فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1340 در شهري از شهرهاي کويري ايران به نام اردکان در خانواده اي مذهبي و متدين قدم به دنياي خاکي گذاشت.
با حضور خود شهر و خانه خويش را منور ساخت و با قدم نهادن در محيط خانواده ديدگان پدر و مادر خود را روشني بخشيد . روزهاي کودکي را به همراه فراگيري احکام و موازين اسلامي توسط والدين خود پشت سر نهاد. پس از طي مدتي براي تعليم و آموختن علم راهي دبستان صدرآباد اردکان شد و دروس ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. بعد از آن براي تحصيل به مدرسه راهنمايي سعدي رفته و با کسب نمرات عالي دوره راهنمايي را طي نمود.
داراي اخلاق اسلامي و برخوردي عالي بود و هيچ گاه از حضور در محافل و مجالس مذهبي و فعاليت هاي اجتماعي و سياسي دريغ نمي کرد. ايشان هميشه در صحنه هاي مختلف پيشقدم بود و در حين تحصيل دست از کار و تلاش و کسب معاش براي خود و خانواده نمي کشيد.
به رشته هاي فني علاقه شديدي داشت لذا بدين منظور براي ادامه تحصيل به هنرستان فني شهيد مطهري اردکان رفته و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتومکانيک شد.
با اوج گيري جريانات انقلاب در صف مبارزان راستين قرار گرفت و چون سربازي جان برکف در پيشبرد انقلاب شبانه روز تلاش نمود و با اقدامات خستگي ناپذير خود در نشر و اشاعه حرکت انقلابي حضرت امام خميني قدم برمي داشت و با پخش اعلاميه، تصاوير، نوارهاي رهبر انقلاب روز به روز به پيروزي انقلاب نزديک مي شد. در 22 بهمن 1357 با شکوفايي انقلاب وي هم چون ساير فرزندان اين انقلاب در جشن هاي پيروزي شرکت کرد.
با شروع جنگ تحميلي توسط دشمن بعثي به خيل سبز جامگان نهضت سرخ حسيني انقلاب پيوست و با اولين گروه از پاسداران اعزامي استان يزد به جبهه رهسپار شد و با خلق حماسه هاي متعدد دين خود را در راه ادامه انقلاب اسلامي اداء نمود.
از زماني که قدم به جبهه گذاشت تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه نکشيد و با اعزام هاي متعدد و حضور در عمليات هايي چون فتح خرمشهر، رمضان، محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يک، والفجر دو و والفجر چهار بر عليه دشمن متجاوز جنگيد و نام خود را به عنوان اولين فرمانده شهيد و بنيانگذار تيپ 18 الغدير ثبت نمود. وي در طول ساليان متمادي که در جبهه حضور يافت توانست در جبهه سوسنگرد و در عمليات بيت المقدس در سمت فرماندهي گردان امام علي (ع) در عمليات رمضان فرمانده گردان امام حسين (ع) در عمليات محرم مسئول اطلاعات عمليات تيپ 8 نجف اشرف و در عمليات محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يک به عنوان فرماندهي محور عملياتي عمليات لشکر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ تازه تاسيس 18 الغدير مشغول به فعاليت شده و در نهايت در عمليات والفجر چهار در سال 1362 در منطقه غرب بانه ضمن اين که مسئول محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ 18 الغدير را برعهده داشت بر اثر اصابت ترکش توپ دشمن به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده است:
موقعي که سلاح هاي ما به زمين افتاد براي برداشتن از همديگر سبقت بگيريد و نگذاريد خون شهيدان ما بخشکد و بايد هر چه سريع تر و با سرعت عمل بيشتر راهشان را ادامه دهيد.
شما بايد حافظ ولايت فقيه باشيد و امام و رهبرمان را همچون نگين انگشتر در ميان خود نگه داريد، تمام مشکلات را بدون سروصدا حل کنيد و نگذاريد اين قلب امت لحظه اي درد بگيرد.
خلاصه اقدامات و مسئوليت هاي اوبه اين شرح است:
ـ خط پدافندي آبادان ـ بهمن شير
ـ عمليات ايذايي در جبهه آبادان (که منجر به مجروح شدن وي گرديد)
ـ جبهه سوسنگرد (خط پدافندي رودخانه نيسان که منجر به مجروح شدن وي گرديد) فرمانده گردان امام علي (ع)
ـ عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) ـ فرمانده گردان امام علي (ع)
ـ عمليات رمضان (شلمچه) ـ فرمانده گردان امام حسين (ع)
ـ عمليات محرم (دهلران) ـ مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر مقدماتي (تنگه ذليجان ـ امقر) ـ مسئول اطلاعات و عمليات لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 1 (شمال فکه) ـ مسئول اطلاعات و عمليات لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 2 (حاج عمران) ـ فرمانده محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 4 (پنجوين عراق) ـ فرمانده تيپ 18 الغدير با حفظ سمت و مسئول محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر ساحت مقدس حضرت ولي عصر (عج) و درود بر نائب بر حقش امام خميني و درود بر روان پاک شهداي به خون خفته از صدر اسلام تا شهداي فتح حاجي عمران و راه کربلا (اللهم اجعل مماتي ممات محمد و آل محمد) هم اکنون در ميعادگاه عشق و شهادت در حجله گاه خون، عروس سرخ شهادت را دربرمي گيرم و به دنبال خط سرخي که از لابلاي گوني هاي سنگرم و از بيابان هاي تفتيده خوزستان گذشته مي روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوي تجلي گاه حق در حرکت است بپيوندم. سخني چند با ملت غيور و شهيد پرور ايران دارم، سفارش اول من اين است که شما بايد حافظ ولايت فقيه باشيد و امام و رهبرمان را همچون نگين انگشتر در ميان خود نگهداريد تمام مشکلات مملکت را بدون سر و صدا حل کنيد و بگذاريد اين قلب امت لحظه اي درد بگيرد. سفارش دوم اين است که ملت ما الان بايد خود را بسازند تا فرد فرد اين ملت يک مربي باشند و اول از خودمان شروع کنيم تا فردا بتوانيم براي صدور انقلابمان و زنده کردن اسلام در کشورهاي عربي در حال خواب، مربي و ناجي داشته باشيم و الان بهترين دانشگاه که از خون هزاران هزار شهيد تهيه شده است که همان جبهه باشد داريم و بايد حداکثر استفاده را از اين دانشگاه ببريم و نگذاريم خون اين همه شهيد بي ثمر بماند. سفارش من به جوان هاي مملکت اين است که هر جواني براي دو ماه هم که شده به جبهه بيايد و جنگ را مشاهده کند و آن ها که مي توانند در جبهه بمانند تا به کارزار تحرک و سرعت عمل بيشتر بخشند. الان روزي است که ما مي توانيم دوره هاي واقعي را در ميدان هاي نبرد ببينيم. حيف است از اين فرصت استفاده نکنيم. سفارش بعدي اين است که موقعي که سلاح هاي ما به زمين افتاد براي برداشتنش از همديگر سبقت بگيريد و نگذاريد خون شهيدان ما بخشکد و بايد هرچه سريعتر و با سرعت عمل بيشتر راهشان را ادامه دهيد، راه همان راه حسين است. هدف اسلام است و مقصد کربلا و سپس قدس عزيز است.
در اين جا روي سخنم با ابرقدرت هاست که توسط عراق به کشور ما تجاوز گرديد، مي خواستيد ما را در کشورمان زمين گير کنيد کور خوانده ايد، اکنون کجائي که ببيني ملت ما با اين حمله عراق منسجم تر شده اند، يک پارچه تر بر عليه شما مي جنگند. از موقعي که شما به کشور ما حمله کرديد ما يک ارتش از هم پاشيده داشتيم اکنون يک ارتش منسجم و آبديده داريم، اگر در شروع حمله شما سپاه پاسداران، هنوز قدرتي نداشت الان با ياري خداوند دوازده الي پانزده لشکر از سپاه و بسيج داريم کجا هستند که ببينند ارتش بيست ميليوني تشکيل شده و تمام جوان هاي ما با جنگ و جنگيدن آبديده تر شده اند. اي آمريکا از همين جا به تو هشدار مي دهم هر حيله اي بکار بري به ضرر خودت تمام مي شود و خواهي ديد که در همين نزديکي ها با ملت هاي مسلمان متحد مي شويم و رژيم هاي دست نشانده ات را سرنگون مي کنيم و اول به سراغ اين فرزند نامشروعت که اسرائيل است خواهيم آمد و خواهي ديد که با قدرت الهي کارش را تمام کرده و به سراغت خواهيم آمد و خواهي ديد که با قدرت الهي کارش را تمام کرده و به سراغت خواهيم آمد. سفارشم به رزمندگان و فرماندهان در جبهه اين است که برادران ما بايد به هر نحو که شده است حقمان را از رژيم عراق بگيريم ما بايد خسارت هاي مادي و معنوي را از عراق بگيريم ما بايد متجاوز را تنبيه کنيم تا ديگر خيال تجاوز نکنند و بالاخره به هر نحو که شده بايد راه قدس را از طريق عراق بگشائيم و انقلابمان را صادر کنيم و اسلام واقعي را به کشورهاي مسلمان و سپس به جهان رسانيم. والسلام. ذبيح الله عاصي زاده







خاطرات
کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
شهرهاي کويري را با آفتاب مي شناسند. با گرما، با خاکي که به نظر لخت و بي حاصل مي آيد اما تهش را که مي کاوي دنيايي از قابليت ها دارد که مي طلبد تا چشم دل داشته باشي و بتواني ببينيدشان. زير و روي اين زمين هاي پهناور گنج است. طوري که آدم مسحور همه چيزش مي شود. در چشم انداز اول ميخکوب اين مي شود که چه چيزي مردم را بند اين آفتاب داغ يا اين زمين خشک کرده که رهايش نمي کنند بروند به يک دياري که زمينش بخيل نباشد. که حسرت يک عالمه سايه پر درخت را به دل نداشته باشد. بعد مي ايستد و هرچه که بيشتر نگاه مي کند، خشت ها و در و ديوار برايش زيباتر مي شوند.
آن قدر که نمونه اش را هيچ کجاي ديگر غير از کوير پيدا نمي کند. اين است که مي گويم در و ديوارش انسان را مسحور مي کند.
خيال مي کني يک ناآشنا که وارد شهري مثل اردکان مي شود، چه چيز شهر بيشتر ميخکوبش مي کند؟
بادگيرها، خانه هاي خشتي، سازه هاي آجري امروزي، آسفالت خيابان، کوچه پس کوچه هاي تنگ و بلند. ديوارهاي پخته و سفالينه شده درون محله ها که اگر تلنگري به آنها بزني صداي زنگ مي دهند. ديوارها خشتي اند ولي پيري مي خواهد تا از توي همين خشت ها خلق و خوي آينه وار مردمش را ببيند. خشت هايي که رد انگشت مردم قرن ها پيش را به چشم امروزي ها پيوند مي زنند. خبر از اين مي دهند که مردم اين ديار نبايد از کار و سختي بترسند، چرا که از هيچ چيز ساخته اند. ساخته اند و ساخته اند و ساخته اند و حالا که هجوم سازه هاي نوبنياد اين بلندي ها را به تماشا خانه هايي قديمي بدل کرده اند. مردم و همسايه هاي اين آثار بايد غرور بازوان و خاصيت آفرينششان را جاي ديگري به کار بگيرند. شايد رسم بر اين است که هميشه آنهايي که از پشت سر مي آيند پا روي پله پيشينيان بگذارند و بنايي بلندتر بسازند. اين است که سردارها از اين خاک بلند مي شوند، بنايي مي سازند که نه به شکل و شمايل بناي پدريشان هست و نه نزديک به بناي آباء و اجدادي، مي روند آن سوتر جايي که فرسنگها آن سوتر است. بنايي را مي سازند که تا هميشه چشم و گل مسافر بلندي و شيواييش باشد.
شهر مثل همه شهرهاي عالم است. اما آدم هايي که توي رگ و پوستش نفس کشيده اند با خيلي از مکان هاي دنيا فرق دارند. خاک همان خاک است و کوچه همان کوچه، مثل شهرها شايد. از ميدان ورودي که وارد مي شوي مي پيچي سمت چپ و باز هم سمت چپ و بعد و بعد به طرف راست و نهايتاً وارد کوچه دراز و تنگ تر مي شوي طوري که اگر کسي نگويد که اين کوچه از قديم الايام تا حالا به کوچه باغ دراز معروف است. باز هم همين نام را برايش انتخاب مي کني. کوچه اي که با انشعاب از خيابان عريض مستقيماً به قلب محله اي قديمي زده، بعداً نامش را پرسيديم.
ـ صدر آباد.
ديوارهاي دو طرف کوچه سبک همه محله هاي کويري، بلند و کاهگل مالي شده بودند. تيرهاي چوبي که خشک و سياه از کناره بعضي ديوارها روييده بودند. اين را که «فقط آنچه شکوه کوچه را نيازارد به اين جا راه دارد» فرياد مي کشيدند. اين را که کوچه ماشين هاي بزرگ و پت و پهن را به خود نمي پذيرد.
گفته بودند منزل پدر سردار، داخل همين کوچه است. به دنبال جاي پاي سردار، خاک هاي کف کوچه را جستجو مي کردم. چيزي در دورنم فرياد مي زد که « اگر خوب نگاه کني پيداست» هرچند که مي دانستم پس از گذشت سالها بايد جاي ديگري دنبال رد پاها گشت. اما کوچه و ديوارهاي قديمي خانه ها استحقاق آفرينش دوباره انسان هاي بزرگ را داشتند. اين بود که جواني بلند قامت را در لباس سبز با پوتين هاي مشکي براق، چفيه اي دور گردن پيش مي آمد. از همان جوان هايي که بارها عکسشان را ديده بودم و شباهتشان مبهوتم مي کرد. تا اين جا با «همه» تفاوتي نداشت. پيشتر که آمد چهره اش مي گفت آن همه که يکي مي نمايند متعددند. هزاران هزار هستند و همه يکي اند و هر يکي هزاران نفر است و هر يکي، يکي است. يکي که متفاوت است، در همان حالي که متفاوت است آن قدر شبيه است که با همه او را اشتباه مي گيري.
لباسش، قامتش، محاسنش، لبخند و عمق مظلومي صورتش هزاران هزار بود و از سوي ديگر صورت سفيد و وسيع، گونه هاي برجسته، گودي زير لب که محاسن چانه را از لب پايين جدا مي کرد و از همه مشخص تر پيشاني بلندش با همه متفاوت. چيزي مثل سرانگشت همه که مثل هم نيست. نمي دانم که از جبهه مي آمد يا مي خواست برود. چهره اي که از سردار ديده بودم پيش رويم نقش بسته بود. انگار براي هميشه آن جا بود تا مردم صدرآباد هر روز صبح با بانگ اذان ببينندش. غروب ها جلو مسجد پيش رويشان باشد و شب ها از خاطراتشان عبور کند. براي من هم همين طور، سردار آن جا بود و وقتي که خاطرات همرزمانش را مي نوشتم، در جبهه پا به پاي قلم من و پيشاپيش از همه مي دويد. و همين الان هم که اين سطرها را مي نويسم مي بينمش.
با خودم فکر مي کردم خاک و گل چقدر ارزشمند مي شوند. وقتي در همسايگي بزرگان شاهد قد کشيدن کودکي هستند که زماني آبروي آنها مي شود و شده بودو طوري که يقيناً در اين چندين سال هرکس از کوچه باغ دراز گذشته با ولع تمام در و ديوارها را به چشم سپرده تا جستجو کند ببيند چگونه اين گلهاي خشک و ترک خورده که تارهاي عنکبوت لابلاي آنها کهنگي شان را داد مي زند، پرورشگاه آدم هاي بي نظير مي شوند. نزديک به انتهاي کوچه باغ دراز پيچيديم سمت راست. به کوچه اي فرعي و بن بست که يک طرفش بيشتر ديوار نداشت. همان طور که مي شد حدس زد، گفتند ديوار داشته، خراب کرده اند تا ديواري امروزي و نو جاي آن بسازند. بي صبرانه انتظار مي کشيدم تا ببينم خانه اي را که سردار در آن به دنيا آمده، قد کشيده و سردار جبهه هاي جنگ شده. رديف درهاي بسته را از نظر گذراندم تا ببينم کدام مي تواند درگاه خانه او باشد. بايد پياده مي شديم و يکي را از اين رديف درها انتخاب مي کرديم و کوبه اش را مي نواختيم. اين کار را انجام داديم. صدايي از ميانه حياط به پرسشگرانه و با لهجه بلند شد و يک نداي «آشناست، باز کنيد» از توي کوچه.
همان طور که قبلاً در تصورم ترسيم کرده بودم (خانه هاي مناطق کويري البته خانه هاي قديمي اش) همه شبيه هم هستند. يک طاقي بزرگ و مرتفع وسط است و دو سوي آن با اطاق هاي کوچکتر قرار دارد که هم به حياط راه دارند و هم به سالن وسط) خانه اي بود نسبتاً بزرگ با نماي کاهگلي، پنجره هاي مشبک چوبي رنگ آبي و ديوارهاي گچ کاري شده رو به مشرق که حياط آن را از درخت هاي انار، داربست انگور و تعدادي درختچه ديگر ک در انبوه انارها گم شده بودند، پر مي کرد.
دستگاه شعر بافي کناره حياط خبر از آن مي داد که اواسط پاييز هم مي شود بي خيال از سرما زير آسمان و آفتاب دلچسبش نشست و کار کرد. کاري که زنان را نيز هم رتبه مردان در زندگي سهيم مي کند. يک تاريخ پشت آن دستگاه کوچک سپري شده بود که نسل به نسل ميراث از گذشتگان مانده و هنوز هم در جوار کارخانجات متعدد منطقه يزد جاي خود را در خانه هاي قديمي مردم حفظ کرده است. دوباره سردار پيش نظرم سبز شد، مي آمد لبه حوض بزرگ ( که درست روبروي سالن قرار گرفته بود) مي خواست وضو بگيرد.
از پيش يک چيزهايي در مورد خانواده سردار مي دانستم. مي دانستم که دير به فکر افتاده ايم. دير دير، آن قدر که مادر سردار نبود. گفته بودند يکي دو سال پيش فوت کرده. مانده بودم که اين دستگاه شعربافي در خانه اي که مادر در آن نيست به چه درد مي خورد. براي من جاي تاسف بود که نمي توانستم حرف ها و صحبت هاي او را بشنوم و بنويسم. نوشته اي که قلب تپنده مادر و زبان گرمش و حتماً هم اشک چشم هايش را کم دارد.
فکر مي کردم که اگر زنده بود چقدر مي توانست کمکمان کند. مادر گنجينه خاطرات فرزند است. بسيار شنيده ايم که گاه پيرزني دوران کودکي فرزندانش را چنان شرح مي دهد که انگار همين ديروز بوده: مريض شد، فلاني گفت فلان دوا را بخورد، مي رفت مدرسه، پيراهني که رنگش آن طور بود برايش دوخته بودم و ... همه را مي گويد. براي همين هم حس مي کنم که اين سطرها تا آخر دفتر يتيم مي مانند.
«محمد اوستا» پيرمرد سفيد موي لاغر اندام، سلامم را نشنيد. گفتند گوش هايش سنگين است.
بلند سلام کردم. سرش را بالا کرد تا بهتر بفهمد، گذر ساليان درد و داغ پيرمرد را شکسته. در چهره از هم پاشيده اش مي خواندم که روزگاري بلبلي بوده درست مثل پسرش. هنوز نگاهش فروغ عجيبي داشت هنگام تلافي چشم هايمان، نشانه اي ميان مفاتيح گذاشت، آن را بست. عباي نائيني قهوه اي را از روي دوش پس کرد و پيش از آن که دستم برسد و زبانم به خواهش وا شود که بنشانمش خود را رساند لبه تخت چوبي و بلند شد.
انگار خواست سر حوصله و خاطر جمع جواب سلامم را بدهد که اين کارها را انجام مي داد. به طرف در آمد دست دراز کرد و پس از مصافحه به شيوه عاقله مردان سالخورده دستش را به لب و پيشاني گذاشت و پايين آورد. دوست همراه من که از سالها پيش «محمد اوستا» را مي شناخت و مي دانست ک2ه چگونه با او صحبت کند سر را از نزديک گوش پيرمرد برد و بلند گفت: آمده اند از عباس ب2رايشان حرف بزني.
«محمد اوستا» سر برگرداند نگاهي به سر تا پايم انداخت و نگاهش روي برگه هاي سفيد زير بغلم ثابت شد. طوري که انگار مي خواست ببيند من که در مقابل پسرش شايد يک الف بچه بيشتر به حساب نمي آمدم مي توانم چيزي در رابطه با او بنويسم يا نه.
فهميده بود و با زباني که بعدها فهميدم در حرف زدن کم نمي آورد. گفت: مي رفتيد از بچه ها مي پرسيدند. دوست همراه گفت: (دوباره با همان صداي بلند) شما هرچه به يادتان هست بگوئيد، نوبت بچه ها هم مي شود. مزاحم آنها هم مي شويم (جمله آمر را آهسته گفت انگار فقط مي خواست با آنها تعارفي کرده باشد. براي پدر و مادر فرزندان هميشه بچه هستند، حتي اگر نوه هم داشته باشند. طوري گفت «بچه» که اگر بعداً خواهر سردار را در سن و سال بالاي پنجاه سالگي نمي ديدم فکر مي کردم بايد خيلي جوانتر باشند. پيش از آن که سوالم را آغاز کنم به انتظار نشستم تا دوست همراه که بيشتر قلق کار دستش بود پيرمرد را توجيه کند. به چهار طرف سر مي چرخاندم تا فضايي را که در آن قرار داشتم به خوبي به خاطر بسپارم. از لامپ بلند آويزان سقف گرفته تا دو طاقچه عريض و اجاقي که انگار فقط از سر عادت و يکنواختي سالن با همه خانه هاي مشابه ساخته شده که هيچ گاه روشن نشده بود لااقل از زماني که گچ کاري اتاق ها تجديد شده بود. چرا که نه اثري از دود زدگي به جا گذاشته بود و نه پختگي گچ ها2ي بالاي اجاق که با روشن شدن آتش زرد مي شوند.
«محمد اوستا» حرف که مي زد سينه اش خس خس مي کرد يعني نفس را به سختي بالا مي کشيد و بيرون مي داد. تازه س2ر صحبتش باز شده بود و از تنگي نفس مي ناليد و از اين که چه قدر دکتر رفته و افاقه اي نکرده و شبانه روز چه اندازه دارو مصرف مي کند. چشم دوخته بودم به لباس هايش و گوش مي کردم. مصطفي نوه پيرمرد سيني چاي را از پس پرده آويخته به ميانجي سالن و اتاق بغلي گرفت و آورده گذاشت ميانه جمع. پيرمرد ساکت شده بود. گويا ديدن ما کم ک2م داشت خاطره ها را در ذهن مرد زنده مي کرد و شايد هم جستجو مي کرد و حافظه رنجور ياريش نمي کرد.
به دوست همراهم اشاره کردم که شروع کنيم؟
سرش را به نشانه موافقت تکان داد. متوجه شدم که در اين فاصله پيرمرد را آماده کرده تا به ياد بياورد. گذشته ها را از زير انبوه يادهاي تلخ و شيرين.
«محمد روستا» با چند سرفه پياپي سينه اش را صاف کرد و بعد از اين که چشم از عکس «سردار» به طرف من چرخاند آهي کشيد و گفت: از کجا بگويم آقا، مريضي و پيري که حافظه براي آدم نمي گذارد.
شايد توقع داشت که من بگويم «هرچقدر مي تواني بگو، از هر جا که يادت مي آيد. هرچه که دلت مي خواهد» و گفتم.
گفت: اين خانه همين که ما الان توي آن نشسته ايم. در باغ توت سياه ساخته شده. خودم ساختمش.
(نگاهي به سرتاسر ديوارها، طاقچه ها و در سالن انداخت و دوباره نگاهش به من دوخته شد.)
بله ... بله ... نزديک به 60 سال، 60 سال پيش ساخته شد.
60 را تکرار مي کرد طوري از لحن اداي کلمه برمي آمد که سال هاي پر تلاطمي بر پيرمرد گذشته.
علاقه عجيبي داشت به اين که گذشته اردکان را برايم شرح دهد به شيوه پيرمردهايي که با حوصله حرف مي زنند و سعي مي کنند که شير فهم کنند، صحبت مي کرد. شايد اگر مي خواستم داستاني را آغاز کنم هرگز به خوبي آماده سازي «محمد اوستا» شروع نمي کردم.
گويا مي خواست از گذشته هاي دور و دراز حرف بزند و مثل يک قاضي پر تجربه زمانه را به قضاوت بنشيند. زمانه اي که به ياد داشت پيرمرد از سه دوره تشکيل شده بود. يکي پيش از حکومت پهلوي ها دوم، حکومت ديکتاتوري پدر و پسر و سوم جمهوري اسلامي.
پيش از پهلوي ها را به روشني ياد نداشت. اما شرح دادن و توصيف کردنش خبر از آن مي داد که پيرمرد عمري را درگير قضاياي آن بوده و از پدر و پدر جدش در انبان خاطراتش حکايت هاي شنيدني ضبط کرده. اين از خصوصيت پيرهاي با تجربه است که به شيوه عرفاني طي العرض انسان را برمي گردانند. به گذشته هاي خيلي دور. تاريخ را شرح مي دهند زنده مي کنند، تکرار مي کنند و خودشان تکه اي از تاريخند که برجسته و زنده در حواشي روزهاي گذرا به ديوار ايستاده اند.
«محمد روستا» دهن گرم و خوش صحبت نگران اين بود که شهر بزرگ شده و در اين وسعت بي سر و ته مردم از حال هم بي خبرند!
مي گفت آن قديم قديم ها، اردکان هفت تا دروازه داشته شش تا را گفت: کوشک نو، بازار نو، اميري، سيف، ميرصالح، خالو زمان. هرچه به ذهنش فشار آورد هفتمي را به ياد نياورد. و معذور بود که کهولت سن، ياد و هوشش را به فراموشي برده.
آن چه توانست از قديم قديم هاي اردکان در خيال خود مجسم کند اين بود:
«دور تا دور شهر را (که البته نزديک به صد و پنجاه، دويست سال پيش خيلي کوچکتر و جمع و جورتر از حالا بوده) خندقي عميق و عريض حفر کرده بودند و خندق را که شايد با حساب خشک بودنش نام خندق هم بر آن از سر عادت بوده، در مواقع ضروري از آب پر مي کردند تا حصار مطمئني باشد در گرداگرد شهر. او اطمينان داشت که هيچ گاه پيش نيامده تا مردم مجبور شوند خندق خشک را مالامال از آب کنند و خندق بلا استفاده مي ماند. بعدها اين خندق که حالا جايش را هم زير ديواره هاي کوتاه و بلند و زير آسفالت سياه خيابان ها نمي توان پيدا کرد پر مي شود.
بعد از خندق، دور تا دور شهر ديوارهاي چينه اي بلند محکم و بعد از ديوار خانه هاي مردم. او مي گفت: مردم که مي خواسته اند از دروازه هاي شهر وارد شوند بايد به دريانها و پاسبانهاي آن زمان باج مي دادند. حتي رعيت هايي که زمين و جاي کسب و کارشان خارج از شهر بوده. از شغلم گرفته تا چغندر و گندم و جو و هر چيز ديگر بايد سهمي مي پرداختند. پيرها (فرق نمي کند زن يا مرد) تجربه بيش از پنجاه شصت سال استخوان پوک کردن چنان کار آزموده و متبحرشان مي کند که بهتر از هر نويسنده و سخنور تازه کاري صحبت مي کند و بلدند از کجا و چگونه مطلبشان را آغاز کنند.
پيرمرد از پيشينه اردکان مي گفت و من مانده بودم که اين مطالب به چه درد نوشته من مي خورد؟ خودخوري مي کردم که کاش برود سر اصل مطلب و از پسرش بگويد گويا همه مقدمه را گفته بود تا برسد به اين نکته که:
کل زمين هاي کشاورزي اردکان قديم در چندين منطقه قرار داشت.
ظاهراً اين مناطق آن روزها نسبت به جمعيت و وسعت شهر مناطق وسيعي بوده اند هرچند که امروزه در برابر گسترش شهر کوچک به نظر مي رسند.
همه جماعت کشاورزان اردکان از قديم تا حالا مثل همه جاي ديگر اين مملکت صبح ها پخش مي شدند توي اين زمين ها و غروب برمي گشتند با دنيايي از رنج و خستگي حاصل از کاري طاقت فرسا که فقط خستگي به جا مي گذاشت و لقمه ناني که بخورند تا روزگار خود را بگذرانند و بتوانند کار کنند.
پيرمرد مي ناليد از اين که مردم حالا، ناشکري مي کنند و قدر نمي دانند. معتقد بود که آن قديمي ها از بس سايه بي برکت ارباب هاي مال و مقام سنگيني مي کرد زمين خدا هم بي برکت بود. «تخم مي پاشيديم. کود حيواني بار مي کرديم مي ريختيم توي زمين افاقه اي نمي کرد. محصول کم بود آن قدر که فقط ارباب ها را سير مي کرد. رعيت مي بايست گرسنگي بکشد تا بهار ديگر يا مي بايست قرض و بدهکاري يک سال نسيه گرفتن و قرض خوردن را صاف کند.
از پيوستگي صحبت هاي او فهميديم که تواماً در مورد ديکتاتوري پدر و پسر و قاجاريه صحبت مي کند و انتقال حکومت از قاجار به پهلوي را تا حدودي به ياد دارد.
مي گفت: اگرچه دروازه ها برداشته شدند اما امنيه ها روي کار آمدند و با متمرکز شدنشان در يک جا زمينه براي چپاول بيشتر مردم فراهم شد.
پيرمرد همه اين مقدمه تاريخي را گفته بود تا در ادامه بگويد: حصارهاي بلند کم کم خراب شد و شهر بزرگ تر شد. طوري که صدرآباد هم وصل شهر شد و زمين هاي کشاورزي کوچک تر شدند.
گويا همين امر سببي شده بود تا کوچه اي که خانه پدري سردار در آن قرار داشت به کوچه باغ دراز معروف شود. جايي که قبلاً باغستان بوده و حالا هم خانه شده، دنده به دنده هم. طوري که خانه پدر سردار هم به تاکيد خودش در جاي باغ توت سياه ساخته شده بود. اما مناطق اطراف که درخت ها و مزارعشان در چهار فصل سال شاهد بالندگي و قد کشيدن سردار بوده اند هنوز جاي کشاورزي است. هنوز خاکشان طراوت دوران کودکي کسي را دارد که امروزه پير و جوان به نام «سرداري» اش مباهات مي کنند و به هر غريبه تازه واردي در گفتن وصف خالي از او بر هم پيشي مي گيرند.
«محمد روستا» تازه داشت مي رفت سر اصل قضيه تا آن چه را که انتظار مي کشيديم بگويد. حرف هايش طعمي آميخته به درد و گرما را در جان آدم شعله ور مي کرد.
ـ «نگاه کنيد اين دست ها را مي بيند؟
من با خون دل اين بچه ها را بزرگ کردم. با نان حلال، رنج کشيدم. پدر من (پدر بزرگ سردار) حمامي بود. کشاورزي هم مي کرد. من هم کشاورزي مي کردم و از طرفي از همان وقتي که دست چپ و راستم را شناختم شدم خادم مسجد، اذان مي گفتم، صبح و ظهر و شب. مسجد را جارو مي کردم. خداوند عنايتي کرده بود تا هميشه روي جامه ام غبار مسجد باشد.»
از همان لحظه اي که وارد خانه اش شدم و پيرمرد با آن سن و سال را آن جور محو خواندن آن کتاب بزرگ آفتاب سوخته ديدم، کتابي که جلد چرمي مندرسش حکايت سالها ملازمت با پيرمرد را باز مي گشت، پي بردم که چرا بعضي ها «سردار» جبهه هاي جنگ مي شوند.
هم کتاب و هم آن عباي نائيني ضخيم و قهوه اي رنگ اطمينان مي دادند که بايد چيزهاي زيادي در چينه پيرمرد باشد. براي گفتن، براي محصور کردن خيالات پريشان من.
پرورش در فضاي معنوي مسجد اگر ثمره اي غير از «عباس» غير از «سردار» مي داد از انصاف به دور بود. به خوب شروعي براي مسير شهادت رسيده بوديم و نمي خواستم فرصت را از دست بدهم. تمام جانم گوش شده بود تا بشنوم که:
«چهل و پنج سال خادم مسجد بودم و افتخارم اين است که خاک پاي جماعت نماز خوان را جاروب مي کردم. در کنار اين کار براي خرج خانواده کشاورزي مي کردم. بچه ها را از همان کودکي مي بردم مسجد تا تربيت مسجدي پيدا کنند. طاعتي و عبادي بار بيايند. عباس علاقه زيادي به پدرم داشت. بيشتر دلش مي خواست با او حشر و نشر داشته باشد. برود کار بيايد مسجد. من هم مانعشان نمي شدم. به من و مادرش هم علاقه داشت ولي انس و الفتش با پدرم خيلي بيشتر بود...»
جاي مادر سردار خالي بود آن قدر خالي که من هم نبودش را حس مي کردم. کسي نبود، جايش را هيچ کس ديگر نمي توانست پر کند. يک طرف قضيه را نداشتم. کسي که مي بايست باشد و اين جملات بريده بريده و ناپيوسته پيرمرد را کامل کند. جملاتي که گويا براي بازيافت هر کدامشان به زحمت مي افتاد. انديشيدم که تمام بار سنگين ماجرا را انداختم روي دوش يک نفر و از سر جواني و ناپختگي اصرار مي کنم همه چيز را به ياد بياورد. نمي توانست و جاي هيچ گله و شکايتي نبود. چرا که همين مقدار از حرف هايش هم وادارم کرده بود تا تلاش کنم و فضاي کار و زندگي او را تجسم کنم:
يک سحر زيباي دل انگيز را که محمد اوستا بلند مي شود برود درهاي مسجد را باز کند، اذان بگويد، وضو بگيرد و نماز صبحش را بخواند. رو به مادر سردار مي گويد: بلند شو من مي روم مسجد. بلند شو همين جا نمازت را بخوان نمازت قضا نشود. حتماً مادر احساس مي کرده بوي فرزندي را که هنوز نيامده زندگيش را زيبا و دنيا را مهربان تر کرده است.
ـ خوب نبودم، ديشب تا صبح چشمم به هم نرسيد.
ـ مي خواهي سر راه سکينه را خبر کنم؟
سکينه ماماي محلي که گردن خيلي از بچه هاي صدر آباد حق مادري داشت. چه شب هايي که در سرماي زمستان، گرماي تابستان، سوز پاييز و شور بهار کوبه در چوبي خانه اش به صدا در آمده، بلند شو، آمده و نوزادي را به دنيا تعارف کرده.
آن روز آسمان صدر آباد يک بار بيشتر از هر روز نواي اذان را احساس مي کند.
ـ آفتاب که طلوع کرد عباس به دنيا آمده بود.
محمد اوستا مي گفت: « اسم پسر را ذبيح الله مي گذاريم» و مادر به دلش افتاده بود که پسرش را عباس صدا بزند. هر دو خوب بود و هر دو زيبا و مقدس.
پدر بزرگ نوه اش را بوسيد، دعا خواند و گفت : اسمش را مي گذاريم ذبيح الله ولي بعدها عباس صدايش مي زدند.
ـ کسي روي حرف پدر بزرگ حرف نمي زد.
از محمد اوستا خواستيم که در مورد کودکي سردار بيشتر توضيح دهد. دوباره همان پرسش هاي بلند بود و گوش سنگين پيرمرد و بعد لبخندي که:
«آدم که نمي تواند پيش بيني کند که بچه اش در آينده بنا هست کسي بشود که يکي مثل شما بلند شود بيايد اينجا و بخواهد زندگي نامه اش را بنويسد. اگر اين را مي دانستم حتماً سعي مي کردم لحظه به لحظه زندگي عباسم را به خاطر بسپارم. ولي خب ما بچه هاي ديگري هم داشتيم. در زندگي هر کس هم فقط اتفاقات مهم به ياد مي مانند. کارهاي معمول مثل بازي و مدرسه رفتن و اين طور مسائل اصلاً کسي بهشان توجه نمي کند.»
اين بار خودم پيش قدم شدم براي رسيدن سوالي که مطلب را روشن تر کند. به تقليد از دوست همراه، سرم را تا نزديکي گوش پيرمرد بردم و شايد هم بلندتر پرسيدم:
يعني در دوران کودکي سردار هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است؟
«محمد اوستا» سر برگرداند و با ريز خندي که محاسن سفيدش را وسيع تر مي کرد نگاهم کرد. از خجالت بور شدم ولي از اين که سوالم را شنيده خوشحال بودم. منتظر جواب بودم که بشنوم.
ـ چرا، چرا مثلاً دو سال اولي که به دنيا آمده بود همه اش مريض بود. مريضي هاي سختي که فکر نمي کرديم زنده بماند. پيرمرد گفت و اشاره کرد به پرده اي که به درگاه اتاق کنار آويخته بودند.
ـ توي همين اتاق يک بار تمام کرد. به کل از زنده ماندنش دست شستيم. مادرش بنا کرد زدن توي سر و صورت خودش که بچه ام از کفم رفت. همسايه ها ريختند توي حياط. من آمده بودم بيرون جاي آن حوض که حالا وسط باغچه بود. آن موقع حوض نبود. بعداً ساختيمش. نشسته بودم و سرم را گرفته بودم ميان دو تا دستم و زار زار گريه مي کردم. التماس مي کردم بچه ام را از خدا مي خواستم. از خود بي خود شده بودم، قطع اميد کرده بودم. يک باره شنيدم که يکي از زن هاي همسايه دارد مي گويد چشم هايش را باز کرد انگار خداوند دوباره عباس را به ما برگرداند.
اين دو سال پر بود از دلهره و ناراحتي و غم و غصه اين بچه و آن روز به اوج رسيده بود. دلم سوخت گفتم: اگر آبرو پيش خدا داشته باشم دست هايم خالي از طرف آسمان برنمي گردند. بچه چشم هايش را باز کرد و ديگر هرگز آن ها را نبست، ديگر بيمار نشد. عجيب بود، خوب خوب شد.»
من که جسورتر از پيش شده بودم بي خيال از شرم لحظاتي پيش باز سرم را بردم نزديک گوش پيرمرد و پرسيدم: در فاصله اين چند سال تا زماني که مي خواست برود مدرسه چطور؟ هيچ موضوعي به ياد ماندني براي عباس پيش نيامد. هيچ چيزي که مهم باشد؟
اين بار «محمد اوستا» نخنديد تا من هم خجالت نکشم. گفت: خواهرش حاجيه خانم بيشتر اطلاع دارد. آنها جوانند ياد و هوششان بيشتر کار مي کند.
با خود گفتم: يقيناً خواهر سردار هم چيزي براي گفتن ندارد. چرا که اصلاً فکر نمي کردم سن و سال حاجيه خانم به اندازه اي باشد که پسرش با سردار همبازي هاي دوران کودکي باشند. حس کردم تا حدودي درد بي مادري اين نوشته هم درمان مي شود. و زماني که حاجيه خانم را ديدم به اين امر کاملاً اطمينان پيدا کردم. شک ندارم اگر مادر سردار هم زنده بود شايد جز کهولت بيشتر، تفاوتي با دخترش نداشت. غم سنگين از دست دادن دو جوان، برادر و پسر، او را دو برابر سن و سالش پيرتر کرده بود. آن قدر که در عمق چهره اش اندوه و توامان مادر و خواهر بودن را مي شد احساس کرد.
گفت: نمي دانم چه بگويم.
گفتم: ما مي خواهيم حلقه هاي منفصل زندگي سردار را جمع کنيم، سر هم گفتيم. فرق ندارد هرچه که يادتان هست بگوييد. اما سعي کنيد کارهاي برجسته تر را بگوييد.
آهي کشيد و گفت: خيلي دير شده مگر ياد و هوش آدم چقدر همراهيش مي کند؟
درست مي گفت ما بي مقدمه آمده بوديم و مي خواستيم بخش خاموش ذهن خواهري داغديده را روشن کنيم. نمي شد. يادآوري گذشته وقتي که غم انگيز هم باشد کار چندان ساده اي نيست.
با لحني آميخته با تاسف گفتم: بله درست مي فرمائيد. ولي ما اگر دوران پيش از مدرسه رفتن سردار را نداشته باشيم کارمان ناقص مي شود.
شنيدم که: «يک تابستان رفت مکتب پيش ملافاطمه هاتفي. از پيشترها با قرآن مانوس بود. پدرم هميشه قرآن مي خواند و بيشتر با خودش مي بردش مسجد. از طرفي به پدر بزرگم هم که آن سالها در همان خانه پدري با ما زندگي مي کرد و شخص فاضل و قرآن خواني بود. خيلي علاقه داشت. عباس زمينه اين را داشت که قرآن را خيلي زودتر از باقي بچه ها ياد بگيرد. آن قدر که ملا فاطمه تعجب کرده بود. قرآن را خوب ياد گرفته بود. هرچند که لکنت زبان داشت و نمي توانست صورت و لحن خوبي داشته باشد. ملا فاطمه مي گفت عباس پسر خودم است. بيشتر از بچه هاي ديگر به عباس توجه مي کرد و سرمشقش مي داد. مي گفت اين بچه همين الان هم به اندازه خيلي از مکتب رفته ها قرآن را بلد است. عباس مي آمد خانه و پدر بزرگم سرمشق هاي ملا فاطمه را برايش مي خواند.»
حالا که اين سطرها را مي نويسم به اين فکر مي کنم که اگر خداوند بخواهد به کسي عزت و بزرگي ببخشد چقدر راحت مي تواند. وقتي که ملافاطمه هرگز به اين نمي انديشيده که روزي نامش در کنار نام مقدس شهدا نوشته شود. خواستم من هم دستي باشم در خدمت اين افتخار و قلمم تکيه گاهي براي رسيدن به اين عروج مبارک براي همين نوشتم «ملافاطمه هم از شهادت عباس سهم بزرگي مي برد.»
گفتم: پدر بزرگ شما سواد خواندن و نوشتن داشت؟
حاجيه خانم: نه شما مثل اين که بچه اين اطراف نيستند؟!
در حرف زدنش نوعي تعجب و پرسش آميخته به هم بود.
گفتم: نه چطور مگر؟
گفت: مشخص است. چون اطلاع نداريد. در حول خودش يزد و اردکان بيشتر آدم هاي قديمي بلدند نوشته ها را بخوانند ولي نمي توانند بنويسد. من خودم هم همين طور، بلد نيستم بنويسم ولي قرآن را از اول تا آخر مي خوانم. همه آن هايي که مکتب رفته اند بلدند قرآن بخوانند. پدر بزرگم مي توانست قرآن را بخواند. اشتياق نوشتن در من اوج گرفته بود. نوشتن از کسي که همه ذهنم را به خود مشغول کرده بود عکسش و فيلمش را ديده بودم و نوجواني اش را در مصطفي پيدا کرده بودم. حالا مي گشتم که کودکي اش را بيابم. کودکي که در مخيله ام آن طور که حاجيه خانم گفته بود از در چوبي حياط که حالا آهني شده بود رنگش آبي، داشت وارد مي شد. با سر تراشيده، پيراهن چيت ساده زير شلواري سفيد راه راه، کار شعر بافي مادرش. به اشتياق بازي کودکانه پيش از آمدن به صفه به سراغ مرغ و خروس هايي مي رفت که رها در باغچه زير سايه سار انارها به برچيدن دانه مشغول بودند.
حاجيه خانم مي گفت: زير اين خانه قنات است.
خيال کردم اشتباه فهميده ام. براي اين که مطمئن شوم پرسيدم:
زير همين خانه اي که ما هستيم اين جا؟!
گفت: درست است زير همين خانه. چاه هاي قنات يکي از کشتخوانهايي است که از طرف جنوب به شمال کشيده شده اند. ( با دست اشاره کرد به طرف مغرب و انگار با حساب اين که گفته بودم بچه اين طرف ها نيستم خودش را ملزم مي دانست که جزئيات را کاملاً شرح دهد) قنات خيلي پايين است اين جا هفت هشت پله مي خورد تا مي رسيد به سطح آب.
تازه داشتم احساس مي کردم عدم آشنايي خود را با کوير و عجايبش. ديده بودم آب انباره هاي متعددي را در حول حو2ش شهر يزد و اطراف آن، که پله مي خوردند و آن پايين شير آبي هست « که البته همين شير آب هم در شکل اصلي آب انبارها نبوده و حالا درست کرده اند» مردم آب سرد و تميز دم دستتان بوده. «بوده به خاطر اين که ديگر آب انبارها فقط مورد توجه جهانگرداني است که از گوشه وکنار دنيا مي آيند براي تماشا. تماشاي گودي آنها، سقف چتري آجري و ي222ادگيرهاي بلند اطرافشان».
فکر مي کردم که پله هايي که حاجيه خانم مي گويد بايد شبيه همين آب انبارها باشد و بعد ديدم زياد هم اشتباه نمي کردم.
مي گفت: در خانه هايي که آب قنات از زيرشان درد مي شد اگر صاحب خانه دستش به دهنش مي رسيد و مي توانست. مقني مي گرفت. و زمين را از چند متر اين طرف تر از جايي که آب از زيرش رد مي شد نقب مي زدند اريب مي کردند و پله پله مي بردند تا پايين، تا جايي که جوي قنات جاري بود بعد آن جا را طوري پهن و گسترده مي کنند که جاي نشستن و آب برداشتن باشد. ميانه پله ها يک پله را پهن تر از بقيه درست مي کردند که مي گفتند ايستگاه و توي ديوار محفظه مي ساختند به نام گمباچه که کار يخچال را انجام مي داد و گوشت و پنير و چيزهايي آن جا مي گذاشتند. ماست کيسه اي و هندوانه را هم مي گذاشتند. پايين توي آب تا خنک بماند بهار و تابستان بچه ها هر وقت فرصت گير مي آوردند مي رفتند توي اين پله ها که خنک بود بازي مي کردند و از توي گمباچه اگر چيزي بود برمي داشته و مي خوردند. عباس و پسر من با هم بازي مي کردند مي رفتند توي همين پله ها و گاه پيش مي آمد که داد و بيداد مادرم را در مي آوردند.
نسيم خاطرات گذشته چهره غمگين حاجيه خانم را از هم باز کرده بود. سري تکان داد و آهي از نهادش بلند شد. حس کردم غمي چندين ساله روي شانه هاي خميده اش سنگيني مي کند. خواستم تا مطلب را عوض کنم.
گفتم: پس پدر شما با اين حساب وضع زندگي اش بد نبود که... حرفم را ادامه ندادم چون حاجيه خانم منظورم را فهميده بودن که بلافاصله گفت: شکر خدا وضع زندگيشان بد نبود عرض کردم که هم پدر و هم پدر بزرگم هر دو کار مي کردند زندگي را مي چرخاندند. اما کندن اين پاکنه براي پدرم خيلي خرج نداشت. ما با حاجي اوستاي مقني هم محله اي بوديم. حاجي اوستا دوست پدرم بود کشاورزي هم داشت که با پدرم و رعيت هاي ديگر با هم کار مي کردند. از طرفي زنش رقيه خانم هم با ما نسبت خويشاوندي داشت از همه اين ها گذشته همان اهل محل بودن با حاجي اوستا کافي بود تا هرکسي در صدر آباد بخواهد پاکنه اي حفر کند، لازم نباشد حتماً دستش به دهنش برسد. با شنيدن اين حرف ها خودم را در مقابل کساني مي ديدم که کوچک نشده اند اما به کودکي بازگشته اند. و حتماً هم به دنياي مدرسه، دنياي کتاب هاي قديمي از آن هايي که بکيش را قبلاً ديده بودم. کتاب تاريخي بود مربوط به سال ششم ابتدايي با خط نستعليق کمي بزرگتر از کتاب هايي که حالا بچه ها مي گذارند داخل کيف هاي چرمي و مي برند مدرسه. به دنياي بازي هاي شادمانه ميانه خانه تا مدرسه کاتب.
دو انساني که به کودکي بازگشته که با صداي مادر و مادر بزرگشان از دهانه پاکنه بالا مي آيند و نزديک است کتک بخورند که شيخ شاکر يا الله يا الله گويان کوبه در چوبي را به صدا در آورده وارد مي شود. سلام و احوالپرسي.
ـ چه کار کرده ايد خواهر؟
ـ بازيگوشي، اذيت!
ـ بچه اند خواهر، بچه را که نمي شود دست و پايش را بست. بگذار بازي کنند. بزرگتر که شدند خودشان خوب مي شوند. به شرطي روزي برسد که اگر بخواهند بازي هم بکنند وقتش را نداشته باشند.
بعد از محمد اوستا مي پرسد و جواب مي شنود.
ـ امروز رفته ديلم سر زمين چه کارش داريد «آشيخ»
ـ قرار بود فرش هاي مسجد را بياوريم بيرون بشوييم، ماه مبارک نزديک است.
عباس از پناه ديوار خودش را نشان مي دهد. با زباني به همراه لکنتي اندک که آن را شيرينتر کرده است مي گويد: من جاي کليد را مي دانم آشيخ کليد را بياورم با بچه ها کمک مي کنيم فرش ها را مي آوريم توي حياط مسجد که هر وقت پدرم آمد آماده...
شيخ شاکر رو مي کند به مادر عباس و مي گويد: نگفتم خواهر؟ اين بچه ها زود بزرگ مي شوند. بچه مسلمان هستند. اگر بازي گوشي مي کنند طبيعت بچه گانه شان حکم مي کند.
عباس مي رود کليد بياورد و شيخ شاکر مي رود.
حاجيه خانم مي گفت: عباس از وقتي که دست چپ و راستش را شناخت. هم درس مي خواند و هم توي کار خانه به مادرم کمک مي کرد. درسش هم خيلي خوب بود طوري که هميشه دو سه تا از بچه هاي همکلاسيش مي آمدند تا از او درس خواندن کمک بگيرند. عباس درسشان مي داد کمکشان مي کرد. شب ها با دو سه تا از بچه هاي هم سن و سال خودش فانوس را برمي داشتند مي رفتند پشت بام همين خانه، عباس قرآن يادشان مي داد. خواهرمان «ناصره» هم که پنج سال از خودش کوچک تر بود کمک مي کرد. بعدها اين مورد را از خواهر کوچکتر سردار پرسيدم مي گفت: عباس در همان بچگي هم آدم عجيبي بود.
مي گفت: من ستاره ها را خيلي دوست دارم. بچه که بودم آسمان را نگاه مي کردم بيشتر شب ها مي ايستادم و ماه را تماشا مي کردم. يک شب توي حياط راه مي رفتم و به آسمان هم نگاه مي کردم. ديدم ماه دارد دنبالم مي آيد. دويدم باز هم ديدم ماه دارد دنبالم مي دود خيلي ترسيدم دويدم توي اتاق و جيغي کشيدم. خيلي وحشت کرده بودم. عباس پرسيد از چي ترسيدي؟ گفتم هر جا که مي روم ماه هم همراهم مي آيد.
عباس گفت: نه خواهر اين ماه نيست اين نور ائمه است که همراه تو مي آيد.
بعد از آن ديگر اصلاً نترسيدم. و حالا که فکر مي کنم به اين که عباس از همان کودکي شخصي بوده که روي قلبش فقط و فقط نام ائمه اطهار بوده.
حاجيه خانم مي گفت: عباس کمي که بزرگتر شد. در همه کارهاي کشاورزي به پدرم کمک مي کرد. خيلي فهميده بود. سر به زير و فهميده. طوري که ديگر هيچ گاه مادرم از دستش ناراحت نشد. نماز و عبادتش را به وقت انجام مي داد. و اخلاقش طوري بود که همه دوستش داشتند.
انديشيدم شايد گروهي چنين فکر کنند که اين مسائل و تعاريف، همه اش چارچوبي و کليشه اي است. همه اش تکراري است. چرا هرکسي که شهيد مي شود بايد از همان کودکي پسر خوبي باشد. نماز و عبادتش را به وقت انجام مي داد. و اخلاقش طوري بود که همه دوستش داشتند.
انديشيدم شايد گروهي چنين فکر کنند که اين مسائل و تعاريف، همه اش چارچوبي و کليشه اي است. همه اش تکراري است. چرا هر کسي که شهيد مي شود بايد از همان کودکي پسر خوبي باشد. نماز و عبادتش درست باشد و ....
اما مگر مي شود کسي چنين نباشد و بعد سردار و شهيد شود؟ شايد از هر صد نفري ده نفر انسان پيدا شود که با يک انقلاب دگرگون شوند. در حالي که خانواده شان هرگز به مسائل ثابت اعتقادي اهميتي نداده اند. باقي همه کساني هستند که بايد پيشينه داشته باشند. زندگي عبادتشان در کودکي نضج گرفته باشد. بايد آموخته باشند و اين آموختن جز در خانواده اي که پدر خادم افتخاري مسجد است و مادر مومنه اي خانه دار که همگي قرآن را تلاوت مي کنند و مواظب حلال و حرام لقمه شان هستند. صورت نمي گيرد. شايد خودم هم تازه ياورم شده است. وقتي ديدم پيرمردي که شکل و شمايلش حکايت از عمر هشتاد سال به بالا داشت. آن طور چشم هاي ناتوانش را دوخته بود به خطوط مبارک مفاتيح و دعا مي خواند همه چيز باورم شد. به واقعيت پي بردم. و اين جا حرف هاي حاجيه خانم برايم سندي بودند بي چون و چرا.
سردار را مي ديدم حالي ميان نوجواني و کودکي طوري که تازه نشانه هاي بلوغ بر صورتش روئيده بود. نرمک موهايي با رنگي ميانه بور و مشکي. درست شبيه مصطفي و مصطفي شبيه او.
خورجين پر بر الاغ گذاشته و از ميان مزارع ديلم به سمت خانه مي آيد. عباس و پدر بزرگ همان اوستاي پير، شانه به شانه پيرمردي که سال ها کنار هم يکي پيرتر شده و ديگر به جواني نزديک تر. آن قدر که عباس بايد پا سست کند و صرف نظر از حرارت جواني ملاحظه پيرمرد را داشته باشد. و اوستاي پدر بزرگ تعريف مي کند. از سال هايي که در اين زمين چه محصولاتي بوده و برداشت مردم چه قدر بوده و ...
خط نمکين سفيد کرتهاي آب خورده از زير سبزه هاي هندوانه به وضوح پيداست. اوستا و نوه اش آن قدر با تامل و تعريف آهسته مي آيند تا برسند توي صدر آباد و پيرمرد طبق عادت مردان دهن گرم و خوش تعريف. آن قدر با مردم کوچه سلام و صحبت کند تا عباس جلو بيفتد و هرجا آشنايي را ديد به ادب تعارفي کند.
ـ بفرماييد هندوانه. خربزه. برداريد براي بچه ها.
کاش نوجواني سردار را ديده بودم تا بتوانم لبخند رضايتش را به بهترين نحو توصيف کنم. اما انگار اين نوشته مي بايست صفحه به صفحه که پيش مي رود يک چيزي کم داشته باشد.
پرسيدم: سردار غير از کار، اوقات فراغتش را چگونه مي گذراند؟
حاجيه خانم گفت: ورزش مي کرد مي رفت زورخانه.
پيش از اين وقتي خاطرات همرزمان او را بررسي مي کردم يک خلاء ناباورانه در ذهنم ايجاد شده بود. با خودم مي گفتم: درست که سردار قامت رشيدي داشته ولي اين همه جرات و طاقت پيشينه بيشتري مي طلبد. کسي که در بيست و چهار ساعت گاهي فقط سه ساعت مي خوابيده و پيش آمده زماني تا سه شبانه روز هيچ قوتي نخورده و يک نفس مسير خط و پشت خط را طي مي کرده. بايد ورزيده باشد نه فقط درشت و هيکل.
اين بود که جواب خواهر سردار افق تازه اي را پيش رو گشوده بود حسني که زورخانه و کشتي نسبت به ساير ورزش ها دارد اين است که خصلت پهلواني و جوانمردي را در فرد زنده مي کند و قوت و قدرت را در او پرورش مي دهد. بعد از اين اگر مي خواستم سردار را در نظرم مجسم کنم غير از پهلوان جوانمرد هرچه که به ذهنم مي رسيد بي انصافي بود.
بايد مي گشتم و تکه تکه هاي تجسم پهلوان را از جاي جاي اين عرصه پهناور پيدا مي کردم. از در و ديوار گرفته تا برادر و خواهر و همرزم ها، از خاک آفتاب خورده کوير تا دشت سوزان خوزستان و کوه هاي سرد کردستان. بايد با حاج علي صحبت مي کردم برادر سردار، کسي که بيشترين شباهت را بايد در او مي جستم.

خانه حاج علي جايي ساخته شده بود که قبلاً باغچه خانه پدرش بوده. يعني نيمي از حياط را اختصاص داده بودند به ساختن خانه اي جديد براي پسر بزرگتر محمد اوستا يعني: پدر مصطفي.
مردي به غايت خوش مشرب و بشاش طوري که انگار يک لبخند هميشگي روي لب هايش حک کرده باشند. حرف هايش غافلگير کننده بود و زودتر به خاطر سپرده مي شدند. صرف نظر از اندکي فربگي و موهاي جو گندمي اش شباهتي تام با سردار داشت. در را که باز کرد تعارف کرد که برويم بالا. به ديوار خانه حاج علي هم همان عکس سردار که در خانه هاي پدر و خواهرش ديديم نصب شده بود.
از قبل خبرش داده بوديم که مي آئيم تا در مورد فعاليتهاي دوران انقلاب از سردار هرچه مي داني بگويي.
حاج علي هم از همان اول طوري عنوان کرد که يعني «بعد از گذشت چندين سال چيز مهمي ياد ندارم» و من اين مورد را از پيش مي دانستم. و از طرفي مي دانستم که قرار گرفتن در قرابت خاطره ها و يادها کم کم پستوهاي ذهن را روشن مي کند و درشت ها و مهم ها به ياد مي آيند. ما نيز چيزي بيشتر از اين نمي خواستيم.
جرقه اي لازم بود تا خيال سايه روشن چندين ساله را آفتابي کند. بايد از جايي شروع مي کردم که رديف کند خاطره ها را. هرچند که نامنظم و جسته گريخته.
پرسيدم: حاجي شما عکس مشترک با سردار نداريد؟ در اين فکرم که شباهت شما به سردار در دوران جوانيتان خيلي زيادتر بود.
با همان لبخندي که يک لحظه هم محو نمي شود گفت: چرا چند تايي هست.
و در حين گفتن به مصطفي هم اشاره کرد و پسر دانست که منظور پدرش چيست. و حاجي دوباره ادامه داد: زياد نيست. دو سه تايي هست. کسي چه مي دانست که اين عکس ها يک روز قيمتي مي شوند ما فکر مي کرديم فرصت هست که عکس بگيريم. آدم وقتي دارد زندگي مي کند خيلي در فکر گرفتن عکس يادگاري نيست.
مصطفي آلبوم سيمي بزرگي را آورد گذاشت پيش روي ما. حاج علي در همان حالي که صحبت مي کرد آلبوم را هم ورق مي زد. و تند ورق مي زد. طوري که من فقط مي توانستم با نگاهي گذرا تصاوير را ببينم. آلبوم مخصوص عکس هاي سردار بود. و بيشتر عکس جبهه همه جور عکس و همه در زمينه اي خاکي تند و تند رد مي شدند. سردار موتور سوار، سردار سوار قايق در ميانه نيزار، سردار در لباس سبز پاسداري ميان جمع دوستانش، کنار سفره ساده غذا، گوني هاي شن، ضد هوايي، سردار ميان کانال خشک، سردار با بلندگوي دستي، سردار نوجوان در يک عکس سياه و سفيد با پس زمينه اي از درختان جوهري شکل و جمع بچه هاي صدرآباد.
حاج علي سکوت کرده بود. هم زبانش و هم دست هايش. و ديگر خنده بر لب هايش نبود. لزومي به پرسش در مورد چند و چون عکس نبود. فقط بايد مي پرسيدم: کداميک شما هستيد و کدام سردار؟
گفت: اين که اين آخر ايستاده محمود خليلي است و بغل دستيش محمود روستايي. اين يکي هم عباس است که بين محمود روستايي و علي مصيبي ايستاده. اينجا (انگشت حاج علي چهره دو سه نفر از ساکنان تصوير را پوشاند و دوباره انگشتش را برداشت.)
کنار علي مصيبي من هستم و بغل دستم شهيد سر کارگر پسر خواهرمان هست حاج علي سري به نشانه تاسف از گذشته اي که قدر ناشناس و بي تامل دور و دورتر مي شد تکان داد و با دل انگشت زير چشمش را پاک کرد. چشمانش ميخ شده بودند. به آدم هاي عکس و حتماً تفکراتش تا سالها پيش به عقب بازگشته بودند.
شش نوجوان تازه بالغ را مي ديدم که در يک بعدازظهر تابستان به اشتياق ثبت لحظه اي براي پيوند آن به جاودانه روبروي خورشيد و پشت به درخت ها ايستاده اند و يقيناً فقط براي عکس گرفتن ايستاده اند که همگي در يک شعاع نگاه مي کنند و همه مي خندند. حاج علي در عکس از همه بزرگتر مي نمود. هم از لحاظ قامت و هم از نظر چهره.
گفتم: به نظر مي رسد از همه بزرگتر هستيد درست است؟
گفت: بله اين چند نفر همه مي رفتند هنرستان. من چند سالي بزرگتر همه شان هستم.
گفتم: اين عکس مال چند سال پيش است.
حاج علي چشم هاي جستجوگرش را به سه کنج اتاق ثابت کرد و گفت: خيلي سال پيش. درست يادم نيست، و باز به تاکيد گفت: بله خيلي سال، فکر مي کنم حول و حوش انقلاب بود تابستان پنجاه و هفت. بله درست است. پنجاه و هفت بود ما چند نفر با هم کار مي کرديم.
بلافاصله پرسيدم چه کار مي کرديد؟
گفت: نمي دانم به دردتان بخورد يا نه. من تعريف مي کنم هر کجايش مناسب بود بنويسيد.
گفتم: راحت باشيد اگر مناسب هم نباشد داريم با هم گپ مي زنيم.
و دوباره به خاطر اطمينان پرسيدم: در رابطه با سردار هم هست يا نه؟
سرش را به نشانه تصديق تکان داد و گفت: بله بله اگر اين کارها مبارزه به حساب بيايد کارهاي عباس از همين جا شروع شد. يعني درست از چند ماه پيش از ماجراي اين همکاري توي اردکان هم کم و بيش صحبت هايي در رابطه با شاه و تظاهرات و اين مسائل پيش آمده بود. در مدرسه ها و مساجد2 يک فعاليت هايي شروع شده بود. آيت الله خاتمي هم مستقيم و غيرمستقيم مردم را رهبري مي کرد. مثلاً يکي از روحانيون را فرستاده بود توي آموزش و پرورش تا کارمند آموزش و پرورش شود. و بچه ها را راهنمايي کند اين صحبت مربوط به قبل از اين قضايا مي شود. در اين گير و دار بعضي از مردم عکس هاي شاه را از ديوارهاي خانه شان برداشته بودند ولي هنوز نسوزانده بودند. دور نريخته بودند مي ترسيدند مي گفتند نکند ورق برگشت. بعد مامور فرستادند گفتند چرا عکس شاه توي خانه شما نيست. همان موقع بود که مردم اسلحه هم مي خريدند.
با تعجب پرسيدم: از کجا تهيه مي کرديد.
گفت: چند نفري بودند که با يکي دو نفر از اهل محل دست داشتند. صندوق صندوق چاي مي آوردند و توي اين صندوق ها اسلحه جا سازي کرده و مي فروختند به ملت.
پرسيدم: اين چند نفر که چاي مي آوردند عضو تشکل خاصي بودند؟
گفت: نمي دانم که نيتشان خير بود يا تجارت به هر حال عده اي از مردم اسلحه خريده بودند بعد کم کم فضا باز شد مردم جرات بيشتري پيدا کردند. ما هم جوان بوديم دلمان مي خواست کاري انجام بدهيم. منتظر فرصتي بوديم تا اين که يکي از اقوام به نام رجبعلي پور دهقان که براي زيارت مزار ائمه رفته بود عراق از سفر برگشت يکي از دوستان به ما گفت که رجبعلي تعدادي عکس امام با خودش آورده. و به بهترها که مطمئن هستند هديه مي کند. من و عباس هم رفتيم ديدن رجبعلي.
انگار نگفته از نگاه هاي ما فهميده بود که به چه قصد و منظوري رفته ايم و از آنجا که مي دانست بچه هاي «محمد اوس22تاي خادم» هستيم دو تا از عکس ها را هم به ما داد. عکس ها از جواني امام بود. مي گفتند رساله توضيح المسائل امام را هم آورده ولي در اين مورد به ما چيزي نگفت. ما عکس ها را 2گرفتيم عباس آنها را گذاشت توي يقه پيراهنش. حقيقتش اول مي ترسيديم. من فقط به اين فکر مي کردم که عکس ها را ببريم. منزل براي خودمان. ولي عباس فکري به خاطرش رسيده بود که مرا خيلي ترساند.
گفت: از عکس ها کپي مي گيريم پخش مي کنيم ميان بچه هاي هنرستان و بچه هاي محل.
من مي ترسيدم و مي گفتم اين کار عملي نمي شود. گير مي افتيم.
خب در اين جور کارها آدم بايد خيلي حواسش جمع باشد. ما حتي عکس ها را اول به پدرمان هم نشان نمي داديم. عباس با همين دوستان (حاج علي اشاره کرد به عکس دسته جمعي مبارزان نوجوان و ادامه داد) هماهنگ کرده بود که اين کار را انجام بدهند.
چند روز مي رفتند توي شهر مي گشتند ببينند مي توانند کسي را پيدا کنند که دستگاه کپي داشته باشد و مطمئن هم باشد. بالاخره موفق شده بودند يک نفر را پيدا کنند که در مقابل گرفتن مقدار بيشتري حق الزحمه عکس ها را کپي کند. فردا صبح وقتي که بچه هاي کلاس وارد مي شوند مي بينند تعداد زيادي عکس امام روي ميزها پخش شده.
مدير مي فهمد معاون هنرستان و بعضي از معلم ها. ولي از آن جا که عده اي طرفدار اين کار و عده اي مخالف بوده اند. و فضاي سياسي مملکت هم کم کم داشت تغيير مي کرد متوجه نمي شود و اتفاقي نيفتاد. اما بايد محافظه کارانه عمل مي کرديم. اين کار تا مدتي متوقف شد. ولي به صورت جسته گريخته هر از گاهي يکي دو تا کپي به دانش آموزان مشتاق مي دادند. از طرفي جو طوري شده بود که اگر کسي زرنگ بود توي همين شهر کوچک هم مي توانست عکس امام را گير بياورد که نيازي به کسي نداشته باشد.
بعد از اين جريان ما و اين بچه ها هفته اي يکي دو بار دور هم جمع مي شديم نوار سخنراني هاي امام را گوش مي کرديم. اين نوارها را هم بچه ها مي رفتند از رجبعلي مي گرفتند.
ما مي خواستيم يک گروه مبارزه تشکيل بدهيم. براي همين سعي داشتيم عضو گيري کنيم. بچه هاي محل را جمع مي کرديم با هم صحبت مي کرديم. کار داشت خوب پيش مي رفت مردم هم فعاليتشان بيشتر شده بود. حتي بچه ها دو سه بار با پاسبان هاي شهرباني درگير شده و پاسبان ها کتک خورده بودند. تقريباً صداهايي که از مدت ها پيش توي حنجره هاي حبس شده بود داشت فرياد مي شد.
روشنايي انقلاب در حدي رسيده بود که حتي بچه هاي سه چهار ساله هم با اسباب بازي هايشان دو جبهه درست مي کردند. روبروي هم. نيروهاي مردمي را در مقابل نيروهاي ساواکي. انقلاب تا اين جا پيش آمده بود ما مي رفتيم يزد روزنامه گير مي آورديم تا از تازه ترين اتفاقات بي خبر نمانيم. مبارزه داشت به اوج خودش نزديک مي شد. يک شب عباس گفت بايد جدي تر کار کنيم. ديگر تقريباً دل و جرات همه جور کاري را پيدا کرده بوديم. من گفتم: چه کار کنيم؟
گفت: مجسمه شاه را منفجر کنيم.
حاج علي صحبتش گل انداخته بود و به شدت و بي وقفه تعريف مي کرد. چشمم افتاد به عکس دسته جمعي سياه و سفيد. سردار را مي ديدم که مصطفي شده بود و هنوز هم کوچک تر. با کتابهاي زير بغلش از در حياط وارد شد. سلام کرد و مادري که من نديده بودمش تا بتوانم خوب تصورش کنم شبيه حاجيه خانم تنها شايد با اين تفاوت که آن قدر گريه نکرده بود تا سوي چشم هايش کم شود و مجبور باشد از عينک استفاده کند. جواب سلام عباس را داد و با نگاهي کنجکاوانه سر تا پاي جوان تازه رس را برانداز کرد.
ـ کجا بودي عباس؟ چرا اين قدر دير آمدي؟
ـ درس داشتم مادر
مادر انگار که از طرف جواب دادن عباس چيزهايي دستگيرش شده بود که: رد عباس را تا پيچ پله هاي پشت بام دنبال کرد و همان طور هم حرف مي زد:
نکند شما هم برويد خودتان را توي درد سر بيندازيد.
ـ نه مادر خاطرت جمع باشد.
صدا با لکنتي شيرين از توي پله ها مي آمد
بعد شب شده بود و ستاره ها بودند و پنج شش نفري که روي سطح کاهگلي پشت بام کتاب ها را جلوشان پهن کرده بودند و آهسته با هم صحبت مي کردند.
از حاج علي پرسيدم فکر منفجر کردن مجسمه اولين بار از طرف چه کسي مطرح شد؟
گفت: ما از خيلي وقت پيش يعني از همان زماني که کپي عکس ها را پخش مي کرديم. به اين فکر افتاده بوديم که يک ضربه محکمي به مامورين رژيم بزنيم که همه جا را صدا کند. وقتي مي فهميديم که مردم دارند اسلحه مي خرند حسرت مي خورديم. يک شب من به بچه ها گفتم مردم دارند اسلحه مي خرند کاشکي ما هم مي توانستيم اين کار را بکنيم. عباس مخالفت کرد گفت: با اسلحه فقط بايد آدم بکشي. ما بايد کاري بکنيم که کشت و کشتار نداشته باشد. بايد سر و صدايش بيشتر از کارهاي عادي باشد. من نمي دانستم که عباس در چه فکري است. خودش گفت: بمب بسازيم. من خودم پيش از اين ماجرا مي خواستم تفنگ سر پر بسازم. ديده بودم که باروت مي ريزند و ساچمه و پارچه مي گذارند و اينها را با سمبه مي کوبند توي لوله تفنگ. بعد کلاهک مي گذارند جلو ماشه اش و هر وقت ماشه را رها مي کردند تفنگ شليک مي کرد. از فکر عباس خوشم آمد. تجربه بدي هم نبود. از فرداي همان روز شروع کرديم. مسلماً بمبي که ما مي خواستيم بسازيم بايد چند برابر تفنگ سر پر کار مي کرد براي همين از لوله بزرگتر ساچمه باروت و پارچه بيشتري استفاده کرديم و به جاي کلاهک چاشني گذاشتيم ته لوله و با سيم وصلش کرديم و به شمع موتور هندل که مي زديم بايد پرتاب مي شد و اين کار شد. البته کار ما فقط يک تفنگ سر پر بزرگ و دست و پا گير بود چيز بيشتري نداشت. خطر هم داشت مثلاً يک بار مي خواستيم کارمان را امتحان کنيم. عباس نشسته بود روي موتور هر وقت من گفتم هندل بزند، يک لحظه بي اختيار پاش رفت روي هندل و اگر من فقط يک ثانيه زودتر سرم را کنار نکشيده بودم، کار از کار مي گذشت، طوري که سر من تا چند دقيقه گيج مي رفت.
بعد از اين مورد بايد پنهاني کار مي کرديم. چون پدرم وقتي فهميد کلي سر و صدا کرد خودمان هم به اين نتيجه رسيديم که اگر بخواهيم بمب بسازيم بايد اساسي تر فکر کنيم. من علاقه مند بودم روي اين زمينه کار کنم. مرتب پيرامون ساختمان بمب که بشود با آن مجسمه را منفجر کرد فکر مي کردم. يک مدتي کار هر روز اين شده بود که مي رفتم پيش يک بنده خدايي که همين تفنگ هاي سر پر را مي ساخت. مي خواستم بمبي بسازم که شبيه جت از فاصله سيصد چهارصد متري بلند شود و روي مجسمه فرود بيايد. يعني پيش بيني کرده بوديم که نبايد ما را حوالي مجسمه ببينند از طرفي نيروهاي شهرباني هم مرتب از مجسمه مواظبت مي کردند. من روي حرکت جت مطالعه مي کردم و بچه هاي هنرستان طرح مي دادند. گرچه اين تلاش بلافاصله جواب نداد. ولي حاصل کارمان هماني که پيش بيني کرده بوديم شد. يعني من آن بمب را با همان کيفيت ساختيم.
حاج علي به مصطفي اشاره کرد که برود بمب را بياورد قلبم به شدت مي زد و اين تصورات مثل عکس هاي آلبوم از چشم هايم عبور مي کردند.
اگر مي گذاشتند خبر جايي درز کند يقيناً صدايش بيشتر از انفجار همان بمب توي در و ديوار شهر مي پيچيد. خبر کوچکي نبود که يک کار بزرگ و بي سابقه آنهم در فضاي کوچک يک شهرستان ساکت و آرام. اصلاً چه کسي جرات مي کرد باور کند؟ از بس خبر بزرگي مي شد. چشم هاي همه از تعجب وا مي ماند. دهان ها از تعجب حرف ها را مي بريدند و ساکت مي شدند. اما زمانه طوري چرخيده بود که ديگر کسي نمي گفت چرا اما همه تعجب مي کردند همين مورد بود. حتماً همين موضوع. اگر خبر جايي درز مي کرد مردم سر ميدان ها، کنار کوچه ها. موقع کار يا وقتي که صبح اول صبح بچه هاي مدرسه اي به هم مي رسيدند مي گفتند. با آب و تاب تعريف مي کردند. و هريک با لحني حرف مي زد که به بقيه بقبولاند حدس مي زند کار چه کساني بوده و صاحبانشان را مي تواند بشناسد. زن ها پس از سلام و عليک و احوالپرسي صدايشان را پايين مي آورند و آهسته خبر را پچپچه مي کردند و البته اگر شب صدايي حتي اگر صحبت دو نفر را در کوچه شنيده بودند مي گذاشتند به حساب اين که عاملان امر را مي توانستند بشناسند و کوتاهي از مردشان بوده که نرفته در را باز کند و نگاهي به کوچه بيندازد. آن وقت وقتي بود که پيرترها به محافظه کاري سري تکان بدهند و بگويند بالاخره اين آتش به کوچه پس کوچه هاي اين شهر هم کشيده شد بگويند و دلخور از جوان ها. غمناک اين باشند که از اين به بعد نمي گذارند آب خوش از گلوي مردم پايين برود. در اين موقع معمولاً مردها خاصه که فصل زمستان هم باشد. گوشه اي مي ايستند و بي آن که قرار و مداري با هم داشته باشند دور هم جمع مي شوند و سعي مي کنند به شيوه قديم از هرجا حرفي بزنند و دست آخر هم تعريف ها را نيمه کاره رها کنند و برگردند سرکار و خانه شان. اما آن روز حتماً بيشتر صحبت هاي مردم حول اين مي چرخد که بعد از اين چه مي شود. بعد ماشين هاي شهرباني مي آمدند نيروها را با اسلحه دور ميدان را حلقه مي زدند. يکي دو نفر از درجه دارها گزارش مي نوشتند و باقي با چشماني پر ترس از اين که نتوانستند در يک شهر کوچک مجسمه شخص اول مملکت را حفظ کنند. مردم را تشر مي زدند. چند سرباز مجبور هم تکه هاي مجسمه را سر و کلاه، دست ها، پا و ... را برمي داشتند مي ريختند بالاي ماشين بعد هم برمي گشتند خانه هايشان. در اين تصاوير سير مي کردم که مصطفي آمد. با يک شيئي فلزي قرمز رنگ شبيه هواپيما. لازم نبود بپرسم چيست. فقط پرسيدم: اين بمب الان مي تواند عمل کند؟
حاج علي خنديد و گفت: نه اين فقط ماکت است.
خيالم راحت شد.
گفت :البته اصلش هم به همين اندازه هست با اين تفاوت که ماده منفجره در آن هست.
اگر غير از اين بود تعجب مي کردم که چطور حتي خانواده حاج علي هم قبول کرده اند اين بمب در انباري طبقه پايين ساختمانشان باشد.
پرسيدم: پس سردار موفق نشد مجسمه را ويران کند.
حاج علي گفت: چرا، لزومي نداشت که حتماً با بمب آن را ويران کنند. ما مي خواستيم با عجله اين کار را انجام بدهيم. ولي ساختن بمب طول کشيد. آن قدر که فعاليتهاي انقلاب مردم تشديد و همه با هم مجسمه را پايين کشيديم. اين طوري لذتش بيشتر است نيست؟
گفتم: چرا صد در صد بيشتر است. و در ادامه صحبتم پرسيدم: چطور شد که ساخت بمب را به انجام رسانديد. در حالي که ديگر نيازي به بمب نبود؟
حاج علي همانطور که آلبوم را ورق مي زد. نگاهش روي عکس ها را پا ک مي کرد و در همان حال گفت: قلبش فقط براي انقلاب مي تپيد. من هم همين نظر شما را داشتم. گفتم ديگر به ساخت بمب نيازي نيست. عباس گفت نه کار را نيمه تمام رها نکن شايد وقتي درست شد به درد بخورد. من هم اين کار ادامه دادم هرچند که زمان زيادي برد. ولي موفق شدم از صدا و سيما آمدند گزارش تهيه کردند. بعد هم کار را پيشنهاد داديم به صنايع دفاع واقع نشد ولي به هر حال ما نتيجه گرفته بوديم و همين برايمان کافي است. حاج علي عکس ها را ورق مي زد و سرش به تاسف روزهاي از دست رفته تکان مي خورد. خواستم ياد و خاطر برادر را به فضايي بهتر ببرم. حس مي کردم آن همه مراوده و دوستي دو برادر حالا جاي خاليش را بيشتر نمايان مي کند.
گفتم مي خواستم عکس هاي عروسي را ببينم. و براي اين که اطمينان بدهم مسئله برايم مهم است. در ادامه گفتم: شنيده ام با همان لباس سبز پاسداري نشسته سر سفره عقد.
حاج علي خنديد. رايحه خاطره عروسي بردار شادمانش کرده بود.
گفت: کارهاي عباس جالب بود. روز عروسي اش پدرم خوش نداشت که او لباس نظامي بپوشد. به هر طريقي که بود پدرم را متقاعد کرد براي مردم محله هم جالب بود که داماد به جاي کت و شلوار لباس نظامي بپوشد. اين عکس ها روز عروسيش گرفته شده.
براي من هم جالب بود. عکس ها را که نگاه مي کردم حاج علي توضيح مي داد.
اين آقايان از اصفهان آمده بودند. از دوستان همرزم عباس بودند. اين آقاي اسلامي است. اين يکي هم واحديان و اينم من هستم. پير شده ام درست است؟ (حاج علي با انگشت يکي يکي ساکنان عکس ها را معرفي مي کرد.)
گفتم: نه زياد هم پير نشده اند.
گفت: تعارف مي کنيد؟ پير شده ام ديگر.
راست مي گفت: نبود برادري مثل سردار آدم را پير مي کند.
توي يکي از عکس ها آيت الله خاتمي و سردار خليل حسن بيگي را شناختم.
حاج علي مي گفت: عباس و آيت الله خاتمي خيلي به هم علاقه مند بودند.
دو نفر روحاني ديگر هم در همان عکس کنار آيت الله خاتمي نشسته بودند. حاج علي توضيح داد اين آقايان هم حجه الاسلام والمسلمين بهجتي و حجه الاسلام صدرالساداتي هستند.
عروسي باصفايي بود. بيشتر مهمان ها بچه ها جبهه بودند. بچه هايي که خيلي از آنها شهيد شده اند.
بيش از اين حاجيه خانم و خواهر کوچکتر سردار. چيزهايي در مورد عروسي برادرشان گفته بودند. در ذهنم جستجو کردم شخصيت مردي را که حالا از مصطفي بزرگتر بود و همان سرداري بود که به واسطه عکس ها شناخته بودم. مردي که از جبهه بازگشته بود و مي خواست ازدواج کند. مادر و خواهرها هرکسي به خواست دل خود کسي را پيشنهاد مي داد تا آخر که دختر آقاي دهستاني که از اقوام بود و محجب و مومنه. حاجيه خانم مي گفت: گفتم برادر خوب فکر کن. دختر آقاي دهستاني سن وسالش چند ماهي از تو بزرگتر است. عباس گفت: چيزي که براي من مهم مي باشد ايمان است. اگر حجب و حيايش خوب باشد و ايمان و اعتقاداتش کامل هيچ ايرادي ندارد. بعد هم شرط کرد که حتماً بايد با همسر آينده اش صحبت کند.
حاج علي مي گفت: با همسرش شرط کرده بود که چون جبهه به من احتياج دارد بايد بعد از عروسي برگردم جبهه شايد به شش ماه هم نکشد و شهيد شوم. اگر با اين حساب حاضري با هم ازدواج مي کنيم همسرش قبول کرد. درست همان طور شد. يعني بعد از عروسي چند روزي اردکان ماند رفت جبهه مدتي بعد دوباره برگشت و ده روز ماند و اين آخرين باري بود که عباس آمد. رفت و سه چهار روز از رفتنش يعني همان روزي که مشخص شد پدر شده شهيد شد و خبر شهادتش را آوردند.
صحبت هاي حاج علي که به اين جا رسيد اشک از چشم هايش سرازير شده بود. و ديدم که شانه هايش تکان مي خوردند. نمي توانستيم شهادت سرداري را مجسم کنم که لذت خبر پدر شدن را نيز نچشيده شهيد مي شود. اين ديگر از آن کارها بود که فقط يک بار اتفاق مي افتد و هيچ گاه قابل دسترسي نيستند.

همسايه هاي شهادت
از همان دوران کودکي مشخص بود که عباس با بقيه بچه ها فرق دارد. خوب درس مي خواند و با هوش بود. در کارهاي منزل هم کمک مي کرد. بعدها هم که بزرگ شد و جواني ش د که مي توانست برود جبهه. اول کلي من را نصيحت کرد که صبور باشم و بي تابي نکنم. برخورد و رفتارش از کودکي تا موقعي که مي خواست برود جبهه طوري بود که مي دانستم غير از کار براي رضاي خدا کاري انجام نمي دهد. نمي دانم که اگر مي گفتم نرو جبهه چي جوابم مي داد. اما تا ياد و هوشم کمک مي کند مي بينم هيچ کاري که من را ناراحت کند انجام نداده، نه من و نه پدرش را، هيچ کداممان را ناراحت نکرده، البته مشخص است که هيچ پدر و مادري پيدا نمي شوند که هيچ گاه از دست فرزندشان ناراحت نشده باشند. خوب به هر حال انسان هستند و سليقه ها با هم فرق مي کنند. پيش مي آيد که يکي کاري انجام مي دهد و ديگري از اين کار ناراحت مي شود. منظور ما اين است که کاري انجام نداده طوري که ناراحت شوم و اين ناراحتي هنوز به يادم مانده باشد. برعکس تا خاطرم ياري مي کند مي بينم هرچه ازش ديده ام همه خوبي بوده اند، مثلاً هرگز اتفاق نيفتاد که خوابيده باشد و وقتي من با پدرش وارد مي شديم بلند نشود يا سلام نکند. مي دانستم که جبهه رفتنش هم راه رضاي خداست. اگر نبود عباس در اين راه قدم نمي گذاشت.
در برگشت از جبهه خواهرهايش مزاح مي کردند و مي گفتند چرا ازدواج نمي کني؟ مي گفت: آمادگي اش را ندارم. گذشت تا زماني که حضرت امام فرموده بودند: که رزمندگان بايد ازدواج کنند تا اين نسل مومن تداوم پيدا کند.
آمد و گفت: مي خواهم ازدواج کنم.
گفتم: شما مرد رزم و جنگ هستيد چگونه مي خواهي ازدواج کني؟ در حالي که دو سه سال است روي هم دو ماه خانه نبودي!
گفت: اين ازدواج حالا يک وظيفه شرعي است براي من. اگر شما مسئوليت خدايي آن را به عهده مي گيريد. من پنج سال هم صبر مي کنم.
گفتم: نه پسرم من مسئوليت اين کار را به عهده نمي گيرم. اگر مي تواني همسري پيدا کني که با شرايط شما موافقت کند طوري نيست، ازدواج کن. يکي از دخترهاي فاميل را برايش خواستگاري کرديم. ايشان همه دغدغه اش اين بود که نماز خوان باشد محجب و با حيا باشد و از خانواده آبرو داري باشد. وقتي مي خواست ازدواج کند گفت مي خواهم با همسر آينده ام صحبت کنم. به همسرش گفته بود، اين زندگي مشترک شايد چهار الي پنج ماه تا يک سال بيشتر طول نکشد. ممکن است من شهيد شوم در حالي که تو بخواهي يک بچه را هم بزرگ کني. آيا با اين شرايط موافقي که با من ازدواج کني؟ همسرش هم پذيرفته بود. روز عروسيش لباس سپاهي پوشيده بود سرتا پا سبز. با لباس کامل. اين کار براي خيلي ها غريب بود. ولي او شايد مي خواست به همسرش بگويد اين لباس آن قدر مقدس است که در خاطره انگيزترين روز زندگي هم آن را پوشيده ام.

عمليات رمضان
شهيد عاصي زاده کليد محورهاي شناسايي حساس بود. وقتي ماموريتي به ما ابلاغ مي شد ما مي رفتيم مطلب را با شهيد عاصي زاده و شهيد زينلي که هر دو از ارکان اصلي يگان اطلاعات بودند در ميان مي گذاشتيم. از ايشان مي خواستيم که در برنامه ريزي شناسايي کمکمان کنند. ورود عاصي زاده به هر قسمتي کليد حل مشکلات بود. درايت و شجاعت ايشان کار را به نتيجه مي رساند. شب هاي عمليات اگر گرداني در يک محور گير مي کرد شهيد عاصي زاده با ابتکار عملي که داشت وارد صحنه مي شد و گردان را از خطر نجات مي داد. مثلاً هشتاد درصد موفقيت عمليات محرم منوط به نقش ابتکاري شهيد عاصي زاده بود. شجاعت ايشان به حدي بود که حتي در دل دشمن هم خوف ايجاد کرده بود. معمولاً کمتر اتفاق مي افتد که نيروهاي جنگي از نام نيروهاي طرف مقابل مطلع باشند. مگر آن که بارها و بارها از جانب يکي ضربه خورده باشند. عراقي ها در عمليات محرم مي دانستند که شهيد عاصي زاده در کدام محور عمل مي کند. وقتي چند نفر از برادران رزمنده در کمين دشمن گرفتار مي شوند. آنها سراغ عاصي زاده را گرفته بودند. گفته بودند عاصي زاده کدام يک از شما هستيد. وي مشهور بود به کليد عمليات. در هر منطقه اي که براي شناسايي مي رفت اگر آن منطقه را مناسب مي ديد و تاييد مي کرد همه مي فهميدند که عمليات موفقيت آميزي است. اطاعت از رده هاي بالا يکي از خصوصيات بارز همه رزمندگاني بود که دغدغه شان فقط جنگيدن در راه دين و ميهن بود. آنهايي که براي اين منظور مقدس مي آمدند جبهه هيچ وقت به خودشان اجازه نمي دادند که کارشان با حرفشان اندک خللي در پيشبرد هدف اصلي شان ايجاد کند. يکي از خصوصيات بارز شهيد عاصي زاده هم مطيع بودنش بود. علاوه بر اين اخلاق پسنديده مثل همه رزمندگان راستين، کمتر در امور جزئي فرمان مي داد. اگر دستوري صادر مي کرد به جا بود و بديهي است که در جاي لازم با جديت تمام و بدون هيچ گونه مسامحه اي فرمان مي داد. يعني: اگر اجازه نمي داد که کسي از اخلاقش سوء استفاده کند. يعني: به همان اندازه که خوش مشرب و نرم بود به همان اندازه هم جدي بود. يادم مي آيد سقز بوديم داشتم وضو مي گرفتم. آمد جلوي من ايستاد و نگاهم مي کرد فکر کردم اشکالي در وضو گرفتنم مي بيند. وضويم که تمام شد گفتم: طوري شده؟
گفت: اين طور وضو گرفتن درست نيست.
گفتم: براي چي؟
گفت: من داشتم نگاه مي کردم از اول تا آخر وضو آب را باز کرده بودي داشت مي ريخت. اين در حالي بود که خودش تمام مسائل را از مستحبات گرفته تا واجبات همه را به خوبي انجام مي داد. مثلاً شب هاي ولادت ائمه اطهار (ع) و ايام عيد حنا مي بست. در بيشتر امور براي بچه ها الگو بود. کارهايش سرمشق بيشتر رزمندگان بود.
در همه حال به فکر تقويت روحيه بچه ها بود. بسيار منطقي و محکم صحبت مي کرد. و در تمام شرايط بر اوضاع مسلط بود. مخصوصاً در گيرودار عمليات هيچ وقت دست و پاي خود را گم نمي کرد. يا زير حجم آتش دشمن خودش را نمي باخت. مخصوصاً در عمليات ها خونسردي و درايت خاصي داشت. خونسرد، حتي زماني که پشت بي سيم در زير شديدترين آتش دشمن صحبت مي کرد خيال مي کردي که هيچ خبري نيست. با وجود اين که صداي انفجار و شليک از پشت بي سيم شينده مي شد. اما ايشان طوري صحبت مي کرد که اگر هم دشمن استراق سمع مي کرد نا اميد مي شد. يعني: با اين که جبهه و مقاومت برايش خيلي مهم بود طوري که بعضي وقت ها در طول شبانه روز 22 يا 23 ساعت کار مي کرد و بيدار بود. همين اهميت زماني که از بعد از کار کردن و تلاش نگريسته مي شد برايش عادي بود. آخرهاي شب مي آمد سنگر من سعي مي کردم. بيدار بمانم تا بيايد و بنشينم با هم صحبت کنيم. اما بعضي شب ها از بس آمدنش دير مي شد خوابم مي برد. يک وقت بيدار مي شدم مي ديدم يا آمده خوابيده و يا سفره را پهن کرده و دارد غذا مي خورد. اگر گاهي نان خشک يا کناره هاي نان داخل سفره مي ماند اول دست به غذا نمي برد تا آنها خورده شوند. مي گفت اين نان هاي خشک حيف است نبايد دور ريخته شوند. عليرغم اين که شب ها دير مي آمد، صبح زودتر از هميشه بلند مي شد بچه ها را صدا مي زد براي نماز.
بعد از نماز مي گفت: بنشينيد قرآن بخوانيم همراه با معني، بعد از قرائت قرآن نرمش و بعد هم بلافاصله شروع کار روزانه. فقط اگر ظهرها مي آمد سنگر و وقت داشت ده دقيقه اي مي خوابيد. چون معمولاً شب ها مي رفت شناسايي خيلي بي خوابي مي کشيد و از طرفي ساعت برگشت مشخصي نداشت براي همين سر وقت به غذا نمي رسيد. گاهي بچه ها برايش غذا مي گرفتند. بيشتر وقت ها مي آمد با سادگي سفره اي پهن مي کرد نان خشک يا هر چيزي که توي سنگر يافت مي شد مي آورد و اصرار مي کرد که بياييد با هم بخوريم. مي گفت: اين جوري مزه اش بيشتر است که با هم بخوريم.


بچه ها راهنمائيمان کردند و ما با چه مصيبتي وارد شهر شديم، شهر خالي از سکنه را بيداد ظلم و ديوانگي دشمن تکه پاره کرده بود. گاه گاهي کم و بيش و زماني ديوانه وار گلوله توپ و تانک و خمپاره حواله شهر مي کردند. يک مدرسه را به عنوان مقر خودمان انتخاب کرديم. مدرسه اي که گويا جنب و جوش و هياهوي بچه ها در آخرين لحظات ترک آن به ضجه تبديل شده بود و در و ديوارش را سوراخ سوراخ کرده بود. از آسمان شهر باران گلوله مي باريد و طوفان گرد و غبار به هوا بلند مي شد. هر آن بيم آن مي رفت که دشمن به شهر وارد شود. دشمني که سر تا پا به سلاح هاي مدرن مجهز بود و ما فقط با ژ ـ سه مي جنگيديم. من اولين حمايت دست هاي غيب را در همان روزهاي اول جنگ با چشم خودم مشاهده کردم. يعني: پس از چند روز ماندن ما در آن مدرسه درست روزي که آن را به قصد مقري ديگر ترک مي کرديم.
صداي انفجاري ميخکوبمان کرد.
سر برگردانديم و ديديم خمپاره اي بر سقف مدرسه بي دانش آموز فرود آمده و سقف اندوهگين آن را به خاک نشانده است. مدرسه اي که شايد آخرين طفلان دانش آموزش همين چند لحظه پيش ترکش مي کردند. آغوش مهربان شهر پيکر شهداي بي شماري را به خود پذيرفته بود. همه جا تا چشم کار مي کرد پنجره خانه هاي متروک و بي شيشه پيدا بود و بيشتر آوار انبوهه ويراني گلوي کوچه هاي پر پيچ و خم را مي فشرد. همان طور بغض گلوي ما را جز دفاع کاري از دستمان ساخته نبود.
بايد کاري مي کرديم. دشمن از آن طرف رود ساعتي هزاران گلوله سلاح سنگين شليک مي کرد و ما اين سو در شهر سلاحي به جز ژ ـ سه نداشتيم. حتي آر.پي. جي هم هنوز در جبهه پيدا نمي شد. دل و جرات و خشم مقابله با دشمن در همه موج مي زد اما براي رفتن ما آن سوي رود و شبيخون زدن به مقر دشمن قايق هم پيدا نمي شد. يک شب قايق شکسته اي پيدا کرديم. عباس جلودار شد. سوار قايق شديم از تخته پاره اي به عنوان پارو استفاده کرديم تا آن طرف رفتيم در حاشيه رود جاي پهلو گرفتن براي قايق نبود. به هزار مشقت کناري متوقفش کرديم. به دشمن شبيخون زديم. مقداري اسلحه و مهمات غنيمت گرفتيم و دوباره برگشتيم. در اين فکرم که اگر دست غيبي پروردگار نبود چگونه زير آن همه آتش که بعد از مراجعت ما منطقه را فرا گرفته بود جان سالم به در مي بريم. اين کار، کار هر شب ما شده بود. مي رفتيم شناسايي و شبيخون مي زديم برمي گشتيم و در همه اين جنگ و گريزها عباس پيش قدم بود. عجب دلاوري بود اين مرد!
از همان اوايل از قيافه و چهره گشاده اش استعداد و ابتکار پيدا بود. اگر کسي مي دانست همان موقع مي توانست حماسه هايي را حدس بزند که بنا بود فرداهاي جنگ با دست امثال عباس آفريده شود. لحظه به لحظه حضور اين مردهاي زودرس و با تجربه خاطره بود.
يادم هست در عمليات طريق القدس نيروهاي ما تا رودخانه نيسان و آن طرف هويزه پيش رفته بودند و دشمن را تعقيب مي کردند. يکي از شب ها تعقيب تا فردا غروب طول کشيد. باران بي اماني باريدن گرفته بود و خاک رس منطقه، پوتين هاي بچه ها را مي بلعيد. خستگي تاب و توان را از همه گرفته بود. گرسنگي امان همه را بريده بود. نه صبحانه خورده بوديم و نه ناهار. ساعت از پنج گذشته بود که ناهار آوردند. گفتند همين جا يک خط پدافند تشکيل بدهيد تا نيروها غذا بخورند. من و عباس و شهيد شمس با سر نيزه يک حفره قبر مانند کنديم و سه نفري دنده به دنده هم در آن خوابيديم و منتظر بوديم تا غذا به ما برسد. ولي به علت خستگي خوابمان برده بود. وقتي بيدار شديم هوا کاملاً تاريک شده بود و اثري از نيروهاي خودي نبود. در تاريکي نمي توانستيم رد رفتن نيروها را پيدا کنيم. تصميم گرفتيم نماز مغرب و عشاء را بخوانيم و بخوابيم، صبح در روشنايي روز نيروهاي خودي را پيدا کنيم. نزديکي هاي اذان صبح با صداي زنجير تانک ها از خواب بيدار شديم و به گمان اين که نيروهاي خودي در حال پيشروي به سمت دشمن هستند دوباره خوابيديم. براي نماز صبح بيدار شديم. نماز را خوانديم و خواستيم راه بيفتيم ديديم مرتب به طرف ما شليک مي شود. متوجه شديم که نيروهاي خودي نيستند. کم کم هوا روشن شده بود و ما تانک هاي عراقي را در نزديکي خودمان مي ديديم. با دوشکا به طرف ما شليک مي کردند. باران گلوله مي باريد و از طرفي سينه خيز در خاک باران خورده رس امکان پذير نبود. سنگر را از ياد برده بوديم. خستگي مان با خواب شب پيش برطرف شده بود. هيچ کاري از دستمان بر نمي آمد ناچار بلند شديم و با شدت به طرف مواضعي که حدس مي زديم نيروهاي خودي بايد آنجا باشند، دويديم. گلوله ها با فاصله اي نزديک از کنار ما رد مي شدند. يا به زمين مي خورند. ما فرصت هيچ کاري را نداشتيم فقط گاهي نگاه مي کرديم ببينيم بغل دستي هايمان افتاده اند يا مي دوند. وقتي نزديک خاکريزهاي خودي رسيديم برادران ارتشي هم به تصور اين که ما عراقي هستيم به طرف ما شليک مي کردند. در يک آن ميان باراني از گلوله قرار گرفته بوديم تا اين که با داد و فرياد فهمانديم. که ما دشمن نيستيم. خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم اين مسئله گذشت تا يک روز دوباره به اتفاق عباس و سردار جعفري و آقاي بشر دوست براي شناسايي منطقه هويزه راه افتاديم. براي عبور از رودخانه بايد از طناب استفاده مي کرديم. به سختي از آن گذشتيم پيش رويمان کانالي بود که عراقي ها قبلاً حفر کرده بودند. هويزه هنوز در اشغال نيروهاي بعثي بود. يک کيلومتري که در کانال پيش رفتيم. متوجه حضور نيروهاي بعثي بود يک کيلومتري که در کانال پيش رفتيم. متوجه حضور نيروهاي بعثي شديم ولي چون تا نزديکي شهر پيش رفته بوديم حيفمان آمد که منطقه را شناسايي نکرده ترک کنيم. پشت يک تپه دراز کشيديم. عباس گفت همين جا خوب است سردار جعفري نقشه اي را پهن کرد و با آقاي بشردوست و عباس داشتند بررسي مي کردند که حمله نيروهاي خودي براي باز پس گرفتن هويزه از کدام محو کارسازتر است.
عراقي ها متوجه حضور ما شده بودند و يک آن من ديدم که چند سرباز عراقي به طرف ما مي آيند. گفتم: عراقي ها! عراقي ها دارند مي آيند. سردار جعفري گفت: ولشان کن و دوباره مشغول کار خودش شد. دوباره من گفتم: دارند مي آيند نزديک ما هستند. عباس خوب نگاه کرد و متوجه شد که آن ها به نزديکي ما رسيده اند. با توجه به اين که ما از کانال عبور کرده بوديم و تا نزديکي مرکز دايره دشمن رسيده بوديم از خط دشمن گذشته به سرعت خودمان را به کانال انداختيم و به سمت مواضع خودي شروع به دويدن کرديم. آنها مسافتي حدود يک کيلومتر در تعقيب ما آمدند. ولي موفق نشدند و برگشتند ما از بس دويده بوديم ناي راه رفتن نداشتيم. سر تا پا خيس شده بوديم و سنگيني لباس هاي خيس خستگي مان را بيشتر مي کرد. به هر زخمي بود خودمان را به رودخانه رسانديم. و از همان طناب براي عبور استفاده کرديم. از رود گذشتيم. بدنهاي خسته مان را به شيب تپه پشت رودخانه سپرديم. استراحت چند دقيقه اي نفس هاي به شماره افتاده مان را تازه مي کرد. عباس لبخندي زد و گفت: باز هم برمي گرديم اما با همه لشکر. سردار جعفري انگار که مي خواست نظر من را هم بداند سرش را چرخاند و گفت: با حفر اين کانال گور خودشان را کنده اند. گفتم بهترين نقطه همين جاست. عالي است ولي يک خط پدافندي محکم لازم داريم.
به 300 نفر نيروي تازه نفس يزدي فکر مي کردم. عباس بلند شد. اسلحه اش را دست به دست کرد و گفت راه بيفتيم بهتر است. بين راه برگشتن سردار جعفري بعد از مدتي فکر کردن، به اين نتيجه رسيده بود که، عباس با 300 نفر نيروي جديدي که از يزد آمده اند تحت عنوان گردان امام حسين (ع) خط پدافند را تشکيل بدهند. دليلش هم اين بود که نيروهاي گردان امام حسين (ع) به عباس علاقه شديدي داشتند و همين علاقه هم باعث حرف شنوي آنها شده بود. عباس قبول کرد همه ما هم با اطميناني که داشتيم مي دانستيم پدافند موفقي خواهيم داشت. « عباس پيش از اين در همه قسمت هاي جنگ تجربه و کار آزمودگي خود را ثابت کرده بود. من خودم شاهد بودم که بعد از شهادت تعداد زيادي از بچه هاي گردان امام علي (ع) عباس آر.پي. جي به دوش به عنوان خط شکن پيشاپيش نيروها شروع به حرکت کرد و با شليک چند گلوله تيربار دشمن را از کار انداخت که در آن موقعيت حساس شهامت و تصميم صحيح او سهم بزرگي در پيروزي را به خود اختصاص داد...» و همه خوشحال بوديم که عباس قبول کرده ... و از طرفي خوشحال از اين که با دستي پر، صحيح و سالم به مقر بازگشتيم. بعدها يک روز وقتي که عمليات بيت المقدس با موفقيت به پايان رسيده بود، سردار کاظمي با جمعي از مسئولين دور هم نشسته بودند و ضمن بحث و بررسي به اين نتيجه رسيده بودند که نيروهاي يزدي بايد با يک محوريت و مرکزيت ثابت و منسجم وارد عمل شوند و از اين به بعد بايد نيروي کارآزموده و کاردان اين مرکزيت را به عهده بگيرند. آن جا صحبتي هم از عباس شده بود. همه به شايستگي او اقرار کرده بودند و اين امر زماني تثبيت شد که رشادت هاي عباس در عمليات هاي رمضان و محرم و منطقه عملياتي دهلران دل هاي همه مسئولين سپاه را به خود اميدوار کرد. (سهم عظيمي از پيروزي عمليات رمضان را عباس به عهده داشت.) عباس با گردان خستگي ناپذير امام حسين (ع)

عمليات در موقعي آغاز شد که عراقي ها تا دندان مسلح بودند. مرتب آتش پدافندشان کار مي کرد. علاوه بر اين ميدان مين وسيعي هم پيش روي نيروهاي ما ايجاد کرده بودند. سردار قرباني حدس زده بود که بايد متوقف کردن آتش دشمن را به گردان امام حسين (ع) واگذار کنند. چون در منطقه اي مين گذاشته بودند که از جاده حسينيه به جاده خرمشهر و اهواز و از آن جا به پاسگاه مرزي مي رسيد و به سمت شلمچه مي رفت. اين جاده براي دشمن از اهميت خاصي برخوردار بود. سردار قرباني با دلگرمي و اميد تمام مي گفت اين کار فقط از عهده گردان امام حسين (ع) برمي آيد. مطلب را با عباس در ميان گذاشتند. پذيرفت که با نيروهايش در اين قسمت سعي در گشودن خط دفاعي دشمن داشته باشند تا ساير نيروها به پيشروي خود ادامه دهند. گردان امام حسين (ع) شروع کرد. هرچند که نيروهاي زيادي شهيد شدند. ميدان مين باز و دشمن متوقف شد. ساير نيروها با استفاده از اين فرصت آن قدر پيشروي کرده بودند که وارد مواضع دشمن شده و مشغول جنگ تن به تن با آنها بودند، طوري که عباس دکمه بي سيم را مي زد و مي گفت برادر قرباني صداي عراقي ها را مي شنوي؟ صداي فرياد شان را که دارند فرار مي کنند. اين ها را مي گفت و مي خنديد. بعدها به عاصي زاده گفتم: عباس آيا واقعاً صداي آنها را مي شنيدي؟ گفت: بله من از توي سنگر فرماندهي فريادهاي دخيل دخيل آنها را مي شنيدم.
يعني درست از همان زماني که بچه هاي گردان پشت ميدان مين رسيدند دشمن متوجه شد. آن روزها هم هنوز تخصص کافي نبود که بتوان ميدان مين را سريع پشت سرگذاشت. نه تخصص بود و نه امکانات لازم. پيش رو مين بود و بالاي سر باران بي امان گلوله. نمي شد قدم از قدم برداشت. يکي از بچه ها گفت: عباس زمين گير شده ايم. عباس با شهامت تمام فرياد کشيد: نه گردان امام حسين (ع) زمين گير نمي شود. اما همين که بي سيم زد تا دو تا از فرماندهان گروهانش جلوتر بيابند بي سيم چي اطلاع داده که آنها شهيد شده اند. حجم آتش به حدي بود که کسي جرات نمي کرد از جايش تکان بخورد. «اصلاً باورم نمي شد. نمي خواستم گردان امام حسين (ع) اين گونه ناتوان به زمين بچسبد. آنها به عباس اعتماد کرده بودند. در اين مواقع جنگ، انسان حس مي کند که فرماندهي چه مسئوليت سنگيني است. هر کدام از بچه ها که به زمين مي افتادند کوهي بودند که روي شانه عباس فرود مي آمدند. همه منتظر عملکرد اين گردان بودند و حالا اين گونه زمين گير شده است» در همين حال صداي فريادي از ميان بچه ها بلند شد که مي گفت: اي امام زمان چرا به بچه هاي کمک نمي کني؟ شناختم. صدا صداي عباس بود که داشت با گريه و زاري از امام زمان کمک مي طلبيد. در همين حين معجزه اي رخ داد. يک بسيجي شجاع از ميان نيروها برخاست و با شليک يک گلوله آر.پي.جي چهار لول عراقي را که اين آتش را روشن کرده بود، منهدم کرد.

عمليات محرم
در منطقه دهلران بوديم. قرار بود عمليات آغاز شود. يک تيم شناسايي تشکيل داده بودند عباس شده بود سرپرست اين تيم. او هميشه براي شناسايي پيش قدم بود. اين جا هم خودش پيش قدم شده بود. شناسايي در اين منطقه خيلي مشکل به نظر مي رسيد. تمام ارتفاعات در دست دشمن بود. برنامه ريزي بچه ها در شناسايي هاي قبلي روي جاده آسفالته اي بود که عمليات از آن جا بايد شروع مي شد. مناسب بودن جاده را که ناديده مي گرفتيم دو تا عيب عمده داشت که قابل تامل بودند. اول اين که ديده بان هاي دشمن مثل جغد مراقب اين جاده بودند و دوم قسمتي از آن را نيروهاي خودي براي جلوگيري از پيشروي دشمن تخريب کرده بودند. عباس هر شب در استتار تاريکي راه مي افتاد و حاشيه اين جاده را بررسي مي کرد و دم دماي صبح با سر و روي غبار آلود برمي گشت. يک شب گفت: براي شناسايي تکميل به پنج نفر نياز دارم تو هم بيا. با تشويق و ترغيب عباس مسافتي که در حال عادي حدود چهار ساعت طول مي کشيد، يک ساعته طي کرديم. به اين صورت که دو نفر به عنوان تامين با کمي فاصله از ما حرکت مي کردند و ما سه نفر هم وسط جاده مي رفتيم. شب در نهايت تاريکي بود و ما هم اين فرصت را براي پيشرفت مناسب ديده بوديم. همگي در سکوت مطلق پيش مي رفتيم. ناگهان سگي پريد وسط جاده و همان طور که با ترديد دو سه قدمي به طرف ما آمد شروع کرد به پارس کردن.
عباس اشاره کرد که بنشينيم. نشستيم سگ هم ساکت شد و همان طور وسط جاده چشم هايش در سکوت برق مي زد. تجربه شناسايي هاي متعدد به ما ثابت کرده بود که هرجا در خطوط دشمن پارس سگ شنيديم يا سگي ديديم احتمال بدهيم که سنگر کمين دشمن همين اطراف است. چند دقيقه اي گذشت به گمان اين که سگ ديگر پارس نخواهد کرد. پنج نفرمان بلند شديم خواستيم حرکت کنيم که صداي پارس سگ بلند شد. ناچار دوباره نشستيم. اين کار چند بار تکرار شد. خنده دار بود که يک سگ بي آن که حمله کند ما را متوقف کرده بود و نمي گذاشت قدم از قدم برداريم. از اين که مدت چندين دقيقه بي آن که تکان بخوريم سرپا نشسته و به آن سگ زل زده بوديم، اين نشستن ما را خسته کرده بود. خواستم پاهايم را جابه جا کنم تا با اين کار رفع خستگي کرده باشم. همين که پاي من تکان خورد صداي انفجار خفيف به همراه نوري که از زير پوتين من پخش شد توجه همه را جلب کرد. عباس تقريباً سريع و کوتاه گفت: مواظب باشيد! ما در ميدان مين نشسته ايم. عباس درست حدس زده بود. ما درست وسط ميدان مين بوديم که پاي من با جا به جا شدن به چاشني يکي از آنها خورده بود. چاشني عمل کرده ولي منفجر نشده بود.
عباس به تخريب چي اشاره کرد که مسير را مشخص کند و گفت:
سريعتر، که ممکن است الان عراقي ها سر برسند. نگراني بر همه ما چيره شده بود شناسايي مهم بود و ما بايد سالم برمي گشتيم. بعد از گذشت چند دقيقه بر اثر تلاشهاي تخريب چي موفق شديم حدود 30 متري که در ميدان مين پيش رفته بوديم را برگرديم. تقريباً نزديک سپيده صبح بود و هوا رفته رفته داشت روشن مي شد. وقت آن رسيده بود که محل را هر چه سريع تر ترک کنيم. در حال بازگشت به يک سنگر نيمه ويران عراقي ها برخورديم. حدس زديم که کسي نبايد در آن باشد. عباس پس از بررسي و حصول اطمينان، به من و يکي از برادران گفت: شما دو نفر در اين سنگر مي مانيد فردا اوضاع اطراف را بررسي مي کنيد و فردا شب دوباره برمي گرديد و تاکيد کرد مواظب باشيد که از طلوع آفتاب تا غروب خورشيد لحظه لحظه حرکات دشمن را زير نظر داشته باشيد ما دو نفر مقداري جيره خشک برداشتيم از دوستان خداحافظي کرديم و وارد سنگر شديم. سنگري که ما در آن کمين کرده بوديم کاملاً به ميدان مين اشراف داشت. آفتاب که پهن شد ديديم اطراف محلي که شب گذشته سگ پارس مي کرد مقدار زيادي سيم خاردار کشيده شده و سنگرهاي تجمعي و انفرادي دشمن در همان حول و حوش قرار دارند. اما رفت و آمدي مشهود نبود. هنوز پاسي از شب نگذشته بود که ماشين تدارکات عراقي آمد و نزديک سيم هاي خاردار توقف کرد. بعد نيروهاي دشمن يکي يکي از کمين گاه خود خارج شدند تا آب و غذا بگيرند. بعد متوجه شديم که سنگر ديده باني آنها هم درست در همان مسيري که ما قصد نفوذ داشتيم قرار دارد و پارس سگ ما را از نزديک شدن به آن باز داشته است. ما تا يکي دو ساعت بعد از غروب آفتاب در سنگر مانديم. وقتي هوا کاملاً تاريک شد محل را ترک کرده و به سمت نيروهاي خودي راه افتاديم. با تلاش هاي پي در پي عباس و ساير بچه هاي شناسايي، همه نيروها نسبت به منطقه توجيه بودند. عمليات آغاز شد. در مراحل اوليه نيروهاي ما کاملاً موفق بودند. برادران رزمنده از محورهاي ديگر حمله کرده بودند ولي ما در پشت يک تپه که به (تپه بلندگويي) مشهور بود کمين کرده بوديم. منتظر فرمان بوديم تا در فرصت مناسب حمله کرده و آن را فتح کنيم. فضا فضاي شهادت بود و حال و هواي زمان عمليات همه لابه لاي ادوات جنگي نشسته و با اين تمکين که جاي امني هست مشغول دعا و نماز و استغاثه بودند تا اين که عباس از راه رسيد. ديدم با تعجب به نيروها نگاه مي کند، چند بار کنجکاوانه اطراف را نگاه کرد و سرش را به طرف من چرخاند. خيال کردم که حال و هواي بچه ها منقلبش کرده با لحن اعتراض آميز پرسيد: چرا همه اين جا جمع شده ايد؟ گفتم: چشم به راه هستيم تا خط بشکند. مسير باز شود آن وقت ما وارد عمل شويم. دستش را تکان داد و گفت سريع نيروها را از اين جا متفرق کنيد. سريع نيروها را از اين جا متفرق کنيد. سريع، سريع، سريع. من با توجه به اين که لزومي به اين کار نمي ديدم ظرف مدت 15 دقيقه نيروها را متفرق کردم. از سيصد نفر نيرو و ادوات جنگي تنها دو نفر با يک دستگاه لودر و يک دستگاه موتورسيکلت در محل باقي مانده بودند. ناگهان حجم عظيم آتش دشمن دقيقاً همان محل تجمع قبلي ما را نشانه گرفت. دو نفر باقي مانده به شدت مجروح شدند. از لودر و موتورسيکلت هم چيزي باقي نماند. چشمان بهت زده همه بچه ها متوجه عباس شده بود که چگونه با درايت و دور انديشي خاص خود ما را از تلفات جبران ناپذيري نجات داده بود.
ما جايي تجمع کرده بوديم که اگر پانزده دقيقه ديرتر متوجه شده بوديم تپه را که فتح نمي کرديم هيچ، بلکه حدود 300 نفر نيرو را از دست مي داديم. وجود عباس در ميان بچه ها باعث خير و برکت بود. جبهه چشم بصيرت همه را بيناتر مي کرد. در نتيجه زماني که اين جور پيشامدهاي رخ مي داد همه متحول مي شدند. اشتياق همه براي رسيدن به سرچشمه اين فيوضات بيشتر مي شد. سر از پاي نمي شناختند. مثل به آب و آتش زدن آن وقت مصداق پيدا مي کرد. عمليات دنبال شد و من عباس را نديدم. فردا شب در يکي از سنگرهاي فتح شده نشسته بودم. داشتم به اين مسئله فکر مي کردم که حرف و وجود بعضي ها در جنگ امداد غيبي بزرگ است. به اين مسئله که امثال عباس و ديگراني که با شهيد شده و يا هنوز در جمع ما بودند چقدر نافع است. چشم هايم به در سنگر بود و در عوالم افکار غوطه ور بودم. يک مرتبه ديدم عباس وارد شد. يک دست لباس عراقي پوشيده. در تاريک روشن سنگر ديدم که از بالا تا پايين خون آلود است. سلام کرد و با لبخند به من خيره شد. من مات و مبهوت نگاهش مي کردم. در ديد اول فکر کردم حداقل چند جاي بدنش تير يا ترکش خورده. سلام کردم و بلافاصله گفتم: چي شده عاصي؟ مجروح شدي؟ خنديد و گفت: نه خاطرات جمع باشد. نفس راحتي کشيدم و گفتم: اگر مجروح مي شدي حيف بود خنديد. در ادامه به او گفتم: حالا بگو ببينم چرا به اين شکل درآمدي؟ عباس نگاهي به خودش انداخت. لباسش را با دست صاف کرد و گفت: اندازه هست؟ مطمئن شدم که مجروح نشده اما هنوز خونين بودن لباس برايم سوال بود. گفت: من اين لباس را پوشيدم که سري به مواضع فتح شده از دشمن بزنم. در همان حين آنها هم پاتک کردند. آتش شديدي مي ريختند. من خودم را رساندم بچه ها را به عقب هدايت کردم و به افرادي که سالم بودند گفتم مجروحين را حمل کنند. خودم هم کمکشان مي کردم.
خسته، اما بشاش و گشاده رو بود. به ديوار سنگر تکيه داد و همان طور آرام آرام نشست روي زمين. سرش را حايل ديوار کرد و به سقف خيره شد. به خودم گفتم کاش انسان مي توانست افکار ديگران را بخواند. کنجکاو شده بودم بدانم زير آن چهره آرام و خندان چه غمي نهفته که عباس را به سکوت واداشته و چشمانش را به سقف بي پيرايه سنگر دوخته. يادم آمد که روز پيش در ادامه مراحل عمليات جمعي از رزمندگان هنگام فتح يکي از ارتفاعات به محاصره دشمن در آمده بودند، نيروها از سه طرف در فشار پاتک دشمن بودند. احمد کاظمي عباس را مامور کرده بود برود نيروها را برگرداند عقب. اگر بچه ها مي ماندند کاري از پيش نمي بردند، فقط تلفات بيشتر مي شد. عباس راه افتاد مي دانستيم که اگر برايش مشکلي پيش نيايد توانايي اين را دارد ماموريتش را به خوبي انجام دهد نزديک به دو ساعت گذشته بود و گير و دار عمليات فرصت پي گيري اين مسئله را نداده بود که ببينم عباس و بچه هاي محاصره شده در چه حالي هستند. ما از اين متعجب بوديم که چرا ارتباط بي سيم بچه ها قطع شده پيش خودم فکر کردم که از دو حال خارج نيست با بي سيم چي شهيد شده يا اسير. تا اين که يکي از بچه ها آمد و گفت: عباس نيروها را برگردانده همه مجروحين را نيز از دايره محاصره خارج کرده است. من بلافاصله خودم را رساندم.
هريک از نيروهاي سالم يکي از مجروحين را با خود آورده بود. لباس هاي همه غرق در خون بود مجروحين و هم آنهايي که سالم بودند. تقريباً همزمان با من سردار کاظمي هم رسيد. اول آمد سراغ عباس با لبخند دست به شانه هاي او زد و گفت: «دلاور خسته نباشي» درست مثل آفتاب براي من روشن شد که قدرداني يک مسئول از نيروهاي تحت امرش مثل آبي که بريزند روي آتش خستگي را از تن آنها بيرون مي کند. عمليات بود و کاري که عباس انجام داده بود به نيروهاي نجات يافته جاني دوباره مي بخشيد.
شخصيت عباس در اين شرايط ساخته شده، نصج گرفته و به بالندگي رسيده بود پرسيدم بي سيم چي شهيد شده؟ عباس خنديد، مطمئن شدم که حدسم درست نبوده نمي توانست شهيد يا اسير شده باشد. اگر به يکي از آن دو صورت بود عباس نمي خنديد. با قيافه اي پرسشگرانه نگاهش کردم.
گفت: حکايتي دارد اين بي سيم چي و ادامه داد: حالا کجا رفته؟ بايد پيدايش کنيم، کنجکاو شدم پرسيدم براي چه؟ عباس همانطور که قمقمه آب را بالا مي برد تا بنوشد، خنده بلندي کرد و گفت: بسيجي بي ترمز به من مي گفت تو منافقي! بعد از اين که با عباس رفتيم سنگر فرماندهي ماجرا را براي سردار کاظمي شرح داد. قضيه از اين قرار بود که وقتي خودش را به نيروهاي محاصره شده مي رساند و به آنها فرمان عقب نشيني نمي کنيم. عباس مي گويد ماندن ما حاصلي جز شهادت بچه ها ندارد. نگاه کنيد. دور و برتان را ببينيد چه اندازه مجروح روي زمين افتاده اگر برنگرديم اين تعداد هم از دست مي روند باقي هم اگر شهيد نشوند، اسير مي شوند. بسيجي مي گويد: تو مي خواهي ما منطقه اي را که به خون دل فتح کرده ايم، مفت مفت رها کنيم براي دشمن و برگرديم. عباس مي گفت:
«مجبور شدم بي سيم را از پشت او باز کنم و بعد هم تهديدش کنم تا بچه ها را از شک ميان ماندن و رفتن نجات دهم» بي سيم چي قبول مي کند که برگردد. آن قدر مجروح روي زمين بوده که برداشتن بي سيم مساوي بوده با روي زمين ماندن يکي از مجروحين. براي همين هم عباس رگبار مي گيرد روي بي سيم تا دشمن نتواند از آن استفاده کند! با اين تدبير تقريباً تمام مجروحين به پشت خط منتقل شدند. سردار کاظمي فرستاد دنبال بي سيم چي وقتي آمد نگراني و شرمندگي در چهره اش نمايان بود. مي دانست که تمرد کرده و فکر مي کرد تنبيهش مي کنند. ولي سردار کاظمي صورتش را بوسيد او را توجيه کرد که در واقع حساس گاهي عقب نشيني مفيدتر از پيشروي است. عباس هم به خاطر تهديدش از بي سيم چي عذرخواهي کرد. اين دومين باري بود که در همين يکي دو شب عمليات عباس جان چند صد نيرو را از آتش بي دريغ دشمن نجات داده بود. هنوز نفس هاي عباس از اين استراحت کوتاه منقطع نشده بود که دستور رسيد از همان محوري که عقب نشيني شده حمله کنند. عباس بلند شد اسلحه اش را برداشت و ادامه داد که: بگو بي سيم چي يک بي سيم تحويل بگيرد. پس از تلاش زياد همان شب آن منطقه فتح شد. بچه ها سعي خودشان را کرده بودند اما بعضي از محورها در شب باز نشده بود. ناگريز عمليات به روز بعد کشيده شد، مقاومت دشمن شديد بود. من سوار موتور بودم مي رفتم تا ببينم وضعيت خط چگونه است. عباس تا مرا ديد گفت: موتور را بگذار زمين بايد پياده برويم جلو تا من ببينم مشکل از کجاست که اين کار با مقاومت روبرو شد. من با تدبير گفتم: ولي من اسلحه ندارم. گفت: لزومي ندارد من هم اسلحه نمي آورم بايد شناسايي کنيم و سريع برگردم. در حالي که مي دانستم. عباس بي دليل اسلحه اش را زمين نمي گذارد. اما باز هم دلم مي خواست بي سلاح نباشم او راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم. به يک مقر مخفي رسيديم. به اشاره عباس پشت تپه اي دراز کشيدم. او سريعاً موقعيت جغرافيايي و وضعيت ادوات و نيروي دشمن را بررسي کرد. غلت زد کنار من و آهسته در گوشم با پرسشي که من نتوانم جواب منفي بدهم گفت برويم پشت خط دشمن ببينم چه خبر است؟ سرم را به علامت موافقت تکان دادم مسافت کمي را سينه خيز رفتيم بعد از پشت تپه راه افتاديم به سمت قلب مواضع دشمن حدود صد متري که جلو رفتيم ناگهان چند نفر عراقي با اسلحه از پشت يک مانع بلند شدند و صدايي گفت «قف» با ناباوري تمام به عباس نگاه کردم و دستم داشت مي رفت بالا که عباس با نه آرنج به پشت من زد و همان طور که نگاهش به سربازان دشمن بود آهسته گفت: سريع دنبال من بيا. خواستم بگويم «آخه وضع خرابه» که حرفم را بريد و گفت همين که مي گويم دنبال من بيا. يک آن عباس گفت: بدر و خودش شروع به دويدن کرد من هم بي اختيار دنبالش دويدم. مي دويدم در حالي که رگبار گلوله هاي دشمن، پشت سرمان بود. عباس به صورت مارپيچ به آن سو واين سو مي دويد من هم هرکاري را که او مي کرد هدف دنبال مي کردم. گلوله ها اطراف ما به زمين مي خورد و من نگاه مي کردم ببينم کجا عباس روي زمين مي غلتد ما مي دويديم سربازهاي دشمن هم پشت سرمان بود. عباس به صورت مارپيچ به آن سو و اين سو مي دويد من هم هرکاري را که او مي کرد هدف دنبال مي کردم گلوله ها اطراف ما به زمين مي خورد و من نگاه مي کردم ببينم کجا عباس روي زمين مي غلتد ما مي دويديم سربازهاي دشمن هم پشت سرمان مي دويدند شليک مي کردند و مرتب فرياد مي کشيدند «جيش الايراني» «جيش الايراني» حدود پانصد متر که از خط اصلي دشمن دور شديم در حال دويدن ديدم يک جيب 106 عراقي بدون سرنشين روشن است. به عباس گفتم سوار ماشين مي شويم من مي برم. تو فقط بگو از کدام مسير برويم. بي آن که در فکر اطرافم باشم پريدم پشت فرمان در همان يکي دو لحظه اي که منتظر بودم تا عباس هم سوار شود دشمن متوجه شده بود. يک گلوله آر.پي.جي به طرف ما شليک شد. من چند متر به هوا بلند شدم و در آن لحظه ديدم که جيب تکه پاره شد.
وقتي افتادم روي زمين دو، سه ثانيه اي هيچ جا را نديدم. بعد متوجه شدم که مجروح شده ام و عباس دو سه متر آن طرف تر به حالت خيز خوابيده بلند شد و به تصور اين که من شهيد شده ام شروع به دويدن کرد. اگر يک لحظه غافل مي شدم عباس مي رفت و من مي ماندم. تمام توانم را به کار گرفتم تا فرياد بکشم. عب ب با س س ـ برگشت ماشين در حال سوختن بو من را از آتش دور کرد. به دوش گرفت و دوباره شروع کرد به دويدن نيروهاي دشمن که تا آن لحظه تصور مي کردند ما هم همراه ماشين تکه پاره شده ايم نزديک تر نيامده بودند. همين که ديدند ما هر دو زنده ايم دوباره ما را گلوله باران کردند اما براي آن ها ديگر دير شده بود ما رسيده بوديم نزديک مواضع خودي. عباس من را پشت خاکريزي زمين گذاشت. گفت: ديگر ناي راه رفتن ندارم. هردو دراز کشيديم کمي استراحت کرديم بلند شد گفت: مي روم موتورسيکلت را مي آورم با موتورمي برمت. رفت حددود ربع ساعت بعد ديدم يک باک بنزين سوراخ سوراخ دست گرفته و دارد مي آيد. در حالي که از درد به خودم مي پيچيدم خنده ام گرفته بود پرسيدم اين چيه؟ چطور شده؟ گفت موتور را زدند، تکه پاره شد. باکش را آوردم تا ببيني چه بر سرش آمده، باک را انداخت. در حالي که خودش از ناحيه پشت زخمي شده بود. دوباره مرا به دوش گرفت و مرا رساند به مقر نيروهاي خودي. خون زيادي از من رفته بود. مي خواستند به بيمارستان پشت خط منقلم کنند. اما دل کن نمي شدم مي خواستم ببينم نتيجه عمليات چه مي شود. مي دانستم که شناسايي عباس مثل هميشه کليد فتح بزرگي خواهد بود. هرچه کردم نتوانستم برادران اورژانس را متقاعد کنم که بمانم. همراه با دو سه مجروح ديگر به پشت خط منتقل شدم. فردا صبح علي اردکاني را هم به بيمارستان منتقل کرده بودند. تا ديدمش اشک شوق در چشمانم حلقه زد گفت منطقه دهلران کاملاً فتح شد. سراغ عباس را گرفتم لبخندي زد و گفت: عجب دلاوري است اين مرد چيزي دستگيرم نشد. پرسيدم آخرين مرحله عمليات به چه صورت بود. جواب داد: معجزه معجزه بود. ترنم شاد پيروزي زخم هاي همه بچه ها را التيام بخشيده بود. به علي اردکاني گفتم: نمي خواهي تعريف کني تا ما هم از وصف آتش بازي ديشب بي نصيب نماييم. گفت: فتح تپه بلندگويي را بر عهده گروهان ما گذاشته بودند. من احساس مي کردم که اين کار عملي نمي شود با آن مقدار ادوات و تعداد زياد کماندوهاي عراقي، تصرف تپه کار ناممکن مي نمود. اما با آمدن عباس اين کار ممکن شد. اميدوار شدم که فتح مي کنيم هرچند که خودم از نيمه کار مجروح شدم و نتوانستم که پيش بروم. اما بچه هايي گروهانم اين کار را کردند. آقاي اردکاني نخواست بيشتر توضيح بدهد. شايد هم نتوانست. من هم اصرار نکردم. وقتي که آهنگ پيروزي از راديو در فضاي بيمارستان طنين انداز شد و خبرهاي جبهه دهان به دهان به ما رسيد فهميدم که منظم ترين قسمت عمليات همين قسمت بوده که من حضور نداشتم. مي گفتند وقتي گروهان اردکاني در محور کانال کنار تپه پيشروي مي کرده عباس هم وارد گروهان مي شود به اردکاني مي گويد من هم آماده ام در اين محور با گروهان شما همکاري کنم اردکاني خيلي خوشحال مي شود روحيه مي گيرد گوشي بي سيم را به عباس مي دهد و به بي سيم چي مي گويد همراه آقاي عاصي زاده باش، اردکاني اسلحه دست مي گيرد و مي گويد: حالا من هم يک بسيجي، شما گروهان را فرماندهي کن. به محض برخورد با دشمن عباس اولين تير را شليک مي کند و در لحظات اول کانال را از دست دشمن مي گيرند. اما نيروهاي مستقر روي تپه بلندگويي آنها را زير آتش سنگين خود گرفته بودند. عباس به گروهان فرمان مي دهد به طرف تپه بلندگويي پيشروي مي کنيم. اردکاني با نگراني تمام مي گويد: نه آن جا يک گردان دشمن مستقر شده، ما فقط يک گروهبانم. عباس مي گويد: فرماندهي را به من واگذار کردي حالا من تصميم مي گيرم. به طرف تپه بلندگويي پيشروي مي کنيم. اردکاني با لبخند مي گويد: خوب پس من هم به عنوان يک بسيجي در خدمت شما هستم. در ابتداي بخش دوم حمله، اردکاني از ناحيه کتف زخمي شده بود عباس طوري نگاهم کرد که يعني فرصت روي زمين افتادن نداريم. به فرمان عباس همان جا حالت پدافند گرفتيم. و بقيه نيروهاي گروهان از محوري ديگر حمله کرده بودند. پس از نماز صبح خبر پيروزي و فتح کامل منطقه دهلران به فرمانده کل قوا مخابره شد و طنين پيروزي در تمام مملکت اسلامي پيچيد.

عمليات والفجر مقدماتي
سرماي بهمن ماه شدت گرفته بود منطقه آرام وخشمخوار تن به آفتاب گاه گاه زمستان مي سپرد و شب ها زير پلاس سياه و ابر آلود آسمان کم و بيش با صفير گلوله اي خوابش مي آشفت و باز هم ساکت مي شد.
در جنگ وقتي عمليات نباشد روزها کم و بيش با هم تفاوتي نمي کنند، نيرو مي رسد، غذا مي آورند، ماشين ها را جا به جا مي کنند، سنگرها را مرتب مي کنند، خاکريز درست مي کنند و همه اين کارها را طوري انجام مي دهند که نيروهاي دشمن بويي نبرند.
فقط هر از گاهي براي آن که به طرف مقابل ضرب شستي نشان دهند و حضور و آمادگي خود را اعلام کنند گلوله اي شليک مي کنند. منوري مي زنند و کارهايي از اين قبيل، اين طبيعت جنگ است. اقتضا مي کند که دوستان صميمي هم براي درد دل کردن و تعريف کردنشان خط قرمزي معين کنند و همه چيز را به يکديگر نگويند. نزديکي هاي عمليات نيروهاي خودي متوجه تغيير اوضاع مي شوند اما حدس ها تا مرحله فکر مي آيند و سعي بر اين است که به زبان نرسند.
بچه ها حس کرده بودند که عملياتي در پيش است اما هيچکدام از تاريخ اجراي آن مطلع نبودند خوشحال بودند از اين که روزمرگي و فضاي يک نواخت عوض مي شود. عمليات حال و هواي بچه ها را عوض مي کرد، دست هاي دعا قد مي کشيدند. دل ها صاف مي شد به قول شهيد خليل حسن بيگي جبهه بهشت مي شد. جايي که ديگر دروغ و دو رنگي و کينه و عداوت وجود نداشت، جايي که همه برادر مي شدند خطاب ها برادر، برادر بود.
و حالا عملياتي که بچه ها پيشاپيش نسيمش را استشمام مي کردند عمليات والفجر مقدماتي بود. در آن موقع عباس مسئول اطلاعات عمليات لشکر 8 نجف اشرف بود.
جلسه توجيهي گذاشته بود من هم بايد شرکت مي کردم. وقتي وارد سنگر شدم ديدم همه بچه هاي اطلاعات عمليات و شناسايي نشسته اند. عباس نقشه محورهاي عملياتي را نصب کرده بود به ديوار و داشت توضيح مي داد.
«برادرها، توجه داشته باشيد که با اين حساب عبور خودروها چه سبک و چه سنگين از اين دو کانال کار دشواري است. از طرفي هم به همان اندازه حياتي. ما بايد ترتيبي اتخاذ کنيم که در کمترين مدت بتوانيم از اين دو کانال عبور کنيم»
عباس همان طور که دستش را قرار داده بود روي خطوط نقشه سکوت کرد که نظر بچه ها را بشنود. طباطبايي به طرف نقشه اشاره کرد و گفت: در اين صورت ما بايد اندازه دقيقي از عرض کانال ها داشته باشيم. عباس ادامه داد که: ما چندين بار در مراحل شناسايي از اين دو کانال عبور کرده ايم اما هيچ گاه به فکر اندازه گيري آنها نيفتاده بوديم. در اين هنگام سردار کاظمي فرمانده لشکر خطاب به آقاي طباطبايي گفت: پس لازم شده شما امشب با آقاي عاصي زاده برويد کانالها را اندازه بگيريد و براي پل يا پر کردن آنها تدبيري بينديشيد. عباس دوباره توضيحات خود را ادامه داد.
«اين منطقه کاملاً مسطح و دشت مانند است. هدف دشمن هم از حفر اين دو کانال جلوگيري از پيشروي نيروهاي ما بوده. فاصله بين اين دو کانال تقريباً ده متر است. يعني درست پشت سر هم قرار گرفته اند و بين آنها در طول کانال ها مين گذاري شده، وقتي جلسه تمام شد عباس دست زد به شانه طباطبايي و گفت: امشب با هم مي رويم شناسايي ساعت 30/5 عصر حرکت، حالا برو استراحت کن. عباس هميشه در شناسايي ها موفق بود و همه از اين مسئله هم متعجب بودند که او بدون اسلحه مي رفت. ساعت 30/5 عصر چهار نفر که يکي از آنها طباطبايي بود جلو در سنگر منتظر آمدن عباس بودند. همگي مجهز به اسلحه، نوار فشنگ، نارنجک. عباس همان طور که به ساعتش نگاه مي کرد نزديک کرد. سلام کرد اين برادرها براي چه آمده اند؟ اين سوال را با لحن اعتراض آميزي پرسيد طوري که مي دانست براي چه آمده اند و منظورش اين بود که چرا آمده اند! طباطبايي گفت: اين برادرها را آورده ام که منطقه را از نزديک ببينند و توجيه شوند. عباس خنديد و گفت: بابا ما مي خواهيم برويم شناسايي نمي خواهيم که تظاهرات راه بيندازيم. فقط يک نفر کافي است. خودت بيا و اين تفنگ و فشنگ و اين ها را هم زمين بگذار. طباطبايي با تعجب پرسيد: مگر نمي خواهيم برويم شناسايي تا نزديکي دشمن خوب اسلحه مي خواهيم ديگه؟! عباس گفت: نه در موقع شناسايي با دست خالي برويم کارمان سرعت بيشتري انجام مي پذيرد تا اين که اين همه يراق و فشنگ با خودمان حمل کنيم. مسير طولاني است، سنگيني اين مهمات مانع حرکتمان مي شود. اين برادرها را هم راهي کن بروند سر واحد خودشان، نمي خواهيم که داد بزنيم بگوئيم آمده ايم شناسايي. طباطبايي اصرار کرد پس آقاي قيصري بيايد. ساعت 30/5 حرکت کردند به سمت مواضع دشمن. طباطبايي مي گفت: حدود 30 کيلومتر راه رفته بوديم. رسيديم به ميدان مين ساعت 11 شب بود، عرض ميدان مين تقريباً 500 متر بود. طبق نقشه اي که عباس ترسيم کرده بود کانال اول درست بعد از همين ميدان مين واقع مي شد. دوباره ميدان مبني ديگر و کانال دوم. به نيمه ميدان مين که مي رسند به طور واضح صداي ضبط صوت و حرف هاي عراقي ها را مي شنوند. عباس به آقاي قيصري مي گويد: همين جا بمان و مواظب اوضاع باش اگر براي ما مشکلي پيش آمد سريع برگرد. و خودش راه مي افتد و طباطبايي هم دنبالش حرکت مي کند.
هواي ابري بهمن ماه آسمان را تاريک کرده و نمي گذاشت کسي کسي را ببيند. عباس دوربين مادون قرمزش را به طباطبايي مي دهد و به سمت صدا اشاره مي کند و مي گويد نگاه کن. طباطبايي نگاه مي کند مي بيند آن طرف کانال يک تيربار مستقر است و دو نفر عراقي پشت آن ايستاده اند و از حرکاتشان مشخص است که بي توجه به اطراف گرم گفتگو هستند. ميدان مين را پشت سر مي گذارند و به لبه کانال مي رسند در حالي که کمتر از ده متر با عراقي ها فاصله داشته اند. عباس دست مي زند. به شانه طباطبايي و در گوشش نجوا مي کند که بي سر و صدا برو داخل کانال عرض آن را اندازه بگير. داشتم مي شنيدم که يک نفر صدا مي زند «جاسم جاسم تعال تعال» ظاهراً شخصي که پشت تيربار ايستاده نامش جاسم بوده و مي رود.
طباطبايي سريع برمي گردد و دست مي گيرد به لبه کانال که وارد آن شود که ناگهان فرياد «قف قف» سکوت و هم آلود تاريکي را مي شکند. مي گفت: زهره من ريخت. يک آن چشمانم را بستم و منتظر ماندم که با تيربار سوراخ سوراخم کنند. دستهايم به لبه کانال گير داده بودم و طاقتم داشت تمام مي شد. مي لرزيدم، بي اسلحه افتاده بودم در يک دامي که راه فراري نداشتم و پشت سرم تيرباري آماده شليک بود.»
در اين گير و دار عباس که بالاي سر طباطبايي نشسته سرش را پايين مي آورد و مي گويد نترس برو پايين برو پايين اين نگهبان تنها شده مي ترسد. انگار نه انگار که دشمن در ده متري آنها ايستاده و به ايشان فرمان ايست داده. طباطبايي حالي ميان اميد و دلهره پيدا مي کند با خودش مي گويد او که بالا نشسته آن قدر خاطر جمع است من هم نبايد بترسم. اما اين فکر هم نمي تواند دلش را قرص کند. به هر حال مي پرد داخل کانال سريع اندازه مي گيرد و برمي گردد دست هايش را دراز مي کند که عباس بگيرد و بکشدش بالا وقتي مي رسد بالا عباس مي پرسد چرا به اين سرعت، مطمئني که درست اندازه گرفتي.
طباطبايي مي گويد: بله کار اندازه گيري ما تمام است مي توانيم برگرديم. عباس آرام مي پرسد کجا؟ و مي شنود که برگرديم مقره کاري که به ما محول کرده بودند انجام داديم.
عباس مي گويد: مي رويم کانال دوم را هم اندازه گيري مي کنيم بعد.
طباطبايي مي گفت: هنوز دلهره چند لحظه قبل بدنم را مي لرزاند به عباس گفتم: شما که قبلاً هر دو را ديده ايد مگر اندازه هم نيستند؟ ديگر لزومي ندارد که خودمان را به خطر بيندازيم. عباس اصولاً کارهايش مخصوصاً امور شناسايي را به دقت انجام مي داد.
داشتيم با هم صحبت مي کرديم که ناگهان يک گلوله منور از همان ميدان مين به هوا پرتاب شد. منطقه روشن شد عباس بلافاصله دست زد به شانه من و هر دو خوابيديم روي زمين و همان موقع تيربار دشمن وسعت آن منطقه را زير آتش گرفت در نتيجه چند گلوله منور ديگر هم به هوا پرتاب شد. بار ديگر شهادتين خودم را خواندم چشمانم را بستم و خواستم با آرامش به شهادت برسم. منتظر بودم که کي تکه پاره مي شوم. يک مرتبه سر و صداي جانوري روي ميدان مي دويد عراقي ها فکر مي کردند انفجار مين منور به علت برخورد پاي آن جانور بوده. همين باعث شد که تيربار را خاموش کنند و دوباره منطقه آرام شد. شايد منظور عباس اين بوده که من با توکل به خدا مي آيم شناسايي، شايد هم اين که اگر آقاي طباطبايي مسلح بود شايد همان لحظه شليک تيربار، او هم شليک مي کرد.
دوباره عباس به طباطبايي مي گويد: حالا بلند شو برويم.
ـ کجا ؟
ـ اندازه گيري کانال دوم.
طباطبايي مي گفت: مي خواستم بهانه بياورم طوري که عباس را منصرف کنم. اما عباس به من اشاره کرد همان جا بمانم و خودش راه افتاد و رفت.
من آمدم کنار آقاي قيصري نشستم معبر بسيار تنگ بود و با کوچک ترين حرکتي ممکن بود مين منور ديگري به هوا پرتاب شود و اين مسئله مي توانست حتي عمليات را به تاخير بيندازد.
حدود نيم ساعت که گذشت عباس برگشت او از کانال دوم هم گذشته بود به عمق منطقه دشمن نفوذ کرده بود پس از شناسايي آمده بود و گفت برويم.
در راه برگشت کم کم هوا روشن مي شود طباطبايي مي بيند روي پيشاني عباس هلال سياهي نقش بسته مي پرسد پيشانيت که اين طور نبود چي شده؟ عباس جواب مي دهد که: داشتم از کانال بالا مي رفتم پيشانيم خورد به لوله تانک دشمن.
ساعت 12 ظهر بود عباس، قيصري و طباطبايي پس از 60 کيلومتر پياده روي به مقر بازگشتند. در حالي که در پيشاني او مهر شهادت نقش بسته بود. آمد و همان روز دوباره جلسه توجيهي گذاشتند و عباس نقشه اي را که از بس به پستي و بلندي اش پا کوبيده بود حالا ديگر مثل کف دست مي شناختش توضيح مي داد «اين دو کانال دقيقاً يک اندازه، يعني 5 متر عرض دارند و چهار متر عمق. ما بايد براي عبور نيروهاي پياده پل هاي سبک آلومينيومي به شکل نردبان بسازيم. که از اينجا تا پشت خط دشمن به راحتي قابل حمل باشند. برادران حتماً در نظر دارند که اين پل ها بايد با گوني استتار شوند تا هم از انعکاس نور جلوگيري شود و هم هنگام حمل اگر به مانعي برخورد کرد صدا ايجاد نکند. اين از توجيه قسمت کانال ها، اما محوري که لشکر بايد از آن اقدام کند هنوز احتياج به شناسايي دارد، که ظرف يکي دو روز آينده انشاءالله برادران اطلاعات و عمليات اين قسمت را نيز حل خواهند کرد. البته گروه شناسايي ده شب در اين منطقه بوده اند اما به دليل پاره اي از مشکلات هنوز شناسايي کامل صورت نگرفته. امشب يک تيم شناسايي به منطقه ذليجان اعزام مي شوند. اين منطقه آرام و خلوت است. تيم شناسايي بايد از راه جنگل امقر درست اين جا اين منطقه (عباس دستش را گذاشته بود روي نقشه و جاي جنگل را نشان مي داد) به طرف پاسگاه وهب حرکت کند ساير نقاطي که احتياج به شناسايي دارد نيز توسط تيم هاي ديگر ظرف امروز و فردا شناسايي خواهد شد.
زماني که عباس قسمت هاي حساس عمليات را شرح مي داد جاي سوال براي کسي باقي نمي ماند.
عباس پرسيد: اگر کسي نظري دارد بفرمايد. يکي دو نفر فقط از مسير عبوري گروه هاي شناسايي سوال کردند. پايان جلسه سردار کاظمي فرمانده لشکر خطاب به عباس گفت: انشاءالله برادرها ظرف امشب و فردا بايد نتيجه شناسايي را تحويل بدهند ما فرصت زيادي نداريم.
همان شب گروهي که بايد پاسگاه وهب را بررسي مي کردند اعزام شدند و فردا نزديک ظهر بازگشتند. عباس وقتي از نتيجه کار اين نيم با خبر شد انگار که خيالش از يک قسمت راحت شده بود و دغدغه قسمت هاي ديگر راحتش نمي گذارد من جلو سنگر ايستاده بودم، مثل هميشه لبخندي روي لبش بود نزديک شد گفت: «برويم؟»
ـ کجا ؟
ـ شناسايي.
گفتم: آقاي عاصي زاده اين موقع روز مگر مي خواهيم خودکشي کنيم.
گفت: توکل بر خدا، آماده شو مي رويم.
هنگام رفتن من يک قبضه کلت همراهم بود. ديدم عباس چشمش افتاده روي غلاف کلت، من بلافاصله از کمرم بارش کردم و انداختم داخل سنگر.
خنديد و گفت انگار ياد گرفته اي.
گفتم: پيش از اين که شما بگوييد بايد ازش مي کردم.
گفت: خوب بعدش را هم مي داني؟
گفتم: حرکت؟
سري تکان داد و گفت: نه نه، وضو و قرائت آيه «وجعلنا...»
من به خاطر ضعف ايماني که داشتم برايم قابل هضم نبود با خودم گفتم عاصي هم پاک بي خيال شده، آيه «وجعلنا» جاي خود، اسلحه هم جاي خود، حرکت کرديم به طرف دشمن.
به نزديکي هاي مواضع آنها که رسيديم از منطقه مين بايد عبور مي کرديم . يکي از مين ها را برداشتم دست گرفتم. عباس اشاره اي کرد براي چه؟
من همان طور که خم شده بودم و سرم به سمت جلو بود و از پشت تپه پيش مي رفتم گفتم: براي احتياط.
عباس گفت: يواش بگذارش زمين، کسي که در روز براي شناسايي مي آيد که ديگر محض احيتاط نمي شناسد. بنا شد با توکل بر خدا بياييم. حالا آن مين را بگذار زمين، حدود 50 متر که جلوتر رفتيم دقيقاً رسيديم بالاي سنگر کمين دشمن من مات و ميخکوب ايستاده بودم و خواب 7 نفر عراقي در سنگر کمين را تماشا مي کردم. عباس دستم را کشيد و اشاره کرد که بيا برويم اين سنگر را پشت سر گذاشتيم عباس پشت مانعي نشست. با خونسردي تمام جغرافياي منطقه را بررسي مي کرد من دلم جوش مي زد. حقيقتش ترس سراپايم را فرا گرفته بود يعني باورم نمي شد که درست در روز روشن بالاي سنگر کمين دشمن باشم. به عباس اشاره کردم که الان از خواب بيدار مي شوند. عباس نگاهي به آسمان انداخت و آهسته گفت: ديشب خواب ديده ام. نترس ما سالم برمي گرديم. همان جا يادم آمد که سه شب پيش عباس رفته بود شناسايي باران تندي باريدن گرفته بود. ما در سنگر نشسته بوديم و غصه مي خورديم مي گفتيم امشب ديگر با خود عباس برنمي گردد يا اگر برگردد دست خالي برمي گردد. غافل از اين که همان باران باعث شده بود نيروهاي کمين دشمن به سنگرها خود بخزند و سگ هايي که هميشه بالاي اين سنگرها پارس مي کردند. و معمولاً از خود نيروهاي دشمن خطرشان جدي تر بود (چون خواب نداشتند و خيلي باهوش تر بودند) زير باران پناهي بجويند و خاموش شوند. عباس موفق شده بود کانال ها را پشت سر بگذارد ميدان مين مابين کانال ها را خنثي کند سنگرهاي تجمعي و کمين دشمن را کاملاً شناسايي کند. نزديکي هاي صبح بود که صداي پاي هميشه آشناي او سکوت سنگرها را شکست و رايحه بازگشتش مژده بي مانندي شده بود براي همه.
من هم نشسته بودم به سنگر عراقي نگاه مي کردم، به عباسي که اينقدر آرام و مطمئن دارد شعري را زير لب زمزمه مي کند خوب گوش کردم ديدم نجوا مي کند:
«گر نگهدار من آنست که من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دار»
با اين که نزديک عباس نشسته بودم حس کردم که چقدر از او فاصله دارم. او خواب ديده و اطمينان دارد من مي بينم و مشکوک هستم.
کوچک شدم، خرد شدم، خاک شدم، ما کجا هستيم، ما که هستيم به خود نهيب زدم آدم وقتي پاي يک کوه ايستاده باشد مي تواند بفهمد که چقدر کوچک است. شروع کردم به لب خواني کردن همان آواز: گر نگهدار.....
زير آسمان تاريک شب هيجدم بهمن ماه از دهکده انبياء تا جنگل امقر و از آن جا تا نزديکي پاسگاه وهب آمده بوديم. از ابتداي راه تا نزديکي پاسگاه وهب با جيپ معروفش (يک دستگاه جيپ غنيمتي عراقي) از پشت سر نيروها حرکت مي کرد. آن موقع من فرمانده گردان بودم ايشان هم مسئول اطلاعات و عمليات لشکر. به ايشان گفتم: شما که بي سيم چي همراهتان هست چه لزومي دارد بياييد جلو، همين جا پشت خط بمانيد و با ما در تماس باشيد. با اين که روحيه اش را مي شناختم و مي دانستم قبول نمي کند ولي گفتم.
خنديد و گفت: بي انصافي نکن مي خواهي ما را بي نصيب بگذاري. بعد هم گفت: مي خواهم بيايم جلو تا اگر يکي از فرمانده گردان ها با مشکلي روبرو شد مشکلش را حل کنم. جاي سوالي برايم باقي نمانده بود. چيزي نگفتم به اين فکر افتاده بودم که با همه اين حال و هواي معنوي که ايجاد شده باز هم پشت اين خطوط آتش آن دور دورها ميان کوچه پس کوچه هاي آرام شهرها و روستاها آدم هايي پيدا مي شوند که به جوان ها بگويند مي رويد جنگ خودتان را به کشتن مي دهيد!! آدم هايي پيدا مي شوند که با اين که مي توانند بيايند جبهه ولي امتناع مي کنند و خيلي ها هم با اولين سر و صداي تير و تفنگ حول و حوش مرز از آن طرف مملکت در رفتند و سر از ممالک غربت در آوردند که نبايند جبهه و از صداي راديو و تلويزيوني هم که اخبار جنگ را پخش مي کند دور باشند.
ساعت 30/9 شب بود که عمليات با رمز مقدس يا الله يا الله يا الله آغاز شد.
بيابان در بيابان آتش بود و صدا و خون و شهادت و بچه ها يک لحظه هم خستگي نداشتند و بيم به دل را نمي دادند. سپيده دميده بود رسيديم به جاده آسفالته اي که پاسگاه ها در اطرافش قرار داشتند. بچه ها با آب قمقمه هايشان وضو گرفتند و نماز صبح را به امامت شهيد عاصي زاده اقامه کرديم.
يک نماز جماعت تاريخي بود، از آن نماز جماعت هايي که زير آتش توپ و تانک برگزار مي شوند. نمازمان تمام شده بود که متوجه شديم تعدادي اتوبوس در حال عبور از جاده هستند. اين ها نيروهاي سوداني بودند که ناشيانه از آن سمت آمده بودند تا به نيروهاي دشمن بپيوندند. با همان هجوم اول چند دستگاه از خودروهاي آنها به آتش کشيده شد و تعداد زيادي هم به اسارت درآمدند. چند دستگاه هم در حال دور زدن بودند که چند نفر از بچه ها را فرستاديم آنها را هم منهدم کردند. آن نيروهاي سوداني فوق العاده ترسو بودند. به محض اين که يک بسيجي با کلاش جلو آنها را مي گرفت همه تسليم مي شدند. جاده آسفالته همسطح زمين بود طوري که نمي شد پشت آن پدافند کنيم. شهيد عاصي زاده حدود 30 دستگاه لودر و بلدوزر به منطقه آورد که شروع کردند به ايجاد خاکريز، در اين هنگام سر و کله تانک هاي عراقي از دور پيدا شد و با گلوله هاي مستقيم لودرها و بلدوزرها را مورد حمله قرار مي دادند با منهدم شدن چند دستگاه از وسايل ما راننده ها دچار اضطراب شدند پياده مي شدند و کسي جرات نمي کرد ساخت خاکريز را ادامه دهد. در اين هنگام شهيد عاصي زاده با عجله خودش را رساند بالاي يکي از لودرها و راننده را که در حال پياده شدن بود نگه داشت.
به راننده گفته بود بنشين و کارت را ادامه بده مطمئن باش که اگر ترکش بيايد اول به من اصابت مي کند. راننده با قوت قلب بيشتري شروع به کار کرد. باقي هم وقتي اين منظره را ديدند پشت دستگاه ها نشستند و با تقويت خاکريز را ادامه دادند.
اين عمليات يکي از عمليات هاي خاطره ساز بود. به دليل اين که قبل از شروع لو رفته بود. خيلي از محورها موفق نشدند به اهداف پيش بيني شده دست پيدا کنند. تنها از محوري که لشکر نجف اشرف پيشروي مي کرد حدود پانصد نفر به اتفاق شهيد عاصي زاده توانستيم از موانع بسياري که دشمن ايجاد کرده بود عبور کنيم و خود را به پاسگاه هاي مرزي عراق برسانيم. اما دشمن در همان ساعات اوليه بامداد محور عبوري ما را هم مسدود کرده بود. آن وقت نيروهاي ما که از سر شب تا صبح پياده روي، هجوم، دويدن، عبور از کانال ها و ميادين مين خسته شان کرده بود در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.
حدود دو سه ساعت از محاصره دشمن گذشته بود و دايره محاصره هي داشت تنگ تر مي شد. خاکريزي که ما پشتش پدافند کرده بوديم نعلي شکل بود و آتش دشمن کاملاً بچه ها را احاطه کرده بود. اگر کسي مي توانست وسط محوطه بايستد مي ديد، بچه هايي که جاي جاي خاکريز به صورت درازکش روي خاک ها خوابيده اند و به سمت دشمن تيراندازي مي کنند. در حالي که در کنار آنها برادرانشان شهيد و مجروح شده بودند. اين مواقع خدا مي خواهد که آدم دلش مثل کوه استوار باشد. يعني غير از اين هم چاره اي نيست. اين مواقع مرز بين هوش و بيهوشي است. کمتر کسي مي تواند زير آتش نفس گير دشمن که ديوانه وار شليک مي کند تصميم بي عيب و نقصي بگيرد. شهيد عاصي زاده به تک تک بچه ها سر مي زد و آن ها را تشويق مي کرد که مقاومت کنند، روحيه مي داد. بچه ها مصمم به مقاومت بودند. به دستور ايشان دو طرف خاکريز تفنگ 106 قرار دادند و چند دستگاه تانکي هم که همراه داشتيم در وسط خاکريز مستقر کردند تا مرتب به طرف دشمن شليک کنند. شهيد عاصي زاده فرياد مي زد و به تيربارهاي دو طرف خاکريز مي گفت: شليک کنيد بايد حجم آتش ما بيشتر از حجم آتش دشمن باشد. در اين هنگام يکي از بچه هاي بسيجي با سر و رويي غبار آلوده و چشم هايي لبريز از ترديد و نگراني خودش را به عباس رساند و گفت: آقاي عاصي زاده فرمانده گروهان ما شهيد شده، چه کار کنيم؟
شهيد عاصي زاده با تندي به او گفت: اين که ديگر گفتن ندارد برادر من، برو سنگرت را حفظ کن. ترس به دلت راه نده، دنبال کار خودت باش. لازم نيست که اين خبر را همه جا پخش کني. آن برادر بسيجي اسلحه اي را که با يک دست گرفته و مردد بود دوباره محکم چسبيد و با عجله برگشت. ما پشت خاکريز پدافند کرده بوديم و دشمن هر لحظه نزديک تر مي شد. ما اين طرف خاکريز بوديم در حالي که درست در چند متري ما برادران و همرزمان ما آن طرف خاکريز مجروح افتاده بودند و آنهايي که هنوز هوش و حواس داشتند صداي نزديک شدن تانک هاي دشمن را مي شنيدند.
در آن لحظه شهيد عاصي زاده صدا زد که پنج شش نفر آر.پي.جي زن ممتاز مي خواهم، که با هم برويم جلو اين تانک ها را بگيريم، بچه ها صف کشيدند. ايشان با توجه به اين که شناسايي منطقه را انجام داده بود و با موقعيت کاملاً آشنايي داشت. آر.پي.جي زن ها را به آن طرف جاده آسفالت برد و به آنها گفت تانک هاي عراقي را بزنيد تا ما نيروها را به عقب برگردانيم. خودش برگشت و زير آن حجم آتش مي رفت آن طرف خاکريز و به تنهايي شهدا و مجروحين را مي آورد مي گذاشت پشت خاکريز، هر بار که مي رفت بچه ها مي گفتند ديگر برنمي گردد ولي او شجاع تر از اين بود که به دلش ترس راه داشته باشد.
مي خواستيم نيروها را به عقب برگردانيم در حالي که فاصله ما تا تانک هاي دشمن چيزي کمتر از 200 متر بود. در اين هنگام يکي از برادرها را ديدم که ايستاده و دارد نگاه مي کن گفتم: چرا ايستاده اي؟ بيا برويم.
گفت: من بايد اين جا بمانم و جلو اينها را بگيرم مشغولشان مي کنم تا شما برگرديد. به تانکهاي دشمن اشاره مي کرد و طوري مي گفت اينها که انگار به مشتي سنگريزه اشاره مي کند. مهم ايستادگي اش بود. دل و جرات ايستادن آن هم در جايي که لحظه به لحظه هيات غول آساي تانک ها نزديک تر مي شوند.
آر.پي.جي اش را که شليک کرد من داشتم مي رفتم. نفهميدم که به تانک عراقي خورد يا نه به خاطر اين که منظره اي ديدم که چند دقيقه همه حواسم را از هرچه غير خدا و خودش بود قطع کرد. گلوله مستقيم تانک آمده و سر اين رزمنده را با خود برده بود ولي بدن بي سر او چند ثانيه اي همان طور ايستاده و بعد مثل سروي شکسته روي خاک افتاد.
آن قدر محو اين صحنه شده بودم که متوجه نبودم خودم هم در ديد مستقيم تانک ها قرار دارم. فقط فهميدم که گلوله تانک در نزديکي ام به زمين خورد. چند لحظه بعد که به هوش آمدم از شکم و کمرم خون جاري شده بود تعدادي ترکش هم به سر و صورتم اصابت کرده بود بچه ها از کنارم عبور مي کردند بعضي ها که از دوستانم بودند و در حين دويدن لحظه اي مي ايستادند. ناتواني را در چهره شان مي خواندم و توقعي هم نداشتم اما مي ايستادند مي گفتند برمي گرديم عقب آمبولانس مي فرستيم دنبالتان. از نگاهشان مشخص بود که خودشان هم اميد برگشت ندارند چه رسد که بخواهند آمبولانس براي من بفرستند. نيروها که رفتند يک دفعه ديدم روي دوش يک نفر هستم، يک نفر که از خستگي به زحمت تن به دويدن داده و وزن سنگين من روي شانه هايش طوري فشار آورده که پوتين هايش به سختي از زمين کنده مي شدند. حالم که کمي بهتر شد متوجه شدم عاصي زاده است. گفتم: آقاي عاصي زاده بگذار من توي همين ميدان کنار همين شهدا بمانم. خودت را اذيت نکن چيزي ديگر به عمر من باقي نمانده.
من هيکلم سنگين بود و شهيد عاصي زاده هم لاغرتر و هم کوتاه تر از من بود. دلداريم مي داد که روحيه ام را از دست ندهم. هرچه اصرار مي کردم که بگذار نفس هاي آخرم را همين جا بکشم، بگذار توي همين ميدان بمانم.
ولي ايشان مي گفت: نه. حتماً بايد شما را ببرم. در مسيري که برمي گشتيم بايد از کانال ها عبور مي کرد من را مي گذاشت لبه کانال مي پريد توي کانال بدنم را مي کشيد آن طرف و دوباره مي آمد بالا و بلندم مي کرد. تعجب کرده بودم از اين قدرت فوق العاده در حالي که اکثر نيروها موقع عقب نشيني حتي قدرت حمل سلاح نداشتند و بعضي حتي پوتين هاي خودشان را هم در مي آوردند، اما ايشان مرا به دوش گرفته بود و برمي گرداند. بالاخره رسيديم پشت کانال اصلي همان جا که خط اول شکسته شده بود. در آن جا تعدادي آمبولانس با مکافات توانسته بودند خودشان را زير آتش دشمن به جلو برسانند و به محض اين که يکي از آنها مي رسيد نيروهاي رزمنده که خسته بودند و توان پياده روي تا جنگل امقر را نداشتند آن را پر مي کردند و آمبولانس مجبور مي شد برگردد، يکي دو بار اين صحنه تکرار شد. شهيد عاصي زاده به محض رسيدن آمبولانس دويد جلو آن را گرفت من را هل داد روي صندلي جلو و به راننده آمبولانس گفت: برو. و اين طوري جانم را براي هميشه مديون عاصي زاده شدم.

والفجر 1
بعد از عمليات والفجر مقدماتي فرصتي پيش آمده بود تا شهيد عاصي زاده بيشتر به مسئله تشکيل تيپ مستقل بچه هاي يزد بپردازد. مي گفت: ستاد پشتيباني يزد فعال است. هداياي مردمي خوب است. استقبال جوانان بسيجي هم خوب است تجربه هم به اندازه کافي کسب کرده ايم. بچه ها را تشويق مي کرد. تا در واحدهاي مختلف فعاليت کنند و راه کارهاي لازم براي اداره يک تيپ را جمع آوري کنند. معتقد بود که با تشکيل تيپ مستقل انگيزه و انسجام بيشتر مي شود. خيلي از مشکلات مرتفع مي شود و به هدف اصلي که همان دفاع و مقاومت در برابر تجاوز دشمن بود نزديک تر مي شويم. هرچند که ما در کنار برادران اصفهاني در لشکر هشت نجف اشرف مشکلي نداشتيم. اما کارآيي بچه ها به جدي از بازدهي رسيده بود که خودمان مي توانستيم مستقل عمل کنيم. مثلاً در عمليات والفجر مقدماتي سه يا چهار گردان از لشکر نجف را بچه هاي از استان يزد اداره مي کردند که عمده تيپ يک از لشکر هشت نجف هم از رزمندگان يزدي تشکيل شده بود. شهيد عاصي زاده هر روز مي رفت قرارگاه و در اين رابطه صحبت مي کرد و مرتب پيرامون تشکيل تيپ مستقل با آيت الله خاتمي در ارتباط بود. در همان روزها دستورالعمل و کادر سازي تيپ را آورده بود. روي کاغذ يعني: پيش نويس تشکيل تيپ را آماده کرده بود، که چه آموزش هايي بايد ببينيم، چه سلاح هايي لازم داريم و در کنار ايشان برادران ديگري هم بودند که تلاش مي کردند، نظير کاظم مير حسيني، شهيد بزرگوار خليل حسن بيگي، حاج آقا ناصري، حاج آقا صدر الساداتي و ديگر عزيزان رزمنده که هريک به سهم خود کوشش مي کردند تا اين مورد عملي شود.
شهيد عاصي زاده پيشرفت کار را با بچه ها در ميان گذاشت. و از آنها نظرخواهي کرد. اصرار داشت که ما توانائيش را داريم و از ازدحام بچه هاي يزد استفاده کنيم، خود بچه ها تصميم مي گيرند و يک ميداني ايجاد مي شود. براي آزمايش بچه ها. يکي از همين روزها نزديکي هاي عيد بود. زمين داشت کم کم نفس مي کشيد و هوا ميان زمستان و بهار به اعتدال رسيده بود. گاهي سرد مي شد و گاه گرم به حدي که صداي قدم هاي بهار را مي شد ميان دشت هاي خوزستان حس کرد. دشت هاي خوزستان اشتهاي عجيبي دارند براي عبور از فصل سرما و پيوستن به طبيعت اصلي شان که همان گرما است. بهار است، بوته هاي شکسته از زير و روي تانک ها و ادوات کمر راست کرده و داشتند جان مي گرفتند. شهيد عاصي زاده گفت: بچه هاي اطلاعات و عمليات آماده شوند.
ما اطلاع نداشتيم کجا مي خواهيم برويم. حدود ساعت پنج بعداز ظهر به منطقه اي رسيديم که با خط عراق 15 کيلومتر فاصله داشت. برادران ارتش هم نزديک ما بودند. طبق گفته ايشان بايد مدتي در آن منطقه مي مانديم و براي خودمان سنگري آماده مي کرديم. در دهانه رودخانه اي که از آن منطقه مي گذشت حفره اي بود که از گوني هاي جلويش مشخص بود قبلاً هم به عنوان سنگر از آن استفاده مي شده، داخلش را نگاه کرديم ديديم بد نيست مناسب است. ما هفت نفر بوديم و سنگر به زحمت جاي شش نفر را داشت. وقتي مستقر شديم همه خسته و کوفته بوديم. اما صحبت هاي عاصي زاده طوري بود که هميشه و همه جا خستگي را از تن نيروها در مي آورد.
صحبت هاي عاصي زاده يک سوز و گداز خاصي داشت. يک قدرتي در صدايش بود که حتي مويرگ هاي طرف مقابل را به جنبش وامي داشت. با همه اين که سر زبانش مي گرفت اما مي دانست که چه مي گويد و به آن چه که مي گفت ايمان داشت. آينه تمام نماي بچه ها بود. آن شب شروع کرد به صحبت کردن، طوري صحبت کرد که همه نشسته بوديم زار زار گريه مي کرديم. حتي چند نفر از برادران ارتش هم آمده بودند نزديک سنگر ما و صداي گريه هايشان با صداي گريه بچه هاي داخل سنگر مخلوط شده بود و يک صحنه تکان دهنده و ديدني درست شده بود، طوري که ساعت دوازده وقتي مي خواستيم شام بخوريم مردد شده بوديم که آيا با حساب صحبت هاي عاصي زاده ما مستحق خوردن يک قوطي کنسرو لوبيا هستيم يا نه؟ مي گفت:
ما آمده ايم از مرز و بوم مملکتي دفاع کنيم که پيرزن ها و بچه هاي صغير و يتيمش پس اندازشان را با جان و دل به جبهه و ما هديه مي کنند. بچه هاي مدرسه اي قلک هايشان را مي شکنند از هزاران خواسته کودکانه شا 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : عاصي زاده , ذبيح الله ,
بازدید : 327
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,203 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,304 نفر
بازدید این ماه : 1,947 نفر
بازدید ماه قبل : 4,487 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک