فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پنجمين فرزند خانواده ي متوسط  و مذهبي ,رحماني در 26 بهمن 1340 مصادف با هشتم ماه رمضان در شهرستان رشت به دنيا آمد . پدرش كارمند اداره مخابرات رشت بود .
مادرش درباره چگونگي تولد او مي گويد :
پيش از تولد ,همواره آرزو مي كردم فرزندم سالم به دنيا بيايد . در روز تولد تنها بودم و او غريبانه به دنيا آمد .
به هنگام تولد اردشير ، خانواده رحماني در منزلي شخصي از سطح زندگي متوسطي برخوردار بودند . مادرش علاقه زيادي به اهل بيت داشت و فرزندان خود را با عشق به آنان تربيت كرد . اكبر – برادر بزرگش – الگو و راهنماي او بود . به گفته مادرش در بازي ، جنب و جوش و شور حا ل عجيبي داشت و به دوچرخه سواري و فوتبال علاقمند بود . والدين او به تربيت فرزندان اهميت بسياري مي دادند لذا با توجه به آلودگيهاي جامعه قبل از انقلاب بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند . وي كودك باهوشي بود . از خصوصيات بارز وي در كودكي جسارت و شجاعت بود . از ارتفاع نمي ترسيد . در برخورد با بچه هاي محل شهامت زيادي داشت و در درگيريها جا نمي زد . به علاوه ميل شديدي به فراگيري و افزايش و توانايي هاي خود داشت . بسيار مشتاق كوهپيمايي بود .
در سال 1347 در دبستان رشيدي رشت – كه بعدها به نام شهيد نجفي تغيير نام يافت – تحصيلات ابتدايي خود را آغاز كرد و در سال 1352 آن را به پايان برد .
اردشير رحماني بعد از اتمام دوره دبستان ، تحصيلات خود را از سال تحصيلي 53-1352 تا 56-1355 در مقطع راهنمايي در مدرسه نظام الملك (شهيد عالي فعلي) شهرستان رشت ادامه داد . سپس به دبيرستان شاهپور سابق (شهيد بهشتي كنوني) راه يافت . از آدمهاي شلوغ و بي محتوا و بي منطق بيزار بود و دوست داشت كه با ادلّه و استدلال سخن بگويد . از كساني كه جز غيبت كردن و تهمت زدن كاري نداشتند متنفر بود و به شدت با اين گونه اعمال مبارزه مي كرد و نهي از منكر مي نمود . به هنگام عصابانيت سعي مي كرد خشم خود را فرونشاند و تا حد امكان عصباني نمي شد . به هنگام بروز مشكلات در حل آنها پيشقدم مي شد .
با وجود آنكه براي او و برادرش امكانات تحصيل در كشورهايي مثل دانمارك ، هندوستان و انگليس فراهم بود ، ولي اردشير همزمان با تحصيل ، دوره آموزش نظامي را براي ورود به سپاه را مي گذراند .
برادرش مي گويد :
در اين زمان مرخصي مي گرفت و امتحانات سال چهارم خود را مي داد و دوباره به مركز آموزشي نظامي بر مي گشت . يك همكلاسي به نام آقاي داود حق ورديان – كه بعدها شهيد شد – داشت كه يك هفته او در كلاس درس مي نشست و يادداشت بر مي داشت و يك هفته اردشير به كلاس مي رفت .
اردشير بعد از گرفتن ديپلم تجربي از دبيرستان آزادگان رشت براي انجام خدمت سربازي در تاريخ 1 تير 1359 وارد سپاه پاسداران شد و در قسمت تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران به كار مشغول شد . او مسئوليت قسمت صوت و تكثير واحد روابط عمومي سپاه گيلان در منطقه سه را بر عهده گرفت .
در امور فرهنگي بسيار فعال و پر تلاش بود و روحيه اي نرم و انعطاف پذير داشت . به مسائل مادي و دنيوي علاقه اي نداشت . اول وقت نماز مي خواند . از دروغ و غيبت پرهيز داشت و سعي مي كرد كه با رفتارش باعث جذب و گرايش افراد شود .
اردشير به شخصيتهاي سياسي و مذهبي به خصوص به شهيد آيت الله سيد محمد حسيني بهشتي بسيار علاقه مند بود . او به خوبي از مسائل سياسي كشور آگاهي داشت و جناحهاي سياسي كشور را مي شناخت . در مسائل شخصي خونسرد بود و كمتر عصباني مي شد ولي در خصوص انحرافات بارز ، حساسيت نشان مي داد . نمونه آن خط بني صدر كه در آن زمان براي بسياري از افراد روشن نبود . ناراحتي او بيشتر از اين جهت بود كه مردم نتوانند بينش و شناخت درستي در مورد اين مسائل داشته باشند . علاقه زيادي به امام داشت و سعي مي كرد كه تمامي توصيه هاي امام را رعايت كند . در مواضع سياسي در خط امام بود . نسبت به گروه هاي ضد انقلاب حساسيت نشان مي داد و سخت با آنان مبارزه مي كرد .
اردشير رحماني همزمان با فعاليّت در سپاه پاسداران در محله ي دانشسرا اقدام به تشكيل انجمن اسلامي مي كرد و در راه اندازي اولين كتابخانه آن مشاركت داشت . سپس در سازماندهي هيئت پاكسازي كه به مسئوليت حاكم شرع – كه از روحانيون قم بود – شركت داشت . سپس يك سالي را در عناصر سياسي نامطلوب در دستگاههاي اداري گذراند . با تمام اين احوال ، فعاليّت در سپاه بيشتر وقت او را مي گرفت و روزي هجده الي نوزده ساعت كار مي كرد . اردشير با اين كه بيشتر وقت خود را در سپاه مي گذرانيد ، به تفريحاتي نظير موتور سواري علاقه مند بود و در آن مهارت خاصي داشت . علاوه بر اين به فوتبال مي پرداخت و به همراه سردار شهيد علي پور ، شهيد سعيد آلياني و شهيد داوود حق ورديان از بازيكنان ثابت تيم فوتبال سپاه بودند .
اولين بار در حادثه اي در سپاه رشت مجروح شد به اين نحو كه در حين مأموريت ، سوار بر موتور يكي از دوستان تصادف كرد و از ناحيه  كشكك زانو آسيب ديد . مدتي در بيمارستان حشمت رشت بستري شد و چون كه نمي خواست از بيت المال استفاده كند خيلي زود به منزل انتقال يافت . مدت پانزده روز در منزل بستري بود و سپس به سپاه برگشت . به دليل همين محروميت ، از فعاليّت او در تيم فوتبال سپاه كاسته شد . در 15 مهر 1360 براي انجام كارهاي فرهنگي در واحد روابط عمومي سپاه مأموريتي به مدت هفت روز به زاهدان داشت . در اين زمان گروهكهاي تروريستي بسيار فعال بودند و منافقين به نيروهاي سپاهي و حزب اللهي حمله مي كردند . طرح ترور اردشير و اكبر و بچه هاي حزب اللهي محل را تهيه كرده بودند ولي در اجراي آن موفق نشدند و عوامل آن دستگير شدند .
اردشير در كشف خانه هاي تيمي با واحد اطلاعات سپاه و با انجمن اسلامي در شناسايي گروهكها منافقين همكاري داشت . دومين بار در مهر ماه سال 1361 مجروح شد . به اين ترتيب كه در درگيري بيش از يازده خانه ي تيمي در طول يك شب در رشت تصرف شد و وي هماهنگ كننده عمليات بود . در حين اين عمليات تصادف سختي كرد و مجروح گرديد .
بعد از بهمن ماه 1362 كه طرح اعزام سراسري «لبيك يا خميني» شروع شد اردشير به همراه سيد جعفر دليل حيرتي – كه از بستگان و دوستان صميمي وي بود – به مدت شش ماه مأموريت به جبهه گرفتند . اردشير و سيد جعفر ، پيمان برادري بستند بودند . علي رغم نارضايتي مسئولين سپاه رشت و با اصرار حيرتي ، اردشير و برادرش – اكبر – به منطقه عمليات والفجر 6 در دهلران اعزام شدند . در اين عمليات سيد جعفر دليل حيرتي به شهادت رسيد جنازه اش در منطقه عملياتي ماند . اين اتفاق در روحيه ي اردشير تأثير زيادي گذاشت به طوري كه تصميم گرفت كه هيچگاه سنگر جبهه را خالي نگذارد .
او بسيار متحول شده بود و اين تغييرات حالت در اقامه نماز ، وضو يا نوع راه رفتن و برخوردهايش كاملاً مشهود بود . از سال 1362 در لشكر 25 كربلا مشغول شد و دوره هاي آموزشي جنگ افزارهاي زرهي و ضد زره را فرا گرفت .
در عمليات والفجر 6 كه سمت فرماندهي گردان را به عهده داشت مجروح گرديد و از ناحيه شكم ، ساق پا و ران و دست و گردن مورد اصابت تركش قرار گرفته بود . در بيمارستان آزادي تحت عمل جراحي قرار گرفت و به مدت يك ماه بستري شد . مجروحيت او از ناحيه كمر و شكم بقدري وسيع بود كه بالغ بر چهل و پنج بخيه خورده بود اما فقط يك روز بعد از كشيدن بخيه ها مستقيماً به جبهه رفت . سپس در عمليات فاو در سال 1364 شركت كرد و در اين عمليات نيز به شدت مجروح شد . به طوري كه در اثر موج گرفتگي و اصابت تركش هيچ تحركي نمي توانست داشته باشد .
مدتي در بيمارستان شهيد اشرفي اصفهاني تهران بستري بود و روي برانكار به منزل منتقل گرديد . مجروحيت بعدي وي در عمليات مهران بود . روزي كه از مرخصي به جبهه باز مي گشت به سه راهي اهواز – انديمشك رسيده بود كه باخبر شد لشكر 25 كربلا به مهران عزيمت كرده است . اردشير از همانجا سوار اتوبوس شد و راهي مهران گرديد در عمليات آزاد سازي مهران (كربلاي 1)‌شركت كرد و در حين عمليات از ناحيه دست راست مجروح شد و بلافاصله با هواپيما به تهران انتقال يافت . ششمين مجروحيت او در عمليات كربلاي 4 در سال 1365 اتفاق افتاد كه ناشي از اصابت مستقيم تير به دست راست او بود . در عمليات كربلاي 5 به فرماندهي گردان زرهي منصوب شد و به خاطر حساسيت عمليات با وجود جراحت به پشت جبهه برنگشت .از ديگر خصوصيات او اين بود كه دوست نداشت خود را مطرح كند و در كارهاي جمعي سعي مي كرد تقسيم كار كند . هميشه در كارهاي گرافيكي سپاه نقش داشت ولي طوري وانمود مي كرد كه همه ي دوستان در آن سهيم هستند بدون اينكه مطلب را به رخ آنها بكشد . روزي يكي از خبرنگاران از او خواست تا مصاحبه اي با وي داشته باشد ، اما با وجود اصرار زير بار نرفت كه تصوير و صدايي از او گرفته شود . با وجود اين ، خبرنگار از او مخفيانه فيلم گرفت . روزي يكي از دوستانش به او گفت : «تو چطور بچه گيلاني كه به جنوب آمدي؟» گفت : «مي خواهم جايي باشم كه شناخته نشوم.» روزي بچه هايي از لشكر 25 كربلا به منزل آمدند و از او بسيار تعريف كردند و گفتند كه كفشهاي ما را واكس مي زند ؛ سنگر را تميز مي كند ؛ براي بچه ها غذا درست مي كند . دوستانش او را پير پسر مي خواندند چون مدت زيادي را در جبهه به سر مي برد .
يكي از دوستانش تعريف مي كرد :
شبي به چادرش رفتيم ، او بيروم چادر در سرما به محافظت پرداخت و گذاشت تا ما استراحت كنيم . صبح كه شد بيرون رفتيم ديديم دارد چرت مي زند . احساس مسئوليت او در قبال بچه ها زياد بود و سعي مي كرد در جبهه كار زيادي انجام دهد . خانه براي او حكم غربت را داشت و جبهه وطن او بود . هيچ علاقه اي نداشت كه به پشت جبهه بيايد .
روزي مادرش در نامه اي خطاب به وي نوشت : «ما به شما افتخار مي كنيم واقعاً زحمت مي كشيد».
در جواب نوشت : «هزاران سال اگر زحمت بكشم به يك شب بي خوابي شما نمي ارزد» .
علي رغم بيماري قلبي پدر و بستري شدن او در بيمارستان از ادامه حضور در جبه دست نكشيد و صحنه هاي نبرد و نيروهايش را ترك نكرد . آرزوي شهادت داشت و مي گفت : «خدا نكند زخمي يا اسير شوم.» و سرانجام در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه (3 بهمن 1365) در حالي كه فرماندهي گردان مكانيزه زرهي را بر عهده داشت در اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد . محل شهادت وي پشت كانال درياچه ي ماهي بود .
مراسم تدفين شهيد با حضور جمع كثيري از مردم رشت برپا شد . پيكر او در گلزار شهداي تازه آباد شهرستان رشت به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382



خاطرات
مادرشهيد :
اردشير خيلي راحت ، رفتن به مدرسه را پذيرفت و با اشتياق و علاقه ي فراوان اين دوران را با موفقيت سپري كرد . خيلي مشتاق شنيدن داستان زندگي ائمه خصوصاً امام علي (ع) بود و بعد از مطالعه ي كتاب درسي و دانستنيها از مادرش مي خواست كه داستان زندگي پيامبران را برايش تعريف كند .

در خريد مايحتاج خانه و آشپزي ، كمك مادر بود و بيشتر پولي را كه بدست مي آورد براي خواهران و برادران خود خرج مي كرد .

يك بار با دايي خود كه در منزل آنها زندگي مي كرد و تريلي داشت براي كار به انزلي رفت و وقتي برگشت براي من و خواهرش يك رحل قرآن آورد . وقتي گفتم اين چيست ؟ گفت :‌«اين اولين مزد كار من است . آن را براي شما يادگاري آورده ام.»

اكبر رحماني , برادر شهيد :
در محفل خانواده بسيار با محبت و دلسوز بود و در برخورد با ميهمانان بسيار راحت و بي تعارف . فوق العاده به طيور و حيوانات علاقه مند بو و از آنها تيمار و پرستاري مي كرد . پدرم اسم او را كبوتر سفيد گذاشته بود. در برخورد با ديگران خجول نبود و به راحتي با افراد ارتباط برقرار مي كرد . در مدرسه دانش آموز زرنگ و فعالي بود اما نه در حد عالي ولي مشكل درسي نداشت و معلمها در تمام مدت تحصيل فوق العاده به وي علاقه مند بودند .

برادرشهيد :
 در خانواده اگر مشكلي پيش مي آمد كه عمومي ترين آن مادي بود در جهت حل آن به پدر و مادر مساعدت مي كرد . در آن زمان هر دو خواهر تحصيل مي كردند و به آنها نيز كمك مي كرد . در امور تحصيلي و يا مالي و يا مشكلات اجتماعي كه براي خانواده پيش مي آمد معمولاً قبل از من اقدام مي كرد . در رابطه با دوستان بارها خودم ديدم كه درصدد رفع مشكلات آنها بر مي آمد ؛ اگر مشكل درماني داشتند پيگيري مي كرد و مسائل اجتماعي و قضايي و ... را نيز دنبال مي كرد تا مشكلات آنان را حل كند . در مجموع صبر نمي كرد كه مشكلات بر او احاطه كند و بعد درصدد رفع آنها برآيد .
به افراد بزرگتر احترام مي گذاشت و در برخورد با والدين فوق العاده شوخ طبع بود . با اين كه نقش اساسي در خانواده داشت ولي هميشه سعي مي كرد محوريت پدر و مادر در خانواده حفظ شود .
زماني كه در دبيرستان مشغول تحصيل بود و همزمان با شروع انقلاب كم كم توسط برادرش اكبر ، وارد فعاليتهاي سياسي و مذهبي شد . در راهپيماييها و مناسبتهاي مذهبي و سياسي و پخش اعلاميه هاي امام عليه شاه شركت مي كرد . حتي يك بار در تظاهرات دانش آموزي توسط گروه ضربت دستگير شد و او را به كلانتري بردند .

مادرشهيد :
وقتي كه توسط گروه ضربت دستگير شد ، نزديك كلانتري منتظر مانديم . اولياي بچه ها همه آنجا بودند و گفتند وقتي بچه ها را گرفتند به داخل ميني بوس ريختند و با قنداق اسلحه و لگد به جانشان افتادند . همه صلوات مي فرستاديم و مأموران نيز كار ما را عقب مي انداختند . بالاخره ساعت دو بعد از نيمه شب بچه ها را آزاد كردند . اردشير را به خانه آورديم به او غذا داديم و خوابيد . به هنگام خواب آهسته لباسش را بالا كشيدم تا ببينم چقدر كتك خورده است ، پشتش كاملاً كبود بود .

برادرشهيد :
همزمان با اوج گيري انقلاب ، سال سوم نظري بود كه در تظاهرات مردمي شركت داشت . خصوصاً در دبيرستان در يكي از روزهاي مهر 1357 كه اولين تظاهرات دانش آموزي از دبيرستان شاپور (شهيد بهشتي فعلي)‌آغاز شد اردشير به همراه ديگر بچه ها با نيروهاي گارد شاهنشاهي و پليس درگير مي شد و با چوب و هر وسيله ممكن به مقابله با پليس مي پرداخت تا اينكه پليس مجبور مي شد از گاز اشك آور استفاده كند . در يكي از اين درگيريها اردشير به همراه شصت ، هفتاد نفر از دانش آموزان دستگير شدند و بيست و چهار ساعت در بازداشت به سر بردند . البته عده اي از پشت دبيرستان فرار كردند . من هم جزء گروهي بودم كه موفق به فرار شدم . پاسباني ، اردشير را به پشت خوابانيده بود و سر و بيني او را به زمين مي ماليد و پاي خود را پشت سرش گذاشته بود و فشار مي داد . هر وقت اين خاطره را به ياد مي آورم دچار تألم روحي مي شوم . اين تظاهرات بزرگ ترين و علني ترين تظاهرات در شهرستان رشت بود .
يك بار اردشير ، نوار امام را آورد و در منزل گذاشت و گفت : «اگر نيروهاي شاهنشاهي نوار را از ما بگيرد سه ماه بدون بازجويي زنداني دارد.» و نوارها را در كتابخانه خود نگه مي داشت .
تا قبل از پيروزي انقلاب گرايش به كتابهاي افسانه اي ، تخيلي خصوصاً فضايي داشت . با شكل گيري انقلاب گرايش او به سوي كتابهاي دكتر شريعتي و بعد از آن به كتابهاي آقاي طالقاني و مطهري و رساله امام خميني تغيير كرد . بعد از انقلاب اولين فعاليّت متمركز او شركت در انجمن اسلامي دبيرستان بود . به علاوه به كارهاي فرهنگي گروهي چون كوهنوردي و شركت در اردوهاي فرهنگي مي پرداخت و تابستانها در چهار سازمان فعاليّت داشت .

علي ندافيان :
بعد از شهادت دليل حيرتي ، اردشير با خودش تصميم گرفته بود تا لحظه ي آخر جبهه را خالي نكند تا شهيد شود ، البته هيچ وقت اين موضوع را مستقيم نمي گفت.

مادر شهيد :
موقعي كه زخمي مي شد ، درد خود را پنهان مي كرد . وقتي عصباني بود خشم خود را فرو مي نشاند . يك بار او را بدون تبسم نديديم . هميشه خوش رو ، خوش اخلاق و زيبا بود . روز به روز وضع روحي او متعالي مي شد .
بعضي اوقات كه از جبهه مي آمد در خواب مي گفت : «گردان حمله!» مي گفتيم بخواب پسر جان اينجا منزل است . مي گفت ‌: «مادر خيال كردم جبهه است.» تمام كارهايش خدايي بود .
روزي براي آموزش كوهنوردي رفته بود ؛ نارنجك در دستش داغ شد و دستش را سوزاند . به علّت سوزش از كوه پايين آمد و دستش را پانسمان كرد . سپس به منزل آمد و اوركت خود را روي دستش گذاشت و يك هفته آن را از ما پنهان كرد . در حالي كه ناخنهاي دستش سوخته بود ,مي خنديدي و شوخي مي كرد و دردش را پنهان مي كرد .
دوست داشت به درسش ادامه دهد و راضي به ازدواج نبود . يك بار به او گفتم برادرت ازدواج كرده ,خواهرانت هم ازدواج كرده اند ، مي خواهم خانه تو را هم بلد باشم . گفت : «آدرس مي خواهي؟» گفتم بله . گفت : «اول خيابان لاهيجان ، گلزار شهدا ، قبر 255.» سپس افزود : «تا زماني كه جنگ است من خيال ازدواج ندارم تا آرامش برقرار شود.»

مادرشهيد :
هر وقت از جبهه مي آمد با يك كوله پشتي از راه مي رسيد و سر تا پا خاك آلوده بود . مي گفت : «اول اجازه بدهيد بروم خودم را تميز كنم چون آلوده هستم.» پس از استحمام مي گفت : «صبركنيد و صف ببنديد ؛ اول مادر بيايد روبوسي كند بعد پدر و بعد خواهران و سپس به منزل برادرش مي رفت . روز آخري كه براي آخرين بار به سوي جبهه رفت براي برادرزاده اش يك دوچرخه خريد .

وقتي از او پرسيدم كه چه سمت و مسئوليتي در جبهه داري ، گفت من غلام امام حسين و يك سرباز ساده هستم . بعدها فهميديم كه فرمانده گردان بوده است .

سال 1365 در ماه مبارك رمضان زخمي شده بود . هر چه گفتيم مجروح هستي و روزه برايت واجب نيست ، گفت : «نه شايد سال 1366 اردشير رحماني وجود نداشته باشد . حالا كه توان روزه گرفتن را دارم پيش خدا مسئول هستم و مديون مي شوم.» پانزده روز با ما بود و سپس به جبهه برگشت . وقتي مي رفت براي آخرين بار بلند شد و وسط اتوبوس ايستاد و همه را دقيق نگاه كرد . او هرگز اين كار را نمي كرد . به خدا قسم آرامشي را كه آن روز داشتم برايم بي سابقه بود . هر وقت مي رفت ناراحت بودم ولي آن روز اصلاً انگار نه انگار ، مثل اينكه در كنار من است .


برادرشهيد :
بعد از آخرين سفري كه آمد كاملاً متحول شده بود . يك انگشتري يادگاري داشت كه يكي از شهداي همرزم – از بچه هاي مازندران – قبل از شهادتش به او داده بود و گفته بود به او «من ديگر بر نمي گردم.» اردشير تا مدتها آن انگشتر را نگه داشت تا آخرين مرتبه كه آمد . به هنگام عزيمت آن را به من داد و گفت : «شما انگشتري را نگه داريد بهتر است.» و افزود : «شرايط به نحوي است كه احتمال برگشتن ضعيف است.»

برادرشهيد :
در سنگر فرماندهي بود و بي سيم چي نيز به همراه يكي از نيروهاي گردان با او بودند هر سه با هم شهيد مي شوند . جنازه ي او را دوستانش ، بدون اينكه به ستاد معراج شهدا تحويل دهند در عرض بيست و چهار ساعت به رشت منتقل كردند .

مادرشهيد :
اردشير چند روزي را به مرخصي آمده بود و بعد به جبهه برگشت . بعد از عمليات كربلاي 4 نگران بودم . به بيمارستان براي ديدن جنازه سي و سه تن از شهدا رفتم . نمي دانستم كه اردشير شهيد شده است . پسرم اكبر آمد و گفت : «مادر از صبح دنبالت مي گردم.» گفتم رفته بودم زخميها را ببينم . گفت : «اردشير زخمي شده.» گفتم از چه ناحيه اي ؟ گفت : «دستش زخمي شده!» گفتم مي روم بيمارستان . گفت : «بيمارستان نيست ، شهيد شده است.» ديگر نتوانستم خودم را نگه دارم .
مرا به سردخانه بردند . ديدم كه اردشير آنجا خوابيده . صورتش سالم بود ولي كاسه سر و مغز نداشت و تمام اعضايش متلاشي شده بود . همه اعضاي بدنش را داخل يك پلاستيك ريخته بودند . وقتي به سردخانه رفتم خوابي را به ياد آوردم .
وقتي اردشير يازده ساله بود خواب ديدم داخل اتاقي شدم كه سه جوان در آن هستند كه يكي از آنها لباس سفيد پوشيده و شمشيري براق و چكمه تا زانو به پا دارد . بلند شد ايستاد و سلام كرد . دو نفر ديگر خوابيده بودند . گفتم آقا شما كي هستيد ؟ گفت : «شما براي چه كسي نذر مي كنيد ؟ - من هميشه براي اباالفضل العباس (ع) نذر مي كردم – گفتم شما اباالفضل العباس هستيد . وقتي اردشير شهيد شد من اين صحنه را در سردخانه ديدم . تا شب سوم مقاومت كردم و بي تابي نكردم ولي ناگهان شب سوم حالم به هم خورد و تا شب هفتم در بيمارستان بستري شدم زيرا سكته ي خفيف كرده بودم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رحماني , اردشير ,
بازدید : 227
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

انوش خجسته فشالمي مشهور به "حجت خجسته" در 14 آبان 1341 در محله دروازه لاكان رشت به دنيا آمد . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در رشت به پايان رساند .
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي در هنرستان صنعتي شهيد انصاري فعلي رشت ثبت نام كرد و در رشته اتومكانيك به تحصيل پرداخت . با ورود به هنرستان در كتابخانه و انجمن اسلامي فعاليّت داشت و به امور فرهنگي و مذهبي مي پرداخت . پس از اتمام سال اول هنرستان ، وارد كلاس دوم هنرستان شد ، اما نتوانست ادامه تحصيل بدهد و از تحصيل بازماند . پس از ترك تحصيل طولي نكشيد كه به عضويت بسيج محل درآمد . پس از آن در يك دوره آموزش نظامي در چالوس شركت كرد . چندي بعد براي پاكسازي شهرها و جنگلها از ضد انقلاب به چند شهر استان مازندران رفت . در 5 اسفند 1360 به عنوان نيروي رزمنده به جبهه جنوب شتافت و بر اثر اصابت تركش در جبهه ي "طراح "مجروح شد و به بيمارستاني در اصفهان منتقل گرديد . پس از مراجعت به رشت از چگونگي زخمي و بستري شدن چيزي به خانواده  نگفت .
در اين دوران به فعاليتهاي مذهبي بيشتر تمايل نشان مي داد و در مراسم عزاداري به ويژه در ايام محرم و صفر شركت گسترده داشت . در پايگاه بسيج محل و انجمن اسلامي نقش زيادي در كشف توطئه عوامل ضدانقلاب ايفا مي كرد . به هنگام جنگ مسلحانه عليه نظام جمهوري اسلامي ، يكي از خانه هاي مخفي سازمان فدائيان خلق شاخه اكثريت را كشف كرد و با تصرف آن تمام اطلاعيه ها و پوسترهاي موجود را به داخل خيابان ريخت و به آتش كشيد . چند روز بعد افراد ضدانقلاب با ماشين تويوتا به پايگاه انجمن اسلامي محل حمله كردند و آنها را به رگبار بستند . بمب دست سازي را به داخل پايگاه پرتاب كردند كه در اثر انفجار آن حجت از ناحيه ي گلو مجروح شد و به بيمارستان توتونكاران رشت انتقال يافت و بستري شد . در 20 آبان 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و يك دوره آموزش عمومي پاسداري را در چالوس گذراند . مدت هفت ماه در پرسنلي سپاه گيلان خدمت كرد . سپس براي بار دوم همراه با نيروهاي اعزامي "طرح لبيك يا خميني" به عنوان مسول پرسنلي گردان به منطقه جنگي اعزام شد . پس از چند ماه به رشت بازگشت و در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد . در اين زمان كتابخانه ابوذر را در محل زندگي خود تأسيس كرد . به عنوان مسئول كتابخانه در نشر فرهنگ مطالعه ي جوانان و نوجوانان فعاليّت چشم گير داشت . از 26 تير تا 26 بهمن 1362 ارزياب واحد پرسنلي سپاه گيلان بود . در 27 بهمن همين سال همراه با گروهان جنگلهاي نامنظم "گردان مسلم بن عقيل" از لشكر 25 كربلا عازم جبهه شد . پس از هفت ماه حضور در منطقه عملياتي به رشت مراجعت كرد . از 28 شهريور تا 7 دي 1363 در سپاه گيلان در دفتر گزارشات ، مشغول خدمت گرديد . چندي بعد از 8 دي تا آخر خرداد ، جانشيني فرمانده گردان 312 قدس از تيپ 75 ظفر را به عهده گرفت . با داشتن مسئوليت جانشيني فرمانده گردان در بيشتر كارها به ديگران كمك مي كرد و بيشترين نقش را در عمليات به عهده مي گرفت . گاهي اوقات امور اداري را رها مي كرد و به كارهاي رزمي مي پرداخت و با نيروهاي گشتي به پشت خط دشمن مي رفت . گاه مواضع دشمن را شناسايي مي كرد ؛ در جذب نيروهاي كرد عراقي مي كوشيد و يا به تهيه آتش بر مواضع دشمن مي پرداخت . اشتياق و استعداد فوق العاده اي در عمليات شناسايي از خود نشان مي داد . به همي جهت چندين بار در جنگهاي نامنظم شركت كرد و پس از مدتي مسئوليت گردان جنگهاي نامنظم را به عهده گرفت . از اول تير 1363 تا آخر تير 1364 به مدت سيزده ماه  در اين سمت باقي ماند . در شناسايي مناطق نظامي و انهدام نيروهاي دشمن شهامت و شجاعتي وصف ناشدني داشت . يكي از دوستانش در اين باره مي گويد :
در جاده ي حلبچه به خرمال عراق در وسط جاده مين ضد تانك كار مي گذاشت و يا در نزديكي سنگر عراقيها مين ضد نفر نصب مي كرد . در يكي از جبهه هاي غرب از رودخانه اي كه از كنار روستايي عبور مي كرد ، گذشتيم . دشمن مطلع شد و ما را محاصره كرد . حجت با ديدن تعداد زياد نيروهاي عراقي محاصره كننده گفت : «اينها چيزي نيستند.» عراقيها با آتش سنگين ، پرتاب موشك درصدد نابودي ما برآمدند ولي چون در گودي رودخانه بوديم آسيبي به ما نرسيد . با تنگ تر شدن حلقه ي محاصره ، حجت همچنان خونسرد و آرام بود تا اينكه در حدود ساعت سه بعدازظهر عراقيها كه منطقه را ناامن مي ديدند  محل را ترك كردند . گردان تحت فرماندهي حجت خجسته زير نظر ستاد 75 ظفر از گردان 312 قدس قرار داشت . در مدت تصدي مسئوليت در جنگهاي نامنظم ، مأموريتهاي زير را به عهده داشت :
1.    از 27 تير 1364 به مدت پانزده روز به منظور امور اداري به باختران و مريوان مأمور شد .
2.    از 4 شهريور 1364 به مدت پانزده روز به مريوان و شيخ سله رفت .
3.    از 10 شهريور 1364 به مدت پانزده روز به منظور انتقال نيرو به جوانرود و شيخ سله مأمور شد .
4.    از 8 مهر 1364 به مدت پانزده روز به منظور انجام امور محوله باختران ، نقده ، سنندج ، مريوان و شيخ سله مأموريت گرفت .
5.    از 16 مهر 1364 به مدت پانزده روز به منظور انتقال نيرو به باختران ، سنندج ، مريوان و شيخ سله اعزام شد .
6.    از 13 بهمن 1364 به مدت دو روز به منظور انتقال نيرو در باختران ، ديوان و شيخ سله حضور يافت .
خجسته در ايام مرخصي در رشت به راهنمايي افراد فريب خورده گروههاي ضدانقلاب مي پرداخت . بيشتر سعي داشت از طريق ارشاد و بحث آنان را به درك صحيح انقلاب و اسلام هدايت كند اما برخي مواقع نيز اين مباحثه و مجادله به درگيري منجر مي شد . از آن جمله مي توان به درگيري عوامل ضدانقلاب با وي در ايام دهه فجر سال 1364 اشاره كرد . گزارش ناحيه مقاومت بسيج شهري گيلان درباره اين درگيري به شرح زير است :
به دنبال فرارسيدن ايام الله دهه فجر برادران پايگاه شهيد چمران در مورخ 14/11/1364 از ساعت 6 غروب اقدام به زدن طاق و نصرت آن با پرده و پرچم و ديگر وسايل كردند . در ساعت 8 غروب مورد حمله ي عده اي معلوم الحال قرار مي گيرند . در اين حمله علاوه بر مجروح شدن برادر "حجت تطهيري" عضو فعال و با سابقه پايگاه ، برادر خجسته از پرسنل سپاه نيز آسيب ديد . آنچه كه بيانش لازم است خويشتداري اين عزيزان در هنگام درگيري با مزدوران در عدم استفاده از حق قانوني خود –حكم مأموريت و اسلحه – مي باشد . هميشه برادران حاضر در پايگاه مظلومانه مورد ضرب و شتم قرار مي گيرند و كسي نيست بگويد جرمشان چيست و به چه اتهامي چنين قهرآميز با آنها برخورد مي شود .
انوش در سال 1364 با خانم مقرب تطهيري مقدم ازدواج كرد .
بعد از ازدواج تحول روحي و اخلاقي چشمگيري در او هويدا شد . در برخوردهاي صميمي تر و رد عبادات عميق تر شده بود . به شخصيتهاي مذهبي و سياسي كشور علاقه داشت و بسيار دوست داشت به ديدار امام نايل آيد و از آن به عنوان يك آرزو ياد مي كرد . درباره خصوصيات اخلاقي خجسته يكي از دوستانش مي گويد .:
بيش از هر چيز ديگر ، به غيبت كردن حساسيت داشت و بي اندازه از اين عمل متنفر بود . بسيار جاذبه داشت و افرادي كه به نزد او مي آمدند مي گفتند : حالتي دارد كه انسان نمي تواند در نزد او عمل بيهوده و لغوي انجام دهد . در برخي مواقع همرزمان و دوستانش را كه مرتكب غيبت مي شدند مكلف به پرداخت جريمه نقدي مي كرد .
در 16 تير 1365 مسئوليت گروهان جنگهاي نامنظم به فرد ديگري واگذار شد و حجت فرماندهي گرداني را در قرارگاه رمضان به عهده گرفت . در اين دوره با لباس كردي همانند رزمنده اي ساده به مرخصي مي آمد و با همان وضعيت به جبهه باز مي گشت . مدتي مسئوليت ستاد قرارگاه رمضان در منطقه ديزلي مريوان را بر عهده داشت اما با وجود مسئوليت ستاد ي در قرارگاه در فعاليتهاي رزمي بسيار حساس و خطرناك نظير گشت و شناسايي مناطق تحت كنترل دشمن و مين گذاري در جاده هاي محل عبور و مرور خودروهاي دشمن و در جلوي سنگرهاي آن شركت مي كرد . در گرما گرم حضور حجت در جبهه ، سپاه ناحيه گيلان به علّت نياز به وجود او جمعي ديگر از نيروها در لشكر قدس ، دستور داده شده به سپاه رشت برگردند . مكاتبات متعددي صورت گرفت و حتي به حجت اعلام شد كه در صورت خودداري از بازگشت حقوق ماهيانه او قطع خواهد شد . قرارگاه رمضان به علّت نياز به وي اين درخواست نپذيرفت و حجت نيز به خاطر علاقه به حضور مداوم در مناطق عملياتي در منطقه باقي ماند . در منطقه علاوه بر فعاليتهاي ستاد و عملياتي ، جلسات قرائت قرآن و كتابخواني به صورت جمعي ترتيب مي داد . علي رغم داشتن مسئوليتها و كارهاي فراوان چه در مناطق عملياتي و چه در ايام مرخصي ، از ورزش مخصوصاً فوتبال غافل نبود .
از دوران نوجواني بيش از ديگر ورزشها ، فوتبال بازي مي كرد . حجت تطهيري درباره علاقه او به فوتبال مي گويد : پايگاه مقاومت ما زير نظر شاد دو شهري بود .
روزي اطلاعيه ي مبني بر شركت سه نفر از هر پايگاه در مسابقه فوتبال به دست ما رسيد و قرار شد تيمي را معرفي كنيم . در اين زمان خجسته به مرخصي آمده بود و چون يار كم داشتيم به پيشنهاد خودش اسم او را هم به عنوان عضو سوم تيم داديم . در مسابقات او "جام آقاي گلي و اخلاق" را از طرف هيئت داوران دريافت كرد و تيم ما هم به مقام نخست رسيد . خجسته جام اخلاق را به يكي از خانواده هاي شهدا تقديم كرد  . در منطقه جنگي نيز ورزش را فراموش نمي كرد و با تهيه ابتدايي ترين وسايل نشاط و شادابي را در نيروها ايجاد مي كرد . جعبه هاي گلوله كاتيوشا را كنار هم مي چيد و روي آن پينگ پنگ بازي مي كردند . مدت هشت ماه فرماندهي گردان مسجدالقصي را به عهده داشت كه براي عمليات برون مرزي اعزام شد . در فروردين 1366 مأموريت برون مرزي او شروع شد و حدود چهار ماه به طول انجاميد . در اين مدت ، دخترش به دنيا آمد و صديقه نام گرفت . هنگامي كه از عمليات برون مرزي بازگشت ، فرزندش سه ماهه بود . مدت كوتاهي به مرخصي رفت و كودك خود را پس از سه ماه ديد و بسيار نوازش كرد . هنگامي كه حجت دخترش را در آغوش مي گرفت ، كودك خنده بلندي مي كرد كه موجب شگفتي ديگران مي شد . وقتي مي پرسيدند تو كه اين بچه را اينقدر دوست داري ,چگونه از او جدا مي شوي ؟ مي گفت : «او را خيلي دوست دارم اما ارزش در اين است كه با همين علاقه اي كه به اين بچه دارم براي رضاي خدا از او جدا شوم و به جبهه بروم . خداوند هم همين ارزش را دوست دارد و من دوري بچه را به اداي تكليف در جبهه ترجيح مي دهم.»
حجت الله خجسته در آخرين مأموريت ، وصيت نامه اي نوشت و آن را با آيه 87 سوره توبه شروع كرد و به حضرت ولي عصر و رهبر انقلاب و شهداي جنگ تحميلي درود فرستاد.
آخرين مرخصي حجت كه به پايان رسيد ، آخرين ديدار را با فرزند انجام داد .
دخترش بر خلاف ديدارهاي پيشين به هنگام خداحافظي پدر با صداي بلند مي گريست ، به صورتي كه ديگران را نيز تحت تأثير قرار داد . اما حجت در رفتن مصمم بود . سرانجام در حالي كه فقط بيست ساعت از آخرين ديدارش با خانواده گذشته بود در عمليات فتح 9 به شهادت رسيد .
حجت الله خجسته در 21 مرداد 1366 در منطقه خرمال عراق به شهدت رسيد . جنازه خجسته پس از هفت ماه ، در عمليات والفجر 1 به دنبال آزاد سازي خرمال ، حلبچه و شمال عراق در زماني كه منطقه هاني گل به تصرف رزمندگان درآمد ، توسط سيد عباس گلزار يكي از همرزمانش كشف و به خانواده اش تحويل داده شد . پيكرش پس از برگزاري مراسم تشييع در گلزار شهداي تازه آباد رشت به خاك سپرده شد . از شهيد خجسته دختري دو ساله به نام صديقه به يادگار مانده است . پس از شهادت او پايگاه شهيد چمران در زادگاهش به نام شهيد حجت خجسته تغيير نام يافت.
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
... اينجانب حجت (انوش)‌ خجسته ، شهادت خو را به شما تبريك مي گويم به خاطر اينكه شما هم در جوار خانواده محترم شهدا قرار گرفتيد . شما هم مثل امام بزرگوارمان خانواده شهيد هستيد هر چند كه من خودم را يك شهيد نمي دانم ... من كه بنده اي خوب براي خدا نبودم هر چند كه لطف و عنايت خداوند در حق بنده اش خيلي زياد است و شايد ما را هم در جوار شهداي پاك باخته اسلام قرار بدهند . در آخر دو پيام براي ملت مسلمان دارم :‌اول پيامم مختص خواهران مسلمان مي باشد كه اين وصيت نامه را مي شنوند . خواهرانم شما اين رزمنده ها را ببينيد كه در كجا به سر مي برند و در بدترين شرايط هستند كوچك ترين و ساده ترين انتظاري كه از شما دارند رعايت حجاب است ... پيام دوم اين است كه امام را ياري كنيد . اگر شما امام را ياري كنيد بدانيد كه به خودتان و كشور خودتان و اسلام خدمت كرده ايد . او فرزند حسين (ع) است او الان كاري انجام مي دهد كه اگر امام حسين (ع) هم بود همين كار را مي كرد ... در آخر هر كدام كه مرا مي شناختيد اگر كوچك ترين كم لطفي از من ديده ايد ، حلالم كنيد .
من براي انجام مأموريتي به داخل عراق مي روم شايد جنازه ام را نتوانند بياورند . اگر چنين شد ناراحت نباشيد . بدانيد كه مسئوليت شما در نزد خدا در اين صورت بيشتر مي شود .                                                                                                                                                                                حجت الله خجسته




خاطرات
 سيد عباس  گلزار:
آخرين شب عمليات فتح 9 در سال 1366 بود . از شروع عمليات هشت روز مي گشت . از معبري كه نيروها تردد مي كرد عراقيها آتش سنگيني مي ريختند و ناچار به حفر معبر ديگري شديم كه پس از پايان كار حفر معبر به يك غار رسيديم . در همين لحظات بود كه يكي از نيروها سراسيمه آمد و گفت : «عراقيها از همان مسير قبلي كه آتش تهيه مي ريختند و پاتك مي كردند ، حمله ي جديدي را آغاز كرده اند.» اطلاع داشتيم كه اگر عراقيها آن منطقه را تصرف كنند نگهداري ديگر مواضع و موقعيتها سخت و پيشروي دشمن به مواضع حساس براي نيروهاي ما بسيار گران تمام خواهد شد . حدود نُه روز عراق نتوانسته بود آنجا را تصرف كند . حجت گفت : «من با نيروي تازه نفس جلو مي روم.» سپس نيروها را سازماندهي كرد و به طرف دشمن رفت . ارتفاعات را بدون تلفات تصرف كردند . سپس به نيروها گفتيم عقب بكشيد و به حجت نيز گفتيم تو هم عقب بكش . او نيروها را به عقب فرستاد و خودش آخر از همه به راه افتاد تا نيروي جا نماند . ناگهان از طريق بي سيم اعلام شد كه خجسته مجروح شده است  از نيروهاي كه عقب نشيني مي كردند از وضعيت او جويا شديم . عده اي گريه مي كردند و مي گفتند تير قناسه از پشت سر به او اصابت كرده ، سينه اش را شكافته و وقتي نفس مي كشد صداي تنفس از ريه هايش شنيده مي شود . نيروها تلاش مي كنند او را به عقب بياورند . دشمن نيز به طرف قله در حال پيشروي بود . بناچار براي اينكه نيروهاي ديگر به شهادت نرسند ، جنازه او را در منطقه عملياتي رها كردند . پس از رسيدن عراقيها ، صدها گلوله به بدنش شليك كردند به گونه اي كه استخوانهاي كاسه سرش از بين رفته بود  صدها پوكه فشنگ در اطراف جنازه اش ريخته بود .

برادر همسر شهيد :
چند بار افرادي را به خواستگاري فرستاد ، اما پدرم موافقت نكرد تا در يك بعدازظهر نزد پدرم آمد و با او صحبت كرد . پدرم ابتدا گفت بهتر است در جبهه حضور داشته باشيد . اما بعد از گفتگوهاي طولاني سرانجام شب هنگام پدرم به منزل ما آمد و موافقت خود را اعلام كرد .
سپس مراسم عروسي ساده اي را برگزار كردند . جهت يادگاري با دوستاني كه دعوت شده بودند عكس گرفت و تازه در اين زمان بود كه دوستانش متوجه شدند كه به مجلس دامادي حجت دعوت شده اند . پس از ازدواج از طرف ستاد جهيزيه يخچالي به او داده شد اما به قرارگاه رمضان تلفن زد و گفت آن را به شخص ديگري بدهند . چون نمي خواستند يخچال را به فرد ديگري بدهند امروز و فردا مي كردند تا اين كه موقع اعزام او به جبهه حواله يخچال را به من داد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خجسته , حجت الله ,
بازدید : 312
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

دومين فرزند خانواده محمد حسيني در سال 1335 در خانواده اي مذهبي و كم درآمد در كلاچاي رودسر به دنيا آمد . مادرش درباره ي دوران نوزادي بهروز مي گويد :
بهروز را داخل گهواره قرار مي دادم و مشغول كارهاي خانه مي شدم . روزي كه مهمان داشتيم مشغول كشيدن آب از چاه بودم كه با شنيدن صدايي هراسان به سوي اتاق دويدم  و ديدم گهواره واژگون شده و بهروز بر زمين افتاده و در حال خفه شدن است . با ياري مهمانان ، بهروز را به دكتر رسانديم و سلامتي او بازگشت .
دوران تحصيل را در شهرستان كلاچاي گذراند و از همان كودكي علاقه ي شديدي به فراگيري قرآن داشت . اوقات فراغت را به همراه دوستان و هم بازيها صرف خواندن قرآن مي كرد و علي رغم تنگدستي خانواده با علاقه ي فراوان تكاليف خود را انجام مي داد و همواره شاگرد موفقي در مدرسه به حساب مي آمد . در ايام تابستان و اوقات بيكاري براي كمك به امرار معاش خانواده در مغازه ي پدر كار مي كرد . حضور مداوم در اماكن مذهبي و مساجد و مطالعه ي كتابهاي مذهبي و ديني سبب شد از چهارده سالگي با جريان انقلاب اسلامي آشنا شود .
از سال 1353 فعاليّتهاي انقلابي بهروز شدت بيشتري گرفت و وارد تشكيلات سياسي و مذهبي شد . يك بار توسط نيروهاي رژيم پهلوي دستگير شد ولي چون چيزي به دست نياوردند او را رها كردند . در همين راستا در سفري به همراه دوستش در مشهد ، زماني كه مشغول پخش اعلاميه امام خميني (ره) بود دستگير شد اما خود را به ديوانگي زد و به همين خاطر پس از مدتي از زندان آزاد شد .
بهروز پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در سال 1356 خدمت سربازي خود را در يكي از روستاهاي ييلاقي "اشكورسفلي" به نام طلابونك ، به عنوان سپاه دانش آغاز كرد . مدت دو سال در آن روستا مشغول به تدريس شد . در كنار تدريس به بدن سازي بسيار علاقه مند بود و در نتيجه تمرينات فراوان از بدني نيرومند برخوردار شد . در همين ايام در رشته ي دامپزشكي قبول شد ولي به منظور خدمت به مردم از ادامه ي تحصيل منصرف شد و در همان روستا به تدريس ادامه داد. در طول حوادث انقلاب فعاليّت گسترده اي داشت و چند بار توسط پليس و ژاندرمري و مورد سوءظن واقع شد . در بيان يكي از اين حوادث مي گويد :
يك بار اعلاميه هاي حضرت امام خميني را زير بلوز مخفي كرده بودم . مأمورين به مشكوك شدند و مرا دستگير كردند . بعد از كلي سؤال و جواب گفتم اگر شك داريد لباسم را درآوريد و بدنم را بگرديد . همين مسئله سبب اطمينان آنها شد و مرا رها كردند .
حضور بهروز در روستاي طلابونك ، سبب آشنايي وي با خانواده ي آقاجاني شد  كه به ازدواج او باخانم گل صفا آقاجاني انجاميد . بهروز كه بيست و دو سال بيش نداشت با حضور خانواده اش مراسم عقد و ازدواج را بسيار ساده و با مهريه ي چهل هزار تومان برگزار كرد . او در سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و معلمي را در رحيم آباد ادامه داد . در همين سال در روستاي طلابونك – محل خدمت وي – بيماري تيفوئد شيوع پيداكرد و مردم به علّت دسترسي نداشتن به پزشك و فقر مالي در معرض خطر مرگ قرار گرفتند . اوپيشقدم شد و به شبكه بهداشت لاهيجان رفت و يك پزشك و يك پرستار و مقدار قابل توجهي دارو به روستا آورد . پزشك و پرستار بعد از يك هفته حضور در روستا به شهر بازگشتند اما او براي آنكه داروها به موقع به بيماران خورانده شود خود به تمام خانه ها مي رفت و سر ساعت دارو و قرص را در دهان بيماران مي گذاشت تا مبادا در درمان تأخير شود. در اين زمان به همراه همسرش در منزل پدرش سكونت داشت و علي رغم داشتن مشكلات مالي ,درآمد خود را صرف فقرا و نيازمندان مي كرد . بسيار مسئوليت پذير بود و همواره سعي مي كرد به خانواده ي خود توجه كند . عقيده داشت بايد دست ياري به سمت نيازمندان دراز كرد .
با شروع جنگ تحميلي ، اولين كسي بود كه از منطقه كلاچاي در سال 1359(در اوايل جنگ) به جبهه رفت و پس از چند ماهي براي مدت كوتاهي مرخصي آمد . در اين زمان هيچگاه سعي نمي كرد همسر و فرزندانش را به مسافرت ببرد زيرا معتقد بود كه تشديد علاقه اش به خانواده مانع رفتن وي به جبهه خواهد شد . هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد ، زمان حركت را طوري تنظيم مي كرد كه نيمه شب به منزل برسد . وقتي علّت را جويا شدند ، گفت : «در طول چند سالي كه در جبهه بودم بسياري از دوستان و همرزمان من به شهادت رسيده اند و خجالت مي كشم كه ديگران مرا ببينند و بگويند بهروز هنوز زنده است ، در حالي كه دوستان من شهيد شده اند.» اولين فرزند بهروز – مهدي – در بهمن 1360 به دنيا آمد . در اين زمان چون حضور مداوم در جبهه داشت و نمي توانست در يك زمان در مدرسه هم باشد ، "معلم راهنما" شد . فرزند او چند ماهه بود كه در جريان عمليات بيت المقدس از ناحيه كتف چپ به شدت زخمي شد به طوري كه نبض دست چپ او درست  نمي زد و  ناچار بود ساعتش را به دست راست ببندد .
بهروز در پشت جبهه در پايگاه بسيج كلاچاي به آموزش نيروهاي رزمنده مي پرداخت . در كنار آن با ائمه ي جمعه كلاچاي ، چابكسر و املش در خصوص جبهه همكاري مي كرد و مسئول پايگاه بسيج كلاچاي بود . با خانواده ي شهدا و جوانان بسيار با احترام برخورد مي كرد . دراين زمان عده اي شايع كرده بودند كه بهروز بچه هاي آنها را به جبهه مي برد و به كشتن مي دهد ولي خودش تا خط سوم هم نمي رود . بهروز علي رغم اين گونه شايعات به فعاليّتهاي خود ادامه مي داد .
به هنگام  تدريس در مدرسه مدام از جبهه و جنگ براي شاگردان صحبت مي كرد و اين مسئله چنان در شاگردانش تأثير گذاشته بود كه همه آنها ميل داشتند به جبهه بروند . علاقه شاگردانش به وي به حدي بود كه وقتي به جبهه  مي رفت و معلم ديگري به جاي او به ير كلاس مي آمد اعتراض مي كردند و مي گفتند : «ما جز بهروز محمد حسيني ، معلم ديگري نمي خواهيم.» حتي اعتراض به آموزش و پرورش منطقه بردند .
در سال 1361 دومين فرزندش – ام البنين – به دنيا آمد و يك ماهه بود كه بهروز راهي جبهه شد . نقل است در جبهه به قدري شجاع و نترس بود كه "چمران منطقه" خوانده مي شد . ابتدا مسئوليت آموزش گردان امام حسين (ع) از لشكر قدس را بر عهده داشت . سپس به جانشيني فرماندهي گردان حمزه سيد الشهدا (ع) از لشكر قدس گيلان منصوب شد . يكي از همرزمانش مي گويد :
در جريان عمليات كربلاي 2 در شهريور 1365 وقتي در يكي از مراحل عمليات ، نيروها در حال عقب نشيني از خاك دشمن بودند و هر كسي سعي مي كرد جان خودش را از مهلكه بيرون ببرد . فردي را ديدم كه چند قبضه اسلحه بر دوش انداخته و زير بغل دو مجروح را گرفته و از سينه كش كوه بالا مي رود . گفتم : در اين وضعيت اين آقا مثل اينكه ديوانه است ؛ همه دارند فرار مي كنند ولي او تعدادي اسلحه و دو نفر را گرفته و مي برد . صداي مرا شنيد و برگشت . ديدم محمد حسيني ، جانشين فرمانده گردان است . لبخني زد و گفت : «حق داري واقعاً ديوانه ام . دلم نمي آيد اسلحه را بگذارم تا با آن بچه هاي ما را شهيد كنند.» عذر خواهي مرا به راحتي پذيرفت و از آن گذشت .
در ادامه راه بود كه تركشي به پاشنه پايش اصابت كرد و بخشي از آن را از بين برد . ميزان جراحت به حدي بود كه پس از جراحيهاي متعدد نمي توانست بدون عصا را ه برود . سومين فرزندش – عيسي – در اول شهريور 1365 به دنيا آمد اما تولد فرزند و پاي ناتوان مانع از حضور مجدد او در جبهه نشد .
همسر و فرزندان بهروز نزد پدر و مادرش زندگي مي كردند . او همواره به فكر جبهه بود و مي گفت : «بايد به جبهه بروم چون در آنجا بيشتر به من نياز دارند . خانواده ام تحت سرپرستي پدر و مادرم هستند و خيالم راحت است ولي در جبهه بچه ها به جز من كسي را ندارند.»
همواره به همسرش توصيه مي كرد زني اسوه و الگو در جامعه باشد و فرزندانش را به بهترين نحو تربيت كند . تأكيد مي كرد : «شما را بسيار دوست دارم ولي خدا را بيشتر از شما دوست دارم . اگر تحمل اين راه براي شما سخت است مي تواني راهت را از من جدا كني!»
بهروز به دفعات در جبهه مجروح شد و به تمام اعضاي بدنش تركش خورده بود . همسرش مي گويد : «در اثر شدت درد و فشار ، عصباني مي شد ولي بعد از عصبانيت عذر خواهي مي كرد . اما همه ي اينها مانع ابراز علاقه ي او به خانواده نمي شد.» هرگاه به مرخصي مي آمد از كوچك ترين فرصت سود مي برد و با فرزندانش بازي مي كرد . همسرش مي گويد : «به هنگام نماز ، مهدي پسر كوكمان بر پشت بهروز سوار مي شد ولي او به نمازش ادامه مي داد و ناراحت نمي شد.» چند روز پس از به دنيا آمدن فرزند سومش – عيسي – به جبهه رفت و در عمليات شركت كرد و شب عمليات زخمي شد . پس از سه ماه كه برگشت فرزندش را نمي شناخت . اين مسائل سبب شده بود پدر و مادر بهروز از رفتن وي به جبهه ناراضي باشند و معتقد بودند كه نبايد خانواده اش را تنها بگذارد .
در عمليات كربلاي 5 مورد اصابت تركشهاي خمپاره قرار گرفت . تركشها به نزديكي ناي و قلب او اصابت كرد و پزشكان وضعيت او را در صورت حركت تركشها خطرناك اعلام كردند . اما گفت : «اگر قرار است بميرم بهتر است در جبهه به شهادت برسم.»
در سال 1365به عنوان معلم نمونه استان گيلان و سپس معلم نمونه سراسر كشور برگزيده شد . در كردستان بود كه دوستانش روزنامه اي را كه خبر و عكس او را به چاپ رسانده بود به او نشان دادند و تبريك گفتند . گفت : «اينها اهميتي ندارد . معلم نمونه آن معلمي است كه در جبهه شهيد شده است.» يكي از همرزمان وي درباره ي شهادت طلبي بهروز نقل مي كند :
من و بهروز به همراه چهار تن همواره با هم بوديم . او جانشين فرمانده ي گردان امام حسين (ع) بود . در يكي از اعزامها دو نفر از ما شهيد شدند و در اعزام بعدي نيز دو نفر ديگر به شهادت رسيدند . زماني كه فقط من و بهروز از اين جمع مانده بوديم با ناراحتي به من گفت : «از مهلت خوابي كه ديده ام گذشته است . بايد در سال 1365 شهيد مي شدم ولي الان اوايل 1366 است و من هنوز زنده هستم واين از بي سعادتي من است.»
بهروز بيش از چهل ماه در جبهه حضور مداوم داشت و اين مسئله سبب شده بود كه پدرش معترض باشد . روزي پدرش به وي گفت : «به خاطر همسر و فرزندانت به جبهه نرو و مدتي در كنار آنها بمان.» بسيار ناراحت شد . همسرش مي گويد :
قبل از آخرين اعزام تمام مراحل پرونده سازي شهادت خود را در بنياد شهيد و سپاه انجام داد . حتي عكس و فتوكپي مراسم شهادت را مهيا كرد و همه را در پوشه اي گذاشت و گفت : «بعد از شهادت ، مهيا كردن مقدمات خانواده را به زحمت مي اندازد.»
بهروز محمد حسيني در 5 تير 1366 پس از پنجاه ماه حضور در جبهه ها در منطقه ماووت عراق به شهادت رسيد . يكي از همرزمان ، نحوه ي شهادت او را چنين بيان كرده است :
قبل از عمليات نصر 4 در منطقه ماووت عراق ، بهروز به مرخصي آمد و گفت : «چند روز ديگر عمليات داريم و زمان لياقت و شايستگي من فرا رسيده است.» در همين زمان براي اعزام به حج از سوي لشكر برگزيده شده بود . اما اعزام به حج را نپذيرفت . سرانجام در عمليات ، زماني كه نيروهاي مجروح را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل مي كرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد .
جنازه ي بهروز ، پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهداي كلاچاي رودسر به خاك سپرده شد . از شهيد بهروز محمد حسيني سه فرزند به نامهاي مهدي (شش ساله) ، ام البنين (پنج ساله) و عيسي (يك ساله) به يادگار مانده است . پس از شهادت بهروز محمد حسيني ، يك مدرسه راهنمايي و يك دبستان و يك خيابان را به نام او نامگذاري شد . در بخش رحيم آباد نيز آموزش و پرورش ،كانون فرهنگي را به ياد او نامگذاري كرد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...اميد است در پاسداري و نگهداري از امانت بزرگ الهي ، حكومت جمهوري اسلامي كه در سايه ي الطاف و عنايت خداي متعال در اختيار مسلمانان قرار گرفته است حداكثر كوشش و جديت را به عمل آوريم . نكند خداي ناكرده روز قيامت ، برادران مسئول در مقابل شما باشند و شهدا يك طرف قضيه و شما هم طرف ديگر . زندگي ارزش ندارد و اين دنيا مزرعه اي براي آخرت است. ..
                                                     بهروز محمد حسيني




خاطرات
برادرشهيد :
قبل از انقلاب در عكاسي مشغول به كار بودم . روزي بهروز نزد من آمد و عكس يك روحاني را به من داد و گفت : «از اين عكس چند تا كپي تهيه كنم.»وقتي پرسيدم اين فرد كيست هيچ پاسخي نداد . از آن عكس ، فيلم گرفتم و زماني كه فيلمها آماده شد آنها را از من گرفت و به منزل برد و آنها را چاپ كرد تا مشكلي براي من به وجود نيايد . بعدها به هنگام شب مرا به عكاسي مي برد و هر بار حدود چهل قطعه عكس از آن روحاني چاپ و در ميان دوستان و آشنايان و ديگر افراد محل پخش مي كرد .

همسرشهيد :
علي رغم آن كه دستش آسيب جدي ديده بود ، راضي نبود كارهايش را من انجام دهم . بالاخره با اصرار و وساطت دوستانش راضي شد مدت دو ماهي كارهايش را انجام دهم .

بعد از زخمي شدن ، بهروز را براي تدريس به مدرسه ابتدايي فرستادند و در كلاس پنجم مشغول تدريس شد . اما ضرورت جراحي و درمان سبب شد كه به بيمارستان رفته و تحت درمان قرار گيرد . بعد از يك هفته ديدم عده اي از دانش آموزان در رستوران متعلق به پدرشوهرم جمع هستند و بهروز در جمع آنها است . التماس مي كردند كه «آقا به جبهه نرويد ما معلمي غير از شما نمي خواهيم.» بر سر همه ي آنها دست نوازش كشيد و گفت : «من بايد به جبهه بروم ، ديگراني كه به كلاس مي آيند از من بهتر هستند ولي من بايد بروم.» و بچه ها با گريه از او جدا شدند .

بهزاد محمد حسيني , برادرشهيد :
روزي من و بهروز جلوي مغازه ايستاده بوديم . فردي از ييلاق آمده بود و بهروز را صدا كرد . بهروز نزد او رفت و آن مرد گفت من شنيده ام در اشكورات معلمي هست كه به نيازمندان كمك مي كند ، فرزندم بيمار است . بهروز پرسيد چقدر نياز داري گفت سه هزار تومان ! پس از لحظه اي بهروز برگشت و پانصد تومان از من گرفت و خود نيز دو هزار و پانصد روي آن گذاشت و به آن فرد داد . پرسيدم او را مي شناختي ؟ گفت : «او ما را شناخت و اين كافي است.»‌

خواهرشهيد :
زماني كه حقوق مي گرفت همه را بين فقرا تقسيم مي كرد و وقتي خانواده اش اعتراض مي كرد ، مي گفت : «از ما محتاج تر هم وجود دارد.»

همسرشهيد :
در طول چند سال زندگي مشترك با وي كمتر در منزل حضور داشت و بيشتر در مناطق جنگي و يا در حال آموزش نيروها و يا كلاسهاي عقيدتي بود.» در جريان عمليات والفجر 8 در فاو در اثر موج گرفتگي شديد پرده هاي گوشش پاره شد و شنوايي خود را از دست داد .
بهروز ، همواره نماز را اول وقت به جا مي آورد و قبل از خواندن نماز به كسي اجازه ي خوردن غذا نمي داد . هنگامي كه به نماز مي ايستاد چنان غرق مي شد كه متوجه هيچ چيز در اطرافش نمي شد .

همسرشهيد :
همواره مي گفت اگر چه همسر خوبي برايت نبودم و به تنهايي بار مسئوليت زندگي را در مراحل مختلف بر دوش كشيده اي ، ولي ان شاءالله ديدار من و شما در آن دنيا ميسر خواهد شد . پس از آن اين شعر را برايم مي خواند :
آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه ي تو هر دو جهان را چه كند

آخرين باري كه به ديدن ما آمد گفتم بهروز جان ، شما را هيچ گاه در لباس نو نديده ام . با اصرار و خواهش شلواري را كه به تازگي خياط دوخته بود ، برايش آوردم تا بپوشد . گفت : «الان وقت جنگ است ، وقت پوشيدن لباس نو نيست . اين لباس را بگذار هر وقت مهدي بزرگ شد ، بپوشد.»
هميشه تأكيد مي كرد : «شما نبايد مرا زياد دوست داشته باشيد و در قلب خود محبتي زياده از حد نسبت به من ايجاد كنيد . چرا كه من حتماً شهيد خواهم شد و آن وقت تحمل آن براي شما سخت خواهد بود . مي دانم سال 1363 سال شهادت من است.»

خواهرشهيد :
روزي بهروز براي رفتن به جبهه خيلي اصرار مي كرد . پدرم عصباني شد و گفت : «دست زن و بچه ات را بگير و از اينجا برو  خودت به آنها رسيدگي كن تا بفهمي مسئوليت در زندگي يعني چه.» بهروز كه به جز يك كتابخانه پر از كتاب از وسايل زندگي چيزي نداشت ، شروع به جمع آوري آنها كرد و قصد رفتن داشت كه گفتم : شما كه وسايل و لوازم زندگي نداريد چگونه مي خواهي زندگي كنيد . گفت : «چادر مي زنم و در كتابهايم غذا مي خورم ولي حاضر نيستم از جبهه دست بردارم.» سپس آنقدر روي پله نشست و فكر كرد كه حالش به هم خورد و غش كرد .

همسرشهيد :
در تمام نمازها در قنوت دعاي "اللهم ازقني الشهادة في سبيلك" را مي خواند و اغلب نماز را به تنهايي و در اتاقي تاريك اقامه مي كرد .

بهروز,برادر شهيد:
زماني كه پدرم به حضور مستمر ي در جبهه اعتراض كرد ناراحت شد به من گفت : «پدر را راضي كن تا به جبهه بروم.» به نزد پدر رفتم و گفتم پيمانه ي هر كه پر شود كسي جلودارش نيست . بهروز از من خواسته است رضايت شما را جلب كنم و معتقد است كه براي حفظ ناموس و كيان ملت خود بايد در جبهه حضور داشته باشد . پدرم گفت : مگر تا به حال كه به جبهه رفت از من اجازه مي گرفت.» گفتم بهروز مي گويد اين آخرين باري است كه به جبهه مي رود . پدرم رضايت داد و به بدرقه ي وي آمد . بهروز به جبهه رفت . چندي بعد از اين اعزام نگذشته بود كه خبر شهادت وي را آوردند .




آثار باقي مانده از شهيد
بالاخره روزي خواهم رفت
گلدانها را آب خواهم داد
گلها جوانه خواهند زد
جوانه ها رشد خواهند كرد
و درخت خونين اسلام را آبياري خواهند نمود .

رفتني ديگر ببايد
بودن در بستر ديگر بس است
بايد درون سنگر مُرد
مردني كه بود زنده شدن
جاويد گشت
رو به سوي بي نهايت پر گشودن
من دگر در ظرف
در بستر نمي ميرم
و اگر مُردم بدانيد
كه در يورش بر سر غارتگران مردم
كه مردن نيست
از نو رستن است
چون تك درخت در بيابان
و چون لاله در كوير
و آن گاه پيروزم . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : محمد حسيني , بهروز ,
بازدید : 264
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1340 در روستاي «کولاک محله» از توابع شهرستان «لنگرود» در خانواده کشاورز زحمتکش و مذهبي، نوزاد پسري ديده به جهان گشود که او را «حسين» ناميدند. تحصيلات خود را تا اخذ مدرک ديپلم در رشته بهداشت در زادگاه خود ادامه داد. در سال 1358 همزمان با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد سپاه شهرستان «لنگرود» گرديد. چند روز پس از آغاز جنگ به همراه اولين نيروهاي اعزامي استان «گيلان»، عاشقانه به سوي جبهه نبرد حق عليه باطل شتافت و مدتي را در مناطق «قصر شيرين» و«سر پل ذهاب» به نبرد با دشمن بعثي گذراند. سپس به زادگاه خود بازگشت و چندي بعد مجدداً به مناطق عملياتي اعزام گرديده و وارد تيپ 25 کربلا، ويژه منطقه گيلان و مازندران شد. از آنجايي که شجاعت و بي باکي و خلاقيت از جمله صفات بارز وي بود، توانست در کوتاه ترين مدت توان رزمي خويش را ابراز نموده و در واحد اطلاعات و عمليات تيپ کربلا، مسئوليت محور يکم را به عهده بگيرد. دقت و موفقيت وي در شناسايي ها و نفوذ به عمق خاک دشمن به قدري زياد بود که در مدت کوتاهي زبانزد همرزمانش گرديد و تحسين همگان را برانگيخت. پس از شرکت در چند عمليات از جمله: عمليات شيا کوه، ثامن الائمه، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و محرم،
در سال 61 ازدواج کرد. هنوز دوازده روز از ازدواجش نگذشته بود که راهي جبهه هاي جنگ شد و اولين گل باغ زندگي اش را در حالي بوييد که حدود 5 ماه از تولدش گذشته
بود.
«حسين» در واحد اطلاعات لشگر کربلا، عمليات متعددي چون والفجر مقدماتي، والفجر1، والفجر4، بدر و قدس 1و2 را پشت سرگذاشت و به جرأت مي توان گفت موفقيت برخي از عمليات ها مرهون زحمات بي شائبه او بوده است.
تا سال 64 نيروهاي پاسدار گيلان و مازندران در قالب نيروهاي منطقه 3 سپاه، مشترکاً به اجراي مأموريت مي پرداختند که نمونه بارز آن پاکسازي مناطق جنگي از لوث وجود منافقين بوده است.
ماموريت تيپ قدس، عمليات درون مرزي عليه ضد انقلاب و بعثيون در منطقه عمومي کردستان و آذربايجان غربي بود و شهيد املاکي نيز با پيشنهاد فرماندهان از جمع ياران ديرينه خود در لشگر 25 وداع نمود و با آرزوي تبديل استعداد بالقوه رزمندگان گيلاني به استعداد بالفعل، به سوي تيپ ويژه قدس رهسپار گرديد: وي با عزمي راسخ، واحد اطلاعات و عمليات والفجر 9 را پي ريزي نمود و تيپ ويژه قدس که تا آن زمان تنها عمليات برون مرزي «قادر» را به انجام رسانده بود، با همت بلند شهيد املاکي و با رمز مقدس يا الله عمليات والفجر 9 در منطقه عمومي سليمانيه به انجام رساند و به موفقيتهاي چشمگري نائل گرديد.
پس از انجام عمليات والفجر 8 در جزيره فاو، همرزمان ديگرش چون شهيد مهدي خوش سيرت وارد تيپ قدس شده و به او پيوستند و فرماندهي گردانهاي پياده تيپ را عهده دار شدند و شور و شعف ديگري بر تيپ حاکم گرديد و سردار شهيد حاج محمود قليپور نيز به عنوان رييس ستاد تيپ منصوب شد و تيپ ويژه قدس کردستان در رديف يگانهاي منظم سپاه قرار گرفت و ماموريت هاي برون مرزي نيز به آن تيپ محول گرديد. پس از مدت کوتاهي، اين تيپ تبديل به لشگر موسوم به 52 قدس گرديد و فرماندهي آن بر عهده حاج حسين همداني گذاشته شد. واحد اطلاعات اين لشگر که از حضور حسين بهرمند بود به همراه گردانهاي رزمي ديگر، مهياي نبردي بزرگ با دشمن متجاوز گرديد. عمليات کربلاي 2 در منطقه عمومي حاج عمران طرح ريزي شده و به اجرا در آمد. طي اين عمليات لشگر قدس به مدد شناسايي ها و آشنايي کامل شهيد املاکي با محور مورد نظر، تمامي اهداف خود را با توفيق کامل به تصرف در آورد، اما به دليل عدم الحاق دو يگان عمل کننده ديگر، لشگر قدس به محاصره افتاد؛ بنابراين دستور عقب نشيني به نيروهاي آن داده شد. طي اين محاصره و عقب نشيني بسياري از سلحشوران خطه گيلان در خون غلطيدند. به تعبير مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي حماسه آفرينان لشگر قدس کربلاي 2، کربلايي ديگر آفريدند.
پس از شرکت در عمليات کربلاي 2 و کربلاي 4، نوبت به حضور در بزرگترين نبرد خاورميانه رسيد، عملياتي که طي آن ماشين عظيم جنگي عراق تا مرز انهدام کامل پيش رفت و سپاهيان اسلام قدرت شگفت آوري از خود به نمايش گذاشتند. در اين عمليات حسين با حفظ سمت، فرماندهي محور عملياتي را در جزيره بوارين عهده دار شد. با شروع محور دوم عمليات در شب ششم نبرد، ماموريت قرارگاه نجف که لشگر قدس را نيز تحت امر خود داشت، آغاز گرديد. شهيد املاکي نيروهاي حت امر خود را از خاکريزي که در امتداد چهار راه امام رضا (شهدا) زده شده بود به سمت نهر خين حرکت داد و شبانه از ميان خاکريزهاي پيچ و انبوه موانع مصنوعي عراق گذراند. و پس از عبور از نهر خين وارد جزيره بوارين گرديد. اين جزيره استراتژيک از اهميت بسيار بالايي براي عراق برخوردار بود، به همين جهت مقاومت سرسختانه دشمن، پاکسازي کامل اين جزيره را دو روز به تاخير انداخت، اما سرانجام لشگر قدس با هدايت حسين و مقاومت و پيکار چشمگير و خارق العاده اي که از خود نشان داد، جزيره بوارين را کاملا تحت اختيار خود در آورد و تحسين همگان را برانگيخت. نکته شنيدني آن است که حسين بدون تامل لشگر را به سمت شهر نظامي شده دو عيجي حرکت داد و در برابر حيرت همگان خط دوعيجي را شکسته و وارد اين شهر گرديد، درحالي که يگان هاي عمل کنند ديگر به دليل درگيري شديد با نيروهاي بعثي زمين گير شده و موفق نشده بودند، خود را به دوعيجي برسانند. در چنين وضعيتي فرمانده کل سپاه برادر محسن رضايي خود بي سيم را در دست گرفت و با حسين املاکي به گفتگو پرداخت.
حسين جان، گازشو گرفتي همين طور مي ري جلو؟ کي به شما گفته بود سرتان را بيندازيد پايين و همين طور برويد تو دوعيجي...
سفره خيلي رنگين بود دلم نيامد ناخنک نزنم...
بچه هاي ديگه هنوز زمين گير هستند، الانه که تو محاصره بيفتيد، مورد منتفي است، با حد اکثر سرعت آنجا را تخليه کنيد.
امر، امر شماست...
يا علي... تا کربلا هنوز خيلي راه داريم اخوي، الله اکبر
جانم فداي رهبر...
در همين عمليات حسين از ناحيه فک زخمي عميق برداشت و مدتي در بيمارستان بستري گرديد. پس از مدت کوتاهي مجدداً به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و با توجه به شايستگي هايي که از خود نشان داده بود و قدرت رهبري و مديريت بالايي که از آن برخوردار بود، به عنوان فرمانده تيپ يکم لشگر قدس منصوب گرديد و برادر و همرزم ديرينه اش، مهدي خوش سيرت نيز فرماندهي تيپ دوم را بر عهده گرفت. پس از مدت کوتاهي ويژگي هاي ذکر شده حسين و محبوبيت خاص او در ميان پرسنل و مسئولين لشگر موجب شد که سمت قائم مقام فرماندهي لشگر برعهده او گذاشته شود. در اين سمت نيز وي با زحمات شبانه روزي شخصا ماموريتهاي آفندي را دنبال نموده و مستقيما به همراه گردانهاي رزمي، فرماندهي ماموريت ها را بر عهده مي گرفت.
عمليات نصر 3 نقطه عطفي در کارنامه پر بار شهيد املاکي و حماسه اي بزرگ در تاريخ دفاع مقدس بود. او طي اقدامي خطير و بي سابقه 4 گردان را به همراه خود از چندين خط دشمن، بدون اينکه توجه آنتن را جلب کند، عبور داد و همزمان با شروع عمليات، ارتفاعات صعب العبور و رفيع ژاژيله را آزاد نمود. با توجه به اينکه فتح شهر ماووت بستگي کامل به تصرف ژاژيله داشت فاتح اصلي ماووت و نصر آفرين 4 بي شک کسي جز حسين املاکي نيست.
در همين عمليات مهدي خوش سيرت به شهادت رسيد و زخمي عميق پيکر راست قامت حسين را آزرده ساخت و داغ شهادت مهدي کمر او را خم کرد، به گونه اي که جراحت دست راست خود را فراموش کرد و همچنان در خطوط مقدم مقاومت نمود.
مدتي پس از عمليات نصر 4 حسين حين ماموريتي به اتفاق برادر فرهاد لاهوتي، فرمانده گردان سلمان دچار سانحه رانندگي گرديد که در اين سانحه متاسفانه فرهاد به شهادت رسيد و به جسم حسين آسيبي جدي وارد گرديد، به گونه اي که اگر سريعا با هليکوپتر به بيمارستان منتقل نمي شد، جان سالم به در نمي برد. وي پس از چند ماه بستري و معالجه، براي آخرين بار راه جبهه ها را در پيش گرفت و در عمليات بزرگ بيت المقدس 2 و پس از آن در بيت المقدس 3 تحت امر قرارگاه قدس شرکت کرده و نقش فعالي ايفا نمود. يک ماه بعد از شروع عمليات والفجر 10 و نبرد براي تصرف حلبچه، بوي وصال، حسين را به جستجوي معشوق در ميان ارتفاعات پوشيده از برف واداشت و سرانجام در دهم فروردين 1367 به همراه دوستان همرزمش محمد اصغري خواه، دکتر حبيبي پور و سيد عباس موسوي و... در اثر استشمام گازهاي شيميايي عراق که منطقه را پوشانده بود، به شهادت رسيد. روح بلند او پس از سالها جهاد اکبر و جهاد اصغر به ملکوت اعلا پيوست و در کنار سالار شهيدان ماوي گزيد. لکن جسم مطهرش در زير آتش سنگين بر روي ارتفاعات باني نبوک باقي ماند. پس از پايان جنگ تاکنون تلاش هاي گروه هاي تفحص لشگر قدس به نتيجه نرسيد و اثري از خاکستر آن پروانه بال و پر سوخته به دست نيامد.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378



خاطرات
محمد علي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
چند روز پيش از عمليات نصر 4، جلسه اي با حضور فرمانده هان يگان هاي تحت امر قرارگاه نجف اشرف، جهت توجيه يگان ها برگزار مي شود. فرمانده نيروي زميني سپاه، برادر «علي شمخاني»، ضمن توضيح اهداف عمليات و شرح نقشه و کالک محور عملياتي مي گويد:
همان طور که عرض کردم براي تسلط بر شهر «ماووت» ما ملزم هستيم که جاده آسفالت ماووت – سرفلات را تصرف کنيم، اينکار هم بدون آزاد کردن اين ارتفاعات که به «ژاِژيله» معروف است، ميسر نيست. ضمناً عمليات براي آزادسازي «ژاژيله» بايد همزمان با ساير يگان هاي عمل کننده شروع شود و حتي کمي زودتر؛ تا ما خيالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشه. همينطور که مي بينيد اين ارتفاعات در شرق رودخانه «قلعه چولان» قرار دارد. بايد از 2 خط عبور کرد، تا به خط سوم که همان «ژاژيله» باشد، رسيد. که اين کار هم براي ما خيلي مهم است. ما در ساعت شروع عمليات از بابت اين ارتفاعات خيالمان راحت باشد. يعني حداقل 3 تا 4 گردان در همان ساعت بايد پاي کار باشند و با گفتن رمز عمليات، از آن محور عمل کنند...
پس از کمي مکث برادر علي ادامه داد: من از يکي از يگان ها مي خواهم که انجام اين کار را به عهده بگيرند، البته با توجه به حساسيت کار و دور از تصور بودن هدف و اين که چطور مي شود اين مقدار نيرو را بدون اطلاع برادران عزيز عراقي!! از کنار گوش آنها رد کرد و برد پاي آن بلنديها، به برادران حق مي دهم که هيچ کدام در وهله اول براي انجام اين کار آمادگي نکند... سکوتي بر جلسه حکم فرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسير مشخص شده روي آن خيره مانده بود، آخر چطور مي شود تضمين کرد که حدود هزار نفر نيروي پياده در عرض چند ساعت بتوانند اين مسير را بدون جلب توجه و سر و صدا طي کنند؟ پچ پچ ها شروع شد، از هر گوشه نجوايي به گوش مي رسيد، معلوم بود که طبق پيش بيني برادر علي، هيچ يگاني براي اين امر اعلام آمادگي نخواهد کرد. ناگهان صداي يکي از برادران سايرين را به خود جلب کرد، برادر حسين بود که با خنده هميشگي اش برادر علي را مخاطب ساخته بود:
ببخشيد حاج آقا من با برادر حضرتي هم يک صحبتي کرده ام، ايشان حرفي ندارند، من مسئوليت اين قضيه را قبول مي کنم.
خنده بر لبان برادر علي شکفت و از جا برخاست، يک بار ديگر مسير حرکت را براي حسين شرح داد و در آخر اضافه کرد:
اخوي همه عمليات بسته به ژاژيله است، من از شما تضمين مي خواهم حاج حسين! خنده حسين بيشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلي گفت:
از خدا تضمين بخواهيد حاج آقا، من فقط قول مي دهم همه تلاشم را مصروف کنم. با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضيه حل شده است.
نگاه تحسين آميز حضار به قائم مقام لشکر قدس دوخته شده بود. همه لشگر قدس را با اين شير مرد هميشه خندان مي شناختند و صميمانه به او ارادت مي ورزيدند.
در لشکر قدس از آن بچه هاي بي ترمز گيلاني بود. حرف اول، هميشه حرف حاج «حسين املاکي» بود، نه کس ديگر.

ساعت 1:30 بامداد 31 خرداد ماه سال 66 در قرارگاه نجف اضطراب شديدي حکمفرما بود. فرماندهان ارشد، در سنگر فرماندهي، گرد بيسيم حلقه زده بودند و در انتظار پيام حسين لحظه شماري مي کردند. برخي يگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسيدن به محور هاي مورد نظرند، اما همه نگران حسين بودند، خطرناک ترين و حساس ترين قسمت عمليات بر دوش او بود، نيم ساعت گذشت و خبري نشد، نگراني فرماندهان لحظه به لحظه افزايش پيدا مي کرد. برادر علي گوشي بيسيم را لحظه اي از خود جدا نمي کرد. به دليل امکان لو رفتن حسين، از طرف قرارگاه، تماس با او ميسر نبود. گوشي بيسيم از عرق برادر علي کاملا خيس شده بود. ناگهان صدايي، که در نظر برادر گويي ندايي آسماني بود در گوشش طنين انداخت، علي، علي، حسين... علي، علي، حسين...
علي فرياد زد:
حسين جان! علي هستم، کجايي دلاور نفسمان بريد. علي، علي، حسين...
علي، علي، حسين... صداي غرشتان را انشاالله بشنويم...
چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق(ع) در خطوط بي سيم سپاهيان اسلام طنين انداز شد و فرياد الله اکبر در ميان کوهها و تپه ها پيچيد.

طي 15 روز بعد، از شهر «ماووت»، دشت «ماووت» و ارتفاعات «شاخ فشن»، «با لوسه»، غرب ارتفاعات «گلان» و نقاط ديگري جمعا بالغ بر 50 کيلومتر مربع آزاد گرديد. حسين در حالي که دست راستش را به گردنش آويخته بود، وارد سنگر شد. هر چند نتايج عمليات بسيار چشمگير بود اما اشک از چشمان حسين دور نمي شد. بغض سنگين گلويش را مي فشرد و گاه و بيگاه، به خصوص در سجده نمازهايش مي شکست. هر چند سعي مي کرد همان روحيه شاد و دوست داشتني خود را حفظ کند اما نمي توانست غصه خود را از شهادت نزديک ترين دوست و همرزمش پنهان کند، «مهدي خوش سيرت»، پرواز کرده بود و «حسين» از اين رفيق نيمه راه گله مند بود.
9 ماه پس از حماسه آفريني بي نظير «حسين» در عمليات نصر 4 که به نقطه عطفي در تاريخ دفاع مقدس تبديل گشت، حين عمليات والفجر 10، «حسين» بر فراز ارتفاعات باني نبوک در منطقه عمومي سيد صادق – شاندري مشغول هدايت نيروهاي لشگر قدس بود که با بمباران شيميايي هواپيماهاي عراقي مواجه شد، سريعاً ماسک خود را به صورت زد. ناگهان صدايي توجه او را به خود جلب کرد، به سمت صدا برگشت. يکي از بسيجيان لشگر که ظاهراً ماسک خود را مفقود کرده بود بر اثر استعمال عوامل شيميايي و ترس شديدي که بر او مستولي شده بود عاجزانه از حسين تقاضا مي کرد که ماسکش را به او بدهد. دستان يخ زده آن بسيجي که بادگير «حسين» را به چنگ گرفته بود و صورت رنگ پريده اش جگر او را سوزاند، به اطافش نگاه کرد تا بلکه ماسکي بيابد، اما چيزي پيدا نکرد. دود سفيد رنگ از گوشه و کنار برمي خاست و در فضا پراکنده مي شد، «حسين» ديگر معطل نکرد، ماسک را از صورتش برداشت و به صورت جوان بسيجي زد. بوي سير در دماغش پيچيد. خواست نفس بکشد، اما گويي راه گلويش بسته بود، چفيه اش را جلوي بيني و دهانش گرفت، اما باز هم اثري نکرد. بالاخره زانويش سست شد و بر زمين افتاد. احساس کرد، اصلاً فراموش کرده چطور بايد نفس بکشد، ديگر چيزي را نمي ديد. صداي ميراژ جنگنده هاي دشمن هم ديگر به گوشش نمي رسيد. سکوت مطلق جسم حسين را پر کرد و ناگهان حس کرد سبک شده است، درست مثل نسيم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : املاکي , حسين ,
بازدید : 214
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

وصيت‌نامه 
 بسم الله الرحمن الرحيم
اى اهل ايمان آيا شما را تجارتى سودمند كه شما را از عذاب دردناك آخرت نجات بخشد دلالت كنم, آن تجارت اين است كه به خدا و رسول خدا ايمان آوريد و به دل و جان در راه خدا جهاد كنيد و اين كار از هر تجارتى اگر دانا باشيد براى شما بهتر خواهد بود .
                                                                                                                                                                                                                  قرآن کريم
سپاس و ستايش خداوند كريم را كه كرم فرمود در چنين برهه از تاريخ مرا آفريد تا در پستى و بلندى هاى اين زمانه به آزمايش و امتحان مشغول شوم ,امتحان در محضر مطلق, در محضر كمال .و سپاس آن را كه به بنده نعمت ارزانى داد و مرا نسبت به شريعت آشنا ساخت و مرا بصير نمود تا كفر را از حق جدا ساخته و با آن به جدال درافتم . جدالي كه فقط رضايت او در اوست . جنگى كه تنها چيزى كه در آن معنوى ديدند مادى و نفسانى است و مرا نسبت به دنيا بى اعتنا ساخت ,دنيايى كه همه را مى فريبد . دنيايى كه به هيچ كس رحم نكرد و نمى كند . دنيايى كه به واسطه دسترسى به آن همه گول خورده ها پير مي شوند و خود جوان باقى است . دنيايى كه دنبال على(ع) هم بود تا او را بفريبد ولى هرگز نتوانست . امام مى فرمايد: دنيا ،دنيا برو ديگرى را بفريب, من على(ع) را نمى توانى بفريبى ،اگر زنجير بودى پاره پاره ات ميكردم ، دنيا من تورا سه طلاقه كردم .
مردم اين از دنيا كه امام اينگونه مى فرمايد .
 آه خدايا چقدر از چيزهاى فريبنده دنيا بيزارم. اگر به واسطه گناهانى كه مرتكب شدم نبود ,هيچ خوفى از مرگ نداشتم .اگر اطمينان داشتم كه گناهانم را مى بخشى كه جز اين هم نخواهد بود هر آينه انتظار مرگ را مى كشيدم. مرگى كه فقط رضايت و خشنودى تو در آن باشد .
خدايا چطور خواهد بود حال آن جوانى كه از جوانيش دست كشيد و نفس خود را به اندازه وسع خود زير پا گذاشته و براى يافتن وجود مبارك تو به بيابانها و جنگلها و كوها روانه شده و از زن و فرزند و همه چيز خود ,حتى پدر و مادر خود دست كشيده ؛به جوار خود نخوانى تا به واسطه گناهانى كه مرتكب شده او را در آتش افكنى در حاليكه او اميد به بخشش تو دارد .
خدايا جوانى كه جمجمه اش را به تو عاريه داده و در راه تو از هيچ تلاشى دريغ ننمود ودر عين حال خطاهايى نيز مرتكب شده ,حال او چگونه خواهد بود ؟ آه خدايا چطور در محضرت بايستد در عين حاليكه عرق شرم مى ريزد و آرزوى برگشتن به دنيا جهت جبران خطاها و گناهان خود مي كند . خود فرمودى كه هيچ راه برگشت نيست . خدايا بنده ات كه عمرى براى يافتن تو زحمت كشيد چگونه خود را به او نمى نمايانى, نه هرگز اين نيست توخيلى مهربانتر از اين كلامى . خدايا مرا ببخش از اينكه شكر نعمتهاى تو را به جا نياوردم . خدايا مرا ببخش از اينكه از امانتى چون امام قدردانى ننموده و دستوراتش را به دقت اجرا نكردم . از نفس گفت, تزكيه نكردم و ازدشمن گفت, از او تبرى نكردم ,از اهميت جهادگفت, به جهاد بر نخاستم ,از خود نگفت ولي به خود مشغول شدم . آى مردم اينقدر خود را به دنيا مشغول نكنيد ,دنيا دار فناست آن چيزى كه مى ماند دار آخرت است با توشه كم يا زياد. اگر كم بود واى به حالت و اگر زياد بود خوش به حالت .
اى مردم به چه چيز خود را مشغول كرديد. دوروز دنيا بر همه مردگان گذشت هيچ سودى نبردند مگر آنان كه ايمان آوردند و در راه خدا جهاد كردند . اى جوانان شرم نداريد از آن روزى كه بچه دار شويد فرزندانتان بزرگ شوند و از شما بپرسند كه در چنين زمانى بوديد و اگر بوديد به جنگ با كافران رفتيد يا خير؟ حتما خواهند پرسيد و مطمئنا بى جوابشان خواهيد گذاشت . اى آنان كه مي توانيد ولى حضور نمى يابيد جواب تاريخ را چگونه خواهيد داد . امام على هم گرفتار اين چنين افرادى  بود البته از وضع موجود خيلى بيشتر به جهاد دعوتشان مى نمود. از گرمى و سردى زمانه مى گفتند و در عين حالى كه از برق شمشير كافران مى هراسيدند . اى آن دسته از مردم كه رنگ عوض نموده و خودتان را خوب مى نمايانيد, از خدا و عقوبت آخرت هراس اگر نداريد لااقل آزاده باشيد .
و اما تو اى همرزم ,تو اى همسنگر ، تو اى همدرد ، تو اى عاشقى كه امام در جماران شب و روز به فكر توست, قدر خود را بدان و به شكر خدا برخيز و نماز شكر بخوان كه به حق خدايت نيكو آفريد «تبارك الدراج الخالقين »
و اما پدر و مادر مهربانم از شما تشكر مى كنم به بنده محبت فرموديد مرا ببخشيد از اينكه فرزند خوبى برايتان نبودم جدا حلالم كنيد و از خداوند طلب عفو و بخشش برايم نماييد .
ولى تو همسرخوب و مقاومم از شما تشكر مى كنم. خداوند تورا مورد لطف خود قرار دهد .بعد از من هر كارى صلاح بود بكن .تابع احساسات خود نباش, مسايل شرعى را رعايت كن  ...                                                                                                                                                                                   حسن رضوان‌خواه‌



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رضوان‌خواه , حسن ,
بازدید : 250
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

روز جمعه 15 تير 1344 در محله "گذر فرخ" شهر رشت در يك حانواده مذهبي به دنيا آمد . پدرش در ميدان بار رشت مغازه ي ميوه فروشي داشت .او فردي متدين و مقيد به فرايض ديني بود .
حسين در دوران كودكي خونگرم و مهربان بود و با همه ارتباط برقرار مي كرد . او مهر 1351 – در هفت سالگي – وارد مدرسه ابتدايي شد .
همگام با فعاليّتهاي اجتماعي به ورزشهاي رزمي نيز علاقه داشت . در سال 1359 در كلاسهاي كنگ فو زير نظر "رضا خوش دل" شركت كرد  و تا سال 1361 به اين ورزش ادامه داد . چند ماهي بعد از شروع جنگ تحميلي عراق در سال 1359 براي آموزش نظامي به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد . بعد از يك ماه  نيم آموزش دوره عمومي در اول ارديبهشت 1360 به جبهه جنوب رفت .
مادرش مي گويد :
وقتي كه مي خواست از ما خداحافظي كند, به من گفت : «مادر ، من براي تو ناراحتم كه با پدر مريض و دو فرزند كوچك چگونه خواهي بود.»
بعد از سه ماه حضور در جبهه به زادگاهش بازگشت و در 19 آذر 1361 بار ديگر به جبهه اعزام گرديد و حدود هشت ماه – تا 21 مرداد 1362 – در لشکر كربلا مشغول خدمت بود .
در عمليات والفجر مقدماتي – در 18 بهمن 1361 – و عمليات والفجر 1 – در 21 فروردين 1362 – شركت داشت و در 21 مرداد 1362از جبهه به زادگاهش مراجعت كرد . در اول آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در واحد اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا بكار گيري شد .
حسين ، انگيزه ي ورود خود به واحد اطلاعات عمليات ماههاي متوالي در جبهه حضور داشت . در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران – در تاريخ 3 اسفند 1362 – بر اثر انفجار نارنجك از ناحيه ي پاي راست مجروح شد و روانه ي بيمارستان گرديد . اما بعد از بهبودي نسبي به منطقه ي جنگي بازگشت .
از 1 آذر 1362 تا 21 بهمن 1363 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت . سپس به ستاد ناحيه مازندران اعزام و تا 24 ارديبهشت 1364 در آن ستاد مشغول خدمت بود . اما در 25 ارديبهشت ، بار ديگر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و بيش از ده ماه ديگر به طور مستمر در لشكر 25 كربلا به عنوان فرمانده دسته شناسايي در منطقه عملياتي بود .
حسين ، بعد از اعزام به منطقه جنگي در اطلاعات و عمليات لشكر 16 قدس حضور يافت و به عنوان مسئول تيم گشت  و شناسايي منصوب شد .
در منطقه عملياتي به عنوان كسي كه كارگشاي امور است ، معروف بود . در شب عمليات كربلاي 7 نيروهاي گردان ميثم با هدايت او به بالاي قله "اروس" رسيدند و آنجا را فتح كردند . ولي نيروهاي عمل كننده سمت راست و چپ موفق به دست يابي اهداف خود نشدند . در نتيجه ، حسين و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند . بالگرد دشمن با دادن وعده هاي كذايي در بالاي سرشان آنها را تشويق به اسارت مي كرد . اما آنها كه حدود سي و پنج نفر بودند تشنه و خسته در منطقه سرگردان ماندند ولي تسليم نشدند .
محمد سيّار – يكي از دوستانش – مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 5 عمل جراحي داشتم و قرار بود تركشي را از گردنم بيرون بياورند . حسين به مرخصي آمده بود به او گفتم صبر كن با هم به جبهه برويم . به شوخي گفت : «تو ديگر پير شده اي ، ماشين از كار افتاده اي و من به جاي تو خواهم رفت.»
حسين رفت و در عمليات كربلاي 5 شركت كرد اما در حين عمليات مجروح شد و به بيمارستان منتقل گرديد ، ليكن از پنجره ي بيمارستان فرار كرد و به جبهه رفت و خود را به همرزمانش رساند و در ادامه ي عمليات شركت كرد . دشمن وجب به وجب منطقه را با توپ و خمپاره مي كوبيد . املاكي – فرمانده اطلاعات و عمليات – به نيروهاي اطلاعات اعلام مي كند چون مأموريت نيروهاي اطلاعات به پايان رسيده به عقب برگردند . حسين به همراه چند نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات كه بعضي از آنها مجروح بودند ، براي استراحت به سوي عقبه حركت مي كند . آنها سوار ماشين تويوتا مي شوند و حسين مي گويد : «خودم رانندگي مي كنم.» آنها حركت مي كنند و به ميدان امام رضا در شلمچه مي رسند . هواپيماي دشمن منطقه را بمباران مي كرد . ناگهان موشكي در نزديكي ماشين حامل آنها اصابت كرد و در اثر انفجار ، ماشين واژگون شد . در نتيجه دو نفري كه در جلوي ماشين در كنار حسين نشسته بودند ، مجروح شدند و دو نفر ديگر از همراهان به شهادت رسيدند و حسين دچار موج گرفتگي شديدي شد . همراهانش تعريف مي كنند كه او سرش را بلند مي كرد و زيارت عاشورا مي خواند و آرام به اطراف نگاه مي كرد . هنگامي كه آنها را از ماشين واژگون شده بيرون آوردند متوجه شدند كه حسين شهيد شده است . جنازه ي آنها را در كنار جاده مي گذارند . در منطقه عملياتي خودروهاي زرهي در تردد بودند دود و غبار غليظي روي جنازه ها نشسته به طوري كه چهره ي آنان سياه شد و شناسايي آنها مشكل بود . حضرتي پيکر مطهر حسين  را در معراج شهدا شناسايي كرد و اسم او را روي جنازه اش نوشت . پس از مدتي جنازه اش به رشت منتقل شد . به اين ترتيب ، حسين شفائيه مسئول محور يك اطلاعات لشکر 16 قدس گيلان كه بعد از چهل و پنج ماه حضور مستمر در جبهه هاي نبرد – از شانزده تا بيست و يك سالگي – در 22 دي 1365 در منطقه عملياتي كربلاي 5 به شهادت رسيد .
پيكر شهيد حسين شفائيه با حضور گسترده مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد . از شهيد حسين شفائيه ، سيصد جلد كتاب به يادگار باقي مانده بود كه خانواده او چند جلد را به رسم يادگاري نگه داشته و بقيه را به كتابخانه مسجد هديه كرده اند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
.... بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد . به خدا نمي دانم در اين جبهه چه شور و شو قي است كه انسان نمي تواند از آن جدا شود . در اين جبهه ها مهدي موعود فرمانده ي سربازان اسلام است . اصلاً در جبهه ها نماز خواندنش ، غذا خوردنش ، راه رفتنش ، خوابيدنش ، و خلاصه هر كارش يك صفاي ديگر دارد . انسان را از دنيا دور نگه مي دارد و آخرت را به انسان هديه مي دهد .
اي برادران عزيزم ! به ياري اسلام و قرآن بشتابيد و در اين لشكرهاي امام زمان به راز و نياز بپردازيد و با دشمنان اسلام بجنگيد كه پيروزي از آنِ مسلمين است ان شاء الله .
و شما مسلماناني كه نمي توانيد به جبهه برويد با كمك كردن به اين كار خير بشتابيد كه ان شاء الله آخر را براي خودخواهيد خريد .
شما اي رزمندگان اسلام ! همچناني كه شب به عبادت و راز و نياز با خدايتان خلوت مي كنيد و روز هم هر چه بيشتر در تلاش اين باشيد كه تا آخرين قطره ي خون خود به اسلام و قرآن كمك كنيد كه خدا همهي ما را از شهيدان صدر اسلام قرار دهد .
و اما شما اي پدر و مادر عزيز و مهربانم ! مثل هميشه صبر و استقامت كنيد و خدا را كر كنيد كه فرزندتان در راه اسلام و قرآن مُرد ، نه در راه زندگي ، پول و مال دنيا .
پدر و مادر عزيز ! براي من بي تابي نكنيد كه من نمرده ام بلكه پيش خدا هستم و ان شاء الله خدا شما را در آن دنيا با ائمه و خانواده معظم شهدا قرار مي دهد . همانطور مرا ان شاء الله جزء شهدا قرار خواهد داد . بر در خانه يك پرچم سبز لااله الاالله و محمد رسول الله و يك پرچم قرمز يا حسين شهيد بزنيد و هر شب جمعه بر مزار تمام شهدا و من بياييد . نمازهايتان را تا جايي كه مي توانيد به جماعت بخوانيد و در دعاي كميل ، توسل و ديگر اجتماعات اسلامي تا آنجا كه مي توانيد شركت كنيد . صلوات بر محمد و آل محمد را از ياد نبريد . ان شاء الله كه خداوند همگي ما را بيامرزد .
در آخر ، از همه بستگان و آشنايان و دوستانم مي خواهم كه مرا از ته دل ببخشند و هر بدي كه كرده ام از من راضي باشند ؛ ان شاء الله . خدايا در آخر عمرمان كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله را بر زبان همه ما جاري بگردان و در شب اول قبر ، حضرت علي و امام حسين را به فرياد ما برسان . ...         حسين شفائيه




خاطرات
خديجه حيدر نژاد , مادرشهيد :
وقتي كه به دنيا آمد او را به مشهد بردم ولي در آنجا مريض شد . به حرم امام رضا (ع) رفتم و گريه زاري كردم . ناگهان دو نفر را ديدم كه بسياز زيبارو بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد ، يكي جوان تر بود و ديگري مسن تر . گفتم : يا امام رضا (ع) بچه ام را شفا بده ! من شفاي او را از تو مي خواهم . آن دو آقا نگاهم كردند و لبخند زدند . بعد دوباره ديدم آن دو آقا بالاي گنبد هستند تا آمدم نشان دهم غيب شده بودند ولي بچه ام شفا يافته بود . حسن وقتي به دنيا آمد دندان داشت . او بچه چهارم ما بود ولي با بچه هاي ديگر فرق مي كرد . قبل از تولد وضعيت مالي و اقتصادي ما خوب نبود و مستاجر بوديم . ولي وقتي كه به دنيا آمد وضع ما كم كم بهتر شد و خانه اي خريديم .

من برادر بزرگ ترش را تا كلاس پنجم مدرسه مي بردم اما او به خاطر ذوق و رغبتي كه داشت مي گفت : «خودم به مدرسه مي روم لازم نيست شما با من بياييد.» تكاليفش را زود و خوب انجام مي داد و معلمها نيز از او راضي بودند . هميشه مي گفت : «مي خواهم سرباز يا نظامي شوم.» و بيشتر به بازيهايي نظير پليس بازي و سربازي و جنگ كه نيازمند اسلحه و تفنگ بود مي پرداخت .
به فوتبال بسيار علاقه داشت و همواره نام ايران را براي تيم خود انتخاب مي كرد . تحصيلات دوره پنج ساله ابتدايي را در دبستان شهريار رشت با موفقيت به اتمام رساند . از همان دوران كودكي به مسائل عبادي علاقه مند بود و از سن نُه سالگي در ماه رمضان روزه مي گرفت ولي به دليل صغر سن اجازه نمي يافت تمام ماه را روزه بگيرد . سال تحصيلي 1356 را در مدرسه راهنمايي نظام الملك رشت آغاز كرد و سال اول را با موفقيت به پايان رساند . با شروع نهضت اسلامي در سال 1357 به مردم پيوست .خود در اين باره مي گويد :
سال دوم راهنمايي بودم . انقلاب اسلامي شروع شد و چون خانه ي ما نزديك مسجد محمودآباد (گذر بازار) بود به آنجا مي رفتيم . در آنجا با آقاي كاظمي آشنا شدم و او بود كه مرا با مسجد و امام خميني و انقلاب اسلامي آشنا كرد . از اين سال شروع به فعاليّت سياسي كردم (البته طوري نبود كه قبل از انقلاب فعاليّت داشته باشم چون ناآگاه بودم ولي گاهي اوقات نماز مي خواندم و روزه مي گرفتم). با شروع انقلاب به مسجد مي رفتم و در كلاسهاي آموزش قرآن و مسائل عقيدتي شركت مي كردم . در راهپيماييها و تظاهرات و چسباندن پوستر هميشه شركت داشتم .

در چهارده پانزده سالگي بيشتر اوقات خود را صرف فعاليّتهاي مذهبي و سياسي مي كرد و در بسيج و انجمن اسلامي مسجد رودبارتان در رشت شركت فعّالانه داشت . شش ماه هم – از 30 شهريور 1359 تا 29 اسفند 1359 با كميته امداد امام خميني رشت براي رسيدگي به محرومان جامه همكاري مي كرد . به علّت همين فعاليّت مستمر در بسيج و انجمن اسلامي ، دو سال از تحصيل بازماند . بعد از تأسيس انجمن اسلامي مسجد رودبارتان به آنجا رفت و در تشكيل كتابخانه آن نقش مؤثري داشت . ولي چون محل كتابخانه تنگ و محقر بود با همكاري دوستانش آن را به مسجد آقا سيد عباس منتقل كردند و در كنار آن نوار خانه ي مذهبي را سازمان دادند .

از سيزده سالگي به كشيك شبانه مي رفت ؛ كتاب مي خواند و از آنها يادداشت بر مي داشت ؛ شعر جمع آوري مي كرد و اگر كسي حرفي عليه انقلاب مي زد بحث مي كرد و جواب انتقادات را مي داد .
در اوايل نهضت اسلامي كه بازار شايعه رونق داشت و ضدانقلابيون اقدام به تخريب شخصيتهاي مذهبي از جمله شهيد مظلوم دكتر بهشتي مي كردند و كمتر كسي جرئت مي كرد علناً از اين گونه افراد دفاع كند ,حسين در همه حال از دكتر بهشتي دفاع مي كرد و اگر توجيه منطقي براي حرفهايش نداشت ، مجلس را ترك مي كرد . علاوه بر آن وقتي كه ضدانقلابيون اقدام به درگيري و جنگ مسلحانه در استانهاي شمالي كردند ، حسين نيز در اكثر درگيريها با ضدانقلابيون حضور داشت . چند بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفت . در جنگهاي مسلحانه و سركوبي منافقين ، با اطلاعات عمليات سپاه رشت همكاري نزديك داشت . در اين زمان به محافل مذهبي انسي خاص داشت ؛ نماز را هميشه اول وقت و به جماعت به جا مي آورد و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مستحبي مي گرفت . علاوه براين ، پايبند مسائل شرعي و ديني بود و به شخصيتهاي سياسي و مذهبي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند به خصوص به امام خميني عشق مي ورزيد . از فرصت به دست آمده در سايه انقلاب اسلامي به خودسازي و تهذيب نفس مي پرداخت . مشكلات زندگي تأثيري در او نداشت و يا سعه ي صدر و بردباري با آنها مقابله مي كرد . در زمان ترورهاي منافقين كه بسياري از بزرگان به شهادت رسيدند ، سعي مي كرد به كساني كه روحيه ي ضعيفي داشتند دلداري داده و به آنان روحيه بدهد .

محمد سيّار :
مسئوليت او مدتي تداركات لشکر بود . در ماه رمضان و در هواي بسيار گرم جنوب روزه مي گرفت و در همان حال به جمع آوري گوني و ساير چيزهاي مستعمل مي پرداخت . مي گفت : «اين وسايل جزء بيت المال است و مردم با خون دل اين وسايل را جمع آوري مي كنند و بايد رعايت مسائل را بكنيم.» بچه ها وقتي مي ديدند كه يك مسئول در كنارشان اين كارها را انجام مي دهد با دلگرمي تمام كار مي كردند .
اگر كسي مي آمد نمي توانست او را بشناسد زيرا هميشه در كنار نيروهايش در كار و تلاش بود . در بين اشخاص ، تبعيض قايل نمي شد و در كارهاي سنگين نيز همدوش ديگران فعاليّت مي كرد . اگر رزمنده اي را مي ديد كه در حال سنگر سازي به او كمك مي كرد . بارها مهمات را به دوش مي گرفت و به داخل سنگرها مي برد تا از تيررس دشمن دور باشند از جاذبه و دافعه ي خوبي برخوردار بود .
اگر شخصي غيبت يا كار ناپسندي مي كرد ناراحت مي شد و از آن شخص دوري مي جست ، تا اصلاح شود . درباره مسئوليت خود هرگز صحبت نمي كرد .
شجاع و پركار و تابع ولايت فقيه بود . اوقات فراغت را به عبادت و قرائت قرآن مي گذراند . هنگامي كه رزمنده اي مجروح مي شد ، او دلداري مي داد و مي گفت : «خوشا به حال شما با يك قطره خون ، بسياري از گناهان شما پاك مي شود.»
در شبهاي ماه رمضان اكثر وقتها تا سحر نمي خوابيد و به عبادت مي پرداخت . وقتي در اهواز بوديم ديگران مي ديدند كه او روزه مي گيرد آنها هم به تبع او قصد ده روزه مي كردند و روزه مي گرفتند .
در منطقه اي كه بوديم شبها به سركشي نيروها مي رفتيم . شبي كه به منطقه عملياتي رفته بوديم هنگام بازگشت روي پل اهواز با اتومبيلي تصادف كرديم كه دست من شكست و حسين از ناحيه فك و صورت مجروح شد . با همان دست شكسته ، ايشان را به بيمارستان بردم و از آنجا او را براي درمان و مداوا به مشهد اعزام كردند .

حسن ,برادرشهيد :
نسبت به شهدا احساس مسئوليت مي كرد و وقتي به مرخصي مي آمد ، احساس مي كردم كه در دلش غمي دارد . گاهي مي ديدم ، گريه مي كند . با او صحبت مي كردم ، مي گفت : «به شهر كه مي آيم و برخوردهاي نامعقول اجتماعي را مشاهده مي كنم ، برايم بسيار مشكل است . وقتي كه پشت جبهه مي آيم احساس مي كنم گناهانم زياد مي شود و مايلم به جبهه بازگردم . در اينجا احساس پوچي مي كنم.»

ابراهيم جوادي:
روحي پاك و مهذّب داشت و در خودسازي بسيار كوشا بود . در دل شب بدون اينكه كسي متوجه شود چراغ را خاموش مي كرد و به نماز شب مي ايستاد . او معمولاً نيم ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شد و به عبادت و قرائت قرآن مي پرداخت . درباره ي ازدواج اساساً فكر و صحبت نمي كرد . در روابط اجتماعي بسيار صميمي بود و با بچه هاي گردانهاي عملياتي به سرعت دوست مي شد . در عمليات والفجر 8 و فتح شهر فاو در 20/11/11364 به عنوان نيروي غواص اطلاعات عمليات همراه با گردانهاي عمل كننده و خط شكن شركت داشت .
در اين زمان لشکر قدس گيلان تشكيل شد و او در بين بچه هاي مازندران بود كه از طرف سپاه گيلان به او ابلاغ شد بايد به لشكر قدس ملحق شود و الاّ حقوق او قطع خواهد شد . با امتناع از رفتن ، حقوق و پاداش عيدي آن سال وي پرداخت نشد . در نتيجه از لشكر 25 كربلا به گيلان بازگشت و از 18 اسفند 1364 در قسمت اطلاعات نظامي گيلان مشغول خدمت شد.

او در دفترچه خاطراتش نوشته است كه بعضي وقتها گريه مي كرد و از مسئولين درخواست مي كرد كه او را به عمليات ببرند .
وقتي كه مي خوابيد من مبهوت او مي شدم چون حالت معصوميت در صورتش آشكار بود . حركات و سكنات او به گونه اي كه احساس مي كرديم او تعلق به اين دنيا ندارد . وقتي نماز مي خواند بعضي از دوستانش به او اقتدا مي كردند . من خودم بارها نمازم را به او اقتدا كردم . مدتي در واحد اطلاعات سپاه رشت مشغول خدمت بود كه مي گويد حوصله اينجا را ندارد و بايد به جبهه برود . ولي با اعزام او موافقت نمي شود . با مشكلات فراوان توانست موافقت مسئولان را جلب كند و برگه ي اعزام را دريافت نمايد . قبل از حركت به سوي جبهه ، به منزل يكي از اقوام و نزديكان كه در روستا زندگي مي كرد ، رفت و مشغول شنا در رودخانه شد . پس از شنا متوجه شد كه برگه ي اعزام او گمشده است ، همه جا را گشت اما نتوانست آن را پيدا كند . زندگي در آن لحظات برايش تلخ شده و خيلي ناراحت بود . به منزل ما آمد و به محل كارش رفت و متوجه شد كه برگه ي اعزام را در كمد لباسها جا گذاشته است .از اينكه برگه ي اعزام را پيدا كرد و از خوشحالي يك جعبه شيريني خريد و به منزل ما آمد .
حسين بعد از آماده شدن براي عزيمت به جبهه ، وصيت نامه ي خود را نوشت .

ابراهيم جوادي: 
آقاي املاكي (مسئول واحد اطلاعات) خيلي به وي علاقه مند بود ، چون او با آرامش قلبي و قدرت شناسايي كه داشت قادر بود هفت الي هشت نفر را به خط دشمن نزديك كند و بعد از شناسايي مواضع آن به مواضع خودي برگرداند . حدود هفتاد الي هشتاد عمليات شناسايي برون مرزي داشتيم (و هر شب شناسايي براي ما مثل شبهاي عمليات دشوار بود) . حتي به عقبه ي دشمن مي رفتيم و وا گاهي دسته اي را رهبري مي كرد . هر شب كه از خطوط خودي به سمت دشمن مي رفتيم – با توجه به خطراتي كه در شناسايي مواضع دشمن و ميادين مين به خصوص در شب وجود دارد و گاهي در ميدان مين كوچك ترين اشتباه جبران ناپذير است – اما ايشان هيچ وقت گله يا شكايتي از كارها نمي كرد . در مأموريت برون مرزي كه با ايشان داشتيم هيچگاه وارد شهرهاي دشمن نمي شديم ؛ از كنار روستاها عبور مي كرديم و از بالاي كوهي كه مشرف بر روستا بود مي رفتيم و داخل روستا نمي شديم و خريد نمي كرديم حتي درگيري با دشمن را نداشتيم .

هادي رمضاني :
روابطش با ديگر دوستان ، گرم و صميمي بود اما در شبهاي گشت و عمليات برخوردش جدي بود . آنجايي كه لازم بود دستور مي داد تا به هدف برسيم اما بعد از مأموريت بسيار متواضع بود . كمتر حرف مي زد و بيشتر عمل مي كرد و با دوستان ، با احترام برخورد مي كرد .
در منطقه حاج عمران در مأموريتي او مسئول تيم بود . روال اين بود كه بعد از شناسايي مواضع دشمن ، در شب عمليات يكي از بچه هاي اطلاعات همراه فرمانده گردان مي ماند و نيروها را هدايت مي كرد . من هم در كنار او بودم . فرماندهان چون از روحيه او اطلاع داشتند و قدرت او را مي دانستند مسئوليت هدايت گردان را به او محول نمودند . او از همه جلوتر حركت مي كرد ؛ خصوصيت او اين بود كه اول خودش را به خطر نزديك مي كرد و راه را براي ديگران باز مي كرد ... قبل از اينكه عمليات كربلاي 2 آغاز گردد براي شناسايي منطقه اي در حاج عمران رفتيم . هنگامي كه در مواضع و سنگرهاي عراقيها حركت مي كرديم و مشغول شناسايي بوديم ، چند نفر از نيروهاي عراقي در سمت راست مي رفتند . به سرعت به نفر جلو گفتيم كه به آقاي شفائيه بگويد از سمت ما عراقيها در حركتند . به او اطلاع مي دهند و او در پاسخ مي گويد : «اشكال ندارد و بگذار عبور كنند ، كاري با مات ندارند.» من تازه كار بودم و مي لرزيدم ، اما او خونسرد بود ، بعد از مأموريت ، ما را دور خودش جمع كرد و گفت : «اگر عراقي را ببينيم و از كار خود دست بكشيم ديگر كار ما اطلاعاتي نمي شود ؛ مأموريت ما اين مسائل را دارد ؛ مگر اينكه عراقي ها به طرف ما بيايند ، آن وقت كار را تعطيل مي كنيم.» من اين درس را در عملياتهاي ديگر به كار بستم و برايم بسيار سودمند بود . يك بار گروهي به شناسايي رفتيم . فردي پرحرفي مي كرد و مكرر مي گفت : «اينجا مين است . آنجا خطرناك است.» و از اين گونه حرفها زياد مي زد . حسين ناراحت شد و گفت اين حرفها باعث انحراف مأموريت ما خواهد شد . شما ديگر از فردا شب با من به شناسايي نياييد چون دشمن هيچگاه منطقه را صاف نمي كند كه ما نزد او برويم .
حسين شفائيه خود را وقف جبهه كرده بود و در سال فقط سه بار به مرخصي مي آمد . از حضور در پشت جبهه متنفر بود و مي گفت : «هر براي من مثل قفس است . نمي توانم در قفس بمانم.»ـ وقتي از او سؤال مي شد چرا ازدواج نمي كني ؟ مي گفت : «ازدواج و عروسي من در جبهه است . هر وقت جنگ تمام شود ازدواج مي كنم.» در همه حال توكل به خدا داشت و هميشه خونسرد بود . در يكي از گشتهاي شناسايي ، فردي از همراهانش با مشاهده دشمن از ترس مي لرزيد كه حسين به او مي گويد : «آرام باش ، چيزي نشده ، آنها هم مثل ما آدم هستند و كاري به ما ندارند . توكل به خدا داشته باش.»
حسين ، عشقي عميق به اهل بيت عصمت عليهم السلام داشت . هنگام انجام مراسم دعا هميشه در انتهاي صف مي نشست و در گوشه ي خلوتي خالصانه راز و نياز مي كرد و گاهي در مجلس روضه آنقدر منقلب مي شد كه از خود بي خود مي شد و دوستانش بر سر و صورتش آب مي پاشيدند تا به هوش آيد .
او روزي به همراه نيروهاي گردان در پشت ميدان مين در منطقه عملياتي زمين گير شده بود . در اين هنگام دو ركعت نماز به جاي آورد و شروع به خنثي سازي مينها كرد و معبري براي عبور رزمندگان و اجراي عمليات باز شد . وقتي كه نيروها وارد معبر شدند سجده شكر گذاشت .
با آرزوي شهادت ، زنده بود و با اعتقادي كه به سراي جاودان و لقاي خدا داشت هرگاه نزديك شدن زمان انجام عمليات را مي شنيد به سوي جبهه مي شتافت و با قبول مأموريتهاي سنگين از خود رشادت نشان مي داد . روزي از يكي از دوستانش خواست : «برايم دعا كن تا خداوند لياقت شهادت را نصيبم كند.» اما او گفت : «من دعا مي كنم تا زنده باشي و خدمت كني.» حسين با حالتي دگرگون گفت : «درست است اما شهادت حلاوتي ديگر دارد.»
در جبهه مجروح مي شد اما خانواده اش هيچگاه خبردار نمي شدند .

محمد سيّار :
در سپاه بودم كه با تلفن به من خبر داد كه پيش من بيا به منزلشان رفتم ، ديدم پايش باندپيچي شده است . گفتم چه بلايي بر سرت آمده ؟ گفت : «داشتم مي آمدم پايم پيچ خورد و افتادم.» گفتم به درمانگاه برويم تا عكسبرداري كند اما قببول نكرد . گفتم تو همه چيبز را به شوخي مي گيري و با اصرار زياد پايش را نگاه كردم و ديدم تركش خورده و زخمهايش عميق است اما به روي خود نمي آورد . روز بعد ، او را به نزد دكتر متخصص بردم و دكتر گفت : «او بايد تا مدتها استراحت كند و موقع راه رفتن از عصا استفاده نمايد.» اما گويي اين حرفها را نشنيده است و مي ديدم كه بدون عصا راه مي رود . نصيحتش كردم اما در جوابم گفت : «به اين مسائل توجهي نكن . كسي اين راه را برگزيده هدفش مهم تر است.»
مدتي مسئول پيگيري امو مجروحين رشت بودم . اسامي تعدادي از مجروحين را به من دادند تا آنها را جا به جا كنم . ديدم اسم حسين هم در بين مجروحين است . به خاطر مشغله زياد نتوانستم به او سر بزنم . خواستم به ملاقاتش بروم كه با بي سيم گزارش دادند در فرودگاه مجروح آورده اند . به طرف فرودگاه رفتم ولي دلم پيش حسين بود . بعد از مدتي كارهايم را انجام دادم و پيش خود گفتم نزد خانواده حسين بروم ، آنها حتماً در جريان هستند . اما همين كه در زدم و حال حسين را پرسيدم يكي از خواهرانش با ناراحتي اظهار بي اطلاعي كرد و گفت : «فردي آمده و گفته است كه حسين مجروح شده است ، اما هر چه با بيمارستانها تماس گرفتيم نتوانستيم او را پيدا كنيم.» بعد از آن به اتفاق خواهر و مادرش به بيمارستان رازي رشت رفتيم و ديديم او بر تختي نشسته  قرآن تلاوت مي كند. از دست و پا مجروح شده بود ؛ ولي هنوز بهبودي نيافته بود كه دوباره به جبهه عزيمت كرد .

ابراهيم جوادي :
تقريباً دو روز و نيم در محاصره بوديم اما او سعي مي كرد به بچه هاي گردان روحيه بدهد و آنها را تشويق به  صبر و بردباري مي كرد . سرانجام بعد از دو روز تشنگي و بي آبي و خستگي مفرط بر بركه ي آبي سيديم . صبر كرد تا همه بچه ها آب نوشيدند . بعد خودش از آن آب نوشيد . در بين نيروها فقط من و او راه را بلد بوديم . روزها به خاطر ديد دشمن زمين گير مي شديم و شبها در ميدانهاي مين حركت مي كرديم . چون تخريب چيهاي ما – رضائي و خاكپور – در رأس قله اورس به شهادت رسيده بودند به كمك حسين ، مينها را خنثي كرديم و بعد از دو روز به مقر نيروهاي خودي برگشتيم .
حسين با سيد جواد هادي رابطه دوستي نزديكي داشت و آنها با هم خيلي صميمي بودند و حتي مرخصي را طوري تنظيم مي كردند كه با هم باشند . همچنين با حاج علي گلستاني ، دوستي ديرينه داشت و با او در دوران انقلاب در مسجد محمودآباد ساغرسازان آشنا شده بود .

برادرشهيد :
بعد از عمليات كربلاي 2 كه آنها شهيد شدند او در اين مراسم تشييع حضور يافت و در نزديكي مسجد محمودآباد درست كنار حجله اي كه براي شهيد حاج علي گلستاني گذاشته بودند ؛ عكس انداخت . اين عكس ، آخرين وداع او با ما بود .
بعد ار آن به جبهه رفت در حالي كه مسئولين سپاه اجازه نمي دادند مجدداً اعزام شود .

مادرشهيد :
قبل از تشييع جنازه شهداي كربلاي 2 ، شبي در خواب ديدم كه به باغي سرسبز وارد شدم كه دو اطاق داشت كه تمام وسايلش سبز بود . كسي به من گفت وارد شو اينجا متعلق به پسرت حسين است . از خواب برخاستم . فهميدم كه او شهيد مي شود ولي دعا كردم كه لااقل يك بار برگردد تا او را دوباره ببينم .

برادر شهيد:
وقتي خبر شهادت او را به من دادند در مدرسه ديلمان بودم . حتي بچه هاي مدرسه و همكاران فهميده بودند .من ظاهرم را آرام جلوه مي دادم اما از درون مي سوختم . مادرم تا چند روز گريه نكرد و همه تعجب مي كردند كه او چقدر تحمل دارد ، ولي بعد از سه چهار روز همگي دور هم نشستيم و عقده ي دل را خالي كرديم . وقتي كه به اتفاق مادرم براي شناسايي جنازه ي او به معراج الشهداي رشت رفتيم ، به من گفتند صورت شهيد را با گلاب و الكل بشوييد چون به واسطه دود و غبار ، سياه شده بود . صورتش را با پنبه و گلاب شستشو دادم تا خانواده بيايند و او را ببينند .





آثارباقي مانده از شهيد
درباره ي خانواده اش مي نويسد :
پدرم ميوه فروش و بي سواد و بازنشسته و دكان را فروخته است . او شخص مقيّد به فرايض و وفادار به انقلاب است و در اين راه فعاليّت و كمك مي كند . مادرم خانه دار است و از نظر اعتقادي وفادار به انقلاب و از اين جهت از پدرم بهتر است . دو برادر دارم كه اولي دبير و حزب اللهي است و دومي محصل است و عضو گروه مقاومت بسيج مي باشد . سه خواهر دارم كه يكي متاهل است و شوهرش حزب اللهي است و خواهرم در بسيج مشغول به كار مي باشد . خواهر دومي من نيز در بسيج فعاليّت دارد و سومي محصل است . خودم از اول انقلاب در فعاليّتهاي سياسي شركت داشته ام و از سال 1360 به جبهه رفته ام و در عملياتهاي محرم ، والفجر 1 ، والفجر 4 ، والفجر 6 و عمليات قدس و والفجر 8 خداوند رب العالمين توفيق داد كه در اين كار خير شركت كنم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : شفائيه , حسين(مهرداد نجار) ,
بازدید : 229
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

روز جمعه 15 تير 1344 در محله "گذر فرخ" شهر رشت در يك حانواده مذهبي به دنيا آمد . پدرش در ميدان بار رشت مغازه ي ميوه فروشي داشت .او فردي متدين و مقيد به فرايض ديني بود .
حسين در دوران كودكي خونگرم و مهربان بود و با همه ارتباط برقرار مي كرد . او مهر 1351 – در هفت سالگي – وارد مدرسه ابتدايي شد .
همگام با فعاليّتهاي اجتماعي به ورزشهاي رزمي نيز علاقه داشت . در سال 1359 در كلاسهاي كنگ فو زير نظر "رضا خوش دل" شركت كرد  و تا سال 1361 به اين ورزش ادامه داد . چند ماهي بعد از شروع جنگ تحميلي عراق در سال 1359 براي آموزش نظامي به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد . بعد از يك ماه  نيم آموزش دوره عمومي در اول ارديبهشت 1360 به جبهه جنوب رفت .
مادرش مي گويد :
وقتي كه مي خواست از ما خداحافظي كند, به من گفت : «مادر ، من براي تو ناراحتم كه با پدر مريض و دو فرزند كوچك چگونه خواهي بود.»
بعد از سه ماه حضور در جبهه به زادگاهش بازگشت و در 19 آذر 1361 بار ديگر به جبهه اعزام گرديد و حدود هشت ماه – تا 21 مرداد 1362 – در لشکر كربلا مشغول خدمت بود .
در عمليات والفجر مقدماتي – در 18 بهمن 1361 – و عمليات والفجر 1 – در 21 فروردين 1362 – شركت داشت و در 21 مرداد 1362از جبهه به زادگاهش مراجعت كرد . در اول آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در واحد اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا بكار گيري شد .
حسين ، انگيزه ي ورود خود به واحد اطلاعات عمليات ماههاي متوالي در جبهه حضور داشت . در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران – در تاريخ 3 اسفند 1362 – بر اثر انفجار نارنجك از ناحيه ي پاي راست مجروح شد و روانه ي بيمارستان گرديد . اما بعد از بهبودي نسبي به منطقه ي جنگي بازگشت .
از 1 آذر 1362 تا 21 بهمن 1363 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت . سپس به ستاد ناحيه مازندران اعزام و تا 24 ارديبهشت 1364 در آن ستاد مشغول خدمت بود . اما در 25 ارديبهشت ، بار ديگر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و بيش از ده ماه ديگر به طور مستمر در لشكر 25 كربلا به عنوان فرمانده دسته شناسايي در منطقه عملياتي بود .
حسين ، بعد از اعزام به منطقه جنگي در اطلاعات و عمليات لشكر 16 قدس حضور يافت و به عنوان مسئول تيم گشت  و شناسايي منصوب شد .
در منطقه عملياتي به عنوان كسي كه كارگشاي امور است ، معروف بود . در شب عمليات كربلاي 7 نيروهاي گردان ميثم با هدايت او به بالاي قله "اروس" رسيدند و آنجا را فتح كردند . ولي نيروهاي عمل كننده سمت راست و چپ موفق به دست يابي اهداف خود نشدند . در نتيجه ، حسين و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند . بالگرد دشمن با دادن وعده هاي كذايي در بالاي سرشان آنها را تشويق به اسارت مي كرد . اما آنها كه حدود سي و پنج نفر بودند تشنه و خسته در منطقه سرگردان ماندند ولي تسليم نشدند .
محمد سيّار – يكي از دوستانش – مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 5 عمل جراحي داشتم و قرار بود تركشي را از گردنم بيرون بياورند . حسين به مرخصي آمده بود به او گفتم صبر كن با هم به جبهه برويم . به شوخي گفت : «تو ديگر پير شده اي ، ماشين از كار افتاده اي و من به جاي تو خواهم رفت.»
حسين رفت و در عمليات كربلاي 5 شركت كرد اما در حين عمليات مجروح شد و به بيمارستان منتقل گرديد ، ليكن از پنجره ي بيمارستان فرار كرد و به جبهه رفت و خود را به همرزمانش رساند و در ادامه ي عمليات شركت كرد . دشمن وجب به وجب منطقه را با توپ و خمپاره مي كوبيد . املاكي – فرمانده اطلاعات و عمليات – به نيروهاي اطلاعات اعلام مي كند چون مأموريت نيروهاي اطلاعات به پايان رسيده به عقب برگردند . حسين به همراه چند نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات كه بعضي از آنها مجروح بودند ، براي استراحت به سوي عقبه حركت مي كند . آنها سوار ماشين تويوتا مي شوند و حسين مي گويد : «خودم رانندگي مي كنم.» آنها حركت مي كنند و به ميدان امام رضا در شلمچه مي رسند . هواپيماي دشمن منطقه را بمباران مي كرد . ناگهان موشكي در نزديكي ماشين حامل آنها اصابت كرد و در اثر انفجار ، ماشين واژگون شد . در نتيجه دو نفري كه در جلوي ماشين در كنار حسين نشسته بودند ، مجروح شدند و دو نفر ديگر از همراهان به شهادت رسيدند و حسين دچار موج گرفتگي شديدي شد . همراهانش تعريف مي كنند كه او سرش را بلند مي كرد و زيارت عاشورا مي خواند و آرام به اطراف نگاه مي كرد . هنگامي كه آنها را از ماشين واژگون شده بيرون آوردند متوجه شدند كه حسين شهيد شده است . جنازه ي آنها را در كنار جاده مي گذارند . در منطقه عملياتي خودروهاي زرهي در تردد بودند دود و غبار غليظي روي جنازه ها نشسته به طوري كه چهره ي آنان سياه شد و شناسايي آنها مشكل بود . حضرتي پيکر مطهر حسين  را در معراج شهدا شناسايي كرد و اسم او را روي جنازه اش نوشت . پس از مدتي جنازه اش به رشت منتقل شد . به اين ترتيب ، حسين شفائيه مسئول محور يك اطلاعات لشکر 16 قدس گيلان كه بعد از چهل و پنج ماه حضور مستمر در جبهه هاي نبرد – از شانزده تا بيست و يك سالگي – در 22 دي 1365 در منطقه عملياتي كربلاي 5 به شهادت رسيد .
پيكر شهيد حسين شفائيه با حضور گسترده مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد . از شهيد حسين شفائيه ، سيصد جلد كتاب به يادگار باقي مانده بود كه خانواده او چند جلد را به رسم يادگاري نگه داشته و بقيه را به كتابخانه مسجد هديه كرده اند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
.... بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد . به خدا نمي دانم در اين جبهه چه شور و شو قي است كه انسان نمي تواند از آن جدا شود . در اين جبهه ها مهدي موعود فرمانده ي سربازان اسلام است . اصلاً در جبهه ها نماز خواندنش ، غذا خوردنش ، راه رفتنش ، خوابيدنش ، و خلاصه هر كارش يك صفاي ديگر دارد . انسان را از دنيا دور نگه مي دارد و آخرت را به انسان هديه مي دهد .
اي برادران عزيزم ! به ياري اسلام و قرآن بشتابيد و در اين لشكرهاي امام زمان به راز و نياز بپردازيد و با دشمنان اسلام بجنگيد كه پيروزي از آنِ مسلمين است ان شاء الله .
و شما مسلماناني كه نمي توانيد به جبهه برويد با كمك كردن به اين كار خير بشتابيد كه ان شاء الله آخر را براي خودخواهيد خريد .
شما اي رزمندگان اسلام ! همچناني كه شب به عبادت و راز و نياز با خدايتان خلوت مي كنيد و روز هم هر چه بيشتر در تلاش اين باشيد كه تا آخرين قطره ي خون خود به اسلام و قرآن كمك كنيد كه خدا همهي ما را از شهيدان صدر اسلام قرار دهد .
و اما شما اي پدر و مادر عزيز و مهربانم ! مثل هميشه صبر و استقامت كنيد و خدا را كر كنيد كه فرزندتان در راه اسلام و قرآن مُرد ، نه در راه زندگي ، پول و مال دنيا .
پدر و مادر عزيز ! براي من بي تابي نكنيد كه من نمرده ام بلكه پيش خدا هستم و ان شاء الله خدا شما را در آن دنيا با ائمه و خانواده معظم شهدا قرار مي دهد . همانطور مرا ان شاء الله جزء شهدا قرار خواهد داد . بر در خانه يك پرچم سبز لااله الاالله و محمد رسول الله و يك پرچم قرمز يا حسين شهيد بزنيد و هر شب جمعه بر مزار تمام شهدا و من بياييد . نمازهايتان را تا جايي كه مي توانيد به جماعت بخوانيد و در دعاي كميل ، توسل و ديگر اجتماعات اسلامي تا آنجا كه مي توانيد شركت كنيد . صلوات بر محمد و آل محمد را از ياد نبريد . ان شاء الله كه خداوند همگي ما را بيامرزد .
در آخر ، از همه بستگان و آشنايان و دوستانم مي خواهم كه مرا از ته دل ببخشند و هر بدي كه كرده ام از من راضي باشند ؛ ان شاء الله . خدايا در آخر عمرمان كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله را بر زبان همه ما جاري بگردان و در شب اول قبر ، حضرت علي و امام حسين را به فرياد ما برسان . ...         حسين شفائيه




خاطرات
خديجه حيدر نژاد , مادرشهيد :
وقتي كه به دنيا آمد او را به مشهد بردم ولي در آنجا مريض شد . به حرم امام رضا (ع) رفتم و گريه زاري كردم . ناگهان دو نفر را ديدم كه بسياز زيبارو بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد ، يكي جوان تر بود و ديگري مسن تر . گفتم : يا امام رضا (ع) بچه ام را شفا بده ! من شفاي او را از تو مي خواهم . آن دو آقا نگاهم كردند و لبخند زدند . بعد دوباره ديدم آن دو آقا بالاي گنبد هستند تا آمدم نشان دهم غيب شده بودند ولي بچه ام شفا يافته بود . حسن وقتي به دنيا آمد دندان داشت . او بچه چهارم ما بود ولي با بچه هاي ديگر فرق مي كرد . قبل از تولد وضعيت مالي و اقتصادي ما خوب نبود و مستاجر بوديم . ولي وقتي كه به دنيا آمد وضع ما كم كم بهتر شد و خانه اي خريديم .

من برادر بزرگ ترش را تا كلاس پنجم مدرسه مي بردم اما او به خاطر ذوق و رغبتي كه داشت مي گفت : «خودم به مدرسه مي روم لازم نيست شما با من بياييد.» تكاليفش را زود و خوب انجام مي داد و معلمها نيز از او راضي بودند . هميشه مي گفت : «مي خواهم سرباز يا نظامي شوم.» و بيشتر به بازيهايي نظير پليس بازي و سربازي و جنگ كه نيازمند اسلحه و تفنگ بود مي پرداخت .
به فوتبال بسيار علاقه داشت و همواره نام ايران را براي تيم خود انتخاب مي كرد . تحصيلات دوره پنج ساله ابتدايي را در دبستان شهريار رشت با موفقيت به اتمام رساند . از همان دوران كودكي به مسائل عبادي علاقه مند بود و از سن نُه سالگي در ماه رمضان روزه مي گرفت ولي به دليل صغر سن اجازه نمي يافت تمام ماه را روزه بگيرد . سال تحصيلي 1356 را در مدرسه راهنمايي نظام الملك رشت آغاز كرد و سال اول را با موفقيت به پايان رساند . با شروع نهضت اسلامي در سال 1357 به مردم پيوست .خود در اين باره مي گويد :
سال دوم راهنمايي بودم . انقلاب اسلامي شروع شد و چون خانه ي ما نزديك مسجد محمودآباد (گذر بازار) بود به آنجا مي رفتيم . در آنجا با آقاي كاظمي آشنا شدم و او بود كه مرا با مسجد و امام خميني و انقلاب اسلامي آشنا كرد . از اين سال شروع به فعاليّت سياسي كردم (البته طوري نبود كه قبل از انقلاب فعاليّت داشته باشم چون ناآگاه بودم ولي گاهي اوقات نماز مي خواندم و روزه مي گرفتم). با شروع انقلاب به مسجد مي رفتم و در كلاسهاي آموزش قرآن و مسائل عقيدتي شركت مي كردم . در راهپيماييها و تظاهرات و چسباندن پوستر هميشه شركت داشتم .

در چهارده پانزده سالگي بيشتر اوقات خود را صرف فعاليّتهاي مذهبي و سياسي مي كرد و در بسيج و انجمن اسلامي مسجد رودبارتان در رشت شركت فعّالانه داشت . شش ماه هم – از 30 شهريور 1359 تا 29 اسفند 1359 با كميته امداد امام خميني رشت براي رسيدگي به محرومان جامه همكاري مي كرد . به علّت همين فعاليّت مستمر در بسيج و انجمن اسلامي ، دو سال از تحصيل بازماند . بعد از تأسيس انجمن اسلامي مسجد رودبارتان به آنجا رفت و در تشكيل كتابخانه آن نقش مؤثري داشت . ولي چون محل كتابخانه تنگ و محقر بود با همكاري دوستانش آن را به مسجد آقا سيد عباس منتقل كردند و در كنار آن نوار خانه ي مذهبي را سازمان دادند .

از سيزده سالگي به كشيك شبانه مي رفت ؛ كتاب مي خواند و از آنها يادداشت بر مي داشت ؛ شعر جمع آوري مي كرد و اگر كسي حرفي عليه انقلاب مي زد بحث مي كرد و جواب انتقادات را مي داد .
در اوايل نهضت اسلامي كه بازار شايعه رونق داشت و ضدانقلابيون اقدام به تخريب شخصيتهاي مذهبي از جمله شهيد مظلوم دكتر بهشتي مي كردند و كمتر كسي جرئت مي كرد علناً از اين گونه افراد دفاع كند ,حسين در همه حال از دكتر بهشتي دفاع مي كرد و اگر توجيه منطقي براي حرفهايش نداشت ، مجلس را ترك مي كرد . علاوه بر آن وقتي كه ضدانقلابيون اقدام به درگيري و جنگ مسلحانه در استانهاي شمالي كردند ، حسين نيز در اكثر درگيريها با ضدانقلابيون حضور داشت . چند بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفت . در جنگهاي مسلحانه و سركوبي منافقين ، با اطلاعات عمليات سپاه رشت همكاري نزديك داشت . در اين زمان به محافل مذهبي انسي خاص داشت ؛ نماز را هميشه اول وقت و به جماعت به جا مي آورد و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مستحبي مي گرفت . علاوه براين ، پايبند مسائل شرعي و ديني بود و به شخصيتهاي سياسي و مذهبي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند به خصوص به امام خميني عشق مي ورزيد . از فرصت به دست آمده در سايه انقلاب اسلامي به خودسازي و تهذيب نفس مي پرداخت . مشكلات زندگي تأثيري در او نداشت و يا سعه ي صدر و بردباري با آنها مقابله مي كرد . در زمان ترورهاي منافقين كه بسياري از بزرگان به شهادت رسيدند ، سعي مي كرد به كساني كه روحيه ي ضعيفي داشتند دلداري داده و به آنان روحيه بدهد .

محمد سيّار :
مسئوليت او مدتي تداركات لشکر بود . در ماه رمضان و در هواي بسيار گرم جنوب روزه مي گرفت و در همان حال به جمع آوري گوني و ساير چيزهاي مستعمل مي پرداخت . مي گفت : «اين وسايل جزء بيت المال است و مردم با خون دل اين وسايل را جمع آوري مي كنند و بايد رعايت مسائل را بكنيم.» بچه ها وقتي مي ديدند كه يك مسئول در كنارشان اين كارها را انجام مي دهد با دلگرمي تمام كار مي كردند .
اگر كسي مي آمد نمي توانست او را بشناسد زيرا هميشه در كنار نيروهايش در كار و تلاش بود . در بين اشخاص ، تبعيض قايل نمي شد و در كارهاي سنگين نيز همدوش ديگران فعاليّت مي كرد . اگر رزمنده اي را مي ديد كه در حال سنگر سازي به او كمك مي كرد . بارها مهمات را به دوش مي گرفت و به داخل سنگرها مي برد تا از تيررس دشمن دور باشند از جاذبه و دافعه ي خوبي برخوردار بود .
اگر شخصي غيبت يا كار ناپسندي مي كرد ناراحت مي شد و از آن شخص دوري مي جست ، تا اصلاح شود . درباره مسئوليت خود هرگز صحبت نمي كرد .
شجاع و پركار و تابع ولايت فقيه بود . اوقات فراغت را به عبادت و قرائت قرآن مي گذراند . هنگامي كه رزمنده اي مجروح مي شد ، او دلداري مي داد و مي گفت : «خوشا به حال شما با يك قطره خون ، بسياري از گناهان شما پاك مي شود.»
در شبهاي ماه رمضان اكثر وقتها تا سحر نمي خوابيد و به عبادت مي پرداخت . وقتي در اهواز بوديم ديگران مي ديدند كه او روزه مي گيرد آنها هم به تبع او قصد ده روزه مي كردند و روزه مي گرفتند .
در منطقه اي كه بوديم شبها به سركشي نيروها مي رفتيم . شبي كه به منطقه عملياتي رفته بوديم هنگام بازگشت روي پل اهواز با اتومبيلي تصادف كرديم كه دست من شكست و حسين از ناحيه فك و صورت مجروح شد . با همان دست شكسته ، ايشان را به بيمارستان بردم و از آنجا او را براي درمان و مداوا به مشهد اعزام كردند .

حسن ,برادرشهيد :
نسبت به شهدا احساس مسئوليت مي كرد و وقتي به مرخصي مي آمد ، احساس مي كردم كه در دلش غمي دارد . گاهي مي ديدم ، گريه مي كند . با او صحبت مي كردم ، مي گفت : «به شهر كه مي آيم و برخوردهاي نامعقول اجتماعي را مشاهده مي كنم ، برايم بسيار مشكل است . وقتي كه پشت جبهه مي آيم احساس مي كنم گناهانم زياد مي شود و مايلم به جبهه بازگردم . در اينجا احساس پوچي مي كنم.»

ابراهيم جوادي:
روحي پاك و مهذّب داشت و در خودسازي بسيار كوشا بود . در دل شب بدون اينكه كسي متوجه شود چراغ را خاموش مي كرد و به نماز شب مي ايستاد . او معمولاً نيم ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شد و به عبادت و قرائت قرآن مي پرداخت . درباره ي ازدواج اساساً فكر و صحبت نمي كرد . در روابط اجتماعي بسيار صميمي بود و با بچه هاي گردانهاي عملياتي به سرعت دوست مي شد . در عمليات والفجر 8 و فتح شهر فاو در 20/11/11364 به عنوان نيروي غواص اطلاعات عمليات همراه با گردانهاي عمل كننده و خط شكن شركت داشت .
در اين زمان لشکر قدس گيلان تشكيل شد و او در بين بچه هاي مازندران بود كه از طرف سپاه گيلان به او ابلاغ شد بايد به لشكر قدس ملحق شود و الاّ حقوق او قطع خواهد شد . با امتناع از رفتن ، حقوق و پاداش عيدي آن سال وي پرداخت نشد . در نتيجه از لشكر 25 كربلا به گيلان بازگشت و از 18 اسفند 1364 در قسمت اطلاعات نظامي گيلان مشغول خدمت شد.

او در دفترچه خاطراتش نوشته است كه بعضي وقتها گريه مي كرد و از مسئولين درخواست مي كرد كه او را به عمليات ببرند .
وقتي كه مي خوابيد من مبهوت او مي شدم چون حالت معصوميت در صورتش آشكار بود . حركات و سكنات او به گونه اي كه احساس مي كرديم او تعلق به اين دنيا ندارد . وقتي نماز مي خواند بعضي از دوستانش به او اقتدا مي كردند . من خودم بارها نمازم را به او اقتدا كردم . مدتي در واحد اطلاعات سپاه رشت مشغول خدمت بود كه مي گويد حوصله اينجا را ندارد و بايد به جبهه برود . ولي با اعزام او موافقت نمي شود . با مشكلات فراوان توانست موافقت مسئولان را جلب كند و برگه ي اعزام را دريافت نمايد . قبل از حركت به سوي جبهه ، به منزل يكي از اقوام و نزديكان كه در روستا زندگي مي كرد ، رفت و مشغول شنا در رودخانه شد . پس از شنا متوجه شد كه برگه ي اعزام او گمشده است ، همه جا را گشت اما نتوانست آن را پيدا كند . زندگي در آن لحظات برايش تلخ شده و خيلي ناراحت بود . به منزل ما آمد و به محل كارش رفت و متوجه شد كه برگه ي اعزام را در كمد لباسها جا گذاشته است .از اينكه برگه ي اعزام را پيدا كرد و از خوشحالي يك جعبه شيريني خريد و به منزل ما آمد .
حسين بعد از آماده شدن براي عزيمت به جبهه ، وصيت نامه ي خود را نوشت .

ابراهيم جوادي: 
آقاي املاكي (مسئول واحد اطلاعات) خيلي به وي علاقه مند بود ، چون او با آرامش قلبي و قدرت شناسايي كه داشت قادر بود هفت الي هشت نفر را به خط دشمن نزديك كند و بعد از شناسايي مواضع آن به مواضع خودي برگرداند . حدود هفتاد الي هشتاد عمليات شناسايي برون مرزي داشتيم (و هر شب شناسايي براي ما مثل شبهاي عمليات دشوار بود) . حتي به عقبه ي دشمن مي رفتيم و وا گاهي دسته اي را رهبري مي كرد . هر شب كه از خطوط خودي به سمت دشمن مي رفتيم – با توجه به خطراتي كه در شناسايي مواضع دشمن و ميادين مين به خصوص در شب وجود دارد و گاهي در ميدان مين كوچك ترين اشتباه جبران ناپذير است – اما ايشان هيچ وقت گله يا شكايتي از كارها نمي كرد . در مأموريت برون مرزي كه با ايشان داشتيم هيچگاه وارد شهرهاي دشمن نمي شديم ؛ از كنار روستاها عبور مي كرديم و از بالاي كوهي كه مشرف بر روستا بود مي رفتيم و داخل روستا نمي شديم و خريد نمي كرديم حتي درگيري با دشمن را نداشتيم .

هادي رمضاني :
روابطش با ديگر دوستان ، گرم و صميمي بود اما در شبهاي گشت و عمليات برخوردش جدي بود . آنجايي كه لازم بود دستور مي داد تا به هدف برسيم اما بعد از مأموريت بسيار متواضع بود . كمتر حرف مي زد و بيشتر عمل مي كرد و با دوستان ، با احترام برخورد مي كرد .
در منطقه حاج عمران در مأموريتي او مسئول تيم بود . روال اين بود كه بعد از شناسايي مواضع دشمن ، در شب عمليات يكي از بچه هاي اطلاعات همراه فرمانده گردان مي ماند و نيروها را هدايت مي كرد . من هم در كنار او بودم . فرماندهان چون از روحيه او اطلاع داشتند و قدرت او را مي دانستند مسئوليت هدايت گردان را به او محول نمودند . او از همه جلوتر حركت مي كرد ؛ خصوصيت او اين بود كه اول خودش را به خطر نزديك مي كرد و راه را براي ديگران باز مي كرد ... قبل از اينكه عمليات كربلاي 2 آغاز گردد براي شناسايي منطقه اي در حاج عمران رفتيم . هنگامي كه در مواضع و سنگرهاي عراقيها حركت مي كرديم و مشغول شناسايي بوديم ، چند نفر از نيروهاي عراقي در سمت راست مي رفتند . به سرعت به نفر جلو گفتيم كه به آقاي شفائيه بگويد از سمت ما عراقيها در حركتند . به او اطلاع مي دهند و او در پاسخ مي گويد : «اشكال ندارد و بگذار عبور كنند ، كاري با مات ندارند.» من تازه كار بودم و مي لرزيدم ، اما او خونسرد بود ، بعد از مأموريت ، ما را دور خودش جمع كرد و گفت : «اگر عراقي را ببينيم و از كار خود دست بكشيم ديگر كار ما اطلاعاتي نمي شود ؛ مأموريت ما اين مسائل را دارد ؛ مگر اينكه عراقي ها به طرف ما بيايند ، آن وقت كار را تعطيل مي كنيم.» من اين درس را در عملياتهاي ديگر به كار بستم و برايم بسيار سودمند بود . يك بار گروهي به شناسايي رفتيم . فردي پرحرفي مي كرد و مكرر مي گفت : «اينجا مين است . آنجا خطرناك است.» و از اين گونه حرفها زياد مي زد . حسين ناراحت شد و گفت اين حرفها باعث انحراف مأموريت ما خواهد شد . شما ديگر از فردا شب با من به شناسايي نياييد چون دشمن هيچگاه منطقه را صاف نمي كند كه ما نزد او برويم .
حسين شفائيه خود را وقف جبهه كرده بود و در سال فقط سه بار به مرخصي مي آمد . از حضور در پشت جبهه متنفر بود و مي گفت : «هر براي من مثل قفس است . نمي توانم در قفس بمانم.»ـ وقتي از او سؤال مي شد چرا ازدواج نمي كني ؟ مي گفت : «ازدواج و عروسي من در جبهه است . هر وقت جنگ تمام شود ازدواج مي كنم.» در همه حال توكل به خدا داشت و هميشه خونسرد بود . در يكي از گشتهاي شناسايي ، فردي از همراهانش با مشاهده دشمن از ترس مي لرزيد كه حسين به او مي گويد : «آرام باش ، چيزي نشده ، آنها هم مثل ما آدم هستند و كاري به ما ندارند . توكل به خدا داشته باش.»
حسين ، عشقي عميق به اهل بيت عصمت عليهم السلام داشت . هنگام انجام مراسم دعا هميشه در انتهاي صف مي نشست و در گوشه ي خلوتي خالصانه راز و نياز مي كرد و گاهي در مجلس روضه آنقدر منقلب مي شد كه از خود بي خود مي شد و دوستانش بر سر و صورتش آب مي پاشيدند تا به هوش آيد .
او روزي به همراه نيروهاي گردان در پشت ميدان مين در منطقه عملياتي زمين گير شده بود . در اين هنگام دو ركعت نماز به جاي آورد و شروع به خنثي سازي مينها كرد و معبري براي عبور رزمندگان و اجراي عمليات باز شد . وقتي كه نيروها وارد معبر شدند سجده شكر گذاشت .
با آرزوي شهادت ، زنده بود و با اعتقادي كه به سراي جاودان و لقاي خدا داشت هرگاه نزديك شدن زمان انجام عمليات را مي شنيد به سوي جبهه مي شتافت و با قبول مأموريتهاي سنگين از خود رشادت نشان مي داد . روزي از يكي از دوستانش خواست : «برايم دعا كن تا خداوند لياقت شهادت را نصيبم كند.» اما او گفت : «من دعا مي كنم تا زنده باشي و خدمت كني.» حسين با حالتي دگرگون گفت : «درست است اما شهادت حلاوتي ديگر دارد.»
در جبهه مجروح مي شد اما خانواده اش هيچگاه خبردار نمي شدند .

محمد سيّار :
در سپاه بودم كه با تلفن به من خبر داد كه پيش من بيا به منزلشان رفتم ، ديدم پايش باندپيچي شده است . گفتم چه بلايي بر سرت آمده ؟ گفت : «داشتم مي آمدم پايم پيچ خورد و افتادم.» گفتم به درمانگاه برويم تا عكسبرداري كند اما قببول نكرد . گفتم تو همه چيبز را به شوخي مي گيري و با اصرار زياد پايش را نگاه كردم و ديدم تركش خورده و زخمهايش عميق است اما به روي خود نمي آورد . روز بعد ، او را به نزد دكتر متخصص بردم و دكتر گفت : «او بايد تا مدتها استراحت كند و موقع راه رفتن از عصا استفاده نمايد.» اما گويي اين حرفها را نشنيده است و مي ديدم كه بدون عصا راه مي رود . نصيحتش كردم اما در جوابم گفت : «به اين مسائل توجهي نكن . كسي اين راه را برگزيده هدفش مهم تر است.»
مدتي مسئول پيگيري امو مجروحين رشت بودم . اسامي تعدادي از مجروحين را به من دادند تا آنها را جا به جا كنم . ديدم اسم حسين هم در بين مجروحين است . به خاطر مشغله زياد نتوانستم به او سر بزنم . خواستم به ملاقاتش بروم كه با بي سيم گزارش دادند در فرودگاه مجروح آورده اند . به طرف فرودگاه رفتم ولي دلم پيش حسين بود . بعد از مدتي كارهايم را انجام دادم و پيش خود گفتم نزد خانواده حسين بروم ، آنها حتماً در جريان هستند . اما همين كه در زدم و حال حسين را پرسيدم يكي از خواهرانش با ناراحتي اظهار بي اطلاعي كرد و گفت : «فردي آمده و گفته است كه حسين مجروح شده است ، اما هر چه با بيمارستانها تماس گرفتيم نتوانستيم او را پيدا كنيم.» بعد از آن به اتفاق خواهر و مادرش به بيمارستان رازي رشت رفتيم و ديديم او بر تختي نشسته  قرآن تلاوت مي كند. از دست و پا مجروح شده بود ؛ ولي هنوز بهبودي نيافته بود كه دوباره به جبهه عزيمت كرد .

ابراهيم جوادي :
تقريباً دو روز و نيم در محاصره بوديم اما او سعي مي كرد به بچه هاي گردان روحيه بدهد و آنها را تشويق به  صبر و بردباري مي كرد . سرانجام بعد از دو روز تشنگي و بي آبي و خستگي مفرط بر بركه ي آبي سيديم . صبر كرد تا همه بچه ها آب نوشيدند . بعد خودش از آن آب نوشيد . در بين نيروها فقط من و او راه را بلد بوديم . روزها به خاطر ديد دشمن زمين گير مي شديم و شبها در ميدانهاي مين حركت مي كرديم . چون تخريب چيهاي ما – رضائي و خاكپور – در رأس قله اورس به شهادت رسيده بودند به كمك حسين ، مينها را خنثي كرديم و بعد از دو روز به مقر نيروهاي خودي برگشتيم .
حسين با سيد جواد هادي رابطه دوستي نزديكي داشت و آنها با هم خيلي صميمي بودند و حتي مرخصي را طوري تنظيم مي كردند كه با هم باشند . همچنين با حاج علي گلستاني ، دوستي ديرينه داشت و با او در دوران انقلاب در مسجد محمودآباد ساغرسازان آشنا شده بود .

برادرشهيد :
بعد از عمليات كربلاي 2 كه آنها شهيد شدند او در اين مراسم تشييع حضور يافت و در نزديكي مسجد محمودآباد درست كنار حجله اي كه براي شهيد حاج علي گلستاني گذاشته بودند ؛ عكس انداخت . اين عكس ، آخرين وداع او با ما بود .
بعد ار آن به جبهه رفت در حالي كه مسئولين سپاه اجازه نمي دادند مجدداً اعزام شود .

مادرشهيد :
قبل از تشييع جنازه شهداي كربلاي 2 ، شبي در خواب ديدم كه به باغي سرسبز وارد شدم كه دو اطاق داشت كه تمام وسايلش سبز بود . كسي به من گفت وارد شو اينجا متعلق به پسرت حسين است . از خواب برخاستم . فهميدم كه او شهيد مي شود ولي دعا كردم كه لااقل يك بار برگردد تا او را دوباره ببينم .

برادر شهيد:
وقتي خبر شهادت او را به من دادند در مدرسه ديلمان بودم . حتي بچه هاي مدرسه و همكاران فهميده بودند .من ظاهرم را آرام جلوه مي دادم اما از درون مي سوختم . مادرم تا چند روز گريه نكرد و همه تعجب مي كردند كه او چقدر تحمل دارد ، ولي بعد از سه چهار روز همگي دور هم نشستيم و عقده ي دل را خالي كرديم . وقتي كه به اتفاق مادرم براي شناسايي جنازه ي او به معراج الشهداي رشت رفتيم ، به من گفتند صورت شهيد را با گلاب و الكل بشوييد چون به واسطه دود و غبار ، سياه شده بود . صورتش را با پنبه و گلاب شستشو دادم تا خانواده بيايند و او را ببينند .





آثارباقي مانده از شهيد
درباره ي خانواده اش مي نويسد :
پدرم ميوه فروش و بي سواد و بازنشسته و دكان را فروخته است . او شخص مقيّد به فرايض و وفادار به انقلاب است و در اين راه فعاليّت و كمك مي كند . مادرم خانه دار است و از نظر اعتقادي وفادار به انقلاب و از اين جهت از پدرم بهتر است . دو برادر دارم كه اولي دبير و حزب اللهي است و دومي محصل است و عضو گروه مقاومت بسيج مي باشد . سه خواهر دارم كه يكي متاهل است و شوهرش حزب اللهي است و خواهرم در بسيج مشغول به كار مي باشد . خواهر دومي من نيز در بسيج فعاليّت دارد و سومي محصل است . خودم از اول انقلاب در فعاليّتهاي سياسي شركت داشته ام و از سال 1360 به جبهه رفته ام و در عملياتهاي محرم ، والفجر 1 ، والفجر 4 ، والفجر 6 و عمليات قدس و والفجر 8 خداوند رب العالمين توفيق داد كه در اين كار خير شركت كنم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : شفائيه , حسين(مهرداد نجار) ,
بازدید : 211
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

19 ارديبهشت 1337 در بندر انزلي متولد شد . پدرش نفت فروش محل بود .
حميد از كودكي در ماه محرم و صفر بچه ها را دور خود جمع مي كرد و به عزاداري مي پرداخت . با ورود به سن تحصيل راهي مكتبخانه شد . به روحاني مكتبخانه و قرآن بسيار علاقمند شد . در اين ايام بيشتر اوقات خود را با همبازيهايش مي گذراند . براي خود و بچه هاي محل بادبادك درست مي كرد و مي گفت : «دلم نمي آيد خودم بادبادك داشته باشم و بچه هاي ديگر نداشته باشند.» وقتي به كوچه مي رفت ,بلافاصله بچه هاي محل دور او را مي گرفتند . روحيه تعاون و همكاري در او بسيار به چشم مي خورد . به تلاوت قرآن و اقامه نماز علاقه داشت .
دوره ابتدايي را در دبستان حافظ گذراند و دوره راهنمايي را در مدرسه سردار جنگل انزلي پشت سر گذاشت . در دوره راهنمايي زمستانها روزه مي گرفت . در ميان فاميل بيشتر با افرادي ارتباط داشت كه اهل دين بودند . از افراد بي حجاب و بد حجاب دلگير مي شد . برادران و خواهرانش او را ميرزا بابا مي خواندند چون برخلاف بچه هاي ديگر كه به نوبت در نفت فروشي حاضر شده و به پدر كمك مي كردند ، او هر وقت تمايل داشت به مغازه مي رفت . حميد دوره دبيرستان را در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان بزرگمهر انزلي شروع كرد . در نوجواني ، حجه الاسلام آقاي احسان بخش را به هنگام آمد و شد به مسجد همراهي مي كرد . روزي مأمورين ساواك در مسجد بودند كه او با بردن نام امام صلوات فرستاد كه حاضرين از ترس پا به فرار گذاشتند . بعد از آن مأموران ساواك بارها به پدر حميد اخطار كردند كه مواظب فرزندش باشد . در سفر به شيراز براي زيارت شاه چراغ ، حميد سرپرستي عده اي از دوستانش را به عهده داشت . وقتي فرزند يكي از علماي شهر شيراز براي سخنراني در جمع آنان حاضر شد ، حميد با صراحت پرسيد : «اگر امور كشور در دست يزيد بود ، تكليف ما چيست؟» همه از پرسش حميد متحير شدند . با آغاز اولين جرقه هاي انقلاب ، حميد شبها اعلاميه هاي انقلابي را روي ديوارها مي چسباند و روزها به پرورشگاه مي رفت و مي گفت : «مي خواهم دل اين بچه ها را به دست بياورم.» بچه هاي يتيم را براي بازي و تفريح به دريا مي برد . با آنها بازي مي كرد . ماه رمضان افطاري درست مي كرد و بچه هاي يتيم را به خانه مي آورد .
هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود كه حميد شبها تا صبح در خيابانها كشيك مي داد . يك بار به علّت غيبتهاي مكرري كه به خاطر فعاليتهاي انقلابي داشت ، اولياي مدرسه از وي تعهد گرفتند تا ديگر غيبت نكند و به مسجد نرود . وقتي مادرش او را وادار كرد براي تعهد دادن به مدرسه برود به محض ديدن خانمهايي كه بدون روسري در دفتر مدرسه نشسته بودند ، گفت : «تا آنها روسري نداشته باشند من براي تعهد در دفتر حاضر نخواهم شد.» بالاخره پس از آنكه آن زنها روسري گذاشتند حميد وارد دفتر مدرسه شد و تعهدنامه تحميلي را امضا كرد . در دوران انقلاب براي آنكه پوششي بر فعاليتها يش داشته باشد در مغازه يخچال سازي كار مي كرد . در مغازه ، اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به دست علاقمندان مي رساند و افرادي را كه تحت تعقيب بودند به خانه مي برد و پناه مي داد . در روزهاي غير ماه رمضان روزه مي گرفت و وقتي مي پرسيدند اين روزه ها براي چيست ، مي گفت : «اين روزه ها براي خداست . براي خودسازي و تزكيه نفس است.»
در 24 مهر 1358 درگيري سختي بين نيروهاي سپاه و كميته با گروهکها در شهر انزلي رخ داد . در اين درگيري ، حميد رجبي مقدم – كه به تازگي پس از پايان دوره آموزشي نظامي براي عضويت در سپاه پاسداران از پادگان سعدآباد تهران به انزلي برگشته بود – از ناحيه ي سر و دست مجروح شد . اودر پادگان سعدآباد تهران در تاريخ 30 مهر 1358 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . با تأسيس سپاه پاسداران شهرستان بندر انزلي به اين سپاه انتقال يافت و پس از چندي به فرماندهي عمليات سپاه انزلي منصوب شد . همزمان همكاري گسترده اي در جهت برنامه ريزي فعاليتهاي جهاد سازندگي داشت .
در ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي صندوق قرض الحسنه اي تأسيس كرد و به مردم نيازمند كمك مالي مي كرد . روزي تمام پولهاي خود را به پيرزني نيازمند داد و بعد از رفتن پيرزن براي رسيدن به خانه از مادرش تقاضاي پول توجيبي كرد . اين كار او موجب تعجب حاضرين شد . با اوجگيري فعاليّت منافقين و عوامل ضدانقلاب در درگيري با آنها زحمات زيادي را متحمّل شد . او فرماندهي عمليات سپاه را بنا به تكليف به عهده گرفت و تا پاي جان در تحقق اهداف آن پيش رفت . در هشتپر به ماشين او حمله شد و مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت . در رضوانشهر بعد از انجام وظايف خود در بسيج ، اوقات فراغت را در كمك به اعضاي جهاد سازندگي مي گذراند . به هواداران منافقين قول داده بود با تسليم اسلحه خود هيچ مزاحمتي براي آنها به وجود نخواهد آمد . بر همين اساس ، يكي از منافقين كه ماشين سواري او ضبط شده بود پس از تسليم اسلحه ، ماشين خود را از حميد پس گرفت . تمام مردم حتي كساني كه اعتقادات اسلامي نداشتند پس از ملاقات با حميد به وي علاقمند مي شدند . نقل است كه يك ارمني پس از آنكه از احقاق حق خود نااميد شده بود پرسان پرسان حميد را پيدا و مشكل خود را كه مصادره كليسا بود با وي در ميان گذارد . حميد نيمي از كليسا را به ارامنه و نيمه ديگر را به مسلمانان واگذار كرد . بعدها پس از شهادت حميد آن فرد ارمني با گريه و افسوس از بزرگواري حميد ياد مي كرد . حميد در شبي با فرد مستي روبرو مي شود و او را به خانه اش مي رساند و در حضور همسر او جورابها را از پايش در مي آورد و او را در بستر مي خواباند و صبح كه مرد از خواب بيدار مي شود و ماجرا را از زبان همسرش مي شنود با ترس مي گويد : «او حميد رجبي فرمانده عمليات سپاه بود.» از آن روز به بعد ديگر لب به شراب نزد و با تأسي از اخلاق نيكوي حميد فردي مقيد به اصول اسلامي شد . افسري را كه در زمان طاغوت زمينهاي زيادي را از مردم غصب و به نام خود ثبت كرده بود و با شكايت مردم در زندان به سر مي برد با صحبت و ارشاد وادار كرد يك قطعه زمين را براي خود نگهدارد و بقيه را به مردم بازگرداند . افسر زنداني نصايح او را پذيرفت و زمينهاي مردم را پس داد و از زندان آزاد شد . همچنين رباخواري را كه با شكايت مردم به زندان افتاده بود با صحبت و ارشاد وادار كرد ، پول مردم را پس دهد و از زندان آزاد شود . براي مردي قمارباز و عياش ، ماشيني تهيه كرد و از او خواست تا از همه كارهاي خود دست بردارد و به او قول داد اگر توبه كند با او كاري نخواهد داشت .
حميد اعتقاد داشت ازدواج تكميل كننده دين است . روزي تمايل خود براي ازدواج را با مادرش – خانم صديقه معيري – در ميان بگذارد و دختر مورد علاقه خود ، خانم سكينه سهراب نيا را به وي معرفي كرد . شرط او براي ازدواج اين بود كه در مسجد مراسم ازدواج را برگزار كنند و مهريه يك شاخه نبات و يك جلد كلام الله مجيد باشد . اما با وساطت اطرافيان مبلغ يكصد و پنجاه هزار تومان را به عنوان مهريه و برگزاري مراسم عروسي در خانه را پذيرفت . پس از ازدواج به كمك اعضاي سپاه ، خانه اي براي خود ساخت . مدتي كه گذشت ، متوجه شد خانه اي كه ساخته شده براي او بزرگ است ، به همين جهت يك قسمت از خانه را در اختيار جانبازي گذاشت . در عيد فطر سال 1359 صاحب دختري شد كه نام او را سمانه نهادند . حميد كه قصد داشت براي كمك به مردم فلسطين و لبنان به كشور لبنان اعزام شود با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنگ شتافت . او ذكر خداوند و تأسي به عاشوراي حسيني را سرلوحه كارهاي خود قرار داده بود . در نامه هايش براي خانواده و دوستان بارها از عشق به خداوند و امام حسين (ع) نوشته و تاكيد كرده بود كه شهادت در راه خدا و همنشيني با امام حسين آرزوي ديرين وي است . حميد فرماندهي عمليات سپاه انزلي را تا 12 ارديبهشت 1361 بر عهده داشت ولي پس از آن به جبهه هاي نبرد شتافت و در عمليات بيت المقدس و رمضان شركت كرد . در عمليات رمضان از ناحيه پا زخمي شد و به انزلي بازگشت ولي قبل از بهبودي كامل به جبهه ها بازگشت . مدتي فرماندهي گردان حمزه سيدالشهداء را بر عهده داشت . پس از آن در هدايت دو گردان صاحب الزمان ، صادق مزدستان را همراهي كرد .
حميد در عمليات محرم در سال 1361 كه در موسيان و زبيدات انجام شد به كمك رزمندگان اسلام شتافت . او جانشين صادق مزدستان – فرمانده گردان صاحب الزمان – بود .
او درعمليات محرم که در آبان ماه سال 1361 روي داد ,به شهادت رسيد.
پدرش درباره ي نحوه ي شهادت او مي گويد : «ترکش خمپاره اي به شكمش اصابت كرد و او فرياد زد يا مهدي و آرام گرفت.» شهادت او مصادف با روز عاشوراي سال 1361 بود . حميد رجبي مقدم به هنگام شهادت ، بيست و چهار ساله بود .
همسرش مي گويد :
به علّت حضور مستمر در جبهه و جنگ هيچگاه فرصتي براي صحبت و درددل با او پيش نيامد . بعد از آخرين اعزام حميد روزي متوجه شديم سمانه – دختر كوچك او – ميلي به شير مادر ندارد و بي تابي مي كند . اين بي تابي كودك تا شب ادامه يافت . روز عاشورا بود و خانواده به شدت نگران بودند . فرداي آن روز خبر شهادت حميد را آوردند و با تعجب متوجه شدند روزي كه سمانه ميلي به شير نداشت روز شهادت حميد بوده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندم ! دارم به عرفات و منا نزديك مي شوم . به قربانگاه گناهانم را مي شويم و از خدا خدا مي جويم . با خدا معامله مي كنم كه مرا از عذاب دردناك نجات بخشد . دارم به امام حسين (ع) مي گويم : اي حسين مظلوم و اي امام غريب و اي قهرمان حق كه نتوانستند حقانيت را درك كنند ، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار ياوريت نايا آيم ، ولي امروز براي اسلام و احياي سنتت حاضر مي شوم .
تو اي دختر كوچكم ! اگر به شهادت نايل گشتم و نتوانستي به من بابا بگويي ، مي تواني بعد از گشودن زبان ، اين ندا را سردهي "جنگ جنگ تا پيروزي" ؛ پيروزي لشكريان حق تعالي بر تمامي مظاهر كفر و شرك و فساد و تباهي و ... كه اين رسالتي بود بر دوش پيامبران . سمانه جانم ! تو بزرگ مي شوي و به عنوان دختر من "سكينه وار" راهم را ادامه مي دهي . اسلام را ياري مي كني و پيام مرا به "شام ها" به "كوفه ها" و به همه جا مي بري .
دخترم ! :
1- لحظات پرارزش و نوراني لحظاتي است كه انسان به ياد خدا باشد ؛
2- هميشه پيرو ولايت باشيد و تمام صحبتهاي امام را در زندگيتان به كار ببريد و به دنبال روحانيت مبارز و انقلابي و پيرو خط ولايت فقيه حركت كنيد كه جدايي از روحانيت ، جدايي از اسلام است و جدايي از اسلام بار ديگر بردگي و استعمار ؛
3- قرآن و نهج البلاغه را بخوانيد و به مجالس مذهبي دعا برويد ؛
4- نماز را در اول وقت و به جماعت اقامه كنيد و بعد از نماز دعا بخوانيد كه پاك كننده قلبهاي آلوده و بيدار كننده دلهاي خفته مي باشد . به فرموده امام عزيزمان "مسجدها را خالي نگذاريد" ؛
5- شهدا را فراموش نكنيد و از خانواده هاي آنان دلجويي كنيد كه آنها يادگار عاشقان الله هستند؛
6- به تمام دوستان و آشنايان بگوييد كه از اين حقير راضي باشند ، بنده نيز از كسي گله و شكايت ندارم ؛
7- پيرو خاندان ولايت و ائمه معصومين (ع) باشيد و قرآن و سنت را خوب رعايت كنيد ؛
8- شما را به جان امام زمان براي امام عزيزمان اين اميد مستضعفان جهان دعا كنيد .

برادران و خواهران مسلمان :
ارزشمندترين و والاترين نتيجه اي كه براي يك شهيد در راه خدا حاصل مي گردد زيارت وجه الله است و شرط آن نيز در راستي و خلوص و اطمينان دروني است . امروز روزيست كه تمامي مسئوليت شهدا بر دوش بازماندگان سپرده شده است . حال اين ماييم و سنگيني مقدس اين بار . امروز روز امتحان است . خدايا مي خواهيم حسيني باشيم تو نيز ما را ياري كن تا از اين آزمايش خطير روسپيد بيرون آييم ، رهبرمان ، جامعه مان و امت اسلاميمان را ياري كنيم و ثابت كنيم كه اهل كوفه نيستيم . حميد رجبي مقدم




خاطرات
محمد يكتا مقدم:
عمليات محرم سال 1361 در آبان ماه روي داد . شب قبل از عمليات از "دره مورين" موسيان به خط اول حركت كرديم . تا ساعت چهار بعدازظهر پس از بيست كيلومتر پياده روي پاي همه بچه ها تاول زده بود . آن شب آسمان پر از ستاره بود . فرداي آن روز آفتاب پاييزي شديدي داشتيم . بعد از شام حميد گفت : «با اينكه دشمن در بلندي قرار دارد خوب است كه ماه غروب كند تا بتوانيم به سلامت اين سه كيلومتر باقي مانده را طي كنيم.»
ساعت حدود هفت شب همه بچه ها در حال و هواي ديگري بودند . همه دعا مي كرديم ابري جلوي ماه را بپوشاند تا در تاريكي مطلق بتوانيم عمليات را به انجام برسانيم . زمان زيادي نگذشت كه ابري از دو طرف ماه آمد و آن را كاملاً پوشاند . دستور حركت داده شد . به محض شروع حركت باران تندي باريدن گرفت و همه خيس شديم . وقتي به پشت ميدان مين دشمن رسيديم باران بند آمد .
حميد رجبي مقدم پشت تپه و ميدان مين به يك يك بچه ها سر مي زد . به آنها دلداري مي داد . لباسهاي ما خيس شده بود و همگي از سرما مي لرزيديم و هيچ كس توان حرف زدن نداشت . دستور حمله با رمز "يازينب" صادر شد . به طرف دشمن حركت كرديم . رجبي مقدم ، مرتب بچه ها را دلداري مي داد و به حمله ترغيب مي كرد به طوري كه ترس از دل آنها را ريخت . به طرف دشمن حركت كرديم . بلافاصله سنگرهاي اوليه را فتح كرديم و تعدادي اسير گرفتيم .
اسراي عراقي مي گفتند ما شب قبل آماده باش بوديم ولي با آمدن اين باران دستور آمد كه راحت باشيد . روز بعد پاتك دشمن را با راهنماييهاي رجبي مقدم دفع كرديم . بعد از آن دستور آمد براي استراحت به عقب برويم . با تعدادي اسلحه غنيمتي و اسرا به راه افتاديم كه ناگهان خمپاره اي در نزديكي گروه به زمين اصابت كرد و منفجر شد . به دنبال اين انفجار رجبي مقدم مورد اصابت تركش قرار گرفت و به شهادت رسيد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رجبي مقدم , حميد ,
بازدید : 193
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

اول فروردين 1342 در روستاي رودبرده – از توابع بخش سنگر رشت به دنيا آمد . پدرش كشاورز بود وبرنج توليد مي كرد . دوره ابتدايي را در مدرسه ي ابن سينا گذراند و به دنبال آن دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي ششم بهمن سابق (17 شهريور كنوني) در سال تحصيلي 58-1357 به پايان رساند .
دوره ي نوجواني وي با اوج گيري مبارزات مردم عليه رژيم شاه مقارن بود . در مراسم و تظاهرات بخش سنگر رشت حضور مستمر داشت . با پيروزي انقلاب اسلامي تحصيل را رها كرد و تمام وقت در خدمت انقلاب قرار گرفت . در راه اشاعه ي امر به معروف و نهي از منكر و جذب جواناني كه نسبت به انقلاب اسلامي امر به معروف و نهي از منكر و جذب جواناني كه نسبت به انقلاب اسلامي بي تفاوت بودند ، كوشش مي كرد . همچنين در عمران و آباد سازي روستاهاي منطقه از قبيل جاده سازي ، پل سازي و رساندن برق به روستاها تلاش پيگير داشت .
با تشكيل كميته انقلاب اسلامي ، حسين در سال 1358 به عضويت اين نهاد درآمد و در پايگاه مقاومت شهيد موسوي نژاد فعاليّت خود را شروع كرد .
حسين در كلاسهاي آموزش امور ديني و مذهبي كه در مساجد و پايگاهها تشكيل مي شد ، شركت گسترده داشت و در جهت جذب جوانان و خارج كردن آنها از قهوه خانه ها و مكانهاي ناسالم و هدايت به سوي مساجد تلاش مي كرد . در مبارزه با منافقين و اراذل و اوباش و همچنين و قاچاقچي سر از پا نمي شناخت .
با شروع جنگ عراق عليه ايران ، فاخته به همراه دو تن ديگر از اعضاي پايگاه به نام عظيم موسوي نژاد و اسماعيل صديقي براي اولين بار در تاريخ 10 مرداد 1361 از طرف بسيج سپاه رشت به جبهه اعزام شد . در تاريخ 15 آبان 1361 در عمليات رمضان در جبهه ي عين خوش بر اثر اصابت تركش خمپاره مجروح شد . به دنبال آن در 18 آبان 1361 به مركز پزشكي فيض ، اعزام و بستري شد و جهت استراحت به منزل مراجعت كرد . بعد از مدتي در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود ، عازم جبهه شد . او در كردستان در قالب گردانهاي جندالله فعاليّت داشت . به دنبال عمليات رمضان نيروها و گردانهاي جندالله سازماندهي مجدد شده به جبهه هاي جنوب مأمور شدند . حسين نيز در جمع اين نيروها به جبهه هاي جنوب رفت و مدت دو ماه در آنجا بود . بعد از انجام تمرينات و آموزشهاي لازم در عمليات محرم شركت كرد و در اين عمليات از ناحيه ي ر مجروح شد . در تاريخ 27 دي 1361 به سپاه بانه اعزام و مسئوليت فرماندهي گروهان جندالله را به عهده گرفت .
فاخته بعد از مدتي در شهر بانه و در مركز پايگاه جندالله در همين منطقه ماندگار شد و در تاريخ 10 دي 1361 به عضويت رسمي سپاه بانه درآمد .
اوقات فراغت را به بطالت و بيهودگي نمي گذراند و مطالعه مي كرد ؛ معمولاً رساله امام و كتب شهيد مطهري را مي خواند ، كلاس قرآن تشكيل مي داد و يا بچه هاي تخريب چي را در سنگر جمع مي كرد و آموزش مي داد . در عمليات والفجر 6 نيز حضور داشت امام بيشتر عليه گروههاي مسلح ضدانقلاب در مناطق كردنشين فعاليّت مسي كرد . در خصوص يكي از اين عملياتهاي درون مرزي يكي از همرزمان وي در بيان خاطره اي مي گويد :
شبي حدود ساعت 22 در سپاه اعلام آماده باش شد چرا كه عده اي پاسداران انقلاب گيلان در كمي عناصر ضدانقلاب افتاده و به گروگان گرفته شده بودند . در آن زمان ، سالاري ، فرماندهي گردان و حسين فاخته ، معاونت او را به عهده داشت . حركت كرده و به جايي رسيديم كه مين گذاري شده بود . حسين فرياد زد : «تيراندازي نكنيد بچه هاي سپاه در كمين افتاده اند بايد آنها را از دست دشمن نجات دهيم.» با هدايت حسين و با حركت "نعل اسبي" هفت نفر از يازده نفر نيروهاي گروهان ميرزا كوچك خان لنگرود را نجات داديم .
حسين فاخته در نمازهاي جماعت و جمعه ، در برگزاري دعاهاي مستحبي چون زيارت عاشورا و دعاي كميل ، همواره پيشگام بود . نيروها را با خوشرويي جمع مي كرد و به برگزاري مراسم دعا مي پرداخت . يكي از دوستانش درباره روحيه و حالات دروني وي مي گويد :
شبي ساعت دو نيمه شب از خواب بيدار شدم . ديدم حسين رو به قبله و سر به سده گذاشته و در حال گريه است . پرسيدم چكار مي كني ؟ در صورتي كه سر و صورتش سرخ شده بود ، گفت : «چيزي نيست.» صبح پرسيدم چرا گريه و زاري مي كردي ؟ گفت : «با خدا راز و نياز مي كردم.» حسين در كردستان به عنوان يك چريك و مبارز در بين ضدانقلابيون و گروهكهاي كومله و دمكرات بود . او در عملياتهاي مختلف با هماهنگي سپاه ، بعضي از روستاها و قله هاي بانه را از دست ضدانقلاب خارج كرد . نقش برجسته حسين فاخته در مناطق كردنشين سبب شد كه ضدانقلاب براي سر وي مبلغ يك ميليون و سيصد هزار تومان جايزه تعيين كند . حسين ، قبل از اينكه در آخرين عمليات شركت كند وصيت نامه اي نوشت .
حسین در عملياتي كه در 5 خرداد 1363 در قله هاي اطراف روستاي عباس آباد انجام شد ، فرمانده گردان جندالله بود . قرار بود قله هاي حساس اطراف بانه به علّت اهميت استراتژيك پاكسازي شوند . با آغاز عمليات ، او فرماندهي قله سوم را پذيرفت و به همراه گروه تحت امر حمله را آغاز كرد تا گروهانهاي ديگر بتوانند قله هاي ديگر را فتح كنند . با آغاز حركت با آتش شديد دشمن مواجه شدند كه در اثر آن دو الي سه نفر از همرزمان مجروح شدند و توسط نيروهاي امداد به عقب انتقال يافتند . در نتيجه به علّت آتش شديد دشمن نتوانستند قله را فتح كنند و دستور عقب نشيني داده شد . در حال عقب نشيني ، حسين فاخته مورد اصابت گلوله سيمينوف ضدانقلاب قرار گرفت و مجروح شد و در منطقه عملياتي جا ماند . چون مي دانست دشمن درصدد شناسايي و جدا كردن سر از پيكرش مي باشد خود را زير درختان پنهان كرد . سرانجام بر اثر شدت خونريزي به شهادت رسيد بنا به گفته همرزمانش در آخرين لحظات در حالي كه نداي يا مهدي و يا حسين بر لبانش بود ، به شهادت رسيد . شهيد حسين فاخته ازدواج نكرد و به هنگام شهادت ، بيست و يك ساله بود . پيكر او را در گلزار شهداي تازه آباد شهرستان رشت به خاك سپردند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ی ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
پدر و مادر عزيزم ! از اينكه حس مي كردم در مكاني راحت قرار بگيرم و در سنگر نباشم غمگين بودم . نمي توانستم به خود بقبولانم كه برادرانم در مرزها شهيد شوند و من هر روز شاهد باشم كه فلاني زخمي يا شهيد شده است ... چگونه مي توانستم مشاهده كنم كه هر روز عده اي از بهترين جوانان ما شهيد شوند و من به كارهاي روزمره مشغول باشم . مي دانم از دست دادن من شايد سنگين باشد ولي آيا غم از دست دادن حسين (ع) بر فاطمه زهرا (س) سنگين نبود ۀ مگر آنها نبودند كه كشته شدند تا دين اسلام پا برجا باشد ؟ من هم بقدر خود از آقا و سرورم درس مبارزه و جهاد و درس شهادت ياد گرفتم .من آموختم كه زندگي مادي ، نكبت بار است و نبايد منتظر باشيم كه مرگ ما را فرا گيرد ، بلكه بايد به سراغ مرگ برويم . مگر انسان يك دفعه بيشتر مي ميرد ؟ پس چه بهتر كه آن يك دفعه هم در راه خدا باشد .
پدر و مادر عزيزم ! من از شما خواهش مي كنم كه برايم گريه نكنيد و بگذاريد كه مردم به شما تبريك بگويند .
پدر و مادر عزيزم ! سلام عرض مي كنم ، مرا ببخشيد ، در آرزوي شهادت و به اميد جهاد در راه خدا و امام مي روم .
برادران و خواهران ! خدا يارتان باشد . ما را از دعاي خير فراموش نكنيد . مادرم كوه باش و چون كوه استقامت كن و لحظه اي از نام و ياد خدا غافل مباش . خواهرم زينب وار با ناملايمات دست و پنجه نرم كن . جبهه محل بردباري و استقامت و شكيبايي ، محل رنج و شجاعت و دليري و بي باكي و شهامت است . جبهه محل ديدن و نگريستن و تحقيق و پژوهش است ؛ جبهه محل آموختن و ياد گرفتن است ؛ جبهه محل انسان دوستي و نوع دوستي است . جبهه محل مقدسي است ، وقتي كه سنگرها را مي نگريد به ياد حسين بن علي (ع) مي افتيد . آنگاه با چشم اشك آلود فرياد مي زنيد لبيك يا رسول الله (ص) . به اين فكر مي افتيد و با خود مي گوييد اي كاش هزاران جان و چشم داشتم و به نداي هل من ناصر ينصرني امام خود لبيك مي گفتم . وقتي در دل تاريك شب قرآن مي خوانيد به ياد قرآن خواندن صحراي كربلا مي افتيد ؛ وقتي ناله مي زنيد به ياد ياران حسين (ع) مي افتيد ، وقتي سنگر اجتماعي را نگاه مي كنيد به ياد خيمه هاي صحراي كربلا مي افتيد ...
اينك ماييم و اين خونهاي پاك ، ماييم و اين ويرانهاي جنگ ، ماييم و اراده هاي مصمم و استوار در برابر ناملايمات . بكوشيم با وحدت آهنين خود همراه با سازندگي و آباداني ، حكومت قانون را زير لواي حكومت الله و رهبري فقيه عصر امام خميني مستحكم تر ساخته و كشورمان را با ابتكار خلاقيت به خودكفايي برسانيم .
حسين فاخته جوينه




خاطرات
برادرشهيد :
در اوايل انقلاب در پايگاه مقاومت به عنوان بسيجي فعاليّت داشت . ضدانقلاب با پخش اعلاميه و شبنامه عليه نظام جمهوري اسلامي سعي در تضعيف نظام و ايجاد آشوب و ناامني داشت . گاهي شبها به روستاها و مساجد حمله مي كردند . فاخته به اتفاق چند تن از دوستان براي مقابله با اين تحركات ضدانقلابي اقداماتي را در سطح منطقه انجام داد . از جمله ، شبها به همراه بسيجيهاي محل با ايجاد موانع در راه اصلي رشت و سنگر ، منطقه را كنترل مي كردند . در آن زمان مسجد جامع سنگر را ضدانقلابيون سنگباران كرده و بعد از سخنراني روحاني مسجد ، افراد حاضر را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند . آنها به شدت مراقب اوضاع بودند .

روزي يك قاچاقچي را دستگير كرده و به مسجد آورده بودند . اين قاچاقچي بسيار ماهرانه مواد مخدر را در بدنش جا سازي كرده بود كه به راحتي قابل كشف نبود . حسين گفت اگر اتاق را خالي كنيد من مواد مخدر را كشف خواهم كرد . سپس با بازرسي دقيق ، مواد را از زير لباس فرد مذكور خارج كرده و تحويل دادگاه داد .

عباس اميدي :
قبل از انتصاب به فرماندهي گردان در زماني كه بسيجي بود ، هميشه يك قبضه آر پي چي بر دوش داشت . در يكي از درگيريها با ضدانقلابيون گلوله آر.پي.چي. نرسيد و او تيربار داشت و به طرف دشمن تيراندازي كرد به طوري كه انگشتانش كه روي لوله تيربار بود به شدت سوخت . بعد از آن ، قبضه خمپاره 60 چريكي را برداشت و به طرف دشمن شليك كرد . گفتم چرا اينگونه عمل مي كني خطرناك است ، حداقل خمپاره را روي زمين قرار بده ؟ گفت : «اين طوري اگر شهيد شدم حداقل چهار نفر از دشمن را كشته ام.» 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : فاخته جوينه , حسين ,
بازدید : 232
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشکر16قدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين روز دي ماه 1340 در خانواده اي مذهبي در شهر فومن به دنيا آمد . او ششمين فرزند خانواده نظري بود . در سال 1347 در مدرسه ابتدايي 28 مرداد (سابق) شهرستان فومن دوره ابتدايي را آغاز كرد و در سال 1352 به پايان رسانيد . در همان سال  دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كوروش (سابق) از سر گرفت .
او در اين سنين در كنار تحصيلات ، ساعات فراغت خود را در مغازه ندافي پدرش مي گذرانيد . در همين سالها بود كه پدرش را از دست داد و به خاطر مشكلات زندگي يك سال از تحصيل بازماند . مادر حجت درباره اين دوره از زندگي وي مي گويد :
توجه اش بيشتر كمك به ديگران بود . يكي از همسايه ها گفته بود : «يك روز از تهران بر مي گشتم . هوا سرد بود و من درون برف مانده بودم . حجت تا مرا ديد دوان دوان خودش را به من رساند و ساكهاي مرا برداشت تا خانه برايم آورد.» از اين نمونه ها زياد است . با شروع سال تحصيلي 57-1356 در دبيرستان فردوسي (سابق) فومن مشغول تحصيل شد و در كنار تحصيل به همراه برادر بزرگش در مغازه ندافي كار مي كرد . با شدت گرفتن نهضت اسلامي مردم ايران عليه رژيم پهلوي ، خليل وارد مبارزات سياسي شد و مغازه ندافي را به مركز هماهنگي راهپيمايي ها و پخش اعلاميه ها تبديل كرد .
بعد از پيروزي انقلاب در مبارزه با گروههاي ضدانقلاب بسيار فعال بود . وقتي دانشگاه گيلان به تصرف گروههاي ضدانقلاب درآمد حجت به اتفاق چند تن از دوستان خود دوهفته در درگيريهاي رشت حضور داشت تا دانشگاه را از وجود ضدانقلاب پاكسازي كردند . ا وجزء اولين كساني بود كه پايگاه بسيج فومن را ايجاد كردند . براي مبارزه با اشاعه فرهنگ شرقي و غربي ، كانون فرهنگي مذهبي سردار جنگل فومن را پايه گذاري نمود و ضمن جذب بسياري از جوانان در كلاسهاي عقيدتي و مذهبي ، برنامه هاي مفصل تفريحي و ورزشي و زيارتي را در كانون ترتيب داد . مراسم دعاي كميل و توسل با همت او در منزل شهدا برقرار مي شد .
توجه خاصي به اقشار محروم جامعه داشت و در بسياري از موارد با همكاري كميته امداد و جهاد سازندگي اقدام به ساختن خانه براي محرومين كرد . به اتفاق دوستانش در كانون سردار جنگل دربرداشت برنج و چيدن چاي به كشاورزان كمك مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 جزء اولين نيروهاي داوطلب فومن بود كه رهسپار كردستان شد . در يكي از درگيريهاي منطقه كردستان به همراه شهيد علي خوش روش ، روي قله اي در برابر شبيخون ضدانقلاب ايستادگي كردند . در نتيجه مورد تشويق احمد متوسليان – فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) - قرار گرفتند . از اين پس حجت بارها به جبهه رفت و در همين ايام به صورت غير حضوري موفق به اخذ ديپلم گرديد . او در عمليات رمضان حضور داشت و در حالي به خانه برگشت كه جراحتي بر تن داشت . زمستان سال 1361 را در كوههاي ميش داغ منطقه فكه در "قابيم" به پايان برد . بهار 1362 را در مريوان سپري كرد و با قبول مسئوليت گروهان ضربت جندالله به پاكسازي منطقه پرداخت . با شركت در عمليات والفجر 6 ، بار ديگر مجروح شد و بعد از بازگشت به منطقه جنگي مسئوليت فرماندهي گروهاني در پاسگاه زيد را به عهده گرفت . در عمليات آبي خاكي بدر در نيزارهاي هورالعظيم مجروح شد و جهت مداوا به شيراز اعزام گشت اما بدون مجوز پزشك ، بيمارستان را ترك و خود را به ادامه عمليات رساند .
سال 1364 را به عهده گرفتن مسئوليت مشكل ترين خط پدافندي منطقه "چنگوله" آغاز كرد و وصيت نامه خود را در 3 مهر 1364 نوشت .
در سال 1364 در تك دشمن ، برادر كوچك تر خليل – بشير – به شهادت رسيد و دو روز بعد از شهادت برادر ، او به شدت مجروح و روانه بيمارستان شد .
 تير ماه 1365 با دوست خواهرش ، خانم زهره نظري – كه مربي تربيتي آموزش و پرورش بود – ازدواج كرد .
دو هفته بعد از ازدواج بار ديگر به جبهه رفت . در تاريخ 6 شهريور 1365 به عضويت رسمي سپاه درآمد . چند ماهي را در سنندج و اسلام آباد غرب به سر برد و معاونت گردان امام حسين از لشكر قدس را به عهده داشت . با تشكيل گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، حجت نظري از طرف فرماندهي لشكر به عنوان فرمانده گردان معرفي گرديد اما از قبول آن امتناع كرده و گفت : «من شايستگي اين مسئوليت را ندارم اجازه بدهيد بدون مسئوليت در كنار ساير بسيجيان انجام وظيفه كنم.»
اما امتناع او بي فايده بود و سرانجام فرماندهي گردان را پذيرفت . به گفته يكي از همرزمانش بعد از انتصاب به فرماندهي گردان در جمعي كه يكي از افراد جمع به او اعتراض كرد ما همه منتظر بوديم كه ايشان با تندي و پرخاشگري با آن برخورد كند ولي خيلي خونسرد و با تواضع بلند شد و گفت :مسئله اي نيست من اينجا مي نشينم و شما اين مسئوليت را به دوش بگيريد .
قبل از عمليات كربلاي 5 به همراه گردان تحت امر به سوي منطقه عملياتي عازم شد . در مسير راه ، ‌كاروان گردان توسط هواپيماهاي دشمن مورد حمله هوايي قرار گرفت كه در اثر اين حمله بسياري از نيروهاي گردان شهيد و يا مجروح شدند . حجت باقيمانده ي نيروها را جمع آوري كرد وبه آنها گفت :
وقتي پرچمي از دست سرداري افتاد سردار ديگري آن را بلند مي كند ؛ اسلحه اي از دست رزمنده اي افتاد رزمنده ديگري آن را بلند مي كند و به پيش مي رود و اين وظيفه ماست ؛ نه  اينكه بترسد و عقب برگردد . اين عامل نبايد رعب و وحشت در دل ما ايجاد كند .
در اين حمله هوايي ،‌ حجت يكي از بهترين دوستان خود به نام شهيد محمد رضا هدايت پناه را از دست داد .
در كوتاه ترين زمان به بازسازي گردان پرداخت و حماسه فتح جزيره "بوارين" را به وجود آورد . او و يارانش اولين كساني بودند كه پا به جزيره بوارين گذاشتند . بعد از عمليات  كربلاي 5 ،‌گردان حضرت ابوالفضل خط پدافندي شلمچه را تحويل گرفت جايي كه "شهيد حجت" بود . در 16 اسفند 1365 بولدوزرها مشغول خاكريز زدن بودند . حجت بعد از اقامه نماز مغرب و عشا مشغول خواندن قرآن بود كه پيك گردان وارد شد . او به پيام پيك گوش مي كرد كه ناگهان خمپاره اي در نزديكي آنها فرود آمد و منفجر شد . تركش خمپاره به حجت اصابت كرد و قسمتي از كاسه سر او را با خود برد . به اين  ترتيب حجت نظري پس از هفتاد و چهار ماه حضور در جبهه و سه بار مجروحيت ، در حالي كه فرماندهي گردان حضرت ابوالفضل (ع) از لشكر قدس را به عهده داشت به تاريخ 16 اسفند 1365 در منطقه عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد . پيكر ا. را به شهر فومن منتقل كردند و در گلزار شهدا امام زاده حسين (ع) به خاك سپردند . نوزده روز بعد از شهادت حجت ، پسرش متولد شد و بنا به وصيت پدر نام او را "بشير" گذاشتند .
مادر شهيد مي گويد :‌
بعضي وقتها كه به مزار شهدا مي رفتم ،‌ مي ديدم اكثر خانواده هاي شهدا كنار قبر حجت نشسته اند و با صداي بلند با او درد و دل مي كنند و مي گويند كه ما به تو دل بسته بوديم ، ما به تو اميدوار بوديم چرا ما را گذاشتي رفتي . بعد من مي رفتم  و آنها را دلداري مي دادم.
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيتنامه
بسم رب الشهدا
من المؤمينن رجال صدقوا ما عاهدواالله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلّو تبديلاً
مي دانيد كه زنگ خطر بيدار باش در جهان به صدا آمده ، اكنون فصل جهاد و مبارزه مي باشد . فصل از خود گذشتن و زمان وفاي به عهد با معبود ، ديگر هنگام غفلت و خوشي و بي تفاوتي نيست . اي انسان ، وقت آدمي كمتر از آنكه مي پندارد سر مي رسد . آن روزي كه ماه تابان تيره شود و خورشيد بي نور گردد و ستارگان متلاشي شوند و كوهها به حركت آيند ، آن روزي كه در صور دميده شود . آري برادرم ، قرآن خود مي گويد, آن روز فرا مي رسد و چون آن يوم بر مردم پديدار گردد ،
گويي همه عمر دنيا ، شبي تا صبح يا روزي تا شام نبوده . قرآن به ما هشدار مي دهد و دعوت به حركت و بيداري مي كند . اين مكتب سرشار از محبت و اعتقاد و ايمان است . ما افتخار مي كنيم كه مكتبي داريم كه جهان را به حركت درآورده است و مكتبي كه بي نياز از همه فرهنگهاي غرب و شرق است اكنون به ما سپرده شده و بايد آن را حفظ كنيم .
همانطوري كه علي (ع)‌مي فرمايد : جهاد يكي از درهاي بهشت است كه اين در را خداوند براي دوستان خاص خود باز خواهد كرد . بهترين عمل مؤمن ،‌جهاد در راه خداست و من هم وظيفه خود دانستم كه به نداي امام عصر (عج) لبيك گويم باشد كه اين عمل مورد تاييد و عنايت پروردگار قرار گيرد . اميدوارم جزء همان گروهي باشم كه با انتظار (فرج) همراه با عمل و مبارزه در خدا هستند و بتوانم شهادت ، اين كلام روح پرور ، اين شيرين ترين نعمتهاي خدا و اين آغاز زندگي سعادتمندانه آن دنيايي را كه آرزوي حزب الله است را به دست آورم . بارالها ! تو را شكر مي گزارم چون كه مرا در زمره سربازان امام عزيز قرار دادي . اين برايم افتخار بزرگ است در عصري باشم كه مردمانش همه متعهد و مسئول و مقيد به انجام واجبات و دستورات الهي هستند . من به عنوان يك فرد از افراد جامعه از شما عاجزانه مي خواهم و شما را به خون شهدا قسم مي دهم كه به فكر آخرت باشيد و تا آنجا كه توان داريد از انقلاب حمايت كنيد و بايد از ولايت فقيه كمال حمايت و پشتيباني صورت گيرد .
اينك يك خواهش از بعضي از خانواده ها دارم :
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنايي به احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد . اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد ، شما در آخرت بايد جوابگو باشيد .
برادران و دوستان و خانواده ام :
اگر بر تشييع جنازه ام و سر قبرم حاضر شديد از ته قلب شعار جنگ جنگ تا پيروزي را سر دهيد . اگر كسي به اين اصل ايمان نداشته باشد و به آن عمل نكند راضي نيستم بر سر قبرم بيايد . از دوستان و خانواده ام مي خواهم اگر در نبود من  احساس دوري كردند و خواستند گريه كنند مسئله اي نيست . ولي اين گريه را جهت تزكيه نفس و آمرزش گناهان خود بكنيد نه براي شهادت من .
                                                       خليل (حجت) نظري




خاطرات
قدير ,برادر شهيد :
من نظامي بودم  و در خارج از فومن خدمت مي کردم . در ارديبهشت ماه سال 1357 به فومن آمدم . با صحبتهاي كه با حجت داشتم فهميدم كه در يك گروه مبارزاتي وارد شده است . با اينكه از من كوچك تر بود ولي سفارش مي كرد كه رفتار خوب و مناسبي با مردم داشته باشم . در اولين حركتهاي مردمي در فومن در كنار روحاني شهيد "افتخاري" ، تحرك عجيبي در شهر به وجود آورد و در همان وقت احساس كردم يك بلوغ فكري در او ايجاد شده است . در مدارس هم عامل تحرك بود . حتي چند بار توسط ايادي رژيم مورد ضرب و شتم قرار گرفت  و چندين بار از مدرسه اخراج شد . او به خاطر فعاليتهاي گسترده سياسي مذهبي موفق به اخذ ديپلم نگرديد .

مادر شهيد :
او در كمك رساني به اقشار مردم محروم و ساخت خانه و احداث بناهاي ديگر پيشقدم بود . ما همسايه اي داشتيم كه شوهر و بچه نداشت . زمان انقلاب كه نفت و سوخت كم بود حجت مي رفت و خودش برايشان سوخت تهيه مي كرد . پر جنب و جوش و فعال بود ، كار مي كرد و زحمت مي كشيد .

دستش تير خورده بود . به دكتر مي گويد «دستم را عمل كن تا من برگردم.» دكتر در جوابش گفت : «تو بايد يك هفته در بيمارستان بماني.» دكتر كه از اتاق خارج شد او با همان وضع بلند شد و به جبهه رفت . وقتي هم كه از جبهه مي آمد ,مي گفت : «مادر ! وقتي كه سالم بر مي گردم از خانواده شهدا خجالت مي كشم.» با اينكه وقتي بر مي گشت به جاي استراحت ، بچه ها را جمع مي كرد و به اردو و راهپيمايي مي برد و يا خانواده هاي شهدا را جمع مي كرد و براي زيارت مي برد .
با بچه هاي محله خيلي گرم بود ، آنها را به خانه مي آورد و علاقه زيادي به تربيت آنها داشت . مي گفت : «اينها را بايد بسازيم براي آينده ، صفا در قلب اين بچه هاست .
 به مسجد زياد مي رفت ، بچه ها را به مسجد مي برد . به او گفتم چرا اينقدر به مسجد مي روي ؟ گفت : «من بايد آنجا بخوابم ، بايد عادت كنم.» حتي در زمان زنده بودنش سه بار براي خودش قبر كنده بود .
از دوران ابتدايي نماز مي خواند ولي بعد از انقلاب شيفته اين برنامه ها شده بود . تا نماز نمي خواند غذا نمي خورد و در ماه رمضان افطار نمي كرد . دهان روزه به مسجد مي رفت و نماز مي خواند .
حجت خيلي دوست داشت به حوزه علميه برود . چند بار هم ثبت نام كرد حتي براي دانشگاه هم ثبت نام كرد اما وقت تحصيل نداشت چون بيشتر اوقات را در جبهه بود . خيلي از ادارات و ارگانها به او پيشنهاد كار مي دادند . اما در جواب مي گفت : «تا جنگ هست كار نمي خواهم.»
يك بار تازه از بيمارستان مرخص شده بود . آپانديس او را عمل كرده و هنوز بخيه ها را نكشيده بودند . به من گفت : «مادر مي خواهم به جبهه بروم.« گفتم اگر مي گويم نرو به خاطر اين است كه سربار ديگران مي شوي ، چون احتمال دارد بخيه ات باز بشود و براي ديگران مزاحمت ايجاد كني . گفت : «من خوب شده ام تازه آنجا دكتر هم هست.»

اسماعيل پورخوش سعادت :
او به دست خود خانه هايي را در فومن براي افراد ضعيف احداث كرد و برادر كوچكش بيشتر مجسمه عروسكي مي فروخت و سود اندك آن را هزينه اين كار مي كردند .

مادرشهيد :
وقتي كه مجروح شده بود خبردار شديم . به اتفاق فرزندانم و دوستانش براي ملاقات به بيمارستان شهداي تهران رفتيم . همين كه ما را ديد رنگش پريد ، سؤال كردم چي شده ؟ گفت : «هيچي مادر ! مي بيني كه دارم راه مي روم.» ولي دست و پاي او را گچ گرفته بودند . صورتش بخيه داشت . تمام بدنش تركش خمپاره بود . همه بدنش مجروح بود . گفتم چي شده ؟ گفت : «هيچي!» گفتم راست بگو بشير كجاست ؟ گفت : «آيا شما او را نديد؟»گفتم: نه ! گفت : «اگر مي خواهيد بشير را ببينيد بايد او را در امامزاده ميرزا ببينيد.» من شوكه شده بودم ؛ بر لبم خنده بود و از چشمم اشك مي ريخت ، نه اينكه گريه كنم همين طوري اشك مي ريخت . خندان ، دستانم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم ك خداوندا ! هزاران بار شكر كه مرا هم جزء مادران شهدا قرار دادي . حجت نگاهم مي كرد . وقتي اين حرفها را زدم لبخندي زد و گفت : «احسنت مادر ! احسنت كه روي مرا سفيد كردي . من فكر مي كردم تو آبروي مرا مي بري.»‌ گفتم : با خدا پيمان بسته ام همه چيز خود را در راه او بدهم و شاكرم ! برادرش رفت از بيمارستان اجازه گرفت و او را براي تشييع جنازه ي بشير به فومن آورديم و او با ويلچر جلوي تشييع كنندگان بود .
بشيرم را خودم غسل دادم و دفن كردم ,براي رضاي خدا . حجت راهم كه مي ديدم و مي دانستم مال من نيست ,چون خودش پيش بيني كرده بود . بعد از شهادت برادرش نوشته بود كه «من نمي دانستم كه از من جلو مي زند . مرا تنها گذاشت و رفت ، قرار نبود كه از من جلو بيفتد!»
سه روز به چهلم برادرش مانده بود كه عمليات والفجر 8 آغاز شد . با همان حال عازم جبهه شد و همراه نيروهايش در عمليات والفجر 9 شركت جست .

هر چه اصرار مي كرديم كه ازدواج كن ، قبول نمي كرد و مي گفت : «زن نمي خواهم ، زنم اسلحه ، عروسم در مزار شهدا ، شام و ناهارم نان و خرما.» تا اينكه خواهرش از تهران آمد و آنقدر اصرار كرد كه راضي شد و گفت : «فقط به شما مي گويم هر جايي كه خواستگاري مي رويد به آن خانواده بگوييد مرا داماد خود نبينند ، فكر نكنند كه من مرد خانه هستم . مرا مرد جبهه حساب كنند ، مرده حساب كنند ، دلشان خوش نباشد كه من برايشان مرد زندگي باشم.»

همسرشهيد :
آنچه كه باعث شد به پيشنهاد ازدواج با او جواب مثبت بدهم ، ايمان و اعتقاد راسخ ايشان به ارزشهاي انقلاب بود . او در خط ولايت بود .

مادرشهيد:
روز عروسي جمعه بود . حجت به نماز جمعه رفت و بعد از نماز جمعه به اتفاق مهمانانش براي جشن به خانه آمدند.

همسرشهيد :
با زير دستان با احترام رفتار مي كر د. بسيار صبور بود و سعه صدر داشت . وقتي به مرخصي مي آمد اكثر اوقات را در كانون سردار جنگل مي گذراند . در آنجا فيلم نمايش مي دادند و بچه ها را به اردوهاي تفريحي ، زيارتي و كوهپيمايي مي برد و به مزار شهدا زياد مي رفت . مردم به او علاقه زيادي داشتند چرا كه همواره ياور و مددكار آنان بود .

يك روز ، نامه اي برايش آمد . چون در پاكت باز بود نامه را خواند . نوشته بود چند قطعه عكس و فتوكپي شناسنامه و يك سري مدارك بياوريد تا به حج مشرف شويد . چون از خصوصيت او آگاه بودم اين مسئله را عنوان نكردم و نامه را به او دادم . مطالعه كرد و در گوشه اي گذاشت . آن شب بعد از برگشتن از مراسم ختم شهيدي موضوع نامه را ز او پرسيدم ؟ گفت : «فلاني بود . مثل اينكه متوجه قضيه نيست . در اين شرايط و موقعيت حساس از من مي خواهد به حج بروم . وجدانم قبول نمي كند از اينكه بچه هاي ما بدون تداركات جلوي دشمن هستند و شهيد مي شوند و من نمي توانم كاري بكنم با اين حال چگونه مي توانم به حج مشرف شوم.»

يك روز به حجت گفتم من در زمان مجردي به اتفاق پدرم به سوريه رفتيم و بعد از ازدواج مسافرتي نرفتيم . لااقل وقتي تعيين كن كه با هم به سوريه مشرف شويم . گفت : «هيچ وقت اين كار نمي كنم . به خاطر موقعيت حساس كشور هر چند كه عاشق آنها هستم ولي هر وقت كه دلم برايشان تنگ شود زيارت عاشورا مي خوانم و از طرفي به زيارت قبور شهداي شهر مي روم و به نيت آنها آرامگاه شهداي شهر را زيارت مي كنم.»

مادر شهيد :
من هميشه مي گفتم او چه آدم عجيبي است و با اين همه فعاليّت چرا خسته نمي شود . در شوشتر مسجدي ساخته بود . وقتي ما را به جبهه بردند نشان دادند . آقاي بهروز جلالي تعريف مي كرد كه همه اينها را با دست خودش ساخته است . وقتي عروسي كرد ،‌گفتم پيش زنت بمان ، اما قبول نكرد . در مدت زندگي مشترك يك ماه هم در كنار همسرش نبود ؛ يا جبهه بود يا وقتي مرخصي مي آمد به خانواده شهدا سر مي زد و از مردم و مغازه دارها براي جبهه كمك جمع آوري مي كرد .

شهيد مرآت ,معاون خليل درجبهه:
«روزي به تمام نيروها مرخصي داد و به من هم گفت تو هم برو و خودش تنها ماند . كنجكاو شدم و به حجت گفتم چرا به همه مرخصي دادي ولي خودت نمي روي ؟ گفت : "قرار است ششم فروردين برايم مهمان بيايد ،‌مي خواهم عمان وقت در منزل باشم." سؤال كردم مهمانت كيست ؟ گفت : "شش ماه ديگر قرار است بچه ام به دنيا بيايد ، مي خواهم آن وقت به مرخصي بروم."»





آثار باقي مانده از شهيد
حجت در قسمتي از خاطراتش مي نويسد :‌
من دستم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم خدايا ! داغ همه عزيزان را تحمل كردم ,حتي داغ برادرم ، را اما داغ اين يكي را ديگر نمي توانم تحمل كنم . در اين لحظه حاضرم حتي هر چيزي از من بخواهي هديه كنم ولي محمد رضا را از دست ندهم .

در نامه اي خطاب به همسرش مي نويسد :
اگر فرزندم بعد از شهادتم متولد شد در هر كجا كه باشيد همانجا بچه را به سمت قبله بگيريد و بگوييد خداوندا ! امانتي را كه صحيح  سالم به من داديد من سعي مي كنم اين امانت را به همين شكل تحويل جامعه دهم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : نظري , خليل (حجت) ,
بازدید : 153
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 177 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,715 نفر
بازدید این ماه : 1,211 نفر
بازدید ماه قبل : 898 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 15 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک