فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خلجي,عباس

 

ر سال 1342 ه ش در خانواده‌اي  باايمان در روستاي «پيربلوط» در استان «چهارمحال وبختياري» به دنيا آمد.او از همان ابتدا داراي هوش و ذكاوت خاصي بود كه مورد توجه همگان واقع شده بود .
از سن 7 سا لگي راهي مدرسه شد و با تلاش و كوشش توانست مقطع ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذارد. او همزمان با درس خواندن در يک کارگاه مکانيکي نيز کار مي کرد تاهم هزينه تحصيل خود را تامين کند وهم از اين را به خانواده اش کمک کند. قبل از ظهور انقلاب اسلامي ودر مبارزات مردم ايران با رژيم فاسد شاهنشاهي حضوري فعال وتاثير گذار داشت.
چاپ وتوزيع اعلاميه ها وسخنان امام(ره) شرکت درراهپيمايي ها ومبارزات ديگر با نظام خائن ستم شاهي از ديگر فعاليتهاي اوبود.انقلاب که پيروز شد او به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.معتقدبود سپاه بهترين نهادي است که مي شود برا ي مردم وانقلاب خدمت کرد.ايشان به عنوان مربي آموزشي به نيروهاي سپاه وبسيج آموزش مي دادودراين راه زحمات زيادي را متقبل شد.
با شروع جنگ تحميلي درنگ نکرد و به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شتافت . اودرجبهه نيز لياقت وشايستگي بي شماري از خود نشان داد وبعد از مدتي به عنوان فرمانده يگان دريائي تيپ44قمربني هاشم(ع) انتخاب شد .شهيدخلجي در اين سمت درعمليات و صحنه‌هاي رزم دلاورانه شركت نمود وحماسه هاي بي شماري خلق کرد.اومتهي زيادي بود که انتظار ديدار معشوقش را مي‌كشيد ، انتظاري كه سالها در دل داشت.
عمليات «بدر »درجزاير«مجنون» نقطه ي وصال او با معبودش بود. در تاريخ 25/12/63 اين شهيد بزرگوار در جزاير «مجنون» به آرزوي ديرينه ي خود رسيد و نداي حق را لبيك گفت .
پيكر مطهرش 13 سال در غربت ودور ازوطن بود .اما انتظارها به سر آمدوپيکرمطهرايشان در تاريخ 13/17/ 1376به ميهن بازگشت وبا تشييع امت قهرمان پس از سالها دوري وهجران درگلستان شهداي روستاي «پيربلوط» آرام گرفت تا درکنار حوز کوثراجرمجاهدات وتلاشهايش را بچشد.
هرچند تاابد حسرت نبود او وساير رزمندگان حماسه آفرين هشت سال حماسه وايثاربر بردلهاي ايرانيان ودوستداران ايران خواهد ماند.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
 


وصيت نامه
نپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزي مي‌خورند.
آنان به فضل و رحمتي كه از خداوند است خواهند شتافت .
مژده دهند كه از مردن هيچ نترسند و از فوت متاع دنيا هيچ غم مخورند .
آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اينكه خداوند البته اجر اهل ايمان را هرگز ضايع نگذارد .
آل عمران ـ 168 ـ 6 ـ 170.
اي جوانان عزيز روستاي پيربلوط من به شما برادران عزيز نصيحت مي‌كنم ؛برادران نماز بخوانيد و با هم مهربان باشيد و تقوي پيشه كنيد .‌ ايمانتان را قوي كنيد.
و پدران و مادران و خواهران و برادران ؛ شما پدران و برادران بايد مانند امام حسين(ع) باشيد و رهبر را ياري كنيد و شما مادران و خواهران مانند زينب(س) باشيد و پيام خون شهيدان را به گوش مردم دنيا برسانيد.
اگر نماز شما مورد قبول خدا گرديد همه كار شما مورد قبول خداي بزرگ و متعال است و همه با هم باشيد و يكديگر را آزار ندهيد . زبان خودتان را حفظ كنيد زبان مانند شمشير است. انسان مي‌تواند با زبان تمام دنيا را به كشتن دهد و مي‌تواند تمام مردم را رهبري كند.
و دعا به امام و رزمندگان پرتوان اسلام را فراموش نكنيد و براي امام حسين(ع) گريه كنيد. مادرم براي من گريه نكن، براي شهيدان كربلا گريه كن . اين قسمتي از وصيت‌نامه من است ـ بخوانيد و به آن عمل كنيد.
قسمت دوم:

فروغ خندة مهر ظفر زبام سپهر
آن محمد با ولي همدم شده
آن محمد روح انساني شده
آن محمد گفت با حق رازها
آن محمد معدن حكمت شده
آن محمد حبيب‌ا... بود

طلوع صبح بر اين آشيانه مي‌ريزد
در ميان جان و دل محرم شده
در دل درويش روحاني شده
بعد از آن بشنيد او آوازها
جبرئيل پيك در خدمت شده
در ميان اهل وحدت شاه بود

پدران و مادران و خواهران و برادران براي رسيدن به هدف دو راه است:
1ـ‌ مبارزه با نفس اماره و خودسازي.
2 ـ واجباتي كه خداوند واجب كرده انجام دهيد و از مكروهات دوري كنيد و مستحبات را بجا آوريد.
در روايت آمده است افرادي كه به قبرستان مي‌رسند و مي‌لرزند و عرق سرد در پيشاي آنها نقش مي‌بندد آن افراد آن كساني هستند كه در قيامت به خدا مي‌گويند ما را به دنيا برگردان تا كار خير انجام دهيم (كه اين كار هم محال است)
اگر تيغ عالم بجنبد زجاي
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
نبرد رگي تا نخواهد خداي
كه دل هردو در تصرف اوست

قسمت سوم:
حب رياست انسان را از خدا دور مي‌كند و بجاي ايثار و گذشت برتري‌طلبي و غرور مي‌آورد . آنهايي كه از ذكر خداوند متعال غافل مانده‌اند كساني هستند كه واقعيت عالم هستي و مقصود از خلقت را نمي‌دانند. لذا تمام هم و غمشان حيات دنيا و زندگي پست طبيعت است.
قسمت چهارم: (دربارة امام حسين(ع))

اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست

هركجا مي‌نگرم نور رخش جلوه‌گر است

هر كس ميل به سوي كرببلايش دارد

با قلب بشر مونس و همراز حسين است

از مردم دنيا مطلب حاجت خود را

اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه اوست

هر كجا مي‌گذرم جلوه مستانه اوست

من ندانم كه چه سري است در خانة او

آنكس كه پناهش بدهد باز حسين است

درخواست از او كن سبب‌ساز حسين است

قسمت پنجم:

آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند

ديوانه كني هردو جهانش بخشي

فرزند و عيال و خانمان را چه كند

ديوانة تو هردو جهان را چه كند


اوست خدايي كه تمام مخلوقات را روزي مي‌دهد و تقسيم آن و كمي و زيادتي آن تماماً بدست اوست.
اوست كه دعاي هر خواننده‌اي را اجابت مي‌فرمايد و خواسته ي خواننده‌اش را اجابت مي‌فرمايد . بدي را از هر كه بخواهد برطرف مي‌كند در حقيقت معني توحيد در فهميدن و به يقين دانستن لاحول و لاقوه الا بالله است كه رشته‌اي از معني لا اله الا الله مي‌باشد. مؤثر خداست آثار حيات هم از خداست و ظهور آن آثار هم خداست.
در پايان از كليه پدران و مادران و خواهران و بردران عزيز و ارجمند اميدوارم كه مرا حلال كنيد و از شما برادران مي‌خواهم امام را دعا كنيد و رزمندگان را ياري كنيد كه خدا شما را ياري مي‌كند در هر كجا كه باشيد در جنگ فتح نصيبتان مي‌كند و در حوادث ثابت قدمتان مي‌كند. عباس خلجي


خاطرات
برادرشهيد:
روزي عباس تعداد زيادي عكس امام (ره) را كه در آن موقع نگهداري آن خيلي خطرناك بود واگر چنين چيزي از كسي مشاهده مي‌شد، ساواك دستگيرش مي‌كرد؛ ديدم.اواين عکسها را درميان مردم توزيع مي کرد. ايشان عكس حضرت امام(ره) را به صورت گچ‌بري و حكاكي شده درآوورده بودند و بارنگ‌آميزي خيلي زيبايي در ايوان منزلمان نصب كرد كه اكنون نيز در همانجا ست .انجام اين کار در زمان حکومت ديکتاتوري شاه خيلي خطرناک ومسوي با شکنجه هاي ساواک ومرگ بود اما عباس بدون هيچگونه ترسي اين کار راکرد.انموقع ما هنوز حضرت امام (ره)رانمي شناختيم. وقتي از او سؤال مي کرديم عكس چه كسي است ؟ايشان اظهار مي‌نمود كه اين عكس امام است ،ولي نمي‌گفتند كه امام خميني. لذا ايشان از قبل از انقلاب فعاليت زيادي در راستاي جبهه‌گيري بر عليه رژيم طاغوت و مبارزات بر عليه آن رژيم ستم‌شاهي را داشتند تا اينكه تظاهرات ومبارزات بر عليه رژيم شاه كم‌كم شكل ‌گرفت . يك روز ديديم تعداد 100 برگ شايد هم بيشتر عكس امام راکه درقطعات بزرگ و كوچك چاپ شده بود، به منزل آورد و عكسها را شبانه به ديوارهاي مساجد ،مدارس ،كوچه‌ها و جلو مغازه‌ها نصب نمود. قبل ازانقلاب که روستاي ما برق نداشت ،عباس به بالاي پشت‌بام مسجد صاحب الزمان كه نزديك منزلمان هست مي‌رفت و در هنگام نماز صبح و ظهر و مغرب اذان مي‌ گفت . از نظر معنويات در حد بالايي بودند و كوچكترين صحبتي كه بر عليه انقلاب مي‌شد و اگر كسي طرفداري از شاه ملعون مي‌نمود،اوتحمل نمي کردو شديداً جبهه‌گيري مي‌كرد.

اوتمام وجودش راوقف کشور وانقلاب کرده بود.هرموقع به مرخصي مي آمد به مدت 2 الي 3 ساعت در منزل مي ماند ومي فرمودند كه من بايد بروم . در جبهه به من نياز دارند و ايشان در همان روز كه آمده بودند به منزل پس از چند ساعتي به جبهه‌ها برمي گشت.
يکبار در فصل برداشت گندم به مرخصي آمدند .وقتي متوجه شدند من وپدر مشغول برداشت گندم هستيم به مزرعه آمدند وتا شب در برداشت گندم به ماکمک کردند .حتي شب راهم درصحرا مانديم و گندم چيديم كه فرداي آن روز نيز به جبهه رفتند.
ايشان حتي اكثر اوقات كه به مرخصي يك هفته تا 10 روزه مي‌آمدند 24 ساعت بيشتر در منزل نمي‌ماندند و هميشه هنگامي كه به منزل مراجعه مي‌نمودند بيشتر به نماز خواندن و تلاوت قرآن اهميت مي‌دادند . من كه در آن زمان كوچك بودم به من مي‌فرمودند : سوره‌هاي آخر قرآن را با هم تلاوت کنيم.اومي‌فرمود: اين واژه‌ها را حفظ كن و تا حفظ نمي‌كردم و برايشان تلاوت نمي‌كردم به من اجازه نمي‌داد كه از منزل خارج شوم.
ايشان هنگامي كه در مرخصي بودند نيز جهت جمع‌آوري كمكهاي مردمي به جبهه‌ها، پيشقدم مي‌شدند و ديگران را نيز تشويق به اين امر مي‌كردند.
در طول اين چند سال هيئت حضرت سيدالشهدا(ع) و هيئت حضرت ابوالفضل العباس(ع) را شكل دادند و هميشه در صحبتهايش مي‌فرمودند: نمازهايتان فراموش نشود و امام را دعا كنيد و تشويق مي‌كردند كه جوانهاي روستا به جبهه‌هاي حق عليه باطل بروند .



آثار باقي مانده از شهيد

بسم‌الله الرحمن الرحيم
اولين روز بود كه آمديم خط مقدم را شناسايي كرديم و برادرها وضعيت دشمن را براي ما توصيف كردند . سه روزبعدبا تعدادي از نيروها به کمين دشمن رفتم. قرارماساعت 11 بود.برادران را به وضعيت منطقه توجيه کردم.
و اين چند روزي كه در خط پدافندي بوديم خيلي خوب بود و خيلي خوب مي‌توانستي به خدا برسي.
... شب فرارسيد و تمام برادران كه با من بودند مهمات برداشتند. با نام الله راه كمين دشمن را پيش گرفتيم و رفتيم . دشمن گلوله منور شليک مي کرد.هرچه نزديكتر مي‌شديم دشمن بيشترتيراندازي مي کرد. به اولين سنگر كمين رسيديم، همه جا آب بود. جز خاکريز كه تا نصف در آب فرورفته بود . بچه‌ها از كنار آن حركت مي‌كردند .آخرين سنگر از سمت راست 200 متري دشمن بود و آخرين سنگر از سمت چپ نيز تا 300 متر با دشمن فاصله داشت . صداي دشمن را مي‌شنديم...
تلخي دنيا شيريني آخرت است
مادر منشين برابر ‌گل امشب
بر خانة پرمهر تو زين بعد نيايم
آسوده بيارام ،مكن فكر پسر را
بر حلقة آن خانه دگر پنجه نسايم
پيراهن من به در خانه بياويز
تا مردم اين شهر نگويند پسرت نيست
دنيا چو رباط و ما در او ميهمانيم
فكري منما كه ما دراو ميهمانيم
در هردو جهان خدا ماند و بس
ما همه كُلُ من عليها فانيم
تو اي مادر مكن زاري كه من اكنون بسي شادم
نمرده زنده مي‌باشم بود رنج تو در يادم
همانا شير پاك تو مرا جانباز پرورده
كه جان خويشتن را در ره قرآن زكف دادم



درباره امام عزيزم خميني کبير
هركس كه ندارد به جهان مهر تو در دل
حقا كه بود طاعت او ضايع و باطل
برداشتن از عشق تو دل، فكر محال است
از جان خود آسان بود از عشق تو مشكل


براي بارور كردن دين حق و برپا داشتن پرچم عدالت سختي‌ها را بايد به جان خريد.
اي پد ر ، مادر ، برادر ، خواهر و همسرم براي من گريه نكنيد. هرگز، هرگز اگر خواستيد گريه كنيد براي علي‌اكبر حسين(ع) گريه كنيدو بس.
از تمام اهالي پيربلوط براي من حلالي بطلب .
يك حديث قدسي:
آن كس كه به من عشق ورزيد من نيز به او عشق مي‌ورزم. آن كس كه به او عشق ورزيدم، مي‌كشم او را و آن كسي را كه من بكشم ،خونبهايش بر من واجب است و آن كس كه خونبهايش بر من واجب است پس من خودم خونبهايش هستم.

پدران ، مادران ، خواهران و برادران زندگي انسانها هميشه يكنواخت نيست بلكه
با انواع پستيها و بلنديها همراه است .از تمام برادران ، خواهران ، پدران و مادران كه در تشييع جنازه من شركت كردند يك خواسته دارم! اول امام را دعاکنيد و رزمندگان را ياري كنيد و به سوي جبهه‌ها حركت كنيد تا امدادهاي غيبي را ببينيد . جبهه‌هاي اسلام، دانشگاه الهي است و ‌آنجاست كه انسان خود را مي‌شناسد و آنجاست كه معبود خود را مي‌بيند و به سوي او مي‌شتابد و شهادت را در بغل مي‌گيرد.
استقامت در مبارزه بزرگترين نشانه حقانيت مكتب و هدف مي‌باشد و همچنين بزرگترين تبليغ براي پيشرفت هدف و جذب افراد است . اي پدران ، برادران ، مادران و خواهران راه آخرت دراز است؛ توشه برداريد . هر نفسي كه شما مي‌كشيد گامي است كه به سوي مرگ مي‌نهيد پس تقوا پيشه كنيد.
بهترين عبادت قرائت قرآن است. رسول اكرم(ص).
بهترين ايمان داران شما ،خوش‌اخلاق‌ترين شماست. علي(ع).
وازاين بزرگواران است که :
بهترين جهاد مبارزه با نفس اماره است.
نجات مؤمن در نگهداري و كنترل زبان است.
نصيحت مؤمن بر مؤمن واجب است.
سپاهي شجاع كسي است كه شمشير بر كمر بندد و بر چهره نامبارك مرگ لبخند زند و همچنان خندان در آغوش امواج معركه فرو رود يا در خون خويش و گرداب فنا ،غرق گردد و يا به ساحل پيروزي و افتخار دست يابد.
چو نور ماه بر اين آشيانه مي‌ريزد
زبان خامه به دفتر فسانه مي‌ريزد
بروي شانة خونين دشتهاي جنوب
گل اميد كران تا كرانه مي‌ريزد
دراين قافله بادا يمين و يسار
به گوش لاله دمادم ترانه مي‌ريزد
چراغ همت و فانوس سرخ، ايثار است
كه نور فتح به بام زمانه مي‌ريزد
فروغ خندة مهر ظفر زبام سپهر
طلوع صبح بر اين آشيانه مي‌ريزد

آن محمد با ولي همدم شده
در ميان جان و دل محرم شده
آن محمد روح انساني شده
در دل درويش روحاني شده
آن محمد گفت با خلق رازها
بعد از آن بشنيد او آوازها
آن محمد معدن حكمت شده
جبرئيلش بي شك در خدمت شده
آن محمد حبيب‌الله بود
در ميان اهل وحدت شاد بود


پدران ، مادران ، خواهران و برادران به هدف رسيدن دو راه دارد. يكي مبارزه با نفس اماره و خودسازي است ودوم واجبات خدا كه واجب كرده است انجام دهيد و از مكروهات دوري كنيد و مستحبات را به جا آوريد.
در روايت آمده است: افرادي كه درقبرستان مي‌لرزند و عرق سرد در پيشاني آنها نقش مي‌بندد. آن افراد از آن كساني هستند كه در قيامت به خدا مي‌گويند ما را به دنيا برگردان تا كار خير انجام دهيم و آن زمان خدا به آنها مي‌گويد كه نمي‌شود اين بنده را بگيريد و غل و زنجيرش كنيد.
اگر تيغ عالم بجنبد زجاي
نبرد رگي تا نخواهد خداي
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
كه دل هردو در تصرف اوست
اعتقاد به معاد حب رياست را از انسان دور مي‌كند و جاي علو و برتري‌طلبي دنيوي را به گذشت و ايثار مي‌دهد. آنهايي كه از ذكر خداوند متعال غافل مانده‌اند كساني هستند كه واقعيت عالم هستي و مقصود از خلقت را نمي‌دانند لذا تمام هم و غمشان حيات دنيا و زندگي پست طبيعت است. دنيا پست است.
درباره حسين( ع)
اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست
اين چه شمعي ست كه جانها همه پروانه اوست
هركجا مي‌نگري نور رخش جلوه‌گر است
هركجا مي‌گذرم جلوه مستانه اوست
هركسي ميل سوي كرببلايش دارد
من ندانم چه سريست كه در خانه اوست

با قلب بشر مونس و همراز حسين است
آنكس كه پناهش بدهد باز حسين است
از مردم دنيا مطلب حاجت خود را
درخواست از او كن كه سبب‌ساز حسين است.

توانايي انسان
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هردو جهانش بخشي
ديوانه تو هردو جهان را چه كند
اوست خدايي كه تمام مخلوقات را روزي مي‌دهد و تقسيم آن و كمي و زيادي آن تماماً بدست اوست . دعاي هر خواننده‌اي را اجابت مي‌فرمايد و مطلب خواننده‌اي را مي‌دهد . بدي را از هركه بخواهد برطرف مي‌كند. در حقيقت معني توحيد در افعال فهميدن و يقين دانستن لاحول و لاقوه الا بالله است كه شعبه و رشته‌اي از معني كلمه لا اله الا الله مي‌باشد.
مؤثر خداست .چنانچه حيات هر موجودي از خدا است آثار حيات او هم از خداست و ظهور آن آثار هم از خدا.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 270
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
حسيني سيد عبدالله حسيني فرادنبه اي,سيد عبدالله

 

سال 1328 ه ش شهر« فرادنبه» دراستان «چهارمحال وبختياري» شاهد تولد کودکي مبارك از سلالة پيامبر(ص) بود. او كسي نبود جز «سيدعبدالله» كه در يك خانواده مذهبي چشم به جهان گشود و زير نظر پدري متدين و در دامان مادري مؤمنه پرورش يافت.
دوران كودكي را پشت سرگذاشت و بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي به دليل مشکلاتي که خانواده اش داشت، از ادامه تحصيل منصرف گرديد و به كارهاي فني روي آورد.
هوش و ذكاوت بالاي وي موجب شد كه در شغل ساختمان و راه‌سازي که اوانتخاب کرده بود، سريعاً پيشرفت نمايد. توجه خاص او به فرايض ديني و رعايت مسائل شرعي زبانزد خاص و عام بود .به گونه‌اي كه به عنوان الگويي براي جوانان و همشهريان خود تبديل شده بود.
همزمان با شروع انقلاب اسلامي در بسيج مردم محل عليه ستمگريهاي نظام منحوس پهلوي نقش مؤثري داشت و ساماندهي راهپيمائيها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت، غالباً بر عهده اين شهيد بزرگوار بود. با توجه به مسئوليتي كه نسبت به انقلاب احساس مي‌كرد پس از تشكيل نهاد مقدس جهادسازندگي در سال 1358 به جمع جهادگران پيوست و با توجه به سوابق كاري در كميته عمران اين نهاد در استان مشغول به كار گرديد و پس از مدت كوتاهي مسئوليت اين بخش را در جهاد استان برعهده گرفت.
با شروع جنگ تحميلي اين سيد وارسته درنگ را جايز نشمرد و براي ياري رساندن به رزمندگان دلير اسلام راهي جبهه‌ها گرديد. تمام قله هاي سربه فلك كشيده كردستان و مردم زحمت كشيده كرد و خطه‌هاي خونرنگ جنوب، خاطره ي رشادتها و ايثارگريهاي اين شهيد بزرگوار را در سينه خود به خاطر داشته و دارند.
به عنوان نمونه يكي از كارهاي خطير اين شهيد مسيريابي جادة بزرگ سيدالشهدا در جزاير مجنون بود كه بسياري انجام آنرا غيرممكن مي‌دانستند.
به دليل همين رشادتها به عنوان فرمانده گردان مهندسي رزمي تيپ44قمر بني هاشم(ع) برگزيده شد . اين مسئوليت وپست براي او كه به دنبال گمشدة خويش مي‌گشت، اموري بي‌ارزش بود.بعد از اين عمليات بودکه به خانة خدا تشرف يافت وتوفيق راهيابي به مقام عندالهي را ازمعبودش دريافت نمود .
پس از بازگشت از مراسم حج، مجدداً عاشقانه به جبهه‌ها شتافت و در تاريخ 13/4/64 به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود، رسيد .او در منطقة اورامانات از توابع كردستان به مولايش امام حسين(ع) اقتدا نمود و به خيل عظيم شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي پيوست .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم‌الله‌الرحم‌الرحيم
در مورّخه سوم شهريور يكهزارو سيصد و شصت‌وسه وصيّت‌نامه اينجانب سيد عبداله‌حسيني فرزند حاج سيد ابوتراب حسيني ساكن فردانبه با حضور امضاءكنندگان زير تنظيم گرديد.
اَشهَدُاَنْ ‌لا ‌الهَ ‌‌اِلاّ ‌الله ‌وَ ‌اَشهدُ ‌اَن ‌مُحَمّداً ‌عَبْدُهُ ‌وَ ‌رَسُولُه و‍ ‌َاشهَدُ‌ اَنَّ‌ ‌عَليُِ و ‌اولاد‌ِ المَعصومين‌حُججُ ‌الله.
اكنون كه عازم زيارت بيت‌الله‌الحرام مي‌باشم عموي خودم حاج سيد‌محمود بخشايش را وصّي خودم و برادرم حاج سيد مهدي حسيني را وكيل خودم قرار مي‌دهم.
سرپرستي فرزندانم به عهده همسرم مي‌باشد .
در مورد شغل فرزندانم در مواقع غيرتحصيل ، فقط برادرم سيد‌علي محمد حسيني حق دارد تصميم بگيرد .
مبلغ پنجاه‌پنج هزار تومان از برادرم سيد‌علي محمد‌حسيني طلب دارم كه آنرا به همسرم پرداخت كند و در مورد شراكت كارگاه تراشكاري كه برادرم سيد‌علي محمد ده درصد شريك نموده و در دفتر ثبت است هيچ‌گونه وجهي پرداخت نكرده‌ام و اختيار با برادرم مي‌باشد كه در صورت پرداخت پول سهميه شركت حقي براي من يا فرزندانم مشخص نمايد.
اختياري كه مرحوم پدرم در وصيّت نامه خود بمن داده است عمويم بجاي من صاحب اختيار است
در بقيه موارد از مجريان احكام اسلام مي‌خواهم كه حكم خدا را در مورد همسر و فرزندانم جاري كنند.
سيدعبدالله حسيني 3/6/63 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 144
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
آقابزرگي ايرج آقابزرگي,ايرج

 

روز 16 دي ماه سال 1341 ه ش عنايات بي پايان خداوندي كودكي را در روستاي «نافچ» درشهرستان« شهركرد »به خانواده اي پر تلاش ،مذهبي و عاشق امام حسين (ع)مرحمت فرمود كه« ايرج» نام گرفت .
گوشت و پوستش از همان ابتدا با عشق حسين (ع) عجين شد . او با اين كه در كودكي به بيماري هاي سختي مبتلا شد ولي خدا او را از چنگال بيماري ها نجات مي داد و نگهدار و حافظش بود تا اين كه دوران دبستان و راهنمايي رادرروستاي نافچ گذراند.دوران دبيرستان را در شهركرد به پايان رسانيد. اين دوران كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود . شهيد آقابزرگي همگام با مردم در تظاهرات وراهپيمايي ها شركت مي كردو دراين زمان فعاليت هاي زيادي تحت رهبري روحانيت مبارز داشت .بعد از پيروزي انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالي داشت .
درسال 1360 پس از اخذ ديپلم وارد بسيج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسيار مشتاق رفتن به جبهه بود كه پس از فراگرفتن آموزشهاي لازم بالا خره انتظار به سر رسيد ودر دي ماه سال 1360 به جبهه اعزام شد .در جبهه ي «شوش» به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه ي شهيد تركي بود و در عمليات «فتح المبين» شركت داشت .
در اين زمان به خاطر خيانت هاي «بني صدر» محمات به رزمندگان نرسيد ودر محاصره افتادند . شهيد آقا بزرگي دراين عمليات مجروح شد ند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود كه دوباره راهي جبهه شدند .
درعمليات آزاد سازي خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عمليات« رمضان» فرمانده دسته بود .بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني هاشم تشكيل شد، شهيد باورود به تيپ درعمليات «والفجر مقدماتي» مسؤل گروهان ويژه بودند .در سال 1362 وارد سپاه شدند و مسؤليت بسيج شهربن را به عهده گرفتند كه به نحو احسن انجام وظيفه مي كردند .
مدت 4ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران باموفقيت به پايان رساند وبه عنوان مربي عازم اصفهان شد .در تاريخ 1/12/1362 معاونت گردان يا زهرا(س) در تيپ44 قمر بني هاشم به ايشان داده شد كه اين مسؤليت را در عمليات «بدر» نيز عهده دار بود . بعد از زخمي شدن برادر كياني شهيد آقا بزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي ،نيرو ها را براي عمليات «والفجر »8 آموزش دادند . دراين عمليات به همراه شهيد «شاهمرادي» مسؤل يكي از محور هاي عملياتي بودند كه عمليات با موفقيت انجام شد .
در سال 1363 ازدواج كرد ند وبعد از آن كه يار باوفايش سردارفاضل شهيد شد .شهيد آقا بزرگي به همراه يكي ديگر از برادران فرماندهي گردان يا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همين زمان براي دومين بار مجروح شدند. بااين حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با عصا درجبهه ماندند .
ايشان در شهريور سال 1365 صاحب فرزندي شدند كه او را محمد مهدي نام نهادند . شهيد از اين نعمتي كه خداوند به آن ها ارزاني داشته بود بسيار شاد و خرسند شدند . او شيفته ي فرزند كوچكش بود اما اين علاقه باعث نشد كه ايشان دست از جبهه بردارند .
از وقتي خود را شناخت پا به ميدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختي تنومند بارور شد . جاي جاي جبهه ي نبرد پر از خاطره هاي حماسه هاي اوست .شوش ،خرمشهر ،كانال پرورش ماهي، جاده هاي دهلران، شلمچه ،پاسگاه زيد ، طلايه ،هورالهويزه، جزاير مجنون ، فاو....
ايرج ،سرداري رشيد و دلاو ر در عين حال بسيارساده و متواضع بود و هيچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلكه هميشه خود را يك بسيجي ساده مي دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار كربلا، در راه ياري حسين زمان از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. بچه‌‌هاي گردان يازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمير پاكش روحيه مي‌گرفتند. آن هنگام كه از خاطرات ياران شهيدش مي‌گفت و اشك در چشمانش حلقه مي‌زد،‌ مي‌گفت" از يك خانواده هفت نفر و بيشتر شهيد شده‌اند. اين خانواده‌‌ها چقدر چشم‌انتظاري بكشند؟ چقدر به مردم قول بدهيم؟ مگر اسم ما را سپاهيان محمد (ص) و راهيان كربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهيان محمد‌(ص) مكه را فتح نكردند؟ پس چرا ما كربلا را فتح نكنيم؟ مردم انتظار دارند كه ما كربلا را فتح كنيم و شما بايد شور و حالي كه از اول داشته‌ايد، الان نيز داشته باشيد و با قلب‌هاي مطمئن براي پيروزي و براي عمليات حركت كنيد. به اين مسئله توجه داشته باشيد كه اگر خدا در عمليات به ما كمك نكند، ما به هيچ‌وجه پيروزي را به دست نمي‌آوريم. نيروهاي عظيم و مهمات در درجه دوم است. اتكا به خدا و معنويت است كه پيروزي مي‌‌آفريند. ما در مقابل نيروهاي زياد دشمن، مگر بيشتر از يك آرپي‌جي و يك كلاش داريم؟ پس آن كه پيروزي مي‌دهد، كس ديگر است (خدا). پس دعا كنيد. قلبتان مطمئن و ايمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حمله‌اي بزرگ دشمن را از بين ببريم. از سخنان ديگرشان كه به بچه‌‌ها فوق‌العاده روحيه مي‌داد، مجسم كردن لحظات پيروزي پيش چشم آنان بود . مي‌گفت: "شما در نظر بگيريد يك روز بروند به امام امت بگويند ديگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام كنند كه ديگر راه كربلا باز شده؛ ببينيد چه حالي پيدا مي‌كنند! به خانواده‌هاي شهدا بگويند حالا ديگر بياييد به كربلا برويم به دنبال عزيزانتان بگرديم! اسرا از چشم‌انتظاري دربيايند. تا كي پشت اين درهاي بسته بمانند؟"
شهيد (آقابزرگي) هيچ وقت خود را از بسيجي‌ها جدا نمي‌دانست و بر رابطه بين فرماندهان و بسيجي‌ها بسيار تأكيد داشت. و به بسيجي‌هاي گردان يازهرا (س) سفارش مي‌كرد كه با مسئولين و فرماندهان دسته و گروه‌هاي خود بيشتر رفت و آمد كنند و با هم انس بگيرند و مهربان باشند و همين‌طور با برادران گردان‌هاي ديگر.
به عنوان يك فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتي به اين كه وصيت‌نامه‌هاي افراد چگونه بايد باشد و از سخنان ايشان است كه: " وصيت‌نامه براي زن و بچه و مال دنيا نيست. پيام يك شهيد است به امت حزب‌الله ، به مردم شهيدپرور. وصيت‌نامه‌هاي شما بايد جنبه ارشادي داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد كند و به مردم آگاهي ببخشد و بيانگر هدف شما باشد."
به حفظ بيت‌المال مسلمين نيز دقت فراواني داشتند و به بسيجي‌ها طرز استفاده صحيح از وسايل را گوشزد مي‌كردند كه مبادا بيت‌المال مسلمين، بي‌جهت به هدر نرود. شهيد‌ (آقابزرگي) همه ي قيد و بند‌‌هاي زندگي دنيوي را زير پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آن‌چنان احساس مسئوليت مي كرد كه هيچ‌چيز را مقدم بر آن نمي‌دانست و به همين دليل هم هست كه از ميان كتب زندگانيش، اول بايد كتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عمليات كربلاي پنج، ديگر دلش خيلي تنگ شده بود و هميشه مي‌گفت: "‌ديگر وقتي نداريم. در اين وقت كم بايد به خود بياييم، بايد به خودمان برسيم. اگر ناخالصي در وجودمان هست، بيرونش كنيم و اين قلب خالص را آماده حركت كنيم." مكرر مي‌گفت: "اين‌بار دفعه آخر است و خيلي مشكل است كه بدون خبر پيروزي بخواهيم به خانه‌هايمان برگرديم. وقتي خانواده‌‌هاي شهدا از ما بپرسند چي شد، بايد سرمان را پايين بيندازيم." او خود مي‌دانست كه اين‌بار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست كه ديگر اين جام لبريزشده را از اين خاكدان نجات بخشد و به مهماني خود ببرد. تنها او بود كه قدر و منزلتش را مي‌شناخت و از درد وصالش خبر داشت. آري، او بعد از اين سخنان ـ كه بيانگر عظمت روحش بود ـ ديگر تاب ماندن نداشت و آنك، حسين سلام‌الله عليه بود كه بر در سراي خويش ايستاده و اين زائر منزلت عشق، اين شعله آتش وجد، ‌اين عاشق جلوه ديدار، اين زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهيدمان را به آروزي ديرينه‌اش رسانيد.
آري. در 21 بهمن‌ماه 1365، غم از دست دادن فرمانده عزيزي كه پرچمدار لشكر قمر بني‌هاشم(ع)، علمدار كربلا بود. بر جبهه‌هاي نبرد مستولي شد كه زدودنش به اين آساني ممكن نبود و نخواهدبود.
نه‌تنها تيپ44 قمر بني‌هاشم عزادار بود، بلكه كساني‌كه در خارج از جبهه‌‌ها خبر شهادت اين عزيز را نداشتند نيز، خنده بر لبانشان خشك شده بود و بي‌اختيار سراغ او را مي‌گرفتند و براي سلامتي او دعا مي‌كردند؛ چراكه مي‌دانستند او كيست و چه مي‌كند. ولي بي‌خبر از اين كه، او سبكبال تا كوي دوست پرواز كرده است.
در عمليات فتح‌المبين بود كه در محاصره افتادند و از ناحيه پا زخمي شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم تركش خوردند و بعد از دو هفته كه عمل درآمدن گلوله و جايگزين‌كردن ميله در پايشان طول كشيد، به مدت يك هفته در خانه استراحت كردند و با اين كه وضع پايشان خوب نبود، با همت والايي كه داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداري كرده و براي عمليات به جبهه رفتند و در عمليات بيت‌المقدس از اول تا آخر شركت داشتند.ا و در فتح خرمشهرنيز سهيم بود.
در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به شهركرد آمدند و در اين زمان بود كه در آبان‌ماه سال 62 وارد سپاه شدند.
مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند.
بعد براي يك دوره آموزش 4 ماهه، طرح فرمانده شهيد باقري كه آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهيد نوروزي به پادگان امام‌علي به تهران اعزام شدند.
بعد از آن به عنوان مربي به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبيك را در پادگان امام‌خميني خميني‌شهر آموزش فرماندهي دادند كه در اين دوران با شهيد نوروزي همراه بودند.
در تاريخ 1/12/62 به تيپ قمر بني‌هاشم اعزام شدند و معاونت گردان يازهرا به ايشان داده‌شد كه برادر كياني فرمانده آن بودند. بعد از حدود يك‌ماه كه برادر كياني فرمانده آموزش نظامي شدند، شهيد آقابزرگي نيز معاونت آموزش نظامي را به عهده گرفتند و در عمليات بدر باز هم معاونت گردان يازهرا را داشتند.
بعد از آن‌كه برادر كياني زخمي شد، شهيد آقابزرگي فرمانده آموزش نظامي شدند و نيروها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند و آماده كردند.
در اين عمليات نيز مسئول يكي از محورهاي عملياتي به همراه شهيد شاه‌مرادي بودند كه به حمداللهاين عمليات با آمادگي قبلي خوب پيش رفت.
در شهريور سال 63 ازدواج كردند و سنت رسول خدا را عمل كردند. بعد از آن‌كه يار باوفايش،‌ شهيد فاضل، فرمانده گردان يازهرا (س) به شهادت رسيدند؛ شهيد وارد گردان يازهرا شد و با يكي ديگر از برادران به علت اين كه هيچ‌گاه خود را به خاطر تواضعي كه داشتند برتر از ديگري براي فرماندهي نمي‌دانستند، مسئوليت گردان يازهرا را داشتند.
در اين‌جا بود كه براي بار دوم از ناحيه پا زخمي شدند و با اين همه با عصا در راه مي‌رفتند و به عقب برنگشت. در همين زمان بود كه همسرشان بستري بودند و در عين حال كه خيلي نگران حال ايشان بودند، ولي ايشان در تماس تلفني با خونسردي بسيار از همسرشان خواستند كه به خانواده شهيد فاضل سر بزنند و مبادا كه در اين امر كوتاهي كنند.
در اين‌جا بود كه همسرشان با صبر هرچه تمام‌تر مي‌گفتند كه من مي‌دانم كه بالاخره ايرج رفتني است؛ چراكه از حالات معنوي و روحاني او باخبر بود.
غم از دست‌دادن يارانش، آن‌چنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچه‌هاي جبهه مي‌گفتند كه ما هيچ‌گاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او مي‌گفت: "آدم‌هاي بي‌خبر هستند كه قهقهه مي‌زنند و با صداي بلند مي‌خندند."
ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچه‌اي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادت‌هاي زياد و از آن‌جا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست.
رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام مي‌گذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمت‌‌هايي كه برايش كشيده بود تشكر مي‌كرد. او خانواده‌اش را براي پذيرش شهادتش آماده مي‌كرد.
گرچه به خاطر داريم جمله‌اي كه مادرشان، اولين‌بار كه فرزندش مي‌خواست به جبهه برود در جواب مخالفان مي‌گفت: "مگر فرزند من از علي‌اكبر حسن (ع) عزيزتر است؟ از دامان چنين زن‌هايي است كه چنين فرزنداني به معراج مي‌رسند.
اخلاق و رفتار شهيد به گونه‌اي بود كه حتي منحرفان را به خود جذب مي‌كرد. ايشان در اوقاتي كه در مرخصي بودند، به ساختن اين‌گونه افراد مي‌پرداختند و افراد بسياري را به راه راست هدايت مي‌كردند. و بعد از شهادت نيز خونش باعث هدايت افراد ديگري شد.
خصوصيات اين شهيد عزيز بيشتر از آن است كه بتوانيم آن‌ها را به نگارش درآوريم؛‌ همين‌قدر بگويم كه بعد از شهادتش، همگان فهميدند كه چه عزيزي را از دست دادند كه ديگر كسي نخواهد توانست جاي خالي‌اش را پر كند.
آن روز كه شهيد آقابزرگي را آوردند و بر روي دست‌ها گرفتند، تا ديدگانمان بهتر او را در نظر بگيرند؛‌يعني در روز 26 دي‌ماه 1365، غم‌بارترين روزي بود كه در روستاي نافج مي‌گذشت. آن روز همه چشم‌ها گريان بود و همه دل‌ها خونبار. و اين مسئله همه دل‌ها را تسكين مي‌داد كه واقعاً اگر او شهيد نمي‌شد، پس چه چيزي زيبنده قامت رساي مزين به لباس پاسداريش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است كه براي بازماندگان سخت است ولي براي خود شهيد، شهادت بهتريناست .
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...اگر رضايت خدا و رسول (ص) وائمه (ع) را مي خواهيد پيرو امام باشيد و در اين راه ثابت قدم باشيد . هرگز او را تنها نگذاريد زيرا كه او( اللا مر منكم) است و گفته هايش لازم الاجرا مي باشد .درآخر مي گويم كه فزندم محمد مهدي را شبهاي جمعه درروي مزارم ،رها كنيد تا بازي كند وبه او بگوييد كه پدرش براي چه ودرچه راهي به شهادت رسيده است . ايرج آقابزرگي
 
 
 



خاطرات
همسر شهيد:
يادم هست براي بار دوم كه از ناحيه پا زخمي شده بود، قبل از بهبودي كامل با عصا راهي جبهه شد و به عقب برنگشت. در آن زمان كه من در بيمارستان بستري بودم و به شدت نگران حال ايشان بودم، ايشان در تماس تلفني كه با من داشتند، با خونسردي بسيار گفت: "حال من بسيار خوب است. به خانواده شهيد فاضل حتماً‌ سر بزن، مبادا در اين امر كوتاهي كني." غم از دست‌دادن يارانش آن‌چنان برايش گران بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم بچه‌هاي جبهه كه به او لقب "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند.

ايوب زماني:
براي انجام كارهاي مهم، زياد به امكانات اهميت نمي‌داد. يادم هست چندروز قبل از عمليات، براي انجام كاري برنامه‌ريزي كرده بوديم كه به خاطر كمبود امكانات صورت نگرفت. وقتي شهيد آقابزرگي مطلع شد، با تشكيل جلسه و پي‌گيري و همكاري ما و با همان امكانات كم كا‌ر انجام شد.

مرتضي ترابيان:
وجودش به خاطر شجاعت، جسارت و ايمان، مايه آرامش بسيجيان مي‌شد. در هر مجلسي حاضر مي‌شد، جو را عوض مي‌كرد و مجلس روحاني و معنوي مي‌شد.

هر كاري از دستش برمي‌آمد، براي دوستانش در جبهه‌هاي جنگ انجام مي‌داد. تلاش مي‌كرد تا هرچه سريع‌تر مجروحين را به جبهه منتقل كند. بعد از شهادتش حس كردم كه چقدر بي‌پناه شديم. براي حل مشكلات واقعاً به او نياز داشتيم.
او تا آخرين نفس خودش را و همه امكانات مالي‌اش را وقف دفاع از اسلام و انقلاب كرد.

خاطره جالب ديگر اين كه در اين منطقه طرح عمليات ريخته شده بود و فرماندهان فكر مي‌كردند كه چگونه مانع‌ها را بردارند كه خود دشمن با حمله‌اي كه انجام داد اين كار را كرد و كار بچه‌ها آسان شد. در اين‌جا بود كه بسياري از تانك‌هاي دشمن زده شد و شوش به منطقه "تانك‌سوخته‌ها" معروف شد.

در جبهه شوش به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه شهيد تركي حضور داشت. در عمليات فتح‌المبين هم حضور داشت كه به خاطر خيانت بني‌صدر (فرمانده كل قواي آن زمان) مهمات به رزمندگان نرسيد و در محاصره دشمن افتادند. شهيد آقابزرگي در اين محاصره مجروح شدند. دو هفته در بيمارستان بستري شد تا گلوله و تركش را از بدنش بيرون آورند. پس از آن هم به مدت يك هفته در خانه استراحت كرد و عليرغم اين كه هنوز وضع جسمي خوبي نداشت، به همت والايي كه داشت،‌دوباره براي عمليات به جبهه رفت.
در عمليات آزادسازي خرمشهر از اول تا آخر فعالانه حضور داشت. بعد از آن در عمليات رمضان، فرماندهي دسته را به عهده داشتند. بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني‌هاشم تشكيل شد، در عمليات والفجر مقدماتي مسئوليت يك گروهان و در والفجر يك مسئوليت گروهان ويژه را به عهده داشتند. بعد از اين عمليات در آبان‌ماه سال 62 وارد سپاه شدند و مسئوليت بسيج شهر "بن" را به عهده گرفتند و به نحو احسن انجام وظيفه كردند. در 4 ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع)‌ تهران به پايان رساند و به عنوان مربي به اصفهان اعزام شد.
در تاريخ 1/12/62، معاونت گردان يازهرا (س)‌ در تيپ قمر بني‌هاشم به ايشان داده شد كه اين مسئوليت را در عمليات بدر نيز به عهده داشت. بعد از آن‌كه برادر كياني زخمي شدند، شهيد آقابزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي، نيروها را براي عمليات والفجر هشت آموزش دادند و در اين عمليات كه همراه شهيد شاه‌مرادي مسئول يكي از محورهاي عملياتي بودند كه به حمدالله نتيجه اين عمليات رضايت‌بخش بود.

محمدحسين قاسمي:
بعد از عمليات كربلاي 4، من و سردار شهيد و برادرمان حاج‌آقا علي‌محمدي در مقر سرخوش ايستاده بوديم. قرار بود خبر سلامتي خود را با تلگراف به خانواده‌هايمان برسانيم. حاج‌آقا علي‌محمدي به سردار گفت :چرا تلگراف نمي‌زنيد؟ شهيد آقابزرگي مكثي كرد و گفت: آن‌ها كه در اين دنيا مي‌‌مانند تلگراف بزنند، من كه رفتني هستم. او چندروز بعد در عمليات كربلاي 5، شربت شهادت را عاشقانه نوشيد.

مرتضي ترابيان:
ايشان به هر چه بهتر ياد دادن فنون نطامي تأكيد مي‌كرد. مي‌گفت: اگر يكي از نيروها به علت خوب ياد نگرفتن فنون نطامي شهيد شود، ما مسئوليم.

ايوب زماني:
شهيد آقابزرگي به دعاهاي ماه رجب و شعبان، علاقه‌اي عجيب داشت. ايشان شهيد فاضل را بسيار دوست داشت. وقتي مجروح مي‌شد و به مرخصي مي‌آمد، بيشتر وقتش را به عيادت از مجروحين مخصوصاً كساني كه عيادت‌كننده نداشتند مي‌گذراند. شهيد آقابزرگي بسيار باگذشت بود.

مرتضي ترابيان:
از هر لحظه‌اي كه در كنار شهيد بودم،‌ درس مي‌گرفتم. شايد انسان ساعت‌‌ها پيش كسي بنشيند ولي چيزي ياد نگيرد. شهيد فردي آگاه بود و در برنامه‌ريزي و تصميم‌گيري در جلسات، مفيد و مؤثر بود.
در برپايي مراسم عزاداري براي ائمه و انجمن‌هاي مذهبي، فعالانه شركت داشت. در صحبتي كه براي مربيان داشت گفت: "بسيجي واقعي كسي است كه خالصانه و با اطلاع و آگاهي در راه خدا جهاد كند. تنها براي خدا آموزش دهيد و تنها به فكر شهيدشدن نباشيد."

اردشير رئيسي:
سال 1365 در يکي از ماه هاي پاييز فرصتي دست داد تا در باغ حافظيه، در جوار خواجه ي راز و زير نارنج هاي تازه رسيده، حال و هوايي عوض کنيم. درست يادم هست که همراه شهيد ايرج آقابزرگي در حافظيه چرخي مي زديم که چشممان افتاد به پيرمرد سپيد مويي که ديوان حافظي پيش رو داشت و فال مي گرفت. از ما هم خواست تا فالي بگيريم. شهيد آقا بزرگي پذيرفت و گفت: «امروز خداوند ما را اسباب روزي شما قرار داده بسم الله!».
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
پيرمرد که غزل را مي خواند، سراپاي شهيد آقا بزرگي را شور و جدي فرا گرفت، وصف ناشدني. سر از پا نمي شناخت. تا اين که به آخرين بشارت غزل که رسيد، اشک در چشمش حلقه زد.
آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل
همه در سايه ي گيسوي نگار آخر شد
يادم هست از آن لحظه به بعد، شهيد آقا بزرگي بود که دست از پا نمي شناخت. هميشه از شهادت مي گفت. مي شد فهميد که او ديگر به زمين تعلق ندارد. ماندني نيست و بايد چونان پرستويي، باز گردد. به همان جا که پيمان الست را بسته است.
در فاصله ي زماني بين عمليات کربلايي 4 و 5، دوباره فرصتي دست داد تا اين بار در يکي از اردوهاي زيارتي، به زيارت مرقد دانيال نبي (ع) برويم. موقع بازگشت، اين بار هم شهيد آقا بزرگي همراه ما بود. بازار شوخي بين بچه ها گرم بود و هر کسي از دري مي گفت. يکي از بچه ها با شوخي و خنده با حزني تصنعي اين مصراع را خواند: «رفيقان مي روند نوبت به نوبت»، و مصراع دوم را با تغيير لحن اين گونه خواند: «از اون ترسم که نوبت بر من آيو». که يکباره ترکيدن خنده ها اتوبوس را به مرحله ي انفجار کشاند.
در ميان آن همه خنده، شهيد آقا بزرگي ساکت بود و هيچ نمي گفت. مداح، اين بار رو کرد به شهيد آقا بزرگي و همه را براي شنيدن يک چشمه ي ديگر از کارهايش به سکوت دعوت کرد.
- اين عمليات نوبت، نوبته ايرجه. حالا مي خوام زبان حال کودک چند ماهه اي ايرج، محمدمهدي را براتون بخونم ... صبح عملياته ... پيکر ايرج خون آلود بر زمين افتاده ... محمدمهدي يتيم شده ... دلا بسوزه به حال يتيم سردار ...
و جمع جدي و شوخي، خندان و گريان با هم دم گرفتند:
- يتيمي درد بي درمان يتيمي ...
آقا بزرگي که تا اين لحظه ساکت بود و تنها اندکي تبسم بر لب هايش نقش مي بست، تاب نياورد و همين که اسم محمدمهدي را شنيد، هاي هاي شروع به گريه کرد و سکوت براي دقايقي همه را ميخکوب کرد.
روزها به سرعت گذشت و غوغاي کربلاي 5 فرا رسيد. پرستوي روح آماده به کوچ آقا بزرگي هم، پرپر مي زد و بالاخره پرواز کرد. پرواز کرد. پرواز کرد و رفت. رفت تا خدا. تا دور. تا نور.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 307
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
غريب, اردشير

 

سال1342 ه ش درخانواده‌اي مذهبي ومستضعف در روستاي« قلعه تک»در بخش« كيار» در استان« چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود، از همان آغاز كودكي جايگاه ويژه‌اي بين اعضاي خانواده داشت در دوران كودكي و نوجواني ضمن تحصيل در حد توان خود در كار كشاورزي و دامداري به پدر و مادر كمك مي‌كرد و.در اين راه کمک آنها بود.پس اتمام دوره ابتدايي وبه دليل نبدن مدرسه راهنمايي در روستاي قلعه تک ،او براي ادامه‌ي تحصيل در دوره راهنمايي به شهركرد آمد.باجديت وکوشش زياد دوران تحصيلات راهنمايي را درشهرکرد باموفقيت به اتمام رساند .
گفتار و زبان شيرين، اخلاق و رفتار نيك ايشان باعث شده بود محبوبيتش در خانواده ،محل تحصيل ودربين دوستان وآشنايان روزبروز بيشتر شود. علاقه‌ي ايشان به مطالعه وشركت در جلسات مذهبي باعث شده بود كه فردي متواضع و خداشناس باشد. به گونه ايي که مورد وثوق اتکاي دوستان وآشنايان باشد.
دوره‌ي متوسطه را به دليل اينکه شرايط وفضاي آموزشي بهتري در« اصفهان» بود،به اين شهررفت واين دوران را به اتمام رساند. اين دوره همزمان شده بود با جنگ تحميلي عراق عليه ايران .اوکه برايش حضور نامشروع دشمن در خاک پاک وطن بدوآزاردهنده بود مقدمات اعزام به جبهه فراهم نمود. اولشگر8نجف اشرف راکه يکي از يگانهاي مقتدر وعملياتي سپاه پاسداران بود،براي حضوردرجنگ انتخاب کرد.
در اين لشگر ودر مدت حضور افتخار آميز حضور دردفاع مقدس مردم بزرگ ايران حماسه هاي بي شماري خلق کرد.ودر سمت فرماندهي گردان کوثر ضربات سهمگيني به دشمن وارد نمود وپس از جانفشاني هاي زياد به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 


وصيت نامه
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
ولاتقولوا لمن يقتل في‌سبيل‌الله امواتا بل احياء ولكن لا تشعرون
كسي را كه در راه خدا كشته شده، مرده مپنداريد ،بلكه او زندة جاويد است وليكن شما اين حقيقت را نخواهيد يافت.
بنام الله و بنام كسي كه اين هستي و زمين و آسمان را آفريد و بنام كسي كه ما را از مشتي خاك آفريد و از روح خود در آن دميد و بنام آن كه ما را از هستي به نيستي آورد.
بنام خداوند صالحين و شهداء و صديقين و بنام خداوند رب‌العالمين جلّ جلاله.
سخن خود را شروع مي‌كنم.
با عرض سلام بر يگانه منجي عالم بشريت آقا امام‌زمان(عج) و نائب بر حقش امام امت و با سلام به خانواده‌هاي شهداء، اسراء و مفقودين جنگ تحميلي.
من كوچكتر از آن هستم كه بتوانم براي كسي پيام بدهم ولي ما رسالتي داريم و مسئوليتي بر گردن ما است و بايد رسالت و پيام خون شهداء را به گوش مردم برسانيم و سخن‌ آنها را بگوئيم . ما از خودمان چيزي نداريم.
آري، پدرم و مادرم و برادران و خواهران مهربانم شهداي اسلام از اول تاريخ اسلام تاکنون حرفشان لااله‌الا‌الله و حرف خدا بوده است و تنها جرم آنها اين بوده است كه خواسته‌اند بگويند ما فقط خدا را، آفريدگار هستي و جهان مي‌دانيم و همه‌چيز از آن اوست و براي اجراي احكام و قوانين الهي مي‌جنگيم. اين همه امر خداست كه مي‌فرمايد از كفار و مشركاني كه عليه مسلمانان هستند و يا به سرزمين آنها تجاوز كرده‌اند دفاع كنيد و آنها را قلع و قمع كنيد تا اينكه تسليم شوند.
ما تكليفمان را بايد انجام دهيم تا بتوانيم حكم خداوند عزّوجلّ را و فرمان ائمه عليهم‌السلام را جامه عمل بپوشانيم.
انشاءالله و هركس چنين شد در دو عالم رستگار مي‌باشد.
چند كلمه به همشهريان و اقوام دوستان خود تذكر مي‌دهم.
يا ايهاالذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا في سبيل‌الله اثا قلتم الي الارض ارضيتم بالحيوه الدنيا من الآخره فما متاع الحيوه الدنيا في الاخره الا قليل.
(قرآن كريم سورة توبه آيه 38)
اي كساني كه ايمان آورديد علت چيست كه چون به شما امر شود كه براي جهاد در راه دين بي‌درنگ آماده شويد (چون بار گران) به خاك زمين دل بسته‌ايد. آيا راضي به زندگاني دنيا عوض حيات ابدي آخرت شديد؟ در صورتي كه متاع دنيا در برابر عالم آخرت اندك و ناچيز است.
پس اي پدر و مادر و برادر و خواهر، ما كه به يكتايي خدا و روز قيامت ايمان داريم، بايد از اين سخن خدا نتيجه بگيريم كه اين دنيا يك وسيله‌اي است براي آخرت. همانطور كه پيامبر اسلام(ص) فرموده: الدنيا مزرعه‌الاخره. دنيا مانند يك مزرعه است براي آخرت. يعني اينجا محل كشت است و آخرت محل برداشت. پس كمي به خود بياييد و به فكر آخرت خود باشيد كه در برابر پيامبراسلام و ائمه روسفيد باشيم. مگر نه اين است كه همه بايد از اين دنيا برويم. پس چه بهتر كه با افتخار و پيروزي ؛آنچنان كه امامان ما آرزو مي‌كردند كه در راه خدا شهيد شوند، از اين دنيا برويم. طول عمر اگر 20 سال يا 50 سال باشد و يا صد سال باشد؛ نتيجه مردن است. اگر اين دنيا خوب بود پيامبر و امامان ما مي‌ماندند و زندگي مي‌كردند. پس ما هم بايد كوله بار خود را آماده كنيم و آمادة سفر شويم. و بسوي هستي‌بخش و آفريننده برويم.
و پدرم و مادرم و برادرم و خواهرم، من راه و هدف خود را پيدا كرده‌ام و كارم و هدفم و مقصودم و همه چيزم را براي رضاي خدا مي‌گذارم و به امر خدا عمل مي‌كنم. ولي دربارة ما هرچه مي‌خواهند بگويند كه چرا به جبهه آمدم، يا براي چه در جبهه ماندم و حرفهائي از اين قبيل. شما ناراحت نباشيد كه شما فرزند و امانت خود را خوب پرورش نموديد و در راه صحيح داديد. خداوند انشاءالله اين امانت را از شما قبول كند.
و در آخر از همة شما به خصوص، پدر بزرگوارم و مادر مهربانم، برادران ارجمندم، خواهران دلسوزم و دائي‌هاي مهربانم و اقوام و آشنايان و كساني كه مدتي در منطقه با آنها بودم ،حلاليت مي‌طلبم و بدي‌هاي ما را به خوبي خودتان ببخشيد. انشاءالله
به اميد پيروزي حق بر باطل التماس دعا
اردشير غريب 15/9/1365




آثارباقي مانده ازشهيد
بنا به فرمايش رسول اكرم(ص): فقر مرگ است و بزرگ‌ترين مرگ مي‌باشد. از حضرت پرسيدند چه فقري؟ فرمود: فقر دين، هركس دين نداشته باشد چيزي ندارد. انسان‌ها بايد در امر دين كوشا باشند فراموش نشود كه هم با دستورات و احكام و قوانين دين خود آشنا باشيم وهم به آن عمل كنيم تا براي دين خدا يك فرد شايسته باشيم ...
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
پروردگارا، ما را بيامرز و پدر و مادرم را، مؤمنان را نيز بيامرز. روزي كه بپا مي‌شوند براي رسيدگي به حسا ب .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 293
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
نيکخواه,غلامعلي

 

 سال 1328 ه ش در شهر «بروجن» يکي ازشهرهاي استان «چهارمحال وبختياري»، ديده به جهان گشود . پس از دوسال او پدر خود را كه شخصي متدين و مسلمان و متعهد بود ،از دست داد. دوران تحصيلات خود را در «بروجن» آغاز نمود و پس از اخذ ديپلم در سال 1348 وارد انستيتوي «صنايع شيميايي»در« تهران» شد. و پس از گذراندن يک دوره دوساله به خدمت سربازي اعزام و پس از پايان خدمت در سازمان «آب و فاضلاب»استان« اصفهان» مشغول خدمت شد. چون علاقه وافري در امر تحصيل داشتند كار را رها كرده و براي ادامه تحصيلات به «آمريكا »عزيمت نمودند. پس از چندي كه در خارج ازکشوربه تحصيل اشتغال داشتند، براي تسلط به زبان انگليسي تلاش كردند ورشته خود را تغيير به راه و ساختمان تغييردادندو مشغول به تحصيل شدند.
چون تربيت يافته خانواده‌ مذهبي بودند در مدت اقامت در« آمريكا» فعاليت چشمگيري در انجمن اسلامي دانشجويان ايراني مقيم «آمريكا »و «كانادا» داشتند و در برگزاري جلسات سخنراني و راه‌پيمائيهاي عليه رژيم نقش مؤثري داشتند.
در نامه‌هائي كه مي‌فرستاد سوغاتي كه از ايران مي‌خواست قرآن و نهج‌البلاغه بود. او از خانواده ثروتمندي نبود كه در ناز و نعمت بزرگ شد ه باشد.چون خودش مستضعف بود ،كاملاً به حال مستضعفين آگاهي داشت. كمااينكه در دوران تحصيلي در خارج براي هزينه تحصيلي خود مجبور بود شبها با كار طاقت‌فرسا در يكي از پمپ‌بنزينها و يا كارهاي متفرقه ديگر هزينه تحصيل وزندگي خودش راتامين کند.
او درآمريکا دست از مبارزه بارژيم برنداشت وبيشتر وقت خود راجهت تكثير و نشر سخنان امام‌ خميني (ره) صرف مي‌كرد. چه شبها كه تا صبح كار مي‌كرد و روز بعد از درسهاي دانشگاه ،تمام وقت جهت انتشار و توزيع پيام امام(ره) تلاش مي کرد. در 22 بهمن كه انقلاب به پيروزي رسيد چنان شادي مي‌كرد كه تاآن زمان اوراآنگونه نديده بودند. عمر كوتاه و گهربار اين شهيد حاوي درس‌هاي زيادي براي ديگر ياران و برادران او بود.
در سال 1358 پس از اخذ دوره مهندسي راه و ساختمان به وطن اسلامي خويش بازگشتند و پس از ورود به ايران با توجه به علاقه خدمت به انقلاب اسلامي در جهادسازندگي چهارمحال و بختياري مشغول به خدمت شدند .پس از آن مسئول دفتر عمران امام و سپس فرماندار شهرستان بروجن گرديدند و در اين مدت شبانه‌روز در خدمت مستضعفين منطقه قرار گرفتند . با توجه به شناختي كه مسئولين امر در مدت خدمت از نامبرده بدست آورده بودند به علت نياز به افراد متعهد در منطقه كردستان؛ پيشنهاد معاونت عمراني استانداري آذربايجان غربي را پذيرفت و بنا به مسئوليت اسلامي خويش به آن منطقه مهاجرت نمود و پس از مدت نزديك به يكسال خدمت صادقانه در 12 بهمن ماه در شروع دهه فجر در سال 1361 بدست منافقان كوردل و مزدور آمريكايي در بين راه« تكاب» به «مهاباد» در حين انجام مأموريت به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديداردوست شتافت.منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 



خاطرات
سيد احمد موسوي:
غلامعلي را آنطور كه در دنياي كفر و بي‌بند و باري و مصرفي آمريكا ديدم و مدت سه سال هم افتخار هم‌خانگي و هم‌درسي و دوستي برادرانه و عقيدتي با او داشتم؛ مجاهدي يافتم كه همچون ابوذر بود. يار علي و محبوب خاص و عام. عابدي درستكار و راستگو كه در اين خصائل شهره همه دانشجويان بود.اوباخوبي هاي هميشگي که با يك صفاي باطني همراه بود و چون از مخزن عشق و علاقه او به خدا و مردم سرچشمه‌ مي‌گرفت؛ همچون يك آينه در دلهاي مردم نقش مي‌بست. دوستان و همسنگران او در انجمن اسلامي آمريكا و كانادا چنان شيفته اخلاق حسنه او شده بودند كه نمي‌توانستند دوري اين برادر را حتي براي چند ساعتي هم تحمل نمايند.
در تمام كارهاي روزمره و عادي خود فردي جدي و كوشا بود و هرگز خستگي و سستي در چهره مردانه او مشاهده نمي‌شد. او دانشجوئي زبده و هميشه در تمام دروس شاگرد اول كلاس بود و مي‌گفت ما آمده‌ايم كه چيزي براي مردم محروم كشورمان بياموزيم و براي آنها به ارمغان ببريم. نيامده‌ايم كه آنچه را هم كه با خود داشته‌ايم از دست بدهيم. او در جوي كه حتي اظهار به تدين هم در آنجا از نشانه‌هاي كوتاه فكري و ارتجاع قلمداد مي‌شد با افتخار نماز و قرآن مي‌خواند. حتي من نديدم كه يك مرتبه نماز خود را به قضا بخواند و چون محبوب عموم دانشجويان بود در خصوصيات اخلاقي آنطوري بود كه حتي دشمنان اسلام نمي‌توانستند بر روي او موضع بگيرند و صداقت او باعث جذب عده زيادي به گرايش فكري او كه همانا اسلام راستين فقاهتي بود، بشوند. اين مجاهد شهيد علاوه بر درس و كار طاقت‌فرسا بقيه اوقات خود را صرف نوشتن مقاله و تهيه سخنراني و تفسير قرآن جهت اجراي جلسات انجمن اسلامي مي‌كرد. خيلي كم مي‌خوابيد. شايد يكي دو ساعت استراحت براي او در مدت 24 ساعت كافي بود. همه دوستان از اين چنين استقامتي به شگفت آمده بودند و بارها هم اين مطلب را به او مي‌گفتند و او در جواب بدون اينكه بگويد كاري كرده‌ام مي‌خنديد. در دوران انقلاب جهت تكثير و نشر سخنان امام خميني (ره)تلاش زيادي مي‌كرد. چه شبها كه تا صبح كار مي‌كرد و روز بعد از درس‌هاي دانشگاه؛ تمام‌وقت جهت انتشار و توزيع پيام امام از پا نمي‌نشست. يادم نميرود در 22 بهمن كه انقلاب به پيروزي رسيد چنان شادي مي‌كرد كه همه از شادي اين اسطوره تقوي و پاكي شاد مي‌شدند. هدف او از درس‌خواندن هرچه سريعتر بازگشت به وطن بود تا بتواند از آنچه اندوخته است در راه رهائي مردم محروم منطقه خود كه سالها از نزديك شاهد آنها بود؛ بكار بندد. يادم نمي‌رود كه روزي كه تحصيلات اين شهيد عزيز به پايان رسيده بود همه برادران نگران بودند كه يار و همكار و دوستي مهربان را از دست مي‌دهند. دوستانش علي‌رغم مخالفت ايشان فارغ‌التحصيلي وي را جشن گرفتند و به او مي‌گفتند اگر مي‌شود بمان و ادامه تحصيل بده. او مي‌گفت من در ايران بيشتر مي‌توانم منشا اثر باشم و حتي به او پيشنهاد مي‌كردند كه لااقل پذيرش جهت ادامه تحصيل بگيرد كه در صورت تمايل مجددا بازگردد.اما او مي‌گفت من پذيرش نمي‌گيرم كه شيطان نتواند مرا وسوسه كند كه دوباره از مردم خوب ايران كه لياقت همه‌چيز را دارند دور شوم. او هميشه مي‌گفت ملت ما نشان داده‌اند كه شايسته خدمت هستند حال اين خدمت بهرطريقي كه باشد فرق نمي‌كند. بايد بجاي وقت‌گذراني كار كرد تا شايد بتوان دردي از آنها را دوا نمود. حرف‌زدن و بازي‌كردن با افكار روشنفكرانه نمي‌تواند ما را در برابر ابرقدرتها پيروز سازد. آنچه مي‌تواند ما را به پيروزي قطعي برساند اندوختن تجربه و علم و بكارگرفتن آن در جامعه خودمان است.
او يك عالم با علم و.عملي بود. او مي‌گفت كار بايستي بخاطر خدا باشد و اجر و مزد ازسوي خداست كه معني مي‌گيرد وگرنه مزد دنيا براي دنيا باقي مي‌ماند.
هر شهيدي كه به شهادت مي‌رسد، براي بازماندگان خويش و رهروان راه و پاسداران خونش درسهائي به يادگار مي‌گذارد ؛ كه اين درسها ناشي ويژگي‌هاي او ست. همان ويژگي‌هائي كه موجب شدند تا بدرجه رفيع شهادت برسند و شهيد نيكخواه اين چنين بود. با ويژگي‌هاي خاص خودش كه اين ويژگيها را بايد در ايمان و اخلاص عملي او يافت. در رابطه با زندگي او در دوران تحصيلش در آمريكا دوستان و هم دوره‌هايش سخن گفته‌اند اما در رابطه با عمل او در ايران بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سخن زياد است. اما اين ويژگي‌ها حالتي عام دارند. نيكخواه به محض ورود به ايران روبه رو شد با آن جو ناموزون و ناهماهنگ بعد از انقلاب .جوي كه ضدانقلاب سعي داشت با آن جو، افراد مومن وكارساز را ترور شخصيت كند و آنها را به خيال خود از صحنه مبارزه كنار زنند. اگر هم موفق به چنين امري نشود حداقل افراد مومن را زيرسوال ببرند و با شايعات به هر طريق ممكن ذهن عامه مردم را نسبت به آنان بدبين كنند، تا بدين طريق آنها را از صحنه مبارزه خارج كرده و جلوي كارهاي آنها را بگيرند. در اين مورد دست به هر شايعه و تهمتي ميزدند بسا شايعاتي از قبيل انحصارطلب و رياست‌طلب که تا حدودي موفق نيز مي‌شدند، اين چهره‌ها را در ذهن مردم زيرسؤال ببرند.
ضدانقلاب وقتي كه تشخيص دادند كه اين شهيد فردي مومن و صادق و خدمتگزار به انقلاب است. طبق روال خودشان شروع به شايعه‌سازي و تهمت و .... كردند.
افراد مومن بنابروظيفه شرعي از او دفاع كردند كه در حقيقت دفاع از اسلام و مسئولين صديق بود. اما شهيد نيكخواه در مقابل تمامي اين مسائل سكوت كرد و سعي در آن داشت كه با عمل اثبات‌كننده؛ تمامي امور باشد و حتي حسرت اين را به دل ضدانقلاب گذاشت كه لحظه‌اي وقت خود را صرف اراجيف آنها بكند. او در رابطه با حقوق شخصي خويش بخاطر اسلام و مصلحت انقلاب اسلامي ايثارگرانه گذشت تا جائي كه زماني كه استحقاق استخدام‌شدن داشت ايثارگرانه از حق خود گذشت و از حقوق ماهانه خويش در كردستان ماهانه 3/1 آن را به صندوق دولت مي‌ريخت. در رابطه با مسئله لوله‌كشي آب درروستاي زادگاه خود( گندمان) با وجود اينكه طراح ديگران بودند بدون هيچ چشم‌داشتي خالصانه كمك مي‌كرد.
به خاطر فتنه ضدانقلاب، شهيد زمينه خدمت را در بروجن براي خويش تنگ ديد و هجرت را انتخاب را كرد. روانه آذربايجان غربي شد. با توجه به اينكه دامنه شايعات در مورد او را به آذربايجان غربي نيز كشيدند او به خدمت صادقانه خويش ادامه داد تا جائيكه مسئولين استان اظهار كردند. در زمان تصدي شهيد نيكخواه بود كه استان آذربايجان غربي توانست تمامي بودجه عمرانيش را جذب كند و جزء استان‌هاي معدود در اين رابطه قرار گرفت. اما با تمامي اين اعمال لحظه‌اي حاضر به مصاحبه و صحبت پيرامون عملكردش نشد. در نهايت او مصداق آيه شريف (والذين هاجروا و جاهدوا في سبيل الله اولئك يرجون رحمت‌الله) شد وبا شهادت مظلومانه‌اش مهر باطلي بر شايعات شايعه‌سازان و الگوئي براي رهروان راهش شد.
 

 

آثار باقيمانده ازشهيد
فعاليتهاي عمراني
شهيد نيكخواه در زمان تصدي مسئوليت دفتر عمران امام(ره) فعاليت‌هاي زيادي از قبيل شن‌ريزي كوچه‌ها و خيابان‌ها ـ جدول‌بندي خيابانها ـ احداث پل ـ لوله‌كشي ـ جاده‌سازي ـ احداث رختشويخانه ـ كانال‌كشي ـ احداث سد خاكي و سيل‌بند ـ لايروبي ـ احداث آبخورجهت دامها ـ‌ احداث ، تكميل و تعمير مسجد- حسينيه- مدرسه كودكستان- حمام- غسالخانه و سرويس بهداشتي و ........ در بروجن و روستاهاي فرادنبه ـ سفيد دشت ـ نقنه ـ‌ اسلام آباد ـ‌ گندمان ـ كتوك ـ مورچگان -وستگان ـ امام قيس ـ كردشامي ـ حسين آباد ـ سناجان ـ بلداجي ـ سنگ‌چين ـ دستگرد ـ شيپك ـ خاني‌آباد و .... نموده است كه وجود خود اينها هم نشانه‌اي است از چگونگي فعاليت وي در اين مدت كم و هم يادنامه‌اي است زنده از وي.


بخشي ازآثاربه جا مانده ازشهيد از لابلاي نامه‌هايش:
...با اين پيام‌هاي كوبنده و اميددهنده امام خميني جداً انسان تحت ‌تأثير قرار مي‌گيرد و از خداوند مي‌خواهم عمري زيادتر به او بدهد تا اين انقلاب را به‌ ثمر برساند و اين شاه خائن را به سزاي اعمالش برساند.
محصلين ايراني حسابي انقلابي شده‌اند و خيلي پيشرفت كرده‌اند كنه جاي خوشحالي است ولي يك مسئله هم هست و آن آگاهي صحيح است كه اگر يك آگاهي غلط به آنها ارائه شود و بدي از اين انقلاب ببينند ،ضربه بزرگي خواهند زد.اينجاست كه وظيفه شما معلمان سنگين است.
... نگذاريد دانش آموزان از آن روح انقلابي كه دارند از آن فاصله بگيرند. چون بايستي با اين روح بزرگ بشوند تا بتوانند ايراني جديد پايه بگذارند.
...مبارزه كردن با كلّ نفس شيطاني از هر كاي مشكلتر است.
محصلين بايد ايدئولوژي خود را قوي كنند كه اگر ايدئولوژي نداشته باشند وبدون هدف كار كنند، زود شكست مي‌خورند. حال اگر يك معلم هم ايدئولوژي نداشته باشد وضع خيلي وخيم‌تر مي‌شود.
...جلوي افراد كمونيست را بگيريد و به آنها ميدان ندهيد چون تاريخ نشان‌داده خيانت‌هاي آنهارا.
...بطوركلي انقلاب ايران وضع اقتصادي آمريكا را بهم زد و از بين برد.
....ما احتياج به افرادي داريم كه صادق و با تقوي باشند و بايد كه دوست و دشمن خود را تشخيص بدهيم
(12 محرم 99 ـ آمريكا)


آثار منتشر شده درباره شهيد
يادي از شهيدان
در نقطه پايان شام
در شور و وجد و ازدحام
وقتي كه مي آيد امام در فجر و روز انتقام
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم.
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

وقتي كه مي آيد بهار
در نغمه‌هاي جويبار
وقتي نسيم بي قرار موج افكند در كشتزار
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم.
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

بالي چو بردارد نوا
با نغمه‌هاي جانفزا
وقتي چمن گيرد صاف از موج نرم سبزه‌ها
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

در لا ‌لايي مادران
در خنده‌هاي كودكان
با چشمك ستارگان در لاجورد آسمان
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم.
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

وقتي كه خوش دارم دماغ
از جلوه گلها به باغ
از لاله مي‌گيرم سرا غ با لاله‌هاي پر ز داغ
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم.
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

هر جمعه هنگام نماز
در بين صف‌هاي دراز
در موقع راز و نياز در پيشگاه چاره‌ساز
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

در حمله رزمندگان
با كوشش آن عاشقان
در انهدام كافران با خالق جان و جهان
تجديد پيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم

در لاله‌زار شاهدان
در كربلاهاي زمان
در محضر آن عاشقان
با زنده‌هاي جاودان
تجديدپيمان مي‌كنيم
ياد از شهيدان مي‌كنيم.
ياد تو اي همسنگرم
غلامعلي برادرم


فرماندار خط امامي
غلام عزيز يادت گرامي
اي فرماندار خط امامي
در سوگ تو نشسته‌ايم
الله‌اكبراز درد و داغت خسته‌ايم الله‌اكبر
اي نيكخواه اين خلق محروم
خدمتگزار اين مرز و اين بوم
برادر مهاجرم الله‌اكبر
عزيز خونين پيكرم‌ الله‌اكبر
اي مهربان يار ضعيفان
ما را زداغت كردي پريشان
چهره زما پوشانده‌اي الله‌اكبر
ما را زغم سوزانده‌اي الله‌اكبر
با گريه سوز دل مي‌نشانيم
جز خير و خوبي از تو ندانيم
اي با ضعيفان همنشين الله‌اكبر
با دوستان حق قرين الله‌اكبر
تو بر وصال جانان رسيدي
در باغ رضوان منزل گزيدي
فدائي قرآن شدي الله‌اكبر
در راه حق قربان شدي الله‌اكبر
خصم ستمگر بيخت بسوزد
ايزد بجانت آتش فروزد
بردي زكف همسنگرم الله‌اكبر
غلامعلي برادرم الله‌اكبر

اميرحسين غلامي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 260
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
رجب پور,خداکرم

 


سال 1338 ه ش در شهر «فرخشهر» كودكي بدنيا آمد كه بعدها يكي از سرداران و قهرمانان ملي ايران شد .از دوران كودكي و دبستان بود كه اطرافيان، رفتار و اخلاق او را متمايز از كودكان هم سال خود مي‌ديدند. او هميشه جزء اولين كساني بود كه وارد مسجد امام حسين(ع) خرمشهر مي‌شد و معمولاً آخرين نفري بود كه از مسجد خارج مي‌شد. انگار در مسجد آرامش مي‌يافت.
دوران ابتدايي را در مدسه آصف سابق (شهيد زاهدي) طي كرد. دوران راهنمايي را نيز با موفقيت در اين شهر گذراند و وارد دوران دبيرستان شد. سال آخر دبيرستان را به دليل مشكلات مالي و براي كمك به خانواده يكسال ترك تحصيل كرد و سال بعد ادامه تحصيل داد و ديپلم گرفت.
او در اين دوران در كنار درس، كتابهاي زيادي را مطالعه مي‌كرد كه يا از طرف حكومت شاه ممنوع بود يا به دليل نوع محتوي، افراد خاصي آنها را مطالعه مي‌كردند.
بعد از اخذ ديپلم به دليل اشتياق زيادي كه براي انتقال مفاهيم و ارزشهاي ديني به بچه‌ها داشت، وارد عرصه تدريس شد و شغل معلمي را برگزيد. او در كنار تدريس با دانش‌آموزان به ورزش و كوهنوردي مي‌پرداخت و تلاش مي‌كرد در كنار درس مفاهيم ديني را به دانش‌آموزان منتقل كند. اين درحالي بود كه در آن دوران خفقان و ضدديني كه رژيم شاه به وجود آورده بود. دست زدن به اين كارها جرأت بالايي را مي‌طلبيد.
صداقت او و رضايت اهالي روستاي «خراجي» از كارهايش باعث شد وقتي مي‌خواستند او را از آنجا منتقل كنند، مردم آن روستا اجتماع كنند و يكصدا درخواست ماندن ايشان را در روستايشان باشند. يكي از رفتارهايي كه او را از همسالانش متمايز مي‌كرد. شجاعت خارج از تصور بود. در دوران ابتدايي در مسابقات كشتي در استان قهرمان مي‌شود. وقتي در مراسمي با حضور مسئولين استان مي‌خواهند مدال و جايزه به او بدهند. شهيد بر خلاف مرسوم وقتي اسم شاه آورده مي‌شود تنها كسي است كه در آن سالن از جايش بلند نمي‌شود و در آن سن كودكي به عظمت و جلال پوشالي حكومت شاه بي‌اعتنايي مي‌كند. هوش بالا و نبوغي كه شهيد رجب‌پور از آن برخوردار بود از يك طرف و علاقه‌ي شديدي كه خانواده به او داشتند از طرف ديگر باعث مي‌شود وقتي او در سال آخر دبيرستان ترك تحصيل مي‌كند، شرايطي را فراهم نمايند كه او مجدداً به ادامه تحصيل بپردازد و مشكلات مالي زندگي را خودشان تحمل كنند. در همين دوران است كه يك شب به همراه يكي از دوستانش براي نگهباني از خانه يكي از بستگان كه در مسافرت است، شب در خانه او تلويزيون را روشن مي كنند . وقتي شهيد با نمايش صحنه‌هاي رقص و فساد‌انگيز تلويزيون روبرو مي‌شود، آن را خاموش مي‌كند و براي دوستش هم توضيح مي‌دهد كه نبايد به اين تصاوير نگاه كند.
او در دوران تحصيل، تدريس و ورزش خود افتخارات زيادي آفريد. شعله‌هاي انقلاب اسلامي هر روز فروزان‌تر مي‌شدند و شهيد «رجب‌پور» هم كه يكي از فعالان انقلابي بود و فساد و بي‌عرضه‌گي حكومت خائن و وابسته شاه را با گوشت و پوست و استخوان خود حس كرده بود، شبانه‌روز در اين راه تلاش مي‌كرد. شركت در راهپيمايي، پخش نوارهاي سخنراني و اعلاميه‌هاي امام خميني(ره) نمونه‌هايي از كارهاي اين شهيد بود. انقلاب كه پيروز شد او با خوشحالي زياد مثل پرنده‌ايي كه از قفس آزاد شده باشد در هر جا كه احساس مي‌كرد محروميت و فقر ناشي از حكومت ديكتاتوري شاه مانده به آنجا مي‌شتافت. كمتر در خانه بود، يا در مسجد و شوراي محل بود يا در سطح شهر به دنبال برطرف كردن مشكلات و نارسايي‌ها . اين وضع طول نكشيد و دشمنان پيشرفت و آباداني ايران، يكي از ابله‌ترين رهبران عرب، يعني صدام را وادار كردند به نمايندگي از ائتلاف دهها كشور به ايران حمله كند و بازسازي و آباداني كشور را براي سالها عقب اندازد. جنگ كه شروع شد شهيد رجب‌پور كوچكترين ترديدي به خودراه نداد و از همان روزهاي اول وارد جنگ شد. او گردان پياده را كه در دفاع مقدس اصلي‌ترين كار جنگ را به عهده داشت انتخاب كرد و در طول حضورش در جنگ آنچنان رشادتها و جانفشاني‌هايي از خود نشان داد كه پس از مدتي كه از حضورش در جبهه مي‌گذشت به فرماندهي گردان امام سجاد(ع) كه يكي از گردانهاي عملياتي و شاخص تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) بود، رسيد. در هر عملياتي كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي شهيد رجب‌پور حضور داشت، دشمن مي‌دانست كه چاره‌ايي جز قبول شكست و فرار ندارد. او در عمليات زياد حماسه آفريني‌هاي فراواني از خود نشان داد و سرانجام در عمليات كربالاي 5 به آرزوي ديرينه‌اش رسيد و با پروپال خونين به آسمان رفت تا در كنار سالار شهيدان نظاره‌گر پيشرفت و بالندگي انقلاب خميني كبير باشد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند عزوجل مي‌فرمايد:
من جانشين شهيد در خانواده‌اش هستم. هر كس خانواده شهيد را راضي نگهدارد، مرا راضي نگه داشته و هر كس آن‌ها را به خشم آورد، مرا به خشم آورده.

متن وصيت‌نامه به خانواده‌ام:
همسرم! اميدوارم كه زندگي در كنار من، به شما تلخ نگذشته باشد و اكر تلخ بود، شما به كرم خود مرا ببخشيد كه شما از همه چيز براي من بهتر بوديد. مي‌گويند كسي كه در راه خدا شهيد شود، كساني كه او را از زميت برمي‌دارند حوريان بهشتي هستند؛ اما من در دنيا هم با حور زندگي كردم و براي من زندگي در كنار شما خيلي لذت داشت. اگر خداي‌ناكرده از دست من ناراحتي براي شما پيش آمده، مرا حلال كن؛ چون شما الگويتان حضرت زهرا و حضرت زينب (س) مي‌باشد. چند سفارش به شما مي‌كنم:
1- نام دخترم را با اجازه خواهرم، فاطمه بگذاريد؛ چون فاطمه در تاريخ خيلي مظلوم است. اگر فاطمه گذاشتيد، حق نداريد به صورتش سيلي بزنيد.
2- فرزندانم را به حوزه علميه بفرستيد كه راه رستگاري در آن‌جا بيشتر و بهتر پيدا مي‌شود.
3- از مال دنيا كه چيزي ندارم، هرچه هست در اختيار همسرم باشد تا فرزندانم را خوب تربيت كند.
4- همسرم كفيل و صاحب‌اختيار فرزندانم باشد.
5- همسرم اين حق را دارد كه بعد از من، هر تصيميم را كه خواست بگيرد. آزاد است يا در كنار فرزندانم بماند و يا همسر ديگري انتخاب كند.
6- هرچه‌قدر پول هست، مال همسرم مي‌باشد؛ اعم از طلبي و غيره. و مبلغ 8000 تومان از پول‌ها از پدرم مي‌باشد كه همسرم به او بازپس دهد.
7- مقداري پول از افراد طلبكار هستم كه در دفترچه نوشته‌ام و بر روي كتاب‌ها گذاشته‌ام كه آن‌ها نيز از همسرم مي‌باشد كه در رابطه با فرزندانم خرج كند.
8- حقوقم را هم مانند گذشته، سهم پدر و مادرم را تا زنده هستند بپردازيد (هر ماه 1000 تومان) و بقيه را هم خرج فرزندانم كنيد، طوري كه احساس نكنند پدر ندارند.
9- پدرم، مادرم مرا حلال كنيد كه برايم زحمت زيادي كشيديد و مرا بزرگ كرديد. اگر خداي‌ناكرده شما را ناراحت كردم، طلب بخشش دارم. برادران و خواهران! از شما هم انتظار دارم كه حلالم كنيد كه من گناهكارم.
10- اگر منزلي هم برايم خريداري شد، 3 دانگ آن براي همسرم و 3 دانگ ديگر براي فرزندانم و 2 دانگ خانه‌‌اي كه دارم در منزل پدري، يك دانگ كه از همسرم هست. يك دانگ ديگر هم براي فرزندانم با اختيار همسرم.
11- پدرم، مادرم و خواهران و برادران! اميدوارم بعد از من، همسرم را ناراحت نكنيد كه طبق فرمايش، خدا را ناراحت كرده‌ايد و با فرزندانم طوري رفتار كنيد كه احساس بي‌پدري نكنند. اگر سراغ پدر گرفتند، بگوييد به ديار عشق رفت. صادقم را چنان تربيت كنيد كه جايم را پر كند و دخترم را هم فاطمه‌گونه پرورش دهيد. مواظب صادقم باشيد. فاطمه‌‌ام را سيلي به صورتش نزنيد كه حضرت فاطمه ناراحت مي‌شود، چون پدر را نديده.
12- كتاب‌هايم را هر چه همسرم نمي‌خواهد، خود به مسجد بدهد ولي مهرشان كند وتفسيرها را هم براي پسرم (صادق) بگذارد.
13- حدود 1500 تومان هم پول خمس بدهكارم بپردازيد. به اميد زيارت قبر حسين (ع).
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار خداکرم رجب پورر


خاطرات
همسرشهيد:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
با درود وسلام بر پيشگاه آقا امام‌زمان ونايب برحقش رهبر معظم انقلاب اسلامي. من مريم كاووسي همسر شهيد حاج خداكرم رجب‌پور هستم. آشنايي ما به خاطر انقلابي كه خوب، صورت گرفت و در جريان فعاليتهاي انقلاب بود كه شهيد بزرگوار مرتب با برادرانم درارتباط بودندو به خاطر دوستي که با هم داشتند؛ بود .ايشان مرتب به خانه ي ‌ما مي‌آمدند و آشنايي زياد با هم داشتيم. رفت و‌ آمد داشتند وبه خاطر اينكه از رفتار واخلاق يکديگر با اطلاع بوديم و خانواده هايمان هم يکديگر را ميشناختند، خوب ديگه ما هم كم‌كم آشنا شديم و خواستگاري صورت گرفت. تا حدود دوسال رفت و آمد داشتند. به خاطر خواستگاري من.آن موقع من تازه ديپلم گرفته بودم و سركار مي‌رفتم. ولي خوب ديگه، چون قسمت بود با هم ازدواج كرديم.
خواستگاري و ازدواج ماخيلي ساده انجام شد.هم اوايل انقلاب بود و اصلاً جنگ هم شروع شده بود. بعد انقلاب بودو جنگ هم شروع شده بود. مادرش به همراه خانواده شان خواستگاري ‌كردند .ما زياد با هم رفتي آمدي نداشتيم. فقط از طريق آشنايي كه با برادرانم داشتند موضوع خواستگاري به همين صورت انجام شد.
علت اين که به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت دادم ؛هم چون مسلمان واقعي بودنش همون اعتقاد خوبي كه داشتند و خلاصه چون رفتار و اخلاق خوبي كه ازش تعريف كرده بودند هم دوستانش و برادرانم .اينها كه كاملاً مي‌شناختنش و رفت و آمد داشتند.ازبين دوستان برادرانم ايشان بيشتر از بقيه خونمون مي آمد، برادرانم ،همه اورادوستش داشتند . چون اورامي‌شناختند. من هم ديگر فهميدم كه خصوصياتي خوبي داره و يك فرد انقلابي است. و تن به ازدواج دادم.
مشكل خاصي نداشتيم. ما زندگيمون خيلي با خوبي شروع شد. يعني طوري كه خداوند مي‌خواست . آشنايي که از قبل داشتيم نيز دراين امر کمک مي کرد.ما بيشتر به فكر نماز و مسجد و اين چيزها بوديم. اول ازدواجمان يکي دو روز ديگر داشتيم به شروع ماه رمضان. توفيق حضوردر مسجد، نماز و شبهاي احياء مخصوص اين ماه کمک زيادي به بعد معنوي زندگي ماداشت.به همين صورت زندگي را شروع كرديم و مشكلي هم نداشتيم.
از نظر مالي وضع خوبي‌ نداشتيم من كه تازه ديپلم گرفته بودم ومشغول کار شده بودم او هم تا زه فارغ التحصيل شده بود ودرشغل معلمي خدمت مي کرد. پدر و مادرش هم وضع مالي زياد خوبي نداشتند كه كمكي باشند. ماباکمک هم يك زندگي خيلي‌ ساده‌اي شروع كرديم. يعني با هيچ شروع كرديم. هيچي نداشتيم با همون حقوق معلمي ولي با صميميتي كه شهيد داشتند با هم زندگي خيلي خوبي را شروع كرديم.
شروع زندگيمون در منزل پدرشان بود، خانه نداشتيم ودر منزل پدرشان زندگي مي‌كرديم . چند سالي كه با هم زندگي كرديم در منزل پدرشان بوديم. خانه سازماني بعداً مي‌خواستيم بگيريم، ولي به خاطر اينكه هيچ‌وقت خانه نبود و مرتب جبهه بود، ما اين کاررانکرديم وآن را پس داديم .

ويژگيهاي اخلاقي شهيد رجب پور را اگر بخواهم توضيح دهم،او خيلي از نظر اخلاق و رفتار بالا بود من نمي‌توانم هيچ‌كس را در رديف اوقراردهم. يعني واقعاً اخلاقش خوب بود ، چه با من چه با پدرومادروخواهر و برادرهايش. با دوست و آشنا. يعني اينقدر خوب و باايمان و با صداقت بود كه نمي‌توانم خصوصياتش رابشمارم. خصوصيات خوب وپسنديده اخلاقيش خيلي زياد بودند. خيلي خوب بود، موقعي كه ديپلم گرفت بلافاصله سركار رفت. هميشه به فكر پدر و مادرش بود. يعني من اصلاً تعجب مي‌كردم كه شخصي اينقدر به فكر پدر و مادرش باشد، خيلي كم ديده بودم. با پدرش که مرد بسيار خوبي بود، خدا رحمتش كند، خيلي ساده ،صميمي و خوب بود.
رفتارش ازروز اول زندگي تا موقعي که آخرين روز زندگي مشترک عوض نشد. البته خوب روزبه روز روحيات معنويش بيشتر مي‌شد. يعني من روزي كه مي‌گذشت از روز قبلش مي‌ديدم كه ايمانش بيشتر شده بود.رفتارش به مسائل اسلامي روز به روز بيشتر مي شد. حضوردر جلسات مذهبي كه داشتندو مي‌رفتند و كلاً معنوياتش بيشتر مي‌شد. هيچوقت به فكر ماديات نبود. حتي موقعي كه بچه‌دار شديم، باز هم به فكر اين نبود كه خانه اي داشته باشيم.يا زندگي مجللي داشته باشيم. به اينصورت نبود اصلاً تو فكر ماديات نبودروز به روز ايمان و معنوياتش زياد مي‌شد.
اوقات فراغت نداشتنديا اوقات فراغتشان خيلي كم بود. آن موقع مدارس تمام وقت بودند. صبح كه مي‌رفتند مدرسه، عصر مي‌آمدند. يعني تا عصرکه از مدرسه روستاي خراجي مي آمدند مسجد يا بسيج مي رفتند. خيلي كم مي‌شد كه خونه تشريف بياورند يا بخواهند فقط به فكر خانه و زندگي و اين چيزها باشند.
بيشترمواقع در خانه نبودند گفتم كه تو خونه زياد نبودند ولي اگر كاري بود، كمك مي‌كردند در موقعي كه غذا مي‌خواستيم بپزيم. مي‌آمدند در آشپزخانه وكمك مي‌كردند. سفره مي‌انداختندوازاين کارها ميکردند.وقتي سفره مي انداختيم منتظربرنج وخورش نمي شدند.مي گفتند : تو جبهه نان خشك‌هاي تو سفره را مي‌خوريم. حالا حتماً نبايدغذاي آنچناني بخوريم. سفره را كه پهن مي‌كرديم نان و ماست يا چيزديگري بود شروع مي‌كرد به غذاخوردن و بعد هم در جمع كردن سفره وكارهاي ديگر مثلاً بچه‌داري وکارهاي ديگر خيلي كمك مي‌كردند.هر موقعي كه خانه بود در اين كارها كمك مي‌كردند.
فکرنکنم به هيچ موضوعي مثل جبهه رفتن علاقه داشت. بيشتر دوست داشت جبهه برود، يعني علاقه‌ وزندگي اش بيشتر در جبهه ها بود و موقعي هم كه خانه مي آمدند نه اينكه ديگرجبهه ا ز يادشون رفته باشه، نه موقعي هم كه از جبهه مي آمدند درآنجا خبري نبود .وعلاقه زيادي که به بچه‌هاي بسيج ومسجد داشت به بسيج و مسجد مي رفت ودر مراسم مسجد و بسيج شركت مي‌كرد. علاقة زيادي به كلاسهاي قرآن داشت.خيلي مي خواست كلاسهاي قرآن را گسترش بدهند. درفرخ شهر با بچه‌هاي كوچك مجالس قرآن راتشکيل مي داد.
از بي‌حجابي خيلي متنفر بود. موقع‌اي كه بيرون مي‌رفت فقط عذابي كه مي‌كشيد از بي‌حجابي افرادي بود كه مي ديد. حالا چه مرد و چه زن. مي‌گفت: فقط زن نبايد حجابش را رعايت كند، بعضي از مردها و جوانهايي را كه مي ديد با يك تيپي مي‌گشتند خيلي ناراحت مي‌شد. از اين افراد دلگير بود و مي‌گفت: با يد اينها راهنمايي بشوند. از ضدانقلاب وکساني که درراه پيشبرد اهداف انقلاب مانع تراشي مي کردند ناراحت مي‌شد.

عصبانيتش را ن‌ديدم. يعني حساسيتش بيشتر به خاطر انقلاب بود . موقعي كه حتي ديد با اين همه مشكلات و با اين همه سختيهايي كه انقلاب ما به پيروزي رسيده، يك عده‌اي ضدانقلابند و بر ضدانقلاب كار مي‌كنند. حساسيت نشان مي‌داد و عصباني مي شد.تنها از اين افرادناراحت وعصباني بود.وقتي هم که عصباني مي شد، فقط ذكر خداو لااله‌الا‌الله مي‌گفت . اومي گفت:خدايا تو به ما عقل دادي شعور دادي پس چرا بعضي‌ها بايد اينقدر بي‌بند و بار باشند. خيلي مواقع‌ وبيشتر موقعي که عصباني مي شد، مي‌ديدم مي‌نشست قرآن مي خواند . اومي‌گفت: قرآن كه بخوانيم با خدا راز و نياز مي‌كنيم.وقتي خدا دارد با ما صحبت مي كند يك جوري است كه مي‌توانيم عصبانيت را از خود دور كنيم. نماز مي خواند در مواقع عصبانيت بيشتر مي‌ديدم نماز مي‌خواند يا خودش را طوري نشان مي‌داد كه نمي شد تشخيص داد او ناراحت يا عصباني است. مي گفت در موقعي که من خشمگين يا عصبانيم شروع مي کنم قرآن خواندن يا نماز خواندن كه تصميم بد يا اشتباهي نگيرم.
اگرمشکلي در زندگي پيش مي آمد،تا جاييكه مي‌توانست مشكل را حل كند، خودش آن را حل مي‌كرد. اما اگر مشكلات زياد بوديا گرفتاري زياد بود، با افرادي كه بيشتر صاحب‌نظر بودند مشورت مي کرد وازآنها كمك مي‌گرفت .البته خداراشکر مادرزندگي به آن صورت مشكل و گرفتاري نداشتيم .ناراحتي ومشکلات او بيشتر درمورد انقلاب وجنگ بود .بااين حال هميشه در مواقع مشكلات يا گرفتاري يا سختي ها فقط مي‌گفت: به ياد خدا باشيد. فقط از خدا كمك بگيريد. اول خدا بعد ديگران .براي مشکلات ديگران هم تا آنجا كه مي‌توانست مي‌رفت دنبال كارشان وسعي ميکردمشکلات وگرفتاري مردم را حل کند.. همسايه‌اي يا فاميلي كه مشکل يا كار داشتند وبه او مراجعه مي‌كردند، قبول مي‌كرد و تا آنجا كه مي‌توانست مشكلشان را حل مي كرد و فرقي نمي‌كرد که کار يا مشکل براي خودمان باشد يا ديگران ؛در اين موارد كمك مي‌كردند.
ارتباطش بامردم خيلي خوب بود. من كمتر كسي را ‌ديدم كه يك وقت شكايتي يا گله‌اي از او داشته باشد. از همسايه‌ها كه مي‌پرسم فقط از خوبيهايش مي‌گويند. فاميل‌ بيشتر، خصوصيات اخلاقيش آنقدر خوب بود و رابطه‌اش با مردم خوب بود كه هيچ كس بدي ازش نديده‌است. رابطه اش خيلي خوب بود. ديگران و هركسي که اورا مي‌شناخت اگر الان درباره‌اش صحبت كنيم از خوبيهاي اوسخنها مي‌گويد.از همسايه هايشان كه مي پرسم، همه از خاطرات خوبي كه با او داشته اند حرفها مي زنند.با يكي از همسايه ها در سن 18سالگي به مشهد رفته بودند. ايشان مي گويد در اين سفراو از هيچ تلاشي براي کمک به ديگران فروگذاري نمي کرد. رفتارش با بقيه همسفران به گونه ايي بود که نمي شد پدر ومادرش وديگران را تشخيص داد.
روابطش با پدر ومادرش در حد عالي بود.تاحالا هيچ فرزندي را نديدم با پدر و مادرش اينگونه باشد. اين رفتار بزرگوارانه را نه تنها با والدين خودش داشت بلکه با پدر ومادرمن هم اينگونه بود. فرقي نمي كرد كه پدر و مادر من است يا پدر و مادر خودش ، خيلي دوستشان ‌داشت. و آنها هم خيلي اورا دوست ‌داشتند.
هميشه توصيه داشت با بچه ها برخورد خوب ومناسب داشته باشيم وخودش نيز اينگونه بود. يکي از برادرانم در جنگ اسير شده بود وخوب من خيلي مواقع به فکر او بودم يا دلگير مي شدم .او به من دلداري مي داد ومي گفت: همه ما درراه اسلام وانقلاب يا مجروح مي‌شويم يا مفقود يا شهيد. مابايد زندگي مان را وقف خدمت به اسلام کنيم. خدا هر روزوهر موقع كه اراده کند مي‌تواند هر بلايي را سر ما بياورد ويا شرايطي هست که ما به راههاي ديگر کشيده شويم .پس شکر خداراازاينکه به ما توفيق داده درراه دينش قدم برداريم وخدمتگذار اسلام باشيم ،بايدشکرگذار باشيم . هيچ‌وقت نبايد ياد خدا را فراموش كنيم . خدا الان ناظر كار ما است . در همه‌حال مابايد فقط خدا را در نظر بگيريم.
وقتي صحبت از آرزومي شد ، او مي گفت :بزرگتر آرزوي من اين است که بروم كربلا. يعني هميشه آرزو داشت كه اگر ايندفعه رفت جبهه ان‌شاء‌الله بتواند برسد به كربلا وآرزو مي کرداگرتوفيق اين را نداشت که به کربلابرسد خدا هيچ‌وقت از راهي كه مرود اوراباز ندارد. اومعتقد بوداگربه آرزوي بزرگ خود نرسيديم و كربلا نرسيديم، خداکمک کند که بتوانيم براي مملكت وايران مفيد باشيم وقدمي در راه خدمت به اسلام ومردم برداريم. خيلي دوست داشت شهيد بشود .بارها اين را مي گفت. او مي‌گفت نمي‌خواهم به اين زودي شهيد شوم. ولي اگر رفتم وخواست خدا اين بود که به كربلا نرسم ،شهيد بشوم . اگرشهيد شدم مثل اينست كه به كربلا رسيدم.
رفتارش بابچه هاخيلي خوب بود.خيلي کم در خانه بود اما همين مدت كمي را كه در خانه بود بيشتر سرگرم بچه‌ها بود .اينقدر محبت مي کرد که نبودنهايش جبران مي شد.با صبروحوصله انتظارات بچه هارابراورده مي کرد ودربرابرشلوغي وشيطنتهاي آنها اصلا ناراحت نمي شد.
اگر بخواهيم فعاليتهاي ايشان را تقسيم بندي کنيم بيشتر فعاليتهايش را امور مذهبي تشکيل مي داد. مسجدو فعاليت در آن. بسيج و فعاليتهايي که در آن انجام ميداد. مدرسه و كلاس‌هاي قرآن و مذهبي كه درآنجا تشکيل مي دادوبرگزار مي‌كرد. بيشتر فعاليتهايش بيشتر متوجه بچه ها بود .او به تربيت نيروهاي مذهبي باي آينده خيلي اهميت مي داد.
فعاليتهاي سياسي ايشان از دوران دبيرستان شروع شد.دراين مقطع ايشان از جريانات مملكت با خبر بودند. جلساتي كه با دوستانش داشتند باتجزيه وتحليل اوضاع کشور، تصميم‌هايي مي‌گرفتندکه در رابطه با زندگي عادي و جامعه تاثيرداشت. درتمام جريانات وفعاليتهاي انقلاب در شهركردو فرخشهر حضوري فعال داشت. درتظاهرات ومبارزاتي که در استان با رژيم طاغوت انجام مي شد ؛از اولين مبارزين بود وهمه جا پيشتاز بود.هيچگاه در مبارزه باطاغوت ويادرجنگ نشنيدم که اوترسيده باشد.نه از خودش ونه ازديگران.
جبهه رفتن را اوخودش انتخاب کرده بود .مي گفت :تکليف ووظيفه است .مابايد قدر لطف وعنايت خدارابدانيم که به مااين لياقت راداده که توسط ما دينش حفظ شود.خوب اين يك راهي بود كه خودش انتخاب كرده‌بودوآن را يك تكليف مي‌دانست. امام تكليف كرده بود و اينها مي‌دانستند كه اگر جبهه نروند چطور مي‌شود . به خاطر حفظ دين و اسلام و قرآن و به خاطر زنده نگهداشتن اينها راهي جبهه مي‌شدند.
وقتي از جبهه برمي گشتند از کارهايي که آنجا انجام ميدادند برايمان تعريف مي کردند. به گونه ايي که احساس مي کرديم خودمان آنجاييم. ازعواقب خالي بودن جبهه ها واينکه اگر او وامثال او به جنگ نروند چه مي شود ،ميگفت وبه من دلداري مداد که اگر دراين دنيا سختي مي بينيم وازيکديگر دوريم ،خدا درآن دنيا با الطافش همه ي اين سختيها را جبران مي کند.
اوآخر اجرزحماتش راگرفت وبه شهادت رسيد. بر اثر تير ي كه به سرش خورده بود. البته قبل از شهادت چندبار مجروح شده بود. هرسال چندباربه جبهه مي‌رفتند. درهمة عملياتهايي که بود ،شركت مي‌كردند و با آغوش باز به استقبال شهادت رفت. در عمليات كربلاي 5 بر اثر اصابت تيري كه به سرشون خورده بود، شهيد شدند. قبل شهادتشان هروقت جبهه مي‌رفتند. سفارششان فقط اين بود كه ما زينب‌وار باشيم. بعضي وقتها صحبت مي‌كرد كه اگر من شهيد شدم تو چطور بايد باشيواز اين حرفها. من قبول نمي‌كردم و مي‌گفتم حالا زوداست. شماكه مي‌توانيد برويدجبهه و دفاع كنيد،بايد زنده باشيد وبه اسلام خدمت کنيد،حالا زود شما پيش خدا برويد، خدا نبايد شما را پيش خودش ببرد و شهيد شويد. مي‌گفت: نه تا هر موقعي كه تقدير الهي باشه زنده اييم و شما دعا كنيد که عاقبت عمرمارا خداوند شهادت قرار دهد. قبلاً چند بارمجروح شده بود. درمواقعي که ايشان مجروح مي شدند من بي‌تابي مي‌كردم .شهيد دلداري مي دادند ومي‌گفتند: با توکل به خدا وبا کمک از ايمانت صبورباش روزي مي رسد كه جنازه ام را مي‌آورند. شما بايد خيلي صبور باشي. من هم مي دانستم او روزي شهيد خواهد شد.به من الهام شده بود.
به خاطر شخصيت واخلاق پسنديده اي که داشت ودليري اش؛ از شجاعت خيلي صحبت مي کنند. ازکارهاي فرهنگي که در آنجا انجام مي داده . چون او معلم بود جبهه هم که مي‌رفت کارهاي فرهنگي را ازياد نمي برد. كلاس قرآن براي بچه‌هاي رزمنده دائر مي‌کرد.
اگر بخواهيم از خصوصيات بارز ايشان حرف بزنيم ،در درجه اول ايمانش خيلي زياد بود و بعد هم شجاعتش كه اينها را مي‌توانيم در يك سطح قراربدهيم .كه شايد همان ايمان به خدا كه داشتند باعث مي‌شد كه اينقدر شجاع باشند و از چيزي نترسند. از اينكه حالا آيا چه به سرشان بيايد. يااينکه چه به سر ما بيايد ،واهمه نداشتند. فقط به تکليفي که احساس مي کردند ،عمل مي کردند.البته نگراني مارا هم داشتند وخب طبيعي بود اما اين نگراني هيچ گاه اورا از کارش باز نمي داشت.
هرموقع هم که مشکلي پيش مي آمد وبااودر ميان مي گذاشتم ،با استناد به آيات قرآن واحاديث ائمه (ع)سعي مي کرد به من دلداري بدهد ودررفع آن مشکل تلاش مي کرد.
زندگي با شخصيتهايي مثل شهيد رجب پور واقعا همه اش خاطره است.
براي سومين بار بود که بعداز ازدواجمان مي خواست به جبهه برود.براي بدرقه رفتم بسيج فرخشهر آن موقع پسرم صادق چهارماهش بود.اوراازمن گرفت وميان جمعيتي که براي اعزام وبدرقه آمده بودند،بالاي دستانش گرفت.اين کار او احساسات ديگران را برانگيخت. وقتي يکي از رزمندگان از اوخواست اين کاررا نکند ،او گفت:هربار که به جبهه مي رويم احساس مي کنم ديگر برنمي گرديم.پس بايد بچه هايمان راسير ببينيم. خيلي دوست داشت به مکه برود وخانه خدا را ريارت کند.چندماه قبل از شهادتش اين توفيق نصيبش شد .روزي كه از مكه برگشته بود خيلي نوراني شده بود . يك حالت نورانيتي در صورتش بود. پيراهن آبي تنش بود.احساس کردم اوباقبل ازمکه رفتنش خيلي فرق کرده. چند نفر ‌گفتند حاجي جور ديگه اي شده. واين احساس در من تقويت شد. بين حاجيها كه مي‌آمد، به صورت نوراني وروحاني شده بود . هيچ موقع من آن صحنه هاازيادم نمي رود. نمي دانم در مکه از خدا چه خواسته بود!!
الان هم حرف من، حرف شهداست كه به اين راه رفتند و من چون هميشه هم همسرم و هم برادرهايم به جبهه مي‌رفتند. دو تا از برادرهايم شهيد حاج غلامرضا كاووسي و عليرضا كاووسي اينها هم باهم شهيد شدند ويكسال بعد از شهادت همسرم بودند. هميشه سفارششان اين بود كه صبر داشته باشيد. به خواهرها سفارششان اين بود كه حجابشان را رعايت كنند و ما هم صحبتي كه خواهران مسلمان داريم من مي‌توانم صحبتي در اين رابطه کرده باشم، اين است كه حجابشان را رعايت كنند در جلسات مذهبي شركت كنند. شهدا خيلي از غيبت بدشان مي‌آمد. غيبت نكنند در مجالس . مجالس به طرز ساده‌تري برگزار شوند. همه شهدا به خاطر حفظ ناموس رفتند وبه خاطر دين و قرآن رفتند ما همان قرآن خواندن و جلسات مذهبي داشتن و خواهران عزيز در رابطه با رعايت‌كردن حجابشان، ان‌شاء‌الله بتوانيم حداقل در اين رابطه ادامه‌دهنده راه شهدا باشيم. خوشحال هستم كه سهمي در انقلاب و جنگ داشته باشيم و زماني كه شوهرم شهيد شد بعد از آن در وصيت‌نامه‌اش نوشته بود كه بچه‌هايم را اول به دست برادران من سپرده بود و بعد برادران خودش، خيلي دوستشان داشت. چون همرزم و همسنگر بودند. يكسال بعد دو تا برادرانم شهيد شدند و حتي قبل از شهادتشان من گفتم حاجي (شهيد رجب‌پور) بچه‌ها را به دست شما سپرده است تو را خدا الان شما جبهه نرويد .بگذاريد بچه‌هاي من بزرگتر شوند كه برادرم عليرضا گفت : اين اصلاً حرف درستي نيست و من اصلاً از تو انتظار ندارم كه اين حرف را بزني و بچه‌هاي تو وجود ما و خودمان خدا را داريم. اگر كه حاجي شهيد شد خوب آن راه را خودش خواست و خودش انتخاب كرد. ما هم كه دوست و همسنگر او هستيم بايد راه او را ادامه دهيم و شما هم خدا بالاي سرتان است. هركار خواستيد بكنيد فقط توكل به خدا داشته باشيد. ما هم حرف آنها هميشه در ذهنمان است و به يادمان است. هرچند كه زندگي سخت است ولي خيلي خوشحال هستيم كه در اين راه رفتند و خودشان مي‌گفتند : اگر مرگ با سعادت راخدا بخواهد نصيب ما كند ،همان شهادت است. ما خيلي خوشحال هستيم كه بعد از سالهاکه از شهادتشان مي‌گذرد هيچ موقع يك روز، يك ساعت، يك ثانيه نمي‌توانيم ياد آنها را و حرفهايي كه آنها مي‌زدندرا از يادمان ببريم و در اين رابطه خيلي خوشحال هستيم.
 
 
 

نجفقلي رجب‌پور (برادر شهيد):
عكس يک روحاني را در اتاقش پيدا كردم .اورا نمي‌شناختم . عكس را به برادرم نشان دادم و گفتم : اين عكس كيه؟ گفت: اول 3 تا صلوات بگو تا بگويم !! پس از اينكه صلوات گفتم. او گفت: ايشان امام خميني هستند روزي مي‌آيد كه ايشان رهبر انقلاب اسلامي ايران شود.
من در اهواز بودم كه از طرف حکومت آمده بودند و خانه را بازرسي كرده بودند. شهيد يك سري كتاب داشت كه آنها را درخانه مخفي كرده بود اما مأمورين پس از بازرسي آنهارا پيدا نكرده بودند. يك روز صبح ساعت 5 شهيد به اتفاق حاج غلام (شهيد كاووسي) آمدند آنجا. گفتم: كجا بوده‌ايد؟ گفتند: آمده‌ايم تا كمي اوضاع آرام شود . ماموران حکومت شاه در تعقيب آنها بودن.چندروزي آنجا بودندو هر روز در تظاهرات مردم اهواز شركت مي‌كردند .
قبل از اينکه جنگ شروع شود ،ايشان معلم بودند يادم هست يكبار سيلي به گوش دانش آموزي زده بود. فردا آن دانش آموز به مدرسه نيامده بود.او گفته بود اورابه مدرسه آورده بودند ودر حضور ياير دانش آموزان از او عذرخواهي كرده بود.اين در حالي بود که درآن زمان به خصوص در روستاها ومناطق در افتاده معلمان به بدترين شکل دانش آموزان را کتک مي زدند يا فلک مي کردند ووالدين دانش آموزان هم جرات اعتراض نداشتند.
يكبار در مسابقات کشتي او قهرمان شده بود .براي اهداء جوايز مراسمي گرفته بودند. با هم رفته بوديم آنجا زمان حکومت شاه بود.در حين اجراي مراسم وقتي اسم شاه را مجري اعلام کرد همه حاظران در مراسم طبق رسم غلط رايج در کشور در آن زمان ،بلند شدند وايستادندوشروع کردند به دست زدن. يک نفر از حاظران به شهيد گفت :بلندشو !!چرانشسته ايي ؟شهيدباناراحتي گفت: اسم شاه كه مي‌آيد آدم بايد بلند شود؟!نه بايد بنشيند روي زمين. وقتي صدايش كردند كه که برود روي سن ومدال وجايزه اش رابگيرد ،باز کساني که در آنجا بودند شروع کردند به دست زدن .چون دوباره مجري اسم شاه را آورده بود. او همانجا ايستاد و بالا نرفت. شهردارفرخشهر آنجا بود. گفت: چرا بالا نمي‌آيي؟شهيد گفت: منتظرم دست‌زدنتان تمام شود. وقتي كه دست زدند پس از آن رفت و جايزه‌اش را گرفت. وقتي به او گفتم چرا اينجوري مي‌كني؟! گفت اينها كساني نيستند كه بتوانند جلوي ما بايستند و مقاومت كنند.
بعد از ديپلم شغل معلمي را برگزيد وبه روستاي خراجي رفت مدتي در اين روستا مشغول تدريس بود ومي خاست ازآنجا خودش را منتقل کند.مردم خراجي خيلي از اورضايت داشتند.وتلاش مي کردند از انتقال او به جاي ديگر ممانعت کنند چون شهيد رجب پور درآنجا علاوه بردرس ،به بچه ها ريالرآن ونماز ومسائل مذهبي وفرهنگي هم آموزش مي داد.

براي اولين باربود كه دراستان امتحان گزينش معلم توسط آموزش و پرورش برگزارمي شد. تمام كساني كه براي امتحان شركت كرده بودند خيلي شيك و مرتب در‌ آنجا حاضر شده بودند . وقتي كه رفتيم آنجا برادرم با وضع سر و ساده‌اي به آنجا آمده بود . نصيحتش كرديم كه وضعش را كمي مرتب كند . گفت اگر بخواهند مرا بپذيرند با همين سرو وضع مي‌پذيرند.

ايشان در طول حضور درجبهه چند بار مجروح شدند.دريک نوبت که به علت مجروحيت در خانه بودند ،خواستنداورابه روستاي دستگردببريم .قبل جنگ مدتي هم دراين روستا تدريس ميکرد. وقتي رفتيم آنجا او به مدرسه رفت .همه ي دانش آموزان به ديدنش آمدند.اوسراغ يکي از بچه ها راگرفت .بقيه گفتند:اودر کلاس است.موضوع راازشهيد پرسيدم .اوگفت :امروز به خاطر اين دانش آموز من به اينجا آمده ام!!رفت داخل کلاس وصورت اورابوسيد وازاوعذر خواهي کرد. درراه برگشت شهيد گفت:اين دانش آموز يک رفتار بدي داشت وهرچه سعي کردم آن رفتار راترک نکرد ،من هم مجبور شدم اوراتنبيه کنم .امروز آمدم اينجا تا از اوحلاليت به طلبم ورضايتش را جلب کنم.اين درحالي بود که شهيد به خاطر شدت مجروحيت قادر به راه رفتن نبودند.
خصوصياتش در خانه با همة ما فرق مي‌كرد. رفتارش غير از بقيه بود. اگر يكي از خواهران و برادرانش با ناراحتي از بيرون مي‌آمد ،كمي صبر مي‌كرد و بعد با پختگي او را قانع مي‌كرد . من بعضي مواقع كه از بيرون مي‌آمدم و مسائل در رابطه با انقلاب مي‌شنيدم و ناراحت مي‌شدم. وقتي خانه مي‌آمدم و داد و بيداد مي‌كردم ،او مي‌گفت : بنشين و شروع مي‌كرد با من صحبت ‌كردن و مرا قانع مي‌كرد و راه درست را جلوي پايم مي‌گذاشت از لحاظ رفتار و كردار قابل مقايسه با ساير برادرانم نبود.
مي‌گفت اگر منزل كسي مي‌رويد كه نماز نمي‌خواند در آن خانه چيزي نخوريد .
به كساني كه نماز مي‌خواندند پيرو دين بودند پيرو قرآن بودند علاقه داشت يكبار از جبهه برگشته بود. بچه‌هاي رزمنده به او گفته بودند كه بايد مهماني بدهي . آمد نزد من و گفت من حدود 50-60 نفر دعوت كرده‌ام چه غذايي تهيه كنم؟ باکمک هم غذايي آماده کرديم .وقتي كه مهمانانش آمدند، ديديم همه بچه‌هاي اهل مسجد هستند. گفت: ببين من با اينها رفت و آمد دارم .گفتم: خيلي هم خوب است. پدر مرحومم بود و ايشان هم راضي بود. بيشتر با كساني بود كه اهل دين و ديانت بودند .به ورزش باستاني خيلي علاقه داشت. جزء هيئت ورزش باستاني بود و شركت مي‌كرد. ورزش باستاني را از همه‌چيز بيشتر دوست داشت و در مسابقات دو و ميداني نيز شركت مي‌كرد ومقام مي آورد.
اگر مشكلي براي كسي پيش مي‌آمد تا آنجا كه در توانش بود کمک مي کرد. چه براي من ويا ساير دوستانش. اگر هم نمي‌توانست كمكي بكند راهنمايي مي‌كرد كه مثلاً پيش چه كسي برويد و يا چه كار كنيد تا مشكلتان حل شود .يكبار مشكلي برايم پيش آمده بود رفتم پيشش و گفتم من مشكل پول دارم. قبلش يكبار به او گفته بودم كه راستش من وسيله‌اي ميخواهم بخرم وپيشنهاد کرده بودم که باهم شريک شويم.او گفت: براي تو تهيه مي‌كنم. اگر خودم هم نداشته باشم از جايي تهيه مي‌كنم .
او مشكل مرا حل كرد. ما آن خودرو را خريديم و دو سالي هم از آن استفاده كرديم. ولي چون شهيد از آن استفاده نكرد و به هر حال مقداري از پول آن وسيله از شهيد بودو من راضي نشدم و وسيله را فروختم . شهيد وقتي شنيد خيلي ناراحت شد كه چرا شما وسيلة دستت را فروختي تا پول مرا بدهي !!من هم گفتم: به هر حال برادريمان به جا بهر حال بايد خط و نشاني باشد .

زماني كه بيكار بود اكثر وقتها مي‌رفت كارگري و كار مي‌كرد وضع ما آنچنان خوب نبود و پدرمان نيز كشاورز بود و زمين مردم در دستش بود. تابستانها مي‌رفتيم در كوره آجرپزي کارمي کرديم و پول درس و تحصيل را در مي‌آورديم. همان زمان هم كه معلم بود هر موقع هركس كاري داشت ،مي‌گفت: ما هستيم و مي‌رفت و دوران بيكاري‌اش را در كار و كارگري طي مي‌كرد .
از همان ابتداي نهضت؛ امام خميني (ره) رامي‌شناختند. كارهاي اجتماعي بيشتر انجام مي‌دادکه از طريق بسيج بود. هر موقع مي‌خواستيم او را پيد كنيم يا در بسيج بود يا در مسجد جامع، در مراسم‌ مذهبي. هرجا برگزار مي‌شد شركت مي‌كرد. مي‌گفت در اين مراسم بايد شركت كرد تا چيزي ياد بگيريم در هر كجا مراسمي بود شركت مي‌كرد و عشق و علاقه زيادي داشت.
خيلي آرزو داشت كه انقلاب به پيروزي برسد كه رسيد و هميشه هروقت دعا مي‌كرد (بعد از نماز براي امام و سلامتي ايشان دعا مي‌كرد )مي‌گفت: كه آرزويمان اين است امام هميشه صحيح و سالم باشند، بالاي سرمان باشند و بتوانيم از امام واقعاً چيزهاي خوب ياد بگيريم و هميشه پيرو امام باشيم و بزرگترين آرزويش شهادت بود هر وقت كه مي‌خواست برود مي‌گفت دعا كنيد كه من بروم شهيد بشوم. يك وقت نيايم و پايم قطع شده باشد و بيايم و كاري نتوانم انجام بدهم .تا آنجا كه با من بود آرزوي شخصي نداشت.
يکبارمقداري وسائل پشتيباني براي رزمندها برده بودم جبهه جنب .خيلي دوست داشتم اوراببينم .چند وقت بود اورانديده بودم .وقتي براي تحويل اموال مراجعه کردند ،تحويل ندادم وگفتم فقط به برادر رجب پور تحويل مي دهم .مدتي گذشت او آمد وبا اين کار ديداري تازه کرديم.

سيدرحيم موسوي:
قبل از انقلاب جلسات قرآن و حديث و ... با بچه‌هاي نوجوان آن زمان داشتند. در اوجگيري انقلاب، جلسات توزيع اعلاميه و تفسير قرآن داشتند، فعاليت را مختص به بعداز انقلاب نبود ، قبل از انقلاب شروع كردند و به عنوان يك چهره مذهبي كارهاي مذهبي را گام به گام با انقلاب پيش بردند.
در رابطه با ورزش، نظرات خاصي داشتند و منعكس كرده بودند اين نظرات را. يك هيئتي از تهران آمده بود با ايشان صحبت کرد.، ايشان با صراحت تمام نظراتش رادر موردورزش وسالنهاي ورزشي بيان کردند. که مورد توجه واقع شد.

محمدتقي شفيعي:
براي عمليات كربلاي 5 با گردان مقدس امام سجاد (ع) از تيپ 44 قمر بني هاشم همراه بوديم. بعد از اينكه مقداري از راه را با ماشين طي كرديم ما را پياده كردند. خاكريز بلندي جلو چشمانمان نمايان بود. به ستون شديم و پياده به طرف خاكريز حركت نموديم وقتي كه به بلندي خاكريز رسيديم، در آن تاريكي شب تا چشم كار مي‌كرد آب بود و در آن طرف آبها، گردانهايي كه قبل از ما رفته بودندو شديداً با دشمن بعثي درگير بودند. از دو طرف چنان گلوله مي‌باريد كه گويي ديگر موجود زنده‌اي در آن منطقه باقي نخواهد ماند. چند لحظه بعد، آسمان و زمين مثل روز روشن شد. چون هواپيماها و توپخانه دشمن منور مي‌ريختند. سوار بر قايق از آب عبور كرديم تا به آن طرف آب رسيديم. نمي‌دانم چقدر روي آب بوديم، دوباره به خاكريز بلندي رسيديم .مي‌گفتند كه اين خط عراق بود كه گردانهايي قبل از ما به تصرف خود درآورده اند (آبگرفتگي، سنگرهاي بتوني، كانالهاي سيماني و سيم‌ خاردار، تله‌هاي انفجاري و خورشيديها و ميادين مين) و نيز يك ضدهوايي 23 ميليمتري كه از ديد و تير نيروهاي قبلي جان سالم به در برده بود. به محض اينكه روبروي آنها قرار گرفتيم ما را شديداً زير رگبارهاي خود گرفتند . همه هدف را مي‌دانستند، غير از چند نفر كه جهت خاموش كردن ضدهوايي از ستون جدا شده بودند بقيه به طرف جلو حركت كرديم. به نيروهاي زخمي و شهداي گردان مقدس يازهرا (س) رسيديم به هركدام از زخمي‌ها كه مي‌خواستيم كمك كنيم فقط روبرو را نشان مي‌دادند و مي‌گفتند: «هدف جلو است به جلو برويد» به هدف كه رسيديم، پس از مدت زمان اندكي تعدادي از نيروها به جهت پاكسازي مقري كه در جلو ما بود، به آن سو حركت كردندو گروه بعد شهداي عزيز سردار حاج خداكرم رجب‌پور و حميد زاهدي بودند كه به ما ملحق شدند.آن شب شهيد رجب پور رشادتهاي زيادي از خود نشان دادندودرهمين عمليات به شهادت رسيدند.

مي‌بايست مقر را دور مي‌زدند. پس از طي مسافتي، كنار خاكريزي در جلو ما، يك تانك روشن و آماده حركت بود يکي ازرزمندگان در اين حين نارنجكي به داخل تانك انداخت وآن رامنفجر کرد. در سمت چپ ما يك تپه نسبتاً بلند بود كه ما را تهديد مي‌كرد. شهيد رجب‌پور به من و چند نفر ديگر گفت: برويد روي اين تپه تا برگشتن ما مستقر شويد، وقتي ما مقر را پاكسازي كرديم به شما علامت مي‌دهيم برگرديد. وقتي ما از خاكريز بالا مي‌رفتيم تصور مي‌كرديم كه اين خاكريز هم مثل بقيه خاكريز‌هاست، ولي وقتي به بالاي آن رسيديم به تفاوت آن با ديگر خاكريز‌ها پي برديم. روي اين خاكريز پهن بود و وسط اين خاكريز كانالي احداث كرده بودند. پس از كمي بررسي متوجه شديم كه خاكريز به صورت نيم‌دايره‌اي (نوني) شكل است. پس از مدتي، گروهي كه با شهيد رجب‌پور رفته بودند به ما علامت دادند و ما نيز به هدف اول برگشتيم. ديگر من شهيد رجب‌پور را نديدم. نمي‌دانستم كجا رفته است به ما اعلام كردند مواظب باشيد و كمي استراحت كنيد در حال قدم‌زدن در پشت خاكريز بودم كه صداي خوش شهيد رجب‌پور را شنيدم. روحيه‌اي مضاعف گرفتم و به طرف صدا رفتم. ايشان سنگري در دل خاكريز درست كرده بودند. من نيز به آنجا رفتم. گفتند: بيا با هم اينجا استراحت كنيم. به داخل سنگر رفتم. قدري نشستم. اين شهيد عزيز آرام و قرار نداشت گويي منتظر چيزي بود و به دنبال گم‌شده‌اي مي‌گشت. به من گفت:شما همين‌جا باشيد و استراحت كنيد تا من در طول خاكريز سري به نيروها بزنم و برگردم. موقع برگشت اگر مرا ديديد صدا بزنيد كه به دليل تاريكي شب اشتباهي جاي ديگري نروم. ايشان رفتند و من هرچه منتظر به انتظار نشستم برنگشتند !!از هركسي عبور مي كرد سراغ گرفتم ولي كسي چيزي نمي‌دانست. از جا بلند شدم و در طول خاكريز به دنبال اين شهيد عزيز مي‌گشتم، گمشده‌اي داشتم و او را نمي‌يافتم. ديگر به آخر خاكريز رسيده بودم كه صداي حاج محمد كياني، فرمانده گردان امام سجاد (ع) توجه مرا به خود جلب كرد. گفت: كجا مي‌روي؟ بيا اينجا. به طرف ايشان رفتم. گفت: حاج رجب‌پور تير خورد و زخمي شد، گفته‌ام آمبولانس بيايد اينجا، شما و چند نفر ديگر او را بيمارستان صحرايي ببريد. در همين حين يك تويوتا در تاريكي شب به طرفمان آمد، جلوي او را گرفتيم، از ماشين‌هاي خودمان بود و مهمات آورده بود به سرعت مهمات را خالي كرديم و در حال سواركردن حاجي رجب‌پور بوديم كه يك دفعه صداي انفجاري بلند شد. ديديم كه سيدرحيم موسوي و چند نفر ديگر نيز مجروح گرديدند. همه زخميها را سوار خودرو كرديم و به طرف بيمارستان عقبه انتقال داديم. بالاي سر شهيد رجب‌پور نشستيم تير به سر او اصابت كرده بود و بي‌هوش بود، به بيمارستان فاطمه زهرا «س» حركت كرديم در آنجا خون و سرم به مجروح تزريق نمودند . هنوز روشنايي صبح پديدار نگشته بود كه سوار بر آمبولانس به طرف اهواز حركت كرديم .من با تجهيزات نظامي که همراهم به همراه شهيد رجب‌پور وارد بيمارستان شدم. ايشان هنوز بيهوش بودند. پرستارها آمدند و سر او را تراشيدند، حال او را از پرستارها پرسيدم در جواب گفتند: ان‌شاء‌الله خوب مي‌شود چون همين‌حالا او را به اتاق عمل خواهيم برد.
فرداي آن روز مجدداً به خط برگشتيم و هركس كه سراغ حاجي را مي‌گرفت مي‌گفتم حاجي خوب مي‌شود فقط سر او زخمي شده، چون اتاق عمل رفته، ديگر خوب خواهد شد.
چند روزي گذشت و عمليات به پايان رسيد و ما هم به مرخصي آمديم. از وضعيت شهداي عمليات اطلاعي نداشتم كه آيا تشيع شده اند يا خير. وقتي كه به شهركرد رسيديم، به ستاد ناحيه رفتيم. با شهيد براتپور و شهيد كاووسي و شهيد رياحي داخل ستاد شديم. پرسيديم كه شهداي فرخشهر تشييع كرده‌اند يانه؟ در جواب گفتند: نه فردا تشيع مي شوند. مجدداً پرسيديم كه چه كساني را آورده‌اند؟ در جواب ما اولين كسي را كه گفتند شهيد عزيز حاج خداكرم رجب‌پور بود. يكدفعه همه ما سرجايمان خشكمان زد. چون همه انتظار زخمي‌بودن حاجي را داشتيم نه شهيد‌شدن او را. ولي شهيد علي شمس كه شهيد شده بود در ليست نبود.
همه به من گفتند كه شما اطلاع داشتيد كه ايشان شهيد شده‌اند گفتم: نه من مثل شما فقط از زخمي‌بودن او اطلاع داشتم.
بعضي مواقع به او مي‌گفتيم : شما كه معلم هستيد پس كلاس و مدرسه‌تان چه مي‌شود؟ مي‌گفت : من خودم احتياج به معلم و كلاس و مدرسه دارم كه اينجا (جبهه)، پيدا كرده‌ام. بهترين معلم‌هاي من همين بسيجيان مخلص و عاشقان امام خميني (ره) و سربازان آقا امام زمان(عج) هستند. بهترين كلاس و مدرسه من همين جبهه‌هاست. من كه خود احتياج به معلم و مدرسه دارم بهترين معلم‌ها و مدرسه‌ها اينجا هستند.

نجفقلي رجب‌پور (برادر شهيد:)
حاج خداكرم با همراهي چند نفر از دوستان به شهركرد رفتند و در سپاه اسم‌نويسي كردند كه به كردستان بروند. به خاطر دارم در آن موقع مادر خدابيامرزم به من گفت: خداكرم كجا رفته؟ من گفتم: نمي دانم كجاست. ولي او در جواب من گفت: خودم خوب مي دانم بيا با هم به شهركرد برويم كه من تنها نباشم. من هم قبول كردم و با مادرم رفتيم و وقتي به شهركرد و به سپاه رسيديم بچه‌ها سوار اتوبوس شده بودند. مادرم به كنار اتوبوس رفت و يكي از بسيجيان شيشه را كنار كشيد و با مادرم تعارف كرد.
مادر آمد به اوگفت: عازم كجاييد؟ و شهيد جواب داد: كردستان جنگ است، به كردستان مي‌رويم. اشك در چشمان مادرم جمع شد ولي اشكهايش را پاك كرد و گفت: برو پسرم. برو كه شيرم حلالت و خدا پشت و پناه تو و دوستان ديگرت.
من و شهيد و ديگر دوستان انتظار همه‌چيز را داشتيم غير از اين ،به شهيد حاج خداكرم نگاه كردم و ديدم صورت ايشان چقدر نوراني و شاد شده است. و پس از چند لحظه اتوبوس به راه افتاد ... .

سيدحجت‌الله منافيان
شهيد رجب‌پور علاوه بر اينكه در ميدان‌هاي جنگ و نبرد حق و باطل انسان كارآمدي بود، در جبهه نفاق و كفر و الحاد و التقاطي نيز مبارزي خستگي‌ناپذير و بيدار بود. به عنوان مثال خاطره‌اي را در اين‌باره ذكر مي‌كنم.
در سال 1365 كه باند مهدي هاشمي معدوم و سينه‌چاكان منتظري (كه همان باند بني‌صدر و فدايي‌ها و منافقين اول انقلاب بودند) در شهر فعاليت زيادي داشتند. پس از شهادت امام جمعه عزيز فرخ‌شهر (شهيد حاج آقا توسلي) با نفوذ در دبيرخانه ائمه جمعه سيد ساده‌لوحي را براي امامت جمعه فرخ‌شهر آوردند.
ايشان چشم و گوش بسته در دام اين خطرات افتاده بود و هرچه آنها به او القاء مي‌كردند در خطبه‌ها و سخنراني‌هايش مي‌گفت. تا اينكه در آبانماه سال 65 بعد از مراسم سالگرد شهادت شهيد توسلي در يكي از خطبه‌هاي نماز جمعه ايشان گفتند: عده‌اي در اين شهر منافقند و به جبهه هم مي‌روند. و شروع كرد به اهانت به رزمندگان، در همان گير و دار جنگ. شهيد رجب‌پور كه به مرخصي‌ آمده بود خيلي ناراحت شد و خواست كه جوابش را بدهد. من نگذاشتم و او را آرام كردم تا اينكه فرداشب بين دو نماز امام جمعه شروع كرد به صحبت و دوباره همان مسائل را تكرار كرد.
در اين هنگام يكي از رزمندگان سؤال كرد: حاج‌آقا شفاف بگو اين افراد كه شما مي‌گوييد چه كساني هستند تا ما تكليف خودمان را بدانيم، ايشان گفتند: هم شما كه به جبهه مي‌رويد و بر عليه من طومار مي‌نويسيد. كه در اين هنگام شهيد رجب‌پور بلند شد و جواب ايشان را دادند، كه افراد طرفدار ايشان مسجد را به تشنج و درگيري كشيدند.
پس از آن و همان شب كار به استانداري و ديگر مسئولين كشيده شد و تا فردا صبح ايشان از امامت جمعه خلع كردند و پس از مدتي سيدمهدي هاشمي دستگير شد و خيلي از مسائل براي مردم روشن شد و اما متأسفانه كساني كه زير چتر منتظري و مهدي هاشمي بودند بعدها با توسل به ديگران حركات خود را ادامه دادند كه هنوز هم مي‌دهند.
 
حاج حسين كريمي:
در زمان طاغوت كه زمان اوج رشد جسمي و شور جواني شهيد بود و نسبت به مسائل ديني چندان اطلاعي نداشتيم و منحصر بود به نمازخواندن ساده و احياناً روزه گرفتن نامنظم و منبع تغذيه فكري صحيحي نداشتيم. در ايام عيد يكي از فاميل‌هاي ما به مسافرت رفته بودند و كليد خانه را به ما دادند تا شبها در آن بخوابيم و محافظت نماييم در آن موقع هم كه تلويزيون خيلي كم بود و از طرفي برنامه‌هاي مبتذلي داشت. يك روز به حاج خداكرم رجب‌پور گفتم: من شبها در خانه فلاني مي‌خوابم تو هم بيا پيش هم باشيم كه ايشان قبول كردند. وقتي آمد، من تلويزيون را روشن كردم كه مدتي سرگرم شويم. اما همينكه كمي طول كشيد و شهيد خداكرم رجب‌پور صحنه‌هاي آن را مشاهده كرد بدون درنگ ناراحت شد و تلويزيون را خاموش كرد و از من هم خواست كه ديگر آن را روشن نكنم و چون ايشان را قبول داشتم انجام دادم ولي به فكر افتادم كه ما هميشه با هم هستيم و آنها كه در خانه‌شان حتي راديو هم ندارند كه كسي آنها را نهي كند و راهنمايي كند. چه نيرويي باعث شده كه ذاتاً به اين سمت كشيده شده و به چنين رشدي رسيده. و از اين نمونه رفتارها بسيار اوقات از ايشان ديده شد.

شهيد شهاب‌الدين كاووسي:
غروب آفتاب و قرمزي و گرفتگي آن دل آدمي را به درد مي‌آورد .انگار آسمان مي‌خواست خون گريه كند، مثل اينكه قرار است پرندگان مهاجر در اين سرزمين پر و بال‌شان شكسته شود. مثل اينكه قرار است امشب خون بهترين عزيزان براي آبياري درخت اسلام در كربلاي ايران ريخته شود. آري هنوز شيعيان شهيد محراب، پيروان امام حق و عدالت در كربلاي ايران آماده جانفشاني مي‌باشند. آماده هزار بار در راه خدا كشته‌شدن مي‌باشند. رزمندگان اسلام شب گذشته از آب و گل و چندين رديف سيم خاردارد وميدان مين عبور كرده بودند و دشمن را غافلگير و بسياري از آنان را به درك واصل كرده بودند.
كم‌كم خورشيد رنگ طلايي خودش را از زمين برمي‌چيد و ما هم با زمان حرکت مي کرديم. هنگام اقامه نماز مغرب و عشا ‌شد.
لحظات مي‌گذشت سردار رشيد اسلام حاج خداكرم رجب‌پور و چند تا از برادران وضو ساختيم نماز مغرب و عشا را به جاي آورديم. راز و نياز حاجي به گونه‌اي ديگر بود. از چهره‌اش نوري خاص و عميق نمايان بود با نگاهش مثل اينكه چيزي مي‌خواست بگويد. شايد مي‌خواست بگويد كه قبل از نماز صبح به ديدار يار مي‌شتابم. نمي‌دانم در بعضي از لحظات سرنوشت آدمي اينطور مي‌شود. مي‌خواهد بگويد ولي نمي‌تواند همه‌چيز را مي‌داند و مي‌خواهد بيان کند اما .... آخرين نماز را در شلمچه خواند و ساعتي بعد از اين ارض خاكي به ملكوت پر كشيد و جان خويش را فداي اسلام و انقلاب نمود.
محمد كياني:
در عمليات والفجر 8 فرماندهان تيپ فكر مي‌كردند كه با توجه به بازندگي دشمن زمين گير شده و بهترين شب بررسي عمليات همين شب است. طرح عمليات توسط شهيد شاهمرادي ريخته شد. و قرار شد گردان امام سجاد (ع) بعد از نماز مغرب و عشاء به طرف خط پدافندي دشمن حركت كند. وقتي كه ما حركت را آغاز كرديم. و دشمن هم در اين فكر بود كه نيروهاي ايراني تازه وارد منطقه فاو شده و عقبه هم ندارد و امشب بهترين زمان حمله به خط پدافندي ما است. هم ما و هم عراقي‌ها به طرف خط هم ديگر حركت مي‌كرديم. در بين راه به همديگر برخورد كرديم . درگيري شروع شد . مدتي که از درگيري گذشت. ،شمن تانكهاي خود را عقب كشيد . در همين زمان شاهد درگيري در خط خودي بوديم كه با راهنمايي شهيد شاهمرادي گردان مقدس امام سجاد در سمت چپ و به خط خود الحاق شد. شهيد رجب‌پور به اين كار انتقاد زيادي كردند او فكر مي‌كرد نبايد اين كار انجام مي‌شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 192
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
کبيري, احمد

 

در بهمن ماه 1334 ه ش در يکي از شهرهاي استان چهارمحال بختياري به نام سامان ودر خانواده اي متدين و مستضعف ديده به جهان گشود. پس از طي دوران کودکي با علاقه اي خاص وارد دبستان دهقان ساماني شد. دوره تحصيلات ابتدايي وراهنمايي را با موفقيت به پايان رساند وخود را براي دبيرستان آماده مي کرد که در مهرماه 1351 مادرش را از دست داد . اين حادثه اثري عميق بر او نهاد.
روزها به سرعت مي گذشت و شهيد سه سال پايان تحصيل خود را در تهران گذرانيد. در تابستان ها براي فراهم نمودن کمک هزينه تحصيلي در رشته برق کاري به کار مي پرداخت .وقتي انقلاب پرشکوه اسلامي به رهبري خميني بت شکن در سال 1357 به اوج خود رسيد ، احمد بي درنگ به صف مبارزان پيوست.اودر اين دوران سهم به سزايي ايفا نمود. با باز شدن مدارس تظاهرات و اعتصابات شدت مي گرفت و او تمام اوقاتش را در فعاليت بر عليه رژيم به سر مي برد . در شب حمله به نيروي هوايي از طرف مزدوران گاردشاهنشاهي، به کمک برادران نيروي هوايي شتافت و در درگيري هاي 22 بهمن نقش مهمي به عهده داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي تحصيلات خود را ادامه و در رشته اقتصاد ديپلم گرفت. با اخذ ديپلم به سامان بازگشته و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه درآمد و با گذراندن دوره هاي مختلف آموزشي در تهران در واحد آموزش سپاه خدمت خود را شروع نمود.
احمد کبيري، از تبار هابيل، ابراهيم(ع)، موسي(ع) و محمد (ص) و حسين (ع)بود و حسين گونه در کربلاي ايران زمين در عاشوراي دوم فروردين 1361 لبيک گويان به ديار حسين شتافت و در حمله فتح المبين بلندترين قله انسانيت را پيموده و شربت گواراي شهادت را نوشيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



 
وصيت نامه
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
اني وجهت وجهي للذي فطرالسموات والارض حنيفا و ما انا من‌المشركين. سوره انعام آيه 78.
من با ايمان خالص روي به سوي خدائي آوردم كه آفريننده آسمانها و زمين است و من هرگز با (عقيده جاهلانه) مشركان موافق نخواهم بود.
سپاس و ستايش خداوندي را كه آسمانها و زمين را آفريد. سپاس و ستايش خدايي را كه تمام موجودات عالم و همه ي انسانها را آفريد و براي راهنمائي انسان و هدايت او به راه راست پيامبران را فرستاد . سپاس خدا را كه همه ي ما را مسلمان قرار داد و در اين برهه از زمان اين چنين رهبري و انقلابي نصيبمان كرد. و اين همه نعمت فراوان بر ما ارزاني داشت.
خدايا مرا ببخش و عفو كن كه نتوانستم بنده صالحي باشم و شكر اين همه نعمت فراوان را به جا آورم و انسان باشم. از تو خواهانم مرا عفو كني و از عذاب آخرت نجاتم دهي. خدايا مي‌دانم لياقت و شايستگي شهادت را ندارم اما از تو مي خواهم اين مقام عظيم و بزرگ را نصيب من كني.
حدود يكسال و چندماه است كه دست ابرقدرتها به ويژه امريكاي جنايتكار از آستين صدام كافر بيرون آمده و همگي به اسلام عزيز و انقلاب اسلامي حمله كرده و مي‌خواهند اين انقلاب را نابود كنند. زيرا آن را بزرگترين خطر براي خود مي‌بينند. بر همه مسلمين و به خصوص ملت مسلمان ايران است که كمك كنند و جلو اين قدرتها بايستند. امروز همه ما مسئوليتي بس سنگين داريم. مسئوليت شناخت صحيح و درست اسلام و حفظ و گسترش آن در جهان و مقاومت سرسختانه در مقابل ابرقدرتها و وابسته‌هاي آنان.
همه ملت بايد اين حسين زمان، امام امت، خميني بت‌شكن را ياري كنند. تا انشاالله زمينه حكومت حضرت مهدي (عج) را فراهم آورند . از ملت مسلمان مي‌خواهم هميشه وحدت و انسجام خود را نگهدارند و با قدرت و توكل بر خداوند يكتا، به پيش روند . از هيچ قدرتي جز خداوند نترسند. فقط اسلام را عمل كنند، اسلام امانتي است و به دست ما سپرده شده. بايد آن را بشناسيم و به ديگران نيز بشناسانيم. امروز صدور انقلاب جز گسترش و شناساندن اسلام چيز ديگري نيست، امام امت كه اين همه تأكيد دارند انقلاب صادر شود اين است كه اسلام در سراسر عالم شناسانده شود. و همه با برنامه‌هاي انسان‌ساز اسلام آشنا شوند. زيرا اسلام همه چيز دارد. و خداوند آن را كامل كرده تا انسانها با عمل به آن، به هدف واقعي كه همان خداست برسند.
همچنين از ملت مسلمان مي خواهم به روحانيت احترام بگذارند و مثل هميشه آنان را ياري كنند. زيرا اگر روحانيون نبودند اسلام تا اين اندازه پيشرفت نكرده بود و ما هنوز به اين انقلاب نرسيده بوديم. و دولت و مجلس شوراي اسلامي و ارگان‌هاي انقلابي و همه قواي نظامي را كمك كنند و پشتيباني كنند. از پدر عزيزم مي‌خواهم كه مرا ببخشد . چون فرزند لايق براي وي نبودم. و حق فرزندي را به جا نياوردم. پدرجان فقط به فرمان امام عزيز فرمانده كل قوا و اين رهبر شكست‌ناپذير و بيداردل مي‌جنگم. فرمان او فرمان امام زمان (عج) ،فرمان رسول خدا و فرمان خداوند است. همه ي اين رزمندگان از پير و جوان و نوجوان به فرمان او به جبهه مي‌آيند. و به عشق خدا و شهيدشدن خود را در اين همه مشكلات و دشواريها مي‌اندازند. پدر از شما مي خواهم بعد از كشته‌شدنم برايم گريه نكنيد. زيرا دشمن شاد مي‌شود.
و براي اسلام و انقلاب اسلامي تا آنجائي كه مي‌توانيد تلاش كنيد. از برادر عزيزم نيز مي‌خواهم در سپاه با استقامت و پايداري ؛ تلاش كنند. برادر جان از تو التماس دعا دارم و انشاالله اگر در مورد تو خطايي كرده‌ام ببخشيد.
از همه برادران پاسدار ،اين جان بركفان عزيز و رهروان حسيني نيز مي‌خواهم همانطور كه امام فرمودند؛ قدر خود را بدانند و واقعاً از اسلام و مسلمين پاسداري كنند. قدرت‌هاي شيطاني، پاسداران را دشمن بزرگ مي‌دانند و محرومان و ستمديدگان و مستضعفين به سپاه و ملت ايران چشم اميد دوخته‌اند، تا آن را از يوغ استعمار و استثمار و بردگي بيرون آورند.همه پيروز و موفق و مويد باشيد.از برادر عزيزم مي‌خواهم مقدار پولي را كه همراه دارم به حساب جنگ‌زدگان بگذارد و همين‌طور يك دستگاه راديوضبط است كه آن‌ را به هرجا صلاح ديدند بدهندخدا گناهان همه را ببخشد و حاجات و آرزوهاي همه را برآورده كند.برادران و دوستان عزيز خدا نگهدار شما. احمد کبيريان



خاطرات
محمد تقي احمدي:
در خرداد 58 در سپاه با هم آشنا شديم در ستاد عمليات سپاه سامان در ساختماني که در دل صخره¬هاي سياه واقع بود همان¬جايي که محرومان جامعه که طاغوت آنها را به محروميت کشيده بود و اينک رخسار زردشان به شادي گراييده بود، دور هم جمع مي¬شديم و در کنار فراگيري فرهنگ اصيل اسلام خودمان را براي يک مبارزه درازمدت آماده مي¬کرديم و مسائل رزمي را تقويت نموده و بدن¬سازي مي¬کرديم. ... احمد نقش بسيار زيادي داشته و مي¬گفت خدايا زماني خوشحالم که کاري را که انجام مي¬دهم رضايت تو در آن باشد. احمد در آموزش برادراني که جهت آموزش به آنجا مي¬آمدند تنها کسي بود که بيش از همه برادران آموزش¬دهنده را ياري مي¬نمود و هر موقع و فرصتي که پيش مي¬آمد به مطالعه و عبادت مي¬پرداخت، خيلي صبور بود و با دقت به مسائل مي¬نگريست و با تفکر حرف مي¬زد. با مشکلات با استقامت برخورد مي¬نمود. ... مسئله اقتصادي مملکت اسلامي که وارث خرابي¬هاي زيادي از طاغوت بود اهميت خاصش بود حتي به¬طور فردي و هميشه بيشتر از يک نان و پنير و خرما چيز ديگري صرف نمي¬کرد و مي¬گفت از اين طريق مي¬توان کمبود اقتصاد را برطرف نمود. ...
روزها پشت سر گذاشته مي¬شد تا اينکه يک گروه 4 نفري از برادران افغاني عضو گروه نصر افغانستان جهت آموزش به ستاد عمليات آمدند، احمد علاقه عجيبي نسبت به آنها داشت و اکثر اوقات آنها را رها نمي کرد تا بتواند جزئيات پيروزي انقلاب اسلامي را خوب و به نحو احسن به آنها آموزش بدهد.
تلاش زياد نمود که به کردستان برود اما چون به وجود ايشان در ستاد عمليات نياز بود از رفتنش جلوگيري به¬عمل¬آمد و در سامان مشغول فعاليت بود. درضمن کار، علاقه شديدي به خودسازي داشت. با آغاز جنگ تحميلي مسئوليت خطير ستاد عمليات (سپاه سامان) به دوشش گذاشته شد واو با دقت تمام و با نظم به کار خود ادامه داد، با توجه به اينکه مي¬خواست به جبهه برود چون تکليفيش کردند ماند تا اينکه تعدادي از برادران را جهت دوره¬هاي تخصصي نظامي مي خواستند به تهران بفرستند و او نيز انتخاب شد. وي با علاقه عجيبي به فراگيري سلاح¬هاي نيمه¬سنگين پرداخت، برادران همراه وي از خلوص زياد وي صحبت مي¬کردند از نماز شب ¬خواندنش که البته من خودم شاهد زاري¬هاي وي در دل شب بوم. با پايان دوره به مدت يک ماه به جبهه ذوالفقاريه آبادان رفت، چون اعتقاد به تمام معنا به ولايت فقيه داشت و بر مبناي امر امام (اطاعت از فرماندهي) به سپاه بازگشت و بر اثر لياقت که در حکومت جمهوري اسلامي مختص افراد مؤمن و مخلص خداست به¬طور موقت به فرماندهي عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرکرد برگزيده شد تا اينکه در نيمه دوم سال 1360 بر مبناي نياز جبهه¬ها مانند پرنده آزاد شده از قفس راهي جبهه جنوب شد و چه پرواز زيبايي که سرانجامش با بال خونين به مقصد رسيدن بود. از اين زمان در پهن دشت خوزستان، سوسنگرد و هويزه به جمع¬آوري مين¬هاي بعثيون پرداخت و از آنجا به منطقه بستان و تنگه چزابه و نهايت به جبهه شوش وارد شد و بالاخره در حمله فتح¬المبين شرکت نمود و به¬عنوان سرگروه تخريب و به قلب دشمن کافر حمله نمود و در دوم فروردين 1361 در بين شقايق¬هاي تپه¬هاي شوش به درجه رفيع شهادت نايل گشت.
 
 
 
آثار باقي مانده مانده از شهيد
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم بنام خداوند بخشنده مهربان
اني وجهت وجهي للذي فطرالسموات والارض حنيفا و ما انا من‌المشركين. سوره انعام آيه 78
من با ايمان خالص رو بسوي خدا مي‌آورم كه آفرينندة آسمانها و زمين است و من هرگز با مشركان موافق نخواهم بود.
خدمت پدر بزرگوارم سلام عرض مي‌كنم.
اميدوارم كه حالتان خوب باشد و هيچ ملال و مشكلي نداشته باشيد انشاالله در زندگي موفق و پيروزمند باشيد.
باري حال من خوب است و شكر خدا هيچ ناراحتي و مشكلي ندارم.
پدر جان حدود چهارده ماه است كه صدام اين دست‌نشانده ي خائن و نوكر ابرقدرتها، به دستور اربابانش به مملكت اسلامي ما تجاوز كرده و قسمت‌هايي از اين سرزمين عزيز را تسخير كرده است. البته خدا مي‌داند در اين حمله ها مزدوران داخلي نيزبه انها کمک مي کنندودراين جنايت دشمنان را ياري مي دهند. كه به حمد خدا و به ياري او موفق نخواهند شد. ولي باز هم در اين مدت، بسياري از بهترين افراد و جوانان و عزيزانمان را مانند گُل پرپر كردند. خيلي از شهرها و روستاها را ويران ساختند. حدود 2 ميليون آواره از شهر و خانة خود بيرون كردند .چه تجاوزگري هاووحشي گري ها كه به زنان ودختران درخوزستان وجاهاي ديگر ازاول جنگ نکردند.امابه لطف خداوند هيچ کاري نتوانستند انجام دهند وبه آن مقصدهاي شوم خود برسند . هر روز توسط نيروهاي اسلام در حال عقب‌نشيني هستند و ديگر با ضربات و حمله‌هاي سپاه اسلام تاب مقاومت و پيشروي را ندارند. امروز در سراسر جبهه‌ها برتري و قدرت كامل از آن نيروهاي اسلام است و ما هم در اين جبهه با ياري خداوند و امام زمان ايستاده‌ايم. تا انشاءالله تمام آنان را از خاك عزيزايران اسلامي بيرون كنيم و راه گشودن قدس و ديگر ممالك اسلامي را باز نمائيم. (انشاالله) پدر جان همانطور كه ميدان جبهه‌هاي ما پر از معنويت و عشق و ايمان است و همه ي افراد با خلوص نيت و آرزوي شهادت مشغول دفاع هستند. در سنگرها قرآن و مفاهيم ديگر كتاب‌هاي اسلامي است كه هميشه خوانده مي‌شود. برادران هميشه قرآن مي‌خوانند و دعا مي‌كنند كه شهيد شوند. از همه مي‌خواهند كه دعا كنند تا آنان شهيد شوند. هركس به جبهه مي‌آيد به عشق شهادت مي‌آيد .به عشق كشته‌شدن در راه خداوند منان. پدر جان اميدوارم كه من هم لياقت شهيدشدن را در راه خدا پيدا كنم. از شما التماس دعا دارم.
و از شما مي خواهم كوتاهي‌ها و قصوري كه در مورد شما تا به حال كرده‌ام ببخشيد و مرا عفو نماييد.
انقلاب ما انقلاب اسلامي است و ادامة نهضت حسين(ع) است .ما همه شاگردان و مخلصان حسين(ع) بايد باشيم و مانند او بايد شهادت را در آغوش بگيريم و مانند شربتي گوارا بنوشيم. زيرا كه راه عزت و سربلندي و شرف جز اين نيست.
اين شور و عشق به شهادت‌خواهي كه در ميان ملت ما وجود دارد ،جواب به نداي :هل من ناصر ينصرني. حسين (ع)است. حسين جان ،همه ي ما از كوچك و بزرگ، از پير و جوان و از زن و مرد ،درراه تو قدم نهاده‌ايم و تا پاي جان همچون تو پيش خواهيم رفت و اسلام عزيز را در جهان نشر و گسترش خواهيم داد. انشاالله
خدمت آباجي شوكت و برادر عزيزم و زن برادرم، همشيره گوهر و الهام و عليرضا دعا و سلام برسانيد و همينطور خدمت كليه اقوام و خويشان، يكايك را سلام و دعا برسانيد و از همه آنان التماس دعا دارم. به اميد پيروزي لشگر اسلام بر كفر جهاني ارادتمند و فرزند كوچك شما احمد
24/9/60

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
با عرض سلام و درود فراوان خدمت پدر بزرگوارم. اميدوارم كه حالتان خوب و خوش باشد و هيچ مللي نداشته باشيد. حال من بسيار خوب است و به‌ ياري خداوند هيچ ناراحتي نيست.
پدر جان ما مدتي در بستان بوديم و هم اكنون چندروزي است كه دوباره به جبهه‌هاي شوش برگشته‌ايم. انشاالله به ياري خداوند بزرگ بتوانيم روزي اين مزدوران كثيف را از سرزمين اسلاميمان بيرون كنيم. پدر عزيز، من هم چون ديگر جوانان رزمنده، عاشق شهادت، از خداوند بزرگ مي‌خواهم تا شهادت، اين فوز عظيم را نصيب من هم بكند .ما كه لياقت و شايستگي آن را نداريم. ولي به درگاهش التماس مي‌كنيم تا ارزانيمان دارد. انشاالله
براي حفظ و حراست اسلام عزيز بايد فداكاري كرد و خون‌هاي بسيار داد .ما كه از حسين‌بن‌علي(ع) و اصحاب و يارانش بالاتر نيستيم. از بزرگان و علمايي چون شهيد مطهري و شهيد بهشتي مظلوم و غيره که بالاتر نيستيم. پس چرا تلاش نكنيم و ايثار نکنيم. خداوند جانها و مال‌هاي مؤمنان را به قيمت بهشت مي‌خرد. پس بياييم ما هم فروشنده بشويم. تا سعادت آخرت را به دست آوريم. زندگي اين دنيا گذري بيش نيست. پس دلبستگي‌هاي اين دنيا را كم كنيم و به فكر آخرت باشيم. انشاالله خداوند همه را موفق و مؤيد بدارد و اسلام و اسلاميان را پيروز گرداند. پدرجان مي‌خواستم مطالب را بيشتر و بهتر بنويسم ولي وقت خيلي كمي دارم؛ بايد ببخشيد. از شما خيلي التماس دعا دارم. خدمت آباجي شوكت و برادرم و زن‌برادرم، همشيره گوهر، الهام و عليرضا دعا و سلام برسان. خدمت كليه خويشان و اقوام دعا و سلام برسا ن .خ دا يار و نگهد ارت ان باد
فرزند شما احمد كبيري 1/12/60 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 175
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ابوالحسني فريدون ابوالحسني,فريدون

 


درسال 1340 ه ش درشهر «بروجن» يکي از شهرهاي استان «چهارمحال وبختياري» ودر خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشود . جهاني پر از دردها و رنج‌ها خوشي‌ها و ناخوشي‌ها خوبي‌ها و بدي‌ها دوستي‌ها و دشمني‌ها؛ واوازميان همه ي اينها ،خوبي ها را وپاکي هارا انتخاب کرد. دوران كودكي را با زحمات پدر و مادر خويش پشت سر نهاد و پا به دستان گذاشت. اواز كودكي از رفتارهاي پسنديده اي برخوردار بود كه از ديگران متمايز مي شد. رفتارهايي مانند احترام به پدر و مادر نجابت و ... بود به گونه اي که هيچگاه كسي از او گله و شكايتي نداشت. اخلاق و رفتار شايسته وي باعث شده بود او زبانزد دوست و آشنا باشد. اين خصلت هاي پسنديده در او نويد ظهور يک اسطوره وقهرمان ملي را مي داد.
دوران تحصيلات ابتدايي را در دبستان« فرخي»در« بروجن» به اتمام رساند و وارد مدرسه راهنمايي« ارشاد» اين شهر شد. دوران راهنمايي تحصيلي خود را به آخر رساند و با شايستگي كامل وارد مقطع دبيرستان شد. در اين دوران او علاوه بر درس خواندن فعاليت‌هاي اجتماعي وسياسي خود را شروع کرد. به عضويت انجمن اسلامي دبيرستان درآمد و خدمات بيشماري در اين رابطه انجام داد. بعد از آن موفق به كسب ديپلم شد و وارد جهاد سازندگي شد. ا ودر اين نهاد به عضويت هيئت 7 نفره زمين جهادسازندگي استان چهارمحال و بختياري درآمد. نشستن در اطاق وپشت ميز برايش سخت بود .باحضور در روستاهاي دور افتاده از نزديک با مشکلات مردم آشنا مي شد وبه رفع مشکلات آنها همت مي گماشت .بارها اتفاق افتاد شبي در خانه يكي از اهالي روستايي ميهمان بود. آن خانواده به رسم غلط زمان حکومت طاغوت که در هر خانه روستايي يک مسئول محلي يا کشوري وارد مي شد؛بايد گوسفند يا مرغي رابرايش ذبح کند وبپزد؛ هرگز اجازه نمي‌داد كه آنها گوسفند يا مرغي برايشان ذبح كنند. مي‌گفت: اين تنها وسيله روزي شماست من هرگز راضي نمي‌شوم كه چنين كاري انجام دهيد و نان و ماست را بر گوشت ترجيح مي‌داد. و همه در حيرت و تعجب نگاه مي‌داشت.
موقع خدمت سربازي فرارسيد . به نزد مادر آمد و ازاوحلاليت خواست. اوبا پدر ومادرش مشورت كرد كه آيا خدمت خود را در سپاه انجام دهديا در ارتش. مادر در جواب گفت پسرم با قرآن استخاره كن هرچه كه خدا صلاح بداند. او استخاره كرد هر دو خوب بود ولي او سپاه را براي انجام وظايف خود برگزيد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بروجن شد. در آنجا از هيچ كوششي دريغ نمي‌كرد بلكه از همان اوايل وظايف خود را به خوبي انجام مي‌داد. مدتي درسپاه مربي آموزش شد . او يكي از ورزشكاران قهرمان وزنه‌برداري بود كه در مسابقات وزنه‌برداري استان رتبه اول را كسب نموده بود. با نيروها ي رزمنده به كوه مي‌رفت و بدنسازي را به آنها آموزش مي داد. پس از مدتي فرمانده بسيج شهر بلداجي شد و در آنجا هم فردي بود نمونه و كامل از هر جهت . شبانه روزدر بسيج بلداجي مي‌ماند و به خدمت مشغول بود و از هيچ كوششي در راه تحقق آرمان‌هاي اسلامي فروگذار نبود. بعد از مدتي در مسابقات تيراندازي بين سپاه و ارتش و بسيج شركت نمود و مقام اول را كسب كرد .اما هرگز خود را بالاتر از ديگران نمي‌ ديد. مدت 2 ماه در پادگان غديراصفهان دوره تكميلي نظامي را گذراند و آماده رفتن به جبهه شد. مادر را براي روزها ي جدائي آماده مي‌نمود ساعت‌ها كنار او مي‌نشست و از خدا و قيامت و مردن و زيستن حرف مي‌زد .مي‌گفت: مادر ديگر بايد به جبهه بروم اما مادر مادر است و دلش راضي نمي‌شود كه جگرگوشه‌اش از نزدش برود. فراق او برايش ناگوار بود اما فريدون براي مادر دليل مي‌آورد و مي‌گفت: مادر مگر هركسي كه به جبهه رفت شهيد مي‌شود نه مردن، زنده ماندن به دست خداست .تا خدا نخواهد هيچكس خراشي نمي‌بيند. اگر لياقت شهيدشدن را داشته باشيم كه آرزوي ماست مگر خداوند حضرت يونس را در شكم ماهي سالها حفظ نكرد. پس اگر خدا خواست و لايق بودم كه به نزدش مي‌روم وگرنه كه باز بايد جهاد اكبر كنم تا بتوانم جهاد اصغر بروم. او به جبهه جنوب رفت و در آنجا به فعاليت مشغول شد. مدتي ازحضورش در جبهه مي گذشت که به سمت معاون فرمانده گردان توپخانه تيپ 44 قمر بني‌هاشم(ع) منصوب شد. بعد از مدتي با زشادتهايي که از خودذنشان داد، فرمانده گردان توپخانه شد. اما هيچگاه هيچكس كلمه (من فرمانده‌ام) را از زبان او نشنيد زيرا او هميشه خود را يك بسيجي مي‌دانست در حملات بسياري شركت نمود. از جمله در جزايرمجنون او از خود فدا كاريهاي بي‌نظيري نشان ‌داد. كارهاي وي زبانزد فرماندهان ورزمندگان بود . اومثل دوران کودکي که بين همسالان ش نمونه بود؛ در جبه هم سرمشق ديگران بود. کمتر شبي مي شد او رادربستر خود يافت.
بعد از عمليات بدر به مرخصي آمد . مادرش گفت: پسرم ديگر وظايف تو تمام شده . پاياني خود را بگير تا به زندگيت سروساماني بدهم و برايت همسري بگيرم. اما او لبخندي زد و گفت: مادر عروسي من در جبهه است و عروس من شهادت و نقل‌هاي عروسيم گلوله‌هاي سربي است كه هر دم سينه دلاوري را مي‌شكافد و او را به ملكوت اعلي مي‌رساند. نه مادر من تا خيالم از جبهه و جنگ راحت نشود حاضر به ازدواج نيستم. اگرچه ازدواج سنت پيامبر است اما حالا واجب شرعي ما جنگ است و جنگيدن. اگر به وصال دوست رسيدم كه چه باك وگرنه كه بعداً براي اين امر فرصت هست. او هميشه سعي داشت پدر و مادري را كه سالها خون دل خورده‌اند از خود راضي نگه دارد و آنها را ناراحت نكند. عبادات او به موقع بود و نماز و روزه‌هاي او سرمشق ديگران بود ساعتها سر بر سجاده مي‌نهاد و با معبود خويش گفتگو مي‌نمود. خيلي دوست داشت كه قرآن تلاوت نمايد. با مردم طوري رفتار مي‌نمود كه پس از يك بار برخورد، مثل اين بود كه سالها با وي آشنا هستند. روزي كه قصد آمدن به بروجن را داشت ؛براي خداحافظي به نزد دوستانش رفت .اما اين رفتن ديگر بازگشتي نداشت .خودروي حامل او ودوستانش درديد دشمن قرار گرفت و با اصابت گلوله دشمن، سرداري را در خون خويش شناور نمود مادر چشم به راه آمدن جوان دلاور و سردار رشيدش بود اما صبح روز جمعه 13/9/63 در منزل به صدا درآمد و چشم مادر و پدر به سوي در دوخته شد. اما او وارد نشد بلكه خبر شهادت اوآمد. قلب مادر فروريخت و چشمان پدر ميخكوب شد. برادرش به دور خود مي‌چرخيد و ياراي تكلم نداشت زيرا به آنها آگاه شده بود كه ديگر فريدون به خانه باز نمي‌گردد . پيكر پاكش بر روي دستهاي هزاران نفر تشييع شد و او را كه آرزويش عروج به سوي خدا بود در روضه‌الشهداء بروجن در كنار دوستان و همسنگران ديگرش به خاك سپردند. اوشهيدي بود كه پيش از اينكه پيكرش از بين برود روح و روانش به معراج رفته بود و اين جسم خاكي او بود كه در حال به خاك سپرد. مي‌شد آري فريدون با مرگ عاشقانه به ديار باقي شتافت و مادر را با صدها اميد و آرزو تنها گذاشت .اما خداوند بر هر كاري عالم است او چنان صبري به مادر و پدرش داد كه بتوانند مرگ جوانشان را تحمل كنند . او سوخت اما با سوختن خويش محفل بشريت را كه در تاريكي فرو رفته بود نور بخشيد .او رفت اما يادش هميشه ماند.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


خاطرات
 
مادر شهيد:
روزي موقع صرف افطار او را صدا زدم و گفتم فريدون مادر غذا آماده است بيا افطار كن. مدتي گذشت نيامد، من داخل اطاق شدم ديدم سر بر سجاده گذاشته و به دعا و نيايش مشغول است ايستاد تا بالاخره سر از سجاده برداشت. با تعجب گفت مادر شما كي تا حالا اينجا ايستادي مادر با تعجب گفت من ساعتي پيش ترا صدا زدم چرا نيامدي با زبان روزه ضعف مي‌كني ولي او با حيرت گفت ولي مادر من صداي شما را نشنيدم. او هم رهرو مولايش علي(ع) بود.
گاهي مي‌گفت مادر امروز هوا خوب است آماده شويد تا بزنيم به كوه و دشت، هميشه از طبيعت خوشش مي‌آمد و خدا را در ذره ذره وجود كوهها ـ چشمه‌ها ـ دره‌ها ـ درختها مشاهده مي‌كرد. دوست داشت هميشه همه‌چيز را به سادگي و صفا برگزار كند با خوشروئي و خوش اخلاقي، هيچگاه بداخلاقي نمي‌كرد. هيچكس از او رنجشي نداشت. بردباري و گذشت وي همچون امام حسن(ع) بود و صبر و مقاومت وي همچون علي(ع) بود و فداكاري و بزرگ‌منشي و ايثار و شهادت او همچون سرورش حسين(ع) بود، چون آقايش حسين(ع) زيربار ظلم وستم نرفت و شهادت را به جان خريد تا خود و ملتش سربلند باشند. هيچگاه ماديات را بر معنويات ترجيح نداد و با ريختن خون خود هزاران لاله سرخ كاشت تا در وقت لازم نداي حق را سر دهند. براستي كه قلم ياراي نوشتن را در مورد اين شاهدان زنده ندارد. نهج البلاغه علي(ع) مونش شبهاي او بود. رفتار و گفتارش و كردارش همه الگوي بودند براي ديگران. او رفت اما يادش و نامش در تاريخ زنده خواهد بود. همچون سرورش حسين(ع) زندگي كرد و همچون او شهيد شد همانگونه رفت كه خود مي‌گفت : خوشا با فرق خونين در لقاي يار رفتن سرجدا، پيكر جدا، در محفل دلدار رفتن



آثارباقي مانده ازشهيد
.... دوستي داشتم كه بسيار فرد مؤمن و با خدا و شجاعي بود جملات زيادي شركت نمود اما حتي زخمي هم نشد هميشه مي‌گفت من لياقت زخمي‌شدن را هم ندارم و خدا مرا قابل نمي‌داند مي‌ترسم در رختخواب بميرم و شهادت نصيبم نشود بعد از مدتي كه در سنگر كار مي‌كرد برق سه فاز او را گرفت و به شهادت رسيد حال قدرت او را ببين كه تا او نخواهد هيچكس خراشي نمي‌بيند بارها زير گلوله‌هاي دشمن بود بارها در عمليات شركت نمود اما طوري شد.

خداوند به من عنايت نمود و مقدمات نوشتن اين خاطره‌ها را برايم مهيا كرد لذا اين دفترچه را از تبليغات گرفتم تا چند خطي در آن بنويسم.
بارها آرزو مي‌كردم كه مثل گردان پياده خط‌شكن باشم اما چون مسئول توپخانه بودم لذا بايد وظايف خود را انجام مي‌دادم. آن شبها چه بگويم از آن شب از شب عمليات بدر كه قابل توصيف نيست. شب، شب ايثار و گذشت است شب پيشي‌گرفتن بچه‌ها براي روي مين رفتن و جان باختن ديگر كسي نمي‌دانست به چه صورت از اين دنيا عروج مي‌كند. آيا من واقعاً به مقام والاي شهادت نائل مي‌شوم آيا هدف من از جبهه‌ آمدن و جنگيدن براي رضاي خدا بوده يا براي خدا ناكرده چشم و همچشمي‌ها، براي خودنمايي‌ها اينها كلماتي بود كه در جلو چشمانم رژه مي‌رفتند. خدايا به اين دلهاي پاك و به اين انسانهاي وارسته قسمت مي‌دهم هرچه كه لايق من است نصيبم نما.
براستي كه قلم ديگر ياراي لغزيدن بر روي كاغذ را ندارد چون يادآوري اين شهيدان و آزادمردان شجاعت و دلاوري مي‌خواهد يادش گرامي باد ـ روحش شاد باد ـ راهش پررهرو باد و طريقه زندگي ومردنش جاويد باد كه هرچه گفته‌ايم و نوشته‌ايم كم گفته‌ايم زيرا ايمان و فداكاري و گذشت و بردباري وي قابل نوشتن نيست چرا كه ما لياقت نوشتن اين الفاظ را نيز نداريم. او را خدا مي‌شناخت و بس. به اميد آنكه ما نيز رهرو راه او گرديم و پيرو كلام او....


آثار منتشر شده در باره شهيد
...با رفتن او سرداري بزرگ و فداكار از ميان تيپ قمربني‌هاشم(ع) هجرت نمود. سرداري كه اسوه مقاومت و شجاعت بود فرزندي از دست پدر و مادري زحمت‌كش كه با خون دل خويش اين نهال را پرورانده بودند پركشيد و بسوي حق شتافت. بردباري و گذشت وي همچون امام حسن(ع) بود و صبر و مقاومت وي همچون علي(ع) و فداكاري و بزرگ‌منشي و ايثار و شهادت او همچون سرورش و آقايش حسين(ع) بود او چون حسين(ع) زيربار ظلم و ننگ نرفت و شهادت را به جان خريد تا خود و ملتش آزاد باشند و سربلند.
او مي‌خواست آزاده باشد و همچون سرورش هرگز ماديات و زر و سيم دنيا را به معنويت ترجيح نداد بلكه هستي خود را كه جانش بود تا بتواند سربلند باشد. همچون حسين زيستي و همچون او مبارزه با كفر نمودي و همچون او فداكاري و ايثار نمودي و شربت شهادت را نوش كردي اميد است كه فرزندان ما همچون او زندگي كنند و همچون او بميرند براستي كه هر كس را كه خداي عاشقش شد مي‌كشد و سپس نزد خود مي‌برد.
اميدي،همرزم شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 147
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
رحماني,رضا

 

 سال 1341 ه ش در شهر «کيان» در استان «چهارمحال وبختياري» به دنيا آمد .درهفت سالگي به مدرسه رفت و بعد از اخذ مدرك دوره ابتدايي روزها در كوره‌هاي آجرپزي كار مي‌كرد و شبانه درس مي‌خواند. انقلاب که پيروز شد شبها را در مسجد مي‌گذراند و مي‌گفت به گفته امام خميني مسجد سنگر است . .پس بايد سنگرها را حفظ كنيم. هنگامي كه از تلويزيون شاهد تشيع جنازه شهيدي بود بي‌اختيار اشك مي‌ريخت و رشك مي‌برد كه چرا نتوانسته همانند شهيدان بر كافران و منافقان و گروهك‌هاي منحرف بتازد و شهيد شود . در نامه‌اي كه در نوبت دوم جبهه رفتن نوشته بود .خواندم که :برادر من به پدر و مادرم گفتم مي‌روم تهران آموزش نظامي ببينم اما به پدر و مادر دروغ گفتم. اميدوارم مرا ببخشند و تو از زبان من عذرخواهي كن ودلداري بده تا خدا از تقصير من درگذرد.
سي و يک شهريور سال 1359که صداميان كافر با تانكهاي روسي ،هواپيماهاي فرانسوي ودلارهاي نفتي کشورهاي عربي به ايران حمله آوردند ؛«محمدرضا» آماده اعزام به جبهه‌هاي جنگ بود . در مهرماه59 13مصادف با عيدقربان همراه با يك گروه از رزمندگان جهادسازندگي(سابق)« شهركرد» به جبهه رفت.درراه برادرش که همراه بااو به جبهه مي رفت، گفت: محمد تو برگرد . دوتايي كه نمي‌شود برويم . اما محمد گفت: اگر اين راه اشتباه است خودت برگرد . اگرهم درست است من مي‌روم تو برگرد. اما چه مانعي دارد كه با يكديگر برويم. شهيد «رحماني» وبرادرش باهم به اهوازرفتندوبعد از چند روز آموزش راهي «ماهشهر» شدند . در آنجا «محمد» با يك گروه از رزمندگان عازم شد تا از جاده فرعي ماهشهر- آبادان محافظت كنند تاعراقي ها آنجا را مين‌گذاري نكنند. برادرش که درجبهه« آبادان» بود ،زخمي مي شود به شهر«كيان» بازمي گردد. او بعد از شنيدن زخمي‌شدن برادرش به ديدار او مي شتابد وچند روزبعدبه جبهه برمي گردد. ا و در نوبت دوم حضور درجبهه بوسيله لودري كه از عرقي ها به غنيمت گرفته بودند مشغول فعاليت مي شود. روزها درجاده سازي جبهه ها فعاليت مي کند و شبها در سنگرسازي فعاليت مي کند.‌ چندين باردر حين كار لودراومورد اصابت ترکش خمپاره هاي دشمن قرا مي گيرد اما کوچکترين خللي در اراده اش ايجاد نمي شود. مدت زيادي از حضور او درجبهه مي گذرد وبرادرش تصميم مي گيرد برود در جبهه به عنوان نيروي جايگزين او باشد تا او چندروزي را به مرخصي بيايد. موقعي كه به محمد مي‌رسد مي‌بيند با جديت وشبانه روز كار مي‌كند. به او مي‌گويد: چرا شبها نمي‌خوابي ؟! تو كه خسته مي‌شوي!!محمد رضا مي‌گويد: کار براي خدا خستگي ندارد. من كه هيچ خستگي احساس نمي‌كنم .
مدتي بعد شهيد« رحماني» فعاليت در بخش مهندسي جنگ را رها مي کند و وارد گردان پياده مي شود.اودراين بخش درجبهه ها وعمليات مختلف حضوري تاثير گذارداشت.نقطه نقطه جبهه هاي غرب وجنوب هنوز فريادهاي الله اکبر وياحسين اوراتکرار ميکنند. شهيدرحماني که حالا ديگرفرمانده گردان اما م سجاد (ع)ازتيپ44قمربني هاشم(ع)است ،بااحساس مسئوليتي دوچندان درجبهه حضور مي يابد.تابستان سال1365ارتش عراق با استفاده از گرماي طاقت فرساي تابستان تلاش مي کند جزاير مجنون رااز دست ايران بازپس بگيرد. گرداني که شهيدرحماني فرمانده آن است، ماموريت دارد از قسمت خيلي مهم اين جزاير محافظت کند. قسمتي که سقوط آن مساوي است با از دست رفتن تمام جزاير.
شهيدرحماني به همراه نيروهايش چند شبانه روزدر مقابل ارتش عراق مقاومت مي کند وبادرگيري نفس گير حملات آنهارا خنثي مي کند وخودش نيز درآنجا به شهادت ميرسد تااين سنت الهي همچنان برقراربماند که:مجاهدان حقيقي درجنگ با دشمنان خدا از اين دنيا ميروند. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم

قال رسول‌الله(ص):
فوق ل برّ بر الاالشهاده فانه ليس فوقه برّ.
بالاتر از هر نيكي، نيكي است مگر شهادت كه بالاتر از خود ندارد.
مدعيان ايمان زيادند ولي مؤمنين اندك هستند (امام خميني)
درود بر منجي عالم بشريت حضرت حجت ‌ابن الحسن العسگري(عج) و با سلام بر ناخداي كشتي انقلاب، امام امت و سلام بر امت شهيدپرور كه فرزنداني چون شير در دامان خود پرورش دادند .و سلام بر خانواده شهداء كه ميوه درخت خويشتن را خوب به ثمر رساندند و آخر هم به معبود خويش تقديم كردند . سلام بر رزمندگان هميشه جاويد، رزمندگاني‌ كه بي‌ريا و بي‌باك همچون رهبرشان علي(ع) مي‌غرند و هيچ گاه پشت به دشمن نمي‌كنند و هميشه و در همه‌جا با خداي خويش راز و نياز مي‌كنند و دين خدا را ياري مي‌كنند. روزها در ميدان نبرد دشمن را از پاي در مي‌آورند و شبها عابدي خاضع سر بر سجده مي‌برند و خداي خود را شكر مي‌كنند و آنقدر بر هواي نفس خويش غلبه دارند و آنقدر متواضع هستند كه اكثراً در سفره شان نان خشك ديده مي‌شود . اين عزيزان هيچ موقع كفران نعمت نمي‌كنند و هميشه در زبانشان شكرگذاري خدا جاري است.
با اجازه امت شهيدپرور با اراده خودم و به كمك الله وصيت خود را آغاز مي‌كنم: اول اينكه به تمام امت حزب‌الله و شهيد پرور هدفم را اعلام مي‌دارم: هدف از اينكه به سپاه رفتم و در سپاه جبهه‌رفتن را انتخاب كردم، تنها هدفم الله و گسترش دين اسلام به رهبري امام خميني بوده و هركه امام را ياري كند مثل اين است كه به امام حسين(ع) لبيك گفته ودين محمد(ص) را ياري كرده. از امت حزب‌الله مي خواهم امام را ياري كنند و هيچگاه از امام دست برندارند و دعاگوي او باشند. اي خواهران و برادران نماز را به پاي داريد و از نمازگزاران باشيد. نكند خداي ناكرده به مسجد برويد براي رياكاري، نكند به مسجد برويد و از دنيا و ماديت حرف بزنيد. آيا برادران تا به حال موقعي پيش آمده كه دور هم جمع شويد و حرف از آخرت بزنيد؟
هيچ موقعي پيش آمده بگوييد از كجا آمده‌ايم؟ و به كجا مي‌رويم؟ و يا اينكه هميشه از دنيا و ماديت صحبت مي‌كنيد .برادران به ياد خدا باشيد تا خدا شما را ياري كند. همانطور كه در آيه شريفه مي‌فرمايد: الابذكرالله تطمئن القلوب . گذشته از مسائل عبادي اي برادران و خواهران در مسائل سياسي هم شما بايد آگاه باشيد كه اگر خداي ناكرده يك دقيقه غفلت كنيد روزگارتان سياه خواهد شد. شما بايد در همه كارهايتان از امام عزيزمان پيروي كنيد و ببينيد امام چه مي‌گويد .چون اگر به سخنان امام گوش فرا ندهيد به زمين خواهيد خورد. چون امام حق است و مسئله ديگر كه پيغمبر مي‌فرمايد: لا يولد يلدغ المؤمن من جحر مرتين. انسان مومن از يك سوراخ دو بار گزيده نمي‌شود.
آري ما فريب منافقان را خورديم، بني‌صدر منافق هم زماني بر ما حكومت كرد .زيرا ما به آنصورت آگاه نبوديم و از روحانيت مبارز مانند شهيد مظلوم بهشتي، خامنه‌اي و رفسنجاني و ديگر روحانيت مبارز به نحواحسن اطاعت نكرديم .موقعي كه حوزه علميه كانديد مشخص كرد، باز هم ما به بني‌صدر رأي داديم و ديديد كه چگونه به اين كشور ضربه زد. برادران ما بايد تا آخر عمر پيرو امام باشيم. ببينيم امام چه مي‌گويد بال و پر امام چه مي‌گويند و پيرو دستورات آنها باشيم. نكند خداي ناكرده بعد از اين‌همه شهيد و مجروح و معلول باز هم از سوراخ‌هاي ديگر گزيده شويم كه خدا از ما نخواهد گذشت. اي برادران و خواهران مواظب تمام كارها باشيد، به ريزريز مسائل توجه داشته باشيد. نكند به خواب برويد و يك موقع كه كار از كار گذشت بيدار بشويد كه فايده ندارد. نكند موقعي بيدار بشويد كه بي‌تفاوتها، ضدانقلاب‌ها، كساني كه تعهد به اسلام ندارند، كسانيكه از ترس اخراج به مساجد مي‌آيند
، بر شما مسلط شوند و تمام كارها را قبضه كنند. تمام ادارات را بگيرند، درس را بگيرند و بعد شما بيدار شويد. اي انسانهاي متعهد بيدار باشيد و گوش به فرمان امام عزيز و روحانيت متعهد بدهيد و با گام‌هاي استوار بر سر ضدانقلاب‌ها بي‌تفاوت‌ها و ديگر مزدوران كه مي‌خواهند اين انقلاب عظيم را از دور خارج كنند، بزنيد. كه نتوانند نفس بكشند. انشاءالله
در اينجا لازم ميدانم كه از پدر و مادر عزيزم قدرداني كنم و بگويم كه خوشحالم كه چنين فرزندي در دامان گرم خود پرورانديد و خدا توفيق رفتن به جبهه و شهيدشدن را بما عطا كرد و اميدوارم كه شما عزيزان اين حقير را ببخشيد.
وصيت ديگر اينكه وقتي جسدم را به شهر {شهرکيان} آوردندو خواستند در قبر بگذارند، جسدم را روي دست بلند كنيد بگذاريد تمام مردم جسد را ببينند كه جزء چند تكه پارچه سفيد بيش با خود ندارم. اي انسانها اي كساني كه الان جسدم را نگاه مي‌كنيد بيدار باشيد و از خدا غافل نباشيد كه خدا از رگ گردن به خود انسان نزديكتر است و مرا در گلستان شهدا دفن كنيد و دو سنگ ازمحمدرضا و آيت‌الله در دو طرفم بگذاريد.
و به قنبرعلي، برادرم مي‌گويم كه وصيت نامه‌ام را با صداي بلند و كوبنده بخواند كه مردم بدانند ما اگر تماممان هم شهيد بشويم باز هم با كي نداريم. و در آخر به همسرم مي‌گويم كه شبهاي جمعه دست فرزندانم را بگيرد و بياورد روي قبرم و بگذارد كه اين فرزندان روي قبرم بازي كنند تا خودشان بدانند كه پدرشان براي چه شهيد شده و بدانند كه پدرشان را استكبار جهاني به شهادت رسانده است.
«والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته»
رضا رحماني




خاطرات

همسر شهيد:
کمتر مي‌آمد يا جبهه بود يا اگر هم چندروزي مي آمد پشت جبهه، دنبال كارهاي جبهه بود . به خاطر اين كه مثلا عملياتي در پيش بود. نيروها را مي‌ديد، نيروها را جمع مي‌كرد. روستاها و نقاط استان را سركشي مي‌كرد. اينقدر كه نيرو فراهم مي‌شد بعد از آن باز مي رفت جبهه.
توصيه‌اش بيشتر نماز جمعه و جماعت و مسجد رفتن بود .مدتي کويت کار مي کرد.دوري از کشور وقرارگرفتن درمحيط اين کشور کوچکترين تاثيري دراعتقادات او نداشت. وقتي از كويت به ايران آمد ،عضو هيئت جلسات قرآن و عترت بود و كارهاي هيئت‌ها راانجام مي‌داد . در حفظ حجاب زياد تأكيد مي‌كرد. وهميشه سفارشش اين بود كه نماز را در مسجد بخوانيم.
يك روز كه رفته بوديم قم، منزل يكي از روحانيون ومي خواستيم برويم ديدن امام كه تازه تشريف آورده بودند به ايران.آن موقع حزب دمكراتيك خلق مسلمان به رهبري شريعتمداري که يک روحاني فريب خورده اي بود؛از تبريز آمده بودند و شعارهايي بر عليه امام مي دادند و مي‌خواستند حمله كنند به طرف بيت امام. شهيد رحماني از ما جدا شد و رفت قاطي آنها شد ويك سري اطلاعات جمع كرد.آن روز امام به مردم دستورداد؛ بروند خانه‌هايشان. ما هم آنجا را ترك كرديم و برگشتيم .نيم‌ساعتي گذشت وشهيدرحماني از تير برق رفت بالا و عكس شريعتمداري را پرت كرد پايين .اتفاقات آن روزاز ساعت 11 تا ساعت 4 بعدازظهر طول كشيد . وقتي رفتيم خانه ديديم راديو دارد گزارش حوادث آن روز را مي‌گويد.
آرزوي مادي نداشت چون چيزي كم نداشتيم .به حد كافي داشتيم. او همة آنها را رها كرده بودو بزرگترين آرزويش شهادت بود .مي‌گفت: الهي من در رختخواب نميرم آرزو داشت كه در جبهه شهيد شود.وقتي از شهادت حرف مي زد، مي گفتم: اين حرفها را نزن مي‌گفت: مي‌خواهم گوشتان پر باشد. مي‌گفتم: الهي من نباشم و زودتر بميرم. مي گفت: نه بايد شما باشيد و ببينيد كه چه مي‌شود.
مدتي در شهرکرد بود. مي‌خواست كتابخانه درست كند. وقتي مي‌آمد خيلي خاكي و گلي بود. بعد رفت فرمانده سپاه فرخشهر شد. 24 ساعت در فكر ساختن كتابخانه، نوار خانه و ...بود . به او مي‌گفتم :چرا هميشه خاكي و كثيفي ؟ مي‌گفت: مگر ما بايد بخوابيم، ما نان دولت را مي‌خوريم كه كار كنيم .خدا وكيلي اين حرف را مي‌زد. مي‌گفت: ما بايد دفاع كنيم و براي اسلام كار كنيم.

مادرشهيد:
در جزيرة مجنون بود .دشمن تلاش مي کرد بااستفاده از فصل تابستان اين جزاير را از دست ايران خارج کند. شهيد فرمانده گردان بود.او خودش رفته بود درسنگر كمين وجلوي پيشروي دشمن را سد کرده بود. در سنگر کمين او با يک گروهان عراقي درگير مي شود.به چند نفر نيرو که همراهش بودند مي‌گويد شما برويد عقب و با يك نفراز نيروهايش مي ماند واز پيشروي نيروها ي عراقي جلوگيري مي کند.او يك گروهان از نيروهاي دشمن را ازبين مي برد. ودر همان جا به شهادت مي رسد.
فرماندهان عالي جنگ از رشدت وجنگجويي او خبر داشتند. وقتي مي خواست به جزيره مجنون برود ،گفت:بايد بروم محسن رضايي تماس گرفته ودستورداده که خودم را به آنجا برسانم.خدا راشكر رضاي من وبرادرش هميشه آرزو داشتند؛ شهيد شوند وبه آرزوي خودشان رسيدند. هميشه اين حرف را در گوش من تکرارمي‌كرد كه زماني خبر شهادتش را به من دادند ؛بي تابي نکنم.من گفتم: خدا امانتي به من داده بود امانتش را ‌گرفت . براي مادر سخت است ولي حرفهايي كه رضا زده بود ؛من را ازاينکه بي تابي کنم باز مي داشت. خدا را صدهزارمرتبه شكر. اين دوشهيدرا كه من دادم خدايا خودت اين دو را قبول كن. من زياد گريه و زاري نكردم چون خود رضا گفته بود. بعضي مي‌گفتند: چطور مادر شهيد شكر مي‌كند، مادر فرزندش شهيد مي‌شود و شكر بكند؟ ولي من گفتم حي علي خيرالعمل، من اين بچه‌ها را به راه حق دادم.
مدتي آبادان بود، مدتي همينجا كشاورزي مي‌كرد، چند گوسفند خريده بود كه دامداري مي‌كرد. بعد به اين نتيجه رسيد كه بايد اينها را رها كند . رفت آبادان و چند سال در آبادان شاگردي‌مي‌كرد. برادر م كويت رفته بود و شهيد هم از آنجا رفته بود كويت. يك مدتي كه كويت كار كرده بود مغازه خريد. بعد از انقلاب تصميم گرفت به ايران برگردد روز 11 فروردين 58 كه با برادرش آمد به ايران و ازدواج كرد. بعد از اينكه ازدواج كرد، يك كمپرسي با يكي از دوستانش كه از كويت آمده بودند گرفتند و مدتي با آن كار كرد .مدتي بعد آن را فروختند و يك وانت گرفتند. با اين وانت مدتي در تأسيسات جهاد سازندگي هم بودند و به صورت روزمزد كار مي‌كردند تا اينكه جنگ شروع شد.
يكي از دوستانش تعريف مي‌كرد كه از نظر شجاعت و شهامت نمونه بود.يكي از زندانيان كويت فرار كرده بود و ازشهيد رحماني کمک مي خواهد.اين زنداني مصري خيلي التماس مي‌كند .شهيد رحماني دستبند اورا با اره‌برقي مي برد و دستبند را در چاه فاضلاب مي اندارد تا بوسيلة سگها ي پليس کويت پيدا نشود .او به راحتي هر كاري كه تصميم مي‌گرفت به هر قيمتي كه بود آن كار را انجام مي‌داد.

کيومرث شاهقلي، همرزم شهيد:
يك روز با تعداد زيادي از بچه‌ها در يك محلي محاصره شديم و داشتيم دقيقه‌شماري مي‌كرديم كه اسير شويم. روي فركانس بي سيم عراقي ها رفتم ( شهيد عربي رابه خوبي صحبت مي‌كرد.اومدتي در کشورهاي عربي کارمي کرد) و به آنها گفتم كه چيزي نمانده كه اسير شويد ، سعي كنيدمقاومت نکنيدواسير شويددراينصورت باشما کاري نداريم. مدتي بعد با تعجب ديدم عراقي ها به طرف ماآمدند تاخودشان راتسليم کنند.زماني كه عراقي ها به ما رسيدند،ديدم تعدادشان بيشتر ازماست. به آنها گفتم همين حالا ايرانيها مي‌آيند ، اگر مي‌خواهيد ايراني‌ها شما رااذيت نکنند ونکشندو ما بتوانيم ضمانت شما را بكنيم ،مواظب رفتارتان باشيد . من حاضرم شما را از اينجا نجات دهم و نگذارم ايراني ها شما را بكشند. به شرطي كه هرچي گفتم بپذيريد و همه افرادتان را تسليم ما كنيد.باتعجب ديدم آنها اين كار را كردند و ما از محاصره نجات پيدا كرديم و همه ي آنان را اسير كرديم.

شب سوم عمليات والفجر 8 دشمن بين گردان مقدس امام سجاد(ع) و يا زهرا(س) فاصله انداخته بود . شب شبي سختي بود و مهمات گردان يا زهرا(س) هم تمام شده بود. سردار حيدري فرمانده گردان يا زهرا(س) درخواست نيرو و مهمات مي‌کرد. بافرماندهي شجاعانه شهيد رحماني و شهيد براتپوروپس از يك ساعت درگيري تمام عيار وسخت با عراقي ها، توانستيم به كمك گردان در حال محاصره يا زهرا(س) بشتابيم و آنها را نجات بدهيم .درگيرودار اين جنگ سخت طاقت فرسا صدا ي تكبير شهيد رحماني که تا شکستن محاصره به گوش مي رسيد. آن شب براي همه شب فراموش‌ نشدني بود. حماسه‌هاي شهيد رحماني در والفجر 8 براي همه رزمندگان خاطره بوده و هست. شهيد رحماني فرمانده دلير و شجاعي بود كه در هر جاي جبهه كه حضور داشت آن منطقه آرام بود.

محمد کياني، همرزم شهيد:
با توجه به اينكه شهيد رحماني از نظر مالي وضعيت خوبي داشتند ولي به لحاظ رعايت مسائل شرعي و عرفي همواره در سطح مردم عادي زندگي مي كرد. و بارها دور از چشم ديگران از نيازمندان دستگيري مي‌نمود و افرادي كه مي‌خواستند ازدواج كنند ولي توان مالي نداشتند. اول به آنها اميد مي‌داد و در عمل هم به آنها كمك مالي مي‌نمود. يك روز با ايشان از شهركرد به شهركيان مي‌رفتيم در راه به ايشان گفتم: موتور را بفروش و يك دستگاه ماشين بخر .ايشان گفتند: ما نبايد با عملمان باعث بدبيني مردم به سپاه و انقلاب بشويم. بايد سعي كنيم همانند قشر متوسط جامعه زندگي كنيم. ما بايد به مردم بفهمانيم كه در لباس پاسداربودن و سپاهي‌گري فقط به خاطر خدمت به اسلام و دفاع از اين سرزمين و خدمت به مردم است وما براي اين وارد سپاه شده‌ايم. او هيچ امتيازي براي خودش قائل نبود و همين خودساختگي در پشت جبهه؛ باعث شده بود كه در عمليات‌ مختلف از جمله عمليات بدر با حركت‌هاي منحصر بفرد و با رزم بي‌امانش خطوط پدافندي دشمن را از ابتداي سيل‌بند تا آنسوي دجله با همرزمانش درهم شكست و بي‌مهابا خودش را به صفوف دشمن مي زد.

همايون اميرخاني، همرزم شهيد:
در عمليات والفجر 8 به عنوان معاون گردان حضورداشتم.شهيد رحماني فرمانده گردان بود. نيروها همه مي خواستند باشهيد رحماني در اين عمليات شرکت کنند. اين موضوع به خاطر شجاعت و شهامتي بودكه او از خودش نشان مي‌داد .هيچ موقع از جنگ نترسيد مثل آچار فرانسه هرجا مشکلي پيش مي آمد زود بيسيم مي‌زدند و رضا را صدا مي‌زدند و آن مشکل باموفقيت تمام مي‌شد.
يادم هست موقعي كه از منطقه جزيره مجنون در عمليات خيبر دستور عقب‌نشيني دادند، فقط فرماندهان مي‌دانستند كه بايد عقب‌نشيني كنيم. به هيچكس حرفي نمي‌زد كه در روحيه رزمندگان اثر بگذارد. او گفت تمام سلاح و مهمات را برداريد، مي‌خواهيم برويم كمك لشگر امام‌رضا(ع) كه در سمت چپ تيپ 44قمربني هاشم(ع) قرار داشت. در همان عقب‌نشيني اخوي ايشان كه خيلي سن و سال كمي داشت هم در گردان بود.شهيد رحماني حتي به او هم نگفت كه عقب‌نشيني است .

پسرعموي شهيد:
درعمليات والفجر 8 يکي از رزمندگان که بي‌سيم‌چي بود ،بعد از عمليات در حدود 20 الي 30 ساعت عراقي جمع كرده بود .وقتي شهيد رحماني متوجه شد كه او اين كار را كرده فوراً آن را خواست و كتك مفصلي به بي‌سيم‌چي زد و تمام ساعتها راازاو گرفت وچون عراقي ها که صاحبان ساعتها بودند يا کشته شده بودند يا اسير وآنجا نبودند ؛شهيد رحماني ساعتها را بين بچه‌ها تقسيم كرد.

جمشيد علي بابايي همرزم شهيد:
لحظه ايي آرام وقرار نداشت. اگر مسجدي منبر نداشت. برايش مي گرفت. اگر مسجدي را مي ديد که کثيف است فوري دست به کار مي شد وآن راتميز مي کرد. با اينكه شهيد رحماني از نظر مالي خيلي در رفاه بودند. چون چندين سال در كويت و بودند. نمايندگي مجاز قطعات يدکي يکي از کارخانه ها راهم داشتند. داشتند و از نظر مالي در رفاه بودند. ولي نسبت به لباس سبز سپاه علاقه داشتند. به دعاهاي كميل هم خيلي علاقه داشت.
هر موقع هم كه در عقبه بودند به سركشي خانواده‌هاي شهدا و جانبازان مي‌رفت و آنها را دعوت به خانه مي‌كرد . از طرفي هم به خانواده‌ خودش مي‌رسيد به رفتار و كوششهاي آنها توجه مي‌كرد. يك از توصيه كه داشت صلة رحم بود. سركشي به اقوام و آشنايان بود.
خودش همه حال در جنگ بود ولي مي گفت : بسيجي بايد درس بخواند و پست‌هاي كليدي را بگيرد و نگذارد آنها بي اهلان وکساني که دلشان به حال مردم نمي سوزد پست‌هاي كليدي را صاحب بشوند . تكيه‌كلام‌هاي او اين بود كه بچه‌هايي كه حافظ ارزشها هستند بچه‌ها‌يي كه پيرو امام هستند بايد به تربيت اينها خيلي اهميت بدهيم و بايد بيايند بالا . امورات بالاي تصدي و استاني را بگيرند . اگر انقلاب ما چندين رحماني داشت ،انقلاب يك دستي بود .اما متاسفانه مي‌بينيم كه بعضا ا فردي كه هيچ‌يك از اين شرايط را ندارند در جاهايي مسئوليت مي گيرند.
با اينکه شهيد سواد بالايي نداشتند اما ازسطح دانش ومعلومات بالايي داشتند.

او از انحراف جوانان متأثر مي‌شد و مي‌گفت بايد يك اهرمي باشد كه جوانان را از انجام كارهاي خلاف دور كنيم وبه هر طريق ممکن آن را انجام مي‌داد. . اگر در ادارات بي احترامي به خانوادة شهدا مي شد ؛بسيار ناراحت مي‌شد و مي‌گفت بايد جلو اينها را گرفت و ما بايد اينها را به خاك بكشيم كه اينها نبايد به خانواده شهدا، رزمندگان، ايثارگران بي‌احترامي كنند. يادم هست يك بار زخمي شده بودم و مرا با دو چرخه برده بودند بيمارستان براي مداوا؛ از طرف رييس بيمارستان به مابي‌احترامي شد . شهيد رحماني مثل شير غرش كرد و در برابر او ايستاد وکاري کرد که او ازکرده اش پشيمان شد. نسبت به مؤمنين و حقيقت عشق و علاقه داشت و افرادي كه اين خصلتها را نداشتند ؛اورا بسيار متاثر ميکردند.
هميشه قبل از محرم فکروذکرش اين بود که يک روحاني خوب وباسواد از قم به شهر کيان بياورد تابا لستفاده از دانش واطلاعات او به رشد فکري مردم کمک کند.به مطالعه خيلي علاقه داشتند. با تمامي روزنامه‌ها اشتراك داشتند به اخبار علمي خيلي علاقه داشت. اخباررسانه هاي بيگانه را هم دقيقا گوش مي‌داد و اگر در عمليات هم بوديم يك راديو كوچك جيبي در دستش بود و گوش به اخبار جنگ از راديو ها بيگانه. در بيشتر اوقات مي‌ديديم كه در حال خواندن روزنامه است و با توجه به اينكه به مسائل سياسي خيلي علاقه داشتند ودر مسائل انحرافي با افراد ي كه افكار بيگانه داشتند مي‌نشست و صحبت مي‌كرد . علاقه خيلي زيادي به امام داشت و خيلي هم به خط امام علاقه داشتند. علاقة عجيبي به پيروان امام داشت . بزرگواراني مثل شهيد بهشتي ، شهيد رجايي، باهنر، مطهري و مقام معظم رهبري. او يک نيروي نظامي نبود ؛بلکه يک شخصيت کامل نظامي ،فرهنگي ،مذهبي و..بود.
اوکسي بود که با شناخت و تشخيص واز روي فكر، انتخاب مي‌كرد و فردي مثل ايشان كه با هدف و انگيزه به ميدان هنگام جنگ وسختي ها پايش نمي‌لرزيد و نمي‌ترسيد. دستش، دلش،نمي لرزيد چون با انگيزه وارد ميدان جنگ شده بود.
شهيد رحماني عربي بلد بود در برابر عراقي ها شعارها ي عربي مي‌خواند و مبارزه مي‌كرد كه باعث قوت قلب بچه‌ها مي‌شد . وقتي سرلشكر سردار محسن رضايي در تشيع جنازه ايشان سخنراني كردند؛ ايشان را علمدار تيپ 44 قمر‌بني‌هاشم(ع) معرفي كردند.
در عمليات فتح‌المبين نه بنده، و نه او مسئول گردان نبوديم و چون من وشهيد رحماني در رابط با جنگ مطالب زيادي نمي‌دانستيم و كم‌تجربه بوديم . در آن زمان هم محدوديت‌هايي قائل مي‌شدند و هركسي كه براي بار اول وارد ميدان مي‌شد يك ترس و واهمه‌اي داشت ما ديديم شهيد رحماني با اينكه بار اول او بود هيچ ترسي نداشت و وارد يك ميدان جنگ منظم در ارتفاعات رقابيه با دشمن شد. ما طوري با دشمن روبرو شديم كه دشمن پاتك كرده بود ومي خواست آن منطقه را كه ما شب قبل گرفته بوديم، پس بگيرد. از زمين و هوا بر سر ما مهمات مي‌ريخت كه ما با تمام نيرو به آن ميدان وارد شديم . در آنجا شهيد رحماني كه يك تك تيرانداز بود كه ما او را شناختيم . با اينكه دشمن فشار را به ما بيشتر مي‌كرد و مهمات كم داشتيم و آنجا آن خصوصيت شهيد رحماني بروز كرد و او براي ما شد يك نيروي محوري .شرايط طوري شد که شهيد رحماني درآن شب عملا فرماندهي رادست گرفتند. آن شب با تدبير ودرايت او وبا مهمات كم و با بسيجيان كم سن بر آن كماندوهاي ورزيده وآموزش ديده پيروزشديم.
.
حتي عراقي‌ها هم او را مي‌شناتند و از او مي‌ترسيدند به گونه ايي که از او به نيكي ياد مي‌كردند . حتي يك نقطه كور هم نداشتيم كه به دست شهيدرحماني باز نشود. به او غبطه مي‌خورم.
اهل مشورت بودند، نظرات ديگران را محترم مي‌شمرد. واقعاً علي‌واربود و اقتدار داشت .درمقابل دشمن چنان از خود رشادت ودليري نشان مي دادکه غيرقابل تصور بود .اما درمقابل دوستان وخانواده خيلي رئوف ومهربان بود.

اردشير رئيسي:
باران شديدي مي آمد. جاده ها و کوره راه هاي اطراف اروند، شديدا گل آلود و صعب العبور شده بود. صبح زود همراه گروهي از برادران، به سمت محل هاي از پيش تعيين شده حرکت کرديم و بي سر و صدا براي عمليات شبانه نزديک خطوط پدافندي حاشيه اي اروند، در سنگرها مستقر شديم.
فضاي نخلستان هاي اروند، حال و واي عجيبي داشت. نخل هاي سوخته و بوي علف و ني هاي باران خورده، شرجي ملس هوا، خروش موج هاي اروند و گاه گاه غرش توپ هايي که سکوت را مي شکست، گوشه هاي دنجي را فراهم کرده بود تا خداحافظي هاي برادرانه و التماس دعاهاي عاشقانه، دل هر بيننده اي را بلرزاند.
آسمان هم به رسم همراهي، قطره اشکي مي باريد و دلش را سبک مي کرد. آن جا نه اروند، که همسايه ي عرش بود. چشم ها نه چشم، که ابرهاي بهاري بودند و دل ها نه دل، که بوي بهشت را مي شد از حرف هاي از دل برآمده شان بوييد و بر لب ها تنها لبخند بود که جاري مي شد.
آسمان که غروب کرد، چشم هاي منتظر رزمندگان فرصتي براي طلوع يافت. نماز مغرب و عشاء را که خوانديم، نيروهاي گردان به ستون يک معراجشان را آغاز کردند. لحظه اي بعد به کنار يکي از اسکله هاي استتار شده ي گردان رسيديم. طبق برنامه ابتدا بايد غواصان، عرض اروند را طي مي کردند و معابري را براي حرکت نيروها باز مي نمودند.
همين که غواصان به دل اروند زدند، باران شديدتر شد و همين شدت و مه غليظي که همه جا را محاصره کرده بود، عبور از عرض اروند را با استتار بهتري همراه کرد. باران براي لحظاتي آنقدر شديد شد که همه ي نيروها، جز غواصان، مجبور شدند به سنگرهاي حاشيه ي اروند پناه ببرند و از ديگر سو منتظر فرمان حمله باشند. سکوت سنگيني فضاي سنگرها را به انتظار نشانده بود. هرکس در دل به چيزي مي انديشيد.
- خدايا، چه بر سر غواص ها خواهد آمد!
- خدايا، يعني مي شود که معبرها باز شود!
- اين بار پرندگان بهشت چه کساني خواهند بود؟
در همين سکوت نفس گير، نجواي آرام، اما دلنواز، شعري را زمزمه مي کرد، که دل هر رزمنده اي را مي لرزاند:
کجاييد اي شهيدان خدايي
بلا جويان دشت کربلايي؟
خوب که دقت کردم، صاحب صدا را شناختم. صدا، نجواي سردار ابوالفتح نظري فرمانده گروهان شهيد بهشتي بود. اشک بود که از چشمه ي چشم ها سرازير مي شد و او در آن سکوت آميخته به انتظار و دلهره، گويي همرزمان شهيدش را به انتظار نشسته بود.
بعد از عمليات، در گوشه اي از زمين هاي به آسمان چسبيده، پيکر سردار نظري را ديدم که با چشماني نيمه باز و لبخندي بر لب خشکيده، آسمان ها را مي کاويد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. دوباره نجواي شعر مولانا در گوشم طنين انداخت. حيف! آن ها رفتند و ما مانديم.
شب تاريک و سنگستون و مو مست ...
شرجي هوا، همه را کلافه کرده بود. گرماي تير ماه و آغاز خرماپزان، خبرهاي خوبي به همراه نداشت. نيزارهاي دم کرده ي مجنون و آوازخواني زنجره ها و بوي عفن لاي و لجن، همه جا را پر کرده بود.
شب ها، قورباغه ها و آواز خواني هاشان، امان همه را مي بريد و روزها، هُرم خورشيد و تابش آفتاب، جزيره را به تنوري سوزان تبديل مي کرد. بچه هاي ما به تازگي در يکي از پدافندهاي جنوبي مجنون مستقر شده بودند. آتش بود که از آسمان فرو مي باريد و نت هاي موسيقي تير ماهي را کامل مي کرد.
با تمام تلاشي که عراقي ها براي پس گرفتن آن موضع انجام مي دادند، جز باد ثمري در دست نداشتند. البته در اين ميان، گاه گاهي پنجره هايي را به آسمان باز مي شد و کبوتري سبک بال، پر مي کشيد و فضاي جبهه را بوي بهشت پر مي کرد. يکي از اين کبوتران، سردار دلاور رضا رحماني بود که وقتي پر کشيد، آواز غم بود که بر دل ها خراب شد.
خوب يادم هست که يکي از همان شب ها، پنج نفر از بسيجي هاي اعزامي تربيت معلم، بعد از شام، وقتي که مشغول گرفتن از هر دردي بوديم، وارد سنگر فرماندهي گروهان شدند و با اعتراض و اصرار از فرمانده گروهان، رضا اسماعيل زاده، از وي خواستند که محل استقرار سنگرهايشان را عوض کند. مي گفتند سنگرها انتهاي خط قرار دارد و عراقي ها دائماً با داشتن گراي منطقه، اطراف و اکناف سنگرها را هدف قرار مي دهد.
هرچه فرمانده گروهان به آن ها مي گفت که تمام سنگرها همين وضعيت را دارند و حتي سنگرهاي ميانه ي خط به دليل تجمع آتش دشمن، وضعيت بدتري دارند، گوششان بدهکار نبود که نبود. جر و بحث کم کم بالا گرفت و مي رفت که صداي بحث و مجادله، بچه هاي تازه آرام گرفته در ساير سنگرها را هم با خبر کند که من با سياست يکي به ميخ و يکي به نعل، با اين استدلال که تقدير خدايي را نمي توان تغيير داد و حرف هايي از اين دست، آبي بر آتش ريختم.
سر و صداها که خوابيد و آن ها که رفتند، يکي – دو نفرشان آن شب را به يکي از سنگرهاي ميانه ي خط رفتند و معلوم بود که مجاب نشده اند. چند ساعتي از آن همه قيل و قال نگذشته بود که بعد از يک انفجار شديد، دوباره سر و صداها، سکوت شب را شکست و اين بار فريادهاي يا حسين و يا زهرا بود که خبرهاي ديگري به همراه داشت.
با عجله خودمان را به سنگري که محل پر کشيدن پرستوهاي عاشق بود رسانديم. متاسفانه يکي از بسيجيان که ساعاتي قبل با اصرار مي خواست سنگرشان را عوض کنيم و به نشانه ي اعتراض آن شب به سنگر خودشان نرفته بود، غرق در خون، بوي عروج را با خود به همراه داشت. بي اختيار به ياد اين دو بيتي بابا طاهر افتادم:
شب تاريک و سنگستون و مومست
قدح از دست مو افتاده و نشکست
نگه دارنده اش نيکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست



آثار باقيمانده ازشهيد
در عمليات فاو خداوند لطف كرد ما هم در كنار بسيجيان و سپاهيان باشيم. وقتي شب دوم يا سوم عمليات حركت كردم و آن طرف رودخانه اروند رفتم
. از نخلستان اطراف شهر فاو عراق گذشتيم و وارد شهر فاو شديم . شب بودوهوا تاريك. وقتي گردان حركت مي‌كرد عده‌اي بغل ديواري ايستاده بودند. ما فكر كرديم كه اينها نيروهاي خود هستند. وقتي مقداري جلو رفتيم چند نفري از تاريكي شب استفاده كردند و داخل ستون ما آمدند. چند نفر از بچه‌هاي گردان متوجه شدندوموضوع رخنه نيروهاي شناسايي عراقي به فرمانده گردان اطلاع داده شد. فرمانده گردان دستور دادند رمز راهمه نيروها به آهستگي به يکديگر بگويند.رمزمان هم اين بود :ژين ژيان ژاله. بچه‌ها از اول ستون رمز راتكرار كردند .هفت‌نفر از نيرهاي عراقي که به ستون نيروهاي ما رخنه کرده بودند؛شناسائي شدند و همان شب به هلاك رسيدند.فرداي آن روز دشمن پاتك شديدي را انجام داد ولي موفق نشد كه حتي يک ذره از خاک شهر فاو را از دست نيروهاي اسلام پس بگيرد .دشمن با چندين تانك آمد جلو . من بلند شدم ببينم كه آيا نيروي پياده هم ‌مي‌آيد كه درهمين موقع يکي از تانکهاي عراقي شليک کرد و قسمت زيادي از خاکريز خراب شد . من و يكي ديگر از بسيجيها زير خاك رفتيم و به سختي هر دوي ما را از زيرخاك درآوردند. تانك‌هاي دشمن جلو آمدند و تانكي آمد كه هم پشت خاکريز را مي‌زد وتانکهاي ديگر جلوي خاکريز را . هر آرپي‌جي‌زني كه بلند مي‌شد آن تانك را بزند با تيربار تانكها به شهادت مي‌رسيد ويا به شدت زخمي مي‌شد. من و ديگر بچه‌ها تصميم گرفتيم اين موضوع را با فرمانده در ميان بگذاريم .به فرماندة گردان؛ حاج محمد كياني گفتيم كه او به شهيد رحماني گفت با چند نفر از بچه برو و مشكل آنجا را حل كن .عراقي ها هرکس راآنجا مي ديدند به رگبار گلوله مي‌بستند ولي او با شجاعت تمام جست مي‌زد اين طرف و آن طرف و ما فقط او را نگاه مي‌كرديم كه نيروهاي عراقي كه بالاي تانك بودند با زبان عربي كه بلدصحبت مي کرد.بافريادهايي که مي کشيد؛ آنها راوادار کردازتانکها پايين بيايند و فراکنند . بعد نيروهاي پياده عراقي ها آمدند بازبافرماندهي شهيد رحماني آنها را دنبال كرديم كه من آن روز از شجاعت شهيد رحماني مات و حيران شده بودم . خداوند چقدر به يك نفر شجاعت داده است انشاالله آن شهيد با شهداي كربلا محشور شود و دست من روسياه را هم بگيرد. به اميد شفاعت.

 

سخنراني شهيد در بين رزمندگان
اعوذبالله من‌الشيطان‌الرجيم
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
رب اشرح لي صدري و يسرلي امري و حلل عقده من لساني يفقهوا قولي
با سلام و درود به پيشگاه ولي عصر‌(عج) و نائب پرتوان او امام امت، و همچنين با درود و سلام بر خانوادة معظم شهدا و همچنين بر شما رزمندگان ايثارگر، يكي از برادران تبليغات آمدند گفتند كه مي‌خواهيم با شما مصاحبه بكنيم. گفتم من مصاحبه نمي‌كنم. با برادرها صحبت مي‌كنم، شما ضبط بياوريد و ضبط كنيد. يكي از برادران زحمت كشيدند و ضبط را آوردند و ما چند دقيقه‌اي كه در خدمت شما هستيم اين برادرها هم ضبط مي‌كنند. صحبت‌هاي ما در رابطه با جنگ و اهميت جنگ و چرا آمديم به جبهه و كلاً هدف ما چيست؟ دربارة اين مسائل چند مطلبي را من حضورتان عرض مي‌كنم. هدف كلي ما كه به جبهه‌ها مي‌آييم. احياي دين اسلام است. يعني از موقعي كه حركت مي‌كنيم و به طرف جبهه‌ها مي‌آييم. تنها و تنها هدفمان خداست. الله است. اميدواريم كه تا آن موقعي كه برمي‌گرديم. هدف الله باشد. و يك وقت در مسير نلغزيم و پايمان نلرزد. و خداي نكرده شيطان بر ما غلبه نكند. ان‌شاء‌الله. در رابطه با مسائل جنگ و مسائل جهاني جنگ. يك سري مطالبي دارم. كه مي‌خواهم به خدمتتان عرض كنم. اين را من معتقدم كه برادرها هم در وصيت نامه‌هايشان حرف مرا بنويسند. ما كمرمان را سفت بسته‌ايم. و با قامتي استوار و با پاهائي كوبنده مي‌رويم به طرف دشمن. مي‌زنيم. نابودش مي‌كنيم. آتشش مي‌زنيم. چرا؟ براي اينكه اين دشمن مزدور به ما حمله كرد. خانه‌هاي ما را آتش زد. تمام مملكت ما را به آتش كشيد. بچه كوچولوهاي ما را در قنداق گشت. ما عقب‌نشيني نمي‌كنيم. و بايد بجنگيم. و اگر نجنگيم خيانت كرده اييم. گفتم كه هدف ما الله است. براي خاطر هيچكس نمي‌جنگيم. امام تكليف كرده بياييم جبهه، به جبهه مي‌آييم و مي‌جنگيم. هيچ باكي هم نداريم. شما برادران رزمنده كه از خانة از زن و بچه؛ همه‌چيزتان گذاشتيد و به جبهه آمديد من مي‌دانم كه فقط براي خداست. حتي استثناء در شما نيست. كه كسي به خاطر خدا نيامده باشد. و مي‌بينم هر روز يك سري از کشور‌ها مي‌خواهند جمهوري اسلامي را تضعيف كنند. همين الآن ببينيد جريان اُپك را به چه روزي انداخته‌اند...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 321
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
احمدي,سيدابوالقاسم

 

شهيد «سيدابوالقاسم احمدي »در سال 1332 ه ش در روستاي«شيخ شبان» دراستان «چهارمحال و بختياري» و در يك خانواده بسيار مستضعف و مذهبي چشم به جهان گشود و در دامن پرمهر و محبت پدر و مادر خويش پرورش يافت. وي تحصيلات ابتدائي خود را در روستاي خود با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دورة ابتدائي آمادة تحصيلات در دورة راهنمائي شد. اما به جهت اينكه زادگاه وي از داشتن مدرسة راهنمايي محروم بود و براي ادامة تحصيل مي‌بايست به خارج از روستا عزيمت مي‌نمود و آن هم مستلزم داشتن تمكن مالي بود، به دليل فقر مالي نتوانست از تحصيلات در مقطع بالاتر بهره‌مند گردد. نامبرده بعد از اينكه از ادامة تحصيل نااميد گشت براي حمايت از خانوادة خود به شغل كشاورزي و چوپاني همت گماشت و چند سالي از عمر پربركت خود را در اين شغل سپري كرد.
به دليل اينكه زندگيش تأمين نمي‌شد و نمي‌توانست به نحو شايسته خانوادة خود را مورد حمايت خود قرار دهد، به ناچار براي كسب روزي حلال راهي « اصفهان» شد و نزد پسر دايي خود به شغل قلمزني پرداخت. او با مشكلات زيادي از قبيل دوري از خانواده، نداشتن مسكن و ... ، هرگز در مواجه با مشكلات و سختي‌ها ابرو خم نكرد و هميشه و در هر حال همچون كوهي مقاوم و استوار بود. به طوري كه تا زمان سربازيش در اين شغل پابرجا ماند. در سال 1355 به خدمت سربازي اعزام شد و در اوج پيروزي انقلاب اسلامي بود كه خدمت سربازي را به اتمام رسانيد.
در سال 1357 وهمزمان با اوج مبارزات مردم ايران به مبارزه با رژيم طاغوت پرداخت. روزها در تظاهرات‌ وفعاليتهاي ضد طاغوت شركت فعال داشت و شبها نيز با همرزم خود، شهيد يوسف حيدري جهت پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام (ره) در محله‌هاي اصفهان مشغول فعاليت بود. به طوري چندبار از سوي ساواك شناسايي شد و مورد تعقيب قرار گرفت.ا و مجبور شد كه شبانه از اصفهان به روستاي خود فرار كند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميتة انقلاب عضو فعال كميته شد و چند صباحي در آنجا خدمت كرد و بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شكل گرفت، وارد سپاه شده و تا پايان عمر شريف خود در اين نهاد مقدس به انجام وظيفه مشغول بود. نامبرده بعد از شروع جنگ تحميلي به دفعات متعدد و در مسئوليت‌هاي گوناگون در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. در عمليات والفجر 8 در جبهة جنوب هم مصدوم شيميايي شد وهم مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت، اما پس از استراحت كوتاهي تحمل نكرد و مجدداً به جبهه‌هاي حق عليه باطل رهسپار شد.ا و تا پايان جنگ و اعلام آتش‌بس به دفعات ديگر در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. و رزمندگان اسلام طي چند سال نبرد پيروزمندانه از وجود آن شهيد عزيز در سمت‌هايي چون فرماندهي گروهان پياده، فرماندهي گروهان آموزش، مسئول واحد تداركات، مسئول آتشبار در گردان ادوات، مسئول موتوري يگان رزم و ... بهره بردند، سال 1371 براي گذراندن آموزش( دوره عالي) به« تهران» اعزام گرديد و پس از طي آموزش عالي به مدت يكسال پنج‌ماه نيزدوره آموزشي (واكنش سريع)راگذراند.اوبعد ازاين آموزشها به همرزمان خود در تيپ مستقل 44 قمر بني‌هاشم(ع) در منطقه «كردستان» و جنگلهاي «آلواتان» و زندان «دولتو» ملحق شد.تا باقي مانده ضد انقلاب را که دراين مناطق مزاحمتهايي براي مردم ايجاد مي کردند را نابود کند. به دنبال شايستگي‌ها و توانمندي‌هايي كه داشت به عنوان جانشين گردان تكاوري حضرت اميرالمومنين(ع) منصوب شد، وي در اجراي مأموريت‌هاي محوله بسيار با روحيه، پرتوان و با اراده وارد عمل مي‌شد. طوري كه گروه‌هاي مرعوب دمكرات و ضدانقلاب را در اجراي نقشه‌هاي پليد خود به زحمت مي انداخت .
در چهاردهم آذر سال 1373 در يكي از گشت‌هاي گروه تکاوري در منطقه «كردستان» در ساعت 30/6 دقيقه صبح، در كمين عناصرضد انقلاب ازگروهك «دمكرات» افتاد و علي‌رغم مقاومت‌هاي شجاعانه به فيض شهادت نائل گرديد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون: ما از خدائيم و به سوي خدا بازمي‌گرديم.
با حمد وسپاس خداوند بزرگ كه مرا آفريد و به من عقل و كمال و عزت عطا كرد و سلام بر اولياء و انبياء پاكش و نورش در زمين، حضرت صاحب‌العصر والزمان حجت ‌ابن الحسن و نائب بر حقش حضرت امام خميني (ره) و فرزند برومند ايشان حضرت آيت‌الله خامنه‌اي. از آنجايي كه همة ما روزي به اين جهان پانهاده و ناگزير روزي بايد از اين دنيا رخت بربنديم؛ خود را موظف دانستم كه چند كلمه‌اي در باب وصيت بنويسيم انشاءالله كه مورد رضايت و قبول خداوند واقع شود.
بحمدالله اكنون كه دارم وصيت‌نامه مي‌نويسم در صحت و سلامت به سر مي‌برم و خداوند را شاكرم كه توفيق كتابت اين را به من عنايت نمود.
در ابتدا سفارش مي‌كنم به ترس از خدا و اقامة نماز در اول وقت. به من الهام شده است كه اين مرخصي، استراحت آخر من است به همين خاطر مي‌خواهم بعد از من صبور و بردبار باشيد. اول از بده‌كاري‌هايم شروع مي‌كنم. بنده حدود 7 هزار تومان بدهكارم ولي در عوض از دونفر ديگر 140 هزار تومان طلب دارم كه بايد آنها را وصول و بدهي‌ام را پرداخت كنيد. تا آنجا كه ياد دارم نماز و روزة ترك شده ندارم و همة خمس مالم را پرداخت نموده‌ام به غير از 50 هزار توماني كه براي خرج ايام سوگواري خود کنار گذاشته‌ام. در ضمن مراسم را در خانة خودم بگيريد.
در آخر سخني با همسر محترم دارم:
همسر عزيزم اميدوارم كه اگر در طول 16 سال زندگاني مشترك از اين حقير بدي ديده‌اي به بزرگي خودت عفو بفرمائي و شما را سفارش مي‌كنم كه در اين سوگ صبور و بردبار باشي. من شما را به خدا و بچه‌ها را به شما مي‌سپارم و خواهشمندم تا آنجا كه بشود بگذاريد بچه‌ها به تحصيل خود ادامه دهند و به درجات عالي علمي برسند. من شما را به عنوان وكيل و وصي بعد از خود انتخاب نموده‌ام. در ضمن مهريه‌ات را هم به حساب حج تمتع ريخته‌ام. من الله توفيق 01/4/1373
خداحافظ به اميد آمرزش حق    سيدابوالقاسم احمدي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 172
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 597 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,707,135 نفر
بازدید این ماه : 1,631 نفر
بازدید ماه قبل : 1,318 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 7 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک