فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات سال 1339 در روستاي ابراهيم آباد يکي از روستاهاي شهرستان اراک به دنيا آمد.او در خانواده اي مؤمن و بي آلايش رشد و تربيت يافت و دوران دبستان و راهنمايي را در محيط آرام و با صفاي روستاي ابراهيم آباد گذراند. در اين زمان شخصيت او با صلابت کوه هايي که براي ورزش از آن ها بالا مي رفت شکل گرفت.
و در آخر چند وصيت دارم: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي , برچسب ها : مرادي , مصطفي , بازدید : 258 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
شهيد« ابراهيم مرادي» در سال 1334 در روستاي« گر گه اي»دربخش« سرو آباد» از توابع شهرستان «مريوان» به دنيا آمد .با توجه به اينکه در روستاي «گر گه اي» هيچ مکاني به عنوان مدرسه وجود نداشت و از طرف ديگر چون خانواده او از ضعف بنيه مالي رنج مي بردند نتوانست به مدرسه برود و در مکتب خانه روستا در محضر امام جماعت آنجا به فرا گيري قرآن کريم و بعضي از کتابهاي ديني پرداخت .اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به صورت متفرقه درس خواند و مقطع ابتدايي رابه پايان رسانيد .در سال 1353 به خدمت سر بازي اعزام شد .دو سال خدمت راتمام کرد و به روستاي زادگاه خود باز گشت .پس از خدمت عدم رضايت او از رژيم منفور پهلوي و مالکين روستاها در اعمال و گفتارش کاملا مشهود بود ؛ به طوري که بيشتر اوقات آرزو مي کرد روزي از راه برسد و او بتواند درجه هاي فرمانده پاسگاه وقت (گر گه اي) را بکند و به زمين اندازد .او در زمان خفقان ستمشاهي که حتي کسي جرات بردن نام شاه را نداشت، به افشاي ماهيت پليد رژيم پرداخت و بعد ها شنيده مي شد که او چندين بار به تهران رفته است و به خاطر پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره)و ساير فعاليت هاي سياسي عليه رژيم شاه چندين مرتبه دستگير و شکنجه شده است .بعد از آنکه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد؛ نيرو هاي ضد انقلاب گروه گروه در استانهاي مرزي کشور مثل کردستان مظلوم سر برآوردند و آنجا را نا امن کردند . شهيد مرادي و چند نفر از دوستان غيور او هنگامي که کردستان را در چنين وضعيت نا به سا ماني ديدند و هيچ گونه راهي براي پيوستن به نيروهاي اسلام پيدا نکردند به صورت مخفيانه از کردستان خارج شدند و به تهران رفتند .در آنجا طي ديداري با حضرت امام (ره)به عضويت سپاه در آمدند و به کرمانشاه باز گشتند .پس از فرا گيري آموزش هاي نظامي و کسب اطلاعات لازم در کرمانشاه ,آنجا را ترک کردند و از طريق هلي کوپتر به مريوان آمدند و در پادگان( موسک) مريوان پياده شدند و از همان نقطه شهر شروع به پاکسازي منطقه کردند .شهيد مرادي در طول عمليات و در گيريهايي که در منطقه به وقوع مي پيوست ، چهارنوبت از ناحيه هاي مختلف بدن مجروح شد اما هر بار پس از آنکه مختصري بهبودي حاصل مي کرد، شهيد ابراهيم مرادي چهره نوراني و جذابي داشت . وقتي در چهره او خيره مي شدي به شادابي و نوراني بودن آن غبطه مي خوردي . خنده هاي شيرين او که در صورتي مهربان وزيبا به مهماني مي نشست؛ خستگي طاقت فرساي ساعتها مبارزه را از تن نيرو ها بيرون مي کرد .بسيار شوخ طبع و مهربان بود . همه نيرو ها رادوست مي داشت. اتفاق مي افتاد که براي آشتي دادن نيرو ها کيلو متر ها راه مي پيمود و سختي ها و زحمات زيادي متحمل مي شد .او مي گفت اگر در بين ما ناراحتي ايجاد شود؛ دشمن خوشحال خواهد شد بنا براين همواره در تلاش بود تا در بين نيرو ها دوستي محکمي برقرار نمايد. دوست نداشت که کسي در مقابل او مورد توهين و سرزنش قرار گيرد . زير بار ظلم نمي رفت و در مقابل ظالم قاطعانه مقاومت مي کرد .بطوري که وقتي سر باز بود، يک افسر عالي رتبه نظامي به دوست سرباز او توهين مي کند و به او فحش و نا سزا مي گويد. در اين هنگام شهيد مرادي با شجاعت تمام به طرف آن افسر مي رود و با قنداق اسلحه ضربه محکمي به شکم او مي زند .
خاطرات محمد صالح عبدي:
رحيم احمدي: محمد چوپاني: محمد صالح عبدي:
محمد چوپاني: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان , برچسب ها : مرادي , ابراهيم , بازدید : 265 [ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
مرادي ,جهانگير
در يکي از روزهاي فصل پاييز سال 1343 ه ش در روستاي نوترکي ,يکي از روستاهاي شهرستان ايذه به دنيا آمد. تولدش موجي از سرور و خوشحالي در خانواده به وجود آورد، نامش را جهانگير گذاشتند تا از خوبان دو جهان شود. دوران شيرين کودکي و تحصيلات ابتدايي را در همان روستاي سر سبز و با صفاي زادگاهش گذراند.در روستاي نو ترکري مدرسه راهنمايي نبود و او مجبور بود تحصيلات راهنمايي را در شهرستان ايذه سپري کند. حضورجهانگير در ايذه باعث آشنايي او با محروميتهاي ناشي از حکومت ناعادلانه ي پهلوي شد و از طرفي آشنايي با انديشه هاي امام خميني(ره) را براي او در پي داشت. مدتي از حضوراو در ايذه نگذشته بود که مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه خائن وارد مرحله ي حساسي شد.جهانگيرهمراه و همگام با مردم خدا جوي ايذه در راهپيمايي ومبارزات مردمي بر عليه رژيم ستم شاهي شرکت مي کرد. با فرار شاه خائن از کشور که در 26ديماه 1357رخ داد و پيروزي انقلاب اسلامي در 22بهمن همان سال,جانگير که حالا نوجواني 15 ساله شده بود با درکي عميق از موقعيت انقلاب و جايگاه رفيع آن به طور همه جانبه به دفاع از آن پرداخت. سال اول تحصيلات دبيرستان او همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران شد، جهانگير وقتي شنيد دشمن با چکمه هاي خونين تا نزديکي هاي اهواز آمده است؛ آرام و قرار نداشت و راهي جبهه شد .اودر سال 1359 در سن 15سالگي به جبهه رفت و تا شهادتش که در زمستان سال 1365 در عمليات کربلاي 5در شلمچه ودر سن 21 سالگي اتفاق افتاد؛ جبهه را ترک نکرد. جهانگير در يگانهاي مختلف سپاه حضور يافت ورشادتهاي فراوان و قابل وصفي از خود نشان داد .او در بيشتر عمليات شرکت فعال داشت. حضور مستمر وي در ميادين نبرد سبب کسب تجربيّات فراواني در اين زمينه شد . به لحاظ لياقت و شايستگي در سمتهاي مختلف از جمله فرمانده گروهان ، فرمانده گردان، قائم مقام فرمانده محور عملياتي، و...منصوب شد و در جبهه هاي حق عليه باطل حماسه هاي بي شماري آفريد. در عمليات کربلاي 2 فرماندهي يکي از گردانهاي لشکر ويژه شهدا را به عهده داشت که در آن عمليات با يورش برق آساي خود به مواضع دشمن ضربات سنگيني به دشمن وارد آورد، در اين عمليات به شدت مجروح شد و به فاصله کوتاهي علي رغم مجروحيتش در عمليات کربلاي 5 شرکت کرد . شلمچه ,معراج آن بسيجي درياي دل سپاه حضرت رسول (ص) شد و مزد سالها تلاش خود را از خداوند متعال گرفت .او نيک مي دانست که شهادت بالاترين مزد خوبان عالم است. جهانگيردرفرازهايي از وصيت نامه اش نوشته: جنگ با تمام مشکلاتش وسيله اي براي حفظ کشور و نجات مردم و اسلام است. دفاع از کيان جمهوري اسلامي را بر همه چيز ترجيح مي دهم. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : مرادي , جهانگير , بازدید : 193 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مرادي ,بهروز
سال 1335 ه ش درخانواده ای متوسط و مذهبی در خرمشهر به دنیا آمد.هوش و ذکاوت او از کودکی مشهود بود .اودوران تحصیلات تا سطح دیپلم را موفقیت تمام در خرمشهر به پایان رساند و بعد از آن برای تحصیلات عالی راهی اصفهان شد .او در اصفهان موفق به اخذ لیسانس در رشته هنرهای زیبا شد .بهروز همزمان با تحصیل در اصفهان به کار مقدس معلمی اشتغال داشت . با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت تا به دفاع از ایران اسلامی بپردازد. علاوه بر بهروز پدر و برادر دیگر او نیز در جبهه حضور داشتند.بهروز به شهر قهرمان خرمشهر رفت ,جایی که بیشترین درگیری ها در آنجا بود. آن روزها عراق با به کارگیری چند هزار نفراز بهترین نظامیان خود ,تلاش می کرد سد آهنین مقاومت چند صد نفره ی رزمندگان ایران اسلامی را بشکندو خرمشهر را اشغال کند.مدافعین خرمشهر با دست خالی یا با استفاده از سلاحهای ابتدایی مردانه در مقابل اتجاوزان ایستادند اما با خیانت برخی مقامات داخل ایران پس از 45روزه مقاومت افسانه ای مجبور به عقب نشینی شدند. نامه ای که آن روزها دریادار علی شمخانی فرمانده وقت سپاه خوزستان به مسئولین کشور نوشت گویای اوج غربت رزمندگان اسلام است: "ما شهداي زنده فراوان داريم. ما اصحاب حسين به تعداد زيادي داريم. ما برپا دارندگان کربلاي 30 روزه خونين شهريم. ما بهشت را زير سايه شمشيرها مي بينيم. شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشدهاند، به داد ما برسيد. ما نياز به اسلحه و امکانات داريم. ما در راه خدا جان داريم که بدهيم، امکانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد. فريادهاي پاسداران از فقدان امکانات، بر ما زمين و زمان را تنگ کرده است. مسئولین به داد ما برسید، این چه سازمان رسمی شناخته شده ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید، مساحمه کردید، چوبش را خوردید و خواهید خورد.چه باید بگویم که شاید شما را تحریک وا بدارم؟ این را بگویم که از 150 نفر پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده، یا بگویم که ما میتوانیم با 30 خمپاره انداز خونین شهر را 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم و..." پدر مبارز بهروز در این ایام در اثر اصابت ترکش به افتخار شهادت نائل شد. بهروز در 45 روز آغاز جنگ رشادتهای فراوانی از خود بر جای گذاشت ,اواز آخرین نفراتی بود که پس از سقوط کامل خرمشهر در روز سیاه چهارم آبان سال 1359 ه ش ,با استفاده از تیوپ ماشین از رود کارون گذاشت تا در آن سوی رود به نبرد خود ادامه دهد، گر چه عقب نشینی آنها در پی خیانتی بود ؛چرا که آن روز بنی صدر به نیروهای موجود در شهر ابلاغ کرد , شهر در معرض بمباران هواپیماهای خودی است و لازم است کلیه نیروهای باقی مانده در شهر به قسمت جنوبی یعنی کوت شیخ عقب نشینی کنند. در مدت 21 ماه اشغال خرمشهر بهروز یک روز آرام و قرار نداشت و علاوه بر کار رزمی در جبهه، فعالیتهای فرهنگی و هنری فراوانی انجام داد, به طوری که اکثر هنر مندان و فیلمسازنی که حتی یک باربه جبهه خرمشهر رفته اند با نام و فعالیتهای بهروزآشنایی دارند و حرفها و خاطرات وی را به یاد دارند. او در قالب طرحها و کارهای و کارهای هنری در مجلات و کتب و منتشره زمان جنگ به امور فرهنگی در راستای اهداف متعالی مقاومت وفرهنگ ایثار می پرداخت. در عملیات ثامن الائمه برادرش بهزاد به شهادت رسید ,بهروزاما با تقدیم پدر و برادر روحیه خود را همچنان حفظ کرد و فعالتر و مصمم تر از همیشه نبرد خود با دشمنان را ادامه داد.ا و در عملیات مختلفی شرکت می کند , اوج فعالیت او در آزاد سازی خرمشهر است , بهروز در این عملیات شب و روز نمی شناخت ,و استراحت برای او معنا نداشت . پس از بازپس گیری خرمشهر بهروز احساس راحتی می کند,انگار بار سنگینی را از دوش او برداشته اند,اما جبهه را ترک نمی کند اوتا آخرین روزهای جنگ تحمیلی به نبرد خود با دشمنان ادامه می دهد. سال 1367ه ش فرامی رسد ,بهروز دوباره عازم میادین نبرد می شود, او در جبهه شلمچه با یک قبضه آرپی جی 7به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانک های دشمن می رود ودر چهارم خرداد سال 1367 ه ش پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک زیاد موشک انداز آر پی جی 7 ,خون از گوش هایش سرازیر بود هدف تیر دشمن قرار می گیرد و به شهادت می رسد. آرامگاه او درگلزار شهدای خرمشهر , سند برظلم ناپذیری وسربلندی ابدی ایران اسلامی است. بهروز در وصیّت نامه اش نوشته: اینجانب بنده گناهکار ,بهروز به فرمان امام امت به عنوان بسیجی در جنگ وارد و به اختیار خودم به خاطر حراست از خون پاک شهدای اسلام به دفاع از جمهوری اسلامی ایران بر خاسته و با خود عهد نمودم تا دفع سلطه ابر قدرتها و نابودی متجاوزین به حریم استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ,استقامت و پایداری نمایم و اکنون نیز می دانم که چرا باید به دشمن هجوم برد وبراساس همین آگاهی است که در عملیات شرکت می کنم. من معتقد هستم ما پیروز خواهیم شد و برای رسیدن به پیروزی نیز باید از همه چیز خود گذشت و دنیا را برای اهلش گذاشت. منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید خاطرات جاسم غضبانپور: با شهيد بهروز مرادي چطور و كجا آشنا شديد؟ - بهروز در دبيرستان بازرگاني يا همان الفتح معلم ما بود. ماشين نويسي درس مي داد. به گمانم فوق ديپلم داشت. بهروز جزء نيروهاي مدافع خرمشهر بود و تا روزهاي آخر در شهر ماند و مقاومت كرد. بعدش در تبليغات سپاه با هم بوديم. چطور آدمي بود؟ - بهروز با كسي تعارف نداشت. زبان تيزي داشت. حرفش را مي زد. از كار خسته نمي شد. كار هم برايش فرقي نمي كرد. عكاسي و خطاطي و نقاشي مي كرد و اگر لازم بود توالت هم مي شست. هميشه ناراحت برخي اطرافيانش بود كه چرا در راه راست نيستند و غصه آنها را مي خورد. برادرش فرزاد قبل از بيت المقدس شهيد شد. من و بهروز بعد از آزادي خرمشهر تا سال 63 در شهر بوديم. بهروز خيلي منظم و با ديسيپلين بود. هر شب خاطره مي نوشت. نامه مي نوشت. با اين كه دل بسته چيزي نبود اما حقش را هم مي گرفت و از آن نمي گذشت. ¤ آنجا چه كار مي كرديد؟ - ما در تبليغات بوديم. من فقط عكاسي مي كردم. اما بهروز غير از عكاسي فيلم مي گرفت و خطاطي و نقاشي هم مي كرد. نوشتن هم كه گفتم. خيلي از در و ديوار هاي شهر را نقاشي كرد. كاريكاتور هم مي كشيد. شروع كرديم به جمع كردن آثار جنگي در شهر. خانه به خانه مي گشتيم و هر چيزي نشانه اي از جنگ داشت را جمع مي كرديم. ¤ كجا مي برديد؟ - يك سوله اي پيدا كرديم و مي برديم آنجا. هم وسايل مردم و هم عراقي ها. مجموعه خيلي جالبي شده بود. مثلاً يك يخچال بود كه يك خمپاره وسط درش گير كرده بود. قاب عكس هاي شكسته و خيلي چيزهاي ديگر. سوله ديگر جا نداشت و بقيه را برديم قسمتي از خانه ما كه سالم بود. بهروز آن وقت در فكر موزه جنگ خرمشهر بود. ¤ بعداً با اينها چه كار كرديد؟ - همه از بين رفت. وقتي ما از خرمشهر رفتيم كسي پيگيري نكرد و آن مجموعه واقعاً نفيس نابود شد. ¤ چرا؟ - اصلاً كسي آن وقت ها به اين فكرها نبود. ¤ از بهروز مي گفتيد. - بهروز دو بار جان مرا نجات داد. يك روز براي عكاسي رفتيم بيمارستان بهبهاني روبروي بازار ماهي فروش ها. من روي يك ديوار كه تخريب شده و ريخته بود نشسته بودم و بهروز رفت بالاي بيمارستان. يك وقت ديدم از آن بالا با داد و فرياد و اشاره مي گويد از جايت تكان نخور و نفس هم نكش! سريع آمد پايين. دو تا مين گوجه اي زير پايم بود كه اگر بلند مي شدم پايم را حتماً روي آنها مي گذاشتم. مين ها را برداشت و خنثي كرد. گفت بيا منفجرشان كنيم و از صحنه انفجار عكس بگيريم. يك باتري ماشين پيدا كرديم و رفتيم روبروي بانك ملي. مين ها را روي زمين گذاشتيم و باتري را طوري بالاي سرشان گذاشتيم و با چوب حائل كرديم. به چوب ها هم نخ وصل كرديم و رفتيم دور شديم. نخ را كشيديم و باتري افتاد روي مين ها و منفجر شد اما آنقدر سريع بود كه نتوانستيم عكس بگيريم. آثارباقی مانده از شهید 9 اردیبهشت1361 گویی در این انقلاب تنها ماندهایم. كسی نیست كه بفهمد ما چه میگوییم؛ دوستانمان یكی یكی میروند ــ و دیگران هم در انتظار... میروند و میرویم، تا شاید آیندگان را راهگشا باشیم. به هر كجا كه میرویم غریب هستیم. همه با ما بیگانه شدهاند. و ما خود نیز، از خود بیخودان را میمانیم. آنها از این كه ما به راه جنگ كشیده شدهایم، برایمان دل میسوزانند. گویی ما به منجلاب فسادی افتادهایم كه برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم! راضیه؛ باید مرا ببخشی كه برای تو دردنامه مینویسم. از ابراز همه آنچه كه در سینهام انباشته است خود را ناتوان میبینم. اما خوشحال هستم كه لااقل كسی هست كه برای او حرفهایم را بگویم. ما هر چه در زندگی داشتیم به امان خدا رها كردیم؛ دنیا را گذاشتیم برای اهلش؛ برای آنها كه دوست دارند مثل حیوان باشند، بدون این كه تعهدی در قبال دیگران احساس بكنند. همیشه در معرض مهاجمان مغرض واقع هستیم كه، چرا رفتهاید آنجا آشیانه كردهاید. گویی مِلك خدا، ملك آنها است، و برای ورود به آن اجازه از حضرات باید داشت. درد من این است كه بعد از این همه مدت باید به بعضیها فهماند كه این كشور در حال جنگ است؛ و بدتر از آن باید گفت كه انقلابی شده... و حالا در زمانی واقع شدهایم كه جوانهای از خود گذشتهاش هر لحظه در خون خود میغلتند تا از كیان اسلامی خویش دفاع كنند. اكبر شهید شد، و او را توی كوچههای خلوت و خاموش آبادان تا قبرستانی كه شما آنرا دیده بودید، حمل كردند؛ و برای وداع با او بجز اندك رزمندگان همدوشش، چند تا زن پیر و جوان بودند كه یكی مادر او و دیگری همسر جوان و داغ دیدهاش بود. امروز هم علی را منجمد و یخزده به قم آوردند و در ردیف دیگر شهدا كاشتند، و پریروز هم داخل خرابههای شهر، یك جمجمه انسان پیدا شد كه گویا از قربانیان روزهای اول جنگ باشد؛ در حالی كه هیچ استخوانی از اعضای دیگر او وجود نداشت. همه این سختیها را میشود تحمل كرد. اما درد اینجاست كه چرا هنوز كه هنوز است همه سرگرم مسائلی جزئی هستیم. هر كس دیگری را آماج تهمت و افترا قرار میدهد و خود را مبرّی و مطهّر میداند. گویی قلبها همه قیراندود شده، و چشمها را پردهای سیاه فراگرفته، زبانها سرخ و زهرآگین است و قدمها همه سست و لرزان، چون ارادههایشان در تلاقی با سختیها. حرص میزنند. چون موش، هر كس به سوراخ خودش خزیده، شكمها انباشته از مالی است كه در حلالی آن شك باید كرد حرفها همه دو پهلوست. صداقت كلام و شیوایی بیان، گویی به گور سپرده شده، بازار قسمهای دروغ به اوج رسیده و انصاف و مروت و مردانگی به پایان. توی ترازوی كاسب محل، یك طرفش جنس مشتری است و طرف دیگرش سنگ پدر سوختگی. اگر حرف هم بزنی گستاخ است و بیحیا، تو را با توپ و تشر میخكوب میكند. انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای درونی) رسیده و برای عبور از آن خیلیها در گل گیر كردهاند؛ و بلندپروازان و دوراندیشان، به سرعت نور عبور كردهاند. گویی مانعی در بین نبوده و اكنون در معراج، به صف سرخ جامگان پیوستهاند و حریصان و دنیاطلبان چنان درجا زدهاند كه بوی تعفن، محیطشان را پوشانده. امروز خداوند نعمت خودش را شامل حال ما بندگان نموده و با اعطای این نعمت بزرگ، همگی در معرض یك آزمایش الهی قرار گرفتهایم. جنگ به پیش میرود و نقزنهای حرفهای درجا میزنند. جنگ به پیش میرود و راحتطلبان عافیتجو خودشان را به صندلی حب و جاه طناب پیچ كردهاند؛ و در عزای از دست رفتن آزادیهای دمكراتیك سینه میزنند. جنگ به پیش میرود و كاروان سلحشوران حماسهافرین، با گامهای محكم، كرمهای ریشهخوار را زیر پا له میكنند و دلهای ضعیف را درون سینهها به لرزه وامیدارند. جنگ به پیش میرود و مدعیان دروغین خلق، در پس شعارهای رنگ و وارنگ، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار میكنند. كركسها و لاشخورها در انتظارند تا روزی بر این انقلاب فرود آیند و هر كدام تكهای را به یغما ببرند و این ما هستیم كه با مبارزه خود آرزوهای آنها را بگور خواهیم فرستاد؛ و انشاءالله همه این سختیها، سپری خواهد شد. و خدا كند كه همه از این آزمایش بزرگِ الهی، سربلند و پیروز بدر آییم؛ و به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم. به جای دعوت به رخوت و سستی، دعوت به استقامت و پایداری كنیم و به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی، فداكاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه كنیم تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود. خداوند عمر نوح به امام عزیز عنایت فرماید. بهروز مرادی - 9 اردیبهشت 136۱ در دنیایی که ما در آن هستیم، فاصلهها را نه پول تعیین میکند و نه چاکرم، نوکرم های قلابی ِ چاپلوسان، و نه منم زدنهای اهل من. دنیای ما دنیایی است که تا وقتی به سعیدش میگوییم که چرا پابرهنهای، اینجا جبهه است. جواب میشنوی کهای بابا ما کی کفش پوشیدهایم که حالا بخواهیم بپوشیم. لباسمون رنگ خاکه، خودمون هم از خاکیم و بیشتر از این هم نیستیم.» پسری با قامت بلند، چهرهای خندان، نگاهی گیرا و چشمانی آبی آنقدر در آسمان شب زیبا میدرخشید که به جای اینکه خاک دامن گیرش شود، دل را دامنگیر میکرد. هر بار که خود را مهیا برای نوشتن میبینم در خود احساس میکنم که کوهی از اندوه و نگرانی بر دوشم سنگینی میکند و همین باعث میشود که از ابراز آن خودداری کنم. گاه احساس میکنم آنچه را که با آن درگیر هستیم یک درد است و برای درمان آن، چاره راه را سخت میبینم. مریضهای عادی با یک آمپول و قرص مداوا میشوند، ولی آنچه ما را در برگرفته، میکروب و ویروس نیست، بلکه چیزی است که بیشتر شعلههای سرکشی را میماند که بندبند وجودمان را میسوزاند. به جز خدا، با چه کسی باید سخن گفت؟ به هر کجا که میرویم غریبهایم و همه با هم بیگانه، آنقدر که از خود بیخود شدهایم و آنهایی که ما را به راه جنگ کشاندند، برایمان دل میسوزانند گویی به منجلاب فسادی افتادهایم که برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم. خاک این شهر دامنگیر است، شهری مانند خرمشهر که هر خانهاش دست کم چند گلوله توپ و خمپاره خورده و به کلی ویران شده، خاکش دامنگیر است به خاطر خصلتهایی که درون زندگی مردم این شهر وجود دارد و برخوردی که با یکدیگر دارند، یک نوع گرما و صمیمیت خاصی دارد. عراقی ها الان آمده اند و شهر ما را گرفته اند. گویی آن كه شهر در دست ما بود و ما در قبل دشمن داشتیم با او می جنگیدیم. اما در ساعت یك و نیم نصف شب روز چهارم آبان 1359، به ما دستور رسید كه، هر چه زودتر و سریع تر، شهر را تخلیه كنیم! شنیدن این خبر برای ما غیر قابل باور بود. ما هنوز داشتیم علیه دشمن مقاومت می كردیم، به جای آن كه كمك مان كنند، دستور تخلیه شهر و عقب نشینی به این طرف پل را به ما دادند! هنوز شب چهارم آبان را به یاد دارم. شبی مهتابی كه خرمشهر آخرین نفس های آزادی را می كشید. این قضیه دستور تخلیه شهر موضوع كوچكی نیست و مسئوولیت آن با شخصی است كه این فرمان را صادر كرده است. هر مقام مملكتی كه چنین دستوری را صادر كرده، مسئوول است. در قبال تاریخ و خون به ناحق ریخته بچه های شهر ما مسئول است. الان شهر ما را گرفته اند. چند روزی است در انتظار آنیم كه فرمان بدهند و طبق یك نظم خاصی برویم و شهر را آزاد كنیم. مطمئناً ما شهر را آزاد می كنیم. دشمن در خانه ماست و این حق ماست كه دشمن را از خانه مان بیرون كنیم. هدف ما آزادی خرمشهر، كه اكنون در اشغال دشمن است. نیست، ما با جهان اسلام كار داریم و هدفمان این است كه دنیا را آزاد كنیم. اگر ما عرضه این را نداشته باشیم كه یك شهر را آزاد كنیم، شهری كه خانه و زندگی ما در آن است و سال ها در آن جا رشد كرده و بزرگ شده ایم و مردم با هم پیوندها داشته و زندگی ها كرده اند، مطمئناً نمی توانیم بیت المقدس را آزاد كنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت المقدس است. ما می خواهیم عراق را نجات بدهیم، به یمن برویم و آن جا را نجات بدهیم، لبنان را می خواهیم آزاد كنیم. اردن را كه پشتیبان صدام است، می خواهیم آزاد كنیم. اگر ما شهر كوچكی مثل خرمشهر را نتوانیم آزاد كنیم، چطور می خواهیم دیگر كشورهای اسلامی را آزاد بكنیم؟ این ها میدان های آزمایشی است كه خدا برای ما قرار داده است. اگر ما در این میدان پیروز شدیم. در میدان های بزرگ تر بعدی هم می توانیم پیروز شویم. لشكری كه آمده و شهر را گرفته و می خواهد دیگر شهرهای ما را هم بگیرد، در عمل ثابت كرده كه ترسو و بزدل هم هست. بزدلی دشمن را بچه های خرمشهری در سی و پنج روز مقاومت به خود عراقی ها هم ثابت كردند. این امری است كه خود صدام حسین در مصاحبه با رادیو بی. بی. سی. به آن اعتراف كرده است. دشمن آمده است كه بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است . بدون شرم نوشته اند: «ما آمده ایم بمانیم»! اما بچه های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند كرد كه ترسو و بزدل تر از آن است كه بتواند در مقابل ما مقاومت كند قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم كرد. روزی كه همین روزهاست و زیاد دور نیست. خرمشهر! آغوش بازكن! فرزندانت در راه اند. 23فروردین1361 امروز بهدیدار خانوادهشهید کلانتر رفتیم. کلانتر هممثلخیلیاز بچههایدیگر خرمشهر، از خانوادهپایینشهریبود. مادرشبهما گفت: «او آرزو داشتدر فتحخرمشهر شرکتکند.» میگفت: «ذوقداشت؛ دوستداشتبرود جبهه.» میگفت: «چرا بگذارموطنمانرا عراقیها بگیرند.» کلانتر با اینکهچشمهایشناراحتبود و برگهمرخصیاو را همصادر کردهبودند، اما بهجبههرفتو پشتفرمان، ترکشخمپارهبهاو اصابتکرد. برادر ضیاءالدیناز قولاو میگفت: «نمیتوانمتحملکنمکهبچههایما دارند شهید میشوند، آنوقتدر تهرانو روز روشنیکعدّهدارند ملترا میچاپند.» اما از آنناراحتکنندهتر حرفخالهضیاءالدینبود کهگفت: «آمدهاید مبارکباد ضیاء.» ضیاءالدینبهمادرشگفتهبود: «بعد از مرخصیآخر، خرمشهر را میگیریم.» نماز ظهر را در مسجد معکون(طیب) شوشتر خواندیم. داشتند تابوتمیساختند؛ تابوتها را بههمنشاندادیم. تابوتها برایشهدایجبههجنگبود. بسماللهالرحمنالرحیم؛ ویللکلهمزهلمز الذّیجمعمالاً وعدّدهیحسبمالهاخلدهکلاّ لینبذّنفیالحطمهو ما ادریکماالحطمهناراللهالموقدهالتیتطلععلیالافئدهانّها علیهمموُّصدهفیعمد ممدّده. از شوشتر حرکتکردیمو ساعت30/7 غروب، بهسپاهخرمشهر رسیدیم. 24 فروردین1361 دیروز کهاز راهاهواز بهآبادانمیآمدیم. تعدادیتانکو خدمههایآنها در حالحرکتبهطرفآبادانبودند. نیروهایجدیدیهماز دارخوینبهطرفآباداندر بیابانها پیادهشدهبودند. در ایستگاه12 همچند واحد ارتشدیدهمیشد کهبهتازگیبهمنطقهآمدهبودند. امروز همدو اتوبوسنیرو کهدر جریانفتحالمبین(حملهشوشو دزفول) شرکتداشتند وارد سپاهخرمشهر شدند. همهچیز گواهیبر یکحملهمیدهد. بیشترینصحبتبچهها در مورد حملهخرمشهر است. چند تابلو کهبرایفتحخرمشهر باید آمادهشود، رنگزدهشد. طرححملهتکمیلاست؛ تیپخرمشهر کهدر حملهشرکتمیکند بهنام«بدر» است. «عبداللهنورانی» یکتابلو خواستو گفت: «رویآنبنویس: قرارگاهتیپ22 بدر خرمشهر.» قولدادمفردا اینکار را انجامبدهم. بچهها از لحاظروحیدر سطحبالاییقرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقای«گنابادی» وزیر مسکنو شهرسازیصحبتکردند. 6 اردیبهشت61 خوشا بهحالکسیکهبعد از حملهخرمشهر زندهمیماند و امامرا زیارتمیکند. در اینچند شببچهها در منطقهدارخویناز آبعبور کردهاند و بهشناساییدشمنپرداختهاند؛ خبر آوردهاند کهدشمناطرافدارخویننیرو ندارد؛ فقطتعدادیگشتیدارد و احتمالنفوذ تا پادگاندژ خیلیآساناست. همچنینگروهیکهدیشبرا تا صبحدر منطقهدشمنبهشناسائیمشغولبودند خبر آوردهاند کهمانعیبراینفوذ بهجادهخرمشهر ــ اهواز وجود ندارد. فقطعراقیها از اطراف پادگاندژ را دارند مینگذاریمیکنند. 7 اردیبهشت1361 چیزیننوشتم. 8 اردیبهشت1361 امشبشبحملهاست. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : مرادي , بهروز , بازدید : 178 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |