فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد « اميرحسين نديري » در سال 1338 در روستاي محمودآباد ساوه ، در يك خانواده مذهبي ، چشم به جهان گشود. در دوران كودكي ، موفق به ديدار جمال نوراني حضرت امام (ره ) گرديد؛‌ او از « ياران در گهواره » بود كه امام (ره) نويدشان را داده بود.
دوران تحصيلات ابتدايي، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصيلات مقاطع راهنمايي و دبيرستان را در ساوه به پايان برد و در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي گرديد.
پس از تحصيلات،‌ مدت دو سال در يكي از شركتها مشغول به كار شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت ؛ با شروع جريانات انقلاب ، فرمان امام (ره) را لبيك گفت و خدمت سربازي در دستگاه طاغوت ترك نمود.انقلاب اسلامي پيروز شداما دشمنان دست از سر مردم ايران برنداشتند.
شيپور جنگ كه نواخته شد به خيل مدافعان حريم عشق و ولايت پيوست ؛ ابتدا به صورت « بسيجي » در منطقه غرب كشور و بعد از آن در كسوت سپاهيان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.با لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به مسووليت هاي مختلفي از جمله « فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر » برگزيده شد. شكوه حماسه او با فتح قله « شهادت » در منطقه « مهران » جاوداني ترين خاطرات را به حافظه تاريخ سپرد.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
« من طلبني وجدني ، و من وجدني احبني ، ومن احبني عشقني ، و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته ... » قرآن کريم
... آن كس را كه خداي ، عاشقش شود او را مي كشد و كسي را كه خداوند بكشد ،‌ خونبهايش ذات احديت مي گردد ؛ و خوشا به حال آن كساني كه ايزد منان بخواهد خونبهايشان را بپردازد.
برادران !
من حقير، هر بار كه به نوشتن وصيت نامه فكر مي كنم و هربار كه مي خواهم سفارشي بنمايم مي بينم كه ملت بيدار و شريف ايران ،‌ به طريق بهتري عملاً‌ ثابت كرده اند ، الحمدلله . البته واضح و روشن است كه اين كار در توان و قدرت انسانهاي معمولي نيست ؛ اين چنين ايثار و فداكاري ، و به عبارت بهتر تمامي اين معجزات ، از موهبات الهي است كه از ملت شهيدپرور ما سر مي زند. عزيزاني كه سر و جان در طبق اخلاص مي نهند و براي دفاع از حقانيت اسلام ، جهاد مي كنند ، نشان عشقشان به « محبوب » مي باشد.
يكي از نشانه هاي اين موهبات الهي اين است كه ملت عزيز ما ، خون شهيدان خويش را پاس مي دارد و سعي مي كند كه اعمال خويش را كه مسير آنان قرار دهد ، تا موجبات رضاي « معبود » را فراهم آورد ... انتظار من از ملت شريف ايران ، خصوصاً پدر و مادرم ، اين است كه بر درگاه خداوند ، تبارك و تعالي ، تضرع و زاري كنند كه اين هديه ناقابل را از ايشان بپذيرد.
سفارش مي كنم، ملت ايران تمام امكانات و جانشان را در خدمت اين حكومت و اين رهبر عزيز ، كه چراغ راه شهدا و تمامي نجات يافتگان از گناه مي باشد ، قرار دهد ... آگاه باشيد كه دير يا زود ، زنگ حركت زده خواهد شد؛‌ اي خوشا بر حال آنان كه توشعه ره به اندازه كافي با خود برداشته باشند.
... بعد از قرنها، خداوند در رحمت ديگري را بر روي ملت ما گشود؛ خوشا به حال آنان كه قدر اين رحمت و نعمت را دانسته و مي دانند . درموردوصيت شخصي خودم، بايد بگويم كه اگربراي خانواده ام ممكن بود ، هزينه اي را كه براي جشن عروسي ام در نظر گفته اند، آن را به جبهه هاي جنگ، اختصاص دهند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته برادر كوچك شما ،امير حسين نديري
21/6/1361




خاطرات
ابراهيم نديري:
« امير » مشغول سربازي بود كه زمزمه انقلاب آغاز شد و امام (ره ) دستور دادن كه سربازان از پادگانها فرار كنند و ... او هم پادگان را ترك كرد و به خانه آمد!
خيلي ها آنروز او را مورد سرزنش قرار داند كه « چرا فرار كردي ؟ اگر تو را بگيرند ، اعدامت مي كنند و ... » امير هم قاطعانه با اطمينان خاطر مي گفت : « شاه ، رفتني است ؛ اسلام پيروز خواهد شد و ان شاء الله دوباره به ادامه خدمت سربازي مشغول خواهم شد ، خدمت به اين رژيم ، هيچ معنايي براي من ندارد. »

محمد نبوتي:
شهيد « نديري » بعد از اين كه جنگ آغاز شد ، گويي جبهه را معشوق خود مي دانست و بيشتر ايام را در جبهه ، حضور داشت ، سعي مي كرد در آنجا در كارهاي سخت شركت كند ، لذا فعاليت در « اطلاعات عمليات » را كه از امور مهم ومشكل جبهه بود ، انتخاب كرد و شايستگي خود را به لحاظ همان اخلاص در عملي كه داشت ، نشان دادو تا مرحله فرماندهي اين واحد ، پيش رفت.

علي اصغر تنها:
اولين آشنائي من با « شهيد نديري »در سال 1349 بود ؛ وقتي كه او در روستاي «الوسجرد‌» كلاس ششم ابتدايي را مي خواند و من هم معلم آن كلاس بودم ؛ از همان دوران دبستان او جواني فعال و كوشا و محجوب به نظر مي رسيد.
زماني هم كه در شهرداري به عنوان شهردار بودم ايشان هم كارمند ما بود ...
وقتي اعلام شد كه جبهه ها به نيرو نياز دارد ، آمد و اعلام آمادگي كرد. گفتم كه « من خيلي به شما در اينجا نياز دارم اما چه كنم كه جبهه ، واجب تر است!»
به هر حال او عازم جبهه ها شد و پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد و براي هميشه در جبهه ماندني شد.
بعد از مدتي توفيق حاصل شد وبه جبهه اعزام شدم ؛ ديدم كه او مسوول اطلاعات و عمليات لشكر شده است! در دل به او و لياقت او آفرين گفتم.

حسين راه انجام:
بعد از آن كه « شهيد نديري » تن به ازدواج داد ، به يكي از دوستانش گفته بود كه « آقا!‌ من به خاطر هوا و هوس ازدواج نكردم ، بلكه شنيده بودم هر كس كه ازدواج نكند خدا از تقصيرهاي او نمي گذرد ؛ من ازدواج كردم تا گناهي نداشته باشم ، بلكه خداوند مرا به فيض شهادت برساند. »

مجيد نيك پور:
اواخر عمليات « محرم » بود ، من در واحد زرهي لشگر 17 مشغول به خدمت بودم ؛ يك روز با يكي از دوستان به يكي از مقرهاي لشكر در « دشت عباس » رفتيم و به واحد « اطلاعات و عمليات » سري زدم.درآنجا يكي از دوستانم ، جوان نسبتاً‌ كوتاه قد و لاغر اندامي ،‌كه در عين حال چابك مي نمود ، از دور به ما نشان داد و گفت : « ايشان ، برادر « نديري » هستند ، معاون اطلاعات و عمليات ... » جلو رفتم و سلام كردم و چند دقيقه با او صحبت كردم ... همان برخورد اول و تاثير خويش را گذاشت و من مجذوب اخلاق خوب و خلوص و تواضع او شدم و تصميم گرفتم به واحد « اطلاعات » منتقل شوم!

سيد ابوطاب موسوي:
در موقع صحبت كردن ، هيچ وقت سرش را بالا نمي گرفت كه به صورت كسي نگاه كند؛ تا اينكه به وي گفتم « امير! مدتي است كه صحبت مي كني وسرت را اصلاً بالا نمي آوري ، نگاه نمي كني ؟! » در جواب گفت: « فلاني ! من خجالت مي كشم به روي شما نگاه كنم!‌» گفتم : « چرا ؟ شما كار بدي نكرده ايدو به كسي هم ستم نكرده اي ؛ همه مردم هم از تو راضي هستند.» گفت : « من خجالت مي كشم كه همرزمانم يكي پس از ديگري دعوت خدا را لبيك مي گويند و شهيد مي شوند ولي من سعادت ندارم و شرمنده هستم ...

سيد ابوطاب موسوي:
با آن كه از نظر مالي ، وضع چندان خوبي نداشت ، با اين حال هميشه به فقيران و مستمندان كمك بسياري مي نمود. او آرزو داشت كه بتواند ماشيني بخرد و با آن به ياري آنان بشتابد ، تا اين كه توانست ژياني تهيه كند.
يكبار كه براي تحقيق و انجام امور اداري با ماشينش رفته بوديم ؛ پس از انجام امور ، به محل پارك ماشين بازگشتيم اما ماشين را نيافتيم ! ماشين را به سرقت برده بودند و اثري هم از سارقان نبود !او در جواب من كه اصرار مي كردم « از جريان سرقت به ماموران خبر بدهيم و پي گيري كنيم » كمي تامل كرد و گفت : « ناراحت نباش ! بردند كه بردند ! هر كه برده ،‌ حتماً‌به آن احتياج داشته است ،‌ بخدا اگر بدانم كه نياز داشته ، حاضرم كارت ماشين را هم به او بدهم»
بعد از آن هم هرگز سراغ ماشين را نگرفت و پي گيري نكرد ... من هنوز از روحيه عجيب او مخصوصاً در اين موارد در شگفتي و حيرتم.

محمد نبوتي:
يكي از روزهايي كه شهيد عزيز « نديري » به مرخصي آمده بود ، روزي نزد من آمد و بعد از بيان مطالبي چند ، گفت : « به عنوان رزمنده اسلام ، كوچكترين توقعي ندارم و دوست ندارم نزديكانم ، حتي پدرم ، توقعي داشته باشند ... اگر كسي از جانب من تقاضاي چيزي ، از قبيل كالاها يا مصالح ساختماني داشته باشد، من راضي نيستم كه به خاطر من ( خارج از محدوده وظايف ) به خواسته هاي آنان ، پاسخ دهي! »
او راه خود را در بهترين وجه انتخاب كرده بود و در اين راه از كوچكترين و ظريف ترين موارد ، غافل نمي شد.

علي اصغر آقاجاني:
ايشان علاوه بر آن همه تجارب و سابقه طولاني كه در رزم داشتند و با وجود آن همه شان و منزلتي كه در جبهه داشتند، آنچنان متواضع و فروتن بودند كه به ندرت كسي مي توانسته بودند كه به ندرت كسي مي توانست بدون اينكه صحبتي با آن بزرگوار داشته باشد ، بتواند تشخيص بدهي كه ايشان در چه سطحي از تجارب نظامي و رزمي هستند يعني مطلقاً اهل اينكه خودشان را مطرح كنند نبودند و اين از همان صفات بسيار با ارزشي بود كه همه بواسطه آن دوست داشتند كه حتي اگر شده دقايقي را درخدمت اين عزيز باشند و از وجود ايشان فيض ببرند.

ابراهيم نديري،پسرعموي شهيد:
با شروع شدن جنگ تحميلي ، « امير » روانه جبهه شد ؛‌ فكر مي كرديم كه « امير » يك بسيجي معمولي است! بعد از مدتي من به عنوان بسيجي به جبهه رفتم ، ما را به منطقه « فكه » اعزام كردند.
در قسمت انتظامات ، مشغول انجام وظيفه بوديم كه يكي از برادران گفت كه « امير » فرمانده شده است و چادرش در پشت همين تپه است؛ با گرفتن آدرس به ديدن او رفتم ؛ « امير » مشغول كشيدن نقشه جنگي بود ؛ من در آن موقع فهميدم كه او ، فرمانده اطلاعات عمليات لشگر شده است.
پس از چندي ، جايگاه ما عوض شد و در نزديكي اهواز در داخل كارخانه « نورد » مستقر شديم. يكبار جلوي دژباني ايستاده بودم كه يكباره « امير » را ديدم كه از ماشين پياده شد؛‌ من جلو رفتم و با او دست دادم ؛ خواستم ديده بوسي كنم گفت : « پسر عمو!‌ دستم را تكان نده ؛‌كمي زخمي شده ام » با هم به بهداري رفتيم.
دكتر لباسش را كه درآورد ، ديدم تير به كتف او اصابت كرده و شانه اش را شكافته است. من خيلي نگران شدم ، نگراني را از چهره ام خواند و گفت « پسرعمو!‌ چيزي نيست ، فكرش را نكن !‌» بعد از پانسمان هم خداحافظي كرد و رفت ؛ مي گفت : « وقت عمليات است ، نمي توانم بنشينم » با همان حالت مجروحيت ، دوباره به منطقه بازگشت !

محمد احمدلو:
شبي « شهيد نديري » به سنگر ما آمد و ما از سعادت ديدار او خوشحال بوديم ؛ ساعتي بعد شهيدان « زين الدين » و « دل آذر » هم رسيدند اما هر چه كرديم به سنگر نيامدند. « شهيد زين الدين » مي گفت كه « ما كار داريم و لازم است كه برويم .»
من از ميزان علاقه او به « شهيد نديري » خبر داشتم ، به « آقا مهدي » گفتم كه ، « بيائيد تو ، خدمت شما باشيم ؛ آقاي نديري هم هستند و ... » در جوابم گفت: « محمد! چرا زودتر نگفتي ؟! ».
به هر حال « شهيد زين الدين » به شوق ديدار « شهيد نديري » به سنگر ما آمد. وقتي كه قرار شد « شهيد نديري » شب را در سنگر ما بماند تصميم « آقا مهدي » بكلي عوض شد و به « شهيد دل آذر » گفت كه « شما برويد ، من امشب را اينجا مي مانم. »
من به شوخي به ايشان گفتم كه :« شما كه كارداشتي و مي خواستي بروي !‌ چطور شد كه ماندني شدي ؟! » پاسخ او را از قبل مي دانستم! او به شوق ديدار « شهيد نديري » آمد و ماند. من آن شب از اوج عشق و علاقه معنوي آن دو بزرگوار به يكديگر - كه ريشه در لطافت و طراوت روح آن دو داشت - آگاه شدم و از صميم قلب ،‌ آنان را دعا كردم.

حسين راه انجام:
با جمعي از دوستان و به اتفاق « شهيد نديري » به مريوان رفته بوديم ؛‌ مدتي گذشته بود و فعاليت چنداني نداشتيم... يك روز « شهيد نديري » رو به من كرد و گفت « برادر راه انجام ! ما مدتي است كه اينجا آمده ايم و كارمان فقط شده است خوردن و خوابيدن ! حالا كه بناست اوضاع ، چنين باشد بيا كاري براي خدا بكنيم. » گفتم : « چه كنيم ؟! » در جوابم گفت : « بيا با هم يك سنگر بسازيم »به هر حال من شدم بنا و « شهيد نديري » هم پشت سر هم سنگ مي آورد ، بالاخره با هم يك سنگر ساختيم ؛ از همان زمان نشان روحيه عالي ،‌ همت والا و پشتكار را در او يافتم.

ابوالفضل اخگري:
قبل از عمليات « والفجر مقدماتي » ما به اتفاق « شهيد نديري » و « شهيد زين الدين » و تني چند از برادران به محل عمليات رفتيم ؛ منطقه آنچنان پوشيده از رمل بود كه راه رفتن عادي انسان را با مشكل مواجه مي ساخت و بخاطر وجود همين رملها در آنجا تا آن وقت ، هيچ عملياتي صورت نگرفته بود ، دشمن نيز احتمال هيچگونه پيشروي از سوي نيروهاي ما را نمي داد.
بعد از اينكه بطرف خاك دشمن حركت كرديم در چند كيلومتري مواضع دشمن در پشت تپه اي ، چادري برپا نموديم و روي آن را با شاخه هاي درختهاي خودرو كه در آن منطقه بود ، پوشانديم تا از آنجا به شناسايي عراقيها برويم و زمينه را براي عمليات ، آماده نمائيم.
« شهيد نديري » در هنگام شناسايي ، چنان حركت مي كرد ، انگار كه در كوچه و خيابانهاي شهر ، قدم مي زند! با توجه به اين كه در منطقه دشمن بوديم و هر لحظه ، احتمال خطر كمين وجود داشت ؛ با اين حال بدون هيچ هراسي حركت مي كرد.
وقتي من خطر كمين دشمن را به او گوشزد كردم ، خنديد و گفت : « صم بكم عمي فهم لايعقلون ! » اين كلام بجاي او ، روحيه اي عجيب به من و همراهان من در آن شب بخشيد.

تيمور كمالي:
شهيد « نديري » نقش فعال و ارزشمندي در جنگ داشت كه قابل وصف نيست. در كردستان ، در جاده كامياران و مريوان ، عده اي از نيروهاي بسيجي به محاصره دشمن افتاده بودند و كار ، بسيار بر آنان مشكل شده بود. « شهيد نديري » با همت و تلاش خاص و روحيه اي بالا ، با ريختن آتش خمپاره ، توانست حصار دشمن را در هم شكند و نيروها را نجات بخشد.
با همه مسووليت بالايي كه در لشكر داشت مخصوصاً‌ در اواخر عمر خويش كه مسوول « اطلاعات عمليات » بود هرگاه كه به روستا بر مي گشت، وقتي از او پرسيده مي شد كه در جبهه چه مي كني؟ مي گفت : « من در جبهه ، نظافتچي هستم! » اين خضوع و تواضع او بود كه از او انساني شايسته ساخته و پرداخته بود.

علي اصغر آقاجاني:
در منطقه « والفجر مقدماتي »، سحر بود كه حركت كرديم و قريب 10 الي 11 كيلومتر را در رملها ، پياده روي داشتيم. به خط دشمن كه رسيديم ،شناسائي ها انجام شد. ايشان با دقت نظر خاصي به زواياي كار ، نگاه مي كردند و يادداشت بر مي داشتند ؛ يكدفعه متوجه شديم كه با يك لحن خودماني و با شوخي گفت: « بچه ها آماده باشيد! با سرعت دوميداني ، انگار كه مي خواهيم مسابقه بدهيم رو به خط خودي بايد بدو بدو ، برويم.» ما در ابتدا فكر كرديم كه ايشان شوخي مي كند، مكثي كرديم ؛‌ يكباره گفت: « عجله ! مگر نمي بينيد عراقي ها را؟! با جيپ حركت كرده اند كه ما را اسير كنند و ببرند! »
با اعتماد به نفس ، روحيه عالي و تجربه بسيار ايشان ، توانستيم از دست عراقي ها بگريزيم در حالي كه فكر اسارت ، اصلاً‌به ذهن ما خطور نكرد!‌

مهدي ناجي:
برادرم تعريف مي كرد :روزي « شهيد نديري » با يكي ديگر از بچه هاي اطلاعات ، در روز روشن با موتور، بدون اسلحه به شناسايي رفته بودند. در وسط دشت كه مي رسند ، با گشتي هاي عراقي برخورد مي كنند كه چون اسلحه نداشتند بايد بطريقي از دست اينها مي گريختند، يا تن به اسارت مي دادند و يا اينكه شهيد مي شدند؛ « شهيد نديري » فرصت را از دست نداده ، از موتور مي پرد و يك تكه آهن را پيدا مي كند و حالت دفاعي به خود مي گيرد؛ مثل اينكه اسلحه دستش است.
عراقيها با اينكه به طرف آنها شليك مي كردند با اين حال مي ترسيدند كه جلو بيايند تا اينكه برادر همراه « شهيد نديري » بشدت مجروح مي شود و مي افتد،‌ عراقيها كم كم جلو مي آيند ؛ « شهيد نديري » در يك آن ، تصميم مي گيرد كه از آن معركه بطرف خط عقب نشيني كند ، بنابراين سه كيلومتر راه را با سرعت تمام و بصورت مارپيچ و زيگزاك مي دود و به عقب بر مي گردد و با اين كه عراقي ها او را تعقيب مي كنند اما نمي توانند او را سير كنند!
وقتي به عقب مي رسد چند نفر را خبر مي كند و آن برادر مجروح رابه عقب مي رساند.

مجيد نيك پور:
يك شب قبل از اذان صبح ، براي شناسايي منطقه عملياتي « والفجر مقدماتي » با برادر « نديري » و جمعي از برادران « اطلاعات و عمليات » لشگر به طرف مواضع دشمن حركت كرديم و چون فاصله زياد بود ، مي بايست مسافتي را با جيپ مي پيموديم ، هوا سرد بود و جيپ هم چادر نداشت.
وضعيت شناسائي منطقه به علت رمل بودن و نيز جديد بودن منطقه عمليات ، وضعيت خاصي داشت و تا كيلومتر ها خبري از دشمن نبود ؛ بعضي بچه ها مي گفتند: « برادر نديري ! حالا نمي شد تو اين سرما حركت نكنيم و فردا كه هوا گرم مي شود ، راه بيفتيم ؟! »
يادم هست كه ايشان در جواب گفت : « برادرها ! ذكر خدا را بگوييد، هم گرم مي شويد و هم ثواب مي بريد!»

محمد احمدلو:
چيزي كه من در شناسايي ها ، همراه با آن شهيد ، ديدم و برايم جالب توجه بود ، روحيه عجيب و غير قابل وصفي بود كه در او وجود داشت.
وقتي كه مسووليت يك سري از نيروها بر عهده انسان باشد، معمولاً‌ هراس و دغدغه خاطر بسياري ، انسان را فرا مي گيرد ؛ زيرا هر اتفاقي كه براي نيروها بيفتد ، مسووليت آن بر دوش مسوول آنهاست. اما آن شهيد بزرگوار با روحيه اي والا و با توكل خاصي در قبال مسووليت خويش ، انجام وظيفه مي كرد و هميشه مي گفت :« اگر مي خواهيد در كارها موفق باشيد اول توكل به خدا كنيد و از چيزي هم هراس نداشته باشيد. »

سردار احمد فتوحي:
در عمليات «والفجر مقدماتي» مسووليت « اطلاعات عمليات » به اين شهيد داده شده بود ؛ ماموريت عملياتي به اين گونه بود كه حدود 9 كيلومتر بايد در عمق خاك دشمن ، پيش روي مي كرديم. به گروهي از بچه هاي اطلاعات به مسووليت « شهيد نديري »ماموريت داديم كه بعد از شكسته شدن خط ، شما با بولدزر و يك گراي مشخص كه ما را تا هدف هدايت مي كند ، يك خط بكشيد تا بتوانيم يك خاكريز بزنيم و يك جناح منطقه را بپوشانيم و يك نقطه كمكي و شاخص را روي زمين داشته باشيم.
به ياد دارم كه اين شهيد بزرگوار حدود 4 الي 5/4 كيلومتر را دقيقاً‌ با آن گرايي كه داشتند جلو رفتند تا به يك جاده آسفالت در داخل منطقه عملياتي ، كه جاده آسفالت مرزي داخل خاك عراق بود رسيدند و بعد از جاده ، بايد حدود 5/4 كيلومتر ديگر حركت مي كردند كه به علت درگيري و عدم پاكسازي و هموار بودن زمين ، مقداري گراي حركتشان تغيير كرده بود و تقريباً به سمت راست ، منحرف شده بودند ، به گونه اي كه حدود 6 يا 7 كيلومتر داخل منطقه اي كه مملو از نيروهاي دشمن بود نفوذ كرده بودند.
بعد از تماسي كه گرفتند ، معلوم شد كه مقداري از راه را اشتباه رفته اند. هوا كم كم رو به روشني مي رفت و نزديك صبح شده بود ؛ با « شهيد نديري » دوباره تماس گرفتم و گفتم : « عجله كن و سعي كن كه روي جاده آسفالت برگردي يعني مسيري كه رفته اي برگردي !»
« شهيد نديري » خيلي آرام خونسرد گزارش داد كه « به يك ستون نيرو برخورد كرده ايم كه اين ستون توسط چراغي روشن در حال فرار كردن هستند و عقب نشيني مي كنند » به هر حال خيلي خونسرد و بي باك ، از كنار اين ستون در شب تاريك ، گروه را در ميان سر و صداي دستگاههاي مهندسي و تانكها و ... هدايت كردند و به عقب رساندند.

اسماعيل قاسمي:
در يك عمليات وقتي در سنگر « اطلاعات و عمليات » او را ديدم بيش از پيش شيفته روحيه شهادت طلبي او شدم ، وقتي كه صحبت از جلو رفتن شد ، برايم تعريف كرد:
« ديشب در حال شناسايي با يك گروه از سربازان عراقي در ميانه دو خط دفاعي ، برخورد كرديم و بدليل اينكه حق تيراندازي نداشتيم ، با سرنيزه و مشت به جانشان افتاديم كه در نهايت عراقي ها متواري شدند! »

محسن غفاري :
يكبار ، « شهيد نديري » از خاطرات خويش براي ما تعريف مي نمود ؛ به ياد دارم كه گفت:
« براي شناسايي مواضع دشمن به يكي از مناطق رفته بودم ،‌ كارشناسايي طول كشيد و شب به صبح رسيد! در جستجوي راهي براي مخفي شدن بودم كه تانكر آبي ديدم ؛ چاره اي نديدم جز اين كه داخل آن تانكر مخفي شوم!
تنها اميدم به خدا بود ... مدتي گذشت تا اين كه صداي چند عراقي را شنيدم كه به تانكر نزديك مي شدند از مضمون حرفهايشان فهميدم كه مي خواهند تانكر را آب كنند!‌توكل به خدا كردم و خود را به او سپردم ؛ نمي دانم چه پيش آمد به هر حال فهميدم كه از پركردن تانكر منصرف شده اند ... خداي را شكر كردم تمام آن روز را در تانكر ماندم تا هوا دوباره تاريك شد و توانستم با آن معجزه الهي ، بسلامت به مقر باز گردم. »

مجيد نيك پور:
اولين روز عمليات « والفجر مقدماتي » بود و تعدادي از گردانهاي لشكر در شب قبل به خط دشمن زده بوند ؛ باتفاق « شهيد نديري » و سردار « فتوحي » براي بررسي وضعيت كل خط با يك جيپ ، پشت خاكريز حركت مي كرديم و در نقاطي كه لازم بود مي ايستاديم و وضعيت و آرايش دشمن را بررسي مي كرديم ؛ آتش دشمن بسيار سنگين بود و غرش سلاحهاي سنگين و سبك ، لحظه اي قطع نمي شد.در اين حال ، ناگهان گلوله خمپاره اي صد متري ما به زمين خورد ، بعد از فرو نشستن گرد و غبار ، ديديم كه تركشي لباس شهيد « نديري » را پاره كرده است ولي هيچ آسيبي به او نرسيده است. من گفتم : « برادر نديري!‌ چيزي نمانده بود كه پيش خدا بروي !‌» در جوابم گفت : « قسمت نبود كه به من بخورد. فقط خدا مي داند كه گلوله اي كه مقدر است مرا شهيد يا زخمي كند ، الان ساخته شده و در انباراست و يا شايد در سلاح يك عراقي باشد! »

حاج بشير روشني:
آشنايي من با شهيد « اميرحسين نديري » فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر ، قبل از عمليات « والفجر 3 » بود من در آن موقع ، در عمليات « والفجر 3 » كه « شهيد نديري » به شهادت رسيد ، معاون گردان بودم و خيلي با هم ارتباط نداشتيم ، ولي در بعضي از جلساتي كه گذاشته مي شد و فرمانده لشگر « شهيد زين الدين » مسووليت آن جلسات را داشت تواضع و روحيه اطلاعت پذيري بسيار بالاي « شهيد نديري » را مشاهده مي كردم.
همين اطاعت پذيري از فرمانده و تواضع بسيار او باعث شد كه شهادت مزد ابدي او گردد و در عمليات « والفجر 3 » به خيل شهيدان بپيوندد.

محمد نبوتي:
در يكي از مقرهاي لشكر بوديم ، مقارن ظهر بود كه سردار شهيد « مهدي زين الدين » فرمانده لشكر ، به اتفاق « شهيد نديري » از راه رسيدند.
نماز جماعت كه برپا شد ، از « شهيد زين الدين » خواستيم كه امامت جماعت را بپذيرند اما ايشان اين تقاضاي جمع را نپذيرفت و گفت : «جائي كه برادر « نديري » هست ، شايستگي امام جماعت شدن را او دارد .»
« شهيد نديري » به نماز ايستاد و تمامي برادران به او اقتداء كردند ؛ او به حق نمازي اقامه كرد كه مخصوص عارفان الهي است. من هيچگاه اين نمازي را كه با « شهيد نديري » خواندم فراموش نمي كنم.او عارف و عاشق حق بود و سرانجام به معشوق خود رسيد و در جوار رحمت واسعه الهي آرميد.

ابراهيم قرباني:
نزديك غروب ، بر روي يكي از تپه هاي ديده باني مشغول كار بودم نورآفتاب ، مستقيم بر روي ما بود و دشمن بعثي خط را بشدت مي كوبيد تا حدي كه روحيه ام را كم كم داشتم از دست مي دادم!
در اين حال « شهيد نديري » را ديدم كه مي آيد ؛ ‌اشاره كردم كه در اين موقعيت به سمت ما نيايد! اما او از ماشين پياده شد و آمد بالاي تپه ، دوربين ديده باني را از دست من گرفت و بصورت ايستاده ، عراقيها را نگاه كرد و گفت : « ابراهيم ! تغيير تحول و نقل و انتقال دارند! احتمالاً امشب حمله كنند. » در اين چند لحظه ، بيش از 20 الي 30 گلوله توپ در اطراف تپه منفجر شد ؛ من چند بار تپه را ترك كردم و دوباره بازگشتم ولي ، « شهيد نديري » خم به ابرو نياورد با همان توكل هميشگي كه داشت بي هراس از گلوله ها به ادامه كارشناسايي پرداخت.

علي تنهايي:
شهيد نديري در عمليات « والفجر مقدماتي » مجروح شده بود ، با اين حال ، لباسهاي خوني اش را درآورد و پاك كرد و جلوي نيروها اصلاً به روي خودش نياورد كه مجروح شده است. شايد به اين دليل كه مي خواست به روحيه بچه ها خدشه اي وارد نشود و شايد هم از خلوص او نشات گرفته بود و مي خواست كه مراتب اين مساله فقط بين او و خدايش باقي بماند.

محمود شريفي:
يكي از خصوصياتي كه در شهيد « نديري » ديدم اين بود كه پيوسته او را در حال نماز گريان مي ديدم ؛ او در وقت نماز ، آنچنان محو گفتگو با معبود خويش مي شد كه از همه چيز و همه كس فارغ مي گرديد ، يكبار او را امتحان كردم كه در وقت نماز ، آيا متوجه اطراف خويش هست يا نه ؛ ديدم كه انگار فقط كالبدي است كه روي پا ايستاده و روح او در عالمي ديگر، سير مي كند!

علي تنهايي:
صبح روز شهادت « شهيد نديري » با ايشان قرار ملاقات داشتم ،‌ به محور سوم « اطلاعات عمليات » در ارتفاعات « قلاويزان » رفتم ، برادران گفتند كه برادر « نديري » جهت شناسايي بطرف عراقيها رفته است . زماني طول نكشيد كه يكي از برادران تخريب آمدند وگفتند كه « شهيد نديري وشهيد علي شالي در داخل ميدان مين ،‌ شهيد شده اند. »
بلافاصله به محل شهادت « شهيد نديري » مراجعه كرديم ؛ من يك شيشه عطراز جيب « شهيد شالي « در آوردم به صورت دو شهيد بزرگوار پاشيدم.
وقتي كه « شهيد زين الدين » متوجه خبر شده بود بلافاصله به معراج شهداء رفته و خيلي گريه كرده بود ؛ معلوم بود كه علاقه خاصي به اين شهيد داشته است.

سرداراحمد فتوحي:
در آخرين ماموريتي كه باعث شهادت شهيد بزرگوار « نديري » شد ، در منطقه « مهران » در پي يك راه كار مناسب براي نفوذ در عمق مواضع دشمن بوديم. به ياد دارم كه در منطقه قلاويزان مهران ، قسمتي بود كه نفوذ از آن طرف ، بسيار دشوار بود و دشمن هم توجهي به آن نداشت.
شهيد « نديري » با اطمينان خاطري كه در عدم توجه دشمن به اين قسمت داشت به دنبال راه نفوذ و طرح ريزي عملياتي بود ... در اين مسير پرمخاطره و خطرناك بود كه با مين برخورد كرد و به شهادت رسيد.

محمدرضا مجيدي :
با « شهيد نديري » نشسته بودم ومشغول صبحانه خوردن بودم كه يكباره از من پرسيد : « پسرخاله!‌ چرا من شهيد نمي شوم؟! » گفتم : « شما حيف است كه شهيد بشوي با اين همت و استقامت و خلوصي كه داري ... » دوباره گفت : « من بايد شهيد بشوم!‌ من نمي دانم چرا شهيد نمي شوم ... » دوباره گفتم : « خدا نكند!‌ و ... »
صبحانه را كه خورد رفت كه به چندتن از بچه ها راه كار را نشان بدهد. تا غروب از او خبري نداشتم كه يكباره خبر رسيد كه او شهيد شده است !
به ياد حرفهاي صبح او افتادم و با خود گفتم كه براستي او چقدر خوب بوده كه به اين زودي به خواسته و تقاضايش رسيده است.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
مرا بالي ست از پرواز مانده
قدمهايي است در آغاز مانده
شهيدان! دستهايم را بگيريد!
من همراه از ره باز مانده
« سيد عبدالله حسيني»

در دوران كوتاه زندگي ات، با سالار و مقتداري خويش ، « حسين (ع) » پيوندي هميشگي و محكم يافته بودي ... تو « حسين » بودي و « حسيني » زيستي ! و اينچنين بود كه بر دلهاي دوستانت « اميري » مي كردي !
آه امير ! چقدر اين حقيقت ، نامت را پرشكوه و با مسمي كرده بود.
تو با صميميت و تواضع و صفاي روحت ، قلعه دلهاي سخت ما را تسخير مي نمودي و بدين سان بر روح و جان ما حكومت مي كردي ... اما به راستي ، حقيقت همين است ؟! با ما بگو چه كرده بودي كه اينقدر خدايي شده بودي ؟!
تو را نمي شناختم و اكنون هم نمي شناسمت!
بگذار از زبان دوستانت بگويم كه چه بوده اي ؟!
« شهيد نديري » واقعاً مخلص بود و به خاطر همين اخلاص ، خداوند قدرت نفوذي در ايشان به وديعه گذاشته بود كه زايد الوصف بود ... ايشان بسيار خوش برخورد بود و به همين خاطر ، همه بچه ها و دوستان ، او را از صميم دل دوست مي داشتند ، چه مسوولين همطراز ايشان و چه رده بالاتر ، نيروهايشان نيز نه به خاطر مسووليتشان ، بلكه به عنوان يك دوست صميمي ، او را همراز و همدل خويش مي دانستند و از او تبعيت مي كردند.
« شهيد زين الدين » هم علاقه بسياري به ايشان داشت ؛ هم علاقه و هم اعتماد. به خاطر مسووليت سنگيني كه بر عهده « شهيد نديري » گذاشته شده بود ... »
سردار محمد ميرجاني

شدي آن سان كه مي بايد.
تا دلت با خدا رفيق نشده باشد ، تا از اين جنجال و هياهوي مادي و چشم و گوش نبسته باشي و ... نمي تواني « آنچه ناديدني است » را ببيني ، بايد « چشم دل بازكني » تا « جان بيني ... » اين حرفها را من نمي گويم! تو با « عمل » و « گفتارت » مي گفتي. چرا نگفتم « گفتار » و« عمل » ؟! مي داني ! همه گواهند كه آنچه مي خواستي بگويي ، با زبان « قال » نمي گفتي ، بلكه كارهاي تو ، همه ترجمان گفتار تو بود و چقدر بازگفت اين حقيقت ، ‌دلنشين است و باور آن ... !تا دلت با « حقيقت مطلق » نباشد ، نمي تواني آنچنان كه مي بايد، باشي ! آي انسان خفته در بستر غفلت هاي آنچناني ! تو را اينچنين بايد!
اين حرف ها ، از من نيست ، از دوستانت نيست ، ترجمان كارهاي توست ؛ تو كه نمي شناختيمت و اكنون نيز ! تو دلت با « حقيقت مطلق » بود و شدي آنچنان كه مي بايست ... دوستانت مي گويند: « امير ، به مسايل معنوي ، اهميت بسياري ميداد ؛ بعد از نماز صبح ، زيارت عاشورايش ترك نمي شد؛ شبهاي چهارشنبه ، برنامه دعاي توسل را در سنگر برگزار مي نمود ،‌دعا را با حالتي خاص مي خواند ، با خضوعي آكنده از تضرع ؛ طنين گريه و التماس او در بارگاه معبود حقيقي ، ‌هميشه شنيده مي شد ... »
علي تنهايي


اگر قرار باشد كه لرزه بر اندام دشمن بيندازي ؛ اگر قرار است كه دشمن را تسليم كني و به زانو درآوري ... اگر قرار است كه سلاحت ، سلاح « محمد (ص) » و « علي (ع) » و « مالك اشتر » باشد ، بايد كاري بكني كه آنان مي كردند؛‌ سلاحي برداري كه آنان بر مي داشتند ؛ نه اين آهن پاره ها و ... سلاحي كه برنده تر از تيغها و شكافنده تر از رعدهاست، سلاح « مومن » گريه است و « تسليم » ، تسليم در برابر « قدرت مطلق » ، « لطف محض » و « جلال باقي »! و تو چقدر اين رمز را شناخته بودي ، چقدر كه اين « صراط المستقيم » را پيمودي آي امير! براستي از صراط المستقيم تضرع تا شاهراه تسليم و تواضع ، چقدر راه است؟! چه مي گويم و چه مي پرسم كه « آن را كه خبر شد ، خبري باز نيامد... »
محمدرضا مجيدي

اگر قرار است آدمي معمولي نباشي ، نمازت ، نيازت ، سوز و گدازت نيز نبايد معمولي . و تو اينچنين بودي ... مي گويند در هنگام نماز ، رعشه بر اندامت مي افتاد و آنچنان با معبود خود سخن مي گفتي كه ... نمي دانم چه بگويم؛ اما مي دانم جز اين ، از تو انتظار نمي رفت. من از نماز تو ،‌ تضرع تو و ... اصلاً‌ تعجب نمي كنم،‌ همانطور كه از شهادتت!
نمازي كه با تضرع و گريه خوانده شود ، بازخواني فرشته هاي خدا ، به زمين است و زمان ناز خدا بر آنان ... كه هان ! بياييد و ببينيد كه بنده من در اوج حماسه و غرور مبارزه ، چه تضرعي با من دارد! حتماً « شهيد زين الدين » از شكوه نمازهايت با خبر بوده كه گفته:
« ما هر وقت كه با « شهيد نديري » بوديم ، ايشان را به عنوان امام جماعت انتخاب مي كرديم؛ وقتي كه پشت سر او نماز مي خوانديم ، احساس مي كرديم كه او دارد با خدا صحبت مي كند ... من هر نمازي كه با او خواندم ، واقعاً به دلم چسبيد! »
« قرآن » و « نهج البلاغه » در نزد تو كليد درهاي بسته معنويت - اين حقيقت گمشده در ميان انسان هاي غافل امروز - بود؛ هميشه كليدها را به همراه داشتي تا پنجره هاي روشني را بر روي ظلمت زدگان و يا مشتاقان بگشايي ... و باز از زبانت دوستانت:
« در سال 60 در غرب كشور در جبهه « مريوان » بوديم. من با ايشان از گردنه كوهي بالا مي رفتم ، راه بسيار سخت و صعب العبور بود. در اين حال « شهيد نديري » جعبه اي را هم با خود حمل مي كرد!‌ به او گفتم:
- ما خودمان را هم نمي توانيم به قله كوه برسانيم، اينها را براي چه برداشته اي؟!
در جوابم گفت:
- ما هر چه داريم از « قرآن » و « نهج البلاغه » داريم ،‌ اينها ما را نجات مي دهد.
در اين حال ، كمي به خود آمدم و ديدم كه حق با اوست!»
محمد ميرجاني

اوج حماسه عاشقي
به راستي اوج حماسه عاشقي چيست؟ ما نمي دانيم! اما مي توان با نشانه هايي كه از تاريخ رشادتها و جانبازي هاي شهيدان مانده ، جوابي پيدا كرد. اوج حماسه ، آنجاست كه در مسير حق از تعلقات دنيوي چشم پوشي ؛‌ چه مي گويم؟! نه فقط تعلقات دنيوي كه حتي اخروي ... مگر نه اين است كه درحماسه عشق ، چشم عاشق در پي معشوق است و نه چيز ديگر ؟! مگر نه اين است كه عاشق در مرحله عشق ، تا قريب و وصال ، بايد در صحراي طلب ،‌ رنج خار مغيلان درد و طعن و زخم را بر جان بخرد؟!
اگر شيفته وصالي و در زمره اهل حالي ، بايد كه رنج استقامت را بر جان بخري !
نازپرورد تنعم نبرد راه به جاي
عاشقي ، شيوه رندان بلاكش باشد
علي اصغر آقاجاني


آنگاه كه اراده الهي را مي خواهي در زمين، تحقق بخشي و بر تو تكليف شده كه از تماميت آرمانهاي الهي و حقيقت « كلمه الله » در عرصه هاي مختلف ، دفاع كني ديگر تشنگي ، زخم و جراحت براي تو مفهومي ندارد و چقدر خوب ، اين مفهوم را به ياران و دوستانت القا كردي :
« ايشان از كساني بود كه انصافاً در كار مبارزه ، استقامت داشت؛ چه در زمان شناسايي ها و چه در زمان آتش دشمن و فشار حملات او ، هرگز دست از كار بر نمي داشت. حتي در مواقعي كه مجروح مي شد،‌ حتي الامكان سعي مي كرد به نحوي حضور خويش را در منطقه استمرار بخشد. بنابراين جراحت خويش را معمولاً‌ در « پست امداد » خط مقدم ، پانسمان مي كرد و « خون آلود » و گاه « لنگان لنگان » به پاي كار ، باز مي گشت!
او به هيچ وجه حاضر نبود جبهه و جنگ را تعطيل كند و هر چه هم به ايشان اصرار مي كرديم كه « شما به عقب برويد و استراحت كنيد تا موقعي كه زخم هايتان التيام يابد » ، قبول نمي كرد و حاضر به اين كار نمي شد. او احساس مي كرد كه جبهه ها به او احتياج دارد و لازم است كه بماند ... به همين خاطر ، سعي و تلاش بسياري در ماندن و استقامت در كار داشت.
همين صبر و تحمل او در برابر مشكلات جنگ ، از او يك انسان خستگي ناپذير و الگويي تمام عيار پرورده بود. »

اگر از عمق باور تو به اين مفاهيم ، بخواهيم نشاني بجوئيم ، عاشقانه هايي كه در قالب كلمات از تو مانده ، بهترين گواه است: « ما بايستي ، زندگيمان را با جنگ ، هماهنگ كنيم نه جنگ را با زندگي ! »
بگذار بگويم كه كارهاي تو ، حرفهاي تو و ... در عرصه مبارزه ، الگويي ناب شده براي آنان كه به دنبال مفهوم و مصداقي از زندگي و حيات معنوي هستند و چراغي شده براي آنان كه نمي بينند و مي گويند: « هنوز ظلمت محض است ، كو چراغ رهي ...؟! »
از زماني كه پايت به جبهه باز شد ، لياقت و كارداني تو ،‌ همه مانعها و سدها را كنار زد ، تو انساني شايسته بودي براي مبارزه ؛‌ و نه فقط مبارزه رو در رو با دشمن ؛ كه پروردن نيروهايي كه سلاح دشمن را به آتش خشم و توان خويش بسوزانند ... قبول مسووليت براي تو ،‌ قبول بار « امانت » بود كه از عهده همه كسان بر نمي آمد و نمي آيد! تو چشم تيزنگر و هوشيار مبارزه بودي ؛ « اطلاعات و عمليات » عرصه گاهي بود براي اثبات تعهد تو ، به مقام بلند « انسان » بودن ؛ و نه مسووليت و حكم دادن و ...
وقتي كه به همراه نيروهايت به اولين - وطبعاً‌ خطرناك ترين – شناسايي مناطق ناشناخته مي رفتي ، بر همگان ثابت شده بود كه تو يك مسوول ، يك فرمانده و يك آدم معمولي نيستي !
« با آن كه اين واحد ،‌ چندين گروه شناسايي از برادران با تجربه داشت ، با اين وجود در هر منطقه جديد عملياتي ، كه به لشكر واگذار مي شد، اولين كارشناسايي از منطقه جديد را خود ، شخصاً‌ به عهده مي گرفت ... با توجه به عدم وجود اطلاعات كافي از منطقه جديد ، هميشه اولين گروه شناسايي ، با ناشناخته ترين وضعيت ، مواجه است ، در اينجاست كه بي باكي او در امر شناسايي روشن مي گردد. از طرف ديگر ، حضور او در ميان اولين گروه شناسايي ، عاملي براي تقويت روحيه اعضاي گروه بود كه مي توانستند ، با آرامش خيال و نشاط تمام به امر شناسايي بپردازند. »

عروج جاوداني
از تو گفتيم و هنوز در ابتداي راهيم ... با اين حال چگونه مي توانيم از مقام « شهادت » بگوئيم و از تو كه بدين « فوز عظيم » و « رستگاري شگفت » رسيده اي ؟!
« شهادت » ،‌ مزد مردماني است كه با خدا معامله مي كنند و در راه او گام بر مي دارند ؛‌ اين وعده محقق الهي است. اما تو با همه خلوصت ، با همه اميد و باورت به پيمان الهي ، هماره در تضرع و زاري بودي كه مبادا از اين « فوز عظيم » وا بماني ! شگفتا ، كه چگونه انسان با اين كه همه وجودش الهي شده ، هنوز بايد از نفس خويش هراسان باشد ، آ« سان كه تو بودي !‌
از دوستانت مي خواستي كه دعا كنند تا به « شهادت » برسي ... در پايان ماموريت هايت ،‌ خستگي تو نه از كار ماموريت و مشكلات راه ، بلكه جا ماندن از قافله شهيدان بود كه كوچ كردند و ... آنگاه كه داغ شهادت دوستانت بر دلت مي نشست ، سر در گريبان مي بردي و مي گريستي كه « چرا اين بار هم جا ماندم ؟ من گنهكارم بودم كه خدا مرا به فيض شهادت نرساند ؟! »
اما راز شهادت تو ، فروبسته نبود!‌ « شهادت » ، آنسان كه تو مشتاق او بودي ، اشتياق آغوش و ديدار تو را داشت ، و به آرزوي خود رسيد ، همانطور كه تو ... داستان شهادت تو و لحظه عروج جاودان تو از دلنشين ترين – و صد البته جانگذازترين - خاطراتي است كه مي توان شنيد:
« در منطقه « مهران » در پي يك راه كار مناسب ، براي نفوذ به عمق مواضع دشمن بود. قسمتي از منطقه « قلاويزان » كه نفوذ از آن طرف به سمت دشمن ، بسيار دشوار بود و دشمن هم به آن توجهي نداشت.
او با اطمينان خاطري كه در عدم توجه دشمن به اين قسمت داشت ، به دنبال راه نفوذ و طرح ريزي عملياتي بود ... در اين مسير پرمخاطره و خطرناك بود كه با مين برخورد كرد و به شهادت رسيد. »
از تو گفتيم و هنوز در ابتداي راهيم ؛ كه « هنوز هم كه هنوز است ، ناشناخته اي! » ديروزت را نشناختم ، امروزت را چه ؟ كه در جوار ملكوتيان و در مقام « عند ربهم » بال در بال كروبيان به عروجي جاودان رسيده اي ...
سرداراحمد فتوحي

كجاييد اي شهيدان خدايي ... !
اي كبوتران خونين بال !‌ مي دانم كجا رفتيد و مي دانم در كجائيد!
شما رفتيد و ما را لياقت رفتن نبود ... شما عاشقان كجا و ما كجا ؟! شنيدن كجا و ديدن كجا ... ؟!
در آخرين دعاي كميلي كه با هم خوانديم ، در آخرين اشكهايتان ، نشان عشق ، وصال بود؛ در شوقتان ، نشانه پرواز ... از نجواي شبانه اي كه داشتيد معلوم بود كه مسافريد ،‌از التهاب مناجاتتان روشن بود كه مهاجريد.
آن شب– شب دعا ، شب حمله– دعايتان تمام شده بود اما هنوز زمزمه هاي باراني تان تمام نشده بود ، همچنان مي گريستيد ، خيلي ها رفته بودند اما شما مانديد تا برات خويش را بگيريد ... « امشب شهادتنامه عشاق ، امضا مي شود ... » و چه زيبا برات رهايي خويش را از قفس تنگ دنيا گرفتيد ، شما كه شوق پرواز تا آسمان ديدار ؛ قرار از جانتان ربوده بود ، شما كه در كميل هاي شبانه مي خوانديد :« الهي كيف اصبرعلي فراقك ... ؟! » و مي گريستيد ... آتش اشك بر التهاب وجودتان دامن زده بود ، ققنوس وار در آتش مي سوختيد تا تولدي ديگر را تجربه كنيد ...
چگونه مي توان از حماسه تان گفت ، وقتي كه رزم شما ، توان شما و سلاح شما ، محدود به مظاهر مادي و دنيوي نبود ... سلاح شما گريه بود و طبعاً حماسه تان ، حماسه اي استثنايي ... با اين وصف چگونه مي توان شرحي بر حماسه هايتان داشت ؟!
امروز نام و ياد معطر شما ، ما را طراوتي ديگر بخشيده است و رونق فزاي جمع ياران بازمانده از شما كاروانيان عشق شده است. يادتان جاويد است و حماسه هايتان ماندگار. خاطرات جاودان شما بر برگ برگ لحظه هاي تاريخ پر حماسه اين مرزبوم ، سبز و پر شكوفه باد.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد

« فاتح قله هاي حماسه »
از كدام حماسه ات بگويم و از كدامين قصه هايت بسرايم؟!
مي خواهيم از تو - كه فاتح قله هاي حماسه و عرفان بودي - سخن ها بگويم ! اما تو آن وجود دست نايافتني و « حاضر غايب » بودي كه در عرصه زيستن خود ، ناشناخته ماندي ... و امروز چه بگويم ؟ كه در ملكوت ديدار،‌ فراتر از چشم و ادراك ما خاكيان ، ما افلاكياني ...
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : نديري , اميرحسين ,
بازدید : 333
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1331 فضاي پر از صفا و صميميت روستاي کودزر در شهرستان اراک سرشار از شميم نجابت کودکي شد که از ازل نامش در لوح شهيدان شاهد قرار گرفته بود .
اودر خانواده اي متولد شد که سرشار از معنويت ايمان به خدا و عشق به اهل بيت بود غم از دست دادن مادر با دنياي کودکانه اش در آميخت و درسايه دست نامادري ، اخلاص و نجابت و مهرباني راتجربه کرد . دلش چشمه پاک صداقت بود و کردار و گفتارش يگانه با اين که علم و معرفت در نظرش از ارزش والايي برخوردار بود اما مجبور شد براي رفع مشکلات مالي خانواده، تحصيل را درسال دوم راهنمايي رها کندو به دنبال کاربرود.
وقتي خورشيد از افق تاريک وطن طلوع کرد و برگستره قلب ها نور ايمان تابيد او نيز به يمن وجود بزرگ مرد تاريخ انقلاب دل به امواج بي کران درياي حقيقت سپرد و پا به پاي رهروان پيرو طريقت ، پيشاپيش مردم شهيد پرور کودزر در مبارزات عليه رژيم طاغوت حضوري فعال داشت .
عشق به انقلاب او را تا پاسي از شب در کتابخانه مسجد و پايگاه بسيج به فعاليت فرهنگي وامي داشت . براي بالا بردن سطح آگاهي فکري مردم به خصوص جوانان و نوجوانان روستا لحظه اي آرام و قرار نداشت حتي خط و نقاضي را نيز در جهت پيشبرد آرمانهاي انقلاب به کارگرفت .هنوز ديوارهاي کودزر و روستاهاي اطراف آن لحظه هاي سرشاراز اخلاص را به ياد دارند لحظه هايي که او تمام اعتقادش را در قالب نقاشي و نوشته به سينه ديوارها مي سپرد و با تمام وجود به پير و مراد خود عشق مي ورزيد و راه مظهر تجلي نور مي دانست ، نوري که به شبستان تاريک ماه روشني بخشيد و دلهاي ما را لبريز از طراوت و نشاط کرد.
با تشکيل سپاه پاسداران حاج حسن به اين نهاد انقلابي پيوست و بيش از پيش در جهت تحقق آرمانهاي انقلاب تلاش نمود . وقتي که راهيان خطه ايثار و شهادت خاک جبهه ها را با صلابت گامهاي خود آشنا کرد و در بزم خون حماسه مي آفريدند او نيز دل به بي کرانگي معرفت آنها سپرد و در آن سفر تکاملي انسان به بلنداي والاترين قله کرامت معرفت و فضيلت دست يافت
در اين سير معنوي بود که چشمهايش با زلالترين زخمها آشنا شد و به بوي تير و ترکش خو گرفت .او که فرماندهي عمليات لشگر 17 را به عهده داشت آن قدر تير و ترکش بر سر و چشمش نشسته بود که با آنها صميميت همنشيني را پيدا کرده بود و اگر خانواده اش او را سالم مي ديدند برايشان جاي تعجب بود .
هنگامي که 70 درصد بينايي چشمهايش را به درگاه دوست تقديم مي کرد مطمئن بود که در مقابل 70 درصد اهدايي هزاران درصد نور و روشنايي به چشم دلش افزوده شده و سرمست از جرعه عشق الهي هزاران دريچه نور راهگشايش خواهد بود. اراده قوي و مصممش کارها را چنان برايش سهل و آسان کرده بود که ديگران با چشم قوي نيز چنين توانايي و قدرتي را نداشتند .
هنگامي که عرصه نبرد از طنين گامهاي دلاور مردان خطه ايثار و شهادت به خود مي لرزيد و آنها با حملات خود نوردگاه رزم را با خون آذين مي بستند .
در هر عملياتي تمام تلاشش را براي انتقال مجروحان و شهيدان به کارمي گرفت.او مي دانست که شهيدان پرستوهايي هستند که از خراب شدن آشيانه جسم ، ترسي به دل راه نداده و فقط چشم بر اوج پرواز قافله سبز شهادت دوخته اند و مي خواست بازگشت پيکر مطهر شهيدان ، التيامي باشد بردلهاي شکسته و داغديده پدران و مادران آنان . او با سربلندي تمام ، غرور و نجابت شهيدان را به دوش مي کشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد قلبش سرشار از عشق به امام(ره ) بود و به هرگونه بيراهه کشيده نشد معتقد بود که تنها سر ارادت به آستان امام(ره) و پيروي از اسلام و قرآن راه سعادت و نجات در دنيا و آخرت است .
هاله اي از نور اخلاص او را در برگرفته بود و به راستي در ميان آن همه اخلاص و صداقت گم شده بود گمنام بود ، چون خود را پيدا کرده بود ، زيرا آنان که خود را مي يابند از نظر ديگران گم مي شوند و به چشم نمي آيند و اين خود دليل محکمي است که نورالانوار بر دلشات تابيده است دشت سينه اش گسترده بود و دريايي از بزرگواري در آن موج مي زد اما همواره خود را قطره اي بيش نمي ديد دلش در پشت آن همه نجابت و غرور سرشار از سادگي و افتادگي بود به قدري که شرم و حيا مانع از آن مي شد که به زير دستان خود دستور انجام کاري رادهد
هميشه در انجام کارها پيشگام بود چنان که پس از انجام کار ديگران متوجه مي شدند که کاري براي انجام در ميان بوده است حتي کاري راکه مخارج از محدوده وظيفه اش بود به بهترين شکل انجام مي داد چراکه حيا به او آموخته بود در مقابل امر فرماندهي مطيع باشد .
او ديگر متعلق به زمين نبود زيرا مدتها بود که دل از قفس تنگ خاک کنده بود همرزمانش اين حقيقت را وقتي حس کردند که او خانه اش را در قم در اختيار ديگران گذشاته بود تا بي هيچ اجاره اي از آن استفاده کنند حتي از خانوادي اش خواست تا پس از شهادتش لباس فرم و چند فشنگ به جامانده را به سپاه بازگردانند او مي خواست سبک تر از پر باشد و کوچک ترين حقي به گردنش نماند .
تمام گفتارش ، اعتقادش و هدفش در چند کلمه خلاصه شده و نوشته آن بر کوله پشتي اش به يادگار مانده است : اعزامي از قم به کربلا اين واپسين روزها بي تاب تر شده ، زمزمه و سوز اشکش به هم آميخته بود همواره از فراق ياران ناله سر مي داد :
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه .
مطمئن بود که مسافر جاده نور است اما دلش مي خواست زودتر راهي ديار نور شود او جاي پاي نور را بر پيشاني بلند آفتاب ديده و آرزو کرده بود که آن جاي پا را دنبال کند دلش مي خواست کربلايي شود و خدا پاداش آن همه اخلاص وفا و نجابت را در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به او هديه کرد حاج حسن به آسمانيان پيوست از جمله به شوهر خواهرش شهيد حاج صادق بهرامي ، شهيدي که قبل از حاج حسن عشق به پرواز او را به کهکشانها کشاند و عطر ناب شهادتشان هنوز ازپنجره هاي باز چفيه هاشان ، به کوچه باغ خاطرات همرزمانشان مي وزد تا يادشان زنده بماند و آسمان شهر را سرشار از عطر پايداري در عهد با امام(ره) رهبر و پاسداري از خون شهيدان کند .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و قاتلوا في سبيل الله الذين يقاتلونکم و لا تعتدوا ان الله لايحب المعتدين
و در راه خدا با کساني که با شما مي جنگند نبرد کنيد و از حد تجاوز نکنيد که خداوند تعدي کنندگان را دوست ندارد. قرآن مجيد سوره بقره آيه 190
السلام عليک يا رسول الله، السلام عليک يا اباعبدالله، السلام عليک يا اباصالح المهدي، اشهدان لا اله الا الله، و اشهد ان محمد رسول الله، و اشهد ان علي ولي الله.
سلام بر تو اي رسول خدا و سلام بر توي اي حسين ابن علي (ع) و سلام بر تو اي صاحب الزمان (عج) .
من شهادت مي دهم به يگانگي خدا و شهادت مي دهم که محمد (ص) رسول خداست و شهادت ميدهم که علي ولي خدا و حتي رسول خداست و شهادت مي دهم و با اعتقادي که دارم روز رستاخيز حق است و روزي به وقوع خواهد پيوست و معتقدم بر وجود امام زمان که روزي با ظهور خود اين دنيا را پر از عدالت خواهد کرد.
خداوند در آيه بالا مسير جهاد را مشخص نموده است. «وقاتلوا في سبيل الله .بجنگيد و بکشيد به خاطر خدا» پس اي امت مسلمان و مظلوم و آزاده اين جنگ ما جنگ انتقامجويي نيست ؛به خاطر جاه طلبي نمي جنگيم، به خاطر رسيدن به رياست و مقام نمي جنگيم، به خاطر کشور گشايي و تعدي و ظلم نمي جنگيم، ما به خاطر خدا مي جنگيم بر حکم وظيفه مي جنگيم، جهت اداء تکليف مي جنگيم، مي جنگيم تا زمين را از لوث ظلم و ستم و فساد و فتنه پاک کنيم. انشاءالله.
و قاتلو هم لاتکون فتنه
مي جنگيم تا فتنه و فساد در جهان باقي نماند. مي جنگيم به خاطر اين که از آرمان مقدسمان دفاع کنيم ,مي جنگيم تا تجاوزگر به تجاوزش ادامه ندهد ,مي جنگيم تا زمينه حکومت مهدي (عج) را آماده کنيم.
و من در اول وصيت نامه ام اعتراف کردم به توحيد، نبوت، امامت، معاد، عدل، و اين راه را آگاهانه رفتم. چون احساس کردم امروز اسلام نياز به کمک دارد. امروز بايد به نداي حسين ابن علي (ع) لبيک گفت. امروز بايد به دنيا ثابت کرد که مسلمان يعني کي و اسلام يعني چي، امروز بايد در برابر دشمنان اسلام استقامت کرد و از دين خدا ياري نمود.
سروران من ,مگر نمي بينيد که دشمنان اسلام متحداً بر عليه اين نظام نوپاي جمهوري اسلامي قيام نموده و تصميم گرفته به هر طريق ممکن او را محار کنند و نگذارند که به کشورهاي ديگر صادر شود.
ولي کور خوانده اند. مگر مي توانند جلو طوفان را بگيرند. مگر مي توانند جلو وقوع زلزله را بگيرند و مگر مي توانند نور خدا را خاموش کنند. و به راستي مگر مي توانند براي هميشه خورشيد را زير ابر پنهان کنند. هرگز چنين نتوانند کرد. و من اميدوارم که خداوند ما را ياري خواهد کرد و اين انقلاب همچون طوفان به راه خود ادامه خواهد داد و ريشه منافقين و کفار را خواهد خشکاند و اين انقلاب ما همانند انقلاب مولايمان حسين ابن علي (ع) است و ملت ما هم بايد همانند حبيب ابن مظاهر و علي اکبر و قاسم ؛و زنان ما و خواهران ما بايد همانند زينب کبري باشند. صبور و با استقامت باشند و در تمام شئون زندگي و در تمام مشکلات توکل بر خدا داشته باشند که رمز پيروزي ما همين توکل به خداست.
ومن به حضور رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني سلام مي فرستم و بقاي طول عمر آن امام عزيز را از خداوند متعال آرزو مي کنم و اميدوارم که خداوند اين نعمت الهي را براي اين ملت ستمديده تا ظهور حضرت بقيه الله الاعظم و حتي در کنار آن حضرت محافظت کند. آمين.
سلام و صلوات مي فرستم به روح پر فتوح و مطهر شهدا, اميدوارم که خداوند آنها را با سرور و مولايشان اباعبدالحسين مشهور کند. انشاءالله.
و به خانواده هاي آنان صبر و اجر عظيم عطا کند و مورد عنايات خود قرار دهد.
سلام و درود بر شهداي گمنام و مفقودين ,اينان که همانند سيده النساء العالمين قبرشان و جسدشان ناپيداست و خداوند انشاءالله خبر خوشي براي خانواده هاشان برساند. و سلام بر اسراء و زندانيان دربند عراق ,اين شيرمردان و مجاهدان في سبيل الله اين پيروان حضرت موسي ابن جعفر (ع) .مقاوم و استوار باشيد که خداوند يار پشتيبانتان است و رسالت خود را در مقابل دشمنان اسلام به خوبي انجام دهيد. بدانيد که شما موفقيد و پيروزيد. و سلام بر محرومين اين ايثارگران و شهداي زنده انقلاب اسلامي, اين اسوه هاي مقاومت و ايثار اين فدائيان و جانبازان دين الله. از خداوند کريم مي خواهم که ما را مورد شفاعتشان قرار دهد انشاءالله.
من آرزو مي کنم که اگر خداوند شهادت را نصيبم کرد, جسدم گم شود و به پشت جبهه برنگردد و مانند مفقودين و شهدا گمنام باشم .چون از روي خانواده هاي شهداي گمنام و مفقودين خجالت مي کشم. خدا يار و نگهدارتان باشد و اسلام و مسلمانان را تاييد کند و کفار و منافقان را نابود کند.
و من حدود 5/2 ماه روزه بدهکارم و حدود يک سال نماز قضا بدهکارم خدا نگهدار ضمناً وصيت نامه نيز در منزل دارم. 19/12/63 محمدحسن الله دادي




خاطرات
عزت الله عاشوري :
قبل از عمليات والفجر هشت برادر بزرگوار سردار غلامرضا جعفري فرمانده لشکر فرمود: تا کناره اروند ـ که آب بود ـ توسط مهندسي رزمي با استفاده از پل هاي کوثر جاده احداث شود .قرار بود در 24 ساعت اوليه عمليات ـ که امکان راه سازي نيست ـ از اين جاده براي پشتيباني رزمندگان استفاده گردد.
براي اين که اطمينان پيدا نماييم فاصله بين جاده خاکي تا کنار اروند چند متر است. يک شب به اتفاق برادر حسن الله دادي که آن موقع مسئول طرح و عمليات لشکر بود ـ براي به دست آوردن متراژ اين فاصله به منطقه رفتيم. از نهر اول و دوم ـ چون جزر بود ـ به راحتي گذشتيم اما وقتي به نهر سوم رسيديم آب بالا آمده بود و نمي شد از روي نهر پريد, مجبور شديم از داخل آب عبور نماييم به نهر چهارم که رسيديم شهيد بزرگوار حاج حسن گفت: تو در همين کناره چهارم بمان، اين فاصله را خودم به تنهايي مي روم. وقتي وارد نهر چهارم شد آب تا زير گلويش بالا آمد و به سختي از آن عبور کرد .زماني که وارد نيزارهاي اطراف رود شد ـ چون يک شب مهتابي بود ـ ديدم يک چيزي با سرعت از محلي که او بود عبور کرد چون روزهاي قبل از عمليات بود خيلي ناراحت شدم گفتم نکند توسط دشمن شناسايي شديم وقتي که ايشان برگشت قضيه را از او سوال کردم گفت: آن موجود گراز بود که به سرعت از کنار من رد شد از اين که دشمن متوجه ما نشده بود خيلي خوشحال شدم.

به دليل مجروحيت از ناحيه چشم، از نظر بينايي واقعاً مشکل داشت .همه بينايي او 30% بود. او مي گفت: بعضي وقت ها احساس مي کنم هيچ کدام از بچه ها سر ندارند! مي گفتيم :حاج حسن چطور؟ مي گفت: در چشمايم انحرافي ايجاد مي شود که همه ي بچه ها يک دفعه بي سر مي شوند. وقتي که همه را بي سر مي بينم خودم وحشت مي کنم. وقتي که سرم را تکان مي دهم سرها دوباره به جاي اولش باز مي گردند. با اين وضعيت جسماني کارهايي را انجام مي داد که افراد سالم و قوي در انجام آن عاجز بودند .خصوصاً شب ها در منطقه عملياتي رانندگي با خودرو با چراغ خاموش که بسيار مشکل بود و اين نشانگر روح قوي و انگيزه الهي اين شهيد عزيز بود.

راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سيد مرتضي براي آخرين بار لبه بيل را در خاک هاي نرم حاشيه باغ فرو برد و بيرون آورد . بعد ايستاد و با لذت به صداي ريزش آب از جوي لايروبي شده به آبراهه اي که تازه ساخته بود گوش داد. نفس عميقي کشيد و چانه اش را پشت دستش گذاشت که بر روي آن يکي دست بود و محکم ته دسته بيل را مي فشرد مدتي راه جستن آب را نگاه کرد و بعد شاد از اينکه ديگر از سوي باغ هم آب مي خورد راه افتاد .
باد مي ورزيد و بر پوست صورتش سرخي تندي به جا مي گذاشت . بالاپوشش را محکم تر دور خود پيچاند . از جاده باريکي گذشت که سينه باغ را به راه ميان بري که به روستا مي پيوست مي رساند . شب بود و روستا انگار خواب خواب بود .نگاهش روي نور زردي که از پنجره پايگاه بيرون مي آمد ميخکوب شد . از ذهنش گذشت: (( اين موقع شب چه کسي آنجا است ؟!)) .
کنجکاوانه پيش رفت . بالاي سرش ابري سياه از غرب مي آمد و روي ستاره هاي چندپر درخشان را مي پوشاند . به پايگاه که رسيد روي پنجه پا بلند شد و از پنجره به داخل نگاه کرد. کي از جبهه برگشته بود که اومتوجه نشده بود؟!
يک جفت چکمه فرسوده و خاک آلود جلوي در بود در را فشار داد باز شد کسي قلم مو به دست خم شده بود و داشت روي پارچه اي سفيد که بر کف پايگاه پهن بود در پناه نور فانوس چيزي مي نوشت ، چيزي هم مي خواند :
من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم
بر مشامم چون زدند يک قطره از مشک حسيني
شناختش :
- سلام آقا معلم !
- مرد که در حال نوشتن بود به تندي سرچرخاند طرفش :
- لااله الا الله !توديگه کي هستي ؟!
- قلم مو را انداخت و فانوس را بالا آورد.
صورتش خيس اشک بود و چشم ها را تنگ کرده و بادقت اورا برانداز مي کرد .
- سيد مرتضي هستم آقا معلم ! شاگردتان... خاطرتان هست!
مرد فانوس را جلوتر آورد گوشه چشمش جاي چند بخيه بود دور گلويش هم باند زخم پيچيده شده بود.
- به سيد مرتضي خودمان! شاگرد زبل و بازي گوش کلاس ، اما اين چطور احوالپرسي کردن است، نگفتي زهره ترک مي شوم؟!
- آقا شوخي نکنيد همه مردم روستا مي دانند که شما شير جبهه ايد!
- خيلي خوب لازم نيست تعارف تکه پاره کني . اين مدت که نديدمت خوب روآمدي ها . حالا بگو ببينم اينجا چه مي کني؟
-آقا رفته بودم به باغمان سر بزنم ديدم چراغ پايگاه روشن است....
- بله .... فهميدم!آمدي ببيني چه کسي اينجاست که ... ببينم کارهاي فرهنگي هنوز انجام مي شود يا نه ؟!
- فانوس را زمين گذاشت و نشست قلم مورا برداشت ، زد توي ظرف رنگ سرخ و نوشت :
سبقت از مشک و گلاب و نافه عنبر گرفتم
سيد مرتضي کنار او زانو زد
- آقا ممکن است بپرسم براي کجا مي نويسيد؟!
- مي خواهم هديه کنم به حسينيه روستا . يادگاري؟!
- باز هم مي خواهيد برويد؟!
-با اجازه تان ، فردا ظهر
- يعني نيامده مي رويد؟ اصلا خبر دارنشديم کي آمديد؟!
- يک مرخصي سه روزه بود. بايد برگردم خيلي کار آنجا هست ، پسر!
-کجا آقا ،مي شود بپرسم ؟
- شلمچه ، شلمچه پسر جان!
و نگفت که مسئول طرح و عمليات لشکر است ، نگفت که نيروهاي تحت امر او بسيارند ، نگفت که چشمانش حتي از خيلي نزديک درست نمي بيند، نگفت که آمده براي خداحافظي ، يعني دلش گفته برو خداحافظي کن که فردا روز نگويند يک خداحافظي خشک و خالي هم نکرد و رفت .
سيد مرتضي با شگفتي به دستهاي او که دور نوشته را گل و حاشيه مي کشيد خيره مانده بود:
- آقا از وقتي که رفتيد جبهه پايگاه تعطيل شد .
-عجب ! پس شاگردهايي که تربيت کردم به چه دردي خوردند؟!
- آقا آنها هم دنبالتان آمدند مگر خبر نداريد شصت و پنج نيروي اعزامي داشتيم از اينجا . رفتند و برنگشتند.
-مثل...مثل...حسن عاشوري...قدير آريا... حشمت الله سلطاني.
حاج حسن يک دم قلمش خشک شد ، بعد دوباره پرهاي گل لاله اي را که مي کشيد پر رنگ کرد و چند قطره شبنم برآن نشايد:
- کسي که جبهه مي رود مي داند که عروسي نمي رود ، احتمال شهادت هم هست.
- حتي شما؟!
- حتي من... البته اگر لايق باشم .
شروع کرد به اصلاح بعضي خطاها . نقطه ها را پر رنگ تر کرد و براي دندانه ها سايه زد .
- آقا ذکر خيرتان اينجا خيلي مي شود ، مخصوصا وقتي با بچه ها توي ميدان ده جمع مي شويم.
عکس امام و شعارهايي که کشيديد هنوز هست.
- مگر بنا بود نباشد ؟!
سيد مرتضي فانوس را برداشت و خود جاي آن نشست و بي آنکه به سوالي که شنيده بود جواب دهد ادامه داد:
-آقا آن جلسات قرآن يادتان هست . تراکت ها ... روزنامه ديواري؟
- اي بابا مگر همه اين فعاليتها تعطيل شده؟!
- نه آقا ولي وقتي شما بوديد چيز ديگري بود.
حاج حسن يک دم نشست و به پنجره خيره ماند:
-صداي چيه؟
-شغالها هستند آقا! گاهي تا اينجا هم مي آيند .
- تادم پايگاه؟!
-بله آقا.
حاج حسن آهي کشيد بلند شد رگ کمر را شکست و به طرف پنجره رفت . پايش به ميز کوچک سر راهش گرفت و سکندري خورد سيد مرتضي دويد و زير بازويش را گرفت .
- آقا حالتان خوبه ؟
- خوبم پسر جان . خوبم
بعد ادامه داد :
-کار فرهنگي خيلي مهمه . اما در اين شرايط جهاد واجب تره . با اين همه اگر کارفرهنگي مي کنيد بايد ارتباطش بدهيد به فرهنگ شهادت و ايثار بايد همه وقايع را بگوييد نه چيزي کم، نه زياد.
صداي زوزه شغالها بيشتر شده بود رفت کنار پنجره ايستاد .
- مي شنوي؟ بعضي آدمها هم اينطور زوزه مي کشند تا صداي حقيقي را خاموش کنند ، بايد حواستان جمع باشد .
سيد مرتضي فانوس به دست ، کنار او ايستاده بود . باران بر شيشه هاي پنجره مي کوبيد،
- اينهارا به جوانان ((کودزر)) بگو...
- چشم آقا ! اما يکجوري حرف مي زنيد که آدم دلش مي گيرد .
حاج حسن چفت در و پنجره را انداخت برگشت و نشست :
-غم از دلت دور باد جوان ! راستي آن نمايشنامه ((از کربلاي حسيني تا کربلاي خميني )) را اجرا کرديد؟
-بله آقا هم اهالي ((کودزر)) ديدند هم از روستاهاي اطراف آمدند تماشا
بعد مکثي کرد و کنار او روي زمين نشست.
-آقا مي شود يک خواهشي بکنم؟
-بله ، بفرما!
-حالا که چشمتان مشکل مي بيند مي شود يک مدت بيشتر بمانيد اينجا؟!
حاج حسن سري تکان داد :
- از چشم گذشتم، اما از جبهه نمي توانم بگذرم جوان . ماندن در اين جهان مارا بس.
-اما شما تا حالا چند بار چشمتان مجروح شده ، يادم هست که با بچه ها آمديم ديدنتان توي بيمارستان. چنان خون از بيني شما مي رفت که نگوو نپرس .
آقا سر و صدا را ه انداختيم و دکترتان را سين جيم کرديم ، اما گفت يک رگ توي گردنتان است که باعث اين خونريزي است اگر آن را ببندند براي هميشه ....
صدا در گلويش شکست.
حاج حسن خنديد:
- براي هميشه کور مي شوم... راست مي گفت ، حالا هم مي بينم اما چه ديدني ، مثلا الان سر تو را يک وجب دور از گردنت مي بينم . بعضي وقت ها هم همه آدمها را بدون سر مي بينم . خوب اين هم يک جورشه !
- اما....
- اما همين اندازه که بتوانم گلوله توي تفنگ بگذارم و سينه دشمن را نشانه بگيرم برايم بس است . سي درصد بينايي هم کم نعمتي نيست ! حالا بلند شو ، بلندشو که حتما خانواده ات نگران شده اند.
فانوس را برداشت . يک حلقه زرد جلوتر از پاهايش روي اشياءنشست لباس بسيجي اش را آورد پهن کرد روي زمين ، طوري که پشت لباس طرفشان باشد .
-چکار مي خواهيد بکني؟
-مي خواهم اينجا چيزي را بنويسيم که توي گلويم گير کرده .
- بعد قلم مو را در رنگ سرخ زد و با سردقت نوشت:
((اعزامي از: قم)) (( پايان :شهادت))
- حالا ديگه برو که حسابي نگرانت شده اند.
سيد مرتضي ناگهان خم شد و پشت دستهاي او را بوسيد.
- ا... اين چه کاري است مي کني پسر!
اما سيد مرتضي بدون هيچ حرفي کفشهايش را پوشيد و از پايگاه بيرون زد . بادي که آمد تو ، دور شعله فانوس گشت و شعله اش را کشت.
حاج حسن در پناه شعله کم نورچراغ علاءالدين پتويي پهن کرد، روي آن دراز کشيد و پتوي ديگري را کشيد روي خودش . اما انگار چيزي باشد افتاده باشد ، بلند شد و چفت در را انداخت و آرام به بستر سرد خود برگشت .
باد و باران به درو پنجره مي کوبيد گذاشت تا خيالش همراه باد بچرخد و همراه باران برسقف و در پنجره خانه هاي روستا فرود آيد .
قبل از انقلاب ... رساله اما به دستش افتاده بود و او مي دانست که داشتنش جرم است با چه ترفندهايي به دست اين و آن مي داد... نوار صحبت هاي امام ...آه که با چه لذتي گوش مي کرد... ژاندارمها که به خانه شان ريختند همه جا را گشتند خيلي جالب بود همه جا را گشتند امانديدند که نوار توي ضبط صوت است .
تظاهرات... تظاهراتي که در ((کودرز)) راه مي انداخت . آدم هايي که از روستاهاي مجاوز مي آمدند تا در اين تظاهرات شکرت کنند از آن طرف ژاندارمها... آنها که مي آمدند تا به هواي دستگيري سربازان فراري ، انقلابيون را با خود ببرند درست کردن کوکتل مولوتف ...آمدن امام... تصاوير و شعارهايي که بر در و ديوار روستا ... يا آن هنگام که شد معلم ... با چه شوري کار مي کرد و رويش نمي شد حقوق بگيرد ... بعدها... آن وقت که رفت عضو سپاه شد . رفتن به جبهه ... جبهه .. جبهه کم کم... پلکهايش سنگين شد و خواب اورا با خود برد.
چشم که باز کرد سپيدي ماتي از پشت شيشه پنجره پيدا بود با عجله بلند شد نمازش را خواند پارچه دست نويس را جمع کرد و داخل ساک گذاشت لباسش را پوشيد بخاري را خاموش کرد و راه افتاد. باران بند آمده بود و همه جا شسته وتميز رنگهاي آسمان سرخ ، صورتي، عنابي،بنفش و زرد.آه که چه رنگهايي . ياد خدا عميق و پايدار در قلبش مي گذشت سعي مي کرد جلوي پايش را خوب نگاه کند نمي خواست توي چاله بيفتد فرصتي براي شستن و خشک کردن لباس نبوديا سوال خواهرش افتاد که ديروز از او پرسيده بود:
- داداش ! شما که اينجا اينصور با احتياط کاري مي کني توي جبهه چطور مي تواني نقشه ها را بخواني ؟ مگر چشمهايت...
- آنجا خداکارها را درست مي کند من فقط يک وسيله ام .
قدمها را تندتر برداشت حتما پدر جلوي در ايستاده و انتظار مي کشد، پدر که بعد از فوت مادر سخت تنها شده بود . شايد به اين خاطر حاضر نشده بود او را تنها بگذارد و به خانه اي برود که سپاه در قم به او داده بود.
سايه اي به سويش مي آمد سايه اي بي سر، چند قدم که نزديکتر شد او را شناخت اوسر داشت .
- سلام کربلايي حسين
- سلام پسرم ! صبحت بخير شنيدم امروز راهي جبهه اي ؟
- اگر خدا بخواهد
- خير پيش ان شاءالله به سلامت برگردي
- التماس دعا !
- محتاجيم به دعا!
سايه رد شد و او به رفتن ادامه داد .
((مردم خوب کودزر... پيرها... جوان ها... بچه ها ....))
سبزه قبايي از بالاي سرش رد شد و ميان درختان بلند که سردر شانه هم فرو آورده بودند گم شد رنگ سبزش يک لحظه در چشمش نشست ياد اولين روزي افتاد که لباس خاکي بسيجي اش را پوشيده بود احساس مي کرد خود خود بهار شده است درست مثل بچه هايي که لباس عيدشان را بپوشند.
چقدر خوشحال بود وقتي رسيده بود به ميدانچه وسط روستا بچه ها ريخته بودند دورش و شلوغ کرده بودند: مبارکه مبارک و او آنها را شمرده بود يک ... دو ... سه ... بيست و يک نفر بودن ، بعد هم همه را به بستني ناني ميهمان کرده بود.
از روي چاله آبي گذشت که عکس آسمان در آن افتاده بود آسماني که لحظه به لحظه روشن تر مي شد چقدر به اين آسمان نزديک بود انگار روي آن راه مي رفت
غوکها مي خواندند و دم جنبانک ها از ميان سبزه زار و گلهاي سرخ و زرد پرواز مي کردند به خانه رسيده بود در را باز کرد از دالان گذشت و وارد حياط شد. مي دانست همه هستند خانباجي ، خانم ، عزيز سلطان ، درويش محمد ، نوري رقيه، خواهرها ، خواهر زاده ها ، زنش ،خانواده زنش ، پدر ، عموها، عموزاده ها ... آه چقدر ميهمان ! بعضي خواب بعضي بيدار... بعضي پاي سفره صبحانه بعضي توي مطبخ برا ي تهيه ناهار ظهر ... از ذهنش گذشت : ((حالا روز خوششان است ... شايد... شايد چند روز ديگر ))
سرش را تکان داد باز همه را بي سر مي ديد دستي را روي بازويش حس کرد و صداي گرفته خواهر را شنيد :
-داداش نمي شد نروي؟
- مگر خانه خاله است خواهر؟
حالا مي توانست چهره خواهر را ببيند با آن چشمهايش ملتمس و غمزده...
- مادرمان که رفت :شوهرم که شهيد شد فقط اميدم به توست داداش ....
ياد خوابي که مدتي پيش ديده بودکه مي گويند(( يکي از شما دو تا بايد بيايد ))و او را در همان عالم خواب رو کرده به ((حاج صادق)) و گفته بود: ((شما که پيشتازتر هستي برو))
فشار انگشتان خواهر را بر بازويش بيشتر حس کرد.
-دلم مي خواهد سايه ات بالاي سر بچه هاي يتيمم باشد...
سايه خدا بر سرت باشد خواهر !من کي هستم ؟!
- تو برادر مني همه اميد مني اول خدا ... بعد تو .
- همسرش به ايوان آمد از پله ها گذشت و به آن دو پيوست
- خوب خواهر و برادر خلوت کرده ايدها!
- هر دو خنديدند .
- تمام ديشب تا صبح چشمم به در بود که بيايي
ساک را به دست زنش داد.
- ببخش خانمم ، کم کم بايد به نبودنم عادت کني...
چشمهاي زن غرق اشک شد .
روگرداند. طاقت ديدن اشک هاي او را نداشت . به اتاق رفت وسايلي را که زنش آماده گذاشته بود توي ساک جا داد . روي همه آنها يک شاخه گل سرخ هم بود،
گلهايي که با پارچه جير درست شده بود زنش واقعا هنرمند بود.
بچه ها بيدار شده بودند و سرو صدا مي کردند جوانترها دور او را گرفته بوند و مي خواستند خاطراتش را بگويد مسن ترها قليان مي کشيدند و با هم اختلاط مي کردند .
سرش درد گرفته بود و جاي بخيه ها زق زق مي کرد. نمي دانست چه حکمتي بود که هميشه خدا از ناحيه چشم و سر مجروح مي شد دفعه آخري که مجروح شده بودازهمان بيمارستان آورده بودندش ((کودزر)) چه جمعيتي ... همه مي خواستند دست به گردنش بيندازند و او را ببوسند پدرش چه حرس و جوشي مي خورد :
- نبايد رو بوسي کند... به چشمش صدمه مي خورد .
دست آخر هم يک چهار پايه آورده بودند تا برود روي آن و برايشان سخنراني کند.
رفت توي اتاق آن سوي حياط مي خواست کمي استراحت کند روي طاقچه عکس دامادشان (( حاج صادق)) بود باهمان لبخند هميشگي و خيره به او . جزيره مجنون... عمليات خيبر... عمليات بدر... عمليات والفجر ... و حالا مي رفت که بارديگر پا به شلمچه بگذارد به زمزمه خواند:
- من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم... حاج صادق !خودت خوب مي داني که چه مي گويم تو شلمچه خيلي کارهست که بايد انجام شود. لابد حالا ... همين حالا ... بچه ها دارند با لودر و بولدوزر خاکريز مي زنند ، لابد بچه ها لاي منگنه اند . خط پدافندي دشمن ... عراقي هاکه مي کوبند... بچه ها که عرق مي ريزند آه که بايد برگردم ديگر خداحافظي بس است از اتاق بيرون زد و به اتاق اين طرف حياط آمد ، ساکش را برداشت .
با عجله و بلند گفت : خداحافظ.
زنش با حيرت نگاهش کرد و دويد سيني را که در آن قرآن و کاسه آب بود آورد. خواهرش را ديد که بچه هايش را بغل زده و زار زار گريه مي کند و فاميل را که جمع و جمع تر شدند و او بي آنکه به پشت سر نگاه کند آخرين کسي راکه در آغوش کشيد و بوسيد پدرش بود و گفت تا روستاي حسن آباد پياده مي رود کسي دنبالش نرود و چون مسافتي دور شد برگشت و نگاه کرد از آن دور آدمهايي را ديد که سر نداشتند به تندي روگرداند و با شتاب بيشتري پيش رفت ...
جمعيت از ميان مزارع مي جوشيد از راه ها و بيراهه ها... و به طرف تپه کشيده مي شود تپه که بالايش امام زاده است بيرق ها در باد تکان مي خوردند، سرخ ، زرد، سياه و... و به همراه بيرق ها چادرزنهاکه ... باد نوحه خوان درآنها مي پيچد آنها که تا مدت موهايشان را حنا نخواهند گذاشت گونه هاشان سرخاب نخواهد ديد و به شادي فکر نخواهند کرد و تو.... تو که برادرت را از دست داده اي ناله مي کني و از جاي ناخن هايت ردي از خون بر صورتت مي نشيند.
توکه زير بازوي زن برادرت را گرفته اي زير بازوي او را که نمي تواند راه برود... او که قامت بلندش خم شده است .
يک روز ديگر هم سياه پوشيده بودي يک روز ديگر هم که جمعيت مثل باد از ميان مزارع و راهها وبيراهه ها مي گذشت تا خود را به بالاي تپه برساند آن روز تابوت شوهرت روي موج دستها نرم پيش مي رفت و توکه بر شانه زن برادرت تکيه داده بودي فکر مي کردي (( سقفي بر سرم خراب شده اما ديواري در پشت سرم هست )) آن روز هنوز برادرت شير جبهه ها شهيد نشده بود اما حالا ... جمعيت فشار مي آورد مردها سينه مي زنند بعضي زنجير و دود کندر و اسپند همه جا پيچيده.... آفتاب تند و سنگين مي تابد او را در صحن امام زاده دفن خواهند کرد: آنجا که دو سرو کوهي قد کشيده اند .
همراه با جمعيت از سينه کش تپه بالا مي روي نفس نفس زنان ... عرق کرده... گريان گرد و غبار تندي آفتاب دود کندرو اسپندبوي عرق تن ... پنجه در پنجه زن برادرت داده اي تو او را به دنبال خود مي کشي يا او تو را او که مات و مبهوت نگاه مي کند و دهانش را مثل ماهي که روي خاک افتاده باشد باز و بسته مي کند خوب که گوش کني صداي اره مي شنوي صدا از گلوي او مي آيد از گلوي زن برادرت آن که چه مي کشد...
از در امام زاده که تو مي رويد تابوت را که در بيرق سه رنگ پيچيده شده بر دستهايي مي بيني که مثل ماهي افتاده برخاک تکان مي خورند صداي شيون تا آسمان مي رود .انگار تمامي مادران بر موهايشان چنگ مي زنند و تمامي همسران به صورتشان خنج چشمانت سياهي مي رود همه سعي ايت بر آن است که پنجه دستت را از دستهاي او نرهاني جمعيت مثل گرداب مي چرخد تابوت را به داخل امام زاده مي برند ذرات گلاب را مي بيني که بر تابوت مي ريزد دقايقي بعد وسط جمعيت شکاف مي افتد مثل يک دايره و لحظه به لحظه بزرگتر مي شود غباري زرد به هوا بلند مي شود تابوت راکه مي آورند يک راه باريک باز مي شود مثل شعاعي که به دايره بپيوندد از همين راه باريک است که شما را به جلو مي رانند ... تو را و زن برادرت را . به گودال که مي رسي مي بيني که عميق است مي بيني که او را از تابوت در آورده و برکف گودال مي خوابانند مي بيني که به جاي چشم راستش يک حفره خالي به تو نگاه مي کند خوب مي داني که او سه بار مجروح شد و هر بار از ناحيه چشم.
ديروز تابهشت معصومه قم رفته بوديد در آنجا لابه لاي پيکر مطهر شهدا مي گشتيد، مي گشتيد تا پيدايش کنيد.عاقبت پيدايش شد با لباس بسيجي چفيه اي به گردن و صورتي آرام . پدرت خم شده و روي او را چند بار بوسيد : قهرمان پسر شهادتت مبارک )) عموجعفر داد مي زد: (( مگر نگفتم به اندازه کافي جبهه ات را رفتي مگر نگفتم چند بار مجروح شدي بس است ،ديگر بمان پيش پدرت؟ و تو حرف برادرت به يادت آمد بود: (( هر وقت که پيکرم را بياورند ديگر نمي روم!))
حالا رويش را کنار مي زنند ، شانه اش را تکان مي دهند و تلقين مي خوانند تو اورا مي بيني که به سفر مي رود تو او را مي بيني که پشت سرش آب مي پاشنداو را که بي آنکه برگردد و به پشت سر نگاه کند راه (( حسن آباد)) را مي گيرد و پيش مي رود و چون دور و دورتر مي شود برمي گردد... و دل تومي لرزد مسافر نبايد به عقب سر نگاه کند .
روي سنگ لحد خاک مي ريزند از گلوي زن برادرت هنوز صداي اره مي آيد اما او نبايد از پا بيفتند، نبايد... خاک به سر مي ريزد با اين همه نمي تواني جلويش را بگيري چون خودت هم خم شدي تا اين خاک بر سرت بريزد.
روزي که شوهرت شهيد شد روزي که سرخاک او نشسته بودي و گريه مي کردي قامت بلند برادر را ديدي که در لباس بسيجي او را که ديدي به طرفش رفتي ، دورش چرخيدي ،برخاک پوتينش بوسه زدي: (( داداش....)) و در ذهنت ادامه دادي: (( شوهرم رفت ... چراغ خانه ام خاموش شد... تو تنها نگذار... تو سايه بالاي سرمن و بچه هايم باش...))
اما ديدي چطور نگاهت کردانگار که بگويد: (( خواهر! اين چيز کمي نيست که از من مي خواهي ميخواهي پر پروازم را بچيني ؟))
او فقط سه روز سايه سرت شد و بعد باز پريد و رفت با لباسي که رويش نوشته بود ((اعزامي از : قم ... پايان: شهادت))
حالا برخاک مزارش گل مي ريزند و جمعيت باز به هم مي پيچد و مي خروشد:
- واويلا ... واويلا... کشتند شير جبهه را ...
حالا بايد برويد و درهمان گلدانهايي که او با دست خودش مي ساخت لاله بکاريد از اين گلدان ها در بيشتر خانه هاي روستا پيدا مي شود بر سر بيشتر تاقچه ها کنار آينه هاي کوچک شمعداني ها بگو تا مادران لاله بياورند... بگو تا همسران بگو تا دختران...
يادت هست در آخرين ديدار چه گفت ؟!
- بعضي وقت ها خيال مي کنم شماها سر نداريد بچه هاي جبهه هم. آن وقت ترس وجودم را مي گيرد اما چشمانم را که مي گردانم سرها سرجايشان بر مي گردند و تو ناليده بودي : (( چطور حاضر مي شوي با اين چشم مجروح به جبهه برگردي و اسلحه به دست بگيري ؟!)) اما جوابي نشنيده بودي و او را هم نديده بودي تا امروز
آنکه گلويش درخت مي برند دستت را مي چسبد تو او را بلند مي کني و يا او تو را؟!
از شيب تپه پايين مي آييد ، بايد به خانه برويد، بايد از مهمان ها پذيرايي کنيد ...
پشت تپه آتش روشن شده است نمي داني نور هيمه هاست که در آتش مي سورند و يا آسمان است که آتش گرفته ...
بايد به خانه برويد .. خانه اي که پشت تپه عزادار است ... بايد برويد ... مهمانان ((حاج حسن الله دادي)) منتظر پذيرايي اند... 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : الله دادي , محمدحسن ,
بازدید : 277
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339متولد شدودر يك خانواده مذهبي، پرورش يافت. از همان كودكي ، انس با قرآن و عشق به اهل بيت (ع) در اعماق جانش ريشه دواند ؛‌ نور قرآن و ايمان به سيرت و صورت او شعاع افكند و موجبات كمال روحي و معنوي او را فراهم كرد.
با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و تا لحظه عروج جاوداني خويش با تمام وجود در خدمت اين نهاد مقدس بود.در عرصه مبارزه ، با قبول مسئوليت هاي مختلف از جمله تبليغات ، مهندسي و ... خدمات شايان توجهي نمود و موجبات رضايت الهي را براي خود فراهم كرد ؛ هرجا كه قدم مي گذاشت و دست به هر كاري كه مي زد ، منشاء تحول و خير و كمال مي شد.در پشت جبهه ، با معرفي حماسه سازان جنگ و مقايسه جبهه هاي نور و ظلمت ، جوانان را به شركت در مبارزه و پيوستن به كاروان عاشقان حسيني ، تحريك و تشويق مي نمود.« شلمچه » آسماني بود كه كوچ جاوداني اين پرستوي خونين بال را شاهد بود تا انتهاي روشن ديدار.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
از دولت هيچ هزينه‌اى جهت مخارج كفن و دفن و لباس من گرفته نشود به هيچ وجه راضى نيستم ،در صورت امكان از اموال خودم بفروش برسد و خرج گردد و بسيار ساده و بى‌آلايش برگزار گردد.
يكى از برادرانم به انتخاب پدرم وكيل تمامى كارهاى من شود.
تمامى مداركى كه از سپاه ممكن است در منزل باشد جمع‌آورى و بدون كم و كسرى تحويل فرماندهى سپاه اراك گردد.
همسرم كه مى‌دانم هيچ وقت در زندگى من روى خوشى و خوشبختى را نديد،مختار است كه يا بر سر زندگى من باشد و زندگى كند و يا اينكه به دنبال زندگى خود برود و شوهرى ديگر اختيار كند،و اسلام و قرآن و ائمه اطهار راه دوم را بيشتر مى‌پسندد.
فقط سعى شود كه حميد از اقوام خودم جدا نشود خصوصا از پدر و مادرم در صورتى كه بچه دومم به دنيا آمد اگر دختر بود اسم او را زينب و اگر پسر بود احمد گذاشته شود. در مجالس من به تمامى خواهرانم (فاطمه ،زهرا،محترم و برادرانم سيد هاشم-سيد كاظم-سيد قاسم-سيدعباس و خانواده همسرم يعنى دايى-زن دايى -دختر دائى‌ها-پسر دائى‌ها-و تمامى اقوام و خويشان وصيت مى‌كنم در مجالس من آه و زارى بيش از حد و معمول نكنيد راضى نيستم.اگر گريه هم مى‌كنيد براى عاقبت خود گريه كنيد چون گريه شما مطمئنا براى ما كه رفته‌ايم سودى نخواهد داشت.
به ياد مظلوميت امام حسين (ع) و اسارت زينب كبرى و مصيبت روز عاشورا گريه كنيد. در تمام اين مراسم رعايت تمامى شئونات اسلامى خصوصا حجاب خواهرانم و همسرم را شديدا و شديدا توصيه مى‌كنم اگر يك تار موى يكى از خانواده‌ام در مجالس من به چشم نامحرم بيفتد من از او ناراضى خواهم بود و خشنودى من در اين است كه صد در صد اسلامى باشد.
فداى امام عزيز شوم،امام خمينى كه اين چنين انقلابى در کشورما ايجاد كرد كه اين چنين قلبمان مملو از عشق به اسلام ،قرآن،و ائمه اطهار باشد .كاش من صدها جان داشتم و فقط در راه امام عزيز فدا مى‌كردم،اين راه،راه رستگارى است .
آنهائى كه به دنبال افكار خود مى‌روند,بدانند هرگز نه در دنيا و نه در آخرت رستگار نخواهند شد.
من از همسرم بيش از حد راضى هستم،خدا از او راضى باشد.ولى فراموش نشود كه دلم مى‌خواهد بچه‌هايم دقيقا راه مرا دنبال كنند و به آنها بگوييد كه پدرشان چگونه بود،چگونه زيست و چگونه به شهادت رسيد.آنطور باشد كه خودم مى‌خواهم .
اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك
دلم مى‌خواست فرزند دومم را نيز ببينم .ولى ديدار خدا لذتش از ديدار فرزند بيشتر است ،اميد است كه خدا ما را لايق لقاى خويش كند.
پدر ،مادرم مرا حلال كنيد ،و خدا را شكر كنيد كه امانت خدا را به او باز گردانديد.
26/12/1365والسلام سيدحسن موسوى





خاطرات


اسماعيل نادري:
اوايل انقلاب بود با « سيد حسن » از مسجد بيرون آمديم و همراه با مردمي شديم كه مشغول تظاهرات بودند. در اين هنگام ماموران سر رسيدند و هر كدام از سمتي فرار كرديم.
« سيد حسن » داخل دالان تاريك و متروكي شد كه خيلي ترسناك بود ؛ ماموران كه دنبال او بودند ، ترسيدند وارد دالان شدند! فقط گاز اشك آوري انداختند و رفتند ...
به سراغ « سيد » كه رفتيم ، چشمانش از شدت گاز اشك آور ، ورم كرده بود ، آتشي روشن كرديم تا به حالت اول باز گردد. نگاهي به اطراف خود كردم لحظه اي رعب و هراس به جانم افتاد!‌ آن دالان واقعاً ترسناك بود ، ماموران حق داشتند بترسند! بي باكي «سيد » جاي تحسين داشت اگر به بهانه او نبود من هرگز پا در آنجا نمي گذاشتم!

با الگوترين و با تقواترين خانواده اي كه ما در محل مي شناختيم خانواده « آقاسيد» بود ، كه خيلي مطرح و شناخته شده بوده و از پيشروان مسائل مذهبي محل بودند ، بخصوص پدر بزرگوار ايشان ، كه سهم بسزايي در فراگيري و آشنايي بچه ها با قرآن و اسلام داشتند ، در آن زماني كه اسلام واقعاً‌ در غربت بود ، اين خانواده ، سهم بسزائي در جهت هدايت بچه هاي محل ، به عهده گرفته بوند و همه محل هم احترام ويژه اي براي آنان قائل بودند و انصافاً‌ خداوند محبت اين خانواده را در همه افراد اهل محل انداخته بود.
ما هم كه بچه و كم سن وسال بوديم به برخوردهاي متين و منطقي و خوشرويي اين خانواده ، علاقه مند بوديم و گرايش خاصي به آنان داشتيم. بعد از انقلاب نيز ، همين خانواده ، محورحركتي بودند براي ساير خانواده ها و همه محل و مسجد « حاج ابراهيم » كه در واقع ، مسجد بسيار پر تحرك و پر جنب و جوشي بود. به هر حال نقش فعال خانواده « موسوي » در محل ما باعث شده بود كه اين محل به يكي از مراكز و محلات مطرح و فعال در انقلاب ، تبديل شود.

منوچهر خورشيدي:
زماني كه در عمليات « فتح المبين » مجروح شدم ، شهيد « موسوي » پس از تلاش بسيار با من تماس برقرار كرد و قرار شد كه مرا از اصفهان به اراك منتقل كند. وقتي ماشين آمد ، متوجه شدم كه ، وسيله شخصي دامادشان را براي من فرستاده است ... !
او با همه ، اينچنين برخورد مي كرد و اين روحيه را در برخورد با همه كس- نه فقط دوستانش – نشان مي داد.
اخلاق كريمه همراه با خلوص فراوان او ، باعث شده بود كه درحرفها و نظراتش نفوذ و جاذبه خاصي پيدا شود. با آن كه در ميان اعضاء خانواده ،‌ كوچكتر از همه بود اما نظر او بر همگان رجحان و برتري داشت. او از دوستي با خدا ، نقبي بر دلهاي همه زده و همه را شيفته مرام خود كرده بود.

كاظم فكري:
به همراه جمعي از برادران پاسدار ، جهت شركت در مراسم سالگرد شهيد « سيد حسن موسوي » در محل گلزار شهداي اراك ، شركت كرده بوديم ، در اين حال و هوا ، من سري به مزار شهيد علي گلابي ( جانشين گردان ادوات لشكر 71 روح ا...) زدم ، خواهر آن شهيد بزرگوار هم در كنار مزار ، نشسته بود.وقتي متوجه شد كه ما براي شركت در مراسم « شهيد موسوي » در محل ، حضور پيدا كرده ايم از من سوال كرد كه « اين شهيد كيست كه شما آمده ايد ... ؟! » گفتم : « شهيد سيد حسن موسوي ،‌ فرمانده سپاه پاسداران شهرستان ساوه » در ادامه گفت: « شبي بعد از به خاك سپاري ايشان ( شهيد موسوي ) من ، برادر شهيدم « علي گلابي » را خواب ديدم ، « علي » در خواب به من گفت كه : « اين شهيدي كه امروز نزد ما آورده اند انسان بزرگواري بوده است ... هر وقت كه به ديدار من به گلزار مي آيي به او هم سري بزن!»

سيد كاظم موسوي،برادر شهيد:
به چيزي جز اداي وظيفه و خدمت به اسلام نمي انديشيد و سعي برآن داشت كه صادقانه و با نيتي الهي ، فعاليت داشته باشد.يك روز به ايشان گفتم كه «من اطلاع دارم كه شما را براي كار در دانشگاه مشهد خواسته اند ، در حال حاضر كه در سپاه هستيد ، حقوق ناچيزي مي گيريد ، اگر به مشهد برويد ، وضعتان فرق خواهد كرد و ... »
در جوابم گفت : « خودم اينها را مي دانم!‌ولي من براي حقوق كار نمي كنم! الان اين جا به من نياز هست و من به خاطر خدا و ملت و مملكت كار مي كنم نه چيز ديگر ! »

كريم ميرزايي:
او به تمام معنا « متقي » و « وارسته » بود ، انساني بود كه دل از تمامي تعلقات بريده بود و دل در گروي معشوق حقيقي گذاشته بود. نفس پاك و مطمئنه او ، او را بر اين باور رسانده بود كه مزد جهاد اكبر مردان خدا ، شهادت است و رسيدن به بارگاه قرب الهي ، بي جهت نبود كه در مواقعي ، سر در گريبان فرو مي برد و مي انديشيد كه « عيب كار كجا بوده كه تا به حال به فوز عظيم شهادت نرسيده است و ... »
اين كه انسان به اطمينان برسد كه شهيد خواهد شد ، مقامي است كه فهم و ادراك آن مشكل است ؛ با اين وجود « شهيد موسوي » بارها اثبات كرده بود كه از راز شهادت خود خبر دارد.

كريم ميرزايي:
زندگي « شهيد موسوي » درس بزرگي در « قناعت » و « صبر » بود. سال 63 يا 64 بود كه از طريق تعاون سپاه و همكاري زمين شهري ، تعدادي زمين ساختماني در اختيار بچه هاي سپاه قرار گرفت كه « شهيد موسوي » هم جزو آنها بود.
به ياد دارم كه حتي براي پرداخت پول زمين دچار مشكل شده بود ...
وقتي از او پرسيدم كه « چرا خانه ات را نمي سازي ؟ » گفت : « نه پول دارم و نه بلدم كه بنايي كنم! » من حاضر شدم پيگير امور بنايي خانه اش باشم ؛‌ اما در خرج ساختماني ، او بسيار سادگي و قناعت را رعايت مي كرد.
وقتي از او گله كردم كه « چرا اين قدر ساده و مختصر ؟! » در جوابم گفت: « من بهتر ازين نمي دانم و بيش ازين نمي توانم زير بار قرض بروم ، هركه در آينده مالك آن شد ، خودش درست مي كند!‌»

سيد اسماعيل موسوي،برادر شهيد:
برادرم در محاسبه اعمال و رفتار روزمره خود بسيار دقيق بود. او يك فرم مخصوص آماده كرده و به ديوار زده بود كه در آن تمامي اعمال روزانه خود را ثبت مي كرد. برنامه اي را هم براي خود ترتيب داده بود كه واقعاً مي تواند سرمشق باشد ، او حتي براي شركت در نماز جماعت با خواندن نماز در اول وقت و يا ترك آن ، در فرم مخصوص، جايگاهي در نظر گرفته بود ... تقيد او به شركت در نماز جماعت هم بسيار قابل توجه است. من كمتر به ياد دارم كه او نمازش را به فرادا خوانده باشد ، حتي نماز صبح را هم سعي مي كرد كه به جماعت بخواند ... نتيجه همين دقت در اعمال روزانه ، قرب به بارگاه الهي است كه او به اين مقام عظيم رسيد.

جواد صالحي:
در زمان فرماندهي ايشان بود كه آمار جذب بسيجيان در پايگاهها و نواحي مقاومت بالا رفت و اعزام به جبهه بسيجيان از شهرستان و روستاهاي اطراف ساوه ، آنقدر زياد شد كه مسئولين وقت لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) را به فكر انداخت كه يك گردان كامل را به ساوه اختصاص بدهند ، چرا كه قبل از آن گردان « ولي عصر » ويژه شهرهاي دليجان و محلات و ساوه بود ولي بعد از اينكه اعزام نيرو از ساوه به چند برابر رسيد ، گردان « ولي عصر » تنها از اين شهر ، پشتيباني نيرويي مي شد و اين وضعيت ، تداوم باشكوهي نيز يافت.

سيد اسماعيل موسوي :
شهيد « سيد حسن موسوي » از بينش و آگاهي سياسي بسيار بالايي برخوردار بود و از همان زمان نوجواني اين استعداد ، در او بروز خاصي يافته بود. هنگامي كه او در هنرستان درس مي خواند ، به خاطر اينكه شاگرد درس خوان و ممتازي بود ، مسوولان هنرستان تلاش زيادي نمودند تا او را به عنوان نماينده حزب رستاخيز ، معرفي كنند ! اما او بشدت با اين مساله مخالفت كرد و تن به اين كار نداد ، چرا كه مي دانست فعاليت هاي اين حزب ، در مسير توجيه اعمال جنايتكارانه رژيم وقت است.
حتي تهديدهاي مسوولان نتوانست از قاطعيت نظر او بكاهد و خللي در تصميم او وارد كند. در آخر هم ، موفق شد كه آنان را از تصميم نابخردانه شان منصرف سازد!

يكي از ويژگي هاي منحصر به فرد « شهيد موسوي » ابتكار عمل هاي خاصي است كه در موارد مختلف داشته است. در زمان جنگ ، تويوتايي طراحي كرد كه با شني تانك ، حركت مي نمود اين ابتكار او در نمايشگاه جنگ به نمايش گذاشته شد و بسيار هم مورد توجه قرار گرفت.
از ديگر موارد قابل ذكر ، تلاشهاي مختلف او براي آشنا كردن مردم با حال و هواي جنگ و جبهه بود ، برگزاري سه مانور بزرگ در شهر باهمت و تلاش او، بسياري از جاذبه هاي جنگ را براي مردم معرفي كرد و آنان را به سوي جبهه هاي نبرد ، سوق داد، بطوري كه مساله اعزام به جبهه در « ساوه » حال و هواي خاصي پيدا كرد.

كريم ميرزايي:
در نزد « شهيد موسوي » شخصي كار مي كرد كه انگليسي بود و تازه مسلمان شده بود. يكبار در هنگام وضو گرفتن ، اين بحث را مطرح كرد كه بايد مسح پا تمام پا را شست و به طريقي بر نظر اهل تسنن ، صحه گذاشت. يكي از بچه ها با پرخاش به او گفت كه « حكم اسلام و دستورات شيعه ، فلسفه هايي دارد و ... » كه موجب ناراحتي آن شخص شد.
« شهيد موسوي » در پاسخ به اين نظر ، با همان روش هميشگي اش ، يعني رفتار خوب و اخلاق نيك ، برخورد زيبايي با او كرد و به او گفت : « اشكالي ندارد !‌همانطور كه خودت فكر مي كني درست است ، همان را انجام بده ، اما چه اشكالي دارد كه به فتواي مرجع تقليدت عمل كرده و اول مسح پا را بكشي و بعد به نيت پاكيزه شدن ، تمام پايت را هم شستشو بدهي ؟‍!»
همين حركت شايسته و صحيح « شهيد موسوي » تاثير خودش را گذاشت و باعث شد كه آن شخص در برابر منطق ايشان ، تسليم شود.

كريم ميرزايي:
در مراسم يادبود شهادت سردار شهيد اسلام « شهيد سيدحسن موسوي » شخصي با لباس آراسته و تميز آمده و دسته گلي آورده بود ؛ حضور او در ميان آن جمع عزادار ، تقريباً مايه تعجب شده بود. بعداً‌ كه از آشنايي او با « شهيد موسوي » سوال شد ، گفت : « مدير يكي از شركتهاي صنعتي ساوه هستم. يكي دو جلسه با اين شهيد بزرگوار داشته ام كه ايشان مرا دعوت كرده و خواست كه در امر ابتكار و اختراع در امر سازندگي ، همكاري داشته باشم ... من با همان يكي دو ديدار ، كاملاً‌مبهوت و مات رفتار او شدم و دلبستگي شديدي نسبت به او پيدا كردم. » اين هم يكي از صدها مورد از نتايج رفتار نيك و اخلاق حسنه آن شهيد بزرگوار با اطرافيان و دوستان بود كه بعد از شهادت او ، بروز يافت.

كريم ميرزايي :
اوايل انتصاب شهيد «سيد حسن موسوي » به فرماندهي بود كه ايشان با ماشين بنز سپاه به اراك آمدند. رفقاي ايشان با ديدن ماشين به شوخي پرداختند و گفتند كه « شما هم جزو شخصيت هاي برجسته شديد و ديگر ، بنز سوار مي شويد و ...» شهيد موسوي در جواب به بچه ها گفت : « ديگر سوار اين ماشين نخواهم شد. مي ترسم از مسير اصلي و هدف واقعي خود دور شوم و مظاهر مادي برايم دردسر ايجاد كند. » به هر حال ، « شهيد موسوي » اين شوخي بچه ها را هشداري غير مستقيم براي خود تلقي كرد و چنين تصميمي گرفت.

مرتضي دبيري:
يكي از جذابيت هاي « شهيد موسوي » قدرت سخنوري او بود. او با وجود سادگي و بي پيرايگي ، خيلي خوب سخنراني مي كرد ، هر سخنراني او ، به شهادت دوستان ، تاثيرات عميق و مداومي را به دنبال داشت. هرگاه كه مشكل خاصي در شهر يا برخي نقاط اطراف ، پيش مي آمد از او دعوت مي كرديم تا با قدرت سحرانگيز سخنوري خويش ، گره از كار فروبسته بگشايد.
بارها اتفاق افتاده بود كه در يك سخنراني او در ميان مردم شهر ، در باره جبهه و جنگ ، آتش اشتياق حضور در جبهه را در دلهاي آنان شعله ور كرده و آنها را راهي عرصه مبارزه نموده بود.

بشير روشني:
در مريوان بر روي ارتفاعاتي به نام « حسوم » مستقر بوديم كه يك شب ، گروهكها به ما حمله نمودند ، به لحاظ كمبود نيرو و مهمات لازم ، همچنين محاصره دشمن ، مطمئن شديم كه تپه سقوط خواهد كرد ... در عين ناباوري « شهيد موسوي » را ديدم كه با تعدادي نيرو از ميان محاصره دشمن از سينه كش كوه ، بالا آمد و به ياري ما شتافت ... شهامت و استقامت او و يارانش تا صبحدم ، باعث شد كه تپه از سقوط حتمي ، رهايي يابد.

خانم موسوي ،برادرزاده شهيد :
نزديكي هاي شب چله بود كه به خانه ما آمد تا خداحافظي كند ، براي چندمين بار عازم به جبهه بود. پدر و مادرم در خانه نبودند ، براي همين دم در خانه ، چند دقيقه اي ايستاد و گفت : « عموجان!‌ براي خداحافظي آمدم ، مي خواهم شب چله را در جبهه و پيش بچه هاي جنگ باشم ... » هر چه اصرار كردم داخل منزل بيايد ، قبول نكرد.
هنوز باورم نشده است كه آن لحظه آخرين ديدار ما بوده است ، هنوز به ياد دارم كه در هنگام خداحافظي ، دست خود را از شيشه ماشين بيرون آورد وصميمانه ، دستي به سرم كشيد و گفت : « عموجان! اگر روسري سرت مي كني بايد موهايت اصلاً‌معلوم نباشد ، چه يك تار مو و چه همه موهايت ، وقتي معلوم باشد فرقي ندارد و گناه به حساب تو نوشته مي شود. »

محمد بيضاء:
شهيد « سيد حسن موسوي » بياني دلنشين داشت ، گفته هايش از دل بر مي خاست لاجرم بردل مي نشست . وقتي كه « سيد » صحبت مي كرد زمان ، واقعاً‌ مفهومي نداشت!
در بيشتر گردهمايي هاي دانش آموزي ، از او خواهش مي كرديم تا صحبتي داشته باشد ، اغلب هم امتناع مي كرد و تواضع به خرج مي داد ؛‌ اما ما اصرار مي كرديم ، چون مي دانستيم صحبتهاي او حرف دل است.
دقيقاً‌ به ياد دارم كه آن شهيد بزرگوار ، هميشه در لابلاي گفته هاي خود مي گفت: « ما راه خود را پيدا كرده ايم ... ما اين لباس سبز ( لباس مقدس سپاه ) را به خون سرخ خود رنگين مي كنيم . » و در واقع چنين كرد.

منوچهر خورشيدي:
چند روزي به شروع عمليات « مطلع الفجر » مانده بود ، بچه ها در چادر فرماندهي ، مراسم دعاي كميل ترتيب داده بودند و حال و هواي خاصي داشتند. شهيد « سيد حسن موسوي » نيز در اين برنامه حضور داشت و حال خوش او صفاي خاصي به محفل بخشيده بود.
« شهيد موسوي » در آخر دعا يادي از شهيد « سياوش اميري » كرد و زمزمه داشت كه «سياوش عزيزم ، شهادتت مبارك ... » حالت خاص او با آن گريه مداومش ، تمامي اهل مجلس را تحت تاثير قرارداد و همصدا با خود كرد.
اشكها و ناله هاي او خبر از آسماني شدن او مي داد و پرواز ، كه در همان عمليات ، تحقق يافت.

همسر شهيد:
شهيد بزرگوار « سيد حسن موسوي» در دي ماه سال در منطقه عملياتي «شلمچه» به فوز عظيم شهادت نايل آمد .
با آن که فرمانده سپاه ساوه بود، هيچگاه خود را فرمانده نمي شمرد و مي گفت که «من با يک سرباز معمولي فرقي ندارم! مهم اين است تا چه اندازه بتوانيم انقلاب . اسلام ياري کنيم و پيرو امام [ره باشيم .] باشيم.» هميشه اولين نفر بود که به محل کارش (در سپاه) وارد و آخرين نفر که خارج مي شد؛ احساس تعّهد عجيبي نسبت به کارش داشت . اغين امر از تقوي فراوان و ايمان والاي او نشأت گرفته بود.
در زندگي هم، نه تنها «همسر» براي من «پدر» براي فرزندان، بلکه يک استاد اخلاق نمونه و يک مربّي قرآن براي من فرزندانش و ديگران بود.
اميدوارم که بتوانيم پيرو و راه و ديگر شهيدان و امام شهيدان (ره) باشيم.

حسن شيخ لر:
به ياد دارم که يک بار شهيد موسوي مشغول سخنراني بود، در حالي که يادي از کربلا کرده و چشمان آسماني اش پر از ستاره اشک بود، رو به من کرد . گفت:
«مبادا امام و ياران امام را تنها بگذاريم .... برادر شيخ لر ! شما در پيشگاه خداوند مسئول هستي اگر که يک بيسجي از دورترين نقطه «خرقان» بگويد که، من به شرطي به جبهه اعزام مي شوم که فرمانده سپاه بلند شود و بيايد و زيرپاي من را ببوسد ... اگر اين شرط را به من اطّلاع ندهي که بروم و زير پاي آن بيسجي را ببوسم، مديون هستي...»

بشيرروشني:
در سال 1359 با تعدادي از برادران عزيز، که برخي از آنان به جمع شهيدان پيوسته اند از جمله شهيد بزرگوار «کاوه نبيري» و «سيد حسن موسوي» و ... ، به مريوان رفته بوديم؛ چيزي حدود چهار ماه بود که در آنجا مانده و به مرخصي نيامده بوديم. من توان روحيه افرادي چون «شهيد موسوي» و ... نداشتم و هر بار به سراغ «حاج احمد متوسليان» که فرمانده پاوه ،مريوان و اورامانات بود، مي رفتم و اظهار خستگي و تقاضاي مرخصي مي نمودم.
آنچه خستگي از تن من مي برد و باعث مي شد که توان دوباره اي به دست آورم ، دلداري هاي «شهيد موسوي» بود که مرا به صبر م سکون دعوت مي کرد و مي گفت: بايد تحمل کني؛ بايد بماني تا وضعيت جنگ، معلوم شود. اسلام به ما احتياج دارد.»

مرتضي دبيري:
آن روز «شهيد موسوي» به عشق ديدار بسيجيان به خطّ مقدّم آمده بود؛ به همراه «شهيد ناصري» سنگر به سنگر با تمام عزيزان بسيجي ديدار کرد. غروب که شد سنگر فرماندهي گردان آمد؛ بسيار خوشحال و سر حال به نظر مي رسيد به خاطر همين، آن شب اين دو شهيد بزرگوار بسيار با هم صحبت کردند و تمام حرفهايشان با تبسّم همره بود. اين تبسم به ياد ماندني با خاطره لبخند شيرين آنان به مرگ همراه شد؛ آري در لحظه شهادت نيز در کنار هم با همان تبسّم، به ملکوت اعلي پيوستند.




آثار باقي مانده از شهيد
از نوشته ها شهيد «سيد محسن موسوي»
اسلام و قران نياز به ياري و کمک ما دارد؛ مگر ما نبوديم که اي امام حسين ! اي کاش که ما در آن زمان بوديم و نمي گذاشتيم تو را مظلومانه بکشند و خانواده و اهل و عيال تو را به اسارت ببرند ؟ امروز هم، فرزند همان امام ، يعني امام خميني مردم را به دفاع از اسلام و خون پاک ريخته شده امام حسين (ع) مي خواند.
مادر جان! از اين که مرا تشويق به جبهه رفتن کردي و در زماني که اسلام و قرآن نياز به کمک و ياري دارد، فرزند خويش را باي ياري اسلام به جبهه فرستادي، بي نهايت از شما قدر داني مي کنم و اميدوارم که خداوند اجر شما را در نزد جدّم، در قيامت و روز جزا به شما عطا کند.
مسأله ، مسأله اسلام است و بايد از اسلام دفاع کرد؛ هم اکنون ما پاسدارخون سيد الشهدا (ع) هستيم و بايد تا جايي که جان در بدن داريم از مکتب ابا عبدالله (ع) پاسداري کنيم.
بايد ما و شما به مقام والاي کساني که به اين فيض عظيم زسيده اند پي ببريم و قدر خانواده شهيد را نيز بدانيم و آگاه باشيم آنکس که شهيد شده، عاشق خدا بوده و کسي که عشق به خدا داشته، بيد بسيار عزيز باشد.
اين را هم در نظر داشته باشيد که خون فرزند شما از خون هزاران عزيزي که در جبهه ها بروي زمين مي ريزد، رنگين تر نيست، خدا را شکر کنيد که من در جبهه هستم، اگر هم شهيد بشوم، سعادت آخر را هم شما و هم من خواهيم داشت.
من و شما و همه بندگان خدا در حال امتحاني سخت هستيم، امتحاني که اگر قبول شويم رضايت خدا در کنارش خواهد بود.
ميدانيد که جهاد در راه خدا، باعث افتخار شما پدر و مادر و من رزمنده است، پس جائي که جهاد در راه خدا براي انسان افتخار بيافريند و باعث افتخار و عزت پدر و مادر و خانواده اش باشد هيچ ناراحتي در پي ندارد و سرنوشت انسان نيز بستگي به نظر لطف خداوند دارد.
مادر عزيزم! ميداني که، الان اسلام به افرادي چون من نيازمند است و بايستي من و امثال من در جبهه ها باشيم؛ پس ديگر جاي ناراحتي نيست. چه افتخاري از اين بالاتر که فرزندان انسان در جبهه ها باشند و در ثواب نبرد آنها با کفار، پدر و مادر نيز شريک باشند؟!
مادرم! اکنون همه زماني است که امام حسين (ع) در کربلا تنها مانده بود؛ اگر ما هم نخواهيم به جبهه ها برويم جواب خدا را چه بدهيم؟ جواب خون شهيدان را چه بدهيم؟!


دلم گرفته از اين ناکجاي بي فرجام
از اين کريه تکرارهاي بي هنگام
تمام حسرت من، جرعه اي کلام شده است
بگو چکار کنم؟ طاقتم تمام شده است!
هزار بغض نشکفته در گلو مانده
هزار گفته ي ناگفته در گلو مانده
سکوت نيست در اينجا درست مي شنوم؟
صداي کيست خدايا، درست مي شنوم؟!
هنوز در نفس جاده، بوي خون برپاست
هنوز هر رگ ما را تب جنون پيداست
هنوز عطر سفر بر تن سواران است
و جاده منتظر رفتن سواران است
بيا که حنجره اي را به وسعت فرياد
زعشق، وام بگيريم، هرچه باداباد!
بخوان قصيده غراي عشق را با من
بخوان و آتش زخم مرا بزن دامن
قسم به «ماريه» خورديم، يادمان نرود
و دل به عشق به سپرديم، يادمان نرود!
هنوز شعله توفان خشم ما جاري است
هنوز در تن ما خون کربلا جاري است
هلا سترگ دليران بزرگ سرداران!
به خاک عشق فرو خفتگان و بيداران
هلا بزرگ شهيدان، شما که با ماييد
شما که مثل هميشه، غريب و تنهاييد!
شما که عشق و جنون را هماره جار زديد
و خواب را بر روي دوش صبح، دار زديد
به زير سايه شمشير، خفته رقصيديد
به تيغ بوسه زديد و به مرگ، خنديديد
و در ادامه اين راه با شکوه آري
قسم به عشق بمانيم، بي ستوه آري
ميان آتش و خون ائتلاف خواهد ماند
هميشه تيغ شما بي غلاف خواهد ماند
برادرم! قلمت را رها مکن، بنويس!
به جاي دشمن، خود از حماسه ها بنويس!
سيد مهدي حسيني

عبور
آهسته از غبار گذشتند
ياران بردبار گذشتند
از مرزهاي روشن ديدار
روزي هزار بار گذشتند
مثل نسيم، بي خود و سرمست
از سيم خاردار گذشتند
با يک بغل، اشارت و لبخند
از مرز انتظار گذشتند
مثل ترنم شب يک رود
بر خواب کوهسار گذشتند
بر صخره هاي ساحل خاموش
چون موج انفجار گذشتند
عبدالجبار کاکايي

تا صبح جان نثاري
اي در قرار سرخت، مفهوم بي قراري
در بستر حماسه، خونت هماره جاري
در برگريز سنگر، همواره مي شکوفد
فواره رگانت، چون لاله بهاري
از جزر و مد تيغت، ايثار بي دريغت
بر تارک پليدان، روئيده زخم کاري
تفسير آيه هاي پي در پي جهاد است
بانگ مسلسل تو در سينه صحاري
رنگين کمان خونت، خطي کشيده گلگون
از شام تن پرستي تا صبح جان نثاري
مست مي الستي کاينگونه حق پرستي
مائيم و وهم مستي، در غايت خماري!
حسن حسيني

دريا
رفتي و بار دگر، شد شعرت ترانه دريا
عزمت صلابت توفان خشمت نشانه دريا
تا موج ياد تو افتاد چون من قرار ز کف داد
شد چاک، پيرهن باد لرزيد شانه دريا
گل کرد بغض بهاران، وقت غروب که خورشيد
افراشت پرچم غربت بالاي خانه دريا
از داغت اي همه خوبي خيس است دشت نگاهم
آن سان که گونه ساحل از تازيانه دريا
آخر چگونه نگريد شبنم براي گل سرخ
آخر چگونه نگيرد اين دل بهانه دريا
عليرضا قزوه

شور جنون
سوازند اگر چه آتش کين بال و پرتو را
برده ست تا خدا نفس شعله ور تو را
پر مي کشيد عزم تو تا اوج افتخار
شور جنون که بود از اول به سر تو را!
در دست ما پياله ياد تو مي نهاد
آن پير مي فروش که شد راهبر تو را
تنها نبوده اي تو در اين راه پر خطر
بوده ست لحظه لحظه من همسفر تو را
من ربناي خويش به نام تو گفته ام
پيوند داده ام به دعاي سحر تو را
عباسعلي مهدي





آثار منتشر شده درباره ي شهيد


و عشق حرف بزرگي است كه از هميشه اين روزگار و هم آلود تا امروز ، به سان چشمه جوشان زيستن جاري است. و عشق ، دريغ تلخي مانده به كار گمشده ما ، كه از توالي اين جاده بازمانديم- آه !‌ عشق حرف بزرگي است كه در حقارت اين واژه ها نمي گنجد! و در تمامت قاموس جاوداني ما ف تا هميشه پرسه خواهد زد.
و عشق قصه تكراري هميشه ماست. عشق زمزمه تا هميشه زيستن است ... ولي ، چقدر اين كلمات هميشه مختصرند! نمي توانم از عشق ، از تو ، حرفي زد !‌ نمي توانم از لحظه هاي ناب تو گفت ؛ نمي توانم خواند ، نمي توانم از اين شگفت واره خلقت ، چيزي گفت. چقدر واژه حقير است ، و من ...!‌
بيا طلوع كنيم ، ز سمت مشرق عشق ، و عشق را به تماشا ، چو آينه بنشينيم. بيا دوباره بگوئيم از شهيداني ، كه حرف اول قاموس شان همين عشق است ، شكوه واژه عشق – واژه سبزي كه ما از آن هستيم – حيات ديگر از عطر خونشان دارد.
شهيد ، واژه سرخي است كه تا هميشه از آن عطر لاله خواهد رست. شهيد ، حرف نخستينه تمامت عشق است. شهيد ، سايه نخل حيات جاويد است كه بر زمين خدا تا هميشه مي تابد.
شهيد ، حرف بزرگي است - چونان عشق ...
و عشق ، دريغ تلخي مانده به كام گمشده ما كه از حوالي آن جاده بازمانديم ؛ آه !‌چقدر اين كلمات ، چون هميشه مختصرند ... چه مي توانم گفت؟!
از دريا قطره اي
مقام بلند آدمي تا بدان جاست كه در غوغاي آهن و رنگ و نيرنگ ، جز خدا را نبيند و دل جز به او نبندد.
قول آن پير فرهيخته:
رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند
بنگر كه تا چه حدست مكان آدميت
سلام و دعا كردن بر اشخاص ، وقتي ارزش دارد كه رنگ خدايي داشته باشد ، همين طور دشمني با كسان ، كه به نحوي خدا و قانون او را پاس نمي دارند. اگر دل در گروي ماديات و تعلقات نداشته باشي ، مي تواني چون مردان نيك و اولياء الله باشي كه از تعارف مي كاهند و بر مبلغ خلوص خويش ، هماره مي افزايند. و تو اينچنين بودي اي شهيد سعيد ! كه سعادت تو در دوران حيات ، خلوص بود و برات تو در رستگاري... از كدامين قصه ات بگويم!‌ از جاذبه هايت كه هوش از سر مردمان مي برد و بناگاه ، شيفته شان مي كرد ؛ و يا از اداي تكليف تو در مواجهه با جاهلان و مسامحه كاران در برابر موازين و قوانين اسلام؟
« شهيد موسوي در حد متعارف ، از جاذبه و دافعه لازم برخوردار بود. روحيات او طوري بود كه هر فردي با اولين برخورد ، شيفته او مي شد ، تواضع و فروتني او به نوعي بود كه دلها را به سمت خود مي كشيد. اما از سوي ديگر ، آنگاه كه احساس مي كرد بحث ، بحث فردي نيست ، پاي اسلام در كار است و تعارف نمي پذيرد، از قدرت دفعي ذاتي خود استفاده مي كرد و حقيقت رافداي هيچگونه مصلحتي نمي نمود. »

محاسبه نفس
اگر نتوانستم و نمي توانم چون علي (ع) ساده زندگي كنم و بي رحمانه به حساب اعمال خود برسم ، اگر نتوانستم باور كنم كه « عالم محضر خداست » و بايد در محضر او آن سان بود كه شايسته بندگي است و ... امام از رفتار و گفتار تو فهميده و بر اين باورم كه مي توان بود – آري مي توان بود ! – آنچنان كه بايسته و شايسته است.
از سادگي و پرهيز از تجملات ، از صفاي روح تو چه بگويم و چگونه ؟
« مدتي مشاهده كردم كه ايشان فرمي را آماده كرده و به ديوارخانه زده است ، برايم مايه تعجب بود كه « اين چه كاري است فلسفه آن چيست ؟ »
يكروز از او سوال كردم ، در جوابم گفت : « اين فرم را درست كرده ام براي اعمال نيك و بدي كه انجام مي دهم تا دقيقاً‌ به حساب اعمال خود برسم... »
حتي اگر موفق نمي شد نمازش را سر وقت و به جماعت بخواند ، آن را به عنوان يك ضعف بزرگ ، ثبت مي كرد و به جبران آن سعي مي نمود ... »
مگر نمي گويند نفس خود را بشناسيد و راههاي نفوذ شيطان را ببنديد؟ مگر نمي گويند از نفس خود بهراسيد؟ مگر نمي گويند با شناخت خويش ، مي توانيد خداي خويش را بشناسيد ... ؟! من بر اين باورم كه تو اين دستورات را خوب بكار بسته بودي كه اين سان خدايي شده بودي . تو دلت خدايي شده بود. تو خدا را در دلت احساس كرده بودي ؛ آيينه دلت را از زنگار گناه و تباهي زدودي تا جلوه گاه حقيقت مطلق الهي شد. آنچه از تو مي ديدند خدايي بود ؛ از دلت ، از حرفهايت بوي بهشت و رايحه معنوي به مشام جان مي رسيد. از نفس هايت بوي ولايت و تعبد مي آمد ؛ نفسهايي كه از نسيم « نفس الرحمن » معطر و خوشبو شده بود ... .
آنگاه كه عاشق دردرياي عشق معشوق ، مستغرق شود، ديگر تمامي وجود او ، بوي« او » مي گيرد ؛ قطره ايست كه به « دريا » رسيده و « دريا » شده است. انسان كه خدايي شد ، دل او ، حرفهاي او ، سيماي او خدايي مي شود.
اگر بپرسي كه راز بر دل نشستن حرفهاي تو بر دلها چه بود ، آيا پاسخي جز اين وجود دارد كه تو دل به حقيقت سپرده بودي و چشمه فيض ازلي ، سيراب كرده بود ...؟! آيا پاسخي جز اين هست كه تو از خويشتن خويش ، غافل شده بودي و محو در آينه جمال و جلال دوست ، تماشايي راز او بودي ؟!
تو در اين آينه ، راه كمال را يافتي و به ديگران ، مسير روشن ديدار را نمودي ... اگر حرفهايت بر دل مي نشست بدين خاطر بود كه از دل برمي خاست و شعاعي از آن آينه بود.
در پس آينه طوطي صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو ، مي گويم!‌
حرفهاي تو ، آموخته هاي تو از مكتب عشق و شريعت بود ، كه بي دريغ ، نثار تشنگان حقيقت مي كردي ... از خودم مي پرسم ، آيا طريقي بهتر از اين براي كسب رضايت الهي وجود دارد ؟! من معتقدم كه عشق كار خودش را كرده بود!

« جاذبه و دافعه »
مي خواهم از اين جاذبه هاي هولناك تو خالي ، به سمتي پناه ببرم تا آرامشي از نسل روح تو داشته باشم . مي خواهم از ظلمت نه توي جان خويش به تمامت لحظه هاي روشن تو برسم و به آرامشي فصيح دست يازم. مي خواهم در سايه سار خلوت خوب خاطرات تو بنشينم و از تو و داستان مرداني بگويم كه زمين را با آسمان پيوند دادند و شب را به خجسته صبح رساندند. سترگ مرداني كه خواب شبانه مرداب را برآشفتند ورود حماسه را به ابديت اقيانوس بيداري كشاندند.
مي خواهم از تو بگويم!‌
مي خواهم از تو، ازنگاهت ، ازسكوت وصدايت ، فرياد و آرامش ، از خروش توفاني ات و ... كه هر يك تصويري از آئينه حقيقت بود ، شعري بگويم و ابديتي بپردازم ... .
مي خواهم حقيقت را بيابم و دريابم ... اما چگونه؟
تو خود حقيقت محض شدي ، برايم زيباترين چراغي ، و روشن ترين فانوش در شب توفان حيرت و ترديد و سردرگمي ... من به جستجوي راه ، نفس زنان تا بدينجا آمده ام. در گذر زمان ، در تاريكزار غربت و حيرت ، در پي نام و ياد نوراني توام و به دنبال رد پايت ، كه جاده حقيقت را مرور كردي و در عبور از گستره نام و ننگ و ظلام ، به سامان صبح رسيدي و از عشيره تابناك سپيده شدي ... براستي به جز قدم گذاشتن در مسير گفتار و رفتار تو ، راهي ديگر ، فراراه من سرگشته و پريشان اين روزهاي ظلمت زده مانده است؟!
مي خواهم از تو بگويم و فرجامي روشن و ابديتي استوار را براي خويش ، رقم بزنم. دست مرا بگير !

عشق
عشق در قاموس زندگاني تو معنايي خاص داشت ؛ واژه عشق ، سرخترين قافيه در قصيده حيات تو بود و زيباترين سروده در ديوان خلقت.
عشق به قرآن و اهل بيت و دوستداران او، عشق به شهادت ، عشق به امام و آرمان خويش ،‌ عشق به والدين خويش ، « آن‌ » هميشگي تو بود كه از تو جرثومه اي از تقوا و محبت و فضيلت ساخته بود.
توآن سان به امام خويش ، عشق مي ورزيدي كه باور آن براي آدمهاي ساده انديش ، مشكل بود. آنقدر به نيروهاي گمنام بسيجي – اين حافظان واقعي انقلاب- انس داشتي كه وصف آن در حد كلمات و واژه ها نيست. نام تو با كلمات صميمي عشق و محبت و انس ، پيوند خورده بود ، تا آنجا كه پس از شهادتت ، آنچه دوستان و والدينت را تكيده و رنجور كرد ، افول آفتاب لطف بود ... عشق را بايد از تو آموخت ، بايد در تو ديد و فهميد .

روشني
آنانكه در اين هياهوي روشنفكر نماييو خودنمايي سياسي ، غرق شده اند ، كجايند تا از رسم و راه تو درس بگيرند و چراغ راهي بيابند؟! آنان كه چونان خس و خارهايي بي ارزش ، همسوي با هر بادي مي وزند ...
كجايند كه استواري و استقامت تو را در برابر امواج سهمگين و هرزه با دماي گونه گون بينند تا حجتي باشد آنان را ، كه مي توان ايستاد ، آگاهانه زيست و آگاهانه مرد ...
آنگاه كه تو را به اين بهانه كه دانش آموز ممتازي بود ، مي خواستند آلوده جذب رستاخير كنند چه كردي ؟!
« در زماني كه در هنرستان درس مي خواند ، از فهم و آگاهي سياسي بسياري برخوردار بود ، يعني مسايل سياسي را بخوبي مي فهميد ، به خاطر اين كه شاگرد ممتازي بود ، مسوولان هنرستان تلاش زيادي مي كردند كه او را به عنوان نماينده حزب رستاخيز ، معرفي كنند !‌ اما او به شدت با اين موضوع مخالفت كرد و تن به اين كار نداد ... حتي با وجود تهديد اخراج از هنرستان ،‌ زيربار نرفت چرا كه مي دانست اين حزب ، پوششي است بر اعمال جنايتكارانه شاه »
درس خواندن براي تو منحصر به زمان و مكان خامي نبود ، با وجود تحصيلات دانشگاهي ، بدنبال فرو نشاندن عطش زايدالوصف روح خويش ، به چشمه علوم حوزوي روي آوردي ؛ گمشده تو روشني و آگاهي بود كه با همت والاي خويش آن را بدست آوردي. پشتكار و آگاهي تو دست به دست هم داد و به آنچه حتي انتظار نمي رفت ، رسيدي ... ، با اين حال بگو آيا نمي توان از گفتار و رفتار تو ،‌ درس عظيم چگونه زيستن را آموخت ؟!

تعهد
اگر از تو مي پرسيدم كه « چه هستي ؟ » و « در كدام مكتب درس خوانده اي » و « آغاز و انجام تو چيست » و ... پاسخهايي روشن داشتم ؛‌ همانطور كه امروز از لابلاي گفته هاي تو و خاطرات خوب تو كه با يارانت مانده ، چنين جوابهايي را مي يابم. تو دل مشغولي ات خدمت به خدا و كسب رضايت او بود و اگر قرار بود چشمت به ظواهر ، خيره بماند جاهايي بهتر از جنگ و سپاه و ... وجود داشت ، همانطور كه به تو پيشنهاد شد ، اما گفتي : « من براي حقوق كار نمي كنم ؛ مملكت الان اينجا به من نياز دارد و من به خاطر مملكت و امت و خداوند كار مي كنم نه به خاطر چيزي ديگر ... »
احساس تعهد تو در برابر « بيت المال » هنوز هم زبانزد خاصان و دوستان توست ... « او هرگز خارج از عرف و ضوابط موجود ، از بيت المال استفاده نكرد ، حتي يكبار كه براي ديدن پدر و مادر خويش از « ساوه » به « اراك » آمده بود ، حاضر نشد با ماشين سپاه ، مادرش را به بيمارستان برساند!‌ چرا كه خود را در استفاده شخصي از اموال بيت المال ، در هيچ موقعيتي مجاز نمي ديد ... »

حرف آخر
دنيا ، قرارگاه نيست ، معبري است كه آدمي از آن عبور مي كند تا به مقصد اصلي- كه قرب الهي يا دوري ابدي ازوست – برسد . آنان كه با انديشه مرگ زيسته اند ، هماره در نگاه آنان تصويري روشن و زيبا از مرگ و حيات اخروي ترسيم شده است. بخصوص آنان كه در زمره اولياء اللهند و عند ربهم يرزقون ... ديگر وصف آنان از عهده ما قبرستان نشينان عادات و ظواهر ، بر نمي آيد ... اينان در بهشت قرب الهي ، روزي خور خوان گسترده و ابدي اويند.
اي شهيد !
كلام آخر ، كلام ناب توست و انتخاب تو از سخنان نوراني رسول اكرم (ص) كه مي دانم امواج اين حديث ، بارها و بارها آرامش دل تو را به توفاني عظيم مبدل كرده است:
« آگاه باشيد كه مومن ميان دو ترس ، دست به گريبان است، يكي ترس از گذشته اي كه نمي داند خدا با عمر گذشده اش چه مي كند ؛ ديگر ترس از عمر باقيمانده اش كه نمي داند خدا چه براي او مقدر نموده است. پس بنده مومن ، بايد بدست خود براي خويش ، از دنيايش براي آخرتش و در جواني اش قبل از پيري اش و در زنده بودنش قبل از فرا رسيدن مرگش بهره گيرد.
قسم به خدايي كه جان محمد (ص) به دست اوست ، پس از كوچيدن از دنيا ، جاي تلافي وعذرخواهي نيست وپس ازترك دار دنيا ، خانه اي بجز بهشت و يا دوزخ نخواهد بود .»
اي شهيد سعيد !
اي كه بر آفاق دوردست شهادت ايستاده اي و ما واماندگان در منجلات حسرت و ترديد و آرزو را نظاره مي كني !‌دستي بر آر و ما را از تشويش و ترس ماندن ( چگونه ماندن ) و مردن ( چگونه مردن ) رهايي بخش !‌
زندگاني و مرگ تو ، آموزه اي بزرگ براي ماست و تصوير جاودان تو در آينه تاريخ ، راهگشايي ابدي ...
نامت از خاطرعاشقان فراموش مباد. سيد مهدي حسيني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : موسوي , سيد حسن ,
بازدید : 251
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 در شهر محلات فرزندي از سلاله پاک رسول الله قدم به عرصه گيتي نهاد عزيزي که از همان کودکي مقدمه عروجش را فراهم کرد تا روزي آسماني شود اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود و متانت شرمنده نگاه باوقارش .
انقلاب اسلامي ايران سرآغاز فصلي جديد از زندگي سيد نظام جلالي بود .
او ديگران را به مبارزه عليه رژيم طاغوت دعوت مي نمودو خود نيز به تکثير اعلاميه ها و پخش آنها در اماکن مختلف اقدام مي کرد . از اعضاي موسس بسيج در دليجان بود در جريان فعاليتهاي منافقين در شهر ، روزها به مدرسه مي رفت و شبها در بسيج به پاسداري از آرمانهاي انقلاب و مقابله با منافقين مشغول بود .
در سال 1360 بود که به جمع دلاور مردان سپاه پيوست.او باگذراندن فنون نظامي ، به عنوان فرمانده سپاه دليجان انتخاب شد .بي قراري اش او را از دليجان به خطه سر سبز کردستان وشهر سقز کشاند. وقتش را به ارشاد مردم و شناساندن انقلاب به آنان، مي گذراند و از مبارزه با منافقين و کومله و دمکرات فروگذار نبود .در سپاه سقز به عنوان فرمانده عمليات فعاليت مي کرد. نيروهايي که در آن منطقه خدمت کرده اند ، مهرباني و محبت او را به ياد دارند .
سيد نظام خيلي کم صحبت مي کرد. انساني متدين و وارسته و عارف بود. دلش براي خدا مي تپيد . متانت و زلالي روحش باعث شد تا ديگران جذب او شوند .
ساده و صميمي بود، مثل يک نيروي ساده. شايد کسي تصور نمي کرد او جانشين فرمانده طرح و عمليات لشکر باشد.با تشکيل کلاس و جلسات قرآن و احکام ،تعاليم اسلام را در کام رزمندگان مي نشاند و چهره نوراني اش حاکي از سجده هاي طولاني او در نماز شب بود.
زيارت عاشورا ، روح بلند او را شيفته خود کرده بود . راز سر به مهر و زمزمه هاي عاشقانه اش گشوده نشد. اما قطرات زلال اشکش نشانگر اخلاص و تواضع او در نزد خدا بود عاشق و دلداده امام (ره) بود . آرزويش شناخت ديگران از اسلام صدور و پاسداري انقلاب اسلامي بود.
در وصيت نامه اش از فرزندش مقداد خواسته است تا سلاح بر زمين افتاده او را بردارد و از اسلام و ارزشهاي انقلاب پاسداري کند. پايان عمليات بدر ، مصادف شد با برگزاري اولين دوره ستادو فرماندهي سپاه ؛سيد نظام بعد از گذراندن دوره 6 ماهه رتبه اول اين دوره را به دست آورد ، به پاس اين لياقت لوح سپاه و سکه اي را به عنوان هديه دريافت کرد که سکه را تقديم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل نمود. اخلاص و ايثار او درسي بود براي دلهاي تشنه معرفت .
عمليات والفجر 1و2و8 کربلاي 4، 5 و عمليات خيبر ، خاطرات سبز سيد نظام را فراموش نکرده اند .والفجر 8 شاهد زخمي است که پيکر او را رنجور ساخت .در عمليات بدر تيري که به کتفش نشست درد جسمش را دو چندان کرد .
سيد نظام ، دلاوري بود که يکي از فاتحين جزيره بوارين نام گرفت در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه ، بر اثر اصابت گلوله خمپاره از خاک به افلاک پرکشيد .
براي مدتي پيکر مطهرش در منطقه مانده و آماج ترکشهاي زيادي شد . آن گونه که تنها قسمتي از کتف راستش سالم مانده و بوسه گاه مادر شد . پيکر مطهرش را از ساعت و انگشتري شناختند که مونس و همراه هميشگي او بود .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379





خاطرات
راضيه تجار:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ماشين پيچ و خم جاده را به سرعت طي مي کرد .خورشيد گل قاصدکي بود به خون نشسته. راننده به زمزمه مي خواند و سرتکان مي داد :
عشق حسيني زده مارا به سر
اي ولي عصر و امام زمان
اي سبب خلقت کون و مکان
ماهمه موريم ، سليمان تو باش
ماهمه جسميم بيا جان تو باش
پاسدار کنار دست پيرمرد نحيف و خسته و پسر بچه زار و نزاري که سر بر سينه پيرمرد گذاشته و خوابش برده بود نشسته و به دنبال فرصتي بود تا راننده ماشين را نگهدارد و او سراغ کوله اش برود و از جيبش دفتر کوچک جلد شطرنجي را در آورد که بر روي جلدش به خطي زيبا نوشته شده بود : (( دفتر خاطرات سيد نظام جلالي))
خودش را سرزنش کرد که چرا قبل از سوارشدن حواسش نبود تا دفترچه خاطرات را بردارد .در اين صورت مي توانست به جاي آنکه به روبرو زل بزند يا به حرف هاي پيرمرد و نق و نق پسرک که مدام سراغ مادر و برادرش را از پيرمرد مي گرفت گوش دهد ،در طول سفر آن را بخواند .
تا قم هنوز خيلي راه بود .تنها يک مرخصي دو روزه داشت يک مرخصي دو روزه براي ديدار خانواده اش اما فکر دفترچه خاطرات ، آرامش نمي گذاشت عمليات کربلاي پنج تازه تمام شده بود با همکاري برادران تعاون لشکر پيکر تعدادي از شهدا را به عقب منتقل کرده بود. آنجا که ديده بودش با صورتي سوخته و از بين رفته و بدني پر از ترکش. تنها کتف راستش بود که سالم مانده بود و ساعت و انگشتري در دست و در جيب پيراهنش دفترچه اي نيم سوخته که بر پشت جلدش خط زيبايي به جا مانده بود .
- پسر جان اذان مغربه يک توک پا نگهدار تا کنار همين جوي روان قامت ببنديم و حالي کنيم .
پسرک که سردر گودي کمر او گذاشته بود از جا پريد و شروع به گريه کرد من ننه ام را مي خواهم يالا... ننه ام را مي خواهم ....
پاسدار خيره به پيرمرد ماند که صاف نشسته بود و بقچه اش را در دست مي فشرد
- مادر و پدرش کجان ؟
- مادر و پدرش ؟! هي ... خدا بيامرزدشان ، موشک چنان تکه پاره شان کرد که تکه بزرگشان گوششان شد!
پاسدار اخم ها را درهم کشيد. راننده از خواندن دست کشيد . پسرک گريه اش بلند تر شد. خورشيد در پس کوهها پنهان شد . جوي آب روان و درختان بالا بلند سر در شانه هم فرو برده و خورشيد که ديگر نبود؛ همه درهم پيچيدند و جلوي چشم هاي او لرزيدند . راننده چند نيش ترمز زد و پيچ راديو را باز کرد و صداي خوش اذان در اتاقک سرد پيکان پيچيد ماشين کم کم به طرف شانه خاکي جاده رفت و ايستاد صداي گريه پسرک با صداي انبوه سارهاي بر شاخه نشسته يکي شد و دل پاسدار را خراشيد.
دستگيره در را کشيد و در را باز کرد . پياده شد به طرف ديگر ماشين آمد در را بازکرد دست پسرک را گرفت و پياده اش کرد. پسرک به خس خس افتاده بود او را بغل کرد و بي توجه به دست و پا زدنش کنار جوي برد و با آبي که عکس آسمان در آن افتاده بود صورتش را شست.
بعد اورا که مي لرزيد بيشتر در بغل فشرد به داخل ماشين آمد با نوک انگشتان زلف هايش را به راست خواباند کاپشنش را در آورد و دور او پيچيد . يک شکلات لهيده را از ته جيب در آورد لفافش را بازکرد و به او خوراند. بي آنکه به چشمهاي پسر نگاه کند که پر از ياس بود پر از پرسش و پر از ابهام باز کنار جوي رفت .
دست نماز گرفت در گوشه اي به نماز ايستاد مثل راننده و پيرمرد . سارها شلوغ کرده بودند . سلام که داد دوان دوان رفت و در صندوق عقب ماشين را باز کرد از داخل ساک دفترچه اش را بيرون کشيد داخل ماشين نشست دستش را دور شانه پسرک که مثل شکلات در لفافي سبز فرو رفته بود انداخت و شروع کرد به لالايي گفتن.
پيرمرد و راننده هم آمدند و ماشين بار ديگر درجاده که تاريک و تاريک تر مي شد به راه افتاد. پسرک بايد مي خوابيد تا او با خيال راحت شروع به خواندن دفترچه کند. پيرمرد همچنان شق و رق نشسته و به روبرو زل زده بود .
- خداکند فاميل هايش را پيدا کنم
پاسدار با اشاره سر گفت که چيزي نگويد نمي خواست بارديگر پسرک آشفته شود. ربع ساعتي بعد دست برد و چراغ وسط سقف را روشن کرد دفترچه را باز کرد تا بخواند همه برگ ها سرجاري خود نبودند بعضي ترکش خورده بودند و بعضي نيم سوخته ،بعضي تمام سوخته دفتر را به چشمانش نزديک تر کرد بنا نداشت به طور مرتب بخواند و پيش رود (( هر چه پيش آيد خوش آيد )) :
(( امروز اولين دوره آموزش نظامي تمام شد بين بچه ها مقام اول را آوردم . قرار است لوح تقدير و سکه جايزه ام باشد با خداي خود عهد کردم اگر همين طور که مي گويند باشد لوح را خودم بردارم و سکه را بدهم جبهه. خدا قبول کند!
چند روزي است که در بيمارستان بستري شده ام ملحفه سفيد در سفيد ديوار سفيد .
تنم گله گله زخم است . مثل باد توي هر گوشه اش مي پيچد و از گوشه ديگرش سر در مي آورد اما ... شکايت نمي کنم . نه به ائمه اطهار ... نه به رسول خدا... نه خود خدا. فقط از پرستار خواهش کردم اين دفتر را هر طوري که هست به دستم برساند. دفتر توي کوله ام بود رفت و آورد . بايد بنويسم تا سبک شوم .مي گويند صبر کوچک خدا هزار سال است اي خدا صبرم بده.
عمليات والفجر بود که اين اتفاق افتاد کاش مرا هم مي بردي پيش خودت اي خدا! دلم نمي خواهد باز هم بشنوم علي رفت ، حسين رفت ، مجيد رفت . امروز يکي از بچه ها آمده بود و مي گفت (( ان شاءالله وقتي که بازنشسته شدي... )) نگذاشتم حرفش را تمام کند، گفتم (( عمر من به بازنشستگي قد نمي دهد بر مي گردم جبهه و از آنجا رو به آسمان ... پر !

امروز رفته بوديم براي پاکسازي سنگر عراقي ها! چند تا اسير گرفتيم شبيه پشه ! در ميانشان يک افسر خلبان عراقي بود او راکشيدم کنار و باهاش عربي حرف زدم .
نه گذاشتم درجه هايشان را بکنند ونه ضرب و شتمي صورت بگيرد. بايد با اسير مدارا کرد.رافت اسلامي يعني همين !

پاسدار تکاني خورد چند برگ سوخته را رد کرد و باز خواند:
(( مسئول عمليات سپاه سقز شدم توي خط کسي باور نمي کرد که مسئول عملياتم وقتي حيرت را در چشم بچه ها ديدم گفتم: (( بابا !اي والله ... مگه يک مسئول بايد چه شکلي باشد تا باورش کنيد ؟))

راننده ساکت شده بود پيرمرد همچنان به روبرو چشم دوخته بود و پسر بچه توي خواب تکان مي خورد .
(( امروز چند تا از دوستانم آمدند عيادتم از پيروزي که به دست آورديم خيلي خيلي خوشحال شده بودند اما من عجيب دلم شور مي زد .يکي از آنها کلي خجالتم داد ،خم شد و برجاي زخم دستهايم بوسه زد و گفت :
- برايمان يک کم از شرايط جنگ بگو.
گفتم ببينيد ... اگر در جنگ سرعت عمل نداشته باشيم و تکليف جنگ را مشخص نکنيم اين دشمن است که تکليفمان را مشخص مي کند .ما در جنگ وقتي به نتيجه مي رسيم که دو عمليات پي در پي را انجام دهيم ... ))
بقيه نوشته سياه شده بود و خوانا نبود . پيرمرد همچنان راست نشسته و بقچه اش را با دو دست چسبيده و به بيرون خيره شده بود . راننده بار ديگر نيز زمزمه مي کرد:
بسيجي ديده بيدار عشق است
بسيجي پير ميدان دار عشق است
اگر چه کوچک و کم سن وسال است
وليکن در عمل سردار عشق است
و از داخل آينه به او چشمکي زد و لبخندي ، پاسدار سر تکان داد: (( علي يارت)) و بار ديگر دفتر را ورق زد:
(( امروز عباس حسيني را ديدم ،در ميان دود و دم کارزار جنگ ياد آن روزها افتادم ،آن روزها که با هم وارد سپاه دليجان شديم و بعد هم وارد سپاه قم .
ياد شبهايي که توي نمازخانه مي خوابيديم بي آنکه بگويم و او مدام پاپي ام بود که کجا گم وگور مي شوي ؟ تا اينکه يک شب ناغافل آمد و راز مارا فهميد: براي نماز شب خواندن قايم موشک بازي مي کني؟)) يادش بخير اوايل انقلاب و آن همه شور .
روزها در سنگر مدرسه و شبها بسيج محل. بعد هم آموزش نظامي و طي کردن پله ها ، آن هم تند تند تا رسيدن به فرماندهي سپاه دليجان. بعد هم کردستان و جنگيدن با گروهک منافقين و کومله... پانزده روز در محاصره بودن وغذا و مهمات را از هوا گرفتن بعد هم والفجر مقدماتي يک و دو عمليات خيبر والفجر هشت و کربلاي چهار و پنج . يک جمله مي نويسي و تمام ، اما خدايا خوت خوب مي داني که يک دنيا حرف بود... ))
نيمه صفحه سوخته بود ... چند برگ بعدي هم ... دو سه برگ هم خون آلود و به هم چسبيده . صداي راننده بار ديگر در ماشين طنين انداز شد:
دايه دايه وقت جنگه
وقت دوستي با تفنگه
قطار بالاي سرم پر از فشنگه
ازتشي شير نره سپاهي پلنگه
دستي به شانه راننده زد و لبخندي: (( دمت گرم))
سرپسرک را که کج شده بود صاف کرد کاپشنش را محکم تر دور او پيچاند و بار ديگر خواندن دفترچه را ادامه داد:
(( ياد ايام جواني ... آن که يادش بخير . آن روزها که اعلاميه امام را تکثير و در اماکن عمومي پخش مي کرديم. چقدر سعي داشتيم بچه ها را باهم يکي کنيم . اينجا هم دست کمي از آنجا ندارد اين جا هم چند کوچه هست و مردماني با سليقه و برخورد هاي متفاوت اما مي شود همه شان را دوست داشت بالاخره همه مال يک محله ايم ، محله عشق!!
در محله قديمي اگر کسي مي خواست خطا برود يقه اش را مي چسبيدم .اينجا هم اگر کسي اشتباهي کند مجبورند به من که مسئول عملياتم معرفي اش کنند.
پرونده هم برايش تشکيل مي دهند نمونه اش اين کسي که امروز پيشم آوردند.راه دستم نيست بنويسم چه کرده بود گفتم مي داني چه کساني با اخلاص آمدند اينجا تا برا ي حفظ ارزشهاي انقلاب جان فدا کنند ! آن وقت شماها در همين جا عمل خلاف انجام مي دهيد و.. به گريه افتاد.))
چند جمله باقيمانده را نتوانست بخواند که خواندني نبود دفتر را ورق زد نفس بلندي کشيد وبه خواندن ادامه داد:
(( عمليات بدر را پشت سر گذاشتيم رزمندگان خط را شکستند از ساحل خودي وارد ساحل دشمن شدند .رفتيم طرف شهر ((القرنه)) طرف چپ اتوبان بصره بود.
مقابلمان هم پلي با موقعيت استراتژيک . همه تلاش دشمن اين بود که پل را نگهدارد. ظاهرا مي خواست نگهدارد براي وقت پيشروي ، و هر وقت عقب نشيني کرد خراب کند ماهم همين هدف را داشتيم . واي که چه وضعي بود! آتش توپخانه بود که روي نيروهاي ما مي ريخت اما ما هم ساکت ننشستيم . نيروها را در طرفين منطقه تقويت کرديم و قرار شد پنج نفر يکي من بودم . بسم الله را گفتيم و تا جايي که مي شد دشمن را به درک واصل کرديم .هر چه تانک هم جلوي ديدم بود با آرپي جي زدم . از جمع ما سه نفر شهيد شد و يکي مجروح .


گرفتمش کولم و چهار کيلومتر راه آمدم تا بيهوش بود که بود اما همين که به هوش مي آمد التماسم مي کرد: (( پايينم بگذار سيد نظام )) نزديک منطقه خودمان يک گلوله به کتفم خورد اما باز هم زمينش نگذاشتم تا جايي که جلوي پاي نيروهاي خودي از هوش رفتم ...))
بقيه صفحه پاره شده بود ماشين همچنان در پيچ و خم جاده پيش مي رفت پسرک بيدار شده و بار ديگر سراغ مادر و برادرش را مي گرفت . پيرمرد از داخل بقچه اش تسبيح شبرنگي در آورده بود و بالاي سرش تکان مي داد راننده به زمزمه مي خواند و باراني که نم نم شروع شده بود تند و تندتر مي باريد. پاسدار چند ورق را باهم زد و به صفحه اي خيره شد انگار دستش هرم آتش را حس کرده باشد که آن طور دست عقب کشيد:
(( به خانواده ام زنگ زدم از همه شان حلاليت خواستم اول از مادر .. بعد همسر... بعد ... مادرم گريه مي کرد ،مدام مي پرسيد: پسرم راحتي ؟!گفتم: (( خيلي مادر... معلومه که راحتم !)) باز گريه کرد ((نگفتم حالا که زن و بچه داري نرو؟!)) گفتم : پشيمانم ! گفت :ها ... ديدي گفتم .
گفتم : پشيمانم که چرا زودتر نيامدم اينجا! بعد گفتم ((حلالم کن مادر ، خط مقدمم! ))
با صداي بلند سه بار گفت (( حلالت کردم ... حلالت کردم... حلالت کردم)) انگار مي دانست که رفتني ام . سفارشش کردم: (( مادريک وقت خداي نکرده دچار غرور نشوي و به اين و آن نگويي پسرم چنان بود و چنين . هميشه خدا يادت باشد که براي خدا و دفاع از اسلام به جبهه آمدم نه شهرت و مقام )) بعد خواستم با همسرم حرف بزنم گوشي را گرفت و گفت : (مبادا نگران من وبچه ها باشي خاطرت جمع جمع باشد !)
ياد روزي افتادم که رفتم خانه شان خواستگاري پدرش اول رويم را کم کرد و گفت (( دختر به پاسدار نمي دهم)) اما بعد که ديد راه خانه ليلي را خوب بلدم و دست بردار نيستم تسليم شد . مهريه راهم خودش معلوم کرد يک جلد کلام الله مجيد و يک شاخه نبات .
با عجله چند برگ درهم تابيده و سوخته را رد کرد و بازخواند:
(( عمليات کربلاي پنج است آمديم باغ رضوان ، سه راهي امام رضا (ع) صبح خبر رسيد جزيره ((ام الطويل)) از نيرو خالي شده و بايد سريع خودمان را برسانيم آنجا ،منطقه تازه آزاد شده بود احتمال خطر زياد بود.
دلم نيامد بچه هارا راهي کنم. اولين نفري بودم که وارد جزيره شدم .با استفاده از عکس و کالک هاي هوايي دستورات نظامي را دادم .

هنوز هم اينجاييم . بايد جاده درست کنيم بعد هم براي سرکشي برويم به قلب دشمن به اميد خدا! هر جا کم آوردم (( و جعلنا)) را مي خوانم ...
بقيه دفتر سفيد بود و جابه جا آغشته به لکه هاي خون .
دفتر را بست به پسرک نگاه کرد که موهايش زير نور چراغ مي درخشيد سر او را صاف کرد. پيرمرد همچنان به عمق جاده زل زده بود و راننده با زمزمه مي خواند
ياران همه رفتند، جامانده ام من
از کاروان عشق، وامانده ام من
ياران چرا ما را ، با خود نبرديد
پاسدار دفتر را به لب فشرد و در جيبش جا داد. بعد با گوشه چفيه چشمانش را پاک کرد بايد خانه شهيد (( سيد نظام جلالي)) را پيدا مي کرد . او از بچه هاي قم بود .
بايد نشاني اش را پيدا مي کرد . بايد .. يک انگشتر ... يک ساعت ...يک دفتر يادگاري اورا به دست خانواده اش مي رساند . همان طور که پيرمرد مي خواست پسرک را به دست خانواده اش بسپارد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : جلالي , سيد نظام ,
بازدید : 289
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1338 در ساوه و در خانواده اي مذهبي ، متولد شد در دامان عشق به حقيقت و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت.
پس از تكميل تحصيلات خويش تا سطح متوسطه ، به تهران آمد و در رشته رياضي ، موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم گرديد. ابتداي جواني او با اوايل انقلاب مصادف بود ، او با سيل خروشان مبارزه مردمي ، همراه شد و به فعاليتهاي مختلفي از جمله همكاري با روحانيت معظم- دور از چشم ساواك - وشركت در تظاهراتهاي مختلف در سطح شهر ، دست زد.
با شروع انقلاب ، با تيزبيني خاصي كه داشت ، در حفظ پيروزي بدست آمده و پاسداري او خونهاي ريخته شده سعي بسياري نموده و در اين راه تلاشي مستمر را در « كميته انقلاب اسلامي » و پس از آن در « سپاه پاسداران انقلاب اسلامي » آغاز كرد.
انديشه « تعليم و تربيت » و « پرورش نسل نوپاي انقلاب » او را به سمت خدمت در « آموزش و پرورش » سوق داد ؛‌ پس از چندي ، با لياقتي كه داشت و از خود بروز داد ، به رياست آموزش و پرورش « نوبران » منصوب شد.
مسووليت براي او در حكم امتحاني بود كه مي بايست از آن ، سرفراز بيرون آيد. خاطراتي كه از زمان رياست او مانده ، گواه اين مطلب است كه « حاجي » دل به اين چنين مسووليت هايي نبسته بوده و سعي در اين داشته كه به هر نحو ، رضاي خداي تعالي – و نه چيز ديگر را ، در عمل به تكليف ، براي خود فراهم كند.
هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهاي الهي و ميهني نگذاشت كه حاجي در دايره مكان و زمان ، قراري داشته باشد ، بنابراين سنگر « دفاع از ارزشها » را جايگزين سنگر « تعليم و تربيت و تربيت » نمود. و لحظه اي نيز در اين امر ، ترديد نكرد ؛ با آن كه بارها از سوي اداره آموزش و پرورش ، درخواست بازگشت او به محل كار آمده بود و ... اما او گمشده خويش را در صحراي طلب و در بيابانهاي جبهه ، يافته بود و لحظه اي چشم از يافتن آن ، برنگرفت تا او را در لابلاي آتش و خون و خاكستر يافت.

زيباترين تكرار و دلنشين ترين حديث مكرر، عشق است و داستان سفر عشق ، كه جگر شير مي خواهد و ... ما از عشق ، دم مي زنيم اما دم زدن ما، نگاه ما و فهم ما ، محدود در مرزهاي دنيوي است ؛ آنچه مي گوئيم قياسات عقلاني ماست ، با تكيه بر عقلي كه راه بدان سراپرده نداشته و ندارد. آنجا « تماشاگه راز » است ؛ بايد سر به جيب برد و با خويش گفت كه : « چشم دل بازكن كه جان بيني » تا « آنچه ناديدني ست ،‌ آن بيني » اگر از عشق مي خواهي بگويي ، اگر مي خواهي از عاشقان بگويي ، بايد مرزهاي « وهم » را در نوردي و به آن سوي اين « ديوارهاي ممتد » برسي! چگونه مي تواني از حد عاشقان بگويي ، وقتي كه حد تو همين واژه هاي معمولي و نگاههاي مجازي ست؟! چگونه مي تواني از « شهيدان » بگويي و از مقام بلند ايشان – كه « عند ربهم يرزقون » است ؟
با اين همه شناخت « شهيد » و شناساندن سيره او در دوران حيات دنيوي اش ، مي تواند راهگشايي باشد در بن بست زمان و مكان انسان بي خبر امروز.

كلام نوراني « النظافه من الايمان » را سرلوحه كار خود را قرارداده بود ، حتي در مناطق جنگي كه امكان تميزي و پاكيزگي محض نبود ، او بسيار نظيف و آراسته ظاهر مي شد.
هنگامي كه نيروهايش را به « مريوان » برده بود ، مقر نظامي را اندكي نامنظم و آشفته ديده بود ؛‌ بنابراين اولين كار او هماهنگ كردن نيروها براي تميز كردن ، رنگ كردن و آراستن آن محيط بود ؛‌ تا حالت سربازخانه نيروهاي اسلام را پيدا كند.
نيروهاي تحت امر او ، بارها ديده بودند كه دور از چشم همگان ، به نظافت « مقر » پرداخته واطراف چادرها وكانيكسها را مرتب وتميز مي نمايد، دقت او در امر « نظافت » از او يك الگوي تمام عيار ساخته بود.

امانتدار بيت المال در جبهه ها بود. با مسووليتي كه در لشكر داشت ، خود را حافظ اموال و مقسم آن درميان نيروها مي دانست و در اين راه ، عدل عدالتگر حقيقي ، علي (ع) را سرمشق خود قرار داده بود ، در اين راه از همه چيز خود مي گذشت ، از دوستي ، تعارفات معمول ، تسامح در امور بيت المال و ... با هيچ كس رو دربايستي و تعارف نداشت در تقسيم بيت المال ، بر همه و از همه بيشتر ، برخود بسيار سخت مي گرفت ؛‌ تا مطمئن نمي شد كه امكانات بيت المال در ميان همه بدرستي تقسيم نشده از آن استفاده نمي نمود. اين رفتار مايه تعجب بسياري از دوستان او شده بود و از سوي ديگر ، مايه اطمينان خاطر مسوولين لشكر :
« با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز ، مسووليت داشته باشد كه از يك سو به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه ، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ؛‌ چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در رو حيات او وجود داشت »

با آن كه « شهيد نظر فخاري » خود مسووليت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده شايان توجهي به نفع خود ببرد ، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيك از امور جنگ در جبهه ، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت كه در امر جنگ و مبارزه ،‌تسليم محض بود و هر چه فرماندهان صلاح مي دانستند ، عمل مي كرد.
در گرما گرم حملات و عملياتهاي مختلف رزمندگان در منطقه جنوب ، در آن لحظاتي كه شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله ور بود در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب ، سوق داد!
او مي گفت: « ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي ،‌ هر كجا كه مسوولين تشخيص دهند ، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يك وظيفه شرعي است ، آنهم در هر مسووليتي و در هر مكاني كه باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد ، بسم الله ! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ... ، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ ، اين قدرت را به آنها مي دهد كه برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند»
آنگاه كه عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسوولان ، مبني بر اين كه ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است ، دل از سفر حج ، پرداخت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت كه اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر (عج ) » مي باشد.

با شهامتي كه در خود يافته بود. به كارهايي دست مي زد كه منحصر به خود بود!‌ در زمان تظاهراتهاي مردمي در صف شعار دهندگان بود و در زير باران آتش و گلوله ماموران رژيم شاه با شهامتي تمام ، پيكر شهيدان مبارزه را بدوش مي كشيد و نمي گذاشت در معركه باقي بمانند.
در اوايل پيروزي انقلاب ، احساس كرده بود كه فعاليت سوداگران مرگ ،‌ بيشتر شده است ، بنابراين احساس تكليف نمود و گامهاي بسيار مفيدي در مبارزه با آنان برداشت. حتي يكبار به تنهايي با چند نفر از آنها برخورد كرده و آنان را دستگير نموده بود.
او هرجا كه احساس تكليف مي كرد ، لحظه اي تامل نمي نمود و به اداي آن مي پرداخت ؛ در زمان بني صدر، تلاش متعهدانه اي در انتخاب دعوت از سخنرانان مختلف براي آگاه كردن مردم انقلابي ، به خرج مي داد و از كساني چون « شهيد آيت » و ... براي سخنراني قبل از برنامه نماز جمعه شهر ، دعوت مي نمود.

توجه به خانواده هاي محترم شهدا و تلاش و در دلجويي و تسلي خاطر آنان از برنامه هاي هميشگي او بود. هنگامي كه مرخصي مي آمد،‌ ابتدا به گلزار شهدا و سپس به منازل شهيدان مي رفت و بدين طريق ، ياد شهدا و همسنگران عزيزش را در دل و جان ، مستدام مي داشت.اخلاص او در كار و عبادت و ... زبانزد شده بود ، از هيچ چيز به جز خدا نمي ترسيد ؛‌ اگر ذره اي ترس در وجود او راه يافته بود ، هرگز نمي توانست در زيرباران گلوله بعثي ، شبها را بيرون سنگر ، به عبادت بپردازد و همانجا را بستر آرامش خويش قرار دهد ،‌ اين كار بارها از او سر زده بود چرا كه اطمينان قلبي به خداوند داشت و به چيزي جز او نمي انديشيد ، به شهادت دوستان و همسنگرانش به هيچ چيزي تعلق خاطر نيافته بود و تمامي امور دنيوي را پشت پا زده بود.
اين ويژگي هاي منحصر به فرد – كه فقط در انسانهايي خاص يافت مي شود – از او انساني وارسته ، ساخته بود. از همان انسانهايي كه ملائك عرش نشين ، بر مقامشان رشك مي برند.
او از « خلصين » بود ؛ براي خدا زيست ، براي خدا مبارزه نمود و در نهايت مزد رنجها و زحمات خود را از خداوند گرفت و مصداق بارز « ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه » گرديد و رضوان الهي و جنت موعود را به دست آورد.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382





خاطرات
علي صبوحي:
در سالهاي تحصيل در دوره دبيرستان ، گاه تصميم مي گرفتيم و به تفريح مي رفتيم ... بنده به لحاظ شرايطي كه داشتم ، معمولاً‌سعي مي كردم كمتر در اين گردشهاي جمعي شركت كنم اما « مهدي » اصرار بر حضور من داشت. او با روح بلندي كه داشت معمولاً‌ بيشتر خرجها را به عهده مي گرفت و ما را شرمنده الطاف خود مي كرد و حتي فرصت كمترين تشكر، حتي به صورت لفظي را از ما مي گرفت.

تعهد « شهيد مهدي » در همه جا و هميشه ، بارز بود ، به ياد دارم كه در روزهاي فراغت با جمعي از همكلاسي هامان فوتبال بازي مي كرديم ؛ « مهدي » تلاش زيادي در بازي به خرج مي داد ، اما من برعكس ، با بي ميلي توپ مي زدم ... تا اين كه به من گفت : « خيلي بي روح بازي مي كني !‌ سعي كن درست بازي كني ؛‌ اين گونه بازي كردن تو ، به بازي ديگران لطمه مي زند .»

حسينعلي خديوي:
سال تحصيلي 1356 – 1355 بود ، كلاس سوم دبيرستان بوديم ، رشته رياضي ؛ « مهدي » هم مبصر كلاسمان بود. او براي درس جديد هندسه ، ماكتي چوبي از « منشور سه وجهي » ساخته بود.
وقتي معلم هندسه وارد كلاس شد نگاه بدبينانه اي به حالت تمسخر به آن ماكت نمود و در پي آن همه بچه هاي كلاس زدند زيرخنده! بعد هم ماكت را در سطل زباله انداخت و به سراغ درس جديد رفت.
در هنگام درس، به ياد ماكت ساخته شده افتاد !‌ آن را از سطل درآورد و به وسيله آن به تفهيم درس جديد پرداخت. هر چند يكبار هم نگاهي به « آقامهدي » مي كرد از او عذرخواهي مي كرد!‌

علي صبوحي:
براي اقامه نماز به مسجد مي رفتيم. حاجي به مسجد كه رسيد در برابر صندوق كمك به جبهه ايستاد ودست در جيبش كرد ، هر چه داشت در آورد و همه را در صندوق ريخت!‌
من ايستاده بودم و با تعجب تماشا مي كردم ، در اين حال آيه اي باين مضمون به خاطرم آمد كه ، جماعتي بدون حساب ، روزي مي خورند و وارد بهشت مي شوند ، اينان جماعتي هستند كه بدون حساب در راه خدا انفاق مي كنند.آن روز بر اين باور رسيدم كه « حاجي » از مصاديق بارز آن آيه و از شمار چنان وارستگاني است.

« فارغ از خود »
سال 1360 بود و يكسالي از خدمت من گذشته بود ، تصميم گرفته بودم كه ازدواج كنم. «حاجي» كه گاه گاهي به من سر ميزد ، وقتي از جريان مطلع شد ، بيست هزار تومامن - كه شايد همه پس انداز معلمي اش بود – آورد وبه اصرار به من داد ، من اخلاق او را خيلي خوب مي شناختم و مي دانستم اگر پول را نگيرم قطعاً‌ ناراحت خواهد شد. به هر حال پول را قبول كردم ، مي دانستم كه اولين نفر نيستم كه « حاجي » گره از كارم مي گشايد.
« حاجي » تعلقي به ماديات نداشت و آنچه داشت وسيله اي براي او شده بود تا رسيدن به اوج كمال. خوشا بر حال او كه آزاد زيست.

از ويژگي هاي « شهيد فخاري » آراستگي و تميزي شان بود ، هميشه از روز اول هفته با يك تركيب بسيار دلپذير و يك وضعيت خيلي متناسب در محيط مدرسه حاضر مي شد.
به ياد دارم كه در همان سالهاي دبيرستان ، شناسنامه بهداشتي خاصي در كنار شناسنامه ها ترتيب داده شده بود كه معمولاً‌ اطلاعات پزشكي مربوط به هر فرد در آن درج مي شد ، يكي از روزهايي كه دكتر دندانپزشك به مدرسه آمده بود ، من و مهدي براي بررسي دندانهايمان به نزد او رفتيم ... وقتي ليست افراد را نگاه كردم تقريباً بيشتر افراد ، دندانهاي خراب داشتند كه ثبت شده بود ؛‌ وقتي دكتر ، دندانهاي مهدي را ديد گفت : عجيب است!‌ اولين كسي هستي كه دندانهايت سالم اسم ! چه خميردنداني استفاده مي كني؟!
« مهدي » در جواب گفت: « من از خميردنداني استفاده نمي كنم ؛‌ من هر روز دندانهايم را با آب و نمك مي شويم! »
اين آراستگي ظاهري مقدمه اي بود براي نظافت روح و پاكيزگي جانش ، تا مقام همنشيني با ملكوتيان را پيدا كند.

محمود احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » خود تعريف كرده است:
« روزي در حياط اداره ، مشغول كار بوديم با سر و رويي خاكي ، دو سه نفر از خانمهاي معلم آمدند و پرسيدند كه « آقاي فخاري هستند؟ » آنها را به داخل ساختمان راهنمايي كرديم ؛ آنها شايد فكر كردند كه ما فراش يا خدمتگزاريم !‌ به هرحال دست و رويمان را شستيم و لباسهامان را تكانديم و داخل شديم.
دوباره خانم ها گفتند:« با آقاي نظر فخاري كار داريم. » گفتم : « خودم هستم!‌ بفرمائيد!‌» يكي از آنها گفت: « ديگر چه بگوئيم؟ ما مشكلات داريم ، راهمان دور است ؛‌ مي خواستيم به طريقي انتقالي بگيريم؛ اما ... »
ظاهراً‌ وقتي ديدند كه ما مسوول آموزش و پرورش هستيم و اينگونه تلاش و كار مي كنيم از تقاضاي خويش منصرف شدند و رفتند.»

محمدحسن احمدنوري:
در مورد مصرف بودجه بيت المال در مناطق محروم ، بسيار جدي بود ، براي مثال ، به ميزان 10 ميليون ريال بودجه جهت ساخت 5 مدرسه در بخش « نوران » از سوي اداره كل اختصاص داده شده بود كه به علت بعد مسافت و صعب العبور بودن آن روستاها ، مدت ده ماه از زمان اختصاص اين بودجه گذشته بود و هيچ يك از مسوولين ، توان انجام اينكاررا نداشتند و قرار بود كه بودجه را بازگردانند؛‌ « حاج مهدي » به محض قبول مسووليت و واقف شدن به موضوع ، سخت بر آشفت و شخصاً‌ مسووليت ساخت مدارس را به عهده گرفت.
« حاجي » در هواي زمستان و در آن جاده هاي كوهستاني و صعب العبور ، با تلاشي غيرقابل وصف ، به تدارك مصالح ساختماني و ... همت گماشت؛ حتي يكبار ديدم كه شخصاً تعدادي بشكه قير را از وانت تخليه نمود.
با اين همت و تلاش بود كه توانست با صرف كمترين هزينه و زودتر از موعد مقرر ، مدارس را ساخته و آماده بهره برداري نمايد.

محمد احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » نقل مي نمود:
هنگامي كه مسوول آموزش و پرورش نوبران بودم ، يكي از معلمان قصد داشت انتقالي بگيرد و براي رسيدن به اين هدف ، اسباب نارضايتي فراهم كرده بود ، بسيار كم كاري مي كرد و ... در آخر هم مدرسه را رها كرد و آمد در دفتر اداره نشست و گفت: « تا انتقالي من را ندهيد ، از اينجا نمي روم!‌. »
من به او گفتم كه « ما در اينجا كمبود معلم داريم و به شما احتياج است ؛ اگر شما برويد كسي جايگزين شما نمي شود و ... » اما گوش او اصلاً‌ بدهكار اين حرفها نبود!‌ هر روز مي آمد و در اداره مي نشست و باين وسيله مي خواست انتقالي بگيرد ... من به آبدارچي اداره سپرده بودم هر روز به او چايي بدهد.
دو سه روزي به همين وضع گذشت ، آن معلم ، فهميد كه ، توجهي به كار او نداريم ، آمد و گفت كه « بنويسيد به همان مدرسه بروم ؛ ديگر از خير انتقالي گذشتم!‌»
معلوم است كه « حاجي » توانسته با اين حركت او را تنبيه كند ؛ اين هميشه روش او بود كه بدون استفاده از قوه قهر و پرخاش و ... ديگران را تنبيه و شرمگين نمايد.

مجيد نيك پور:
حاج مهدي از بزرگواراني بود كه خدمت به رزمنده را عبادت مي دانست و در اين كار مراتب اخلاص را رعايت مي كرد.
يك روز صبح بعد از نماز در داخل چادر خوابيده بوديم در بين خواب و بيداري متوجه شدم كه « حاج مهدي » انگار دارد با تلفن صحبت مي كند و بلند بلند مي گويد كه ، « سلام ! حال شما چطوره ؟ چه خبر ؟ و ... » تعجب كردم و با خود گفتم كه در منطقه ارتباط تلفني كه امكان پذير نيست « حاجي » چطور صحبت مي كند؟! پتو را كنار زدم ، ديدم « حاجي » با همان سليقه مثال زدني اش ، سفره صبحانه را آماده و پهن كرده ، منتظر بچه هاست !
در دل خود به همت والا و تدبير عالي او ، هزاران بارآفرين گفتم.

يدالله مظفر:
شهيد « نظر فخاري » پروانه اي بود كه هماره ، گرد شمع وجود نيروهايش مي گشت و لحظه اي از حال آنها غافل نبود. به ياد دارم كه در كردستان ، با آن سرماي شديد ، در مسيري حركت مي كرديم. « حاجي » گاه به گاه به بالاي كوه مي رفت و برمي گشت ، بچه ها پرسيدند كه « چرا اينقدر بالاي كوه مي رويد ؟ » در جواب گفت : « كنترل مي كنم كه مبادا دشمن كمين زده باشد... »
در پشت جبهه هم به ما سفارش مي كردند كه « به خانواده رزمندگان سر بزنيد و جوياي احوالشان باشيد. » در اين باره از ما گزارش كار هم مي خواستند و خود نيز پيگيري مي كردند. يكبار ، نوشته اي به من دادند كه هم اكنون آن را به يادگار نگه داشته ام با اين عبارت كه : « اهميتي كه بسيجيان و رزمندگان براي نظام دارند ، هيچكدام ازين ماديات و مسائل دنيوي كه ما داريم ، ندارند!‌»

سعيد وفايي:
زمستان سال 1360 بعد از « عمليات فتح المبين » يك گروهان از برادران بسيجي ساوه ، جهت گذراندن دوره اعزام به جبهه به پادگان « حمزه سيدالشهداء » ( تهران ) آمده بودند كه مسوول اين گروهان ، برادر « شهيد نظر فخاري » بود.
من به عنوان مربي تاكتيك اين گروهان از نزديك ، شاهد فعاليتهاي دلسوزانه توام با تدبير و دور انديشي آن شهيد بزرگوار بودم.
با توجه به اينكه به هنگام كار عملي ، بايد بين مربي و مسوول گروهان هماهنگي خاصي باشد ، من از شهيد « نظر فخاري » پرسيدم كه « چرا اينقدر محكم كاري مي كني ؟ آيا فكر نمي كني زياده روي باشد ؟ » در جواب گفت : « اين بچه ها ، ميوه هاي زندگي مردم اند و سرمايه هاي گرانبهاي اين مملكت ؛‌ و اينكه امروز اينجا و در اختيار ما هستند فقط بخاطر اسلام و انقلاب اسلامي است ،‌ پس ما هم وظيفه مان اين است كه مواظب آنها باشيم تا آنها حماسه پردازان خوبي در جبهه باشند و موجبات سرافرازي اسلام را فراهم كنند. »

علي اصغر تنها :
از سال 1355 با اوآشنا شدم ، وقتي كه شاگرد دبيرستان بود ،‌ سال سوم رياضي كه من معلم آن كلاس بودم ، از همان زمان جواني شجاع و رشيد و برازنده بود يعني در ميان دانش‌ آموزان ، برجستگي خاصي نسبت به همه شان داشت كه نشان مي داد در آتيه چه سرنوشتي دارد.
پس از انقلاب در كميته ، فعاليت مستمري داشت و در كنار آن از تعليم و تربيت ، غافل نبود. به سبب لياقت و كارداني كه داشت مسووليت هاي مهمي چون فرمانداري ساوه ، بخشداري مركزي ، بخشداري نوبران ، شهرداري ساوه و... به او پيشنهاد شد اما او جنگ و جبهه را بر آنها ترجيح داد. با وجود اين به اصرار زياد ، رياست آموزش و پرورش « نوبران » برعهده او گذاشته شد اما اين مسووليت ، دوامي نيافت و او دوباره عازم جبهه شد.
به مرخصي كه مي آمد مي گفت كه «اداره آموزش وپرورش از من خواسته كه به « اداره » برگردم اما مي بينيد كه آنجا بيشتر نياز است . » اين احساس تعهد بود كه باعث شد هواي گرم و سوزان جبهه را بر هواي خنك نوبران و سنگرها را بر ميز اداره ترجيح دهد و لحظه اي در اين تصميم ، ترديدي نداشته باشد.

علي صبوحي:
مدتها بود كه مي خواستم به نحوي اندكي از زحمات « حاجي » را جبران كنم چرا كه خود را مرهون او مي دانستم. دريكي ازتابستانهايي كه به ايران بازگشته بودم از « حاجي » خواستم كه « حالا كه عازم حج هستم ، اگر چيزي لازم داري بفرما تا بياورم ... » او فقط گفت كه « در حجر اسماعيل براي پيروزي رزمندگان دو ركعت نماز بخوان !‌» گفتم : « چشم !‌ اما باز هم اگر ... » به هر حال در برابر اصرار بيش از حد من تسليم شد و گفت كه « حالا كه مي خواهي چيزي بياوري ، لطف كن و يك ماشين اصلاح برقي بياور ، من كه در جبهه ، سربچه ها را با ماشين دستي اصلاح مي كنم خيلي وقت گير است و ... »
او خيلي بزرگ بود . همه چيز و همه آرزوهايش هم خلاصه در جنگ و بچه هاي جبهه شده بود!

حسينعلي خديوي:
عاشق اهل بيت (ع) بود ، در مناسبتهاي مختلف ، مراسم سوگواري و جشن ويژه اهل بيت در دفتر « تداركات لشكر » تشكيل مي داد.
او عقيده داشت كه ياد و خاطره معصومين (ع) انسان ساز است و اسلام هم بواسطه تلاش آنان احياء شده و بدست ما رسيده است ، ما بايد آن را حفظ كنيم و به آيندگان بسپاريم.
علاقه خاص « حاج مهدي » به روحانيون نيز زبانزد بود ؛ هرگاه كه يكي از اين عزيزان به واحد تداركات مامور مي شد ، « حاجي » جان تازه اي مي گرفت و زمينه اي فراهم مي نمود تا خود و ديگر اعضاء واحد در فهم مسايل ديني ، حداكثر بهره را ببرند.


او عاشق بسيجي و امام بسيجيان بود و مي گفت : « من به بسيجيان ، زياد علاقه مندم چون امام [ره] فرمودند كه من يك بسيجي هستم. » او شيفته امام بود ، به رهنمودها و فرامين ايشان دقيقاً گوش مي داد و عمل مي كرد ؛‌ هرجا كه قرار بود صحبت كند ابتدا نكته اي از امام [ره] باز مي گفت.
در جلسه اي كه براي نيروها و يا بعضي از مسوولين معاونت ها داشتيم ، وقتي از او خواهش مي كرديم رهنمودي داشته باشد ، سفارش نمود كه ، دستورات امام را عمل كنيد ، سرمشق تمام كارهايتان را از امام بگيريد اگر آنچه ايشان فرموده اند عمل كنيد و انجام دهيد ، هيچ وقت مشكلي پيدا نمي كنيد.»

ابوالفضل سقايي:
در اطاعت از امر فرماندهان و حضرت امام (ره) واقعاً‌ الگويي براي ما بود. به ياد دارم كه عازم مكه بود ، حتي ساكش را هم بسته بود ، گويا مي خواست به عنوان خدمات كاروان ، عازم حج شود ، به هر حال در همين شور و حال بود كه شنيد حضرت امام (ره ) فرموده است كه « هر كه مي خواهد به « مكه » برود ، سري هم به جبهه بزند » و يا شبيه اين مضمون كه « جبهه هم مكه است ... » با آن كه « حاجي » يك نيروي دائمي جبهه بود ، با شنيدن اين سخن ، از سفر منصوب گرديد!‌
« حاجي » از اين سفر با معنويت گذشت و سفر روحاني جبهه و دفاع را انتخاب كرد و از همانجا به مناي دوست شتافت.

غلامرضا جعفري:
با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز مسووليت داشته باشد كه از يك سو نسبت به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه،‌ براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ، چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در روحيات او وجود داشت.

كاظم رمضاني:
قبل ازعمليات « محرم » در واحد « اطلاعات عمليات » با « شهيد فخاري » آشنا شدم ، در يكي از كلاسهاي نقشه خواني ، هنگام آموختن درس قطب نما ، « حاجي » گفت كه « مي خواهم خاطره اي براي شما بگويم :
بعد از عمليات رمضان ، در جبهه جنوب به عنوان فرمانده گردان به نيروها معرفي شدم ... يك روز ، جهت شناسايي منطقه ، قرار بر اين شد كه هر گرداني از يك گراي معين حركت كند و شب نيز از همان مسير ، نيروهاي خود را عبور دهد ؛ يكي از فرماندهان گردان قطب نمايي درآورد و گرايي گرفت به من گفت كه « شما هم يك گرا بگير !‌» گفتم: « 5 درجه سمت راست گردان ، ما حركت مي كنيم . » شب كه شد قرار شد نيروها جهت حركت به خط شوند ؛‌ من قطب نما را به معاون گردان دادم و نيروها را به خط كردم ... بعد از مدتي به گراي مورد نظر رسيديم - اما خيلي دير – معلوم شد كه معاون من هم مثل من نمي توانسته با قطب نما كار كند و گرا بگيرد ! به هر حال تصميم گرفتم آن را بخوبي ياد بگيرم. »
« حاجي » با تعريف اين خاطره ، لزوم آموزش و دقت در آن را به نيروها گوشزد نمود.

ابوالفضل كرمي:
قرار شده بود كه هر روز يكي از واحدهاي لشكر ، مامور جمع آوري زباله ها باشد ؛ اين تصميم خيلي جالب بود و پيامد خاص هم داشت ،‌ شايد بعضي ها ، كسرشان خودشان مي دانستند كه چنين كارهايي انجام دهند و ...
در همان روزها « حاجي » را ديدم كه با دو سه نفر از نيروها مشغول جمع زباله مي باشد. شايد خيلي ها كه « حاجي » را با آن حال – در حالي كه « قائم مقام واحد اطلاعات عمليات لشگر » بود ديدند ، بعد از آن تصميم گرفتند كه در اين كارها پيشقدم باشند.

مجيد نيك پور:
يكبار براي من ماموريتي پيش آمد ، آنقدر عجله داشتم كه فرصت جمع آوري وسايل خود را نيافتم ؛‌ وقتي به مقصد رسيدم در اين فكر بودم كه ديگر فاتحه وسايلم خوانده شده و ديگر آنها را نخواهم ديد!‌
يكي از دو ماه بعد ، در منطقه اي ديگر به برادران واحد پشتيباني ملحق شدم ، در آنجا چشمم به ديدار وسايلم روشن شد !‌ معلوم شد كه « حاجي » بعد از رفتن من لباسهايم را از روي بند ، جمع كرده ، كتاني مراهم از زير كانكس برداشته و به همراه كيسه انفرادي ام در يك پلاستيك گذاشته و فرستاده است... در آنجا بود كه به مراتب بزرگواري و خلوص او پي بردم و به حال او غبطه بسياري خوردم.

حسين عراقيان:
يك روز صبح كه همه بچه ها به صبحگاه رفته بودند ، بخاطر كسالتي كه داشتم به صبحگاه نرفته ودرمحوطه مقر« انرژي » قدم مي زدم . يكباره چشمم به « حاجي مهدي » افتاد ، ديدم كه دارد زير كانكسها را تميز مي كند!‌
خيلي خجالت كشيدم و خود را لابلاي كانكسها پنهان كردم تا مرا نبيند و بيش از اين احساس شرمندگي نكنم.

محمد باقر لك زايي:
در يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان جنوب ، خدمت آن شهيد بزرگوار رسيدم ؛‌ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود . با كمال تعجب ديدم كه « حاجي » موكتي كوچك پهن كرده و در سايه اتاقش نشسته !‌ تعجبم به جا بود ؛‌مي دانستم كه « حاجي » امكانات تداركات را در اختيار دارد و با آن كه مي تواند از كولرگازي استفاده كند ، با اين حال آمده و در هواي گرم ، سايه اي را اختيار كرده است.
با آنكه دليل كار « حاجي » را حدس مي زدم با اين حال از او علت كار را پرسيدم ! اول بار از جواب، طفره مي رفت ، در آخر تسليم شد و گفت: « مگر همه رزمندگان كولر دارند كه زير باد خنك آن استراحت كنند؟! من هم يكي از آنها ! »
اين هم يكي از مراتب تقواي او بود كه از امكانات تداركات ، كمترين استفاده را مي نمود.

حسن جنتي:
براي انتقال سنگرهاي « رينگي » احتياج به جرثقيل داشتيم ، تماس با تداركات گرفتم و از « حاج آقا » درخواست جرثقيل ، توان اين بار را نداشت ؛ مجبور شدم درخواست قوي تري بكنم . به هر حال با آوردن جرثقيل بالاتر از ده تن ، انتقال سنگرها براحتي انجام شد.
چند روز بعد ،‌ براي تحويل يك سري از اجناس از تداركات به واحد مراجعه كردم ، «حاج آقا » مرا ديد و صدا زد ، وقتي به نزد ايشان رفتم ، ماشين حسابي از جيبش درآورد و به اصطلاح چرتكه انداخت و گفت: « مي داني چقدر به ما خسارت زدي ؟! » تعجب كردم و گفتم : « چي ؟! » گفت: « آن روز يك كلام نگفتي كه جرثقيل بالاتر از ده تن بايد باشد ... من حساب مي كنم فاصله اين مسير را كه مثلاً 2 كيلومتر بوده – بايد پول گازوئيل و بنزينش را ... » گفتم : « حاج آقا! خيلي ما را بدهكار كرديد! » گفت: « اين تازه حساب من است چه برسد به حساب آخرت!‌»
در آن موقع با خود انديشيدم كه چقدر بايد در كارهايمان دقت و تامل داشته باشيم و چقدر« حاج آقا » مي تواند الگويي براي ما در اين كار باشد.

محمود احمد لو:
شهيد « نظر فخاري » در دلسوزي و رعايت اموال بيت المال ، نمونه نداشت!‌ در هنگام انتقال از يك مقر به مقري ديگر ، بعد از بار زدن ماشينها و تمام شدن كارها ، تازه كار « حاجي » شروع مي شد !‌ او با حوصله تمام ، مي رفت و در اطراف چادرها و ... مي گشت و هرچه باقي مانده بود جمع مي كرد؛ چيزهايي را جمع مي كرد كه اصلاً‌به چشم نمي آمد ولي ارزشمند بود ، از ميخ و سوزن گرفته تا پيراهن و زيرپوش و ... مي گفت كه « همه اينها به درد مي خورد و جزو اموال بيت المال است ، بنابراين بايد كاملاً‌ از آنها استفاده كرد. »
دقت او در اموال بيت المال و استفاده صحيح از آنها ، او را ميان همه بچه هاي رزمنده ، زبانزد كرده بود.

علي تنهايي:
از شهيد « نظر فخاري » هرچه بگوئيم ، كم است ؛ او واقعاً‌ روحيه اي معنوي داشت و اين معنويت برظاهر و باطن او اثر گذاشته بود. به نظافت توجه خاصي داشت و حتي در شرايط بحراني جنگ ، لباسهايي پاكيزه در نگهداري اموال بيت المال خيلي تلاش مي كرد وحتي الامكان از اسراف پرهيز مي نمود. بعد از عمليات « والفجر مقدماتي » او را ديدم كه نشسته و پوتين هاي استفاده شده را جمع كرده و واكس مي زند ، تا به انبار تداركات تحويل دهد. اين چنين كارهايي بارها از او سر زده بود وبدان مشهور شده بود.

حسن بختياري:
در يك روز تابستان ، بعد از نماز مغرب و عشا كنار كانيكس معاونت نشسته بوديم و بچه هاي بسياري دور شهيد « نظر فخاري » را گرفته بودند ؛ ايشان مرتباً‌ پاي خود را مي خاراند تا آخر كه پايش خون افتاد! من گفتم كه « چرا از پشه بند استفاده نمي كنيد؟ » برگشت و در جوابم گفت: « آيا پشه بند به همه نيروها داده شده است؟! » گفتم: « بله! به همه داده شده است » باز پرسيد: « به همه؟! حتي آنهايي كه در شلمچه هستند؟ حتي آنهايي كه در جزيره هستند؟ يعني همه آنها پشه بند دارند كه استفاده كنند؟! » گفتم: « بله! همه دارند ؛ بگذار پشه پاهاي شما را بخورد...!‌ »
عاقبت با صراحتي خاص گفت كه « من تا زماني كه ندانم همه از امكانات تداركات استفاده مي كنند يا نه ، استفاده از آن نخواهم كرد!‌» .

حسينعلي خديوي:
مركز تداركات لشكر در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در كنار اروند بود و دائماً‌ توسط هواپيماهاي دشمن بمباران مي شد ؛ با وجود آتش شديد دشمن ، « حاجي » از سنگر استفاده نمي كرد ؛‌ او يكي از پلهاي خيبري را بيرون سنگر گذاشته بود و اوقات بيكاري اش روي آن مي گذشت.
وقتي از او پرسيديم كه « چرا از سنگر استفاده نمي كني ؟ » با حالت خاص گفت: « بچه ها كه با دشمن مي جنگند ، جان پناهي ندارند ؛ اگرچه وضعيت كاري من مانع من شده كه در كنار آنها باشم ، مي خواهم جايگاهم مثل آنها باشد. »

ابوالفضل سقايي:
شبي را مهمان بچه هاي تداركات بودم ، در انرژي ، آن شب غذا نان و پنير يا نان و سيب زمين بود. بچه هاي دفتر تداركات از « حاجي » خواستند كه نامه اي بنويسد و تن ماهي بگيرند تا شام ، تن ماهي بخورند. با وجود اصرار آنان « حاجي » اصلاً‌ زير بار نرفت و گفت : « هرچه ديگر بسيجي ها مي خورند ، ما هم مي خوريم ؛ ماكه خونمان رنگين تر از آنان نيست كه غذايمان رنگين تر باشد!‌»

حسينعلي خديوي:
شهيد « نظر فخاري » اهل تشريفات نبود، مخصوصاً‌ در وقت استفاده از بيت المال ، براي ما نامه كه مي نوشت هميشه از تعارف هاي معمول پرهيز مي كرد ، سلام مي كرد و به اصل مطلب مي پرداخت !‌
اصلاً‌ اهل دنيا نبود ، در دنيا فقط به يك چيز دل بسته بود ، اين كه سالي يكبار به حج مشرف شود و خانه خدا را زيارت كند ... هرگز در قيد تعلقات دنيوي در نيامد ، حتي ازدواج هم نكرد – با آنكه سن و سالي از او گذشته بود – مي گفت : « اگر ازدواج كنم ، نمي توانم با آرامش خاطر و دل آسوده ، در جبهه باشم و به بسيجيان خدمت كنم. » او ساده ولي بي تعلق زيست و با شكوه جان داد ؛ روانش شاد.

سردار احمد فتوحي:
شهيد بزرگوار « حاج مهدي نظر فخاري » در حفظ اموال بيت المال بسيار دقيق بود و در اين راه ، نهايت تلاش خود را داشت. در عمليات كربلاي 4 و 5 گروهي تشكيل داده بود كه ماموريتشان ، جمع آوري مهمات هاي پراكنده در منطقه عملياتي بود. در تقسيم اموال تداركاتي هم برنامه خاصي ترتيب داده بود و الويت را به خط مقدم جبهه مي داد.

بشير روشني:
روحيات « شهيد نظر فخاري » بر هيچ كس پوشيده نيست ؛‌ به ويژه برادران لجستيك لشكر 17 (ع) در زمان جنگ ، كه همه از روحيه والا و با صفاي ايشان مطلع بودند. با آن چهره نوراني و سيماي ملكوتي به روي بچه ها خنده مي كرد و جواب بچه ها را در سخت ترين شرايط با لبخند مي داد و باعث دلگرمي آنها مي شد. به ياد دارم در عمليات « كربلاي 5 » قبل از شهادت ايشان ، گردان ما در خط بود و از نظر آذوقه و مواد خوراكي در مضيقه بوديم ، آمدم به مقر لشكر آمدم به اميد اين كه راهي براي اين مشكل پيدا كنم ... « حاجي » را ديدم ، پرسيد : « چه مي خواهي ؟ چرا ناراحتي ؟!‌» با پرخاش گفتم : « چرا غذا نمي آوريد؟ چرا كوتاهي مي كنيد؟ چرا ... ؟! » آن شهيد – كه خدايش رحمت كند – با نگاهي صميمانه و محبت آميز ، دست درگردن من انداخت و لبخندي زد و به يكي از مسوولين انبار سفارش كرد كه « آقاي روشني را به انبار ببر و هر چه لازم دارد به ايشان بده تا ديگر نگران نيروهايش نباشد. »
من متعجب از رفتار «حاجي» از يك سوي شرمنده از رفتار خود شدم و از سويي ديگر ، شادمان از اين كه توانسته ام مشكل بچه ها بدست « حاجي »حل كنم.

حسن جنتي:
درسال 1359 به جبهه مريوان اعزام شده بودم، بعد از گذشت سه ماه ، برادر « حاج مهدي نظرفخاري » با تعدادي از برادران سپاه به ديدن ما آمدند. « حاج مهدي » و ديگر برادران بعد از اينكه با ما نشستي داشتند‌ ، دفترچه اي از جيب خود بيرون آورده ، به من گفت « من مي خواهم با تعدادي از برادران بسيجي به جبهه هاي جنوب اعزام شود ، مسائل و مشكلاتي را كه در جبهه هست و بچه ها بايد رعايت كنند ( چون اوايل جنگ بود رزمندگان به نكات زير ،‌ توجه نداشتند يا وارد نبودند ) بگوييد تا ما آنها را توجيه كنيم » من گفتم كه « من در جنوب نبوده ام ولي در غرب ، اگر بچه ها لوازم شخصي از قبيل قاشق ، صابون فشرده و ... داشته باشند (يعني با خود آورده باشند) بهتر است. »
بعد از گذشت دو سال از آن جريان ، هنگام عمليات « خيبر »در واحد « اطلاعات و عمليات » لشكر بوديم و جهت آموزش شنا به كنار رودخانه كارون رفته بوديم ؛ « حاج مهدي » با آن چهره نوراني و لبخند دلنشيني كه هميشه بر لب داشت ، براي بچه ها دوغ درست كرده بود ( چون هوا گرم بود ) و به هر كسي كه از آب بيرون مي آمد ، يك ليوان تعارف مي كرد ؛ من هم در كنارش ايستاده بودم در اين حال ، حاجي – انگار چيزي يادش افتاده باشد – براي يادداشت مطلبي دست در جيب كرد و دفترچه اي بيرون آورد ؛ من گفتم : « حاجي اين همان دفتر چند سال پيش است ؟!‌ » گفت : « بله !‌ مي خواهي تاريخ ، روز و ساعت آن سفارش هاي شما را هم بخوانم؟!‌»
ديدم بالاي صفحه نوشته : « مريوان ، سال 59 ، جنتي ، براي اينكه بچه ها در رفاه باشند لوازم شخصي همراه داشته باشند و ... »
آن روز فهميدم كه چقدر « حاجي » منظم است و در امور چه اندازه دقت و ظرافت به خرج مي دهد.

مجيد نيك پور:
يكي از ويژگي هاي « حاج مهدي » برخورد سازنده و اسلامي او بود ؛ يكي از برادران بسيجي واحد ، بدون هماهنگي ، جيپ مسئول واحد سوار شده و رفته بود ؛‌ به هر حال اينكار مورد اشكال بود ؛‌ هنگامي كه بازگشت ، « حاج مهدي » با همان وقار هميشگي اش ، بدون هيچ پرخاشي فقط قسمتي از يك حديث نوراني معصوم (ع) را بيان كرد و گفت : « يكي از جاهائي كه انسان بايد خود را ملامت كند آنجاست كه بدون دعوت برجمعي وارد شود ، بر سر سفره اي بنشيند و ... » اين برخورد معقول باعث ندامت و عذرخواهي آن بسيجي شد.

حسينعلي خديوي:
در رعايت احترام به ديگران ، دقت خاصي داشت ، مخصوصاً‌ با نيروهاي زيردست خود. من نديدم و نشنيدم كه حتي يك نفر از نيروهاي او از دست او ناراحت باشند. رفتار خود « حاجي » اشتياق خاصي در نيروها ايجاد مي كرد و باعث مي شد كه با جان و دل تلاش داشته باشند.
بعد از شهادت « حاجي » با پدرش كه صحبت كرديم ،‌گفت : « حاجي بسيار متين و بزرگوار بود و با ما رفتار خردمندانه اي داشت ؛‌ با آن كه سن و سالي از او گذشته بود با اين حال ، هر چه به او مي گفتيم فوراً انجام مي داد ؛‌ وقتي هم كه با ما صحبت مي كرد معمولاً‌ سربالا نمي كرد و از اين طريق احترام من و مادرش را رعايت مي نمود. »

علي اصغر تنها:
يكبار كه « حاجي » عازم حج بود ، به او گفتيم : « حاجي !‌ براي من از حج ، دو ركعت سوغاتي بياور ! براي من در مسجد قبا دو ركعت نماز بخوان ... در آنجا دعا حتماً مستجاب مي شود ،‌ دعا كن مديون خون شهداء نباشيم . » وقتي از سفر حج بازگشت ، پرسيدم : « حاجي ! سوغاتي ما را آوردي ؟ » گفت : « بله ! تو را دعا هم كردم ... » .« حاجي مهدي » هر چه ارز داشت ، راديو مي خريد و سوغاتي براي بچه ها مي برد. معلوم بود كه در سفر حج هم به فكر بچه هاي جبهه است.

محمد احمدلو:
با آن كه وظيفه « حاجي » اين بود كه در پشت خط بماند و امكانات لازم براي خط را تدارك ببيند ، با اين حال معمولاً‌ در خط مقدم حضور مي يافت ؛ مخصوصاً‌ اوقاتي كه آتش دشمن بسيار زياد بود و همه كسي حاضر نبود زير آتش ، آذوقه و امكانات به منطقه برسان « حاجي » شهامت و شجاعت عجيبي داشت و بي هراس از آتش سنگين دشمن ، درگير و دار مبارزه و گلوله باران دشمن به سنگرها سر مي زد و با شور و لبخند به بچه ها روحيه مي بخشيد.

حسينعلي خديوي:
شهيد « نظر فخاري » در جنگ ، روحيه بسيار بالايي داشت و هميشه دوست داشت كه در خط مقدم جبهه باشد. هميشه با مسايل مجروحيت و شهادت نيروها برخورداري عادي داشت ؛ يكبار درباره مجروحيت كسي از او سوال كردم ، گفت : « يك تيغ به پايش رفته ...!‌ » در عمليات « كربلاي 5 » يكي از نيروها در اثر انفجار خمپاره به شهادت رسيد و بدنش قطعه قطعه شد ؛ وقتي خبر شهادت را به «حاجي» داديم ، با روحيه عجيبي گفت : « بله ! سرانگشت پايش زخم شده !‌ ان شاء الله حوري ها برايش پانسمان مي كنند! »

ابوالفضل سقايي:
براي راه اندازي مقر جديد لشكر به نزديكي هاي انديمشك رفته بودم ،‌ يك روز ، غروب ، « حاجي » را ديدم كه آمد ،‌ خيلي خوشحال شدم اما تعجب كردم كه « اينجا چه مي كند ؟!‌» چرا كه او در واحد اطلاعات عمليات بود از طرف ديگر مي دانستم بي حساب جايي نمي رود ... به هر حال پرسيدم كه « حاجي !‌ اينطرفها ؟! » در جوابم گفت : « آمده ام اينجا ، دوري بزنم و چند روزي خدمت شما باشم. » گفتم: « خواهش مي كنم ، افتخار داده ايد و ... »
آن شب را « حاجي » با ما گذراند و فرداي آن روز در تمامي امور با ما همراه بود. از او پرسيدم : « حاجي !‌ آمده اي تداركات ؟! » گفت : « ان شاء الله » اما واضح نگفت و من همچنان در ابهام بودم تا اين كه يكي از مسوولين واحد را ديدم و جريان را پرسيدم ؛ متوجه شدم كه بله !‌ « حاجي » به واحد آمده ، مسووليت قبول كرده و با اين وجود ، تواضع به خرج داده و مطلب را صريحاً‌ ابراز نكرده است.

ابوالفضل شكارچي :
شهيد « نظر فخاري » يك فرمانده لايق ، يك عنصر ارزشمند و يك رزمنده تمام عيار در جبهه هاي جنگ بود و خيلي از خصوصيات بارز اخلاقي او در ميان رزمندگان لشكر ، زبانزد شده بود.
معمولاً‌ « حاج مهدي » جزو اولين نفراتي بود كه با منطقه عملياتي آشنا و بدان وارد مي شد و هميشه در شمار آخرين نفراتي كه خارج مي شدند... در هنگام عمليات ، به خاطر مسووليت خطير و طاقت فرسايي كه برعهده او بود ،‌ بسيار تلاش مي كرد ؛ به ياد دارم كه گاهي اوقات از صبح تا شب يكسره مي دويد و اگر در هنگام استراحت ، مسوولين به او مراجعه مي كردند ، با وجود خستگي شديد ، خم به ابرو نمي آورد و شانه از زير بار كار خالي نمي نمود ... خستگي ناپذيري « حاج مهدي » باعث شده بود كه ديگر مسوولين با ديدن او خستگي را فراموش كنند و روحيه اي تازه بيابيد.با روحيه اي كه من از اين شهيد سراغ داشتم ، به جرات مي توانم گفت كه در قاموس زندگي او هرگز واژه اي به نام « خستگي » وجود نداشت.

صفوي:
پس از عمليات « كربلاي 4 » و عقب نشيني تاكتيكي از جزيره « بوارين » به همراه شهيد « نظر فخاري » مشغول جمع آوري تسليحات باقي مانده از نيروهاي خودي و دشمن بوديم. در كنار خاكريز اصلي كه عمليات از آنجا آغاز شده بود ، « حاجي » يكباره ايستاده و دستهايش را به صورت گذاشت و شروع كرد به گريه كردن... من نگاه مي كردم و متعجب از اين كه چه اتفاقي افتاده و « حاجي » چه خاطره اي را به ياد آورده است!؟ نگاهي به من كرد و گفت: « امكان دارد كه جزيره ، دوباره آزاد شود ؟! » گفتم: « حاجي ! ‌مگر چه اتفاقي افتاده ؟ به هر حال تشخيص مسوولين بوده ، بايد عقب نشيني مي كرديم و ... » حاجي گفت : « مي داني چه اتفاقي افتاده؟ به هر حال تشخيص مسوولين بوده ، بايد عقب نشيني مي كرديم و ... » حاجي گفت : « مي داني چه اتفاقي افتاده؟!‌ شهداي بسياري از ما در اين جزيره باقي مانده ، خدا مي داند كه آيا مي توانيم پيكرپاكشان را تحويل خانواده هاي چشم انتظارشان بدهيم يا نه . » بعد هم نگاهش را به كانالها انداخت و دوباره شروع كرد به گريه كردن ...
يك لحظه به خودم آمدم و ديدم « حاجي » چيزي حدود ده دقيقه است كه دارد گريه مي كند...

محمود احمدلو:
در عمليات « والفجر مقدماتي » دستور عقب نشيني تاكتيكي رسيده ؛ در هنگام عقب نشيني لازم بود كه مجروحين و شهدا هم به عقب آورده شوند ؛ « حاج مهدي نظر فخاري » - كه خدايش با شهداي كربلا محشور كند – همت عجيبي در اين كار به خرج مي داد و مجروحين را روي دوش مي گذاشت و بچه ها را هم تشويق به اين كار مي كرد ... آنقدر مجروح و شهيد ، به عقب آورد كه تمامي بدنش خوني شده بود و هر كه از جريان خبر نداشت ، فكر مي كرد مجروح شده است.
شايد اين كارها اصلاً جزو وظايف « حاجي » نبود ، امام او اقتضاي كار را خيلي خوب مي سنجيد و آنچه را كه تكليف خود مي دانست هرگز از زير بار آن شانه خالي نمي كرد.

علي تنهايي:
شهيد « نظر فخاري » به خانواده شهدا خيلي علاقه داشت و مسائل كاري شهدا را خوب پيگيري مي كرد.
در عمليات « والفجر مقدماتي » شهيدي در كانال عراقي ها افتاده بود. « شهيد نظر فخاري » در زير آتش دشمن ، شهيد را بر دوش گذاشته و حدود دو ، سه كيلومتر راه را تا مقر، طي كرده بود.
در حالي كه با حوصله ، لباسهاي خوني اش را تميز مي كرد؛‌ مي گفت :‌« اگر شهيد را به عقب نياورده بودم به دست عراقي ها مي افتاد و باعث نگراني خانواده اشت مي شد. »

عباس لشكري:
هرگاه كه از جبهه به مرخصي مي آمد ، پيش از آن كه به منزل برود يكسره به گلزار شهدا مي رفت و مزار شهدا را شستشو مي داد و ساعتي را با آنها خلوت مي كرد.
« حاج مهدي » هرگاه تنها بود ، چه در زمان حضور در جبهه و چه در شهر ، هنگام تشييع شهدا و ... هميشه زمزمه داشت كه « كجائيد اي شهيدان خدايي ... » و در آخر آنان را بازيافت و به جمع آنان پيوست.

حسينعلي خديوي:
سال 1357 با « شهيد نظر فخاري » و ديگر همكلاسي ها به شمال رفتيم ؛‌ او يك عكس از من انداخت ، اما اين عكس پيش او بود تا دو سه ماه قبل از شهادتش ، كه عكس را به من داد ؛ من آنوقت متوجه نشدم كه بعد از اين همه سال ، چرا حالا عكس را به من مي دهد ؟
وقتي « مهدي » شهيد شد ، فهميدم كه او از شهادت خود از پيش با خبر بوده و به همين خاطرتصميم گرفته هر چه امانتي از ديگران نزد خود دارد ، بازپس دهد.

علي حيدري:
در سال 1365 در پادگان « شهيد زين الدين » از برادران ، بحث پاياني رفتن داشت و ناخودآگاه ، آنچه نبايد بگويد به « حاج مهدي » گفت ؛ اما « حاج مهدي » فقط خنديد ، صورتش را بوسيد و به اين نحو او را آرامش بخشيد. اين نمونه يكي از هزاران نمونه مثال زدني از روحيات والاي او بود كه همه سرمش رزمندگان بود.
در عمليات « كربلاي 4 » بنده همراه اين شهيد بزرگوار بودم دير وقت بود ، مي خواستيم بخوابيم « حاج آقا مهدي » با توجه به اينكه امكانات هم داشتيم در سنگر نخوابيد نماز شبش را خواند ، راز و نيازش كه تمام شد گفتم : « خسته نباشي!‌ بيا كمي استراحت كن دلاور! » رفت و بيرون سنگر خوابيد همانطور كه مي گفت ، مي خواست سختي بكشد تا بدانها عادت كند.خاطره ديگري كه از او دارم اين است كه هميشه در پايان كار اين شعررا مي خواند:« خدايا چنان كن سرانجام كار تو خشنود باشي و ما رستگار »

محمود احمدلو:
درگير و دار عمليات « كربلاي پنج » بوديم كه « حاجي » آمده بود خط ؛ امكاناتي هم با خودش آورده بود ، مثل هميشه سرحال و با نشاط ، چفيه اي هم دور گردنش انداخته بود كه او را باشكوه تر كرده بود ... غذا را كه بين بچه ها تقسيم كرد ، دوباره عازم عقبه شد. چند نفر اسير عراقي داشتيم كه همراه او كرديم تا آنها را به عقب ببرد ، اما مقدر شده بود در ميان بچه هاي خط باشد و عروج كند ... چند دقيقه اي نكشيد كه صداي انفجاري ، ما را به خود آورد. در اين ميان « حاجي » بود كه پرواز كرده بود.

سردار غلامرضا جعفري :
شهيد « حاج مهدي نظر فخاري » كه خدايش رحمت كند در تمام حالات و اعمالش صبر و توكل به خداوند ، مشهود بود او در برابر مشكلات و شرايط سخت جبهه ها ، چون كوه ، استوار مي ماند و هماره باعث تقويت روحيه رزمندگان لشكر مي شد.
وي داراي بينش عميق نسبت به حوادث و جريانات سياسي و نظامي زمان خود بود و در تحليل رويدادهاي انقلاب اسلامي ، بيشتر به ريشه آنها توجه داشت و آينده نگري جامعه را بر اساس واقعيتهاي موجود و حوادث تاريخي مي دانست.

مادر شهيد:
روزي برادر كوچكش قصد داشت به جبهه برود و چون « حاجي » و برادر ديگرش در جبهه بودند ، من موافقت نمي كردم ؛ برحسب اتفاق « حاجي » به ساوه آمد ، من به حاجي گفتم: « مادر! تو با «مصطفي» صحبت كن و از رفتن به جبهه او را منصرف كن. » گفت « من با او صحبت مي كنم شما به كارت برس. »
من به مسجد رفته بودم ، وقتي برگشتم ديدم ساك « مصطفي » را بسته و « مصطفي » نيز خوشحال ايستاده است !‌ گفت : « مادر ! امروز روز ياري اسلام است ؛‌ درخت انقلاب ، آبياري مي خواهد. من ديروز كه آمدم جنازه شهيدي را با خود آورده ام كه قبلاً‌ برادرش نيز شهيد شده است. روزي كه هر خانواده يك شهيد داشته باشد ، اين انقلاب براي هميشه بيمه خواهد شد . »
گفتم: «خدا نكند!‌ ان شاء الله همگي سالم باشيد و جنگ با پيروزي اسلام به پايان برسد. »

سردار محمد ميرجاني:
شهيد « حاج مهدي نظر فخاري » ارادت بسياري به شهداي گرانقدر داشت و به نحوي اين علاقه در روحيات و رفتارهاي او بروز يافته بود.
« شهيد نظر فخاري » با توجه به اين مساله كه مزار شهدا ، شب هاي جمعه ، بر اثر ازدحام ديدار مردم از اهل قبور ،‌ احتياج به نظافت مي يافت ،‌ هر صبح جمعه - حتي در سرماي شديد زمستان - به نظافت و شست و شوي قبور پاك شهيدان مي پرداخت و بدين ترتيب مراتب ارادت خويش را در نهايت خلوص ،‌ ابراز مي نمود.

مادرشهيد:
يك سال در ايام تعطيلات نوروز به مرخصي آمده بود ، ديد كه طبق معمول ، آجيل و شيريني براي پذيرايي آماده است ، گفت : « مادر ! اين آجيل و شيريني را جمع كنيد!‌ مگر نمي دانيد كه يكي از بچه هاي ساوه ، شهيد شده است ؟ » گفتم: « چرا » گفت : « اگر فرزند خودتان شهيد شده بود آيا بازهم آجيل مي گذاشتيد ؟! » گفتم : « نه ! » گفت : « همه بچه هاي رزمنده را فرزند خود بدانيد و براي همه شهدا همانند فرزند خودتان عمل كنيد. »

« گشايش كار»
بعضي وقتها مي ديدم كه برخي از وسايل منزل در خانه نيست ؛‌ مثلاً حلب نفت ، اتوي برقي ، جاروي برقي و ... از بچه ها سوال مي كردم كه « شما اطلاع نداريد ؟ » حاجي با لحن شيريني با مزاج مي گفت : « حتماً‌ جايش را فراموش كرده اي ! »
بعد از چند روز ، متوجه مي شدم كه حاجي آنها را مي آورد !‌ مي گفت : « كسي لازم داشت ، بدم كه كارش را انجام بدهد ؛‌ حالا آورده ام . » معلوم بود كه به نيازمندان مي داده و گره از كار آنان مي گشوده است.

يك روز از جبهه آمده بود و من لباسهايش را شسته بودم و روي بند داخل حياط پهن كرده بودم. لباس فرم سپاهي وي ، نزديك در ورودي حياط روي بند بود و در حياط نيز باز بود ؛‌« حاجي » به خانه آمد گفت : « چرا لباسها را اينجا پهن كرده اي ؟ » گفتم : « اينجا آفتاب بود ، فكر كردم زودتر خشك شود ، شايد لازم داشته باشي . » ضمن تشكر ، گفت : « از اين لباس مراقبت زيادي كن ، ممكن است كسي اين لباس را ببرد و بپوشد و ازين لباس به عنوان « پاسدار » سوء استفاده كند. »




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
در هواي كوي دوست
به ياد سردار شهيد مهدي نظر فخاري
نگاشتن سرگذشت پروانگان ، اين طايران عرش پيما ، زيباست ؛ اما افسوس كه كاتبان اين عشق ، فرشتگان بودند. اي كاش مي شد اين شورنامه را بررايحه لطيف سحرگاهان يا بر شبنم سرخ شقايقها نوشت ؛‌ چه بايد كرد؟
دلش تنگ بود و مرغ جانش هواي كوي دوست مي كرد و محبوب ازلي را مي ديد. آني كه بر دريچه اي رخ مي گشايد و از هر منظره چهره مي نمايد. هر جا جمالي دلرباست پرتو جمال آن يگانه است و هر جا عاشقي بيقرار ، شيدا و مفتون آن دلدار.
دلي كو عاشق خوبان مه روست
بداند يا نداند ، عاشق اوست.
آري او نيز ، عاشق « او » بود. قلبش به وسعت بيكرانه آبي آسمان بود به لطافت شميم سحرگاهان. تو گويي در نگاهش هزاران كبوتر عشق در افقهاي دور دست بدنبال معشوق از ليش مي گشت ؛‌ امواج پرتلاطم دريا و غرش پرطنين آسمانها تنها گوشه اي از هيبت وصولتش در مقابله با دشمن بود. سرخي آفتاب و رونق مهتاب ، تنها بخشي از نگاه بيكرانه اش بود. دلش پاك بود و قلبش مملو از بي قراري . چشمانش مامن سكون بود و روحش مسكني پرتلاطم. مي خواست قفس تنگش را بشكند و خود را در نيلگون آسمان عشق پرواز دهد. اگر نگاهش را با آينه به گفتگو مي نشستي ، با اولين كلام از نگاه بلندش آينه درهم مي شكست. دستان پر مهر و نوازشگرش چونان شميمي معطر از عطر عطوفت ، بر دلهاي نيازمند ، روحي تازه مي بخشيد ، تبسم نگاهش تو گويي هزاران راز ناگفته را باز مي گفت.
اي شهيد عزيز !
به راستي تو در افقهاي دور ، در تلاقي زمين و آسمان ، كدام سوار سپيدپوش را ديدي كه بر لبان تكبير گويت ، گل لبيك شكفت؟!‌ در خلوت تو چه گذشت كه از سرجان گذشتي و تمام دلبستگي هاي عالم خاك را در زمين گذاشتي؟ همه روح شدي ، بال شدي پر گشودي و پرواز كردي ؟ جسمت قفسي بود كه شكستي و دلبستگي هايت زنجيري بود كه گسستي و رها شدي. تو در كدام سپيده دم متولد شدي كه روح پاك و بزرگت از ظلمت و سياهي خالي بود؟
آفتاب در حضور شما شهيدان ، فانوسي است در انتهاي درياهاي آبي رنگ ... آري او از قيد صورت رست و دل در رشته عشق دلدار حقيقي بست و به حريم حقيقت باريافت و در زمره آن عزيزان كه به تشريف خلعت « يحبهم و يحبونه » سرافراز آمده اند ، به شمار آمد. شادا و خرما دل روشن و جان پاكش.
آري در عالم ، حديثي خوشتر از سخن عشق و داستان دلدادگان نيست و كلامي كه از شهد عشق شيرين نباشد ، كام دل را حلاوت نمي بخشد، كه اگر عشق نبود خوان سخن را نمك نبود. شهيدان خوان سخن عشقند ...
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق برافلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
سر پنهان است اندر زير و بم
فاش اگر گويم جهان بر هم زنم
ستاد بزرگداشت مقام شهيد


در محضر عشق امتحان مي دادي
گويي كه به خاك، آسمان مي دادي
اي شهره آسمان هفتم!‌چه غريب
آن شب به دل شلمچه جان مي دادي!
محمد حسين جعفريان



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : نظر فخاري , مهدي ,
بازدید : 291
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1341 در يك خانواده مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت. پس از اخذ مدرك ديپلم به خيل جهادگران سازندگي پيوست ، با شروع جنگ در كسوت سبزپوشان توحيد درآمد و در جبهه هاي نور عليه ظلمت ، روشني ها را در نورديد.
در عمليات مختلف ، از جمله رمضان ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 ، خيبر و بدر ، كربلاي 4 و 5 حضور يافت و با پذيرش مسووليتهاي خطيري همچون فرماندهي گردان ولي عصر (عج) ، قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه و ... كارداني و پشتكار خويش را در خدمت و دفاع آرمانهاي مقدس و معنوي اثبات نمود.
شلمچه – فتلگاه آن شهيد – عطر خون و حماسه او را هنوز در مشام خويش دارد.
ونقطه نقطه ي خاک مقدس ايران بزرگ ياد او و برادرش هادي را که قبل از او در راه دفاع از کشورومکتبش جاويد الاثر شد؛فراموش نخواهند کرد.

از نخلهاي تكيده و سوخته ، خاكريزهاي پياپي و خاك گرمناك جنوب تا كوههاي سر به آسمان كشيده و صخره هاي استوار غرب ، چشمه هاي در صولت زمستان جاري ، همه و همه به گونه اي خاطرات غبار گرفته ، ولي روشن حماسه پردازان ما را به ياد دارند و آن را فرياد مي زنند.
مگر مي تواني از استواري كوهها بگويي و نستوهي و بشكوهي بر و بچه هاي مقيم هشت سال دفاع مقدس ، به يادت نيايد؟! مگر مي تواني از شور شبهاي مجنون بگويي با آن خلوت خاص خودش كه دنيايي داشت- و از زمزمه هاي بچه هايي كه يك شبه ، طريق صد ساله را پيمودند و جاده سلوكي خونين را در نور ديدند ، به ياد نياري ؟! مگر مي تواني از رعد و برق آسمان غمناك شبهاي اروند يادكني و از خروش سهمناك او و موجهاي سهمگين و از خضوع او در برابر توفان شبانه بچه ها در شبهاي عمليات ،‌ حرفي نزني ... ؟!
براستي جاي ، جاي خاك مقدس غرب و جنوب با لحظات و خلوت خوب خاطرات بچه هاي جنگ ، پيوند خورده است؛ بچه هايي كه چونان سرو بر زمين ، استوار و سرافراز ايستاند و سر بر آسمان حماسه افراشتند ... از كدامشان بگوئيم و چه بگوئيم؟!
اينان در صراط المستقيمي بودن كه هر روز بارها از خدايشان آن را طلب مي كردند و در آخر ، در همين طريق ،‌ رفيق راه مرگ شدند. از مرگ گفتم و به ياد زندگي افتادم ! چرا كه مرگ اينان ، زندگي دوباره و برتري بود كه خدايشان به ايشان ، وعده كرده بود ، زندگي ، كه در جوار قرب ملكوتيان و جبروتيان ، فارغ از اين هم آشوب ناسوتيان بود – عند ربهم يرزقون - اينان عند مليك مقتدرند. اينان در صراط المستقيم ، گام نهادند و خود « صراط المستقيم » شدند. اينان سر الاسرار شهادتند ... اگر مي خواهي « حسين » را بشناسي ، اينها را بشناس ، اگر عاشورا را مي خواهي بفهمي . يك دو قدم با آنان باش ...
سيماي شهيدان و خاطرات آنان و غور در زندگي آنان ، آئينه تمام نمايي است كه مي تواند چهره تابناك حقيقت و طريقت عاشقي و رسيدن به صراط المستقيم را نشان دهد.
دوران طلايي دفاع مقدس در اين فرصت هاي كوتاه و با اين قلم هاي الكن ، قابل توصيف نيست. نمي توان گفت چه بود و چه شد ؛ فقط مي توان در سايه روشن هايي ، از شعاعهايي كه از آن نور مقدس ، باقي مانده حرفهايي زد ؛ آن نورمقدس نام و ياد و خاطرات شهيدان است. « شهيد » را نمي توان وصف كرد، اما مي شود از خاطراتي كه از آنها مانده ، از يادگارهاي آنان و ... حرف و صحبتي داشت و راهي به بارگاه خاطر آنان يافت.
« شهيد مهدي ناصري » از آن بر و بچه هاي جنگ بود كه خود « صراط مستقيم » شد. او دست به انتخاب بزرگي زد و در طريق هدايت گام نهاد و به حقيقت رسيد. اما چگونه ؟ شنيده اي كه مي گويند « چشم دل » باز كن كه جان بيني ... »؟! كافي است كه چشم دل را باز كني و مسووليت عظيم انسان بودن را درك كني ... فهم تكليف الهي كه بر دوش انسان گذاشته شده ، محدود به زمان و مكان خاصي نيست ؛‌آنگاه كه خودت را شناختي و باور كردي كه چنين مسووليتي بر دوش تو گذاشته شده ، ديگر روي پاي خودت بند نيستي ، مي خواهي در هر جا حضور و تعهد خودت را ثابت كني.انسانهاي كامل ، هميشه در برابر مسايل و حوادث ،‌ احساس تكليف و تعهد كرده ، شانه از زير بار آن خالي نمي كنند. « آقا مهدي » هم ثابت كرد كه انسان مي تواند به جايي برسد كه جز « خدا » نبيند ؛ شرطش اين است كه چشم دل باز نمايد و تكاليف الهي اش را درك كند ؛‌آن وقت رضايت الهي را - كه فوق همه رضايت هاست – به دست آورده است.
مگر مي توان ظلم را ديد و ساكت نشست ، مگر مي توان گفت كه من نوجوانم و تكليف من نيست ! پس ديگران چه كاره اند ...! « مهدي » در تمام دوران حياتش « تعهد » در خون و رگ و پي اش ، سيلان داشت ... در دوران فعاليت هاي مردمي عليه رژيم طاغوت ، با مردم همراه شد و فعاليت بسياري نمود ، با آن كه سن و سال كمي داشت و اين كارها اصلاً‌ به او نمي آمد!
وقتي مي فهمد ، جبهه نياز دارد ، پرخاش مي كند كه « مگر من مرده ام ؟! » و فرداي همان روز او را در مناطق جنگي مي بينند كه آماده رزم شده است و مصمم در دفاع ؛ بيش از اين نمي توان گفت ؛ فقط بايد دم در بست و در برابر اين عظمت روح و شكوفايي جان ، خضوع كرد و آفرين گفت!
« شهيد ناصري » به اطاعت از فرماندهان ، مشهور شده بود و هميشه فرماندهي لشكر از او و گردان او راضي بود. و هميشه با يك اطمينان قلب خاصي ، ماموريت هاي مشكل را به او و نيروهايش مي سپرد. به چهره « مهدي » كه نگاه مي كردي هرگز روحيه و حالت تمرد ، خستگي و ياس و يا شانه از زير بار ماموريت خالي كردن را نمي ديدي... هر چه بود استقامت و شجاعت و دلاوري بود. هر وقت با او پشت بي سيم ، صحبت مي شد با روحيه اي عالي مي گفت : « ما در اينجا تا آخرين لحظه و تاپاي جانمان مي ايستيم و نمي گذاريم كه دشمن حركتي داشته باشد ... » احساس مسووليت زيادي مي كرد و هميشه حرفش اين بود كه اينها ( بسيجي ها ) امانتهاي مردم در دست ما هستند و من بايد از همه جهت مواظب اينها باشم ... از اين جهت بعد از هر عمليات ، خيلي حساسيت داشت كه پيكر شهدا در منطقه جا نماند و شايد بتوان گفت كه به خاطر اين روحيه عالي « آقا مهدي » ساوه قهرمان ، نسبت به ديگر شهرهاي شهيد پرور ، مفقود الاثر كمتري داشته باشد ... »(1)
جبهه و جنگ براي « آقا مهدي » دانشگاهي شده بود براي رسيدن به مرحله كمال – كمال مطلق و حقيقت تعالي - براي او كه درس خواندن و مدرك گرفتن آن هم در رشته معماري و چه و چه ، كه شايد خيلي ها براي آن سر مي شكنند ، در كنار مبارزه و تحصيل در دانشگاه جنگ و دفاع و شهادت ، آنقدر بي مفهوم بود كه اصلاً حاجتي به شرح ندارد !‌ خيلي ها به او سفارش مي كردند كه « حالا كه موفقيت تحصيل فراهم است و... چرا چسبيدي به جنگ !‌‌( وقس علي هذا ) يعني اين كه چرا به فكر آينده ات نيستي !
يعني اين كه ... اين حرفها آنقدر براي او معمولي و تكراري بود كه نمي توانست مانع بزرگي در برابر تصميم بزرگ و انتخاب هميشگي او باشد. جواب « آقا مهدي » واضح و روشن بود : « درس را بعداً‌ هم مي شود خواند؛‌ الان جنگ مهم است و در راس همه امور. »
اين گونه حرف زدن و تصميم گرفتن ، احتياج به يك ايمان قوي ، نفس مطمئنه وهمت عالي نياز دارد كه آدمي بتواند همه شبح ها ، سراب ها ، و مظاهر فريب و جاذبه هاي آنچناني را ببيند و به آنها توجهي نكند ؛ همانطور كه او توجه نكرد. براي او درس عزيز بود و درس خواندن مهم ؛ اما اسلام عزيزتر و مهمتر ! وقتي كه جان تو را مي طلبند و زكات هستي تو را مي خواهند ، ديگر نمي شود به فكر اين مسائل بود ... « مهدي » انتخاب كرد و چه انتخاب عظيمي!‌ او نه فقط جنگ را بر درس و كرسي دانشگاه ، ترجيح داد كه حتي در چگونه زيستن و چگونه مردن خود هم به انتخاب بزرگ هميشگي ، دست زد ؛ او آن گونه زيست كه مردان خدا مي زيند و آن گونه مرد كه ... او به دنبال علم عاشقي و فلسفه شيفتگي بود و در اين راه برگهاي زرين كتاب عاشقي را يك يك ، مرور كرد ؛ در طريقت عشق به حقيقت زندگي رسيد ومرگي را برگزيد كه در آن طنين نبض زندگي را در هزار توي آن مي توان شنيد - شهادت را مي گويم!
زمزمه او يارانش در ترك سياهه هاي دنيوي و انتخاب علم عشق اين بود كه :
بشوي اوراق ، اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد!
و به بياني ديگر :
صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پركشيدن پرستو شدن!
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه.
قرآن کريم
در اين لحظات حساس كه لشكريان اسلام ، مي روند تا با دادن جان خويش از آرمانهاي الهي و ميهني خود پاسداري كنند ، وصيت نامه خويش را آغاز مي كنم . شب هنگام است ؛‌ در ميعادگاه عاشقان حسين ، همه در حال وداعند ، اين آخرين ديدار است ؛ كوله بر دوش و آماده رزم ، منتظر طلوع فجر ... در دست بسيجيان ، اسلحه بر زمين افتاده شهدايمان است و در دلهاشان نور ايمان ، مي توان نور خدا را بر جبينهاشان ديد ... اين خيل مشتاق ، گويي به سراغ معشوق خود مي روند ، اين گونه كه آرام و قرار ندارند...
گاهي اوقات فكر مي كنم كه بايد روزي هزاران هزار بار ، شكرالهي را به جاي آورد كه در چنين موقعيتي زنده هستم و مي توانم در راه حق جهاد كنم و جان ناقابل خود را – كه امانتي بيش نيست – در راه قرآن و اسلام فدا نمايم.
اي جوانان عزيز ! اي امت قهرمان !
فرصت ها را غنيمت بشماريد و راه شهداي عزيز را ادامه دهيد كه تنها مايه عزت ما ، همين جهاد در راه خداست. مبادا كه دست از امام دست برداريد ؛ او بود كه اسلام را نجات داد .
و شما اي پدر و مادر عزيزم!‌
بدانيد كه من آگاهانه به اين راه ، قدم گذاشتم و مي خواهم – اگر خدا قبول كند – همچون حضرت « علي اكبر (ع) » در كربلاي ايران ، خونم ريخته شود ... اگر خداوند ، توفيق شهادت را نصيبم كرد ، شما صبور و بردبار باشيد كه خداوند صابران را دوست دارد ؛ و خداي را شاكر باشيد ،‌ كه امانت الهي را باز پس داده ايد.
و شما برادران و خواهرانم !‌
اميدوارم كه شما نيز هميشه موفق و مويد بوده باشيد و راهي را برويد كه رضاي خداوند در آن است .التماس دعا
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته مهدي ناصري 20/12/1363




خاطرات
علي اصغر يزدي:
بعد از عمليات « كربلاي چهار » به عنوان پزشكيار به گردان ولي عصر ، مامور شدم. باين كه « آقا مهدي ناصري » مرا نمي شناخت ، با اين حال بسيار مرا احترام كرد وبه بچه هاي بهداري معرفي نمود .در هنگام عمليات ، چون وسايل رزمي وحفاظتي به همراه نداشتم به نزد « آقاي ناصري » رفتم و درخواست كلاه ايمني نمودم ؛ ايشان كلاه خود را به اصرار به من داد ، هرچه گفتم خودتان بيش از من به آن احتياج داريد ، نپذيرفت ... بعدها متوجه شدم كه ايشان در تمام طول عمليات بدون كلاه ايمني بوده است .

قاسم احمدي:
شهيد « مهدي ناصري » هميشه سفارش داشت كه نيروها و اعضاي كادر گردان هميشه يار و غمخوار هم باشند و صميميت را در هر حال حفظ كنند. گاهي اوقات هم برنامه هايي ترتيب مي داد كه به نحوي اين هدف تحقق يابد. مثلاً‌ پيشنهاد مي كرد گروهاني ، اعضاء گروهان ديگر را به نهار دعوت كند و ... در اين موقع ، خود نيز آستين بالا مي زد و در شمار خادمان نيروها در اين ميهماني ها در مي آمد. اين حركت شايسته او ، موجب فزوني صميميت بچه ها نسبت به هم و تاليف قلوب آنان مي گرديد و اثرات فراواني را به دنبال داشت.

موسي مطهري:
خيلي علاقه داشت كه مانند و هم رنگ بسيجيان باشد – ساده و بي آلايش - ، و از پوشيدن لباس جور واجور نظامي پرهيز مي كرد ؛‌به ياد دارم كه يكبار دوستانش كه در عمليات هاي برون مرزي شركت مي كردند ، يك لباس پلنگي زيبا برايش هديه آوردند. « آقا مهدي » بعد از اينكه اين هديه را قبول كرد ، به يك فرد ديگري بخشيد و خود آن را نپوشيد.

يداله مظفر:
بعد از عمليات « كربلاي پنج » كه در حال پدافند. منطقه شلمچه به سر مي برديم ، يك روز « آقا مهدي » ناراحتي شديدي از ناحيه كليه پيدا كرد ، البته اين ناراحتي سابقه داشت ، اما اين بار شدت درد ، بيشتر شده بود لذا با اصرار،‌ او را به درمانگاهي كه در عقبه خط مقدم بود ، رسانديم در آنجا بلافاصله يك آمپول مسكن تزريق كردند و برگه اعزام ايشان به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ، صادر شد ؛ وقتي كه به وي اطلاع داديم كه قرار است به بيمارستان اعزام شوي و مورد عمل جراحي قرار بگيري ، ناراحت شد و به من گفت : « زود موتور سيكلت را روشن كن برويم! » در راه كه مي رفتيم جملاتي را گفت كه بيانگر علاقه بسيار او به بسيجيان بود ؛ او مي گفت: « اگر من در شديدترين تالمات روحي و جسمي قرار بگيرم ، هنگامي دردهايم تسكين پيدا مي كند كه چشمم به جمال نوراني بسيجيان مي افتد ؛ وقتي با بسيجيان گردان ، صحبت مي كنم گويي تمام دردهايم از تنم بيرون مي رود ... »
يكبار هم شاهد بود كه از سوي فرماندهي محترم لشكر 17 علي ابن ابي طالب(ع) درسال 1366 پيكي به گردان آمد، به « آقا مهدي » گفت كه « فرماندهي شما را خواسته اند. » او گفت كه « مي دانم!‌ فرماندهي لشكر مي خواهد مسووليت يكي از تيپها را به من واگذار كند ... شما به ايشان بگوييد كه « ناصري » مي گويد اگر صد سال هم به لشكر بيايم فقط فرماندهي گردان ولي عصر (عج) را قبول مي كنم چون علاقه من به بسيجي ها بيشتر از علاقه به مسووليت است. » و با اين هدف و روحيه ، عاقبت در جوار بسيجيان به خون خفته به ديدار معبود خود شتافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

مرتضي دبيري:
« شهيد ناصري » هميشه ظاهري آراسته و سرو روي مرتبي داشت ؛ من هيچ وقت آن بزرگوار را ، نه در شهر و نه در جبهه ، با لباس نامرتب و ظاهري ناآراسته نديدم ،‌ حتي در شب شهادت نيز يك دست لباس نو كه پلنگي هم بود به تن داشت و با همان زيبايي و آراستگي در‌آن شب به سوي معبود خود پر كشيد.

عبدالله منصوري بيگدلي:
درسال 1363 در « جزيره مجنون » در خدمت شهيد بزرگوار « مهدي ناصري » بودم. در اولين نماز جماعتي كه به هنگام صبح در يكي از سنگرهاي دسته جمعي برپا شده بود ، در پايان نماز ، نگاهم را براي جستجوي برادر « مهدي ناصري » در صف اول ، افكندم ، اما او را نيافتم ، نمي دانم كه چطور شد كه متوجه پشت سر شدم ، او را در آخرين صف نماز جماعت ديدم ؛ پيش خود گفتم كه « شايد دير رسيده باشد ... » اما بعدها هم او را هميشه در صف هاي آخر ديدم.
بعد ها متوجه شدم كه وي به خاطر تواضع و فروتني و اخلاصي كه دارد ، رعايت مي كرده و در صف آخر مي ايستاده است.

علي بسكار:
در عمليات « كربلاي 4 » بود كه نيروها دستور عقب نشيني تاكتيكي داشتند ؛ با آنكه خط شكسته شده بود اما نتوانسته بودند پيشروي داشته باشند. در حال عقب نشيني ، ديدم بچه ها جنازه شهيد « ماهياري »را از نهر خين » آورده بودند و بين مرز گذاشته بودند و « آقا مهدي » هم بالاي سر او مانده بود تا نيرويي برسد و جنازه را به عقب ببرد تا حتي الامكان به دست عراقي ها نيفتد.
جنازه را با كمك بچه ها به عقب رسانديم ؛ در آن حال با خود فكر مي كردم كه « آقا مهدي » چه دقت و تامل قابل توجهي دارد و در موقعيتي كه هر كس به فكر خود وجان خويش است ، به فكر مجروحين و رساندن پيكر شهيدان به عقب خط است.

حجت الله وكيلي :
در منطقه « مهران » بر اصابت تركش ، دو پا و يك دست خود را از دست داده و در بيمارستان بستري بودم. ساعت 11 شب ، پرستار من در حال تعويض پانسمان دست و پايم بود كه « شهيد ناصري » باتفاق برادرم و ديگر عزيزان پاسدار ، از شهرستان ساوه به عيادت آمدند. وقتي كه چشم « شهيد ناصري » به من افتاد بيدرنگ شروع كرد به گريه كردن ؛ آنقدر گريه كرد كه پرستار به او تذكر داد و گفت كه « ديگر مجروحين از خواب بيدار مي شوند!» و من نيز به او گفتم :« آقاي ناصري ناراحت نشو!‌دست و پايم را به خاطر خداوند سبحان از دست داده ام »
گريه « شهيد ناصري » مرا به فكر فرو برد ،‌ با خود گفتم كه « آقاي ناصري » عجب فرمانده اي است !‌ او يكبار بيشتر مرا در گردان ، نديده چطور مرا بجا آورده و اينقدر به فكر من است و حالا اينقدر به خاطر من اندوهگين و گريان شده است ! اين اخلاق و روحيه هميشگي او بود ؛ به خاطر عشق وافري كه به بسيجيان داشت نمي توانست اندوه آنان را تحمل كند.

حسين كاجي:
در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در حركت بوديم و هر لحظه صداي انفجار گلوله توپ و خمپاره ، گوشمان را نوازش مي داد ؛ هر چند صد متر ، يك ماشين دشمن منهدم شده بود و تعدادي از بعثيون روي زمين افتاده بودند. بعد از مدتي به كارخانه نمك رسيديم ، آتش دشمن در آن منطقه نسبتاً‌ زياد بود و بچه هاي لشكر هم سخت مشغول كارزار بودند ، در آن زمان ديدم كه يكي از رزمندگان ، خيلي تلاش مي كند ؛ به او گفتم ؛ « برادر ! مسوول دسته هستي ؟! » خيلي مودبانه گفت : « بفرمائيد!‌ چند تذكر به او دادم و ايشان با متانت پذيرفت و از هم جدا شديم.
فرداي آن روز به همراه بچه هاي تخريب ، جهت يك ماموريت به خط مي رفتيم كه همان شخص را ديدم و به او گفتم « ببخشيد! فرمانده گردان ولي عصر را كار دارم .» او لبخندي زد و گفت : « بفرمائيد! » گفتم « كاري داريم كه بايد با فرمانده گردان هماهنگ كنيم ؛ شما كه مسئول دسته هستيد!‌» ايشان لبخندي زد و گفت « راستش را بخواهيد من مسئول دسته هم نيستم!‌» در اين هنگام بي سيم چي ها و پيك گردان ولي عصر آمدند من تازه همه چيز برايم روشن شده بود و از تذكراتي كه ديروز به او داده بودم خيلي ، خيلي خجالت كشيدم و شرمنده شدم پيش خودم گفتم كه « عجب تواضعي داشت! »

اسماعيل رنجبر:
بعد از عمليات « كربلاي 5 » بعد از اين كه ايشان مجروح شده و پشت جبهه ، انتقال پيدا كرده بود ، گردان از خط به مقر پشت جبهه بازگشت و آماده رفتن به مرخصي شد.
همين كه نيروها آماده سوار شدن به اتوبوسها بودند ، ديدم كه « آقامهدي » عصا بدست ، دارد مي آيد. تازه از بيمارستان مرخص شده و دوباره به جمع گردان پيوسته بود و نگذاشته بود كه او را به عقب منتقل كنند.
بعد از سلام و عليك ، پرسيد « چه خبر ! » گفتم : « خبري نيست ؛ گردان را آماده كرده ايم كه به مرخصي برود ... » پرسيد : « سراغ جنازه مفقودين رفته ايد؟» گفتم : « خير ؛ امكانش نبود » با حالتي خاص در جوابم گفت : « الان كه گردان به مرخصي مي رود ؛ من چه جوابي براي خانواده شهدا و مفقودين ببرم؟! ما بايد تلاش خودمان را بكنيم كه جنازه مفقودين را به هر صورت ممكن به عقب بياوريم. » آن عزيز ، چون داغ هجران برادر را بر دل داشت دقيقاً‌ مي توانست اندوه خانواده مفقودين را درك كند به همين خاطر ، در بازگرداندن مجروحين و پيكر شهدا به عقب ، پشتكار خاصي به خرج مي داد.

عباس لشگري:
روزي در جبهه شلمچه به او گفتم: « آقا مهدي ! از ساوه مي آمدم ، پدرت را ديدم ، از شما گله داشت و مي گفت كه به « مهدي » ما بگو : « خوش انصاف ! اين رسم روزگارست؟! چرا سري نمي زني ؟! » سكوتي كرد و آرام گفت : « از زماني كه « هادي » ( برادرم ) مفقود شده ، هر زمان كه به خانه مي روم ، از پدر و مادر خجالت مي كشم ! به همين جهت ، آنقدر در اين خط ها مي گردم تا بلكه اثري از « هادي » برايشان ببرم ؛ حاجي ! نيستي ببيني كه شبها در تنهائي ، روي خاكريز مي نشينم و مي خوانم : « گلي گم كرده ام مي جويم او را ... » با اين حرف « آقا مهدي » اندوهي عميق در جانم ريشه دواند. يك لحظه احساس كردم كه درد جانسوز او را درك مي كنم ... نگاهي به او كردم ،‌ ديدم غرق در خاطرات هميشه خود شده است.

علي قرباني:
اطاعت پذيري ايشان از فرماندهان و مسوولين به حدي بود كه دستورات را بدون چون و چرا انجام مي دادند ؛ بعضي از مواقع هم چون نيروهاي گردان ، دوست داشتند كه در عمليات ها بيشتر در شكستن خطوط دشمن نقش داشته باشند ، به ايشان اعتراض داشتند كه « چرا شما قبول كردي كه در خطوط پدافندي ماموريت داشته باشيم؟ » ايشان افراد را به هر شكلي بود قانع مي كردند و مطرح مي كردند كه « اينجا فقط فرماندهي لشكر ، تصميم مي گيرند كه گردانها چگونه ماموريت انجام بدهند ولي بنده هم به عنوان فرماندهي گردان ، اعلام آمادگي كردم كه مي توانيم ماموريتهاي بيشتري انجام دهيم و به خط دشمن هم بزنيم. »
به واسطه « شهيد ناصري » گردان ولي عصر يكي از بهترين گردانها از نظر اطاعت پذيري به شمار مي رفت. اين حقيقت را بارها خود مسوولين نيز توجه داشته و به آن اشاره كردند.

رجبعلي عسگري:
در عمليات « كربلاي پنج » يكي از بسيجيهاي شهر محلات به نام « مهدي شاه محمدي » در نزديكيهاي شهرك « دوئيجي » مفقود شده بود.
بعد از عمليات كه خط پدافندي در اختيار لشكر بود ، « شهيد ناصري » مكرراً برادران را جمع كرد و منطقه را بررسي نمود اما با وجود سه ماه تلاش مداوم ، ديگر تقريباً نااميد شده بود و بسيار ناراحت به نظر مي رسيد.
نزديكيهاي اذان مغرب بود كه همه برادران سوار بر ماشين ، نااميدانه به مقر بازمي گشتيم ؛ با توجه به نشانيهاي كه « شهيد ناصري » از شهيد مذكور داده بود ، يك تكه از بادگير شهيد از زير خاك بيرون آمده بود و من ديدم ، سريعاً‌ از ماشين پياده شده و مشغول به جابجا كردن خاكها شدم كه بالاخره جنازه آن شهيد را در زير خاكهايي كه عراقيها زمان عقب نشيني نيروهاي ايراني به روي جنازه شهيد ، ريخته بودند يافتم. در اين هنگام ، « شهيد ناصري » را ديدم كه خوشحال و مسرور ، سر به آسمان برده و از ته دل خدا را شكر مي كند و مي گويد: « الحمدالله ! الحمدلله كه ديگر پدر و مادرش چشم براه نمي مانند ... »
اهميتي كه اين سردار رشيد ، به مساله مجروحين و بازگشت پيكر شهدا به عقب مي داد باعث شد كه شهرستان ساوه از كمترين تعداد مفقود الاثر برخوردار باشد.

صمد فربد:
در تابستان 1364 با سه نفر از همشهريهايمان در يكي از روستاهاي دورافتاده كردستان در 50 كيلومتري سردشت – ميرآباد ، به طور داوطلب بسيجي ، مشغول انجام وظيفه بودم.
يك شب با بچه ها درباره عمليات پاكسازي شب قبل ، صحبت مي كرديم كه ناگهان صحبت ، راجع به فرماندهان گروهانهاي گردان ولي عصر (عج) شد و يادي از آنها كرديم ؛ يكي از بچه ها گفت : « اگر جنوب بوديم ،‌ اوضاع خيلي بهتر بود و همه رفقاي آشنا را هم مي ديديم اينجا همه ما را فراموش كرده اند ! كي حوصله دارد به اين كوره دهاتهاي كردستان بيايد و سراغ ما را بگيرد و ... »
اما به هر حال ،‌ همه يكديگر را راضي كرديم كه خدمت هر جا كه باشد و هر چه سخت تر باشد ، اجرش بيشتر است و ...
اما آن شب ، دلتنگي خاصي سراسر وجودم را گرفت و به ياد « آقا مهدي ناصري » و « حاج مهدي نظر فخاري » دلم گرفت ... آن شب ،‌ خسته از كار طاقت فرساي روزانه بودم و خوابيدم. در خواب ديدم كه « آقا مهدي ناصري » از بالاي تپه اي به سوي من آمدند با خنده اي مليح به من گفتند: « خسته نباشيد!‌ شاهكار كرديد! عمليات ديشب ، صدايش در همه جا پيچيد ، و تمام بچه ها درخواست كرده اند كه اينجا بيايند. »
بعد از آن « آقا مهدي » بادگيري به من هديه داد و گفت كه « حتماً‌ اين را در عمليات بعدي به تن داشته باش » يك جفت پوتين هم « حاج مهدي » به من داد.
داشتند باز مي گشتند كه من صدا زدم : « حاجي !‌چرا مي رويد ؟ بيائيد !‌ بچه هاي ديگر منتظرند. اتفاقاً‌ صحبت شما بود و آنها گفتند كه حاج مهدي و ديگران ما را فراموش كرده اند و از نظر تداركات هم خيلي ضعيف هستيم و ...
« آقا مهدي » نگاهي به آسمان و نگاهي به من كرد و گفت. « اينجا چي كم داريد؟ مگر ناصري مرده ؟!‌ » من خجالت كشيدم كه چرا اين حرف را زدم اما او مجدداً‌ سوال كرد و من از روي سادگي گفتم : « الان ميوه ساوه ، طالبي است ! دلمان لك زده براي طالبي !‌» او از من خداحافظي كرد و دست « حاج مهدي نظرفخاري » را گرفت و چند قدمي كه رفتند ، هر دو برگشتند و گفتند : « فردا طالبي مي خوريد!‌» در اين حال با صداي نوحه اي كه از سنگر تبليغات پخش مي شد از خواب پريدم و خواب را براي بچه ها تعريف كردم بچه ها خنديدند و مزاح كردند ولي به من انگار الهام شده بود و گفتم : « بچه ها !‌ چون با وضو خوابيدم ، احساس مي كنم خوابم تعبيرش راست باشد. » بچه ها به شوخي گفتند كه « بادگير و پوتين ، مال خودت ، طالبي از ما ! »
چند ساعت بعد حدود ساعت 6 بعدازظهر ، ناگهان يكي از بچه ها فرياد زد : « صمد! صمد! بدو خوابت راست شد!‌» من فكر كردم شوخي مي كند ، حرفي نزدم ؛ ولي بعد ديدم دوباره مي گويد : « صمد! بخدا « ناصري » و « صالح رعيتي » آمده اند با يك تويوتا طالبي ! پاشو!‌ » من باز اهميت ندادم. بعد از دو سه دقيقه اي ناگهان يك سايه داخل سنگر افتاد ، برگشتم و صورت زيباي « آقا مهدي ناصري » را با خنده ديدم كه گفت: « حالا ديگه ما را تحويل نمي گيري !‌» من خجالت كشيدم و از خوشحالي گريه كردم و در پوست خود نمي گنجيدم ناگهان به سويش آمدم او محكم مرا در آغوش گرفت وبعد دست مرا گرفت وبه سوي تويوتاي حامل طالبي برد و « حاج صالح رعيتي » نيز به سوي من آمد ؛ من او را نيز بوسيدم و گفتم : « چه عجب يادي از ما كرده ايد؟!» در جواب گفت : « حاجي هميشه به ياد شماست و چند روز است كه مي گويد: « سه چهار نفر از بچه ها در روستاي دورافتاده « سردشت » هستند حتماً‌ دلشان براي طالبي لك زده ! هر طور شده بايد طالبي ها را به آنها برسانيم. »
همه بچه ها به من نگاه كردند و چون جريان خواب را مي دانستند يكسره مرا در آغوش گرفتند و بوسيدند!‌« حاجي » كه متعجب شده بود نگاه معني داري كرد كه « يعني چه ؟! » بچه ها گفتند كه « صمد ، امرز خواب شما را ديده بوده و الان خوابش تحقق يافته! ».
من در ادامه صحبت بچه ها گفتم : « حاجي !‌ بايد يك بادگير هم به من هديه بدهي « شهيد ناصري » - كه خدايش رحمت كند- بادگير خودش را در آورد و گفت : « بفرما! » داشت پوتين خودش را هم از پا درآورد كه به دست و پايش افتادم و گفتم : « حاجي ! خجالتم نده !‌ بادگير را دادي ، پوتين باشد طلب من!‌» در جوابم گفت: « يادت باشد كه يك جفت پوتين از « حاج مهدي نظرفخاري » بگيري ... هميشه هم از اين خوابها ببين ؛ مبادا يك وقت خوابهاي گران قيمت ببيني ! »

اكبر نيكوكار:
در عمليات « كربلاي پنج » من از ناحيه كتف ، زخمي شدم كه مرا به بيمارستاني در نزديكي اهواز منتقل كردند. روي تخت دراز كشيده بودم كه ديدم « آقا مهدي » وارد شد ، در حاليكه زيربغل او را گرفته بودند ، ديدم از ناحيه پا مجروح شده است در اين حال ، پرستار فرمي آورد تا مشخصات او را بنويسد ؛ نزديك آمد؛‌ ديدم « آقامهدي » خود را اينطور معرفي مي كند: « مهدي ناصري ، اعزامي از ساوه ، رسته آرچي چي زن » من كه اين جملات را شنيدم ، دگرگون شدم و با خود گفتم : « اين ديگر كيست؟ ما اگر يك تيرانداز باشيم ؛‌ مي گوئيم معاون گروهان هستيم و ... اما او مي گويد « من آرپي چي زن هستم !‌ » به هر حال من نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم : « نه !‌ او فرمانده است !‌ او فرمانده گردان ولي عصر است !‌ » و در دل به اين تواضع او آفرين گفتم.

محمود اخوان:
طبق سفارش سردار رشيد اسلام شهيد « مهدي زين الدين » كشيدن سيگار در پادگان و جبهه ، اكيداً ممنوع شده بود؛ روي همين اصل ، وقتي كه ما به جبهه اعزام شديم ، بعد از سازمان دهي ، سردار شهيد « مهدي ناصري » در سخناني كه براي نيروهاي گردان داشتند ، تاكيد كرد كه « هيچكس نبايد در گردان ، سيگار بكشد. »
بعد از ساعتي همه مشغول برپاكردن چادر شديم ، كه اينكار تقريباً تا عصر طول كشيد ؛‌ بعد از برپا شدن چادرها من و يكي ديگر از برادران هوس كرديم كه به پشت چادر برويم و سيگار بكشيم ! لذا مخفيانه به پشت چادرها رفتيم با خيال راحت مشغول كشيدن سيگار شديم ؛ چون فكرمي كرديم كه ديگر « آقامهدي » به ما سر نمي زند كه ناگهان ايشان به پشت چادر آمد و ما را در حال كشيدن سيگار ديد!‌
به تصور غلط ، ما فكر كرديم كه الان باعتاب و خطاب ايشان مواجه مي شويم ولي بر عكس، ايشان با حجب و حياي بسيار ، سرخود را بزير انداخت و از ما دور شد مارا با كوله باري از خجالت و شرمندگي به حال خود رها كرد. همين امر باعث شد تا من و آن دوستم با هم قسم بخوريم كه تا مادامي كه در گردان ايشان هستيم ديگر سيگار نكشيم.

محسن خندان:
در شب عمليات كربلاي پنج ،‌ « آقامهدي » عشاق را چنان هدايت كرد كه بدون دادن شهيد ، موفق به گرفتن مقر يكي از تيپهاي مستقر در منطقه شديم و صبح عمليات ، ضمن پيشروي و عبور از موانع ، از نهر دوعيجي عبور كرديم و در پشت كانال هاي سيماني كه سنگرهاي دشمن در آن قرار داشت ، مستقر شديم.
چند ساعت بعد ، نيروهاي عراق با ريختن آتش سنگيني و بكارگيري تجهيزات زرهي ، اقدام به پاتك از نواحي مختلف نمودند و تا چند متري كانال پيش روي كردند.
با شدت گرفتن پاتك ، « آقامهدي » براي سنجش وضعيت موجود به روي تپه اي از خاك رفت و نيروهاي عراقي را زيرنظر گرفت در اين هنگام رگبار گلوله هاي دشمن به سمت « آقامهدي » باريدن گرفت ، در همين موقع خواستم ، فرياد بزم كه « آقا مهدي !‌ مراقب باش !‌» كه به خود نهيب زدم كه « آيا بيناتر از او كسي در اينجا مي باشد؟» آري سر و جان به خدا سپرده بود و به دوردستها چشم دوخته بود ؛ چيزي را مشاهده مي كرد كه ما هرگز موفق به ديدنش نمي شديم. سپس « آقامهدي » با درايت خود نيروها را طوري آرايش داد كه موفق به دفع پاتك و حفظ مواضع شديم.

اسماعيل چاكري:
پس از انجام موفقيت آميز ماموريت ، گروهان را به عقبه خط انتقال داده بوديم ؛ شب پس از نماز مغرب و عشا ، « شهيد ناصري » از وضعيت مجروحين و شهدا سوال كرد ؛ در جواب گفتم : « مجروحين را كاملاً‌ به عقب ، انتقال داده ايم ،‌ولي پيكر تعدادي از شهيدان در منطقه باقي مانده است ... »
با شنيدن اين خبر « آقا مهدي » بشدت پريشان شد و گفت : « همين امشب با تعدادي از نيروهاي تازه نفس به خط مقدم برگرد و شهداي باقيمانده را به عقب انتقال بده ، خانواده هاي آنها چشم براه هستند ... »احساس مسووليتي كه ايشان داشت ، باعث شد هر چه سريعتر شهدا به عقب انتقال پيدا كنند كه خود نيز در اين كار عمل شركت داشت.

محسن دوره گرد:
در سال 1366 فرماندهي وقت لشكر ، دستور داده بودند كه « گردانها وسائل اضافي خود را تحويل تداركات لشكر بدهند. » افرادي در گردان بودند كه مي گفتند: « آقامهدي ! ما اين وسائل را از تداركات لشكر نگرفته ايم كه بخواهيم تحويل بدهيم ؛ اينها را ستاد پشتيباني جنگ شهرستان ساوه براي ما فرستاده است و اگر بعداً‌ خودمان احتياج داشته باشيم به اين راحتي نمي توانيم پس بگيريم !‌» ولي اين شهيد والا مقام در جواب گفت : « اين دستور فرماندهي مي باشد و ما بايد بدون چون و چرا انجام دهيم و براي فصل بعد ، خدا بزرگ است و باز هم مي توان تهيه كرد ؛ فعلاً‌ تكليف ما تحويل دادن وسائل اضافي مي باشد . » همين اطاعت پذيري محض او ، باعث شده بود كه در ميان جمع فرماندهان لشكر ، به عنوان يك نقطه اطمينان به حساب آيد و دورنماي كاري كه به او محول مي شود ، از ابتدا روشن و واضح باشد.

سردار شهيد « مهدي ناصري » از افراد درس خوان و از دانش آموزان ممتاز بودند ، در سال 62 اين شهيد عزيز در رشته كارشناسي ارشد معماري دانشگاه علم و صنعت ايران پذيرفته شد ولي جنگ و دفاع از انقلاب و اسلام را مقدم بر درس خواندن دانست. يكبار به ايشان گفتم : « آقا مهدي !‌ رشته اي كه شما پذيرفته شده ايد خوب و در سطح بالاست ، بيا و درس را شروع كن !‌» در جوابم گفت: « بعد از جنگ اگر زنده مانديم مي شود درس خواند ؛ فعلاً حضور در جبهه ها ، واجب تر است. »

حسن چمرلو:
در سال 1364 بود كه گردان ما ماموريت يافت تا در جزاير شمالي « مجنون » مستقر شود ؛ پس از استقرار نيروها در غروب يكي از روزها آمد به پاسگاه سه و گفت : « دشمن جهت شناسائي منطقه ، چند سنگر جلوتر از خاكريزهاي خودش برقرار كرده و احتمال دارد كه بعد از اين آتش زيادي روي پاسگاهها بريزد ، بايد همي امروز اين سنگرها منهدم شود. »
من كه تيربارچي پاسگاه بودم با يك نفر آرپي جي زن ، مامور منهدم كردن آن سنگرها شديم ؛ به شهيد « ناصري » گفتم كه « الان وقت اينكار نيست و ... » ولي وي بر اين كار اصرار ورزيد و گفت كه خودش هم همراه ما خواهد آمد.
چيزي از حركت ما نگذشته بود كه به هدف رسيديم. با شهامتي و رشادتي كه داشت اولين گلوله آرپي جي را زد و اولين سنگر دشمن را منهدم كرد ما نيز در پي او و با روحيه اي كه از رشادت او يافته بوديم به انهدام سنگر دشمن پرداختيم.
بعدها من در « فاو » اسير دشمن شدم و خبري از « آقا مهدي » نداشتم تا اين كه خبر شهادت او را از راديو تلويزيون عراق شنيدم كه اعلام كرد:
« يكي از فرماندهان ارشد ايران به نام « مهدي ناصري » به قتل رسيده است ... » اين اعلان خبر شهادت توسط رسانه هاي عراق به اين مفهوم بود كه « آقا مهدي » يك فرمانده عادي و معمولي نبوده است!‌ .

عباس لشكري:
يك روز پس از عمليات « كربلاي چهار » كه بچه ها به عقب آمده و در مقر « شهيد صادقي » بودند ، به آنجا رسيدم و دقيقاً‌ چيزي كه در مقاتل از عصر عاشورا خوانده بودم در‌آنجا ديدم ... بسيجي هائي كه بامن دوست بودند ، هر يك به نحوي با شوخي و مزاح مي خواستند مرا از اتفاقي مطلع كنند.
يكي گفت : « امير ، شكلات پيچ شده!‌» ، يكي گفت :« سلام پدرشهيد!‌» يكي گفت: « بابا چيزي نشده كه ، خمپاره يا تير مستقيم خورده !‌»
ناگهان با « آقا مهدي » مواجه شدم ، با توجه به اينكه سعي مي كردم خودم را نبازم ، با او ديدار كردم . او مرا داخل يك چادر برد و بعد از احوالپرسي و صحبت هاي متفرقه ، به من گفت « ناراحت نباش!‌ چيزي نيست ! امير ، مجروح شده و به شيراز منتقل شده است. » آرامش و اطمينان قلبي او باعث شد كه بسياري از بار اندوه اين خبر از دوش من برداشته شود و پذيرش آن براي من سهل و آسان گردد. متقابلاً‌ من هم از او تشكر كردم و در دل ، اعتماد به نفس او را تحسين نمودم.

علي ميرگلوبيات:
در جبهه هاي مختلف با سردار شهيد « مهدي ناصري » بودم و از ميزان شجاعت او ، كم و پيش خبر داشتم ؛‌اما در عمليات فاو ، باورم شد كه او چقدر شهامت دارد و لياقت فرماندهي مي باشد.
در منطقه فاو ، با چند تن از نيروهاي « گردان ولي عصر » در كميني مستقر بوديم ؛ ساعت حدود ساعت يك بعد از نيمه شب بود كه ديدم « آقا مهدي » آمده و مي گويد كه « مي خواهد جلو بروم ؛ پلي در آن جلو هست كه مي ترسم. »
ما هرچه اصرار كرديم كه «ما هم همراه شما بيائيم وشما تنها نباشيد » گفت: « نمي شود ! من خودم بايد بروم اينكار را انجام بدهم و بيايم. »
و بعد ، همينطور با بچه ها با خنده روئي صحبت مي كرد و خسته نباشيد مي گفت و مي رفت بعد از ساعت 5/1 برگشت پيش ما و گفت كه « از اينطرف هم خيالتان راحت باشد اما هوشيار باشيد! پل را از اينطرف منهدم كرديم كه عراقيها نتوانند به شما حمله كنند. » من اندكي در حركات و رفتار او متعجب ماندم و با خود گفتم : « براستي چند نفر از ما چنين رشادت و استقامت و تعهدي را در خود سراغ داريم؟! » همين خصوصيات بارز ايشان بود كه در ميان نيروها او را محبوب و دوست داشتني كرده بود و هر كسي آرزو مي كرد كه بتواند روزي چون او باشد.

حسين اكبري:
« شهيد ناصري » را بيشتر به نام « آقامهدي » خطاب مي كردند و اين حاكي از صميميت و علاقه خاصي بود كه نيروها نسبت به او داشتند ،‌ « آقا مهدي » بسيار خودماني و متواضع و به قول معروف « خاكي » بود و چنانچه كسي او را قبلاً‌ نديده و نمي شناخت ، وي را از ديگر نيروها تشخيص نمي داد.
به ياد دارم كه براي انجام عمليات « والفجر 8 » از شهرك « بدر » به طرف منطقه حركت كرديم. در بين راه به يكي از مقرهاي لشكر، در ابتداي جاده اهواز – خرمشهر ، رسيديم و براي اقامه نماز مغرب و عشا و صرف شام توقف كرديم. پس از اقامه نماز ، بچه هاي گردان ولي عصر را ديدم كه مرتب و پشت سرهم ، سراغ « آقامهدي » را مي گرفتند پس از مدتي ديدم « آقا مهدي » پيدايش شد ؛ از « آقامهدي » پرسيدند كه « پس كجايي ؟!‌ » گفت: « من تا مشكل بچه ها را حل نمي كردم و مطمئن نمي شدم كه همه شام دارند يا نه ، نمي آمدم . »
عده اي از بچه ها هم كه منتظر بودند تا « آقا مهدي » بيايد و با ايشان شام بخورند ، بسيار خوشحال شده و تبسم و لبخند زيبائي بر لبان و چهره با صفاي آنان نقش بسته بود چرا كه يكبار ديگر محفل باصفايش با حضور « آقامهدي » رونق هميشه خود را مي يافت.

عباس حاجيلو:
بعد از مرحله اول عمليات « كربلاي پنج » جهت تجديد قوا به مقر « شهيد صادقي » كه دركنار رود كارون بوديم رفتيم بعد از چند ساعتي صداي « آقامهدي » را شنيدم كه مرا صدا مي زد.
من سراسيمه از سنگر اجتماع فرماندهي گردان پابرهنه به بيرون آمدم و سريعاً‌ به نزد او رفتم . دستور داد كه « سريع حاضر شويد برويم خط » گفتم : « آقامهدي حالا؟» منظور من اين بود كه تازه از خط برگشته و هنوز هيچ استراحتي نكرده ايم ... « آقامهدي » صبورانه و با لحني خاص در جوابم گفت : « حسيني بودن كه اين حرفها را ندارد ، سريع ، سوار ماشين شو كه برويم ... »
« آقا مهدي » رفت و بلافاصله به سمت خط مقدم ، راهي شديم و به مقر تاكتيكي ل 17 ع رفتيم ، من داخل ماشين ماندم ؛ بعد از چند دقيقه اي برگشت و گفت كه « بايستي خودمان ، اول به خط برويم و آن را شناسايي كنيم و بعد از آن بچه هاي گردان را بياوريم. »
چند لحظه اي گذشت و به همراه يكي از ديگر بچه ها كه در خط به ما ملحق شد به شناسايي منطقه رفتيم در راه ، گلوله خمپاره اي ما را زمينگير كرد وقتي بخود آمدم ، ديدم آن برادري كه همراه ما شده بود ، به لقاء الله پيوسته است و من و « آقامهدي » هم مجروح شده ايم.
به هر سختي بود ، خود را به خط خودي رسانديم در بين راه ، « آقا مهدي » اصرار داشت كه مرا بر دوش گيرد و من امتناع مي كردم.بعدها از او پرسيدم كه « راز آن همه اصرار شما براي بدوش گرفتن من چه بود ؟ » او در حالي كه از دل آه عميقي كشيد ، گفت :« چون برادرم مفقود است ، نمي خواهم برادر ديگر را در خاك دشمن جاي بگذارم تا مفقود الاثر گردد. »

مهدي شاكري:
عمليات « كربلاي پنج » به پايان رسيده بود و بيشتر بچه ها به پاياني رفته بودند. من وسه تن از بچه ها هنوز مانده بوديم. پدر يكي از بچه ها تلگرافي به شهيد « مهدي ناصري » زده بود كه « آقاي ناصري !‌ سه ماه تعهد بچه ها تمام شده است ؛‌ اينها را راه بينداز كه بيايند ؛ اگر نيايند ،‌خودمان مي آئيم ، مجبوريم كه بياييم! » هرگاه كه « شهيد ناصري » ما را مي ديد ، مضمون نامه را براي ما تكرار مي كرد و موجبات خنده و شادي خود و ما را فراهم مي كرد!‌

احمد جمالي:
مرحله دوم عمليات « كربلاي 5 » بود و ما راهي خط بوديم . گلوله توپ و خمپاره از هر طرف مي باريد ، يكي از گلوله ها هوا را مي شكافت و به ستون نزديك مي شد كه ناگهان در دل تاريكي ، سرم را پايين گرفتم تا تركش نخورم ، « آقامهدي » گفت : « احمد! تو چرا ؟!‌ اگر قرار باشد من و تو سرمان را پائين بياوريم پس بقيه نيروها ... ؟ » يك لحظه به خود آمدم كه « او كيست؟ در چه فكر است و من در كجايم ... ؟! ».
آن شب را فقط خدا مي داند كه با همين يك جمله او چگونه روحيه اي در من زنده شد كه حدوداً‌ دوازده كيلومتر از بين دشمن و موانع مصنوعي كه ايجاد كرده بود با جمع گردان گذشتم ، و اصلاً‌ رعب و وحشتي تا اجراي كامل ماموريت ، در من پيدا نشد.
فرداي آن روز ، در زير آتش سنگين دشمن « آقامهدي » را ديدم كه تسبيح در دست و ذكر گويان ، بدون توجه به تمام مشكلات و آتشها ، با خداي خويش راز و نياز مي كند و بر او توكل دارد. در دل خداي را شكر كردم كه فرمانده اي چون او داريم كه همچون سرداران صدر اسلام ، بي هراس از خطر دشمن است و به قدرت هاي الهي اتكا دارد.

حسين بهمني:
بعد از ظهر بود كه « آقامهدي » را به اورژانس آوردند ، كتف و پايش مجروح شده بود. قرارشد او را به اهواز بفرستيم اما قبول نكرد! مي گفت كه « حتماً بايد بالاي سرگردان باشد » پيشنهاد كرد كه در همان ارژانس ، او را عمل كنيم و تركش را درآوريم.
همين كه مشغول به كار شديم ، به يادش افتاد كه نماز نخوانده است. مجبور شديم كه صبركنيم ... به او كمك كردم كه بيرون اورژانس برود و وضو بگيرد . مشغول وضو گرفتن بود كه گلوله توپي به زمين خورد و دود همه جا را گرفت ... من بر زمين افتاده بودم در حالي كه از ناحيه دست ، بشدت مجروح شده بودم.
من و « آقامهدي » هر دو به اهواز منتقل شديم ، او دائماً‌ از بچه ها و و ضعيت گردان مي گفت ؛ آخر هم طاقت نياورد و به منطقه بازگشت و عاقبت در همان منطقه شلمچه ، به شرف شهادت نايل شد.

مصطفي ضيائي:
در آخرين مرحله اي كه « شهيد ناصري » به جبهه ها اعزام شدند از ايشان تقاضا كردم كه من هم با كادر گردان همراه باشم. اما درخواست مرا ردنمود. مي دانستم احترام خاصي براي خانواده شهدا قائل است و چون دو برادر من قبلاً‌در گردان بوده و شهيد شده بودند ، مي خواست به نحوي از رفتن من به جبهه ممانعت كرده باشد.
در هنگام وداع ، به ياد دارم كه به من گفت كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه ، اعزام مي شوم و ديگر بر نمي گردم!‌» بعد از گذشت تقريباً يك ماه ، خبر شهادت ايشان رسيد. در آن هنگام سخنان او در لحظه حركت ، دوباره برايم تداعي شد كه « اين آخرين مرحله اي است كه من به منطقه مي روم و ديگر بر نمي گردم ... » و به حال او غبطه خوردم كه چقدر در نزد خداوند ، مقرب بوده كه توانسته به حريم راز مرگ و شهادت خويش راه يابد.

حسن هوشيار:
روز آخر بود كه ايشان با « شهيد موسوي » به سنگرهاي ما كه در كمين بوديم ، تشريف آوردندو با همه ما روبوسي نمودند و گريه كنان خداحافظي كردند ؛ حس غريبي پيدا كرده بوديم و از كار او متعجب شده بوديم ، چرا كه او هر روز به ما سر مي زد و حال ما را مي پرسيد ، اما اين بار ، طرز رفتار او با دفعات ديگر ، فرق مي كرد ...
به هرحال ، هنگام ترك محل ، دستي به گردنمان انداخت و با ما وداع كرد ، وداعي كه براي همه سوالهاي و ابهامهاي ذهني ما پاسخ روشني بود ، آري مي دانست كه به سمت شهادت مي رود و آخرين شب حيات اوست.

ولي الله نائيني :
در خط پدافندي « شلمچه » كانال ماهي بوديم و فاصله مان با دشمن خيلي كم بود و هر ساعت و هر روز ، تلفات داشتيم و ايشان هم هر روز ساعتي با بي سيم تماس مي گرفتند و از وضعيت نيروها گزارش مي گرفتند. در همين روزها بود كه فرمانده سپاه ساوه ، شهيد « سيد حسن موسوي » و تعدادي از برادران ، جهت سركشي به منطقه آمدند و با يك به يك برادران ديدار كرده و به سنگر فرماندهي گردان برگشتند ؛ ساعت حدوداً‌ يك و نيم شب بود كه من با سنگر فرماندهي گردان تماس گرفتم ولي بي سيم جواب نداد ؛‌ مكرراً تماس گرفتم اما كسي جواب نداد ؛ خيلي ناراحت و نگران شدم ؛‌ فاصله سنگر ما هم با آنجا زياد بود و شب نمي شد به آنجا بروم ،‌ فكر كردم شايد بي سيم چي خوابش برده ... تقريباً‌ ساعت چهار صبح كه هوا داشت روشن مي شد ، با نگراني بطرف سنگر دويدم ،‌ تا چند متري سنگر كه رسيدم ديدم تعدادي پتوي خون آلود در اطراف سنگر افتاده ديگر از شدت ناراحتي نتوانستم بطرف سنگر بروم ؛‌ در آن نزديكي سنگري بود به آنجا رفتم ،‌ديدم همه ماتم زده هستند ؛‌ متوجه شدم كه « شهيد موسوي » به لقاء الله پيوسته است و « شهيد ناصري » هم بشدت مجروح شده و در بين راه به شهادت رسيده است.

محمد بيضاء:
يكي از بسيجيان تعريف مي كرد :
« يك روز در جبهه ، با « آقامهدي » جر و بحث مختصري كرديم ، اما بزودي اين موضوع را فراموش كردم و ارادتم به او ، به قوت خود باقي ماند تا اين كه « آقامهدي » به شهادت رسيد. يكبارمن به ياد موضوع جر و بحث افتادم و شديداً‌ ناراحت شدم. شب در عالم خواب ، ديدم « آقامهدي » به در خانه ما آمد ، خيلي از ديدن او خوشحال شدم و با او سلام عليك و احوالپرسي كردم.
هر چه گفتم او وارد منزل نشد و گفت :« نه !‌ مي روم جايي ، ولي آمده ام كه بگويم من اصلاً از دست تو ناراحت نيستم... » بعد ازآن خداحافظي كرد و رفت.
با خود گفتم: « خدايا!‌ چقدر باصفا و وفادار است! حتي روح پاكش نمي گذارد كه كسي از او آزرده خاطر باشد و به تسلي و دلداري او مي رود!‌ رضوان الهي بر او باد »

اسماعيل قاسمي:
پس ازعمليات « رمضان » وچند روز پس از اتمام ماموريت گردان ، ديدم كه « آقامهدي » از زخم و درد عميقي رنج مي برد ؛‌ بعدها متوجه شدم كه او در حين عمليات ، مجروح شده و در اين مدت آن را پنهان داشته است ؛ شايد بدين دليل كه از ادامه ماموريت و عمليات ، باز نماند ... شايد هم به خاطر خلوص بسياري كه داشت ، خواسته كه حتي المقدور ، اين راز تنها ميان او و خدايش باقي ماند.

سيد علي حسيني:
سردار خستگي ناپذير « مهدي ناصري » مثل همه افراد منتظر ، چشم براه « شهادت » بود و مي دانست كه اين فوز عظيم ، نصيب او هم خواهد شد.
شبي در خرمشهر در پشت خط مقدم با او بودم ؛‌ در فصل تابستان بود و هوا بسيار گرم ، ازگزند حيوانات موذي و گزنده هم در امان نبوديم ؛‌ گلوله هاي دشمن هم بلاي جان ، شده بود ... .
« شهيد ناصري » پيشنهاد كرد براي خوابيدن به پشت بام ساختمان هاي سيماني ، برويم ؛ من خواستم وي را منصرف كنم ، گفتم: « آقامهدي !‌ گلوله توپ هاي دشمن به اينجا مي رسد احتمال اين است كه در پشت بام مورد هدف قرار بگيريم » او نگاهي توام با محبت به من كرد و گفت : « آقاي حسيني !‌ سالهاست در اين جبهه ها هستم وانتظار مي كشم ، اما هنوز آن گلوله به اسم من ساخته نشده است! »

محمود خندان:
در شب شهادتش در جبهه غرب بودم ؛ در خواب ديدم « مهدي » در جبهه « شلمچه » نظر به آسمان دارد. و يك سري از بچه ها روي خاكريز نشسته اند ، به نظر رسيد كه جمعي از شهدا هستند ، داشتند از او صاف او مي گفتند كه « چه شجاعت و ايثاري ، چه اخلاق و چه رفتاري و ... »
صبح ، يكي از دوستانم عازم ساوه بود ، دلم طاقت نياورد كه بمانم ، من هم با او راهي ساوه شدم . به خانه نرسيده به مسجد امام حسن (ع) جايي كه مامن و ماوا و سنگر « مهدي » بود – رفتم. همه دوستان ، ساكت و مبهوت بودند و هر كس به گوشه اي تكيه داده و نگاهش به سمت و سويي مبهم خيره بود ...
شهادت او تمامي نيروهاي بسيجي - چه پشت جبهه و چه در جبهه - را تكيده و غمگين نموده و نيروهايش را به ادامه راه او مصمم كرده بود.

كمال نوري زادگان :
گروهان مادر عقبه خط در انتظار جابجايي و تحويل گرفتن خط بود ، در اين هنگام ، پيك گردان رسيد و خبر دردآور شهادت فرمانده گردان « مهدي ناصري » به من داد ... ديگر رمقي در زانوانم نمانده بود ، نمي دانستم چگونه اين خبر را به نيروها بدهم.
نيروها را به خط كردم و آماده صحبت شدم ، اما در ابتداي صحبت ، بغض ، امانم را بريد و گريه ، سراپاي ديدگانم را گرفت ... نيروها با گريه من به اشك و زاري افتادند و به هر صورت ممكن از اين جريان مطلع شدند. بعضي از نيروها مي گفتند كه « اي كاش « ناصري » نمي رفت و گردان را تنها نمي گذاشت ، ما يتيم شديم و ... »من چنين آه و ناله اي و چنين سوگواري را قبلاً‌ ، فقط در عزاداري سالار شهيدان امام حسين (ع) ديده بودم.

سردارمحمد ميرجاني:
يكي از نكات مهم در جنگ ، حفظ مناطق متصرفه است كه معمولاً‌ از تصرف آن مشكل تر است ، چرا كه دشمن با تمام توان خود به منطقه مي آيد و تمام سعي و تلاش را در بازپس گيري مواضع از كف داده به كار مي بندد.
در عمليات « والفجر 8 » كه سرشار از فتوحات بود ، پاتك هاي دشمن بي سابقه بود ، مخصوصاً‌ در « كارخانه نمك » و اطراف آن. به خاطر دارم كه گردان خط شكن ولي عصر به فرماندهي سردار رشيد اسلام « شهيد مهدي ناصري » در داخل « كارخانه نمك » بر روي جاده اي مستقر شده بود ، نيروهاي گردان ، تمام روز را به حفر كانال و ساختن سنگر ، مشغول بودند و طبيعتاً‌ مجبور بودند كه شب را نيز - به خاطر احتمال حملات شبانه دشمن ، بيدار باشند ، حتي خود « شهيد ناصري » نيز تمام روز را به كمك نيروها به حفركانال مي پرداخت ودركنارآن به مواضع نيروها و سنگرهاي كمين نيز سر مي زد ...
با تمام اين احتياط ها ، همانطور كه پيش بيني مي شد ، دشمن دست به عمليات زد و با فشار زيادي كه آورد ، موفق به شكستن خط شد و برخي از مواضع را تصرف نمود. شهيد « مهدي ناصري » در هنگام پاتك دشمن غيورانه و نستوه به مقاومت پرداخت و با پشتكار تمام نيروهايش را در دفع پاتك ، فرماندهي نمود.
وقتي كه پاتك دشمن را گزارش مي كرد ، از او خواستيم كه به عقب بيايد تا صدمه اي نبيند ، اما او زير بار اين مساله نرفت. حتي عده اي از نيروهايش از او خواسته بودند كه « ما تلاش خود را مي كنيم ، اما منطقه خطرناك است ، شما به عقب برويد و احتياط بيشتري كنيد ... » با اين حال اين سردار دلاور تا آن زمان كه تكليف خود را در مبارزه و رودر رويي با دشمن مي ديد و تا آن لحظه اي كه دشمن به سنگر ايشان نرسيده بود و احتمال اسارت نمي رفت ، صبورانه با آن همت هميشگي اش ايستاد و مقاومت نمود.
راست قامتي و استواري او در برابر مصائب ، مثل هميشه درس عظيمي براي همه بود.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
بسيج ، شجره طيبه اي است كه ريشه در چهارده قرن افتخار و شهادت و مظلوميت دارد. مگر تعبيري بهتر از كلام و آرزوي آن پير مي توان يافت كه افتخار مي كرد يك بسيجي است و اميد داشت كه با آنها محشور شود – امام (ره ) را مي گويم. بسيجيان فرشتگان خدا بر روي زمين اند ؛ اگر بخواهي عطر بال فرشتگان را بشنوي ، چندي را با بسيجيان باش !‌ نفس هاي آنان بوي خدا مي دهد و صداي پايشان ، طنين بال بال ملائك.
بسيجي ؛ بنده خوب خداست ؛‌ محبوب قلوب است ؛ قلوبي كه براي خدا مي تپد ... تعجبي ندارد اگر « آقا مهدي ناصري » دلش براي بسيجي ها مي تپيد او خود در واقع يك بسيجي ناب بود كه در كسوت سپاهيان در آمده بود. روحيه پاك بسيجي ، او را از همگان تمايز بخشيده بود.
مي گويند عشق نابي به بچه هاي جنگ داشت ؛ تجلي اين صفت محبت را در كارهاي او مي توانستي ببيني ، وقتي به او مسووليت مي دهند قبول نمي كند، براي اين كه مي خواهد با بسيجي ها باشد و با آنها محشور شود. مي خواهد روحيه پاك آنها در او مثل هميشه باشد ، باشكوه و مستدام. گردان او ، مامن و پناهگاه نيروهاي بسيجي بود ، اگر بچه ها ، اين و آن را مي ديدند و واسطه اي مي يافتند تا در گردان او و در ميان نيروهاي او باشند ، چه دليلي مي تواند غير از اين داشته باشد ؟!
مي گويند آنگاه كه يكي از نيروهايش مجروح مي شد و در ميان نيروهاي دشمن ، جاي مي ماند خواب از چشم او ربوده مي شد و قرار از جانش مي رفت. براي او طاقت فرسا بود كه حتي پيكر بي جان عزيزي در ميان آتش و خون ، باقي بماند... .
مي گويند پايان ماموريت براي او بازگشتن از خط نبود ، آنگاه ماموريت براي او تمام شده به حساب مي آمد كه خيالش از بابت شهدا و مجروحين گردان ، راحت شده باشد ... اين ها حكايت از چه مي كند ، غير از عشق و وفاي او به بسيجي ها و بر و بچه هاي مظلوم جنگ ...؟!
آنگاه ، كه دل ، خلوتگاه انس الهي شد شيطان در آن راهي ندارد. شيطان است كه دل را دچار هراسهاي پوچ و توخالي مي كند و دل را در برابر سايه ها و شبح هاي واهي ، هراسان مي سازد. شيطان يك دروغ بزرگ است كه دل ها را در فريب و طغيان دروغهاي كوچك ، مي افكند. انسان كه دلش مامن الهي است ، آنگاه از اين هراسها در دل مي يابد كه قلب او مستعمره شيطان شده باشد اما آنگاه كه ابهت قدرتهاي شيطان در برابر دلهاي خدايي فرو ريخت و بتهاي تزوير و هراس ،‌ در هم شكست، آنگاه ترس هاي حقير از دل ، رخت مي بندد و دل ، استوار و محكم در برابر حوادث مي شود.
« ناصري » دل در گرو اطاعت حق بسته و دل به دوست سپرده بود ، از اين رو از هيچ چيز هراس نداشت ... در زير باران گلوله كه در چشم او به نوعي آتش بازي هاي حقير و معمولي بود ، راست قامت مي ايستاد و جانبازي مي كرد. اگر گردان او براحتي خطوط دشمن را مي شكست و مقاومت او در برابر دشمن ، زبانزد مي شد مديون رشادتهاي زايد الوصف او بود ... چه مي گويم ؟! « ناصري » محتاج معرفي و تعريف نيست! اگر چند بار هزاران لفظ و قلم و امثال اين ، او شناخته نمي شود. او در حصار لفظ هاي حقير و محدود نمي گنجيد و در راهي قدم گذاشت كه افهام و الفاظ و قلم ها را بدان مسير راهي نيست...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند، به اوج اين كمال رسيدند.
شهادت برترين معراج عشق است
گهش پروازي از جبريل ، برتر!‌
شهيد ناصري مي دانست كه شهيد مي شود و زمينه سازي آن را كرده بود. وقتي عازم منطقه شد ، به گفته دوستانش تميزترين لباسش را پوشيد ، لباسي تميز و جذاب ، برخلاف هميشه كه لباسي معمولي مي پوشيد تا فرقي با ديگر بچه هاي بسيجي نداشته باشد ، با آن كه هميشه مي شد از سيماي نوراني اش ، با تواضعش و ... او را از ديگر نيروها تشخيص داد. اما اين بار فرق مي كرد؛ « مهدي » عازم كوچه باغ شهادت ، منزل ديدار و ميهماني ملايك بود. وقتي براي خداحافظي ،‌ سراغ بچه ها آمدطوري با آنها وداع كرد كه همه فهميدند اين سلام و خداحافظي و اين حركات ، مثل هميشه نيست و استثنايي در كار است معلوم بود كه « آقا مهدي » عازم است ... سفري كه معمولي نباشد ، وداع آن هم معمولي نيست!
از هر كدام يك از نيروهايش كه بپرسي ، شهادت مي دهد كه شب آخر ، « آقا مهدي » يك « آقا مهدي » ديگر بود! از خنده هايش معلوم بود كه روي پا بند نيست و در چشمانش مي شد اشتياق ديدار را ديد و از وضع و ظاهر آراسته اش مي شد فهميد كه به ميهماني مي رود. به مهماني ملايك كه عند مليك مقتدرند ...
« شهيد ناصري » چند روزي قبل از اعزام به منطقه به نيروهايش گفته بود : « خداوند هرگاه مقاومت شما را ديد ، رحمت خود را شامل تان مي كند. اگر از گردان ، فقط يك نفر هم بماند بايستي مقاومت كند ... حتي اگر فرمانده هم شهيد شد ، نبايد بگويد كه ديگر فرمانده نداريم و ... بلكه فرمانده همه ما امام زمان (عج) است و وظيفه ما اطاعت از ايشان ... سعي كنيد حداكثر استفاده از اين اوقات را داشته باشيد ... » اين طرز صحبت ها همان زمينه سازي براي سفر بود و البته همه نيروها متوجه شده بودند.
« آقا مهدي ناصري » رفت و داغ به دل بچه ها گذاشت. او خودش بارها گفته بود كه انتهاي اين مسير كجاست. عمل به تكليف و احساس تعهد ، باعث شده بود كه حساب و كتاب خيلي از امور را كنار بگذارد. پاي جنگ و شهادت در كار بود ؛ اگر در اين بيان پاي حرفهايي از قبيل ادامه تحصيل و ازدواج و ... پيش مي آمد ، جواب « مهدي » از پيش معلوم بود! از همان وقت كه « مهدي » درس را بوسيد و كناري گذاشت و به جبهه ها شتافت ، پر واضح بود كه به خيلي چيزهاي ديگر در كنار آن ، پشت پا زده است ... و اين رسم جوانمردان و رهنوردان طريق عاشقي است.
در شط حادثات ، بروي آي از لباس
كاول برهنگي است كه شرط شناوري است!
آري ! او عاري از تعلقات شده بود و طبيعي بود كه دل در گرو هيچ چيز نداشته باشد ، البته باور اين مسايل براي ظاهر سنجان، مشكل است و هضم آن بسيار سخت ؛ اين كه چگونه آدمي با سن و سال « شهيد ناصري » بتواند اينقدر فارغ از خود باشد و به چيزي جز هدف - كه همان رضايت ربوبي است – فكر نكند ...
شهادت نردباني است كه به بام ملكوت مي رسد و آنان كه راه صعود از آن را يافتند ، به اوج اين كمال رسيدند و « شهيد ناصري » يكي از خيل راه يافتگان بود كه به حريم وصال الهي و قرب ربوي ، بار يافت و شاهد ازلي را به تماشاي ابدي نشست.
ديدار دوست تا هميشه بر او خوش باد
برگرفته از خاطرات سردار محمد ميرجاني


مسافر عرش
تقديم به : روح پرفتوح سردار شهيد « مهدي ناصري »
آنروز كه بر موجهاي عشق تا ساحل امن ديدار ، سفر كردي ، كودكي بيش نبودم و هيچ از تو نمي دانستم. اما امروز از تو چيزهايي مي دانم ، بيش از آنچه برايم گفته اند مي دانم ؛ اما چگونه ؟‌راستش را بخواهي جواب اي سوال عجيب است ، من با نگاههايت حرفها زده ام و پاسخها گرفته ام ؛ نگاههايي كه با زبان بي زباني با من سخن گفته و مي گويند ؛ نگاههايي كه هزاران معنا در عمق سكوت خويش داشته و دارند...
مهدي جان !
نخلستانهاي سوخته - كه امروز سبز و شادابند – نمازهاي شبانگاهي و نيازهاي سحرگاهي تو را هنوز به ياد دارند و هرگز فراموش نخواهند كرد.
ميدانهاي رزم ، طنين گامهاي استوارت را - كه حماسه هاي صدر اسلام را تداعي مي كرد – چونان امانتي مقدس در خوش به يادگار داشته اند. خاك تفتيده اي كه اولين قطرات خونت برآن چكيده ، لايه هايي سرخ رويانده كه عطرو بوي تو را دارد. آنروز كه تو را براي آخرين بار ديدم ، لبخندي به زيبايي همين لاله هايي كه از خونت روئيده – بر لبانت شكفته ديدم ،‌ غبار سفر بر چهره ات نشسته بود و پيكر چاك ، چاكت دهان به شرح زخم ها و زنجهاي تو گشوده بود.
تو با خاكيان زيستي با آن كه از زمره افلاكيان بودي !‌ و لاجرم به آنان بازپيوستي ! زير شمشير شهادت ، سحر آن سان رفتي كه نرفتند در اين دايره زيباتر ازين.
سارا رمضاني


آئينه و آب ، حاصل ياد شماست
آئينه درد و داغ ، همزاد شماست
اين خاك كه از ترنم لاله پراست
دفترچه خاطرات فرياد شماست!
وحيد اميري

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : ناصري , مهدي ,
بازدید : 360
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1344 در روستاي ساروق در استان مرکزي چشم به جهان گشود. از کودکي رفتاري مؤدبانه اي داشت .او علاوه بر تحصيل درکار کشاورزي به پدرش کمک مي کرد.
نوجواني اش را در مدرسه راهنمايي محل سکونت و زادگاه خود به تحصيل اشتغال داشت و از آن پس با پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج شد .مدتي بعد در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي عضو ثابت شد.
از خصلتهاي اخلاقي و عاطفي عالي برخوردار بود و هر وقت به مرخصي مي آمد به ديدار تمامي اقوام و دوستان مي رفت,حتي اگر مرخصي کوتاه مدتي داشت , به بيمارستان جهت عيادت و دلداري مجروحين مي رفت . کتاب هاي مذهبي و اخلاقي مطالعه مي کرد که يکي از آثار آن برخورد مهربانانه با خانواده و نزديکانش بود.
فعاليت هاي اجتماعي ,مذهبي و سياسي را از زمان شروع انقلاب اسلامي در سن چهارده سالگي در سال 1357 آغاز کرد وتا آخر عمرش يکي از فعالترين چهره هاي استان در اين زمينه ها بود. حضور مستمر در جبهه باعث غفلت او از مسائل ديگر نبود؛در سال 1362 ازدواج کرد که ثمره ي اين ازدواج يک دختر است.
حضور دشمنان را در خاک ايران اسلامي برنمي تابيد,براي او حضور دشمن در نقطه اي از خاک وطنش غير قابل تحمل بودو درد آور .
تأکيد زيادي براي نابودي و بيرون راندن دشمنان از خاک کشورمان داشت .هنگام رفتن به جبهه سفارش ايشان اين بود که به فکر من نباشيد بلکه به فکر اسلام باشيد و براي پيروزي اسلام و سلامتي امام خميني دعا کنيد. اوهمواره به ملت و مسئولين داشتن وحدت و اخلاق اسلامي و حمايت از اسلام و قرآن و برداشتن سلاحش و مبارزه با دشمنان اسلام و نابودي صدام را سفارش مي کرد. ششم اسفند 1365نقطه پايان زندگي سراسر افتخار اين سردار بزرگ ايران اسلامي است .
در اين روز او با رزم جانانه و شگفت انگيز خود به همراه نيروهاي تحت فرماندهي اش در عمليات بزرگ کربلاي 5 ضربات مهلکي به متجاوزان وارد کرد وبه شهادت ,آرزويي که سالها دنبالش دويده بود ,رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 

وصيت نامه
بسم رب الشهدا و الصدقين
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و ان اميرالمومنين علياً حجت الله و ان فاطمه الزهرا سيده نساء العالمين و اشهد ان مولانا امام الحسن و ان مولانا ابا عبدالله و ان مولانا زين العابدين و ان مولانا محمد بن علي الباقر و ان مولانا جعفربن محمد الصادق و ان مولانا موسي بن جعفر الکاظم و ان مولانا علي بن موسي الرضا و ان مولانا محمد بن علي التقي و ان مولانا علي بن محمد الهادي و ان مولانا حسن بن علي الزکي العسکري و ان سيدنا مولانا صاحب الزمان. اوليا الله و حجج الله علي عباده و امناء في بلاده و اشهد ان الموت حق و ان القبرو السئوال النکير و منکر حق و ان الحساب و الکتاب و ان الميزان و البعث و المعاد حق و ان الله رئوف ما يعبدونه لطيف المجير.
با سلام به پيشگاه حضرت رسول اکرم (ص) و وصي بر حقش حضرت علي ابن ابيطالب (ع) و فرزندان مجاهد و بزرگوارش بالالخص حضرت مهدي (عج) پرچم دار و عدالت گستر جهاني و با سلام به محضر امام عزيزمان خميني کبير اين سلاله پاک نبي اکرم به عنوان نعمتي بزرگ خداوند براي ما بندگان اين عصر ارزاني نمود.
سلام به آن مؤمناني که مصداق آيه هاي شريفه را تحقق بخشيدند و در تحقق مقاصد عالي قرآن و اسلام از اهدا مال و جان و فرزند دريغ نورزيدند و به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان ,بت شکن تاريخ جواب مثبت دادند و عاشقانه و مؤمنانه سوي خالقشان قدم نهادند و بهشت را با جان خود و مال و فرزند مبادله و معامله کردند .چرا که وعده خدا حق است در سوره توبه آيه 111 مي خوانيم: انالله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم ...
همانا خداوند جان و مال مومنان را با بهشت اين وعده بزرگ حق و جايگاه اولياء خود معامله مي کند . مژده بر آن مؤمناني که با اعزام فرزندانشان و مالشان در نزد خداي بزرگ اجري عظيم را شامل شدند، چرا که با ريختن خون شهيد و با ريختن اولين قطره خون شهيد گناهان او از بين مي رود و جزء اولياء خاص قرار مي گيرد و در مرحله دوم با ريختن دومين قطره خون شهيد گناهان خانواده او از بين خواهد رفت و از اين همه گذشته در مقابل خالق کائنات اين جان مال و زر و برق هاي دنيوي بي ارزش و پوچ مي باشد و به هيچ دردي نمي خورد . ما با مفاصد شوم استمار که همانا مبارزه با اسلام مي باشد مبارزه و جهاد مي کنيم تا ماحصل رزمندگان اسلام و به لطف خداوند متعال آخرين ضربات مهلک خود را بر پيکر آمريکا و عروسک مفلوکش صدام وارد آوريم و به دنيا اعلام بداريم که اسلام دين حق است و شکست بردار نيست . چون پيروزي را توپ ها و تانک ها نمي آورد بلکه خون ها مي آورد و چه کسي ياراي ايستادن در مقابل شهادت هاي اين جانثاران خداوند ومهدي (عج) است .
در مقابل خون ها و آرمانها از خود گذشتگي ها اثر ونتيجه دارد.
من مي روم و با کاروان حسينيان به نداي رهبرم پاسخ مثبت دهم ,مي گويم که اي حسين جان اگر در روز عاشورا نبوديم که تو را ياري دهيم اما الآن هستم که به فرزند برومندت امام امّت لبيک گويم . اي امام عزيز کاش صد جان داشتم و صد بار در راهت که همان راه اسلام است جان مي دادم .
و اما اي منافقين کور دل و اي حاميان خط طاغوت بدانيد که امروز ماهيّت شما بر عموم مشخص شده است و ديگر حناي شما رنگي ندارد و اين امت شهيد پرور تمام و کمال از جنايات و خيانت هاي شما آگاه شده اند .
ننگ بر شما که جز تفکر منافع خود چيزي ديگر در نظر نداريد و اي گول خوردگان که از هيچ چيز، خبر نداريد و در راه طاغوت و شيطان قدم برداشته ايد؛ از گمراهي و ضلالت بيرون آييد و برگرديد که در توبه به روزي شما باز است و خداوند توبه کنندگان را دوست مي دارد ,به آغوش اسلام برگرديد و خدا را ياري کنيد.
ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم. خداوند را ياري کنيد که خدا شما را ياري و ثابت قدم در راه آمال و اهداف خود بدارد.
و اما ننگ و نفرين بر شما که با هدايت يافتن به سوي شيطان , خود و اربابانتان را روسياه کرديد و عمري که در اين دنيا جهت آزمايش خداوندي داشتيد تباه و بي خود گذرانديد که خشم اين امت شهيد داده و قهرمان و خشم خداوندگار هستي بدرقه راهتان خواهد بود. چرا که قعر جهنم که همانا اسفل السافلين مي باشد در انتظار شماست.
اي ديو صفتان امريکايي و نوکران داخلي که چشم به اميد برگشت اين دزدان و غارتگران بيت المال و دشمنان اسلام داريد. بدانيد که مرگتان فرا رسيده و در درياي خشم و عذاب خداوند غرق خواهيد شد.
در فضاي ذهنم دو گروه را تصور مي کنم: يکي آدميان زميني و ديگري شهداي سماوي. حال هردومخلوق خدايند اما به اندازه اي که درک مي کنم، دلم مي خواهد با دسته دوم باشم. ولي وابستگي ها به دسته اول مانع مي شوند حتي در جبهه، حتي در شب حمله، حتي در گرماگرم حمله، حتي در صداي مهيب خمپاره ها و کاتيوشاها و مسلسل ها و زنجير تانک ها و سوزش گلوله ها و تاريکي شب و غوغاي ملائک و... گمان کردم که شهادت با جبهه رفتن حاصل مي شود. ولي اشتباه کردم ؛با اخلاص رفتن حاصل مي شود.
به کجا رفتن مهم نيست با خلوص رفتن خيلي مهم است. تمام پاداش ها به آن کاري که با اخلاص باشد تعلق مي گيرد. انما الاعمال بالنيات و لکل امر مابري ـ گاهي فکر مي کنم مي بينم غريب 100 نفر از دوستانم يکي پس از ديگري کوله بار را بستند و رفتند. هر آن چه داشتند تسليم حق کردند ولي من بيچاره هنوز غرق در جبرهايي هستم که شايد سودي به حالم نداشته باشد و گرفتار جبرهايي هستيم که ارزش وجودشان از ما خيلي خيلي کمتر است.
ما هرچه داريم به دل کوبيده ايم و آنها هرچه داشتند به گل کوبيدند و رفتند. الدنيا رأس کل خطئيه ـ خداوندا با شهادت سرافرازم کن.
شادمانم که از اموال دنيا چيز فراواني ندارم. بدانيد که رفتن من به جبهه از روي ميل و اختيار بوده و هيچکس مرا وادار به اين کار نکرده که به جبهه بروم و آرزوي ديرين من شهادت و رسيدن به محضر حضرت ابا عبدالله و ياران خاص وي بوده است. و اميدوارم که به اين توفيق و فيض بزرگ شهادت نائل شوم.
از خانواده ام انتظار دارم پس از شهادتم اسلحه ام را برداريد و به ياري امام بشتابيد و بر عليه کفر مبارزه کنيد و حتماً سنگرم را پر کنيد که امامم اين امر را واجب کفايي اعلام نموده است.
در پايان مراتب ادب و سلام را خدمت پدر و مادر بزرگوارم عرض مي کنم و اميدوارم که از زحماتي که در راه و تربيت من متحمل شديد و رنج ها کشيديد را بر من ببخشاييد اما خوب وظيفه و تعهد ايجاب مي نمود کهدشمن را از خانه وکاشانه بيرون کنيم و اميدوارم که مرا حلال کنيد. مادر عزيزم اميدوارم از دعاي خيرتان امام و يارانشان را فراموش نکنيد. مادرجان حلالم کن خواهر مهربانم سلام عرض مي کنم و سلامت و پيروزي شما را از خدا مسئلت دارم و اميدوارم که هم چون زينب (س) بعد از من در راه اهداف مقدس اسلام تلاش و کوشش بنمايي و اين خون من و همسنگرانم است که اسلام را به پاي داشته است و اين شما هستيد که بايد راه را دنبال کنيد.
خدمت برادرانم محمد و حسن با خانواده و برادرزاده ها سلام مي رسانم و آنان را احوالپرسم و اميدوارم که خطم را تا آخر ادامه دهيد. عموها را يک به يک سلام مي رسانم و طلب حلاليت مي نمايم .

خدمت همسرم سلام مي رسانم و اميدوارم که هم چون اهل بيت حسين (ع) در راه ادامه هدف هايم که همانا اهداف اسلام و قرآن مي باشد.
نهايت کوشش را بکنيد و از شهادت من نگران نشويد و هيچ کدام از اعضاي خانواده ام لباس سياه بر تن نکنند و در مقابل کفار و منافقين گريه نکنيد.
کتاب هايم را به کتابخانه مسجد امام حسين (ع) بدهيد تا مورد استفاده عموم قرار گيرداما در اختيار همسرم باشد. حداقل پنج ماه نماز برايم بگيريد و يک ماه روزه هم برايم بگيريد. از برادران و خواهرم و پدر و مادرم و همسر وفادار و مؤمن خود مي خواهم که مرا حلال نماييد و از کوتاهي هايم بگذرند و هيچ گاه از دعاي خيرشان بي نصيبم ننمايد. مرا در جمع شهيدان ساروق دفن کنيد با از دعاي مردم ساروق بهره ببرم و نشانه اي باشد بر اين که جز خدمت قصدي نداشته ام و جز سربلندي و ايمان محکم و ترقي براي ساروق خيري نمي خواهم .
پدر بزرگوارم شما زحمت مرا فراوان کشيديد و هنوز هم فراوان تحمل مي کنيد ,اميددارم من از محبت و زحمات شما بتوانم حق شناسي کنم.
خواهر و مادر مهربانم از شما انتظارم اين است که در عزايم قهرماني نشان بدهيد و مثل حضرت زينب (س) مقاومت نشان دهيد و مهمانان را با روي باز و لبخند پذيرايي کنيد و همه را همچون شيري دلداري بدهيد.
همسر مهربانم من براي تو رنج فراوان و زحمت زيادي در زندگي مان فراهم کردم که جداً طاقت فرسا بود اميدوارم مرا حلال کنيد.
از کليه فاميل برايم حلاليت بطلبيد. والسلام حسين علي پور

 




خاطرات
قدرت الله نعيمي:
زماني که عمليات والفجر هشت شروع شد اين شهيد در مرخصي بود و در منزل ما حضور داشت و مشغول صرف نهار بودند ناگهان از راديو صداي مارش حمله به گوش رسيد که ايشان قبل از اين که غذا خوردن را به اتمام برساند يکباره با شادي و مسرت خاصي از جا برخاست و گفت: بايد بروم سپاه تا مقدمات اعزام به جبهه ام را فراهم کنم.
شهادتش ما را بيش از پيش در راه رسيدن به پيروزي نهايي بر کفر جهاني مصمم تر نمود و باعث شد که در اين زمينه بيشتر احساس مسئوليت بنمائيم.


برادر شهيد:
در زمان کودکي رفتاري مودبانه داشت . نوجواني را هم در مدرسه راهنمايي محل سکونت و زادگاه خود به تحصيل اشتغال داشت . از آن پس با پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج محل شد و بعد در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي عضو ثابت گرديد.
از روحيات اخلاقي و عاطفي عالي برخوردار بود و هر وقت به مرخصي مي آمد به ديدار تمامي اقوام و دوستان مي رفت هرچند که مرخصي کوتاه مدتي داشت و اکثر اوقات به بيمارستان جهت عيادت و دلداري مجروحين مي رفت. کتاب هاي مذهبي و اخلاقي را زياد مطالعه مي کرد. برخوردي با مهربانانه و دوست داشتني و مذهبي با خانواده و ساير نزديکانش داشت.
حضور دشمنان اسلام يعني بعثيان کافر در خاک وطن اسلامي مان براي ايشان بسي ناراحت کننده و درد آور بود و تاکيد زيادي جهت نابودي و بيرون راندن آنها از خاک کشورمان داشت.
هنگام رفتن به جبهه سفارش ايشان اين بود که به فکر من نباشيد بلکه به فکر اسلام باشيد و براي پيروزي اسلام و سلامتي امام خميني دعا کنيد.
شهادت اوهمه را در راه رسيدن به پيروزي نهايي بر کفر جهاني مصمم تر نمود و باعث شد که در اين زمينه بيشتر احساس مسئوليت بنمائيم.
داشتن وحدت و اخلاق اسلامي و حمايت از اسلام و قرآن و برداشتن سلاح شهداو مبارزه با دشمنان اسلام و نابودي صداماز مواردي بود که او تاکيد داشت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : علي پور , حسين ,
بازدید : 282
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

ستاره درخشان دیگری از آسمان خونرنگ انقلاب اسلامی ایران غروب کردوفضای جبهه های خون وشرف میهن اسلامی ایران را مسخریاد ونام گیرایش نمود.سید احمد حسینی منبع تقواء ایثار واخلاص وتواضع،قایم مقام لشگر 42قدر بود.
سید،که تا کنون شوق شهادت رادر خود به بند کشیده بود دیگر مقاومت نمی توانست. شهادتهای پی درپی عزیزان ویارانش این اشتیاق رادر وجودش تقویت می کرد زیرا که در فرازی از نیایشهای خود از معلم شهادت اینچنین خواسته بود.
احمد در سال 1339در خانواده ای معتقد از تبار حسین (ع)در شهر اراک به دنیا آمد . دوران تحصیل خود را تا مقطع دبیرستان در ابراهیم آباد و اراک به پایان رساند.در زمان تحصیل دانش آموزی فعال وکوشا بود . او علاوه بر تحصیل در فعالیتهای مذهبی ,سیاسی واجتماعی نیز فعال بود.با آغاز نهضت اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی سیداحمد با تمام توان خود، به یاری انقلاب شتافت.او همراه با جمعی از دوستان و همکلاسانش در تظاهرات علیه رژیم ستمگر شاه شرکت می کرد.
احمد در بهمن ماه سال 1359با تعدادی از دوستان خود به خدمت مقدس سربازی رفت. دوران آموزشی رادر پادگان شاهرود به اتمام رساند وسپس به تیپ مستقل 84 خرم آباد منتقل شد.او از آنجا به جبهه دشت عباس رفت تا به مقابله با دشمنان ومتجاوزان به حریم مقدس ایران بپردازد. سیداحمد در اولین نوبت ورود به جبهه به عنوان سقا (آبرسانی به رزمندگان)فعالیت می کرد ,او ارزش خاصی برای آبرسانی به رزمندگان اسلام قائل بود.
در کنار مسئولیت خود،در واحد عقیدتی سیاسی یگان نیزفعالیت چشمگیری داشت ,اما با همه ی اینها او شرکت در عملیات را هیچ چیزی عوض نمی کرد .در عملیات محرم داوطلبانه به عنوان آر.پی.جی زن شرکت کرد ودر مرحله دوم عملیات مجروح شد .کمتر به مرخصی می آمد وهر وقت هم به مرخصی می آمد چند روزی مانده به پایان مرخصی به جبهه بر می گشت.
اواخر خدمت سربازی خود را می گذراند که گمشده اش را در بسیج یافت .اوقبل از اتمام خدمت وگرفتن کارت پایان خدمت، مقدمات کار را در مهندسی رزمی لشگر محمد رسول الله (ص) فراهم نمود .
به محض پایان خدمت سربازی شروع به کار پرتلاش با برادران بخش مهندسی این لشگرنمود.سید با عشق وایمان به کار وبا توانی که از خود نشان داده بود در مدت کوتاهی به عنوان معاون مهندسی لشگر منصوب شد. کوههای سربه فلک کشیده غرب در عملیات والفجر دو،والفجر سه ووالفجر چهار هیچگاه خاطره حماسه ها وتلاشهای شبانه روزی سیداحمد را از یاد نخواهد برد. سید احمد تلاش بیشتردر جهت ارتقاءمهندسی جنگ وجبران کمبودها ونارسایی ها که بر اثر محاصره نظامی واقتصادی به وجود آمده بود را احساس می کرد. کار خود را در مهندسی قرارگاه نجف ادامه داد وبه عنوان معاون مهندسی قرارگاه نجف اشرف منصوب شد .اوبا برنامه ریزی برای عملیات غرور آفرین خیبر از معدود کسانی بود که دو ماه پیش از عملیات برای شناسایی کارهای مهندسی به منطقه عملیاتی رفت.
در عملیات خیبر با فرماندهان مهندسی و یاران دیرینه خود فعالانه شرکت کرد وپس از فتح جزایر مجنون برای حفظ آنها که به گفته امام ,حفظ اسلام بود تا پای جان تلاش کرد.
سید احمد،امام را شناخته بود ومخلصانه ولایت او را قبول کرده بود به گونه ای که در وصیت خود, اساسی ترین مساًله را ولایت مطرح می کند.
احمد که در جای جای جبهه با تعهّد و تلاش شبانه روزی درخشندگی خاصی داشت با ارج نهادن به معیار های الهی و دور از هر گونه گرایش لغزاننده مادی به مأموریتهای سخت مهندسی در قرار گاه کربلا ادامه می داد ,این دوران همزمان بود با عملیات حماسه ساز بدر در شرق دجله ,سید احمد به اتفاق دیگر همرزمان و با تلاش و ابتکار خود پل چهار کیلو متری را از جزایر مجنون به شرق دجله متصل نمود و هزاران رزمنده سلحشور هجوم خود را از روی آن انجام دادند.
در سال 1363ازدواج کرد که در کمال سادگی ودور از هر نوع تشریفاتی انجام شد وثمره این پیوند مقدس فرزندی بود که نامش را محمد حنیف گذاشت . دلبستگی اوپس از ازدواج به جنگ بیشتر شد طوری که خانواده اش را به اهواز برد.
با تشکیل لشگر مهندسی 42قدر احمد با حفظ مسئولیت در قرارگاه مهندسی کربلا مسئولیت معاون فرماندهی لشگر را نیز به عهده گرفت واین زمانی بود که برنامه ریزی برای عملیات دشمن شکن والفجر هشت در حال انجام بود. چندماه قبل از عملیات با دیگر حماسه سازان مهندسی جنگ ،منطقه مورد نظر را برای هجوم رزمندگان اسلام آماده می کردند.در این عملیات هم سیداحمد ودیگر همرزمان اودر بخش مهندسی, اولین کسانی بودند که به این منطقه پا نهادند وپس از عملیات آخرین کسانی بودند که منطقه را ترک کردند.
نیمه دوم سال 1365 برنامه ریزی برای پیروزی نهایی واز کارانداختن ماشین جنگی دشمن انجام گرفت.در این زمان بعد جدیدی از زندگی احمد آغاز شد. او گمشده خود را یافته بود, در این مدت دعای توسل وزیارت عاشورایش ترک نمی شد. سید عاشقانه در عملیات کربلای 4شرکت نمود. در هیچ زمان ومکانی نمی شد سید را دید که خنده بر لب نداشته باشد. پس از عملیات کربلای چهار مقدمات عملیات کربلای پنج آماده می شد. وبعد از مدت کوتاهی عملیات کربلای 5 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد .سید احمد حال وهوای دیگری داشت.
اودر آزمون ورودی دانشگاه پذیرفته شده بود .بعد از پایان مرحله سوم عملیات برای نام نویسی در دانشگاه به تهران رفت وبلافاصله برگشت .اومی دید که دانشگاه علم وصنعت وامثال آن برای عظمت روحش چقدر حقیر ند.
به این باور رسیده بود که:علم اصلی علم عاشقی است.
به جبهه برگشت چون کار در خط شلمچه نیمه تمام مانده بود .او درطول شش سال نبرد آموخته بود که علم عاشقی را باید در دانشگاه امام حسین (ع) آموخت.
اواخر عمر با برکتش همیشه از شهید وشهدا سخن می گفت.
سرانجام روز موعود فراررسیدواو پس از وضو در حالیکه برای عزیمت به نماز جمعه آماده می شد در تاریخ 8/12/1365 به دیدار معبود شتافت.
در پارچه نوشته ای که در منزل شهید نصب شده بود ,چنین نوشته شده بود:
شهادت سردار رشید سپاه اسلام ،قائم مقام فرمانده لشگر 42 قدر،دانشجوی دانشگاه علم وصنعت و مقلّد خالص روح الله به امام زمان ونائب بر حقش تبریک وتسلیت باد.
سید رفت چون نمی توانست کربلای اباعبدالله (ع)را در زنجیر کافران ببیند. سید احمد رفت تا دین محمدی(ص)باقی بماند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهید

 




وصیتنامه
بسمه تعالی
والعصر* ان الانسان لفی خسر *الا الذین آمنو وعملواالصا لحات *وتواصوا بالحق وتواصر باصبر.الحمدالله الذی هدینا لهذا وماکنا لنهتدی لولاان هدانااللهَ قرآن کریم
وصیّت این جانب سید احمد حسینی فرزند رضا متولد 1339 به تاریخ 13/10 /64اهواز:
این بنده حقیر وذلیل درگاه خداوند متعال می خواهم بگویم که در طول زندگی کوتاهم وازآن اندک تجربه ای که به دستم رسید دانستیم که در طول تاریخ بشریت همیشه این دو جناح در برابر هم در هر زمان به گونه ای باید مبارزه می کردند.
((حق وباطل)) وامروز حقی که ما از آن سخن می گوییم سر چشمه می گیرد از اسلام راستین محمد (ص)زیرا اگر گذری کنیم در تاریخ 1400سالة اسلام خواهیم دید که تنها راه رسیدن به حق یعنی خداوند متعال،این است که از همه چیزمان دراین دنیای مادی مایه بگذاریم تا بتوانیم در حیات آخرت ثمره وبهره آن رابرگیریم.
همان طور که در حدیث معصوم «الدنیا مزرعه الاخره » بیان شده است، مهمترین و نزدیکترین راه رسیدن به آن هدف مقدس شهادت است که کوتاهترین راه کمال هر مسلمان است.
و امروز که راهیان کربلا این پیام آوران پیروزی و آزادی حرم در بند امام حسین(ع) می آیند شاید و حتماً این چنین است که من نباید در این مورد سخنی بگویم ولی با خود گفتم که شاید این کاروان این کاروانی که تمام طاغوتیان را به خاک ذلت می نشاند, بهره ای هم برای این بنده حقیر گنهکار داشته باشد، بر آن شدم که چند جمله ای را بگویم، چیزی که سر چشمه می گیرداز درونم.
یکی از آن موارد ولایت فقیه است، اگر ما تمام مبارزات مسلمانان را در دنیای پرجور وستم بررسی کنیم، خواهیم دید که وقتی بزرگترین نعمت برای یک انسان وامّت مسلمان را در اختیار داریم بهتر آن است که غفلت نکنیم وبشتابیم تا بتوانیم به سر منزل مقصود رسیم وباز شاید برمن زیاده باشد که در این زمینه سخنی بگویم ولی سفارش می کنم به کسانی که این مسأله اصلی حکومت اسلامی یعنی ولایت فقیه را لوث کرده وبه بازیچه می گیرند،بهتر آن است که ما در این زمینه شناخت لازم وکافی را داشته باشیم.
مطلب دوم آن که ما برای حفظ حیات اعتقاد یمان در این مبارزه مقدس نیاز به این داریم که بشناسیم مکتب راستینی را که تاپای جان برایش پیش می رویم زیرا که اگر شناخت صحیح واصولی نسبت به مکتب داشته باشیم در این راه مقدس هیچگاه به انحراف نخواهیم رفت، بنابر این باید علوم اسلامی را فراگیریم، قرآن این کتاب آسمانی وسنّت پیامبر (ص)وائمه (ع) را بدانیم وبیاموزیم وبه آن عمل کنیم وبرای کوتاه شدن دست استکبار خونخوار تخصصی بیاموزیم ,تخصصی که پایه ومبداً آن اعتقادی باشد وتخصص بدون داشتن اعتقاد به اسلام راستین معنا پیدا نخواهد کرد .
مطلب بعدی سخن من به کسانی است که امروز در این جمهوری اسلامی می گویند اسلام این است. به آنها می گویم که هیچ شخصیتی و حتی امام بزگوار چنین ادعایی ندارند ولی انصاف دهید ومقایسه ای ساده کنیم: آیا امروز هویدا وموسوی یکی است؟ اگر پاسخ شما مثبت است پس ما با شما سخن نخواهیم گفت زیرا بر قلبهایتان قفل خورده .
مطلب بعد میزان ارزش انقلاب است زیرا انقلاب یعنی دگرگونی، یعنی بوجود آمدن ارزشهای نوین واز میان رفتن همهً ارزشهای پوچ گذشته واین حرکت انقلاب است وامروز که ما از انقلاب راستین اسلام سخن می گوییم بهتر آن است که در جامعه ارزش انقلاب را حفظ کنیم زیرا که برای حیات انقلابمان وبرای حیات اسلام باید ارزشهای اسلام وانقلاب کهنه نشوند وجای آنها را ارزشهای پوچ ودروغین غربی وشرقی نگیرند.
وسخن بعد به خانواده معظم وبزرگوار شهدا است که:
ای مادران شهدا،اسراء ومفقودین من می خواهم به شما بگویم که شما از مکتبی پیروی می کنید که در آن برای کوچکترین کارتان الگو وجود دارد زیرا اگر مصیبت وارده به خود را ای مادر پنج شهید بازینب (س) مقایسه کنی همه مشکلات حل خواهد شد زیرا که آن شیر زن کربلا همه مصیبتها را تحمل کرد: شهادت ،اسارت وتهمت ودر انتها از همه کسانی که در طول حیاتم با من تماس داشته اند عاجزانه تقاضا می کنم که اگر خطایی از من، دیده اند انشاءالله به بزرگواریشان مرا ببخشند زیرا که وعدهً خداوند حق است وسفارشم به پدر ومادر بزرگوارم این است که مرا ببخشید زیرا من در طول حیاتم کاری برای آنها نکردم . برایم دعا کنند که در صف شهیدان راه حق قرار گیرم زیرا که اگر قبول درگه حق شود آنها را نیز اجر وپاداش خواهد بود وتنها راه نجات در این دنیای ظلمانی در این دنیایی که مستکبرین شرق و غرب نعره می کشند واز چنگالشان خون مظلومان و مستضعفان به زمین می ریزند اتحاد تمام مسلمین در جهان تنها راه سعادت و پیروزی اسلام است چرا که اسلام به ما می گوید: اگر بکشیم پیروزیم واگر کشته شویم پیروزیم، زیرا حیات جاودان انسان در این دنیای فانی نیست وباید بمیرد، بهتر است که با عزت برود با علمداری از دین محمد (ص)چرا که حسین(ع)ما را در طول تاریخ صدا می زند ((هل من ناصر ینصرنی))این ندای حسین (ع)فریاد مظلومیّت زن و کودک وپیرو جوان لبنانی است که امروز مورد ستم این کافران بی خدا قرار گرفته اند برای من طلب آمرزش کنید و اگر حقی به گردنم دارید بگذرید . پیروز باد پرچم خونین اسلام پرچمی که در طول تاریخ خونهای بزرگ و عزیزی به پایش ریخته شده است وبه دست رزمندگان اسلام برافراشته باد.

 

ووصیّت من به همسرم:
اول بگویم که من از تو کاملاً رضایت داشته ودارم زیرا که در طول این مدت کوتاه حتی یک لحطه از تو نرنجیده ام وامیدوارم که من نیز برای تو چنین بوده باشم واگر نبودم انشاءالله باآن روح بزرگی که داری از خطایم می گذری وچند سفارش به تو:اول آنکه چون تو از فکر سالم برخورداری در مورد خود هرآنچه صلاح دیدی تصمیم بگیروتوجه داشته باش تصمییم گیری ما در این دنیا باید بر اساس اعتقادمان به مکتب باشد ودوم در جلسات مذهبی شرکت کن تا شناخت نسبت به اسلام راستین پیداکنی وبتوانی فرزندمان یا فرزندانمان را آنطور که باید وشاید بپرورانی به پسرم حنیف بگو که پدر تو رفت وتو باید بدانی، که تو نیز اگربخواهی پیرواو باشی،باید همچنان راهش را ادامه دهی،یعنی در هر زمان ومکان اسلام را یاری کنی زیرا ما هر چه داریم از اسلام عزیز است تا زمانی که بچه است که باید بازی کند ولی زمانی که بزرگتر شد،قرآن را فراگیردو باید حتماً هم با قرائت قرآن بخواند.تاریخ اسلام را به او بیاموزومسائل شرعی را تک تک به او بگو تا فردا که بزرگ شد ودر این دنیای پر مشقت،در این تنگاتنگ درگیری،از حیات اعتقادی وتوان مذهبی والا برخوردار باشد تا بتواند با هر مشکلی برای پیروزی اسلام عزیز مبارزه کند واین ممکن نیست مگر اینکه انسان روحی داشته باشد وابسته ومعتقد به اسلام عزیز، به این دریای بیکران که برای هر عمل وجزئیات زندگی ما برنامه خاص دارد .علوم روز را فرا گیرد وتخصص بیاموزد .زیرا که امروز اسلام نیاز به تخصص دارد اما تخصص در کنار فراگیری اسلام معنا پیدا می کند.
ودر انتها همسر عزیزم از تو می خواهم برایم دعا کنی که می دانم حتماَ این کار را در بین نمازت خواهی کرد وباز ببخشم اگر خطا کرده ام از مال دنیا هم چیزی ندارم که سخنی در آن زمینه بگویم اگر چیزی از زندگیمان به من تعلق دارد به تو می بخشم وتو وبرادر عزیز سید تقی را به عنوان وکیل وصیتم قرار می دهم. اگر توانستی برایم نماز بخوان وروزه بگیر، البته اگر خود خواستی، زیرا که من چند سالی بعد از دوران بلوغ به علت اینکه همزمان با دوران طاغوت بود از نماز کوتاهی کردم ان شاء الله خداوند ببخشدمان تا فردای محشر در پیشگاه پیامبر بزرگ اسلام رو سفید شویم.
ودر پایان خواهش می کنم از همه برادرانم که این نوار را گوش می کنند بعد از مرگم
آنرا به اولین کسی که می دهند همسرم باشد تا او خود داند که چه کند.
والسلام علیکم ورحمۃ الله وبرکاته سید احمد حسینی

 


 


خاطرات
مصطفی افشاری:
بعد از نصب پل خور عبدا... که خیلی طاقت فرسا بود برای در خواست مرخصی نزد ایشان رفتم. وقتی علت را پرسید گفتم روحیه ما مثل شما نیست که دائماًدر جبهه باشیم، با لبخند دلنشینی فرمودند، ما اگر می مانیم به سبب زحمات بی شائبه شماست واگر روحیه داریم از روحیّات شماست.

کاظم مقدسی نیا :
شهید حسینی در هر شرایطی با وضو بود وهمه را به اینکار توصیه می کرد،وقتی که خمپاره 120در سنگر ایشان منفجر شد تمام بدنش ناپدید گردید،تنها صورتش که همیشه زیبایی وطراوت وضو را داشت باقی ماند واکثر برادران معتقد بودند که این به خاطر دائم الوضو بودن ایشان است.

مصطفی افشار :
در منطقه فاو بودیم یکی از نیروهای لشگر 7برای گرفتن جرثقیل نامه ای از شهید حسینی آورد ولی راننده جرثقیل گفت دستگاه خراب است، وآن برادر رفت ساعت7 صبح دیدم شهید حسینی شخصاً به مقر آمده وعلت نرفتن دستگاه را می پرسید وچون تخصص کافی داشت دستگاه را روشن کرد وبه راننده ونیروی لشگر 7داد وبعد از اینکه خیالش راحت شد مجدداً به عقبه لشگر برگشتند.

احمد حسینی:
تازه به عنوان مسئول تبلیغات لشگر 42به کار مشغول شده بودم، برادر پاسداری جهت دریافت نوار مراجعه کرد، من از او کارت شناسایی ومحل خدمت اورا خواستم ایشان دادند گفتند در همین لشگر هستم. در دادن نوار دقت زیادی کردم وشاید وسواس به خرج دادم.صبح زود اعلام شد که قائم مقام لشگر قصد سخنرانی دارد وسایل صوتی را مهیّا کردم که ناگاه دیدم همان برادر پشت تریبون قرار گرفتند. از برخورد دیروز خود شرمنده بودم،که ایشان اشاره کرد من از برادرانی که از اموال بیت المال مثل اموال خودشان نگهداری می کنند تشکرمی کنم وهدیه ای نیز به من دادند که مدتها به یادگار نگهداشتم.

 




آثار باقی مانده از شهید
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن زکوی یار شرط عشق نیست

 

شما اگر می خواهید اضطراب نداشته باشید اخلاص خود را حفظ کنید.
امام خمینی
پیروزی=اخلاص+ایمان+پیگیری کارها.

 

یااباعبدالله ای حسین عزیز من به خاطر ادامه راه خونین تو به جبهه های نبرد پا نهاده ام از خداوند بخواه که توفیق ادامه این راه را تا ریخته شدن خونم وقطعه قطعه شدن بدنم عنایت فرماید. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : حسيني , سيد احمد ,
بازدید : 238
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

دوازدهم خرداد ماه سال 1333 متولد شد. دوران کودکي و نوجواني را با بازي و تحصيل پشت سر گذاشت و تا کلاس ششم ابتدايي درس خوانداما به دليل مشکلات مالي از ادامه تحصيل باز ماند.
در سال 1352 به خدمت سربازي رفت .دوسال بعد به آغوش گرم خانواده بازگشت وازدواج کرد و ثمره اين ازدواج مبارک دو پسر به نام هاي عبدالرضا و ابوذر است .
سالهاي بعد از خدمت سربازي او همزمان بود با اوج گيري مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت ديکتاتوري محمدرضا پهلوي. اونيزهمگام با ساير مردم در اين راه تا پاي جان تلاش کرد.
شناختي که او از ماهيت وابسته وفاسد حکومت شاه در دوره ي سربازي پيدا کرده بود تحرک بيشتري براي تلاش , مبارزه ومجاهدت درراه پيروزي انقلاب ايجاد مي کرد.
انقلاب اسلامي که به پيروزي رسيد,او خيلي خوشحال بود ,احساس مي کرد از قفس آزاد شده است. هرجا نياز به کمک بود او حضور داشت ,شيريني پيروزي انقلاب اسلامي هنوز بر کام مردم ننشسته بود که خرابکاري هاي ضد انقلاب ودشمنان داخلي وخارجي شروع شد.در راس همه ي اين توطئه ها ,جنگ تحميلي عراق به نمايندگي از دنياي زور و زر و تزوير ,بر عليه مردم و حکومت جمهوري اسلامي بود.
بعد از حمله رژيم بعثي عراق به ميهن اسلاميمان و شروع جنگ در هجدهمين روز از جنگ يعني درتاريخ 17/7/1359 به عضويت سپاه در آمد تا بيشتر بتواند به انقلاب و وطن خود خدمت کند .بعد از آن راهي جبهه شد.
او در اولين نوبت حضور در جبهه به عنوان مسئول گروه اعزامي از اراک به جبهه رفت. مدتي بعد به عنوان مسئول اسلحه خانه به خدمت خود ادامه داد.
بعد از آن فرمانده گروهان شد و آخرين مسئوليت وي فرماندهي گردان پياده لشکر 17 علي ابن ابي طالب (ع)بود.
در تمام صحنه هاي جنگ وعمليات ايران بر عليه دشمنانش فعالانه شرکت داشت و دمي از پاي ننشست تا اين که در تاريخ 2/3/61 يک روز قبل از آزاد سازي خرمشهر قهرمان از وجود ناپاک متجاوزين در عمليات الي بيت المقدس در اثر اصابت ترکش خمپاره به قسمت پهلو و سر به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 


وصيت نامه
انا لله و انااليه راجعون
با نام خداوند ورحمتي که بر همه موجودات دارد شهادت نامه ام را آغاز مي کنم .
به اميد اين که در اين امتحان الهي پيروزي نصيبم شود. پيروزي بر نفس عماره و پيروزي بر شيطان و به اميد اين که به مهماني الله راه پيدا کنم که به فرموده امام امّت رهبر کبير انقلاب اسلامي وقلب تپنده مؤمنان و اميد آرزومندان ؛ "با شهادت به دنياي حيات راه پيدا مي کنيد ."من هم اين آرزو را دارم و اما براي رسيدن به اين مهماني الهي بايد از خيلي خواسته هاي خود که از جمله هواهاي نفساني سرچشمه مي گيرند گذشت.
و هرچه که مي تواني به طرف خدا و خداگون شدن راه پيمود. البته کار مشکلي است اما پاداش ارزنده اي دارد و آن محشور شدن با شهدا و شاهدان صدر اسلام و شاهدان و شهيدان صحراي کربلا است اما تا به حال من نتوانسته ام به اين فيض عظيم دست يابم ولي اميد اين دارم که اين بار و اين نامه در زماني که براي شما خوانده مي شود من نيز توانسته باشم جز يکي از مقرِّبين درگاه ايزد متعال قرار گرفته باشم انشاءالله.
و اما در پايان سخني با پدر و مادر بزرگوار و مهربانم؛ اميدوارم مرا ببخشيد و حلالم نمائيد .
اگر من نتوانسته ام براي شما فرزندي خوب باشم شما به بزرگواري خود مرا ببخشيد و درضمن يادتان نرود که هميشه يار و ياور امام بوده باشيد و تنها به فکر اسلام و انقلاب اسلامي باشيد ,زيرا اين انقلاب ثمره خون هزاران هزار شهيد گلگون کفن مي باشد .
پدر و مادر نمي گويم برايم گريه نکنيد زيرا گريه خود حرکت است براي ديگران تاحدي که خدا راضي باشد واگر مرا دوست داريد شکر کنيد براي اين که من به سعادت رسيدم و ناکام نيستم.
آري پدرجان مقداري حساب دارم اگرکسي طلبکار بود بدهيد و هرکس که از بدهکاران داد بدهد و زميني هم که دارم با آن مقدار پولي که دارم براي زن و بچه هايم بسازيد و نفروشيد و حقوقم را به زن و بچه هايم بدهيد. همسرم در حدقوانين اسلام آزاد است و پسرهايم عبدالرضا و ابوذر را بايد به حوزه علميه بفرستيد.

و اما چند کلمه با همسرم فروغ:
اميدوارم مرا حلال کني زيرا نتوانسته ام براي شما زندگي خوبي فراهم کنم ولي از تو مي خواهم که زينب گونه باشي و بچه هايم را شجاع بار بياوري تا در آينده به درد اسلام بخورند .
به زندگي دنيا و مادي کم فکر کن زيرا اين زندگي اندک است در مقابل آخرت .
هرگز ناشکري نکن و از عبادت غافل نباشيد.
اگر خواستي شوهر کني به آدمي شوهر کن که ادامه دهنده راه شهدا باشد .نماز بخواند و بنده خدا باشد از همه چيز آزاد باشد جز فرمان خدا و رسول خدا و امامان و اسلام ,در مقابل اين ها مطيع باشد. بچه ها را آزار ندهي .

پدرجان بعد از من نااميد نباشيد ,من خوشحالم که برادران ديگري دارم که اسلحه ام را زمين نگذارند و تو بايد آنها را آماده کني براي نبرد حق عليه باطل.
مادر در قيامت هر شهيد مي تواند 20 نفر را شفاعت کند. مادرم شهدا در صدر شفاعت يافته گانند ,مادرم صبور باش و استوار , شکر کن که فرزندت را در راه اسلام, اسلامي که حسين برايش جان داد ,علي اکبر داد ,برادر داد و اسلامي که در حال حاضر مادراني هستند که فرزند قرباني کرده اند ؛داده ايي.

برادران خيال نکنيد که من از ميان شما رفته ام نه شهيدان زنده هاي جاويدند. برادران همديگر را داشته باشيد و آماده براي آن چه اسلام خواهد باشيد.
در خاتمه از همه شما که اين وصيت نامه را خوانده ايد و شنيديد مي خواهم که امام اين هدايت کننده اسلام را تنها نگذاريد. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.
22/ 2/1361 ساعت 30/12 دقيقه روز جمعه جبهه خرمشهر
سرباز اسلام, فدايي قرآن، پيرو حسيني، مقلد خميني
عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ايران _ نيازعلي طالبي

 




خاطرات
عبد يزدان:
سال 1359 وارد سپاه شد. قبل از آن به عنوان يک کارگر زحمتکش و مؤمن مشغول فعاليت بود. در کنار کار از فعاليتهاي ايشان در محافل و مجالس وراهپيمايي ها و جلسات که به خاطر پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي برگزار مي شد نمي توان گذشت .
روح ايثارگري و فداکاري در وجود اين بزرگوار موج مي زد و هميشه آماده ايثارگري بود .بر همين اساس و با اين روحيه جهت خدمت بيشتر به نظام نوپاي اسلامي دست از کسب درآمد و زندگي خود کشيد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .در بدو ورود در پاييز سال 59 جهت طي دوره آموزش عمومي به اتفاق به اردوگاه باغ مراد شازند (آستانه) اعزام شديم پس از طي دوره جهت گذراندن يک دوره آشنايي با سلاح سنگين به پادگان امام علي (ع) تهران (سعدآباد) اعزام شديم در طول اين مأموريت در عمليات پاکسازي قسمت هايي از پاوه و آزاد سازي مناطقي در کردستان حرکت نموديم .
من به خاطر جراحتي که در اين منطقه پديد آمد در اواسط مأموريت به اراک مراجعت نمودم اما دوستان با هم اين مأموريت را انجام دادند. جا دارد ياد کنم از شهيد بزرگوار محسن فرجادي که در اين منطقه به شهادت رسيد.
دومين مأموريت ما در پاييز سال 1360 دقيقاً يک سال بعد بود . چهار نفر پاسدار رسمي که عبارت بودند از 1ـ شهيد نياز علي طالبي به عنوان فرمانده گروهان 2 ـ برادر پاسدار ابوالفضل اميري 3ـ برادر غلامرضا رودي و چهارمين نفر اين حقير بودم به همراه 80 نفر از برادران غيور و سلحشور بسيجي که مدت چهار ماه در منطقه غرب انجام وظيفه نموديم طي اين مدت در عمليات محمّد رسول الله (ص) که منجر به آزاد سازي شهرهاي بياره و طويله عراق شد که شهيد طالبي در اين عملياتها نقش به سزايي داشت.
در خلال اين مأموريت با سرما و برف و کولاک بي سابقه زمستان مريوان در آن سال روبرو شديم که زحمت بسيار زيادي براي رزمندگان به وجود آورده بود.
در پايان اسفند ماه سال 60 اين مأموريت هم به پايان رسيد و به اراک مراجعت نموديم.
اوائل ارديبهشت سال 61 بود که با همديگر قصد عزيمت به جبهه ها را داشتيم. به سردار شهيد رحيم آقا نجفي مرا جعه کرديم.
ايشان موافقت نمي کردند و اظهار مي کردند شما اخيراً از منطقه برگشته ايد ليکن با اصرار فراوان ما در گروهي که بنا بود اعزام شوند به جبهه اعزام شديم .
موعد مقرر فرا رسيد ما به اتفاق 20 نفر از برادران پاسدار و جهاد صد نفر از برادران بسيجي عازم مناطق عملياتي جنوب کشور شديم در اين ماموريت مسئوليت گردان به عهده برادر پاسدار جواد رحيمي بود و برادراني از جمله روشني ـ نورخدا قاسمي ـ حشمت الله ملکي ـ محمد رضا و تعداد ديگر از برادران و شهيد نياز علي طالبي بوديم که به خوزستان عزيمت کرديم. به دليل تکميل بودن سازمان يگان متعلق به استان مرکزي ما را به تيپ وليعصر (عج) مأمور نمودند. زماني که طراحي مرحله سوم عمليات بيت المقدس آزادي ايستگاه حسينه انجام شده بود ما وارد منطقه شديم و در قالب گردان سلمان تيپ وليعصر (عج) در اين عمليات شرکت نموديم چون کادر فرماندهي گردان از برادران تيپ بودند همگي ما پاسداران اعزامي در قالب يک دسته در اين عمليات شرکت نموديم.
بعد از چند روز استراحت و سازماندهي مجدد خود را آماده کرديم تا در عمليات نهايي و آزاد سازي خرمشهر شرکت نماييم مجدداً سازماندهي جديد شروع شد در اين مقطع در واقع مسئول نيروهاي اعزامي به تيپ که برادر جواد رحيمي بودند از برادر طالبي به عنوان مسئول نيروهاي استان استفاده کردند و مقرر شد نيروهاي استان مرکزي در موقعيت قرارگاه بمانند .
در شب عمليات در حالي که ايشان مقابل قرارگاه مراقب اوضاع بودند با انفجار گلوله کاتيوشا در همان محل به شهادت مي رسند و روح بلند اين انسان آزاده به ملکوت اعلي مي پيوندد .

 

 

در عمليات محمد رسول الله (ص) که در سال 1360 بود در يک منطقه سرد و پر از برف که ارتفاعات پوشيده از برف و يخ به دليل سرما و زمستان بود .
شهيد طالبي به کيله نيروها اعلام کرد براي رعايت بهداشت و حفظ سلامتي خودتان همگي موهاي سر و صورت خود را با ماشين نمره 4 بتراشند که نظافت آن راحت تر باشد.
همه موهاي سر ومحاسنشان را کوتاه و کلاه پشمي بر سر گذاشتند موقع حضور در عمليات هرجا عنوان مي کردند يکي از بچه هاي اراک مجروح شده يا شهيد شده و از اراکي ها در آن موقعيّت حضور داشتند فوراً کلاه را از سر فرد مورد نظر برمي داشتند اگر موهاي سر او کوتاه بود مي گفتند اعزامي از اراک است و تقريباً اين يک علامت مشخصه اراکي هاي شرکت کننده در آن عمليات بود که دستور اين شهيد والامقام بود. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : طالبي , نيازعلي ,
بازدید : 260
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در روستاي ابراهيم آباد يکي از روستاهاي شهرستان اراک به دنيا آمد.او در خانواده اي مؤمن و بي آلايش رشد و تربيت يافت و دوران دبستان و راهنمايي را در محيط آرام و با صفاي روستاي ابراهيم آباد گذراند. در اين زمان شخصيت او با صلابت کوه هايي که براي ورزش از آن ها بالا مي رفت شکل گرفت.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي براي ادامه تحصيل به تهران رفت.اين مهاجرت دوره جديدي در زندگي مصطفي بود، دوراني که همزمان بود با آخرين سالهاي حکومت رژيم خائن پهلوي .
خيلي خوشحال بود که توانسته در پايتخت کشور و جايي که مي شود بيشترين ضربه را به حکومت پهلوي زد ,به مبارزه بپردازد.
شکوفه هاي انقلاب اسلامي سردي و سياهي را از بين برده و فضاي عطرآگين استقلال و آزادي مشام جان را مي نوازد و اين حاصل سالها مبارزه و تظاهرات ميليوني مردم ايران است .
او همواره همگام با مردم و امام در صحنه بود . پس از پيروزي انقلاب يکي از اعضاي فعال کميته انقلاب اسلامي(سابق) ابراهيم آباد و کتابخانه مسجد جامع اين روستا و هم چنين يکي از اعضاي آگاه، پيشرو و پرتلاش انجمن اسلامي ابراهيم آباد بود. در بهمن ماه سال 1359 در لباس مقدس سربازي با يار ديرينه اش شهيد سيد احمد حسيني دوران ديگري از مبارزه خود را آغاز مي کند. وي پس از شش ماه آموزش نظامي و خدمت در لشکر 28 کردستان با درخواست جهاد مريوان بقيه خدمت سربازي خود را در اين نهاد انقلابي به عنوان مسئول تدارکات به انجام مي رساند. اهالي روستاهاي مريوان، خاطره خدمت هاي حاج مصطفي را به خصوص در کميته برق رساني هرگز فراموش نخواهند کرد.
او پس از پايان خدمت چند ماه ديگر نيز در جهاد مريوان به همراه شهيد سيد محمد حسيني خدمت خود به مردم محروم کردستان را ادامه داد تا اين که به همراه دو سردار شهيد يعني سيد احمد و سيد محمد حسيني به واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسول الله (ص) مي پيوندد .
از اين جاست که زندگي بسيجي حاج مصطفي آغاز مي شود و تغييرات شگرفي در روحيات او پديد مي آيد.
شهيد مرادي با مسئوليت سنگين پشتيباني واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسو ل الله (ص) در عمليات والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه و چهار به جنگ بي امان عليه کفار بعثي مي پردازد، سپس با همان مسئوليت در قرارگاه نجف در حمله خيبر شرکت مي جويد و در هنگام عمليات مجروح مي شود ولي علي رغم اصرار همرزمانش براي بازگشت به پشت جبهه و معالجه زخم هايش، هرگز به عقب محورهاي عملياتي برنمي گردد و با تني مجروح سنگرسازان بي سنگر را تدارک مي کند. در اين عمليات ياران و همسنگران حاج مصطفي يعني شهيدان علي صبوري، جعفر صالحي، ويوسف باقي زاده به فيض شهادت نايل آمدند .او همانجا با خون اين شهيدان پيمان مي بندد که تا آخرين نفس راهشان را ادامه خواهد داد.
اين سردار سپاه اسلام در عمليات بدر مسئوليت فرماندهي تدارکات در قرارگاه کربلا به پيکار بي وقفه با دشمن قدار ادامه مي دهد. پس از عمليات بدر با تشکيل لشکر مهندسي رزمي 42 قدر به همراه شهيد سيد احمد حسيني به اين لشکر مي پيوندد و به عنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب مي شود.
در عمليات والفجر هشت با مسئوليت سنگين تدارکات لشکر مهندسي 42 قدر با فراهم سازي ماشين آلات سنگين، تامين امکانات و نيروهاي تخصصي به ياري رزمندگان مبادرت مي ورزد و در اين عمليات بود که خبر شهادت برادرش مرتضي را به وي مي دهند. حاج مصطفي جنازه برادر را به اهواز منتقل مي کند تا به زادگاهش ابراهيم آباد انتقال يابد.
به مرتضي خيلي ارادت داشت چرا که او را جواني صبور، مخلص، بي ريا و عارف مي دانست. در هنگامي که جنازه وي را به اهواز منتقل مي کرد به يکي از برادران گفت که من حالا معني اين جمله امام حسين (ع) در شهادت حضرت عباس که فرمود: «به خدا کمرم شکست» را بهتر از هميشه دريافتم ولي شهادت برادر نه تنها در روحيه او خللي وارد نکرد بلکه او را در ادامه راهش مصمم تر کرد.
مصطفي مقلّد واقعي امام بود و در کليه امور زندگي خود از امام پيروي مي کرد و به راستي يک مسلمان واقعي بود چرا که با توجه به اموال کمي که داشت از پرداخت وجوهات شرعي دريغ نمي کرد.
سال 1364 همراه با سردار شهيد حاج سيد محمد حسيني به سفر حج مشرف شد. در ايام پر برکت حج مدينه منوره و مکه معظمه برايش سرشار از عبادت و راز و نياز با پروردگار بود و در مسجد النبي در کنار ستون توبه يک بار قرآن را ختم کرد.
علاقه عجيبي به مجلس مصيبت خواني و عزاداري سالار شهيدان داشت و در اين مجالس زياد گريه مي کرد، به طوري که يکي از برادران مي گفت که خستگي حاجي با گريه بر امام حسين رفع مي شد.
يکي از مديحه سرايان حقيقي اهل بيت (ع) بود . مسجد ابراهيم آباد نوحه ها و مصيبت هايي را که وي در سوگ اهل بيت خوانده رادر خود ضبط کرده، ندبه و گريه هاي آن روح پاک در مراسم سوگواري روزهاي تاسوعا و عاشورا در خاطره ها مانده است. شهيد پيش از سفر حج، ازدواج اين دستور شرع انور را به انجام رساند و پس از مراجعت از خانه خدا براي اين که از جهاد مقدس باز نماند علي رغم محدوديت ها و مشکلات فراوان، خانواده اش را به اهواز انتقال داد تا اوقات بيشتري را در خدمت جنگ باشد.
ثمره اين پيوند مقدس، بيست روز قبل از شهادت حاجي به دنيا آمد که نام وي را «الهام» نهادند. شهيد مرادي دو روز قبل از شهادتش با دختر 18 روزه خود خداحافظي مي کند و به منطقه بازمي گردد. در بازگشت به جبهه به برادران رزمنده مي گويد که موقع خداحافظي، نو رسيده ام «الهام» به رويم خنديد و او اين لبخند طفل معصوم خود را به فال نيک مي گيرد و با تمام فاميل و دوستان و آشنايان خداحافظي کرده و از آنان حلاليت طلبيد. گفته بود که اين سفر آخر من است.
تصميم گرفته بود که از باب الشهداء و در جرگه اولياء خاص الهي وارد بهشت شود و در پي اين آرزوي مقدس، از سنگري به سنگر ديگر و از جبهه اي به جبهه ديگر مي شتافت تا اين که عمليات کربلاي چهار آغاز شد . حاج مصطفي به کار تدارک لشکر مي پرداخت. بعد از اين عمليات با فرمان مدبِّرانه خويش يک شبه تمام ماشين آلات، وسايل و نيروهاي تدارکاتي را از منطقه عملياتي کربلاي چهار به منطقه شلمچه منتقل کرد که اين عمل باعث حيرت و شگفتي دست اندرکاران و مسئولان امر شد و همرزمانش بيش از پيش به زيرکي، شايستگي و کارداني او پي بردند.
در اين عمليات شهيد با تلاش وصف ناپذير به عزيزان رزمنده امکانات مي رساند که اين کار روحيه رزمندگان را دو چندان مي کرد.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و در تاريخ 8/12/1365 در روز ولادت حضرت زهرا (س) و سالروز شهادت برادرش، تولدي دوباره يافت و به همراه ياران همرزمش يعني سيد احمد حسيني و احمد جوانبخش و تني چند از عزيزان لشکر مهندسي رزمي 42 قدر در عمليات کربلاي پنج (منطقه شلمچه) دعوت حق را لبيک گفته و به جوار حق تعالي پر گشود.
به راستي او قهرمان و پيرو واقعي اميرمؤمنان (ع) بود که شهادت را فوزي عظيم مي دانست. لبخند حاج مصطفي در هنگام شهادت اين جمله امام علي (ع) را به ياد مي آورد که «فزت و رب الکعبه»
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه اينجانب مصطفي مرادي فرزند عزيزالله متولد 1339 صادره از ابراهيم آباد.
قبل از هر چيز شهادت مي د هم به يگانگي خداوند متعال و شهادت مي دهم که محمّد رسول الله (ص) پيامبر و فرستاده خداست و ائمه اطهار (س) از امام علي ابن ابيطالب (ع) تا حجت ابن الحسن مهدي موعود (عج) که انشاءالله خداوند مقدمات فرج و ظهور آن حضرت را فراهم نمايد ـ جانشينان بر حق حضرت ختمي مرتبت محمّد مصطفي (ص) هستند و شهادت مي دهم که الحق حضرت امام خميني، نايب بر حق امام زمان است که خداوند تا ظهور آن حضرت حتي در کنار آن حضرت اين امام را عمر طولاني عطا نمايد.
خداوندا! تو خود مي داني با همه لغزش هايي که داشتم ولي هميشه سعي شد که رضاي تو را در کارها مدنظر داشته باشم و حضور در جبهه براي اداي تکليف بود که امام امّت بر همه واجب کفايي دانسته است. پس من به اصرار کسي به جبهه نرفته ام، بلکه وظيفه شرعي و تکليف الهي بوده که بر دوش همه امّت اسلام مي باشد.
به شما امّت حزب الله تذکر مي دهم که نکند خداي ناکرده با دستتان، خود را به هلاکت بکشيد، اسلام عزيز و جبهه را ياري نکنيد و امام عزيز را تنها بگذاريد و در لاک خود فرو رفته و بنشينيد تا کفار ضربات سنگين تري به اسلام عزيز وارد نمايند! بر همه ما است که هميشه در مقابل اشرار و ضد انقلاب و دشمنان داخلي و خارجي آماده باشيم و از هيچ چيز نهراسيم. در راه اسلام جان و مال و عزيزترين کسان خود را بايد بدهيم تا اسلام پا برجا بماند. شما مي دانيد اين انقلاب طبق فرمايشات امام خميني الهي است و اين مملکت متعلق به امام زمان (عج) مي باشد و حافظش هم خدايي است که وعده نصرتمان داده، فقط ما بايد همت کنيم.
به حمدالله دشمنان اسلام و سرکرده آنها آمريکاي جنايتکار الآن به التماس افتاده که بيايد با ايران رابطه برقرار کند. ببينيد که چقدر اين انقلاب عزت دارد. در سايه امام زمان (عج) و رهبري حضرت امام هميشه در جريانات و رسالت هاي انقلابي به هر نحو که باشد، حضور فعال داشته باشيد که خداوند با ماست.
صحبتي با ضد انقلاب دارم که اي بيچاره ها شما هنوز فکر مي کنيد که در بين اين مردم جايگاهي داريد؟ والله نه! وضعتان روز به روز بدتر هم خواهد شد و رو سياهي شما بيشتر از پيش مي شود. شما مي دانيد هر حرکت ضد انقلابي در اين مملکت شد به لطف خدا و همّت مردم هميشه در صحنه خنثي شده، حال بياييد و به آغوش مردم بِگِرويد و توبه نماييد که هم خداوند شما را مي پذيرد، هم امّت حزب الله. در غير اين صورت شما هم بزودي به هلاکت خواهيد رسيد.
يک صحبت با نونهالان و جوانان عزيز دارم: از اين محيط و جو معنوي مملکت اسلامي استفاده نمائيد. در مدرسه و دانشگاه سعي نمائيد از ضد انقلاب و افراد بي خط سبقت بگيريد که اين مملکت بعدها نياز به افراد متخصص و حزب اللهي دارد. خود را با موازين اسلام و قرآن آشنا نمائيد و از اين شرايط و فرصتي که به شما روي آورده است به نحو احسن بهره گيري کنيد، فرصتي که بسيار گران تمام شده و براي پيدايش اين محيط، خون صدها هزار شهيد عزيز بر زمين ريخته است و اگر از اين فرصت استفاده صحيح نکنيم، خيانت کرده ايم به خون شهداي عزيز، عزيزاني که با همه آرزوها رفتند و جان خود را نثار کردند، عزيزاني که فرداي قيامت ما را بازخواست مي کنند که: ما رفتيم تا شما آزاد باشيد، ما رفتيم که اسلام عزيز پايدار باشد، چرا به وظايف و تکاليفتان عمل نکرديد؟ چرا به آرمان هاي اسلامي و انقلابي پشت پا زديد؟ به هر حال مواظب باشيد که خيلي وضعيت حساس و سرنوشت سازي در پيش است.

 

و در آخر چند وصيت دارم:
1ـ به پدر و مادر گراميم سلام عرض مي کنم و از آنها عاجزانه مي خواهم که مرا حلال نمايند چرا که فرزند خوبي براي آنها نبودم، ان شاءالله خداوند به شما صبر عنايت فرمايد و اجر اخروي به شما عطا فرمايد.
2ـ به همسر عزيزم سلام مي رسانم و از ايشان هم مي خواهم که مرا حلال کند و در مشکلات صبر پيشه کند و از خداوند متعال استمداد نمايد و از ايشان عاجزانه مي خواهم فرزندمان را با کمال دقت و رعايت همه جوانب اسلامي و شرعي تربيت و تحويل جامعه نمايد. با بزرگترها مشورت نمائيد و با فکر خود تصميم بگيريد باشد تا انشاءالله در قيامت مورد شفاعت قرار بگيريد.
3ـ به برادران و خواهران عزيزم و فرزندان آنها سلام و عرض ارادت دارم و از آنها مي خواهم که در راه انقلاب و خط ولايت فقيه قدم بردارند و همواره در جهت پيشبرد انقلاب و ياري اسلام کوشا باشند و فرزندان خود را خوب تربيت نمايند.
4ـ درود مي فرستم بر تمامي شهداي عزيز اسلام و سلام مي کنم به روح پاک برادر شهيدم آقا مرتضاي عزيز و مهربان.
5ـ به کليه دوستان و فاميل و همسايگان سلام عرض مي نمايم و از آنها عاجزانه مي خواهم که حلالم نمايند و از خداوند برايم طلب مغفرت نمايند.
6ـ از کليه همرزمان عزيز که مدتي در جبهه ها در خدمت آنها بودم درخواست مي نمايم اگر ناراحتي از بنده گناهکار ديده اند و يا برخورد تندي نموده ام، حلالم نمايند. زيرا همه برخوردها و کارها براي رضاي خداي متعال بوده است و در آخر از همه کساني که اينجانب را مي شناسند ملتمسانه درخواست مي کنم که حق خود را بر من حلال نمايند.
از مال دنيا چيزي ندارم ولي آن چه هست مقداري از آن عيالم مي باشد و مقدار کمي هم از آن خودم، آن چه از من است را مي توانيد براي فرزندانم بگذاريد.
به علت اين که مدت زيادي در جبهه ها بودم، روزه چندين سال بدهکارم و همچنين احتياطاً نماز هم برايم بخوانيد. کربلا رفتيد ما را فراموش نکنيد.
التماس دعا از همگي داريم اهواز، مصطفي مرادي 3/10/1365



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : مرادي , مصطفي ,
بازدید : 258
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 483 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,707,021 نفر
بازدید این ماه : 1,517 نفر
بازدید ماه قبل : 1,204 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 11 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک