فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات شهيد «يوسف افشاريان» در سال 1337 در روستاي« دولتشاه» درشهرستان شهرستان «بيجار» به دنيا آمد .درسال 1343 به مدرسه رفت .تا پايان سال اول راهنمايي به تحصيل ادامه داد وبه دليل مشکلات ازادامه تحصيل باز ماند . در تير ماه سال 1356 به خدمت سر بازي فرا خوانده شد و پس از آنکه دوره آموزش نظامي خود را در پادگان عجب شير پشت سر گذاشت ، به لشکر 28 پياده کردستان اعزام و مشغول خدمت شد . با اوج گرفتن انقلاب اسلامي و صدور فرمان تاريخي حضرت امام ()ره)مبني بر فرار سربازان از سر باز خانه ها، محل خدمت خود راترک کرد و در شهرستان بيجار به فعاليت هاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي پرداخت .يک ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تصميم گرفت که به محل خدمت خود باز گردد .در اسفند ماه سال 1357 يعني درست آن روزي که لشکر 28 پياده کردستان به محاصره نيرو هاي ضد انقلاب در آمده بود، به محل خدمت مراجعه کرد . با وجود آنکه مي توانست از لشکر خارج شود اما با عنايت به روحيه ايثار و مردانگي سر شاري که داشت ايستاد و باهمان لباس شخصي به مبارزه با نيرو هاي ضد انقلاب پرداخت .در فروردين ماه سال 1358 خدمت خود را تمام کرد .در سال 1359وبا مشاهده مزاحمتهايي که ضد انقلاب براي مردم ونظام ايجاد مي کرد، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار در آمدوبه مبارزه عليه دشمنان مردم ايران پرداخت . در سال 1360 ازدواج کرد که ثمره آن دو فرزند پسر مي باشد .يک ماه از ازدواجش مي گذشت که دريک در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاي کوپه قران تکاب از ناحيه پا مجروح شد . پس از آنکه بهبود يافت براي فرا گيري آموزش هاي چتر بازي به تهران رفت .در پي سپري کردن مدت شش ماه آموزش چتر بازي براي مربي گري به اروميه انتقال يافت .مدتي نيز فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ديواندره شد .بعد از يک سال ؛فرماندهي عمليات تيپ 39 بيت المقدس (تيپ شهيد افيوني ) را پذيرفت . مدت دو سال و چند ماه در آن سمت ماند .در تاريخ 11/4/ 65 پس از عمليات کربلاي يک که به آزادي مهران انجاميد ؛ما موريت يافت تا در مرز هاي خروجي مهران از خارج شدن نيرو هاي دشمن جلو گيري کند ،اما در حالي که سوار موتور بود از ناحيه سينه مورد اصابت تر کش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد
او بسيار آرام و صبور بود.از هيچ موقعيتي نمي هراسيد. شجاعت او به حدي بود که وقتي بعضي از نيرو هاي دشمن به اسارت در مي آمدند ؛ به شجاعت و بي باکي او اعتراف مي کردند . معنويت ويژه اي در وجود او حاکم بود .توکل عجيبي داشت . قبل از دست زدن به ماشه اسلحه؛ بسم الله الرحمن الرحيم، مي گفت .کمتر عصباني مي شد . او از برطرف ساختن مشکلات ومعضلات لذت مي برد وهمواره دنبال به عهده گرفتن کارهاي سنگين وطاغت فرسا بود. هر کسي که اورا نمي شناخت دربرخورد اول احساس نمي کرد با فرمانده واحد عمليات که يکي از مهمترين واحدهاي سپاه در جنگ بود،روبروست.اومعتقدبود :شهادت واقعا لياقت مي خواهد . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه
بسمه تعالي «الذين امنوا يقاتلون في سبيل الله و الذين کفروا، يقاتلون في سبيل الطاغوت فقاتلوا اولياء الشيطان ان کيدالشيطان کان ضعيفاً» بنام الله حرمت خون شهيدان، بنام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران با سلام بر شهيدان عزيز انقلاب اسلاميمان و سلام بر امام خميني عزيز اين قلب تپنده ميليون ها فرد جهان، و درود بر اين ملت شهيد پرورمان که اين چنين فرزندان خود را آماده جهاد در راه خدا مي کنند و اين ملت شکست ناپذير با رهنمودهاي خميني عزيز اين قلب خروشان اين امت حزب اله نقشه هاي ابر قدرت شرق و غرب و مزدوران داخليشان را يکي پس از ديگري خنثي خواهند کرد. آمريکاي خيانتکار بداند که ما از شهادت باکي نداريم زيرا جان را خداوند منان به ما داده و در راه او خواهيم داد و شهادت بر فرزند قرآن مانند مادري است که تنها فرزندش را در آغوش مي کشد. شهادت نقطه اوج و آرزوي مسلمين است در اسلام آنچه منجر به مرگ آگاهان در راه هدف مقدس مي گردد به صورت يک اصل درآمده و نام آن جهاد است هرکه لياقت يافت باب جهاد به رويش گشوده مي شود هر فردي شايستگي مجاهد بودن در راه اسلام را ندارد خداوند اين در را به روي دوستان خاص خويش گشوده است. شهادت شربتي است که هر کس توان آن را ندارد بنوشد مگر آنکه خود را از تمام قيد و بندهاي ظاهري اعم از مال و جان باشد من از خداوند منان طلب کردم تا زماني که به مقام شهيد نرسيدم شهيد نشوم اين را خود مي دانم که آخرين لحظات خوشم زماني است که چشمانم بسته مي شود «انا لله و انا اليه راجعون» و چند سخن با اهل خانواده خودم، پدر و مادر و همسر و فرزندانم و برادرانم و خواهرانم و دوستان و آناني که مرا تشييع مي کنند از نبودن بنده که در جمع فشرده شما نمي باشم ناراحت نباشيد و براي اين بنده حقير خدا از خداوند طلب آمرزش کنيد. زيرا خودآگاهانه پا به ميدان نهاده ام و براي من گريه نکنيد خوشحال باشيد و بر خود بباليد زيرا براي شما افتخاري هستم که در تاريخ اسلام ثبت خواهد شد. بنده را با لباس خود دفنم کنيد تا در روز قيامت با همان لباس خود با بدني پاره پاره در برابر سالار شهيدان حسين (ع) حاضر شوم و بگويم حسين جان اگر در کربلاي خونين تو نبوديم، امروز به يا دکربلاي تو و براي ياري دين تو اين گونه پاره پاره شده ام. ضمناً مرا در کنار برادران عزيزم که در بيجار سر بر تربت پاک نهاده اند دفنم کنيد. به اميد پيروزي اسلام بر کفر جهاني خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار جامه من کفن سرخ من است که به تن کرده ام از عشق و اميد گر که توفيق شهادت يابم غسلم از خون تن خود بدهيد يوسف افشاريان خاطرات مادر شهيد: هنگامي که يوسف چشم به جهان گشود در روستايي نزديک بيجار، در زمان کودکي يوسف خيلي با ادب و دوست داشت چوب هايي که در دسترس بود تفنگ بازي کند. با بچه هاي روستا به دو دسته تقسيم مي شد و تعدادي از آنها عراقي و تعدادي از آنها ايراني بودند، با هم مي جنگيدند و با شادماني زندگي دوران کودکي را گذراند و بعد به تحصيل ادامه داد تا سوم راهنمايي در شهر بيجار ادامه تحصيل داد و بعد از آن خيلي دوست داشت به جبهه برود تصميم گرفت به جبهه برود ولي خانواده او مخالف بودند چون سن زيادي نداشت بعد از راضي کردن خانواده به جبهه اعزام شد. نمازش را به موقع مي خواند و هميشه به راز و نياز مي پرداخت، هميشه عاشقانه با خدا رابطه داشت و بعد از اينکه جذب سپاه شد و بعد از جنگ هاي پياپي که حضور داشت دوباره مي خواست که ادامه تحصيل بدهد و بعد از آن هم فرماندهي تيپ بيت المقدس را به عهده داشت. همسر شهيد:
با رفتارهاي آرام و متين که داشت با محبت و مردم دوست بود، اينقدر مهمان دوست بود که هر چند خودش در خانه نبود ولي با وجود آن هميشه آرزو داشت که براي او مهمان بيايد و هميشه مي گفت مهمان حبيب خداست . بعد از دو ماه از ازدواجمان او به منطقه عمليات و جاهايي که کار و کوشش را دوست داشت، رفت. ازدواج موفقي داشت و خيلي خوشحال بود وهميشه مي گفت من همسري مي خواستم که با عزت با حجاب باشد واز اينکه من بنا به گفته ي ايشان اين خصوصيات را داشتم ،خوشحال بود. در مورد حجاب و با خدا بودن خيلي تاکيد داشتند مدتي در خانه بود، حدود يکي دو ماه که از ازدواجمان مي گذشت ،به منطقه رفت. او منطقه عملياتي را خيلي دوست داشت در منطقه اي به نام «کوپاقران» با ضد انقلاب شروع به جنگ تن به تن مي کنند و يوسف از ناحيه پا مجروح مي شود او را به پشت منطقه جنگي منتقل مي کنند ،به بيمارستان هفت تير بيجارو براي مدتي بستري مي شوند . مدتي پاي ايشان را در گچ مي گذارند با عصا راه مي روند بعد از مدتي که پاي يوسف کم کم خوب شد و در اين مدت در تاب و دلهره و دل تنگي که براي نبودن او در جبهه بود و دوباره با پا فشار ي خودش به جبهه و عمليات رفت ولي مدتي از اين واقع نگذشته بود که دوباره آرنج پايش استخوان اضافه درآورد و در بيمارستان سنندج حدود يک هفته بستري شد. بعد از عمل جراحي که او را مرخص کردند و ايشان چون فرماندهي واحد عمليات تيپ بيت المقدس را بر عهده داشتند مدتي کوتاه استراحت کردند وبا اينکه نمي توانست راه برود و حدود يکي دو ماه در خانه بستري بود دوباره آغاز کرد کارش را در تيپ بيت المقدس استان کردستان. يوسف فردي با استعداد بود و باهوش براي يادگيري چتربازي و گرفتن گواهي نامه به تهران رفت و مدتي که در حين ياد گرفتن آموزش چتربازي بود فرزندمان محسن متولد شد. اين براي يوسف يک ارمغان هستي بود و بعد از صدور گواهي نامه به اروميه اعزام شديم. يوسف فعاليت هاي زيادي در زمينه هاي مختلف انجام مي داد به غير از فرماندهي واحد عمليات تيپ بيت المقدس، به مربيگري يا آموزش دادن بسيجيان وسربازان مي پرداخت.يک ماه بعد از آموزش دادن، يک هفته مرخصي گرفت که به منطقه عمليات برود تا سري به دوستانش بزند ،در منطقه سردشت. وقتي که سردشت مي رسد مي بيند که جنگي شديد بين ايراني ها وضد انقلاب صورت گرفته است و مي بيند که بچه ها در آنجا به نيروي زيادي احتياج دارند. اکثر سربازان ايراني به شهادت مي رسند . يوسف براي چند روزي که در منطقه ماند در اين مدت از طولاني شدن مدت رفتن اين شهيد بزرگوار ناراحت شديم و سعي مي کرديم با جاهاي مختلف منطقه تماس حاصل نماييم . نمي توانستيم تماس حاصل نماييم و يا موفق نمي شديم و با جستجوي زياد فهميديم که تمام تلفن هاي سنندج قطع است و هيچ کس اطلاعاتي در دست نداشت. تاخير طولاني يوسف را با صاحب خانه که پيرمردي بود 60 يا 70 ساله در ميان گذاشتم وبا هم به منطقه عملياتي رفتيم و بعد با اطلاعاتي که در اختيار ما گذاشتند، گفتند که افشاريان شهيدان بيجار را به شهر بيجار بازگرداندند و وقتي به خانه آمد م ديدم که کفشش را که از پا درآورد پايش تاول زده بودو تمام انگشتان پايش خوني بود. وقتي که در جبهه هاي پي در پي شرکت مي کرد برادر م همراه او بود .او به برادرم گفقته بود که من بچه هايم و خانمم را به خدا مي سپارم و بعد به تو. مادر شهيد: هنگامي که يوسف براي آخرين بار به منطقه عملياتي کربلاي 1 مي رود چون در آنجا شدت جنگ و حملات پي در پي زياد بود ، همسرش خواب مي بيند که يک چراغ روشن جلويش است ولي يکي مي آيد و با پا او مي زند و چراغ را خاموش مي کند. اويک روز قبل از اعزام به منطقه در خانه به همسرش مي گويد که صبح خيلي زود مرا بيدار کن ولي همسرش با وجود خوابي که ديد حاضربه بيدار شدن او نشد و صبح تا حدود 9 الي 10 او را بيدار نکرد ولي وقتي که خودش بيدار شد خيلي نارحت شد که چرا بيدارش نکرده و بعد از خداحافظي که سوار ماشين شد خيلي شاد و خداحافظي هاي پي در پي کرد. فکر کنم که خودش مي دانست اين آخرين خداحافظي اش است.
همسرشهيد: من وقتي او مي خواست برود گريه کردم و گفتم نرو ولي قبول نکرد و ساعت دو که رسيده بودند روز دوشنبه بود و در آنجا در عملياتي که شديد بود و با کوشش سربازان و بسيجيان توانستند که پيروز شوند و عراقي ها به عقب کشيدند ولي يوسف براي شناسايي وارد مهران مي شود ، وقتي حاجي عابد و شاهمرادي به او اصرار مي کنند که حالا زوداست داخل شهر مهران نشو ولي او قبول نمي کند و سوار موتور مي شود و به دوستانش مي گويد حالا نوبت من است، سعي مي کنيم زود برگردم ولي وقتي که وارد آن منطقه مي شود خمپاره اي به او مي زند و طرف چپ او يعني قلبش متلاشي مي شود و با وجود اينکه چندين بار زخمي و ترکش خورده بود وبا وجود زخمي شدن قلب ولي باز هم نفس مي کشيد و زير لب تشهد مي خواند و فوراً دوستانش اطلاع پيدا مي کنند و براي نجات او به آنجا مي روند مي بينند ديگر کار از دکتر و دوا و درمان گذشته است و او را به خدا مي سپارند و او را با آمبولانس به باختران اعزام مي کنند و در بين راه زير لب مي گويد خدايا شکرت که من هم توانستم به آرزويم برسم و بعد از آن هم برادر م را مي بيند که بالاي سرش است با نگاه خون آلود خود با اشاره و آهسته به او يادآوري مي کند که زن و بچه هايم اول به خدا و دوم به تو مي سپارم. آهسته آهسته چشم از جهان بست و به معبود خود رسيد و مانند کبوتر پر کشيد و با لبخندي که بر لب داشت از اين جهان خداحافظي کرد. دوستانش که خيلي ناراحت و اشک مي ريختند و مي گفتند که بهترين دوستان را از دست داديم و با صداي بلند با هم ديگر مي گفتند خدايا پس چرا ما را نمي بري پيش خودت. خدايا نظري به ما کن و درهمان حال اشک چشمانشان جاري مي شد. مي گفت من خود آماده چنين موقعي بودم و انتظار چنين روزي را داشتم و خودش صحبت کرده بود که پيکر مبارکش را در شهر بيجار کنار مزار شهيد ان خاک کنند و چنين کاري را هم کردند و همچنين در وصيت خود نوشته بود که کفش را از پايم درنياوريد و غسلم نکنيد .وقتي که من خبر شهادتش را شنيدم براي ديدن ايشان به سپاه رفتم. صورتش نوراني بود و بوي عطري که مي داد انگار خودم را با او در يک بهشت زيبا احساس مي کردم. شادابي وروشنايي مثل برق از صورتش به چشم مي خورد . آثار منتشر شده درباره ي شهيد در سوگ سردار رشيد اسلام شهيد «يوسف افشاريان» آمريکا بايد بداند ما عاشق شهادتيم. به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان، به نام خداوند در هم کوبنده ظالمان و ستمگران. با سلام بر شهيدان عزيز انقلاب اسلاميمان و سلام بر امام خميني عزيز اين قلب تپنده ميليون ها فرد جهان و درود بر اين ملت شهيد پرورمان که اين چنين فرزندان خود را آماده جهاد در راه خدا مي کنند و اين ملت شکست ناپذير با رهنمودهاي خميني عزيز اين قلب خروشان امت حزب الله نقشه هاي ابر قدرت هاي شرق و غرب و مزدوران داخليشان را يکي پس از ديگري خنثي خواهند کرد. آمريکاي خيانتکار بداند که ما از شهادت باکي نداريم زيرا جان را خداوند منان به ما داده و در راه او خواهيم داد و شهادت بر فرزند قرآن مانند مادري است که تنها فرزندش را در آغوش مي کشد. شهادت نقطه اوج آرزوي مسلمين است. در اسلام آنچه منجر به مرگ آگاهان در راه هدف مقدس مي گردد به صورت يک اصل درآمده و نام آن جهاد است. هر که لياقت يافت باب جهاد به رويش گشوده مي شود. هر فردي شايستگي مجاهد بودن در اسلام را ندارد. خداوند اين در را به سوي دوستان خاص خويش گشوده است. شهادت شربتي است که هر کس توان آن را ندارد بنوشد مگر آنکه خود را از تمام قيد و بندهاي ظاهري اعم از مال و جان رها کرده باشد. من از خداوند منان طلب کردم تا زماني که به مقام شهيد نرسم شهيد نشوم. اين را خود مي دانم که آخرين لحظات خوشم زماني است که چشمانم بسته مي شود «انا لله و انا اليه راجعون». و چند سخن با اهل خانواده خودم: پدر و مادر و همسر و فرزندان و برادران و خواهران و دوستان و آناني که مرا تشيع مي کنند! از نبودن بنده که در جمع فشرده شما نمي باشم ناراحت نباشيد و از براي اين بنده حقير از خداوند طلب آمرزش کنيد. زيرا خودآگاهانه پا به ميدان نهاده ام و براي من گريه نکنيد خوشحال باشيد و بر خود بباليد زيرا براي شما افتخاري هستم که در تاريخ اسلام ثبت خواهد شد. بنده را با لباس خود دفنم کنيد تا در روز قيامت با همان لباس خود با بدني پاره پاره در برابر سالار شهيدان حسين(ع) حاضر شوم و بگويم حسين جان اگر در کربلاي خونين تو نبوديم، امروز به ياد کربلاي تو و براي ياري دين تو اين گونه پاره پاره شده ام ضمناً مرا در کنار برادران عزيزم که در بيجار سر بر تربت پاک نهاده اند دفن کنيد. روزنامه کيهان درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : افشاريان , يوسف , بازدید : 223 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد «محمد جمال صالحي »در سال 1340 در شهرستان «بيجار» زاده شد .در سال 1347 به مدرسه رفت و تا پايان سال دوم مقطع دبيرستان درس خواند . در سال 1354 مادر خود را از دست داد و در سال 1355 از نعمت پدر هم محروم شد. در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« بيجار» در آمد و بعد از آنکه آموزشهاي لازم را فرا گرفت در آذر ماه سال 1359 همراه جمعي از برادران ديگر به جبهه سو مار اعزام شد .پس از بازگشت مدتي در سپاه بيجار ماند و در دي ماه 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان سقز انتقال يافت .باتوجه به مهارتي که در کار برد انواع سلاحهاي سبک و سنگين داشت، مدتي مسئول آموزش سپاه سقز شد و سپس مسئوليت تخريب واحد عمليات آنجا راپذيرفت .مدتي بعد به دادستاني انقلاب اسلامي شهرستان سنندج رفت و در اواخر سال 1361 مجددا به سپاه سقز بازگشت .چند ماهي در ترابري کار کرد و بعد به واحد عمليات پيوست .به خاطر شايستگي و شجاعت سر شاري که نشان داد به سمت فرمانده گردان جند الله سپاه سقز منصوب شد .در تاريخ 2/12/1362در جريان يک در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب دريکي از مناطق سقز از ناحيه صورت مورد اصابت گلوله قناسه ضدانقلاب قرار گرفت و به شهادت رسيد . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد .
شهيد «محمد جمال صالحي» وجوانان نسل اول انقلاب که دوران خفقان وسرکوب ستمشاهي را تجربه کرده بودند ،پس ازپيروزي انقلاب اسلامي شرايطي را يافته بودند که مي خواستند با تلاش شبانه روزي به آباد کردن کشور بپردازند اما با شروع جنگ توسط عوامل آمريکا در داخل کشور وبعد از آن ارتش متجاوز عراق ،آنها مجبور شدند به جاي سازندگي کشور به مقابله با جنگ نا خواسته دشمنان مردم ايران برخيزند.اودر نهايت سادگي زندگي مي کرد و از تجملات دوري مي جست . کمتر حرف مي زد و بيشتر مي انديشيد . در سلام کردن پيشي مي گرفت و حتي منتظر نمي شد که کو چکتر ها نيز به او سلام کنند .وقتي پدر و مادر او در قيد حيات بودند طوري رفتار مي کرد که هيچ گاه آنها از او نرنجند و احساس نا مهرباني نکنند.سخاوت و بخشند گي عجيبي داشت ؛بيشتر حقوقي را که از سپاه مي گرفت به تهيدستان و محرومان مي داد يا صر ف خيرات مي نمود . بيش از اندازه شجاع و نترس بود . سعي مي کرد که در تمام عمليات پيشتاز باشد .آنچنان غيور و شجاعانه به مصاف دشمن مي رفت که مي پنداشتي ترس برايش معنا ندارد .در عملياتي که منجر به شهادت او شد بيسيم چي گردان خود راکه تنها فرزند خانواده بوده است مجبور مي کند که بي سيم را به او داده و از محل در گيري خارج شود .او سمتهاي مهم را وسيله تکبر و خود بر تر بيني نمي دانست و در هر پستي که قرار مي گرفت متواضعانه و با خضوع تمام رفتار مي کرد .نيرو ها را دوست داشت و تا آخرين حد توان خود تلاش مي کرد تا از جان آنان مرا قبت نمايد .خامو شي را بر بيهوده گويي تر جيح مي داد و زبان به غيبت کسي نمي گشود . در هنگام نبرد اعتماد به نفس عجيبي داشت. قاتل شهيد را که پيدا مي کنند او نيز به شجاعت و مردانگي شهيد اعتراف مي کند و مي گويد بعد از آنکه من جمال را مورد هدف قرار دادم ؛دو ستانم خواستند که جنازه اورا تکه تکه کنند . اما من اين اجازه را به آنها ندادم و تنها دليل من براي اين کار آن بود که من از شجاعت و دلاوري جمال خوشم مي آمد و راستش را بخواهيد نتوانستم اجازه بدهم که آنها جنازه چنين انسان شجاعي را تکه تکه کنند . او هميشه در فکر شهادت بود و از خداوند منان مي خواست که او را به همرز مان شهيدش برساند . او شهادت را عروسي خود مي دانست و آن را نهايت آمال و آرزو هايش به حساب مي آورد ؛بطوري که چند ساعت قبل از شهادت خود يک دست لباس تازه سپاهي را از تدارکات سپاه سقز مي گيرد و مي پوشد . وقتي يکي از دوستان شهيد او را در لباس تازه مي بيند تعجب مي کند و از او علت را مي پرسد ،شهيد جواب مي دهد که امرو ز مي خوا هم داماد شوم.آري آنها داماد هايي بودند که با خون حنا بستند وبرحجله هاي عشق قدم نهادند. منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386تهران
خاطرات محمد کاظم مراغه اي: شب در آسايشگاه خوابيده بودم که ناگاه صداي گريه و زاري مرا بيدار کرد بيدار که شدم ديدم شهيد صالحي در گوشه اي از اطاق نشسته و گريه مي کند، نزد وي رفتم و گفتم: جمال چرا گريه مي کني؟ گفت: چيزي نيست به حال خودم گريه مي کنم از وقتي که به سقز اعزام شده ام د ر اکثر عمليات ها شرکت مي کنم ولي نمي دانم که چرا خدا مرا قبول نمي کند و شهادت در راه خودش را نصيب من نمي سازد. آري جمال به اين دليل گريه و تضرع مي کرد. هفت روز بعداز اين موضوع هنگامي که جمال و چند تن از همرزمانش از عمليات پاکسازي روستاي « نزان» بر مي گردند، در ميان راه در محاصره نيروهاي ضد انقلاب مي افتند و شهيد صالحي با اراده اي مصمم سعي مي کند که نيروها را به نحوي که از محاصره بيرون آورد. اين نکته قابل تأمل است که بي سيم چي گردان تنها پسر خانواده مي باشد. شهيد صالحي به دليل اينکه آسيبي به ايشان نرسيده و سالم به آغوش خانواده بازگردد بي سيم را از او گرفته و خود بر دوش مي گيرد وبه هدايت عمليات مي پردازد. فرداي آن روز که براي انتقال جنازه ها رفته بوديم ديديم که آن عوامل پست جمال را از ناحيه سر و کليه اعضاي بدن مورد اصابت گلوله قرار داده و به شهادت رسانده اند و قاتل ايشان که بعداً دستگير مي شود در سخنان خويش اعتراف مي نمايد که چندين بار قصد داشتند جمال را ترور نمايند. صالحي در بيشتر اوقات به تلاوت قرآن کريم مي پرداخت از همان اوان خردسالي در مجالس و محافل مذهبي شرکت مي نمود در مراسم مذهبي و تعزيه خواني و ادعيه شرکت فعال داشت. وي داراي اخلاق و خوئي بسيار نيکو بود و هميشه لباس هاي ساده مي پوشيد، هيچ گونه دلبستگي دنيائي و علائق مادي نداشت. در برخوردهاي خود با مردم هميشه در سلام و احوالپرسي پيشي مي گرفت، کمتر حرف مي زد، هيچگاه موجب آزردگي خاطر ديگران نمي شد. به تهيدستان کمک مي کرد. به گفته يکي از دوستانش شهيد صالحي يک شب تمام پولي را که همراه داشت به خانواده تهيدستي بخشيد. او بيشتر ماه ها حقوق خود را به جبهه تقديم مي نمودو در برخورد با خانواده، فاميل و مردم با چهره اي گشاده و سرشار از عواطف و احساسات لطيف رفتار مي کرد. بعد از شهادت بچه هاي سپاه و بسيج و ... و اوج درگيري هاي کردستان، فرمانده رشيد گردان جندالله سپاه سقز، شهيد جمال صالحي، از دوسان و همسايگان اين حقير، روزي عکسي را آورد، از شهيدان سيد منصور بياتيان، محمد ترابيان و خود شهيد، در حالي که از خاطرات خود و دوستان مي گفت، اظهار داشت، در حالي که مي خنديد و شوخي مي کرد، اين سه نفر شهيد مي شوند، اول سيد منصور بياتيان، بعد خودم و سپس سيد منصور .... بعد از مدت زمان کمي اول خود جمال شهيد شد و بعد سيد منصور بياتيان و سپس محمد ترابيان. که شهيد سيد جمال در لحظه آخر که ديدش گويي با تمام وجود از شهادت خود خبر داشت. شهيد جمال صالحي يکي از فرماندهان دلير و شجاع منطقه کردستان بودند که بنده در سال 59 در سپاه با ايشان آشنا شدم و در سال 61 در شهرستان سقز فرمانده گروهان ضربت سپاه بودند و عمليات هاي ويژه را انجام مي دادند. شب و روز با گروه 13 نفره اش در گشت و کمين و پاکشازي بودند. خاطره اي که از ايشان دارم مربوط مي شود به يک روز قبل از شهادتشان. وقتي او را ديدم متوجه شدم که يک ست لباس سبز تازه از تتدارکات سپاه گرفته اند و با مخارج خودشان نيز يک «اورکت» سبز نيز گزفته اند. از او پرسيدم که چه خبر است سر تا پا نو پوشيدي؟ گفتند: مي خواهم داماد شوم به همين خاطر دستي به سر و روي خود کشيده ام پس از اين ماجرا در همان شب ايشان به گشت و کمين يک منطقه تحت سلطه گروهک هاي ضد انقلاب رفتند و در همان شب ايشان و 13 يار همراهشان در يک مکان به شهادت رسيدند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : صالحي , محمد جمال , بازدید : 265 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهید «هوشنگ ورمقانی» در سال 1338 در روستای «ور مقان» درشهرستان «سقز »به دنیا آمد.او تا پایان مقطع متوسطه دراین شهرستان درس خواند و.در اوایل سال 1358 در جهاد سازندگی شهرستان قروه به خدمت محرو مان همت گماشت .در اواخر همان سال یعنی همزمان با پیدایش گروهکهای ضد انقلاب در منطقه کردستان به خدمت مقدس سر بازی رفت و تمام مدت دو سال را در لشکر 28 پیاده کردستان خدمت نمود .شهید ورمقانی به خاطر ایثار و شجاعتی که در راه مبارزه با گروهکها نشان داد ؛موفق به دریافت مدال رشادت و لیاقت از دست فرمانده وقت لشکر شد .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد .در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ویژه نیرو های اعزامی از شهرستان قروه در نبرد با رژیم بعث عراق بخشی از جبهه قصر شیرین راتحویل گرفت . اودر این پست خدمات شایانی ارائه داد .مدتی بعد به عنوان مسئول گزینش سپاه شهرستان قروه منصوب شد و پس از آن فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش دهگلان را به عهده گرفت .در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند پسر ویک فرزند دختر می باشد. در سال 1364 بنا به در خواست فرمانده تیپ بیت المقدس به آن یگان ماموریت یافت و تا پایان جنگ تحمیلی به عنوان جانشین ستاد و فرمانده پایگاه این تیپ در جبهه های جنوب و جزیره مجنون در کمال خلوص و شجاعت به مبارزه پرداخت .در سال 1368 برای گزراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسین (ع) درتهران رفت. در آن دوره هم به عنوان دانشجوی ممتاز انتخاب گردید .بعد از دوره دافوس به عنوان یکی از ارکان تیپ بیت المقدس در طراحی برنامه های رزمی و ستادی نقش کلیدی و به سزایی را انجام داد .در سال 1371 به سمت مسئول بازرسی و فرمانده یگان ویژه قرارگاه استانی شهید شهرامفر منصوب شد . در سال 1373 به عنوان پاسدار شایسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی گردید .آن انسان نمونه سر انجام در غروب روز جمعه مورخ 1/4/1375 در محور قهر آباد سقز در کمین نیروهای ضد انقلاب افتاد و پس از 45 دقیقه مبارزه شجاعانه با آنها همراه با همرزم دلاور خود بسیجی عبدالرحمان مهربانی به فیض عظیم شهادت نایل شد .
اگر برای خصوصیات شهید حاج هوشنگ ور مقانی نمو داری ترسیم کنیم، ادب و متانت وی بالاترین در صد را خواهد داشت ..شهید ور مقانی بسیار با ادب و متین بود به طوری که یکی از فرماندهان سپاه پس از چندی نشست و برخواست باشهید ور مقانی از ادب سر شار وی متعجب شده و گفته بود اگر ذره ای از ادب حاجی را به تمام دنیا تقسیم نماییم بدون شک کسی را به عنوان بی ادب نخواهیم داشت. .شهید ور مقانی چهره مظلومی داشت ؛می شد سادگی و صمیمیت را در چهره او مشاهده کرد .حاجی مرگ را مونس خود می دانست و لحظه ای از یاد مر گ غافل نمی شد. به گفته یکی از همرزمان شهید او در هر بحثی به نوعی از مرگ سخن به میان می آورد و حتی لحظاتی که بیکار می نشست برای خود قبر درست می کرد و سنگ قبر می نوشت یک نمونه از سنگ قبرهاییکه حاجی در زمان حیاط خود می نوشته هنوز باقی مانده است .حاجی بسیار ساده و بی تکبر بود. او بیشتر اوقات با نیرو های تحت امر خود غذا می خورد و وقتی که علت این کار را جویا می شدی با کمال تواضع و فروتنی جواب می داد: به این علت که مبادا آنها فکر کنند ما برای خود ارزشی قایل هستیم .شهید ور مقانی در محضر شهدا احساس شر مندگی می کرد . باوجود آنکه بیشتر اوقات بدون نصب درجه در میان مردم ظاهر می شد اما هر گاه که در گلزار شهدا حضور می یافت بدون استثناءدرجه خود را بر می داشت و در جیب لباسش می گذاشت .این کار به آن دلیل بود که حاجی خود را در برابر شهدا کوچکتروبازمانده از آنان می پنداشت.ا و هر گز به خود اجازه نمی داد در محضر کسانی که به بالاترین درجه معنویی نایل گشته اند با درجه دنیایی خود حاضر شود .شهید ورمقانی با الگو گیری از عدالت سر شار حضرت امیرمومنان علی (ع)عدالت و برابری رادر هر امری رعایت می کرد .اودر جواب عموی خود که اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه انتقال دهد، می گوید:عمو جان شما پنج پسر دارید اگر چهار پسر شما هم شهید شوند باز یکی از آنها می ماند .پس آن پدری که تنها پسر خود رابه خط مقدم جبهه ها می فرستند و تنها پسر او به شهادت می رسد چه بگوید و چه بخواهد .او پس از آن دستش رابه طرف پیراهنش می برد و در حالی که پیراهنش راتکان می دهد خطاب به عموی خود می گوید :عمو جان این پیراهنی راکه در تن من می بینی از خون شهید است .آیا شما اجازه می دهید که من به خون شهدا خیانت کنم !!.شهید ور مقانی همیشه آرزوی شهادت داشت و از اینکه به جمع شهدا نپیوسته بود احساس ناراحتی می کرد . اواحترام خاصی به والدین خود قائل بود. دست و پای پدر و مادر خود را می بوسید و یقینابا این کار می خواست که آنها را متقاعد سازد تا برای شهادت او دعا کنند .مشهور است وقتی پدر شهید ور مقانی می خواستند به زیارت خانه خدا بروند شهید ور مقانی پاکتی را که محتوی نامه ای بود، به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه رادر کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل نماید .پدر شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی (ص)پاکت نامه راباز می کند این عبارت را در نامه مشاهده می کند : بسمه تعالی پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید .التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا رافراموش نکنید . این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حق نایل شد. منبع:"اسوه های استقامت" نشر شاهد،13860تهران درخواست شهادت وقتی پدربزرگوار شهید ورمقانی می خواستند به زیارت خانه خدا مشرف شوند شهید ورمقانی پاکتی را که محتوای نامه ای بوده است به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه را در کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی(ص) باز کند و به آنچه که در نامه نوشته شده است عمل نماید. پدر بزرگوار شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی(ص) پاکت نامه را باز می کند این عبارت را در نامه شهید ورمقانی مشاهده می کند: بسمه تعالی _ پدر عزیزم دعا کنید که خداوند سال 75 را سال شهدات من قرار دهد اگر دعا نکنید مدیون هستید_ التماس دعا_ امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید. این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حضرت حق نایل شد.
خاطرات
امامعلی ورمقانی(پدر شهید): پسرم خیلی ساده لباس می پوشید. گاهی اوقات ماهها برای خودش لباس و کفش نمی گرفت. به طوری که احساس می کردم در نخریدن لباس افراط می کند. وقتی یادآوری می کردم، می گفت«پدر جان مطمئنم کسانی توی این مملکت هستند که لباس های کهنه می پوشند و بچه هایشان را با دمپایی به مدرسه می فرستند، پس سزاوار نیست که من به فکر خرید لباس باشم.» آن روز وقتی به خانه آمد، طبق عادت همیشگی اول به سر وضع اش نگاه کردم. لباس هایش بد نبود. اگرچه کهنه شده بود، اما تمیز و مترب بود. ولی کفش هایش به نظرم بیش از حد کهنه به نظر می آمد. به اصرار قانعش کردم یک جفت کفش بریاش بخرم. به بازار رفتم و کفشی خریدم. کفش ها را پوشید و به همراه دوستانش بیرون رفتند ساعتی بعد که به منزل بازگشتند، با تعجب دیدم کفش هایش نیست. به جای کفش های نو، کفش کهنه پوشیده است. گفتم: «کفش هایت کو؟» در حالی که سعی داشت چیزی را از من پنهان کند، به همراه لبخند شیرینی گفت:«رفتیم مسجد نماز بخوانیم، وقتی برگشتیم دیدم کفش هایم نیست.» یکی از دوستانش طاقت نیاورد و خندید. گفتم: «موضوع چیه، چرا می خندی؟» گفت:«توی پیاده رو می رفتیم و گرم صحبت بودیم حاجی از خاطراتش می گفت و ما گوش می دادیم در این موقع مرد فقیری را دیدیم که از روبرو می امد. حاجی به طرف او رفتو بعد از کمی صحبت، کفش های نواش را با کفش های کهنه او عوض کرد.» محمد ورمقاني(برادر شهيد): در چهارم اسفند هفتاد و سه طي حكمي از سوي فرماندهي قرارگاه شهيد شهرامفر و دادستان وقت سنندج، مأموريتي به حاج هوشنگ ورمقاني داده شد. در اين مأموريت او وظيفه داشت از تردد خودروهاي عراقي كه براي فروش به ايران وارد ميكردند، كنترل دقيق داشته باشد. پس از اتمام مأموريت، به خاطر اين كه حاجي به خوبي از عهده آن برآمده بود، چكي به مبلغ پانصد هزار ريال به عنوان پاداش از سوي دادستان برايشان ارسال شد. وقتي چك به دست حاجي رسيد، از گرفتنش خودداري كردو به دنبال آن دادستان نامهاي به او نوشت و اصرار كرد كه حتماٌ چك را وصول نمايد. حاجي چگ را گرفت و پس از نقد كردن، پول آن را داخل پاكتي گذاشت و نامهاي براي دادستان نوشت: «دادستان محترم، افتخار انجام وظيفه براي من بهترين هديه است. چكي را كه امضا فرموده بوديد، تبرك نموده و با تمام وجود تقديم ميكنم». آن روز حاجي بعد از نوشتن نامه آن را داخل پاكت پول گذاشت و به آدرس دادستان ارسال كرد. غلامرضا ارژنگ: مسیر جاده را طی می کردیم حاجی رانندگی می کرد. من در آرامش خاصی بغل دست او نشسته بودم و چشم انداز کوهستان را از نظر می گذراندم. همین که مسیر گردنه ای را پشت سر گذراندیم، حاجی سرعت ماشین را کم کرد و آرام آرام به کنار جاده کشاند. کمی آن طرف تر ماشینی کنار جاده ایستاده بود. کاپوت ماشین بالا بود و راننده با موتور آن ور می رفت. کنار ماشین زنب با دو بچه اش ایستاده بودند. حاجی از ماشین پیاده شد، به طرف مرد رفت و پس از احوالپرسی فهمید که ماشین شان خراب شده است. حاجی نگاهی به موتور انداخت. آستین هایش را بالا زد و تلاش کرد تا ماشین را درست کند. اما هر چه تقلا زد موفق نشد. رو کرد به من گفت:« شما اینجا باشید تا دنبال مکانیک بروم». سوار ماشین شد و من در کنار آن مرد به انتظار ماندم تا حاجی به همراه مکانیکی برگشت. مرد مکانیک پس از نیم ساعت موفق شد ماشینش را درست کند. آن مرد به همراه خانواده اش وقتی دیدند دستو لباس حاجی به خاطر درست کردن ماشین سیاه شد، عذر خواستند و تشکر کردند. حاجی رو کرد به انها و گفت:« کاری نکردیم. وظیفه ی ماست که به شما مردم محروم این منطقه خدمت کنیم.» مرد در حالی که سرش را پایین انداخته بود، باز از حاجی تشکر کرد. حاجی گفت: «شما حرکت کنید، من مکانیک را دوباره به مقصدش می رسانم» هر چه مرد اصرار کرد که بگذار من او را برسانم، حاجی راضی نشد. دور زدیم و مکانیک را به مقصد رساندیم. حسن باقری: چند روزی می شد که حاج هوشنگ به شهادت رسیده بود. آن روز توی دفتر فرماندهی نشسته بودم و با خود فکر می کردم می گفتم راست است که خداوند همیشه انسان های خوب را گلچین می کند. یاد حاج هوشنگ بودم و خاطرات دورانی را که با هم بودیم توی ذهنم مرور می کردم. در این موقع بود که در زدند. وقتی اجازه دادم، دیدم سربازی که چهره اش نشان می داد که خجالتی باشد، وارد اتاق شد او احترام گذاشت. بعد از لحظه ای همانطور که سر به زیر انداخته بود، گفت:« آیا خبر شهادت حاج هوشنگ صحت دارد؟» نگاهم را به عکس حاجی که روی دیوار بود انداختم و گفتم:«او به آرزوی وصالش رسید» یکباره دیدم سرباز بغض کرد روی زمین نشست. و شروع کرد به گریه کردن. صبر کردم نا کمی آرام شود. آنگاه پرسیدم«طوری شده؟» او با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و کم کم ماجرایش را برایم تعریف کرد: «از خانواده ای فقیری هستم. پدرم کار آنچنانی ندارد. زندگی را به سختی می گذرانیدم. هرگاه که نوبت مرخصی ام می رسید، غصه ام می گرفت، چرا که پولی در جیب نداشتم. تا اینکه حاج هوشنگ ورمقانی فرمانده مان شد. هرگاه می خواستم به مرخصی بروم. مثل یک برادر مهربان مرا صدا می زد، بدون اینکه کسی بفهمد هزینه ی رفت و برگشت مرا پرداخت می کرد. توی این مدتی که با حاج هوشنگ بودم، هیچ دغدغه ای برای رفتن به مرخصی نداشتم. آن روز را خوب به یاد دارم که وقتی سرباز خاطراتش را می گفت، نتوانستم طاقت بیاورم، به طرف پنجره برگشتم تا اشک هایش را نبیند. امامعلي ورمقاني(پدر شهيد): چند روز قبل از اينكه به حج اعزام شوم، اقوام و آشنايان را دعوت كرده بودم تا از آنان حلاليت بطلبم. هنگام خداحافظي با تكتكشان روبوسي كردم. وقتي ميهمانان رفتند، هوشنگ با لبخند مهربان هميشگياش به طرفم آمد، با آرامش خاص به چهرهام نگاه كرد و گفت: «پدر خوش به حالتان از اين كه به زيارت خانه خدا مشرف ميشويد» بعد دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسيد. آنگاه كنارم نشست؛ به پشتي اتاق تكيه زد و به پنجره خيره شد. ماه وسط آسمان بود و ستارهها ميدرخشيدند. راه شيري پرنورتر از هميشه به نظر ميرسيد. خيره به راه كهكشاني، چند لحظهاي را به سكوت گذراند و بعد دست كرد از جيبش پاكت سربستهاي را بيرون آورد و به من داد. و گفت:«پدر، بايستي يك قولي به من بدهيد!» با تعجب اول به نامة سربسته و بعد به چهرهاش نگاه كردم و گفتم:«چه قولي؟» -پدر جان به من قول دهيد وقتي به كنار حرم مطهر حضرت رسول اكرم(ص) رسيدي، اين نامه را باز كني و رو به حرم پيامبر بزرگوار اسلام متن آن را بخواني. خواهشي كه از شما دارم اين است كه، تا قبل از رسيدن به حرم مطهر آن حضرت، نامه را باز نكني. توي هواپيما همهاش فكرم پيش نامة هوشنگ بود. با خود ميگفتم يعني چه چيزي ممكن است توي نامه نوشته باشد؟ آيا اين رازي بود كه بايستي حتماٌ در حرم رسول اكرم گشوده ميشد؟ بعد از بستن احرام و انجام مناسك حج، به مدينه رفتيم. وقتي كنار حرم مطهر حضرت محمد(ص) رسيدم، بياختيار گريه كردم. بعد از خواندن نماز و دعاي مخصوص حرم، رو به آستان نوراني آن حضرت ايستادم و براي تمام مؤمنين دعا كردم. در اين موقع ياد نامة سربستهاي كه هوشنگ داده بود، افتادم دست در جيب كردم، نامه را در آوردم و آن را باز كردم. يادداشت كوچكي بود در چهار خط كه به قلم خود هوشنگ نوشته شده بود. وقتي متن نامه را با نگاهم خواندم؛ قلبم به تپش افتاد. با خود گفتم آخر چگونه راضي باشم آن را از حضرت رسول اكرم بخواهم. اما من به هوشنگ قول داده بودم هرگز نميتوانستم دروغ بگويم كه خواستهات را انجام دادهام مگر اين كه به راستي آن را انجام ميدادم. نشستم و كمي دعا خواندم. وقتي آرام شدم، باز مقابل حرم مطهر ايستادم و آنچه هوشنگ در نامهاش از من خواسته بود، از حضرت محمد(ص) طلب حاجت كردم. هوشنگ در نامهاش نوشته بود: «بسمه تعالي، پدر عزيزم دعا كنيد كه خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نكنيد مديون هستيد. امام، رهبر عزيز و شهدا را فراموش نكنيد. التماس دعا. بعد از اينكه از مكه آمدم، چند روز ميهمان داشتيم. هوشنگ در تمام اين روزها با خوشرويي به استقبال ميهمانان ميرفت و بعد از پذيرايي با مهرباني بدرقهشان ميكرد. فرداي آن روز وقتي ميخواست به محل خدمتش برود گفت: « پدرجان قبل از رفتن ميخواستم چند نكته را به شما سفارش كنم» گفتم:«بگو پسرم، من سراپا گوشم» حاج هوشنگ گفت: اول اينكه اگر روزي خبر آوردند كه پسرت شهيد شده، اگر ناراحت شويد حاجي نيستي. دوم اينكه اگر خبر آوردند زندگيت آتش گرفته و خاكستر شده، ناراحت شويد، باز حاجي نيستي و آخر اين كه دنيا مثل آب شور است، هر چقدر به دنبال آن بروي باز هم تشنهاي، پس پدرجان رها كن اين دنياي فاني را . وقتي حاج هوشنگ از من خداحافظي كرد به انتظار بودم تا باز گل رويش را ببينم و مثل هميشه حرفهاي خوبش را بشنوم. اما بعد از بيست روز خبر شهادتش را آوردند؛ درست در سالي به شهادت رسيد كه آرزويش را كرده بود. چند روزي از شهادت حاج هوشنگ نگذشته بود كه مردي به خانهمان آمد. ظاهرش نشان ميداد ار كارگران روستاهاي اطراف قروه باشد. بعد از اظهار تسليت و همدردي، سر صحبت را باز كرد. او گفت:«از اهالي روستاي ورمقان هستم. شايد شما مرا نشناسيد؛ اما من شما را خوب ميشناسم؛ مخصوصاً خدا بيامرز حاج هوشنگ ورمقاني را. خدا نور به قبرش بباره. فرزند صالحي تربيت كرده بودي. ما كه هيچگاه خوبيهايش را فراموش نميكنيم. شايد خدا بيامرز به شما نگفته كه چه محبتي به ما كرده. اما امروز اومدم به شما بگم كه در حق ما چه بزرگواري كرده. پسري دارم كه سالها از دو پا فلجه. اصلاً نميتونه راه بره. موقعي كه مدرسه گذاشتيم. مادرش مجبور شد هر روز او را كول بگيرد و به مدرسه ببرد و برگرداند. به طوري كه اين اواخر ميگفت كمرم بشدت درد ميكند. اما چارهاي نداشتيم پسرمان به درس علاقه داشت و ما راضي نميشديدم او را از مدرسه محروم كنيم. از طرفي هر كه او را ميديد ميگفت چرا برايش ويلچر نمي خري. ديگه روم نمي شد بگم آخه يه كارگر روزمزد از كجا بياره براش ويلچر بخره. تا اينكه يك روز، خدا بيامرز در راه همسرم را ديده بود كه با سختي پسرم را روي كولش به مدرسه ميبرد. آن روز حاج هوشنگ پرسان پرسان سراغ خانةي ما را گرفته بود. وقتي در را به رويش باز كردم، با خوشرويي سلام و احوالپرسي كرد و بعد قضيه پسرم را به ميان كشيد و سرآخر گفت:«دعا كن اگه فرجي شد، كاري براش انجام ميدم» وقتي چند روز بعد با يك ويلچر به خانهمان آمد، نميدانستيم از خوشحالي چگونه تشكر كنيم. از آن روز به بعد پسرم به راحتي با ويلچر به مدرسه ميره و بر ميگرده و اينا مديون محبت آن خدا بيامرز هستيم. بعدها كه عدهاي از بچهها سپاه به خانهمان آمدند، ماجرا را برايشان تعريف كردم. مسئول امور مالي سپاه گفت:« اتفاقاً آن روز حاج هوشنگ به دفترم آمد و تقاضاي وام كرد. وقتي گفتم:«چه خبره حاجي؟» گفت:«انشاءالله خيره». حالا ميفهم كه وام را براي چه كاري ميخواسته. محبوبه اجاقي(مادر شهيد): پسرم هرگاه به مرخصي ميآمد، به زير پاهايم ميافتاد و با اصرار ميگفت:« مادر تو را خدا اجازه بده زير پاهايت را ببوسم». راضي نميشدم، اما حاجي هر طوري بود كف پاهايم را ميبوسيد و ميگفت:«با اين كار خستگي از تم بيرون ميرود!» گاهي اوقات كه به ياد خاطرات گذشته ميافتم، احساس ميكنم باز پسرم زانو زده است و ميخواهد زير پاهايم را ببوسد. هر وقت كه به ديدنم ميآمد، با نگاهي كه مهرباني و التماس از آن برميخاست به من خيره ميشد و ميگفت:«مادر تو را خدا دعا كن شهيد بشوم.» ميگفتم:« آخر چگونه ممكن است يك نادر راضي باشد كه جگرگوشهاش از او جدا شود.» وقتي ميديدم دستبردار نيست، پيشانياش را ميبوسيدم و ميگفتم:«انشاءالله هميشه موفق باشي.» آخرين بار كه به ديدنم آمد، رفتارش با دفعات قبل كلي فرق داشت. حاجي اين بار طوري برخورد ميكرد، گويي به مسافرت طولاني ميرود. آن روز قبل از خداحافظي چفيهاش را به من داد. آن را بو كردم و نفس عميقي كشيدم. چفيه بوي حاجي را ميداد. گفت:«مادر فكر ميكنم اين آخرين باري باشد كه زير پاهايت را ميبوشم.» گفتم:«اين حرف را نزن، به اميد خدا سالم بر ميگردي.» وقتي ميخواست از من خداحافظي كند، باز به زير پاهايم افتاد و كف پاهايم را بوسيد. تا جلوي در بدرقهاش كردم، با يك جلد قرآن در دست و كاسهاي آب در دست ديگر. وقتي از زير قرآن رد شد و مسير كوچه را طي كرد، كاسة آب را پشتسرش پاشيدم. هرگاه دلم برايش تنگ ميشد، مقابل عكسش ميايستادم به او نگاه ميكردم و بعد چفيهاش را بر ميداشتم و آن را بود ميكردم و ميبوسيدم. تااينكه خبر شهادتش را آوردند. وقتي براي ديدن پيكر مطهرش رفتم، ديدم كه به خواب آرامي فرو رفته است. قبل از اينكه چهرهي مهربانش را ببوسم، زانو زدم و بر كف پاهايش بوسه زدم، در اين موقع بود كه ياد جملهي حاج هوشنگ افتادم. وقتي بر كف پاهايم بوسه ميزد، ميگفت:«با اين كار خستگي از تنم بيرون ميرود.» امامعلی ورمقانی(پدر شهید): بعد از شهادت حاج هوشنگ یک روز همسر و فرزتدانش به خانه مان آمدند. از موقعی که پسرم شهید شده بود، همسرش مدام اشک می ریخت و غصه می خورد. آن روز نشستم و کمی دلداریش دادم و گفتم: «به خاطر بچه ها خودت را کنترل کن تا آنها احساس دلتنگی نکنند.» او سرش را پایین انداخت و گفت:«دست خودم نیست، وقتی یاد خوبی هایش می افتم، دلم می سوزد نمی توانم طاقت بیاورم» و بعد خاطره ای از حاجی برآیم تعریف کرد که تا آن روز نشنیده بودم. او گفت:« وقتی برای مداوای مریضی ام به تهران می رفتیم، نرسیده به ترمینال سنندج یکی از دوستانش بعد از احواپرسی مقداری پول از حاجی قرض خواست. حاجی هم مبلغی از پول تو جیبش را به او داد. وقتی به بیمارستان تهران رسیدیم، پزشک معالجم گفت بایستی بستری شودو به همین خاطر مثداری پول بابت بستری شدنم درخواست کردند، اما حاجی نصف مبلغ درخواستی را توی جیبش داشت. ناراحت شدم و گفتم:«اگر به دوستت قرض نداده بودی، حالا پول داشتی.» حاجی بدون اینکه از کاری که کرده بود پشیمان باشد، گفت:« او. قرض خواست منهم در راه خدا به دادم. بعد هم پس می گیرم، خدا کریم است.» یک ساعتی معطل ماندیم. نمی دانستیم چکار کنیم تا این که توی راهروی بیمارستان یکی از دوستان قدیمی حاجی را دیدیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. بعد از اینکه دوستش پول بیمارستان را پرداختکرد، که حاجی آن روز توی رودربایستی گیر نکرده بود، بلکه واقعاٌ به نیت خیر به دوستش قرض داده بود و من فهمیدم کسی که در راه خدا قرض می دهد نه تنها خدا او را معطل نمی گذارد، بلکه چندین برابر آن را پاداش می دهد.
آثار باقی مانده از شهید پروردگارا به تو امید وارم .گاه گاهی که سر مزار شهدا می رفتم چند لحظه در میان قبری که آماده بود می رفتم خدایا احساس غربت و ترس می کردم .ای خدا این غربت و این جدایی بین من و قبر را برطرف کن..خدایا ما رابا قبر و گلزار شهدا انیس و مونس گردان .خدایا بین من و قبر جدایی مینداز!! پروردگارا :از سنگینی گناه به تو پناه می برم . باور بفرمایید که اگر تمام خود رو های ترابری تیپ جمع شوند گناهان من بیچاره رانمی توانند حمل کنند .خدایا قلبمان سیاه است .خدایا: رو سیاهم ولی باز به عفو و کرم و بخشش تو امید وارم الهی نا امیدم مکن .پروردگارا :خانواده های محترم شهدا برگردن ما حق بزرگی دارند و اینها عزیزان ملت هستند .توفیقی عنایت فرما که ادامه دهنده راه شهدای عزیزاسلام باشم . خرمشهر آزاد شد ساعت 3 بعدازظهر توسط رزمندگان شجاع و دلیر اسلام خونین شهر آزاد شد. این آزادی را به امام است و ملت مسلمان و مستضعفین جهان و رزمندگان تبریک می گویم در این روز در خیابان ها شادی و شور و هیجان بود حسن مراکشی و حسین اردونی باید گوراش را گم کند صدام باید برود ریگان و همکارانش باید بروند. همانا ما فرستادیم فرستادگانی با دلایل روشن و فرستادیم با آنان کتاب و ترازو که مردم قسط و عدل را بپا دارند. توضیح: در این آیه هدف از آمدن پیامبران خدا به پایداری قسط و عدل توسط مردم است یعنی اینکه پیامبران خدا همراه با کتاب آسمانی و آن هم تلاش و زحمت پی گیر و خون دل خوردن ها برای این است که انسان قدر عدالت را بفهمد و عدالت را بپا بدارد و عدالت هم اشکال مختلفی دارد و کلاً معنی عدالت در مورد انسان این است که انسان از تمام امکاناتش در راهی که خداوند مقرر کرده است استفاده نماید از عقلش در باره تفکر و مخلوقات خدا از دستش تلاش و زحمت برای امرار معاش و بذل و بخشش به دیگران. از پایش قدم در راه رفع مشکلات اجتماعی برداشتن از وقتش استفاده درست کردن و کلاً از همه ابعاد مختلف انسانی که دارد در راه خدا استفاده کردن به معنی عدل می باشد. پس پیامبران آمده اند که انسان را متوجه ارزش عدل کنند تا انسان قدر خویش را بداند و قسط و عدل را بپا بدارد. یعنی: مومن از کوه سخت تر است از کوه چیزی گرفته می شود و کم می گردد ولی از دین مومن چیزی گرفته نمی شنود تا کاسته شود. مومن در مقابل بادهای مخالف که از جانب شرق و غرب مانند کوه سخت و استوار پا برجاست و حتی از کوه هم سخت تر است زیرا کوه در مقابل بادهای گوناگون مقداری اثر می پذیرد و از وجودش کاسته می شود ولی مومن چنین نیست و هرچقدر بادها و جریان های مخالف بر او هجوم بیاورد او در مقابل همه آن جریان ها و بادها ایستادگی می کند و اصلاً از موضع صحیح خودش یک قدم عقب نشینی نمی کند چرا که متکی به خداست و از هیچ چیز نمی هراسد. خداوند قرآن را برای زمان خاصی قرار نداده است جمعیت خاصی نیست و لذا قرآن در هر زمانی تازه است و نزد جمعیتی با طراوات می باشد. قرآن کتاب آسمانی از آنجا که زائیده فکر بشر نیست بلکه از جانب خدا که عقل کل است می باشد لذا هیچ گاه کهنه نمی شود زیرا که ناقص نیست که کهنه شود کتاب هایی که زائیده فکر ناقص انسان هاست کهنه می شود و غیر از زمان خودشان در زمانهای دیگر کاربرد ندارند و غیر از کتابهایی که از قرآن اقتباس شده مثل گلستان سعدی و کتابهای حدیث بنابراین قرآن مانند اقیانوس بیکرانی است که هرچقدر بشریت رشد فردی و اجتماعی بیشتر می کند در نتیجه گنجایش در هیچ قریه و آبادی پیغمبری نفرستادیم مگر این که سرمایه داران پول پرست آن قریه گفتند ما نسبت به آنچه شما برای آن فرستاده شده اید کافر هستیم و قبول نداریم. در این آیه قرآن خاطرنشان می شود که یک عده خاصی به نام مترقین (سرمایه داران) همیشه در طول تاریخ علیه پیامبران خدا مبارزه کرده اند چرا که اینها کسانی هستند که برای طول و ثروت دست به جنایت می زنند زیرا آنها تحت تاثیر مال دنیا هستند و پول و ثروت بر آنها حاکم است نه آنها صاحب پولشان باشند به همین دلیل ثروت دنیا آنها به هر سو که می خواهد می کشاند و آنان جزء حزب شیطان هستند و چنانچه کسانی باشند که مال دنیا را برای رضای خدا در جهت رفع گرسنگی محرومان و مستضعفان به کار برد و بر مالش تسلط داشته باشد جز حزب الله است پس فرق دارد میان کسی که تعلقی به مال دارد و کسی که مال تعلق به دو دارد. همانا من بر فقر امتم هراسان نیستم ولکن از کج اندیشی بر آنان بیم دارم. توضیح: شکی نیست که فقر مادی یکی از عوامل بدبختی یک ملت است ولی از آن مهم تر که اساسی ترین علت می باشد کج اندیشی و فقر فرهنگی یک ملت است اگر یک ملتی از لحاظ فکر و ایدئولوژی و مکتب و فرهنگ غنی نباشد ضربه های مهلکی می خورد ولی اگر در بُعد فرهنگی بی نیاز و قوی باشد هر چند که فقر مادی هم داشته باشد می تواند با تکیه بر قدرت فرهنگی خویش فقر مادی را برطرف سازد. استعمارگران که خوب این مسئله را درک کنند همیشه کوشیده اند و می کوشد که از این طریق و فرهنگی یک ملتی را هرکس به خاطر دین دوستی نکند و به خاطر دین دشمنی نکند همانا دین ندارد یک مسلمان حقیقی هم قوۀ جاذبه دارد و قوه دافعه دارد افراد مسلمان متدین را به خودش جذب می کند و با آنها دوست می شود و افراد فاسد و کافر و مشرک و امثال اینها را از خودش دفع می کند و با آنان دشمنی می نماید یک مسلمان نمی تواند هم با مسلمانان و هم با کافران دوست باشد چرا که کافران و ظالمان و مشرکان و منافقان دشمنانان خدا هستند. یک مسلمان نمی تواند دوست آنها باشد بلکه باید دشمن دشمنان خدا باشد و اگر چنین نبود و هم با دوستان خدا و هم با دشمنان خدا هر دو دوستی کرد مسلمان نیست و دین ندارد بلکه منافق است که از کافر هم خطرناکتر است. معنی: به هنگامی که سخن گفتید به حق و عدالت سخن بگویید هرچند در مورد خویشان و نزدیکان باشد . توضیح: عدالت انواع و اقسامی دارد یک بُعد عدالت در مورد زبان و بیان است به هنگامی که عدالت در این بُعد رعایت شده که حقی را بگوییم هرچند به ضرر دوستان و خویشان ما باشد مثلاً چنانچه دوست ما و یا برادر ما با کسی دعوا کنید و ما می بینیم حق با طرف مقابل هست و دوست و برادرمان را محکوم کنیم اینجا حق را ادا کرده ایم یعنی عدالت در گفتار را انجام داده ایم اما اگر بر عکس بدون هیچ دوستمان حمایت کنیم این ناحق هست و بی عدالتی، سپس عدالت در سخن هنگام آزمایش و امتحان فهمیده است معنی: متوجه باشید که علم و دانششان را از چه کسی فرا می گیرید. از فراگرفتن علم و دانش انسان باید متوجه باشد که از چه کسی فرا می گیرد زیرا آن کس که به ما علم و دانش یاد می دهد و هر بینشی و هر طرز فکری داشته باشد آگاهانه و یا ناآگاهانه به ما تلقین می کند بنابراین اگر معلم ما در خط درست و طرز فکرش صحیح باشد به ما چنین راهی را می آموزد و اگر طرز فکرش و خطش بر باطل باشد ما را به سوی خود می کشاند این مسئله با ؟ می گوید به سخن بنگر که چیست و به صاحب سخن منگر که کیست تفاوت دارد زیرا این حدیث در باره سخنان عادی در مسائل اجتماعی می باشد نه در فراگرفتن علم و دانش زیرا در مسائل اجتماعی می باشد نه در فرا گرفتن علم و دانش زیرا در مسائل عادی و اجتماعی خود ما تا اندازه ای می فهمیم که درست است و یا غلط و لذا اگر فرضاً یک فرد سرشناسی هم حرف غلطی بزند ما می فهمیم که غلط است و نمی پذیریم ولی در فراگرفتن علم و دانش کار برعکس است یعنی اینکه ما از محتوای سخن که علم و دانش است آگاهی نداریم که آیا درست است و یا نادرست و لذا اینجا باید به فرد نگاه نکنیم و معلم مورد اطمینان را انتخاب نمائیم. به نام خداوند عزوجل ساعت 4 صبح همراه برادرانم اقبال و کیومرث و... به فرودگاه رسیدیم. ساعت 4.45 پدرم هم با اتوبوس به فرودگاه آمد. و کم کم مقدمات سفر به یاری حضرت حق آغاز شد. ساعت 30/5 بلیط ها و گذرنامه را دادند. 30/6 از پدرم و همگی خداحافظی کردیم، خداوند به عظمت و بزرگیت اعمال و حرکات ما را در راه خودت قرار بده ساعت 7 از سالن اول فرودگاه به سالن دوم انتقال ساعت 8 صبح به سالن سوم و ساعت 30/8 جهت آخرین مرحله بازدید و کنترل گذرنامه کارها صورت گرفت ساعت 55/8 سوار هواپیما شدیم خداوندا! نصیب تمام دوستان و قومان و خویشان و آنها که آرزو دارند بگردان. در داخل هواپیما در کنار حجاج محترم حال وهوای دیگر دارد. به سوی شوق خانه خدا هواپیما ساعت 10/9 به پرواز درآمد و در داخل هواپیما، غذای بسته بندی شده تقسیم شد و توسط فیلم مناسک حج جهت آشنایی بیشتر به نمایش درآمد و برنامه پرواز که اعلام شد به مدت سه ساعت و ده دقیقه انشاءالله تا جده می باشد. در داخل هواپیما ذکر مصیبت توسط یکی از مداحان صورت گرفت . لاله ها پژمرده بلبل دادگر آوا نبود هیچکس در باغ مثل باغبان تنها نبود. وقتی پیامبر (ص) مکه را فتح کردند فرمودند: خانه همه مردم امن است. نیست جایز خانه کفار را آتش زدند ای مسلمان ها مگر زهرا (س) مسلمان نبود السلام علیک الزهرا فاطمه الزهرا ساعت 12 اعلام شد که نزدیک فرودگاه جده هستیم کمربندها را ببندید خداوند در انجام وظایف و تکالیف جمع خودت کمکمان کن. پروردگار توفیق خودسازی عنایت بفرما. خانم خلبان: ؟ ساعت رسیدن به جده 1220 به وقت ایران و 1150 به وقت جده بعد از پیاده شدن از هواپیما وارد سالن سر پوشیده فرودگاه شدیم و تا ساعت سه در اتاق انتظار فرودگاه برای اینکه گذرنامه ها را مهر بزنند. معطل بودیم ساعت 1500 وارد محوطه فرودگاه شدیم خدمه های کاروان از قبل محلی را آماده کرده بودند چای و ناهار آماده بود ناهار مرغ، نوشابه، ماست، پرتقال دادند .خداوندا نعمت ها را زیاد کن. پروردگارا چه حال و هوای از تمام کشورها جهت زیارت بیت الحرام آمده اند و برتی انسان ها فقط در تقواست. و غیر از تقوا ملاک چیز دیگری نیست بعد از مدتی استراحت ساعت 30/18 رفتم دوش گرفتم نماز جماعت به امامت حاج آقا میبدی روحانی کاروان برگزار گردید. شام. مرغ، ماست، نوشابه، پرتقال بود بعد از صرف شام در منزل کاروان ناگفته نماند دوستمان حاج مخدومی کمی کسالت داشت که به پزشک مراجعه نمود و حالش خوب شد. (یکی از جوان ها که عرب بود یک انگشتر از یک نفر خرید و پول کشور دیگری به آن داد). ساعت نزدیک به 11 به وقت جده اعلام شد جهت رفتن به سوی جحفه ،بعد از چند ساعتی نزدیک های نماز جمعه به میقات جحفه رسیدیم جائی که به فرمان خدا باید لباس های ظاهری را از تن بیرون بیاوریم. به گفته یکی از معصومین (ع) که فرمودند هنگام نزول در میقات بر این قصد باش که لباس گناه را از تن بدر کنی و لباس طاعت و بندگی را به تن کنی. مسجد جحفه جای بسیار بزرگی است کاروان ما که در جده دو گروه شدند گروهی مستقیم به مکه رفتند و ما که به جحفه رفتیم. روحانی کاروان دستورات لازم را فرمودند بعد از غسل نیت احرام بستیم، همانطور که فرموده اند امام سجاد هنگام کنار گذاردن لباسهای دوخته شده: قصدت از بیرون کردن آن در واقع بیرون کردن ریا و نطق و پاک کردن خود از آلودگی به موارد شبهه انگیز باشد هنگام غسل کردن: بر این فکر باشی که می خواهی گناهان خود را بشوئی هنگام نظافت بدن: نیت کن که با نور توبه خالص خود را پاک کنی احرام را در مسجد جحفه به دستور خداوند بزرگ بستیم و بعد از پوشیدن لباس احرام همگی به یک شکل درآمدن بدین جهت که خداوندا لباس های رنگارنگ نزد تو ارزشی ندارد. 6 رکعت نماز مستحبی را به جا آوردیم و همگی آن را تکرار کردیم صدای دلنشینی لبیک الحمد لبیک چقدر زیبا بود و بدین جهت که از این پس فقط در موارد رضای حق به سخن بیانی و زبان را به گناه و معصیت باز نکنی. احرام: بدان که هرچند احرام در یک محدوده خاص بعضی از امور حلال را برای مدتی بر تو حرام می کند اما قصد واقعی تو آن باشد که در مابقی عمر آن چه را که خدا بر تو حرام کرده بر خود حرام کنی و گرد آن نکردی الهی آمین بعد از خواندن نماز جماعت صبح به امامت حاج آقا میبدی سوار بر ماشین روباز لبیک گویان به شوق دیدار خانه خدا به سوی مکه حرکت کردیم. دو دستگاه خودرو بود یکی دو بسته جهت حاجیه خانم ها و برادرانی که مشکل داشتند و یا می خواستند یک گوسفند را بدهند و تعداد افراد بیش از ظرفیت ماشین ها بود تعداد 15 نفر می خواستیم بمانیم بعداً ماشین آماده شد حرکت کنیم ولی با اصرار برادران و قبول کردن راننده سوار بر وسط ماشین ها شدیم در بین راه توقف کوتاهی در 80 کیلومتری مکه انجام شد و قهوه خانه هم متعلق به پاکستانی ها بود. هندوانه گرد کوچک 3 ریال و بزرگ 5 ریال صعودی بود یعنی حدوداً (120 تومان و 200تومان) پول خودمان بعد از نزدیک به یک ربع توقف به حرکت ادامه دادیم و روحانی کاروان خدا حفظش کند تکبیرها را می گفت و ما همگی تکرار می کردیم. راننده هم ترس داشت که پلیس جلویش را نگیرد ولی پلیس راه نزدیک قله کنترل کرد ولی متوجه اضافه سوار کردن نبود. در 20 کیلومتری مکه مجدداً توقف کوتاهی جهت مهر زدن گذرنامه صورت گرفت و با شوق فراوان ساعت نزدیک 30/9 به مکه رسیدیم. مکه ورود ساعت 3 30/9 صبح روز 16 خرداد 1370 بعد از طی کردن چند خیابان با ساختمان های چند طبقه و ماشین های خارجی که تعداد شان از افراد خیابان به مراتب بیشتر بود. از خیابان جیحون و قبرستان ابی طالب که تعداد زیادی از حجاج آنجا بودند گذشتیم و تونلی هم که با چراغ های زیادی روشن شده بود پشت سر گذشتیم و به ساختمانی که قرار بود در آن مستقر شدیم رسیدیم. بلافاصله از ماشین ها پیاده شدیم و هرکسی ساک خودش را برداشتا به طرف هتل پنج طبقه رفتیم. و مدیر کاروان گفت کسی داخل اتاق ها نرود تا آنها را تقسیم می کنیم تا ساعت یک استراحت کردیم. بعداً ناهار ماست دادند و کم بود و بعد از آن استراحت بود تا موقع نماز مغرب و عشا به امامت حاج آقا میبدی برگزار گردید. و مقداری صحبت کردند در مورد احکام و زیات خانه خدا بعداً ساعت 10 شب با اتفاق روحانی کاروان و تمامی اعضاء به سمت انجام عمره تمتع به مسجدالحرام رفتیم خداوند نصیب تمام امت مسلمان بگردان. اعمال عمره تمتع: طواف 7 روزه نماز طواف پشت مقام ابراهیم سعی بین صفاء و مروه به اتفاق روحانی کاروان و جمعی از دوستان تا ساعت 2 شب طول کشید. ساعت 2 به اتفاق دوستان و روحانی کاروان جهت حرکت به منزل آمدیم و یکی از دوستان که ریال سعودی داشت بستنی و آبلیمو خرید. بسمه تعالی روز یکشنبه 17/3/71 ـ ششم ذیحجه بعد از نماز صبح مقداری استراحت کردم و ساعت 9 صبحانه پنیر و کره و چای دادند. ساعت 10 به اتفاق تعدادی از دوستان عازم بیت الحرام شدم ساعت 11 به نیابت از امام عزیزمان و رهبر معظم انقلاب اسلامی شهیدان گرانقدر و قومان و خویشان پدر و مادر و برادر ـ 7 دور طواف انجام دادیم. نماز جماعت در مسجد الحرام در بین صفاء ومروه آن جایی که باید هر ولی کرد ایستادیم خداوندا از گناهان ما در گذر و ما را به راه راست هدایت بفرما چه عظمت و شکوه خاصی از تمام کشور در کنار یکدیگر خداوندا قلب همۀ مومنین را به هم نزدیک بگردان. برای نماز برگشتیم ناهار را خوردیم بعد از ناهار جهت راهنمایی آماده شدیم، ماشین را قبلاً تا ساعت سه آماده نکرده بودند ساعت سه یک دستگاه ماشین اتوبوس آماده شد و جهت راهپیمایی به خیابان ضره بعثه حضرت امام خمینی رفتیم چه راهپیمایی با عظمت و شکوه خداوندا روح امام و شهدای مکه خونین سال 66 را با اولیا و انبیا محشور بفرما. چقدر جمعیت آماده شده بود . خداوندا ملت مسلمان را همیشه حفظ بفرما که چه وحشتی در دل منافقین و کفار لعنتی انداخته است .با حضورحجاج از زن و مرد مسلمان همچون شیر استوار با شعارهای کوبنده و حسرت دلنشین قرآن و پیام مبارک رهبر عزیزمان آیت الله خامنه ای و سخنان نماینده ایشان راهپیمایی مراسم شروع شد، هلی کوپترها صعودی روی شهر مانور می دادند. خداوندا رهبر عزیزمان آیت الله خامنه ای و مسئولین نظام جمهوری اسلامی و امت مسلمان را همیشه حفظ و تندرست بگردان. بعد از راهپیمایی تا رسیدیم به هتل ساعت 8 عصر شده بود. تعدادی از دوستان در داخل آسانسور مانده بود و بلافاصله پلیس آمد و مشکل حل شد. شام مرغ دادند. حاج االله مراد و من شام را دیر خوردم تا برادران از داخل آسانسور بیرون آمدند بعد از شام رفتیم استراحت کردیم. صبح ساعت 4 همراه حاج الله مراد و علی مراد به سمت خانه خدا حرکت کردیم نماز صبح را در حرم خواندیم .خداوندا وحدت بین مسلمین را هر روز بیشتر کن، در بین طواف خانه خدا آیت الله مشکینی را دیدیم و ایشان را بوسیدیم. بعد از نماز به نیابت از دوستان و آشنایان 7 دور خانه کعبه را زیارت کردیم، و زیر ناودان طلا نماز خواندیم و حاجی علی مراد و الله مراد، تبرکهای که داشتند تبرک کردیم. تا ساعت 30/8 در حرم، بودیم، ساعت به سمت هتل حرکت کردیم در بین راه یک نفر از اندونزی که ماشین سواری داشت ما را تا نزدیک هتل آورد. و از ما سوال کرد کجایی هستید گفتیم ایران در جواب گفت (دوست خمینی) و معلوم بود قلباً عاشق امام و انقلاب است به هتل آمدیم به حاجی علی جهت گرفتن صبحانه مراجعه کردیم گفت چه وقت صبحانه هست با ناراحتی، حاج الله مراد رفت نان و پنیر آورد من هم رفتم چای شیرین آوردم. خوردیم و از طرف کاروان چک 850ریال سعودی آوردند که امضاء کردیم. بعداً رفتیم اتاق خودمان که در طبقه سوم بود دیدم حاجیه خانم وسائلمان را در گوشه اتاق گذاشته اند رفتیم گفتیم چرا اینکار کرده اید گفت مدیر کاروان گفته است رفتیم معاون کاروان آقای احمدی و آمد خانمها اطاق را تخلیه کردند. بعداً ساعت 12 ناهار دادند بعد از ناهار همراه حاج الله مراد وسائلمان را به طبقه را آوردیم. بعداً رفتیم حرم. یک موتور سوار اهل اندونزی مرا سوار کرد تا نزدیکی مسجدالحرام برد. نماز عصر را بر روی کوه صفا به جماعت خواندم. 7 دفعه طواف خانه خدا انجام بدهم نماز مغرب و عشاء را در نزدیکی خانه خدا روبروی ناودان طلا و ؟ خواندم خداوندا شکر، شکر و برگشتم هتل مشغول شام بود، شام خوردم ولی در اطاق جا نبود. ساعت نزدیک به 4 برای نماز بیدار شدیم، نماز اول وقت خوانده شد بعد از نماز مقداری استراحت کردیم ساعت 7 صبحانه را دادند، بعد از آن به سوی حرم حرکت کردیم، و خبر دادن که یکی از دوستان با هم حاج ملاوی پولش را برده اند و جای پولش را با تیغ پاره کرده اند. بعد از صبحانه به سمت خانه خدا همراه حاج آقا الله مراد، صفری رفتیم بعداً چند رکعت نماز به نیابت دوستان خواندیم، پس از آن رفتیم طرف 7 بار به نیابت دوستان طواف کردم، زیر ناودان طلا و بین حجراسماعیل و خانه خدا چند رکعت به نیت (پدرم ـ مادرم) برادرم، همسرم، دایی، عمو، برادر حسینی، و شعبان ، رحیم گماری، علیرضا سعیدی خواندم. نماز ظهر با جماعت در حرم به لطف خدا خواندیم ساعت 45/12 به سمت هتل حرک کردیم، ساعت 10/13 رسیدیم به هتل نهار خورده بودند رفتم آشپزخانه گرفتم و درب هتل خوردم. همه داشتند آماده می شدند جهت حرکت برای عرفه، حاج آقا روحانی چند دقیقه صحبت کرد. و قبل از آن ناظر کاروان (بازرس) چند کلمه صبحت کرد و گفت اگر کسی شما را اشتباهاً بازدید کرد قبول نکنید و مواظب باشید. بعد از صحبت های حاجی رفتیم غسل احرام حج تمتع از حجه الاسلام کردم. و به یاری حضرت حق و آرزوی قبول طاعت لباس احرام پوشیدیم، و حرکت کردیم با توجه به ترافیک ساعت 9 مستقر شدیم، شام دادند و بعد مقداری استراحت کردیم. شب حاج آقا جباری را دیدم که در کاروان سنندج آمده بود. ساعت سه بیدار شدیم و ساعت 20/4 نماز جماعت به امامت حاج آقا میبدی برگزار شد ساعت 7 صبح صبحانه دادند. مقداری حاج آقا میبدی در مورد بالا رفتن از کوه جبل الرحمه فرمودند و مقداری حاج آقا صالحی و بازرسان کاروان هم یک دقیقه صحبت کردند. بعد رفتم رو به دامنه کوه جبل الوحه، خداوند چه جمعیت با عظمتی خداوند شناخت و عرفان به همگی ما عطا بفرما خداوند یک لحظه دست ما را از دامن امامان و معصومین کوتاه مگردان. در بین جمعیت تعدادی از مردم و زن کشورهای دیگر اجناسی از قبیل دم پایی، لباس احرام و .... و تعداد ماشین آب معدنی و آب میوه تقسیم می کردند. در عرفات آب به اندازه فراوان لوله کشی شده بود که گاهی شیر و ؟ داشت، خداوندا وهامیون و آن سعود را لعنت کن ساعت 30/12 ناهار دادند، بعد از ناهار مقدار استراحت کردیم، بعد از استراحت همراه حاج الله مراد دقیقه حمام اوژانسی دوش گرفتیم، بعد از حمام نزدیک هایی غروب بود دوری زدیم، خداوندا ما را بی بهره نکن، شام را دادند و بعد از شام حاج آقا میبدی مقداری صحبت کردند. با توجه به اینکه تمام طول شب در ماشین بودیم ساعت نزدیک به 4 به ؟ رفتیم روحانی محترم کاروان اعلام کرد سنگ جمع کنید هر کدام 70 عدد جمع کردیم و نیت وقوف کردیم از طول صبح تا طلوع آفتاب حرکت کردم . خداوند روز قیامت به داد ما برس و دست ما را از دامن قرآن و اهل بیت ولایت کوتاه مگردان مقداری که حرکت کردم ترافیک ماشین ها اجازه نمی دادند و پلیس خیلی بی عرضه بود نمی توانست کنترل کند. راه افتادیم هرکسی بین صحرای روز قیامت با چشم دیدم که کسی آب به کسی کمتر می داد هرکس جستجو می کرد که آبی گیر بیاورد. بالاخره به علت خستگی نشانی مقداری استراحت کردیم حدود یک ساعت 12 ظهر بود آبی بود که آن را بسته بودند ،مقداری با آب داغ سروصورت برداشتیم. خیلی گشتیم مقر کاروان سنندج را پیدا کردیم بعداً کاروان خودمان را هم پیدا کردیم، افرادی هم گم شده بودند بعداً یکی به یکی پیدا شدند . همراه تعدادی از حاج و حاج آقا میبدی رفتیم جمره عقبه را طی کرده ایم و آمدیم دیر شد آن روز نشد قربانی بکشیم و شب هم خسته بودند هر کسی گوشه ای افتاده بود همراه حاج آقا مرادی رفتیم ستاد گمشدگان بخوانیم ؟ برگشتیم و آمدیم تکیه هرکسی پیدا کردیم و روی آن خوابیدم. نماز جماعت مغرب و عشا در بعثه حضرت آیت الله خامنه ای خواندیم ـ شب جمعه دعای کمیل بود. صبح زود بیدار شدیم بعد از نماز همراه دوستان رفتیم تا (کشتارگاه) که به یاری خداوند گوسفند را ذبح کنیم گفتند که ساعت 6 باز می شود برگشتیم صبحانه را خوردیم مجدداً حرکت کردیم همراه 9 نفر از دوستان که خریدیم هر کدام 300 ریال و صاحب گوسفندان خیلی آدم خوبی بود بعداً حاج حسین به نیابت گوسفند ما را هم بردند .برگشتیم حاج آقا سرمان را با تیغ زد خداوندا خودت قبول کن. و من سر حاج آقا صفری را زدم بعد از سرزدن رفتیم حرم و از لباس احرام بیرون آمدیم خداوندا قبول کن. بعد ناهار را خوردیم و مقداری استراحت کردیم و ناهار در خدمت حاج شکر ا لله محمدی بودیم در کاروان حاج آقا میرزایی سنندج، بعد از ناهار حاج آقا سرشار آمدند و چند ساعتی در حضور ایشان بودیم و بعداً همراه حاج آقا میبدی رفتیم . شیطان 1ـ2ـ 3 خیلی شلوغ بود الهی به عظمت و بزرگواریت شکر، خداوندا قبول کن از ما. ساعت 3 شب همراه حاج الله مراد و حاج علی مراد حرکت کردیم به سمت مسجد نماز جماعت را به جماعت خدا توفیق داد خواندیم، دندانم خیلی درد می کرد بعد از نماز رفتیم نزدیک حجره و آفتاب که زد به هرشیطان هرکدام 7 سنگ زدیم خداوند شیطان را از ما دور ساز و ما از وسوسه شیطان دور ساز، پروردگارا به کرم و بزرگواریت به ما رحم کن. برگشتیم کاروان ساعت نزدیک 9 بود حاج علی مراد رفت 4 لیوان چای شیرین و مقداری پنیر آورد. ولی همگی از پنیرتنفر داشتیم، صبحانه را خوردیم و هر کدام گوشه ای افتادیم. ناهار را زود دادند و همگی آماده حرکت به سوی مکه شدیم عده ای راه افتادند و عده ای هم می خواستند با ماشین بیایند. من و حاج گلشن و حاج الله مراد و حاج مرادیان با هم پیاده راه افتادیم کفش هایمان هم خراب بود .خداوندا خودت قبول کن پروردگارا ما گناهکاریم ولی رحمت و بزرگواری شما بیشتر از گناه ما است رحمی به حال ما بکن. در بین راه گاه گاهی استراحت می کردیم و ترافیک پیاده و خودرو خیلی سنگین بود. نزدیک غروب ساعت 5 به هتل رسیدیم . حاج آقای مرادی شوخی می کردند چای خوردیم نماز جماعت مغرب و عشا برگزار شد و رفتم حمام امکانات و لباس ها را شستیم. صبح ساعت 30/3 حاج عبدالله رستمی که مریض شده بود او را آوردند در ساعت 20/4 نماز صبح را خواندیم. بعد از نماز صبح چون خسته بودیم مقداری استراحت کردیم، ساعت 7 صبحانه دارند. ساعت 8 همراه حاج الله مراد رفتیم جهت انجام پنج عمل که باقی مانده بود. به حمد خداوند عزوجل ساعت 9 شروع کردیم طواف حج به نماز بین صفا و مروه، طواف نسا و نماز نسا نزدیک به اذان به حمد خداوند تمام کردیم نماز جماعت را خواندیم بعد از نماز جماعت راه افتادیم ساعت نزدیک 30/1 به هتل رسیدیم، ناهار آماده بود ناهار را خوردیم رفتیم اتاق چای را خوردیم و تا ساعت 30/4 استراحت کردیم ساعت 30/4 تا 5 چای خوردیم حرکت کردیم تنها به سمت حرم امن الهی . خداوندا توفیق داد چند رکعت نماز خواندم. نماز جماعت برگزار شد حرکت کردم بعد از نماز به هتل راه افتادم آمدم . دوستان شربت لیمو درست کرده بودند خوردم شام دادند دوستان رفتند جهت زیارت و اعلام شد که برادران جمع شوند. روز دوشنبه بار خدایا به من بخشش هر روز دوشنبه دو نعمت از خود ای کسی که او است معبود آمرزنده و آمرزنده گناه جز او مفقود. بار خدایا من آمرزشت خواهم از هر نذر می کردم و از هر وعده دارم و از هر پیمانی بستم و گسستم و از تو خواهم ادای مظلم های بندگانت را که در عهده دارم هرکدام بنده ای از بندگانت یا کنیزانت که حقی از عهده ام دارند و از آنها ربوده ام در جان او یا آبرو یا مال یا عیال و فرزند و یا بدی پشت سر او گفتم یا باری بر او نهادم از کجی یا خواهش دل یا سر بزرگی یا اشک یا خودنمایی یا تعصب غائب باشد یا حاضر زنده یا مرده اکنون دستم نمی رسد و نمی توانم به او پرداخت کنم و از او حلالیت جویم از تو خواستارم ای آن که حوائج را داری و آنها اجابت پذیر خواست تو و شتابان برای اراده تو که رحمت ؟ بر محمد آل محمد و او را از من راضی کن بهتر چه خواهشی و ببخشی برایم از نزد خود رحمت زیرا آمرزش از تو نکاهد و بخشش تو را زیان نرساند یا ارحم الرحمین. صبح زود بیدار شدیم رفتیم مسجد که نزدیک هتل بود نماز جماعت را خواندیم و چند سوره قرآن پروردگار خودت قبول کن. بعد ازظهر مقداری استراحت کردیم و صبحانه شیر دادند بعد از صبحانه مقداری مطالعه و رفتم جهت حرم امن الهی نماز جماعت را در حرم خواندم. بعد از نماز جماعت راه افتادم به سمت هتل ناهار خوردیم شد ساعت 2 بعد تا ساعت 30/4 استراحت کردیم. ساعت 30/4 حرکت کردم جهت احرام عمره مفرده به نیابت پدرم. خدا توفیق داد با یک مینی بوس با حاج صفری و حاج علی هرکدام 4 ریال دادیم و رفتیم احرام را بستیم. خداوندا به بزرگواریت خودت قبول کن. برگشتیم هتل با اتوبوس نماز مغرب و عشا بود که نماز مغرب را خوانده بودند و حاج آقا میبدی صحبت می کرد نماز را خواندیم و شام را هم خواندیم. بعداً همراه حاج صفری جهت اعمال عمره ؟ رفتیم و تا ساعت 3 نصف شب انجام دادیم خداوند قبول کن خودت پناه برم از شر نفسم که نفس بسیار وادار به بدی کند جز آن که رحم نماید پروردگارم و پناه برم به او از شر شیطان ساعت 3 نصف شب خداوند توفیق داد که به نیابت پدرم، عمره مفرده را انجام بدهم و مقداری استراحت کردم تا نماز صبح ،نماز صبح را خواندم و استراحت کردم صبحانه ساعت 30/7 صبح دادند. بعد از نماز صبح ریال های سعودی را دادند 950 ریال که 300 ریال را به حاج الله مراد دادم . داندانم درد می کرد استراحت کردم نماز صبح در مسجد برگزار شد. بعد از نماز و ناهار مقداری استراحت کردم. ساعت 30/4 همراه با حاج صفری رفتم قبرستان ابوطالب خداوند امامان ما چقدر مظلوم هستند خداوندا به مظلومیت امامان به ما رحم کن دست ما از دامن امامان کوتاه نکن بعد از زیارت قبرستان ابوطالب و قبر حضرت خدیجه (س) رفتیم حرم نماز جماعت و بعد از نماز جماعت برگشتیم. پروردگارا در روز سه شنبه سه چیز نگذار برایم .گناهی جز آنکه بیامرزی اش و اندوهی جز آنکه از من دور کنی و نه دشمن که برانیش به نام خدا بهترین نامها بنام خدا پروردگار زمین آسمان بخواهم. خدایا برآور برایم در چهارشنبه چهار حاجت نیرویم صرف طاعت خود کن، و نشاطم در عبادتت و رغبتم در ثوابت نه و زهدم در آنچه مایه عذاب دردناک تو است زیرا تو لطف کننده بر هر چه خواهی ساعت 30/2 شب به یاری خدا با دوستان بیدار شدیم رفتم خیابان و ماشین گرفتیم تا مسجد تنعیم و در آنجا خداوند توفیق داد به نیابت مادرم عمره مفرده انجام دهم احرام بستیم و با ماشین خط واحد رفتیم حرم امن الهی و در آنجا نماز صبح به جماعت برگزار گردید و شرکت کردیم و بعد همراه حاج الله مراد رفتیم جهت انجام اعمال عمره مفرده و تا ساعت 7 صبح انجام دادیم و برگشتیم هتل صبحانه را خوردیم و استراحت کردیم تا ساعت 11 صبح و ساعت 12 رفتیم نماز جماعت و بعد از نماز جماعت ناهار دادند و پس آمدین اطاق و چای خوردیم و پول کرایه رفت و برگشت ؟ تنعیم را جمع کردیم. بعد از مقداری استراحت ساعت 30/15 به سمت کوه حرا حرکت کردیم اتوبوس گرفته بودند هر نفر رفت و برگشت 5 ریال 21 نفر روی اتوبوس نشسته بودیم و بقیه در داخل اتوبوس، رفتیم غار حرا خداوندا روح اولین و انبیاء و شهدا و رسول خدا را شاد کن. رفتیم در بالای غار حرا خداوند دست ما را از دامن پیغمبر و آل او کوتاه مکن، دو رکعت نماز خداوند توفیق داد داخل غار حرا خواندیم و بعد به سمت پایین حرکت کردیم، و آمدیم مقداری نزدیک ماشین منتظر ماندیم، دوستان آمدند و ساعت 30/6 به هتل رسیدیم و چای خوردیم بعداً رفتیم نماز جماعت شرکت کردیم، بعداً شام را دادند بعد از شام همراه حاج آقا مرادی رفتیم تلفن زدیم و رفتیم حرم تا ساعت 4صبح در حرم بودیم. ساعت 4 از حرم آمدیم نماز صبح را خواندم. و مقداری استراحت کردم تا 7 صبح، 7صبح رفتم صبحانه و بعد از آن رفتم حمام. و لباس ها را شستم و مقداری استراحت کردم تا ظهر نماز ظهر را جماعت در مسجد خواندم و بعد ناهار خوردیم بعد از ناهار مقداری استراحت تا ساعت 4 و ساعت 5/1 الی 5/2 حاج آقا نور محمدی مقداری برای حجاج محترم صحبت کردند و بعد تا ساعت 4 استراحت کردیم. ساعت 4 همراه با حاج الله مراد رفتیم بازار و حرم نماز جماعت مغرب و عشا را در حرم خواندیم و برگشتیم هتل و از امشب شام را در اطاق ها دادند. بعد از نماز صبح و مقداری استراحت رفتم به سمت حرم سه هفت دور خداوند توفیق داد زیارت کردم. و پشت مقام ابراهیم خدا توفیق داد چند رکعت نماز خواندم. نماز جمعه را شرکت کردم و بعد از نماز برگشتم منزل موقع رفتن به حرم همراه حاج آقا صفری رفتم ولی در حرم از هم جدا شدیم پروردگار خودت رحمی به حال ما کن و ظهر برگشتیم حرم ناهار را خوردیم و مقداری استراحت کردم بعد از استراحت مجدداً به یاری خدا رفتم و تا نماز مغرب و عشا در حرم بودیم و شب حاج آقا شکراب محمدی زحمت کشیده به منزل ما آمده است. بارانها دلهای ما را به باطل میل مده پس از آن که به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشنده بی عوض و منت بعد از نماز صبح مقداری استراحت کردیم و صبحانه را دادند، و بعد آماده شدیم جهت رفتن به حرم همراه حاج الله مراد رفتیم حرم و خداوند توفیق داد هفت دور طواف کردم، و بعد از آن رفتیم سر چاه زمزم و مقداری آب خوردیم، چند رکعت نماز خواندیم خدا قبول کن برگشتیم منزل رفتیم نماز جماعت بعد از نماز جماعت ناهار را خوردیم و یک ساعت استراحت کردیم . رفتم سر جاده و یک ماشین آمد 5 ریال دادم ما را برد به مسجد و احرام بستیم عمره مفرده خداوندا به عزت و جلالت قبول کن. آب می دادند مقداری چند کیسه آب گرفتیم و خیلی یخ بود حاج الله مراد بلیط خرید سوار ماشین شدیم. رفتیم حرم و اعمال عمره مفرده را به لطف خداوند به جا آوردیم. نماز جماعت مغرب را خواندیم و برگشتیم منزل پروردگار پدر ومادر ما را ببخش و بیامرز روح امام و شهدا را شاد کن و با شهدای کربلا محشور بفرما برگشتیم منزل دوستان شام را گرفته بودند خوردم، بعد از شام دو دور چای آوردم. و پایین آورده بودند جهت حمل وسایل مدینه منوره و دوستان داشتند امکانات اضافی را جمع آوری می کردند و تعدادی از دوستان رفتند به جهت زیارت. روز ولادت حضرت علی علیه السلام بر تمام مسلمین مبارک باشد انشاءالله پرورگارا خودت به ما رحم کن. صبح زود بیدار شدیم نماز را خواندیم و اعلام شده بود به یاری خدا جهت حرک به مدینه منوره بعد از نماز همراه حاج الله مراد و حاج رستمی رفتیم به سمت حرم رفتیم با آب زمزم وضو گرفتیم، خداوند قبول کن. چند رکعت نماز خواندیم و خانه خدا را بوسیدیم، در حجر اسماعیل خدا توفیق داد نماز خواندیم برگشتیم هتل رفتیم غسل کردیم و مجدداً جهت طواف وداع رفتیم خداوند آخرین سفر ما قرار نده توفیق بده پدر و مادر و برادر و خواهرم ؟ به زیارت خانه خودت بیاید نماز ظهر را در مسجد نزدیک هتل خواندیم و ناهار را دادند و جهت حرکت همگی آماده شدند. ساعت 2 حرکت اعلام شد و همگی ساک ها را از اطاق بیرون آوردند سه دستگاه اتوبوس آورده بودند هر اتوبوس نزدیک به 40 نفر سوار شده بود. تا موقع حرکت حدوداً یک ساعت تاخیر داشت ساعت 30/3 تقریباً حرکت به یاری خدا آغاز شد. رفتیم محلی که گذرنامه ها را می دیدند، و بعد از آنجا آمدیم جاده مدینه و حرکت کردیم در بین راه نوشابه دو عدد یک عدد سیب دادند، حدوداً نزدیک 200 کیلومتر به مدینه مانده بود که در یک قهوه خانه در کنار جاده توقف کرد و وضو گرفتیم و هنوز نماز نشده بود در آنجا مقداری اجناس ساعت و انگشتر می فروختند که حاجی ها قیمت کردند و بعد از نیم ساعت همگی سوار شدیم، توقعی نداشتیم تا نزدیک مدینه و در آنجا مجدداً پلیس راه بازدید کرد. و حرکت کرد اول شد مدینه گذرنامه ها را دیدند و اجازه ورود به مدینه دادند سه دور شهر را گشتیم چون خوب بلد نبودند ساعت 11 جلو هتل رسیدیم و هتل 5 طبقه داشت و ما 8 نفر در طبقه سوم، اسکان دادند خیلی خسته بودیم، هرکسی دنبال غذایی می گشت نماز را خواندیم، بعد از نماز حاج رستمی رفت ماست آورد. نان ماستی خوردیم و چای خوردیم و ساعت یک استراحت کردیم محمد و آل محمد صلوات. نماز صبح را خواندیم و چون خسته بودیم استراحت کردم تا ساعت 8 صبح ساعت 8 صبح صبحانه را دادند و رفتیم طبقه 4 صبحانه را دادند. بعد از صبحانه خداوندا توفیق داد رفتیم غسل زیارت را بکنیم بعد از غسل زیارت به اتفاق دوستان همگی آماده شدیم جهت زیارت حضرت رسول (ص) و قبرستان بقیع پرورگارا دست ما را از دامن پیغمبر و آل او کوتاه مکن. پروردگارا روز قیامت رسول امت و اولیاء و امامان بداد ما برسان زیارت نامه خوانده شد، رفتیم نماز خواندیم به اتفاق روحانی کاروان رفتیم قبرستان بقیع و زیارت بقیع را خواندیم خداوند خودت قبول کن. سلام بر رسول خدا، سلام بر بقیع، سلام بر فاطمه، سلام بر امام سجاد، سلام بر امام مجتبی، سلام بر امام محمد باقر، سلام بر امام جعفر صادق، سلام بر ام بنیه مادر ابوالفضل، سلام بر همه شهدا و سلام بر امام خمینی عزیز درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : ورمقاني , هوشنگ , بازدید : 315 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
مادر ش مي گويد که قبل از تولد او فرزندي نداشته . هر چه فرزند به دنيا آورده به گونه اي از دنيا رفته است .او براي اينکه فرزندش زنده بماند نذر مي کند و با گريه و زاري از خداوند توسل مي جويد . شهيد« حاجيان» در سال 1331 به دنيا مي آيد .تولد ش ؛شادي و شاد ماني سراسر خانه را در بر مي گيرد .پدر و مادر ش تمام تلاش خود رابراي سلامتي او به کار مي گيرند. طفل نو رسيده روز به روز بزرگتر مي شود وپس از مدتي به مکتب مي رود تا قرآن ياد گيرد .بعد از آنکه در زادگاه شهيد مدرسه تاسيس مي شود او به مدرسه مي رود و مقطع ابتدايي را به پايان مي رساند .علي رغم علاقه خاصي که به درس و مدرسه داشت ؛ چون خانواده او وضعيت مالي خوبي نداشتند، مجبور مي شود مد رسه را ترک کند و در کنار پدرش به کار هاي کشاورزي و کارگري مشغول شود . وجود اودرکنار پدرپشتوانه بزرگي است تا مشکلات زندگي راتحمل کند. اودرسن نوجواني و بامشاهده فقرومشکلات ناشي از خيانتهاي حکومت شاه که برزندگي آنها وساير روستاييان سايه افکنده بود ،به پدرش دلداري مي دهدومي گويد:
پدر جان ديگر ناراحت نباش .من بزرگ شده ام و ديگر نمي گذارم شما زياد کار کنيد و خسته شويد . اومدتي به عنوان شاگرد راننده مشغول به کار مي شود .درچهارده سالگي پدرش از دنيا مي رود و تامين مخارج خانواده به دوش او مي افتد .به همين دليل او از خدمت سر بازي معاف مي شود ..طولي نمي کشد که يک وانت بار خريد و علاوه بر انجام دادن کارهاي کشاورزي ،با وانت هم کار مي کند . در سن 24 سالگي ازدواج مي کند .مراسم عقد و عروسي او بسيار ساده و ابتدايي انجام مي شود و او در کنار همسرش زندگي ساده اي راشروع مي کند. .جريان زندگي اوهمچنان ادامه داشت تا انقلاب شکوهمند اسلامي به پيروزي مي رسد . طولي نمي کشد که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان حضرت امام (ره)تاسيس مي شود .او به همراه 70نفرازجوانان ديگربه دعوت شهيد بروجردي به واحدپيشمرگان مسلمان کرد درسپاه مي پيوندد . پس از عضويت در اين واحد به کامياران وکرمانشاه مي روند تا براي پاکسازي منطقه از دست گروهکهاي ضد انقلاب وارد عمل شوند .بعد از مدتي درگيري سختي شروع مي شود .با قدرت نمايي ومبارزات شهيد حاجيان وديگر همرزمانش ضد انقلاب فراري مي شود. .شهيد حاجيان در آن وقت عضو واحد عمليات سپاه قروه بوده است.او به خاطر تلاش و شجاعت زيادي که در راه مبارزه با گروهکها از خود نشان مي دهد از سوي مسئولان عالي رتبه سپاه به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهرستان کامياران منصوب مي شود. .پس از اين کار به پاکسازي تمام روستاهايي که در منطقه کامياران قرار دارند مي پردازد و از اين کار هم موفق بيرون مي آيد .بعد از آن فرمانده گردان عملياتي جندالله سر دشت مي شود. در زمستان سال 1361 به منطقه بوکان مي رود. بعد از آنکه ما موريت او در بوکان تمام مي شود باز به سر دشت مي آيد .پس از چند روزقصد مي کندبه مرخصي برود.ا و همراه دو نفر از نيرو هاي خود که هر دو نفر آنها همشهري اوبودندبه مرخصي مي روند .نيرو هاي ضد انقلاب خبر مرخصي رفتن شهيد حاجيان رامي شنوند و مسير حرکت او را به طور کامل بررسي مي کنند .دشمنان مردم ايران در پشت سخره بزرگي که در مسير جاده ديواندره –سنندج قرار دارد کمين مي گيرند و به محض اينکه خودروي شهيد حاجيان را مي بينند شروع به تير اندازي مي کنند و به طور بسيار فجيعي هر سه نفر آنهارابه شهادت مي رسانند . او جزواولين نيرو هايي بود که در سپاه مشغول به خدمت شد ؛خدمت او درسپاه خدمتي شجاعانه ؛متواضعانه و خالي از هر گونه ادعايي بود .شجاعت در راس خصو صيات او قرار داشت.در بحراني ترين شرايط در گيري ها وارد عمل مي شد .شب هنگام در بحبوحه وحشت تاريکي شب به قلب نيرو هاي دشمن مي زد ؛فرصت را از دست نمي داد کاري را که بايد انجام مي گرفت انجام مي داد .هيکل زيباي او نشان از سر بلندي و شجاعت او داشت . روحيه بسيار خوبي داشت .هيچ گاه از نيرو هاي دشمن نمي تر سيد ترس از دشمن با او کاملا بيگانه بود .علاقه عجيبي به جبهه و مبارزه داشت .هر وقت که مي گفتند در فلان محل نيرو هاي ضد انقلاب کمين زده اند ،بلافاصله اسلحه اش را برمي داشت و در حالي که اين جمله را مي گفت:( .هر که دارد هوس کرببلا بسم الله) بر مي خواست و به محل کمين مي رفت .خستگي براي او معنايي نداشت ؛در سخت ترين شرايط و به دنبال ساعتها در گيري و مبارزه ؛خور شيد خنده از روي لبهاي او افول نمي کرد .سر ماي طاقت فرساي منطقه هم او را از مبارزه و نبرد باز نمي داشت و در سر ماي سخت و با وجود برف سنگين باز هم مبارزه و شجاعتي را که مي بايست انجام دهد انجام مي داد. هيچ گونه غروري در وجود او نبود با وجود آنکه فر مانده بود اما سخت ترين و پر مخاطره ترين کار ها را انجام مي داد .چندان به خورد و خوراک اهميت نمي داد .بعضي اوقات به چند تکه نان خشک هم بسنده مي کرد .به رزمندگان اسلام عشق مي ورزيد .به گفته يکي از همرزمان او وقتي که در پايگاههاي دهگلان بلبلان آباد و گز گزاره خدمت مي کرد؛به دانش آموزاني که ايام تابستان را به آنجا مي آمدند علاقه زيادي نشان مي داد و آنان را از صميم قلب دوست مي داشت .امام (ره)راخيلي دوست داشت ؛هميشه يک عکس از حضرت امام (ره)رادر جيب خود نگهداري مي کرد . بعضي وقتها هنگامي که مي خواست بخوابد عکس امام را از جيب خود بيرون مي آورد و روي سينه خود مي گذاشت و بعد مي خوابيد . نيرو هاي خودش را از هر نظر مورد تفقد قرار مي داد . اگر مي ديد يکي از نيرو هايش زياد به مرخصي نمي رود پيش او مي رفت و اگر مشکل مالي داشت به او کمک مي کرد . در بعضي اوقات از بچه ها پول جمع مي کرد و به شخص مورد نظر مي داد ،بدون آنکه کسي متوجه شود. وجود او براي مردم ودوستداران انقلا ب مايه اميد وبراي دشمنان وگرو هکهاي ضد انقلاب باعث وحشت ودلهره بود.ضد انقلاب به تمام مناطقي که شهيد حاجيان در آنجا خدمت مي کرد اعلاميه داده بود که هر کس شهيد حاجيان را چه به صورت زنده و يا کشته شده نزد آنها بياورد ؛ مبلغ بسيار زيادي پول و جايزه به او مي دهند. شهيد حاجيان نقش قابل توجهي را در سازماندهي نيرو ها طراحي عمليات و در نهايت سر کوبي گرو هکهاي ضد انقلاب داشته است .شهيد حاجيان به خوبي مي دانست که گرو هکهاي ضد انقلاب نمي توانند با او رو به رو شوند و اين گفته را بار ها در ميان نيرو هاي خود تکرار کرده بود : گرو هکهاي ضدانقلاب نمي توانند او را رو به رو مورد هدف قرار دهند که نحوه ي شهادت اونشان دهنده اين واقعيت است. منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
خاطرات: عبدالله ميرزايي: شهيد حاجيان در عين شجاعت ،بسيار کار کشته و آگاه هم بود .هيچ وقت يادم نمي رود يک شب که در يکي از مناطق کردستان با گرو هکهاي ضد انقلاب در گير بوديم کار به جايي رسيد که با يد يک دستگاه کالبير پنجاه را از ابتداي کوه تانوک قله مي برديم تا بهتر مي توانستيم روي گرو هکها مسلط بوده و با آنها مقابله نماييم .خلاصه شهيد حاجيان فرصت را از دست نداد و تمام قطعات جدا شدني کاليبر را از هم جدا کرد و هر قطعه رابه دست يکي از بچه ها داد تا به بالاي کوه ببرند .در اين هنگام با ناراحتي به او گفتم :اين چه کاري است که شما مي کنيد ؟در اين تاريکي شب چطور مي توانيد اين همه قطعه رابه هم وصل کنيد ؟شهيد حاجيان در حالي که مرا به آرامش دعوت مي کرد، گفت: نترس من همه چيز را فراهم مي کنم ،بعد از اين صحبت ها او رفت .ساعت حدود 4 يا 30/4 بامداد بود که ما به نوک قله رسيديم و در کمال ناباوري ديديم که شهيد حاجيان تمام قطعات کالبير پنجاه را به هم وصل کرده و آماده شليک مي باشد. بايد در نظر داشت که وصل کردن قطعات يک کالبير پنجاه آن هم در تاريکي شب و با وجود سر ماي سخت کوهستان ،کار بسيار مشکلي مي باشد و از عهده هر کسي بر نمي آيد . در يک عمليات ،نيرو هاي شهيد حاجيان در محاصره گرو هکهاي ضد انقلاب قرار مي گيرند ؛محاصره به گونه اي بوده است که حتي با هلي کو پتر هم نمي توانستند به آنجابروند .کم کم مقدار آبي که در نزد نيرو ها بوده ،تمام مي شود و نيرو ها رفته رفته تحمل خود را از دست مي دهند .اما بعد از مدتي شهيد حاجيان آن شير مرد ميدان مبارزه و جهاد با شجاعت مثال زدني خود حلقه تنگ محاصره را از يک نقطه نامشخص مي شکند و نيرو هاي خود را از محاصره نجات مي دهد. خيلي صبور و مقاوم بود .در سخت ترين موقعيت ها هم ناراحت نمي شد و هميشه خنده و شاد ماني در چهره او به ميهماني مي نشست .فکر کنم سال 1360 بود که با چند نفر از دوستان در جاده سنندج -کامياران حرکت مي کرديم . نا گاه رادياتور ماشين داغ کرد و ماشين از حرکت باز ايستاد .در اين هنگام شهيد حاجيان که در کنار من نشسته بود بلافاصله از ماشين پياده شد و به زير ماشين رفت .از من يک پيچ گوشتي خواست .پيچ گوشتي را به او دادم .شهيد حاجيان شيلنگ راديات را باز کرد اما درحين باز کردن شيلنگ آب داغ زيادي به سر و صورت او پاشيد و او را خيس کرد . نقص ماشين بر طرف شد و ما به راه افتاديم ؛هوا خيلي سرد بود ؛باد سردي هم مي وزيد و برفهاي اطراف رابه طرف ماشين پر تاب مي کرد .با وجود سختي وضعيت هوا منطقه هم بسيار نا امن بود .گرو هک ها در جاي جاي منطقه کمين زده بودند .شهيد حاجيان به خاطر اينکه از اين موضوع اطلاع داشت در آن سر ماي سخت و با سر و روي خيس بلند شد و در پشت کاليبري که در پشت ماشين گذاشته بوديم قرار گرفت. او تقريبا حدود 40 تا 45 کيلو متري که تاکامياران فاصله داشتيم همان گونه مقاوم و استوار در پشت کاليبر پنجاه ايستاد . وقتي به مقصد رسيديم تمام سر و صورت و لباسهاي شهيد يخ زده بود .اما شهيد حاجيان مثل گذشته باز هم مي خنديد و شوخي مي کرد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : حاجيان , يدالله , بازدید : 205 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد « محمود امان اللهي» در تاريخ 25/3/1339 در خانوادهاي مذهبي در روستاي «جعفرآباد »درشهرستان «بيجار» واقع در استان «كردستان» چشم به جهان گشود. پس از سپري كردن دوران كودكي، تحصيلات ابتدايي را در كوران فقر و محروميت، در دبستان "معرفت" روستا كه شامل دو كلاس خاكي بود، آغاز كرد. اشتياقش در كسب علم و دانش چنان بود كه همواره دانشآموز ممتاز بود. تا جايي كه دو پايه تحصيلي را در يك سال به صورت جهشي طي نمود. وي در كنار تحصيل پابهپاي خانواده در امر كشاورزي و دامداري كوشا و ساعي بود. حتي بعد از اتمام كار كشاورزي، به عنوان كمك و مساعدت با همسايگان كشاورز خود در روستا همكاري ميكرد. با سن كمي كه داشت در عالم نوجواني به صور مختلف خانوادههاي مستضعف و بيبضاعت را به انحاي متفاوت ياري مينمود. سرانجام پس از اتمام تحصيلات مقدماتي به دليل نبود امكانات آموزشي جهت آموختن پايههاي بالاتر در سال 1349 زادگاه خويش را ترك كرد. در آن زمان كه جاده مواصلاتي ميان شهر تكاب و روستاي جعفرآباد، جادهاي خاكي از نوع مالرو بود، به گونهاي بسيار مشقتآور اين مسير را با دوستان در گرماي طاقتفرساي تابستان و سرماي سوزناك منطقه طي مينمود. ايشان در آن شهر عليرغم مهيا بودن زمينههاي انحرافي از لحاظ عقيدتي و اخلاقي، به هيچ دسته و گروه موجود در آن زمان كه نقشه به انحراف كشاندن نسل جوان و جداكردن آنها را از دين بر عهده داشتند، نه تنها تمايل و گرايشي پيدا نكرد؛ بلكه به سمت و سوي مايههاي ديني گرويد.
وي در زمان تحصيل در دوره متوسطه نيز، جزء شاگردان ممتاز و برجسته بود. پس از گذراندن پايه پنجم طبيعي در دبيرستان سعدي سابق شهر تكاب، براي اخذ ديپلم به شهر كرمانشاه عزيمت نمود. سرانجام در سال 1356 با قبولي در پايه ششم طبيعي در دبيرستان 25 شهريور سابق كرمانشاه موفق به اخذ ديپلم طبيعي گرديد. سپس به لحاظ علاقهاي كه به ميهن داشت و نيز حب وطن را نشأت گرفته از ايمان ميدانست، لذا در تاريخ 1/7/ 56 وارد دانشگاه افسري ارتش در تهران شد و دوران شبانهروزي دانشگاه را با موفقيت طي نمود. اما قبل از فارغالتحصيلي در همان اوايل پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، پدر ايشان كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوسته بود و در درگيري با گروهكهاي ضدانقلاب منطقه در روستاهاي تابع شهرستان تكاب (جنوب شرقي استان آذربايجان غربي) در تاريخ 6/4/59 به شهادت رسيدند. ايشان پس از مرخصي جهت شركت در مراسم شهادت پدر از تاريخ 10/4/59 الي 31/6/59 از طرف دانشگاه افسري به سپاه ناحيه كردستان مأمور گرديد و به عنوان مسئول سپاه و پيشمرگان مسلمان كرد پايگاه موجش و رابط بين ارتش و سپاه در محور عملياتي قزوه ـ سنندج شجاعانه خدمت نمود و در مورخه 1/7/59، يعني دومين روز آغاز جنگ تحميلي، در حالي كه از چندين روز قبل دانشجويان جهت برگزاري جشن فارغالتحصيلي و اخذ سردوشي به دانشگاه افسري نزاجا دعوت شده بودند، ايشان به همراه 270 تن از دانشجويان به فرماندهي سرهنگ نامجو (فرمانده دانشگاه افسري نزاجا) داوطلبانه جهت مقابله با دشمن بعثي با هواپيماي c-130 سريعاً به فرودگاه اهواز منتقل شده و سپس در مناطق آبادان و خرمشهر به نبرد عليه كفار بعثي پرداخت. در اين زمان به عنوان رابط ميان سرهنگ نامجو و شهيد جهانآرا (فرمانده سپاه خرمشهر) به مبارزه ادامه داد و در تاريخ 15/7/59 بر اثر مجروحيت شديد از ناحيه دست چپ و پاي راست به بيمارستان طالقاني آبادان جهت معالجه اعزام گرديد. تا اينكه به خاطر شدت درگيري و كمبود نيرو و سوءاستفاده افراد خائن و فرصتطلب از ناهماهنگيها و نابسامانيهاي اوايل جنگ، در بيمارستان طاقت نياورده و قبل از بهبودي كامل، دور از چشم پزشكان و پرستاران به صورت پنهاني مجدداً عازم خط مقدم جبهه خرمشهر شد. سرانجام در تاريخ 23/7/59 در جريان سقوط قسمت غربي خرمشهر، در حالي كه عده زيادي از همرزمان ايشان به شرف شهادت نايل آمدند، در درگيري خانهبهخانه هنگامي كه عراقيها پل خرمشهر را تخريب نمودند؛ پس از مقاومت زياد مجدداً از ناحيه پرده ديافراگم قلب، پاي راست، كمر و هردو دست به شدت مجروح شده و توانايي جنگيدن از وي سلب گرديد و در حاليكه بيهوش بر زمين افتاده بود، به اسارت ارتش عراق درآمد. پس از مدتي شكنجه، وي را به اردوگاه "رماديه" منتقل نمودند. در همان ايام و با توجه به اوضاع و احوال و قرائن، دوستان همرزمش ظن قريب به يقين شهادت وي برده بودند. عليهذا طبق فرمان همگاني شماره 234 ارتش، پوستر شهادت ايشان از سوي دانشگاه افسري نزاجا چاپ و منتشر شده و مراسم شهادت هفت و چهلم، در زادگاهش برگزار گرديد. در دوران اسارت در كنار بزرگواراني همچون سرور احرار و آزادگان شهيد حجتالاسلام ابوترابي بودند و به گواهي شهيد ابوترابي، ايشان به خاطر عدم همكاري با استخبارات بعث و تحريك نمودن ساير اسرا به مقابله با نيروهاي بعثي، بارها مورد شكنجه و آزار و اذيت قرارگرفتند آنچنان كه با صداي تلاوت قرآن، اذان و مداحي در رساي امامحسين(ع) و يارانش، عراقيها را به ستوه آورده بود. به همين علت براي جبران اين سرسختيها، وي را بدون معالجه در سياهچالها و شكنجهگاههاي قرون وسطايي و در زندانهاي مخفي رژيم بعث عراق شكنجه ميكردند. حتي يكبار به بهانه مداواي مجروحيت به قصد قطعكردن پا، ايشان را به بيمارستان الرشيد بغداد اعزام كردند. اما عليرغم فشار شديد و تهديد پزشكان عراقي مبني بر اينكه اگر پاي راست شما قطع نگردد، امكان سرايت عفونت آن به ساير اعضاي بدن ميباشد؛ ايشان پاي مجروح خويش را سند جنايات بعثيها خواند و اجازه قطعكردن آن را نداد. سرانجام بنا به تشخيص سازمان صليب سرخ جهاني طبق كنوانسيون سوم ژنو، به علت شدت جراحات وارده به عنوان مجروح جنگي صعبالعلاج جهت مداوا، پس از تحمل 244روز اسارت به همراه 24 نفر از اسراي معلول ايراني با اسراي عراقي در ايران مبادله و با دومين كاروان آزادگان در تاريخ 26/3/60 وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدند و پس از آن به سخنرانيهاي مختلف پيرامون افشاگري جنايات صدام كافر در عراق با اسراي ايراني و ملت ستمديده عراق، در ارتش، سپاه، دانشگاه افسري و مساجد جنوب و شرق تهران پرداخت و تا تاريخ 20/6/60 به اداره دوم سماجا (دايره ضدجاسوسي و امور اسراي عراقي) مأمور گرديد. سپس از 20/6/60 تا 31/6/60 در بيمارستان تهران تحت عمل جراحي و مداوا قرارگرفت و به مدت 6 ماه تا تاريخ 10/12/60 به ايشان استراحت پزشكي داده شد. اما تقريباً تمام اين مدت را از تاريخ 5/8/60 الي 22/1/61 داوطلبانه مسئول بسيج مستضعفين و قائممقام سپاه تكاب بود و در دايره مواد مخدر سپاه كردستان نيز فعاليت مينمود. پس از پايان استراحت پزشكي، خود را به واحد مربوطه در دانشگاه افسري معرفي نمود؛ اما بنا به درخوست كتبي نماينده مردم شهرهاي مياندوآب و تكاب در مجلس شوراي اسلامي (حجتالاسلام محمدعلي خسروي) و فرمانده سپاه تكاب (برادر نيكآيين) از فرمانده دانشگاه افسري (سرهنگ نامجو) مبني بر نياز مبرم به وجود ايشان با توجه به كمبود نيروي انساني فعال، متعهد و انقلابي در منطقه و نيز به علت فعاليتهاي زياد و خوشنام بودن و همچنين تسلط بر زبان تركي و كردي، مجدداً از 22/1/61 الي 22/7/61 مأموريت ايشان تمديد گرديد اما به علت حساسيت منطقه سردشت و محاصره آن از هر طرف توسط ضدانقلاب ايشان را از 1/4/61 به عنوان قائممقام و فرمانده سپاه سردشت (برادر احمديمقدم) انتصاب نمودند و پس از هماهنگي فرمانده سپاه ناحيه كردستان (برادر ناصر كاظمي) با دانشگاه افسري و فرمانده(سابق) نيروي زميني ارتش جمهوری اسلامی ایران(سپهبد شهید صياد شيرازي) تا تاريخ 14/1/62 با تمديد مأموريت ايشان در سپاه موافقت گرديد. از 14/1/62 تا 10/2/62 در سمت معاونت افسر عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) در اروميه و منطقه 11 سپاه و از آن تاريخ تا 5/5/62 مسئول بازرسي و دايره سياسي قرارگاه حمزه سيدالشهداء و سپس تا تاريخ 28/6/62 به عنوان سرپرست عقيدتي سياسي لشكر 23 نيروهاي مخصوص (نوهد) مشغول به خدمت بود. سپس با هماهنگيهاي مسئولین تا تاريخ 25/9/62 به عنوان مسئول سازماندهي بسيج عشايري قرارگاه حمزه سيدالشهداء انجام وظيفه نمود كه در طول اين مدت، سهبار شديداً مجروح گرديد و از آن تاريخ تا 5/3/63 به تيپ 1 لشكر 23 نوهد مأمور شد. سپس تا تاريخ 29/2/63 به فرماندهي گردان ضربت عملياتي جندالله بانه منصوب شد. از تاريخ 1/1/64 تا 15/7/64 بنا به امر سپهبد شهید صياد شيرازي فرماده(سابق) نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به قرارگاه كربلا و خاتمالانبياء مأمور گرديد و به عنوان معاون فرمانده تيپ شهادت منصوب گرديد ودر اين مدت در عملياتهاي ظفر 1و2و3 و كربلاي 1و2و3 شركت نمود. پس از آن تا 31/1/65 در دايره عمليات نزاجا مستقر در لويزان به مأموريت خويش ادامه داد و از 1/2/65 به طور كلي از نیروی زمینی به ستاد مشترک ارتش منتقل گرديد و تا 22/11/65 به عنوان معاون حفاظت اطلاعات ناحيه ژاندارمري كردستان مشغول به خدمت گرديد. و از آن تاريخ تا 2/3/67 در سمت مشاور نظامي و معاون هماهنگكننده عقيدتي سياسي ناحيه ژاندارمري كردستان منتصب گرديد. از 20/4/67 الي 20/7/67 بنا به درخواست لشكر 28 پياده كردستان ايشان به عنوان رابط ژاندارمري به آن لشكر مأمور شدند. در بحرانيترين ايام درگيري و حساسترين لحظات جنگ ايران و عراق در منطقه كردستان برابر دستور فرمانده(سابق) لشكر 28 كردستان (سرتيپ2 احمد دادبين) ايشان به فرماندهي يكي از گردانهاي تكاور منصوب شدند و در يكي از عملياتها همراه چهارتن از نيروهاي تحت امر خويش در تاريخهاي 30/4/67 و 1/5/67 در ارتفاعات استراتژيك «مارو »كه در حال سقوط از سوي مزدوران ارتش عراق بوده، از دست نيروهاي تككننده خارج و ضمن تثبيت كامل مواضع خودي و نگهداري سرزمين تحت تصرف اقدام به انهدام تعداد 6 دستگاه از تانكهاي دشمن و از بين بردن عده زيادي از نفرات پياده دشمن نمودند كه در اجراي عمليات موفق به دستگيري و اسارت دو نفر نظامي ارتش بعث كه مسلح به موشكانداز آر.پي.جي7 بودهاند مينمايد .اودر پايان اين عمليات صفحه زرين ديگري از كارنامه خود را خالصانه ميآرايد. به گونهاي كه تهور و جسارت وي تا مدتي زبانزد كليه نیروهای لشكر مزبور بوده است و از تاريخ 13/9/69 به مدت شش ماه به عنوان مشاور دادستان نظامي به سازمان قضايي نيروهاي مسلح كردستان مأمور گرديد و پس از اتمام مأموريت در سمتهاي معاونت تبليغات و نيز معاونت هماهنگكننده ناحيه انتظامي كردستان، سالها به مردم كردستان خدمت نمودند و سپس بنا به درخواست فرمانده وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در تاريخ 22/5/74 با مأموريت ايشان از نیروی انتظامی به نیروی زمینی ارتش موافقت به عمل آمده و از 5/2/75 به عنوان مشاور اجرايي فرماند ه نیروی زمینی ارتش به فعاليت خويش ادامه دادند و در مورخه 4/4/75 به عنوان نماينده معاونت تعاون این نیرو در امور اقتصادي در مناطق تحت پوشش قرارگاه شمال غرب منصوب گرديد و سرانجام در تاريخ 24/6/75 پس از اتمام مدت مأموريت به ناجا بازگشت و مجدداً در سمت معاونت هماهنگكننده عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان، بار ديگر به كردستان بازگشت و پس از چندين سال خدمت صادقانه و شجاعانه در لباس مقدس سربازي در راه اسلام، بنا به درخواست استانداروقت كردستان در تاريخ 15/9/78 به طور كلي از نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران به وزارت كشور و سپس به استانداري كردستان منتقل گرديد. آنچه كه ايشان در سالهاي پس از جنگ همواره با آن دست به گريبان بودند، آسيبهاي چشمي ناشي از دوران اسارت و جنگ بود. تا اين كه سرانجام به علت جراحات شديد مغزي، طي دو مرحله در بيمارستان توحيد شهر سنندج، تحت درمان و مراقبت پزشكان قرار گرفتند؛ اما به دليل عدم بهبودي و بنا به تشخيص پزشكان، ايشان را به صورت اورژانسي به وسيله هواپيماي ارتش در تاريخ 7/3/79 به بيمارستان خانواده ارتش در تهران منتقل نموده، بستري و تحت درمان قرار گرفتند. اما متأسفانه عليرغم تلاش پزشكان و مراقبتهاي ويژه، بهبودي حاصل نشد و در تاريخ 15/3/79 به بيمارستان دكتر شريعتي تهران انتقال يافت كه در نهايت اين رزمنده خستگيناپذير در مورخه در مورخه 17/3/79 نداي حق را لبيك گفت و به ديدار پدر و ديگر همرزمان شهيدش شتافت و بنا به وصيتش قلب و كليههاي آن بزرگمرد به 3 نفر از نيازمندان كه سالها از درد بيماري رنج ميكشيدند، اهداء گرديد و پيكر مطهرش پس از اجراي مراسم تشييع در دانشگاه افسري امام علي (ع) و شهر بيجار پس از سالها دوري، سرانجام در زادگاهش و در میان سيل خروشان همرزمان، اقوام و مردم شهيدپرور تشييع و در كنار مزار پدر شهيدش به خاك سپرده شد. از اين شهيد سرافراز 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر به يادگار مانده است. لازم به تذكر است كه ويژگيها و امتيازات برجستهاي كه ايشان را از ديگر اشخاص متمايز ميساخت، به قرار زير است: فرزند شهيد بودن، شهادت، جانباز بودن، آزاده بودن و ايثارگري پس از حيات، قاري قرآن، مداح اهلبيت عصمت و طهارت (ع)، ناطق و سخنور بسيار توانا هم به زبان تركي و فارسي و هم به زبان كردي. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران سنندج و مصاحبه با خانواده ودوستان شهید وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم ...ای مادر عزیز و مهربان !وصیت من این است ،همچنان که فاطمه وار مرا حسینی پرورش دادی ،افتخار کن که من نیز راه حسین را رفتم و شیرت را حلالم کن و رسالت سنگین زینبی را فراموش نکن . ای خواهران !زینب گونه ،پیام شهیدان راه خدا را به گوش جهانیان برسانید و زینب گونه به راه شهیدان ادامه دهید . ای خواهران عزیز و مادر گرای و همسر وفادارم !حجاب و عفت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید و همیشه فاطمه وار زندگی و مبارزه کنید . اگر گریه کردید ،به یاد مظلومیت سرور و سالار شهیدان و مظلومان کربلا ،حضرت امام حسین (ع) سرور آزادگان جهان گریه کنید که این اشکها ذخیره و زاد و توشه ی راه است .ای شنوندگان وصیت نامه ی من و ای مومنان !تا جایی که برای شما ممکن و میسر است ،قرآن بخوانید و در آیا ت آن فکر کنید و بیندیشید ،چرا که رمز موفقیت و سعادت دنیوی و اخروی بشریت در آن می باشد . لطفا هنگام دفن جنازه ام ،زیارت عاشورا را حتما بخوانید و همزمان دفنم کنید . محمود امان اللهی ساعت 6 صبح بعد از اتمام نماز و زیارت عاشورا در آمادگاه منظریه قم هنگام ماموریت در نزاجا و برگزاری مانور ولایت و انبیاء )س) آخرین وصیت نامه سرهنگ امان الهی مشاور تیمسار فرماندهی محترم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در تاریخ 27/2/1357 بسم الله الرحمن الرحیم انالله و اناالیه راجعون لطفاً هنگام دفن جنازه ام زیارت عاشورا حتماً بخوانید و همزمان دفنم کنید دستم از جناب کوتاه شده ؟ الحمدلله رب العالمین. الصلوه و السلام علی اشرف الانبیاء سیدنا ونبینا وسمیع ذنوبنا و طبیب قلوبنا محمد صلی الله علیه و آله و سلم سیما ائمه الهده المعصومین بالاخص بقیه الله فی الارض (عج ) بعد از حمد و سپاس بیکران خداوندوارادت قلبی به پیشگاه همه رسولان و هادیان بشری و ناجیان انسانی خصوصاً کامل ترین و بهترین و افضل ترین آنها حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) و شهادت به کلمه توحید (لا اله الا الله) و توحید کلمه و شهادت به توحید و نبوت و معاد که هم حقند و کتاب و صراط و سوال نکیرو منکر که حق اند. شهادت می دهم که حضرت علی بن ابیطالب (ع) مولی الموحد ین و امام المتقین و یازده فرزند معصومش ستارگان درخشان آسمان امامت و ولایت و هدایت امامان بر حق و جانشینان خلف و صالح پیامبر عظیم الشان اسلام، پیشوایان دینی و امامان معصوم هستند. عمرم را در انتظار فرج حضرت خاتم الانبیاء، مهدی موعود قائم آل محمد (ص) صاحب الامر به سر بردم و در عالم قبر و برزخ همچنان منتظر ظهور شان هستم. انشاءالله خداوند مرا از زمرۀ کسانی و شهیدانی قرار دهد که بعد از ظهور آقا امام زمان ؟ حیات دنیوی مجدد می یابند که در رکاب آقا ، کفار و منافقین و دشمنان اسلام و قرآن را شمشیر بزنند. شهادت می دهم که حضرت فاطمه زهرا (س)؟ ناموس عصمت حق دخت نبوت همسر ولایت و مادر امامت معصومه شهیده و سرور زنان عالم است. سلام و درود به ساحت مقدس قهرمان کربلا پیام رسان شهیدان و مظلومان کربلا حضرت زینب کبری (س) و با سلام به پرچمدار سالار شهدای کربلا و مظهر حیا و شرف و وفا و شجاعت و فضیلت حضرت عباس (ع) . با سلام و د رود بی پایان قلبی به پیشگاه همه شهیدان راه حق و حقیقت از آغاز آفرینش (هابلیان) تاکنون (خمینیان) خصوصاً شهداء بدر و اُحُد و ... کربلا ... و انقلاب اسلامی ایران... در جنگ تحمیلی. با تکریم و درود و سلام و صلوات به روح پر فتوح بزرگ پاسدار حریم ولایت در عصر غیبت و بنیانگذار جمهوری اسلامی اسلام حضرت امام راحل قدس الله و با خالصانه ترین احترام و درود آکنده از قلب و زره زره وجودم به محضر مبارک جانشین خلف امام و نائب امام زمان (عج) و رهبر فرزانه و حکیم والا و ذریه صدیقه طاهره ناخدای کشتی طوفان زده انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ولی امر مسلمین جهان و سلام بر امت اسلامی جهان خاصه جامعه فلسطین و بوسنی و افغان و کشمیر و الجزایر و مصر و عربستان و ... و خصوصاً ملت مبارز و نستوه و همیشه در صحنه و شهید پرور و انقلابی و هوشیار و بیدار ایران اسلامی ـ سلام بر همه شهداء اسلام در ایران زمین خصوصاً روح پدر آزاده و شهیدم ، شهید همیشه جاوید - رحمته الله علیه ـ سلام بر دامن پاک مادرم فاطمه علی مردانی آن مادر دلاور و شیر زن پر تلاش روستایی و دائماً زحمت کش و زجر کشیده و مصیبت دیده دوران و سلام بر همسر پاک و طاهره و فهمیده و وفادار و دلسوز و یار و یاور همیشگی من در زندگی مخصوصاً ایام جنگ تحمیلی که حضور تمام وقتم را مردیون شما بودم و مطمئناً در قیامت پاداشی اگر برای ایام مجاهدتم در اسارت بعثیون و حضور در عملیات ها و خطوط مقدم جبهه ها باشد ، بیشتر آن متعلق به شماست. اگر فرصت داشتم بعد از جنگ هم شبانه روز بی مزد و بی منت در خدمت مردم برای رضای خدا باشم و زاد و توشه آخرت برچینم باز مدیون شکیبایی و صبر و مقاومت و تشویق های شما هستم. همسر خوبم تو همیشه در قلب من محترم و مکرم بودی حتی در دنیای بعد از مرگ فراموشت نمی کنم. منتظرم همچنان بقیه عمر خدادایت را پاک و مقدس زیسته و در تربیت و تحصیل و مواظبت از فرزندانمان بردباری پیشه کنی و پس ا ز ادای تکالیف شرعی و الهی خود به من بپیوندی و آرزو دارم در دنیای همیشگی و جاویدان پس از مرگ شما را زیارت کنم انشاءالله . قصور مرا در وظایفم بر من عاصی سراپا تقصیر ببخش و بیامرز ـ مادرم و همسرم و فرزندانم و برادران و خواهران و اقوام و همرزمان و دوستان و آشنایان و سروران و اساتید و دین داران به گردنم ،که حاضرید یا غائب ـ مرده اید یا زنده ـ دستم از همه شما کوتاه شده از یکایک شما جداً حلالیت طلب می کنم از همه کسانی که در زادگاهم و تکاب و بیجار خصوصاً دیوان دره و سنندج و مریوان و کامیاران و روستاهای تابعه در امر انتخابات دوره چهارم مجلس شورای اسلامی و میان دوره ای به نحوی از انجام زحمات فراوان مرا تقدیر نموده و متحمل هزینه هایی شده اید مرا حلال کنید خصوصاً و هرکس دیگری که هر کدام مبالغی برایم در انتخابات و غیره هزینه نموده اند و مرا کمک مالی نموده اند شما را به خدا حلالم کنید در غیر این صورت هر مقدار که طلب دارید اگر قرض الحسنه بوده از همسرم بگیرید و همسر مهربان و خوبم پیکان را بفروشید و بدهی هایم را پرداخت نمائید در حالی که من در زمان حیات خود را بدهکار آنان نمی دانستم چون همۀ آنها را که اسم برده ام با رضایت خودشان مبالغی را به عنوان کمک به تبلیغات انتخاباتی به ستاد من هدیه نموده بودند و به خود من دادند منتها من برای این که خاطر جمع شوم ضمن تشکر از همه، طلب حلالیت می نمایم. فرزندان خوبم محمد مهدی مریضم خدایت تورا شفا دهد روحیه ات را نباز .خداوند محبان خود را می آزماید. در آزمایش الهی شما و مادرت صبر پیشه کنید صبر ایوب. محمد مهدی عزیزتر از جانم و زهرای خوبم و مهربانم و موحد عزیزم اگر پدر خوبی نبودم مرا ببخشید در تزکیه نفوس و تحصیل علوم قرآنی و علوم ؟ و عمل به فرامین را و امر الهی و دستورات اسلام ناب محمدی کوشا و ساعی باشید و همیشه بر خدا توکل کنید .متقی باشید نماز را حتی المقدور به جماعت به پا دارید. روزه ها را حتماً بگیرید بهترین خودسازی و فراگیری و تدبر و تفکر در قرآن ماه رمضان است آن را دریابید به مادرتان احترام بگذارید. بزرگان خود را احترام بگذارید با مردم خوش رفتار باشید تا می توانید خادم مردم باشید دل به مال دنیا و زر و زیور فریبنده آن و ریاست خوش ندارید دنیا را مزرعه آخرت بدانید، تا می توانید عمل صالح ذخیره آخرت خود بنمائید. با همدیگر مهربان باشید یار ولایت فقیه باشید. به گفتار فرصت طلبان ـ دنیا طلبان ـ ریاست طلبان ـ دشمنان اسلام ـ منافقان ـ ضد انقلاب گوش فرا ندهید. همیشه در خط رهبری باشید تا موفق و سربلند باشید. همیشه بعد از نمازها ارواح اسیران خاک خصوصاً وارثین و به ویژه روح پدر محتاجتان را با قرائت فاتحه ، صلوات و قرائت قرآن شاد کنید. خواهر جفا کش و صبور و مهربانم فریبا جان حلالم کن انشاءالله در زندگانی عاقبت به خیر بشوی. تیمسار سرتیپ دادبین حق فراوان مادی و معنوی و پدر به گردنم داری جداً حلالیت می طلبم آزادم کن مرا ببخش ـ بر من گریه نکنید مرگ حق است پایان زندگانی دنیا مرگ است ،مرگ عبور از دنیا به سوی آخرت است. اگر گریه کردید به یاد مظلومیت سرور و سالار شهیدان و مظلومان کربلا امام حسین (ع) سرور آزادگان خوبان گریه نمائید که این اشک ها ذخیره و زاد و توشه راه است. راضی نیستم مردم و آشنایان در مجالس ترحیم برای خاطر من به زحمت بیافتند هرکسی خبر مرگم را شنید با قرائت فاتحه و سوره قدر و صلواتی و دیگر سور و آیات قرآنی روحم را شاد نماید .اجرتان با خداوند منان انشاءالله. فرزندانم حتماً خود را مقید نمائید که روزانه زیارت عاشورا را با حضور قلب بخوانید چون بعد از مرگ هیچ ثروتی و هیچ عملی ثواب زیارت عاشورای خالصانه را ندارند. نماز شب بپا دارید بسیار سازنده است و نورانیت قبر ایجاد می نماید. و نماز جمعه و جماعات و تشیع جنازه و دعای کمیل و ندبه و توسل تا می توانید شرکت کنید و نیت را خالص برای خدا بکنید. اخلاق نیک دیباچه نام عمل مومن است خود را به اخلاق حسنه بیارائید. بزرگترها را احترام کنید و به کوچکتر محبت کنید و آنها را نوازش نمائید. فرماندهان محترم ـ روسا ـ مسئولین زیردستان را آزار ندهید. از لغزش زیرمجموعه بگذرید به همسایه خویش آزار نرسانید .حق و حقوق همدیگر را مراعات نمائید. به حلال و حرام مالتان خیلی دقت کنید ـ امر به معروف و نهی از منکر مانند نماز واجب و یک مسئله سیاسی اجتماعی است مهم این که از فرائض و عبادات است آن را زنده نگه دارید و با شرایط مطلوب و مخصوصی که دارد به جای آورید. اگر استطاعت مالی پیدا کردید و حج خانه خدا واجب شد آن را با خصوع و فروتنی و آداب و مناسک صحیح و کامل انجام دهید سفر بسیار پرباری است فرزندانم اگر توانسته و سعادت زیارت بیت الله الحرام را پیدا نمودید حتماً به نیت پدر شهیدم یک حج واجب انجام دهید و به نیابت پدرتان من محتاج و اسیر خاک و گرفتار قبر یک حج باصفا و با معنا به جا آورید .التماس دعا دارم تا می توانید به معنویات و زندگی تان بهاء فراوان بدهید . حب الدنیا راس کل خطیبه . هر که آمد در غم باد جهان چون گرد باد چند صباحی خاک خورد آخر به خود پیچید و رفت. شما را به خدا از غیبت بپرهیزید اجتماع ما متاسفانه اکثراً اسیر غیبت اند .دروغ کلید هم گناهان است در هیچ شرایطی زبانتان را به دروغ عادت ندهید. به همدیگر تهمت ناروا نزنید ـ نجات در صداقت است پس سعی کنید همیشه راستگو باشید. از بخل و حسد جداً دوری کنید از تملق و تکبر به دور باشید و متنفر. از اعتماد به نفس در هر کاری سبب پیروزی و سربلندی آن است عزت نفس خویشتن را حفظ نمائید. دست نیاز به جز خدا پیش این و آن دراز نکنید از هیچ کس و هیچ چیز نترسید مگر خدا. سعی کنید تا می توانید گناه نکنید گناه نکردن آسانتر از توبه کردن است. اگر لذت اطاعت و بندگی حق تعالی را بچشید بقیه لذا فکر مادی دنیایی فانی همه و پوچ . اگر لذت ترک لذت بدانی دگر لذت نفس لذت نخوانی. به زیارت چهارده معصوم و امامزاده های ایران بروید و مرا نیز یاد کنید ـ خانه آخرت خود را با قرائت و تدبر و عمل به قرآن و نماز و روزه و اخلاق سپری و خدمت به محرومین فی سبیل الله و تداوم راه شهیدان و احترام به آزاده گان ـ جانبازان انقلاب و یادگاران شهداء گرانقدر زمان آباد نمائید. در کارتان با علاقه مندی و نیت خالص برای رضای خدا کار کنید و سعی نمائید تمیز باشید منظم و متقی باشید ـ با حمله ناجوانمردانه و شبیخون فرهنگی و تهاجم فرهنگی استکبار خونخوار جهانی با توکل به خدا و تمسک به حبل الله و تقلید در عمل به دستورات رسول (ص) و آل اطهارش و به وسیله قرآن و نماز و دعا، به مقابله برخیزید و بدانید ریسمان شیطان پوشیده و کید و مکر آن بسیار سست و ضعیف است و عاقبت از آن متقیان است. خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باش و ما رستگار بار الها زندگی ما را زندگی محمد (ص) و آل او قرار بده و مرگ ما را مرگ محمد (ص) آل او قرار بده. خدایا گرچه گناه ما زیاد است و عفو تو زیادتر است. خدایا ما را ببخش و آنی از قرآن و محمد (ص) جدایم مگردان ـ آمین یا رب العالمین محمود امان اللهی27/2/75
خاطرات احمد بروجردی : من مدتی سعادت داشتم در خدمت برادر اسیری به نام ستوان یکم امان الهی باشم. من در یگان شهادت در کنار این برادر خدمت می کردم. پدر ایشان شهید شده بود و برادرش نیز به اسارت قوای بعثی درآمده بود و خودش نیز بنا به وظیفه ای که داشت از اوایل جنگ در جبهه ها حضور داشت. در یکی از عملیات ها من به همراه این برادر توسط عراقی ها به اسارت گرفته شدیم. از چیزهای جالب دوران اسارتمان یکی اینکه بعثی ها از اسم حضرت ابوالفضل می ترسیدند و هر موقع برای شکنجه ما می آمدند ما اسم حضرت ابوالفضل را می بردیم. دیگر اینکه وقتی آنان کلمه «اسیر» را به ما می گفتند برادر امان الهی خطاب به آنان خروش برمی آورد که: «ای بدبخت های بیچاره، ما اسیر نیستیم، اسیران واقعی شما هستید. ما انسان های آزاده ای هستیم که آمده ایم شما را نجات بدهیم. اسیر واقعی کسی که دربند اسارت است . در یک عملیات رزمندگان به نزدیکی دشمن می روند دشمن متوجه حضورشان می شود و آتش را به روی آنان می گشاید. آن برادران به صورت به سوی مواضع دشمن پیش روی می کنند به همین صورت آنها تا نزدیکی های هدف پیش رفتند و تا آن موقع هیچ حادثه ای اتفاق نیفتاد. در همین موقع نیروهای بعثی به طرف یکی از برادران ارتشی آتش گشودند و در آن لحظه بود که یک برادر بسیجی خودش را روی آن برادر ارتشی انداخت و گلوله به بدن مطهر این بسیجی اصابت کرد و به درجه شهادت رسید. این برادر بسیجی با آن ایثار و از خودگذشتگی جان خود را به کام مرگ فرستاد تا برادر ارتشی اش را از مرگ نجات دهد و این عمل بزرگ او تأثیر عجیبی بر روی افراد گذاشت. حماسه این برادر بسیجی که در نوع خود بی نظیر است و یکی از عالی ترین مصداق های ایثار می باشد علاوه بر آنکه به همه ما درس فداکاری و از خودگذشتگی می دهد، این حقیقت را نیز به اثبات می رساند که نیروهای مسلح ما در اوج اخوت و برادری و وحدت کامل عزم خویش را برای نابودی دشمن بعثی جزم کرده اند و این اتحاد و اخوت و برادری به آن درجه رسیده است که برادری جان خود را فدا ی یکدیگر می کنند. آثار منتشر شده درباره ی شهید نمونه كامل هجرت و جهاد گم شد از نگاه من يك ستاره غريب يك بهار رو به رشد، يك حماسه نجيب رفت و جاي پاي او مانده در خيال من يك صداقت شگفت در زمانه قريب ما را چه رسد كه با اين قلمهاي شكسته و بيانها نارسا، در وصف شهيدان و جانبازان و مفقودان و اسيراني كه در جهاد فيسبيلالله جان خود را فدا كرده وسلامت خويش را از دست دادهاند، يا به دست دشمنان اسلام اسير شدهاند؛ مطلبي نوشته يا سخني بگوييم. در هياهوي دنيايي كه همه به فكر خويشند، پرستويي با بال مجروح و بدني زخمخورده، شولاي شهادت به دوش افكنده از مرز آسمان گذشت. خبر كوتاه و تكان[دهنده و ناباورانه بود. امير سرتيپ دوم "محمود اماناللهي" آزاده سرافراز، جانباز دلاور كردستاني به دليل مرگ مغزي ناشي از عوارض دوران جنگ تحميلي در بيمارستان شريعتي تهران به كاروان شهيدن دفاع مقدس پيوست. طبق وصيتنامهاش، قلب و كبد و كليههايش براي پيوند به افراد مريض نيازمند اهداء شد. قدري به خاطر خوش بودن به او ميانديشم. هرچند كه اين يادآوري بسان نمك پاشيدن بر زخمهاي دلم است. چگونه ميشود كوچ اين عاشق صادق را پذيرفت؟ چهسان مي شود جاي خالي او را پر كرد؟ خدايا چه سري در كار است كه گلچين روزگار، گلهاي باصفا را اينگونه سريع ميچيند. رسم گلچين فلك گرچه همي يغما بود ليك اينبار گلي چيد كه بيهمتا بود. فرزند شهيد بود. پدر دريادلش، در اوج آگاهي، زيباترين مرگ را انتخاب كرده بود و او شاكر بود از شهادت پدر رزمنده خود. از آنروزي كه سرزمين كردستان به سرخي گراييد، در كنار شهداي بزرگواري چون صياد شيرازي، بروجردي، كاوه و... براي پاكسازي آن منطقه آلوده تلاش فراواني نمود. به يقين قلههاي سرافراز كردستان، رشادتها و حماسههاي ايثارگرانه اين فرزند مجاهدش را هرگز از ياد نخواهدبرد. از وقتي هم كه سردار قادسيه براي تحقق رؤياي فتح سه روزه ايران، مرزهاي كشورمان را در غرب و جنوب زير پا گذاشت، اين شهيد بزرگوار، رو به سوي جبهههاي خون و شرف جنوب نهاد. از آن به بعد، مقيم صحاري خونين و سوزان جنوب بود تا اينكه بعد از حماسه خونين و رشادتهاي فراوان، در حالي كه مجروح و بيهوش بود، به اسارت دشمن درآمد. در دوران اسارت نيز چونان سفيري خونينبال و پيامرسان انقلاب در وراي خونرنگ مرزها، به ياد اسارت فرزندان آل رسول و سربلندي امت خميني، عاشقانه داغ و درفش "سنديابن شاهكهاي" زمان را در زندانهاي هارون و جسر بغداد تحمل كرده، حسرت شنيدن يك آخ را بر دل سياه دشمن گذاشت. جانباز بود. همچون ققنوس، پر سوخته در آتش ايمان، گلزخمهايي از دوران جهاد و جوانمردي در جسم مقاومش به يادگار داشت. بسيجي بود. از بدو پيروزي انقلاب تا شهادت، از تمام استعدادهايش براي به كرسي نشاندن اسلام ناب محمدي و تثبيت ارزشهاي انقلاب استفاده كرد و براي پايندگياش هميشه پاي در ركاب داشت. مسئوليتپذير بود. معتقد بود هر مسلمان بايد از ميان تاريك و روشن حيات، رسالت خويش را شناخته و به آن عمل نمايد. مدير لايق بود. لياقتش زبانزد دوست و دشمن بود و در هر مسئوليتي ميشد به لياقتش مطمئن شد. خدمتگزار واقعي مردم بود و خدمت به مردم را فريضه انقلابي بودن ميدانست و به همينخاطر بدون توجه به شهرتطلبيهاي كوتهبينانه، خويشتن خويش را وقف خدمت به مردم كرده بود. ميشود با اطمينان گفت آنچه خوبان همه دارند او به تنهايي داشت. آري هجرت و جهاد و شهادت و اسارت در راه خدا مقامي است كه هركسي زيبنده اين عنايت الهي جز نيكان و ابراري چون او نميتواند باشد. چه گويم من به ياد او كه او درياي ديگر بود ميان خيل زيورها يكييكدانه گوهر بود عليرغم همه داشتنها و ايثارگريهايش همواره خود را مديون مردم و انقلاب ميدانست و ميگفت: آنهايي كه در ميدان ايثار و شرف، بذر جان خويش را كاشتند، باغباني از اين گلهاي رسته در باغ با طراوت اسلام ناب، ايثار و تلاش لازم دارد كه وظيفه ما است. در جواب خيرخواهاني كه ميگفتند زن و بچه، فرزند مريض و جسم رنجور تو هم حقي دارند، كمي هم به خود و خانوادهات برس؛ ميگفت: من رسالتي به سنگيني انتظار كودكان يتيم شهدا به عهده دارم تا نگذارم راه پدرانشان بيرهرو و آرمانشان به فراموشي سپرده شود. مگر نميدانيد كه خانواده معظم شهدا مرهم زخمها و التيام درد دلهاي شكسته و خونين خود را در عمل خستگيناپذير و ايثارگرانه ما جستجو ميكنند؟ چگونه ميتوانم در اين بازار ايثار و ميثاق، مثل اصحاب عافيت به معافيت از انقلاب بينديشم؟ همه ما وظيفه داريم مثل شمع بسوزيم و چراغ انقلاب را فراروي آيندگان، روشن نگه داريم. مگر غير از اين است كه ما هنوز در ميان راه هستيم و جهان در طلوع فجر اسلام ناب قرار دارد و انقلاب بيش از گذشته به ايثار و پاكبازي ما محتاج است؟ مباد اي دل دمي بيدرد باشي به كوي بيخودي ولگرد باشي توبايد تا ابد عاشق بماني به راه عشق بايد مرد باشي معتقد بود همه مسلمانان و عدالتخواهان جهان امروز، چشم به راه مردي هستند كه بيايد و در آخرين جشن زمين، تمامي پابرهنگان را بر سر يك سفره بنشاند و زمينهسازي اين حكومت عدل جهاني به رهبري مهدي فاطمه، وظيفه عاشقان ولايت است. در وصيتنامهاش مينويسد: "عمرم در انتظار فرج قائم آل محمد(ص) صاحب امر و الزمان به سر بردم و در عالم قبر و برزخ، همچنان منتظر ظهور حضرتش هستم. انشاءالله خوائند مرا در زمره كساني و شهدايي قرار دهد كه بعد از ظهور آقا امام زمان به اذنالله، حيات دنيوي مجدد مييابند كه در ركاب آقا عليه كفار و منافقين و دشمنان اسلام و قرآن، شمشير بزنند."اهل دعا و ذكر بود و با زمزمههاي كميل و زيارت عاشوراي خود در محفل عشق و عرفان چشمها را باراني و قلبها را نوراني ميكرد. در وصيتنامهاش به فرزندش هم مينويسد: "حتماً خود را مقيد بدانيد كه روزانه زيارت عاشورا را با حضور قلب بخوانيد، چون پس از مرگ هيچ ثروتي و هيچ عملي ثواب زيارت عاشوراي خالصانه را ندارد." سفارش ميكند با ترنم زيارت عاشورا سر به دامن لحد بگذارد و مينويسد: "لطفاً هنگام دفن جنازهام زيارت عاشورا را حتماً بخوانيد و همزمان دفنم كنيد." از شبروان عاشق بود. شبها با اشك خويش وضو ميگرفت و سجاده گريه را پهن ميكرد و در سجدههاي پراشكش شهادت و رسيدن به ياران عاشق را از خدا طلب ميكرد. چشمهايش چو چشمهساران بود/ همصدا با صداي باران بود پرنده روحش ديگر تحمل ماندن در قفس دنيا بعد از ياران باوفايش را نداشت. غصه ياران از دسترفته و قصههاي نيكيشان سينه اين عاشق عارف را مملو از تجلي زخمهاي فراق نموده بود. خاطره يارانش، زخمهاي بود كه تار شهادت و رسيدن به آن همسفران به مقصد رسيده را در وجودش به لرزه درميآورد. ما و مجنون همسفر بوديم در صحراي عشق/ او به منزلها رسيد و ما هنوز آوارهايم. در نگاهش اندوه ياران سفر كرده و انتظار وصال را ميشد فهميد. آري چشم روح اگر گشوده شود، دنيا براي عشاق دنياي ديگري است. در روزهاي آخر عمر وقتي از يار دوران جهاد و جوانمردياش مژده وصال و كوچ و به محفل سينهسرخان عاشق را شنيد، با اهداء تمامي اعضاء قابل پيوند بدنش به نيازمندان در مرتفعتريمن قله ايثار، شهيد زيستن و شهيد مردن را عملي نمود. آري مردان خدا ممات و حياتشان سرشار از خير و بركت براي جامعه ميباشد. او كه در دنياي پرتلاطم با تيزبيني به ناخدايي كشتي خود نشسته تا ساحل فلاح و رستگاري هدايت كرده بود؛ سرانجام روح آرزومند و مشتاق و گامهاي استوار و خستگيناپذير اين نمونه كامل هجرت و جهاد، خستگي سالهاي مبارزه بيامان در راه خدا را با نسيم ملكوتي پيام "ارجعي" لبيك گفته، چشم از جهان فروبست. زنده با عشق خدا بود، بقا يافت ز مرگ مردني داشت كه چون زندگياش زيبا بود روزنامه ی همشهری ،شماره ی 2159 ،تیر ماه 1379 رزمنده آزاده ای که پس از جانبازی و شهادت ایثارگر شد سرتیپ دوم جانباز محمود امان الهی (اهدا کننده اعضای قابل پیوند) در نخستین ماه های پس از پیروزی انقلاب از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. وی از نخستین روزهای حمله ارتش عراق به ایران، به صورت داوطلبانه به مرزهای کشور رفت و در صف مدافعان نظام و میهن قرار گرفت و در جریان سقوط خرمشهر و پس از اصابت چند ترکش به سینه و سرش به اسارت نیروهای عراقی درآمد. طی مدت 5/1 سال اسارت در عراق بر اثر شکنجه های روحی و روانی بارها تا یک قدمی شهادت پیش رفت، تا اینکه سرانجام نمایندگان سازمانم ملل به هنگام بازدید از اردوگاه های اسرا در عراق اعلام کردند که بیماری امان الهی غیر قابل درمان است. با اعلام نظر نیروهای سازمامن ملل سرتیپ دوم امان الهی آزاد شد و به ایران بازگشت و پس از درمان و معالجه در کشورمانم بار دیگر به خط مقدم جبهه رفت و تا پایان جنگ تحمیلی بارها مورد اصابت ترکش ها و تیرهای مستقیم نیروهای عراقی قرار گرفت ولی هر بار پس از مداوا و بهبودی به منطقه جنگی باز می گشت. تا اینکه چندی پیش وضعیت جسمی او وخیم شد ولی تلاش پزشکان برای بهبودی وی سودی نبخشید و به شهادت رسید. سرتیپ امان الهی مدتی قبل وصیت کرده بود تمامی اعضای او که قابل پیوند زدن به دیگران است به بیماران اهدا شود. ساعاتی پس از مرگ مغزی سرتیپ محمود امان الهی عملیات گروه جراحان برای انتخاب یک بیمار قلبی آغاز شد، سر انجام پسر 17 ساله ای که به علت عارضه قلبی تحت مراقبت های پزشکی قرار داشت، برای عمل پیوند انتخاب شد. این پسر جوان مصطفی گنجی دانش آموز سال آخر دوره متوسطه نام دارد. مادر این پسر جوان می گوید: 10 فروردین حال پسرم به هم خورد و در بیمارستان اعلام کردند که مصطفی به علت از بین رفتن عضله های ماهیچه ای قلب باید تحت عمل جراحی پیوند قلب قرار گیرد. کلیه های سرتیپ محمود امان الهی نیز پس از انتقال به بیمارستن سینا به دو بیمار کلیوی به اسامی صفر رجبی 18 ساله و یوسف قزل صفلو 33 ساله پیوند زده شد. اعضای خانواده سرتیپ شهید امان الهی نیز در گفتگوهای جداگانه ابعاد مختلف شخصیت ایثارگر این شهید را توضیح دادند. خانم جمشیدی همسر شهید امان الهی در گفت و گویی اظهار داشت: یک هفته قبل از شهادت هنگام پخش تصاویر از پیوند قلب اهدایی به یک بیماری از تلویزیون، همسرم گفت: ایثار و فداکاری واقعی این است و اینها الگوی ما هستند. بنابراین به شما مصیت می کنم پس از مرگم اعضای قابل پیوند را به نیازمندان اهدا نمایید. وی تصریح کرد: روش و منش زندگی شهید امان الهی علی غم داشتن موقعیت شغلی بسیار ساده و بی اعتنا به امور دنیوی و زرق و برق های معمول زندگی بود. همسر شهید گفت: رفتار و برخورد وی نیز در منزل علی رغم فعالیت روزانه و جراحت های زیاد در بدن متواضعانه بود. ابوالقاسم امان الهی برادر شهید نیز گفت: شهید امان الهی با زندگی عارفانه و بزرگوارانه اش مردم را جذب و شیفته خود می کرد و با مردم برخوردی بی تکلف داشت. وی افزود: شهید امان الهی تمام زندگی خویش را وقف خدمت به مردم، انقلاب و نظام کرد و با رعایت تقوا به امور دنیوی بی اعتنا بود. همچنین موحد امان الهی فرزند 17 ساله شهید امان الهی گفت: پدرم به خاطر مسئولیت هایی که به عهده داشت اوقات خود را بیشتر در خارج از خانه می گذراند و کمتر به امور منزل می رسید. وی افزود: پدرم دارای روحیه ایثار و از خود گذشتگی فراوان بود به طوری که کمتر وقت خود را صرف امور زندگی شخصی می کرد. قلب جانباز هدیه ای به نسل جوان: سه شنبه گذشته با نوزدهمین عمل یوند قلب در بیمارستان شریعتی تهران تپش قلب یک جانباز سبب ادامه حیات یک جوان 17 ساله شد. قلب سرهنگ جانباز محمود امان الهی که دچار مرگ مغزی شده بود اینک با تپش های خود، خون را در رگ های مصطفی گنجی دانش آموز سال آخردوروه متوسطه به جریان می اندازد. همان گونه که کلیه های او دو بیمار کلیوی را رهایی بخشیدند. این اقدام بزرگ منشانه یک جانباز که بار سال ها جنگ و اسارت و ایثارگری را بر دوش می کشید، حکایت دلدادگی و عاشقی و پاکبازی جانبازان را بار دیگر در صدر توجه مردم قرار داد. آنگونه که باز بار دیگر حدیث ایثارها و رشادت ها و شجاعت ها در خانواده ها زنده شد. آنگونه که در وانفسای زندگی روزمره و در گمشدگی در خیابان های شلوغ و درهم زندگی و در کوچه بازار گنگ و درهم و از هم گسیخته روابط مادی، بار دیرگ با رقه ای از امید به انسانیت و اخلاق زنده شد. با رقه امیدی که نسل شجاعان جنگ را نسل همیشه زنده تاریخ معاصر کشورمان قلمداد می کند. نسلی که زنده است و تداوم حرکت و استمرار اهتزاز پرچم جمهوری اسلامی مدیون اوست. نسلی که در برابر ناملایمات و فشارها و بی مهری ها، پشت خود را خم نکرده و صبور و قانع و پرمتانت ایستاده است و آمادگی آن را دارد که ملت خود را تا دور دست های تحقق آمال و آرزوها یاری دهد. اینک کوچکترین کاری که ما در مقابل این نسل می توانیم انجام دهیم، قدردانی از آنان است و گرامی داشت یاد و خاطره آنان و آموختن سیره و روش زندگی از آنان. اینک ما می باید در کلاس ایشان عشق را، محبت را، ایثار را، فداکاری را، مهربانی را و فدا شدن را بیاموزیم. کلاس درسی که ایثار این عزیزان سبب شده است در طول تاریخ از صدر اسلام تا کنون همیشه بار بماند و نسل های متمادی از آن بهره مند گردند. آنچه جانباز محمود امان الهی انجام داد، احترام به انسانیت ئ بشریت بود. احترام به حرکت انسان ها به سوی تکامل. احترام به حیات و احترام به بقاء نسل جوانی که علاوه بر قلب تپنده و نیازمند به اندیشه و تفکری پویاست. تفکری که موتور محرکه نسل جانباز و ایثارگرها بوده و اینک خواهد توانست عامل تحرک و پویایی نسل جوان کشورمان شود. اگر امان الهی قلب خود را هیه کرد، بسیاری از جانبازان اینک نمونه های زنده ای هستند برای آموختن درس ایثار و فداکاری، بیایید در انتقال این درس و این نمونه های زنده به نسل جوان کشورمان فعال و تأثیرگذار باشیم. منبع:هفته نامه ی بنیاد،شماره250-تیرماه 1379 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : امان اللهي , محمود , بازدید : 261 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد« مجيد لطفي» در سال 1342 در روستاي «مير آباد عليا» از دهستان« شوي» يکي از بخشهاي شهرستان «بانه» به دنيا آمد . در سن دو سالگي از نعمت پدر محروم شد و تحت سر پرستي مادر قرار گرفت .در سال 1348 به مدرسه رفت و تا سال دوم دبيرستان به تحصيل ادامه داد .در سال 1359 از طريق اداره آموزش و پرورش شهرستان بانه طي يک اردوي جمعي متشکل از دانش آمو زان بسيجي به اصفهان مهاجرت کرد و مدت يک سال در يکي از دانشگاه هاي آنجا به فرا گيري آموزش هاي نظامي ؛عقيدتي و غيره پر داخت .هنگامي که از اصفهان باز گشت با همفکري و همکاري تعدادي از دوستان خود مبادرت به تشکيل پايگاه مقاومت بسيج در محل سکونت خود نمود و گرو هي را به عنوان گروه ويژه ضربت راه اندازي کرد .به خاطر لياقت و شايستگي خاصي که داشت به سر پرستي آن گروه منصوب شد .در سال 1362 فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)بانه راپذيرفت و در سال 1364 فرمانده گردان جند الله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بانه شد .او بيشتر اوقات در تعقيب نيرو هاي ضد انقلاب به سر ميبرد و مي توان گفت در همه در گيري هايي که در منطقه اتفاق مي افتاد با شوق و لذت خاصي شرکت مي کرد .در همان سالي که فرماندهي گردان جند الله سپاه بانه راپذيرفت، به همراه گردان تحت امر خود به جبهه هاي مرزي سر دشت اعزام شد و مدت سه ماه در آنجا ماند .در دي ماه سال 1364 ازدواج کرد که ثمره ي آن پيوند، يک فرزند دختر مي باشد .در تاريخ 7/4/1365 هنگامي که شهيد همراه چند نفر از همرزمان خود در روي تپه اي در اطراف روستاي سالک مستقر شده بو دند، پيرمردي با عجله جلو مي آيدو شهيد لطفي را مي خواهد ,شهيد لطفي خود را به پير مرد معرفي مي کند .پيرمرد به او مي گويد :يکي از اقوام من که عضو گرو هک هاي ضد انقلاب مي با شد به خانه ام آمده است و مکرر به قر آن توهين مي کند و آن را مي سوزاند به طوري که من ديگر نتوانستم تحمل کنم و پيش شما آمدم .شهيد لطفي به خاطر تعصب عجيبي که به مقدسات اسلام داشت درنگ را جايز ندانست و همراه پيرمرد به طرف خانه ي راه افتاد .اما وقتي که به نز ديکي آن خانه رسيد تير اندازي شديدي شروع شد و در اين ميان يک تير به ناحيه چپ سينه او اصابت کرد و او به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بانه مي باشد .
از همان سالهاي کودکي آثار حسن خلق، طهارت قلب و پاکي عقيده در سيماي او آشکار بود .چهار سال داشت که به فرا گيري قرآن مبادرت نمود و هشت ساله بود که آن را فرا گرفت . او همواره تلاش مي کرد که قرآني زندگي کند و از کو چکترين دستوري هم که در قرآن به آن اشاره شده است سر پيچي نکند .سجده هاي طو لاني و سر شار ازخلوص او تعجب همگان را بر مي انگيخت . دعا و نيايش از برنامه هاي زندگي او با شمار مي رفت .لحظه به لحظه زندگاني شهيد لطفي زيبا بود . تمام خصايص اخلاقي او بارز مي نمود و نمي توان خصيصه اي از خصو صيات اخلاقي او را به عنوان بارز معرفي کرد .بيش از اندازه متين و با ادب بود . هيچ وقت با صداي بلند حرف نمي زد و برسر کسي داد نمي کشيد . متواضع و فرو تن بود . پست هاي بالا او را مغرور نمي ساخت و بر عکس هر چه از نظر مسئوليتي بالا مي رفت، بيشتر متواضع و سر به زير مي شد .نفوذ کلام عجيبي داشت که حکايت از تقواوزهد بالا يش بود.مهرباني و رفتار صميمانه او موجب مي شد که جوانان زيادي جذب بسيج شوند و تا مرز شهادت پيش روند .شجاعت و شايستگي او را نمي توان ناديده گرفت . همه کساني که او را مي شناختند به شجاعت ،مردانگي و لياقت او صحه مي گذارند . شجاعت شهيد ثابت شده بود نيرو هاي ضد انقلاب از او وحشت مي کردند و بعد از شهادت اواز اينکه مانع محکمي رااز مقابل خود برداشته بودند خوشحالي مي کردند و بي شرمانه شادي مي کردند . او شيرين ترين لحظه زندگي خود را لحظه اي مي دانست که در بحبوحه در گيري و مقابله با دشمن قرار مي گرفت . وقتي که از در گيري بر مي گشت نه تنها احساس خستگي نمي کرد بلکه با آب و تاب و شادي وصف نا پذيري به بيان چگونگي در گيري مي پرداخت که اين خود نشان دهنده روحيه عالي و شجاعت او بود . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم والعصر، ان الانسان لفي خسر، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا الصبر. وصيتنامهي شهيد مجيد لطفي با درود و سلام به امام زمان، مهدي موعود (عج) و امام بزرگوار و رهبر كبير انقلاب خميني عزيز و با سلام به امت شهيدپرور و حق طلب ايران اسلامي و با سلام به مادر عزيزم كه زحمتها كشيد و مرا بزرگ كرد و توفيق پيدا كردم كه در اين راه قدم بردارم تا شايد بتوانم رضايت خداوند را حاصل نمايم و با درود و سلام به تمامي خانوادههاي شهدا كه خالصانه فرزندان دلبند خود را در راه اسلام و پيروزي حق بر كفر جهاني فدا نمودند. خدايا شكر نعمتهايي كه به ما ارزاني داشتي و بالاتر از همهي نعمتها حاكميت حكومت اسلامي، خدايا اگر انقلاب اسلامي نبود، خودت آگاهي كه ما هميشه زير سلطهي طاغوت و با نقشههاي شياطين در درياي فساد و تباهي غوطهور ميشديم. (پيروي از هواي نفس چشمها را كور، گوشها را كر و قلب را سياه ميكند). خدايا شكرت كه رهبري قاطع، تزلزلناپذير و بيدار به ما عطا فرمودي تا ما را در صراط المستقيم رهبري نمايد . خدايا نعماتت به حدي زياد است كه زبان از گفتن و قلم از نوشتن عاجز مانده، اما بيچاره كسي است كه درك نكند آنها را. خدايا تو خودت فرمودي كه اگر ما يك قدم به سوي تو برداريم، تو ده قدم به ما نزديك ميشي و من هم به اين اميد در راه تو قدم برداشتهام كه شايد توفيق تقرب و نزديكي به تو پيدا كنم و در آخر از تو ميخواهم كه لياقت شهادت در راه خودت را نصيبم گرداني. جوانان عزيز، به خصوص جوانان كردستان شما بايد بيش از همه قدر اين انقلاب و اين رهبر را بدانيد، زيرا فساد و تباهي دشمنان جمهوري اسلامي، به خصوص گروهكهاي كافر را زياد مينمايد پس بر شما واجب است كه براي پيروزي اسلام حداكثر تلاش را به كار ببريد. (و جاهد في سبيل الله با اموالكم و انفسكم) زيرا تنها راه سعادت، ايمان، جهاد، شهادت است. و به طور جدي از خانوادهام و فاميلان ميخواهم كه هيچ گونه توقعي از دولت و ملت مسلمان نداشتهباشيد). در اينجا بايد بگويم كه بر پدران و مادران واجب است كه فرزندانشان را در اين را تشويق كنند، به خدا قسم اگر از فرزندانشان جلوگيري كنند كه در راه اسلام قدم بردارند، در قيامت شهدا يقهي آنان را خواهند گرفت. آيا بهتر نيست فرزندانتان را به سعادت ابدي برسند، آيا نميدانيد كه اين دنيا فاني است و فقط قيامت ابدي است، چرا بايد به اين دنيا بچسبيم و قيامت را از ياد ببريم و آيا ما براي يك زندگي پرتلاطم دو روزه به اين دنيا نيامدهايم، پس واي بر مسلماني كه اين طور تصور كند كه بايد با اطمينان كامل بگويم كه اينان گمراهاني هستند كه كر و كورند و ليكن خودشان درك نميكنند. مادرم برايم گريه نكن، بلكه برايم شادي كن كه پسري داشتي كه توفيق شهادت در راه خدا را پيدا نمود. مادرجان حلالم كن كه اگر برايت فرزندي خوب و خدمتگذار نبودم، اما انتظار دارم از درياي مهر و محبتت نصيبم كني و حلالم كني. خدايا آيا ممكن است من هم لياقت شهادت را پيدا كنم، چون گفتهاند: در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشتخو را نكشند از برادرانم ميخواهم كه اگر من قبل از آنها توفيق شهادت را پيدا كردم، برايم دعا كنند و حتماً برايم نماز بخوانند، به خصوص كاك طاهر كه نمازهايش قبول خواهد شد. شايد مورد رحمت خدا قرار گيرم (انشا الله) و هشت روز روزهي قضا بگيرند، زيرا هنوز روزههاي قضا شده را به خاطر تغيير مكانها و عمليات نتوانستهام بگيرم. كريم جان تو كه متاهل شدهاي و نصف دينت را به دست آوردهاي، حتماً بر سر نمازهايت براي من و همهي شهدا و پدرم فاتحه بخواني. خواهرم خوشحال باش كه برادرت در راه اسلام قدم نهاده است. خواهران مسلمان حجابتان را رعايت كنيد، زيرا مشت محكمي بر دهان كفار و مشركين خواهد زد و اين بر شما واجب است. از تمامي كساني كه به آنها ظلمي كردهام يا اذيت و آزاري رساندهام، چه اشتباهي و چه از روي حب نفس بوده، مرا آزاد نمايند(ببخشند). نگوييد شهدا مردهاند، آنها به زندگي جاويد رسيدهاند، البته بنده اطمينان ندارم كه در رديف شهدا باشم، زيرا بندهاي ذليل و گنهكارم، مگر خداوند به كرم و بخشش خودش مرا عفو نمايد. به اميد پيروزي اسلام بر كفر جهاني خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار (السلام عليكم و علينا علا عباد الله الصالحين) مجيد لطفي وصيت نامه اي ديگر ...خدايا اگر حکو مت اسلامي نبود ما جوانان کجا مي توانستيم فيض شهادت و سعادت جهاد را پيدا کنيم و چطور مي توانستيم از من بودن به ما شدن صعود کنيم .خدا يا اگر انقلاب اسلامي نبود خودت آگاهي که ما براي هميشه زير سلطه طاغوت و با نقشه هاي شياطين در درياي فساد و تباهي غوطه ور مي شديم .جوانان عزيز به خصوص جوانان کردستان ؛ شما بايد بيش از همه قدر اين انقلاب و اين رهبر را بدانيد . زيرا فساد و تباهي دشمنان جمهوري اسلامي بخصوص گرو هکهاي کافر رازياد ديده ايد. پس بر شما وا جب است که براي پيروزي اسلام حد اکثر تلاش را به کار ببريد (و جاهدو افي سبيل الله باموالکم و انفسکم )زيرا تنها راه سعادت ايمان ؛جهاد وشهادت است . خدايا !اگر حکومت اسلامي نبود ،ما جوانان کجا مي توانستيم فيض شهادت و سعادت جهاد را پيدا کنيم .خدايا !از تو مي خواهم که لياقت شهادت در راه خودت رت نصيبم گرداني .مادرم !برايم گريه نکن ،بلکه شادي کن که پسري داشتي و توفيق شهادت در راه خدا را پيدا نمود . خدايا !شکر که رهبري قاطع ،تزلزل نا پذير و بيدار به ما عطا نمودي تا ما را در صراط مستقيم رهبري نمايد . به خدا قسم !پدران و مادران ،اگر از فرزندانشان جلو گيري کنند که در راه اسلام قدم بر دارند ،در قيامت شهدا يقه ي آنها را خواهند گرفت .آيا بهتر نيست فرزندانتان به سعادت ابدي برسند .خواهران مسلمان !حجابتان را رعايت کنيد .زيرا مشت محکمي بر دهان کفار و مشرکين خواهيد زد و اين بر شما واجب ست . - جوانان عزيز ،بخصوص جوانان کردستان !شما بيش از همه ،قدر اين انقلاب وا ين رهبر را بدانيد .برادرانم !سر نماز هايتان ،براي من و همه شهدا و...فاتحه بخوانيد .اي جوانان عزيز !دوران جواني ،بهترين دوره ي خود سازي و تقرب به باري تعالي است . مجيد لطفي خاطرات آمنه احمدياني ،مادر شهيد: شهيد مجيد فردي بسيار مومن و مسلمان بود. ميگفتم عزيزم اين همه شب در منطقه ميماني و به خانه نميآيي و مردم شب و روز مراجعه ميكنند و براي آنها نامه مينويسي و كارشان را راه مياندازي، خدا را خوش نميآيد. تو ازدواج كردهاي و بايد به خانوادهات هم برسي. ميگفت مادرجان ازدواج يك نسبت است و بس، ولي خدمت به مردم از واجبات است. ميگفتم مجيد جان راستي چه كارهاي كه با اين همه ارباب رجوع سر و كار داري؟ ميگفت مادرجان خدمتگزار و نظافتچي هستم. مدت زيادي بود كه فرماندهي گردان بود، ولي هيچ يك از افراد خانواده، حتي همسرش نفهميده بود. شهيد بسيار شجاع بود و در درگيريها و دفاعها و عمليات از هيچ چيز ترس و واهمه نداشت و با تمام وجود در صف اول رزم شركت داشتند. ميگفتم تو را به خدا اين قدر در عملياتها شركت نكن، تو را ميكشند، ميگفت مادرجان نترس تا خدا با ما باشد، ترس نداريم. علي حقيقت: صحبت كردن دربارهي شهيد و شهادت و كساني كه در يكي از انقلابهاي رهاييبخش جهان در اوج معرفت و آگاهي توانستند وظيفهي اسلامي و انساني خود را نشان دهند. شروع آشنايي من با شهيد دوران مدرسه و مكتب بود. از ويژگيهاي شهيد در همان دوران ميتوان گفت اعتماد به نفس و شخصيتي خودساخته داشت. در آن زمان كه مديران و معلمان برخوردشان با دانشآموزان خوب نبود، شهيد در مقابل اين برخوردها مقابله ميكرد و در واقع در همان دوران تاب تحمل ظلم و زور را نداشت. دانشآموزان همسن و سالش چنين شهامتي را نداشتند . اين آشنايي در زماني كه من يك پاسدار مشمول بودم، تجديد شد و خيلي زود با هم مانوس شديم و از سال 1362 تا زمان شهادتش در خدمتشان بودم. همانطور كه گفتم روحيهي ظلمستيزي كه در زمان تحصيل از وي مشاهده كرده بودم هيچ كه پابرجا بود، بيشتر هم شده بود. اولين صحنهي زيبايي كه در همين مرحلهي آشناييمان در شهيد ديدم و هميشه در جلوي چشم دارم، تعبد و علاقهي شديد شهيد به معنويات و عبادت بود. زماني كه در حال اقامهي نماز بود، در كمال اخلاص و معرفت، هق هق گريهاش بلند بود. از عظمت و عشق در رابطه معنوي خود و پروردگارش داشت. از بارزترين ويژگيهايش همان عشق و ايمان به پروردگار بود. يكي ديگر از ويژگيهاي شهيد بياعتنايي به دنيا بود. عليرغم اين كه ميتوانست مسئوليتهاي اداري را بر عهده بگيرد و در مسئوليتهاي اداري ماندگار باشد كه خيليها آرزويش را داشتند و نيز با پيشنهادي كه مسئولين وقت به او داده بودند، ولي شهيد قبول نميكرد و ميخواست به عنوان يك رزمنده در جنبههاي نظامي هم بتواند كمك كند. به خصوص در آن زمان وجود انسانهاي شجاع و آشنا به منطقه لازم بود. شهيد اين ويژگي را داشت. يكي از عميقترين عشق و علاقهي شهيد، عشق و علاقه به جمهوري اسلامي ايران بود. واقعاًَ درك كرده بود كه انقلاب اسلامي انقلاب بزرگي است. شخصيت امام را درك كرده بود و امام را دوست ميداشت. حتي در وصيتنامهاش كه من ديدهام، ايشان در رابطه با انقلاب اسلامي گفتهاند كه انقلاب اسلامي ما را از ذلالت و گمراهي نجات داده است و اگر انقلاب اسلامي نبود، معلوم نبود ما در چه تباهي و بدبختي دست و پا ميزديم. هم انقلاب و هم رهبري امام را درك كرده بود و با بلاغت و فصاحت عجيبي در وصيتنامهاش از آنها صحبت كرده است. چيزي كه هميشه شهيد را ناراحت ميكرد و اين موضوع او را اذيت ميكرد، منكرات در جامعهي اسلامي بود، سوء استفادهي مسئولين بود. در همان زمان هر فرصتي را كه گير ميآورد، در برابر لغزشها و عملكردهاي مسئولين وقت ايستادگي ميكرد و امر به معروف و نهي از منكر را به شيوهي درستي انجام ميداد و بيتفاوت نبود و شجاعت عجيبي در اين زمينه داشت. ميگفت انقلابي با اين همه عظمت بايد مسئولين همه در خدمتش باشند، ميگفت عملكرد بد يك مسئول مردم را نسبت به انقلاب بدبين ميكند. ايشان براي انجام امورات مردم و خدمت به انقلاب، فرمايشات امام راحل (ره) را آويزهي گوش خود كرده بودند و ميگفتند اگر در اين مملكت به فرمودههاي امام عمل شود، ما هيچ مشكلي نخواهيم داشت. در رابطه با گذر زمان در زندگي شهيد زمان در زندگي شهيد نهايت سرعت و حركت خود را داشت، چون شهيد اصلاً وقت فراغت نداشت و هميشه مشغول كارش بود. ميتوان گفت يكي از پركارترين افراد بود و بيشترين زمان رادر عملياتميگذراند و در كارهايي كه به او محول ميشد و در سختترين شرايط كاري در چهرهي آن بزرگوار خستگي احساس نميكرد. چون عاشق خستگي نميشناسد. جالب اين كه هر وقت از عمليات برميگشت، با خواندن دو ركت نماز آرام ميگرفت. شبي كه در سنندج در بيمارستان بود. اينگونه ميبيند و مينويسد كه من آرام و ساكت در بيمارستان سنندج غوغايي به وسعت دنيا و قيامت فرو رفته بودم. جو آن شب در آن بود كه هر جا نگاه ميكردم، آيات خدا را عميقاً ميديدم و درآن شب كتاب معادشناسي را مطالعه ميكردم و آن را درك ميكردم و قبول ميكردم (معاد را درك كرده بود). با نگاه به تلويزيون كه فيلم طبيعت و حيوانات را نشان ميداد و نگاه ميكردم جاني تازه در كالبد پوسيدهام دميد و در حد ظرفيت ناچيز خودم علم ميآموختم و اين بزرگترين خوشبختي است، زيرا خداوند ميفرمايد ما آسمانها و زمين را آفريديم كه انسان اشرف مخلوقات است، بفهمد و تعلم كند و عالم شود تا راه صحيح خود را پيدا كند. پس اين يادداشت نشان ميدهد كه شهيد تنها در زمينهي نظامي آشنا نبود، بلكه در زمينهي ايمان و معنويات نيز سرآمد بوده است. شهيد بعد از اين كه متاهل شد، دوباره از سوي مسئولين نيز به پستهاي اداري دعوت شد، ولي ايشان هيچ كه قبول نكرد .بيشتر از دوران مجردي به جبهه و جنگ علاقه پيدا كرده بود و در اكثر عمليات شركت ميكرد. در عمليات بعدي اطمينان داشت كه به تمام همرزمان و همسنگرانش انتقال داده بود. به ياد دارم كه ايشان مدت زيادي بود كه فرماندهي گردان جندالله بود. خيليها اگر فرماندهي دسته هم ميشدند، غوغا ميكردند، ولي من كه از نزديكترين دوستانش بودم، نفهميده بودم. يكي از بزرگترين آرزوي شهيد جا افتادن انقلاب اسلامي در كشورمان بود. اهداف بلندي كه عدالت يكي از آنها است و رفع مشكلات محرومان و همين امر باعث شده بود كه ميخواست انقلاب اسلامي در منطقه به رشد كافي برسد و زمينهي آن فراهم شود كه نظام در كارهاي عمراني منطقه پيشرفت داشته باشد. ايشان تمام اعمالشان نشان ميداد كه در اين دنياي فاني ماندگار نيستند و خيلي زود كولهبار آخرت را برداشته و راهي ميشوند. جوانان را در هر حال امر به معروف و نهي از منكر ميكرد و ميگفت تا ميتوانيد در امر خير قدم برداريد و نماز را سر وقت بخوانيد. نترسيد از اين كه به شما بخندند از اين كه نماز ميخوانيد، زيرا در جواني پاك بودن شيوهي پيغمبري است ورنه هر گبري به پيري ميشود پرهيزگار. زاهد لطفي،برادر شهيد: شهيد در دوران كودكي بسيار حساس بود و هيچ وقت نميگذاشت حقي از وي ضايع شود و همين امر موجب شد كه در دوران نوجواني ظلمستيز بود و هميشه سعي ميكرد عدالت را برقرار كند. شهيد طاهر كه هم از شهيد و هم از من بزرگتر بود و براي ما نقش يك مربي را داشت، شهيد مجيد به تبعيت از شهيد طاهر راه انقلاب اسلامي را برگزيده بود. البته نه از روي احساس، بلكه از روي تجربه و منطقي كه داشت، چون در آن زمان گروهكها در منطقه نفوذ عجيبي داشتند و شعارهاي پر آب و تابي ميدادند، ولي نزد شهيد مردود بودند و به همين دليل با ديدي باز انقلاب اسلامي را پذيرفته بودند و حركت به سوي اهداف انقلاب اسلامي مانند رودخانهاي با جريان تندي بود كه شناگر مخالف جريان آب حركت كند و در جامعهاي كه اكثراً مخالف نظرات شهيد لطفيها بودند، چنين حركتي بسيار سخت و دشوار بود. در انتخاب راهي كه منتهي به حق باشد، بسيار وسواس بود. ميگفت ما براي اين كه اشتباهات نماز و روزهمان را برطرف كنيم، بايد حتماً به يك مرجع تقليد اقتدا كنيم. پس چگونه بايد براي فدا كردن جانمان از روي احساسات عمل كنيم كه ما كاري بكنيم كه جانمان برود، ولي يك دفعه سر از جهنم در آوريم و براي فدا كردن جانمان خودسر عمل كنيم و يا شخصي را بكشد و برايش قتل عمد به حساب بيايد. همهي اين ها به همين سادگي نيست، پس ما بايد در انتخاب هدفمان بيشترين دقتها را بكنيم. آنها در واقع مجبور بودند كه اسلحه در دست گرفتند و از خود دفاع كنند، چون گروهكها واقعاً فشار آورده بودند و اگر نه آنها معتقد بودند و ميخواستند از راه فرهنگي وارد شوند و انتخاب اصلي را براي مردم بگذارند و صبر كنند ببينند مردم خود خواهان چه هستند. شهيدان طاهر و مجيد ميگفتند كه ما تبليغ خود را ميكنيم، وظيفهي خود را به جا ميآوريم، ديگر بماند خود مردم. ولي در نهايت رضايشان رضاي خدا بود. هدفشان يك هدف واقعي بود. بدون هيچ چشمداشتي در اين راه قدم گذاشتند و هدفشان با برترين روش و در شجاعترين حالت دفاعي را دنبال كردند. در منطقه در بين افراد بومي كمتر كسي بود كه فرماندهي گردان را بگيرند. آنهم فرماندهي افراد غير بومي. زماني هم كه يك بسيجي بود، او را فرماندهي صحنه ناميده بودند، چون كه زماني كه در عملياتها فرماندهان واميماندند، ايشان فوراً به كمكشان ميشتافت و كارها را رسات و ريز ميكرد. چندين بار به او پيشنهاد شده بود كه پستهاي ستادي را بگيرد، ولي قبل نميكردند و دوست داشتند حتماً در عمليات شركت كنند. اكثراً به تنهايي ميرفت و يك موتور داشت، سوار ميشد و يك اسلحهي دوربيندار داشت. به نقاط مختلف و به ارتفاعات ميرفت و گروهكها را نشان ميرفت و در آن موقع گروهكها به تنگ آمده بودند و هميشه در هر حركتي كه داشتند، نهايت دقت را ميكردند كه در كمينش نيفتند. آثارباقي مانده از شهيد من آرام و ساكت در بيمارستان سنندج غوغايي به وسعت دنيا و قيامت فرو رفته بودم. جو آن شب در آن بود كه هر جا نگاه ميكردم، آيات خدا را عميقاً ميديدم و درآن شب كتاب معادشناسي را مطالعه ميكردم و آن را درك ميكردم و قبول ميكردم (معاد را درك كرده بود). با نگاه به تلويزيون كه فيلم طبيعت و حيوانات را نشان ميداد و نگاه ميكردم جاني تازه در كالبد پوسيدهام دميد و در حد ظرفيت ناچيز خودم علم ميآموختم و اين بزرگترين خوشبختي است، زيرا خداوند ميفرمايد ما آسمانها و زمين را آفريديم كه انسان اشرف مخلوقات است، بفهمد و تعلم كند و عالم شود تا راه صحيح خود را پيدا كند. اي جوانان عزيز دوران جواني بهترين دورهي خودسازي و تقرب به باريتعالي است. در جواني پاك بودن شيوهي پيغمبريست ور نه هر گبري به پيري ميشود پرهيزگار اي برادري كه در دنيا و قيامت فداي جهل و ناداني ميشوي، به خود بيا و چشمهايت را باز كن و بنگر كه چهها ميگذرد. چشم دل را باز گزار و نظاره كن حكمتهاي الهي را تا عاشق او شوي. علي (ع) ميفرمايد من تعجب ميكنم از مسلماني كه مي گويد به قيام و دوزخ و بهشت ايمان دارم، ولي به هنگام شوخي بيجا چنان ميخندد كه دندانهايش پيدا باشد. اي برادر نگو من نميتوانم نماز بخوانم، زيرا فلان جوان تودهاي يا منافق و . . . مرا مسخره ميكنند. زيرا اگر اين را بهانه قرار بدهي، پس بدان هنوز ايمان تو خيلي ضعيف است و عظمت خدا را هيچ درك نكردهاي. به خدا قسم آنها كه گمراه گشتهاند و كافر شدهاند، قلبهايشان را قهر خدا مهر كرده و هيچ درك نميكنند و نميتوانند بدانند كه نظمها را ناظمي است و مخلوقات را خالقي. و آنان را شكمپرستي و دنيا خواهي و فساد به عمق حيوانيت فرستاده، به خدا قسم كه آنان از بدبختترين موجودات زمين هستند و بلكه از حيوانات بيش كه به جاي ترس از خدا و شرم از او، از چنين جانوراني موذي و پست شرم را سبك شمارد. قرآن كريم كه راهنماي سعادتمندان دنيا و آخرت است، ميفرمايد: فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون، الذين هم يراون پس واي بر نمازگزاران، آنها که نمازهايشان را سست و سبك ميشمارند، نماز را اگر ميخوانند براي ريا و خودنمايي ميخوانند. اصلاً فكر كنيد اگر تمام دنيا به خدا ايمان داشتند و همه از خدا ميترسيدند، چه لازم بود همه اسلحه و مهمات و تجهيزات ساخته شود و انسانها به جان هم بيفتند. آيا اگر انسانها ايمان داشتند كه به خدا رجوع ميكنند، هرگز فجايعي چون ريختن بمب اتم در هيروشيما و كشتن 15 هزارنفر در ميدان ژالهي تهران و ويران كردن ويتنام رخ ميداد و آيا كمونيستها در كردستان عزيز براي پياده كردن حكومتهاي حيواني كمونيستي و سوسياليستي، پاسداران اسلام را زنده زنده در آتش ميسوزاندند و يا سر ميبريدند . آيا اگر هم پيروزي ظاهري به دست بياورند، پيروزند، نه، نه، بلكه آنها براي ابد بدبخت و گمراهاند و آنان كه در راه خدا شهيد گشتند، به سعادت ابدي رسيدهاند، ولي (ان الكفار و المنافقين لا يفقهون) به درستي كه كافران و منافقان درك نميكنند . آيا وقت آن نرسيده كه لحظهاي بيانديشيم و نشانههاي ايمان و بيايماني را در جنگ تحميلي و نابرابر ايران اسلامي و بعثيون كافر ببينيم كه چه طور كافر بعثي بمبهاي خوشهاي بر سر مردم مسلمان و بيدفاع ايراني ميريزند، ولي در عوض حتي يك موشك از هواپيماهاي ايران بر سر مردم بيگنان عراق ريخته نميشود. پس فكر كنيم و حقايق را درك كنيم و حق را بطلبيم. اي جان عالم فدايت اي اسلام كه چه قدر عميقي و پر از عرفان كه ميگويي يك ساعت فكر كردن برابر است با هفتاد سال عبادت، يعني اگر فكر انسان را بردارند، ديگر انسان و انسانيت معني ندارد. آيا وقت آن نرسيده كه از جهالت بگذريم و به خدا بگرويم. خدايا عمر رهبر كبير ما را كه بنيانگذار اين انقلاب عظيم اسلامي است و براي رستگاري ما طولاني بگردان. خدايا به حرمت محمد (ص) و آل محمد (ص) و تمامي مقربان درگاهت تو را قسم ميدهم ما را از مغضوبين و گمراهان قرار مده و از سربازان خالص و مخلص امام زمان قرار بده (آمين يا رب العاليمن). درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : لطفي , مجيد , بازدید : 197 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد «سيد منصور بيا تيان »در سال 1327 در روستاي« دار غياث» دربخش« خسرو آباد» ودر شهرستان شهرستان «بيجار »متولد شد .در سال 1334 به مد رسه رفت و تا پايان سال چهارم مقطع ابتدايي درس خواند .در سالهاي نو جواني پدر بزرگوار خود را از دست داد و سر پرستي خانواده را به عهده گرفت . به همين علت نتوانست ادامه تحصيل دهد .او درسن نوجواني مجبور بود مخارج خانواده اش را تامين کند.چندسال بعد از دواج کرد که ثمره آن پيوند دو فرزند پسر و يک فرزند دختر مي با شد . وقتي که نهضت اسلامي حضرت امام (ره )اوج گرفت او به حاميان آن نهضت پيوست و ضمن شرکت در فعاليت هاي سياسي ،عليه رژيم منفور پهلوي به آگاه سازي مردم پرداخت. پس از آنکه اين نهضت بزرگ به پيروزي رسيد به عضويت کميته انقلاب اسلامي شهرستان بيجار در آمد . در سال 1358 با همکاري چند نفر از برادران ديگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در آن شهرستان بنيان نهاد و خود نيز به جمع نيرو هاي آن پيوست .بعد از مدتي فرمانده عمليات سپاه بيجار شد .در سال 1361 به سپاه سر دشت رفت و چند ماه در آنجا منشا خدمات ارزشمندي شد .بعداز آن فر ماندهي اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان سقز را پذيرفت و نز ديک به سه سال در آن سمت به فعاليت پرداخت .در تاريخ 4/6/1363 طي يک در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاي( آيچي) سقز از ناحيه سينه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد . از شهيد بياتيان يک نسخه وصيتنامه به جا مانده است . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد
شهيد سيد محمد بياتيان بيش از اندازه خوش صورت و نوراني بود . خوش زباني او مشهور بود .سخنان شيرين و سر شار از مهرباني او تلخي غربت را مي زدود . سادگي و متانت در وجود او موج مي زد .هنگامي که در جمع مردم يا نيرو هاي تحت امر خود حاضر مي شد در پايين ترين جاي مجلس مي نشست .تواضع عجيبي داشت .هيچ گاه فرماندهي خود را وسيله اي براي ترقي مادي و غرور دنيايي قرار نمي داد . قلب رئوفي داشت .به محرو مان و تهيدستان عشق مي ورزيد . در کمال مهرباني و عطوفت به درد دل آنان گوش مي داد و هميشه تلاش مي کرد که غبار تهيدستي و حرمان را از چهره آنان بزدايد . شجاع بود . در برابر دشمنان اسلام و قر آن قا طعانه و با صلابت به پا مي خواست .نيرو ها و همرزمانش به وجود او افتخار مي کردند .انس و عاطفه عميقي با مردم داشت . وقتي مردم روستا در مورد ظلم و شکنجه هايي که گرو هکهاي ضد انقلاب بر آنها اعمال کرده بودند، سخن مي گفتند ؛ او باعنايت به دلسوزي و مهرباني سر شاري که داشت به گريه مي افتاد و اشک مي ريخت .توان کاري و رزمي فراواني داشت .با کمترين نيرو بيشترين فعاليت را انجام مي داد و به بزرگترين پيروزي ها نايل مي شد . علاقه و ارادت بسياري به سالار شهيدان ،حضرت امام حسين (ع)داشت .وقتي از او سوال مي کردند: چرا تا اين اندازه به امام حسين (ع)علاقه نشان مي دهد؟ در جواب مي گفت : براي اينکه امام حسين (ع) در صحراي کربلا ياوري نداشت .ايثار و از خود گذشتگي او به اندازه اي بود که بيشتر حقوق ما هانه خود را به فقرا مي داد .بطوري که در سپاه پاسداران شهرستان بيجار صندو قي را تحت عنوان صندوق کمک به فقرا تاسيس کرد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم در قاموس شهادت وحشت نيست .(امام خميني) وصيتنامه سيد منصور بياتيان، فرزند سيد محمد علي بياتيان، صادر از دارفياس ساکن بيجار متولد سال 1327 . من به عنوان يک مرد مسلمان و به حکم شرعي و الهي که داشتم قدم در اين راه نهادم. خداوند بزرگ را شکر ميکنم که چنين سعادتي نصيب من کرد و چنين رهبري در جلوي راهم قرار داد و ذره اي نور ايمان در من روشن نمود تا خود و خداي خود را بشناسم. اکنون که در ميان شما نيستم و لياقت شهادت را نصيب من کرد پس چند جمله بگويم. پيام و سفارشم را با صداي بلند به گوش منافقان و دشمنان اسلام برسانيد که از کوري دل خود، ما را ناآگاه مي خوانند به آنها بگوييد که ما آگاهانه و بيدار، بدون هيچ جبر و زوري که تنها بر شما وارد است در اين راه قدم نهاديم وخون خود ريختيم که ناچيز بود . اگر هزار جان هم مي داشتيم در راه خدا و ا... اکبر و لا اله الا الله و اماممان که پيشرو اين راه است نثار ميکرديم . تو اي خواهر و برادر مسلمان بيدار باش و هوشيار، فريب اين از خدا بي خبران را نخوري و با چهره شان شک وشبهه اي در دل تو ايجاد ننمايند که همواره بيداريد. البته روي سخن من با افرادي است که در گوشه و کنار زمزمه هاي مأيوسانه سر مي دهند . بايد بدانند که اول امام زمان منتظر شماست تا شما را بشناسد. قلب خود را پاک کنيد و همچنان قرص و محکم بر عقيده و ايمان خود استوار باشيد و زمان را براي ظهور حضرت آماده و مهيا سازيد تا خداي ناکرده با افکار نادرست کافران و منافقان برسر دوراهي قرار نگيريد و دست از ياري امام امت بر نداريد. بدانيد زمان، زمان امتحان و آزمايش است ...... مادر جان مي دانم اگر من کشته شوم براي تو دردناک است ولي چه مي شود کرد دين خدا در خطر است ودر ضمن من هم که مال خدا هستم. پس مرا حلال کن. مادر جان حلال کن تا چون پرنده اي آزاد در آسمان آرزوهايم پرواز کنم. مرا حلال کن تا خدايم مرا ببخشد .مادر جان تو دوست داشتي که من به جبهه بروم ،يادت بيايد آن روزي را که با هم صحبت مي کرديم برايت مي گفتم مادر من آزاد بودم آزاد از هر نوع وابستگي و همه چيز را کنار زده بودم و ميخواستم کاري کنم که به معشوقم نزديک شوم و به تو گفته بودم که من عاشق خدا هستم و اينک آمده ام تا در صحراي کربلاي ايران در کنار کاروان حسين زمان خميني بت شکن ، کاروني از خون بسازم ودر اين بازار گرم و با صفا خون خريدار خوبي است. آمده ام تا کالاي نا قابل خود را تقديم بر مولايم کنم ....... اگر پذيرفت کالاي مرا پس چند جمله مي گويم که راجع به خود من است. اگر کشته شدم مرا غسل ندهيد چون ننگ است براي کسي که معلمش حسين(ع) را غسل نداده اند خودش را غسل بدهند. پس کفن نپوشانيد چون حسين(ع) را کفن نپوشانيدند بر مزارم گل نريزيد زيرا چه انصاف است کسي را که رهبرش حسين (ع) را در ميان نيزه و خنجر بيرون آوردند و به خاک سپردند. بر مزارم گريه نکنيد ....... اگر خواستيد هم گريه کنيد براي حسين (ع) گريه کنيد و اينک با مردم بگوئيد که اي ياران...... شما را به خدا نکند امام خميني را تنها رها کنيد که به سقوط کشانيده خواهيد شد و اگر رفتيد تا ابد دست کفار خواهيد گرفت . والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته. انا الله و انا اليه الراجعون . سيد منصور بياتيان
خاطرات علي احمد شريفيان: با آن عزيز بلند مرتبه از سالهاي پيش از انقلاب آشنايي داشتم . از همان زمان روحيّه کفر ستيزي با وجود او اجين شده بود و داراي روحي پاک و لطيف بود در همه حالات زندگي بسيار صبور و شجاع و مهربان و جذاب بود به علت همين ويژگيهاي و براي جذابيت ويژه اي که داشت مردم به او براحتي جذب مي شدند و او را دوست داشتند با پيروزي انقلاب اسلامي و هجوم دشمنان از خدا و از انسانيت بدور براي براندازي اين نظام مقدّس به زعم خودشان به امر رهبر کبير و فرزانه انقلاب لبيک گفتند و وارد خدمت در سپاه بيجار شدند در طول عمر با برکتش با خصوصياتي که در بالا ذيل گرديد حماسه ها آفريد به طوري که بردن نام او لرزه بر اندام ضد انقلاب مي انداخت يک روز که حقير در روستاي تپّه محمّدي در 30 کيلومتري بيجار به همراه روشندلي احمدزاده که راننده آمبولانس بود و حامل شهيداني که دو روز قبل به گروگان اشرار کفاّر دمکرات در روستاي حصار سفيد درآمده بودند و به شهادت رسيده بودند عازم بيجار بوديم و در بين راه در روستاي تپه محمّدي به کمين گروهک منحط کومله مواجه شديم که محل کمين حدوداً پنج تا شش کيلومتر با روستاي نجف آباد داشت و مرکز عمليّات پاکسازي در آنجا واقع بود و فرماندهي اين عمليّات را شهيد سيد منصور بياتيان برعهده داشت در حالي که در کمين نيروهاي کومله بودم و وضعيت بحراني داشتيم آمبولانس به وسيله رگبار گلوله مورد اصابت قرار گرفته شد و طوري شد که ماشين از کار افتاد و گروه منافق کومله ما را به صورت نعل اسبي به محاصره خود در آوردند يک لحظه حسي دروني به من دست داد با خود آرزو کردم و زير لب زمزمه مي کردم اي کاش سيّد اينجا به کمک ما مي آمد لحظاتي طول نکشيد متوجّه شدم آن بزرگوار به اتفاق چندتن ازبرادران ديگر رعد آسا خودشان را به کمک ما رساندند همانند معجزه اي الهي و امدادي غيبي . هيچ اغراقي در سخنم نيست چهرة سيّد به طور عجيبي مي درخشيد و پيشاپيش از ديگران به صحنه درگيري وارد شد و نواي الله اکبر را پشت سر هم سر مي داد و به صورت ايستاده حرکت مي کرد و به طرف آنها آتش مي گشود و ديگر برادران وي را همراهي مي کردند و پشت سرايشان در حرکت بودند در حالي که به ما نزديک مي شد با صداي رسا به ما مي گفت روحيّه داشته باشيد خدا با ماست . همينکه نيروهاي دشمن متوجّه روحيّه بالا، رشادت، شهامت، شجاعت سيّد شدند با تحمّل تلفات زخمي ناگزير به فرار شدند. خداوند شهيد سيّد منصور بياتيان و همه شهداي راه اسلام را با سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين محشور بفرمايد. و مارا ياري نمايد تا ادامه دهندة راه شهيدان باشيم. محمد رضا قاسمي: قبل از انقلاب من با سيد بياتيان آشنايي کامل داشته ام وقتي که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان امام خميني ره تشکيل شد سعادت بزرگي نصيب بنده شد که در کنار ايشان خدمت کنم. مالک پاکسازي هاي کردستان با اين برادر عزيز بوديم. من شهامت و شجاعت ايشان را آنطور که شايستة اين شهيد گرانقدر است نمي توانم بازگو کنم. اين سردار رشيد اسلام زمانيکه به عمليات مي رفتيم قبل از عمليات سخنراني مي کرد. مي فرمود : برادران عزيز تا زمانيکه ضد انقلاب داخل روستا است شما حق هيچ گونه تيراندازي نداريد چون زن و بچة بي گناه کشته مي شوند. و ما در قيامت نمي توانيم جواب آنها را بدهيم. زماني ضد انقلاب از روستا بيرون آمد آنها را به درک واصل کنيد أَشَدادُ عَليَ آلکُفار. خاطره اي که در سال از سپاه بيجار به بوکان اعزام شديم اين برادر عزيز در آن بُهبُهِ هيچ گونه ترس و رُعب و وحشتي از خود ايجاد نمي کرد. زمانيکه مأموريت ما به پايان رسيد ابو شريف، فرماندة عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودند به بوکان آمد و سيد منصور را خواست و گفت: سيد تا زمانيکه نيرو از تهران نرسد خواهشمندم بوکان را ترک نکنيد به مَحض رفتن شماها مجدداً بوکان به دست ضد انقلاب مي افتد و ضربه اي است براي ما پاسداران و همين طور هم شد. بعد از اينکه برگشتيم ضد انقلاب آمد و آنجا را گرفت و تعدادي از پاسداران تهران به درجة رفيع شهادت نائل گرديدند. عمليات ديگر در منطقة تکاب در خدمت اين سردار رشيد اسلام بودم چند نفر از برادران بسيجي و پاسدار که شهيد شده بودند در منطقه مانده بودند و مجدداً ابو شريف به منطقه تکاب آمدند و گفتند: سيد بزرگوار تا زمانيکه چند تا هليکوپتر به منطقه نيايد شما حرکت نکنيد و اين سيد عزيز گفت: احتياجي به هليکوپتر نيست ما مي رويم اينها را مي آوريم و هر چند از شهامت و شجاعت ايشان بگويم کم گفته ام. اين خاطراتي بود که از آن شهيد عزيز به ياد داشتم و آنرا بيان کردم. زمانيکه فرماندة عمليات بيجار بودند چند برگِ مأموريت پيش من دارد با امضاي مبارکشان. هميشه آنها را نگاه مي کنم و خاطرة اين مرد بزرگ را نمي توانم فراموش کنم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : بياتيان , سيد منصور , بازدید : 275 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد« محمد باقر رحماني» ،فرزند مرحوم آيت الله« حسينعلي رحماني» در سال 1331 در شهرستان «بيجار» زاده شد. در سال 1337 به مدرسه رفت .مقطع ابتدايي رادر« بيجار» گذرانيد وسپس به« تبريز »مهاجرت کرد و در رشته ي رياضي به تحصيل ادامه داد .پس از مدتي به دبير ستان «دارالفنون»در« تهران» رفت و در سال 1351 موفق به در يافت مدرک ديبلم رياضي شد .در همان سال در مدرسه ي عالي رياضيات و مديريت اقتصاد کرج پذيرفته شد و به ادامه تحصيل پرداخت .در خرداد ماه سال 1355تحصيلات خود را خاتمه داد وموفق به اخذ ليسانس مديريت اقتصاد شد .در همان سال به خد مت سر بازي رفت و درپايگاه نيروي دريايي ارتش در کرج خد مت کرد .بعد از آنکه خدمت سر بازي را به پايان رسانيد در کرج ازدواج کرد و در همان شهر مشغول کار شد .در اوايل سال 1357 در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي حضور يافت و به جمع حاميان انقلاب پيوست . با شعله ور تر شدن آتش خشم نردم بر عليه حکومت شاه ، شهيد رحماني نيز کار خود را در کرج تعطيل کرد و همراه ساير مردم در شهر هاي تهران و کرج به تظا هرات و راهپيمايي عليه رژيم ستمشاهي پر داخت .در جريان تشييع جنازه ي استاد کامران نجات اللهي که از همدوره هاي او در دبيرستان دارالفنون تهران به شمار مي رفت ، حرکت گسترده مردم را عليه مزدوران رژيم سازماندهي کرد و با وجود آنکه عوامل رژيم ستمشاهي ،تشييع کنندگان را به رگبار گلوله بستند ؛اوبا ياري مردم انقلابي و با عنايت به ايثار و شجاعت سر شاري که از خود نشان دادند؛ موفق شدند جنازي مطهر آن شهيد گرانقدر را تشييع کنند .بعد از حادثه ي روز 12 محرم سال 1357 که طي آن چماقداران رژيم منحوس پهلوي به منزل مسکوني پدر بزرگوار او در شهرستان بيجار حمله کرده بودند ؛از کرج به بيجار آمد و در مقابل ناراحتي مادر محترمه اش گفت :مادر جان ،حمله طاغو طيان به منزل ما افتخار است و بايد آماده ي مصيبتهاي سنگين تري باشيد و دل به خدا ببنديد.پس از پيروزي انقلاب باتشخيص مقامات انقلاب به ساوه رفت و ضمن سازمان بخشيدن به او ضاع آشفته ساوه ،کميته انقلاب اسلامي رادر آن شهر تشکيل داد و دوباره به کرج باز گشت .اومدتي بعد به بيجار آمد و علي رغم مشکلات و موانع عديده اي که وجود داشت ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان راتاسيس کرد و خود به عنوان اولين فر مانده آن سپاه انتخاب شد .در تاريخ 29/5/58/برابر 26 رمضان 1400 ه ق که هنوز چند ماهي از تاسيس سپاه بيجار نگذشته بود به شهيد خبر مي رسد که چند نفر از نيرو هاي سپاه زنجان در منطقه تکاب مورد محاصره ي نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفته اند .شهيد رحماني هم درنگ را جايز نمي داند و بلافاصله همراه پنجاه نفر از نيرو هاي سپاه ابهر وبيجار به سوي منطقه ي تکاب حرکت مي کند. وقتي که به دو راهي سقز، تکاب مي رسند ميان آنها و نيرو هاي ضد انقلاب در گيري شديدي رخ مي دهد و در جريان همين در گيري فرمانده و موسس سپاه بيجار با زبان روزه به شهادت مي رسد و با گلوله و خون افطار مي نمايد
او بيش از اندازه شجاع و پر جنب و جوش بود . وقتي که از وقو ع در گيري اطلاع مي يا فت ،آنچنان خوشحال مي شد که تعجب همگان را بر مي انگيخت .او زندگي را در مبارزه و حرکت خلاصه مي کرد و همواره در حال پيکار و سازندگي بود . هنگامي که در راهپيمايي هاي ضد رژيم شاه شرکت مي کرد ، درصف اول قرارمي گرفت و نقش مهمي را ايفا مي کرد . پر تحرک بود، آرامش چنداني نداشت . به جرات مي توان او را يکي از مصاديق بارز اين ضرب المثل معروف دانست که مي گويند :(فلاني به کام شير هم مي رود )شهيد رحماني بسيار صبور و مقاوم بود . در برابر مشکلات خود را نمي باخت و با صبر و درايت در صدد رفع آنها بر مي آمد . با دقت برنامه ريزي مي کرد . هيچ کاري را بدون برنامه انجام نمي داد و با تعمل و تعمق خاصي نسبت با انجام هر کاري اقدام مي نمود .علاقه ي عجيبي به ورزش کشتي داشت . او ورزش را وسيله اي براي کشتن غرور نفساني و تقويت رو حيه تواضع و کمتر بيني مي دانست . هر چند در مسا بقات سراسري کشتي دانشجو يي کشور در سال 1352 مقام نايب قهرماني را تصا حب کرد و مدال نقره گرفت اما هيچ گاه کشتي راراهي براي رسيدن به مقام و مدال ندانست و به ذات کشتي انديشيد .تواضع و فرو تني در وجود او موج مي زد .او به نيرو هاي تحت امر خود توصيه مي فر مود : هنگام وارد شدن به مساجد يا ساير اماکن نهايت خشوع و تواضع رارعايت نمايند و در پايين ترين قسمت مجلس قرار گيرند. .شهيد رحماني سپاه را به خاطر پول و ساير امکانات مالي نمي خواست . او سپاه را مکاني براي رسيدن به ا هداف متعالي ميدانست.در غير اين صورت مي توانست با مدرک تحصيلي وشرايطي که داشت در پر در آمد ترين شغلها استخدام شود .
منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران خاطرات مجيد سرکاني: شهيد محمد باقر رحماني فرزند حسينعلي دانشجوي رشتة مهندسي بودند و از دانشجويان پيرو خط امام بودند که در سال 58 از طرف امام (قدس سره) به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار منصوب گرديدند . آن شهيد بزرگوار مردي مؤمن ، پاک و پيرو خط ولايت فقيه بودند . ودر عين اينکه از نظر معنوي در مرتبة بسيار والايي قرار داشتند و هيچ وقت نماز شبشان ترک نمي شد بسيار شوخ طبع نيز بودند . اخلاق و رفتار بسيار نيکو وحسنه اي داشتند و پيوسته ديگران را به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي کردند و هميشه بازبان نيک و به نرمي با ديگران صحبت مي کردند و همين اخلاق خوب و مانند مولايش علي بودن ديگران را به طرف او جذب ميکرد بطوري که همه از هم صحبتي و هم نشيني با او لذت مي بردند .آن بزرگوار هميشه شاداب و خندان بودند و مصداق بارز « اَلمؤمِنُ بِشرُهُ فِي وَجهِهِ وَ حُزنُهُ فِي قَلبِهِ » بودند البته حزن ايشان شهادت بود که بالاخره به بشر تبديل شد و به ديدار معشوق شتافت «ياد و خاطره اش جاويد باد » . از خاطرات ديگر شهيد رحماني خواب عجيبي بود که دربارة آن شهيد بزرگوار ديدم . خواب به اين صورت بود که بعد از شهادت آن شهيد بزرگوار چند ماه بيشتر نگذشته بود که من ايشان را در حالت رؤيا ديدم به اين ترتيب که: من همراه عدة زيادي از مردم که در بين ما پدر شهيد رحماني نيز حضور داشتند به سمت گلزار شهدا در حرکت بوديم که برسر مزار شهدا برويم و من جلوتر از همة آنها حرکت مي کردم وقتي که به قبور شهدا نزديک شديم من به سمت قبر شهيد رحماني دويدم ناگهان ديدم در قبر باز شد و نوري از قبر ساطع شد و آن شهيد گرانقدر در حاليکه يک لباس پلنگي نو و تميز بر تن و يک جام زرد طلايي در دست داشتند از قبر بيرون آمدند من جلو رفته سلام کردم و ايشان جواب مرا دادند و سؤال کردند که : « آقاي سرکاني اين جمعيت کجا مي آيند ؟ « فرمودم: سر قبر شهدا .فرمودند : برگرديد و به اين مردم بگوييد که ما نمرده ايم و زنده ايم ببينيد که من نمرده ام و من همراه ديگر شهدا قبل از اينکه شما بياييد آماده شده بوديم که برويم غذا بخوريم اما من همينکه شما را ديدم آمدم که اين را بگويم » بعد آن شهيد گرامي داخل قبر شدند در قبر بسته شد من نيز فرياد زدم که اي مردم آقاي رحماني مي فرمايند : ما زنده ايم ودر همين هنگام بود که از خواب پريدم و اين خواب بر يقين من افزود که : شهيدان زنده اند الله اکبر . از خاطرات ديگر آن بزرگوار اين است که : هر موقع که در سپاه مي خواستيم نهار يا شام بخوريم ، از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود که هر وعده غذا را با يکي از برادران ميل مي فرمودند . يک روز که نوبت من بود که با ايشان غذا را صرف کنم من رفتم و مقداري آب سرد و چند تا نان نرم و تازه آوردم ناگهان ديدم که آن شهيد گرامي بلند شدند و رفتند . من گفتم آقاي رحماني کجا مي رويد ؟ فرمودند :شما بنشينيد من الآن بر مي گردم « ديدم که رفتند و مقداري نان خشک و يک پارچ آب معمولي آوردند . گفتم من که آب و نان آورده بودم چرا شما دوباره زحمت کشيديد ؟ اما ايشان باز با آن بيان زيباي خويش فرمودند : « ما اين آب و نان را به ياد کساني که يخچال ندارند که آب يخ بخورند و فقيراني که پول ندارند که نان نرم و تازه بخورند مي خوريم و بعد از ذکر خدا ثناي او شروع کردند به خوردن آن . از ديگر خاطرات شيرين و بياد ماندني آن شهيد بزرگوار اينکه در آن زمان سپاه وسيله اي براي عمليات و ديگر امور داخل و خارج از شهر نداشت و از ماشين مازادي اينجانب استفاده مي کرديم . لذا آن شهيد بزرگوار بعد از مدتي به من گفتند که : «آقاي سرکاني شما که ماشين خودتان را وقف امور سپاه کرده ايد لااقل پول بنزين آن را از جيب خودتان پرداخت نکنيد تا ما از بودجة سپاه به شما بدهيم . » اما من قبول نکردم . لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند :« من نيز اجر و مزدي ندارم که در قبال اين کار به شما بدهم و اَجرِکُم عِندَ اللهِ . » واما نکته جالب اين بود که يک روز که با چند تا از بچه هاي سپاه با همان ماشين مازادي من جهت دستگيري عوامل ضد انقلاب به روستاهاي اطراف رفته بوديم هنگام غروب که به شهر (بيجار) برگشتيم چون جاده ها خاکي بود ماشين در خاک گم شده بود بطوريکه شيشه هاي آن ديده نمي شد لذا من ماشين را داخل حياط سپاه نزديک شير آب پارک کردم که مقداري آن را خصوصاً شيشه هايش را بشويم و مشغول شستن شيشه هاي آن بودم که ناگهان ديدم که شهيد رحماني در حاليکه مي دويدند و حالت مضطرب و نگراني داشتند و به طرف من مي آمدند فرياد زدند که آقاي سرکاني فوراً شير آب را ببنديد و بياييد که با شما کار دارم من نيز که فکر کردم حتماً مشکلي پيش آمده فوراً شير آب را بسته ونزد ايشان رفتم . سؤال کردم که باقر جان مشکلي پيش آمده ؟ ايشان در جواب فرمودند : « نه نگران نباشيد فقط يک کار کوچک با شما داشتم » گفتم بفرمائيد و ايشان باز هم با همان سخنان زيبا و دلنشين خود که مصداق :« آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند » بود فرمودند : « آقاي سرکاني شما که شير آب را باز کرده ايد که ماشين را بشوييد آيا هيچ فکر کرده ايد که همين حالا ممکن است که پير زن يا يک بچه يا هر فرد ديگري در يکي از نقاط پايين شهر آب را باز کند و آب نيايد دلش بشکند ؟ آيا شما در قيامت جوابگو هستيد ؟ « من نيز بالافاصله گفتم نه ! لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند پس اکنون برويد که من براي ماشين هم فکري کرده ام و يک کهنة نم دار به من دادند که ماشين را پاک کنم من نيز در حاليکه سخنان شهيد در قلبم نشسته بود و از طرفي هم خوشحال بودم که آب زيادي را مصرف نکرده ام رفتم و شروع به پاک کردن ماشين کردم . يکبار در ماه مبارک رمضان نزديک افطار همراه آن شهيد بزرگوار به خانة ايشان رفتم . من دَمِ در حياط داخل ماشين منتظر ايشان شدم که با هم به سپاه برگرديم آخه آن شب قرار بود بعد از افطار جهت عمليات به تکاب بروند لذا آمده بودند که از خانواده خداحافظي کنند ايشان برگشتند ودر حاليکه مادر گراميشان نيز پشت سر ايشان جهت بدرقة آن بزرگوار بودند فرمودند : پسرم باقر جان : « فَا اللهُ خَيرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الَّراحِمين » اما شهيد رحماني با آن بيان زيبا و دلنشين و نافذ و جذاب خويش اينگونه فرمودند نه مادر جان اينطور نگوييد ، بلکه بگوييد : « إنَّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَيهِ راجِعُونَ » دوباره مادرشان فرمودند پسرم خوب بود که امشب را در خانه افطار کني و شهيد رحماني فرمودند نه مادر جان چگونه خدا راضي مي شود که من در خانه ودر کنار خانواده افطار کنم و حال آنکه دوستان ديگر در سپاه افطار کنند نه ! پسر همان بهتر که من نيز کنار آنها باشم واز مادرشان خداحافظي کرده و سوار ماشين شدند و حرکت کرديم به سمت سپاه . در بين راه که مي رفتيم من به ايشان گفتم که : آقاي رحماني اجازه دهيد من نيز در اين عمليات همراه شما باشم اما ايشان در جواب فرمودند :« نه بهتر است که شما تشريف نياوريد » من علت را سؤال کردم و ايشان فرمودند :« من مي خواهم اولين شهيد سپاه بيجار باشم چون اگر شما ها شهيد شويد من چگونه طاقت و تحمل نگاه کردن به صورت بچه ها و پدر و مادر و يا ديگر اقوام شما را داشته باشم ؟ و آنوقت است که من از روي آنها شرمنده ام پس بهتر است که من شهيد شوم .» آنشب بعد از افطار همراه چند تن ديگر از برادران راهي عمليات شدند و همانطور هم که خود آن بزرگوار فرمودند روز بعد ايشان در گردنة گوربابالي به درجة رفيع شهادت نائل شدند و اولين شهيد سپاه بيجار بودند . و به ديدار معشوق شتافتند و به وصال حق رسيدند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : رحماني , محمد باقر , بازدید : 311 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد «محمد باقر منصوري» در سال 1343 در شهرستان« بيجار» به دنيا آمد .در سال 1349 به مدرسه رفت وتا پايان سال دوم مقطع راهنمايي به تحصيل ادامه داد.او در سال 1358 به عضويت افتخاري مر کز فرهنگي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «بيجار »در آمد ودر سال 1362 به خدمت مقدس سر بازي رفت.ا و مدت دو سال خدمت سربازي رادر تيپ 55 هوا برد شيراز وبعد از آنکه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛ در جبهه هاي جنوب و غرب کشور به دفاع از کيان اسلامي پرداخت که در اين راه دو بار در منطقه عملياتي سومار مجروح شد ؛يک بار در آذر ماه سال1362 از ناحيه ساق پاي راست و بار ديگر در دي ماه همان سال از ناحيه ران پاي چپ .به خاطر علاقه اي که به کسب معلومات نظامي داشت دوره ي عالي پياده رابا کسب رتبه دوم در محل مرکز آموزش تخصصي شهيد منتظري کر مانشاه پشت سر گذاشت و در سال1367 به عنوان پاسدار نمونه مورد تقدير قرار گرفت .از بدو ورود به سپاه مسئوليت هاي متعددي را عهده دار شد که از آن جمله مي توان به مواردي نظير :آموزش هاي نظامي نيروهاي بسيجي و سرباز دررده هاي مختلف ومسئوليت واحد تسليحات سپاه کردستان, فرمانده گرهان عملياتي (سيا سران)در ستاد ناحيه مقاومت جعفر آباد، قائم مقام گردان عملياتي حسين آباد و فرماندهي گردان ادوات(ضدزره) تيپ 2ويژه سقز اشاره کرد .در چهارم مهر سال 1371در جريان يک در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در منطقه عملياتي (سر تون)در حوالي شهر سقز خود روي حامل وي به داخل دره سقوطکرد و او بر اثر همين حادثه به شهادت رسيد . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد .
از همان سالها ي کودکي بسيار قانع و بي ادعا بود صبر و شکيبايي عجيبي داشت . کمتر حرف مي زد وکسي را از خود نمي رنجاند . پر جنب و جوش بود ؛براي انجام هر کاري پيش قدم مي شد . اعتماد به نفس سر شاري داشت. در برابر مشکلات خود را نمي باخت و با سعه ي صدر عجيبي که داشت در صدد مرتفع ساختن آنها بر مي آمد . همواره به افراد خانواده توصيه مي کرد که از قرآن فاصله نگيرند و مطيع اوامر حضرت امام (ره)باشند .بزرگترين آرزوي خود راپيروزي نظام مقدس اسلامي مي دانست و هميشه مي گفت: اگر دستها و پاهايم نيز قطع شوند دست از ياري حضرت امام برنخواهم داشت .از حضرت امام (ره)الگو مي گرفت . وقتي که از او مي خواستند تا ذره اي هم به کار هاي شخصي خود بپردازد!! در جواب مي گفت : مگر امام با آن سن و سال پيري لحطه اي از حل و فصل امور کشور غافل هستند که ياران او به کار هاي شخصي خود بپردازند .روحيه ي ايثار و مردانگي او به حدي بود که حاضر مي شد خود را به خاطر آسايش ديگران متحمل رنج و ز حما ت فراواني نمايد . يک روز در ميدان تير يکي از سربازان تير مي خورد ؛ مسئول ميدان اجازه نمي دهد که سر باز تير خورده را به بيمارستان انتقال دهند و مي خواهد مشخص کند چه کسياورازخمي کرده است!! در اين هنگام شهيد منصوري به خاطر آن که سر باز درد زيادي را تحمل نکند و جان سالم به در ببرد جلو تر مي آيد و به مسئول ميدان مي گويد شما فرض کنيد من ايشان را زده ام او را زود تر به بيمارستان ببريد .مسئول ميدان مي گويد :آيا شما مسئوليت او راقبول مي کنيد ؟شهيد منصوري بدون اتلاف وقت سر باز را برداشته به بيمارستان مي برد .اما متاسفانه آن سر باز فوت مي کند . شهيد منصوري به خاطر همان موضوع چند ماه بازداشت مي شود .او سعادت رادر شهادت مي ديد علاقه شديدي به شهادت داشت و از اينکه تا سالهاي پس از جنگ به شهادت نرسيده بود ؛اظهار تاسف مي کرد . شهريور 1363 هنگاميکه اين فرمانده و سردار توحيد در ماموريتي به يکي از روستاهاي شهر« سقز »بنام «آيچي» عزيمت نموده بود به دست ايادي بيگانه مورد هدف قرار گرفته و با اصابت گلوله دشمنان کينه توز اسلام به فيض عظماي شهادت نائل آمد. در صفحه اول قرآني که معمولا آن را قرائت مي کرد ،اين عبارت را نوشته است: اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک بار پرور دگارا!! توفيق شهادت در راهت را نصبي من گردان . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم در قاموس شهادت وحشت نيست امام خميني من به عنوان يک مرد مسلمان و به حکم شرعي و الهي که داشتم قدم در اين راه نهادم خداوند بزرگ را شکر ميکنم که چنين سعادتي نصيب من کرد و چنين رهبري در جلوي راهم قرار داد و ذره اي نور ايمان در من روشن نمود تا خود و خداي خود را بشناسم اکنون که در ميان شما نيستم و لياقت شهادت را نصيب من کرد پس چند جمله بگويم . پيام و سفارشم را با صداي بلند به گوش منافقان و دشمنان اسلام برسانيد که از کوري دل خود ، ما را ناآگاه مي خوانند به آنها بگوييد که ما آگاهانه و بيدار ، بدون هيچ جبر و زوري که تنها بر شما وارد است در اين راه قدم نهاديم وخون خود ريختيم که ناچيز بود که اگر هزار جان هم مي داشتيم در راه خدا و ا... اکبر و لا اله الا الله و اماممان که پيشرو اين راه است نثار ميکرديم و تو اي خواهر و برادر مسلمان بيدار باش و هوشيار فريب اين از خدا بي خبران را نخوري و با چهره شان شک وشبهه اي در دل تو ايجاد ننمايند که همواره بيداريد البته روي سخن من با افرادي است که در گوشه و کنار زمزمه هاي مأيوسانه سر مي دهند . بايد بدانند که اول امام زمان منتظر شماست تا شما را بشناسد قلب خود پاک کنيد و همچنان قرص و محکم بر عقيده و ايمان خود استوار باشيد و زمان را براي ظهور حضرت آماده و مهيا سازيد تا خداي ناکرده با افکار درست کافران و منافقان قرار نگيريد و دست از ياري امام امت بر نداريد بدانيد زمان زمان امتحان و آزمايش است ...... مادر جان مي دانم اگر من کشته شوم براي تو دردناک است ولي چه مي شود کرد دين خدا در خطر است ودر ضمن من هم که مال خدا هستم . پس مرا حلال کن . مادر جان حلال کن تا چون پرنده اي آزاد در آسمان آرزوهايم پرواز کنم مرا حلال کن تا خدايم مرا ببخشد مادر جان تو دوست داشتي که من به جبهه بروم يادت بيايد آن روزي را که با هم صحبت مي کرديم برايت مي گفتم مادر من آزاد بودم آزاد از هر نوع وابستگي و همه چيز را کنار زده بودم و ميخواستم کاري کنم که به معشوقم نزديک شوم و بتو گفته بودم که من عاشق خدا هستم و اينک آمده ام تا در صحراي کربلاي ايران در کنار کاروان حسين زمان خميني بت شکن ، کاروني از خون بسازم ودر اين بازار گرم و با صفا خون خريدار خوبي است آمده ام تا کالاي نا قابل خود را تقديم بر مولايم کنم ....... اگر پذيرفت کالاي مرا پس چند جمله مي گويم که راجع به خود من است. اگر کشته شدم مرا غسل ندهيد چون ننگ است براي کسي که معلمش حسين (ع) را غسل نداده اند خودش را غسل بدهند . پس کفن نپوشانيد چون حسين (ع) را کفن نپوشانيدند بر مزارم گل نريزيد زيرا چه انصاف است کسي را که رهبرش حسين (ع) را در ميان نيزه و خنجر بيرون آوردند و به خاک سپردند. بر مزارم گريه نکنيد ....... اگر خواستيد هم گريه کنيد براي حسين (ع) گريه کنيد و اينک با مردم بگوئيد که اي ياران ......شما را بخدا نکند و امام خميني را تنها رها کنيد. که به سقوط کشانيده خواهيد شد و اگر رفتيد تا ابد دست کفار خواهيد گرفت ..... والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته انا الله و انا اليه الراجعون .... محمد باقر منصوري خاطرات
محسن ميرزايي :
در زمان انقلاب در مدرسه راهنمايي شاپور بوديم. شهيد منصوري يکي از نيروهاي پر تحرک و پر توان آن مدرسه بود که بيشتر اعتصاباتي که در مدرسه رخ مي داد يکي از پايه ريزهاي اعتصابات در آن زمان به حساب مي آمد .شعاري که از شهيد باقر منصوري به ذهنم مي رسد اين است: تا انتقام نگيريم سر کلاس نمي رويم .فکر کنم که اوايل دي ماه بود که شهيد باقر منصوري و تعدادي ديگر از دانش آموزان را به دليل اعتصابات مکرّر از مدرسه اخراج کردند و وقتي که از مدرسه بيرون آمديم شهيد باقر منصوري گفت که بيائيد برويم شيشه هاي سينما را بشکنيم .ما هم با آجرهايي که در دست داشتيم تابلوي سينما را پايين آورديم و شيشه هاي آن را نيز شکستيم تا اينکه به چهار راه رسيديم در آنجا يک راننده ي ژاندارمري پايين مي آمد شهيد باقر منصوري و تعدادي از دانش آموزان جلوي ماشين آن شخص را گرفتند شهيد باقر منصوري به طرف راننده رفت و به راننده مي گفت: بگو مرگ بر شاه، راننده نيز از گفتن اين کلمه خودداري مي کرد و شهيد منصوري با تکه سنگي که در دست داشت به شيشه ماشين آن شخص زد وشيشه ماشين آن شخص راشکست و راننده ي ژاندارمري فرار کرد. اگر بخواهيم هدف شهيد شدن شهيد منصوري بيان کنيم به صفحه ي اول قرآني که متعلق به خود ايشان است مراجعه کنيم در آن نوشته شده : اللهم اَرزقُني شهادت في سبيلک(خدايا شهادت در راهت را نصيب من بگردان) و اين همان هدف شهيد منصوري از بدو ورودش به سپاه و بسيج بود.
او هيچ چيزي جز لباس رزمي و چند عدد کتاب از خود به جاي نگذاشته اين شهيد در تمامي مدتي که در سپاه بود حقوقي که دريافت مي کرد به نيازمندان مي داد. شهيد منصوري عاشق امام و ولايت بود اسوه ي صبر و استقامت و پايداري بود با صبر و استقامتي که شهيد منصوري داشت هيچ گاه در جنگ خسته نمي شد. در منطقه عملياتي جنوب در چندين عمليات شرکت نموده دوبار هم مجروح گرديده در بيشتر عملياتي که در منطقه ي جنوب و غرب رخ داده حضور فعال داشته با توجه به شجاعت و شهامتي که دارد در تمام عمليات هاي منطقه سقز و بانه شرکت داشته اند.
آثار باقي مانده از شهيد خداوند بزرگ را شکر مي کنم که چنين سعادتي را نصيبم کرد و چنين رهبري را جلو راهم قرار داد نور ايمان در من روشن نمود تا خود و خداي خود را بشناسم اکنون که در ميان شما نيستم و لياقت شهادت را نصيب من کرد پس چند جمله بگويم . پيام و سفارشم را با صداي بلند به گوش منافقان و دشمنان اسلام برسانيد که از کوري دل خود، ما را ناآگاه مي خوانند به آنها بگوييد که ما آگاهانه و بيدار ، بدون هيچ جبر و زوري که تنها بر شما وارد است در اين راه قدم نهاديم وخون خود ريختيم که ناچيز بود که اگر هزار جان هم مي داشتيم در راه خدا و ا... اکبر و لا اله الا الله و اماممان که پيشرو اين راه است نثار ميکرديم و تو اي خواهر و برادر مسلمان بيدار باش و هوشيار فريب اين از خدا بي خبران را نخوري و با چهره شان شک وشبهه اي در دل تو ايجاد ننمايند که همواره بيداريد البته روي سخن من با افرادي است که در گوشه و کنار زمزمه هاي مأيوسانه سر مي دهند. بايد بدانند که اول امام زمان منتظر شماست تا شما را بشناسد قلب خود پاک کنيد و همچنان قرص و محکم بر عقيده و ايمان خود استوار باشيد و زمان را براي ظهور حضرت آماده و مهيا سازيد تا خداي دست از ياري امام امت بر نداريد بدانيد زمان زمان امتحان و آزمايش است. مادر به تو گفته بودم که عاشق خدا هستم و اينک آمده ام تا در صحراي کربلاي ايران در کنار کاروان حسين زمان خميني بت شکن، کاروني از خون بسازم ودر اين بازار گرم و با صفا خون خريدار خوبي است آمده ام تا کالاي نا قابل خود را تقديم بر مولايم کنم....... اگر پذيرفت کالاي مرا پس چند جمله مي گويم که راجع به خود من است. اگر کشته شدم مرا غسل ندهيد چون ننک است براي کسي که معلمش حسين (ع) را غسل نداده اند خودش را غسل بدهند . پس کفن نپوشانيد چون حسين (ع) را کفن نپوشانيدند بر مزارم گل نريزيد زيرا چه انصاف است کسي را که رهبرش حسين (ع) را در ميان نيزه و خنجر بيرون آوردند و به خاک سپردند بر مزارم گريه نکنيد ....... و اينک با مردم بگوئيد که اي ياران ......شما را بخدا سوگند راه امام خميني را تنها نگذاريد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : منصوري , محمد باقر , بازدید : 256 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
شهيد حاج «سعيد توفيقي »در سال 1327 در روستاي« اشکفتان »از توابع بخش« نران»درشهرستان« سنندج» به دنيا آمد .تا پايان مقطع ابتدايي درس خواند .در همان دوران پدر بزرگوار خود را از دست داد وبا اين که نوجواني بيش نبود، نان آور خانواده شد .بعد ها در شوراي روحانيت شعبه شهرستان سنندج به فرا گيري علوم اسلامي پرداخت . او در حد سطح دردروس حوزوي به تحصيل مي پردازد و به علت علاقه اي که به کارهاي نظامي داشت وارد ارتش مي شود . اوبعد از ورود به ارتش به خاطر مشاهده اوضاع نا بسامان کشور و وجود ظلم و اختناق در جامعه به مشاجره و برخورد با فرماندهان ارتش و مسئولين نظامي رژيم مي پردازد و چون نمي تواند فشار روحي ناشي از اعمال خشونت رژيم شاه، با مردم ستم کشيده را تحمل نمايد به کشور عراق پناهنده مي شود اما دولت عراق از پذيرفتن او خود داري کرده و او راتحويل مقامات دولت ايران مي دهد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : توفيقي , سعيد , بازدید : 260 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |