فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1343 بود، نهضت اسلامي امام خميني در آغاز راه بود که سرباز دلير و مجاهد آن مرد کبير در شهرستان ملاير قدم به‌دنيا گذاشت.  حميد گودرزي متولد شده بود تا چون شهابي درخشان در آسمان حقيقت بدرخشد و عاقبت در قافله نور سر وجان ببازد.
از کودکي علاقه بسياري به قرآن و اهل بيت پيامبر گرامي اسلام ,به خصوص حضرت حسين بن علي (ع) داشت. در سال 1350 وارد مدرسه شد و با اشتياق به تحصيل پرداخت. دوران تحصيلات راهنمايي را مي‌گذراند که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
حميد گودرزي به‌همراه دوستان خود به عضويت بسيج در آمد و در اين نهاد نوپا ومردمي به فعاليت مشغول شد.
تجاوز رژيم بعث عراق به نمايندگي از کشورهاي زورگو و مستبد به مرزهاي مقدس ايران، سر فصل جديدي در حيات پر بار او گشود و روح بي‌قرارش را به‌سوي معرکه مبارزه با باطل کشانيد.
او در جبهه با به‌ بروز شجاعت وشهامت به‌سرعت مورد توجه فرماندهان قرار گرفت  و در مسئوليت‌هاي عملياتي منصوب شد. چيزي از حضورش در جبهه ها نمي گذشت که مانند يک فرمانده آموزش ديده وبا تجربه ,با به کار گيري علوم , فنون و تدابير نظامي،  در عمليات‌ متعدد شرکت کرد .اوبا ابتکار واستفاده از هوش ونبوغ خود ,طرحهاي مهندسي زيادي را براي تسهيل عمليات رزمندگان اسلام و جلوگيري از ورود متجاوزين به مواضع نيروهاي خودي به اجرا در آورد.حميد گودرزي در طول 6سال حضور درجبهه بار ها تا آستانه ي شهادت پيش رفت اما هر بار بنابه مصلحت الهي از شهادت و وصال محبوب خويش بازماند.
حميد مراتب فرماندهي را از سطوح پايين آغاز کرده بود وتجارب زيادي داشت ,موقعي که به سمت قائم مقام فرماندهي طرح وعمليات لشکر 43 امام علي(ع)  منصوب شد, هيچ کاري نبود که در حوزه ي مسئوليت او مشکل باشد.از طرفي فراق دوستان و ياران شهيد و دوري از وصال حق ,با تلاش هاي شبانه روزي اش طي سالهاي مبارزه , روحش را آزار مي داد.
 سرانجام او نيز مورد قبول درگاه احديت قرار گرفت وبه شهادت رسيد.ا و در روز 22 ديماه سال 1365 به ديدار خدايش شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهداي انقلاب اسلامي.
با درود و سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي, اين ابر مرد تاريخ و اسوه تقوا و نايب بر حق امام زمان (عج) كه آمدنش اميد تازه‌اي را بر دل مسلمانان داد و قدمش مبارك بود چرا كه با آمدن او پيروزي هاي اسلام به اوج خود رسيد كه نمونه‌اي از آن انقلاب شكوهمند اسلامي ايران است . با آمدن او تمام طاغوت و طاغوتيان از بين رفتند ,چرا كه ابراهيم زمان ظهور كرده و هيچ چيز جلودار آن نيست, براي آنكه پشتوانه او خدا است. به قول اماممان ما اگر كشته شويم و اگر بكشيم پيروزيم.
همسرم اين بار به دنبال ماموريتي ديگر به سوي كربلا راه افتاده‌ايم ,قصد داريم از منزل تا به كربلا يك نفس به پيش بتازيم .اين بار پر صلابت‌تر از گذشته, قلب دشمنان اسلام و قرآن را نشانه مي‌رويم وبر ويرانه هاي كاخهاي آنان يورش مي‌بريم. براي سربلندي اسلام مي غريم تا دگر بار پيكار اميرالمومنين(ع) را زنده كنيم و نبرد سرور و سالار شهيدان آقا حسين(ع) را به نمايش بگذاريم.
 آري خداوند بر ما منت نهاد و شمشير علي ابن ابيطالب(ع) را به دست ما داده, بايد چون علي(ع) يورش بريم وقلب آمريكا, اين دشمن خونخوار جهان اسلام و مسلمانان را نشانه رويم و آنچنان پر قدرت بر پيكر فرسوده آنها ضربت زنيم كه ديگران اسلحه ها را زمين گذاشته سراسيمه و پا برهنه فرار كنند و فرياد بزنند سپاه محمد(ص) آمد.
گذشتگان ما چه حسرتها كشيدند كه اين چنين افتخاري نصيب آنان شود ,سالها گذشت ,تقدير و مشيت الهي بر اين قرار گرفت كه مركب پيام آور الهي بر درب خانه ما به زمين بنشيند, ولي عصر امام زمان(عج) شمشير خود را به ما به امانت سپرد كه, پيروان من اين گوي و اين ميدان .چه زيباست با سرود الهي در خون غلتيدن, چه زيبا است پيكر كفار را ريزه ريزه كردن و بر دشت بيكران كربلا نگريستن.
 مسلمانان لحظه موعود فرا رسيده, ماهها سپري شد ,روزها گذشت, ساعتها به دقيقه تبديل شد, شب انتظار ما به سر آمد, به پا خيزيد ,خدا را بخوانيد. آيا آمدن و رفتن به دست خودمان است يا آمده‌ايم و بايد برويم , اما رفتن در راه حق چه زيباست ,به ديار عاشقان عشق شتافتن چه زيباست.
 اي كساني كه وصيتنامه مرا مي‌خوانيد ما مي‌رويم اما ادامه دهنده راه نيز مي‌خواهيم ,بشتابيد ,غفلت نكنيد ,بشتابيد سوي كربلاي عشق زيرا سلاح به زمين افتاده‌مان را هزاران بايد بر كف گيرند. از همه خواهران مومن و انقلابي مي خواهم كه همسرانشان را تشويق به جبهه‌ نمايند زيرا اگر مرد شمشير زن است, زن شمشير ساز است.
پدر مبارز و دلسوخته انقلاب، مادر مهربان ,مرا ببخشيد كه هميشه شما را اذيت كردم. اميدوارم در شهادتم مقاوم باشيد. پدر گراميم و مادر مهربانم ,مرا ببخشيد و حلال كنيد. هميشه پشتيبان انقلاب اسلامي و امام باشيد. برادران مبارز اميدوارم شما نيز ادامه دهنده راهم باشيد. خواهران خوبم اميدوارم شما نيز متحمل تمام مشكلات باشيد و تو حسام جان, پسرم وظيفه شما نونهالان سنگين است چرا كه شما وارثان خون شهدائيد و بايد ادامه دهنده راه آنها كه شبانه روز در سنگر حق عليه باطل مي‌جنگند ,باشيد.
در كردستان با آن سرماي زمستاني اش  را که درهر قدمش خون جواني از گلان ما ريخته شده و با خون دل حفظ شده, آنهايي كه گرماي سوزان و شديد خوزستان را در سنگر تحمل كردند ,تا خونشان ريخته شد, آنها كه گمنام ماندند و آثاري از خود بر جاي نگذاشتند و تمام وجودشان را در كف اخلاص نهادند.
 آري وظيفه شما حفظ و نگهداري از دستاوردهاي انقلاب است، حسام جان شما كه ادامه دهندگان راه پدرانتان هستيد و شما يتيمان كه هر وقت بچه‌اي را با پدرش مي‌بينيد ,به ياد پدرانتان اشك چشمانتان حلقه مي‌‌بندد, بدانيد كه مقام بزرگي و جاي زيبايي براي شما در نظر گرفته شده. حسام جان بدان كه دوستت دارم و خواهم داشت .
 اما وصيتي چند با تو همسر خوبم كه با تمام وجودت مرا درك كردي و خود استاد من بودي, دارم كه در جريان بدهكاريها و فرائض ديني من باشي و تو را به خدا اگر برايت ممكن است مرا ببخش و از كساني كه مرا مي‌شناسند حلاليت بخواه و اين را نيز بگو كه به برادر حريني يا صارمي بگوئيد طي مراسمي در لشکر از تمام برادران از قول من حلاليت خواهي كنند كه در اين مدت اذيتشان كردم، همسرم در خاتمه وصيتم متذكر مي شوم هركاري بعد از من بخواهي مي تواني انجام دهي مواظب حسام باش چون او يادگار من است.                     حميد گودرزي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : گودرزي , حميد ,
بازدید : 167
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

19 ارديبهشت 1337 در بندر انزلي متولد شد . پدرش نفت فروش محل بود .
حميد از كودكي در ماه محرم و صفر بچه ها را دور خود جمع مي كرد و به عزاداري مي پرداخت . با ورود به سن تحصيل راهي مكتبخانه شد . به روحاني مكتبخانه و قرآن بسيار علاقمند شد . در اين ايام بيشتر اوقات خود را با همبازيهايش مي گذراند . براي خود و بچه هاي محل بادبادك درست مي كرد و مي گفت : «دلم نمي آيد خودم بادبادك داشته باشم و بچه هاي ديگر نداشته باشند.» وقتي به كوچه مي رفت ,بلافاصله بچه هاي محل دور او را مي گرفتند . روحيه تعاون و همكاري در او بسيار به چشم مي خورد . به تلاوت قرآن و اقامه نماز علاقه داشت .
دوره ابتدايي را در دبستان حافظ گذراند و دوره راهنمايي را در مدرسه سردار جنگل انزلي پشت سر گذاشت . در دوره راهنمايي زمستانها روزه مي گرفت . در ميان فاميل بيشتر با افرادي ارتباط داشت كه اهل دين بودند . از افراد بي حجاب و بد حجاب دلگير مي شد . برادران و خواهرانش او را ميرزا بابا مي خواندند چون برخلاف بچه هاي ديگر كه به نوبت در نفت فروشي حاضر شده و به پدر كمك مي كردند ، او هر وقت تمايل داشت به مغازه مي رفت . حميد دوره دبيرستان را در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان بزرگمهر انزلي شروع كرد . در نوجواني ، حجه الاسلام آقاي احسان بخش را به هنگام آمد و شد به مسجد همراهي مي كرد . روزي مأمورين ساواك در مسجد بودند كه او با بردن نام امام صلوات فرستاد كه حاضرين از ترس پا به فرار گذاشتند . بعد از آن مأموران ساواك بارها به پدر حميد اخطار كردند كه مواظب فرزندش باشد . در سفر به شيراز براي زيارت شاه چراغ ، حميد سرپرستي عده اي از دوستانش را به عهده داشت . وقتي فرزند يكي از علماي شهر شيراز براي سخنراني در جمع آنان حاضر شد ، حميد با صراحت پرسيد : «اگر امور كشور در دست يزيد بود ، تكليف ما چيست؟» همه از پرسش حميد متحير شدند . با آغاز اولين جرقه هاي انقلاب ، حميد شبها اعلاميه هاي انقلابي را روي ديوارها مي چسباند و روزها به پرورشگاه مي رفت و مي گفت : «مي خواهم دل اين بچه ها را به دست بياورم.» بچه هاي يتيم را براي بازي و تفريح به دريا مي برد . با آنها بازي مي كرد . ماه رمضان افطاري درست مي كرد و بچه هاي يتيم را به خانه مي آورد .
هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود كه حميد شبها تا صبح در خيابانها كشيك مي داد . يك بار به علّت غيبتهاي مكرري كه به خاطر فعاليتهاي انقلابي داشت ، اولياي مدرسه از وي تعهد گرفتند تا ديگر غيبت نكند و به مسجد نرود . وقتي مادرش او را وادار كرد براي تعهد دادن به مدرسه برود به محض ديدن خانمهايي كه بدون روسري در دفتر مدرسه نشسته بودند ، گفت : «تا آنها روسري نداشته باشند من براي تعهد در دفتر حاضر نخواهم شد.» بالاخره پس از آنكه آن زنها روسري گذاشتند حميد وارد دفتر مدرسه شد و تعهدنامه تحميلي را امضا كرد . در دوران انقلاب براي آنكه پوششي بر فعاليتها يش داشته باشد در مغازه يخچال سازي كار مي كرد . در مغازه ، اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به دست علاقمندان مي رساند و افرادي را كه تحت تعقيب بودند به خانه مي برد و پناه مي داد . در روزهاي غير ماه رمضان روزه مي گرفت و وقتي مي پرسيدند اين روزه ها براي چيست ، مي گفت : «اين روزه ها براي خداست . براي خودسازي و تزكيه نفس است.»
در 24 مهر 1358 درگيري سختي بين نيروهاي سپاه و كميته با گروهکها در شهر انزلي رخ داد . در اين درگيري ، حميد رجبي مقدم – كه به تازگي پس از پايان دوره آموزشي نظامي براي عضويت در سپاه پاسداران از پادگان سعدآباد تهران به انزلي برگشته بود – از ناحيه ي سر و دست مجروح شد . اودر پادگان سعدآباد تهران در تاريخ 30 مهر 1358 به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . با تأسيس سپاه پاسداران شهرستان بندر انزلي به اين سپاه انتقال يافت و پس از چندي به فرماندهي عمليات سپاه انزلي منصوب شد . همزمان همكاري گسترده اي در جهت برنامه ريزي فعاليتهاي جهاد سازندگي داشت .
در ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي صندوق قرض الحسنه اي تأسيس كرد و به مردم نيازمند كمك مالي مي كرد . روزي تمام پولهاي خود را به پيرزني نيازمند داد و بعد از رفتن پيرزن براي رسيدن به خانه از مادرش تقاضاي پول توجيبي كرد . اين كار او موجب تعجب حاضرين شد . با اوجگيري فعاليّت منافقين و عوامل ضدانقلاب در درگيري با آنها زحمات زيادي را متحمّل شد . او فرماندهي عمليات سپاه را بنا به تكليف به عهده گرفت و تا پاي جان در تحقق اهداف آن پيش رفت . در هشتپر به ماشين او حمله شد و مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت . در رضوانشهر بعد از انجام وظايف خود در بسيج ، اوقات فراغت را در كمك به اعضاي جهاد سازندگي مي گذراند . به هواداران منافقين قول داده بود با تسليم اسلحه خود هيچ مزاحمتي براي آنها به وجود نخواهد آمد . بر همين اساس ، يكي از منافقين كه ماشين سواري او ضبط شده بود پس از تسليم اسلحه ، ماشين خود را از حميد پس گرفت . تمام مردم حتي كساني كه اعتقادات اسلامي نداشتند پس از ملاقات با حميد به وي علاقمند مي شدند . نقل است كه يك ارمني پس از آنكه از احقاق حق خود نااميد شده بود پرسان پرسان حميد را پيدا و مشكل خود را كه مصادره كليسا بود با وي در ميان گذارد . حميد نيمي از كليسا را به ارامنه و نيمه ديگر را به مسلمانان واگذار كرد . بعدها پس از شهادت حميد آن فرد ارمني با گريه و افسوس از بزرگواري حميد ياد مي كرد . حميد در شبي با فرد مستي روبرو مي شود و او را به خانه اش مي رساند و در حضور همسر او جورابها را از پايش در مي آورد و او را در بستر مي خواباند و صبح كه مرد از خواب بيدار مي شود و ماجرا را از زبان همسرش مي شنود با ترس مي گويد : «او حميد رجبي فرمانده عمليات سپاه بود.» از آن روز به بعد ديگر لب به شراب نزد و با تأسي از اخلاق نيكوي حميد فردي مقيد به اصول اسلامي شد . افسري را كه در زمان طاغوت زمينهاي زيادي را از مردم غصب و به نام خود ثبت كرده بود و با شكايت مردم در زندان به سر مي برد با صحبت و ارشاد وادار كرد يك قطعه زمين را براي خود نگهدارد و بقيه را به مردم بازگرداند . افسر زنداني نصايح او را پذيرفت و زمينهاي مردم را پس داد و از زندان آزاد شد . همچنين رباخواري را كه با شكايت مردم به زندان افتاده بود با صحبت و ارشاد وادار كرد ، پول مردم را پس دهد و از زندان آزاد شود . براي مردي قمارباز و عياش ، ماشيني تهيه كرد و از او خواست تا از همه كارهاي خود دست بردارد و به او قول داد اگر توبه كند با او كاري نخواهد داشت .
حميد اعتقاد داشت ازدواج تكميل كننده دين است . روزي تمايل خود براي ازدواج را با مادرش – خانم صديقه معيري – در ميان بگذارد و دختر مورد علاقه خود ، خانم سكينه سهراب نيا را به وي معرفي كرد . شرط او براي ازدواج اين بود كه در مسجد مراسم ازدواج را برگزار كنند و مهريه يك شاخه نبات و يك جلد كلام الله مجيد باشد . اما با وساطت اطرافيان مبلغ يكصد و پنجاه هزار تومان را به عنوان مهريه و برگزاري مراسم عروسي در خانه را پذيرفت . پس از ازدواج به كمك اعضاي سپاه ، خانه اي براي خود ساخت . مدتي كه گذشت ، متوجه شد خانه اي كه ساخته شده براي او بزرگ است ، به همين جهت يك قسمت از خانه را در اختيار جانبازي گذاشت . در عيد فطر سال 1359 صاحب دختري شد كه نام او را سمانه نهادند . حميد كه قصد داشت براي كمك به مردم فلسطين و لبنان به كشور لبنان اعزام شود با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنگ شتافت . او ذكر خداوند و تأسي به عاشوراي حسيني را سرلوحه كارهاي خود قرار داده بود . در نامه هايش براي خانواده و دوستان بارها از عشق به خداوند و امام حسين (ع) نوشته و تاكيد كرده بود كه شهادت در راه خدا و همنشيني با امام حسين آرزوي ديرين وي است . حميد فرماندهي عمليات سپاه انزلي را تا 12 ارديبهشت 1361 بر عهده داشت ولي پس از آن به جبهه هاي نبرد شتافت و در عمليات بيت المقدس و رمضان شركت كرد . در عمليات رمضان از ناحيه پا زخمي شد و به انزلي بازگشت ولي قبل از بهبودي كامل به جبهه ها بازگشت . مدتي فرماندهي گردان حمزه سيدالشهداء را بر عهده داشت . پس از آن در هدايت دو گردان صاحب الزمان ، صادق مزدستان را همراهي كرد .
حميد در عمليات محرم در سال 1361 كه در موسيان و زبيدات انجام شد به كمك رزمندگان اسلام شتافت . او جانشين صادق مزدستان – فرمانده گردان صاحب الزمان – بود .
او درعمليات محرم که در آبان ماه سال 1361 روي داد ,به شهادت رسيد.
پدرش درباره ي نحوه ي شهادت او مي گويد : «ترکش خمپاره اي به شكمش اصابت كرد و او فرياد زد يا مهدي و آرام گرفت.» شهادت او مصادف با روز عاشوراي سال 1361 بود . حميد رجبي مقدم به هنگام شهادت ، بيست و چهار ساله بود .
همسرش مي گويد :
به علّت حضور مستمر در جبهه و جنگ هيچگاه فرصتي براي صحبت و درددل با او پيش نيامد . بعد از آخرين اعزام حميد روزي متوجه شديم سمانه – دختر كوچك او – ميلي به شير مادر ندارد و بي تابي مي كند . اين بي تابي كودك تا شب ادامه يافت . روز عاشورا بود و خانواده به شدت نگران بودند . فرداي آن روز خبر شهادت حميد را آوردند و با تعجب متوجه شدند روزي كه سمانه ميلي به شير نداشت روز شهادت حميد بوده است .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندم ! دارم به عرفات و منا نزديك مي شوم . به قربانگاه گناهانم را مي شويم و از خدا خدا مي جويم . با خدا معامله مي كنم كه مرا از عذاب دردناك نجات بخشد . دارم به امام حسين (ع) مي گويم : اي حسين مظلوم و اي امام غريب و اي قهرمان حق كه نتوانستند حقانيت را درك كنند ، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار ياوريت نايا آيم ، ولي امروز براي اسلام و احياي سنتت حاضر مي شوم .
تو اي دختر كوچكم ! اگر به شهادت نايل گشتم و نتوانستي به من بابا بگويي ، مي تواني بعد از گشودن زبان ، اين ندا را سردهي "جنگ جنگ تا پيروزي" ؛ پيروزي لشكريان حق تعالي بر تمامي مظاهر كفر و شرك و فساد و تباهي و ... كه اين رسالتي بود بر دوش پيامبران . سمانه جانم ! تو بزرگ مي شوي و به عنوان دختر من "سكينه وار" راهم را ادامه مي دهي . اسلام را ياري مي كني و پيام مرا به "شام ها" به "كوفه ها" و به همه جا مي بري .
دخترم ! :
1- لحظات پرارزش و نوراني لحظاتي است كه انسان به ياد خدا باشد ؛
2- هميشه پيرو ولايت باشيد و تمام صحبتهاي امام را در زندگيتان به كار ببريد و به دنبال روحانيت مبارز و انقلابي و پيرو خط ولايت فقيه حركت كنيد كه جدايي از روحانيت ، جدايي از اسلام است و جدايي از اسلام بار ديگر بردگي و استعمار ؛
3- قرآن و نهج البلاغه را بخوانيد و به مجالس مذهبي دعا برويد ؛
4- نماز را در اول وقت و به جماعت اقامه كنيد و بعد از نماز دعا بخوانيد كه پاك كننده قلبهاي آلوده و بيدار كننده دلهاي خفته مي باشد . به فرموده امام عزيزمان "مسجدها را خالي نگذاريد" ؛
5- شهدا را فراموش نكنيد و از خانواده هاي آنان دلجويي كنيد كه آنها يادگار عاشقان الله هستند؛
6- به تمام دوستان و آشنايان بگوييد كه از اين حقير راضي باشند ، بنده نيز از كسي گله و شكايت ندارم ؛
7- پيرو خاندان ولايت و ائمه معصومين (ع) باشيد و قرآن و سنت را خوب رعايت كنيد ؛
8- شما را به جان امام زمان براي امام عزيزمان اين اميد مستضعفان جهان دعا كنيد .

برادران و خواهران مسلمان :
ارزشمندترين و والاترين نتيجه اي كه براي يك شهيد در راه خدا حاصل مي گردد زيارت وجه الله است و شرط آن نيز در راستي و خلوص و اطمينان دروني است . امروز روزيست كه تمامي مسئوليت شهدا بر دوش بازماندگان سپرده شده است . حال اين ماييم و سنگيني مقدس اين بار . امروز روز امتحان است . خدايا مي خواهيم حسيني باشيم تو نيز ما را ياري كن تا از اين آزمايش خطير روسپيد بيرون آييم ، رهبرمان ، جامعه مان و امت اسلاميمان را ياري كنيم و ثابت كنيم كه اهل كوفه نيستيم . حميد رجبي مقدم




خاطرات
محمد يكتا مقدم:
عمليات محرم سال 1361 در آبان ماه روي داد . شب قبل از عمليات از "دره مورين" موسيان به خط اول حركت كرديم . تا ساعت چهار بعدازظهر پس از بيست كيلومتر پياده روي پاي همه بچه ها تاول زده بود . آن شب آسمان پر از ستاره بود . فرداي آن روز آفتاب پاييزي شديدي داشتيم . بعد از شام حميد گفت : «با اينكه دشمن در بلندي قرار دارد خوب است كه ماه غروب كند تا بتوانيم به سلامت اين سه كيلومتر باقي مانده را طي كنيم.»
ساعت حدود هفت شب همه بچه ها در حال و هواي ديگري بودند . همه دعا مي كرديم ابري جلوي ماه را بپوشاند تا در تاريكي مطلق بتوانيم عمليات را به انجام برسانيم . زمان زيادي نگذشت كه ابري از دو طرف ماه آمد و آن را كاملاً پوشاند . دستور حركت داده شد . به محض شروع حركت باران تندي باريدن گرفت و همه خيس شديم . وقتي به پشت ميدان مين دشمن رسيديم باران بند آمد .
حميد رجبي مقدم پشت تپه و ميدان مين به يك يك بچه ها سر مي زد . به آنها دلداري مي داد . لباسهاي ما خيس شده بود و همگي از سرما مي لرزيديم و هيچ كس توان حرف زدن نداشت . دستور حمله با رمز "يازينب" صادر شد . به طرف دشمن حركت كرديم . رجبي مقدم ، مرتب بچه ها را دلداري مي داد و به حمله ترغيب مي كرد به طوري كه ترس از دل آنها را ريخت . به طرف دشمن حركت كرديم . بلافاصله سنگرهاي اوليه را فتح كرديم و تعدادي اسير گرفتيم .
اسراي عراقي مي گفتند ما شب قبل آماده باش بوديم ولي با آمدن اين باران دستور آمد كه راحت باشيد . روز بعد پاتك دشمن را با راهنماييهاي رجبي مقدم دفع كرديم . بعد از آن دستور آمد براي استراحت به عقب برويم . با تعدادي اسلحه غنيمتي و اسرا به راه افتاديم كه ناگهان خمپاره اي در نزديكي گروه به زمين اصابت كرد و منفجر شد . به دنبال اين انفجار رجبي مقدم مورد اصابت تركش قرار گرفت و به شهادت رسيد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رجبي مقدم , حميد ,
بازدید : 194
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

«حميد عرب نژاد »در سال 1332 در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند »در استان«کرمان »به دنيا آمد .در کودکي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديک ديکتا توري حکومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي کرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است .
وقتي ديواره هاي ديکتا توري فرو ريخت حميد لباس سبز پاسداري ازانقلاب را به تن کرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت .
حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به همراه مردان دليري که براي کوتاه کردن دست بيگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پيکار مشغول شد .
حميد عرب نژاد در عمليات بيت المقدس پيش از آن که نسيم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش باديدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسيد .از حميد فرزندي به نام «مليحه »به يادگار مانده است.

منبع:" ستاره من" نوشته ي راضيه تجار، ناشرلشگر41ثارالله، کرمان-1376

 


 

باز آفريني راضيه تجار
عرب نژاد از نگاه همسرش،زهرا عرب نژاد:
مي گويند عقد پسر عمد و دختر عمو را در آسمان بسته شده است .من و حميد هم دختر عمد پسر عمو بوديم .آسمان روستاي ملک آباد ،شب هاي پرستاره اي دارد .از همان بچگي ،من ستاره خود را نشان کرده بودم بعد ها و خيلي بعدها وقتي حميد به خواستگاري ام آمد و انگشتر نامزدي را به دستم کرد ،ستاره اش را در آسمان نشانم داد .عجيب بود .او هم همان ستاره اي را نشان کرده بود که من !
حميد از بچگي پدر و مادرش را از دست داده بود وقتي پنج ساله بود ،مادرش سرطان گرفته و فوت کرد ه بود .وقتي هم ده ساله بود ،پدرش بر اثر زنبور زدگي فوت کرده بود .مي گفتند خبر مرگ پدرش را او از اين روستا به روستاي ديگر برده بود .يادم هست که با دو چرخه به در خانه ما آمد .چند بار چکش در را به صدا در آورد و داد زد :
- زن عمو !من کوچک بودم با اين همه حس مي کردم که اتفاقي افتاده وقتي که حميد نفس زنان خبر داد و رکاب زنان رفت :
- بابا خوابيده .هر چه صدايش مي زنم بلند نمي شه انگار که مرده !سالهاي بعد وقتي خواهرش آمد ديدنم آمد وگفت :زهرا ،حميد تو را خواسته .آيا توهم ؟ !سر به زير انداختم و سکوت کردم .
حميد ،يکي از بهترينها بود .مهرباني و ادب او در بين پسران فاميل نظير داشت .در آن موقع ،او بيست و چهار ساله بود و من بيست ساله .مادرم گفت :
- زهرا ؛خوب فکرهايت را کردي ؟
از پنجره به ستاره اي نگاه کردم که خيلي نزديک بود و باز سکوت کردم .
خواهر حميد گفت :
- زن عمو ،سکوت علامت رضاست .
دو روز بعد ،اقوام او با يک دسته گل و يک قواره پارچه پيراهني نقره اي که رويش شاپرکهايي از طور سپيد بود ،آمدند .گفتند اين پارچه را هم خود حميد انتخاب کرده است ،مي دانستم که سليقه او خوب است .اين را از لباسهايي که مي پوشيد ،مي دانستم واين راهمه فاميل مي گفتند که حميد شيک پوش و با سليقه است .
- زهرا جان ،مي داني که حميد خانه ندارد ؟
سر تکان دادم .
- با اين همه قبول مي کني همسر کسي شوي که از مال دنيا فقط يک پيکان دارد ؟
حس کردم ستاره اي چشمک مي زند ،ستاره اي که در قاب پنجره بود .
- بله
همه دست زدند و تبريک گفتند .
وقتي براي خريد وسائل عروسي مي رفتيم ،از صحبت بزرگتر ها فهميدم که هشت هزار تومان براي خريد آيينه شمعدان و لباس و...داده است
خواهرش گفت :
- پول زحمت کشيده است .خودش از رانندگي روي تانکر به دست آورده .
بعد سر در گوشم گذاشت .
- با همين تانکر ،اعلاميه هاي امام را هم اين طرف و آن طرف مي برد ،(دختر عمو)
روز عقد کنان ،شادي عميقي بر دلم نشست .وضع مالي ما خوب بود .شايد براي همين ،مهريه را هم پنجاه هزار تومان قرار داده بودند .آن روز ها پنجاه هزار تومان ،رقم کمي نبود .
سفره عقدمان هم با عکس امام منور شده بود .حس مي کردم دختر خوشبختي هستم و سفره عقدم ،استثنايي است .در شرايطي که هنوز انقلاب نشده بود ،بين مدعوين ،عکس امام رد و بدل مي شد و حال و هوايي خاص در اتاق عقد حاکم بود .در پايان مراسم هم پسر خاله حميد ،آقاي انصاري ،شروع به سخنراني کرد .
او از امام و انقلاب گفت .در اين لحظه ،حميد در چشمانم نگاه کرد . حس کردم همان ستاره اي که در آسمان مي درخشيد و سالها گفته بودم «ستاره من »در چشمان او طلوع کرده است .
بعد از ازدواج همچنان در خانه پدر ماندم .حميد ،خانه اي نداشت تا مرا ببرد .پول هم نداشت که جايي را اجاره کند .او آنچه به دست مي آورد ،خرج انقلاب مي کرد .با اين همه ،يک بار گفت :
چرا هيچ وقت از من پول نمي خواهي ؟بالاخره در جيبهاي من هم پول پيدا مي شود .
با هم به بازار کرمان رفتيم ويک جفت جوراب و يک حوله دستدستي خريديم !
حس کردم حميد خوشحال شده ؛خوشحال از اينکه براي برآوردن خواسته دل من کاري کرده است !حميد مدام در تقلاي آمد و شد بود .او در تب و تاب خدمت به انقلاب بود ؛انقلابي که آرزو داشت هر چه سريع تر تحقق پيدا کند .
مدتي که گذشت ؛از او خواستم خانه اي بخرد .دوست داشتم براي خودمان جايي داشته باشيم ؛جايي براي زندگي ؛جايي براي دوست داشتن ؛اما حرف او اين بود :
- وقتي ماموريت مي روم ،نمي خواهم تنها بماني .
عاقبت اصرار من تاثير خود را گذاشت .در پابدانا ،به خانه سازماني نقل مکان کرديم .نه جهيزيه مفصل با خود برده بودم ،نه او اسباب و اثاثيه زيادي داشت .اسباب کشي ما خيلي راحت انجام گرفت .حتي گاز و يخچال و تلوزيون هم نداشتيم .برادرشان لطف کردند و برايمان يخچال و گاز آوردند .
- اينها اينجا باشند تا هر وقت که خانه گرفتيد و وسيله خريديد .
حميد بر آشفته شد .
- داداش ،شما چرا زحمت کشيدي ؟من ..
- من و تو نداريم داداش .قابل تو و زنت را ندارد .
حميد ،برادر کوچکتر بود و براي برادران ،عزيز .حميد ،يوسف برادران بود ،اما سخت مورد علاقه شان .
زندگي ما با محبت شروع شده بود و با عشق ادامه يافت .روزي حميد مي خواست به سنندج برود .آمد و گفت :
- زهرا جان ،نمي توانم تنها بگذارمت .بهتر است اثاث را جمع کنيم ببريم خانه پدرت .
دلم گرفت .تازه داشتم به آنجا عادت مي کردم .چند گلدان حسن يوسف خريده بودم و يک قناري که در قفس بود و برايمان آواز مي خواند ،اما دو باره بايد کوچ مي کرديم .
وقتي به خانه پدر بر گشتم ،حس مي کردم ستاره اي در بطنم شروع به سو سو زدن کرده است .شادي عميقي جانم را پر کرد .
با خود گفتم :حال که پاي بچه اي در ميان است ،ديگر برايم خانه مي خرد .
دو ماه از او دور بودم .چند نامه برايش نوشتم و در نامه اصرا ر کردم :خانه ...خانه ...خانه .
وقتي از سفر بر گشت ،در اوليت لحظه ديدار ،چشمهايش در خشيد و گفت :
- همين امروز خانه خود را خريدم .
- خريدي ؟شما که پول نداشتي .
کيفي را که دستش بود ،روي زمين گذاشت .در آن را باز کرد و گفت :
- در اين خانه ،همه وسائل ضروري جا مي گيرد .نگاه کن !مسواک ،خمير دندان ،صابون و...!
بعد لبخندبي زد .
- به اندازه خريد اين خانه پول داشتم .
- من اين حرفها سرم نمي شود .بايد برايم خانه اي اجاره کني .
دستش را روي چشمش گذاشت .
به روي چشم .
دو روز بعد ،در محله آسياب آباد ،خانه اي اجاره کرد ؛خانه يکي از آشنايان را که اجاره پاييني مي گرفت .اثاث مختصرمان را آنجا بر ديم ،اما فقط سه شب آنجا بوديم که خبر دادند که بايد به ماموريت برود .رفت سراغ خواهر کوچکشان .
- بيا پيش زنم بمان تا بر گردم .
او نگران بود دوست نداشت تنها بمانم .
وقتي بر گشت دلداري اش دادم .مي دانستم که گرسنه است .رفتم برايش غذا درست کردم .حميد به خوراک خود خيلي اهميت مي داد .
او هفته اي سه بار جگر مي خورد و پا هايش را با روغن کنجد چرب مي کرد .
مي گفت :
- اين شيوه جنگ جويان قديم است .
گفتم :
- اين کباب چنجه و اين هم ماست و اسفناج با روغن کنجد .
خنديد .
- خيلي موقع شناس هستي .
بعد از شام اصرار کرد که به ديدن اقوانم برويم .حميد به صله رحم سخت معتقد بود .
در حال رانندگي ،نوار استاد مطهري را گذاشت .بي حوصله گفتم :
- يا مطالعه مي کني يا تمرين سخنراني يا نوار گوش مي دهي .پس کي با من حرف مي زني ؟!
نوار را خاموش کرد و زد زير آواز :
زدست ديده و دل هر دو فرياد
هر آنچه ديده بيند دل کند ياد
بسازم خنجري تيغش ز فولاد
زنم برديده تا دل گردد آزاد
اين شعر را هم به هر بهانهاي مي خواند .لبخندي زدم و تکمه پخش صوت را فشردم .
به خانه پدرم رفتيم .بعد از سلام و احوال پرسي ،صحبت تعمير خانه پيش آمد .پدر مي خواست خانه خود را تعمير کند .يکباره حميد آشفته شد .
- عموجان ،خانه کل عباس علي را ديديد که ديوار به ديوار اينجاست .
- بله چطور مگر ؟
- ديوار هايش دارد مي ريزد .در ها و پنجره هايش دارد از جا کنده مي شود .آن وقت شما مي خواهيد خانه دو طبقه تان را که سر پاست ،روي هم بکوبيد و خانه چند طبقه بسازيد .
حميد بر آشفته شده بود ؛حميدي مه کمتر از ديگران عصباني مي شد .پدرم او را آرام کرد
- به روي چشم حميد جان .بلند شو به خانه کل عباسعلي برويم تا ببينم مشکلش چه هست .
آنها رفتند و ساعتي بعد بر گشتند .حميد ،حميد ساعتي پيش نبود .
از سفر که بر گشت ،با کمک پدر ،دو اتاق آجري با دو پنجره تازه ساز براي کل عباسعلي درست کد ؛اين در شرايطي که تعمير و ساخت خانه پدر همچنان ماند که ماند !
دخترمان که به دنيا آمد حميد روي پا بند نبود .
- اسمش را بگذاريم زهره ...نه ...نه بهتر است بگذاريم مليحه ...
گفتم "
- اسم قشنگي است من هم موافقم .
با مهرباني گفت :
-اگر اين اسم را دوست نداري ،رو در بايسي نکن .
- چطوري مي توانم دوست نداشته باشم ؟سليقه تو حرف ندارد .
بعد از آن ،حميد از هر فرصتي براي کمک به من استفاده مي کرد .او سخت به مليحه وابسته بود .هر وقت در خانه بود ،از بچه جدا نمي شد . گاه که مراسم تشييع جنازه شهدا پيش مي آمد ؛او را بغل مي کرد و مي برد .مي گفت :
- دوست دارم مليحه شجاع و مبارز بار بيايد .حتي اگر من نبودم ،او را اين طور تربيت کن .
- مگر قرار است شما نباشيد !
- خير بنه تا هفتاد سالگي قرار نيست شهيد شوم ،لاما لازم است که اين حرفها را بزنم
روزي قرار شده بود به مهاباد برود و در آنجا سپاه را راه اندازي کند .از فطرصت کوتاهي استفاده کرد و گفت :
- بيا سوار ماشين شو رانندگي ياد بگير .
اتفاقا بعد از سوار شدن و مسافت کوتاهي رانندگي کردن تصادف کردم با ناراحتي پياده شدم .
- ديگر پشت رل نمي شينم .توبه !
خنديد
- عزيز من ،اگر حا لا ننشيني ،بعد ها جرات نمي کني .من که همشه با شما نيستم .پس بايد روي پاي خودت بايستي و بتواني گليمت را از آب بکشي .
حرفش را پذيرفتم و پشت ماشين نشستم .بعد که به خانه بر گشتيم ،
گفت :
- کلت مرا بياور .
او هميشه کلتي با خود داشت .
- ظاهرامي خواهي تير اندازي هم ياد بدهي .
- مسلم است .اول ،باز و بستنش را ياد بگير ،بعد هم تير اندازي با آن را .
با وحشت گفتم :
- بيا نگاه کن .هميشه دوست دارم شجاع باشي .يک مادر شجاع ،بچه اش را هم شجاع بار مي آورد .
وقت رفتنش گفتم :
- حميد ،باز هم داري مي روي ؟چند ماهي بمان .يعني ما نبايد خانه و زندگي داشته باشيم .
نگاهم کرد ،نگاهي از سر گلايه .
- تازه کم هم رفته ام .ضمنا با من بحث نکن .يک روز پشيمان مي شوي ها !
- بسيار خوب برو ...لابد دوستم نداري که تنهام مي گذاري .
آهي کشيد .
- خدا را شاهد مي گيرم که قلبم اول براي او مي تپد و بعد براي تو .
سر به زير انداختم و ديگر پا پي اش نشدم .او مثل پرنده اي بود که اگر نمي پريد ،زنده نبود .مثل آبي بود که اگر جاري نمي شد ،بوي زندگي را نمي داد .مثل نسيمي بود که به هنگام وزيدن معني مي گرفت .
او باز هم رفت وما باز تنها شديم .تا وقتي که آمد و ما را به مهاباد بدر ؛مهابادي که براي امنيت اش شديدا زحمت کشيده بود .مدتي آنجا بوديم تا وقتي که به کرمان باز گشت .حالا دخترمان بزرگتر شده بود .
از من مي خواست براي او چادر بدوزم ،چادري که با دو بند زير گلويش گره بخورد .
- دوست دارم از همين حا لا مزه حجاب را بچشد .
زندگي من و حميد با رفتن و آمدنهاي او عجين شده بود .حميد مي رفت ومن تنها مي شدم .حميد مي آمد و من زنده مي شدم .تا روزي که براي عمليات فتح المبين رفت .
اين رفتن ،رفتني غير از هميشه بود .هيچ وقت نديده بودم که اين همه دوست داشتني شود و مهرش در دل همه بنشيند .بيقرار بود و براي رفتن نفس نفس مي زد ،به همان اندازه که ما مي خواستيم بماند .خواهرش هم مي خواست چون قرار بود خواهرش عروسي کند ؛اما حميد و برادرانش راهي جبهه بودند .
- خواهرم ،ازدواج کن ؛حتي اگر هيچ کدام از ما نباشيم .
هيچ سدي او را نگه نمي داشت .عاقبت از ما خدا حافظي کرد و عازم جبهه شد .به وقت رفتنش ،وقتي مليحه را از بغلش بيرون کشيدم ،منقلب شد .مليحه هم به گريه افتاد ؛گريه اي طولاني .هر چه کردم ،دخترک دو ساله ام آرام نشد .حميد سوار اتوبوس شد و رفت .دور و دور تر شد و مليحه همچنان گريه مي کرد .
پدرم بچه را گرفت .او را به خانه برديم .ناز و نوازشش کرديم .بي فايده بود .عاقبت درحالي که خس خس مي کرد ،در بغلم به خواب رفت و من از دلم گذشت :يک بچه دو ساله نبايد از دوري پدر اين طور گريه کند ،مگر اينکه خبر داشته باشد که ...حتما فرشته ها در گوشش گفته اند که ...
دلم نمي آمد به فکرم ادامه دهم .تنگ غروب بود که عمه ام به به خانه مان آمد .
- جاي شوهرت خالي نباشد دخترم .
- عمع جان به دلم افتاده که حميد بر نمي گردد ؛چون مليحه خيلي بي قراري مي کرد .
- اين چه حرفي است مي زني عمع ؟حميد چند ماه اينجا بود ؛بچه به او عادت کرده .
- اما دل من ...
- حرف دالت را گوش نکن دختر جان ،صلوات بفرست .
مرحله دوم عمليات بود . حميد به جبهه جنوب رفته بود .چند روز از رفتنش مي گذشت ؛اما هيچ خبري از او نداشتم .
- حميد من که اين قدر بي فکر نبود .حتما يا زخمي شده يا شهيد .خواهر شوهرم دلداري ام مي داد .- فکر بيهوده نکن .او بر مي گردد .
- مگر نامه اش را نخواندي ؟انگار وصيت منامه اش را نوشته است .وقت رفتنش هم گفت کربلاکاري نداري ؟
اشکها امان نمي دادند ؛دلداريها آرامشم نمي بخشيدند ومليحه خيره خيره نگاهم مي کرد و بعد به گريه مي افتاد .
- حميد خودش به يتيمي بزرگ شد و حا لا بچه اش هم بايد به يتيمي بزرگ شود .
روزي تلفن زنگ زد .گوشي را بر داشتم .يک لحظه فکر کردم حميد است ؛اما برادر شوهرم بود .- گوشي را بده دست هر کس که آنجاست .
گوشي را دست خواهر شوهرم دادم و خودم خيره به او ماندم .
او روي زمين نشست .رنگش سرخ شد ؛زرد شد ،سفيد شد .
- چي شده ؟
اين صداي فرياد من بود ؟
- بايد کارهايمان را بکنيم دارند جنازه را مي آورند .
پس حميد شهيد شده بود .حميد به آرزويش رسيده بود .يکباره از آن حالت سر گرداني در آمدم .يکباره قد کشيدم .يادم آمد که به خواهرم که پرسيده بود :چه کفشي مي خواهي ؟گفته بودم کفش راحتي .
آخر ،کوچه هاي خانوک همه سنگ بودند و حالا حميد شهيد شده بود و من بايد به دنبال جنازه مي رفتم .من بايد خسته نمي شدم .بايد آهسته نمي رفتم .حميد .حميد .حميد
- تو بايد شجاع باشي زهرا .شجاع و سر بلند .کسي اين را مي گفت .بلند شدم و قد کشيدم .
- نه ،گريه نمي کنم .وقت براي گريه کردن فراوان است .حا لا بايد خانه را براي پذيرايي از مهمانان حميد آماده کنيم .بايد ...
تشييع جنازه خيلي با شکوه بود .تا چشم کار مي کرد ،جمعيت بود .همراه با جنازه حميد ،جنازه هفتاد شهيد ديگر را هم آورده بودند .
تابوتها بر روي دستها پر پر مي زد .ستاره من در کدام تابوت خفته بود ؟مردم از همه جا آمده بودند .کوهستان پاندانا ،دشتخاک و ...
با جمعيت تا ايستگاه زرند رفتيم .کفشهايم راحت بودند .نه خار و خاشاک اذيتم مي کرد ،نه کوچه هاي سنگلاخي خانوک .من مي رفتم پيشاپيش .من تا خانوک رفتم و از پا نيفتادم .ستاره ام را در خانوک خاک کردند .
صداي آقاي انصاري از پشت بلند گو به گوش مي رسيد :
- ملک آبا را از اين به بعد حميديه مي ناميم .
رفتم جلو و گفتم :
- من هم حرفي دارم .
بلند گو را در اختيارم گذاشتند .در رثاي حميد ،مقاله اي نوشته بودم ؛مقاله اي که مي دانستم اگر بخوانم ،باعث شادي او خواهد بود .پشت بلند گو رفتم و خواندم :
بسم رب الشهدا...
جمعيت خاموش شد .حالا تنها صداي فرياد من بود که به گوش مي رسيد .حميد خود را پيدا کرده بود .از صداي خودم ،من نيز خود را پيدا مي کردم :شهيدم راهت ادامه دارد .
جمعيت که با من هم صدا شد ،به آسمان نگاه کردم .ستاره اي نبود ؛اما خورشيدي در آسمان خانوک مي درخشيد که هر گز اينچنين رخشان نتابيده بود

 

 

 


 

محمد عرب نژاددوست وهمرزم شهيد:
کودکي من و حميد با هم سپري شد .ما هر دوبه يک مدرسه مي رفتيم و پشت يک ميز مي نشستيم .تا کلاس سوم دبستان با هم بوديم .بعد اوبه خانوک رفت و يک سالي هم آنجا درس خواند و بار ديگر به روستاي ملک آباد برگشت .
بوي علفهاي وجين شده ،شيرتازه ونان داغ .هنوز که چشمهايم را مي بندم ،خود را در آن روز ها مي بينم .من بودم و حميد. حميدي که سخت پرجنب و جوش بود و اصلا زيربار حرف زور نمي رفت .ما ساعتها با هم به بازي فوتبال مشغول بوديم در حالي که او هميشه گلزن محبوب تيم دو نفره ما بود !
کلاس هفتم به پا بدا نا رفت و پيش برادرش زندگي تازه اي را آغاز کرد. بعد از طي دوره راهنمايي به کرمان برگشت ودر رشته اتومکانيک هنرستان ثبت نام کرد .بعد از گرفتن ديپلم شروع به کار کرد .او با رانند گي امرار معاش مي کرد .درايام سربازي در تهران اتاقي اجاره کرده بوديم و اوقات فراغت را با هم سپري مي کرديم .او اهل مطالعه بود و کتابهاي دنيا مي خواند .در سربازي راننده يک تيمسار بود او به خواندن نماز و دعا و روضه خواني اهميت مي داد.
اوايل سال 1356 سياسي شد و با يک گروه نه نفري کار خود راآغاز کرد .حميد آدمي محتاط بود و طوري عمل مي کرد که به سادگي به دام نيفتد .
او به اتفاق برادرانش در شب هاي جمعه جلساتي در نا نوک برگزار مي کرد .اين جلسات براي روشن شدن افکار مردم نسبت به مسائل انقلاب و ظلم حکومت شاه و آشنايي اعضا باهم و برنامه ريزي بود .در يکي از اين جلسات عده اي آمدند و جاويد شاه گفتند .بنا به توصيه حميد نمي بايست با آنها در گير مي شديم .
در در گيري مسجد جامع هم حضور داشتيم .ابتدا از راهپيمايي شروع شد در حالي که مردم را به انجام تظاهرات دعوت مي کرديم ،گاردي ها حمله کردند بين من وحميد فاصله افتاد .وارد خيابان شريعتي شدم که دستگيرم کردند و تاعصر باز داشت بودم عصر آزاد شدم و به خانه آمدم حميد به ديدنم آمد و پرسيد :-اطلاعات که ندادي ؟-خيالت راحت باشد –مي خواهيم يک انبار مشروب را آتش بزنيم مي آيي ؟-ها چرا نيايم .رفتيم دنبال دوست مشترکمان سر راه از پمپ بنزين روغن و بنزين خريديم بعد خود را به انبار مشروب رسانديم .مهرابي از ديوار با لا رفت و روي بام انبار نفت و بنزين ها را خالي کرد .حميد هم تکه پار چه ها را به آتش کشيد. نا گهان شعله ها سر کشيدند مهرابي پايين پريد .صداي سوت پاسبان بلند شده بود که ما گاز داديم و رفتيم. بعد از چند دقيقه که برگشتيم آتش بود که زبانه مي کشيد و مردم شعار مي دادند .حميد مرابه خانه رساند و گفت :فردا صبح زود بيا کار گاه .
پيش از اين دريک کارگاه مواد منفجره ونارنجک مي ساختيم ولي بعد چون احتمال مي داديم که ساواک به محل کارگاه ظنين شده باشد ،آنجا را تعطيل کرديم و به خانه ما در شاهزاده محمد رفتيم. در آنجا با حميد و ناصر گروسي کار مي کرديم پدر ناصر برايمان يک ميز کار ساخته بود .گيره و سنگ و سمباده هم داشتيم. قلاويز و ابزار آ لاتي را هم که براي ساخت نارنجک لازم بود و چيزهاي ديگرفراهم شد.
صبح فردا قرار شد به آنجا برويم .شب نا آرامي داشتم. صبح راهي کار گاه شدم. حميد و ناصر آنجا بودند .حميد خيلي احتياط مي کرد و مي گفت: فقط حواست به ساخت نارنجک باشد ولازم نيست در تظاهرات شرکت کني. چون اينجا بيشتر مي تواني کار ساز باشي . بعد گفت :بد نيست يک نارنجک را امتحان کنيم .حمامي هيزمي بود که با چوب گرم مي شد.
حميد زير آن روغن سوخته ريخت و روشنش کرد بعد به اتاقک پشت حمام رفت و نارنجک را آتش زد. نارنجک با صداي مهيبي منفجر شد کار گراني که آن دور اوبربودند، از کارگاهها بيرون آمدند و باشک وترديد نگاهي به ما ونگاهي به هم کردند و گفتند : اين صدا عين آسمان غرنبه بود !خنديديم !
خوب ديگه گاهي وقتها توي روزهاي آفتابي هم آسمان غرنبه مي آيد !
در وقت برگشت ،حميد گفت : خدا کند ظنين نشده باشند !
فرداي همان روز ،جلسه اي در مسجد جامع کرمان داشتيم .روز سوم شهادت حاج آقا مصطفي بود .آقاي نيشابوري سخنراني کرد .در ميان صحبتهايش ناگهان عکس امام را از جيب خود در آورد و به جمعيت نشان داد. مراسم که تمام شد، حميد پيشاپيش جمعيت حرکت مي کرد.
يک لحظه مردد شدم که با جمعيت بروم يا برگردم .گارد از روبه رو آمد.حميدپلاکاردي به دستم داد روي آن عکس امام بود .عکس امام را که ديدم منقلب شدم. نمي دانم در آن چشمها چه بود که آتش به جانم زد. به دنبال جمعيت راه افتادم به کوچه اي پيچيديم .ساعتي بعد، تظاهرا ت تمام شد و پلاکارد به دست به خانه باز گشتم. مي دانستم گروههاي مختلفي فعاليت دارند .گروهي به توزيع نوار و پوستر مشغولند ،گروهي به تکثير و چاپ عکس امام روي پارچه مي پردازند .اما خانه هاي تيمي ديگري هم بودکه ساير فعاليتها در آن انجام مي گرفت .شب حميد آمد دنبالم .همراه هادي عرب نژاد و انصاري ؛تعدادي نانجک را به جوشور مي بري !!حواست که جمع است ؟؟صدالبته.اين راگفتم ورفتيم نارنجک ها را برداشته و به خانه تيمي در منطقه جو شور که نزديک منزل قديمي حضرت امام بود برديم ودربشکه اي که در پشت بام بود جا سازي کرديم .وقتي برگشتيم، خبر موفقيت آميز
ما موريت را داديم !!حميد نفس راحتي کشيدوگفت : آنها را از آنجا مي فرستيم به قم وتهران .دلم گواهي مي دهد که پيروزي انقلاب نزديک است .بعد رو کردبه من و گفت :از هفته آينده مي خواهم روي کميون کار کنم واز معدن ذغال سنگ بياورم .هستي ؟سر تکان دادم .
در يکي از شبهاکه مشغول رانندگي بوديم ،نوار موسيقي در پخش صوت گذاشتم که گفت :
اين نوار رابردار و جايش اين يکي را بگذار. نواري که به من داد در باره امام سجاد بود. بعد از اين فرصت بيشتري براي بحث سياسي و تبادل نظر پيش آمد .به گردنه اي رسيديم که در آنجا راه آهن مي کشيدند . نا گهان گفت: نگه دار .ماشين را نگه داشتم .پياده شد .مي خواست وضو بگيرد!! آبها يخ بسته بودند .با برفها وضو گرفت!! من هم کنارش ايستادم و نماز را خوانديم .
بهمن سال 1356روزي حميد به در خانه مان آمد و گفت : برويم !!گفتم :کجا ؟گفت:بعد متوجه مي شوي!! با يک ماشين تويوتا راه افتاديم. کمي که پيش رفتيم گفت :تا يزد رانندگي با من ،از يزد تا قم باشما .وقتي به يزد رسيديم جاده خلوت بود .چون در اصفهان حکومت نظامي بود، از سمت نايين به نطنز رفتيم . جاده خالي ار تابلوهاي راهنمايي و رانندگي بود .ماشيني بناي مزاحمت و سبقت با ماشين ما را گذاشته بود. کنترل فرمان رااز دست دادم و از جاده بيرون زدم. حميد از جا پريد و گفت: خدا را شکر که صدمه اي نديدي !!وقتي به قم رسيديم .دو سه روز آنجا مانديم .در اين مدت ،حميد هماهنگي هاي لازم را به عمل آورد بعد اعلام کرد : مي رويم کرمانشاه .ساعت پنج عصر رسيديم محل مورد نظر .مردم جمع شده ومنتظر مان بودند .
به منزل کدخدا رفتيم .بيشتر مردم آمدند و سلاحهايشان را هم آوردند .حميد تعدادي اسلحه و قشنگ برداشت و گفت :چند ظرف بيست ليتري به ما بدهيد .آنه ظرفها را آوردند و درصندوق عقب ماشين گذاشتيم. تعدادي فشنگ هم وسط ماشين بود از روستا که بيرون آمديم ،حميد شروع به بسته بندي سلاحها کرد. آنها را داخل کيسه هاي نايلوني مي کرد ،سرشان را محکم مي بست و کنار مي گذاشت .مقداري که حرکت کرديم ،حميد گفت:ماشين را نگه دار .نگه داشتم .پايين رفت و کيسه ها را در ظرفهاي مناسب گذاشت ،دو باره حرکت کرديم.
ما مورها در حال گشتن بودند. به حميد نگاه کردم بي خيال نشسته بود .دو سرباز و يک گروهبان جلوآمدند : چي داريد ؟چند سطل ماست مي بريم براي فاميل ها در صندوق عقب ماشين را باز کردند .نگاهي کردند و دوباره بستندو اجازه حرکت دادند .وقتي به تهران رسيديم سلاحها را به خانه تيمي برديم و تحويل داديم و از آنجا تعدادي عکس امام گرفتيم و حرکت کرديم که برويم مشهد .روز بعدعکسها رادرمشهد توزيع کرديم و برگشتيم .

 

روزي نفس زنان به خانه مان آمد .حس کردم اتفاقي افتاده پرسيدم : چه خبر؟به درک واصل شد!! کي ؟ ژنرال باز نشسته آمريکايي .جاسوس کثيف سياه .
بعد ها عکسي را که از جنازه گرفته بود ,تکثير کرد تادر مسجد جامع پخش کنيم .بعد از اين جريان حميد با ماشين يکي از دوستانش سراغم آمد .سر راه دو تا بيست ليتري گرفتيم .حميد پايين ايستاد و من از درخت کاجي که کنار انبار بود بالا رفتم .به هر وضعي که بود ،بيست ليتري ها را با لا بردم .وقتي خواستم کبريت بکشم ؛ديدم دستمالي همراهم نيست .حميد که متوجه شده بود دادزد : جورابت !يک لنگه جورابم را در آوردم آغشته به بنزين کردم و خواستم کبريت را بکشم که يک مرتبه صداي خفه و پيوسته حميد را شنيدم : پسر پاسبان !ورفت داخل ماشين نشست !پاسبانهاي گشت قدم زنان آمدندو اتفاقا زير همان درخت ايستادند!! پنج دقيقه اي توقف کردند .بعد که رفتند جوراب را آتش زدم ،روي با م انداختم و بنزين ها را روي آن پاشيدم بعد به سرعت پايين پريدم و به اتفاق حميد گريختيم .ساعتي بعد با ماشين برگشتيم .مردم عليه رژيم شعار مي دادند. نفس راحتي کشيديم .
در همين حال و هوا ،حميد تصميم به ازدواج گرفت و خيلي سريع برنامه ازدواجش را با دختر عمويش چيد .اتفاقا براي ماموريتي به کرمان رفته بودم که گير افتادم .در همان روز حميد داماد مي شد .بيست روز مرا نگه داشتند و باز جويي کردند و چون نتيجه اي عايدشان نشد ،آزادم کردند .بعد ها که او را ديدم گفتم : نمي ترسيدي که شب عروسي ات افشا گري کنم و بيايند تو را هم ببرند!؟ گفت : آن موقع به فکر عروسي هم نبودم .فکرم جاهاي ديگري بود .بعد اضافه کرد : بيا برويم خانه ما .رفتيم .يک گوني اعلاميه داخل ماشين گذاشت .سخت ترسيدم .گفت: نگران نباش .الان مي بريم و چالشان مي کنيم !!گفتم: کجا ؟ گفت:جايي زير خاک .گفتم : معطل چه هستي ؟گفت:صبر کن ،محموله د يگري هم دارم .گفتم:چي هست ؟گفت :تعدادي جعبه لامپ !چشمکي زد و خنديد!!
گفتم:اين همه لامپ براي چه هست ؟
سوار شد وماشين را راه انداخت وگفت:
براي روشن کردن ذهن خيلي ها که تاريک مي انديشند !
با اشتياق پرسيدم :
نوار است ؟
گفت:آفرين به اين همه هوش !!
ساعتي بعد ،هم اعلاميه ها را در گوشه اي از دشت خاک چال کرديم و هم جعبه لامپها(که البته نوارهاي سخنراني امام بود ) را به جاي امني رسانده بوديم .
سر راه به مدرسه اي برخورديم که بچه ها در آن تظاهرات کرده و بيرون ريخته بودند ،در حالي که قابهاي عکس شاه را کنده و زير پا انداخته و مدير مدرسه بيرون آمده بود و با آنها برخورد تندي مي کرد .
حميد پياده شد و مدير را به دفتر برد .آنجا يک ربع با اوصحبت کرد .طرف طوري قانع شد که عکس با لاي سرش را پايين آورد و دست حميد را فشرد .
وقتي انقلاب اسلامي شد ،حميد از نخستين کساني بود که در تهران سلاح به دست گرفتند .او وارد پادگاني شد و سوار برتانک بيرون آمد،در حالي که عکس امام را به دست داشت .

 
 

سيدمحمد تهامي دوست وهمرزم شهيد:
تابستان سال 1358،در سپاه پاسداران کرمان ،با حميد عرب نژاد آشنا شدم .آن زمان ،فرمانده سپاه کرمان قصد داشت خوانين را مسلح کند .عرب نژاد به اين مسئله شديد اعتراض داشت :
در همان سال ،در تهران براي انتخاب فرماندهي کل سپاه سميناري تشکيل شد .بني صدر ابوشريف را براي فرماندهي انتخاب کرد و بچه هاي سپاه سمينار گذاشته بودند تا طوماري تهيه کنند و براي امام ارسال کنند که اين شخص صلاحيت ندارد .عرب نژاد هم به عنوان فرمانده سپاه زرند آمده بود .
خيلي ها آمدند صحبت کردند و نظر دادند .عاقبت زمان تصميم گيري رسيد و حاضرين خواستند طومار تهيه کنند .حميد در خواست کردبه او هم وقتي براي صحبت بدهند .گفتند وقت تمام شده .با اصراري که او کرد ،پنج دقيقه وقت دادند .
صحبت او اين بود :
سه روز وقت مسئولين سپاه گرفته شد تا اين طومار تهيه شود ،حال آنکه بهتر بود اين سه روز را براي حل مشکلاتي بگذاريم که در مرزها پيش مي آيدو..
صحبتهاي اورا حاضرين شنيدند ؛اما طومار هم تهيه شد و آن را نزد امام بردند .حال اينکه صحبت هاي امام هم همان معنايي را داشت که حميد به زبان آورده بود :
آن روزها گذشت و سال 1359 فرا رسيد .فرمانده سپاه کرمان ،مختار کلانتر به حميد ماموريت داد ؛
ما موريت آزاد سازي و تامين و نگهداري شهر مهاباد .حميد هم سي و پنج نفر از بچه ها را انتخاب کرد .روز حرکت ،جمعيت زيادي در ميدان باغ ملي زرند جمع شدند .در حال حرکت بوديم که خواهري جلو آمد و مداليم گردنش را که تصوير حضرت مريم بود ،در آورد و رو به ما گفت :
من از ارامنه هستم .از شما مي خواهم اين هديه را از من قبول کنيد ،به اين اميد که پيروز شويد .عرب نژاد گفت : اين ماجرا را بايد به فال نيک گرفت .مداليم را گرفته ،حرکت کرديم و به تهران آمديم ؛در حالي که تعداد زيادي سلاح وقدري آذوقه همراه داشتيم .دو روز در پادگان ولي عصر(عج) مانديم و تصميم گرفتيم بعد عازم اروميه شويم .در حالي که برادران سپاه مي گفتند : يا هوايي برويد ،يا با نيروي زرهي ارتش حرکت کنيد و به مهاباد برويد .
با لاخره مشخص شد که با هلي کوپتر پشتيباني مي شويم .حميد در جلوستون حرکت مي کرد ؛در حالي که سوار جيپي بود که يک قبضه تفنگ 106 ميلي متري روي آن بود. در نزديکي مهاباد صداي چند تير آمد .دشمن با کلاشينکف به ستون حمله کرد .ستون متفرق شد .به هر صورت بود ،خود را تا حد مدخل مهاباد رسانديم .در آنجا متوجه شديم که جاده بسته است .چون چند تانک منهدم شده و مانع عبور و مرور شده بودند .
اگر باستون برويم ممکن است مورد هدف قرار گيريم .به دستور حميد از کوهستان و مسير ديگرحرکت کرديم و وارد مهاباد شديم .
شب اول ،ما را در سالن سينما خواباندند .نقش حميد لحظه به لحظه بيشتر مشخص مي شد .او از هرکس مي پرسيد که تخصصش چيست ؟بي سميم چي ؟تدارکاتي ؟مکانيکي ؟رانندگي ؟سپس زمينه آموزش ديدن بچه ها را آماده کرد .هر صبح هم برادران را به ورزش وا مي داشت .بعد هم به آموزشهاي چريکي مي پرداخت .بعد از چند روز تقريبا سپاه راه افتاد.توصيه بعدي او اين بود : مقربزنيم .پنج مقر در نقاط حساس شهر زده شد .در حالي که شهر پاکسازي نشده بود و در گيري هاي پراکنده به چشم مي خورد .
هر چه سريعتر بايد جيره خود را از ارتش بگيريم .
پادگاني که در آن حوالي بود . با نامه حميد به آن مراجعه کرديم .
جيره خشک براي صد نفر !
همين تعداد که اينجا نوشته !
موقعيت ارتش با حا لا خيلي فرق مي کرد . به هر صورتي که بود ،حميد با همان امکانات اندک ،به پايگاه شکل داد .واحدي را به عمليات گروه ضربت ،واحدي را به گروه اطلاعات و واحدي را به گروه لجستيک اختصاص داد .آن موقع آشپز نداشتيم .ليستي هم تهيه کرد که در هر وعده دو نفر مسئول آشپزي شوند .آن روزها ،شهر در دست دو گروه دمکرات و کومله بود.
و نود درصد مردم شهر مسلح بودند .روزي ،حميد مرا خواست و گفت :
مقر دخانيات بايد هر چه زودتر آزاد شود .
آمدم و بين بچه ها طرح کردم:مقر دخانيات کجاست ؟
گفتند:وسط شهر .با برنامه ريزي که کرديم ،سه روز تمام کارمان حمله به مقر بود .وجود چندين شهيد و زخمي براي ما که تازه کار را شروع کرده بوديم ،تجربه اي تلخ بود .
روز سوم ؛مقر دخانيات آزاد شد و ما به نيروهاي خسته وگرسنه آذوقه رسانديم .حميد خود را به مهاباد رسانده وبه بچه هاي سپاه اعلام کرده بود :
هر کس که صد در صد مي تواند دست از جان بشويد ،همراه من بيايد .
هفت داوطلب راه افتاده بودند ؛هفت داوطلبي که با خود مهمات و آب و آذوقه آوردند .مدتي بعدراديو وتلويزيون را راه اندازي کرديم و تدريجا برنامه هاي محلي پخش شد. براي گرفتن همين راديوتلويزيون ،صبح زود به راه افتاديم وحمله را آغاز کرديم با حمله ما عده ي زيادي فرار کردند وسلاحهايشان را هم جا گذاشتند .عده اي راهم دستگير کرديم .هر چند دو زخمي داشتيم .
سه چهار ماه بود که درمهاباد بوديم.روزي يکي از بچه ها خبرداد که يکنفر از نيروهاي خودي به دموکراتها پيوسته و به آنها گفته : قرار است روي منطقه شما عمليات انجام شود .طبق قرار قبلي قرار بود اين عمليات انجام شود ولي حالا لورفته بود .حميد با خونسردي گفت : مهم نيست !عمليات را عقب مي اندازيم و شايع مي کنيم همان طور که آن دفعه يکي را فرستاديم تا فرمانده قبلي شما را به درک واصل کند ،اين بار هم يکي را فرستاديم تا رهبر تازه حزب را بکشد .
از فردا ،بچه هاي اطلاعات ،اين شايعه را در شهر پراکندند .
دو روزبعد متوجه شديم که حزب به آن پناهنده شک کرده و ابتدا زنداني و بعد او را اخراج کرده بودند .شبي در حال پاک کردن سلاحهايمان بوديم .ناگهان از سلاح من تيري شليک شد و از شلوارم عبور کرد بدون اينکه زخمي ام کند .حميد همان دم گفت :
نمي توانم محاکمه ات کنم يکي از بچه ها هم دچار تخلفي شده بود .او را محاکمه کرد. حميد تا دقايق آخر به سخنان محکوم گوش داد ودر آخر ،تنها حکم به اخراجش از سپاه مهاباد دادو اورابه دادسراي کرمان سپرد .
يک بار هم عده زيادي از افراد دموکرات و کومله دستگير شده بودند و قرار بود محاکمه شوند .حميد عرب نژاد به قم آمد و رئيس دادگاه انقلاب را با خود به مهاباد برد تا جلسه دادگاه را تشکيل دهد.خودش حاضر نبود در اين مورددخالتي بکند .حرفش اين بود :هر کسي را بهر کاري ساختند .
شبي به مقرراديو و تلويزيون حمله شد.بي سيم زديم .حميد و فرمانده سپاه (کلانتري )خودشان را از وسط شهر به ما رساندند .نيروهاي ما کم بود از ما خواستند خمپاره بزنيم .دور تا دور مقر،سيم خار دار بود و سنگري نداشتيم .سر انجام با زحمت اين دو ،غائله ختم شد .تدريجا حميد به اين نتيجه رسيد که روزهاي جمعه درنماز جماعتي که به امامت يکي از برادران برپا مي شد ،شرکت کند .او در نماز جمعه شرکت مي کرد و دربين دو نماز سخنراني مي کرد .او خيلي زود توانست اعتماد مردم را جلب کند .در نتيجه به وعده خود عمل کرد .که آوردن چند طلبه براي ارشاد بچه هابود .
در سال 1359در جاده مريوان –سنندج ،با اعضاي حزب منحله کومله در گير شديم .که منجر به زخمي شدن حميد شد .بچه ها از عمليات برگشته بودند و ما نگران حميد بوديم. مي دانستيم که آخرين بار ؛در جنگلي در آن حوالي ديده شده بود ؛دغدغه اينکه براي اوچه پيش آمده رهايمان نمي کرد. يکي از بچه ها که روحيه درهم ريخته ما را ديد ،بناي شوخي را گذاشت .سراغ وسائل حميد رفت و راديو جيبي اش را برداشت .شلوارش راهم به ديگري داد و با خنده گفت :اين هم غنائم ما !که ناگهان درباز شد و حميد وارد شد .بعد از زخمي شدن دو روز تمام مخفيانه زندگي کرده بود که دشمن او را نبيند و با خوردن انگور کشمش و برگ درخت با گرسنگي جنگيده بودتا در يک فرصت مناسب خود را به پايگاه رساند .بچه ها با شادي دور او را گرفتند و صلوات فرستادند .قراربود عملياتي انجام دهيم .گفت : يکي دو روز عمليات را عقب بيندازيد تا تحقيق کنم . فرداي آن روز گفت :من مطمئنم که عمليات لورفته .بچه ها پافشاري کردند و قرار به انجام آن شد .بعد از دوساعت نيروها اعزام شدند و عرب نژاد خمپاره 120 را روانه منطقه کرد. علت راپرسيدم گفت:بعد متوجه مي شويد .
مدتي بعد ؛نيروها به گمان اين که عمليات لو رفته ،برگشتند!! صبح روز بعد منابع اطلاعاتي خبردادندکه عمليات از دوشب پيش لورفته بوده و اگر پيش مي رفتند تلفات زيادي مي دادند .

 

يک بار گزارش شده بود :
در نزديکي اين جا روستايي است که سي- چهل دمکرات به آنجا حمله کرده اند و چند نفر ازپيشمرگان کردو مردم آنجا را کشته اند.حميدمرا سراغ چند نفراز بچه هاي اطلاعات فرستاد .باآنها نزدش برگشتيم .
گفت:برويد تحقيق کنيد و ببينيد وضع روستا چگونه است ؟آنها رفتند وخبر آوردند :
روستا آلوده است .دموکرات ها در آن مستقرند و پايگاه زده اند .در قسمت جنوب آن مردم عادي زندگي مي کنند و... عرب نژاد بچه ها راسازماندهي کرد .ساعت 11صبح حرکت کردند و رفتند .از طريق بي سيم از نخستين درگيري آنها تا پنج بعد از ظهر طول کشيد وبه محاصره انجاميد ،باخبر شديم.حميد چند نفر راصدا زد و گفت :
براي کمک به آنهاحرکت کنند!روستا با لاي تپه بود .وقت اذان بود که راه افتاديم در موقع رفتن مي ديدم که حميد به پشت برمي گردد و خم و راست مي شود. در يک لحظه خود را به او رساندم .
پرسيدم: اتفاقي افتاده ؟دشمن پشت سرما است ؟
معلوم نبود فرصتي براي نماز پيش بيايد. چون وضو داشتم نمازم را خواندم .
عاقبت به محل مورد نظر رسيديم و بچه هارا بدون تلفات نجات داديم و هشت نفر از افراد دشمن را دستگير کرديم و به مقر برگشتيم .
روز بعد از طرف حزب دموکرات اطلاعيه داده شد که فلان ساعت و فلان جا حمله مي کنيم .حميد گروه ضربت را تشکيل داد و گفت : راه مي افتيم.برف سنگيني آمده بود. سرما بيدادمي کرد .انگشتانمان چنان از سرما کرخ شده بود که نمي توانست ماشه رابچکاند. در همين موقع سايه چند نفر پيدا شد. با بي سيم به حميد اطلاع دادم . گفت :نزنيد !تا مطمئن نشده ايد نزنيد .ممکن است عابر پياده باشند. وقتي مطمئن شد همانهايي هستند که منتظرشان بوديم ،رگبار اولي را خودش زد .در گيري شديدي شدت گرفت. سه نفر هلاک و يک نفردستگير و بقيه گريخته بودند . به مقر برگشتيم .
روز ديگر بنا شد جاده مهاباد – مياندوآب را باز کنيم .يکي از تيپهاي ارتش ما مور شد از سمت مياندوآب به طرف مها باد حرکت کند. ما هم مامور شديم از سمت مهاباد به مياندوآب برويم و در محل تلخاب که مرکز حزب دموکرات بود به هم برسيم تاروبروي تلخاب آمديم از نيروي مقابل خبري نبود .دو روز مانديم .بعد از تماس متوجه شديم که تنها سه کيلومتر بين ما و برادران ارتشي فاصله است .سوار يک خودرواستيشن شديم .يکي از برادران ،رانندگي را به عهده داشت .عرب نژاد ؛دست راست نشسته و من هم پشت سر او بودم. در کيلومتر اول اتفاقي نيفتاد .در کيلومتر دوم درست هنگامي که حميد در حال تماس گرفتن با نيروهاي عقب و توپخانه بود، ضد انقلاب خودروي ما را از داخل جنگل و با شدت تمام به رگبار بست .ماشين چند گلوله خورد اما عرب نژاد با خونسردي در حال صحبت کردن با بي سيم بود .در فاصله 60 -70 متري خود ،آتش دهانه تير باري را مي ديديم که مدام به سويمان شليک مي کرد .عرب نژاد با تسلطي که براعصابش داشت راننده را هم آرام مي کرد .و او را کمک مي کرد تا ماشين را به جاي امني هدايت کند .در همين حال ؛آتش توپخانه خودي دقيقا سنگر دشمن را نشانه رفت .در نتيجه توانستيم با آرامش و درايت حميد ؛ستون را به سلامت از مهلکه بيرون ببريم. در ماموريت بعدي بنا بود جاده مريوان –سنندج باز شود .به همراه يک ستون به مريوان رفتيم .جمعا صد نفري پاسدار بوديم .به دستور عرب نژاد گروهي مامور شدند که جلودار ستون باشند .خودش جلوتر از همه درخودروي سيمرغي نشسته بود که روي آن يک قبضه تيربار کاليبر50نصب شده بود .تا حوالي گردنه گاران به راحتي پيش رفتيم .روز دوم در در گيري شديدي رخ داد .دوازده- سيزده خودرو ي ما راضد انقلاب زد .در آن گرما گرم نبرد و در شرايطي که با کشور عراق در گيري نداشتيم ،با اشاره عرب نژاد متوجه شديم گلوله ها از خاک عراق شليک مي شود. در گيري به نفع ما به پايان رسيد و با استقبال مردم وارد شهر مريوان شديم .
شبي من و دوستان رفتيم شهر تا گشتي بزنيم.
موقعي که به پايگاه سپاه برگشتيم ،ديديم که تمام تير بار ها به سوي ما نشانه رفته اند .بلافاصله در جوي آب سنگر گرفتيم .
عده اي از دموکرات ها به ما حمله کردند .شرايط سختي بود. هم نيروهاي خودي به ما شليک مي کردند هم ضد انقلاب .عرب نژاد به ايرانمنش گفت :حميد بلند بگو و به بچه ها آشنايي بده. ايرانمنش اين کار را کرد. نگهبان پشت بام متوجه ما شد وبا حمايت او به مقر برگشتيم .
عرب نژاد کلاس هاي عقيدتي را هم در سپاه راه اندازي کرد. روزي بين حميد و يکي از بچه ها در باره معاد بحث شد .هر چه حميد مي گفت طرف مقابل نمي پذيرفت .نا گهان حميد گفت :روي شانه ات يک عقرب است !!او از جا پريد وروي شانه اش را تکاند. حميد خنديد وگفت :ديدي چطور گفته من تورا از جا پراند !پس چرا گفته 124000پيامبر و چهارده معصوم که خبر از روز قيامت مي دهند تورا نمي لرزاند ؟!
يکي از نيروهاي منطقه به نام خالد که بچه مهاباد و عضو سپاه بود ،روزي در شهر گشت زني مي کرد که عوامل دموکرات قصد ترورش را مي کنند اما او سريعتر اقدام کرده و او را به هلاکت مي رساند .همين مسئله باعث شد که گروهها ،مغازه دارها را تهديد به تعطيلي بازار و مغازه هاي شهر کنند .فرماندار وقت جلسه اي گذاشت وروساي شهر رادعوت کرد تا اعلام کند که شهر بايد از حالت تعطيلي در آيد .از جمله کساني که در جلسه حضور داشتند فرماندار و شهردار و چندين تن از روساي شهر و جمعي از روحانيون در بودند . در آن شرايط ،بستن مغازه ها در مهاباد مصادف باکنفرانس طائف بود که براي جمهوري اسلامي مي توانست تبليغات منفي به دنبال داشته باشد .مخصوصا که بيشتر مردم آنجا اهل تسنن بودند. به همين خاطر اصرار داشتيم مغازه ها باز شود .در اين حال ،آقاي شهر کندي يکي از مسئولين محلي که از اهل تسنن بودموضع گرفتندوگفتند:
شما شيعه ها آمده ايد تا اهل تسنن راشيعه کنيد !اين حرفها براي ما خيلي گران تمام شد .يکي از روحانيون حاضر در جمع برآشفته شدوگفت : آقا،شما در اين موقعيت قصد تفرقه داريد .جلسه متشنج شد .بي سيم زدم به عرب نژاد جريان را گفتم. بلافاصله گفت :
اين فردي را که اختلاف مي اندازد ،بازداشت کنيد .به بچه هاي حاضر در جلسه گفتم : بازداشتش کنيد .فرماندار ناراحت شد وگفت: ايشان ميهمان فرمانداري است .دوباره با حميد تماس گرفتم .تکرار کرد : بازداشت شود. چون حرفش ريشه دار است و بوي سياسي بودن دارد .ماجرا را به فرماندار گفتم .سرا سيمه پيش عرب نژاد رفت و وساطت کرد. با ضمانت او شهر کندي آزاد شد ،در حالي که قول داد : مي روم ومي گويم مغازه ها را باز کنند .

 

در گيري ها همچنان ادامه داشت. به طور مثال در اوج در گيري با دموکراتها، وارد روستايي شديم .
نا گهان حميد متوجه شد که به خانه اي گلوله خورده که در آن بچه اي است .با عجله رفت و پسر بچه را با خود از اتاقي که نيمه مخروبه شده بود ،بيرون آورد .
اما چندين سال بعد ،روزي به فردي از بچه هاي مهاباد برخورد کردم .او برايم تعريف کرد : من ،مسئول ساز ماندهي دانش آموزي مقاومت سپاه بودم .روزي در مدرسه اي ،عکس شهيد عرب نژاد را به ديوار زدم .دو روز بعد که به دفتر رفتم جاي عکس خالي بود .پيگيري کردم ،متوجه شدم دانشجويي که سال دوم پزشکي است ،عکس را برده است .او مدرس آن مدرسه شده بود .او را ديدم و علت را پرسيدم ؟گفت:صاحب اين عکس ؛مرا از داخل خانه اي که مورد هجوم قرار گرفته بود ،نجات داد!! اسم اين مرد را نمي دانستم و خيلي دلم مي خواست بدانم که کيست ؟!وقتي اين عکس را ديدم و فهميدم صاحبش شهيد شده است ،ناجي خود را شناختم ؛اما افسوس که...
روزي حميد تقاضاي مرخصي کوتاهي کرد وبه ولايت رفت مسئوليت گردان به من واگذارشد .دموکرات و کومله اطلاعيه داده و تمام نيروها را به مهاباد کشانده بود ند .نيروها از سر دشت ؛مياندوآب ،نقده و اطراف مهاباد آمده و حال اطلاعيه داده بودند که از 12تا 22بهمن،شهر مهاباد را پاکسازي مي کنيم .
در اين شرايط ،حميد در کرمان بود .نگران با فرمانده سپاه ( کازروني ) صحبت کردم .گفت : نمونه اين اطلاعيه را قبلاهم داده اند و هيچ غلطي نکردند .
اما اين حرف از نگراني من کم نکرد .فکر کردم تعدادي نيرو جذب کنم .اين در حالي بودکه
نيرو ها رابايد به اهواز و سوسنگردبفرستيم !! در اين شرايط جاي خالي عرب نژاد را سخت حس مي کردم .ما تنها 230نفر نيرو داشتيم با هشت مقر .مسئوليت برايم خيلي سنگين بود .با خود فکر مي کردم اگر از دماغ کسي خون بيايد، مسئولم !!در اين شرايط ،حميد زنگ زد .بعد از سلام و احوالپرسي گفت :خبرداري که راهي ام ؟گفتم:کجا ؟گفت:سوريه .شروع کردم به التماس . حميد دردت به جانم ،همين قدر که من مسئولم ،تو دو برابرمسئولي
اوگفت: چطور ؟ گفتم: الان اوج خطر است .با کرمان تماس گرفتيم ،نيرو نمي فرستند .با سپاه اروميه تماس گرفتيم ،گفتند خودمان مشکل داريم . تبريزهم همينطور.حميد باآرامش گفت:بسيار خوب ،آمدم !آمدم !سخت خوشحال شدم .آن شب اولين شبي بود که آرام خوابيدم ؛آن هم بعداز سه شب بي خوابي !عامل اين بي خوابي ،هم دلشوره بود و هم سر و صداي تخت خواب هاي بچه ها .حالامتوجه شدم که که چرا عرب نژادروي تخت نمي خوابيد .او عادت داشت نماز شب بخواند .براي همين آهسته و سبک پا، برمي خواست ،وضو مي گرفت و به نماز مي ايستاد .بعد از ماموريت، گفت:_ موقع آمدن ،دهي سر راهم بود که دشمن در آن مقر زده بود وزيادي ابراز وجود مي کرد .بچه هارا آماده کن . تجهيز شديم و راه افتاديم .ساعت چهار صبح بود که به آن مقر رسيديم و محاصره اش کرديم .در گيري سختي پيش آمد ،اما بعد از يکي دو ساعت ؛دشمن حلقه محاصره را شکست و نيروهاي دو طرف در گير شدند .جنگ تن به تن آغاز شده بود .از چهارونيم صبح تا هفت شب در گيري ادامه داشت .حميد دستور داد : نيرو ها را عقب بکشيد. بچه ها عقب کشيدند .عده اي شهيد شده بودند .حميد گفت :
شهدا را عقب بياوريد .گفتم: در اين شرايط ؟صداي فريادش در گوشم پيچيد :
چرا متوجه نيستيد ؟دشمن کلي تبليغ مي کند . بعد رو به چند نفر کردوگفت :
لباس کردي بپوشيد واين ماموريت راانجام دهيد.تعدادي ازاز بچه هابا وجود ي که خيلي خسته بودند ،لباسشان را عوض کردند و براي آوردن شهدا رفتند .
شب شده بود .خستگي،رمق همه را گرفته بود اماحميد پرجنب و جوش و خستگي نا پذيرنشان مي داد .اوگفت: بايد داخل شهر برويم و مانور بدهيم .چند تن از بچه ها رفتند تا دستورش را اجرا کنند .بقيه را در سالن سپاه جمع کرد و گفت :ما تعدادي شهيد داديم ؛اما هنوز هم توان جنگيدن داريم .خدا با ماست .پس نا اميد نيستيم و..چنان باشور و حرارت حرف مي زد که خطوط چهره بچه ها کم کم باز شد . ما از خواهران مي خواهيم اسلحه دست بگيرند و همپاي برادران بجنگند . داخل شهر هم بايد مانوري بدهيم و برگرديم .دشمن نبايد گمان کند که از پا نشستيم .اگر براي بچه هاي مقر غذا مي بريد ،ظرف بزرگي برداريد .دشمن نبايد پي ببرد که تعداد نيروهاي ما چند تاست .
دو روز بعد بار ديگر به دشمن شبيخون زديم. اين بار پيروزي کاملا با ما بود گر چه يکي از نيرو هاي کرد را هم از دست داديم .عرب نژاد تصميم گرفت تشييع جنازه اي برايش راه بيندازيم . يک ماشين را گل بزنيد نوار قرآن بگذاريد و داخل شهر بچرخانيد .اعلام کنيد که ساعت دو بعد از ظهر در مسجد جامع سخنراني است .ساعت دوبعد از ظهر خودش آمده بود وسخنراني کرد. اين سخنراني سياسي براي توجيه کردن حزب منحله دموکرات و کومله بود .وقتي زمان تشييع جنازه فرا رسيد ،عده زيادي حرکت کردند و فرياد مرگ بر دموکرات و مرگ بر کومله سر دادند .ناگهان صداي تير اندازي آمد. تير اندازي که ظاهرا به اشتباه صورت گرفته بود .همين باعث شد که يک باره جمعيت به هم بپيچد. دست ها به سوي ماشه تفنگها برود و بارش گلوله آغاز شود. صداي جيغ و فرياد مي آمد اما عرب نژاد کسي نبود که به سادگي از اين قضيه بگذرد .دستور داد : برگرديد و جنازه را برداريد .در شرايطي که هر لحظه امکان در گيري بود، برگشتيم و جنازه را تا گلزار شهدا مشايعت کرديم .عرب نژاد معتقد بود :احزاب منحله بايد متوجه شوند که نيروي سپاه ترس نمي شناسند!! بعد از اين جريان ،تعداد زيادي از پيشمرگان عشاير که از حزب دموکرات ضربه خورده بودند جدا شدند و با خانواده شان به سپاه پيوستند .آنها در حدود 1300نفر بودند .در همان ابتداي پيوستنشان ؛حميد عرب نژاد رو به من کرده گفت :
برويد( کلاشينکفها) راازآنها بگيريد و به آنها (ژث )بدهيد .
گفتم: اگر اجازه بدهيد ،پيشنهادي دارم .
گفت: بگو.گفتم: اين کار را نکنيد .بگذاريد سلاحشان پيش خودشان بماند .برادر ديگري که حرف هاي ما را شنيده بود ،نظرم را تاييد کرد .فرمانده کمي فکر کرد .دستي به صورت کشيد و گفت : بسيار خوب ؛اما بد نيست آنها را امتحان کنيد و ببينيد عکس العملشان چيست ؟بلند شدم وپيش رئيس قبيله رفتم .در پاسخ خواسته من گفت : ما ناموسمان را مي دهيم !اما سلاحمان را نمي دهيم .برگشتم و پيغام او را رساندم. عرب نژاد لبخندي زدوگفت : حق با شما بود .براي همين است که اين همه در اسلام روي مشورت تکيه شده .سپس دستي به شانه ام زد و راهي ام کرد. آن روزها اوايل انقلاب بود .ارتش در کوهها ودره هاي کردستان مسلط بود ،اما با فرماندهي بني صدر خائن ،ياري رساني ارتش به سپاه کم بود .از طرفي حضور حزب دموکرات. کومله و احزاب گوناگوني که مثل قارچ سربرمي داشتند ومسلح مي شدند ،اقامت در منطقه را مشکل کرده بود .
شبي حميد عرب نژاد دستور داد :

 

بلند شويد،اسلحه برداريد و راه بيفتيد!!
آماده شديم و حرکت کرديم .شب بود .از کنار رود خانه گذشتيم .حميد ،پيشاپيش ما جلو مي رفت .در آن سرماي شديد به هر زحمتي بود ،به نزديکي ورودي جاده بوکان رسيديم .سر راهمان تپه اي بود که بر روي تپه ،مقري بود. حميد با فرمانده مقر صحبت کردوگفت : ما به اول ورودي جاده مي رويم .وقت برگشت ،يک گلوله منور برايتان مي زنيم .اين رمزي باشد بين من و شما .يک موقع تير اندازي نکنيد .
فرمانده مقر قول داد ؛اما کمي که پيش رفتيم ؛حميد عرب نژاد گفت:
انگاريک کمين هم پشت سر داريم !برف تا زانو مي رسيد .هوا عجيب سرد بود .در نقطه اي که کاملابه راه ورودي محاط بود ؛مستقر شديم .يک ساعت...دو ساعت...سه ساعت ...سرما بيداد مي کرد .فرمانده دلمان را گرم کرد وان يکاد بخوانيد.قل هوالله بخوانيد .کم کم لبهايمان هم از شدت سرما از هم جدا نمي شد .عاقبت صداي فرمانده بلند شد : آماده شويد از پايين نيرو مي آيد .ناگهان يکي از بچه ها از جا برخواست و شروع به تير اندازي کرد .بااين حرکت ،عرب نژاد بر آشفته از جا برخواست و تفنگ را از دست او در آورد وباتندي گفت:
چه کار کردي پسر .بعد با دوربين نگاه کرد .بله پا به فرار گذاشتند !برويم دنبالشان .به تعقيب رفتيم ؛اما فرياد حميد به ما فهماند که عمليات بي نتيجه بوده است .
راه آمده را برگشتيم .تا به مقري که سر راهمان بود ؛برسيم؛مدتي طول کشيد.
مقداري که راه رفتيم حميد گفت: يک منور بزنيد ؟ناگهان از روي تپه به سويمان شليک شد!! حميد گفت :
نگفتم يکي هم با لا کمين کرده است ؟از راه انحرافي برويم .
عاقبت از کنار رود خانه به مقر اصلي که در شهر بود رسيديم اذان صبح بود .
بعد از نماز .ساعتي دور هم نشستيم و با لذت صبحانه خورديم.
صبحانه که خورديم حميد گفت:
خستگي تان که در رفت کارتان دارم .وقتي همه جمع شديم،حميدگفت: بين مقر ما و مقر صدا و سيما ؛منطقه اي است که گذر از آن مشکل است. براي رفع اين مشکل بايد وسط اين راه مقر بزنيم.
هر چه گوني داريم پراز شن کنيد .گونيهاي انباشته از شن حاضر شد .آنها را داخل دو وانت گذاشتيم وحرکت کرديم . کمي که پيش رفتيم ؛از دو طرف تير اندازي شد .راننده به سرعت مي راند. صداي فرمانده ضد انقلاب به گوش مي رسيد : ادامه دهيد ...تير اندازي را ادامه دهيد ...
بعد از طي مسافتي توقف کرديم .در زير رگبار گلوله، گونيها را جا سازي کرديم . تير بار دشمن از کار افتاد و ما از فرصت استفاده کرديم تيمم کرده ،نماز شکر به جا آورديم .موقع برگشت ،يکي از بچه ها روبه حميد کرد و گفت :
خبر به شما رسيده؟حميد گفت: کدام يکي؟ اوگفت:همين که برايتان پانصد هزار تومان جايزه تعيين کرده اند!؟ حميد خنديد وگفت: چند برابر اين مبلغ هم اگر قرار بگذارند ،باز سر من سر جاي خودش باقي خواهد ماند . به مقر که برگشتيم ،ظهر شده بود و محمد به استقبالمان آمد .تا نگاه عرب نژاد به او افتاد گفت :محمد نمي خواهي اذان بگويي ؟محمدگفت: بله.حميدگفت: پس چرا ايستاده اي ؟ محمد يهودي بود که تازه مسلمان شده بود. روزي سه بار اذان مي گفت. معمولا از اول تا آخر اذان او تير بود که به سوي مقر شليک مي شد. روزها به سرعت اما به سختي مي گذشت. سختي از اين نظر که ضد انقلاب از اهداف خود دست نمي کشيد.
با بر نامه ريزي درست حميد پاکسازي محله به محله را ادامه مي داديم. برنامه ريزي به گونه اي بود که هيچ وقت تنهايي وارد خانه اي نشويم .يک بار که براي پاکسازي وارد خانه اي شديم حدود يک کيلو طلا پيدا کرديم .عرب نژاد با ما بود .تاکيد کرد :
به هيچ وجه دست نزنيد .شايد اگر هم نمي گفت کسي به طلا ها دست نمي زد اما حضور جمع باعث مي شد کوچکترين وسوسه اي هم در دل ما وارد نشود.
روزي ديگر در حال بازرسي خانه اي بوديم .به جهيزيه دختري بر خورديم .حميد که با ما بود چند بار تا کيد کرد : مواظب باشيد، چيزي با جا به جا کردن صدمه نخورد .آن روز ، نه ظرف چيني را شکستيم ،نه چيني نازک دل آن دختر را ترک انداختيم . واين درسي براي ما شد تا در برخوردهاي ديگر هم روابط انساني را در نظر بگيريم .از خصوصيات بارز عرب نژادتميز بودن و خوش پوشي او بود و لبخندي که پيوسته برلب داشت .روزي براي انجام عمليات به منطقه کوهستاني رفته بوديم .سر پيچي رسيديم که ارتفاعي برآن مسلط بود .ناگهان عرب نژاد باتحکم راننده را وادار به توقف کرد و بچه ها رااز ماشين بيرون آوردوگفت: شما بقيه راه را پياده برويد و شما ها هم از ميان بر آن با لا برويد و نا بودشان کنيد
تازه متوجه خطري که تهديدمان مي کرد ،شديم .ساعتي بعد که دشمن تارومار شده بود ،بار ديگر لبخند برلبانش نشست وبا بچه ها به شوخي و بگو بخند مشغول شد.
روزي هم که به کمين رفته بوديم .اين کمين براي تمرين و آشنايي بيشتر با موقعيتهاي مشابه بود .اتفاقا برادر کوچکش هم که نوجواني بود ،همراهمان آمده بود .مانور شروع شد و عرب نژاد بالاي کمين ايستاده بود .وقتي وارد کمين شديم و دراز کش افتاديم ،برحسب اتفاق ،من کنار برادرش قرار گرفتم .او هنوز نا آشنابه مقررات و ناوارد بود .از جا بلند شده بود و به حالت دو مي خواست به سمت ديگر برود که از پشت سر و روبه رو ،او را به رگبار گلوله گرفت .در پايان عمليات ،به حميد عرب نژاد گفتم : داشتي اين بچه را تلف مي کردي ،خدا خيلي رحم کرد !!گفت:
اورا آورده ام تا يک بسيجي به تمام معنا شود .براي همين سفارشي تير بارانش کردم!

 

روزي از کرمان برايمان نيرو مي رسيد .شنيده بوديم که جاده مهاباد بسته است و هيچ نيرويي نمي تواند ترددکند .حميد عرب نژاد با بچه هاي سپاه اروميه تماس گرفت و خواست که چند دستگاه کاميون در اختيار بچه ها گذاشته شود تا آنها از راهي که در حوالي مهاباد بود واز با لاي سد مي گذشت ،خود را به مقصد برسانند .وقتي نيرو به اين شکل وارد مهاباد شد ،دشمن شوکه شده بود .آنها باور نمي کردند اينطوري رودست بخورند ،مخصوصا که بچه ها در مقر کاخ جوانان سابق شهر مستقر شدند و به تير اندازي آنها پاسخ شايسته اي دادند اما مدتي بعد ،دشمن نيروي خود را بسيج کردو مقر باشگاه افسران راکه در دل شهر بود ،محاصره کرد .در گيري و کشمکش بين نيروي ماودشمن تا سه هفته طول کشيد ،طوري که جنازه پيشمرگان کردي که شهيد شده بودند ،در اينجا و آنجا پراکنده بود و امکان اين که آنها از آنجا به جايي ديگر منتقل کنيم ،نداشتيم و بناچار شبها کنارشان مي خوابيديم .تقريبا ناميد شده بوديم ،اما بار ديگر حميد با برنامه ريزي خود بچه هاي رزمنده را ياري داد تا اينکه محاصره دشمن را شکستيم و آنها را وادار به عقب نشيني کرديم .
بعد از پاکسازي شهر سنندج ،نوبت به جاده مريوان- سنندج رسيد که به طور کامل در دست ضد انقلاب بود .حميد گروهي متشکل از برادران کرماني و اصفهاني و قمي را بسيج کرد وستوني تشکيل داد تا اراده خود را از سنندج تا مريوان به عرصه ظهور برسانند. يک هفته بعد جاده مريوان هم چون شهر سنندج آزاد شده بود .
تازه جنگ شروع شده بود و پشتيباني ما بسيار ضعيف شده بود ؛چون بني صدر ملعون دستور داده بود که ارتش وژاندارمري به برادران سپاه کمک نکنند .مادر گردن گاران مستقر بوديم و بچه هااز نظرغذاسخت در مضيقه بودند .
روزي عرب نژاد صدايمان زد و دستور لازم را داد و راهي مان کرد .ما لباس کردي پوشيديم و به روستا رفتيم و با نان خشک ،تخم مرغ ،روغن وآردي که از مردم خريداري کرده بوديم ،برگشتيم .بچه ها از ديدنمان شاد شدند . اما جالب ترين خاطراتم مربوط به يکي از شبهايي است که دشمن خط را زير آتش گرفته بود .قرار بود که اگر آتش تداوم داشته با شد ،بچه ها به کانال بروند ؛اما عرب نژاد دستور داد :
تا وقتي نگفتم کسي سنگر را ترک نکند .پيام منتقل شد .بعد رو به من کردوگفت :
برو به خمپاره انداز بگو :يکي دوگلوله به طرف دشمن بيندازد .با لکنت گفتم :
اما مهمات کم داريم !حميدگفت: گفتم بيندازيد ! دويدم و خبر را ابلاغ کردم .پيش از اينکه گلوله را رها کنند ،نوشته روي آن را خواندم :يا حسين .وما رميت و ما اذ رميت...
با گلوله دوم وياسوم ،شعله آتش از پشت جبهه دشمن با لا رفت .يکي از انبار هاي دشمن آتش گرفته بود !لحظه اي بعد ،گلوله باران قطع شد!!
حوضچه اي جلو خط بود که بچه ها در وقت فراغت ،براي آب تني در آن مي رفتند.
در وسط اين حوضچه درخت بسيار بلندي بود .عرب نژاد بيشتر اوقات توصيه به شنا کردن داشت.اومي گفت : تن که به آب زدي ،دلت را هم به دريا بزن و برو آن با لا ،موقعيت دشمن را بسنج!
روزي ديگر عرب نژاد به قصد بازديد از سنگر حفره اي که هم آب آشاميدني در آن بود و هم جايي بود براي در امان ماندن از دشمن ،آمده بودو در حال بازديد بود که ناگهان خمپاره اي در کنارش منفجر شد و هفت- هشت متري بلندش کرد همه فکر کردند شهيد شده است .جلو دويدند و يا حسين گفتند ؛اما اواز جا بلند شد و در حالي که لباسش را مي تکاند ،با لبخند گفت : يک موج انفجار که اين همه دستپاچگي ندارد!!
باگذر هفته ها و ماهها حس مي کرديم که ماموريت مان در مهاباد به درازا کشيده است. ديگر خسته شده بوديم .به همين خاطر همگي با هم نزد مختار کلانتر ،فرمانده سپاه رفتيم و گفتيم : ما راتسويه کن برويم .مختار کلانتر شروع به نصيحت وبعد به ماندن اصرار کرد که فايده اي نبخشيد .عاقبت عرب نژاد را صدا زد و گفت : با اينها تسويه حساب کن تا بروند .عرب نژاد برافروخته شد ومختار کلانتر را به اتاقي ديگر برد .ساعتي با او صحبت کرد ،بعد برگشت و ما را درسالن آمفي تئاتر جمع کرد و گفت : خوب به حرفهايم گوش کنيد و به عقل خود مراجعه کنيد .اگر پيرو امام و دوستدار اوهستيد به ياد حرفش بيفتيد که در سال 1342 زدوگفت: من به کمک بچه هايي که اينک درون گهواره اند ،شما(شاه) رابيرون مي کنم .شما همان بچه هايي هستيد وا لان زمان وفاي به عهد است .شاه را بيرون کرديد ،دستتان درد نکند ،حال نوبت به دشمن ديگري رسيده که در خانه تان لانه کرده است .در اين شرايط حق است که برويد و ميدان را خالي کنيد!؟به وجدانتان رجوع کنيد .بچه ها سر به زير انداخته ،در حالي که عرق شرم به پيشاني شان نشسته بود ،بيرون آمدند .به نمايندگي از طرف آنها جلو رفتم و اورا بوسيدم وگفتم: تا هر وقت که بخواهي ،ما ايستاده ايم .
دست بربازويم گذاشت .چهره برافروخته اش رنگي از آرامش يافت و با لبخندي پر از مهر گفت : زنده باشيد !شش ماه گذشت .جنگ بين نيروهاي ايراني و عراقي شدت يافته بود . يکي از بچه ها آمد و گفت :بيا از طرف ما پيش عرب نژاد برو و بگو اجازه بدهد برويم تا در جبهه بزرگتري بجنگيم .گفتم: او اجازه نمي دهد .بي خودي مرا ضايع نکنيد .گفت :حالا برو بگو .من خواب ديدم که دستور دادند حتما براي جنگيدن به جبهه جنوب برويم .
من دروغ نمي گويم .به بچه ها بگو بياييد همگي با هم برويم .دقايفي بعد نزد او بوديم و به جاي اينکه ما اورا غافلگير کنيم ؛او ما را غافلگير کرد .
حميدگفت: اجازه مي دهم برويد اما به يک شرط !گفتيم:
چه شرطي ؟گفت:اينکه آنجا هم مثل اين جا سربازان وفادار به امام باشيد .اشک در چشم همگي حلقه زد.

علي مهرابي:
حميد در اغلب ايام روزه بود و اين مساله براي جواني به سن وسال حميد و در موقعيت اجتماعي-فرهنگي زمان طاغوت امري عجيب بود. واگر هم ماموريت مي رفت روزه داشت و در ماههاي مبارک رمضان و هنگام اذان و افطار به مسجد لاله زار مي رفت که هم نماز را به جماعت بخواند و هم افطار بخورد. او مي گفت: بايد با لباس نظامي به مسجد رفت تا همه بفهمند که بين ارتشيان و نظاميا ن و سربازان هم عده اي اهل دين و نماز هستند.

يک شب با يک ماشين آريا مرا به خيابان عباس صباحي برد.نزديک انبار مشروب ايستاد.برنامه آتش زدن آن مشروب فروشي بود. من بالاي درخت رفتم و آنجا بنزين داخل انبار ريختم.جورابم را درآوردم که با کبريت روشن کنم و درون انبار بياندازم که ديدم 2 پاسبان قدم زنان آمدند در زير همان درخت ايستاده و 5 دقيقه اي با هم حرف زدند و بعد از اينکه آنها دور شدند من با سرعت جوراب را آتش زدم و درون انبار انداختم و فوري آمدم پايين و سوار ماشين شدم.رفتيم و دوري در خيابانهاي اطراف زديم و دوباره برگشتيم و ديديم همه مردم جمع شده اند و انبار داشت درآتش مي سوخت.مردم شروع به شعار دادن کردند.

در روز 24 مهر 1357 که جريان آتش سوزي مسجد جامع کرمان پيش آمد جمعي از اوباش و کوليها و دسته اي از نيروهاي شهرباني به جان مردمي که در مسجد گرد آمده بودند ريخته بودند.يکي از اقدامات ضد مردمي رژيم درآن روز آوردن ماشين آتش نشاني حامل رنگ بود که با پاشيدن رنگ روي تظاهر کنندگان آنان را شناسايي کنند و اگر موفق به فرار شدند بتوانند آنها را دستگير کنند .يکي از اقدامات حميد اين بود که در آن روز به کمک ساير بچه ها موفق شدند ماشين آتش نشاني را سرنگون کنند و چون قصد داشت آن را به آتش بکشد و اين کار امکانپذير نبود.درون يکي از خانه هاي اطراف رفت و بعد از چند دقيقه با يک پارچ برگشت.ماموران به خيال اينکه پارچ حاوي آب است به او کاري نداشتند. در حالي که پارچ مملو از بنزين بود حميد به ماشين نزديک شد و بنزين را روي ماشين ريخت.در همين حين چند تن ديگر از بچه ها از جمله شهيد فتحعلي شاهي با موتور به ماشين نزديک شدند و با پرتاب جوراب آتش زده ماشين را به آتش کشدند.ماموران هنوز باور نمي کردند که بچه ها موفق شده بودند و همچنان حيران و سرگردان به ماشين در حال سوختن نگاه مي کردند.





آثارباقي مانده از شهيد
حکم جهاد براي شما مقرر گرديده است و حال انکه بر شما ناگوار و مکروه است ليکن چه بسيار شود چيزي را براي شما ناگوار ولي خير و صلاح شما در آن است و چه بسيار شود که شماچيزي را دوست داريد که در واقع شر و فساد در آن است و خداوند مي داند نه شما.
قرآن کريم
1-چگونه بايد بجنگيم
2- در چه راهي بايدد جنگيد
ما که ادعاي مسلمان بودن مي کنيم ببينيم آيا رفتارمان بر مبناي اسلام است و قرآن در مورد جنگ به ما چه رهنمودي مي دهد آيا جنگ مي کند يا نه؟ بر مي گرديم به قرآن،خطاب بر ما ملت اسلام مقرر شده است .ببينيم در چه راهي تجويز مي شود زيرا در قرآن منع بسيار فراواني در مورد کشتن انسان وجود دارد و در آيه اي از سوره انعام مي فرمايد:
شما نبايد کسي را بکشيد که خداوند کشتن افراد را حرام کرده مگر اينکه به خاطر حق و براي کساني که فردي را بيهوده بکشند و آسيب برسانند مجازاتي به همان اندازه معين نموده .در سوره مائده حکم بر بني اسرائيل شده که نفس را با نفس و چشم را با چشم و دندان را با دندان بيني را با بيني و هر کس به جاي قصاص به ديه راضي شود نيکي کرده و هر کس از حد ديه با قصاص تجاوز کند از ستمکاران است.
اگر کسي را بدون اينکه آن فرد کشته شده کسي را کشته باشد خداوند همه انسانها را مسئول خونخواهي مي داند.
در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمني بر مي خيزند پيکار کنيد ليکن ستمکار نباشيد که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
پس في سبيل الله تجويز مي شود که همان راه انبياء الهي و پيروان واقعي آنهاست و پيامبران براي هدايت بشريت بر ضد ظلم و تجاوز مبارزه مي کردند.

همسر عزيزم سلام
اميدوارم که حالت خوب باشد و در پناه ولي عصر از تمام بلايا مصون باشي، حال من خوب است و در اين محيط مقدس به دعاگويي مشغول مي باشم و تنها چيزي که نياز مي باشد دعاي شما براي رزمندگان.
زهرا بايد مرا ببخشي که بعد از ازدواج هميشه تورا در انتظار گذاشته ام و نتوانستم همسر خوبي براي تو باشم. خداوند اجر همه اينها را خواهد داد. هر چه فکر کردم ديدم در اين موقعيت حساس و سرنوشت ساز نمي توانم ساکت و آرام باشم و فقط در کرمان بمانم و خبر شهادت برادران را بشنوم بلکه خداوند هم از من نخواهد گذشت.چون بعد از پيروزي بيشتر در اين زمينه ها کار کردم و تجاربي کسب کردم و حالا وقتش رسيده که اين تجربه ها به کار گرفته شود و با توکل به خداوند ريشه ظلم و فساد کنده شود.اين حمله آخرين حمله است و سرنوشت ساز است و اگر خدا خواست و اين بار زنده بمانم که يکديگر را خواهيم ديد و اگر خواستش باشد و لطفش شامل حالم باشد و به شهادت برسم تو ناراحت نباش و راه مرا ادامه داده و در اين راه قدم گذار. مليحه را به تو مي سپارم و تو را به خداي بزرگ سعي خود را در تربيت مليحه بکن و در پايان به پدر ومادر و حسين و فاطمه سلام برسان بقيه اعضاء خانواده را نيز دعا و سلام برسان آشنايان و دوستان را سلام برسان و در نامه مقداري قرض دارم که ياد آوري مي کنم. والسلام.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عرب نژاد , حميد ,
بازدید : 297
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 خورشيدي در «کرمان» در خانواده اي متدين و خانه اي محقر پا به عرصه وجود گذاشت. علي رغم مشکلات فراوان تحصيل خود را با موفقيت به پايان رساند. در سالي که توام بود با تحصيل تجربه هاي زيادي را جمع مي کرد. در سال 1355 به خدمت سربازي رفت اما نتوانست زورگويي و ستم مأمورين شاهنشاهي را تحمل کند و شبانه محل خدمت خود را ترک کرد. در سال 55 مادرش را از دست داد چندي بعد پدر نيز از دنيا رفت و او به تنهايي عهده دار مخارج خانه شد. در سال 59 به علت وضع کردستان به همراه همرزم خود شهيد عربنژاد براي سرکوبي ضد انقلابيون به مهاباد عزيمت کرد و بعد به جبهه ها شتافت.
همسر شهيد مي گويد: به او حميد چريک مي گفتند. اخلاقش خوب و مهربان و صميمي بود، به بزرگترها احترام مي گذاشت، از نظر اخلاقي بي اندازه خوب بود. حدود سه سال با هم زندگي کرديم. قبل از جنگ مأموريت غير جنگي مي رفت به مهاباد و کردستان. او چهار ماه در تهران دوره چريکي ديد. جنگ شروع شد روز اول جنگ به جبهه رفتند وقتي و دو ماه مي ماند و بعد به مرخصي مي آمدند. مرخصي زياد طول نمي کشيد سراسر چهار روز بيشتر نبود و توي اين سه چهار روز عجله داشت که به جبهه برگردد از او سوال کردم؟ حتماً داوم توي جبهه هستي و ميگفت توي جبهه به من نياز دارند بايد حتماً بروم. از او مي پرسيدم در جبهه چه مسئولتي داري نمي گفتند. مي گفت: کاري انجام نمي دهم رزمنده ها که به خط مقدم مي روند مواظب وسايلشان هستم کاري آنجا ندارم بايد بروم.
شهيد ايرانمنش بارها در جبهه از ناحيه پا و کمر مجروح شد و گواه صادق اين مجاهدتها مدال فتح است که از طرف آيت ا... خامنه اي به دخترش عطا گرديد. سرانجام در تاريخ 2/2/61 به خيل شهيدان پيوست.
ايشان در جبهه فرمانده گردان عملياتي بودند. بايد بيشتر وقت در جبهه باشد. دو د فعه به شدت مجروح شدند و در عمليات بيت المقدس و عمليات فتح المبين تمام بدنشان پر از ترکش بود و مي بايست عمل کند. مسافرت کوتاهي به شيراز داشتند وقتي برگشتن يکي از همرزمانش گفتند شما ديگر به جبهه نرويد شهيد گفت نه من مي روم او گفت وضعتان خوب نيست آمدند خانه و گفت بعد از عمل مي روم رفت بيرون و آمد گفت نه من بايد بروم جبهه ساکشان را مرتب کردند و رفتند 15 روز بعد خبر شهادتشان را آوردند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسمه تعالي
السلام عليک يا ابا عبدا... الحسين. لبيک، لبيک، لبيک
خدايا اگر بخواهي از ما بگذري از فضل و احسان تو است نه شايستگي ما و اگر بخواهي ما را به کيفر برساني از عدل و دادگري توست.
بخششت را بر ما آسان فرما و بگذر از گناهان ما، ما را از کيفرت رها کن. ما را طاقت و توانايي دادگري تو نيست و ما را به عفو و کرم خودت ببخش. آمين.
با سلام و درود به خدا و رسول و ائمه اطهار و امام زمان و نايب بر حقش امام خميني و ملت شهيد پرور ايران.
اين وصيتنامه من به امتي قهرمان و شهيد پرور است که براي بهاي آزادي دين و شرف اسلامي اين سرزمين بهاي گرانبهايي پرداخته اندو هنوز هم تا به ثمر رساندن اين نهال به درختي پر ثمر و پر ميوه هاي شيرين اين سرزمين بزرگ اسلامي که وجب به وجب خاک آن بوي عطري دلپذير از عطرهاي بهشت خدايي را ميدهد و بايد قدر اين نعمت خدا داده را بدانيم و بيشتر به قيمت خون و جان و مال به اين نهال تازه تولد يافته بپردازيم.
مسائلي چند به شما ملت، به عنوان فرزندي کوچک از فرزندان شما، متذکر مي شوم و اگر به سادگي از اين مسئله بگذريد بدانيد دچار عذابي سخت خواهيد شد. همانطور که مي دا نيد خداوند دلايل وجودي خودش را به وسيله پيامبران به ديده هاي عقل بر شما مينمايد و بعد آنهاييکه ايمان آورده اند ؛ او آنها را مورد امتحانات سخت و شديد قرار مي دهد تا ببيند که آيا لايق هستند که نعماتش را باز بر آنهابگستراند. شايد دقت نکنيد اطراف شما پراکنده است. خطر کودتا، خطر حملات نظامي، خطرات درگيريهاي داخلي و توطئه هاي سران بعضي کشورهاي مرتجع منطقه عرب و کشورهاي بلوک شرق و غرب و در رأس آن آمريکاي جنايتکار .
خداوند تمام حيله هايشان را براي از بين بردن اسلام به خودشان برگردانده است و آخرين حربه اي را که توانسته اند علم کنند به حساب خودشان طرح کمپ ديويد دوم بوده است که بر خي از حاکمان نالايق عرب مي خواهند د و دوستي بيت المقدس راتقديم آقاي بگين نمايند.
تنها نگراني آنها اين است که آمريکاي جنايتکار فقط عشرتکده هاي ما را گرمتر کند و انبارهاي مهماتشان را از هر بنجلي پر سازد و محافظت آنها را هم به عهده داشته باشد. بقيه مردم محروم فلسطين و ديگر مردم فقير بلاد اسلامي در هر شرايطي باشندبه اين حاکمان چه مربوط است.
اي جوانان عزيز و اي خواهران، اي مادران و اي پدران به خصوص روي سخنم با شماست بگذاريد فرزندانتان با آداب و سنن اسلامي بزرگ شوند و سعي کنيد به بعد سياسي و رکن اساسي اسلامي که به آن توجه دارد و ملت هم آگاه به آن شده است از دست ندهيد. قرآن را جهت هدايت، نهج البلاغه را جهت مردم داري و طريقه حکومت، صحيفه سجاديه را جهت آمرزش و طلب مغفرت و دعا به درگاه خدا را از دست ندهيد که که همين 3 رکن است که حافظ شما امت شهيد پرور اسلامي ميباشد. براي اينکه طنابهاي محکمي هستند جهت بالا رفتن از آن به طرف خداوند. شما به دوران زندگي پيامبر توجه کنيد و برويد مطالعه نماييد که چه رنجهايي متحمل شده اند در آن گرماي شعب ابي طالب و گرماي سخت آن و چه جنگها و ناراحتيها را متحمل نگرديد .خوب شما مسلمانيد پس بيائيد کمي فکر کنيد يک شبه که نمي شود تمام مسائل و مشکلات انقلاب تمام عيار اسلامي ما را حل کرد. شما يک کشور در دنيا نشانشان دهيد که انقلاب بکند ولي به خط سازش يا به شرق يا به غرب نگراييده باشد و ما انقلابمان مسائل داخلي و گرفتاريهاي اقتصادي به اضافه مسئله جنگ و مسائل طبيعي مانند سيل و زلزله همه را در برگرفته است ولي با تمام اين مشکلات چون توکل ما بر خدا است خدا هم ما را ياري ميدهد. شما ملت چون قوم اسرائيل ناسپاسي را پيشه نگيريد و بهانه هاي سخت بر سر دولت اسلامي هر روز نتراشيد سعي کنيد که مشکلات را بکلي از دولت در کليه زمينه ها برداريد.
سختي هم با دادگاههاي انقلاب بايد همچنانکه با قاطعيت با منافقين مبارزه نموده است با تروريستهاي اقتصادي هم مبارزه کند و آن را محکمتر بر آنان فرود آورد تا بلکه شبي گرسنه اي با شکم سير بخواب رود.
و در آخرين صحبتهايم روي سخنم با مسئولين امور تربيتي جامعه از روحانيت تا معلمان است، روحانيت متعهد شديدتر کار کنند. شناسايي اسلام واقعي و معلمين فرزندان مردم را بطور امانتي سالم از لحاظ جسمي و روحي تحويل آينده بدهند علي الخصوص کودکان پرورشگاه رسيدگي بيشتري بايد بگردد. در پايان وصيتم از تمام ملت خواستارم شهداي خودتان را فراموش نکنيد.
حميد ايرانمنش





خاطرات
عبدالهي:
شهيد ايرانمنش را به شجاعت مي شناختند تا جائيکه بين رزمندگان به حميد چريک معروف بود. او عزيزي بود که تمام هستي اش را در راه اسلام اهدا نمود و مرخصيهايي پس از حظور طولاني در جبهه آن هم به اجبار مي آمد. وي مي کوشيد رفتار و منش يک رزمنده را به همگان نشان دهد. او در نماز جمعه شرکت فعال داشت و احترام خاصي براي خانواده هاي شهدا قائل بود و به ديدار آن مي شتافت.
آخرين دفعه که مي خواست به جبهه برود چون بچه ها کوچک بودن يکي دوساله و ديگري يک ساله بود ايشان با بچه ها بازي مي کرد و آنها را روي دستشان سورا کردند و دور حياط مي چرخاند و من از ايشان پرسيدم چرا اينچنين رفتاري با بچه ها داريد؟ جواب داد اين دفعه دفعه آخر است و او گفت: اين دفعه شهيد مي شوم و مي خواهم با بچه ها بازي کنم و دلتنگ نباشم، فردا صبح که من براي ايشان آئينه و قرآن گرفتم بچه ها يکي بغلم بود و يکي کنارم بود و وقتي از زير قرآن رد شدند تا از کوچه بيرون رفتند به بچه ها نگاه مي کرد و دست تکان مي داد و خداحافظي کرد و سفارش کرد که من بچه ها را به دست شما مي دهم و بعد به خدا مي سپارم.




آثارباقي مانده از شهيد
صحبتهاي شهيد قبل از شهادت:
من پيامي دارم به پدر و مادرهاي شهدا به خانواده هاي شهدا ، تردستها، حجت ها اينها درست است که شهيد شدند اينها دوستان ما بودند و به پدر و مادر شهدا مي گوئيم که اينها مال شما نيستند، آنها تنها فرزند شما نيستند بلکه فرزندان اين آب و خاک هستند.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
پيمان دختر شهيد با او
سلام بر لاله سرخ من، اي پدرم که لبيک به نداي رهبر گفتي و در گلستان انسانيت جاي گرفتي و به من آموختي که تا جان در بدن دارم به اسلام و مسلمين فداکار باشم و راه پر افتخار تو را با جديت و تلاش بي امان در پي گير باشم. اينک تو رفتي و من هستم که تا پاي جان و روح که در بدن دارم با مدد پروردگارم خون پاک تو و يارانت را پاسداري نمايم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ايرانمنش , حميد ,
بازدید : 180
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
حمید قلنبر در مرداد ماه 1339 ه ش در خانواده ای فقیر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند.
دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد.
از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند.
در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود.
از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه!
بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت.

بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید.
با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد.
در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست.
سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت.
در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد.
منبع:راز پرواز،نوشته ی،عبدالحسین بینش،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الرحمن الرحمن الرحیم

این کتابت وصیتنامه بنده خداست؛ حمید فرزند محمد. انجام آن را سفارش می کنم بر والیان خون و جسدم و حقی است برای من، برآنان که ادا کنند.
اول: برایم طلب آمرزش کنید؛ بسیار شب ها و به برادران پاسدارم که دستشان را از ادب می بوسم، سفارش کنید در هنگاه پست بخصوص شب ها، برایم طلب عفو کنند .
دوم: مقداری مقروض هستم، البته خدا گواه است و دوستانم که دیناری برای خودم خرج نکرده ام، مقداری را تهیه کرده و می دهم، آنچه ماند به نوعی که می توانند، چرا که کاری کرده ام برای خدا بوده و حالا گرفتار قرض شده ام.
سوم: که بسیار بر « تأکید داشته و اجرایش را بر شما واجب می دانم، نحوه تشییع جنازه و دفن من است که به ترتیبی که می گویم عمل کنید: در هر ساعتی که جنازه ام به دستتان رسید، بشویید و بگذارید تا غروب آفتاب شود، آنگاه جنازه ام را تنها چهار تن از دوستانم که نام می برم از سردخانه تا گور بدوش بکشند. آقایان ...
مادرم را بگویید تو را به جان فاطمه گریه نکن، برادرم هم همین طور. از سردخانه تا گور به جز چهار تن که اسمشان را بردم هیچ کس حق ندارد بیاید. آنها جسدم را در قبر بگذارند و رویم خاک بریزند و در کنار قبرم صد مرتبه برایم طلب عفو کنند با گفتن «ارحم عبدک یا غفور » . هیچ مجلسی در یادبودم نگیرید و برایم عکس چاپ نکنید، تمامی سعی تان را بکنید که گمانم بمیرم.
چهارم: شعرهایم را که حاصل عمرمن است به رضا، برادرم و خدیجه همسرم هدیه می کنم که به آنها عمل کنند.
پنجم: خواهر و برادرهای مرتبط با من را بگویید حلالم کنند و بیشتر برای خدا بکوشند.
ششم: به همه بگویید از حق شان بر من بگذرند و برایم طلب عفو و رحمت کنند.
هفتم: برایم نماز و روزه به جای آورید.
هشتم: همه شما را به پیروی از امام و آمادگی برای قیام حضرت صاحب سفارش می کنم.
مرا حلال کنید؛ به مادرم بگویید مرا حلال کند؛ حتماً من او را خیلی اذیت کرده ام.
برایم طلب رحمت کنید. 5/11/1359 بنده خدا، حمید قلنبر

 

شهید از نگاه همسرش
خانم خدیجه نوری :

هنوز هم که هنوز است ،حمید را در پشت دیواری از مه می بینم .حمید در آن سو است من در این سو .حمید فرمانده سرزمین قلب من بود .او دنیای مرا تمسخر کرد و بارفتنش همه چیز مرا با خود برد .قلبی که با بودن او می تپید و تلاش می کرد .
گفتن از حمید برایم مشکل است .نمی دانم چگونه به گذشته ای نه چندان دور باز گردم تا به کمکم بیاید و دوباره باز گردیم به آن روزها .از همان کودکی بچه شلوغی بوده است .هر کس را دیده ام از خاطرات آن روز ها می گوید و جست و خیز های بی امان حمید و خوش زبانی هایش .می فرستندش به مکتب خانه تا قرآن را یاد بگیرد وآرامتر هم شود ولی ذره ای از شلوغی اش کم نمی شود .به دبستان می رود .در س خوان بود و شاگرد ممتاز مدرسه .از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند .
سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند .صفر نعیمی دوستی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ودرمبارزه با ضد انقلاب به اسارت آنها درمی آید وسالها انتظارآزادی اورا می کشند ،حمید را می کشاند به مسجد ،پس از آن شروع می کند به خواندن رساله و فرا گیری احکام شر عی.به گفته ی خودش این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است .به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروحات دوری می کند اما اینها ار ضاء کننده روح سر کش او نیستند .به خواندن نهج البلاغه می پردازد و همه آمال و آرزویش را در آن می یابد .این کتاب دوست جدا نا شدنی او تا پایان عمر اندکش می شود .کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خود دارم .کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد .
اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند ،دیدم .کتاب نهج البلاغه را گوشه تاقچه گذاشته بودند .برداشتم .نگاهش کردم و آن را ورق زدم . معلوم بود چند بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم و فهمیدم حمید از جنس دیگری است ،از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشنا تر از اهل زمین هستند .
در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند . به همین بهانه ،زمینه مخالفت با رژیم را در میان کوچکتر ها که در کلاس حاظر می شدند ،ایجاد می کند . تصمیم می گیرد که برود به حوزه علمیه قم .تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست بر نداشت .کلاس های تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود .
در سال 1354 هسته اولیه( گروه توحیدی بدر) شکل می گیرد .نیرو های اولیه به مطالعات گروهی می پردازند .در بعضی از مساجد کتاب خانه تاسیس می شود و آنان به مطالعه جدی روی می آورند .حمید مدتی به کلاس عربی می رود .با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی با جدیت یاد گیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی رو می آورد .اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد .خودش می گفت:من از همین دروغهایی که در روز نامه ها می نویسند ،سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم .
در بسیاری از موارد ،پیش بینی هایش درست درمی آمد ،از جمله پیش بینی او در مورد آینده کشور افغانستان بود.
طبق پیش بینی او در سالهای 56و 57 نور محمد تر کی از بین رفت و ببرک کارمل روی کار آمد .
خانواده من و خانواده حمید از طریق پسر هایشان باهم آشنا شدند حمید و برادران من با هم دوست بودند .این نزدیکی از سال 1353 آغاز شد .حمید در آن زمان سیزده ساله بود. از همان رفت و آمد های اولیه رفتارش در بین سایرین برجسته می کرد .اعمال مذهبی اش را مرتب انجام می داد . غذای پخته هفته ای دو یا سه مرتبه بیشتر نمی خورد . دو سه روز در هفته روزه می گرفت .حمید یک انقلابی بود و تمرین ریاضت و انقلابی بودن را می کرد .
گاهی در منزلشان با برادر خودش یا برادر من به بحث می پرداخت .چیز هایی می گفت که هیچ کس توان ابراز بیانش را نداشت . در آن زمان این حرفها بیشتر جنبه نمادین و خیال انگیز داشت تا واقعیت ملموس در جامعه .
شهریور 1357 بود .مردم از هر منطقه علیه رژیم شاه به پا خواستند و خواستار برچیده شدن رژیم شاهنشاهی بودند. در همان روز ها من وعده ای دیگر از خواهران با سر پرستی و سازماندهی حمید مشغول تعلیم شدیم . در کلاس ها موضوعهای متنوعی در رابطه با مسائل روزو ایدئولوژی اسلامی مطرح می شد. برای اولین بار بود که در چنین کلاس هایی شرکت می کردم .
کلاس های حمید کلاس تز کیه بود .او با کردار و رفتارش به ما درسمی آموخت هیچ وقت یادم نمی رود . دور تا دور می نشستیم و حمید سر به زیر می انداخت و با ما صحبت می کرد .ما درآن کلاس احساس راحتی می کردیم . صاحب خانه همیشه به شوخی می گفت :آقا حمید تمام نقاشی قالی را از بر کرده است .حتی سر با لا نمی کند که ما ببینیم چه شکلی است. برای همه ما رو به رو شدن با چنین آدمی تازگی داشت .با دقت به پرسشهای مان گو ش می کرد وبه آنها پاسخ می داد. از اخبار و جریانات روز می گفت و همه مان را به ریاضت انقلابی دعوت می کرد. با اوج گیری انقلاب وسختگیری ساواک تشکیل چنین جلساتی بسیار مشکل بود. مخصوصا این که عده ای از خواهران باچادر مشکی به جلسه می آمدند و رفت و آمد آن تعداد، دیگران را مشکوک می کرد. رژیم در واپسین روز های نفس کشیدنش همه جا و همه چیز را تحت نظر داشت.تعداد افراد جلسه مان زیاد شده بود و از لحاظ مخفی کاری و تشکیلات زیر زمینی قابل کنترل نبود .تصمیم گرفتیم که عده ای با چادر های معمولی به جلسه بیاییم. باز هم نمی شد. حمید کلاس ها راتعطیل اعلام کرد و سپس عده ای از ما را انتخاب کرد و در جای دیگری کلاس ها دوباره تشکیل شد. حمید درس انقلابی بودن و همچون ابوذر و عمار و سمیه و زینب بودن را به ما می آموخت .مسائل کاری در کلاسها مطرح نمی شد .در خارج از کلاس توسط را بط ها کار های مربوط به حرکت مردمی انقلاب را انجام می دادیم. تایپ اعلامیه ،تکثیر آنها و غیره .کارمان رابا وسائل تکثیر دستی انجام می دادیم. مقداری چوب، جوهر و یک قلتک وسائل کار مان بود .برای این کار احتیاجی به خانه تیمی نبود .با رعایت اصول مخفی کاری همه کارها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود انجام می دادیم. در این زمان فعالیتهای دیگری نیز انجام می دادیم ؛دوختن لباس بافندگی توسط خواهرانی که ماشین بافندگی داشتند. جمع کردن لباس و وسایل دیگر برای برای مردم محروم و هزاران فعالیت جور وا جور دیگر .نه شب داشتیم نه روز . شب و روز در تکا پو بودیم و کلاس های درس حمید به همه انرژی می داد .
آبان یاآذر ماه بود که حمید به بلوچستان رفت و با دست پر باز گشت .او برای شلیک تیر خلاص به پیشانی رژیم سلاح و مهمات تهیه کرد ه و آورده بود .پس از آن او را مرتب در مسافرت می دیدیم . وقتی در تهران بود ؛به ما طرز ساخت سه راهی و کوکتل مولوتف را یاد داد .خودش هم در به آتش کشیدن مراکز حساس رژیم و مراکز فساد شرکت فعال داشت .
همه سر مایه معنوی که حمید اندوخته بود ؛برای خرج کردن در آن روز ها بود .به واسطه رفت و آمد خانوادگی می دیدم که چه بی تاب شده است .او در واقعه هفدهم شهریور شرکت فعال داشت .روز قبل کفش نوخریده بود. از این کفشهای بارویه مخمل کبریتی که سبک باشد .هفدهم شهریور صبح زود راه افتاد به سوی میدان ژاله .کفش به پایش تنگ بود .تیر اندازی سر بازان گارد شروع شد و حمید تاشب زخمی ها وشهیدان را جا به جا می کرد . خودش گفت :کفشها به پایم تنگ بود . مقداری که این طرف آن طرف رفتم عاصی شدم .کفش ها را در آوردم و انداختم دور .عصر هم از طریق جوی آب از آنجا خارج شدم .میدان رابسته بودند و بنی بشری را زنده نمی گذاشتند .
در تظاهرات روز عاشورا و اربعین نیز نقش فعالی داشت .بعد از تظاهرات روز عاشورا ، یکی از خواهران مرتبط دستگیرشد.ساواک ریخت به خانه شان . خیلی از وسایل کارمان توی خانه شان بود ولی هیچ کدام لو نرفت. او را یک شب نگه داشتند و سپس آزاد شد.
حمیدروی خواهران حساسیت زیادی داشت.پس از دستگیری خیلی ناراحت بود. وقتی شنید که آن خواهر آزاد شده و طی این مدت شکنجه اش هم نکردند ،خیلی خوشحال شد .بهمن ماه بود .همه خبرها حکایت از آن داشت که امام به زودی به ایران تشریف می آورند .آن روز همه مردم تهران توی خیابانها بودند ،دوازدهم بهمن را می گویم .همان روز هم بود که امام فریاد کشید :من توی دهن این دولت می زنم .
عصر روز دوازدهم بهمن با حمید کلاس داشتیم .حمید در آن روز ملتهب بود .
مطالب درسی را گفت و سپس شروع به خواندن شعری که برای امام سروده بود .اشک در چشمانش حلقه زده بود و کلمات همچون دانه های بلور از دهانش بیرون می آمدند. گفته های آن روز جلسه مان ضبط شده است. هنوز هم که هنوز است وقتی دلم می گیرد آن نوار را گوش می دهم وآرام آرام اشک می ریزم. ای کاش انسان می توانست همه زندگی اش را بد هد و حتی لحظه ای از آن روز هادو باره تکرار شود .
روز پیروزی انقلاب روز دیگری بود .در شهر ری ،آرامگاه رضا شاه بود که مردم می خواستند آن را به تصرف در آورند ،پس از اعلام در گیری در هر یک از نقاط به وسیله موتور بلافاصله خودش را به آنجا می رسانید .در آن چند روز گمان نمی کنم که حتی یک لحظه هم چشم بر روی هم گذاشته باشد .
پس از به وجود آمدن غائله تبریز ؛بلافاصله حرکت کرد به سوی آن دیار .روزی از تبریز تلفن زدند که حمید قلنبر شهید شده همه در التهاب و در پی گرفتن خبر بودند .بعد فهمیدیم که خبر اشتباه بوده است . حمید یک زخمی را به بیمارستان می رساند و چون غرق خون بوده ،از این رو فکر می کنند که شهید شده و به تهران خبر می دهند .
وقتی از تبریز باز گشت ،خوشحال بود و می گفت :ای کاش شهید شده بودم .چه لذتی می برم وقتی که به سویم تیر اندازی می کردند .چند بار تا مرز شهادت پیش رفتم اما خدا نخواست .حمید تعریف می کرد: در آنجا زن وشوهری را دیدم که با هم شهید شدند . درست مثل زمان پیامبر شده بود .رجز می خواندیم و الله اکبر می گفتیم .پس از ما جرای غائله تبریز ؛فعالیتش را در کمیته شهر ری ادامه داد .در آن زمان موضوع ائتلاف گروههای انقلابی و اسلامی مطرح بود . همزمان با آن ،حزب جمهوری اسلامی پرسش نامه هایی رادر سطح جامعه پخش کرد .از حمید در باره پر کردن پرسشنامه ها سوال کردم. گفت: فعلا قرار است گروه دیگری تشکیل شود. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را می گفت که با ائتلاف هفت گروه انقلابی و در خط امام تشکیل شد .موضوع از دواج من و حمید توسط خانم برادر او مطرح شد . طبیعی است درکی که جامعه و خانواده ها از ازدواج دارند و قبل از هر چیز به تحصیلات ،شغل، خانه شخصی و..توجه می کنند .در مورد من و حمید نیز مطرح بود . موانع یکی دوتا نبود. در ابتدای پیروزی انقلاب بی هیچ تشکیلاتی ،بدون حقوق ،منزل و ترس از اینکه هر روز بیم آن می رفت که حمید به نحوی شهید شود ودید گاههای حمید راجع به نوع زندگی و مراسم از دواج .او معتقد بود که وسایل زندگی باید در حد سطح پایین جامعه باشد . حمید می گفت :من روی حصیر زندگی می کنم . من مکانی ثابت برای زندگی ندارم .به هر جا که احساس نیاز کنم می روم .فلسطین ،افغانستان ،عراق یا هر جا که لازم باشد .در این راه ممکن است هر اتفاقی بیفتد .ممکن است به شهادت برسم. حمید می گفت :در مراسم از دواجمان حتی یک بسته نقل هم نمی خرم. شرکت کنند گان در مراسم ازدواج باید همه از افراد متقی و مومن و معتقد باشند حمید می گفت.بالاخره با مخالفتهای بسیاری که شد ؛در تاریخ چهاردهم فروردین ماه 1358 مراسم عقد در منزل یکی از برادران برگزار شد . در این مراسم آسمانی به جز مادر حمید مادر عمه، دختر خاله و خواهر من تعدادی از خواهران نیز شرکت داشتند. حمید به گفته های قبل از ازدواج عمل کرد .
چون مراسم ازدواجمان همزمان با عید نوروز بود؛ صاحبخانه با خوراکیها و شیرینیهای عید از میهمانان پذیرایی کرد .این اولین ازدواج در بین دوستان و آشنایان انقلابی پس از پیروزی انقلاب بود. این حرکت یعنی پایه گذاری یک فرهنگ جدید مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید بود و ما می خواستیم آن رابه همه برسانیم .چه بهتر اینکه خودمان اول بار این حرکت را به مرحله اجرا در می آوردیم .
ساعت نه شب آماده رفتن به خانه داماد شدم .حمید اتاقی گرفته بود فرش و پرده متعلق به صاحبخانه بود و حمید فقط وسایل کمی به عنوان جهیزیه به آن خانه آورد .
آن شب به یاد ماندنی را از یاد نمی برم .میهمانان آمدند بیرون از خانه .ماشینی را آماده کرده بودند تا عروس یعنی من در آن بنشینم. سوار شدیم حمید به عنوان داماد سوار موتور شد ماشینها راه افتادند به سوی منزل ما . همه می خندیدند و به ما تبریک می گفتند. چشم به خیابانها دوخته بودم و آدمهایی که می رفتند و می آمدند و نمی دانستند که در قلب یک تازه عروس چه می گذرد .
موتوری که حمید به آن سوار بود به ماشین که نزدیک می شد شروع می کرد به خواندن : عروس من که رهایی است
حجله اش صحراست
وبسترش سنگر من است
و بالشش ریگ های بیابان است
و صداقش مسلسلم
به منزلی که از آن به بعد باید زندگی می کردیم رسیدیم. به این ترتیب من و حمید به عنوان یک زن و شوهر انقلابی زندگی مان را آغاز کردیم .مهمترین تا کید حمید در روز اول ازدواج عدم وابستگی من به او بود . حتی همان روز پس از صرف صبحانه به سراغ کارش رفت .
قرار بود روز شانز دهم فروردین 1358 ساز مان مجاهدین انقلاب اسلامی اعلام موضع کنند .ما رابه عنوان ما مور انتظامات به دانشگاه بر دند . کار ساز مان مجاهدین انقلاب آغاز شد .حمید جزو کادر اید ئولوژی بود . او در آن روز ها کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را مطالعه می کرد .
یازدهم اردیبهشت بود که گروهک فر قان؛ آیت الله مرتضی مطهری را به شهادت رساندند .حمید می دانست که چه گوهری را از ما گرفتند .
پس از شهادت ایشان ،حمید نقش عمده ای در دستگیری و باز جویی از اعضای گروهک برعهده داشت . حمید تاکید بسیاری برجامعه توحیدی داشت. جامعه ای که جیب من وجیب تو نداشته باشد. او همیشه به من می گفت :باید با برادران دیگری که می خواهند از دواج کنند در خانه مشترک زندگی کنیم به تدریج دوستان دیگر حمید هم از دواج کردند .گاهی وقتها برای کسانی که جوانتر هستند از آن روز ها می گویم و بیشترشان فکر می کنند دارم از افسانه ها تعریف می کنم .من و حمید طوری زندگی می کردیم که خدایمان می خواست .حمید در منزل خیلی مهربان بود آنچنان که فکر می کردم او فرشته ای است که خدا فرستاده است .روحیه شادی داشت ودر اوج ناراحتی سعی می کرد که دیگران را خوشحال کند. هیچ وقت مرا به کاری مجبور نکرد .وقتی صحبت از اجازه گرفتن برای انجام کاری می کردم ؛می گفت :تو هم مانند من انسانی .خودت باید تصمیم بگیری و کاری که برای خداست احتیاج به مشورت ندارد ،مگر در مورد عملی که می خواهی انجام دهی شک داشته باشی .
حمید می گفت :هر روز که به خانه می آیم نبایدبوی غذا ی پخته بیاید .غذای ما باید همان غذایی باشد که محرومین جامعه می خورند . من و حمید شش ماه در تهران بودیم و در این مدت سه یا چهار بار آبگوشت خوردیم و چند باری هم به قول حمید شفته پلو .بقیه اش ماست و پنیر و هند وانه و....حمید یک یخچال چوب پنبه ای خریده بود گاهی اوقات یخ می خریدیم و توی آن
می ریختیم .بله !ما در تهران در نز دیکی کاخها اینگونه زندگی می کردیم چون حمید و خدای حمید و همه کسانی که به آنها اقتدا کرده بودیم می خواستند .از همان روز های اول زند گی مشترکمان حمید از شهادت
می گفت . به عنوان مثال یک روز پرسید :اگر امروز به خانه برنگردم و شهید شوم چه می کنی ؟و من بار ها به گونه ای جوابش را می دادم .از یک سو حمید جگر گوشه من بود واز سوی دیگر می دیدم که برای شهادت بال بال
می زد .
می خواست برود کردستان . تابستان . 1358 بود به قرآن روی آورد و استخاره کرد آیات آخر سوره آل عمران آمد :
«پس خدا دعایشان را اجابت کرد که البته من پرورد گارم و عمل هیچ کس از مرد و زن را بی مزد نگذارم .پس آنان که از وطن خود حجرت کردند و از دیار خود بیرون شده و در راه خدا رنج کشیدند و جهاد کردند و کشته شدند ،همانا بدی های آنان را بپوشانیم و آنها را به بهشت هایی در آوریم که زیر درختان آن نهر های آب جاری است.این پاداشی است از جانب خدا و پاداش نیکو نزد خداست .»
در باره این که می خواست من را تنها بگذارد و برود ،آیه ای آمد مبنی بر این که به یاد آور روزی را که مریم اهلش را گذاشت .در مورد این که روزی من چگونه تامین خواهد شد ،نا راحت بود .از ناراحتی اش گفت . گفتم: خیاطی باز می کنم ،استخاره کرد ،آیات آخر سوره طه آمد :
«ای رسول ما ،هر گز به متاع نا چیز که به قومی جاهل در جلوه ی حیات دنیای فانی برای امتحان داده ایم چشم آرزو مگشا و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده تر است .
تو اهل بیت خود را به نماز و اطاعت خدا امر کن و خود نیز برنماز و ذکر حق صبور باش ،ما از تو روزی کسی را نمی طلبیم بلکه به تو روزی می دهیم و بدان که عاقبت نیکو مخصوص پرهیز کا ران است .»
از این بابت هم خیالش راحت شد و گفت :روزی را خدا می دهد . در این لحظه به خاطر ضعف توکل من بود که خدا این آیه رانشانم داد .
مرداد ماه بود که تصمیم گرفت به کردستان برود .از عدم قاطعیت دولت بازرگان در قضیه کردستان نا راحت بود و به همین خاطر می خواست کاری انجام دهد .حمید انرژی متراکمی بود که احتیاج به آزاد شدن داشت .
با مسئولین انقلاب مشورت کرد و آنان اجازه دادند که با نهضت اسلامی افغانستان تماس بگیرد .حرکت کرد به سوی آن دیار .بار اول پانزده روز آنجا بود .شنا سایی هایی به عمل آورد و نیاز هایشان را بررسی کرد . برگشت به ایران و امکانات و مهمات را آماده کرد و دو باره راه افتاد این بار دوری اواز من یک ماه طول کشید .
ارتباطش با ایران کاملا قطع شده بود .تنها جاده ارتباطی مرز با کشور درتایباد بود که آن را هم کمونیستهای افغانستان از دست مجاهدین افغانی در آورده بودند .روز های سختی بود. قبلاهم چند بار به شهر های مختلف رفته بود ولی هر بار مدت مسافرتش سه چهار روز بیشتر طول نمی کشید .هنوز چهار ماه بیشتر نبود که با هم ازدواج کرده بودیم و این دوری ها بیشتر خود را می نمایاند .
با لا خره برگشت . با آمدنش روشنایی کلبه کوچک خوشبختی ما دو باره رونق گرفت . حمید تعریف می کرد که در آنجا دستگیر شده است آنطور که تعریف می کرد ،در شهر ها حکومت نظامی بوده و اگر می فهمیدند که ایرانی است بلافاصله او را می کشتند به همین خاطر بیشتر در روستا ها و کوهها فعالیت و شنا سایی می کرده .
یک روز از خانه یک سر باز فراری که خودش را تسلیم مجاهدین کرده بود به طرف روستا حرکت می کنند . حمید توی آن خانه مقدار زیادی مهمات و بمب ساعتی گذاشته بود و وقتی که راه می افتند یک نارنجک هم همراه خود
می آورد در بین راه سوار یک ماشین تو راهی می شوند. راننده به آن دو مشکوک می شود و یکراست می رود تا پاسگاه .حمید توکل می کند و نارنجک را می گذارد زیر صندلی ماشین .پیاده شان می کند و می برند داخل ساختمان . در باز جویی ،آن سر باز فراری می گوید که من مرخصی دو روزه گرفته ام و حالا هم داشتم می رفتم تا خودم را به واحد مر بوطه ام معرفی کنم .از آنجا که خدا می خواست حتی از اوبرگه مر خصی هم طلب نمی کنند .حمید هم شروع می کند به منحرف کردن آنها . می گوید من ایرانی هستم و از حکومت اسلامی به تنگ آمده ام و آمده ام تا به دولت افغانستان پناهنده شوم .خودش را از اعضای حزب توده معرفی می کند .آنان سوالاتی راجع به کیانوری و طبری و نظرییه مار کسیسم از او می کنند .حمید می گفت: به سوالات آنان نتوانسته بود درست جواب دهد ابتدا تصمیم گرفتند آن دو را تیر باران کنند آن شب آن دو را زندانی می کنند نیمه های شب تصمیم گرفتند که از آنجا فرار کنند. ازطریق پنجره به بیرون می رود واز سر بازان نگهبان می گذرد و می رود تا انتهای باغ . از دیواری به ارتفاع سه متر سعی می کند فرارکند اما نمی تواند و دوبار ه برمی گردد توی آن اتاق .پنج روز نگه اش می دارند تا ببینند راست می گوید یا نه. مرتب از جمهوری اسلامی بد می گویند و نسبت به رهبران انقلاب فحاشی می کنند . حمید با زیرکی با آنان همراه می شود .می گویند یک آخوند یک سر باز را با با دندان هایش تکه تکه کرده و خورده است . حمید می پرسد :جرمش چی بوده ؟آنان در جواب می گویند :داشته علیه حکومت اسلامی اعلامیه پخش می کرده . حمید می گوید: آخ آخ !عجب کار بدی کرده !پنج روز او را در شرایط مختلف آزمایش می کنند و در آخر با معذرت خواهی فراوان حمید را تا مرز می آورند و روانه اش می کنند به سوی ایران .حمید با مطالعه اوضاع سیستان و بلوچستان تصمیم گرفت به این منطقه فقر زده هجرت کند .یکی دو روز پس از وفات آیت الله طالقانی به زاهدان رفت .و اوضاع را بررسی کرد و به تهران آمد و این بار دو نفری رفتیم و این آغاز ما جرای ماندن حمید در این استان بود .
زمستان سال 1358 فرماندهی سپاه ایرانشهر را به عهده اش گذاشتند . یکی از کار های اساسی او بها دادن به نیرو های بومی بود .طی اعلامیه ای از دیپلمه های بومی خواست که برای گذراندن دوره آموزشی و استخدام به سپاه مراجعه کنند . عده زیادی ثبت نام کردند .عده ای طی مصا حبه و امتحان ورودی رد شدند و بقیه یک ماه در زاهدان آموزش دیدند .قرار بود در تهران یک دوره چهار ماهه عقیدتی و نظامی ببینند که به دلایلی یک ماه بیشتر آموزش ندیدند .همین ها بعد ها از فرماندهان خوب سپاه در این استان محروم شدند و عده ای نیز به شهادت رسیدند .حمید ماندگار سیستان و بلوچستان شد او یک لحظه آرام و قرار نداشت. هیچ وقت در یک جا نمی ماند . در تابستان 1359 فرماندهی سپاه زابل را نیز به عهده اش گذاشتند و مسئولیت هماهنگی بین سپاه و استانداری را نیز عهده دار شد . در جلسات شرکت می کرد تا اینکه استاندار وقت پیشنهاد کرد به عنوان مشاور سیاسی استانداری با او همکاری کند .حمید قبول کرد و در این سمت نیز مشغول به کار شد .
در آبان 1359 به اتفاق یکی از برادران عضو سپاه در جاده نیک شهر توسط اشرار به گروگان گرفته شدند .آنان کسی را که همراه حمید بود آزاد کردند به شرط اینکه پانصر هزار تومان برایشان ببرد. برادرا ن سپاه طرحی را آماده و اجرا کردند تا اشرار رادر همان محل دستگیر کننداما موفق نشدند و آنان فرار کردند .پس از آن ارتباط مان با حمید قطع شد .هیچ خبری از او نداشتم .در آن مدت او را از این کوه به آن کوه می بردند تا راه راگم کند و نتواند فرار کند . هر بار تصمیمی می گرفتند ،یک بار تصمیم می گیرند سر او را ببرند . در بین آنان یک نفر بوده که حمید احساس می کند می تواند به او اعتماد کند .با اوصحبت می کند و با لاخره او را آزاد می کنند و نجات می یابد .پس از آن باز هم در جاده سراوان زاهدان ماشین لندرور آنان چپ می کند و حمید از ماشین به بیرون پرت می شود . باز هم خدا او را برای من سالم نگه داشت .
در دی ماه 1359نیز به اتفاق نه تن دیگر با یک ماشین بلیزر به سوی مشهد حرکت می کنند .ماشین در جاده زابل چپ می کند و چون حمید در قسمت بار ماشین نشسته بود بیشتر از دیگران زخم برداشت .سمت چپ بدنش پر از زخم بود .صورتش جراحت زیادی داشت و چشمش زخمی و کبود شده بود .باز هم به خواست خداوند از این حادثه جان سالم به در برد .
حمید بی قرار بود نمی توانم تو صیف کنم که چقدر به مردم این دیار دل بسته بود. حمید دیگر حمید سابق نبود .ضعیف شده بود .می دیدم چطور چشمهایش گود نشسته بود .می دیدم حمید آب می شود. در زاهدان یک سال غذای سپاه را می خوردیم .یادم می آید وقتی که فرمانده سپاه زابل بود سخت مریض شد . هوا هم گرم بود و سفر های متعدد او را از پا انداخت. در آن چند روز من چند بار مرغ درست کردم. گفت: مگر همه کپر نشینهای سیستان یا بلو چستان مرغ می خورند؟ نمی خواهد به من برسی .
بیشتر وقتها آب گوشت ،برنج خالی یا سیب زمینی سرخ شده داشتیم. سفره های مان رنگی نداشت اما دلهای مان هزار رنگی زیبا داشت. در دل من عکس حمید حک شده بود عکسی که با رنگهای زیبا رنگ آمیزی اش کرده بودند .
حمید مشاور استاندار بود. در فروردین ماه 1360 جلسه مشترک استانداران و هیات دولت در سیستان و بلوچستان تشکیل شد . در همین ایام مسئولیت واحد اطلاعات در سطح منطقه ششم سپاه شامل استانهای سیستان و بلوچستان ،کرمان و هرمز گان به او پیشنهاد شد، ابتدا نمی پذیرفت .
می گفت:من که حالا همه وقتم را تنها برای سیستان و بلوچستان گذاشته ام این همه مشکلات وجود دارد چه رسد به این که یک سوم این وقت را به این استان اختصاص دهم .پس از اصرار مسئولین با لاخره این مسئولیت را پذیرفت .پس از آن بود که پیشنهاد کرد منزلمان در کرمان باشد . می گفت :چون مرکز کارم آنجاست، کر مان برویم بهتر است .رفتم تهران .قرار شد خانه ای اجاره کند و من بروم کرمان. خبر داد خانه ای پیدا کرده و روز بیستم تیر ماه 1360 به کرمان رفتم . او همیشه به مبارزه با نفس اماره تا کید
می کرد . همیشه برای خدایی کردن کارها تا کید داشت و می گفت: باید در انجام هر امری خالص باشیم .
در آن روز ها می گفتند: قلنبر به استان آرامش داد و آن رااز تبدیل شدن به یک کردستان دیگر نجات داد. حمید از این که از او تعریف کنند خوشحال نمی شد بلکه ناراحت هم می شد .می گفت: من برای تعریف کار نمی کنم بلکه فقط و فقط برای رضای خدا کار می کنم. حمید می گفت :بعد از خواندن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب؛ انقلاب عجیبی در من ایجاد شد . او از آن کتاب و کتابهای قلب سلیم و معراج السعاده تعریف بسیاری می کرد . رسیدم به کرمان شهری که مردمش خونگرم و با صفا بودند .حمید می خواست برود زاهدان من هم هنوز آنجا مقداری کار داشتم. با هم رفتیم و پس از چند روز به کرمان برگشتیم. دو روز در کرمان ماند بعد رفت زاهدان . این سفرش دوازده روز طول کشید .حمید در آن روز ها مثل مرغ پرکند شده بود. انگار با ل بال می زد. همه اش این ور آن ور بود .نمی دانم چرا در آن روزها کمتر توی چشمانم نگاه می کرد. شاید می خواست بگوید و واهمه داشت. حمید در زاهدان بودکه پس از چند روزمن ویکی از خواهران نیز به زاهدان رفتیم.گفتند : حمید در چابهار است. شام مهمان یکی از برادران بودیم . موقع برگشت حمید خیلی مراقب بود. می گفت: جنبشی ها تهدید کرده اند که ترورم می کنند.
فردای آنروز ،من با همان خواهر که به زاهدان رفته بودیم برگشتیم ولی حمید یک هفته دیگر در آنجا ماند .خانه ای که درآن زندگی می کردیم از لحاظ امنیتی مناسب نبود. من و حمید راجع به خانه صحبت کردیم. چند روزی که به کرمان آمده بودم همه اش بیکار بودم وخانه مان دور از شهر و امکانات بود .کلاسی هم نبود که بروم .قرار شد من و حمید با هم عربی بخوانیم. خوشحال شدم که از تنهایی بیرون می آیم .
آن شب من وحمید نماز مغرب و عشاءرا باهم به جماعت خواندیم .حمید گفت :اصل نماز به استغفارش است ،درآخر نماز پیشانی برخاک گذاشتن و الهی العفو گفتن که با خود شرط کند که امروز گناه نکند .
حمید موقع نماز گاهی از خود بی خود می شد ،یاد آن بیتی افتادم که زمزمه می کرد :
در نمازم اخم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
پس از نماز قرآن می خواند و می گفت :کسی که خود را محتاج دعا نداند ،به خدا کبر ورزیده .
دعای آن روز را با حالت خاصی خواند و بعد وقتی برای رفتن به جلسه آماده می شد ،گفت: تو حالا در س بخوان .من ساعت ده و نیم بر می گردم و با هم می خوانیم. تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظرش بودم.ناگهان صدای زنگ خانه آمد،خودش بود. نا هار رابا هم خوردیم ،این ناهار اولین وآخرین ناهاری بود که پس از 53 روز اقامت در کرمان با هم خوردیم. حمید آن روز حالت عجیبی داشت .انگار توی آسمان راه می رفت .یکی از دوستانش به دنبال او آمد ویکی از خواهر ها که در اتاق دیگری زندگی می کرد، گفت: چون می خواهم به تهران بروم می خواهم بروم از یکی از دوستان خدا حافظی کنم .به حمید گفتم ما را تا آنجا رساند و رفت. موقع برگشت حمید آمد دنبال ما البته با یک وانت بار. من و همان خانم و شوهر ش جلو نشستیم و حمید پشت وانت نشست .حرکت کردیم .در بین راه به یک ماشین مشکوک شد .از همان پشت پایین پرید گفت :مثل اینکه این ماشین ما راتعقیب می کند. آهسته برو تا جلوبزند ماشین ما ایستاد ،حمید رفت با آنها صحبت کرد و برگشت .گفت: پاسدار بودند. آنها هم به ما مشکوک شده بودند. با لا خره به خانه رسیدیم .من و دوستم رفتیم خانه ولی حمید و شوهر دوستم رفتند برای گشت شبانه. پس از چند ساعت، موقع برگشتن نارنجکی می افتد جلوی پایشان. آن دو برمی گردند به طرف خانه .آن برادر خودش را پرت می کند توی خانه و حمید می افتد روی پله های جلوی در .خانه را می بندند به رگبار تا کسی خارج نشود .شیشه ها خرد شدند آن برادرمان چند تیر به طرفشان شلیک می کند .پس از آنکه همه جا ساکت شد .مردم از خانه هایشان ریختند بیرون.من بانگرانی ودلهره دویدم طرف حمید. حمید گفت: بس کن .آنها فرار کردند. حمید روی پله ها افتاده بود .از همسایه ها کمک خواستیم .یک پیکان آوردند .حمید را روی صندلی عقب خواباندیم و من سرش را گذاشتم روی پایم .در بین راه حمید ناله می کرد .یک بار هم برخواست و نشست .ازشدتدرد به خودمی پیچید ،درست مانند همان حالت عارفانه ای که گاهی اوقات به او دست می داد .خودش را تکان داد گویی قصد پرواز داشت .
با لاخره بیمارستان آیت الله کاشانی او را پذیرفت .او را بستری کردند . نگذاشتند بمانم پیش او. هنوز پایم را از در بیمارستان بیرون نگذاشته بودم که روح حمید به آسمان پر کشید .منبع:کتاب همسفر نوشته احمد دهقان ناشر لشکر 41ثارالله -1376



خاطرات
خواهر شهید:

 

هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند، با پول تو جیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار هم سن و سالانش می گذاشت. رو بروی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست. حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی برمی داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد.

پدر یکی از دوستان حمید کور بود و توان کار نداشت. مادرهم نداشت و سرپرستی خواهرانش نیز به عهده او بود. با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را دو سال خوانده بود و قبولی اش در سال بعد هم ناممکن به نظر می رسید. حمید با او قرار گذاشته بود که به جای او برگه ریاضی را بنویسد. لذا طبق قرار، برگه هایش را عوض کرده بودند؛ فقط به خاطر این که دوستش دنبال یک مدرک بود که با آن بتواند جایی مشغول کار شود. آن سال حمید از درس ریاضی تجدید آورد؛ اما خوشحال بود که توانسته است باری از دوش خانواده ای بردارد.

خانه برادرم رفته بودیم. دم در کفشها به هم ریخته بود. از میان آنها کفش کتانی دیدم که کف آن سوراخ بود. ما با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودیم. کتانی را برداشتم و به شوخی گفتم: کتانی دیگه چیه که کف آن پاره هم باشه و او با چهره ای مصمم پاسخ داد: بسیاری از مردم پای برهنه راه می روند و تو به کتانی من عیب می گیری.
هر وقت درباره کارش از او سؤال می کردم، می گفت: کارم خدمت است و جز این کاری ندارم. تا روزی هم که شهید شد از مسئولیتش هیچ اطلاعی نداشتیم. هیچ وقت به هیچ چیز اشاره نمی کرد؛ فقط خودش را خدمتگذار مردم می دانست. وقتی به خانه ما و یا دیگر اقوام دعوت می شد، اگر چند نوع غذا تهیه شده بود با خوردن یک نوع غذا به ما می فهماند که تجمل و اسراف را ناپسند می شمارد.

شوهر خاله ای دارم که در شهرری ساکن است. او یک وانت بار داشت. حمید با وانت بار او تمام تعطیلاتش بچه ها را به خرج خودش به اردو می برد و پس از پذیرایی ، آنها را برای تعلیم قرآن و احکام آماده می کرد. می گفت باید اول برایشان انگیزه درست کرد و بعد روی شان کار فکری کرد. او واقعاً در این زمینه الگو و نمونه بود. از پول خودش کتابخانه درست می کرد و به هر دری می زد که کتاب رایگان در اختیار بچه ها بگذارد. در حرم حضرت عبد العظیم همین کار را با وسعت زیادی انجام داد.

ابتدای آموزگاری ام بود و از سوی منطقه بیست آموزش و پرورش تهران به ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی، چاه آب کند و با مشاهده وضعیت رقت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانه شان را به عهده گرفت؛ در حالی که من یقین دارم خودش گرسنه می خوابید.

حمید تازه ازدواج کرده بود. یک روز به منزلشان در شهرری رفتم. مهمان داشتند و به جز من کسان دیگری هم بودند. دور هم نشسته بودیم که مرا صدا زد و از من درخواست پول کرد. با تعجب از حمید پرسیدم مگر حقوق نگرفتی؟ با خنده گفت: چرا ولی بردم به آنهایی که بیشتر از من نیاز داشتند، دادم. همسرش که متعجب صحبت ما شده بود با آرامش تمام حرف حمید را ادامه داد و گفت همین امروز حقوق گرفته و حالا ....!

استعدادی خدادادی داشت. بدون اینکه زیاد با کتاب درسی و دفتر و قلم مأنوس باشد، همیشه موفق بود. اوقات فراغتش را به کارهای ضروری دیگر می پرداخت. درس را در کلاس فرا می گرفت و در خانه مشغول خواندن قرآن و مطالعه کتاب بود. نیمه شبها از خواب بیدار می شد ، به آشپزخانه می رفت و نهج البلاغه یا قرآن یا نماز شب می خواند و اینها برای ما خیلی عجیب بود که چطور وقتش را تنظیم می کند؟ چطور بیدار می شود؟

چون خانه برادرم در منطقه نظامی بود، امکان فعالیت سیاسی برای او وجود نداشت. تصمیم گرفت جدا زندگی کند و برای این کار یک سری وسایل تهیه کرد. گلیمی از مال پدری ام بود و یک دست رختخواب که برداشت و برد. در خانه ای اجاره ای از داشتن تلویزیون و یا یخچال بی بهره بود؛ حتی کوچکترین امکانات زندگی را نداشت. به قصد پیدا کردن جانماز در کمد اطاقش را باز کردم. دیدم که داخل کمد اعلامیه امام و مقدار خیلی زیادی اسلحه گذاشته بود. حمید با فعالیت در گروههای انقلابی نقش مهم و ارزنده ای در پیروزی انقلاب به عهده داشت.

حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین با هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود. زیرا او هدفی جز این نداشت. هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگذار مردم باشد، خار چشم منافقین است؛ خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

وقتی از شهادت حرف می زد، چنان به عمق این معنا می رسید که از خود بی خود می شد. می گفتم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، من از غصه می میرم و نمی توانم تحمل کنم؛ اما حمید مرا دلداری می داد و می گفت از تو خواهش می کنم که بعد از شهادت من فقط بگویی: انا لله وانا الیه راجعون. او نمی خواست حتی در مراسم شهادتش نیز کسی را آزرده کند.

بااینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند؛ مسجد می رفت و روزه می گرفت. آن زمان پول تو جیبی ماهانه اش پانزده تومان بود. حمید سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد. با این همه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

غذا که سر سفره می آوردند، بلند می شد و برای خودش چای شیرین می ریخت؛ یعنی غذای لذیذ را به خودش حرام می کرد به طوری که بر اثر تغذیه نا مناسب مریض شده بود. او به هیچ عنوان دوست نداشت که سیر بخورد و یا هر چه دوست دارد بخورد. ترجیح می داد به جای آنکه خود را به مصرف غذاهای لذیذ عادت دهد، قیمت آن را پس انداز کند و برای کسانی که نیازمند هستند، بفرستد. امروز اگر گوشه گوشه شهرری را بگردید، شاید صدها نفر را باشند که حمید به آنها رسیدگی می کرده و سرپرستی شان را به عهده دشته است.

همسر شهید:
در نمازم خم ابروی تودر یاد آمد
در نماز گاهی از خود بی خود می شد و حالت عجیبی به او دست می داد، بطوری که متوجه اطراف نمی شد و به قول خودش حالت او محراب را به فریاد می آورد.
بعد از نماز دعا و قرآن بسیار می خواند و در این باره خیلی تأکید داشت. می گفت کسی که خود را محتاج دعا نداند، به خدا کبر می ورزد. بویژه به خواندن دعای عهد امام زمان اهمیت می داد. چندین مورد در حالات عرفانی اش ائمه را ملاقات کرده بود. او همیشه می گفت که باید همه وابستگیها را برید تا به خدا رسید؛ چنانکه در شعرش می خوانیم:
باید که از خود بگذریم / تا روی حق را بنگریم / تا ما به خود پیوسته ایم /از وصل او بگسسته ایم
وبه حقیقت، حمید خود این چنین بود.

قبل از پیروزی انقلاب به تعدادی از خواهران اسلحه را آموزش می داد. طپانچه ای از افغانستان آورده بود که خراب بود و نتوانسته بود آن را تعمیر کند. در ضمن آموزش، ناگهان طپانچه به کار افتاد و صدای شلیک تیر در منزل پیچید.
حمید با سرعت تمام اثاث آن خانه راجمع و بدون اینکه کسی متوجه شود، منزل را ترک کرد. ما مدتها در فکر این بودیم که او چگونه در آن زمان کوتاه تصمیم گرفت و با آن سرعت عمل کرد .

احمد شریفی :
پیش از انقلاب ایشان به گروه انقلابی بدر پیوست. این گروه در شهرری فعالیت داشت. مأموریت شناسایی دو نفر از ساواکیها را به عهده او گذاشتند. پس از شناسایی قرار شد که آن دو نفر به جهت خیانت به مردم کشته شوند، اما سلاح لازم را برای این کار نداشتیم. قلنبر دو تا میله آهنی تهیه کرد و شبانه در مسیر ساواک کمین گذاشت و با فاصله یک هفته آن دو را با ضرب میلگرد از پا در آورد.

در سا ل 1356 برای تهیه اسلحه و مهمات همراه چند تن از دوستان با اتومبیل کرایه به چابهار رفت. وقتی بر گشتند، رفتیم ببینیم سلاح ها را چطوری آورده اند. دیدیم که سلاح ها را در قسمت موتور ماشین جاسازی کرده اند. مقدار قابل توجهی فشنگ را هم در لوله بخاری ماشین جای داده بودند.

تازه از فعالیت های سیاسی او علیه رژیم شاه اندکی سر در آورده بودیم و اظهار تمایل می کردیم که ما را نیز در فعالیتهای انقلابی شرکت دهد؛ ولی او می گفت: شما بچه اید و باید به درس و مشقتان برسید. سرانجام با پافشاری دوستان پذیرفت و مأموریت تهیه نازنجک های دستی را به ما داد و گفت باید از انبارهای شهرری هر قدر که می توانید باروت به سرقت ببرید. ما طی یک کار فشرده موفق شدیم مقدار قابل توجهی گوگرد سرقت کنیم، ولی مشکل نگهداری داشتیم. گفت بگردید و در یکی از محلهای شهرری جایی پیدا کنید. ما رفتیم و یک اتاق اجاره کردیم و مواد را به آنجا منتقل نمودیم. شرایط خانه اجاره ای طوری بود که همسایه ها از فعالیت ما مطلع می شدند. از ین رو منتظر می ماندیم که مردم بخوابند و بعد شروع می کردیم به پر کردن سه راهی و ساختن نارنجک دستی. با آن گوگرد ها شمار زیادی سه راهی بزرگ ساخته شد و حمید آنها را به منزل برد. این کار بطور مستمر ادامه داشت، ولی نمی دانستیم که او نارنجک ها را به کجا می برد.

پیش از اینکه خودمان بتوانیم اعلامیه های امام را تهیه و تکثیر کنیم، از گروه انقلابی صف می گرفتیم که در تهران فعالیت می کرد. تصمیم بر این شد که اعلامیه ها در خود شهرری تکثیر شوند. برای این کار یک تخته مناسب تهیه می کردیم و روی آن را با نایلون می پوشاندیم. روی نایلون جوهر می مالیدیم و سپس برگه استنسیل را می چسباندیم. به این ترتیب اعلامیه ها تکثیر می شد. این کارهمیشگی ما بود، چون توان کار دیگری را نداشتیم. آنگاه حمید اعلامیه ها را دسته دسته در چند عدد کیف می گذاشت و برای توزیع به رابطین می داد.

قبل از انقلاب برای ساختن نارنجک های ابتکاری خودمان، باروت ها را توی توپ می ریختیم. فتیله آغشته به کلرات را ناچار روی چراغ گرم می کردیم و یا داخل قابلمه می گذاشتیم که خشک و برای روز بعد قابل استفاده شود. یک شب فتیله ها روی چراغ آتش گرفت و آتش سوزی به پا شد. با خودم گفتم الان همه می رویم هوا. هیچ کاری از ما ساخته نبود. ساعت 2 بعد از نیمه شب از خانه رفتیم بیرون و به خدا توکل کردیم. در نهایت اضطراب و دلواپسی هر لحظه منتظر انفجار بودیم؛ ولی اتفاقی نیفتاد و با وجودی که دور تا دور اتاق باروت ریخته بود، آتش خود به خود خاموش شد. حمید که اعتقاد عجیبی به لطف و مشیت خداوندی داشت، این معجزه را فقط به خاطر توجه به پروردگار می دانست.

سه ماه پس از پیروزی انقلاب ایشان گفت که چون در افغانستان با تهاجم شورویها مواجهند ،خوب است که برویم و به آنها کمک کنیم. لذا یک گروه پنج شش نفره تشکیل دادیم و قرار شد به افغانستان برویم. به همین جهت سلاحهایی را که در دوران انقلاب برای روز مبادا انبار کرده بودیم، بار زدیم و رفتیم به تایباد. از آنجا بوسیله گروه شیعی به هرات رفتیم و قرار شد که با انجام عملیات بمب گذاری، جو پلیسی حاکم بر شهر را بشکنیم. اما حدود یک ساعت مانده به اجرای عملیات، آقای قلنبر به وسیله پلیس دستگیر و عملیات متوقف شد و چون او فرمانده ما بود، ادامه فعالیت امکان نداشت. ناچار برگشتیم به تایباد و موضوع را به مرزبانی اطلاع دادیم تا برای آزادی ایشان اقدام کنند. اما در شرایط انقلاب این کار ممکن نبود. ناگزیر همانجا ماندیم. یک روز دیدیم حمید وارد سپاه تایباد شد. معلوم شد که پس از دستگیری، او را به زندان می برند. در آنجا یکی از افسران را متقاعد می کند که ترتیب آزادی او را بدهد. خودش می گفت: قرار شد که او ترتیب خروج مرا از بازداشتگاه بدهد، ولی عنوان کرد که تا به حال کسی از اینجا فرار نکرده و آزاد هم نشده است؛ ولی من اورا متقاعد کردم که مقدمات کار را فراهم کند. از من پرسید که چکار باید بکنم، گفتم: بگو که این آقا اطلاعاتی از نقاط مرزی ایران دارد و می تواند راههای ورود مجاهدین را نشان بدهد. نتیجه کار این شد که ما را سوار ماشین کردند و با احترام آوردند سر مرز و آزاد کردند.

حسن رضایی:
شهید قلنبر در بر خورد با برادران دینی و قشرهای ضعیف جامعه مصداق واقعی آیه شریفه «رحماءبینکم » و در مقابل ایادی کفر و استکبار مصداق بارز « اشداءعلی الکفار » بود. در سال 59 در جریان انقلاب فرهنگی، به دانشگاه سیستان و بلوچستان رفتیم تا آنجا را از لوث وجود گروهکهای چپی پاک کنیم. در دانشگاه که رسیدیم، فی البداهه شعار بسیار کوبنده ای از سوی ایشان داده شد: نوبت کفار دگر تمام است. با شنیدن این شعار امت حزب ا... در گیری شدیدی را آغاز کرد و غائله ظرف یکی دو ساعت تمام شد.

نظام زاده :
چهار راه رسولی در زاهدان مرکز فعالیت گروهای مختلف ضد انقلاب بود . این چهار راه جایی بود که روز روشن سلاح و مهمات گوناگون روی زمین کنار هم چیده شده بود و هرکس قصد خرید آن را داشت ، همانجا با شلیک یک تیر برایش امتحان می کردند و بعد قیمتش را می گفتند . در چنین جایی گروهکهای ملحد قصد راهپیمایی داشتند . قلنبر با لباس معمولی و دقیقاً به یاد دارم که بادمپایی و بدون اسلحه برای شناسایی وضعیت چهارراه راه افتاد و رفت . چون می ترسید که دیگران اگر بروند ، ممکن است غائله بپا کنند . رفت و برگشت و معلوم شد که قضیه واقعیت دارد . بلافاصله چند نفر از برادران را برداشت و سریک سه راهی در مسیر راهپیمایانی که قصد داشتند وارد سپاه بشوند مستقر شد ؛
واندکی بعد به پایگاه برگشت . ضد انقلابها آمدند و پشت درب سپاه تجمع کردند و علیه انقلاب و سپاه به شعار دادن پرداختند.
شهید قلنبر سه نفر از برادران را که یکی از آنها شهید شمگانی بود ،فرستاد پشت بام و خودش هم پشت در ایستاد و به آن سه تن دستور داد :«دست به اقدامی نمی زنید مگر اینکه من بگویم.» در راکه باز کرد ، همه تظاهر کنندگان قصد هجوم به داخل سپاه را داشتند . در این هنگام ایشان با صلابت تمام گفت:«اینجا پایگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و متعلق به مردم این استان است . هر کس می خواهد ، بیاید داخل ، اینکه هجوم کردن ندارد »؛و در را باز کرد و کنار ایستاد و گفت :«بفرمایید»وبا شنیدن این جمله عده ای متفرق شدند ولی عده ای دیگر در حالی که شعار می دادند و کف می زدند آمدند داخل سپاه . او در مقابلشان ایستاد و گفت :«همه بنشینید . هر کس دیگری هم که دوست دارد ، بیاید داخل». میان آنها چند تازن و دختر هم بودند . گفت :«من با مردها جدا صحبت می کنم . دختر خانم ها باید جای دیگری بروند ، چون نامحرم هستند.»ابتدا نپذیرفتند ولی او به وسیله خواهران بسیجی آنها را به زور از مردها جدا کرد و در راهروی پایگاه نشاند .سپس شروع به صحبت کرد . پنج ،شش دقیقه که از صحبت او گذشت ، همه زنهایی که آنجا نشسته بودند ، از جا بلند شدند و معذرت خواهی کردند و رفتند.
سپس به سراغ مردها رفت . در میان آنها دو سه نفر خیلی داغ بودند . قلنبربرای آنها درباره مشکلات کشور صحبت کرد . باشنیدن سخنان وی ، بعضی ها که واقعاً گول خورده بودند از همان جا بلند شدند و پس از معذرت خواهی رفتند ، ولی چند نفر نشستند. دراین هنگام قلنبر گفت که این چند نفر عامل اصلی هستند؛ و آنها را بازداشت کرد . یکی دو روز بعد خبر رسید که آنها نیز پشیمان شده اند و حاضرند که هرگونه همکاری را با سپاه داشه باشند.

هر جای استان که مشکلی پیش می آمد نخستین کسی که حضور پیدا می کرد خودش بود . آنجا هم که می رسید یکی از خصوصیاتش این بود که تک رو نبود و به نظرات دیگر برادران احترام می گذاشت . جلسه که تشکیل می شد، از تمام برادران نظر می خواست . دیدگاههای درست را می پذیرفت و عمل می کرد . مواردی هم اگر احیاناً قابل قبول نبود ، با ذکر دلایل رد می کرد ، ولی کسی را ناراحت نمی کرد ، مبادا سرخورده شوند . این رفتار در رشد فکری پرسنل در آن موقع بسیار مؤثر بود .یکی از سنتهای مردم بلوچستان این است که به ریش سفیدهای شان خیلی احترام می گذارند .
شهید قلنبر به برادرانی که مسؤولیت داشتند ، سفارش می کرد که در برخوردشان رعایت این موضوع را بکنند .زیرا قوه قهریه همه جا کار ساز نیست . اگر سپاه بخواهد موقعیتش را تثبیت کند ، فقط باحمایت مردمی ممکن است ؛ و حمایت مردمی هم با حفظ حرمت روحانیون و ریش سفیدان میسراست . البته حساب خوانین زورگو را باید جدا کرد . نتیجه این شد بلوچستانی که به نظر می رسید از کردستان بدتر باشد ، هیچ گونه اتفاق مهم و غیر قابل کنترلی در آن روی ندهد.

مهدی امینیان:
در زمان واقعه هفتم تیر ، حمید مسؤول اطلاعات منطقه بلوچستان و هرمزگان و کرمان بود . در ششم تیر برای سرکشی امور به ایرانشهر آمد. این شهر در بلوچستان بعنوان مرکز شرارت و پایگاهکهای ضد انقلاب و قاچاقچی ها وضعیت خاصی داشت . به من گفت : بیا سوابق را بررسی کنیم . ما هم پرونده گروههای مختلفی را آوردیم و فعالیتهایشان را بازگو کردیم. گفت : پیشنهاد تو چیست ؟ گفتم :من می گویم دستگیر بکنیم . گفت : نه کمی صبر کن تا ما کار اطلاعاتی بیشتر بکنیم و مدارک کاملتر شود تا بتوانیم ارتباطات را کشف کنیم ، بعد دستگیر می کنیم . او تا ساعت سه بامداد نشست و پرونده ها را مطالعه کرد .
آنگاه پس از مدتی خوابیدن برخاستیم و نماز صبح را به جای آوردیم و چون خسته بودیم دوباره خوابیدیم . هنگام صبح یکی از همکاران ایرانشهری ما آمد و با چشمانی گریان گفت : شنیدی خبر را ؟ گفتم : نه . چه شده ؟گفت : دفتر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كردند و تعدادی از یاران امام شهيد شده اند .حميد قلنبر در عالم خواب و بیداری بود .همینکه این خبر را شنيد ، نمی خیز شد و گفت :چه شده است ؟ او با ترس و لرز و احتیاط گفت که حزب را منفجر کرده اند . اولین سؤال قلنبر درباره شهید بهشتی بود .پرسید :بهشتی هم بوده ؟ دکتر هم بوده ؟ همکار ما گفت : نمی دانم يك دفعه اعلام کردند که هست ، يك دفعه هم چيزي نگفتند.گفت :راديو را بیاورید . نيم ساعتي مارش عزا زد . ساعت حدود نه صبح بود كه رادیو اعلام كرد دکتر بهشتی هم به احتمال قوی در شمار شهدا بوده است .
حميد با شنیدن این خبر صیحه اي كشيد و غش كرد . ما ناراحت شدیم . به صورتش آب زديم و بلندش کردیم . اما او تا نيم ساعت گریه کرد و اشک ریخت . بعد صورتش را شست . وضو گرفت و نشست . آنگاه گفت : حالا دیگر موقع کار است .سپس با عزم جزم به تمام پایگاههای بلوچستان کرمان و هرمزگان ، تلگراف زد و دستور دستگیری منافقین را صادر کرد .

گویی که این فرد تافته ای جدا بافته از دیگران بود . موقعی که شهید شد این طرف و آن طرف گفته می شد که سن ایشان چقدر بوده است؟ همه تعجب می کردند که مگر می شود انسانی با حدود23 سال سن دارای این همه سوابق مثبت مبارزاتی و این همه معلومات باشد .علمی که شهید قلنبر داشت به نظر من همه اش اکتسابی نبود، منشاء خدایی داشت . وی بسیار اجتماعی بود هنگامی که سخن می گفت ، انسان فکر می کرد که او سالها در حوزه علمیه تحصیل کرده است.

به من گفت : «برادر مهدی! انسان از کید شیطان هیچ گاه نباید غافل شود و همه برکات را باید از جانب خدا بداند.»نقل می کرد که من به عرفان علاقه زیادی داشتم . رفتم پیش یکی از علمای قم و از ایشان خواستم کتابهایی را برای خواندن معرفی کند ، تا آگاهی و شناخت بیشتری پیدا کنم . او یک کتاب کوچک عربی به من داد .پس از صحبت با استاد رفتم داخل حرم حضرت معصومه – سلام الله علیها – نشستم و آن را باز کردم و خواندم . پیش از آن با خود می گفتم من که عربی را به درستی نمی توانم چه جور می توانم ازاین کتاب استفاده ببرم؟ به هر حال شروع کردم به خواندن کتاب، دیدم تمام کلماتش برای من آشناست و متوجه می شوم .
تصور کردم که چون قرآن و حدیث خوانده ام و با کتابهای عربی مأنوس بوده ام عربی را هم می دانم. در همین لحظه دوباره نگاه کردم به کتاب و دیدم که هیچ متوجه نمی شوم. دانستم که یک هجوم شیطانی به ذهن خطور کرده مغرور شده ام و شیطان از این طریق می خواهد مرا بفریبد . از این رو موقعی که احساس کردم منشأ خیر خودم هستم ، همه رحمت از من رخت بر بست. به خدا پناه بردم و شبطان را با گفتن اعوذبالله من الشیطان الرجیم ، از خودم راندم و دوباره کتاب را گشودم . دیدم مثل اینکه عربی را می دانم ولی شیطان آمده باز همان قضیه تکرار شد . شیطان را لعنت کردم و به خدا پناه بردم .

حسن رضایی:
در سیستان و بلوچستان نیروی بومی کم بود و شماری نیرو از دیگر استانها مثل اصفهان،خراسان و کرمان آمده بودند. ما هم از تهران رفته بودیم ؛ و در آنجا مجموعه ای بسیار صمیمی تشکیل شد . با وجود اینکه افراد سابقۀ آشنایی نداشتند ،چنان انس و الفتی بر روابط ما حکمفرما گردید که حتی برای چند روز هم طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم . اما موقع ادای تکلیف و انجام وظیفه که می شد ، چنان بودیم که گویی یکدیگر را نمی شناسیم . همه به انجام وظیفه فکر می کردند ، هر چند که دشوار می بود . شهید قلنبر در این میان نقشه محوری داشت ، و با تدریس موضوعهای سازنده به جمع ما روح می داد.

سامانی و نظام زاده :
در سال 1358 استان سیستان و بلوچستان آبستن حوادث سیاسی و اجتماعی فراوان بود ، از قبیل شورش خوانین در گوشه و کنار استان ، فعالیت تبلیغی – سیاسی –نظامی گروهکهای سیاسی چپ و راست. یکی از این وقایع و رخدادها غائله معروف به عیدگاه سال 1358 در زاهدان است . از آن جهت نام این جریان «حادثه عیدگاه» نامیده شد که در محل برگزاری نماز های عید قربان و فطر اهل سنت ، رخ داد . در آن دوران در همه نقاط کشور اسلامی ایران رجال سیاسی و مذهبی اقدام به سخنرانی می کردند و طرفداران شان خود را برای استقبال از آنها آماده می ساختند . در این جریان ، دکتر ابراهیم یزدی، یکی از چهره های سرشناس نهضت آزادی ،قرار بود که در زاهدان سخنرانی کند .
در این دوران گروهک های سیاسی ، بخصوص گروهکهای چپی استان در اوج فعالیت سیاسی و نظامی بودند ، فعالیتهای نظامی آنان به نقاط دوردست بلوچستان محدود می شد. ولی دیگر فعالیتهای آنان نظیرآزاد بود . این گروهها پس از شکست در کردستان و ترکمن صحرا ، تنها بستر مناسب برای فعالیتهایشان ، منطقه جنوب شرق کشور را یافتند. چون که عقبه آنان را از طریق مرز پاکستان و بخصوص افغانستان به شوروی سابق وصل می کرد.
در آن زمان شاخه های مختلفی از گروههای چپی مانند چریکهای فدایی خلق اکثریت واقلیت ، گروه پیکار ، آرمان مستضعفین ، «راجه زرمبش»( یک گروهک چپی بلوچ) ،«جامب»،(جنبش آزادی بخش مردم بلوچ) و چند گروهک دیگر فعالیت گسترده ای داشتند. این گروهکها محور اصلی فعالیت خود را بر ایجاد تفرقه میان اهل تسنن و تشیع و فارس و بلوچ قرار داده بودند و شعارهای شان به زبان بلوچی ، «نان، یوگ ،آزادی» ترجمه می شد؛ و بطور گسترده ای حتی در روستاهای دور افتاده بلوچستان بر سر زبان مردم کپرنشین افتاده بود . واژه هایی مانند سرمچار( به معنی مجاهد) نیز رواج داشت . این گروهکها بطورعلنی در مراکز استان نیمروز افغانستان و حتی در شهر کویته پاکستان و کراچی دفتر تأسیس کرده بودند و به گفته خودشان خط مقدم را که استان سیستان و بلوچستان بود ، تدارک و پشتیبانی می کردند. تعداد زیادی از بلوچها ، بخصوص دبیران و آموزگاران مدارس ، جذب آنان شده به عنوان هوادار و یا عضو اصلی و کادر فعالیت می کردند . از سوی دیگر موقعیت ارگانها دولتی و انقلابی بشدت ضعیف بود . جهاد سازندگی صرفاً کارهای عمرانی انجام می داد. سپاه که اکثر پرسنل آن و بخصوص مسؤولان آن غیر بومی بودند ، در مراکز شهرستانها مستقر بود و هنوز نتوانسته بود با مردم بومی منطقه ارتباط برقرار کند . تشکیلات سیاسی مانند استانداریها و فرمانداریها از قدرت چندانی برخوردار نبودند.
جریان عیدگاه از این قرار بود که حدود یک هفته از سوی جبهه ملی در خصوص سخنرانی دکتر یزدی در زاهدان تبلیغ می شد . در آن زمان نشانه هایی از اختلافات بین گروهکهای چپی و راستی نیز به چشم می خورد . گروهکهای چپی بویژه فدائیان خلق شاخه اقلیت ، آفریننده اصلی جریان عیدگاه بودند. آنها با مسلح کردن تعدادی از بلوچهای فریب خورده و با هدایت و فرماندهی چند نفر کرد ، ارتفاعات مشرف به عیدگاه ، واقع در شمال شرقی زاهدان را اشغال کرده در آن سنگر گرفته بودند . میان فارسها و بلوچها ( زابلی وبلوچ) اختلاف ایجاده کرده بودند و قصدشان این بود که با ایجاد درگیری اسلحه وارد زادهدان کرده مقدمات تشکیل بلوچستان آزاد را فراهم آوردند.
همچنین آنها اکثر خوانین را نیز با خود همدست کرده بودند و سران طوایف نیز آنان را حمایت می کردند . مردم از نقاط مختلف زاهدان و حتی زابل و دیگر شهرهای استان بطرف عیدگاه به راه افتاده جمعیت انبوهی گرد آمده بودند.
دکتر یزدی در جمع هوادارانش که شعار درود بر یزدی می دادند وارد جمعیت می شود. به سختی از بین مردم خود را به جایگاه می رساند. تعداد معدودی پاسبان مسلح در اطراف جمعیت به چشم می خورد . در گوشه و کنار محوطه عیدگاه هر گروهی شعار مخصوص به خود را می دهند.
دکتر یزدی سخنرانی بدون بسم الله خود را آغاز می کند . از سوی شماری از مردم در اعتراض به این کار هورا کشیده می شود و بعضاً نیز صلوات می فرستادند.
چند دقیقه از سخنرانی دکتر یزدی ، که فقط مردم را به آرامش دعوت می کرد ، نگذشته بود که ناگهان از ارتفاعات ضلع شمالی عیدگاه و از چند نقطه دیگر ، مردم بیگناه به رگبار بسته می شوند وجمعیت پا به فرار می گذارد. تعداد زیادی زخمی می شوند و شمار بسیاری زیر دست و پای جمعیت خفه می شوند. چند نفر از پرسنل سپاه با تعداد قابل ملاحظه ای از جوانان شیعه ، هجومی گسترده را بسوی ارتفاعات آغاز می کنند . افراد مسلح پس از چند دقیقه مقاومت فرار را برقرار ترجیح می دهند و با گذاشتن سلاح از محل فرار می کنند ، ولی کسی دستگیر نمی شود.
دکتر یزدی نیز توسط هوادارانش از محل دور می شود و شایع می شود که وی نیز کشته شده است . نقش افرادی مانند شهید قلنبر و دیگر فرمانده هان سپاه و نیروهای حزب اللهی بومی دراینجا آشکار می گردد.
قلنبر که پیش از بروز حادثه ، آن را پیش بینی می کرد ، با مسؤولان سپاه جلسه گذاشت و به این نتیجه رسید که باید ترتیبی اتخاذ شود که امام جماعت یعنی مولوی عبدالعزیز بلافاصله از جمعیت خارج شود. زیرا ممکن است ضد انقلابها وی را به قتل برسانند و حادثه ای پیش بیاید که قابل کنترل نباشد . برای پیاده کردن این نقشه از چند تن روحانی اهل تسنن که با وی دوست بودند کمک گرفت ؛ و به آنها سفارس کرد که باید دور مولوی حلقه بزنند و بلافاصله پس از نماز او را از صحنه بیرون ببرند . این نقشه عملی شد و پس از آن، کنترل اوضاع به دست سپاه ونیروهای انقلابی در آمد .

محمودی:
روزی به جمعی از بچه هایی که تفکر مارکسیستی داشتند گفت :« بياييد با مرام شما برویم جلو ، ببينيم كه با نان ،مسكن و آزادي به كجا می رسيم.حتماً به شکم می رسید،مسکن هم دارید .آزاد هم هستید . حالا توی این راه یک نفر می آید و یکی از آنها را از شما می گیرد . ناچار مبارزه ميكنيدو در این گير و دار كشته می شويد ، به كجا ميرسيد ؟ به آخر خط . یعنی در مكتب ماركسيست مردن انتهای زندگی است . حالا مي آييم توي مكتب ما :همیشه داد ميزنيد .فریاد می زنید و شعار ديني خود را بپا ميكنيد،می روید جلو .با شما مقابله ميكنند و شما جلوی تمام اینها می ایستید و اجر می برید .وقتی هم کشته شدید ، درب كلاسي را زده اید كه آقا امام حسين معلم آن است.
در را باز مي كنيد ميگوييد (سلام عليكم) .پایان کارتان هم بهشت است .آیا کدام بهتر است ؟!.&raq uo;

همسر شهید:
کاری که ما آن زمان انجام می دادیم تایپ اعلامیه و تکثیر آنها توسط وسایل دستی بود .برای این کار از چوب، مقداری اژگاترا، جوهر و یک غلتک وسایل کارمان بود . خانه تیمی هم نداشتیم . اینها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود با رعایت اصول مخفی کاری انجام می دادیم . برای تأمین هزینه کار ، لباس می دوختیم و بافندگی می کردیم . در پاییز سال 57، حمید به بلوچستان رفت وبرای نیروهای انقلابی اسلحه خرید و در همان حال ضمن آموزش تیراندازی ساختن سه راهی و کوکتل مولوتف را هم به ما یاد داد ، که در مواردی برای آتش زدن سینماها و رستورانها و مراکز دیگر از آنها استفاده می شد .

در زندگی تنها تقاضایش از من تقوا بود .یکبار با هم صحبت می کردیم و من توقعهایی را که از او داشتم بیان کردم . با تبسم رو به من کرد و گفت کاغذ و قلم را بردار و بنویس خواسته های حمید از همسرش :
اتقوالله صونوادینکم بالورع.
قل اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هو السمیع العلیم .
همسرم ، چیزی را مخواه، جز آنچه خدا می خواهد و برای آنکه خدا می خواهد . و از چیزی نهی مکن ،مگر آنچه خدا نهی کرده است و برای آنکه خدا نهی کرده است.
هنگام نوشتن این مطالب احساس کردم رفتار او آینه افکارش است .

خواهر شهید:
حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین یا هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود .زیرا او هدفی جز این نداشت . هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگزار مردم باشد خار چشم منافقین است ، خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

حسن رضایی:
قبل از انقلاب من در شهر ری کتابدار کتابخانه مسجد «سرسخت» بودم و بسیاری از دوستانی هم که اینکه در جاهای مختلف فعال هستند می آمدند آنجا و کتاب به امانت می گرفتند. حمید پس از مشاهده این استقبال ، در مسجد هاشم آباد کتابخانه ای به مراتب بهتر از کتابخانه ما دایر ساخت و آن را به کانون مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد . خود او به سرعت در سطح رهبری مجموعه مطرح شد و یکی دو تا تظاهرات را هدایت کرد . دستگاه تکثیری خرید و اطلاعیه های بسیارجسورانه ای را تنظیم و منتشر کرد . او معتقد به مبارزه قهر آمیز بود و می گفت :«باید امنیت را از ایادیرژیم سلب کنیم.»

همسر شهید:
حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد . همیشه روی فرش می خوابید. سعی می کرد بین زندگی خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند . یک شب با اینکه فصل زمستان بود ، مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود . آن شب حالت عجیبی داشت . از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد .ما دو تا پتو داشتیم از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد . اجاره نداد و در همان حال گفت : الان خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند . آنگاه عبایش را به دوش کشید و تمام شب را با آن بسر برد .

ریاحی:
شهید قلنبر ویژگی های جامعه آقا امام زمان «عج» را بیان می کرد و می گفت که سعی کنید از حالا این ویژگیها را پیاده کنید. یادم است روزی در کلاس درس با خواهران سر پولهایی که خرج کرده بودیم بحث داشتیم و پولها را تقسیم می کردیم . حمید عصبانی شد و گفت شما ها هنوز «ما»نشده اید هنوز جیبتان یکی نشده است .
خیلی غصه مردم محروم استان سیستان و بلوچستان را می خورد . روزی در منزل آب خنک به او تعارف کردیم ، آب را نخورد و با اندوه گفت : در حالی که مردم زابل آب گل آلود می خوردند ، من چگونه می توانم آب گوارا بنوشم .

همسر شهید:
کلاس حمید کلاس تزکیه بود و در ضمن کلاس با رفتار و کردارش به ما درس می آموخت . از اول تا آخر به فرش اتاق نگاه می کرد . به گفته صاحب منزل، حمید نقشه قالی را یاد گرفته بود . این اولین بار بود که یک چنین کسی را می دیدیم. اغلب روزه بود و چای یا چیز دیگر که می آورند نمی خورد .

در واقعه خونین هفدهم شهریور، حمید به طور فعال شرکت داشت . به گفته خانواده اش صبح زود از خانه خارج می شود تا باحضور در صف تظاهرات به وظیفه اش عمل کند. گویا روز قبل کفشی هم خریده بود ، اما شب پای برهنه به خانه می آید. آن روز حمید در غوغای میدان ژاله شاهد قتل عام مردم بیگناه بوده و با گفتن تکبیر در برداشتن زخمیها و کشته ها شرکت می کند و سرآخر از طریق جوی های آب از معرکه خارج می شود.

حسین فدایی:
این شهید بزرگوار بسیار جوش و خروش داشت. لحظه ای آرام نمی گرفت و در همان ابتدای پیروزی در فکر جهانی شدن انقلاب بود . دلش برای قدس و مسلمانان مستضعف می تپید . قبل از انقلاب به همراه چند نفر از مبارزترین به یاری برادران در افغانستان شتافت. مدتی در آنجا بود و نامه نوشت که نیاز به کمک داریم . به اتفاق دیگر دوستان مقدار قابل توجهی امکانات فراهم کردیم و به منطقه تایباد رفتیم ، تا از آنجا به افغانستان برویم . ولی متوجه شدیم بعضی ا زدوستان همراه ایشان درمرز هستند. با آنها ارتباط برقرار کردیم و معلوم شد که ایشان دستگیر شده و در زندان بسر می برد.

همسر شهید:
موقعی که حمید فرمانده سپاه زابل بود به علت گرمی هوا و مأموریت های مکرر بشدت بیمار شد .ناچار برای تقویت او دو سه باری مرغ خریدم ولی بالاخره سر و صدایش در آمد که مگر همه کپرنشینها بلوچستان مرغ می خورند که ما بخوریم ؟ پس از آن از خردین مرغ صرف نظر کردم ، اغلب که خانه می آمد یا آبگوشت یا پلو و بیشتر اوقات سیب زمینی سرخ کرده می خوردیم . او هرگز به خود اجاره نمی داد که غذای لذیذ بخورد .

محمودی:
یکی از مهمترین ویژگیهایش تیزهوشی بود . با وجود فضای ویژه ای که بر دبیرستان حاکم بد ، حمید توجه تمامی همکلاسیها و بلکه همه دانش آموزان دبیرستان را به خودش جلب کرده بود . یکبار بحث جاذبه و دافعه و تولی و تبری را با استفاده از کتاب جاذبه و دافعه شهید مطهری در کلاس مطرح کرد و بعد نزدیک تحویل سال 56 ، به عنوان کارت تبریک به یک سری از بچه ها نامه نوشت که من به حکم تبری با شما ترک مراوده می کنم ؛ و با عده ای دیگر به حکم تولی رابطه دوستانه برقرار کرد . جالب اینکه دانش آموزان مطرود بشدت در صدد جلب نظر و توجه حمید بودند.

شریفی:
قبل از انقلاب می گفت هر کدام شما باید روزی یک بار اسلحه را به کمرش ببندد و برود بیرون . برای ما نوجوانهای 15،16 ساله این کار چندان ساده نبود ، ولی حمید سعی داشت که ما را با جرأت بار بیاورد و می گفت : «باید ترستان بریزد». خود او اسلحه را به کمرش می بست و به ما می گفت : شما پشت سر من بیایید و حواستان باشد که چه میکنم .ما نمی دانستیم که می خواهد چه بکند . از این رو به فاصله صد، دویست متری از او حرکت می کردیم . حمید یک کاغذ به دست می گرفت و جلوی کلانتری می ایستاد و نشانی می پرسید؛ و ما از کار او بسیار شگفت زده می شدیم . تأکیدش این بود که از دشمن نباید بترسید و باید آنقدر با اسلحه راه بروید تا برایتان عادی بشود.

امینیان:
حمید اگر می شنید که در جایی به مردم ظلم شده است برای رفع آن همراه دوستانش لباس رزم می پوشید و تا رسیدن به مقصود از پا نمی نشست . یادم است روزی به اتفاق همرزمان سرها را تراشیده و با هیبتی مردانه آماده رفتن به میدانهای نبرد بودند . ولی همین روح با صلابت و خشن را می دیدم که در زیر نخل ها و در زیر آفتاب داغ دشتهای بلوچستان تبدیل می شود به یک روح بسیار لطیف و با یاد مولایش اشک می ریزد.

حسین فدایی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا بازخواست می شود . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی رو آوردند.

مقدس زاده:
پس از پیروزی انقلاب ، ایرانشهر کانون فعالیت های گروههای ضد انقلاب ، اشرار، منافقین و بویژه چپی ها شده بود . وضعیت شهر طوری نا امن و بهم ریخته شده بود که برای تردد نیروهای سپاه تقریباً چیزی شبیه حکومت نظامی ایجاد می کردند. امنیت بکلی از منطقه رخت بربسته و جو ترور و وحشت همه جا سایه افکنده بود .بسیاری از مدیران و مسؤولان احساس می کردند که دیگر نمی شود اوضاع را به حالت عادی برگرداند . شهید قلنبر با دیدن این وضعیت تصمیم گرفت در مسجد سخنرانی کند .همه کارمندان دولت را اعم از بومی و غیربومی جمع کردند و او چنان سخنرانی قدرتمندانه ای کرد که باردیگر همه روحیه گرفتند و امیدوارانه برگشتند سرکارشان و اوضاع بکلی عوض شد .

محمودی:
یکبار معلم انشا به منظور ارزیابی نوع تفکر کلاس ، همه را آزاد گذاشت تا هر موضوعی را که دوست دارند بنویسند. حمید هم در موضوع کوچ پرستوها دو سه صفحه مطلب نوشت و آمد خواند و در آن بیدادی را که بر ملت می رفت بازگو کرد . معلم از دوستداران سلطنت و گویا از عوامل ساواک بود . به حمید اعتراض کرد که این نوشته شما با موضوع هماهنگ نیست. حمید ورقه را مچاله کرد و گفت : من بهتر از این لد نیستم بنویسم و معمولاً اینطور می نویسم . معلم که از این رفتار حمید متعجب و عصبانی شده بود او را به سوی خود خواند و سیلی محکمی به گوشش نواخت .
حمید بودن هیچ گونه عکس العملی رو به معلم کرد و گفت : دیگر کاری ندارید ؛ و معلم که آشفتگی از سرو رویش می بارید گفت : برو ولی خودت را بیاور و یک موضوع بهتر برای انشایت بنویس. حمید آمد و نشست . بادیدن مظلومیت حمید رو به او کردم و گفتم اگر اجازه بدهی برویم و کشیده اش را جبران کنم ، ولی او در حالی که بغض کرده بود گفت : نه . آنگاه خودکار را برداشت و نوشت . ع ل ي«علی » به خاطر دين شهيد شد . ح س ي ن «حسین »به خاطر دين شهيد شد .ح م ي د«حمید» اینهم بايد در راه دين شهيد شود.

او بسیار اهل مطالعه بود و علاقه داشت که روحیه مطالعه را در دیگران نیز به وجود آورد . ازجمله فعالیتهای ایشان دراین زمینه که آن موقع زبانزد خاص و عام بود، تشکیل یک نمایشگاه کتاب به منظور فروش کتاب به قیمت نازل برای معرفی برخی از کتابهای مذهبی بود . به خاطر دارم که مدت این نمایشگاه چهار یا پنج روز بود ، ولی به علت استقبال کم نظیر مردم تقریبا دو برابر مدت مقرر برقرار بود .
البته در فروش، بیشتر ضرر می دادیم چون بنا بود زیر قیمت بفروشیم. ولی از نظر دانشگاهیان کار بسیار خوب و موفقی بود .
هدف از نمایشگاه معرفی کتب مذهبی بود و این موجب شد که یکی از دختران دانشجو در یادداشتهایش اعتراض کند که چرا شما تنها کتابهای مذهبی را معرفی می کنید و کتابهای علمی ،مارکسیستی را معرفی نمی کنید. من نظرم این بود که با طرف برخورد چکشی بشود ، ولی حمید ما را از این کار منع کرد و گفت : بهترین جواب برای او سکوت است .

یک روز گفت:«دیشب رفتم توی حمام تنگ و تاریک منزلمان». پرسیدم چرا ؟ گفت می خواستم ببینم آیا می توانم سلولهای انفرادی شاه و ساواک را تحمل کنم ؟ یک روز دیگر دیدم که دستش آسیب دیده است . گفتم :«چه شده ؟» گفت: دیشب خودم را در برابر تحمل آتش جهنم می آزمودم . می گفت : «آدم یا باید خوب برود بهشت یا خوب برود جهنم. » بعضی ها «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» می شوند ، ولی تکلیف خود را با دین باید روشن کرد . «یا رومی روم یا زندگی زنگ ».می گفت بعضی ها بد می روند جهنم، به این شکل که اعتقاد به دین دارند ولی اعتقادشان کار ساز نیست.
اینان نماز می خوانند ، لهو و لعب را هم انجام می دهند . عبادت می کنند، کارهالی خلاف هم می کنند. اینها بد می روند جهنم اگر بناست بروید بهشت به فکر باشید که خوب بروید.

امینیان:
شهید قلنبر انسانی بود عارف . کسی بود که با همان سن کم دارای روحی عظیم بود . به خاطر دارم که ایشان در سال 1360 به پایگاه ایرانشهر آمد و از عظمت خدا صحبت کرد و اشک ریخت. او یک ساعت تمام از بزرگی و جلال و جبروت خداوند سبحان سخن گفت و در این مدت چنان در بزرگی پروردگارش غرق شده بود که بدون اراده مانند یک کودک سر گردان می گریست.

خواهر شهید:
هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند . با پول توجیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار بچه های همسن و سال خودش قرار می داد . رو به روی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست . حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی بر می داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد .

نظام زاده:
یکبار ایشان از ایرانشهر یا چابهار می خواست بیاید به زاهدان . در آن مسیر طولانی سه تا جایگاه بنزین بیشتر نبود . درفاصله میان دو پمپ بنزین متوجه می شود که بنزینش در حال اتمام است . اوخودش می گفت : سوره قدر را 124 بار خواندم و با همان بنزین حدود 160 کیلومتر راه آمدم و تازه چهار ، پنج لیتر بنزین هم داخل باک بود .
هرگاه برادران در مناطق عملیاتی حضور پیدا می کردند ، یکی از رهنمودهای شهید قلنبر این بود که سوره مخصوصی از قرآن را قرائت کنند. بیاد دارم که یکبار در سراوان درگیر شد . ایشان تلفنی به من گفت :«بچه هایی که می خواهند بروند عملیات ، سوره انفال را بخوانند».
من باخنده گفتم : ما سی چهل نفریم ، برای خواندن این سوره به تعداد زیادی قرآن نیاز داریم . گفت : نه ، قبل از رفتن بخوانند و بروند . ما نیز به توصیه اش عمل کردیم. برادران را در اتاق کوچکی که داشتیم جمع کردیم و خواندیم.
در پایان یکی از برادرها به شوخی گفت :«خوب شد . وقتی که سپاه بیرونمان کرد ، لااقل می توانیم برویم سر قبرها قرآن بخوانیم.»به هرترتیب عملیات انجام شد . چند تن از سران عشایر دستگیر شدند و مقداری سلاح و مهمات و تعدادی خودرو به غنیمت در آمد.

خواهر شهید:
با اینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند ، مسجد می رفت و روزه می گرفت . آن زمان پول توجیبی ماهانه ما پانزده تومان بود . حمید پانزده تومان سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد . با اینهمه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

محمودی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا سؤال می کنند . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی روی آوردند.



آثارمنتشر شده در مورد شهید
بنام خدا
تقدیر چنین بود که حمید قلنبر کشته ایثار خویش گردید، نه شجاعتش. هنگامی که مسئولیت اطلاعات منطقه شش به وی سپرده شد، ناچار باید در کرمان اقامت می گزید. پیشنهاد شد که در خانه های سازمانی سپاه به جای یکی از برادران سپاهی بنشیند، ولی نپذیرفت و عنوان کرد که راضی نیست کسی را به خاطر او نقل مکان دهند. سپس در محله ای دور افتاده همراه یکی از دوستانش خانه ای کرایه کردند که چندی بعد به قتلگاهش تبدیل گردید.
سپیده دم تاریخ 3/6/1360 لحظه دیدار با محبوب فرا رسید و صفیر گلوله منافقین افق پرواز به ملکوت اعلی را به روی حمید قلنبر گشود و روح بلندش به کوی دلدار پر کشید و آن، خوش ترین لحظه زندگانی اش بود.
درغم آن پاکباخته سبکبال چه دلها که نسوخت، چه اشک ها که نریخت و چه گریبانها که چاک نشد. با شنیدن خبر شهادت حمید، آه از نهاد مردمی که شریک رنجشان را از دست داده بودند، برآمد و جوانی که هنوز صدای گرم دل انگیزش در گوش آن طنین انداز بود در سوگ او به اندوهی ژرف فرورفتند و سرانجام  پیکر خونین شهید قلنبر را در کرمان تشییع کردند و برای تجدید دیدار به شهرستان زاهدان بردند. سیستانی و بلوچی در سوگ آن جوان برومند سرشک غم ریختند. جنازه عطر آگین حمید در زاهدان تشییع شد و مردم قدرشناس آن سامان پاکترین احساسات را نثار تابوت آن گل پرپر کردند. سپس جنازه به تهران انتقال یافت و پس از تشییع به آرامگاه ابدی سپرده شد. راه و یاد او جاودانه باد.                  ستاد بزرگداشت مقام شهید


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : قلنبر , حميد ,
بازدید : 389
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
گيلك ,حميد

 

سال 1343ه ش درزنجان به دنیا آمد.تحصیلات ابتدایی را دردبستان فرهنگ به پایان بردوبرای تحصیلات راهنمایی وارد مدرسه ی دکتر آیت فعلی شد.
او از کوچکی علاقه زیادی به امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگی که بچه کوچکی بود همیشه بچه های همسایه را جمع می کرد و خودش سرپرست آنها می شد و دسته تشکیل می دادند . دوستانش ، مرتضی حیدری و داود صفری نوحه خوان این هیئت کوچک می شدند و عزاداری می کردند.
سال دوم راهنمایی بود که مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دست نشانده وخائن آمریکا،وارد مرحله حساسی شد.اودانش آموز باهوش وزرنگی بود اما در این دوران رغبتی به درس ومدرسه نداشت.بیشتر درصحنه های مبارزه بود.سال آخر تحصیل حمید دردوره راهنمایی همزمان شد با پیروزی مردم ایران بر حکومت دیکتاتوری شاه.پس از پیروزی انقلاب او وارد سپاه شدتا به پاسداری از دستاوردهای انقلاب بپردازد.در هر نقطه از استان زنجان که مشکلی پیش می آمد اوحاضر بود تا جانفشانی نماید.
توطئه های دشمنان در استانهای دیگر وجنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان حمید را وادار به هجرت از زنجان نمود.اوبه جبهه رفت تا از تمامیت عرضی واقتدار ایران اسلامی دفاع نماید.در چند عملیات شرکت تاثیر گذار داشت .شش سال در جبهه بود ودر این مدت در تمام عملیاتی که ایران برای مقابله با دشمنان خود انجام می داد او حضور داشت. عملیات والفجر8 در بهمن ماه 1364نقطه پایان جانشانی های این سردار ملی وافتخار آفرین بود .اودر این عملیات آسمانی شد .
منبع:پرونده شهید درسازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهید



خاطرات
مادر شهید:
اكثراً در جبهه بود. ماموريتهايي به او محول كردند از جمله اول يك مدتي براي محافظت يك نماينده به تهران اعزام گرديد وقتي كه ماموريتش تمام شد به جبهه رفت سپس به زنجان آمد. بعد اينك مدتي در زنجان نزديك آقاي ناصري حاكم شرع زنجان خدمت كرد ولي نتوانست در اينجا بماند. هميشه مي گفت من از سپاه راضي هستم هيچوقت نظرم عوض نمي شود و هميشه بايد به جبهه بروم. باز هم رفت بعد از مدتي دوباره به او ماموريتهايي براي مشهد و قم دادند دوباره به جبهه رفت و باز هم وقتي آمد براي سرپرستي بسيج طارم و عليا به آنجا رفت. مدتي هم در آنجا بود ولي هميشه جسمش در زنجان بود روحش در جبهه . هر پست و مقامي كه به او مي دادند به فرمانده اش مراجعه مي كرد و حتي گريه مي كرد و مي گفت نمي توانم بمانم ،خواهش مي كنم مرا فقط به جبهه بفرستيد. هميشه در جبهه بود وقتي به زنجان مي آمد 6 يا 7 روز مي ماند بلافاصله به جبهه برمی گشت. فرمانده شد و در اين پست بود و نیروهای خودش را خوب محافظت مي كرد.تا شهادتش در تمام عمليات شركت كرده بود .حميد در عمليات آزادي خرمشهر ميان 2 تانک دشمن مانده بود و مجروح شده بود و بعد از آن در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد يعني گلوله به ران جلوي پايش اصابت كرده بود و از پشت پایش بيرون آمده بود . مدتي در بيمارستان تهران ماند بعد آوردند زنجان ،مدتي استراحت كرد ولي هنوز پايش خوب نشده بود دوباره به جبهه رفت .عاشق جبهه و جنگ بود تا اينكه در همان پست فرماندهي در عمليات والفجر به بچه ها گفته بود من ديگر خسته شده ام، اكثر دوستانم به شهادت رسيده اند ،من بايد خودم جلو بروم. هر چه گفته بودند شما نرويد گوش نكرده بود و در يك منطقه كه اكثر بعثي ها آنجا بودند با كشتن چندين بعثي خودش نيز از قلبش و پايش تير خورده بود و همانجا به شهادت نائل گشت . دوستانش جسدش را آورده بودند . حميد توانست 6 سال تمام در جبهه جنگ كند و به اين امام و مردم شهيد پرور ايران خدمت كرد.

خواهر شهید:
دوم راهنمايي كه بود انقلاب شروع شد او واقعاً بچة زرنگي بود اما همينكه انقلاب شروع شد ديگر دلش نمي خواست درس بخواند تا اينكه سوم راهنمايي را هم تمام كرد و بعداً به سپاه وارد شد.
حمید از کوچکی علاقه زیادی به امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگی که بچه کوچکی بود همیشه بچه های همسایه را جمع می کرد و خودش سرپرست آنها می شد و دسته تشکیل می دادند . دوستانش ، مرتضی حیدری و داود صفری نوحه خوان این هیئت کوچک می شدند و عزاداری می کردند. مادرم هم چای و نقل و خرما آماده می کرد و از آنها پذیرایی می کرد. این هیئت هر روز در خانه یکی از بچه ها برپامی شد . بازی آنها همین چیزها بود. به امام حسین(ع) عشق می ورزید .همیشه ماه محرم که می شد لباس سیاه بر تن می کرد و بر سرش سیاه می بست واقعاً این بچه با بچه های خانواده فرق داشت. با پدرم در مجالس درگذشت و یادبود زیاد شرکت می کرد و به هیئت علی اکبر(ع) می رفت و هیچوقت دروغ حرف نمی زد اگر هم به ضررش بود راستش را می گفت اگر هم به نفع اش بود باز هم راستش را می گفت همیشه ورد زبانش: من شهید خواهم شد، بود . هر وقت در خانه بود همینطوری که ایستاده بود از بالا می افتاد زمین و می گفت من شهید شدم برای من لا اله الا الله بگویید از کوچکی همین حرف را می زد تا اینکه شهادت نصیبش شد و به مرادش رسید.
به انقلاب عشق می ورزید و همیشه دوست داشت که به مردم خدمت کند . سپاه اگر هر ماموریتی و یا هر پستی را به ایشان می دادند قبول نمی کرد.دوست داشت فقط جبهه باشد. به پست و مقام ارزش قائل نبود و همیشه با خدا بو د. خودش را از همه کس کوچکتر می پنداشت .
دوتا از برادرانم در جبهه بودند. وقتی می آمد خانه می گفت مادر مجید شهید شده است و بعداً مادرم هم می گفت عیبی ندارد برای پلو خوردن به جبهه نرفته اید، اگر هم شهید بشوید افتخار می کنم .حمید می گفت می خواهم روحیه شما ها را امتحان کنم اگر هم من شهید شدم برایم گریه نکنید، بر مزارم فقط برای علی اکبر(ع) گریه کنید. شهیدان را در خواب می دید و در دفترچه خودش یاداشت می کرد و هرقت از جبهه باز می گشت می گفت وقتی من شهید شدم عکس رنگی را جلوی در بگذارید عکس بزرگم را در سپاه گذاشتم.
بعد از انقلاب مدتی در بسیج در خیابانها کشیک می دادند و در تظاهرات شرکت می کردند. هر چه امام می فرمودند ایشان هم عمل می کردند. در مدارس تظاهرات می کردند و دوستانش رابرای تظاهرات دعوت می کرد. وقتی انقلاب شد درس را کنار گذاشت و به سپاه رفت و در آنجا مشغول خدمت به مردم شد و بعد از آن به جبهه رفت و بعد از مدتی او را برای ماموریتی به تهران فرستادند به مدت 3 ماه تا از یکی از نمایندگان مجلس حفاظت کند ولی طاقت نیاوردو باز به جبهه رفت. بعد از آن به طارم فرستادند که در آنجا به آموزش نیروها بپردازد، باز هم نتوانست چون به حد زیاد علاقه داشت دوباره به جبهه رفت . هر پستی که به او دادند فقط جبهه رفتن را انتخاب می کرد و 6 سال بود که در جبهه بود و پاهایش در میان پوتین تاول زده بود.
از گروهکها و ضد انقلاب خیلی زیاد بدش می آمد اگر کسی به امام و روحانیت توهین می کرد با آنها قطع رابطه می کرد. یادم هست موقع رای گیری برای رئیس جمهوری بودیم یکی از ضد انقلابها فعلا به درک واصل شده عکس رجوی را می خواست به در کوچه ما به دیوار بزند ولی همینکه عکس را به دیوارمی زد حمید نردبان می آورد و عکس رجوی را پاره می کرد خلاصه آن پسر چندین بار این کار را کرد ولی موفق نشد عکس رجوی را در آن کوچه بزند چونکه حمید بلافاصله آنرا پاره می کرد . موقع رای گیری گفت به بنی صدر رای ندهید .عکس بنی صدر را هم قبل از اینکه رئیس جمهور بشود پاره می کرد و می سوزانید با منافقها خیلی بد بود هر وقت هرجا آنها را می دید به سپاه معرفی می کرد.
می گفت این جنگ را عراق به ما تحمیل کرده ما هم باید در مقابل او بایستیم و تا آخرین قطره خونمان مبارزه کنیم . خیال کنید دزد آمده خانه ما ،ما نباید ساکت بشینیم باید تا آنجا که می توانیم تلاش کنیم تا این دزد را از خانه مان بیرون کنیم و این جنگ مثل جنگ امام حسین(ع) با یزید است هر کس راه امام حسین را می خواهد باید تلاش کند باید به جبهه برود و باید خون بدهد تا اسلام پیروز شود . می گفت ما نباید پیرجماران را تنها بگذاریم ما باید به جبهه برویم تا امام زنده بماند و می گفت قدر امام را بدانید خدا این امام را برای ما نعمتی بزرگ فرستاده است .وقتی که اسیر می گرفت با آنها بدرفتاری نمی کرد .حمید چون در سپاه بود از همه چیز اطلاع داشت و یک روز وقتی آمد خانه هنوز جنگ نشده بود ولی او گفت ما می رویم یک علامتهایی را یاد می گیریم مانند وضعیت قرمز وضعیت سفید- وضعیت زرد من گفتم مگر می خواهد جنگ شود گفت بله یک روزی عراق می خواهد به ایران حمله کند و ما هم باید جنگ کنیم . هنوز که جنگ شروع نشده بود در سپاه بود و از اول جنگ هم تا موقع شهادتش در جبهه بود.
6 سال بود در جبهه بود . از ما می خواست به بدرقه او نرویم.درتمام جبهه های جنوب شرکت کرده بود .جبهه خونین شهر- یا خرمشهر- دزفول – آبادان – اندیمشک – بندرعباس و...
هیچ چیز از جبهه برای ما نقل نمی کرد . پاهایش هم از بس آنجاها گرم بود همیشه تاول می زد ولی به ما نمی گفت ما از راه رفتن او می فهمیدیم که تاول زده است. بیشترین روزهای خود را در جبهه گذرانید در یکی از حمله های جنوب شرکت کرده بود و 2 روز تمام در آب مانده بود و بعد از آن بیرون آمده بود. خیلی سختیها در جنگ کشیده بود ولی این سختیها برایش شیرین بود. وقتی می آمد خانه می دید ما روی فرش می نشینیم و غذای خوب می خوریم در لحاف خوب می خوابیم ناراحت می شد .می گفت زندگی در جبهه خیلی لذت دارد آنجا آدم مثل اینکه با خدا زندگی می کند همیشه به یاد خداست ولی این خوشیها ما را از خدا غافل می کند.
می گفت اگر مرا دوست دارید خواهش می کنم برای بدرقه ام به جلوی سپاه نیائید. من اینجوری از شما راضی هستم و با پدر هم در مغازه خداحافظی می کرد و می رفت و ما فقط یک کاسه آب پشت سرش می ریختیم و به خدا می سپردیم.

مرخصی که می آمد همه اش می گفت کاش زودتر مرخصی ام تمام شود دلم در زنجان تنگ می شود.
شب و روز به فکر جبهه بود. می گفت وقتی به زنجان می آیم دلم می گیرد .ناراحت می شوم وقتی در آنجا هستم خوشحال و خندان هستم. در تمام عملیات شرکت کرده بود، 2 بار مجروح شده بود . در عملیات آزادی خرمشهر ودر خیبر که دوستش علی مولایی یک چشمش را از دست داده بود و حمید هم از پا زخمی شده بود .
آخرین بارکه رفت به جبهه 3 روز بود که شهید شد . توصیه اش این بود که برای امام دعا کنید و هرچه او می گوید عمل کنید. به خانوادۀ شهدا احترام بگذارید و برای آنها دلداری بدهید و وقتی شهید آوردند در مراسم آنان شرکت کنید و خودش وقتی که می خواست اعزام بشود می گفت خواهش می کنم پشت سر من آب نپاشید .
از دوستانش که شهید شده شهید محمد شکوری، شهید مجید غلامحسنی، شهید اصغر بیات، شهید علی مولا به شهید ناصر اشتری ، شهید حمید احدی، شهید حمید مکی ، مجید مکی و...

به پدرم و مادرم احترام زیادی می گذاشت هیچوقت دوست نداشت آنها را برنجاند وقتی حمام می کرد لباسهای خودش را خودش می شست تا مادرم اذیت نشود. غذای خودش را خودش می آورد می خورد و جمع می کرد تا مادرم اذیت نشود. با پدرم هم مهربان بود سعی می کرد که همیشه او را راضی نگهدارد وقتی می خواست به جبهه برود همیشه روی آنها را می بوسید و می گفت خواهش می کنم برای بدرقه کردنم نیایید من راضی به زحمت شما نیستم .از همه ما خداحافظی می کرد و با همۀ ما دیدار می کرد ومی رفت و با یکی از خواهرانم که در شیراز است تلفنی صحبت می کرد و بعد عازم جبهه می شد.

در دوران انقلاب وقتی مردم تظاهرات می کردند؛می گفت درها را باز کنید که وقتی مردم فرار کردند بتوانند به خانه پناه بیاورند. او یکی از بچه های انقلاب بود که بیشتر به نیروهای شاه خائن آسیب می رساند.همیشه با دوستانش لاستیک جمع می کردند و در خیابان آتش می زدند یا مثلاً وقتی می خواستند درختهای خیابان را قطع کنند و آتش بزنند که گاز اشک آور مردم را اذیت نکند . یادم هست نزدیک خانه خودمان بودم که صدای ایست آمد مادرم گفت برو ببین کی است که ایست می دهد. رفتم در را گشودم دیدم یکی از نیروهای نظامی شاه خائن بود. دوباره در را بستم .مادرم گفت چرا در را بستی برو بازکن هر کی هست بیاید خانه ما و ما او را پناه دهیم من و مادرم دوباره رفتیم دم در دیدیم کسی نیست یک کمی آن طرف تر که رفتیم دیدیم صدارگاردی از خانه همسایه می آید نگو حمید دویده دیده در ما باز نیست رفته خانه همسایه. البته با بچه آن خانم همسایه که دوست حمید بود و اسمش هم علی قارداش بود رفته بود آنجا .مادر علی قارداش آنها را پشت بخاری خودشان قایم کرده بود. گارد بدجنس هم تفنگ را به طرف آن دو بچه گرفته و می خواست آنها را بکشد.او التماس و ناله می کرد که ببخشید آنها بچه هستند آنها نبودند که لاستیک می سوزاندند ولی گاردی همه اش می گفت من اینهارا می شناسم و باید این دو بچه را بکشم تا از اینجا بیرون بروم .بالاخره یک جوری عظمت خانم اورا از خانه اش بیرون کرد ولی آن زن بیچاره به قدری ترسیده بود که چند ماه مریض شد و به رختخواب افتاد و حالت تشنج گرفت و به چند دکتر مراجعه کردند تا بالاخره خوب شد.
حالا آن خانم از همسایگی ما رفته ولی هروقت و هر جا ما را ببیند یادی از حمید می کند.
چهار ماه وارد بسیج شد و بعد از چهار ماه به سپاه وارد شد ولی هیچ حرفی از کارهای خودش را برای ما بیان نمی کرد و می گفت باید خالص باشد.

اوقات فراغت را با دوستانش که از جبهه برگشته بودند می گذراند یا در خانه آنها بودند یا در خانه ما .به دوستانش زیاد احترام می گذاشت. بیشتر به خانه شهید محمد شکوری می رفت و به آنها دلداری می داد. بیشتر چیزهایی در دفترش می نوشت که در مورد جنگ بود و به بچه ها آموزش می داد. نوارهای مذهبی را گوش می داد و بعد وقتی به زنجان برای مرخصی می آمد هر روز در خانه یکی از برادران و یا خواهرانش یا عمه و عمویش بود و با آنها بود می گفت و می خندید .
وضع اقتصادی والدین موقعی که پدرم بود خوب بود ولی باز هم وضع اقتصادی آنها بد نیست چونکه برادر کوچکتر هم دارد و حالا در خانه یک مادر و 2 برادر زندگی می کنند ولی الحمدالله همۀ آنها به خوبی زندگی می کنند.

شهادت حمید در محیط خانواد و خویشاوندان همه ما ناراحت کرد. پدر و مادرم چنان صبور بودند وچنان مقاومت کردند که مثال زدنی بود.مادرم واقعاً شیر زن بود .او گفت: حمید مجروح شده است. من گفتم: نه حمید حتماً شهید شده است!! گفت :بله شهید شده است و افتخار می کنم که من هم مثل مردم توانستم خدمتی در راه خدا کرده باشم و یک قربانی هدیه اسلام بکنم. به ما گفت شما باید مانند کوه بایستد تا کمر منافقان بشکند. نمی گذاشت ما گریه کنیم. می گفت شکر خدا را به جا آورید که برادرتان به راه خدا رفته. آنکسان گریه کنند که بچه شان راه کفر را گرفته و منافق هستند و آوارۀ شهرهای خارج شدند .شما هم باید افتخار کنید که برادرتان راه حسین (ع)رفته و راه علی اکبر(ع) را برگزیده است. مادرم با آنکه بیسواد است مانند دانشجویان حرف میزند می گوید اگر در موقع جنگ امام حسین(ع) بودیم یا در زمان امام حسین(ع) بودیم می گفتم کاش ما هم می توانستیم در آن جنگ شرکت کنیم.این جنگ همان جنگ کفر و اسلام است باید همه به جبهه بروند. اگر من بچه ام را نگه دارم و آن یکی بچه را نگه دارد چه کسی برود از اسلام دفاع کند. حتی مادرم آن روز که حمید شهید شده بود گفت بچه ام با خدا ملاقات کرده است پس به همه شیرینی بدهید.مادرم و پدرم یک قطره هم گریه نکردند و خودش هم می گوید من اصلاً خیال نمی کنم بچه ام شهید شده است همیشه خیال می کنم که او زنده است و در جبهه به سر می برد.



آثار باقی مانده از شهید
به باغی می روم که لاله باشد
میان لاله نام محمد باشد

خون شد دلم خدایا رحمی نما به حالم
از دوری شهیدان آشفته شد خیالم
تا قلۀ هدایت یاران من برفتند
گم گشته ام خدایا در کوچۀ ضلالم
همچون پرنده عاشق پرواز عشق من بود
اندر غم شهیدان بشکست هر دو بالم

اسلحه شناسی
نوع اسلحه ،جمهوری اسلامی.
ضامن ،قرآن .
ساخت ،نماز جمعه و جماعات .
فرمانده،امام خمینی.
خشاب ،راهپیمایی .
قدرت مقاومت،ایمان.
فشنگ ،مشت گره کرده.
چاشنی و باروت، عمل به گفتار امام.
کالیبر،نماز اول وقت.
نوع انفجار،مرگ برآمریکا.
تعداد خان ،سپاه اسلام .
سیبل تمرین،اسرائیل غاصب.
بردگلوله ،از ایران تاقلب جهان .
گیر اسلحه، گروههای ضدانقلاب.
دوربین ،امت سی وشش میلیونی.
رفع گیر،وحدت امت.
خدایا, خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : گيلك , حميد ,
بازدید : 216
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
احدي,حميد

 

در شهریور سال 1341 ه ش در زنجان متولد شد . پدرش ، نقاش بود . حمید در نزد مادر بزرگش به فراگیری قرآن و احکام اسلامی پرداخت . دوره ابتدایی را در دبستان فردوسی (شهید چمران فعلی ) در سال های 1354 – 1348 گذراند . به خاطر بازیگوشی درسال دوم دبستان مردود شد . پس از پایان دوره ابتدایی به مدرسه راهنمایی توفیق رفت و با پشت سر گذاشتن این دوره در دبیرستان ارفعی دیپلم گرفت .
با آغاز انقلاب اسلامی ، حمید به همراه چند تن از دوستانش چوبدستی می ساختند و در مقابله با نیروهای گاردشاهنشاهی از آنها استفاده می کردند . بعد از پیروزی انقلاب همزمان با تحصیل در پایگاه 21 شهید مطهری فعالیت می کرد و به کلاسهای مذهبی می رفت و در درس حاج شیخ آقا خانی و آقای متقی حاضر می شد .
با پیروزی انقلاب اسلامی ، بعد از پایان دوران دبیرستان و اخذ دیپلم ، حمید به مدت کوتاهی به عنوان حسابدار در شهرداری مشغول به کار شد . با شروع جنگ تحمیلی از شهرداری کناره گیری کرد و به بسیج پیوست و پس از گذراندن دوره آموزش نظامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .
در این زمان به حمید پیشنهاد شد آن پاسبانهایی را که تو را دستگیر و شکنجه کردند شناسایی کن ، گفت :آن زمان آنها اختیار داشتند هر کاری می کردند . اگر قرار باشد من هم در این زمان که اختیار دارم آنها را به مجازات برسانم چه فرقی با آنها دارم .
حمید پس از گذشت مدت کوتاهی از ورود به سپاه به فرماندهی گردان منصوب شد .
آغاز فعالیت حمید در سپاه با ایجاد نا امنی در کردستان همزمان بود.او برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان رفت ومدتی با آنها جنگید .بعدبازگشت و در پایگاه های شهید دستغیب ، امیر المومنین (ع) و حسینیه به خدمت مشغول شد .اومدتی بعد دوباره به کردستان رفت وحماسه های زیادی از خود به یادگار گذاشت . یک ماموریت چند ماهه به جبهه جنوب رفت . پس از این ماموریت بار دیگر به کردستان رفت و تا لحظه شهادت در این منطقه ماند .
حمید در طول دوران حضور در مناطق جنگی دو بار مجروح شد ؛ یک بار از ناحیه پا و بار دیگر از ناحیه دست و سینه ، ولی هیچ یک از این صدمات او را از جبه و جنگ غافل نکرد . اغلب افرادی که با حمید در ارتباط بودند دو صفت بارز برای ا و بر می شمردند : اول نظم و انظباط، دوم شجاعت . یکی از همرزنمانش می گوید : او به قدری شجاع بود که هر گز از دشمن نمی هراسید و نترسید . روزی ما را به نزدیکی عراقی ها برد به نحوی که حس می کردیم هر لحظه ممکن است به اسارت عراقی ها در آییم .
حمید علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشت ،طوری که هر سال در روز عاشورا به رسم زنجانیها در جبهه حلیم می پخت و بین رزمندگان توزیع می کرد .
حمید احدی به همراه چند تن از دوستانش از جمله محمد رضایی از اولین کسانی بودند که مراسم زیارت عاشورا را در زنجان به راه انداختند و در پایگاه های این شهر به تدریس اصول عقاید و قرآن پرداختند . به یاد امام حسین(ع) این بیت از شعر را در پشت ماشین خود نوشته بود :
از حسن روی یوسف دستی بریده بودند
از حسن دلبر ما سر ها بریده باشد
حمید ، عاشق امام خمینی بود و عشق به ولایت را انگیزه گرایش خود به سوی جهاد و مبارزه می دانست . او فرمانده گردان بود بی آنکه لحظه ای از مقام خود سوء استفاده کند . به نیروهای تدارکات گفته بود : وقتی غذا و وسایل می آورند ابتدا به نیرو ها بدهند و بعد به مرکز فرماندهی بیاورند . بار ها در حال واکس زدن پوتین های نیروهای تحت امرش دیده شده بود . نماز های شبانه حمید زبانزد خاص و عام بود .
در عملیات بدر ، گردان امام سجاد تحت فرماندهی حمید احدی یکی از گردانهای خط شکن بود و در یکی از سخت ترین محور ها عمل می کرد . احدی در کنار پل شناور اسکله غسل شهادت کرد . سپس در حدود ساعت 3 بعد از ظهر به سنگر رفت و چون ناهار نخورده بود ، مقداری برنج سرد خورد و برای شناسایی به خط مقدم رفت که در اثر اصابت ترکش گلوله توپ به صورتش، به شهادت رسید .
کاظمی – همرزم و همراه وی در آخرین لحظات حیات – درباره چگونگی شهادت حمید می گوید :
من و حمید برای شناسایی به خط رفتیم . ناگهان از طرف تانک دشمن گلوله ای شلیک شد . در یک لحظه تصور کردم حمید برای حفظ خود روی زمین شیرجه رفته است . او را صدا زدم ، جوابی نیامد . بلندش کردم ولی با صحنه ی دلخراشی مواجه شدم نیمی از صورتش کاملا از بین رفته بود .
به این ترتیب شهید حمید احدی در تاریخ 24 اسفند 1363 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به دهان و چانه به شهادت رسید . پیکر او را پس از انتقال در مزار شهدای زنجان به خاک سپردند .
در فرازی از یاد داشتهای حمید احدی آمده است :
جبهه آمدن کار سختی نیست . جبهه جای شادی و سرور خاطر است . جای آرامش وجدان و آسایش روح است . اما وقتی دلی برایت می شکند و یا قلبی به راهت تند تند می زند یا خاطره ای در ورایت می دود ومحزونت می کند تمام سختی ها و ناملایمات از یک سو و این حزن از یک سو و تفاوت این سوی و آن سوی ، از زمین تا آسمان ...
منبع:فرهنگ نامه جاودانه های تاریخ (زندگینامه فرماندهان شهید استان زنجان)نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382


وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به کسانی که این نوشته ها را می خوانند و می شنوند و سلام به حضرت امام امید مستضعفین. درود بر رزمندگان پر توان اسلام یاران حسین (ع) با عرض ادب به پیشگاه مقدس حضرت حجت امام زمان (عج) و ارواح پرفتوح شهدای اسلام از هابیل تا طول همیشه تاریخ بالخصوص سیدالشهداء امام حسین (ع)
"ام کیف اشکو الیک حالی و هو یخفی علیک"
امام حسین(ع) "دعای عرفات" با تفسیر و ترجمه این دعا که خطاب به خدا در مقابل خود و حال خود است. بدانید که چگونه هستیم که خدا بهتر از همه می داند. بلکه از خود آدم هم بهتر می داند. بنا داشتم که چیزی به عنوان وصیت بنویسم. چون نه برای دنیا کار کرده ام و نه برای آخرت توشه دارم، و نه ارث به جا گذاشته ام. ولی چون قبلاً هم یک یادداشتی نوشته بودم (در جملات قبل) اگر دستتان افتاد با صلاحدید مادرم عمل بنمایید. مادرم را از تمام جهات وصی خود قرار می دهم. برای یادآوری تا حد توان مراسم را ساده برگزار کنید. اگر شهدای دیگر هم بود که می شود به آنها برسند.
مادر و خواهر مهربانم مثل زینب باشید که پیام رسان بود.
پدرم؛ حسین وار مقاوم باش. صبر کن که خدا صابران را دوست دارد و ناراحت نباش که خدا همواره با ماست. برادرانم و شما برادر بزرگم امیدوارم مرا ببخشی و حلالم کنی و مانند حضرت امام سجاد (ع) پیام شهادتم را به مردم برسانید. الان که این کلمات را می نویسم عصر روز یکشنبه 17/11/1361 است که عملیات امشب شروع می شود. کاش اینجا بودید و حرکت نیروها را می دیدید و ای کاش می دانستید که از ما خیلی عزیزترها این جا هست. شنیدید که چند روز قبل چند فرمانده شهید شدند. آیا عزیز نبودند؟ عزیزترین بودند. اما خدا هرچه بخواهد آن خواهد شد. بس است. همه تان بیشتر از من می دانید اما یادآوری کردم از مال دنیا چیزی ندارم هر چه باشد با نظر مادرم مصرف شود. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
ان ا... یحب الصابرین حمید احدی



خاطرات
پدرشهید :
حمید ، دبیرستانی بود و فعالیتهای انقلابی اش به اوج خود رسیده بود .روزی در منزل روضه داشتیم که ناگهان در پشتی زده شد . وقتی در را باز کردم چند تن از دوستان حمید را دیدم که با پریشانی پشت در ایستاده اند . آنها را به داخل منزل آوردم و متوجه شدم که از دست گاردی ها فرار کرده اند . با وجود اینکه سر و لباس شان کثیف و آشفته بود ، آنها را زیر رختخوابها مخفی کردم . چند لحظه بعد یکی از همسایه ها آمد و با حالت تمسخر گفت : در حالی بچه های مردم را پناه می دهی که فرزند خودت را دست بسته و خون آلود بردند . به دنبال حمید به دنبال پاسبانها رفتم و خبر از وضع او گرفتم . بعد از مدتی پرس و جو متوجه شدم او را به کلانتری یک برده اند . حمید را یک شب در کلانتری یک نگه داشتند و روز بعد آزاد کردند . ظهر موقع ناهار بود با صورتی خون آلود و لباسی کثیف به منزل آمد .چون بیم آن می رفت که مامورین هر لحظه به بهانه ای به خانه ی ما بریزند حمید را به روستایی دور فراری دادیم . پس از رفتن او گاردیها به خانه ما آمدند ولی حمید را پیدا نکردند . حمید بعد ها مرا به خاطر این کار سرزنش می کرد و می گفت : در زمانی که جوانان ما جانشان را از دست می دادند شما مرا از خانه دور کردید .

به هنگام انتخابات ریاست جمهوری ، حمید به بنی صدر رای نداد ؛ وقتی علت را پرسیدم گفت : مسلمانان دو بار در طول تاریخ ضربه خورده اند یک بار از بنی امیه یک بار هم ازبنی عباس،نمی خواهم این بار خاندان بنی صدر که پیشوند (بنی ) دارند به مسلمانان ضربه بزنند .

حاج اصغر مداح در باره این عشق حمید می گوید :
وقتی که نیمه شب می شد و حمید کارهای خود را به پایان می رساند وبه من می گفت : حاج آقا حوصله دارید ، کمی قدم بزنیم . همراه او به خارج از سنگر و به جایی که کسی نباشد ، می رفتیم . از من می خواست که مرثیه امام حسین را بخوانم و من هم می خواندم و او زار زاز گریه می کرد و ناله سر می داد .

به طوری که همرزمش حسن نصیری می گوید :
باور کنید احدی همیشه در مسجد گردان در حال گریه و سجود بود و به قدری گریه می کرد که انسان با خود می گفت : خدا یا چشمه های این اشکها پایانی ندارد.

حسین محمدی:
پیش از شهادت به حمام رفت و لباس های تمیز و مرتب خود را پوشید ، به طوری که بچه ها می گفتند شیک کرده ای .

حمید ابروش :
حمید ، برایم گفت :بعد از باز گشت از حمله فتح المبین وقتی سالم به خانه رفتم ، مادرم شروع به گریه کرد و گفت : من فردای قیامت جواب بی بی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم . به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتما شهید خواهم شد .

پدر شهید:
حمید پسر بسیار سر به زیر و خوبی بود. یادم هست روزی به ایشان گفتم پسرم چند بار زخمی شده ای؟ مواظب خودت باش، دیگر بس است به جبهه نرو. در جواب گفت: پدر جان مگر جبهه جای استراحت است؟ که اگر آن را رها کنیم، دیگر بس باشد. در منطقه در هر وجب از خاکش کلی شهید دفن شده است و این گل های پرپر شده از ما انتظار دارند و اگر من نروم فردای قیامت نمی توانم پاسخ گوی آن ها باشم.

مادر شهید:
حمید از همان دوران کودکی اخلاقی مخصوص داشت. اخلاق خوبش باعث شده بود همه همسایه ها او را دوست بدارند. یادم هست بعضی از همسایه ها می گفتند ای کاش فرزند من شهید می شد ولی حمید می ماند. چرا که اخلاقش نمونه ای از اخلاق اولیاء خدا بود.
در عملیات فتح المبین از ناحیه دست زخمی شده بود. دوران بیمارستان را سپری کرده و به منزل آمده بود. هنوز دست حمایت کننده از انقلاب باند پیچ بود. شهید از روی اخلاصی که داشت موقع بیرون رفتن دستش را با زحمت داخل جیبش می کرد بعد از مراجعت به منزل آن را از جیب بیرون می آورد و با این کار نمی خواست زخمی شدنش معلوم شود تا خدا ناکرده دچار ریا گردد.

رسول وزیری :
حقیقتاً من نمی دانم با چه زبانی و به چه شکلی تصور و خاطره ام را از وجود ایشان، از گذشته ایشان، تلاش و صبر و مقاومت ایشان در جبهه و جنگ بیان کنم. این شهید عزیز و جلیل القدر مثل سایر شهدای عزیزمان و سایر شهدای فرمانده ما از برادران بسیار فعال، جدی، با ایمان، باتقوا و مخلص بود. قبل از اینکه بنده ایشان را در سپاه و در جبهه به عنوان یک فرمانده گردان امام سجاد (ع) خطاب کنم می توانم بگویم که ایشان یک مربی اخلاق به تمام معنا برای برادران همرزمش بود.
شهید حمید احدی مشاور بسیار مطمئنی برای سرداران و فرماندهان بزرگواری چون سردار شهید رستمخانی و سردار شهید اشتری بود. این عزیزان از نظرات و پیشنهادات شهید گرامی استفاده می کردند. خصوصاًَ شهید اشتری از وجود ایشان و از نظرات وی در ارتباط با سازماندهی و کادرسازی نیروهای شهر زنجان استفاده می کرد.
افرادی که به عنوان مسئول و فرمانده در تشکیلات سپاه حضور دارند و مشغول انجام وظیفه هستند، باید اعمال، کردار و گفتار این شهدای گرانقدر علی الخصوص افرادی که فرمانده و یا مسئول در تشکیلات سپاه بودند و به فیض عظمای شهادت نائل شدند مورد توجه و سرمشق خود قرار دهند و همیشه آن ها را شاهد و ناظر بر اعمال خودشان بدانند.

هنگام عزاداری همیشه می دیدم که حمید اشک هایش را با دست چپش پاک می کرد علت را پرسیدم در جوابم گفت: هنگامی که در روز قیامت خواستند نامه اعمالم را به دست چپم بدهند خواهم گفت من با این دست اشک هایی که به خاطر امام حسین (ع) ریخته شده است پاک کرده ام شاید به احترام آن نامه اعمالم را بدست راستم بدهند.

صبح ها هنگامی که از خواب برمی خواستم با کمال تعجب می دیدم پوتین های افراد به صورت مرتب و واکس زده در پایین چادر چیده شده است و هیچ یک نمی دانستیم کار چه کسی است تا اینکه بعد از مدتی پی بردیم که شهید احدی وقتی برای نماز شب برمی خیزد آن ها را واکس زده و مرتب می کند.

یک شب در یکی از مناطق عملیاتی غرب هوا خیلی سرد بود و من علیرغم استفاده از لباس گرم و پتو از سرما به خود می پیچیدم و خوابم نمی برد. با کمال تعجب دیدم یک نفر نشسته و اورکت خود را به سرش کشیده است. با خود گفتم شاید او نیز از شدت سرما خوابش نمی برد و یا اینکه اصلاً از سرما یخ زده است. ولی کمی نزدیک شدم دیدم که حمید احدی است و مشغول نماز شب می باشد.

خوب به یاد دارم وقتی که در گردان مراسم صبحگاه اجرا می شد، ایشان قبل از همه حاضر می شدند و هر کس به میدان می رسیدشهید احدی به او سلام می کرد و من ندیدم که کسی بتواند به شهید احدی در سلام کردن سبقت بگیرد. همیشه او بود که ابتدا سلام می نمود.

شهید احدی قبل از عملیات ها نیروهای گردان را جمع می کرد و برای آن ها از معنویت و جنگ صحبت می نمود. خوب به یاد دارم که می گفت در میدان جنگ و نبرد باید مردانه بود و این جنگ مردانگی می طلبد. باید نترس و شجاع و مرد عمل باشیم.

سردار شهیدمحمدناصر اشتری:
حمید احدی از اولیاءالله است و حتماً شهید خواهد شد و رو به حمید می کرد و می گفت حمید جان وقتی رفتی ما را هم با خود ببر.

شهید جهانبخش کرمی :
خاطرات ما با شهید حمید احدی زیاد است برای اینکه مدت زیادی قبل از عملیات خیبر و در عملیات خیبر و عملیات بدر در گردان با هم بودیم. یک خاطره شیرینی از شهید حمید است. ما قبل از عملیات بدر برای شناسایی منطقه رفته بودیم. شناسایی کردیم و برگشتیم و بنا بود که گروهان ما قبل از عملیات برود و در آنجا مستقر بشود. ما سه نفر بودیم. من و شهید احدی و آقا ناصر آمدیم دزفول ما با هم صحبت می کردیم ولی آقای ناصر محرمی خوابیده بودند. وقتی که رسیدیم دزفول شهید حمید احدی ماشین را کنار کشیدند و پارک کردند و یواش یواش آقا ناصر را بیدار می کردند و می گفتند ناصر، ناصر، حمید اینجا دزفول است پرتقال شیرین، خیلی شیرین. این حرف برای من خیلی شیرین بود.
بسیار شوخی می کردند. ما وقتی که عملیات شروع شده بود و در حین عملیات بی سیم ما گیرنده اش خوب بود ولی دستگاه فرستنده آن خوب نبود وقتی که شهید احدی با ما تماس می گرفتند ولی ما نمی توانستیم از ایشان کسب تکلیف کنیم و از طرف دیگر روز عملیات بود و دشمن با توپ می زد و با تیر مستقیم می زدند و هلی کوپترهای دشمن می زدند. وضعیت خیلی خراب بود و با وجود اینکه من بچه ها را می کشیدم کنار دجله و نمی توانستم با شهید احدی تماس بگیرم و کسب تکلیف کنم وضعیت من خیلی ناجور بود و من اینقدر ناراحت بودم که بی سیم من خراب بود و مشکل بود برای من بدون دستگاه و بی سیم مأموریت را انجام بدهیم. می ترسیدم از این که بچه ها تلف شوند و به مأموریت اصلی نرسیم. خلاصه به هر طریق به همدیگر رسیدیم و تماس گرفتیم من خیلی ناراحت بودم. خصوصیاتی که شهید احدی داشتند آن اخلاصی که داشتند. چیزی نمانده بود که شهید احدی به من رسیدند و خندیدند و آمد جلو و سلام و خسته نباشید گفت و گفت حتماً خیلی ناراحت هستی از این که بی سیم خراب شده است. ناراحت نباش در عملیات چنین وضعیتی پیش می آید این هم یکی از مشکلات می باشد که بی سیم شما خراب شده است. بعد گروهان شهید قشمی را گرفت و گفت که شما گروهان خود را بکشید پشت دجله آن جایی که مأموریت ما بود. ما بعد از پاکسازی جوبیر حرکت کردیم پشت دجله. این را این جا عرض می کنم که اگر غیر از شهید احدی کسی بود من ناراحت می شدم بالاخره با آن درگیری لفظی پیدا می کردم. ولی شهید احدی با آن اخلاصی که داشتند وقتی که من او را دیدم خجالت کشیدم که بگویم که این چه دستگاهی بود که به من دادید. در عملیات من صد نفر نیرو باید بکشم جلو با دشمن درگیر هستیم دشمن می زند و هلی کوپتر می زند ولی وقتی شهید احدی را دیدم دیگر آن جا خجالت کشیدم بگویم و شهید احدی خودشان گفتند.
وقتی که دومین روز عملیات بدر بود و دشمن یگان های زرهی، پیاده، خودروهای خود را آورده بود و از جاده عبور می داد جهت انجام پاتک بچه ها به شدت با دشمن درگیر بودند. ما شرق دجله بودیم و آن ها هم از غرب دجله که فاصلۀ ما کم بود حرکت می کردند درگیر بودیم و بچه ها ضربات زیادی به دشمن وارد می کردند. امکانات زرهی، خودروی و نیروهای پیاده دشمن را در حین حرکت که به صورت ستونی حرکت می کرد منهدم کردند و ضربات زیادی به آن ها وارد کردند. ما درگیر بودیم یک وقت دیدم که شهید احدی با یک تعداد از نیروها رفته بودند مهمات بیاورند. دیدم که یک گونی به دوش افکندند و پر از موشک آرپی جی. من خجالت کشیدم و دستش را گرفتم و گفتم آقای احدی شما چرا؟ بچه ها می آورند. خودش هم خسته شده بود و عرق کرده بود و عینکش را پاک می کرد و گفت که بچه ها مهمات می آورند و من هم کمک می کنم شما فقط بزنید. با وجود این که فاصله ما با دشمن فقط عرض دجله بود در حالیکه عرض در حدود 60 متر و یا 70 متر، بچه ها خوب می زدند و مقاومت می کردند .
شهید احدی با آن اخلاص و مقاومتی که داشت خودشان مهمات می آوردند و بچه ها می زدند. ایشان احساس نمی کردند که فرمانده گردان هستند و فقط باید دستور بدهند. هم دستور می دادند و هم هدایت می کردند و کمک و همراهی می کردند و بچه ها با دیدن این حرکات، این رفتار و این اخلاص با توانی که داشتند می جنگیدند و یک مطلبی که است این بود وقتی که ما داخل روستای جوبیر بودیم آن جا یکی دو نفر از نیروهای عراق زخمی شده بود و در حال احتضار بودند ،بچه ها می خواستند که تیر خلاص بزنند به علت این که می ترسیدندکه نارنجک چیزی داشتند و گردان آن جا بود و نیروها آنجا بودند یک نارنجک چیزی بزنند و به بچه ها ضربه بزنند. شهید احدی گفت حالا تیر خلاص نزنید. این ها خودشان زخمی هستند ولی اگر بناست بمیرند بگذارید خودشان بمیرند و این طور خوب نیست. شهید احدی در آن جا هم یک اخلاصی از خود نشان دادند . تمام لحظات و تمام اخلاق و تمام برخوردهایش الگو بود. ایشان نه تنها فرمانده ما بود بلکه مربی اخلاق و معلم اخلاق بودند. تمام رفتارشان از لحاظ عملیات ، معنویات و از لحاظ اخلاق ، صداقت ، رفتار که داشتند واقعاً برای ما الگو بود.

رحمان ندرلو :
بنده از سال 1361 كه در سپاه بودم شهيد ناصر اشتري كه از طرف تحقيق سپاه مي آمدند و در آن جا فعاليت مي كردند ، آشنا شديم و خصوصيات بارز اخلاقي كه ايشان داشتند .
حدود 13 يا 14 ماه در منطقه آن جا بوديم. بعد از آن در لشگر 17 علي بن ابيطالب بنده در گردان امام حسين (ع) بودم كه ايشان هم در محور يا در تيپ بودند در آن جا مشغول بودند ارتباطمان هم در شهر نزديك بود .با شهيد اشتري و شهيد احدي، معمولاً در هنگام گشت شهر يكي دو بار با هم بوديم كه انصافاً حامي مخلص انقلاب بودند. از طرفي چون با توجه به اينكه مسئوليت داشت در آن مسئوليت يك فرد متواضع و شجاع و دلير اصلاً چند بار كه با هم صحبت مي كرديم از اينكه در زنجان بماند و مشغول بشود نداشتند .حتي در هنگام صحبت مي گفتند سعي كنيد كه از خط جبهه به پشت جبهه برنگرديد. انصافاً يك فرد متواضع، شجاع و دلير بودند.
در لشگر 17 در آن جا بيشتر با هم بوديم معمولاً براي شنا در رود كارون با نيروهاي هوانيروز و برادر اشتري با هم می رفتیم.

ابراهيم خاني :
سال 1363 بعد از عمليات خيبر يكسري نيروها اعزام شدند تحت عنوان نيروهاي فتح 2 لشگر 17 علي بن ابيطالب(ع) ما نيز جزء آن نيروها بوديم و افتخار اين را داشتيم كه همراه اين برادران سياهي لشگر باشيم تا بتوانيم كوچك ترين وظيفه خود را انجام دهيم. يك روز صبح گردان امام حسين (ع) شهيد محمد اشتري مسئول گردان بودند و صحبت مي كردند . از معنويت و از خودگذشتگي صحبت مي كردند و مي گفتند اگر زماني كه من نباشم برادرمان حميد احدي اگر حرفي يا كاري داشتند جواب گوي سوالات شما مي باشند و عده اي شهيد احدي را نمي شناختند و ايشان فردي گمنام بودند و كسي او را نمي شناخت. برادرمان شهيد اشتري فرمودند كه برادرمان حميد احدي بلند شوند تا ديگر برادران نيز ايشان را بشناسند. برادر حميد احدي آخر همه نيروها نشسته بود و با كمال تواضع سرش را پايين انداخت و بلند شد و گفت بنده حميد احدي هستم. پوشش لباس وي بسيار ساده بود و مانند بسيجيان و در كنار بسيجيان بودند و ما آن وقت شناختيم كه برادرمان چه جور آدمي از خود گذشته و متواضع هستند.

پدر شهيد:
از وقتي كه جنگ شروع شد به بسيج رفته و دوره ديدند و به جبهه رفتند و هر چهار يا سه ماه يك بار مي آمدند و بعضي وقت ها كه مي آمدند مقداري نيز مجروحيت داشتند و برمي گشتند و من يك بار به حميد گفتم كه پسرم ديگر نرو بس است. وي در جواب گفت پدر جان سهم گوشت نيست كه من سهم را بگيرم و ديگر نروم در هويزه بچه هاي 5،6 ساله را كه در چاه ها دفن كرده اند اگر نروم در قيامت جواب آن ها را نمي توانيم بدهيم تا زماني كه زنده هستيم و سالم بايد برويم و آخرين جوابش به من اين بود. از آن به بعد ما نيز چيزي نمي گفتيم و از آن وقت به بعد ما هر وقت ايشان به جبهه مي رفتند بسيار نيز خوشحال مي شديم حتي خوشحال تر از زماني كه به مرخصي مي آمدند در اكثر عمليات ها شركت مي كردند و در نهايت در عمليات بدر به درجه شهادت نايل آمدند.

درسش را به خوبي مي خواند و هر وقت من به روضه مي رفتم با من مي آمد و در آنجا بيشتر از همه گريه مي كرد تا جايي كه افرادي كه نزد ما نشسته بودند با گريه وي به گريه مي افتادند و زماني كه انقلاب شروع شد در فعاليت ها مدرسه عليه رژيم كار مي كردند و چهارم ماه محرم بود كه پاسباني آمدند به منزل ما و به گلوله بستند و آثار گلوله ها روي پله هايمان هنوز هست. دنبال حميد آمده بودند و او را گرفتند و با خود بردند.

ايشان برخوردي بسيار خوب باتمام اعضاي خانواده داشتند مخصوصاً با من و مادرش. هيچ وقت روي حرف ما حرف نمي زد. يك روز با دوستانش قرار گذاشته بودند كه به باغ بروند و من نيز خبر نداشتم و به او گفتم حميد جان در مغازه باش. دوستانش در پي او آمدند من هر چه به او گفتم برو. گفت نه من نمي خواستم بروم شما هر جا مي خواهيد برويد من در مغازه مي مانم.

شهادت وی را هر کس که می شنید ناراحت می شدند به علت اینکه وی با همه رفتار خوبی داشت.
چون خواهرش را دوست داشت وقتی از جبهه برمی گشت اول به خانه آن ها می رفت خلاصه برخوردش با همه خوب بود.

مادر شهید:
بعد از انقلاب وی فعالیت داشت و هر چه ما می گفتیم جایی استخدام قبول نمی کرد. در زنجان حدود یک سال و نیم فعالیت در سپاه داشت علی رغم میل باطنی خودش در سپاه استخدام شد. زیاد از کارهای خود برایمان نمی گفت و در منجیل برای گذراندن دوره رفته بود که در آنجا اواخر دورۀ از جای بلندی افتاده بود که کتفش ترک خورده بود و چیزی که کاملا در یادم هست در عملیات فتح المبین به جبهه اعزام شدند که در آن وقت سومین بارش بود که من به آقای سیدی سفارش می کردم که در آن جا سلامتی خود را اطلاع دهند.
یکبار مجروح شد واو را در یکی از بیمارستان های اصفهان بستری کرده بودند .دوستانش می گفتندکه سه قسمت از بدنش مجروح شده بود و بی آبی زیاد اذیتش می کرد . کسی هم می آمد کمکی کند،می گفت بروید سر کار خودتان من آنچنان زخمی ندارم که نتوانم خود را به جایی برسانم .در همان حال خودش را مقداری کشانده به جلو و دیده که قمقمه ای آب روی زمین افتاده است .با استفاده از آن آب خودش را سیراب می کند وبه اورژانس می رسد.
اکثراً در جبهه ها بود و وقتی که مرخصی می آمد نیز بیشتر وقتش را صرف دیدار با خانواده های شهدا ، دوستان و کارهای سپاه می کرد و به ندرت وی را در خانه می دیدیم.
در منزل خیلی متین بود. از همان اوایل کودکی و از وقتی که با بسیجیان و پاسدارها آشنا شده بود به حسن رفتار و اخلاقش افزوده شده بود و کاملاً پسری مؤدب و خوش اخلاق بود و این ها لطف خداوند بود. ایشان وقتی که در خانه بودند بعدها متوجه شدیم که عبادت هایشان را نیز در خفا انجام می داده که مبادا باعث رنجش خاطر ما گردد. (چون پدر و مادر راضی به زحمت فرزند حتی در عبادت کردن هم نمی باشند) و حال ما را بسیار مراعات می کرد.
اوایل اسفند آمدند و گفتند آمده ام و می خواهم یک ماه بمانم. حدود 13 ، 14 روز بود که آمده بود. یک روز گفت در سپاه جلسه هست آمد و گفت من باید بروم. من گفتم چرا می روی؟ گفت که ادامه و کامل شدن جلسات در آن جا است و من باید بروم. لباس هایش را آماده کرد و گفت من می روم سپاه اگر توانستم می آیم و اگر نتوانستم یکی از بچه ها را می فرستم تا لباسهایم را بیاورد ولی ساعت نزدیک 11 بود که آمد و معمولاً بدرقه اش می رفتیم و آن دفعه اجازه نداد به بدرقه اش برویم و از پله ها اجازه نداد که بروم ولی حالا می گویم آن وقت که ظهر به خانه برادرم رفتیم من ناراحت بودم. به زن داداشم گفتم احساس می کنم که او دیگر برنمی گردد و آن ها ناراحت شدند و گفتند چرا چشم بسته غیب می گویی؟ انشاءاله که می آید.
اوایل اسفند رفته و در 24 اسفند به شهادت رسیدند.
شهادتش برایمان مسئله شاقی نبود و فامیل ها نیز اظهار همدردی می کردند ولی در بین همسایه ها بسیار باعث ناراحتی آن ها شد. در عملیات خیبر که می گفتند شهید شده وقتی که برگشت یکی از همسایه ها پابرهنه آمد و می گفت کاش نامحرم نبود و می توانستم این را حتی زیر پاهایش را ببوسم. نمی دانی اینها چه برای ما کرده اند. یکی از همسایه ها می گفت کاش بچه های ما شهید می شدند. از آنجایی که پسری سر به زیر وخوب بود همه به او علاقه مند بودند. از خاطرات وی که برایم مقداری سخت است همان از بلندی افتادن وی در پادگان منجیل بود که وقتی آمد چسب زده بودند گفت بیا و چسب ها را بکن و من وقتی چسب ها را می کندم گوشت تنش کنده می شد و می گفت ناراحت نشو و این که اول انقلاب در زمان بحران که پدر شهید نیز اشاره فرمودند اینها را دنبال کرده بودند و از آنجایی که درخانه باز بود عده ای به داخل آمدند و من آن ها را بالای رخت خوابها قایم کردم که یکی از همسایه ها آمد و گفت تو بچه های مرا قایم می کنی در حالی که فرزند خودت را بردند. گفت دستهایش را از پشت بسته بودند و از دماغش خون می آمد طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم از این کوچه به آن کوچه و فهمیدم او را به کلانتری بردند ولی او را آزاد کردند .فردای آن روز پاسبان ها آمدند و گفتند پسرهایت را بده. من هم گفتم کسی خانه نیست فقط من هستم آن ها گفتند می رویم و بعد از دو ساعت برمی گردیم آن ها رفتند و من پسرها را به پشت خانه مان محلی بود که کاه ریخته مخفی کردم. بچه های کوچک را به خانه دیگر همسایه ها بردم و خودم در منزل تنها ماندم. گفت بیایند چه می خواهند بکنند من در خانه تنها هستم آمدند و من گفتم کسی در خانه نیست من بیرون آمدم و گفتم همه جا را بگردید.
هر سه بچه ام در جبهه بودند در حمله خیبر یک دخترم و دو پسرم دم غروب خبر آمد که بسیاری از بچه های زنجان شهید شده اند و من به نماز می رفتم که می دیدم مردم با ایما و اشاره می گویند بچه های اینها نیز شهید شده اند. من به مسجد رفتم و نماز را خواندم که یکی آمد و گفت من را صدا می کنند و من حدس زدم که از سه بچه یکی شهید شده و بعد برای استادم تعریف می کردم و وی می گفت که اشتباه کرده ای هر سه را با هم فرستاده ای ولی عنایت خداوند است که دخترم در دزفول در پشت جبهه بود و پسرها در جبهه و خداوند خواست که هر سه سالم برگردند.

شهادت فرزندم که در ظاهر تلخ است ولی چون طرف حساب ما خداست و معامله با خدا شیرین است و برای ما نیز مدال افتخاری است و شهادت وی را که خدا خواسته بود شیرین است .حاج اصغر مداح یکبار به خودم گفت یکبار به جبهه رفتم . در هر جا یکهفته می ماند یکبار حمید آمد و مرا به چادر خودشان برد . می دیدم که آن ها بیشتر اوقات نان خشک و ماست می خورند .
بعد به گردان های دیگر رفتم و دیدم که همه چیز هست (خوردنی، میوه و سایر خوردنیها) من در آنجا متوجه شدم که آن ها خودشان با روش حضرت علی(ع) رفتار می کردند و به نان خشک و ماست اکتفا می کردند . پیش نماز بودن او برای ما افتخار و شیرین ترین خاطره است . دوستان حمید تعریف می کردند که وقتی ما صبح ها بیدار می شدیم می دیدیم که حتی بند پوتینهایمان مرتب و واکس زده است از همدیگر می پرسیدیم که چه کسی این کار را کرده بعد می فهمیدیم که حمید هنگام شب که برای نماز شب بیدار شده این کارها را کرده است و اینها لطف خداست و شیرین ترین خاطرات از فرزندمان.
حرف بسیاری از خانواده ها که من ارتباط با آن ها دارم بیشتر دنباله روی از اهداف شهدا و پیاده شدن امر به معروف و نهی از منکر و بهبود وضع حجاب است.

ابراهیم اژدر رستمی:
شهید احدی یکی از انسانهای بلند پایه ای بود که با اخلاق و رفتار خود خاطراتی را آفرید. من یادم هست زمانی که با ایشان و همین طور شهید ناصر اشتری بودم شهید احدی می گفت اگر بنا باشد برای نماز شب ما را بیدار نکنید ما صبح خواب می مانیم ولی این برادر بزرگوارمان آنقدر مخلص و والا مقام بود که هر مشکلاتی که گردان داشت مستقیماً خودش رسیدگی می کرد و می رفت مشکلات را حل می کرد . در لشکر 17 بودیم یک سری بسیجیان مخلصی بودند و یک سری هم شلوغ بودند این تک تک بسیجی ها را می خواست و ساعتها با آنها می نشست و در رابطه با هدف از آمدنشان به جبهه صحبت می کرد. آنقدر به بسیجیان علاقه داشت مخصوصاً به بسیجیانی که بچه و کم سن و سال بودند و شلوغ می کردند با آنها صحبت می کرد و مسائل و موارد شرعی را به آنها یاد می داد ونصیحت می کرد که من می بینم برادرانی را که آن روز در پای صحبتهای این شهید می نشستند الآن تحصیلات دانشگاهی دارند . صحبتهای ایشان آنچنان در بسیجیان اثر می گذاشت که آنها را انسان های وارسته ای ساخته بود . واقعاً می توانم بگویم یک ساعت صحبت شهید احدی با جوانان بسیجی پر ثمر تر بود از یک سال تحصیل آنها .
یک ساعت آنچنان تأثیر اساسی بر روی بچه ها می گذاشت الآن فکر می کنم که حرفی که از دل بر آید بر دل نشیند . خودش عالم عامل بود. خودش به کارهای که می گفت عمل می کرد و حرفهایش بر دل برادران بسیجی می نشست . زمانی که با هم در گردان امام حسین بودیم می خواست برای بچه ها صحبت کند به آنچه که می گفت آگاه بود. وقتی راجع به مسائل جنگ می خواست صحبت کند حرفهایش را با آیات و روایات سندیت می بخشید و صحبتهایی که راجع به جهاد می گفت از آیه ها و روایات استفاده می کرد و تأثیر فراوانی بر برادران می گذاشت. ما می گفتیم وقتی می خواهید در یک مورد صحبت کنید یادداشت قبلی بردارید. می گفت نه به یادداشت نیازی نیست و این حاکی از حضور ذهن ایشان و آمادگی ایشان به این مسائل بود . می گفت اگر ما یادداشت کنیم این مسائل را به نیروها بگویم کمرنگ تر می شود. می گوئیم بروید فلان آیه قرآن را بخوانید و یا فلان روایت را در فلان کتاب را بخوانید تأثیر این بیشتر است و ایشان مادری دارد که شیر زنی است که با دائر کردن جلسات قرآن از زمانهای قبل از انقلاب و بعد از انقلا ب چنان فرزندی را در دامن خود پرورش داده . ما زمانی که خانه ایشان به همراهی شهید احدی می رفتیم اکثر بعد از ظهرها در منزلشان جلسه قرآن تشکیل می داد .این بیانگر آن است که از چنین مادری چنین فرزندی تربیت می شود که عاشق اسلام و قرآن و ائمه و امام خمینی می شود . همچنین آن مدیریت و معنویت و انضباط و اخلاصی که آن برادر بزرگوار در گردان امام حسین(ع) حاکم کرده بود از تربیت صحیح چنین مادری بر می آید. بعد از ایشان بنده با چند تن از فرماندهان گردان کار کردم و می دیدم که زحمات شهید احدی و شهید اشتری با فرماندهان بعد از آنها اصلا قابل مقایسه نیست و طرز تفکری آن شهید بزرگوار داشت قابل مقایسه با دیگران نیست. در جبهه بیشتر مواقع اتفاق می افتاد ما که غذا می خوردیم و کسی نبود که ظرفها را بشوید و وقتی که می خوابیدیم و صبح بیدار می شدیم می دیدیم ظرفها شسته شده و بیشتر پوتین های بچه ها واکس زده شده و مدت هادنبال این قضیه بودیم که این را چه کسی انجام می دهد . بعد از مدتی فهمیدیم که شهید احدی این کارها را انجام می دهد . وقتی غذا می خوردیم می گفت باشد بعدا یکی از بچه ها ظرفها را می شوید و برنامه ریزی می کردیم که هر روز یک نفر از بچه ها مسئول شستن ظرفها باشد. ایشان نمی گذاشتند بعد ها که ما پی گیری کردیم متوجه شدیم که ایشان شبها بیدار می شود و در داخل آسایشگاه ظرفها را می شوید و پوتین ها را چه مال بسیجی باشد و چه پاسدار و چه وظیفه واکس می زد. بعدها شرمنده شدیم و با خودمان می گفتیم این چه جور انسانی است ما چه جور هستیم. ما برای نماز صبح بالاجبار بلند می شویم و ایشان علاوه بر نماز شب و کارهایی که انجام می دهد نماز صبح را که می خواند ما را بیدار می کند برای نماز صبح. او انسانی بود که خستگی نداشت هر کاری که پیش می آمد خودش به شخصه انجام می داد و فرق نمی کرد چه کاری باشد اعم از فرماندهی و سازماندهی دسته ها و گردانها و پی گیریها، خودش نظارت می کرد. مسئول را می خواست و جز به جز مسائل را از تک تک افراد رسیدگی می کرد . در عملیاتها وظایف را به جزء جزء افراد تشریح می کرد و دستورات را انتقال می داد و دستورات را که به افراد می داد آنها را به مسائل توجیه می کرد و می گفت بروید و به روی مسائل مطالعه کنید . بعد از تک تک نیروها توضیح می خواست و می گفت این ماموریت که به شما محول شده چگونه می خواهید عمل کنید و با چه نحوی حرکت خواهید کرد . به همه مسائل ریز و درشت خودش نظارت می کرد. بعدها ما متوجه می شدیم که اگر خود فرمانده گردان به مطالب ریز اهمیت و رسیدگی نکند در حین عمل با مانع مواجع خواهد شد و اگرخودش تک تک ماموریت دسته و نیروها را به آنان تفهیم کند در عمل به هیچ وجه با مشکل مواجع نخواهد کرد.

ایوب بازرگانی :
با شهید احدی در اوایل سال 63 بود که آشنا شدم ایشان بعد از مدتی که به عنوان جانشین گردان بودند بعدها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع)که تشکیل دهنده این گردان نیروها و پاسداران زنجان بودند، شد بنده نیز به عنوان یکی از فرماندهان گروهان ایشان در خدمت ایشان بودم. شهید حمید احدی فردی خوش رفتار و خوش برخورد بود. خنده رو و خوش چهره بود. ایشان همیشه بچه ها را به تقوا دعوت می کرد و به خداشناسی و ایمان به خدا و ایثار و از جان گذشتگی و ادای دین تکلیف به اسلام را به بچه ها توصیه می کرد. فردی بود که همیشه در جلسات سعی می کرد با برادران طوری رفتار کند که شایسته و در خورشان بود، رفتار کند .هیچ موقع نمی خواست خداناکرده شخصیت کسی را در پیش دیگران لکه دار کند و یا طوری با او رفتار کند که شخصیت این برادران لطمه ببیند. ضعف بچه ها را مستقیما به آنها نمی گفت و به نوعی به افراد می فهماند که شما ضعف دارید و مطلبی دارید و باید این مطلب را حل کنید . به این مشکلت برسی .همیشه در کارها توکل بر خدا می کرد. فردی بود ایثارگر به مسائل معنوی خیلی اهمیت می داد به خصوص شرکت در نماز جماعت و کلاسهای عقیدتی و سایر کارها و برنامه ها که در خصوص رسیدگی به مسائل معنوی افراد بود، توصیه می کرد .سعی می کرد با اعمال و رفتار خودش به بچه ها بفهماند و مطلب را بگوید نه فقط با صحبت کردن. در حد خود قاطع بود ،قدرت و توانایی بالایی داشت فردی مدیر و مدبر بود.

حسن نصیری :
ایشان همیشه در مسجدی که در گردان بود می رفت و گریه و زاری می کرد او آنقدر گریه می کرد که گویی عزیزی را از دست داده است . هنگام گریه به سجده می رفت ،به قدری ایمان قوی داشت . بیشتر اوقات بچه های گردان را جمع می کرد و برایشان از معنویت صحبت می کرد و بچه ها را دعوت به معنویت می کرد و می گفت در میدان جنگ و نبرد بایدمردانه بود و میدان حنگ مردانه گی می طلبد. باید نترس و شجاع و مرد عمل بود. گردان او همیشه به عنوان گردان خط شکن مطرح بود. بزرگترین و سخت ترین محوری که عملیات بدر بود گردان ایشان وارد عمل شد و بنده که از گردان سید الشهدا بودم در نزدیکی گردان امام سجاد مستقر شده بودیم روزی شهید احدی را دیدم در کنار پل شناوری که به نام گردان امام سجاد نام گذاری شده بود تنش را می شست من فهمیدم که غسل شهادت می کند و شهادت هم نصیبش شد و در عملیات بدر گردان ایشان گردان خط شکن شد .

حاج اصغر گنج خانلو :
زمانی که من در جبهه بودم به خاطر اینکه رزمندگان اسلام رنجیده خاطر نشوند در هر گردانی یک هفته اقامت می کردم. هفته ای که نوبت گردان شهید احدی بود اغلب اوقات استراحت و خواب خود را در چادر فرماندهی گردان به سر می بردم و در طول مدت آن هفته به قدری نان خشک و نان و ماست خوردیم که عاقبت من به او شک کردم که نکند کمک های مردمی به این گردان نمی رسد. به وی گفتم که این چه روزگاری است دهانمان زخمی شد ولی او چیزی نگفت و هنگامی که به چادر های دیگر رفتم دیدم وظعیت از نظر غذا خیلی خوب است و در آنجا فهمیدم که او وتنی چند از یارانش روش حضرت علی(ع) را در پیش گرفته اند و خود به رنج و سختی می افتند تا دیگر دوستان و هم رزمانش در رفاه باشند .
پس از اینکه حمید از کارهای خود فارق می شد و فرصتی پیدا می کرد مرا به بیابان می برد و می گفت حاج اصغر دوست دارم که برایم حالا کمی از امام حسین برایم بخوانی . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : احدي , حميد ,
بازدید : 159
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
رمضاني دامغاني ,حميد

 


وجب به وجب مرزهاي جنوب ايران ومناطق مرزي عراق شاهد خلق حماسه هاي اوست، عاشق خدمت در گمنامي بود، ترس در وجود او معنا نداشت و منبع مهم و مطمئن اطلاعات نظامي براي يگانهاي رزم در بعد شناسايي و اطلاعاتي بود.
نامش حميد و شهرتش رمضاني ، در سال 1341 ه ش در شهرستان اهواز در خانواده اي متديّن و مذهبي و اهل فضل و کمال چشم به جهان گشود. در سنين کودکي در حوضچه اي به عمق 5/1 مترغرق شد و به صورت معجزه آسايي نجات يافت. پدرش در اهواز کارگاه تراشکاري داشت ، او هنگام حمله رضا خان براي کشف حجاب در حرم امام رضا (ع)شاهد اوج رذالت رژيم پهلوي بود.
حميد تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را در اهواز گذراند و موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. او سرشار از شور و طراوت بود .
در اوج فعاليتهاي سياسي عليه رژيم پهلوي به مبارزات خود شکل تازه اي بخشيد .او در مسجد طالب زاده براي اقامه نماز حضور پيدا مي کرد .مدتي بعد به جوانان مسجد جزايري که فعالترين گروه سياسي اهواز در قبل از انقلاب بودند، پيوست.
حميد از استعداد تحصيلي بالايي بر خوردار بود .او چند بار در آزمون سراسري شرکت کرد و در رشته هاي مختلف از جمله الکترونيک قبول شد. وقتي در اين رشته قبول شد روزهاي آغازين حمله ارتش عراق به ايران بود؛خانواده پيشنهاد اعزام به خارج براي تحصيل در کنار دو برادرش را دادند ,او گفت: «جبهه هاي جنگ خود دانشگاه بزرگي است» حميد جهاد در راه خدا را درسي از درسهاي بهشت مي دانست و آن را بر همه چيز مقدم مي ديد.
با شروع جنگ تحميلي همراه ديگر جوانان غيرتمند اهوازي به جبهه شتافت، ابتدا در کنار سردار شهيد درفشان در گردان رزمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد، موسوم به کربلا در جبهه هاي فارسيّات، خرمشهر و بستان حماسه آفريد . بعد از آن به لحاظ شايستگي و تبحر فوق العاده اش در شناسايي ,وارد بخش هاي اطلاعاتي جنگ شد.
حميد از روزي که وارد جبهه شد تا زمان شهادتش هيچ گاه جبهه را ترک نکرد . با تشکيل قرار گاه نصرت، به فرماندهي گردان شناسايي اين قرارگاه منصوب شد. حميد اعجوبه ي شناسايي بود، نفوذ حميد به قلب دشمن و شناسايي هاي مکرر وي چنان غير قابل تصور بود که اغلب موجب شگفتي فرماندهان رده بالاي جنگ مي شد. او روزها از قرارگاه ناپديد مي شد و بعد از مدتي با اطلاعات مهم و قيمتي از عمق مواضع دشمن بر مي گشت. حميد در شناسايي منطقه هورالهويزه و انجام عمليات خيبر نقش عمده و اساسي داشت. زماني که منطقه صعب العبور و نيزار هور هيچ گونه معبري براي تردد نداشت او روزها و شبها به شناسايي مي پرداخت تا از منطقه ,اطلاعات جامعي به دست آورد . بعد ها همين اطلاعات و ارائه آن به فرماندهي کل سپاه ,شالوده واساس کار طراحي عمليات خيبر شد. او درمأموريتهاي شناسايي تا جايي پيش مي رفت که به شهرهاي زيارتي عراق مثل کربلا مي رسيد وبه زيارت مولايش امام حسين (ع) و مرادش ابوالفضل (ع) مي رفت,شهرهايي در عمق صدها کيلومتري عراق.
رازداري حميد مثال زدني است , تا زمان شهادتش حتي خانواده با موقعيت و مسئوليتهايش آگاهي نداشتند.
به فراگيري فنون نظامي و تخصصي فوق العاده اهميت مي داد , سعي مي کرد که تمام فنون نظامي را خود و نيروهاي تحت امرش بياموزند . در اين راستا کلاسهاي مختلف از جمله غواصي، تاکتيک، شناسايي، شليک با سلاح هاي سنگين را بر پا مي کرد و علاوه بر اعزام نيروهاي زبده براي شناسايي,با اينکه فرمانده بود, شخصاً به شناسايي مي رفت و از مناطق مختلف عکس و اطلاعات تهيه مي کرد و شناسايي هاي مهم و حساسي را شخصاً انجام مي داد.
قائم مقام فرمانده محور عملياتي فارسيات و خرمشهر، فرمانده محور اطلاعات شناسايي جبهه هاي سوسنگرد و بستان، فرمانده گردان عملياتي کربلا در سپاه سوسنگرد ,فرمانده واحد اطلاعات قرار گاه نصرت، فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه ششم امام جعفر صادق (ع)، از جمله مسئوليتهاي آن قهرمان خستگي ناپذير سالهاي دفاع مقدس است .

سالهاي خوش دفاع مقدس امت برگزيده خدا از اسلام ناب محمدي مي رفت تا تمام شود ويا به قول بچه هاي جنگ, در باغ شهادت بسته شود که خدا حميد را به سوي خود خواند تا پاداش سالها مجاهدت خستگي نا پذيرش را عطا کند.روز چهارم خرداد ماه سال 1367 وتنها 23روزتا پايان جنگ مانده بود ؛وحميد در اين روز درحاليکه تلاش مي کرد از حمله ي مجدد ارتش عراق به خاک جمهوري اسلامي ايران جلوگيري کند به شسهادت رسيد وآسماني شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سومين روز است كه جهت انجام مراسم حج در مدينه به سر مي برم. با توجه به اينكه عازم بيت‌الحرام هستم، يكى از امور لازم قبل از انجام مناسك نوشتن وصيت نامه‌ام مي باشد. با توجه به اينكه چند وصيت از قبل نوشته دارم (درجبهه) لكن به علت گذشت زمان باز هم در مقابل نوشتن آن احساس تكليف مي كنم. نوشتن وصيت نامه در كنار مقبره پيامبر اسلام(ص)، حضرت فاطمه(س)، حضرت امام حسن(ع)، حضرت امام سجاد(ع)، حضرت امام محمدباقر(ع)، حضرت امام جعفر صادق(ع) و بسيارى از ياران و صحابه پيامبر عظيم الشأن. با توجه به اينكه در حال آماده شدن براى رفتن به مكه و زيارت خانه خدا هستم خود بهترين شهادت به وحدانيت خداوند و پيامبرى حضرت محمد و ولايت ائمه طاهرين است.
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله
خدايا سپاس بى پايان تو را كه اين همه لطف را به من ارزانى كردى.
مهمترين مسئله‌اى كه در اينجا لازم مى‌بينم، صحبت با عيال و فرزندانم معصومه و محمدرضا مي باشد.
ابتدا تو نصرت عزيز، كه باعث خير و بركت در زندگى من بودى، خوبى و نيكى‌هايت را هرگز فراموش نمي كنم، مرا از اينكه نتوانستم همدم خوبى برايت باشم ببخش، نصرت جان هميشه سعى كن در انجام اعمالت قبل از رضايت دل، رضاى خداوند را در نظر داشته باشى، آنگاه دست به انجام آن بزن. نصرت جان معصومه عزيز و محمدرضاى عزيز را بعد از خدا به دست تو مى‌سپارم، سعى كن آنها را تا موقـعى كه بـالغ و به حـد رشـد نرسيده‌اند كاملا مواظبت كنى و چشم و گوش و دل آنها را با قرآن آشنا كن و آنها را از كوچكى، افرادى با عفت تربيت كن.
نصرت عزيز هر چه دارم به شما مى‌بخشم. بعد از من در انتخاب همسر مخير هستى. لكن بدان كه در صورتيكه همسر براى خود گزيدى موجب رضايت من خواهد بود.
معصومه عزيز سلام، از اين مكان دست و صورتت را مي بوسم، سعى كن با زندگى زنان صدر اسلام خصوصا حضرت فاطمه(س) و حضرت زينب(س) كاملا آشنا شوى و آنها را الگوى زندگيت قرار ده و بدان با عزت زندگى كردن بدون درد و رنج امكان پذير نيست.
محمدرضاى عزيز و پهلوان سلام، سلام به تو كه ديدنت موجب شادى روحم است، تو نيز زندگى پيامبر اسلام و ائمه طاهرين و خصوصا امام حسين(ع) را دقيقا مطالعه كن. سعى كن راه پدرت را نيز بشناسى و آنرا ادامه دهى، در اين زمان حكومتهاى استكبارى نميگذارند كه نداى حقانيت قرآن به گوش مردم برسد. براى اينكه منافع باطلشان محفوظ باشد حاضر هستند كه هزاران تن را مظلومانه به خاك و خون بكشند و خود در كاخها به عياشى بسر ببرند.
محمدرضاى عزيز بدان كه پدرت از آن موقع كه با قرآن آشنا شد، با اين ظالمان درافتاد و به همين خاطر هم به شهادت رسيد. به خاطر اينكه نميتوانست رفاه و آسايش ديگران را فداى منافع خود نمايد. براى اينكه نميتوانست نابرابريها بيند و سكوت كند، بيند عده اندكى در كاخها بسر ميبرند و عده زيادى مظلومانه منتظر نان شب باشند، نمى‌توانست سر تعظيم در برابر كفر فرو بياورد.
محمدرضاى عزيز، بدان كه هر كس كه راه حق و حقيقت را انتخاب كرد، هر كسى كه مولا و الگو و آقايش امام حسين(ع) باشد، بايد مانند او زندگى كند و مانند او هم خواهد مرد و اين راهى بود كه پدرت با شناخت كامل انتخاب كرد.
نمي دانم كه اين نوشته‌ام آيا به دست تو ميرسد يا نه؟ موقعى كه اين نوشته را مي خوانى در چه حالى به سرمي برى؟ آيا امام امت (خمينى كبير) زنده است يا نه؟ انشاءالله كه زنده است! كربلا آزاد شده است يا نه؟ انشاءالله كه آزاد شده است! ، دوست دارم حداقل موقعى كه درخود انحرافى و ضعفى احساس كردى, حتما مطالعه كني.
محمد عزيز، بدان كه اگر پدرت زنده بـود در يـك دستـت شمشيـر و در دسـت ديگـرت قرآن را قرار مي داد. محمـد عزيز دو چيز را از خود دور نكن:
1 - كسب علم 2 - روحانيت
بدان كه رعايت مسائل فوق رضايت پدرت را جلب خواهد كرد.
خداوند انشاءالله به شما توفيق عنايت كند . حميد رمضاني دامغاني


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : رمضاني دامغاني , حميد ,
بازدید : 286
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
قبادي نيا ,حميد

 


23 مهر سال 1338 ه ش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت (ع) در شهرستان آبادان به دنيا آمد، او فرزند دوم خانواده بود. پدرش از کارکنان بهداري آبادان بود ,.حميد نيزبه عنوان راننده در يکي از بيمارستان هاي آبادان خدمت مي کرد.
دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه جامي ( ايستگاه 8) و دوران راهنمايي را در مدرسه فروغي (سابق)گذراند، او عاشق کمک به محرومان بود .وقتي مي خواست کمکي به محرومان و ضعيفان نمايد تمام وجودش سرسار از شادي و شعف مي شد.
دوران تحصيلات متوسطه اش همزمان با روزهاي اوج گيري مبارزات انقلابي مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر شاه بود. حميد همراه مردم ديگر آبادن از جمله جوانان مسجد مهدي موعود (عج) واقع در ايستگاه 12 در مبارزات خياباني وراهپيمايي ها شرکت مي کرد.اودرد دين داشت و ايمان در تمام وجودش ريشه دوانده بود. در زماني که فساد در جامعه ي آن روز ايران بيداد مي کرد ,هيچ گاه پايش نلغزيد و دچار آلودگي نشد.
مردي صبور و بردبار بود ,به گونه اي که اگر دنيا به کامش بود ,سر مست نمي شد و اگر به زيانش بود,آزرده خاطر نمي شد.
جواني مودب و در جستجوي کمال فکري و اعتقادي بود . اين مشخصات مانند تاجي بر سرش مي درخشيد .در ميان دوستان مقبوليّت خاصي داشت .او بر دلها ي نيروهايش حکومت مي کرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي به سپاه پيوست و از اينکه خود را در زمره پاسداران حضرت روح الله (ره) مي ديد به پاسدار بودن خود افتخار مي کرد. با شروع جنگ تحميلي در نوک تيز پيکان مدافعين کيان اسلاميمان قرار گرفت و تا زمان شهادتش هر جا عمليات بود حميد هم بود. قامت استوارش در جنگ تن به تن گمرک خرمشهر از ناحيه کتف مجروح شد و در عمليات ديگري در خرمشهر مورد اصابت مستقيم تيربار دشمن قرار گرفت و از ناحيه دست مجروح شد. در دلاوري بي نظير بود, بارها به قلب دشمن شبيخون زد و حماسه آفريد.
نقطه نقطه ي جبهه هاي خرمشهر، ذوالفقاريه، ايران گاز، ايستگاه 7، اروند کنار، حميد را مي شناسند و هيچگاه او را فراموش نخواهند کرد . نامش بر تارک ايران کهن وبا اصالت چون نگيني مي درخشد.
حميد از روزي که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست تمام وجودش را وقف اي نهاد و ايران اسلامي کرد.
عضويت در شوراي فرماندهي سپاه آبادان، فرمانده عمليات سپاه اين شهر، فرمانده بسيج سپاه آبادان و... از جمله مسئوليت هاي او بود.
حميد عاشق ولايت بود وبه امام علي بن موسي الرضا(ع) عشق مي ورزيد , به همين جهت گردانش را به نام او مزين کرده بود .
در عمليات فتح المبين حميد همراه با نيرهاي تحت امر خود ,در منطقه رقابيه و دشت عباس به قلب دشمن زد . او روز عمليات پيشاپيش نيروهايش به هدايت گردان و شکار تانکها مي پرداخت و در همين نبرد نا برابر , در محاصره تانکهاي دشمن قرار گرفت و در حالي که به شدت مجروح شده بود ,نيروهاي دشمن به بالاي به سرش رسيدند و صلابت نور اورا ديدند و خنجر در بدن نازنينش فرو کردند .
حميد قبادي نيا اين چنين رقابيه را به کربلا پيوند داد و پيکر پاکش همچون مولا و مقتدايش چند روزي در بيابان ماند . سر انجام به خواب همرزمانش آمدو محل شهادتش را نشان داد . پيکر پاکش به آبادان منتقل شد ودر کنار همرزمان شهيدش آرام گرفت. آرامگاه حميد اکنون پرچمي پرا فتخار براي ايران بزرگ وشهر قهرمان آبادان است.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
شكر خدا را به جا، كه راه انبياء را با حجتى چون خمينى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را كه ما را در انتخاب چنين راهى يارى و توان داد. خدايا تورا به حجتت ، به خليفه روى زمينت ,خمينى كبير قسمت مي دهم از سر گناهان من حقير ، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا كه به يگانگيت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده مي گذارم از خود برانى .
خدايا اميدوارم كه مرا به درگاهت بپذيرى و با شهداى صدر اسلام محشور بگردانى،
خدمت خانواده ارجمند سلام عرض مي كنم انشاءالله كه كشته شدن مرا با صبر و توكل به خداى كريم تحمل كنيد و آنچنان كنيد كه شايسته يك خانواده مسلمان است آنچنان شكرگذارى كه دشمن خوار اسلام در انقلاب خوارتر و دوستان ما شاد و مصمم تر براى ادامه انقلاب شوند. من به آرزوى خود رسيده‌ام آرزويى كه از زمان به سپاه آمدن عملا در پى آن بودم.
پدر، مادر، مادربزرگ مهربانم از شما انتظار دارم كه خواهر و برادرانم را به اين راه تشويق كنيد و هر كدامشان كه راه خلاف اسلام و امام را پيش گرفتند اگر هدايت نشدند از خود برانيد شما را وصيت ميكنم به اطاعت از ولايت فقيه از خمينى كبيرمان واى اگر قدر اين رهبر را ندانيد، بترسيد از آن روز.
سلام مرا به همه اقوام ، دوستان و آشنايان برسانيد و حلالى بطلبيد و خودتان هم مرا حلال كنيد. اميدوارم كه با انتخاب اين راه و كشته شدن در اين راه جبران زحمات شما را كرده باشم .

اناالله مع الصابرين
حميد قبادى نيا 29/3/60
بسم رب الشهداو الصديقين
به نام خدا و بياد خونين كفنانمان
خدمت برادران پاسدارم سلام عرض مي كنم اميدوارم همچنان مقاوم و استوار باشيد كه يقين دارم هستيد نمى‌دانم چرا حرفى براى گفتن ندارم شايد دليلش اين باشد كه شما الگوى همه چيز هستيد.
ايمان،اخلاص ، شهامت ، شجاعت ، صبر ، استقامت ، گذشت ، ايثار ، وفادارى و فداكارى .
به هر جهت به وجودتان افتخار ميكنم و به خودم مى‌بالم كه مدتى با شما بودم ، برادران اطاعت از امام را فراموش نكنيد كه رمزپيروزيمان است .
درود به رهبر به حق محرومان امام خمينى
درود به روحانيت اصيل و مبارز
اليس الصبح بقريب
والسلام
حميد قبادى نيا 29/3/60


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : قبادي نيا , حميد ,
بازدید : 230
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
صالح نژاد ,حميد

 

از موفق ترين فرماندهان لشکر 7 ولي عصر (عج) بود. قدرت، لياقت، تيزهوشي و هوش سرشار نظامي، شجاعت ,نظم و انضباط، اطاعت از مافوق و رازداري از ويژه گي هاي او بود.
سال 1340 ه ش در خانواده اي وارسته و مذهبي و در شهر افتخار آفرين دزفول متولد شد. از کودکي با مسجد، قرآن، معارف و شعائر اسلامي انس و الفت ويژه اي داشت، در جلسات آموزشي نوجوانان درمسجد ,به طور مستمر شرکت مي کرد.ا و دوره رشد خود را با بهره گيري از آيات الهام بخش قرآن و کلام معصومين سپري نمود. حميد هيچ وقت از قرآن فاصله نگرفت و چه بسيار شبها که در حين قرائت قرآن و يا شنيدن آواي ملکوتي از طريق ضبط صوت به خواب مي رفت.
از اوايل سال 1356 با شتاب گرفتن قيام اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت خود کامه ي پهلوي,به صورت تمام وقت در خدمت انقلاب قرار گرفت.سخنراني در مدرسه و آگاه نمودن اذهان همکلاسي هايش از آنچه در کشور مي گذرد ومفاسد حکومت شاه ,شرکت گسترده در مبارزات سياسي وتظاهرات افشا گرانه بر ضد رژيم سلطنتي ، چاپ وپخش اعلاميه ها و دستورات امام خميني به مردم ايران که از فرانسه به کشور مي رسيد؛ از جمله فعاليتهاي او بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي موفق به اخذ ديپلم در رشتخه تجربي شد و بي درنگ وارد کميته انقلاب اسلامي (سابق)شد تا به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي همت گمارد.
با دستور حضرت امام (ره)و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي حميد وارد اين نهاد انقلابي شد و در اين پايگاه مقدس، سالهاي سخت و مرارت باري را در پاسداري از حريم ايران بزرگ و انقلاب اسلامي سپري کرد.
درذ روزهاي نخست حمله متجاوزان عراقي به ميهن اسلامي و پيشروي آنها در خاک مقدس جمهوري اسلامي ايران ,حميد صالح نژاد جزو معدود رزمندگاني بود که با کمترين امکانات ماشين جنگي رژيم بعثي را در جبهه هاي اطراف دزفول وادار به توقف نمودند.
ا و از عمليات فتح المبين به بعد در سمت هاي فرماندهي در جبهه هاي متعدد نبرد عليه دشمنان جنگيد و در پيروزي آفريني هاي سپاه اسلام سهيم بود.
در اين عمليات به عنوان فرمانده گردان مسلم بن عقيل از لشکر27محمد رسول الله (ص) مأموريت تصرف ارتفاعات بلند و مهم بلتا را بر عهده داشت.
در عمليات بيت المقدس حميد در سمت فرمانده گردان لشکر7ولي عصر (عج) شرکت داشت که موفق به آزادسازي جاده اهواز – خرمشهر و در مرحله دوم پاکسازي منطقه نوار مرزي شد، در آن عمليات حميد مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و مجروح شد.
در عمليات رمضان به عنوان معاون فرمانده گردان عمار ,در مرحله سوم عمليات نيروهاي خود را با درايت کامل تا کنار کانال ماهي هدايت نمود اما به علت عدم تامين جوانب ناچار به بر گشت به مواضع گذشته شد.
از عمليات والفجر مقدماتي تا والفجر 8 که به آزاد سازي شبه جزيره فاو انجاميد ,حميد در سمت فرماندهي گردانهاي ذالفقار، انبياء و حمزه سيد الشهداء از لشکر 7 ولي عصر (عج) در جاي جاي جبهه هاي نبرد مبارزه نمود و شجاعتها و رشادتهاي بي نظيري از خود به يادگار گذاشت.
سال 1360 شاهد شهادت برادر و همرزمش عبدالحميد در جبهه عين خوش ودر سال 1363 شاهد پرواز ديگر برادرش محمد رضا ,در عمليات بدر بود.
حميد در طول سالها حضور در مبارزه با طاغوت و ارتش عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم وستم به مرزهاي ايران حمله کرده بود,در کنار کسب تجارب ارزشمند نظامي و فرماندهي ,از مبارزه با نفس ويا به قول نبي مکرم اسلام,حضرت محمد (ص)جهاد اکبر نيز غافل نبود.
سردار رئوفي از حميد چنين مي گويد:
شهيد صالح نژاد در هر دو بعد مربوط به جنگ رشد چشمگيري کرده بود, هم در بعد نظامي و هم در بعد معنوي و مکتبي. او در بين نيروهايش به عنوان يک معلم اخلاق و يک نمونه والگو بود. به رغم اينکه فرمانده اي مقتدر و مجرب بود ولي اعتقاد داشت که يک فرمانده پيش از آنکه يک فرمانده نظامي براي نيروهايش باشد مي بايست يک معلم باشد.
سر انجام آن جوان ساده پوش و شجاع در عمليات والفجر 8 درساحل غربي اروند بر اثر اصابت ترکش خمپاره ي دشمن به برادران شهيد ش عبدالحميد ومحمد رضا پيوست.
همسر ش مي گويد:
چند روز قبل از اينکه براي هميشه از کنار ما برود با ما وداع کرد و گفت: من در حالي از کنار شما مي روم که رنج شش سال حضور مداوم در جبهه را متحمّل شده ام .سپس رو به فرزند کوچکش مهدي کرد و گفت : بابا جان کارهاي بزرگ را انجام بده ولي در نظرت آنها را کوچک بدان.
سردار افتخار آفرين سپاه اسلام در فرازهايي از وصيت نامه اش مي نويسد»
سعي کنيد با تهجد خويش ,نيروهاي تحت امرتان را متهجد و عبادتگر نمائيد، بر شما بسيار ضروري است ,بيداري و شب خلوت با محبوب. خدايا به ما پاسداران روحيه بسيجي گري عنايت فرما. خدايا هر کدام از برادران که در جبهه به شهادت مي رسيدند، زخمي برقلبم مي گذاشتند، تا جايي که ؛خدايا تقاضاي مرگ مي کردم و تنها وصايا و اهداف آنها بود که به من آرامش مي داد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
شهادت مى‌دهم به يكتايى پروردگار تبارك و تعالى و اينكه محمد رسول او و على(ع) جانشين به حق رسول اكرم(ص) مى‌باشد. طبق معمول باز مى‌خواهم به جبهه بروم و گفتم براى چندمين بار وصيت‌نامه بنويسم شايد اين بار فرجى باشد.
داشتم فكر مى‌كردم كه انسان فقط يكبار است كه خوب به جبهه مى‌رود و آن وقتى است كه به شهادت مى‌رسد. هر چند سالها كه در جبهه باشد و اجر شهيد را هم بگيرد ولى آن يكبار است كه انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مى‌گذارد و فكر مى‌كنم كه همه آن جبهه رفتنها براى پاكسازى كاملى است كه براى يك لحظه آخر بوجود مى‌آيد و من مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهيدان براى خودم به اثبات رسانده‌ام، من چه بايد وصيت كنم. تا حق تمام مردم را اداء كرده باشم. الا وصيت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با غلطيدن در برنامه‌هاى مكتب به اطمينان رساندن، بعضى شما انسانهاى قالبى به كجا مى‌رويد. شمايى كه بندهاى دلتان را با بندهاى دنيا محكم گره كرده‌ايد و با آرزوهاى پى‌درپى عمرى دراز را براى خود محاسبه كرده‌ايد و خود را در قالبهاى محكم كرده‌ايد كه هيچ دردى از اين رنجهاى انسانهاى محروم را درك نمى‌كنيد و با مربوط دادن حفظ اين جبهه‌ها به ديگران خود را از آن ساقط كرده‌ايد. و گوش خود را گرفته‌ايد تا نداى پى‌درپى امام را و گريه‌هاى دردآلود مادران شهيد را و كودكان يتيم را نشنويد و چشمهايتان را بسته‌ايد تا مصيبتهاى مردم را به چشم نبينيد تا خود در كنار همسرانتان آرام بياساييد. دگر باز ايستيد كه به قول على(ع) هيچ چيز اين بندهاى دنيا را از جان شما پاره نمى‌كند الا در زير دندان مصيبتها. بعضى‌ها ,كمى سستى تن و روح را بشكنيد و هجوم روحى داشته باشيد كه خداوند همه ما را در راه عشق آزمايش مى‌كند. خداوندا خود شاهدى كه حق هيچكس از دوستان و خانواده‌ام را اداء نكرده‌ام. اى كاش مى‌توانستم حق ولى فقيه و رهبرم را اداء كنم و اى كاش مى‌توانستم مفهوم گريه‌هاى نيمه شب امام را درك كنم. اى كاش دردى از دردهاى اين مردم معصوم را درمان مى‌كردم. و اى كاش مى‌توانستم حق محبتهاى دوستان را اداء مى‌كردم.
خدايا هر كدام از اين برادران كه در جبهه به شهادت مى‌رسيدند مى‌دانى كه خدايا زخمى بر قلبم به جا مى‌گذاشتند تا جايى كه خدايا تقاضاى مرگ مى‌كردم و تنها وصايا و هدف آنها بود كه مرا آرامش مى‌بخشيد. خداوندا ملت ما را آنچنان ايمانى عطا كن تا در جريانات پيچيده اجتماعى فرو نريزند و آنچنان ايمانى به مجاهدان همراه با فرهنگ عطا كن تا انعطافهاى سخت جبهه‌ها آنها را نلرزاند و رهبر ما را با جوانهاى ما پيوندى آهنين عطا فرما. دو سوم از تمام دارائيم را به همسرم و بقيه را به پدر و مادرم تحويل دهيد و والدينم، همسرم را مثل دختر خودشان نگهدارى كنند و حتما همسرم در تربيت فرزندم كوشا باشد و اين جريانات در روح تو تأثير نكند و از فاطمه‌گونه بودن تو در اين زندگى سخت ما تشكر و قدردانى بسيار مى‌كنم. و من الله التوفيق. حميد صالح‌نژاد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : صالح نژاد , حميد ,
بازدید : 295
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 900 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,001 نفر
بازدید این ماه : 1,644 نفر
بازدید ماه قبل : 4,184 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک