فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حمید قلنبر در مرداد ماه 1339 ه ش در خانواده ای فقیر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند.
دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد.
از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند.
در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود.
از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه!
بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت.

بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید.
با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد.
در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست.
سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت.
در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد.
منبع:راز پرواز،نوشته ی،عبدالحسین بینش،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الرحمن الرحمن الرحیم

این کتابت وصیتنامه بنده خداست؛ حمید فرزند محمد. انجام آن را سفارش می کنم بر والیان خون و جسدم و حقی است برای من، برآنان که ادا کنند.
اول: برایم طلب آمرزش کنید؛ بسیار شب ها و به برادران پاسدارم که دستشان را از ادب می بوسم، سفارش کنید در هنگاه پست بخصوص شب ها، برایم طلب عفو کنند .
دوم: مقداری مقروض هستم، البته خدا گواه است و دوستانم که دیناری برای خودم خرج نکرده ام، مقداری را تهیه کرده و می دهم، آنچه ماند به نوعی که می توانند، چرا که کاری کرده ام برای خدا بوده و حالا گرفتار قرض شده ام.
سوم: که بسیار بر « تأکید داشته و اجرایش را بر شما واجب می دانم، نحوه تشییع جنازه و دفن من است که به ترتیبی که می گویم عمل کنید: در هر ساعتی که جنازه ام به دستتان رسید، بشویید و بگذارید تا غروب آفتاب شود، آنگاه جنازه ام را تنها چهار تن از دوستانم که نام می برم از سردخانه تا گور بدوش بکشند. آقایان ...
مادرم را بگویید تو را به جان فاطمه گریه نکن، برادرم هم همین طور. از سردخانه تا گور به جز چهار تن که اسمشان را بردم هیچ کس حق ندارد بیاید. آنها جسدم را در قبر بگذارند و رویم خاک بریزند و در کنار قبرم صد مرتبه برایم طلب عفو کنند با گفتن «ارحم عبدک یا غفور » . هیچ مجلسی در یادبودم نگیرید و برایم عکس چاپ نکنید، تمامی سعی تان را بکنید که گمانم بمیرم.
چهارم: شعرهایم را که حاصل عمرمن است به رضا، برادرم و خدیجه همسرم هدیه می کنم که به آنها عمل کنند.
پنجم: خواهر و برادرهای مرتبط با من را بگویید حلالم کنند و بیشتر برای خدا بکوشند.
ششم: به همه بگویید از حق شان بر من بگذرند و برایم طلب عفو و رحمت کنند.
هفتم: برایم نماز و روزه به جای آورید.
هشتم: همه شما را به پیروی از امام و آمادگی برای قیام حضرت صاحب سفارش می کنم.
مرا حلال کنید؛ به مادرم بگویید مرا حلال کند؛ حتماً من او را خیلی اذیت کرده ام.
برایم طلب رحمت کنید. 5/11/1359 بنده خدا، حمید قلنبر

 

شهید از نگاه همسرش
خانم خدیجه نوری :

هنوز هم که هنوز است ،حمید را در پشت دیواری از مه می بینم .حمید در آن سو است من در این سو .حمید فرمانده سرزمین قلب من بود .او دنیای مرا تمسخر کرد و بارفتنش همه چیز مرا با خود برد .قلبی که با بودن او می تپید و تلاش می کرد .
گفتن از حمید برایم مشکل است .نمی دانم چگونه به گذشته ای نه چندان دور باز گردم تا به کمکم بیاید و دوباره باز گردیم به آن روزها .از همان کودکی بچه شلوغی بوده است .هر کس را دیده ام از خاطرات آن روز ها می گوید و جست و خیز های بی امان حمید و خوش زبانی هایش .می فرستندش به مکتب خانه تا قرآن را یاد بگیرد وآرامتر هم شود ولی ذره ای از شلوغی اش کم نمی شود .به دبستان می رود .در س خوان بود و شاگرد ممتاز مدرسه .از کلاس سوم دبستان شروع به شعر گفتن می کند .
سیزده چهارده سالش بوده که زندگی اش تغییر می کند .صفر نعیمی دوستی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی ودرمبارزه با ضد انقلاب به اسارت آنها درمی آید وسالها انتظارآزادی اورا می کشند ،حمید را می کشاند به مسجد ،پس از آن شروع می کند به خواندن رساله و فرا گیری احکام شر عی.به گفته ی خودش این اولین حرکت حمید در راه انقلابی شدن است .به انجام واجبات و مستحبات می پردازد و از مکروحات دوری می کند اما اینها ار ضاء کننده روح سر کش او نیستند .به خواندن نهج البلاغه می پردازد و همه آمال و آرزویش را در آن می یابد .این کتاب دوست جدا نا شدنی او تا پایان عمر اندکش می شود .کتاب نهج البلاغه او را هنوز پیش خود دارم .کهنه شده و بر اثر خواندن زیاد برگه هایش ورق ورق شده اند اما هنوز بوی حمید را می دهد .
اول بار این کتاب را موقعی که در کلاس اول نظری درس می خواند ،دیدم .کتاب نهج البلاغه را گوشه تاقچه گذاشته بودند .برداشتم .نگاهش کردم و آن را ورق زدم . معلوم بود چند بار خوانده شده است. در همان جا بود که از زبان خانواده اش شنیدم و فهمیدم حمید از جنس دیگری است ،از جنس مردانی که در میان اهل آسمان آشنا تر از اهل زمین هستند .
در همین موقع شروع به تدریس قرآن می کند . به همین بهانه ،زمینه مخالفت با رژیم را در میان کوچکتر ها که در کلاس حاظر می شدند ،ایجاد می کند . تصمیم می گیرد که برود به حوزه علمیه قم .تا پایان عمر از تحصیل علوم دینی دست بر نداشت .کلاس های تدریس قرآن و نهج البلاغه ادامه پیدا می کند و هر روز به تعداد شاگردان معلم جوان افزوده می شود .
در سال 1354 هسته اولیه( گروه توحیدی بدر) شکل می گیرد .نیرو های اولیه به مطالعات گروهی می پردازند .در بعضی از مساجد کتاب خانه تاسیس می شود و آنان به مطالعه جدی روی می آورند .حمید مدتی به کلاس عربی می رود .با توجه به علاقه اش به علوم حوزوی با جدیت یاد گیری زبان را دنبال می کند اما بنا به ضرورت به فعالیتهای سیاسی رو می آورد .اخبار روز را دنبال می کند و با توجه به بینش عمیقش به تحلیل مسائل می پردازد .خودش می گفت:من از همین دروغهایی که در روز نامه ها می نویسند ،سعی می کنم مسائل را تحلیل کنم .
در بسیاری از موارد ،پیش بینی هایش درست درمی آمد ،از جمله پیش بینی او در مورد آینده کشور افغانستان بود.
طبق پیش بینی او در سالهای 56و 57 نور محمد تر کی از بین رفت و ببرک کارمل روی کار آمد .
خانواده من و خانواده حمید از طریق پسر هایشان باهم آشنا شدند حمید و برادران من با هم دوست بودند .این نزدیکی از سال 1353 آغاز شد .حمید در آن زمان سیزده ساله بود. از همان رفت و آمد های اولیه رفتارش در بین سایرین برجسته می کرد .اعمال مذهبی اش را مرتب انجام می داد . غذای پخته هفته ای دو یا سه مرتبه بیشتر نمی خورد . دو سه روز در هفته روزه می گرفت .حمید یک انقلابی بود و تمرین ریاضت و انقلابی بودن را می کرد .
گاهی در منزلشان با برادر خودش یا برادر من به بحث می پرداخت .چیز هایی می گفت که هیچ کس توان ابراز بیانش را نداشت . در آن زمان این حرفها بیشتر جنبه نمادین و خیال انگیز داشت تا واقعیت ملموس در جامعه .
شهریور 1357 بود .مردم از هر منطقه علیه رژیم شاه به پا خواستند و خواستار برچیده شدن رژیم شاهنشاهی بودند. در همان روز ها من وعده ای دیگر از خواهران با سر پرستی و سازماندهی حمید مشغول تعلیم شدیم . در کلاس ها موضوعهای متنوعی در رابطه با مسائل روزو ایدئولوژی اسلامی مطرح می شد. برای اولین بار بود که در چنین کلاس هایی شرکت می کردم .
کلاس های حمید کلاس تز کیه بود .او با کردار و رفتارش به ما درسمی آموخت هیچ وقت یادم نمی رود . دور تا دور می نشستیم و حمید سر به زیر می انداخت و با ما صحبت می کرد .ما درآن کلاس احساس راحتی می کردیم . صاحب خانه همیشه به شوخی می گفت :آقا حمید تمام نقاشی قالی را از بر کرده است .حتی سر با لا نمی کند که ما ببینیم چه شکلی است. برای همه ما رو به رو شدن با چنین آدمی تازگی داشت .با دقت به پرسشهای مان گو ش می کرد وبه آنها پاسخ می داد. از اخبار و جریانات روز می گفت و همه مان را به ریاضت انقلابی دعوت می کرد. با اوج گیری انقلاب وسختگیری ساواک تشکیل چنین جلساتی بسیار مشکل بود. مخصوصا این که عده ای از خواهران باچادر مشکی به جلسه می آمدند و رفت و آمد آن تعداد، دیگران را مشکوک می کرد. رژیم در واپسین روز های نفس کشیدنش همه جا و همه چیز را تحت نظر داشت.تعداد افراد جلسه مان زیاد شده بود و از لحاظ مخفی کاری و تشکیلات زیر زمینی قابل کنترل نبود .تصمیم گرفتیم که عده ای با چادر های معمولی به جلسه بیاییم. باز هم نمی شد. حمید کلاس ها راتعطیل اعلام کرد و سپس عده ای از ما را انتخاب کرد و در جای دیگری کلاس ها دوباره تشکیل شد. حمید درس انقلابی بودن و همچون ابوذر و عمار و سمیه و زینب بودن را به ما می آموخت .مسائل کاری در کلاسها مطرح نمی شد .در خارج از کلاس توسط را بط ها کار های مربوط به حرکت مردمی انقلاب را انجام می دادیم. تایپ اعلامیه ،تکثیر آنها و غیره .کارمان رابا وسائل تکثیر دستی انجام می دادیم. مقداری چوب، جوهر و یک قلتک وسائل کار مان بود .برای این کار احتیاجی به خانه تیمی نبود .با رعایت اصول مخفی کاری همه کارها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود انجام می دادیم. در این زمان فعالیتهای دیگری نیز انجام می دادیم ؛دوختن لباس بافندگی توسط خواهرانی که ماشین بافندگی داشتند. جمع کردن لباس و وسایل دیگر برای برای مردم محروم و هزاران فعالیت جور وا جور دیگر .نه شب داشتیم نه روز . شب و روز در تکا پو بودیم و کلاس های درس حمید به همه انرژی می داد .
آبان یاآذر ماه بود که حمید به بلوچستان رفت و با دست پر باز گشت .او برای شلیک تیر خلاص به پیشانی رژیم سلاح و مهمات تهیه کرد ه و آورده بود .پس از آن او را مرتب در مسافرت می دیدیم . وقتی در تهران بود ؛به ما طرز ساخت سه راهی و کوکتل مولوتف را یاد داد .خودش هم در به آتش کشیدن مراکز حساس رژیم و مراکز فساد شرکت فعال داشت .
همه سر مایه معنوی که حمید اندوخته بود ؛برای خرج کردن در آن روز ها بود .به واسطه رفت و آمد خانوادگی می دیدم که چه بی تاب شده است .او در واقعه هفدهم شهریور شرکت فعال داشت .روز قبل کفش نوخریده بود. از این کفشهای بارویه مخمل کبریتی که سبک باشد .هفدهم شهریور صبح زود راه افتاد به سوی میدان ژاله .کفش به پایش تنگ بود .تیر اندازی سر بازان گارد شروع شد و حمید تاشب زخمی ها وشهیدان را جا به جا می کرد . خودش گفت :کفشها به پایم تنگ بود . مقداری که این طرف آن طرف رفتم عاصی شدم .کفش ها را در آوردم و انداختم دور .عصر هم از طریق جوی آب از آنجا خارج شدم .میدان رابسته بودند و بنی بشری را زنده نمی گذاشتند .
در تظاهرات روز عاشورا و اربعین نیز نقش فعالی داشت .بعد از تظاهرات روز عاشورا ، یکی از خواهران مرتبط دستگیرشد.ساواک ریخت به خانه شان . خیلی از وسایل کارمان توی خانه شان بود ولی هیچ کدام لو نرفت. او را یک شب نگه داشتند و سپس آزاد شد.
حمیدروی خواهران حساسیت زیادی داشت.پس از دستگیری خیلی ناراحت بود. وقتی شنید که آن خواهر آزاد شده و طی این مدت شکنجه اش هم نکردند ،خیلی خوشحال شد .بهمن ماه بود .همه خبرها حکایت از آن داشت که امام به زودی به ایران تشریف می آورند .آن روز همه مردم تهران توی خیابانها بودند ،دوازدهم بهمن را می گویم .همان روز هم بود که امام فریاد کشید :من توی دهن این دولت می زنم .
عصر روز دوازدهم بهمن با حمید کلاس داشتیم .حمید در آن روز ملتهب بود .
مطالب درسی را گفت و سپس شروع به خواندن شعری که برای امام سروده بود .اشک در چشمانش حلقه زده بود و کلمات همچون دانه های بلور از دهانش بیرون می آمدند. گفته های آن روز جلسه مان ضبط شده است. هنوز هم که هنوز است وقتی دلم می گیرد آن نوار را گوش می دهم وآرام آرام اشک می ریزم. ای کاش انسان می توانست همه زندگی اش را بد هد و حتی لحظه ای از آن روز هادو باره تکرار شود .
روز پیروزی انقلاب روز دیگری بود .در شهر ری ،آرامگاه رضا شاه بود که مردم می خواستند آن را به تصرف در آورند ،پس از اعلام در گیری در هر یک از نقاط به وسیله موتور بلافاصله خودش را به آنجا می رسانید .در آن چند روز گمان نمی کنم که حتی یک لحظه هم چشم بر روی هم گذاشته باشد .
پس از به وجود آمدن غائله تبریز ؛بلافاصله حرکت کرد به سوی آن دیار .روزی از تبریز تلفن زدند که حمید قلنبر شهید شده همه در التهاب و در پی گرفتن خبر بودند .بعد فهمیدیم که خبر اشتباه بوده است . حمید یک زخمی را به بیمارستان می رساند و چون غرق خون بوده ،از این رو فکر می کنند که شهید شده و به تهران خبر می دهند .
وقتی از تبریز باز گشت ،خوشحال بود و می گفت :ای کاش شهید شده بودم .چه لذتی می برم وقتی که به سویم تیر اندازی می کردند .چند بار تا مرز شهادت پیش رفتم اما خدا نخواست .حمید تعریف می کرد: در آنجا زن وشوهری را دیدم که با هم شهید شدند . درست مثل زمان پیامبر شده بود .رجز می خواندیم و الله اکبر می گفتیم .پس از ما جرای غائله تبریز ؛فعالیتش را در کمیته شهر ری ادامه داد .در آن زمان موضوع ائتلاف گروههای انقلابی و اسلامی مطرح بود . همزمان با آن ،حزب جمهوری اسلامی پرسش نامه هایی رادر سطح جامعه پخش کرد .از حمید در باره پر کردن پرسشنامه ها سوال کردم. گفت: فعلا قرار است گروه دیگری تشکیل شود. سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را می گفت که با ائتلاف هفت گروه انقلابی و در خط امام تشکیل شد .موضوع از دواج من و حمید توسط خانم برادر او مطرح شد . طبیعی است درکی که جامعه و خانواده ها از ازدواج دارند و قبل از هر چیز به تحصیلات ،شغل، خانه شخصی و..توجه می کنند .در مورد من و حمید نیز مطرح بود . موانع یکی دوتا نبود. در ابتدای پیروزی انقلاب بی هیچ تشکیلاتی ،بدون حقوق ،منزل و ترس از اینکه هر روز بیم آن می رفت که حمید به نحوی شهید شود ودید گاههای حمید راجع به نوع زندگی و مراسم از دواج .او معتقد بود که وسایل زندگی باید در حد سطح پایین جامعه باشد . حمید می گفت :من روی حصیر زندگی می کنم . من مکانی ثابت برای زندگی ندارم .به هر جا که احساس نیاز کنم می روم .فلسطین ،افغانستان ،عراق یا هر جا که لازم باشد .در این راه ممکن است هر اتفاقی بیفتد .ممکن است به شهادت برسم. حمید می گفت :در مراسم از دواجمان حتی یک بسته نقل هم نمی خرم. شرکت کنند گان در مراسم ازدواج باید همه از افراد متقی و مومن و معتقد باشند حمید می گفت.بالاخره با مخالفتهای بسیاری که شد ؛در تاریخ چهاردهم فروردین ماه 1358 مراسم عقد در منزل یکی از برادران برگزار شد . در این مراسم آسمانی به جز مادر حمید مادر عمه، دختر خاله و خواهر من تعدادی از خواهران نیز شرکت داشتند. حمید به گفته های قبل از ازدواج عمل کرد .
چون مراسم ازدواجمان همزمان با عید نوروز بود؛ صاحبخانه با خوراکیها و شیرینیهای عید از میهمانان پذیرایی کرد .این اولین ازدواج در بین دوستان و آشنایان انقلابی پس از پیروزی انقلاب بود. این حرکت یعنی پایه گذاری یک فرهنگ جدید مهریه عروس یک جلد کلام الله مجید بود و ما می خواستیم آن رابه همه برسانیم .چه بهتر اینکه خودمان اول بار این حرکت را به مرحله اجرا در می آوردیم .
ساعت نه شب آماده رفتن به خانه داماد شدم .حمید اتاقی گرفته بود فرش و پرده متعلق به صاحبخانه بود و حمید فقط وسایل کمی به عنوان جهیزیه به آن خانه آورد .
آن شب به یاد ماندنی را از یاد نمی برم .میهمانان آمدند بیرون از خانه .ماشینی را آماده کرده بودند تا عروس یعنی من در آن بنشینم. سوار شدیم حمید به عنوان داماد سوار موتور شد ماشینها راه افتادند به سوی منزل ما . همه می خندیدند و به ما تبریک می گفتند. چشم به خیابانها دوخته بودم و آدمهایی که می رفتند و می آمدند و نمی دانستند که در قلب یک تازه عروس چه می گذرد .
موتوری که حمید به آن سوار بود به ماشین که نزدیک می شد شروع می کرد به خواندن : عروس من که رهایی است
حجله اش صحراست
وبسترش سنگر من است
و بالشش ریگ های بیابان است
و صداقش مسلسلم
به منزلی که از آن به بعد باید زندگی می کردیم رسیدیم. به این ترتیب من و حمید به عنوان یک زن و شوهر انقلابی زندگی مان را آغاز کردیم .مهمترین تا کید حمید در روز اول ازدواج عدم وابستگی من به او بود . حتی همان روز پس از صرف صبحانه به سراغ کارش رفت .
قرار بود روز شانز دهم فروردین 1358 ساز مان مجاهدین انقلاب اسلامی اعلام موضع کنند .ما رابه عنوان ما مور انتظامات به دانشگاه بر دند . کار ساز مان مجاهدین انقلاب آغاز شد .حمید جزو کادر اید ئولوژی بود . او در آن روز ها کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم را مطالعه می کرد .
یازدهم اردیبهشت بود که گروهک فر قان؛ آیت الله مرتضی مطهری را به شهادت رساندند .حمید می دانست که چه گوهری را از ما گرفتند .
پس از شهادت ایشان ،حمید نقش عمده ای در دستگیری و باز جویی از اعضای گروهک برعهده داشت . حمید تاکید بسیاری برجامعه توحیدی داشت. جامعه ای که جیب من وجیب تو نداشته باشد. او همیشه به من می گفت :باید با برادران دیگری که می خواهند از دواج کنند در خانه مشترک زندگی کنیم به تدریج دوستان دیگر حمید هم از دواج کردند .گاهی وقتها برای کسانی که جوانتر هستند از آن روز ها می گویم و بیشترشان فکر می کنند دارم از افسانه ها تعریف می کنم .من و حمید طوری زندگی می کردیم که خدایمان می خواست .حمید در منزل خیلی مهربان بود آنچنان که فکر می کردم او فرشته ای است که خدا فرستاده است .روحیه شادی داشت ودر اوج ناراحتی سعی می کرد که دیگران را خوشحال کند. هیچ وقت مرا به کاری مجبور نکرد .وقتی صحبت از اجازه گرفتن برای انجام کاری می کردم ؛می گفت :تو هم مانند من انسانی .خودت باید تصمیم بگیری و کاری که برای خداست احتیاج به مشورت ندارد ،مگر در مورد عملی که می خواهی انجام دهی شک داشته باشی .
حمید می گفت :هر روز که به خانه می آیم نبایدبوی غذا ی پخته بیاید .غذای ما باید همان غذایی باشد که محرومین جامعه می خورند . من و حمید شش ماه در تهران بودیم و در این مدت سه یا چهار بار آبگوشت خوردیم و چند باری هم به قول حمید شفته پلو .بقیه اش ماست و پنیر و هند وانه و....حمید یک یخچال چوب پنبه ای خریده بود گاهی اوقات یخ می خریدیم و توی آن
می ریختیم .بله !ما در تهران در نز دیکی کاخها اینگونه زندگی می کردیم چون حمید و خدای حمید و همه کسانی که به آنها اقتدا کرده بودیم می خواستند .از همان روز های اول زند گی مشترکمان حمید از شهادت
می گفت . به عنوان مثال یک روز پرسید :اگر امروز به خانه برنگردم و شهید شوم چه می کنی ؟و من بار ها به گونه ای جوابش را می دادم .از یک سو حمید جگر گوشه من بود واز سوی دیگر می دیدم که برای شهادت بال بال
می زد .
می خواست برود کردستان . تابستان . 1358 بود به قرآن روی آورد و استخاره کرد آیات آخر سوره آل عمران آمد :
«پس خدا دعایشان را اجابت کرد که البته من پرورد گارم و عمل هیچ کس از مرد و زن را بی مزد نگذارم .پس آنان که از وطن خود حجرت کردند و از دیار خود بیرون شده و در راه خدا رنج کشیدند و جهاد کردند و کشته شدند ،همانا بدی های آنان را بپوشانیم و آنها را به بهشت هایی در آوریم که زیر درختان آن نهر های آب جاری است.این پاداشی است از جانب خدا و پاداش نیکو نزد خداست .»
در باره این که می خواست من را تنها بگذارد و برود ،آیه ای آمد مبنی بر این که به یاد آور روزی را که مریم اهلش را گذاشت .در مورد این که روزی من چگونه تامین خواهد شد ،نا راحت بود .از ناراحتی اش گفت . گفتم: خیاطی باز می کنم ،استخاره کرد ،آیات آخر سوره طه آمد :
«ای رسول ما ،هر گز به متاع نا چیز که به قومی جاهل در جلوه ی حیات دنیای فانی برای امتحان داده ایم چشم آرزو مگشا و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده تر است .
تو اهل بیت خود را به نماز و اطاعت خدا امر کن و خود نیز برنماز و ذکر حق صبور باش ،ما از تو روزی کسی را نمی طلبیم بلکه به تو روزی می دهیم و بدان که عاقبت نیکو مخصوص پرهیز کا ران است .»
از این بابت هم خیالش راحت شد و گفت :روزی را خدا می دهد . در این لحظه به خاطر ضعف توکل من بود که خدا این آیه رانشانم داد .
مرداد ماه بود که تصمیم گرفت به کردستان برود .از عدم قاطعیت دولت بازرگان در قضیه کردستان نا راحت بود و به همین خاطر می خواست کاری انجام دهد .حمید انرژی متراکمی بود که احتیاج به آزاد شدن داشت .
با مسئولین انقلاب مشورت کرد و آنان اجازه دادند که با نهضت اسلامی افغانستان تماس بگیرد .حرکت کرد به سوی آن دیار .بار اول پانزده روز آنجا بود .شنا سایی هایی به عمل آورد و نیاز هایشان را بررسی کرد . برگشت به ایران و امکانات و مهمات را آماده کرد و دو باره راه افتاد این بار دوری اواز من یک ماه طول کشید .
ارتباطش با ایران کاملا قطع شده بود .تنها جاده ارتباطی مرز با کشور درتایباد بود که آن را هم کمونیستهای افغانستان از دست مجاهدین افغانی در آورده بودند .روز های سختی بود. قبلاهم چند بار به شهر های مختلف رفته بود ولی هر بار مدت مسافرتش سه چهار روز بیشتر طول نمی کشید .هنوز چهار ماه بیشتر نبود که با هم ازدواج کرده بودیم و این دوری ها بیشتر خود را می نمایاند .
با لا خره برگشت . با آمدنش روشنایی کلبه کوچک خوشبختی ما دو باره رونق گرفت . حمید تعریف می کرد که در آنجا دستگیر شده است آنطور که تعریف می کرد ،در شهر ها حکومت نظامی بوده و اگر می فهمیدند که ایرانی است بلافاصله او را می کشتند به همین خاطر بیشتر در روستا ها و کوهها فعالیت و شنا سایی می کرده .
یک روز از خانه یک سر باز فراری که خودش را تسلیم مجاهدین کرده بود به طرف روستا حرکت می کنند . حمید توی آن خانه مقدار زیادی مهمات و بمب ساعتی گذاشته بود و وقتی که راه می افتند یک نارنجک هم همراه خود
می آورد در بین راه سوار یک ماشین تو راهی می شوند. راننده به آن دو مشکوک می شود و یکراست می رود تا پاسگاه .حمید توکل می کند و نارنجک را می گذارد زیر صندلی ماشین .پیاده شان می کند و می برند داخل ساختمان . در باز جویی ،آن سر باز فراری می گوید که من مرخصی دو روزه گرفته ام و حالا هم داشتم می رفتم تا خودم را به واحد مر بوطه ام معرفی کنم .از آنجا که خدا می خواست حتی از اوبرگه مر خصی هم طلب نمی کنند .حمید هم شروع می کند به منحرف کردن آنها . می گوید من ایرانی هستم و از حکومت اسلامی به تنگ آمده ام و آمده ام تا به دولت افغانستان پناهنده شوم .خودش را از اعضای حزب توده معرفی می کند .آنان سوالاتی راجع به کیانوری و طبری و نظرییه مار کسیسم از او می کنند .حمید می گفت: به سوالات آنان نتوانسته بود درست جواب دهد ابتدا تصمیم گرفتند آن دو را تیر باران کنند آن شب آن دو را زندانی می کنند نیمه های شب تصمیم گرفتند که از آنجا فرار کنند. ازطریق پنجره به بیرون می رود واز سر بازان نگهبان می گذرد و می رود تا انتهای باغ . از دیواری به ارتفاع سه متر سعی می کند فرارکند اما نمی تواند و دوبار ه برمی گردد توی آن اتاق .پنج روز نگه اش می دارند تا ببینند راست می گوید یا نه. مرتب از جمهوری اسلامی بد می گویند و نسبت به رهبران انقلاب فحاشی می کنند . حمید با زیرکی با آنان همراه می شود .می گویند یک آخوند یک سر باز را با با دندان هایش تکه تکه کرده و خورده است . حمید می پرسد :جرمش چی بوده ؟آنان در جواب می گویند :داشته علیه حکومت اسلامی اعلامیه پخش می کرده . حمید می گوید: آخ آخ !عجب کار بدی کرده !پنج روز او را در شرایط مختلف آزمایش می کنند و در آخر با معذرت خواهی فراوان حمید را تا مرز می آورند و روانه اش می کنند به سوی ایران .حمید با مطالعه اوضاع سیستان و بلوچستان تصمیم گرفت به این منطقه فقر زده هجرت کند .یکی دو روز پس از وفات آیت الله طالقانی به زاهدان رفت .و اوضاع را بررسی کرد و به تهران آمد و این بار دو نفری رفتیم و این آغاز ما جرای ماندن حمید در این استان بود .
زمستان سال 1358 فرماندهی سپاه ایرانشهر را به عهده اش گذاشتند . یکی از کار های اساسی او بها دادن به نیرو های بومی بود .طی اعلامیه ای از دیپلمه های بومی خواست که برای گذراندن دوره آموزشی و استخدام به سپاه مراجعه کنند . عده زیادی ثبت نام کردند .عده ای طی مصا حبه و امتحان ورودی رد شدند و بقیه یک ماه در زاهدان آموزش دیدند .قرار بود در تهران یک دوره چهار ماهه عقیدتی و نظامی ببینند که به دلایلی یک ماه بیشتر آموزش ندیدند .همین ها بعد ها از فرماندهان خوب سپاه در این استان محروم شدند و عده ای نیز به شهادت رسیدند .حمید ماندگار سیستان و بلوچستان شد او یک لحظه آرام و قرار نداشت. هیچ وقت در یک جا نمی ماند . در تابستان 1359 فرماندهی سپاه زابل را نیز به عهده اش گذاشتند و مسئولیت هماهنگی بین سپاه و استانداری را نیز عهده دار شد . در جلسات شرکت می کرد تا اینکه استاندار وقت پیشنهاد کرد به عنوان مشاور سیاسی استانداری با او همکاری کند .حمید قبول کرد و در این سمت نیز مشغول به کار شد .
در آبان 1359 به اتفاق یکی از برادران عضو سپاه در جاده نیک شهر توسط اشرار به گروگان گرفته شدند .آنان کسی را که همراه حمید بود آزاد کردند به شرط اینکه پانصر هزار تومان برایشان ببرد. برادرا ن سپاه طرحی را آماده و اجرا کردند تا اشرار رادر همان محل دستگیر کننداما موفق نشدند و آنان فرار کردند .پس از آن ارتباط مان با حمید قطع شد .هیچ خبری از او نداشتم .در آن مدت او را از این کوه به آن کوه می بردند تا راه راگم کند و نتواند فرار کند . هر بار تصمیمی می گرفتند ،یک بار تصمیم می گیرند سر او را ببرند . در بین آنان یک نفر بوده که حمید احساس می کند می تواند به او اعتماد کند .با اوصحبت می کند و با لاخره او را آزاد می کنند و نجات می یابد .پس از آن باز هم در جاده سراوان زاهدان ماشین لندرور آنان چپ می کند و حمید از ماشین به بیرون پرت می شود . باز هم خدا او را برای من سالم نگه داشت .
در دی ماه 1359نیز به اتفاق نه تن دیگر با یک ماشین بلیزر به سوی مشهد حرکت می کنند .ماشین در جاده زابل چپ می کند و چون حمید در قسمت بار ماشین نشسته بود بیشتر از دیگران زخم برداشت .سمت چپ بدنش پر از زخم بود .صورتش جراحت زیادی داشت و چشمش زخمی و کبود شده بود .باز هم به خواست خداوند از این حادثه جان سالم به در برد .
حمید بی قرار بود نمی توانم تو صیف کنم که چقدر به مردم این دیار دل بسته بود. حمید دیگر حمید سابق نبود .ضعیف شده بود .می دیدم چطور چشمهایش گود نشسته بود .می دیدم حمید آب می شود. در زاهدان یک سال غذای سپاه را می خوردیم .یادم می آید وقتی که فرمانده سپاه زابل بود سخت مریض شد . هوا هم گرم بود و سفر های متعدد او را از پا انداخت. در آن چند روز من چند بار مرغ درست کردم. گفت: مگر همه کپر نشینهای سیستان یا بلو چستان مرغ می خورند؟ نمی خواهد به من برسی .
بیشتر وقتها آب گوشت ،برنج خالی یا سیب زمینی سرخ شده داشتیم. سفره های مان رنگی نداشت اما دلهای مان هزار رنگی زیبا داشت. در دل من عکس حمید حک شده بود عکسی که با رنگهای زیبا رنگ آمیزی اش کرده بودند .
حمید مشاور استاندار بود. در فروردین ماه 1360 جلسه مشترک استانداران و هیات دولت در سیستان و بلوچستان تشکیل شد . در همین ایام مسئولیت واحد اطلاعات در سطح منطقه ششم سپاه شامل استانهای سیستان و بلوچستان ،کرمان و هرمز گان به او پیشنهاد شد، ابتدا نمی پذیرفت .
می گفت:من که حالا همه وقتم را تنها برای سیستان و بلوچستان گذاشته ام این همه مشکلات وجود دارد چه رسد به این که یک سوم این وقت را به این استان اختصاص دهم .پس از اصرار مسئولین با لاخره این مسئولیت را پذیرفت .پس از آن بود که پیشنهاد کرد منزلمان در کرمان باشد . می گفت :چون مرکز کارم آنجاست، کر مان برویم بهتر است .رفتم تهران .قرار شد خانه ای اجاره کند و من بروم کرمان. خبر داد خانه ای پیدا کرده و روز بیستم تیر ماه 1360 به کرمان رفتم . او همیشه به مبارزه با نفس اماره تا کید
می کرد . همیشه برای خدایی کردن کارها تا کید داشت و می گفت: باید در انجام هر امری خالص باشیم .
در آن روز ها می گفتند: قلنبر به استان آرامش داد و آن رااز تبدیل شدن به یک کردستان دیگر نجات داد. حمید از این که از او تعریف کنند خوشحال نمی شد بلکه ناراحت هم می شد .می گفت: من برای تعریف کار نمی کنم بلکه فقط و فقط برای رضای خدا کار می کنم. حمید می گفت :بعد از خواندن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب؛ انقلاب عجیبی در من ایجاد شد . او از آن کتاب و کتابهای قلب سلیم و معراج السعاده تعریف بسیاری می کرد . رسیدم به کرمان شهری که مردمش خونگرم و با صفا بودند .حمید می خواست برود زاهدان من هم هنوز آنجا مقداری کار داشتم. با هم رفتیم و پس از چند روز به کرمان برگشتیم. دو روز در کرمان ماند بعد رفت زاهدان . این سفرش دوازده روز طول کشید .حمید در آن روز ها مثل مرغ پرکند شده بود. انگار با ل بال می زد. همه اش این ور آن ور بود .نمی دانم چرا در آن روزها کمتر توی چشمانم نگاه می کرد. شاید می خواست بگوید و واهمه داشت. حمید در زاهدان بودکه پس از چند روزمن ویکی از خواهران نیز به زاهدان رفتیم.گفتند : حمید در چابهار است. شام مهمان یکی از برادران بودیم . موقع برگشت حمید خیلی مراقب بود. می گفت: جنبشی ها تهدید کرده اند که ترورم می کنند.
فردای آنروز ،من با همان خواهر که به زاهدان رفته بودیم برگشتیم ولی حمید یک هفته دیگر در آنجا ماند .خانه ای که درآن زندگی می کردیم از لحاظ امنیتی مناسب نبود. من و حمید راجع به خانه صحبت کردیم. چند روزی که به کرمان آمده بودم همه اش بیکار بودم وخانه مان دور از شهر و امکانات بود .کلاسی هم نبود که بروم .قرار شد من و حمید با هم عربی بخوانیم. خوشحال شدم که از تنهایی بیرون می آیم .
آن شب من وحمید نماز مغرب و عشاءرا باهم به جماعت خواندیم .حمید گفت :اصل نماز به استغفارش است ،درآخر نماز پیشانی برخاک گذاشتن و الهی العفو گفتن که با خود شرط کند که امروز گناه نکند .
حمید موقع نماز گاهی از خود بی خود می شد ،یاد آن بیتی افتادم که زمزمه می کرد :
در نمازم اخم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
پس از نماز قرآن می خواند و می گفت :کسی که خود را محتاج دعا نداند ،به خدا کبر ورزیده .
دعای آن روز را با حالت خاصی خواند و بعد وقتی برای رفتن به جلسه آماده می شد ،گفت: تو حالا در س بخوان .من ساعت ده و نیم بر می گردم و با هم می خوانیم. تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظرش بودم.ناگهان صدای زنگ خانه آمد،خودش بود. نا هار رابا هم خوردیم ،این ناهار اولین وآخرین ناهاری بود که پس از 53 روز اقامت در کرمان با هم خوردیم. حمید آن روز حالت عجیبی داشت .انگار توی آسمان راه می رفت .یکی از دوستانش به دنبال او آمد ویکی از خواهر ها که در اتاق دیگری زندگی می کرد، گفت: چون می خواهم به تهران بروم می خواهم بروم از یکی از دوستان خدا حافظی کنم .به حمید گفتم ما را تا آنجا رساند و رفت. موقع برگشت حمید آمد دنبال ما البته با یک وانت بار. من و همان خانم و شوهر ش جلو نشستیم و حمید پشت وانت نشست .حرکت کردیم .در بین راه به یک ماشین مشکوک شد .از همان پشت پایین پرید گفت :مثل اینکه این ماشین ما راتعقیب می کند. آهسته برو تا جلوبزند ماشین ما ایستاد ،حمید رفت با آنها صحبت کرد و برگشت .گفت: پاسدار بودند. آنها هم به ما مشکوک شده بودند. با لا خره به خانه رسیدیم .من و دوستم رفتیم خانه ولی حمید و شوهر دوستم رفتند برای گشت شبانه. پس از چند ساعت، موقع برگشتن نارنجکی می افتد جلوی پایشان. آن دو برمی گردند به طرف خانه .آن برادر خودش را پرت می کند توی خانه و حمید می افتد روی پله های جلوی در .خانه را می بندند به رگبار تا کسی خارج نشود .شیشه ها خرد شدند آن برادرمان چند تیر به طرفشان شلیک می کند .پس از آنکه همه جا ساکت شد .مردم از خانه هایشان ریختند بیرون.من بانگرانی ودلهره دویدم طرف حمید. حمید گفت: بس کن .آنها فرار کردند. حمید روی پله ها افتاده بود .از همسایه ها کمک خواستیم .یک پیکان آوردند .حمید را روی صندلی عقب خواباندیم و من سرش را گذاشتم روی پایم .در بین راه حمید ناله می کرد .یک بار هم برخواست و نشست .ازشدتدرد به خودمی پیچید ،درست مانند همان حالت عارفانه ای که گاهی اوقات به او دست می داد .خودش را تکان داد گویی قصد پرواز داشت .
با لاخره بیمارستان آیت الله کاشانی او را پذیرفت .او را بستری کردند . نگذاشتند بمانم پیش او. هنوز پایم را از در بیمارستان بیرون نگذاشته بودم که روح حمید به آسمان پر کشید .منبع:کتاب همسفر نوشته احمد دهقان ناشر لشکر 41ثارالله -1376



خاطرات
خواهر شهید:

 

هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند، با پول تو جیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار هم سن و سالانش می گذاشت. رو بروی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست. حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی برمی داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد.

پدر یکی از دوستان حمید کور بود و توان کار نداشت. مادرهم نداشت و سرپرستی خواهرانش نیز به عهده او بود. با چنین وضعیتی کلاس سوم راهنمایی را دو سال خوانده بود و قبولی اش در سال بعد هم ناممکن به نظر می رسید. حمید با او قرار گذاشته بود که به جای او برگه ریاضی را بنویسد. لذا طبق قرار، برگه هایش را عوض کرده بودند؛ فقط به خاطر این که دوستش دنبال یک مدرک بود که با آن بتواند جایی مشغول کار شود. آن سال حمید از درس ریاضی تجدید آورد؛ اما خوشحال بود که توانسته است باری از دوش خانواده ای بردارد.

خانه برادرم رفته بودیم. دم در کفشها به هم ریخته بود. از میان آنها کفش کتانی دیدم که کف آن سوراخ بود. ما با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودیم. کتانی را برداشتم و به شوخی گفتم: کتانی دیگه چیه که کف آن پاره هم باشه و او با چهره ای مصمم پاسخ داد: بسیاری از مردم پای برهنه راه می روند و تو به کتانی من عیب می گیری.
هر وقت درباره کارش از او سؤال می کردم، می گفت: کارم خدمت است و جز این کاری ندارم. تا روزی هم که شهید شد از مسئولیتش هیچ اطلاعی نداشتیم. هیچ وقت به هیچ چیز اشاره نمی کرد؛ فقط خودش را خدمتگذار مردم می دانست. وقتی به خانه ما و یا دیگر اقوام دعوت می شد، اگر چند نوع غذا تهیه شده بود با خوردن یک نوع غذا به ما می فهماند که تجمل و اسراف را ناپسند می شمارد.

شوهر خاله ای دارم که در شهرری ساکن است. او یک وانت بار داشت. حمید با وانت بار او تمام تعطیلاتش بچه ها را به خرج خودش به اردو می برد و پس از پذیرایی ، آنها را برای تعلیم قرآن و احکام آماده می کرد. می گفت باید اول برایشان انگیزه درست کرد و بعد روی شان کار فکری کرد. او واقعاً در این زمینه الگو و نمونه بود. از پول خودش کتابخانه درست می کرد و به هر دری می زد که کتاب رایگان در اختیار بچه ها بگذارد. در حرم حضرت عبد العظیم همین کار را با وسعت زیادی انجام داد.

ابتدای آموزگاری ام بود و از سوی منطقه بیست آموزش و پرورش تهران به ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی، چاه آب کند و با مشاهده وضعیت رقت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانه شان را به عهده گرفت؛ در حالی که من یقین دارم خودش گرسنه می خوابید.

حمید تازه ازدواج کرده بود. یک روز به منزلشان در شهرری رفتم. مهمان داشتند و به جز من کسان دیگری هم بودند. دور هم نشسته بودیم که مرا صدا زد و از من درخواست پول کرد. با تعجب از حمید پرسیدم مگر حقوق نگرفتی؟ با خنده گفت: چرا ولی بردم به آنهایی که بیشتر از من نیاز داشتند، دادم. همسرش که متعجب صحبت ما شده بود با آرامش تمام حرف حمید را ادامه داد و گفت همین امروز حقوق گرفته و حالا ....!

استعدادی خدادادی داشت. بدون اینکه زیاد با کتاب درسی و دفتر و قلم مأنوس باشد، همیشه موفق بود. اوقات فراغتش را به کارهای ضروری دیگر می پرداخت. درس را در کلاس فرا می گرفت و در خانه مشغول خواندن قرآن و مطالعه کتاب بود. نیمه شبها از خواب بیدار می شد ، به آشپزخانه می رفت و نهج البلاغه یا قرآن یا نماز شب می خواند و اینها برای ما خیلی عجیب بود که چطور وقتش را تنظیم می کند؟ چطور بیدار می شود؟

چون خانه برادرم در منطقه نظامی بود، امکان فعالیت سیاسی برای او وجود نداشت. تصمیم گرفت جدا زندگی کند و برای این کار یک سری وسایل تهیه کرد. گلیمی از مال پدری ام بود و یک دست رختخواب که برداشت و برد. در خانه ای اجاره ای از داشتن تلویزیون و یا یخچال بی بهره بود؛ حتی کوچکترین امکانات زندگی را نداشت. به قصد پیدا کردن جانماز در کمد اطاقش را باز کردم. دیدم که داخل کمد اعلامیه امام و مقدار خیلی زیادی اسلحه گذاشته بود. حمید با فعالیت در گروههای انقلابی نقش مهم و ارزنده ای در پیروزی انقلاب به عهده داشت.

حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین با هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود. زیرا او هدفی جز این نداشت. هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگذار مردم باشد، خار چشم منافقین است؛ خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

وقتی از شهادت حرف می زد، چنان به عمق این معنا می رسید که از خود بی خود می شد. می گفتم که اگر چنین اتفاقی بیفتد، من از غصه می میرم و نمی توانم تحمل کنم؛ اما حمید مرا دلداری می داد و می گفت از تو خواهش می کنم که بعد از شهادت من فقط بگویی: انا لله وانا الیه راجعون. او نمی خواست حتی در مراسم شهادتش نیز کسی را آزرده کند.

بااینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند؛ مسجد می رفت و روزه می گرفت. آن زمان پول تو جیبی ماهانه اش پانزده تومان بود. حمید سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد. با این همه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

غذا که سر سفره می آوردند، بلند می شد و برای خودش چای شیرین می ریخت؛ یعنی غذای لذیذ را به خودش حرام می کرد به طوری که بر اثر تغذیه نا مناسب مریض شده بود. او به هیچ عنوان دوست نداشت که سیر بخورد و یا هر چه دوست دارد بخورد. ترجیح می داد به جای آنکه خود را به مصرف غذاهای لذیذ عادت دهد، قیمت آن را پس انداز کند و برای کسانی که نیازمند هستند، بفرستد. امروز اگر گوشه گوشه شهرری را بگردید، شاید صدها نفر را باشند که حمید به آنها رسیدگی می کرده و سرپرستی شان را به عهده دشته است.

همسر شهید:
در نمازم خم ابروی تودر یاد آمد
در نماز گاهی از خود بی خود می شد و حالت عجیبی به او دست می داد، بطوری که متوجه اطراف نمی شد و به قول خودش حالت او محراب را به فریاد می آورد.
بعد از نماز دعا و قرآن بسیار می خواند و در این باره خیلی تأکید داشت. می گفت کسی که خود را محتاج دعا نداند، به خدا کبر می ورزد. بویژه به خواندن دعای عهد امام زمان اهمیت می داد. چندین مورد در حالات عرفانی اش ائمه را ملاقات کرده بود. او همیشه می گفت که باید همه وابستگیها را برید تا به خدا رسید؛ چنانکه در شعرش می خوانیم:
باید که از خود بگذریم / تا روی حق را بنگریم / تا ما به خود پیوسته ایم /از وصل او بگسسته ایم
وبه حقیقت، حمید خود این چنین بود.

قبل از پیروزی انقلاب به تعدادی از خواهران اسلحه را آموزش می داد. طپانچه ای از افغانستان آورده بود که خراب بود و نتوانسته بود آن را تعمیر کند. در ضمن آموزش، ناگهان طپانچه به کار افتاد و صدای شلیک تیر در منزل پیچید.
حمید با سرعت تمام اثاث آن خانه راجمع و بدون اینکه کسی متوجه شود، منزل را ترک کرد. ما مدتها در فکر این بودیم که او چگونه در آن زمان کوتاه تصمیم گرفت و با آن سرعت عمل کرد .

احمد شریفی :
پیش از انقلاب ایشان به گروه انقلابی بدر پیوست. این گروه در شهرری فعالیت داشت. مأموریت شناسایی دو نفر از ساواکیها را به عهده او گذاشتند. پس از شناسایی قرار شد که آن دو نفر به جهت خیانت به مردم کشته شوند، اما سلاح لازم را برای این کار نداشتیم. قلنبر دو تا میله آهنی تهیه کرد و شبانه در مسیر ساواک کمین گذاشت و با فاصله یک هفته آن دو را با ضرب میلگرد از پا در آورد.

در سا ل 1356 برای تهیه اسلحه و مهمات همراه چند تن از دوستان با اتومبیل کرایه به چابهار رفت. وقتی بر گشتند، رفتیم ببینیم سلاح ها را چطوری آورده اند. دیدیم که سلاح ها را در قسمت موتور ماشین جاسازی کرده اند. مقدار قابل توجهی فشنگ را هم در لوله بخاری ماشین جای داده بودند.

تازه از فعالیت های سیاسی او علیه رژیم شاه اندکی سر در آورده بودیم و اظهار تمایل می کردیم که ما را نیز در فعالیتهای انقلابی شرکت دهد؛ ولی او می گفت: شما بچه اید و باید به درس و مشقتان برسید. سرانجام با پافشاری دوستان پذیرفت و مأموریت تهیه نازنجک های دستی را به ما داد و گفت باید از انبارهای شهرری هر قدر که می توانید باروت به سرقت ببرید. ما طی یک کار فشرده موفق شدیم مقدار قابل توجهی گوگرد سرقت کنیم، ولی مشکل نگهداری داشتیم. گفت بگردید و در یکی از محلهای شهرری جایی پیدا کنید. ما رفتیم و یک اتاق اجاره کردیم و مواد را به آنجا منتقل نمودیم. شرایط خانه اجاره ای طوری بود که همسایه ها از فعالیت ما مطلع می شدند. از ین رو منتظر می ماندیم که مردم بخوابند و بعد شروع می کردیم به پر کردن سه راهی و ساختن نارنجک دستی. با آن گوگرد ها شمار زیادی سه راهی بزرگ ساخته شد و حمید آنها را به منزل برد. این کار بطور مستمر ادامه داشت، ولی نمی دانستیم که او نارنجک ها را به کجا می برد.

پیش از اینکه خودمان بتوانیم اعلامیه های امام را تهیه و تکثیر کنیم، از گروه انقلابی صف می گرفتیم که در تهران فعالیت می کرد. تصمیم بر این شد که اعلامیه ها در خود شهرری تکثیر شوند. برای این کار یک تخته مناسب تهیه می کردیم و روی آن را با نایلون می پوشاندیم. روی نایلون جوهر می مالیدیم و سپس برگه استنسیل را می چسباندیم. به این ترتیب اعلامیه ها تکثیر می شد. این کارهمیشگی ما بود، چون توان کار دیگری را نداشتیم. آنگاه حمید اعلامیه ها را دسته دسته در چند عدد کیف می گذاشت و برای توزیع به رابطین می داد.

قبل از انقلاب برای ساختن نارنجک های ابتکاری خودمان، باروت ها را توی توپ می ریختیم. فتیله آغشته به کلرات را ناچار روی چراغ گرم می کردیم و یا داخل قابلمه می گذاشتیم که خشک و برای روز بعد قابل استفاده شود. یک شب فتیله ها روی چراغ آتش گرفت و آتش سوزی به پا شد. با خودم گفتم الان همه می رویم هوا. هیچ کاری از ما ساخته نبود. ساعت 2 بعد از نیمه شب از خانه رفتیم بیرون و به خدا توکل کردیم. در نهایت اضطراب و دلواپسی هر لحظه منتظر انفجار بودیم؛ ولی اتفاقی نیفتاد و با وجودی که دور تا دور اتاق باروت ریخته بود، آتش خود به خود خاموش شد. حمید که اعتقاد عجیبی به لطف و مشیت خداوندی داشت، این معجزه را فقط به خاطر توجه به پروردگار می دانست.

سه ماه پس از پیروزی انقلاب ایشان گفت که چون در افغانستان با تهاجم شورویها مواجهند ،خوب است که برویم و به آنها کمک کنیم. لذا یک گروه پنج شش نفره تشکیل دادیم و قرار شد به افغانستان برویم. به همین جهت سلاحهایی را که در دوران انقلاب برای روز مبادا انبار کرده بودیم، بار زدیم و رفتیم به تایباد. از آنجا بوسیله گروه شیعی به هرات رفتیم و قرار شد که با انجام عملیات بمب گذاری، جو پلیسی حاکم بر شهر را بشکنیم. اما حدود یک ساعت مانده به اجرای عملیات، آقای قلنبر به وسیله پلیس دستگیر و عملیات متوقف شد و چون او فرمانده ما بود، ادامه فعالیت امکان نداشت. ناچار برگشتیم به تایباد و موضوع را به مرزبانی اطلاع دادیم تا برای آزادی ایشان اقدام کنند. اما در شرایط انقلاب این کار ممکن نبود. ناگزیر همانجا ماندیم. یک روز دیدیم حمید وارد سپاه تایباد شد. معلوم شد که پس از دستگیری، او را به زندان می برند. در آنجا یکی از افسران را متقاعد می کند که ترتیب آزادی او را بدهد. خودش می گفت: قرار شد که او ترتیب خروج مرا از بازداشتگاه بدهد، ولی عنوان کرد که تا به حال کسی از اینجا فرار نکرده و آزاد هم نشده است؛ ولی من اورا متقاعد کردم که مقدمات کار را فراهم کند. از من پرسید که چکار باید بکنم، گفتم: بگو که این آقا اطلاعاتی از نقاط مرزی ایران دارد و می تواند راههای ورود مجاهدین را نشان بدهد. نتیجه کار این شد که ما را سوار ماشین کردند و با احترام آوردند سر مرز و آزاد کردند.

حسن رضایی:
شهید قلنبر در بر خورد با برادران دینی و قشرهای ضعیف جامعه مصداق واقعی آیه شریفه «رحماءبینکم » و در مقابل ایادی کفر و استکبار مصداق بارز « اشداءعلی الکفار » بود. در سال 59 در جریان انقلاب فرهنگی، به دانشگاه سیستان و بلوچستان رفتیم تا آنجا را از لوث وجود گروهکهای چپی پاک کنیم. در دانشگاه که رسیدیم، فی البداهه شعار بسیار کوبنده ای از سوی ایشان داده شد: نوبت کفار دگر تمام است. با شنیدن این شعار امت حزب ا... در گیری شدیدی را آغاز کرد و غائله ظرف یکی دو ساعت تمام شد.

نظام زاده :
چهار راه رسولی در زاهدان مرکز فعالیت گروهای مختلف ضد انقلاب بود . این چهار راه جایی بود که روز روشن سلاح و مهمات گوناگون روی زمین کنار هم چیده شده بود و هرکس قصد خرید آن را داشت ، همانجا با شلیک یک تیر برایش امتحان می کردند و بعد قیمتش را می گفتند . در چنین جایی گروهکهای ملحد قصد راهپیمایی داشتند . قلنبر با لباس معمولی و دقیقاً به یاد دارم که بادمپایی و بدون اسلحه برای شناسایی وضعیت چهارراه راه افتاد و رفت . چون می ترسید که دیگران اگر بروند ، ممکن است غائله بپا کنند . رفت و برگشت و معلوم شد که قضیه واقعیت دارد . بلافاصله چند نفر از برادران را برداشت و سریک سه راهی در مسیر راهپیمایانی که قصد داشتند وارد سپاه بشوند مستقر شد ؛
واندکی بعد به پایگاه برگشت . ضد انقلابها آمدند و پشت درب سپاه تجمع کردند و علیه انقلاب و سپاه به شعار دادن پرداختند.
شهید قلنبر سه نفر از برادران را که یکی از آنها شهید شمگانی بود ،فرستاد پشت بام و خودش هم پشت در ایستاد و به آن سه تن دستور داد :«دست به اقدامی نمی زنید مگر اینکه من بگویم.» در راکه باز کرد ، همه تظاهر کنندگان قصد هجوم به داخل سپاه را داشتند . در این هنگام ایشان با صلابت تمام گفت:«اینجا پایگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و متعلق به مردم این استان است . هر کس می خواهد ، بیاید داخل ، اینکه هجوم کردن ندارد »؛و در را باز کرد و کنار ایستاد و گفت :«بفرمایید»وبا شنیدن این جمله عده ای متفرق شدند ولی عده ای دیگر در حالی که شعار می دادند و کف می زدند آمدند داخل سپاه . او در مقابلشان ایستاد و گفت :«همه بنشینید . هر کس دیگری هم که دوست دارد ، بیاید داخل». میان آنها چند تازن و دختر هم بودند . گفت :«من با مردها جدا صحبت می کنم . دختر خانم ها باید جای دیگری بروند ، چون نامحرم هستند.»ابتدا نپذیرفتند ولی او به وسیله خواهران بسیجی آنها را به زور از مردها جدا کرد و در راهروی پایگاه نشاند .سپس شروع به صحبت کرد . پنج ،شش دقیقه که از صحبت او گذشت ، همه زنهایی که آنجا نشسته بودند ، از جا بلند شدند و معذرت خواهی کردند و رفتند.
سپس به سراغ مردها رفت . در میان آنها دو سه نفر خیلی داغ بودند . قلنبربرای آنها درباره مشکلات کشور صحبت کرد . باشنیدن سخنان وی ، بعضی ها که واقعاً گول خورده بودند از همان جا بلند شدند و پس از معذرت خواهی رفتند ، ولی چند نفر نشستند. دراین هنگام قلنبر گفت که این چند نفر عامل اصلی هستند؛ و آنها را بازداشت کرد . یکی دو روز بعد خبر رسید که آنها نیز پشیمان شده اند و حاضرند که هرگونه همکاری را با سپاه داشه باشند.

هر جای استان که مشکلی پیش می آمد نخستین کسی که حضور پیدا می کرد خودش بود . آنجا هم که می رسید یکی از خصوصیاتش این بود که تک رو نبود و به نظرات دیگر برادران احترام می گذاشت . جلسه که تشکیل می شد، از تمام برادران نظر می خواست . دیدگاههای درست را می پذیرفت و عمل می کرد . مواردی هم اگر احیاناً قابل قبول نبود ، با ذکر دلایل رد می کرد ، ولی کسی را ناراحت نمی کرد ، مبادا سرخورده شوند . این رفتار در رشد فکری پرسنل در آن موقع بسیار مؤثر بود .یکی از سنتهای مردم بلوچستان این است که به ریش سفیدهای شان خیلی احترام می گذارند .
شهید قلنبر به برادرانی که مسؤولیت داشتند ، سفارش می کرد که در برخوردشان رعایت این موضوع را بکنند .زیرا قوه قهریه همه جا کار ساز نیست . اگر سپاه بخواهد موقعیتش را تثبیت کند ، فقط باحمایت مردمی ممکن است ؛ و حمایت مردمی هم با حفظ حرمت روحانیون و ریش سفیدان میسراست . البته حساب خوانین زورگو را باید جدا کرد . نتیجه این شد بلوچستانی که به نظر می رسید از کردستان بدتر باشد ، هیچ گونه اتفاق مهم و غیر قابل کنترلی در آن روی ندهد.

مهدی امینیان:
در زمان واقعه هفتم تیر ، حمید مسؤول اطلاعات منطقه بلوچستان و هرمزگان و کرمان بود . در ششم تیر برای سرکشی امور به ایرانشهر آمد. این شهر در بلوچستان بعنوان مرکز شرارت و پایگاهکهای ضد انقلاب و قاچاقچی ها وضعیت خاصی داشت . به من گفت : بیا سوابق را بررسی کنیم . ما هم پرونده گروههای مختلفی را آوردیم و فعالیتهایشان را بازگو کردیم. گفت : پیشنهاد تو چیست ؟ گفتم :من می گویم دستگیر بکنیم . گفت : نه کمی صبر کن تا ما کار اطلاعاتی بیشتر بکنیم و مدارک کاملتر شود تا بتوانیم ارتباطات را کشف کنیم ، بعد دستگیر می کنیم . او تا ساعت سه بامداد نشست و پرونده ها را مطالعه کرد .
آنگاه پس از مدتی خوابیدن برخاستیم و نماز صبح را به جای آوردیم و چون خسته بودیم دوباره خوابیدیم . هنگام صبح یکی از همکاران ایرانشهری ما آمد و با چشمانی گریان گفت : شنیدی خبر را ؟ گفتم : نه . چه شده ؟گفت : دفتر حزب جمهوري اسلامي را منفجر كردند و تعدادی از یاران امام شهيد شده اند .حميد قلنبر در عالم خواب و بیداری بود .همینکه این خبر را شنيد ، نمی خیز شد و گفت :چه شده است ؟ او با ترس و لرز و احتیاط گفت که حزب را منفجر کرده اند . اولین سؤال قلنبر درباره شهید بهشتی بود .پرسید :بهشتی هم بوده ؟ دکتر هم بوده ؟ همکار ما گفت : نمی دانم يك دفعه اعلام کردند که هست ، يك دفعه هم چيزي نگفتند.گفت :راديو را بیاورید . نيم ساعتي مارش عزا زد . ساعت حدود نه صبح بود كه رادیو اعلام كرد دکتر بهشتی هم به احتمال قوی در شمار شهدا بوده است .
حميد با شنیدن این خبر صیحه اي كشيد و غش كرد . ما ناراحت شدیم . به صورتش آب زديم و بلندش کردیم . اما او تا نيم ساعت گریه کرد و اشک ریخت . بعد صورتش را شست . وضو گرفت و نشست . آنگاه گفت : حالا دیگر موقع کار است .سپس با عزم جزم به تمام پایگاههای بلوچستان کرمان و هرمزگان ، تلگراف زد و دستور دستگیری منافقین را صادر کرد .

گویی که این فرد تافته ای جدا بافته از دیگران بود . موقعی که شهید شد این طرف و آن طرف گفته می شد که سن ایشان چقدر بوده است؟ همه تعجب می کردند که مگر می شود انسانی با حدود23 سال سن دارای این همه سوابق مثبت مبارزاتی و این همه معلومات باشد .علمی که شهید قلنبر داشت به نظر من همه اش اکتسابی نبود، منشاء خدایی داشت . وی بسیار اجتماعی بود هنگامی که سخن می گفت ، انسان فکر می کرد که او سالها در حوزه علمیه تحصیل کرده است.

به من گفت : «برادر مهدی! انسان از کید شیطان هیچ گاه نباید غافل شود و همه برکات را باید از جانب خدا بداند.»نقل می کرد که من به عرفان علاقه زیادی داشتم . رفتم پیش یکی از علمای قم و از ایشان خواستم کتابهایی را برای خواندن معرفی کند ، تا آگاهی و شناخت بیشتری پیدا کنم . او یک کتاب کوچک عربی به من داد .پس از صحبت با استاد رفتم داخل حرم حضرت معصومه – سلام الله علیها – نشستم و آن را باز کردم و خواندم . پیش از آن با خود می گفتم من که عربی را به درستی نمی توانم چه جور می توانم ازاین کتاب استفاده ببرم؟ به هر حال شروع کردم به خواندن کتاب، دیدم تمام کلماتش برای من آشناست و متوجه می شوم .
تصور کردم که چون قرآن و حدیث خوانده ام و با کتابهای عربی مأنوس بوده ام عربی را هم می دانم. در همین لحظه دوباره نگاه کردم به کتاب و دیدم که هیچ متوجه نمی شوم. دانستم که یک هجوم شیطانی به ذهن خطور کرده مغرور شده ام و شیطان از این طریق می خواهد مرا بفریبد . از این رو موقعی که احساس کردم منشأ خیر خودم هستم ، همه رحمت از من رخت بر بست. به خدا پناه بردم و شبطان را با گفتن اعوذبالله من الشیطان الرجیم ، از خودم راندم و دوباره کتاب را گشودم . دیدم مثل اینکه عربی را می دانم ولی شیطان آمده باز همان قضیه تکرار شد . شیطان را لعنت کردم و به خدا پناه بردم .

حسن رضایی:
در سیستان و بلوچستان نیروی بومی کم بود و شماری نیرو از دیگر استانها مثل اصفهان،خراسان و کرمان آمده بودند. ما هم از تهران رفته بودیم ؛ و در آنجا مجموعه ای بسیار صمیمی تشکیل شد . با وجود اینکه افراد سابقۀ آشنایی نداشتند ،چنان انس و الفتی بر روابط ما حکمفرما گردید که حتی برای چند روز هم طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم . اما موقع ادای تکلیف و انجام وظیفه که می شد ، چنان بودیم که گویی یکدیگر را نمی شناسیم . همه به انجام وظیفه فکر می کردند ، هر چند که دشوار می بود . شهید قلنبر در این میان نقشه محوری داشت ، و با تدریس موضوعهای سازنده به جمع ما روح می داد.

سامانی و نظام زاده :
در سال 1358 استان سیستان و بلوچستان آبستن حوادث سیاسی و اجتماعی فراوان بود ، از قبیل شورش خوانین در گوشه و کنار استان ، فعالیت تبلیغی – سیاسی –نظامی گروهکهای سیاسی چپ و راست. یکی از این وقایع و رخدادها غائله معروف به عیدگاه سال 1358 در زاهدان است . از آن جهت نام این جریان «حادثه عیدگاه» نامیده شد که در محل برگزاری نماز های عید قربان و فطر اهل سنت ، رخ داد . در آن دوران در همه نقاط کشور اسلامی ایران رجال سیاسی و مذهبی اقدام به سخنرانی می کردند و طرفداران شان خود را برای استقبال از آنها آماده می ساختند . در این جریان ، دکتر ابراهیم یزدی، یکی از چهره های سرشناس نهضت آزادی ،قرار بود که در زاهدان سخنرانی کند .
در این دوران گروهک های سیاسی ، بخصوص گروهکهای چپی استان در اوج فعالیت سیاسی و نظامی بودند ، فعالیتهای نظامی آنان به نقاط دوردست بلوچستان محدود می شد. ولی دیگر فعالیتهای آنان نظیرآزاد بود . این گروهها پس از شکست در کردستان و ترکمن صحرا ، تنها بستر مناسب برای فعالیتهایشان ، منطقه جنوب شرق کشور را یافتند. چون که عقبه آنان را از طریق مرز پاکستان و بخصوص افغانستان به شوروی سابق وصل می کرد.
در آن زمان شاخه های مختلفی از گروههای چپی مانند چریکهای فدایی خلق اکثریت واقلیت ، گروه پیکار ، آرمان مستضعفین ، «راجه زرمبش»( یک گروهک چپی بلوچ) ،«جامب»،(جنبش آزادی بخش مردم بلوچ) و چند گروهک دیگر فعالیت گسترده ای داشتند. این گروهکها محور اصلی فعالیت خود را بر ایجاد تفرقه میان اهل تسنن و تشیع و فارس و بلوچ قرار داده بودند و شعارهای شان به زبان بلوچی ، «نان، یوگ ،آزادی» ترجمه می شد؛ و بطور گسترده ای حتی در روستاهای دور افتاده بلوچستان بر سر زبان مردم کپرنشین افتاده بود . واژه هایی مانند سرمچار( به معنی مجاهد) نیز رواج داشت . این گروهکها بطورعلنی در مراکز استان نیمروز افغانستان و حتی در شهر کویته پاکستان و کراچی دفتر تأسیس کرده بودند و به گفته خودشان خط مقدم را که استان سیستان و بلوچستان بود ، تدارک و پشتیبانی می کردند. تعداد زیادی از بلوچها ، بخصوص دبیران و آموزگاران مدارس ، جذب آنان شده به عنوان هوادار و یا عضو اصلی و کادر فعالیت می کردند . از سوی دیگر موقعیت ارگانها دولتی و انقلابی بشدت ضعیف بود . جهاد سازندگی صرفاً کارهای عمرانی انجام می داد. سپاه که اکثر پرسنل آن و بخصوص مسؤولان آن غیر بومی بودند ، در مراکز شهرستانها مستقر بود و هنوز نتوانسته بود با مردم بومی منطقه ارتباط برقرار کند . تشکیلات سیاسی مانند استانداریها و فرمانداریها از قدرت چندانی برخوردار نبودند.
جریان عیدگاه از این قرار بود که حدود یک هفته از سوی جبهه ملی در خصوص سخنرانی دکتر یزدی در زاهدان تبلیغ می شد . در آن زمان نشانه هایی از اختلافات بین گروهکهای چپی و راستی نیز به چشم می خورد . گروهکهای چپی بویژه فدائیان خلق شاخه اقلیت ، آفریننده اصلی جریان عیدگاه بودند. آنها با مسلح کردن تعدادی از بلوچهای فریب خورده و با هدایت و فرماندهی چند نفر کرد ، ارتفاعات مشرف به عیدگاه ، واقع در شمال شرقی زاهدان را اشغال کرده در آن سنگر گرفته بودند . میان فارسها و بلوچها ( زابلی وبلوچ) اختلاف ایجاده کرده بودند و قصدشان این بود که با ایجاد درگیری اسلحه وارد زادهدان کرده مقدمات تشکیل بلوچستان آزاد را فراهم آوردند.
همچنین آنها اکثر خوانین را نیز با خود همدست کرده بودند و سران طوایف نیز آنان را حمایت می کردند . مردم از نقاط مختلف زاهدان و حتی زابل و دیگر شهرهای استان بطرف عیدگاه به راه افتاده جمعیت انبوهی گرد آمده بودند.
دکتر یزدی در جمع هوادارانش که شعار درود بر یزدی می دادند وارد جمعیت می شود. به سختی از بین مردم خود را به جایگاه می رساند. تعداد معدودی پاسبان مسلح در اطراف جمعیت به چشم می خورد . در گوشه و کنار محوطه عیدگاه هر گروهی شعار مخصوص به خود را می دهند.
دکتر یزدی سخنرانی بدون بسم الله خود را آغاز می کند . از سوی شماری از مردم در اعتراض به این کار هورا کشیده می شود و بعضاً نیز صلوات می فرستادند.
چند دقیقه از سخنرانی دکتر یزدی ، که فقط مردم را به آرامش دعوت می کرد ، نگذشته بود که ناگهان از ارتفاعات ضلع شمالی عیدگاه و از چند نقطه دیگر ، مردم بیگناه به رگبار بسته می شوند وجمعیت پا به فرار می گذارد. تعداد زیادی زخمی می شوند و شمار بسیاری زیر دست و پای جمعیت خفه می شوند. چند نفر از پرسنل سپاه با تعداد قابل ملاحظه ای از جوانان شیعه ، هجومی گسترده را بسوی ارتفاعات آغاز می کنند . افراد مسلح پس از چند دقیقه مقاومت فرار را برقرار ترجیح می دهند و با گذاشتن سلاح از محل فرار می کنند ، ولی کسی دستگیر نمی شود.
دکتر یزدی نیز توسط هوادارانش از محل دور می شود و شایع می شود که وی نیز کشته شده است . نقش افرادی مانند شهید قلنبر و دیگر فرمانده هان سپاه و نیروهای حزب اللهی بومی دراینجا آشکار می گردد.
قلنبر که پیش از بروز حادثه ، آن را پیش بینی می کرد ، با مسؤولان سپاه جلسه گذاشت و به این نتیجه رسید که باید ترتیبی اتخاذ شود که امام جماعت یعنی مولوی عبدالعزیز بلافاصله از جمعیت خارج شود. زیرا ممکن است ضد انقلابها وی را به قتل برسانند و حادثه ای پیش بیاید که قابل کنترل نباشد . برای پیاده کردن این نقشه از چند تن روحانی اهل تسنن که با وی دوست بودند کمک گرفت ؛ و به آنها سفارس کرد که باید دور مولوی حلقه بزنند و بلافاصله پس از نماز او را از صحنه بیرون ببرند . این نقشه عملی شد و پس از آن، کنترل اوضاع به دست سپاه ونیروهای انقلابی در آمد .

محمودی:
روزی به جمعی از بچه هایی که تفکر مارکسیستی داشتند گفت :« بياييد با مرام شما برویم جلو ، ببينيم كه با نان ،مسكن و آزادي به كجا می رسيم.حتماً به شکم می رسید،مسکن هم دارید .آزاد هم هستید . حالا توی این راه یک نفر می آید و یکی از آنها را از شما می گیرد . ناچار مبارزه ميكنيدو در این گير و دار كشته می شويد ، به كجا ميرسيد ؟ به آخر خط . یعنی در مكتب ماركسيست مردن انتهای زندگی است . حالا مي آييم توي مكتب ما :همیشه داد ميزنيد .فریاد می زنید و شعار ديني خود را بپا ميكنيد،می روید جلو .با شما مقابله ميكنند و شما جلوی تمام اینها می ایستید و اجر می برید .وقتی هم کشته شدید ، درب كلاسي را زده اید كه آقا امام حسين معلم آن است.
در را باز مي كنيد ميگوييد (سلام عليكم) .پایان کارتان هم بهشت است .آیا کدام بهتر است ؟!.&raq uo;

همسر شهید:
کاری که ما آن زمان انجام می دادیم تایپ اعلامیه و تکثیر آنها توسط وسایل دستی بود .برای این کار از چوب، مقداری اژگاترا، جوهر و یک غلتک وسایل کارمان بود . خانه تیمی هم نداشتیم . اینها را در اتاقی که متعلق به من و خواهرم بود با رعایت اصول مخفی کاری انجام می دادیم . برای تأمین هزینه کار ، لباس می دوختیم و بافندگی می کردیم . در پاییز سال 57، حمید به بلوچستان رفت وبرای نیروهای انقلابی اسلحه خرید و در همان حال ضمن آموزش تیراندازی ساختن سه راهی و کوکتل مولوتف را هم به ما یاد داد ، که در مواردی برای آتش زدن سینماها و رستورانها و مراکز دیگر از آنها استفاده می شد .

در زندگی تنها تقاضایش از من تقوا بود .یکبار با هم صحبت می کردیم و من توقعهایی را که از او داشتم بیان کردم . با تبسم رو به من کرد و گفت کاغذ و قلم را بردار و بنویس خواسته های حمید از همسرش :
اتقوالله صونوادینکم بالورع.
قل اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هو السمیع العلیم .
همسرم ، چیزی را مخواه، جز آنچه خدا می خواهد و برای آنکه خدا می خواهد . و از چیزی نهی مکن ،مگر آنچه خدا نهی کرده است و برای آنکه خدا نهی کرده است.
هنگام نوشتن این مطالب احساس کردم رفتار او آینه افکارش است .

خواهر شهید:
حمید اگر هم به دست منافقین ترور نمی شد تا به امروز در فلسطین یا هر جای دیگر این کره خاکی که صدای اسلام به گوش می رسد، شهید شده بود .زیرا او هدفی جز این نداشت . هدفش خدمت بود و کسی هم که خدمتگزار مردم باشد خار چشم منافقین است ، خار چشم دشمنان اسلام و مسلمین است.

حسن رضایی:
قبل از انقلاب من در شهر ری کتابدار کتابخانه مسجد «سرسخت» بودم و بسیاری از دوستانی هم که اینکه در جاهای مختلف فعال هستند می آمدند آنجا و کتاب به امانت می گرفتند. حمید پس از مشاهده این استقبال ، در مسجد هاشم آباد کتابخانه ای به مراتب بهتر از کتابخانه ما دایر ساخت و آن را به کانون مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد . خود او به سرعت در سطح رهبری مجموعه مطرح شد و یکی دو تا تظاهرات را هدایت کرد . دستگاه تکثیری خرید و اطلاعیه های بسیارجسورانه ای را تنظیم و منتشر کرد . او معتقد به مبارزه قهر آمیز بود و می گفت :«باید امنیت را از ایادیرژیم سلب کنیم.»

همسر شهید:
حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد . همیشه روی فرش می خوابید. سعی می کرد بین زندگی خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند . یک شب با اینکه فصل زمستان بود ، مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود . آن شب حالت عجیبی داشت . از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد .ما دو تا پتو داشتیم از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد . اجاره نداد و در همان حال گفت : الان خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند . آنگاه عبایش را به دوش کشید و تمام شب را با آن بسر برد .

ریاحی:
شهید قلنبر ویژگی های جامعه آقا امام زمان «عج» را بیان می کرد و می گفت که سعی کنید از حالا این ویژگیها را پیاده کنید. یادم است روزی در کلاس درس با خواهران سر پولهایی که خرج کرده بودیم بحث داشتیم و پولها را تقسیم می کردیم . حمید عصبانی شد و گفت شما ها هنوز «ما»نشده اید هنوز جیبتان یکی نشده است .
خیلی غصه مردم محروم استان سیستان و بلوچستان را می خورد . روزی در منزل آب خنک به او تعارف کردیم ، آب را نخورد و با اندوه گفت : در حالی که مردم زابل آب گل آلود می خوردند ، من چگونه می توانم آب گوارا بنوشم .

همسر شهید:
کلاس حمید کلاس تزکیه بود و در ضمن کلاس با رفتار و کردارش به ما درس می آموخت . از اول تا آخر به فرش اتاق نگاه می کرد . به گفته صاحب منزل، حمید نقشه قالی را یاد گرفته بود . این اولین بار بود که یک چنین کسی را می دیدیم. اغلب روزه بود و چای یا چیز دیگر که می آورند نمی خورد .

در واقعه خونین هفدهم شهریور، حمید به طور فعال شرکت داشت . به گفته خانواده اش صبح زود از خانه خارج می شود تا باحضور در صف تظاهرات به وظیفه اش عمل کند. گویا روز قبل کفشی هم خریده بود ، اما شب پای برهنه به خانه می آید. آن روز حمید در غوغای میدان ژاله شاهد قتل عام مردم بیگناه بوده و با گفتن تکبیر در برداشتن زخمیها و کشته ها شرکت می کند و سرآخر از طریق جوی های آب از معرکه خارج می شود.

حسین فدایی:
این شهید بزرگوار بسیار جوش و خروش داشت. لحظه ای آرام نمی گرفت و در همان ابتدای پیروزی در فکر جهانی شدن انقلاب بود . دلش برای قدس و مسلمانان مستضعف می تپید . قبل از انقلاب به همراه چند نفر از مبارزترین به یاری برادران در افغانستان شتافت. مدتی در آنجا بود و نامه نوشت که نیاز به کمک داریم . به اتفاق دیگر دوستان مقدار قابل توجهی امکانات فراهم کردیم و به منطقه تایباد رفتیم ، تا از آنجا به افغانستان برویم . ولی متوجه شدیم بعضی ا زدوستان همراه ایشان درمرز هستند. با آنها ارتباط برقرار کردیم و معلوم شد که ایشان دستگیر شده و در زندان بسر می برد.

همسر شهید:
موقعی که حمید فرمانده سپاه زابل بود به علت گرمی هوا و مأموریت های مکرر بشدت بیمار شد .ناچار برای تقویت او دو سه باری مرغ خریدم ولی بالاخره سر و صدایش در آمد که مگر همه کپرنشینها بلوچستان مرغ می خورند که ما بخوریم ؟ پس از آن از خردین مرغ صرف نظر کردم ، اغلب که خانه می آمد یا آبگوشت یا پلو و بیشتر اوقات سیب زمینی سرخ کرده می خوردیم . او هرگز به خود اجاره نمی داد که غذای لذیذ بخورد .

محمودی:
یکی از مهمترین ویژگیهایش تیزهوشی بود . با وجود فضای ویژه ای که بر دبیرستان حاکم بد ، حمید توجه تمامی همکلاسیها و بلکه همه دانش آموزان دبیرستان را به خودش جلب کرده بود . یکبار بحث جاذبه و دافعه و تولی و تبری را با استفاده از کتاب جاذبه و دافعه شهید مطهری در کلاس مطرح کرد و بعد نزدیک تحویل سال 56 ، به عنوان کارت تبریک به یک سری از بچه ها نامه نوشت که من به حکم تبری با شما ترک مراوده می کنم ؛ و با عده ای دیگر به حکم تولی رابطه دوستانه برقرار کرد . جالب اینکه دانش آموزان مطرود بشدت در صدد جلب نظر و توجه حمید بودند.

شریفی:
قبل از انقلاب می گفت هر کدام شما باید روزی یک بار اسلحه را به کمرش ببندد و برود بیرون . برای ما نوجوانهای 15،16 ساله این کار چندان ساده نبود ، ولی حمید سعی داشت که ما را با جرأت بار بیاورد و می گفت : «باید ترستان بریزد». خود او اسلحه را به کمرش می بست و به ما می گفت : شما پشت سر من بیایید و حواستان باشد که چه میکنم .ما نمی دانستیم که می خواهد چه بکند . از این رو به فاصله صد، دویست متری از او حرکت می کردیم . حمید یک کاغذ به دست می گرفت و جلوی کلانتری می ایستاد و نشانی می پرسید؛ و ما از کار او بسیار شگفت زده می شدیم . تأکیدش این بود که از دشمن نباید بترسید و باید آنقدر با اسلحه راه بروید تا برایتان عادی بشود.

امینیان:
حمید اگر می شنید که در جایی به مردم ظلم شده است برای رفع آن همراه دوستانش لباس رزم می پوشید و تا رسیدن به مقصود از پا نمی نشست . یادم است روزی به اتفاق همرزمان سرها را تراشیده و با هیبتی مردانه آماده رفتن به میدانهای نبرد بودند . ولی همین روح با صلابت و خشن را می دیدم که در زیر نخل ها و در زیر آفتاب داغ دشتهای بلوچستان تبدیل می شود به یک روح بسیار لطیف و با یاد مولایش اشک می ریزد.

حسین فدایی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا بازخواست می شود . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی رو آوردند.

مقدس زاده:
پس از پیروزی انقلاب ، ایرانشهر کانون فعالیت های گروههای ضد انقلاب ، اشرار، منافقین و بویژه چپی ها شده بود . وضعیت شهر طوری نا امن و بهم ریخته شده بود که برای تردد نیروهای سپاه تقریباً چیزی شبیه حکومت نظامی ایجاد می کردند. امنیت بکلی از منطقه رخت بربسته و جو ترور و وحشت همه جا سایه افکنده بود .بسیاری از مدیران و مسؤولان احساس می کردند که دیگر نمی شود اوضاع را به حالت عادی برگرداند . شهید قلنبر با دیدن این وضعیت تصمیم گرفت در مسجد سخنرانی کند .همه کارمندان دولت را اعم از بومی و غیربومی جمع کردند و او چنان سخنرانی قدرتمندانه ای کرد که باردیگر همه روحیه گرفتند و امیدوارانه برگشتند سرکارشان و اوضاع بکلی عوض شد .

محمودی:
یکبار معلم انشا به منظور ارزیابی نوع تفکر کلاس ، همه را آزاد گذاشت تا هر موضوعی را که دوست دارند بنویسند. حمید هم در موضوع کوچ پرستوها دو سه صفحه مطلب نوشت و آمد خواند و در آن بیدادی را که بر ملت می رفت بازگو کرد . معلم از دوستداران سلطنت و گویا از عوامل ساواک بود . به حمید اعتراض کرد که این نوشته شما با موضوع هماهنگ نیست. حمید ورقه را مچاله کرد و گفت : من بهتر از این لد نیستم بنویسم و معمولاً اینطور می نویسم . معلم که از این رفتار حمید متعجب و عصبانی شده بود او را به سوی خود خواند و سیلی محکمی به گوشش نواخت .
حمید بودن هیچ گونه عکس العملی رو به معلم کرد و گفت : دیگر کاری ندارید ؛ و معلم که آشفتگی از سرو رویش می بارید گفت : برو ولی خودت را بیاور و یک موضوع بهتر برای انشایت بنویس. حمید آمد و نشست . بادیدن مظلومیت حمید رو به او کردم و گفتم اگر اجازه بدهی برویم و کشیده اش را جبران کنم ، ولی او در حالی که بغض کرده بود گفت : نه . آنگاه خودکار را برداشت و نوشت . ع ل ي«علی » به خاطر دين شهيد شد . ح س ي ن «حسین »به خاطر دين شهيد شد .ح م ي د«حمید» اینهم بايد در راه دين شهيد شود.

او بسیار اهل مطالعه بود و علاقه داشت که روحیه مطالعه را در دیگران نیز به وجود آورد . ازجمله فعالیتهای ایشان دراین زمینه که آن موقع زبانزد خاص و عام بود، تشکیل یک نمایشگاه کتاب به منظور فروش کتاب به قیمت نازل برای معرفی برخی از کتابهای مذهبی بود . به خاطر دارم که مدت این نمایشگاه چهار یا پنج روز بود ، ولی به علت استقبال کم نظیر مردم تقریبا دو برابر مدت مقرر برقرار بود .
البته در فروش، بیشتر ضرر می دادیم چون بنا بود زیر قیمت بفروشیم. ولی از نظر دانشگاهیان کار بسیار خوب و موفقی بود .
هدف از نمایشگاه معرفی کتب مذهبی بود و این موجب شد که یکی از دختران دانشجو در یادداشتهایش اعتراض کند که چرا شما تنها کتابهای مذهبی را معرفی می کنید و کتابهای علمی ،مارکسیستی را معرفی نمی کنید. من نظرم این بود که با طرف برخورد چکشی بشود ، ولی حمید ما را از این کار منع کرد و گفت : بهترین جواب برای او سکوت است .

یک روز گفت:«دیشب رفتم توی حمام تنگ و تاریک منزلمان». پرسیدم چرا ؟ گفت می خواستم ببینم آیا می توانم سلولهای انفرادی شاه و ساواک را تحمل کنم ؟ یک روز دیگر دیدم که دستش آسیب دیده است . گفتم :«چه شده ؟» گفت: دیشب خودم را در برابر تحمل آتش جهنم می آزمودم . می گفت : «آدم یا باید خوب برود بهشت یا خوب برود جهنم. » بعضی ها «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» می شوند ، ولی تکلیف خود را با دین باید روشن کرد . «یا رومی روم یا زندگی زنگ ».می گفت بعضی ها بد می روند جهنم، به این شکل که اعتقاد به دین دارند ولی اعتقادشان کار ساز نیست.
اینان نماز می خوانند ، لهو و لعب را هم انجام می دهند . عبادت می کنند، کارهالی خلاف هم می کنند. اینها بد می روند جهنم اگر بناست بروید بهشت به فکر باشید که خوب بروید.

امینیان:
شهید قلنبر انسانی بود عارف . کسی بود که با همان سن کم دارای روحی عظیم بود . به خاطر دارم که ایشان در سال 1360 به پایگاه ایرانشهر آمد و از عظمت خدا صحبت کرد و اشک ریخت. او یک ساعت تمام از بزرگی و جلال و جبروت خداوند سبحان سخن گفت و در این مدت چنان در بزرگی پروردگارش غرق شده بود که بدون اراده مانند یک کودک سر گردان می گریست.

خواهر شهید:
هرگز اتفاق نیفتاد که کسی در خانه ما را بزند و از حمید شکایتی داشته باشد. با اینکه پسر بچه بود و پسر بچه ها طبعاً همیشه دنبال توپ بازی هستند . با پول توجیبی اش توپ تهیه می کرد و در اختیار بچه های همسن و سال خودش قرار می داد . رو به روی خانه ما در شهر ری پارکی بود که الان هم هست . حمید بعد از ظهرها از خانه زیراندازی بر می داشت و بچه های محل را جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد .

نظام زاده:
یکبار ایشان از ایرانشهر یا چابهار می خواست بیاید به زاهدان . در آن مسیر طولانی سه تا جایگاه بنزین بیشتر نبود . درفاصله میان دو پمپ بنزین متوجه می شود که بنزینش در حال اتمام است . اوخودش می گفت : سوره قدر را 124 بار خواندم و با همان بنزین حدود 160 کیلومتر راه آمدم و تازه چهار ، پنج لیتر بنزین هم داخل باک بود .
هرگاه برادران در مناطق عملیاتی حضور پیدا می کردند ، یکی از رهنمودهای شهید قلنبر این بود که سوره مخصوصی از قرآن را قرائت کنند. بیاد دارم که یکبار در سراوان درگیر شد . ایشان تلفنی به من گفت :«بچه هایی که می خواهند بروند عملیات ، سوره انفال را بخوانند».
من باخنده گفتم : ما سی چهل نفریم ، برای خواندن این سوره به تعداد زیادی قرآن نیاز داریم . گفت : نه ، قبل از رفتن بخوانند و بروند . ما نیز به توصیه اش عمل کردیم. برادران را در اتاق کوچکی که داشتیم جمع کردیم و خواندیم.
در پایان یکی از برادرها به شوخی گفت :«خوب شد . وقتی که سپاه بیرونمان کرد ، لااقل می توانیم برویم سر قبرها قرآن بخوانیم.»به هرترتیب عملیات انجام شد . چند تن از سران عشایر دستگیر شدند و مقداری سلاح و مهمات و تعدادی خودرو به غنیمت در آمد.

خواهر شهید:
با اینکه نوجوان بود اما بیشتر شب ها نماز شب می خواند ، مسجد می رفت و روزه می گرفت . آن زمان پول توجیبی ماهانه ما پانزده تومان بود . حمید پانزده تومان سهم خودش را هر ماه صرف فقرا و امور خیریه می کرد . با اینهمه آنقدر به این کار علاقه داشت که پول توجیبی مرا هم می گرفت و به مستمندان می داد.

محمودی:
حمید به اسلام و تشیع چنان اعتقادی داشت که وقتی با ایشان هم صحبت می شدیم ، با تمام وجود احساس می کردیم که واقعاً قیامتی و حساب و کتابی در کار است و از آدم در آن دنیا سؤال می کنند . با مساعی ایشان بخش قابل توجهی از بچه های کلاس به دین و نماز و قرآن و تعالیم دینی روی آوردند.



آثارمنتشر شده در مورد شهید
بنام خدا
تقدیر چنین بود که حمید قلنبر کشته ایثار خویش گردید، نه شجاعتش. هنگامی که مسئولیت اطلاعات منطقه شش به وی سپرده شد، ناچار باید در کرمان اقامت می گزید. پیشنهاد شد که در خانه های سازمانی سپاه به جای یکی از برادران سپاهی بنشیند، ولی نپذیرفت و عنوان کرد که راضی نیست کسی را به خاطر او نقل مکان دهند. سپس در محله ای دور افتاده همراه یکی از دوستانش خانه ای کرایه کردند که چندی بعد به قتلگاهش تبدیل گردید.
سپیده دم تاریخ 3/6/1360 لحظه دیدار با محبوب فرا رسید و صفیر گلوله منافقین افق پرواز به ملکوت اعلی را به روی حمید قلنبر گشود و روح بلندش به کوی دلدار پر کشید و آن، خوش ترین لحظه زندگانی اش بود.
درغم آن پاکباخته سبکبال چه دلها که نسوخت، چه اشک ها که نریخت و چه گریبانها که چاک نشد. با شنیدن خبر شهادت حمید، آه از نهاد مردمی که شریک رنجشان را از دست داده بودند، برآمد و جوانی که هنوز صدای گرم دل انگیزش در گوش آن طنین انداز بود در سوگ او به اندوهی ژرف فرورفتند و سرانجام  پیکر خونین شهید قلنبر را در کرمان تشییع کردند و برای تجدید دیدار به شهرستان زاهدان بردند. سیستانی و بلوچی در سوگ آن جوان برومند سرشک غم ریختند. جنازه عطر آگین حمید در زاهدان تشییع شد و مردم قدرشناس آن سامان پاکترین احساسات را نثار تابوت آن گل پرپر کردند. سپس جنازه به تهران انتقال یافت و پس از تشییع به آرامگاه ابدی سپرده شد. راه و یاد او جاودانه باد.                  ستاد بزرگداشت مقام شهید


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : قلنبر , حميد ,
بازدید : 389
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,254 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,946 نفر
بازدید این ماه : 5,589 نفر
بازدید ماه قبل : 8,129 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک