فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در روستاي ابراهيم آباد يکي از روستاهاي شهرستان اراک به دنيا آمد.او در خانواده اي مؤمن و بي آلايش رشد و تربيت يافت و دوران دبستان و راهنمايي را در محيط آرام و با صفاي روستاي ابراهيم آباد گذراند. در اين زمان شخصيت او با صلابت کوه هايي که براي ورزش از آن ها بالا مي رفت شکل گرفت.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي براي ادامه تحصيل به تهران رفت.اين مهاجرت دوره جديدي در زندگي مصطفي بود، دوراني که همزمان بود با آخرين سالهاي حکومت رژيم خائن پهلوي .
خيلي خوشحال بود که توانسته در پايتخت کشور و جايي که مي شود بيشترين ضربه را به حکومت پهلوي زد ,به مبارزه بپردازد.
شکوفه هاي انقلاب اسلامي سردي و سياهي را از بين برده و فضاي عطرآگين استقلال و آزادي مشام جان را مي نوازد و اين حاصل سالها مبارزه و تظاهرات ميليوني مردم ايران است .
او همواره همگام با مردم و امام در صحنه بود . پس از پيروزي انقلاب يکي از اعضاي فعال کميته انقلاب اسلامي(سابق) ابراهيم آباد و کتابخانه مسجد جامع اين روستا و هم چنين يکي از اعضاي آگاه، پيشرو و پرتلاش انجمن اسلامي ابراهيم آباد بود. در بهمن ماه سال 1359 در لباس مقدس سربازي با يار ديرينه اش شهيد سيد احمد حسيني دوران ديگري از مبارزه خود را آغاز مي کند. وي پس از شش ماه آموزش نظامي و خدمت در لشکر 28 کردستان با درخواست جهاد مريوان بقيه خدمت سربازي خود را در اين نهاد انقلابي به عنوان مسئول تدارکات به انجام مي رساند. اهالي روستاهاي مريوان، خاطره خدمت هاي حاج مصطفي را به خصوص در کميته برق رساني هرگز فراموش نخواهند کرد.
او پس از پايان خدمت چند ماه ديگر نيز در جهاد مريوان به همراه شهيد سيد محمد حسيني خدمت خود به مردم محروم کردستان را ادامه داد تا اين که به همراه دو سردار شهيد يعني سيد احمد و سيد محمد حسيني به واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسول الله (ص) مي پيوندد .
از اين جاست که زندگي بسيجي حاج مصطفي آغاز مي شود و تغييرات شگرفي در روحيات او پديد مي آيد.
شهيد مرادي با مسئوليت سنگين پشتيباني واحد مهندسي لشکر 27 محمد رسو ل الله (ص) در عمليات والفجر مقدماتي و والفجرهاي يک، دو، سه و چهار به جنگ بي امان عليه کفار بعثي مي پردازد، سپس با همان مسئوليت در قرارگاه نجف در حمله خيبر شرکت مي جويد و در هنگام عمليات مجروح مي شود ولي علي رغم اصرار همرزمانش براي بازگشت به پشت جبهه و معالجه زخم هايش، هرگز به عقب محورهاي عملياتي برنمي گردد و با تني مجروح سنگرسازان بي سنگر را تدارک مي کند. در اين عمليات ياران و همسنگران حاج مصطفي يعني شهيدان علي صبوري، جعفر صالحي، ويوسف باقي زاده به فيض شهادت نايل آمدند .او همانجا با خون اين شهيدان پيمان مي بندد که تا آخرين نفس راهشان را ادامه خواهد داد.
اين سردار سپاه اسلام در عمليات بدر مسئوليت فرماندهي تدارکات در قرارگاه کربلا به پيکار بي وقفه با دشمن قدار ادامه مي دهد. پس از عمليات بدر با تشکيل لشکر مهندسي رزمي 42 قدر به همراه شهيد سيد احمد حسيني به اين لشکر مي پيوندد و به عنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب مي شود.
در عمليات والفجر هشت با مسئوليت سنگين تدارکات لشکر مهندسي 42 قدر با فراهم سازي ماشين آلات سنگين، تامين امکانات و نيروهاي تخصصي به ياري رزمندگان مبادرت مي ورزد و در اين عمليات بود که خبر شهادت برادرش مرتضي را به وي مي دهند. حاج مصطفي جنازه برادر را به اهواز منتقل مي کند تا به زادگاهش ابراهيم آباد انتقال يابد.
به مرتضي خيلي ارادت داشت چرا که او را جواني صبور، مخلص، بي ريا و عارف مي دانست. در هنگامي که جنازه وي را به اهواز منتقل مي کرد به يکي از برادران گفت که من حالا معني اين جمله امام حسين (ع) در شهادت حضرت عباس که فرمود: «به خدا کمرم شکست» را بهتر از هميشه دريافتم ولي شهادت برادر نه تنها در روحيه او خللي وارد نکرد بلکه او را در ادامه راهش مصمم تر کرد.
مصطفي مقلّد واقعي امام بود و در کليه امور زندگي خود از امام پيروي مي کرد و به راستي يک مسلمان واقعي بود چرا که با توجه به اموال کمي که داشت از پرداخت وجوهات شرعي دريغ نمي کرد.
سال 1364 همراه با سردار شهيد حاج سيد محمد حسيني به سفر حج مشرف شد. در ايام پر برکت حج مدينه منوره و مکه معظمه برايش سرشار از عبادت و راز و نياز با پروردگار بود و در مسجد النبي در کنار ستون توبه يک بار قرآن را ختم کرد.
علاقه عجيبي به مجلس مصيبت خواني و عزاداري سالار شهيدان داشت و در اين مجالس زياد گريه مي کرد، به طوري که يکي از برادران مي گفت که خستگي حاجي با گريه بر امام حسين رفع مي شد.
يکي از مديحه سرايان حقيقي اهل بيت (ع) بود . مسجد ابراهيم آباد نوحه ها و مصيبت هايي را که وي در سوگ اهل بيت خوانده رادر خود ضبط کرده، ندبه و گريه هاي آن روح پاک در مراسم سوگواري روزهاي تاسوعا و عاشورا در خاطره ها مانده است. شهيد پيش از سفر حج، ازدواج اين دستور شرع انور را به انجام رساند و پس از مراجعت از خانه خدا براي اين که از جهاد مقدس باز نماند علي رغم محدوديت ها و مشکلات فراوان، خانواده اش را به اهواز انتقال داد تا اوقات بيشتري را در خدمت جنگ باشد.
ثمره اين پيوند مقدس، بيست روز قبل از شهادت حاجي به دنيا آمد که نام وي را «الهام» نهادند. شهيد مرادي دو روز قبل از شهادتش با دختر 18 روزه خود خداحافظي مي کند و به منطقه بازمي گردد. در بازگشت به جبهه به برادران رزمنده مي گويد که موقع خداحافظي، نو رسيده ام «الهام» به رويم خنديد و او اين لبخند طفل معصوم خود را به فال نيک مي گيرد و با تمام فاميل و دوستان و آشنايان خداحافظي کرده و از آنان حلاليت طلبيد. گفته بود که اين سفر آخر من است.
تصميم گرفته بود که از باب الشهداء و در جرگه اولياء خاص الهي وارد بهشت شود و در پي اين آرزوي مقدس، از سنگري به سنگر ديگر و از جبهه اي به جبهه ديگر مي شتافت تا اين که عمليات کربلاي چهار آغاز شد . حاج مصطفي به کار تدارک لشکر مي پرداخت. بعد از اين عمليات با فرمان مدبِّرانه خويش يک شبه تمام ماشين آلات، وسايل و نيروهاي تدارکاتي را از منطقه عملياتي کربلاي چهار به منطقه شلمچه منتقل کرد که اين عمل باعث حيرت و شگفتي دست اندرکاران و مسئولان امر شد و همرزمانش بيش از پيش به زيرکي، شايستگي و کارداني او پي بردند.
در اين عمليات شهيد با تلاش وصف ناپذير به عزيزان رزمنده امکانات مي رساند که اين کار روحيه رزمندگان را دو چندان مي کرد.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و در تاريخ 8/12/1365 در روز ولادت حضرت زهرا (س) و سالروز شهادت برادرش، تولدي دوباره يافت و به همراه ياران همرزمش يعني سيد احمد حسيني و احمد جوانبخش و تني چند از عزيزان لشکر مهندسي رزمي 42 قدر در عمليات کربلاي پنج (منطقه شلمچه) دعوت حق را لبيک گفته و به جوار حق تعالي پر گشود.
به راستي او قهرمان و پيرو واقعي اميرمؤمنان (ع) بود که شهادت را فوزي عظيم مي دانست. لبخند حاج مصطفي در هنگام شهادت اين جمله امام علي (ع) را به ياد مي آورد که «فزت و رب الکعبه»
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد

 


 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه اينجانب مصطفي مرادي فرزند عزيزالله متولد 1339 صادره از ابراهيم آباد.
قبل از هر چيز شهادت مي د هم به يگانگي خداوند متعال و شهادت مي دهم که محمّد رسول الله (ص) پيامبر و فرستاده خداست و ائمه اطهار (س) از امام علي ابن ابيطالب (ع) تا حجت ابن الحسن مهدي موعود (عج) که انشاءالله خداوند مقدمات فرج و ظهور آن حضرت را فراهم نمايد ـ جانشينان بر حق حضرت ختمي مرتبت محمّد مصطفي (ص) هستند و شهادت مي دهم که الحق حضرت امام خميني، نايب بر حق امام زمان است که خداوند تا ظهور آن حضرت حتي در کنار آن حضرت اين امام را عمر طولاني عطا نمايد.
خداوندا! تو خود مي داني با همه لغزش هايي که داشتم ولي هميشه سعي شد که رضاي تو را در کارها مدنظر داشته باشم و حضور در جبهه براي اداي تکليف بود که امام امّت بر همه واجب کفايي دانسته است. پس من به اصرار کسي به جبهه نرفته ام، بلکه وظيفه شرعي و تکليف الهي بوده که بر دوش همه امّت اسلام مي باشد.
به شما امّت حزب الله تذکر مي دهم که نکند خداي ناکرده با دستتان، خود را به هلاکت بکشيد، اسلام عزيز و جبهه را ياري نکنيد و امام عزيز را تنها بگذاريد و در لاک خود فرو رفته و بنشينيد تا کفار ضربات سنگين تري به اسلام عزيز وارد نمايند! بر همه ما است که هميشه در مقابل اشرار و ضد انقلاب و دشمنان داخلي و خارجي آماده باشيم و از هيچ چيز نهراسيم. در راه اسلام جان و مال و عزيزترين کسان خود را بايد بدهيم تا اسلام پا برجا بماند. شما مي دانيد اين انقلاب طبق فرمايشات امام خميني الهي است و اين مملکت متعلق به امام زمان (عج) مي باشد و حافظش هم خدايي است که وعده نصرتمان داده، فقط ما بايد همت کنيم.
به حمدالله دشمنان اسلام و سرکرده آنها آمريکاي جنايتکار الآن به التماس افتاده که بيايد با ايران رابطه برقرار کند. ببينيد که چقدر اين انقلاب عزت دارد. در سايه امام زمان (عج) و رهبري حضرت امام هميشه در جريانات و رسالت هاي انقلابي به هر نحو که باشد، حضور فعال داشته باشيد که خداوند با ماست.
صحبتي با ضد انقلاب دارم که اي بيچاره ها شما هنوز فکر مي کنيد که در بين اين مردم جايگاهي داريد؟ والله نه! وضعتان روز به روز بدتر هم خواهد شد و رو سياهي شما بيشتر از پيش مي شود. شما مي دانيد هر حرکت ضد انقلابي در اين مملکت شد به لطف خدا و همّت مردم هميشه در صحنه خنثي شده، حال بياييد و به آغوش مردم بِگِرويد و توبه نماييد که هم خداوند شما را مي پذيرد، هم امّت حزب الله. در غير اين صورت شما هم بزودي به هلاکت خواهيد رسيد.
يک صحبت با نونهالان و جوانان عزيز دارم: از اين محيط و جو معنوي مملکت اسلامي استفاده نمائيد. در مدرسه و دانشگاه سعي نمائيد از ضد انقلاب و افراد بي خط سبقت بگيريد که اين مملکت بعدها نياز به افراد متخصص و حزب اللهي دارد. خود را با موازين اسلام و قرآن آشنا نمائيد و از اين شرايط و فرصتي که به شما روي آورده است به نحو احسن بهره گيري کنيد، فرصتي که بسيار گران تمام شده و براي پيدايش اين محيط، خون صدها هزار شهيد عزيز بر زمين ريخته است و اگر از اين فرصت استفاده صحيح نکنيم، خيانت کرده ايم به خون شهداي عزيز، عزيزاني که با همه آرزوها رفتند و جان خود را نثار کردند، عزيزاني که فرداي قيامت ما را بازخواست مي کنند که: ما رفتيم تا شما آزاد باشيد، ما رفتيم که اسلام عزيز پايدار باشد، چرا به وظايف و تکاليفتان عمل نکرديد؟ چرا به آرمان هاي اسلامي و انقلابي پشت پا زديد؟ به هر حال مواظب باشيد که خيلي وضعيت حساس و سرنوشت سازي در پيش است.

 

و در آخر چند وصيت دارم:
1ـ به پدر و مادر گراميم سلام عرض مي کنم و از آنها عاجزانه مي خواهم که مرا حلال نمايند چرا که فرزند خوبي براي آنها نبودم، ان شاءالله خداوند به شما صبر عنايت فرمايد و اجر اخروي به شما عطا فرمايد.
2ـ به همسر عزيزم سلام مي رسانم و از ايشان هم مي خواهم که مرا حلال کند و در مشکلات صبر پيشه کند و از خداوند متعال استمداد نمايد و از ايشان عاجزانه مي خواهم فرزندمان را با کمال دقت و رعايت همه جوانب اسلامي و شرعي تربيت و تحويل جامعه نمايد. با بزرگترها مشورت نمائيد و با فکر خود تصميم بگيريد باشد تا انشاءالله در قيامت مورد شفاعت قرار بگيريد.
3ـ به برادران و خواهران عزيزم و فرزندان آنها سلام و عرض ارادت دارم و از آنها مي خواهم که در راه انقلاب و خط ولايت فقيه قدم بردارند و همواره در جهت پيشبرد انقلاب و ياري اسلام کوشا باشند و فرزندان خود را خوب تربيت نمايند.
4ـ درود مي فرستم بر تمامي شهداي عزيز اسلام و سلام مي کنم به روح پاک برادر شهيدم آقا مرتضاي عزيز و مهربان.
5ـ به کليه دوستان و فاميل و همسايگان سلام عرض مي نمايم و از آنها عاجزانه مي خواهم که حلالم نمايند و از خداوند برايم طلب مغفرت نمايند.
6ـ از کليه همرزمان عزيز که مدتي در جبهه ها در خدمت آنها بودم درخواست مي نمايم اگر ناراحتي از بنده گناهکار ديده اند و يا برخورد تندي نموده ام، حلالم نمايند. زيرا همه برخوردها و کارها براي رضاي خداي متعال بوده است و در آخر از همه کساني که اينجانب را مي شناسند ملتمسانه درخواست مي کنم که حق خود را بر من حلال نمايند.
از مال دنيا چيزي ندارم ولي آن چه هست مقداري از آن عيالم مي باشد و مقدار کمي هم از آن خودم، آن چه از من است را مي توانيد براي فرزندانم بگذاريد.
به علت اين که مدت زيادي در جبهه ها بودم، روزه چندين سال بدهکارم و همچنين احتياطاً نماز هم برايم بخوانيد. کربلا رفتيد ما را فراموش نکنيد.
التماس دعا از همگي داريم اهواز، مصطفي مرادي 3/10/1365



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : مرادي , مصطفي ,
بازدید : 258
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

شهيد« ابراهيم مرادي» در سال 1334 در روستاي« گر گه اي»دربخش« سرو آباد» از توابع شهرستان «مريوان» به دنيا آمد .با توجه به اينکه در روستاي «گر گه اي» هيچ مکاني به عنوان مدرسه وجود نداشت و از طرف ديگر چون خانواده او از ضعف بنيه مالي رنج مي بردند نتوانست به مدرسه برود و در مکتب خانه روستا در محضر امام جماعت آنجا به فرا گيري قرآن کريم و بعضي از کتابهاي ديني پرداخت .اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به صورت متفرقه درس خواند و مقطع ابتدايي رابه پايان رسانيد .در سال 1353 به خدمت سر بازي اعزام شد .دو سال خدمت راتمام کرد و به روستاي زادگاه خود باز گشت .پس از خدمت عدم رضايت او از رژيم منفور پهلوي و مالکين روستاها در اعمال و گفتارش کاملا مشهود بود ؛ به طوري که بيشتر اوقات آرزو مي کرد روزي از راه برسد و او بتواند درجه هاي فرمانده پاسگاه وقت (گر گه اي) را بکند و به زمين اندازد .او در زمان خفقان ستمشاهي که حتي کسي جرات بردن نام شاه را نداشت، به افشاي ماهيت پليد رژيم پرداخت و بعد ها شنيده مي شد که او چندين بار به تهران رفته است و به خاطر پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره)و ساير فعاليت هاي سياسي عليه رژيم شاه چندين مرتبه دستگير و شکنجه شده است .بعد از آنکه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد؛ نيرو هاي ضد انقلاب گروه گروه در استانهاي مرزي کشور مثل کردستان مظلوم سر برآوردند و آنجا را نا امن کردند . شهيد مرادي و چند نفر از دوستان غيور او هنگامي که کردستان را در چنين وضعيت نا به سا ماني ديدند و هيچ گونه راهي براي پيوستن به نيروهاي اسلام پيدا نکردند به صورت مخفيانه از کردستان خارج شدند و به تهران رفتند .در آنجا طي ديداري با حضرت امام (ره)به عضويت سپاه در آمدند و به کرمانشاه باز گشتند .پس از فرا گيري آموزش هاي نظامي و کسب اطلاعات لازم در کرمانشاه ,آنجا را ترک کردند و از طريق هلي کوپتر به مريوان آمدند و در پادگان( موسک) مريوان پياده شدند و از همان نقطه شهر شروع به پاکسازي منطقه کردند .شهيد مرادي در طول عمليات و در گيريهايي که در منطقه به وقوع مي پيوست ، چهارنوبت از ناحيه هاي مختلف بدن مجروح شد اما هر بار پس از آنکه مختصري بهبودي حاصل مي کرد،
دو باره به ميادين نبرد مي شتافت .ايشان از بدو ورود خود به سپاه تا هنگام شهادت سمتهاي مختلفي را عهده دار گرديد که از ميان آنها مي توان به سمتهايي نظير فرماندهي گردانهاي نبي اکرم (ص)و شهيد بهشتي و سرو آباد در مريوان اشاره کرد .در تاريخ 2/3/66 13که با نوزدهم ماه مبارک رمضان سالروز ضربت خوردن مولاي متقيان حضرت علي بن ابي طالب (ع)مصادف شده بود يکي از گردانهاي سپاه مريوان با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاهاي( چورو ننه) در گير مي شوند و مي توانند کميني را که ايجاد کرده بودند خنثي نموده و آنها را فراري دهند. شهيد مرادي به محض اينکه از موضوع خبر دار مي شود ؛نيروهاي تحت امر خود را آماده مي کند و به طرف روستاي چوروننه مي آيد در اين هنگام نيرو هاي ضد انقلاب که از دست گردان خودي در حال فرار بودند متوجه ورود نيرو هاي شهيد مرادي مي شوند و در با لاي جاده کمين مي گيرند. وقتي که خودرو هاي سپاه وارد مي شوند نيرو هاي ضد انقلاب شروع به شليک مي کنند و شهيد مرادي پس از مدتي مبارزه شجاعانه با زبان روزه به شهادت مي رسد .مزار مطهر شهيد در روستاي ابراهيم آباد مي باشد .روستاي( گرگه اي) بعد از شهادت ابراهيم مرادي ,ابراهيم آباد نام گرفت .
از شهيد مرادي دو فرزند دختر به يادگار مانده است .

شهيد ابراهيم مرادي چهره نوراني و جذابي داشت . وقتي در چهره او خيره مي شدي به شادابي و نوراني بودن آن غبطه مي خوردي . خنده هاي شيرين او که در صورتي مهربان وزيبا به مهماني مي نشست؛ خستگي طاقت فرساي ساعتها مبارزه را از تن نيرو ها بيرون مي کرد .بسيار شوخ طبع و مهربان بود . همه نيرو ها رادوست مي داشت. اتفاق مي افتاد که براي آشتي دادن نيرو ها کيلو متر ها راه مي پيمود و سختي ها و زحمات زيادي متحمل مي شد .او مي گفت اگر در بين ما ناراحتي ايجاد شود؛ دشمن خوشحال خواهد شد بنا براين همواره در تلاش بود تا در بين نيرو ها دوستي محکمي برقرار نمايد. دوست نداشت که کسي در مقابل او مورد توهين و سرزنش قرار گيرد . زير بار ظلم نمي رفت و در مقابل ظالم قاطعانه مقاومت مي کرد .بطوري که وقتي سر باز بود، يک افسر عالي رتبه نظامي به دوست سرباز او توهين مي کند و به او فحش و نا سزا مي گويد. در اين هنگام شهيد مرادي با شجاعت تمام به طرف آن افسر مي رود و با قنداق اسلحه ضربه محکمي به شکم او مي زند .
بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛او شجاعت را با صداقت و اخلاص عجين مي ساخت و شجاعت خود را وسيله اي براي آزادي کساني که در يوغ استبداد به سر مي بردند قرارمي داد . بيشتر اوقات در تعقيب ضد انقلاب بود و آسايش چنداني نداشت . او از اين کار نه تنها خسته نمي شد بلکه احساس لذت هم مي کرد . صبر و شکيبايي عجيبي داشت . در برابرمشکلات خود را نمي باخت و به خداوند يکتا توکل مي کرد. هر کاري راکه به او محول مي شد به نحو احسن انجام مي داد و احساس مسئوليت خوبي داشت . در کمال متانت و ادب حرف بزرگتر هاي خود را گوش مي داد و طبق گفته آنها عمل مي کرد. امين بود و صداقت در رگ و خون او شريان داشت . هميشه دوست داشت که خدمتگذار مردم باشد .معنويت عجيبي در کارهاي او حاکم بود . هميشه قبل از رفتن به در گيري وضو مي گرفت و به بچه ها توصيه مي کرد که هدف خود را خالص و عاري از تظاهر نمايند و مواظب باشند که پول و مقام دنيايي آنها را گول نزند .او از هر نظر تکامل پيدا کرده بود و مي شد گفت که انسان کاملي بود .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 


 

خاطرات
محمد صالح عبدي:
منطقه اورامان به دليل وضعيت خاص جغرافيايي و دارا بودن ارتفاعات مختلف ، براي ما اهميت ويژه اي داشت .يک سلسله از کوههاي کمنطقه که در خطوط مزري بود ، در اختيار عناصر رزگاري بود و همين امر موجب شده بود تا ارتباط آنها با حزب بعث به سهولت انجام پذيرد .
در جلسه اي با حضور حاج احمد متوسليان ، شهيد ابراهيم مرادي ، شهيد عثمان فرشته ، شهيد جلال بارنامه ، حسين مدني فر و بنده تصميم گرفته شد طي عملياتي اين ارتفاعات را از لوث وجود عناصر "رزگاري" پاکسازي کنيم .
طرح عمليات ريخته شد و خوشبختانه توانستيم عمليات را با موفقيت به انجام رسانديم و بر ارتفاعات مسلط شديم .و بر روي يکي از ارتفاعات پايگاهي ايجاد کرده بوديم .به اتفاق يکي از پيشمرگان با دوربين در حال کنترل و تحرکات دشمن بوديم که متوجه شديم يک نفر مقداري بار را بر دوش گذاشته و يک گالن بيست ليتري را هم در دست داردذ و به طرف پايگاه مي آيد .وقتي نزديک تر شد متوجه شديم جاويد الاثر حاج احمد متوسليان است که مقداري خرما و نفت را از يک فاصله دور بر دوش گرفته بود تا براي رزمندگان مستقر در پايگاه بياورد .
به استقبالش رفتيم و خواستيم با ر را از دوشش پايين بياوريم و خودمان حمل کنيم ، اجازه نداد .علت را از او سوال کرديم ، گفت :من دارم وظيفه ام را انجام مي دهم .وقتي وارد پايگاه شد ، بعد از احوالپرسي و روبوسي با رزمندگان بشدت گريست .ابتدا تصور کرديم مشکلي پيش آمده است .وقتي از او سوال کرديم چرا گريه مي کني ؟گفت ما در مريوان داخل شهر هستيم و از امکانات بيشتري استفاده مي کنيم ولي شما بر روي خاک مي خوابيد ، آن هم در کوه دور افتاده بدون هيچ نوع امکاناتي !خدمت واقعي را شما انجام مي دهيد .خدمت ما و شما هيچ وقت با هم قابل مقايسه نيست .
ايشان را دلداري دادم و گفتم :شما در آنجا بهتر مي توانيد خدمت کنيد ، ما هم در اينجا !بنا بر اين هر دو گروه جز رضاي حق و خدمت به مردم نيست .پاکسازي سرو آباد بدون تلفات شبي که من به اتفاق حامد براي شناساي و جمع آوري اطلاعات به سرو آباد رفته بوديم ، ضد انقلاب دئر همان شب به يکي از مقرهاي پيشمرگان در شهر مريوان حمله کرده بودند .وقتي ما به قلعه چي بر گشتيم و موضوع را فهميديم ، به مريولان رفتيم .گروهک ها گريخته بودند .حاج احمد متوسليان گفت :اين ها از شهر خارج شده اند و بايد به تعقيبشان بپردازيم و براي اين کار شما بايد به هزار خاني برويد ، ابراهيم مرادي به هجمنه برود و عثمان فرشته هم براي پشتيباني از شما به قلعه امام در پشت هجمنه مي آيد .غروب همان روز به قلعه جي رفتيم و در آنجا من به اتفاق 45 نفر، ابراهيم و همراه 40 نفر و عثمان نيز با تعداد 45 نفر عازم محل ماموريت شديم و قبل از روشن شدن هوا هزار خاني را دور زديم و به گروه ابراهيم رسيديم که مشغول تعقيب يکي از عناصر کومله بودند .
شهيد ابراهيم را ديدم و گفتم :ابراهيم !مي خواهم پيشنهادي بدهم ، اما قول بده اگر موافق آن نبودي ، عصباني هم نشوي .گفت بگو !گفتم :ما تا اينجا آمده ايم ، تعدادمان هم نسبتا زياد است .بياييد به طرف سرو آباد برويم و آنجا را پاکسازي کنيم .
ابراهيم گفت :ما ماموريت نداريم به سرو آباد برويم و اگر بدون ماموريت رفتيم و اتفاقي براي نيرو ها افتاد ، چه کسي جوابگوست ؟گفتم :حالا که اين طور است ، اجازه بده تا من با عثمان هم تماس بگيرم ، اگر ايشان هم پذيرفتند ، فکري هم براي ماموريتش مي کنم .
بلافاصله با عثمان تماس گرفتم .او گفت حرفي ندارد ، ولي جواتب حاج احمد را چه کسي مي دهد ؟گفتم :خودم !وقتي عثمان و ابراهيم موافقت کردند ، گفتم من به اتفاق نيروهاي تحت امر به طرف ارتفاعات سيد مصطفي و سيد بالا برز حرکت مي کنيم ، اگر توانستيم آنها را تصرف کنيم ؛ با حاج احمد تماس مي گيرم .اگر اجازه دادند بمانيم ، شما بياييد در جاي ما مستقر شويد ، ما هم براي پاکسازي وارد شهر مي شويم ، اگر هم اجازه ندادند از همان جا بر مي گرديم .
قبول کردند .ما هم بسرعت توانستيم ارتفاعات را به تصرف در آورديم .
وقتي در ارتفاعات مهم و سوق الجيشي مستقر شديم ، با حاج احمد تماس گروتم و گفتم :حاجي تمام ار تفاعات مهم منطقه اکنون در اختيار ماست ، ما قصد پاکسازي سرو آباد را داريم ، اگر موافقي نيروي کمکي اعزام کن ، اگر هم مواقفق نيستي ، بر مي گرديم !
حاج احمد خيلي خوشحال شد و گفت :بمانيد و کارتان را ادامه دهيد .
من فورا کمکي مي فرستم .وقتي موافقت حاج احمد را گرفتم ، به پيشمرگان گفتم :بچه ها ، عجله کنيد ، اکنون بهترين فرصت است و بايد وارد شهر شويم .به سرعت آمديم و دئر باغ شيخ نيروها را به چند قسمت تقسيم کردم .گروهي را به سه راه دورو فرستادم تا حملات احتمالي گروه رزگاري را دفع کنند .دسته اي را براي تسخير کوه مرتفعي که در ضلع شمالي شهر قرار دارد ، فرسنتادم و خود نيز به اتفاق چند نفر به طرف پاسگاه حرکت کردم .
نيروهاي دمکرات به محض مشاهده ما مقر را تخليه کرده و به طرف کوسلا ن فرار کرده بودند .عناصر کومله هم بدون هيچ مقاومتي شهر را ترک کردند .با اتکا به ذات لم يزل ، شهر سرو آباد را با همان تعداد اندک و بدون هيچ گونه تلفاتي پاکسازي کرديم و آن را در اختيار برادران ارتشي قرار داديم .
محمد صالح عبدي:
در بعضي از مقاطع تاريخي با انسانهايي رو به رو مي شويم ک ظرفيت وجودي آنها نه در مکان مي گنجد ، نه درزمان ؛ و در واقع بين آنها با نسل هاي قبل و بعد از خود يک تفاوت ماهوي وجود دارد ، چرا که شيوه سلوک و رفتار آنان بر مداري مي گردد که با ديگران کاملا متفاوت است .
مي توان آن چه را که در سالهاي بعد از انقلاب اتفاق افتاد ، جزو همان مقاطع استثنايي به حساب آورد .ايمان اخلاص و صداقت انسانهاي آن زمان را به سهولت نمي توان در دوران هايي ديگر نظاره کرد . اسطوره هايي مانند عثمان فرشته وابراهيم مرادي وعزيزان ديگر.گروهک هاي ضد انقلاب در سالهاي اوليه تشکيل پيشمرگان مسلمان کرد ، يکي از اتهاماتي را که متوجه پيشمرگان مسلمان مي کردند ، اين بود که آنها حقوق و مزاياي کلاني از دولت مي گيرند .اما واقعيت غير از اين بود .در آن زمان هيچ پيشمرگي حقوق مصوب ماهيانه نداشت .در پايان هر ماه مبالغي را در سيني مي گذاشتند هر کس هر مبلغي را که نياز داشت ، متناسب با هزينه هاي ماهيانه اش بر مي داشت .حد اکثر مبالغي که دوستان از سيني بر مي داشتند بين 200 تا 500 تومان بود .دقيقا به ياد دارم از مهر ماه سال 60 تا فروردين 61 ماهيانه دويست تومان پول از سيني بر مي داشتم و اين مبلغ ، بسيار بسيار برکت داشت ، به گونه اي که آن سيني به سيني برکت مشهور شده بود .

محمد صالح عبدي:
در سال 59 در کوه قوچ سلطان در اختيار ضد انقلاب و نيروهاي بعثي بود .
به همراه شهيد ابراهيم مادي و جمعي از پيشمرگان براي شناسايي قبل از عمليات به آنجا رفتيم .در دامنه کوه منطقه اي بود به نام چال خزينه ظرف مدت 24 ساعت توانستيم دو سنگر جمعي را در دل کوه ايجاد کنيم و سقف آن را با چوب و برگ و شاخه درخت بپوشانيم تا د استتار کامل باشد .از انجا به عنوان بنه استفاده مي کرديم .
روستاي مرانه در همان نزديکي ها بود که يکي از مقرهاي اصلي حزب دمکرات در آنجا قرار داشت و گردان معسر نيروهاي بعثي هم در قسمت بالاي روستا بود که يک گردان پدافندي خيلي مجهز بود .
قرار شد بنده به همراه شهيد ابراهيم مرادي ، محمد خاور و يکي از برادران ارتشي براي شناسايي پايگاه حزب دمکرات و گردان معکسر مامور شويم .داخل روستاي مرانه شديم و به مقابل مقر دمکرات ها رفتيم.ديدم نگهبانشان خوابيده است .بدون سر و صدا از کنارشان رد شديم تا به پايگاه بعثي ها برسيم
دمکراتها يم زاغه مهمات داشتند که روي آن را با تور پوشانده و کاملا استتار کرده بودند .پايگاه بعثي ها هم در همان نزديکي ها بود و چون به تازگي در آنجا مستقر شده بودند ؛ پايگاه هنوز فاقد سيم خاردار و حفاظت و فيزيکي کافي بود .
محمد خاور در جلو حرکت مي کرد ، پشت سر او برادر ارتشي بود ، من نفر سوم بودم و ابراهيم پشت سر من حرکت مي کرد .به نزديکي هاي پايگاه رسيده بوديم که ابراهيم از پشت ، ما را گرفت و گفت :صالح ، من پايم به چيزي مانند تله گير کرده است .بر گشتم و هر چه سعي کردم نجاتش بدهم ؛ نشد . پايش در لاي تور استتار گير کرده بود .نگهبان عراقي متوجه پچ پچ ما شد و ايست داد و با صداي بلند به زبان عربي گفت :قف !ما متوجه نبوديم .برادر ارتشي که همراه ما بود ، عرب بود .گفت :زود باشيد دراز بکشيد ، ايست داد .
همان جا بر روي زمين دراز کشيديم .عراقي ها شروع کردند به تير اندازي و همزمان نور افکن قوي را روشن کردند .عکس العملي نشان نداديم و گفتيم اگر عکس العملي نداشته باشيم ، مطکمئن خواهند شد که کسي نبوده و ما هم مي تواتنيم به ماموريت محوله بپردازيم .
عراقيها حدود نيم ساعت بدون هدف تير اندازي کردند و ما همچنان کنار زاغه مهمات مخفي شده بوديم .با لاخره وقتي مطمئن شدند خطري متوجه آنها نيست ، کنار سنگر جمع شده بودند و با صداي بلند صحبت مي کردند .برادر ارتشي که همراه ما بود ، صحبت هايشان را ترجمه کرد و مي گفت :فرمانده عراقيها به نيروهايش مي گويد به سنگرهايتان بر گرديد ، احتمالا خرس بوده که پايش به تور استتار گير کرده است !وقتي پراکنده شدند ما پتويي را به سرمان کشيديم و کاغذ کالک را در آورديم و آن برادر ارتشي توانست به خوبي نقشه منطقه را ترسيم کند .
کارمان تا ساعت 4 بامداد طول کشيد و پس از اتمام ماموريت شناسايي ، توانستيم از همان راهي که رفته بوديم به سلامت به پايگاه بر گرديم .


قوچ سلطان براي نيروهاي ما يک نقطه بسيار استراتژيک بود و از نظر نظامي بسيار اهميت داشت .در ابتداي شروع جنگ نيروهاي ما توانستند آنجا را از عراقيها پس بگيرند ؛ اما به دستور بني صدر خائن ريئس جمهور وقت ؛ آنجا را تخليه کردند و به اصطلاح ايشان عقب نشيني تاکتيکي کردند. بنا بر اهميتي که اين منطقه داشت ، فرماندهان وقت معتقد بودند که به هر طريقي ما بايد آنجا را تصرف کنيم .لازمه اين کار شناسايي کامل منطقه و کسب اطلاع از عده و عده دشمن بود که اين ماموريت را به گروه شناسايي ما محول کردند ما در ادامه شناسايي هاي قبلي از نقاط ديگري کارمان را شروع کرديم .در شب سوم ماموريت ، عناصر گروهکي ما را شناسايي کرده بودند .ما در منطقه حساسي مقابل دوله بي و ميرانه بوديم .
من و شهيد ابراهيم مرادي در دامنه کوه بوديم و تير بار چي ما هم در بالاي کوه .مي خواستيم فريضه نماز ظهر را به جا آوريم ؛ من به ابرهيم گفتم تو نمازت را بخوان ؛ من نگهباني مي دهم ، بعد من نمازم را مي خوانم .
نماز را تمام کرديم ، ما را زير رگبار شديد قرار دادند .شهيد ابراهيم گفت :چه کنيم ؟گفتم :تا جهت تير اندازي را تشخيص ندهيم ، هيچ کاري نمي کنيم .محمد هم که از ما فاصله داشت ، ما را صدا زد و گفت چي شده ؟در اين فاصله من توانستم مسير تيرهاي دشمن را تشخيص دهم .گفتم :از رو به رو تير اندازي شده ،آنجا را بزن ، تا ما بتوانيم بياييم بالا .
محمد بلافاصله نقطه مقابل را با تير هدف قرار داد و ما توانستيم از تير رس دشمن خارج شويم و به پايگاه بر گرديم .وقتي بر گشتيم ، بلافاصله موضوع را بعه فرماندهي اطلاع داديم و گفتيم که لو رفته ايم و دشمن از حضور ما در منطقه اطلاع پيدا کرده است .گفتند اشکال ندارد ، 5 نفر در پايگاه بمانند و بقيه سريع به گردنه کبوتر کش بيايند .
ما با سرعت حرکت کرديم و وقتي به آنجا رسيديم ، ديديم تعداد زيادي از نيرو هاي ارتش ، سپاه و پيشمرگان مسلمان براي عملياتي مهيا شده اند .
ساعت 2 بامداد به کوه قوچ سلطان حمله کرديم و با رشادتي که رزمندگان از خودئ نشان دادند ، توانستيم در وقت اذان صبح آنجاا را به تصرف در آوريم .
اما پايگاهي که بعثي ها در چاله خزينه داشتند ، سقوط نکرده بود و برادران ارتش با دشمن درگير بودند .حتج احمد متوسليان به من گفت :به اتفاق تعدادي از پيشمرگان به کمک برادران ارتش برويد تا بلکه بتوانيم پايگاه را تصرف کنيم .
ارتش از يک جناح به باشماق حمله کرده بود ، ما هم به اتفاق تعدادي ديگر حمله کرديم .يک گروهبان و يک نفر سرباز به عنوان آرپي جي زن همراه ما بودند .از گردنه که پايين آمديم ؛ متوجه شدم که يک دستگاه تانک دشمن به سرعت به طرف ما در حرکت است به آرپي جي زن گفتم تانک را بزن !
او تانک را نشانه گرفت ، اما آرپي جي عمل نکرد .فورا آرپي جي را از دست ايشان گرفتم و با اينکه تا آن لحظه با آرپي جي تير اندازي نکرده بودم ، تانک دشمن را نشانه
گرفتم و با شليک اولين آرپي جي آن را متوقف کردم .
با انهدام تانک دشمن ، زمينه پيشروي ما آماده تر شد . تا نزديکي پايگاه دشمن حرذکت کرديم وتير بار مجال پيشروي را به نيروهاي ما نميداد .به محمد گفتم :مهمات ما رو به اتمام است سعي کن صرفه جويي کني ،ما را با آتش تير بار پشتيباني کن ؛ جلو برويم !
با لا خره توانستيم خدمه تير بار عراقي را به هلاکت برسانيم وبلافاصله بر نقطه اي که تير بار در آنجا قرارداشت ، مسلط شويم و با تعداد بسيار کمي از چند جناح حمله کرده و پايگاه دشمن را تصرف کرديم و تعداد 40 نفر از اتفراد دشمن را به اسارت در آورديم .شهيد سر گرد عبادت در اين عمليات به شهادت رسيد .
ديوانه راستگو پس از آرزاد سازي قوچ سلطان و چال خزينه ، بنده به اتنفاق شهيد ابراهيم مرادي مامور جمع آ.ري مهمات به جا مانده از نيروهاي بعثي در سير باشماق شديم .
وقتي که وارد روستاي باشماق شديم ، متوجه شدم فردي در داخل حياط خانه اي قدم مي زند وبه کسي به نام احه سور فحش و ناسزا مي گويد .در را باز کردم ديدم ديوانه اي است که در را به رويش بسته اند .از او سوال کردم چه کسي شما را زنداني کرده است ؟گفت :احه سور !گفتم احه سور کيست ؟گفت مامور استخبارات عراق است و در اين خانه خوابيده است .ابتدا سخنان او را جدي نگرفتم ، اما بعد به ابراهيم گفتم ممکن است راست بگويد ، خانه را باز رسي کنيم .
وقتي وارد خانه شديم ، ديدم" احه سور" خوابيده است و يک قبضه خمپاره 60 يک قبضه کلاش و يک قبضه کلت کمري هم در کنارش بود.
قبل از اينکه از خواب بيدار شود ، دستگيرش کرديم .گفت :مرا ببخشيد ، هر اطلاعاتي بخواهيد در اختيارتان قرار مي دهم .
گفتم اگر همکاري کني ، هيچ اسيبي به تو نخواهد رسيد .بايد تمام زاغه مهمات هاي مخفي منطقه را به م نشان دهي .قبول کرد و همه اطلاعات را در اختيار ما گذاشت و دهها انبار سلاح و مهمات دشمن را بدون جنگ و درگيري به تصرف در آورديم و سلاح ها و مهمات فراواني را به غنيمت گرفتيم .

رحيم احمدي:
براي پاکسازي منطقه "چشميدار" و "بوريدر" به اتفاق جمعي از پيشمرگان حرکت کرديم .عمليات بسيار سخت بودمسئوليت عمليات را من وآقاي داريوش چاپاري عهده دار بوديم .در روز اول عمليات ؛ ادريوش از ناحيه چشم زخمي شد .او براي براي مداوا به سنند ج انتقال دادند و تمام مسئوليت بر دوش من قرار گرفت .در وضعيت بسيار بحراني قرار داشتم .
روز دوم با شهيد عثمان فرشته آشنا شدم .از وضعيت منطقه از او سوال کردم .او جزو پيشمرگان مسلمان مريوان بود – گفت :من با منطقه آشنايي کامل دارم ، اگر کمکي از من ساخته است ، آماده ام .تعدادي نيرو در اختيارش قرار دادم تا براي تسخير ارتفاعات آنجا حرکت کند .با صلابت خاصي که داشت آماده حرکت شد .
او پس از لحظاتي از ناحيه پا مجروح شده بود ، ما علي رغم شدت جراحت اين موضوع را از نيروهاي تحت امرش کتمان کرده بود و با اين که از طريق بيسيم با من ارتباط داشت .در اين زمينه به من چيزي نگفت .با دشواري فراوان توانسته بود به نقطه هدف برسد و روستا را پاکسازي کند پس از پاکسازي کامل روستا و استقرار نيروها ، موضوع زخمي شدن خود را به من اطلاع داد .وقتي رفتم و ايشان را ديدم ، تصور کردم در همان لحظه زخمي شده است ؛اما متوجه شدم در شروع عمليات زخمي شده و اين مدت طولاني را تحمل نموده است ، به اوج مردانگي و صداقت و شهادت اين انسان آزاده پي بردم .
شهيد عثمان فرشته تا وقتي که نيروها به طور کامل در آنجا مستقر نشدند و از اين امر اطمينان پيدا نکرد ، براي معالجه و درمان نرفت .به راستي کجا مي توان اين چنين صحنه هايي را به نظاره نشست ؟آيا مي شود ديگر اين ايثار و گذشت و يکپارچگي را ديد ؟

محمد چوپاني:
پس از پاکسازي ژالانه در آنجا پايگاهي ايجاد کرديم و شهيد عثمان فرشته به عنوان فرمانده گردان ژالانه و درکي معرفي شد .بنده افتخار داشتم به عنوان فرمانده گروهان در خدمت اين انسان آزاده باشم .در 27 دي ماه سال 59 بنده به عنوان پاس بخش در پايگاه ژالانه در حال خدمت بودم .
پس از اتمام پست پاس بخشي ، بلافاصله به جاي يکي از همرزمان که مريض بود ؛ پست نگهباني را تحويل گرفتم .هنوز بيش از چند دقيقه از نگهباني نگذشته بود که چندين گلوله آرپي جي به طرف پايگاه شليک شد .
بلافاصله نيرو ها را فراخواني کردم .آنها فورا آماده شدند و موضع گرفتند . درگيري سختي آغاز شد .گروهک رزگاري با کمک مزدوران بعثي به پايگاه حمله کرده بودند .باراني از گلوله بر پايگاه باريدن گرفت .رفتم و از انبار مهمات ، مهمات مورد نياز را به سنگر رساندم و قريب به يک ساعت مقاومت کردم ، اما به دليل خونريزي شديد دچار بي حالي شدم و چشمانم سياهي مي رفت . شهادتين را گفتم .دو نفر از همرزمان ، مرا بغل کردند و در حالي که به شدت گريه مي کردند ، به طرف درکي انتقال دادند .شهيد عثمان فرشته به دنبال ما آمد و تا مرا در آن وضعيت ديد ، با صداي بلند شروع به گريه کرد .بسيار منقلب شده بود و آرام نمي گرفت .مرا به طرف دزلي آوردند .در بين راه سعي کردند کاري بکنند که من دچار بي هوشي نشوم .چشمانم را باز کردم و گفتم کاک عثمان چرا اذيتم مي کنيد ؟من که زخمي شده ام اين که چيزي نيست !من حاضرم سدها جان داشته باشم و آنها را در راه اسلام هديه کنم !اگر شهيد شدم ، جنازه ام را به پدرم حويل دهيد !
شهيد فرشته گفت :نگران نباش !چيز مهمي نيست .گفتم: پس به پايگاه بر گرد .مبادا در غياب تو مشکلي پيش بيايد .گفت :کس ديگري اين کار را انجام مي دهد .من تا تو را به بيمارستان مريوان نرسانم ؛ آرام نمي گيرم .
مرا به بيمارستان رساندند .پس از عمل جراحي کم کم داشتم به هوش مي آمدم که ديدم حاج احمد متوسليان در کنار تختم نشسته است و آرام آرام گريه مي کند .وقتي متوجه شد به هوش آمده ام لبخند مليحي زد و گفت :پسر !چند بار به تو گفتم مواظب خودت باش ؟گفتم :حاجي قسمت نبود شهيد شوم ،ظاهرا خداوند اراده کرده است که در رکاب شما باشم!

محمد صالح عبدي:
در بعضي از مقاطع تاريخي با انسانهايي رو به رو مي شويم ک ظرفيت وجودي آنها نه در مکان مي گنجد ، نه درزمان ؛ و در واقع بين آنها با نسل هاي قبل و بعد از خود يک تفاوت ماهوي وجود دارد ، چرا که شيوه سلوک و رفتار آنان بر مداري مي گردد که با ديگران کاملا متفاوت است .
مي توان آن چه را که در سالهاي بعد از انقلاب اتفاق افتاد ، جزو همان مقاطع استثنايي به حساب آورد .ايمان اخلاص و صداقت انسانهاي آن زمان را به سهولت نمي توان در دوران هايي ديگر نظاره کرد . اسطوره هايي مانند عثمان فرشته وابراهيم مرادي وعزيزان ديگر.گروهک هاي ضد انقلاب در سالهاي اوليه تشکيل پيشمرگان مسلمان کرد ، يکي از اتهاماتي را که متوجه پيشمرگان مسلمان مي کردند ، اين بود که آنها حقوق و مزاياي کلاني از دولت مي گيرند .اما واقعيت غير از اين بود .در آن زمان هيچ پيشمرگي حقوق مصوب ماهيانه نداشت .در پايان هر ماه مبالغي را در سيني مي گذاشتند هر کس هر مبلغي را که نياز داشت ، متناسب با هزينه هاي ماهيانه اش بر مي داشت .حد اکثر مبالغي که دوستان از سيني بر مي داشتند بين 200 تا 500 تومان بود .دقيقا به ياد دارم از مهر ماه سال 60 تا فروردين 61 ماهيانه دويست تومان پول از سيني بر مي داشتم و اين مبلغ ، بسيار بسيار برکت داشت ، به گونه اي که آن سيني به سيني برکت مشهور شده بود .

 

محمد چوپاني:
منطقه اورامان به دليل شرايط خاص جغرافيايي و صعب العبور بودن ؛ جزو مناطقي است که رزمندگان اسلام براي پاکسازي آن زحمات طاقات فرسايي را متحمل شدند .در اواخر آذر ماه سال 59 طرح پاکسازي دزلي و روستاهاي مجاور آن توسط شهيد عثمان فرشته و حاج احمد متوسليان و عده ديگري از فرماندهان آماده شد .
شهيد عثمان فرشته يک گروه نود نفري از پيشمرگان و برادران پاسدار را – که از هر جهت آمادگي لازم را داشتند – انتخاب کرد و طبق اصول و تاکتيک هاي خاص جنگ هاي چريکي ، اين گروه را سازماندهي کرد .بخت يار بود و بنده هم با اين گروه همکارشدم .برف فراواني آمده بود که در بعضي از نقاط ارتفاع برف تا يک و نيم متري هم مي رسيد .مسير حرکت هم بسيار سخت بود براي اينکه بتوانيم روستاي دزلي را کاملا دور بزنيم و به محاصره در آورديم ، بايد ازکوههاي مرتفع نژمار و سيانه و دوله ناو عبور مي کرديم .
سوز و سرماي زمستان تا مغز استخوان نفوذ مي کرد .ارتفاع بر ف به حدي بود که نفس همه را گرفته بود ، اما با وجود تمام اين شرايط سخت و نا مساعد ، رزمندگان اسلام روحيه بسيار بالايي داشتند و با لاخره پس از طي مسافتي طولاني ، ساعت چهار صبح دزلي را به محاصره در آورديم . ضد انقلاب پس از سه ساعت مقاومت مجبو شد روستا را ترک کند و ما همزمان روستاي دزلي و درکي را پاکسازي کرديم و پرچم مقدس جمهوري اسلامي را بر فراز قلل مرتفع آن به اهتزاز در آورديم .خاطره جانبا زي ها و رشادت هاي شهيد ملا مصطفي مردوخي در اين عمليات هيچ وقت از اذهان رزمندگان محو نخواهد شد .
مردم با نظام بودند چند روز پس از پاکسازي روستاي دزلي ، بنده به اتفاق جمعي از پيشمرگان در آنجا مسقر شديم .يک روز به من و محمد رهروان گفتند : سريع به پادگان مريوان برويد .ماهم فورا به پادگان رفتيم .در آنجا چهل و پنج قبضه اسلحه تحويل گرفتيم و ا ود ه روستاي دزلي آورديم .
هنگامي که به دزلي بر گشتيم ديديم عده اي در پايگاه ما جمع شدند . زماني که وارد پايگاه شديم و علت را سوال کرديم ، گفتند اينها اهالي دزلي هستند که داوطلبانه آمده اند مسلح شوند .ما بلافاصله سي و پنج نفر از آنها را مسلح کرديم و آموزشهاي لازم را به آنها داديم .
بعد از يک هفته همه آنها اعلام آمادگي کردند و گفتند :آماده انجام عمليات و پاکسازي منطقه هستند .به نظر رسيد بايد منطقه قله بروسکه در حومه درکي از لوث وجود گروهک رزگاري پاکسازي شود . نيروها براي پاکسازي سازماندهي شدند .گروهک رزگاري در اين منطقه امکانات فراواني در اختيار داشت و به دليل همجواري با کشور عراق ، توپخانه هم در اختيار آنها بود و افسرهاي عراقي و نيروهاي بعثي در بين عناصر رزگاري به وفور ديده مي شد .با فرماندهي شهيد عثمان فرشته و با کمک نيروهاي محلي و مردمي دزلي ، عمليات را شروع کرديم و توانستيم در کمترين زمان و بدون تلفات ، مزدوران رزگاري را وادار به عقب نشيني به داخل خاک عراق بکنيم همکاري مردم دزلي اين کار با آن سرعت انجام نمي شد و اين پيروزي از برکت وجود مردم بود .چرا که مردم با نظام بودند و به محض رهايي از چنگال گروهک ها ، يبه نيروهاي اسلام مي پيوستند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : مرادي , ابراهيم ,
بازدید : 265
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
مرادي ,جهانگير

 


در يکي از روزهاي فصل پاييز سال 1343 ه ش در روستاي نوترکي ,يکي از روستاهاي شهرستان ايذه به دنيا آمد.
تولدش موجي از سرور و خوشحالي در خانواده به وجود آورد، نامش را جهانگير گذاشتند تا از خوبان دو جهان شود. دوران شيرين کودکي و تحصيلات ابتدايي را در همان روستاي سر سبز و با صفاي زادگاهش گذراند.در روستاي نو ترکري مدرسه راهنمايي نبود و او مجبور بود تحصيلات راهنمايي را در شهرستان ايذه سپري کند. حضورجهانگير در ايذه باعث آشنايي او با محروميتهاي ناشي از حکومت ناعادلانه ي پهلوي شد و از طرفي آشنايي با انديشه هاي امام خميني(ره) را براي او در پي داشت. مدتي از حضوراو در ايذه نگذشته بود که مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه خائن وارد مرحله ي حساسي شد.جهانگيرهمراه و همگام با مردم خدا جوي ايذه در راهپيمايي ومبارزات مردمي بر عليه رژيم ستم شاهي شرکت مي کرد.
با فرار شاه خائن از کشور که در 26ديماه 1357رخ داد و پيروزي انقلاب اسلامي در 22بهمن همان سال,جانگير که حالا نوجواني 15 ساله شده بود با درکي عميق از موقعيت انقلاب و جايگاه رفيع آن به طور همه جانبه به دفاع از آن پرداخت.
سال اول تحصيلات دبيرستان او همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران شد، جهانگير وقتي شنيد دشمن با چکمه هاي خونين تا نزديکي هاي اهواز آمده است؛ آرام و قرار نداشت و راهي جبهه شد .اودر سال 1359 در سن 15سالگي به جبهه رفت و تا شهادتش که در زمستان سال 1365 در عمليات کربلاي 5در شلمچه ودر سن 21 سالگي اتفاق افتاد؛ جبهه را ترک نکرد.
جهانگير در يگانهاي مختلف سپاه حضور يافت ورشادتهاي فراوان و قابل وصفي از خود نشان داد .او در بيشتر عمليات شرکت فعال داشت. حضور مستمر وي در ميادين نبرد سبب کسب تجربيّات فراواني در اين زمينه شد . به لحاظ لياقت و شايستگي در سمتهاي مختلف از جمله فرمانده گروهان ، فرمانده گردان، قائم مقام فرمانده محور عملياتي، و...منصوب شد و در جبهه هاي حق عليه باطل حماسه هاي بي شماري آفريد.
در عمليات کربلاي 2 فرماندهي يکي از گردانهاي لشکر ويژه شهدا را به عهده داشت که در آن عمليات با يورش برق آساي خود به مواضع دشمن ضربات سنگيني به دشمن وارد آورد، در اين عمليات به شدت مجروح شد و به فاصله کوتاهي علي رغم مجروحيتش در عمليات کربلاي 5 شرکت کرد .
شلمچه ,معراج آن بسيجي درياي دل سپاه حضرت رسول (ص) شد و مزد سالها تلاش خود را از خداوند متعال گرفت .او نيک مي دانست که شهادت بالاترين مزد خوبان عالم است.
جهانگيردرفرازهايي از وصيت نامه اش نوشته:
جنگ با تمام مشکلاتش وسيله اي براي حفظ کشور و نجات مردم و اسلام است. دفاع از کيان جمهوري اسلامي را بر همه چيز ترجيح مي دهم.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : مرادي , جهانگير ,
بازدید : 193
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مرادي ,بهروز

 


سال 1335 ه ش درخانواده ای متوسط و مذهبی در خرمشهر به دنیا آمد.هوش و ذکاوت او از کودکی مشهود بود .اودوران تحصیلات تا سطح دیپلم را موفقیت تمام در خرمشهر به پایان رساند و بعد از آن برای تحصیلات عالی راهی اصفهان شد .او در اصفهان موفق به اخذ لیسانس در رشته هنرهای زیبا شد .بهروز همزمان با تحصیل در اصفهان به کار مقدس معلمی اشتغال داشت .
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت تا به دفاع از ایران اسلامی بپردازد.
علاوه بر بهروز پدر و برادر دیگر او نیز در جبهه حضور داشتند.بهروز به شهر قهرمان خرمشهر رفت ,جایی که بیشترین درگیری ها در آنجا بود.
آن روزها عراق با به کارگیری چند هزار نفراز بهترین نظامیان خود ,تلاش می کرد سد آهنین مقاومت چند صد نفره ی رزمندگان ایران اسلامی را بشکندو خرمشهر را اشغال کند.مدافعین خرمشهر با دست خالی یا با استفاده از سلاحهای ابتدایی مردانه در مقابل اتجاوزان ایستادند اما با خیانت برخی مقامات داخل ایران پس از 45روزه مقاومت افسانه ای مجبور به عقب نشینی شدند.
نامه ای که آن روزها دریادار علی شمخانی فرمانده وقت سپاه خوزستان به مسئولین کشور نوشت گویای اوج غربت رزمندگان اسلام است:
"ما شهداي زنده فراوان داريم. ما اصحاب حسين به تعداد زيادي داريم. ما برپا دارندگان کربلاي 30 روزه خونين شهريم. ما بهشت را زير سايه شمشيرها مي بينيم. شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند، به داد ما برسيد. ما نياز به اسلحه و امکانات داريم. ما در راه خدا جان داريم که بدهيم، امکانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد. فريادهاي پاسداران از فقدان امکانات، بر ما زمين و زمان را تنگ کرده است.
مسئولین به داد ما برسید، این چه سازمان رسمی شناخته شده ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید، مساحمه کردید، چوبش را خوردید و خواهید خورد.چه باید بگویم که شاید شما را تحریک وا بدارم؟ این را بگویم که از 150 نفر پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده، یا بگویم که ما میتوانیم با 30 خمپاره انداز خونین شهر را 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم و..."
پدر مبارز بهروز در این ایام در اثر اصابت ترکش به افتخار شهادت نائل شد. بهروز در 45 روز آغاز جنگ رشادتهای فراوانی از خود بر جای گذاشت ,اواز آخرین نفراتی بود که پس از سقوط کامل خرمشهر در روز سیاه چهارم آبان سال 1359 ه ش ,با استفاده از تیوپ ماشین از رود کارون گذاشت تا در آن سوی رود به نبرد خود ادامه دهد، گر چه عقب نشینی آنها در پی خیانتی بود ؛چرا که آن روز بنی صدر به نیروهای موجود در شهر ابلاغ کرد , شهر در معرض بمباران هواپیماهای خودی است و لازم است کلیه نیروهای باقی مانده در شهر به قسمت جنوبی یعنی کوت شیخ عقب نشینی کنند.
در مدت 21 ماه اشغال خرمشهر بهروز یک روز آرام و قرار نداشت و علاوه بر کار رزمی در جبهه، فعالیتهای فرهنگی و هنری فراوانی انجام داد, به طوری که اکثر هنر مندان و فیلمسازنی که حتی یک باربه جبهه خرمشهر رفته اند با نام و فعالیتهای بهروزآشنایی دارند و حرفها و خاطرات وی را به یاد دارند. او در قالب طرحها و کارهای و کارهای هنری در مجلات و کتب و منتشره زمان جنگ به امور فرهنگی در راستای اهداف متعالی مقاومت وفرهنگ ایثار می پرداخت.
در عملیات ثامن الائمه برادرش بهزاد به شهادت رسید ,بهروزاما با تقدیم پدر و برادر روحیه خود را همچنان حفظ کرد و فعالتر و مصمم تر از همیشه نبرد خود با دشمنان را ادامه داد.ا و در عملیات مختلفی شرکت می کند , اوج فعالیت او در آزاد سازی خرمشهر است , بهروز در این عملیات شب و روز نمی شناخت ,و استراحت برای او معنا نداشت .
پس از بازپس گیری خرمشهر بهروز احساس راحتی می کند,انگار بار سنگینی را از دوش او برداشته اند,اما جبهه را ترک نمی کند اوتا آخرین روزهای جنگ تحمیلی به نبرد خود با دشمنان ادامه می دهد.
سال 1367ه ش فرامی رسد ,بهروز دوباره عازم میادین نبرد می شود, او در جبهه شلمچه با یک قبضه آرپی جی 7به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانک های دشمن می رود ودر چهارم خرداد سال 1367 ه ش پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک زیاد موشک انداز آر پی جی 7 ,خون از گوش هایش سرازیر بود هدف تیر دشمن قرار می گیرد و به شهادت می رسد.
آرامگاه او درگلزار شهدای خرمشهر , سند برظلم ناپذیری وسربلندی ابدی ایران اسلامی است.
بهروز در وصیّت نامه اش نوشته:
اینجانب بنده گناهکار ,بهروز به فرمان امام امت به عنوان بسیجی در جنگ وارد و به اختیار خودم به خاطر حراست از خون پاک شهدای اسلام به دفاع از جمهوری اسلامی ایران بر خاسته و با خود عهد نمودم تا دفع سلطه ابر قدرتها و نابودی متجاوزین به حریم استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ,استقامت و پایداری نمایم و اکنون نیز می دانم که چرا باید به دشمن هجوم برد وبراساس همین آگاهی است که در عملیات شرکت می کنم. من معتقد هستم ما پیروز خواهیم شد و برای رسیدن به پیروزی نیز باید از همه چیز خود گذشت و دنیا را برای اهلش گذاشت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
جاسم غضبانپور:
با شهيد بهروز مرادي چطور و كجا آشنا شديد؟
- بهروز در دبيرستان بازرگاني يا همان الفتح معلم ما بود. ماشين نويسي درس مي داد. به گمانم فوق ديپلم داشت. بهروز جزء نيروهاي مدافع خرمشهر بود و تا روزهاي آخر در شهر ماند و مقاومت كرد. بعدش در تبليغات سپاه با هم بوديم.
چطور آدمي بود؟
- بهروز با كسي تعارف نداشت. زبان تيزي داشت. حرفش را مي زد. از كار خسته نمي شد. كار هم برايش فرقي نمي كرد. عكاسي و خطاطي و نقاشي مي كرد و اگر لازم بود توالت هم مي شست. هميشه ناراحت برخي اطرافيانش بود كه چرا در راه راست نيستند و غصه آنها را مي خورد.
برادرش فرزاد قبل از بيت المقدس شهيد شد. من و بهروز بعد از آزادي خرمشهر تا سال 63 در شهر بوديم.
بهروز خيلي منظم و با ديسيپلين بود. هر شب خاطره مي نوشت. نامه مي نوشت. با اين كه دل بسته چيزي نبود اما حقش را هم مي گرفت و از آن نمي گذشت.
¤ آنجا چه كار مي كرديد؟
- ما در تبليغات بوديم. من فقط عكاسي مي كردم. اما بهروز غير از عكاسي فيلم مي گرفت و خطاطي و نقاشي هم مي كرد. نوشتن هم كه گفتم.

خيلي از در و ديوار هاي شهر را نقاشي كرد. كاريكاتور هم مي كشيد. شروع كرديم به جمع كردن آثار جنگي در شهر. خانه به خانه مي گشتيم و هر چيزي نشانه اي از جنگ داشت را جمع مي كرديم.
¤ كجا مي برديد؟
- يك سوله اي پيدا كرديم و مي برديم آنجا. هم وسايل مردم و هم عراقي ها. مجموعه خيلي جالبي شده بود. مثلاً يك يخچال بود كه يك خمپاره وسط درش گير كرده بود. قاب عكس هاي شكسته و خيلي چيزهاي ديگر.
سوله ديگر جا نداشت و بقيه را برديم قسمتي از خانه ما كه سالم بود. بهروز آن وقت در فكر موزه جنگ خرمشهر بود.
¤ بعداً با اينها چه كار كرديد؟
- همه از بين رفت. وقتي ما از خرمشهر رفتيم كسي پيگيري نكرد و آن مجموعه واقعاً نفيس نابود شد.
¤ چرا؟
- اصلاً كسي آن وقت ها به اين فكرها نبود.
¤ از بهروز مي گفتيد.
- بهروز دو بار جان مرا نجات داد. يك روز براي عكاسي رفتيم بيمارستان بهبهاني روبروي بازار ماهي فروش ها.

من روي يك ديوار كه تخريب شده و ريخته بود نشسته بودم و بهروز رفت بالاي بيمارستان. يك وقت ديدم از آن بالا با داد و فرياد و اشاره مي گويد از جايت تكان نخور و نفس هم نكش!
سريع آمد پايين. دو تا مين گوجه اي زير پايم بود كه اگر بلند مي شدم پايم را حتماً روي آنها مي گذاشتم. مين ها را برداشت و خنثي كرد.
گفت بيا منفجرشان كنيم و از صحنه انفجار عكس بگيريم. يك باتري ماشين پيدا كرديم و رفتيم روبروي بانك ملي. مين ها را روي زمين گذاشتيم و باتري را طوري بالاي سرشان گذاشتيم و با چوب حائل كرديم. به چوب ها هم نخ وصل كرديم و رفتيم دور شديم. نخ را كشيديم و باتري افتاد روي مين ها و منفجر شد اما آنقدر سريع بود كه نتوانستيم عكس بگيريم.



آثارباقی مانده از شهید
9 اردیبهشت‌1361
گویی‌ در این‌ انقلاب‌ تنها مانده‌ایم‌. كسی‌ نیست‌ كه‌ بفهمد ما چه‌ می‌گوییم‌؛ دوستانمان‌ یكی‌ یكی‌ می‌روند ــ و دیگران‌ هم‌ در انتظار... می‌روند و می‌رویم‌، تا شاید آیندگان‌ را راهگشا باشیم‌. به‌ هر كجا كه‌ می‌رویم‌ غریب‌ هستیم‌. همه‌ با ما بیگانه‌ شده‌اند. و ما خود نیز، از خود بی‌خودان‌ را می‌مانیم‌. آنها از این‌ كه‌ ما به‌ راه‌ جنگ‌ كشیده‌ شده‌ایم‌، برایمان‌ دل‌ می‌سوزانند. گویی‌ ما به‌ منجلاب‌ فسادی‌ افتاده‌ایم‌ كه‌ برای‌ نجات‌، نیاز به‌ منجیانی‌ آنچنانی‌ داریم‌!

راضیه‌؛ باید مرا ببخشی‌ كه‌ برای‌ تو دردنامه‌ می‌نویسم‌. از ابراز همه‌ آنچه‌ كه‌ در سینه‌ام‌ انباشته‌ است‌ خود را ناتوان‌ می‌بینم‌. اما خوشحال‌ هستم‌ كه‌ لااقل‌ كسی‌ هست‌ كه‌ برای‌ او حرفهایم‌ را بگویم‌.

ما هر چه‌ در زندگی‌ داشتیم‌ به‌ امان‌ خدا رها كردیم‌؛ دنیا را گذاشتیم‌ برای‌ اهلش‌؛ برای‌ آنها كه‌ دوست‌ دارند مثل‌ حیوان‌ باشند، بدون‌ این‌ كه‌ تعهدی‌ در قبال‌ دیگران‌ احساس‌ بكنند. همیشه‌ در معرض‌ مهاجمان‌ مغرض‌ واقع‌ هستیم‌ كه‌، چرا رفته‌اید آنجا آشیانه‌ كرده‌اید. گویی‌ مِلك‌ خدا، ملك‌ آنها است‌، و برای‌ ورود به‌ آن‌ اجازه‌ از حضرات‌ باید داشت‌.

درد من‌ این‌ است‌ كه‌ بعد از این‌ همه‌ مدت‌ باید به‌ بعضی‌ها فهماند كه‌ این‌ كشور در حال‌ جنگ‌ است‌؛ و بدتر از آن‌ باید گفت‌ كه‌ انقلابی‌ شده‌... و حالا در زمانی‌ واقع‌ شده‌ایم‌ كه‌ جوانهای‌ از خود گذشته‌اش‌ هر لحظه‌ در خون‌ خود می‌غلتند تا از كیان‌ اسلامی‌ خویش‌ دفاع‌ كنند.

اكبر شهید شد، و او را توی‌ كوچه‌های‌ خلوت‌ و خاموش‌ آبادان‌ تا قبرستانی‌ كه‌ شما آنرا دیده‌ بودید، حمل‌ كردند؛ و برای‌ وداع‌ با او بجز اندك‌ رزمندگان‌ همدوشش‌، چند تا زن‌ پیر و جوان‌ بودند كه‌ یكی‌ مادر او و دیگری‌ همسر جوان‌ و داغ‌ دیده‌اش‌ بود. امروز هم‌ علی‌ را منجمد و یخ‌زده‌ به‌ قم‌ آوردند و در ردیف‌ دیگر شهدا كاشتند، و پریروز هم‌ داخل‌ خرابه‌های‌ شهر، یك‌ جمجمه‌ انسان‌ پیدا شد كه‌ گویا از قربانیان‌ روزهای‌ اول‌ جنگ‌ باشد؛ در حالی‌ كه‌ هیچ‌ استخوانی‌ از اعضای‌ دیگر او وجود نداشت‌. همه‌ این‌ سختیها را می‌شود تحمل‌ كرد. اما درد اینجاست‌ كه‌ چرا هنوز كه‌ هنوز است‌ همه‌ سرگرم‌ مسائلی‌ جزئی‌ هستیم‌. هر كس‌ دیگری‌ را آماج‌ تهمت‌ و افترا قرار می‌دهد و خود را مبرّی‌ و مطهّر می‌داند.
گویی‌ قلبها همه‌ قیراندود شده‌، و چشمها را پرده‌ای‌ سیاه‌ فراگرفته‌، زبانها سرخ‌ و زهرآگین‌ است‌ و قدمها همه‌ سست‌ و لرزان‌، چون‌ اراده‌هایشان‌ در تلاقی‌ با سختیها.
حرص‌ می‌زنند. چون‌ موش‌، هر كس‌ به‌ سوراخ‌ خودش‌ خزیده‌، شكمها انباشته‌ از مالی‌ است‌ كه‌ در حلالی‌ آن‌ شك‌ باید كرد حرفها همه‌ دو پهلوست‌. صداقت‌ كلام‌ و شیوایی‌ بیان‌، گویی‌ به‌ گور سپرده‌ شده‌، بازار قسمهای‌ دروغ‌ به‌ اوج‌ رسیده‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مردانگی‌ به‌ پایان‌.

توی‌ ترازوی‌ كاسب‌ محل‌، یك‌ طرفش‌ جنس‌ مشتری‌ است‌ و طرف‌ دیگرش‌ سنگ‌ پدر سوختگی‌. اگر حرف‌ هم‌ بزنی‌ گستاخ‌ است‌ و بی‌حیا، تو را با توپ‌ و تشر میخكوب‌ می‌كند. انقلاب‌ به‌ مانعی‌ بزرگ‌ (هواهای‌ درونی‌) رسیده‌ و برای‌ عبور از آن‌ خیلی‌ها در گل‌ گیر كرده‌اند؛ و بلندپروازان‌ و دوراندیشان‌، به‌ سرعت‌ نور عبور كرده‌اند. گویی‌ مانعی‌ در بین‌ نبوده‌ و اكنون‌ در معراج‌، به‌ صف‌ سرخ‌ جامگان‌ پیوسته‌اند و حریصان‌ و دنیاطلبان‌ چنان‌ درجا زده‌اند كه‌ بوی‌ تعفن‌، محیطشان‌ را پوشانده‌. امروز خداوند نعمت‌ خودش‌ را شامل‌ حال‌ ما بندگان‌ نموده‌ و با اعطای‌ این‌ نعمت‌ بزرگ‌، همگی‌ در معرض‌ یك‌ آزمایش‌ الهی‌ قرار گرفته‌ایم‌.

جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و نق‌زنهای‌ حرفه‌ای‌ درجا می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و راحت‌طلبان‌ عافیت‌جو خودشان‌ را به‌ صندلی‌ حب‌ و جاه‌ طناب‌ پیچ‌ كرده‌اند؛ و در عزای‌ از دست‌ رفتن‌ آزادیهای‌ دمكراتیك‌ سینه‌ می‌زنند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و كاروان‌ سلحشوران‌ حماسه‌افرین‌، با گامهای‌ محكم‌، كرمهای‌ ریشه‌خوار را زیر پا له‌ می‌كنند و دلهای‌ ضعیف‌ را درون‌ سینه‌ها به‌ لرزه‌ وامی‌دارند. جنگ‌ به‌ پیش‌ می‌رود و مدعیان‌ دروغین‌ خلق‌، در پس‌ شعارهای‌ رنگ‌ و وارنگ‌، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار می‌كنند.

كركسها و لاشخورها در انتظارند تا روزی‌ بر این‌ انقلاب‌ فرود آیند و هر كدام‌ تكه‌ای‌ را به‌ یغما ببرند و این‌ ما هستیم‌ كه‌ با مبارزه‌ خود آرزوهای‌ آنها را بگور خواهیم‌ فرستاد؛ و انشاءالله‌ همه‌ این‌ سختی‌ها، سپری‌ خواهد شد. و خدا كند كه‌ همه‌ از این‌ آزمایش‌ بزرگِ الهی‌، سربلند و پیروز بدر آییم‌؛ و به‌ جای‌ پرداختن‌ به‌ منافع‌ خود، به‌ منافع‌ انقلاب‌ بپردازیم‌.

به جای‌ دعوت‌ به‌ رخوت‌ و سستی‌، دعوت‌ به‌ استقامت‌ و پایداری‌ كنیم‌ و به‌ جای‌ رندی‌ و تهمت‌ و افترا، دروغ‌ و تقلب‌ و خودخواهی‌، فداكاری‌ و مردانگی‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مبارزه‌ پیشه‌ كنیم‌ تا به‌ یاری‌ خدا نصرت‌ و پیروزی‌ حاصل‌ شود. خداوند عمر نوح‌ به‌ امام‌ عزیز عنایت‌ فرماید.
بهروز مرادی - 9 اردیبهشت 136۱

در دنیایی که ما در آن هستیم، فاصله‌ها را نه پول تعیین می‌کند و نه چاکرم، نوکرم های قلابی ِ چاپلوسان، و نه منم زدن‌های اهل من.
دنیای ما دنیایی است که تا وقتی به سعیدش می‌گوییم که چرا پابرهنه‌ای، اینجا جبهه است. جواب می‌شنوی که‌ای بابا ما کی کفش پوشیده‌ایم که حالا بخواهیم بپوشیم.

لباسمون رنگ خاکه، خودمون هم از خاکیم و بیشتر از این هم نیستیم.» پسری با قامت بلند، چهره‌ای خندان، نگاهی گیرا و چشمانی آبی آنقدر در آسمان شب زیبا می‌درخشید که به جای اینکه خاک دامن گیرش شود، دل را دامن‌گیر می‌کرد.

هر بار که خود را مهیا برای نوشتن می‌بینم در خود احساس می‌کنم که کوهی از اندوه و نگرانی بر دوشم سنگینی می‌کند و همین باعث می‌شود که از ابراز آن خودداری کنم.

گاه احساس می‌کنم آنچه را که با آن درگیر هستیم یک درد است و برای درمان آن، چاره راه را سخت می‌بینم. مریض‌های عادی با یک آمپول و قرص مداوا می‌شوند، ولی آنچه ما را در برگرفته، میکروب و ویروس نیست، بلکه چیزی است که بیشتر شعله‌های سرکشی را می‌ماند که بند‌بند وجودمان را می‌سوزاند.
به جز خدا، با چه کسی باید سخن گفت؟‌

به هر کجا که می‌رویم غریبه‌ایم و همه با هم بیگانه، آنقدر که از خود بیخود شده‌ایم و آنهایی که ما را به راه جنگ کشاندند، برایمان دل می‌سوزانند گویی به منجلاب فسادی افتاده‌ایم که برای نجات، نیاز به منجیانی آنچنانی داریم.

خاک این شهر دامنگیر است، شهری مانند خرمشهر که هر خانه‌اش دست کم چند گلوله توپ و خمپاره خورده و به کلی ویران شده، خاکش دامنگیر است به خاطر خصلت‌هایی که درون زندگی مردم این شهر وجود دارد و برخوردی که با یکدیگر دارند، یک نوع گرما و صمیمیت خاصی دارد.

عراقی ها الان آمده اند و شهر ما را گرفته اند. گویی آن كه شهر در دست ما بود و ما در قبل دشمن داشتیم با او می جنگیدیم.

اما در ساعت یك و نیم نصف شب روز چهارم آبان 1359، به ما دستور رسید كه، هر چه زودتر و سریع تر، شهر را تخلیه كنیم! شنیدن این خبر برای ما غیر قابل باور بود. ما هنوز داشتیم علیه دشمن مقاومت می كردیم، به جای آن كه كمك مان كنند، دستور تخلیه شهر و عقب نشینی به این طرف پل را به ما دادند! هنوز شب چهارم آبان را به یاد دارم. شبی مهتابی كه خرمشهر آخرین نفس های آزادی را می كشید. این قضیه دستور تخلیه شهر موضوع كوچكی نیست و مسئوولیت آن با شخصی است كه این فرمان را صادر كرده است. هر مقام مملكتی كه چنین دستوری را صادر كرده، مسئوول است. در قبال تاریخ و خون به ناحق ریخته بچه های شهر ما مسئول است.

الان شهر ما را گرفته اند. چند روزی است در انتظار آنیم كه فرمان بدهند و طبق یك نظم خاصی برویم و شهر را آزاد كنیم. مطمئناً ما شهر را آزاد می كنیم. دشمن در خانه ماست و این حق ماست كه دشمن را از خانه مان بیرون كنیم. هدف ما آزادی خرمشهر، كه اكنون در اشغال دشمن است. نیست، ما با جهان اسلام كار داریم و هدفمان این است كه دنیا را آزاد كنیم. اگر ما عرضه این را نداشته باشیم كه یك شهر را آزاد كنیم، شهری كه خانه و زندگی ما در آن است و سال ها در آن جا رشد كرده و بزرگ شده ایم و مردم با هم پیوندها داشته و زندگی ها كرده اند، مطمئناً نمی توانیم بیت المقدس را آزاد كنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت المقدس است. ما می خواهیم عراق را نجات بدهیم، به یمن برویم و آن جا را نجات بدهیم، لبنان را می خواهیم آزاد كنیم. اردن را كه پشتیبان صدام است، می خواهیم آزاد كنیم. اگر ما شهر كوچكی مثل خرمشهر را نتوانیم آزاد كنیم، چطور می خواهیم دیگر كشورهای اسلامی را آزاد بكنیم؟

این ها میدان های آزمایشی است كه خدا برای ما قرار داده است. اگر ما در این میدان پیروز شدیم. در میدان های بزرگ تر بعدی هم می توانیم پیروز شویم. لشكری كه آمده و شهر را گرفته و می خواهد دیگر شهرهای ما را هم بگیرد، در عمل ثابت كرده كه ترسو و بزدل هم هست. بزدلی دشمن را بچه های خرمشهری در سی و پنج روز مقاومت به خود عراقی ها هم ثابت كردند. این امری است كه خود صدام حسین در مصاحبه با رادیو بی. بی. سی. به آن اعتراف كرده است.
دشمن آمده است كه بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است . بدون شرم نوشته اند:
«ما آمده ایم بمانیم»!

اما بچه های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند كرد كه ترسو و بزدل تر از آن است كه بتواند در مقابل ما مقاومت كند قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم كرد. روزی كه همین روزهاست و زیاد دور نیست.
خرمشهر! آغوش بازكن! فرزندانت در راه اند.

23فروردین1361
امروز به‌دیدار خانواده‌شهید کلانتر رفتیم‌. کلانتر هم‌مثل‌خیلی‌از بچه‌های‌دیگر خرمشهر، از خانواده‌پایین‌شهری‌بود. مادرش‌به‌ما گفت‌: «او آرزو داشت‌در فتح‌خرمشهر شرکت‌کند.» می‌گفت‌: «ذوق‌داشت‌؛ دوست‌داشت‌برود جبهه‌.» می‌گفت‌: «چرا بگذارم‌وطن‌مان‌را عراقی‌ها بگیرند.» کلانتر با این‌که‌چشمهایش‌ناراحت‌بود و برگه‌مرخصی‌او را هم‌صادر کرده‌بودند، اما به‌جبهه‌رفت‌و پشت‌فرمان‌، ترکش‌خمپاره‌به‌او اصابت‌کرد. برادر ضیاءالدین‌از قول‌او می‌گفت‌: «نمی‌توانم‌تحمل‌کنم‌که‌بچه‌های‌ما دارند شهید می‌شوند، آن‌وقت‌در تهران‌و روز روشن‌یک‌عدّه‌دارند ملت‌را می‌چاپند.» اما از آن‌ناراحت‌کننده‌تر حرف‌خاله‌ضیاءالدین‌بود که‌گفت‌: «آمده‌اید مبارک‌باد ضیاء.»
ضیاءالدین‌به‌مادرش‌گفته‌بود: «بعد از مرخصی‌آخر، خرمشهر را می‌گیریم‌.» نماز ظهر را در مسجد معکون‌(طیب‌) شوشتر خواندیم‌. داشتند تابوت‌می‌ساختند؛ تابوتها را به‌هم‌نشان‌دادیم‌. تابوتها برای‌شهدای‌جبهه‌جنگ‌بود.
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‌؛ ویل‌لکل‌همزه‌لمز الذّی‌جمع‌مالاً وعدّده‌یحسب‌ماله‌اخلده‌کلاّ لینبذّن‌فی‌الحطمه‌و ما ادریک‌ماالحطمه‌نارالله‌الموقده‌التی‌تطلع‌علی‌الافئده‌انّها علیهم‌موُّصده‌فی‌عمد ممدّده‌.
از شوشتر حرکت‌کردیم‌و ساعت‌30/7 غروب‌، به‌سپاه‌خرمشهر رسیدیم‌.

24 فروردین‌1361
دیروز که‌از راه‌اهواز به‌آبادان‌می‌آمدیم‌. تعدادی‌تانک‌و خدمه‌های‌آنها در حال‌حرکت‌به‌طرف‌آبادان‌بودند. نیروهای‌جدیدی‌هم‌از دارخوین‌به‌طرف‌آبادان‌در بیابانها پیاده‌شده‌بودند. در ایستگاه‌12 هم‌چند واحد ارتش‌دیده‌می‌شد که‌به‌تازگی‌به‌منطقه‌آمده‌بودند. امروز هم‌دو اتوبوس‌نیرو که‌در جریان‌فتح‌المبین‌(حمله‌شوش‌و دزفول‌) شرکت‌داشتند وارد سپاه‌خرمشهر شدند. همه‌چیز گواهی‌بر یک‌حمله‌می‌دهد. بیشترین‌صحبت‌بچه‌ها در مورد حمله‌خرمشهر است‌.
چند تابلو که‌برای‌فتح‌خرمشهر باید آماده‌شود، رنگ‌زده‌شد. طرح‌حمله‌تکمیل‌است‌؛ تیپ‌خرمشهر که‌در حمله‌شرکت‌می‌کند به‌نام‌«بدر» است‌. «عبدالله‌نورانی‌» یک‌تابلو خواست‌و گفت‌: «روی‌آن‌بنویس‌: قرارگاه‌تیپ‌22 بدر خرمشهر.» قول‌دادم‌فردا این‌کار را انجام‌بدهم‌. بچه‌ها از لحاظ‌روحی‌در سطح‌بالایی‌قرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقای‌«گنابادی‌» وزیر مسکن‌و شهرسازی‌صحبت‌کردند.

6 اردیبهشت‌61
خوشا به‌حال‌کسی‌که‌بعد از حمله‌خرمشهر زنده‌می‌ماند و امام‌را زیارت‌می‌کند.
در این‌چند شب‌بچه‌ها در منطقه‌دارخوین‌از آب‌عبور کرده‌اند و به‌شناسایی‌دشمن‌پرداخته‌اند؛ خبر آورده‌اند که‌دشمن‌اطراف‌دارخوین‌نیرو ندارد؛ فقط‌تعدادی‌گشتی‌دارد و احتمال‌نفوذ تا پادگان‌دژ خیلی‌آسان‌است‌. همچنین‌گروهی‌که‌دیشب‌را تا صبح‌در منطقه‌دشمن‌به‌شناسائی‌مشغول‌بودند خبر آورده‌اند که‌مانعی‌برای‌نفوذ به‌جاده‌خرمشهر ــ اهواز وجود ندارد. فقط‌عراقی‌ها از اطراف‌ پادگان‌دژ را دارند مین‌گذاری‌می‌کنند.

7 اردیبهشت‌1361
چیزی‌ننوشتم‌.

8 اردیبهشت‌1361
امشب‌شب‌حمله‌است‌.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : مرادي , بهروز ,
بازدید : 178
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,417 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,109 نفر
بازدید این ماه : 5,752 نفر
بازدید ماه قبل : 8,292 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک