فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي

 




صداي قرچ قرچ قيچي را که شنيدم، نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. نوک قيچي را روي شکمم احساس مي کردم. مي بريد و بالا مي آمد.

من کجا بودم؟

دلم مي خواست چشم هايم را باز کنم. هر چه قدرت داشتم، جمع کردم تا چشم هايم را باز کنم، هيچ وقت فکر نمي کنم باز کردن چشم اين همه مشکل باشد.

اصلا نمي دانستم زنده هستم  يا ...

صداي قيچي، دلم را ريش ريش مي کرد . تنم آنقدر درد داشت که نمي فهميدم قيچي تنم را مي برد يا نه. شايد اسير شده بوديم. بقيه کجا بودند؟  قيچي همين طور مي بريد. حالا بالا رسيده بود و کنار گوشم جير جير مي کرد و مي بريد ...

دقيق که شدم، فهميدم صداي بريدن قيچي، صداي بريدن گوشت نيست . ياد لباس غواصي ام افتادم . حتما کسي داشت لباس غواصي ام را مي بريد. حتما کار از کار گذشته بود . اين همه اطلاعات ...

مگر شهدا را با همان لباس رزم، به خاک نمي سپارند؟ داشتم فکر مي کردم تا يادم بيايد از بين بچه ها آيا کسي از آنها با لباس غواصي دفن کرده اند يا نه؟ قيچي داست قسمت پشت گردنم را مي بريد ...

نمي فهميدم گوشت گردنم بود يا لباس تنم ...

نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي ...

چشمانم را که باز کردم، کيسه خون اولين چيزي بود که ديدم . لوله قرمز آن وصل بود به تنم. من توي اورژانس ساحلي، لباس غواصي ديگر تنم نبود . قيچي کار خودش را کرده بود . محمد رياحي بود، تنگسيري بود، همه بودند . همه لبخند مي زدند .

تنگسيري گفت : چطوري دلاور، شماها همه رو شاد کردين، خدا قوت ...

انرژي ام را جمع کردم و گفتم : محمد ... .

گفت: فرستاديمش اون طرف، فکش تير خورده. خوب مي شه، نگران نباش! خودت چطوري؟ مي توني حرف بزني؟

دوباره نقشه سه بعدي اسکله در ذهنم جا گرفت. گفتم : نقشه ؟!

نقشه را روي تخته پهن کردند و روبرويم گذاشتند. شروع به صحبت کردم . انگشتم را که گذاشتم روي محل راه پله گردان، انگشتم خوني بود .

راه پله خوني شد ...

« اينجا راه پله اس، اينجا نردبانه، اينجا يه توپه، مواظبش باشيد خيلي خطرناکه ... از اين طرف ....



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 319
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
استخاره با تسبيح

 



تسبيح را برداشتم و به درخواست خواهرها شروع کردم به استخاره گرفتن. پانزده، شانزده زن کرماني بوديم که با   بچّه هايمان در يک ساختمان 3 طبقه در شهر اهواز زندگي مي کرديم. مردهايمان همگي رزمنده هاي دلاوري بودند که براي يک ماموريت عملياتي به غرب کشور رفته بودند. از چند روز پيش مرتب از راديو خبرهاي عمليات در غرب پخش مي شد و ما از همه جا بي خبر بوديم. براي رفع تنهايي معمولا شب ها در يک خانه جمع مي شديم. آن شب يک شب نه چندان سرد زمستاني بود. بعد از شام وقتي بچّه هايمان خواب رفتند فرصتي پيش آمد تا با هم بگوييم و بشنويم و درد ودل کنيم. با اين گفــت و شـنودها تلخي ناشـي از تنهايي و بـي خبري چند هفته اي از همسرانمان را به لحظات شيرين يکدلي و يک زباني مبدل کنيم.
تسبيح را در ميان انگشتان دو دستم گرفتم. چشمانم را بستم. با سلام و صلوات تعدادي مهره را جدا کردم و شمردم.
پيشنهاد استخاره با تسبيح را يکي از خواهرها داد. من هم اولين نيّت استخاره را براي همسر خودش کردم . به ترتيب مي شمردم و مي گفتم: مجروح، مفقود، اسير، شهيد، سالم، مجروح، مفقود، اسير و شهيد، سالم. روي کلمه ي  « مجروح» شمارش دانه هاي تسبيح تمام شد. همه خنديدند جز خواهري که استخاره براي همسر او بود.
گره اخم در ابروهايش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشويم. اولا اينها همه اش شوخيه، دوما هر کدام از اينها يه تعبير داره. مثلا همين مجروح، چون هواي منطقه غرب خيلي سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نيست.
عجب حکايتي بود آن شب. هيچکدام از دانه هاي تسبيح روي کلمه سالم متوقف نمي شد. وقتي نوبت به خودم رسيد نيّت کردم و مثل دفعات قبل با جدا کردن تعدادي از دانه هاي تسبيح شروع کردم به شمردن... سالم ....و مجروح. باز هم مجروح. نه بابا بنده هاي خدا حق داشتند. خودم هم ناراحت شدم. يک شوخي ساده داشت جايش را با يک نگراني جدي عوض مي کرد. حوصله ام سر رفت. تسبيح را کنار گذاشتم. ياد خوابي افتادم که چند شب قبل ديده بودم.» همسرم از منطقه جنگي برگشته بود در حالي که دست راستش باند پيچي بود».
دير وقت بود. از يکديگر خداحافطي کرديم و هر کسـي به خانه خودش رفـت. در خـانه؛ دو تا  بچـّه ام را سـر جايشـان خواباندم. اما خـودم خـوابم نمي برد در حال و هواي استخاره يک ساعتي پيش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسيدم کيه. که صداي همسرم از پشت در به گوشم رسيد که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده اي ايستاده بود و لبخند ميزد. قبل از هر صحبتي ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پيدا کردو دستش باند پيچي نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسي از ايشان راجع به دست زخمي اش پرســــيدم. گفت دسـت زخمي ام؟ تو از کجـا مي داني؟ گفتم خوابش را ديده بودم. همسرم دستش را که زخم روي آن در حال بهبودي بود،نشانم داد و گفت: دستم باند پيچي بود. از اينکه نکند شما نگران بشـويد همين نزديکي هاي خانه بازش کردم و انداختم دور. دوباره به استخاره تسبيح فکر کردم.» سالم .... مجروح»
راوي: صديقه انجم شعاع



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 388
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
تو که مهدی را کشتی

ساجد: آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد.

همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.

زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»

از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 283
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
عراقیا مگسی بشن توپ و خمپاره‌ میریزن
جبهه های نبرد حق علیه باطل سراسر از خودگذشتگی و ایمان بود و نور خدا ترسی در آن موج می‌زد؛ البته شوخی و مزاح بچه‌های جنگ در آن روز‌های عاشورایی حلاوتی وصف‌ناشدنی به تاریخ دفاع مقدس بخشیده است و خاطراتش را شنیدنی می‌کند:

سگرمه‏هاش تو هم بود. چپ‌چپ نگاهم می‌کرد. لباس زرد تنش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع کرده بود. با زبان بی‏زبانی می‏گفت اگه برگردم، پوست از سرتان می‏کنم.

وحید گفت: یک هفته پیش نامه‏اش آمد. این عکس را برای دسته شما فرستاده. تو نامه‏اش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالت‏تان در می‏آید. نوشته یک آش برایتان می‏پزد که یک وجب روغن روش بماسد. ببینم مگر چکارش کردید این‌قدر از شماها شاکی شده؟

به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی کرده. پیرمرد خوش‌مشرب و مهربانیه. عموته، خودت که می‏شناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش می‏گفتیم عمو پفکی!

تازه چشمانمان گرم خواب شده بود که صدای بوق‏های ممتد ماشین عمو پفکی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای کلفتش گوشمان را خراش داد:

ای رزمندگان دلیر، بجنگید با کفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملکت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه!



کریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!



فرشید گفت: الانه که دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپاره‌دارن بریزن سرِ مای بدبخت!



عمو پفکی هنوز رجز می‏خواند و شعار می‏داد و بوق می‏زد. آقامحسن که مسئول دسته‏مان بود، گفت: هر کی شهرداره بره سهمیة پفک و اسمارتیزمان را بگیره!



دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لکنته و درب و داغون عمو پفکی داشت نزدیک می‏شد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزی‏فروشِ محله‏مان که همیشه در موتورِ سه چرخه‏اش می‏نشست و با بلندگو خانه‏دار و بچه‏دار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت می‌کرد، میکروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز می‏خواند و از روی چاله چوله‏ها ماشین را رد می‌کرد. کار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما که حتی جک و جانورها به سوراخ لانه‌شان پناه می‏بردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت کنند، ماشین‏اش را روشن می‌کرد و می‏آمد خط‌ مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی!

انگار که عراقی‌ها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین که به خط می‏رسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز می‌کردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاک به سنگر، خواب و خوراک ازمان گرفته می‏شد.



نمی‏دانم اسمش کلبعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفکی صداش می‌کردیم. رسید دم سنگر. نکرد میکروفن را از دهانش دور کند. انگاری من کَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد که: سلام بر تو رزمنده غیور که دست از جان شسته‏ای و به جبهه آمده‏ای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!



زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بکشد. شیشه را پایین کشید. گفتم: عراقی‌ها هم فهمیدند که من شیر خشکی نیستم و شیر ننه‏ام را خورده‏ام. بچه‏ها خسته‏ان. سهمیه‏مان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع کن.



مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خنده‏اش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان که این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!



و چند بسته پفک نمکی و اسمارتیز و آدامس خروس‏نشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی‌که یک سرود حماسی از بلندگو پخش می‌کرد، گازِ ماشین را گرفت و خاک را بلند کرد و ریخت تو حلقم!



عراقی‌ها هم دست به کار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه کردند. رفتم تو سنگر. اکثر بچه‏ها خروپف می‌کردند. خوابم می‏آمد. دراز کشیدم و یک پفک نمکی باز کردم و شروع کردم به خوردن. فرشید اعتراض کرد: خرت و خرت نکن خوابم میاد!



پفک را کنار گذاشتم و خوابیدم.



همان شب دستور رسید که باید به سرعت خط را تخلیه کنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یک دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع کردیم و یاعلی مدد. عراقی‌ها خواب بودند که ما به عقب رسیدیم.



بعد از نماز صبح که برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم که عراقی‌ها حمله کرده‏اند و خط قبلی را گرفته‏اند. تو دلم حسابی به ریش‏شان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و کلی آت و آشغال چیزی نصیب‏شان نشده بود. دیگر یاد عمو پفکی بیچاره نبودم.



دم ظهر بود که صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...



یکهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفکی!



فرشید خواب‏آلود گفت: نگران نباش، داره میاد!



ـ چی میگی، اون بنده خدا نمی‏دونه ما خط را تخلیه کرده‏ایم!



برای لحظه‏ای در سنگر سکوتی سنگین حکمفرما شد. لحظه‏ای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفکی را دیدم که داشت به خط سابق نزدیک می‏شد و صدایش می‏آمد: بیایید که عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...



همگی شروع کردیم به داد و هوار کردن که او را متوجه خطری که به سویش می‏رفت، بکنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار می‏داد و مارش حمله پخش می‌کرد و راست شکم به طرف عراقی‌ها می‏رفت! عراقی‌های بدمصب که فهمیده بودند شکار دارد خودش به تله نزدیک می‏شود بی سر و صدا منتظرش بودند!



فرشید سلاحش را هوایی شلیک کرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفکی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش می‏آمد:



ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، کمک، کمک!



و این آخرین کلماتی بود که ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقی‌ها عمو پفکی را اسیر کردند و ماشین‏اش را مصادره.



دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساکت بودیم. یکهو کریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یکی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شکم قاه قاه می‏خندیدند. فرشید که از فرط خنده اشک از چشمانش راه افتاده بود گفت: فکر کنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش می‏رقصن تا انتقام بگیرن.



کریم گفت: حیف از پفک نمکی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند کوفت می‏کنن.



آقامحسن گفت: عمو پفکی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!



*داوود امیریان


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 153
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
کمپوت هایی که انبار شده بود!

روزگاری به ما در منطقه، هفته‌ای دو قوطی کمپوت آلبالو می‌دادند، می‌گذاشتیم وسط می‌خوردیم. غلامعلی داداشی تنها کسی بود که سهمیه‌اش را نگه می‌داشت و به همان یکی دو دانه‌ای که دیگران تعارف می‌کردند بسنده می‌کرد و حالا او هشت قوطی کمپوت داشت که خیلی وسوسه‌انگیز بود.

چندبار به زبان خوش از او خواهش کردم از خر شیطان بیاید پایین و هر چه دارد بیاورد برادرانه بخوریم، به خرجش نرفت. چاره‌ای نبود، به نمایندگی از طرف سایر برادران مأموریت یافتم که در یک عملیات متهورانه! ترتیب قوطی‌های احتکار شده را بدهم.

تک با موفقیت انجام شد. شب بود، کمپوت‌ها را آوردم ریختم روی زمین و گفتم بیاید که انبار شما را مهمان کرده است، جلوتر از همه بیچاره داداشی آمد، با چه حرص و ولعی می‌خورد و دست آخر مثل همیشه خرسند بود از اینکه شکمش سیر شده در حالی که انبار ذخیره‌اش دست نخورده باقی مانده است.

چاره‌ای نبود، این خبر ناگوار را باید هر چه زودتر و  البته عاقلانه‌تر با او در میان می‌گذاشتیم. صحبت را با یک صلوات شروع کردم: برای سلامتی برادر داداشی صلوات! بعد ادامه دادم: ما نمی‌دانیم چطور و با چه زبانی از آقای داداشی تشکر کنیم، واقعاً لطف کردند!

می‌شد حدس زد چه حالی دارد، بین خوف و رجا، فهمیده و نفهمیده طبعاً منتظر بقیه ماجرا بود. اما بقیه‌ای نداشت، خنده رفقا و صلوات‌های بعدی جای هیچگونه ابهامی را باقی نگذاشت.

او برای اینکه نشان بدهد خودش را نباخته، بعد از آن شوک با صدای بلند گفت: نوش جانتان، کسی که چیزی را انبار کند، سزایش همین است.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 113
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
 
لیاقت شهادت

20 نفر از ارکان گردان رفته بودیم شناسایی منطقه برای عملیات کربلای 4.

موقع برگشت همه پشت یک وانت تویوتا بودیم. محمد رضا تورجی زاده (شهید) را هم فرستادیم جلو.

توی راه مرتب اطرافمون خمپاره می خورد. بعضی ها ترسیده بودند منم برای حفظ روحیه یک دبه پلاستیکی برداشتم و ضرب گرفتم و شروع کردم به خواندن بعضی ها هم شروع کردند به دست زدن.

محمد سرش را از پنجره آورد بیرون و گفت: اینجا جای ذکر گفتنه!

در همین حین یک خمپاره خورد پشت ماشین ، لاستیک ترکید و دوتا از بچه ها بشدت مجروح شدند.

محمد پرید پایین و با عصبانیت گفت: این هم نتیجه کارای تو!

گفتم: محمد جون ناراحت نشو من به خاطر شما این کارو کردم که ملائک بگن اینا که مشغول این کارا هستند لیاقت شهادت ندارن محمد هم با وجود عصبانیت یک کم فکر کرد و بعد هم اخماش باز شد و خندید.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 330
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شب و تاريکي خيلي وقت ها منو با خودش مي بره به اون شبها و اون روزگار . مخصوصا اگر تاريکي شب و صداي دعاي کميل همرا باشه
هميشه خاموشي بود. يه شب که همه رفته بوديم دعاي کميل آسمان پر از تيرهاي رسام بود مثل نقل و نبات مي ريخت روي سرمون ، با اين حال توي اون گرما نمي شد داخل ساختمان دعا رو برگزار کرد.
با يکي از بچه هاي تيم برگزاري دعا بحث داشتيم ،من گفتم کاش فقط يکي از اينها حروم من ميشد
و دوستم زد زير خنده گفت پس يه چهار پايه بيار تا به لبه ديوار برسي تا شايد يکيش نصيبت بشه.
آتش دشمن سنگين شد و اقاي طُرفي دعا را به دستور امام جمعه آقاي جمي زود تمامش کرد. ما هم 
تا يک ربع طول کشيد که همه چيزرا منظم کرديم و اسلحه ها رو تحويل داديم و روانه خونه شديم.
بچه هاي بيمارستان به شوخي ميگفتن امشب توي او پي دي(o.p.d) مي بينمتون، افقي!!!!
به خونه که رسيديم من توي تاريکي رفتم سراغ آشپز خانه که درش توي حياط بود حاجي هم رفتن داخل تا طبق معمول کنترل کنند، چند ثانيه بيشترطول نکشيد چراغ فانوس رو روشن کردم و خيلي نورشو کشيدم پايين تا زياد روشنايي ايجاد نشه.
به محض بيرون آمدنم چند تا از اون نقل ها ريختن سرم؛ و صداي عجيبي توي گوشم آمد ...!!! افتادم... و حاجي صدام کرد مونده بودم چي بگم کمک خواستم وصداي حاجي زدم ... و بعد حاجي رسيد ......
دائم داشت مي پرسيد کدام قسمت بيشتر درد داري؟!!!
من هم شنيده بودم اول که تير ميخوري چيزي نميفهمي گفتم تنم گرمه الان دقيقا نميدونم کجا!!!!
با مکافات کشيدم داخل اتاق!!! و چراغ قوه سر سويچي را روشن کرد!!!
حالا هرچي ميگردم مي بينم از خون خبري نيست!!!!
بلند شدم از تعجب دهان هردومون باز مونده بود.
صبح که هوا روشن شد وقتي به حياط نگاه ميکرديم ازسوراخهاي درب کوچه ميشد فهميد چي شده!!
چند تا تير با کاليبر هاي بالا توي درب کوچه و ديوار حياط همه مسئله را حل کرد!!!
ولي هم دوستان حرفشون به کرسي ننشست و هم اين ماجرا براي خودم يک خاطره طنز و فراموش نشدني شد .
هر وقت اين خاطره را به ياد مي آورم يک طعم ترش و شيرين هم به دنبالش به دلم مي نشيند.


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 237
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
 
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : 
- رشید بگوشم. 
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای. 
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 
(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 285
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
سلام
اين شيطنت يک نرس در بيمارستان خط مقدم
توي اون فضاي تيرباران و خمپاره باران بيمارستان امام نزديک اروند....
اين ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرژي بود به قول خودشون.....
يک يار بچه هاي مومن و خجالتي مريض اين نرس شده بود .
يه شب تصميم اين شده بودکه يکم سر به سر اين مجروح بزارن
با خره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ايشون . 
نرس: برادر آب بدم خد مت تان؟؟
مجروح:خدا خير تون بده... بله
نرس پلاستيک آب را برداشت آورد بالاي سر مجروح
نرس: بفرمايئد ...و نايلکس پر آب رو گرفت بالاي سر مجروح
چشمتان روز بد نبينه ..... از همون بالا ولش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
نرس :ببخشيد بايد لباستونو عوض کنيم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
نرس : نه خواهش ميکنم.. پزشک بياد دعوا مي کنند..
مجروح قبول کرد...
ولي تا متوجه شد منظورش خانم هاي امداد گر هست
مجروح: نه .... نميخواهد... 
و روشو بر گرداند تا کسي چهره شو نبيند
نرس:اينو نفرمائيد اين چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض مي کنند
مجروح: چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرس:بله اينها مسئول تعويض لباس تون هستند 
مجروح : نه اينطوري نميشه ...بفرمائيد خوابم مياد..
نرس: بچه ها پرده بياريد... لباس تميز هم بياورين
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسيد برادرا ......
وبا التماس ميگفت بفرمائيد بيرون...
بخش رو گذاشته بود روي سرش... همه مجروحها و نرسها و امداد گر ها جمع شدن
وقتي موضوع رو فهميدن
همه با نرس همکاري ميکردند 
و ميگفتن بابا بزار وظيفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دادزدم
بسه ديگه اينم سهميه خنده امشبتون کلي انرزي گرفتين... دست از سر برادرم برداريد
مجروح ما نفسي راحت کشيد و کلي دعام کرد
بعد از آن به يکي از پرستارها خواهش کردم بياد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توي فکر بودم اين اقاي افشار نرس بيمارستان شب بعد چطوري ميخواهد روحيه بده به مجروحين؟؟؟
منبع : مجله یادگاران ماندگار ، شماره 13 ، تابستان 86


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 198
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
پاهايت‌ را جمع‌ کن‌ من‌ هم‌ بنشينم........
مي‌گفت‌: «زود باش‌... زود باش‌ پاهات‌ را جمع‌ کن‌ تا من‌ بنشينم‌. الان‌ کاتيوشامي‌آيد و داغونمان‌ مي‌کند
هوا تاريک‌ بود. خيلي‌ تاريک‌. از ماه‌ خبري‌ نبود. ستون‌ نيروها از کنارة‌ گِلي‌جاده‌ «فاو ـ ام‌ القصر» در حال‌ حرکت‌ بودند. مرحله‌اي‌ ديگر از عمليات‌والفجر 8 جريان‌ داشت‌. گاهي‌ سينه‌ خيز، گاهي‌ بدو و گاهي‌ دولا دولامي‌رفتيم‌. عباس‌ تيربارچي‌ دسته‌، پشت‌ سر من‌ دراز کشيده‌ بود. خمپاره‌ وکاتيوشاهاي‌ دشمن‌، يکريز دشت‌ را گرفته‌ بودند زير آتش‌ خود.
آتش‌ ته‌ قبضة‌ شليک‌ کاتيوشا در دور دست‌ رو به‌ رو نمايان‌ شد. حساب‌کار خودمان‌ را کرديم‌. جهت‌ آن‌ به‌ طرف‌ منطقه‌ ما بود. هر لحظه‌ منتظر بوديم‌که‌ گلوله‌هاي‌ يکي‌ دو متري‌، يکي‌ بعد از ديگري‌ بر سرمان‌ فرود بيايند وجهنمي‌ از آتش‌ و انفجار ايجاد کنند.
عباس‌ با ديدن‌ آتش‌ ته‌ قبضه‌ها، عجولانه‌از پشت‌ سر من‌ برخاست‌ و پريد داخل‌ سنگر که‌ روي‌ شانة‌ جاده‌ قرار داشت‌.از هولش‌ متوجه‌ نشد چه‌ کسي‌ داخل‌ سنگر است‌ فقط‌ ديد يک‌ نفر نشسته‌،سرش‌ به‌ پهلو افتاده‌ و پاهايش‌ داخل‌ چاله‌ کوچکي‌ که‌ نام‌ سنگر داشت‌ درازشده‌ است‌.
براي‌ اينکه‌ از موج‌ انفجار در امان‌ بماند، تند و تند، بدون‌ اينکه‌ به‌آن‌ شخص‌ نظري‌ بيندازد و نگاهش‌ فقط‌ به‌ جهت‌ شليک‌ کاتيوشا بود،مي‌گفت‌: «زود باش‌... زود باش‌ پاهات‌ را جمع‌ کن‌ تا من‌ بنشينم‌. الان‌ کاتيوشامي‌آيد و داغونمان‌ مي‌کند...»
من‌ و ميثم‌ که‌ متوجه‌ قضيه‌ شده‌ بوديم‌ خنده‌ مان‌ گرفت‌. ناگهان‌ منوري‌ درهوا روشن‌ شد. با بهت‌ و تعجب‌ ديد آن‌ کسي‌ که‌ پاهايش‌ را هل‌ مي‌داده‌ تاکنارش‌ بنشيند، کسي‌ نيست‌ جز جنازه‌ يک‌ سرباز عراقي‌ با کله‌اي‌ متلاشي‌شده‌ و بدني‌ پاره‌ پاره‌.
با وجودي‌ که‌ تيربارهاي‌ دشمن‌ زير نور منور بهترمي‌ديدند و شليک‌ مي‌کردند، سراسيمه‌ از سنگر پريد بيرون‌ و آمد طرف‌ ما. 
تاخنده‌ من‌ و ميثم‌ را ديد گفت‌: 
«بي‌ معرفتها شما مي‌دانستيد و به‌ من‌ نگفتيد؟»


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 286
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 810 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,502 نفر
بازدید این ماه : 5,145 نفر
بازدید ماه قبل : 7,685 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک