فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات هشت رمضان در جبهه ها
جبهه، هشت سال دفاع ، هشت سال ماه رمضان بود. شهدایی که با تحمل گرسنگی ها، تشنگی ها، کم خوابی ها، در کمال مظلومیت، برای خدا....سوختند و ساختند امروز یادمان نرود که ، هر چه داریم به برکت رزم، اخلاص و فداکاری آنهاست.
جمع رزمندگان واحد تخریب لشکر 21 امام رضا علیه السلام - تابستان 1363- خوزستان، روستای رحمانیه بالا از راست: شهیدان، علیرضا افضلی. محمدرضا نصیری.علی وکیلی.حسن حبیبی وسط: شهید حسن آبادی پایین از راست، شهیدان، حسین شمس آبادی. محمود سیفی. احمدی. اسماعیل عدل مظفر. حمید صبوری راد.محسن سیدی.احمد بربرپور.حسن شاد.اسماعیلی
نماز جماعت، در بیابان های داغ خوزستان به خاطر ندارم بعد از جنگ، در هیچ کجا مثل این نماز جماعت ها ندیدم. در طول مدت خدمتم در واحد تخریب، یادم نمی آید حتی یک بار قبل از نماز، غذا بخوریم، در هر شرایطی اول نماز... آن هم جماعت! حتی اگر دو نفر بیش تر نبودیم. -------------------------------------------
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت *** ورای مدرسه و قال وقیل مسئله بود قبل از شروع به خوردن، همه دعای سفره می خواندند و با نمک آغاز می کردند. سرها همه پایین، آرام غذا میخوردن ، سرسفره کسی حرف نمیزد.
یک روز شهید چراغچی،فرمانده لشکر، برای سرکشی به واحد تخریب آمد. پشت چادر که میرسد، سر و صدایی نمی شنود. می پرسد : بچه ها کجان؟ - من که صدایی نمی شنوم ! - آخه سر سفره اند، دارن نهار میخورن شهید چراغچی، سرش را داخل چادر می برد و وقتی بچه ها را آرام در حال غذا خوردن می بیند، اشک در چشمانش حلقه می زند. زیر لب می گوید : هرچند وقت باید یه سری به این بچه های واحدتخریب بزنم! ... برای سرکشی و بازرسی از خودم و از نفسم لازمه...
درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 257 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
خرید سال نو به سبک رزمندگان
سر شب سید جواد ویرش گرفت که مجلس دعای توسل راه بیندازد. هر چه گفتم: «سید جان! قربان جدت! آخر کجا دیدی شب عید بیایند و گریه کنند و دعای توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعای توسل و مناجات که شب عید نداره.» دیدم حرف حق می زند. بچه های دیگر هم قبول کردند. درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 305 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نقش مورچههای آتشی در عملیات
فرمانده گفت: همه آمادهاید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب پس یکبار دیگر نقشه عملیات را مرور میکنیم. همانطور که گفتم دشمن فکر میکند ما فقط شبها بهاش حمله میکنیم و انتظار نداره اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو میرویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد. اگر دست ما باشد کفه ترازو به نفع ما سنگین میشود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من حمله را شروع میکنیم! من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار میداد. پای خاکریز روی پنجه پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: اسماعیل، تو نمیترسی؟ اسماعیل لبخند زنان گفت: از چی بترسم، بعثیهای مادرمرده که میخواهیم غافلگیرشان کنیم باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد. شروع کردم به فرستادن صلوات. ناگهان سوت خمپارهها بلند شد که از طرف ما به خط دشمن شلیک شده بود. لحظهای بعد صدای انفجار از طرف دشمن بلند شد و فرمانده بالای خاکریز مشت گره کردهاش را بالا برد و فریادش در دشت پیچید: اللّهاکبر! و ما تکبیرگویان از خاکریز بالا کشیدیم و از آن طرف به سوی سنگرهای دشمن هجوم بردیم. باران گلوله از طرف دشمن به طرفمان باریدن گرفت. گلولهها مانند زنبور ویزویزکنان از کنار گوشم میگذشت. قلبم تند تند میزد. نعره میکشیدم و میدویدم. نمیدانم کی از اسماعیل دور افتادم. تیربار لعنتی دشمن جلوی پایمان را تیرتراش میکرد و خاک و سنگریزه به سر و صورتمان میپاشید. یک خمپاره در نزدیکیام ترکید. موجش پرتم کرد و با صورت روی یک بته خار افتادم. صورتم آتش گرفت. به پشت افتادم که گلوله بهام نخورد و تند خارهای کوچک را از صورتم کندم. بچههای دیگر دوروبرم زمینگیر شده بودند. دشمن خوب مقاومت میکرد. صدای رودخانه را میشنیدم. خودم را در یک گودال کوچک انداختم. آنهایی که اطراف بودند به سوی دشمن شلیک میکردند. دشمن داشت مقاومت میکرد. فریاد فرمانده را شنیدم: بلند شوید و حمله کنید. یااللّه، الان دشمن قتلعام میکند. زود باشید. امّا هر کس که میخواست بلند شود تیر میخورد و میافتاد زمین. حسابی درمانده شده بودیم. نه میتوانستیم جلو برویم و نه عقب؛ تا به خاکریز خودمان برسیم. در مخمصه عجیبی افتاده بودیم. همه بیتعارف ترسیده و چهار چنگولی به زمین چسبیده بودند. یکهو بغل دستیام گفت: بچهها آنجا را ببینید. دارد چه کار میکند؟ به جایی که میگفت نگاه کردم و آب دهانم خشک شد. اسماعیل صاف ایستاده بود و با حرکات عجیب و غریب ورجه ورجه میکرد و این طرف و آن طرف میدوید. هی به سر و صورتش چنگ میزد و با کف دست به ران و پهلو و شکماش میکوبید. بغل دستیام گفت: نکند موجی شده، دارد چکار میکند؟ اسماعیل ناگهان با آخرین سرعت و دست خالی به طرف دشمن دوید. چند نفر بلند شدند و دنبالش دویدند. فرمانده فریاد زد: آفرین به دشمن حمله کنید! و ما هم از زمین بلند شدیم و به طرف سنگرهای دشمن دویدیم. افراد دشمن را دیدم که با آخرین سرعت دارند فرار میکنند. ما که شیر شده بودیم تکبیرگویان به سنگرها دشمن رسیدیم، اما دیدیم اسماعیل بیتوجه به شادی بچهها همچنان تختهگاز به طرف رودخانه میدود. فرمانده فریاد زد: کجا میروی اسماعیل؟ اما اسماعیل توجهی نکرد و همچنان دوید. من هم که نگران شده بودم دنبالش دویدم. با رسیدن به رودخانه، اسماعیل شیرجه زد وسط آب. آب فواره زد روی بدنم. اسماعیل چند بار در آب غوطه خورد و هی با کف دست به صورت و پس گردنش میکوبید. دوباره زیر آب رفت. فرمانده و چند تا از بچهها رسیدند. فرمانده پرسید: اینجا چه خبره؟ اسماعیل چه کار میکند؟ من که حسابی ترسیده بودم گفتم: واللّه نمیدانم. هی به سر و صورتش میزند و شنا میکند! یکی از بچهها گفت: شاید گرمش شده و خواسته تنی به آب بزند! فرمانده گفت: تو این هوای سرد؟ بعد رو به اسماعیل گفت: بیا بیرون، دیگه بسه. یااللّه بیا بیرون! چند دقیقه بعد اسماعیل مثل موش آب کشیده از رودخانه بیرون آمد. از سرما میلرزید و دندانهایش به هم میخورد. اورکتم را روی شانهاش انداختم. فرمانده گفت: آفرین اسماعیل، اگر شجاعت تو نبود ما به این زودی به اینجا نمیرسیدیم. اسماعیل لرز لرزان گفت: کدام شجاعت؟ پدرم درآمد! همه با تعجب نگاهش کردند. اسماعیل دستی پشت گوشش کشید. صورتش درهم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. یک مورچه آتشی گنده میان دو انگشتش بود. اسماعیل گفت: اینها پدر مرا درآوردند. از شانس بد پرت شدم روی لانهشان و بعد اینها ریختند سرم. داشتم آتش میگرفتم. نمیدانستم چکار کنم. یکهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. وای که هنوز جای نیش و داندانهایشان آتشم میزند! وای سوختم! و دوباره شیرجه زد تو رودخانه. من و فرمانده و بچهها میخندیدیم و اسماعیل در آب غوطه میخورد و به مورچههای آتشی فحش میداد!
*راوی: داوود امیریان درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 267 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شهدای مدرسه زینبیه و فاطمهالزهرا(س)+عکس
شهدای مدرسه زینبیه و فاطمهالزهرا(س) سند جاودانه مظلومیت دفاع امت اسلامی است، این شهادت وسیلهای است برای نمایان ساختن چهره کریه دشمنان اسلام و وحشیگری آنان و خاطرهای فراموش نشدنی در حافظه تاریخ ملت ایران. * دو روز آتش در شهر میانه سال 1365، شش سال از جنگ تحمیلی گذشته بود و بعد از عملیات موفقیتآمیز «کربلای 5» رادیو اسرائیل و رادیو عراق خبر از حمله قریبالوقوع هواپیماهای میراژ و سوخو و میگ به شهرهای ایران میدادند و تبلیغات گسترده رسانهها برای ارعاب مردم و تخلیه شهرها و تضعیف روحیه مقاومت در پشت جبهه آغاز شده بود و در این میان یکی از شهرهایی که مورد تهدید واقع شد، شهر میانه بود.
مدرسه زینبیه بعد از ظهر شنبه یازدهم بهمن ماه هواپیماهای دشمن بعثی دو نقطه از شهر میانه را بمباران کردند که محلههای بمباران شده عبارت بودند از اطراف حمام بلور و روبروی ترمینال که همگی مناطق مسکونی بودند. این بمباران به شهادت و مجروح شدن چندین بیگناه انجامید و 31 نفر از مردم عادی شهر که میانشان مادر و کودکی دو ساله که در آغوش هم جان داده بودند به چشم میخورد. ساعاتی بعد هنوز از وحشت و ترس و دلهره مردم کاسته نشده بود که شایعه حمله مجدد هواپیماهای جنگنده بعثی عراق طوفانی از وحشت را دامن زد. * ساعت 10:30 روز 12 بهمن دبیرستان زینبیه بمباران میشود! این خبر به نقل از رادیو عراق و اسرائیل دهان به دهان میچرخید و تأثیر روانی حمله هوایی روز قبل و شهادت جمعی از همشهریان بیگناه و مظلوم و حالا خود شایعه یعنی بمباران دبیرستانی دخترانه مردم را به مقاومت بیشتر و گرفتن انتقام ترغیب میکند.
مدرسه زینبیه دومین بمباران روز یکشنبه اولین روز دهه فجر روز دوازدهم بهمن ماه دقیقاً ساعت 10:30 صبح اتفاق افتاد و این در حالی بود که آن روز تمام مدارس دخترانه و پسرانه خود را برای برگزاری جشنهای دهه فجر انقلاب اسلامی آماده میکردند و علاوه بر آن از طرف بنیاد شهید انقلاب اسلامی نیز اعلام شده بود که پیکرهای مطهر شهدای بمباران روز قبل در این روز تشییع میشود. همزمان با بمباران دبیرستان زینبیه، دبستان ثارالله یا همان فاطمه الزهرا (س) که هم مدرسه دخترانه و پسرانه بود مورد اصابت بمبهای هواپیماهای عراقی قرار میگیرد و ساختمان سپاه پاسداران که در نزدیکی دبیرستان زینبیه واقع بود به وسیله راکد تخریب شد و 6 نفر سپاهی از مدافعان حریم آسمان میانه که در پشتبام مشغول نصب تیربار برای حراست از جان دانشآموزان بیگناه زینبیه آماده شده بودند به شهادت رسیدند، این خود صفحهای دیگر از تاریخ خون رنگ دفاع مقدس را نقش زد. * انتخابی هدفدار برای بمباران زینبیه دبیرستان زینبیه از شمال به دبیرستان حکمت و از جنوب به خیابان امام خمینی(ره) متصل است و در غرب آن ساختمان سپاه پاسداران و در شرق ساختمان شهرداری قرار گرفته که فاصله بین دبیرستان تا ساختمان سپاه یک کوچه شش متری است و بیمارستان امام خمینی(ره) هم در غرب دبیرستان بعد از ساختمان سپاه و حدود چهل متری با آن فاصله دارد. یعنی به مرکز اداری (شهرداری) و اگر ساختمان سپاه را یک مرکز نظامی در نظر بگیریم (به سپاه) و بیمارستان (مرکز درمانی و بهداشتی) نزدیک بوده و همین شرایط میزان خطر بمباران دبیرستان را نسبت به دیگر نقاط شهر افزایش داده است. این دبیرستان حتی در میان رزمندگان جبهههای نبرد نیز مکانی شناخته شده بود چرا که هر چه از طرف این دبیرستان به جبههها فرستاده میشد که البته کم نیز نبود روی آن زینبیه میانه با خطی درشت نوشته میشد، به مخصوص بچهها همراه مرسولات خود نامههایی هم به برادران رزمنده ارسال میکردند، یعنی زینبیه هم پایگاه علم بود و هم پایگاهی برای حمایت بیدریغ از رزمندگان؛ هرگاه نیروهای گردان بقیهالله میانه به جبههها اعزام میشدند تمام امکانات از قبیل پوتین و پوشاک و مواد خوراکی و... را مدرسه زینبیه تأمین میکرد. حتی در تابستان که مدارس تعطیل بود، اکثر دانشآموزان زینبیه به مدرسه آمده برای کمک به رزمندهها فعالیت میکردند و همه اینها باعث انتخاب هدفدار برای بمباران این دبیرستان بوده است؛ مردم میانه در تمام دوران جنگ از هیچ کمکی به جبهههای جنگ کوتاهی نکردند. گاهی اوقات که هلال احمر از طرف بانک خون، مردم را برای اهدای خون دعوت میکرد، وقتی اعضای هلال احمر وارد دبیرستان میشدند، میدیدند که دختران دبیرستانی زینبیه صف کشیده برای اهدای خون داوطلب شدند و حتی آنهایی که از لحاظ فیزیکی قادر به اهدای خون نبودند با اصرار میخواستند تا از آنها خونگیری شود. * میانه انتقام میگیرد بعد از بمباران پی در پی، میانه کمکم خالی از سکنه شد؛ مردم داغدیده و نگران خانهها را رها کرده در روستاهای اطراف و خارج از شهر پناه گرفتند و بمباران شهر و حادثه کربلای زینبیه سیل بیانیهها و اعلامیهها را از هر طرف به سوی شهر داغدیده روانه کرد.
در طول دو روز بمباران جمعاً 10 فروند هواپیما 32 بمب و راکد خود را بر سر مردم بیدفاع ریختند و بعد از بمباران مردم بیپناه را در اماکن عمومی با قساوت تمام به رگبار گلوله بستند. طبق اطلاعیه رئیس اطلاعات جنگی شورای عالی دفاع جمهوری اسلامی ایران، در اول فوریه 1987 برابر 12 بهمن 1365 رژیم بعثی حاکم بر عراق بعد از عملیات پیروزمندانه در «کربلای 5» جنگ شهرها را تجدید کرد. دانشآموزان معصوم و بیگناه دبیرستان دخترانه شهرستان میانه هدف هجوم و پرتاب بمبهای خوشهای قرار گرفتند و این حملات 68 نفر شهید و 200 زخمی به جای گذاشت. موجی از خشم و انتقام میانه را فرا گرفت و 29 بهمن سال 1365 یک گردان از بسیج میانه برای انتقام عازم جبهههای حق علیه باطل شدند و نه تنها با شهادت دختران معصوم و مردمان بیگناه از مقاومت مردم کاسته نشد بلکه آنها فرزندانش را برای انتقام از خون به ناحق ریخته خواهران و همشهریان بیدفاعشان راهی جبهه کردند. درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 310 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
درس خمپاره
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد. اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید! سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 334 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
دستبرد به آذوقه عراقی ها
حفاظت دو تپه که به نام های تپه علی و تپه حسین بین بچه ها مشهور شده بود، به عهده ی بچه ها ما بود . هر گروهی که می رفت ، باید غذای پانزده روزه ی خودش را هم می برد . چهار – پنج کیلومتری تپه ها چشمه ی آبی بود که با زحمت و خطر زیاد بیست لیتری ها پر می شدند و بالای تپه می رفتند . حتی پتو ها را نمی توانستیم آفتاب کنیم . پتو ها پر از شپش شده بود . حمام را هم که اصلا حرفش را نزنید . یک روز آذوقه مان تمام شد . آن موقع ها نان را در گونی هایی از جنس کنف و پارچه می گذاشتیم . گونی ها را تکاندیم و خاک ها را از خرده نان ها جدا کردیم . باور کنید سهم هر کس یک قاشق خرده نان هم نشد . عزت الله ایزد پناه اجازه خواست برود برای تهیه غذا . می دانستم به طرف نیروهای خودی نمی تواند برود . چند ساعت پیاده باید می رفت . فهمیدم می خواهد به مواضع عراقی ها دستبرد بزند . خطر داشت ، ولی چاره ای نبود . یادم نیست چه ساعتی از شب رفت . از بچه های کنار تخته ای است که الان جانباز است . صبح اول وقت با یک گونی کنسرو آمد !
راوی: غلامحسین غیب پرور، فرمانده لشکر پیاده 19 فجر درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 214 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
غذای مخصوص برای شب های عملیات
ساجد: با شروع جنگ تحمیلی از جای جای کشور ایران مردم بهترین فرزندانشان را راهی جنگ می کردند تا دست طمع کار دشمن را از اب و خاکشان کوتاه کنند. یکی از شهرهایی که جوانانش در جبهه خوش درخشیدند بچه های میگون بودند. خاطره ای که خواهید خواند به نقل از سایت این شهرستان است که می نویسد: محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 254 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
پيوند انصار و مهاجرين//خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان(3)
رنج دوگانة پيشمرگان
راوي: آقاي حاجمحمد الله مرادي از مسؤولين سازمان پيشمرگان مسلمان كُرد ديواندره درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 236 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
من اينطور بهتر دوست دارم
يادم هست كه بنا به مناسبتي لازم بود كه براي نيروها صحبت بشود ايشان به من گفت : فلاني شما برو پشت تريبون و صحبت كن من هم چون اولين بار بود و آمادگي قبلي نداشتم قبول نكردم آن موقع من مدير داخلي تيپ بودم . به من گفتند: ببين ما بايد همه كار ياد بگيريم بايد همه كار بكنيم اينجا نيامده ايم كه فقط اسلحه به دست بگيريم ودشمن را بكشيم مابايد مهارت صحبت كردن را هم كسب كنيم امكان دارد آينده شما ارتقاء شغلي پيدا كني هميشه كه يك جا نمي ماني پس بايد براي صحبت كردن تمرين كني او معتقد بود كه نيروهايش بايد رشد پيدا كنند. در اين جهت دست همه را باز گذاشته بود در يك عمليات بايد براي بچه هاي بسيجي (نيروهايي كه بايدعمليات انجام مي دادند ) قبل از عمليات صحبت مي شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهي ابتدا آقاي قاليباف صحبت كردند وبعد به آقاي آزادي اشاره كردند كه مرا براي صحبت بفرستد من براي اولين بار بود كه صحبت كردم و بعد از آن ديگر ترسي ازصحبت كردن براي جمع نداشتم . درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 338 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
جبهه رفتن به يک دروغ گفتن، ميارزيد
-------------------------------------------------- چادر فرماندهي اصلاً لامپ نداشت جنگ با پايي برهنه
-------------------------------------------------- جبهه رفتن به يک دروغ گفتن، ميارزيد درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه , بازدید : 341 [ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |