فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حميد باکري

در آذر سال 1334 ه ش در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود . در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علي كه بدست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خود سازي و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است .

در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصيل به خارج از كشور سفر مي‌كند ، ابتداء به تركيه و از تركيه جهت گذراندن دوره چريكي عازم سوريه ميشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نويسي كرده و فقط يك هفته در كلاس درس حاضر ميشود و با هجرت امام«مد ظله العالي»به پاريس عازم پاريس ميشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوريه مي‌رود و با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي در مراكز نظامي مشغول فعاليت مي‌شود و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به عضويت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عمليات با عناصر دست‌نشانده امپرياليسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابي كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب شروع به فعاليت كرده بودند به مبارزه مي‌پردازد .
در عمليات پاكسازي منطقه سرو و آزادسازي مهاباد ، پيرانشهر و بانه نقش مهم و اساسي داشته و در آزاد سازي سنندج با همكاري فرمانده عملياتي منطقه با استفاده از طرحهاي چريكي كمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شكسته و باعث گرديد كه سنندج پس از مدتها آزاد گردد .
شهيد با فرمان امام مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني مسئول تشكيل و سازماندهي بسيج اروميه شد ودر اين مورد نقش فعالانه و موثري ايفا نمود . هميشه از بسيجي‌ ها و از قدرت الهي آنها سخن مي گفت . با شروع جنگ تحميلي جهت مبارزه با بعثيون كافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتي در شهرداري بصورت افتخاري در سمت مسئول بازرسي مشغول خدمت گرديد و چون كار اداري نتوانست روح بزرگ او را آرام كند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهي خط مقدم ايستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت . وي در زمره خاطراتش كه از بسيجي ها صحبت مي‌كرد مي‌گفت كه دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار كرديم كه پشت جبهه كار كنند قبول نكردند و شروع كردند به گريه كردن كه بايد ما در خط مقدم باشيم و مي‌گفت : اينها به انسان نيرو مي دهند و باعث تقويت ايمان در آدمي مي‌شوند .
بعد از بازگشت مرتب از مزاياي جنگ كه بقول امام اين جنگ يك نعمت است كه فرزندان اين مملكت را الهي كرده و آنها را از زندگي دنيايي به معنويت كشانده است . حميد براي مدتي از سوي جهاد سازندگي مسئوليت پاكسازي مناطق آزاد شده كردنشين در منطقه سرو را عهده دار گرديد كه در آن شرايط كمتر كسي مي‌توانست چنان مسئوليتي را بپذيرد . سپس بعنوان مسئول كميته برنامه ريزي جهاد استان تعييين شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلي مي‌دانست و مي‌انديشيد كه در جبهه مفيدتر است حضور دائمي‌اش را در جبهه هاي نبرد با صدام متجاوز از عمليات فتح‌المبين شروع نمود ، در عمليات بيت‌المقدس فرمانده گردان تيپ نجف اشرف بود و با تلاشي كه نمود نقش موثري در گشودن دژهاي مستحكم صداميان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشكر اسلام پيروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عمليات رمضان براي فعاليت دائمي در سپاه پاسدارن مصمم گرديد .
در عمليات موفقيت‌آميز «مسلم‌بن‌عقيل» بعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و بر حسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان فرمانده تيپ حضرت ابو‌الفضل (ع) منصوب گرديد .
بعد از عمليات والفجر مقدماتي بعنوان معاون لشكر 31 عاشورا راه مولايش حسين بن علي (ع)را ادامه داد استقامت و تدابيرش در مقابل صداميان هميشه براي يارانش الگو بود شركت در عملياتهاي والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود كه هميشه دوش بدوش برادران رزمنده بسيجي‌اش در خطوط اول حمله شركت داشت و با خونسردي زيادي كه داشت هميشه فرماندهان زير دستش را به استقامت و تحمل شدايد صحنه هاي نبرد ترغيب مينمود و به آنها ياد مي‌داد كه چگونه با دست خالي از امكانات مادي در مقابل دشمن كه سراپا پوشيده از زره و پيشرفته ترين امكانات جنگي عصر حاضر مي‌باشد فقط بااتكاء به ايمان و روش حسيني بايد جنگيد .
در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحي كردند . اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هيچوقت اين را به زبان نياورد و بالا‌خره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده مي‌شدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف در مي‌آوردند و كنترل منطقه را در دست مي‌داشتند عاعزم گرديد و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عمليات خيبر بود كه با بي سيم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد)در عمق 60 كيلومتري عراق را اطلاع داد . پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروههاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي آنها بفرستد در نتيجه تمام نيروههايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجي‌هاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروههاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپي جي و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء‌الله پيوسته و به آرزوي ديرينه‌اش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نايل آمد .
به جاست ياد شود از يار باوفايش شهيد مرتضي ياغچيان معاون ديگر لشكر عاشورا مه ادامه دهنده راه حميد بود و بعد از شهادت حميد سنگر او را پر كرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حميد بشهادت رسيد .
روحش شاد و يادش گرامي باد او هم از رزمندگان امام حسين (ع) بارها در عمليات زخمي شده و رشادتها نشان داده بود و شايد بخاطد علاقه زيادي كه اين دو برادر بهم داشتند و پشتيبان هم در صحنه هاي نبرد بودند در يك سنگر بشهادت رسيدند و ياد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسين گونه در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل شدند.
شهيد حميد باكري در اين چند سال اخير لحظه‌اي ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصيتنامه‌اش هم قيد كرده معتقد به كسب روزي از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز يك انسان متقي بور و صفاتيكه در اول سوره مباركه بقره و نيز حضرت علي (ع) در خطبه همام در مورد متقين فرموده‌اند در او عينيت مي‌يافت .
گفتارشان از روي راستي ، پوشاكشان ميانه روي‌ ، رفتارشان به فروتني ، از آنچه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده‌اند و به علمي كه آنانرا سود رساند گوش فرا داشته‌اند ، دلهايشان اندوهناك است و آزارشان ايمن و بدنهايشان لاغر و خواستني است و نفسهايشان با عفت و پاكيزگي است .
وي به مسئله ولايت يقين داشت و معتقد بود كه فقط با اين طريق مي‌توان انسان شد و لا غير
انساني خالص بود براستي كه شيعه علي (ع) بود ، در همه حال خدا را مي‌ديد و رضايت او را در نظر داشت و از من شيطاني فرار مي‌كرد . ظواهر دنيا در نظر او خيلي كم ارزش مي‌نمود و از وابستگي‌هاي شرك آلود بشدت وحشت داشت و فرا ر مي‌كرد ، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا‌خره تمام حرفهايش را در شهادتش گفت و دعاي هميشگي او در نماز كه با التماس از خدا مي‌خواست (اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك) در ششم اسفند ماه سال 62 مستجاب شد و مختصر شدحي كه گذشت دوران طي شده شهيد در اين دنيا بود . اگر بخواهيم حق مطلب را ادا كنيم و از رشادتها و اخلاصها ، عظمت روح ، صبر ، استقامت و آنچه كه بود سخن بگوئيم زبان ما قاصر و قلم ناتوان خواهد بود .
از شهيد دو امانت در بين ما است احسان 3 ساله و آسيه 11 ماهه كه انشاءالله دعاي خير امام امت فرزندان خلف پدرشان خواهدكرد .
منبع:موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشگر31 مکانيزه عاشورا




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
در اين لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشيماني وصيت خود را مي نويسم و علم كامل دارم
كه در اين ماموريت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ بايد تسليم نمايم انشاالله كه
خداوند متعال با رحمت و بزرگواري خود گناهان بيشمار
اين بندة خطاكار را ببخشند .
وصيت به احسان و آسيه عزيز
1 ) انشاالله وقتي به سني رسيديد كه توانستيد اين وصايا را درك نمائيد هر چند روز يكبار اين وصيتنامه را بخوانيد.
2 ) شناخت كامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پيدا نمائيد در پي اصول اعتقادي تحقيق و مطالعه نمائيد و تفكر زياد نمائيد تا به اصول اعتقادي يقين كامل داشته باشيد .
3 ) احكام اسلامي را (فروع دين ) با تعبد كامل و بطور دقيق و با معني بجا آوريد .
4 ) آشنايي كامل با قرآن كريم كه عزت‌بخش شما در اين دنياي سرتا پا گناه خواهد بود داشته و در آيات آن تفكر زياد بنمائيد و با صوت خواندن قرآن را فرا گيريد .
5 ) از راحت طلبي و بدست آوردن روزي بطور ساده دوري نمائيد . دائم بايد فردي پرتلاش و خستگي ناپذير باشيد .
6 )‌ يقين بدانيد تنها اعمال شما كه مورد رضايت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالي است كه تحت ولايت الهي و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيت همت به اعمالي بگماريد كه مورد تائيد رهبري و امامت باشد .
7 ) به كسب علم و آگاهي و شناخت در تاريخ اسلام و تاريخ انقلابات اسلامي اهميت زياد قائل شويد .
8 ) قدر اين انقلاب اسلامي را بدانيد و مدام در جهت تحكيم مباني جمهوري اسلامي كوشا باشيد و زندگي خودرا صرف تحكيم پايه هاي اين جمهوري قرار دهيد .
9 ) به اخلاقيات اسلام اهميت زياد قائل شده و آن را كسب و عمل نمائيد .
10 ) در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه ، دعاي كميل و توسل ومجالس بزرگداشت شهداء مرتب شركت نمائيد .
11 ) رساله امام را دقيق خوانده و مو به مو عمل نمائيد .
12 ) حق مادرتان را نگهداريد و قدرش را بدانيد و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تكليف دانسته و خود را عصاي دست ايشان نمائيد .
13 ) در زندگيتان همواره آزاده باشيد و هيچ چيز غير از خدا و آنچه خدائي است دل نبنديد و بدانيد كه دنيا زودگذر و فاني است ، فريب زرق و برق دنيا را نخوريد .
14 ) برحذر باشيد از وسوسه هاي نفس و مدام به ياد خدا باشيد تا از شر نفس و شيطان در امان باشيد .
وصيّت به فاطمه :
1 ) مي دانم در حق شما مدام ظلم كرده ام و وظيفه ام را بجا نياورده ام ولي يقين بدان كه خود را بنده اي قاصر و كم كاري ميدانم و اميد دارم كه حلالم نمائيد .
2 ) احسان و آسيه امانتهايي هستند در دست تو و مدام در در تربيت اسلامي آنها بايد همت گماريد و توجيه و كنترل مواردي كه به آنها وصيت نموده‌ام به عهده شماست .
3 ) از كوچكي آنها را با قرآن آشنا كرده و به كلاس قرائت قرآن برويد .
4 )از كوچكي آنها را در مجالس و مجامع خصوصا نماز جمعه ، دعاي كميل و يادبود شهداء شركت بدهيد .
5 ) درآمد يا پولي نداشته و ندارم كه مهريه تان را بدهم انشا ا... كه حلال خواهيد كرد .
6 ) مقداري به مهدي مقروضم به شكلي كه برايتان مقدور باشد پرداخت نمائيد منتهي فشار مادي بيش از حد به خودتان در اين مورد وارد نكنيد .
7 ) انشاءالله كه شما و عموم فاميل در يادبود من به ياد شهداي كربلا و امام حسين گريه و عزاداري نمائيد و مرتب بياد بياوريد كه هستي دهنده اوست و بايد شكر به مصلحت الهي گفت.
متاسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصيتم را تمام نمايم از عموم آشنايان و فاميل حلاليت مي‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود .
حميد باكري




حميد باکري به روايت همسرش
آن موقع ها ، مُد بود كه هر كس مذهبي است لباسش نامرتب و چروك باشد ؛ موهايش يكي به شرق يكي به غرب … يعني كه به ظواهر دنيا بي اعتنا هستند ، اما حميد نه . خيلي خوش لباس بود ؛ خيلي تميز . پوتين هايش واكس زده ؛ موها مرتب و شانه كرده ؛ قد بلند . به چشمم خوشگل ترين پاسدار روي زمين بود . خودم موها و ريش هايش را كوتاه مي كردم و هميشه هم خراب مي شد ، اما موهايش آنقدر چين و شكن داشت كه هرچه من خرابكاري مي كردم معلوم نمي شد . خودش هم چيزي نمي گفت . نگاهي توي آيينه مي انداخت ؛ دستش را مي برد لاي موهايش و مي گفت تو بهترين آرايشگر دنيايي .

آسيه گفت: « پس بابا چاخان بود » و خنديد. وقتي مي خنديد گوشه چشم هايش تيز مي شد و كمي سربالا مثل حميد .
فاطمه دستش را جلو برد و نوك بيني او را بين دو انگشتش فشرد ؛ گفت: « گيريم كه بود . زن ها كه از اين جور چاخان ها بدشان نمي آيد . من به تو سفارش مي كنم اگر روزي به آدمي مثل حميد باكري برخوردي اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن . مطمئن باش ضرر نمي كني . »‌
واقعاً به آسيه سپرده ام اين را ؛ باور مي كنيد ؟ هنوز رويم زياد است ؛ برعكس حميد كه مظلوميت از سر و رويش مي بارد . اين توي عكسش توي صورتش هم معلوم است . من هر وقت چشمم به او مي افتاد ، دلم برايش مي سوخت ؛ بي خودي . خانه شان توي كوچه ما بود ، ته كوچه . خواهر كوچك اش با خواهر بزرگ من در يك كلاس درس مي خواندند ؛ دوست بودند . دو تا خواهر داشت ، سه تا برادر كه همه شان از او بزرگتر بودند . حميد ته تغاري بود . مادر هم نداشتند . مادرشان خيلي وقت پيش ـ وقتي حميد فقط دو سالش بود ـ‌توي يك تصادف فوت كرده بود . مادربزرگ پدري شان اهل کشور آذربايجان بود و پدربزرگشان هم از ايراني هايي بود كه ساكن آنجا بوده اند. وقتي در شوروي انقلاب مي شود ،‌مي آيند ايران و كمي بعد تصميم مي گيرند برگردند كه پدربزرگ سكته مي كند و مي ميرد . بعد پدر حميد همراه مادر و دو تا از خواهرهايش همين جا ماندگار مي شوند . اول مياندوآب ، بعد اروميه . ازاين دو خواهر يكيشان مريض بود . بچه هم نداشت . حميد او را خيلي دوست داشت ؛ مي گفت: «‌بچه كه بودم وقتي شب ها عمه مرا بغل مي كرد ، با موهايم بازي مي كرد و پشتم را مي خاراند ، چشم هايم كم كم گرم مي شد و خوابم مي برد . » عمه وقتي آمده بود ايران ،‌پيرزني را هم با خودش آورده بود كه كمك حالش باشد . پيرزن سواد فارسي نداشت ، اما كتابهاي روسي را به اندازه شش تا بچه آقاي باكري كه همگي نورچشمي او بودند دوست داشت . بچه ها به او هم مي گفتند عمه ؛ عمه ليلا .
وقتي ‌دو ، سه سال بعد از فوت مادر حميد ـ پدرشان دوباره ازدواج كرد چيزي توي خانه عوض نشد . كسي نديده يا نشنيده بود كه منصوره خانم به اين بچه ها از گل نازكتر بگويد . مادربزرگ مادري بچه ها مي گفت: « تا يك سال بعد از ازدواج دامادم نيامدم اروميه ، اما بعد فكر كردم ؛ ديدم اگر دختر من كه از دنيا رفته يك نفر بوده ، حالا اين شش نفر جاي او هستند . منصوره هم مثل دختر خودم . »
با اين كه خانواده پول داري نبودند ، در همه كارهايشان سليقه خاصي به خرج مي دادند . روي زمين غذا نمي خوردند ؛ يك ميزكهنه داشند با چند صندلي . بعد از غذا ـ وقتي زمستان بود ـ شيشه هاي مرباي عمه خانم كه توي زيرزمين رديف شده بود و ـ وقتي تابستان بود ـ ميوه هاي باغ پدرشان كه توي سبدها برق مي زد ، انتظار بچه ها را مي كشيد . آن چناني نبودند ، اما خاص بودند . من هميشه توي خانه خودمان تعريف آنها را مي كردم . هرچه رفت و آمدمان بيشتر مي شد ، بيشتر از اين خانواده خوشم مي آمد . كتاب و دفترهاي درسي مهدي و حميد كه يكي دو سال بزرگتر از من بودند ، كم كم ارث مي رسيد به من . همه مان رياضي مي خوانديم . علي ـ برادر بزرگ آنها ـ بعداً مهندسي شيمي دانشگاه تهران قبول شد و رفت . اما هر وقت برمي گشت اروميه با خودش كتاب مي آورد . همه مان را جمع مي كرد ، برايمان مي خواند . پسر عجيبي بود انگار در همه چيز هم استعداد داشت . نقاشي مي كرد . ويولن مي زد . دوره سربازيش را در دانشگاه شريف كه آن موقع اسمش « آريامهر» بود به عنوان استاديار گذراند. از آن پسرهايي بود كه پدرها بهشان افتخار مي كنند و وقتي اسمشان مي آيد گردنشان را راست مي گيرند . وقتي سال پنجاه علي همراه حنيف نژاد ، سعيد محسن و چند مجاهد ديگر ، بدون محاكمه اعدام شد ، خانواده شان ضربه سختي خورد . بعد از اعدام علي ، نزديك ترين دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع كردند . آن موقع ها هيچ كس با خانواده هاي سياسي رفت و آمد نمي كرد . رضا آن سال در دانشگاه« پلي تكنيك» مكانيك مي خواند . مريم در همان اروميه مي رفت دانشكده كشاورزي كه من هم بعداً‌آن جا قبول شدم . مهدي آن سال از كنكور رد شد ، اما دو سال بعد رفت دانشگاه« تبريز» . او هم مثل رضا مكانيك مي خواند و حميد را ‌وقتي خدمت سربازيش تمام شد ـ برد پيش خودش . بعد هم اصرار خواهرها شروع شد كه حميد را بفرستند خارج . حميد دانشگاه قبول نشده بود ؛ مي گفتند برود آنجا درس بخواند . بالاخره او را فرستادند آلمان . آن جا رفته بود در رشته عمران ثبت نام كرده بود ؟ اما بيشتر از آن كه آلمان باشد مي رفت سوريه و فلسطين . پاريس هم رفته بود ؛ چندين بار ، براي ديدن امام . به امام مي گفت «‌آقا» و اين كلمه از دهان هيچ كس به اندازه او شنيدني نبود . دانشجوها به او مي گفتند «آقازاده» مي گفتند «‌حميدباكري از آلمان آمده ؛ سرتا ته حرفش آقا است.»‌
« حميد باكري از آلمان آمده »‌اين را امروز توي دانشگاه شنيده بود . پس چه طور تا به حال او رانديده است ؟ چطور مريم چيزي نگفته ؟ برف ها را كه از تميزي زير پايش قرچ قرچ مي كرد ، بانوك كفشش به هم ريخت . كيفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتي انداخت پشتش . بعد ، همان طور كه سرش به آسمان بود ـ‌خوشش آمد برف ها بخورد توي صورتش ـ پيچيد توي كوچه خودشان . فكر كرد نكند كسي او را ببنيد ؛ و سرش را راست گرفت . آن وقت حميد را ديد ؛ سرش را فرو برده بود توي يقه كاپشنش و دست هايش را كه دراز بودند ،‌توي جيبهايش قايم كرده بود . حتماً‌سردش بود ، اما تند راه نمي رفت . فاطمه ذوق زده خنديد و براي او دست تكان داد . فراموش كرده بود حميد چقدر خجالتي است . داد زد « حميد آقا ؛ سلام ! »
خيلي خوشحال بودم كه صحيح و سالم بود .زنده بود . من برادر نداشتم به او احساس نزديكي مي كردم . ساده بودم . فكر مي كردم همه مردها مي توانند برادر آدم باشند . البته حميد با همه مردها فرق داشت . من دوستش داشتم برايش نگران مي شدم . از اين كه صدمه ببيند مي ترسيدم . رفت و آمدهامان خيلي نزديك بود . از آلمان كه مي آمد ،‌هميشه برايم كتاب مي آورد ؛ يا اعلاميه امام . از وقتي هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوي مذهبي و انقلابي ، كه اين نزديكي بيشتر شد . حالا ديگر همفكر بوديم . قبل از آن ، من در عالم ديگري بودم . فكر و ذكرم اين بود كه مهندس شوم ؛ جيپ داشت باشم و بروم اين ور آن ور. مادرم مي گفت « آش پزي ياد بگير. »
گوش نمي كردم . مي گفتم :« من كلفت و نوكر مي گيرم . آش پزي ياد بگيرم چه كار ؟ » تأثيرات سينما بود شايد . حتي يك بار اصرار كردم به بابا كه بگذار بروم خانه جوانان ؛ براي آمادگي كنكور . بابا رفت آنجا را ديد . گفت «‌نه ! حق نداري ! تو آنجا نمي روي ، آن جا جاي شماها نيست . »
بعد سال اول دانشگاه كه شروع كردم كتابهاي شريعتي را خواندن ، همه چيز عوض شد . ديگر به دين طور ديگري فكر مي كردم . حال يك تشنه را داشتم . ولع عجيبي پيدا كرده بودم براي خواندن و فهميدن . دوست داشتم همه چيزم براساس اسلام باشد ؛ نفس كشيدنم ، زندگي كردنم.
سال دوم ديگر سفت و سخت مذهبي شدم ؛ روسري بستم و شدم محجبه ؛ مانتو تا سر زانو ، روسري هاي بزرگ كه گره مي زديم زير گلومان و شلوار لي .
با همه اين ها ، حميد باكري در دنيا آخرين كسي بود كه فكر مي كردم با او ازدواج كنم . يك روز تلفن كرد خانه مان ؛ گفت با من كار دارد . خيلي وقت ها تلفني با هم صحبت مي كرديم ، اما آن روز تعجب كردم . آن موقع حميد پاسدار شده بود . اوايل انقلاب بود . فكر كردم لابد اسم مرا در گروهي ديده ، سئوالي سياسي دارد از من . بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از يكي از بچه هاي دانشگاه خواستگاري كند رفتم . خانه خواهرش بود . آمد ؛ خيلي مرتب و مؤدب نشست روبروي من گفت « مي خواهم از شما درخواست ازدواج كنم. »
من نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و زدم زير خنده ، حميد باكري آرام ، ساده ، بي زبان ؛ آن وقت من ؟‌حاضر جواب ، شلوغ ، پر رو . از اين كه جرأت كرده بود اين را بگويد خوشم مي آمد . بعد ديدم او خيلي جدي است . گفتم « حميد آقا! اجازه بدهيد بروم بيرون، برمي گردم. » و زدم بيرون .
خوابگاه بچه ها همان روبرو بود . رفتم آنجا . هر كس ماجرا را مي فهميد تعجب مي كرد . ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمي آمديم . اما همه دوستش داشتند . دخترها مي پرسيدند « فاطمه ! مي خواهي چي بگويي ؟ »
گفتم « معلوم است . نه ! حميد مثل برادر من است. » اما وقتي مي پرسيدند « مطمئني ؟ » نمي دانستم مطمئن نبودم . مادرم كه ماجرا را فهميد ، گفت « واي فاطمه ! حميد خيلي پسر خوبيه. »
يك هفته اي گذشت . با خودم فكر كردم ما در بعضي مسائل سياسي با هم اختلاف نظر داريم . به او مي گويم من با بعضي نظرات سياسي تو مخالفم و تمام . رفتم و همين را گفتم . چشمتان روز بد نبيند ؛ آن قدر حرف زد ، حرف زد . هوا هم سرد بود و ما هم بيرون بوديم ـ توي محوطه دانشگاه ـ نصفش را گوش كردم ، نصفش را اصلاً نفهميدم چي گفت . خودش خيلي جدي بود . يادداشت هايي با خودش آورده بود كه كمي از آن انتظاراتي بود كه از من داشت ،‌يا لابد از هر دختر ديگري كه مي خواست با او ازدواج كند . بقيه هم در مورد خودش بود نشسته بود ـ قبل از آن كه برود آلمان ـ تمام قوت و ضعف هاي شخصيتش را آورده بود روي كاغذ . به قول خودش مي خواسته وقتي پايش رسيد آلمان يادش نرود كيست و براي چي آمده . به من گفت « ببين فاطمه ! مهم اين است كه جفتمان اسلام را قبول كنيم و با آن زندگي كنيم . بقيه مسائل سياسي نظرند ؛ نظرها هم براساس واقعياتند نه حقيقتها ، واقعيت هم كه هر روز عوض مي شود . پس اگر حقيقت را قبول كنيم ، با واقعيت ها مي شود يك جوري كنار آمد . »
بعد از اين شروع كردم فكر كردن . آن وقت ها متشرع تر بودم . با خودم گفتم «‌بايد براي رد كردن حميد باكري يك اشكال شرعي پيدا كنم كه اگر آن دنيا از من پرسيدند حميد را چرا رد كردي ، جواب داشته باشم . »‌اما آن اشكال شرعي را پيدا نكردم . فكر كردم او نبايد درخواست مي كرد ؛ حالا كه كرده من بايد جواب جدي برايش داشته باشم .
حميد هميشه ادايم را در مي آورد ؛ مي گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود « ببينيد ! من مي خواهم با كسي ازدواج كنم كه زندگي با او مرا يك قدم به تكامل نزديك تر كند . » واقعاً هم نيتم اين بود ؛ نيت هر دو مان بود كه به سوي انسان كامل شدن برويم . باورمان شده بود كه مي شود اين كار را كرد . دكتر شريعتي آمده بود علي و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان كرده بود . باورمان شده بود كه ما هم مي توانيم ؛ خانه ما هم مي تواند خانه علي و فاطمه باشد .
يادم هست من توي اتاقم يك عكس از « چه گوارا» زده بودم ، يك عكس از شريعتي . مي خواستم روزي يك بار يادش بيفتم ؛ يك فاتحه برايش بخوانم . احساس مي كردم او مرا به اين جا كشاند ؛ برايم سئوال ايجاد كرد ؛ شايد هم حقيقت ها را به من نداد ، اما گفت كه اشتباه مي كني .
حميد ضربي به انگشت سبابه اش كه روي عكس بود داد ؛ انگار مي خواست كلاه چه گوارا را از سرش بيندازد گفت «‌خب ، شريعتي قبول ! چه گوارا را چرا زده اي ؟ »
فاطمه نگاهي به عكس كرد ، نگاهي به او . داشت چيزهايي را كه مي خواست بگويد مزمزه مي كرد . مطمئن نبود بتواند حميد را قانع كند. گفت: « خب به نظرم چه گوارا يك انسان كامل بود . يقين دارم امثال او اگر اسلام را مي شناختند مي آمدند طرفش . »‌
حميد با سيم تلفن كه تاب برداشته بود بازي مي كرد و فاطمه حس كرد خنده اش را با بدجنسي پشت لبهايش نگه داشته . وقتي ديد او ساكت شده، گفت: «‌فاطمه ! اين ها را بياور پايين . اگر قرار باشد تو عكس اين ها را بزني ، من هم عكس بقيه اي را كه برايشان احترام قائلم مي آورم مي زنم ، آن وقت اينجا مي شود نمايشگاه . پس تو بياور پايين تا من هم بقيه را نياورم . »‌
فاطمه چيزي نگفت ، اما اخم كرد . اين بار حميد خنده اش را نخورد . گفت: « آخر همه كه از من و تو نمي پرسند چرا اين كار را كرده اي كه آن وقت تو همه اين چيزها را كه الان براي من گفتي بگويي . آن ها همين را كه ديدند مي گويند بله ، فلاني هم ! آن قضاوتي را مي كنند كه خودشان دلشان مي خواهد چه كاري است كه مردم را به تهمت و افترا بيندازيم ؟ »‌
به حرفهايش اعتماد كردم ؛ اعتماد كردم كه يك راهي را مي توانم با او شروع كنم و تا آخر بروم . البته اين ماجرا مال بعد از ازدواجمان است ، اما وقتي به حميد جواب مثبت دادم ، يقين داشتم كه يقين دارد به اسلام . احساس مي كردم يك راهي است ، مي خواهم بروم ؛ احتياج به يك همراه دارم ؛ يك همراه خوب .
همراهي اي كه دو نفر يكديگر را كامل كنند . دوستانم گاهي شوخي مي كردند ؛ مي گفتند «‌فاطمه ! به كي شوهر مي كني ؟ »‌مي گفتم « به كسي كه برايم معلم خوبي باشد . كسي كه از او چيز ياد بگيرم . »‌و حميد اين طور بود .
خواهرهايم ، مادرم ، خواهر و برادرهاي حميد ـ پدرش اوايل آن سال فوت كرده بود ـ همه از اين كه چنين وصلتي بشود خوشحال بودند ، فقط پدرم مخالف بود . اصلاً‌از نوع انتخاب من خوشش نيامد ؛ از راه من كه انقلابي شده بودم ، از پاسدار بودن حميد ، از انقلابي بودنش … شايد هم مِن باب علاقه پدري و دختري نگران آينده من بود . سال پنجاه وهشت بود كه ما داشتيم ازدواج مي كرديم و همه چيز خيلي آشفته و نامعلوم بود . يادم هست كمي بعد از ازدواجمان درگيريهاي بانه پيش آمد كه شصت نفر پاسدار را آتش زدند و حميد هم رفته بود . در نهايت ؛ تنها چيزي كه باعث شد پدرم كوتاه بيايد اين بود كه مي گفت باكري ها خانواده خوبي هستند ، صرف همين . مي گفت :«‌حميد ، خانواده دار است . »‌ولي پايش را كرد توي يك كفش كه بايد مهر درست و حسابي بگذاريد . خب ؛ آن وقت ها هم مهر بچه انقلابي ها يك قرون دوزار بود . پدرم ، مهر مرا گذاشته بود صد هزار تومان ! يادم هست وقتي بابا اين را گفت ‍ـ رضا برادر بزرگتر حميد ـ خنديد ؛ گفت: «‌آقاي اميراني ! فقط صد هزار تومان ؟ ما خودمان را دست كم براي نيم ميليون آماده كرده بوديم ! » بابا خيلي جدي گفت :« نه !‌همان صد هزار تومان خوب است » و مهرم شد همان . فرداي آن روز حميد آمد ، با هم رفتيم سر خاك . سرخاك پدرش و چند تا از بچه هاي خودمان كه درانقلاب شهيد شده بودند . مادرم موقع رفتن به من سپرد كه برويد با هم حلقه بخريد . من توي راه اين دست آن دست كردم ؛ بگويم ؟ نگويم ؟ رويم نمي شد . بالاخره گفتم :«‌داشتيم مي آمديم مادرم گفت حلقه هم بخريد .» حميد گفت: «‌خودت چي مي گويي ؟ »‌گفتم :« من كه معتقد نيستم . » حميد خيلي خونسرد گفت: «‌خب اگر معتقد نيستي ، پس چرا بخريم ، » من كه از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم گفتم: « آخر اين يادگاري است يك چيزي است از طرف مرد كه پيش زن مي ماند . »‌او يك جوري نگاهم كرد انگار نمي فهمد من چي مي گويم . گفت: « مگر هديه مرد به زن فقط مي تواند يك حلقه باشد ؟ اين كه يك چيز مادي است. » وقتي اين را گفت ، ديگر رويم نشد بگويم « تازه من دوست دارم آينه هم بخرم » موقع برگشتن خودم يك آينه از اين ها كه توي كيف جا مي شود ‍ـ از همان محله خودمان عسكرخان خريدم ؛ آمدم خانه . مادرم گفت: «‌فاطمه خريدي ؟ » گفتم :«‌نه حميد خوشش نمي آيد ، من هم نخريدم . » گفت: «‌آيينه چي ؟ » آيينه كوچك را درآوردم گفتم: « اين هم آيينه ! »‌مادرم چيزي نگفت . بعدها خواهرهاي خودش رفته بودند بازار ، براي من خريد كرده بودند . حميد ـ با آن كه ته تغاري بود ـ اولين برادرشان بود كه ازدواج مي كرد ؛ ذوق داشتند .
براي خانه مان خودمان دو تا رفتيم خريد . همه چيز را سبز خريديم ؛ دو تا موكت ، يك كمد ، يك ضبط ، يك گاز كوچك دو شعله ، پرده و … كتابهايي كه هر كداممان داشتيم من با كارتون كتابم يك چمدان لباس هم آوردم . حميد لباس ها را كه ديد گفت: « همه اين ها مال تو است ؟ » گفتم: « آره ! زياد است ؟ » گفت: «‌نمي دانم . به نظر من هر آدمي دو دست لباس داشته باشد بس است . يك دست را بپوشد يك دست را بشويد . »
همان روزهاي اول ازدواجمان مدارك و پرونده تحصيلش در آلمان را دور ريخت . گفت ديگر آن جا كاري ندارم . به من مي گفت: «‌اگر راضي باشي با هم مي رويم قم . آن جا يك دوره مسائل شرعي مان را ياد مي گيريم . خودمان مي رويم دنبالش ؛ نه اين كه از توي كتابها بخوانيم . »‌اما هنوز دو سه ما نگذشته ، از هم جدا افتاديم . در بانه درگيري پيش آمد و حميد رفت آنجا .
قبلش براي ديدن دايي ها و خاله اش آمده بوديم تهران و آن جا قضيه را به من گفت . اول خواست كمي از راه را پياده برويم . توي خيابان آذربايجان بوديم . بعد آرام آرام گفت كه ميخواهد برود بانه و من بايد تنها برگردم اروميه .
خب ؛ ما آن وقت هنوز خيلي «‌خانم »‌و « آقا » بوديم . من جلوي او نمي خواستم اشكم دربيايد . بعد با اين كه صدايم به زور در مي آمد برايش سخنراني كردم كه « آره حميد ! براي من هميشه فهم اين آيه لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ في كَبَد يك چيز دور بود . نمي فهميدم اما امروز مي فهمم اين يعني چه ؛ رنج چيست ؛ آدم اگر در رنج نباشد ، هيچ وقت آدم نمي شود » او رفت . من برگشتم اروميه تنها .
سر كوچه شان كه رسيد ، ايستاد ، پايش نمي كشيد برود خانه . بچه ها داشتند فوتبال بازي مي كردند و توپ پلاستيكي شان كه تا نيمه از جلد رنگ و رورفته اش زده بود بيرون ، سكندري خوران از كنار او رد شد . خواست با نوك پا نگهش دارد يا با ضربه اي پرتابش كند طرف بچه ها ، اما حوصله نداشت . فكر كرد اين كوچه امروز چقدر سوت و كور است و نگاهش روي در خانه باكري ها ‌كه نيمه باز بود ، ماند . راهش را كج كرد سمت خانه خودشان . دو تا زن توي كوچه نشسته بودند ؛ وقتي رد مي شد شنيد كه يكي شان به ديگري گفت « بو گيز هر گون بو كوچه د بير اوجابوي اوغلانينان قرار گويور . معلوم ديير بو گون ني يه ته گدير . [ اين دختر هر روز در اين كوچه با يك پسر قد بلند قرار ميگذارد . معلوم نيست امروز چرا دارد تنها مي رود.] »
از فردايش دوست هايم دور و برم را گرفتند . مي خواستند تنها نمانم ؛ توي خودم نباشم . اما دل تنگي كه به اين حرفها نبود . جلوي آنها گريه نمي كردم ، اما شب ها بالشم خيس مي شد . يك ماه طول كشيد . بچه ها مي گفتند: « تو در عرض آن يك ماه اصلاً اخبار را نشنيدي . ما مدام پيش تو بوديم كه مبادا اخبار بانه به گوشت برسد . »‌من مرتب زنگ مي زدم به آقا مهدي ، چون حميد گفته بود هر وقت نگران شدي زنگ بزن به مهدي . او از وضعيت من خبر دارد . مي پرسيدم: « آقا مهدي ! چه خبر از حميد ؟ » مي گفت: « هيچي خوب است . خيالتان راحت باشد . » يك شب با يكي از دوست هايم برمي گشتيم خانه . داشتيم مي خوابيديم كه در زدند . يكي از خواهرهاي حميد رفت ، در را باز كرد . آقا مهدي هم آمد دم پنجره ـ آن وقت مهدي هنوز مجرد بود ، يك سال بعد از ما با صفيه خانم ازدواج كرد ـ‍من يك دفعه داد زدم ‌« حميد ! حميد آمد. ». الان هم كه حرفش را مي زنم ، خوشحال مي شوم . دويدم سمت در . يك لحظه فراموش كردم آقا مهدي هم آنجاست . هرچند او ، خودش ، پيش از اين رفته بود . حميد گفت: «‌نمي داني چقدر دلم تنگ شده بود . از يك اندازه اي كه مي گذرد تحملش سخت مي شود . »‌
براي من هم سخت بود . بعد از ازدواج با حميد از همه جدا شده بودم . دوست هايم مي گفتند: « فاطمه بي وفا بود ». من توي دانشگاه با خيلي ها دوست بودم . مخصوصاً‌نه نفر بوديم كه خيلي صميمي بوديم . گروه نه نفره ما را توي دانشگاه همه مي شناختند . اما با حميد كه ازدواج كردم . همه كسم شد او . احساس مي كردم با ازدواج ، دوستيم با او قوي تر شده . خيلي با هم دوست بوديم . نمي دانم چطور بگويم ؟ شماها چطور اگر صبح تا شب بنشينيد دور هم حرف بزنيد خسته نمي شويد ؟ ما هم اين طور بوديم . درباره همه چيز حرف مي زديم و هيچ وقت خسته نمي شديم ، چقدر با هم شوخي مي كرديم . من خيلي سربه سرش مي گذاشتم ، توي كوچه ، توي خيابان ، خانه . شيطنت من و مظلوميت او كنار هم خوب جواب مي داد . اين طوري انگار هم را تكميل مي كرديم . توي خيابان كه مي رفتيم ، هميشه مي گفت: « فاطمه نخند ! بد است » و تا مي گفت نخند ، من بيشتر خنده ام مي گرفت .
عمه ام گاهي كه مرا مي ديد مي گفت: « فاطمه ! تو از زندگيت راضي هستي ؟ اين قدر دوري ، دربدري ، سختي .» و قبل از آن كه من حرفي بزنم ، خودش مي گفت: « راضي هستي . معلوم است ؛ سرحال شده اي . لپهايت گل انداخته . »
دلم مي خواست به عمه ام بگويم من همسفر خوبي دارم . آدم مي خواهد مسافرت برود با كي دوست دارد همسفر شود ؟ با يكي كه روراست باشد ؛ با او راحت باشي . من با حميد راحت بودم . حميد تميز بود . روح و جسمش . به قول يكي از دوستانش باصفا بود . گاهي كه مي خواست از خانه برود بيرون ، مي ايستاد جلوي آيينه ؛ با موهايش ور مي رفت ؛ من اذيتش مي كردم ؛ مي گفتم :« ول كن حميد ! اين قدر خودت را زحمت نده ! پسنديده ام رفته . »‌مي گفت :« فرقي نمي كند . آدم بايد مرتب باشد »
يك بار آن اوايل ازدواجمان ـ هنوز ناوارد بودم ـ روغن ريختم توي ظرف شويي ، آب سرد را هم ول كردم رويش . بلافاصله لوله ظرف شويي گرفت . من مدام مي گفتم «‌حميد ! ظرف شويي گرفته » و او از اين كه لوله را باز كند ، طفره مي رفت ؛ بدش مي آمد . با اين كه مي دانست ما آن جا فقط ظرف مي شوييم . بالاخره يك روز مثل شمر بالاي سرش ايستادم كه « بايد اين را درست كني » او هم شروع كرد ، اما وقتي داشت اين لوله را باز مي كرد . من ديدم واقعاً حالش دارد به هم مي خورد . گفت: « واي فاطمه ! هيچ وقت از اين كارها به من نگو ! » اما همين آدم ، در بسيج كه كار مي كرديم ، هميشه توالت شستن را قبول مي كرد ؛ يعني مي خواست كه اين كار را به او بسپرند . چون آنجا قرارمان اين بود كه كارهايي مثل نظافت ، جارو كردن و … را خودمان انجام بدهيم .
من احساس مي كردم چيزهايي كه خوانده ،‌خواندن تنها نبوده ؛ در تن و روحش نشسته ، قرآن در روحش نشسته . اين طور نبود كه فقط حرفش را بزند . خودش همه اين ها را از تبريز مي دانست ؛ از روزهايي كه پيش مهدي بوده . آقا مهدي ، با اين كه فقط يك سال از حميد بزرگتر بود ،‌يك نوع حالت پدري نسبت به او داشت . رفتار حميد هم در مقابل او همين را تداعي مي كرد . همرزمهاشان مي گفتند: « حميد جلوي آقا مهدي فقط يك جور مي نشست ؛ دوزانو .» وقتي هم آقا مهدي مي رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدي بود . مي گفتيم :حميد آقا ! ما هم مثل تو آقا مهدي را شناخته ايم . آه مي كشيد مي گفت نه ! به خدا شما آقا مهدي را نمي شناسيد . من با داداش مهدي بزرگ شده ام . پا به پاي خودش مرا برده است . اصلاً من راه رفتن را از او ياد گرفته ام . »‌هميشه مي گفت: «‌عمر مفيد من از تبريز شروع مي شود ؛ از وقتي كه رفتم پيش مهدي . »
« اما عمر مفيد من از وقتي شروع شد كه با تو ازدواج كردم ؛ هرچند تو هميشه آن سر دنيايي و من … » مثل بچه ها لبهايش را ورچيد و ساكت ماند . يك چيزي قلمبه شده بود توي گلويش . حميد با دلواپسي نگاهش كرد . مخده مخملي اي كه پشتش بود صاف مانده بود ؛ تكيه نمي داد . يك پايش را برده بود زيرش و يكي را جمع كرده بود توي سينه اش . فاطمه فكر كرد :« با اين كه پوتين مي پوشد پاهايش هيچ وقت بو نمي دهد . » و دوباره چيزي قلمبه شد توي گلويش . حميد مخده را گذاشت پشت او . خودش تكيه داد به ديوار ، ديوارها سرد بود . دستش را دراز كرد روي مخده ، پشت فاطمه . گفت :« فاطمه ! خدا مي داند اگر مهدي كسي را داشت جاي خودش بگذارد ، در اين شرايط تو را تنها نمي گذاشتم بروم . »
من « احسان » را حامله بودم ـ سال پنجاه ونه بود ـ آقا مهدي و صفيه خانم عقد كرده بودند . حميد مي خواست برود آبادان جاي مهدي ، تا او بيايد و خانمش را ببرد . من هم وقتي صحبت آقا مهدي بود ، روي حرف ايشان چيزي نمي گفتم . حميد رفت . من هيچ وقت به حميد نمي گفتم نرو ، اما خيلي دل تنگي مي كردم ؛ يا مي رفتم خانه مادرم يا خوابگاه پيش دخترها . خانه مادرم كه مي رفتم ـ آن وقت ها خيلي هم مريض بودم . مخصوصاً بينيم گرفته بود ـ‌مي رفتم زير كرسي ، سرم را مي كردم زير لحاف به بهانه اين كه مي خواهم بينيم باز شود ، گريه مي كردم . مادرم مي گفت: « فاطمه ! آنجا چه كار مي كني ؟ » و من همانطور كه سرم زير لحاف بود مي گفتم :« هيچي » و باز گريه مي كردم بالاخره به گوش آقا مهدي رساندند كه فاطمه مريض است . يك روز ديدم مادرم آمد گفت آقا مهدي آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آمدم بيرون . مهدي گفت: « شنيده ام مريضيد بياييد ببريمتان دكتر . » گفتم: « من مي توانم كار خودم را بكنم . خيلي ممنون. » گفت :« من كه نمي گويم نمي توانيد ولي اين طوري من راحت ترم. » گفتم: « ولي من اين طور راحت ترم كه كارم را خودم بكنم. » بيچاره آقا مهدي . عصباني بودم . بعد رفته بود به مريم ـ خواهرش ـ گفته بود «‌فاطمه را ببريد دكتر . مثل اين كه حالش بد است . » آن طور كه من حرف زده بودم ، شايد فكر كرده بود مغزم هم ايراد پيدا كرده . در آن مدت آقا مهدي يك بار ديگر هم آمد سراغم . يك نامه و يك عكس از حميد برايم آورده بود . از خوشحالي آن قدر هول شدم كه فراموش كردم با او حال و احوال كنم . فقط نامه وعكس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن ، ديگر هرشب مي رفتم يك جاي خلوت كه كسي مرا نبيند ، نامه را باز مي كردم جلوم . عكس را هم مي گذاشتم كنارش . مي خواندم و گريه مي كردم . عكس را توي ذوالفقاريه گرفته بودند ؛ يك نخلستان بود . حميد تكيه داده به يك نخل . يك بادگير سورمه اي هم تنش است كه خودم برايش دوخته بودم . وقتي برگشت اذيتش مي كردم ؛ مي گفتم :« براي صدام اين طور ژست گرفته بودي ؟ » حميد مي گفت :« عكس گرفتم كه بفرستمش براي تو . ژستم هم براي اين است كه تو بپسندي . عصرها كه يادت مي افتادم ، تپه اي ، تخته سنگي پيدا مي كردم ، مي نشستم و غروب را تماشا مي كردم . آن وقت دلم بيشتر تنگ مي شد . دلم مي خواست داد بزنم. » وقتي آمده بود نزديك نوروز بود ، كمي قبل از تولد احسان . آمد بيمارستان ديدنم . گفتم: «‌واي حميد ! بچه مان آن قدر زشت است ؛ با تو مو نمي زند ! » اين چيزها را كه مي گفتم مي خنديد . تا حرف خودمان را مي زديم ، چيزي نمي گفت . توي ذوق آدم نمي زد . حرف ديگران را كه جلوش مي زدند ، مي گفت: « برو بند ب !‌حرف ديگري بزن . » من دوست داشتم اين حساسيت هايش را . احساس مي كردم روحش سالم است . از صبوري او كه نقطه مقابل تندي و كم حوصلگي من بود ، خوشم مي آمد . يك بار ، صبح زود مي خواست برود بيرون . من برايش تخم مرغ گذاشته بودم كه آب پز شود . احسان بيدار شده بود ، آمده بود پشت سر من . ظرف را كه برداشتم ، آب جوش ريخت پشت گردن بچه . من هول كردم . اين طرف و آن طرف مي زدم . رفتم قيچي آوردم ؛ لباس هاي بچه را قيچي كردم كه راحت تر از تنش دربيايد . حميد آمد ؛ دست هاي مرا گرفت گفت . «‌تو آرام شو ! تا تو آرام نشوي ، بچه را دكتر نمي برم . چرا اين طوري مي كني ؟ » بعد ، يك هفته تمام ،‌هر صبح خودش احسان را مي برد دكتر تا بهتر شد . به من گفت: « ديدي ضرر كردي ؟ بي خودي داد و بي داد كردي . ديدي بچه ات خوب شد ؟ »‌
دفتري كه قرار گذاشته بوديم در آن اشكالات هم را بنويسيم ، تقريباً هميشه با ايرادهاي من پر مي شد . حميد مي گفت: « تو به من بي توجهي چرا اشكالات مرا نمي نويسي ؟ »‌
از گوشه چشم نگاهش كرد: «‌تو فقط يك اشكال داري ؛ دست هايت خيلي بلند است. تقريباً غير استاندارد است . من هرچه برايت مي دوزم ، آستين هايش كوتاه در مي آيد » حميد خنديد . روسري و چادر او را از دستش گرفت ، گذاشت روي جالباسي ؛ كنار اوركت خودش كه سوغات آلمان بود . گفت: «‌فاطمه مي داني اوركت مهدي را كه جفت مال من بود ، از او دزديده اند ؟ توي جبهه ! »‌و اين بار بلند خنديد . فاطمه روسري را كه افتاده بود پايين ، دوباره آويزان كرد ، ابروهايش را برد بالا و با شيطنت گفت: «‌بهتر آخر تو با كدام سليقه اي آن را خريده بودي ؟ »‌حميد كه حواسش به روسري بود ،‌انگار شوخي او را نشنيد گفت: « راستي ؛ يك چيزهايي آمده ، خانم ها زير چادر سرشان مي كنند . جلوش بسته است و تا روي بازوها را مي گيرد … » فاطمه گفت: « مقنعه را مي گويي ؟ » حميد دست هايش را كه با حرارت در فضا حركت مي كردند ،‌انداخت پايين و آمد كنار او نشست . گفت :« نمي دانم اسمش چيست ، ولي چيز خوبي است . چون بچه بغل مي گيري، راحت تري . »‌
از آن موقع ، با چادر ، مقنعه پوشيدم و هيچ وقت درنياوردم . برايم جالب بود و لذّت بخش كه او به ريزترين كارهاي من دقت مي كند . به لباس پوشيدنم ، به غذا خوردنم ، كتاب خواندنم .
مي گفت: «‌تو كنار من و همراه مني ،‌اما خودت هم بايد يك مسيري داشته باشي كه مال خودت باشد و در آن رشد كني ؛ پيش بروي. » در يكي از نامه هايش نوشته بود: « از فرصت دوري من استفاده كن . بيشتر بخوان . به خصوص قرآن. چون وقتي با هم هستيم من آفتم . نمي گذارم تو به چيز ديگري نزديك شوي . »
تا سال شصت و يک حميد كه مي رفت ، اكثر اوقات من اروميه مي ماندم ، اما بعد از آن ديگر نماندم . هرجا مي رفت ، مي رفتم . ديگر فهميده بودم كه هر چه هست همين سالهاست . بعدي وجود ندارد كه فكر كنم :« خب حالا جنگ كه تمام شد ، خوب زندگي مي كنيم . » حميد مي گفت: « فاطمه نيا ! اذيت مي شوي .» گفتم :« اگر به من قول مي دهي بيست سال ، سي سال ، مثل همه با من زندگي كني ، باشد مي مانم . »‌
اولين بار هم براي عمليات فتح المُبين كه مي رفت ، با او رفتم اهواز . احسان يك سالش بود . اهواز خانه گرفتيم . خانم آقا مهدي دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتيم پيش آنها ، اما خانه براي دو تا خانواده خيلي كوچك بود . مدتي پيشٍ يكي از دوستان حميد مانديم و بعد خانه اي گرفتيم كه دو طبقه و جمع و جور بود . يك ايوان باصفا هم داشت كه من و حميد هميشه آنجا نماز مي خوانديم . من بهترين نمازهايم را آن جا پشت سر حميد خوانده ام . وقتي خانه بود ، هميشه با هم نماز مي خوانديم ؛ گاهي هم مي رفتيم روي پشت بام . نمازشب هايش را بيشتر آنجا مي خواند . يك بار به من گفت:« تو هم بيا .»اما من نمي توانستم مثل او طولاني بخوانم ، وسطش خوابم مي گرفت. مي گفت: «‌خودت را عادت بده ! مستحبات بيشتر آدم را به خدا نزديك مي كند . »
بعضي وقتها هم ، نمازش كه تمام مي شد ، سر سجاده اش مي نشست ـ بدون اين كه حرفي بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمي خم مي كرد . اين طور وقت ها من مثل بچه هاي شلوغ كاري كه قرار است تنبيه شوند ، منتظر مي نشستم تا او حرف بزند .
مي دانستم وقتي اين كار را مي كند ، قرار است درباره چيزي از من توضيح بخواهد . خيلي هم جدي بود . به او مي گفتم: «‌تو و مهدي فيلم لورل و هاردي را هم جدي نگاه ميكنيد و غش غش مي خنديد . »
در عمليات بيت المقدس آقا مهدي زخمي شد . ما اروميه بوديم ، من و احسان و صفيه . بعد كه خبر را شنيديم ، صفيه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «‌ما هم با تو مي آييم . » احسان را برداشتم و راه افتاديم سمت جنوب . وقتي رسيديم . به صفيه گفتم: «‌تو مطمئني كه آقا مهدي خانه است ، چون بنده خدا زخمي است ،‌ولي حميد الان كجاست ، خدا مي داند »‌جلوي خانه يك موتور خاك و خلي گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زديم ، به زنگ دوم نكشيد ، حميد خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدي ؟ من چند بار اروميه زنگ زدم كه بگويم نيايي ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفيه نگاه معني داري به من كرد و خنديد . تا مدتي ما بين اهواز و اروميه در رفت و آمد بوديم ، بعد حميد رفت غرب ( سومار ) و من ماندم اروميه . حميد سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگي در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپيش شدم ؛ گفتم :« بايد من و احسان را هم با خودت ببري. » زماني كه دزفول بوديم طولاني تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حميد زخمي شد ، سر دنيا آمدن آسيه . او را فرستادند تهران . من هم راهي اروميه شدم . در واقع همه نقشه هايمان براي اين كه كنار هم باشيم به هم خورد . حميد قبل از اين كه برود عمليات گفت:« براي دنيا آمدن بچه نمي خواهد بروي اروميه . همين جا بمان . خودم برمي گردم از تو مراقبت مي كنم . » رفت زخمي شد . يادم هست ، صفيه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! يك چيزي مي گويم هول نكني! » گفتم :« چي شده ؟»‌گفت :«‌حميد آمده ولي زخمي است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجايش هست ، پايش ؟ بهتر . ديگر نمي تواند از خانه برود بيرون . »‌
مثل بچه ها ، با سر زانوهايش خزيد تا نزديك تشك او . گفت :« واي حميد !‌خيلي خوشحالم كه زخمي شده اي . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهميد اين حرف كمي زمخت است . حميد صورتش را هم كشيد . درد و خنده اي كه تا پشت لب هايش آمده بود و او نمي خواست به بيرون درز كند ، اذيتش مي كرد . گفت: « دختر ! اين چه طرز حرف زدن است ؟ آدم مي گويد خدايا ! اگر حميد زخمي شد و رضاي تو در اين بوده ، من راضيم به رضاي تو . اگر شهيد هم بشود همين . » چشم هاي فاطمه برقي زد ؛ گفت : « اين حرفها را جمع كن حميد ! خوب شد زخمي شدي . يك ماه پيش خودم هستي . »‌
آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زير بغلش را گرفتم ؛ بردمش بيمارستان . بيمارستان افشار نزديك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پايش را عوض كند ،‌حميد به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هير و وير حواسش به همه چيز بود . فكر ميكرد من جاي زخم را ببينم ناراحت مي شوم . آن جا پايش را گچ گرفتند وگفتند بايد برود تهران جراحي كند . تركش ريز بود ،‌اما خورده بود توي زانو . خيلي اذيتش مي كرد . اين طور كه شد ، گفت: « تو بايد بروي اروميه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه يكي از دوستانمان ـ فرستاد اروميه . دو هفته بعد از اين كه من رسيدم ، او را هم ازتهران آوردند . پايش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم مي رفتم بيمارستان ، به حميد گفتم: « دارم مي روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توي گوشم دعايي خواند و صورتم را بوسيد . گفتم :« حميد ! جلوي همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقيه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نيت مهم است . من هم كه نيتم خير است . »
به خواهرش گفته بود « دعا مي كنم بچه مان دختر باشد. »‌دختر دوست داشت . وقتي از بيمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توي گوشش اذان گفت . بچه خيلي كوچك بود در دست هاي او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هيچ وقت تمام نشوند .
بعد هر كداممان يك جا مانديم. من پيش مادرم ، او پيش خواهرش . نمي شد از هر دومان يك جا پرستاري كنند . وقتي خدا چيزي را نخواهد ، اين طور مي شود . روزي ده بار من آمدم پاي تلفن كه با هم صحبت كنيم . روز دوم حميد آمد خانه مادرم . گفت «‌اين طوري نمي شود .»‌اما خيلي اذيت مي شد . دستشويي خانه طوري نبود كه براي او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهي كرد . گفت: « مي ترسم پايم بدتر شود ، مجبورم برگردم پيش زهرا .» يك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پاي چلاقش رفت . گفتم: «‌حميد زود برگردي ها ! من چشم به راهم » اما تا يك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن مي كرد ، جواب نمي دادم . يك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همين طور كه مشغول انگورچيني بوديم ، ديدم يك جفت پاي بلند از روي ديوار باغ پريد اين طرف . دويدم . بغض گلويم را گرفته بود . با اين حال قبل از آن كه برسم صدايش كردم « حميد ! حميد آمدي ؟ » بيچاره مادرم . مي گفت: «‌فاطمه ! من همه اش فكر ميكردم تو اينقدر عصباني هستي ، حميد بيايد چه كار مي كني ؟ مي ترسيدم چيزي به او بگويي . » اما وقتي ديدمش همه اينها يادم رفت . گفت :« از مهدي دو روز مرخصي گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »‌من همه چيز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتيم وراه
ا فتاديم . توي راه خيلي سخت بود . پايش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحي كرد، گفت :«‌درد اين زانو تا آخر عمر با تو مي ماند . » از اروميه تا دزفول او رانندگي كرد ، من مدام گفتم :« بميرم حميد . زانويت خيلي درد مي كند ؟ »
با هر سختي اي بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزديك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پيغام فرستاد كه خودم نمي توانم بيايم ؛« حجت فتوره چي» را مي فرستم كه شما را بياورد اسلام آباد ، حجت از بچه هاي اروميه بود .
جايي كه در اسلام آباد ساكن شديم ، در اصل پادگاني بود كه زمان شاه افسرهاي مجرد آن جا مي ماندند . يك مجموعه بود با چندين خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، يك حمام و يك دستشويي . سرايداري هم داشتيم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگي مي كرد ؛ چون غالب اوقات مردهاي ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالاي ما بودند و من صداي پوتين هاي حاج همت را مي شناختم ؛ خودش را نديده بودم . مردهامان آن قدر دير دير مي آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت ديدن و آشنايي پيش نمي آمد . من فقط يك بار حاجي را ديدم . لباس هاي بچه ها را شسته بودم ، داشتم مي بردم پهن كنم جلوي آ‏فتاب ؛ كار هميشگيم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوي سطل به دست . آن روز وقتي با سطل خاليم برمي گشتم ، ديدم «ژيلا »دارد پشت سر يك آقاي خوش صورت كه سرش را زير انداخته ، از پله ها مي آيد پايين . فهميدم «همت» است . پسرشان« مهدي» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من هميشه سر به سر« ژيلا» مي گذاشتم . مي گفتم « حاجي تو را لوس مي كند . »
خيلي هاي ديگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نوراني ، خانم عباديان … هر چند وقت يك بار همهمه اي مي شد ، بعد ناله اي ، گريه اي مي پيچيد توي ساختمان و بعد يكي شروع مي كرد به جمع كردن وسايلش و ما مي فهميدم يكي ديگر يارش شهيد شده و غمي مي نشست روي دلمان . فكر مي كرديم كي نوبت ما است ؟
احساس مي كرد همه دارند با يك حالت بحران زندگي مي كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگي طبيعي همين است و همين طور بايد باشد . دوست داشت فكر كند حميد سالهاي سال كنار او مي ماند و بچه ها را با هم بزرگ مي كنند .بالاخره آدمي زاد با اميد زنده است ؛ با اميد مي شود زندگي كرد . حميد خودش به پنجره هاي اين دو اتاق توري زده ؛ آنتن تلويزيون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتي به او كمك كرد و با هم شيريني پختند . پس اميدي هست . سرش را از روي خياطيش برداشت و حميد را نگاه كرد . حميد هم داشت او را نگاه مي كرد . هر دو خنديدند . فاطمه گفت :« حميد ! من يك شغل خوب برايت پيدا كرده ام .» حميد پتوي پلنگي اي را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روي پاهايش . آسيه را گذاشت روي پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلي ؟ » فاطمه خياطيش را گذاشت زمين و دو زانو نشست جلوي او ، سرش را كمي كج كرد ؛ گفت: «‌خب بيا جاي مش محمد بمان همين جا . آن وقت هميشه پيش هميم . »‌
اين طور وقت ها عاقل اندر سفيه نگاهم مي كرد يا مي گفت: « فاطمه ! حرفهاي بيخودي چرا مي زني ؟» يك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خيلي مي زدند . من گفتم: « خوشم مي آيد يك بار بيايي و ببيني اينجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برايم بخواني فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخيدم ، سينه مي زدم و اين را تكرار مي كردم ؛ داشتم با او شوخي مي كردم ، اما از حميد صدايي درنيامد . برگشتم ديدم دارد گريه ميكند . جا خوردم ؛ گفتم: «‌تو خيلي بي انصافي . هر روز مي روي توي دل آتش و تير ، من مي مانم چشم به راه . طاقت اشك ريختن مرا هم پشت سرت نداري ؛ حالا خودت نشسته اي جلوي من گريه مي كني ؟ وقتي هيچ اتفاقي نيفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشي ، من اصلاً از جبهه برنمي گردم . »
آن سال براي اولين بار روز ازدواجمان دور هم بوديم . برايش يك پلوور هم بافتم كه آستينهايش باز كوتاه درآمد . خودش مي گفت :«‌خوب است . نمي خواهد بشكافي . » و آستين هايش را كه به زور تا مچش مي رسيدند ، مي كشيد پايين . اين بار كه رفت خيلي زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمي هم تعجب كردم . با مهدي آمده بود . داشتم مي رفتم احسان را كه خانه همسايه بود بياروم . گفت :« حالا بنشين ! مي خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«‌مگر نمي گويي كم مي ماني ؟ بگذار بياورمش تو را بيشتر ببيند . » فرداي آن شب مهدي فرستاد دنبالش وقتي برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستيم . بايد بروم . » گفتم: «‌چيزي برايت بگذارم ؟»‌اول گفت: « نه ! » و بعد پشيمان شد: « يك لباس بدهي بد نيست . »‌برايش لباس را گذاشتم داخل ساك . يكي دو آيه از قرآن بود كه خانم همت سفارش مي كرد كه توي گوششان بخوانيم تا سالم برگردند . گفتم « حميد وايستا ! دعا را نخوانده ام . »
قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هايش را حلقه كرد دور گردنش و روي پنجه پا بلند شد ؛ مي خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلي مَعادٍ قُل رَبّي اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدي وَ مَن هُوَ في ضَلالٍ مُبينٍ » حميد گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنيدن دعا كمي قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توي آن گوشت هم بخوانم .» او خنديد ، گفت: « باشد براي دفعه بعد » و رفت، اما طولي نكشيد كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هايش . گفت :« فاطمه ساك نمي خواهم . كوله پشتيم را مي برم . » فاطمه كوله پشتي را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشيد روي موهايش . پرسيد :« از بچه ها خداحافظي نمي كني ؟ » گفت :« نه ! بيدار مي شوند ، تو را اذيت مي كنند . » اما آسيه خودش بيدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزديك آن ها و پاهاي حميد را چسبيد ؛ احسان هم دنبالش . حميد نشست . احسان را بوسيد و موهاي آسيه را كه روي پيشانيش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ريخت . گفت: « بابا اشك موفرفريش را نبيندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهي تا ظهر پهلويت مي مانم . »‌او كه نگاهش را از چشم هاي حميد مي دزديد ،‌خم شد و احسان را از پوتين هاي او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتين هايت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتي كه مي خنديد گرفت جلوي دهانش . دلش نمي خواست بغضش حالا و اين جا بتركد . حميد دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدي بيرون منتظر است . »
همين كه پايش را گذاشت بيرون ، با خودم گفتم من آيه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا بايد دوباره مي خواندم . چرا نخواندم ؟ و دويدم دنبالش ، اما ديگر رفته بود و كي مي داند كه من چه حالي داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمي كه او به سمت در برمي داشت ، من احساس مي كردم دارم مي ميرم . سينه ام تنگ شده بود . با كف دست مي زدم به گونه هايم و عرض اتاق را مي رفتم و مي آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد ياد حرف خودش افتادم كه مي گفت :« اين طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بي تابي نكن ! » من نشستم ؛ بي هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .
يكي دو هفته بعد از رفتنش ،‌تماس گرفت و با هم صحبت كرديم . من از چيزهايي دلگير بودم و كمي با او درد دل كردم . مثل هميشه خوب گوش داد . سعي مي كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و اين كه در اولين فرصتي كه پيش بيايد برمي گردد . از بچه ها پرسيد و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاً‌خوش نيست . اسلام آباد را هم مرتب مي زدند . يك شب همانطور كه آسيه را روي پايم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بيداري احساس كردم جنازه حميد روي زمين است و يك عراقي با پا زد به او .
صبح روز بعد ،‌همين كه تلفن همسايه بالايي مان زنگ زد من دويدم بالا ؛ گفتم :« مرا مي خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف مي زد . نمي دانم به ژيلا چي گفتند ، اما من آمدم پايين و شروع كردم به جمع كردن وسايلمان . دور و بري ها آمدند گفتند :« چي كار مي كني ؟ » گفتم: « امروز باباي ما شهيد مي شود . داريم اثاثيه مان را جمع مي كنيم . » بعد خانم اسدي همراه يكي دو نفر ديگر آمدند ، اول كمي نشستند و بعد گفتند: « مهدي شهيد شده . »‌من آلبوم عكس حميد را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدي شهيد نشده اند . »‌آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گريه مي كرد مي گفت: « اين باباي منه . اين آلبوم عكس باباي منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چيز را . بعد آقا مهدي يك ماشين فرستادند و من و بچه ها همراه صفيه راه افتاديم سمت اروميه .
« ديگر هيچ كس را ندارد ». پيشانيش را چسباند به شيشه و دشت كه انگار تا آخر دنيا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزيد و تار شد . فكر كرد «‌آخر دنيا …آخر دنيا مگر كجا است ؟ حميد شهيد شده . ديگر هيچ كس نمي تواند مرا به اندازه او بفهمد . هيچ كس نمي تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شيشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توي آيينه ماشين . دوست نداشت قيافه يك زن مصيبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زني كه شوهرش ،‌برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چي ؟
چادرش را كشيد توي صورتش و شانه هايش را كه مي لرزيدند ، جمع كرد . دلش نمي خواست بچه ها گريه او را ببينند .
وقتي به اروميه رسيديم ، تازه فهميدم جنازه اي در كار نيست . بدنش مفقود بود . من هميشه از روزي كه بايد با جنازه حميد روبرو مي شدم ، مي ترسيدم . حس مي كردم ديدن چنين منظره اي خارج از طاقت من است و حميد خودش انگار اين را مي دانست .
روزهاي اول خيلي گريه مي كردم ؛ يك شب خوابش را ديدم . گفت: « چرا اين قدر گريه مي كني ؟ » گفتم «‌مي خواهم بدانم چطور شهيد شدي ؟ » گفت :« تو هم به چه چيزها فكر مي كني . يك تركش خورده به اين جا …» اشاره كرد به پيشانيش « … و شهيد شدم . »
توي جزيره بوده اند ؛ جزيره مجنون . آن هايي كه آن لحظات يا كمي بعد با حميد بوده اند ، مي گفتند « نزديك پل و با انفجار يك خمپاره شصت شهيد شده . »‌يكي از دوستانش تعريف مي كرد كه «‌حميد تمام مدت در حالي كه فقط بي سيم چيش همراهش بود ، در طول سيل بند قدم مي زد . دستش راهم گذاشته بود روي كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمي پايين گرفته بود كه عراقي ها نزنندش . انگار داشت توي يك باغ گردش ميكرد . جلوي هر سنگري مي ايستاد ؛ احوال پرسي مي كرد ، وضع مهمات را مي پرسيد ، و مي رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما ديديم بي سيم چي حميد تنها برگشته . رفتيم سراغ حميد آقا . ديديم پيكرش را كشيده اند توي يك گودي كه داخل سيل بند كنده بودند . سينه و سرش پر از تركش بود و يك پتوي سربازي كشيده بودند رويش كه به قد او كوتاه بود . پوتين هايش مانده بود بيرون و پاشنه هايش توي آب بود . از آن طرف عراقي ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خيلي از بچه ها سعي كردند جنازه را بياورند عقب ، اما هر كس مي رفت مي زدندش . ما تصميم گرفتيم هرطور هست حميد را بياوريم عقب كه آقا مهدي پيغام فرستادند اگر مي شود جنازه هاي ديگران را هم آورد ، اين كار را بكنيد . اگر نمي شود ،‌حميد هم پيش بقيه شهدا بماند . »‌
همه فكر مي كردند چون حميد بچه دارد ، آقا مهدي نمي گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حميد خواهرش با ناراحتي از مهدي پرسيد: « مهدي ! چرا حميد ؟ » آقا مهدي گفته بود: « پس چه كسي ؟ حميد هم مثل بقيه چه فرقي مي كند ؟ » وقتي بعد از چهل روز آقا مهدي آمد اروميه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حميد ، من احساس كردم الان مي افتد روي زمين . خيلي سنگين حركت مي كرد . انگار پاهايش وزنه داشت . احسان هم نامردي نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده اي مرا ببري پيش بابا ؟ » آقا مهدي فقط او را بغل كرد و بوسيد ؛ چيزي نگفت . از همه عجيب تر اين بود كه آقا مهدي وقتي تصميم مرا ـ كه مي خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنيد ،‌اصلاً‌مخالفتي نكرد . از وقتي ما برگشته بوديم اروميه ، همه در اين فكر بودند كه شرايط را طوري ترتيب بدهند كه ما راحت تر باشيم . اما من خودم تصميم گرفتم بروم قم . حال كسي را داشتم كه يك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجاي اولش . احساس مي كردم بايد دوباره شروع كنم . اين بار تنها و از قم ؛ جايي كه قرار بود با حميد بروم . برويم با هم درس بخوانيم و بشويم انسان كامل . همان روزها تلفني با خانم همت صحبت كردم ـ حاجي به فاصله كمي از حميد شهيد شد ـ او هم همين تصميم را گرفته بود . بعد تصور كنيد برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،‌هم خانواده حميد ، مي گفتند: « يك زن تنها با دو تا بچه چرا مي خواهد برود شهر غريب ؟ همين جا بماند تا خودمان كمكش كنيم . »‌
با خودم بحث نمي كردند گفته بودند « صبر كنيم مهدي بيايد. » مي دانستند حرف او را گوش
مي كنم . حتي مادر به آقا مهدي سفارش كرده بود مرا پشيمان كند . بعد كه مهدي آمده بود و ماجرا را برايش تعريف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب مي كنم چرا اصرار داريد منصرفش كنيد ؟ آنجا بهتر مي تواند بچه هايش را تربيت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم مي آييم قم . صبر كنيد با هم برويم . »‌من گفتم: «‌آقا مهدي ! معلوم نيست جنگ چقدر طول بكشد . »‌گفت: «‌حالا كه اين طور مي گوييد پس اجازه بدهيد من برايتان خانه پيدا كنم . »‌خودشان با آقا مهدي زين الدين صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه اي داشتند آنجا ؛ وسايلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را برديم گذشتيم گوشه همان خانه . آقا مهدي خيلي نگران بود . همه جاي خانه را وارسي كرد ؛ در پشت بام قفل دارد يا نه ؟ ديوار حياط كوتاه است مي شود بلندتر كرد ؟ به يك نفر سپرده بود نفت برايمان بياورد . صفيه مي گفت: « به من اصرار مي كرد كه برو قم . گفتم مهدي ! آخر تو كه هنوز شهيد نشده اي . چرا من بروم قم ؟ مي گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هايش را بزرگ كند . »
پاييز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربايجان همه در اين فصل يك گوني پياز و سيب زمين
مي خرند . آقا مهدي اولين كاري كه كرد يك گوني پياز و سيب زميني براي ما خريد ، آورد خانه . يك ماه هم خانمش را فرستاد پيشمان . هر وقت زنگ مي زد ، مي گفت :« بلند شويد بياييد اهواز . » و من هر بار مي پرسيدم :« چطور ؟ حميد را پيدا كرده ايد ؟ » بعد صداي آقا مهدي پايين مي آمد مي گفت :« نه ! ولي دلم براي بچه ها تنگ شده . » نزديكيهاي عمليات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بياور اهواز » گفتم :« اولين سالگرد حميد را اروميه مي گيرم ، بعد بچه ها را مي آورم ببينيد . » ما بليت هواپيما را تهيه كرده بوديم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوايي قطع كرده بودند و ما برگشتيم . چند روز بيشتر نگذشته بود كه يكي از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «‌مهدي شهيد شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشي را گذاشتم . خواهرش پرسيد: « چي شده ؟ »‌و من بي اراده گفتم: « مهدي شهيد شد . »‌
گاهي وقت ها حس مي كند صداي پاي همت را از توي راه پله مي شنود . گاهي گوشي تلفن را ( كه ساكت است ) برمي دارد ، نكند مهدي زنگ زده باشد و بعد ، وقتي خسته مي شود ، مي رود توي حياط . در را باز مي كند ، سرك مي كشد . با خودش فكر مي كند «‌اگر حميد الان مي رسيد و مرا مي ديد اول مي خنديد ، بعد ابروهايش را كه گرد و خاكي بود و دمشان تا روي شقيقه هايش مي رسيد ، بالا مي برد ، مي گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور مي فهمي دارم مي آيم ؟ »
بعضي چيزها يافتني است ؛ گفتني نيست . اين را هر وقت مي خواهد براي بچه ها از حميد تعريف كند ، مي گويد و بلافاصله قبل از آن كه آسيه دلخور شود و بگويد « اصلاً مامان من خشك است . »‌دست هايش را قلاب مي كند دور آن ها ـ هرچند حالا ديگر شانه هاي احسان از حلقه دست هاي او بيرون مي ماند ـ و مي گويد « از بابا چي بگويم برايتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه هاي حميد باكري هستيد . »‌
من نمي توانم حميد را بگويم . نمي دانم كدام گوشه اش را بگويم . از او فقط چشم هايش در خاطرم مانده كه هميشه از بي خوابي قرمز بود . انگار اين چشم ها ديگر سفيدي نداشت . وقتي گفتند شهيد شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابيد . خستگيش در رفت . » خيلي وقت ها مي نشينم ساعت ها و ساعت ها فكر مي كنم كه بعد از شهادت اين ها ، آيا زندگي مان با آن ها تمام شد ؟
هنوز قم بوديم كه يك روز از طرف بنياد شهيد يك ارزياب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمي داشتند . يكي يكي اين كاسه بشقاب ها را برمي داشتند مي گفتند مستهلك ده تومان ؛ يخچال هزار تومان . ضبطي داشتيم كه حميد خريده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بي مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گريه كرديم . فكر كرديم . « راستي ! آن هايي كه از بيرون نگاه مي كنند همين قدر از ما مي بينند و ما را همين طور مي بينند ؟ ارزش اين زندگي مشترك همين قدر بود كه اين ها در عرض نيم ساعت قيمت زدند به آن و رفتند ؟ »
روز بعد ، دوتايي دست بچه هامان را گرفتيم و رفتيم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! يك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »‌
يك تكه از بهشت ، مدينه فاضله . نمي دانم شايد دوره امام زمان آن طور باشد . هميشه احساس مي كنم ما لذت هايي از آن زمان را در گذشته تجربه كرديم . هرچند سختي هم زياد كشيديم . غم و غصه در اين جور زندگي ها ، مثل درد مزمني است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چيزي كه بدتر از همه است ، اتفاق مي افتد ؛ تو مي ماني ، او مي رود . تا وقتي هستند ، تا وقتي حس م ي كني كه كنار تواَند ، همه چيز فرق مي كند .
بعد از شهادت حميد ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز مي ترسيد ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بيمارستان افشار، از طلاييه كه جنازه حميد در پيچ و تاب هورهايش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خيابان هايش با او قدم زده بود ، خنديده بود . نمي توانست حالا تنها برود ، تنها ببيند ، تنها بخندد ؛ دلش نمي آمد… شده بود مثل كبوترهاي جَلد ،‌دلش نمي آمد و دلش پر مي كشيد .
اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتيم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چيز مو به مو در ذهنم مانده بود . اين بيشتر عذابم مي داد . خودم فكر نمي كردم همه چيز اين طور در خاطرم مانده باشد . انگار اين اتفاق ها همين ديروز افتاده بود . آخر همه ، رفتيم طلاييه . نرسيده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمي شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهي به هم انداختند و گفتند: « پس بر مي گرديم » من ديدم اينها خيلي راحت مي گويند « جاده بسته است ، برمي گرديم » اما من نمي توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم بايد مي رفتم ؛ مي رفتم جلو . حال من با آن ها فرق مي كرد . در آن لحظه فقط به همين فكر ميكردم . براي همين ، ديگر نفهميدم چه كار مي كنم . كفش هايم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هايي كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند ديوانه شده ام . آب تا زانوهايم مي رسيد ، اما من مي دويدم . مي ترسيدم كسي پشت سر من بيايد و بخواهد مرا بگيرد و برگرداند . كمي كه جلو رفتم ،‌ديدم يك جيپ ارتشي دارد مي آيد سمت من . احسان را توي جيپ شناختم . با يكي از بچه هاي حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشيدم بالا . جلوتر كه رفتيم چادرهاي بچه هاي تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحيم صارمي ‍ـ كه از دوستان حميد بود ـ براي تفحص همين طرف ها است . ماشين ايستاده و نايستاده من پياده شدم . دل توي دلم نبود . حس مي كردم حميد همين نزديكي ها است .
گونه هايش گر گرفته بود ، قلبش تند تند مي زد و باد كه به چادر خيسش مي وزيد پاهايش تير مي كشيد . فكر كرد « مثل دخترهاي چهارده پانزده ساله ، دست و پايم را گم كرده ام » و لبه يكي از چادرها را به آرامي كنار زد . اول چيزي نديد . داخل چادر نسبت به بيرون تاريك بود ، اما وقتي توانست عكس حميد را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخيص بدهد ، زانوهايش شل شد و همان جا پاي جنازه هايي كه همه شان يك مشت استخوان بودند و يك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حميد ؛ حميد بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردي . باز هم تنها آمدي . »‌
آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حميد بود . اوايل ازدواجمان كه براي عروسي دوستم رفتيم كرمانشاه ، آن را انداختيم . عكس را كه آنجا ديدم ،‌احسان را صدا زدم ، گفتم: «‌برو آقاي صارمي را پيدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »‌احسان رفت ، حاج رحيم را آورد . حاج رحيم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه ديد به جا نياورد . گفت: « بفرماييد ! » گفتم « من همسر حميد باكريم »‌او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زير گريه . گفتم :«‌از حميد چه خبر ؟ حميد را پيدا نكرده ايد ؟ » و او كه جملاتش از گريه بريده بريده بود گفت: « خانم باكري رفتيم . بارها رفتيم . همه آن جاهايي را كه نشاني داده بودند گشتيم . اما چيزي پيدا نكرديم . شرمنده شما هستيم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برايش اولين باري كه توي جبهه حميد را ديده بود تعريف كرد، مي گفت :
آقا مهدي پيغامي داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حميد باكري . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولين كسي كه ديدم جوان لاغر اندامي بود كه نشسته بود كنار يك سنگر و تو خودش بود . از او پرسيدم « آقا ! حميد باكري كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستي گفت « دده بالام نه ايشين واردي ؟ [ بابا جان چه كار داري ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاري ندارم . من حميد باكري را مي خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد ديدم يك نفر گفت: « حميد آقا ! بي سيم شما را مي خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر مي كردم حميد باكري يك آدم درشت هيكل خشني است. اما اين جوان خيلي مظلوم بود . چيزي توي صورتش داشت كه آدم را مي گرفت . من رفتم پيغام را دادم به او و گفتم « حميد آقا! ما را ببخشيد اگر بي ادبي كرديم . شما را نمي شناختيم . »‌به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عيبي يخدي . جت سلامتليق اينن . [ عيبي ندارد بابا جان . برو به سلامت ] »
دلش نمي خواست برود دلش مي خواست همين جا بماند ، براي هميشه وقتي كفشهايش را كند و زد به آب ، قلبش از اين فكر به تپش افتاده بود . از اين فكر كه راه بسته است ؛ كسي نمي تواند پشت سرش بيايد و او همان جا مي ماند . حالا و هميشه.
پلك هايش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خيره شد به چادرها و آدم هايي كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلاي آن ها مي پلكيدند . ياد راننده اي افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و ياد نواري كه تمام راه توي ضبط صوت ماشين چرخيد و از دل او خواند و خواند
« سه غم آمد به جانم هرسه يك بار
غريبي و اسيري و غم يار
غريبي و اسيري چاره داره
غم يار و غم يار و غم يار . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربایجان غربی ,
بازدید : 347
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,558 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,659 نفر
بازدید این ماه : 2,302 نفر
بازدید ماه قبل : 4,842 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک