فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

هشت رمضان در جبهه ها

جبهه، هشت سال دفاع ، هشت سال ماه رمضان بود. شهدایی که با تحمل گرسنگی ها، تشنگی ها، کم خوابی ها، در کمال مظلومیت، برای خدا....سوختند و ساختند

 امروز یادمان نرود که ، هر چه داریم به برکت  رزم، اخلاص و فداکاری آنهاست.

 

جمع رزمندگان واحد تخریب لشکر 21 امام رضا علیه السلام - تابستان 1363- خوزستان، روستای رحمانیه

بالا از راست: شهیدان، علیرضا افضلی. محمدرضا نصیری.علی وکیلی.حسن حبیبی

وسط: شهید حسن آبادی

پایین از راست، شهیدان، حسین شمس آبادی. محمود سیفی. احمدی. اسماعیل عدل مظفر. حمید صبوری راد.محسن سیدی.احمد بربرپور.حسن شاد.اسماعیلی

 

نماز جماعت، در بیابان های داغ خوزستان

به خاطر ندارم بعد از جنگ، در هیچ کجا مثل این نماز جماعت ها ندیدم.

در طول مدت خدمتم در واحد تخریب، یادم نمی آید حتی یک بار قبل از نماز، غذا بخوریم، در هر شرایطی اول نماز... آن هم جماعت! حتی  اگر دو نفر بیش تر نبودیم.

-------------------------------------------

 

مباحثی که در آن مجلس جنون  میرفت   ***   ورای مدرسه و قال وقیل مسئله بود

قبل از شروع به خوردن، همه دعای سفره می خواندند و با نمک آغاز می کردند.

سرها همه پایین، آرام غذا میخوردن ، سرسفره کسی حرف نمیزد.

 

یک روز شهید چراغچی،فرمانده لشکر، برای سرکشی به واحد تخریب آمد. پشت چادر که میرسد، سر و صدایی نمی شنود.

می پرسد : بچه ها کجان؟
می گویند : داخل چادرن

- من که صدایی نمی شنوم !

- آخه سر سفره اند، دارن نهار میخورن

شهید چراغچی، سرش را داخل چادر می برد و وقتی بچه ها را آرام در حال غذا خوردن می بیند، اشک در چشمانش حلقه می زند.

زیر لب می گوید : هرچند وقت باید یه سری به این بچه های واحدتخریب بزنم! ...

برای سرکشی و بازرسی از خودم  و از نفسم لازمه...

 


در جبهه ، عرفان ، عملی بود

 



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 257
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
 
خرید سال نو به سبک رزمندگان

سر شب سید جواد ویرش گرفت که مجلس دعای توسل راه بیندازد. هر چه گفتم: «سید جان! قربان جدت! آخر کجا دیدی شب عید بیایند و گریه کنند و دعای توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعای توسل و مناجات که شب عید نداره.» دیدم حرف حق می زند. بچه های دیگر هم قبول کردند.

مراسم شروع شد. حمید لطفی و حسن اکبری هم وردست جناب سید جوادخان نشستند و دعا شروع شد. من هم کنار حمید نشستم. حمید در حال خواندن دعا بود و من چشم به مفاتیح داشتم. نور باریک سبز رنگ چراغ قوه کوچک سید جواد روی صفحه های مفاتیح پخش شده بود. دعا رسید به امام جواد(ع) که دیدم ای دل غافل از بقیه دعا خبری نیست! حمید سوزناک گفت: «قربان مظلومیتت آقاجان!» یعنی سید جواد شروع کن، سید جواد هم روضه حضرت جواد(ع) را شروع کرد. سر تیر پوتینهایم را پاشنه بخواب پا کردم و رفتم سراغ اتاقهای دیگر بلکه مفاتیح پیدا کنم. هر جا می روم خبری نیست که نیست. تو بیشتر اتاقها مراسم زیارت عاشورا و دعای توسل بپا است. در یکی از اتاقها مفاتیح پیدا می کنم و تیز برمی گردم پایین. مفاتیح را به حمید می دهم. حمید شروع می کند، اما با رسیدن به امام حسن عسکری(ع) دوباره می بینم که خبری از باقی دعا نیست! عجب اوضاعی شده؟!

حمید باز می گوید: «قربان مظلومیتت آقاجان!» سید جواد مستأصل نیم نگاهی بهم می اندازد و روضه امام حسن عسکری را شروع می کند. دوباره با پوتین های پاشنه بخواب می روم پی یافتن مفاتیح. این بار هم دست پر برمی گردم. گلوی سید جواد گرفته است و با آخرین توان در حال روضه خواندن است. مفاتیح را که می بیند می زند زیر گریه. خلاصه دعای توسل به خوبی به پایان می رسد.

نمی دانم چه خوابی می دیدم که داشتم تکان می خوردم. چشم باز می کنم. حمید بیات بالای سرم نشسته است:

- بلند شو که لنگ ظهر شد. هی ! بلند شو!

دهن دره ای می کنم و چند مشت بر سینه می زنم، حمید بر و بر نگاهم می کند.

- باز چی شده؟

- می خواستی چه شود؟ چقدر پول و پله داری؟

بچه ها فوتبال بازی می کنند. طرفداران دو تیم هم با هیجان مشغول رجزخوانی و تشویق هستند. یکی از بچه های کوچک اندام می رود تا یکی دیگر را که درشت هیکل و قد بلند است دریبل کند که بسیجی درشت اندام دست می اندازد و او را مثل کودکی بلند می کند و می اندازد روی دوشش و خودش در همان حال می دود و گل می زند. صدای خنده و سوت و صلوات یکی می شود

دستهایم را ستون می کنم و می نشینم. هنوز گیج خواب هستم. نگاهش می کنم؛ تازه پشت لبهایش سبز شده و تک و توک، کرکهای نرم بر گونه و چانه اش روییده اند. پانزده سال بیشتر ندارد. بچه محل هستیم. وقتی من کلاس دوم راهنمایی بودم او کلاس اول راهنمایی بود. چهار برادرند که هر چهار نفر جبهه اند و فقط مادرشان در تهران مانده. پدرش سالها پیش به رحمت خدا رفته است.

سرم را پایین می اندازم و از جیب پیراهنم یک اسکناس پنجاه تومانی بیرون می کشم و به طرفش دراز می کنم. سر می چرخانم به سویی دیگر که خجالت نکشد.

- چیه؟ برای چی قیافه گرفتی؟

وقتی ازم جوابی نمی شنود، می زند زیر خنده و می گوید:

«هان؟ حتما فکر کردی ازت پول قرض می خوام آره؟ تو آن پولهایی که ازم قرض کردی بده، باقی پیشکش. این پول را برای خرید عید جمع می کنم. بچه ها دارند می روند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردی!

حالم گرفته می شود.دست می اندازم که پول را پس بگیرم:

- بخشکی شانس! اگر می دانستم...

که دستش را می کشد و می رود. بلند می شوم و پتوها را مرتب می کنم، اورکتم را روی شانه می اندازم و پوتینها را پاشنه بخواب می پوشم. پتوی ورودی اتاق را کنار می زنم و بیرون می روم. باد خنکی به صورتم می خورد. می لرزم. مور مورم می شود. روی ستون رو به رویی اتاق نوشته اند: برای شادی روح شهدای آینده صلوات! تبسم می کنم.
خاطرات رزمندگان

آن سوی ستون، دشت سرسبزی است که تا پای تپه ها و کوه های سر به فلک کشیده و در ابرها فرو رفته، ادامه دارد. آدم دلش می خواهد روی این چمنهای خیس شبنم، غلت بزند و بعد زیر گرمای خورشید آخر زمستان دراز بکشد و بخوابد. وای خواب!

ابرهای سفید و خاکستری تنگ هم مثل پنبه های حلاجی شده روی کوهها جا خوش کرده اند و منتظر تلنگر رعد هستند تا ببارند. آن هم روز اول سال نو.

چند شب پیش که به راهپیمایی رفتیم، موقع برگشتن آسمان روشن شد. وقت نماز صبح در حال قضا بود. حمید بیات گفت که همین جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. از یک حوضچه کوچک وضو گرفتیم. اورکتها را پهن کردیم و دو نفری مشغول نماز شدیم. رکعت دوم بودیم که باران گرفت؛ چه بارانی! چانه مان شد ناودانی و باریکه آب روی سینه مان می ریخت. سلام نماز را که دادیم فقط کافی بود نیت غسل شهادت بکنیم!

از پله ها پایین می روم. پله های یکی از ساختمان های شهرک آناهیتا که حالا شهرک شهید باهنر نام گرفته است؛ در پنج شش کیلومتری کرمانشاه.

بچه ها فوتبال بازی می کنند. طرفداران دو تیم هم با هیجان مشغول رجزخوانی و تشویق هستند. یکی از بچه های کوچک اندام می رود تا یکی دیگر را که درشت هیکل و قد بلند است دریبل کند که بسیجی درشت اندام دست می اندازد و او را مثل کودکی بلند می کند و می اندازد روی دوشش و خودش در همان حال می دود و گل می زند. صدای خنده و سوت و صلوات یکی می شود. بوی خوش بهار را می شود از ورای بوی عرق تن آنها استشمام کرد. دست و صورتم را آبی می زنم و برمی گردم.

بچه ها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده می شود. لباسها شسته می شود، در و دیوار، دستمال کشیده می شود و موها کوتاه می شود. عید است، عید!

بعد از چند روز برای اولین بار است که می بینم بچه ها می خندند و به جنب و جوش افتاده اند و سرخی به لبها و لپهایشان افتاده است. دو - سه روز پیش که بلندگوها به آواز درآمدند و خبر شروع عملیات «والفجر 10» را آن هم در منطقه غرب کشور دادند، حال همه گرفته شد؛ حتی خبر فتح «حلبچه» هم آمد، بچه ها بیشتر پکر شدند. این درست که هنوز دو ماه از عملیات بیت المقدس 2 در کوههای پربرف و یخ زده «الاغ لو» نمی گذرد و حتی هنوز بچه هایی هستند که دست و پایشان آنجا یخ زد و بعضی انگشتانشان از سوز سرما سیاه شد و مجبور شدند آنها را به تیغ جراحی بسپارند، اما باز هم هر گلی بویی دارد و هر عملیاتی صفایی دارد. در شهادت باز است و وقت مغتنم. حال هم خبر رسیده که تا یکی - دو روز دیگر جا کن می شویم و به منطقه عملیاتی می رویم.

بچه ها سرگرم خانه تکانی هستند: پتوها در فضای آزاد تکانده می شود. لباسها شسته می شود، در و دیوار، دستمال کشیده می شود و موها کوتاه می شود. عید است، عید!
خاطرات رزمندگان

حمید می گوید که بچه های گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کرده اند و قرار است هنگام سال تحویل دور هم باشیم. بچه هایی که برای خرید رفته بودند، برگشته اند و با جدیت و سرسختی مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبه های میوه و شیرینی می شوند. قند تو دلمان آب می شود که کی به این جعبه ها و پاکتها می رسیم! توی یکی از پاکتها حنا است؛ حنا برای روز عملیات.

نزدیک ظهر است که می رویم طبقه بالا، بچه های گردان در ایوان تنگ هم در دو ردیف نشسته اند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شده ایم. ظرفهای شیرینی و میوه، آن وسط، برایمان ابراز ارادت می کنند و ما با چشم و لبخند به آنها می فهمانیم که حسابتان را می رسیم!

از رادیوی کوچک و سیاهی که بالای ایوان گذاشته اند، صدای تیک تاک ساعت شنیده می شود. هر چند لحظه گوینده می گوید که تا تحویل سال فلان دقیقه و ثانیه مانده است.

سید جواد می گوید: «رفته بودم پیش بچه های تخریب. برای خودشان سفره هفت سین درست کرده اند که منحصر بفرد است. 1- مین سوسکی2- سرنیزه 3- سمبه اسلحه 4- سیم خاردار 5- سی - چهار (4- C نوعی ماده انفجاری) 6- سیمینوف 7- سوزن»

- آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی!

آهنگ نوروزی پخش می شود و بعد دعای: «یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال» و دیده بوسی آغاز می شود. ارجحیت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم می لرزد. حالی عجیب دارم. پیام امام خمینی پخش می شود. تا فرمانده تعارف می کند که میوه و شیرینی بخوریم در یک آن ظرفهای شیرینی و میوه مثل دل مومن پاک می شود! فرمانده از کسانی که صدای خوبی دارند دعوت می کند تا برای بچه ها شعری با صدای خوش بخوانند. تا سید جواد می آید به خود بجنبد، یک نفر دیگر شروع می کند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صدای خوش این است، من با صدای کلفتم از او بهتر می خوانم.

آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دسته ایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب می خورم و می خندم. ناهار را میان گل و چمن، لا به لای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچه ها به شوخی سبزه گره می زدند و آه می کشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند

بچه ها هر چند چیزی نمی گویند اما لب می گزند و بعضا کرکر می خندند. آن بنده خدا هم از رو نمی رود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدایی بیرون می دهد که مرا یاد سیراب شیردان فروشهای سیار در کوچه پس کوچه های جوادیه می اندازد.

یکی از ته راهرو می گوید: «بچه ها کسی روغن گریس سراغ ندارد!» همه می زنند زیر خنده. اما آقای خوش صدا هنوز در حال لرزندان پیکر نازنین حافظ شیرازی در قبر است! چند شکلات به سر این خوش صدا می خورد. محل نمی گذارد. به یکباره، باران قند و شکلات و سنگریزه به سوی آقای خوش صدا باریدن می گیرد. یک تکه قند به حلق آقای خوش صدا می خورد و به سرفه می افتد و ما از صدای گوش خراشش راحت می شویم. همه می خندند حتی فرمانده گردان.
خاطرات رزمندگان

سفره ناهار پهن می شود و مشغول خوردن ناهار می شویم. یاد یکی از بچه ها می افتم که در گردان حمزه مسئول دسته بود. او تعریف می کرد: «یادش بخیر! عید بعد از عملیات کربلای پنج بود. یعنی پارسال. روز سیزدهم فروردین بود و تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچه ها دوره ام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم. از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچه ها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دسته ایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب می خورم و می خندم. ناهار را میان گل و چمن، لا به لای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچه ها به شوخی سبزه گره می زدند و آه می کشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه. یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.


خاطرات رزمندگان

با سر و صدای بچه ها به خودم می آیم. بچه های تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناس ها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست می چرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان می کند. بچه ها دم می گیرند که :

فصل گل و صنوبره

عیدی ما یادت نره!

فرمانده می خندد و با تکان دادن دست، بچه ها را ساکت می کند و می گوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر می رویم عملیات» بچه ها صلوات می فرستند و چند نفر سوت بلبلی می زنند. همه می خندیم. صلوات پشت صلوات.

می روم وضو بگیریم که باز چشمم می افتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»

راوی: داود امیریان



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 305
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نقش مورچه‌های آتشی در عملیات

فرمانده گفت: همه آماده‏اید؟ سلاح و مهمات کم ندارید؟ خب پس یک‌بار دیگر نقشه عملیات را مرور می‏کنیم. همان‌طور که گفتم دشمن فکر می‏کند ما فقط شب‏ها به‏اش حمله می‏کنیم و انتظار نداره اول صبح به آنها حمله کنیم. از چند جناح جلو می‏رویم تا رودخانه را بگیریم. رودخانه نقش مهمی دارد. اگر دست ما باشد کفه ترازو به نفع ما سنگین می‏شود. شجاعانه بجنگید و نترسید. خدا با ماست. با تکبیر من حمله را شروع می‏کنیم!

من و اسماعیل کنار هم بودیم. من که خیلی ترسیده بودم. دلم مثل سیر و سرکه می‏جوشید. اما اسماعیل انگار نه انگار. طبیعی و راحت بود و سلاحش را در پنجه فشار می‏داد. پای خاکریز روی پنجه پا آماده بودیم. به اسماعیل گفتم: اسماعیل، تو نمی‏ترسی؟

اسماعیل لبخند زنان گفت: از چی بترسم، بعثی‏های مادرمرده که می‏خواهیم غافلگیرشان کنیم باید بترسند. صلوات بفرست تا ترست بریزد.

شروع کردم به فرستادن صلوات. ناگهان سوت خمپاره‏ها بلند شد که از طرف ما به خط دشمن شلیک شده بود. لحظه‏ای بعد صدای انفجار از طرف دشمن بلند شد و فرمانده بالای خاکریز مشت گره کرده‏اش را بالا برد و فریادش در دشت پیچید: اللّه‏اکبر!

و ما تکبیرگویان از خاکریز بالا کشیدیم و از آن طرف به سوی سنگرهای دشمن هجوم بردیم. باران گلوله از طرف دشمن به طرف‏مان باریدن گرفت. گلوله‏ها مانند زنبور ویزویزکنان از کنار گوشم می‏گذشت. قلبم تند تند می‏زد. نعره می‏کشیدم و می‏دویدم. نمی‏دانم کی از اسماعیل دور افتادم. تیربار لعنتی دشمن جلوی پایمان را تیرتراش می‏کرد و خاک و سنگریزه به سر و صورت‏مان می‏پاشید. یک خمپاره در نزدیکی‏ام ترکید. موجش پرتم کرد و با صورت روی یک بته خار افتادم. صورتم آتش گرفت. به پشت افتادم که گلوله به‏ام نخورد و تند خارهای کوچک را از صورتم کندم. بچه‏های دیگر دوروبرم زمین‏گیر شده بودند. دشمن خوب مقاومت می‏کرد. صدای رودخانه را می‏شنیدم. خودم را در یک گودال کوچک انداختم. آنهایی که اطراف بودند به سوی دشمن شلیک می‏کردند. دشمن داشت مقاومت می‏کرد. فریاد فرمانده را شنیدم: بلند شوید و حمله کنید. یااللّه، الان دشمن قتل‌عام می‏کند. زود باشید.

امّا هر کس که می‏خواست بلند شود تیر می‏خورد و می‏افتاد زمین. حسابی درمانده شده بودیم. نه می‏توانستیم جلو برویم و نه عقب؛ تا به خاکریز خودمان برسیم. در مخمصه عجیبی افتاده بودیم. همه بی‏تعارف ترسیده و چهار چنگولی به زمین چسبیده بودند. یکهو بغل دستی‏ام گفت: بچه‏ها آنجا را ببینید. دارد چه کار می‏کند؟

به جایی که می‏گفت نگاه کردم و آب دهانم خشک شد. اسماعیل صاف ایستاده بود و با حرکات عجیب و غریب ورجه ورجه می‏کرد و این طرف و آن طرف می‏دوید. هی به سر و صورتش چنگ می‏زد و با کف دست به ران و پهلو و شکم‏اش می‏کوبید. بغل دستی‏ام گفت: نکند موجی شده، دارد چکار می‏کند؟

اسماعیل ناگهان با آخرین سرعت و دست خالی به طرف دشمن دوید. چند نفر بلند شدند و دنبالش دویدند. فرمانده فریاد زد: آفرین به دشمن حمله کنید!

و ما هم از زمین بلند شدیم و به طرف سنگرهای دشمن دویدیم. افراد دشمن را دیدم که با آخرین سرعت دارند فرار می‏کنند. ما که شیر شده بودیم تکبیرگویان به سنگرها دشمن رسیدیم، اما دیدیم اسماعیل بی‏توجه به شادی بچه‏ها همچنان تخته‌گاز به طرف رودخانه می‏دود. فرمانده فریاد زد: کجا می‏روی اسماعیل؟

اما اسماعیل توجهی نکرد و همچنان دوید. من هم که نگران شده بودم دنبالش دویدم. با رسیدن به رودخانه، اسماعیل شیرجه زد وسط آب. آب فواره زد روی بدنم. اسماعیل چند بار در آب غوطه خورد و هی با کف دست به صورت و پس گردنش می‏کوبید. دوباره زیر آب رفت. فرمانده و چند تا از بچه‏ها رسیدند. فرمانده پرسید: اینجا چه خبره؟ اسماعیل چه کار می‏کند؟

من که حسابی ترسیده بودم گفتم: واللّه نمی‏دانم. هی به سر و صورتش می‏زند و شنا می‏کند!

یکی از بچه‏ها گفت: شاید گرمش شده و خواسته تنی به آب بزند!

فرمانده گفت: تو این هوای سرد؟

بعد رو به اسماعیل گفت: بیا بیرون، دیگه بسه. یااللّه بیا بیرون!

چند دقیقه بعد اسماعیل مثل موش آب کشیده از رودخانه بیرون آمد. از سرما می‏لرزید و دندان‏هایش به هم می‏خورد. اورکتم را روی شانه‏اش انداختم. فرمانده گفت: آفرین اسماعیل، اگر شجاعت تو نبود ما به این زودی به اینجا نمی‏رسیدیم.

اسماعیل لرز لرزان گفت: کدام شجاعت؟ پدرم درآمد!

همه با تعجب نگاهش کردند. اسماعیل دستی پشت گوشش کشید. صورتش درهم شد. آخ گفت و بعد دستش را جلو آورد. یک مورچه آتشی گنده میان دو انگشتش بود. اسماعیل گفت: اینها پدر مرا درآوردند. از شانس بد پرت شدم روی لانه‏شان و بعد اینها ریختند سرم. داشتم آتش می‏گرفتم. نمی‏دانستم چکار کنم. یکهو به سرم زد خودم را به رودخانه برسانم. وای که هنوز جای نیش و داندان‏هایشان آتشم می‏زند! وای سوختم!

و دوباره شیرجه زد تو رودخانه. من و فرمانده و بچه‏ها می‏خندیدیم و اسماعیل در آب غوطه می‏خورد و به مورچه‏های آتشی فحش می‏داد!

 

*راوی: داوود امیریان



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 267
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
شهدای مدرسه زینبیه و فاطمه‌الزهرا(س)+عکس

شهدای مدرسه زینبیه و فاطمه‌الزهرا(س) سند جاودانه مظلومیت دفاع امت اسلامی است، این شهادت وسیله‌ای است برای نمایان ساختن چهره کریه دشمنان اسلام و وحشی‌گری آنان و خاطره‌ای فراموش نشدنی در حافظه تاریخ ملت ایران.

* دو روز آتش در شهر میانه

سال 1365، شش سال از جنگ تحمیلی گذشته بود و بعد از عملیات موفقیت‌آمیز «کربلای 5» رادیو اسرائیل و رادیو عراق خبر از حمله قریب‌الوقوع هواپیماهای میراژ و سوخو و میگ به شهرهای ایران می‌دادند و تبلیغات گسترده رسانه‌ها برای ارعاب مردم و تخلیه شهرها و تضعیف روحیه مقاومت در پشت جبهه آغاز شده بود و در این میان یکی از شهرهایی که مورد تهدید واقع شد، شهر میانه بود.

مدرسه زینبیه

بعد از ظهر شنبه یازدهم بهمن ماه هواپیماهای دشمن بعثی دو نقطه از شهر میانه را بمباران کردند که محله‌های بمباران شده عبارت بودند از اطراف حمام بلور و روبروی ترمینال که همگی مناطق مسکونی بودند. این بمباران به شهادت و مجروح شدن چندین بی‌گناه انجامید و 31 نفر از مردم عادی شهر که میانشان مادر و کودکی دو ساله که در آغوش هم جان داده بودند به چشم می‌خورد. ساعاتی بعد هنوز از وحشت و ترس و دلهره مردم کاسته نشده بود که شایعه حمله مجدد هواپیماهای جنگنده بعثی عراق طوفانی از وحشت را دامن زد.

* ساعت 10:30 روز 12 بهمن دبیرستان زینبیه بمباران می‌شود!

این خبر به نقل از رادیو عراق و اسرائیل دهان به دهان می‌چرخید و تأثیر روانی حمله هوایی روز قبل و شهادت جمعی از همشهریان بی‌گناه و مظلوم و حالا خود شایعه یعنی بمباران دبیرستانی دخترانه مردم را به مقاومت بیشتر و گرفتن انتقام ترغیب می‌کند.

مدرسه زینبیه

دومین بمباران روز یکشنبه اولین روز دهه فجر روز دوازدهم بهمن ماه دقیقاً ساعت 10:30 صبح اتفاق افتاد و این در حالی بود که آن روز تمام مدارس دخترانه و پسرانه خود را برای برگزاری جشن‌های دهه فجر انقلاب اسلامی آماده می‌کردند و علاوه بر آن از طرف بنیاد شهید انقلاب اسلامی نیز اعلام شده بود که پیکرهای مطهر شهدای بمباران روز قبل در این روز تشییع می‌شود.

همزمان با بمباران دبیرستان زینبیه، دبستان ثارالله یا همان فاطمه الزهرا (س) که هم مدرسه دخترانه و پسرانه بود مورد اصابت بمب‌های هواپیماهای عراقی قرار می‌گیرد و ساختمان سپاه پاسداران که در نزدیکی دبیرستان زینبیه واقع بود به وسیله راکد تخریب شد و 6 نفر سپاهی از مدافعان حریم آسمان میانه که در پشت‌بام مشغول نصب تیربار برای حراست از جان دانش‌آموزان بی‌گناه زینبیه آماده شده بودند به شهادت رسیدند، این خود صفحه‌ای دیگر از تاریخ خون رنگ دفاع مقدس را نقش زد.

* انتخابی هدفدار برای بمباران زینبیه

دبیرستان زینبیه از شمال به دبیرستان حکمت و از جنوب به خیابان امام خمینی(ره) متصل است و در غرب آن ساختمان سپاه پاسداران و در شرق ساختمان شهرداری قرار گرفته که فاصله بین دبیرستان تا ساختمان سپاه یک کوچه شش متری است و بیمارستان امام خمینی(ره) هم در غرب دبیرستان بعد از ساختمان سپاه و حدود چهل متری با آن فاصله دارد. یعنی به مرکز اداری (شهرداری) و اگر ساختمان سپاه را یک مرکز نظامی در نظر بگیریم (به سپاه) و بیمارستان (مرکز درمانی و بهداشتی) نزدیک بوده و همین شرایط میزان خطر بمباران دبیرستان را نسبت به دیگر نقاط شهر افزایش داده است.

این دبیرستان حتی در میان رزمندگان جبهه‌های نبرد نیز مکانی شناخته شده بود چرا که هر چه از طرف این دبیرستان به جبهه‌ها فرستاده می‌شد که البته کم نیز نبود روی آن زینبیه میانه با خطی درشت نوشته می‌شد، به مخصوص بچه‌ها همراه مرسولات خود نامه‌هایی هم به برادران رزمنده ارسال می‌کردند، یعنی زینبیه هم پایگاه علم بود و هم پایگاهی برای حمایت بی‌دریغ از رزمندگان؛ هرگاه نیروهای گردان بقیه‌الله میانه به جبهه‌ها اعزام می‌شدند تمام امکانات از قبیل پوتین و پوشاک و مواد خوراکی و... را مدرسه زینبیه تأمین می‌کرد.

حتی در تابستان که مدارس تعطیل بود، اکثر دانش‌آموزان زینبیه به مدرسه آمده برای کمک به رزمنده‌ها فعالیت می‌کردند و همه اینها باعث انتخاب هدفدار برای بمباران این دبیرستان بوده است؛ مردم میانه در تمام دوران جنگ از هیچ کمکی به جبهه‌های جنگ کوتاهی نکردند.

گاهی اوقات که هلال احمر از طرف بانک خون، مردم را برای اهدای خون دعوت می‌کرد، وقتی اعضای هلال احمر وارد دبیرستان می‌شدند، می‌دیدند که دختران دبیرستانی زینبیه صف کشیده برای اهدای خون داوطلب ‌شدند و حتی آنهایی که از لحاظ فیزیکی قادر به اهدای خون نبودند با اصرار می‌خواستند تا از آنها خون‌گیری شود.

* میانه انتقام می‌گیرد

بعد از بمباران پی در پی، میانه کم‌کم خالی از سکنه ‌شد؛ مردم داغدیده و نگران خانه‌ها را رها کرده در روستاهای اطراف و خارج از شهر پناه ‌گرفتند و بمباران شهر و حادثه کربلای زینبیه سیل بیانیه‌ها و اعلامیه‌ها را از هر طرف به سوی شهر داغدیده روانه ‌کرد.

در طول دو روز بمباران جمعاً 10 فروند هواپیما 32 بمب و راکد خود را بر سر مردم بی‌دفاع ‌ریختند و بعد از بمباران مردم بی‌پناه را در اماکن عمومی با قساوت تمام به رگبار گلوله ‌بستند.

طبق اطلاعیه رئیس اطلاعات جنگی شورای عالی دفاع جمهوری اسلامی ایران، در اول فوریه 1987 برابر 12 بهمن 1365 رژیم بعثی حاکم بر عراق بعد از عملیات پیروزمندانه در «کربلای 5» جنگ شهرها را تجدید کرد. دانش‌آموزان معصوم و بی‌گناه دبیرستان دخترانه شهرستان میانه هدف هجوم و پرتاب بمب‌های خوشه‌ای قرار گرفتند و این حملات 68 نفر شهید و 200 زخمی به جای گذاشت.

موجی از خشم و انتقام میانه را فرا ‌گرفت و 29 بهمن سال 1365 یک گردان از بسیج میانه برای انتقام عازم جبهه‌های حق علیه باطل ‌شدند و نه تنها با شهادت دختران معصوم و مردمان بی‌گناه از مقاومت مردم کاسته نشد بلکه آنها فرزندانش را برای انتقام از خون به ناحق ریخته خواهران و همشهریان بی‌دفاع‌شان راهی جبهه ‌کردند.



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 310
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
درس خمپاره

 کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد.

  اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 334
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
دستبرد به آذوقه عراقی ها

 حفاظت دو تپه که به نام های تپه علی و تپه حسین بین بچه ها مشهور شده بود، به عهده ی بچه ها ما بود . هر گروهی که می رفت ، باید غذای پانزده روزه ی خودش را هم می برد .

چهار – پنج کیلومتری تپه ها چشمه ی آبی بود که با زحمت و خطر زیاد بیست لیتری ها پر می شدند و بالای تپه می رفتند . حتی پتو ها را نمی توانستیم آفتاب کنیم . پتو ها پر از شپش شده بود . حمام را هم که اصلا حرفش را نزنید .

یک روز آذوقه مان تمام شد . آن موقع ها نان را در گونی هایی از جنس کنف و پارچه می گذاشتیم . گونی ها را تکاندیم و خاک ها را از خرده نان ها جدا کردیم . باور کنید سهم هر کس یک قاشق خرده نان هم نشد . عزت الله ایزد پناه اجازه خواست برود برای تهیه غذا . می دانستم به طرف نیروهای خودی نمی تواند برود .

چند ساعت پیاده باید می رفت . فهمیدم می خواهد به مواضع عراقی ها دستبرد بزند . خطر داشت ، ولی چاره ای نبود . یادم نیست چه ساعتی از شب رفت . از بچه های کنار تخته ای است که الان جانباز است . صبح اول وقت با یک گونی کنسرو آمد !

 

راوی: غلامحسین غیب پرور، فرمانده لشکر پیاده 19 فجر



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 214
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
غذای مخصوص برای شب های عملیات

ساجد: با شروع جنگ تحمیلی از جای جای کشور ایران مردم بهترین فرزندانشان را راهی جنگ می کردند تا دست طمع کار دشمن را از اب و خاکشان کوتاه کنند. یکی از شهرهایی که جوانانش در جبهه خوش درخشیدند بچه های میگون بودند. خاطره ای که خواهید خواند به نقل از سایت این شهرستان است که می نویسد:

 
*زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم،که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلویزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد.

 
از دفتر نخست وزیری مهندس موسوی اطلاع داده شد نیروهای کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند. در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران و لواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میراسماعیلی آماده اعزام بودند. من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش و پرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.
 

در تاریخ 24/11/62 از خانواده خداحافظی و شب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از: چراغعلی ایوبی- عبدالعلی ایوبی- غلامحسین ایوبی- شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی- فرخ سلیمان مهر- فرهنگ حیدری- احد کیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی- مهدی سلیمان میگونی– سیدعلی میراسماعیلی- هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی- سید کمال میرمحمدی- حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی و کاظم سالارکیا.
 

اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم


کاظم سالارکیا از اولین ساعات حرکت می گفت نمی دانم بیایم یا نیایم. این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه های خنده بچه ها شده بود. پدر ایشان جناب آقا جان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.( در گذشته، کشیدن دندان –ختنه بچه ها و سلمانی( آرایش سر و صورت) از جمله کارهای ایشان بود.


برای کشیدن دندانهای فاسد از وسیله ای به نام "کلبتین" استفاده می کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم. یعنی می رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم. دست به نقاشی من هم بد نبود. بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می خواستیم بچه ها را جمع و جور کنیم، می گفتیم گروه کلبتین به خط، و همه جمع می شدند. البته این هم نوعی از شور و نشاط و شادی ما بود. در تمام طول و عرض جبهه ما می خندیدیم. نمی دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم، و دیگر خنده بر لبهای من جاری نشد. اگرچه می بایست برعکس می شد.


منطقه عملیاتی جفیر
 
خدایش بیامرزد شهید ولی‌الله ایوبی کمتر در جمع ما بود. ایشان به خاطر رفاقت ویژه ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با ایشان بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی بسر می برد و گهگاهی هم به جمع ما می پیوست.

 
ما در تاریخ 25/11/62 به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم. برای سازماندهی یک روز درآنجا معطل شدیم. پس از اتمام کار به جبهه اعزام شدیم. این اعزام با اعزامهای قبلی من متفاوت بود. دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.

 

محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام

درتاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را درمنطقه ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی درآنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. ازصبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار و استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.


در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم، اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می شکست. صدای گلوله های مشقی، سینه خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه می‌شدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند.

بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم و چند تا دوچرخه نمی زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می گفتند.

 اکثر افراد آماده ی شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه ی رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.

 
موضعی نزدیکی سد دز در دزفول


در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم.

عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقتها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند و فرصت تصمیم گیری و نشانه روی را به ما نمی دادند.

وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم و تیرهای ما به هدر رفت. بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند و هواپیماها را نشانه می گرفتند. در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.

 وقتی به زمین اصابت می کردند، دود غلیظی به هوا برمی خواست. در این حملات هوایی تعدادی از بچه های موضع ما زخمی و شهید شدند. روزی هنگام گشت زنی در موضع فردی را دیدیم که به نظر آشنا می آمد. بیل و کلنگی دردست داشت و مشغول ساخت سنگربود.

سلام کردیم و ازکنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است. برگشتیم و با ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مرد مهربان و خوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی و درکارهای خیر و عام المنفعه پیش قدم بود.


یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد. او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود. من یک هفته ای برای کمک به مدرسه در کنارش کار می کردم. ایشان را آن زمان در جبهه دیدیم. این دیدار آخرین دیدار ما بود. وی پس ازچند روز به جزیره مجنون رفت. همانجا شنیدیم که وی مجروح شده و به پشت جبهه انتقال داده شد.

درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود. من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع از وضعیت وی به آنجا رفتیم و ازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم. آنها گفتند که وی را به یکی از شهرستانها انتقال داده اند. بعد از چند روز خبر شهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 254
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
پيوند انصار و مهاجرين//خاطرات پيشمرگان کرد مسلمان(3)

 

 

رنج دوگانة پيشمرگان
كساني كه به عنوان رزمنده، گذري به كردستان داشته‌اند خوب به ياد دارند كه جنگ‌هاي داخلي در كردستان يك تفاوت فاحشي با جنگ و نبرد با نيروهاي بعثي داشت. جنگ در اين منطقه جنگ پارتيزاني و چريكي بود و وجب به وجب خاك كردستان سنگر نبرد با دشمن بود.
دشمن با شيوه‌هاي جنگ چريكي و جنگ نامنظم و عمليات‌هاي كوهستاني آشنايي داشت. آنچه به عنوان آنتي‌تز در مقابل استراتژي جنگي ضدانقلاب بايد مورد استفاده قرار مي‌گرفت، تزي از نوع شيوة متداول دشمن بود و تنها سازماني كه از اين شيوه بهره‌مند بود، سازمان پيشمرگان كرد بود، چرا كه پيشمرگان كرد با جغرافياي طبيعي و توپوگرافي منطقه آشنايي كامل داشتند و به سهولت مي‌توانستند با دشمن وارد جنگ شوند و با تاكتيك‌هاي ويژه، نقشه‌هاي ضدانقلاب را نقش بر آب كنند.
اگر نگاهي به عمليات‌هاي داخلي كردستان بيفكنيم، مي‌بينيم؛ موفق‌ترين عمليات‌هايي كه موجب كنده شدن ضدانقلاب از شهرها و روستاها شد، همان عمليات‌هايي بود كه پيشمرگان مسلمان كرد در آن نقش ايفا مي‌كردند. دشمن به خاطر ضربه‌هايي كه از پيشمرگان كرد خورده بود، بيشترين كينه را از آنها به دل داشت، به گونه‌اي كه وقتي در مصاف رودرو نمي‌توانست با آنها وارد جنگ شود، تلاش مي‌كرد در پشت جبهة جنگ به آنها ضربه واردكند و ما نمونه‌هايي از پيشمرگان مسلمان كرد را داريم كه در پشت جبهة جنگ توسط دشمن ترور شدند و به شهادت رسيدند. بنابراين منازل پيشمرگان نيز براي آنان حكم ميدان جنگ را داشت و اين رنجي دوگانه بود براي پيشمرگان!
من در زمان جنگ فرماندة گردان 614 امام‌ حسين‌(ع) بودم. گردان ما در منطقه‌اي در بين سنندج، كامياران و دهگلان مستقر بود و مأموريت انجام عمليات‌هاي آفندي و پدافندي را داشتيم. يك روز يكي از برادران پيشمرگ كه فرماندهي يكي از گروهان‌ها را عهده‌دار بود، گفت: «اين پيشمرگ آمده مي‌خواهد به مرخصي برود و مي‌گويد يك هفته به من مرخصي بدهيد، مي‌خواهم در بيمارستان بستري شوم. - اين در حالي بود كه ايشان هيچ نوع علايمي دال بر وجود بيماري در ظاهرشان مشاهده نمي‌شد- به او گفته بودند تو كه مريض نيستي، چرا مي‌خواهي بستري شوي؟ در جواب گفته بود خانة من هيچ گونه امنيتي ندارد. اگر من به مرخصي بروم در منزل امنيت نخواهم داشت، بنابراين مي‌خواهم به بيمارستان بروم هم استراحت مي‌كنم و هم خانواده‌ام به ملاقاتم مي‌آيند و مي‌توانم آنها را ببينم!
دقت در اين رويداد مي‌تواند اوج زحمات و تلاش‌هاي پيشمرگان و شدت رنج و مظلوميت آنها را به خوبي بيان كند.


حلقه‌هاي ختم قرآن
بدون شك آنچه موجب پيروزي پيشمرگان مسلمان كرد بود، عبادت و معنويت و اخلاق آنها بود. پيشمرگان انسان‌هاي خودساخته‌اي بودند كه انگيزه‌اي جز ترويج انديشه‌ها و باورهاي ديني نداشتند. يكي از مسائلي كه در آن زمان در سازمان پيشمرگان مسلمان از جايگاه ويژه‌اي برخوردار بود، توجه به ارتقاء سطح اعتقادات و معنويات در بين نيروهاي پيشمرگ بود. آنها داوطلبانه و بدون هيچ گونه اجبار و اكراهي در كلاس‌هاي عقيدتي كه از طرف سازمان برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردند و روز به روز بر سطح اطلاعات ديني خود مي‌افزودند و از آن در صحنة كارزار با دشمن و هم چنين در برخورد با مردم مسلمان استفاده مي‌كردند.
دقيقاً به ياد دارم در ماه مبارك رمضان جلسات و حلقه‌هاي ختم قرآن در سازمان برگزار مي‌شد. به حدي از اين برنامه استقبال مي‌شد كه گاهي براي نشستن برادران در حلقه‌ها مشكل جا وجود داشت و تا پايان ماه مبارك رمضان هر نفر در چندين ختم قرآن شركت مي‌كرد. اين توجه به معنويات، نيروهاي ضدانقلاب را نيز تحت تأثير قرار داد و آنها پس از ديدن عملكرد پيشمرگان مسلمان و پاسداران، گروه گروه به دامن پر عطوفت نظام اسلامي و كثيري از آنان نيز به فوز عظماي شهادت نايل شدند.
اي كاش خداوند عمري دوباره مي‌داد تا باز حلقه‌هاي ذكر و ختم قرآن را با آن شيوه و بر آن نهج و سياق و باور و علاقه مي‌ديدم. ياد باد آن كلاس‌هاي درس و نمازهاي جماعت و حلقه‌هاي ختم قرآن!


مرز بين اسلام و كفر
اگر به نحوة تشكيل سازمان پيشمرگان مسلمان كرد، نگاهي گذرا داشته باشيم، آنچه در وهلة اول ملاحظه و مشاهده مي‌گردد، تركيب جمعيتي آن است. وقتي اعضاء را نگاه مي‌كنيم و سوابق آنها را بررسي مي‌نماييم، به وضوح مشاهده مي‌كنيم تمام كساني كه در زير بيرق پيشمگران مسلمان جمع شدند از دينداران بودند و آية «وجاهدو فينا لنهدينهم سبلنا» را سرلوحة عمل خويش قرار دادند. بنابراين آن گونه كه دشمن تبليغ مي‌كرد و مي‌گفت: «كردها در مقابل هم صف كشيده و كُرد با كُرد مي‌جنگد، نبود. مسأله، مسألة ايمان و كفر بود!»
پيشمرگان براي دفاع از دين مي‌جنگيدند؛ چرا كه عنوان سازمان هم اين واقعيت را به اثبات مي‌رساند. آنها اول مسلمان بودند، سپس كُرد، بنابراين حركت آنها، جهاد در مقابل بي‌ديني و لاابالي‌گري بود. اگر در ميان مردم هم جايگاه و پايگاه و پشتوانه‌اي داشتند به خاطر همين موضوع بود.
در جمع پيشمرگان، افراد زيادي بودند كه شب تا صبح با خشوع و خضوع سر بر آستان نياز مي‌گذاشتند و از خداي بي‌نياز طلب عفو و بخشش مي‌كردند و نداي دلنشين قرائت قرآنشان، عطر پاكي و صداقت و ديانت را منتشر مي‌كرد و در روز هم چون شير با دشمنان خدا مي‌جنگيدند، اما خصمي كه در مقابل آنها بود بويي از انسانيت و اخلاق به مشامش نرسيده بود و همين امر موجب اضمحلال و نابودي آنها شد.
در يكي از روستاهاي كوچك منطقة سارال، ضدانقلاب مقر داشت - به دليل حفظ حرمت مردم مسلمان روستا اسم آن را ذكر نمي‌كنم - وقتي مقر آنها توسط رزمندگان اسلام به سقوط كشيده شد و آنها مجبور شدند روستا را ترك كنند، ما وارد روستا شده و متوجه شديم كه مقر در مسجد روستا بوده ‌است. ضدانقلاب پايگاه معنوي مردم را به مقر نظامي تبديل كرده بود و زنان و مردان نامحرم به صورت مختلط مدت‌ها در آنجا زندگي كرده بودند و هيچ وقت به مردم اجازة ورود به مسجد را نداده بودند. وقتي وارد مسجد شديم، مملو بود از آلات مبتذل و… اين امر بزرگ‌ترين توهين به اعتقادات و باورهاي مردم بود. اين ماجرا مربوط به سال 1360 مي‌باشد.
مردم را در همان جا جمع كردم و صحنه‌هاي جنايت را به آنها نشان دادم و گفتم: «مردم! اين هم نمونه‌هاي بارز دفاع از حق و حقوق مردم، اكنون خود قضاوت كنيد!» صحنة عجيبي بود، بعضي از مردم از شدت درد به خود مي‌پيچيدند و عده‌‌اي هم گريه مي‌كردند، پيشمرگان مسلمان با اين انديشه‌ها در جنگ بودند و ستيز مي‌كردند.


تكريم روحانيت
در همان روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، گروهك‌هاي رنگارنگي با عقايد و افكار مختلف وارد صحنه شدند و در مقابل انقلاب نوپاي مردم ايران صف‌آرايي كردند. دولت براي بررسي وضعيت كردستان و استماع خواست‌هاي گروه‌هاي سياسي هيأتي را تحت عنوان هيأت حسن‌نيت به كردستان اعزام كرد كه تركيبي بود از تعدادي از روحانيون سرشناس و تني چند از نيروهاي ليبرال از جمله كساني كه در اين هيأت بودند مرحوم آيت‌الله طالقاني، شهيد‌دكتربهشتي، بني‌صدر و داريوش فروهر و چند نفر ديگر بودند.
اينها وارد شهر سنندج شدند و در جمع مردم حاضر شدند تا سخنان آنان را بشنوند و براي علاج واقعه چاره‌انديشي كنند. در اين جمع بني‌صدر و داريوش فروهر سخنراني كردند، اما مردم مجال صحبت به آنها ندادند.
با اين كه داريوش فروهر بيشتر سعي مي‌كرد احساسات ناسيوناليستي مردم را تحريك كند، اما سخنانش مورد استقبال واقع نشد، ولي هنگامي كه مرحوم آيت‌الله طالقاني و شهيد بهشتي سخنراني كردند، سكوت غير قابل انتظاري بر جمع حاكم شد و همه تعجب كرده بودند.
من خودم در آن جمع بودم و در همان جا فهميدم كه مردم كردستان تا چه اندازه‌اي براي روحانيت ارزش قائل هستند و آنها را مدافعان واقعي خود مي‌دانند. در پايان مراسم هر دو بزرگوار - مرحوم آيت‌الله طالقاني و شهيد بهشتي- از همكاري و مساعدت و حسن استقبال مردم از سخنانشان، تقدير و تشكر كردند.


پيوند انصار و مهاجرين
يكي از ويژگي‌هاي كردستان پس از انقلاب اسلامي و توطئة شوم گروهك‌ها، پيوند اخوت و برادري بين نيروهاي انصار و مهاجر بود. جمع زيادي از انقلابيون براي دفع شر گروهك‌ها از مناطق مختلف به كردستان آمده بودند، تا به هواداران انقلاب اسلامي در كردستان كمك كنند و منطقه را از لوث وجود ضدانقلاب پاكسازي نمايند.
رابطه‌اي كه در بين اين‌ها وجود داشت، پيوند اخوت مهاجرين و انصار در زمان حضرت رسول(ص) را در ذهن‌ها تداعي مي‌كرد، چرا كه در سنگرهاي فراواني خون آنها در هم عجين شد و موجب بارور شدن نهال انقلاب در كردستان گرديد.
مسؤولين آن زمان در كردستان اعم از مهاجر و انصار، كساني بودند كه در كمال صداقت كمر همت بسته بودند تا چهرة زشت فقر و استضعاف را در پس پردة سازندگي در كردستان براي هميشه پنهان نمايند. آنها در روز در ادارات و نهادهاي مختلف به حل مشكلات مردم مي‌پرداختند و در شب سلاح دفاع بر مي‌گرفتند و همراه پيشمرگان مسلمان به حراست از جان و مال و نواميس مردم مي‌پرداختند.
در شهرستان ديواندره يكي از شاخه‌هاي مهم پيشمرگان مسلمان مستقر بود. بنده در آن زمان يكي از مسؤولين اين سازمان بودم. ديواندره هنوز بخش بود و به وسيلة بخشداري اداره مي‌شد. يكي از برادران مهاجر به نام «بهزاد همتي» بخشدار اين بخش بود و يكي از برادران انصار - شهيد محمدي - هم شهردار ديواندره بود. اين عزيزان شب‌ها در سازمان پيشمرگان بودند و در طول روز هم به امورات اجرايي و خدمات‌رساني مشغول بودند.
يك روز در منزل مشغول اقامة فريضة عصر بودم كه زنگ در به صدا در آمد. مادرم رفت و برگشت. پس از اتمام نماز گفت: «آقاي همتي و آقاي محمدي دنبال شما آمده بودند تا باهم براي سركشي منبع آب شهر برويد. گفتند ما عجله داريم مي‌رويم، هر وقت نمازش تمام شد، ايشان هم بيايند!»
به فاصلة چند دقيقه به دنبال آنها راهي شدم. در بين راه ديدم يكي از پيشمرگان مسلمان به نام «محمد چوپاني» هراسان به طرف من آمد و گفت فلاني در اطراف منبع آب حركات مشكوكي ديده مي‌شود، عجله كن تا با هم برويم. ما رفتيم مسلح شديم و به نيروهاي سپاه هم اطلاع داديم و به طرف منبع آب حركت كرديم.
تا ما رسيديم، متوجه شديم عناصر كومله هر دو بزرگوار را به اسارت درآورده بودند و هر چه تلاش كرديم، نتوانستيم اثري از آنها پيدا كنيم. بعد از مدت كوتاهي جنازة هر دو نفر را آورده بودند و در همان محل گذاشته بودند!
مردم ديواندره وقتي اين خبر را شنيدند، به شدت متأثر شدند و ابري تيره از حزن و اندوه سراسر فضاي شهر را در بر گرفت. كثرت جمعيت در مراسم تشييع آنها به حدي بود كه حتي براي خود مردم شهر سؤال پيش آمده بود كه اين همه جمعيت از كجا آمده‌اند و اين در حالي بود كه جمعيت فقط از خود شهر ديواندره و به صورت خودجوش در اين مراسم حاضر شده بودند.
اين نمونه‌اي از همدلي و اخوت در بين مهاجرين و انصار بود كه در كمتر برهه‌اي از تاريخ مي‌توان شواهد‌ي مانند آن را پيدا كرد.


شهامت در بيان عقيده
آن زمان كه سنندج در اختيار گروهك‌هاي سياسي بود، هر حزب و جمعيت براي خود تابلويي زده بود. بعضي از گروه‌ها حتي به اندازة انگشتان دست طرفدار نداشتند، اما ادعاي داشتن برنامه و ايدئولوژي رهايي‌بخش مي‌كردند.
در خيابان فعلي حضرت امام (ره) (شاهپور سابق) حدود 18-17 مقر گروهكي وجود داشت. در ساختمان فعلي خانة كرد سنندج (عمارت آصف) گروهك‌هاي كومله، دمكرات و فداييان‌خلق مستقر بودند و هر كدام مبلّغ يك انديشه بودند. مردم ساير شهرها (خصوصاً جوانان) وقتي به سنندج مي‌آمدند، سعي مي‌كردند از اهداف و برنامه‌هاي گروهك‌ها بيشتر اطلاع پيدا كنند، بويژه جوانان مذهبي در اين زمينه بيشتر حساسيت نشان مي‌دادند و تلاش مي‌كردند با كسب اطلاع از برنامه‌هاي آنان مردم را نسبت به خطري كه از نشر اين انديشه‌هاي پوسيده و ارتجاعي متوجه آنان مي‌شد، آگاه نمايند.
در آن مدت من جوان بودم و در يكي از شهرهاي اطرف سنندج زندگي مي‌كردم. روزي گذرم به سنندج افتاد و به اتفاق تني چند از دوستان سنندجي، براي ديدن وضعيت مقر گروهك‌ها به اطراف خانة كرد رفتيم. - البته اين كار ما يك مأموريت اداري بود -
در درب ورودي خانة كرد، يك خانم نيمه عريان مسلح با يك آقايي كه ظاهري بسيار زشت و زننده داشت هر دو نگهباني مي‌دادند و دست بر شانة همديگر انداخته بودند! ديدن اين چنين صحنه‌اي براي يك مسلمان غيرتمند خيلي سخت بود.
در جمع ما يكي از برادران شبلي - كه بعدها توسط گروهك كومله به شهادت رسيد - حضور داشت. ايشان از ديدن اين صحنه بسيار برآشفت و خطاب به آن مرد نگهبان گفت: «مردم كردستان مسلمان هستند و هيچ وقت اين كار شما را برنخواهند تافت، شما دو نفر نامحرم دست در گردن هم انداخته‌ايد و ادعاي دفاع از حقوق مردم هم مي‌كنيد؟ اين كار شما نقض مقررات دين ما و اهانت به معتقدات مردم مسلمان است. شما اگر مسلمان هم نباشيد بايد به حدود و ثغور اخلاقيات پايبند باشيد!
مرد گروهكي در پاسخ ايشان در نهايت سخافت و به دور از هر نوع استدلالي گفت: «ايشان دوست من هستند و ما هم اين كار را براي تقويت روحيه انجام مي‌دهيم!» شهيد شبلي با شهامت هرچه تمام‌تر به اعتراض خود ادامه داد و افراد گروهكي هم به هيچ وجه جرأت روبه رو شدن با ايشان را نداشتند. آنچه در آن برهه مطرح بود و مهم جلوه مي‌نمود، مخالفت عامة مردم كردستان بالاخص جوانان مؤمن آن با افكار ضدديني گروهك‌ها بود.
شهيد شبلي نه ادعاي طرفداري از جمهوري اسلامي را داشت و نه كسي او را مجبور به اين كار كرده بود، بلكه ايشان فقط براي دفاع از اسلام به مقابله پرداخت و در آخر نيز جانش را در اين راه تقديم كرد.


مسيح كردستان
سازمان پيشمرگان مسلمان اگرچه در يك مقطع تاريخي محدود، وارد ميدان مبارزه با ضدانقلاب شد و عمر كوتاهي داشت، اما هرگاه به تاريخ آن مقطع مراجعه مي‌كني، در صفحة خاطراتت با صحنه‌هايي روبه رو مي‌شوي كه شايد در هيچ كتاب تاريخي به نمونه‌هايي از آنها برخورد نكرده‌اي و شايد علت اصلي اين تفاوت‌ها در جهادي بوده كه پيشمرگان براي حاكميت دين خدا انجام داده‌اند.
شهيد محمد بروجردي از بنيانگذاران سازمان پيشمرگان مسلمان كرد بود. او جزو معدود كساني بود كه توانست اعتماد مردم كردستان را به خود جلب كند و از اين طريق صف ضدانقلاب را از صف مردم جدا كند و به حق توانست اين كار را با موفقيت و سربلندي به انجام برساند.
شهيد بروجردي ويژگي‌هاي برجسته‌اي داشت كه فصل مميزة او از ديگران بود. او در حقيقت معلم اخلاق بود و توانست با عمل خود همه را مجذوب خود نمايد.
اين انسان وارسته از نظر ظاهري هم بسيار دوست داشتني بود. معصوميت خاصي در چهره اش موج مي‌زد، محاسن زيبا و زرد رنگش خبر از سلامت روح و قلب او مي‌داد و متانت و صفاي باطنش جذبه و كششي عاطفي را بين او و مردم به وجود آورده بود.
در عمليات قائم‌آل‌محمد(ص) افتخار داشتم كه در ركاب اين شهيد والا مقام باشم. اين عمليات در ماه مبارك رمضان انجام شد و هدف آن پاكسازي روستاهاي «هرمه دول» و «شيپانه جو» و «هه نگه چنه» بود براي رسيدن به هدف بايد يك مسير بسيار طولاني را طي مي‌كرديم.
ساعت 5 صبح بعد از اداي فريضة نماز راه‌افتاديم. سعادت قرين شده بود و رزمندگان دلاوري مانند سردار عليزاده(فرمانده فعلي منطقه مقاومت بسيج استان مركزي)، شهيد پرويز كاكسوندي، كاك عبدالله رحيمي، كاك عبدالله نظري، مرحوم زنده‌ياد حاج مكاييل حمه‌گلاني، شهيد حاج سعيد ورمزياري، شهيد حاج سعيد توفيقي و جمع ديگري از عزيزان پيشمرگ در ركاب شهيد بروجردي بودند.
حدود 14 ساعت در مسير بوديم. در تمام طول مسير شهيد بروجردي مرتب براي همراهان صحبت مي‌كرد و در واقع اين مسير حركت را به يك كلاس درس تبديل كرده بود.
من مي‌توانم ادعا كنم آنچه را در آن چند ساعت از شهيد بروجردي آموخته‌ام، با تمام آموخته‌هايم در طول زندگي برابري كند.
از جملة صحبت‌هاي ايشان اين بود كه؛ مردم كردستان مردمي فهيم، مسلمان، و مهمان‌نواز هستند. اين مردم هوادار ضدانقلاب نيستند. حساب مردم از حساب ضدانقلاب جداست. مواظب باشيد ضدانقلاب پشت سر مردم سنگر نگيرند. در هر جا كه با چنين صحنه‌اي مواجه شديد، به خاطر حفظ جان مردم وارد عمل نشويد.
اين توصيه‌ها و نصايح همة همراهان را منقلب كرده بود. هنگام غروب به ارتفاع مشرف روستاي «هه نگه چنه» رسيديم، قبل از ما رزمندگان آنجا را پاكسازي كرده بودند.
شهيد بروجردي دستور داد مردم را جمع كنند تا با آنها ديداري داشته باشند. مردم سريع جمع شدند.
اين انسان وارسته با اينكه فرمانده عمليات بود، در كمال بي‌آلايشي بر بالاي سنگي رفت و خطاب به مردم گفت: «مردم! من مي‌خواهم صادقانه بگويم كه ما آمده‌ايم به شما خدمت كنيم، مي‌خواهم بفهمم كه آيا شما حضور ما را در اينجا مشروع و موجه مي‌دانيد يا نه؟ ما در ميان شما بمانيم يا نه؟»
سكوت بر جمعيت حكفرما شده بود. به ناگاه يك نفر از ميان جمعيت برخاست و با صراحت تمام خطاب به شهيد بروجردي گفت: «ما از شما متنفريم! شما به چه حقي آمده‌ايد و سرزمين ما را اشغال كرده‌ايد؟ من به نمايندگي از طرف مردم به شما مي‌گويم، برويد دست از سر ما برداريد! ما به شما هيچ نيازي نداريم، جمع كنيد و از اينجا برويد!»
پيشمرگاني كه در كنار شهيد بروجردي بودند، اجازه خواستند تا اين مرد را دستگير كنند، اما شهيد بروجردي گفت: «مگر من شما را نصيحت نكردم؟ اين مرد ضدانقلاب نيست، يكي از اهالي همين محل است، اجازه بدهيد حرفش را بزند!»
شهيد بروجردي خطاب به آن مرد گفت: «شما آزاديد و هر چه در دل داريد، مي‌توانيد بر زبان جاري كنيد.» آن مرد جلوتر آمد اسائة ادب كرد و حرفهاي زشت و ركيكي هم زد و گفت: «شما مانند اسراييلي‌ها هستيد، آمده‌ايد و سرزمين ما را اشغال كرده‌ايد!»
شهيد بروجردي با صبر عجيبي تحمل مي‌كرد و مرتب دست به محاسنش مي‌كشيد و در پايان به آن مرد گفت: «خب دوست عزيز! اگر سخني براي گفتن نداري، آيا اجازه مي‌دهي من هم حرفهايم را بزنم؟»
مرد گفت: «من هر چه داشتم گفتم، اگر خواستيد اعدامم كنيد! حالا شما هم اگر حرفي براي گفتن داري بگو.»
شهيد بروجردي سخنانش را با استناد به آياتي از قرآن مجيد آغاز كرد و گفت: «دوست عزيز، تو انسان صادقي هستي، چرا كه بدون واهمه در مقابل ما حرف خودت را زدي و اين كار نشانة شهامت و صداقت شماست.»
شهيد بروجردي در مدت بسيار كوتاهي با استدلال‌هايي كه كرد آن مرد را كاملاً متقاعد كرد و او پذيرفت كه اشتباه كرده است و اشك از چشمانش جاري شد و گفت: «من نادم و پشيمان هستم، به خدا سوگند شما همان راهي را مي‌رويد كه اصحاب رسول الله (ص) مي‌رفتند. من احساس شرمندگي مي‌كنم و نمي‌دانم چگونه جبران مافات كنم؟» شهيد بروجردي ايشان را بغل كرد و بوسيد و او را دلداري داد.
اين مرد در همان زمان به جمع پيشمرگان مسلمان پيوست و بعدها در ركاب شهيد بروجردي در يكي از عمليات‌هاي جادة برهان جام شهادت را سر كشيد و به ديار باقي شتافت.
 

راوي: آقاي حاج‌محمد الله‌ مرادي از مسؤولين سازمان پيشمرگان مسلمان كُرد ديواندره



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 236
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
من اينطور بهتر دوست دارم

 

يادم هست كه بنا به مناسبتي لازم بود كه براي نيروها صحبت بشود ايشان به من گفت : فلاني شما برو پشت تريبون و صحبت كن من هم چون اولين بار بود و آمادگي قبلي نداشتم قبول نكردم آن موقع من مدير داخلي تيپ بودم . به من گفتند: ببين ما بايد همه كار ياد بگيريم بايد همه كار بكنيم اينجا نيامده ايم كه فقط اسلحه به دست بگيريم ودشمن را بكشيم مابايد مهارت صحبت كردن را هم كسب كنيم امكان دارد آينده شما ارتقاء شغلي پيدا كني هميشه كه يك جا نمي ماني پس بايد براي صحبت كردن تمرين كني او معتقد بود كه نيروهايش بايد رشد پيدا كنند. در اين جهت دست همه را باز گذاشته بود در يك عمليات بايد براي بچه هاي بسيجي (نيروهايي كه بايدعمليات انجام مي دادند ) قبل از عمليات صحبت مي شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهي ابتدا آقاي قاليباف صحبت كردند وبعد به آقاي آزادي اشاره كردند كه مرا براي صحبت بفرستد من براي اولين بار بود كه صحبت كردم و بعد از آن ديگر ترسي ازصحبت كردن براي جمع نداشتم .
***************
در آن زمان شهيد حسن آزادي فرمانده تيپ و شهيد شريف فرمانده گردان و شهيد ابراهيمي معاونت گردان ما را بر عهده داشتند. وقتي كه عقب نشيني شروع شده بود، اينها بچه ها را در قايق سوار مي كردند و به آنها مي گفتند : بجنبيد و از منطقه خارج بشويد. يك فرمانده تيپ با توجه به مسؤوليت بالايي كه از نظر فرماندهي دارد و به عنوان هدايت كننده جنگ محسوب مي گردد، بايستي كه قبل از نيروهايش منطقه را ترك كند ، ولي ايشان اول نيروها را مي فرستاد و از منطقه خارج مي نمود و تا زماني كه آخرين نيرو خارج نمي شد، منطقه را ترك نمودند. ايشان به همراه شهيد شريف و شهيد ابراهيمي خود را به آب مي اندازند و يك بلم چپ شده را راست مي كنند و از آنجا مي روند. در راه يك قايق به آنها برخورد مي كند و آنها سوار كرده و به عقب مي آورد.
 
****************
زماني بحث سر جانشيني تيپ بود و آقاي قاليباف به آقاي آزادي و آقاي سعادتي گفت : " من هر دو تاي شما را به يك اندازه دوست و قبول دارم . هر كدامتان مايل هستيد اين مسئوليت را قبول كنيد تا بالاخره يك نفر به عنوان جانشين كارها را انجام دهد ." 3 الي 4 روز بين آندو تعارف و بحث بود و هر يك ديگري رابه قبول منصب تشويق مي كرد . تا اينكه يك روز آقاي قاليباف گفت: نتيجه چه شد ؟ بالاخره كداميك تصميم به قبولي اين قضيه گرفتيد ؟ آقاي آزادي گفت: " آقاي سعادتي . و آقاي سعادتي نيز گفت: آقاي آزادي . آقاي قاليباف كه جريان را بر اين منوال ديد . خودش آقاي آزادي را به عنوان جانشين معرفي كرد . و ايشان نيز به ناچار پذيرفت .
**************
مونه اي ديگر از شجاعت شهيدآزادي به هلاكت رساندن جواد عربي يكي از اشرار بود حميد و جوادعرب باعث شهادت برادر پايدار يكي از برادران سپاه وهمكار شهيد آزادي شده بودند يكي ازاينها را به نام جوادعربي بدست آقاي آزادي مي سپارند تا به مقامات مسئول تحويل بدهد در بين راه جهت رفع حاجت آقاي عربي از او مي خواهد كه دستهايش را باز كند آقاي آزادي هم دستهاي او را باز مي كند واوهم از فرصت استفاده و فرار مي كند اين موضوع به ضرر آقاي آزادي تمام شد . به ايشان تهمت هم دست بودن با جواد عربي را زدند وآقاي آزادي ازاين موضوع بسيار ناراحت بود و دنبال فرصتي مي گشت تا جبران كند . در سال 61 بودكه ايشان يك شب به تمام نيروهاي يگان آماده باش دادند وگفتند كه امشب آماده باشيد كه قصد انجام عمليات داريم حتي دوستانشان را هم درجريان نگذاشته بودند كه چه نوع عملياتي مي خواهد انجام شود يك تيم به سرپرستي خود آقاي آزادي جهت دستگيري جواد عربي تشكيل شد آقاي مهوشي ، عباسي، شهيد موسوي و چند تا ديگر از برادران بودند اينها مي گويند وقتي كه ما وارد آپارتمان شديم در يك لحظه آقاي آزادي در اتاق جواد عربي را كه در آن خوابيده بود شكست وبالاي سر او رفت و گفت : حالا بدست همان كسي كه از دست او گريختي گرفتار مي شوي و اين نمونه اي ديگر از شجاعت شهيد آزادي بود.
**************
ما در اوايل انقلاب از نظر تهيّة سلاح در فشار بوديم . با وجود اين شهيد بزرگوار، آزادي با يك موتور مصادره اي (ياماهاي 80 ) در زمستان و در برف و باران و سرما هميشه دنبال ضدّ انقلاب و منافقين بود و براي اينكه موتورش سر نخورد، بجاي زنجير طناب به لاستيك مي بست و مأموريّتهاي محوّله را انجام مي داد. در آن شرايط سخت، آن بزرگوار بسياري از مشكلات را در جهت تحقق اهداف اسلام و انقلاب تحمّل مي كرد و با كمترين امكانات، بيشتر خودش را مديون انقلاب مي دانست و حالا اين وظيفة ماست كه با اين همه امكانات موجود، رسالت عظيم انقلاب را به انجام برسانيم.
 
*************
زماني كه آقاي آزادي مسئول يگان بود . شب دامادي من به آقاي آزادي زنگ زدم و بچه هاي يگان را به هتل رضا دعوت كردم و به ايشان گفتم : حتماً‌ بيايي . او در حالي كه مي خنديد گفت: " انشاء الله آنجا كه خبري نيست ؟ " گفتم : نه بابا ، من اهل اين حرفها نيستم . گفت: " اگر از دايره و رقصي و اينطور چيزها باشد من نمي آيم . گفتم : اي بابا ، تو كه ما را مي شناسي . گفت: " بهر حال اگر مي داني در آنجا خبري است من نمي آيم ." گفتم : هيچ خبري نيست . بعد ايشان سي ، چهل نفر از بچه هاي يگان را به همراه خود به هتل آورد . - در مجلس ما برادر آقاي شهيد هاشمي نژاد و چند شخصيت ديگر بودند - حسن بعد از پايان مجلس من را بغل كرد و بوسيد و گفت: " واقعيت امر تنها عروسي كه به من چسبيد و لذت بردم همين عروسي بود . " گفتم: چرا گفت : بخاطر اينكه اين عروسي معنويت خاصي داشت زيرا غير از مداحي و سلام و صلوات مسئله ديگري در آن نبود . خوب حالا بگو شما داماد بودي يا برادرت ؟ گفتم: براي چه ؟ خودم داماد مي شوم . گفت: " برادرت با آن لباسهايي كه پوشيده بيشتر به دامادي مي خورد تا تو كه اين لباسهاي ساده را پوشيدي " گفتم: من اينطور بهتر دوست دارم 



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 338
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
 


جبهه رفتن به يک دروغ گفتن، مي‌ارزيد

 


براي نخستين بار به جبهه رفته بودم؛ ساعت 2 بعد از نيمه شب اسفند ماه سال 59، به 10 کيلومتري گيلانغرب رسيديم؛ همان شب بچه‌هاي خودي، تک زده بودند و ما در جاي خالي آنها خوابيديم. من و دوستم «حسن تاريکي» که اهل قوچان بود، زير يک پتو بوديم؛ صداي خمپاره که به گوشمان مي‌رسيد، سرمان را مي‌کرديم زير پتو که يک موقع گلوله به ما نخورد!

خيلي مي‌ترسيديم، آن قدر که مي‌خواستيم فرار کنيم اما بعد از چند روز وقتي چشم‌مان افتاد به پيرمردهاي 70 ساله خط مقدم، زن‌ها و بچه‌هاي آواره بي‌سرپرست در کوه، ديگر به کمتر از خط مقدم رضايت نمي‌داديم؛ تا اينکه رفتيم به منطقه «تنگه کورک» جايي که هر 24 ساعت يک بار آب و غذا مي‌آوردند.

از همان روز اول يک آفتابه آب داشتيم و يک تين [پيت] هفده کيلويي؛ دست‌هايمان را در آن تين مي‌شستيم، بعد از ته‌نشين شدن آب، آن را به آفتابه برمي‌گردانديم، هر شب يک قمقمه آب بيشتر سهميه نداشتيم.

يادم نمي‌رود؛ يک شب از نگهباني مي‌آمدم، ساعت 12 شب، به قدري تشنه بودم که قدرت راه رفتن نداشتم؛ به همه سنگرها سر زدم بلکه به اندازه در قمقمه‌اي آب پيدا کنم که نشد و مجبور شدم همان‌طور بخوابم.

راوي: رضا شکوه
رزمنده لشکر 88 خراسان

 

--------------------------------------------------

چادر فرماندهي اصلاً لامپ نداشت


بعد از عمليات و مرخصي، آمديم عقب و چادر زديم؛ تدارکات وضعش مثل هميشه تعريف نداشت؛ گفتند «هر کس برود و براي چادر خودش لامپ روشنايي تهيه کند» من با يکي از بسيجي‌هاي بي‌ترمز تصميم گرفتيم برويم و لامپ‌هاي چادر تدارکات و فرماندهي را باز کنيم! اولي با موفقيت انجام شد اما دومي نه. چون چادر فرماندهي اصلاً لامپ نداشت! ما غافل از اين موضوع، وقتي که کسي داخل چادر نبود وارد آن شديم و داشتيم در به در به دنبال لامپ مي‌گشتيم که سر و کله فرمانده پيدا شد. براي اين زرنگي چند شب ما را نگهبان گذاشت اما در عوض دلش رحم آمد و دو تا لامپ به چادرمان داد.

راوي: اسماعيل خوشي
رزمنده لشکر 5 نصر

-------------------------

جنگ با پايي برهنه


فرمانده گرداني به نام «محمدزاده» داشتيم؛ آدم فوق‌العاده نترس، بي‌باک و هميشه آستين‌هايش بالا و کمرش با چفيه بسته بود؛ مي‌گفت «من از نيروي نخاله خوشم نمي‌آيد، نيرو بايد ورزيده و شجاع باشد»؛ وقتي در «مهران» بوديم، عراق پاتک زد؛ بي‌هيچ واهمه‌اي آرپي‌جي را برداشت و پاي برهنه راه افتاد و ‌گفت «دوباره ... صدام آمد، من مي‌روم، شما هم پشت سرم بياييد».

راوي: احياء‌محمد فيروزي
رزمنده گردان اخلاص تيپ 55 ويژه شهدا

 

--------------------------------------------------

جبهه رفتن به يک دروغ گفتن، مي‌ارزيد


درست يادم هست، نخستين اعزام و آن شيفتگي که برايش هر کاري مي‌توانستم کردم؛ از پدر و مادرم به زور اجازه گرفتم و از «جاجرم» به «بجنورد» رفتم؛ در «جاجرم» به هر کلکي بود، بدون آموزش تشکيل پرونده داده بودم؛ اما حالا اينجا خيلي سخت مي‌گرفتند.

در تب و تاب بودم که چه کنم تا مرا براي آموزش نظامي نگه ندارند و زود به جبهه بفرستند؛ به اتاق مسئول بسيج رفتم؛ قبل از هر حرفي دستش را دراز کرد و گفت «کارت آموزش!» مثل اينکه آهن گداخته‌اي روي بدنم بگذراند، شدم؛ پيش خودم گفتم «خدايا! چه بگويم» دوباره گفت «کارت» همين‌طوري شروع کردم به سرهم‌بندي و گفتم «در شاهرود آموزش ديده‌ام و چون جبهه نرفتم، کارتم در منزل بود که در آتش‌سوزي با بقيه وسايل‌مان سوخت».

جواب از قبل معلوم بود «بايد برگردي آموزش‌ بيني» رنگ و رويم زرد شده بود؛ التماس مي‌کردم و آنها را قسم و آيه مي‌دادم که يک برادر روحاني داخل شد؛ پيش او رفتم و دروغم را دوباره تکرار کردم؛ همه تنم مي‌لرزيد؛ او را متقاعد کردم و آن بنده خدا به فرمانده پايگاه گفت «اينها دروغ نمي‌گويند، اينها نوراني هستند؛ برگه او را امضاء کن برود».

او جواب مي‌داد «حاج آقا! نمي‌شود، کارت ندارد» خلاصه با اصرار و الحاق قبول کرد و ما راهي شديم؛ با اينکه از دروغ گفتن راضي نبودم، پيش خودم حساب کردم که جبهه رفتن به يک دروغ مي‌ارزد!
راوي: عبدالله حبيبي
رزمنده لشکر 5 نصر 



درباره : فرهنگ جبهه , زندگی در جبهه ,
بازدید : 341
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 333 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,871 نفر
بازدید این ماه : 1,367 نفر
بازدید ماه قبل : 1,054 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 8 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک