فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات سال 1343 بود، نهضت اسلامي امام خميني در آغاز راه بود که سرباز دلير و مجاهد آن مرد کبير در شهرستان ملاير قدم بهدنيا گذاشت. حميد گودرزي متولد شده بود تا چون شهابي درخشان در آسمان حقيقت بدرخشد و عاقبت در قافله نور سر وجان ببازد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : گودرزي , حميد , بازدید : 167 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
19 ارديبهشت 1337 در بندر انزلي متولد شد . پدرش نفت فروش محل بود .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان , برچسب ها : رجبي مقدم , حميد , بازدید : 194 [ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
«حميد عرب نژاد »در سال 1332 در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند »در استان«کرمان »به دنيا آمد .در کودکي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديک ديکتا توري حکومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي کرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است . منبع:" ستاره من" نوشته ي راضيه تجار، ناشرلشگر41ثارالله، کرمان-1376
باز آفريني راضيه تجار
محمد عرب نژاددوست وهمرزم شهيد: روزي نفس زنان به خانه مان آمد .حس کردم اتفاقي افتاده پرسيدم : چه خبر؟به درک واصل شد!! کي ؟ ژنرال باز نشسته آمريکايي .جاسوس کثيف سياه . سيدمحمد تهامي دوست وهمرزم شهيد: يک بار گزارش شده بود : در گيري ها همچنان ادامه داشت. به طور مثال در اوج در گيري با دموکراتها، وارد روستايي شديم . بلند شويد،اسلحه برداريد و راه بيفتيد!! روزي از کرمان برايمان نيرو مي رسيد .شنيده بوديم که جاده مهاباد بسته است و هيچ نيرويي نمي تواند ترددکند .حميد عرب نژاد با بچه هاي سپاه اروميه تماس گرفت و خواست که چند دستگاه کاميون در اختيار بچه ها گذاشته شود تا آنها از راهي که در حوالي مهاباد بود واز با لاي سد مي گذشت ،خود را به مقصد برسانند .وقتي نيرو به اين شکل وارد مهاباد شد ،دشمن شوکه شده بود .آنها باور نمي کردند اينطوري رودست بخورند ،مخصوصا که بچه ها در مقر کاخ جوانان سابق شهر مستقر شدند و به تير اندازي آنها پاسخ شايسته اي دادند اما مدتي بعد ،دشمن نيروي خود را بسيج کردو مقر باشگاه افسران راکه در دل شهر بود ،محاصره کرد .در گيري و کشمکش بين نيروي ماودشمن تا سه هفته طول کشيد ،طوري که جنازه پيشمرگان کردي که شهيد شده بودند ،در اينجا و آنجا پراکنده بود و امکان اين که آنها از آنجا به جايي ديگر منتقل کنيم ،نداشتيم و بناچار شبها کنارشان مي خوابيديم .تقريبا ناميد شده بوديم ،اما بار ديگر حميد با برنامه ريزي خود بچه هاي رزمنده را ياري داد تا اينکه محاصره دشمن را شکستيم و آنها را وادار به عقب نشيني کرديم .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : عرب نژاد , حميد , بازدید : 297 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
سال 1334 خورشيدي در «کرمان» در خانواده اي متدين و خانه اي محقر پا به عرصه وجود گذاشت. علي رغم مشکلات فراوان تحصيل خود را با موفقيت به پايان رساند. در سالي که توام بود با تحصيل تجربه هاي زيادي را جمع مي کرد. در سال 1355 به خدمت سربازي رفت اما نتوانست زورگويي و ستم مأمورين شاهنشاهي را تحمل کند و شبانه محل خدمت خود را ترک کرد. در سال 55 مادرش را از دست داد چندي بعد پدر نيز از دنيا رفت و او به تنهايي عهده دار مخارج خانه شد. در سال 59 به علت وضع کردستان به همراه همرزم خود شهيد عربنژاد براي سرکوبي ضد انقلابيون به مهاباد عزيمت کرد و بعد به جبهه ها شتافت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : ايرانمنش , حميد , بازدید : 180 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
حمید قلنبر در مرداد ماه 1339 ه ش در خانواده ای فقیر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند.
دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد. از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند. در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود. از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه! بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت. بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید. با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد. در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست. سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت. در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد. منبع:راز پرواز،نوشته ی،عبدالحسین بینش،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377
وصیت نامه
شهید از نگاه همسرش خاطرات
هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند، با پول تو جیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار هم سن و سالانش می گذاشت. رو بروی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست. حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی برمی داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد. پدر یکی از دوستان حمید کور بود و توان کار نداشت. مادرهم نداشت و سرپرستی خواهرانش نیز به عهده او بود. با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را دو سال خوانده بود و قبولی اش در سال بعد هم ناممکن به نظر می رسید. حمید با او قرار گذاشته بود که به جای او برگه ریاضی را بنویسد. لذا طبق قرار، برگه هایش را عوض کرده بودند؛ فقط به خاطر این که دوستش دنبال یک مدرک بود که با آن بتواند جایی مشغول کار شود. آن سال حمید از درس ریاضی تجدید آورد؛ اما خوشحال بود که توانسته است باری از دوش خانواده ای بردارد. خانه برادرم رفته بودیم. دم در کفشها به هم ریخته بود. از میان آنها کفش کتانی دیدم که کف آن سوراخ بود. ما با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودیم. کتانی را برداشتم و به شوخی گفتم: کتانی دیگه چیه که کف آن پاره هم باشه و او با چهره ای مصمم پاسخ داد: بسیاری از مردم پای برهنه راه می روند و تو به کتانی من عیب می گیری. هر وقت درباره کارش از او سؤال می کردم، می گفت: کارم خدمت است و جز این کاری ندارم. تا روزی هم که شهید شد از مسئولیتش هیچ اطلاعی نداشتیم. هیچ وقت به هیچ چیز اشاره نمی کرد؛ فقط خودش را خدمتگذار مردم می دانست. وقتی به خانه ما و یا دیگر اقوام دعوت می شد، اگر چند نوع غذا تهیه شده بود با خوردن یک نوع غذا به ما می فهماند که تجمل و اسراف را ناپسند می شمارد. شوهر خاله ای دارم که در شهرری ساکن است. او یک وانت بار داشت. حمید با وانت بار او تمام تعطیلاتش بچه ها را به خرج خودش به اردو می برد و پس از پذیرایی ، آنها را برای تعلیم قرآن و احکام آماده می کرد. می گفت باید اول برایشان انگیزه درست کرد و بعد روی شان کار فکری کرد. او واقعاً در این زمینه الگو و نمونه بود. از پول خودش کتابخانه درست می کرد و به هر دری می زد که کتاب رایگان در اختیار بچه ها بگذارد. در حرم حضرت عبد العظیم همین کار را با وسعت زیادی انجام داد. ابتدای آموزگاری ام بود و از سوی منطقه بیست آموزش و پرورش تهران به ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی، چاه آب کند و با مشاهده وضعیت رقت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانه شان را به عهده گرفت؛ در حالی که من یقین دارم خودش گرسنه می خوابید. حمید تازه ازدواج کرده بود. یک روز به منزلشان در شهرری رفتم. مهمان داشتند و به جز من کسان دیگری هم بودند. دور هم نشسته بودیم که مرا صدا زد و از من درخواست پول کرد. با تعجب از حمید پرسیدم مگر حقوق نگرفتی؟ با خنده گفت: چرا ولی بردم به آنهایی که بیشتر از من نیاز داشتند، دادم. همسرش که متعجب صحبت ما شده بود با آرامش تمام حرف حمید را ادامه داد و گفت همین امروز حقوق گرفته و حالا ....! استعدادی خدادادی داشت. بدون اینکه زیاد با کتاب درسی و دفتر و قلم مأنوس باشد، همیشه موفق بود. اوقات فراغتش را به کارهای ضروری دیگر می پرداخت. درس را در کلاس فرا می گرفت و در خانه مشغول خواندن قرآن و مطالعه کتاب بود. نیمه شبها از خواب بیدار می شد ، به آشپزخانه می رفت و نهج البلاغه یا قرآن یا نماز شب می خواند و اینها برای ما خیلی عجیب بود که چطور وقتش را تنظیم می کند؟ چطور بیدار می شود؟ چون خانه برادرم در منطقه نظامی بود، امکان فعالیت سیاسی برای او وجود نداشت. تصمیم گرفت جدا زندگی کند و برای این کار یک سری وسایل تهیه کرد. گلیمی از مال پدری ام بود و یک دست رختخواب که برداشت و برد. در خانه ای اجاره ای از داشتن تلویزیون و یا یخچال بی بهره بود؛ حتی کوچکترین امکانات زندگی را نداشت. به قصد پیدا کردن جانماز در کمد اطاقش را باز کردم. دیدم که داخل کمد اعلامیه امام و مقدار خیلی زیادی اسلحه گذاشته بود. حمید با فعالیت در گروههای انقلابی نقش مهم و ارزنده ای در پیروزی انقلاب به عهده داشت. حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین با هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود. زیرا او هدفی جز این نداشت. هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگذار مردم باشد، خار چشم منافقین است؛ خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است. وقتی از شهادت حرف می زد، چنان به عمق این معنا می رسید که از خود بی خود می شد. می گفتم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، من از غصه می میرم و نمی توانم تحمل کنم؛ اما حمید مرا دلداری می داد و می گفت از تو خواهش می کنم که بعد از شهادت من فقط بگویی: انا لله وانا الیه راجعون. او نمی خواست حتی در مراسم شهادتش نیز کسی را آزرده کند. بااینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند؛ مسجد می رفت و روزه می گرفت. آن زمان پول تو جیبی ماهانه اش پانزده تومان بود. حمید سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد. با این همه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد. غذا که سر سفره می آوردند، بلند می شد و برای خودش چای شیرین می ریخت؛ یعنی غذای لذیذ را به خودش حرام می کرد به طوری که بر اثر تغذیه نا مناسب مریض شده بود. او به هیچ عنوان دوست نداشت که سیر بخورد و یا هر چه دوست دارد بخورد. ترجیح می داد به جای آنکه خود را به مصرف غذاهای لذیذ عادت دهد، قیمت آن را پس انداز کند و برای کسانی که نیازمند هستند، بفرستد. امروز اگر گوشه گوشه شهرری را بگردید، شاید صدها نفر را باشند که حمید به آنها رسیدگی می کرده و سرپرستی شان را به عهده دشته است. همسر شهید: در نمازم خم ابروی تودر یاد آمد در نماز گاهی از خود بی خود می شد و حالت عجیبی به او دست می داد، بطوری که متوجه اطراف نمی شد و به قول خودش حالت او محراب را به فریاد می آورد. بعد از نماز دعا و قرآن بسیار می خواند و در این باره خیلی تأکید داشت. می گفت کسی که خود را محتاج دعا نداند، به خدا کبر می ورزد. بویژه به خواندن دعای عهد امام زمان اهمیت می داد. چندین مورد در حالات عرفانی اش ائمه را ملاقات کرده بود. او همیشه می گفت که باید همه وابستگیها را برید تا به خدا رسید؛ چنانکه در شعرش می خوانیم: باید که از خود بگذریم / تا روی حق را بنگریم / تا ما به خود پیوسته ایم /از وصل او بگسسته ایم وبه حقیقت، حمید خود این چنین بود. قبل از پیروزی انقلاب به تعدادی از خواهران اسلحه را آموزش می داد. طپانچه ای از افغانستان آورده بود که خراب بود و نتوانسته بود آن را تعمیر کند. در ضمن آموزش، ناگهان طپانچه به کار افتاد و صدای شلیک تیر در منزل پیچید. حمید با سرعت تمام اثاث آن خانه راجمع و بدون اینکه کسی متوجه شود، منزل را ترک کرد. ما مدتها در فکر این بودیم که او چگونه در آن زمان کوتاه تصمیم گرفت و با آن سرعت عمل کرد . احمد شریفی : پیش از انقلاب ایشان به گروه انقلابی بدر پیوست. این گروه در شهرری فعالیت داشت. مأموریت شناسایی دو نفر از ساواکیها را به عهده او گذاشتند. پس از شناسایی قرار شد که آن دو نفر به جهت خیانت به مردم کشته شوند، اما سلاح لازم را برای این کار نداشتیم. قلنبر دو تا میله آهنی تهیه کرد و شبانه در مسیر ساواک کمین گذاشت و با فاصله یک هفته آن دو را با ضرب میلگرد از پا در آورد. در سا ل 1356 برای تهیه اسلحه و مهمات همراه چند تن از دوستان با اتومبیل کرایه به چابهار رفت. وقتی بر گشتند، رفتیم ببینیم سلاح ها را چطوری آورده اند. دیدیم که سلاح ها را در قسمت موتور ماشین جاسازی کرده اند. مقدار قابل توجهی فشنگ را هم در لوله بخاری ماشین جای داده بودند. تازه از فعالیت های سیاسی او علیه رژیم شاه اندکی سر در آورده بودیم و اظهار تمایل می کردیم که ما را نیز در فعالیتهای انقلابی شرکت دهد؛ ولی او می گفت: شما بچه اید و باید به درس و مشقتان برسید. سرانجام با پافشاری دوستان پذیرفت و مأموریت تهیه نازنجک های دستی را به ما داد و گفت باید از انبارهای شهرری هر قدر که می توانید باروت به سرقت ببرید. ما طی یک کار فشرده موفق شدیم مقدار قابل توجهی گوگرد سرقت کنیم، ولی مشکل نگهداری داشتیم. گفت بگردید و در یکی از محلهای شهرری جایی پیدا کنید. ما رفتیم و یک اتاق اجاره کردیم و مواد را به آنجا منتقل نمودیم. شرایط خانه اجاره ای طوری بود که همسایه ها از فعالیت ما مطلع می شدند. از ین رو منتظر می ماندیم که مردم بخوابند و بعد شروع می کردیم به پر کردن سه راهی و ساختن نارنجک دستی. با آن گوگرد ها شمار زیادی سه راهی بزرگ ساخته شد و حمید آنها را به منزل برد. این کار بطور مستمر ادامه داشت، ولی نمی دانستیم که او نارنجک ها را به کجا می برد. پیش از اینکه خودمان بتوانیم اعلامیه های امام را تهیه و تکثیر کنیم، از گروه انقلابی صف می گرفتیم که در تهران فعالیت می کرد. تصمیم بر این شد که اعلامیه ها در خود شهرری تکثیر شوند. برای این کار یک تخته مناسب تهیه می کردیم و روی آن را با نایلون می پوشاندیم. روی نایلون جوهر می مالیدیم و سپس برگه استنسیل را می چسباندیم. به این ترتیب اعلامیه ها تکثیر می شد. این کارهمیشگی ما بود، چون توان کار دیگری را نداشتیم. آنگاه حمید اعلامیه ها را دسته دسته در چند عدد کیف می گذاشت و برای توزیع به رابطین می داد. قبل از انقلاب برای ساختن نارنجک های ابتکاری خودمان، باروت ها را توی توپ می ریختیم. فتیله آغشته به کلرات را ناچار روی چراغ گرم می کردیم و یا داخل قابلمه می گذاشتیم که خشک و برای روز بعد قابل استفاده شود. یک شب فتیله ها روی چراغ آتش گرفت و آتش سوزی به پا شد. با خودم گفتم الان همه می رویم هوا. هیچ کاری از ما ساخته نبود. ساعت 2 بعد از نیمه شب از خانه رفتیم بیرون و به خدا توکل کردیم. در نهایت اضطراب و دلواپسی هر لحظه منتظر انفجار بودیم؛ ولی اتفاقی نیفتاد و با وجودی که دور تا دور اتاق باروت ریخته بود، آتش خود به خود خاموش شد. حمید که اعتقاد عجیبی به لطف و مشیت خداوندی داشت، این معجزه را فقط به خاطر توجه به پروردگار می دانست. سه ماه پس از پیروزی انقلاب ایشان گفت که چون در افغانستان با تهاجم شورویها مواجهند ،خوب است که برویم و به آنها کمک کنیم. لذا یک گروه پنج شش نفره تشکیل دادیم و قرار شد به افغانستان برویم. به همین جهت سلاحهایی را که در دوران انقلاب برای روز مبادا انبار کرده بودیم، بار زدیم و رفتیم به تایباد. از آنجا بوسیله گروه شیعی به هرات رفتیم و قرار شد که با انجام عملیات بمب گذاری، جو پلیسی حاکم بر شهر را بشکنیم. اما حدود یک ساعت مانده به اجرای عملیات، آقای قلنبر به وسیله پلیس دستگیر و عملیات متوقف شد و چون او فرمانده ما بود، ادامه فعالیت امکان نداشت. ناچار برگشتیم به تایباد و موضوع را به مرزبانی اطلاع دادیم تا برای آزادی ایشان اقدام کنند. اما در شرایط انقلاب این کار ممکن نبود. ناگزیر همانجا ماندیم. یک روز دیدیم حمید وارد سپاه تایباد شد. معلوم شد که پس از دستگیری، او را به زندان می برند. در آنجا یکی از افسران را متقاعد می کند که ترتیب آزادی او را بدهد. خودش می گفت: قرار شد که او ترتیب خروج مرا از بازداشتگاه بدهد، ولی عنوان کرد که تا به حال کسی از اینجا فرار نکرده و آزاد هم نشده است؛ ولی من اورا متقاعد کردم که مقدمات کار را فراهم کند. از من پرسید که چکار باید بکنم، گفتم: بگو که این آقا اطلاعاتی از نقاط مرزی ایران دارد و می تواند راههای ورود مجاهدین را نشان بدهد. نتیجه کار این شد که ما را سوار ماشین کردند و با احترام آوردند سر مرز و آزاد کردند. حسن رضایی: شهید قلنبر در بر خورد با برادران دینی و قشرهای ضعیف جامعه مصداق واقعی آیه شریفه «رحماءبینکم » و در مقابل ایادی کفر و استکبار مصداق بارز « اشداءعلی الکفار » بود. در سال 59 در جریان انقلاب فرهنگی، به دانشگاه سیستان و بلوچستان رفتیم تا آنجا را از لوث وجود گروهکهای چپی پاک کنیم. در دانشگاه که رسیدیم، فی البداهه شعار بسیار کوبنده ای از سوی ایشان داده شد: نوبت کفار دگر تمام است. با شنیدن این شعار امت حزب ا... در گیری شدیدی را آغاز کرد و غائله ظرف یکی دو ساعت تمام شد. نظام زاده : چهار راه رسولی در زاهدان مرکز فعالیت گروهای مختلف ضد انقلاب بود . این چهار راه جایی بود که روز روشن سلاح و مهمات گوناگون روی زمین کنار هم چیده شده بود و هرکس قصد خرید آن را داشت ، همانجا با شلیک یک تیر برایش امتحان می کردند و بعد قیمتش را می گفتند . در چنین جایی گروهکهای ملحد قصد راهپیمایی داشتند . قلنبر با لباس معمولی و دقیقاً به یاد دارم که بادمپایی و بدون اسلحه برای شناسایی وضعیت چهارراه راه افتاد و رفت . چون می ترسید که دیگران اگر بروند ، ممکن است غائله بپا کنند . رفت و برگشت و معلوم شد که قضیه واقعیت دارد . بلافاصله چند نفر از برادران را برداشت و سریک سه راهی در مسیر راهپیمایانی که قصد داشتند وارد سپاه بشوند مستقر شد ؛ واندکی بعد به پایگاه برگشت . ضد انقلابها آمدند و پشت درب سپاه تجمع کردند و علیه انقلاب و سپاه به شعار دادن پرداختند. شهید قلنبر سه نفر از برادران را که یکی از آنها شهید شمگانی بود ،فرستاد پشت بام و خودش هم پشت در ایستاد و به آن سه تن دستور داد :«دست به اقدامی نمی زنید مگر اینکه من بگویم.» در راکه باز کرد ، همه تظاهر کنندگان قصد هجوم به داخل سپاه را داشتند . در این هنگام ایشان با صلابت تمام گفت:«اینجا پایگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و متعلق به مردم این استان است . هر کس می خواهد ، بیاید داخل ، اینکه هجوم کردن ندارد »؛و در را باز کرد و کنار ایستاد و گفت :«بفرمایید»وبا شنیدن این جمله عده ای متفرق شدند ولی عده ای دیگر در حالی که شعار می دادند و کف می زدند آمدند داخل سپاه . او در مقابلشان ایستاد و گفت :«همه بنشینید . هر کس دیگری هم که دوست دارد ، بیاید داخل». میان آنها چند تازن و دختر هم بودند . گفت :«من با مردها جدا صحبت می کنم . دختر خانم ها باید جای دیگری بروند ، چون نامحرم هستند.»ابتدا نپذیرفتند ولی او به وسیله خواهران بسیجی آنها را به زور از مردها جدا کرد و در راهروی پایگاه نشاند .سپس شروع به صحبت کرد . پنج ،شش دقیقه که از صحبت او گذشت ، همه زنهایی که آنجا نشسته بودند ، از جا بلند شدند و معذرت خواهی کردند و رفتند. سپس به سراغ مردها رفت . در میان آنها دو سه نفر خیلی داغ بودند . قلنبربرای آنها درباره مشکلات کشور صحبت کرد . باشنیدن سخنان وی ، بعضی ها که واقعاً گول خورده بودند از همان جا بلند شدند و پس از معذرت خواهی رفتند ، ولی چند نفر نشستند. دراین هنگام قلنبر گفت که این چند نفر عامل اصلی هستند؛ و آنها را بازداشت کرد . یکی دو روز بعد خبر رسید که آنها نیز پشیمان شده اند و حاضرند که هرگونه همکاری را با سپاه داشه باشند. هر جای استان که مشکلی پیش می آمد نخستین کسی که حضور پیدا می کرد خودش بود . آنجا هم که می رسید یکی از خصوصیاتش این بود که تک رو نبود و به نظرات دیگر برادران احترام می گذاشت . جلسه که تشکیل می شد، از تمام برادران نظر می خواست . دیدگاههای درست را می پذیرفت و عمل می کرد . مواردی هم اگر احیاناً قابل قبول نبود ، با ذکر دلایل رد می کرد ، ولی کسی را ناراحت نمی کرد ، مبادا سرخورده شوند . این رفتار در رشد فکری پرسنل در آن موقع بسیار مؤثر بود .یکی از سنتهای مردم بلوچستان این است که به ریش سفیدهای شان خیلی احترام می گذارند . شهید قلنبر به برادرانی که مسؤولیت داشتند ، سفارش می کرد که در برخوردشان رعایت این موضوع را بکنند .زیرا قوه قهریه همه جا کار ساز نیست . اگر سپاه بخواهد موقعیتش را تثبیت کند ، فقط باحمایت مردمی ممکن است ؛ و حمایت مردمی هم با حفظ حرمت روحانیون و ریش سفیدان میسراست . البته حساب خوانین زورگو را باید جدا کرد . نتیجه این شد بلوچستانی که به نظر می رسید از کردستان بدتر باشد ، هیچ گونه اتفاق مهم و غیر قابل کنترلی در آن روی ندهد. مهدی امینیان: در زمان واقعه هفتم تیر ، حمید مسؤول اطلاعات منطقه بلوچستان و هرمزگان و کرمان بود . در ششم تیر برای سرکشی امور به ایرانشهر آمد. این شهر در بلوچستان بعنوان مرکز شرارت و پایگاهکهای ضد انقلاب و قاچاقچی ها وضعیت خاصی داشت . به من گفت : بیا سوابق را بررسی کنیم . ما هم پرونده گروههای مختلفی را آوردیم و فعالیتهایشان را بازگو کردیم. گفت : پیشنهاد تو چیست ؟ گفتم :من می گویم دستگیر بکنیم . گفت : نه کمی صبر کن تا ما کار اطلاعاتی بیشتر بکنیم و مدارک کاملتر شود تا بتوانیم ارتباطات را کشف کنیم ، بعد دستگیر می کنیم . او تا ساعت سه بامداد نشست و پرونده ها را مطالعه کرد . آنگاه پس از مدتی خوابیدن برخاستیم و نماز صبح را به جای آوردیم و چون خسته بودیم دوباره خوابیدیم . هنگام صبح یکی از همکاران ایرانشهری ما آمد و با چشمانی گریان گفت : شنیدی خبر را ؟ گفتم : نه . چه شده ؟گفت : دفتر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كردند و تعدادی از یاران امام شهيد شده اند .حميد قلنبر در عالم خواب و بیداری بود .همینکه این خبر را شنيد ، نمی خیز شد و گفت :چه شده است ؟ او با ترس و لرز و احتیاط گفت که حزب را منفجر کرده اند . اولین سؤال قلنبر درباره شهید بهشتی بود .پرسید :بهشتی هم بوده ؟ دکتر هم بوده ؟ همکار ما گفت : نمی دانم يك دفعه اعلام کردند که هست ، يك دفعه هم چيزي نگفتند.گفت :راديو را بیاورید . نيم ساعتي مارش عزا زد . ساعت حدود نه صبح بود كه رادیو اعلام كرد دکتر بهشتی هم به احتمال قوی در شمار شهدا بوده است . حميد با شنیدن این خبر صیحه اي كشيد و غش كرد . ما ناراحت شدیم . به صورتش آب زديم و بلندش کردیم . اما او تا نيم ساعت گریه کرد و اشک ریخت . بعد صورتش را شست . وضو گرفت و نشست . آنگاه گفت : حالا دیگر موقع کار است .سپس با عزم جزم به تمام پایگاههای بلوچستان کرمان و هرمزگان ، تلگراف زد و دستور دستگیری منافقین را صادر کرد . گویی که این فرد تافته ای جدا بافته از دیگران بود . موقعی که شهید شد این طرف و آن طرف گفته می شد که سن ایشان چقدر بوده است؟ همه تعجب می کردند که مگر می شود انسانی با حدود23 سال سن دارای این همه سوابق مثبت مبارزاتی و این همه معلومات باشد .علمی که شهید قلنبر داشت به نظر من همه اش اکتسابی نبود، منشاء خدایی داشت . وی بسیار اجتماعی بود هنگامی که سخن می گفت ، انسان فکر می کرد که او سالها در حوزه علمیه تحصیل کرده است. به من گفت : «برادر مهدی! انسان از کید شیطان هیچ گاه نباید غافل شود و همه برکات را باید از جانب خدا بداند.»نقل می کرد که من به عرفان علاقه زیادی داشتم . رفتم پیش یکی از علمای قم و از ایشان خواستم کتابهایی را برای خواندن معرفی کند ، تا آگاهی و شناخت بیشتری پیدا کنم . او یک کتاب کوچک عربی به من داد .پس از صحبت با استاد رفتم داخل حرم حضرت معصومه – سلام الله علیها – نشستم و آن را باز کردم و خواندم . پیش از آن با خود می گفتم من که عربی را به درستی نمی توانم چه جور می توانم ازاین کتاب استفاده ببرم؟ به هر حال شروع کردم به خواندن کتاب، دیدم تمام کلماتش برای من آشناست و متوجه می شوم . تصور کردم که چون قرآن و حدیث خوانده ام و با کتابهای عربی مأنوس بوده ام عربی را هم می دانم. در همین لحظه دوباره نگاه کردم به کتاب و دیدم که هیچ متوجه نمی شوم. دانستم که یک هجوم شیطانی به ذهن خطور کرده مغرور شده ام و شیطان از این طریق می خواهد مرا بفریبد . از این رو موقعی که احساس کردم منشأ خیر خودم هستم ، همه رحمت از من رخت بر بست. به خدا پناه بردم و شبطان را با گفتن اعوذبالله من الشیطان الرجیم ، از خودم راندم و دوباره کتاب را گشودم . دیدم مثل اینکه عربی را می دانم ولی شیطان آمده باز همان قضیه تکرار شد . شیطان را لعنت کردم و به خدا پناه بردم . حسن رضایی: در سیستان و بلوچستان نیروی بومی کم بود و شماری نیرو از دیگر استانها مثل اصفهان،خراسان و کرمان آمده بودند. ما هم از تهران رفته بودیم ؛ و در آنجا مجموعه ای بسیار صمیمی تشکیل شد . با وجود اینکه افراد سابقۀ آشنایی نداشتند ،چنان انس و الفتی بر روابط ما حکمفرما گردید که حتی برای چند روز هم طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم . اما موقع ادای تکلیف و انجام وظیفه که می شد ، چنان بودیم که گویی یکدیگر را نمی شناسیم . همه به انجام وظیفه فکر می کردند ، هر چند که دشوار می بود . شهید قلنبر در این میان نقشه محوری داشت ، و با تدریس موضوعهای سازنده به جمع ما روح می داد. سامانی و نظام زاده : در سال 1358 استان سیستان و بلوچستان آبستن حوادث سیاسی و اجتماعی فراوان بود ، از قبیل شورش خوانین در گوشه و کنار استان ، فعالیت تبلیغی – سیاسی –نظامی گروهکهای سیاسی چپ و راست. یکی از این وقایع و رخدادها غائله معروف به عیدگاه سال 1358 در زاهدان است . از آن جهت نام این جریان «حادثه عیدگاه» نامیده شد که در محل برگزاری نماز های عید قربان و فطر اهل سنت ، رخ داد . در آن دوران در همه نقاط کشور اسلامی ایران رجال سیاسی و مذهبی اقدام به سخنرانی می کردند و طرفداران شان خود را برای استقبال از آنها آماده می ساختند . در این جریان ، دکتر ابراهیم یزدی، یکی از چهره های سرشناس نهضت آزادی ،قرار بود که در زاهدان سخنرانی کند . در این دوران گروهک های سیاسی ، بخصوص گروهکهای چپی استان در اوج فعالیت سیاسی و نظامی بودند ، فعالیتهای نظامی آنان به نقاط دوردست بلوچستان محدود می شد. ولی دیگر فعالیتهای آنان نظیرآزاد بود . این گروهها پس از شکست در کردستان و ترکمن صحرا ، تنها بستر مناسب برای فعالیتهایشان ، منطقه جنوب شرق کشور را یافتند. چون که عقبه آنان را از طریق مرز پاکستان و بخصوص افغانستان به شوروی سابق وصل می کرد. در آن زمان شاخه های مختلفی از گروههای چپی مانند چریکهای فدایی خلق اکثریت واقلیت ، گروه پیکار ، آرمان مستضعفین ، «راجه زرمبش»( یک گروهک چپی بلوچ) ،«جامب»،(جنبش آزادی بخش مردم بلوچ) و چند گروهک دیگر فعالیت گسترده ای داشتند. این گروهکها محور اصلی فعالیت خود را بر ایجاد تفرقه میان اهل تسنن و تشیع و فارس و بلوچ قرار داده بودند و شعارهای شان به زبان بلوچی ، «نان، یوگ ،آزادی» ترجمه می شد؛ و بطور گسترده ای حتی در روستاهای دور افتاده بلوچستان بر سر زبان مردم کپرنشین افتاده بود . واژه هایی مانند سرمچار( به معنی مجاهد) نیز رواج داشت . این گروهکها بطورعلنی در مراکز استان نیمروز افغانستان و حتی در شهر کویته پاکستان و کراچی دفتر تأسیس کرده بودند و به گفته خودشان خط مقدم را که استان سیستان و بلوچستان بود ، تدارک و پشتیبانی می کردند. تعداد زیادی از بلوچها ، بخصوص دبیران و آموزگاران مدارس ، جذب آنان شده به عنوان هوادار و یا عضو اصلی و کادر فعالیت می کردند . از سوی دیگر موقعیت ارگانها دولتی و انقلابی بشدت ضعیف بود . جهاد سازندگی صرفاً کارهای عمرانی انجام می داد. سپاه که اکثر پرسنل آن و بخصوص مسؤولان آن غیر بومی بودند ، در مراکز شهرستانها مستقر بود و هنوز نتوانسته بود با مردم بومی منطقه ارتباط برقرار کند . تشکیلات سیاسی مانند استانداریها و فرمانداریها از قدرت چندانی برخوردار نبودند. جریان عیدگاه از این قرار بود که حدود یک هفته از سوی جبهه ملی در خصوص سخنرانی دکتر یزدی در زاهدان تبلیغ می شد . در آن زمان نشانه هایی از اختلافات بین گروهکهای چپی و راستی نیز به چشم می خورد . گروهکهای چپی بویژه فدائیان خلق شاخه اقلیت ، آفریننده اصلی جریان عیدگاه بودند. آنها با مسلح کردن تعدادی از بلوچهای فریب خورده و با هدایت و فرماندهی چند نفر کرد ، ارتفاعات مشرف به عیدگاه ، واقع در شمال شرقی زاهدان را اشغال کرده در آن سنگر گرفته بودند . میان فارسها و بلوچها ( زابلی وبلوچ) اختلاف ایجاده کرده بودند و قصدشان این بود که با ایجاد درگیری اسلحه وارد زادهدان کرده مقدمات تشکیل بلوچستان آزاد را فراهم آوردند. همچنین آنها اکثر خوانین را نیز با خود همدست کرده بودند و سران طوایف نیز آنان را حمایت می کردند . مردم از نقاط مختلف زاهدان و حتی زابل و دیگر شهرهای استان بطرف عیدگاه به راه افتاده جمعیت انبوهی گرد آمده بودند. دکتر یزدی در جمع هوادارانش که شعار درود بر یزدی می دادند وارد جمعیت می شود. به سختی از بین مردم خود را به جایگاه می رساند. تعداد معدودی پاسبان مسلح در اطراف جمعیت به چشم می خورد . در گوشه و کنار محوطه عیدگاه هر گروهی شعار مخصوص به خود را می دهند. دکتر یزدی سخنرانی بدون بسم الله خود را آغاز می کند . از سوی شماری از مردم در اعتراض به این کار هورا کشیده می شود و بعضاً نیز صلوات می فرستادند. چند دقیقه از سخنرانی دکتر یزدی ، که فقط مردم را به آرامش دعوت می کرد ، نگذشته بود که ناگهان از ارتفاعات ضلع شمالی عیدگاه و از چند نقطه دیگر ، مردم بیگناه به رگبار بسته می شوند وجمعیت پا به فرار می گذارد. تعداد زیادی زخمی می شوند و شمار بسیاری زیر دست و پای جمعیت خفه می شوند. چند نفر از پرسنل سپاه با تعداد قابل ملاحظه ای از جوانان شیعه ، هجومی گسترده را بسوی ارتفاعات آغاز می کنند . افراد مسلح پس از چند دقیقه مقاومت فرار را برقرار ترجیح می دهند و با گذاشتن سلاح از محل فرار می کنند ، ولی کسی دستگیر نمی شود. دکتر یزدی نیز توسط هوادارانش از محل دور می شود و شایع می شود که وی نیز کشته شده است . نقش افرادی مانند شهید قلنبر و دیگر فرمانده هان سپاه و نیروهای حزب اللهی بومی دراینجا آشکار می گردد. قلنبر که پیش از بروز حادثه ، آن را پیش بینی می کرد ، با مسؤولان سپاه جلسه گذاشت و به این نتیجه رسید که باید ترتیبی اتخاذ شود که امام جماعت یعنی مولوی عبدالعزیز بلافاصله از جمعیت خارج شود. زیرا ممکن است ضد انقلابها وی را به قتل برسانند و حادثه ای پیش بیاید که قابل کنترل نباشد . برای پیاده کردن این نقشه از چند تن روحانی اهل تسنن که با وی دوست بودند کمک گرفت ؛ و به آنها سفارس کرد که باید دور مولوی حلقه بزنند و بلافاصله پس از نماز او را از صحنه بیرون ببرند . این نقشه عملی شد و پس از آن، کنترل اوضاع به دست سپاه ونیروهای انقلابی در آمد . محمودی: روزی به جمعی از بچه هایی که تفکر مارکسیستی داشتند گفت :« بياييد با مرام شما برویم جلو ، ببينيم كه با نان ،مسكن و آزادي به كجا می رسيم.حتماً به شکم می رسید،مسکن هم دارید .آزاد هم هستید . حالا توی این راه یک نفر می آید و یکی از آنها را از شما می گیرد . ناچار مبارزه ميكنيدو در این گير و دار كشته می شويد ، به كجا ميرسيد ؟ به آخر خط . یعنی در مكتب ماركسيست مردن انتهای زندگی است . حالا مي آييم توي مكتب ما :همیشه داد ميزنيد .فریاد می زنید و شعار ديني خود را بپا ميكنيد،می روید جلو .با شما مقابله ميكنند و شما جلوی تمام اینها می ایستید و اجر می برید .وقتی هم کشته شدید ، درب كلاسي را زده اید كه آقا امام حسين معلم آن است. در را باز مي كنيد ميگوييد (سلام عليكم) .پایان کارتان هم بهشت است .آیا کدام بهتر است ؟!.&raq uo; همسر شهید: کاری که ما آن زمان انجام می دادیم تایپ اعلامیه و تکثیر آنها توسط وسایل دستی بود .برای این کار از چوب، مقداری اژگاترا، جوهر و یک غلتک وسایل کارمان بود . خانه تیمی هم نداشتیم . اینها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود با رعایت اصول مخفی کاری انجام می دادیم . برای تأمین هزینه کار ، لباس می دوختیم و بافندگی می کردیم . در پاییز سال 57، حمید به بلوچستان رفت وبرای نیروهای انقلابی اسلحه خرید و در همان حال ضمن آموزش تیراندازی ساختن سه راهی و کوکتل مولوتف را هم به ما یاد داد ، که در مواردی برای آتش زدن سینماها و رستورانها و مراکز دیگر از آنها استفاده می شد . در زندگی تنها تقاضایش از من تقوا بود .یکبار با هم صحبت می کردیم و من توقعهایی را که از او داشتم بیان کردم . با تبسم رو به من کرد و گفت کاغذ و قلم را بردار و بنویس خواسته های حمید از همسرش : اتقوالله صونوادینکم بالورع. قل اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هو السمیع العلیم . همسرم ، چیزی را مخواه، جز آنچه خدا می خواهد و برای آنکه خدا می خواهد . و از چیزی نهی مکن ،مگر آنچه خدا نهی کرده است و برای آنکه خدا نهی کرده است. هنگام نوشتن این مطالب احساس کردم رفتار او آینه افکارش است . خواهر شهید: حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین یا هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود .زیرا او هدفی جز این نداشت . هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگزار مردم باشد خار چشم منافقین است ، خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است. حسن رضایی: قبل از انقلاب من در شهر ری کتابدار کتابخانه مسجد «سرسخت» بودم و بسیاری از دوستانی هم که اینکه در جاهای مختلف فعال هستند می آمدند آنجا و کتاب به امانت می گرفتند. حمید پس از مشاهده این استقبال ، در مسجد هاشم آباد کتابخانه ای به مراتب بهتر از کتابخانه ما دایر ساخت و آن را به کانون مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد . خود او به سرعت در سطح رهبری مجموعه مطرح شد و یکی دو تا تظاهرات را هدایت کرد . دستگاه تکثیری خرید و اطلاعیه های بسیارجسورانه ای را تنظیم و منتشر کرد . او معتقد به مبارزه قهر آمیز بود و می گفت :«باید امنیت را از ایادیرژیم سلب کنیم.» همسر شهید: حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد . همیشه روی فرش می خوابید. سعی می کرد بین زندگی خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند . یک شب با اینکه فصل زمستان بود ، مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود . آن شب حالت عجیبی داشت . از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد .ما دو تا پتو داشتیم از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد . اجاره نداد و در همان حال گفت : الان خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند . آنگاه عبایش را به دوش کشید و تمام شب را با آن بسر برد . ریاحی: شهید قلنبر ویژگی های جامعه آقا امام زمان «عج» را بیان می کرد و می گفت که سعی کنید از حالا این ویژگیها را پیاده کنید. یادم است روزی در کلاس درس با خواهران سر پولهایی که خرج کرده بودیم بحث داشتیم و پولها را تقسیم می کردیم . حمید عصبانی شد و گفت شما ها هنوز «ما»نشده اید هنوز جیبتان یکی نشده است . خیلی غصه مردم محروم استان سیستان و بلوچستان را می خورد . روزی در منزل آب خنک به او تعارف کردیم ، آب را نخورد و با اندوه گفت : در حالی که مردم زابل آب گل آلود می خوردند ، من چگونه می توانم آب گوارا بنوشم . همسر شهید: کلاس حمید کلاس تزکیه بود و در ضمن کلاس با رفتار و کردارش به ما درس می آموخت . از اول تا آخر به فرش اتاق نگاه می کرد . به گفته صاحب منزل، حمید نقشه قالی را یاد گرفته بود . این اولین بار بود که یک چنین کسی را می دیدیم. اغلب روزه بود و چای یا چیز دیگر که می آورند نمی خورد . در واقعه خونین هفدهم شهریور، حمید به طور فعال شرکت داشت . به گفته خانواده اش صبح زود از خانه خارج می شود تا باحضور در صف تظاهرات به وظیفه اش عمل کند. گویا روز قبل کفشی هم خریده بود ، اما شب پای برهنه به خانه می آید. آن روز حمید در غوغای میدان ژاله شاهد قتل عام مردم بیگناه بوده و با گفتن تکبیر در برداشتن زخمیها و کشته ها شرکت می کند و سرآخر از طریق جوی های آب از معرکه خارج می شود. حسین فدایی: این شهید بزرگوار بسیار جوش و خروش داشت. لحظه ای آرام نمی گرفت و در همان ابتدای پیروزی در فکر جهانی شدن انقلاب بود . دلش برای قدس و مسلمانان مستضعف می تپید . قبل از انقلاب به همراه چند نفر از مبارزترین به یاری برادران در افغانستان شتافت. مدتی در آنجا بود و نامه نوشت که نیاز به کمک داریم . به اتفاق دیگر دوستان مقدار قابل توجهی امکانات فراهم کردیم و به منطقه تایباد رفتیم ، تا از آنجا به افغانستان برویم . ولی متوجه شدیم بعضی ا زدوستان همراه ایشان درمرز هستند. با آنها ارتباط برقرار کردیم و معلوم شد که ایشان دستگیر شده و در زندان بسر می برد. همسر شهید: موقعی که حمید فرمانده سپاه زابل بود به علت گرمی هوا و مأموریت های مکرر بشدت بیمار شد .ناچار برای تقویت او دو سه باری مرغ خریدم ولی بالاخره سر و صدایش در آمد که مگر همه کپرنشینها بلوچستان مرغ می خورند که ما بخوریم ؟ پس از آن از خردین مرغ صرف نظر کردم ، اغلب که خانه می آمد یا آبگوشت یا پلو و بیشتر اوقات سیب زمینی سرخ کرده می خوردیم . او هرگز به خود اجاره نمی داد که غذای لذیذ بخورد . محمودی: یکی از مهمترین ویژگیهایش تیزهوشی بود . با وجود فضای ویژه ای که بر دبیرستان حاکم بد ، حمید توجه تمامی همکلاسیها و بلکه همه دانش آموزان دبیرستان را به خودش جلب کرده بود . یکبار بحث جاذبه و دافعه و تولی و تبری را با استفاده از کتاب جاذبه و دافعه شهید مطهری در کلاس مطرح کرد و بعد نزدیک تحویل سال 56 ، به عنوان کارت تبریک به یک سری از بچه ها نامه نوشت که من به حکم تبری با شما ترک مراوده می کنم ؛ و با عده ای دیگر به حکم تولی رابطه دوستانه برقرار کرد . جالب اینکه دانش آموزان مطرود بشدت در صدد جلب نظر و توجه حمید بودند. شریفی: قبل از انقلاب می گفت هر کدام شما باید روزی یک بار اسلحه را به کمرش ببندد و برود بیرون . برای ما نوجوانهای 15،16 ساله این کار چندان ساده نبود ، ولی حمید سعی داشت که ما را با جرأت بار بیاورد و می گفت : «باید ترستان بریزد». خود او اسلحه را به کمرش می بست و به ما می گفت : شما پشت سر من بیایید و حواستان باشد که چه میکنم .ما نمی دانستیم که می خواهد چه بکند . از این رو به فاصله صد، دویست متری از او حرکت می کردیم . حمید یک کاغذ به دست می گرفت و جلوی کلانتری می ایستاد و نشانی می پرسید؛ و ما از کار او بسیار شگفت زده می شدیم . تأکیدش این بود که از دشمن نباید بترسید و باید آنقدر با اسلحه راه بروید تا برایتان عادی بشود. امینیان: حمید اگر می شنید که در جایی به مردم ظلم شده است برای رفع آن همراه دوستانش لباس رزم می پوشید و تا رسیدن به مقصود از پا نمی نشست . یادم است روزی به اتفاق همرزمان سرها را تراشیده و با هیبتی مردانه آماده رفتن به میدانهای نبرد بودند . ولی همین روح با صلابت و خشن را می دیدم که در زیر نخل ها و در زیر آفتاب داغ دشتهای بلوچستان تبدیل می شود به یک روح بسیار لطیف و با یاد مولایش اشک می ریزد. حسین فدایی: حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا بازخواست می شود . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی رو آوردند. مقدس زاده: پس از پیروزی انقلاب ، ایرانشهر کانون فعالیت های گروههای ضد انقلاب ، اشرار، منافقین و بویژه چپی ها شده بود . وضعیت شهر طوری نا امن و بهم ریخته شده بود که برای تردد نیروهای سپاه تقریباً چیزی شبیه حکومت نظامی ایجاد می کردند. امنیت بکلی از منطقه رخت بربسته و جو ترور و وحشت همه جا سایه افکنده بود .بسیاری از مدیران و مسؤولان احساس می کردند که دیگر نمی شود اوضاع را به حالت عادی برگرداند . شهید قلنبر با دیدن این وضعیت تصمیم گرفت در مسجد سخنرانی کند .همه کارمندان دولت را اعم از بومی و غیربومی جمع کردند و او چنان سخنرانی قدرتمندانه ای کرد که باردیگر همه روحیه گرفتند و امیدوارانه برگشتند سرکارشان و اوضاع بکلی عوض شد . محمودی: یکبار معلم انشا به منظور ارزیابی نوع تفکر کلاس ، همه را آزاد گذاشت تا هر موضوعی را که دوست دارند بنویسند. حمید هم در موضوع کوچ پرستوها دو سه صفحه مطلب نوشت و آمد خواند و در آن بیدادی را که بر ملت می رفت بازگو کرد . معلم از دوستداران سلطنت و گویا از عوامل ساواک بود . به حمید اعتراض کرد که این نوشته شما با موضوع هماهنگ نیست. حمید ورقه را مچاله کرد و گفت : من بهتر از این لد نیستم بنویسم و معمولاً اینطور می نویسم . معلم که از این رفتار حمید متعجب و عصبانی شده بود او را به سوی خود خواند و سیلی محکمی به گوشش نواخت . حمید بودن هیچ گونه عکس العملی رو به معلم کرد و گفت : دیگر کاری ندارید ؛ و معلم که آشفتگی از سرو رویش می بارید گفت : برو ولی خودت را بیاور و یک موضوع بهتر برای انشایت بنویس. حمید آمد و نشست . بادیدن مظلومیت حمید رو به او کردم و گفتم اگر اجازه بدهی برویم و کشیده اش را جبران کنم ، ولی او در حالی که بغض کرده بود گفت : نه . آنگاه خودکار را برداشت و نوشت . ع ل ي«علی » به خاطر دين شهيد شد . ح س ي ن «حسین »به خاطر دين شهيد شد .ح م ي د«حمید» اینهم بايد در راه دين شهيد شود. او بسیار اهل مطالعه بود و علاقه داشت که روحیه مطالعه را در دیگران نیز به وجود آورد . ازجمله فعالیتهای ایشان دراین زمینه که آن موقع زبانزد خاص و عام بود، تشکیل یک نمایشگاه کتاب به منظور فروش کتاب به قیمت نازل برای معرفی برخی از کتابهای مذهبی بود . به خاطر دارم که مدت این نمایشگاه چهار یا پنج روز بود ، ولی به علت استقبال کم نظیر مردم تقریبا دو برابر مدت مقرر برقرار بود . البته در فروش، بیشتر ضرر می دادیم چون بنا بود زیر قیمت بفروشیم. ولی از نظر دانشگاهیان کار بسیار خوب و موفقی بود . هدف از نمایشگاه معرفی کتب مذهبی بود و این موجب شد که یکی از دختران دانشجو در یادداشتهایش اعتراض کند که چرا شما تنها کتابهای مذهبی را معرفی می کنید و کتابهای علمی ،مارکسیستی را معرفی نمی کنید. من نظرم این بود که با طرف برخورد چکشی بشود ، ولی حمید ما را از این کار منع کرد و گفت : بهترین جواب برای او سکوت است . یک روز گفت:«دیشب رفتم توی حمام تنگ و تاریک منزلمان». پرسیدم چرا ؟ گفت می خواستم ببینم آیا می توانم سلولهای انفرادی شاه و ساواک را تحمل کنم ؟ یک روز دیگر دیدم که دستش آسیب دیده است . گفتم :«چه شده ؟» گفت: دیشب خودم را در برابر تحمل آتش جهنم می آزمودم . می گفت : «آدم یا باید خوب برود بهشت یا خوب برود جهنم. » بعضی ها «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» می شوند ، ولی تکلیف خود را با دین باید روشن کرد . «یا رومی روم یا زندگی زنگ ».می گفت بعضی ها بد می روند جهنم، به این شکل که اعتقاد به دین دارند ولی اعتقادشان کار ساز نیست. اینان نماز می خوانند ، لهو و لعب را هم انجام می دهند . عبادت می کنند، کارهالی خلاف هم می کنند. اینها بد می روند جهنم اگر بناست بروید بهشت به فکر باشید که خوب بروید. امینیان: شهید قلنبر انسانی بود عارف . کسی بود که با همان سن کم دارای روحی عظیم بود . به خاطر دارم که ایشان در سال 1360 به پایگاه ایرانشهر آمد و از عظمت خدا صحبت کرد و اشک ریخت. او یک ساعت تمام از بزرگی و جلال و جبروت خداوند سبحان سخن گفت و در این مدت چنان در بزرگی پروردگارش غرق شده بود که بدون اراده مانند یک کودک سر گردان می گریست. خواهر شهید: هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند . با پول توجیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار بچه های همسن و سال خودش قرار می داد . رو به روی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست . حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی بر می داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد . نظام زاده: یکبار ایشان از ایرانشهر یا چابهار می خواست بیاید به زاهدان . در آن مسیر طولانی سه تا جایگاه بنزین بیشتر نبود . درفاصله میان دو پمپ بنزین متوجه می شود که بنزینش در حال اتمام است . اوخودش می گفت : سوره قدر را 124 بار خواندم و با همان بنزین حدود 160 کیلومتر راه آمدم و تازه چهار ، پنج لیتر بنزین هم داخل باک بود . هرگاه برادران در مناطق عملیاتی حضور پیدا می کردند ، یکی از رهنمودهای شهید قلنبر این بود که سوره مخصوصی از قرآن را قرائت کنند. بیاد دارم که یکبار در سراوان درگیر شد . ایشان تلفنی به من گفت :«بچه هایی که می خواهند بروند عملیات ، سوره انفال را بخوانند». من باخنده گفتم : ما سی چهل نفریم ، برای خواندن این سوره به تعداد زیادی قرآن نیاز داریم . گفت : نه ، قبل از رفتن بخوانند و بروند . ما نیز به توصیه اش عمل کردیم. برادران را در اتاق کوچکی که داشتیم جمع کردیم و خواندیم. در پایان یکی از برادرها به شوخی گفت :«خوب شد . وقتی که سپاه بیرونمان کرد ، لااقل می توانیم برویم سر قبرها قرآن بخوانیم.»به هرترتیب عملیات انجام شد . چند تن از سران عشایر دستگیر شدند و مقداری سلاح و مهمات و تعدادی خودرو به غنیمت در آمد. خواهر شهید: با اینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند ، مسجد می رفت و روزه می گرفت . آن زمان پول توجیبی ماهانه ما پانزده تومان بود . حمید پانزده تومان سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد . با اینهمه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد. محمودی: حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا سؤال می کنند . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی روی آوردند. آثارمنتشر شده در مورد شهید بنام خدا تقدیر چنین بود که حمید قلنبر کشته ایثار خویش گردید، نه شجاعتش. هنگامی که مسئولیت اطلاعات منطقه شش به وی سپرده شد، ناچار باید در کرمان اقامت می گزید. پیشنهاد شد که در خانه های سازمانی سپاه به جای یکی از برادران سپاهی بنشیند، ولی نپذیرفت و عنوان کرد که راضی نیست کسی را به خاطر او نقل مکان دهند. سپس در محله ای دور افتاده همراه یکی از دوستانش خانه ای کرایه کردند که چندی بعد به قتلگاهش تبدیل گردید. سپیده دم تاریخ 3/6/1360 لحظه دیدار با محبوب فرا رسید و صفیر گلوله منافقین افق پرواز به ملکوت اعلی را به روی حمید قلنبر گشود و روح بلندش به کوی دلدار پر کشید و آن، خوش ترین لحظه زندگانی اش بود. درغم آن پاکباخته سبکبال چه دلها که نسوخت، چه اشک ها که نریخت و چه گریبانها که چاک نشد. با شنیدن خبر شهادت حمید، آه از نهاد مردمی که شریک رنجشان را از دست داده بودند، برآمد و جوانی که هنوز صدای گرم دل انگیزش در گوش آن طنین انداز بود در سوگ او به اندوهی ژرف فرورفتند و سرانجام پیکر خونین شهید قلنبر را در کرمان تشییع کردند و برای تجدید دیدار به شهرستان زاهدان بردند. سیستانی و بلوچی در سوگ آن جوان برومند سرشک غم ریختند. جنازه عطر آگین حمید در زاهدان تشییع شد و مردم قدرشناس آن سامان پاکترین احساسات را نثار تابوت آن گل پرپر کردند. سپس جنازه به تهران انتقال یافت و پس از تشییع به آرامگاه ابدی سپرده شد. راه و یاد او جاودانه باد. ستاد بزرگداشت مقام شهید درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : قلنبر , حميد , بازدید : 389 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
گيلك ,حميد
سال 1343ه ش درزنجان به دنیا آمد.تحصیلات ابتدایی را دردبستان فرهنگ به پایان بردوبرای تحصیلات راهنمایی وارد مدرسه ی دکتر آیت فعلی شد.
او از کوچکی علاقه زیادی به امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگی که بچه کوچکی بود همیشه بچه های همسایه را جمع می کرد و خودش سرپرست آنها می شد و دسته تشکیل می دادند . دوستانش ، مرتضی حیدری و داود صفری نوحه خوان این هیئت کوچک می شدند و عزاداری می کردند. سال دوم راهنمایی بود که مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دست نشانده وخائن آمریکا،وارد مرحله حساسی شد.اودانش آموز باهوش وزرنگی بود اما در این دوران رغبتی به درس ومدرسه نداشت.بیشتر درصحنه های مبارزه بود.سال آخر تحصیل حمید دردوره راهنمایی همزمان شد با پیروزی مردم ایران بر حکومت دیکتاتوری شاه.پس از پیروزی انقلاب او وارد سپاه شدتا به پاسداری از دستاوردهای انقلاب بپردازد.در هر نقطه از استان زنجان که مشکلی پیش می آمد اوحاضر بود تا جانفشانی نماید. توطئه های دشمنان در استانهای دیگر وجنگ تحمیلی عراق بر علیه کشورمان حمید را وادار به هجرت از زنجان نمود.اوبه جبهه رفت تا از تمامیت عرضی واقتدار ایران اسلامی دفاع نماید.در چند عملیات شرکت تاثیر گذار داشت .شش سال در جبهه بود ودر این مدت در تمام عملیاتی که ایران برای مقابله با دشمنان خود انجام می داد او حضور داشت. عملیات والفجر8 در بهمن ماه 1364نقطه پایان جانشانی های این سردار ملی وافتخار آفرین بود .اودر این عملیات آسمانی شد . منبع:پرونده شهید درسازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهید خاطرات مادر شهید: اكثراً در جبهه بود. ماموريتهايي به او محول كردند از جمله اول يك مدتي براي محافظت يك نماينده به تهران اعزام گرديد وقتي كه ماموريتش تمام شد به جبهه رفت سپس به زنجان آمد. بعد اينك مدتي در زنجان نزديك آقاي ناصري حاكم شرع زنجان خدمت كرد ولي نتوانست در اينجا بماند. هميشه مي گفت من از سپاه راضي هستم هيچوقت نظرم عوض نمي شود و هميشه بايد به جبهه بروم. باز هم رفت بعد از مدتي دوباره به او ماموريتهايي براي مشهد و قم دادند دوباره به جبهه رفت و باز هم وقتي آمد براي سرپرستي بسيج طارم و عليا به آنجا رفت. مدتي هم در آنجا بود ولي هميشه جسمش در زنجان بود روحش در جبهه . هر پست و مقامي كه به او مي دادند به فرمانده اش مراجعه مي كرد و حتي گريه مي كرد و مي گفت نمي توانم بمانم ،خواهش مي كنم مرا فقط به جبهه بفرستيد. هميشه در جبهه بود وقتي به زنجان مي آمد 6 يا 7 روز مي ماند بلافاصله به جبهه برمی گشت. فرمانده شد و در اين پست بود و نیروهای خودش را خوب محافظت مي كرد.تا شهادتش در تمام عمليات شركت كرده بود .حميد در عمليات آزادي خرمشهر ميان 2 تانک دشمن مانده بود و مجروح شده بود و بعد از آن در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد يعني گلوله به ران جلوي پايش اصابت كرده بود و از پشت پایش بيرون آمده بود . مدتي در بيمارستان تهران ماند بعد آوردند زنجان ،مدتي استراحت كرد ولي هنوز پايش خوب نشده بود دوباره به جبهه رفت .عاشق جبهه و جنگ بود تا اينكه در همان پست فرماندهي در عمليات والفجر به بچه ها گفته بود من ديگر خسته شده ام، اكثر دوستانم به شهادت رسيده اند ،من بايد خودم جلو بروم. هر چه گفته بودند شما نرويد گوش نكرده بود و در يك منطقه كه اكثر بعثي ها آنجا بودند با كشتن چندين بعثي خودش نيز از قلبش و پايش تير خورده بود و همانجا به شهادت نائل گشت . دوستانش جسدش را آورده بودند . حميد توانست 6 سال تمام در جبهه جنگ كند و به اين امام و مردم شهيد پرور ايران خدمت كرد. خواهر شهید: دوم راهنمايي كه بود انقلاب شروع شد او واقعاً بچة زرنگي بود اما همينكه انقلاب شروع شد ديگر دلش نمي خواست درس بخواند تا اينكه سوم راهنمايي را هم تمام كرد و بعداً به سپاه وارد شد. حمید از کوچکی علاقه زیادی به امام حسین (ع) و علی اکبر و علی اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگی که بچه کوچکی بود همیشه بچه های همسایه را جمع می کرد و خودش سرپرست آنها می شد و دسته تشکیل می دادند . دوستانش ، مرتضی حیدری و داود صفری نوحه خوان این هیئت کوچک می شدند و عزاداری می کردند. مادرم هم چای و نقل و خرما آماده می کرد و از آنها پذیرایی می کرد. این هیئت هر روز در خانه یکی از بچه ها برپامی شد . بازی آنها همین چیزها بود. به امام حسین(ع) عشق می ورزید .همیشه ماه محرم که می شد لباس سیاه بر تن می کرد و بر سرش سیاه می بست واقعاً این بچه با بچه های خانواده فرق داشت. با پدرم در مجالس درگذشت و یادبود زیاد شرکت می کرد و به هیئت علی اکبر(ع) می رفت و هیچوقت دروغ حرف نمی زد اگر هم به ضررش بود راستش را می گفت اگر هم به نفع اش بود باز هم راستش را می گفت همیشه ورد زبانش: من شهید خواهم شد، بود . هر وقت در خانه بود همینطوری که ایستاده بود از بالا می افتاد زمین و می گفت من شهید شدم برای من لا اله الا الله بگویید از کوچکی همین حرف را می زد تا اینکه شهادت نصیبش شد و به مرادش رسید. به انقلاب عشق می ورزید و همیشه دوست داشت که به مردم خدمت کند . سپاه اگر هر ماموریتی و یا هر پستی را به ایشان می دادند قبول نمی کرد.دوست داشت فقط جبهه باشد. به پست و مقام ارزش قائل نبود و همیشه با خدا بو د. خودش را از همه کس کوچکتر می پنداشت . دوتا از برادرانم در جبهه بودند. وقتی می آمد خانه می گفت مادر مجید شهید شده است و بعداً مادرم هم می گفت عیبی ندارد برای پلو خوردن به جبهه نرفته اید، اگر هم شهید بشوید افتخار می کنم .حمید می گفت می خواهم روحیه شما ها را امتحان کنم اگر هم من شهید شدم برایم گریه نکنید، بر مزارم فقط برای علی اکبر(ع) گریه کنید. شهیدان را در خواب می دید و در دفترچه خودش یاداشت می کرد و هرقت از جبهه باز می گشت می گفت وقتی من شهید شدم عکس رنگی را جلوی در بگذارید عکس بزرگم را در سپاه گذاشتم. بعد از انقلاب مدتی در بسیج در خیابانها کشیک می دادند و در تظاهرات شرکت می کردند. هر چه امام می فرمودند ایشان هم عمل می کردند. در مدارس تظاهرات می کردند و دوستانش رابرای تظاهرات دعوت می کرد. وقتی انقلاب شد درس را کنار گذاشت و به سپاه رفت و در آنجا مشغول خدمت به مردم شد و بعد از آن به جبهه رفت و بعد از مدتی او را برای ماموریتی به تهران فرستادند به مدت 3 ماه تا از یکی از نمایندگان مجلس حفاظت کند ولی طاقت نیاوردو باز به جبهه رفت. بعد از آن به طارم فرستادند که در آنجا به آموزش نیروها بپردازد، باز هم نتوانست چون به حد زیاد علاقه داشت دوباره به جبهه رفت . هر پستی که به او دادند فقط جبهه رفتن را انتخاب می کرد و 6 سال بود که در جبهه بود و پاهایش در میان پوتین تاول زده بود. از گروهکها و ضد انقلاب خیلی زیاد بدش می آمد اگر کسی به امام و روحانیت توهین می کرد با آنها قطع رابطه می کرد. یادم هست موقع رای گیری برای رئیس جمهوری بودیم یکی از ضد انقلابها فعلا به درک واصل شده عکس رجوی را می خواست به در کوچه ما به دیوار بزند ولی همینکه عکس را به دیوارمی زد حمید نردبان می آورد و عکس رجوی را پاره می کرد خلاصه آن پسر چندین بار این کار را کرد ولی موفق نشد عکس رجوی را در آن کوچه بزند چونکه حمید بلافاصله آنرا پاره می کرد . موقع رای گیری گفت به بنی صدر رای ندهید .عکس بنی صدر را هم قبل از اینکه رئیس جمهور بشود پاره می کرد و می سوزانید با منافقها خیلی بد بود هر وقت هرجا آنها را می دید به سپاه معرفی می کرد. می گفت این جنگ را عراق به ما تحمیل کرده ما هم باید در مقابل او بایستیم و تا آخرین قطره خونمان مبارزه کنیم . خیال کنید دزد آمده خانه ما ،ما نباید ساکت بشینیم باید تا آنجا که می توانیم تلاش کنیم تا این دزد را از خانه مان بیرون کنیم و این جنگ مثل جنگ امام حسین(ع) با یزید است هر کس راه امام حسین را می خواهد باید تلاش کند باید به جبهه برود و باید خون بدهد تا اسلام پیروز شود . می گفت ما نباید پیرجماران را تنها بگذاریم ما باید به جبهه برویم تا امام زنده بماند و می گفت قدر امام را بدانید خدا این امام را برای ما نعمتی بزرگ فرستاده است .وقتی که اسیر می گرفت با آنها بدرفتاری نمی کرد .حمید چون در سپاه بود از همه چیز اطلاع داشت و یک روز وقتی آمد خانه هنوز جنگ نشده بود ولی او گفت ما می رویم یک علامتهایی را یاد می گیریم مانند وضعیت قرمز وضعیت سفید- وضعیت زرد من گفتم مگر می خواهد جنگ شود گفت بله یک روزی عراق می خواهد به ایران حمله کند و ما هم باید جنگ کنیم . هنوز که جنگ شروع نشده بود در سپاه بود و از اول جنگ هم تا موقع شهادتش در جبهه بود. 6 سال بود در جبهه بود . از ما می خواست به بدرقه او نرویم.درتمام جبهه های جنوب شرکت کرده بود .جبهه خونین شهر- یا خرمشهر- دزفول – آبادان – اندیمشک – بندرعباس و... هیچ چیز از جبهه برای ما نقل نمی کرد . پاهایش هم از بس آنجاها گرم بود همیشه تاول می زد ولی به ما نمی گفت ما از راه رفتن او می فهمیدیم که تاول زده است. بیشترین روزهای خود را در جبهه گذرانید در یکی از حمله های جنوب شرکت کرده بود و 2 روز تمام در آب مانده بود و بعد از آن بیرون آمده بود. خیلی سختیها در جنگ کشیده بود ولی این سختیها برایش شیرین بود. وقتی می آمد خانه می دید ما روی فرش می نشینیم و غذای خوب می خوریم در لحاف خوب می خوابیم ناراحت می شد .می گفت زندگی در جبهه خیلی لذت دارد آنجا آدم مثل اینکه با خدا زندگی می کند همیشه به یاد خداست ولی این خوشیها ما را از خدا غافل می کند. می گفت اگر مرا دوست دارید خواهش می کنم برای بدرقه ام به جلوی سپاه نیائید. من اینجوری از شما راضی هستم و با پدر هم در مغازه خداحافظی می کرد و می رفت و ما فقط یک کاسه آب پشت سرش می ریختیم و به خدا می سپردیم. مرخصی که می آمد همه اش می گفت کاش زودتر مرخصی ام تمام شود دلم در زنجان تنگ می شود. شب و روز به فکر جبهه بود. می گفت وقتی به زنجان می آیم دلم می گیرد .ناراحت می شوم وقتی در آنجا هستم خوشحال و خندان هستم. در تمام عملیات شرکت کرده بود، 2 بار مجروح شده بود . در عملیات آزادی خرمشهر ودر خیبر که دوستش علی مولایی یک چشمش را از دست داده بود و حمید هم از پا زخمی شده بود . آخرین بارکه رفت به جبهه 3 روز بود که شهید شد . توصیه اش این بود که برای امام دعا کنید و هرچه او می گوید عمل کنید. به خانوادۀ شهدا احترام بگذارید و برای آنها دلداری بدهید و وقتی شهید آوردند در مراسم آنان شرکت کنید و خودش وقتی که می خواست اعزام بشود می گفت خواهش می کنم پشت سر من آب نپاشید . از دوستانش که شهید شده شهید محمد شکوری، شهید مجید غلامحسنی، شهید اصغر بیات، شهید علی مولا به شهید ناصر اشتری ، شهید حمید احدی، شهید حمید مکی ، مجید مکی و... به پدرم و مادرم احترام زیادی می گذاشت هیچوقت دوست نداشت آنها را برنجاند وقتی حمام می کرد لباسهای خودش را خودش می شست تا مادرم اذیت نشود. غذای خودش را خودش می آورد می خورد و جمع می کرد تا مادرم اذیت نشود. با پدرم هم مهربان بود سعی می کرد که همیشه او را راضی نگهدارد وقتی می خواست به جبهه برود همیشه روی آنها را می بوسید و می گفت خواهش می کنم برای بدرقه کردنم نیایید من راضی به زحمت شما نیستم .از همه ما خداحافظی می کرد و با همۀ ما دیدار می کرد ومی رفت و با یکی از خواهرانم که در شیراز است تلفنی صحبت می کرد و بعد عازم جبهه می شد. در دوران انقلاب وقتی مردم تظاهرات می کردند؛می گفت درها را باز کنید که وقتی مردم فرار کردند بتوانند به خانه پناه بیاورند. او یکی از بچه های انقلاب بود که بیشتر به نیروهای شاه خائن آسیب می رساند.همیشه با دوستانش لاستیک جمع می کردند و در خیابان آتش می زدند یا مثلاً وقتی می خواستند درختهای خیابان را قطع کنند و آتش بزنند که گاز اشک آور مردم را اذیت نکند . یادم هست نزدیک خانه خودمان بودم که صدای ایست آمد مادرم گفت برو ببین کی است که ایست می دهد. رفتم در را گشودم دیدم یکی از نیروهای نظامی شاه خائن بود. دوباره در را بستم .مادرم گفت چرا در را بستی برو بازکن هر کی هست بیاید خانه ما و ما او را پناه دهیم من و مادرم دوباره رفتیم دم در دیدیم کسی نیست یک کمی آن طرف تر که رفتیم دیدیم صدارگاردی از خانه همسایه می آید نگو حمید دویده دیده در ما باز نیست رفته خانه همسایه. البته با بچه آن خانم همسایه که دوست حمید بود و اسمش هم علی قارداش بود رفته بود آنجا .مادر علی قارداش آنها را پشت بخاری خودشان قایم کرده بود. گارد بدجنس هم تفنگ را به طرف آن دو بچه گرفته و می خواست آنها را بکشد.او التماس و ناله می کرد که ببخشید آنها بچه هستند آنها نبودند که لاستیک می سوزاندند ولی گاردی همه اش می گفت من اینهارا می شناسم و باید این دو بچه را بکشم تا از اینجا بیرون بروم .بالاخره یک جوری عظمت خانم اورا از خانه اش بیرون کرد ولی آن زن بیچاره به قدری ترسیده بود که چند ماه مریض شد و به رختخواب افتاد و حالت تشنج گرفت و به چند دکتر مراجعه کردند تا بالاخره خوب شد. حالا آن خانم از همسایگی ما رفته ولی هروقت و هر جا ما را ببیند یادی از حمید می کند. چهار ماه وارد بسیج شد و بعد از چهار ماه به سپاه وارد شد ولی هیچ حرفی از کارهای خودش را برای ما بیان نمی کرد و می گفت باید خالص باشد. اوقات فراغت را با دوستانش که از جبهه برگشته بودند می گذراند یا در خانه آنها بودند یا در خانه ما .به دوستانش زیاد احترام می گذاشت. بیشتر به خانه شهید محمد شکوری می رفت و به آنها دلداری می داد. بیشتر چیزهایی در دفترش می نوشت که در مورد جنگ بود و به بچه ها آموزش می داد. نوارهای مذهبی را گوش می داد و بعد وقتی به زنجان برای مرخصی می آمد هر روز در خانه یکی از برادران و یا خواهرانش یا عمه و عمویش بود و با آنها بود می گفت و می خندید . وضع اقتصادی والدین موقعی که پدرم بود خوب بود ولی باز هم وضع اقتصادی آنها بد نیست چونکه برادر کوچکتر هم دارد و حالا در خانه یک مادر و 2 برادر زندگی می کنند ولی الحمدالله همۀ آنها به خوبی زندگی می کنند. شهادت حمید در محیط خانواد و خویشاوندان همه ما ناراحت کرد. پدر و مادرم چنان صبور بودند وچنان مقاومت کردند که مثال زدنی بود.مادرم واقعاً شیر زن بود .او گفت: حمید مجروح شده است. من گفتم: نه حمید حتماً شهید شده است!! گفت :بله شهید شده است و افتخار می کنم که من هم مثل مردم توانستم خدمتی در راه خدا کرده باشم و یک قربانی هدیه اسلام بکنم. به ما گفت شما باید مانند کوه بایستد تا کمر منافقان بشکند. نمی گذاشت ما گریه کنیم. می گفت شکر خدا را به جا آورید که برادرتان به راه خدا رفته. آنکسان گریه کنند که بچه شان راه کفر را گرفته و منافق هستند و آوارۀ شهرهای خارج شدند .شما هم باید افتخار کنید که برادرتان راه حسین (ع)رفته و راه علی اکبر(ع) را برگزیده است. مادرم با آنکه بیسواد است مانند دانشجویان حرف میزند می گوید اگر در موقع جنگ امام حسین(ع) بودیم یا در زمان امام حسین(ع) بودیم می گفتم کاش ما هم می توانستیم در آن جنگ شرکت کنیم.این جنگ همان جنگ کفر و اسلام است باید همه به جبهه بروند. اگر من بچه ام را نگه دارم و آن یکی بچه را نگه دارد چه کسی برود از اسلام دفاع کند. حتی مادرم آن روز که حمید شهید شده بود گفت بچه ام با خدا ملاقات کرده است پس به همه شیرینی بدهید.مادرم و پدرم یک قطره هم گریه نکردند و خودش هم می گوید من اصلاً خیال نمی کنم بچه ام شهید شده است همیشه خیال می کنم که او زنده است و در جبهه به سر می برد. آثار باقی مانده از شهید به باغی می روم که لاله باشد میان لاله نام محمد باشد خون شد دلم خدایا رحمی نما به حالم از دوری شهیدان آشفته شد خیالم تا قلۀ هدایت یاران من برفتند گم گشته ام خدایا در کوچۀ ضلالم همچون پرنده عاشق پرواز عشق من بود اندر غم شهیدان بشکست هر دو بالم اسلحه شناسی نوع اسلحه ،جمهوری اسلامی. ضامن ،قرآن . ساخت ،نماز جمعه و جماعات . فرمانده،امام خمینی. خشاب ،راهپیمایی . قدرت مقاومت،ایمان. فشنگ ،مشت گره کرده. چاشنی و باروت، عمل به گفتار امام. کالیبر،نماز اول وقت. نوع انفجار،مرگ برآمریکا. تعداد خان ،سپاه اسلام . سیبل تمرین،اسرائیل غاصب. بردگلوله ،از ایران تاقلب جهان . گیر اسلحه، گروههای ضدانقلاب. دوربین ،امت سی وشش میلیونی. رفع گیر،وحدت امت. خدایا, خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان , برچسب ها : گيلك , حميد , بازدید : 216 [ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
احدي,حميد
در شهریور سال 1341 ه ش در زنجان متولد شد . پدرش ، نقاش بود . حمید در نزد مادر بزرگش به فراگیری قرآن و احکام اسلامی پرداخت . دوره ابتدایی را در دبستان فردوسی (شهید چمران فعلی ) در سال های 1354 – 1348 گذراند . به خاطر بازیگوشی درسال دوم دبستان مردود شد . پس از پایان دوره ابتدایی به مدرسه راهنمایی توفیق رفت و با پشت سر گذاشتن این دوره در دبیرستان ارفعی دیپلم گرفت .
با آغاز انقلاب اسلامی ، حمید به همراه چند تن از دوستانش چوبدستی می ساختند و در مقابله با نیروهای گاردشاهنشاهی از آنها استفاده می کردند . بعد از پیروزی انقلاب همزمان با تحصیل در پایگاه 21 شهید مطهری فعالیت می کرد و به کلاسهای مذهبی می رفت و در درس حاج شیخ آقا خانی و آقای متقی حاضر می شد . با پیروزی انقلاب اسلامی ، بعد از پایان دوران دبیرستان و اخذ دیپلم ، حمید به مدت کوتاهی به عنوان حسابدار در شهرداری مشغول به کار شد . با شروع جنگ تحمیلی از شهرداری کناره گیری کرد و به بسیج پیوست و پس از گذراندن دوره آموزش نظامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست . در این زمان به حمید پیشنهاد شد آن پاسبانهایی را که تو را دستگیر و شکنجه کردند شناسایی کن ، گفت :آن زمان آنها اختیار داشتند هر کاری می کردند . اگر قرار باشد من هم در این زمان که اختیار دارم آنها را به مجازات برسانم چه فرقی با آنها دارم . حمید پس از گذشت مدت کوتاهی از ورود به سپاه به فرماندهی گردان منصوب شد . آغاز فعالیت حمید در سپاه با ایجاد نا امنی در کردستان همزمان بود.او برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان رفت ومدتی با آنها جنگید .بعدبازگشت و در پایگاه های شهید دستغیب ، امیر المومنین (ع) و حسینیه به خدمت مشغول شد .اومدتی بعد دوباره به کردستان رفت وحماسه های زیادی از خود به یادگار گذاشت . یک ماموریت چند ماهه به جبهه جنوب رفت . پس از این ماموریت بار دیگر به کردستان رفت و تا لحظه شهادت در این منطقه ماند . حمید در طول دوران حضور در مناطق جنگی دو بار مجروح شد ؛ یک بار از ناحیه پا و بار دیگر از ناحیه دست و سینه ، ولی هیچ یک از این صدمات او را از جبه و جنگ غافل نکرد . اغلب افرادی که با حمید در ارتباط بودند دو صفت بارز برای ا و بر می شمردند : اول نظم و انظباط، دوم شجاعت . یکی از همرزنمانش می گوید : او به قدری شجاع بود که هر گز از دشمن نمی هراسید و نترسید . روزی ما را به نزدیکی عراقی ها برد به نحوی که حس می کردیم هر لحظه ممکن است به اسارت عراقی ها در آییم . حمید علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشت ،طوری که هر سال در روز عاشورا به رسم زنجانیها در جبهه حلیم می پخت و بین رزمندگان توزیع می کرد . حمید احدی به همراه چند تن از دوستانش از جمله محمد رضایی از اولین کسانی بودند که مراسم زیارت عاشورا را در زنجان به راه انداختند و در پایگاه های این شهر به تدریس اصول عقاید و قرآن پرداختند . به یاد امام حسین(ع) این بیت از شعر را در پشت ماشین خود نوشته بود : از حسن روی یوسف دستی بریده بودند از حسن دلبر ما سر ها بریده باشد حمید ، عاشق امام خمینی بود و عشق به ولایت را انگیزه گرایش خود به سوی جهاد و مبارزه می دانست . او فرمانده گردان بود بی آنکه لحظه ای از مقام خود سوء استفاده کند . به نیروهای تدارکات گفته بود : وقتی غذا و وسایل می آورند ابتدا به نیرو ها بدهند و بعد به مرکز فرماندهی بیاورند . بار ها در حال واکس زدن پوتین های نیروهای تحت امرش دیده شده بود . نماز های شبانه حمید زبانزد خاص و عام بود . در عملیات بدر ، گردان امام سجاد تحت فرماندهی حمید احدی یکی از گردانهای خط شکن بود و در یکی از سخت ترین محور ها عمل می کرد . احدی در کنار پل شناور اسکله غسل شهادت کرد . سپس در حدود ساعت 3 بعد از ظهر به سنگر رفت و چون ناهار نخورده بود ، مقداری برنج سرد خورد و برای شناسایی به خط مقدم رفت که در اثر اصابت ترکش گلوله توپ به صورتش، به شهادت رسید . کاظمی – همرزم و همراه وی در آخرین لحظات حیات – درباره چگونگی شهادت حمید می گوید : من و حمید برای شناسایی به خط رفتیم . ناگهان از طرف تانک دشمن گلوله ای شلیک شد . در یک لحظه تصور کردم حمید برای حفظ خود روی زمین شیرجه رفته است . او را صدا زدم ، جوابی نیامد . بلندش کردم ولی با صحنه ی دلخراشی مواجه شدم نیمی از صورتش کاملا از بین رفته بود . به این ترتیب شهید حمید احدی در تاریخ 24 اسفند 1363 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت ترکش به دهان و چانه به شهادت رسید . پیکر او را پس از انتقال در مزار شهدای زنجان به خاک سپردند . در فرازی از یاد داشتهای حمید احدی آمده است : جبهه آمدن کار سختی نیست . جبهه جای شادی و سرور خاطر است . جای آرامش وجدان و آسایش روح است . اما وقتی دلی برایت می شکند و یا قلبی به راهت تند تند می زند یا خاطره ای در ورایت می دود ومحزونت می کند تمام سختی ها و ناملایمات از یک سو و این حزن از یک سو و تفاوت این سوی و آن سوی ، از زمین تا آسمان ... منبع:فرهنگ نامه جاودانه های تاریخ (زندگینامه فرماندهان شهید استان زنجان)نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382 وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم سلام به کسانی که این نوشته ها را می خوانند و می شنوند و سلام به حضرت امام امید مستضعفین. درود بر رزمندگان پر توان اسلام یاران حسین (ع) با عرض ادب به پیشگاه مقدس حضرت حجت امام زمان (عج) و ارواح پرفتوح شهدای اسلام از هابیل تا طول همیشه تاریخ بالخصوص سیدالشهداء امام حسین (ع) "ام کیف اشکو الیک حالی و هو یخفی علیک" امام حسین(ع) "دعای عرفات" با تفسیر و ترجمه این دعا که خطاب به خدا در مقابل خود و حال خود است. بدانید که چگونه هستیم که خدا بهتر از همه می داند. بلکه از خود آدم هم بهتر می داند. بنا داشتم که چیزی به عنوان وصیت بنویسم. چون نه برای دنیا کار کرده ام و نه برای آخرت توشه دارم، و نه ارث به جا گذاشته ام. ولی چون قبلاً هم یک یادداشتی نوشته بودم (در جملات قبل) اگر دستتان افتاد با صلاحدید مادرم عمل بنمایید. مادرم را از تمام جهات وصی خود قرار می دهم. برای یادآوری تا حد توان مراسم را ساده برگزار کنید. اگر شهدای دیگر هم بود که می شود به آنها برسند. مادر و خواهر مهربانم مثل زینب باشید که پیام رسان بود. پدرم؛ حسین وار مقاوم باش. صبر کن که خدا صابران را دوست دارد و ناراحت نباش که خدا همواره با ماست. برادرانم و شما برادر بزرگم امیدوارم مرا ببخشی و حلالم کنی و مانند حضرت امام سجاد (ع) پیام شهادتم را به مردم برسانید. الان که این کلمات را می نویسم عصر روز یکشنبه 17/11/1361 است که عملیات امشب شروع می شود. کاش اینجا بودید و حرکت نیروها را می دیدید و ای کاش می دانستید که از ما خیلی عزیزترها این جا هست. شنیدید که چند روز قبل چند فرمانده شهید شدند. آیا عزیز نبودند؟ عزیزترین بودند. اما خدا هرچه بخواهد آن خواهد شد. بس است. همه تان بیشتر از من می دانید اما یادآوری کردم از مال دنیا چیزی ندارم هر چه باشد با نظر مادرم مصرف شود. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. ان ا... یحب الصابرین حمید احدی خاطرات پدرشهید : حمید ، دبیرستانی بود و فعالیتهای انقلابی اش به اوج خود رسیده بود .روزی در منزل روضه داشتیم که ناگهان در پشتی زده شد . وقتی در را باز کردم چند تن از دوستان حمید را دیدم که با پریشانی پشت در ایستاده اند . آنها را به داخل منزل آوردم و متوجه شدم که از دست گاردی ها فرار کرده اند . با وجود اینکه سر و لباس شان کثیف و آشفته بود ، آنها را زیر رختخوابها مخفی کردم . چند لحظه بعد یکی از همسایه ها آمد و با حالت تمسخر گفت : در حالی بچه های مردم را پناه می دهی که فرزند خودت را دست بسته و خون آلود بردند . به دنبال حمید به دنبال پاسبانها رفتم و خبر از وضع او گرفتم . بعد از مدتی پرس و جو متوجه شدم او را به کلانتری یک برده اند . حمید را یک شب در کلانتری یک نگه داشتند و روز بعد آزاد کردند . ظهر موقع ناهار بود با صورتی خون آلود و لباسی کثیف به منزل آمد .چون بیم آن می رفت که مامورین هر لحظه به بهانه ای به خانه ی ما بریزند حمید را به روستایی دور فراری دادیم . پس از رفتن او گاردیها به خانه ما آمدند ولی حمید را پیدا نکردند . حمید بعد ها مرا به خاطر این کار سرزنش می کرد و می گفت : در زمانی که جوانان ما جانشان را از دست می دادند شما مرا از خانه دور کردید . به هنگام انتخابات ریاست جمهوری ، حمید به بنی صدر رای نداد ؛ وقتی علت را پرسیدم گفت : مسلمانان دو بار در طول تاریخ ضربه خورده اند یک بار از بنی امیه یک بار هم ازبنی عباس،نمی خواهم این بار خاندان بنی صدر که پیشوند (بنی ) دارند به مسلمانان ضربه بزنند . حاج اصغر مداح در باره این عشق حمید می گوید : وقتی که نیمه شب می شد و حمید کارهای خود را به پایان می رساند وبه من می گفت : حاج آقا حوصله دارید ، کمی قدم بزنیم . همراه او به خارج از سنگر و به جایی که کسی نباشد ، می رفتیم . از من می خواست که مرثیه امام حسین را بخوانم و من هم می خواندم و او زار زاز گریه می کرد و ناله سر می داد . به طوری که همرزمش حسن نصیری می گوید : باور کنید احدی همیشه در مسجد گردان در حال گریه و سجود بود و به قدری گریه می کرد که انسان با خود می گفت : خدا یا چشمه های این اشکها پایانی ندارد. حسین محمدی: پیش از شهادت به حمام رفت و لباس های تمیز و مرتب خود را پوشید ، به طوری که بچه ها می گفتند شیک کرده ای . حمید ابروش : حمید ، برایم گفت :بعد از باز گشت از حمله فتح المبین وقتی سالم به خانه رفتم ، مادرم شروع به گریه کرد و گفت : من فردای قیامت جواب بی بی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم . به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتما شهید خواهم شد . پدر شهید: حمید پسر بسیار سر به زیر و خوبی بود. یادم هست روزی به ایشان گفتم پسرم چند بار زخمی شده ای؟ مواظب خودت باش، دیگر بس است به جبهه نرو. در جواب گفت: پدر جان مگر جبهه جای استراحت است؟ که اگر آن را رها کنیم، دیگر بس باشد. در منطقه در هر وجب از خاکش کلی شهید دفن شده است و این گل های پرپر شده از ما انتظار دارند و اگر من نروم فردای قیامت نمی توانم پاسخ گوی آن ها باشم. مادر شهید: حمید از همان دوران کودکی اخلاقی مخصوص داشت. اخلاق خوبش باعث شده بود همه همسایه ها او را دوست بدارند. یادم هست بعضی از همسایه ها می گفتند ای کاش فرزند من شهید می شد ولی حمید می ماند. چرا که اخلاقش نمونه ای از اخلاق اولیاء خدا بود. در عملیات فتح المبین از ناحیه دست زخمی شده بود. دوران بیمارستان را سپری کرده و به منزل آمده بود. هنوز دست حمایت کننده از انقلاب باند پیچ بود. شهید از روی اخلاصی که داشت موقع بیرون رفتن دستش را با زحمت داخل جیبش می کرد بعد از مراجعت به منزل آن را از جیب بیرون می آورد و با این کار نمی خواست زخمی شدنش معلوم شود تا خدا ناکرده دچار ریا گردد. رسول وزیری : حقیقتاً من نمی دانم با چه زبانی و به چه شکلی تصور و خاطره ام را از وجود ایشان، از گذشته ایشان، تلاش و صبر و مقاومت ایشان در جبهه و جنگ بیان کنم. این شهید عزیز و جلیل القدر مثل سایر شهدای عزیزمان و سایر شهدای فرمانده ما از برادران بسیار فعال، جدی، با ایمان، باتقوا و مخلص بود. قبل از اینکه بنده ایشان را در سپاه و در جبهه به عنوان یک فرمانده گردان امام سجاد (ع) خطاب کنم می توانم بگویم که ایشان یک مربی اخلاق به تمام معنا برای برادران همرزمش بود. شهید حمید احدی مشاور بسیار مطمئنی برای سرداران و فرماندهان بزرگواری چون سردار شهید رستمخانی و سردار شهید اشتری بود. این عزیزان از نظرات و پیشنهادات شهید گرامی استفاده می کردند. خصوصاًَ شهید اشتری از وجود ایشان و از نظرات وی در ارتباط با سازماندهی و کادرسازی نیروهای شهر زنجان استفاده می کرد. افرادی که به عنوان مسئول و فرمانده در تشکیلات سپاه حضور دارند و مشغول انجام وظیفه هستند، باید اعمال، کردار و گفتار این شهدای گرانقدر علی الخصوص افرادی که فرمانده و یا مسئول در تشکیلات سپاه بودند و به فیض عظمای شهادت نائل شدند مورد توجه و سرمشق خود قرار دهند و همیشه آن ها را شاهد و ناظر بر اعمال خودشان بدانند. هنگام عزاداری همیشه می دیدم که حمید اشک هایش را با دست چپش پاک می کرد علت را پرسیدم در جوابم گفت: هنگامی که در روز قیامت خواستند نامه اعمالم را به دست چپم بدهند خواهم گفت من با این دست اشک هایی که به خاطر امام حسین (ع) ریخته شده است پاک کرده ام شاید به احترام آن نامه اعمالم را بدست راستم بدهند. صبح ها هنگامی که از خواب برمی خواستم با کمال تعجب می دیدم پوتین های افراد به صورت مرتب و واکس زده در پایین چادر چیده شده است و هیچ یک نمی دانستیم کار چه کسی است تا اینکه بعد از مدتی پی بردیم که شهید احدی وقتی برای نماز شب برمی خیزد آن ها را واکس زده و مرتب می کند. یک شب در یکی از مناطق عملیاتی غرب هوا خیلی سرد بود و من علیرغم استفاده از لباس گرم و پتو از سرما به خود می پیچیدم و خوابم نمی برد. با کمال تعجب دیدم یک نفر نشسته و اورکت خود را به سرش کشیده است. با خود گفتم شاید او نیز از شدت سرما خوابش نمی برد و یا اینکه اصلاً از سرما یخ زده است. ولی کمی نزدیک شدم دیدم که حمید احدی است و مشغول نماز شب می باشد. خوب به یاد دارم وقتی که در گردان مراسم صبحگاه اجرا می شد، ایشان قبل از همه حاضر می شدند و هر کس به میدان می رسیدشهید احدی به او سلام می کرد و من ندیدم که کسی بتواند به شهید احدی در سلام کردن سبقت بگیرد. همیشه او بود که ابتدا سلام می نمود. شهید احدی قبل از عملیات ها نیروهای گردان را جمع می کرد و برای آن ها از معنویت و جنگ صحبت می نمود. خوب به یاد دارم که می گفت در میدان جنگ و نبرد باید مردانه بود و این جنگ مردانگی می طلبد. باید نترس و شجاع و مرد عمل باشیم. سردار شهیدمحمدناصر اشتری: حمید احدی از اولیاءالله است و حتماً شهید خواهد شد و رو به حمید می کرد و می گفت حمید جان وقتی رفتی ما را هم با خود ببر. شهید جهانبخش کرمی : خاطرات ما با شهید حمید احدی زیاد است برای اینکه مدت زیادی قبل از عملیات خیبر و در عملیات خیبر و عملیات بدر در گردان با هم بودیم. یک خاطره شیرینی از شهید حمید است. ما قبل از عملیات بدر برای شناسایی منطقه رفته بودیم. شناسایی کردیم و برگشتیم و بنا بود که گروهان ما قبل از عملیات برود و در آنجا مستقر بشود. ما سه نفر بودیم. من و شهید احدی و آقا ناصر آمدیم دزفول ما با هم صحبت می کردیم ولی آقای ناصر محرمی خوابیده بودند. وقتی که رسیدیم دزفول شهید حمید احدی ماشین را کنار کشیدند و پارک کردند و یواش یواش آقا ناصر را بیدار می کردند و می گفتند ناصر، ناصر، حمید اینجا دزفول است پرتقال شیرین، خیلی شیرین. این حرف برای من خیلی شیرین بود. بسیار شوخی می کردند. ما وقتی که عملیات شروع شده بود و در حین عملیات بی سیم ما گیرنده اش خوب بود ولی دستگاه فرستنده آن خوب نبود وقتی که شهید احدی با ما تماس می گرفتند ولی ما نمی توانستیم از ایشان کسب تکلیف کنیم و از طرف دیگر روز عملیات بود و دشمن با توپ می زد و با تیر مستقیم می زدند و هلی کوپترهای دشمن می زدند. وضعیت خیلی خراب بود و با وجود اینکه من بچه ها را می کشیدم کنار دجله و نمی توانستم با شهید احدی تماس بگیرم و کسب تکلیف کنم وضعیت من خیلی ناجور بود و من اینقدر ناراحت بودم که بی سیم من خراب بود و مشکل بود برای من بدون دستگاه و بی سیم مأموریت را انجام بدهیم. می ترسیدم از این که بچه ها تلف شوند و به مأموریت اصلی نرسیم. خلاصه به هر طریق به همدیگر رسیدیم و تماس گرفتیم من خیلی ناراحت بودم. خصوصیاتی که شهید احدی داشتند آن اخلاصی که داشتند. چیزی نمانده بود که شهید احدی به من رسیدند و خندیدند و آمد جلو و سلام و خسته نباشید گفت و گفت حتماً خیلی ناراحت هستی از این که بی سیم خراب شده است. ناراحت نباش در عملیات چنین وضعیتی پیش می آید این هم یکی از مشکلات می باشد که بی سیم شما خراب شده است. بعد گروهان شهید قشمی را گرفت و گفت که شما گروهان خود را بکشید پشت دجله آن جایی که مأموریت ما بود. ما بعد از پاکسازی جوبیر حرکت کردیم پشت دجله. این را این جا عرض می کنم که اگر غیر از شهید احدی کسی بود من ناراحت می شدم بالاخره با آن درگیری لفظی پیدا می کردم. ولی شهید احدی با آن اخلاصی که داشتند وقتی که من او را دیدم خجالت کشیدم که بگویم که این چه دستگاهی بود که به من دادید. در عملیات من صد نفر نیرو باید بکشم جلو با دشمن درگیر هستیم دشمن می زند و هلی کوپتر می زند ولی وقتی شهید احدی را دیدم دیگر آن جا خجالت کشیدم بگویم و شهید احدی خودشان گفتند. وقتی که دومین روز عملیات بدر بود و دشمن یگان های زرهی، پیاده، خودروهای خود را آورده بود و از جاده عبور می داد جهت انجام پاتک بچه ها به شدت با دشمن درگیر بودند. ما شرق دجله بودیم و آن ها هم از غرب دجله که فاصلۀ ما کم بود حرکت می کردند درگیر بودیم و بچه ها ضربات زیادی به دشمن وارد می کردند. امکانات زرهی، خودروی و نیروهای پیاده دشمن را در حین حرکت که به صورت ستونی حرکت می کرد منهدم کردند و ضربات زیادی به آن ها وارد کردند. ما درگیر بودیم یک وقت دیدم که شهید احدی با یک تعداد از نیروها رفته بودند مهمات بیاورند. دیدم که یک گونی به دوش افکندند و پر از موشک آرپی جی. من خجالت کشیدم و دستش را گرفتم و گفتم آقای احدی شما چرا؟ بچه ها می آورند. خودش هم خسته شده بود و عرق کرده بود و عینکش را پاک می کرد و گفت که بچه ها مهمات می آورند و من هم کمک می کنم شما فقط بزنید. با وجود این که فاصله ما با دشمن فقط عرض دجله بود در حالیکه عرض در حدود 60 متر و یا 70 متر، بچه ها خوب می زدند و مقاومت می کردند . شهید احدی با آن اخلاص و مقاومتی که داشت خودشان مهمات می آوردند و بچه ها می زدند. ایشان احساس نمی کردند که فرمانده گردان هستند و فقط باید دستور بدهند. هم دستور می دادند و هم هدایت می کردند و کمک و همراهی می کردند و بچه ها با دیدن این حرکات، این رفتار و این اخلاص با توانی که داشتند می جنگیدند و یک مطلبی که است این بود وقتی که ما داخل روستای جوبیر بودیم آن جا یکی دو نفر از نیروهای عراق زخمی شده بود و در حال احتضار بودند ،بچه ها می خواستند که تیر خلاص بزنند به علت این که می ترسیدندکه نارنجک چیزی داشتند و گردان آن جا بود و نیروها آنجا بودند یک نارنجک چیزی بزنند و به بچه ها ضربه بزنند. شهید احدی گفت حالا تیر خلاص نزنید. این ها خودشان زخمی هستند ولی اگر بناست بمیرند بگذارید خودشان بمیرند و این طور خوب نیست. شهید احدی در آن جا هم یک اخلاصی از خود نشان دادند . تمام لحظات و تمام اخلاق و تمام برخوردهایش الگو بود. ایشان نه تنها فرمانده ما بود بلکه مربی اخلاق و معلم اخلاق بودند. تمام رفتارشان از لحاظ عملیات ، معنویات و از لحاظ اخلاق ، صداقت ، رفتار که داشتند واقعاً برای ما الگو بود. رحمان ندرلو : بنده از سال 1361 كه در سپاه بودم شهيد ناصر اشتري كه از طرف تحقيق سپاه مي آمدند و در آن جا فعاليت مي كردند ، آشنا شديم و خصوصيات بارز اخلاقي كه ايشان داشتند . حدود 13 يا 14 ماه در منطقه آن جا بوديم. بعد از آن در لشگر 17 علي بن ابيطالب بنده در گردان امام حسين (ع) بودم كه ايشان هم در محور يا در تيپ بودند در آن جا مشغول بودند ارتباطمان هم در شهر نزديك بود .با شهيد اشتري و شهيد احدي، معمولاً در هنگام گشت شهر يكي دو بار با هم بوديم كه انصافاً حامي مخلص انقلاب بودند. از طرفي چون با توجه به اينكه مسئوليت داشت در آن مسئوليت يك فرد متواضع و شجاع و دلير اصلاً چند بار كه با هم صحبت مي كرديم از اينكه در زنجان بماند و مشغول بشود نداشتند .حتي در هنگام صحبت مي گفتند سعي كنيد كه از خط جبهه به پشت جبهه برنگرديد. انصافاً يك فرد متواضع، شجاع و دلير بودند. در لشگر 17 در آن جا بيشتر با هم بوديم معمولاً براي شنا در رود كارون با نيروهاي هوانيروز و برادر اشتري با هم می رفتیم. ابراهيم خاني : سال 1363 بعد از عمليات خيبر يكسري نيروها اعزام شدند تحت عنوان نيروهاي فتح 2 لشگر 17 علي بن ابيطالب(ع) ما نيز جزء آن نيروها بوديم و افتخار اين را داشتيم كه همراه اين برادران سياهي لشگر باشيم تا بتوانيم كوچك ترين وظيفه خود را انجام دهيم. يك روز صبح گردان امام حسين (ع) شهيد محمد اشتري مسئول گردان بودند و صحبت مي كردند . از معنويت و از خودگذشتگي صحبت مي كردند و مي گفتند اگر زماني كه من نباشم برادرمان حميد احدي اگر حرفي يا كاري داشتند جواب گوي سوالات شما مي باشند و عده اي شهيد احدي را نمي شناختند و ايشان فردي گمنام بودند و كسي او را نمي شناخت. برادرمان شهيد اشتري فرمودند كه برادرمان حميد احدي بلند شوند تا ديگر برادران نيز ايشان را بشناسند. برادر حميد احدي آخر همه نيروها نشسته بود و با كمال تواضع سرش را پايين انداخت و بلند شد و گفت بنده حميد احدي هستم. پوشش لباس وي بسيار ساده بود و مانند بسيجيان و در كنار بسيجيان بودند و ما آن وقت شناختيم كه برادرمان چه جور آدمي از خود گذشته و متواضع هستند. پدر شهيد: از وقتي كه جنگ شروع شد به بسيج رفته و دوره ديدند و به جبهه رفتند و هر چهار يا سه ماه يك بار مي آمدند و بعضي وقت ها كه مي آمدند مقداري نيز مجروحيت داشتند و برمي گشتند و من يك بار به حميد گفتم كه پسرم ديگر نرو بس است. وي در جواب گفت پدر جان سهم گوشت نيست كه من سهم را بگيرم و ديگر نروم در هويزه بچه هاي 5،6 ساله را كه در چاه ها دفن كرده اند اگر نروم در قيامت جواب آن ها را نمي توانيم بدهيم تا زماني كه زنده هستيم و سالم بايد برويم و آخرين جوابش به من اين بود. از آن به بعد ما نيز چيزي نمي گفتيم و از آن وقت به بعد ما هر وقت ايشان به جبهه مي رفتند بسيار نيز خوشحال مي شديم حتي خوشحال تر از زماني كه به مرخصي مي آمدند در اكثر عمليات ها شركت مي كردند و در نهايت در عمليات بدر به درجه شهادت نايل آمدند. درسش را به خوبي مي خواند و هر وقت من به روضه مي رفتم با من مي آمد و در آنجا بيشتر از همه گريه مي كرد تا جايي كه افرادي كه نزد ما نشسته بودند با گريه وي به گريه مي افتادند و زماني كه انقلاب شروع شد در فعاليت ها مدرسه عليه رژيم كار مي كردند و چهارم ماه محرم بود كه پاسباني آمدند به منزل ما و به گلوله بستند و آثار گلوله ها روي پله هايمان هنوز هست. دنبال حميد آمده بودند و او را گرفتند و با خود بردند. ايشان برخوردي بسيار خوب باتمام اعضاي خانواده داشتند مخصوصاً با من و مادرش. هيچ وقت روي حرف ما حرف نمي زد. يك روز با دوستانش قرار گذاشته بودند كه به باغ بروند و من نيز خبر نداشتم و به او گفتم حميد جان در مغازه باش. دوستانش در پي او آمدند من هر چه به او گفتم برو. گفت نه من نمي خواستم بروم شما هر جا مي خواهيد برويد من در مغازه مي مانم. شهادت وی را هر کس که می شنید ناراحت می شدند به علت اینکه وی با همه رفتار خوبی داشت. چون خواهرش را دوست داشت وقتی از جبهه برمی گشت اول به خانه آن ها می رفت خلاصه برخوردش با همه خوب بود. مادر شهید: بعد از انقلاب وی فعالیت داشت و هر چه ما می گفتیم جایی استخدام قبول نمی کرد. در زنجان حدود یک سال و نیم فعالیت در سپاه داشت علی رغم میل باطنی خودش در سپاه استخدام شد. زیاد از کارهای خود برایمان نمی گفت و در منجیل برای گذراندن دوره رفته بود که در آنجا اواخر دورۀ از جای بلندی افتاده بود که کتفش ترک خورده بود و چیزی که کاملا در یادم هست در عملیات فتح المبین به جبهه اعزام شدند که در آن وقت سومین بارش بود که من به آقای سیدی سفارش می کردم که در آن جا سلامتی خود را اطلاع دهند. یکبار مجروح شد واو را در یکی از بیمارستان های اصفهان بستری کرده بودند .دوستانش می گفتندکه سه قسمت از بدنش مجروح شده بود و بی آبی زیاد اذیتش می کرد . کسی هم می آمد کمکی کند،می گفت بروید سر کار خودتان من آنچنان زخمی ندارم که نتوانم خود را به جایی برسانم .در همان حال خودش را مقداری کشانده به جلو و دیده که قمقمه ای آب روی زمین افتاده است .با استفاده از آن آب خودش را سیراب می کند وبه اورژانس می رسد. اکثراً در جبهه ها بود و وقتی که مرخصی می آمد نیز بیشتر وقتش را صرف دیدار با خانواده های شهدا ، دوستان و کارهای سپاه می کرد و به ندرت وی را در خانه می دیدیم. در منزل خیلی متین بود. از همان اوایل کودکی و از وقتی که با بسیجیان و پاسدارها آشنا شده بود به حسن رفتار و اخلاقش افزوده شده بود و کاملاً پسری مؤدب و خوش اخلاق بود و این ها لطف خداوند بود. ایشان وقتی که در خانه بودند بعدها متوجه شدیم که عبادت هایشان را نیز در خفا انجام می داده که مبادا باعث رنجش خاطر ما گردد. (چون پدر و مادر راضی به زحمت فرزند حتی در عبادت کردن هم نمی باشند) و حال ما را بسیار مراعات می کرد. اوایل اسفند آمدند و گفتند آمده ام و می خواهم یک ماه بمانم. حدود 13 ، 14 روز بود که آمده بود. یک روز گفت در سپاه جلسه هست آمد و گفت من باید بروم. من گفتم چرا می روی؟ گفت که ادامه و کامل شدن جلسات در آن جا است و من باید بروم. لباس هایش را آماده کرد و گفت من می روم سپاه اگر توانستم می آیم و اگر نتوانستم یکی از بچه ها را می فرستم تا لباسهایم را بیاورد ولی ساعت نزدیک 11 بود که آمد و معمولاً بدرقه اش می رفتیم و آن دفعه اجازه نداد به بدرقه اش برویم و از پله ها اجازه نداد که بروم ولی حالا می گویم آن وقت که ظهر به خانه برادرم رفتیم من ناراحت بودم. به زن داداشم گفتم احساس می کنم که او دیگر برنمی گردد و آن ها ناراحت شدند و گفتند چرا چشم بسته غیب می گویی؟ انشاءاله که می آید. اوایل اسفند رفته و در 24 اسفند به شهادت رسیدند. شهادتش برایمان مسئله شاقی نبود و فامیل ها نیز اظهار همدردی می کردند ولی در بین همسایه ها بسیار باعث ناراحتی آن ها شد. در عملیات خیبر که می گفتند شهید شده وقتی که برگشت یکی از همسایه ها پابرهنه آمد و می گفت کاش نامحرم نبود و می توانستم این را حتی زیر پاهایش را ببوسم. نمی دانی اینها چه برای ما کرده اند. یکی از همسایه ها می گفت کاش بچه های ما شهید می شدند. از آنجایی که پسری سر به زیر وخوب بود همه به او علاقه مند بودند. از خاطرات وی که برایم مقداری سخت است همان از بلندی افتادن وی در پادگان منجیل بود که وقتی آمد چسب زده بودند گفت بیا و چسب ها را بکن و من وقتی چسب ها را می کندم گوشت تنش کنده می شد و می گفت ناراحت نشو و این که اول انقلاب در زمان بحران که پدر شهید نیز اشاره فرمودند اینها را دنبال کرده بودند و از آنجایی که درخانه باز بود عده ای به داخل آمدند و من آن ها را بالای رخت خوابها قایم کردم که یکی از همسایه ها آمد و گفت تو بچه های مرا قایم می کنی در حالی که فرزند خودت را بردند. گفت دستهایش را از پشت بسته بودند و از دماغش خون می آمد طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم از این کوچه به آن کوچه و فهمیدم او را به کلانتری بردند ولی او را آزاد کردند .فردای آن روز پاسبان ها آمدند و گفتند پسرهایت را بده. من هم گفتم کسی خانه نیست فقط من هستم آن ها گفتند می رویم و بعد از دو ساعت برمی گردیم آن ها رفتند و من پسرها را به پشت خانه مان محلی بود که کاه ریخته مخفی کردم. بچه های کوچک را به خانه دیگر همسایه ها بردم و خودم در منزل تنها ماندم. گفت بیایند چه می خواهند بکنند من در خانه تنها هستم آمدند و من گفتم کسی در خانه نیست من بیرون آمدم و گفتم همه جا را بگردید. هر سه بچه ام در جبهه بودند در حمله خیبر یک دخترم و دو پسرم دم غروب خبر آمد که بسیاری از بچه های زنجان شهید شده اند و من به نماز می رفتم که می دیدم مردم با ایما و اشاره می گویند بچه های اینها نیز شهید شده اند. من به مسجد رفتم و نماز را خواندم که یکی آمد و گفت من را صدا می کنند و من حدس زدم که از سه بچه یکی شهید شده و بعد برای استادم تعریف می کردم و وی می گفت که اشتباه کرده ای هر سه را با هم فرستاده ای ولی عنایت خداوند است که دخترم در دزفول در پشت جبهه بود و پسرها در جبهه و خداوند خواست که هر سه سالم برگردند. شهادت فرزندم که در ظاهر تلخ است ولی چون طرف حساب ما خداست و معامله با خدا شیرین است و برای ما نیز مدال افتخاری است و شهادت وی را که خدا خواسته بود شیرین است .حاج اصغر مداح یکبار به خودم گفت یکبار به جبهه رفتم . در هر جا یکهفته می ماند یکبار حمید آمد و مرا به چادر خودشان برد . می دیدم که آن ها بیشتر اوقات نان خشک و ماست می خورند . بعد به گردان های دیگر رفتم و دیدم که همه چیز هست (خوردنی، میوه و سایر خوردنیها) من در آنجا متوجه شدم که آن ها خودشان با روش حضرت علی(ع) رفتار می کردند و به نان خشک و ماست اکتفا می کردند . پیش نماز بودن او برای ما افتخار و شیرین ترین خاطره است . دوستان حمید تعریف می کردند که وقتی ما صبح ها بیدار می شدیم می دیدیم که حتی بند پوتینهایمان مرتب و واکس زده است از همدیگر می پرسیدیم که چه کسی این کار را کرده بعد می فهمیدیم که حمید هنگام شب که برای نماز شب بیدار شده این کارها را کرده است و اینها لطف خداست و شیرین ترین خاطرات از فرزندمان. حرف بسیاری از خانواده ها که من ارتباط با آن ها دارم بیشتر دنباله روی از اهداف شهدا و پیاده شدن امر به معروف و نهی از منکر و بهبود وضع حجاب است. ابراهیم اژدر رستمی: شهید احدی یکی از انسانهای بلند پایه ای بود که با اخلاق و رفتار خود خاطراتی را آفرید. من یادم هست زمانی که با ایشان و همین طور شهید ناصر اشتری بودم شهید احدی می گفت اگر بنا باشد برای نماز شب ما را بیدار نکنید ما صبح خواب می مانیم ولی این برادر بزرگوارمان آنقدر مخلص و والا مقام بود که هر مشکلاتی که گردان داشت مستقیماً خودش رسیدگی می کرد و می رفت مشکلات را حل می کرد . در لشکر 17 بودیم یک سری بسیجیان مخلصی بودند و یک سری هم شلوغ بودند این تک تک بسیجی ها را می خواست و ساعتها با آنها می نشست و در رابطه با هدف از آمدنشان به جبهه صحبت می کرد. آنقدر به بسیجیان علاقه داشت مخصوصاً به بسیجیانی که بچه و کم سن و سال بودند و شلوغ می کردند با آنها صحبت می کرد و مسائل و موارد شرعی را به آنها یاد می داد ونصیحت می کرد که من می بینم برادرانی را که آن روز در پای صحبتهای این شهید می نشستند الآن تحصیلات دانشگاهی دارند . صحبتهای ایشان آنچنان در بسیجیان اثر می گذاشت که آنها را انسان های وارسته ای ساخته بود . واقعاً می توانم بگویم یک ساعت صحبت شهید احدی با جوانان بسیجی پر ثمر تر بود از یک سال تحصیل آنها . یک ساعت آنچنان تأثیر اساسی بر روی بچه ها می گذاشت الآن فکر می کنم که حرفی که از دل بر آید بر دل نشیند . خودش عالم عامل بود. خودش به کارهای که می گفت عمل می کرد و حرفهایش بر دل برادران بسیجی می نشست . زمانی که با هم در گردان امام حسین بودیم می خواست برای بچه ها صحبت کند به آنچه که می گفت آگاه بود. وقتی راجع به مسائل جنگ می خواست صحبت کند حرفهایش را با آیات و روایات سندیت می بخشید و صحبتهایی که راجع به جهاد می گفت از آیه ها و روایات استفاده می کرد و تأثیر فراوانی بر برادران می گذاشت. ما می گفتیم وقتی می خواهید در یک مورد صحبت کنید یادداشت قبلی بردارید. می گفت نه به یادداشت نیازی نیست و این حاکی از حضور ذهن ایشان و آمادگی ایشان به این مسائل بود . می گفت اگر ما یادداشت کنیم این مسائل را به نیروها بگویم کمرنگ تر می شود. می گوئیم بروید فلان آیه قرآن را بخوانید و یا فلان روایت را در فلان کتاب را بخوانید تأثیر این بیشتر است و ایشان مادری دارد که شیر زنی است که با دائر کردن جلسات قرآن از زمانهای قبل از انقلاب و بعد از انقلا ب چنان فرزندی را در دامن خود پرورش داده . ما زمانی که خانه ایشان به همراهی شهید احدی می رفتیم اکثر بعد از ظهرها در منزلشان جلسه قرآن تشکیل می داد .این بیانگر آن است که از چنین مادری چنین فرزندی تربیت می شود که عاشق اسلام و قرآن و ائمه و امام خمینی می شود . همچنین آن مدیریت و معنویت و انضباط و اخلاصی که آن برادر بزرگوار در گردان امام حسین(ع) حاکم کرده بود از تربیت صحیح چنین مادری بر می آید. بعد از ایشان بنده با چند تن از فرماندهان گردان کار کردم و می دیدم که زحمات شهید احدی و شهید اشتری با فرماندهان بعد از آنها اصلا قابل مقایسه نیست و طرز تفکری آن شهید بزرگوار داشت قابل مقایسه با دیگران نیست. در جبهه بیشتر مواقع اتفاق می افتاد ما که غذا می خوردیم و کسی نبود که ظرفها را بشوید و وقتی که می خوابیدیم و صبح بیدار می شدیم می دیدیم ظرفها شسته شده و بیشتر پوتین های بچه ها واکس زده شده و مدت هادنبال این قضیه بودیم که این را چه کسی انجام می دهد . بعد از مدتی فهمیدیم که شهید احدی این کارها را انجام می دهد . وقتی غذا می خوردیم می گفت باشد بعدا یکی از بچه ها ظرفها را می شوید و برنامه ریزی می کردیم که هر روز یک نفر از بچه ها مسئول شستن ظرفها باشد. ایشان نمی گذاشتند بعد ها که ما پی گیری کردیم متوجه شدیم که ایشان شبها بیدار می شود و در داخل آسایشگاه ظرفها را می شوید و پوتین ها را چه مال بسیجی باشد و چه پاسدار و چه وظیفه واکس می زد. بعدها شرمنده شدیم و با خودمان می گفتیم این چه جور انسانی است ما چه جور هستیم. ما برای نماز صبح بالاجبار بلند می شویم و ایشان علاوه بر نماز شب و کارهایی که انجام می دهد نماز صبح را که می خواند ما را بیدار می کند برای نماز صبح. او انسانی بود که خستگی نداشت هر کاری که پیش می آمد خودش به شخصه انجام می داد و فرق نمی کرد چه کاری باشد اعم از فرماندهی و سازماندهی دسته ها و گردانها و پی گیریها، خودش نظارت می کرد. مسئول را می خواست و جز به جز مسائل را از تک تک افراد رسیدگی می کرد . در عملیاتها وظایف را به جزء جزء افراد تشریح می کرد و دستورات را انتقال می داد و دستورات را که به افراد می داد آنها را به مسائل توجیه می کرد و می گفت بروید و به روی مسائل مطالعه کنید . بعد از تک تک نیروها توضیح می خواست و می گفت این ماموریت که به شما محول شده چگونه می خواهید عمل کنید و با چه نحوی حرکت خواهید کرد . به همه مسائل ریز و درشت خودش نظارت می کرد. بعدها ما متوجه می شدیم که اگر خود فرمانده گردان به مطالب ریز اهمیت و رسیدگی نکند در حین عمل با مانع مواجع خواهد شد و اگرخودش تک تک ماموریت دسته و نیروها را به آنان تفهیم کند در عمل به هیچ وجه با مشکل مواجع نخواهد کرد. ایوب بازرگانی : با شهید احدی در اوایل سال 63 بود که آشنا شدم ایشان بعد از مدتی که به عنوان جانشین گردان بودند بعدها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع)که تشکیل دهنده این گردان نیروها و پاسداران زنجان بودند، شد بنده نیز به عنوان یکی از فرماندهان گروهان ایشان در خدمت ایشان بودم. شهید حمید احدی فردی خوش رفتار و خوش برخورد بود. خنده رو و خوش چهره بود. ایشان همیشه بچه ها را به تقوا دعوت می کرد و به خداشناسی و ایمان به خدا و ایثار و از جان گذشتگی و ادای دین تکلیف به اسلام را به بچه ها توصیه می کرد. فردی بود که همیشه در جلسات سعی می کرد با برادران طوری رفتار کند که شایسته و در خورشان بود، رفتار کند .هیچ موقع نمی خواست خداناکرده شخصیت کسی را در پیش دیگران لکه دار کند و یا طوری با او رفتار کند که شخصیت این برادران لطمه ببیند. ضعف بچه ها را مستقیما به آنها نمی گفت و به نوعی به افراد می فهماند که شما ضعف دارید و مطلبی دارید و باید این مطلب را حل کنید . به این مشکلت برسی .همیشه در کارها توکل بر خدا می کرد. فردی بود ایثارگر به مسائل معنوی خیلی اهمیت می داد به خصوص شرکت در نماز جماعت و کلاسهای عقیدتی و سایر کارها و برنامه ها که در خصوص رسیدگی به مسائل معنوی افراد بود، توصیه می کرد .سعی می کرد با اعمال و رفتار خودش به بچه ها بفهماند و مطلب را بگوید نه فقط با صحبت کردن. در حد خود قاطع بود ،قدرت و توانایی بالایی داشت فردی مدیر و مدبر بود. حسن نصیری : ایشان همیشه در مسجدی که در گردان بود می رفت و گریه و زاری می کرد او آنقدر گریه می کرد که گویی عزیزی را از دست داده است . هنگام گریه به سجده می رفت ،به قدری ایمان قوی داشت . بیشتر اوقات بچه های گردان را جمع می کرد و برایشان از معنویت صحبت می کرد و بچه ها را دعوت به معنویت می کرد و می گفت در میدان جنگ و نبرد بایدمردانه بود و میدان حنگ مردانه گی می طلبد. باید نترس و شجاع و مرد عمل بود. گردان او همیشه به عنوان گردان خط شکن مطرح بود. بزرگترین و سخت ترین محوری که عملیات بدر بود گردان ایشان وارد عمل شد و بنده که از گردان سید الشهدا بودم در نزدیکی گردان امام سجاد مستقر شده بودیم روزی شهید احدی را دیدم در کنار پل شناوری که به نام گردان امام سجاد نام گذاری شده بود تنش را می شست من فهمیدم که غسل شهادت می کند و شهادت هم نصیبش شد و در عملیات بدر گردان ایشان گردان خط شکن شد . حاج اصغر گنج خانلو : زمانی که من در جبهه بودم به خاطر اینکه رزمندگان اسلام رنجیده خاطر نشوند در هر گردانی یک هفته اقامت می کردم. هفته ای که نوبت گردان شهید احدی بود اغلب اوقات استراحت و خواب خود را در چادر فرماندهی گردان به سر می بردم و در طول مدت آن هفته به قدری نان خشک و نان و ماست خوردیم که عاقبت من به او شک کردم که نکند کمک های مردمی به این گردان نمی رسد. به وی گفتم که این چه روزگاری است دهانمان زخمی شد ولی او چیزی نگفت و هنگامی که به چادر های دیگر رفتم دیدم وظعیت از نظر غذا خیلی خوب است و در آنجا فهمیدم که او وتنی چند از یارانش روش حضرت علی(ع) را در پیش گرفته اند و خود به رنج و سختی می افتند تا دیگر دوستان و هم رزمانش در رفاه باشند . پس از اینکه حمید از کارهای خود فارق می شد و فرصتی پیدا می کرد مرا به بیابان می برد و می گفت حاج اصغر دوست دارم که برایم حالا کمی از امام حسین برایم بخوانی . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان , برچسب ها : احدي , حميد , بازدید : 159 [ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
رمضاني دامغاني ,حميد
وجب به وجب مرزهاي جنوب ايران ومناطق مرزي عراق شاهد خلق حماسه هاي اوست، عاشق خدمت در گمنامي بود، ترس در وجود او معنا نداشت و منبع مهم و مطمئن اطلاعات نظامي براي يگانهاي رزم در بعد شناسايي و اطلاعاتي بود. نامش حميد و شهرتش رمضاني ، در سال 1341 ه ش در شهرستان اهواز در خانواده اي متديّن و مذهبي و اهل فضل و کمال چشم به جهان گشود. در سنين کودکي در حوضچه اي به عمق 5/1 مترغرق شد و به صورت معجزه آسايي نجات يافت. پدرش در اهواز کارگاه تراشکاري داشت ، او هنگام حمله رضا خان براي کشف حجاب در حرم امام رضا (ع)شاهد اوج رذالت رژيم پهلوي بود. حميد تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را در اهواز گذراند و موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. او سرشار از شور و طراوت بود . در اوج فعاليتهاي سياسي عليه رژيم پهلوي به مبارزات خود شکل تازه اي بخشيد .او در مسجد طالب زاده براي اقامه نماز حضور پيدا مي کرد .مدتي بعد به جوانان مسجد جزايري که فعالترين گروه سياسي اهواز در قبل از انقلاب بودند، پيوست. حميد از استعداد تحصيلي بالايي بر خوردار بود .او چند بار در آزمون سراسري شرکت کرد و در رشته هاي مختلف از جمله الکترونيک قبول شد. وقتي در اين رشته قبول شد روزهاي آغازين حمله ارتش عراق به ايران بود؛خانواده پيشنهاد اعزام به خارج براي تحصيل در کنار دو برادرش را دادند ,او گفت: «جبهه هاي جنگ خود دانشگاه بزرگي است» حميد جهاد در راه خدا را درسي از درسهاي بهشت مي دانست و آن را بر همه چيز مقدم مي ديد. با شروع جنگ تحميلي همراه ديگر جوانان غيرتمند اهوازي به جبهه شتافت، ابتدا در کنار سردار شهيد درفشان در گردان رزمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد، موسوم به کربلا در جبهه هاي فارسيّات، خرمشهر و بستان حماسه آفريد . بعد از آن به لحاظ شايستگي و تبحر فوق العاده اش در شناسايي ,وارد بخش هاي اطلاعاتي جنگ شد. حميد از روزي که وارد جبهه شد تا زمان شهادتش هيچ گاه جبهه را ترک نکرد . با تشکيل قرار گاه نصرت، به فرماندهي گردان شناسايي اين قرارگاه منصوب شد. حميد اعجوبه ي شناسايي بود، نفوذ حميد به قلب دشمن و شناسايي هاي مکرر وي چنان غير قابل تصور بود که اغلب موجب شگفتي فرماندهان رده بالاي جنگ مي شد. او روزها از قرارگاه ناپديد مي شد و بعد از مدتي با اطلاعات مهم و قيمتي از عمق مواضع دشمن بر مي گشت. حميد در شناسايي منطقه هورالهويزه و انجام عمليات خيبر نقش عمده و اساسي داشت. زماني که منطقه صعب العبور و نيزار هور هيچ گونه معبري براي تردد نداشت او روزها و شبها به شناسايي مي پرداخت تا از منطقه ,اطلاعات جامعي به دست آورد . بعد ها همين اطلاعات و ارائه آن به فرماندهي کل سپاه ,شالوده واساس کار طراحي عمليات خيبر شد. او درمأموريتهاي شناسايي تا جايي پيش مي رفت که به شهرهاي زيارتي عراق مثل کربلا مي رسيد وبه زيارت مولايش امام حسين (ع) و مرادش ابوالفضل (ع) مي رفت,شهرهايي در عمق صدها کيلومتري عراق. رازداري حميد مثال زدني است , تا زمان شهادتش حتي خانواده با موقعيت و مسئوليتهايش آگاهي نداشتند. به فراگيري فنون نظامي و تخصصي فوق العاده اهميت مي داد , سعي مي کرد که تمام فنون نظامي را خود و نيروهاي تحت امرش بياموزند . در اين راستا کلاسهاي مختلف از جمله غواصي، تاکتيک، شناسايي، شليک با سلاح هاي سنگين را بر پا مي کرد و علاوه بر اعزام نيروهاي زبده براي شناسايي,با اينکه فرمانده بود, شخصاً به شناسايي مي رفت و از مناطق مختلف عکس و اطلاعات تهيه مي کرد و شناسايي هاي مهم و حساسي را شخصاً انجام مي داد. قائم مقام فرمانده محور عملياتي فارسيات و خرمشهر، فرمانده محور اطلاعات شناسايي جبهه هاي سوسنگرد و بستان، فرمانده گردان عملياتي کربلا در سپاه سوسنگرد ,فرمانده واحد اطلاعات قرار گاه نصرت، فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه ششم امام جعفر صادق (ع)، از جمله مسئوليتهاي آن قهرمان خستگي ناپذير سالهاي دفاع مقدس است . سالهاي خوش دفاع مقدس امت برگزيده خدا از اسلام ناب محمدي مي رفت تا تمام شود ويا به قول بچه هاي جنگ, در باغ شهادت بسته شود که خدا حميد را به سوي خود خواند تا پاداش سالها مجاهدت خستگي نا پذيرش را عطا کند.روز چهارم خرداد ماه سال 1367 وتنها 23روزتا پايان جنگ مانده بود ؛وحميد در اين روز درحاليکه تلاش مي کرد از حمله ي مجدد ارتش عراق به خاک جمهوري اسلامي ايران جلوگيري کند به شسهادت رسيد وآسماني شد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم سومين روز است كه جهت انجام مراسم حج در مدينه به سر مي برم. با توجه به اينكه عازم بيتالحرام هستم، يكى از امور لازم قبل از انجام مناسك نوشتن وصيت نامهام مي باشد. با توجه به اينكه چند وصيت از قبل نوشته دارم (درجبهه) لكن به علت گذشت زمان باز هم در مقابل نوشتن آن احساس تكليف مي كنم. نوشتن وصيت نامه در كنار مقبره پيامبر اسلام(ص)، حضرت فاطمه(س)، حضرت امام حسن(ع)، حضرت امام سجاد(ع)، حضرت امام محمدباقر(ع)، حضرت امام جعفر صادق(ع) و بسيارى از ياران و صحابه پيامبر عظيم الشأن. با توجه به اينكه در حال آماده شدن براى رفتن به مكه و زيارت خانه خدا هستم خود بهترين شهادت به وحدانيت خداوند و پيامبرى حضرت محمد و ولايت ائمه طاهرين است. اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله خدايا سپاس بى پايان تو را كه اين همه لطف را به من ارزانى كردى. مهمترين مسئلهاى كه در اينجا لازم مىبينم، صحبت با عيال و فرزندانم معصومه و محمدرضا مي باشد. ابتدا تو نصرت عزيز، كه باعث خير و بركت در زندگى من بودى، خوبى و نيكىهايت را هرگز فراموش نمي كنم، مرا از اينكه نتوانستم همدم خوبى برايت باشم ببخش، نصرت جان هميشه سعى كن در انجام اعمالت قبل از رضايت دل، رضاى خداوند را در نظر داشته باشى، آنگاه دست به انجام آن بزن. نصرت جان معصومه عزيز و محمدرضاى عزيز را بعد از خدا به دست تو مىسپارم، سعى كن آنها را تا موقـعى كه بـالغ و به حـد رشـد نرسيدهاند كاملا مواظبت كنى و چشم و گوش و دل آنها را با قرآن آشنا كن و آنها را از كوچكى، افرادى با عفت تربيت كن. نصرت عزيز هر چه دارم به شما مىبخشم. بعد از من در انتخاب همسر مخير هستى. لكن بدان كه در صورتيكه همسر براى خود گزيدى موجب رضايت من خواهد بود. معصومه عزيز سلام، از اين مكان دست و صورتت را مي بوسم، سعى كن با زندگى زنان صدر اسلام خصوصا حضرت فاطمه(س) و حضرت زينب(س) كاملا آشنا شوى و آنها را الگوى زندگيت قرار ده و بدان با عزت زندگى كردن بدون درد و رنج امكان پذير نيست. محمدرضاى عزيز و پهلوان سلام، سلام به تو كه ديدنت موجب شادى روحم است، تو نيز زندگى پيامبر اسلام و ائمه طاهرين و خصوصا امام حسين(ع) را دقيقا مطالعه كن. سعى كن راه پدرت را نيز بشناسى و آنرا ادامه دهى، در اين زمان حكومتهاى استكبارى نميگذارند كه نداى حقانيت قرآن به گوش مردم برسد. براى اينكه منافع باطلشان محفوظ باشد حاضر هستند كه هزاران تن را مظلومانه به خاك و خون بكشند و خود در كاخها به عياشى بسر ببرند. محمدرضاى عزيز بدان كه پدرت از آن موقع كه با قرآن آشنا شد، با اين ظالمان درافتاد و به همين خاطر هم به شهادت رسيد. به خاطر اينكه نميتوانست رفاه و آسايش ديگران را فداى منافع خود نمايد. براى اينكه نميتوانست نابرابريها بيند و سكوت كند، بيند عده اندكى در كاخها بسر ميبرند و عده زيادى مظلومانه منتظر نان شب باشند، نمىتوانست سر تعظيم در برابر كفر فرو بياورد. محمدرضاى عزيز، بدان كه هر كس كه راه حق و حقيقت را انتخاب كرد، هر كسى كه مولا و الگو و آقايش امام حسين(ع) باشد، بايد مانند او زندگى كند و مانند او هم خواهد مرد و اين راهى بود كه پدرت با شناخت كامل انتخاب كرد. نمي دانم كه اين نوشتهام آيا به دست تو ميرسد يا نه؟ موقعى كه اين نوشته را مي خوانى در چه حالى به سرمي برى؟ آيا امام امت (خمينى كبير) زنده است يا نه؟ انشاءالله كه زنده است! كربلا آزاد شده است يا نه؟ انشاءالله كه آزاد شده است! ، دوست دارم حداقل موقعى كه درخود انحرافى و ضعفى احساس كردى, حتما مطالعه كني. محمد عزيز، بدان كه اگر پدرت زنده بـود در يـك دستـت شمشيـر و در دسـت ديگـرت قرآن را قرار مي داد. محمـد عزيز دو چيز را از خود دور نكن: 1 - كسب علم 2 - روحانيت بدان كه رعايت مسائل فوق رضايت پدرت را جلب خواهد كرد. خداوند انشاءالله به شما توفيق عنايت كند . حميد رمضاني دامغاني درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : رمضاني دامغاني , حميد , بازدید : 286 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
قبادي نيا ,حميد
23 مهر سال 1338 ه ش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت (ع) در شهرستان آبادان به دنيا آمد، او فرزند دوم خانواده بود. پدرش از کارکنان بهداري آبادان بود ,.حميد نيزبه عنوان راننده در يکي از بيمارستان هاي آبادان خدمت مي کرد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه جامي ( ايستگاه 8) و دوران راهنمايي را در مدرسه فروغي (سابق)گذراند، او عاشق کمک به محرومان بود .وقتي مي خواست کمکي به محرومان و ضعيفان نمايد تمام وجودش سرسار از شادي و شعف مي شد. دوران تحصيلات متوسطه اش همزمان با روزهاي اوج گيري مبارزات انقلابي مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر شاه بود. حميد همراه مردم ديگر آبادن از جمله جوانان مسجد مهدي موعود (عج) واقع در ايستگاه 12 در مبارزات خياباني وراهپيمايي ها شرکت مي کرد.اودرد دين داشت و ايمان در تمام وجودش ريشه دوانده بود. در زماني که فساد در جامعه ي آن روز ايران بيداد مي کرد ,هيچ گاه پايش نلغزيد و دچار آلودگي نشد. مردي صبور و بردبار بود ,به گونه اي که اگر دنيا به کامش بود ,سر مست نمي شد و اگر به زيانش بود,آزرده خاطر نمي شد. جواني مودب و در جستجوي کمال فکري و اعتقادي بود . اين مشخصات مانند تاجي بر سرش مي درخشيد .در ميان دوستان مقبوليّت خاصي داشت .او بر دلها ي نيروهايش حکومت مي کرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به سپاه پيوست و از اينکه خود را در زمره پاسداران حضرت روح الله (ره) مي ديد به پاسدار بودن خود افتخار مي کرد. با شروع جنگ تحميلي در نوک تيز پيکان مدافعين کيان اسلاميمان قرار گرفت و تا زمان شهادتش هر جا عمليات بود حميد هم بود. قامت استوارش در جنگ تن به تن گمرک خرمشهر از ناحيه کتف مجروح شد و در عمليات ديگري در خرمشهر مورد اصابت مستقيم تيربار دشمن قرار گرفت و از ناحيه دست مجروح شد. در دلاوري بي نظير بود, بارها به قلب دشمن شبيخون زد و حماسه آفريد. نقطه نقطه ي جبهه هاي خرمشهر، ذوالفقاريه، ايران گاز، ايستگاه 7، اروند کنار، حميد را مي شناسند و هيچگاه او را فراموش نخواهند کرد . نامش بر تارک ايران کهن وبا اصالت چون نگيني مي درخشد. حميد از روزي که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست تمام وجودش را وقف اي نهاد و ايران اسلامي کرد. عضويت در شوراي فرماندهي سپاه آبادان، فرمانده عمليات سپاه اين شهر، فرمانده بسيج سپاه آبادان و... از جمله مسئوليت هاي او بود. حميد عاشق ولايت بود وبه امام علي بن موسي الرضا(ع) عشق مي ورزيد , به همين جهت گردانش را به نام او مزين کرده بود . در عمليات فتح المبين حميد همراه با نيرهاي تحت امر خود ,در منطقه رقابيه و دشت عباس به قلب دشمن زد . او روز عمليات پيشاپيش نيروهايش به هدايت گردان و شکار تانکها مي پرداخت و در همين نبرد نا برابر , در محاصره تانکهاي دشمن قرار گرفت و در حالي که به شدت مجروح شده بود ,نيروهاي دشمن به بالاي به سرش رسيدند و صلابت نور اورا ديدند و خنجر در بدن نازنينش فرو کردند . حميد قبادي نيا اين چنين رقابيه را به کربلا پيوند داد و پيکر پاکش همچون مولا و مقتدايش چند روزي در بيابان ماند . سر انجام به خواب همرزمانش آمدو محل شهادتش را نشان داد . پيکر پاکش به آبادان منتقل شد ودر کنار همرزمان شهيدش آرام گرفت. آرامگاه حميد اکنون پرچمي پرا فتخار براي ايران بزرگ وشهر قهرمان آبادان است. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم شكر خدا را به جا، كه راه انبياء را با حجتى چون خمينى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را كه ما را در انتخاب چنين راهى يارى و توان داد. خدايا تورا به حجتت ، به خليفه روى زمينت ,خمينى كبير قسمت مي دهم از سر گناهان من حقير ، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا كه به يگانگيت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده مي گذارم از خود برانى . خدايا اميدوارم كه مرا به درگاهت بپذيرى و با شهداى صدر اسلام محشور بگردانى، خدمت خانواده ارجمند سلام عرض مي كنم انشاءالله كه كشته شدن مرا با صبر و توكل به خداى كريم تحمل كنيد و آنچنان كنيد كه شايسته يك خانواده مسلمان است آنچنان شكرگذارى كه دشمن خوار اسلام در انقلاب خوارتر و دوستان ما شاد و مصمم تر براى ادامه انقلاب شوند. من به آرزوى خود رسيدهام آرزويى كه از زمان به سپاه آمدن عملا در پى آن بودم. پدر، مادر، مادربزرگ مهربانم از شما انتظار دارم كه خواهر و برادرانم را به اين راه تشويق كنيد و هر كدامشان كه راه خلاف اسلام و امام را پيش گرفتند اگر هدايت نشدند از خود برانيد شما را وصيت ميكنم به اطاعت از ولايت فقيه از خمينى كبيرمان واى اگر قدر اين رهبر را ندانيد، بترسيد از آن روز. سلام مرا به همه اقوام ، دوستان و آشنايان برسانيد و حلالى بطلبيد و خودتان هم مرا حلال كنيد. اميدوارم كه با انتخاب اين راه و كشته شدن در اين راه جبران زحمات شما را كرده باشم . اناالله مع الصابرين حميد قبادى نيا 29/3/60 بسم رب الشهداو الصديقين به نام خدا و بياد خونين كفنانمان خدمت برادران پاسدارم سلام عرض مي كنم اميدوارم همچنان مقاوم و استوار باشيد كه يقين دارم هستيد نمىدانم چرا حرفى براى گفتن ندارم شايد دليلش اين باشد كه شما الگوى همه چيز هستيد. ايمان،اخلاص ، شهامت ، شجاعت ، صبر ، استقامت ، گذشت ، ايثار ، وفادارى و فداكارى . به هر جهت به وجودتان افتخار ميكنم و به خودم مىبالم كه مدتى با شما بودم ، برادران اطاعت از امام را فراموش نكنيد كه رمزپيروزيمان است . درود به رهبر به حق محرومان امام خمينى درود به روحانيت اصيل و مبارز اليس الصبح بقريب والسلام حميد قبادى نيا 29/3/60 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : قبادي نيا , حميد , بازدید : 230 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
صالح نژاد ,حميد
از موفق ترين فرماندهان لشکر 7 ولي عصر (عج) بود. قدرت، لياقت، تيزهوشي و هوش سرشار نظامي، شجاعت ,نظم و انضباط، اطاعت از مافوق و رازداري از ويژه گي هاي او بود.
سال 1340 ه ش در خانواده اي وارسته و مذهبي و در شهر افتخار آفرين دزفول متولد شد. از کودکي با مسجد، قرآن، معارف و شعائر اسلامي انس و الفت ويژه اي داشت، در جلسات آموزشي نوجوانان درمسجد ,به طور مستمر شرکت مي کرد.ا و دوره رشد خود را با بهره گيري از آيات الهام بخش قرآن و کلام معصومين سپري نمود. حميد هيچ وقت از قرآن فاصله نگرفت و چه بسيار شبها که در حين قرائت قرآن و يا شنيدن آواي ملکوتي از طريق ضبط صوت به خواب مي رفت. از اوايل سال 1356 با شتاب گرفتن قيام اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت خود کامه ي پهلوي,به صورت تمام وقت در خدمت انقلاب قرار گرفت.سخنراني در مدرسه و آگاه نمودن اذهان همکلاسي هايش از آنچه در کشور مي گذرد ومفاسد حکومت شاه ,شرکت گسترده در مبارزات سياسي وتظاهرات افشا گرانه بر ضد رژيم سلطنتي ، چاپ وپخش اعلاميه ها و دستورات امام خميني به مردم ايران که از فرانسه به کشور مي رسيد؛ از جمله فعاليتهاي او بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي موفق به اخذ ديپلم در رشتخه تجربي شد و بي درنگ وارد کميته انقلاب اسلامي (سابق)شد تا به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي همت گمارد. با دستور حضرت امام (ره)و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي حميد وارد اين نهاد انقلابي شد و در اين پايگاه مقدس، سالهاي سخت و مرارت باري را در پاسداري از حريم ايران بزرگ و انقلاب اسلامي سپري کرد. درذ روزهاي نخست حمله متجاوزان عراقي به ميهن اسلامي و پيشروي آنها در خاک مقدس جمهوري اسلامي ايران ,حميد صالح نژاد جزو معدود رزمندگاني بود که با کمترين امکانات ماشين جنگي رژيم بعثي را در جبهه هاي اطراف دزفول وادار به توقف نمودند. ا و از عمليات فتح المبين به بعد در سمت هاي فرماندهي در جبهه هاي متعدد نبرد عليه دشمنان جنگيد و در پيروزي آفريني هاي سپاه اسلام سهيم بود. در اين عمليات به عنوان فرمانده گردان مسلم بن عقيل از لشکر27محمد رسول الله (ص) مأموريت تصرف ارتفاعات بلند و مهم بلتا را بر عهده داشت. در عمليات بيت المقدس حميد در سمت فرمانده گردان لشکر7ولي عصر (عج) شرکت داشت که موفق به آزادسازي جاده اهواز – خرمشهر و در مرحله دوم پاکسازي منطقه نوار مرزي شد، در آن عمليات حميد مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و مجروح شد. در عمليات رمضان به عنوان معاون فرمانده گردان عمار ,در مرحله سوم عمليات نيروهاي خود را با درايت کامل تا کنار کانال ماهي هدايت نمود اما به علت عدم تامين جوانب ناچار به بر گشت به مواضع گذشته شد. از عمليات والفجر مقدماتي تا والفجر 8 که به آزاد سازي شبه جزيره فاو انجاميد ,حميد در سمت فرماندهي گردانهاي ذالفقار، انبياء و حمزه سيد الشهداء از لشکر 7 ولي عصر (عج) در جاي جاي جبهه هاي نبرد مبارزه نمود و شجاعتها و رشادتهاي بي نظيري از خود به يادگار گذاشت. سال 1360 شاهد شهادت برادر و همرزمش عبدالحميد در جبهه عين خوش ودر سال 1363 شاهد پرواز ديگر برادرش محمد رضا ,در عمليات بدر بود. حميد در طول سالها حضور در مبارزه با طاغوت و ارتش عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم وستم به مرزهاي ايران حمله کرده بود,در کنار کسب تجارب ارزشمند نظامي و فرماندهي ,از مبارزه با نفس ويا به قول نبي مکرم اسلام,حضرت محمد (ص)جهاد اکبر نيز غافل نبود. سردار رئوفي از حميد چنين مي گويد: شهيد صالح نژاد در هر دو بعد مربوط به جنگ رشد چشمگيري کرده بود, هم در بعد نظامي و هم در بعد معنوي و مکتبي. او در بين نيروهايش به عنوان يک معلم اخلاق و يک نمونه والگو بود. به رغم اينکه فرمانده اي مقتدر و مجرب بود ولي اعتقاد داشت که يک فرمانده پيش از آنکه يک فرمانده نظامي براي نيروهايش باشد مي بايست يک معلم باشد. سر انجام آن جوان ساده پوش و شجاع در عمليات والفجر 8 درساحل غربي اروند بر اثر اصابت ترکش خمپاره ي دشمن به برادران شهيد ش عبدالحميد ومحمد رضا پيوست. همسر ش مي گويد: چند روز قبل از اينکه براي هميشه از کنار ما برود با ما وداع کرد و گفت: من در حالي از کنار شما مي روم که رنج شش سال حضور مداوم در جبهه را متحمّل شده ام .سپس رو به فرزند کوچکش مهدي کرد و گفت : بابا جان کارهاي بزرگ را انجام بده ولي در نظرت آنها را کوچک بدان. سردار افتخار آفرين سپاه اسلام در فرازهايي از وصيت نامه اش مي نويسد» سعي کنيد با تهجد خويش ,نيروهاي تحت امرتان را متهجد و عبادتگر نمائيد، بر شما بسيار ضروري است ,بيداري و شب خلوت با محبوب. خدايا به ما پاسداران روحيه بسيجي گري عنايت فرما. خدايا هر کدام از برادران که در جبهه به شهادت مي رسيدند، زخمي برقلبم مي گذاشتند، تا جايي که ؛خدايا تقاضاي مرگ مي کردم و تنها وصايا و اهداف آنها بود که به من آرامش مي داد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسمالله الرحمن الرحيم شهادت مىدهم به يكتايى پروردگار تبارك و تعالى و اينكه محمد رسول او و على(ع) جانشين به حق رسول اكرم(ص) مىباشد. طبق معمول باز مىخواهم به جبهه بروم و گفتم براى چندمين بار وصيتنامه بنويسم شايد اين بار فرجى باشد. داشتم فكر مىكردم كه انسان فقط يكبار است كه خوب به جبهه مىرود و آن وقتى است كه به شهادت مىرسد. هر چند سالها كه در جبهه باشد و اجر شهيد را هم بگيرد ولى آن يكبار است كه انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مىگذارد و فكر مىكنم كه همه آن جبهه رفتنها براى پاكسازى كاملى است كه براى يك لحظه آخر بوجود مىآيد و من مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهيدان براى خودم به اثبات رساندهام، من چه بايد وصيت كنم. تا حق تمام مردم را اداء كرده باشم. الا وصيت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با غلطيدن در برنامههاى مكتب به اطمينان رساندن، بعضى شما انسانهاى قالبى به كجا مىرويد. شمايى كه بندهاى دلتان را با بندهاى دنيا محكم گره كردهايد و با آرزوهاى پىدرپى عمرى دراز را براى خود محاسبه كردهايد و خود را در قالبهاى محكم كردهايد كه هيچ دردى از اين رنجهاى انسانهاى محروم را درك نمىكنيد و با مربوط دادن حفظ اين جبههها به ديگران خود را از آن ساقط كردهايد. و گوش خود را گرفتهايد تا نداى پىدرپى امام را و گريههاى دردآلود مادران شهيد را و كودكان يتيم را نشنويد و چشمهايتان را بستهايد تا مصيبتهاى مردم را به چشم نبينيد تا خود در كنار همسرانتان آرام بياساييد. دگر باز ايستيد كه به قول على(ع) هيچ چيز اين بندهاى دنيا را از جان شما پاره نمىكند الا در زير دندان مصيبتها. بعضىها ,كمى سستى تن و روح را بشكنيد و هجوم روحى داشته باشيد كه خداوند همه ما را در راه عشق آزمايش مىكند. خداوندا خود شاهدى كه حق هيچكس از دوستان و خانوادهام را اداء نكردهام. اى كاش مىتوانستم حق ولى فقيه و رهبرم را اداء كنم و اى كاش مىتوانستم مفهوم گريههاى نيمه شب امام را درك كنم. اى كاش دردى از دردهاى اين مردم معصوم را درمان مىكردم. و اى كاش مىتوانستم حق محبتهاى دوستان را اداء مىكردم. خدايا هر كدام از اين برادران كه در جبهه به شهادت مىرسيدند مىدانى كه خدايا زخمى بر قلبم به جا مىگذاشتند تا جايى كه خدايا تقاضاى مرگ مىكردم و تنها وصايا و هدف آنها بود كه مرا آرامش مىبخشيد. خداوندا ملت ما را آنچنان ايمانى عطا كن تا در جريانات پيچيده اجتماعى فرو نريزند و آنچنان ايمانى به مجاهدان همراه با فرهنگ عطا كن تا انعطافهاى سخت جبههها آنها را نلرزاند و رهبر ما را با جوانهاى ما پيوندى آهنين عطا فرما. دو سوم از تمام دارائيم را به همسرم و بقيه را به پدر و مادرم تحويل دهيد و والدينم، همسرم را مثل دختر خودشان نگهدارى كنند و حتما همسرم در تربيت فرزندم كوشا باشد و اين جريانات در روح تو تأثير نكند و از فاطمهگونه بودن تو در اين زندگى سخت ما تشكر و قدردانى بسيار مىكنم. و من الله التوفيق. حميد صالحنژاد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان , برچسب ها : صالح نژاد , حميد , بازدید : 295 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |