فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روایت شهید همت در کلام دیگران

 

روایت شهید همت در کلام دیگران
روایت شهید همت در کلام دیگران

منبع: راسخون

شهید همت به روایت شهید سید مرتضی آوینی

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود اين سردار خيبر، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است.

حاج احمد

اللهم فک کل اسیر
یكی از مسایلی كه در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.در آخرین باری كه حاج احمد می‌خواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم.»حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم.»
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچه‌ها خواستند كه اگر امكان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانواده‌هایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچه‌ها تقسیم كند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا كه قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبك بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبك رفتیم و كارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد می‌رساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز می‌كرد. توی راه با یك كامیون تصادف كردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا كنیم، ساعت نزدیك چهار شد. خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آن‌جا دیدیم كه هواپیما را به خاطر ما نگه داشته‌اند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین كردند و تا سپاه منطقه رساندند. آن‌جا هم یك ماشین گرفتیم و یكراست به طرف شهرضا حركت كردیم. ساعت هشت و نه شب بود كه به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم كه چهار نفر از كادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شده‌اند بلافاصله فهمیدم كه جریان از چه قرار است. (راوی : مجتبی صالحی)

بازگشت

گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم كند، می‌خواهم بروم مكه…»
گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت كه به این زودی و در این جوانی می‌خواهی بروی.»
خوشحال بود. وقتی می‌خواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یك ماه سفرم طول می‌كشد.»
گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»
گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست كه بتوانم.»
خداحافظی كرد و رفت.
بیست و هفت روز بعد، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم.
دیدم كه در می‌زنند. رفتم در را باز كردم. دیدم كه یك نفر با كله بی‌مو كه عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد كه دقت كردم، دیدم همت است.
گفتم: «ننه! خب چرا خبر نكردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بكشیم.»
گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»
ساك را كه دستش بود، گوشه‌ای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار كردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن می‌زدی، كسی را می‌فرستادیم دنبالت بیاید.»
گفت: «نمی‌خواستم كسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»
گفتم: «از راه نرسیده كه نمی‌شود دوباره بروی.»
گفت: «كار دارم، نمی‌توانم بمانم.»
فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، كسی را دعوت كردی؟»
نمی‌دانم از كجا فهمیده بود. گفتم: «خودی‌ها هستیم، غریبه كسی نیست.»
شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نكرده بودیم ولی هر كه باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمی‌خواهد تشریفات بچینید. یك بره بگیرید، بكشید، آبگوشت درست كنید.»
وقتی بره را خواستیم بكشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بكشیم.»
گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»
گفتم: «آخر ننه جان، تو از مكه آمده‌ای. همه می‌آیند دیدنت، این‌جوری بد است.»
گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه ساده‌تر، بهتر.»
سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی كردیم. ( راوی : مادر شهید)

تصمیم

بنام خدا
مسأله‌ای كه زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار كشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌كشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاكت «هما»ی چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یك بسته هما پنجاه‌تایی كشید؛ چیزی حدود ده پاكت كشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود كه در آن لحظات متحمل می‌شد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست كه دیگر سیگار نكشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌كند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.این مسأله عجیب بود؛ كسی كه روزی چند پاكت سیگار می‌كشید، چگونه می‌تواند در یك لحظه تصمیم بگیرد، آن را كنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند. ( راوی : مجتبی صالحی)

ورق های کاغذی

شجاعت و شهامت حاج همت یك امر ذاتی بود. هیچ وقت كسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا كه پای اعتقادات به میان می‌آمد، صدچندان می‌شد.در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت كمی تا آغاز مراسم برائت از مشركین داشتیم. از دو شب قبل بچه‌ها را جمع كرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یكسره كار می‌كردند؛ هر لحظه یك جا بودند و برنامه‌ای را تدارك می‌دیدند.در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهركنندگان را گرفته بود. آنها كلاه كاسكت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات كامل آماده بودند.
حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فكر كنم فهرست برنامه‌ها و شعارهای مراسم بود. همین‌طور كه در حركت بود، یكی از پلیسها جلو آمد و ورقه‌ها را از دست او كشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور كه فكر چنین برخوردی را نمی‌كرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب كار خود را كرد. از چهره درهم او نیز كاملاً پیدا بود كه حاج همت مچ دست او را محكم فشار می‌دهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز كرد. حاجی ورقه‌ها را از دستش گرفت و رهایش كرد.
آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمی‌دید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود كه قدرت برخورد را از او گرفت.

اولین نگاه

اولین بار او را در كردستان دیدم؛ در كانون مشترك فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل كانون در ساختمان كهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاكی كه دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود.همان روز اول، جلسه‌ای تشكیل شد كه من هم در آن شركت داشتم. در این جلسه بود كه برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای كشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار كردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فكر كردم كه یكی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت كرد، از لهجه‌اش فهمیدم كه بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل كار و استراحت او اتاق كوچكی بود كه تمام امكانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تكثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات كه نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود كه چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت كار می‌كرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌كرد.روزهای اول نمی‌دانستیم كه قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم كه همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم كه این كار هر روز اوست.

همت ما

یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی ، حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند . دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ گرفته است .
***
مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها .
***
خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود. ( نقل از همسر شهید )

اولین روز جنگ

در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امكانات برای كارهای فرهنگی جمع‌آوری كند. موقع بازگشت، از من خواست كه همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را كه به تازگی از گروهكهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود كه با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت می‌خواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا كند.
عصر روز سی‌ام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حركت كردیم. صبح روز سی‌ویكم كه به تهران رسیدیم، یكراست به ستاد مركزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امكانات تبلیغاتی هم از آن‌جا بگیریم.
كارمان تا ظهر طول كشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت كه بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت كنیم و بعد به طرف پاوه حركت كنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مركزی سپاه رفتیم، دیدیم كه یك آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود كه صبر كنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.سخنرانی طولانی شد، به طوری كه ساعت دو بعداز ظهر بود كه آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه می‌كردیم. یك ربع بعد، برادر منصوری كه در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع كرد و طی یك سخنرانی اعلام كرد كه عراق به ایران حمله كرده است.
همت با شنیدن این خبر، رو به من كرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حركت كنیم.»
پذیرفتم و بدون این‌كه استراحت كنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و كرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمه‌های شب بود كه به همدان رسیدیم. بی‌خوابی و خستگی زیاد اذیتمان می‌كرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نكردیم. مجبور شدیم دوباره حركت كنیم. با رسیدن به كرمانشاه، همت پیشنهاد كرد برای استراحت به ستاد مشترك عملیات غرب برویم كه دوباره سر و كله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیك بی‌وقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت كه بهتر است به طاق ‌بستان برویم. در طاق ‌بستان نیز همین برنامه بود.
وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بی‌خوابی دارد از پا درمی‌آید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت كه وضعیت كرمانشاه و طاق ‌بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت كه توقف نكنیم و یكسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -كه مسیری طولانی است- مجبور شدیم بی‌وقفه و بدون استراحت طی كنیم.
آن روز، روز آغاز جنگ بود. ( راوی : عبدالرسول امیری )

قصاص

در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم می‌كرد. من كه در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یكی از دوستانم به نام «رحمت‌الله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم.
وقتی جمعیت تظاهركننده به مقابل كتابخانه صاحب‌الزمان (عج) شهرضا رسید، من و رحمت‌الله تصمیم گرفتیم كه شعار جمعیت را عوض كنیم. مردم داشتند فریاد می‌زدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریكایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس كردم كه یك نفر از پشت ‌سر پس گردنی محكمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فكر كردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم كه حاج همت است. گفتم: «برای چی می‌زنی؟»
گفت: «برای این ‌كه اخلال نكنی.»
گفتم: «مگر ما چكار كردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این كارتان مردم را می‌ترسانید و آنها دیگر جمع نمی‌شوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله كردستان، حاج همت عازم كردستان شد و در سال 1359 كه جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشكر محمدرسول ‌الله(ص) ارتقا پیدا كرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشكلات شغلی كمتر به شهرضا می‌آمد و همیشه در جبهه‌ها بود.روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو كرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پس‌گردنی را قصاص كن و بزن، یا ببخش و حلال كن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود كه بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص می‌كنم.» و به طرفش حركت كردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی كردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمت‌الله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد كه قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایت‌آمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از
ته دل راضی بودم كه توانسته‌ام او را خوشحال كنم. ( راوی : مسیح‌الله اصواشی )

مردی با آن همه درد

به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچه‌ها سر زدم، دیدم هیچ ‌كس آن‌جا نیست. هنوز داخل اتاق را می‌گشتم تا بلكه یك نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم.در همین موقع، صدای ناله‌ای به گوشم رسید. صدا را دنبال كردم تا به یكی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم كه شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله می‌كند. خوب كه دقت كردم، دیدم همت است.
از شدت سرماخوردگی، عفونت ریه‌ها و شدت درد دندان نمی‌توانست صحبت كند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیك غروب آفتاب رسیده بود، دكتر و دارویی نبود كه بتواند دردش را تسكین دهد. سه، چهار تا قرص مسكن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخم‌مرغ آب ‌پز بود. ولی او نمی‌توانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شكر مخلوط كردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم كه به عنوان سوپ بخورد.موقع خواب، دیدم كه از شدت تب دارد می‌سوزد. رنگ و رویش تغییر كرده بود و حال خوبی نداشت. چاره‌ای نبود، شب بود كاری از دستمان برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور كه شده او را به دكتر برسانم.
صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم كه همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حركت كرد به طرف منطقه.»برای لحظاتی سرجایم میخكوب شدم. باورم نمی‌شد كه با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این كارها از او بعید نبود. ( راوی : عبدالجواد کلاهدوز)

درگیری شبانه

در پاوه بودیم؛ شبها دموكراتها از كوه‌ها و مخفی گاه‌های خود بیرون می‌آمدند و به شهر حمله می ‌كردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبك سعی می‌كردند تا ایجاد رعب و وحشت كنند.
در یكی از این شبها، وقتی دشمن حمله كرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیكی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریك شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود كه دیدم همت از راه رسید. در حالی‌كه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا كرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی كنند؟!»
آن‌قدر عصبانی بود كه نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌كه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حركت كرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل كرد كه طی نیم ساعت، دشمن فهمید كه نمی ‌تواند مقاومت كند و شهر را تخلیه كرد. و این در حالی بود كه دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم كاری بكنیم.
وقتی همت برگشت، هر كس او را می‌دید، باورش نمی‌شد كه او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموكراتها درگیر شده است.

همت کیست ؟

در كردستان، علاوه بر نیروهای رزمنده‌ای كه از سایر شهرهای كشور آمده بودند، عده‌ای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آن‌زمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه كار می‌كردند و به همین خاطر كسانی كه محل زندگیشان آن‌جا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار می‌داد. به سایر بچه‌ها نیز توصیه می‌كرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار كنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا كرده بودند و او را از جان و دل دوست می‌داشتند.
یك شب، در حالی‌كه داخل مقر بودیم، یكی از بچه‌ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یك نفر از بالا صدا می‌زند كه من می‌خواهم بیایم پیش شما، حاج همت كیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید كلكی در كار است و آنها می‌خواهند كمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر می‌خواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آن‌كه نیروهایش خود را تسلیم نكنند، تبلیغات عجیبی علیه ما كرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را می‌خواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیك رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فكر می‌كرد كارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه‌ها را دید، كمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن كرد پرید جلو و دست همت را گرفت كه ببوسد. همت دستش را كشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در كمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمده‌ام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه می‌كردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر كرده بودی، حالا كه آمدی، خوش آمدی. ما با تو كاری نداریم و به تو امان‌نامه هم می‌دهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت كن تا بعد با هم صحبت كنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد كه اسلحه‌اش را بگیریم و او همان‌طور با خیال راحت در میان بچه‌ها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت كرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی كرد تا ماهیت آنها را فاش كند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات می‌كنند. می ‌گویند كه پاسدارها همه را می‌كشند، همه را سر می‌برند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همه‌مان پاسدار هستیم و شما آمده‌اید سر سفره ما نشسته‌اید و با هم شام می‌خوریم. دور هم نشسته‌ایم و صحبت می‌كنیم، شما همه برخوردهای ما را می‌بینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه می‌كنی؟»
گفت: «به خاطر این ‌كه در گذشته در مورد شما چه فكرهایی می‌كردیم.»
همت گفت: «خب، حالا كه برگشته‌ای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم می‌خواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشكالی ندارد، پاسدار باش. اگر این‌طور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت كه دیگر یكی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این ‌كه مدتی بعد، در عملیات «محمد رسول‌الله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شركت كرد و شهید شد. بچه‌ها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم كردند. جالب این‌كه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را می‌گرفتند. ( راوی : برادر حاجی محمدی)

غرور

همت در آزادسازی روستاها و ارتفاعات كردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و همیشه از این ‌كه مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهكها نجات داده بود، احساس رضایت می‌كرد.
یك ‌بار، خاطره‌ای برایم تعریف كرد كه هم برای خودش و هم برای ما ناراحت‌كننده بود. می‌گفت: «موقعی كه به نودشه رسیدیم، وارد خانه یكی از برادران بومی شدیم. در آن‌جا بچه‌ای را دیدم كه سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم كه چرا این بچه این‌طور شده است. گفت زمانی كه گروهكهای ضدانقلاب این‌جا را محاصره كرده بودند، اجازه نمی‌دادند كه كسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واكسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند كه اگر می‌خواهی بچه‌ات سالم بماند، می‌توانی او را به عراق ببری ولی من قبول نكردم و حاضر نشدم كه از ایران خارج شوم.»
همت وقتی این خاطره را تعریف می‌كرد، از او به عنوان یك مسلمان واقعی یاد می‌كرد و می‌گفت كه «او به رغم این‌كه می‌دید سلامت بچه‌اش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشكند. او تا آخر مقاومت كرد تا به آنها بفهماند كه یك مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمی‌كند. این كار او نیرو و قدرت زیادی می‌خواهد، چون من دیدم كه فرزندش از دست رفته است.» ( راوی : برادر شهید)

امضا

زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. همت به صفوی علاقه زیادی داشت.
یك روز، همت به شهرضا آمده بود. كارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، كارت را به سپاه شهرضا داد كه اقدام كنند. بعد از تحویل كارت، شهید صفوی به او گفت:
«شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به كارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»
همت متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد كه امضای شما پای كارت شناسایی من باشد.»

یک قول

در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یكصد كیلومتر بود. تنها نیروی آن‌جا سپاه بود. غالب افراد آن‌هم مردم كرد منطقه تشكیل می‌دادند.
ارتش عراق در آن منطقه از امكانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی می‌ریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع می‌كردیم. اكثر سلاحهای ما از نوع سبك بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمی‌كرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود كه ضعیف عمل می‌كردیم.
یك روز، در دیدار با همت، قرار شد كه او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیك بررسی كند.
وقتی آمد و از نزدیك شرایط سخت ما را مشاهده كرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فكر می‌كردیم كه فقط پاوه محروم است، ولی الآن می‌بینیم كه از ما محرومتر هم هست!»
قول داد در بازگشت به پاوه، امكانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از این‌كه خداحافظی كرد و رفت، با خودمان گفتیم كه او هم مثل ما یك سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر می‌تواند كاری بكند؟ اگر بتواند كاری كند، فكری به حال منطقه خودش می‌كند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود كه دیدم دو تا دیده‌بان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت كنند. بعد هم یك دستگاه مینی‌كاتیوشا رسید. تعجب كرده بودم. باورم نمی‌شد كه او سر قولش بایستد و این كار را برای ما انجام دهد.در آن روزها، این مسأله طبیعی بود كه فرماندهان مناطق، به لحاظ كمبود ادوات و امكانات نظامی، تنها به فكر منطقه تحت امر خود بودند و كاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی ‌كه فقط دو قبضه مینی‌كاتیوشا در دسترس داشت، یكی را برای ما فرستاد. ( راوی : غلامرضا جلالی )

باران و مهمان

روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌كرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند.
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشه‌ای بخوانم!»
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.» ( راوی : خواهر شهید )

دیدار

اولین دیدار همت با حضرت امام(رحمه الله علیه) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه را راه‌اندازی كرده بود و از این‌كه می‌توانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام(رحمه الله علیه) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار سرمست بود. خودش می‌گفت: «خیلی منقلب شده‌ام،»
پرسیدم: «آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من كشید. در آن لحظه كه امام این كار را كرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد كه تا زنده‌ام فراموش نخواهم كرد.»
او قبلاً هم امام(رحمت الله علیه) را دیده بود. اولین روزی كه ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشت‌زهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آن‌بار با این ‌بار تفاوتهای بسیاری داشت.
نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته كرده بود كه دیگر در قفس تنش نمی‌گنجید و چنین شد كه عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانه‌اش او را همراهی می‌كرد. ( راوی : ولی الله همت)

مرد لاف‌زن

همت كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود.در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا همت با او همكاری می‌كرد. او شخصی بود كه فقط شعار می‌داد و هر كجا كه می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌كرد، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد.
بعد از این‌كه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌كرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌كردند كه فرد مخلص و متعهدی است.
یك ‌بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌كارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»
آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، كنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند. بعد از این‌كه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری. این مردم كه از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چكار كرده‌ای.»
همت گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.» ( راوی : ولی الله همت)

جنگ قلاب‌سنگ

دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چاره‌ای برای سركوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر می‌شدند.
رژیم، نیروهای كمكی به شهر اعزام كرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مركز شهر مستقر شده بودند تا امكان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب كنند. در این میان، همت كه فعالیتهای سیاسی خود را علنی كرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت.
آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر كسی جرأت نمی‌كرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت ‌كننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر كرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فكر چاره‌ای برای راندن سربازان بودند. اسلحه‌ای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده كنند: «قلاب ‌سنگ».
سریع دست به كار شدند. در مدت یكی دو ساعت، در دست هر كدام یك قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم كرد و بچه‌ها هر یك به سمتی روانه شدند.
لحظاتی بعد، باران سنگ بود كه از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان كه فكر این را نكرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی كردند ولی فایده‌ای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران كه شرایط را برای حضور مناسب نمی‌دیدند، شروع به عقب ‌نشینی كردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یكپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود كه لبخند رضایت را بر لبان همت می‌نشاند. ( راوی : ولی الله همت )

سو ء قصد

یكی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثه‌ای بود كه در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یكی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر كجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهركنندگان با مأموران درگیر می‌شوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد می‌زد و شعار می‌داد. غضنفری نیز در كنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت كرد، كنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهره‌اش دگرگون بود. با همیشه فرق می‌كرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش تركید؛ همان‌جا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این ‌كه دیگر این‌قدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «كسی كه وارد این كارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچ‌كدام از اینها هم نمی‌ترسم. ناراحتی من از این است كه چرا باید یك نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فكر می‌كرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت كرده است؛ و از این ‌كه او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد.
كسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود. ( راوی : ولی الله همت )

مجسمه

یكی از كارهای مهمی كه قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون كردن مجسمه شاه در میدان شهر بود.
آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دسته‌های سینه‌زنی راه افتاده بودند و عزاداری می‌كردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامه‌ریزی كرده بودند كه در یك فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بكشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب می‌كردند ولی این ‌بار قضیه فرق می‌كرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حركت كرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت می‌كرد. همه را جمع كرد و گفت كه باید مجسمه را پایین بكشیم.ابتدا یك نفر بالا رفت و سعی كرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محكم بود، نتوانست این كار را انجام دهد. سپس عده‌ای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون كنند، ولی باز هم فایده‌ای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند.
آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به كمك آنها سعی كردند تا مجسمه را پایین بكشند، تا این ‌كه بالاخره موفق شدند.
با پایین آمدن مجسمه، مردم یكباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تكه‌هایی تبدیل شد كه در دستهای مردم جابجا می‌شد.
هر كس تكه‌ای برمی‌داشت و روی دست می‌گرفت و در حالی كه شعار می‌داد، به راه می‌افتاد.
این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیك شدن انقلاب را حس كنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا كنند. همه اینها مدیون فعالیت بی‌وقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود. ( راوی : ولی‌الله همت)

مرد تنها

در مدتی كه همت در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و…
یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت كه ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند. تا این‌كه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.
تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.
مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت. ( راوی :ولی‌الله همت)

تعقیب در ادامه صفحه....

تعقیب

ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آن‌جا می‌رفت و نوارها و اعلامیه‌های جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را می‌گرفت و با خود به «شهرضا» می‌آورد. در خانه قدیمی ما سردابه‌ای بود كه از آن استفاده نمی‌كردیم. ابراهیم اعلامیه ها و شب‌نامه‌ها را به آن‌جا می‌برد و مخفی می‌كرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك ‌بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحب‌الزمان(عج) از اتوبوس پیاده می‌شود، پاسبانهایی كه آن‌جا ایستاده بودند، متوجه او و گونی می‌شوند و تعقیبش می‌كنند.
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی این‌جا آمده‌اند؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی می‌آمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا این‌جا تعقیبم كردند.»
گفتم: «حالا می‌خواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «می‌بینید كه خانه نیست.»
گفتند: «تا این‌جا تعقیبش كرده‌ایم. بگو كجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. می‌بینید كه این‌جا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را می‌خواهید بگردید.»
پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نكردند.
ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیه‌ها را مخفی كرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این ‌كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیه‌ها را بین مردم پخش كرده بود. ( راوی : پدر شهید )

تکلیف

« ... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مى‏كرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ريخت. رفته بوديم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»
با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آيد جلو. همچين كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بى‏سيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟
خلاصه، او داشت هيمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتيم از ترس پس مى‏افتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنيد، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مى‏كنم.
ولى خندان گوشش به اين حرف‏ها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده»
(راوی : سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏ (صلى الله عليه وآله وسلم ) )

فقط شهادت

مي گفت:« در مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكي اينكه در كشوري كه نفَس امام نيست، نباشم؛ حتي براي لحظه اي. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همين هردفعه مي دانستم بچه ها چي هستند. آخر هم دعا كردم نه اسير شوم، نه جانباز.» اتفاقاً براي همه سؤال بود كه حاجي اين همه خط مي رود چطور يك خراش برنمي دارد. فقط والفجر4 بود كه ناخن شان بريد. آن شب اين ‍را كه گفت اشك هايش ريخت. گفت: « اسارت وجانبازي ايمان زيادي مي خواهد كه من آن را در خود نمي بينم. من از خدا خواستم فقط وقتي جزو اولياءالله قرار گرفتم ـ عين همين لفظ را گفت ـ درجا شهيد شوم. »
حاجي براي رفتنش دعا مي كرد، من براي ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابي پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعباديان ـ كه بعدها شهيد شد. حاجي كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح وتفصيل دادم كه خانه اين طوري شده، بنايي كرد ‍اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتي حاجي كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به اين حال و روز افتاده ؟ » انگار هيچ كدام از حرف هاي مرا نشنيده بود!
رفتيم داخل خانه. وقتي كليد برق را زد و تو صورتش نگاه كردم، ديدم پير شده. حاجي با آن كه 28 سال سن داشت همه فكر مي كردند جوان بيست ودو، سه ساله است؛ حتي كمتر. اما من آن شب براي اولين بار ديدم گوشه چشم هايش چروك افتاده، روي پيشاني اش هم. همان جا زدم زير گريه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا اين شكلي شده اي ؟ ». حاجي خنديد، گفت: « فعلاً اين حرف ها را بگذار كنار كه من امشب يواشكي آمده‍ام خانه. اگر فلاني بفهمد كله ام را مي كَند! » بعد گفت: «بيا بنشين اين‍جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو مي داني من الان چي ديدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدايي مان را ديدم.» به شوخي گفتم: «تو داري مثل بچه لوس ها حرف مي‍زني! » گفت: « نه، تاريخ را ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشّاق، آن هايي كه خيلي به هم دل‍بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمي دادم به حرف هاي او. مسخره اش كردم. گفتم: « حالا ما ليلي و مجنونيم ؟» حاجي عصباني شد، گفت: « من هروقت آمدم يك حرف جدي بزنم تو شوخي كن! من امشب مي خواهم با تو حرف بزنم. در اين مدت زندگي مشترك مان يا خانه مادرت بوده اي يا خانه پدري من، نمي خواهم بعد از من هم اين ‍طور سرگرداني بكشي. به برادرم مي‍گويم خانه شهرضا را آماده كند، موكت كند كه تو و بچه ها بعد از من پا روي زمين يخ نگذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتي دانشگاه را ول كن تا باهم برويم لبنان، حالا ... » حاجي انگار تازه فهميد دارد چقدر حرف رفتن مي زند، گفت: « نه، اين‍طورها نيست. من دارم محكم كاري مي‍كنم. همين»
فردا صبح راننده با دوساعت تأخير آمد دنبالش. گفت: «ماشين خراب است، بايد ببرم تعمير.» حاجي خيلي ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمي‍داني آن بچه هاي زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نبايد اين ها را چشم به راه مي گذاشتم.» از اين طرف من خوشحال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند حاجي یكی دو ساعت بيشتر مي ماند. با هم برگشتيم خانه. اما من ديدم اين حاجي با حاجي دفعات قبل فرق مي كند. هميشه مي گفت: «تنها چيزي كه مانع شهادت من مي شود وابستگي ام به شماهاست. روزي كه مسأله شما را براي خودم حل كنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
خبر را داخل ميني بوس از راديو شنيدم.
«شوهر»م نبود. اصلاً هيچ وقت در زندگي برايم حالت شوهر نداشت. هميشه حس مي كردم رقيب من است و آخر هم زد و برد.
وقتي مي رفتيم سردخانه باورم نمي شد. به همه مي گفتم: « من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود» هميشه با او شوخي مي كردم، مي گفتم: « اگر بدون ما بروي، مي آيم گوشَت را مي بُرم! » بعد كشوي سردخانه را مي كشند و مي بيني اصلاً سري در كار نيست. مي بيني كسي كه آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده ...
طعمي كه در زندگي با او چشيدم از جنس اين دنيا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت كند حاجي را !

ازدواج

هر وقت با او از ازدواج صحبت مي‌كردیم لبخند مي‌زد و مي‌گفت‌: "من همسری مي‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر مي‌كردیم شوخی مي‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین مي‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه مي‌گفت‌:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده
سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش مي‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان مي‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه مي‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج مي‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.

حماسه ساز کردستان

سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمي‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه مي‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود مي‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌.
ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیري‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.

روزه ممنوع

محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه مي‌گیرند مي‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌.

معلم فراری

‍ دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت مي‍ كنند. بیشتر معلم ها بجای اینكه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم مي‍زنند و با بچه‍ ها صحبت مي‍ كنند. آنها این‍كار را از معلم تاریخ یاد گرفته ‍اند. با این‍كار مي‍ خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر كنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود كه رفت جلوی صف و با یك سخنرانی داغ و كوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء كرد و قبل از اینكه مأمورهای ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.
حالا سرلشكر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین كرده است. یكی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت مي‍كند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد مي‍شود. درحالي‍كه دست و پایش را گم كرده ، هول‍ هولكی خودش را به دفتر مي‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را مي‍بیند، جا مي‍ خورد.
ـ چی‍ شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت مي‍دهد و جواب مي‍دهد : « جناب ذاكری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بكن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاكری، بچه ها مي‍گویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را مي‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا مي‍پرد و وحشت زده مي‍پرسد : « چی‍ گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم مي‍خواهد اینجا سخنرانی كند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها مي‍خواهی كار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمي‍كند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاكری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم ها شنیده‍اند. من هم با گوش های خودم از بچه‍ها شنیده ام.
آقای مدیر كه هول كرده، می گوید : « حالا كی قرار است، همچین غلطی بكند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان كه همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را مي‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را مي‍زنیم بجای اینكه به كلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بكشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط كرده‍اند. تو هم نمی ‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم كه سركلاس نرفت، سه روز غیبت رد كن. مي‍روم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهی مي‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو مي‍رسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو مي‍رود.
از بلندگو، اسم كلاس‍ها خوانده مي شود. بچه‍ ها به جای رفتن كلاس، سرصف مي‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر كلاس ها در حیاط مدرسه صف مي كشند.
آقای مدیر میكروفون را از ناظم مي گیرد و شروع مي‍كند به داد وهوار و خط و نشان كشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده اند و به كلاس مي‍روند. بعضی بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه مي‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز مي‍شود. همت وارد مي‍شود. همه صلوات مي‍فرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف مي‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی مي‍كند. لحظه‍ای بعد با صدای بلند شروع مي‍كند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشكر ناجی مي‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینكه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینكه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین‍های نظامی برای حركت آماده مي‍شوند. راننده سرلشكر، در ماشین را باز مي‍كند و با احترام تعارف مي‍كند. سگ پشمالوی سرلشكر به داخل ماشین مي‍پرد. سرلشكر در حالی كه هفت ‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی مي‍كند سوار مي‍شود. راننده ، در را مي‍بندد. پشت فرمان مي‍نشیند و با سرعت حركت مي‍كند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشكر راه مي‍افتند. وقتی ماشین‍ها به مدرسه مي‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده مي‍شود. سرلشكر از خوشحالی نمي‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده مي‍شود، هفت تیرش را مي‍كشد و به مأمورها اشاره مي‍كند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش مي‍دهند. مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم مي‍زند و به زمین وزمان فحش مي‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود مي‍آورد. سگ پشمالوی سرلشكر دوان‍دوان وارد مدرسه مي‍شود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع مي‍شود اما به روی خودش نمي‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشكر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه مي‍شود.
مدیر و ناظم، در حالي‍كه به نشانه احترام دولا و راست مي‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشكر مي‍رسانند و دست او را مي‍بوسند. سرلشكر بدون اعتناء، درحالی كه به همت نگاه مي‍كند، نیشخند مي‍زند. بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی مي‍كنند و آهسته از مدرسه خارج مي‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم یكی یكی فرار مي‍كنند.
لحظه‍ای بعد، همت می ‍ماند و مأمورهایی كه او را دوره كرده اند. سرلشكر از خوشحالی قهقه ای مي‍زند و مي‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه مي‍افتیم. »
همت به هرطرف نگاه مي‍كند، یك مأمور مي‍بیند. راه فراری نمي‍یابد. یكی از مأمورها، دستهای او را بالا مي‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند مي‍زند. همت مي‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق مي‍زند. یكی از مأمورها مي‍گوید: « چی شده؟ »
دیگری مي‍گوید: « حالش خراب شده. »
سرلشكر مي‍گوید: « غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق مي‍زند و استفراغ مي‍كند. مأمورها خودشان را از اطراف او كنار مي‍كشند. سرلشكر درحالي‍كه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم مي‍كشد و كنار مي‍كشد. با عصبانیت یك لگد به شكم سگ مي‍زند و فریاد مي‍كشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت كثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش ‍از آنكه كسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه مي‍افتد. وقتی وارد دستشویی مي‍شود، در را از پشت قفل مي‍كند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار مي‍ایستند. از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق ‍زدن همت شنیده مي‍شود. مأمورها به حالتی چندش‍آور قیافه هایشان را در هم مي‍كشند.
لحظات از پی هم مي‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمي‍شود. تنها صدای شرشر آب، سكوت را مي‍شكند. سرلشكر در راهرو قدم مي‍زند و به ساعتش نگاه مي‍كند. او كه حسابی كلافه شده، به مأمورها مي‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی مي كند. »
یكی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمي‍شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط كرده، قفلش كرده. بگو زود بازش كند تا دستشویی را روی سرش خراب نكرده‍ایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید مي‍كنند، اما صدایی شنیده نمي‍شود. سرلشكر دستور مي‍دهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي‍آورند، با مشت و لگد به در مي‍كوبند و آن را مي‍شكنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشكر وقتی این صحنه را مي‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله مي‍كند. مدیر و ناظم كه هنوز به جایزه فكر مي‍كنند، در زیر مشت و لگد سرلشكر نقش زمین مي شوند.

شهادت حاج محمد ابراهيم همت

سيد حميد و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصله‌مان يکي دو متر مي‌شد سنگر پايين جاده بود و براي رفتن روي پد وسط بايد از پايين پد مي رفتيم. روي جاده اين کار باعث مي‌شد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقي‌ها روي آن نقطه ديد کامل داشتند تانکي آنجا بود که هروقت ماشيني يا موتوري بالا و پايين مي‌شد گلوله‌اش را شليک مي‌کرد. آن روز موتور حاجي رفت روي پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلوله‌ي توپ شليک نشد اما يک حسي به من مي‌گفت:«گلوله شليک مي‌شود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجي! اين جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غليظي آمد بين من و موتور حاج همت صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقي افتاده رسيدم روي پد وسط چشمم به موتوري افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روي زمين افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولين نفر را برگردانم ديدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمي‌شد. عرق سردي روي پيشاني‌ام نشست. دويدم سراغ نفر دوم سيد حميد بود هميشه مي‌شد از لباس ساده‌اش او را شناخت.
ياد چهره‌شان افتادم ديدم هردوشان يک نقطه مشترک داشتند آن همچشم‌هاي زيبايشان بود. خدا هميشه گفته هرکسي را دوست داشته باشد بهترين چيزش را مي‌گيرد و چه چيزي بهتر از اين چشم‌ها. بالاخره ابراهيم همت نيز از ميان خاکيان رخت بربست و به ارزويش رسيد
( راوي:مهدي شفازند )

فرمانده ای در خط مقدم

در عمليات خيبر ، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نيروها را هدايت مي كرد . بعد از اين كه بچه ها از نقطه ي رهايي حركت كردند و درگيري آغاز شد ، دشمن آتش سنگيني روي سر ما ريخت . زير باران گلوله و خمپاره ، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناك بود . رفتم پيش او و گفتم :« حاج آقا ! اين جا امن نيست . بهتر است به عقب بروي و نيروها را از آنجا هدايت كني . »
گفت :« نه ! من بايد همين جا نزديك بچه ها باشم » هميشه همين طور بود . مي خواست نزديك رزمندگان باشد و از آنجا عمليات را فرماندهي كند . هر چه اصرار و خواهش و تمنا كردم ، راضي نشد و قبول نكرد . آخر سر گفتم :« لااقل بيا داخل سنگر »
گفت :« نمي توانم . من بايد با چشم خودم ببينم كه در منطقه چه مي گذرد . »
گفتم :« ما اين جا هستيم و همه چيز را گزارش مي كنيم . بهتر است كه به قرار گاه بروي . يك فرمانده در رده ي شما با مسئوليتي كه دارد ، لازم نيست كه در خط مقدم بماند . با بيسيم هم مي تواني نيروها را هدايت كني . »
گفت :« من هم مثل بقبه . مگر فرمانده خونش از ديگران رنگين تر است ؟ اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد ، اين جا و آن جا ندارد . » ديدم فايده اي ندارد و زير بار نمي رود .
عده اي از بسيجي ها شاهد ماجرا بودند و ديدند كه حاج همت راضي نمي شود خط را ترك كند و به قرارگاه برود . تصميم گرفتند دور او حلقه بزنند و يك ديوار تشكيل بدهند تا از اصابت تير و تركش به او جلوگيري كنند . ولي باز هم قبول نكرد .
سرانجام يك نفربر ( خشايار ) آورديم تا حاجي داخل آن برود و خطر كمتر شود . ولي دوباره اين خواسته را رد كرد و فقط به دليل اين كه بيش تر اصرار نكنيم ، رفت كنار نفربر ايستاد و از همان جا عمليات را هدايت كرد . ( به روايت شهيد حاج عباس كريمي )
كنار نكش حاجي
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد . هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام داشتن ؟
-همينو
-واقعا؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت : « تُن رو فردا ظهر مي ديم . » حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
-حاجي جون ! بخدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
رانت فرماندهي
به عادت هميشه ، هر روز يك نفر شهردار ساختمان مي شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگيرد ؛ اما متاسفانه وقتي نوبت به بعضي ها مي رسيد تنبلي مي كردند و ظرف هاي شام را نمي شستند . از يك طرف گرماي طاقت فرسا و از طرف ديگر وجور حشرات ، حسابي كلافه مان كرده بود ؛ البته هيچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمي ماند . بالاخره كسي بور تا آن ها را بشويد . ناراحتي و گله ي من از بعضي از دوستان به گوش حاج همت رسيد . با خودم گفتم : اين بار حاجي از شناسايي منطقه بيايد ،تكليفم را با اين قضيه يك سره مي كنم .
آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سياه و سفيد نزده بودند . همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روي ساختمان بالا مي رفت . وقتي حاجي آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است . هر چي كه دلم خواست ، گفتم / او هم دلخور شد و گفت : به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالي ندارد . بگذار صبح بشود . لابد خسته هستند . راحت بگير و ...
آن شب كه حاج همت به خواب رفت ، پشه ها مدام به سر و گردنش مي نشستند و او به خودش مي پيچيد . من رفتم و چفيه سياهم را خيس كردم و آرام روي صورتش انداختم و او آرام گرفت . بعد هم كنارش دراز كشيدم و خوابيدم . نيمه هاي شب نيش يك پشه ي سمج مرا از خواب بيدار كرد . به كنار دستم كه نگاه كردم ، حاج همت نبود . به شتاب از اتاق بيرون زدم . درست حدس زدم . ظرف ها دم در نبودند . آرام پيش رفتم . در سوسوي نور كسي ظرف ها را مي شست . چهره اش معلوم نبود ، چفيه اي را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود . آن ، چفيه ي خود من بود ...
عشق براي او به رنگ حماسه بود
هر وقت با او از ازدواج صحبت مي‌كرديم لبخند مي‌زد و مي‌گفت: «من همسري مي‌خواهم كه تا پشت كوههاي لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازي قدس است.» فكر مي‌كرديم شوخي مي‌كند اما آينده ثابت كرد كه او واقعاً چنين مي‌خواست. در دي ماه سال 1360 ابراهيم ازدواج كرد. همسر او شيرزني بود از تبار زينبيان. زندگي ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجاميد. از زبان اين بانوي استوار شنيدم كه مي‌گفت:
«عشق دردانه است و من غواص و دريا ميــــــكده
ســــــر فرو بردم در اين‌جا تا كجا ســـــر بر كنم
عاشقان را گر در آتش مي‌پسندد لطف دوســــــت
تنگ چشمم گـــر نظر در چشمه كـــــــوثر كنم
بعد از جاري شدن خطبه عقد به مزار شهداي شهر رفتيم و زيارتي كرديم و بعد راهي سفر شديم. مدتي در پاوه زندگي كرديم و بعد هم به دليل احساس نياز به نيروهاي رزمنده به جبهه‌هاي جنوب رفتيم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زياري گشتن اطاقي براي سكونت پيدا كرديم كه محل نگهداري مرغ و جوجه بود. تميز كردن اطاق مدت زيادي طول كشيد و بسيار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتيم كف اطاق را با دو پتوي سربازي پوشاندم و ملحفه سفيدي را دو لايه كردم و به پشت پنجره آويختم. به بازار رفتم و يك قوري با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خريدم. تازه پس از گذشت يك ماه سر و سامان مي‌گرفتيم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد.
حدود بيست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دليل مشغله زياد حاج ابراهيم اغلب نيمه‌هاي شب به خانه مي‌آمد و سپيده‌دم از خانه خارج مي‌شد. شايد در اين دو سال ما يك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبوديم. اين زندگي ساده كه تمام داراييش در صندوق عقب يك ماشين جاي مي‌گرفت همين قدر كوتاه بود. (كتاب سردار خيبر )

سرما و اورکت

سال 1362 در قلاجه بوديم و هوا خيلي سرد بود. رفتيم تمام اورکت‌هايي را که تو دوکوهه داشتيم برداشتيم آورديم داديم به بچه‌ها. حاج همت آمد. داشت مثل بيد مي‌لرزيد. گفتم:«اورکت داريم، بدهم تنت ميکني؟»
گفت:«هروقت ديدم همه تنشان هست، من هم تنم مي‌کنم تا آنجا نديدم اورکت تنش کند مي‌لرزيد و مي‌خنديد».

مثل نيروها

رسيديم دوکوهه، جلسه پشت جلسه برگزار شد. به عباديان گفتم:«شام نخورديم حاجي تعارف مي‌کند مي‌گويد خورديم او هم رفت از مقر خودشان دو تا ظرف غذا آورد براي من و حاجي دو تا تن ماهي هم آورد». بازشان کرد گذاشت شان توي سفره‌يي که حالا ديگر خيلي رنگين حساب مي‌شد من هول بودم قاشق را برداشتم و با بسم‌الله شروع کردم حاجي قاشق را برداشت داشت با عباديان حرف مي‌زد گفت:«بچه‌ها شام چي داشتند؟»
عباديان گفت:«از همين، حاج همت دوباره پرسيد:«جان من از همين بود؟» عباديان ادامه داد:«همه‌اش که نه، تنش را فردا ظهر مي‌دهيم بخورند. حاجي هم قاشق برگرداند توي بشقاب. لقمه توي دهانم خشک شد، عباديان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر مي‌دهيم به آن‌ها». حاجي در حاليکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر مي خورم....». ( راوي: باقر شيباني )

نور ماه

به آسمان نگاه مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. پيش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نياوردم رفتم پرسيدم : «چي شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چيزي فهميدم. بعد ماه را ديدم که داشت به بچه‌ها کمک مي‌کرد رسيده بودند به رودخانه و به نور احتياج داشتند که بگذرند تا چند دقيقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشاني مي‌کرد حاج همت از پشت بي‌سيم به فرماندهان گردان‌ها گفت:«ما را مي‌بينيد؟» پنج دقيقه بيشتر طول نکشيد که شنيدم تمام فرماندهان دارند از پشت بي‌سيم‌ گريه مي‌کنند......
( راوي:سعيد قاسمي )

ترس از خدا

گوشي بي‌سيم را که به دست حاجي داد، خمپاره‌اي زوزه‌کشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بي‌سيم‌چي ترسيد با دو دست گوشهايش را چسبيده بود، حاجي با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنيدن صداي خمپاره کنترل بدن از دستش خارج مي‌شد زانوها خود به خود شل مي‌شدند. قلب به تپش مي‌افتاد و بدن نقش بر زمين مي‌شد.
خيلي سعي کرد بر اين ترس غلبه کند حتي يک شب در تاريکي دل به بيابان سپرد کمي که جلوتر رفت حاجي را ديد که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نريخت. بالاخره شرمگين از حاج همت پرسيد؟ «من چرا مي‌ترسم؟ شما چرا نمي‌ترسي؟ راستش خيلي تلاش مي‌کنم که نترسم اما به خدا دست خودم نيست مگر آدم مي‌تواند جلوي قلبش را بگيرد که تند‌تند نزند؟ مگر مي‌تواند به رنگ صورتش بگويد زرد نشو؟
اصلاً من بي‌اختيار روي زمين دراز مي‌کشم کنترلم به دست خودم نيست. حاجي دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم يک روزي مثل تو بودم ذهن من هم يک روزي پر بود از اين سؤال‌ها اما امام (ره) جواب همه اين سؤال‌ها را داده اوايل انقلاب از اصفهان به جماران رفتيم و با اصرار توانستيم ايشان را زيارت کنيم. دور تا دور امام نشستيم يکدفعه ضربه محکمي به پنجره خورد و يکي از شيشه‌هاي اتاق شکست. از اين صداي غير منتظره همه از جا پريدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت مي‌کرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هايش تمام نشده بود که صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهميدم که آدم‌ها همگي مي‌ترسند. امام (ره) از دير شدن وقت نماز مي ترسيد و ما از صداي شکستن شيشه او از خدا ترسيد و ما از غير خدا. آن‌جا فهميدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد ديگر از غير خدا نمي‌ترسد…..
بي‌سيم‌چي در ذهنش تصوير حاجي را موقع نماز خواندن به ياد آورد که چنان مي‌گريست که گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهيب‌ترين بمب‌ها، خم به ابرو نمي آورد ….

پوتين‌هاي کهنه

پدر مشغول حرف زدن بود، که چشمم به پوتين‌هاي کهنه و رنگ و رو رفته حاج همت افتاد دقايقي بعد الله اکبر را ديد پرسيد:«اکبر آقا، مگر دولت به رزمنده‌ها کفش و لباس نمي‌دهد؟» اکبر سرش را زير انداخت و پاسخ داد:«کربلايي به خدا من يکي زبانم مو درآورد بس که به حاجي گفتم پوتينهايت را عوض کن مي‌گويم ناسلامتي تو فرمانده لشگري با آدم‌هاي مهم رفت و امد داري خوب نيست اين پوتين‌ها را پايت کني ... والله تو گوشش فرو نمي‌رود که نمي رود .....
مي‌گويد فرمانده بايد خودش را با کمترين نيروهايش مقايسه کند من بايد همرنگ بسيجي‌ها باشم پدر تصميم گرفت براي حاجي کفش تهيه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم يک بار ديگر مثل بچگي‌هايت دستت را بگيرم ببرم بازار و يک جفت کتاني برايت بخرم ناسلامتي هنوز پسرمي هرچند فرمانده لشگري اما براي من هنوز پسري .....
حاجي قبول کرد با هم رفتيم کفش را خريدم در راه بازگشت يکي از بسيجيان کنار خيابان ايستاده بود،‌ حاجي او را سوار کرد مدام به عقب نگاه مي‌کرد پدر متوجه نگاه‌هاي ابراهيم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال مي‌کرد و چشمش به پوتين‌هاي کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد يکباره پدر زد روي داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجي و پدر پياده شدند. اين که راحتت کنم مي‌گويم وظيفه‌ي من تا همينجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمين نزدي و به خاطر احترام به من مقام خودت را زير پا گذاشتي از حالا به بعد تصميم با خودت است. هر کاري دوست داري بکن .... من راضي‌ام.
حاجي بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«اين کتاني‌ها داشت پايم را داغان مي‌کرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتاني‌ها را به نوجوان بسيجي داد بعد هم پوتين‌هاي رنگ و رو رفته‌ او را به پا کرد.

حلقه ازدواج

مراسم ازدواجمان ساده بود. يک انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 تومان پدرم از خريد رضاي نبود مي‌گفت:«تو آبروي ما را بردي» وقتي ابراهيم تنماس گرفت گفت:«شما برويد يک حلقه ي آبرودار بخريد بياوريد بعد بياييد با هم صحبت کنيم». ابراهيم گفت:«اين از سر من هم زياد است شما فقط دعا کنيد من بتوانم توي زندگي مشترکم حق همين انگشتر را هم درست ادا کنم بقيه‌اش ديگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کريم است».
به همين انگشتر هم خيلي مقيد بود. وقتي در عمليات بيت‌المقدس شکست، گشت و يکي با همان مدل خريد. با خنده گفتم:«حالا چه اصراري است که اين همه قيد و بند داشته باشي؟» گفت:«اين حلقه سايه ي يک مرد يا يک زن است توي زندگي مشترک». من دوست دارم سايه‌ي تو هميشه دنبال من باشد. اين حلقه هميشه در اوج تنهايي‌ها همين را به ياد من مي‌آورد و من گاهي محتاج مي‌شوم که ياد بياورم. مي‌فهمي محتاج شدن يعني چه؟

سردار بي‌سر

آخرين باري كه او را ديدم در جزيره بود. عمليات خيبر به اوج رسيده بود. حاجي در خود فرو رفته و حالت عجيبي داشت. در چشمانش انتظاري بزرگ موج مي‌زد. حال مسافري را داشت كه آماده عزيمت است اما افسوس كه ما آن وقت درنيافتيم. به نزديكش كه رسيدم سلام كردم. پاسخم را داد و گفت: «بچه‌ها قرار است به اينجا بيايند و خط را تحويل بگيرند. منطقه را خوب برايشان توجيه كن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظي كرد و رفت. ساعتي گذشت. بايد به حاج همت گزارش مي‌دادم. با يكي از دوستان به طرف قرارگاه حركت كرديم. در مسير جنازه‌اي ديديم كه سر نداشت.
از موتور پياده شديم و جنازه را به كنار جاده كشيديم. در قرارگاه هيچكس از حاجي خبر نداشت و همه به دنبال او مي‌گشتند. ناگهان به ياد جنازه افتادم. بادگير آبي كه جنازه به تن داشت درست شبيه بادگير حاجي بود. با سرعت به محل قبلي بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چيزي كه ذهنم را اشغال كرده بود زير پيراهن قهوه‌اي و چراغ قوه كوچكي بود كه حاجي هميشه به همراه داشت. در ميان پيكرهاي مطهر شهدا همان اندام بي‌سر توجهم را به خود جلب كرد زير پيراهن قهوه‌اي و چراغ قوه‌اي كوچك. آه از نهادم بلند شد. ابراهيم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجي تا چند روز مخفي نگه داشته شد. بعد از اتمام عمليات خيبر، راديو اعلام كرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خيبر، حاج ابراهيم همت فرمانده تيپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسيد.»
اگر در حين ا نجام عمليات دشمن اين خبر را مي‌شنيد روحيه گرفته و امكان شكست عمليات پيش مي‌آمد. پس پيكر بي‌سر آن عزيز چون شمعي در ميان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پيكر شهيد همت را به دو كوهه برديم تا با آن مكان دوست داشتني‌اش وداع كند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشييع جنازه با شكوهي براي او برگزار شد و شايد او تنها كسي باشد كه با پركشيدنش سه شهر را به خروش آورد.

منابع :

 

سایت جامع دفاع مقدس
سایت صبح
سایت شهید آوینی
نرم افزار مشغول عشق
وبلاگ حاجی همت
وبلاگ شهید همت
کانون وبلاگ نویسان مذهبی
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
کتاب قصه فرماندهان 2
کتاب معلم فراري
كتاب سردار خيبر 



درباره : محمد ابراهیم همت , حق استراحت ندارید ,
بازدید : 265
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,824 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,925 نفر
بازدید این ماه : 2,568 نفر
بازدید ماه قبل : 5,108 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک