه برود زمينها را بازرسي كند . به اين ترتيب، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم ميگفت: همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه كويري به عمل ميآمد . ذرت، جو، گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود . در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرم نيز، عدهاي را كه چيزي سرشان ميشد جمع ميكرد و ميآمدند دور آقاي مهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند . نميدانيد چه ميكرد. اصلاً يك حال عجيبي داشت؛ ولي به بچهها رو نميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميكرد به حرف زدن و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند . اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند . همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است، بعدها يك قصيده دو صفحهاي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود. معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب ميفهميده. پدرم با قم ارتباط داشت . هر ماه، دو سه بار به قم ميرفت . كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها ميداد، مسائل را حل ميكرد و ميآمد . فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم، ـ كه اسمش در خاطرم نيست ـ جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت . اگر پدرم يك حرفي ميزد، او حتماً عمل ميكرد . با مردم هم بدرفتاري نميكرد. او خودش يك حسينيه بزرگي داشت . روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد، اما همه دستههاي عزاداري، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت ميكرد . اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد و ميآورد در قرچك، داخل يك قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پياده ميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد كه الاغهايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد: « من الان نميتوانم .» او همه كارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقد ميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت ميكرد . خريد عيدشان را انجام ميداد . عيد در آنجا چيز عجيبي بود؛ هر كجا ميرفتي، نقلها و شيرينيها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش ميكرد و بعد ميگفت: «عيد يك روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميكرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميكرد و سركار ميفرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند . به هيچ وجه، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نميكرد مزاحم كسي بشود؛ قتل، جعل، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نميشد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرفها بودند كه هميشه ميگفتند: «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم .» پسر يكي از خانوادههاي ده، يك روز برايم تعريف ميكرد: گاهي وقتها ميرفتم سر خرمن و يك چيزي برميداشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم، موقع برگشت، ديدم كسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند، گفت: « محمد رضا كجابودي ؟» بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد به رويش نگاه كنم . يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت ميكرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود. موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم ـ كه در آن موقع، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم . ديدم عروس را نميگذارند ببرند، نميدانم چرا. بعدها از مادرم شنيدم؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند، گفتهاند ما نميگذاريم همين جوري، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع ميشود، ميگويد: «نگران نباشيد من الان درستش ميكنم .» سپس رو به يكي از اطرافيان ميكند و ميگويد: « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد !» به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت: « اين هم تاكسي دمدار. ديگر چه ميگوييد؟» آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود . پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم ميآيد تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند؛ بلكه به جاي آن پنجههاي فلزي بود . نميدانم اينها را از كجا كرايه ميكرد و به وليآباد ميآورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد كارها دسته جمعي انجام ميگرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف ميشد، همه با هم كار ميكردند تا آن زمين، صاف و تميز ميشد . كار كشيدن نهر آب به زمينها هم به طور دستهجمعي انجام ميشد . پدرم همةاين كارها را هدايت ميكرد و بعد زمينها را تقسيم ميكرد و ميگفت: اين سهم تو است، اين هم مرز تو؛ حالا برو در زمين خودت كار كن! يادم است در آن موقع، لايروبي جويها با بيل انجام ميشد. پدرم معلوم ميكرد كه در سال، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . (از جلو قنات تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر .) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) كه كار كم بود، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي ميشد . پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري ميگفت، هيچ كس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش ميبردند . فقط مرا به خاطر آن كه بيشتر از ساير بچههايش دوست ميداشت، بعضي وقتها صدا ميكرد و پيش خودش مينشاند، بدون اين كه حرف زيادي بزند . يك بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت، تكيه داده بودند . من بازيگوشي كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشههايش شكست . چون در مال خودمان نبود، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم . يك مدرسهاي بغل خانهمان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا درس ميخوانديم. آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسهاي نبود و بچههايي كه كلاس اول ميآمدند، گاهي پانزده سالشان ميشد و هيكلهايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس ميداد . آن روز، وقتي مرا كتك زد، قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از كلاسها نشستم .. يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم ميكرد . اين نشان ميداد كه از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجوييام بس بود . پدرم يك تفنگ شكاري داشت، ولي با آن شكار نميكرد. شكار را دوست نداشت؛ اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره كه دود و دمش هم زياد بود، ميخورد . در زمستان، دستههاي عظيم سار، صبح و عصر پرواز ميكردند؛ ميرفتند و بر ميگشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه ميرفت . دستههاي سار كه ميآمدند، چند تير به سوي آنها شليك ميكرد . با همان چند تير ميديديم كه تعداد زيادي سار به زمين ميافتاد و مردم آنها را جمع ميكردند، سر ميبريدند و براي آبگوشت استفاده ميكردند . هر كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش ميشد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه ميگذاشت و در آن را ميبست . يك اشكافي هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه بچه بودم ميگفت: «اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت ميزند .» من هم دست نميزدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه ميگفت . به اين چشمها نگاه كن! يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانهمان بود و زيرش نوشته شده بود: « ايام شباب حضرت خاتم (ص) .» يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به آن تابلو گفت: - به اين عكس نگاه كن . - من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه ميكند . بعد گفت: - برو آن طرف اتاق! رفتم . گفت : - باز نگاه كن! ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه ميكند! گفت : - برو آن طرف اتاق و نگاه كن! از آن طرف هم نگريستم، ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه ميكند . اين بار گفت: - برو بيرون از اتاق و نگاه كن! رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است . پدرم لحظهاي سكوت كرد و سپس گفت: « وقتي كه من نيستم، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه كن! » و ديگر چيزي نگفت، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نميكرد . پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را ميكرد . هنگامي كه راه ميرفتم، ميگفت: «مواظب باش مورچهها را له نكني .» به ياد دارم، در محوطهاي روباز، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه ميداديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكيها مشغول كار بود. … صدا زدم: « بابا، مار .» گفت: «ديدمش، آرام حرف بزن! بگذار زندگياش را بكند . تو به آن چه كار داري؟ » بعد از مدتي، گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي كه از گلويش پايين ميرفت، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو ميريختيم تا بخورند . اما پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد . پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده بود، به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد، مجبور شد مرا به دكتر برساند. ولي دلش نيامد كه خودش به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد، در نتيجه به بقيه گفت: «برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري .» من را به آنجا رساندند؛ ولي آنها نپذيرفتند و گفتند: دير آوردهايد، وضعش خيلي وخيم است . خانوادهام دوباره مرا به پيشواي ورامين، نزد عمهام بردند . البته عمه واقعيام نبود ، همين طور، عمهاش ميخوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر ميدادند . و ديگري آقاي دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي، مسئول هلال احمر هستند . اين دو، پزشكهاي مردمي بودند . مردم آنجا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اين كه پزشك بودند، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نميفروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا ميدانستند . اصلاً موضوع اين نبود كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . ميگفتند برويم اينها ما را ببينند، چشم آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم، ولي ميفهميدم كه چقدر با احترام با اين دو نفر حرف ميزنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و دكتر مقبلي بودم تا اين كه مرا معالجه كردند . يك روز صبح، پدر صدايم زد و گفت: « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم. پس از صبحانه، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفتهاي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را ميشناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت ميكرد . يعني مردم خريد ميكردند و سپس تابستان خودش ميرفت بازار و حساب و كتاب ميكرد و حسابهاي مردم را پس ميداد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را ميكردند و بر ميگشتند . راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي ميكرد . موقع رانندگي همه از او جلو ميزدند ، البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد ميرساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز ميخواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود . بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راهآهن رد ميشد ، بعد از قرچك ميگذشت و به سمت تهران ادامه مييافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن ميرسد ، نميتواند سريع عبور كند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس ميزند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته ميشوند و تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده ميمانند . پدرم با يك ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم ميكند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نميشد . آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون ميرفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است . در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند . بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم كه بزرگ بودند و زن داشتند ، هر كدام دنبال كار خودشان رفتند . از آن جمع ، ما مانديم با مادرمان . من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينك » رفتم كه بيشتر از هفت كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت را همه روزه پياده ميرفتم ، در زمستان يا تابستان . بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم و زندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينك » درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي به محلي رفتم كه به آن كارخانه قند ميگفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ، ولي فاصلهاش حدود بيست كيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هر روز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسهمان شخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم كه با فولكس از تهران ميآمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش كرد كه صبحها سر راهشان مرا هم بياورند . من تا قرچك پياده ميآمدم ، از آنجا هم سوار فولكس آنها ميشدم و به ورامين ميرفتم . پس از چند سال ديگر شركت واحد به ورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شركت واحد ميرفتم و بقيه راه را نيز پياده طي ميكردم . بعد از اذان صبح ، وقتي كه هوا هنوز تاريك بود ، به طرف مدرسه راه ميافتادم ، يادم ميآيد يك روز پس از شش كيلومتر پياده روي به پل باقر آباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانههايشان بيرون ميآمدند ، هوا تازه روشن شده بود . يك شخصي كه مرا ميشناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالت تعجب پرسيد : اين موقع صبح اينجا روي پل چكار ميكني ؟ تو ديشب باقرآباد بودي ؟ بيشتر اوقات آن قدر زود حركت ميكردم كه در مدرسه را من باز مي كردم ، و خيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار ميكردم . يادم است ، كه يك ناظمي داشتيم كه خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچههايي را كه دير ميآمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد ميشدند ، تنبيه ميكرد . يك روز آنها را جمع كرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : « ميدانيد از كجاي دنيا ميآيد ؟ اين از راه دور ميآيد و هميشه سر كلاس حاضر است ، ولي شما از همين بغل نميتوانيد خودتان را به موقع برسانيد ، دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » ميزد ، ميكوبيد و ميگفت ؛ شما خانهتان همين پشت است ، ولي اين جوري ميآييد ؟ در راه مدرسه ، درس هم ميخواندم ، چون سرم توي كتاب بود ، داخل چاله ميافتادم ، براي همين ، از راه بيابان كه صاف بود ميرفتم . كمكم يك راه « مال رو » براي خودم درست كرده بودم ؛ آنقدر از آن مسير رفته بودم كه يك راه باريكي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسي يا قصايد شعراي عصر غزنويان را كه خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ ميكردم . دبير ادبياتي داشتيم كه از ما ميخواست تا اين اشعار را حفظ كنيم . براي من كاري نداشت ، صبح كه از خانه بيرون ميآمدم تا به مدرسه ميرسيدم هشت دفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ ميكردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت . برادرم براي اينكه مرا از پياده رفتنهاي طولاني نجات دهد ، يك دوچرخه برايم خريد . چون پول زيادي نداشتيم ، دوچرخة خيلي كهنهاي خريده بود . راه طولاني و پر پيچ و خم مدرسه را با آن طي ميكردم . دوچرخه در بين راه پنچر ميشد ، سوزنش در ميرفت ، زنجيرش ميافتاد و … بد جوري و بال گردنم شده بود ، بايد آن را دست ميگرفتم و ميرفتم . با اين وضع ديگر بين راه نميشد درس بخوانم ، ميگفتم : اين چه چيزي بود كه گردن ما انداختند ؟ هر دفعه هم كه غرولند كنان به خانه ميآمدم برادرم ، نخي ، كشي و يا چيزي بر ميداشت و به آن ميبست و ميگفت : « درست شد ، سوار شو ! » باز ميرفتم ؛ اما دوباره وسط راه خراب ميشد . ديدم پياده روي بر چنين مركب لنگي ميارزد ، چرا كه دوچرخه مزاحم من شده بود . يك روز وقتي به خانه آمدم ، پس از احوالپرسي با برادرم يكراست به سراغ كلنگ رفتم . او نميدانست كه كلنگ را براي چه ميخواهم . در حالي كه وجودم از خشم لبريز بود ، وسط حياط پريدم و با كلنگ به جان دوچرخة بيزبان افتادم و آن را تكهتكه كردم . طوري كه ديگر قابل درست شدن نبود . هر چند كه از دوچرخه چيزي باقي نماند ولي دست كم اين حسن را داشت كه ميتوانستم درسم را در بين راه با خيال آسوده بخوانم . خيلي وقتها صبح زود كه به مدرسه ميرفتم ، گرگها را ميديدم ، آنها مسير مشخصي داشتند و من هم تنها از يك راه به مدرسه ميرفتم . عصرها هم كه از مدرسه بازميگشتم صداي زوزه گرگها را ميشنيدم ، به ياد دارم عصر يك روز زمستاني بود كه مدرسه تعطيل شد . از ورامين تا باقرآباد را با ماشينهاي شركت واحد ميرفتم . در باقر آباد از ماشين پياده شدم و بقيه راه را بايستي پياده ميرفتم . برف سنگيني هم باريده بود و هوا داشت رو به تاريكي ميرفت . يك درجهدار پيري در پاسگاه باقرآباد بود كه با او رفيق شده بودم ، هميشه موقع عبور از آنجا با هم سلام و عليك ميكرديم . آن روز وقتي به جلو پاسگاه رسيدم ، به من سفارش كرد : « اين راه را نرو . امشب بيا خانه ما بمان . » گفتم : « مادرم منتظر است ، نميتوانم ، نروم . » تاريكي هوا كمكم رو به فزوني بود كه من راه افتادم . جاده ناهموار و سنگلاخ بود و صداي زوزة گرگ در فضا ميپيچيد و ترس و دلهره را نيز ميزد بر علت ميكرد . از آن طرف مادر و برادرم كه نگران شده بودند ، با يك خودرو جيپ راه ميافتند تا در بين راه مرا بيابند و با خودشان ببرند . يك مقدار كه پيش ميآيند گرگي را ميبينند . از قضا مرا هم بالاي تپه ديده بودند ، ولي چون هوا بوراني بود ، نه صدايشان به من رسيده بود و نه توانسته بودند آن گرگ را از محل دور كنند و پس از مدتي برگشته بودند . به هر صورتي بود بالاخره به خانه رسيدم . روز بعد هم با ماشين دبيرمان آمدم و گذرم به باقر آباد نيفتاد . باقرآباديها دو روز تمام بود كه مرا نديده بودند . روز سوم كه مرا ميديدند با تعجب نگاهم ميكردند ! پرسيدم : « چيه ؟ » گفتند : « ما امروز صبح رفتيم ده دنبالت . » گفتم : « چرا ؟ » گفتند : « فكر كرديم تو را گرگ خورده است ! » سالهايي كه به مدرسه ميرفتم ، سالهاي سختي بود . آن سرماهاي طاقت فرسا كه تا مغز استخوان نفوذ ميكرد را فراموش نميكنم . برف و بورانهاي شديدي را كه هر رهروي را زمين گير ميكرد هرگز از خاطر نخواهم بود . يادم ميآيد ، بوران بسيار شديدي بود ، كفش نداشتم ، هميشه كتاني برايمان ميخريدند ، كتانيهايي كه دوتا بند بيش نداشت و مجبور بودم حدود يك سال را با آن بگذرانم . در بين راه تپهاي را بريده بودند و راهآهن را از آنجا عبور داده بودند . درة عميقي هم كنار آن بود . من مجبور بودم از آن بريدگي عبور كنم . وارد تنگه كه شدم ، باد توي آن پيچيد و مرا چون تكه كاغذي به هوا بلند كرد و درون برف انداخت . مقداري در ميان برفها فرو رفتم ، كمكم احساس كردم دارم بي هوش ميشوم . نميدانم چه جوري شد ؟ ولي بالاخره چنگ انداختم ، آهسته آهسته بالا آمدم . راهم را در پيش گرفتم تا به باقر آباد رسيدم . در آنجا يك آشنايي داشتيم كه نهر آبي از جلو خانهشان ميگذشت . از روي پل آن نهر گذشتم . در را دو سه بار زدم و ديگر چيزي نفهميدم . بيهوش شده بودم و بعد آنها در را باز كرده بودند و مرا به داخل برده و زير كرسي گذاشته بودند . يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم . البته بعداً تمام ناخنهاي پايم سياه شدند و ريختند . همانطور كه قبلاً نيز اشاره شد ، براي گذراندن زندگي روزمره با مشكلات بسياري مواجه بوديم و حتي گاهي اوقات ، چيزي براي خوردن نداشتيم . براي ناهار يك لقمه ناني با پيازي و يا يك عدد تخم مرغ با خودم به مدرسه ميبردم . عصر هم كه به خانه ميآمدم ، بايد به گاو و گوسفندها رسيدگي ميكردم . بعد از فوت پدرم ، ( البته در زمان پدر هم همين طور بود ) هر كاري كه مربوط به كشاورزي بود ، كردهام . مثلاً كشت انواع غلات ، انبه ، گندم ، جو ، ذرت ، صيفي جات ، چه به صورت آبي و چه ديم . درو و خرمن كوبي را نيز مجبور بودم انجام دهم . يادم است يك شب ، ساعت از دوي نيمه شب گذشته بود ، « ميرآب » بودم ؛ آنقدر كوچك بودم كه فانوسي كه در دست داشتم توي آب ميرفت . بيلم از خودم بلندتر بود . در آن تاريكي شب و در آن بيابان ميبايست دو سه هكتار زمين را آبياري مي كردم . يكي ديگر از كارهاي سنگين ، وجين كردن بود . تاكسي وجين نكرده باشد ، نميداند وجين يعني چه ؟ وجين پنبه يعني چه ؟ هر وقت كسي يكسره يك ماه در بيابان نشست و وجين كرد ، ميفهمد توي آفتاب كار كردن يعني چه ؟ درو ، جمع كردن گندم ، خوشه چيني اين كارها را بايد انجام بدهي تا بفهمي چيست ؟ آن موقع حتي مجبور بودم با تراكتور رانندگي كنم . كود ميپاشيدم و … خلاصه زحمت ميكشيديم تا حبوبات ، غلات ، خربزه ، هندوانه و يا صيفي جات بار بيايد . آن وقت بوي خوش صيفي جات و ديدن محصولات كه با دست خودت آنها را بار آوردهاي ، روحيه انسان را تازه ميكرد . كسي كه اين كارها را كرده ميفهمد چه ميگويم . دامپروري ، گله داري ، چوپاني ، شناخت حالات گوسفند ، بره ، بز ، بزغاله و … اينها چيزهايي است كه آدم بايد با آنها زندگي كرده باشد تا بفهمد و الا آدم نميفهمد اين چيزها را . يك چپش خوبي داشتيم ، جلو گله راه ميرفت و شاخهاي بلند و زيبايي داشت . هميشه دوست داشت جلودار باشد . گله كه راه ميافتاد ، خرامان و رقصان ، با گردن برافراشته ، در حالي كه يالهاي آويزانش هنگام حركت موج ورميداشت ، به خود ميباليد و فخر فروشي ميكرد . سعي ميكرد بيست ، سي قدم جلوتر از گله راه برود . گويي ميپنداشت با بقيه فرق دارد ، و راضي نبود با آنها همقدم شود . اينها را آدم حتي در زمان بچگي ، در عين ندانستن مسائل ، ميفهمد و خوب هم ميفهمد . آدم در آن شرايط به اندازه يك فيلسوف ميفهمد . بعداً يك زنگوله بزرگ خريدم و به گردنش انداختم . با آن زنگوله بسيار خوش بود ، من هر وقت كه فكر كنم با مردم فرق دارم ، يا آنها يك طبقهاند ، من هم كس ديگريام ، به ياد چپش ميافتم كه چگونه به خود مغرور بود و يك زنگولة بيارزش آن قدر او را فريفتة خود كرده بود ؛ ميگويم : نكند من هم تا آن حد نزول كنم كه گرفتار چنين روحيهاي شوم . آن چپش جلو دويست بز و گوسفند راه ميرفت و پشت سرش را هم نگاه نميكرد . خيلي مغرور بود . حركاتي ميكرد كه انگار بقيه مجبور بودند راهي را بروند كه او ميرفت . من هم بعضي وقتها آن را اذيت ميكردم ؛ يواشكي سر گله را به سمت ديگري كج ميكردم . چپش يك كمي راه ميرفت ، ميديد كه ديگر سرو صدا نيست ، برميگشت و ميديد بقيه به سوي ديگر رفتهاند . به روي خودش نميآورد و اندكي اين طرف و آن طرف جستي ميزد و سپس ميدويد و دوباره جلودار ميشد . آدم ممكن است دوازده سالش باشد ، ولي ميتواند درسهاي بزرگي از طبيعت كه خدا برايش آماده كرده ، بگيرد . چقدر از پيامبران ، چوپان بودند ؟ و چرا اين گونه بود ؟ يكي از دوستان شوخي ميكرد و ميگفت : گير كار فلان پست افتادهايم ، اگر يك وقت ، اين پست نباشد ، كار ديگري بلد نيستيم . اين برادرمان كه شوخي ميكرد ، من به ياد آن چپش افتادم . سر گله كه كج ميشد ، كار ديگري نميتوانست بكند ، ميرفت و جلوشان راه ميافتاد . اينها چيزهايي است كه در ذهن من است و تا بخواهم احساس غرور كنم آنها را به ياد ميآورم . يك خاطرة ديگري هم از دوستي با حيوانات يادم است ، يك گوسالهاي داشتيم كه خودم بزرگش كردم . آن را با بقيه حيوانات به چمنزار يادم است ، ميايستادم تا آنها بچرند . تا من مينشستم آن گوساله كه ديگر بزرگ شده بود ، ميآمد و سرم را ليس ميزد . پيشانيام را از بس كه ليس زده بود ، زخم شده بود . موهاي كوتاهم ، هميشه به خاطر ليس زدن آن گاو ، حالت فر داشت . حيوان مگر كم ارزش است ؟ مخلوق خداست . مگر ميشود به اين سادگي از آن گذشت . دقت در زندگي حيواناتي از قبيل مرغ ، غاز ، اردك و امثال اينها ، به نظر من خيلي درس آموز است . آرامش و سكوت در ميان تپه و دشت ، انسان را ميسازد . بيابان ، صحرا ، شب ، شبهاي پر ستارة كوير ، تاول و پينة دست ، آفتاب سوزان ، سرمايي كه از شدت آن پوست دست انسان ترك ميخورد و زخم ميشود ؛ زخمهايي كه گاهي تا پنج ماه بر دست ميماند . بله ، اينهاست كه انسان را ميسازد . بزرگ شدن در ناز و نعمت و ميان زرق و برق انسان را تنبل بار ميآورد . ايتالياييها در قرچك يك كارخانه تيرچه بلوك زده بودند كه حالا هم هست . من يك سال تابستان در آنجا كار كردم . خيلي هم ضعيف بودم . سرم داد ميزدند و از من كار ميكشيدند . آخرش هم كارم به بيمارستان كشيد ، ولي خب كار كردم . الان ميفهمم تيرچه بلوك يعني چه ؟ آجر سفال يعني چه ؟ بتون و ميلگرد يعني چه ؟ سقف زدن يعني چه ؟ خشت مالي را هم زمان پدرم ، وقتي كه ولي آباد را ميساخت ، از يك خشت مال به نام مشهدي باقر آموختم . اتفاقاً هفتة پيش به ارگ بم رفته بودم ، بنايي كه با خشت خام ساخته شده بود به نظرم در بعضي ابعاد ، از تخت جمشيد مهمتر آمد . در آنجا زميني را براي نيروي هوايي گرفتم تا يك پايگاه با خشت خام بسازم . آنجا را كه ميديدم ، همهاش مشهدي باقر در ذهنم بود . خشت ماليها در ذهنم بود . ميدانم كه ميشود ، حتماً نبايد آجر فلان شكل انگليسي باشد ، آهن فلان شكل آمريكايي باشد . چرا كه خودم اين كار را كردهام . در كورههاي آجرپزي اطراف قرچك ، بعد از يتيم شدنم كار كردم . ميفهمم كوره آجرپزي چيست ، چه جوري خشت ميزنند ، چرا اين خاك نمك دارد و نميشود ، چرا آن خاك آهك دارد و نميشود . چرا بايد روي زمين را كنار زد و آن زير ، دنبال خاك مناسب گشت . اين چراها را همان موقع فهميدم . مدتها نيز در خشكشويي برادرم كار كردم . در آن خشكشويي ، كار رفوكاري انجام ميشد . گاهي كار دوخت هم ميكرديم . من با كار خياطي ، رفوگري ، خشكشويي ، اتوشويي و امثال اينها آشنا شدم ، كار كردم . پدر صاحبم در آمد . از بس كه كاركردم ، سرانجام همه اين كارها را به معني واقعي ياد گرفتم . در نتيجه در خانه و زندگيام نيز هميشه خودم اين كارها را كردهام . بهترين دوستان و رفيقان من در نيروي هوايي كارگرند ، آنهايي كه آن پايين دارند كار ميكنند و همه هم اين را ميدانند . بعضيها ميگويند كه ستاري چرا آن يكي را از من بيشتر دوست دارد ؟ بحث فرماندهي و اينها نيست . من اينها را به هيچ وجه از خودم جدا نميدانم . من از همينها هستم . من مال يك جاي ديگر كه نيستم . به ياد دارم بعد از فوت پدرم ، ما كسي را نداشتيم . مادرم بود با چهار بچه صغير . يك دايي در مشهد داشتيم كه او كارمند ارتش بود و تانك تعمير ميكرد . دايي ما زندگياش را در مشهد فروخت و به تهران آمد . از آن روز تا روز مرگش براي من حكم پدر را داشت . ( دختر همين داييام همسر من است . ) او در بخش تانك كار ميكرد . يك كارمند جزء و كارگر آچار بدست روغني بود . اما عجيب تانك درست ميكرد . باور كنيد كه امروز پير مرد هستيد و در نيروي هوايي كار فني ميكنند ، من هر گاه به چهرة هر كدام آنها نگاه ميكنم ، سيماي داييام جلو چشمانم مجسم ميشود . انسانهاي پاك ، انسانهاي مؤمن و با خدا . انسانهايي كه ريش سفيد يك خانواده هستند و انسانهايي كه چقدر غيرت كار كردن دارند ! به اين كار مسلطند و چقدر پاك كار ميكنند . من اينها را از خودم و خودم را از اينها ميدانم . يكي از دلايلي كه الان من كارگر و سربازم را دوست دارم ، اين است كه تمام آن كارهايي كه خودم ميكردم ، با نگاه كردن به چهرة اينها ، دستهاي پينه بستهشان در چهرهشان ،كف دستهايشان ، زانوي پاره و آستين در رفتهشان همه آن كارها برايم تداعي ميشود . من ميدانم كارگري كه نيمههاي شب كار ميكند ، چه ميكشد . چون خودم اين رنج را حس كردهام . هر چشمي نميتواند اين را ببيند . من ميفهمم يخ ميكند يعني چه ، ميدانم نوك ناخنهايش چه ميشود ، انگشتهايش چه ميشود . ابزار و وسايل سنگيني را كه دست ميگيرد و ميخواهد بلند كند ، ميدانم چه اتفاقي مي افتد ، همه اينها راميفهمم . اعتقاد دارم كه اگر « منم » ، « منم » در كار باشد ، كار خدايي نيست و اين طوري كار پيش نميرود . خداي ناكرده اگر روزي انقلاب ما از مردم جدا شود ، كارش تمام است . حداقل ديگر انقلاب امام (ره) نيست . اينكه هر چيز را امام ( ره ) در مردم ميديد ، براي اين بود كه خودش به مردم تعلق داشت و مردم را از خود جدا نميدانست . خودكفايي را تجربه كردهام من فكر ميكنم ، ميشود مستقل مستقل بود . ما اين را توي آن جامعةبسته كوچك روستايي تجربه كرديم . هميشه سر شير ، كره ، خامه ،ماست تازه و همه چيز داشتيم . يادم است تابستان گله داري ميكرديم . كسي را براي چوپاني نداشتيم ، خودمان چوپاني ميكرديم . بيابان ميرفتيم . ظهر كه ميشد ، مادرم ماستي را كه صبح مايه زده و هنوز داغ بود با نان تازة دستپخت خودش بر ميداشت و براي ناهار من به بيابان ميآورد . حالا اگر چلوكباب بخورم ، آن مزه را ميدهد ؟ معلوم است كه نميدهد . آن خامه مال خودمان بود . سر شير، كره ، پنير و نان ساختة دست خودمان بود . از لحظهاي كه آب به زمين ميداديم و تا هنگامي كه محصولش را برداشت كرده و ميخوريم ، همهاش حاصل زحمت و دسترنج خودمان بود . سبوس ، كنجاله ، علف ، يونجه ، كاه گندم ، كاه جو و خيلي چيزهاي ديگر را خودمان توليد ميكرديم . ما اين را به چشم ديدهايم كه ميشود خود كفا بود و در مغز من حك شده كه ميشود محتاج ديگران نبود . ميتوان آن چنان زندگي كرد كه احساس كنيم خوشبختتر از ما هيچ كس در جهان وجود ندارد . چرا فكر ميكنيم مرغ همسايه غاز است ؟ خب اگر ، اين فكر را بتوانيم تقويت كنيم كه خودمان همه كار ميتوانيم انجام بدهيم و داراي يك فرهنگ غني هستيم . شما فكر ميكنيد ؛ ماهواره و … ميتوانند آدم را گول بزنند ؟ فيلمها و تبليغات مسموم ميتوانند آدم را گول بزنند ؟ ما بايد مسائل را ريشهاي مراقبت كنيم و آينده را روي اين ريشهها بسازيم . تا زماني كه به دانشكده افسري بيايم ، روزنامه نديده بودم و نميدانستم روزنامه چيست . يادم است زماني كه در دبيرستان ورامين درس ميخواندم ، كساني را ميديدم كه عصرها چند برگ كاغذ به دست ميگرفتند و صدا ميزدند : « روزنامه » من كه پول براي خريدن روزنامه نداشتم ، اصلاً توجهي هم به آن نميكردم . بنابراين از اخبار و اطلاعاتي هم كه درون آن نوشته ميشد بي اطلاع بودم . كلاس هشتم ( دوم دبيرستان ) بودم و پياده به ورامين ميرفتم ، سر راهم يك قهوهخانه بود ، صاحب آن براي اولين بار ، يك دستگاه راديو آورده بود كه با نفت كار ميكرد . راديو ، شكل و شمايل عجيبي داشت ! در واقع چراغي بود كه با بالا كشيدن فتيلهاش صداي راديو بلند ميشد و هر گاه فتيلهاش را پايين ميكشيد ، صداي آن كم ميشد . هر گاه به جلو قهوه خانه ميرسيدم ، ميايستادم و كمي به اين راديوي عجيب و غريب نگاه ميكردم . راستش زياد توجهي به آنچه ميگفت نداشتم ، تنها طرز كار آن برايم جالب و ديدني بود . اصلاً توي آن محل پيچيده بود كه فلاني يك راديوي نفتي دارد . بقيهاش برايمان معني نداشت كه حالا اين دارد چه ميگويد . چه ميدانستيم چيست و چه ميگويد . مخصوصاً اگر كسي گوشه گير باشد و كاري هم به كار كسي نداشته باشد خيلي كمتر اطلاعات به دست ميآورد . و همين باعث مي شود كه از حوادث دور بماند . حادثه 15 خرداد حادثه 15 خرداد كه اتفاق افتاد ، كلاس هشتم بودم و موقع امتحانهايم بود . محل اتفاق حادثه ، سر راه مدرسه من بود ؛ اما تعطيل بوديم و فقط براي امتحان به مدرسه ميرفتيم . در آنجا يكي دو روحاني خيلي خوب براي مردم سخنراني ميكنند و پس از آن ، مردم به حركت در ميآيند . عمه ما هم كه در پيشوا بود ، سر و سينه كوبان به خانه آمده بود و به پسرانش – كه سه جوان برومند بودند – گفته بود : « اگر به كمك آقاي خميني نرويد شيرم را حلالتان نمي كنم . » آنها هم بلافاصله كفن ميپوشند و به سوي ورامين راه ميافتند . كلانتري ورامين در مقابل حركت مردم مقاومت نكرده بود . آنها مسير را ادامه داده و به باقر آباد رسيده بودند ، در روي پل باقرآباد نيروهاي نظامي مردم را به گلوله ميبندند و حسابي هم آنها را كتك زده بودند . بعد به مردم ميگويند كه سعي كنيد از جاده عقب برويد ، آنهايي كه اين را ميشنوند ، جان سالم به در ميبرند ، و آنها كه از جاده خارج ميشوند ، هدف گلوله قرار ميگيرند . تعدادي هم كفن پوش در جلو جمعيت بودند كه آنها نيز تير خورده بودند . خبر اين حادثه به گوش همه نرسيد . دو سهنفر از مؤمنين آمدند ، به من و چند نفر ديگر از هم سن و سالهايم گفتند كه ، آنجا را قرق كردهاند و نميگذارند كسي برود ، شما بچهايد و كاري به كارتان ندارند ، برويد و آنجا را نگاه كنيد ، ببينيد آيا كسي كه زخمي شده باشد ، آنجا افتاده يا نه . راهآهن به موازات جاده كشيده شده بود و در قسمت شمال و جنوب جاده تا آنجا كه به راه آهن ميرسيد ، زمينهاي كشاورزي بود . بعد از ريل راه آهن يكي دو تا تپه كوچك بود و باز بيابانهاي زراعتي ناهموار شروع ميشد . به ما گفتند : برويد و اين جاها را بگرديد ، شايد باز هم كسي مانده باشد . ما رفتيم و برگشتيم ؛ يادم ميآيد آن منطقه را كه گشتم نزديكيهاي جاده ، خيلي خون ريخته شده بود . بعد كتاب را زير بغل زدم و به حساب اينكه دارم به مدرسه ميروم ، به ضلع شمالي جاده رفتم . معلوم بود كه دو سه روز پيش در آنجا آب افتاده بود و زمين گل شده بود . توي آن گلها اين بندگان خدا براي فرار از تير ، دويده بودند و جاي پايشان گود افتاده بود و بعضي از آن جاي پاها پر از خون بود . بعضي جاها معلوم بود كه كسي روي گلها افتاده و خون زيادي از او رفته است . در فاصله پانزده – بيست متري جاده گودال عميقي وجود داشت كه دهانهاش بسيار وسيع بود . تعدادي از مردم زخم خورده ، داخل آن افتاده بودند . آنجا خون زيادي ريخته شده بود ؛ اما از مجروحين اثري نبود . جلو پاسگاه ژاندارمري باقر آباد ، سه يا چهار جنازه را ديدم كه روي زمين افتاده بودند . شايد آنها را براي اين نگه داشته بودند كه به مردم نشان بدهند و رعب و وحشت در دلشان ايجاد كنند . به هر حال من كسي را نتوانستم پيدا كنم . آمدم و گفتم كسي را آنجا نديدم . يك هفته بعدبود كه توانستيم خبري از سلامتي پسر عمههايمان به دست آوريم . از واقعه پانزده خرداد فقط همين را به ياد دارم . آن وقت ما بچه بوديم و حرفي به ما نميزدند . چند سال بعد بود ، يك شب يكي از پسرهاي عمهمان خانه ما بود ، او همه چيز را برايم گفت . آنجا بود كه من از زبان پسر عمهام با شخصيت امام ( ره ) و اينكه او چه كرده و چه اهدافي را دنبال ميكند ، آشنا شدم . سه سال دوره دبيرستان را در ورامين خواندم . در سال اول ، برادر بزرگم كه ازدواج كرده بود ، برايم اتاقي در ورامين ، نزديك ايستگاه راه آهن گرفته بود . خانمش ، حبوبات يك هفتهام را تميز ميكرد تا من بتوانم براي خودم غذا درست كنم . مثلاً لوبياي خشك را با برنج ، مخلوط ميكرد و من با آن براي خودم « دمي » درست ميكردم . پول هم به من ميدادند ، با آن پول از قصابي كه نزديك ما بود گوشت ميخريدم . گاهي اوقات براي خودم آبگوشت درست ميكردم . زماني كه از ولي آباد به ورامين ميآمدم خيلي كم خرج ميكردم . قبل از آن هم ، روزي يك تخم مرغ ناهارم بود . تخم مرغي كه از مرغ خودمان بود . اگر يك موقع ، مقداري كره و يا روغن هم داشتيم، برايم نيمرو درست ميكردند . بعد يك تكه نان ، توي بقچه ميپيچيدم و به مدرسه ميرفتم و همان طور كه گفتم يك سال هم خودم غذا ميپختم و همه نگرانيام اين بود كه سال ديگر، اين هم نيست . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 264 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
محلاتي,حجت الاسلام فضل الله
هجدهم تير سال 1309 ه ش شاهد تولد نوزادي بود كه بعدها در زمره عالمان مجاهد و خستگيناپذير درآمد. خداي كريم به پدر و مادري مؤمن و خداجو، پس از پنج فرزند دختر، پسري عطا نمود. اين نوزاد را« فضلالله» نام نهادند. «ذلك فضلالله يوتيه من يشاء والله ذوالفضل العظيم، اين است فضل خدا كه به هر كه بخواهد ميدهد و خدا داراي فضلي بزرگ است.» پدر بزرگوار ش يكي از كسبه بازار بود كه علاوه بر كاسبي به كشاورزي نيز اشتغال داشت. «فضلالله» كمكم دوران كودكي را در دامن پرمهر پدر و مادر پشت سر گذاشت و در شش سالگي به مكتب رفت. پس از چندي حاج «غلامحسين» كه توانايي خواندن و نوشتن را نداشت، فرزند را به ياري طلبيده و از آن به بعد وي علاوه بر تحصيل به حساب و كتاب روزانه پدر نيز ميپرداخت. پس از طي دوران مكتب كه شش سال به طول انجاميد، «فضلالله» كه ديگر نوجواني پرشور و علاقهمند به تحصيل بود. به سبب جو مذهبي محلات و وجود عالمان برجسته در آن شهر، به تحصيلات حوزوي روي آورد. روايت اين بخش از زندگاني «فضلالل» از زبان خود وي شنيدنيتر است:
شهيدمحلاتي ازنگاه امام(ره)
پيام امام (ره)در باره شهادت حجت الاسلام محلاتي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 209 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |