فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جثه‌ ريزي‌ داشت‌. مثل‌ همه‌ بسيجيها خوش‌ سيما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌يك‌ كمي‌ بيشتر از بقيه‌ شوخي‌ مي‌كرد. نه‌ اينكه‌ مايه‌ تمسخر ديگران‌ شود، كه‌اصلاً اين‌ حرفها توي‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعي‌ مي‌كرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادكند. آن‌ هم‌ در جبهه‌ و جنگ‌.
از روزي‌ كه‌ او آمد، اتفاقات‌ عجيبي‌ در اردوگاه‌ تخريب‌ افتاد. لباسهاي‌نيروها كه‌ خاكي‌ بود و در كنار ساكهايشان‌ قرار داشت‌، شبانه‌ شسته‌ مي‌شد وصبح‌ روي‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشك‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذاي‌ بچه‌ها هر دوسه‌ تا دسته‌، نيمه‌هاي‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ مي‌شد. هر پوتيني‌ كه‌ شب‌بيرون‌ از چادر مي‌ماند، صبح‌ واكس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوي‌ چادر قرار داشت‌...
او كه‌ از همه‌ كوچكتر و شوختر بود، وقتي‌ اين‌ اتفاقات‌ جالب‌ را مي‌ديد،مي‌خنديد و مي‌گفت‌:
ـ بابا اين‌ كيه‌ كه‌ شبها زورو بازي‌ در مي‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا رامي‌شوره‌؟
و گاهي‌ مي‌گفت‌: «آقاي‌ زورو، لطف‌ كنه‌ و امشب‌ لباسهاي‌ منم‌ بشوره‌ وپوتينهام‌رو هم‌ واكس‌ بزنه‌.»
بعد از عمليات‌، وقتي‌ «علي‌ قزلباش‌» شهيد شد، يكي‌ از بچه‌ها با گريه‌گفت‌:
ـ بچه‌ها يادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروي‌ گردان‌ رو مسخره‌ مي‌كرد... زوروخودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود كه‌ به‌ كسي‌ نگم‌.

شهيد علي قزلباش



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 258
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

اصلاً احتياج‌ نبود به‌ تقويم‌ نگاه‌ كني‌، نسيم‌ خوشي‌ كه‌ در كانال ها و شيارها مي‌دويد، حكايت‌ از بهار داشت‌. پرنده‌هاي‌ خوش‌ لهجه‌اي‌ كه‌ بر روي‌ تخته‌سنگ ها، ميان‌ سبزه‌هاي‌ نورَس‌ مي‌پريدند و آواز سر مي‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌ داشتند.
خيلي‌ قشنگ‌ بود. ناخواسته‌ سر وصداي‌ خمپاره‌ و تيراندازي‌ هم‌ كم ‌مي‌شد. انگار عراقي ها هم‌ به‌ «سال‌ نوي‌ شمسي‌» اعتقاد داشتند!
رسم‌ «خانه‌ تكاني‌» از آن‌ برنامه‌هاي‌ جالب‌ سال‌ نو بود كه‌ من‌ يكي‌ ـ درتهران‌ كه‌ بودم‌ ـ همواره‌ از آن‌ مي‌گريختم‌. هر چه‌ مادرم‌ مي‌گفت‌ به‌ او كمك ‌كنم‌ و فرش‌ و پرده‌ها و... را بشويم‌، به‌ بهانه‌اي‌ از خانه‌ مي‌زدم‌ بيرون‌. چهارده‌ ـ پانزده‌ سال‌ كه‌ بيشتر سن‌ نداشتم‌، هميشه‌ احساسم‌ اين‌ بود كه‌ پدر و مادر، صاحب‌ خانه‌ هستند و من‌ اولادشان‌، پس‌ وظيفه‌ اصلي‌ خانه‌ تكاني‌ با آنهاست‌.
از عيد هم‌ فقط‌ آجيل‌ خوردن‌، خود را با شيريني‌ خفه‌ كردن‌ و بازي‌ با بچه‌هاي‌ فاميل‌ را بلد بوديم‌. دست‌ آخر هم‌ عيدي‌ گرفتن‌ از همه‌ شيرين تر بود. چيزي‌ كه‌ هنوز نرفته‌ به‌ خانه‌ فاميل‌، به‌ پدرمان‌ مي‌گفتيم‌ كه‌ زود بلند شوبرويم‌، و همه‌ براي‌ گرفتن‌ عيدي‌ بود.
ولي‌ جبهه‌ ديگر اين‌ حرف ها را نداشت‌. با وجودي‌ كه‌ سن‌ و سالي‌ نداشتيم‌، خودمان‌ شده‌ بوديم‌ صاحب خانه‌. گودالي‌ كوچك‌ در سينه‌ سخت‌ كوه هاي‌ سنگي‌ گيلانغرب‌ كنده‌ بوديم‌؛ اطراف‌ آن‌ را با كيسه‌ گوني هاي‌ پر ازخاك‌ محصور كرده‌ و ورقه‌اي‌ فلزي‌ نقش‌ سقف‌ را بازي‌ مي‌كرد. چند كيسه‌گوني‌ و مقداري‌ خاك‌ نيز حكم‌ بتون‌ آرمه‌ و آسفالت‌ بام‌ را داشت‌. يك‌ لايه ‌كلفت‌ مشما كه‌ بر روي‌ آنها مي‌كشيديم‌، پشت‌ بام‌ سه‌ چهار متري‌ كاملا ايزوگام ‌مي‌شد.
بايد خانه‌ تكاني‌ هم‌ مي‌كرديم‌. كسي‌ دستور نمي‌داد، خودمان‌ مي‌دانستيم‌. هر چند كه‌ همه‌ جبهه‌ها، نظافت‌ سنگر برايشان‌ حكم‌ اجباري ‌پيدا كرده‌ بود، ولي‌ خانه‌ تكاني‌ سال‌ نو فرق‌ مي‌كرد. بهانه‌اي‌ بود كه‌ شكل‌ و شمايل‌ سنگر را هم‌ بفهمي‌ نفهمي‌ عوض‌ كنيم‌. اگر جا داشت‌ كف‌ سنگر را بيشتر گود مي‌كرديم‌ تا از دو لا رفتن‌ كمرمان‌ درد نگيرد. در ديواره‌ سنگي‌ هم‌ جايي‌ به‌ عنوان‌ طاقچه‌ مي‌كنديم‌ و مهر نماز و قرآن ها را آنجا قرار مي‌داديم‌. اين‌طوري‌ مجبور نبوديم‌ موقع‌ خوابيدن‌، مثل‌ ماهي‌ كنسرو به‌ همديگر بچسبيم‌.
پتوها را از كف‌ نم‌ گرفته‌ سنگر بيرون‌ مي‌برديم‌. رودخانه‌اي‌ كه‌ آن‌ سوي‌تپه‌ بود، با آب‌ گرمش‌، تنمان‌ را صفا مي‌داد و پتوها را مي‌شستيم‌. از صبح‌ تا غروب‌ كسي‌ داخل‌ سنگر نمي‌شد. فقط‌ يك‌ نفر آنجا را جارو مي‌كشيد و منتظر مي‌مانديم‌ تا نم‌ آنجا خشك‌ شود.
پر كردن‌ سوراخ‌ موش ها يك‌ وظيفه‌ مهم‌ بود. نه‌ گچ‌ داشتيم‌، نه‌ سيمان‌. مجبور بوديم‌ يك‌ تكه‌ سنگ‌ با لبه‌هاي‌ تيز در دهنه‌ ورودي‌ لانه‌ شان‌ فرو كنيم ‌ولي‌ آنها هم‌ بيكار نمي‌نشستند، پاتك‌ مي‌زدند و در كمتر از يكي‌ دو روز، از جايي‌ ديگر كه‌ اصلاً احتمالش‌ را نمي‌داديم‌، كانال‌ مي‌زدند و راه‌ خروج‌ پيدا مي‌كردند.
اين‌ جور مواقع‌ كار و كاسبي‌ تله‌ موش هاي‌ چوبي‌ كوچك‌ كه‌ جزو واجبات‌ هر سنگر بود، سكه‌ بود. يك‌ گوشه‌ از اتاق‌ بزرگ‌ تداركات‌ محور در شهرگيلانغرب‌، مملو بود از اين‌ تله‌ موش ها. بعضي‌ها آكبند بودند و بعضي‌ها قسمتي‌ از بدن‌ موش ها بر ديواره‌ شان‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. همه‌ آنها بوي‌ خاصي ‌مي‌دادند. هر چه‌ كه‌ بودند، دست‌ كمي‌ از عراقي ها نداشتند و دشمن‌ محسوب‌ مي‌شدند. كاسه‌ و بشقاب‌ها از دستشان‌ امان‌ نداشت‌. اگر تنبلي‌ مي‌كردي‌ و ظرف‌ غذا را نمي‌شستي‌، نيمه‌هاي‌ شب‌ با صداهاي‌ «شلپ‌ شلپ‌» بيدارمي‌شدي‌ و مي‌ديدي‌ موش ها با زبان‌ خود كاسه‌ها را برق‌ انداخته‌اند!
«پاتك‌» زدنشان‌ هم‌ كم‌ از عراقي ها نداشت‌. نصف‌ شب‌ فريادت‌ به‌ هوا مي‌رفت‌. يكي‌ انگشت‌ پايت‌ را گاز مي‌گرفت‌، يكي‌ دستت‌ را و يكي‌ مي‌پريد توي‌ صورتت‌. بگذريم‌ زياد موش‌ بازي‌ در ‌آورديم‌!
سنگر كه‌ تميز مي‌شد، حال‌ و هواي‌ ديگري‌ داشت‌. فقط‌ شانس‌ آورديم‌ كه‌ پنجره‌هاي‌ 40*30 سانتي‌ متر هيچ‌ شيشه‌اي‌ نداشتند كه‌ مجبور باشي‌ به ‌دستور مادرت‌ آنها را برق‌ بيندازي‌! يك‌ تكه‌ گوني‌ زمخت‌ بهتر از هزار نوع‌ شيشه‌ نقش‌ بازي‌ مي‌كرد. فقط‌ كافي‌ بود آن‌ را بالا بزني‌ تا كلي‌ نسيم‌ به‌ داخل‌سنگر هجوم‌ بياورد و وجودت‌ را صفا بخشد.
من‌ يكي‌ حال‌ و حوصله‌ سال‌ تحويل‌ را نداشتم‌. برخلاف‌ دوران‌ كودكي‌ام‌، رفتم‌ و گوشه‌ سنگر خوابيدم‌. يكي‌ از بچه‌ها كتري‌ بزرگ‌ را كه ‌صبح‌، كلي‌ با زحمت‌ با خاك‌ و گوني‌ شسته‌ بود بلكه‌ كمي‌ از سياهي‌ آن‌ كاسته ‌شود، روي‌ والور گذاشت‌ كه‌ بوي‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ زردش‌، حال‌ همه‌ راگرفته‌ بود ولي‌ چه‌ مي‌شد كرد؟!
در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر ديدم‌، درست‌ در لحظه‌ تحويل‌ سال‌، خواب‌ بودم‌ يا بيدار نمي‌دانم‌. فقط‌ يادم‌ است‌ يك‌ باره‌ ديدم‌ كف‌ پايم ‌شعله‌ ور شده‌ و مي‌سوزد. سريع‌ از خواب‌ پريدم‌. ديدم‌ غلام‌ بود. از بچه‌هاي‌ تبريز. سر شب‌ بهم‌ تذكر داد كه‌ اگر موقع‌ تحويل‌ سال‌ بخوابم‌، بدجوري‌بيدارم‌ خواهد كرد، ولي‌ باور نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌! فندك‌ نفتي‌ خود را زير جورابم‌ گرفته‌ و در نتيجه‌ جورابي‌ را كه‌ كلي‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ كه‌ تا آخردوره‌ سه‌ ماهه‌ ماموريت‌ داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پاي‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!
بدتر از من‌ بلايي‌ بود كه‌ سر رضا آوردند. او ديگر جوراب‌ پايش‌ نبود. يك‌ تكه‌ خرج‌ اشتعالي‌ توپ‌ لاي‌ انگشتان‌ پايش‌ گذاشتند و با يك‌ كبريت‌، كاري‌ كردند كه‌ طفلكي‌ كم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 كيلومتر در ساعت‌ به‌جاي‌ تانكر آب‌، برود طرف‌ عراقي ها.
با همه‌ اينها، كسي‌ اخم‌ نمي‌كرد. همه‌ مي‌خنديدند. حتي‌ مجروحين‌ بازي‌.از خنده‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. بايد برمي‌ خاستم‌ و پس‌ ازخواندن‌ دعاي‌ تحويل‌ سال‌، آيه‌اي‌ از قرآن‌ را مي‌خوانديم‌ و سپس‌ روي‌يكديگر را مي‌بوسيديم‌ و فرارسيدن‌ سال‌ نو را تبريك‌ مي‌گفتيم‌. اينها كه‌سنت‌ بدي‌ نبود.
چهارشنبه‌ سوري‌ با آن‌ همه‌ بدي‌ اش‌، كلي‌ تير و آر پي‌ جي‌ طرف‌ عراقي ها زديم‌ كه‌ بيچاره‌ها هول‌ برشان‌ داشت‌ كه‌ نكند ما قصد حمله‌ داريم‌. مگر خود من‌ نبودم‌ كه‌ پتويي‌ سياه‌ روي‌ سرم‌ انداختم‌ و درحالي‌ كه‌ با قاشق‌ به‌ پشت ‌كاسه‌ مي‌زدم‌، جلو سنگر بچه‌ها رفتم‌ و مثلاً سنت‌ «قاشق‌ زني‌» را احيا كردم ‌كه‌ از شانس‌ بدم‌، برادر نوروزي‌ ـ مسئول‌ محور ـ در سنگر بچه‌ها بود و پتو را كه‌ زد كنار، كلي‌ كنف‌ شدم‌ و بچه‌ها از خدا خواسته‌، زدند زير خنده‌. حسين‌ كه‌ يك‌ مشت‌ فشنگ‌ ريخته‌ بود توي‌ كاسه‌ام‌، پريد و كاسه‌ را از دستم‌ قاپيد و دررفت‌.
صبح‌ روز بعد، هوا طراوت‌ خاصي‌ داشت‌. انگار يك‌ شبه‌ همه‌ گياهان ‌سبز شدند. تپه‌ها پر شده‌ بودند از پروانه‌هاي‌ بازيگوشي‌ كه‌ بي‌ توجه‌ به‌ جبهه‌ و اين‌ حرف ها ميان‌ گل هاي‌ سفيد تازه‌ شكفته‌ چرخ‌ مي‌خوردند و دنبال‌ همديگرمي‌كردند. عطر شبنم‌، سبزه‌هاي‌ خيس‌ خورده‌، بوي‌ تند باروت‌ نم‌ كشيده‌ كه‌ از خمپاره‌ تازه‌ منفجر شده‌ بلند بود، شامه‌ها را پر مي‌كرد.
عيد ديدني‌ و رفتن‌ به‌ سنگرهاي‌ بچه‌ها، لباس هايي‌ كه‌ شسته‌ و زير پتوي‌كف‌ سنگر اتو خورده‌ بود، اگر كسي‌ «عطر شاه‌ عبدالعظيمي»‌ داشت‌ به‌ همه‌ مي‌زد، حكايت‌ از اولين‌ روز سال‌ نو داشت‌. داخل‌ هر سنگر عكس‌ زيبايي‌ از امام‌ آذين‌ شده‌ و به‌ ديواره‌ آويخته‌ شده‌ بود. تصويري‌ شاد و خندان‌ از امام‌. ديده‌ بوسي‌، صلوات‌، ذكر حديث‌ و تلاوت‌ چند آيه‌ از قرآن‌؛ سرانجام ‌بسته‌هاي‌ كوچكي‌ كه‌ تداركات‌ فرستاده‌ بود، فضاي‌ جبهه‌ را عيدي‌ مي‌كرد. نامه‌ بچه‌هاي‌ كوچك‌ كه‌ از كيلومترها آن‌ طرف تر از جبهه‌، از شهرهاي‌ مختلف ‌آمده‌ بود. كودكان‌ و نوجوانان‌ خوش‌ سليقه‌، كارت هاي‌ تبريك‌ نقاشي‌ شده‌، مقداري‌ شكلات‌ و آجيل‌، يك‌ خودكار، يك‌ دفترچه‌ سفيد، و نامه‌اي‌ گذاشته ‌و فرستاده‌ بودند.
«برادر عزيز رزمنده‌ سلام‌... من‌ چون‌ سنم‌ به‌ حدي‌ نبود كه‌ به‌ جبهه‌ بيايم‌ اين‌ عيدي‌ را از پول‌ خودم‌ براي‌ شما تهيه‌ كردم‌ و فرستادم‌ اميدوارم‌ در صفحه ‌اول‌ دفترچه‌، پاسخ‌ نامه‌ام‌ را بنويسي‌ و برايم‌ بفرستي‌ و مرا خوشحال‌ كني‌ كه ‌يك‌ رزمنده‌ هديه‌ام‌ را پذيرفته‌ است‌....
برادر كوچك‌ تو...»
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 132
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

چقدر خوشگل‌ شده‌ بود سردار!
تابستان‌ سال‌ 63 بود و لشكر در اردوگاهي‌ نزديك‌ خرمشهر ميان‌ بيابانهايي‌ كه‌زماني‌ در اشغال‌ بعثيها بود. با اينكه‌ هوا گرم‌ بود، بچه‌ها ترجيح‌ يك‌ دست‌فوتبال‌ بزنند. توپي‌ پلاستيكي‌، درب‌ و داغون‌ پيدا كردند و وسط‌ محوطه‌خاكي‌ اردوگاه‌ چهار پوكه‌ گلوله‌ تانك‌ عَلَم‌ كردند بجاي‌ دروازه‌ و بازي‌ شروع‌شد. من‌ هم‌ كه‌ اصلاً استعداد لگد زدن‌ به‌ توپ‌ را نه‌داشتم‌ و نه‌ خوشم‌مي‌آمد، با دو سه‌ تايي‌ از بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ كنار و الكي‌ نگاه‌ مي‌كردم‌.
تو حال‌ خودم‌ بودم‌ كه‌ ديدم‌ مرد تقريباً سن‌ داري‌ با لباس‌ سپاهي‌ِ رنگ‌ ورو رفته‌، از كنارمان‌ رد شد. دستي‌ بلند كرد و گفت‌:
ـ سلام‌ برادرها خسته‌ نباشين‌...
ـ با بي‌ حوصلگي‌ دستي‌ تكان‌ دادم‌ و جواب‌ سلامش‌ را دادم‌. رويم‌ را كه‌برگرداندم‌، اول‌ شك‌ كردم‌ ولي‌ زود شناختمش‌. سريع‌ به‌ مجيد گفتم‌:
ـ مجيد بلند شو... حاج‌ عباسه‌... فرمانده‌ لشكر...
و بلند شديم‌ و رفتيم‌ طرفش‌... بچه‌هاي‌ ديگر هم‌ كه‌ او را شناختنددويدند به‌ سمت‌ حاجي‌. پا را گذاشت‌ به‌ دو و سريع‌ از دستمان‌ گريخت‌ ورفت‌ داخل‌ سنگر فرمانده‌ گردان‌ ابوذر. «نوري‌ نژاد» فرمانده‌ گردان‌ آمد بيرون‌و گفت‌:
ـ برادرا عجله‌ نكنيد... حاجي‌ امروز تا ظهر پيش‌ ماست‌... مي‌خواد براتون‌صحبت‌ كنه‌...
صحبتهاي‌ حاجي‌ تمام‌ شده‌ بود و مي‌خواست‌ خداحافظي‌ كند كه‌ برود.بچه‌ها ريختند دورش‌. مثل‌ پروانه‌ گردش‌ مي‌چرخيدند و سرو رويش‌ را غرق‌بوسه‌ مي‌كردند. هر كس‌ كه‌ دوربين‌ داشت‌ عكس‌ مي‌گرفت‌. من‌ هم‌ دوربين‌ راآوردم‌ و چند تايي‌ عكس‌ يادگاري‌ با او و بچه‌هاي‌ گردان‌ گرفتم‌. در همين‌ حين‌يكي‌ از پيردمردهاي‌ گردان‌، كاسه‌اي‌ پر از شربت‌ خاكشير آورد و به‌ حاج‌عباس‌ كريمي‌ تعارف‌ كرد كه‌ در اين‌ گرما نوش‌ جان‌ كند. حاجي‌ نمي‌پذيرفت‌.بچه‌ها از اينكه‌ فرمانده‌ لشكر محمد رسول‌ الله‌ (ص‌) ساعتي‌ مهمانشان‌ بود ودر جمعشان‌، شادمان‌ بودند.
حاجي‌ كه‌ تشنه‌اش‌ هم‌ شده‌ بود، از بچه‌ها اجازه‌ گرفت‌ كه‌ كاسه‌ شربت‌ راسر بكشد. كاسه‌ را برد جلوي‌ دهانش‌ كه‌ ناگهان‌ يكي‌ از بچه‌ بسيجيها كه‌ تازه‌به‌ اردوگاه‌ آمده‌ و شنيده‌ بود حاج‌ عباس‌ كريمي‌ اينجاست‌، شادمان‌ به‌طرفمان‌ دويد. از همانجا حاجي‌ را شناخته‌ بود و از پشت‌ سر، خواست‌ تادست‌ دور گردن‌ حاجي‌ بيندازد و او را ببوسد. دست‌ دور گردن‌ انداختن‌ همان‌و كاسه‌ شربت‌ خاكشير در صورت‌ حاجي‌ خالي‌ شدن‌ همان‌. دانه‌هاي‌ قهوه‌اي‌رنگ‌ خاكشير صورت‌ و محاسن‌ زيباي‌ حاجي‌ را خنده‌ دار كرده‌ بودند.بچه‌ها، هم‌ مي‌خنديدند، هم‌ ناراحت‌ بودند. چفيه‌ها بود كه‌ به‌ نيت‌ تبرك‌، سرو صورت‌ حاجي‌ را پاك‌ مي‌كرد. نوري‌ نژاد كه‌ بدجوري‌ حالش‌ گرفته‌ شده‌بود، با عصبانيت‌ بچه‌ها را هل‌ داد كه‌ بروند عقب‌ و فرياد زد:
ـ مسخره‌ شو درآوردين‌... خجالت‌ داره‌... اين‌ كارها چيه‌ مي‌كنين‌...
حاج‌ عباس‌ كه‌ خودش‌ بيشتر از بقيه‌ مي‌خنديد، دست‌ نوري‌ نژاد راگرفت‌ و او را كشيد طرف‌ خودش‌ و گفت‌:
ـ عيبي‌ نداره‌... واسه‌ چي‌ داد مي‌زني‌؟ مشكلي‌ كه‌ پيش‌ نيومده‌... عوضش‌من‌ خُنَك‌ شدم‌... سر اينها داد نزن‌.
                                                                                                                                                                                   حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 267
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

جيب‌ خشاب‌ يا شلوار
شايعه‌ شده‌ بود كه‌ «گردان‌» امشب‌ رزم‌ دارد. حسين‌، جيب‌ خشاب‌ واسلحه‌اش‌ را بالاي‌ سرش‌ گذاشته‌ بود. خوشش‌ نمي‌آمد آنها را به‌ خود ببنددو بخوابد. ترجيح‌ مي‌داد كمي‌ ديرتر به‌ ستون‌ نيروها برسد ولي‌ اين‌ يكي‌ دوساعت‌ را راحت‌ بخوابد.

جيب‌ خشاب‌ او از نوع‌ سينه‌اي‌ بود كه‌ رنگ‌ سبزي‌ داشت‌ و مدل‌ جيب‌خشابهاي‌ غنيمتي‌ عراق‌ بود. اين‌ نوع‌ جيب‌ خشابها به‌ جلوي‌ سينه‌ بسته‌مي‌شوند و بندهاي‌ آن‌ را از پشت‌ گره‌ مي‌زنند.
نيمه‌هاي‌ شب‌، يكي‌ از نماز شب‌ خوانهاي‌ گردان‌، از حسينيه‌ مي‌آمد،شلوارش‌ را كه‌ شسته‌ و روي‌ بند خشك‌ شده‌ بود، بر داشت‌ و آمد داخل‌ اتاق‌.پتويش‌ را انداخت‌ كنار حسين‌ تا بخوابد. شلوارش‌ را قشنگ‌ تا كرد و چون‌بالاي‌ سر خودش‌ جا نبود، دست‌ بر قضا گذاشت‌ بالاي‌ سر حسين‌ و بي‌ خبراز همه‌ جا روي‌ جيب‌ خشاب‌ او.
ساعتي‌ بعد با شليك‌ گلوله‌، نيروها برخاستند و تجهيزات‌ بسته‌ پايين‌ساختمان‌ به‌ خط‌ شدند. هنگامي‌ كه‌ فرمانده‌ گردان‌ به‌ نيروها «بدو... بايست‌»مي‌داد، حسين‌ متوجه‌ شد چيزي‌ جلويش‌ تاب‌ مي‌خورد. بچه‌ها هم‌ متعجب‌مانده‌ بودند. كم‌ كم‌ خنده‌هاي‌ آرام‌ به‌ انفجاري‌ تبديل‌ شد. حسين‌ شلوار رابجاي‌ جيب‌ خشاب‌ برداشته‌ و پاچه‌هاي‌ آن‌ را دور گردنش‌ گره‌ زده‌ بود و اين‌سو و آن‌ سو مي‌دويد.
                                                                                                                                                                               حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 314
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

كفــــرابي‌!
شهيد «سيد رضا دستواره‌» قائم‌ مقام‌ لشكر 27 محمد رسول‌ الله‌ (ص‌)،از «سير» خيلي‌ بدش‌ مي‌آمد.
اسم‌ سير را كه‌ مي‌شنيد، هزار جور ادا و اطوار از خودش‌ در مي‌آورد تانشان‌ بدهد كه‌ چقدر از «سير» متنفر است‌. كلي‌ هم‌ دعوا مي‌كرد كه‌ چرا اسم‌سير را جلويش‌ برده‌اند  و از بچه‌ها مي‌خواست‌ كه‌ بجاي‌ «سير» بگويند«كفر». مثلاً يك‌ بار كه‌ در خيابانهاي‌ مريوان‌ قدم‌ مي‌زديم‌، ناگهان‌ دستهايش‌ راگذاشت‌ روي‌ شكمش‌، نشست‌ كنار خيابان‌ و شروع‌ كرد به‌ عُق‌ زدن‌. من‌ هم‌حيرت‌ زده‌، اطراف‌ را نگاه‌ كردم‌ تا از علت‌ به‌ هم‌ خوردن‌ حال‌ او مطلع‌ شوم‌،اما خبري‌ نبود. همه‌ چيز عادي‌ بود. نشستم‌ كنار سيد و علت‌ ناراحتي‌ اش‌ راپرسيدم‌، با انگشت‌ به‌ آن‌ سوي‌ خيابان‌ اشاره‌ كرد و گفت‌: «مگه‌ آنجارونمي‌بيني‌...» نوشته‌ «كفرابي‌ پرسي‌ 2 تومان‌...»
راست‌ انگشتش‌ را نگاه‌ كردم‌ و با ديدن‌ تابلوي‌ يكي‌ از مغازه‌ها، زدم‌ زيرخنده‌. چون‌ آنجا نوشته‌ بود: «سيرابي‌ پرسي‌ 2 تومان‌.»
مدتي‌ بعد، در يكي‌ از عملياتهايي‌ كه‌ براي‌ آزادسازي‌ روستايي‌ از چنگ‌ضد انقلاب‌ به‌ انجام‌ رسيد، پس‌ از تصرف‌ مواضع‌ ضد انقلاب‌، سيد در يكي‌از اتاقها، ظرف‌ شيشه‌اي‌ «سير ترشي‌» پيدا كرد و در مقابل‌ چشمان‌ ما كه‌انتظار بهم‌ خوردن‌ حالش‌ و ادا و اطوار هميشگي‌ را داشتيم‌، نشست‌ و شروع‌كرد به‌ خوردن‌ سير ترشي‌ها. رفتم‌ جلو و گفتم‌: «رضا، اين‌ سيره‌...» نُچي‌ كرد وهمان‌ طور كه‌ سيرها را پوست‌ مي‌كند و توي‌ دهان‌ مي‌گذاشت‌، گفت‌: «نه‌داداش‌... اينا پيازه‌... پياز ترشي‌...»
شك‌ كردم‌. فكر كردم‌ راست‌ مي‌گويد و ما اشتباه‌ مي‌كنيم‌. گفتم‌ شايد هم‌نمي‌داند كه‌ اينها سير است‌. نشستم‌ و هزار دليل‌ برايش‌ آوردم‌، اين‌ كه‌ داري‌مي‌خوري‌ سير است‌. اما سيد رضا، بي‌ اعتنا به‌ اين‌ حرفها، همه‌ سيرهاي‌داخل‌ شيشه‌ را خورد و آخرش‌ گفت‌:
ـ بري‌ بالا، بيايي‌ پايين‌، اين‌ پياز بود. مگه‌ من‌ «كفر» را نمي‌شناسم‌، اين‌ پيازبود، پياز...!
                                                                                                                                                                                مجتبي‌ عسگري‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 269
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

نادر محمدي‌ از بچه‌ هايي‌ بود كه‌ نماز شبش‌ ترك‌ نمي‌شد؛ ولي‌ سعي‌مي‌كرد كسي‌ متوجه‌ نشود. در عين‌ حال‌ اعتقاد سختي‌ داشت‌ به‌ اينكه‌ «كسي‌كه‌ نماز شب‌ مي‌خواند بايد از همه‌ لحاظ‌ خود را در اختيار خدا قرار دهد وسر بر فرمان‌ او باشد و نماز شب‌ در كارهاي‌ يوميه‌اش‌ اثر مثبت‌ داشته‌ باشد.»
بعضي‌ از بچه‌ها بودند كه‌ به‌ قول‌ خودشان‌ با تيزبازي‌ از زير كار در رويي‌مي‌كردند و هنگامي‌ كه‌ نوبت‌ شستن‌ ظرف‌ غذاي‌ دسته‌ سي‌ چهل‌ نفري‌ به‌آنها مي‌رسيد، به‌ بهانه‌اي‌ جيم‌ مي‌شدند و خواه‌ ناخواه‌ بار اين‌ مسئله‌ مي‌افتادبر دوش‌ عده‌اي‌ از نيروهاي‌ مخلص‌ كه‌ در اين‌ گونه‌ مواقع‌ هميشه‌ داوطلب‌بودند و بدون‌ هيچ‌ ادعا و يا كلامي‌ كارهاي‌ ديگران‌ را هم‌ بر عهده‌ مي‌گرفتند.
بعضي‌ شبها كه‌ نادر براي‌ خواندن‌ نماز شب‌ مي‌رفت‌، چراغ‌ قوه‌اي‌ همراه‌مي‌برد و مي‌رفت‌ سراغ‌ كساني‌ كه‌ به‌ قول‌ خودشان‌ خيلي‌ تيز بودند و در آن‌نيمه‌ شب‌ مشغول‌ خواندن‌ نماز شب‌. جلوي‌ ديگران‌، نور چراغ‌ را به‌ صورت‌آنها مي‌انداخت‌ و خيلي‌ سريع‌ و تند مي‌گفت‌:
«بي‌ خودي‌ براي‌ خدا خالي‌ نبند. كي‌ گفته‌ كه‌ از زير شستن‌ ظرف‌ غذاي‌خودت‌ و ديگران‌ در بروي‌ و بيايي‌ نماز شب‌ بخوني‌؟ جمعش‌ كن‌ ببينم‌. فرداحالت‌ را مي‌گيرم‌.»
صبح‌ كه‌ مي‌شد، نادر با همان‌ صراحت‌، سر سفره‌ جلوي‌ همه‌ نيروهافرياد مي‌زد:
ـ آي‌ بچه‌ها... برادر فلاني‌ كه‌ از زير كار در مي‌رود و مي‌گذارد ظرف‌غذايش‌ را شما بشوريد و محل‌ استراحت‌ را جارو كنيد و همه‌ كارهاي‌ ديگر راشما انجام‌ بدهيد، شبها خيلي‌ مخلص‌ مي‌شود و مي‌رود نماز شب‌ مي‌خواندو كلي‌ براي‌ خدا خالي‌ مي‌بندد.
اينجا بود كه‌ طرف‌ از خجالت‌ آب‌ مي‌شد و از آن‌ به‌ بعد از تيزبازي‌ِ گذشته‌خبري‌ نبود و زودتر از بقيه‌ داوطلب‌ مي‌شد براي‌ شستن‌ ظروف‌ غذا.
البته‌ همين‌ مسئله‌ بعدها شد نقل‌ كلام‌ و شوخي‌ بچه‌ها و نادر با همان‌بچه‌ها خودماني‌ و دوست‌ جداناشدني‌ مي‌شد.

حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 308
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

حاجي‌ مهياري‌ از پيرمردهاي‌ با صفاي‌ گردان‌ بود كه‌ با لهجه‌ غليظ‌اصفهاني‌ اش‌، لازم‌ نبود بپرسي‌ بچه‌ كجاست‌. آن‌ هم‌ به‌ يك‌ پيرمرد با آن‌ سن‌و سال‌ و آن‌ حاضر جوابي‌ و تندي‌ بگويي‌: «حاجي‌ جون‌ بچه‌ كجايي‌؟» و اگرهم‌ جرأت‌ مي‌كردي‌ و مي‌پرسيدي‌، اخم‌ مي‌كرد و در حالي‌ كه‌ مثلاً عصباني‌شده‌ بود مي‌گفت‌: «بچه‌ خودتي‌ فسقلي‌ با پنجاه‌ شصت‌ سال‌ سنم‌ به‌ من‌مي‌گي‌ بچه‌؟»
از عمليات‌ رمضان‌ كه‌ برگشتيم‌، لباسهايمان‌ پاره‌ و خوني‌ شده‌ بود.تداركات‌ كه‌ پر بود از لباس‌، مثل‌ هميشه‌ با يك‌ «نه‌» كار خود را راحت‌ مي‌كرد.سرانجام‌ دست‌ به‌ دامان‌ حاج‌ مهياري‌ شديم‌: «حاجي‌ جان‌، لباسهايمان‌ داغان‌شده‌، تداركات‌ هم‌ لباس‌ داره‌ و لوس‌ بازي‌ درمي‌ آورد و نمي‌دهد، خودت‌يك‌ كاري‌ براي‌ ما بكن‌، اين‌ جوري‌ رويمان‌ نمي‌شود مرخصي‌ شهر برويم‌...»
حاجي‌ رفت‌ پهلوي‌ مختار فرمانده‌ گردان‌ حبيب‌ بن‌ مظاهر. اول‌ از درشوخي‌ وارد شد ولي‌ اثري‌ نكرد. بعد تهديد كرد، ولي‌ مختار همچنان‌مي‌خنديد و مي‌گفت‌ «نه‌». حاجي‌ كه‌ عصباني‌ شده‌ بود. گفت‌: «اگر تا پنج‌دقيقه‌ ديگر به‌ كل‌ نيروهاي‌ گردان‌ شلوار ندهي‌ آبرويت‌ را مي‌برم‌.» و مختارهمچنان‌ مي‌خنديد.
حاجي‌ جلوي‌ همه‌ نيروها كه‌ در حياط‌ جمع‌ شده‌ و شاهد جر و بحث‌ او بافرمانده‌ گردان‌ بودند، شلوارش‌ را پايين‌ كشيد و در حالي‌ كه‌ يك‌ شورت‌خانگي‌ و مامان‌ دوز بپا داشت‌ ايستاد رو به‌ روي‌ مختار. ماژيكي‌ از جيبش‌درآورد و داد دست‌ يكي‌ از بچه‌ها و گفت‌: «پشت‌ پيراهن‌ من‌ بنويس‌ «حاجي‌مهياري‌ از نيروهاي‌ گردان‌ حبيب‌ به‌ فرماندهي‌ مختار سيلماني‌...»
او هم‌ نوشت‌ و مختار همچنان‌ مي‌خنديد. حاجي‌ رفت‌ طرف‌ درخروجي‌. پنج‌ دقيقه‌ تمام‌ شده‌ بود. مختار هنوز فكر مي‌كرد حاجي‌ شوخي‌مي‌كند، ولي‌ حاجي‌ رو به‌ او گفت‌: «الان‌ مي‌روم‌ توي‌ شهر اهواز، با اين‌ وضع‌مي‌گردم‌ و مي‌گويم‌ من‌ نيروي‌ مختار سيلماني‌ هستم‌ و او به‌ من‌ مي‌گويد باهمين‌ وضعيت‌ بايد بجنگي‌...»
در را كه‌ باز كرد، مختار كه‌ ديد تهديد جدي‌ است‌، دويد طرفش‌ و التماس‌كرد كه‌ بيرون‌ نرو. حاجي‌ خنديد و گفت‌: «حالا كه‌ به‌ سه‌ چهار نفر از بچه‌هالباس‌ نمي‌دادي‌ بايد به‌ همه‌ سيصد نفر نيروي‌ گردان‌ لباس‌ بدهي‌» مختار كه‌بدجوري‌ جا خورده‌ بود، عقب‌ نشيني‌ كرد و پذيرفت‌. تداركات‌ در انبار راگشود و به‌ همه‌ نبروها لباس‌ داد. حاجي‌ هم‌ خودش‌ آخر از همه‌ لباس‌ گرفت‌.

    حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 296
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نماز ما، نماز بعثي‌ ها

ما نماز مي‌خوانديم‌، آنها هم‌ مثلاً نماز مي‌خواندند. مثلاً اسمشان‌مسلمان‌ بود، حالا رسمشان‌ به‌ كنار! ولي‌ انگار توي‌ همه‌ جبهه‌ هايشان‌بخشنامه‌ كرده‌ بودند كه‌ موقع‌ اذان‌ نماز، اين‌ كار را بكنند! خب‌ حتماً حزب‌بعث‌ گفته‌ بود كه‌ سربازان‌ قادسيه‌ صدام‌ بايد اين‌ گونه‌ باشند.
سال‌ 60 توي‌ جبهه‌هاي‌ گيلانغرب‌ كه‌ بوديم‌، اين‌ طوري‌ بود؛ ولي‌ سال‌65 در منطقه‌ قلاويزان‌ مهران‌ كه‌ مستقر بوديم‌، بهتر صدايشان‌ مي‌آمد؛ چون‌فاصله‌ مان‌ كمتر بود و تحرك‌ و نبرد بيشتر.
موقع‌ اذان‌ نماز كه‌ مي‌شد، ظهر، مغرب‌ و حتي‌ صبح‌، هر كدام‌ از بچه‌هاكه‌ داخل‌ سنگر نگهباني‌ بود با صداي‌ خوش‌ و بلند اذان‌ مي‌داد و همه‌ را براي‌نماز خبر مي‌كرد. بي‌وجدانهابعثي‌ها! عادتشان‌ شده‌ بود. چند دقيقه‌ قبل‌ ازاذان‌ شروع‌ مي‌كردند و پشت‌ بلند گوهايشان‌ كه‌ در خط‌ نصب‌ شده‌ بود،صداي‌ كريه‌ و نخراشيده‌ خوانندهاي‌ ايراني‌ زمان‌ طاغوت‌ را پخش‌ مي‌كردند.شايد مي‌خواستند صداي‌ اذان‌ ما به‌ گوششان‌ نرسد. بدبختها مي‌دانستندوقت‌ نماز است‌، ولي‌ براي‌ اينكه‌ به‌ هر وسيله‌ كه‌ شده‌ با نماز مقابله‌ كنند، به‌ترانه‌ و آهنگ‌ و هر چه‌ دم‌ دستشان‌ بود، متوسل‌ مي‌شدند. شايد آنها اين‌جوري‌ بهتر نماز مي‌خواندند!!!

حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 208
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
زمستان‌ سال‌ 67، هنگامه‌ عمليات‌ كربلاي‌ پنج‌ بود و ما با نيروهاي‌ گردان‌در سه‌ راه‌ مرگ‌ مستقر بوديم‌ خمپاره‌هاي‌ 60 ميليمتري‌ مثل‌ باران‌ بر زمين‌مي‌نشستند و هر از چند گاه‌ نيرويي‌ شهيد يا مجروح‌ مي‌شد.در آن‌ ميان‌چشمم‌ افتاد به‌ «حاجي‌ ليايي‌» معاون‌ گردان‌ كه‌ خونسرد و راحت‌ روي‌ خاكريزايستاده‌ بود و بدون‌ توجه‌ به‌ گلوله‌هاي‌ خمپاره‌ و تيرهاي‌ تك‌ تيراندازان‌عراقي‌، با دوربين‌ چشمي‌ خاكريز دشمن‌ را مي‌پائيد.
خودم‌ بد جوري‌ كپ‌ كرده‌ بودم‌ و ديدن‌ حاجي‌ در آن‌ حالت‌ كه‌ انگار درچهارراه‌هاي‌ تهران‌ ايستاده‌ است‌، برايم‌ خيلي‌ جالب‌ و عجيب‌ بود. درسينه‌كش‌ خاكريز ايستادم‌ و رو به‌ او گفتم‌:
حاجي‌ مواظب‌ باش‌ بد جوري‌ دارن‌ آتيش‌ مي‌ريزن‌...
با همان‌ نگاه‌هاي‌ سنگينش‌، برگشت‌ و نظري‌ انداخت‌ و خونسرد گفت‌:
گر نگهدار من‌ آن‌ است‌ كه‌ من‌ مي‌دانم‌ شيشه‌ را در بغل‌ سنگ‌ نگه‌ مي‌دارد
ساعتي‌ بعد وقتي‌ آمدم‌ كه‌ از خاكريز رد شوم‌، حاجي‌ ليايي‌ را ديدم‌ كه‌دست‌ مجروح‌ و خونينش‌ را در بغل‌ گرفته‌ و دنبال‌ امدادگر مي‌گردد. باخنده‌گفتم‌:
ـ چي‌ شد حاجي‌؟ آخرش‌ ديدي‌ شيشه‌ شكست‌؟
و همچنان‌ خونسرد خنديد و رفت‌ تا بازويش‌ را پانسمان‌ كنند.
مسعود ده‌نمكي‌


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 335
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

نيروهاي‌ گردان‌ انصار خط‌ دشمن‌ را شكسته‌ بودند و گردان‌ شهادت‌، به‌دنبال‌ آنان‌، براي‌ پاكسازي‌ جلو مي‌رفت‌. ستون‌ نيروها كه‌ پياده‌ روي‌ شبهاي‌قبل‌ و سنگركني‌ روزها، خيلي‌ خسته‌شان‌ كرده‌ بود، پاكِشان‌، بر جادة‌ آسفالت‌كارخانة‌ نمك‌ فاو، گام‌ برمي‌ داشتند. سياهي‌ ساختمانهاي‌ فرماندهي‌ نيروهاي‌مستقر در فاو به‌ چشم‌ مي‌خورد. فاصله‌ چنداني‌ با آنجا نداشتيم‌.
ناگهان‌ نورافكني‌ سبز رنگ‌ رو به‌ جاده‌ روشن‌ شد. با فرياد مسئولين‌گردان‌، همه‌ به‌ آب‌ گرفتگي‌ كنار جاده‌ پناه‌ برديم‌. سرماي‌ آب‌ در اعماق‌جانمان‌ نفوذ كرد. جهت‌ نورافكن‌ كه‌ عوض‌ شد به‌ دستور فرمانده‌ گردان‌ آمادة‌برگشتن‌ به‌ جاده‌ آسفالت‌ شديم‌. گل‌ و لاي‌ چسبيده‌، بالا رفتن‌ از شيب‌ جاده‌ رامشكل‌ مي‌كرد. هنوز چند قدمي‌ نرفته‌ بوديم‌ كه‌ مجدداً نورافكن‌ بر روي‌ جاده‌افتاد و همه‌ جا را سبز رنگ‌ كرد و دوباره‌ به‌ ميان‌ گل‌ و لاي‌ پريديم‌. اين‌ كارچندين‌ بار تكرار شد. ولي‌ مهمتر از همه‌ اين‌ بود كه‌ نيروهاي‌ دشمن‌ كه‌شبهاي‌ عمليات‌ با نورافكن‌ دشت‌ را زير ديد خود مي‌گرفتند، در كنار تابش‌نور، دوشكاهايشان‌ هم‌ شروع‌ به‌ شليك‌ مي‌كرد و دشت‌ را زير آتش‌ مرگبارخود مي‌گرفت‌. اما در پي‌ آن‌ نورافكن‌ هيچ‌ تيربار يا دوشكايي‌ شليك‌ نمي‌كرد.
ساعت‌ حدود چهار صبح‌ بود كه‌ در سينه‌ كش‌ جاده‌ دراز كشيديم‌.پلكهايم‌ سنگين‌ شده‌ بود و خوابم‌ مي‌آمد، اما فرمانده‌ گردان‌ در كنار ستون‌نيروهايي‌ كه‌ روي‌ گل‌ و لاي‌ و داخل‌ آب‌ درازكش‌ شده‌ بودند، قدم‌ مي‌زد ومي‌گفت‌: «هيچ‌ كس‌ نخوابه‌ها... الان‌ داغونشون‌ مي‌كنيم‌... هر كس‌ بخوابه‌ جامي‌مونه‌...»
در خواب‌ و بيداري‌ متوجه‌ «حاج‌ سيد رضا دستواره‌» (سال‌ 65 درعمليات‌ كربلاي‌ يك‌ ـ مهران‌ ـ به‌ شهادت‌ رسيد) معاون‌ لشكر شدم‌ كه‌ با بي‌سيم‌ قضيه‌ را پي‌گيري‌ كرد و متوجه‌ شد نيروهاي‌ لشكر 17علي‌بن‌ابيطالب‌(ع‌) كه‌ از رو به‌ روي‌ ما خط‌ دشمن‌ را مورد هجوم‌ قرار داده‌اند،يك‌ دستگاه‌ تانك‌ عراقي‌ را به‌ غنيمت‌ گرفته‌ و دارند با نورافكن‌ آن‌ منطقه‌ راچك‌ مي‌كنند.
قرار بر آن‌ شد كه‌ با شليك‌ سه‌ منور با رنگهاي‌ تعيين‌ شده‌، از امنيت‌منطقه‌ رو به‌ رو اطمينان‌ حاصل‌ شود. پس‌ از شليك‌ سه‌ منور از سوي‌ نيروهاي‌مقابل‌، به‌ روي‌ جاده‌ آسفالت‌ رفتيم‌ و شروع‌ كرديم‌ به‌ حركت‌ به‌ طرف‌ كارخانة‌نمك‌.

حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 228
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,163 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,264 نفر
بازدید این ماه : 2,907 نفر
بازدید ماه قبل : 5,447 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک