فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي
درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 319 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
استخاره با تسبيح
درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 388 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
تو که مهدی را کشتی
ساجد: آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 283 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عراقیا مگسی بشن توپ و خمپاره میریزن
سگرمههاش تو هم بود. چپچپ نگاهم میکرد. لباس زرد تنش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بیزبانی میگفت اگه برگردم، پوست از سرتان میکنم. وحید گفت: یک هفته پیش نامهاش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامهاش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالتتان در میآید. نوشته یک آش برایتان میپزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید اینقدر از شماها شاکی شده؟ به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوشمشرب و مهربانیه. عموته، خودت که میشناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش میگفتیم عمو پفکی! تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوقهای ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد: ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه! کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد! فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپارهدارن بریزن سرِ مای بدبخت! عمو پفکی هنوز رجز میخواند و شعار میداد و بوق میزد. آقامحسن که مسئول دستهمان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره! دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک میشد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزیفروشِ محلهمان که همیشه در موتورِ سه چرخهاش مینشست و با بلندگو خانهدار و بچهدار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت میکرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز میخواند و از روی چاله چولهها ماشین را رد میکرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانهشان پناه میبردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشیناش را روشن میکرد و میآمد خط مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی! انگار که عراقیها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط میرسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز میکردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته میشد. نمیدانم اسمش کلبعلی بود یا حاجعلی، اما ما عمو پفکی صداش میکردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمیشنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شستهای و به جبهه آمدهای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد! زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقیها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننهام را خوردهام. بچهها خستهان. سهمیهمان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن. مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خندهاش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان! و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروسنشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالیکه یک سرود حماسی از بلندگو پخش میکرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلقم! عراقیها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچهها خروپف میکردند. خوابم میآمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد! پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم. همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سیصد ـ چهارصدمتر عقبتر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقیها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم. بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقیها حمله کردهاند و خط قبلی را گرفتهاند. تو دلم حسابی به ریششان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیبشان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم. دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان... یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی! فرشید خوابآلود گفت: نگران نباش، داره میاد! ـ چی میگی، اون بنده خدا نمیدونه ما خط را تخلیه کردهایم! برای لحظهای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظهای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک میشد و صدایش میآمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان... همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش میرفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار میداد و مارش حمله پخش میکرد و راست شکم به طرف عراقیها میرفت! عراقیهای بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک میشود بی سر و صدا منتظرش بودند! فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش میآمد: ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک! و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقیها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشیناش را مصادره. دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه میخندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش میرقصن تا انتقام بگیرن. کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت میکنن. آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد! *داوود امیریان درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 153 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
کمپوت هایی که انبار شده بود!
روزگاری به ما در منطقه، هفتهای دو قوطی کمپوت آلبالو میدادند، میگذاشتیم وسط میخوردیم. غلامعلی داداشی تنها کسی بود که سهمیهاش را نگه میداشت و به همان یکی دو دانهای که دیگران تعارف میکردند بسنده میکرد و حالا او هشت قوطی کمپوت داشت که خیلی وسوسهانگیز بود. چندبار به زبان خوش از او خواهش کردم از خر شیطان بیاید پایین و هر چه دارد بیاورد برادرانه بخوریم، به خرجش نرفت. چارهای نبود، به نمایندگی از طرف سایر برادران مأموریت یافتم که در یک عملیات متهورانه! ترتیب قوطیهای احتکار شده را بدهم. تک با موفقیت انجام شد. شب بود، کمپوتها را آوردم ریختم روی زمین و گفتم بیاید که انبار شما را مهمان کرده است، جلوتر از همه بیچاره داداشی آمد، با چه حرص و ولعی میخورد و دست آخر مثل همیشه خرسند بود از اینکه شکمش سیر شده در حالی که انبار ذخیرهاش دست نخورده باقی مانده است. چارهای نبود، این خبر ناگوار را باید هر چه زودتر و البته عاقلانهتر با او در میان میگذاشتیم. صحبت را با یک صلوات شروع کردم: برای سلامتی برادر داداشی صلوات! بعد ادامه دادم: ما نمیدانیم چطور و با چه زبانی از آقای داداشی تشکر کنیم، واقعاً لطف کردند! میشد حدس زد چه حالی دارد، بین خوف و رجا، فهمیده و نفهمیده طبعاً منتظر بقیه ماجرا بود. اما بقیهای نداشت، خنده رفقا و صلواتهای بعدی جای هیچگونه ابهامی را باقی نگذاشت. او برای اینکه نشان بدهد خودش را نباخته، بعد از آن شوک با صدای بلند گفت: نوش جانتان، کسی که چیزی را انبار کند، سزایش همین است. درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 113 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
لیاقت شهادت
20 نفر از ارکان گردان رفته بودیم شناسایی منطقه برای عملیات کربلای 4. موقع برگشت همه پشت یک وانت تویوتا بودیم. محمد رضا تورجی زاده (شهید) را هم فرستادیم جلو. توی راه مرتب اطرافمون خمپاره می خورد. بعضی ها ترسیده بودند منم برای حفظ روحیه یک دبه پلاستیکی برداشتم و ضرب گرفتم و شروع کردم به خواندن بعضی ها هم شروع کردند به دست زدن. محمد سرش را از پنجره آورد بیرون و گفت: اینجا جای ذکر گفتنه! در همین حین یک خمپاره خورد پشت ماشین ، لاستیک ترکید و دوتا از بچه ها بشدت مجروح شدند. محمد پرید پایین و با عصبانیت گفت: این هم نتیجه کارای تو! گفتم: محمد جون ناراحت نشو من به خاطر شما این کارو کردم که ملائک بگن اینا که مشغول این کارا هستند لیاقت شهادت ندارن محمد هم با وجود عصبانیت یک کم فکر کرد و بعد هم اخماش باز شد و خندید. درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 330 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شب و تاريکي خيلي وقت ها منو با خودش مي بره به اون شبها و اون روزگار . مخصوصا اگر تاريکي شب و صداي دعاي کميل همرا باشه
هميشه خاموشي بود. يه شب که همه رفته بوديم دعاي کميل آسمان پر از تيرهاي رسام بود مثل نقل و نبات مي ريخت روي سرمون ، با اين حال توي اون گرما نمي شد داخل ساختمان دعا رو برگزار کرد.
با يکي از بچه هاي تيم برگزاري دعا بحث داشتيم ،من گفتم کاش فقط يکي از اينها حروم من ميشد
و دوستم زد زير خنده گفت پس يه چهار پايه بيار تا به لبه ديوار برسي تا شايد يکيش نصيبت بشه.
آتش دشمن سنگين شد و اقاي طُرفي دعا را به دستور امام جمعه آقاي جمي زود تمامش کرد. ما هم
تا يک ربع طول کشيد که همه چيزرا منظم کرديم و اسلحه ها رو تحويل داديم و روانه خونه شديم.
بچه هاي بيمارستان به شوخي ميگفتن امشب توي او پي دي(o.p.d) مي بينمتون، افقي!!!!
به خونه که رسيديم من توي تاريکي رفتم سراغ آشپز خانه که درش توي حياط بود حاجي هم رفتن داخل تا طبق معمول کنترل کنند، چند ثانيه بيشترطول نکشيد چراغ فانوس رو روشن کردم و خيلي نورشو کشيدم پايين تا زياد روشنايي ايجاد نشه.
به محض بيرون آمدنم چند تا از اون نقل ها ريختن سرم؛ و صداي عجيبي توي گوشم آمد ...!!! افتادم... و حاجي صدام کرد مونده بودم چي بگم کمک خواستم وصداي حاجي زدم ... و بعد حاجي رسيد ......
دائم داشت مي پرسيد کدام قسمت بيشتر درد داري؟!!!
من هم شنيده بودم اول که تير ميخوري چيزي نميفهمي گفتم تنم گرمه الان دقيقا نميدونم کجا!!!!
با مکافات کشيدم داخل اتاق!!! و چراغ قوه سر سويچي را روشن کرد!!!
حالا هرچي ميگردم مي بينم از خون خبري نيست!!!!
بلند شدم از تعجب دهان هردومون باز مونده بود.
صبح که هوا روشن شد وقتي به حياط نگاه ميکرديم ازسوراخهاي درب کوچه ميشد فهميد چي شده!!
چند تا تير با کاليبر هاي بالا توي درب کوچه و ديوار حياط همه مسئله را حل کرد!!!
ولي هم دوستان حرفشون به کرسي ننشست و هم اين ماجرا براي خودم يک خاطره طنز و فراموش نشدني شد .
هر وقت اين خاطره را به ياد مي آورم يک طعم ترش و شيرين هم به دنبالش به دلم مي نشيند. درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 237 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.
(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان) درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 285 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سلام
اين شيطنت يک نرس در بيمارستان خط مقدم
توي اون فضاي تيرباران و خمپاره باران بيمارستان امام نزديک اروند....
اين ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرژي بود به قول خودشون.....
يک يار بچه هاي مومن و خجالتي مريض اين نرس شده بود .
يه شب تصميم اين شده بودکه يکم سر به سر اين مجروح بزارن
با خره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ايشون .
نرس: برادر آب بدم خد مت تان؟؟
مجروح:خدا خير تون بده... بله
نرس پلاستيک آب را برداشت آورد بالاي سر مجروح
نرس: بفرمايئد ...و نايلکس پر آب رو گرفت بالاي سر مجروح
چشمتان روز بد نبينه ..... از همون بالا ولش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
نرس :ببخشيد بايد لباستونو عوض کنيم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
نرس : نه خواهش ميکنم.. پزشک بياد دعوا مي کنند..
مجروح قبول کرد...
ولي تا متوجه شد منظورش خانم هاي امداد گر هست
مجروح: نه .... نميخواهد...
و روشو بر گرداند تا کسي چهره شو نبيند
نرس:اينو نفرمائيد اين چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض مي کنند
مجروح: چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرس:بله اينها مسئول تعويض لباس تون هستند
مجروح : نه اينطوري نميشه ...بفرمائيد خوابم مياد..
نرس: بچه ها پرده بياريد... لباس تميز هم بياورين
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسيد برادرا ......
وبا التماس ميگفت بفرمائيد بيرون...
بخش رو گذاشته بود روي سرش... همه مجروحها و نرسها و امداد گر ها جمع شدن
وقتي موضوع رو فهميدن
همه با نرس همکاري ميکردند
و ميگفتن بابا بزار وظيفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دادزدم
بسه ديگه اينم سهميه خنده امشبتون کلي انرزي گرفتين... دست از سر برادرم برداريد
مجروح ما نفسي راحت کشيد و کلي دعام کرد
بعد از آن به يکي از پرستارها خواهش کردم بياد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توي فکر بودم اين اقاي افشار نرس بيمارستان شب بعد چطوري ميخواهد روحيه بده به مجروحين؟؟؟
منبع : مجله یادگاران ماندگار ، شماره 13 ، تابستان 86 درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 198 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
پاهايت را جمع کن من هم بنشينم........
ميگفت: «زود باش... زود باش پاهات را جمع کن تا من بنشينم. الان کاتيوشاميآيد و داغونمان ميکند
هوا تاريک بود. خيلي تاريک. از ماه خبري نبود. ستون نيروها از کنارة گِليجاده «فاو ـ ام القصر» در حال حرکت بودند. مرحلهاي ديگر از عملياتوالفجر 8 جريان داشت. گاهي سينه خيز، گاهي بدو و گاهي دولا دولاميرفتيم. عباس تيربارچي دسته، پشت سر من دراز کشيده بود. خمپاره وکاتيوشاهاي دشمن، يکريز دشت را گرفته بودند زير آتش خود.
آتش ته قبضة شليک کاتيوشا در دور دست رو به رو نمايان شد. حسابکار خودمان را کرديم. جهت آن به طرف منطقه ما بود. هر لحظه منتظر بوديمکه گلولههاي يکي دو متري، يکي بعد از ديگري بر سرمان فرود بيايند وجهنمي از آتش و انفجار ايجاد کنند.
عباس با ديدن آتش ته قبضهها، عجولانهاز پشت سر من برخاست و پريد داخل سنگر که روي شانة جاده قرار داشت.از هولش متوجه نشد چه کسي داخل سنگر است فقط ديد يک نفر نشسته،سرش به پهلو افتاده و پاهايش داخل چاله کوچکي که نام سنگر داشت درازشده است.
براي اينکه از موج انفجار در امان بماند، تند و تند، بدون اينکه بهآن شخص نظري بيندازد و نگاهش فقط به جهت شليک کاتيوشا بود،ميگفت: «زود باش... زود باش پاهات را جمع کن تا من بنشينم. الان کاتيوشاميآيد و داغونمان ميکند...»
من و ميثم که متوجه قضيه شده بوديم خنده مان گرفت. ناگهان منوري درهوا روشن شد. با بهت و تعجب ديد آن کسي که پاهايش را هل ميداده تاکنارش بنشيند، کسي نيست جز جنازه يک سرباز عراقي با کلهاي متلاشيشده و بدني پاره پاره.
با وجودي که تيربارهاي دشمن زير نور منور بهترميديدند و شليک ميکردند، سراسيمه از سنگر پريد بيرون و آمد طرف ما.
تاخنده من و ميثم را ديد گفت:
«بي معرفتها شما ميدانستيد و به من نگفتيد؟» درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 286 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |