فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

امان از دست عمو حسين

خيلي‌ با صفا بود. آن‌ طور كه‌ خودش‌ مي‌گفت‌ بچه‌ چهارراه‌ مولوي‌ تهران‌است‌. باور نمي‌كردم‌، مگر اينكه‌ توي‌ عمليات‌ روحياتش‌ را ديدم‌. خدا وكيلي‌كَكش‌ نمي‌گزيد. با همان‌ اخلاق‌ «داش‌ مشدي‌» و لوطي‌ منشش‌. چطوري‌؟بفرمائيد:
اوج‌ عمليات‌ والفجر هشت‌ بود. در منطقه‌ كارخانه‌ نمك‌، جاده‌ فاو ـ ام‌القصر مستقر بوديم‌ و چشم‌ انتظار دويست‌ ـ سيصد تانكي‌ كه‌ مثل‌ لاك‌ پشت‌در جاده‌ رو به‌ رو مي‌خزيدند و جلو مي‌آمدند. خمپاره‌ و كاتيوشا هم‌ كه‌ تادلتان‌ بخواهد مي‌باريد. خستگي‌ امانمان‌ را بريده‌ بود. خستگي‌، تشنگي‌ وگرسنگي‌.
ديدن‌ قيافه‌ عمو حسين‌ همه‌ را به‌ خنده‌ واداشت‌. پدر آمرزيده‌ يك‌ سيني‌بزرگ‌ دستش‌ بود كه‌ داخل‌ آن‌ چند بشقاب‌ فلزي‌ قرار داشت‌. مثل‌ كساني‌ كه‌جهيزيه‌ مي‌برند؛ جلو كه‌ آمد، ديديم‌ داخل‌ بشقابها يك‌ پرس‌ «اُملت‌» خوش‌مزه‌ و مَلَس‌ وجود دارد. به‌ هر دو نفر كه‌ مي‌رسيد، يك‌ بشقاب‌ همراه‌ يك‌ تكه‌نان‌ عراقي‌ مي‌داد.
حتي‌ «صفرخاني‌» فرمانده‌ گردان‌، مات‌ مانده‌ بود كه‌ اين‌ غذا از كجا آمده‌است‌. همه‌ به‌ طرف‌ سنگر عمو حسين‌ هجوم‌ برديم‌. خيلي‌ باحال‌ بود. درحالي‌ كه‌ بچه‌ها سنگرهاي‌ عراقي‌ را به‌ دنبال‌ نارنجك‌ و موشك‌ آرپي‌ جي‌مي‌گشتند، عمو حسين‌ يك‌ چراغ‌ والور نفتي‌ ـ كه‌ از شانس‌ خوبش‌ پر از نفت‌بود ـ همراه‌ با چند بشقاب‌ پيدا كرده‌ بود. همين‌ شده‌ بود انگيزه‌ كه‌ زير آن‌آتش‌ خمپاره‌ آنقدر بگردد تا يك‌ جعبه‌ تخم‌ مرغ‌، چند كيلو گوجه‌ فرنگي‌ ومقداري‌ روغن‌ و نان‌ از داخل‌ سنگر فرماندهي‌ لشكر عراقيها پيدا كند.
بعد از عمليات‌ والفجر هشت‌ ديگر عمو حسين‌ (حسين‌ كروندي‌) رانديديم‌. هر كس‌ او را ديد به‌ بچه‌هاي‌ گردان‌ شهادت‌ هم‌ خبر بدهد. يادش‌بخير هر جا هست‌ در پناه‌ حق‌ مصون‌ باشد.

حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : امان از دست عمو حسين ,
بازدید : 289
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
جبهه رفتن خشکه مقدس ها

عبدالله از آن‌ دست‌ خشكه‌ مقدس ها بود كه‌ نماز خواندنش‌ يك‌ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد. گوشه‌ مسجد هميشه‌ جاي‌ او بود. هشت‌ سال‌جنگ‌، از قم‌ آن‌ طرف تر نرفت‌. البته‌ بچه‌ تهران‌ بود و براي‌ زيارت‌ به‌ قم‌مي‌رفت‌. خيلي‌ هم‌ حواسش‌ بود كه‌ اشتباهي‌ سوار اتوبوسي‌ نشود كه‌ به‌اهواز مي‌رود. توي‌ مسائل‌ سياسي‌ براي‌ خودش‌ خبره‌ بود، تحليل هايش‌خيلي‌ عالي‌ بود. البته‌ يكي‌ دو سال‌ پس‌ از هر حادثه‌ و واقعه‌!
روزهاي‌ آخر جنگ‌ كه‌ امام‌ گفت‌ همه‌ به‌ جبهه‌ بروند، رگ‌ غيرت‌عبدالله تكان‌ خورد، عصباني‌ شد كه‌ چرا نيروها به‌ جبهه‌ نمي‌روند تا امام‌اين‌ گونه‌ بخواهد كه‌ مردم‌ به‌ جبهه‌ بروند. آن‌ شب‌ در مسجد محل‌، حامدرا كه‌ ديد، بادي‌ به‌ غبغب‌ انداخت‌، جلو آمد و پس‌ از آن‌ كه‌ نفس‌ عميقي‌كشيد، رو به‌ او گفت‌:
ـ آقا حامد... من‌ مي‌خوام‌ به‌ جبهه‌ برم‌...
همه‌ بچه‌ها جا خوردند. عبدالله و جبهه‌؟ اگر او مي‌رفت‌ جبهه‌، امام‌جماعت‌ محترم‌ تنها مي‌ماند و مسجد از دست‌ مي‌رفت‌!!! ديگر كي‌ براي‌بچه‌ها كلاس‌ قرآن‌ و تحليل‌ سياسي‌ و... مي‌گذاشت‌؟! حامد با تعجب‌گفت‌:
ـ جبهه‌... اونم‌ شما... آخه‌ چيزه‌...
ـ آخه‌ چيه‌؟ مگه‌ من‌ چمه‌؟
ـ نه‌ چيزيتون‌ نيست‌... ولي‌ شما و جبهه‌...؟
ـ خب‌ مي‌دوني‌ من‌ به‌ فراخور حالم‌ مي‌خوام‌ به‌ جبهه‌ برم‌ و دِينم‌ رابه‌ انقلاب‌ ادا كنم‌، هر چي‌ باشه‌ ما هم‌ توي‌ اين‌ مملكت‌ زندگي‌ مي‌كنيم‌ وحقي‌ گردن‌ ماست‌... واسه‌ همين‌ هم‌ مي‌خوام‌ برم‌ جبهه‌ البته‌ مي‌خواهم‌يه‌ كار پشتيباني‌ و چيزي‌ كه‌ زياد در خط‌ مقدم‌ درگير نباشد انجام‌ بدهم‌.مي‌داني‌ كه‌ من‌ وضعيت‌ جسماني‌ درستي‌ ندارم‌.
راست‌ مي‌گفت‌. مرغ‌ درسته‌ از گلويش‌ پايين‌ نمي‌رفت‌. به‌ قول‌ حامدعيبش‌ اين‌ بود كه‌ نمي‌توانست‌ كله‌ پاچه‌ را با استخوان‌ بخورد! حامدخنده‌ زيركانه‌اي‌ كرد و گفت‌:
ـ خوبه‌ آقا عبدالله‌. هر چي‌ باشه‌ اين‌ شماها هستين‌ كه‌ انقلاب‌ وجنگ‌ رو پيش‌ مي‌برين‌...
عبدالله‌ تكاني‌ به‌ شانه‌هاي‌ خودش‌ داد. معلوم‌ بود كه‌ نفسش‌ حال‌آمده‌. حامد ادامه‌ داد:
ـ واسه‌ همين‌ من‌ پيشنهاد مي‌كنم‌ يه‌ كاري‌ باشه‌ كه‌ اصلاً به‌ خط‌مقدم‌ كار نداشته‌ باشه‌... اصل‌ اينه‌ كه‌ انجام‌ وظيفه‌ كرده‌ باشين‌.
ـ بله‌... همين‌ درسته‌... انجام‌ وظيفه‌ همه‌ كه‌ نبايد تانك‌ بزنن‌...
حامد با آرنج‌ به‌ پهلويم‌ زد و با همان‌ خنده‌ گفت‌:
ـ من‌ معرفيتون‌ مي‌كنم‌ پهلوي‌ يكي‌ از بچه‌ها توي‌ پايگاه‌ سپاه‌. بروپهلوي‌ اون‌ و بگو حامد گفته‌ كه‌ يه‌ كار پشتيباني‌ ساده‌ مثل‌ كمك‌ آر پي‌جي‌ زن‌ برات‌ رديف‌ كنه‌ كه‌ اصلاً آموزش‌ هم‌ نمي‌خواد.
عبدالله‌ خوشحال‌ و شادان‌ كه‌ نسبت‌ به‌ انقلابش‌ انجام‌ وظيفه‌ كرده‌،اسم‌ و آدرس‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا يكي‌ دو ساعت‌ نماز بخواند.
يكي‌ دو روز از آخرين‌ ديدارمان‌ با عبدالله‌ در مسجد مي‌گذشت‌. آن‌شب‌، براي‌ آخرين‌ بار به‌ مسجد مي‌آمديم‌. چون‌ فردا همگي‌ عازم‌ جبهه‌بوديم‌. فقط‌ امام‌ جماعت‌ مي‌ماند و عبدالله‌ و دو سه‌ تا مثل‌ همديگر.همانهايي‌ كه‌ به‌ قول‌ بچه‌هاي‌ جبهه‌: «توي‌ صف‌ نماز جماعت‌ محكم‌ شعارمي‌دهند ما اهل‌ كوفه‌ نيستيم‌ علي‌ تنها بماند
ما مي‌مانيم‌ در تهران‌ امام‌ تنها نماند»
عبدالله‌ تا چشمش‌ به‌ حامد خورد، با عصبانيت‌ جلو آمد. حامد «يااباالفضل‌» گفت‌ و پشت‌ من‌ قايم‌ شد. عبدالله‌ جلو آمد و گفت‌:
ـ مرد حسابي‌ منو مسخره‌ گير آوردي‌؟...
ـ مگه‌ چي‌ شده‌ آقا عبدالله‌... راستي‌ مي‌گم‌ نماز مغرب‌ و عشا و نافله‌اگه‌ دارين‌ مي‌خونين‌ بعد صحبت‌ مي‌كنيم‌.
ـ نماز بخوره‌ توي‌ سرت‌... به‌ من‌ مي‌گي‌ برم‌ سپاه‌ بگم‌ كمك‌ آرپي‌جي‌بشم‌ اون‌ هم‌ پشتيباني‌، اون‌ وقت‌ همه‌ توي‌ پايگاه‌ مسخره‌ مي‌كنن‌ و بهم‌مي‌خندن‌ و ميگن‌ آرپي‌ جي‌ زن‌ و كمكش‌ كارشون‌ توي‌ خط‌ مقدم‌ وجلوي‌ تانكهاست‌، اون‌ وقت‌ توي‌ ساده‌ مي‌خواي‌ كار پشتيباني‌ مثل‌كمك‌ آر پي‌ جي‌ زني‌ داشته‌ باشي‌؟ شما برو همون‌ جايي‌ كه‌ بودي‌ بهترمي‌توني‌ خدمت‌ كني‌.
بچه‌ها دلشان‌ را گرفتند و از خنده‌ روده‌ بر شدند. روزي‌ كه‌ قطعنامه‌قبول‌ شد، عبدالله‌ هنوز فكر اين‌ بود كه‌ زودتر جنگ‌ تمام‌ شود تا سفري‌به‌ جبهه‌ داشته‌ باشد و سابقه‌اي‌ چيزي‌ در پرونده‌اش‌ ثبت‌ شود شايدفردا بدرد خورد.

 حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : جبهه رفتن خشکه مقدس ها ,
بازدید : 283
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
كيسه خاك
بالاخره بعد از مراجعات مکرر،  پدر خودش را به جهاد معرفي کرد. در آن جا از پدر سوال کرده بودند که چه تخصصي دارد و چه کاري مي تواند در جبهه انجام د هد؟  پدر در جواب گفته بود:
من هيچ تخصصي ندارم. ولي مي توانم مثل يک کيسه خاک در سنگر بسيجي ها باشم.
همين حرف آن ها را تحت تاثير قرار داده بود. چند روز بعد،  پدر همراه گروه امداد به جبهه اعزام شد.

راوي : فرزند شهيد ساره ايوبي
منبع: مجموعه خاطرات شهداي خراسان


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : كيسه خاك ,
بازدید : 258
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
يك مويز و چند قلندر
حكايت يك مويز و چهل قلندر بود. يك شيفت كارى بايد در صف دستشويى بيتوته مى كردى تا به نوبت برسى. بعد هم هنوز كمرت را شل نكردى مى زدند پشت در كه برادر زود باش، بجنب. جالب تر اينكه مى گفتند: مى بينى كه شلوغ است بيا بيرون طهارت بگير! اين قدر وسواس نداشته باش!

منبع: روزنامه جوان


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : يك مويز و چند قلندر ,
بازدید : 232
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
رجز خواني شهيد دستواره
نيروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براى اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى يك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطورى؟ آن هم زير اين باران تير و آر پى جى؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به يكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقى ...
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- ديدى چه جورى شاكيشون كردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گيرم.
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
- اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هيچ غلطى نمى توانيد بكنيد...
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهيد دوباره بلند شوم؟».


منبع: جام جم آنلاين


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : رجز خواني شهيد دستواره ,
بازدید : 253
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
ترب مي خواهي

 به خاطر اينکه پيام لو نرود و عراقيها از خواسته مان سر در نياورند پشت بي سيم بايد با کد حرف مي زديم. گفتم :" حيدر حيدر رشيد " چند لحظه صداي فش فش به گوشم رسيد . بعد صداي کسي آمد :
- رشيد بگوشم.
- رشيد جان حاجي گفت يک دلبر قرمز بفرستيد!
-هه هه دلبر قرمز ديگه چيه ؟
-شما کي هستي ؟ پس رشيد کجاست ؟
- رشيد چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
- اخوي مگه برگه کد نداري؟
- برگه کد ديگه چيه؟ بگو ببينم چي مي خواي؟
دبدم عجب گرفتاري شده ام. از يک طرف بايد با رمز حرف مي زدم از طرف ديگر با يک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشيد جان از همانها که چرخ دارند!
- چه مي گويي ؟ درست حرف بزن ببينم چه مي خواهي ؟
- بابا از همانها که سفيده.
- هه هه نکنه ترب مي خواي.
- بي مزه! بابا از همانها که رو سقفش يک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس مي خواي!
کارد مي زدند خونم در نمي آمد. هر چه بد و بيراه بود به آدم پشت بي سيم گفتم.

منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود اميريان



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : ترب مي خواهي ,
بازدید : 304
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
پوتين پيدا شد

 كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتين‌هايمان سر جايش نباشد، ديگر معطل نمي‌كرديم خوب همه‌جا را بگرديم، صاف مي‌رفتيم بالا سر اين جوانان خوش‌خواب: «برادر برادر!» ديگر خودشان از حفظ بودند،
هنوز نپرسيده‌ايم:
«پوتين ما را نديدي؟»
با عصبانيت مي‌گفتند: «به پسر پيغمبر نديدم»
و دوباره خُر و پُف‌شان بلند مي‌شد، اما اين همه‌ي ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند مي‌شد، اين دفعه مي‌نشست:

«برادر و زهرمار ديگر چه شده؟»

جواب مي‌شنيد: «هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!»

منبع :كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 55



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : پوتين پيدا شد ,
بازدید : 299
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
سرباز موجي

 

  چون همرنگ شب مى شد.و فقط دندان سفيدش پيدا مى شد. زد و عزيز تركش به پايش خورد و مجروح شد وفرستادنش به عقب.
وقتى خرمشهر سقوط كرد، چقدر گريه كرديم و افسوس خورديم . اما بعد هم قسم شديم تا دوباره خرمشهر را به ايران باز گردانيم .


يك هو ياد عزيز افتاديم . قصد كرديم به عيادتش برويم .با هزار مصيبت آدرسش را در بيمارستانى پيداكرديم و چند كمپوت گرفتيم و رفتيم به سراغش .پرستار گفت كه در ا تاق 110است . اما در اتاق 110سه مجروح بسترى بودند. دوتايشان غريبه بودندو سومى سر تا پايش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پيدا بود. دوستم گفت : "اينجا كه نيست برويم شايد اتاق بغلى باشد!" يك هو مجروح باند پيچى شده شروع كرد به ول ول خوردن وسر وصدا كردن .


گفتم :" بچه ها اين چرا اين طورى مى كنه ؟ نكنه موجيه ؟ " يكى از بچه ها با دلسوزى گفت :" بنده ى خدا حتما زير تانك مانده كه اينقدر درب و داغون شده !" پرستار از راه رسيد وگفت :" عزيز را ديديد؟" همگى گفتيم :" نه كجاست ؟"پرستار به مجروح باند پيچي شده اشاره كرد وگفت :" مگر دنبال ايشان نمى گرديد؟" همگى باهم گفتيم : "چى؟اين عزيزه !؟  " رفتيم سر تخت .

عزيز بدبخت به يك پايش وزنه آ ويزان بود و دودست و سر و كله و بدنش زير تنزيب هاى سفيدگم شده بود.با صداى گرفته وغصه دارگفت :" خاك تو سرتان .حالا ديگه منو نمى شناسيد؟" يه هو همه زديم زير خنده . گفتم :" تو چرا اينطور شدى؟ يك تركش به پا خوردن كه اينقدر دستك دنبك نمى خواهد "


عزيز سر تكان داد و گفت :" ترکش خوردن پيشكش .بعدش چنان بلايى سرم آمد كه تركش خوردن پيش آن نازكشيدن است !" بچه ها خنديدند. آنقدربه عزيز اصراركرديم تا ماجراى بعد ازمجروحيتش را تعريف كند. وقتى تركش به پام خورد مرا بردن عقب و تو يك سنگر كمى پانسمانم كردند و رفتند بيرون آمبولانس خبر كنند. تو همين گير و دار يه سرباز موجى را آوردند انداختن تو سنگر.


سرباز چند دقيقه اى با چشمان خون گرفته ، بر و بر، مرا نگاه كرد. راستش من هم حسابى ترسيده بودم و ماست هايم را كيسه كرده بودم . سرباز يه هو بلند شد و نعره اى زد:" عراقى پست مى كشمت !"



چشمتان روز بد نبينه ، حمله كرد بهم و تا جان داشتم كتكم زد. به خدا جورى كتكم زد كه تا عمر دارم فراموش نمى كنم . حالا من هر چه نعره مى زدم و كمك مى خواستم كسى نمى‌آ مد . سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه اى و از حال رفت . من فقط گريه مى كردم و از خدا مى خواستم كه به من رحم كند و او را هرچه زودتر شفا دهد.


بس كه خنديده بوديم داشتيم از حال مي رفتيم دو مجروح ديگر هم روي تخت هايشان دست وپا مى زدندو كركر مي كردند.عزيزناله كنان گفت :"کوفت و زهرمار هرهركنان خنده داره تازه بعدشرا بگويم .

يه ساعت بعد به جاى آمبولانس يه وانت آوردند ومن وسرباز موجى را انداختند عقبش و تارسيدن به اهواز يه گله گوسفند نذركردم دوباره قاطى نكند. تا رسيديم به بيمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بيمارستان ايستاده بودندوشعار مى دادند و صلوات مى فرستادند. سربازموجى نعره زد و گفت : " مردم اين يك مزدور عراقى است . دوستان مرا كشته ! وباز افتاده به جانم" .
اين دفعه چند تا قل چماق ديگرهم آمدند كمكش و ديگر جاي سالم در بدنم نبود يه لحظه گريه كنان فرياد زدم : " بابا من ايرانيم ، رحم كنيد". يه پير مرد با لهجه عربى گفت :" آى بى پدر،ايرانى ام بلدى؟ جوانها اين منافق را بيشتر بزنيد!"
ديگر لشم را نجات دادند و اينجا آوردند. حالا هم كه حال و روز من را مى يينيد. "

پرستار آمد تو و بااخم و تخم گفت : " چه خبره ؟ آمده ايد عيادت ياهرهركردن . ملاقات تمامه . بريد بيرون! " خواستيم با عزيز خداحافظى كنيم كه ناگهان يه نفر با لباس بيمارستان پريد تو و نعره زد:" عراقى مزدور مي كشمت ! عزيزضجه زد:" ياامام حسين .بچه هاخودشه .جان مادرتان مرا از اينجا نجات دهيد!"



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : سرباز موجي ,
بازدید : 288
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
اون شب که "لورل" و "هاردي" جاموندن ...

بعضيا فکر مي کنن اشک به مشک بنده.
بعضيا فکر مي کنن ما، کار روز و شبمون گريه است!
کاشکي بود!
نه داداش.
ميدوني وقتي توي اينترنت، خبر مرگ رفيقاتو ببيني، ولي حتي دريغ از يه بغض ساده گلوگير، يعني چي؟
آره حتما ميگين:
"خب بي وجدان اين قدر گناه نکن که دلت مثل سنگ بشه."
هم راست ميگين هم نه.
آخه منم آدمم.
مثل خود شما.
منم دل دارم.
غرور دارم.
شهوت دارم.
ترس دارم.
شجاعت دارم.
هوس دارم.
...
آره راست ميگين. با همه اينا ادعام ميشه که با شما فرق دارم.
به خدا با شما فرق دارم.
خيلي هم فرق دارم.
هر وقت گناه مي کنم، حالم از خودم به هم مي خوره.
هر وقت توي محل، روي ديوار نقاشي رفيقاي شهيدم رو که ده بيست سال پيش خودم کشيدم مي بينم، به حال امروز خودم تاسف مي خورم.
حالا که کار به اين جا رسيد، شما رو به خدا اصلا چهره سياه من رو تصور نکنين و شخصيت ... م رو در نظر نگيرين.
ميگين داره ريا مي کنه، بذار ريا بشه.
ما که راحت جلوي همديگه هر گناهي رو مرتکب ميشيم و اداي هر معصيتي رو در مياريم، خب بذار براي يه بارم شده اداي آدم خوبارو دربياريم.
بذارين يه خواب قشنگ رو که يکي دو سال پيش ديدم براتون تعريف کنم. فقط خدا وکيلي اونايي که شمارم رو دارن زنگ نزنن مسخرم کنن. حالم خيلي خرابه و کاملا توي لکم. حوصله هيشکي رو ندارم. خدايي نکرده چيزي از دهنم مي پره و ... اون وقت منو ببرين باقالي جمع کنين!
***
چند وقتي مي شد که بدجوري آسمون دلم باروني شده بود، عقده ها مي زدن بر دلم. هر خاطره اي مي شنيدم بغضم مي گرفت. دلم مي خواست خودم رو سر يکي خراب کنم. ولي کسي رو پيدا نمي کردم که آوار به اين عظيمي رو تحمل کنه!
يه شب که با همين حال و هوا خوابيدم، توي عالم خواب، شهيد عزيز "کرمعلي" رو ديدم.
اسم کوچيکش رو يادم نيست.
يه پسر توپول بود مثل خودم!
خب آدماي توپول هم خودتون که خوب مي دونين، همواره خندون هستن و خوش برخورد و شاد!
کرمعلي هم هميشه خنده روي لباش بود. حتي اگه باهاش جر و بحث مي کردي، باز با خنده جوابت رو مي داد.
چهره اي سبزه، ريشاي نو دراومده خوشگل، يه عينک مشکي روي چشماش.
خيلي ازش خوشم مي اومد.
هميشه بهش مي گفتم:
- اسمت خيلي قشنگه: کرمعلي. هر وقت اسمت مياد آدم ياد لطف و کرم مولا علي مي افته.
کرمعلي يه رفيق باحال مثل خودش داشت به اسم "مهدي معماريان".
مهدي لاغر بود و قد بلند. وقتي دو تايي با هم راه مي رفتن، بهشون مي خنديدم و مي گفتم "لورل و هاردي".
بهمن سال 64 توي يه شب سرد زمستوني ...

 

alt

بهمن سال 64 توي يه شب سرد زمستوني، توي باتلاق هاي کناره سمت راست جاده فاو به ام القصر، گردانا همين طوري پشت سر هم مي رفتن تا يه دوشکا رو که نرسيده به پل "خورشيطان" بود، بزنن که نمي شد.
"گردان شهادت" چهل ويکمين گردان بود که به خط مي زد. اون شب تا زير دوشکا رفتيم ولي ما هم نتونستيم.
وقتي مي خواستيم برگرديم
 ... واويلا ... واويلا ....
حساب کنين چهل و يک گردان بزنن به خط يعني چي؟
يعني روي اجساد شهدا چهار دست و پا رفتن. بوي خون داغ بيني ات رو پر کنه. دستت بره تو بدن تيکه پاره همرزمات. توي چشماي اون يکي و بين دل و روده اون يکي سينه خيز بري ...
وقتي اومديم عقب، "مهدي حقيقي" (که يه سال بعد توي شلمچه خودش جاموند) من رو که ديد زد زير خنده.
خنده ... خنده ... خنده ...
با خنده تلخ تر از گريه، گفت:
- ديشب قبل از اين که شما بزنين به خط، بچه هاي گردان حبيب زدن به خط ... خيلي از بچه ها جا موندن ... لورل و هاردي هم جاموندن ...
"لورل و هاردي هم جاموندن ..."
لورل و هاردي ... مهدي معماريان و کرمعلي ...
آي خدا چه دل سنگي به من دادي!
***
داشتم از خوابم مي گفتم. اصلا اين عادت بده منه که آسمون و ريسمون رو به هم مي بافم.
شب با همون حس و حال بغض خوابيدم.
توي عالم خواب، يهو کرمعلي رو ديدم.
هيکلي درشت توي لباس بسيجي.
مثل هميشه خندون و خوش برخورد.
مي دونستم شهيد شده. متوجه بودم کجا رفته.
يه نور خيره کننده از پشتش مي زد که چشمام طاقت ديدنش رو نداشت.
ولي مي دونستم يه نور قشنگيه که من نبايد ببينمش.
احساس خودم اين بود که اون نور خداست.
واسه همين هم مي ترسيدم، شرمم مي شد، نه نمي دونم چي بود که نمي تونستم نگاش کنم.
فقط سرم رو گذاشتم روي کتف و بازوي کرمعلي و شروع کردم به ...
چقدر هوا باروني شده بود.
- آخيش چقدر باحالي ...
کجا بودي کرمعلي؟
دلم خيلي هواتو کرده بود.
اخه کجايين بي معرفتا؟
من که دق کردم.
نبايد يه سر به ما بزنين؟
...
من مي گفتم، اشک مي ريختم، سبک مي شدم.
کرمعلي ولي زير چشمي منو نگاه مي کرد و همون جوري مي خنديد.
يه دفعه يادم اومد اين جا بهترين جاييه که ميشه ناگفته هارو، اون چيزايي که اگه جلوي دنيايي ها بگي مسخره ات مي کنن، گفت:
- کرمعلي ... تو رو به همون قسم ...
و هي با چشمام به پشت سرش و اون نور اشاره مي کردم.
- کرمعلي ... بهش بگو که من ...
تو رو به خودش قسم بهش بگو که من اون روزايي که با شماها بودم ... اين جوري نبودم . من اين قدر گناه نمي کردم. زمونه منو اين جوري کرده ...
تو رو خدا کرمعلي ...
ازش بخواه ...
بهش بگو ...
جان من بهش بگو که منو با وضعيت امروزم مجازات نکنه ... حساب امروز من از ديروزم جداست ...
کرمعلي ... قربون اسمت برم ...
بهش بگو من امروز اين جوري شدم ... حساب ديروزم از امروزم جداست ...
بهش بگو ...

alt

آخيش چقدر سبک شدم.
کجا مي تونستم خودم رو ول کنم، گريه کنم و اين قدر سبک بشم؟
کرمعلي هم فقط خنديد و گفت باشه.
- باشه.
قربونت برم کرمعلي.
قربون صاحب اسمت.
قربون همه اونايي که واسش اشک مي زيزن.
(فردا صبح که از خواب پاشدم، همه متکام از اشک خيس خيس شده بود.)
ياد "مجيد لطفي" بخير که هميشه مي گفت:
چه خوش است که نفس روحم برسد به مطمئنه
برسم  به  عرش اعلا  و  شود  خدا  کنارم
...
و يک عصر نيمه سرد زمستوني، بهمن ماه سال 64 توي اردوگاه بهمنشير، توي يه بمبارون سنگين هوايي، مجيد رفت به عرش اعلا و اصلا نگاه نمي کنه اين پايين، توي اين بيغوله دنيا چه خبره؟

درسته! تکراري بود! ولي امروز حيلي به اين دلنوشته احساس نياز مي کردم!



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : اون شب که "لورل" و "هاردي" جاموندن ... ,
بازدید : 333
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
خوب زنده مانده ‌اي

 

ظاهراً هر كدام از اين برادرها كه مي‌رفتند با هم صحبت كنند، جهت عادت مي‌پرسيدند:‌ كه مثلاً شما چه‌قدر در جبهه بوديد و چند وقت است منطقه هستيد؟

يك‌بار به يكي از اين بچه‌ها گفته بود، بيست ماه است كه تو خط هستم، و او بعد از تأملي با تعجب گفته بود، 20 ماه؟! خوب زنده مانده‌اي!

و او هم كه حسابي بهش برخورده بود،

مي‌گفت: خوب زنده موندم كه موندم، حسوديت مي‌شه! 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : خوب زنده مانده ‌اي ,
بازدید : 145
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 376 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,914 نفر
بازدید این ماه : 1,410 نفر
بازدید ماه قبل : 1,097 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک