فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات بنامعلي محمدزاده
معروف به علي بود .در 15 تير 1339 ه ش در خانواده اي کشاورز و متوسط در روستاي مستان آباد از بخش نير دراستان اردبيل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در يک روز برفي و زمستان سخت اردبيل شادي خاصي را به خانواده رحمان محمدزاده بخشيد .
وصيت نامه پس ما هم بايد قدر چنين رهبر عزيزي را بدانيم و به نداي آن در هر زمان با جان و با تمام وجود از درون لبيك بگوييم و حال كه آن امام نايب بر حق وليعصر (ع) ميفرمايند كه امروز در رأس همه امور "جنگ" ميباشد و در بيانات اخيرشان فرمودند كه جبهه رفتن از اهم واجبات است و يا اينكه ميفرمايند جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو اين جنگ ميباشد. يا اينكه ميفرمايند آن زمان هم اسلام در آخرين لحظات بود كه با شمشير حضرت علي(ع) و يارانش تمام كفر را ريشهكن ميکرد ولي قرآنها را سر نيزه كردند.
و يك عده نادان شمشير روي حضرت كشيدند و ديگر ما نبايد گول بخوريم (البته مضمون صحبت امام اينطور ميباشد به نظر بنده) پس ديگر هيچ شك و ترديدي باقي نميماند مگر ما از ائمه عليهالسلام بالاتريم و يا عزيزتريم و يا هرگز چنين نبوده و نخواهدشد. آنان انسانهاي خاص خدا بودند و معصوم بودند و براي ما الگو و اسوه ميباشند. بايد هميشه آنها را براي خودمان الگو قرار دهيم چون آنان امامان ما بودند و حالا هم نائب آنها امام امت، رهبر كبير انقلاب اسلامي ميباشد. براي فرد خود ما الگو است و بايد از او كه وارث حسين (ع) است اطاعت كنيم. هزارو چهارصد سال پيش در كربلا امام حسين (ع) نداي "هل من ناصر ينصرني" سر ميداد. امروز هم فرزند وارث او امام خميني ميگويد ،و اين ندا را سر ميدهد. ما امت حزبالله بايد اهل كوفه نباشيم و امام خود را در برابر صف دشمنان تنها نگذاريم. مادرم، اميدوارم در برابر مصيبت وارده مقاوم باشي. در برابر دشمنان اشك نريزي كه دشمنان خدا و انقلاب خوشحال شوند. خوشحال باش در مقابل دشمنان انقلاب اسلامي و از خدايت راضي و خوشنود باش و به درگاهش شكر كن كه قرباني تو را هم پذيرفت. براي امام حسين (ع) در روز عاشورا اشك بريز و فكر كن كه چگونه حضرت زينب(س) آن مصائب را متحمل شد و سالار كاروان شد و بعد از برادرش راه او را ادامه داد و تاج و تخت يزيد را برهم ريخت. به مادران شهدا و اسرا و مفقودين بنگر و درون خود را آرامش ببخش و هر وقت دلت تنگ شد، به مزار شهدا برو و نگاه كن كه همه به نوبت خواهندرفت به سوي خدا و بايد آن را ببينيم و عبرت بگيريم. به برادر و خواهرانم و بچههايم هم پدري كن و هم مادري. مادرجان! در زندگي، من هميشه باعث رنجش تو شدم و هميشه از طرف من ناراحت بودي. هميشه نگران بودي. حتي قبل از انقلاب هم زحمتهاي فراواني را تقبل نمودهاي. ولي چه كنم اي مادر مهربان! اي خسته روزگار! اي كه هميشه قلبت به خاطر رضاي خدا برايمان ميتپد! حالا وضعيت طوري است كه بايد به تكليفمان در اين موقعيت عمل كنيم و رهبر خود را تنها نگذرايم. مادر! رهبر ما خيلي حق بر گردن ما دارد. او بعد از هزار و چهارصد سال وارث امام حسين (ع) ميخواهد راه او را برود و بس. در نبود من بنده حقير و گناه كار، هيچ ناراحت نباش. اشك بريز بر حضرت امام حسين(ع) و فاطمه زهرا(س). نماز بخوان و در نماز براي پيروزي رزمندگان، طول عمر امام امت و سلامتي مجروحين و جانبازان و آزادي اسرا و آمرزش ما را از درگاه خداوند بخواه. همسر عزيزم! من هميشه در كنارت نبودم و بيشتر در جبهه بودم و تو هميشه با بردباري، مشكلات را تحمل ميكردي و كمبودها را با بزرگواري خودت پر ميكردي و به من روحيه ميدادي و جور مرا هم تحمل ميكردي. در مقابل مشكلات زندگي و تنهايي، كمر خم نميكردي و در زندگيات هميشه اضطراب و نگراني من و بچهها را داشتي. بچهها را بعد از خداوند به تو ميسپارم. خوب آنها را تربيت كن تا افراد سالم و صالح باشند. بگذار خوب درس بخوانند تا در خدمت اسلام و امام عزيز باشند و لحظهاي از تربيت آنها غافل مشو. همسرم! اميدوارم بتواني در مسئوليت سنگين با اميد به خداوند موفق باشي و نبود مرا نيز پر كني. كبري دختر خوبمان خيلي بزرگ شده و او به تو كمك خواهدكرد. او دختر فهميدهاي است و با سن كمي كه دارد خيلي از مسائل را خوب ميفهمد. او به خواهرش صغري و پسران عزيزم اكبر و علي اصغر عزيزم حتماً كمك خواهدكرد. بچهها در آينده جاي مرا پر خواهندكرد. اميدوارم كه تو همچنان كه در زمان من از هيچ چيزي براي آنها كم نگذاشتي، در غياب من نيز براي بچهها كم نگذاري. شما را به خداوند ميسپارم و اميدوارم اگر از من گناه و كوتاهي سرزده، مرا ببخشيد و براي من دعا كنيد. امروز بر همه امت واجب است كه از امام خميني از جان و دل پيروي كنند. امر ايشان را واجبالامر و واجبالعين خود قرار دهند. دنيا گذرگاهي است كه مسافران آخرت بايد از آن براي آزمايش و امتحان عبور كنند و خود را در اين امتحان بيازمايند. امروزه قافلهسالار اين كاروان مردي از تبار حسين(ع) است كه با تمام وجود امت را رهبري و هدايت ميكند. وقتي حضرت امام ميفرمايند كه امروز در رأس تمام مسائل جنگ قراردارد، بر همگان حجت تمام است. سلاحها را برداريد و لباس رزم به تن پوشيد و عازم جبهه شويد. امروز لباس رزم بر تن هر مسلمان عزت و شرف است. هيهات كه فرصت ها را از دست بدهيد. امروز بهانهآوردن، در پيشگاه الهي محكوم و مردود است. امروز بايد از وارث حسين (ع) اطاعت كنيم و همچون اهل كوفه نباشيم كه امام خود را در برابر صفوف دشمن تنها گذاشتند. ـ خدايا بنده حقير و ذليلت با يك دنيا گناه به درگاهت آمده است و اگر تو جوابم ندهي و قبولم نكني و اگر بر اعمالمان مهر باطل زني، كجا بروم؟ جز تو اميدي ندارم و جز عشق تو عشقي در دل ندارم. خودت هم ميداني كه تنها براي رضايت تو قدم به اين سرزمين نهادهام. ـ عزيزان! دنيا محل گذر است. همه مسافران آخرت بايد از آن ـ جهت آزمايش ـ عبور كنند. بايستي سعي شود در اين گذرگاه از امتحانات الهي سربلند و پيروز بيرون آييم. - بارالها! به ما توفيق عنايت فرما كه از اين دنيا ـ يعني امتحانات دنيويـ سربلند و سرافراز بيرون آييم. ـ خداوندا! به احترام نالههاي جانگداز مولود كعبه، يك لحظه ما را به حال خود وامگذار. بنامعلي محمد زاده
خاطرات در عمليات كربلاي 5 كه از بزرگترين عمليات بود و لشكر 31 عاشورا هم يكي از لشكرهايي بود كه نقش ارزنده و كليدي در اين عمليات داشت. در اعزام گردان به خط مقدم، گردان مقداد مورد تك شيميايي دشمن قرار ميگيرد و همين امر باعث جراحت تعدادي از برادران ميگردد و از نظر رواني بچهها تحت تأثير قرار ميگيرند. فرمانده شهيد بنامعلي محمدزاده كه خود نيز از مجروحين بود، با يك تصميم به موقع، شروع به سخنراني براي بچهها مينمايد و در اين سخنراني، صحراي كربلا را در ظهر عاشورا براي بچهها مجسم ميكند. اين امر باعث ميشود كه حتي برادراني كه مجروح بودهاند حاضر به ترك منطقه عملياتي نميشوند. از همه مهمتر در تك شيميايي دشمن در عمليات كربلاي 5، يكي از بسيجيان ماسك خود را گم كرده بود و اين در حالي بود كه كل منطقه شيميايي شده بود؛ با اين حال شهيد محمدزاده، فرمانده بيباك، ماسك خود را فوري تحويل اين بسيجي ميدهد تا اين بسيجي دچار مصدوميت نشود و خود بدون ماسك به فرماندهي در اين عمليات ميپردازد در حالي كه خون از گوشش جاري ميشود و دچار مصدوميت شده بود . اين خصوصيات اخلاقي شهيد هميشه زبانزد همه بود و به خصوص براي بنده كه به همرزم بودن با ايشان افتخار ميكردم. وقتي شهيد بزرگوار به مرخصي ميآمد، ماههايي كه دور از خانه بود را جبران ميكرد. او به بچهها در درسشان كمك ميكرد و با حوصله تمام نماز و قرآن خواندن را ياد ميداد. به بچهها ميگفت كه به حرف مادرشان گوش كنند و مادربزرگشان را اذيت نكنند. او به بچه ها مي گفت اگر به حرف مادر يا مادربزرگشان گوش نكنند، ياكريم براي او خبرش را خواهدبرد. او بچهها را خيلي دوست داشت و جمعهها به نمازجمعه ميبرد و در محبت به بچهها كوتاهي نميكرد. بچهها هم به پدرشان خيلي نزديك بودند و با روحيه پدرشان خوب آشنا شده بودند. او در چند روزي كه مرخصي بود، براي بچهها چيزي كم نميگذاشت. همسر شهيد: يك روز خواب ديدم كه شهيد بزرگوار به زمين افتاده و كمرش درد ميكند به كمرش نگاه كردم و به او گفتم كه كمرت چيزي نشده است. در همان حال ديدم كه هليكوپتر آمده و او را ميبرد. فرداي آن روز يكي از دوستانش آقاي حسين صمدي به منزل ما آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند او در 26 دي 1365 به آرزوي خود كه همان پوشيدن خلعت شهادت بود رسيد. همرزم شهيد: خانم مستان دهي مادر شهيد: حسينعلي بايري: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 312 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جمشيد(حسين)گنجگاهي
جمشيد گنجگاهي مشهور به (حسين گنجگاهي) در 10 تير 1338 ه ش در اردبيل متولد شد . دوران ابتدايي را در مدرسه «ديباج » در سالهاي 1350 – 1345 و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس «جهان علوم » و «صفوي» ( مدرس فعلي ) در سالهاي به پايان رساند و ديپلم رياضي گرفت. به مطالعه علاقه زيادي داشت و هر گاه پولي به دست مي آورد، کتاب مي خريد و مطالعه مي کرد. در ايام تحصيل ، در اداره مغازه به پدرش کمک مي کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فاميل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وي عموي فلجي داشت که هر هفته يا دو هفته يک بار او را با چرخ دستي به حمام مي برد. اما در زمستان که برف مي آمد و ديگر نمي توانست از چرخ دستي استفاده کند، او را به کول مي گرفت به حمام مي برد . روزي سرعمويش را با تيغ اصلاح مي کرد که خراشي به سرش وارد آورد . به قدري از اين موضوع ناراحت شد که مرتب روي خود مي زد و نگران بود، به طوري که عموي بيمار به زبان آمده و گفت : « عزيزم اين قدر ناراحت نباش . من که براي شما تا اين حد مشکلات به وجود آورده ام و شما را اذيت مي کنم، چرا خودت را براي يک خراش کوچک ناراحت مي کني . ناراحت نباش؛ اشکالي ندارد . » آرزوي قلبي او اين بود که از واحد پرسنلي به گردان رزمي منتقل شود. با توجه به شناختي که آقا مهدي از درايت و کارايي او در امور پرسنلي داشت، هميشه مانع اين کار مي شد . بعد از شهادت آقاي مهدي ، فرمانده جديد لشکر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت کرد . بالاخره حسين به آروزي ديرينه خود که همان رزم در خط مقدم بود، نايل شد . آن روز حسين حال و هواي ديگري داشت . شادمان به نظر مي رسيد . مرتب با بچه ها شوخي مي کرد . رفتارش نشان مي داد که از شهادت قريب الوقوع خويش آگاه است . بي قرار رفتن بود و درهواي وصال . سرانجام دستور شروع عمليات صادر شد . بچه ها در سکوت کامل از خاکريز اول دشمن عبور کردند . درعبور از خاکريز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تير مستقيم دوشکا شروع به شليک کرد. بچه ها همه زمين گير شدند. راه پيشروي و عقب نشيني بسته بود. تعدادي از برادرها شهيد شدند. حسين علت عدم تحرک بچه ها را پرسيد ، گفتند : « دوشکاها اجازه حرکت نمي دهند . » ديگر طاقت نياورد. با آر پي جي وارد عمل شد و اگر پا يمردي او نبود، بيشتر بچه ها آنجا به شهادت مي رسيدند. آرام از خاکريز خيلي کوتاه گذشت. با شليک اولين گلوله ها دوشکاي اولي خاموش شد . لحظه اي بعد دومين دوشکا نيز از کار افتاد . بچه ها از پيش آمدن چنين وضعيتي خيلي شاد شده ، روحيه پيدا کردند . منتظر شليک سوم بوديم که ديگر صدايي نيامد. رعد خروشان هيجان حسين ، آرام به خاموشي گراييد .
آقاي باقر زاده: سردار پور جمشيد آقاي صبور: آقاي خدا دوست: پدر شهيد: مادر شهيد: همسر شهيد: آقاي گنجگاهي برادر شهيد : مهاجري: عبد العالم معصوص: آقاي جعفري: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 242 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
خدمت علي رجبي
اول فروردين 1341 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر «هشتجين »درشهرستان «خلخال» به دنيا آمد. وي کوچکترين فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصيل را از «هشتجين» شروع کرد . بعد دوران راهنمايي و دبيرستان را در اردبيل در محله« باغميشه »همراه شهيد پستي ادامه مي دهد .
در منطقه کاسه گران بوديم و صحبت بود که شهيد رجبي کجا برود. مسئول گردان پيشنهادي داده بودند، ولي گفتند که ما بايد حتمأ به گردان تخريب برويم .البته مسئول محور ( معاون تيپ ) هم به وي پيشنهاد کردند . دکتر محمد تقي علوي: خانواده ايشان در محله و منطقه معروف است . مي شد گفت از مستقر ترين و شايد بهترين مديراني بودند که مي توانستند به جامعه خدمت کنند و به موقعيت هاي اداري اجتماعي وسياسي بالاتري برسند، ولي همه اينها را رها کردند. اولويتي که اينها انتخاب کردند دفاع از جمهوري اسلامي ايران بود . دفاع از نظام مقدس اسلامي بود که با ايثار گري خودشان را جانشان را فداي اين کار کردند . آقاي باقرزاده: برادر زاده شهيد: همسرشهيد: برادر شهيد: آقاي شجاعي: حکمت ا... پور هدايت: اوايل تشکيل جهاد بود روزه هم بوديم در يک روستا به نام ارده بيلق براي روستاييان مدرسه مي ساختيم . . کارگري ميکرديم با شهيد . محبت علي رجبي برادر شهيد: يک روز آمده بود که خيلي ناراحت بود رفت با تلفن صحبت کرد بعد ديدم شديدأ گريه مي کند ؟ علت را پرسيدم گفت دوستم شهيد قطبي شهيد شده است. ديگر ساعت ها آرام نگرفت . با شهيد قطبي خيلي صميمي بودند. مي گفت تو شهيد مي شوي من روي قبرت مي پرم. ديگري مي گفت: نه اول تو شهيد مي شوي من از روي قبرتو مي پرم خوش اخلاق بود . هميشه وضو داشت . يک روز يک بلوز پوشيده بودم يقه اش (7 ) بود و کمي گشاد . جهيزيه خواهرم را بار کاميون مي کرديم . جلو در مي آمد و مي گفت : وسايل را بده من ببرم تو اذيت مي شوي . بعد متوجه شدم که منظورش اين است که چون گلوي شما ديده مي شود نمي خواهد من بيرون ازمنزل باشم. با اين کار درس بزرگي به من داد که بعدها ديگر لباس به آن شکل نپوشيدم . يک روز هم اين قضيه درباره يک چادر نازک به وقوع پيوست . روز اعزام بود لباسهاي نظامي اش را پوشيده بقيه لباسهايش را تا کرد و به من داد گفت : اگر برگشتم که هيچ . اگر برنگشتم برادر هر چه مي خواهد بکند. خيلي ناراحت شدم . هنوز لباسهايش بالاي کمد است. همانطور که ذکر شد بزرگترين مانع براي شکل گيري انقلاب در بخش ، وجود پاسگاه بود. شهيد رحيم به هر ترتيبي که شده بود تصميم گرفت پاسگاه را مجبور به ترک محل نمايد . سيد فتاح درستکار: سيد حسن موسوي : براي اولين بار با ما ها که قبلأ با هم بوديم به صورت دسته جمعي و تک تک مشورت کرد . درباره شروع و نحوه ارتباط با جناح ها . گروهها و........ صحبت شد . بعد از مدتي يک تغيرات جزئي را به انجام رساندند . يکي از افراد آگاه و زرنگ را به عنوان مسئول روابط عمومي انتخاب کردند که بعد ها شيهد شد . ( شهيد شهرام جعفري) ايشان از خصوصياتش اين بود که انتقاد مستقيم کرد . بنده مسئول بهداري خلخال بودم . کنار من مي آمد و مي گفت شما در را ببنديد . قدم مي زد . بهداري بايد هميشه تميز باشد گاهي اوقات بنا به دلايلي ميزي يا مکاني اگر تميز نبود دستي به آن مي کشيد ، و مستقيم نمي گفت چرا اينجا را تميز نکردي . با آن کار به ما نشان مي داد که اينجا رابايد تميز کني . گاهي مطلبي مي گفت که ما انتقاد از خودش بکنيم . نکات ضعف را بيان کنيم . بعد از صحبت صورت ما را مي بوسيد و مي گفت : من عمدأ اين کا ر را کردم که شما نقاط ضعف مرا بگوييد . وقتي براي بازديد از منطقه آمده بود از ما خواستند که عکس بگيريم . دوربين از آنها بود که فورأ ظاهر مي کرد . عکس را که انداخته بودم گرفتم تا نگاه کنم . چون در بهداري بودم دستم خوني بود . عکس را که گرفتم نگاه کنم کمي خون در پشت عکس باقي مانده بود . وقتي شهيد رجبي عکس را به خانواده مي دهند مادرم با ديدن خون تصور مي کند که من شهيد شده ام . عصباني مي شوند، ولي ايشان خانواده را آرام مي کنند . قد و بالاي ميانه اندام ضعيف ، محاسن داشت ، مو فر بود . چشمان تقريبأ سبزي داشت، چهره اي خندان . لباس فرم سپاه را مي پوشيد . عطر مي زدند کاپشن ساده هم مي پوشيد . بعد از اعزام ما مادرم سراغ رجبي مي رود و يقه شهيد را مي گيرد که چرا پسرم را فرستادي . مادرم بعد ها بسيار ناراحت بودند. گريه مي کردند و مي گفت : سرش را پايين انداخت و شهيد حرفي نزد . وحيده رجبي ( برادر زاده شهيد ): درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 207 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد جعفرخراساني
چه قدر شور انگيز و شگفت آور است پدري قلم به دست گرفته از ايثار و شهامت و حماسه خونين فرزندش به رشته تحرير برآورده و تراوشات ذهني خويش را مانند شبنم سحري بر روي لاله داغدار فرو مي ريزد تا شميم دلپذيرش گلچيني را سرمست و گلچيني را مسرور سازد .
پروين سمساري مادر شهيد: سيد محمود موسوي : آقاي روغني : صابر قليزاده : شکور روغني : سيد جمال الدين خراساني مقدم برادر شهيد: نصرت رحيمي : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 338 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميرعلي يوسفي سادات
خانم مدیر اخم کوتاهی کرد و گفت: - بنشینید. بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد: - از امروز خانم گلستانی معلم شما هستند. نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها. خانم گلستانی بفرمایید. خانم مدیر رفت. بچهها نشستند و با کنجکاوی به خانم گلستانی خیره شدند. خانم گلستانی خندهرو بود. مقنعه سورمهای و مانتوی سبز رنگ داشت. به دستانش هم دستکش نخی و سفیدی داشت. در روزهای بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانی آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست. چون به زبان گیلکی آشنایی نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکی حرف میزدند، خانم گلستانی روی تخته سیاه میزد و خنده خنده میگفت: - بچهها، فارسی حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم. اما در مواقعی بچهها از سر شیطنت، گیلکی حرف میزدند و میخندیدند و خانم گلستانی هم به خنده میافتاد. خانم گلستانی خیلی خوب درس میداد و بعضی وقتها با تعریف کردن قصهها و افسانههای شیرین نمیگذاشت آنها خسته شوند. اما بعضی از روزها وسط درس، ناگهان خانم گلستانی به سرفه میافتاد؛ سرفههای خشک و شدید. آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش- که روی جارختی بود- قوطی فلزی کوچکی را که دهانهاش کج بود، در میآورد و دهانهاش را در دهان میکرد و شاسی سبزش را فشار میداد و نفسهای عمیق میکشید. چند لحظه روی صندلیاش مینشست و بعد کم کم حالش بهتر میشد و به بچهها که با ترس و حیرت نگاهش میکردند لبخند میزد و درس را ادامه میداد. سرفههای خانم گلستانی باعث شد که بچهها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتی یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه میدیدند دربارهاش صحبت کنند. مریم میگفت: - نکند خانم گلستانی سل داشته باشد؟ هانیه پرسیده بود: - سل دیگر چیست؟ - من هم خوب نمیدانم. اما مادرم میگوید سل یک بیماری مسری است که سینه آدم را خراب میکند و باعث میشود از دهان خون بیاید. - اما تا به حال که از دهان خانم گلستانی خون نیامده است! لیلا میگفت: - شاید علت دستکش پوشیدنش این است که دستاش سوخته و خجالت میکشد. آخر عموی من هم چند سال پیش وقتی خانهشان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست میکند. یکبار وقتی مبصر داشت تخته سیاه را پاک میکرد و ذرات گج در فضای کلاس موج برمیداشت، خانم گلستانی دوباره به سرفه افتاد روز بعد خانم گلستانی یک وایت برد به کلاس آورد و جای تخته سیاه آویخت و گفت: - بچهها اگر موافق باشید از امروز نوشتنیها را روی این وایت برد مینویسیم. چشم همه از خوشحالی برق زد. حالا آنها با ماژیکهای قرمز و آبی و سبز روی زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تفریق مینوشتند. آنها به بچههای کلاسهای دیگر فخر میفروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید. دلتان بسوزد! دو روز به رسیدن عید مانده بود. آن روز بچههای کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند. موضوع انشاء روی وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگی خود چه میدانید؟ کلاس ساکت بود. فقط صدای حرکت خودکار روی برگههای سفید میآمد. خانم گلستانی پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه میکرد. رودخانه با صدای شرشر آبش از پای تپه در جریان بود. در کنار رودخانه مرغابیها با صدای بلند شنا میکردند و زمین را میکاویدند. آن سوی رودخانه جنگل بلوط قرار داشت. بوته گلهای وحشی در لابهلای درختها دیده میشد. نور آفتاب آخر زمستان روی شاخ و برگ درختها افتاده بود. یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز میکرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش میمالید. مریم اولین نفر بود که برگهاش را بالا گرفت و گفت: بعد هانیه و لیلا و شادی هم برگههایشان را به خانم گلستانی دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگههایشان را تحویل داده بودند. خانم گلستانی دفترچههای «پیک شادی» را بین همهشان پخش کرد و گفت: - خب دختران خوبم، انشاء الله عید خوبی داشته باشید. یادتان باشد درسهای تان را مرور کنید و پیک شادی تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید. سلام مرا به خانواده تان هم برسانید! هانیه گفت: - شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید! یکهو خانم گلستانی ایستاد. بعد لبخند زد و گفت: - باشد. میرسانم! اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانی پریده است. مریم دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، شما اهل کجایید؟ خانم گلستانی روی صندلی اش نشست و گفت: - من اهل سردشت هستم. لیلا با تعجب پرسید: - سردشت؟ - بله سردشت. و بچهها شروع کردند به پرسیدن: - خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟ - خانم، شما بچه دارید؟ - خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟ - خانم، سردشت در کجاست؟ - خانم ... خانم گلستانی با تبسم ایستاد و گفت: - شما در انشای تان از محل زندگی خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت برای تان بگویم؟ همه یکصدا گفتند: - بله! خانم گلستانی به طرف نقشه بزرگ ایران که روی دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت. انگشت روی استان آذربایجان غربی گذاشت و گفت: - سردشت درست در انتهای آذربایجان غربی قرار دارد. بعد انگشتش شروع به حرکت کرد: - سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق میرسد. دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟ دوباره همه با خوشحالی گفتند: - بله! - خب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردی نام این پیامبر ایرانی زرادشتره تلفظ می شود. سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است. هنوز ویرانههای برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده میشود. سردشت در جای بلندی قرار دارد. کوچهها و خیابانهایش سرازیری و سربالایی است. کوههای مرتفع و بلندی اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزی ایران و عراق می رسد. جنگل های زیبایی این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده. بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است. اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار می کنند. البته دامپروری هم می کنند. در جنگل های سردشت حیواناتی مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانی چون شاهین و باز و عقاب زندگی می کنند. خسته که نشدید؟! - نخیر! - وقتی انقلاب پیروز شد، من خیلی کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم. اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهای دیگر هیچ توجهی نمی شد. اما پس از انقلاب، نیروهای جهاد سازندگی آمدند و به روستاها برق کشیدند. راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند. دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردم کرد، به سردشت و شهرهای دیگر استان آذربایجان غربی و کردستان هجوم آوردند. آنها می خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند. به زور، مردم بی دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکاری کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند. دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد. هرکس که با ضد انقلاب همکاری نمی کرد، کشته می شد. مزارع و باغ های زیادی در آتش آنها از بین رفت و مردم بی دفاع زیادی شهید شدند. نیروهای جهاد سازندگی و معلم ها و دکترهایی را که برای خدمت آمده بودند اسیر و اعدام می کردند. آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکاری نکند، او را می کشند و مزرعه و خانه مان را آتش می زنند. پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانی بدهد. خانم گلستانی به بچه ها نگاه کرد. همه ساکت به او چشم دوخته بودند. خانم گلستانی آه کشید. شادی دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، بعد چی شد؟ - یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه. مادر و دو برادرم را به شدت کتک زدند. ما نمی دانستیم چه شده است. من ترسیده بودم و جیغ می کشیدم. عمویم که همسایه مان بود سر رسید. به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلای مادر و زن عمویم بود را به آنها داد. آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند. عمویم ما را به خانه اش برد. چند روز بعد من کم کم فهمیدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است. خانم گلستانی ساکت شد. هانیه و لیلا آرام آرام گریه میکردند. مریم لبانش را گاز می گرفت تا گریه نکند. نسترن با صدای بغض کرده پرسید: - خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟ خانم گلستانی کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد. - وقتی پدرم قصد داشته یک معلم زندانی را فراری بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران می شود. مدتی گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار که برای آزادی سردشت از جاده بانه به سوی سردشت می آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگی شهید شدند. اسم سردشت در تمام ایران پیچید. در بیشتر شهرهای ایران و به خصوص در اصفهان عزاداری شد. امام خمینی که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهای دیگر کردستان و آذربایجان غربی از دست ضدانقلاب آزاد شود. شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانی که از شهرهای مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختی آغاز شد. سرانجام شهید چمران سردشت را آزاد کردند. آن روز مردم سردشت جشن پیروزی گرفتند و در خیابان ها شیرینی و نقل پخش کردند. با اینکه خیلی ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادی سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است. ولی دشمن دست از سردشت برنداشت. وقتی عراق به ایران حمله کرد، شهر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایی هواپیماهای عراقی قرار گرفت. من کم کم بزرگ شدم. به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهای بالاتر رفتم. مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزی می کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگی خود ادامه می دادیم، تا اینکه هفتم تیر ماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش. چهره خانم گلستانی پر از درد شد. همه متوجه این موضوع شدند. همه ساکت به او نگاه می کردند. دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاده که باعث شده خانم گلستانی این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود. خانم گلستانی از جیب مانتواش دستمال کوچکی درآورد. پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید. شادی و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بی صدا شروع به گریستن کردند. خانم گلستانی برگشت و صدای غمگینش در کلاس پیچید: - فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم. هوا هنوز خنک بود. من و مادرم برای خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم. عصر بود. مادرم برایم یک جفت کفش تابستانی زیبا خرید. خیلی وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم. مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم می خرد. من هم با معدل 20 قبول شدم. قوطی کفش زیر بغلم بود. چادر مادرم را گرفته و می خواستیم سبزی و میوه بخریم و به خانه برگردیم. من دم در میوه فروشی کنار جعبه های میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد. داشتم به سیب های سرخ و سفید رسیده ای که در جعبه ها چیده شده بود نگاه می کردم که ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگی آسمان شهر را پر کرد. مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند. مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم. البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز می ترسیدیم. ناگهان صدای شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صدای چند انفجار در شهر پیچید. افتادم زمین. مادرم برگشت و مرا زیر بازوی خود پناه داد. خیلی ترسیده بودم. جیغ می کشیدم. یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم. برای یک لحظه چند نقطه نورانی مثل جرقه های آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین می آیند. بوی تندی مثل سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید. چشمم به یک توده شیری رنگ افتاد. انگار که مه بود. آن توده شیری، آرام آرام به طرفمان آمد. کناره هایش که بر زمین می نشست مثل رشته های تیز و سیخ مانندی بود که در آخر مثل قطراتی بلوری به زمین می افتاد و مثل حباب می ترکید. یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد. انگار روی بدنم آب جوش ریختند. نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریهام فرو رفت. چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن. کم کم همه جا تاریک شد. مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار. نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختی نفس می کشد. یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید. هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم. مردم در خیابان می دویدند و جیغ می کشیدند. چند نفر را دیدم تلو تلو خوران می دوند و بعد بر زمین می افتند. نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهای کوچک و صورتی رنگی در حال روییدن از دستانم بود. ناگهان خانم گلستانی به سرفه افتاد. خیلی شدید و خشک سرفه می کرد. بچه ها وحشتزده نمی دانستند چه کنند. لیلا گریه کنان گفت - من می روم آب بیاورم. مریم و شادی و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانی کمک کردند روی صندلی بنشیند. خانم گلستانی سرفه کنان به کیفش اشاره کرد. نسترن کیف را آورد. دست سپید پوش و لرزان خانم گلستانی داخل کیف شد و با قوطی فلزی کوچک اکسیژن بیرون آمد. به دهان نزدیکش کرد و نفس های عمیق کشید. صدای فس فس قوطی در کلاس می پیچید. لیلا با لیوان آب آمد. مریم گفت: - خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟ خانم گلستانی آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر می شود. بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند. بچه ها با صورت خیس اشک، به خانم گلستانی خیره ماندند. خانم گلستانی سعی کرد لبخند بزند و گفت: - ناراحتتان کردم... دیگر باقی اش را تعریف نمی کنم. اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند. خانم گلستانی کنار پنجره رفت. دید که گوساله از پستان مادرش شیر می خورد و دم تکان می دهد. دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس می زند. - آن مرد مرا به درمانگاه رساند. کارکنان آنجا هول کرده بودند. تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایی شده است. لحظه به لحظه بینایی ام را از دست می دادم. به سختی نفس می کشیدم. چند ساعت بعد، من و تعدادی دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند. چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم. آنجا بدنم را شستند و ضد عفونی کردند. داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم. تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بی اطلاع بودم. کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند. تا این که عمویم به سراغم آمد. بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. عمویم سالم بود؛ چون در آن روز برای کاری به سنندج رفته بود. سراغ خانواده ام را گرفتم. عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودی به دیدنم می آیند. اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسی به دیدنم نیامد. با هواپیما به تهران منتقل شدم. در تهران هم فقط عمویم به دیدنم می آمد. می گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمی تواند به تهران بیاید، ولی در اولین فرصت می آید. روز به روز حالم بدتر می شد. فقط با کمک دستگاه اکسیژن می توانستم نفس بکشم. در بیمارستان هر روز آب تاول های دست و صورتم را با سرنگ می کشیدند و من خیلی درد می کشیدم. اما درد تنهایی بیشتر از همه چیز بود. دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده ای دیگر از مجروحان شیمیایی را به خارج کشور ببرند. من دوست نداشتم تنها بروم. می خواستم مادرم هم با من بیاید. عمو قرار شد با من بیاید. سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سویس بردند. در آنجا آزمایشات زیادی روی من و مجروحان دیگر شد و به خوبی از من مراقبت می شد. اگر عمو نبود از تنهایی دق می کردم. برای دیگران یا نامه می آمد یا افراد فامیل شان تلفن می کردند، اما برای من نه نامه ای آمد و نه تلفنی شد. لحظه شماری می کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم. یک ماه بعد حالم بهتر شد. وقتی هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم می آیند. اما...اما اشتباه می کردم. دکترها به عمویم گفته بودند که برای حفظ سلامتی من باید در یک جای سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگی کنم. من و عمو به شمال آمدیم. هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید: - خانم اجازه، پس مادرتان... و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. خانم گلستانی اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند زنان گفت: - فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم. همه پیش پدر شهیدم رفته بودند. خانم مدیر صدای گریه شنید. صدا از یکی از کلاسها می آمد. از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت. به کلاس پنجم رسید. دید که خانم گلستانی ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه می کنند. صدای رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت. منبع: لحظه جدایی من، نوشته: داوود امیریان، ناشر: نشر شاهد و سوره مهر، صفحه: 1 الی 27 چاپ اول، 1381 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 315 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عقيل عرش نشين
سال 1342 ه ش ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و کم حرف بيان کرده اند. اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باکمترين تأثير را بر دوستان داشته و اکثراً کارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديکان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن کم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
آثارباقي مانده از شهيد خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 329 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رحيم واحدي
در 8 مرداد 1342 ه ش در مشگين شهرمتولد شد . او پنجمين فرزند خانواده بود . پدرش به کارگري ساختمان اشتغال داشت و از وضعيت مالي مطلوبي برخوردار نبود . خانواده واحدي در ايام کودکي «رحيم » به روستاي« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مکان کردند . «رحيم »دوران ابتدايي را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1353 با موفقيت به پايان برد . سپس دوره راهنمايي را پيش گرفت و هم زمان با تحصيل در يک تعميرگاه اتومبيل در پارس آباد به فراگيري مکانيکي پرداخت . همچنين در موقع بيکاري در دکان بقالي عمويش مشغول به کار مي شد . منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
خاطرات سرگرد شجاعي: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 317 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
داور يسري
سال 1332 ه ش در شهر اردبيل در ميان خانواده اي متدين و مذهبي كودكي به دنيا آمد . او را داور نام نهادند. كودكي که بعدها مايه افتخار خانواده و عبرت دوستان و آشنايان شد. گاه شمار طلوع تا غروب خورشيد سبلان
خاطرات برادر شهيد:
آثار باقي مانده از شهيد
پيام نماينده حضرت امام خميني در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيام حجت الاسلام محمدي عراقي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 394 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ابوالفضل پيرزاده
سال 1334 ه ش در اردبيل متولد شد .پس از تحصيلات دبيرستاني ،تا حد« سطح» در حوزه علميه« قم» به تحصيل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانيت گرديد .در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در تاريخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقين کور دل ،حين خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسيد .
وي مسئول آموزش عقيدتي سپاه ناحيه اردبيل بود .از شهيد «پير زاده »فرزندي به نام «ابوالفضل» به يادگار مانده است . او پرورده ي کار و باليده فقر و پرهيز بود .هر لحظه دوران نوجواني اش با تلاش سپري مي شد .بر سينه سبز ميدانهاي عمومي و پارکهاي شهري ،دستان کوشاي او بود که به مزدي ناچيز سبزينگي حيات مي افشاند .پايان سال تحصيلي ،آغازي بود براي کار و تلاش وي . تابستانها ،مناسب سن و سال خود کارهايي ست و پا مي کرد تا ضمن آشنايي با رنج کار ،نيروي پرهيز و امساک خويش را نيز مي آزمايد .اگر سراغ او را مي گرفتي در آن انگشت شمار فضاهاي سبز موجود شهر مي يافتي اش که بر گلوي سبزه ها ،قطره قطره آب زندگي فشرد . ظهر گاه ،به بانگ دلنشين اذان ،شلنگ آب بر زمين مي گذاشت ،آبياري را رها مي کرد و پر شتاب بر سجاده ي چمن ،نماز خويش اقامه مي نمود .و اين زماني است که وقاحت از شيپورهاي اهريمن طاغوت سر ريز مي کند .نغمه نا ساز تبليغات ميان تهي دريده دهنان را نعره مي زند و بلند گوهاي آلوده ي نظام ،سبزينه روح جوانان را به ويران سراي بي توجهي هاي ديني تبديل مي کند . نماز« ابوالفضل» تمام کوشش هاي تبليغي رژيم را نقش بر آب مي کند و رشته هاي روشنفکرانه اش را پنبه مي کند . زنگ تعطيلي مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده اي از شاگردان کلاس چهارم در حياط مدرسه ،منتظر خروج ايشان مي شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه مي زدند و او را همراهي مي کردند ،امروز از سر کلاس دير تر بيرون آمد .او عقيده داشت معلمي شغل نيست ،هنر است و معلم بايد به شاگردان خويش عشق بورزد و خود چنين بود . موعد لقا با معشوق يکتا ، که عاشقانه در فراقش مي سوخت ، فرا رسيده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال هميشه با تعدادي از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تيري شليک مي شود .«ابوالفضل» فرياد مي زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شويد تا آسيبي نبينيد .اينها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار مي زند و شاگردان ،نقل مي کردند که اگر وقت او بدين ترتيب به هدر نمي رفت ،بي گمان از پس آن کور دل بي رحم که دچار ترس و واهمه نيز شده بود بر مي آمد .مزدوري که صورتش زير نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوي او شليک مي کند و 13 گلوله بر پيکرش اصابت مي کند .شاگردان و اهالي محل و کار کنان مدرسه به تعقيب ضارب مي پردازند و آن مزدور پليد را دستگير مي کنند .رئيس دبيرستاني که شهيد پيرزاده را به آنجا منتقل مي کنند، نقل مي کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک يکي ديگر از همکاران ،او در اتومبيل گذاشته و به اورژانس بيمارستان رسانديم .در داخل ماشين به سيماي مظلومش نگاه مي کردم .همان تبسم آشناي هميشگي را بر لب داشت .آهسته پلک خويش را گشود و نگاهم کرد .گويي دنيايي از رضايت و اطمينان خاطر در چشمانش موج مي زد .از لا بلاي انگشتانش که روي شکم گذاشته بود خون به سرعت جاري مي شد .در راهرو بيمارستان روي برانکارد دستش را ازروي شکم بر داشته و به روي زانويش گذاشت و قامت خويش را راست گردانيد .لحظه اي چشمانش را گشود ،به آسمان خيره شده و با صدايي مرتعش گفت :يا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت . او پاسدار ارزشهاي والاي اسلامي و معلم انقلاب بود .پيوسته سخن امام را سرمشق عمل خويش قرار مي داد و عاشق حضرتش بود .وقتي به ديدارش نايل آمد در خلوت اندرون به قدري به امام نزديک شد که زانو به زانوي حضرتش چسبانده بود و خود را سيبراب مي کرد .چنان گرم حضور يار بود که حسرت ياران را بر انگيخته بود ،هر گز ندانستيم که ميان آن دو چه گذشت که حاضرين نقل مي کنند امام از شنيدن آن سخنها تبسم نمودند . منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376 خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهي شاگردان شهيد امتحانات ثلث اولم چندان هم قابل تعريف نبود .راستش اوايل ورود به دبيرستان رغبتي به درسها در خود احساس نمي کردم و بعضي مشکلات نيز مزيد بر علت مي شد .آقاي پير زاده نمره امتحان بينش بچه ها را در دفتر مي نوشت .مرا پيش خود خواند با لحني بسيار شيرين و محبت ـآميز گفت :علي آقا !نمره ات خيلي پايين است !حالا خودت قضاوت کن و نمرات را تعيين کن .با لحن غرور آميزي گفتم :آقا نمره من 7 است همان را که بدهيد کافي است .سرش را پايين انداخت و پس از کمي تامل نمره اي ثبت کرد و با لحني مهربانتر از پيش و با قيافه اي کاملا خير خواهانه گفت :10 دادم .مي دانم ،در امتحان نوبت دوم جبران مي کني .اين جمله چنان مرا تحت تاثير قرار داد که گيج شدم .انتظار چنان بر خورد عاطفي را نداشتم .لحظه اي مکث کردم انگار اين جمله تيري بود که بر زره هزار توي عناد و سرکش ام فرو نشست و آن را دريد .رام شده بودم در آن لحظه هاي ستيز غرور و عاطفه ،اصلا توجهي به نمره قبولي نداشتم . حسرت و ندامت آزارم مي داد .مي خواستم واکنش لجوجانه نشان دهم و بگويم نمره ي واقعي ام را بدهيد اما بغض گلويم را گرفته بود ؛ اول نظري بودم و خيلي هم زود رنج .عناد سر کش ام آرام ،خانه ي احساسم را ترک کرد و رهايم نمود .تسليم و تفويض انجماد مغرورانه ،افکارم را آب مي کرد و فرو مي رفت .گمانم روانشناسي آن لحظه ام را هرگز نخواهم توانست حتي براي خود نيز تفسير کنم .شرمنده و آسيمه سر نشستم و با ارتعاش خفيفي که در زير پوستم ايجاد شده بود سستي رخوتناکي عضلات پايم را فرا گرفت .شايد آن جمله جرقه اي بود که هيمه ي خشکيده ي سکون و قرار هستي را مشتعل کرد و لحظه اي آفريد که مرا از بودن " پيشين به "شدن "نوين هدايت نمود آن گونه که سمند تلاشهاي تحصيلي ام را چهار نعل به تاخت در آورد.رستگاري جاويد ،سزاي آموزگاراني باد که شيفتگيها آفرينند و دگر گونيها آرند .ابوالفضل يکي از اين مژده دهندگان بود . شهيد پيرزاد در سال 1354 وارد حوزه علميه قم شد و در مدرسه حقاني به تحصيل پرداخت .با اوج گيري مبارزات حق طلبانه امت اسلامي ،در تمام راهپيمايي ها ،نقش تعييني داشت اکثر نوارها و اعلاميه هاي امام (ره) توسط وي در قم تکثير و به اردبيل فرستاده مي شد تا پخش و توزيع شود .مدتي بعد به منظور گسترش اين مبارزات در روستاهاي آذر بايجان ،به ميانه رفت و به تبليغ انقلاب و افشا گري رژيم شاه پرداخت .سپس به اردبيل آمده برنامه ريزي اکثر تظاهرات و راهپيمايي ها را به عهده گرفت .پس از پيروزي انقلاب در گروه ضربت کميته انقلاب اسلامي به فعاليت پرداخت .شهيد پيرزاده از نخستين روزهاي تشکيل سپاه خالصانه و صادقانه قبول مسئوليت کرده ،انجام وظيفه نمود .مدتي بعد به پارس آباد رفته ،در دادگاه انقلاب اسلامي آن شهر مشغول کار شد .بعد از آن که شهيد قدوسي به عنوان دادستان کل انقلاب از طرف امام (ره) تعيين شد و به تهران رفته ،از طرف دادستاني کل انقلاب به عنوان داد يار به گنبد رفت . برخوردهاي ارشادي و هدايتي اش در دل بيشتر فريب خوردگان گروهکها چنان تاثير داشت که کار صد ها قلم و انديشه تبليغي را يک تنه انجام مي داد .او در زندا ن با آنها خيلي اصولي بر خورد مي کرد . شبهاي ماه رمضان برايشان زولبيا و باميه مي آورد .موقعي که به حمام مي رفتند در استحمامشان ياري مي کرد .همچنان که در زودودن آلودگي هاي تن ،به آنا ن کمک مي نمود ،در پالايش فکر و انديشه شان از آلودگيهاي نگرش محدود سازماني کمکشان مي نمود و با همين روش خلوص و صميميت به ارشادشان مي پرداخت و حقا که در اين راه هم موفق بود .حتي دوستان نيز گمان سازشکاري در حق او در دل راه مي دادند .ابوالفضل بارها گفته بود : که اعضاي گروهک ها ي ضد انقلاب در ترديد و شک ،به انحراف کشيده شده اند .ولي همه مي دانستند که طرزبرخورد وي با آنان موجب شده بود که برخي از آنها به سرعت در مواضع فکري خويش ،کنکاش کرده ،به تخريب آن موفق شوند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 173 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حمزه سليم زاده
در سال 1345 ه ش در مشکين شهر به دنيا آمد .تا کلاس اول راهنمايي تحصيل نمود وپس از آن به دليل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ي تحصيل باز ماند.
او مانند ميليونها ايراني براي براندازي حکومت جابرانه ي پهلوي با آن رژيم وارد مبارزه شد وتا فروريختن پايه هاي ظلم وستم حکومت ستم شاهي از پا ننشست. ايام کودکي اش در روستاي «کويچ» از توابع «مشکين شهر» در فقر و محروميت سپري شده بود .آن روزها« کويچ» روستاي دور افتاده و محرومي بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشاميدني نداشت ،کودکاني که قصد تحصيل داشتند مي بايست به روستاهاي همجوار مي رفتند .حمزه نيز چنين مي کرد .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «علي آباد» و اول راهنمايي را در« اناز» به پايان برده بود و چون علاقه زيادي به تحصيلات حوزوي داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و براي تامين معيشت خود در يکي از کارگاه هاي خياطي کار مي کرد ،و از در آمد آن به پدر نيز کمک مي نمود . آشنايي او با حوزه ،اثرات عميقي در ذهن و روحش گذاشت و همين ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداييان اسلام آشنا شود . در مبارزات ايام انقلاب با کمي سن تلاش گسترده اي داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه مي کرد و اوقات خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ويژه گي هاي بارز وي بود . شهيد در 7 سالگي مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظايف اصلي و اوليه خود مي دانست و در برابر فرمان او مطيع بود و سعي مي کرد تا اسباب ناراحتي اش را فراهم نياورد و در همه کارها و امور زندگي به او کمک مي نمود . هر گاه به روستا بر مي گشت بيکار نمي نشست و وقت خود را با حفر چاه سپري مي کرد .چاه هايي که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتي از او سوال مي شد که چرا اين کار را انجام مي دهي ؟پاسخ مي داد :من اين چاه ها را براي استفاده شخصي نمي خواهم بلکه دلم مي خواهد مردم محروم منطقه به آسايش و آرامش برسند و از آب اين چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پيروز شد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . با آغاز تجاوز ارتش عراق به ايران اسلامي در شهريور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برساند تا در کنار هموطنان ديگرش که از نقطه نقطه ي ايران بزرگ جمع شده بودند تا بار ديگر متجاوز ديگر ي را در تاريخ 7000ساله ايران از کشورمان بيرون کنند وظلم ناپذيري ايرانيان را براي چندمين بار به دشمنان کج فهم ايران ثابت کنند؛حاضر شود. او ماهها در جبهه بود وحماسه هاي بي شماري حاصل اين حضور پر برکت بود. سر انجام در تاريخ 27/ 9/ 1365 در عمليات کربلاي 5 در حاليکه فرمانده واحد مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. از شهيد فرزندي به نام «مهدي» به يادگار مانده است . منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد عروسي خواهرش نزديک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود( خبر شهادت مرا به تاخير بيندازند تا مراسم عروسي دچار مشکل نشود .) ازقضا آن روزها پدرش هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبري مسئولين تخت بيمارستان را ترک کرده و به منطقه باز گشت . فرماندهان ارشد و همسنگران اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بمانند تا زخمش التيام يابد .ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد. روز بعد با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با سلاح کاتيوشاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد جاقي آمد. هم رزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزي مرخصي اضطراري گرفته به روستاي خود باز گشت و خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛چرا که اين خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک روز قبل از عروسي تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد .مراسم عروسي تعطيل شد. آن روز روستاي «کويچ »حال و هواي ديگري داشت. همه اهالي بسيج شده بودند تا مراسم تشييع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمايند. برادران رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن مي گفتند. پدر شهيد هم پشت ميکروفن در اتومبيل نشسته و با صداي بلند شعار مي داد و مردم را به شکيبايي و پايداري دعوت مي کرد .در مراسم ختم سردار« امين شريعتي» فرمانده لشکر پيروز عاشورا هم حضور يافت و در مورد شجاعت و ايثار شهيد سخن گفت . تا آن روز اهالي منطقه از شخصيت واقعي حمزه بي اطلاع بودند ،چرا که او هيچ وقت از فعاليت هاي خود صحبت نمي کرد و هر گاه از او سوال مي شد .کجا هستي و چکار مي کني ؟ از بيان واقعيات طفره مي رفت .مي گفت :امتحان متفرقه مي دهم. بتوانم ديپلم بگيرم .او تحصيلاتش را نيمه تمام رها کرده بود . در يکي از روزهاي سال 1359 پدر براي ديدار فرزندش به تهران مي رود .حمزه اطلاع پيدا مي کند که پدرش از جبهه بر گشته است . خيلي خوشحال مي شود و از او اجازه مي خواهد که به جبهه اعزام شود و پدر رضايت خود را اعلام مي کند .او در اين ايام در مدرسه علميه حجت تحصيل مي کرد .با تني چند از دوستانش به قم مي رود تا از آنجا به جبهه هاي نبرد اعزام شود .در مدرسه فيضيه براي رفتند ثبت نام مي کند .جهت آموزش به يکي از پادگان هاي نظامي اعزام مي شود وقتي دوره به پايان مي رسد ،از اعزام حمزه به علت کمي سن ممانعت به عمل مي آيد .اصرارش موثر واقع نمي شود و او به ناچار به تهران باز مي گردد. روح بي تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اينکه سه ماه از اين جريان مي گذرد .روزي يکي از دوستانش به وي مي گويد که :فردا از قم اعزام خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه مي رود . پس از اولين عزيمت ،حدود 5 ماهي از او خبري نبود .چند بار هم منافقين براي اينکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازي و مدارک جعلي خبر داده بودند که حمزه شهيد شده است .به ناچار پدر براي اطلاع از وضع پسر به تهران مي رود .در اين روزها حمزه با يکي از همسايگان خودش تلفني صحبت کرده بود .پدر به هر ترتيبي شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس مي گيرد . در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولي اين موضوع را از پدر کتمان مي کرد و مي گفت :نامه نوشته ام تا چند روز ديگر به دست شما مي رسد . اگر چه اين اولين حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت .هر از چند گاهي و به خصوص زماني که مجروح بود و امکان رفتن برايش مسير نبود به روستا مي آمد و در هر دفعه بعد از ديدار کوتاه دوباره باز مي گشت .او به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمده بود و هميشه در جبهه ها بود . شهيد در طي حضور در جبهه ها ،تجربيات زيادي کسب کرده بود .به تعبير فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود .بارها اتفاق مي افتاد که وقتي شهيد سليم زاده براي مرخصي به روستا بر مي گشت ،فرمانده لشکر از طريق تلفن و تلگراف او را احضار مي کردو او بلافاصله به محل خدمت خود باز مي گشت . حمزه وقتي به منزل مي آمد معمولا بر روي تشک نمي خوابيد و وقتي از او سوال مي شد که چرا اينگونه رفتار مي کني ؟مي گفت :دوستان من هم اکنون بر روي خاک ها خوابيده اند و انصاف نيست من بر روي تشک بخوابم . در طول مدتي که در خانه بود با تعدادي از برادران رزمنده به منزل بسيجيان سر مي زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف مي نمود . او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اينکه در سال 65 دعوت حق را لبيک گفت و به شهادت رسيد . همسر شهيد : حمزه به همه کمک مي کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمي توانستند پيش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که اين بچه را پيش دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداريم قرض تو را باز پس دهيم .او گفت که لازم نيست پس بدهيد خدا قادر است . پدرش شهيد : حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر مي گشتم و در تهران پيش او رفتم .ديدم دوره آموزش نظامي مي بيند .از من پرسيد :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله .رو به من کرد و گفت :يک فرزند تا شانزده سالگي در اختيار پدرش مي باشد و من اختيارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالي ندارد و براي اينکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح مي داني برو . بدين ترتيب در چهارده سالگي در سال 1359 از طرف سپاه مشکين شهر عازم جبهه شد اولين اعزامي که به آبادان رفت 5 ماه از او خبري نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتي به تهران رسيدم يک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداري به من گفت که اين گونه خبر شهادت نمي دهند .بيا خودمان تحقيق کنيم. پس از چند روز فهميديم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است . در مدرسه حجت بودم که پسري آمد و گفت :شما پدر حمزه هستيد ؟گفتم بله .گفت :پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتي ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال مي دادم نفر ديگري باشد. لذا سوالاتي از خانواده او پرسيدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمينان از سلامتي ايشان برگشتم .او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعي که خبري از او نبود پيش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبيل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نيامده است. در جواب گفت :تو يعقوب باش و او يوسف گمشده ات ، بر مي گرد .دعا کن و ناراحت نباش . همسرشهيد: ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ي آمدند ، سپس خودش با من صحبت کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم .پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در اين است . سيزده روز پس از مراسم عروسي ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور در جبهه به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، بايد از اسلام و قرآن دفاع کنيم . وقتي بيکار مي شد به مرخصي مي آمد ؛ ولي در مرخصي هم دلش در جبهه بود و مي گفت :بايد به جبهه بروم .اغلب به سرکشي خانواده شهدا و يا رزمندگاني که در جبهه بودند مي رفت . پدرشهيد: حمزه پيش من آمد و گفت :پدر من مي روم تا نيرو بياورم . گفتم پسر اگر مي روي عروسي خواهرت را هم انجام بده و بيا ؛ شايد عمليات طول کشيد و هيچ کدام نرسيديم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پيش من آمد .گفتم عروسي خواهرت چه شد ؟گفت :چون ديدم دير مي شود ، گذاشتم براي يک وقت مناسب .ان شا الله بعد از عمليات مي رويم و راه مي اندازيم .فرماندهان نيز به من اصرار کردند که تو برگرد عروسي دخترت را انجام بده ولي من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت بر گزيديم . حمزه هم به موقعيت شهيد اجاقلو رفت .حدود شش روز به عمليات مانده بود .مرخصي شهري گرفتم و براي ديدن حمزه به موقعيت اجاقلو رفتم. وقتي با من حرف مي زد ، مي آمدند و از او دستور مي گرفتند .تعجب کردم . فردايش که مي خواستم از او جدا شوم ، مثل اينکه کسي به من گفت .دوباره خداحافظي کن .بر گشتم و دوباره خداحافظي کردم و حمله آغاز شد .يک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خيلي وقت است که اينجايي ، مي گفتي مي خواهم براي دخترم عروسي بگيرم ؟ بيا مرخصي بگير و برو .ولي من اصرار کردم که بعد از عمليات مي روم و گفتم يک مرخصي شهري به من بدهيد تا سري به پسرم حمزه بزنم. وقتي به مقر آنها رسيدم اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که مي آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پيشواز من مي آمدند .ولي اين دفعه نگاه ها و رفتارها فرق مي کرد. يک نفر مراغه اي به من گفت: حاج آقا برويم داخل يک استکان چاي ميل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چاي از او پرسيدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که اين فرد مطلبي را مي خواهد بگويد .گفتم: حمزه طوري شده ؟گفت: از ناحيه پا زخمي شده! گفتم :حمزه با پاي زخمي جبهه را ترک نمي کند، حتما شهيد شده .در جواب گفت: بله شهيد شده است . محمد حاجي منافي: لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متري نرفته بود که خمپاره افتاد و بچه ها فرياد زدند حمزه شهيد شد . حمزه لطف الهي: شب تا صبح را کار کرده و خوابيده بوديم .کريم عارفي آمد و گفت که مي خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد . پدر شهيد: در عاشورا مهندسي تمام بچه ها او را مي شناختند وقتي نام حمزه آورده مي شد همه گريه مي کردند. چون حمزه شجاع بود و هم مربي بود و هم با ايمان و نيروها را به خود جذب مي کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسي بمانم چون در حمزه شجاعت ديدم و ايمان 3 سال با حمزه بودم و از او سير نمي شدم. در عمليات کربلاي 5 سپاه محمد نزديک مي شد او به من گفت که نياز است اگر مي تواني برو باي سپاه محمد نيرو جمع کن من با 35 نفر براي عمليات کربلاي 5 و با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عمليات کربلاي 5 شروع شد اول 4 شروع شده بود رفتم پيش او سالم بود 6 روز مرخصي گرفته بودم پيش او رفتم ديدم همه مي گويند براد حمزه، ما کجا کار کنيم. تا آنجا مسوليت فرماندهي او را نمي دانستم و در آنجا احساس کردم او جاي همه را تعين مي کرد و به سنگر مي برد و مي خواباند و تا ساعت 2 مي آمد و با هم مي خوابيديم. همرزم شهيد (حمزه سليم زاده): ما دوره مخابرات را ديديم و تقسيم کردند ما را به گردانها آن زمان تا سال 63 نمي دانستم کارش چيست فکر مي کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم بي سيم چي دادند که دوره مخابرات را ديده بودند. و عمليات بدر که تمام شده بود نمي دانستم بي سيم چي هايي که رفته بودند به مهندسي رزمي در اختيار کدام مسوول است. وقتي برگشتند بي سيم چي شهيد حمزه است من ناراحت شدم براي برادرم به جاي اينکه مرا ببري بسيجيان ديگر را مي بري و او مي گفت: که من نمي خواستم تو را ببرم راضي نبودم با هم بريم. پدر شهيد: من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشين را برگرداندم ديدم حمزه اين دفعه يک شکل ديگري شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا درخشان است گفتم به يکي از دوستانم که اسرافيل نام داشت او رفتني است اين دفعه مي ترسم گفت که تو رزمنده هستي گفتم که من واقع را ديده ام عمليات شروع مي شود و دستش را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتيم و بعد به من گفت که آيا تو را از شيطنت به کوه دادند گفتم نه تو هم در خط هستي و من هم در و ميرزا هم در خط، معلوم نيست که کداممان سالم بر مي گرديم. دوباره از چشمانش و پيشانيش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا در آغوش کند. و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش شديدي را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم ديدم که حمزه در داخل قوطي شهيد شده است آمپول را که زده بودند بعد بيدار شدم ديدم که بازم در داخل قوطي است. مرا به مقر بردند پيش حمزه و براي من چاي گذاشته بودند يکي را خورده بودم و در دومي به من گفت که خودت را جوان هستي و رزمنده حمزه چه چيزي دارد و در آن موقع ترسيدم گفتم: 2 برادر و خودم و يک پسر دارد و گفت و ماشاءا... جوان هستي گفتم منظورت چيست گفت حمزه زخمي است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمي نمي رود گفت از پا و گفتم من پسرم را مي شناسم اگر از پا باشد نمي رود. محمد حاجي منافي: عروسي خواهرش نزديک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخير بيندازيد تا مراسم عروسي به تاخير نيفتد. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبر از مسئولين ، تخت بيمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت. فرماندهان ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بماند تا زخمش التيام يابد ، ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد .روز بعد ، با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با گلوله کاتيو شاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد .عصر همان روز ، پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وي داد .پدر ، چند روزي مرخصي اضطراري گرفت و به روستاي خود باز گشت .خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛ چرا که اين خواسته برادر بود .او به بهانه عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک رو ز قبل از عروسي ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد و مراسم عروسي به هم خورد . پدرشهيد: حمزه وصيت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستيد تا عروسي خواهرم انجام شود .من مرخصي گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسي نگفتم به هر نحوي که شده بود عروسي را راه انداختيم. روزي که قرار بود عروس راببرند ، جنازه حمزه رسيد و مجلس عروسي به عزا تبديل شد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 362 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |