خانواده ما يك خانواده مذهبي و انقلابي بود. ما پنج پسر بوديم و من هم پسر سوم خانواده. دو برادر بزرگ تر قبل از من به جبهه رفته بودند و در جنگ حضور داشتند. من هم سال 66 توفيق شد كه به جبهه بروم. در يك زمان ما سه برادر در جبهه بوديم. يك بار كه از جبهه برگشتم و در مرخصي بودم، برادر كوچك ترم كه پسر چهارم بود را صدا زدم و به او گفتم: تو هم مي خواهي به جبهه بيايي كه او پاسخ مثبت داد.
در جبهه قسمت هاي مختلفي وجود داشت؛ از قسمت هاي عملياتي كه مستقيم در خط درگير بودند تا قسمت هايي مثل تداركات، بهداري، تعاون و تبليغات. بارها در جبهه ديده بودم كه نوجوانان كم سن و سالي مي آمدند و در قسمت تبليغات مشغول مي شدند. من هم گفتم برادر دوازده ساله من كه كمتر از اينها نيست. امام گفته هر كس توان دارد برود جبهه، او هم كه مي تواند حداقل پشت بلندگو يك نوار سرود، مداحي، مناجات يا اذان پخش كند. مگر برادر كوچك من چه چيزش كمتر از اين بچه هايي است كه در جبهه حاضرند. با برادر كوچك خود هماهنگ كردم كه صبح وقتي كه از خواب بيدارش كردم، او به بهانه گرفتن نان برود سر كوچه بايستد و بعد من هم وسايل او را داخل ساك خود بگذارم و طوري كه پدر و مادرم نفهمند كه مي خواهم او را ببرم خداحافظي كنم و بعد با هم رهسپار جبهه شويم.
صبح كه او را بيدار كردم او هم طبق برنامه بي سر و صدا به بهانه گرفتن نان زد بيرون و من هم چند دقيقه بعد وسايلم را زدم روي كولم و آمدم كه خداحافظي كنم و بيايم بيرون كه بابام دستم را محكم گرفت و گفت: سه تا برادر بس نبود كه رفتيد جبهه، حالا داري چهارمي را هم مي بري؟ آخه اين بچه كه دوازده سال بيشتر ندارد و اين يعني اينكه، قضيه لو رفت.
من هم گفتم: آخه امام گفته هر كسي كه توان داره بايد بره جبهه تا جبهه ها خالي نمونه. داداش ما هم اين قدر مي تونه كه توي واحد تبليغات كار كنه و حداقل يك نوار رو بذاره توي ضبط و بلندگو رو بذاره جلوش.
اين شد كه برادر چهارم را هم برديم جبهه. اما برادر پنجم را ديگر نمي شد چون فقط هفت سالش بود و از دنيا چيزي نمي فهميد و تا مي خواست سنش به اندازه اي شود كه او هم بتواند بيايد جبهه، جنگ تمام شده بود.
به نقل از جانبازبسيجي اكبر جان بزرگي