فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات کلهر,يدالله
سال 1333 ه ش در روستاي بابا سلمان در شهرستان شهريار ، در خانوادهاي مذهبي و بسيار مؤمن پسري به دنيا آمد كه نام او را يدالله گذاشتند؛ يدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهاي به پهناي دشت كربلا، بار ديگر به ياري حسين زمان خود بشتابد و دستي باشد در ميان هزاران هزار دست،كه به ياري دين خدا و خميني كبير آمدند.
تولد وکودکي اش از زبان پدر : «در سال 1333، به دنيا آمد.پاكي و صفاي روح بزرگش از همان موقع احساس ميشد. زماني كه به دنيا آمد، گوشه گوش راستش كمي پريده بود. وقتي كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با ديدن گوش او گفت:«اين پسر در آينده براي كشورش كاري ميكند. يا پهلوان ميشود يا شجاعت و رشادتي ستودني از خود نشان ميدهد.» يدالله از كودكي، بچهايي ساكت، مودب و بسيار جدي بود. وقتي عقلش رسيد، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكي، در صف آخر جماعت، نماز ميخواند. ما به طور دستجمعي با برادرانم زندگي ميكرديم و يدالله از همه برادرزادههايم قويتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمي و نيرومندي، اخلاقي پهلواني و اسلامي داشت. هيچ وقت به ضعيفتر از خودش زور نميگفت. هميشه از بچههاي ضعيف دفاع ميكرد و مواظب آنان بود. يدالله، خيلي كوچكتر از آن بود كه معناي ميهمان و ميهماننوازي را بداند؛ اما هنوز مدرسه نميرفت كه بيشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره ميآورد. بسيار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگي ميكرديم، يدالله شاداب، پرانرژي و بسيار فعال تربيت شد و رشد كرد. از همان كودكي در كارهاي دامداري به ما كمك ميكرد. بسيار زرنگ و كاري بود. از همان بچگي، يادم ميآيد كه شجاع و نترس بود. در بازيها ميان بچهها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابي و فعال بودن، هرگز نديدم با كسي دعوا و درگيري داشته باشد و اين يكي از خصوصيتهاي مشخص اين شهيد بود. هر كس به دنبالش ميآمد و ميگفت براي ورزش برويم، ميگفت: «يا علي!» خلاصه هيچ وقت از ورزش و بازي رويگردان نبود. اما با اين همه، خيلي پرحوصله و پردل بود.» دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس براي ادامه تحصيل، به شهريار، «عليشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قديم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوري مدرسه، به تحصيل ادامه نداد. در دوران تحصيل، هميشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. غروب غمگيني بود. هالههاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاك آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام كرده بود. با بچههاي واحد، واليبال بازي ميكرديم. حاج يدالله هم بود. با يك دست مجروح و با صورتي كه در ظاهر آرام بود، بازي ميكرد. اگر او را خوب ميشناختي، ميتوانستي بفهمي كه در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج ميزند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود. يدالله وجود ساده و بيريايي داشت؛ اما تودار، عميق و كمحرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود. پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفكر بود. با حالتي خاص در كمد وسايلش را باز كرد. تمام وسايلش را به شكل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچهها! هر كس هر چه ميخواهد بردارد، به عنوان يادگاري!» گرمكن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجادهاي كوچك و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشك در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستارههاي آسمان، شب را پر كرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسي به ما دست ميداد. حالي كه در لحظههاي نوراني و ملكوتي وداع ياران، تمام وجود انسان را دربرميگيرد! دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و كمربندش را برداشتم و دوباره، بيقرار و غمگين، به ستارهها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود. يدالله هم ميخواست به ديگران بپيوندد! آن جا كسي منتظر است! آب رودخانه موج در موج، روي هم مينشست و با سرو صدا ميگذشت. خورشيد روي قطرهها ميتابيد و هزاران پولك نقرهاي ميساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه ميشد. با حاجي كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل ميشد. حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.» با بغضي در گلو، به رويش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.» گفت: «نه! ميدانم كه او منتظر من است، بايد بروم.» گفتم:«خب، من هم خواب خيليها را ميبينم.» تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آنها را ميكاويد، گفت:«نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!» … موجها، زمزمهكنان، همچنان كه ميرفتند، حرف او را تصديق ميكردند. موجها او را ميشناختند. من براي حاجي، ارزش و احترام خاصي قائل بودم. يعني همه بچهها نسبت به ايشان چنين حالتي داشتند. پس از مجروح شدن، ايشان در فاو بود. حاجي از ناحيه كليه بشدت آسيب ديده بود و يك دستش هم از كار افتاده بود. به سختي راه ميرفت؛ اما دائم به همه بچهها سر ميزد و با آنان به گفتگو مينشست. در همان حالت هم هر كاري كه از دستش برميآمد، براي بچهها انجام ميداد. يك روز مشغول سركشي به واحد ما بود و من نزديك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتين حاجي باز است. خم شدم كه بند پوتينش را ببندم. ديدم حاجي به سختي خم شد، با مهرباني سرم را بوسيد و مرا بلند كرد. بعد با يك دست، بند پوتينش را بست و دوباره به راهش ادامه داد. همه ما عقيده داشتيم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمي است و قلب و عاطفهاش. خبر شهادت «يدالله كلهر» روي من خيلي اثر گذاشت. نه من، تمام بچهها، مانده بوديم كه چه كار كنيم. فرماندهمان را از دست داده بوديم و غم و اندوه اين خبر، چنان سنگين بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچههاي اردوگاه «كوثر»، چنين حالتي داشتند. هر كس گوشهاي يا شانهاي را پناه گرفته و ميگريست. چه روزي بود آن روز! و چه روزهاي سختي بود، آن روزهايي كه خبر شهادت ياران را ميشنيديم. با چند نفر از بچهها، سوار بر ماشين، راه افتاديم تا به مقر فرماندهي برسيم و بپرسيم كه بايد چه كار كينم؟ وقتي در ماشين بوديم، راديو عراق را گرفتيم. شنيديم كه گوينده آن، چند بار با شادي، خبر شهادت عزيز ما را اعلام كرد. خدا ميداند كه آن لحظهها چه خشمي نسبت به دشمن و چه احساس افتخاري به برادر شهيدمان داشتم. وقتي جنازه حاجي را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نيمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظهها، قابل بيان نيست. به من الهام شده بود كه آن روز، عراقيها دوباره به شكلي، حمله سنگيني به پادگان خواهند كرد. بچهها ميگفتند: «چه ميگويي؟ اين پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچهها با ناباوري حرفم را قبول كردند. همه كنار حسينيه پادگان جمع شده بوديم. به داخل حسينيه رفتيم. پيكر شهيد را روي دوش گرفتيم و بيرون آمديم. هنوز در آستانه در بوديم كه هواپيماها در آسمان ظاهر شدند. بچهها، پيكر شهيد يدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند. هر كس به طرفي دويد تا از تيرو تركش در امان باشد. من در همان لحظه به ياد امام حسن مجتبي(عليه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتي به پيكر پاك ايشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تيرهاي دشمنان تشييع شد. تشييع يدالله ما هم چنين بود! منبع:خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد در کتاب آشنا با موج خاطرات شمسالله چهارلنگ: در آن زمان، رسم ما و تمام طايفه كلهر، بر اين بود كه تمام سه ماه تابستان را در «لار» بالاتر از «اوشان و فشم»، به سر ميبرديم. تمام همشهريان و هم محلهايهاي ما، هر تابستان اين كار را ميكردند. لار، منطقهاي بسيار خوش آب و هوا، سرسبز و زيباست؛ با چمنزارهاي سبز و دشتهاي پرگل. كودكيهاي من و يدالله و همبازيهايمان، در سبزي دشتها و در ميان گلهاي خوشبو و پرندگان طبيعت زيباي لار گذشت. چمنزار سبز بود و كودكي و بازي و شيطنت. من بايد هر روز گوسفندها را، كه حدود سي، چهل رأس بودند، براي چرا به چمنزارها ميبردم و عصرها حدود ساعت پنج بازميگرداندم. آن روز هم، گوسفندها را براي چرا برده بودم. وقتي به چمنزار رسيدم،آنها را به حال خودشان رها كردم. در آن اطراف، چشمه زيبايي به نام «كركبود» بود. من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازي شدم. گاهي با سنگها راه آب را عوض و گاهي هم آبتني ميكردم. گوسفندها درست روبه روي من مشغول چرا بودند و من بيخود و بيخبر از همه چيز، مشغول بازي بودم. عصر شد. موقع بازگشتن، خسته از يك روز بازي و شيطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم. اما هر چه گشتم، اثري از آنها نديدم. با ترس و نگراني به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كردهام. مادر با نگراني گفت: «حالا هيچ كاري از دست كسي برنميآيد، بايد تا صبح صبر كنيم.» آن شب با نگراني طي شد. فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپهها راه افتاديم تا گوسفندها را جمع كنيم. ناگهان از دور، كسي را ديدم كه برايم دست تكان ميدهد. وقتي به او نزديك شدم، ديدم يدالله است. با همان خندهاي كه بر لب داشت، گفت: «چيزي را كه تو در روز روشن نتوانستي نگهداري، من در شب تاريك نگه داشتم و سالم برگرداندم!» فهميدم كه منظورش گله گوسفند است. از او پرسيدم: «چطوري توانستي اين كار را بكني؟» يدالله گفت: «من در حال شكار بودم كه ديدم گلهاي به من نزديك ميشود. خوب كه نگاه كردم، از روي نشانيهايشان فهميدم كه گوسفندهاي خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم. وقتي هوا روشن شد، راه افتاديم و آمديم.» يدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربهسر من ميگذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاريك و در كوه، يك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است. آن شب زمستاني روستاي ما، «باباسلمان»، آن سالها مثل حالا نبود. الان وسيله زياد است و در مدت كمي، ميتوان تا «عليشاه» رفت و بازگشت. ولي آن سالها- دوران كودكي و نوجواني ما- مثل حالا نبود. از صبح تا شب، فقط چند تا ماشين، مسافران را تا عليشاه عوض ميبردند و باز ميگرداندند و اگر از آنها جا ميمانديم، ديگر وسيلهاي نبود، يا بايد ميمانديم يا حدود دوازده كيلومتر را پياده ميرفتيم. يادم ميآيد يك روز از ماشين جا مانديم. من و يدالله تصميم گرفتيم خودمان پياده راه بيفتيم. بعد ميانبر بزنيم و از رودخانه بگذريم تا زودتر برسيم. سرانجام راه افتاديم. زمستان بود و ما غافل از تاريكي زودرس و سرما، مقداري از راه را ميانبر زديم. پس از مدتي، برف باريد. سرما بيداد ميكرد. من دستهايم را كه از شدت سرما بيحس شده بود، به هم ماليدم و گفتم:«يدالله! من يخ كردهام، چكار كنيم؟» يدالله با دلداري گفت:«شمسالله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستيم!» حرفهاي او كمي به من قوت قلب داد؛ اما بالاخره، سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گريه افتادم. يدالله كمي تحت گريه و حالت من قرار گرفت؛اما خيلي زود به خود آمد و دوباره شروع به دلداري كرد و قوت قلب دادن به من: «پسر شجاع باش! بايد نيرومند باشي،زودباش حركت كن برويم، الان شب ميشود…» به هر زحمتي كه بود، راه افتاديم. باد شديدي ميوزيد و سرماي رودخانه را همراه سوز برف، به سر و صورت ما ميكوبيد. ما همچنان راه ميرفتيم. ناگهان يدالله به من گفت: «نترسيها! اما فكر ميكنم يك سگ ولگرد دارد دنبال ما ميآيد.» اما من ترسيده بودم. يدالله گفت: «سعي كم يك چيزي پيدا كني تا از خودت دفاع كني.» ما در پي پيدا كردن سنگي، چوبي يا چيزي بوديم كه متوجه شديم سگها دو تا شدهاند و همچنان دنبال ما ميآيند. با چشم دنبال وسيلهاي بوديم كه درختي را ديديم. با يدالله بسرعت به طرف درخت دويديم و شروع كرديم به كندن شاخههاي خشك درخت. پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفريمان، دو تا چوبدستي از شاخههاي درخت درست كرديم. سگها هم به ما نزديك شده بودند و حالت حمله گرفته بودند. من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود، رو به يدالله كردم و گفتم: «من ميترسم!» گفت: «نترس، شجاع باش!» ناگهان سگها به ما حملهور شدند. يدالله گاهي با چوب به سر سگها ميكوبيد و گاهي هم با عجله، سنگهاي يخزده را از زمين برميداشت و به طرف آنها پرت ميكرد. تا مدتي، همين طور با سنگ و چوب به آنها حمله ميكرديم و در همان حال ميدويديم. بالاخره عرقريزان و خسته، با سر و روي گلي و زخمي به پشت محلهمان رسيديم و فريادكنان، ديگران را به كمك طلبيديم. آن روز، شجاعت و بيباكي يدالله، جان ما را نجات داد و من، يدالله را نه پسري كوچك كه مردي شجاع و نيرومند ديدم.» مرتضي دهقاني: در روستاي ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر ميكردند و يدالله به طور كلي خيلي روي بچه محلهايش تعصب داشت و اگر كسي مزاحم آنان ميشد، بشدت ناراحت ميشد. روزي، چند پسر غريبه به روستاي ما آمده بودند. موقع تعطيلي مدرسهها بود و من و يدالله از كوچه رد ميشديم. داشتيم با هم حرف ميزديم كه ناگهان از دور متوجه شديم يكي از آن غريبهها، مزاحم دختري است. يدالله طاقت نياورد و بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجه مسأله شدند و به آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شديدي پيش آمد. زور و قدرت يدالله، به كمك تعصب او آمده بود و او به قدري آنان را كتك زد كه همه از ترس فرار كردند! چند نفر از بچههاي ما هم زخمي شده بودند. كاري كه يدالله آن روز كرد، باعث شد كه پس از آن، كسي جرأت نكند مزاحم زن و دختري شود. نام يدالله و تعصب و غيرت او در مدرسه پيچيده بود. بعدها، وقتي به شهريار رفتيم، ديديم آن جا هم از جريان آن روز، حرف ميزنند و يدالله به خاطر آن دعوا، خيلي معروف شده بود؛ البته بيشتر به عنوان يك پهلوان با غيرت و شجاع. ميثم محمودي: آن سالها ما معلم ديني نداشتيم. فقط دو نفر از تهران ميآمدند و به ما درس ديني و مسائل اخلاقي را ياد ميدادند. در روستاي ما «بهائيها» زياد بودند و بيشتر وقتها با ما بحث ميكردند و ما متأسفانه چون روحاني نداشتيم، نميتوانستيم خوب از پس آنان برآييم و از اين بابت، رنج ميكشيديم. اما كمكم با آمدن آن دو روحاني، ما آمادگي بيشتري پيدا كرديم. در ميان ما، يدالله در اين مورد، از همه زرنگتر بود. او قدرت و آرامش عجيبي در بحث كردن با بهائيها داشت. با چنان قدرت و پختگي به بحث و جدل ميپرداخت كه يك روز آنان گفتند: «اگر ميخواهيد بحث كنيد، بياييد با پدر و مادر ما بحث كنيد يا با معلم دينيمان.» خلاصه كمكم بحثهاي ما با بهائيها بالا گرفت. البته در ميان ما يدالله با متانت و آرامش بيشتري برخورد ميكرد و عقيده داشت چون بچه محل هستند، بايد با خونسردي، آرامش و استدلال ديني، آنان را به راه اسلامي آوريم و همين طور هم شد. بعدها چند نفر از آنان به دين مبين اسلام ايمان آوردند. يك روز، در ميان يكي از همان بحثهاي پر سر و صداي هميشگي، يكي از بهائيها، كتابي آورد و با يدالله بحث را شروع كرد. آن پسر، از شدت ناراحتي، سرخ شده بود و با سر و صدا حرف ميزد. در مقابل، يدالله با آرامش، در حالي كه لبخندي بر لب داشت، با او صحبت ميكرد. بالاخره توانست با حرفهايش آن پسر را مجاب كند. پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا ميكردند و ما اين را مديون يدالله و قدرت او در بحثهاي ديني بوديم. او ميگفت:«بايد با آرامش و صبوري و از راه دوستي، آنان را به طرف خودمان جذب كنيم.» يعقوب وهّابي: آن روزها، من، يدالله و محسن كريمي، سه نفري يك مغازه الكتريكي باز كرده بوديم و با هم كار ميكرديم. سال 1351 بود كه براي كار، به باغي در شهريار رفتيم. ساختمان داخل باغ، يك ساختمان دو طبقه بود. قرار ما اين بود كه كار را زود آماده كنيم و تحويل دهيم. از ميان ما سه نفر، فقط من وسيله داشتم و با وسيله من ميرفتيم و ميآمديم. يدالله با ديدن مقدار كار گفت:«بچهها، بياييد همت كنيم و كار را تا عصر تمام كنيم.» اين را گفت و هر سه مشغول شديم. ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسيار مشكل. به هر سختي بود، با تلاش بسيار تا عصر كار كرديم. هنگام عصر، تمام دو طبقه را سيمكشي كرديم. موقعي كه خانه را ترك ميكرديم، چراغهاي روشن خانه در ميان باغ، نشانه يك روز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته اين كار سخت، با همت و غيرت يدالله ممكن شده بود. امير نوحي: همانطور كه ميدانيد، بيشتر آدمها در دوران كودكي شيطان هستند؛ ولي يدالله با آن كه قد و قوارهاش از همه ما بلندتر و رشيدتر بود، افتاده حال بود. از همان زمان، خصلتهاي فرماندهي و رهبري جمع را در خود داشت. در كلاس پنجم دبستان بوديم كه يك گروه پنج نفره تشكيل داديم و رهبرمان يدالله شد. خلاصه، اين گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود يدالله بود. من و يدالله، دوران سربازي را با هم گذرانديم. يدالله بجز دينداري، خداشناسي و نجابت اخلاقي، داراي بدن ورزيده و نرمي هم بود. او ميتوانست پاهايش را به اندازه سرش بالا بياورد. در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد، آنان بدون آن كه چيزي از او بدانند، او را ارشد كردند. يادم ميآيد، براي آموزش استفاده از ستارههاي قطبي رفته بوديم. او ارشد ما بود، پيشنهاد داد كه چطوري برويم، از كجا برويم و بازگرديم. پس از مدتي صحبت،گروهبان ما قبول كرد. او قطبنما را به دست يدالله داد و گروه راه افتاد. تاريكي شب بود و بيابان. ستارههاي درخشان بالاي سر ما ميدرخشيدند. ما سه، چهار نفر بوديم. خلاصه در تاريكي شب، به شيوه پيشنهادي يدالله راه ميرفتيم. بعد از مدتي، دوباره به مركز آموزش و پيشگروهان بازگشتيم. اين كار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، يدالله را تحسين و تشويق كرد. علي كرمي: شب بود. آسايشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود. صداي نفسهاي خسته بچهها، سكوت شب را ميشكست. ناگهان در آسايشگاه باز شد. گروهبان با شدت آنها را به هم كوبيد و فريادزنان در آستانه در ظاهر شد: «زود باشيد تنبلها! با سه شماره پوتينهايتان را برميداريد و ميرويد بيرون. بعد از سه شماره ميآييد داخل، ياالله زودباشيد!» چند شبي بود كه كار گروهبان اين شده بود كه نيمهشب يا وقت و بيوقت، بيايد و دستورهاي اينچنيني بدهد. همه را عصباني كرده بود. همه خسته و كوفته از رژههاي روزانه و رزمهاي مختلف بوديم و واقعا توان اين كار را نداشتيم. با اين همه، نميدانستيم چه كار كنيم. در همين حال، يدالله كه ديگر از اين كارها بسيار ناراحت شده بود، با عصبانيت يك گوجهفرنگي را- كه جلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجهفرنگي درست به وسط پيشاني گروهبان خورد! معمولا كسي جرأت اين طور كارها را نداشت؛ ولي چون يدالله پيشقدم در اين كار بود، بقيه هم اعتراض كردند. خلاصه، جريان به گوش بالاتريها رسيد. آنان وقتي فهميدند، به شكلي كه نظم آسايشگاه به هم نخورد، حق را به ما دادند و جريان پايان يافت. پس از آن زمان، ديگر هيچ يك از مافوقها، شبها از آن دستورها نداد. با اين حال، يدالله با همه دوست و رفيق بود. در دفترچه خاطراتش، تعداد زيادي نشاني بچهها بود و همه بچهها موقع پايان خدمت و جدا شدن، گريه ميكردند؛ حتي بچههايي كه با يدالله اختلاف كمي داشتند، موقع جدا شدن گريه ميكردند. علي قاضي زاهدي: من و يدالله زياد با هم اين طرف و آن طرف ميرفتيم. يك بار با هم به قم رفتيم. صبح آن جا رسيديم. پس از زيارت حرم حضرت معصومه(عليهاالسلام)، تصميم گرفتيم به زورخانه برويم و ورزش كنيم. من فكر كردم يدالله كه تا به حال زورخانه نرفته، پس حتما نميتواند لنگ ببندد. اين مسأله را به يدالله گفتم. او گفت: «بابا اين كه كاري ندارد، من اصلا حرفهاي هستم، حالا خودت ميبيني!» به زورخانه رفتيم. صداي ضرب مرشد و مدحي كه ميخواند، فضاي زورخانه را پر كرده بود. گاه و بيگاه صداي «صلوات» همه بلند ميشد. ما هم وارد شديم. يدالله مثل اين كه مدتها ورزش باستاني كار كرده باشد، لنگ را با مهارت و خيلي قشنگ به كمرش بست. سپس آهسته و نرم، خم شد، زمين را بوسيد و «يا علي» گويان وارد گود شد. من باز هم متعجب از كارهاي يدالله، به او نگاه ميكردم. يدالله حالا يكي از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شده بود! پس از چند لحظه، به طرف يك جفت «ميل» سنگين رفت. خدايياش تا به حال نديده بودم او ميل بگرداند. همه صلوات فرستادند. بعد از چند لحظه، پيكر چالاك و نيرومند يدالله در ميان صلوات حاضران، مشغول ميل گرداندن بود؛ آن هم با چه مهارت و زيبايي! با چابكي ميل را روي شانه ميبرد و پايين ميآورد و من با ذكر صلوات، به او خيره شده بودم. عطاالله: از شيراز به طرف تهران ميآمديم. به دروازه قرآن رسيديم. در آن حوالي، باغچهاي با صفا بود و آب و گُلي و پروانهاي. خيلي خوش منظره بود و ما هم خسته بوديم. بوي كباب، اشتهاي ما را تحريك ميكرد. ماشين را نگه داشتيم تا هم غذايي بخوريم و هم آبي به سر و صورتمان بزنيم. چند مشت آب خنك، حالمان را جا آورد. پس از مدتي، غذاي ما را آوردند و ما مشغول خوردن شديم. هنوز چند لقمهاي نخورده بوديم كه ديديم پيرمردي به آن سمت آمد. دست دختر بچهاي نحيف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به ميز مدير آن غذاخوري نزديك شد و به او چيزي گفت. لحظهاي بعد، صداي مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگين و ناراحت، به طرف در خروجي… ناگهان يدالله از جاي خود بلند شد. در يك آن، ميتوانستي خشم و عطوفت را همزمان در چهرهاش ببيني. به طرف پيرمرد رفت، دستهاي او را در دست گرفت و با مهرباني او را روي صندلي نشاند. سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوري رفت و به او گفت كه چند سيخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد. مرد صاحب غذاخوري، از برخورد يدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراستهاش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا كرد. پس از مدتي، كبابهاي مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پيرمرد داد و او را راهي كرد كه برود. در همين لحظه، يدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستي روي سر كودك كشيد و پولي در ميان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصي بازگشت. دوباره سوار ماشين شديم و در تمام مدت، منتظر بودم كه يدالله صحبت كند. بالاخره، لب از لب گشود: «حتما آن مرد كارد به استخوانش رسيده بود كه به خاطر چند سيخ كباب، دست نياز بلند كرده…اي واي به حال كسي كه دست چنين نيازمندي را رد كند! او چگونه ميخواهد جواب پس بدهد…اي واي!» و سكوت غمگينانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر ديدن نياز آن مرد بود. مصطفي كريم پناه : سالهاي پيش از انقلاب بودو با اين كه خانوادهاي مذهبي بوديم؛ اما در ميان ما هنوز كمتر كسي امام خميني(قدس سره) را ميشناخت. در ميان تمام خويشان، يدالله تنها كسي بود كه حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت و به ايشان اعتقاد داشت و به راه و هدفش ايمان آورده بود. يدالله آن زمان، با آن كه يك جوان بود و در روستا زندگي ميكرد، اعلاميههاي حضرت امام(قدس سره) را به دست ميآورد و در تكثير و توزيع آنها فعال بود. كمكم او همه خانواده و دوستان خود را با هدفهاي انقلابي حضرت امام خميني(قدس سره) و شخصيت والاي ايشان آشنا كرد. او مقداري از كتابهاي امام را هم فراهم كرده بود، آنها را ميخواند و به بعضيها ميداد. ساواك فهميده بود كه او فعاليتهايي دارد و حتي متوجه شدند كه كتابهاي امام را هم دارد. بزرگتران به او گفتند كه كتابها را از بين ببرد تا خطري متوجهاش نشود. اما يدالله به سختي مقاومت كرد و شبانه، كتابها را در محل امني پنهان كرد تا دست كسي به آنها نرسد. او از همان زمان، حرفهايي ميزد و بحثهايي ميكرد كه باعث تعجب و شگفتي همه، از اين جوان كم سن و سال ميشد. حسين قضاونلو: در تهران و بيشتر شهرها و روستاهاي ايران، مردم تظاهرات ميكردند. در و ديوار تمام كوچهها و خيابانها پر از شعار بود. هر ديواري را كه نگاه ميكردي، روي آن «مرگ بر شاه» نوشته بودند. بيشتر ديوارهاي روستاي ما هم پر از شعارهاي انقلابي بود. اين شعارها را يدالله و ساير جوانان ده، روي ديوارها مينوشتند. چند نفر از مردم محله، به كارهاي بچههاي ما اعتراض كرده بودند؛ولي يدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثير نداشت. از هيچ چيز نميترسيد و هيچ چيز مانعش نبود. هميشه ميگفت: «شاه بالاخره ميرود، حالا ميبينيد!» يك بار من در يكي از اين شعارنويسيهاي شبانه همراه او بودم. من و يدالله سطل رنگ و نردبان به دست، راه افتاديم تا او چند شعار روي ديوار بنويسد. از چند شب پيش، به خاطر همان اعتراضهايي كه گفتم، هر شب، چند مامور در كوچهها و خيابانها ميگشتند تا كساني را كه شعار ميدهند يا روي ديوارها مينويسند، دستگير كنند. آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدم زدن و نگهباني بودند. اما مگر يدالله دست بردار بود! هر جا كه دستش ميرسيد، شعار مينوشت. من كه ميترسيدم او را بگيرند، گفتم: «يدالله! ول كن، بيا برويم، الان مأموران سر ميرسند!» اما او گوش نداد. از پله نردبان بالا رفت و مشغول نوشتن شد. ميگفت: «هر وقت ديدم آمدند، از آن طرف ديوار در ميروم.» همين طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد… همان طور كه يدالله و بسياري فكر ميكردند، شاه خائن از ايران رفت كه رفت! و انقلاب ما پيروز شد. واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد! شبهاي انقلاب، روستاي ما حال و هواي ديگري داشت. هر شب مردم روستا روي پشت بامها «اللهاكبر» ميگفتند يا تظاهرات و جلسات مذهبي و سخنراني برپا ميكردند. من و يدالله و ساير جوانان روستا هم همين طور، وظيفهمان برپايي تظاهرات در همان جا، يا شركت در تظاهرات و سخنرانيهاي بيرون از روستايمان بود. يك شب، همه ما منزل خاله خدابيامرزمان، جمع شده بوديم. شنيديم كه ميگفتند قرار است حضرت امام خميني(قدس سره) به كشور تشريف بياورند و به همين خاطر، بختيار فرودگاهها را بسته تا-به خيال خودش- نگذارد ايشان وارد وطن بشوند. من و يدالله دو نفري، شروع كرديم به شعار دادن: «واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد!» آن قدر شعار داديم كه همه كوچه و محله هم همراهي كردند و تاريكي شب با صداي شعار ما شكسته شد. خالهام كه سن و سالي از او گذشته بود، ميترسيد و سعي داشت ما را آرام كند؛ ولي هيچ كدام از ما ساكت نشديم. خالهام اصرار ميكرد و يدالله هم فقط ميخنديد. پس از مدتي شعار دادن، با همان لبخند گفت: «بعدها همه ميفهمند كه معناي اين شعارها چيست!» شهباز حسني: كمكم به روزهاي پيروزي نزديك ميشديم. اين وعده خدا بود و همه ما ميدانستيم. يك شب به ما خبر رسيد كه دارند راههايي را كه به تهران ميرسد، ميبندند و ميخواهند از پادگان «قزوين»، براي سركوبي تظاهرات مردم، توپ و تانك به تهران بفرستند. اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتيم، ديديم حقيقت دارد. جادهها را با شن ميبستند تا مردم نتوانند به تهران بروند و فقط تانكها و خودروهاي سنگين نظامي بتوانند از جادهها رد شوند. نتوانستيم طاقت بياوريم. نزديك صبح، من و يدالله و چند تا از بچههاي محل، راه افتاديم تا با يك وانت به تهران برويم. وقتي به پمپ بنزين «باباسلمان» رسيديم، ديديم كاميونها، همين طور دارند شن ميآورند. ما راهها را بلد بوديم و ميدانستيم وقتي كه از پل رد شويم، ميتوانيم از بيراههها خودمان را به تهران برسانيم. راه افتاديم. به هر سختي كه بود، از پل رد شديم، گاهي ماشين در شنها يا سنگهاي جادههاي بيراهه گير ميكرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد ميكرديم. يدالله در اين ميان نقش فعالي داشت و بيشتر پيشنهادها براي رفع مشكلات، از طرف او بود. آن قدر رفتيم و رفتيم تا از دور، «برج آزادي» را ديديم و ديگر چيزي به آن جا نمانده بود. باز هم به راه ادامه داديم. آن روزها، اطراف ميدان آزادي مثل حالا نبود، چند كارخانه و … بود. خلاصه، نزديك ميدان آزادي، متوجه شديم كه آنان چند مانع دوازده، سيزده متري وسط خيابان انداختهاند تا ماشيني نتواند رد شود. مانده بوديم چه كار كنيم، كه يدالله پيشنهاد داد به كمك مردم، دوباره ماشين را هل بدهيم و رد شويم. اين كار را كرديم. چند نفر ديگر هم با ما همراه شددن و ما، چون قطرهاي به رود خروشان مردم پيوستيم و رفتيم. قطرهها به رود پيوستند و رودها به يكديگر و همه به درياي پاك و آبي انقلاب! ابوذر خدابين : يدالله از همان روزهايي كه هنوز يك نوجوان بود، حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت. هميشه اعلاميهها و رسالههاي ايشان را ميخواند و تكثير ميكرد. با شروع انقلاب و شكلگيري تشكيلات و ارگانها، جزو اولين كساني بود كه به خدمت اين ارگانها و نهادها درآمد. يدالله عاشق حضرت امام(قدس سره) بود. آن روزهايي كه تازه به ايران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش ميخواست به ديدار ايشان برود. يكي، دو روز بود كه حضرت امام (قدس سره) در مدرسه «علوي)، اقامت كرده بودند. هر روز سيل مشتاقان براي ديدار ايشان، محل اقامت و كوچههاي اطراف را پر ميكرد؛ به اميد اين كه چند لحظهاي رهبر خود را ملاقات كنند. آن روزها من بودم، پسر عمه يدالله (شهيد محمدعلي رستمي)، پسرعموهاي او و شهيد محمدرضا كلهر. خلاصه همگي جمع شديم و با يك وانت به قصد ديدار حضرت امام (قدس سره) راهي تهران شديم. اتاقي كه حضرت امام(قرس سره) سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حياط داشت. ايشان گاهي از اين پنجره و گاهي از ديگري، با مردم ديدار ميكردند. از ميان جمعيت، با سختي زياد وارد حياط شديم. پس از لحظاتي سخت، همراه با انتظار، چهره حضرت امام(قدس سره) از ميان يكي از پنجرهها، نمايان شد. ايشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ ميدادند. يدالله هم گاهي كنار اين پنجره و گاهي پنجره ديگر ميايستاد. آن قدر آن جا مانديم كه شاهد چند بار حضور حضرت امام(قدس سره) در ميان پنجرهها شديم. با اين حال، يدالله رضايت نميداد كه برگرديم تا مردم ديگر هم بتوانند به آن جا بيايند. سرگشته و بيقرار در ميان پنجرهها تاب ميخورد و چشم از چهره امام و مقتدايش برنميداشت. عشق او به حضرت امام(قدس سره)، با اطاعت از فرمانهاي ايشان در جبهههاي نبرد، تكميل شد. او مطيع كامل خط ولايت بود و يك لحظه سر از فرمان امام نپيچيد. حسن احمديان: ما-بچههاي روستاي باباسلمان- همه سوار بر يك وانت به تهران آمديم. حالا با چه سختيهايي؟ حتما خوانديد. بالاخره به هر شكلي بود، خودمان را به تهران رسانديم. در خيابانها ميرفتيم كه اعلام كردند: گارديها به پادگان نيروي هوايي حمله كردهاند و درگيري سختي در آن جا جريان دارد، هر كه ميتواند، براي كمك برود. يدالله گفت:«بچهها! زود باشيد به آن جا برويم، اسلحه بگيريم.» خلاصه هر جا ميرفتيم، درگيري بود و گلوله و خون. به «باغشاه» رسيديم، آن جا هم درگيري شديد بود. به ميدان انقلاب رسيديم. آن جا هم درگيري و تظاهرات خياباني بود. دائم از جايي خبر ميرسيد: «كلانتري… را گرفتند!» خلاصه همه خبرهاي آن روز، از اين دست بود. از كسي شنيديم كه نيروهاي طرفدار رژيم پهلوي، اسلحهها را در يك قرارگاه نزديك دانشگاه تهران جمع كردهاند. قرار شد به آن جا برويم. ماشين را در جايي پارك كرديم و راه افتاديم. يدالله ميدويد و ما را دنبال خود ميكشيد. من كه آن روز خون داده بودم، خيلي ضعيف شده بودم و نميتوانستم زياد تند بدوم. يدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برويم. به هر زحمتي بود، نفس نفس زنان به آن جا رسيديم. مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگيرند؛ اما نيروهاي داخل آن كلانتري مقاومت ميكردند. درها را بسته بودند. كسي جرأت نميكرد داخل شود؛ ولي يك نفر جرأت كرد! يدالله دست مرا رها كرد. خودش را به شيشه رساند و با تنه نيرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند؛ولس انگار آن جا اسلحه نبود. همه دست خالي بازگشتيم. قرار شد كه همان نيروها-دستجمعي- به طرف پادگان «عشرت آباد» حركت كنيم. من آن موقع، سن و سال كمي داشتم و ميترسيدم بروم. اما يدالله با من و بقيه فرق ميكرد. نيروي ديگري به او قدرت و جرأت ميداد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت. آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند. ميگفتند اسلحه و مهمّاتي كه مردم از پادگان نيروي هوايي آورده بودند، آن جا جمع كردهاند. يدالله فرياد ميزد، يك اسلحه به او بدهند؛ اما كسي توجه نميكرد. بالاخره يدالله و چند نفر ديگر، يك ديلم پيدا كردند . گوشهاي از ديوار را كندند. يدالله خم شد كه داخل آن برود. من و يكي ديگر از بستگانمان-كه همراه ما بود- گفتيم: «كجا ميروي؟» گفت: «ميروم اسلحه بگيرم.» و رفت. بيست دقيقه گذشت. تيراندازي از داخل شروع شد. پس از چند لحظه، خبر رسيد كه آسايشگاه شماره يك سقوط كرده است اين جا كساني كه بيرون بودند، دل و جرأتي پيدا كردند تا به كمك آناني كه به داخل رفته بودند، بروند. ما به هر شكلي بود، از در اصلي، وارد پادگان شديم. اما نتوانستيم اسلحه بگيريم، فقط يدالله و چند نفر اسلحه داشتند. پس از سقوط پادگان، يدالله و آن عده، اسلحه برداشتند. تا به كمك مردم در جاهاي ديگر بروند. ما كه دست خالي بوديم، باقي مانديم. يدالله آن روز رقت و ديگر او را نديدم. برادرم هم كه برشكاري و جوشكاري ميدانست، براي بريدن درهاي آهني اوين، راهي آن طرف شد. من و عدهاي ديگر فردا به شهريار بازگشتيم. تازه آن جا بود كه مادرم گفت: «پاي يدالله تير خورده و مجروح است.» يدالله پس از چند روز شركت در درگيريها، زخمي شده بود و با پاي زخمي، خسته، در خانه بستري شده بود. يدالله زخمي و خسته بود؛ اما شادي او و همه مردم جاي هيچ خستگي در وجودش نميگذاشت. مردم پيروز شده بودند. دژهاي دشمن، يكي پس از ديگري، به دست مردم مسلح و انقلابي افتاد. انقلاب اسلامي پيروز شد. يدالله با شادي و اميد، روزهاي زخمي بودن را سپري كرد. وعده خدا تحقق يافته بود! احمد شجاعي: يدالله كلهر، در تمام جلسههاي سخنراني و مذهبي در باباسلمان يا اطراف آن، شركت ميكرد. مجلسي در آن محلها نبود كه يدالله در آن شركت نكند. او در بيشتر تظاهراتي كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار ميشد، شركت ميكرد. در يكي از همين تظاهرات بود كه هنگام درگيري و فرار از دست سربازان رژيم، زخمي شد. تير سربازان به پايش خورده بود. يدالله به مدت چند روز بستري بود. وقتي براي عيادت او رفتيم، گفت: «امروز من چيزي از پايم و تير خوردن آن نميفهمم، روزي متوجه ميشوم كه انقلاب پيروز بشود و دشمنان ما از ايران خارج شوند.» حسين احمديان: مدتها بود كه حس ميكردم يدالله برنامه و كار خاصي دارد. من هم به هدف و فكر و تربيت او، اطمينان داشتم و ميدانستم كه هميشه راه درستي را انتخاب ميكند. يك روز پيش من آمد و گفت: «من ميروم؛ به سپاه ميروم.» خلاصه به باغ «عظيميه» كرج رفت. پس از سه روز،يك آقاي جواني منزل ما آمد و در دستش يك دفترچه بود. گويا در ده هم از چند نفر درباره يدالله و خصوصيات اخلاقياش سؤالهايي كرده بود. آنان هم گفته بودند، خيلي مؤمن و درست است و از اين حرفها. آن جوان در راهرو نشست و داخل اتاق نيامد و گفت: «شما پدر يدالله كلهر هستيد؟» گفتم: «بله!» گفت: «پدرجان! من آمدهام اجازه او را از شما بگيرم كه ايشان وارد سپاه شود. او گفته اگر پدرم راضي نباشد و اجازه ندهد، من از او نااميد ميشوم.» من هم گفتم: «نه پسرجان! بگو از من نااميد نشود، بيا و بده من امضاء كنم.» و من موافقت خودم را با يك امضا اعلام كردم و از آن روز، يدالله عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. وقتي يدالله اسلحه به دست گرفت و براي دفاع از انقلاب برخاست، با خداي خودش عهد كرد كه هميشه در راه خدا، از دين و ميهنش دفاع كند. يدالله سختترين كارها و خطرناكترين جاها را براي كار انتخاب ميكرد و واقعا به همان عهد و پيمان اوليهاش وفادار بود. پس از مدتها كاري برايش پيدا شد؛ ولي او بودن در سپاه و خدمت در آن جا را به عنوان شغل هم پذيرفته بود؛ يعني اين عهد از روزي بسته شد كه ديديم او ساك به دست آمد و گفت: «خداحافظ، من دارم ميروم سپاهي شوم!» مير حاجيان: برادران يك تيم را از كرج دعوت كرده بودند؛ يك تيم قوي با چهار تا بازيكن قدر. گيم اول، آنان ما را 6-3 زدند. ما باخته بوديم و اين اصلا برايمان خوب نبود. معتقد بوديم بسيجي، همه جا بايد حرف اول را بزند؛ بخصوص در عرصه ورزش و زورآزماييهاي اين چنيني! آن روزها، هر عرصهاي براي ما، گوشهاي براي آزمايش تواناييهاي ما بود، تواناييهايي كه بزرگترين آنها، زورآزمايي با دشمن كافر تا بن دندان مسلح بود. بالاخره گيم دوم شروع شد. تيم مقابل تا سه امتياز بالا آمد. من، هم پاسور بودم و هم دفاع ميكردم. ناگهان چشمم به گوشه سالن افتاد؛ يدالله كلهر بود. با اشاره فهماند كه ميخواهد بازي كند. پيش خودم گفتم چه از اين بهتر! باز هم پاسور ايستادم. يدالله از همان لحظهاي كه آمد، گفت كه پاسهاي بلندي برايش بيندازم. ميگفت: «پاس كه ميدهي، نيم متر تا هفتاد سانتيمتر با تور فاصله داشته باشد و پنج متر هم ارتفاع.» اينها پاسهاي سفازرشي حاج يدالله بود! وقتي يدالله بالا ميپريد كه آبشار بزند، ماشاالله كمربندش همرديف تور قرار ميگرفت. شور و هيجان بازي بالا گرفته بود. سه نيمه را برديم. عرق از سر و روي همهمان ميچكيد. همه در تلاش بودند. بالاخره با اختلاف دو گيم، ما برنده شديم. بچههاي سپاه، برنده يك ميدان ديگر شده بودند! آن هم به مدد آبشارهاي حاج يدالله كلهر! نادر خدابين: هر وقت با يدالله صحبت ازدواج و تشكيل خانواده را پيش ميكشيديم،از صحبت خودداري ميكرد و خلاصه هيچ وقت تمايلي به اين امر نشان نميداد. اين مسأله ادامه داشت تا اين كه قانع شد بايد ازدواج كند. آن موقع سال 58 بود. پس از مدتي، خودش مايل بود با دختر «حاجرضا»-يعني دخترعمهاش- ازدواج كند. ما هم قبول كرديم و مشغول تهيه مقدمات كار شديم. من وقت گرفتم كه پيش «حاج آقا نوري» برويم كه يدالله و زنش را عقد كند. احمد رحيمي: پس از مدتي به پادگان سپاه رفتم. جلو در، يكي از بچههاي طالقان را كه نامش «نعمت» بود، ديدم. او در قسمت «اطلاعات» كار ميكرد. او گفت: «با كي كار داري؟» گفتم:«با يدالله كلهر كار دارم.» او زود با دست، يك در آهني را نشان داد و گفت: «زود باش! برو آن جاست. همين الان دارند راه ميافتند كه به سنندج بروند.» به نعمت گفتم: «نميشود يدالله را صدا كني بيايد اين جا؟» گفت: «ببينم! شما پدر او هستيد؟» گفتم:«بله!» خلاصه در همين صحبتها بوديم كه ديدم خود يدالله دارد ميآيد. يك آر.پي.جي رو شانه و كلاه آهني بر سرش گذاشته است و خلاصه آماده و حاضر كه به كردستان برود. من با حالت اعتراض به يدالله گفتم: «باباجان! تو خودت راضي شدي و ما هم براي تو دست بالا كرديم و حلالا هم آمدهام براي عقدت از آقاي نوري وقت بگيرم…» يدالله گفت: «باباجان! ما سي نفر هستيم و من سرپرست آنان هستم. رفتن ما سه ماه طول ميكشد. اگر در آن جا گشته شدم كه هيچ، دختر خانه پدرش ميماند و اگر برگشتم، آن موقع، من هم حرفي ندارم. هر كاري ميخواهيد، بكنيد، من هم قبول دارم.» آن روز من و يدالله با هم خداحافظي كرديم و من پس از اين كه او را به خدا سپردم، بازگشتم و جريان را به خانه گفتم. پدرم گفت: «نبايد اجازه ميدادي، اينها وضعشان معلوم نيست، ممكن است كه همهشان كشته شوند.» پدرم را دلداري دادم و گفتم: «خب، كاري نميشود كرد.» سه ماه گذشت. يدالله همانطور كه خودش گفته بود، بازگشت. يك روز به من گفت: «حالا ديگر من آماده هستم.» ما هم دوباره دست به كار شديم. رفتيم مقدمات كار را آماده كرديم و زنش را عقد كرديم. عروسياش-طبق خواسته خودش- خيلي ساده بود. فقط پانزده روز به مشهد رفتند و بازگشتند و زندگي سادهشان را شروع كردند. حكمي: شهريور 59 به منطقه كردستان رفتيم. آن زمان، شهيد يدالله كلهر، فرماندهي ما را كه حدود نوزده نفر بوديم، به عهده داشت، كه بيشتر آنان شهيد شدند و تنها تعدادي ماندند. خاطرات زياد است و بعضي از آنها به ياد ماندني… …براي اعزام به كردستان، از سپاه كرج، كولهپشتي و كلاهخود گرفتيم و راه افتاديم. در كردستان ما را مسلح كردند و به «تكاب» رفتيم. تا حدود پانزده كيلومتري، شهر در دست دموكراتها و كلومهها بود. البته محور وسيعي از آن نواحي، در دست دموكراتها بود. پس از 24 ساعت، جا و مكان استقرار ما مشخص شد. طي مأموريتي، تعدادي از بچههاي بومي آن جا را كه با منطقه آشنا بودند، به كمك ما فرستادند. در آن جا تپهاي بود كه وقتي به آن رسيديم، مأموريت و وظايف را براي ما توضيح دادند. اتفاقا همان روز دموكراتها هم آمده بودند و ميخواستند به ما كمين بزنند. خلاصه درگيري شروع شد و ما هم در درگيري شركت كرديم. يكي از برادران مسؤول، بدون اين كه به عقب و جلو و چپ و راست نگاه كند، به قلب دشمن زد و تا پشت دشمن پيش رفته بود. ما در يك محور ديگري بوديم و ميديديم كه همين طوري تير ميآيد و آن گروه بچهها اشتباهي به سمت دشمن ميروند. البته وضع بچهها بد نبود و تلفات زيادي به دشمن وارد كرده بودند. در همين گير و دار بوديم كه شهيد كلهر دستور عقبنشيني داد. وقتي علت آن را پرسيديم، گفت:«زود برگرديد!» وقتي دستور او اجرا شد و كاملا عقب رفتيم، ايشان جريان و دليل آن را اين طوري گفت: «اول از هر چيز، ما بايد بفهميمي چه كسي دوست و چه كسي دشمن ماست. نيروهايي را كه به عنوان نيروي بومي و كمكي براي ما فرستادند، با اين نيروها، اختلافات قديمي دارند. وقتي ما همراه آنان وارد عمل شديم، به سراغ كشاورزاني كه با آنان اختلافات آب و مكلي داشتند، رفتند. هندوانهها و محصولات آنان را جمع كرده و ميبردند. خلاصه از اين طور كارها كه اصلا درست نيست. اين كارها به ما مربوط نميشود و درست هم نيست. كسي نبايد به كشاورزي و محصول مردم دست درازي كند. آنان از فرصت استفاده كردهاند و دارند حساب و اختلافهاي قديميشان را با هم صاف ميكنند. ما تا نفهميم دوست و دشمن ما چه كساني هستند، يك قدم ديگر هم برنميداريم!» خلاصه ما سوار ماشين شديم و صحنه درگيري را ترك كرديم. شب، حاج يدالله، به اتفاق مسؤول نيروهاي محلي و چند نفر مسؤول ديگر، جلسهاي تشكيل دادند و خط و حدود مسائل را تعيين كردند. از همان شب، حاج يدالله كلهر، «مسؤول عمليات تكاب» شد. پس از اين جلسه و كلي نظم و ترتيبي كه حاجي به قضايا داد، ما دوباره در عمليات شركت كرديم و پس از 48 ساعت، منطقه آزاد شد. در آن منطقه، پل مهمي در دست ضدانقلاب بود. آن پل ارتباطي مهم را هم تصرف و پاكسازي كرديم يك روستا هم از دست ضدانقلاب آزاد شد. اينها، در آن مقطع زماني، تحول بزرگي بود كه به همت شهيد يدالله كلهر و طرح و ابتكار و قدرت نظامي او انجام گرفت. محمد تقي عسگري: تازه به پادگان رسيده بوديم. بعضي از بچهها، با حاج يدالله آشنا بودند. وقتي رسيديم، حاجي با همه به گرمي احوالپرسي كرد. من فكر كردم چون همراه آن بچهها هستم، به همين دليل، ايشان به من هم احترام گذاشته است؛ اما بعد فهميدم كه نه، اين طور نيست. مرام ايشان اين است كه ميهمان حبيب خداست و چون حبيب خداست، بهترين دوست و حبيب ما نيز هست. آن شب، حاج يدالله خيلي برخورد خوبي با ما داشت. تا مدتي با همه ما صحبت كرد و براي ما از مسائل گوناگون حرف زد. پس از آن، خوابيديم. صبح، هنگامي كه من و يكي از بچهها-«يدالله فيضي»-براي اقامه نماز صبح آماده ميشديم، با تعجب، منظرهاي ديديم كه باعث تعجب و خوشحاليمان شد؛ تعجب و خوشحالي از ديدن اين همه صفا و خلوص نيت يك فرمانده كه با همه امتيازها و مقامي كه در ميان ما دارد، اين چنين تواضع و فروتني دارد. پوتينها تميز شده و واكس خورده در كنار ديوار، به صف چيده شده بودند. فقط دو، سه تا باقي مانده بود. مانده بوديم كه چه كار بكنيم. چشمهايمان صحنهاي را ميديد كه تا ابد، از يادمان نميرفت. فرماندهاي، پس از يك شب بيخوابي و بعد از انجام نماز و دعا همه، پوتينها را تميز كرده و واكس زده است. چه ميتوانستيم بگوييم! چه حرف، كلام، عمل يا تشكري شايسته اين كار او بود!؟ هيچ! ترجيح داديم در سكوت و حيرتي كه عشق و احترام ما را به ايشان بيشتر ميكرد، از آن جا دور شويم. وقتي پس از چند لحظه، دوباره به آن قسمت رفتيم، باز حيرت زده شديم! حاجي، كنار شير آب، مشغول شستن ظرفهاي شب پيش بود. ديگر نتوانستيم طاقت بياوريم. بسرعت به ايشان نزديك شديم و از او خواهش كرديم كه ما را بيشتر از اين شرمنده نكند و اجازه دهد ما اين كار را كنيم. اما او با همان حالتهاي صميمي و يكرنگي، بسادگي گفت: «زود باشيد! وقت نماز ميگذرد. زود وضو بگيريد و نمازتان را بخوانيد!» عباس خلفي: هنگامي كه در پادگان «ابوذر» بوديم، به طور كلي به انجام مسابقهها و مسأله «ورزش» خيلي اهميت ميداديم. من و يدالله كلهر و چند نفر در تيم واليبال بوديم. من به عنوان سرپرست بازيها، خيلي سختگير و حساس بودم. با بچهها قرار گذاشته بودم كه هر كس خطا كرد، بايد پشت خط برود و يك نفر جاي او را بگيرد. در اجراي اين مقررات، خيلي سختگيري ميكردم. يك روز گرم بازي بوديم كه حاج يدالله كلهر، در بازي خطايي كرد. پس از چند لحظه كوتاه، من برگشتم كه به او اعتراض كنم، ديدم آن بزرگوار خودش پشت خط رفته؛ تا مرا ديد با خندهاي از روي تواضع و دوستي گفت: «يك نفر را بفرست جاي من!» حاج يدالله كلهر، جانشين تيپ بود و اين قدر تواضع و فروتني داشت. آيا اين صفات و ويژگيها، الگو شدني نيست! احمّد ارشادي : به حاج يدالله، يك خانه در كرج براي سكونت اهدا كرده بودند. حاج يدالله- از آن جا كه در همه امور زندگي، براي بچهها يار و ياور بود- همراه با يكي از دوستان، براي خواستگاري دختر خانمي، به خانه پدر آن دختر ميروند. پس از صحبتهاي اوليه، خانواده دختر ميپرسند كه آيا آن برادر، خانه دارد يا نه؟ آن برادر هم به خاطر صداقت ميگويد: «نه، ندارم!» خانواده آن دختر ميگويند:«براي ما اين مسأله مهم است، پس اجازه بدهيد به همين دليل، اين موضوع را خاتمه يافته بدانيم.» حاج كلهر در همين لحظه، پا در مياني ميكند و ميگويد: «نه آقا! ايشان خانه دارند.» پدر دختر با تعجب ميگويد: «ولي خود ايشان گفتند كه خانه ندارند.»شهيد كلهر با خونسردي و مهرباني ميگويد: «چرا! دارند. خانه ايشان در فلان جاي كرج است. ميتوانيد خودتان برويد ببينيد.» سپس آن مراسم با خوبي و خوشي تمام ميشود و شهيد كلهر در كمال ايثار، خانه خود را به آن برادر ميبخشد. صفيزاده:! هيچ وقت نديده بودم حاج يدالله عصباني شود يا كلام تندي از روي عصبانيت به كسي بگويد. آن روز توپخانه عراق، آتش سنگين خود را روي نيروهاي ما گشوده بود. از زمين و هوا،آتش و خاك و گلوله ميباريد. يكي از بچهها كه حدود سيزده، چهارده سال داشت، بدون اجازه، موتور را برداشته بود. تمام منطقه زير آتش بود. آن جوان با اين حركت، هم خودش را مجروح كرد و هم باعث جراحت كس ديگري شد. همه ما از اين حركت او، ناراحت و خشمگسين بوديم و شايد اگر شرايط ديگري بود، حركت او را با خشم پاسخ ميگفتيم. وقتي حاجي به آن جا آمد، همه ما منتظر نوع برخورد ايشان با آن جوان مجروح و مقصر بوديم. حاجي چند لحظه به او نگريست، نگاهي عميق و گويا، گوياتر از هزار كلام و سوزانتر و محكمتر از صد سيلي. سپس آهسته و آرام، در حالي كه سايه اخمي صورت هميشه گشاده او را تيره و تار كرده بود، از آن جا دور شد. پس از رفتن حاجي، همه با حالتي انتقادي و خشمگين بر سر او فرياد كشيديم. «اين چه كاري بود كه تو كردي!» آن جوان شرمنده و نالان از كار خود و عبرت گرفته از برخورد حاجي، با گريه گفت: «تو را به خدا خجالتم را زيادتر نكنيد، خودم دارم ميسوزم و ميميرم!» برخوردهاي حاجي هميشه اين گونه بود و هر بار به شكل خاصي، با بچهها برخورد ميكرد. رفتار و كرداري كه هر يك براي ما-كه چشم به رفتار و كردار فرماندهان خود داشتيم-درسي بزرگ بود. ايشان هر بار كه براي سركشي از خط پدافند، به آن جا ميآمد، چنان برخوردهايي داشت كه ما-تمام سربازان و بسيجيان- را رشد ميداد و هدايت ميكرد. او الگو و سرمشق شايستهاي براي تمام ما بسيجيان بود. ميربزرگي : مدتي بود كه به حاج يدالله مسؤوليتهاي مهمي سپرده بودند و او فرماندهي قسمتي را به عهده داشت. گاهي او براي ديدار از خانه و اقوام، به زادگاه خود ميآمد. آن روز هم ايشان براي ديدن و ميهماني به خانه ما آمد. به او گفتند فلاني به «غنيآباد» رفته است. او هم به غنيآباد آمد. در آن لحظه، من در خانه خواهرم مشغول جوش دادن آهن بودم. به محض اين كه يدالله از ماشين پياده شد، كنار ما امد. آن موقع او مسؤول بود و با چند نفر از برادران ديگر آمده بود. خلاصه، همه كنار ما آمدند. پس از چند لحظه، طاقت نياورد و گفت: «برو كنار! اين كار، كار تو نيست. برو! ببين، آمپر دستگاه روي چند است؟» بعد خودش آمپر دستگاه جوش را بالا برد و با همان شدت و فشار، جوش داد. به خواهرم كه داخل خانه بود گفتم: «بيا! مسؤول سپاه دارد خانه تو را درست ميكند!» گفت: «كي؟» بعد كه گفتم كي آمده، كلي تعجب كرد. يك روز ديگر هم به خانه ما رفته بود و ديده بود مادرم براي جابه جا كردن كيسههاي سيمان و بردن آنها تا پشتبام، احتياج به كمك دارد. من آن روز در خانه نبودم. باز هم او آستين بالا زده و در مدت كوتاهي، تمام كيسهها را جابه جا كرده بود. علي محمودي : خصلت فرماندهي و خصلتهاي رهبري نظامي، به طور ذاتي در شهيد كلهر وجود داشت… ادامه عمليات «فتحالمبين» بود. يكي از برادران-كه مطمئن نيستم، اما فكر ميكنم در گردان امام حسين(عليهالسلام) بود- نقل ميكرد، طي عمليات، ما حدود هفتصد، هشتصد نفر عراقي را اسير كرديم. چند نفر مامور شديم كه اسرا را به عقبه منتقل كنيم. هنگام حركت، قرار بود تعدادي از سمت راست ستون اسرا حركت كنند كه مراقب آنان باشند. در ميان عراقيهاي اسير شده، شخصي بود كه قد و جثهاش، از شهيد كلهر، بزرگتر و درشتتر بود. او با حيله و زيركي، سعي ميكرد صف را به سمت شهيد كلهر بكشد. يكي از عادتهاي شهيد، هنگامي كه به عنوان فرمانده در جبهه بود، اين بود كه يك سلاح كمري، هميشه آماده به كمرش ميبست. آن عراقي موفق شد ستون دوستانش را طوري حركت دهد كه به حاج يدالله كلهر نزديك شوند. قصد داشت به كمك قد و قواره بزرگش، شهيد را خلع سلاح كند و بگريزد. شهيد كلهر، با همان نيروي ذاتي انديشه و تفكر نظامياش، حدس زده بود كه اين بعثي ملعون، چه قصد و منظوري دارد. در اين لحظه، كلهر، با تمام مهربانيها و قلب رئوفش، در فاصله چند ثانيه، اسلحه كمري را مسلح كرد و به طرف عراقي گرفت، تا هم درسي به اسراي ديگر دهد و هم از دشمن شكست نخورده باشد. سرعت عمل شهيد كلهر، شهامت و خونسردي او در مقام يك فرمانده، لايق، سبب ترس و وحشت عراقيها شد و آنان، كر و كور و مطيع- در حالي كه ميلرزيدند- به عقبه منتقل شدند. جواد نصير: آسمان صاف و آبي، با ورود هواپيماهاي عراقي تيره و تار شد. يكي، دو تا، سه تا… بيست و چهار فروند بمبافكن! اين همه هواپيما براي بمباران كردن پادگان ابوذر، در آسمان ظاهر شده بودند. روزي سه، چهار بار هواپيماها با آرايش جنگي ميآمدند بار نحس خود را خالي ميكردند . ميرفتند. رفته رفته پادگان خالي ميشد و ديگر كمتر كسي جرأت ميكرد در پادگان حاضر شود تا اين كه… حاج يدالله كلهر وارد پادگان شد. سريع، اتاقي نظافت شد و سپس يك قطعه موكت، چند پتوي ساده و … آوردند. خلاصه در كوتاهترين زمان، اتاق آماده شد؛ آن هم براي ستاد عملياتي پادگان ابوذر! پادگان ابوذر دوباره جان تازهاي گرفت. چهار فرمانده شجاع-از جمله حاج يدالله كلهر- تنها افراد مستقر در پادگان بودند. هر شب، كورسوي چراغ نفتي از لابهلاي پتويي كه به عنوان پرده آويخته شده بود، حضور آنان را اعلام ميكرد. و چه كسي بود ببيند كه «ابوذر»ها در ميدان نشستهاند و خود كنار بماند!؟ كمكم همه آمدند: يك نفر، دو نفر، سه نفر، صد نفر و صدها نفر! و پادگان ابوذر، دوباره ستاد عملياتي شد. مركز حفظ و تعليم نيروها و طرحريزي عمليات جنگي، و دشمن بيچاره، در حيرت و ترس از شجاعتهاي آنان. اللهاكبر! طيب بابايي: هر جا كه بود، با شنيدن «الله اكبر»، دست از كار ميكشيد و آماده عبادت ميشد. هيچ يك از ما به ياد نداريم نماز او، قضا يا دير شده باشد. هميشه نماز اول وقت و هميشه در حال دعا و تلاوت قرآن، حتي در فرصتي كوچك رد سنگر. روز و شب يا وقت و بيوقت نميشناخت. آن بزرگوار، نماز شب را طوري ميخواند كه در خلوت و سكوت شبانه دور از چشم همه باشد. در پادگان ابوذر، شبي همگي در اتاق خوابيده بوديم. آخر وقت، وقتي همه آماده خوابيدن شديم، حاجي هم پتو و متكايش را برداشت و دراز كشيد. ساعت كوچكي هم داشت كه آن را هم كوك كرد و بالاي سرش گذاشت. زنگ ساعتش طوري آهسته بود كه فقط خودش آن را ميشنيد و كسي بيدار نميشد. ساعتي پيش از اذان بيدار شدم. تا چند لحظه به سقف خيره شدم. سكوت شبانه بر اتاق ما حكمفرما بود. بچهها همگي از خستگي، در خواب نازي بودند. فقط صداي نفسهاي آرام آنان، سكوت اتاق را ميشكستو همه در جاي خود بودند، جز يك نفر! اتاق او، اتاق ديگري بود كه با درِ كوچكي به اتاق ما راه داشت. از جا برخاستم. صداي آرام راز و نياز مردي، از آن اتاق به گوش ميرسيد. صدا، آرام، پرطنين و پرسوز بود. آهسته، روي نوك پا، سر جاي خودم بازگشتمو نخواستم خلوت شبانه يار خدا را بر هم بزنم. پس از مدتي، يدالله هم سرجايش آمد و دراز كشيد و چون تا اذان، كمي وقت باقي بود،زير لب ذكر ميگفت. پس از چند لحظه، اذان صبح، جانمان را بيدار كرد. با صداي اذان، چند نفر از بچههاي شوخ بيدار شدند و به پاي يدالله زدند كه بابا بلند شو، اذان است،وقت نمازه…! و حاجي نيز برخاست. فقط من ميدانستم كه او بيدار بوده و در خلوت پاك و زلال خود با خدا،راز و نيازهايي داشته است. بانكي: يدالله كلهر، نيمهشب و سحرگاه چنين بود. در سختترين روزهاي جبهه و در اوج بمبارانها و در لحظههاي عزيز شهادت ياران، هميشه و همه جا، ياد خدا، ذكر لبهاي پاك او بود. حاج محمّد رسول ايوانكي : غروب بود؛ از آن غروبهاي خاص جبهه. در «يگان دريايي دزفول»، با حاجي نشسته بوديم. گرم صحبت بوديم. در يك لحظه، متوجه شدم آن طرف سدّ، گلهاي گوسفند در حال عبور است. به حالت نيمه جدي و نيمه شوخي به حاجي گفتم: «حاجي! اگر گفتي تعداد اين گوسفندها چند تاست؟» فاصله ما با آن گله، حدود پانصد متر ميشد. حاجي يك لحظه نگاهي به آنها كرد و گفت: «حدود هفتاد و پنج تا هستند.» ناگفته نماند، من فكر ميكردم تعداد آنها حدود صدتايي ميشود. بعد براي اطمينان از تعداد آنها و حدس و تخمين حاجي، يك جايي را نشان كردم كه گوسفندها از آن عبور ميكردند. وقتي گوسفندها از آن محل رد ميشدند، طوري بود كه ميشد آنها را شمرد. خلاصه، بدقت، آنها را شمردم، درست هفتاد و سه گوسفند بود. تعجب كردم كه حاجي چطوري تعداد آنها را تا اين حد نزديك، توانسته بود از فاصله دور حدس بزند، اين يك نمونه كوچك از تواتاييهاي او بود، نمونهاي كه در عين جالب بودن، ميتواند نشانگر قدرت و استعداد ذاتي او در مسائل بزرگتر و مهمتري مانند مديريت و فرماندهي باشد. احمد فيضي: حاج يدالله، سرنترسي داشت. شجاع و با شهامت بود. اين را همه ميدانستيم. اما در كنار همه اين خصايل ذاتي، تيزهوشي و درك سريع از موقعيت زماني و مكاني، از او يك فرمانده خوش فكر، خلاق و نيرومند نظامي ساخته بود. بيشتر وقتها ميديديم كه ايشان هنگام بارش تركشهاي خمپاره يا گلولههاي توپ، خودش را به زمين نمياندازد و همانطور راست و استوار راه ميرود. بعدها بود كه فهميديم اين كار از روي توانايي و قدرت نظامي او، درك سريع و درست او از فاصله گلولهها، نوع آن و صداي گلوله و تركش بود. اوايل جنگ بود. در جبهه جنوب در خدمت حاجي بوديم. عراق، با توپهاي خود، هر لحظه و هر قدم را بينصيب نميگذاشت. يك لحظه صداي انفجار گلولهها قطع نميشد. فاصله ما با آنان خيلي نزديك بود. تقريبا همه ما، با شنيدن هر سوت خمپاره يا گلوله، در هر كجا كه بوديم، خيز ميرفتيم و روي زمين دراز ميكشيديم. ناگهان سوت گلولهاي به گوش رسيد و اين بار در كمال ناباوري، ديديم حاجي هم درازكش شد. پس از چند ثانيه، گلوله توپ، درست نزديك او به زمين خورد. او با تيزي ذهن خود تشخيص داده بود كه گلوله از چه فاصلهاي است و حدودا كجا فرود ميآيد. تصميمگيريهاي حاجي در مورد مسايل نظامي دقيق و حساب شده بود. مصطفي كريم پناه: حاج يدالله، در ميان بچهها از محبوبيت زيادي برخوردار بود. همه بسيجيان و سربازان، علاقه خاصي به او داشتند. اين محبوبيت و علاقه، به خاطر رفتار و كردار خود حاجي و برخوردهاي صميمانه و در عين حال صحيح او، به وجود آمده بود. در ميان تمام خصلتها و ويژگيهاي رفتاري او، يكي هم اين بود كه دوست داشت با بچهها كشتي بگيرد! يدالله كشتي گرفتن را به عنوان ورزش و عملي براي صميمي شدن با بچهها انجام ميداد. بعضي وقتها با بچههاي بسيجي كشتي ميگرفت. اين حالت، نه تنها احترام و علاقه بچهها را نسبت به فرماندهشان از بين نميبرد؛ بلكه به ايجاد صميميت و علاقه ميان او و تمام بچهها كمك ميكرد. البته شهيد كلهر براي اين ورزش كردنها-بخصوص كشتي گرفتن-ارزش خاصي قائل بود و فلسفه خاصي در اين مورد داشت. او ميگفت: «وقتي كه كسي فرمانده ميشود، ممكن است ناخواسته، حالت خاصي به او دست دهد. بيشتر وقتها وقتي انسان به جايي و مقامي ميرسد، دچار كبر و غرور ميشود. وقتي كشتي ميگيرد، بالاخره پس از چند بار، ممكن است يك بار و گاهي هم هميشه، پشتش به خاك ماليده شود و همين مسأله باعث ميشود كه او هيچ وقت دچار غرور نشود؛ بخصوص اگر اين خاك شدن در برابر چشم همه باشد، ديگر جايي براي احساس خود بزرگبيني نميماند.» مسلم ناصر خاكي: حاج يدالله كلهر هميشه خوش برخورد و مهربان بود. هميشه و همه جا لبخندي آرام و مطمئن بر گوشه لبهايش بود كه با ديدن آن، انسان، احساس آرامش و صميميت ميكرد. اما چهره آرام و مهربانش، فقط در بعضي مواقع، رنگ جديت و خشونت به خود ميگرفت. آن جا كه صحبت از دفاع از ميهن و ارزشها بود؛ حال چه با عقيده و چه با توان رزمي. كلاسي درباره تخريب تشكيل شده بود. ما بيست نفر بوديم كه در آن كلاس شركت كرده بوديم. يكي از شرايط شركت در كلاس، داشتن توان رزمي و جسمي بالا در ميان افراد و شهيد حاج يدالله كلهر، يكي از اين افراد بود. مدت اين كلاس دو هفته بود كه طي آن، با مسايل كلي و اصلي اين گونه رزمها آشنا ميشديم. مسؤولان و مربيان، در آن روزها، هم به ما درس ميدادند و هم هر كدام از ما در جاي مربي قرار ميگرفتيم. درس ميداديم يا از يكديگر سؤال ميكرديم. خب، آدم به طور ذاتي، وقتي در كلاس و پشت ميز و نيمكت قرار ميگيرد، شيطنتها گل ميكند و همه ميشويم همان بچههاي دبستاني با بازيها، شيطنتها و همان طنزها و!… خلاصه همه ما تكتك امتحان داديم و رد شديم. چون شوخيها و سؤالهاي بيربط و طنزآميز برادران نميگذاشت هنگام تدريس آزمايشي،موفق شويم. براي مثال،وقتي سوال ميكرديم آيا كسي سؤالي دارد؟ رويمان را كه برميگردانديم، ميديديم به جاي دست، همه پاهايشان را بالا بردهاند! يا مثلا يكي دستش را بالا ميبرد و ميپرسيد:«آقا اگر چاشني را بغل كلنگ بگذاريم، چه ميشود!؟» خلاصه، آن قدر از اين طور سوالها ميكردند كه طرف خندهاش ميگرفت و نميتوانست درس بدهد و آخر سر هم در قسمت تدريس مردود ميشد. سرانجام، نوبت به حاج يدالله كلهر رسيد. او آرام و مطمئن، با آن قد و قامت رشيدش، كنار تخته آمد. سپس مطالبي را روي تخته نوشت و آن وقت رو كرد به ما و پرسيد: «آيا كسي سؤالي دارد؟» يكي از برادران گفت: «بله!». گفتند: «چه سؤالي داري؟» گفت: «اين بچهها، نميتوانند در كلاس بنشينند، چون پاهايشان درد ميكند. پس ما پاهامان را بالا ميگيريم.» بعد همه پاهايشان را بالا گرفتند! هنوز همه در حال و هواي اين شوخيها بوديم كه با ضربهاي كه ايشان روي ميز كوبيد، همه سرجايمان ميخكوب شديم. نتيجه اين شوخي اين شد كه همه به صف شديم و تا يه شماره، بايد پائين ميرفتيم، آن هم سينهخيز! حالا حساب كنيد كه بيست نفر كه همه جزو فرماندهان و معاونان و خلاصه مسؤولان بودند، بايد اين تنبيه را اجرا ميكردند! خسرو پناهي : آتش توپخانه عراق سنگين بود و تعداد خاكريزها كافي نبود. براي رهايي از آتش دشمن، حتما بايد خاكريزها و سنگرها را يبيشتر ميكرديم. دو، سه تا از بچهها كه براي عمليات، آن سمت رفته بودند، شهيد شده بودند. حتما بايد كاري ميكرديم. پيش حاج يدالله رفتم و به ايشان گفتم: «من سربازي خدمت كردهام و فعلا هم در جهاد آبادان كار ميكنم. البته در قسمت آبياري كار كردهام؛ اما بلدم با «لودر» كار كنم. اگر به من لودر بدهيد، شب تا صبح، آن قدر خاكبرداري ميكنم تا چند تا خاكريز و سنگر حسابي دست كنم.» يك مقداري همان اطراف دنبال «لودر» گشتيم؛ولي فايدهاي نداشت. بالاخره همراه حاج يدالله يك خودرو گرفتيم و به جهاد آبادان رفتيم. حاجي به بچههاي جهاد گفت كه ما براي چه منظوري آمدهايم. خلاصه جهاد آبادان به ما لودر داد. من يك ماشين گرفته بودم و براي «لودر»ها سوخت ميبردم و حاجي و بچهها هم شب تا صبح، خاكريز ميزدند. تا چند روز، هر وقت حاجي را ميديديم، صورت و موهايش غرق خاك بود. اما چهره خستهاش، با لبخندي زيبا ميدرخشيد. ايثارگري حاجي و بچهها، خاكريزهاي بلندي ساخت كه بچهها در پناه آم-از آتش دشمن و تمام ناامنيها و سختيها- در امان ماندند. غلام كٌرد: عمليات «خيبر» تازه تمام شده بود. حدود ساعت هفت شب از انديمشك به سمت تيپ نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) راه افتاديم. مدتي بود كه حاج يدالله به عنوان جانشين تيپ، در آن جا مشغول خدمت بود. من و يكي ديگر از برادران، قرار بود مدتي به صورت مأمور، براي يك كارِ شناسايي در آن جا كار كنيم. تيپ نبياكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) حالت خاصي داشت، پس از «والفجر5»، بزرگواراني مثل «شهيد شرعپسند« و «شهيد اميني» در جمع بچهها نبودند. اين درد، درد كمي نبود. روحيه بچهها تا حدي كسل و خسته بود، اما همچنان شجاع و مقاوم بودند. با اين حال،جو خاصي بر تيپ حاكم بود، جوي آكنده از غم و اندوهِ از دست دادن ياران. ساعت دو نيمهشب به چنگوله-مقر تيپ- رسيديم. نگران اين مسأله بوديم كه با وجود وضع خاص تيپ و دير رسيدن ما، ممكن است مزاحم بچهها شويم. اما ناچار بوديم، راننده مينيبوس (شهيد عزيز و بزرگوار حاج رسولي) جلو سنگر توقف كرد. اولين كسي كه پرده سنگر را بالا زد و چراغ را روشن كرد، حاج يدالله كلهر بود. ديدن چهره روشن و خندان او، نگراني را از وجودمان پاك كرد. به درون رفتيم. حاجي، با مهرباني و صميميت با ما برخورد كرد. اين تصوير، اولين برخوردم با حاج يدالله كلهر بود؛ تصويري كه بعدها با مهربانيها، رشادتها و ايمان او در همه عرصهها، كاملتر شد. اين تصوير، هيچ گاه از يادم نخواهد رفت! سيدعلي ميررضي: اين گفته، فقط شعار و تعريف از يك نفر نيست؛ حقيقتي است. چه آن زمان كه از نزديك با حاجي برخورد داشتيم و چه حالا كه داريم خاطرات او را بررسي ميكنيم. همه ما به آن اعتراف داريم. در «گيلان غرب» بوديم و شرايط حساسي پيش آمده بود. يك گروه شناسايي تشكيل داديم و قرار شد از طرف «گره زرد» به موقعيت امام حسين(عليهالسلام) برويم. پارك موتوري دشمن شناسايي شده بود. قرار بود ما برويم آن را بزنيم و بازگرديم. رفتيم و مأموريتمان را با موفقي ت انجام داديم. موقع بازگشتن، متوجه شديم كه شناسايي شدهايم. شدت انفجار خودروها و مخزن سوخت آنان، به قدري زياد بود كه از كيلومترها فاصله، به راحتي ديده ميشد. آر.پي.جي ما به تانكر سوخت آنان خورده بود و شعلههاي آتش آن تا مقرّ خودمان هم پيدا بود. خلاصه به همين دليل، جان همه گروه در خطر بود. شهيد كلهر وقتي فهميد كه دشمن ما را شناسايي كرده، گفت: «شما برويد، من ميمانم و دفاع ميكنم.» وقتي كه ديد ما اصرار ميكنيم كه بمانيم، با قاطعيت خاصي گفت: «من به شما ميگويم برويد و فاصله بگيريد. بعد، من به شما ميرسم!» طوري اين را گفت كه ديگر هيچ كس حرفي نزد و همه را افتاديم. شهيد كلهر و بسياري از فرماندهان ما اين چنين بودند. آنان تواضع، ايثارگري و قاطعيت را همه با هم در خود داشتند و اين يك شعار و يا حرف نبود، كه يك واقعيت بزرگ بود؛ واقعيتي به بزرگي و وسعت قلبهاي اين بزرگمردان. فداكاريها و ايثارگريها، چاشني حركت نا در لحظههاي حساس بود. صفتهايي كه همراه با پختگي و ابتكار عمل نظامي، سبب پيروزيهاي ما و شكست دشمن بود. نصرتالله بياني: نخلستانهاي آبادان بود و آتش. نخلستان بود و جبهه. هر نخل، سنگري بود براي رزمندهاي. گوشهاي از نخلستان در اين سو، فتح ميشد و گوشهاي ديگر در آن سو سقوط ميكرد. قرار بود همراه حاج فضلي و شهيد كلهر، با قايق از كارون بگذريم و به آبادان برويم تا براي لشگر، مهمات بياوريم. همه سوار يك جيپ 106 بوديم. در ميان نخلهايي كه بيشتر آنها سوخته بودند، پيش ميرفتيم. سر و روي همه، غرق در گرد و خاك بود. حاج فضلي و حاج كلهر تصميم گرفتند به كنار رودخانه بروند و كمي آب به سر و روي خود بزنند. از جايي كه ما بوديم تا كنار رودخانه، شيب زمين را شروع كردند. زمين شيب داشت و گل و لاي حاشيه آن، آن جا را لغزنده كرده بود. در همين زمان، حاج فضلي ليز خورد و داخل آب افتاد. بلافاصله حاج كلهر، زير آتش سنگين عراقيها، حاج فضلي را گرفت و از آب بيرون كشيد و به هر شكلي بود، او را تا كنار جيپ بالا آورد. آنان هر دو زير باران آتش دشمن، به سلامت به خودرو رسيدند. آن روز شهيد كلهر، جان همرزم خود-حاج علي فضلي- را نجات داد. وقتي ما به آن نقطه نگاه ميكرديم، تعجب ميكرديم كه چطور چنين چيزي ممكن شد؛ چون محل حادثه بسيار خطرناك بود. با اين همه، از اين نمونه فداكاريها، از آن بزرگوار زياد ديده بوديم. حسين كراماني: شب سردي بود. سوز و سرما، تا مغز استخوان نفوذ ميكرد. وسايل و تجهيزات ما اندك بود. هر كاري ميكرديم كه كمي گرم شويم، فايدهاي نداشت. پتوهاي نازك و اندك، توان مقابله با آن سرماي شديد را نداشت. شهيد كلهر، آن موقع، يك كليهاش را از دست داده بود و تازه مدتي بود كه جراحاتش بهبود يافته بود. با اين حال، توان و قدرت سابق را نداشت و گاهي ضعف و سرما بر او غلبه ميكرد. آن شب سرد، همه كنار هم بوديم. بالاخره پس از مدتي، يكي، دو پتو به ما رسيد. پتوهاي كوچك و نازكي كه هيچ كدام براي قامت رشيد شهيد كلهر، اندازه نبود. من و بچهها، به زور پتويي را به دور بدن شهيد كلهر بستيم و پتوي ديگر را به حاج علي فضلي داديم. هر كسي ميخواست، پتو را به ديگري بدهد. خلاصه پس از كلي حرف و بحث، پتوها را تقسيم كرديم. خستگي و سرما بالاخره كار خودش را كرد و كمكم پلكهاي ما روي هم افتاد… نيمههاي شب، از شدت سرما از خواب پريدم. با اين كه پتويي رويم بود؛ اما هنوز ميلرزيدم. پتو، همان پتويي بود كه روي حاج يدالله كلهر كشيده بوديم. او در گوشهاي، از سرما و دردهاي جسمي ميلرزيد. نورالله احمدي: خاطرهاي دارم كه خود شهيد كلهر آن را براي ما تعريف كرده كه برايتان ميگويم: سفري به اتفاق چند تن از مسؤولان نظامي به لبنان و سوريه داشتيم. يكي از اهداف اين سفر، آشنايي هر دو طرف، از تجربيات نظامي يكديگر بود. ما به آنان گفتيم كه شما چطور ميجنگيد و به طور كلي، در مورد تجزيه و تحليل مسايل جنگي، نظرشان را پرسيديم. آنان برايمان صحبت كردند و بعد به ما گفتند كه بياييد برويم و جولان را به شما نشان دهيم. ما هم رفتيم. روز بعد، نوبت ما شد كه آنان را ببرم و شكل رزم و مسايل ديگر را نشانشان بدهيم. با آنان رفتيم. شب بود. وقتي خوب جلو رفتيم، به يكي از افراد آنها گفتيم: «دستت را بده.» او در تاريكي دستش را جلو آورد. گفتيم:«دست بكش، ببين چيه؟» او دست كشيد و حس كرد كه تانك يا نفربر اسرائيلي است كه آرم اسرائيل روي آن خورده است. تازه فهميد كه چقدر جلو آمدهايم. ما به آنان گفتيم: «بله! ما هم اين طوري ميجنگيم!» البته ما و آنان، هر دو در پايان آن سفر نتيجه گرفتيم كه اسرائيل، دشمن واحد هر دوي ماست. پس از عمليات بيتالمقدس همه بچهها به طرف زاويه كوچ در اهواز رفتند و آناني هم كه در عمليات بيتالمقدس بودند، به مرخصي رفتند. فقط چهار، پنج نفر مانده بوديم كه من هم جزو يكي از آنان بودم. يك شب جلو رفتيم. منطقه مين گذاري شده بود. ما با همه مينها آشنايي نداشتيم. همين طور كه جلو ميرفتيم، يك مين جديد ديديم و نتوانستيم آن را همان جا خنثي كنيم. خلاصه، مين را برداشتيم و به عقبه، پيش شهيد مفقودالاثر، مكاريان آورديم. ايشان مين را از ما گرفت و پيش حاج يدالله كلهر برد. صبح شده بود. حاجي را بيدار كرديم و گفتيم: «حاجي بلند شو! ما نميتوانيم اين مين را خنثي كنيم، اصلا نميدانيم اين ديگر چه ميني است!» حاج كلهر به حالت نيمه جدي و نيمه شوخي گفت:«خم شويد!» خم شديم. آهسته يك پس گردني به حالت تنبيه، آرام به ما زد و گفت: «اين مين لرزانه، ميدانيد چه خطري كرديد كه اين را، اين شكلي آورديد اينجا؟! چون هر لحظه ممكن بود با فشار دست منفجر شود و همهتان را به كشتن بدهد!» بعد با خونسردي و قدرت و آرامش ذاتي خود،آرام آرام مين را خنثي كرد. مهدي نشاسته: شهيد بزرگوار خصوصيات خاصي داشت. هنگامي كه در «گيلان غرب» بوديم، ايشان فرمانده مستقيم ما بود. آن روزها چند اصطلاح- از جمله اصطلاح «خاليبند[2]»- در ميان بچهها رواج پيدا كرده بود. شهيد كلهر،از اين اصطلاح و چيزهايي مانند آن خيلي بدش ميآمد و ميگفت بسيجيان مؤمن، نبايد از اين حرفها به هم بزنند. هر كس كه اين طور اصطاحها-بخصوص خاليبند- را به كار ميبرد، تنبيه ميشد. تنبيه او اين بود كه از بالاي تپه محل استقرار در گيلان غرب، تا رودخانه دو كيلومتر راه بود. ان فرد بايد يك گالن را از رودخانه پر از آب ميكرد و بالا ميآمد. يك طرف راه سختي بود و تنبيه انضباطي و طرف ديگر، فرماندهاي كه براي مسايل اخلاقي، ارزش خاصي قايل بود. علياصغر معيني: از همان اولين روزهايي كه وارد سپاه شدم، نام «يدالله كلهر» را از بسياري شنيدم. آن قدر درباره شخصيت، رفتار و ويژگيهاي اخلاقي او شنيده بودم كه خيلي دلم مي خواست او را ببينم. بالاخره زماني كه در «گيلان غرب» بوديم، اين فرصت پيش آمد. حاجي آمده بود خط، آن جا را تحويل بگيرد و اولين آشنايي من و حاجي يدالله در همان جا بود. پس از آن، در بيشتر عملياتهاي آن منطقه كنار هم بوديم. ايشان فرمانده گردان بود و طراح عملياتها، خلاصه آن زمان، ما حدود سه ماه، كنار حاجي بوديم. يك روز حاجي به من گفت: «بيا برويم سري به خط بزنيم.» با هم راه افتاديم. آتش سنگيني بود. به همين دليل، از داخل يك كانال راه ميرفتيم. ناگهان، يك خمپاره 60، در نزديكي ما منفجر شد. حاجي مرا به طرفي پرت كرد و خودش را هم روي خاك انداخت. اولش، چيزي نفهميدم؛ اما بعد از چند ثانيه، فهميدم كه تركش به لبم خورده و خون از آن جاري است. حاجي مرا به زور، به بهداري برد. در بهداري، وقتي پرستاران از حال خودش پرسيدند، گفت: «من چيزي نشدم!» شب آمديم و هر كدام گوشهاي دراز كشيديم. حاجي هم اوركت خودش را رويش انداخت و خوابيد. صبح كه شد، از خواب بيدار شدم. وقتي از كنار حاجي رد ميشدم، ديدم اوركت خوني است. خوب كه نگاه كردم، ديدم مقداري خون، در اوركت لخته شده است. به حاجي گفتم: «حاجي! حاجي ببين جراحت داري، اين طور كه نميشود، بايد كاري كرد.» حاجي گفت: «چيزي نيست، باشد، ميرويم بيمارستان؛ ولي اول بگذار حمام بروم، خوب خوب ميشوم.» در حمام، وقتي ميخواستم پشت حاجي را ليف بكشم، گوشه ليف حمام به چيزي گير كرد. آهسته به آن دست كشيدم، تركش كوچك خمپاره بود كه ميان پوست بدن حاجي گير كرده بود. تركش را آهسته درآوردم. غرق در تعجب بودم كه حاجي با خونسردي گفت:«ديدي گفتم چيزي نيست! ديدي خودش آمد بيرون!» آن وقت بود كه فهميدم، تعريفهايي كه درباره او شنيده بودم، بيدليل نبوده است. اين سيماي مردي بود كه پس از شهادتش، دشمن كافر، از شهادت او ابراز شادي ميكرد. باد سردي ميوزيد. سرما بيداد ميكرد. همه كنار هم، در سنگر خوابيده بوديم. پس از مدتي، يك به يك بيرون رفتيم و وضو گرفتيم و بازگشتيم تا براي خواندن نماز شب، وضو داشته باشيم. حاج يدالله كلهر هم در ميان ما بود. او از ناحيه يك دست و به طور كلي يك سمت بدن، آسيب شديدي ديده بود و حركت كردن برايش سخت بود. آن شب، او هم مثل ما، وضو گرفت و به سنگر بازگشت. درد دست و بدن او به حدي بود كه گاهي دستش كنترل نداشت و بچهها تا مدتها دستش را ماساژ مي دادند تا بتواند حركت كند. او هم به هر سختي كه بود، وضو گرفت. همه از شدت سرما، زير پتوها خزيده بوديم. كمكم، سرماي هوا و رخوت و خستگي، پلكهايمان را بر روي هم گذاشت… با صدايي از خواب پريدم. شبحي از سنگر بيرون رفت. به بچهها نگاه كردم. همه بچهها در پتوهاي خود، فرو رفته بودند و معلوم نبود آن كه بيرون رفت، چه كسي بود؟ چند لحظهاي گذشت. كمكم داشتم نگران ميشدم و ميخواستم به دنبال آن برادري كه بيرون رفته بود، بروم كه ديدم قامت يدالله كلهر در آستانه در سنگر ظاهر شد. او براي تجديد وضو، دوباره بيرون رفته بود. و اينك بيحال و بيرمق، از شدت درد و سرما، دوباره به سنگر بازگشته بود تا نماز شب بخواند. او با تني مجروح، در آن سرماي گشنده، كه حتي آدمهاي سالم هم جرأت بيرون رفتن نداشتند، بيرون رفته بود و حالا با وضو، وارد ميشد تا نماز شب بخواند. آرام سر در پتو فرو بردم و گريان از بزرگواري او، ساكت ماندم تا عملش، در برابر نگاه حيرتزده من، كوچك و سبك نشود. لحظهاي بعد، سجاده نماز بود و دعا و نيايش نيمهشب يدالله، با آن صداي حزنآلود. مسافرت با حاج يدالله، هميشه جالب و به يادماندني بود. دو بار در سفر با او همراه بودم؛ هر دو جالب و پرخاطره بود. يك سفر به شمال و يك سفر به جنوب كشور؛ جالب كه ميگويم نه از نظر تفريح و اين طور مسايل، بلكه از نظر همراهي با ايشان و ياد گرفتن خيلي چيزها از او. وقتي صحبت از مسافرت ميكنم، شايد تعجب كنيد و بگوييد شرايط جنگي و مسافرت!؟ اما وضع بد حاج كلهر در بيمارستان، باعث شد كه اين تصميم را بگيريم. حال و وضع جسمي يدالله كلهر، به قدري بد بود كه او را با صندلي چرخدار جا به جا ميكردند. پزشكان نظر داده بودند كه او بايد بيمارستان را ترك كند تا وضعش تغيير كند. دكتر معالج او ميگفت: «اگر ايشان بيمارستان را ترك كند، قول ميدهم كه درد كمر و عفونت معدهاش بهتر شود.» عفونت معده يدالله كلهر، به شكلي بود كه دكتر مجبور بود هر روز مقداري از اين عفونت را از معدهاش خارج كند. پهلوي او شكافته بود و زخم بزرگي داشت. دكتر اصرار ميكرد كه: «همه شما بچههاي كرج هستيد، او را ببريد و بگردانيد، اگر بهتر نشد، با من!» سرانجام راه افتاديم. طبق معمول، هميشه اين يدالله بود كه به همه ما روحيه ميداد و بيشتر همراهيها و همكاريها در مسافرت، از طرف او بود. ما يك ساك پر از لوازم با خودمان برده بوديم و مرتب پانسمان او را عوض ميكرديم. آن شهيد عزيز، طي آن سفر، سعي ميكرد كه ما راحت باشيم و كاري ميكرد كه به ما خوش بگذرد. مسافرت ما چند روز طول كشيد. شايد باور نكنيد! پس از پايان مسافرت، كاملا خوب شده بود. هر روز با پلاستيك روي زخم او را ميبستيم و او با همان حال ميرفت و شنا ميكرد. چون شهيد كلهر عادت به شنا و ورزش داشت. در اين دو هفته، هواي آزاد، استراحت و شنا، حال او را كاملا خوب كرد و به لطف خدا، او سالم و سرحال از مسافرت بازگشت. پس از اين مسافرت، او اصرار داشت كه براي مأموريت به غرب برود. ما اصرار داشتيم كه هنوز هم استراحت كند تا زخمهايش كاملا خوب شود؛اما او ميگفت كه حالش خوب است و بايد برود و ما وقتي اصرار و پافشاري او را ديديم، قبول كرديم و همه با هم به طرف غرب راه افتاديم. در راه، من رانندگي ميكردم. يكدفعه به من گفت: «برو كنار، تا من رانندگي كنم، تو خسته شدهاي!» من كه ميترسيدم او رانندگي كند، گفتم: «نه! خسته نيستم.» راستش ميترسيدم ماشين را به او بسپارم، چون هنوز يك دستش كاملا حركت نميكرد. با اين حال، تاب مقاومت در برابر خواسته او را نداشتم و او پشت فرمان نشست و بيهيچ مشكلي راه را ادامه داد. «آرزو دارم شهيد بشوم؛ نه به خاطر اين كه از زندگي خستهام؛ بلكه به خاطر اين كه ميخواهم با ريختن خون خود، قدري انجام وظيفه كرده باشم و در راه امام حسين(عليه السلام) قدم برداشته باشم.» جمله بالا، يك قسمت از وصيتنامه اوست. تا جايي كه ياد دارم، يدالله، هميشه در آرزوي شهادت بود. با اين حال… … وقتي رسيديم به ماهشهر، عراق ديگر رسيده بود به آن جايي كه نبايد ميرسيد. با رسيدن ما به ماهشهر، پيكر شهيد آخوندي را هم آوردند. حاج يدالله، هر كاري را كه ميشد، انجام داد تا بتوانيم به آبادان برويم. با همه صحبت ميكرد. دست به هر كاري ميزد. يك روز با برادران ارتشي صحبت كرد تا راه حلي بيابد. در همين موقع، يكي از آن برادران كه خلبان هاوركرافت بود، گفت: «نگران نباشيد! من شما را ميرسانم.» بالاخره سوار هاوركرافت شديم و به هر شكلي بود، به آبادان رسيديم. حالا، ما بوديم و آبادان، شهري نيمه سوخته و ويران. كجا بايد ميرفتيم؟ كسي نميدانست. يكي از بچههاي آبادان گفت:«اگر از اين منطقه برويد، جلوتر از فياضيه، ميرسيد به بهمنشير، آن طرف بهمنشير، عراقيها هستند.» حدود يك ماه آن جا بوديم. در اين مدت، بچهها چند بار براي شناسايي رفتند كه عراقيها متوجه شدند. ما به دستور شهيد كلهر، در كارخانه «شير پاستوريزه» مستقر شده بوديم. عراقيها از همان سمت، حمله را شروع كردند. داشتند ميآمدند كه نيروهاي ما را قتل عام كنند. وضع بدي پيش آمده بود. حاجي دستور عقبنشيني داد و به من گفت كه اين را به بچهها اعلام كنم. اين كار را كردم و بچهها با ناراحتي، عقبنشيني كردند. آن روزها، حاجي يك اسلحهاي داشت به نام «ام-پي،چهل». دور تا دور كمرش هم نارنجك تفنگي بسته بود. جلو رفت و در خط محاصره تانكها قرار گرفت. سپس چند تا ام-پي،چهل به طرف آنان شليك كرد. اين اسلحه نارنجكش كوچك است؛ ولي شعاع تركش خوبي دارد. معمولا، در دشمن ايجاد وحشت و ترس ميكند. حاجي شليك ميكرد و آنان خمپاره 60 ميانداختند. زمين اطراف حاجي گلآلود بود. خمپارهها در زمين فرو ميرفت و عمل نميكرد. در نتيجه، دشمن ترسو، از دلاور ما شكست خورد و عقبنشيني كرد. شب بود. يك سو، نخلستان، آرام و نجيب سر در سياهي شب كشيده بود و سوي ديگر، مردي كه با گريههايش، چون مولايش علي(عليه السلام)، با نخلها گفتگو ميكرد. در سياهي شب مردي ميگريست. آهسته به او نزديك شدم. صداي لرزانش را شنيدم كه ميگفت: «خدايا! چرا؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ خمپارهها كنار من زمين ميخورد و عمل نميكرد. چرا نبايد شهيد ميشدم! خدايا! نكند از من راضي نيستي…» و نخلها آرام، در غربت اين مرد عاشق، ميگريستند. در «فاو» جلسهاي تشكيل شده بود. چند نفر از فرماندهان در آن حضور داشتند. هميشه پيش از عمليات، چنين جلسههايي تشكيل ميشد تا وظيفه افراد لشكر مشخص و به آنان ابلاغ شود. قرار بود در «درياچه نمك» عملياتي داشته باشيم. پس از پايان جلسه، شهيد كلهر و يكي ديگر از فرماندهان، از در سنگر خارج شدند تا بروند و لشگر را براي عمليات آماده كنند. هنوز آن دو در آستانه در بودند كه ناگهان موشكي فرود آمد. چند نفر از بچهها شهيد و چند نفر ديگر- از جمله حاج كلهر- به سختي مجروح شدند. در آن حمله موشكي، حاج كلهر از ناحيه كتف و كليه، سخت مجروح شد. در اين عمليات، من هم دچار موج انفجار شديدي شدم و به بيمارستان منتقلم كردند. پس از كمي معالجه، دوباره بازگشتم، ولي چون حالم به هم خورد، دوباره مرا به بيمارستان برگرداندند. حاج كلهر را هم آورده بودند. وقتي از حال كلهر جويا شدم، فهميدم كه يك كليهاش در حال از بين رفتن است و ديگري هم تركش خورده. بعد، رفتم سراغ بچهها و جريان كليههاي حاجي را براي آنان تعريف كردم. پس از يكي دو ساعت، ديدم بچهها، حدود يك گردان، در آن جا جمع شده و همه آمادهاند تا كليههاي خود را به شهيد كلهر اهدا كنند و تازه با هم جر و بحث ميكردند كه مثلا من بايد كليه بدهم، تو برو و از اين حرفها… در همين حال، شهيد كلهر براي چند لحظه به هوش آمد. انگار كه با همان حال هم متوجه اوضاع شده بود؛ چون گفت: «من شرعا راضي نيستم كه شما جان خودتان را به خطر بيندازيد و به من كليه بدهيد، هر چه خدا بخواهد، همان ميشود!» زماني كه حاج يدالله از ناحيه كليه و دست مجروح شد، مدتي در بيمارستان بستري بود. دكتر معالج ايشان، تصميم گرفت كه پس از خوب شدن جراحتها، حاجي را براي عمل دستش به بيمارستان «شهداي تجريش» بفرستد تا يك متخصص، دستش را جراحي كند. البته خود حاجي تاكيد داشت كه به صورت عادي برود و كسي توصيه و سفارش نكند. او اصرار داشت كه در اين مدت، به خانوادهاش هم خبر ندهيم كه مبادا، آنان نگران شوند يا اين كه چون بايد مدت زيادي در بيمارستان بماند، مجبور شوند براي ملاقات بيايند. او عقيده داشت كه اين چيزها باعث دردسر خانوادهاش ميشود و او راضي نبود كسي به خاطر او به زحمت بيفتد. سرانجام او در بيمارستان شهيداي تجريش بستري شد و دستش را جراحي كردند. اما مثل يك مريض عادي- آن طور كه خودش تاكيد داشت- با او رفتار ميشد. گاهي، برخي دكترها كه نميدانستند او كيست يا چرا آن جاست، برخورد تندي با او ميكردند. من از شدت خشم و ناراحتي، به خود ميپيچيدم، چون ايشان نميگذاشت پيش آن پزشك برويم و حرفي به او بزنيم. اين درسهاي بزرگي بود كه او به من و همه ما ميداد. حالا خدا توفيق دهد كه بتوانيم با بيان اين حرفها، ياد او را هميشه زنده نگه داريم. فرمانده محترم ما «سردار فضلي»، در فاو زخمي و به بيمارستان منتقل شد. در واقع، چند تا از فرماندهان و سرداران هم شهيد يا مجروح شدند. وقتي رئيس ستاد و معاون لشگر به آن جا رسيد، قسمت چپ درياچه نمك را به ما واگذار كرد. تيپ 3 سيدالشهدا(عليه السلام) وارد محل شد و يكي از گردانهاي ما براي شناسايي مختصر، عملياتي را انجام داد. پس از شناسايي، قرار شد كه شب بعد، وارد عمل بشويم. گردان به نزديك خط منتقل شد. شروع عمليات، به شب موكول شد. گردان ما، به عنوان احتياط گردانهاي ديگر بود. از اهواز يك گردان حركت كرده بود كه به علت بمباران شديد، نتوانسته بودند خودشان را برسانند. با اين اوضاع و احوال، گردان ما هنگام شب، وارد عمل شد. فرماندهي تيپ به عهده حاج يدالله كلهر بود. آن شب، تا نزديك صبح، درگيري شديد بود. تعدادي شهيد و مجروح داشتيم. با تلاقي بودن منطقه هم اوضاع را بدتر كرده بود. ساعت هفت يا هشت صبح، من و شهيد عراقي پيش حاجي رفتيم و به ايشان گفتيم كه در خط، فقط حدود پنج-شش نفر از برادران باقي ماندهاند. حاجي دستور داد كه كمي عقبتر برويم. حاجي سوار جيپ شد و همراه بيسيمچي و من، به طرف خط راه افتاديم. در نزديكي كارخانه نمك، بيسيمچي هم مجروح شد. مانده بوديم كه چه كار كنيم و از كجا درخواست نيرو كنيم. حاجي دستور داد كه دوباره به قرارگاه بازگرديم. اين بار حاجي خودش بيسيم را به دست گرفت و حركت كرديم. وقتي به خط رسيديم، حاجي خودش چند تا موشك آر.پي.جي به دست گرفت و به سمت خط راه افتاد. فرمانده گردان، جلويش را گرفت و گفت: «كجا ميخواهي بروي؟» خلاصه، فرمانده گردان-شهيد اسكندرلو-مانع شد تا حاج يدالله برود. ميخواست خودش برود و هر يك به ديگري براي نرفتن اصرار ميكرد. سرانجام، هر دو با هم رفتند. چند تا موشك آر.پي.جي هم برداشتند و ما هم همراه آنان، به طرف خط راه افتاديم. آن شب تا صبح، منتظر پاتك عراقيها بوديم. با همان چند نفر، ايستاده بوديم. اين همه انگيزه و نيرو را مديون شجاعت و ايثار يدالله كلهر بوديم كه همان لحظه عزم كرد با آر.پي.جي به خط برود و همه همراهش شديم. هميشه شجاعت و پيشگامي او در اين لحظهها، به همه ما درس ايستادگي و مقاومت ميداد. نزديك صبح، وقتي كنار خاكريز آمدم، متوجه شدم كه كسي، با يك قبضه آر.پي.جي در بغل، به خواب فرو رفته است. او كسي نبود جز حاج يدالله كلهر. چهره مصمم و بيباكش، آرام، با خطوط خواب، نقش گرفته بود و خط به خط صورتش، نشان از شجاعت و ايمان داشت. مدت كوتاهي بود كه شهيد كلهر به علت جراحت و ناراحتيهاي جسمي در بيمارستان «نجميه» تهران بستري بود. او بر اثر اين جراحتها، يك كليهاش را از دست داده بود. عصب يكي از دستهايش قطع شده و تركشي در يكي از پاهايش فرو نشسته بود. پهلوان و علمدار ميدان ما، در بيمارستان بود و ما عطر وجودش را در جبههها حس نميكرديم. با اين كه در بيشتر عملياتها همراهمان بود؛ اما نبودش در اين مدت كوتاه، جايش را براي ما خيلي خالي كرده بود. روزي از روزها، در هنگامه آتش و دود و تركش خمپاره، چشمان ناباورمان، صحنهاي را ديد كه از شادي و غرور، غرق اشك شد… دلاوري، آرام و با صلابت روي صندلي چرخدار نشسته بود و با لبخندي شيرين و مطمئن به ما نزديك ميشد. او كسي نبود جز «يدالله كلهر». همان ياور هميشگي جبهه و همان همرزم صميمي و فداكار ما! دور او حلقه زديم و رويش را بوسيديم. ديدار او در آن شرايط، جان تازهاي در ما دميد… ميگفتند پس از اصابت تركش و بستري شدن در بيمارستان، آن قدر اصرار كرده تا فرماندهان بالاتر، راضي شدند او با صندلي چرخدار، در جبهه حاضر شود و به خدمات خودش- حتي به اين شكل- ادامه دهد. حضورش يادآور روز عاشورا و ابوالفضل العباس(عليه السلام) بود. همان علمداري كه با دستان بريده و گلوي عطشناك، يك تنه بر دشمن ميتازيد. همان كه دست از ياري برادرش برنداشت؛ تا نفس داشت و تا قطره خوني در رگهاي پاكش بود، ميجنگيد و … در «كربلاي 5» مجروح شده بودم. مرا به بيمارستان كرج رساندند. در همان روز مجروحيت من، يكي از بهترين ياوران حاج يدالله-ميررضي- هم به شهادت رسيد. شهادت ميررضي، حاج يدالله را خيلي ناراحت كرده بود. رفاقت و صميميت ميان آن دو، چيزي نبود كه بشود آن را با جمله و حرف بيان كرد. اصلا تمام دوستيها و رفاقتهاي جبهه از نوع خاصي بود. يك هفته پس از شهادت ميررضي، هنوز در بيمارستان بودم كه ناگهان آمبولانسي، آژيركشان، به بيمارستان نزديك شد. به ما خبر دادند كه آن آمبولانس، حامل پيكر پاك شهيد «يدالله كلهر» است. بالاخره آمبولانس ايستاد. احساس خاصي داشتم؛ تمام وجودم ميسوخت. ياور ديگري را از دست داده بوديم. برادر و ياوري كه ديگر مثل او كمتر ميتوانستيم بيابيم. ديگر نميتوانستم روي پاهايم بايستم. شكستم، خرد شدم و فرو ريختم: «خدايا، يدالله هم شهيد شد!» يك روز پس از شهادت «حاج حسين اسكندرلو»؛ پيكر پاكش را آوردند. جنازه حاج حسين پشت يك وانت بود و بچهها آن را جلو قرارگاه تاكتيكي كه پشت خط بود، گذاشتند. همه دور پيكر جمع شده بودند. آخرين وداعها با حاج حسين، اشك بود و قول و قرار، اشك بود و التماس دعا! از دور چشمم به حاج يدالله افتاد. قامت جراحت ديده و رشيدش را با غم و اندوه جلو ميكشيد. دست مجروحش را با دست ديگرش گرفته بود. نگاهش حالت خاصي داشت. انگار در اين دنيا نبود، انگار روح او هم همراه روح حاجحسين به بهشت رفته بود و فقط چشمش- آن هم دو چشم بيرنگ و مات و لرزان در پس پرده اشك- در اين دنيا باقي مانده بود. با ابهت و وقار خاص خود، آمد و كنار وانت ايستاد. با چشمهاي اندوهبار، زمان زيادي به پيكر حاج حسين خيره شد. با همان نگاهها، در سكوت، با شهيد حرفها زد. بعد، از وانت دور شد، گوشهاي نشست و گريست. شانههاي مردانهاش، زير بار اشكها و هجوم بغض سنگيناش، بشدت تكان ميخورد. پس از چند لحظه، به حاجي نزديكتر شدم و آرام او را به عقب بردم. تا چند ساعت، مشغول انجام كارها بودم. يادم افتاد كه حال حاجي زياد خوب نبود. دنبال او گشتم كه پيدايش كنم و دلدارياش بدهم. هر جا را كه گشتم، از او اثري نيافتم. از همه پرسيديم، كسي او را نديده بود. با خودم گفتم نكند، از خود بي خود شده و با موتور جلو رفته؟ رفتم به موتورها سر زدم؛ ديدم همه موتورها سرجايشان هستند. ديگر هوا تاريك شده بود. آخر سر، به فكرم رسيد كه بروم ماشين را بردارم و در اطراف گشتي بزنم. ماشينها را داخل كانال سنگرها پارك كرده بوديم. در تاريكي، ديدم كسي پشت فرمان نشسته است. حاج يدالله بود. نزديكش رفتم. سرش را به فرمان تكيه داده بود و ميگريست. اين همان مردي بود كه در سختترين لحظههاي بمباران، راست و استوار در كانالها ميايستاد و وقتي خمپارهاي منفجر ميشد، حتي خودش را روي زمين هم نميانداخت. اين همان مردي بود كه با سختترين جراحتها و چندين تركش در بدن، از پاي نميافتاد و به كارها رسيدگي ميكرد. حالا، غم از دست دادن حاج حسين، كمرش را شكسته بود. او را از خود بيخود كرده بود. حالا، تنها مانده بود. اشك او اشك غريبي و هجران بود. به حاج يدالله گفتم:«ميخواهي برايت چاي و شام بياورم؟» با اندوه خاصي به من نگاه كرد. فهميدم كه او نيز، ميهمان ماست. به خواست او، تنهايش گذاشتم. همچنان كه دور ميشدم، زمزمههاي او را با خدا ميشنيدم. از خدا چه ميخواست!؟ هر چه بود، فكر ميكنم، خداوند خيلي زود آن را اجابت كرد. خداحافظ برادرم! عمليات «كربلاي 5» بود. عمليات طوري بود كه از نظر زماني، به درازا كشيد. شرايط منطقه سيدالشهدا(عليهالسلام) خيلي بحراني و سنگين بود. هر روز خبر شهادت عزيزي از راه ميرسيد. حاج يدالله دائم به بچهها سركشي ميكرد و هر كاري را كه لازم بود، انجام ميداد. هميشه عادتش بود كه ميان مقر فرماندهي و خط اول، در حركت بود. خودش از نزديك همه چيز را كنترل ميكرد و با بچههاي تماس نزديك داشت. همين حضور او در خطوط اول، دشمن را حيران و ترسو ميكرد. به محض اين كه از بيسيم خبر ميگرفتند كه حاج يدالله كلهر در فلان خط است، ديگر حساب كار خودشان را ميكردند. حاجي رفته بود كه به خط مقدم سر بزند. قرار بود جلسه شوراي فرماندهي، در حوالي شلمچه تشكيل شود و وجود حاج يدالله در جلسه لازم بود. قرار شد كه به ايشان خبر داده شود و از خط، براي شركت در جلسه به عقبه بيايد. حاج علي فضلي، فرمانده لشكر سيدالشهدا(عليهالسلام)، رساندن پيام را به عهده دو نفر از برادراني گذاشت كه مسؤول حمل آذوقه و مهمات به خط بودند. آتش روي خط سنگين بود. سردار شهيد كلهر، كنار خاكريز ايستاده بود و با همان ابهت و متانت هميشگي، كنار رزمندگان بود و عمليات را فرماندهي ميكرد. بردار مسؤول تداركات، پيغام حاج فضلي را به ايشان رساند. كمي بعد، وقتي مسؤول تداركات بارش را تخليه كرد و آماده بازگشت به قرارگاه شد، در فاصله حدود دويست متري، جيپ حامل حاج يدالله هم به سمت مقر فرماندهي ميرفت… … حدود دويست متر، با جيپ حاجي فاصله داشتيم. سوت خمپارههايي به گوش رسيد و بعد… يا حسين! آتش و دود، از كنار جيپ به هوا برخاست. به سمت جيپ حركت كرديم. وقتي نزديكتر رسيدم، قلبم لرزيد. ديدم كه خمپاره يا گلوله توپ به ماشين حاج يدالله اصابت كرده است. دو نفر بيسيمچي، كه در صندلي عقب نشسته بودند، به شهادت رسيده و ستونهاي جيپ خوابيده بود. يك پاي حاجي از جيپ بيرون بود و سرش بشدت آسيب ديده بود. به هر سختي بود، حاجي را به عقب رسانديم و خدا ميداند با چه زباني و چگونه خبر را به حاج فضلي رسانديم. اي خدا، چه لحظههاي سختي! يك روز پيش از شهادت حاجي بود. خدا ميداند كه چقدر اصرار و التماس كردم كه حاجي، بهتر است شما به قرارگاه برگرديد، من ميروم. هر كاري و هر چيزي كه لازم باشد، انجام ميدهم. ولي حاجي حال و هواي ديگري داشت. اين طور توصيهها و حرفها، ديگر هيچ تاثيري در او نداشت. با هم راه افتاديم. از ميان نخلستانها ميگذشتيم. انگار نخلها هم شاخههاي خود را به التماس به خودروي ما ميكوبيدند. پس از مدتي، به خط رسيديم و از همان لحظه، حاجي فرماندهي محور را به عهده گرفت. گاهي در خاكريزها ميان بچهها بود و گاهي هم به سنگر ميآمد، مأموريتهايي را به همه-از جمله به من- ميداد و دوباره بازميگشت. خلاصه يكي از همين مأموريتهايي كه به من سپرد، حدود دو ساعت طول كشيد. دو ساعت مرگبار براي من كه مجبور بودم حاجي را تنها بگذارم. پرنده خيالم، دائم دور و بر او ميپريد: «حالا او چه كار ميكند؟ حالا كجاست؟ آيا تا اين لحظه…نه، نه… حاجي ميماند… حاجي بايد بماند… ما به او احتياج داريم… او را دوست داريم… او ياور همه ماست… نه…» حاجي فضلي به همه پيغام داده بود كه بگويند حاجي به عقب برگردد، جلسه مهمي است. من در بازگشت اين پيغام را به حاجي دادم؛ اما چه سود! بايد تا فردا در خط ميمانديم. حالا ديگر حاجي تصميم گرفته بود براي برخي هماهنگيها، عقب بيايد. حدود ساعت يازده، دوازده بود كه حاجي صدايم زد و گفت: «علي! ماشين را روشن كن، برويم.» خوشحال شدم. فكر كردم كه حاجي بالاخره تصميم گرفته، عقب بيايد. ايستادم كه حاجي سوار بشود و راه بيفتيم. حاجي كلاه سرش نبود. يك لحظه مسؤول يكي از محورها كنار حاجي آمد تا در موردي، از حاجي كسب تكليف كند. حاجي حدود پنج دقيقه با آن برادر صحبت كرد. در همين لحظهها، برادران بيسيمچي آمدند. برادر «جواد عبداللهي» هم بود. من هم پشت فرمان بودم. به حاجي اشاره كردم: «حاجي برويم! ماشين بد جايي است.» باران گلوله و خمپاره بود كه ميباريد. پس از 5 دقيقه، حاجي هم سوار شد و حركت كرديم. هنوز ده قدم نرفته بوديم كه گلوله توپ، مماس با عقب جيپ، فرود آمد. با خوردن گلوله كنار جيپ، جيپ به هوا برخاست. دود و خاك بود و گوشت و خون. بوي گوشت و خاك و صداها در هم پيچيد و كربلايي به پا شد! حاجي كه كنارم بود، روي زانوهاي من افتاد. گيج بودم و گنگ. زبانم بند آمده بود. اصلا من كجا بودم. در زمين؟ در هوا؟ ميان يك دريا؟ ميان خارزاري بيانتها؟ كجا بودم؟ اين كه بود كه گرماي خون سرخش را روي دستهايم حس ميكردم؟ اين…؟ به خود آمدم… دو بيسيمچي، با بدن تكه تكه از تير حرملهها، به خاك و خون غلتيده بودند. ميخواستم جيپ را حركت بدهم؛ اما لاستيكها تركيده بودند و جيپ خوابيده بود. ! بالاخره وانتي از راه رسيد. به كمك راننده، حاجي را سريع در وانت گذاشتيم. انگار همه وجودم به نفسهاي حاجي بسته شده بود. نفس ميكشيد؟آري…! آري…! اما خون، داشت از گلويش بالا ميآمد… پس زنده بود!؟ دست در گلويش كردم تا راه نفس را باز كنم و نفس آمد! خدا را شكر! پس كي ميرسيم؟ بهداري كجاست؟ در كدام صحرا؟ دورِ دور! آن سوي نخلها… پس كيميرسيم؟ بالاخره رسيديم. من بيتاب و نالان، با دو دست، برادرم را به ديگران سپردم. آنان هنوز نميدانستند چه كسي را تحويل گرفتهاند. نامش را گفتم. … اي واي! بسيجيان بيياور شدند! ابوالفضل ميدان، دارد ميرود! صبر كن! بمان! بي تو تنها ميمانيم…! آن روز را بيشتر مردم كرج به ياد دارند؛ روزي كه پيكر پاك «حاج يدالله كلهر»، از سرزميني نه چندان دور، از جبههها به كرج آورده شد. همه آمده بودند. بيشتر مغازهها آن روز تعطيل بود. مادران شهدا، دگرباره، به بدرقه فرزند خود آمده بودند. مگر نه اين كه يدالله و تمام آنان كه پيشتر رفته بودند، فرزند تمامي آنان بودند؟ او را در «امامزاده محمد كرج»، در ميان ياران ديگرش به خاك سپردند. در صف منظم مزار عزيزاني كه هر يك افتخار آفرين صحنههاي جنگ بودند، جاي دادند. حال، او اين جاست؛ مطمئن و آرام در جوار حضرت حق خفته است. نفس مطمئنه او به سوي معبود، رجعت كرد و سرانجام آرام يافت. پيكر پاك او بر دوش مردم، مردم قدرشناسي كه او را ميشناختند، بدرقه شد. آخرين كلام براي بدرقه او، فرياد بلند «لاالهالاالله، الله اكبر و مرگ بر آمريكا» بود. اين چنين است كه مردم ميدانند، اگر آن روز و امروز، از اين پس، يدالله، مهدي، حسين و همه و همه، در ميان ما نيستند، همه از فتنههاي امريكاي جنگافروز است. حاج يدالله كلهر، هميشه به «نماز اول» وقت سفارش ميكرد. پس از نماز هم «زيارت عاشورا» ميخواند. بعد از نماز حتي اگر ميهماني بود، كار داشت يا موقع غذا بود، تا زيارت عاشورا را نميخواند، بر سر غذا يا كارش حاضر نميشد. هميشه ميگفت: «هر روز، يك جزء قرآن بخوانيد، ماهي يكبار 30 جزء قرآن را تمام كنيد.» اگر مراسم دعا يا مراسم شب عاشورا بود، چنان گريه ميكرد كه تمام وجودش ميلرزيد. يكي از خواستههايش اين بود كه روزي، هيأتي درست كند كه از خيلي نظرها نمونه باشد. يك هيأت سنگين و باوقار. عقيده داشت كه حتي نوحهها و مداحيها هم بايد درست و در شأن آن معصومين(عليهمالسلام) باشد. اگر ميشنيد كه كسي از زاري و خواري اهل بيت امام حسين (عليهالسلام) حرف ميزند، ناراحت ميشد و ميگفت: «آنان با آن همه شجاعت، با لب تشنه جنگيدند. حضرت زينب(عليهاسلام) آن همه شجاعت داشت كه يك تنه در مقابل يزيديان ايستاد. پس اين ما هستيم كه خوار و خفيف هستيم. اين همه شجاعت از آن معصومين را، تا به حال در كجاي تاريخ و از چه كسي ديدهايد؟ در عزاداريهاي امام حسين(عليهالسلام) لباس سياه ميپوشيد و در صف اول سينه ميزد و از ته دل عزاداري ميكرد. هر وقت مداحي درباره فاطمه زهرا(سلامالله عليها) نوحه ميخواند، چنان زارزار گريه ميكرد كه بر همه اثر ميگذاشت. اگر مراسم نوحهخواني يا عزاداري بود، همه سعي ميكردند كنار ايشان باشند تا از حالتهاي معنوي و عميق او، تاثير بگيرند. آن همه عشق و اخلاص به ائمه اطهار(عليهم السلام) آموزنده بود. خويشاوندان و همرزمان «سردار سرتيپ پاسدار شهيد يدالله كلهر»، از مديريت، خلاقيت و شجاعت نظامي و ويژگيهاي اخلاقي او اين گونه ياد ميكنند: - هيچ پرسشي را سريع پاسخ نميگفت. خوب فكر ميكرد و بعد پاسخ ميداد؛ آن هم بهترين و مناسبترين پاسخ را. - به خاطر خلاقيت و برنامهريزيها مناسب و بجا، هميشه در عمليات، طرحهاي ايشان مورد توجه و دقت بقيه مسؤولان و فرماندهان قرار ميگرفت. - هميشه خط درست و مناسبي به بچهها نشان ميداد. - چون خودش مرد عمل بود، بچهها به او صد در صد اعتماد داشتند و هر چه ميگفت، همه دقيقا، از او اطاعت ميكردند. - خستگي نميشناخت. در عمليات بزرگي مثل فتحالمبين و بيتالمقدس، نقش مهمي را به عهده داشت. اين عمليات، عملياتي بود كه در سراسر دنيا، تمام مغزهاي نظامي روي آن تجزيه و تحليل ميكردند. او شخصيت ممتازي داشت؛ از يك طرف در عبادتهايي همچون نماز شب و دعاها و فرايض ديني تك بود و از طرف ديگر، از نظر شخصيت و برخوردهاي خوبش با برادران همرزمش. قاطعيت، مديريت و خلاقيتهاي نظامي او، نمونه بود. - علاوه بر تمام خصوصيات كامل معنوي و اخلاقي، ايشان يك ورزشكار و يك پهلون واقعي بود. پهلوني خوشاخلاق و دست و دلباز. - اگر تصميم ميگرفت كاري را براي رضاي خدا انجام دهد، اگر از آسمان سنگ هم ميباريد، نميتوانست جلو او را بگيرد. او آرزوي شهادت داشت و سرانجام به آرزوي خودش رسيد. - او عاشق امام و انقلاب بود. علاقه او به امام(قدس سره) علاقهاي خاص، ناب و شديد بود. - هيچ وقت نماز شب حاج يدالله ترك نشد. هر وقت عصباني ميشد، فقط سكوت مي/ كرد. - هر كس او را ميديد، در همان برخورد اول شيفتهاش ميشد. اخلاقش طوري بود كه با همه مهربانيها و خوشروييها، از آدم فاسد و بدكردار، نفرت داشت. تا رفتار ناشايستي از كسي ميديد، با عمل مناسب و بجا، كارش را گوشزد ميكرد. اگر دستور و فرماني از امام ميرسيد، آن را مو به مو عمل ميكرد. او يك مقلد واقعي بود. - مهربانيها و خوبيهاي يدالله، مثل باران رحمت بود. وقتي ميباريد، همه را فراميگرفت. - خيلي راحت ميشد به او تكيه كرد؛ چون نه كينه داشت و نه اهل غرضورزي بود. قلبي پاك و زلال و روحي بزرگ و مهربان داشت. - هيچ وقت با كسي برخورد تند و يا بد نميكرد. خيلي آرام و متواضع بود؛ بخصوص در برابر بزرگتران. صبور و پرحوصله بود. خونسردي و آرامش، از صفات بارز و اصلي او بود. اينها همه از ايمان و توكل زياد او ناشي ميشد. - شاداب و خندهرو بود. اين صفت هميشه در اوليم برخوردهايش، انسان را شيفته او ميكرد. - به عنوان يك فرمانده، شجاع و نترس بود. انگار توپ و گلوله هيچ معنايي براي او نداشتند. همين آدم، هنگام دعاي كميل و يا نماز شب، آدمي ميشد كه بيا و ببين! - ايشان به طور عملي، ابتكار و خلاقيت داشت، چنان خلاقيتي كه شايد اگر يك آدم نظامي مدتها فكر ميكرد، نميتوانست چنان طرحها و كارهايي را ارائه دهد. روحيه سلحشوري خاصي داشت. اعتماد به نفس ايشان، به حدي بالا بود كه هر كس با خدا ارتباط داشت، وقتي او را ميديد، به اين روحيات او پي ميبرد. - يدالله كلهر بسيار پرحوصله و صبور بود. از همان بچگي، هميشه به ما نصيحت ميكرد كه با هم دعوا نكنيم. هميشه از مردانگس و گذشت صحبت ميكرد و از خودسازي، و خود نيز هميشه چنين بود: با گذشت، فداكار، صبور و پرحوصله. من يكي از واليباليستهاي شهريار بودم. وقتي جنگ شروع شد، او از اولين كساني بود كه به جبهه رفت. پس از مدتي، وقتي به شهريار بازگشت، درباره جنگ، دليلهاي به وجود آمدن آن و بسياري مسايل ديگر براي ما صحبت ميكرد. تحت تاثير همين حرفهاي او و با شناختي كه از او و رفتار و شخصيتاش داشتيم، همه به جبهه رفتيم. - حاج يدالله كلهر، در ميان نيروهايي كه با ايشان كار ميكردند، به نام «مراد» معروف بودند و واقعا هم مراد و الگوي بسياري از بسيجيان و سربازان بود. تمام مسؤوليتهايي كه به عهده داشت، براي شخصيت و وجود او برازنده بود. - حاجي در مراسم عزاداري يا دعا، حالتهاي خاصي داشت. وقتي به چهره ايشان خيره ميشديم، احساس ميكرديم كه كسي دارد نوحهسرايي ميكند و آن وقت اين حالت ايشان، آدم را منقلب ميكرد. در مراسم دعا و نماز، دعاي توسل يا كميل- هر وقت حاجي حضور داشت، من و بقيه بچهها سعي ميكرديم سر وقت در مراسم باشيم و خود من سعي ميكردم خيلي نزديك به حاجي باشم تا حالتهاي خاص او را بهتر بگيرم تا دعاها يا برنامهها بيشتر در من اثر كند. - خط فكري شهيد كلهر، رفتار او و بديدن ايشان از دنيا و مسائل مادي، براي ياران و همرزمان ايشان، معناي خاصي دارد. بعضي وقتها اگر ما ياد و خاطره آنان را زنده نكنيم، همه چيز فراموشمان ميشود و به دنيا ميپيونديم. وقتي در پارك يا خيابان راه ميرويم، اگر يك لحظه از خاطره و ياد شهيدان جنگ غافل شويم، انگار خودمان را باختهايم. خيلي شبها هست كه وقتي از شهيدان ياد ميكنيم، درد و رنج ياد آنان، با اشك و گريه همراه ميشود. اين گريهها، مثل گريه كردن حضرت علي(عليه السلام) بر سر چاه است. غمها و اندوههاي ما، فقط با ياد و خاطره آنان آرام ميگيرد. وجود و دل سرگشته ما، فقط با ياد آنان و خاطرههاي به ياد ماندنيشان آرام و قرار ميگيرد. - من خاطره خوبي از سفر حج از ايشان دارم. در مدينه، من و حاج حسين معيني، روي پله نشسته بوديم كه شهيد كلهر را ديديم. او جنان باصفا و صميميت و چنان با روي گشاده با ما روبوسي كرد كه خاطره آن هميشه در ياد من خواهد ماند. او يك الگوي اخلاقي براي همه ما بود. هيچ وقت او را در حالت اضطراب يا ترس از دشمن نديديم. شجاع و بيباك بود. او در نماز، سجدههاي طولاني داشت. نماز شب و زيارت عاشورا ميخواند. از اول آشناييام با شهيد كلهر، هر وقت كه ميشد، او را ميديدم و اگر نميشد، به وسيله نامه با او ارتباط برقرار ميكردم. پس از مدتي كه ايشان را نديده بودم، در جبهه مجنون و در قرارگاه «كوثر»، او را ديدم. در آن جا او پاسخ آخرين نامهام را كه هنوز پست نكرده بود، برايم خواند و ناخودآگاه، دوباره در جيبش گذاشت. پس از شهادتش، با اين كه احساس ميكردم تكيهگاه محكمي را از دست دادهام، با اين حال ميدانستم كه او مرغ باغ ملكوت و به سوي معبود خود پرگشود و اين ماييم كه از قافله عقب ماندهايم! شهيد يدالله كلهر، نمونه و الگويي از تمام دلاوراني بود كه در طول 1200 كيلومتر خط جبهه، قدم به قدم، با دشمن دين و ميهن، ايثارگرانه جنگيدند و به شهادت رسيدند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان تهران , بازدید : 263 [ 1392/04/23 ] [ 1392/04/23 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |