فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهید همت و حر زمان

 

شهید همت و حر زمان
شهید همت و حر زمان


 

منبع:وبلاگ حاج ابراهیم همت
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت :((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
آن مرد , مسلح بود . همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم))آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم می‌خواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند .


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 308
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

زندگینامه خیبرشکن عاشورایی

 

زندگینامه خیبرشکن عاشورایی
زندگینامه خیبرشکن عاشورایی

 

(سیری کوتاه در زندگی و شخصیت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت)

شهید در یک نگاه :
نام و نام خانوادگی : محمد ابراهیم همت
تاريخ تولد :12/1/1334
نام پدر : علي اكبر
تاريخ شهادت : 17/12/1362
محل تولد : اصفهان / شهرضا
محل شهادت : جزيره مجنون
طول مدت حيات :28 سال
مزار شهيد :گلزار شهداي شهرضا
به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای‍ معلّی و زیارت قبرسالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم درسایه محبّت‍ های پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشت‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق‍العاده‍ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست مي‍آورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای مي‍كرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین مي گوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمي‍گشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگي ها و مرارت ها را از وجودم پاك مي‍كرد و اگر شبی او را نمي دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث مي‍شد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب ‍آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای كوچك را نیز حفظ كند.
دوران سربازی :
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك ‍رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، مي‍توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‍ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی مي‍كردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بي‍خبران فرمان مي‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد. مطالعه آن كتاب‍ها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم مي‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی مي‍كرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بي‍باك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی مي‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ‍ای غفلت نمي‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد مي‍كرد.
سخنراني‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام مي‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر مي‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان مي‍دادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیمایي‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال مي‍كرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) ، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی كمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله كسانی بود كه سپاه شهرضا را با كمك دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكیل داد. درایت و نفوذ خانوادگی كه درشهر داشتند مكانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل كردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندي‍ها را رفع كردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی كه مجموعه سپاه سازمان پیدا كرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‍های شبانه‍روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا كه به آزار واذیت مردم مي‍پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاكسازی گردید.
از كارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت‍های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گران‍بهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و كنارك (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت كرد و به فعالیت‍های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در كردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه كردستان كه بخش‍هایی از آن در چنگال گروهك‍های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توكل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بي‍امان و همه جانبه‍ای را علیه عوامل استكبار جهانی و گروهك‍ های خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم كُرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه مي‍كردند و حتی تحصن نموده و نمي‍خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت‍های او دربرخورد با گروهك‍ های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری كه از یادداشت‍ های آن شهید به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دي‍ماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاكسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
گوشه ای از خاطرات كردستان به قلم شهید :
« در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همكاری بي‍دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاكسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به‍انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به كلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه‍بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یكصد تن به هلاكت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد. پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاكان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و كار این پاكسازی و زدودن جنایتكاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» به‍دست آمد. در مبارزات بي‍امان یك ساله، 362 نفر از فریب‍ خوردگان « دمكرات، كومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاح‍های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان‍ نامه دریافت نمودند. همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرك آن ناپاكان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری كه تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندك مدتی آن منطقه آشو ب‍خیز و ناامن كه میدان تك‍تازی اشرار شده بود به یك سرزمین امن تبدیل گردید. »
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه كارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‍ های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم كل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را تشكیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از كل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه كوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت ‍المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شكستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق مي‍توان گفت كه او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اینكه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اكرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن‍ عقیل و محرم ـ كه او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود كه شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را كه شامل لشكر 27 حضرت محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا (علیه السلام ) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات كاني‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي‍شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسول‍الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتك‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب مي‍گردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود كه حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یكی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم كه از جزایر مجنون جز تلی خاكستر چیز دیگری باقی نیست! » اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي‍خوابي‍های مكرر همچنان به ادای تكلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) مبنی برحفظ‍جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی مي گفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (علیه السلام) را به دوش كشیم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموسمان را پاسداری و حراست كنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینكه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، كه اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
ویژگي های برجسته شهید :
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‍ای برای دیگران بود كه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و كسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش مي‍كرد و سخت‍ترین و مشكل‍ترین مسؤولیت های‍ نظامی را با كمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش ‍خاطر مي‍پذیرفت.
سردار رحیم صفوی درباره وی چنین مي‍گوید :
« او انسانی بود كه برای خدا كار مي‍كرد و اخلاص در عمل از ویژگي‍های بارز اوست. ایشان یكی از افراد درجه اولی بود كه همیشه مأموریت‍ های سنگین برعهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوعی كه درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق « اشداء علی الكفار، رحماء بینهم» بود. همت كسی بود كه برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا كرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امرولایت اعتقادكامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، كه عاقبت هم چنین كرد. همیشه سفارش مي‍كرد كه دستورات را باید موبه‍مو اجرا كرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ مي‍شد، از آن دفاع مي‍كرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت. »
پدر بزرگوارش مي‍گوید :
« محمدابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیب‍های سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترك نشد. روزی از یك سفرطولانی و خسته كننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگي‍هایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای كاش به سراغم نمی ‍آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمي‍گرفتی.»
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم مي‍شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب كرده بود. آن چیزی كه برای او مطرح نبود خواب وخوراك و استراحت بود. هر زمان كه برای دیدار خانواده‍اش به شهرضا مي‍رفت، درآنجا لحظه‍ای از گره‍ گشایی مشكلات و گرفتاري‍های مردم بازنمي‍ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق‍الله بود. شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع مي‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمي‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران مي‍بخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه مي‍پرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ مي‍گفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام مي‍گذاشت و عمل مي‍كرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه مي‍كرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مي‍نمود بازخواست مي‍كرد و كسی را كه خوب عمل مي‍كرد تشویق مي‍نمود.
بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار مي‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر كشورهای اسلامی بسیار مي‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگي‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق مي‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی مي‍كرد. « من خاك پای بسیجي‍ها هم نمي‍شوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي‍شدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت مي‍آوردند سؤال مي‍كرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را مي‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمي‍شد دست به غذا نمي‍زد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقي‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه مي‍گفت، عمل مي‍كرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه مي‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت :
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپس‍گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید مي‍شویم ویا جزیره مجنون را نگه مي‍داریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت مي‍كند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 17 اسفند سال 1362 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 308
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت

 

چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت
چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت

 

گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:

«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت.
حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.
پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»

خاطرات شهید همت همت به روایت همسر

می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
-تا وقتی نیرو برسد.
-اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.
حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
-خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
-کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.
لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!

معلم فراری، خاطره ای از قبل انقلاب

بچه های مدرسه در گوشی با هم صحبت می کنند.
بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، در گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را می بیند، جا می خورد.
-چی شده، فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد:«جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
- جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و حشت زده می پرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
-همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.
- ببند آن دهنت را . با این حرف ها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده اند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید: «حالا کی قرار است، همچنین غلطی بکند؟»
- همین حالا!
- آخر الان که همت اینجا نیست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سر صف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم ها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسی می کند. لحظه های بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!
سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند. 


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 197
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

دل نوشته هایی درباره شهید همت

 

دل نوشته هایی درباره شهید همت
دل نوشته هایی درباره شهید همت

 

طلائیه و ...

اينجا سرزميني شوره زار و سوزان است . اينجا همان طلائيه خودمان است . نيك بنگر كه اين سيم خاردارها و خورشيدي ها براي سر و سينه هاي بسيجيان ترسيم شده اند .
آيا كسي هست كه رد گلوله ها و لكه هاي خون را به نيش سيم خاردارها ببيند؟
آيا كسي هست كه پيكر اين بسيجي را از لابلاي سيم خاردارها خارج كند ؟
آيا كسي هست كه اين دست جدا شده را به پيكرش باز پس دهد؟
آري اينها بالهاي ملائكه اند كه به زمين آرام گرفته اند . ميدان مين را نظاره كن كه چگونه زيبا جلوه مي كند .
آيا كسي هست كه ميدان مين را ، ميدان وصل و عروج ببيند؟
اينجا همان طلائيه خودمان است و آن سه راهي شهادت ، همان سه راهي معروف است. ببين موتور كوفته و آن جسم بي جان را كه چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت خودمان. فرمانده لشكر 27 حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلّم) كه سر ندارد ... .
آيا كسي هست كه پيكر بي سر حسين را به ياد آورد ؟
آيا كسي هست كه گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آيا كسي هست كه بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هديه كند؟ آيا كسي هست كه شدت جراحات و عمل تركشها بر سر و صورت و سينه اش را براي خانواده اش توصيف كند ؟
آيا كسي هست كه بتواند به فرزندانش بگويد كه بابا ديگر سر ندارد؟
هيچ ميداني معناي رجال صدقوا را ...

عاشق کشی

می خواستم بنویسم از همت
همه چیز به ذهنم رسید و هیچ چیز روزنامه خوندم , نت سر زدم , یاد سی دی هایی افتادم که از شهدا داشتم , یاد وصایا , یاد عکس های شهدا ولی هیچ چیز ...
به راستی من , تو , ما چه میدانیم از شهدا ؟
ادعا داریم یا بهتر بگویم نوک پیکان رو به طرف خودم بگیرم ادعا دارم که دوستدار شهدایم , مدیون هستم , قدرشان را می دانم به راهشان ره می پویم ولی کو ؟
کجاست ؟
چه نمک شناسی ؟
چه اعتقادی ؟
چه دوست داشتنی ؟
تو بگو بنویس ده خط از همت
تو بگو بنویس یک سطر از باکری
تو بگو بنویس یک جمله از متوسلیان
بنویس یک کلمه از ...
هیچ و دیگر هیچ
گاهی می خواهم به حال خودم زار بزنم می خواهم سر خودم داد بکشم فریاد بزنم و بگم بس نیست این همه ادعا ؟
به دیگران خرده می گیری ؟
از ناملایمت های جامعه می گی ؟
غم عالم تو دلت می شینه وقتی یه فرشته بد جور و نافرم تو خیابون می بینی ؟
بغض راه گلویت را می گیرد وقتی به مزار شهدا می ری و اینهمه معطر بودن آسمونشون را حس می کنی و باز هم از غفلت بازماندگان در حیرت می مونی ؟
اشکت سرازیر میشه وقتی نامه هایی مثل نامه زهرا به پدرشهیدشو را می شنوی ؟
عصبانی می شی وقتی امثال امیر حسین ها جسورانه حرفهای نسل سومی ها رو چشم تو چشم مسولان بنیادها و سازمانها می گن ولی اونها هنوز .... ؟
قاطی می کنی وقتی می بینی خیلی بی تفاوت به مقدساتت توهین می کنن ؟
خب خودت چی ؟ خودت چیکار کردی ؟ خودت چه گلی زدی به سرشون که دیگران نزنند ؟
خودت چقدر رعایت کردی ؟ یعنی تو نمیدونی یه شهید چی گفته ؟ چی میخاد ؟
چه وصیتی به تو و امثال تو داشته ؟
چرا میدونی همه رو می دونی
ولی تو خودتم تو راسته همون خرده گیرایی .
اینها همه مثل یه فیلم از جلوی نظرم رد شد
به یکباره دلم گرفت
چقدر غریب بودند در میان این همه شناسنامه که از این گوهران تابناک ساختیم
چقدر دور و گمنام بودند
چقدر تنها بودند
شنیده بودم که عاشقان غریبند وگمنام و تنها
فقط یک چیز به ذهنم می رسد که بگویم
عاشق
عاشقان ناب
عاشقان واقعی
عاشقان عشق
عاشق شدند و کشته شدند و بهای خونشان را از عاشق کش خود گرفتند .

تو از پنجره هاى آبى گذشتى

محمد! گلم، يادم مى آيد فصل بهار بود كه آمدى به دامنم. بهارنارنج و ترنج، بهار باران و شكوفه، بهار نسيم و شبنم. بهار بود كه طعم اولين لبخندت را از غنچه هاى گل سرخ چشيدم و گريه هايت را شبيه باران يافتم.
بهار بود كه از افق شانه هايت سپيده دم طلوع كرد و نگاهت به آسمان پيوند خورد و مثل نسيم سبك از پنجره هاى آبى گذشتى و با گلهاى اقاقى پلك گشودى و روبروى هزار دشت شقايق گامهايت آغاز شد. محمدم! آن روزها كه من و تو يكى بوديم و همه بى قرار آمدن تو بودند و تو از من نفس مى گرفتى، در يكى از روزها من و تو همسفر شديم و در راه جاده اى سرخ زائر آن سوى فرات شديم. آن سفر كه تو هنوز در دامان من نشكفته بودى من و تو زائر شديم. زائر حرم مظلوميت! زائر حرم وفا! زائر حرم تشنگى! ساعتها با هم زيارت نموديم. دعا خوانديم. گريستيم. ناله كرديم و دلهايمان را كبوترى كرديم تا سالها زائر گلوهاى تشنه باشند و تو به دنيا نيامده به درياى خون پيوستى.
اينجا جزيره مجنون است. اينجا كانالها پر از پرنده هاى پرپر است. اينجا همه به دنبال ليلاى خويش مى گردند. همه آسمان ميهمان اين جزيره است. همه ليلا وار شعر جنون مى سرايند. چشمه ها به هوادارى گلوهاى تشنه برخاسته اند. درختها به سجود پيشانى هاى برخاك رفته به قيامند. از طلاييه آتش و خون مى رويد. هر لحظه احتمال پرنده شدن است. به همه گفته اند: فكر برگشت نباشيد. تو و يارانت پا به پاى تك و پاتك عراقيها آمده ايد. اما طلاييه باز هم از تو يار مى گيرد و گل. طلاييه همچنان اسير كركسان است و هيچ راهى وجود ندارد. عمليات خيبر، تو و لشكرت مأموريت داشتيد پل طلاييه را به تصرف درآوريد. كار خيلى سختى بود. بچه ها همان شب اول از پل گذشتند. فرداى آن روز عراقيها پاتك زدند. آن هم چه پاتكهايى! بچه ها مقاومت مى كردند. اما ارتباط با عقبه خيلى دشوار بود. ماندن ساده نبود. مجبور شدند برگردند. لشكر چند شب عمل كرد. اما موفق نشد. در منطقه عملياتى شما كانال آب خيلى بزرگى بود كه بايد پل مى انداختيد و از روى آن رد مى شديد. ولى اين از نظر نظامى غيرممكن بود و تو اين را خوب مى دانستى، اما گفتى: بايد از اين منطقه عبور كنيم. اين دستور است. محمدم! هنوز از ياد نبرده ام. آن روز خسته بودى. مرتضى قربانى در جزيره مجنون كنارت بود. به او گفتى: يك نفر را بفرست جلو ببين خط چه خبر است؟ و او در جوابت گفت: ديگر كسى را ندارم بفرستم. معطل نكردى، خودت سوار موتور شدى رفتى جلو. آمدى كنار بچه ها كه دلت براى آنها تنگ شده بود. همگام با آنان شروع كردى به آر.پى.جى شليك كردن. آب نبود، همه تشنه بودند. بچه ها قمقمه هاى خالى را از آب كناره هاى هور كه كثيف بود پر مى كردند و مى خوردند. اين وضعيت تو را ناراحت مى كرد. سوار يكى از پلهاى شكسته شدى و با دست شروع كردى به پارو زدن، تا آمدى وسط هور كه آبش زلال بود. قمقمه ها را پر كردى و به بچه ها رساندى.
مادرت تعريف مى كند: كه سه ماهه آبستن تو بوده كه به زيارت كربلا مى رود. همانجا خواب مى بيند كه آقايى نورانى بچه اى قشنگ در دامانش مى گذارد و مى گويد: مواظب او باش. تو نه ماه بعد به دنيا آمدى و نامت را محمدابراهيم گذاشتند. همه مى گويند تو از همان دوران كربلايى شدى و به لبان تشنه حسين (ع) دل بستى. مادرت مى گويد: اولين سوره هاى قرآن را كه آموختى خودش به تو آموخته و بعدها هم معلم قرآن شدى. هميشه حرفهايت را به اولين كسى كه مى گفتى مادرت بود. خبر مكه رفتنت را هم اولين بار براى او تعريف نمودى. او دوست صميمى و محرم رازهايت بود. هيچگاه به دنيا دل نبستى. به همين خاطر اصلاً صاحب منزل نشدى و هميشه خانه به دوش بودى. با همه مهربان بودى و آن را از هيچ كس دريغ نمى كردى. تا مى توانستى به فقرا كمك مى نمودى. عمليات خيبر كه شروع شد اسفندماه بود و نزديكاى عيد. عمليات در جزيره مجنون گره خورده بود. خيلى از يارانت همچون پرستوهاى مهاجر به آسمانها كوچيده بودند. بايد مقاومت مى كرديد و جزيره را حفظ مى نموديد. اين دستور بود و تو و يارانت محكم ايستاده بوديد. مادرت مى گويد پنج روز به عيد مانده خبر شهادتت را آوردند. اما به او چيزى نمى گويند. جز خبر مجروح شدنت و اينكه در بيمارستان هاى اهواز بسترى هستى. فردا صبح برادرت شهادت ترا به او مى گويد و غريبانه ناله سر مى دهد: همانى شد كه خودش گفت. بعد مى خواهد تو را براى آخرين بار ببيند، اما نمى گذارند. چون صورتت از بين رفته بود و يك دستت هم قطع شده بود. اما او همچنان اصرار مى كرد. آخر سر برادرت او را مى آورد بالاى سر تو و جهت اطمينان يافتن انگشت سوم دست راست ات را كه در كوچكى لاى چرخ گوشت گير كرده بود به او نشان مى دهند. آنگاه دلش آرام مى گيرد و غصه اين را مى خورد كه چرا در آخرين تماسش كه چند روز قبل از شروع عمليات خيبر بوده به او اصرار مى كردى بچه ها در خانه تنهايند بيا چند روزى پيششان بمان، او اما نرفته و بهانه آورده كه نمى توانم بيايم و آخرين حرفش را كنار پيكر تو اينگونه زمزمه مى كند: يا حسين! اين بچه را خودت به من دادى. حالا هم دارم تقديمت مى كنم. بى حساب شديم، از من راضى باش!
آن روز، روز سختى بود. هم براى تو و هم براى بچه هاى لشكر ۲۷ رسول (صلی الله علیه و آله و سلّم) . قرار بود يك گروهان نيرو آماده شوند و خط را تحويل بگيرند. آن روز حاج قاسم فرمانده لشكر ثارالله هم در كنارت بود. با سيد حميد سه نفرى رفتيد داخل سنگرى كوچك.
حرفهايتان را زديد و قرارهايتان را گذاشتيد. با حاج قاسم خداحافظى كردى و با سيدحميد سوار موتور شدى. راه افتاديد. يكى ديگر از بچه ها با موتور پشت سرتان بود. سنگر پايين جاده بود. بايد از روى پل رد مى شديد و مى آمديد روى جاده و اين همان نقطه اى بود كه عراقى ها روى آن كاملاً ديد داشتند و تانكى را آنجا مستقر كرده بودند. وقتى آمديد روى پل موتورى كه پشت سرتان بود فرياد زد حاجى اينجا را پر گاز برو! اما افسوس كه ديگر دير شده بود. گلوله شليك شده كنار موتور شما نشست و با قدرت تمام منفجر شد و تو و سيد حميد از موتور پرتاب شديد. تو به طرفى و حميد به طرفى. گلوله كار خودش را كرده بود. انفجار باعث شد كه ما از صورت مهربانت و لبخندهاى هميشگى ات محروم شويم و با يك دست به پرواز درآيى و به بهشت گام نهى.
محمدجان! آن روز تو از پنجره هاى آبى تا خدا گذشتى و از جزيره مجنون به آسمانها رسيدى. آن روز تو بودى و فرشته ها و پرنده ها. ما بوديم و مويه هاى مادرانه و دلهاى مه آلود و چشمهاى حيران. تو با فرشته ها و پرنده ها، خندان و شادمان در آسمانها ستاره مى چيديد. ما و مويه هاى مادرانه و دلهاى مه آلود و چشمهاى حيران به مزارت پناه آورده بوديم. آن روز كه تو رفتى واژه ها با من صميمى شدند و من و شعر به هم نزديكتر شديم. ( اميرحسين حسينى )

شهید همت در پادگان دوکوهه

«دو کوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچه‌ها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام می‌شدند. دو کوهه نام آشنای همه رزمنده‌هاست. ردپای همه شهیدان را می‌توانی توی دو کوهه پیدا کنی، دو کوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.
این ساختمان‌های خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوش‌ات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی می‌شنوی. صدای یکی از روضه قاسم می‌خواند، صدای کسی که روضه علی‌اکبر...، اینجا دیوارها هم چون بچه‌ها زخمی‌اند هنوز، نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن، گاهی وقت‌ها، عراقی‌ها بمب‌هایشان را یکراست سر همین پادگان خالی می‌کردند، تا شاید اینجا خالی شود.
همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجه‌ای صبح‌ها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه ... شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم می‌شنوی. که با صدای دلنشین را هم می‌شنوی. که با صدا دلنشین پادگان را گلستان می‌کرد. هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان می‌آید؛ اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار... تابلوی تیپ‌ها و گردان‌ها را هنوز برنداشته‌اند، خوش سلیقگی کرده‌اند تا تو بروی و بخوانی؛ حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر... اینجا همه شیطنت می‌کنند، سر به سر هم می‌گذراند، شور و حال دارند. به خوبی می‌دانند که بعد از عملیات، خیلی‌هایشان پرنده می‌شوند، بچه‌ها می‌کردند تا برای سفر آسمانی‌شان، همسفر پیدا کنند.
گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو می‌شود. آنقدر که فضای اطراف ساختمان‌ها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا می‌کنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک ویک حسینیه کوچک. بسیجی‌ها می‌ریزند دور حوض، اصلا صف می‌گیرند دور حوض، «قربان دستت، داری می‌روی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دست‌ها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.
نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همه‌اش تضرع و گریه و خوف... تن آدم می‌لرزید. این همه یار خمینی؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او می‌کنند. خدایا اگر مهدی (عج) می‌آمد چه می‌شد؟! دو کوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاح همت و ... . همت می‌گفت فرمانده‌ای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش می‌رفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بی‌سر خیبر، اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.
وقت عملیات، سکوت پرمعنا وحزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا می‌گیرد. کسی هم اگر می‌ماند، همه‌اش به این فکر می‌کرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلوله‌های دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن ‌پرستی را هم باید در چشم‌های رزمنده‌های اینجا پیدا می‌کردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را می‌دادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینه‌ها در دل زمستان لم می‌زدند، به یاران خمینی ناسزا می‌گفتند و دم از ایران می‌زدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجه جنوب را درک نکردند و در رستوران‌های شمال شهر بستنی هفت رنگ ایتالیایی می‌خوردند ودم از ایران می‌زدند.
اگر شلمچه را با غروبش می‌شناسند، دو کوهه را هم با شب‌هایش می‌شناسند. دلت می‌خواهد توی تاریکی شب، لابه‌لای این ساختمان‌ها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدن‌ها، بعضی حقایق، دستگیرت شود.
این وسط، چاشنی دیوانگی‌های تو. جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی می‌کند قدم به قدم.
«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است...» و می‌توانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟
یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نماز خوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!
یکی از بسیجی‌ها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمان‌ها می‌آیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.
«دو کوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانی‌ات از راه می‌رسند...» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 218
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

اشعاری درباره شهید همت

 

اشعاری درباره شهید همت
اشعاری درباره شهید همت

 

دارا و سارا
هنگام جنگ داديم صدها هزار دارا

شد كوچه هاي ايران مشكين ز اشك سارا
***
سارا لباس پوشيد ، با جبهه ها عجين شد
در فكه و شلمچه ، دارا بروي مين شد
***
چندين هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
يا تكه تكه گشتند يا كه اسير و دربند
***
ساراي ديگري در ، مهران شده شهيده
دارا كجاست ؟ او در ، اروند آرميده
***
دوخته هزار سارا ، چشمي به حلقه در
از يك طرف و ديگر چشمي ز خون دل ، تر
***
سارا سؤال مي كرد ، دارا كجاست اكنون ؟
ديدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
***
خون گلوي دارا آب حيات دين است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمين است
***
در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در اين زمانه گشتند ده ها هزار« دارا »
***
هنگام جنگ دارا گشته اسير و دربند
داراي اين زمان با بنزش رود به دربند
***
داراي آن زمانه بي سر درون كرخه
ساراي اين زمانه در كوچه با دوچرخه
***
در آن زمانه سارا با جبهه ها عجين شد
در اين زمانه ناگه ، چادر( لباس جين ) شد
***
با چفيه اي كه گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از براي جلب نظر ، بياراست
***
آن مقنعه ورافتاد ، جايش فوكول درآمد
سارا به قول دشمن از اُمّلي درآمد
***
دارا و گوشواره ، حقّا كه شرم دارد!
در دستهايش امروز ، او بند چرم دارد
***
با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه رانديم
اما به ماهواره تا خانه اش كشانديم
***
يا رب تو شاهدي بر اعمالمان يكايك
بدم المظلوم ياالله ، عجّل فرجه وليّك
***
جاي شهيد اسم خواننده روي ديوار
آنها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار (1)
-------------------------
ما که ابراهیم همت داشتیم
سینه چاکان ولایـت داشتیم
پس چرا امشب به ساحل مانده ایم
***
پس از عـمری غریبی بی نشانی
خدا می خواست در غربت نمانی
ولی افسوس از آن سرو سرافراز
پلاکی بازگــشــت و اســـتخوانی
****
بيـا باز هم ياد لشکرکنيم
بيـا ياد مردي دلاور کنيم
بگوئيم ما(حاج همت ) که بود
امير سپاه محمد که بود
***
عاقبت رفتي ز پيشم
بهتري ديدي به کيشم
دوش مي کردم نظاره قاب عکست
ابراهيم همت بود اسم و رسمت
يادم آمد روز ديرين
خانه ات با يار شيرين
وضع خانه، آن زمانه، مرغ داني شد اجاره؟
***
ديده ام بر ديده ي تو
چشم تو بر ديده ي من
رفتي و ديده ببردي
دل بکندي و ببردي
***
چشم تو برقي نکو داشت
رعد و برقي را وضو داشت
رعد و برق بر آسمان رفت
آسمان از آن بدر رفت
کين چنين نور عظيمي از کجا آمد پديدار؟
***
همت است در اسم و رسمت
همتي در کار و کسبت
کسب تو کسب الهي
کاسبي با يار عالي
***
همتت را مي ستايم
چون تويي را مي ستايم
چون به بازار جهان بين، جان خود دادي به سبحان
***
روز و شب با خود مرورم
کسب و کاري چون سرورم
مي سرودم شعر و شورم
غايتي دارد شررها؟
***
مي رود ثانيه هامان
تک تک همت منش ها، در صف قلب و تپش ها
سبقتي از هم بگيرند، عاقبت قربان رحمان
***
سال ها بر ما گذر کرد
فکر ما ترک خطر کرد
بي خطر در کوي جانان
هيچ انساني ظفر کرد
***
ماه ها و سال ها،
بلکه يک عمري به صحرا
رفته اي و ديده اي تو
پس چرا نشنيده اي تو؟
---------------------
عشق يعني « همت » و يک دل خدا
توي سينه اشتياق کربلا
عشق يعني شوق پروازي بزرگ
در هجوم زخم‌هاي بي‌صدا
عشق يعني قصة عباس و آب
در « طلاييه » غروب آفتاب
عشق يعني چشم‌ها غرق سکوت
در درون سينه، اما انقلاب
عشق يعني آسمان غرق خون
در شلمچه گريه‌گريه.... تا جنون
عشق يعني در سکوت يک نگاه
نغمة انا اليه راجعون
عشق يعني در فنا نابود شدن
در ميان تشنگان ساقي شدن
عشق يعني در ره دهلاويه
غرق اشک چشم، مشتاقي شدن
عشق يعني حرمت يک استخوان
يادگار از قامت يک نوجوان
آنکه با خون شريفش رسم کرد
بر زمين، جغرافياي آسمان
-------------------------
«حاج ابراهیم همت» مرد جنگ
مرد ایثارو شرف مرد تفنگ
***
زاهد شب شیر خیبر بوده است
ذوالفقاری دست حیدر بوده است
***
بادگردلدادگان همراز بود
آن کبوتر عاشق پرواز بود
***
جز هوای عاشقی در سر نداشت
نخل سبزی بود اما سر نداشت
***
تا ندای هل من ناصر را شنید
در میان جبهه فریادی کشید
***
حمله را با نام حق آغاز کرد
راه را تا کوی جانان باز کرد
***
جز شهادت مقصدی دیگر نداشت
هجرتش را هیچکس باور نداشت
----------------------------------
این تیغ طعم خون و باران را چشیده ست
این تیغ سرد و گرم دوران را چشیده ست
این تیغ فکر ننگ و نام خود نبوده ست
این تیغ یک شب در نیام خود نبوده ست
این تیغ آب از غیرت «عباس» خورده
دست« حسین » فرزند زهرا را فشرده
این تیغ پیموده ست آداب طریقت
همچون«بروجردی»و«زین الدین»و«همت»



درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 215
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

چند خاطره از زبان شهید همت :

 

چند خاطره از زبان شهید همت :
چند خاطره از زبان شهید همت :

 

خبر

در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ مي‌زنند و اخبار را مي‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام مي‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين ‌قدر دلش شور مي‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. مي‌خواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس مي‌گيرند.»

حمله شمشير

در تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حالي‌که تمام منطقه مين ‌گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.
آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را مي‌بيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچه‌ها دست داده بود. همه مي‌گفتند ما مي‌خواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چه‌طور مي‌خواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفته‌اند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»
به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمه‌هاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي الله‌اکبر، آن‌چنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يک‌جا اسير شدند.
به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»
گفت: «دو گردان!»
گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»
تعداد نيروهاي حمله‌کننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره مي‌کنيد!»
وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريه‌اش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها الله‌اکبر مي‌گفتند. اگر ما مي‌دانستيم تعدادتان اين‌قدر کم است، مي‌توانستيم همه شما را اسير کنيم.»
اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس مي‌کند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.

عملیات والفجر سه

در عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ می‌زنند و اخبار را می‌پرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام می‌خواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»
وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این ‌قدر دلش شور می‌زند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شده‌اند. می‌خواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس می‌گیرن

ندای پنهان

یکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتح‌المبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیب‌بن‌مظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «می‌خواهم به عملیات بروم.»
گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»
می‌گفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»
یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شده‌ای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من می‌خواهم بروم. به من الهام شده که باید این‌بار به عملیات بروم.»
به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای این‌که دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»
دلش شاد شد. می‌خواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چه‌قدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که می‌دانست وارد عملیات نمی‌شود.می‌رود توی خط. نزدیک ساعت شش می‌شود. نیروها از نقطه رهایی حرکت می‌کنند. می‌گفتند می‌رفت کنار بسیجی‌ها، آنها را می‌بوسید و می‌گفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه می‌کرد.
بعد از رهایی نیروها، می‌رود داخل سنگر می‌نشیند. به محض این ‌که نیروها نزدیک محل عملیات می‌شوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیده‌بان می‌گوید: «الآن دشمن شروع می‌کند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»
دست دیده‌بان را می‌گیرد و از سنگر بیرون می‌آیند و می‌روند نوک قله. می‌گویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجی‌ها نزدیک آن هستند.»
شروع به آتش ریختن می‌کنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، می‌آید و می‌خورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام می‌خورد و چند لحظه‌ای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.
ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبهه‌ها زنده مانده‌ایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.
چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلام‌آباد از خانواده‌ام خداحافظی کنم.»
تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»
میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق می‌ورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه می‌کند و سراغ پدر را می‌گیرد.
رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز می‌ماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب می‌افتادی، تلفن می‌زدی.»
گفت: «دلم شور می‌زد. یکی دایم به من می‌گفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»

دیده بان

یک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمده‌ایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی ‌متر سینه‌خیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیده‌بانی عراقیها را دیدیم.
یک سرباز داخل آن نگهبانی می‌داد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفته‌ایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»
برادر رزمنده که ما را به آن‌جا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمی‌آید.»
برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت می‌‌کردند. انگار نه انگار که جنگی هست.

رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)

(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)
... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.
سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»
در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!
ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است. ( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 233
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

روایت شهید همت در کلام دیگران

 

روایت شهید همت در کلام دیگران
روایت شهید همت در کلام دیگران

منبع: راسخون

شهید همت به روایت شهید سید مرتضی آوینی

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود اين سردار خيبر، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است.

حاج احمد

اللهم فک کل اسیر
یكی از مسایلی كه در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.در آخرین باری كه حاج احمد می‌خواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم.»حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم.»
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچه‌ها خواستند كه اگر امكان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانواده‌هایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچه‌ها تقسیم كند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا كه قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبك بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبك رفتیم و كارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد می‌رساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز می‌كرد. توی راه با یك كامیون تصادف كردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا كنیم، ساعت نزدیك چهار شد. خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آن‌جا دیدیم كه هواپیما را به خاطر ما نگه داشته‌اند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین كردند و تا سپاه منطقه رساندند. آن‌جا هم یك ماشین گرفتیم و یكراست به طرف شهرضا حركت كردیم. ساعت هشت و نه شب بود كه به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم كه چهار نفر از كادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شده‌اند بلافاصله فهمیدم كه جریان از چه قرار است. (راوی : مجتبی صالحی)

بازگشت

گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم كند، می‌خواهم بروم مكه…»
گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت كه به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»
خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یك ماه سفرم طول می‌كشد.»
گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»
گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست كه بتوانم.»
خداحافظی كرد و رفت.
بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.
دیدم كه در می‌زنند. رفتم در را باز كردم. دیدم كه یك نفر با كله بی‌مو كه عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد كه دقت كردم، دیدم همت است.
گفتم: «ننه! خب چرا خبر نكردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بكشیم.»
گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»
ساك را كه دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار كردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، كسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»
گفت: «نمی‌خواستم كسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»
گفتم: «از راه نرسیده كه نمی‌شود دوباره بروی.»
گفت: «كار دارم، نمی‌توانم بمانم.»
فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، كسی را دعوت كردی؟»
نمی‌دانم از كجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه كسی نیست.»
شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نكرده بودیم ولی هر كه باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یك بره بگیرید، بكشید، آبگوشت درست كنید.»
وقتی بره را خواستیم بكشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بكشیم.»
گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»
گفتم: «آخر ننه جان، تو از مكه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»
گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»
سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی كردیم. ( راوی : مادر شهید)

تصمیم

بنام خدا
مسأله‌ای كه زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار كشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌كشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاكت «هما»ی چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یك بسته هما پنجاه‌تایی كشید؛ چیزی حدود ده پاكت كشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود كه در آن لحظات متحمل می‌شد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست كه دیگر سیگار نكشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌كند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.این مسأله عجیب بود؛ كسی كه روزی چند پاكت سیگار می‌كشید، چگونه می‌تواند در یك لحظه تصمیم بگیرد، آن را كنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند. ( راوی : مجتبی صالحی)

ورق های کاغذی

شجاعت و شهامت حاج همت یك امر ذاتی بود. هیچ وقت كسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا كه پای اعتقادات به میان می‌آمد، صدچندان می‌شد.در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت كمی تا آغاز مراسم برائت از مشركین داشتیم. از دو شب قبل بچه‌ها را جمع كرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یكسره كار می‌كردند؛ هر لحظه یك جا بودند و برنامه‌ای را تدارك می‌دیدند.در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهركنندگان را گرفته بود. آنها كلاه كاسكت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات كامل آماده بودند.
حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فكر كنم فهرست برنامه‌ها و شعارهای مراسم بود. همین‌طور كه در حركت بود، یكی از پلیسها جلو آمد و ورقه‌ها را از دست او كشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور كه فكر چنین برخوردی را نمی‌كرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب كار خود را كرد. از چهره درهم او نیز كاملاً پیدا بود كه حاج همت مچ دست او را محكم فشار می‌دهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز كرد. حاجی ورقه‌ها را از دستش گرفت و رهایش كرد.
آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمی‌دید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود كه قدرت برخورد را از او گرفت.

اولین نگاه

اولین بار او را در كردستان دیدم؛ در كانون مشترك فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل كانون در ساختمان كهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاكی كه دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود.همان روز اول، جلسه‌ای تشكیل شد كه من هم در آن شركت داشتم. در این جلسه بود كه برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای كشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار كردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فكر كردم كه یكی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت كرد، از لهجه‌اش فهمیدم كه بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل كار و استراحت او اتاق كوچكی بود كه تمام امكانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تكثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات كه نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود كه چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت كار می‌كرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌كرد.روزهای اول نمی‌دانستیم كه قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم كه همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم كه این كار هر روز اوست.

همت ما

یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی ، حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند . دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ گرفته است .
***
مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها .
***
خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود. ( نقل از همسر شهید )

اولین روز جنگ

در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امكانات برای كارهای فرهنگی جمع‌آوری كند. موقع بازگشت، از من خواست كه همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را كه به تازگی از گروهكهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود كه با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا كند.
عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حركت كردیم. صبح روز سی‌ویكم كه به تهران رسیدیم، یكراست به ستاد مركزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امكانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم.
كارمان تا ظهر طول كشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت كه بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت كنیم و بعد به طرف پاوه حركت كنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مركزی سپاه رفتیم، دیدیم كه یك آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود كه صبر كنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.سخنرانی طولانی شد، به طوری كه ساعت دو بعداز ظهر بود كه آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌كردیم. یك ربع بعد، برادر منصوری كه در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع كرد و طی یك سخنرانی اعلام كرد كه عراق به ایران حمله كرده است.
همت با شنیدن این خبر، رو به من كرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حركت كنیم.»
پذیرفتم و بدون این‌كه استراحت كنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و كرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمه‌های شب بود كه به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌كرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نكردیم. مجبور شدیم دوباره حركت كنیم. با رسیدن به كرمانشاه، همت پیشنهاد كرد برای استراحت به ستاد مشترك عملیات غرب برویم كه دوباره سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیك بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت كه بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود.
وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت كه وضعیت كرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت كه توقف نكنیم و یكسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -كه مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی كنیم.
آن روز، روز آغاز جنگ بود. ( راوی : عبدالرسول امیری )

قصاص

در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم می‌كرد. من كه در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یكی از دوستانم به نام «رحمت‌الله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم.
وقتی جمعیت تظاهركننده به مقابل كتابخانه صاحب‌الزمان (عج) شهرضا رسید، من و رحمت‌الله تصمیم گرفتیم كه شعار جمعیت را عوض كنیم. مردم داشتند فریاد می‌زدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریكایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس كردم كه یك نفر از پشت ‌سر پس گردنی محكمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فكر كردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم كه حاج همت است. گفتم: «برای چی می‌زنی؟»
گفت: «برای این ‌كه اخلال نكنی.»
گفتم: «مگر ما چكار كردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این كارتان مردم را می‌ترسانید و آنها دیگر جمع نمی‌شوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله كردستان، حاج همت عازم كردستان شد و در سال 1359 كه جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشكر محمدرسول ‌الله(ص) ارتقا پیدا كرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشكلات شغلی كمتر به شهرضا می‌آمد و همیشه در جبهه‌ها بود.روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو كرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پس‌گردنی را قصاص كن و بزن، یا ببخش و حلال كن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود كه بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص می‌كنم.» و به طرفش حركت كردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی كردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمت‌الله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد كه قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایت‌آمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از
ته دل راضی بودم كه توانسته‌ام او را خوشحال كنم. ( راوی : مسیح‌الله اصواشی )

مردی با آن همه درد

به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم.در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند. خوب كه دقت كردم، دیدم همت است.
از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد.موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم.
صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم كه همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حركت كرد به طرف منطقه.»برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم. باورم نمی‌شد كه با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این كارها از او بعید نبود. ( راوی : عبدالجواد کلاهدوز)

درگیری شبانه

در پاوه بودیم؛ شبها دموكراتها از كوه‌ها و مخفی گاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به شهر حمله می ‌كردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبك سعی می‌كردند تا ایجاد رعب و وحشت كنند.
در یكی از این شبها، وقتی دشمن حمله كرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیكی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریك شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود كه دیدم همت از راه رسید. در حالی‌كه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا كرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی كنند؟!»
آن‌قدر عصبانی بود كه نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌كه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حركت كرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل كرد كه طی نیم ساعت، دشمن فهمید كه نمی ‌تواند مقاومت كند و شهر را تخلیه كرد. و این در حالی بود كه دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم كاری بكنیم.
وقتی همت برگشت، هر كس او را می‌دید، باورش نمی‌شد كه او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموكراتها درگیر شده است.

همت کیست ؟

در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار می‌كردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌كرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.
یك شب، در حالی‌كه داخل مقر بودیم، یكی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا می‌زند كه من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها می‌خواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آن‌كه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر می‌كرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌كردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌كنند. می ‌گویند كه پاسدارها همه را می‌كشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌كنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌كنی؟»
گفت: «به خاطر این ‌كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی می‌كردیم.»
همت گفت: «خب، حالا كه برگشته‌ای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شركت كرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب این‌كه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند. ( راوی : برادر حاجی محمدی)

غرور

همت در آزادسازی روستاها و ارتفاعات كردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و همیشه از این ‌كه مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهكها نجات داده بود، احساس رضایت می‌كرد.
یك ‌بار، خاطره‌ای برایم تعریف كرد كه هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌كننده بود. می‌گفت: «موقعی كه به نودشه رسیدیم، وارد خانه یكی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا بچه‌ای را دیدم كه سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم كه چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی كه گروهكهای ضدانقلاب این‌جا را محاصره كرده بودند، اجازه نمی‌دادند كه كسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واكسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند كه اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق ببری ولی من قبول نكردم و حاضر نشدم كه از ایران خارج شوم.»
همت وقتی این خاطره را تعریف می‌كرد، از او به عنوان یك مسلمان واقعی یاد می‌كرد و می‌گفت كه «او به رغم این‌كه می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشكند. او تا آخر مقاومت كرد تا به آنها بفهماند كه یك مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌كند. این كار او نیرو و قدرت زیادی می‌خواهد، چون من دیدم كه فرزندش از دست رفته است.» ( راوی : برادر شهید)

امضا

زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. همت به صفوی علاقه زیادی داشت.
یك روز، همت به شهرضا آمده بود. كارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، كارت را به سپاه شهرضا داد كه اقدام كنند. بعد از تحویل كارت، شهید صفوی به او گفت:
«شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به كارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»
همت متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد كه امضای شما پای كارت شناسایی من باشد.»

یک قول

در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یكصد كیلومتر بود. تنها نیروی آن‌جا سپاه بود. غالب افراد آن‌هم مردم كرد منطقه تشكیل می‌دادند.
ارتش عراق در آن منطقه از امكانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی می‌ریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع می‌كردیم. اكثر سلاحهای ما از نوع سبك بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمی‌كرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود كه ضعیف عمل می‌كردیم.
یك روز، در دیدار با همت، قرار شد كه او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیك بررسی كند.
وقتی آمد و از نزدیك شرایط سخت ما را مشاهده كرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فكر می‌كردیم كه فقط پاوه محروم است، ولی الآن می‌بینیم كه از ما محرومتر هم هست!»
قول داد در بازگشت به پاوه، امكانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از این‌كه خداحافظی كرد و رفت، با خودمان گفتیم كه او هم مثل ما یك سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر می‌تواند كاری بكند؟ اگر بتواند كاری كند، فكری به حال منطقه خودش می‌كند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود كه دیدم دو تا دیده‌بان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت كنند. بعد هم یك دستگاه مینی‌كاتیوشا رسید. تعجب كرده بودم. باورم نمی‌شد كه او سر قولش بایستد و این كار را برای ما انجام دهد.در آن روزها، این مسأله طبیعی بود كه فرماندهان مناطق، به لحاظ كمبود ادوات و امكانات نظامی، تنها به فكر منطقه تحت امر خود بودند و كاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی ‌كه فقط دو قبضه مینی‌كاتیوشا در دسترس داشت، یكی را برای ما فرستاد. ( راوی : غلامرضا جلالی )

باران و مهمان

روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.» ( راوی : خواهر شهید )

دیدار

اولین دیدار همت با حضرت امام(رحمه الله علیه) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه را راه‌اندازی كرده بود و از این‌كه می‌توانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام(رحمه الله علیه) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار سرمست بود. خودش می‌گفت: «خیلی منقلب شده‌ام،»
پرسیدم: «آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من كشید. در آن لحظه كه امام این كار را كرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد كه تا زنده‌ام فراموش نخواهم كرد.»
او قبلاً هم امام(رحمت الله علیه) را دیده بود. اولین روزی كه ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشت‌زهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آن‌بار با این ‌بار تفاوتهای بسیاری داشت.
نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته كرده بود كه دیگر در قفس تنش نمی‌گنجید و چنین شد كه عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانه‌اش او را همراهی می‌كرد. ( راوی : ولی الله همت)

مرد لاف‌زن

همت كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود.در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا همت با او همكاری می‌كرد. او شخصی بود كه فقط شعار می‌داد و هر كجا كه می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌كرد، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد.
بعد از این‌كه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌كرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌كردند كه فرد مخلص و متعهدی است.
یك ‌بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌كارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»
آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، كنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند. بعد از این‌كه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری. این مردم كه از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چكار كرده‌ای.»
همت گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.» ( راوی : ولی الله همت)

جنگ قلاب‌سنگ

دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چاره‌ای برای سركوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر می‌شدند.
رژیم، نیروهای كمكی به شهر اعزام كرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مركز شهر مستقر شده بودند تا امكان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب كنند. در این میان، همت كه فعالیتهای سیاسی خود را علنی كرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت.
آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر كسی جرأت نمی‌كرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت ‌كننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر كرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فكر چاره‌ای برای راندن سربازان بودند. اسلحه‌ای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده كنند: «قلاب ‌سنگ».
سریع دست به كار شدند. در مدت یكی دو ساعت، در دست هر كدام یك قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم كرد و بچه‌ها هر یك به سمتی روانه شدند.
لحظاتی بعد، باران سنگ بود كه از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان كه فكر این را نكرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی كردند ولی فایده‌ای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران كه شرایط را برای حضور مناسب نمی‌دیدند، شروع به عقب ‌نشینی كردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یكپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود كه لبخند رضایت را بر لبان همت می‌نشاند. ( راوی : ولی الله همت )

سو ء قصد

یكی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثه‌ای بود كه در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یكی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر كجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهركنندگان با مأموران درگیر می‌شوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد می‌زد و شعار می‌داد. غضنفری نیز در كنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت كرد، كنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهره‌اش دگرگون بود. با همیشه فرق می‌كرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش تركید؛ همان‌جا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این ‌كه دیگر این‌قدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «كسی كه وارد این كارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچ‌كدام از اینها هم نمی‌ترسم. ناراحتی من از این است كه چرا باید یك نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فكر می‌كرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت كرده است؛ و از این ‌كه او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد.
كسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود. ( راوی : ولی الله همت )

مجسمه

یكی از كارهای مهمی كه قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون كردن مجسمه شاه در میدان شهر بود.
آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دسته‌های سینه‌زنی راه افتاده بودند و عزاداری می‌كردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامه‌ریزی كرده بودند كه در یك فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بكشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب می‌كردند ولی این ‌بار قضیه فرق می‌كرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حركت كرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت می‌كرد. همه را جمع كرد و گفت كه باید مجسمه را پایین بكشیم.ابتدا یك نفر بالا رفت و سعی كرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محكم بود، نتوانست این كار را انجام دهد. سپس عده‌ای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون كنند، ولی باز هم فایده‌ای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند.
آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به كمك آنها سعی كردند تا مجسمه را پایین بكشند، تا این ‌كه بالاخره موفق شدند.
با پایین آمدن مجسمه، مردم یكباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تكه‌هایی تبدیل شد كه در دستهای مردم جابجا می‌شد.
هر كس تكه‌ای برمی‌داشت و روی دست می‌گرفت و در حالی كه شعار می‌داد، به راه می‌افتاد.
این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیك شدن انقلاب را حس كنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا كنند. همه اینها مدیون فعالیت بی‌وقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود. ( راوی : ولی‌الله همت)

مرد تنها

در مدتی كه همت در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت كه ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند. تا این‌كه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.
تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.
مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت. ( راوی :ولی‌الله همت)

تعقیب در ادامه صفحه....



ادامه مطلب

درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 265
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

شهید همت به روایت همسرش - 1

 

شهید همت به روایت همسرش - 1
شهید همت به روایت همسرش - 1

 

(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی. من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟
اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد.روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.
خواستگاری
مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.» وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم )» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.
آغاز زندگی مشترک
زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم.قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.»
برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.
حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!»
بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»
بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.
یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.
دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم.
گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود. بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند. یک روز حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.
با شدت گرفتن موشک‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست.
یک‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.»
برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.
روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.
بسیجی‌ها
هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد. از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»
نماز اول وقت
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه می‌آمد و برای نماز صبح از منزل خارج می‌شد. زمان عملیات «مسلم‌بن‌عقیل»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. می‌گفت: «فرصت نمی‌کنم که به خانه سربزنم. اگر می‌توانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی می‌کرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم می‌خواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداخته‌ام و با سرعت به خانه آمده‌ام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چه‌طور می‌توانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به این‌که به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد. حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود می‌دانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل می‌کرد.
نفر چهاردهم
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.
فراق
از این ‌که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر می‌شد. می‌گفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمی‌فهمند. خداوند بنده‌اش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار می‌دهد و امتحان در راحتی و راحت‌طلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در این‌طرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آن‌طرف مرزها کشیده می‌شود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام( رحمت الله علیه ) » و «شهادت.»
یک ‌بار می‌گفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، این‌که لحظه‌ای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کرده‌ام برای لحظه‌ای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»
رزق آخرت
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
می‌خواست به بچه‌ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هم نخوابیده است. چهره‌اش این مسأله را نشان می‌داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده‌ام چند روزی است غذایی نخورده‌ای. گفت: نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می‌داد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب‌الوقوعی می‌داد که دلمان را به لرزه درمی‌آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این ‌که آن حرف را زد، رفت.»
خواهران را مقدم می داشت
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.
همیشه نان و پنیر می خوردیم!
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»
اولین ناراحتی
زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید.می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار.
مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش!
گرفتم.ابراهیم ناراحت شد. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!
گفتم چرا؟
گفت بگذار زمین! نپرس چرا!
مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند.
ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.
گفتم پس چرا خودت می زنی؟
همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد.
تقید به مستحبات ومکروحات
ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟
محبت
تکیه کلامش بود که چه خبر؟
از پشت تلفن هم می گفت اهلاً و سهلاً.
تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟
گفتم: نه.
گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.
آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید.
می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 202
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

شهید همت به روایت همسرش - 2

 

شهید همت به روایت همسرش - 2
شهید همت به روایت همسرش - 2

 

(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

ازش بدم آمد!!
صدای ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.»
یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟ خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد. قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.»
می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…»
نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.»
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.»
گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…»
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن. بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شوی سرزده تشریف بیاوری منزل. میدانی؟ بابا خیلی کار دارد. هم اینجا هم آنجا. اگر نیایی من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی را مردانگی کن به حرف بابات گوش کن!»
نگفت اگر بچه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشی. انگار از قبل میدانست بچه چی هست. خیلی زود هم از حرف خودش برگشت. گفت «نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شب ست نخوابیده . باشد فردا. وقت اصلاً زیادست.»
سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم گفتم «تکلیف این بچه را معلوم کن. بالاخره بیاید یا نیاید؟»
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، به مصطفی گفت «باشد. قبول، هیچ شبی بهتر از امشب نیست.»
از جا پرید گفت «اصلاً یادم هم نبود. امشب شب تولد امام هم هست، حسن عسگری، چه شبی بهتر از امشب.»
قیافه ی فرمانده ها را گرفت گفت «پس شد همین امشب. مفهومست؟»
خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، ابراهیم. مگر می شود؟» حالم بد شد.
ابراهیم ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.»
درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟»
گفتم «اوهوم.»
گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود. خانه شان دیوارب هدیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!»
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند.
گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.»
برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند.
خانم عبادیان می گفت ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش…»
می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.»
میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.»
آمدند معاینه ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»
توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»
نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم. نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.»
گفتند «چرا؟ بچه شاید…»
گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»
نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم م یگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»
آمد.
گفتم«می بینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»
یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.»
ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»
پرستار گفت «میل خودت ست.»
ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»
پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»
داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»
خرداد پنجاه و نه بود گمانم.
روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.»
آن روزها بش میگفتند «برادر همت.»
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود. اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»
گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»
آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.
گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.»
همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.»
مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نم یتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی. مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.
گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود. شما حسابش را بکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد.
آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم. حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم.
جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی. یادم ست توی دفتر خاطراتم نوشتم، با وحشت هم نوشتم، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید. مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.»
من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.»
آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند.
ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟»
گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.»
مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.
ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند.
چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.»
قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها و اتوبوس هایی که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.»
جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. ابراهیم همان روز مصاحبه یی آتشین کرد که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود.
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.
یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم.
گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟»
گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.»
گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.»
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط ابراهیم بود. او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند. پول های زمان شاه را هم دیدم، که آن روزها از دور خارج شده بودند. شک کردم. ولی عکس العمل نشان ندادم. حتی جوری وانمود کردم که یعنی به روی خودم نیاورده ام. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین. دولا شدم کاغذ را بردارم بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید پاره اش کرد. چند تکه اش را هم خورد. تکه ی کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برود ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهند ببیند. و گفتم «بگویید اینها کی اند که آمده اند توی اتاق ما و اینقدر هم مشکوکند؟»
فرستاد دنبالم. نفس نفس میزد وقتی میگفت «شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟»
صداش طوری بود که انگار اگر چاره داشت می خواست بگیرد بزندم. نگاهش نکردم. فقط گفتم «چی شده؟»
گفت «اینها کی اند که آمده اند توی اتاقتان با شما همنشین شده اند؟»
صدام را بلند کردم گفتم «این سؤال را من باید از شما بکنم که مسؤول ساختمان هستید نه شما از من.»
گفت «عذر بدتر از…»
گفتم «ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم اینها کی هستند و چی کاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.»
گفت «شما باید همان موقع می فهمیدید که اینها نفوذی اند.»
گفتم «از کجا، با آن همه خستگی؟»
پرخاشگر گفت «حتماً نقشه ی بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید.»
چیزی نگفتم. برگشتم بروم. که گفت «شما باید تا صبح مواظبشان باشید!»
برگشتم عصبی و با تحکم گفتم «نمی توانم.»
صداش رگه های خشم گرفت گفت «این یک دستورست.»
گفتم «دستور؟»
گفت «از شما بعیدست.»
گفتم «نه نیست.»
گفت «شما مگر نیامده اید اینجا که…»
گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.»
فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم. گفت «شما و ترس؟»
گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.»
گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.»
زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.»
گفتم «می توانم بروم؟»
گفت «نه.»
نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.»
توی دلم گفتم «من بیشتر.»
و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند.
گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم دیدم.»
طرف دستشویی را میگفت. که کنار باغ بود و جایی پرت و خطرناک. بخصوص برای من.
گفت «می شود شما بروید ببینید از خودمان ست یا…»
صداش دیگر زنگ خشم نداشت. شاید به خاطر همین بود که نگفتم نه. رفتم پایین، زدم به دل تاریکی، رفتم ته باغهای آن اطراف. حدس می زدم ابراهیم دارد پشت سرم می آید که نترسم. ولی نه. نبود. خودم بودم و خودم. رفتم.
هرطوری بود رفتم طرف را دیدم. خودی بود. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. با ابراهیم حرف نزدم. که مثلاً:«نگران نباشید.»
ساکت رفتم توی اتاق خوابیدم. صبح هم دیگر همه دستگیرشان شده بود که چه خبرست و پرسوجوی بیشتر کردند و معلوم شد می خواستند آنجا عملیات کنند که نشده بود.
همدیگر را کم می دیدیم. یعنی من ابراهیم را کم می دیدم. صبح ها، بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف.خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی.
تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند. ابراهیم از همه بیشتر.
دکتر گفته بود «اگر بهتر نشد باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. اینجا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود.»
توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پرنمی شد.آن روزها انتظار هرکسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار آمد. تنها آمد. هیچوقت نیامد تو.با همان لباسهای کردی سراپا خاکی می آمد می ایستاد دم در با من حرف می زد. حرف خصوصی که نه. گزارش می داد. می گفت چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرفها. بعد هم از همان جا راهش را می گرفت و می رفت.
ته دلم می خندیدم.
بعدها بش گفتم «مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بم گزارش می دادی؟» می خندیدم.
یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم ست قضیه اش چی هست. خیلی بم برخورد که یک پسر جوان آمده ازم پرسیده چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. اصلاً به هیچ مردی اجازه نمی دادم ازاو برای من حرف بیاورد یا ببرد. حتی وقتی یکی از دوست هاش آنجا ازدواج کرد و خانمش آمد سراغم جوابم فقط یک کلمه بود «نه».
آن روزها من از ابراهیم داغتر بودم. فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده. ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه.
از این حرف ها خسته شده بودم. صبح یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به طرف اصفهان.
می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم. همین هم داشت می شد. که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند. بخصوص مسؤول گروه ما، از واحد جذب نیروی پاوه.
پیش خودم گفتم «هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.»
رفتم. حالا نگو نقشه ی ابراهیم بوده که مرا به بهانه ی دیدار تازه کردن و کار تازه در جهادسازندگی بکشانند آنجا و آقا هم وسط حرف زدن هامان سروکله اش پیدا بشود بگوید: سلام!
خون خونم را می خورد وقتی فهمیدم نقشه ی او بوده.صد کلام را یک کلام کردم گفتم «نه.»
یک ساعت تمام دلیل آورد. من هم آوردم. از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.
او هم جوش آورد گفت «فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟»
سکوت کردم.
گفت «من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد.»
سکوت کردم.
گفت «من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد.»
سکوت کردم.
گفت «هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم. منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی.»
سکوت کردم.
گفت «مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید. من هم کمکتان می کنم. قول می دهم.»
سکوت کردم.
و خیلی محترمانه گفتم «من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم.»
اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد. یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند.
همه چیز با همان سکوت تمام شد.
تا یک سال بعد، سال شصت، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت می خواهد برود پاوه.
گفت «چطوری می توانم بروم؟»
گفتم «برادری هست، به اسم همت، که الآن هم فکر کنم آنجاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه هم از نظر کار.»
تأکید کردم که «اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنی آ.»
نزد هم.
خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود «شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟»
او هم گفته بود «بله. شما از کجا فهمیدید؟»
ابراهیم زنگ زد خانه مان گفت «شنیدم قرارست بیایید پاوه. دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای نکرده…»
گفتم «نه. کی گفته؟ اصلاً همچین قراری نبوده که من…»
گفت «دوستتان زنگ زد گفت.»
گفتم «نه. سوءتفاهم شده.اول اینکه قرار نیست بیایم.بعد هم این که اگر بیایم اصلاً آنجا نمی آیم.»
دلم آن جا بود، که برگردم کمک کنم. نمی شد. هم به خاطر ابراهیم، هم اینکه دیگر آشنایی نبود که باش بروم آن جا.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 321
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]

شهید همت به روایت همسرش - 3

 

شهید همت به روایت همسرش - 3
شهید همت به روایت همسرش - 3

 

(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت. آمد گفت «پس چرا نرفتی پاوه؟»
گفتم.
گفت «اگر من بیایم تو هم می آیی؟»
گفتم «خانواده ات اجازه می دهند؟»
گفت «به امتحانش می ارزد.»
به مادرش گفته بود می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود می خواهد برود شهرکرد و گفته بود ،باشد.
به خصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش میروم گفته بود «بهتر. خیالم اینطور راحت تراست.»
هر منطقه یی استخاره کردم بدآمد، جز کردستان.
به دوست همراهم گفتم «هرجا به جز پاوه.»
می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم. چیزهای دیگری هم گفتم.گفتم «می رویم سقز.»
گفت «یعنی اینقدر برات مهم ست؟»
گفتم «خیلی.»
نگذاشتم چیز دیگری بگوید، با لبخند یا نیش یا هر چیز دیگر، فقط گفتم «وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نمی رود؟»
گفت «نه.»
رسیدیم کرمانشاه. باران می آمد، باران زیادی می آمد. از دستفروشی دو جفت پوتین خریدیم رفتیم آموزش و پرورش.
پرسیدند «خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟»
دوستم گفت «پاوه. فقط پاوه.»
زبانم بند آمده بود. نه به دوستم نه به آنکه داشت حکممان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را داد دستمان گفت «مواظب خودتان باشید.»
عصر همان روز راه افتادیم به سمت مینی بوس های پاوه و من فقط توانستم به دوستم بگویم «مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟»
گریه می کرد،قسم می خورد (باور می کنید؟) قسم میخورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه.
بعد هم یا بعدها گفت «چرا خودت نپریدی توی حرفم بگویی سقز؟»
تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا.
ساعت ده شب رسیدم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند «رفته مکه.»
سفارش کرده بود اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. جای ما را داده بودند به کسانی دیگر که منتظرشان بودند. منتظر ما نبودند. جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بش می گویند حاج همت. برام مهم نبود. خبرهایی که از عملیات می رسید برام مهم بود. و این که بروم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسؤولی دعوت کنیم بیاید برای بچه ها صحبت کند.
قبول کرد. گفت «خیلی هم خوب ست. اتفاقاً من یک کسی را می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.»
گفتم «کی؟»
گفت «فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.»
گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.»
گفت «چه فرقی می کند؟»
گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…»
گفت «باشد. هرچی شما بگویید.»
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.»
مدیرمان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخان هی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.»
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت «برادر همت می خواهد بیاید.»
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته «برادر همت آمده اند.»
آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.»
نگفتم «مگر من هستم؟»
گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟»
نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خان مهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.»
گفتم «برادر همت! شما اینجا چی کار می کنی؟»
برگشت گفت «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد.
گفتم «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»
بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من.
گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.»
گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.»
عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.»
بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.»
ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم.
گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.»
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…»
نگاهم کرد.
گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.»
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم.»
نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم «من به پای شهادت شما نشسته ام. می بینید؟ من هم بلدم توکل کنم.»
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»
گفت «می خندند به آدم.»
ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»
ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان. من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد. می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»
آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.
زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»
ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.
گفتم «نه.»
گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»
خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»
آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.
گفتم «مال کیه؟»
گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»
راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.
گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»
شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.
عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.
من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»
تنها خواهشم از ابراهیم همین بود.
گفت «هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.»
آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم. جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد.
به ابراهیم گفتم «مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟»
گفت «آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟»
به پدرم گفت «من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان. به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم.»
پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد.
ابراهیم گفت «این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید.»
پدرم گفت «هرطور خودتان صلاح می دانید. من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.»
مهریه تعیین شد. خطبه ی عقد را خواندند. فقط همین.
مادر ابراهیم آمد به پدرم گفت «این ها می خواهند بروند کردستان. اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانه ی ما.»
پدرم اجازه داد. همه رفتیم خانه شان. نمی دانید آن شب ابراهیم چه حالی داشت. همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد. همان «کربلا یا کربلا»را. قرآن هم می خواند، فقط سوره ی یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بش حسودی می کردم. عادتم شد بش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم. آخرش هم او جلو زد برد.
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: «تشنه ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده.»
هیچکس نمی دانست یا نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…
بگذریم.
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»
گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»
همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»
گفتم «چرا؟»
گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»
صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
رفتیم تهران.
گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت «نه.»
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم. صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان. شب بود. باران می آمد. ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد. اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.
ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این برادر همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟»
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم. و آرام. گفتم «همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.»
گفت «چه خوابی؟ خیر باشد.»
گفتم «خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یاحسین یاحسین، ولی صدام درنمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.»
همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه ی عموش.
گفت «آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.»
گفتم «خب؟»
خندید.
بیشتر خندید گفت «قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟»
گفتم «قول.»
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت «حلالم کن!»
گفتم «به شرطی که من هم بیایم.»
گفت «کجا؟»
گفتم «جنوب، هرجا که تو باشی.»
گفت «نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.»
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.
گفتم «من باید حتماً بیایم.»
دلیل های خاصی داشتم.
گفت «نه، من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.»
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت «برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.»
گفتم «حالا فهمیدی من چی می کشم؟»
گفت «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «که بدون تو چقدر من غریبم.»
داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟»
و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.»
یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟»
تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.»
بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.»
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.»
گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.»
گفتم «اگر نشد؟»
گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.»
رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟»
صدا گفت «منم».
ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود.
گفتم «چرا آنجا؟»
گفت «سلام.»
گفتم «سلام. نمی خواهی بیایی تو؟»
گفت «خجالت می کشم.»
گفتم «از چی؟»
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.
گفتم «بیا تو!»
حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت «می روم زیر آب سرد. مجبورم.»
گفتم «سینوزیتت؟»
حاد هم بود.
گفت «زود برمی گردم.»
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده. رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز درزدم. در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.
گفت «می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟»
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچه شان منت می گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»
اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.
می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»
می گفت «چرا؟»
می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.


درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 342
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 429 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,967 نفر
بازدید این ماه : 1,463 نفر
بازدید ماه قبل : 1,150 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک