فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات حميد باکري
در آذر سال 1334 ه ش در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود . در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علي كه بدست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خود سازي و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است . در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصيل به خارج از كشور سفر ميكند ، ابتداء به تركيه و از تركيه جهت گذراندن دوره چريكي عازم سوريه ميشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نويسي كرده و فقط يك هفته در كلاس درس حاضر ميشود و با هجرت امام«مد ظله العالي»به پاريس عازم پاريس ميشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوريه ميرود و با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي در مراكز نظامي مشغول فعاليت ميشود و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به عضويت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عمليات با عناصر دستنشانده امپرياليسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابي كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب شروع به فعاليت كرده بودند به مبارزه ميپردازد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 347 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مهدي باکري
سال 1333 ه.ش در شهرستان مياندوآب در يك خانواده مذهبي و باايمان متولد شد. در دوران كودكي، مادرش را – كه بانويي باايمان بود – از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد و در دوره دبيرستان (همزمان با شهادت برادرش علي باكري به دست دژخيمان ساواك) وارد جريانات سياسي شد.
پس از اخذ ديپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسيار متاثر بود، به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسي مكانيك مشغول تحصيل شد. از ابتداي ورود به دانشگاه تبريز يكي از افراد مبارز اين دانشگاه بود. او برادرش حميد را نيز به همراه خود به اين شهر آورد. شهيد باكري در طول فعاليت هاي سياسي خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنيت آذربايجان شرقي (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتي حميد را براي برقراري ارتباط با ساير مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم براي مبارزين داخل كشور فعال شود. شهيد مهدي باكري در دوره سربازي با تبعيت از اعلاميه حضرت امام خميني(ره) – در حالي كه در تهران افسر وظيفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد. بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در آمد و در سازماندهي و استحكام سپاه اروميه نقش فعالي را ايفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب اروميه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار اروميه نيز خدمات ارزندهاي را از خود به يادگار گذاشت. ازدواج شهيد مهدي باكري مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. مهريه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئوليت جهاد سازندگي استان، خدمات ارزندهاي براي مردم انجام داد. شهيد باكري در مدت مسئوليتش به عنوان فرمانده عمليات سپاه اروميه تلاش هاي گستردهاي را در برقراري امنيت و پاكسازي منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعاليت هاي شبانهروزي در مسئوليت هاي مختلف، پس از شروع جنگ تحميلي، تكليف خويش را در جهاد با كفار بعثي و متجاوزين به ميهن اسلامي ديد و راهي جبههها شد. با استعداد و دلسوزي فراوان خود توانست در عمليات فتحالمبين با عنوان معاون فرمانده تيپ نجف اشرف در كسب پيروزي ها موثر باشد. در اين عمليات يكي از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، كه ايشان به همراه تعدادي نيرو، با شجاعت و تدبير بينظير آنان را از محاصره بيرون آورد. در همين عمليات در منطقه رقابيه از ناحيه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از يك ماه در عمليات بيتالمقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پيروزي لشكريان اسلام بر متجاوزين بعثي بود. در مرحله دوم عمليات بيتالمقدس از ناحيه كمر زخمي شد و با وجود جراحت هايي كه داشت در مرحله سوم عمليات، به قرارگاه فرماندهي رفت تا برادران بسيجي را از پشت بيسيم هدايت كند. در عمليات رمضان با سمت فرماندهي تيپ عاشورا به نبرد بيامان در داخل خاك عراق پرداخت و اين بار نيز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحيت، وي مصمم تر از پيش در جبههها حضور مييافت و بدون احساس خستگي براي تجهيز، سازماندهي، هدايت نيروها و طراحي عمليات، شبانهروز تلاش ميكرد. در عمليات مسلم بن عقيل با فرماندهي او بر لشكر عاشورا و ايثار رزمندگان سلحشور، بخش عظيمي از خاك گلگون ايران اسلامي و چند منطقه استراتژيك آزاد شد. شهيد باكري در عمليات والفجرمقدماتي و والفجر يك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسيجيان غيور و فداكار، در انجام تكليف و نبرد با متجاوزين، آمادگي و ايثار همهجانبهاي را از خود نشان داد. در عمليات خيبر زماني كه برادرش حميد، به درجه رفيع شهات نايل آمد، با وجود علاقه خاصي كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنين گفت: شهادت حميد يكي از الطاف الهي است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهاي خطاب به خانوادهاش نوشت: « من به وصيت و آرزوي حميد كه باز كردن راه كربلا ميباشد همچنان در جبههها ميمانم و به خواست و راه شهيد ادامه ميدهم تا اسلام پيروز شود.» تلاش فراوان در ميادين نبرد و شرايط حساس جبههها، او را از حضور در تشييع پيكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود بازداشت. برادري كه در روزهاي سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سياسي و در جبههها، پا به پاي مهدي، جانفشاني كرد. نقش شهيد باكري و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خيبر و تصرف جزاير مجنون و مقاومتي كه آنان در دفاع پاتك هاي توانفرساي دشمن از خود نشان دادند بر كسي پوشيده نيست. در مرحله آماده سازي مقدمات عمليات بدر، اگرچه روزها به كندي ميگذشت اما مهدي با جديت، همه نيروها را براي نبردي مردانه و عارفانه تهييج و ترغيب كرد و چونان مرشدي كامل و عارفي واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت بايد بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نيروهايش درميان گذاشت. شهيد باكري، پاسدار نمونه، فرماندهي فداكار و ايثارگر، خدمتگزاري صادق، صميمي، مخلص و عاشق حضرت امام خميني(ره) و انقلاب اسلامي بود. با تمام وجود خود را پيرو خط امام ميدانست و سعي ميكرد زندگياش را براساس رهنمودها و فرمايشات آن بزرگوار تنظيم نمايد، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش ميداد، آنها را مينوشت و در معرض ديد خود قرار ميداد و آنقدر به اين امر حساسيت داشت كه به خانوادهاش سفارش كرده بود كه سخنراني آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طريق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آيات الهي است،بايد جلو چشمان ما باشد تا هميشه آنها را ببينيم و از ياد نبريم. شهيد باكري از انسان هاي وارسته و خودساختهاي بود كه با فراهم بودن زمينههاي مساعد، به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زده بود. زندگي ساده و بيرياي او زبانزد همه آشنايان بود. با توانايي هايي كه داشت ميتوانست مرفهترين زندگي را داشته باشد؛ اما همواره مثل يك بسيجي زندگي ميكرد. از امكاناتي كه حق طبيعياش نيز بود چشم ميپوشيد. تواضع و فروتنياش باعث ميشد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش ميداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نيز بسيجيان را دوست داشت و به آنها عشق ميورزيد. ميگفت: وقتي با بسيجيها راه ميروم، حال و هواي ديگري پيدا ميكنم، هرگاه خسته ميشوم پيش بسيجي ها ميروم تا از آنها روحيه بگيرم و خستگيام برطرف شود. همه ما در برابر جان اين بسيجيها مسئوليم، براي حفظ جان آنها اگر متحمل يك ميليون تومان هزينه – براي ساختن يك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشويم، يك موي بسيجي، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژي پولادين و تسخيرناپذير بود و با دوستان خدا مهربان، سيمايي جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، هميشه خندان مينمود و بشاش. انساني بود هميشه آماده به خدمت و پرتوان. حجتالاسلام والمسلمين شهيد محلاتي در مورد شهيد باكري اظهار ميدارند: « وي نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط براي دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوي رأفت و محبت در برخورد با زيردستان بود.» همسر شهيد باكري در مورد اخلاق او در خانه ميگويد: باوجود همه خستگيها، بيخوابيها و دويدنها، هميشه با حالتي شاد بدون ابراز خستگي به خانه وارد ميشد و اگر مقدور بود در كارهاي خانه به من كمك مي كرد؛ لباس ميشست، ظرف ميشست و خودش كارهاي خودش را انجام ميداد. اگر از مسئلهاي عصباني و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعي ميكرد با خونسردي و با دلايل مكتبي مرا قانع كند. دوستان و همسنگرانش نقل ميكنند: به همان ميزان كه به انجام فرايض ديني مقيد بود نسبت به مستحبات هم تقيد داشت. نيمههاي شب از خواب بيدار ميشد، با خداي خود خلوت مي كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گريه ميخواند. خواندن قرآن از كارهاي واجب روزمرهاش بود و ديگران را نيز به اين كار سفارش مينمود. شهيد باكري در حفظ بيتالمال و اهميت آن توجه زيادي داشت، حتي همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر ميداشت و از نوشتن با خودكار بيتالمال – حتي به اندازه چند كلمه – منع ميكرد. همواره رسيدگي به خانواده شهدا را تاكيد ميكرد و اگر برايش مقدور بود به همراه مسئولين لشكر بعد از هر عمليات به منزلشان ميرفت و از آنان دلجويي ميكرد و در رفع مشكلات آنها اقدام ميكرد. او ميگفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و اين نوع زندگي از با فضيلتترين زندگيهاست. بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهادت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيتالله خامنهاي رسيد و از ايشان درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند. اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناك ترين صحنههاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مينمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتك هاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آب هاي هورالعظيم انتقال ميدادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپيجي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست. او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبداللهالحسين(ع) و كولهباري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده ميدانست و تنها به لطف و كرم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيت نامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرفت او اشاره ميكند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان ميكند و از زبان شهيد مي گويد: خدايا تو چقدر دوستداشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد ميشدي و در رگ هايم جريان مييافتي تا همه سلول هايم هم يارب يارب ميگفت. اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود. منبع:موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحیم یا الله،یا محمد،یا علی،یا فاطمة زهرا،یا حسن،یا حسین،یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی كه سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است كه نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی كه از ما راضی نباشی. ای وای كه سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ، و چه كنم كه تهیدستم،خدایا تو قبولم كن. سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر كفر و الحاد،عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شكرگزار خدا باشیم كه سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم كه صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است. ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نمائیم تا بلكه قدری از تكلیف خود را در شكر گزاری بجا آورده باشیم. وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید،پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه كسانی كه از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد. خدایا مرا پاكیزه بپذیر مهدی باكری. مهدی باکری از نگاه همرزمان شهید محلاتی نماینده امام (ره) درسپاه : یكی از برادران فرمانده ما (مهدی باكری) شهید شد، این برادر از اول توی جنگ بود، (قبل از عملیات، اینها مشهد مشرف شده بودند و بعد هم آمده بودند خدمت امام). آنجا توی مشهد گفته بود كه من از امام رضا (ع) خواستم كه توفیق شهادت را نصیب من كند. برای مراسم شهادت این برادر، من خودم رفتم به آذربایجان و در مراسمی كه آنجا بود شركت كردم. در ارومیه، تبریز، زنجان غوغا بود. تمام مردم غیور آذربایجان و زنجان همین طور اشك می ریختند و تظاهرات می كردند؛ درست مثل اینكه یك مرجع تقلید از دنیا رفته بود، این قدر مردم اظهار علاقه میكردند. من وصیت نامه اش را دیدم، در وصیت نامهاش می گوید كه من چطور وصیت نامه بنویسم در حالی كه می ترسم از دنیا بروم و خالص نباشم و پذیرفته درگاه خدا نشوم، چون معصیت كارم. یك آدمی كه از اول جنگ،توی جبهه بوده ،باز خودش را گناهكار می داند و بعد می گوید: «خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم، خون باید می شدی و در رگهایم جریان می یافتی تا سلولهایم همه یارب یارب می گفت.» این جمله خیلی خیلی معرفت می خواهد. می گوید:« تو باید در تمام بدن من جریان داشته باشی، تا همه سلولهای من یا رب یارب بگوید.» این ثارالله كه به امام حسین تعبیر می كند(چون خون در همه بدن هست) خون خدا رنگ توحید گرفته است. بنابراین بازو می شود یدالله؛ همان كه امام فرمود: «من بازوهای شما را كه دست خدا بالایش است میبوسم.» حال دیگر «ید» می شود «یدالله». چشم انسان می شود «عین الله»؛ چشم خدا. جز خدا اصلاً در جهان نمی بیند. زبانش دائم در راه خداست. قلمش دائم در راه خداست. یك انسانی می شود كه به تعبیر قرآن رنگ توحید گرفته (صبغه الله)، چون انسان وقتی متولد بشود ،انسان بالقوه است و حیوان بالفعل، هر رنگی كه به خودش بزند ،همان رنگ را می گیرد. ذاتاً فطرتش عشق به توحید دارد، ولی توی این دنیاست كه باید رنگ آمیزی بشود. اگر رفت و خودش را در اختیار انبیاء قرار داد، رنگ توحید می گیرد (صبغه الله). آن وقت همه سلولهای او سلول توحید می شوند؛ می شود یك انسان الهی؛ می شود یك انسان عاشق. خوب، همین هم بعداً میگوید: ای كاش تو خون بودی و در رگهایم جریان می یافتی. بعداً می گوید: «یا اباعبدالله شفاعت!» چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه كنم كه تهیدستم خدایا! تو قبولم كن!» سپس سلام بر امام و امام زمان می رساند و توصیه می كند كه دنیا را رها كنید. ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند و بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا شاید قدری از تكلیف خود را در شكرگزاری به جا آورده باشیم. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زمان دفاع مقدس: در سپاه حرف زیاد از مهدی میزدند . من یك چیزهایی از بچههای ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه كرده بودند « اینها با امام نیستند . » به خصوص مهدی را میگفتند متهمش میكردند كه مشكلاتی دارد و افكارش درست نیست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط میشنیدم . بعد كه تحقیق كردم دیدم انگیزههای محلی باعث این حرفها شده . كه معمولاً تنگ نظری بود . این افراد نمیتوانستند تفكیك كاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود . مثلاً نمیتوانستند درك كنند كه مهدی و حمید آنقدر ظرفیت دارند كه میتوانند در دانشگاه با گروههای منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند . مهدی اصلاً نظرش این بود كه برود تأثیر بگذارد ، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی كه به خودش و نظر خودش داشت ، كما این كه تأثیر هم روی عدّهیی گذاشت . براش مسأله نبود كسی مسألهدار با او تماس بگیرد . احساس مسئولیت میكرد . پیش خودش احساس نیاز میكرد كه حتماً آنطرف به او نیاز دارد كه باش تماس گرفته . میرفت با برخورد منطقی خودش تحت تأثیرش قرار میداد . دیگران نمیتوانستند ظرفیت مهدی را درك كنند . لذا با خودشان مقایسهاش میكردند . آمیزهیی از حسادت و جهالت دست به دست هم میداد تا برای مهدی مشكل درست شود . گاهی جو آنقدر مسموم میشد كه حتی به نزدیكان او متوسل میشدند . یادم هست میخواستم برای مهدی حكم فرماندهی بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه میدانستند . اولین كسی را كه فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح كند یكی از دوستان صمیمی خود مهدی بود . آمد گفت « حرف پشت سر مهدی زیادست . تو از آن چیزها اطلاع داری كه میخواهی براش حكم بزنی ؟ » گفتم « بیخبر نیستم . خبر جدید چی داری ؟ » یك چیزهایی گفت . گفتم « اینها را میدانم . » گفت « این چیزهای را میدانی و میخواهی حكم بزنی ؟ » گفتم « بله حتماً . چون من خودم مهدی را بیواسطه شناختهام و هیچ احتیاج به تأیید كسی ندارم . مطمئن باشید حتماً حكمش را میزنم ، حتماً هم ازش دفاع میكنم . » من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم ، ولی حكم مهدی را زدم و پای تمام حرفهام هم ایستادم . بعد فهمیدم كه اشتباه نكردهام . اولین باری كه مهدی را دیدم قبل از عملیات فتحالمبین بود . یكی از فرماندههای تیپ آمده بود به من گزارش بدهد كه دیدم یك نفر همراهش آمده ، ساكت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را میداد و من تمام توجهام به غریبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او كی هست . گفت « ایشان آقای باكریاند . » گفتم«کدام باکری» گفت « مهدی . » گفتم « كجا بودند قبلاً ؟ » گفت « ارومیه . » یادم آمد او همان باكرییست كه در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند . همان موقع هم در ذهنم به عنوان یك آدم فعال روی او حساب میكردم . تا این كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . یكی از كارهای اصلیام این شد كه دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند . آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم كه عملیات ثامنالائمه را با آنها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد كاظمی و ما یكی از حساسترین جبههها را سپردیم به تیمآنها ، تیم احمد و مهدی . كه سربلند هم بیرون آمدند . بعد از آن بود كه بهش حكم تشكیل تیپ عاشورا را دادم . قبول نمیكرد . حتی دلیلهای منطقی میآورد میگفت میخواهد كنار نیروها باشد ، نه بالای سرشان ، كه بعد خدای نكرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ ، كه بنی صدر فرمانده كل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود . بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی ، كسانی مثل مهدی و حمید و شفیعزاده ، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشكیل بدهند . در حالی كه حمید و مهدی و شفیعزاده اصلاً به این حرفها اعتنا نمیكردند . خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدی میرفت بالای دكل دیدهبانی میكرد و از همان بالا به شفیعزاده میگفت بفرست ، یعنی خمپاره بفرست . صبح تا شب از همانجا ، بنا به سهمیهیی كه داشتند ، بیست سی تا گلوله شلیك میكردند ، بعد میآمدند توی دفترچهشان مینوشتند كه چند ایفا آتش گرفت ، چند تا سنگر منهدم شد ، چند تا عراقی خط خوردهاند و از همین مسایل . آنجا قدرت مانور این سه نفر دو كیلومتر بیشتر نبود . چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقیقت آنها اول اسیر خودی بودند . بعد در محاصرهی عراقیها . آنهم مهدی كه اگر جای رشد میدید ، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت انسانهای بزرگ گاهی در درون خودیها به اسارت كشیده میشوند . انسانهایی كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان یك ملت را میتوانند سركوب كنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند . مهدی اینطور? بود ، حمید اینطوری بود ، شفیعزاده این طوری بود . یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنیصدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا میكردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم . تفكر حاكم این بود كه « شما جنگ بلد نیستید . میروید منطقه را لو میدهید . » مثلاً میگفتند « شما با این آخوندهایی كه با خودتان میآورید ، به خاطر عمامههای سفیدشان ، به دشمن اجازهی گراگرفتن میدهید . » بهانه میگرفتند . البته مسخره هم میكردند . و ما صبر میكردیم . چون زخمی دو طرف بودیم . هم خودیها هم عراقیها . خودیها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراكنیو حملههای مسلحانهی كردستان و عراقیها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقیها در ده پانزده كیلومتری اهواز . نمیدانستیم باید بیاییم تهران را حفظ كنیم یا برویم خوزستان بجنگیم . بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان بنیصدر فرار كرد . بچههای انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ . كسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیتهای دیگرش دست كشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی كه بعدها لشكر شد . مهدی خیلی سریع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی كه به نیروها وارد شد از حملهی عراقی و صدام هم بدتر بود . مهدی در عملیات بیتالمقدس بود كه به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مجروح شد . و در عملیات رمضان هم ، با وجود جراحتش بیمارستان را رها كرد آمد وارد صحنهی عملیات شد . یادم هست بچهها گزارش میدادند كه مهدی از فشار درد گاهی خم میشد تا دردش تسكین پیدا كند . میگفتند با همان حالت خمیده از پشت بیسیم داد میزده و فرمانده گردانهاش را صدا میزده میگفته چه كار كنند یا از كجا بروند . خیلیها بودند كه اگر چنین زخمی برمیداشتند یك لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شركت كنند . میرفتند یكی دو سال در ایران یا اروپا بستری میشدند و استراحت میكردند تا این تركش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند . اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت . معروف بود در جبهههای جنگ كه وقتی به نیروها فشار میآمد یك عده بروند به فرماندهها بگویند بروید گزارش بدهید و امكانات بگیرید . تكیه كلام آنها این بود كه « ما فقط گزارشمان را به خدا میدهیم ، نه به كسی دیگر . » مهدی یكی دوبار دیگر هم خودش رانشان داد . كه یكیش به عدمالفتح معروف شد . یعنی عملیات خیبر . این عملیات خیلی مهم و حساس بود . چرا كه نقطهی عطفی بود در جنگهای ما . چون ما از نوع جنگهای زمینی می رفتیم طرف جنگهای آبی خاكی . لذا فراهم كردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود . هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی ، هم از نظر روحی . نیروها باید مسافتی را حدود سی كیلومتر در آب پیش میرفتند و بعد تازه میرسیدند به عراقیها . خیز خیلی بلندی بود . اولین باری بود كه اینكار صورت میگرفت . هم حركت در آب ، هم جنگ در آب برای همهمان جدید و عجیب بود . من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه میرفتم توی لشكر . یك شب بدون این كه به مهدی بگویم با چند نفر از بچهها بعد از نماز مغرب رفتیم لشكر عاشورا . من اغلب چفیه میزدم كه شناخته نشوم . رفتم پرسیدم « بچههای لشكر كجا هستند ؟ » گفتند فلانجا هستند و « دارند زیارت عاشورا میخوانند . » رفتم آنجا دیدم همهی بچههای لشكر عاشورا جمعند ، چراغها خاموشست ، دارند عزاداری میكنند . بینشان نشستم و به عزاداری گوش دادم . مداحان تركی میخواندند . متوجه نمیشدم چی میگویند . با این حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم میچرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینم . اصلاً پیداشان نبود . از بغل دستیام پرسیدم « میدانی مهدی باكری كجاست … یا حمید ؟ » تلاش كرد پیداشان كند . نتوانست . خیلی دلم میخواست بدانم مهدی كجاست . فكر كردم شاید جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسیدم بچهها مرا بشناسند و مراسمشان تحت تأثیر قرار بگیرد . همانجا نشستم تا مراسم تمام شود . دیدم اینطور كه نمیشود با مهدی صحبت كرد . این جوری هم كه نمیتوانستم مهدی را ببینم . به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا كردم . در حقیقت این را میخواستم بگویم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوری توی نیروهاش محو شده كه هیچ كس نمیتواند پیداش كند . حتی منی كه از دور هم میتوانستم تشخیصش بدهم . صدر و ذیلی در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداریشان را میكردند . از مهدی گزارش خواستم . گفت « آموزشها تمام شده . بچهها از هر نظری آمادهاند ، حتی روحی . » و حمید از همه آمادهتر . برای همین شاید قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید . پل صویب خط مقدم بود . یعنی مقدمترین لبهی جلویی نبرد با عراقیها . دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم . فاصلهی آنجا تا قرارگاه زیاد بود . به خاطر اینكه نیروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توی منطقهی صویب و عُزیر ، كه منطقهی شمالی آنجا بود . حساسیت آنقدر زیاد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردانهاشان بگوش بودند . آن كسی را كه میفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشكر میفرستادند تا از نزدیك بالای سر نیروها باشد . مكالمههای آنها با هم خیلی واضح و روشن بود . من نمیتوانستم حرفهای مهدی را با حمید بشنوم . اما حرفهای مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرفهای مهدی با خط جلو میفهمیدم كه عراقیها از سه طرف آمدهاند حمید را محاصره كردهاند . منطقهی عُزیر هم شكسته بود و خودیها عقب نشینی كرده بودند . عقبهی نیروهای حمید كور شد . تلاش زیادی كردیم مهدی و حمید را تقویت كنیم . نشد . هلیكوپترها نتوانستند نیرو ببرند ، یا این كه بروند تمامشان را برگردانند . اینطوری شد كه آنجا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریمشان . حمید یكی از آنها بود . من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم . اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود ، برای همه بود ، كه یا سریع بیایند عقب ، یا به طریقی به آنها كمك شود . لحنش با شرایط مشابه عملیاتهای دیگرش فرقی نداشت . شاید به همین دلیل بود كه من بعدها متوجه شدم حمید آنجا بوده . مهدی خیلی طبیعی ، مثل مواقع دیگرش و مثل یك فرمانده لشكر ، تمام سعیاش را میكرد بچههاش را از محاصره بیرون بیاورد . بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیرهی شمالی دور هم جمع شدیم و شروع كردیم به زیارت عاشورا خواندن . بیخبر از ما یكی رفت با بیت امام تماس گرفت كه « بچهها از این عدمالفتح ناراحتند . نشستهاند دارند عزاداری میكنند . » همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت « احمد آقا شما را میخواهد . » از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت كردم . گفت « چیه ؟ چرا نشستهاید دارید گریه میكنید ؟ » گفتم « مسألهی خاصی نیست . بچهها دارند زیارت عاشورا میخوانند . » گفت « صبر كن امام میخواهد یك چیزی بگوید ! » چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت « امام گفته این جملهها را بخوانید برای بچهها . » جملهها این بود « شما پیروز هستید . به هیچ وجه نگران این عدمالفتحها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده كنید . » آمدم تمام این حرفها را برای بچهها گفتم . وضع جلسه به كلی عوض شد . انگار یك انرژی فوقالعاده پیدا كرده بودند . روحیهشان با یك دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق كرده بود . اولین كسی كه صحبت كرد ، مهدی بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن . گفت « برادرها ! مگر غیر از اینست كه ما به تكلیف میجنگیم ؟ مگر غیر از اینست كه پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد ؟ »خیلی با ظرافت ، بدون این كه بگوید من برادرم را از دست دادهام ، میخواست بگوید نباید نگران باشیم . گفت « حالا كه امام اینطور فرموده ، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده كنیم . » حرفهای مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد . هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كردیم برای عملیات بدر ، كه به یك معنا تكرار خیبر بود . با این فرق كه ما تلاش زیادی كردیم كاستیهای خیبر را برطرف كنیم . مهدی یكی از كسانی بود كه با دادن طرحها و نظرهای جدید خیلی گل كرد . مثلاً یكی از مشكلات ما حملهی غواصها به خط عراقیها بود . غواصها باید از توی نیها میآمدند بیرون و یك مسافت دو سه كیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستارهها تا سیل بند عراقیها شنا میكردند . نور ستارهها طوری آب را روشن میكرد كه غواصها پیدا بودند . با نزدیك شدن به سیل بند عمق آب هم كم میشد و غواصها نمیتوانستند زیر آب بروند . از گردن به بالا میماندند بیرون آب میشدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی . جلسهیی گذاشتیم كه « ما با این مشكل چی كار باید بكنیم ؟ » مهدی گفت « غواصها باید نوعی از لباسها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . » اول یك لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر كه اگر نور بهش میخورد منعكس میشد . گفت « نه از اینها كه نور منعكس میكند . » تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده كه توانسته اشكالش را پیدا كند . گفت « بعضی از این كفشكهای غواصی آج ندارند . باعث میشوند غواص لیز بخورد . سروصداشان هم غواصها را لو میدهد . اینها باید حتماً آج داشته باشند . » ما به این جزییات اصلاً توجه نكرده بودیم . یكی دیگر از طرحهای مهدی آماده كردن قایقها بود . كه مهدی خیلی به آببندی و در آب كار كردشان حساس بود . و همینطور به رفع كردن عیب موتورهاشان . یك روز مهدی میبیند كسی به قایقش گاز میدهد . میرود به او میگوید این كار را نكند و او گوش نمیدهد . مهدی یك سنگ برمیدارد دنبالش میكند . میگوید « مرد حسابی ! مگر نمیگویم آهسته برو ؟ این قایق مال بیتالمالست ، مال جنگست ، مال عملیاتست ، نه برای تفریح من و تو . » طرح دیگر مهدی در بدر ، آنطور كه یادم میآید ، رفع مشكلات خطشكنی بود . ما معمولاً توی عملیاتها كارهامان را مرحله به مرحله پیگیری میكردیم . میآمدیم جلسه میگذاشتیم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل میكردیم و یك قدم میرفتیم جلوتر . آخرین مرحلهی طراحی عملیاتی نحوهی شكستن خط مقدم بود .مسألهی غواصها حل شده بود . همه چیز آماده بود ، به جز شكستن خط ، كه هنوز در پردهی ابهام بود . در آن جلسه در جمع فرمانده لشكرها مطرح كردم « طرحش با شما ، كه چطور خط جزیرهی جنوبی شكسته شود ! » عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آنجا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر كند . مهدی گفت « بیاییم برای هر گردان یك كانال بزنیم و تا آنجا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانالها نزدیك كنیم به عراقیها . » سؤال كردند « چطوری تا زیر پای دشمن كانال بزنیم ؟ میفهمد میآید مانع میشود . » مهدی گفت « از آنجا به بعد یك سری تیمهای هجومیآماده میكنیم ، در حد ده پانزده نفر ، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقیها . » گفتند « آنجا خب تیربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نمیشود كه . » مهدی گفت « هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید میدهیم . تنها راهش همینست كه گفتم . كه سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند ، وگرنه بازهم تلفاتمان بیشتر میشود . » بحث شد . در نهایت همه به این نتیجه رسیدند كه حرف مهدی درستست . عملی هم كه هست . این طرح را فقط كسی میتوانست بدهد كه خودش جرأت تا آنجا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد . كه مهدی خودش داشت . علیالخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلی كه به كیسهیی معروف شد و فقط از یك راه باریك میشد رفت آنجا . آنجا هم مثل قلب خیبر بود كه اگر از دست میرفت تمام جبهه سقوط میكرد . مهدی چون حساسیت آن منطقه را میدانست رفت آنجا مقاومت كرد . من تلاشی را كه او در بدر و در كیسهیی كرد در هیچ كدام فرماندهان جنگ ندیده بودم . شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود . پشت سرش یك پل ده پانزده كیلومتری بود بین جزیرهی شمالی تا آنجا ، كه با یك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كیسهیی هم حدود پنج شش كیلومتر راه بود . خود كیسهیی كه اصلاً وضع مناسبی نداشت . مهدی خودش با همان پنج شش نفری كه آنجا بودند تا آخرین لحظه مقاومت كرد . من خسته شده بودم . كمی قبل از این كه سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم « شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت كنم برگردم . » تأكید هم كردم كه زود بیدارم كنند . ربع ساعت خوابیدم كه آمدند بیدارم كردند . به قیافهها نگاه كردم دیدم فرق كردهاند . گفتم « چی شده ؟ » همهشان از علاقهی من به مهدی خبر داشتند . نگفتند چی شده . نگران مهدی شدم ، به خاطر حساس بودن كیسهیی . با احمد كاظمی تماس گرفتم گفتم « موقعیت ؟ » گفت « دیگر داریم میآییم عقب . منتها روی پل ازدحامست . وضع ناجوری پیش آمده . میترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم . » آن پل دوازده كیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت . در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل كند و نشكند . به احمد گفتم « مهدی كجاست ؟ حالش چطورست ؟ » گفت « مهدی هم هست . پیش منست . مسأله ندارد . » دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست . رفتم توی فكر كه نكند مهدی شهید شده . به آقا رحیم یا آقای رشید بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم « احساس میكنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید . » گفتند « نه . احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداواش میكنند . » گفتم « تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم ! » طول كشید . دیدم رغبتی نشان نمیدهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم « احمد ! چرا حقیقت را به من نمیگویی ؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده ؟ » احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم ، پاهام ، همان طور بیسیم به دست ، شل شدند . زانو زدم . ساعتها گریه كردم . بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه كردند خودم را كنترل كنم . گفتند « چرا این قدر گریه میكنی ؟ » یادم به حرف زدنهامان میافتاد ، یا درد دل كردنهامان ، یا خندههای خودمانیمان . یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و این كه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههاش راحتترست . این كه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت . این كه هیچی برای خودش از من نخواست . نه ماشین ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هیچ چیز دیگری كه دیگران براش سرو دست میشكستند . و این كه خودش را رفت رساند به دریا . از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس . فهمیدم نمیخواسته در خاك دفن شود . فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد كه خیلی از عرفا حسرتش را دارند . برای همین چیزهاست كه معتقدم مهدی گمنامترین شهید این جنگست . بارها شده كه شبها برای مهدی و بچههای دیگر گریه كردهام . نمیتوانم فراموششان كنم . بیشتر از دوازده سال گذشته ، ولی تعلق خاطری كه به آنها دارم ،خیلی بیشتر از تعلق خاطریست كه به بچههایم دارم . علاقهی من به مهدی ، حمید . بروجردی ، باقری ، خرازی ، زینالدین قابل مقایسه با تعلقم به خانوادهام نیست . در یك جمله بگویم كه « مهدی روح منست و این روح از كالبد من جدا نمیشود .
سید یحیی ( رحیم ) صفوی فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مأمور خبرچین كلاس ما یكی از مذهبیها و نمازخوانهایی بود كه هرگز در ذهنمان خطور نمیكرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواك میرسانده . آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود كه بیشترین فعالیت و تظاهرات در دست گروههای غیر مذهبی بود . با آمدن مهدی و عدهیی از دانشجویان سال اولی كه به آنها خوابگاه داده نمیشد ، با هماهنگی مهدی و بقیه ، در خوابگاههای دیگر و در خانههای اجارهیی سطح شهر ساكن شدند . بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سید علی مقدم ، مهندس علی قیامتیون ، سردار حسین علایی ، مهندس احمد خرم ، و دیگران . در دانشكدههای علوم پزشكی و كشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند كه با همكاری هم سعی میكردیم ارتباط با روحانیت را حفظ كنیم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهایت همه با همفكری هم مرتبط میشدیم به حركت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب ، یعنی امام . مهدی از نیروهای شاخص دانشكدهی فنی تبریز بود كه با هماهنگیهای همدیگر و به دور از چشم بینای ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوههای مربوط به امام و دعوت از كانون یا شخصیتهای فرهنگی میپرداختیم . از چهرههای شناخته شدهی این روزها خاطرم هست از آقای بشارتی ، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت میكردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی كنند . كار فرهنگی هم میكردیم . مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلمهای مناسب با خفقان آن روزها . یا فعال كردن رشتههای ورزشی مختلف ، مثل كوه نوردی و كشتی ، یا مسابقههای متنوع و در رشتههای گوناگون ، همراه با جایزههایی كه خودمان تهیه میكردیم . البته گاهی ساواك مطلع میشد و بعضی از دوستانمان را میفرستاد سربازی ، آن هم با درجهی سرباز صفری ، اما در نهایت با تمام سختیها انقلاب پیروز شد و ساواك روسیاه . دشمن بیكار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكراتها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تیپ آنجا سرگرد عباسی بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگیری به آنها سپرد . آنها هم آنجا را غارت كردند و سلاحهاش را به یغما بردند . تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . شهرهای دیگر كردستان را با به كارگیری آنها ناامن كردند . عراق هم از آنها پشتیبانی كرد ، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استانهای دیگر ، مثل تهران و شمال و جنوب . در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشترین شهرهای كردستان به دست مجاهدین و دمكرات و كومله افتاد . و حتی قسمتی از آذربایجان غربی ، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد . در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آنجا و آمد در شورای انقلاب مطرح كرد كه « باید تسلیم اینها شد . » كه البته بیجواب نماند . آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری و آیتالله خامنهیی تأكید داشتند كه « بچههای سپاه و بسیج میروند شهر را آزاد میكنند . » این جنگ اول كردستان بود . یعنی زمانی كه بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از كشتههای آنها فاتحه خواند . جنگ دوم كردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكیل داده بودم . با دویست نفر از بچهها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی كردستان . مهدی را باز آنجا دیدم ، كه فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود . من به عنوان فرمانده عملیات كردستان رفته بودم . بروجردی فرمانده سپاه غرب بود . اولین كاری كه كردیم با همكاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشیهای دیگر یك ستاد مشترك تشكیل دادیم . جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول كشید . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگانها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زیرك انرژی زیادی گرفت . كه در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد . ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای كردستان بود كه تا شروع جنگ ، یعنی سی شهریور ، طول كشید . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنویه . مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاكسازی كردستان جانفشانیها كردند و حماسهها آفریدند . شهید كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشتهام ، بد نیست بروم خوزستان و كمكی اگر از دستم برمیآید كوتاهی نكنم . با عدهیی از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم . با حسین خرازی و بقیه . مهدی هم بود ، با شفیع زاده ، كه با یك قبضه خمپارهی 120 آمد . خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جادهی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقیها حتی از بهمن شیر عبور كرده بودند . یعنی ما از راه خشكی نمیتوانستیم عبور كنیم . تنها راهمان یا پرواز با هلیكوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج ، كه مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آنجا برویم آبادان . مهدی با شهید شفیع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانهی نیروی زمینی سپاه شد ) با همان خمپارهی 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجی كه آمد پر از كیسههای آرد بود . ناخدای لنج گفت « اگر میخواهید ببرمتان آبادان باید تمام این كیسهها را خالی كنید . وگرنه آبادان بیآبادان . » خودشان میگفتند دو روز طول كشید تا آن كیسهها را از لنج خالی كنند . وقتی هم آمدند ، رفتند جبههی فیاضیه و شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیهی هر روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند . این درست زمانی بود كه بنی صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانیمان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . میگفت « این مردم بیخود بلند میشوند میآیند . » با آن لحن خودش میگفت « آقای خمینی هم اشتباه میكند كه مردم بیسلاح را فرستاده . ما نمیتوانیم این طوری جنگ را پیش ببریم . » در شكستن حصر آبادان سپاه گردانهاش را شكل داد . ما در خط دارخوین و محمدیه ( جنوب سلمانیه ) یك گردان تشكیل دادیم ، با سیصد و پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات ، بعد از عزل بنیصدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، یعنی 21 خرداد سال 60 . سه چهار كیلومتر پیشروی داشتیم تا این كه به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم « اگر از كنار كارون تا جادهی اهواز را برامان خاكریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم . » كه زد . پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست . طرح عملیات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسهیی با حضور مقام رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران . ما در محورمان و در عملیات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم . بعد از عملیات تیپهامان را تشكیل دادیم . یكی از آن تیپها تیپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهی احمد كاظمی و قائم مقامی مهدی ، كه در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند . و همینطور در فتحالمبین ، كه مهدی در آن خوش درخشید . عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . یك طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندی به نام تیشكن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرفتر دست احمد متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان ، كه جهاد جادهیی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده این یگان مهدی بود . عملیات هم عملیات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرماندههاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی . قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرماندههاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی . قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرماندههاش من و تیمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ 25 كربلا و تیپ 8 نجف اشرف سپاه . فرمانده آن یگانی كه باید میرفت عراقیها را از تنگهی رقابیه دور میزد مهدی بود . كار سخت و پیچیدهیی بود . باید دو روز قبل از عملیات میرفتند از تنگهی زلیجان میگذشتند . پشت سر آنها هم باید واحدهای مكانیزهی ارتش ( از لشكر سیستان و بلوچستان ) حركت میكردند . اول نیروهای پیادهی تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پیامپیها . همه باید پیاده و شبانه از رملها و تنگههای رقابیه میگذشتند ، بعد میرفتند عراقیها را دور میزدند تا تك اصلی شروع شود . عملیات شروع شد . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست . مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه را بست ، با یك فاصلهی صد كیلومتری ، طوری كه عراقیها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت . عراقیها حتی خوابش را هم نمیدیدند كه جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشان كنند و محاصره شوند . خاطرات همسر شهید : باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش كارهای خودش را انجام میداد. اگر از مسئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میكرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند. دوستان و همسنگرانش نقل میكنند: به همان میزان كه به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش مینمود. شهید باكری در حفظ بیتالمال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودكار بیتالمال – حتی به اندازه چند كلمه – منع میكرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید میكرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میكرد و در رفع مشكلات آنها اقدام میكرد. او میگفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست. ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحميلي بود يعني سال 1359 كه جنگ در شهريور ماه تازه شروع شده بود. شهيد باكري بلافاصله بعد از عقدمان، فردايش به جبهه تشريف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه كه تشريف آوردند زندگي مشتركمان را شروع كرديم، مهدي مدت كوتاهي در جهاد سازندگي خدمت كرد بعد از آن فرمانده عمليات سپاه (شهيد مهدي اميني) كه شهيد شد، وارد سپاه شد البته مدتي كه در جهادسازندگي خدمت ميكردند هميشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملياتي كه پيش ميآمد يا نياز ميشد، شركت ميكردند. چند مدت در سپاه در پاكسازي مناطق كردستان از كومله و دموكرات، خدمات ارزندهاي به آذربايجان غربي كردند. برگرديم به قضيه ازدواج. شهيد باكري پيشنهاد كردند كه من به اهواز ميروم با من ميآيي؟ بعد از موافقت با هم راهي اهواز شديم. چند ماه قبل از شروع عمليات فتحالمبين به اهواز رفتيم و اولين عمليات كه ما در اهواز بوديم عمليات فتحالمبين بود. از عمليات فتحالمبين تا عمليات بدر كه آن عزيز شهيد شد من در تمامي مناطقي كه لشكر عاشورا عمليات داشت من از اين شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، يا دزفول همواره همراه اين شهيد بودم. سرتاسر زندگي من با مهدي لحظه به لحظه خاطره است ولي خاطره مهمي كه حالا در ذهن من خطور ميكند آنرا بيان ميكنم. ايشان در ارتباط با بيتالمال خيلي حساس بودند ما در زماني كه در اهواز بوديم مسئوليت اداره خانه به من محول شده بود. يك روز قرار بود بچههاي لشكر به عنوان مهمان به خانه ما بيايد. من از آنجا كه فرصت نكرده بودم نان تهيه كنم به مهدي گفتم كه وقتي عصر ميآييد، نان هم تهيه كنيد. مهدي كه هم طبق معمول عصرها دير به خانه ميآمدند -بنابه شرايط كاري- از آنجا كه نانواييها بسته بودند نتوانسته بود نان تهيه كند. زنگ زدند كه از لشكر نان بياورند. البته از امكانات لشكر هيچ وقت استفاده نميكردند ولي چون مجبور بوديم اين كار را كردند. نان را كه آوردند مهدي پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأكيد گفت كه تو حق نداري از اين نان استفاده كني چون كه اينها را مردم براي رزمندگان اسلام ارسال كردهاند و چون تو رزمنده نيستي پس حق خوردن از اين نانها را نداري. من هم مجبور شدم از خرده نانهايي كه قبلاً در سفر مانده بود استفاده كردم. البته اين مراعات ايشان را ميرساند نسبت به بيتالمال والا خداي ناكرده سوء برداشت نشود. يكي از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه ايشان مسئوليت سنگيني كه در لشكر داشتند و به خانه خيلي كم سر ميزدند، ولي با تمام اينها و عليرغم آن همه خستگي وقتي كه وارد خانه ميشدند با روحيه شاد و بشّاش و خيلي متواضعانه برخورد ميكردند. شهيد آيتالله محلاتي در خصوص ايشان فرموده بودند كه مهدي مظهر غضب خدا است عليه دشمنان. واقعاً اينطور بود با وجود اينكه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد ميكردند ولي در خانه خيلي رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هيچگونه اظهار خستگي نميكرد. با روحيه شاد وارد خانه ميشد و با نشاط از خانه خارج ميشد. يكي از خصوصيات بارز شهيد باكري كه خيلي برايم جاليم جالب بود، اين بود كه مسائل محيط كارش را زياد در منزل مطرح نميكرد و معتقد بود كه اگر اينها مطرح شود ممكن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصي كه انسان ميتواند نسبت به كارهايي كه كرده است داشته باشد ناگهان از بين برود. لذا به اين علت مسائل جبهه و كارهايي را كه به خودش مربوط بود مطرح نميكرد. يك روز اتفاقاً خودم از ايشان پرسيدم اين همه افراد جبهه ميروند و ميآيند و كلي درباره آن حرف ميزنند، ولي شما اصلاً صحبت نميكنيد با اين همه مسئوليت سنگيني كه داري، چرا حرف نميزني؟ ايشان گفتند: من كه آنجا كاري نميكنم كارها را بسيجيها ميكنند و آنقدر به اين بسيجيها علاقه داشت كه همواره از آنها به عنوان فرزند ياد ميكردند و ميگفتند اينها بچههاي من هستند و هركس كه از بچههاي لشكر شهيد ميشد عكساش را به خانه ميآورد و به ديوار اتاقش نصب ميكرد. اتاقش شده بود يك نمايشگاه عكس. وقتي كه من مثلاً از بيرون ميآمدم خانه. ميديدم كه به اين عكس شهدا خيره شده است و زير لبش اشعاري را زمزمه ميكند و چشمهايش پر از اشك شده است ميخواست گريه كند ولي من كه وارد اتاق ميشدم صحنه عوض ميشد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نميكرد چرا كه معتقد بود كه بادمجان بم آفت ندارد. ولي من يقيناً ميدانستم مهدي كه يكي از افراد برگزيده خدا بود، حتماً در آينده نزديك به مقام و درجه رفيع شهادت خواهد رسيد. وقتي كه زندگي تمامي شهدا را مورد دقت قرار ميدهيم ميبينيم كه اينها از زمان كودكي اقدام به خودسازي كرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزيده خدا بودند البته به اين معني نيست كه اين افراد غير قابل تصور ما باشند و يا ما نتوانيم مثل اين افراد باشيم. اين افراد بنا به فرموده خداوند متعال كه: «الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتي به اين يقين رسيدند كه غير از خدا هيچكس را ندارند و يك مسيري را انتخاب كردند كه خدا و پيغمبر انتخاب كردهاند. يك قدم به عقب برنگشتند و در آن مسير با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهيد باكري هم از اين لحاظ مستثنا نبودند. قطعاً نقش شهدا را در دفاع مقدس هيچكس نميتواند انكار كند و ما همگي مديون خون شهدا هستيم اگر اين شهدا نبودند هيچوقت اين انقلاب و اين جامعه به اين مرحله نميرسيد و تنها راه سعادت و نجات كه به قول شهيد باكري كه در وصيتنامهشان فرمودهاند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفيق عبادت و اطاعت و ترك معصيت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنايت فرمايد. سردارشهيد احمد كاظمي: آشنايي ما با آقا مهدي در اواخر عمليات طريقالقدس و قبل از عمليات فتحالمبين و تشكيل تيپ نجرف اشرف، توسط شهيد حسن باقري صورت گرفت. يك روز بعد از آشنايي به منطقه عملياتي فتحالمبين رفتيم. ما فارسيزبان بوديم ايشان تركيزبان و بهطور شايستهاي براي هم جا نيفتاده بوديم. «مهدي» ميگفت: اگر ميخواهي شهيد شوي خيلي خوب است، ولي اگر ميخواهي از سختيها راحت شوي، هيچ ارزشي ندارد. اگر من خودم به جاي ايشان بودم واقعاً تحمل اين تنهايي و غريبي را نداشتم و نميتوانستم مانند وي اين غربت را تحمل كنم و در اينجا بود كه احساس كردم كه آقا مهدي فرد با تحملي است. بعد چند روز كه فرصت بيشتري در رابطه با كارمان پيش آمد من با آقا مهدي در خصوص اينكه در چه كاري بيشتر ميتواند كمك كند صحبت كردم كه ايشان با اظهار علاقه در رشته عملياتي مسائلي را عنوان كردند كه من به فعاليتهاي فوقالعاده وي در اين زمينه پي بردم. آقا مهدي جداي آن چيزهايي كه از ايشان برآورد ميشد خودش دنبال كارها ميرفت و برنامهريزي ميكرد. آرام، آرام من خودم، يك توجه خاصي به مهدي پيدا كردم و ايشان با همه نقطه ضعفهايي كه من داشتم و همچنين در برخوردهايي كه شايد در شأن او نبود همه مسائل را تحمل ميكرد و خوشحال و راضي ميرفت به دنبال كارها و برنامهها و شناساييهايي كه در نتيجه رسيديم به شروع عمليات فتحالمبين. در بدو شروع عمليات فتحالمبين ما دو محور داشتيم كه يكي محور زليجان بود و يكي هم محور رقابيه كه آقا مهدي زليجان را پذيرفتند كه عمده علميات هم از آن محور بود و اصل پيروزي عمليات هم مديون همان محور شد كه در حين انجام عمليات، عراقيها را محاصره كردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند. در آن عمليات آقا مهدي آنقدر از خود فداكاري و شجاعت نشان دادند كه همه به فراست وجود وي پي بردند و آنچنان كه شايسته و بايسته وجود ايشان بود او را شناختند و در پايان عمليات همه از ايشان تعريف ميكردند و ميگفتند كه در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدي رفته بود مسائل خط را حل كرده بود كه يگان حركت كنند و بروند براي عمليات، عمده كارهاي عمليات را ايشان انجام ميدادند و در عمليات بيتالمقدس تا مرحله سوم عمليات بودند كه در اين مرحله زخمي شدند. بعد از بهبودي آقا مهدي و اتمام عمليات، مسئوليت تشكيل تيپ عاشورا را به ايشان دادند كه بعداً به لشكر عاشورا تبديل شد. بعد از آن طبيعتاً در دو تيپ مستقل كاري ميكرديم ولي رابطهاي كه در كارها با هم داشتيم و صميميتي كه نسبت به هم پيدا كرده بوديم آن رابطه به نحو احسن حفظ ميشد و در اكثر عملياتها درخواست ما اين بود كه كنار هم باشيم و با هم عمليات بكنيم، عمليات خيبر و عمليات بدر بيشترين خاطرات و حماسههايي بود كه از آقا مهدي ديديم واقعاً هر وقت كه آن خاطرات را به ياد ميآورم خيلي كمبود مهدي را در جنگ احساس ميكنم كه واقعاً مهدي خيلي فرد ارزشمندي بوده و خيلي ميتوانست مؤثر باشد. شايد من اينقدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم. عمليات خيبر كه عمليات تقريباً سختي بود و فشارهاي عجيبي به ما آورد ما يك وقت نديديم كه مهدي درش تزلزل باشد و احساس بكند كه حالا ديگر در برابر دشمن بايستي سست شد. يا اينكه عقبنشيني بشود يا جابجا شويم. هميشه در همان حالتهاي سختي، خيلي شجاعانه و خيلي با عظمت در مقابل دشمن ميايتساد و هميشه به فكر بود كه ادامه بدهد با هم توي يك سنگر بوديم، نزديك خط بود، آتش آنجا خيلي زياد بود كه بچهها خيلي ميآمدند و اصرار ميكردند جابجا شويد و توي اين سنگر نباشيد، مهدي ميخنديد توي همان سنگر مانده بوديم كه سقف نداشت و خيلي گلولهها به اطرافش ميخورد. روز سوم بود كه من زخم سطحي پيدا كردم و دستم مجروح شد. شايد من اينقدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم. مشكلات لشكر نجف و لشكر عاشورا را كه به دوش آقا مهدي بود حل ميكرد و با فشارهايي كه دشمن وارد ميكرد با توكلي كه به خدا كرده بود محكم ايستاد و الحمدالله توانستيم جزاير را حفظ كنيم و آبروي اسلام را حفظ كنيم. آقا مهدي شخصي متعهد، فداكار و با ايمان و با ادب بود و براي همه احترام قائل ميشد و خصوصاً ميتوانم بگويم كه آقا مهدي گوش شنوايي براي شنيدن و درك پيامهاي حضرت امام داشتند و به برادران ارتشي هم خيلي علاقه داشتند و براي آنها ارزش خاصي قائل بودند. زمانيكه براي عمليات بدر آماده ميشديم اكثر وقتها با آقا مهدي درباره كارها و برنامهريزي و نحوه استقرار وسائل با هم بوديم. مهدي خيلي محكم و مصمم و با اراده قوي به دشمن خدا حمله ميكرد مانند كسي كه توكل كرده و از هيچ چيزي نميترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شكست و از همه زودتر رسيد به دجله و از دجله عبور كرد و اين جور هم شجاعانه ايستاد جنگيد و به بهترين نحو شهيد شد. سردار علائي: شهيد باكري از زماني كه به عنوان تكاور به تنهايي ميجنگيد، در جنگ نقش داشت تا زماني كه به عنوان فرمانده لشكر 31 عاشورا بود. وقتي به عنوان نفر ميجنگيد جزو افرادي بود كه در زماني كه آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپارهزن معروف بود. شهيد باكري فرماندهي نبود كه از دور هدايت كند - دستور بدهد اهل اين حرفها نبود. فرماندهي را هدايت ميكرد و در خط مقدم بود دشمن را ميديد احساس ميكرد و هدايت ميكرد. يك شب قبل از عمليات بود نصف شب بود (12 يا 1 شب) در همان مقري كه بوديم تاريك هم بود صدايي آمد از صدايش شناختم به من گفت: يك لودري قرار بود بره تو خط و خاركريزها را تقويت كند و دو تا راننده قرار بود بياد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتيم توي تاريكي در سنگرها صدا كرديم كسي پيدا نشد و ايشان برگشتند. صبح رفتيم ديديم كه ايشان به عنوان راننده لودر كار كرده و كارها را تمام كرده و اين در حالي بود كه چند شبانه روز هم استراحت نكرده بودند. من رفتم پيشش، ايشان را ديدم كه دشمن به شدت داره پاتك ميكند و ايشان ميخواهند بروند نزديك و از آن نعل اسبي عبور بكند و داخل كيسهاي بجنگد تا بتواند جلوي پاتكهاي دشمن را بگيرد چون بايد از آنجا نيرو عبور ميداد خودش رفته بود جلو پل ميزد تا نيروها عبور كنند. من احساس كردم آقا مهدي حال ديگري دارد هم داره پل ميزنه و هم فرماندهي ميكند و هم به نظر ميرسد كه داره ميره. همه وجودش خدا شده بود و هيچ چيز جز خدا برايش اهميت نداشت و به اين درجه از اخلاص رسيده بود و همه چيز در مسير خدا برايش معني داشت نيرو زياد داشت و يا كم داشت، اسلحه داشت و يا نداشت ميگفت: «خدا خواسته و لذا هيچ چيز جلودارش نبود.» سردار قرباني: در اواخر آبان ماه همراه يك نفر ديگر ميخواستيم براي شناسايي عراقيها برويم وقتي به محل رسيديم. ديديم فردي آنجا با دوربين ايستاده يك ژ3 در دست داشت و يك كلت كمري هم بسته بود كه چهره و روحيه بشاشي هم داشت پرسيديم شما كي هستيد گفت من مهدي باكري هستم. من توي عملياتها ديدم با اينكه خودش فرمانده لشكر بود خودش در جلوي همه حركت مي كرد بيسيمچي را برميداشت و ميرفت در يكي از عملياتها ديدم كه در جلوي ميدان مين ايستاده خطرناكترين جا كه همه آتش دشمن آنجا بود داشت سيمخاردارها را باز ميكرد و ميدان مين را هموار ميكرد. گفتم آقا مهدي تو چرا اين كار را ميكني فرمانده لشكر هستي بگذار بچهها اين كار را بكنند برو واسا بالاسر ديگر نيروها ايشان گفت نه اگر اين كار را با موفقيت انجام دادم كه بچهها درست از اينجا عبور كنند خدا ديگر كارها را درست ميكند اينجا «معبر» مهمتر است. سردار ذوالفقار: مهدي بهخاطر تربيت خوب خانوادگي و تأثيرپذيري شديد از ارزشهاي ديني و مذهبي و به دليل روحيات انقلابي و برخورداري از روحيه مردمداري شديد او را در ميان همه ممتاز ساخته بود. هرچه كارها مشكل ميشد ذهنها متوجه چندجا ميشد از جمله يكي هم مهدي باكري بود و متوسل به او ميشد و او يگان خودش را بهكار ميگرفت و راه را هموار و كار را آسان ميكرد و فتوحات را براي رزمندگان آسان ميكرد. سردار حسيني: شهيد باكري در زندگي براي خودش هيچ ارزشي قائل نبود همه چيز را براي خدا ميخواست و همه تلاش او براي علُو انقلاب و مسئولان بود سعي ميكرد ديگران راحت باشند. * سردار علياكبر پورجمشيديان: در مقابل دشمن رفتار آقا مهدي رفتار سخت و عليگونهاي بود و دشمن كه صداي مهدي را ميشنيد ميفهميد كه ديگر باكري به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پيران رفتاري خداگونه داشت. آقا مهدي يك قسمتي از وقت خودش را گذاشته بود كه نفس خودش را سركوب كند. مثلاً توي تداركات از ماشين، گوني آرد به دوش ميگرفته و خالي ميكرده و هيچكس هم او را نميشناخت و اين را كه ميگويم خودم ديدهام: لابهلاي چادرها دولا ميشه و چيزيهايي را برميداره رفتم ديدم كه آشغالهاي دور بر را جمع ميكنند آشغالهاي آن بسيجيهايي را كه خواب هستند و يا هنوز بيرون نيامدهاند. ايشان ميتوانستند دستور دهند كسان ديگري اين كار را بكنند ولي ايشان ميخواستند اين پيغام را به بنده و تاريخ بدهند كه بايد اول نفس را كشت سپس وارد مسئوليت و فرماندهي شد. يكي از مهمترين دلايلي كه لشكر ما توانست بره آنور و دوام بياره وجود شخص آقا مهدي بود. آقا مهدي به اين نتيجه رسيده بود كه اگر ميخواهد موفق بشه بايد بره توي پيشاني عمليات باشد جلوي همه اما توي عمليات بدر كه رفت جلو ديگر برنگشت عقب. دليل غريبي ما شايد بيشتر از دوري آقا مهدي باشد. مگر ميشه كسي دوست و پدر مهرباني داشته باشه و دلش تنگ نشه امكان نداره. به جرأت ميتونم بگم يك شب نشده كه بخوابم و ياد آقا مهدي نكنم. در زمان جنگ من گريه نميكردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان بايد مقاوم باشد ولي خبر آقا مهدي ما را به گريه واداشت و آن شب، شب بسيار تخلي بود و احساس كرديم كه همه چيز لشكر 31 عاشورا را از دست داديم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گريه كردم و خودم را خالي كردم. سردار حسين علايي: با گذشت بيش از بيست سال از شهادت مهندس مهدي باکري، هنوز ياد، قدر و منزلت وي در اذهان بسياري از همرزما درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 244 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
صفر(حسن )حبشي خويي
دومين فرزند خانواده خويي، در زمستان 1340 ه ش در شهرستان خوي آذربايجان غربي متولد شد. پدرش آرايشگر بود واز اين رهگذر زندگي نسبتاً خوبي داشت . تولد اين كودك چون همزمان با ماه صفربود, به صفر مشهور شد.
حسن دوره ابتدايي را در دبستان شاهپور_ نواب صوفي فعلي _ ودوران راهنمايي را در مدرسه شهيد سلمانزاده (فعلي) با موفقيت به پايان برد. دراين دوران با مسائل اعتقادي ، قرآني ، نهج البلاغه واحكام آشنا شد. در مراسم مذهبي واعيادمختلف كه در محله امازاده آستانه علي برپا مي شد به طور فال شركت مي كردد. اگر چه در محيط خانه نوجواني آرام ومتين بود اما در مسائل اجتماعي بسيار پرخروش بود. ازسجاياي آنان را ذكر كرد. پس از انجام كار ودريافت حق الزحمه آن را در راه خيروكمك بهمردم تهيدست خرج مي كرد . حتي زماني كه مادرش مقداري پول برايش پس انداز كرد، بعدها متوجه شد كه مقداري از آن پول رابه افراد بي بضاعت داده است. پس از پايان دوره راهنمايي وارد دبيرستان سنايي شهرستان خوي شد. در همان زمان با زندگي وافكار امام خميني آشنا گرديد وبا پخش اعلاميه ها ونوارهاي سخنراني امام به طور عملي وارد فعاليتهاي سياسي شد. در سال سوم متوسطه وارد دبيرستان دكتر شريعتي شهرستان خوي شد .اولين روزهاي سال تحصيلي حديد با شرو تظاهرات واتصابات مردم همزمانبود كه انوندر شكل دادن بهآنهانقش بسزايي داشت.در نتيجه در رمضانهمان سال (1357 شمسي) توسط ساواك دستگير ومورد ضرب وشتم قرار گرفت. ولي در مقابل اين شكنجه ها مقاومت نشان داد وديري نپاييد كه آزاد گرديد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به طور غيررسمي با سپاه پاسداران شهرستان خوي همكاري مي كرد ودر كنار آن بهتحصيل خود نيز ادامه مي داد. پس از اخذ ديپلم در رشته اقتصاد وارد دانشسرا شد وپس از پايان اين دوره به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد. همچنين در ضمن خدمت در سپاه پاسداران انقلاب در تشكيل جهادد سازندي شهرستان خوي نيز به طوور فعال شركت داشت. با آغاز خدمت رسمي در سپاه پاسداران به فرماندهي پايسداران و پيشمرگانكرد مستقر در مرز تمرچين منصوب شد. جندي بعد مسئوليت يكي از پايگاهاي مستقر درشانويه را پذيرفت. باشرو جنگ عراق عليه ايران به نوان مسئول اعزام نيروي شهرستان خوي شروع به كاركرد وچندي بعد خود نيز راهي جبهه هاي جنوبي كشور شد. در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده دسته شركتداشت وپس از آن در عمليات بيت المقدس به معاونت فرماندهي گروهان برگزيره شد. سپس لياقتي كه از خودنشان داد به فرماندهي گردان نمونه المهدي (عج) جمعي لشكر 31عاشورا منصوب شد ودركنار شهيدعوض عاشوري معاونت گردان در عملياتهاي رمضان ومسلم بن عقيل شركت كرد. پس از اتماغم ملياتمسلم بن عقيل به علت كسالتشديد در بيمارستان قمربني هاشم خوي بستري شدوبعد از بهبودي نسبي با تشخيص فرماندهان قمربني هاشم خوي ماند.دراين زمان، مسئوليت اطلاعات ناحيه خوي به عهده وي گذاشته شد. اما دوري ازجبهه را تاب نياورد وبه سرعت عازم مناطق عملياتي شد ودر لشكرعاشورا فرماندهي طرح وبرنامه محور عملياتي را به عهده گرفت. در عمليات والفجر1 معاونت تيپ يكم وفرماندهي محور عملياتي عاشورا با اوبود. طي اين عمليات گردان حر به فرماندهي شهيد عوض عاشوري رشادتهاي خاصي از خود نشان داد وقبل از كليه گردانههاهاي شركت كننده دراين عملياتاز ميددانهاي مين موانع ايذايي وكانالهاي دفاعي دشمن گذشت و به اهداف از پيش تعيين شده دست يافت. اما به دنبال پاتكهاي پي درپي وحجم آتش سنگين نيروهاي عراقي، صفر از ناحيه قلب مجروح شد.به علت گستردگي حجم آتش دشمن خروج وي از صحنه نبرد امكان پذيرنشدوبراثرشدت خونريزي در شبانگاه بيستودوم فروردين 1362 در منطقه نوب در محور عملياتي پاسگاه شرهاني به شهادت رسيد. مهدي اميني دربيان خاطره اي ازشهيد صفر حبشي خويي تعريف كرده است: درعمليات والفجر1 گردان ما به دليل شهادت فرمانده ما در بلاتكليفي قرار گرفت ودشمن نيز قواي خود را بهتدريج جمع ميكرد تا ضربه آخر را واردكند.در اين هنگام يكي از سرداران بزرگ اسلام كه از فرماندهان محور عملياتي بود مسئوليت نيروهاي گردان را برعهده گرفت وبا دادن روحيه به نيروها، گردان را ازكانال بيرون آورد وبه محل ديگري كه قبلاً در نقشه عملياتي شناسايي ومطرح نشده بود هدايت كرد، تا اينكه ناگهان خود را در مقابل دشمن يافتيم وپس از يك درگيزي سخت به مواضع دشمن متجاوز يورش برديم وبانداي تكبير سنگرهاي آنان را تصرف كرديم وتپه استراتژيك143 به دست توانمند نيروهاي اسلام افتاد. اين فرمانده اسلام كسي جزسردارحسن(صفر)حبشي نبود. پس ازشهادت وي ، مهدي باكري فرمانده لشكر31 عاشورا در پيامي به خانواده اش گفت: چه كنم كه بنا به تكليفي كه برعهده دارم به خود چنين اجازه دادم و قاصرم ازبيان ايثارگري شوق به وصال خداي متعال وجنگيدن در راه او تلاش شبانه روزي مخلصانه جهت لمس ولايت،الله اكبرگويان در ميدان رزم وپرچمدار ستون لشكراسلام با جوش وخروش درزير اتش دشمن به هرسو دويدن وهدايت نمودن رزمنده اسلام در كشتن دشمن، عبادتهاي خالصانه وشبانه درمقابل مسلمين با قهاريت وخروش درمقابل دشمن اسلام وگذشتن از همه چيز ونثار خون رنگين با كمال منت و شكرگزاري. در وصيت نامه اي كه ازآن شهيد به جاي مانده چنين امده است دراين لحظات حساس كنوني كه مكتب عزيزمان مورد تجاوز ابرقدرتهاي شرق و غرب قرار گرفته ، بنا به احتياج وفرمان رهبر عظيم الشأن مان امام خميني (ره) با آگاهي وشناخت ويقين مي روم به سوي جبهه! بهسوي جهاد به سوي خدا به سوي شهادت وبه سوي سهادتو. مي رويم دوباره نورحق ومولايمان حضرت ولي عصر(عج) را در جبهه ها ملاقات كنيم.مي رويم دوباره شكر اين نمت عظمي (جنگ) را از نزديك به جا آوريم. حال دوباره مي رويم جبهه، پاي در چكمه مي كنيم سينه دشمن را به مدد خداوندنشانه مي رويم نه بخ خاطر كينه بلكه براي ادامه راه انبياء وشهدا. واين صدور انقلاب اسلامي است. پيكرسردار شهيد صفرحبشي خويي درسال 1374 توسط گروههاي تفحص كشف شد ودر تاريخ هجدهم بهمن 1374 تشييع ودر گلزار شهداي شهرستان خوي به خاك سپرده شد. منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان غربي)"نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382 وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم قد افلح من زکيهـــــــا سلام بر رهبران توحيدي از آدم تا خاتم وازمحمد (ص) تا صاحب الزمان(عج)و سلام برنائب و وارث انبياء و امامان ،خميني کبير رهبرجهاني اسلام که چون جدش علي (ع) روزها مي خورشد و شبها چون امامش سجاد(ع) به دعا و نيايش خداوند مشغول است وسلام بر شهيدان گلگون کفن که بسان امام حسين (ع)غريبانه مي جنگد و بسان او شهيد مي شوندوسلام بربرادران روحاني و طلاب مسئول ، سلام بر امت اسلامي غيور و شهيد پرورده باز هم سلام بر امت الهي شده. " ان الحيوه عقيده و جهاد" اکنون که وصيت نامه را مي نويسم همچون دفعه قبل خود را لايق کشته شدن در راه خدا نمي بينم،هنوز خيلي تا انسانيت و مومن واقعي شدن فاصله دارم و خدا را شکر مي کنم که سالهاي عمرم را تا فرا رسيدن يوم الله قرار دادواکنون يوم الله ديگري است که پيرو يوم الله حسين(ع) مي باشد ، همان يوم اللهي که هزاروسيصدو اندي سال پيش از اين حسين (ع) در ميدان شهادت درآن روز، نداي هل من ناصرينصرني راسرداد، اينک ما ميگوييم حسين جان اگر در آن فضاي داغ و خونين کسي به فريادت نرسيده و نداي تو را لبيک نگفت ما پيروانت در فضاي گرم و خونين ايران به نداي تنهائيت لبيک مي گوئيم اي پيروان حسين لبيک ، اي مهدي قائم لبيک، وارث حسين اي پيشتاز و اي رهبر لبيکه اللهم لبيک. در اين لحظات حساس کنوني که مکتب و ميهن عزيزمان مورد تجاوز ابرقدرتهاي شرق و غرب قرار گرفته بنا به احتياج و فرمان رهبرعظيم الشان مان امام خميني با آگاهي و با شناخت و با يقين ميروم بسوي جبهه،بسوي جهاد،بسوي شهادت و بسوي سعادت مي رويم دوباره نورحق و مولايمان حضرت ولي عصر(عج)را درجبهه ها ملاقات کنيم،مي رويم دوباره شکر اين نعمت عظمي (جنگ) را از نزديک بجا آوريم.حال دوباره مي رويم جبهه و پاي در چکمه مي کنيم و سينه دشمن را به مدد خداوند نشانه مي رويم ،نه به خاطر کينه و خصم است بلکه براي ادامه راه انبياء و شهدا ودين وصدور انقلاب اسلامي است . اما در راه مشهد مقدس خود،چند کلمه ناقابل براي امت مسلمان دارم: *در درجه اول توفيق همگان را در راه رسيدن به اهداف نهائي اسلام عزيز از خداوند متعال خواستارم.بدانيد به قول امام تکليف ما فقط حفظ اسلام است و به خاطر اسلام بود که بر عليه طاغوت و طاغوتيان قيام کرديد پس اسلام را داشته باشيد. *از وجود امام زمان غافل نباشيد، هميشه ما بوجود نازنينش هر لحظه محتاجيم ،به وجودش توسل جوئيد و دعايش کنيد .در وجود رهبر انقلاب اين دمنده روح خدايي به بشريت مرده که فرمانش مثل خون درکالبد جامعه جريان مي يابد ،و به آن جان تازه مي دهد،اين حامي مستضعفان،اين ابراهيم و موسي،بت شکن زمان و اين نائب به حق امام زمان ، دقت بيشتر کنيد ،راهش را با شناخت و آگاهي طي نمائيد، ارجش نهيد که چون تاريخ بشريت همچون رهبري را به خود نديده ،براي اين نعمت عظمي الهي شکر بيشتر بجا آوريد که چون نجات انسانها واز همه بالاتر و برتر، نجات شرف از دست رفته دين خداوند را به ارمغان آورده است. *از شايعه پراکنان که دشمنان انقلاب اسلامي هستند،دوري کنيد ،ايمانتان را سست مي کنند.روحانيت اين سنگر آزادي و عدالت حامي مستضعفان و اين سد الهي راکه امام زمان حامي آن است حمايت کنيد و از هرگونه تفرقه که فقط سود آن نصيب دشمنان قسم خورده ما مي شود بپرهيزيد و پيرو مکتب اسلام فقاهت وخط رهبر باشيد. خدايا خدايا تورا به جان مهدي ،تا انقلاب مهدي،خميني را نگهدار والسلام عليکم صفر حبشي خوئي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 285 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي حاجي حسينلو
سال 1337 ه ش در يك خانواده مذهبي كم در آمد ولي پرجمعيت در شهرستان خوي به دنيا آمد او هفتمين فرزند خانواده بود . مادرش مي گويد : وقتي علي به دنيا آمد دعا كردم كه بچه مسجدي شود كه آرزويم بر آورده شد .در دوران شير خوارگي هرگز بدون وضو به او شير ندادم و عشق و محبت معصومين عليه السلام را در گوش او زمزمه مي كردم . وضع مالي ما چندان خوب نبود تا جايي كه نان را مي جويدم و به بچه ها مي دادم . علي ، تحصيلات خود را در مقاطع دبستان و راهنمايي در مدارس زادگاهش به پايان برد و در تمام اين سالها شاگرد اول بود . همزمان با تحصيل در فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي مشاركت مي كرد كه شركت در هيئتهاي عزاداري و جلسات قرآني از آن جمله بود . با وجود حاكميت فرهنگ غربي در جامعه ايراني قبل از انقلاب ،باور و امان مذهبي و ديانت بالايي داشت و همواره در امور ديني مي كوشيد وي با هر كسي معاشرت نمي كرد و بيشتر اوقاتش را صرف درس و تحصيل مي كرد . از سال 1351 تا 1353 در يك سري جلسات سري كه در گوشه و منار تشكيل مي شد . حضور مي يافت و بدين ترتيب فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم شاه آغاز كرد و پس از مدتي تحت تعقيب شديد ساواك قرار گرفت . از سال 1354 در پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره ) در سطح شهر به فعاليت پرداخت به بهانه رفتن به حمام ساك خود را از اعلاميه پر مي كرد و از خانه خارج مي شد . به گفته برادرس حسن : روزي فردي با عجله به سراغ من آمد و گفت : اگر برادرت از تبريز بعضي كاغذها را آورده بگو آنها را مخفي كند زيرا ساواك در تعقيب اوست . چندي بعد مامورين به خانه ما ريختند و همه جارا تفتيش كردند ولي چيزي نيافتند .در سالهاي آخرتحصيل كه با سالهاي پاياني عمر رژيم پهلوي همزمان بود ، فردي فعال در جلسات قرائت قرآن ، مجالس وعظ و مذهبي – ارشادي و مبارزه با حكومت در مسجد آستانه علي عليه السلام و مسجد ربط به حساب مي آمد . پس از دريافت ديپلم ورودي دانشگاه سال 54-1353 قبول شد ولي از ثبت نام او جلوگيري به عمل آمد اما سال بعد در رشته برق پذيرفته شد و در سال 1356با رتبه ممتاز از انيستيتوي تكنولوژي تبريز فارغ التحصيل شد . در اين زمان مي توانست به دوره عالي راه يابد و حتي مي خواستند او را با خرج دولت براي ادامه تحصيل به خارج اعزام كنند كه قبول نكرد . با علني شدن مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي ، فعاليتهاي علي هم گسترده تر شد . او از پيشروان مبارزات مردم خوي بود و اولين شعارهاي ضد رژيم را روي ديوارهاي شهر نوشت . در قيام بهمن 1356 تبريز علي حاجي حسينلو نقش فعال و موثري داشت كه منجربه دستگيري او توسط ساواك شد . ولي زير شكجه از لو دادن دوستانش خودداري كرد . پس از آزادي از زندان تا پيروزي انقلاب اسلامي چون منزلش تحت نظرمامورين ساواك بود . شبها و روزها را در مدرسه نمازي يا در خانه دوستش مختار پور – كه بعدها شخيد شد – مي گذارند . با اوج گيري نهضت اسلامي ، فعاليت هاي او نيز شدت گرفت . در روز 21 بهمن 1357 به همراه مير مجيد موسوي و حسين سليمان زاده مشغول ساختن بمب دستي بودند كه يكي از بمب ها منفجر شد كه در نتيجه مير مجيد موسوي به شهادت رسيد و علي حاجي حسينلو به شددت مجروح شد كه به بستري شدن دو ماهه او در بيمارستان منتهي گرديد . در اين انفجار حسين سليمانزاده نيز آسيب جزيي ديد . با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي (سابق) ، در كميته محله امامزاده خوي مشغول به كار شد و مدتي هم در شهرداري خوي مشغول بود . در سال1359 با خانم زينب فاخري اصل – همسر شهيد مير مجيد موسوي كه فرزند ي هم داشت – ازدواج كرد . وي درباره اين ازدواج مي گويد: من او را يك انسان كامل ديدم ، خصوصاً ايمانش باعث شد به او جواب مثبت بدهم . آن زمان وضع مالي ما خوب نبود ، وي به سپاه نرفته بود و در فروشگاه مستضعفان فروشندگي مي كرد و حقوق كمي مي گرفت . پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، علي جزء اولين اعضاي اين نهاد در خوي بود . پس از مدتي از طرف سپاه به مدرسه حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وآله در قم اعزام شد ؛ اما هنوز يك هفته نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز گرديد حاجي حسينلو تحصيل را رها كرد . به سوي جبهه شتافت . مي گفت : بايد يه جبهه برويم چرا كه درس را هر كسي مي تواند بخواند ولي هر كسي نمي تواند به جبهه برود . علي از قم به خوي بازگشت و با اولين گروهي اعزامي ، راهي جبهه هاي جنوب شد . مير قاسم سيد تاجي – از دوستان حاجي حسينلو – مي گويد :بعد از شكل گيري سپاه پاسداران جزء اولين كساني بود كه به عضويت سپاه در آمد چند روز پس از شروع جنگ تحميلي به همراه تعدادي از عاشقان امام رضا عليه السلام با وجود مخالفت فرمانده وقت سپاه خوي به جبهه جنوب عزيمت كرد . پس از بازگشت در پاييز 1361 از سوي فرمانده منطقه پنج ( تبريز ) و ناحيه چهار _خوي ) به سمت قائم مقامي فرماندهي سپاه ماكو منصوب شد حدود شش ماه بعد در اوايل سال 1362 از طرف فرماندهي قرارگاه حمزه سيد الشهداء به سمت قائم مقامي فرماندهي سپاه نقده – كه در آن زمان ماموريت مبارده با گروههاي ضد انقلاب در كردستان را به عهده داشت – منصوب گرديد . در مدت تصدي اين سمت ، نقش بسزايي در مبارزه با گروههاي دموكرات و كومله داشت . فعاليت هاي حاجي حسينلو در نقده حول محورهاي زير بود : ارتباط با روحانيت پيرو خط امام ، شناسايي ضد انقلاب ، كادر سازي ، بازسازي تاسيسات و پايگاههاي عملياتي و تلاش در جهت رفع مشكل اسكان رزمندگان و ... در اوايل سال 1363 به سمت قائم مقامي فرمانده تيپ بيت المقدس منصوب شد و در كنار حاج سيد حجت كبيري فرمانده تيپ فرمانده تيپ به كار پرداخت . اما پس از مدتي به خاطر تغيير ماموريت تيپ بيت امقدس و تغيير فرماندهي آن ، حاجي حسينلو به لشكر عاشورا پيوست . پس از چند ماه حضور در لشكر عاشورا براي گذراندن دوره فرماندهي و ستاد به دانشگاه امام حسين اعزام شد . اما پيش از آغاز عمليات والفجر 8 به همراه ساير دانشجويان دوره دافوس به جبهه شتافت . همسرش مي گويد : آن زمان در دانشگاه امام حسين عليه السلام دوره فرماندهي (دافوس ) را مي ديد . روزي به خانه آمد و گفت دوستان به منطقه مي رفتند ولي من اصرار كردم كه بايد به خانه بروم و بچه ها را ببينم و بعد بيايم ، به بچه ها نصيحتهايي كردو وصيت نامه اش را خواست و مرور كرد و گفت : خدا را شكر كه وصيت نامه اي همه جانبه است ، آخرين توصيه اش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد و نماز و روزه تان را ترك نكنيد و هر روز سعي كنيد بعد از نماز حداقل دو آيه قرآن بخوانيد . علي حاجي حسينلو پس از ديدار با خانواده عازم جبهه شد . او در لشكر عاشورا به صلاحديد امين شريعتي – فرمانده لشكر – مسئوليت يكي از محورهاي عمل كننده را به عهده گرفت و دوشادوش بسيجيان و غواصان صف شكن در نبرد فاو شركت داشت . به دنبال آزاد سازي شهر فاو و شكست سنگين عراق ، ارتش عراق مواضع نيروهاي ايراني حاجي حسينلو در بيست و يكم بهمن 1364 – مصادف با هفتمين سال شهادت دوستش مير مجيد موسوي – در حاشيه غربي اروند در داخل خاك عراق بر اثر اصابت تركشهاي توپ به شهادت رسيد . تركش تمام بدن او را متلاشي كرده بود به طوري كه تنها عامل شناسايي ، پلاك روي سينه او بود . يكي از همرزمانش نقل مي كند : در عمليات والفجر 8 قبل از شب عمليات با موتور سيكلت از محل استقرار گردان حضرت ابوالفضل لشكر عاشورا عبور مي كردم كه متوجه شدم حاجي حسينلو در آن گردان است و تجهيزات و امكانات لازم براي عمليات را آماده مي كند . بعد از احوالپرسي علت حضور او را در گردان جويا شدم ؛ گفت : با توجه به ماموريت حساس اين گردان از فرمانده لشكر خواستم در عمليات با اين گردان باشم بعد از چند دقيقه صحبت خواستم خداحافظي كنم كه احساس كردم علي با حالتي گرم و عجيبي با من روبوسي كرد و هنگام جدا شدن گفت يونسي ! دعا كن خداوندا ما را در اين عمليات پيروز كند تا در مقابل خانواده هاي معظم شهدا و امام عزيزمان خجالت زده نباشم ؛ ان شاءالله يا مي ميريم يا پيروز مي شويم تا آن روز را نبينيم ، رفت و دهايش مستجاب شد و در آن عمليات به شهادت رسيد. از علي حاجي حسينلو سه پسر به نامهاي مصطفي ، حسن و حسين به يادگار مانده است . پسر خوانده اش مير غلام موسوي فرزند مير مجيد موسوي نيز به شهادت رسيد . منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان غربي)"نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382 وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسول الله , اشهد ان امير المومنين علي ولي الله با درود و سلام به امام زمان و نائب برحقش امام امت قلب تپنده مستضعفين جهان صلوات بي پايان الهي بر شهيدان هميشه زنده انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي كه در نبرد با كفر جهاني ومزدوران بعثي در راه اعتلاء پرچم توحيد در خون پاك خون غلطيدند و به لقاء الله پيوستند. درود خدا و رسول او وسلام پر افتخار امام و امت شهيد پرور و تمامي عزيزان رزمنده و پيكاران شهادت طلب جبهه هاي جهاد في سبيل الله كه امر امام يعني فرمان خدا را لبيك گفتند و برتري سلاح ايمان را بر تكنيك شياطين شرق و غرب به اثبات رساندند . براي نجات اسلام و محرومين به هيچ عنوان امام را تنها نگذاريد چون تنها باز مانده خاندان امام حسين است ايشان براي زنده نگهداشتن اسلام بپا خواستند تا حق محرومين جامعه را از ظالمين جهان بگيرند آري من مثل تمام شهدا از امت شهيد پرور مان مي خواهم كه امام رزمندگان عزيز را تنها نگذاريد و هميشه يار و ياور باشند و اين را عملا ثابت كنند نه در مرحله شعار باشد برادرانم دست از ماديات زود گذر برداريد كه اين ها از بين خواهند رفت هر چه خواهد ماند معنويات و ايثارگريهايي است كه بچه هايتان در جبهه ها از خود به جا گذاشتند وتاريخ وقايع را ثبت خواهد كرد آن آري ثبت خواهد كرد كه چگونه رزمنده 13 ساله اي زير تانك مي رود و تانك را منهدم مي كند تا اسلام را حفظ كند آري تاريخ ثبت خواهد كرد آن 14 ساله را كه چگونه موقع اسارت ودر حال مصاحبه چه شعر زيبائي را از فاطمه زهرا نقل مي كند آري تاريخ اينها را ثبت خواهد كرد دست از اختلافات جزئي برداريد ,زمان زمان اتحاد است, بايد همه دست به دست هم بدهيد تا اسلام را نگذاريد از بين ببرند .حالا که دشمنان اسلام دست به دست هم داده اند تا اسلام را از ريشه قطع كنند اگر مقابل ايستادگي نشود اسلام را نابود خواهند كرد . از مقام پرستي دست برداريد چون اينها انسان را به نابودي مي كشاند .به هيچ عنوان افترا و تهمت به بچه هاي معصوم نزنيد كه موجب دوري از خدا مي شويد . علي حاجي حسينلو درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 382 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
بابا ساعي
سال 1333 ه ش در يك خانواده ي فقير و زحمتكش قدم به عرصه ي هستي نهاد . تازيانه هاي فقر و عذاب پياپي بر پيكر رنجورش فرود آمد تا دوران كودكي اش به پايان رسيد . همانند هزاران فرزند محروم اين سرزمين قرباني ستم مضاعف رژيم شاهنشاهي شده و از درس و تحصيل بازماند . استعداد هاي طبيعي و خدا دادي او در ابتداي زندگيش در جهت غلبه بر فقر و معاش صرف شد . او از طريق كارگري و دستفروشي به سختي مي توانست هزينه ي خود و خانواده را تامين نمايد .
از آنجا كه روح وسيع و ذهن سيال او سرشار از استعداد ها بود و از طرفي سخت زيستي خود را تقوي توام نموده بود ، لذا فقر كه براي اغلب انسانها منشاء لغزش و انحراف است ، براي شهيد بزرگوارمانوسيله اي شد جهت نيل به زهد واقعي ، بنابراين توانست در جوار اين معضلات و مشكلات مادي ، به تحصيل علوم فقهي وقرآني دست يابد . او در جهت كسب معارف اسلامي و علمي از هر فرصتي سود جست تا اينكه توفيق يافت روح خود را براي پذيرش روح اصيل اسلام در جهت مبارزه با ظلم و ستم مستعد سازد . چنانكه بدون داشتن سواد كلاسيك ، بهترين مدرس قرآن شد و چون اهل عمل نيز بود ، نفس گيرا و نفوذ كلامش زبانزد عام و خاص گرديد . ساعي به مصداق آيه ي "يومنون بالغيب و يقيمون الصلاهّ ..." به انفاق علمش كه رزق و روزي معنوي اعطايي خداونداست ، اقدام نمود . او جلسات متعددآموزش قرآن در شهر و روستاهاي اطراف داير كرد . در آن جلسات قرآن و در برنامه هاي منظم و حساب شده ي كوهنوردي نوجواناني را تربيت كردند كه بعد ها در مبارزات انقلاب بزرگترين و ماندگارترين حماسه ها را آفريدند . از آن جمله است : سردار شهيد نادر عليزاده ، شهيد رحمان حسن زاده ، شهيد محمد خمسه لويي و عده اي از شهداي معظم ديگر و همچنين تعدادي از بزرگواراني كه در قيد حياتند و هر يك در محيط كاري و محل زندگي ، به نوبه ي خود براي اطرافيان الگوي عملي يك مومن واقعي مي باشند و باني خدمات شاياني براي جامعه . اين باقيات صالحات ، حاصل خود سازي انقلابي و عشق و انفاق شهيد بابا ساعي بود . درک شخصيت سرداران شهيد نادر عليزاده ، ناصر عليزاده ، محمد خمسه لوئي و رحمان حسن زاده کمک زيادي به شناخت بابا ساعي وکارهاي ماندگارش مي كند . ساعي عزت نفس عجيبي داشت . هيچ گاه در مورد مال دنيا حرص و طمعي از خود نشان نداد . مدتي فقير و تنگدست بود ولي با ديگران چنان مواجه مي شد و طوري رفتار مي کرد كه همه مي پنداشتند او از نظر مالي بي نياز است . او ديناري از كسي قرض نخواسته بود و چون داراي روح بزرگوار بود مي خواست به دوستانش نيز عزت نفس سرايت دهد . براي دوستان صندوق قرض الحسنه اي تاسيس كرد تا نياز هاي آنها را رفع کند . او بااينكه شخص اميني براي دوستان بود ، اما براي رعايت نظم و انضباط هميشه از عملكرد موسسه ي قرض الحسنه گزارش كاري تهيه مي كرد و در اختيار ديگران قرار مي داد و خود را موظف به جوابگويي در مقابل اعضاي صندوق مي دانست . از ويژگيهاي ديگر شهيد ، شجاعت او بود . دوستانش تعريف مي کنند: "قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي ، بنده و ايشان را دستگير كردند و براي مدتي در بازداشت بوديم . وقتي كه مامورين براي گرفتن اعتراف پيش ما آمدند ، ايشان با كمال شجاعت از دادن اعتراف خودداري مي كرد و هرگز در مقابل برخورد هاي مامورين خم به ابرو نمي آورد . نزديكي هاي عيد نوروز بود كه يكي از مامورين بازداشتگاه آمد و در بين زندانيان فرم توبه نامه توزيع كرد كه به شرط امضاء و اظهار ندامت ، از بازداشتگاه آزاد شوند . شهيد بابا ساعي مامور را صدا زد و او را نصيحت كرد و گفت : اين كار تو بر خلاف كرامت انساني است و زندانيان ديگر را از گرفتن توبه نامه منع نمود . او همواره فساد وخيانت مربوط به رژيم شاهنشاهي را بي پروا فاش مي كرد و از كسي باكي نداشت . در مقابل مشكلات مقاوم بودند و هرگز از خود ضعف نشان نمي دادند . شخصيت والاي ايشان در بين دوستان از جاذبه ي خاصي برخوردار بود . به طوري كه هميشه در موارد اختلاف ، ايشان را بين خود حكم قرار مي دادند و همه حرف او را قبول مي كردند . او مايل بود كه دوستان در كنار هم باشند و آرزو داشت كه بچه ها هميشه بدون اختلاف در كنار هم باشند . در تقيد به احكام ديني شهره ي دوستان بود . در مقابل گناه حساس و به تمام معنا مسلمان رساله اي بود و نماز را هميشه و در هر جا ، اول وقت به جا مي آورد . در زندگي روزمره هميشه فريضه ي امر به معروف و نهي از منكر را اقامه مي كرد . در زمان طاغوت روزي با جمعي از دوستان براي كوهنوردي به دره ي شهداء فعلي رفته بوديم . در سر راه به گروهي برخورد كرديم كه قمار مي كردند . وقتي به جمع نزديك شديم ، با ادب خاصي ، گناه قمار را به آنهاگوشزد كرد. چون جا محدود بود ، ما مجبور شديم كه به فاصله ي كمي ازآنها اتراق نماييم . بعد از صرف غذا و چائي مشغول استراحت بوديم كه صداي آن گروه قمار باز با پرخاش به يكديگر بلند شد و مانع استراحت ما شدند . شهيد بابا ساعي برخاست و به طرف حركت نمود . دوباره معصيت قمار را تذكر داد و گفت كه عمل حرام ديگري كه اكنون از شما سر مي زند ، فشهاي ركيكي است كه به همديگر مي دهيد . يكي از آنها گفت : چه كسي از آن دنيا آمده است كه وجود آخرت را بازگو نمايد ؟ آقا بابا گفتند : فرض كنيم كه كسي از آنجا نيامده است ، اولاً چه كسي آمده است كه بگويد بهشت و جهنم وجود ندارد ؟ ثانياً ما ، در اين دنيا در بهشت هستيم ، بابهترين دوستان رفت و آمد داريم در حاليكه شما با فحش و ناسزا گويي با يكديگر ، در جهنم هستيد . علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند . مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد . زمانيكه ما را در دادگاه رژيم سابق محاكمه مي كردند ، رئيس دادگاه از مدرك تحصيلي ما پرسيد . من جواب گفتم و آقا بابا در جواب همين سوال گفت كه مدرك من زير ديپلم است . رئيس دادگاه از ايشان قبول نكرد و گفت تو دروغ مي گويي ,تحصيلات تو بالاي ليسانس است !! بدني تنومند داشت . علاقمند به ورزش كوهنوردي بود و در برنامه هاي كوهنوردي در زمانهاي استراحت به نقل حديث و تشريح سيره ي ائمه اطهار ( ع) مي پرداخت . در مسجد كه براي بچه هاقرآن تدريس مي كرد . براي اطمينان از يادگيريشان از آنهاسوال مي كرد و آنها را پس از طي مراحلي كه مي توانستند روخواني قرآن را تدريس كنند ، روانه ي دهات مي كرد كه كلاسهاي روخواني قرآن داير كنند . شاعري توانا در عرصه ي ادبيات تركي و فارسي بود و در اين زمينه آثار ارزشمندي به يادگار گذاشته است . به آلودگي ظاهري بدن بسيار حساس بود و اگر احساس مي كرد كه قسمتي از بدنش نجس شده است ، وضو را تجديد مي كرد ." "از هر لحاظ لايق ترين سرباز براي امام (ره) محسوب مي شد . سالها قبل از انقلاب به محض آشنايي با نام مباركش به مصداق فرمايش شهيد آيت ا... صدرکه گفته بود: در امام خميني ذوب شويد, آنگونه كه او در اسلام ذوب شده است,شيفته ي افکار امام(ره)شد . هر وقت سخنان امام پخش مي شد ، بچه ها را دعوت به سكوت مي كرد . با همه ي وسواسي كه در مورد نماز اول وقت داشت ، در موقع پخش سخنان امام ، نماز را به تعويق مي انداخت . او قبل از انقلاب نيز مقلد امام بود و هميشه حضرتش را مجتهد جامع الشرايط معرفي مي كرد . بعد از انقلاب هم در كليه ي مسائل سياسي شهر و كشور نظر امام ( ره) را ميزان مي دانست ." جواني بود ورزشكار با اندامي پهلوانانه كه جوانمردي و شجاعتش سيره ي ائمه معصومين ( ع) را به ياد مي آورد . داراي سيماي نوراني با محاسني زيبا ,درحالي که در آن زمان گذاشتن محاسن جزو معايب اجتماعي بود و چنين اشخاصي مورد تمسخرقرارمي گرفتند . او با غرور ديني و حماسي خود به مخالفين مظاهر دين جواب سازنده اي مي داد و درجاهايي جوابهاي ايشان براي مخالفين دين دندان شكن بود و به درگيري مي انجاميد ولي او همچنان بر حفظ مظاهر ديني پافشاري مي كرد . هر كس كه او را مي شناخت او را به عنوان استاد و معلم اخلاق و تقوي مي پذيرفت . وقتي كه با او روبرو مي شدي ، خدا را به ياد مي آورد . ايمان و اعتماد او را فقط با مومنين صدر اسلام مي توان مقايسه نمود . به اهل بيت(ع) ارادت فوق العاده اي داشت . مداح و شاعر اهل بيت بود . هم غزلهاي عرفاني مي سرود و هم مدائحي در خصوص ائمه اطهار ( ع) داشت و اكثر جوانان اروميه با نوحه هاي او در سوگ اهل بيت ، آشنايي دارند . از جمله ي آن نوحه ها است : حسين ندندي كربلا يزيديان الينددي او آلتي گوشه پاك مزار شمر زمان الينددي و نوحه اي به زبان فارسي به مطلع : به شهيد كرب و بلا بگو كه قيام تو به اصالت است نداي هل من تو حسين بنگر ببين چه اجابت است كه مشهور عام و خاص در اروميه مي باشد . از شم سياسي قوي برخوردار بود و در مقابل گروه هاي منحرف و التقاطي حساس بود . ايشان در مبارزات انقلاب به عنوان يكي از استوانه هاي انقلاب بودند . دكه كاري او ,به عنوان دكه ي انقلاب شمرده مي شد كه محل تجمع بچه مسلمانهاي انقلابي بود . مثل شمعي بود كه نيروهاي انقلابي به دور او حلقه مي زدند . از جمله مجاد في سبيل ا... شهيد مصطفي جهانگير زاده و شهيد رحمان حسن زاده و عده اي ديگر بودند كه همواره ساواك در كمين اين حلقه ي انقلابي نشسته بود . ساعي با درآمد كم همين دكه علاوه بر عائله ي خود هزينه ي خانواده ي پدرش را نيز تامين مي كرد. با پيروزي انقلاب اسلامي نهاد هايي جهت بهبود بخشيدن به وضع مسكن و ساير نيازهاي ابتدايي تنگدستان تاسيس شد . واگذاري يك قطعه زمين را جهت احداث ساختمان ، پيشنهاد نمودند و با كمال تعجب ديدند كه او نپذيرفت و قاطعانه پيشنهادشان را رد نمود و گفت من نيازي ندارم به مستحقين بدهيد . كالاهاي اساسي منزل از قبيل فرش ، يخچال و غيره نيز از همين قرار بود . را به قيمت نازلي بر وي عرضه نمودند , باز نپذيرفت . گويا او تمام فضائلش را بعد از عقيده ي به توحيد ، مديون فقر مي دانست كه هرگز تا زنده بود ، اجازه نداد در زندگي درويشانه اش هيچ تغييري روي دهد . بعد از پيروزي انقلاب نيز همچنان به فعاليتهاي فرهنگي و سازنده ي خود با گستردگي بيشتري ادامه مي داد و با تلاش امرار معاش مي کرد تا اينكه با مشاهده ي آشوبهايي كه ضد انقلاب مسلح در منطقه ايجاد مي كرد ، او احساس كرد كه موجوديت انقلاب از سوي گروهكهاي مسلح تهديد مي شود . فعاليتهاي فرهنگي ديگر روح او را ارضاء نمي كرد . لذا احساس تكليف نمود و عاشقانه به سپاه پيوست تا مسلحانه در خدمت انقلاب قرار گيرد . او براي سپاه ، يك پاسدار ايده آل بود . تمام شرايط سپاه را به طور كامل دارا بود . اعتقاد راسخ به ولايت فقيه ، دانش قرآني بالا ، حافظ و قاري قرآن ، سابقه ي طولاني مبارزاتي بر عليه رژيم , اطلاعات چريكي و نظامي مطلوب ، با مواضعي قاطع در مقابل جريانهاي انحرافي .او چهره آشناي پاسداران وفرماندهان سپاه آذربايجان غربي بود. در قدم اول فعاليت ، به عنوان فرمانده گروهان سرو در مرز ايران و تركيه انتخاب شد كه در منطقه با خوانين وابسته ي رژيم سابق و گروهك هاي مسلح ضدانقلاب ، مبارزه ي پي گيري داشت . در كارداني او به عنوان فرمانده منطقه كافي است بگوييم كه با 30 نفر نيرو منطقه اي را كنترل مي كرد كه اكنون يك تيپ آن كار را انجام مي دهد . بعدازآن به عنوان فرمانده عمليات سپاه مهاباد . بعد از آرامش نسبي در اين منطقه عازم جبهه هاي جنگ در جنوب شد و در آنجا سردار شهيد مهدي باكري مقدم او را گرامي داشت و تقريباً تا آخرين روزهاي زندگيش در ركاب او بود . در عمليات فتح المبين و مسلم ابن عقيل شركت داشت . آخرين مسئوليت او معاون فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع)، يكي از تيپ هاي لشكر 31 عاشورا و مسئول هدايت عمليات در خط مقدم جبهه بود . سرانجام زمان موعود فرا رسيد و صبر و انتظار به سر آمد و گمشده اش يعني شهادت را كه سالها در وصالش بي تاب بود ، به دست آورد و در عمليات والفجر مقدماتي در ساعت چهار و سي و پنج دقيقه ي بعد از ظهر روز سه شنبه مطابق با 1402 هجري قمري24 / 12/ 1361 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و سالها درد و رنج دنيا را به تسكين آخرت تبديل کرد تادر جوار رحمت الهي آرام گيرد. شاعر نامدار اروميه ، استاد متمادي با او آشنايي داشت ، قطعه ي تاريخي در شهادت ايشان به نظم كشيده است كه مي خوانيم : گذشته سالها از قتل ساعي هنوز هم مهر ساعي مانده در ياد چو او معشوق خود را كرد رؤيت بگو چيد از يارش با دلي شاد چو او شد كشته، ازدلهاي مردم به اوج آسمانها رفت فرياد نبود اندر كف اش جز جان شيرين كه جان را هم به جانان پيش كش داد رقم زد كلك تنها سال قتلش ساعي نيز رفت از محنت آباد ساعي نيز رفت از محنت آباد كه به حساب حروف ابجد معادل سال 1402 هجري قمري يعني سال شهادت شهيد ساعي مي باشد . و شاعري ديگر كه از دوران نوجواني او را مي شناخت در سوگش ابيات زير را سروده كه آن را حسن ختام اين زندگينامه ي سراسر رنج و درد و در عين حال افتخار آميز ، قرار مي دهيم . چون به جنت شد روان ساعي مكان در قرب حق دارد ز فيض لامكان ساعي از آن شد اسوه ي تقوي كه اندر مكتب عرفان ميان بستري از خون به سر داد امتحان ساعي حديث عشق آن نبود كه در گفت و شنود آيد كه در ميدان نمود آن را به خاك و خون بيان ساعي به محراب دعا بودي چنان پروانه اي عاشق به جنگ كافران شيري دلير و پر توان ساعي به عاشورا و با تيپ ابوالفضل است نام آور ميان خط شكن ياران ، شهيدي جاودان ساعي به آذربايجان شد شهره از ايثار و پاكيها به كردستان سپاهي مرد بي نام و نشان ساعي منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اروميه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 247 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
قربانعلي شرفخانلو
سالها 1342 ه ش كه امام خميني (ره) خطاب به فرعون ايران ياران خود را بچه هاي خردسال آرميده كه در گهواره ها ناميد , در خانه اي محقر از كوچه هاي محله امامزاده شهرستان خوي پسري به نام قربان علي آرم آرام راه رفتن مي آموخت .
خانواده ي شرفخانلو مذهبي بود و نماز و روزه الفباي زندگي آنان را تشکيل مي داد . پدرش از صبح خيلي زود تا پاسي ازشب فرش مي بافت. او اندكي که بزرگتر شد باتيغك فرشبافي آشنا شد . قبل از رفتن به مدرسه او يك فرشباف كوچك بود واز كوچكي با كار آشنا شد . هر روز بعد از رفتن به مدرسه او در كارگاه قاليبافي مشغول كار مي شد . از روزي که به مدرسه راه يافت با مكتب انسان ساز اسلام آشنا شد . اودر جلسات مذهبي مسجد "آستانه علي "شركت مي كرد .با حضور در مسجد وارتباط باافراد مومن ,با مباني اسلام ومکتب تشيع آشنا شد,اين آشنايي باعث شداو به افکار وانديشه هاي امام خميني(ره) گرايش پيدا کند. با اوجگيري انقلاب اسلامي به رهبري امام (ره)در براندازي حكومت پهلوي فعالانه نقش داشت .اواز آغاز مبارزه تا زمان شهادتش لحظه اي به راحتي خود نينديشيد و تمام توان خود را براي به ثمر رساندن وتثبيت انقلاب به كار بست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اندك زماني معلم بود و در عرصه تعليم وتربيت فعاليت مي كرد . بعد ها که به شهادت رسيد دانش آموزانش در سوگ شهادتش چه حرفها از ايمان و صبر و تقواي او نگفتند و اشكها که نريختند . او راههاي رسيدن به تعالي را پيمود وبه سربازان عاشق امام زمان ( ع) پيوست و لباس پرقداست پاسداري را به تن كرد . در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد وبعد از آن ازطرف سپاه آذربايجان غربي به جهاد سازندگي قره ضياءالدين مامور شد تا براي مردمي كه سالهاي طولاني ,حاكميت فقر وجهل و ظلمت را تجربه کرده بودند,مرهمي باشد.اوصميمانه به مردم خدمت مي كرد و مردم نيز عاشقانه او را دوست داشتند. پس از آن مدت كوتاهي شهردار قره ضياء الدين شد اما با توجه به نياز سپاه دوباره به اين نهاد بازگشت و به عنوان مسئول تداركات ناحيه و عضو شوراي فرماندهي سپاه خوي مشغول خدمت شد . قربانعلي ماندن در شهر و دوري از جبهه را تحمل نمي کرد. در آبانماه سال 1361 براي تحقق تنهاآرزويش راهي جبهه شد . در مرحله مقدماتي عمليات والفجر مقدماتي مسئول تداركات تيپ 3 لشکر31عاشورا بود.درعمليات والفجر يك مسئول تداركات لشکر عاشورا شد و در اين عمليات به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اروميه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسمه تعالي با سپاس بيكران به خداوند متعال وبرگزيده برحقش خاتم پيامبران حضرت محمد ( ص) و با سلام و سپاس به ائمه معصومين و با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي جهانگير ايران ,وصيت نامه خود را به شرح زير كه در درجه اول وصي ماها برادران پاسدار وبسيجي وجوانانند و امت حزب الله مي باشد ,تنظيم مي کنم. ما وارث ايراني خراب شده توسط شاهان و دشمنانمان درجنگ تحميلي هستيم, كشوري اسلامي با رهبري الهي كه با يك جمله ي:" آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند. " پشت ابرقدرتها را به لرزه درمي آورد مي باشيم. بايد از ولايت حضرت امام خميني حداكثر استفاده را نموده و به وظيفه شرعي خود كه اعتقاد وپيروي از ولايت فقيه است عمل نماييم و هر روز دست به دعا براي طول عمر امام امت و فرج حضرت مهدي عج و اتصال انقلاب اسلامي ايران به انقلاب حضرت مهدي ( عج) را با آرزوي تشكيل لشكر و تيپهاي جند الله براي تحقق فتواي اخير امام امت مبني بر واجب كفائي بودن مسئله شركت در جنگ ؛دعا کنيم وعمل مان نيز در اين راستا باشد. به اميد پيروزي كه حمله سراسري در تمام جبهه ها شروع وانشاء الله تا آزادي قدس و شكست آمريكا به پيش رفته ,و انقلاب را به تمام جهان صادر كنيم . و اما جبهه و برداشتي كه تا به امروز از جبهه داشته ام خيلي خلاصه بيان مي کنم: جبهه دانشگاهي است كه با قلم گلوله و با رنگ خون ودر سرزمين كربلا ترسيم ونقش بسته است و مكاني است مقدس ومحل قطع و بريدگي از تمام وابستگيهاي دنياست و تنها وابستگي و عشق به خداست و تمامي كارها به خاطر خداودر جهت لقا ء الله . محل امتحان و آزمايش ما انسانهاي خطاكار توسط خداوند متعال است كه انشاء الله بتوانيم از اين امتحان رو سياه بيرون نيائيم . مطالبي كه لازم است عرض كنم به صورت خلاصه ذيلا مي آورم : - 1 با آنكه لياقت شهيد شدن و در صف شهد ا قرار گرفتن را حتي خيلي بعيد مي بينم لكن اگر شهيد شدم در قطعه شهدا خوي و زير پاي برادران شهيدم دفنم كنند و يكي از علماي خوي كه بر نفس خويش بيشتر مسلط است نمازم را بخواند ( در صورت امكان آقاي قراجه اي ) - 2 برادران نسبت به حفظ وحدت وانسجام خود و پيروي از روحانيت مبارز كه علمداران واقعي انقلاب اسلامي هستند كوشا بوده و براي طول عمر امام امت و اتصال انقلا ب اسلامي ايران به انقلاب حضرت مهدي ( عج) دعا كنند . - 3 آن برادرانيكه احتمالا در حق ايشان سوء ظن داشته ام و يا خداي نكرده غيبتي كرده ام طلب عفو مي نمايم و اميدوارم حلالم كنند . - 4 از تك تك برادران واحدتدارکات تقاضاي عاجزانه دارم كه هرروز به فعاليت خود افزوده و اگر از من بدي ديده اند حلالم كنند . - 5 تمام قرضهائي كه احيانا دارم به دليل عدم حافظه نمي توانم ذكر نمايم و خانواده ام موظف است اگر از برادران كسي طلب حقي از بابت من بكنند, بپردازند . - 6 چون بدون زيارت و با آرزوي زيارت كربلا از اين دنيا ميروم خواهش ميكنم كه انشاء الله بعد از آزادي كربلا عكس مرا به عنوان زائر امام حسين ( ع) ,بزرگ آموزگار شهادت به كربلا برده و در زير پاي امام ( ع) نصب نمائيد و در زيرش جمله ( با آرزوي زيارت تو شهيد شدم يا حسين) را بنويسيد . قربانعلي شرفخانلو درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 253 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجّت فتوره چي
سال 1337 ه ش در خانوادهاي مذهبي در شهرستان خوي به دنيا آمد. تربيت صحيح ,ارتباط با افراد مذهبي و شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) او را با اعتقادات ديني آشنا ساخت. در دوران دبيرستان در جلسات قرائت قرآن و آموزش اصول عقايد شركت ميكرد . در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم ميشود.همگام با اوج گيري انقلاب مردم ايران ايشان نيز در فعاليتهاي ضد طاغوت شركت مي جستند. در مبارزات قبل از انقلاب با او آشنا شديم. يادم هست كه از بام منزل اين شهيد بزرگوار به همراه ساير برادران با ژاندارمها مبارزه ميكرديم و تا ساعت 7 شب همان روز در 19 بهمن 57 اين مبارزه ادامه داشت. در ساختن بمبهاي دستي نقش فعالي داشت.در اين دوران از آموزش به ديگر جوانان دريغ نداشت و توسط همرزمانش براي اين امر پايگاهي را در نظر ميگيرند. همزمان با اوج گيري نهضت اسلامي، پايگاه كوچكي را در مسجد مير بابا در كوچه نورالله خان خوي جهت تشكيل مذهبي جوانان محل بوجود آورديم و شهيد فتوره چي با تهيه يك قبضه سلاح كمري كلت به افراد آموزش ميداد. مسجد نورالله خان پايگاهي براي تجمع جوانان انقلابي شده بود و انواع مواد لازم و دستورالعملهاي ساخت مواد منفجره و تهيه كوكتل مولوتف در اختيار افراد قرار ميگرفت. با پيروزي انقلاب اسلامي وارد كميته انقلاب اسلامي مي شود. همچنين همراه با جهاد سازندگي عازم روستاهاي اطراف ميشد. با تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به صف براداران سپاه مي پيوندد. مدتي در واحد اطلاعات و تحقيقات در جهت كشف گروهكهاي محارب و قاچاقچيان به فعاليت ميپردازد. بارها براي مقابله با اشرار به مناطق كردنشين اعزام مي شود. با شروع جنگ تحميلي در قالب يك گروه 12 نفره عازم جبهه جنوب ميشود و در مناطق دزفول، كرخه و دهلران بر عليه دشمن ميرزمند. بعد از بازگشت از جبهه، در اردوگاه آموزشي سپاه به سازماندهي نيروهاي عازم جبهه ميپردازد. با ايشان در واحد بسيج سپاه خوي اشنا شدم. ايشان مسوول آموزش نظامي و اينجانب به عنوان مربي نظامي با هم كار ميكرديم. شجاعت و ايثار، تواضع و خاكي بودن و توانايي در مديريت از صفات برجسته ايشان بود. در آموزش به امر نظم اهميت خاصي قائل بود. در عمليات فتح المبين و بيت المقدس دوباره به جبهه عزيمت ميكند. در عمليات رمضان به فرماندهي گردان المهدي ميرسد. با شايستگيهايي كه از خود نشان ميدهد، مسوول آموزش نظامي لشگر 31 عاشورا ميشود. و بعدها تا فرماندهي تيپ ارتقا مي يابد. حجت در دي ماه سال 61 ازدواج ميكند. يكي از همرزمانش خاطرهاي از اين دوران و انتخاب شهيد دارند: وقتي اين شهيد عزيز ميخواستند ازدواج بكنند، از خانوادهاي خواستگاري كردند كه آنها شرط كرده بودند اگر اين وصلت صورت بگيرد، نبايد حجت به جبهه برود. شهيد فتوره چي چون ديده بودند كه آنها بر شرط خود اصرار دارند با وجود علاقهاي كه براي وصلت با آن خانواده داشت، از آن صرف نظر ميكند. بعد هم با يك خانواده ديگر وصلت كردند و به همسرشان مي گويند من شما را به جبهه خواهم برد. همسر ايشان از دوران كوتاهي كه با هم بودند اين گونه ياد ميكند: من و حجت در دي ماه 61 با هم ازدواج كرديم. دو ماه و نيم بعد از ازدواجمان به جبهه رفتيم. در اوقات فراغت جبهه، مرا به مناطق مسكوني منهدم شده ميبرد و شرح چگونگي آزاد كردن آنها را بيان ميكرد. يك روز براي آزمودنش به وي گفتم: به شهر خودمان برگرديم و مدتي آنجا بمانيم. او با لبخند جواب داد: اگر ناراحتي برويم. ولي ميداني كه نميتوانيم پاسخگوي شهيدان مان در روز قيامت باشيم. او ميگفت همسرم هميشه سعي كن حتي خانه داري و آشپزي و امثال اين كارها را نيز براي رضاي خدا و با نيت الهي انجام دهي. اين گونه فكر نكن كه كارها را صرفا براي رضايت شوهرم ميكنم. نه كارها بايد براي رضاي خدا خالص باشد. اين خصوصيت بارز وي بود كه همه چيزش را وقف جبهه كرده بود و شهيد مهدي باكري او را ميستود. در عمليات والفجر 4 نصف شب بود. بي سيم شهيد فتوره چي قطع شده بود. من نگران بودم كه خداي نكرده اتفاقي براي ايشان افتاده است. معاون تيپ بود و جلو رفته بود تا نيروها را بيشتر هدايت كند و نيروها وظايف خود را بهتر انجام دهند. دو روز بعد گفتم كه ايشان يا شهيد شده و يا زخمي است، اثري از وي نبود. يك روز كه به خط ميرفتم ماشيني نگه داشت و گفت جنازه شهيد فتوره چي پيدا شده. گفتم كجاست. پشت ماشين را نشان دادند و گفتند داخل جعبه است. پتو را كنار زدم. فرياد زدم يا اباعبدالله، يا حسين چه سرهايي آماده شدهاند كه در راه تو فدا شوند. زماني كه تازه ازدواج كرده بود. تمام زندگي اش را وقف جبهه كرده بود. خانوادهاش را با خود به اين شهر و آن شهر براي انجام ماموريت ميبرد. اتاقي اجاره ميكرد و خانوادهاش را آنجا ميگذاشت. تمام دار و ندار خود را وقف جبهه كرده بود. بايد به اينان افتخار كنيم. شهيد فتوره چي بارها ميگفت: خدا نكند حجت با گلوله كلاش و تركش شهيد بشود. حجت بايد با گلوله توپ كشته شود. و الا آبرويم ميرود. همرزمانش اين جملات را مزاح و شوخي تلقي ميكردند. در مرحله دوم عمليات والفجر 4 بود كه راهي منطقه عملياتي كه حجت در آنجا بود، شديم. سراغ وي را از حميد باكري گرفتم و حميد آقا با دست به محلي كه پر درخت بود اشاره كرد و گفت شايد آنجا باشد. چون بي سيم اش قطع شده بود ... بعد با شهيد صالح الهيارلو به جستجوي منطقهاي ديگر كرديم تا اينكه سر بي بدن او را پيدا كرديم. بدنش متلاشي شده بود و قابل جمع كردن نبود. در بخشي از وصيت نامهاش خطاب به آقا امام حسين (ع) ميگويد: سه سال است كه با ديگر پاسداران در جبهه از اسلام دفاع ميكنيم و بوي كربلايت رزمندگان را ديوانه كرده است. و سپس در توصيههايي به مردم ميگويد: بارها در اين دشت خونين پاهايم سست شدند كه فقط با ياد خدا و ياد تشنه لبان كربلا و ياد مادران جگر سوخته شهدا و ياد يتيمان شهدا دوباره مرا به حول و قوه الهي بلند كرد ... روحانيت متعهد را ياري نماييد كه تنها قشري است كه به شرق و غرب وابسته نميشوند. از تهمت و افترا پرهيز نماييد كه آفت انسان است. سعي كنيد هميشه امر به معروف و نهي از منكر كنيد. به نماز و دعاهايتان تكيه كنيد كه عامل پيروزي بر نفس است. فراز آخر وصيت نامه خطاب به همسر شهيد است كه ميگويد: اميدوارم با صبر زينب گونهاي بتواني خودت را راضي به نبودن من بكني و بتواني اندكي از مصيبت و درد زينب (س) را درك كرده باشي. فريده خوبم من كه نتوانستم همسر خوبي براي تو باشم. تو با اينكه از اول ازدواجمان از پدر و مادرت دور شدي توانستي با تحمل دوري از خانوادهات و غريبي باز هم تكليف خود را در همسري خوب ادا كني كه ان شاء الله مورد قبول خداوند متعال ميگردد. فرزندمان را هر اسمي كه خواستي نامگذاري كن و جوري تربيتش كن كه دنبال رو صاحب اسمش باشد. بار الها روز اوّل ماه محرّم است با چشماني گريان و با گامهايي لرزان و روحي پر التهاب جهت طلب عفو و به اميد رضايت رو به درگاهت ايستاده ام خود مي داني براي چيست ولي مي خواهم با زبان ناله بگويم.خدايا من بغير تو کسي را ندارم،تويي صاحب من،تويي خالق من،تويي معبود و اميد من،تويي که درهايت به تمام توبه کنندگان باز است،خدايا توبة مرا بپذير،خدايا بيامرز مرا به گناهاني که از من آگاهتري،ببخش مرا به پيمانهايي که با تو بستم و ليکن بدان عمل نکردم خداوندا تو را به عزّت و شرف خانم فاطمه زهرا(س)از گناهانم بگذر. عجب روزي قلم به دست گرفته ام،روز اوّل محرّم،ماه پيروزي خون بر شمشير،ماه نشانگر حماسه هاي اسلام،ماه شهادت سرور شهيدان حسين ابن علي؛ السلام عليک يا ابا عبدالله و علي الارواح الّتي حلّت بفنائک السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين يا ابا عبدالله سه سال است که با ديگر پاسداران در جبهه ها از اسلام دفاع مي کنيم و بوي کربلايت رزمندگان را ديوانه کرده است. يا حسين مظلوم چقدر هستند کساني که مثل من منتظر آزادي حرم پاکت هستند و چقدر از رزمندگاني در اين مسير در آرزوي ديدنت به خون خود غلطيده اند. يا امام حسين خيلي آرزو دارم که در کنار حرمت،حرم شش گوشه ات،براي مظلوميّتت و مصيبتت در عاشورايت گريه و زاري کنم باري براي دومّين بار و اين بار صداي «هل من ناصر حسين»در دشتهاي ايران طنين افکند و ياران خود را دوباره طلبيد،پير و جوان از تمام نقاط به اين ندا لبيک گفت من هم يکي از مشتاقان،براي رضاي خدا در اين دشت سرازير شدم،خود مي دانستم که لايق نيستم ولي به خودم فشار آوردم که شايد از اين ندا بهره اي داشته باشم،در اين دشت خونين دفعاتي پاهايم سست شدند که فقط با ياد خدا و به ياد تشنه لب کربلا و ياد مادران جگر سوخته شهداء و ياد ناله هاي يتيمان شهداءدوباره مرا بقرب الهي بلند کرد. «الا بذکر الله تطمئن القلوب» خدايا من براي رضاي تو به اين هجرت قدم گذاشتم،تو هم در اين هجرت راهنمايم باش.ملّت عزيز و از جان گذشته اسلام بخود آئيد که مبادا از خدا غافل باشيد و جبهه ها را فراموش کنيد تازه اوّل کار است،رهنمود امام عزيزمان را به ياد آوريد که فرمودند:راه قدس از کربلا مي گذرد. خودتان را براي آزادي کربلا و قدس عزيز آماده کنيد،که شهداءدر انتظار خبر پيروزي هستند،بدانيد که با جبهه آمدنتان لرزه بر اندام ابر قدرتها مي اندازيد و خدا و آقا امام زمان(عج)را از خودتان راضي و خشنود مي کنيد. يار و ياور حسين زمان خميني بت شکن باشيد،در نماز جمعه ها و دعاي کميل ها براي رزمندگان و جنگ بيشتر دعا کنيد،روحانيت متعهّد را ياري نماييد که تنها قشري است که به شرق و غرب وابسته نمي شوند،از تهمت و افتراءبپرهيزيد که آفت انسان است،سعي کنيد هميشه امر به معروف و نهي از منکر کنيد،به نماز و دعاهايتان تکيه کنيدکه عامل پيروزي بر نفس است،سپاه پاسداران اين نهاد جوشيده از ملّت را حمايت کنيد. در آخر براي خودم طلب عفو مي نمايم،خداوند توفيق عمل به احکام آن و اطاعت از ولايت فقيه را به شما نصيب فرمايد. خدا نگهدارتان حجت فتوره چي اوّل محرم 62 امام خميني: «ما تمامي عزيزانمان را فداي اسلام ميکنيم» منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان غربي)"نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 452 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد قنبرلو
سال 1336 ه ش در روستاي قريس از توابع شهرستان خوي به دنيا آمد .مادر وپدرش از ابتداي كودكي سعي در تعليم و تربيت اسلامي وي نمودند.
محمد از هشت سالگي روزه مي گرفت و اين نشانه علاقه او به فرايض ديني بود. مادرش مي گويد: او را به مدرسه برديم و در آنجا به درس مشغول شد. معمولا در درسهايش شاگرد ممتاز بود. تا اينكه انقلاب شروع شد. ديگر درس و خانواده را ترك كرد و در داخل با ضد انقلابها ميجنگيد و تبليغات اسلامي ميكرد. بين سالهاي 1355 و 1356 در بازار ملا حسن كار ميكرد و فردي با ايمان و فداكار بود. حتي به صاحب مغازه توصيه ميكرد كه اجناس خود را ارزان بفروشد تا افراد فقير نيز بتوانند خريد كنند. پس از پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد سپاه شد و از آن به بعد خود را وقف جبهههاي اسلام نمود و در اين راه مسووليتهاي مختلفي را به عهده گرفت. در سال 1358 با هم در يك گروه براي سركوب اشرار ماموريت داشتيم. ايشان براي اين عمليات برنامه ريزي ميكرد. او حتي در سختترين شرايط خوشرو بود. در سال 59 به خاطر درايت، لياقت و شجاعت او، به عنوان فرمانده عمليات پيرانشهر برگزيده شد. شهيد قنبرلو به خاطر همين لياقتهاي ويژه و اخلاص و فداكاري سمتهاي مختلفي را تجربه نمودند از جمله: فرمانده واحد عمليات سپاه خوي، فرمانده واحد عمليات سپاه اروميه، فرمانده واحد عمليات سپاه مياندوآب، قائم مقام سپاه سلماس. محمد در سال 1360 ازدواج ميكند و اهداف خود را براي همسرش شرح ميدهد تا او هم در ثواب اعمالش شريك باشد. در 12 ارديبهشت ماه سال 1360 طي مراسمي ساده و دور از هرگونه تجملات و تشريفات با توافق و تفاهم طرفين به عقد هم در آمديم. ايشان در همان ابتدا شرايطي را مطرح نمودند كه من هم با جان و دل آنها را پذيرفتم. ايشان گفتند: من سرباز اسلام و امام زمان (عج) هستم و پيرو مكتبي هستم كه پيامبر بزرگوارم پيرو همان مكتب بود. من پيرو راه حسينم. حسيني كه علي اكبر و علي اصغر خود را نيز در كربلا به خاطر حاكميت و عدالت خداوند قرباني كرد. شما بدانيد كه با چه كسي ازدواج ميكنيد. با كسي كه حاضر است به خاطر اسلام و انقلاب از همه چيزش بگذرد. شهيد محمد قنبرلو كه به خاطر انقلاب درس و مشق را رها كرده بود به حكم همان وظيفه با وجود مشكلات فراواني كه برايش بود تلاش نموده و در سال 63 موفق به اخذ ديپلم ميشود. پشتكار و اهتمام او به مطالعه آنچنان بود كه در محور فاو با آن وضعيت مطالعه ميكرد. با وجود گرماي سوزان درياچه نمك كه عرق از نوك خودكار كاغذ را خيس ميكرد فقط با يك ماه مطالعه شهيد محمد قنبرلو توانست با رتبه 530 در سال 1365 از رشته حسابداري دانشگاه تهران قبول شد. او هميشه ميگفت: ما بايد به تمامي كوردلان ثابت كنيم كه ما ميتوانيم هم درس بخوانيم و در دانشگاه قبول شويم و هم در جبهه حضور فعال داشته باشيم. مهم عمل به تكليف شرعي و اطاعت كامل از فرمايشات امام امت ميباشد. شهيد در كمك به نيازمندان و مستمندان كوشا بود و براي اين كار تلاش مينمود. اين امر هم در پيرانشهر مشهود بود و هم در هر جايي كه حضور داشت. روزي وقتي از كنار دهلاويه ميگذشتند روستايي در آنجا بود كه ساختمانهايش ريخته بود و مردمش در چادر زندگي ميكردند. شهيد ميگويد ماشين را نگه دارند. پشت تويوتا مقداري نان و غذا بود. تا ميايستد، بچهها دور ماشين حلقه ميزنند. محمد قنبرلو به آنها ميگويد بروند ظرف غذا بياورند. بعد تمام نان و غذا را بين آنها تقسيم ميكند. وقتي ميخواهند حركت كنند، ميبيند دختر بچهاي براي بردن غذا ميآيد. در داشبرد ماشين را باز ميكند. تعدادي ميوه مانده بود كه آنها را هم به دختر ميدهد و بعد رو به سوي آسمان ميكند و ميگويد: خدايا شاهد باش كه ما هرچه داشتيم داديم. روزهاي شهيد اين گونه ميگذشت و شبها به آرامي به گوشهاي ميخزيد و بساط نماز شب را پهن مينمود و به راز و نياز با خداي خويش ميپرداخت. در عمليات بدر فرماندهي گردان بدر را به عهده ميگيرد و تا آخرين لحظه در كنار شهيد مهدي باكري ميجنگد. شهيد محمد قنبرلو هميشه و همه جا از آقا مهدي صحبت ميكرد. او ميفرمود در عمليات بدر در كنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثي بوديم كه آقا مهدي مجروح و سپس در روي زانوي من شهيد شد. با چند نفر پيكر مطهرش را به قايقي انتقال داديم تا به عقب خط بكشيم. ولي مزدوران بعثي قايق حامل شهيد را مورد هدف قرار داده و پيكر شهيد به اقيانوسها پيوست. هميشه تكيه كلامش اين بود كه بعد از مهدي زنده ماندن ارزش ندارد و بايد شهيد شد و پيش مهدي عزيز رفت. عمليات كربلاي 4 و 5 هم ميگذرد و در هر كدام از اينها با تدبير اين فرمانده شجاع، خاطراتي ماندگار به جاي ميماند. عمليات كربلاي 8 نزديك است و اين بار شهيد قنبرلو خانواده خود را نيز به منطقه ميآورد. همسرش ميگويد: وقتي با هم به دزفول ميآمديم صحبتهايي ميكرد كه رنگ و بوي شهادت ميداد. منطقه عملياتي لشكر در كربلاي 8، يك منطقه كوچكي بود و دشمن پاتك شديدي داشت. شهيد قنبرلو مقاومت عجيبي ميكرد. حالات نيرو از زبان فرمانده شنيدني است. شهيد قنبرلو واقعا يك فرمانده مهربان و نمونه بودند هر موقعي كه ما اصرار ميكرديم كه شما نبايستي به خط برويد به شما احتياج است، ناراحت مي شد. در عمليات كربلاي 8 كه فشار دشمن زياد بود برادر عزيز گردانها را ادغام كردند و به خط رفتند. از بي سيم كه صحبت ميكردم، شور و شوق عجيبي داشت و تكرار ميكرد برادران حيدر، صفدر ... در واقع خود را آماده كرده بود كه پر بزند. قبل از رفتن نيز غسل شهادت كرده و نماز خواند. نحوه شهادت محمد قنبرلو را يكي از نيروهايش اين چنين نقل ميكند: حدود ساعت 9 صبح مورخه 22/1/66 يك تركش از ناحيه پشت سر اصابت كرد و در همان لحظه نوري صورت برادر عزيز را پوشاند كه ما قادر نشديم جلو برويم. من متوجه شدم لبهايش تكان ميخورد. خود را نزديك كرده و گوشم را به جلوي دهانش بردم. ميگفت مقاومت كنيد، با من كاري نداشته باشيد و جلو برويد. منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان غربي)"نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382 وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم و قاتلوهم حتي لا تكون فتنه با سلام و درود برامام زمان (عج) و امام امت و همه خدمتگزاران دين و قرآن و با آرزوي پيروزي نهائي قواي هميشه پيروز اسلام بركفر جهاني. خدايا با بارسنگين گناه مي دانم كه لياقت شهيد شدن را ندارم و خوف آن دارم كه با اين همه فشارها و مشكلات دنيا عاقبت قبولم نكني و درپيشگاه رسول خدا و ائمه اطهار وشهداء شرمنده شوم ولي نااميد از رحمت تونيستم و تورا به عزت و جلالت و به مظلوميت علي و فاطمه(س) قسم، عاقبت امرم را با شهادت در راهت ختم به خيربگردان ، عزيزان هرچه خواستم و تلاش كردم در اين نوشته از وظيفه بگويم عاجز ماندم و تنها به گوشه اي از آنچه كه دوستان و عاشقان خدا يعني شهداء گفته اند اشاره اي مي كنم وبس. برادران و خواهران مسلمان ما در مقطعي از تاريخ قرار گرفته ايم كه با عنايت و توجه خاص خداوند تبارك و تعالي, اسلام عزيز و قرآن كريم حجابها دركنار زده و موانع و سدها را درهم شكسته و بتها و بتخانه ها را درهم مي كوبد . انجام اين مأموريت سخت است و درانجام آن ميان آتش بايد رفت و درخون شنا كرد، امااجراي فرمان خداوند متعال شيرين است. و ابراهيم مكلف به اجراي آن است و اسماعيليها هم بايد عاشقانه آمادة قرباني درقربانگاه خود شوند و اين امتحان سختي است و قبول شدن درآن به علم است و نه ثروت و مقام بلكه بريدن از علايق دنيوي و پرداختن به وجهاد اكبر و اصغر است. عزيزان ,بزرگان وروحانيت معظم اسلام ,و اي كسانيكه درمقابل اين همه خونهاي به نا حق ريخته شده احساس مسئوليت مي كنيد ,دراين شرايط اسلام عزيز حساس ترين لحظات تاريخ خود را پشت سرمي گذارد و تمامي ايمان درمقابل تمامي كفر قرارگرفته است و دراين مبارزه نابرابر پيامبراسلام (ص) و ائمه طاهرين نظاره گر نبرد بي امان و مقاومت بي دريغ شما هستند و بدين جهت امام امت, نداي هل من ناصر ينصرني سرمي دهد و تكليف همه را روشن مي سازد. چطور مي توان ساكت نشست درحاليكه دل امام عزيزمان از دست طلحه و زبيرها و عافيت طلبان به درد مي آيد و با امت هميشه بيدار اسلام درد دل مي كند و آنان را به كمك اسلام مي طلبد .چطور ممكن است انسان شاهد شهادت و سوختن پيكر مطهر باكريها باشد و خود گوشه اي بنشيند و در پي مقام و زندگي و رفاه باشد. عزيزان اسلام و اي كسانيكه بعد از تولد اولين پيامي كه به گوشتان خوانده اند الله اكبر و لا اله الا الله بوده ,به ياري اسلام بشتابيد و با آتش سلاحتان بردهان صلح طلبان و عافيت طلبان بكوبيد و ذلت خواري را برآنان بگذاريد و عزت و شرف و لقاءاله را خود انتخاب كنيد.بدانيد كه دراين لحظات سرنوشت ساز كوچكترين غفلت و بي تفاوتي، مساوي با شكست اسلام است و آن روز، روز مرگ ماست و خشم و غضب خداوند قهار پاداش ما. اميد است ان شاء ا... تعالي با ايثار و فداكاري دليرمردان سپاه اسلام, امدادهاي غيبي و توجهات خاص خداوندي همچنان شامل حال انقلاب اسلامي باشد. برادران پاسدار و اي پرچمداران نبرد حق عليه باطل ,با گامهاي استوار و با توكل هرچه بيشتر بر دشمن بتازيد و در بيعت خود با امام ثابت قدم باشيد و دراجراي فرامين امام اولين كسان شما باشيد و همچنان دربرابر توطئه هاي شرق و غرب سپرباشيد و بدانيد شما بهترين كسان براي پاسداري از انقلاب اسلامي هستيد. پدر و مادر مهربانم، سلام برشما، سلام بر بزرگي ها و محبت ها و مشقتهاي شما، بدانيد كه عالم همه درمحضر خداست و همه از آن اويند و به سوي او رجعت خواهندكرد اما بعضي ها توشه اي به دست دارند و بعضي با دست خالي مي روند. عده اي به لقاء ا... مي رسند و عده اي ديگر به اسفل السافلين سقوط مي كنند, به هر ترتيب همه بايد بروند. اما چه بهتر از اين كه در راه بروند. عزيزانم با اينكه در دوران كودكي به علت ناداني و در دوران بلوغ به جهت مقتضيات زمان و اصلي بودن جنگ نتوانستم به شما خدمتي بكنم و هميشه موجبات ناراحتي شما را فراهم كرده ام عذر مي خواهم و اميدوارم مرا حلال كنيد. پدر و مادرگرامي خداي را شكر كنيد كه تنها يك پسر داشتيد و آن را در راه خدا و براي حفظ دين قرباني داديد و اين افتخار بزرگي است براي شما. خواهران عزيز، قوي باشيد و درمقابل دشمنان اسلام همانند شير بغريد و به زينب كبري شيرزن كربلا اقتدا كنيد و هميشه و درهمه حال با حجاب باشيد و ارتباط خود را با خدا قوي كنيد، به نماز و ساير واجبات و مستحبات بيشتراهميت بدهيد كه سعادت شماست. اما همسرم, راضي به رضاي خدا باشيد و برخداوند متعال توكل كنيد و باصبر و بردباري به جنگ مشكلات و ناملايمات برويد و سرگذشت و زندگي توأم با مشكلات طاقت فرساي اولياء خدا را مطالعه كنيد و بدانيد كه خداوند متعال دوست دارد بندگان خوب خود را در كوره آتش مشكلات آبديده كند و پاك به حضور بپذيرد . شما نيز سعي كنيد بنده خوبي براي خداوند تبارك و تعالي باشيد ان شاء ا... اميدوارم مرا حلال كنيد ,نتوانستم درجهت رفاه شما كاري انجام دهم. اما مطلب مهم در رابطه با ثمرة ازدواجمان يعني علي و حسين است كه نگراني من از جانب آنها است، آنهم بعد تربيتي و انساني فرزندانمان هست كه با توكل برخداي متعال بكوشيد تا آنان را تربيت الهي بكنيد. بايد احكام اسلام و محبت چهارده معصوم عليه السلام در سلولهاي بدن آنها نفوذ كند و از كودكي با قرآن و مسائل شرعي آشنا شوند و قرآن را خوب ياد بگيرند و به مساجد بيشتر بروند و در دعاها شركت كنند كه سعادت آنها دراين است. درادامه تحصيل علي و حسين بكوشيد و تا مي توانند ادامه تحصيل دهند. در مصاحبت ها و دوستان آنها دقت كنيد كه با افراد ناباب معاشرتي نداشته باشند، اميدوارم كه علي و حسين شيعه و روهرو راستين حضرت علي عليه السلام و امام حسين عليه السلام باشند. ان شاءا... . از تمامي دوستان و فاميل و كسانيكه برگردن حقير حق دارند طلب عفو مي كنم و توفيق همگان را درخدمت به اسلام و قرآن از خداوند متعال مسئلت دارم. به اميد فتح كربلا و قدس به دست توانمد سپاه اسلام. بنده گنهكار خدا محمدقنبرلو 18/1/65 خاطرات پدر شهيد: محمد از همان دوران كودكي نسبت به مسايل نماز و روزه واجبات و مستحبات علاقه فراواني داشت و به آنها عمل مي نمود. از 8 سالگي روزه مي گرفت و به مساجد مي رفت. اخلاق بسيار نيكويي داشت و هيچكس را از خود نمي رنجاند و طوري رفتار مي نمود كه همه از او راضي مي شدند. وقتي كه به سن تحصيل رسيد او را به مدرسه فرستاديم معمولاً در درسهايش نيز شاگرد ممتاز مي شد و معلمانش هميشه از اخلاق و درس وي تعريف و تمجيد مي كردند تا اينكه انقلاب شروع شد. دراين هنگام او دراجتماعات مذهبي شركت مي كرد. و تبليغات اسلامي مي كرد و من نه فقط مانع كار او نمي شدم بلكه به او افتخار مي كردم. او علاقه شديدي به امام خميني (ره) داشت و هميشه شيفته سخنان و مطالب مربوط به اوبود. تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به محض تشكيل سپاه به عضويت سپاه درآمد. حاتمي از دوستان شهيد: در سال 1355 و 1356 بااين برادر شهيد در بازار ملاحسن با هم كار مي كرديم, او فردي با ايمان، فداكار و درستكار بود . در مغازه اي كه كار مي كرديم به درستكاري و متديني شهرت داشت و همه او را دوست مي داشتند. او هميشه براي ما از نماز و روزه و مسايل اخلاقي صحبت مي كرد. درمدرسه هم تمام همكلاسيها از وي درس اخلاق مي آموختند و الگويي براي ما كه هم سن و سال او بوديم به حساب مي آمد. او هميشه با صاحب مغازه بحث مي كرد و مي فرمود: حاجي سعي كن ارزان بفروش تا مردم فقير هم بتوانند بخرند. با اوج گيري مبارزات انقلاب اسلامي كه كلاس راهنمائي را تمام كرداز مغازه بيرون آمد و شروع به فعاليت هاي انقلاب كرد. تا اينكه انقلاب اسلامي پيروز شد و وارد سپاه شد او هركدام از دوستانش را مي ديد با آنها صحبت مي كرد و آنها را تشويق مي كرد كه برويد دريكي از نهادها خدمت كنيد به بينوايان و مستضعفان كمك مي كرد و جوانها را براي رفتن به پايگاههاي مقاومت تشويق مي كرد و اگربعضي از مسايل ديني را نمي دانستند تشويق مي كرد كه به مساجد بروند و درمراسم و اجتماعات مذهبي شركت نمايند. يعقوب صمد لوئي : با اين شهيد عزيز كه در اوايل تشكيل سپاه خوي با هم آشنا شديم .در سال 1358 در يك گروه در مأموريتها بوديم و درعمليات قطور براي سركوب اشرار شركت داشتيم . ايشان با شجاعت براي اين عمليات برنامه ريزي مي كردند .او حتي در سخت ترين موقع خوشرو بودند. از اوايل سال 1359 با توجه به درايت و لياقت و شجاعت, اين شهيد بزرگوار به عنوان فرمانده عمليات پيرانشهر برگزيده شدند. درمدت خدمت دراين مسئوليت مأموريتهاي محوله را با رشادت به انجام مي رساند ,او درسخنراني هايش به نيروهاي تحت امرش آنها را به خلوص نيت، شركت درنماز جماعت و دعاها و ترس از خدا دعوت مي كرد. قربان ذوالفقاري: اينجانب با سردار شهيد محمد قنبرلو درپيرانشهر آشنا شدم. اويكروز در موقع درگيري شهر در پيرانشهر با روحيه شاد و مقاوم نيروها را سازماندهي مي كرد و خودش با نيروهاي اشرار به مقابله مي پرداخت . برخوردي صميمانه و دوستانه با برادران بسيجي و سپاهي داشت. درانجام عمليات قبل از همه عمل مي کرد و درمسايل مالي و دنيوي آخرهمه. در تقسيم غذا بين نيروها بعد از همه غذا مي گرفت و صبر مي كرد تا به همه غذا برسد، درشهر افرادي بي سرپرست زيادي بودند كه نمي توانستند غذا براي خودشان تهيه كنند و جلو سپاه جمع مي شدند. اين شهيد بزرگوارفرمود برادر قربان طوري غذا تقسيم كن كه به اين بي سرپرستان هم غذا برسد و اول از همه غذاي اينها را بده و من هم طبق دستور او عمل مي كردم .يكي از روزها با توجه به اينكه تعداد افراد بي سرپرست زياد بود به عده اي از آنها غذا نرسيد. من متوجه شدم آقا محمد درگوشه اي نشسته و فكر مي كند. سوال كردم چرااينقدر به فكر فرورفته اي؟ فرمودند چرا بايد در كشور اسلامي اينطور باشد كه عده اي گرسنه و بدون غذا بمانند و بايد اداره اي تشكيل شود كه به وضع اين بي سرپرستان رسيدگي كند. بهرام مرندي: بنده با برادر قنبرلو از تاريخ 1/7/59 آشنا شدم و دراكثر عمليات و درگيريهاي پيرانشهر با هم بوديم. او مرد عمل بود و عاشق امام وشهادت. هميشه كارهايش را به خاطر خدا انجام مي داد. فرماندهي برايش مفهومي نداشت و درمقابل كمبودها و مشكلات چون كوه استوار بود. بردبار بود و رزمندگان را درمقابل كمبودها و مشكلات دلداري مي داد. در سخنراني هايش برادران رزمنده را به اطاعت از امام و ولايت سفارش مي كرد و هر دستور برحسب وظيفه مي دادند اول از همه خودش انجام مي داد. هميشه مي فرمودند ما به خاطر خدا و تكليف جنگ مي كنيم او خصوصيات فرماندهان صدراسلام را داشت و رفتار و كردار و اخلاص عملش براي ما الگو و سرمشق بود و هميشه به رزمندگان سفارش مي كردند كه هرگز از روحانيت جدا نشويد.چون روحانيت پرچمدار اسلام هستند.» همسر شهيد: ما در 12 ارديبهشت ماه 1360 طي مراسمي ساده و دوراز هرگونه تجملات و تشريفات با توافق و تفاهم طرفين به عقد هم درآمديم .ايشان از همان دقايقي كه مي خواستيم زندگي مشتركمان را شروع كنيم شرايطي را قبلاً مطرح كردند كه من هم با كمال ميل آن را پذيرفتم. ايشان در اين شرايط گفته بوند كه من سرباز اسلام و امام زمان(عج) هستم من پيرو مكتبي مي باشم كه پيامبر بزرگوارم پيرو همان مكتب بود. من پيرو راه حسينم، حسيني كه علي اكبر و علي اصغر خود را نيز دركربلا به خاطر حاكميت و عدالت خداوند قرباني كرد و دنباله روي آن نهضت، نهضتهاي ديگري بود كه يكي از آنها همان انقلاب اسلامي بود كه درايران به رهبري امام خميني وقوع پيوست وشما بايستي بدانيد كه با كي ازدواج مي كنيد .با كسي كه به خاطر انقلاب و اسلام و امام آماده است ازهمه چيزش بگذرد و مي خواهد به توفيق خداي بزرگ در جهت خط امام حركت كند و دراين راه هرگونه موانعي را اعم از پدرومادر و خواهروهمسر... كنارزده و سعي دارد رسالت و مسئوليتي كه شهداي گلگون كفن انقلاب با اهداء خون پاكشان بردوشش نهادند به نحو احسن انجام دهد و منتهاي آرزويش پيروزي بردشمنان اسلام و درنهايت شهادت درراه خداست . از همان اوايل ازدواجمان به من درس شهامت و شهادت كه خود در مكتب مولايش آقا امام حسين(ع) آموخته بود ,مي دادند و همواره براي من زندگي معصومين(ع) و همسران آنها علي الخصوص حضرت خديجه و فاطمه و زينب (س) را مي گفتند. از مصائبي كه ايشان مظلومانه در زندگي كشيده و رنجهايي را كه برده بودند داستانها نقل مي كردند و به من سفارش مي كردند كه بهترين و نزديكترين بنده خدا نسبت به او همانا صبورترين و باتقواترين بندگان است. ازدواج ما با مهريه اي كه يك جلد قرآن بود, بسيار ساده آغاز شد، من و او اعتقاد داشتيم زندگي كه با نام خدا و كتاب گرانقدر او آغاز شده باشد ، زندگي سازنده و خوبي براي طرفين خواهدبود چون ما هر دو مكلف بوديم با خاطره نام و كلام خدا و قرآن و زندگي را براي هم شيرين كنيم ولي ايشان هميشه در اداي وظيفه زناشوئي برمن پيشدستي مي كردند و آنچنان مرا شرمنده مي كردند كه عاجز از تلافي كردن از آن ميشدم. هميشه اگر فرصتي برايشان باقي مي ماند چه درجبهه و چه درسپاه و غيره به خانه مي آمدند و ازحال ما جويا مي شدند. همواره برايم اگر درجبهه ها بود نامه مي نوشت و يا تلفن مي كرد و سرآغاز نامه خود را هميشه با سلام به محضر آقا امام زمان(عج) و امام خميني(ره) شروع مي كرد. ايشان هميشه درنامه هايشان درس اخلاق برايم مي گفتند. از زندگي پيامبران و مسلمانان صدراسلام مي گفتند و مرا از مسائل روز آگاه مي ساختند. هميشه تكيه كلامشان شهادت بود و هنگاميكه يكي از دوستانشان به شهادت مي رسيدند خيلي ناراحت مي شدند و حتي يك روزي به من گفتند كه من لياقت شهادت را ندارم همه دوستان به به لقاء ا... پيوسته اند ولي من قبول نشده ام. از باكري مي گفت، از چگونه سوختن پيكر پاك او ومن در مقابل اين سخن وي گفتم كه نه، تو لياقت شهيد شدن را داري من لياقت همسر شهيد شدن را دارم. حسين حاجي حسينلو: درمورد ازدواج و تشكيل خانواده رزمندگان, برادر عزيز محمد به آنها مي فرمود برادرانم درست كه ما و خانواده مان با ماندن درجبهه متحمل زحمات بيشماري مي شويم ولي ثواب ها با آنان كه مجرد هستند خيلي فرق مي كند بايد مشكلات را تحمل كرد و ما بايد حسين وار بجنگيم و خانواده هاي ما بايد از حضرت زينب (س) درس مقاومت را ياد گرفته و پيروي كنند. ما بايد به فرامين امام امت گوش كرده و عمل كنيم و درجبهه مانده و با كفار بجنگيم. محمد عاشق خانواده اش، پدرومادر، زن و فرزندان و خواهرهايش بود و هميشه برايشان فكر و دعا مي كرد و تحمل آنها را از دوري خويش درك مي كرد. محمد لو : ما با او طي چندين عمليات در مقابله با قاچاقچيان بوديم ,هم قاطع بود و هم خوش برخورد. برخوردهايش منطقي بود و دوست و دشمن را قانع مي كرد. دريك از عمليات برعليه قاچاقچي اسلحه و مهمات درمنطقه حصار و قطور با چهار، پنج نفر بوديم كه شب فرارسيد به يكي از خانه هاي منطقه كه كردهاي آنجا را مي شناخت اهالي روستا با توجه به عادتشان كه دور افراد ناشناس جمع مي شوند به منزل آمدند و تا ساعت 11 شب صحبت و گفتگو شد و سرساعت 11 شهيد محمد به صاحب خانه فرمودند به اينها بگوئيد بروند ما با هم كارداريم كه پس از رفتن آنها ما با صاحبخانه صحبت كرديم و بايك بلدچي به طرف حصار حركت كرديم. دربين راه بلدچي مي ترسيد و محمد با خنده به او مي گفت نترس. درست نزديكي هاي صبح به محل مورد نظر رسيديم و او مأموريت هركس را مشخص كرد . ما پشت بام رفتيم تا سپيده دميد. وقت نماز صبح شد محمد به ما گفت كه برويد پائين و وضو گرفته و نمازهايتان را بخوانيد . ما آمديم پائين و تفنگها را به زمين گذاشته و نمازمان را خوانديم. پس از روشن شدن هوا به من فرمودند در را بزنم . من در را زدم , خانم منزل جواب داد كيست؟ گفتم: به شوهرت بگو بيرون بيايد. او گفت درخانه كسي نيست دراين موقع از پشت حياط منزل صداي تيراندازي شنيديم و متوجه شديم كه قاچاقچي فراركرد. با درايت و تدبيري كه ايشان داشتند بدون كمترين مشكلي قاچاقچي را درحين فرار از منزل به دستگير كرديم ,درموقع دستگيري او، ما با دستمال كمرش دستهايش را بستيم كه دراين هنگام محمد گفت: دستهايش را باز كنيد و ما به عنوان مهمان آمده ايم و باخنده رويي با او صحبت كرد و به او مي گفت: ما براي پيداكردن اسلحه و مهمات آمده ايم. قاچاقچي با اطمينان خاطر محلهاي مهمات را براي ما نشان داد. او برتمامي امور اهميت خاص قائل و برادران سپاهي را از نظر فنون جنگي، اخلاق و ايمان آموزش مي دادند و تمامي برادراني كه با او بودند و اكنون مسئوليتهاي خطيري را در سپاه دارند و يا شهيد شده اند. آنها در سخنانشان هميشه از اخلاص، بي ريايي و شجاعت و دورانديشي او صحبت مي كنند و سخنان او را هميشه با جان و دل قبول كرده و عمل مي كردند. شهيد قنبرلو مهارت خاصي در سازماندهي نيروها داشت و به تقويت روحيه و پشتيباني نيروها اهميت خاصي قائل بود. يحيي گل صنملو : من قبل از انقلاب كه كوچك بودم گاهي همراه با پدرم براي خريد به بازار مي رفتيم .شهيد قنبرلو در بازار ملاحسن كه دريكي از مغازه ها كار مي كرد را ديده بودم و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه وارد سپاه شدم و ايشان را كه فرماندهي واحد عمليات را برعهده داشتند ,شناختم. او فردي مهربان بود ولي با آن مهرباني اش درتمام امورات و كارها قاطعيت فراواني داشت . دريك عمليات در منطقه قطور كه تمام نيروهاي سپاه و كميته خوي ونيروهاي گردان جندا... شركت داشتند. فرماندهي كل نيروها را اين شهيد بزرگوار برعهده داشتند .او با درايت عالي نيروها را سازماندهي كرد و اكثر مسئوليتها را به عهده برادراني كه به جبهه رفته بودند سپرد و مسئوليت هرگروه را مشخص کرد .شب هنگام نيروها وارد عمليات شدند. او به افراد مامور تهيه و توزيع غذا فرمود: نان و پنير و خرما، چاي داغ را در ساعتهاي 9 الي 10 صبح آماده كنيد تا بين نيروها تقسيم كنيم . به سركشي و فرماندهي نيروها در تمام شب يك به يك ادامه داد و هرچند تا صبح نخوابيده بود ,به اينجانب فرمودند: غذاها را بردارند تا با ماشين بين نيروها توزيع كنيم و با روحيه اي شجاع و شاد هم به نيروها غذا مي رسانيد و هم براي آنها روحيه مي داد. خرازي : شهيد قنبرلو فرمانده واحد عمليات خوي بود كه من ايشان را شناختم .محمد فردي مؤمن و آگاه و شجاع و خيلي مقرراتي بود، كارها و دستوراتش بسيار سنجيده بود و حكم يا دستوري كه امضاء يا صادر مي كرد غالباً بدون استثنا اجرا مي شد چرا كه تمام جنبه هاي آن را مورد بررسي دقيق قرار مي داد و بعد اقدام مي کرد. درسال 1363 ايشان فرمانده گردان قدس در تيپ بيت المقدس بود ,عليرغم كار و مسئوليتهاي مهمي كه درسپاه داشتند به تحصيل خود ادامه داد و درسال 1363 موفق به اخذ ديپلم گرديد و خود را براي شركت در آزمون سراسري آماده كردند . علي يوسفي : اراده اي قوي داشت. در تيپ بيت المقدس بعد از آنكه نيروها از اردوگاه شهدا به مرخصي رفتند ,به من فرمود علي ما به مرخصي نمي رويم و براي كنكور مطالعه مي كنيم او كتابهاي كنكور را تهيه كرده بود و براي مطالعه برنامه ريزي كرده و فرمود از صبح تا پاسي از شب مطالعه خواهيم كرد و فقط موقع اذان به نماز جماعت خواهيم رفت و روزهاي سه شنبه در دعاي توسل و پنج شنبه دردعاي كميل شركت مي كنيم, هرچند هواي اهواز بسيارگرم بود , كار او مرا به مطالعه علاقمند نمود و درهمان سال برنامه ريزي و پشت كارش سبب شد كه هر دو درآن سال دركنكور قبول شديم ولي به علت ضرورت دفاع مقدس به دانشگاه نرفتيم. دريكي از روزهاي سال 1363 كه درگردان قدس با هم بوديم پس از اتمام مرخصي در شهرستان خوي قرار شد براي اهواز بليط تهيه كرده و برگرديم كه از طرف سپاه خوي اطلاع دادند كه يك دستگاه تويوتا وانت تيپ در سپاه است و آن را با خودتان ببريد. وضعيت موتوري ماشين مطلوب نبود و داراي ضمانت مسافرت نبود. با اين وصف در سپاه خوي فقط سوئيچ تويوتا را تحويل ما دادند. محمد پس از صحبت با پارك موتوري سپاه خوي فرمودند خدايا با اين وضع ماشين فقط به تو توكل مي كنيم و از تو تقاضا داريم ما را در رساندن اين بيت المال به تيپ بيت المقدس شرمنده و خجل نفرما. تويوتا ما را با آن وضعيت نامناسب تا اهواز برد و درست در درب دژباني تيپ، تويوتا پنچر شد . هواي گرم خوزستان در تيرماه 62 نفس انسان را مي برد. قرار شد نيروهاي گردان را براي بازديد به شهرستان سوسنگرد و دهلاويه و منطقه هويزه ببريم پس از بازديد نماز ظهر و عصر را در مسجد شهرستان ادا نموديم و بعد رو به رزمندگان كرده وفرمود: برادران شماها با اين سن و سال كمي كه داريد با ايمان وشجاعت خودتان صدام را به زانو درآورده ايد ,نيت هاي خود را خالص كنيد و به فرمان امام عزيز باشيد كه انشاء ا... تعالي پيروزي نزديك است. روزي تصميم گرفتم جايش را پيدا كنم. بعد از وضو گرفتن دنبالش كردم متوجه شدم او درحدود 200 متري مقر گردان درمحلي كه آشيانه خودرو بود نشسته و مشغول نماز شب است و زار زار گريه مي كند و با خداي خود راز و نياز مي كند. هنگام اذان صبح براي نمازجماعت به مسجد آمد پس از نماز جماعت هنوز هواتاريك بود من در محوطه گردان كه قدم مي زدم به كنارهمان آشيانه رسيدم چراغ قوه را درآورده و روشن كردم منظره اي در مقابل چشمانم مجسم گرديد خدايا چه خبراست قطرات اشك گريه شهيد قنبرلو كارتني را كه به هنگام نمازشب در زيرش پهن كرده خيش كرده است درهمان جا من دو ركعت نماز شكر خواندم و عرض كردم: خدايا چقدر به من لطف داري كه ما را با اين چنين افرادي همنشين و همرزم گردانيده اي. مريضي و خستگي برايش مفهومي نداشت درسال 62 موقعيكه گردان قدس را در اردوگاه شهدا درهواي گرم تابستان به تيراندازي مي بردم او سخت مريض شده و درچادر خوابيده بود و اينجانب گردان را به تيراندازي بردم. نزديكيهاي ظهر بود كه متوجه شدم با آن وضعيت مريضي به ميدان تيرآمده است .پرسيدم: تو كه مريض هستي چرا آمدي؟ فرمودند: خواستم شما خسته نشويد. شهيد قنبرلو ياور همرزمي شجاع براي شهيد مهدي باكري بود و داغ شهادت مهدي در عمليات بدر او را تا لحظه شهادتش مي سوزاند و در فراقش دائماً مي گريست و از خداوند طلب شهادت مي نمود چرا كه او دراين عمليات درحالتي غريبانه اين فرمانده و غمخوارش را از دست داده بود و تا آخرين لحظه شهادتش با او همراه بود. حسين حاجي حسينلو : شهيد محمد قنبرلو هميشه و همه جا از مهدي صحبت مي كرد، او مي فرمود در عمليات بدر دركنار رودخانه دجله با آقاي مهدي مشغول نبرد با دشمن بعثي بوديم كه او مجروح شد و سپس درروي زانوي من شهيد شد و به سوي معبودش شتافت . با چند نفر پيكر مطهر او را به قايق انتقال داده تا به عقب خط برگردانيم ,مزدوران بعثي با موشك آرپي جي قايق را مورد هدف قرارداده و درنتيجه قايق آتش گرفت و پيكر پاك آن شهيد بزرگوار توسط رودخانه دجله به اقيانوسها پيوست و من با يك نفر ديگر از رودخانه شنا كرده و خود را به پيش نيروهاي خودي رسانديم. شهيد قنبرلو بعد از آن هميشه تكيه كلامش اين بود كه بعد از مهدي زنده ماندن ارزش ندارد و بايد شهيد شد و پيش مهدي عزيز و ساير شهدا رفت. محسن ايرانزاد : نقش مهمي را درعمليات بدر ايفا كرد و تا آخرين لحظه با سردار مهدي باكري بود. شهيد مهدي با توجه به شناختي كه از وي داشت گردان بدر را كه به فرماندهي آقاي محمد بود براي آخرين مرحله عمليات نگه داشته بود و تا آخرين لحظه هاي شهادت مهدي باكري دركنار او جنگيد و پس از شهادتش مي خواست پيكر برادر مهدي را به عقب بياورد كه قايق مورد هجوم گلوله آرپي جي دشمن بعثي قرار مي گيرد . در اوايل سال 1365گردان امام سجاد(ع) در لشكر عاشورا به فرماندهي اين شهيد بزرگوار تشكيل شد كه بلافاصله دوستان و علاقمندان او كه شيفته او بودند به دورش جمع شدند و گرداني با كادري بسيار قوي را تشكيل دادند. خصوصيات، مبارزات اين شهيد عزيز در سطح بالايي قرار داشت و با اندك مطالب و سخنان هرگز نمي توان او را شناساند .هرچه درباره اش بگوئيم كم گفته ايم, بنا به دستور فرماندهي لشكر 31 عاشورا مقرر شد گردان امام سجاد(ع) مأموريت نگهداري خط پدافندي شهر فاو عراق را كه در عمليات والفجر8 فتح گرديده بود ,به عهده گيرد. اين فرمانده شهيد پس از توجيه و آماده سازي نيروهاي گردان طي سخناني برادران را به اتكاء به خداوند متعال، انجام تكليف الهي درجنگ و داشتن اخلاص عمل و اهميت زياد دادن به دعاها و نمازهاي شب سفارش کرد. او با لباس بسيجي در خط پدافندي فاو جلو كارخانه نمك با نيروهايش به انجام مأموريت مي پرداخت كه فرماندهي لشكر با توجه به شناختي كه از وي داشت مسئوليت محور لشكر را در فاو به وي مي سپارند. ايشان درمدت حضورش در منطقه فاو در تمام ابعاد فعاليت داشت دربعد نظامي داراي مديريتي قوي بود و لذا در تمامي موارد پيش بيني هاي لازم را مي کرد. در بعد معنوي در هواي گرم هميشه مشغول دعا در نماز بود. او با آن همه كار زيادش با روحيه اي قوي به مطالعه كتابهاي كنكور ادامه داد و با يك ماه مطالعه با آن حافظه قوي اش توانست با رتبه خوبي از دانشگاه قبول شد. سيد فتاح كبيري : خود را وقف انقلاب و اسلام كرده بود و زمانيكه در خط پدافندي فاو جلوتر از كارخانه نمك ,گردان امام سجاد(ع) مأموريت خط را برعهده داشت , شاهد بودم هنگام نماز مغرب و عشا به تنهايي دعاي توسل را زيرلب زمزمه و با خدايش صحبت مي كرد. او بنده اي مخلص بود كه من هرگز در عمرم به غيراز او فردي با آن اخلاص و بي ريايي مشاهده نكرده بودم , مديريت را با اخلاق اسلامي درآميخته بود و هر وقت مي ديد كه يكي از نيروها گرفته است و نارحتي دارد بلافاصله درآغوش مي گرفت و با او درد دل مي كرد. تبعيت از فرماندهي او براي ما الگو بود و درهرجائي تكليف مي شد آماده اجراي مأموريت مي گرديد. يحيي گل صنملو: زماني كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي او عازم خط پدافندي فاو بودند و حقير به اتفاق دو سه نفر از جمله شهيد ولي مزرعه لي و اين شهيد بزرگوار درچادرفرماندهي گردان در پادگان شهيد باكري دزفول بوديم , نيروهاي گردان در حال آماده باش بودند. از تبليغات لشكر عاشورا براي مصاحبه آمده بودند، خبرنگار تبليغات لشكر از فرمانده گردان امام سجاد(ع) پرسيد: چه پيامي براي مردم شهيد پرور ايران داريد؟ ايشان با بي ريايي فرمودند: من كوچكتر از آن هستم كه براي مردم عزيز و متدين پيامي داشته باشم ,پيام من همان فرمايشات و دستورات حضرت امام خميني است كه فرموده اند: « به جبهه بشتابيد و مجال به دشمن كافر ندهيد.» درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 518 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جواد قنبري
سال 1334 ه ش در خانواده ايي فقير و مذهبي و مومن به عقايداسلامي, در محله ي آرامگاه اروميه چشم به جهان گشود . تحصيلات ابتدائي را در دبستان مافي با موفقيت به اتمام رساند و وارد دبيرستان صائب شد.او مدتي بعد به دبيرستان نجفي سابق رفت و تحصيلات متوسطه را با توجه به استعداد خوب تحصيلي با موفقيت و تلاش شبانه روزي به پايان برد و موفق به اخذ مدرك ديپلم شد . جواد مجبور بود به علت اوضاع بد مالي خانواده در كنار تحصيل به كار بپردازد تا كمكي براي تامين هزينه هاي خانواده ي فقير خود بود . به فرائض ديني اهميت زيادي مي داد و گرايش خاصي به اسلام و روحانيت داشت . چند بار خواست براي فراگيري دروس ديني به حروزه ي عليمه ي قم برود ولي به علت وضعيت مالي نابسامان خانواده موفق به اين کار نشد. در دوران تحصيل در دبيرستان پر تحرك و كوشا بود . او بيشتر اوقات فراغت خود را در دوران دبيرستان صرف مطالعه ي قرآن و نهج البلاغه و ساير كتب مذهبي مي نمود ، به طوري كه به زودي به عنوان فردي انقلابي و مذهبي براي عوامل ساواك قلمداد شد . بعد از اتمام تحصيلات به خدمت سربازي رفت.در دوران خدمت سربازي مبارزات سياسي خود را عملاً آغاز كرد .او همواره در جهت خودسازي و روشنگري اجتماع خود مي كوشيد . اعتقادي به حکومت شاه نداشت و دوران سربازي او اغلب به سر پيچي از دستورات فرماندهان سپري شد . روزي همسر شاه براي بازديد از همدان رفته بود ,جواد از طرف ژاندارمري به عنوان يكي از سربازان تامين امنيت جاده گمارده مي شود و قصد ترور او را مي نمايد ، ولي به علت عدم وجود موقعيت مناسب موفق به اين كار انقلابي نمي شود . بعد از اتمام دوران سربازي به علت اينكه در شهر اروميه براي ماموران اطلاعاتي فردي شناخته شده بود ، مجبور شد براي ادامه ي مبارزات و نيز كمك به اوضاع مالي خانواده به شهرستان تبريز برود . در آن شهر او در يك شركت ساختماني مشغول كار شد . سالهاي 1355-1356 فرا رسيد وجواد دايره ي فعاليت خود را بر عليه حکومت پهلوي گسترده تر كرد. او هرچند وقت يکبار به اروميه مي رفت تا اعلاميه هاي حضرت امام ( ره) را به در بين مردم توزيع كند . بسيار جسور و بي باك بود . روزي در يكي از تظاهرات دانشجويان دانشگاه تبريز ، افراد گارد براي متفرق ساختن راهپيمايان اقدام به ضرب و شتم و پرتاب گاز اشك آور مي كنند كه اغلب شركت كنندگان در راهپيمايي متفرق مي شوند اما جواد با يكي از گارديها درگير شده و او را به شدت مضروب مي كند . به دنبال اوجگيري حركتهاي مردمي و در مبارزات انقلابي ،جواد كار خود را در تبريز رها كرده و به اروميه باز مي گرددتا در تظاهرات حضور فعال پيدا كند و در سازماندهي مردم , فعال كردن مساجد به خصوص مسجد حاج عبدا... و تهيه ي اسلحه براي مبارزان مسلمان و راه اندازي و تشكيل كتابخانه و قرائت خانه ي تالار مهديه اقدامات مؤثري انجام دهد. هميشه داوطلب استقبال از خطر بود و چندين بار با چماق به دستان وابسطه به رژيم پهلوي در بعضي از جاده هاي خارج از شهر به هنگام تردد درگير شده بود . در سال 1357 با وجود تحت تعقيب بودنش از طرف ماموران ساواك اقدام به تشكيل گروه "توحيدي خلق " مي كند . اين گروه ر جهت براندازي رژيم پهلوي اقدامات انقلابي زيادي انجام داد كه از آن جمله مي توان به کشتن سرهنگ شكوري ,يکي از فاسدترين و بي رحم ترين افسران شاه خائن اشاره کرد كه دستوربه توپ بستن مسجد اعظم اروميه را صادر كرده بود . اين کار بزرگ که توسط شهيد جوادقنبري انجام شد,انعكاس عجيبي در شهر به وجود آورد و به مردمي که تحت فشارحکومت شاه قرارداشتند ، روحيه و شهامت بخشيد و باعث تداوم مبارزات مردمي و انقلابي در شهر اروميه و ساير شهرستانهاي استان شد . جواد ضمن مبارزه با حکومت وابسته ي شاه از جبهه هاي ديگر غافل نبود,اوقبل از انقلاب همچنين عضو هيأتهاي مذهبي بود . به همراه شهيد اسكندر نعمتي در روشنگري نسل جوان در سايه ي اين اجتماعات مذهبي كه در روزهاي سرد زمستان در خانه هاي مختلف اعضاي هيأت تشكيل مي شد ، نقش بسيار اساسي داشت . در اين هيأت ها ضمن آموزش عقايد ديني و تبيين اسلام انقلابي و تشيع سرخ ، در خصوص فعاليت بر عليه فرقه ي ملحد و استعماري بهائيت تصميمات جدي گرفته مي شد و به اعضاي شركت كننده ابلاغ مي شد . با پيروزي انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني ( ره) ، جواد فعاليت و تلاش مداوم خود راگسترده تر كرد و در مقابل اعضاي گروهك منحرف منافقين خلق و گروه هاي محارب ديگر با منطق گويا و مستدل خود ، آنچنان چهره ي ضد اسلامي وضد مردمي آنها را افشاء مي كرد كه منافقين طرف بحث او ديگر حرفي براي گفتن نداشتند . در حالي که او خود قبل از آن از اعضاي اين گروه بود وبه ماهيت ضد اسلامي وضد مردمي آن پي برده بود . موضع گيري هاي اين گروه در مقابل امام ( ره) و انقلاب ,و به خصوص جانبداري از خيانتهاي دولت موقت و بني صدر ,باعث کناره گيري جواد از آنان وافشاي چهره ي پليد آنهادر بين جوانان بود. او به راحتي با اطلاعات كافي كه در مورد اسلام داشت ، پاسخ سوالات وشبهات و اعتقادي آنهارا مي داد . بعد از مدتها درگيري با گروههاي الحادي ، به دستور امام جمعه اروميه به عنوان زندانبان اعضاي دستگير شده ساواك منصوب شد . با شروع فعاليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد فعاليتهاي نظامي اين نهاد شد و لياقت و كارداني خود را با انجام شايسته ي مسئوليتهاي محوله ، ثابت کرد. چندي بعد با توجه به كارداني و شايستگي اش به عنوان فرمانده سپاه شهرستان ماكو و بازرگان منصوب شد و به تشكل وانسجام بيشتر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهرستان پرداخت . اشرار و متخلفان را از دست او رهايي نبود و تا نهايت در راه هدف و انجام مسئوليت خطير خود كوشا بود . يکي از دوستانش مي گويد: سال 1359 كه هنوز شهيد قنبري به منطقه ي ماكو نيامده بود ، سپاه جايگاه اصلي و ارزش و اعتبار خود را آنچنان كه بايد و شايد در بين مردم پيدا نكرده بود و مفهوم پاسدار بودن را نمي دانستند . به اصطلاح هنوز وظيفه والاي پاسداري براي مردم توجيه نشده بود و يا شايد منافقين كوردل با تبليغات سوء خود عامل اصلي اين خدشه و خلاء بودند . به حق بايد گفت او كسي بود كه به سپاه اعتبار و عظمت داد و قبلاً كه گروههاي مخالف نظام جرأت هر كاري را در شهر پيدا كرده بودند ، بارها پايگاههاي سپاه را محاصره و افراد را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند؛ با آمدن جواد قنبري او به مقابله ي شجاعانه با آنها پرداخت و جوابهاي دندان شكن به اقدامات خرابکارانه ي آنها داد و معناي واقعي پاسدارانقلاب و سپاه را در اذهان مردم اين منطقه روشن کرد . عزيزي ديگر همسنگر جواد مي گويد: در آن زمان كه اوج فعاليت منافقان در شهر ماكو بود با جمع كردن افراد زياد ، سعي در ايجاد مزاحمت براي مسافرين و كاميونهاي بازرگاني مرز ايران و تركيه داشتند . گاهي ديده مي شد با جمع كردن افراد خود سد معبر مي كردند و يا به طرق ديگر باعث وحشت مسافران مي شدند . اما با قاطعيت و شهامت شهيد قنبري بعد از تصدي مسئوليت فرماندهي سپاه ماكو ، ديگر جرأت انجام چنين مانورهايي را نداشتند . او در راستاي هدف والاي خود در جهت پاكسازي منطقه از آلودگي ها از هيچ كوششي دريغ نمي كرد . روحيه ي والاي او نشانگر تعلق او به خداوند و مبداء والاي آفرينش بود و با همين روحيه ي پر صلابت و عشق به شهادت و دفاع از حريم حق و اسلام ، جمهوري اسلامي را معنا و اعتبار مي بخشيد . منطقه ي ماكو و بازرگان به علت موقعيت خاص جغرافيايي خود ، معمولاً محلي بود كه اجناس قاچاق و مواد مخدر بيش از هر چيز ديگر در آن يافت مي شد . به همين علت افراد سود جو و نا آگاهي كه گرفتار اين تله ي شيطاني شده بودند در ميان مردم منطقه تعدادشان زياد بود و شهيد قنبري با تدبير و درايت كافي با اينان برخورد مي كرد و مي توان گفت كه بعد از ورود ايشان به منطقه ,شرايط را عوض كرد و مردم مسلمان آن سامان ، جواد را ملجاء و پناه خود مي دانستند . با وجود شهيد قنبري در بين مردم مسلمان و زحمتكش ، مردم در مقابل نامردان آن زمان جرأت پيدا كردند و توانستند از حق خود دفاع نمايند و جواد از آنهادر مقابل اشرار ، حمايت مي كرد . او دشمن قاطع و سر سخت فساد و بي بند و باري بود . تيغ برنده ي اسلام بود كه ريشه ي ظالمان را از منطقه قطع نمود .چه بسياربودند ، جوانان معتادي كه با نفوذ كلام و جذبه ي روحاني ايشان از راه منحرف برگشتند . از دلاوريها و رشادتهاي او هر چه بگوئيم كم است . او حماسه ها آفريد و عشق واقعي به اسلام و انقلاب را به همرزمان و همسنگران خود ياد داد . چه روزهايي كه به شب رساند ، در حاليكه دستان نيرومندش را در مبارزه با گروهک ضد انقلاب دموكرات در مناطق كرد نشين به كار گرفت . چه نيكو بود آن زماني كه اشرار و منافقان كوردل از خوف بي باكيهاي او ، خواب از چشمان ترسوشان ربوده شده بود و در حالت جهنمي ترس و اضطراب به سر مي بردند . او در مقابل خدمات شايان توجه اش هيچ توقعي نداشت ، چرا كه او راه حسين ( ع) را مي رفت و او را عشق به هدف و مرد زيستن با خون سرخ ، تفسير والاي زندگي بود . نيازي به پست و عنوان و زرق و برق ناچيز و بي مقدار دنيا نداشت . دوستي وعلاقه ي امام ( ره) و ولايت فقيه خط مشي اصلي زندگيش را تعيين مي كرد.او هميشه در صحبتهايش از فرمايشات امام ( ره) به برادران تذكر مي داد و سفارش بر اطاعت از اوامر و نصايح آن حضرت مي كرد. ايشان مي گفت: حضرت امام تنها فرد احياء كننده ي اسلام وانقلاب اسلامي بعد از ائمه از ولي فقيه ، اطاعتي تعبدي بود ، تا جائيكه حاضر شد زندگيش را به بهاي دوستي ، به مرادش تقديم نمايد . هجرت او از اروميه به ماكو ، هجرت في سبيل الله بود و سرانجام ماموريتش را در منطقه ، با نوشيدن شهد گواراي شهادت به اعلاترين درجه ي كمال و بهترين نحو به انجام رسانيد . زمانيكه از هجرت سخن به ميان مي آيد ، گفته ي حضرت ابراهيم (ع)تداعي مي شود كه مي فرمايد : من هجرت مي كنم به سوي خدايم و او مرا هدايت خواهد كرد . به قول حضرت امام ( ره) كه فرمود :پاداش اينها شهادت است و اگر به شهادت نمي رسيدند شايدهيچ گونه پاداشي را لياقت پرداخت بهاي عشق اينان نبود . او بر دلها حكومت مي كرد ، قلبها را به خود متوجه كرده بود . ايمان و عشق به هدف انگيزه ي اصلي زندگيش بود . به خط رهبري كه سر منشاء آن وجود اقدس خداوند است ، اعتقاد راسخ داشت . فداكاريها و از خود گذشتگي ، عشق به ميهن و اما ، قاطعيت در برخورد با دشمنان اسلام و جذبه و تاثير او بر روي افراد خاطي و محبت قلب او در بين مردم روز به روز باعث كينه ي دشمنان و منافقان نسبت به او شد . سرانجام به خاطر همين كينه و خشمي كه از عشق والاي او به نظام در دل دشمنان اسلام به وجود آمده بود و چون رادمرديهاي او اساس ايدئولوژيكي ظالمان را تهديد مي كرد ، لذا منافقان با يك طرح از پيش پي ريزي شده به همراه عوامل ضد انقلاب ,خوانين محلي و مزدوران حزب منحله ي دموكرات در يكي از ماموريتها درتاريخ 25/3/1359 كه به همراهي سرگرد شهيد سلطان بيگي ( فرمانده ژاندارمري ) و استوار احمد زاده ( رئيس پاسگاه منطقه ) به اسم مذاكره و صلح و جلوگيري از خونريزي به منطقه ي قلشلانمش ماكو رفته بودند ، با توطئه و نقشه ي از پيش طراحي شده، شهادت رسيدند . آنها انگشتان دست ها و پاهاي جواد را شكستند ، محاسن مبارك را سوزاندند ، كمرش را شكستند و چشمان پر فروغ او را كه هميشه با ديدن تصوير حضرت امام اشك آلود مي شدند ، از حدقه بيرون كشيدند و اينگونه اين سردار سربدار اسلام به حضور معبود شرفياب شد و از زندان تن رهايي يافت . او حتي وقتي به عينه فرشته ي مرگ را در مقابل چشمانش حس مي نمود و در حاليكه دشمنانش با تهديدات جنون آميز و شكنجه هاي مرگ آور از او مي خواستند كه اقرار واعتراف به غلط بودن نظام و خط رهبري كند . با تمام علاقه ايي كه به اسلام و امام و انقلاب داشت در مقابل اين ديو سيرتان پست ، فرياد بر آورد: الله اكبر ,خميني رهبر . آخرين رمق جانش عشق به اسلام و امام را با فرياد هايش در فضاي مجلس نكبت گرفته ي يزيديان زمان كه خالي از هر گونه انسانيت و تهي از معنويت بود به گوش جهانيان رساند و همانگونه كه هميشه بعد از نماز با خالقش راز و نياز مي كرد و آرام زمزمه مي كرد كه: بار خدايا مرا به دست پليد ترين و پست ترين انسانها از دنيا برهان و با سخت ترين شكنجه ها جانم بستان و عذاب آور ترين مرگ را بر من ارزاني بدار, شد و به دست جلادان ديو صفت زمان و مزدوران خون آشام آمريكايي ، جان به جان آفرين تسليم كرد و با رفتن خود باعث تحكيم هر چه بيشترپايه هاي نظام مقدس جمهوري اسلامي در جهان شد. مظهر تقوا و پرهيزگاري بود ، چه شبهاي طولاني كه تا سحر در حب معبود ازلي به سر كرده بود و روزهايش را به عشق وصال حريم ذات اقدسش ، به جهاد و مبارزه پرداخت. با رفتار انساني و جديت در كار و اعتقاد به راهي كه انتخاب كرده بود در هر شرايطي باعث وحدت و يكپارچگي مردم بود . او فرماندهي بود كه اسم فرماندهي در پيش او ، لفظي بيش نبود . زمانيكه سلسله مراتب نظامي به آن صورت در بين نيروهاي سپاه حاكم نبود ، او اتحادي در بين عزيزان سپاهي به وجود آورده بود كه همه ي نيروها همديگر را برادر خطاب مي كردند و با هم ديگر سر يك سفره اطعام مي كردند و ماموريتهاي محوله را با وحدت و يكپارچگي و در جمعي صميمي انجام مي دادند . اين عوامل و صفات اخلاقي بسيار والاي او باعث محبوبيتش در ميان برادران پاسدار و اهالي منطقه شده بود . او اساس وحدت بود و حضور او چه در ميان مردم شهر و چه در مركز قرارگاه سپاه ، باعث دلگرمي و رونق كار نيروهاي سپاه بود . حياتش مايه ي همبستگي و حتي مرگ پر افتخارش نيز در بين مردم وحدت آفريد . آن هنگام كه مردم شهر ، خبر شهادت ناجوانمردانه ي او را به دست اشرار و منافقان شنيدند ، صفهاي طولاني در حاليكه دست به دست هم داشتند به طرف منطقه ي محل شهادت او و يارانش راه افتادند تا انتقام او را از كفار زمانه بگيرند . چرا كه هويت اصلي نظام و حرمت ناموس مردم منطقه را او و ياران با وفايش با سرخي خونشان تضمين نمودند . جواد قنبري به آرزويش رسيد . چرا كه در وصيت نامه ي مختصر و ناتمام خود كه آن را در آخرين لحظات حيات پر بركت خود در زندان مخوف جلادان نگاشته بود ، از خداوند خواسته بود كه او را مردني عطا نمايد كه در آن خواري و ذلت نباشد و اينگونه نيز شد . مردنش با افتخار بود . مردن او كوهها را به لرزه انداخت و از خون او و يارانش جواناني بيدار و آگاه شده پا به عرصه ي گيتي نهادند كه ريشه ي اين ظالمان را از بيخ و بن خشكانيده و لاشه ي متعفن را در زير خروارها خاك دفن كردند . او در قسمتي از وصيت نامه اش مي گويد: هر آن در انتظار روزيم كه گلوله اي از لوله ي تفنگ دشمنم خارج شده و بر سينه ي سپر كرده ام قرار گيرد . از مرگ بي ثمر مي ترسم . لكن آرزويم اين است كه مرگم نيز بتواند سازندگي داشته باشد, آري مرگ او سازنده بود . سازنده ي انقلاب . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اروميه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم والْعصر اِنَّ الْاِنْسانَ لَفي خُسر اِلَّا الَّذينَ امنُوا وعمِلُوا الصالِحات وتَواصوا بِالْحق وتَواصوا بِالصبر . بار الها ما را از توصيه كنندگان به حق و توصيه كنندگان به صبر قرار بده . بار الها ما را مردني عطا كن كه در آن خواري و ذلت نباشد . بار الها ما را زندگي علي وار ، مرگي علي گونه و برخاستني علي مانند عنايت فرما . چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان ابراهيم زمان ، بت شكن تاريخ ، اين درهم كوبنده ستمگران ، و به لرزه درآورنده زور مندان و زرمندان ,تزوير پيشگان عصر. او که به نيروي لايزال الهي در دست امت مسلمان تمام ياسها و خود باختگيها را زدوده است . هر آن در انتظار روزيم كه گلوله اي از لوله تفنگ دشمنم خارج شده و بر سينه سپر كرده ام قرار گيرد . از مرگ بي ثمر مي ترسم لكن آرزويم اين است كه مرگم نيز بتواند سازندگي داشته باشد . اگر شربت شهادت نصيبم شد انتظارم از پدر و مادر پيرم است كه قرباني خود را در پيشگاه خدايش و نزد پيامبران و پيشوايان و همرزمانش خوار نكنند . دوست ندارم كه كسي بر من بگريد كه من مال كسي نيستم ، من از آن خدايم هستم و هر وقت اراده كند به پيش او خواهم رفت البته اگر لياقتش را داشته باشم . انتظارم از برادران و خواهرانم اين است كه براي به انزوا كشيدن و ... و در اين موقع بود كه قلم او را شكستند ... واو به خدايش پيوست . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 194 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
فريدون كشتگر
سال 1337 ه ش در يك خانواده ي مذهبي در شهر اروميه به دنيا آمد و دوران كودكي خود را با آموزشهاي مذهبي پدر و مادري مسلمان گذراند . با سپري کردن دوران كودكي راهي مدرسه شد و دوران تحصيلات ابتدائي تا متوسطه را با نمرات عالي و رتبه ي بالا به پايان رسانده و موفق به اخذ ديپلم متوسطه در رشته ي رياضي فيزيك از دبيرستان فردوسي شد .
در دوران تحصيل دبيرستان چنان لياقت و شايستگي از خود نشان داد كه بارها از طرف مسئولين آموزش و پرورش وقت مورد تشويق قرار گرفت . در اين دوران فريدون عليرغم جو فاسد حاكم بر جامعه ي آن روزها با عنايت به تربيت صحيح خانوادگي خود تحت تاثير مسائل مذهبي قرار گرفت و همگام با پدرش در مجالس مذهبي شركت کرد .ا و با شركت در جلسات يادگيري قرآن و نمازهاي جماعت روح بزرگش را از زنگارهاي موجود جامعه پاك كرد و پرورش داد . بعد از اتمام دوره ي دبيرستان درآزمون سراسري شركت کرد ودررشته ي مهندسي راه و ساختمان دردانشگاه تبريز با رتبه ي عالي و جزو نفرات ممتاز قبول شد . زماني كه وارد دانشگاه شد ، زندگي او وارد مرحله ي تازه اي شد و برگ جديدي از زندگيش ورق خورد . اين بار مبارزه ي جدي در مقابل ظلم و ستم رژيم پهلوي آغاز شد و با توجه به هوش سرشار و ذكاوت ذاتيش در دانشگاه نيز از نظر تحصيل زبانزد عام و خاص شد . به هنگام تحصيل در دانشگاه از مسائل اجتماع خود غافل نبود و از نزديك فقر و تباهي حاكم بر جامعه را لمس مي كرد.ا و در صف اول مبارزه با عاملين اين فقر و تبعيض بود . همچون مولايش علي ( ع) با فقراء مونس و همدم بود و اكثر اوقات خود را با مردم فقير و مستضعف مي گذراند . در حادثه زلزله ي طبس به كمك مردم رنجديده و فقير آن سامان شتافت . قبل از شكل گيري انقلاب اسلامي ، او با افكار وانديشه هاي امام (ره)آشنا شد و در هسته هاي مبارزاتي دانشجويان مسلمان به صورت مخفيانه شركت داشت . در قيام مردم قهرمان تبريز كه در 29 بهمن سال 1356 همزمان با چهلم شهداي قيام 19 دي مردم قم اتفاق افتاد ، از طرف ساواك دستگير و به شدت تحت شكنجه و آزار قرار گرفت . هر وقت در ايام فراغت از تحصيل براي مرخصي به اروميه مي آمد ، لحظه اي از افشاگري و تبليغ عليه رژيم سفاك شاهنشاهي غفلت نمي كرد و در تمام محافل و مجالس از مظالم شاه و خاندان كثيف او سخن مي گفت. در جريان انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، او از افرادي بود كه با روحانيون مبارز شهر اروميه همچون حاج آقا حسني در برنامه ريزي و سازماندهي راهپيمائيها مشورت مي كرد و هميشه به همراه چند تن ازهمرزمانش در پايگاه اوليه ي مبارزين شهر ( مهديه ) حضور داشت . قبل از پيروزي انقلاب و در روزهاي سخت مبارزه با طاغوت ايران,او از مخالفين سر سخت حركتهاي منحرف چپ گرا بود به طوري كه در يكي از تظاهرات كه عده اي از چپي ها قصد به انحراف كشيدن حرکت مردم را داشتند به شدت با آنها بر خورد كرد و جلو اين انحراف را گرفت . بعدها چندين بار از طرف گروههاي چپ مورد تهديد قرار گرفت و هر بار ، راسخ تر به مبارزه ي اسلامي خود ادامه داد . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در روز 22 بهمن 1357 ه ش همراه گروه مسلحي بود كه در تصرف مراكز نظامي شهر شركت نمود و با استقراردر كلانتري 1 سابق اروميه به صورت مسلح اقدام به پاسداري از انقلاب اسلامي كرد . از بينش بالايي برخوردار بود .اودر شوراي امنيت شهر نيز فعاليت مي کرد و در اغتشاشات و نا آرامي هاي حزب منحرف خلق مسلمان در تبريز ,به مقابله با اين انحراف پرداخت .در حالي که رهبري اين حرکت منحرف را آيت الله شريعتمداري يکي از مراجع تقليد آن زمان به عهده داشت. زماني كه انقلاب اسلامي كم كم جايگاه خود را پيدا كرد و براي تحكيم پايه هاي خود نياز به كار و تلاش مضاعف داشت ،فريدون براي ترميم خرابيها و ساختن ايران آباد ، وارد نهاد خود جوش جهاد سازندگي (سابق)شد و مدتي در كميته ي فرهنگي اين نهاد فعاليت كرد . بعد از مدتي به لحاظ داشتن تخصص فني ، وارد كميته ي فني شد و در نقاط دور افتاده و محروم استان از جمله ماكو و اطراف اروميه ,به خصوص مناطق كرد نشين مشغول كار و تلاش شد .او در اين نهاد آثار و خدمات ارزنده اي از خود به يادگار گذاشت . در راستاي اين فعاليتها در منطقه ي مريوان ، از توابع استان كردستان ، توسط گروهك ضد مردمي دموكرات دستگير و بعد از تحمل شكنجه هاي زياد, آزاد شد . با توجه به اينكه فريدون در جهاد سازندگي و در شركت نويد كه تحت سرپرستي شهيد مهدي اميني اداره مي شد ، فعاليت داشت ، به صورت نيمه فعال در سپاه پاسداران اروميه نيز فعاليت و تلاش داشت . از نظر اخلاقي ، انساني آزاده و بنده اي مخلص ، مقلدي راستين و معلمي عامل بود . از قفس تن رها شده و همچون امامش به ساده زيستن علاقه داشت و از تجملات دوري مي كرد . براي نماز و دعا اهميت خاصي قائل بود . بيشتراوقات آيات شريف قرآن را زمزمه مي كرد و در مراسم دعاي ملكوتي كميل شركت داشت.ا و هميشه اين قسمت از دعاي كميل را تكرار مي كرد : خدايا به ضعف بدنم رحم کن... از مطالعه ي نهج البلاغه , يادگار مولاي متقيان علي ( ع) لذت مي برد و فرمايشات مولا را آويزه ي گوشش كرده بود و در زندگي شخصي خود عملاً به مورد اجرا مي گذاشت . به اسراف و تبذير حساسيت خاصي داشت و هميشه به خانواده و فاميل سفارش مي كرد كه از پختن دو نوع غذا پرهيز كنند . عامل احكام و تكاليف شرعي بود و در حفظ بيت المال وسواس عجيبي از خود نشان مي داد . او به روحانيت مبارز و در خط انقلاب و اسلام احترام بيشتري قائل بود و به امام راحل چنان علاقه داشت كه هميشه در كلامش ايشان را« آقا » خطاب مي كرد و شيفته و مطيع او بود . جاذبه و دافعه ي او چنان بود كه مي توان گفت همه ي اقوام و آشنايان شيفته ي حركات و سكنات او بودند و از او به عنوان يك مسلمان واقعي و يك پاسدار حريم اسلام ياد مي كردند . در برخوردهاي اجتماعي و خانوادگي چنان متواضع بود كه حتي به كودكان نيز در سلام دادن پيشي مي گرفت و فرصت اظهار نظر به آنها مي داد و با اين كار باعث باروري و رشد شخصيت آنهامي شد . خيلي كم حرف بود , تنهائي خود را با قرائت قرآن سپري مي كرد . او با متعالي كردن روحش آنقدر به خدا نزديك شده بود كه خداوند هميشه او را در كارهايش ياري مي کرد . با شروع جنگ تحميلي و تجاوز بعثيان كافر به خاك خونرنگ خوزستان به تبعيت از فرمايش امام خود ، جنگ را سر لوحه ي تمام امورات قرار داد و عازم جبهه هاي نبرد شد و در كنار سرداراني چون شهيد مهدي باكري ، شهيد مهدي اميني و سايرين در ايستگاه هفت آبادان با شجاعت هر چه تمام به مصاف با دشمن زبون پرداخت .او بعد از مدتي مسئول تطبيق آتش بار نيروهاي اسلام در جبهه ي آبادان شد . بعد از اتمام ماموريتش در آبادان ، به اروميه باز گشت و پس از مدتي كوتاه مجدداً هجرتي ديگر آغازکرد و راهي اهواز شد . با رسيدن به منطقه ي جنگي به عنوان فرمانده عمليات مهندسي و پشتيباني جنگ خوزستان شروع به فعاليت نمود و شبانه روز لحظه اي از خدمت به اسلام دريغ نكرد . در عمليات فتح المبين ، از افرادي بود كه در پيروزي لشكريان اسلام نقش مؤثر داشت . با احداث جاده ي عملياتي كه از مشكل ترين مراحل عمليات فتح المبين به حساب مي آمد ,در پيشا پيش سنگر سازان بي سنگر راهگشاي رزمندگان بود و در محور شوش ( سايت 5 ) با حداث جاده ي جنگي راه را براي نفوذ رزمندگان سلحشور اسلام هموار كرد . بعد از عمليات فتح المبين در عمليات بيت المقدس نيز از خود شجاعت و رشادت نشان داد و اين بار نيز با طراحي و احداث جاده هاي متعدد راه پيشروي رزمندگان اسلام را به طرف مرزهاي سرزمين اسلامي باز كرد . در محور دارخوين خرمشهر با سعي و تلاش و ابتكارات فراوان در زير رگبارهاي توپ و گلوله هاي تانك دشمن ,با احداث سنگر ها و خاكريز ها و همچنين جاده هاي ارتباطي راه پيشروي نيروهاي اسلام را باز كرده و در پيشروي نقش به سزائي داشت . يكي از همرزمانش در ارتباط با او چنين مي گويد : من به لحاظ ضروري به اهواز رفته بودم و چون محل به خصوص براي اقامت نداشتم لذا سراغ شهيد كشتگر را از پشتيباني جنگ مستقر در اهواز گرفتم و بعد از ساعاتي پرس و جو بالاخره او را پيدا كردم و با هم به منطقه ي عملياتي فتح المبين رفتيم . فرداي آن روز به من گفت كه ماموريت جديدي به من در منطقه ي آبادان داده اند و از من خواست كه با او به آن منطقه بروم و با دست اندر كاران جهاد پشتياني آنجا جلسه اي داشته باشيم . با هم راهي آبادان شديم و به محل تشكيل جلسه رسيديم . به فاصله ي 30 ثانيه بعد از رسيدن ما خمپاره ي 120 دشمن در همان محل فرود آمد و خوشبختانه در انفجار خمپاره تاخيري رخ داد كه فرصت مناسبي براي تخليه ي محل جلسه بود و اين تاخير در انفجار خمپاره باعث گرديد كه همه ي افراد حاضر در جلسه به موقع محل را ترك كرده و هيچكدام صدمه نديدند . گويا تقدير چنين بود تا مهندس فريدون كشتگر زنده بماند و مسئوليت خطير ديگري را در عمليات بيت المقدس به عهده بگيرد . فريدون كشتگر پس از مدتها تلاش شبانه روزي در جبهه هاي جنوب و در پست فرماندهي مهندسي عمليات در محور هاي مختلف جبهه ، سر انجام بيست ويک ارديبهشت 1361 ، هنگامي كه با چهره اي نوراني و اراده اي الهي از سنگر خود خارج شده و به سوي بلدوزر مي رفت تا مشغول ساختن جان پناه براي رزمندگان شود در كنار بلدوزر با يكي از رانندگان مشغول صحبت مي شود و در اين حين گلوله ي توپي در روي بلدوزر فرود آمده و منفجر مي شود و و به مقام والاي شهادت نايل مي شود .او وصيت نامه اش را يکماه قبل از آن نوشته بود. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اروميه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم و لنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم المصيبه قالو انا لله انا اليه راجعون سوره ي بقره آيه 156 و هر آينه شما را به چيزي از ترس و گرسنگي و كاهش از اموال و جانها و ثمرات مورد آزمايش قرار مي دهيم و مژده ده به صبر كنندگان ، آنانكه هر گاه مصيبتي به رسد گويند ما از آن خدائيم و بازگشتمان به سوي اوست . انسان در طول زندگي خود هر لحظه در برابر آزمايشي از طرف پروردگارش قرار دارد و ارزش هر كس بستگي به آن دارد كه چگونه از اين امتحانات بيرون بيايد . انسان براي ماندن و زندگي كردن دائمي در دنيا آفريده نشده است . انسان بايد از فراز و نشيبها عبور كند ,خدا را ملاقات نمايد آري بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند . اين سرنوشت انسان است ,بزرگي هر روح به اندازه ي رنجي است كه در راه الله مي برد . روحهاي بزرگ همواره به رنجهاي بزرگي مبتلايند . مگر نه اينكه حسين, اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را برد و در بزرگترين امتحانها شركت جويد ,ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد ، زيرا كه دنيا نه جاي ماندن است و نه ارزش ماندن را دارد آنهم زماني كه اسلام عزيز مورد هجوم جهانخواران و ايادي قرار گرفته است. چگونه مي توان بدور از صحنه ي درگيري حق و باطل به زندگي روزمره تن داد .بايد شهادت و مرگ سرخ را برگزيد تا براي هميشه از مرگ سياه رهايي يافت . تازه ما كه باريختن خون خود در راه خدا كم كاري نكرده ايم ، تنها امانت را به صاحبش بر گردانده ايم . من كه در طول زندگي كاري براي اسلام نكرده ام شايد با خواست خدا ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهان و پيشرفت اسلام عزيز شود . اگر در دنياي شما مي ماندم چه مي كردم . آيا زندگي در جوار رحمت خداوندي كه مژده اش را داده است با مرگ تدريجي كه زندگيش نام نهاده اند مساوي است . پدر و مادر مهربانم شما مرا از دست نداده ايد مرا به خدا قرض داده ايد, هديه كرده ايد. يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له... مادر مهربانم مرا خدا به تو داده بود ، تو نيز به او برگرداندي . پس آيا خدا برايت كافي نيست . بايد با متانت بسيار بر اين مصيبت صبر كني ,صبري نيكو ، صبري كه در آن شكايتي نباشد تا خداوند پاداشت را بدهد وقتي اين شهادت را براي خدا و به خواست خدا و در راه خدا دانستي اين مصيبت بر تو آسان خواهد شد . از پدر و مادر و برادران و خواهرانم مي خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوي را پيشه خود كنند و محور تمام كارهايشان را خدا قرار دهند . برادران تنهاقرآن و خط امام خميني است كه مي تواند ما را از انحرافات فكري رهايي داده و به سوي قرآن روي آورد و آن را همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد . بايد با تمام قوا براي خدا و انقلاب اسلامي كار كرد و در اين راه هيچ سستي به خود راه نداد . نبايد نقصهاي خود و احياناً ديگران را نقص انقلاب دانست . نقصهاي افراد و جهت گيريهاي غلطي كه منشاء هواي نفساني است همچون كفي بر روي رود خروشان انقلاب هستند ,كفها از بين رفتني هستند و رود به راه خود ادامه خواهد داد . مطرح كردن كفها نبايد وجود جريان اين رود خروشان را مورد ترديد قرار دهد . تازه اگر هم احياناً بعضي افراد براي غير خدا كار مي كنند نبايد روي ما تاثير منفي بگذارد ، هرقدر عقيده ي ما در راه حركت به سوي الله تحت تاثير شرائط تغيير كند همانقدر بي بنياد است . بچه ها بياييد همديگر را دوست بداريم و براي خدا كار كنيم و در ضمن كار به جاي مشغوليت با ديگران با خدا مشغول باشيم . آيا هنوز به اين نتيجه نرسيده ايم كه كار براي غير خدا موجب تفرقه و بيهوده است پس بايد براي خدا زندگي كرد و براي او مرد و اين كشتن مرگ سياهي است كه همواره در انتظارمان به سر مي برد. خدايا اينك به سوي تو آمده ام و از همه به سوي تو گريخته ام . با تمام گناهانم دعايم را پذيرا باش و مرا به آرزويم برسان . خدايا چون غم ها هجوم آورند تو خود توشه ي من باش . خدايا من ديگر طاقت دوري تورا ندارم, مرا از نظر به كرامتت محروم مفرما . خداي من فرداي قيامت مرا به ديدار خود شاد گردان . خداوندا مرا به قسمت خود راضي و قانع گردان و از سر تقصيراتم بگذر . آري خداي من تو آخرين و تنها گريز گاهي هستي كه يافته ام . خدايا مرا از زمين گيري و وابستگي ها نجات ده و به سوي خودت بخوان . « هب لي كمال الانقطاع اليك » الهي خدايا قلبم را از عشق خودت لبريز كن تا چشمم را تواناي تحمل آن نباشد و خونم در راه تو ريخته شود و روحم به سوي تو به پرواز در آيد . آمين يا رب العالمين با آرزوي پيروزي هر چه سريعتر حق بر باطل فريدون 22/1/61 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی , بازدید : 291 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |