فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات پاهايت را جمع کن من هم بنشينم........
ميگفت: «زود باش... زود باش پاهات را جمع کن تا من بنشينم. الان کاتيوشاميآيد و داغونمان ميکند
هوا تاريک بود. خيلي تاريک. از ماه خبري نبود. ستون نيروها از کنارة گِليجاده «فاو ـ ام القصر» در حال حرکت بودند. مرحلهاي ديگر از عملياتوالفجر 8 جريان داشت. گاهي سينه خيز، گاهي بدو و گاهي دولا دولاميرفتيم. عباس تيربارچي دسته، پشت سر من دراز کشيده بود. خمپاره وکاتيوشاهاي دشمن، يکريز دشت را گرفته بودند زير آتش خود.
آتش ته قبضة شليک کاتيوشا در دور دست رو به رو نمايان شد. حسابکار خودمان را کرديم. جهت آن به طرف منطقه ما بود. هر لحظه منتظر بوديمکه گلولههاي يکي دو متري، يکي بعد از ديگري بر سرمان فرود بيايند وجهنمي از آتش و انفجار ايجاد کنند.
عباس با ديدن آتش ته قبضهها، عجولانهاز پشت سر من برخاست و پريد داخل سنگر که روي شانة جاده قرار داشت.از هولش متوجه نشد چه کسي داخل سنگر است فقط ديد يک نفر نشسته،سرش به پهلو افتاده و پاهايش داخل چاله کوچکي که نام سنگر داشت درازشده است.
براي اينکه از موج انفجار در امان بماند، تند و تند، بدون اينکه بهآن شخص نظري بيندازد و نگاهش فقط به جهت شليک کاتيوشا بود،ميگفت: «زود باش... زود باش پاهات را جمع کن تا من بنشينم. الان کاتيوشاميآيد و داغونمان ميکند...»
من و ميثم که متوجه قضيه شده بوديم خنده مان گرفت. ناگهان منوري درهوا روشن شد. با بهت و تعجب ديد آن کسي که پاهايش را هل ميداده تاکنارش بنشيند، کسي نيست جز جنازه يک سرباز عراقي با کلهاي متلاشيشده و بدني پاره پاره.
با وجودي که تيربارهاي دشمن زير نور منور بهترميديدند و شليک ميکردند، سراسيمه از سنگر پريد بيرون و آمد طرف ما.
تاخنده من و ميثم را ديد گفت:
«بي معرفتها شما ميدانستيد و به من نگفتيد؟» درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , بازدید : 285 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |