فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عبدوس,حجت الاسلام مهدي (حيدر)

 

 حجت الاسلام مهدي (حيدر )عبدوس در 14 فروردين سال 1341 ه ش در تهران در خانواده اي مذهبي و مقلد امام و از نظر مادي متوسط متولد شد.
از اوان کودکي داراي استعداد فوق العاده اي بود و حتي تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شرکت مي کرد و به زودي قرآن را آموخت.
در دوران تحصيلش با وجو د اينکه به خاطر فشار مادي لباس وصله دار ي پوشيد ليکن مورد علاقه شديد کليه مربيان خصوصا معلمش بود و به قول يکي از معلمان دوران ابتدايي که پس از شهادتش مطرح کرد؛ شهيد باعث باحجاب شدن و مقيد شدن ايشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شرکت مي کرد و به قول همراهانش از ابتداي جلسه تا انتهاي جلسه گريه مي کرد.ا و عشق و علاقه وافري به اهل بيت داشت .
در دوران راهنمايي در مدرسه به همراه يکي از معلمانش به فعاليتهاي سياسي مي پردازد که با عث اخراج آن معلم از مدرسه مي شود.
داشتن قدرت و تشخيص حق از باطل باعث شد تا خيلي زود به باطل وپوچ بودن رژيم ستمشاهي پي برده و هنگامي که اين تشخيص او باعث مي شد فشار فکري برايش ايجاد شود، متوسل به اهل بيت خصوصا حضرت مهدي (عج)مي شد. و جلسات دعايي در اين رابطه بر قرار مي کرد . فعاليتهاي سياسي او در دوران دبيرستان همچنان ادامه داشت و يک بار به همراه چند تن از دوستان عکس شاه را پايين کشيدند و شعارهايي هم بر ضد شاه نوشتند که به خاطر آن مدتها ساواک به دنبالشان بود. به همين خاطر مدتي را فراري بوده و به قم عزيمت مي کند و درس طلبگي را به همراه درس دبيرستان شروع مي کند .
تعقيب هاي ساواک در قم هم او را رها نکرده و دستگيرش مي کنند و مدت کوتاهي را در زندان بسرمي برد اما با ضمانت پدر يکي از دوستانش آزاد
مي شود .او هرگز دست از فعاليت نمي کشد و از ابتداي انقلاب به پخش و تکثير نوار ها و اعلاميه هاي امام ،حتي در شهرستانها مبادرت مي ورزد . با وجود همه اين مسائل و مشکلات و فعاليت ها موفق شد با معدل بسيار عالي سال تحصيلي اش را به پايان رسانده .طلبگي را هم تا مرحله رسائل و مکاسب رسانيد به هنگام شروع جنگ تحميلي مرتب به جبهه مي رفت . حتي از ابتداي جنگ ودرگيري هاي ضد انقلاب که بسياري هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شرکت داشت و يکي از دوستان بسيار نزديکش شهيد مي شود .
کساني که باشهيد «عبدوس» آشنا هستند خصلتهاي زير را ازاوبه ياددارند:
1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت.
2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند.
3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند.
4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند.
5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد.
6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم.
7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز مي پرداخت.
8- هميشه در صحبتهايش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد.
9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث مي شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود.
10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خيلي دوست داشت.
11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصيت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست.
12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ‌ آن داشت.
13- درزندگي او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود.
14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.
15-به امام خميني (ره)علاقه ي عجيبي داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زيادي داشت.
16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد.
در تمامي دوران جنگ معتقد بود که با شرکت در جهاد مي تواند قرب خدايي را کسب نمايد .در سال 1361 ازدواج کرد و پس از مدت کوتاهي به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصيل را فرامش کند. در همه عمليات شرکت داشت و احيانا اگر در عملياتي به دلائلي شرکت نداشت ، بعد از آن براي پاکسازي خود را مي رساند. معتقد بود که کار تبليغي اش در اين زمان بيشتر نياز است .چند مورد براي فرماندهي تبليغات يا معاونت فرماندهي به ايشان پيشنها د شد ولي از آنجا که احساس مي کرد وجودش در لشگر هم براي خودش و هم براي عزيزان رزمنده سازندگي بيشتري دارد ،قبول نکرد تا سر انجام بدون رضايت قلبي اش و با اصرار زياد مسئولين بالا فرماندهي تبليغات شمال غرب را به عهده گرفت .
در قرار گاه حمزه سيد الشهداء(ع) بود، رزمندگان زيادي در اطراف او بودند و او با رفتار شايسته اش همه را مجذوب خود کرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتي مي گشت که استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعاليتش را ادامه دهد تا سر انجام يک ماه قبل از شهادتش موفق به اين کار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت کوتاهي که از حضور او در جبهه هاي جنوب مي گذشت،با گفتن ذکر ياحسين،کسي که آموزگار تمامي دوران زندگي اش بودو در س آزادگي را از او آموخته بودو در سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد .
 
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



 
خاطرات
پدرشهيد:
سال دوم دبيرستان و قبل از انقلاب بود از سر کار آمدم خانه ديدم مهدي خانه است و ناراحت . به او گفتم چرا به مدرسه نرفته اي؟گفت: از مدرسه فرار کرده ام!! روز قبل به آنها گفته بودند روز چهارم آبان رژه بروند. اين بچه ها قبول نکرده بودند. قرار بود که انشاءبنويسند در مورد چهارم آبان ،بچه هاي مدرسه هم رژه رفتند اما چند نفر از بچه ها در مدرسه ماندند و عکس شاه را که با لاي سر در مدرسه کلاس زده بودند پايين آوردند و عکس را پاره کردند و از مدرسه فرار کردند. علاوه برآن انشاء بر عليه شاه نوشته بودند .بعد از چند روز به قم رفت و خودرا براي حوزه ثبت نام کرد. در آنجا به ايشان گفته بودند که بايد به تهران برود ودر آنجا امتحان بدهد. بعد از آن بيايد در حوزه ثبت نام کند .بعد از آن مي خواست درس را هم به طور شبانه ادامه دهد که بايد از مدرسه قبلي پرونده بگيرد . زماني که ما براي پرونده مراجعه کرديم رئيس مدرسه گفت : ساواک در به در دنبال او مي گردد. بايد مواظب باشد تا دست ساواک نيفتد .دو ماه طول کشيد تا در هنرستان قم ثبت نام کند. با اين حال با معدل خوب در هنرستان قبول شد و روزانه درس حوزوي را ادامه داد و درس مدرسه را شبانه مي خواند. همان سال عيد مي خواستيم به شمال برويم ولي او گفت:ما عيد نداريم، چون فرزند امام حاج آقا مصطفي را به شهادت رسانده اند .
عيد ما روزي بود کز ظلم آثاري نباشد
در ميان توده ها ديگر ستمکاري نباشد
عيد ما روزي بود که آذوقه يکسال دهقان
مصرف يک روز ارباب ستمکاري نباشد
زماني که از مدرسه فرار کرد و به قم رفت، همرا دو نفر ديگراز دوستانش بود. نوار امام به همراه داشتند .نوار را از آنها گرفته و آنها را دستگير کرده بودند و به زندان برده بودند .بعد از چند روز پدر يکي از دوستانش هر سه تاي آنها را با ضمانت آزاد کرد و بعد از آن در مدرسه قديري که طلبه ها در آنجا درس مي خواندند ثبت نام کرد. تا ديپلم در هنرستان قم درس خواند . يک روز به قم رفتم و پس از پرس و جو بسيار مدرسه قديري را پيدا کردم و از نگهبان مدرسه نام او را پرسيدم. به داخل مدرسه رفتم در حجره اي ديديم او را که روي حصيري خوابيده است او را صدا زدم جا خورد گفت :با با چطوري اينجا را پيدا کردي؟ به او گفتم: بابا جان بيا برويم با هم ناهار بخوريم. گفت: ناهار چي مي خواهي بدهي؟ گفتم :برايت کباب مي گيرم. به من گفت: من کباب نمي خورم .من نان و پنير مي خورم .با هم به حرم حضرت معصومه (س)رفتيم در گوشه اي از حرم ايستاديم. برايم زيارتنامه خواند من هم با او خواندم. حالا هر زماني که به قم ميروم و به زيارت حضرت معصومه(س) مي روم در همان مکان مي ايستم و به ياد فرزندم زيارتنامه مي خوانم .

قبل از انقلاب ودر سال 1357 در سن 16 سالگي شهيد عبدوس در
راهپيمايي ازجمله راهپيمايي معروف قيطريه شرکت کرده بود. آن شب دير وقت به خانه بر گشته بود .هر طور بود خوابيد. قرار بود فردا صبح نماز را در ميدان ژاله بخوانند. صبح که از خواب بيدار شديم از اذان صبح گذشته بود. ديگر نمي رسيد تا نماز صبح را در ميدان ژاله برود بخواند. راه افتاد در حاليکه حکومت نظامي از طرف رژيم شاه اعلام شده بود. هر طور بود خود را به ميدان ژاله رساند تا در راهپيمايي 17 شهريور جمعه سياه در ميدان ژاله شرکت کند. رژيم طاغوت با توپ و تانک به مردم حمله کرد و بسياري از مردان و زنان و کودکان در خون خود غلطيدند. راهها بسته شد و بسياري بر گشتند .نزديک ظهر بود که ديدم يک لنگه کفش پايش بودو پا برهنه بر مي گردد .

ساعت 4بعد از ظهر بود که يک وانت جلو در ايستاد. اثاثيه منزل را از قم آورده بود. به من گفت :بابا اثاثيه آورده ام .در زير زمين شما باشد من
مي خواهم به جبهه بروم .بعد از 2 يا 3 روز ماموريت داشت که به استان فارس برود. بعد از يک هفته بر گشت با اتوبوس به تهران بر گشته بود. از او پرسيدم :چرا با وسيله نقليه که داشتي به تهران نيامدي؟ گفت: پدر جان ماموريت ما تا قم بوده است .ماشين را در قم تحويل دادم و با اتوبوس به تهران آمدم .اين را مي خواستم بگويم با وسيله نقليه اي که مال بيت المال بود نمي خواست براي امور شخصي استفاده کند. آن شب پيش ما خوابيد صبح زود با ما خدا حافظي کرد. مي خواست به جبهه برود گفت :برادرم حميد در قم است به او بگوييد که من به جبهه مي روم .در لشگر علي ابن ابي طالب (ع)هستم. آنجا پيش من بيايد. آن دفعه آخر بود که به جبهه
مي رفت .عمليات کربلاي 4 بود. ماموريت داشت براي تخريب پل ماهي برود. بعد از تخريب پل با تر کش خمپاره اي به پهلو و پايش به شهادت
مي رسد. در تاريخ 4/ 10/1365 به لقاءالله مي پيوندد .

مادر شهيد:
کلاس سوم راهنمايي را خواند. چون معدلش با لا بود مي خواستم او را در دبيرستان ثبت نام کنيم. ازبرادرم که رئيس دبيرستان بود پرسيدم در کدام دبيرستان او را ثبت نام کنيم. ايشان دبيرستان خوارزمي را معرفي کردند. نام او را در دبيرستان خوارزمي ثبت نام کرديم .او گفت: من در مدرسه خوارزمي در س نمي خوانم .پس نام او را در دبيرستان شفيع ثبت نام کردم. سال دوم دبيرستان بود. آن موقع چيزي به من نگفت. بعد ها گفت اگر مدرسه خوارزمي مي رفتم مرا محدود مي کردند و نمي توانستم فعاليت داشته باشم. به همين خاطربه هنرستان رفتم تا بتوانم آزادانه براي انقلاب فعاليت داشته باشم .
زماني که مهدي شهيد شد معلم مهدي خاطره اي از او براي شاگردانش درکلاس تعريف مي کند واين خاطره به گوش من رسيد اين خاطره را من در چند جايي تعريف کردم ولي به ياد اين سخن مهدي افتادم که هميشه به من سفارش مي کرد :عزت بيان داشته باشيد ،عفت کلام داشته باشيد و من متوجه شدم که به سخن شهيد عمل نمي کنم و ترسيدم که در فرداي قيامت
باز خواست شوم به همين خاطر معلم مهدي را به خانه دعوت کردم تا او خود براي من تعريف کند .

معلم شهيد در دوران متوسطه:
بيماري داشتم که اذيتم مي کرد .هر چه به دکتر مي رفتم معالجه نمي شدم .شبي خوابي ديدم. در خواب حضرت ابوالفضل را ديدم که به من مي گويد :خوب مي شوي!! از خواب که بيدار شدم احساس کردم که آقا مي خواهد من حجابم را حفظ کنم .چرا که من قبلا بي حجاب بودم. پس از پدرم خواستم که ماه رمضان برايم روسري بخرد تا من آن را سر کنم. من سر کلاس به بچه ها گفتم که اگر ماه رمضان بيايد من روسري سر مي کنم . شهيد عبدوس نيز در کلاس حضور داشت. از کلاس که بيرو ن آمدم در حياط مدرسه مرا صدا زد و گفت :من شما را مانند خواهرم دوست دارم. مي خواهم به شما چيزي بگويم ناراحت نمي شويد ؟در جواب گفتم :همانطور که برادر خواهرش را دوست دارد خواهر هم برادرش را دوست دارد. ناراحت نمي شوم، بگوييد بعد به من گفت :شما سر کلاس گفتيد که اگر ماه رمضان بيايد من روسري سر مي کنم. مي خواهم ببينم آيا شما يقين داريد که تا ماه رمضان زنده هستيد که مي خواهيد خود را بپوشانيد ؟در ادامه از من پرسيد آيا تقليد مي کنيد ؟گفتم:بله . گفت :مي خواهيد از امام تقليد کنيد ؟گفتم: بله. گفت: رساله امام را مي خواهيد برايتان بياورم ولي بايد ان را پنهان کنيد .اگر ساواک آن را پيدا کند شما را دستگير مي کند .وقتي که مسئله حجاب را به من تذکرداد آنقدر برايم تکان دهنده بود که به خودم آمدم و اين حجابي که الان از من مي بينيد از همان زمان حفظ کردم و بعدا هم برايم رساله آورد .

خاله شهيد :
شب قبل از اينکه شهيد مهدي عبدوس براي خدا حافظي به خانه ما بيايد من خواب ديدم کسي در زد. رفتم در را باز کردم ديدم جلو در يک روحاني ايستاده است .به او تعارف کردم .آمد داخل. من صورتم طرف حرم امام رضا (ع)بود. او هم آمد جلوي من ايستاد . يک مرتبه ديدم گلدسته هاي حرم امام رضا(ع) کج شدند. گفتم: آقا چرا گلدسته ها کج شدند؟ آقا گفت: من مي خواهم بروم مشهد .
فردا شب موقع غروب آفتاب بود همان ساعت ديدم در مي زنند در را باز کردم شهيد مهدي را ديدم .گفتم خاله جان ديشب من خواب تو را ديدم که با همين لباس روحاني به خانه ما آمده اي و گفتي آمدم از شما خدا حافظي کنم. (شهيد در جواب گفت: عجب ،عجب .من مي خواهم بروم مشهد. وقتي از مشهد بر گشتم مي خواهم به جبهه بروم .آمده ام از شما حلاليت بطلبم. وقتي که مي رفت با خوشرويي گفت :خاله ديگر کاري نداري اين بار ديگر شهيد مي شوم .

مادر شهيد :
تلفن زنگ زد. دامادم بود مقداري با هم صحبت کرديم وخداحافظي کرد. فرداي آن روز تصميم داشت به جبهه برود. پشت تلفن به او گفتم :آقا به کربلا مي روي سلام مرا به امام حسين برسان .
در جواب خنده اي کرد که براي من تعجب آور بود . چطور اين قدر خوشحال است. بار آخر بود که به جبهه مي رفت. در همان عمليات (والفجر 8 )به شهادت رسيد .دامادم شهيد غلام رضا سا لاري بود .
يک سال بعد از شهادت دامادم زماني که مهدي جبهه بود، هر دو بچه هايم مهدي و حميد جبهه بودند .آن شب در خواب دامادم را ديدم که خيلي خوشحال است. من از خواب پريدم بار دوم خوابيدم دو باره دامادم را در خواب ديدم .به نظرم رسيد رنگ از چهره اش پريده باشد و نا راحت است .
باز هم از خواب پريدم. براي بار سوم خوابيدم. يادم افتاد بار آخر، زماني که دامادم به جبهه مي رفت من سخناني را به او گفته بودم. به او گفتم: رضا جان سلام مرا با امام حسين (ع)رساندي؟ گفت: بله . من از خواب پريدم. بعد از چند روز به ما خبر دادند که فرزندم حيدر (مهدي )عبدوس شهيد شده است .

مهدي از جبهه بر گشته بود. وقتي که چشمم به صورتش افتاد ديدم که حالت نوراني دارد. يک حالت عرفاني داشت که انسان را به ياد خدا مي انداخت .سرم را پايين انداختم .براي بار دوم نگاه کردم باز همان حالت نوراني را در او ديدم. دو باره سرم را پايين انداختم .براي بار سوم او را نگاه کردم. باز هم همان حالت عرفاني را در او ديدم. چهره اش مي درخشيد و اين از آثار جبهه بود. مي دانستم که بچه ام شهيد مي شود. از همين جا به دلم الهام شده بودکه اين فرزندم زميني نيست، آسماني است . فرزندم مهدي را در خواب ديدم روي آب ايستاده بود. به او گفتم :مادر جان کجا بودي؟ امام حسين (ع)را زيارت کردي ؟گفت: بله .بعد فرزندم حميد را در خواب ديدم او هم روي آب ايستاده بود .گفتم: امام حسين (ع)را زيارت کردي؟ گفت: بله. هر دو به من جواب آري دادند و رفتند .

شهيد زماني که ساکن قم بود فرمانده تبليغات جبهه هاي جنوب بود. وقتي شهيد شده بود در تشييع جنازه اين شهيد شرکت کرده بوديم. همسر شهيد زماني تعريف مي کرد: شهيد عبدوس خوابي را که خودش ديده بود و تعريف کرده بود .در خواب ديده بود که در يک باغ بزرگي هستند و به او گفته بودند اول تو مي آيي (اشاره به شهيد عبدوس )دوم به شهيد ميثمي و سوم به شهيد زماني که اتين رويا صادقانه را همسر شهيد زماني بعد از شهادت همسرش برايم تعريف کرد .

پدر شهيد :
به سفر حج عمره در سال 1375 مشرف شديم .من و همسرم به نيابت هر دو فرزند انمان به حج رفته بوديم .من به نيت فرزندم حيدر (مهدي )ومادرش به نيابت از حميد. طواف را انجام داديم. وقتي از طواف بر گشتيم و خوابيديم، در خواب ديدم در يک اتاق نشسته ام چندين نفر ديگر هم نشسته اند. حيدر (مهدي )فرزندم نيز درآن مجلس نشسته بود. يکي از علما بلندشدو او را بوسيد. من گفتم :بابا تو بايد او را ببوسي. چون او از تو بزرگتر است .گفت: بابا چرا سوال مي کني ؟

پدر شهيد:
درسفري که يکي دوسال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به شمال داشتيم وشهيد عبدوس به خاطر شهادت حاج آقا مصطفي در آن مسافرت همراه ما نيامد ؛ دلم براي فرزندم تنگ شدم و سفر را نيمه تمام گذاشتم و به قم برگشتم. حدود ساعت 9 صبح پنج شنبه بود. مهدي روي چادر شبي که روي حصير افتاده بود خوابيده بود.گريه ام گرفت. پس از مدتي گريه در بيرن اتاق به داخل اتاق بر گشتم و فرزندم را بيدار کردم. به او گفتم: تو در منزل روي تشک مي خوابيدي .اينجا چگونه به سر مي کني!:؟ بعد مهدي را براي زيارت حضرت معصومه(س) و نا هار دعوت کردم ...

از مشهد مي آمديم. وقت نماز ظهر مادر مي گفت: جايي بايستيم و نماز را
سر وقت بخوانيم .مهدي گفت: خدا بيامرزد کسي را که نماز اول وقت را ياد آوري کرد .آنگاه به مسجد رسيديم و نماز را اول وقت خوانديم .سپس در ادامه مسير از پسري زالزالک خريديم .پسر گفت: 5 تومان مي شود در حالي که ارزش آن خيلي کمتر بود. من گفتم: اين مقدار 5تومان نمي شود .مهدي 5تومان را به پسر داد و گفت: براي امام صلوات بفرست و دعا کن .

داود حقيقت:
درعمليات خيبر زماني که نيروها زير آتش سنگين دشمن به خاکريز رسيده بودند،به دليل آتش زياد دشمن، بچه ها زمين گير شده بودند. شهيد عبدوس با همان لباس طلبگي که داشت ،ديدم جعبه شيريني که به شوخي مي گفتيم لي لي پوت ، در دستش بود. گفت :برادران عزيز بلند شويد سينه هايتان را راست کنيد. دشمن خيلي زبون و ترسو است. بلند شويد ما همانطور که پشت خاکريز دراز کشيده بوديم ،ديديم يک روحاني چنين مي گويد ،همه بلند شديم و روحيه گرفتيم و تجديد قوا شد . کانال هايي را کنده بوديم ودر آنها مستقر بوديم. تانکها نزديک خاکريز آمده بودند و با آن وسائل کم جنگي رضا صابران آرپي جي آماده کرده و روي خاکريز ايستاده و آيه( وما رميت اذ رميت )راخواندو گلوله را شليک کرد. اولين تانک عراقيها از بين رفت و با اين صحنه عراقيها وحشت زده شده و فرار کردند و باعث شد رزمندگان در مواضع فتح شده مستقر شوند .

مادر شهيد :
مهدي هر گاه از جبهه بر مي گشت چهره اش بسيار نوراني بود و مي درخشيد و از همين جا بود که به دلم آمد فرزندم زميني نيست و آسماني است .
هر چه از جنگ مي گذشت و دوستانش به خيل شهدا مي پيوستند نا راحتي او بيشتر مي شد و طاقت او کمتر . در يکي از نامه هايش مي نويسد :چه موجب سر افکندگي است که بنده تاکنون زنده مانده ام و بسياري از دوستان عزيزم به شهادت رسيدند .
بي تابي هاي او مخصوصا هنگام نماز آشکار مي شد. در نماز آنچنان از خود بي خود مي شد و نماز خود را با گريه ها و قنوت و سجده هاي طولاني مي خواند و از خدا در خواست شهادت مي کرد .يکي از همرزمان تعريف مي کرد روزي به سنگر عبدوس رفتم. در حال نماز بود .به او اقتدا کردم آنچنان در نماز از خود بي خود شده بود که گمان بردم اين معنويت و اتصال او حتما زمان استجابت دعا و رسيدن به محبوب و شهادتش است. پس وحشت کردم، نکند الان خمپاره اي سنگر او را متلاشي کند .تا عبدوس به آرزويش برسد. به همين علت با تمام شدن نماز کفشم را با عجله بر داشتم و از سنگر به سرعت خارج شدم .

محمد علي غريبيان :
عمليات خيبر بود ، چند شب بود که اصلا چيزي نخورده بوديم تا حدي که از ناي وتوان افتاده بوديم و سعي مي کرديم هر جوري شده بود به مواضع خودي رسيديم. همان جا به علت ضعف بسيار شديد که حتي نمي توانستيم چشممان را باز کنيم ،افتاده بوديم. در همان حال و هوا بوديم که شهيد حيدر عبدوس با همان لباس بسيجي به طرف ما آمد . يک کارتن کيک زير بغلش بود و به علت کمبود آذوقه و تعداد زياد نيرو،هر کيک را باز کرد وبين دو نفري يا چند نفري تقسيم کرد و خورديم .

سيد صادق قادري:
در پاتک سيزده روزه عمليات خيبر سال 1362 در جزيره مجنون، گردان حضرت موسي کليم الله از لشگر 17 علي ابن ابيطالب(ع) مشغول دفاع از کيان اسلام بوديم که حجم عظيم آتش سنگين دشمن و عمليات گسترده شيميايي براي اولين بار وعدم ارتباط نيروهاي عمل کننده با عقبه به خاطر نبودن جاده مواصلاتي؛ چنان فشار روحي به رزمندگان وارد کرده بود . تلفات زياد نيروي انساني وشهادت بچه ها نيز برآن افزوده بود.در آن غروب خونين نا گاه مرد بزرگي را ديدم با شهامت تمام و عينک بر چشم ،لباس زيباي بسيجي برتن و عمامه بر سر و بلند گوي دستي در دست و زبان گويا و قد رعنا و خلق حيدري .او معنويت را در وجود ياران و رزمنرگان تزريق مي کرد آري او کسي نبود جز شهيد مهدي عبدوس .
با صداي بلند مي گفت: برادران نترسيد ،از امام و اسلام دفاع کنيد ،از کشتن و کشته شدن نهراسيد .بعد حديثي از حضرت علي(ع) به محمد بن حنيف که در نهج البلاغه آمده را خواند :
سرهايتان را به خدا بسپاريد اين بيان ايشان در آن صحنه شور و اشتياق ايجاد کرد و در اندک زماني نيروهاي خسته و رنجور را قدرتي داد که دشمن را تا فاصله طولاني به عقب راندند و پيروزي را براي اسلام و ملت به ار مغان آوردند



آثارباقي مانده از شهيد 
دست نوشته شهيد در سن 16 سالگي12/ 11/1357
هنوز ساعت 5 نشده . خدايا اين چه حالتي است که از ديشب بر من گذشته!چرا خوابم نمي برد؟ همه شب در فکر او بودم. آخر چه مي شود؟ آخر مي آيد يا نه؟! خدايا آرزويم اين بود که اين ساعت مقرر زود تر برسد. چرا که چند سال وصف او را شنيده ام .چهره او را هميشه در خيالم تصور مي کردم. خلاصه ساعت 6 شد نماز را خواندم با هر چه که مي شد خودم را به دانشگاه رساندم .چه خبر بود .چقدر تصوير او نوراني بود. خدايا آمده ام که به آرزويم برسم. خودش را ببينم. ساعت 8 ديگر در اطراف خيابان هيچ جايي نبود ...وسط خيابان را گل باران کرده بودند. در و ديوار تا با لا پشت بام ها پر آدم بود. همه منتظر ...آره موتورهاي چهار سيلندر آمدند رد شدند.
چه خبره؟
آقا آمد. امام آمد.
صل علي محمد . رهبر ما خوش آمد.
همه اشک مي ريختند. آخه همه مي خواهند او را ببينند . هر که ديگري را کنار مي زد تا در صف جلو جاي بگيرد .ملائک و فرشتگان آسمان دست به سينه در هر گوشه از تهران صف کشيده و او را محافظت مي کردند.آخه او نائب به حق امام زمان (عج) است .قلبم مي تپيد . همه اش درود و شعار بود. سر و صدا از هر طرف بلند بود .يک مرتبه چند ماشين از جلوي ما رد شدند. امام رفت .قلبم ريخت . پس چرا او را نديدم . باور کنيد پياده و سواره نفهميديم چه جوري به بهشت زهرا رسيدم .
صحبت آقا تمام شد.دوباره پياده به خانه بر گشتم . به هر کس مي رسيدم مي پرسيدم :امام چي گفت؟ وقتي به خانه رسيدم با اين همه خستگي زدم زير گريه.پدر گفت: اي مرد چرا گريه مي کني ؟
گفتم:چرا گريه نکنم او را نديدم .
سه روز گذشته بود. در خيابان ايران صف کشيديم که امام را ببينيم.روي ديوار اين نوشته به چشمم خورد. بختيار هم مي تواند پس از استعفا در صف بايستد تا آقا را زيارت کند. بعداز کلي زحمت به مدرسه رسيدم . اشک شوق ، تکبير ، صلوات ، درود . پيرمردي مي گفت: هر چه خوبي هست، خدا در يک فرد جمع کرده، هم جمال و هم کمال ،هم سيرت پاک و هم صورت نيک .
شش ماه از اين قضيه گذشته بود. امام به قم تشريف برده بودند. به فکر افتادم که ديداري با مرادمان تازه کنم .ماه رمضان و ساعت 2 نيمه شب بود .پيرزني فرياد مي زد وخواستار ديدار امام بود. موقعي بودکه ما مريدان خيره سر کنار نرده هاي نزديک منزال نشسته به خواب رفته بوديم.صداي پيرزن اذيتمان مي کرد. واي خداي من، نا گاه درب منزل امام باز شد ...تللوءنور در چهرا زيبايش ما را از خواب بيدار کرد. به دم در رسيد.امام آستين هايش را با لا زده بود تا براي نماز شب وضو بگيرد که صداي پيرزن را شنيده بود. زماني که پيرزن چشمش به امام افتاد پخش زمين شد چرا که محبوب خود را ديده بود. چه موهبت بزرگي، دستان امام را بوسيدم و بيرون آمدم .
آري پس از خارج شدن از منزل امام به گوشه اي از کوچه رفتم به فکر فرو رفتم. آخر امام از کجا به اينجا رسيده. چه شده که قلب کودک و جوان و پير مملو از عشق به او گشته ...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : عبدوس , حجت الاسلام مهدي (حيدر) ,
بازدید : 315
[ 1392/05/03 ] [ 1392/05/03 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 503 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,195 نفر
بازدید این ماه : 4,838 نفر
بازدید ماه قبل : 7,378 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک