فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عبدوس,حجت الاسلام مهدي (حيدر)

 

 حجت الاسلام مهدي (حيدر )عبدوس در 14 فروردين سال 1341 ه ش در تهران در خانواده اي مذهبي و مقلد امام و از نظر مادي متوسط متولد شد.
از اوان کودکي داراي استعداد فوق العاده اي بود و حتي تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شرکت مي کرد و به زودي قرآن را آموخت.
در دوران تحصيلش با وجو د اينکه به خاطر فشار مادي لباس وصله دار ي پوشيد ليکن مورد علاقه شديد کليه مربيان خصوصا معلمش بود و به قول يکي از معلمان دوران ابتدايي که پس از شهادتش مطرح کرد؛ شهيد باعث باحجاب شدن و مقيد شدن ايشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شرکت مي کرد و به قول همراهانش از ابتداي جلسه تا انتهاي جلسه گريه مي کرد.ا و عشق و علاقه وافري به اهل بيت داشت .
در دوران راهنمايي در مدرسه به همراه يکي از معلمانش به فعاليتهاي سياسي مي پردازد که با عث اخراج آن معلم از مدرسه مي شود.
داشتن قدرت و تشخيص حق از باطل باعث شد تا خيلي زود به باطل وپوچ بودن رژيم ستمشاهي پي برده و هنگامي که اين تشخيص او باعث مي شد فشار فکري برايش ايجاد شود، متوسل به اهل بيت خصوصا حضرت مهدي (عج)مي شد. و جلسات دعايي در اين رابطه بر قرار مي کرد . فعاليتهاي سياسي او در دوران دبيرستان همچنان ادامه داشت و يک بار به همراه چند تن از دوستان عکس شاه را پايين کشيدند و شعارهايي هم بر ضد شاه نوشتند که به خاطر آن مدتها ساواک به دنبالشان بود. به همين خاطر مدتي را فراري بوده و به قم عزيمت مي کند و درس طلبگي را به همراه درس دبيرستان شروع مي کند .
تعقيب هاي ساواک در قم هم او را رها نکرده و دستگيرش مي کنند و مدت کوتاهي را در زندان بسرمي برد اما با ضمانت پدر يکي از دوستانش آزاد
مي شود .او هرگز دست از فعاليت نمي کشد و از ابتداي انقلاب به پخش و تکثير نوار ها و اعلاميه هاي امام ،حتي در شهرستانها مبادرت مي ورزد . با وجود همه اين مسائل و مشکلات و فعاليت ها موفق شد با معدل بسيار عالي سال تحصيلي اش را به پايان رسانده .طلبگي را هم تا مرحله رسائل و مکاسب رسانيد به هنگام شروع جنگ تحميلي مرتب به جبهه مي رفت . حتي از ابتداي جنگ ودرگيري هاي ضد انقلاب که بسياري هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شرکت داشت و يکي از دوستان بسيار نزديکش شهيد مي شود .
کساني که باشهيد «عبدوس» آشنا هستند خصلتهاي زير را ازاوبه ياددارند:
1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت.
2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند.
3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند.
4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند.
5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد.
6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم.
7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز مي پرداخت.
8- هميشه در صحبتهايش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد.
9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث مي شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود.
10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خيلي دوست داشت.
11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصيت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست.
12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ‌ آن داشت.
13- درزندگي او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود.
14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.
15-به امام خميني (ره)علاقه ي عجيبي داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زيادي داشت.
16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد.
در تمامي دوران جنگ معتقد بود که با شرکت در جهاد مي تواند قرب خدايي را کسب نمايد .در سال 1361 ازدواج کرد و پس از مدت کوتاهي به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصيل را فرامش کند. در همه عمليات شرکت داشت و احيانا اگر در عملياتي به دلائلي شرکت نداشت ، بعد از آن براي پاکسازي خود را مي رساند. معتقد بود که کار تبليغي اش در اين زمان بيشتر نياز است .چند مورد براي فرماندهي تبليغات يا معاونت فرماندهي به ايشان پيشنها د شد ولي از آنجا که احساس مي کرد وجودش در لشگر هم براي خودش و هم براي عزيزان رزمنده سازندگي بيشتري دارد ،قبول نکرد تا سر انجام بدون رضايت قلبي اش و با اصرار زياد مسئولين بالا فرماندهي تبليغات شمال غرب را به عهده گرفت .
در قرار گاه حمزه سيد الشهداء(ع) بود، رزمندگان زيادي در اطراف او بودند و او با رفتار شايسته اش همه را مجذوب خود کرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتي مي گشت که استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعاليتش را ادامه دهد تا سر انجام يک ماه قبل از شهادتش موفق به اين کار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت کوتاهي که از حضور او در جبهه هاي جنوب مي گذشت،با گفتن ذکر ياحسين،کسي که آموزگار تمامي دوران زندگي اش بودو در س آزادگي را از او آموخته بودو در سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد .
 
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



 
خاطرات
پدرشهيد:
سال دوم دبيرستان و قبل از انقلاب بود از سر کار آمدم خانه ديدم مهدي خانه است و ناراحت . به او گفتم چرا به مدرسه نرفته اي؟گفت: از مدرسه فرار کرده ام!! روز قبل به آنها گفته بودند روز چهارم آبان رژه بروند. اين بچه ها قبول نکرده بودند. قرار بود که انشاءبنويسند در مورد چهارم آبان ،بچه هاي مدرسه هم رژه رفتند اما چند نفر از بچه ها در مدرسه ماندند و عکس شاه را که با لاي سر در مدرسه کلاس زده بودند پايين آوردند و عکس را پاره کردند و از مدرسه فرار کردند. علاوه برآن انشاء بر عليه شاه نوشته بودند .بعد از چند روز به قم رفت و خودرا براي حوزه ثبت نام کرد. در آنجا به ايشان گفته بودند که بايد به تهران برود ودر آنجا امتحان بدهد. بعد از آن بيايد در حوزه ثبت نام کند .بعد از آن مي خواست درس را هم به طور شبانه ادامه دهد که بايد از مدرسه قبلي پرونده بگيرد . زماني که ما براي پرونده مراجعه کرديم رئيس مدرسه گفت : ساواک در به در دنبال او مي گردد. بايد مواظب باشد تا دست ساواک نيفتد .دو ماه طول کشيد تا در هنرستان قم ثبت نام کند. با اين حال با معدل خوب در هنرستان قبول شد و روزانه درس حوزوي را ادامه داد و درس مدرسه را شبانه مي خواند. همان سال عيد مي خواستيم به شمال برويم ولي او گفت:ما عيد نداريم، چون فرزند امام حاج آقا مصطفي را به شهادت رسانده اند .
عيد ما روزي بود کز ظلم آثاري نباشد
در ميان توده ها ديگر ستمکاري نباشد
عيد ما روزي بود که آذوقه يکسال دهقان
مصرف يک روز ارباب ستمکاري نباشد
زماني که از مدرسه فرار کرد و به قم رفت، همرا دو نفر ديگراز دوستانش بود. نوار امام به همراه داشتند .نوار را از آنها گرفته و آنها را دستگير کرده بودند و به زندان برده بودند .بعد از چند روز پدر يکي از دوستانش هر سه تاي آنها را با ضمانت آزاد کرد و بعد از آن در مدرسه قديري که طلبه ها در آنجا درس مي خواندند ثبت نام کرد. تا ديپلم در هنرستان قم درس خواند . يک روز به قم رفتم و پس از پرس و جو بسيار مدرسه قديري را پيدا کردم و از نگهبان مدرسه نام او را پرسيدم. به داخل مدرسه رفتم در حجره اي ديديم او را که روي حصيري خوابيده است او را صدا زدم جا خورد گفت :با با چطوري اينجا را پيدا کردي؟ به او گفتم: بابا جان بيا برويم با هم ناهار بخوريم. گفت: ناهار چي مي خواهي بدهي؟ گفتم :برايت کباب مي گيرم. به من گفت: من کباب نمي خورم .من نان و پنير مي خورم .با هم به حرم حضرت معصومه (س)رفتيم در گوشه اي از حرم ايستاديم. برايم زيارتنامه خواند من هم با او خواندم. حالا هر زماني که به قم ميروم و به زيارت حضرت معصومه(س) مي روم در همان مکان مي ايستم و به ياد فرزندم زيارتنامه مي خوانم .

قبل از انقلاب ودر سال 1357 در سن 16 سالگي شهيد عبدوس در
راهپيمايي ازجمله راهپيمايي معروف قيطريه شرکت کرده بود. آن شب دير وقت به خانه بر گشته بود .هر طور بود خوابيد. قرار بود فردا صبح نماز را در ميدان ژاله بخوانند. صبح که از خواب بيدار شديم از اذان صبح گذشته بود. ديگر نمي رسيد تا نماز صبح را در ميدان ژاله برود بخواند. راه افتاد در حاليکه حکومت نظامي از طرف رژيم شاه اعلام شده بود. هر طور بود خود را به ميدان ژاله رساند تا در راهپيمايي 17 شهريور جمعه سياه در ميدان ژاله شرکت کند. رژيم طاغوت با توپ و تانک به مردم حمله کرد و بسياري از مردان و زنان و کودکان در خون خود غلطيدند. راهها بسته شد و بسياري بر گشتند .نزديک ظهر بود که ديدم يک لنگه کفش پايش بودو پا برهنه بر مي گردد .

ساعت 4بعد از ظهر بود که يک وانت جلو در ايستاد. اثاثيه منزل را از قم آورده بود. به من گفت :بابا اثاثيه آورده ام .در زير زمين شما باشد من
مي خواهم به جبهه بروم .بعد از 2 يا 3 روز ماموريت داشت که به استان فارس برود. بعد از يک هفته بر گشت با اتوبوس به تهران بر گشته بود. از او پرسيدم :چرا با وسيله نقليه که داشتي به تهران نيامدي؟ گفت: پدر جان ماموريت ما تا قم بوده است .ماشين را در قم تحويل دادم و با اتوبوس به تهران آمدم .اين را مي خواستم بگويم با وسيله نقليه اي که مال بيت المال بود نمي خواست براي امور شخصي استفاده کند. آن شب پيش ما خوابيد صبح زود با ما خدا حافظي کرد. مي خواست به جبهه برود گفت :برادرم حميد در قم است به او بگوييد که من به جبهه مي روم .در لشگر علي ابن ابي طالب (ع)هستم. آنجا پيش من بيايد. آن دفعه آخر بود که به جبهه
مي رفت .عمليات کربلاي 4 بود. ماموريت داشت براي تخريب پل ماهي برود. بعد از تخريب پل با تر کش خمپاره اي به پهلو و پايش به شهادت
مي رسد. در تاريخ 4/ 10/1365 به لقاءالله مي پيوندد .

مادر شهيد:
کلاس سوم راهنمايي را خواند. چون معدلش با لا بود مي خواستم او را در دبيرستان ثبت نام کنيم. ازبرادرم که رئيس دبيرستان بود پرسيدم در کدام دبيرستان او را ثبت نام کنيم. ايشان دبيرستان خوارزمي را معرفي کردند. نام او را در دبيرستان خوارزمي ثبت نام کرديم .او گفت: من در مدرسه خوارزمي در س نمي خوانم .پس نام او را در دبيرستان شفيع ثبت نام کردم. سال دوم دبيرستان بود. آن موقع چيزي به من نگفت. بعد ها گفت اگر مدرسه خوارزمي مي رفتم مرا محدود مي کردند و نمي توانستم فعاليت داشته باشم. به همين خاطربه هنرستان رفتم تا بتوانم آزادانه براي انقلاب فعاليت داشته باشم .
زماني که مهدي شهيد شد معلم مهدي خاطره اي از او براي شاگردانش درکلاس تعريف مي کند واين خاطره به گوش من رسيد اين خاطره را من در چند جايي تعريف کردم ولي به ياد اين سخن مهدي افتادم که هميشه به من سفارش مي کرد :عزت بيان داشته باشيد ،عفت کلام داشته باشيد و من متوجه شدم که به سخن شهيد عمل نمي کنم و ترسيدم که در فرداي قيامت
باز خواست شوم به همين خاطر معلم مهدي را به خانه دعوت کردم تا او خود براي من تعريف کند .

معلم شهيد در دوران متوسطه:
بيماري داشتم که اذيتم مي کرد .هر چه به دکتر مي رفتم معالجه نمي شدم .شبي خوابي ديدم. در خواب حضرت ابوالفضل را ديدم که به من مي گويد :خوب مي شوي!! از خواب که بيدار شدم احساس کردم که آقا مي خواهد من حجابم را حفظ کنم .چرا که من قبلا بي حجاب بودم. پس از پدرم خواستم که ماه رمضان برايم روسري بخرد تا من آن را سر کنم. من سر کلاس به بچه ها گفتم که اگر ماه رمضان بيايد من روسري سر مي کنم . شهيد عبدوس نيز در کلاس حضور داشت. از کلاس که بيرو ن آمدم در حياط مدرسه مرا صدا زد و گفت :من شما را مانند خواهرم دوست دارم. مي خواهم به شما چيزي بگويم ناراحت نمي شويد ؟در جواب گفتم :همانطور که برادر خواهرش را دوست دارد خواهر هم برادرش را دوست دارد. ناراحت نمي شوم، بگوييد بعد به من گفت :شما سر کلاس گفتيد که اگر ماه رمضان بيايد من روسري سر مي کنم. مي خواهم ببينم آيا شما يقين داريد که تا ماه رمضان زنده هستيد که مي خواهيد خود را بپوشانيد ؟در ادامه از من پرسيد آيا تقليد مي کنيد ؟گفتم:بله . گفت :مي خواهيد از امام تقليد کنيد ؟گفتم: بله. گفت: رساله امام را مي خواهيد برايتان بياورم ولي بايد ان را پنهان کنيد .اگر ساواک آن را پيدا کند شما را دستگير مي کند .وقتي که مسئله حجاب را به من تذکرداد آنقدر برايم تکان دهنده بود که به خودم آمدم و اين حجابي که الان از من مي بينيد از همان زمان حفظ کردم و بعدا هم برايم رساله آورد .

خاله شهيد :
شب قبل از اينکه شهيد مهدي عبدوس براي خدا حافظي به خانه ما بيايد من خواب ديدم کسي در زد. رفتم در را باز کردم ديدم جلو در يک روحاني ايستاده است .به او تعارف کردم .آمد داخل. من صورتم طرف حرم امام رضا (ع)بود. او هم آمد جلوي من ايستاد . يک مرتبه ديدم گلدسته هاي حرم امام رضا(ع) کج شدند. گفتم: آقا چرا گلدسته ها کج شدند؟ آقا گفت: من مي خواهم بروم مشهد .
فردا شب موقع غروب آفتاب بود همان ساعت ديدم در مي زنند در را باز کردم شهيد مهدي را ديدم .گفتم خاله جان ديشب من خواب تو را ديدم که با همين لباس روحاني به خانه ما آمده اي و گفتي آمدم از شما خدا حافظي کنم. (شهيد در جواب گفت: عجب ،عجب .من مي خواهم بروم مشهد. وقتي از مشهد بر گشتم مي خواهم به جبهه بروم .آمده ام از شما حلاليت بطلبم. وقتي که مي رفت با خوشرويي گفت :خاله ديگر کاري نداري اين بار ديگر شهيد مي شوم .

مادر شهيد :
تلفن زنگ زد. دامادم بود مقداري با هم صحبت کرديم وخداحافظي کرد. فرداي آن روز تصميم داشت به جبهه برود. پشت تلفن به او گفتم :آقا به کربلا مي روي سلام مرا به امام حسين برسان .
در جواب خنده اي کرد که براي من تعجب آور بود . چطور اين قدر خوشحال است. بار آخر بود که به جبهه مي رفت. در همان عمليات (والفجر 8 )به شهادت رسيد .دامادم شهيد غلام رضا سا لاري بود .
يک سال بعد از شهادت دامادم زماني که مهدي جبهه بود، هر دو بچه هايم مهدي و حميد جبهه بودند .آن شب در خواب دامادم را ديدم که خيلي خوشحال است. من از خواب پريدم بار دوم خوابيدم دو باره دامادم را در خواب ديدم .به نظرم رسيد رنگ از چهره اش پريده باشد و نا راحت است .
باز هم از خواب پريدم. براي بار سوم خوابيدم. يادم افتاد بار آخر، زماني که دامادم به جبهه مي رفت من سخناني را به او گفته بودم. به او گفتم: رضا جان سلام مرا با امام حسين (ع)رساندي؟ گفت: بله . من از خواب پريدم. بعد از چند روز به ما خبر دادند که فرزندم حيدر (مهدي )عبدوس شهيد شده است .

مهدي از جبهه بر گشته بود. وقتي که چشمم به صورتش افتاد ديدم که حالت نوراني دارد. يک حالت عرفاني داشت که انسان را به ياد خدا مي انداخت .سرم را پايين انداختم .براي بار دوم نگاه کردم باز همان حالت نوراني را در او ديدم. دو باره سرم را پايين انداختم .براي بار سوم او را نگاه کردم. باز هم همان حالت عرفاني را در او ديدم. چهره اش مي درخشيد و اين از آثار جبهه بود. مي دانستم که بچه ام شهيد مي شود. از همين جا به دلم الهام شده بودکه اين فرزندم زميني نيست، آسماني است . فرزندم مهدي را در خواب ديدم روي آب ايستاده بود. به او گفتم :مادر جان کجا بودي؟ امام حسين (ع)را زيارت کردي ؟گفت: بله .بعد فرزندم حميد را در خواب ديدم او هم روي آب ايستاده بود .گفتم: امام حسين (ع)را زيارت کردي؟ گفت: بله. هر دو به من جواب آري دادند و رفتند .

شهيد زماني که ساکن قم بود فرمانده تبليغات جبهه هاي جنوب بود. وقتي شهيد شده بود در تشييع جنازه اين شهيد شرکت کرده بوديم. همسر شهيد زماني تعريف مي کرد: شهيد عبدوس خوابي را که خودش ديده بود و تعريف کرده بود .در خواب ديده بود که در يک باغ بزرگي هستند و به او گفته بودند اول تو مي آيي (اشاره به شهيد عبدوس )دوم به شهيد ميثمي و سوم به شهيد زماني که اتين رويا صادقانه را همسر شهيد زماني بعد از شهادت همسرش برايم تعريف کرد .

پدر شهيد :
به سفر حج عمره در سال 1375 مشرف شديم .من و همسرم به نيابت هر دو فرزند انمان به حج رفته بوديم .من به نيت فرزندم حيدر (مهدي )ومادرش به نيابت از حميد. طواف را انجام داديم. وقتي از طواف بر گشتيم و خوابيديم، در خواب ديدم در يک اتاق نشسته ام چندين نفر ديگر هم نشسته اند. حيدر (مهدي )فرزندم نيز درآن مجلس نشسته بود. يکي از علما بلندشدو او را بوسيد. من گفتم :بابا تو بايد او را ببوسي. چون او از تو بزرگتر است .گفت: بابا چرا سوال مي کني ؟

پدر شهيد:
درسفري که يکي دوسال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به شمال داشتيم وشهيد عبدوس به خاطر شهادت حاج آقا مصطفي در آن مسافرت همراه ما نيامد ؛ دلم براي فرزندم تنگ شدم و سفر را نيمه تمام گذاشتم و به قم برگشتم. حدود ساعت 9 صبح پنج شنبه بود. مهدي روي چادر شبي که روي حصير افتاده بود خوابيده بود.گريه ام گرفت. پس از مدتي گريه در بيرن اتاق به داخل اتاق بر گشتم و فرزندم را بيدار کردم. به او گفتم: تو در منزل روي تشک مي خوابيدي .اينجا چگونه به سر مي کني!:؟ بعد مهدي را براي زيارت حضرت معصومه(س) و نا هار دعوت کردم ...

از مشهد مي آمديم. وقت نماز ظهر مادر مي گفت: جايي بايستيم و نماز را
سر وقت بخوانيم .مهدي گفت: خدا بيامرزد کسي را که نماز اول وقت را ياد آوري کرد .آنگاه به مسجد رسيديم و نماز را اول وقت خوانديم .سپس در ادامه مسير از پسري زالزالک خريديم .پسر گفت: 5 تومان مي شود در حالي که ارزش آن خيلي کمتر بود. من گفتم: اين مقدار 5تومان نمي شود .مهدي 5تومان را به پسر داد و گفت: براي امام صلوات بفرست و دعا کن .

داود حقيقت:
درعمليات خيبر زماني که نيروها زير آتش سنگين دشمن به خاکريز رسيده بودند،به دليل آتش زياد دشمن، بچه ها زمين گير شده بودند. شهيد عبدوس با همان لباس طلبگي که داشت ،ديدم جعبه شيريني که به شوخي مي گفتيم لي لي پوت ، در دستش بود. گفت :برادران عزيز بلند شويد سينه هايتان را راست کنيد. دشمن خيلي زبون و ترسو است. بلند شويد ما همانطور که پشت خاکريز دراز کشيده بوديم ،ديديم يک روحاني چنين مي گويد ،همه بلند شديم و روحيه گرفتيم و تجديد قوا شد . کانال هايي را کنده بوديم ودر آنها مستقر بوديم. تانکها نزديک خاکريز آمده بودند و با آن وسائل کم جنگي رضا صابران آرپي جي آماده کرده و روي خاکريز ايستاده و آيه( وما رميت اذ رميت )راخواندو گلوله را شليک کرد. اولين تانک عراقيها از بين رفت و با اين صحنه عراقيها وحشت زده شده و فرار کردند و باعث شد رزمندگان در مواضع فتح شده مستقر شوند .

مادر شهيد :
مهدي هر گاه از جبهه بر مي گشت چهره اش بسيار نوراني بود و مي درخشيد و از همين جا بود که به دلم آمد فرزندم زميني نيست و آسماني است .
هر چه از جنگ مي گذشت و دوستانش به خيل شهدا مي پيوستند نا راحتي او بيشتر مي شد و طاقت او کمتر . در يکي از نامه هايش مي نويسد :چه موجب سر افکندگي است که بنده تاکنون زنده مانده ام و بسياري از دوستان عزيزم به شهادت رسيدند .
بي تابي هاي او مخصوصا هنگام نماز آشکار مي شد. در نماز آنچنان از خود بي خود مي شد و نماز خود را با گريه ها و قنوت و سجده هاي طولاني مي خواند و از خدا در خواست شهادت مي کرد .يکي از همرزمان تعريف مي کرد روزي به سنگر عبدوس رفتم. در حال نماز بود .به او اقتدا کردم آنچنان در نماز از خود بي خود شده بود که گمان بردم اين معنويت و اتصال او حتما زمان استجابت دعا و رسيدن به محبوب و شهادتش است. پس وحشت کردم، نکند الان خمپاره اي سنگر او را متلاشي کند .تا عبدوس به آرزويش برسد. به همين علت با تمام شدن نماز کفشم را با عجله بر داشتم و از سنگر به سرعت خارج شدم .

محمد علي غريبيان :
عمليات خيبر بود ، چند شب بود که اصلا چيزي نخورده بوديم تا حدي که از ناي وتوان افتاده بوديم و سعي مي کرديم هر جوري شده بود به مواضع خودي رسيديم. همان جا به علت ضعف بسيار شديد که حتي نمي توانستيم چشممان را باز کنيم ،افتاده بوديم. در همان حال و هوا بوديم که شهيد حيدر عبدوس با همان لباس بسيجي به طرف ما آمد . يک کارتن کيک زير بغلش بود و به علت کمبود آذوقه و تعداد زياد نيرو،هر کيک را باز کرد وبين دو نفري يا چند نفري تقسيم کرد و خورديم .

سيد صادق قادري:
در پاتک سيزده روزه عمليات خيبر سال 1362 در جزيره مجنون، گردان حضرت موسي کليم الله از لشگر 17 علي ابن ابيطالب(ع) مشغول دفاع از کيان اسلام بوديم که حجم عظيم آتش سنگين دشمن و عمليات گسترده شيميايي براي اولين بار وعدم ارتباط نيروهاي عمل کننده با عقبه به خاطر نبودن جاده مواصلاتي؛ چنان فشار روحي به رزمندگان وارد کرده بود . تلفات زياد نيروي انساني وشهادت بچه ها نيز برآن افزوده بود.در آن غروب خونين نا گاه مرد بزرگي را ديدم با شهامت تمام و عينک بر چشم ،لباس زيباي بسيجي برتن و عمامه بر سر و بلند گوي دستي در دست و زبان گويا و قد رعنا و خلق حيدري .او معنويت را در وجود ياران و رزمنرگان تزريق مي کرد آري او کسي نبود جز شهيد مهدي عبدوس .
با صداي بلند مي گفت: برادران نترسيد ،از امام و اسلام دفاع کنيد ،از کشتن و کشته شدن نهراسيد .بعد حديثي از حضرت علي(ع) به محمد بن حنيف که در نهج البلاغه آمده را خواند :
سرهايتان را به خدا بسپاريد اين بيان ايشان در آن صحنه شور و اشتياق ايجاد کرد و در اندک زماني نيروهاي خسته و رنجور را قدرتي داد که دشمن را تا فاصله طولاني به عقب راندند و پيروزي را براي اسلام و ملت به ار مغان آوردند



آثارباقي مانده از شهيد 
دست نوشته شهيد در سن 16 سالگي12/ 11/1357
هنوز ساعت 5 نشده . خدايا اين چه حالتي است که از ديشب بر من گذشته!چرا خوابم نمي برد؟ همه شب در فکر او بودم. آخر چه مي شود؟ آخر مي آيد يا نه؟! خدايا آرزويم اين بود که اين ساعت مقرر زود تر برسد. چرا که چند سال وصف او را شنيده ام .چهره او را هميشه در خيالم تصور مي کردم. خلاصه ساعت 6 شد نماز را خواندم با هر چه که مي شد خودم را به دانشگاه رساندم .چه خبر بود .چقدر تصوير او نوراني بود. خدايا آمده ام که به آرزويم برسم. خودش را ببينم. ساعت 8 ديگر در اطراف خيابان هيچ جايي نبود ...وسط خيابان را گل باران کرده بودند. در و ديوار تا با لا پشت بام ها پر آدم بود. همه منتظر ...آره موتورهاي چهار سيلندر آمدند رد شدند.
چه خبره؟
آقا آمد. امام آمد.
صل علي محمد . رهبر ما خوش آمد.
همه اشک مي ريختند. آخه همه مي خواهند او را ببينند . هر که ديگري را کنار مي زد تا در صف جلو جاي بگيرد .ملائک و فرشتگان آسمان دست به سينه در هر گوشه از تهران صف کشيده و او را محافظت مي کردند.آخه او نائب به حق امام زمان (عج) است .قلبم مي تپيد . همه اش درود و شعار بود. سر و صدا از هر طرف بلند بود .يک مرتبه چند ماشين از جلوي ما رد شدند. امام رفت .قلبم ريخت . پس چرا او را نديدم . باور کنيد پياده و سواره نفهميديم چه جوري به بهشت زهرا رسيدم .
صحبت آقا تمام شد.دوباره پياده به خانه بر گشتم . به هر کس مي رسيدم مي پرسيدم :امام چي گفت؟ وقتي به خانه رسيدم با اين همه خستگي زدم زير گريه.پدر گفت: اي مرد چرا گريه مي کني ؟
گفتم:چرا گريه نکنم او را نديدم .
سه روز گذشته بود. در خيابان ايران صف کشيديم که امام را ببينيم.روي ديوار اين نوشته به چشمم خورد. بختيار هم مي تواند پس از استعفا در صف بايستد تا آقا را زيارت کند. بعداز کلي زحمت به مدرسه رسيدم . اشک شوق ، تکبير ، صلوات ، درود . پيرمردي مي گفت: هر چه خوبي هست، خدا در يک فرد جمع کرده، هم جمال و هم کمال ،هم سيرت پاک و هم صورت نيک .
شش ماه از اين قضيه گذشته بود. امام به قم تشريف برده بودند. به فکر افتادم که ديداري با مرادمان تازه کنم .ماه رمضان و ساعت 2 نيمه شب بود .پيرزني فرياد مي زد وخواستار ديدار امام بود. موقعي بودکه ما مريدان خيره سر کنار نرده هاي نزديک منزال نشسته به خواب رفته بوديم.صداي پيرزن اذيتمان مي کرد. واي خداي من، نا گاه درب منزل امام باز شد ...تللوءنور در چهرا زيبايش ما را از خواب بيدار کرد. به دم در رسيد.امام آستين هايش را با لا زده بود تا براي نماز شب وضو بگيرد که صداي پيرزن را شنيده بود. زماني که پيرزن چشمش به امام افتاد پخش زمين شد چرا که محبوب خود را ديده بود. چه موهبت بزرگي، دستان امام را بوسيدم و بيرون آمدم .
آري پس از خارج شدن از منزل امام به گوشه اي از کوچه رفتم به فکر فرو رفتم. آخر امام از کجا به اينجا رسيده. چه شده که قلب کودک و جوان و پير مملو از عشق به او گشته ...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عبدوس , حجت الاسلام مهدي (حيدر) ,
بازدید : 314
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
شوکت پور,حسن

 

زندگي در روستا براي حسن جاذبه ديگري داشت . در روستا هم درس مي خواند و هم در کارهاي کشاورزي به پدرش کمک مي کرد .وقتي خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» کلاس پنجم دبستان بود و «حسن» کلاس سوم ،خواهرش« رقيه »هم هنوز به مدرسه نمي رفت .
وقتي کلاس چهارم را تمام کرد ،برادرش که کلاس ششم دبستان رابه پايان رسانده بود ،براي ادامه تحصيل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتي که دوره ابتدايي اش را تمام کرد ،پيش برادرش برود و درسش را بخواند . يکي دو سال بعد وقتي که «حسن» کارنامه ششم ابتدايي را گرفت ،به پدر و مادرش گفت :
مادر گفت :يعني چه !تو که درست خوبه !نمره هايت هم که عاليه !پس چرا
نمي خواهي درس بخواني ؟
او گفت: مي خواهم پيش شما بمانم .
محمد کاظم گفت :مگه قرار نبود بري پيش برادرت محمد ؟اون الان کلاس هشتمه !براي خودش توي شهر اتاق گرفته و داره درس مي خونه !برو درستو
بخون پسر !
حسن گفت :من فکرهام را کرده ام !درس خوندن به درد نمي خوره !
پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمي خواي درس بخوني ،دوباره
بر مي گرديم شهر !
حسن گفت :نه !من دوست دارم کشاورزي کنم .
مادر گفت :به دست هاي بابات نگاه کن !کار کشاورزي خيلي سخته پسر جان !
اگر بري درس را بخواني انشاالله براي خودت آقا مي شي !قلم به دستت
مي گيري !
حسن گفت :به همين خاطره که من هم دوست ندارم درس بخوانم !
محمد کاظم پرسيد :يعني به خاطر اينکه پشت ميز ننشيني ! عجب !عجب !
محمد کاظم اين را گفت و سرش را تکان داد ،بعد اضافه کرد :تو ديگه بچه نيستي پسر جان !خدا را شکر ده ،يازده سال سن داري و براي خودت مردي شده اي !بيشتر فکر کن و بعد تصميم بگير !
حسن گفت: فکر کرده ام پدر !درس خواندن براي من فايده اي نداره !من کارهاي کشاورزي را بيشتر دوست دارم !
ومادر گفت :بهترنيست با برادرت محمد مشورت کني ؟!
حسن گفت: چشم مادر !چشم !
در اولين فرصتي که پيش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت کرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه !
حسن گفت :تا چه درسي باشه !
محمدگفت: درس ،درسه !هر چي باشه خوبه !
حسن گفت: فکر نمي کنم هر چيزي خوب باشه !
محمدگفت: تو که تا حالا به دبيرستان نيومدي تا ببيني که درس خوبه يا بده !
حسن گفت: شايد هم رفتن به دبيرستان خوب باشه ،ولي من دلم مي خواد کشاورزي کنم !دشت و باغ و مزرعه را بيشتر دوست دارم !
محمد گفت: فکر نمي کني بعدا پشيمان بشي !
وديگر نتوانست بگويد که تو هنوز بچه اي و نمي داني که چکار بايد بکني !چرا که مي ديد ،حرفها و حرکات حسن ،خيلي بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد اين بار هم مثل خيلي از اوقات قبل احساس کرد ،چيزهاي تازه اي از رفتار و گفتار برادرش ياد گرفته است !به همين دليل ديگر نتوانست چيزي جز اين بگويد که : هر طور خودت مي دوني !
حسن ،دوازده – سيزده ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدرش به کارهاي کشاورزي پرداخت . در آن سالها منزل محمد کاظم شوکت پور محل اسکان روحانيون بود .همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و نيز ده روز از ماه صفر روحانيون مختلف به آنجا مي آمدند .روضه مي خواندند ،مساله مي گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود اين روحانيون بهره مي گرفتند و حسن ،که در آن سالها نوجوان بود و بيش از بقيه تحت تاثير اين جريانات مذهبي قرار گرفته بود ،کم کم به مطالعه روي آورد و هر چه بيشتر مي خواند ،آگاهي و کنجکاوي اش بيشتر مي شد .
اين گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و کنجکاوي ها همچنان ادامه داشت تا اين که حسن پابه سن جواني گذاشت .در سالهاي جواني فعاليتهاي مذهبي و سياسي او کم کم شکل گرفت .در طي اين سالها حسن در کنار کارهاي کشاورزي و کمک به پدر و مادرش به ديگران هم کمک مي کرد .

- سلام مش حيدر !
مش حيدر که پيرمردي فقير و تنها بود ،سرش را از روي زانويش با لا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت :عليک السلام پسرم !
- حالت چطوره مش حيدر !پات بهتر شد !
- کاش فقط پام بود .دو سه روزه که سينه ام مي سوزه !بعضي وقتها اصلا نمي تونم نفس بکشم ! نمي دونم چکار بايد بکنم !
حسن کنار پيرمرد نشست .دست هاي او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اينجا نبودم !
- گفتم لابد با من قهر کرده اي !
- خدا نکنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقاي عنبري !
پيرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتيد پا بوس امام رضا (ع)زيارت قبول !
حسن گفت :خدا قبول کنه !
پيرمرد پرسيد :حاج آقا عنبري حالش چطوره ؟
- سلام مي رسونه !
حسن اين را گفت و سوغاتي هايي را که از مشهد براي پيرمرد آورده بود ،به او تحويل داد :قابل شما را نداره مش حيدر !تبرکه !
- دست شما درد نکنه پسرم !خدا شما را از آقايي کم نکنه !هميشه به زحمت مي افتي !والله من که راضي نيستم خودت را اذيت کني !
- چه اذيتي مش حيدر !خدا شاهده از اين که بعضي وقتها ديرتر به سراغ شما ميام خجالت مي کشم !
- دشمنت خجالت بکشه پسر جان !
مش حيدر اين را گفت وبه سوغاتي هايي که حسن برايش آورده بود نگاه کرد. نخودو کشمش ،نقل سفيد ،نبات ،يک بسته زعفران و مهر و تسبيح !
- مثل هميشه خجالتم داده اي حسن جان !
- تورا به خدا اين حرف را نزن !
مش حيدر تسبيح را بر داشت .روي چشمهايش گذاشت ،آن را بوسيد ،صلوات فرستاد و گفت :بوي امام رضا را مي ده !روح آدم مي خواد پرواز کنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توي هر دياري يکي مثل تو باشه ،دنيا گلستان
مي شه !
حسن گفت چوب کاري مي کني مش حيدر .
مش حيدر در حالي که تسبيح مي چرخاند ،پرسيد :خوب ديگه چه خبر ؟
حسن گفت :ديگه اين که اومدم با شما خدا حافظي کنم !
تسبيح در دست مش حيدر از حرکت ايستاد :خدا حافظي ؟!کجا مي خواي بري مگه ؟
حسن جا به جاشد و گفت :سربازي !
مش حيدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمي شد که ممکن است تا مدتها حسن را که از هر کسي بيشتر دوستش مي داشت ،نبيند !به همين دليل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حيدر دو باره پرسيد :کي مي ري ؟
- دو سه روز ديگه بيشتر وقت ندارم !
مش حيدر آهي کشيد و گفت :واقعا براي من خيلي سخته !من توي زندگيم کس و کاري ندارم !تنها کس و کار من تويي !
و قطره اشکي را که از گوشه چشمش روي گونه اش دويده بود ،با انگشتش پاک کرد .حسن گفت :اين حرف را نزن پدر جان !کس و کار همه ما خداونده !
پيرمرد گفت :البته !البته !
بعد اضافه کرد :خب ،به سلامتي انشا الله !گفتي کي مي خواي بري ؟
- دو سه روز ديگه !...البته پيش از رفتن دو باره ميام پيش شما و خدا حافظي مي کنم .خب ،فعلا با اجازه تون !
حسن اين را گفت از جا بلند شد و راه افتاد .

- امشب قراره برم سمنان !کارايي دارم که بايد انجام بدم !فردا تا عصر
برمي گردم !کاري ،چيزي ندارين ؟چيزي لازم ندارين ازسمنان براتون بيارم ؟
- نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا براي من آوردي !خدا خيرت بده !
- ديگه حرفش را نزنين تو رو خدا .واقعا خجالت مي کشم !دو باره قطره اشکي از گوشه چشم پيرمرد جوشيد و روي گونه اش لغزيد ،اما سعي کرد ديگر چيزي نگويد !يعني نتوانست حرفي بزند .
حسن ،در حالي که از در بيرون مي رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حيدر به سختي گفت :خدا نگهدار !و بغضش ترکيد !
دوران خدمت سر بازي باعث پختگي بيشتر حسن شد . به گونه اي که حسن وقتي از سربازي بر گشت رفتار و گفتارش بسيار تغيير کرده بود . دوستي و رفت و آمد هاي مداوم او با حاج آقا عنبري روحاني آگاه محل يکي از مهمترين دلايل اين فعاليت بود .
دوران سربازي حسن که پايان يافت ،فعاليتهاي سياسي – مذهبي او به صورتي جدي و مخفيانه شروع شد .او به کمک خانواده و دوستانش يک وانت خريد وبا آن ضمن بار کشي به اين اطراف مي رفت و فعاليتهاي سياسي
مي کرد !
در طي اين سالها او همراه با حاج آقا عنبري و تعداد ديگري از روحانيون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهاي سخنراني و اعلاميه هاي امام خميني را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهيه و در منطقه تکثير و پخش مي کردند .
به علت اين فعاليتها، مدارس ،دانشگاه ،کارخانه ها ؛مساجد و بازارهاي منطقه در آن سالها حال و هواي ديگري داشت !مدارس و مساجد پر از نيروهاي مومن و پرشور شده بود ،نيروهاي جوان و سر شار از انرژي که حاضر بودند تمام زندگي خود را در راه پيروزي اسلام و انقلاب بدهند و همين فداکاري باعث شده بود که نيروهاي ساواک به آن طرف هجوم بياورند !
يک روز نزديک غروب وقتي که حسن با وانت به در خانه رسيد ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام عليک و احوال پرسي ،صحبت را به فعاليت هاي سياسي وي کشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داري چکار مي کني ؟حسن گفت :مگه چکار دارم مي کنم ؟
- من که مي دانم داداش !
- منظورت چيه ؟
- منظورم همين اطلاعيه ها و نوارهاييه که داريد توي منطقه پخش مي کنيد !
-کدوم نوارها ؟کدوم اطلاعيه ها ؟
- از من هم مخفي مي کني ؟
حسن لبخندي زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب که چي ؟
- ژاندارم ها خيلي وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را مي گردن و همه جا را بو مي کشن !ديروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالي و از اونها باز جويي کرده بودن... اسم تو را هم پرسيده بودن !...خلاصه اين که بايد مواظب باشي .
- خيالت راحت باشه مواظبم !
- به هر حال من خيلي نگرانم !
- گر نگهدار من آن است که من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد
- با اين همه خيلي بايد مواظب باشيد !اگر خداي ناکرده يکي از جمع شما را دستگير کنن،آن قدر اذيتش مي کنن که بقيه را هم لو بده و اين جوري ممکنه هنه زحمات شما به باد بره !
حسن گفت :ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم !
- برشکاکش لعنت !با وجود اين ،به قول معروف :با توکل زانوي اشتر ببند !
حسن دوباره تبسمي کرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئوليتت واقعا ممنونم داداش جان !اميد وارم مثل هميشه بتونم از راهنمايي هايت استفاده بکنم !
- شرمنده ام نکن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل مني !اين حرفهايي را هم که من گفتم يک جور زيره به کرمان بردن بود ،ولي خب چه کنم که دلم طاقت نياورد که ساکت بمانم !
- کار خوبي کردي !جدا ممنونم !راستي امروز نرسيدم برم به با با کمک کنم نفهميدم تونست کارهاشو انجام بده يا نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار يک بار ميوه بودم !هنوز هم يک مقداريش توي وانت مونده !نتونستم بفروشمش !
- از بابا خيالت راحت باشه !بعد از سالي ،ماهي با لا خره امروز تونستم برم باغ کمکش کنم !
- چه کرديد ؟
- کمي زمين را زيرورو کرديم !به درختها رسيديم !شاخه ها را هرس کرديم !
- اووه !کلي کار کردين !...خب نمي خواي بريم تو ؟
- چرا بهتر بريم داخل !شب شد !
- يا علي !
حسن اين را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حياط قديمي و گلي پدر بزرگ شدند !
پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند :
- سلام پدر !
پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالي که از مهر آن دو مي تپيد ،گفت :عليکم السلام !خسته نباشيد !
- سلامت باشي پدر !شما خسته نباشي !
و حسن بلافاصله پرسيد :حال مادر چطوره ؟
محمد کاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه !
- صبح تا حا لا خبري نبوده !
- نه فقط يک نفر ...
حسن فوري پرسيد :يک نفر چي ؟
پدر گفت :فقط يک نفر از طرف حاج آقا عنبري آمده بود ،سراغ شما را
مي گرفت !
مي گفت :با حسن کار دارم !گفتم :چه کار داري ؟گفت :با خودش کار دارم .گفتم :خودش نيست ،رفته براي ميوه فروشي !گفت :با چي ؟گفتم :با وانت گفت:کجا ؟گفتم :هر جا که شد !من نمي دونم !گفت :يعني شما از مسير حرکت پسرتون خبر ندارين ؟گفتم :نه !گفت :بيشتر مواظبش باشين !که يک دفعه من به او آقا مشکوک شدم و راستش ديگه سعي کردم با اون حرفي نزنم !اون هم خيلي زود از من خدا حافظي کرد و رفت !
حسن گفت :سفارشي ،چيزي نکرد ؟
- نه !فقط گفت حاج آقا عنبري با حسن آقا کار داره !و بعدش هم رفت !
- همين ؟
- آره !فقط همين !
محمد گفت :اينا مشکوکن حسن جان !يارو حتما اومده بود سر و گوشي آب بده !
- شايد هم دوست بوده !
-گمان نمي کنم !نبايد خوش بين بود !
حسن گفت :آره !بيشتر بايد احتيا ط کرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد کاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندک فاصله اي پشت سرش .
حسن وقتي ديد ماندنش در روستا و آن منطقه کم کم دارد برايش مساله ساز مي شود ،وقتي ديد براي فعاليتهاي مذهبي و سياسي جدي تر نياز به مطالعه و سواد و تجربه بيشتري دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبري ،راهي شهر تهران شد .
حسن در تهران ،هم با وانتش کار مي کرد هم به صورت شبانه در دبيرستان مشغول تحصيل شده بود . کار و تحصيل و کنجکاوي روز به روز بر وسعت آگاهي و نيز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش مي افزود !
در اين سالها حسن دنيا را و سيع تر و زندگي را هدف دار تر مي ديد وبا تمام وجود سعي مي کرد در جهت رضاي دوست قدم بر دارد .
تهيه ،تکثير و پخش اعلاميه ها و نوار هاي امام خميني در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنين کمک به مردم فقير و مستمند از مهمترين فعاليتهاي حسن شوکت پور در اين سالها بود .
هر گاه چشم حسن به کسي مي افتاد که نياز مند کمک بود ،بدون کمترين ترديدي فوري به ياريش مي شتافت .باري مانده بر زمين اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد مي رساند .کاري نا تمام اگر داشت ،آن را بي هيچ چشمداشتي تمام مي کرد واز انجام چنين کارهايي هر گز خسته نمي شد .
در س و مطالعه اش را نيز فرا موش نمي کرد .و همچنين شهر و ديار و پدر و مادرش را . هر وقت کمترين فرصتي پيش مي آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدايا مي کرد و به سوي سمنان و سپس درجزين راه مي افتاد و در سر راه به هر کسي که مستحق بود ،چيزي مي بخشيد و مي گذشت !
و در ضمن در هر جايي که لازم بود اعلاميه ها ي امام خميني را هم که همواره با خود داشت بين مردم پخش مي کرد .
دريکي از همين سفرها بود که پدر و مادر و اطرافيان از او خواستند که به فکر ازدواج باشد !
حسن سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت .
پدر ش محمد کاظم گفت :تو ديگه خيلي بزرگ شده اي !از وقت ازدواجت داره مي گذره !هر چيزي وقتي داره !وقتي سربازي نرفته بودي !گفتي اجازه بدين برم سربازي !وقتي از سربازي بر گشتي !گفتي بزاريد اول چند سالي کار کنم !وانت گرفتي و مشغول کار شدي ،بعد هم که راهي تهران شدي و حالا هم
مي گي دارم در س مي خوانم !
حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس مي خوانم ديگه!
محمد گفت :وقتي داماد بشي هم مي توني به درس خواندنت ادامه بدي .مخصوصا که داري شبانه درس مي خوني و فکر مي کنم که مشکلي پيش نياد !
پدر گفت :ان شا الله که مشکلي پيش نمي آد !
مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون که وضع مملکت رو مي بينين !شايد اينجا چيزي مشخص نباشه !اما تو شهر هاي بزرگ مخصوصا تهران همه چيز معلومه !
محمد کاظم پرسيد :چي معلومه ؟
حسن گفت :همين که داره همه چيز عوض مي شه !داره زير و رو مي شه !اگه آدم يک کم دقيق تر به دور و برش نگاه کنه مي بينه که ديگه سنگ رو سنگ بند نمي شه !صبح که از خونه مي ري بيرون اصلا اطمينان نداري که ظهر بتوني به خونه بر گردي!معلوم نيست تا يک ساعت ديگه زنده مي موني يا نه !
مادر گفت :الهي بميرم !حسن جان اگه وضع تهران اين قدر خرابه ،چرا
بر نمي گردي همين جا !چرا اون جا موندي ؟
حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اينجا ،به هر حال وضع همين که گفتم. خب توي يک همچين وضعي چه جوري مي شه به فکر ازدواج بود !
من مي گم اجازه بدين او ضاع يکطرفه بشه ،تکليف من هم روشن مي شه !
محمد گفت :يعني وايستيم تا معلوم بشه کي حاکمه ،کي محکوم ،تا بعد بتوني تصميم بگيري که بايد ازدواج بکني يا ازدواج نکني !
- خب چاره اي غير اين نيست !من که از فرداي خودم خبر ندارم چه طوري مي تونم يک خانواده ديگه را هم ناراحت و نگران کنم !نه پدر ،اجازه بدين وضع مملکت مشخص بشه ؛بعد !
پدر گفت :از ما گفتن !ما وظيفه خودمان را انجام داديم !بقيه اش با خودته !به هر حال تو ديگه بزرگتر از اين حرفهايي و به ما نيومده که بخواهيم تو را نصيحت کنيم !
حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا اين جوري حرف نزنين !من واقعا شرمنده مي شم پدر جان !
- دشمنت شرمنده بشه !
بعد از اين ديگر در باره ازدواج حسن حرفي نزد و کم کم صحبت به مسائل ديگر کشيده شد :يعني مي شه باور کرد که به قول تو همه چيز زيرورو بشه ؟
حسن گفت :من که خيلي وقته باور کرده ام !
محمد کاظم با تعجب گفت :يعني ميشه باور کرد که يک مملکتي پادشاه نداشته باشه !
- چرا نشه ؟
- براي اينکه کشور به نظم و انضباط احتياج داره !به قاعده و قانون احتياج داره !چه مي دونم ...و هزار جور مساله ديگه. همين طوري که نمي شه آخه پسر جان .
حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بي قانوني ،ظلم ،فسادو تبعيضه !آقا مي فر مايد که ما که خودمونا مسلمان مي دانيم ،ما که از خدا و پيغمبر حرف مي زنيم ،پس چرا به اين چيز ها عمل نمي کنيم ؟چرا پادشاه مملکت به جاي اين که به مردم کشور خودش متکي باشه ،به آمريکايي ها و انگليسي ها و امثال اينها متکي يه ؟چرا به جاي اينکه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پيامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان کارتره؟و چرا به جاي آنکه در آمد نفت کشور ما را صرف رفاه حال زندگي مردم بکنه ،آن را خرج جشن هاي دوهزارو پانصد ساله و مهماني هاي آن چناني مي کنه ؟چرا توي کشور دزدي مي شه ؟چرا توي کشور ظلم و فساد مي شه !چرا توي کشور يک عده دارن سيري مي ترکن و بقيه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما اين همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زير زميني داريم ولي مردم ما اين قدر فقير و گرسنه اند ؟چرا بايد همه چيزمان را خارجي ها بدزدن و ببرن به ممالک خودشان ؟چرا هيچ کس نيست که جلوي اين غارتگران را بگيرد ؟چرا هيچ کس نيست که به فکر مردم محروم کشور خودش باشه ؟و خلاصه اين که چرا در اين مملکت قاعده و قانوني وجود ندارد ؟
محمد کاظم گفت :خب اينها را که مي گويي همه درست !ولي با دست خالي که نمي شه به جنگ با مملکت رفت ؟
- کدام مملکت ؟اگر منظور شما مردم مملکت هستند که مردم همين ما و شماييم که دل ما براي حرفهاي آقا مي تپه و محتاج عدالت و حکومت قرآنيم !و اگر منظور شما ارتش و نيروهاي ديگر وابسته به شاه و گردن کلفتها هستن که بايد بگم اين ظاهر قضيه است !واقعيت اينه که اينم ارتش از ارتشي ها تشکيل شده ارتشي ها هم کساني غير از فرزندان همين مردم نيستن .اين ها وقتي توي پادگانها هستن احساس مي کنن وابسته به نظام شاهنشاهي اند ،اما وقتي که به خانه هايشان بر مي گردند ،پيش زن و بچه هاشان ،پيش پدر و مادر مي بينن که هيچ فرقي با ديگران ندارن و حتي خواسته هاي آنها هم خواسته هاي مردمه !يعني آنها هم طالب حق و حقيقت ،طالب عدالت و حکومت عادلانه الهي هستن !پس واقعا اين ظاهر قضيه است که مردم رودر روي ارتش هستند !نمي گويم همه ارتش ،اما واقعا اکثريت ارتش و ژاندارمري و غيره با مردمند و جالب اينه که در بسياري جاها هم دارن - مخفيانه – به مردم و براي پيروزي انقلاب کمک مي کنن .
ما تا وقتي که اينجا باشيم نمي تونيم بفهميم که چه خبره ،اما اگر يک هفته در تهران باشيد مي بينيد که همه چيز داره زير و رو مي شه ! در يک همچين شرايطي که فرداي آدم مشخص نيست نمي شه به فکر ازدواج و تشکيل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است !
محمد کاظم لبخندي زد و گفت :با لاخره حرف را رساندي به دعواي سر شب .فعلا وقت ازدواج نيست !عيبي نداره پسر جان !ما هم تسليم !فکر نمي کنم مادرت هم حرفي داشته باشه !هان ؟چي مي گي شهر بانو ؟تو هم تسليمي ؟
مادر لبخندي زد و گفت :تسليم !بله ،من هم تسليم !
وهمه خنديدند !
آن شب خانواده ي محمد کاظم شوکت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنيدند .وقت اذان که رسيد ،حسن کتش را روي شانه هايش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسيد :- کجا ؟حسن گفت ؟مي روم بيرون وقت اذانه !
از اتاق بيرون آمد !هوا کاملا تاريک ،اما پاک و زلال بود .حسن به داخل حياط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توي حياط چشم چر خاند .نردبان در گوشهاي به ديوار تکيه داده شده بود .حسن آستين هايش را پايين کشيد و کتش را پوشيد و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتي به پشت بام رسيد نسيم خنکي مي وزيد و سروصورت او را نوازش مي کرد .حسن به دور و برش نگاه کرد .ده آرام در خواب سحر گاهي فرو رفته بود .به آسمان نگاه کرد .آسمان پاک ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بيشتر و بيشتر در پهنه ي آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهايتي نبود ،ستارگان تا بي کرانه ها صف در صف ،در حال تعظيم خداوند بودند .
يسبح لله ما في سموات و ما في الارض ....
نا گاه قلب حسن لرزيد ،شور و شيدايي خاصي در خود احساس کرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روي گونه هايش گذاشت و آن گاه در حالي که تمام وجودش از شور و شوق مي لرزيد ،با صدايي بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستايش گرانه فرياد زد :الله اکبر !الله اکبر ...
و در طنين صداي ملکوتي اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپيده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنايي ،قامت بست :
الله اکبر !
والله نور السموات والارض

منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
پدر شهيد:
ايشان خيلي خونسرد بود و کمتر عصباني مي شد . وقتي هم که عصباني
مي شد ،سعي مي کرد در زمان عصبانيت خود ،سکوت کند و اگر عصباني
مي شد زماني بود که دين در خطر بود .ايشان فقط با کساني رفت و آمد
مي کرد و دوست صميمي بود که با خدا بودند و نسبت به انجام فرائض ديني خود مقيد بودند .ايشان در تمام زمينه ها نمونه بودند .ولي پشت کار ايشان در خصوص کار جبهه و جنگ خيلي بارز بود .ديگر اين که خيلي صبور بود تا حدي که اگر کسي به او فحش مي داد او اعتنا نمي کرد و سکوت مي کرد ...
ايشان هر عملي را انجام مي داد جهت رضاي خدا و نزديکي به خدا بود .از دوستان ايشان شنيده بودم که روزي از ايشان خواسته بودند که امام جماعت شود ،قبول نکرده بود و گفته بود من هنوز ازدواج نکرده ام بهتر است کساني که متاهل هستند امام بشوند .
ايشان کمتر اوقات فراغتي داشتند چون در آن زمان جنگ بود و ايشان خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود .

محمد شوکت پور برادر شهيد.
حسن آقا قبل از انقلاب دوران سربازي را در شهر مقدس مشهد سپري کردو به همين جهت نسبت به اهل بيت عصمت و به ويژه حضرت امام رضا توسل مي نمود و بعد از آن هم در هر سال دو الي سه بار به زيارت امام رضا (ع)مي رفت نسبت به امام حسين (ع)و خواندن زيارت عاشورا ي وي که به صورت حفظ آن را هميشه در مسافرتها و روزهاي جمعه زمزمه مي نمود ،خيلي علاقه داشت ...
حسن آقا هميشه در مستحبات پيش قدم بود .اکثر شبها به نماز شب خواندن مشغول بود .نماز شب خواندن ايشان را بيشتر بعد از انقلاب چه در منزل پدرم و چه در منزل خودمان در تهران متوجه مي شدم .البته در جبهه بيشتر برادران همرزم او در جريان هستند .ودر نمازهاي جماعت حتما شرکت
مي نمودند ...ايشان به دعا و ثنا زياد انس داشتند .مثلا زيارت عاشورا و دعاي کميل را از حفظ مي خواندند در اکثر مراسم دعاي کميل در مساجد شرکت مي نمودند و با قرآن کريم هم مانوس بودند ...
حسن آقا در مقابل مشکلات صبور و مقاوم بودند .فردي سليم النفس و با وقار بوده و به مسائل مالي چندان توجهي نداشته و قناعت پيشه و مناعت طبع داشتند .
در حفظ اسرار و امانتداري ايشان همين بس که حتي پدرم و برادرم و خودم نمي دانستيم که ايشان کجا هستند ؟چه مسئوليتي دارند و چه خدماتي را انجام مي دهند ؟
متواضع و با صفا بودند و با مردم با روي گشاده بر خورد مي کردند و اکثر افرادي که با ايشان انس و الفت داشتند او را دوست داشتند و به نيکي از ايشان ياد مي کردند .در حال حاضر هم هنوز بين دوستان و آشنايان ،
بر خورد ايشان و رفتار و کردارشان مورد بحث و ياد آوري است و همه از فقدانش متاثرند !
حسن آقا شهادت را آمال و آرزو ي خود مي دانست و هميشه از هر عمليات که بر مي گشت به خنده مي گفت نه !مثل اينکه خداوند مي گويد زود است و تو بايد در اين دنيا مکافات شوي و حساب پس دهي و نمي دانم چرا مورد پذيرش قرار نمي گيرم . زماني هم که در عمليات (فاو ) تير خورد و قطع نخاع گرديد ،مي گفت :فعلا پاهايم رفته اند مرخصي و بايد استراحت کنند تا قضا و قدر الهي بر اين قرار گيرد که من هم به مرخصي و ماموريت دنبال پاهايم بروم ...
شهيد خود به صورت بسيجي وارد سپاه پاسداران شده بود و به لباس بسيجي و سپاهي عشق مي ورزيد و در حقيقت بعد از انقلاب فعاليت وي اندکي به صورت بسيجي در دفتر عمران امام (ره)در سنندج و کردستان و سپس در جبهه هاي جنوب با لشگر امام حسين (ع)دست بيعت داد و تا زمان مجروحيت و جانباز شدن هرگز محورهاي غرب و جنوب کشور را ترک نکرد و بعد از مجروح شدن نيز در پادگان بلال همکاري بي شائبه اي با برادران همرزمش داشت و بسيار اتفاق مي افتاد که با وضع جسماني نا مساعدش به ماموريت هاي برون استاني مي رفت و از نزديک در امور محوله نظارت مستقيم داشت .
رضايت پدر و مادر براي ايشان خيلي مهم بود و هميشه در اين مورد به من سفارش مي کردند .حسن آقا با همسر و فرزندش رفتار مناسبي داشت لکن اکثر او قات را در ماموريت بود .
چون من از او از لحاظ سني دو سال بزرگتر بودم توصيه هاي وي نسبت به بنده بيشتر در عمل بود نه به صورت شفاهي و در اعمال و رفتارش هميشه از همه سبقت مي گرفتند .
از ايشان خاطرهاي فراوان دارم .مثلا در يکي از روزهاي سرد زمستان که زمين پوشيده از برف بود ،نزديک اذان مغرب بنده و ايشان با ماشين به سمت منزل مي رفتيم .پيرمرد کهنسالي را ديديم که در کنار خياباني سفره اي را پهن کرده و چند قوطي کبريت را به معرض فروش گذاشته و از سرما مي لرزد .حسن آقا کنار پيرمرد ترمز کرد و گفت :
- پدر اين کبريت ها همه چند؟
پيرمرد گفت :30 تومان .
حسن آقا گفت :اگر من همه را از شما بخرم به خانه ات مي روي ؟پيرمرد گفت :بله مي روم کاري ندارم !
حسن آقا گفت :
- پس اين صد تومان را بگير و بلند شو برو پيش زنو بچه ات و در اين برف و سرما اين جا نمان !
پيرمرد کبريت ها را به حسن آقا داد و پول را گرفت و او را دعا کرد و رفت .من هم به حسن آقا گفتم ؟
- اين همه کبريت را براي چه مي خواهي ؟
حسن آقا لبخندي زد و گفت :اينها را بين دوستان خودمان تقسيم مي کنيم !پير مرد گناه دارد ،سر ما مي خورد ...
حسن آقا شهامت ،دليري و از خود گذشته گي داشت و هميشه به فکر مردم بود .به فکر کمک به افراد ضعيف .
ايشان فردي بسيار خونسرد و مهربان بودند و در زمان کودکي با دانش آموزان و همکلاسي هاي خود با مهرباني رفتار مي کردند ...
حدود چند سال قبل از پيروزي انقلاب در رفتار وي تحولاتي به وجود آمد واين تحولات روز به روز زيادتر شد تا وقتي که ايشان در جبهه مجروح و معلول شد و پس از مجروح شدن هم براي جبهه و انقلاب تلاش مي کرد . پس از ارتحال امام رفتار وي خيلي بيشتر تغيير کرد و يک رفتار روحاني در وي به وجود آمد و بعد از مدتي به ملکوت اعلي پيوست !با پدر و مادر بسيار مهربان بود مرتب از تهران به روستا آمده و در کارهاي کشاورزي به آنها کمک مي کرد و هر گونه مشکلات در زندگي پدر و مادر وجود داشت ،ايشان آن را بر طرف مي نمود .
خاطرات من از ايشان زياد است ولي بيشترين خاطرات اين بود که وي با وجود معلول بودن باز هم به جبهه مي رفت و وقتي هم که ايشان (در جزين )مي آمد دست از فعاليت خود نمي کشيد.

خورشيد همتيان ,همسر شهيد :
وضع مالي ما معمولي و بسيار ساده و بي آلايش بود .اوايل زندگي در منزل پدر ايشان بوديم که بعد از دو سال که ايشان مسئول تدارکات در قرار گاه حمزه سيد الشهدا دراروميه شدند ،مدتي در خانه هاي سازماني سپاه آنجا بوديم و مدتي هم در ستاد مرکزدر خانه هاي سازماني سپاه در تهران سکونت داشتيم و تا زمان شهادت ايشان منزل شخصي نداشتيم .
از زماني که زندگي مشترک را آغاز کرديم در همه موارد حتي زماني که ايشان مجروح شده بودند .هيچ گونه تغيير رفتار در شخصيت ايشان که جنبه منفي داشته باشد و يا عصباني شوند ، در ايشان مشاهده نکردم و هميشه در هر صحبتي که با من داشتند ،حرف هاي ايشان قوت قلبي برايم بود .ايشان در خانه خيلي خوب بود .
هميشه به ما توصيه مي کرد که در زندگي صبر داشته باشيم .با برد باري بر مشکلات فايق آييم .زندگي حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها )را الگو و
سر مشق قرار دهيم .به امور ديني و مذهبي بسيار اهميت دهيم و در تربيت فرزندان دقت بيشتري نماييم !
ايشان علاقه زيادي به دخترمان فاطمه داشتند و در مورد تربيت اين دختر بسيار سفارش مي کردند و با وجود اين که در زمان شهادت ايشان فاطمه سه سال بيشتر نداشت .در مورد حجاب ايشان جدي بودند و هميشه از من
مي خواستند که از همان دوران کودکي در مورد تربيت و آموختن امور ديني و مذهبي نسبت به فاطمه کوتاهي نکنم ...
وقتي از جبهه بر مي گشت هميشه در مورد دفاع از ارزشهاي اسلامي صحبت مي کرد و خاطرات خود را از مناطق جنگي برايمان تعريف مي کرد ...
ايشان هميشه سعي داشتند که در حد امکان نماز را به جماعت بخوانند .کارها و اوقات خود را طوري طرح ريزي و زمان بندي مي کردند که به نماز جماعت برسند و اکثرا در نمازهاي جماعت شرکت مي کردند و به ديگران نيز توصيه داشتند که در نماز جمعه و جماعت شرکت کنند . هميشه فرموده حضرت امام خميني (ره)را که مي فرمودند: دشمنان از نماز جماعت مي ترسند !به ما ياد آوري مي کردند ...
به حق وحقوق مردم بسيار اهميت مي دادند .هميشه مي گفتند که خداوند فرموده است اداي حقوق مردم مهمتر و سخت تر از اداي حقوق الله است .سعي ايشان در جهت رضايت خاطر مردم بود و در اين راه از انجام هيچ کاري دريغ نمي کردند !
آرزوي اساسي و ديرينه ايشان که هميشه در نماز ها و راز و نياز ها از خداوند مي خواستند اين بود که خدا ايشان را در زمره شهدا قرار دهد ؛چرا که معتقد بودند که شهادت پرواز است به سوي جاودانگي و دري است به سوي خوشبختي و رضاي خداوند نيز در اين است که در راه او به جهاد رفته و شهيد شوند .
ايشان هيچ موقع ،چه در جبهه جنگ و چه در پشت جبهه ،آرام و قرار نداشتند .اصلا احساس خستگي نمي کردند و يکي از دوستان ايشان در خاطره اي که از ايشان تعريف مي کرد مي فرمودند که در يکي از شبهاي عمليات وقتي که عمليات تمام شده بود و ما مي خواستيم استراحت کنيم ،شهيد شوکت پور بدون اينکه استراحت کند مجروحان را به پشت جبهه منتقل مي کرد . وقتي به ايشان مي گفتيم شما احتياج به استراحت داريد ،مي گفتند اصلا حرفي از استراحت نزنيد براي اينکه ما به خاطر انجام دستورات الله به ميدان جنگ
آمده ايم و بايد از هر لحظه استفاده کنيم تا بتوانيم از مرز و بوم سرزمين خودمان به نحو احسن پاسداري کنيم !تا بتوانيم دين خود را به انقلاب و مردم ادا کنيم ...
يک بار خواب ديدم برادرم «شهيد حسين همتيان »آمده بود به منزلمان در اروميه .وقتي در را برايش باز کردم سراغ شهيد حسن را گرفت .من به برادرم گفتم که حسن رفته است قرار گاه ،تشريف داشته باشيد تا بر گردد .ايشان مدتي منتظر ماندند و بعد گفتند که وقتي آقاي شوکت پور آمدند به ايشان بگوييد که حسين آمده بود دنبالتان و شما نبوديد .باشيد من دو باره مي آيم به دنبالتان ،براي اينکه ما بايد به عمليات بزرگي برويم و حضور ايشان در اين عمليات بزرگ ،ضروري است بعد رفتند ...
اين خواب درست مر بوط به زماني بود که ايشان درجبهه مجروح شده بودند .

اکبر پرورش :
ايشان را از روز اول که ديدم تا موقع شهادت ،هيچ گونه فرقي دربرخوردهايش نکرد .و به نظر من از بارزترين خصوصيات آن شهيد اخلاق خيلي خوب ايشان بود ،طوري که ايشان هر چه در رده هاي با لاتر انجام وظيفه مي کرد ،افتاده تر و سر به زير تر مي شد .
ايشان به دوستي ها و همنشيني ها با گردان پياده و ياري رساندن به آنها علاقه وافر داشت و هميشه هر رزمنده اي ، چه مسئول و چه غير مسئول که به شهادت مي رسيد متاثر مي شد و هميشه دعا مي کرد تا او هم مانند آنان شهيد شود .

حسين نصر اصفهاني:
ايشان نسبت به ائمه اطهار و اهل بيت(عليهم السلام ارادت خاصي داشت و نکته عجيب اين که در طول جنگ اگر بچه ها فراموش مي کردند که امروز مثلا چند شنبه است يا چندم برج يا ماه است و فقط سر گرم جنگ بودند ،ولي شهيد شوکت پور تمام اعياد و تولد و شهادت چهارده معصوم (عليهم السلام) را از بر مي دانست ...
يک روز پس از عمليات طريق القدس يکي از برادران رزمنده در اثر يک انفجار شهيد شد .انفجار طوري بود که به غير از سر و مقداري از استخوان گردن از آن شهيد چيزي نماند وحتي استخوان هاي کتف و آرنج و قوزک پا و بقيه اعضاي بدن آن شهيد هم ناپديد شد.شهيد شوکت پور با صبر و حوصله تمام آن اطراف را گشتند و مقداري گوشت و استخوان ديگر که از آن شهيد در
بيا بان پخش شده بود ،جمع آوري کردند و همراه سر شهيد داخل يک پاکت پلاستيکي گذاشتند و آن را فرستادند .سپس در حالي که خيلي متاثر شده بودند فرمودند :اين طور شهادت خوب است که فقط سر آدم بماند براي تشييع کنندگان جنازه آدم !
ايشان در آن حالت فقط افسوس براي خودش مي خورد نه براي شهيد و نظرش اين بود که آن شهيد به بهشت مي رود و انبياء (عليهم السلام )به استقبال او مي آيند و براي خودش بسيار افسرده مي شد و مي گفت: براي خودم نا راحت هستم و نمي دانم که آيا من هم لياقت شهادت دارم يا نه ؟

محمد هادي عزيزي:
يکي از خاطرات من از ايشان اين است که دو روز قبل از قطع نخاع شدن ايشان با هم در منطقه عملياتي فاو بوديم رو به روي همديگر ايستاده بوديم و داشتيم راجع به کارها صحبت مي کرديم که نا گهان گلوله خمپاره اي نزديک ما به زمين خورد ومن فوري نشستم اما ديدم که ايشان همچنان سر جاي خود ايستاده و به من نگاه مي کند .
من خجالت کشيدم و از جايم بلند شدم .ايشان فوري گفت :ناراحت نباش !کار صحيح را شما کردي !

همرزم شهيد:
ايشان هر وقت به تهران مي آمد ،معمولا در منزل ما بيتوته مي کرد .صداي زيبا و رساي ايشان در هنگام نماز صبحگاهي همه را مجذوب کرده بود .بعد از شهادت ايشان همسايه ها مي پرسيدند :آن آقايي که در دل شب در خانه شما ، آن قدر خوب و سوزناک نماز مي خواندند چه کسي بود ؟آري بعد از شهادت او بود که همه فهميدند او که بود ؟ايشان به نماز اول وقت توجه عميقي داشت و در هر شرايطي بود نماز را اول وقت مي خواند ...
شهيد حسن شوکت پور نسبت به رعايت مسائل مالي آن چنان حساس بود که هزينه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامين مي کرد و مطلقا ازبيت المال استفاده نمي کرد .

اکبر تر کان :
يک شب پس از عمليات بدر وضع بسيار خطر ناک بود .بسياري از برادران شهيد شده بودند .شهيد شوکت پور از راه رسيد .فوري بچه ها را جمع کرد و با يک دنيا ايمان و صفا با آنها صحبت کرد و بعد هم همراه آنها دعاي توسل خواندو چنان به ائمه اطهار (عليهم السلام )توسل مي نمود .چنان زاري
مي کرد که هيچ موقع آن ر ا فراموش نمي کنم .بعداز اين دعا بود که روحيه همه خوب شد !

عباس يزداني:
ايشان در در گيري هاي کردستان – قبل از شروع جنگ – وقتي اسير ضد انقلاب مي شوند توانسته بود با ديدگاه هاي منطقي خود آنها را متقاعد کند و سپس آزاد شود ...
ايشان متواضع و فرو تن بودند و چهره اي خندان داشتند .ايشان خيلي با حيا بودند و حتي هنگام عوض کردن پيراهن خود هم مراعات ديگران رامي کردند .
خيلي هم وقت شناس بودند .يک بار قرار گذاشته بوديم که با هم در فلان ساعت حرکت کنيم .ايشان به خاطر ترافيک حدود ده دقيقه دير تر رسيدند .خيلي ناراحت شده بودند و تا مسيري از راه همه اش از من معذرت خواهي مي کردند .

ناصر سليمان پور:
تمام خصوصيات يک فرد مومن ،يک فرد بريده از از مطامع دنيا ،يک فرد با تفکر بسيجي در ايشان جمع شده بود .
در عمليات کربلاي 4 و کربلاي 5 و کربلاي 6 از فرط تشنگي لبانش همچون ذغال خشکيده بود ...
خلاصه کلام اين شهيد خصوصيات يک انسان کامل ،يک انسان متکي به الله را داشت .

محمد شاه سنايي :
در عمليات والفجر 4 ايشان هنگامي که متوجه شد راننده پايه يکم ،کم داريم به عنوان راننده با يک تريلر جهت انتقال امکانات مهندسي و زرهي شروع به کار کرد و يا اين که وقتي مي خواستيم حمامي را نسب کنيم ،ايشان جهت ساختن موتور خانه حمام مثل يک کارگر ساده گل درست مي کرد و مي آورد .

محمد گنجينه باف:
ايشان به انجام فرائض ديني اهميت مي دادند و حتي در ماه مبارک رمضان که ايشان به دليل وضعيت جسماني نمي توانستند روزه بگيرند ،چون ناهارشان را در پادگان صرف مي کردند هميشه به ما ياد آوري مي کردند که هنگام آوردن ناهار به اتاق دقت کنيم که افراد متوجه اين امر نشوند ،نماز شان را نيز سعي مي کردندکه هميشه به موقع به جا آورند . ايشان در مورد احکام الهي اهميت ويژه اي قائل بودند و با لطبع در اين مورد هم حساس بودند و در صورت بر خورد با موردي خاص تذکر مي دادند .مثلا يک روز هنگام ناهار بنده اطراف نان هايي را که خمير بود و به قول من قابل خوردن نبود کندم .ايشان پرسيدند :چرا آنها را نمي خوري ؟
گفتم خمير است نمي شود خورد !
گفتند :بده به من !من آنها را مي خورم ؛چون براي گندم و آرد همين نان زحمات زيادي کشيده شده و نبايد اسراف کرد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : شوکت پور , حسن ,
بازدید : 294
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
شادلو,مرتضي

 

مرتضي شادلو سال 1338 ه ش درخانواده اي کشاورز ،در روستاي «محمد آباد» در شهرستان« گرمسار» ديده به جهان گشود.دوران تحصيلات ابتدايي را درزادگاهش روستاي« محمد آباد» پشت سر گذاشت. با توجه به اينکه درآمد خانواده آن شهيد بزرگواراز راه کشاورزي بود ،در کنار تحصيل از هيچ فعاليتي در اين خصوص فرو گذار نبود ،به طوري که خيلي از کشاورزان منطقه زماني که مي خواستند فرزندشان را تشويق به فعاليت و کشاورزي نما يند ،مرتضي را مثا ل مي زدند. وي بعد از اين که دوران ابتدايي تحصيل اش را با موفقيت سپري کرد ،به دليل نبود امکانات لازم براي تحصيل در روستاي محمدآباد ، در روستاي (فند) تحصيل ا ش را ادامه داد و مقطع راهنمايي را در اين روستا به پايان رسانيد. در دوره ي متوسطه با توجه به علاقه شهيد به کارهاي فني او وارد هنرستان فني شدودر اين مقطع نيز با موفقيت تحصيلات خودرا به پايان رساند.مرتضي از سال هاي ابتدايي ورود به هنرستان و همزمان با شکل گيري گسترده فعاليت ها عليه رژيم، با ورود به تجمعات انقلا بي نقش مؤثري در حرکت هاي انقلابي شهر گرمسار حتي شهر هاي اطراف داشت . از جمله اين که در همان دوران تحصيل،يک دستگاه موتور سيکلت سوزوکي خريده بود و به خاطر اينکه ساواک و ديگر نيرو هاي رژيم به ايشان مشکوک نشوند، ظا هر موتور را به شکلي که فوق العاده قديمي جلوه نمايد، درآورده بود. او با همين موتورسيکلت از راههاي فرعي به تهران مي رفت و با هماهنگي که از قبل شده بود ، اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را مي گرفت و باز مي گشت .آنگاه با دستگاه تکثير آنها را آماده نموده وبه وسيله همان موتور به سمنان و سرخه و روستاهاي اطراف گرمسار مي رفت وبرنامه هاي انقلاب را پي مي گرفت. مرتضي که از خانواده اي محروم ورنج کشيده بود،با شور و هيجان کم نظيري در هنرستان وخارج از آن مشغول فعاليت عليه رژيم و ايادي استکبار جهاني شد . با آغاز نخستين جرقه هاي انقلاب اسلامي به رهبري امام امت(ره) او همراه باهمه مردم فعاليت چشمگيري در دوران پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي داشت. از نخستين افرادي بود که به عضويت کميته انقلاب اسلامي و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.
يبا شروع نغمه هاي شوم منافقان کوردل وضد انقلاب وابسته به استکبار در گنبد وکردستان،براي مبارزه با آنان و حفظ انقلاب اسلامي راهي آن مناطق شد. در پاکسازي شهرهاي کامياران، سنندج ،قروه، بيجار وتکاب در سالهاي پنجاه وهشت وپنجاه و نه شرکت فعالانه داشت.
در سال 1360 به عضويت جهادسازندگي(سابق) «تهران »و سپس استان «سمنان» درآمد و داو طلبانه به منظور شرکت مستقيم در جبهه هاي جنگ به مناطق عملياتي جنوب شتافت . ابتدا به عنوان راننده آمبولانس و لودر در واحد مهندسي ستاد پشتيباني جنگ و جهاد سازندگي مناطق جنوب ،مشغول به خدمت شد . درعمليات متعددي از جمله طريق القدس، فتح المبين ، بيت المقدس ،والفجر دو و چهار حضور داشت .درطول اين مدت به خاطر رشادت ولياقتي که از خود نشان داد ،درعمليات برون مرزي رمضان و مسلم ابن عقيل مسؤليت يکي از محورهاي عمليات به او سپرده شد. از آنجاکه «کردستان »محروم، مشتاق خدمت جوانان عاشقي همچون شهيد حاج «مرتضي» بود ،در پاييز سال هزاروسيصدو شصت ويک به همراه برادران ستاد پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان و به منظور تشکيل ستاد حمزه سيدالشهدا عليه السلام درمناطق عملياتي شمال غرب (کردستان و آذربايجان غربي)عازم اين منطقه شد. پس از انتقال و جابه جايي با توجه به تجارب گذشته و علاقه ي وافري که به نا بودي ضدانقلاب در کردستان داشت،مسؤوليت فرماندهي پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان نيز به وي واگذار گرديد.در مدت زمان کوتاهي توانست پل صدوچهل متري رودخانه «سيمينه رود »و جاده چهل کيلومتري صائين دژ- بوکان را به پايان برساند.
حاج «مرتضي شادلو »به دليل مسؤوليت سنگين و موفقيت هايي که در اين منطقه داشت،فرماندهي گروه ضربت ستاد پشتيباني حمزه سيدالشهدا عليه السلام را نيز به عهده گرفت. باآغاز عمليات خيبر در جزاير مجنون ، در اسفند سال شصت ودو به عنوان مسؤول گروه مهندسي پشتيباني جنگ و جهاد به جزاير مجنون رفت ودر شرايطي سخت در دفع پاتک هاي ارتش عراق و نيز احداث بزرگراه چهارده کيلو متري سيدالشهدا سهم بسزايي را به خود اختصاص داد .در يکي از بمباران هاي شيميايي هواپيماهاي عراق مجروح شد و پس از اتمام کار در جزيره ،مجدداً به منطقه مرزي سردشت بازگشت. حاج مرتضي شادلو در تاريخ بيست سه بهمن سال شصت و سه بر اثر انفجار مين در يکي از محورهاي سردشت،قفس تن را رها کرد و به آزروي ديرين خود که شهادت درراه محبوب بود رسيد.
منبع:" سردار کوهستان" نوشته ي، بنيامين شکوه فر ،نشر شاهد،تهران-1385




وصيت نامه
بسم الرب الشهداء و الصديقين
با درود و سلام به پيشگاه مقدس منجي عالم بشريت ، پرچمدار انقلاب الهي و راهنما و ياور رزمندگان اسلام، مهدي موعود ارواحناه له الفداء و نائب بر حقش امام خميني و سلام به خانواده هاي معظم شهدا، جانبازان، معلولين، مجروحين و اسراء و سلام و درود بر جهادگران خستگي ناپذير اين سنگر سازان بي سنگر و ابن سربازان گمنام امام زمان و پيشتاز مبارزه.
اکنون که به ياري الله و کمک امام زمان و بيداري رهبر انقلاب و ايثار امت حزب الله و عشق رزمندگان به انقلاب اسلامي ، جنگ سرنوشت ساز ما به اين مرحله رسيده که اين مرحله ي پيروزي است. شرق و غرب و ضد انقلابيون در فکر سرکوب اين مبارزه هستند. چون سرمايه هاي به يغما گرفته شده از دست مظلومين و ستمديدگان از کفشان بيرون رفته و به وارثين زمين برگشته، ديگر تحمل اين چنين انقلابي را ندارند و در همه اطراف و اکناف اين مملکت و خارج از اين مرز و بوم دست به توطئه هايي که بتواند انقلابمان را از مسير اصلي منحرف کند مي زنند. بر ماست که با کليه توانمان و امکانات مالي و جاني مان به مقابله برخيزيم و نگذاريم لطمه و صدمه اي بر پيکر انقلاب وارد شود که فرداي قيامت در برابر شهداء و معلولين و مجروحين و اسراء شرمگين شويم و جهت تداوم هر چه بهتر انقلاب و جنگمان که بستگي به عزت و شرفمان دارد بايد نکات زير را به دقت مراعات کنيم.
بايد در همه مراحل زندگيمان توجه کامل و عنايت خاص به سخنان امام خميني بنيانگذار جهموري اسلامي داشته باشيم که اگر کوچکترين بي اعتنايي بکنيم به راهي کشيده مي شويم که بازگشتش بسيار مشکل است و زندگي آن بزرگوار را مورد بررسي و تحليل قرار دهيم ، از زماني که يک طلبه بوده و اکنون که رهبري انقلاب عظيمي را به عهده دارند و هيچگونه تغييري نکرده مگر به سمت کمال و بر ماست که حرفهاي ولي فقيه را که همان حرفهاي خدا و قرآن و انبياء و اولياء مي باشد سراپا گوش و با ايثار جانمان جامه عمل بپوشانيم.
تقوي و نظم را درکارهايمان پياده کنيم که اگر ما عبد و بندگي بودن خودمان را در سلولهاي وجودمان پياده نکنيم، نمي توانيم پيروز گرديم. پيروزي ما در تقوي و نظم مي باشد که در احاديث و روايات بسيار تاکيد شده و توسط تقوي و نظم خودمان را لايق خدمت به اسلام و قرآن بدانيم.
روحانيت متعهد و مسئول را در همه حال پشتيبان باشيم که اگر دست از اين قشر جامعه برداريم يا به دامن شرق و يا به دامن غرب خواهيم افتاد. براي همه ي مردم ايران ثابت گرديده است که روحانيت مسئول و ياورراستين امام، هرگز تن به ذلت نمي دهند و شهيد مي شوند ولي تسليم هرگز.
قرآن را بهترين راهنما بايد بدانيم و در جهت شناخت قرآن بايد به اهل فن مراجعه نماييم تا حقايق قرآن را به ما بفهمانند و با شناخت قرآن ديگر رو به کتابهاي شيطاني نخواهيم آورد . بعد از قرآن کتابهاي مانده از ائمه اطهار عليهم السلام را راهنماي خود قرار دهيم و نصيحت و توصيه هاي آن عالمان به اسلام را فراموش ننماييم.
جنگ را طبق فرمايش رهبر انقلاب در سر لوحه ي کارهايمان بايد قرار دهيم که عزت و شرفمان در گرو همين مبارزات است . آنهايي که طبق فرموده امام توان شرکت در جنگ را دارند بايد بروند و خود را به مسئولين معرفي نمايند که در صورت احتياج به جبهه بروند و نگذارند آن عده که در جنگ هستند خسته شوند.
رزمندگان اسلام بايد تمام توانشان را بکار گيرند تا هر چه سريعتر اين غده سرطاني را از بين ببرند که با از بين بردن اين ام الفساد کار تمام ابر جنايتکاران شرق و غرب و شيطان بزرگ تمام است و سعي کنيد که با مناجات خويش همچنان صحنه هاي جنگ را عطرآگين نگه داريد.
نماز جمعه را فراموش نکنيد و در اين کنگره هاي عظيم سياسي ، عبادي شرکت نماييد که پشت آمريکا از نمايش بزرگ قدرت اسلام مي لرزد و دعاهاي کميل، ندبه و زيارت عاشورا را هميشه به پا داريد.
برادران جهاد سازندگي که طبق فرموده رهبر انقلاب که خدمات جهاد سازندگي در جنگ کمتر از نيروهاي نظامي و انتظامي نبوده و نيست ،بايد همت کنند و دوشادوش رزمندگان در صحنه هاي نبرد حاضر باشند و اکنون که واحد پشتيباني جنگ و جهاد در جنگ حاضر و يک نيروي عمل کننده مي باشد و با ايثار جان و مال حمايت کنند و جاي شهداي جهاد را پر نمايند و در روستاها به کمک مردم فقير و مستضعف بشتابند و دولت جمهوري اسلامي هم بايد نظر خاصي به روستاها داشته باشد، چون جنگ را همين قشر زحمتکش مي گردانند.
آن عده از مردم که در حالت بي تفاوتي به سر مي برند کمي بينديشند و فکر کنند که تا دير نشده است برگردند به دامان اسلام که اسلام دين رحمت است .از اينکه گوشه و کنار مي نشينند و پشت انقلاب حرف مي زنند، مگر اين انقلاب چه کرده ،همين بس که انقلاب ما را از اوج ذلت به کمال عزت رسانده و سربلند زندگي کردن را به ما آموخته و بايد بدانند انقلاب متعلق به امام زمان است و با اين حرفها از بين نمي رود . بترسيد از قيامت که روز سختي است و ديگر بازگشتي نيست و ديگر پشيماني سودي ندارد.
سخني با خانواده ام ، پدر و مادرم ، برادرها و خواهرهايم:
سلام مرا بپذيريد اکنون که فرزندي را به دفاع از اسلام و قرآن و عزت و شرفمان به جبهه هاي جنگ فرستاديد و در اين راه فيض عظيم شهادت نصيبش گرديده ناراحت نباشيد و گريه نکنيد که باعث شاد شدن دشمنان اسلام و ناراحتي دوستان انقلاب گردد. هر موقع خواستيد گريه کنيد به ياد شهداي کربلا فرزندان ابا عبدالله الحسين(ع) و ابوالفضل (ع) و طفلهاي از شش ماهه تا هجده ساله اش باشيد که چگونه درخت اسلام را با ايثار خون خود آبياري کردند. سعي کنيد در صف فرياد زنان حاضر باشيد و چون زينب سردار اسرا و افشاگر يزيديان و ضد انقلابيون باشيد. مرا عفو کنيد چون نتوانستم خدمتي به شما بکنم و فقط ناراحتي براي شما فراهم کردم و نبودم تا در سختي ها کمک کنم . ان شاء الله در نزد خدا اجري عظيم داشته باشيد.
سخني با دوستانم، برادران عزيزم که در شهرها و روستاها هستيد. من کمتر شماها را در صحنه مبارزه مي ديدم به خود آييد که اين جنگ تنها امتحاني است که در زمان ما به وجود آمده. سعي کنيد در اين امتحان حاضر شويد و ان شاءالله پيروز گرديد . از اينکه چهار سال جنگ سرنوشت ساز را دنبال کرديم ويکبار به جبهه نرفتيد و خدمتي نکرديد چگونه مي خواهيد جواب دهيد و هميشه عنوان مي کنيد که اينجا هم کار هست !!اگر ما بياييم کار به دست ديگران مي افتد . چهار سال بر سر کارهاي دنيوي به نزاع برخواستيد و مسئله اصلي را فراموش کرديد، کمي بينديشيد و نگوييد حالا ديگران بروند نوبت ما هم مي شود. کار براي خدا نوبتي نيست، بيدار باشيد و فرصت را از دست ندهيد که فرداي قيامت جواب دادن سخت است و در پيشگاه پيامبر اسلام وشهداي کربلا و ائمه اطهار عليهم السلام سر به زير و خجالت زده نباشيم.
سخني با همسرم ؛ من نمي دانم که بايد چگونه از همسران شهيد از دست داده تشکر کرد. بعضي وقتها که به فکر فرو مي روم تنها چيزي که در جلوي چشمانم صف آرايي مي کند فقط ايثار، عشق به اسلام و دفاع از اسلام است که اين همه مقاومت را مي آفريند . در جامعه ما ديگر شخص مطرح نيست تنها جلوه حق است که انسان را راضي مي نمايد، اکنون که حيات ما در مرحله اي از زمان واقع شده که امتحان الهي بر زمين آمده ، بايد مرد و زن ما همگي از اين روزنه اي که باز شده بي نصيب برنگرديم و خود را از اين نعمت سير نماييم.اکنون که همسري را از دست داده اي نگرا ن نباش که طبق آيات قرآن به دست آورده اي . بايد سعي کني که الگو باشي و هيچ وقت احساس تنهايي نکني. بايد به فقر جامعه، درد جامعه بيشتر فکر کني و با سختي ها و نا ملايمتها مبارزه کني و به زانو درآوري . ان شاءالله بعد از پيروزي نهايي رزمندگان و آزادي کربلا ،‌وقتي به زيارت امام حسين(ع) و کربلا مشرف شدي ما را هم فراموش نکن و آن فرزند آينده را حتما خوب تربيت نمايي و خوب تحويل اسلام و قرآن دهي.
مرا در کنار قبر شهيدانمان يعني يوسف و يزدان به خاک بسپاريد.
اميدوارم که جنگ بين اسلام و کفر به نفع اسلام به پايان برسد و حکومت جهاني مهدي هر چه زودتر سايه اش بر کره زمين گسترده گردد و جهان پر از عدل و داد گردد.
به اميد پيروزي اسلام و نابودي کفار و منافقين به اميد آزادي کربلا و قدس.
فرزند حقير اسلام- مرتضي شادلو26/7/1363 ساعت 9 صبح، سردشت




خاطرات
محمد شادلو برادر شهيد :
معلم کلاس دوم ابتدايي مرتضي که چند ماهي از ازدواجش نمي گذشت،همراه همسرش در محمدآباد زندگي مي کرد و درميان اهالي روستا غريبه بود.درآن زمان آب لوله کشي وجود نداشت .خانم ها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار مي رفتند تا براي آن روز آب در خانه داشته باشند .
همسر معلم هر روز که ازخواب بيدار مي شد مي ديد که يک کوزه پر آب در کنار در منزل ايشان قرار دارد.پس از چند روز باهماهنگي شوهرش يک شب بيدار مي نشينند تا اين که قبل از طلوع آفتاب مي بينند مرتضي به سختي کوزه آبي را به سوي منزل آنها مي آورد. زماني که آب کوزه همراه خود را درون کوزه آقامعلم مي ريزد ، توسط معلم غافلگير مي شود. وقتي معلم از او دليل کارش را مي پرسد ، در جواب مي گويد: «خانم شما در روستاي ما غريب است! باخودم گفتم شايد خجالت بکشه که با خانمهاي ده به آب انبار بره ،پس بهتره من به جاي خانم شما اين کار را بکنم تا در روستاي ما احساس غريبي نکنه!»
سال سوم ابتدايي يک تجديد آورده بود . وقتي کارنامه ها را دادند به خاطر حجب و حيايي که نسبت به پدر و مادر داشت به خانه نيامد و به مزرعه رفت و ساعتها در آن جا ماند. من پدر را متوجه موضوع کردم .او هم خود را به مزرعه رساند و ضمن دلداري مرتضي ، او را به خانه آورد. هرچند که مرتضي به دليل کمک به معاش خانواده در امر تحصيل با مشکلاتي رو به رو بود ولي در اين حال به اين موضوع بي تفاوت نبود و هميشه به برادران و خواهران خود مي گفت: «تنها چيزي که مي تونه خستگي رو از وجود پدر و مادر بيرون کنه خوب درس خوندن ماست.»
در روستاي ما قصابي بود که هر روز مسافت بين منزل و مغازه اش را با دوچرخه طي مي کرد. من هشت سالم بود ومرتضي دو سال ازمن کوچکتر بود .يکي از روزها تصميم گرفتم او را اذ يت کنم.به همين خاطر در مسير ترددش چاله اي کندم وروي آن را با ني،خاک و کاه پوشاندم ، به طوري که اصلاً مشخص نمي شد اين جا چاله اي کنده شده است. مردقصاب طبق معمول هر روز از آن جا عبور کرد و بي خيال ازهمه جا روي چاله رفت. چرخ جلوي دوچرخه اش داخل چاله افتاد.محکم به کناري پرت شد ودر خاک کوچه غلتيد. مرتضي که اين وضع قصاب وخنده هاي مرا مشاهده کرد،با ناراحتي و عصبانيت به من گفت:«فکر نکن کار خوبي کردي!»
زماني که مرتضي در مدر سه راهنمايي فند مشغول به تحصيل بود با اين که سن چنداني هم نداشت ولي به هيچ وجه راضي نمي شد بادختران همکلاس خودش بر روي يک نيمکت بنشيند و يا حتي مسير روستاي محمد آباد تا فند رادر جمع مختلط پسران و دختران حرکت کند. هميشه سعي مي کرد جلوتر ياعقبتر از ديگران اين مسير رابپيمايد.به هر خال غيرت و غرور خاصي داشت خصوصاً اگر يکي از جوانان در رابطه با دختران بي ادبي مي کرد، سريعاً تذکر مي داد و با وي بر خورد مي کرد واين وضعيت درآن دوران و فضاي رژيم ستم شاهي از او شخصيتي ممتاز ساخته بود.
من و مرتضي هر دو بايک سال اختلاف در هنرستان گرمسار درس مي خوانديم. هر روز باموتور از محمدآباد به گرمسار مي رفتيم .يکي از روزها وقتي از روستا به شهر مي رفتيم به علت بارندگي،جاده خاکي روستا تا شهر پر ازگل ولاي بود و لغزنده شده بود. من راننده موتور سيکلت بودم .به خاطر سرعت زياد وبي توجهي ، کنترل وسيله از دستم خارج شد و هر دوي ما با موتوردرون يک چاله افتاديم. تمام لباسهايمان گلي شد. دست وپايمان هم زخمي شد. پس از اين که کمي به خودمان آمديم،مرتضي رو به من کرد و جريان آن چاله اي را که سر راه قصاب محل کنده بودم به خاطرم آورد وگفت که خدا انتقام آن مرد را گرفت.


مادرشهيد:
يازده دوازده ساله بود که گاهي اوقات يا غذا نمي خورد و يا کم مي خورد .وقتي علت را مي پرسيد م مي گفت:« توي همين روستاي خودمون آدم سراغ دارم که نون خالي هم نداره بخوره ؛رسم مسلماني اين نيست که من سير باشم و آنها گرسنه !» بعضي وقتها هم مي شد که مقداري ازغذا را شبانه با خود بيرون مي برد و مخفيانه بين فقرايي که مي شناخت تقسيم مي کرد. خودش معتقد بود که اين صفت را از پدرش حاج علي به ارث برده . مي گفت : «من پسر مردي هستم که اگه فقيري وارد روستا بشه محاله که سر سفره اش ننشينه !»

محسن شادلو برادر شهيد:
در دوران نوجواني و جواني درماههاي محرم و رمضان که روحاني به روستا مي آمد امکان نداشت مراسم روضه و منبر را از دست بدهد .حتي در دهه اول ماه محرم با هماهنگي جوانان روستا ، هيأتي را راه اندازي مي کرد و خود به مداحي اهل بيت و امام حسين عليه السلام مي پرداخت و چون صداي حزن انگيز و خوبي داشت ، همه را به خود جذب مي کرد . اگر کسي مداحي مي کرد او به شدت گريه مي کرد ومي گفت:«ما هر چه داريم از حسين ابن علي عليه السلام داريم. بايد از عهده اين بذ ل توجه ولي نعمت خودمون به خوبي بر بيا ييم.»

خانم جورابلو(همسر برادر شهيد):
يک روز با موتور چند بسته پلا ستيک پر ازکتاب هاي مذهبي را به خانه ما آورد و در باغچه حياط منزل همه آنها را دفن کرد . وقتي علت را جويا شديم گفت:« ساواک و شهرباني مرا تعقيب کردن ،امکان داره بريزن توي خونه و همه جا رو بگردن. داشتن اين کتا بها جرمه،بهتر اينجا باشه تا وقتش بيارمشون بيرون.»
چند ماه بعد که انقلاب پيروز شد ،آمد وکتا بها را از با غچه بيرون آورد وبا همان کتابها و کتابهاي جديدي که خريده بود کتابخانه مسجد را راه اندازي کرد و همه جوانان و نو جوانان را تشويق به عضويت در کتابخانه مي کرد.»

پدر شهيد:
يکي از جوانهاي رو ستا ،دوستان نا بابابي داشت. پدرش از اين موضوع رنج مي برد و نگران بود که فرزندش دچار انحرافات فکري و اخلاقي شود، به همين خاطر چند بار با مرتضي صحبت کرد. خواهش کرده بود که مرتضي او را نصيحت کند،مرتضي هم اين کاررا کرد . از در دوستي و صميميت وارد شد و چنان اثري روي او گذاشت که آن جوان تبد يل به يک جوان انقلابي و مذهبي شد و بعد ها از سربا زان جبهه و جنگ شد.حتي بوسيله او بعضي از دو ستا نش هدايت شدند و براي دفاع از کشور اسلامي به جبهه رفتند.

علي شاه حسيني:
کتابخانه مسجد رو ستاي محمد آباد يکي از ابتکارات مرتضي بود. هميشه مي گفت :« اينجا بايد پايگاه فکر و انديشه باشه!» همه بچه هارا تشويق مي کرد که کتا بهاي منزل خودرا به کتابخانه اهدا کنند تا به قول خودش کتابخانه پرو پيمون بشه.خود او نيز فوق العاده مطالعه مي کرد . از هر فرصتي براي مطالعه کردن استفاده مي کرد و به همين خاطر هم قلم بسيار قوي وهم بيان خيلي خوبي داشت.به خصوص که در صحبت ها و سخنراني هاي خود استناد به آيات قرآن و جملات شيواي نهج البلاغه مي کرد و همچنين استفاده از کتب شهيد مطهري و... دربيان و نوشتا رش غناي آنچه را که مي گفت يا مي نوشت بيشتر مي کرد . اين به خاطر علاقه بسيار زياد شهيد به استاد شهيد مطهري واساتيد ديگر بود. بعد از شهادتش کتابخانه مسجد بنام خود او نام گذاري شد .

محسن شادلو( برادر شهيد):
هميشه به من و بقيه برادرهاو خواهرها مي گفت:« رضاي خدا بعد از رضاي پدر و مادرمونه،اگه دنيا وآخرت رو با هم مي خواهيد با يد به اين دو احترام بگذاريد . »
بعضي وقتها اگر يکي از بچه ها با پدر يا مادرش حرفش مي شد سريع دخالت مي کرد و موضوع را فيصله مي داد و بعد از تمام شدن موضوع ، کلي با او صحبت مي کرد و در رابطه با عواقب کارش هشدار مي داد.

يکي از حرکت هاي ضد استعماري مرتضي مخالفت با يک شرکت زراعتي بود که براي کشت خشخا ش ايجاد شده بود . مرتضي که با هوشياري پي برده بود عاقبت کار به ضرر روستائيان است ،در جمع کشاورزان و فرزندانشان که بعد از ظهر ها اطراف جوي آب روستا جمع مي شدند بارها بحث را به سمتي مي برد که بتواند عليه شرکت صحبت کند ،هميشه در چنين بحث هايي مي گفت: هدف اين شرکت ها محتاج کردن مردم به اجنبي بي دينه؛ اين ها دلشان براي ما نمي سوزه.

هر سال تابستان براي فروش انجير با ماشين پيکان به ميدان ميوه و تره بار تهران مي رفتيم .در مسير بر گشت مرتضي چند کيسه پياز و سيب زميني مي خريد. بعد ها فهميديم به دليل ارتباط و آشنايي او با خانواده هاي بي بضاعت روستا ، مقداري از آنها را شبانه و به صورت ناشناس در اختيار آنها قرار مي داده است.

مرتضي در هنرستان توانسته بود يک تشکل مخفي با حضور تعدادي از دانش آموزان مستعد و مؤثر ايجاد کند.همين موضوع باعث در گيري مدير هنرستان اويسي با مرتضي و بعضي از همکارانش که شناسايي شده بودند،‌گرديد. مرتضي توانست با درايت خود را از آن درگيري ها خلاص کند و جلوي هر گونه بهانه را براي براي اخراج خود و دوستانش بگيرد. او علاوه بر اين که هنرستان را تعطيل مي کرد، دانش آموزان را براي شرکت در راهپيمايي تشويق مي نمود . بعدها به همراه اعضاي تشکل مخفي ،در راهپيمايي هاي تهران حضوري فعال داشت.

حبيب مجد:
يکي از فعاليت هاي کم نظير مرتضي ،احداث کانال جهت انتقال آب از شلمچه به کارون بود. کار شبا نه روزي ادامه داشت . حاجي واقعاً جا نفشاني مي کرد . لحظه اي نبود که از پاي بنشيند . شدت کار به گونه اي بود که روز هاي هفته از دست حاجي و نيرو ها خارج شده بود ،در همان عمليات جهادي بود که ماشين حاجي چپ کرد و او از ناحيه کمر و پهلو مجروح شد . زماني که او را به بيمارستا ن برديم با اين که از نا حيه کمر و پهلو بي اندازه درد مي کشيد ،کمترين حر کتي که دال بر جراحت و ناراحتي باشد از خود بروز نداد.
از ديگر فعاليت هاي اين شهيد بزرگوار تلاش شبانه روزي او براي آماده سازي شهرک نورد براي عمليات بيت المقدس بود . به همراه گروهي که در اختيار داشت چند هفته با ما شين الات جهاد و بدون تغذيه مناسب اقدام به آماده کردن اين فضا براي عمليات کرد. در اين چند شبا نه روز به دليل محرما نه بودن کاري که انجام مي شد،براي هيچکس حتي خود حاجي هم مشخص نبود هد ف و برنا مه چيست. او با عزمي راسخ بدون پرسش ،ساعتها مشغول خا کريز زدن و سنگر ساختن بود و هرگز خم به ابرو نمي آورد.

مادر شهيد:
قبل از انقلاب يک موتور داشت. شبها با آن موتور به روستاهاي اطراف مثل هشت‌آباد و داورآباد مي‌رفت. چند نفر از دوستانش را بر مي‌داشت و پشت در خانه‌ها اعلاميه مي‌چسباندند. البته بعد از چند وقت او را شناسايي کردند. به يکي از فاميل‌‌ها گفته بودند: ما شخصي که اين اعلاميه‌ها رو مي‌چسبونه شناخته‌ايم، او مرتضي پسر حاج عليه، اگه اونو بگيريم دست و پاش رو قطع مي‌کنيم!
پدرش خيلي ناراحت بود و شروع کرد به دعوا کردن با او. گفت: اگه تو رو بگيرن و اون بلاهايي که گفتن سرت بيارن ما چکار کنيم؟
او گفت: بابا، اگه دست و پام رو قطع کنن و چشمهام رو در ‌بيارن اصلاً تا اون ساعتي که جون دارم از اين انقلاب دست بر نمي‌دارم!

ا توي مسجد بوديم که زلزله آمد. از مسجد بيرون ريختند. رفتم خانه. ديدم پدرش در حياط نشسته است. از ترس زلزله تصميم گرفتيم توي حياط بخوابيم اما جرأت نمي‌‌کرديم داخل منزل برويم و رختخوابها را بياوريم. تا اينکه مرتضي رسيد و رختخوابها را بيرون آورد. با اينکه من و پدرش اصرار کرديم توي حياط بخوابد در خانه خوابيد.
صبح که بيدار شديم گفت: ديدين هيچ اتفاقي نيفتاده، مادر جان هر چه خواست خدا باشه همون مي‌شه، با خدا باشيد و ايمانتون رو قوي کنيد اونوقت ديگه از هيچ چيز نمي‌ترسين!

داشتم نان مي‌پختم که يکي از دوستانش نفس زنان آمد و گفت: حاج مرتضي از مکه برگشته، اون رو توي ايستگاه راه‌آهن ديدم. داره مي‌ياد خونه!
حالا يک جا خمير بود و يک جا آب، يک جا هم آرد. خانه خيلي بهم ريخته بود.
با خودم گفتم: چرا اين پسره از تهران يه زنگ نزده، يه خبر نداده لااقل براش گوسفندي قربوني کنيم!
وقتي اين حرفها رو به خودش گفتم، گفت: مادرجان، دوست ندارم شما توي زحمت بيفتين و اذيت بشين، به اندازه کافي برام زحمت کشيده‌اين!

قبل از انقلاب بود. يک روز به منزل آمد و گفت: مادر، بيا کمک کن کتابها رو بريزيم توي اين پلاستيک!
کتابها را با عجله جمع کرد و برد. گفتم: اينا رو کجا مي‌بري؟
گفت: مي‌سپارم به همسايه، اون توي باغچه خانه‌شون چاله کنده، ما قراره کتابها رو آنجا قايم کنيم و روشون خاک بريزيم!

همسر شهيد:
سال شصت و يک ازدواج کرديم. مراسم عقد در منزل پدرم برگزار شد. او مستقيماً از منطقه به تهران آمد و با همان لباس بسيجي سر سفره عقد نشست.
به او گفتم: لباس‌هات رو آماده کرديم و توي اتاق گذاشتيم. وقت زياده، برو لباستو عوض کن!
گفت: من به اين لباس افتخار مي‌کنم، با همين لباس عقد مي‌کنم و فکر مي‌کنم نيازي نباشه که لباسم رو عوض کنم!
طولي نکشيد که لباس عقدش لباس شهادتش نيز شد.

برادر شهيد:
اين خونه رو من حساب مي‌کنم.
اين جمله‌اي بود که در طي کار زياد از او شنيده بودم. ما با هم کار لوله‌کشي مي‌کرديم. آن روز هم در يکي از منازل روستا مشغول به کار بوديم. کار رو به پايان بود که مرتضي آهسته گفت: اين خونه رو من حساب مي‌کنم.
در راه به او گفتم: اينکه نمي‌شه. براي تو فقط خستگي کار مي‌مونه.
گفت: در عوض توي روستا هيچ خانه‌اي به خاطر مشکلات مالي بدون آب لوله کشي نمي‌مونه!

محمودي:
معلم بودم و تازه ازدواج کرده بوديم. سال اولي بود که در روستاي محمد‌آباد زندگي مي‌کرديم و در ميان اهالي روستا غريبه بوديم. در آن زمان آب لوله‌کشي وجود نداشت. به همين جهت خانمها دسته جمعي اول صبح براي آوردن آب به آب انبار مي‌رفتند.
خانمم هر روز که از خواب بيدار مي‌شد مي‌ديد کوزه‌اي پر از آب کنار در منزل ما گذاشته شده است. شبي با هم هماهنگي کرديم و بيدار نشستيم تا بفهميم کي کوزه آب رو جلوي منزل مي‌گذارد؟ خلاصه قبل از طلوع آفتاب ديديم مرتضي به سختي کوزه‌ي آبي به طرف منزل ما مي‌آورد.
بهش گفتيم: آخه پسرم، چرا تو هر روز به خودت اين‌قدر زحمت مي‌دي؟ چرا اين کار رو مي‌کني؟
گفت: آقا اجازه، خانوم شما توي روستاي ما غربيه، اينجا خانومها با هم به آب انبار مي‌رن، شايد خجالت بکشه با خانمهاي ده به آب انبار بره، فکر کردم بهتره من به جاي خانوم شما اين کار رو بکنم!

جواد امامي:
من و حاجي به همراه خانواده در يک منزل به مدت شش ماه در سردشت زندگي مي‌کرديم. خانه‌اي بسيار کوچک و از لحاظ ايمني بسيار خطرناک بود؛ زيرا، در بيشتر ساعات شبانه روز در شهر درگيري مسلحانه وجود داشت و گلوله خمپاره و تيربار بسيار به اطراف منزل اصابت مي‌کرد.
به او گفتم: بهتره خانواده رو به تهران يا اروميه منتقل کنيم!
گفت: بذار عادت کنند فردا که بريم فلسطين رو آزاد کنيم بايد خانواده رو به لبنان ببريم. اونوقت ديگه خانواده‌هامون به اين وضع عادت کرده‌ان و مشکلي نداريم!

محمود صلواتي:
پا به پاي بقيه بچه‌ها کار مي‌کرد و عرق مي‌ريخت. در گرماي تابستان موهاي سرش را با تيغ تراشيده بود. به او گفتم: فصل گرما و کار سخت و سر تراشيدن؟
گفت: بذار اين سر آفتاب بخوره و کمي از گرماي دنيا رو بچشه تا هم خوب کار کنه و هم گرماي آتش جهنم يادش بمونه!


تاج‌الدين:
مرتضي را در خيابان ديدم که سوار بر يک موتور پر از گل و به ظاهر قديمي بود. بعد از سلام و احوالپرسي به او گفتم: شنيده بودم موتور سوزوکي خريدي؟
گفت: آره، درست شنيدي!
گفتم: پس اين چيه؟
گفت: موتور سوزوکي!.
گفتم: چرا به اين روز در آمده؟
در کيفش را باز کرد و داخل آن را نشان داد و گفت: به برکت اينها!.
نگاهم که به داخل کيف افتاد خشکم زد. کيف پر از نوار و اعلاميه بود. فهميدم که به خاطر رد گم کردن و مشکوک نشدن ساواک موتور را به آن شکل در آورده است.

محمود صلواتي:
حاج آقاي موسوي، امام جمعه وقت گرمسار براي بازديد به منطقه آمده بود. در حين سخنراني ايشان صداي ريزش مقداري خاک روي زمين توجه ما را جلب کرد. حاج مرتضي را ديدم که به خاکريز تکيه داده و به خوابي عميق فرو رفته بود. مقدار زيادي هم خاک از بالاي خاکريز ريخته و پاهايش را مدفون کرده بود.
همه بچه‌ها با صداي بلند خنديدند به طوري‌ که حاجي بيدار شد. حاج آقا گفت: حاجي مثل اينکه خيلي خسته‌اي؟
حاج مرتضي جواب داد: نه بابا، خستگي چيه؟ کار نکردم که خسته بشم!
يکي از بچه‌ها گفت: يه شب قبل از عمليات با لودر کار کردن، شب عمليات با آمبولانس کار کردن و شب بعد از عمليات به همه‌ي مسؤوليت‌ها رسيدن و سه شب پشت سر هم نخوابيدن اسمش کار نيست؟ حاجي مي‌شه کار رو واسه ما تعريف کنيد؟

بهمن زماني:
تازه به کردستان اعزام شده بودم. حاج مرتضي در بيمارستان بستري بود. به ملاقاتش رفتيم. هنگامي که حاجي فهميد نيروهاي تازه نفس و جديد همراه ما هستند گفت: آيا راننده بلدوزر هم در ميان شماست؟
گفتم: بله، چند راننده بلدوزر هم داريم!
حاجي سريع از تخت پايين آمد. لباس بيمارستان را در آورد و لباس خودش را پوشيد و گفت: بريم، من حاضرم!
بچه‌ها به اعتراض به او گفتند: حاجي، شما هنوز حالتون خوب نشده!
گفت: راننده بلدوزري داريم که به خاطر نبودن راننده کمکي دو ماهه که کار مي‌‌کنه و نتونسته به مرخصي بره، از او خجالت مي‌کشم، حالم بد نيست. اصلاً از وقتي راننده بلدوزر آمده حالم خوب شده، خوبِ خوب!

ماشين حمل غذا به دليل برف و کولاک در پيرانشهر متوقف شده بود. با حاجي تماس گرفتيم و وضعيت را شرح داديم.
حاجي از آن طرف بي‌سيم گفت: شما براي خدا کاري مي‌کنيد يا بنده خدا؟ اگه براي خدا کار مي‌کنيد برفها رو کنار بزنين و هر طوري شده غذا رو به نيروها برسانيد، کار براي خدا که خستگي نداره!
با همين چند جمله، بچه‌ها در عرض چند دقيقه برفي را که فکر مي‌کرديم ساعتها وقت بگيرد کنار زدند. ماشين به راحتي از جاده عبور کرد و غذا به موقع به نيروها رسيد.

پدر شهيد:
حاج مرتضي از منطقه به روستا آمده بود. هميشه وقتي او براي مرخصي مي‌آمد دوستانش گروه گروه به ديدنش مي‌آمدند. گاهي در اين ديدارها، من هم در اتاق پيش آنها مي‌نشستم و حرف‌هاي آنها را مي‌شنيدم و لذت مي‌بردم.
آن روز طبق روال هميشه، يک گروه از بچه‌هاي رزمنده به ديدنش آمده بودند. يکي از آنها گفت: سلام بر حاج آقا مرتضاي مشکل گشا! همه زدند زير خنده. حاج مرتضي گفت: ببين، چي شده که ما ملقب شديم به مشکل گشا! يکي ديگر از بچه‌ها گفت: اي بابا حاجي جون، تو کجايي که ببيني ما چه زخم زبونهايي مي‌شنويم، اصلاً ما هم امروز اومديم تا تکليفمون روشن بشه! آخه بابا، ما تا کي بايد دندون رو جگر بذاريم و حرفهاي بي‌ربط بشنويم و چيزي نگيم!
حاجي گفت: عجب! وشروع کرد به سر به سر گذاشتن بچه‌ها و گفت: خيلي بي‌انصافي مي‌خواد کسي دوستاي من رو اين قدر اذيت کنه که کارشون به شکوه و شکايت برسه!
بعد با قيافه‌اي جدي به همه ما نگاه کرد و گفت: از شوخي گذشته، تا اونجايي که مي‌تونيد از برخورد مستقيم با افراد مخالف پرهيز کنيد و سعي کنيد با تک تک اونها در ارتباط باشيد و اونها رو غير مستقيم ارشاد کنيد! يادمون باشه هميشه با دوستي و صميميته که امر به معروف تأثير گذار مي‌شه!
در دل به پسرم آفرين گفتم و واقعاً به داشتن چنين جواني افتخار کردم.

احمد حسيني:
بعد از نماز صبح از ساختمان بيرون رفتم. متوجه صدايي شدم که از سوي ماشين‌ها مي‌آمد. به طرف صدا حرکت کردم. حاج مرتضي بود. او داشت برف‌‌‌‌هاي روي ماشين‌ها را تميز مي‌‌کرد.
خجالت زده جلو رفتم و گفتم: حاجي، چرا دارين ما رو خجالت مي‌دين؟ اجازه بدين خودمون ماشين‌‌‌‌‌‌‌ها رو تميز مي‌کنيم!
حاجي گفت: من بايد از روي شما خجالت بکشم که از طلوع آفتاب تا آخرشب زحمت مي‌کشيد و توي اين هواي سرد کار مي‌کنيد!

ابراهيم پور نجف :
در منطقه بيتوش وقتي روستاها از اشغال کوموله خارج شد تعدادي از روستائيان براي رزمند‌گان چند تا مرغ و گوسفند به عنوان هديه آوردند. بچه‌ها تعدادي از آنها را کباب کردند.
حاجي وقتي آمد و جريان را فهميد، به هيچ وجه از آن کبابها نخورد و گفت: امکان داره کوموله‌ها پاسداران رو افرادي غارتگر معرفي کرده باشند؛ در اين‌ صورت خوردن اين کباب‌ها اشکال داره و آدم رو سياه مي‌کنه!

علي شاه حسيني:
جهت ملاقات با حاجي به منطقه رفته بودم. او فرمانده آن منطقه بود. در مقر به سراغ اتاق فرماندهي رفتم. افرادي‌ که آنجا بودند گفتند: تنها جايي که نمي‌توني حاجي رو پيدا کني اينجاست!
يک روز کامل در منطقه با ماشين گشتم. به هر جايي که مي‌رسيدم مي‌گفتند: حاجي همين چند دقيقه پيش اين جا بود!
خلاصه در آخر روز هنگام غروب آفتاب با سر و وضعي خاکي پيدايش کردم.

بهمن زماني:
حاج مرتضي براي مأموريت به اروميه رفته بود که چند نفر يزدي به قرارگاه آمدند. يکي از آنها مسؤول تعمير فني ماشين آلات شد. او به تنهايي از صبح تا ظهر مشغول تعمير ماشينهاي فرسوده و مستهلک شد. بعد از ظهر که خسته بود شروع کرد به گله و شکايت. جواني با لباس نظامي نزديک او آمد و گفت: خدا قوت!.مرد تعمير کار گفت: اگه دستم به فرمانده قرارگاه برسه، بلايي به سرش مي‌يارم که مرغهاي آسمون به حالش گريه کنن! مرد جوان گفت: چرا؟ تعميرکارگفت: مگه يه نفر مي‌تونه تنهايي اين‌ همه کار تعميراتي و تعويضي رو انجام بده!
مرد جوان کت نظامي‌اش را از تن در آورد و تا نيمه‌هاي شب به آن مرد کمک کرد. بعد از پايان کار با هم به قرارگاه رفتند. همه دور مرد جوان را گرفتند و علت تأخير و روغني بودن سر، صورت و لباس او را پرسيدند.
مرد تعميرکار، از يکي از بچه‌‌ها با صدايي که ديگران نشنوند پرسيد: مگه اين جوون کيه؟
رزمنده گفت: حاج مرتضي، فرمانده قرارگاه!
اشک در چشمان مرد حلقه زد. نزد فرمانده رفت. حاج مرتضي او را در آغوش گرفت و گفت: گريه نکن مرد، حق با تو بود، انجام آن همه کار به تنهايي خيلي سخته، يادت باشه که من و تو با هم هيچ فرقي نداريم!

پرويز مير آخوري:
فرماندهي جنگ جهاد استان سمنان در صائين دژ را بر عهده داشت. هر روز صبح قبل از اينکه وسايل نقليه جهاد از مقر خارج شود با وسيله نقليه‌اي که در اختيار داشت، تنها با يک قبضه کلاش از مقر خارج مي‌شد. به دستورش تا زمان برگشت او هيچ‌ يک از نيروها و يا وسايل نقليه اجازه خروج از مقر را نداشتند.
دليل اين کار را از او پرسيدم گفت: نگرانم نکنه ضد انقلاب، شب قبل در مسير حرکت مين کار گذاشته و باعث اختلال در انجام عمليات بشه يا گروهي از کوموله‌ها کمين کرده باشن! بنابراين اگه مين يا کميني وجود داشته باشه به وسيله من خنثي مي‌شه که در اين ‌صورت کشته مي‌شم ولي عمليات متوقف نمي‌شه!

منطقه هنوز ناامن بود. در آن زمان کسي جرأت نمي‌کرد بعد از غروب آفتاب از مقر خارج شود. حاجي لباس کردي پوشيده بود و در حال خارج شدن از مقر بود که نگاه پرسشگرانه مرا ديد.درجواب سوالم گفت: فردا مي‌فهمي کجا مي‌روم!
فردا عملياتي در پيش بود که فرماندهي آن را حاجي به عهده داشت. الحمدلله عمليات با پيروزي ما به انجام رسيد.
حاجي گفت: حکمت لباس کردي رو فهميدي؟ کسب اطلاعات از خود کردها!

برادر شهيد:
وقتي از جبهه به روستا بر مي‌گشت اگر بي‌موقع بود، يعني نيمه‌هاي شب مي‌رسيد، چه در سرماي زمستان يا در گرماي تابستان؛ در ماشين مي‌خوابيد. براي نماز صبح که خانواده بيدار مي‌شدند در مي‌زد و وارد خانه مي‌شد.
مادرم از او گلايه مي‌کرد و مي‌گفت: چرا دير به دير به روستا مي آ يد؟
حاج مرتضي گفت: مادرجان، از خدا بخواه شهادت رو نصيبم کنه تا ديگه چشم انتظارم نموني!

جواد امامي:
بعد از عمليات متوجه فردي نا آشنا شدم که همراه حاجي بود.
گفتم: حاجي، اين آقا کيه؟
گفت: اين بنده خدا رو آوردم که شهيدش کنم و بفرستم آسمون!
گفتم: موضوع چيه؟
گفت: بيا بريم داخل سنگر، تا برات تعريف کنم!
رفتيم داخل سنگر و گفت: اين بنده خدا رو از قرارگاه آوردم.
گفتم: حالا اين بنده خدا کيه نمي‌خواي معرفيش کني؟
گفت: اسمش رو نمي‌دونم؛ ولي شهرتش محمديه. در ترکيه متولد شده و ساکن آسمونه. بعد از پيروزي انقلاب به ايران آمده و توي مدارس حوزه علميه قم مشغول تحصيل شده، الان هم آمد جبهه و چند روز ديگه هم مي‌ره بهشت، واسه اينکه خيلي عجله داره!
پس از گذشت چند روز آن جوان در اثر رفتن روي مين پيکرش تکه تکه شد و به آسمان رفت.

محمد کرک‌آبادي:
در حال سخنراني کردن براي رزمندگان بود. داشت در مورد کمبود امکانات صحبت مي‌کرد. اشک مي‌ريخت و حرف مي‌زد؛ به‌ طوري‌که بچه‌ها تحت تأثير قرار گرفتند و به او گفتند : ما گله‌اي نکرديم که شما از کمبود امکانات ناراحتيد!
گفت: وظيفه من و فرماندهانم تأمين شماست، هر چند که شما به اين حداقل امکانات‌ راضي هستيد!

خواهر شهيد:
خيلي براي پدرم محبوب بود. هرگاه براي ديدار پدر و مادرم مي‌آمد گوسفندي را جلوي پايش قرباني مي‌کردند.حاجي به پدرم مي‌گفت: بابا جان، گوشتها رو بذار خودم پخش مي‌کنم!
بعد گوشتها را بين مستمنداني که خودش مي‌شناخت پخش مي‌کرد و از آن گوشت خودش هرگز مصرف نمي‌کرد.

پرويز ميرآخوري:
دريک عمليات‌ که به واسطه آن قرار بود چندين روستا از اشغال کوموله آزاد شود، تا حدودي لو رفته بود. به همين جهت در تمام مسيري که به روستاها ختم مي‌شد ضد انقلاب شبانه صدها مين کار گذاشته بود. زمان کوتاه بود و امکان پاک‌سازي جاده‌ها وجود نداشت.
حاجي گفت: يادتون مي‌ياد تعدادي اسب و قاطر از کوموله‌ها به دستمون رسيد، اون حيوونا رو بياريد!.
بعد دستور داد تا پيشاپيش کاروان نظامي حيوانات حرکت کنند.
به خاطر اين تدبير، کوموله‌ها غافلگير شدند و در آن عمليات شکست خوردند و به کوهها و جنگلها پناه بردند.

حميد دعايي:
بعد از عمليات خيبر و آزادسازي جزيره مجنون، قصد رفتن به جزيره را به وسيله (هاورگرافت) داشتيم. اين وسيله صداي بسيار زيادي داشت.گفتم: خيلي خطرناکه، احتمالش زياده که کشته بشيم!
حاجي با خونسردي و آرامش گفت: نگران نباش، خدا با ماست!
تا هنگام رسيدن به جزيره سکوت کرده بوديم، وقتي رسيديم گفت: نگفتم خدا با ماست!.

بهمن زماني:
در منطقه هنگام عمليات يکي از لودرها که راننده تازه کاري روي آن کار مي‌کرد خراب شد. راننده در حال تعمير بود که حاجي او را ديد و خيلي سريع براي کمک به طرف او رفت و با کمک هم لودر را تعمير کردند.
پس از پايان کار راننده گفت: دست شما درد نکنه، اگه فرمانده منطقه هم اينجا بود اين‌قدر به من کمک نمي‌کرد که شما کرديد!
حاج مرتضي گفت: از خدا بخواه تا فرمانده رو آدم کنه!.
بعد به طرف خودرويش رفت. فردي که همراه حاجي بود آهسته به آن مرد راننده گفت: ايشان فرمانده منطقه بود. شما نبايد اين حرف رو مي‌زدي!.
مرد راننده وقتي متوجه شد به طرف حاجي رفت و گفت: حاجي منو ببخش! منو حلال کن! تا منو نبخشي نمي‌ذارم بري!
حاجي پيشاني‌اش را بوسيد و گفت: باشه مي‌بخشمت؛ به شرطي که از خدا بخواي منو آدم کنه!

برادر شهيد:
حاج مرتضي به خانه آمده بود. مادرم با ميل و اشتياق بسيار به او گفت: وسايل برق کشي رو نگه داشتم تا بعد از جنگ از اونا استفاده کني!
حاجي که از اين حرف يکه خورده بود گفت: بعد از جنگ؟ پس مادرجان شهادت چي مي‌شه؟ مادرم، تو بايد دعا کني که خدا بعد از اين همه مدت فعاليت، شهادت رو نصيبم کنه و گرنه مزد اين همه کار چي‌ مي‌شه؟

سيد عباس شاهچراغي:
داشتيم با بچه‌ها عکس مي‌گرفتيم. حاجي را هم صدا زديم و گفتيم: حاج آقا، اگه اجازه بدي يه عکس دسته جمعي و يادگاري بگيريم خوشحال مي‌شيم!
حاجي که در حال سوار شدن ماشين بود با آرامش و لبخند گفت: براي عکس گرفتن که حرفي نيست، ولي دعا کنيد خدا عکس ما رو بگيره و توي آلبوم مقربينش بذاره!

عظيم نصيري:
آخرين دفعه‌اي که به گرمسار آمده بود همديگر را ديديم. به نظر مي‌رسيد چشمانش اشک آلود بود. گفتم: چي شده حاجي؟ از چيزي ناراحتي؟
گفت: بيشتر دوستانم شهيد شده‌اند، از قديمي‌ها ديگه کسي نمونده، خدا همه رو پيش خودش برده؛ فقط من رو لايق شهيد شدن ندونسته! دلم گرفته، مي‌ترسم جنگ تموم بشه و شهيد نشم!
گفتم: ناراحت نباش، هر چي مصلحت باشه همون پيش مي‌ياد!
دو روز بعد، خدا او را پيش خودش برد.

بهمن زماني و عظيم ميرآخوري:
هلي‌کوپتر ارتش براي انجام مأموريت ويژه‌، قرارگاه را ترک کرده بود. حاجي از من خواست به منطقه برويم. جاده به علت بارش برف صعب‌العبور شده بود. ضد انقلاب هم در منطقه حضور فعال داشت. به همين دليل دوستان اصرار مي‌کردند تا هنگام بازگشت هلي‌کوپتر صبر کنيم.
حاجي قبول نکرد و گفت: اگه کنار بچه‌ها نباشيم فکر مي‌کنند که از اونا غافل شده‌ايم.
سوار ماشين شديم و حرکت کرديم. در بين راه ماشين در گل و لاي گير کرد. حاجي به من گفت: همين جا داخل ماشين باش تا برم بلدوز بيارم
گفتم: حاجي، شما بمونيد من مي‌رم!
گفت: نه، من به اين را‌هها و مسيرها آشنايي کامل دارم، شما ممکنه گم بشي.
حاجي رفت. بعد از چند ساعت با سر و روي پر از برف به همراه بلدوزر آمد. در همان حال که به راننده بلدوزر مسير حرکت را نشان مي‌داد و ناگهان مين ضدّ خودرويي که زير چند متر برف دفن شده بود منفجر شد. ترکش مين به چشم‌هاي حاجي خورد و تيغه بلدوزر روي سر و کتفش افتاد و حاجي مرتضي همان جا به شهادت رسيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : شادلو , مرتضي ,
بازدید : 334
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
بسطامي,غلامحسين

 

غلامحسين بسطامي سال 1338ه ش در شهر دامغان متولد شد.تحصيلات ابتدايي،‌متوسطه و دبيرستان را در همان شهر با موفقيت به اتمام رساند. در تمام مراحل تحصيل از دانش آموزان ممتاز به حساب مي آمد. پس از پايان دوره دبيرستان، در رشته مهندسي راه و ساختمان در دانشگاه« پلي تكنيك» پذيرفته شد. ورود او به دانشگاه مصادف با اوج گيري تحولات انقلاب اسلامي در سال 1357 بود. او در زادگاه خود درتظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي كرد و مبارزاتي در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد. در تابستان سال 1358 به دنبال فرمان امام خميني (ره) مبني بر بسيج عمومي براي كردستان و خصوصا پاک سازي شهر پاوه از وجود اشرار مسلح و ضد انقلاب، عازم كردستان شد. پس از آن در 13 آبان ماه همين سال به همراه ساير دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، در اشغال سفارت« آمريكا »مشاركت كرد و بعد از آن در واحد عمليات، مسئول حفاظت از گروگانها بود. پس از آنكه تعدادي از گروگانها به منظور نگهداري و حفاظت بيشتر به شهرستانهاي مختلف انتقال داده شدند، حفاظت از گروگانها در شهرهاي «قم» و «محلات» را به عهده گرفت.
در اين ايام به فراگيري فنون و آموزشهاي نظامي پرداخت و با شروع جنگ تحميلي در شهريور ماه سال 1359، از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به طور داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد شد. در آنجا مسئوليتهايي ،از جمله، مسئوليت تداركات سپاه «سوسنگرد »را به عهده گرفت و علاوه بر اين در عمليات متعددي از جمله عمليات 26/12/1359 و عمليات 31/2/1360 شركت كرد كه در عمليات آخر از ناحيه دست مجروح شد. پس از بهبودي از مجروحيت با وجود آن كه هنوز كاملا خوب نشده بود، به «سوسنگرد» بازگشت و در عمليات 27/6/ 1360 ، مسئوليت رساندن تداركات به خطوط عملياتي را به عهده گرفت. در تاريخ 7/ 9/1360 در عمليات طريق القدس شركت و از ناحيه سينه مجروح شد. پس از اين عمليات فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد به او واگذار شد. شهيد «بسطامي» در عمليات بيت المقدس كه در تاريخ 10/12/1361 انجام شد، مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سوسنگرد» را به عهده داشت و نقش به سزايي در اين عمليات ايفا كرد. اين عمليات در سه مرحله و طي 25 روز صورت گرفت و در نهايت موجب آزادسازي «خرمشهر»، «هويزه»، «پادگان حميد» و خارج شدن بخش وسيعي از خاك جنوب كشور از تير رس آتش دشمن شد.شهيد «بسطامي» در خرداد ماه سال 1361 به منظور شركت در عمليات رمضان، از سمت فرماندهي سپاه سوسنگرد استعفا نمود و علي رغم پيشنهاد مسئوليتهاي مختلف به او، مايل بود به عنوان يك رزمنده در عمليات شركت كند. او در اين عمليات از ناحيه دست راست به شدت مجروح شد. پس از ترخيص از بيمارستان به همراه عده اي از جانبازان و خانواده هاي شهدا عازم زيارت خانه خدا شد كه تاثير عميقي بر روحيه و رفتار او داشت.
پس از بازگشت از سفر حج، قصد حضور مجدد در جبهه را داشت ، اما دست راست او هنوز بهبود نيافته بود و نياز به انجام چند عمل جراحي استخوان داشت . به همين سبب پزشك معالجش، شش ماه حضور در «تهران» را براي انجام عمل هاي جراحي او لازم دانست. اين دوره مصادف با بازگشايي دانشگاه ها بود كه او ثبت نام نموده و در كلاسهاي درس حاضر شد اما دوري از جبهه براي او قابل تحمل نبوده و با شروع عمليات والفجرمقدماتي در ارديبهشت ماه سال 1362 بلافاصله عازم جبهه شد و در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء (ص) در قسمت راه سازي مشغول به خدمت شد. در جريان عمليات والفجر 1 مسئوليت مهندسي رزمي تيپ سيدالشهدا را به عهده گرفت و با شروع عمليات براي احداث جاده حساسي به منطقه تپه دو قلو در جنوب فكه اعزام شد .او و چند تن از رزمندگان چندين شبانه روز بي وقفه بر روي جاده كار كردند. كار احداث جاده تقريبا به پايان رسيده بود و نيروهاي عراقي به شدت منطقه را زير آتش گرفته بودند.
شهيد« بسطامي» از رزمندگان خواست كه كار را تعطيل كنند و به عقب بازگردند. در حين بازگشت ، خمپاره اي به زمين نشست و او و «محمد صفري» ،‌مسئول تداركات قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبياء (ص) به شدت مجروح شدند. لحظاتي بعد، «محمد صفري» به شهادت رسيد و شهيد «بسطامي» كه از چند ناحيه زخمي شده بود و خونريزي شديدي داشت ، با آمبولانس به پشت خط مقدم جبهه منتقل شد . او در حين بازگشت زمزمه مي كرد: الحمدلله ،الحمدالله، الهي رضآ برضائك ، تسليما بقضائك ، مطيعا لامرك.آخرين جملات او قبل از شهادت چنين بودند: مهدي جان، قربانت بروم، بيا تا ببينمت.
پيش از آنكه آمبولانس به بيمارستان برسد، «غلامحسين بسطامي» به فيض شهادت نائل شد. تاريخ شهادت او 7 ارديبهشت سال 1362 مصادف با 13 رجب يعني سالروز تولد امير المومنين علي(ع) بود.
اومتصف به اوصافي بود كه برخي از آنها عبارت بودند از :
توجه به معنويات و ارزشهاي والاي انساني و عبادت، اين مهم را با خواندن قرآن و نمازهاي همراه با توجه و حضور قلب انجام مي داد.
همواره از گناهان دوري مي جست. خصوصا از ريا بيم داشت كه مبادا ارزش اعمال او را از بين ببرد. مسئوليتهايي را كه به عهده داشت از دوستان و حتي خانواده خود پنهان مي كرد. حتي مجروحيت خود را از ديگران مخفي مي نمود. هنگامي كه دست راستش مجروح شد، درون آن ميله اي كار گذاشته بودند كه دو سر آن بيرون بود. در اين ايام به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شد. مادرش به دليل شلوغي حرم از او خواست كه با توجه به آنكه ممكن است بدن يا لباس مردم به ميله ها گير كند و دست او را ناراحت كند،دستش را بالا بگيرد. او نپذيرفت و اذعان داشت كه: دستم را بالا نگه دارم كه بگويند مجروح جنگي است؟ نه من اين كار را نمي كنم. او اغلب دست مجروحش را زير لباس پنهان مي كرد تا كسي متوجه آن نشود.
بردباري در مقابل سختي ها و مصائب خصوصا در جبهه.كمبودها و نارسايي ها به ويژه در اوايل جنگ بسيار بيشتر بود اما هيچگاه لب به شكوه نگشود.
انس عجيبي با فضاي روحاني جبهه يافته بود و تاب دوري از آن را نداشت. در يكي از دستنوشته هاي به جا مانده از او آمده است: اين مدت كه خارج از جبهه بودم،‌گرچه گاهي خود را راضي مي كنم كه خوب در اثر جراحت ناچار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم كه ضرر كردم و بزرگترين ضرر هم اين بود كه با خروج از جبهه ها و زندگي عادي، حالتي را كه طي يك سال و نيم حضور در منطقه كمي در من به وجود آمده بود ، يعني آمادگي براي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درك اين واقعيت را نكته مثبت بزرگي براي خود مي دانمو. چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورده. سخن شهيد بزرگ ولي الله تاك را بر من ثابت كرد كه مي گفت : من كه مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم؟ من كه مي دانم بيرون از جبهه ،‌از خدا دور مي شوم، چرا خارج شوم؟ و درك اين مطلب را نشانم داد كه بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم وآنگاه با آمادگي كامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه روم و هر كجا كه باشم نيز راهم اين باشد.
دلجويي از خانواده و تاكيد بر ادامه راه رزمندگان.
در نوشته هاي خود به دوستان و خانواده، همواره بر ضرورت تداوم راه رزمندگان تاكيد مي كرد.

هنگامي كه در جبهه بود ، با طلبه اي ازحوزه علميه قم به نام «ولي الله تاک» آشنا شد. ولي الله قبل از بسطامي به شهادت رسيد.او به حدي شيفته اخلاق و معنويات شهيد تاك شده بود كه در اغلب محافل و ضمن صحبت با دوستان، روحيات او را بازگو مي كرد و مقالات و وصيتنامه شهيد تاك را براي دوستان قرائت مي نمود. تاثيرپذيري شهيد بسطامي از شهيد تاك تا حدي بود كه او وصيتنامه خود را همان وصيتنامه شهيد تاك دانسته بود و اين مطلب بيانگر جنبه هاي مشترك روحي و معنوي هر دو شهيد بود.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه

بسمه تعالي
ان كان دين محمدا لم يستقم الا بقتلي فياسيوف خذيني اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علي ولي الله و اولاده المعصومين حجج الله . شهادت مي دهم به حقانيت راه امام بزرگوار و عزيزمان خميني روحي له الفداء. وصيت من همان وصيت برادر شهيدم ولي الله تاك مي باشد كه خداي بر درجاتش بيفزايد .از همگان تقاضا دارم اين وصيت نامه را مطالعه و به راهنمايي هايش عمل كنند كه نوري است به سمت خداي متعال.از همگان التماس دعا دارم" 22/4/1361
21 رمضان امضاء بسطامي بنده ذليل خدا

شهيد ولي الله تاك نيز احساس مشابهي نسبت به شهيد بسطامي داشت. او در يكي از يادداشتهاي خود آورده بود" نوشته هاي داخل كيف را قبل از مرگم دست نزنيد و اگر به شهادت رسيدم ، برادرم بسطامي كه درسها از او آموختم ، درباره اش تصميم بگيرد و اگر نبود و يا فرصت نداشت ، برادران ديگرلطف كنند و اختيار با آنهاست.
در پايان وصيتنامه شهيد ولي الله تاك را به دليل اهميت آن و نيز تاكيد شهيد بسطامي مي آوريم:
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه
و شهيد پيش از آنكه به دام مرگ افتد و قبل از آنكه چنگال اجل را نظاره كند، به بازار رفته و از دام هزاران صياد پول و شهوت و مقام مي گذرد و آنگاه كه بر بارگاه خدا رسيد،‌دارو ندارش را بر كفه اي مي نهد و ديگر زبانش با او نيست و گوشش از او نيست و چشم كه او اين همه را فروخته و خودش از خود نيست كه از خداست . اينجاست كه چون سخن از شهادت مي شنوم ،‌خجالت مي كشم آرزو كنم چون هر كه خود را به شيطان فروشد و از خدا عوض خواهد بي حياست . سخني ديگرومن كان في هذه اعمي فهو في الاخره اعمي. اين گفته خداست. هر كه در اين ديار كور بود ،‌كورزاده و كور محشور مي شود و آن كه در هر لحظه عمر خود كورتر و كورتر مي شود، كدام زيبايي را نشانش دهند تا لذت برد. او كه به كوري خود رضايت داد چه زيبا و چه زشت . خدايا بنده ضعيف را رحم كن،‌همه وجودم دستي شده و به سوي تو دراز،‌كه العفو اي صاحب واسعه، ارحمني اي خداي كريم، العفو
اشهد ان لااله الاالله و ان محمد رسول الله و عليا و اولاده المعصومين حجج الله صلوات الله عليهم، شهادت مي دهم به راستي راه امام عزيز خميني ادام الله عمره. با عشق قدم به جبهه نهادم و هرزمان آماده امر امامم. برادرانم،‌خواهرانم، دنيا هم چون ابري مي گذرد، خوشي و ناخوشي دنيا
مي گذرد. همت كنيد و آن چه كنيد كه خدا خواهد.چشمان خود را باز كنيد و دنبال امام عزيز از چنگال شيطان رها شويد. اگر جز اين راه را برويد، به خون شهيدان خيانت كرده ايد. شهيد هرگز آرزوي حجله قاسم و مرقد چنان ندارد و چه بسيارند شهيداني كه جان تقديم خدا مي كنند و تنها رضايت خدا را مي طلبند و وارثاني خونخوار با پيراهن خونين شان عقايد باطل خود را تبليغ مي كنند و بزرگترين رنج به يك شهيد را وارثانش و بزرگترين هديه براي يك شهيد را نيز تابعيتش مي توانند داشته باشند.
درآخر پدرم، برادرم، خواهرم خدمتها به من كرديد، ببخشيدم. اگر كشته شدم خداي را شكر كنيد كه در راه خدا رفته ام. سلام بر همه رهروان راه خدا .غلامحسين بسطامي



آثار باقي مانده از شهيد
از نوشته هاي پاسدار شهيد فرمانده سپاه سوسنگرد و دانشجوي مسلمان پيرو خط امام شهيد حاج غلامحسين بسطامي
خدايا بيش از دو سال از جنگ مي گذرد و هر روز شاهد شهادت و پرواز عزيزي هستم .هر روز عاشقانت را مي بينم که تنها کالايشان ،جانها را به کف گرفته و براي هديه به پيشگاهت مي شتابند .بشارت بر آنها به خاطر معامله اي که با تو کرده اند يا الله .
خدايا معبودا ،عاشقم عاشق رويت ؛عاشق ديدارت ؛خدايا مرا جزکساني که موفق به ديدار جمالت مي گردند قرار ده .
خدايا ؛مي دانم صلاحيتش را ندارم اما چه کن آرزو دارم از آنان باشم تو را به مقام سرور شهيدان آقايم حسين (ع)نا اميدم نگردان .
اين مدت که خارج از جبهه بودم گر چه گاهي خودم را راضي مي کنم که خوب در اثر جراحات نا چار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم که ضرر کردم و بزرگترين ضرر هم اين بود که با خروج از جبهه ها و زندگي عادي حالتي که در اثر يکسال و نيم در منطقه بودن، کمي در من بوجود آمده بود، يعني آمادگي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درک اين واقعيت را نکته مثبت بزرگي براي خود مي دانم .
چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورد و سخن شهيد بزرگ ولي ا...تاک را بر من ثابت کرد که مي گفت :من که مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم .من که مي دانم بيرون از جبهه از خدا دور مي شوم چرا خارج شوم ؟!
و درک اين مطلب ؛راه را نشانم داد که بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم و آنگاه با آمادگي کامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه بروم و هر کجا که باشم نيز را هم اين باشد؛ همچون شهيد علي هادي عزيز ؛بايد هر لحظه با حالت حضور زيست و آماده لحظه ملاقات بود.در حال حاضر با کوله باري از گناه که بر دوش دارم و اينکه در چند ماه قبل تاکنون جديتي در جهت پاک کردن قلبم از تيرگي و ايجاد آمادگي براي ملاقات خدا؛ نداشته ام، احساس مي کنم اگر گلوله اي به سراغم آيد يا کشته شوم با اين چنين حالت و رو سياهي يکراست مرا به آنجا خواهند برد که هميشه از آن وحشت داشتم. هر چند از لطف خدا مايوس نيستم و تنها اميدم به فضل خداي تبارک و تعالي است .پس بايد آن حضور قلب و آمادگي را با توکل به خدا ي متعال داشته باشم.
عقيده ام :
اشهدو ان لا الاالله و ان محمدا رسول الله و لاائمه لامعصومين حجج الله صلوات الله عليهم اجمعين
و شهادت مي دهم به پاکي راه امام خميني روحي له الفدا و روحانيت اصيل در خط فقاهت و از هر راهي جز راه اسلام و روحانيت در خط امام بيزارم. خداي را شکر که اينگونه هدايتم کرد و از گمراهي گذشته نجاتم داد.
والحمدوالله علي ما هدانا
حساب و کتابم :
در سال گذشته ماه رمضان در مسافرت بوده و روزه يک ماه بدهکارم . کتابهايم در اختيار آقاي تاکي است. در بين کتاب هايم، کتاب هاي منحرف وجود دارد که شيخ اصغر تاکي زحمت کشيده و هرگونه صلاح مي داند آنها را معدوم کند.
به همه دوستان ستم کرده ام از آنان هلاليت بطلبيد .ضمنا از پدر ،خواهر ،برادر و دوستان التماس دعا و اميد صبر دارم و استقامت در راه اسلام و امام عزيز .
اما شهادت :
اسلام خون مي خواهد و فرياد( هل من ناصر ينصروني) حسين عليه السلام بر دشت اين د يار طنين افکن است و کفر و شرک مغرور شده و مبارز مي طلبند .صف شهيدان با وقار به سوي خدا در پرواز ديدگان پر اميد من ،گلوله اي که قلبم را بشکافد و خمپاره اي که قفس روحم را بشکافد و لحظه ملاقات با خدا را که شيرين ترين آرزوي من است ،نزديک سازد.خدايا تمام وجودم دو دست شده و به سوي تو دراز که پروردگارا امانتت را بپذير و به بنده گنهکارت نظري کن .بنده فراري و گنهکارت بودم ولي تو پروردگار رئوف و مهرباني . شاه مگر غلام سياه نمي خواهد ،خدايا بپذيرم ،قبولم کن .چه روشن و زيبا راه طغيان از راه ايمان و اسلام جدا شده و جز صدر اسلام ،تاريخ هرگز نديده كه اينگونه اسلام و كفر از هم جدا باشند. چه زيباست رهبري چون امام در پيش و قانوني چون قرآن حاكم و عزيزاني چون چمران و كلاهدوز و ... پرچمدار و شهيداني چون بهشتي و منتظري و رجائي و باهنر همراه. بايد بر اين قافله ملائك خدمتگذار باشند و خدا مقصودشان و شناي در خون راهشان . در صفي ديگر گروهي كه افسار به دست آمريكا سپرده و سر در آخور شوروي نموده و به ترانه هاي پوچ مصر و اردن و عربستان و ... دل سپرده و مقصدشان كفرستان. خداوندا: لطفي بنما و مرا در صف شهدا بپذير كه در انتظار چنين هنگامه اي ديگر بار سالها بايد نشست. پدرم اگر خدا فرزندت را قبول كرد ،بدان كه لطفي بزرگ بر تو نموده و بايد شكرگزار باشي. نكند مرا رنجيده كني و جز سپاسگذاري كاري كني . برادرانم وارث خون شهيد شما نيستيد. نكند با خون شهيدي خلاف رضاي خدا و امام، ادعا كنيد. شهيد خونش را هديه به اسلام نموده و بس و به جاست كه در جلسه ترحيم اين جمله را بنويسيد كه همه بدانند ؛من سرباز كوچك امام، دوستدار روحانيت، در خط امام و راهم اسلام فقاهت است. در خاتمه عزيزانم بر مزار من آيه عذاب نخوانيد كه از غضب خدا سخت هراسانم و اگر نبود گفته خدا كه ياس از درگاه او گناهي بزرگ است به يقين جايگاه خود را مي گفتم!!‌يا ارحم الراحمين.
خواهرانم به جاي ناراحتي و بي صبري بكوشيد فرزنداني تربيت كنيدكه فرداي اسلام را پاسداري كنند و سربازان فداكاري براي اسلام و رهروان راه حسين (ع) باشند. راه اسلام را به آنان بياموزيد كه در چنگال منافقان و
غرب زدگان گرفتار نشوند . پشتيبان ولايت فقيه و راه مستقيم باشند .
اي برادرانم همچون پتكي كوبنده باشيد. آنكه جز راه خدا رود و از اين همه عشق و اشتياق و نمازو نياز و درد و دل كه من مي بينم و از اين همه خضوع و خشوع و لذت و حضور قلب چشم بسته بگذرد و انكار كند،نباشيد. كور باد چشمي كه خدا را نبيند. چارپايي متولد شود و همانگونه بميرد.
خواهرانم هر چند به محبت شما آگاهم ولي بايد بدانيد كه زندگي تلخ و شيرين مي گذرد و آنچه مي ماند پاكي و نماز و روزه و اطاعت خداست. فرزندانتان را خوب تربيت كنيد و قرآن بياموزيد و همچنان كه در بيماري بدنشان ناراحتيد اگر خداي ناكرده كودكتان دروغ گفت هم او را موعظه كنيد. بايد محمد در بهشت تنها نماند و بايد مهدي واحسان و احمد و مهدي كوچك همه سرباز خدا و يار حسين شوند. به جاي گريه بر جسد بي جانم كه در گوشه بيابان افتاده و چه به زير خاك پنهان شود و يا در گوشه اي ديگر، بالاخره خاك مي شود و تمام و تنها عمل صالحش مي ماند؛ تبريك بگوييد. توصيه مي كنم هر كس در جلسه ترحيم و يا براي تسليت محفلي به پا كرد در محفل و ختم آن با اين كلمات مزين شود :
خدايا خدايا، تو را به جان مهدي، تا انقلاب مهدي، خميني را نگه دار.
ان شاءا...
والسلام
1/1/1361


بسمه تعالي
الان كه قلم در دست گرفته ام شب 7/9/1360 و در داخل سنگر خط اول جبهه سويداني در سوسنگرد و 2 يا 3 ساعت به آغاز حمله مانده است. ننه جان خدا به تو صبر بدهد، تو بايد افتخار كني و هميشه سرت را بالا بگيري كه پاره اي از وجودت(پسرت)را در راه خدا داده اي. آقا جان شما هم به خود بباليد و صبور باشيد و افتخار كنيد كه راه امام حسين(ع) را رفته اي و پسرت را در راه اسلام فدا كرده اي.
...مادر و پدر عزيزم، من هرگز نتوانستم تلافي آن همه زحمت كه شما براي من كشيده ايد، بكنم تا شما از من راضي باشيد اما اميدوارم شهادتم در راه خدا باعث شده باشد كه از من راضي شويد.
خواهر عزيزم، خيلي دوستت دارم.تو بايد خيلي صبور باشي و به بقيه قوت قلب بدهي. تو بايد نقش زينب را در جامعه ايفا كني. همانطور كه زينب(ع) پيام رسان خون شهيدان كربلا بود، تو هم بايد پيام خون ما را به همه كس و همه جا برساني و به همه بگويي كه ما در راه اسلام جان خود را داديم و از نظر ما اسلام تنها راه نجات بشريت است.به همه بگو ما در راه دفاع از انقلاب اسلامي ايران و امام خميني عزيز،‌جان خود را داده ايم.به همه بگو قاتل ما آمريكاي جهان خوار است. به همه بگو هر كس مي خواهد به خون ما وفادار باشد بايد گوش به فرمان امام خميني باشد.
برادر خوبم حسن،‌تو بايد راه مرا ادامه دهي.مطالعه بسيار كن.بدان كه تنها اسلام بزرگ راه سعادت انسانهاست. سعي كن در راه دفاع از اسلام حتي از دادن جانت نيز دريغ نكني.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : بسطامي , غلامحسين ,
بازدید : 314
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
امينيان,قدرت الله

 

 چهارم اسفند 1338 ه ش خداوند نوزادي به خانواده« امينيان »هديه کرد که همچون خورشيد مي درخشيد. او در همان دقايق نخست تولد، در قلب خويشان جاي گرفت، طوري که همه نسبت به او اظهار علاقه مي کردند. با ورود به دبستان و طي کردن دوران ابتدايي و متوسطه، نحوه ي منش و برخورد او با جامعه باعث علاقه و محبت بيشتر بستگان و آشنايان به او شد. گويي که در چهره اش چيزي نمايان بود که او را از سايرين متمايز مي کرد .
در ادامه تحصيل، به سبب علاقه وافري که به علم و دانش داشت به« انستيتو مشهد» گام نهاد و در رشته مهندسي صنايع اتومبيل به کسب دانش پرداخت. وي همزمان با تحصيل، مشغول کار و تلاش بود و کوچکترين فشار مالي را بر خانواده خود تحميل نمي کرد.
شهيد «امينيان »همراه با ملت شريف ايران در تظاهرات و راهپيميايي ها عليه رژيم طاغوت پهلوي تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي شرکت گسترده داشت.
وي پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه به خدمت مقدس سربازي رفت و در طول مدت خدمت همواره در جبهه هاي جنگ و جهاد در راه خدا حضور مي يافت.
مهندس «قدرت الله امينيان» در سال 1361 با عضويت در «جهاد سازندگي»(سابق)، منشأ خدمات صادقانه و بسيار مهمي در محورهاي عملياتي و خطوط مقدم جبهه شد، جبهه اي که او را تا لحظه عروجش ميزبان بود و تا دروازه هاي بهشت مشايعت کرد.
سنگر ساز بي سنگر قدرت ا... در تمامي فعاليت هايش و در تعاطي و تعامل کاري با ديگر همرزمان در تمام بخشهاي مهندسي رزمي جنگ جهاد سازندگي موفق بود و لحظه اي از تلاش نمي ايستاد و در راه هدف خود از هيچ کاري مضايغه نمي کرد و در همه کارها پيشتاز بود. خطرها رابه جان پذيرا بود تا جايي که بارها و بارها قامت رسايش بر اثر گلوله و ترکشهاي دشمنان زبون آسيب ديد اما ايمانش به ادامه راه هرگز آسيب پذير نبود.
وي با سمت جانشين فرمانده عمليات مهندسي رزمي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) در عمليات پيروزمندانه طريق القدس، بدر، قادر 1و2 ، والفجر 9 شرکت فعال داشت و زيباترين حماسه هاي مهندسي رزمي را آفريد. از جمله عمليات مهندسي در محل دره شيلر که در شمال مريوان و پنجوين عراق قرار داشت .با لوله گذاري جاده به طول 80 کيلومتر و احداث چندين کيلومتر خاکريز، احداث دو مورد پل بزرگ بر روي رودخانه هاي ري و قزلچه، احداث و تعمير بيش از 385 کيلومتر جاده، 123 مورد سنگر و خدمات ديگر مهندسي رزمي که منشأ پيروزي رزمندگان در عمليات آنان بود.
همچنين فرماندهي احداث 26 مورد پل «کارگودين» و جاده، پد بالگرد، ساخت 25 مورد پل «آرميکو»، چهل مورد پل لوله اي در محور «مکتب» به «دراو»، 35 مورد پل در جاده «حصاردوست» و جاده «هارکوت»، احداث 6 سايت موشکي با تأسيسات لازم، احداث 94 سنگر اجتماعي از نوع سوله اي، 18 باند هليکوپتر و ديگر خدمات شايان مهندسي .همچنين در عمليات قادر در قلب پيرانشهر و ساخت 143 کيلومتر جاده عملياتي و ارتباطي و ايجاد بيش از 30 کيلومتر خاکريز با ارتفاع 1 تا 3 متر، ساخت 77 دهنه انواع پل، احداث 9 قرارگاه عملياتي و صدها سنگر و سکوي استقرار سلاح کاتيوشا، موضع و سکوي پدافند ضد هوايي در عمليات والفجر 9 در محل شرق چوارته عراق .
در عمليات بدرنيز فعاليت هايي نظير احداث کيلومترها کانال آب و ايجاد اورژانسها و بيمارستانهاي مجهز صحرايي، ساخت و ترميم دژ و چندين قرارگاه عملياتي در محل شرق رودخانه دجله، گوشه اي ديگر از خدمات جهاد سازندگي است که شهيد امينيان نيز با فرماندهي مدبرانه خود برگ برگ صفحات دفاع مقدس را با لفظ «سنگرسازان بي سنگر» مزين کرد و بر افتخارات جهادگران و رشادتها و مردانگي آنها در خطوط مقدم جبهه ها افزود.
قدرت ا.. همواره مصداق بارز صداقت، پاکي، فروتني، اخلاص، شجاعت، جوانمردي، مهرباني و عطوفت بود.چنانچه مهرباني پروانه اي بود، که هميشه بر گلبرگ لبانش آشيان داشت و معصوميت، زلال نوري بود که هرکس او را مي ديد شيفته اش مي شد . به همين لحاظ در سخت ترين شرايط، همرزمان حرفش را به گوش جان مي خريدند.
سر انجام وي در حال انجام مأموريتهاي مهندسي ، در حال احداث پل و سنگر و خدمات ديگر مهندسي در منطقه عملياتي سليمانيه درخاک عراق، بر اثر انفجار مين هر دو دست و پايش قطع شد و به نداي حق لبيک گفت و به ديدار معبودش شتافت.
سردار «امينيان »در وصيّت نامه اش از خداوند متعال استعانت کرده است تا زندگي اش را همانند زندگي حضرت محمد (ص) و آل اطهارش قرار دهد. وي همچنين جهاد در راه خدا را تکليف و وظيفه شرعي خود و همرزمان دانسته و از خانواده خود خواسته است در صورت بروز مصائب و گرفتاريها به خدا پناه برند و برايش از آشنايان حلاليت طلب نمايند.
 
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
 



وصيت نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
الهم اجعل محياي محيا محمد(ص) و آل محمد(ص) ومماتي ممات محمد (ص) و آل محمد
خدايا زندگي مرا مثل زندگي محمد و آل اطهارش قرار ده و توفيق مرا طوري قرار بده كه زندگيم در راه تو و اسلام تو و قرآن تو و امام تو ونائب بر حقش بسر برم؛ آنچنانكه مورد رضايت توست . مردنم مردني باشد همانند مردن محمد و دودمانش ؛مردني كه به شهادت ختم شود. مردني كه جهت احياء دين تو در راه تو باشد و ادامه دهنده خط سرخ حسين (ع)باشد.
ما براي اسلام قيام كرده ايم نه چيز ديگر پس قيامي كه براي اسلام باشد تا رسيدن به لقاا... ادامه دارد. بار خدايا ما عبد و بنده تو هستيم و مالك وجود ما تو هستي و بنده در مقابل خداي خود؛ صاحب هيچ چيز نيست چون هستي مخصوص توست. پروردگارا بر بنده ضعيف و گناهكار خود منت گذار و او را در راه خود و در طريق هدايت قرار ده و مرا از نهايت تكامل كه همانا رسيدن به فيض شهادت و رسيدن به لقاا... است؛ برخوردار فرما.
پدر جان در مصيبتي كه به شما وارد شده صبر كن كه فقط با اين كارت اجر زحماتت كه براي من تحمل كردي محفوظ مي ماند . خدا صابران را دوست
مي دارد و هميشه رضا به رضايت خداوند باش.
مادر عزيز و گراميم، تقوا پيشه كن و در مصيبت و گرفتاري كه برايت پيش آمده به خدا پناه ببر چون ما از خدائيم و بايد به سوي او برويم.
برادران من، انقلاب اسلامي ما در شرايط حساسي از تاريخ به وقوع
مي پيوندد و اين شرايط حساس شرايطي هستند كه آمريكا اين ميراث خوار استعمار و به قول امام عزيزمان اين شيطان بزرگ بوجود آورده و آمريكا با تجربه هايي كه از استعمارگران گذشته دارد به اين نتيجه رسيده كه هم بايد براي تسخير كشورها تلاش بكند و هم براي تسخير ملتها. پس براي ما دفاع از اسلام و كشور اسلامي امري است كه در مواقع خطر تكليف شرعي، الهي و ملي بر تمام قشرها و گروهها . و من در پي آن شدم كه به اين وظيفه شرعي عمل نمايم و به نداي سرور شهيدان امام حسين(ع) لبيك بگويم. شما برادران ،هم سربازان دلاوري براي امام زمان(عج)وهم خدمتگذاري راستين براي بندگان خدا باشيد و از جهاد در راه خدا دوري نكنيد كه از بهترين اعمال است.
خواهران من شما هم زينب وار راه شهدا را كه همانا رسيدن به خدا مي باشد ادامه دهيد و با حفظ حجاب؛ مشت محكمي بر دهان آمريكا و شرق و غرب بزنيد.
در پايان حدود 300 الي 400 تومان بدهكاري به آقاي شاهي دارم و اگر كس ديگري هم ادعا كرد بپردازيد ؛ چون من حدود سه سال است كه در جبهه
بوده ام و موفق به گرفتن روزه نشده ام پس شما برايم روزه بگيريد و چند ركعتي نماز برايم بخوانيد. ( البته پول بدهيد تا برايم بگيرندوبخوانند)
مقدار پولي را كه نزد برادرم مي باشد پس از پرداختن تمام قروض و هر موقع كه نياز ديگري نداشت بنا به نظر خودتان خرج نمائيد و موتوري را هم كه دارم اگر برادران خودم نياز ندارند بدهيد تا در راه جنگ استفاده نمايند. سرانجام دعا به جان امام و گفتن مرگ بر آمريكا و مرگ بر شوروي و اسرائيل اين فرزند نامشروع آمريكا يادتان نرود.
التماس دعا دارم قدرت الله امينيان
 



خاطرات
 
مادر شهيد:
مادر فردي است که عمر خود را چون شمع در پاي فرزند آب مي کند تا او را جواني برنا و کار آمد به جامعه تحويل دهد .مادر شهيد امينيان از زمره مادراني است که با ايماني محکم و راسخ فرزندش را به مسلخ عشق روانه کرد تا به سوي آفريدگارش پر بگشايد و براستي چه با عظمت هستند چنين مادراني .
قدرت الله از بچه گي تا جواني براي من کوچکترين ناراحتي ايجاد نکرد .جواني بود فعال و مومن. همين قدر مي دانم که براي مادر نمونه نداشت .از همه نظر نمونه بود .از نظر اخلاق و ايمان در منزل همه کار انجام مي داد .ولي يکبار نمي گذاشت من لباسهايش را بشويم. دو سال سربازي اش را در کردستان بود .بعد از سربازي هم دائم در جبهه ها بود .مي گفت: من در شهر نمي مانم ،من براي خدا کار مي کنم .خدا هم براي شما. در سن 45 سالگي مرا مجبور کرد که قرآن را ياد بگيرم .با تشويق هاي او قرآن را ياد گرفتم و قرآن خواندن بزرگترين يادگاري او است که از او براي من مانده است .مسائل دنيايي او را از جبهه رفتن باز نمي داشت براي همه فاميل دوست داشتني بود .هر وقت براي مرخصي مي آمد به حدي بي سر و صدا وارد خانه مي شد که هيچ کس متوجه ورود او به خانه نمي شد .هر وقت از جبهه مي آمد معلوم بود که قرار ماندن ندارد. در آخرين اعزام به او گفتيم :به نو عروست رحم کن !اين دختر سني ندارد .اوگفت :من ازدواج کردم تا ايمانم کامل شود .ازدواج نمي تواند مانع از رفتن من به جبهه شود .مادر قدرت الله تمام حرف هايش را با بغض و اشک مي گويد و در آخر اضافه مي کند من از شهادت فرزندم اصلا ناراحت نشدم چرا که او خود راهش را انتخاب کرده و راهي را که او انتخاب کرده بود راهي جز شهادت نبود .

همسر شهيد:
در محيط خانواده اخلاقش با اعضاي خانه متواضع و با محبت و از نظر عاطفي بسيار قوي و حساس بود و مهرباني او نسبت به اعضاي خانواده به خصوص مادر بسيار مشهود بود .نماز شب و تهجد او ترك نمي شد هميشه با وضو بود و در انجام فرائض ديني كوشا و جدي بود و هنگام خواب بدون وضو به رختخواب نمي رفت.با والدين خويش با احترام خاص برخورد مي كرد با برادران و خواهران رابطه دوستي نزديك داشت و در محيط اجتماعي لبان متبسم ، دل متواضع و روي باز . برخورد خوش و پيشي گرفتن در سلام از ويژگيهاي اخلاقي شهيد بود و همين موجب شده بود كه در بين مردم و فاميل به خصوص افرادي كه با وي آشنا بودند محبوبيت خاصي پيدا نمايد.
شهيد به خاطر تربيت صحيح در خانواده اي مومن و معتقد داراي روحيه مذهبي قوي بوده و تقوا و ايمان به كمال مطلق؛ در وي نمايان بود و در جهت تقويت ايمان خويش به طور منظم در جلسات قرائت قرآن همراه پدر و برادرانش شركت مي نمود. شركت در تظاهرات و مبارزات مردمي عليه رژيم شاه از مهمترين فعاليتهاي سياسي وي بود و همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي و گسترش آن در شهرستان ها؛ شهيد امينيان به همراه ساير مردم انقلابي در تمام صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت .او در افشاي رژيم پهلوي به خصوص در بين دوستان و اعضاي خانواده و فاميل نقش بسزايي را ايفا نمود.
در سالهاي اول پيروزي انقلاب اسلامي هميشه اعتقاد داشت كه گروهكها را بايد راهنمايي و افرادشان را از انحراف اين گروهها، مطلع نمود ولي بعد از عمليات مسلحانه آنها را محارب با خدا مي دانست و هميشه اعتقاد داشت كه اينها ديگر اصلاح شدني نيستند و نبايد آنها را عفو نمود.
در رابطه با جنگ تحميلي كه نامبرده اول در سربازي بود؛ مي گفت :جنگ اسلام و كفر است به همين دليل از پادگان هوابرد شيراز داوطلبانه عازم جبهه شد و بعد از اتمام دوران سربازي فقط بمدت يك ماه در دامغان بود و بلافاصله به جبهه رفت و تا آخر ايستادگي كرد.

بهترين خاطره درس اخلاق شهيد به خانواده اش است كه شبي به اتفاق او در منزل فاميل بوديم .ايشان با خودرو جهاد سازندگي از جبهه آمده بود . در موقع برگشتن براي اعضاء خانواده تاكسي گرفت و خودش با ماشين جبهه آمد منزل.پدر به او اعتراض كرد و گفت: ماشين كه خالي بود ما را هم اگر سوار مي كردي عيب نداشت. شهيد امينيان گفت: وقتي ماشين را تحويل من دادند ،گفتند فقط براي استفاده شخصي خودت،كسي ديگر خير.من هم دستور فرماندهي را بايد اطاعت كنم .اگر از چيز به اين كوچكي سرپيچي كنم در مراحل بالاتر نمي توانم به نحو احسن دستورات را انجام دهم.

برادرشهيد:
برادرم آنقدر متواضع بود که من هيچ وقت نفهميدم که او در جبهه چه کاره است.از هيچ کاري ابا نداشت و هر جا که نياز بود او براي فعاليت حاضر مي شد. کار او مهندسي رزمي جنگ جهاد سازندگي بود ولي باور کنيد تعداد مينهاي خنثي شده توسط او بي شمار بود. او شن کشي مي کرد، جاده سازي مي کرد، رانندگي مي کرد و از انجام کوچکترين و بزرگترين کارهاي مهندسي رزمي دريغ نمي نمود.

شهيد قدرت الله فردي بود بسيار خوش اخلاق و مهربان. هميشه سعي مي کرد رضايت افراد خانواده را جلب کند .رفتارش طوري بود که کسي نمي توانست از او انتقاد کند. يعني هميشه سعي مي کرد طوري رفتار کند که مورد انتقاد ديگران نباشد .يکي از خصوصيات شهيد اين بود که از نوجواني روي پاي خودش ايستاده بود و کمک اقتصادي از خانواده دريافت نمي کرد. از سن نوجواني هر کاري بود انجام مي داد تا از نظر مادي فشاري به خانواده تحميل نکند .در تمام دوران تحصيلش همراه با تحصيل به کار و فعاليت مي پرداخت و خرج تحصيلش را خودش بر عهده داشت .فرد بسيار رئوف و مهربان و دلسوزي بود .از همان دوران کودکي با قرآن آشنا بود و در جلسات قرائت قرآن شرکت مي کرد .قبل از انقلاب وقتي که فساد و فحشا و منکرات زياد بود ،شهيد فردي بود که به دور از اين مسائل در اوج جواني از منکرات دوري
مي کرد و سر گرم فعاليت هاي خود بود. بيان يک خاطره از جواني ايشان درس بزرگي به من آموخت و حائز اهميت است .
من به همراه قدرت الله براي انجام کاري با يک موتور سيکلت به روستاي قهاب رستاق رفته بوديم .در آن زمان قدرت الله 13 ساله بود .بعد از انجام کار در حال خارج شدن از روستا بوديم که ديديم پيرمردي سوار الاغ خود از دور مي آيد .راننده موتور سيکلت من بودم و خيلي تند مي رفتم .ناگهان ديدم قدرت الله با صداي بلند دائما مي گويد نگه دار ! وقتي که ايستادم، گفت: مگر نمي بيني که اين پيرمرد دارد با الاغ رد مي شود !؟چرا اينطور تند مي روي ؟آهسته تر برو تا گرد و خاک او را ناراحت نکند .آهسته تر برو .بيان اين نکته از زبان بچه اي به سن او براي من خيلي جالب بود .
خاطره ديگر از ايشان وقتي از جبهه براي مرخصي مي آمد همه خانواده دور هم جمع مي شديم و بطور معمول وقتي گرم صحبت مي شديم شايد غافل از اين بوديم که داريم غيبت مي کنيم . ايشان فورا بحث را عوض مي کرد حواس افراد را به کارهاي خودش مشغول مي کرد.مثلا يک پاي خودش را درازمي کرد .و مي گفت :اگر گفتيد که پاي من شبيه به چه چيزي است ؟هر کس حرفي مي زد و پاي او را به چيزي شبيه مي کرد در آخر پاي ديگرش را هم دراز مي کرد و مي گفت: اين پاي من شبيه چيست؟ وقتي ما از پاسخگويي مي مانديم ادامه مي داد: خب شبيه پاي ديگر من است!! به اين ترتيب از ادامه غيبت کردن ما جلو گيري مي کرد .
قدرت الله هر وقت از جبهه مي آمد دو ياسه روزبيشتر درشهر نمي ماند .بعد از رفتنش تازه مي فهميديم که براي ديدار نيامده بلکه در جهاد سازندگي دامغان براي انجام کاري آمده است .او اصلا تاب ماندن در شهررا نداشت و مي گفت :ماندن در شهر مثل خوره مرا اذيت مي کند !اکثر اوقات که از جبهه بر مي گشت با ماشين جهاد مي آمد ولي اصلا از ماشين استفاده نمي کرد. تا موقع بر گشتن ماشين را در خانه مي گذاشت و
مي گفت : من اجازه ندارم از اين ماشين براي خودم استفاده کنم .

من حدود نه ماه با او در جبهه بودم .آنقدر متواضع بود که من هيچ وقت نفهميدم او در جبهه چکاره است .از هيچ کاري ابا نداشت هر جا که نياز بود کسي براي کار باشد کار مي کرد .عجيب بشري بود !همه بچه ها به او علاقه داشتند به همه محبت مي کرد .يک روز يکي از فرماندهان با لحن تندي به او گفت :چرا اين مردم را سوار ماشين مي کني و جابجا مي کني ؟اينها همه مورد اعتماد نيستند !گفت :عيب شما اين است که فکر مي کنيد در کردستان اسلحه حکومت مي کند .به اين دليل اينها را سوار ماشين
مي کنم که آنها نسبت به من و نسبت به آرمي که بر روي ماشين است خوشبين شوند !در کردستان بايد به قلب ها حکومت کرد .يک بار به او گفتم قدرت الله اين چکاري است که هر بار به جبهه مي آيي هر شش ماه يک بار به مرخصي مي روي چرا از مرخصي که حق شماست استفاده نمي کني ؟گفت :اميد برگشتم به دامغان نيست من با کردستان پيمان خون بسته ام .
قدرت الله در جبهه شب و روز نمي شناخت .
يک روز ناهار خورده بوديم .يک آقايي کيسه هاي پسته آورد و شروع کرد به تقسيم کردن بين بچه ها. با يک پياله اي که در دست داشت. خوب براي بعضي ها که با او دوست بودند پياله را پر تر مي کرد و بيشتر به آنها
مي داد و به بعضي بچه ها کمتر . قدرت الله بلند شد و با قدرت با ايشان بر خورد کرد که اين چه کاري است؛ در تقسيم پسته ها همه را يکسان در نظر بگيريد .
اگر مي ديد از يک نوجواني دارند کار مي کشند که در توان او نيست با آنها بر خورد مي کرد .در توزيع امکانات عادلانه رفتار مي کرد .بچه ها احترام فوق العاده اي براي او قائل بودند .به دليل فروتني و محبت بيش از حدي که به بچه ها داشت هيچ کس نمي دانست که او چکاره است .اهل تهجد و نماز شب بود .سعي مي کرد همه اوقات با وضو باشد .به خصوص هنگام خواب حتما با وضو مي خوابيد .زمانيکه ايشان ازدواج کردند .خانواده با اصرار زياد از ايشان مي خواست که چند ماهي مرخصي بگيرد و در کنار همسرش بماند و بالاخره ايشان قبول کردند و به دامغان آمدند تا مدتي در شهر کنار خانواده و همسرش بماند .فرداي شبي که آمده بود ند به جهاد رفتند و برگه مرخصي خودشان را پاره کردند .با اصرار از ايشان خواشتيم که چرا از تصميم خود منصرف شدي ؟گفت :ديشب خوابي ديدم که مانع ماندن من شد !


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : امينيان , قدرت الله ,
بازدید : 255
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
کاظمي، سيد کاظم کاظمي, سيد کاظم

 

 سال 1336 ه.ش در بخش آرادان شهرستان گرمسار، ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران کودکي در زادگاهش، در سن شش سالگي، به همراه خانواده به شهرستان گرگان نقل مکان کردند.
با توجه به نوع کار پدر که به شغل شريف کشاورزي مشغول بود، سيد کاظم از همان ابتدا با مشکلات و سختيهاي زندگي آشنا شد و از زماني که خود را شناخت در کمک به خانواده کوتاهي نکرد.
او در خانواده اي مؤمن و متقي پرورش يافت و از همان دوران کودکي و نوجواني، اهميت خاصي براي اداي فرايض ديني و مذهبي قايل بود. در دوران تحصيل نيز دانش آموزي کوشا، فعال و اهل مطالعه بود.
علاقه شديدي به مطالعه کتاب داشت، از سن شانزده سالگي برايش از« قم» مجلات مذهبي مي فرستادند. او با تشکيل کتابخانه کوچکي به نام حر بسياري از کتابهاي مذهبي ممنوعه (از نظر نظام شاهنشاهي) مانند کتاب حکومت اسلامي حضرت امام خميني(ره) و رساله ايشان را همراه زندگينامه ائمه اطهار(ع) و ... جمع آوري در اختيار جوانان قرار مي داد. در اين دوران عوامل ساواک به وي مشکوک شده و به منزلشان يورش بردند و دستگير گرديد.
شهيد کاظمي علاقه خاصي به روحانيت داشت و در گرگان با بعضي از علماي آن خطه در تماس بود و بيشتر اوقات فراغت خود را در مسجد و حوزه علميه اين شهر مي گذراند.
در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. با توجه به وضعيت جسماني، در همان سال به نظام وظيفه مراجعه و با دريافت معافيت پزشکي از خدمت سربازي معاف گرديد. سپس جهت کار و آمادگي براي ورود به دانشگاه، به تهران عزيمت کرد. ابتدا دوره کوتاه مدت نقشه کشي ساختمان را پشت سر گذاشت و بعد از آن در سازمان تربيت بدني استخدام شد.
در اين ايام از طريق يکي از دوستان، با تعدادي از دانشجويان فعال دانشگاه مرتبط بود و در فعاليتهاي مخفي دانشجويي شرکت داشت، تا اينکه دومين بار توسط ساواک دستگير شد و به مدت 10 روز در کميته ضد خرابکاري نگه داشته شد و مورد اذيت و شکنجه قرار گرفت.
اوبا همه رنج ها و مشکلاتي که متحمل شد، با جديت و پشتکار، موفق به قبولي در کنکور سال 1355 گرديد، اما به دليل وجود سوابق در سازمان امنيت، از ادامه تحصيل وي جلوگيري به عمل آمد.

پس از چندي با کمک و تشويق پدرش براي ادامه تحصيل به «آمريکا» رفت و موفق به تحصيل به رشته مهندس مکانيک گرديد، بعدها از طريق دوستان قديمي اش به انجمن اسلامي دانشجويان آمريکا و کانادا راه يافت و در فضاي جديد، فعاليتهاي سياسي – مذهبي خود را ادامه داد.
با توجه به شرايط خاص خارج از کشور و شکل مبارزه در آنجا، ايشان همزمان با قيام امت اسلامي ايران، در تظاهرات دانشجويي عليه رژيم منحوس پهلوي شرکت مي کرد و از هر فرصتي در افشاي ماهيت رژيم و پخش اعلاميه و ... بهره مي جست. با اوجه گيري نهضت، تمام اوقات خود را صرف مبارزه کرد، که در نتيجه دوبار توسط پليس آمريکا به دليل همين فعاليتها دستگير شد.
شهيد کاظمي از جمله کساني بود که در جذب و آگاه کردن جواناني که براي ادامه تحصيل به آمريکا مي آمدند، نقش موثري داشت. به دليل زحمات و تلاش مخلصانه و شبانه روزي، وي را به عنوان معاون انجمن اسلامي ايالت محل زندگي انتخاب کردند، که بعدها مسئوليت همين انجمن به عهده او گذاشته شد.
از نکات بارز زندگي مبارزاتي وي، بينش عميق فکري و شناخت حرکتهاي سياسي اوست که در اين مرحله ايشان در کنار مبارزه با رژيم شاهنشاهي، از مبارزه با گروهکهاي منحرف چپ،‌ راست و التقاطي نيز غافل نبود و با توجه به ارتباط نزديک و تنگاتنگي که با آنها داشت، دقيقاً به ماهيت ضداسلامي و انساني و منفعت طلبي آنان پي برد و شناخت عميقي از آنها به دست آورد.
ايشان در نامه اي از (آمريکا) خطاب به خواهر و برادران مي نويسد:
مواظب گروهکها باشيد، مبادا در دامان آنها بيفتيد، با تمام توان از امام خميني(ره) پيروي کنيد که اسلام راستين در وجود اين مرد خدا نهفته است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در دوازدهم اسفند سال 1357، تحصيل در خارج کشور را رها کرده و به ميهن اسلامي بازگشت و با شور و شعف وصف ناپذيري در خدمت انقلاب شکوهمند اسلامي قرار رفت.
سيد کاظم در فروردين سال 1358 با گذراندن دوره آموزش عمومي سپاه در پادگان امام علي(ع) به عضويت سپاه در آمد و پس از اتمام دوره، با توجه به اينکه کردستان توسط ضدانقلاب دچار آشوب شده بود به نقده اعزام گرديد. او در اين ماموريت تجربيات ذيقيمتي در ارتباط با کار اطلاعاتي و مبارزه با ضدانقلاب کسب کرد و بعدها با همين تجارب، مسئوليتهاي خطيري را به عهده گرفت.

با بازگشايي دانشگاهها، ايشان در اولين کنکور سراسري بعد از انقلاب (که در سال 1358 برگزار شد) شرکت کرد و در يکي از رشته هاي علوم انساني دانشگاه تهران پذيرفته شد. او با حضور در محيط دانشگاه، اوضاع را نامساعد يافت و احساس کرد که دانشگاه جولانگاه مشتي فريب خورده شده است. برايش قابل تحمل نبود که به نام فعاليت دانشجويي و آزادي، مقاصد استکبار جهاني از طريق عده اي بازي خورده که اعتقادي به اسلام و نظام نداشتند، دنبال شود. لذا دست به کار شد و تلاش همه جانبه اي را در جهت افشاي چهره گروهکهاي از خدا بي خبر خصوصاً پيشگام، پيکار، توده، راه کارگر، منافقين و ... با کمک دانشجويان مسلمان و مومن و وفادار به نظام شروع کرد.
يکي از دوستان دوران دانشجويي ايشان عنوان مي کند:
در شرايطي که گروهکها با ائتلاف قبلي به منظور به دست گرفتن جو دانشگاه قصد داشتند اعضاي شوراي دانشکده را به اصطلاح در جوي دمکراتيک و آزاد، از طريق انتخابات مشخص کنند – تا بتوانند بر امور دانشگاه و دانشجويان مسلط شوند و دانشگاه را به سنگري عليه انقلاب و نظام تبديل نمايند – او در آگاه سازي دانشجويان نقش به سزايي ايفا کرد.
نقل مي کنند، در جلسه اي که همه حضور داشتند و قرار بود پس از مشخص شدن اسامي کانديداهاي راي گيري صورت پذيرد، ايشان با شجاعت و صلابت برخاست و با قاطعيت گفت:
ما نه شما را قبول داريم و نه انتخابات را.
بدين ترتيب آنها را در به اجرا گذاشتن نقشه شوم و از قبل طراحي شده شان ناکام گذاشت.
در جريان اشغال لانه جاسوسي، هنگامي که آمريکاي جنايتکار با کمک عوامل داخلي اش در جهت آزادي گروگانها تلاش مي کرد و بيم آن مي رفت که هر لحظه اتفاقي رخ دهد، اين شهيد بزرگوار با کمک دانشجويان انجمن اسلامي دانشکده، شبها تا صبح در هواي سرد اطرف جاسوسخانه، بيتوته کرده و رفت و آمدها را تحت نظر داشت.

«شهيد کاظمي» پس از مراجعت از ماموريت کردستان با تعدادي از برادران جان برکف و مخلص انقلاب و سپاه، واحد اطلاعات را با تشکيلات منسجمي پايه ريزي کرد. در آن زمان مسئوليت تشکيلات گروهکهاي چپ گرا به عهده ايشان گذاشته شد. او با آشنايي و شناختي که از جريانات فکري و مشي گروهکهاي الحادي داشت و جديت و پشتکاري که در به دست آوردن ترفتندها و تاکتيکهاي آنان از خود نشان داد، توانست به توکل به خدا، شيوه هاي جديد اين منحرفين را براي تخدير افکار جوانان و جدايي آنان از دين و به کار گيريشان در مقابل انقلاب و مردم شناسايي کند. او با افشار چهره واقعي آنها، اذهان افراد فريب خورده را کاملاً روشن و آنان را به دامان اسلام باز مي گرداند.
سعه صدر و گفتگوهاي دوستانه و محبت آميز ايشان و ساير برادران واحد اطلاعات با افراد دستگير شده وابسته به گروهکها و همچنين تسلط اين عزيزان به ديدگاههاي فکري و تاکتيکهاي کاري آنها، همه و همه باعث شد که اعضاء و طرفداران چشم و گوش بسته، در فاصله کوتاهي دست از عقايد و مواضع سياسي خود برداشته و به اهداف شوم سازمانهاي وابسته به استکبار و اذنابش پي ببرند و همکاري خود را با سپاه اعلان نمايند، آنها وقتي برخوردهاي صادقانه و دلسوزانه را از افراد مخلصي چون شهيد کاظمي مي ديدند خجل و شرمسار مي شدند که چگونه با بي اطلاعي از اسلام و عقايد پوچ مارکسيستي و مادي خودشان، آلت دست عده اي رياست طلب و وابسته به بيگانه قرار گرفته و در برابر امت انقلابي و حزب الله قد علم کرده و راه طغيان و مقابله با نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران را در پيش گرفته اند.
گروهکهاي مزدور براي فريب طرفدارانشان القاء مي کردند که جوانان حزب الهي و سپاهي توان کار اطلاعاتي را ندارند و با کمک عوامل سابق ساواک و افسران اطلاعاتي شهرباني رژيم شاه و حمايت عوامل خارجي ديگر کار مي کنند تا بر روي ضعفهاي خودشان سرپوش گذاشته و مرگ تدريجي و اضمحلال تشکيلات و گروهشان را از ديد اعضاء و هواداران، مخفي نگاه دارند.
براي پي بردن به ارزش زحمات و تلاشهاي شبانه روزي اين شهيد بزرگوار، قسمتي از خاطرات يکي از مسئولين سپاه که مربوط به اوج فعاليت گروهکها و بيان نقش واحد اطلاعات سپاه مي باشد را با هم مرور مي کنيم:
«... به ياد دارم که در آن مرحله، اولين گوهي که بعد از گروهک فرقان ضربه خورد، يکي از گروههاي چپ (که الان به خاطر ندارم کدامشان بود) بود، اينها هم تجربه منافقين را داشتند و هم شگردها و شيوه هاي خاص خودشان را مغرورانه به اين امر مدعي بودند و ديگر گوهکها را نصيحت مي کردند که ضربه خواهيد خورد، زيرا روش صحيح مبارزه را نمي دانيد و در برخورد با رژيم، پيچيدگي به خرج نمي دهيد و ...
اما به لطف خدا و تلاش مخلصانه اين شهيد بزرگوار و همکارانش در نفوذ به درون اين گروهکهاي پوشالي، ضربات کاري و موثري از سوي سربازان گمنام آقا امام زمان(عج)، به مرکزيت تشکيلات آنها وارد گرديد و در فاصله کوتاهي بساط اين گروهکهاي الحادي برچيده شد.»
ايشان در ارتباط با اضمحلال ديگر گروهکهاي چپ مانند اکثريت و رنجبران و ... نيز نقش مهمي داشت و پشتکار و جديت چنين برادران مخلصي باعث شد که با انجام کار اطلاعاتي حساب شده و دراز مدت، آخرين ضربه به تشکيلات حزب توده نيز وارد آيد.
در آن موقعيت به دليل گسترگي توطئه دشمنان و حجم سنگين کار، اکثر برادران واحد اطلاعات از جمله اين شهيد والامقام، فرصت سرکشي از خانواده هايشان را نيز ماه به ماه پيدا نمي کردند.
به گفته کارشناسان، سپاه در برخورد با گروهکهاي ملحدي که به رغم خود در طي ساليان متمادي تجربه مبارزاتي کسب کرده و از سوي سرويسهاي اطلاعاتي نيز تغذيه مي شدند با ظرافت و قدرت عمل نموده به گونه اي که همه شاهد بودند به قدرت الهي چگونه اين گروهکهاي معاند را چون برف در برابر خورشيد انقلاب ذوب نمود و ارکان حياتشان توسط پاسداران جان بر کف انقلاب اسلامي و در پرتو انوار قدسي حضرت امام خميني(ره) فروريخته و پرونده سياهشان براي هميشه بسته شد.
سردار فرماندهي محترم کل سپاه در اين ارتباط مي گويند:
شهيد کاظمي از برادران قديمي و مخلص سپاه و يکي از افرادي است که در شکل گيري سازمان اطلاعاتي کشور نقش به سزايي داشته است.
در آن زمان با اينکه حداقل فرصت براي آموزش و کادر سازي و تهيه مقررات وجود داشت، در سايه مجاهدتها و تلاش شبانه روزي افرادي مثل اين سردار گمنام و دلاور اسلام، تشکيلات اطلاعات شکل گرفت و در بحرانهاي اول انقلاب (بخصوص سالهاي 1358 تا 1360) عظمت و اقتدار انقلاب و اسلام در دنيا به نمايش گذاشته شد.

پس از گذراندن مراحل مختلف مسئوليتي در واحد اطلاعات سپاه و کاهش تهديدهاي داخلي، به درخواست استانداري سيستان و بلوچستان و موافقت فرماندهي سپاه به اين استان عزيمت کرد و در سمت معاونت سياسي – امنيتي استانداري سيستان و بلوچستان مشغول کار شد.
شهيد کاظمي در اين استان زحمات زيادي را متحمل گرديد و در مبارزه با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر تلاش همه جانبه اي را انجام داد. پس از اتمام ماموريت در اين منطقه محروم، وزارت کشور و جهاد سازندگي از او تقاضاي همکاري کردند. اما هيچ يک از اين پيشنهادات، نمي توانست روح پرتلاطم او را اقناع سازد و با آنکه به وجود وي در آنجا نياز داشتند مجدداً به سپاه بازگشت و با همان شور و اشتياق اوليه در سمت سرپرستي واحد اطلاعات و عضو شوراي عالي سپاه فعاليت شبانه روزي خود را ادامه داد و تحرک قابل توجهي در شبکه اطلاعاتي سپاه ايجاد نمود.
سيد علاقه خاصي به جبهه و رزمندگان اسلام داشت. در مواقع ضروري خصوصاً هنگام عملياتها حضوري فعال داشت و براي اينکه از موقعيت مکاني و خطوط دفاعي رزمندگان دقيقاً آگاهي پيدا کند، در خطوط مقدم جبهه حاضر مي شد ودر مقابل برادراني که مي گفتند نيازي نيست شما به خط بياييد، مي گفت:
آنچه انسان با چشم خود ببيند بهتر مي تواند تصميم گيري کند، تا اينکه روي کاغذ برايش توضيح دهند.

او به راستي از سربازان گمنام امام زمان(عج) در سپاه بود، نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق و علاقه خاصي داشت. زيارت عاشورا را هميشه مي خواند. با قرآن مانوس بود. صبح ها بدون تلاوت قرآن از خانه خارج نمي شد. نسبت به حضرت امام خميني(ره) شناختي عارفانه داشت. به ايشان عشق مي ورزيد و وقتي نام امام را مي بردند، چهره اش برافروخته مي شد.
يکي از مسئولين اوليه ايشان نقل مي کند:
هرگاه به او کاري واگذار مي شد و مي خواستيم از انجام آن مطمئن شويم، مي گفتيم که اين ماموريت قلب امام را شاد مي کند و وقتي خبر آن به حضرتشان برسد تبسم بر لبان ايشان مي نشيند. او خنده اي مي کرد و مي گفت: همه ما فداي يک تبسم امام. و تا پاي جان مي ايستاد و آن کار را به نتيجه مي رساند.
ايشان مانند رودي خروشان و دريايي متلاطم در تکاپو و تلاش و حرکت بود.
اساس جديت او، ايمان، عشق و علاقه به اسلام، انقلاب، امام و مردم مستضعف و مظلوم بود.
شهيد کاظمي فردي خاکي، مردمي، خوش برخورد، متواضع، خودماني، صريح اللهجه، انتقادپذير و در کار و مسئوليت جدي، قاطع، صبور و مقاوم بود. هيچ گاه به واسطه مشکلات، از زير بار مسئوليتها شانه خالي نمي کرد و سعي مي کرد با مشکلات دست و پنجه نرم کند.
او عموماً به تدبير، راه حل مناسبي جهت رفع موانع پيدا مي کرد. زود از کوره در نمي رفت و کمتر ديده مي شد که عصباني شود، همواره چهره اي خندان و بشاش داشت.
کارهايش را روي نظم و انضباط انجام مي داد و براي بيت المال اهميت و حساسيت خاصي قايل بود.
نحوه برخورد و سلوک او با اقوام و دوستان و همکاران باعث شده بود که مورد علاقه و احترام همه باشد. نسبت به والدين خود احترام و محبت وافري داشت و هيچگاه جلوتر از آنها قدم برنمي داشت.
بنا به اظهار برادران، ايشان وصيتنامه اش را همزمان با بمباران مسجد جامع خرمشهر نوشت.
او همواره به مادرش مي گفت:
شما بايد مانند مادر وهب باشيد، اگر من به راه اسلام نرفتم، شيرتان را حلالم نکنيد.
بينش سياسي خوبي داشت و از قدرت تجزيه و تحليل بالايي برخوردار بود. او اخبار جهان اسلام و دنيا را با دقت دنبال مي کرد و نسبت به موقعيت انقلاب اسلامي به خوبي واقف بود. نقش رهبر را به عنوان ناخداي کشتي، خوب مي فهميد و به جايگاه و نقش روحانيت معظم در انقلاب آگاه بود. در يک کلام، لحظه لحظه زندگي و حيات او عشق بود تبعيت از ولايت.
سردار فرماندهي محترم کل سپاه در مراسم تشييع پيکر اين سردار رشيد اسلام او را پاسداري نمونه و واجد تمامي خصوصيات اخلاقي يک انسان خالص و وارسته توصيف کردند.

در سحرگاه روز دوم شهريور ماه سال 1364 و همزمان با شهادت مولا و جد بزرگوارش امام محمد باقر(ع)، همراه تعدادي از برادران رزمنده جهت بازديد از خطوط مقدم جبهه جنوب در منطقه طلاييه، از طريق آب در حال حرکت بودند که بر اثر اصبت ترکش گلوله توپ به سختي مجروح و به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
شهيد حسيني فرمانده تيپ اطلاعات که در لحظه شهادت کنار او حضور داشت، چنين نقل کرده است:
وقتي در داخل قايق، ترکش به سر شهيد کاظمي اصابت نمود، از جاي خود برخاست و دستها را به سوي آسمان بلند نمود و با خدايش راز و نياز کرد و لحظه اي بعد در کف قايق به سجده رفت و آنگاه شهيد شد.
بدين گونه شهيد ديگري از تبار حسينيان زمان و از سلاله رسول الله(ص) به صف عاشوراييان پيوست و در محضر حق ماوا گرفت و به فوز ابدي دست يافت.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران تهران وسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 

 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
5/ 3/ 61 همزمان با کوبيدن مسجد جامع خرمشهر بدست مزدوران بعثي ،ساعت 30 /12 دقيقه ؟
شهادت مي دهم که ا.. واحد ،شهادت مي دهم که محمد (ص) رسول ا... ،شهادت مي دهم که علي (ع) ولي ا...
اينجانب سيد کاظم کاظمي فرزند سيد علي نقي مردم را وصيت مي کنم به پيروي مطلق از حضرت امام خميني روحي فدا آن نائب بر حق حضرت ولي عصر (عج) ،مردم بدانيد امام خميني بر حق است ،او وارث 1400 سال رنج و زحمت ،شلاق و شکنجه ،تبعيد و اعدام شيعيان است . آن مرد خود ساخته به خدا رسيده ،آن مرد تکيه زده بر مسند حضرت محمد (ص) ،قدرش را بدانيد ،از او تبعيت کنيد .مبادا او را تنها بگذاريد اگر دنيا و آخرت را مي خواهيد ،از راه امام که همان راه ا... و اوليا ا...است پيروي کنيد ،من افتخار مي کنم که سرباز کوچک روح ا.. باشم ،اميدوارم که در آخرت ما را شفاعت کند ،تمام عمرم فداي يک لحظه عمر امام .خدايا بر عمر با عزت و عظمت اين فرزند پيامبر بيفزا .
خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار . و اما من که خود را لايق شهادت نمي دانم .اما بنا به دستور خداوند ، در اين راه گام زده ام . اميدوارم اگر شهادت نصيبم شودو به راه پر عظمت شهادت عارف شده باشم .
اي مردم !هر که مرا مي شناسد از او حلالي مي طلبم ،قصورات مرا ببخشيد ،به خصوص از مادر بزرگوار و پدر عزيزم .پدر جان ،مادر جان ، برادران عزيزم ،خواهران مهربانم ،همسر خوبم ؛مبادا در فراق من گريه و زاري کنيد و دشمن را شاد نماييد ،شما بايد افتخار کنيد ،که خواهيد کرد ،شما بايد ابوالفضل گونه ،زينب گونه ،يا سر گونه و عمار گونه راه پر افتخار شهادت را ادامه داده ومزدوران خارجي و داخلي را در اين راه نيست و نابود بکنيد .
اگر مي خواهيد من آرامش داشته باشم لحظه اي از دشمن غافل نباشيد ،من هم سعي کردم اينطور باشم ،و در اين راه سعي و تلاش خود را کرده ام و در اين راه مقداري از حقوق همسرم را شايد ادا نکرده ام .همين جا به خاطر تحمل سختيها از او تشکر مي کنم و اجرش با حضرت زينب (س) .
ديگر وصيتم اين است که قرآن زياد بخوانيد ،دعا را فراموش نکنيد ،نيت هايتان را خالص کنيد ،اخلاص اسلامي را ياد بگيريد و حتما عمل کنيد ،به خصوص خوش اخلاق باشيد .
صحبتي با مسئولين ،دولتيان و مجلسيان :شما را به خدا مبادا لحظه اي از ياد مستضعفان و محرومان غافل شويد ،تمام سعيتان را براي بهبودي اين مردم عزيز و بي نظير بگذاريد .مبادا طرز زندگي تان و رفتارتان غير از وضعيت قبل از انقلاب بشود ،مبادا چون طاغوتيان بشويد که اگر اين گونه بوديد شهدا در قيامت جلويتان را خواهند گرفت .
و اما سخني با همکاران و سپاهيان عزيز :شما سنبل انقلاب هستيد .لحظه اي از جانفشاني در راه انقلاب اسلامي کوتاهي نکنيد ،سعي کنيد هميشه در خط امام و مردم باشيد ،راه امام و مردم را از راه دولتيان غير خط امام ارجح بداريد ،لحظه اي منافقين و ملحدين به خصوص سازمان منافقين و حزب خائن توده و مارکسيسمها را بخودشان وامگذاريد .
مسئولين قضايي :به خون شهدا ،سرور شهيدان مظلوم انقلاب، دکتر بهشتي و يارانش ،خيانت نکنيد ،منافقين و ملحدين تواب را آزاد نکنيد ،اگر رافت اسلامي هم است بگذاريد در زندان بمانند ،در زندان به آنها برسيد و آنها را آدم کنيد ،اگر هر کس به وسيله توابين شهيد بشود خونش پاي مسئولين است .
و اما صحبتي با دوستان :دوستان !تشکلات اسلامي را بر پا کنيد ،تشکيلاتي تحت رهبري مستقيم روحانيت و شخص ولي فقيه ،از راه فقيه و حوزه بيرون نرويد .
چيزي که فراموش کردم در مورد فرزندم است که از همسر و پدرم مي خواهم که در تربيت او کوشا باشند ،او بايد فرزند دلاور اسلام بشود ،همسرم اگر غير از راه اسلام رفت شيرت را به او حرام کن ؛او بايد در خط شهادت باشد .
در مورد اموالم ،من هنوز خمس نداده ام و ظاهرا از کسي طلب ندارم و حدود 30 هزار تومان بدهکارم ،به محمد .
موتور را بفروشيد و زمين کرج را هم بفروشيد و بدهکاري ام را بدهيد .از ما بقي يک سوم را نصف کنيد و به حزب جمهوري براي تقويت تشکيلات اسلامي بدهيد و نصف را بدهيد برايم قرآن بخوانند .وسايل خانه مال همسرم و آپارتمان نيز تا وقتي که همسرم ازداج نکرده در اختيار او يا تعويض در اختيار او ،تا آنجا که يادم هست روزه قضا ندارم اما من باب احتياط يک ماه روزه و سه سال نماز برايم بگيريد .نگهداري فرزندم اگر به دنيا آمده به عهده همسرم و نظارت پدر و مادرم . من را در بهشت زهرا دفن کنيد .
ديگر صحبتي ندارم جز طلب مغفرت از خداوند ،و ان شاء ا... شهادت مرا قبول درگاهش کند و مرا بيامرزد ،والسلام عليکم و رحمت ال.. و برکاته .
برقرار و مستدام باد جمهوري اسلامي ،توفنده باد انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره) و گسترده باد در همه جهان ،پيروز باد نهضت عليه مستکبران ،مرگ بر آمريکا و مرگ بر شوروي .نابود باد توطئه ضد خلقي منافقان و ملحدان ،سر نگون باد حکومت ضد خلقي بعث و صدام .
خدايا ،خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .
اين وصيتنامه در ساعت 3 بعد از ظهر ،بعد از بمباران مسجد جامع خرمشهر به دست مزدوران بعثي نوشته شد .نماز را در آنجا خواهم خواند .ان شا ا.. . سيد کاظم کاظمي
 
 


 
 
 
 
 
آثار باقي مانده از شهيد
 
به نام خداوند رحمان و رحيم
خداي واحد ،بنام خداي عادل و قادر و قهار ،بنام خداي مجاهدان ،بنام خداي مستضعفان ،به نام خداي پاکان و شهيدان و پيکار گران راه آزادي و صراط برابري ،به نام خداي مدد جويان و راه حق پويان و به نام خداوند در هم کوبنده ستمگران و ظالمين .
سلام بر مردان و زنان قهرمان امت ما که در عصر بيدادها و ستم ها ،در عصر تباهي ها و ظلمت ها ،در عصر فرمانروايي طاغوتيان و فرعون صفتان به پا خواسته و پرچم توحيد را بر فراز ايران اسلامي به ا هتزاز در آوردند .سلام بر همه شما که با گشودن برگي ديگر از دفتر تاريخ پر از خون و شهادت تشيع علوي ،آتش گرمي در شبستان سرد و منجمد جامعه استعمار زده ما بر افروخته و با لرزاندن پايه ظلم و قساوت ،نفس هاي دشمن را در سينه سياه و آکنده از خشم و نفرتش تنگ گردانيد – هر چه بيشتر تنگ باد .من افتخار مي کنم که فرزند اين آب و خاک هستم و کاش در آنجا بودم تا در اين افتخارات سهيم افتخارات سهيم و شريک باشم .اما در هر صورت بر دوش ما هم وظيفه اي نهاده شده و آن رساندن پيم رفتگان است و تا جايي که بتوانيم از اين مهم کوتاهي نخواهم کرد .
به اميد فرداي نزديک و صبح صادق و روشني که همگي آزادي و عزت را به آغوش کشيده ،با صميميت و فداکاري در کنار هم زندگي کنيم .
اما در کنار اين تلاش بي وقفه تذکر چند نکته ضروري است :
بايد از تفرقه و جدايي و تقسيم نيروها به شدت جلو گيري شود که اين عمل به سود دشمن خواهد بود .از هيچگونه کمکي ؛مالي ،جاني ،... دريغ نکنيد .با اتحاد کلمه صفوف فشرده خود را فشرده تر کرده و فقط گوش به حرف کساني بدهيد که سخن از اسلام مي گويند و از حزب بازي و دسته جات پرستي شديدا اجتناب بفرماييد .از آنجايي که تمام اين جريانات يکساله اخير از يک احساس مذهبي و سياسي در هم ادغام گرديده است ،براي به بن بست نرسيدن و جلو گيري از گول خوردن احساسات ،بايد به بينش هاي مذهبي و سياسي مجهز شد و اينکار را مي توانيد در سايه مطالعات پر ارزش کتاب هاي اسلامي ،که به حمد الله فراوان يافت مي شود ،و بحث هاي اخلاقي بدست آورده ،پايه محکمي در برابر ضربات دشمن فراهم گردانيد که ادامه اين راه ،بسي دراز و خطر ناک است و به جز دارا بودن ايماني قوي و هوشياري ممکن نخواهد بود . ترس و نااميدي به خود راه ندهيد که خداوند با شماست و حتما پيروز خواهيد شد ؛به تغييرات رو بنايي و امتيازات ظاهري اکتفا نکرده و هدف خود را تغييرات زير بنايي قرار داده ،در اين راه استقامت و مقاومت به خرج دهيد و معني صبر حقيقي را نشان دهيد وبا برنامه ريزي دراز مدت ،آينده را روشن و جاده را هموار کنيد ان شا ا... در آينده ما به اسلام عزيز بيشتر باور خواهيم آورد .
با حوصله و صبوري مي بايست اطلاعات اسلامي مخصوصا کارهاي قرآني را بيشتر کرده و با مطالعه بر روي آنها درد هاي فعلي جامعه و نقصها را بپوشانيد ...انشا ا...که خداوند ياور و پشتيبان نتان باشد و مطمئن باشيد کخه به ياري شما خواهد آمد .
سلامي دوباره خدمت دايي هاي عزيزم .اميد وارم که در صحت و سلامت به سر ببريد تا بتوانيد در راه خدمت به مردم موثر تر و مفيد تر واقع گرديد .گلايه زياد است اما جاي گلايه نيست .فقط لطفي بکنيد با ما بيشتر در تماس باشيد ،مخصوصا در مورد جريانات .هر چند خبر ها خيلي زود مي رسد اما از خود فاميل شنيدن لطفي ديگر دارد .از فرستادن اعلاميه ( به جز اعلاميه آقا ،که زود اينجا پخش مي شود )دريغ نفرماييد که شايد با پخش آن به عنوان بازتابي از جريانات ايران ،هم انجام وظيفه اي کرده ؛و هم حقايق را در برابر تحريفات مشتي دانشجويي چپي نشان دهيد . همچنين از فرستادن نوار خود داري نفرماييد ،ضمنا لازم به تذکر است که در همه احوال از محکم کاري و ...غافل نباشيد .اگر هم مي بينيد که من اينطوري مي نويسم به چند علت است :يکي اينکه الان که دارم اين را مي نويسم پست اعتصاب کرده و نامه ها روي هم جمع گرديده است و آنقدر تعداد آن زياد خواهد بود که رسيدگي تقريبا غير ممکن خواهد شد ؛(مگر اينکه همه را يکجا بسوزانند ) و تازه در زماني که مردم پنج هزار نفري شهيد مي شوند . نامه نوشتن ما که مسئله اي نيست . مردم جانشان را مي دهند برايشان چيزي نيست، آنوقت ما ...،به هر صورت اين يک آوانس شايد در همين مقطع زماني باشد ولي در هر صورت شما از محکم کاري غافل نباشيد .نامه ها را مي توانيد به آدرس خودم و به نامي بفرستيد و از نوشتن آدرس خودتان خود داري کنيد . اما موضوع اصلي که مي خواستم درباره آن صحبتي کرده باشم ،( تلفني هم مقداري از آن را گفتم ): کمک مالي است همان طور که عقل آدم با شعوري درک مي کند ،الان براي پيروزي تنها شعار و ...کافي نيست .مخصوصا بعد از 17 شهريور به همگان خوک صفتي اين جانيان معلوم شده است و بايد راههاي ديگري اتخاذ گردد ؛ فعاليت بايد همه جانبه انجام گيرد .در خارج از کشور هم کم و بيش به تبعيت از داخل ايران خبر هايي هست ؛و تبليغاتي و ...
که احتياج مبرمي به کمک مالي دارد .کما قبل از جريانات ايران ،به واسطه کمي جا و مشکلات ديگر بر آن شده بوديم که خانه ي اسلامي در اين شهر بنا کنيم و همان طور کخه در برنامه قبل هم توضيح داده بودم احتيباج به کمک هاي مالي داريم .اما فعلا به علت درگيري با مسائل ديگر که باز تاب جريان ايران است و بنا بر نتيجه گيريهاي که به عمل آمده ،فعلا به طور موقت طرح بناي اسلامي مذکور متوقف شده و به مسائل مهم تري پرداخته مي شود، شروع به کار کرده و احتياج به کمک مالي زيادي دارد که کاملا مربوط به جريانات ايران خواهد بود .لذا به عنوان نماينده ي انتخابي ،از طرف خودم بر آن شدم تا به هر صورت که ممکن است مقاديري براي کمک به اين هدف اسلامي جمع آوري کرده و به رفع احتياجات ضروري بپردازم .لذا دست مساعد ت را محترمانه به طرفتان دراز کرده و خواهش مي کنيم هر جور شده به نمايندگي از طرف ما ،با در ميان گذاشتن آن بين افراد ،کمک هاي مالي را جمع آوري کرده و به آدرس خودم و يا آدرس مستقيم ارسال بداريد .اين را مي توانيد در درجه اول از فاميل و آشنايان و دوستان شروع کنيد .وضمنا لازم است متذکر شوم که جاي خمس و زکات حساب نخواهد شد .فقط به عنوان کمک به اهداف اسلامي و انفاقي که اينقدر در قرآن در باره آن صحبت کرده مورد قبول خواهد بود ؛و اگر چنانچه مشخصا پولي براي مسجد اينجا جمع آوري شده آنها را هم متذکر شويد که به حساب خودش واريز شود و اگر به اين امر خير موفق شديد ،اگر آن را قبل از ژانويه بفرستيد مثمر ثمر تر خواهد بود .ضمنا اگر مي خواهيد ،موضوع کمک از پول بيمه (ده هزار دولار )را با با با در ميان گذارده و با کمک مقداري از آن پول ،موجبات شادي روح آن مرحوم (منظور يکي از اقوام شهيد است) را فراهم نماييد ؛ با کمک به اين هدف اسلامي هديه اي ذيقيمت براي آن مرحوم کادو بفرستيد ،و هم صالحات و باقيات براي خودتان بگردانيد .در اينجا لازم مي دانم به نوبه خودم بعنوان شخصي که خودش در جمع ملت نيست از يکايک افراد قدر داني و تشکر کرده ،و با چشم اميد به دستهاي پر برکت شان ،که در اين يک ساله نشان دادند به من افتخار آن را بدهند که در اين پيروزي نقشي داشته و جشنمان را افزونتر گردانيم . در خاتمه دست شما ها را صميمانه مي فشاريم و هر چند از شما دوريم ولي حرکات قلبمان منطبق بر حرکات شماست ،و بار ديگر درود هاي گرم و تحيات بي شائبه خود را به شما ها و خلق مسلمان ايران فراز مي داريم .موفقيت و پيروزي شما را از درگاه خداوند قهار و ولي امر ،امام عصر (عج ) تحت رهبري هاي خردمندانه امام آرزومنديم .

خواهران و برادران:
مواظب گروهک ها باشيد ،مبادا در دامان آنها بيفتيد ،با تمام توان از امام خميني پيروي کنيد که اسلام راستين در وجود اين مرد خدا نهفته است .
او وضعيت خود و ايرانيان مقيم تگزاس را در نامه اش چنين توصيف مي کند .
آن اوايل ،يک مقدار از تنهايي ناراحت بودم و رفيقي که به درد بخور باشد نداشتم .البته ايراني زياد بود . ولي آدمي هايي نبودند که قابليت آنرا داشته باشند که بتوانم با آنها دوست شوم ،يک مشت اراذل و لخرج و قرتي و بچه پولدار ،که معلوم نيست کي هستند و چه مي خواهند ؟نه درس مي خوانند و نه فهم و سواد ي دارند ،فقط براي فرار از سربازي ،خوشگذراني ،ولخرجي و عياشي به آنجا آمده اند .اما الحمد ا...،شکر خدا که هيچ وقت نعمت هايش را از من دريغ نداشته است با چند دوست متدين و با ايمان و درسخوان آشنا شده ام ،که انشا الله دوستان خوبي خواهند بود .از نظر غذا هم وضع مان خيلي بهتر از تهران است و از لحاظ گوشت هم در مضيقه نيستيم، چون بچه هاخودشان گوسفند و گوساله ذبح مي کنند .پختن غذا را هم يواش يواش ياد گرفتيم . انشا الله وقتي بر گشتم حاضرم در مورد پختن فقط برنج با مادر مسابقه بگذارم ؛چون به خوبي برنج درست کردن را ياد گرفته ام ...
از ساعت 5/7 تا 1 بعد از ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم درس مي خوانم ،البته هفته اي سه شب هم در يک رستوران ،کمک گارسوني مي کنم که حدود هفته اي 40،يا ،50 دلار در مي آيد که باز هم غنيمت است .تمام برنامه تفريح ما هم دو چيز است اول مطالعه ،دوم رفتن به مسجد در شب هاي جمعه که بر نامه آن نماز جماعت و دو ساعت تفسير قرآن و گاهي هم سخنراني مي باشد که بسيار مفيد و قابل استفاده است .

...و حالا بعد از هفت روز در روز يکشنبه ،يک روز بعد از عيد قربان ،برايتان مي نويسم .که ما عيدي نداريم عيد ما روزي است که از ظلم خبري نباشد ،و امسال ما هر روز عيد قربان است .
هر روز مردممان را به رگبار مي بندند و آن قدر از اين خون ها خواهيم داد تا دريايي از خون بسازيم ،تا ظالمان را در آن غرق و نابود گردانيم .نابود تر باد . اما از نامه ات ؛نوشته بودي که دنيا کثيف و بد است .برادر جان !دنيا براي آنان بد است که خود بد و کثيف هستند و چون کرم هايي در لجن زندگي مي کنند .براي مردان خدا دنيا بهترين مکان براي به عظمت رسيدن روح و کامل شدن آن مي باشد . براي آنان بهترين مکان براي برداشتن توشه آخرت است ...،در تمام طول تاريخ ثابت شده است که اگر انقلابي پايه ايد ئولوژي نداشته باشد به پيروزي نخواهد رسيد ؛علما ء مبارزه براي رهايي و به نتيجه رسيدن انقلاب را به سه بعد تقسيم کرده اند که اولين بعد آن مبارزه ايدئولوژي و داشتن پايه ايدئولوژي است .
سپس بعد سياسي و داشتن آگاهي و بينش سياسي و در نتيجه مبارزات سياسي ،و در آخر ،بعد نظامي و قدرت عملي و فرود آوردن ضربت نهايي ،آن وقت است که مبارزه به نتيجه خواهد رسيد و انقلاب پيروز خواهد شد ...يا سوداي مجاهد بودن را در سر نپروراندن و يا همچون حبيب باش (حبيب ابن مظاهر ) ،که مجاهد راه حق بايد از سر و جان بگذرد ،پس بايد به وسيله مطالعه به آگاهي و شناخت رسيد که ايمان و عشق واقعي در آن قرار دارد .تا خود و سپس خدا را نشناسي ايمانت قوي نيست و براي يک مبارزه طولاني و مشکل محتاج به ايمان قوي هستيم همان طور که در صدر اسلام سلمان ها و ابوذر ها و ...را دارا بوديم .بامدادان فردا آفتاب آزادي بر خواهد دميد ،اين تيره شب را مسلم بدان که سحري به دنبال است . عباس جان !حتما به اندازه کافي فهميده و هوشيار هستي و احتياج به راهنمايي اين حقير نيست ؛اما يک جمله هم از ما بعنوان يادگار داشته باش و اگر مي خواهي موافق باشي آنرا سر لوحه عملت قرار بده :چون مار ،هوشيار و همچون کبوتران ساده باش .
 
شما (پاسداران) سمبل انقلاب هستيد، لحظه اي از جانفشاني در راه انقلاب اسلامي کوتاهي نکنيد. سعي کنيد هميشه در خط امام(ره) و مردم باشيد.
... اگر مي خواهيد من آرامش داشته باشم، لحظه اي از دشمن داخلي، منافقين و ملحدين غافل نباشيد. من هم يعي کردم اينگونه باشيم و در اين راه به سهمن خود تلاش نمودم.
... ديگر وصيتم اينست که قرآن را زياد بخوانيد، دعا را فراموش نکنيد، نيتهايتان را خالص کنيد، اخلاق اسلامي را ياد بگيريد و حتماً عمل کنيد، بخصوص خوش اخلاق باشيد
 
 

 
 
ايثار
در اصل، لغت ايثار از مشق است؛ وقتي کسي چيزي را بر مي گزيند و آن چيز را ترجيح مي دهد، به اين دليل است که با منطق خاصي اثر و نتيجه و فايده آن چيز را ترجيح مي دهد. در قرآن درباره انسانهاي دنيا طلب، که تمام هم و غم خودرا مصروف دنيا مي کنند و به هيچ وجه به عاقبت و آخرت و آثار اخروي و نتايج آن جهاني اعمال خود نظر نمي کنند، فرموده است:
بل توثرون الحياه الدنيا و الاخره خيرو ابقي ان هذالفي الصحف الا ولي صحف ابراهيم و موسي. فاما من طغي وآثر الحياه الدنيا فان الجحيم هي الماوي واما من خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي فان الجنه هي الماوي ( نازعات -41-37). در اين آيه شريفه مقدم داشتن دنيا و ترجيح آن در مقابل خوف از مقام الهي و باز داشتن نفس از هوا و هوس است.
در اين آيات، به قرينه متعلق و مفعول ايثار که حيات دنيا باشد، ايثار در معناي منفي آن به کار رفته است. به بيان ديگر در آيات ياد شده، ايثار، حيات دنيا و به حيات مطمئن بودن و به لذتها و منافع و به خوشي هاي حيات دنيا اکتفا کردن است. ايثار به معناي غفلت از آخرت و عدم اميد به ملاقات الهي است:
- (يونس /10 ) و نيز کساني که از ياد خدا روي گردانند و به جز دنيا، هدف و غايت و مقصد ديگري ندارند، مطابق آيه 29 سوره نجم، حيات دنيا را مقدم داشته اند:
ايثار گر، اگرچه آخرت را مقدم مي دارد، لکن نيک مي داند که وجهه باقي آخرت نيز از ناحيه باقي علي الاطلاق است:
به عبارت ديگر اگر رزق ربک خير وابقي است و اگر ما عند الله خيروابقي است و اگر بقيه الله خير لکم ان کنتم مؤمنين است، همه به اين جهت است که والله خير وابقي است؛ پس ايثار گر، آخرت را نه براي آخرت بلکه صاحب آخرت مي خواهد.
عشق آن زنده گزين کو باقي است وز شراب جانفزايت ساقي است
ايثار اگر از رزق دنيوي مي گذرد و ديگران را در اين رزق دنيوي بر خود مقدم مي دارد، از آنروست که جوياي مقام «عنديت »است.
قرب مطلق، نزديکي را مي رساند؛ لکن «عند يت» درجه اعلاي قرب و حضور است و فرق است ميان اين که بگوييم «ان الله معنا » تا اين که بگوييم «انا عند الله »
به آيه شريفه زير دقت کنيد :
«ان الله مع الصابرين، ان الله مع المتقين، ان الله مع الذين اتقو ا والذين هم محسنون، ان الله مع المحسنين ».وآن را مقايسه کنيد با عنديت شهدا که ايثارگر جان خود هستند و به درجات والاي صبر، تقوا و احسان نايل شده اند. از واژه عندالله يکي ديگر از ويژگي هاي ايثارگران نيز به دست مي آيد. عنيد يا عنود يعني کسي که از روي خودکامگي، خودپرستي و خودمداري، دشمني مي ورزد. چه قدر فرق است ميان ايثارگر که عندالله است و آنانکه عنيدالله اند؛ به اين ترتيب ايثارگري به معناي نوع دوستي و ديگردوستي نيست، بلکه به معناي خدا محوري، خدادوستي و خدامداري است. به عبارت ديگر سه مرحله داريم: خودمداري و خوددوستي، ديگر دوستي، خدا مداري و خدا دوستي. مفهوم ايثار با مفهوم قدسي (عندالله ) بودن قرين است.
گر برود جان ما در طلب وصل دوست (عند ربهم )
حيف نباشد که دوست، دوست تر از جان ماست
ايثارگر، نوع دوست نيست، بلکه منظور، آن است که نوع دوستي ايثارگر، لازمه لاينفک و نتايج اجتناب ناپزير خدادوستي است (چون که صد آمد نود هم پيش ماست).
در آيه شريفه: «انما نطمعکم لوجه الله لا نريد منکم جزاءو لا شکورا» (الدهر /8- 7 )، آنجا که علي و ال علي به مسکين و اسير و يتيم مي گويند (و لوبه زبان حال) از شما نه پاداشي مي خواهيم و نه سپاسي، نه به اين معنا است که نوع دوست نيستند و به نوع خود اهميتي نمي دهند، بلکه دقيقاً به اين معنا است که ايثار را بي شائبه و بي ريا و صرفاً براي جلب رضاي الهي انجام مي دهند. بدين ترتيب ايثارگران نه اهل منت گذاردن هستند و نه اهل توقع و چشمداشت از ديگران، بلکه صرفاً لوجه الله يعني براي رضاي خدا ايثار مي کنند. آيه شريفه، توصيف حال اهل بيت است و حال کساني که در آيه شريفه، مورد توصيف قرار گرفته اند، بسيار بالاتر و والاتر از حال کساني است که در روايات اميرالمؤمنين مورد توصيه قرار گرفته اند.
لايزهدنک في المعروف من لا يشکره لک فقد يشکرک عليه من لا يستمتع بشي منه
از عنصر عند اللهي (=عند ربهم يرزقوق )، عنصر بقيه اللهي، عنصر وجه اللهي ايثار، که عنصر و عصاره قدسي ايثار است سخن گفتيم؛ بنابراين تئوريسين ها و استراتژيست هاي ماترياليست که منکر ابديت و تجرد روحند و حتي سکولاريست ها که در صدد تجزي مطلق (طبيعت و ما واي طبيعت )، (دين و دنيا )، (خدا و انسان )، ( عقل و وحي ) هستند، هرگز قادر به تبيين منطقي ايثار نيستند. فردگرايان، منفعت گرايان، قائلان به اصالت لذت و آنان که تنها به حق در مقابل تکليف مي انديشند، يعني اصالت را به حق مي دانند و هيچ محدوديتي براي حق قائل نيستند مگر از ناحيه حفظ و حقوق و آزادي هاي خود و ديگران، هيچ توجيهي براي ايثار ندارند. اصولاً فداکاري و ايثار زماني معنا دارد که انسان به تکليف خود در برابر بشريت بينديشد تا به حقوق خود برسد. هر تفکري که به نحوي سر از اگوئيزم انسان محور و به نحوي سر از اصالت انسان منهاي ابديت در آورد، بيهوده سخن از فداکاري مي گويد و به دروغ خود را حافظ و حامي ايثار و ارزشهاي انساني از قبيل احسان، انفاق، جود، اکرام، تعاون و مواسات معرفي مي نمايد. بگذريم از هابز که به صراحت تمام، انسان را گرگ انسان معرفي مي کند و بگذريم از امثال نيچه که با تکيه بر اصالت قدرت، هرگونه احسان، انفاق و تعاون را به طور صريح اخلاق ضعيف پرور دانسته و منکر فضيلت هاي اخلاقي از اين قسم هستند. طرفداران اخلاق تکاملي که به تبع داروينيزم طبيعي در عالم اخلاق نيز قائل به تنازع بقا هستند، اساساً جايي براي فداکاري، تعاون و ايثار باقي نمي گذارند.
مفاهيم اخلاقي از قبيل احسان، جود، انفاق و انصاف را با ايثار مقايسه کنيد تا دريابيد که ايثار، يک فضيلت اخلاقي فوق همه فضائل است. جود و بخشش، احسان مالي محسوب مي شود؛ احسان ممکن است مالي باشد، ممکن است غير مالي باشد. از اين جهت احسان مانند ايثار است که ايثار ممکن است ايثار مالي و يا جاني باشد.
من غلام آنکه نفروشد وجود جز به آن سلطان با افضال وجود
من غلام آن مس همت پرست که به غير کيميا نارد شکست
اين کلام مولانا انسان را به ياد کلماتي از حضرت امير (ع) مي اندازد که فرمود :
«بد معامله اي است که شخصيت خود را با جهان مادي برابر کني و دنيا را به بهاي انسانيت خويش بخري »
امير المؤمنين در وصيت معروف خود به امام حسن (ع) مي فرمايد: نفس خويش را از آلودگي به دنيا گرامي بدار که در برابر آنچه از خويشتن خويش مي پردازي بهايي نخواهي يافت. از امام سجاد سؤال شد چه کسي از همه مردم با ارزشتر و با اهميت تر است؟ فرمود آنکس که همه دنيا را با خويش برابر نداند. اسلام، ارزش دنيا را پايين نياورده است بلکه ارزش انسان را بالا برده است؛ اسلام، دنيا را براي انسان مي خواهد نه انسان را براي دنيا.
ايثار به مال و يا ايثار به جان را دانستيم. در قرآن کريم از جمع هر دو نيز سخن گفته است که البته جوع هر دو نور الي نور است؛ عاشق آن است که چون سودا کند يک جا کند.
به تعبير مولانا:
آن درم دادن سخن را لايق است جان سپردن ،خود سخاي عاشق است
نان دهي از بهر حق نانت دهند جان دهي از بهر حق جانت دهند
نيک مي دانم که مرگ مساوي با عدم نيست و صرفاً انتقال از نشئه اي از حيات به نشئه اي ديگر از حيات است و اين امر اختصاص به شهدا و ايثارگران ندارد؛ پس معلوم مي شود که آيات شريفه قرآن در مورد شهدا از هر حياتي سخن نمي گويد، بلکه از حياتي واقعي و عالي و حياتي برتر و از حياتي با نعمتها و ثمرات نامحدود سخن مي گويد. اين حيات از ديدگاه بسياري از مفسران از جمله علامه طبا طبايي، ويژگي حيات طيبه را حضور عندالرب و حالت عدم خوف و عدم حزن مي داند.
حزن و اندوه از زيان موجود و خوف و ترس از زيان متحمل مستقبل، هرگز به ساحت پاک شهدا و اولياءالله راه نمي يابد. عمده مشکل مردم جهان عموماً و جهان امروز خصوصاً ،اضطراب و عدم امنيت خاطر است و اين يکي از معاني معيشه ضنک است. (طه /24)
و در نقطه مقابل آنان که اهل آخرت بر دنيا هستند:
الف: اهل خشيت الهي اند ،«رضي الله عنهم و رضو عنه ذالک لمن خشي ربه » (بينه /8 ) يا ايهاالنفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه»
اهل احسانند ،«و الذين اتبعو هم با حسان رضي الله عنهم و رضو »(توبه /100)
بناي آنها بر تقوا و جلب رضايت الهي است، «افمن اسس بنيانه علي شفا جرف هار فانهار به في نارجهنم »( توبه/109 )

ب: متوکل علي الله اند، نه متکي و مطمئن به دنيا، دلهايشان فقط با ياد خدا آرام مي گيرد. (رعد/28 )
ج: به دنبال دار آخرت و نعمت هاي باقي هستند، نه مريد حيات دنياي قليل زود گذر. (قصص/28)
بهترين نعمت دنيا را نعمتي مي دانند که با آن زاد و توشه آخرت خود را فراهم کنند. دنيا را معين آخرت قرار مي دهند.
د: خرسند و خشنود به حيات زودگذر دنيا نيستند، بلکه «فرحين بما اتاهم الله من فضله ...» ( آل عمران /170 )
ه: نه تنها علم آنها منحصر به حيات دنيا نيست، بلکه به خصلت خالصي مجهزند که توجه و تفطن به حيات آخرت است.
بديهي است آنکه اوصاف اخير (الف الي ه )در او نباشد و به عکس رذايل پنجگانه يعني: «رضوا با لحياه الدنيا ،واطمانوابها» (يونس /7 ) و همچنين «يعملون ظاهرامن الحيا ه الدنيا» (روم 71 ) ذالک مبلغهم من العلم (نجم /30) در او باشد، اهل ايثار و اهل اهتمام به حيات طيبه نيست، بلکه صرفاً به هواي نفس خود مي پردازد و به وعده الهي سوءظن دارد، قد اهمتهم انفسهم يظنون با لله غير الحق، در اهميت ايثار همين بس که بسياري از فضايل اخلاقي و بلکه امهات فضايل اخلاقي بايد در انسان ايجاد شده باشد تا شخص بتواند اهل ايثار شود، کما اينکه بسياري از رذايل اخلاقي بايد کنار گذاشته شود تا ايثار تحقق پيدا کند. بهترين فضيلت اخلاقي که راه و رابطه روشن براي شناخت منزلت ايثار در ميان ساير اوصاف اخلاقي را به انسان نشان مي دهد، فضيلت اخلاقي زهد است و بين زهد و ايثار رابطه تنگاتنگي وجود دارد. از نظر عالمان اخلاق اسلامي، يکي از اهداف زهد، ايثار است. زهد، جهت گيري مثبت نفساني انسان نسبت به مواهب دنيوي است. تعريف زهد از زبان اميرالمؤمنين علي (ع)
نقطه ثقل زهد و حقيقت در دو جمله از قرآن بيان شده است: متأسف نشويد بر آنچه از ماديات دنيا از شما فوت شده است و شاد نگرديد بر آنچه خداوند به شما مي دهد؛ هرگز بر گذشته اندوه نخوريد و براي آينده شادمان نگرديد بر آنچه خداوند به شما مي دهد. هرکس بر گذشته شادمان نگردد، به هر دو جانب زهد دست يافته است.
از مهم ترين آثار زهد، قناعت و عفت است. قناعت در مقابل حرص و عفت به معني خويشتنداري در مقابل امور ناپسند است. بزرگترين آفت زهد، حب دنيا است.
- حال فرض کنيد که شخصي با زهد و ايثار، حب دنيا را مهار مي کند؛ نتيجه چه خواهد شد؟ از آنجا که: حب الدنيا رأس کل خطيئه، ريشه هاي لغزش هاي اخلاقي را قطع کرده است.
- آن که ايثار مي کند، قطعاً اهل قناعت است. قناعت نيز به نوبه خود عزت نفس مي آورد. امام صادق (ع) در اصول کافي مي فرمايد: خداوند همه امور مؤمن را به خودش واگذار کرده است، ولي به او اجازه نداده است که خودش را خوار و ذليل گرداند؛ آيا به اين کلام خداوند نمي نگريد: «ولله الاخره و لرسوله وللمومنين»
- آن که اهل ايثار است، قطعاً اهل حرص نيست. حرص، نياز کاذب است. عمده معصيتها ناشي از حرص و نياز کاذب است تا نياز واقعي. وقتي با ايثار، زمينه هاي حرص از ميان برود، زمينه هاي معصيت از ميان مي رود.
- ايثار، محبت مي آفريند و محبت و همدلي مايه وحدت و وفاق است.
- ايثار، متوقف بر از بين بردن روحيه بخل (مال)و ترس (جان ) است.
- ايثار، کوثر و خير کثير است و زمينه هاي تکاثر و تمر کز ثروت و سرمايه داري غير مولد را کاهش مي دهد و از فقر مي کاهد.
- لازمه ايثار، روحيه صبر و پايداري و مقاومت است.
مطابق نصوص روايي ما، درجه مکرمت و فضيلت ايثار بسيار رفيع است.
از امير المؤمنين (ع)، الگو و اسوه ايثار، نقل شده است که فرمودند:
- الايثار اعلي المکارم
- الايثار اعلي الاحسان
- الايثار احسن الاحسان و اعلي مراتب الايمان
- الايثار غايه الاحسان
- افضل السخاءالايثار
خلاصه و عصاره اوامر الهي در عدل و احسان است.
از يکسو ايثار بالاترين مراتب احسان است و از سوي ديگر، ايثار بهترين زمينه هاي روحي، عاطفي و همدردي و همدلي را براي اقامه عدل و مقابله با ظلم فراهم مي نمايد.
حجت الاسلام دکترسيدمهدي خاموشي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : کاظمي، سيد کاظم کاظمي , سيد کاظم ,
بازدید : 322
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
نبوي,حجت الاسلام سيد احمد

 

سيد احمد نبوي در سال 1329 ه ش ،در روستاي چاشم از توابع مهدي شهردراستان سمنان در خانواده اي مذهبي و متعهد به احکام دين ،متولد شد .بعد ازپايان دوره ابتدايي ،استعداد سر شارش اورا براي فرا گيري و تحصيل علوم ديني به حوزه علميه سمنان کشاند .به پيشنهاد يکي از آشنايان ،سيد احمد براي ادامه تحصيل به قم عزيمت نمود و درس را تا سطح خارج ادامه داد.در سال 1352 ،زماني که مدرسه فيضيه مورد هجوم دژخيمان پهلوي قرار گرفت ،تعدادي از طلبه ها شهيد و عده اي دستگير شدند ،اما سيد احمد توانست با تيز هوشي ،خود را از معرکه برهاند .او مخفيانه به فعاليتهاي خود ادامه داد تا اين که در سال 1354 در تهران دستگير شد و مدت سه ماه در زندان کميته مشترک ضد خرابکاري تحت شديد ترين شکنجه ها قرار گرفت .سپس ساواک سيد را به زندان اوين منتقل کرد .

اوهمزمان با شکوفايي انقلاب اسلامي ،همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد شد و با مردم مسلمان و انقلابي ايران تا پيروزي نهايي ،به مبارزه پرداخت .در سال 1360 فرماندهي سپاه « سمنان» را به عهده گرفت و پس از 5 ماه خدمات ارزنده ،راهي «شهر کرد »شد ،تا با پذيرش فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر ،به کشور خدمت کند .
لياقت و کار داني او باعث شد که تادر سال 1361 به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در« قم» منصوب شود.
او با فعاليتهاي چشمگير خود تحول عظيمي در اين ار گان انقلابي به وجود آورد .زندگي اش لبريز از سادگي و اخلاص بود و آميخته با رشادت و روشنفکري .اوعاشق امام بود وبه جهت ارادت به ولايت فقيه ،بزرگ مردي چون او را الگوي خود قرار داده بود تا راهگشاي زندگي سراسر حما سه اش باشد .مدتي که در جهاد سازندگي فعاليت مي کرد با گذاشتن امکانات جهاد در اختيار مردم ،آنان را در سازندگي و آباداني روستاي «چاشم»سهيم کرد .به جهت همت بلند او ،در آن روستا ،جاده ،مدرسه و خانه بهداشت ،حمام و مخابرات ساخته شد و مردم از آب لوله کشي و نعمت برق بر خوردار شدند .
سيد اهل دل بود ودر خلوت با خدا ،عاشقانه راز و نياز مي کرد .منطقه «سرلش »زمزمه هاي عاشقانه اش را شنيده و نماز شب هايش را به چشم خود ديده بود .او از ياد خانواده هاي شهيدان غافل نبود و تا حد ممکن در جهت رفع مشکلات آنان تلاش مي کرد .آن قدر مهربان ،صميمي و با اخلاص بود که کفش پرسنل زير دست خود را جفت مي کرد و براي عيادت از بيماران محله خود ،به منزل آنان مي رفت .آزاد انديش بود .به مطالعه اهميت زيادي مي داد و مسائل تربيتي جوانان در نظرش از اهميت ويژه اي بر خوردار بود .گفتار و کردارش يگانه مي نمود و صداقت ،تعهد و تقوا در نگاهش موج مي زد .بر خورد صميمي و شاد او با بسيجيان ،ياد آور روزهاي پر شور عشق و حماسه است و خاطرات سبز و جاودانه او ،در دلهاي عاشق بسيجيان به يادگار مانده است .در روز پنجشنبه 24/11/1364 در عمليات والفجر 8 بر روي آبهاي اروند ،قايق مورد اصابت
تر کش توپ قرار گرفت و خدا ،دل عاشقش را به سوي خود فرا خواند .
منبع:" شعله در عشق" نوشته ي ، راضيه تجار،نشرستاره،تهران-1379

 
 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

«الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم الفائزون»(توبه/20)
با درود به پيشگاه شهداي صدر اسلام و شهداي به خون خفته انقلاب شكوهمند اسلامي به خصوص شهداي 17 شهريور، شهداي 22 بهمن و 7 تير و 8 شهريور وديگر شهداي عزيزي كه در جبهه‌ها جان بركف از مكتب راستين اسلام حراست مي‌كنند و درود بي‌پايانم به شير هميشه در صحنه و اميد محرومان جهان اسلام و جان جانان و كوه ايمان و ابرمرد تاريخ اسلام، حضرت امام خميني و درود بر تمام شهدا و صلحا و عقلا و علما و فضلا سخنم را آغاز مي‌كنم.
خداوندا! تو شاهد و ناظر باش كه دشمنان اسلام در كمين هستند تا انقلاب ونهضت اسلامي امت شهيدپرور را به نابودي بكشند. بايد من و ديگر همسنگرانم مهلت به اين كوردلان تاريخ نداده و همچون حسين، سرور شهيدان از جان و مال خويش در اين راه بزرگ عاشقانه بگذريم.
من نداي رهبر كبير انقلاب را لبيك گفته و روانه جبهه شدم و از تو اي معبود جهانيان خواستارم كه اگر لياقت اين را دارم همچون ديگر سربازان صدر اسلام و انقلاب، خونم را فداي اسلام عزيز كنم تا خون من حقير گوشه‌اي و نقطه‌اي را از خاك ميهن اسلامي آبياري كند. خداوندا! من نمي‌توانم لمس بكنم كه متجاوزان بعثي گوشه‌اي از كشور اسلامي‌مان را اشغال نظامي كرده و من تا جان در بدن دارم، بايد به اين دشمن درس بدهم كه جوانان امت اسلامي آماده شهادت هستند؛ چرا كه در مكتب شهادت كه همانا مكتب حسين و يارانش هست، درس شهادت آموختند.
پدر و مادر ارجمندم! اولاً من خودم به شما تبريك و تهنيت عرض مي‌كنم چرا كه شما پدر و مادري هستيد ايثارگر و حاضر شديد كه فرزندتان را در راه خدا فدا بكنيد تا اسلام و حاكميت الله استقرار شود. آفرين بر چنين پدر و مادرها كه سخنان رهبر خويش را به گوش شنيدند و ميوة دل خود را كه همانا زحماتي را متحمل شدند، در راه حق و حقيقت دادند. پدر و مادر عزيزم! تا شما از من راضي نشديد من پا به جبهه ننهادم و تا خداي من از من راضي نشد، در خون نخفتم و به ديدار او نرفتم.
هر وقت خبر شهادت من به شما رسيد، دوست دارم دست خود را به سوي آسمان بلند كرده و از خداوند بخواهيد كه اين قرباني راه خودش را از شما بپذيرد و مبادا در مرگ من كه همانا آرزوي ديرينه‌ام بوده وهست شكوه كنيد؛ چرا كه رهبر عزيزمان مي‌فرمايد: شهادت، سعادتي است كه نصيب هر كسي نمي‌شود. از خداوند مي‌خواهم كه به شما صبري بزرگ عطا فرمايد كه بتوانيد در مرگ من صبر خدا را پيشة ‌خود قرار بدهيد. برادران عزيز و خواهران مهربانم! برادر شما به آرزويش نايل آمد و دعوت حق را لبيك گفت و عاشقانه و مشتاقانه به سوي كربلاي معلا شتافت و سعادتي بزرگ كه همانا در خون خفتن در راه خدا بود، نصيبش گرديد. بايد ببخشيد اگر نتوانستم در طول زندگي با شما خوش‌برخوردي بكنم، از اين اشتباه من بگذريد و از خداوند بخواهيد كه گناهان مرا ببخشد و مرا با شهدا و صديقين محشور فرمايد.
برادران و خواهران عزيز! از شما عاجزانه مي‌خواهم كه گوش به فرمان امام عزيز و روحانيت مبارز باشيد كه اگر تخطي بكنيد، انقلاب و خون عزيزان هيچ و نابود خواهد شد. همسنگرانم و طلاب، اي آينده سازان انقلاب! رهبر عزيز انقلاب و مدرس شهيد و مطهري شهيد و شهيد مظلوم بهشتي را اسوه و الگوي خود قرار بدهيد كه جامعة اسلامي نياز شديدي به وجود شما دارد. در آخر پيروزي رزمندگان و توفيق درس خواندن به شما طلاب ارجمند عطا فرمايد. ضمناً جنازة من را به زادگاه حمل كرده و در دهكدة امام خميني دفن كنيد. خداحافظ
خدايا خدايا! تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار

 
 



خاطرات
مرتضي شرفيه:

با حاج آقا نبوي از اروند گذشتيم كه به فاو برويم. درگيري به شدت ادامه داشت. نتوانستيم جلوتر برويم و مجبور شديم بازگرديم.
كنار اروند چند دقيقه در يك سنگر نشستيم تا آتش دشمن كمتر شد.
سوار يك قايق شديم كه يك بسيجي آن را مي راند. وسط اروند بوديم كه صداي مهيبي در گوشم پيچيد. يك لحظه حس كردم كمرم سوخت، به كمرم دست زدم دستم گرم شد. چند تا تركش هم به بسيجي خورده بود و از سر و صورتش خون مي ريخت. به حجت الاسلام سيد احمد نبوي نگاه كردم. خيلي آرام گوشه قايق نشسته بود . با اشاره چشم گفت كه حالش خوب است. وقتي به اورژانس صحرايي رسيديم تازه فهميدم حاج آقا هم زخمي است.
درآنجا تركش من را از كمرم درآوردند.وقتي به بيمارستان اهواز منتقل شديم ديديم چند تا دكتر روي قلب حاج آقا كار مي كردند كه يك باره دست از كار كشيدند و صلوات فرستادند. هنوز لبخند روي لب حاجي بود.

 

در يک عمليات مي خواستند از روي پل رد شوند. اينطوري كه مي دانم پل هاي شناور حالتي دارد كه استحكام آن چناني ندارد و با امواج در حالت تلاطم و حركت و يا جابجايي وتكان خوردن است. به همين دليل بسياري از افراد در اثر خستگي كه داشتند نمي توانستند مسلط بر روي اين پل حركت كنند . حاج آقا نبوي اگرمي ديد جواني خسته است، امكانات و تداركات و وسايلش را همراه خودش حمل مي كرد .همين مسئله روحيه اي بود براي بچه ها كه بتوانند راحت تر از روي پل ها حركت كنند. از پل كه عبور كرديم به خشكي رسيديم در همان حال بچه هاي زيادي را من يادم هست كه با شجاعت و با نيروي بسيار كار مي كردند.
فعاليتهاي مهم عبادي و معنوي شهيد: نماز شب، تلاوت قرآن، دعا، ذكر، شركت در مراسم سوگواري، روزه، حج و ... فعاليتهاي شهيد پيش از انقلاب در شهرستان سمنان ، دامغان، شاهرود واستان مازندران 5 سال طول کشيد که ايشان از دست ماموران شاه فراري بودند ولي با اين حال خدمات ارزشمندي از خود به يادگار گذاشتند. 2 سال هم در زندان مخوف ستمشاهي بودند.
فعاليت هاي مهم سياسي ، اجتماعي شهيد:حضورفعال در انجمن هاي اسلامي، ستادهاي خيريه، ستادهاي نماز جمعه، شركت در تظاهرات، پخش اعلاميه، صندوق قرض الحسنه، شوراي محل و ...نمونه هايي از حضور پرخيروبرکت شهيد دراجتماع است.
فعاليت هاي مهم علمي ، فرهنگي و هنري شهيد: تاليف ،‌تدريس، شعر، مداحي، طراحي، خطاطي، فيلم نامه نويسي،‌تشكيل كلاسهاي عقيدتي، آموزش قرآن، احكام ،مداحي و ....حاصل عمربابرکت ايشان است.
در حوزه علميه قم شهيد فعاليتهايي از قبيل، تشكيل كلاسهاي عقيدتي آموزش قرآن و احكامومواردديگر را انجام داده اند.
ارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد با ارائه نمونه رفتاري:
خوش اخلاق با معلمين و دانش آموزان در كلاس نمونه بودن در اخلاق.
به موقع در محل حاضر مي شد و به موقع مي رفت.
فرازهايي از وصيت نامه و ساير آثار فرهنگي شهيد:
مهمترين وصيتش اين بود :فرمايشات امام را گوش كنيد و از امام دست برنداريد. هميشه با انقلاب باشيد. پشتيبان اسلام ناب محمدي باشيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : نبوي , حجت الاسلام سيد احمد ,
بازدید : 148
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
شاهچراغي,سيدحسن

 

نهم بهمن سال 1331ه ش در يكي از محله هاي قديمي شهر دامغان كودكي ازخانواده سادات پا به عرصه هستي گذاشت . نام او را به عزت و يادمان پدربزرگ ، سيد «حسن» ناميدند . او فرزند ارشد سيد «مسيح »بود . وضع مادي پدر چندان روبراه نبود . پدراز راه تدريس و كار در مدرسه ي علوم ديني شهر دامغان ،زندگي اش در منتهاي رنج و مشقت اقتصادي ،روزگار مي گذراند . حقيقت خواهي ، خلوص ،عظمت روحي ، صداقت ، ايمان و تقوا ،مردم داري و آزاد انديشي او زبان زد خاص و عام بود .
خود او مي گويد : من در يكي از خانواده هاي روحاني تولد يافتم . تا آنجا كه به ياد دارم پدرم از راه تدريس در مدرسه ي علوي دامغان به همراه عمويم ، زندگي را اداره مي كردند . هيچ گا ه از زندگي مرّفه ، يعني زندگي اي كه همه چيز در آن تمام باشد برخوردار نبوديم . روي هم رفته ،خانواده اي كه با كمترين توقع و امكانات زندگي سازگاربود .
زادگاه پدري ، روستاي «حسن آباد» از دهستان «قهاب رستاق» بخش« امير آباد »واقع در حاشيه ي كوير نمك است كه در فاصله 30 كيلو متري جنوب «دامغان» قرار دارد .دراين روستا 200خانواربا جمعيّّّّتي حدود 900 نفرسكونت دارند. مردانش ازسادات علوي اند وبه دو تيره« يخوري» و«جندقي» تقسيم مي شوند. در اين دهستان با مجموع 108 آبادي و مزارع كوچك و بزرگ و كوه ، سرسبزي گسترده اي وجود دارد كه مركز آن قريه «فرات» است.عموم فرهنگ نويسان ، «قهاب» را (سپيد معني كرده اند و رستاق هم معرب رستاك است وبه مجموع چند روستا اطلاق مي گرد د كه در کنار يكديگر واقع شده باشند.
دروقفنامه امامزاده سيد جعفر(عليه السلام) دامغان كه به سال( 815 ه ق) تحرير يافته از قهاب رستاق با عنوان (قهاب سادات) ياد شده است. وضعيت طبيعي اين روستا به صورت جلگه بوده و هواي معتدلي نيز دارد. عمده محصولات آن غلات،پسته و صيفي جات است.
شهيد در خانواده اي روحاني ديده به جهان گشودند. پدر بزرگوار شان حضرت حجت الا سلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» درسال1302هجري شمسي متولد شدند، نسبت پدر بزرگ ايشان با 37واسطه به حضرت «احمد ابن موسي كاظم»(عليه السلام) مي رسد كه در« شيراز» مدفون است.
حجت الاسلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» در سال 1328 (ه ش)به «دامغان» آمده و در حوزه علميه، نزد استادان و علماي مبرزي چون مرحوم آيت الله خدايي، مرحوم نصيري، مرحوم حضرت آيت الله ترابي و عالمي و......كسب فيض نمودند پس از فوت برادر بزرگتر و با گذشت 15 سال ، توليت حوزه علميه را عهده دار شدند . در كنار اين تصدي ، دروس حوزوي از جمله لمعه را تدريس مي كردند..از جمله اقدامات ايشان درحوزه علم تاليف كتبي است كه تا كنون به چا پ رسيده. افزون بر آن در خصوص خاندان عصمت و طهارت سروده ها ، مراثي، ابيات ورباعياتي نيز دارند كه تحت عناوين( گلچين شاهچراغ جلد1و2)و با كاروان ولايت را تهيه وبه چاپ رسانده است.
از جمله شاگردان ايشان مي توان شهيد «موسوي دامغاني» نماينده دوره دوم مجلس شوراي اسلامي حوزه انتخابي«رامهرمز» ، شهيد شاهچراغي ، حجت الااسلام سيد رضا تقوي و غيره را نام برد.سيد« حسن» در سايه مادري پرورش يافت كه متدين،بي آلا يش،علاقمند به اسلام،قرآن،اهل بيت(عليهم السلام) و روحانيت معظم بود. ايشان در همه لحظات زندگي ياور سيد« حسن ،خصوصا در طفوليت و دوران ستم شاهي، بودند . شهيد در جمع خانواده ودر بين4خواهر و4 برادرش، موقعيت خاصي داشت.او چشم و چراغ خانه بود .محيط خانواده با حضورش گرم و شاداب مي نمود.
سيد حسن در ياد داشت هاي خود به شرح مسايل و مكاتب روزانه پرداخته است . او مطالب ديني ،نكات علمي و حوادث جهان را ياد داشت برداري كرده و ضمن استفاده از كتب و مجلات بسيار آن زمان ،آنها را در گلچيني به نام (شاهچراغ ) در سال 1351 به ثبت رسانده است . وي در قسمتي از اين دفتر در وصف مادر آورده است :
مادر تو مونس دل غم پرور مني
تنها تويي همدم من و ياور مني
من آن پرنده ام كه در اين باغ بي بهار
پروازگاه و قدرت بال و پر مني
عمري گذشت ودر صدف سينه ام هنوز
تنها تويي در مني و گوهر مني
خورشيد دستهاي تو گرماي من است
ماه مني اميد مني اختر مني
روح ام نوازش نپذيرد ز ديگري
وقتي سايبان مني مادر مني
سرشار مهرباني دست توام هنوز
مادر تو بهترين غزل دفتر مني
بي تو چگونه ديده آورم شبي
وقتي که نقش گشته به چشم تر تو مني
ذهنم ز باغ تو سر سبز و بر لبم
نامت شكفته چون گلي در خاطر مني
مي خواستم كه با تو برابر كنم كسي
والاتري تو از همه چون مادر مني

و نيز در بخش ديگري آمده است:
واين تويي مادر!كه مهرباني هايت مرزي نمي شناسد و قصه عشق شورانگيزت در هيچ كتابي نمي گنجد. مي تو را ستايم به خاطر عظمت والا يت و به خاطر مادر بود نت.

شهيد شاهچراغي ،تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي هاتف (شهيد عالمي فعلي) به پايان بردند ومدت 2 سال نيز در كنار پدر بزرگوارشان در حوزه علميه ي دامغان به فراگيري علوم پرداختند .
او مي گويد:
«دوران دبستان را در يكي از مدارس شهرستان خودمان ، كه معمولا هم معلمين مؤمن،متدين و متعهدي داشت گذراندم. تا آنجا كه يادم هست اين دوره هم، مجموعا دوره اي خوب براي من بود ؛ زيرا در كلاس درس جزء شاگردان اول تا پنجم بودم و معلمان آن زمان دامغان ، وقتي مرا مي ديدند ياد آن روزهاي خوش وآن كلاسهاي پر شور تعليم و تربيت را كه بچه ها سپري مي كرديم ، زنده مي ساختند و براي من خاطره انگيز است ،هميشه.»
از همان كودكي ،مخصوصا سالهاي ابتدايي،به خوبي معلوم شده بود كه سيد حسن از استعداد و نبوغ خاصي كه در حقيقت لطف و عنايت خداوندي است، برخوردارند. البته اين خصلت به همراه عشق و علاقه ي وافر ايشان به دانش، پاكي، طهارت روح و تقواي الهي ،عامل اصلي رشد سريع و مو قعيت فوق العاده شان بوده است . لذا ايشان به راحتي توانستند وارد حوزه شوند و دروس متوسطه را نيز در كنار آن بخوانند.
آنگاه ادبيات ،‌فقه ، اصول ، زبان خارجه ، تفسير و....را پشت سر بگذارند و نيز مدرس اين رشته ها باشند . پدرش مي گويد : هيچگاه نياز به سفارشات معلم و استادان نسبت به وظيفه ي تحصيل را نداشتند . ايشان در انتخاب دوستان ، با فراست خاصّّْي آنها را بر مي گزيدند.در آن دوران ستم شاهي وفرهنگ مبتذل و رايج طاغوت در جامعه ،از هر گونه خطاو نسيان مبّرا،و همه معيارش ارزشهاي اسلامي و انساني بود و اهداف بلند و عالي را تعقيب مي نمودند.
پس از پايان دوره ي ابتدايي برسر دو راهي قرار گرفت ؛زيرا او مي بايد يكي از دو راه را انتخاب كند . دانش آموزي و دانشجويي در رشته علوم جديد و يا طلبگي در حوزه ي علميه . آن روز ها كه بر اثر حاكميت طاغوتيان و حضور فرهنگ منحط شيطاني، بازار دين و دينداري از رونق افتاده بود و در مقابل آن ،بازار مكاره ي دنيا و دنياداران ، جاذبه خاصّي را به ويژه براي استعدادهاي آماده در رشته هاي پول سازو پر درآمد به وجود آورده بود، از طرف بعضي از افراد ،به خانواده ي سيد حسن توصيه مي شد،كه هوش سرشار و استعداد ممتاز فرزندتان را مرا قبت نماييد . او به سهولت قادر خواهد بود تا يكي از سخترين رشته هاي دانشگاهي را با موفقيت به پايان برساند وسپس صاحب درآمدي كلان باشد وضمنا هم در خدمت جامعه قرار گيرد ؛ مبادا اين استعداد را در مدرسه هاي مخروبه ي علميه ي قديمه تلف كند .ولي جاذبه هاي نفساني و فريبكاري هاي شيطاني نتوانستند در نوع انتخاب اين فرزند فرزانه تأ ثيري بگذارد . او با بزرگترها به مشورت نشست و در يك انتخاب آزاد ،همانند بزرگان خانواده اش راه حوزه ي علميه را برگزيد ،تا درس دين را بياموزد ودر خدمت آن قرار گيرد.
شهيد شاهچراغي از كساني نبود كه به بهانه ي مبارزه و انقلاب ،درس و بحث وكتاب وكلاس را رها نمايد. او بسياري از مطالعات خود را در سنگر مبا رزات انجام مي داد. درس وبحث و تحقيق نيز هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنه هاي مبارزه گردد.اومعتقد بود كه مجاهد في سبيل الله بايد عارف به احكام الله باشد . علاقه وكشش دروني و زمينه خانوادگي ،سيد حسن را به حوزه ي علميه كشانده بود،تا درس دين بياموزد و در خدمت نشر فرهنگ ديني قرار گيرد.
ازآغازين روز هاي ورودش به جمع طلاب ، به خوبي روشن بود كه آينده درخشاني دارد ،زيرا جستجو گري و كنكاش در مسا ئل مختلف علمي و اجتماعي از ويژگي هاي بارز او بود. او به سادگي قانع نمي شد .روح و روانش،هرگز به بيماري جدل و مباحثه كينه توزانه مبتلا نشد . بارها اين جمله را در بحثهاي طلبگي بر زبان جاري مي كرد ما نوكر دليل هستيم نه نوكر اشخاص ، شخص به هر اندازه كه بزرگ وبا عظمت باشد، در مقام بحث بايد به استدلال و استحكام سخن او توجه كرد،نه به موقعيت و شخصيت او . چون گاه انسانهاي بي نام و نشان مطالبي را عنوان مي كنند كه به مراتب جامع تر و محكمتر از سخن نامداران است . از خصوصيات ديگر ايشان كه فرزند زمان خويش بود . او در عصر خودش زندگي مي كرد . زمان و نيازمندي ها را به خوبي مي شناخت و با زمان و تحولاتي كه در جامعه بوجود مي امد آشنا بود.
شهيد بزرگوار شاهچراغي در خانواده ي علم و ادب و ديانت و روحانيت چشم ته جهان گشود . خانه اي كه دور تا دور آن را كتاب هاي فقهي ، علمي ، حديث و حكمت پر كرده بود .بزرگان خانواده با زير و رو كردن كتابها و جستجو پيرامون گمشده خويش در بساط علما شيوه دوستي با كتاب و نزديكي با انديشه هاي انديشمندان را ،‌به كوچكترهامي آموختند . دراين خانه ، پدر مدرّس حوزه بود كه هر روز صبحگاه در مدرسه ي علميه ي حاج فتحعلي بيك ، طلّاب جوان به گردش حلقه مي زدند و از معلوماتش بهره مي گرفتند .هنگام اذان او به مسجد كوچك محلّه اشان مي رفت ودرمحراب عبادت ، امتي را امام مي گرديد . عموها هر كدام به سهم خود مدرسه و محراب منبر رارونق مي بخشيدند. به ويژه عموي بزرگ شهيد ،مرحوم كربلايي طاهر ،كه از مبلغين و وعّاظ والامقام دامغان به شمار مي آمد. آن مرحوم در شعر وشاعري يد طولايي داشت .
اين عالم عارف بسياري از خصوصيّات نيك انساني را كه معمولاً در وجود يك شخص كمتر جمع مي گردد ، در خود رشد داده بود .محبت ، سخاوت ، جوانمردي، صداقت ، كرامت ،عزّت و آزادگي از جمله خصايص پسنديده ي كربلايي سيّد طاهر بود.امتياز ديگر اين خانواده پيوند مستحكمي بود كه در طول ساليان دراز با توده هاي مردم برقرار كرده بودند . خانه اي كه درهايش بر روي محرومان و گرفتاران بسته نشد . مسايل شرعي ،شخصي و خانوادگي باكمال اعتماد و اطمينان در آن بيان مي گرديد تا با ارشاد عالم عامل و راهنماي مؤمني مخلص ، نابسامانيها را سامان ، و دردها رادرمان بخشد.
مدرسه ي حقّاني
مدرسه ي حقّاني را بايد يكي از مراكز حركت انقلاب دانست .شهيد شاهچراغي پس از سپري كردن دوران طلبگي در دامغان چون علاقه ي وافر به رهبر خود، حضرت امام (ره)و اسلام وروحانيت داشت ،اين علاقه، زمينه ي مهاجرتش به شهر مقدس قم را فراهم گردانيد. ورودش به مدرسه ي حقّاني ، سرفصل جديد و تجديد حيات تازه بود و حركت به سمت خود سازي رشد و بالندگي وتأثير هدايتي ، تربيتي و علمي از انديشه ژرف و ارزشمند عالمان و عارفاني چون آيت ا... خزعلي، جنتي، مصباح ، احمدي ميانجي و نيز شهيدان والا مقام ، بهشتي و قدوسي رحمت اللّه عليهما در زندگي و شخصيّت وجودي او ،بسيار سازنده بود.
شهيد شاهچراغي انساني آگاه بود. از نخستين لحظات طلبگي اش وظيفه ي خويش را شناخته بود .او دنيا و متعلّقات آن را وسيله اي مي دانست براي رسيدن به خدا.اوطلبه اي ساده بود ؛اما فكرش ،ايمانش و تعهدش هميشه پيام بخش همگان بود .شهيد بزرگوار قدّوسي مسؤوليت مدرسه و نيز پذيرش طلبه ها را به عهده داشتند ،ايشان با امتحان كتبي،شفاهي ومصاحبه ، شهيد سيّد حسن را آزمودند و ايشان را طلبه اي با كفايت و انساني برجسته يافتند.
در تاريخ شهدا ، بعضي از شهرا بر شهداي ديگر از نظر اخلاص ، اقوا ، فداكاري ها و زحماتي كه در زمان حيات خود كشيده اند برتري داشتند. هر چند كه از نظراصل شهادت همه مانند يكديگد و يكسان هستند و فضايلي براي شهادت وجود دارد كه به تمام شهدامتعلّق است . شهيد فاضل محترم سيّد حسن شاهچراغي ، از اين قبيل شهدا بود كه بر برخي از شهدا ي ديگر همانند بعضي از همسنگرانش امتياز و فضيلتي خاص داشت .از امتيازاتش اين بود كه دست پرورده ي دو شهيد بزرگوار بهشتي و قدوسي بود وساليان دراز با تربيت ها و هدايتهاي آن دو شهيد همراه ، درس گرفته بود و زيبا هم درس گرفته بود.يكي ديگر از خصوصيّات شهيد ارتباطش با مدرسه ي حقّاني و استاداني همچون شهيد بهشتي وقدوسي و احمدي ميانجي است كه ازاسوه هاي تقوا و فضيلت در حوزه ي علميه قم بودند . شهيد با چنين كساني ارتباط داشت واز انفاس قدسي آنان استفاده مي كرد .از خصوصيت سوم ايشان در ارتباط با دوستان و رفقايي كه داشتند و در آن مدرسه تحصيل مي نمودند ، بود كه همه در بسياري ازتوطئه ها در كردستان و جنگ به شهادت رسيدند . آنها كساني بودند كه درشب اهل نماز بودند ودرروز هم شيران عرصه ي نبرد. واز جمله شهيد مهدوي ها و شاهچراغي ها . هر روز صبح نوار و اعلاميه هاي امام را مي آوردند در مدرسه حقّاني.
و خصوصّيت چهارم شهيد ،استعداد و نبوغي بود كه در او وجود داشت وقتي درمدرسه ي حقاني مباحثه بود ايشان شركت مي كردند ودر مواقعي بعضي از اطلاعات عمومي و سياسي را چنان جواب مي دادند كه دوستان مات و مبهوت مي ماندند. گويي تمام درسش را آن اطلاعات و مسائل سياسي پر كرده است ، درحالي كه در دروس ديگر مانند كفايه ، مكاسب ، و زبان انگليسي و ... نمراتش عالي بود.
شهيد لحضه اي از وقتش را به بطالت نمي گذراند. وقتي درسهاي روزانه اش تمام مي شد ، به مطالعه مي پرداخت در انجام طاعات الهي سرازپا نمي شناخت. مقيد بود كه در جريان اخبار روزانه كشور باشد. حتي قبل از انقلاب حوادث سياسي جهان را دنبال مي كرد و صفحات سياسي و مجلات مختلف روزانه را با دقت مطالعه مي نمود .به خصوص به تاريخ سياسي علاقه وافري داشت . و زندگي ائمه معصومين (عليهم السلام) و نقش آنان را در مقابله با حكام جورزمانه خودشان دنبال مي كرد.او درس مبارزه و جهاد را از مكاتب اسلام و ائمه معصومين (عليهم السلام) و علما و رهبران سياسي، در طول تاريخ آموخته بود . سيد حسن دلباخته امام بود و سخن امام را فصل الخطاب مي دانست و فرمان او را به جان مي خريد .او نو جواني نو شكفته و شفاف وطلبه اي پر شور بود . تازه به قم آمده بود واين بنده ،دانشجوي خام اما كنجكاو كه هر چند وقت يكبار براي ديدار خو يشان و دو ستان و براي كسب فيض از حوزويان به قم مي رفتم وغروبها در فيضيه مي ديدم كه چگونه طلاب جوان طلوع مي كنند و با چه شور و شوقي كنجكاوند بدانند كه در دانشگاه و محيط روشنفكري آن روزها چه مي گذرد و آسياب بيرون حوزه به چه سويي مي چرخد . قباي ساده طلبه گي،و موهاي نيمه كوتاه و اصلاح شده سيد حسن و كفش هاي معمولي او به خاطرم هست ،كه با چهره خندان واخلا قي مهربان ،در حالي كه چند جلد كتاب تربيتي و اجتماعي وحتي داستاني را همراه يك جلد كتاب قطور مذهبي زير بغل داشت ،با كنجكاوي از اسمها و مكاتب رايج سياسي مي پرسيد و در بحث هاي عصر و مغرب مدرسه فيضيه فعالانه شركت مي كرد. سؤال مي كرد و نظر مي داد و نقل مجلس مي شد.
آن چه شهيد شاهچراغي را در اين دوره از ديگران متمايز مي ساخت ، توانايي او در ايجاد توازني شگرف بين تحصيل و مبازره است . نه عشق بي انتهاي او به تعليم وتعلّم موجب دوري از مسايل سياسي و اجتماعي و مبارزه ي قاطع و پيگير با نظام ستم شاهي شده بود و نه جنب و جوش و بي تابي در مبارزه او را از مسائل فكري و مكتبي دور ساخته بود .همه ي آناني كه بااين شهيد بزرگوار به هر نحوي در ارتباط بودند ،به ياد دارند كه چگونه در جدال با دژخيمان پهلوي ،شهر به شهر و خانه به خانه مي گريخت ودر دستگيري ها و بازجويي ها نيز دژخيمان را به مسخره مي گرفت و چوبه ي دار خود راحمل مي نمود.
در كتاب گنجينه ي دانشمندان آمده است كه :‌جناب فاضل محترم آقا سيد حسن شاهچراغي ابن سيد مسيح از طلّاب و محصلين مدرسه ي حقاني مقيم قم هستند و با اينكه اشتغال به دوره سطح دارند. ليكن سطح فكرش عالي و جواني پر شور و با حرارت و بلند پرواز با نبوغ عالي و فهم و فكري بسيار ارزنده اند انشاءا...آينده ي درخشاني دارند.
پايان عمر بابرکت اين اسطوره ملي هم با شهادت همراه شد .هواپيماي حامل او وتعدادي از مسئولين کشور در اول اسفند 1364مورد حمله هواپيماهاي جنگي ارتش عراق قرار گرفت وبه شادت رسيد.
منبع:" سيماي سيروسفر" نوشته ي، محمدعلي غريب شائيان ، نشرشاهد،تهران-1381



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

اينجانب سيد حسن فرزند سيد مسيح شاهچراغي با آرزوي شهادت براي خويش و پيروزي براي اسلام و انقلاب اسلامي بنا بر وظيفه اسلامي وصيت نامه خود را به اختصار مي نگارم . با اعتقاد راسخ به وحدانيت خداوند و حقانيت معاد و بهشت و جهنم وكليه اصول و فروع دين شريف اسلام، خداوند را سپاس مي گويم كه توفيق داد تا سربازي حقير براي اسلام و جمهوري اسلامي باشم وپيروي كوچك براي رهبر بزرگ انقلاب اسلامي امام خميني. لحظه اي از عمرم از دوران تكليف نگذشته مگر اينكه در انديشه تعالي اسلام و گسترش مكتب جعفري بودم. گر چه درعمل ضعف ونقص فراوان داشته ام واز آنچه را كه در پيشگاه خداوند انجام داده ام جز شرمساري و خجلت چيزي نمي بينم. مطمئنم اگر فضل ورحمت الهي شاملم نشود ، شايسته بدترين عذاب ها و عقاب ها مي باشم .خداوندا از تو مي خواهم شهادت نصيبم كني تا شايد در خيل پر بركت شهيدان و صفاي روح آنان عفو بهره ا م گردد ويا از بدرقه خالصانه هزاران مسلماني كه در تشييع جنازه شهيدان مشاركت مي كنند وآثار پر بركتي كه اين خونها دارد، ذره اي هم هديه من باشد و موجب نجات اين روح آلوده و اين جان وابسته گردد . پروردگارا مرا و خاندانم را و دو ستانم را با شهادت من سرفراز فرما.شادمانم كه از اموال دنيا چيز فراواني ندارم. كتا بهايم را به كتابخانه ي حسينيه حضرت ابوالفضل بدهيد تا مورد استفاده عام قرار گيرد .اثاثيه خانه در اختيار همسرم باشد. ازبقيه حداقل 5ماه روزه برايم سفارش دهيد و احتياطاً چند ماه نماز. هركس ادعاي طلبي كرد در حد مقدور تأمين نماييد. وصي من پدر بزرگوار من عالم عامل آقاي سيّد مسيح شاهچراغي است كه به شيوه مذهب و عرف آشنايند و هر چه مصلحت ديدند عمل مي كنند. دوست دارم فرزندانم براي اسلام تربيت شوند ودر صورت امكان در حوزه ي علميه درس بخوانند تا شايد خطّّ صالح عاملي براي نجات من از اين همه گناهان دست و پاگير باشند و خدمتگذاراني پاك و فداكار براي اسلام وانقلاب.
از برادران و خواهران وپدر و مادر و همسر وفادار و مؤمن خود مي خواهم كه مرا حلال نمايند و از كوتاهي هايم بگذرند و هيچگاه ازدعاي خيرشان بي نصيبم ننمنايند.مرا در جمع شهيدان شهر دامغان دفن كنيد تا از دعاي مردم شهر بهره برم و نشانه اي باشد بر اينكه جز خدمت قصدي نداشته ام و جز سر بلندي و ايمان محكم و ترقي براي دامغان چيزي نمي خواهم .امروزي كه سطور را مي نويسم در دل نسبت به هيچ كس و هيچ گروه جز ملحدان و منافقان آدم كش و دشمنان اسلام احساس رقابت و حسادت وناراحتي نمي كنم و اگر حقي بر كسي داشته ام از آن مي گذرم ؛باشد كه آنان نيز براي خدا نسبت به من بگذرند و دعايشان را براي من بفرستند. سيد حسن شاهچراغي



خاطرات
مرتضي مددپود:

آن سالها من در قسمت رانندگي و نقليه كيهان كار مي كردم .يك روز آقاي شاه چراغي از قسمت ما اتومبيل تقاضا كردند .نوبت من بود.با يك ماشين لندرور رفتم تا حاج آقا را به مقصد برسانم.ايشان در آن شب باراني مي خواستند به جماران و به بيت رهبري بروند. اتفاقاً در اواسط راه ماشين پنچر شد .من بلا فاصله ازماشين بيرون آمدم و دست به كار شدم ، ناگهان ديدم شهيد شاهچراغي هم از ماشين پياده شدند تا به من كمك كنند.من خيلي اصرار كردم كه ايشان داخل ماشين بنشينند چون باران شديدي مي باريد و مي خواستند خدمت آقا هم برسند نمي خواستم باسر و وضع خيس آنجا حضور بيابند اما هر چه اصرار كردم فايده نداشت يك جكي توي ماشين داشتيم كه خراب هم بود .ايشان گفتند كه من جك ميزنم شما زاپاس رابردار و بياور .همين طور كه مشغول جك زدن زير ماشين بود جك در رفت و محكم به دستشان خورد و زخمي شد. من ناراحت شدم و گفتم:«حاج آقا ديدي چي شد؟ گفتم شما توي ماشين بنشينيد .حالا چه كار كنم ؟!»گفت:« مهم نيست » بالا خره ماشين را به كمك هم روبراه كرديم و دوباره به راه افتاديم. اين خاطره را هرگز فراموش نمي كنم .شهيد شاهچراغي انساني فروتن و دلسوز ومهربان بود او يك نوع اخلا ق بي نظير داشت.

فاطمه روحي مادر شهيد:
وقتي با همسرم ازدواج كردم يكي دو سالي گذشت ولي بچه‌دار نمي‌شديم. از خدا خواستم به ما فرزندي عطا كند. سومين سال ازدواج‌مان همسرم باردار شد. به خاطر ارادت خاصي كه به امام حسن مجتبي عليه‌السلام داشتيم اسمش را حسن گذاشتيم.

سيد ابوالفضل برادرشهيد:
آن زمان آب لوله‌كشي و بهداشتي در خانه‌ها نبود. حسن از بقيه ما بزرگتر بود. او با سن كمي كه داشت احساس مسؤوليت مي‌كرد. در خانه يا بچه‌ها را نگه مي‌داشت و يا ظرف آب را به چشمه مي‌برد و آب مي‌آورد تا به مادر كمكي كرده باشد.

بعد از انقلاب هنوز بعضي از روستاها از نعمت برق محروم بودند و وسيله ارتباطي چنداني وجود نداشت. سيدحسن با پس‌انداز اندك خود، راديوي كوچكي خريده بود و به وسيله‌ي آن دائم اخبار را گوش مي‌داد تا از اطلاعات روز باخبر شود. مي‌گفت: « لازمه‌ي جنگيدن با دشمن داشتن بينش سياسي و اجتماعيه! ».
بعد مي‌گفت: « با گوش دادن به اخبار مي‌خوام بدونم امام چه مي‌فرماين و ما بايد چكار كنيم! ».

چون مي‌ترسيد با مخالفت خانواده روبرو شود بدون اطلاع دادن به پدر و مادرم به اتفاق دو نفر از دوستانش؛ ابوالفضل پريمي و علي‌جوادي‌نژاد قرار گذاشتند، از روستاي خورزان به دامغان بروند. رفتند بسيج دامغان ثبت‌نام كردند. براي آموزش به پادگان حمزه سيدالشهدا تهران اعزام شدند. بعد از چند روز كه آموزش ديدند به آنها مرخصي دادند. به خانه برگشت. بعد از تمام شدن مرخصي به جبهه‌هاي غرب كشور رفت.

مي‌گفت: « هدفم از رفتن به جبهه اجراي فرمان رهبر و احكام اسلامه!».
بعد مي‌گفت: « فرقي نمي‌كنه چه زمان و مكانيه، مهمترين انگيزه‌مون عشق درونيه كه ما رو به جنبش وا مي‌داره تا از دين و مملكت‌مون دفاع كنيم! بزرگترين آرزو و خواسته‌ي ما شهادته! ».

دو سه روز بيشتر نبود كه از جبهه برگشته بود. همه دور هم بوديم و داشتيم صحبت مي‌كرديم. دايي‌ام در زد و وارد خانه‌مان شد. كمي كه گذشت بعد از سلام و احوالپرسي دايي‌ام گفت: « داره ديرم مي‌شه بايد برم! ».
سيد حسن گفت: « دايي مجتبي، هنوز نيامده كجا؟ ».
گفت: « مي‌خوام برم جبهه! ».
سيدحسن با شنيدن اين حرف، با خوشحالي گفت: « دايي‌جان، پس من هم باهات مي‌يام! ».
براي بار دوم با هم رفته بودند. در عمليات بدر، دايي مفقودالاثر شد و بعد از يازده سال جنازه‌اش را آوردند. سيد حسن در اين عمليات مجروح شد.

سيد محمد شمسي‌پور:
يك روز با دوستان بوديم. هر يك از بچه‌ها با يكديگر كشتي مي‌گرفتند. نوبت من و حسن شده بود. به خاطر جواني و غرور ناشي از آن با خودم فكر كردم مي‌توانم او را زمين بزنم.او حاضر به كشتي گرفتن نشده بود. گفت: « من زمين خورده سيدمحمد هستم! ».
از تواضع و فروتني‌اش شرمنده شدم.


عمليات كربلاي پنج بود. بخشي از خطوط دشمن شكسته شده بود. بچه‌ها پيشروي كرده بودند. نيروهاي رزمنده، بسيج و جهادگر هر كدام به نوعي فعاليت داشتند.
بچه‌هاي جهاد دامغان هم در اين عمليات حضور داشتند و به جاده‌سازي و كارهاي ديگر مشغول بودند.
ساعت دو بعد از ظهر، قرار شد يك دستگاه بلدوزر و يك دستگاه گريدر به جلو بروند و كاري را كه به آنها سپرده شده بود به انجام برسانند. ما در مسير جاده بوديم. سيد حسن به عنوان راننده گريدر و اصغر مطلبي نژاد هم راننده بلدوزر داوطلبانه انجام اين كار را به عهده گرفتند.
منطقه به خاطر اينكه در طول شب و روز، زير آتش دشمن قرار داشت به سه راه شهادت معروف بود. ساعت از هفت شب گذشته بود اما از سيدحسن و همراهانش خبري نبود. زمان به سرعت مي‌گذشت. سعي كرديم با بي‌سيم تماس بگيريم اما نتيجه‌ايي نداشت.
چون سيدحسن دوست و فاميلم بود هر لحظه كه مي‌گذشت بيشتر نگرانش مي‌شدم. يك‌ بار تصميم گرفتم جلو بروم و خبري بگيرم اما به دليل آتش سنگين دشمن منصرف شدم.
حدود يازده شب، من و آقاي فتحي مجوز رفتن گرفتيم. چند دفعه مجبور شديم از ماشين پياده شويم. تقريباً در انتهاي جاده بوديم. سنگرهاي سيماني در كنار جاده وجود داشت. دشمن پشت سر هم توسط منور منطقه را روشن مي‌كرد.
همانطور كه اطراف را جستجو مي‌كردم نگاهم به يك گريدر افتاد كه مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود. رفتم جلوتر. ديدم سيدحسن كنار چرخ گريدر افتاد. پايش زير چرخ گير كرده بود. با ديدن اين صحنه قلبم داشت از جا كنده مي‌شد. چندين تركش به او خورده بود. چفيه دور گردنش پر خون بود. ديگر تحمل ديدن اين صحنه را نداشتم.اورابه بيمارستان منتقل کرديم.


آثارباقي مانده ازشهيد
قسمتي از سخنراني شهيد سيد حسن شاهچراغي در جمع دانشجويان درلندن

الحمد لله الذي جعلنا من المتمسكين بولايت علي ابن ابيطا لب و اولاده المعصومين عليهم السلام . به نظر من آنچه تا كنون توانسته اسلام و به خصوص مذهب فقه و تشيع را از حوادث و تو طئه ها محفوظ بدارد عشق به ولايت علي ابن ابيطا لب (عليه السلام) است .پيامبر در هنگام مرگ و دوران زندگيش پيوسته مسلمين را به دو امر مهم دعوت مي نمودند : اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي.حفظ اسلام و مصون ماندن آن از خطرات ،بر دو چيز است :قرآن خداوند و عترتش.
هر گاه توجه به قرآن كم شده است ضعف رواني زياد مي گردد و هر گاه رونق بازار اسلام از اين دو كم شود خاموش است . قرآن كتابي بي خطر ، نور ،هدايت ، حكمت و كتابي چنين که كتاب زندگي و علم و انسان سازي است. و عترت خاندان پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ، خانداني است كه در طليعه آن علي (عليه السلام) است .مؤيد من عندالله است و معصومند .، آشناي به امورند و مفسر وحي وكتابند .كتاب به تنهايي هم مي تواند هادي و هم متصل نقطه خمامه دو وجه است .72 ملت خود را آشنا به كتاب و استدلال به يك كتاب مي كنند . كتاب وقتي مؤيد و مؤثر است كه هدايت گر باشد نه به هر جايي كشيده شده و يا به دست هر كسي بيفتد تا دليل و تفسير نا بجا شود ، براي اينكه اهل كتاب اهل ذكر باشند ،بايد شأ ن نزول آيات را بدانند ، خمام خامه آن را بدانند. مطلق و مقيد آنرا بدانند و همه چيز را بشناسند . اينها چيزي نيست كه شرعيت ساخته و پرداخته از آن باشد.علي (عليه السلام) به همين خاطر انتخاب مي شود و اگر مي گذاشتند كه او بماند و كار خودش را انجام بدهد،وضع ما مطمئنا شكل ديگري داشت. اگر او و فرزندانش حكومت را به دست مي گرفتند تاريخ شكل ديگري داشت ،اما نگذاشتند و.....


آمريكا
به وقت محلي آمريكا ساعت شش بود كه در فرو دگاه جان اف كندي بر زمين نشستيم. آقاي مجتهد شبستري ،سراج و يك نفر راننده مسلمان سياه پوست در بين نمايندگان سفارت منتظر ما بودند . پس از مدتي رانندگي در اتوبان هاي شلوغ و پر ترا فيك و در عين حال عظيم ،به محل اعيان نشين و نسبتا خوب نيويورك رسيديم كه اقا متگاه نماينده دولت آنجا بود.رجايي خراساني اولين كسي بود كه ما را ديد.
سپس به ديدار آقاي دعايي و سبز عليان و اميري و ديگران موفق شديم،در ساختمان مربوط به آنها بلا فا صله شام و چاي آماده كردند . سر ميز شام صحبت هاي خوبي بين ما و دكتر ولا يتي صورت گرفت. شب درست خوابمان نمي برد،اما استراحت خوبي داشتيم .

مجمع عمومي سازمان ملل
اكنون نوشته ام را در مجمع عمومي سازمان ملل در ليست ايران آغاز مي كنم ،سازمان ملل همان جايي است كه از دوران كودكي با حساسيت و د قت مسا ئل آن را پيگيري مي كردم و كمتر به ذهنم مي رسيد كه روزي در هيا ت نمايندگي ايران بر كرسي آن بنشينم . اول صبح سر صبحانه قرار شد كه آقاي دكتر ولا يتي با وزراء خارجه ملا قاتي را داشته با شند ومن و آقاي دعايي وآقاي مير مهدي در مجمع بمانيم. ساعت 10 گذشته بود كه وارد محل شديم. بلا فاصله آقاي ولايتي ملاقات با وزير خارجه روماني را آغاز كرد و ما هم به محل كنفرانس آمديم. سالن مجمع در كناردبير خانه ي 50 طبقه اي سازمان كه در عكس هامي ديديم قرار دارد وبا شكوه است وپر از صندلي كه تركيب هيا ت وزراء كشورها به اين شكوه مي افزايد. هنوز رئيس مجمع در محل كارش حاضر نيست . اولين سخنران احتمالامصر است و بعد عراق. صندلي من درست كنار نما ينده عراق است و ايران و عراق بايد در يك محل بنشينند. اسرائيل هم نزديك ما ست كه به اميد اخراج آن اينجا آمده ايم . امكانات فيلمبرداري ،عكاسي و خبر نگاري به شكل ظريف و جا لبي در بدنه مجمع و محل فو قاني تعبيه شده اند. فقط دروسط سالن صندلي چيده شده است و بقيه اعضاء مي توانند در محل مخصوص تماشاچيان قرار بگيرند . سخنرانان اجلاس، وزراء خارجه هستند. ديروز گروميكو صحبت داشته است و ديشب شام را با ريگان خورده و امروز ملاقات مفصل با او دارد ،جالب است كه بي نظمي در اينجا هم وجود دارد. نيم ساعت از وقت مقرر گذشته اما كار مجمع هنوز شروع نشده است. رئيس مجمع در اين دوره از كشور زامبيا است كه ما از اين اتفاق خوشحاليم. اولين سخنران مجمع، رئيس جمهور پرو، پرزيد نت فرنادو است كه با كف زدن ممتد حضار شروع به سخنراني كرد او پيرمردي است حدود 50 ساله و صحبت ها يش چيز جديدي را ندارد .
فرنادو:خونهاي بسيار در جنگ مي ريزد كه نبايد بريزد . سازمان ملل مي تواند جلوي اينها را بگيرد كه تا به حال نگرفته است .وسط سخنراني بود كه طارق عزيز وزير خارجه عراق در محل خود نشست و درست دو نفر با من فاصله داشت كه آن دو نفر عراقي بودند.
فرنادو: من خوشحالم كه امروز بعد از چهل سال از عمر سازمان ملل مي گذرد .در اينجا جهان را به صلح دعوت مي كنيم.سلام بر مردم ،سلام بر ملل متحد ،سلام بر آمريكاي جنوبي،سلام بر هندوراس و السالوادور كه مشكلات دارند و اميد است جنگ و خونريزي از بين مردم كنار رود و همه به استقلال اقتصادي و سياسي برسند.فرنادو: پنج سال است كه جنگ بين ايران و عراق كه دو كشور مسلما ن هستند آغاز شده وآمريكا مسئول اين جنگ است ودر دامن زدن به آن جنگ مؤثر است واين خونريزي ها بايد تمام شود.فشار امپرياليسم برعليه ليبي محكوم است.شاه محمد دوست دست از سر آمريكا بر نمي داشت.
با كف زدن ممتد حضار صحبتها يش تمام شد.كف زدن ها جدي بود و محكم،رئيس مجمع او را بدرقه كرد.
سخنران بعدي وزير امور خارجه افغانستان بود كه با تشكر از دبير كل پرز دكوئيارشروع به صحبت كرد و انگليسي صحبت مي نمود.آقاي دعايي شوخي كرد و گفت كه اگر روسي حرف بزند خيلي بهتر است. عمده صحبت ها يش عليه ايالات متحده آمريكا به خاطر توطئه در افغانستان و استقرار موشك هاي كروز و امثال اينها در ارو پا كه متوجه كشور شوروي ودول كمونيست شرق عليه سرمايه داري و امپرياليست جهاني مي شد؛ بود. او حمايت خود را از ويتنام وكامبوج فعلي اعلام كرد و اشغال اراضي و ارتفاعات سوريه و جنوب لبنان را محكوم كرد.
بيچاره به شكل مبتدي از گروميكو(وزيرخارجه شوروي) حمايت مي كرد. حملات عوامل امپرياليسم از پاكستان و ايران باعث كشتار و قتل عام و غارت بسيار گرديده و باعث تخريب منابع اقتصادي و مساجد و مدارس شده است. امپرياليست ها و ارتجاع سعي دارند كه چهره افغانستان و حواد ث آنجا را به شيوه اي خوب نشان بدهند .از طرف دولت افغانستان آمادگي كامل خود را براي حل مسالمت آميز قضيه افغانستان اعلام مي دارد.سخنران بعدي دكتر احمد عصمت عبدالمجيد وزير جديد خارجه مصر بود.
عبدالمجيد : بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين، ما آمادگي خود را براي حفا ظت در اين دوره كاملا اعلام مي كنيم و براي ايجاد دمكراسي در مصر صحبت مي نما ييم . من مي خواهم اينجا از ملك حسين و از مردم اردن تشكركنم بخاطرتلاششان ،بخاطر تفاهم عرب و اتحاد بينشان. ما اعلام مي داريم كه نه تنها در منطقه ايجاد حركت بين آنان براي قانع كردن اعراب و فلسطين كرده ايم بلكه اميدواريم كه آنان در كنار هم زندگي مسالمت آميزي را داشته باشند. راه حل جلوگيري از اشغالها همين است. وقتي كه اسلام با اشغال با هم جمع نمي شوند، بايد هر كدام حق ديگري را بپذيرد، ديگر بايد حق فلسطيني ها محترم شمرده شود. بايد بپذيريم ديگر بايد مردم فلسطين ،خود حكومت خود را معلوم كنند يا اگر اتحاد با ما را مي خواهند ،بيايند . ديگر بايد نماينده مردم فلسطين و سازمان آزاديبخش حقشان محترم شمرده شود. راه حلهاي زيادي هست . راه حل فارس و پيشنهاد ريگان ،مصر و فرانسه وجود دارد . با اتحاد مي تواند يكي را انتخاب كرده وهمان را عمل كند. ما از جنگ دو دولت ايران و عراق كه بهترين روابط خارجي را با ما دارند، متأسفيم. مصر اعلام كرد، در اول جنگ ، حركت غير متحد ها جاي مناسبي است براي حل جنگ و اين جنگ معنا ندارد. هر دو بايد پشتيبان اسم متحدبوده و به مبا دي حركت عدم تعهد احترام بگذارند . ما از دبير كل متحده تشكر مي كنيم وآرزو مي كنيم كه در تلاشهاي خود موفق باشد.
سخنران بعدي وزير امور خارجه عراق بود كه ما با اعلام اسم او بايد در حركتش به سوي تريبون از جاي بر مي خا ستيم. و با اعتراض آقاي ولايتي بلند شديم . پس از ديدار با وزراي خارجه رو ماني ،اورو گوئه، سورينام ،ليبي ، مجارستان عازم ديدار فاروق الشرع شديم و من نيز در آن ملاقات شركت كردم . ساعت يك بود كه مي بايست به ريزايد نس ( اقامتگاه نماينده دولت) براي ناهار و خواندن نماز مي رفتيم . در راهرو سازمان عكس تمام كساني كه از ابتدا رئيس مجمع سازمان عمومي ملل بودند نصب شده بود .

نيويورك
ظهر ناهار را زبان گاو و مغز گاو خورديم كه با سليقه خاص، آشپزاين غذا را آماده كرده بود . ملاقات آقاي دكتر ولايتي با وزير خارجه ژاپن ساعت 3 بعد از ظهر بود كه من شركت نكردم و آقاي دعايي در اين جلسه شركت داشت. بلا فاصله بعد از ملا قات به محل سازمان ملل آمديم .اولين برنامه، ملاقات با وزير خارجه بحرين ،شيخ محمد بن مبارك بود . من به خاطر ديدار 4 ساعته اي كه در منامه بحرين 4 سال قبل با او داشتم در اين ديدار شركت كردم . ملاقات بعدي ما با وزير خارجه يمن جنوبي بودو بعد هم با سريلانكا كه من ديداراز قسمت هاي مختلف سازمان ملل را به همراه مجتبي اميري خبرنگار كيهان در اين كار ترجيح دادم. از محل شوراي امنيت ،محل خبرنگاران،خبر گزاري ها ،سالن هاي فرعي سازمان بازديد كرديم . ساختما ني عظيم، وعريض و طويلي است. امابه هيچ وجه آنچه را كه فكر مي كرديم از ابهت و عظمت به چشم نمي آمد . در محل كنفرانس،آقاي دعايي از جانب ايران و سعود الفيصل از عربستان نشسته و صحبت مي كردند كه من هم شركت كردم و و وزير خارجه مالت هم آمد . آقاي دعايي اظهار داشتند كه سعود الفيصل از عراق تشكر كرده به خاطر صلح خواهي و از ايرانيان هم خواسته كه آن را بپذيرند.سازمان هاي وابسته در سازمان ملل ،عكس و پوستر و برو شور در قسمت كف به نمايش گذاشته اند . ضمنا بعضي ها هدا يايي را از كشور هاي مختلف به سازمان ملل تقديم داشته ودر گوشه وكنار ساختمان ها مشاهده،وفرش زيبا و نفيس كه نوشته ايراني داشت بر ديوار ساختمان ديده مي شد .
اميري مي گفت مصدق اين فرش را تقديم مجمع عمومي سازمان ملل كرده است . در ديدار از ساختمان و سالن شوراي امنيت به ياد شهيد بزرگوار رجايي افتادم كه روزي در اينجا نطق كرد.
صبح شنبه را بنا بر تفريح وديدار از نيويورك قرار دادم . ساعت 10 صبح به اتفاق آقاي دعايي،اميري كارمند دفتر نمايندگي و نماينده كيهان و خسرو از بچه هاي ايراني از چند خيابان گذشته وبه ساختمان و دفاتر تجارت جهاني رفتيم . اين ساختمان از بلندترين بناهاي نيويورك وشايد بلندترين ساختمان جهان باشد كه در محله ي مانهاتان جزيره شلوغ و معروف مركز تجاري دنيا وآسمان خراشهاي معروف قرار دارد.هرنفر سه دلار داديم و ساختماني كه به راستي براي ديدن بالاي آن كلاه آدم مي افتد به وسيله آسانسور بالا رفتيم.صفي بسيار طولاني كه ازصف هاي پارچه وجنس و بيكارها براي ديدن اين ساختمان دو قلوي رفيع وعظيم،كشيده شده بود . ابتدا تا طبقه 87بالا مي رفت كه بعدا تا طبقه 107 عوض شد و آسانسوراز كار افتاد .طبقه 107 آخرين طبقه مورد استفاده اين ساختمان است و همه شهر نيويورك و منطقه عظيم مانهاتان و ايا لت نيوجرسي را مي توان مشاهده كرد . ساختمان هاي بلند و شصت طبقه اي در برابر اين غول عظيم ، كوچك شده بودند . منطقه از بالا زيبا و پر بركت نشان مي داد. رودخانه ها مثل رگهاي بدن در همه قسمتها كشيده و پلهاي عظيم وبلند كه نشان تمدن و رشد صنعت در آمريكاست از ديد من گذشت. بعضي پلها كه بزرگ وطولاني مي باشند بيش از صد سال است كه ساخته شده اند .
مجسمه آزادي كه در يك جزيره كو چك و در وسط آب در نزديكي مانها تان قرار گرفته را از بالاي ساختمان ديديم ،براي رفتن به آنجا بايد از كشتي استفاده مي كرديم . كه به دليل سياسي ترجيح داديم از همان بالا فقط ببينيم و جوري نشود كه ما را در پاي مجسمه درو غين آزاديشان ببينند. آقاي دعايي هم نظرشان همين بود. اين مجسمه را ايفل مهندس معروف فرانسوي ساخته و تقديمي از سوي دولت فرانسه به آمريكاست. ساختمان واتريكو سيتي بزرگترين مركز تجاري دنياست كه بيشتر اداره آن در دست يهوديان است.
شهر نيويورك را بايد شهر يهوديان دانست چون قدرتشان در اينجا مثل نفوذشان در اسراييل است .هر چه از ساختمان هاي بلند ،بانك،تجارت و فروشگاههاي مركزي و پول را مي بينم مي گويند از آنهاست .مانهاتان از يهود است گرچه هنوز موفق نشده اند سياهان را از هارلم بيرون كنند اما نفوذ فوق العاده اي دارند. در آن ساختمان 50 هزار كارگر كار مي كنند . روزانه 50 هزار نفر مراجعه كننده دارد. به پشت بام آن رفتيم ،روز ديدار ما آفتابي و خوب بود.در اينجا تا هر جايي كه دلتان بخواهد،خواننده و هنر پيشه براي شهرت بايد دوره اي را در آن به هرزگي گذرانيده باشد .پشت شيشه ها عكس زنها و مرد هايي به حالت لخت را چسبا نده اند و از همه دعوت مي كنند تا به هر شكل و قيافه اي كه مي خواهند فساد كنند و برقصند و زمان را سپري نمايند. مجمعي از سكس،رقص،بي دردي،ساديسم هاي مختلف و وسيله اي براي تخريب روح و روحيه اي سرخورده در ميان جوانان.
پس از آن به خيابان چهاردر منطقه ويليج رفتيم كه اين خيابان يكي از چهار مركزي است كه مرداني با مردان ديگر ازدواج مي كنند و گاه خود را به شكل زنان آرايش مي نما يند . در اين محل كه بسيار چند ش آور و نفرت آميز بود، صدها مورد مرداني را مي ديدم كه دو تا دو تا وبا هم مثل زن و شوهر راه مي رفتند،خريد مي كردند، در رستوران هاي خاص خود چاي و قهوه مي خورند و گاه تظا هرات براي آزادي بيشتر در فساد و تباهي به راه مي اندازند كه شهردار نيويورك از اين قوم است و از اينها حمايت مي كند.شواهد نشان مي دهد اين افراد به تعبير دوستان ،انجمن قوم لوطند. فعاليت سياسي داشته و پشت پرده، انسجام قومي دارند.آقاي مانديل از حزب دمكرات از اين گرو ه ها است و دمكرا تها معتقدندكه دموكرات عمل كردن يعني آزادي به هر شكل و تا هر جا. در پايان اين ديدار دلم از هر چه نيو يورك و آمريكا بود گرفت و شكر كردم خدا را به خاطر ايمان مردم و توجه به خداوند كه از مردم عناصري با حجب،شرم دار ، مليح واصولي ساخته است .و در جامعه ما امراضي از اين دسته وجود ندارد واگر هم دارد بسيار كم و محدود است . هوا صا ف ،شفاف آفتابي شده بود ،ساختمان فوق دوازده سال پيش ساخته شده است. از آنجا همه جاي نيويورك را مي توان ديد. ساختما ن اميا براستيت كه دو سال قبل ساخته شده همچنان با 102 طبقه عظمت و شكوه خود را حفظ كرده است. ما در اين كتاب هابا اين ساختمان آشنا بوديم. گر چه امروز از رونق گذشته اش افتاده است.برادران مي گفتند ساختماني در شيكاگو وجود دارد كه از اين ساختمان بلند تر است.پس از ساعتي ديدار كه بسيار برايم جالب بود براي خريد به چند فروشگاه رفتيم ،در فروشگاه ها آن سليقه،تنوع وزيبايي اجناس كه در انگليس و آلمان مشاهده كرده بود يم به چشم نمي خورد،جنس ها كمي ارزان به نظر مي رسيد. و115دلار ،من خريد كردم . كفش و پيراهن براي برادرانم سعيد و رضا و حسين پسر عمويم.آقاي دعايي خريد بيشتري كرد.
سپس به گشت و گذار در نيوجرسي پرداختيم اوّل از محله كوپه از سياهان ديدن كرديم كه وضعش بسيار كثيف و خراب بود و اين محله نزديك به مانهاتان ثروتمند،خيابان اعيان نشين پنجم قرار داشت .بعد از آن به ميدان واشنگتن اسكونژي رفتيم كه جاي خل ها و ديوانه هاي ماشيني و جامعه ي صنعتي است و جايي كثيف وفاسد و مركزي براي انواع و اقسام مردم و آدمهايي كه مشغول اخراج روح و روح القدسند و تشنه اي فرياد ميزند.از آنجا به محل وخيابان 42 كه محل اوباش واراذل و تئاترها و سينماها و افراد لخت و عور كه حركت مي كردند،رفتيم ،ولي همان وقت موانع مذهبي و ملي در كشورمان اجازه براي هر نوع كاري را نمي داد. بچه ها مي گفتند يك نوع بيماري مسري و خطرناك در ميان اينها بنام ايدز ايجاد شده كه قابل جبران نيست و مردم را از سرايت به خويش به وحشت انداخته است.
خسته به ريزايدنس برگشتيم .اين بود همان نيويوركي كه از بچگي به عنوان بزرگترين شهرهاي عالم به ما معرفي كرده بودند و گفته بودند كه از شهرهاي سالم دنياست. نيويورك راشهرآسمان خراشها ، غول هاي بي شاخ ودم ، شهر جهودان،شهر كثيف وبي نظم ، شهرپول سازان ، شهر سياه وسفيد ،شهر محله هارلم ،از فقير ترين مردم آمريكا و خلاصه شهري قبيح، بي شرم ،پليد و وخيم يافتم . جايي كه به آساني براي 10 دلار آدم مي كشند. يهودان با دست باز مي چاپند . وبر تار وپود اقتصاد جامعه مصلتند و سياهان آن در ابتدائي ترين و جاهلانه ترين شرايط روحي و مادي بسر مي برند .
شب آقاي دكتر ولايتي مهمان داشتند مهمان او علي تركي وزير خارجه ي ليبي بود من و آقاي دعايي با بچه هاي انجمن اسلامي – هيأت مدير ه ي آمريكا و كانادا جلسه داشتيم. بي پرده و صريح برايشان صحبت كرديم من از وضع بد در اروپا و دخالتهاي بي جا وقدرت اقليّتهاي فرصت طلب برايشان صحبت كردم كه با استقبال اين بچه ها روبروشد و در مجموع متوجه شديم كه اين بچه ها تفاوت بسياري با اروپائيان دارند و معتقد و متعهد عمل مي نمايند و نيز با دفاتر حفاظت و نمايندگي سازمان ملل و بنياد همكاري خوبي دارند.ريشه كيهان در اينجا هم پخته شد .اين خدمت و انجام صادقانه آنها بود كه ما از اين حالت و رو حيه شان خيلي تمجيد كرديم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : شاهچراغي , سيدحسن ,
بازدید : 372
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
داودالموسوي(موسوي دامغاني),حجت الاسلام سيد ابوالقاسم

 

در سال 1323ه ش در روستاي حسن آباد در شهرستان  دامغان در خانواده مذهبي و شيفته اهل بيت(ع) متولد شد.نامش سيد «ابوالقاسم داود الموسوي»، معروف به (موسوي دامغاني) بود. پدرابوالقاسم پس از چهل سال اشتغال به کشاورزي در روستاي حسن آباد، به شهر مقدس قم مهاجرت نمود و به پيروي از پدر بزرگوارش مرحوم سيد «حاجي»، در اين شهر به تعليم قرآن مشغول شد.اواز کودکي طبعي بلند و همتي والا و علاقه‏اي شديد به فراگيري علوم اسلامي داشت، بدين جهت، پس از گذراندن دوران ابتدايي تحصيل در «حسن آباد»، در سال 1337 و در حالي که بيش از 14سال نداشت، به «دامغان» آمد و در يکي از مدارس علميه آن شهر، مشغول تحصيل شد.شهيد«موسوي» در سال 1341 براي ادامه تحصيل عازم «قم »شد و در مدرسه «حجتيه»، ساکن گرديد. در همين سال لباس مقدس روحانيت به تن کرد و سفرهاي تبليغي‏اش را آغاز نمود.او سعي داشت به مناطقي سفر کند که کمتر کسي به آنجا مي‏رود. لذا با دوچرخه به روستاهايي مي‏رفت که حتي از جاده نيز محروم بودند.اواز ابتداي ورود به شهر مقدس قم، شيفته امام خميني (ره)گشت تا آنجا که مرتب به بيت ايشان رفت و آمد مي‏کرد و اکثر شبها در نماز جماعت آن حضرت حاضر مي‏شد.شهيد موسوي در طول ايام تحصيل از محضر اساتيد و علماي بزرگواري چون:

-1شهيد غلامرضا سلطاني
-2آيت اللّه مرحوم حاج شيخ مرتضي حائري يزدي
-3آيت اللّه حسين وحيدخراساني
-4آيت اللّه حاج شيخ اسماعيل صالحي مازندراني
-5آيت اللّه حاج شيخ علي مشکيني
-6آيت اللّه ابوالقاسم خزعلي
-7آيت اللّه شيخ يحيي انصاري شيرازي
-8حجت الاسلام محي الدين فاضل هرندي
بهره بردکه تاثير به سزايي درشکل گيري شخصيت آن بزرگوار داشت.
اواز ابتداي ورود به «قم»، در جريان15خرداد 1342و شروع نهضت پيروزمند امام خميني (ره)قرار گرفت. خودشهيد در اين باره چنين مي‏گويد:«امام به مناسبت وفات حضرت فاطمه (س)مجلس سوگواري تشکيل مي داد، در منزل خويش مجلس عزا برپا مي‏داشت. روزي سخن از قرارداد ننگين کاپيتولاسيون به ميان آمد و امام در جمع مردمي که از قم و برخي از شهرهاي ديگر بودند، سخنان مهمي بر عليه نظام و سياستهاي غربي حکومت ايراد کردند، هفت روز بعد در قم حکومت نظامي اعلام شد و امام را به تهران بردند، من از آن تاريخ فعاليتهاي سياسي خود را در کنار تحصيل و درس آغاز کردم.»
پس از تبعيد امام (ره) شهيد موسوي همراه افرادي چون شهيد «محمد منتظري» شبها در حرم حضرت معصومه (س)در مسجد بالاسر براي سلامتي و رهايي حضرت امام خميني (ره)دعاي توسل مي‏خواندند.باگذشت زمان شهيد «موسوي» برشدت مبارزات خود افزود.اوبا تهيه دستگاه تايپ و استنسيل، اعلاميه‏هاي امام را که از نجف به ايران مي‏آمد، تکثير مي‏کرد و با ماشين فولکس خود مخفيانه در شهرهاي مختلف پخش مي کرد. اودردوران مبارزات در شهرها و روستاهاي زيادي با سخنرانيهاي گرم و افشاگرانه مردم را بيدار و با اهداف امام خميني (ره)آشنا ‏ساخت. در اين راه بارها دستگير و به زندان افتاد و مورد بازجويي و شکنجه قرار گرفت. از جمله يک بار به همراه شهيد «محمد منتظري» و آيت اللّه حاج شيخ «احمد جنّتي» در زندان «قزل قلعه» در بند شد. امّا هرگز در راهي که انتخاب کرده بود، سستي به خود راه نداد.وي در آن دوران براي تهيه تسليحات براي مبارزه مسلّحانه نيز اقدام کرد و چند قبضه، سلاح گرم تهيه نمود و در منزل پدرش مخفي ساخت. گاهي به برادرانش اظهار مي‏داشت که چه موقع خواهد رسيد که از اين اسلحه‏ها بر ضد حاکمان جور استفاده کنيم؟!
در سال 1356و 1357 و ايام اوجگيري انقلاب يکي از پيشتازان مبارزه و شرکت در راهمپيماييهاي قم بود، اگر کسي مجروح مي‏شد، او با ماشين آنها را از صحنه درگيري خارج و به مراکز درماني مي‏رساند، و لذا بارها با لباس خونين به منزل خويش ‏رفت. در يکي از راهپيمايي ها که طلاب و علما و ديگر اقشار مردم به سوي منزل آيت اللّه« حسين نوري همداني» در حرکت بودند، مقابل مزار شيخان که رسيدند، مزدوران رژيم، به سوي مردم تيراندازي کردند و عده‏اي شهيد و مجروح شدند. در آن گير و دار که هر کسي براي نجات جان خود مي‏کوشيد، شهيد «موسوي»، مجروحين را جمع آوري و به بيمارستان کامکار مي‏رسانيد و در راه نجات آنها تلاش مي‏کرد.«محمدي» يکي از اعضاء ساواک« قم»، در مقابل بيمارستان «کامکار »از شهيد «موسوي »مي‏پرسد؛ ديشب در مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)چه کسي اعلاميه پخش مي‏کرد؟ اگر به اين سؤال جواب بدهي به تو مي‏گويم امروز چند نفر شهيد شده‏اند. سيد ابوالقاسم موسوي جواب مي‏دهد: ديشب من اعلاميه پخش مي‏کردم. او نيز مي‏گويد: امروز 7نفر شهيد شدند.
مبارزات و راهپيمايي ها هر روز و هر شب ادامه داشت تا اينکه پايه‏هاي رژيم ستمشاهي پهلوي، يکي پس از ديگري فرو ريخت و نهضت امام (ره)به پيروزي نزديک شد. امام خميني (ره)اعلام کرد به ايران مي‏آيد، شهيد موسوي نيز يکي از اعضاء هيئت استقبال از امام بود. روز 12بهمن 1357امام وارد ايران شد و تا 22بهمن که انقلاب شکوهمند اسلامي ايران به پيروزي رسيد، در مدرسه علوي مستقر بود. شهيد موسوي نيز در آنجا در خدمت امام و انقلاب به فعاليت مشغول بود.
انقلاب که به پيروزي رسيد، ياران امام که همه رنجها و ستم‏هاي ظالمان را با تمام وجود لمس کرده بودند، براي حفظ دستاوردهاي انقلاب، باز هم با پذيرش مسؤوليت‏هاي سنگين دين خويش را به اسلام و انقلاب ادا کردند.
شهيد موسوي نيز با پذيرش مسؤوليتهاي گوناگون، گامهاي بلند ومبارکي براي ادامه خدمت به مردم وانقلاب برداشت که از اين قرار است:
-1کنترل پادگان لويزان( ستاد نيروي زميني)
-2فعاليت و راه اندازي کميته انقلاب اسلامي دامغان در سال 1358ه.ش.
-3تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دامغان، همراه با ديگر ياران.
-4تشکيل دادگاه انقلاب دامغان.
-5حاکم شرع دادسراي انقلاب اسلامي و محاکمه بعضي از مفسدين و اشرار.
-6خدمت در جهاد سازندگي دامغان.
-7نماينده امام (ره)در هيأت هفت نفره احياء و واگذاري زمين استان سمنان.
-8نماينده امام (ره)و امام جمعه رامهرمز از سال 1360تا 1363.
-9نماينده مردم رامهرمز در مجلس شوراي اسلامي، در دوره دوم مجلس.
شهيد موسوي، روحاني مبارز، زجر کشيده، دلسوخته انقلاب و محرومين، تلاشگر خستگي‏ناپذير، عاشق امام (ره)و ولايت بود. از نظر اخلاقي نيز، ويژگيهاي داشت که در اين مختصر نمي‏گنجد، به عنوان نمونه بعضي از صفات برجسته‏اش را متذکر مي‏شويم.
مطيع خدا و اولياء معصومين
او در راه اطاعت از خداوند متعال همه سختي‏ها را با آغوش باز پذيرا بود. آنچه را موجب رضاي خدا و وظيفه الهي خويش مي‏ديد، عمل مي‏کرد و لحظه‏اي به فکر خود و موقعيت اجتماعي‏اش نبود. در همه کارها به خدا توکل مي‏کرد و تنها به او اميد داشت.
پيشگام در کارهاي نيک
پيشي گرفتن درنيکوکاري جزء سرشتش بود، هر کجا احساس مي‏کرد، کمکي از دستش ساخته است، از همه زودتر اقدام مي‏کرد.
در دوران آغازين طلبگي‏اش در دامغان آيت اللّه دامغاني در نظر داشت مسجدي بنا کند، در جلسه‏اي که مردم حضور داشتند، مطلب را با آنان در ميان گذاشت و از آنها درخواست کمک کرد.
سيد ابوالقاسم در آن مجلس حاضر بود، زودتر از همه با صداي بلند گفت: من ده تومان براي اين امر هديه مي کنم و ده روز هم کار مي‏کنم.
مرحوم آيت اللّه «دامغاني» دست «سيد ابوالقاسم» را بلند مي‏کند و مي گويد: مردم از اين پس نيکوکاري را بياموزيد.
شهيد «موسوي»، استراحت را براي ديگران مي‏خواست و خود را براي آسايش مردم به زحمت مي‏انداخت.
زماني بر اثر خرابي قناتهاي روستاي حسن آباد مردم دچار کم آبي شدند. اين روحاني فداکار، وارد کار شد و با رجوع به ريش سفيدان و کمک پدر بزرگوارش با تلاش چند ماهه، قناتها را لاي روبي و آباد کرد و مردم را از کمبود آب نجات بخشيد.

 
 

کسي را نمي‏يابي که با او آشنا باشد و محبتش را در دل نداشته باشد. بدين سبب کمک به ديگران به ويژه محرومين، را از وظايف خود مي‏دانست و بخش مهمي از زندگي او را تشکيل مي‏داد.
در ايّامي که امام جمعه رامهرمز بود، از تهران و علماي قم کمک مالي مي‏گرفت و براي خانواده‏هاي محروم لباس و مواد غذايي تهيه مي‏کرد و به منازل آنها مي‏برد.
در اوايل جنگ تحميلي عراق، حدود پنجاه هزار آواره جنگي در رامهرمز اسکان داده بودند، که 25000نفر داخل شهر و 25000نفر در چادرهاي بيرون شهر ساکن بودند. شهيد موسوي تمام کارهاي آنها را رسيدگي مي‏کرد. حتي دعواهاي خانوادگي آنها را حل و فصل مي‏نمود.
او که خود از محرومين ودردکشيدگان جامعه بود ،در سنگر مجلس شوراي اسلامي نيز در طرح‏ها و لوايح با جديت مدافع پابرهنگان بود.براي نصيحت و موعظه و تبليغ اسلام ارزش خاصي قائل بود. سخنرانيها و خطابه‏هايش قبل از انقلاب شيوا و جذّاب افشاگر جنايات ظالمين و بيانگر حق و حقيقت بود. بارها از طرف مأمورين رژيم به اداره آگاهي برده شد و از او خواستند که تعهد بسپارد تا در منبرهايش بحث سياسي نکند، اما او نپذيرفت، و آنچه را وظيفه مي‏دانست، بيان مي‏کرد مدتي از منبر و سخنراني ممنوع شد؛ ليکن در بين مردم و پائين منبر حقايق را بيان مي‏کرد.او شيفته هدايت جوانان بود، در سالهاي 1348تا 1356 در تهران ( شميران) به همراهي شهيد سيد حسن شاهچراغي و جمعي از دوستان روحاني براي جوانان و نوجوانان برنامه‏هاي تابستاني داشتند. صدها جوان و نوجوان را در مساجد، جمع مي‏کردند و کلاسهاي اعتقادي و سياسي برپا مي‏نمودند، گاهي، عوامل رژيم، با آن برخورد مي‏کردند و کلاسها را تعطيل مي‏نمودند.
وي مدت ده سال همه هفته پنج شنبه و جمعه از قم به تهران مي‏آمد و جلسات مختلفي را اداره مي‏کرد و اين را براي خود وظيفه مي‏دانست.

 

يکي ديگر از ويژگيهاي شهيد «موسوي»، بي‏توجهي به دنيا بود. پشت پا زدن به خواسته‏هاي نفساني يکي از نمونه‏هاي آشکار آن است.
در تمام طول زندگي در منزلي که زمين آن هم وقف بود، به سر مي‏برد. وقتي هم که پيشنهاد تعويض آن را به او دادند، نپذيرفت.
عشق به امام و ياران اوامام (ره)را مقتدا و مراد خويش مي‏دانست و در هر حال حتي زير شکنجه‏هاي ساواک اين علاقه را کتمان نمي‏کرد.گاهي براي دستيابي به نوار سخنان ايشان در زمان طاغوت، فرسنگها راه مي‏رفت و زحمتها و خطرهاي فراواني را به جان مي‏خريد. علاقه شديدي به شهيد سيد محمد بهشتي و ياران او داشت، بعد از حادثه 7تير 1360 در تشييع جنازه آن شهيدان بزرگوار، با پاي پياده تا بهشت زهرا آمد به گونه‏اي که تمام کف پاهايش تاول زده بود.

 

وي در عبادت و شب زنده داري و دقت در اقامه نماز اول وقت ممتاز بود. بعد از اينکه به اهميت نماز اول وقت واقف گرديد، براي اينکه مبادا از اين امر مهم غافل شود، با خدا عهد کرده بود، اگر نمازش از اوّل وقت تأخير بيفتد، صد تومان، صدقه بدهد.

 

در خطبه‏هاي نماز جمعه «رامهرمز »جوانان را براي رفتن به جبهه دعوت مي‏کرد. خود نيز در جبهه حضور فعّال داشت و عاشق شهادت بود. بارها مي‏گفت: عده زيادي را به جهاد فرستاده‏ام و به مقام رفيع شهادت رسيده‏اند، ليکن خودم هنوز به اين مقام نائل نشده‏ام. در بعضي مواقع، با اصرار از خداوند متعال شهادت را مي‏طلبيد.

 

روز اوّل اسفند 1364با پنجاه تن از شخصيتهاي مملکتي و روحانيان و ياوران انقلاب، که در ميان آنان حجت الاسلام شهيد حاج شيخ فضل اللّه محلاتي نماينده امام (ره)در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و هفت تن ديگر از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، و چند تن از قضات دادگستري وجود داشتند، در حالي که توسط هواپيماي مسافربري متعلق به شرکت آسمان عازم جبهه‏هاي جنوب بودند، در نزديکي اهواز از سوي دو فرزند جنگنده متجاوز عراقي مورد حمله قرار گرفتند و در منطقه ويس در 25کيلومتري شمال اهواز با سقوط هواپيمايشان به شهادت رسيدند.
شهيد موسوي با همين هواپيما پرواز کرد، اما نه تنها پرواز در آسمان زمين که، پرواز به سوي کوي دوست و ملکوت اعلي، و پرواز به سوي آسمان قدس ربوبي.
عاشق سوخته جان را چو بر بال شکست
بال جان واشد و تا منزل جانان پر زد
از آن‏جا که اين گروه عازم جبهه‏هاي نبرد حق عليه باطل بودند و در جمع آنان تعداد زيادي از علما و روحانيون به درجه رفيع شهادت نائل آمدند، اين روز به عنوان روز روحانيت و دفاع مقدس نامگذاري گرديد.
بدن پاک و مطهر شهيد سيدابوالقاسم موسوي دامغاني در ايوان شرقي پائين مسجد طباطبائي ورودي مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)در کنار تربت شهيد حاج شيخ فضل اللّه محلاتي به خاک سپرده شده است و در ذيل سنگ قبر شهيد محلاتي، اين جملات را مي‏خوانيم:
... حجت الاسلام سيد ابوالقاسم موسوي دامغاني که در روز اول اسفند 1364در فاجعه هوايي به دست مزدوران بعثي به شهادت رسيد. منبع:نرم افزار توليد شده توسط کنگره ي شهداي روحاني در قم

 
 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

«الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله بأموالهم و انفسهم أعظم درجة عندالله و اولئك هم الفائزون»(سوره توبه آيه 20)
خداوند متعال توفيق نصيب فرمود به همراه جمعي از روحانيون معظم و نمايندگان محترم روانة جبهه ،‌ كعبة دلهاي عاشقان خدا و ايثار و شهادت بشويم.
با برادر عزيز آقاي سيد حسن شاهچراغي لازم ديديم وصاياي خودم را بدين وسيله بنويسم. اميد است كه اگر خداوند لايق ديده و شايستة ورود به بارگاه ربوبي يافت و به محفل عباد صالح و شهدا و صديقين اجازة ورود فرمود اين وصيت به عنوان آخرين كلماتي كه از زبان دل بر مي خيزد ، براي فرزندانم و همسرم و والدين گرامم و اخوان ارجمند و همشيرة مهربانم و بستگان محترم و دوستان عزيز و همشهريان و همكاران و موكلين محترم و مردم شهيد پرور و رشيد كشور و همة خدمتگزاران فداكار به يادگار بماند.
با اعتقاد به يگانگي خداي لا يزال و قادر و متعال ، عليم و حكيم و مدبر امور و فعّال ما يشاء ،‌ انبياء عظام الهي بالأخص خاتم انبياء پيامبر بزرگ اسلام (ص) و امامت دوازده امام معصوم و ولايت فقيه و اعتقاد به حقّانيت مرگ و سؤال در قبر و حساب و كتاب و ميزان و صراط و بهشت و جهنم و اميد به رحمت و غفران الهي ، وصيت خود را آغاز مي كنم:
پدر بزرگوارم ! شما زحمت كشيديد و هنوز هم تحمل فراوان مي كنيد ، من از محبت و زحمات شما ، نتوانستم حق شناسي كنم و حق شما را نتوانستم رعايت نمايم و همچنين حقوق مادر سخت مهربانم ،‌ اولاً حلالم كنيد و ثانياً اگر خدا مرا لايق شهادت ديد ،‌ در عزايم جداً صبر كنيد كه خدا با صابرين است و صابران را دوست دارد و اجر صابرين بي حساب است . به مردم محبت كنيد و از لطف و محبت آنان قدرداني نمائيد و به همسرم كه رنج فراوان برد و پا به پاي من و همراه من ، همة زحمات زندگي دشوار مرا تحمل كرد و خدا مي داند كه من از او راضي هستم ، اميد است او هم از من راضي باشد. به او محبت كنيد و احترام نماييد و به مادرم تأكيد مي كنم كه در عزايم ، همچون زينب (س) شير زن كربلا صبر كند و بي تابي نكند و خودش را اذيت نكند و آبروي مرا با صبر ،‌ حفظ كند و همسرم را همچون هميشه مورد محبت و لطف خود قرار دهد. بابا ! با صبرت ، دل اولياء اسلام را شاد نما و ماية عزت مؤمنين و سرافرازي اسلام را فراهم نماييد و از فرزندانم كه نه ، بلكه از فرزندانت مهربانانه مراقبت نما ، تا در آن راهي كه خدا مي خواهد و انبياء به آن دعوت مي كنند و سعادت دنيا و آخرت هست و انسان فقط به پيمودن آن ـ كه عبادت (اطاعت) خداي (رب العالمين) هست ـ بپيمايند.
برادران بزرگوارم آقاي سيد جعفر و اخوي سيد ابوالفضل ! اميد است در پرورش فرزندانم همچون فرزندان خودتان مراقبت داشته باشيد و در عمل به اسلام ، سخت مراقب و مستقيم باشيد و بكوشيدتا كه فرزندان ما (پسرو دختر) اسلام را بشناسند و پاسدار اسلام باشند و الگوي عيني و عملي همة ارزشهاي اسلامي باشند.
و در اين راه به پيامبر بزرگ اسلام و ائمة هدي قدم به قدم تأسي نماييد.
اميد است پدر قبول زحمت كنند و به عنوان وصي ، به وصايا عمل نمايند. اخوي سيد ابوالفضل را به عنوان ناظر بركار و حركت و امور فرزندانم تعيين مي كنم .
اخوي ، سيد جعفر كه نزديك تر است ، بچه ها را مورد محبت و تفقد قرار دهد.
تأكيد مي كنم كه به مردم، آنهائي كه از دور و نزديك براي رضاي خدا و تعظيم شعائر در مراسم شركت مي كنند، احترام بگذاريد و از آنان قدرداني نماييد. از هيچكس گله نكنيد و يا احدي را دشمن من ندانيد و به اين بهانه با كسي عدوان نكنيد. بدانيد من از همة كساني كه به شخص خودم اهانت كردند و يا در هر جا غيبت مرا نمودند ، گذشتم. اميد است خدا هم بگذرد. اما كساني كه تهمت زدند ، از آنها نمي گذرم. البته اگر توبه كنند و به ديگران تهمت نزنند ، اميد است خدا بگذرد.
خواهر مهربانم! از تو انتظارم اين است كه در عزايم قهرماني نشان بدهي و مثل عمه ات حضرت زينب (سلام الله عليها) مقاومت بخرج بدهي . ميهمانان را با روي باز و با لبخند پذيرايي كني و همه را دلداري بدهي و افتخار كني كه برادرت به شهداي راه خدا ملحق شده. اميد است در قيامت با هم در جوار مادرمان و آباء و اجداد طاهرينمان زندگي كنيم.

 

همسرمهربان ! من براي تو رنج فراوان و زحمت زيادي در زندگي مان فراهم كردم. جداً طاقت فرسا بود. قبل از انقلاب و بعد از انقلاب چه آن روز كه در خانة پدر و مستأجري زندگي مي كرديم و چه آن روز كه زندگي دسته جمعي داشتيم و چه آن شبها و روزها كه در دلهره و اضطراب در راه مبارزه با رژيم منحوس پهلوي به سر مي برديم و چه پس از انقلاب ، كه در يك كلمه ، همة زندگي تو زحمت و رنج و مهاجرت بود.
اميد است همة زحمت هائي كه نمي بايست بكشي ، كشيدي و به پاي من رنج و مفارقت و هجرت را كه تحمل نمودي ، بر من حلال نما ! اميد است در بهشت رضوان ، خدا به تو اجر بدهد و فاطمه زهرا(س) از تو شفاعت كند. من بگويم كه تو هيچ وقت مانع كار من نبودي و به هر مقدار مي توانستي در كنار من پا به پاي من با محبت و دلسوزي آمدي ، خدايت اجرت بدهد .
به هر حال حلالم كن و در عزايم صبر كن و ماية ‌تسليت براي همه خصوصاً مادر و فرزندانم باشي ، بكوش بر اعصابت تسلط داشته باشي و با بچه ها با زبان خوش و لبخند بر خورد كني و در تربيت بچه ها از بابا و اخوانم كمك بگير و سعي كنيد محل زندگي شما قم باشد.
(پسرها طلبه شوند و دخترها هم درس طلبگي بخوانند و تا آنجا كه مقدور است با طلبه ازدواج كنند.)
فرزندان عزيزم !‌ نور چشمانم ! من باباي خوبي براي شما نبودم ، چون نتوانستم آنچنان كه مي خواستم در تربيت و پرورش شما تلاش كنم. اميد است خودتان با تمسك به قرآن كريم و تأسي به اهل بيت و تبعيت از اسلام و تعليمات آن كه اسلام ، دين انسان سازي و مكتب رشد و تعالي روحي و تكامل معنوي است و قادر است انسان هائي همچون پيامبر اكرم (ص) و امير المومنين و فاطمة زهرا (س) و خديجة زهرا(س) و ائمة هدي (ع) و امام امت رهبر كبير و بزرگاني همچون شهداي محراب و شهيد مظلوم بهشتي عزيز و شهيد بزرگوار مطهري و ديگر بزرگان ، پرورش دهد.
اميد است شما بتوانيد قصور مرا جبران كنيد و با الهام گرفتن از آيات كتاب خدا و رهنمودهاي اولياء خدا و مراقبت از خويش و دوري از هواي نفس و تهذيب اخلاق و تزكية نفس ، محبوب خدا و رهرو راه انبياء و ائمة طاهرين بشويد.
ماية عزت اسلام و فخر امام زمان و روشني چشم ما باشيد.
فرزندان عزيزم ! راهش ، اول آشنا شدن با اسلام ، معرفت به خدا و اسلام ، پيدا كردن باور و اعتقاد راسخ به معتقدات اسلام ، توحيد يعني فقط خدا را پرستش كردن و فقط خدا را شايستة عبادت و اطاعت دانستن و همه چيز و همه كس را از زاويه ديد او دانستن و به او اتكا كردن و همة اميد را به او بستن و همه چيز را از او خواستن و خود را در هر حال و هر جا زاوية در محضر او ديدن و فقط از عدل او ترسيدن. در پايان هر چه هست اوست و از او است و بازگشت همه چيز به اوست.
به خدا فكر كنيد و براي كسب رضاي خدا عمل كنيد ، اوامر الهي را به كار ببنديد و محرمات الهي كه از حكمت خداي سبحان سرچشمه مي گيرد و پاكي و طهارت انسان ها را تأمين مي كند ، مراعات نماييد. بكوشيد مستحبات را مراعات كنيد و مكروهات را ترك نمائيد. حلال خدا ، حلال و حرام خدا براي شما حرام باشد ، حريم و حدود الهي را نشكنيد. بدانيد كه اگر اين چنين كرديد ، خودتان را رشد داديد و به سيادت و سعادت دنيا و آخرت رسانديد و محبوب خدا و بندگانش قرار مي گيريد و الّا سقوط مي كنيد و در دنيا از ارزش و عزت و لياقت و صلاحيت و محبوبيت خالق و خلق مي افتيد و در آخرت هم گرفتار عقوبت الهي خواهيد شد واز رحمت واسعة خدا محروم و توفيق زندگي در جوار صالحين و شهدا و صديقين را پيدا نخواهيد كرد.
بكوشيد ، خودتان را مراقبت كنيد. تقواي الهي را در هر حال و در هر شأن مراعات كنيد. از خدا بترسيد و خدا را حاضر و ناظر بر تمام اعمال و افكار و همه چيز خود بدانيد و پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد بن عبدالله (ص) ـ كه خداوند كريم اسوه و الگوي عملي ما قرار داده و فرمود : «و لكم في رسول الله أسوةُ حسنة »ـ را الگو قرار بدهيد. اولاً بكوشيد تاريخ زندگي و سيره و روش آن حضرت را ـ كه او مستقيماً از وحي و از خداي رب العالمين گرفته شده ـ مطالعه كنيد و خوب بشناسيد و هم چنين اهل بيت آن حضرت را كه شما سزاوارترين و بر شما فرض حتمي است كه اين چنين باشيد. چون شما فرزند پيامبر و فرزند فاطمة زهرا و اميرالمؤمنين (ع) هستيد، پس شما بايد فخر كنيد كه از نسل چنين خاندان عظيم و برگ هستيد كه جدتان خاتم الانبياء اشرف الناس و رسل، و مادرتان فاطمة زهرا صديقة طاهره و اجداد طاهرين و آباء كرامتان ائمةهدي اميرالمؤمنين و سيد الشهداء امام سجاد (ع) و باقر العلوم (ع) و امام جعفر صادق (ع) و امام موسي كاظم (ع) و عم بزرگوار شما امام رضا (ع) است.
پس مسئوليت شما در شناختن اين بزرگان و تأسي به آنان سنگين است و رسالت شما در حفظ آثار آن بزرگان و بر دوش كشيدن پرچم مكتب و پيمودن راهشان حساس سنگين است. بدانيد كه خداوند خون آن بزرگان را در رگ هاي شما جاري كرده و روحيات و صفات ذاتي آنان را به وراثت به شما منتقل كرده و اين عنايات خدا به شماست و زمينة بسيار خوبي براي رشد شماست. قدر شناس باشيد و بهره بگيريد و خودتان را با تعليمات آنان و تأسي به آنان بالا بكشيد و به آنان نزديك كنيد. بكوشيد ماية عزت و آبرو براي پيامبر و ائمه هدي (ع) باشيد و اسباب سرشكستگي براي آنان فراهم نكنيد و روز قيامت از فيض زيارت و زندگي در جوارشان محروم نشويد.
محمد باقر، بابا! تو زندگي مرا ديدي ، ديدي كه من حتي يك روز آرام نبودم. ديدي كه همه اش در تلاش و كار و خدمت بودم ، اما من بجائي نرسيدم و كاري نكردم و جداً نتوانستم شهد شيرين معرفت خدا و اسلام را بچشم . و همه اميدم توئي ، بابا تو حاصل رنج هاي من هستي. من خودم را در تو مي بينم و فكر مي كنم در تو به كمال مي رسم و تحصيل تو و كسب علم و عرفان و فهم تو ، سطح و برداشت هاي بالاي تو از اسلام و قرآن مرا راحت مي كند و روحم را آرام.
بابا! من نام تو را محمد باقر گذاشتم به اميد اينكه آنچه پيامبر اكرم (ص) آورد و امام باقر العلوم (ع) داشت ـ كه شكافندة همةعلوم بودـ فرابگيري و خودت را باور نمائي ، به اين اميد ،‌ نامت را محمد باقر گذاشتم و شبهاي ماه مبارك رمضان خصوصاً عيد فطر ، شب تولدت هزار ركعت نماز ، اقامه كردم و هميشه برايت دعا كردم و آرزوي گرم و داغ من اين است كه مرحوم شهيد بهشتي و شهيد آيةالله صدر و شهيد مطهري را در وجود شما و بالاتر امام عزيز و بالاتر امام باقر (ع) را در شما زنده ببينم ، البته بگويم : من خودم را خيلي كوچك تر از اين مي بينم كه بلند پروازي هائي را بكنم ، ولي از فضل و لطف خدا ساخته و با سعي و تلاش توفيقات الهي شامل مي گردد. بابا ! «ليس للانسان الا ما سعي » بابا ! اگر زمين از آن علم است آن هم علم دين ، علم دين ، كه علم دين علم انبياء و علم ائمه است. علم دين ، ‌علم توحيد ، علم معاد و علم حكومت و سياست و همة دانش هاست. خدا ارزشي به علم و ايمان داده است و بدان كه «مداد العلماء أفضل من دماء الشهداء» پس هر كاري ، هيچ حادثه اي تو را از فرا گرفتن علم و عمل به آن و مجاهدت در راه آن باز ندارد. اميد است تو با حركت عميق روحي و معنوي و سير و سلوك ، راه الهي ات (بسوي خدايت) و ايمان و عمل و مجاهدت در راه خدايت ، باباي شرمنده ات را پيش خدا و رسول و اولياء اسلام سرفراز گرداني.
بابا ! نمازت را با تعقيباتش ، نماز شبت را با همه جزئياتش مراقبت كن و نماز را به دعا ونيايش با خدا و عبادت و خلوت با خدا اهتمام جدي بورز. در حوزه سعي كن اساتيد با معنويت و خدمت گزار به اسلام پيدا كني و با آنها انس و الفتي داشته باشي ، غير از درس نيز به منزل آنها بروي و از معرفت و ادب و كمال آنها بهره بگيري ، از باب مثال آية الله جوادي آملي و آية الله مشكيني و امثال اينها.
بكوش دوستان خيلي پاك تر و خالص تر و جدي تر و با تقواي بيشتر از خودت را پيدا كني كه اهل عبادت و مجاهدت در راه خدا هستند واهل بذله گوئي و بيهوده كاري نباشند و عمرشان را تلف نكنند. آنها را در حوزه مرحله به مرحله بشناسي و با آنها هم حجره و هم مباحثه شوي ، از دوستان بي تقوا و بي پروا پرهيز كن.
بابا ! به مادرت و به بچه ها احترام بگذار و محبت كن و به امود و مسائل آنان توجه كن. به اخلاق خودت برس و سعي كن به تأسي با اخلاق پيامبر اسلام (ص) و ائمه هدي داراي اخلاق كريمه و سجاياي حميده بشوي. مراقب مصطفي باشيد. مصطفي بحمدالله زمينه دارد و داراي استعداد خوبي است. اميد است آنچه را كه براي شما گفتم ، او هم به گوش جان بشنود كه براي او هم گفتم. نام او را كه مصطفي نهادم به معني برگزيده شده ، همچنان كه جدش برگزيدةالهي بود. اميد است او هم از برگزيدگان الهي بشود.
دخترهاي مهربانم در عزايم بي تابي . . . .
همانطوري كه در پايان صفحه مشخص است ، وصيت نامه به پايان نرسيده كه گويا شهيد موفق به بپايان نمودن وصاياي خويش نمي شود.
موسوي دامغاني

 
 



پيام امام(ره)
حضرت امام خميني (ره)در پيامي که به روحانيت صادر کردند، درباره حضور گسترده و مستمر روحانيت در ميادين نبرد با کفر و شرک و نفاق چنين فرمود:...خدا را سپاس مي‏گذاريم که از ديوارهاي فيضيه گرفته تا سلولهاي مخوف و انفرادي رژيم شاه، و از کوچه و خيابان تا مسجد و محراب، امامت جمعه و جماعات، و از دفاتر کار و محل خدمت تا خطوط مقدم جبهه‏ها و ميادين مين، خون پاک شهداي حوزه و روحانيت افق فقاهت را گلگون کرده است.از سوي امام خميني (ره)در تاريخ سوم اسفند 1364به همين مناسبت پيامي ديگر صادر شد که در آن چنين آمده است:

بسم اللّه الرحمن الرحيم
جنايتکاران عفلقي که در جنگ جبهه‏ها و به ويژه جبهه « فاو» خود را عاجز مي‏بينند و سراسيمه به هر دري مي‏زنند و براي نجات خود به هر حشيشي متوسل مي‏شوند، به جنايت مفتضحانه ديگري دست زدند که آبروي نداشته آنان را در مجامع جهان آزاد بر باد داد و آن فاجعه هوايي اخير بود که جمع کثيري از هموطنان عزيز ما را به شهادت رساندند.
... اميد آن است که ولي نعم، اين ميهمانان را که به سوي او مي‏روند، از محضر خود کامياب فرمايد... و به اين عزيزاني که در اين جنايت هوايي به سوي او پرواز کرده‏اند، اجازه ورود به محفل خاص خود دهد...

 
 


خاطرات
برادرشهيد:

برادرم سيدابوالقاسم پيش ازانقلاب در برپايي اعلاميه فعّال بودند.يك روز مأمورين ساواك به خانة ايشان آمده بودندتا آنجا را بازرسي كنند.همسرش بسيار ناراحت‌ونگران بودو گفت : تعداد زيادي اعلاميه در طاقچه است ! من فوراً يك سيني چاي براي نظامي‌ها بردم ، سلام كردم و اعلاميه‌ها را به همراه خود برداشته و به بيرون منزل رفتم .
در زمان جنگ نيز هميشه به فكر دفاع از اسلام و دين بودند . يادم هست موقعي كه 25 شهيد به دامغان آورده بودند تا تشييع كنند ، ايشان به من گفت : خواهر! دعا كن تا شهيد شوم . گفتم : كجا ديده‌اي خواهري براي مرگ برادرش دعا كرده باشد ؟ گفت : آنقدر من اين جوانان را زير قرآن رد كرده‌ام و به جبهه فرستاده‌ام حالا كه با پيكري خونين آمده‌اند از روي خانواده‌هايشان خجالت مي‌كشم ، دعا كن شهيد شوم . پس از مدتي خبر آوردند كه سيد ابوالقاسم قصد دارد به منطقة عملياتي برود ، ناراحت شدم . و فرداي آن روزـ كه قرائت قرآن داشتيم ـ سر سفره اعلام كردند ، هواپيمايي در منطقه اهواز سقوط كرده است . من روي دستم زدم و فهميدم برادرم به شهادت رسيده است . مراسم تشييع جنازه‌اش خيلي شلوغ بود ، ابتدا نخواستم جنازه‌اش را ببينم ولي وقتي به ياد بوسة حضرت زينب (س) بر گلوي مطهر سيدالشهدا (ع) افتادم، خم شدم و زير گلوي برادرم را بوسيدم .

 

خواهر شهيد:
ايشان زماني كه امام جمعه رامهرمز بودند ، منزلي در اختيارشان بود كه هم محل زندگي خانواده‌اش بود و هم مكان پاسخگويي به مراجعين و در آن گرماي سوزان ، داخل اتاقي مي‌نشست و به درد دل مردم گوش فرا مي‌داد و از كنار مردم بودن لذت مي‌برد .
براي او شب و روز مفهومي نداشت . يادم هست در روز نهم محرم كه بنده نيز آنجا بودم به من گفت : فلاني ! من به اهالي يكي از روستاهاي اطراف رامهرمز قول داده‌ام كه جهت تبليغ به آنجا بروم امّا چون در شهر هيأت هست ، شما به جاي بنده برويد . قبول كردم و پس از آماده شدن وسيلة نقليه ، حركت كردم . حدود دو ساعت و نيم در راه بوديم و از گردنه‌هاي صعب‌العبور مي‌گذشتيم و من احساس خطر مي‌كردم . وقتي به روستا رسيديم ،مردم جمع شدند و گفتند : چرا آقاي موسوي دامغاني نيامدند ؟ علّت را بيان كردم ، ابتدا فكر مي‌كردم كه ايشان تا به حال به اين روستا نيامده‌اند امّا بعداً متوجه شدم كه هفت بار اين مسير صعب‌العبور را طي كرده است .

حجة الاسلام سيد عبدالكريم شمسي پور:
با تشكيل كميته انقلاب اسلامي در دامغان ، ايشان مسئوليت آن را برعهده گرفتند . خبر آوردند كه يكي از روستاهاي پايين ، پيرمردي به امام و انقلاب ناسزا مي‌گويد . رفتند و پيرمرد را نزد شهيد موسوي آوردند . ايشان دستور دادند كه همه بيرون روند ، درب را قفل كرد،كنار پيرمرد نشست و مبلغي پول به ايشان داد و گفت :«پيرمرد! اين پول را بگير و خرج زندگي‌ات كن ، هرموقع هم كه نداشتي و در تنگنا قرار گرفتي پيش خودم بيا . من مي‌دانم كه وضع شما خيلي خوب نيست و به شما فشار مي‌آيد و حرف‌هايي از روي ناراحتي بر زبان جاري مي‌كني كه دلت اينگونه نمي‌گويد . به جدّ امام احترام بگذار تا در فرداي قيامت ، شرمنده جدش نشوي .»
دراين هنگام پيرمردشروع به‌گريه كردواحساس‌شرمندگي نمودوبعدها ازطرفداران‌‌محكم‌انقلاب‌وولايت گشت .

 

آقاي فراتي:
يکي از خصوصيات بارز شهيد موسوي اين بود که با مردم گرم و صميمي برخورد مي‏کرد. يک بار، روبروي مدرسه خان با من دست داد و همين طور با هم صحبت مي‏کرديم و مي‏رفتيم. تا مدرسه فيضيه دست مرا رها نکرد، هنوز گرمي محبت‏آميز دستش را در دستم احساس مي‏کنم.
سيد محمدسجادي
هيچ کس حق نداشت مانع ورود مراجعه کنندگان شود و آنقدر مراجعين را به حضور مي‏پذيرفت که ضعف بر ايشان غالب مي‏شد و مردم رسيدگي به مسايل خود را به وقت ديگري مي‏گذاشتند.

برادرشهيد:
ايامي که امام جمعه رامهرمز بود، اموال زيادي از بيت المال در اختيارش بود، گاهي مي‏ديد که کيسه‏هاي مملو از پول در خانه دارد. با اين حال به من مي‏گفت: مقداري پول داري به من قرض بدهي...؟ او مصمم بود که از اموال بيت المال در مصارف شخصي هيچ استفاده نکند.
شب جمعه‏اي به همراه خانواده در منزلشان نزديک مجلس شوراي اسلامي بوديم، سيد ابوالقاسم مشغول خواندن دعاي کميل بود، در بين دعا، در حالي که شديدا منقلب شده بود و اشک مي‏ريخت، خطاب به دوستانش که شهيد شده بودند، اين کلمات را بر زبان جاري مي‏کرد:شما با تشويق من به جبهه رفتيد و به فيض شهادت رسيديد، امّا من، هنوز مانده‏ام! سپس يکي يکي را نام مي‏برد و مي‏گفت شما آن بالا مرا نيز صدا بزنيد و به شدت مي‏گريست و مي‏گفت: شما کجا و من کجا؟! 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : داودالموسوي(موسوي دامغاني) , حجت الاسلام سيد ابوالقاسم ,
بازدید : 202
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
موسوي,حجت الاسلام سيد کاظم

 

 سال 1314 ه ش درشهر ميامي دراستان سمنان و در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود .او در سن هفت سالگي جهت آموزش قرآن به مکتب خانه رفت . اکثر اوقات را نزد جد پدرش که يکي از علما «ميامي» بود و نسبت به وي محبت وافري داشت به سر مي برد .در سن 14 سالگي تحت مراقبت عمويش به «مشهد مقدس» روانه شده و از محضر علماي چون حاج شيخ هاشم قزويني و حاج آقا بزرگ اشرفي استفاده نمود .کتابهاي مقدماتي از قبيل فطرت العلوم ،جامع المقدمات ،لمعه ،وسائل و غيره ....را به پايان رسانيد .در سال 1336 به تهران رفته و چون موقعيت را مناسب ديد تصميم به سکونت در تهران گرفته و در دبيرستان علوي مشغول تدريس شد .شهيد پس از چندي با همکاري مدير دبيرستان علوي مر حوم( روزبه) در جهت خدمت به فرهنگ اسلامي و فرا گرفتن علوم و صرف و نحو، اقدام به تاليف کتاب عربي آسان نمود. وي از دانشگاه در رشته ادبيات عربي گواهي فوق ليسانس گرفت .
انقلاب که پيروز شد اوبا جديت بيشتر وارد عرصه آموزش وپرورش شد. او که مقلد امام و مومن به انقلاب بود به سمت نمايندگي امام در وزارت آموزش و پرورش منصوب گرديد و در زمان نخست وزيري شهيد رجايي به سمت معاون پژوهشي وزارت آموزش و پرورش منصوب شد . سر انجام عمر بابرکت اين مرد بزرگ با شهادت همراه بود. دست جنايتکار آمريکا از آستين منافقين بيرون آمد و در هفتم تير ماه 1360 خون سيد کاظم و دهها تن همانند سيد کاظم را به زمين ريخت و عاشوراي ديگر را در تاريخ اسلام به ثبت رساند . آري شهيدان از يک قبيله اند و به سوي يک قبله نماز مي خوانند .شهيدان از يک طايفه اند و در طواف کعبه دل ،پروانه وار مي چرخند و آنگاه که لبيک نور ،آتش به خرقه زميني شان مي زند ،پرواز بي نيازيشان آغاز مي شود .شهيد در طول عمر پر برکت خويش ،منشاءخدمات بسياري گشت که از جمله مي توان به تاليف کتاب عربي آسان ،به اتفاق مرحوم روزبه در جهت ارتقاءآموزش نوجوانان نسبت به متون اسلامي بويژه قرآن کريم ،تاسيس مدرسه اسلامي روشنگر درتهران و تصحيح و تاليف کتب در سي ،اشاره کرد .شهيد موسوي پس از پيروزي انقلاب ،به عنوان مشاور شهيد رجايي ،مشغول خدمت بود وسپس معاونت پژوهشي وزارت آموزش و پرورش را بر عهده گرفت .شهيد رجايي در رابطه با شهيد موسوي مي گويد :ما سخنان امام را گوش مي داديم و بعد منتظر مي مانديم که آقاي موسوي با بر داشت هاي خاص خود به اداره بيايد و با باز گو کردن آنها ما را به وجد بياورد .
بيدار دلاني که به خون در خفتند خواب همه سلفگان شب آشفتند
بر دار بلند عاشقي بالب عشق هفتادو دو منصور ،انالحق گفتند
فعاليت هاي مهم عبادي و معنوي شهيد:
اقامه نماز شب ،تلاوت قرآن ،دعا و ذکر ،شرکت در مراسم سوگواري ،روزه،حج و غيره ...
شهيد موسوي که خود روحاني بودند در همه موارد فوق نسبت به جامعه خويش پيشگام بودند و درنشر احکام اسلامي و الهي در زمان حياتشان شهره بودند و سعي در اشاعه فرهنگ ناب اسلامي را داشتند .
فعاليتهاي مهم سياسي ،اجتماعي شهيد:ايفاي نقش تعين کننده وهدايتگردر انجمن اسلامي ،ستادهاي نماز جمعه ،شرکت در تظاهرات ،پخش اعلاميه و شرکت و تاسيس موسسات خيريه و صندوق قرض الحسنه ،شوراي محل و...شهيد سيد کاظم موسوي روحاني مبارز بود و از خرداد 1342 مبارزات خويش را بر عليه رژيم خائن و جنايتکار شاهنشاهي آغاز نمود. در دوران انقلاب نيز فعاليتش را شديد تر نموده و بعد از پيروزي انقلاب عضو حزب جمهوري اسلامي در تهران شدند .
فعاليت هاي مهم علمي ،فرهنگي و هنري شهيد: تاليف وتدريس ،شعر ،مداحي ،طراحي ،خطاطي ،فيلمنامه نويسي ،تشکيل کلاس هاي عقيدتي ،آموزش قرآن ،احکام مداحي و ...
تحصيل و تدريس کتاب بحار (مرحوم مجلسي)تاليف کتاب عربي آسان به همراهي مرحوم روزبه، افتتاح مدرسه اسلامي (دخترانه )روشنگر در«تهران».
بارزترين خصوصيات شهيد :
اخلاص در کارها بود و هيچ گاه آن مسئوليتشان در معاونت وزارت مانع او در همراهي و همدلي با محرومين نشده بود و ايشان در مراجعاتشان به روستا با کمال خوشرويي و خوش اخلاقي با اطرافيان بر خورد مي کردند .
اين شهيد بزرگواردر حادثه بمب گذاري منافقين در دفتر حزب جمهوري اسلامي درهفتم تيرماه 1360همراه بيش از هفتاد نفر از مسئولان کشوربه شهادت رسيد.
 
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


 
خاطرات
 
پدر شهيد:
سرما خوردگي شديدي داشتم. چون سيد كاظم تماس گرفته بود براي معالجه به تهران رفتم.
شب يكشنبه بود يا دوشنبه درست يادم نيست. سيد كاظم دير كرد. پرسيدم: « چرا نيامد؟ ».
خانمش گفت: « بعضي وقتها شبها جلسه داره دير مي‌ياد. »
آن شب نيامد. صبح راننده‌اش آمد و خبر داد. همگي آماده شدند. نگران شدم و گفتم: « من هم مي‌يام! خبريه؟ ».
گفتند: « سيد كاظم زخمي شده و در بيمارستان بستريه! ».
به چند تا بيمارستان سر زديم. ولي در آنجا نبود. در يكي از بيمارستان‌ها گفتند: « به پزشكي قانوني سر بزنيد! ».
به آنجا رفتيم. هدايت شديم به اتاقي. سرد سرد بود. دو رديف جنازه چيده شده بود. وارسي كرديم ولي سيد كاظم نبود.
جنازه‌اي در رديف سوم تنها روي تخت بود. خيلي گرد و خاكي بود. صورتش قابل رويت نبود. از طريق لباسش فهميدم كه سيد كاظم است. فرياد زدم: « اين كه پسر منه! ».
جنازه را تحويل گرفتيم و او را به خاك سپرديم. بعدها فهميدم كه به خاطر انفجاري كه رخ داده بود تمام كساني كه در جلسه بودند به شهادت رسيدند.
 
همسر شهيد:
خيلي به صله رحم اهميت مي‌داد.
عيد فطر بود. چند تا شيشه عطر خريد. گفت: « اينها رو مي‌برم به فاميل‌ هديه بدم! كار پسنديده‌اي است! ».
گفتم: « دير نشده، بعداً ببر! ».
گفت: « هديه دادن بهتره كه زودتر انجام بشه تا ديگران پيش دستي نكردن بايد داد! ».
صبحها با صداي بلند قرآن مي‌خواند. بهش مي‌گفتم: « بچه‌ها خوابن! ».
مي‌گفت: « اونها هم بهتره بيدار بشن و قرآن بخونند! ».
آن روز طيبه، دخترم نبود. گفت: « دلم براي طيبه تنگ شده! ».
گفتم: « خوب زنگ مي‌زنم تا بيارنش! ».
گفت: « نمي‌خواد، باعث زحمتشون مي‌شه! ».
سپس به اتاقش رفت و ساعتي بعد آمد. نواري در دست داشت. گفت: « اين نوار قرآن رو به طيبه هديه بده! خودم براش خوندم! ».
سپس خداحافظي كرد و رفت و ديگر باز نگشت.
آن روز هم‌شيره‌اش هم در خانه ما ميهمان بود. صبح كه از خواب بيدار شد آماده رفتن بود. با صداي بلند شروع به خواندن كرد: « هركه داره هوس كرببلا، بسم‌الله! ».
گفتم: « چه خبره؟ همه خوابن بيدارشون مي‌كني! ».
گفت: « بهتره، بيدار بشن؛ چون ممكنه ديگه اونها رو نبينم! مي‌خوام خداحافظي كنم! ».
دوباره شروع به خواندن كرد: « هر كه داره هوس كرببلا، بسم‌الله! ».
همه بيدار شدند. با تك تك خداحافظي كرد و رفت؛ رفتني بي بازگشت.
خانم‌ها را به فعاليتهاي اجتماعي در كنار تحصيل تشويق مي‌نمود و مي‌گفت: « چنانچه مانع كارتون شدن، با تدريس خصوصي به كار خود ادامه بدين و به تعهدات مكتبي عمل كنيد! ».
سال هزار و سيصد و پنجاه، مدرسه راهنمايي دخترانه روشنگر و سپس دبيرستان روشنگر را تأسيس كرد. مي‌گفت: « روشنگر حكم فرزند مرا داره! ».
پس از انقلاب در جواب يكي از شاگردانش كه پرسيده بود حالا چه احساسي داريد گفته بود: « حالا تمام دانش آموزان در مدارس كشور حكم فرزندان مرا دارند! ».
در جهت تشويق خانم‌ها به فعاليتهاي همه جانبه هشدار مي‌داد: « عمري براي مطالعه و خودسازي و عمري هم براي مبارزه به ‌طور جدا جدا نداريم، بايستي به صورتي برنامه‌ريزي كنيم كه بتونيم به همه تكاليف خود در كنار يكديگه بپردازيم! ».
در بازگشت از سفري كه به اتفاق دكتر باهنر به جبهه رفته بود مي‌گفت: « بايد همه به جبهه بريم و از آن رزمنده‌ها روحيه بگيريم! ».
پاسداران انقلاب و سربازان جبهه را رزمنده واقعي مي‌دانست و مي‌گفت: « دوست دارم هر پنج فرزند پسرم پاسدار باشن و از اين خانه سرباز اسلام بيرون بي‌يان! ».
شهيد رجايي كه سالها با او آشنا بود درباره‌ي وي مي‌گفت: « موسوي مومن و متعهد به انقلاب و رهبر بود. من به عنوان يه شاگرد نه يه نخست وزير درباره ايشان مي‌گم كه او همواره به انقلاب عشق مي‌ورزيد. ما سخنان امام رو گوش مي‌داديم و منتظر مي‌مونديم كه آقاي موسوي با برداشت‌هاي خود به اداره بي‌ياد و با بازگو كردن آنها ما رو به وجد بياره. در هر يك از استا‌نها كه مشكل داشتيم، ابتدا با ايشان مشورت مي‌كرديم. خود ايشان داوطلب شده و در اندك مدتي جهت رفع آن اشكال عازم سفر به آن منطقه مي‌گرديد. »
سيد مرتضي(عموي شهيد):
در جلسه بوديم. يكي از خانم‌ها يك موضوع انحرافي مطرح كرد كه بر خلاف افكار و عقايد سيد كاظم بود. ولي او جواب را با متانت و صبر داد. پرسيدم: « اينكه مطابق افكار شما نبود چرا ناراحت نشديد؟ ».
گفت: « من با آرامش كامل و با صداقت جوابگوي اين خانم هستم. دليلي براي عصبانيت نمي‌بينم. بايد روشنش مي‌كردم! ».
آن روز پنجاه تومان به من داد و گفت: « اين سهم ساداته! ».
گفتم: « به من بده تا به فلاني بدم! » كمي فكر كرد پول را به من داد.
بعدها به من گفت: « پولي رو كه شما از من گرفتي فكر كردم كه در ضمه‌ي من بود آن پول را به ديگري دادم تا رعايت حق الناس بشه! ».
همراه با شهيد باهنر به خط مقدم رفتند. وقتي برگشت با تأثر و تأسف گفت: « من خجالت زده آن جوونا هستم كه در خط مقدم خالصانه فعاليت مي‌كنند! من در مقابل آنها احساس حقارت و كوچكي مي‌كنم! اينها سربازان امام زمان عجل‌‌الله هستن! ».
شك داشتم شهيد شده يا نه.
يك شب خواب ديدم شهيد در جاي بلندي است و من در جاي پاييني. هر دو لباس روحاني به تن داريم.
گفتم: « سيدكاظم، من خواب مي‌بينم يا حقيقته؟ ».
گفت: « حقيقته! ».
گفتم: « عمو، شما شهيد شديد؟ ».
گفت: « بله! ».
در آن دوران همه مي‌ترسيدند كه اسم امام خميني را بياورند. ولي فهميدم كه ايشان مقلد امام خميني و عاشقش است.
در اواخر عمرش يک روز به من گفت: « خوشحالم كه يه لحظه از عمرم رو بيهوده تلف نكردم و هميشه مشغول مطالعه بودم! ».
لباسهايش را برداشت و گفت: « اينها رو اين‌طوري مي‌پوشم. »
اتويي برداشت و شروع به اتو كردن لباسها كرد. گفتم: « عجب حوصله‌اي داري چه فرقي مي‌كنه؟ حتماً بايد اتو كني؟ ».
گفت: « عموجان، مومن بايد هميشه تميز و پاكيزه باشه! ».
 
 
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
واقعة دل‌خراش 7 تير در موقعي اتفاق افتاد كه در حقيقت ملت شهيد‌پرور ايران دچار سبك نابساماني سياسي خاصي بود. بعد از انقلاب امت‌ حزب الله با اميد و آرزوي بسيار، رئيس جمهور انتخاب نمودند به اين اميد كه مملكت سر و ساماني پيدا كرده و با يك نظم و برنامه‌اي، كار اين مملكت انقلاب كرده به پيش برود كه متأسفانه با جريان بني‌صدر خائن برخورد كرد. بني‌صدر در اثر تبليغاتي كه داشت و در اثر بي‌ايماني وبي‌همتي كه داشت، توانسته بود تا حدود خيلي زيادي جو را عليه مجريان امور، حزب اللهي‌ها و مخصوصاً بر عليه روحانيت تحريك نمايد و دو دستگي خاصي حتي در بين رزمندگان كه ما شاهد آن بوديم ايجاد كرده بود. در يك چنين جوي، وجود اشخاصي مانند شهيد مظلوم، دكتر بهشتي رضوان‌ا… و وجود يك تشكيلات وسيع منظمي كه بتواند در مقابل شايعه‌پراكني‌ها و نشر اكاذيب او دوام بياورد، حزب جمهوري اسلامي و شهيد بهشتي بود كه به قول امام، بهشتي به تنهائي يك ملت بود و چون بني‌صدر مي‌ديد در مقابل خودش، جز يك تشكيلات وسيع و منظم هيچ كس ديگر نمي‌تواند دوام بيآورد چرا كه ملت هم يك قدري در روحيه تضعيف شده بودند و مرتب سئوال مي‌كردند كه چرا بايد اين تضاد بين‌ ارگان‌هاي مختلف به وجود بيآيد؟ و بعضي‌ها هم علت العلل آن را نمي‌دانستند و نمي‌توانستند ام الفساد را تشخيص بدهند، لذا دچار يك سرگرداني خاصي بودند در حقيقت توطئه بسيار بزرگ و شكننده ضد انقلاب را هم كه به نام منافقين در پرده بود و هنوز اكثريت ما از تشكيلات و خيانت‌ها و نقشه‌هاي شوم آن‌ها كه بر عليه انقلاب اسلامي مي‌كشيدند بي‌خبر بوديم دست به كار بود حتي ما در خود مجلس به بعضي از برادرها توجه مي‌داديم كه اين‌ها واقعاً براي جامعة خطرناك هستند.
در يك چنين جوي كه مردم يك مقدار در بي‌خبري مانده بودند، و آن تشتتي كه براي با خبرها از جريان به وجود آمده بود، و آن عدم انسجام و دوگانگي كه در بين همة امور مملكت، مخصوصاً بين سپاه و ارتش به وجود آمده بود، و حتي خود بنده خدمت حضرت آيت ا… مشكيني رسيدم و به ايشان گفتم كه حال چه مي‌توان كرد: حضرت آيت ا… مشكيني فرمودند در اين مورد هر چه فكر مي‌كنم فكرم به جائي نمي‌رسد. و مي‌بينم كه با نابودي اين هم (بني‌صدر) كشته‌ها پشت سر كشته‌ها بايد بدهيم، كاري است كه شده و به اين بن‌بست رسيده‌ايم كه به حمدا… خداوند لطفي به اين امت كرد و آن خبيث از ميان برداشته شد. به هر حال اين حادثة بزرگ (واقعه حزب) در هنگامي پيش آمد كه خطر بزرگي انقلاب را تهديد مي‌كرد و تنها كسي كه مي‌توانست در مقابل اين خطر بايستد سران حزب بودند و به همين جهت دشمن خونخوار ضربة كاري را به جائي زد كه از همان جا وحشت داشت.
س: فاجعة هفتم تير در رابطه رشد، تداوم و حاكميت خط اصلي و اصيل انقلاب اسلامي و هم چنين افشاء ماهيت جريانات مخالف و مقابل انقلاب اسلامي را چگونه تحليل و ارزيابي مي‌نمائيد؟
ج: من بسيار روي اين مسئله فكر كرده‌ام، عظمت هر خون و يا هر كاري به نسبتي است كه در جامعه تحول پيش بياورد با توجه به مطالب مقدماتي كه بيان داشتم با آن ناآگاهي كه يك سري از ما را فرا گرفته بود ائمه اطهار دوست را از دشمن نمي‌توانستيم تشخيص بدهيم با آن جريان توطئه خزنده‌اي كه منافقين داشتند و ما باز بي‌خبر بوديم، در يك چنين موقعيتي، عظمت همين خون‌ها همين قدر است كه به نظرم مي‌رسد انقلاب را توانست 100 تا 200 سال تضمين و به پيش ببرد يعني اگر ما مدت‌هاي مديدي تبليغات مي‌كرديم و سند به دست اين مردمي كه هنوز از جريانات خبري نداشتند مي‌داديم با توجه به جو آن زمان كه آن را طوري ساخته بودند كه خيال مي‌كردند هر كس بر عليه بني‌صدر و منافقين و ضد انقلاب صحبت بكند از جناج روحاني يا حزبي هستند و دشمن طرف مقابل مي‌باشند. لذا هر چه از حقائق براي اين‌ها گفته مي‌شد قابل قبول براي‌شان نبود، اما اين مسئله كه پيش آمد از صبح فرداي همان روز، انقلاب را وارد مرحلة جديدي كرد، و بزرگ‌ترين پيروزي كه رشد فكري در مردم است حاصل شد، چرا كه هر چه قدر از نظر اجتماعي، انقلاب جلو برود و اما مردم از نظر رشد فرهنگي عقب مانده باشند، فقط ظاهر انقلاب پيش رفته است و در اين صورت انقلاب عميق نيست كه بتوان آتية آن را ديد، در يك چنين زماني، اين خون‌ها سبب شدند كه يك آگاهي كلي كه حكايت از رشد فكري مردم بود، پرده‌ها را كنار زده و چهرة منافقين و ضد انقلاب و چهره‌هاي مقدس‌مآب‌هائي را كه در زير هاله‌اي از نور، خود را پنهان كرده بودند و در حالي‌ كه بدتر از آتش ريشه‌هاي انقلاب را مي‌سوزاندند، الحمدا… براي مردم روشن شد.
اين خون‌ها سبب شد چهره‌هاي منافق و ليبرال‌ و ضد انقلابي، كه بي‌حساب سر سفره اين انقلاب نشسته بودند، بدون اين كه كوچكترين كاري براي اين انقلاب كرده باشند، به خوبي براي مردم روشن شود و اين كار كوچكي نبود و اين نشان‌دهندة ارزش اين خون‌ها بود.
دشمن با آن ديد مادي كه داشت، و هنگامي كه در خط خدا نبود حتي اگر مفسر قرآن هم باشد تصور مي‌كرد كه اين انقلاب وابسته به شخص خاصي مي‌باشد و اگر اشخاصي را كه در رأس امور هستند نابود بكند انقلاب هم به نابودي كشانده مي‌شود در حالي كه ما در قرآن داريم: و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لؤليه سلطانا، هر كس كه به دست دشمنان خدا، مظلوم كشته مي‌شود، خداوند شجاعت مادي و معنوي، آن را در رگ بازماندگانش تزريق مي‌كند بدين ترتيب طبق همين آيه، ما ايمان داريم كه رفتن امثال شهيد بهشتي‌ها كه واقعاً هر يك كوهي بودند كه اگر به اقيانوس مي‌ريختند اقيانوس را به لرزه درمي‌آوردند و حال مي‌بينيم كه تاريخ به لرزه درآورده‌اند از دست دادن اين‌ها براي ما كار آساني نبود اگر معتقد نبوديم كه رفتن آن‌ها سبب خواهد شد، جامعه بهتر از پيش، راه خودش را طي نمايد هم چنان كه در عمل هم ديديم، آن غافله سالار و آن كاروان رفت و آتش در دل ما گذاشت دودي از دل‌ها بلند شد، اما طبق آن وعدة پروردگار مي‌بينيم كه هم جامعه رشد نمود و هم كارها منظم شد و آن‌هائي كه شهيد بهشتي رضوان‌ا… را در مجلس خبرگان ديده بودند مي‌دانستند كه او چه ابعاد مختلفي را در بر داشت و چه طور توانسته ابعاد مختلف انساني خودش را رشد بدهد. وقتي كه صحبت از شهيد بهشتي رضوان‌ا… مي‌شود بعضي‌ها كه از عظمت روحي آن بزرگوار خبر ندارند خيال مي‌كنند كه ما را فقط به عنوان اين كه در رأس حزب جمهوري اسلامي بوده است از آن بسيار نام مي‌بريم، و اين اقرار و غلو است و بيشتر از آن اندازه كه لازم است در باره‌اش صحبت مي‌كنيم و چرا درباره ساير شهدا صحبت نمي‌كنيم در حالي كه ما مي‌گوئيم نه، البته كه همة شهيدان در پيشگاه خدا از مقام والائي برخوردار هستند اما به نسبت كارآئي و آن رشد ابعادي كه در بهشتي رضوان ‌‌ا… بود و آن خبرگاني كه در آن جو بعد از انقلاب كه از جهات مختلف دشمن توطئه مي‌كرد و در مجلس هم پا را در يك كفش كرده بودند كه زود باشيد با وجود آن جاسوس‌هائي كه نظير مقدم مراغه‌اي و … در مجلس وجود داشت و كنترل آن جلسات و كارهاي به جا و به موقع و اقدام به رأي در لحظات حساس، نشان‌دهندة آن عظمت روحي شهيد بزرگوار بود كه كساني كه در آن جاها بودند مي‌دانند كه اگر حالا قلم‌ها به كار بيافتند كه از عظمت بهشتي‌ها سخن بگويند، كم گفته‌اند، اما تحمل ما به خاطر اين است كه خداوند بعد از آن‌ها باز به سبب عظمت آن خون‌هائي كه از شهيد بهشتي ريخته شد، كمك كرد كه روز به روز در پيشرفت انقلاب اسلامي موفق شديم و نه فقط وانمانديم برخلاف زعم دشمن كه اگر اين‌ها را از ما بگيرند انقلاب را گرفته‌اند، بلكه روز به روز به سپاس زحمات و ارزش خون آن شهيدان والامقام بيشتر از پيش به پيش رفتيم و الحمد‌ا… الان كه سخن مي‌گوئيم در اوج فتح و پيروزي هستيم و اين همان ثمراه خون‌هاست كه در تاريخ ريخته‌ شده و الان پايه تخت‌هاي حكام مرتجع منطقه را به لرزه درآورده است. به طوري كه ابراهيم نافسح مقاله‌اي نوشته كه رسانندة اين است كه واقعاً كشورهاي مرتجع منطقه به چه كنم چه كنم افتاده‌اند، و مرتب از ما سئوال مي‌كنند كه از خرمشهر به اين طرف خواهيد آمد يا نه؟ و به عظمت خون‌هاي امثال شهيد مظلوم بهشتي و رجائي و باهنر و بقيه وزراء و وكلاء، الحمد‌ا… در اوج قدرت هستيم و اين انقلاب اسلامي هم تا مرحله نهائي كه ظهور حضرت ولي‌عصر (عج) است به پيش خواهد رفت.

نيروهاي خط امام هم چنان كه خودشان متوجه هستند، مي‌دانند تا اين لحظه از تاريخ كه ايستاده‌ايم براي ما خيلي گران تمام شده به ناچار در مقابل اين ارزش‌هائي كه از دست داده‌ايم و مي‌دهيم و هر روز چندين گل تقديم ساحت مقدس حضرت ولي‌عصر(عج) مي‌نمائيم در ذمة باقي‌ماندگانش يك امانت بسيار سنگيني را ايجاب مي‌كند. امانت سنگين كه خدا در قرآن بدان اشاره فرموده كه ما اين امانت را به كوهي و آسماني و زمين عرضه كرديم آسمان و زمين نپذيرفت و انسان پذيرفت، آن امانت همين ادامة راه شهيدان است. به نسبت خوني كه هر روز مي‌بينيم براي انقلاب ريخته مي‌شود تعهدي به گردن ما ايجاد مي‌كند اگر اين تعهدها را متوجه نباشيم طبق آيه‌اي كه در سورة بقره است در حقيقت ما به خون شهدا خيانت كرده‌ايم تعهدي كه به گردن ما است اگر بخواهيم فهرست‌بندي نمائيم بسيار زياد است. اما در يك جمله، اگر بخواهيم به شهيدان راست گفته باشيم، بايد بعد از گفتن جمله «اي شهيد راهت ادامه دارد»، بايد كوشش كنيم كه نظم جامعه به هم نخورد، و همان طور كه حضرت علي مي‌فرمايند: ا… ا… و نظم امركم، خود پرستي و خود مطرح كردن را بايد كنار بگذاريم و به پاس اين خون‌هاي مقدس كه داده‌ايم كمترين هديه‌تان به مؤمنين جانتا باشد. به مؤمنين كمك كنيد. دل سوزي داشته باشيد و بايد در يك كلمه بگويم كه اخلاق اسلامي داشته باشيد. اما اگر با دشمنان كه مي‌شناسيم، سرآشتي داشته باشيم و خيال نمائيم كه تعمداً بر عليه حكومت اسلامي، پنهاني و آشكار اعلام جنگ مسلحانه كرده‌اند، خيانت كرده‌ايم.
آقاي کياوش ازبازماندگان حادثه تروريستي 7تير1360


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : موسوي , حجت الاسلام سيد کاظم ,
بازدید : 296
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 331 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,869 نفر
بازدید این ماه : 1,365 نفر
بازدید ماه قبل : 1,052 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 10 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک