فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بنامعلي محمدزاده

 

معروف به علي بود .در 15 تير 1339 ه ش در خانواده اي کشاورز و متوسط در روستاي مستان آباد از بخش نير دراستان اردبيل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در يک روز برفي و زمستان سخت اردبيل شادي خاصي را به خانواده رحمان محمدزاده بخشيد .
به گفته مادرش : با توجه به اينکه در خانواده ما اولاد ذکور بعد از تولد مي مردند و پدر علي نيز در روستاي محل زندگي ، سردسته هياتها و عزاداري ها بودند نذر فراوان جهت پسردار شدن کردند.
در کودکي قبل از رفتن به دوره دبستان قرآن را نزد پدر و پير زني که معلم قرآن روستا بود فرا گرفت . سپس سال اول ابتدايي را در روستاي محل خودش گذراند اما به علت نبودن معلم ،کلاس دوم ابتدايي را در روستاي همجوار به نام( قره شيران) که با زادگاهش پنج کيلومتر فاصله داشت ثبت نام نمود در روزهايي که هوا خوب بود به اتفاق سه تن از دوستانش بعد از تعطيلي مدرسه به روستاي خودش مي آمد و در امور کشاورزي به پدر کمک مي کرد و در صورت نامساعد بودن هوا پدر به دنبال علي
مي رفت . بعد از قبولي در کلاس دوم ابتدايي به علت مشکلاتي که براي رفت و آمد به روستاي قره شيران داشت و از آنجات که پدر علاقه شديدي به علم و دانش و باسواد شدن فرزندانش داشت علي و برادر کوچکترش بيوک علي را براي درس خواندن به تهران فرستاد . در ابتداي ورود آنها به علت عدم آشنايي با زبان فارسي از سوي بچه هاي همسن و سال محله و مدرسه مورد تمسخر واقع شدنداما اين مسائل باعث دلسرد شدن آنها نشد .
علي ، دوران ابتدايي را در مدرسه عارف – محله ياخچي آباد تهران – با نمرات بالا پشت سر گذاشت از آنجايي که از همان کودکي نمي خواست سربار ديگران حتي خواهرش که در منزل آنها بود بشود. بعد از تعطيلي مدرسه با دستفروشي مخارج تحصيل خودش را فراهم مي کرد . لباسهاي خود و برادرش که سه سال از او کوچکتر بود را مي شست وبه خواهرش اجاز ه اين کار رانمي داد. بعد از اتمام امتحانات و شروع تعطيلات تابستاني عازم روستا مي شد تا در کار کشاورزي به پدرش کمک کند .
علي از کودکي فردي فعال و کوشا بود و با داشتن سن کم نسبت به حلال و حرام حساس بود و سعي مي کرد در امور کشاورزي حقوق ديگران را رعايت کند . هيچ گاه خودش نيز زير بار ظلم نمي رفت و اين جمله حضرت علي (ع) را همواره تکرار مي کرد که : اگر مظلومي نباشد ظلمي نيز وجود نخواهد داشت .
علي به قدري به پدر و مادر خود احترام مي گذاشت که حاضر نبود کوچکترين رنجشي از وي به دل داشته باشند. به همين علت و با توجه به فرهنگ حاکم بر محيط واصرار پدر و مادر در کلاس دوم راهنمايي ازدواج مي کند .به همين خاطر در مدرسه شبانه عارف و ابوريحان درس مي خواند و در کنار درس خواندن با کار کردن در- چيت سازي -کارگر روي کاميونها که به مغازه ها قند و شکر مي بردند ،کاردر بازار بزرگ تهران وکاردر کارگاه جوراب بافي هزينه هاي زندگي اش را تامين مي کند .
با شروع اولين جرقه هاي آتش انقلاب در بازار با نام واهداف حضرت امام خميني آشنا شد و با شروع تظاهرات در بازار تهران علي رغم مخالفت اعضاي خانواده و اقوام با جان و دل در راهپيمايي ها شرکت مي کرد بدون اينکه با سازمان يا شخص خاصي در ارتباط باشد . از آنجايي که بازار يکي از مراکز مهم مبارزه با رژيم بود علي با گرفتن اعلاميه ها شب ها اقدام به پخش و نصب آنها مي نمود .
در طول انقلاب و ماههاي اول پيروزي با جان و دل خود را وقف انقلاب نمود . به علت وضعيت خاص بعد از انقلاب هرگاه مي ديد که در خيابان ترافيک به وجود آمده اگر در ماشين بود بلافاصله پياده مي شد و به عنوان مامور اقدام به راهنمايي رانندگان مي کرد .
از سال 1359 بعد از صدور فرمان تشکيل ارتش بيست ميليوني از سوي امام، عضو بسيج مسجد صاحب الزمان (عج) ياخچي آباد شدو اصول اوليه نظامي را فرا گرفت . در آنجا انجمن اسلامي و کتابخانه مسجد را افتتاح کرد و با ايجاد هسته مقاومت محلي با دوستانش تعدادي از منافقين را در حين ترور دستگير کرد. علاقه و عشق او به امام خميني و دفاع از وطن باعث شد که تحصيل دردبيرستان وحيد رادر خيابان شوش ودرسال چهارم رها کرده و به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آيد. در بدو ورود به سپاه اردبيل به عنوان مسئول بسيج بخش نيز منصوب مي شود.در اين مدت در ماموريتهاي محوله جهت جمع آوري اسلحه هايي که به صورت غير قانوني در دست مردم بود فقط با سخنراني و دعوت از مردم سلاح هاي بسياري را جمع آوري مي کند .
بعد از اتمام ماموريتش در بخش نير، به عنوان معاون عمليات سپاه اردبيل مشغول به کار مي شود و بعد از مدتي به منطقه گيلان غرب و دهلران اعزام مي شود و در حمله اي با رمز عملياتي يا ابوالفضل (ع) شرکت مي نمايد . پس از آن به منطقه کردستان – شهر مهاباد – رفته و در آنجا نيز در واحد عمليات در پاکسازي محورها فعاليت مي کند و با حضور در جبهه جنوب در منطقه رقابيه و در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي از ناحيه سينه ترکش مي خورد .
در سال 1362 مدتي مسئوليت بسيج نمين اردبيل را به عهده گرفت که اين مسئوليت او همزمان با کوچ خانواده او به تهران صورت مي گيرد. پس از آن دوباره عازم جبهه مي شود و در عمليات بدر و خيبر شرکت جست و بعد از بازگشت از جبهه به علت کوچ خانواده از سپاه اردبيل به سپاه تهران منتقل مي شود و مدتي به عنوان مربي تاکتيک در دانشکده علوم و فنون نظامي دانشگاه امام حسين (ع) به خدمت ادامه مي دهد .
در سال 1365 همزمان با اعزام سپاهيان محمد (ص) جهت جمع آوري اطلاعات از قرارگاه عملياتي به منظور تدريس در دانشگاه امام حسين (ع) به اتفاق چند تن از دوستان رهسپار قرارگاه عملياتي مي شوند اما با احساس اينکه عملياتي آغاز خواهد شد و از آنجايي که به لشکر 31 عاشورا عشق مي ورزيد به اين لشکرپيوست و بلافاصله از طرف فرمانده لشکر ( امين شريعتي ) مسئوليت گردان مقداد به وي سپرده شد .
علي رغم اينکه زمان کمي به شروع عمليات باقي مانده بود علي شروع به بازسازي و آموزش گردان مي نمايد و گرداني را که طبق گفته فرمانده لشکر هيچ حسابي روي آن باز نشده بود تقويت نموده يکي از حساس ترين ماموريت ها را برعهده مي گيرد .
ايران زاد فرمانده تيپ 4 لشکر 31عاشورا مي گويد :
بعد از تحويل اين خط به گردان مقداد چنان او شبانه روز در فعاليت بود که فرصت استراحت نداشت. روزانه دوساعت او را به عقب منتقل مي کرديم که استراحت نمايد. روز آخر بعد از استراحت دو ساعته با يک حالت عجيبي بيدار شد .نسبت به روزهاي ديگر ديرتر بيدار شد. وقتي که مي خواست به خط برود تعدادي از دوستان گفتند مثل اينکه اين رفتن آخرين رفتن بنامعلي است زيرا حالت عجيبي داشت. همان شب بود که در بي سيم شنيدم که محمدزاده شهيد شده است . بلاخره بنامعلي محمدزاده بعد از پنجاه ماه حضور در جبهه در ساعات اوليه بامداد روز 26 دي 1365 بر اثر بمباران شيميايي دشمن و اصابت ترکش در پشت پنج ضلعي (شلمچه ) – عمليات کربلاي 5 – به شهادت رسيد .
نقل است که گردان او مورد بمباران شيميايي قرار مي گيرد . اين امر باعث مي شود که روحيه گردان تضعيف شود و رشته کار از دست برود. اما بنامعلي با اينکه خودش شيميايي شده بود با تدبيرو مديريتي که داشت بلافاصله سخنراني کرده و واقعه صحراي کربلا و ظهر عاشورا را براي بچه ها تداعي مي كند.
تواضع خلوص و ايثار بنامعلي از بارزترين ويژگي هاي وي بود. مثلا در يک عمليات هنگامي که نگهباني يکي از پل ها به عهده گردان مقداد سپرده شده بود شخصا مراقبت از آن پل را به عهده گرفت .
شهيد مصطفي پيشقدم مي گويد :
خودتان مي دانيد که دو روز است تحويل داده ايم اما ظهري سر زدم به برادر بنامعلي خيلي خسته بود، چشمهايش قرمز بود. معلوم بود از آن روزي که پل را از ما گرفته نخوابيده است .
از ديگر خصوصيات شهيد اين بود که او نمونه اشداء علي الکفار و رحماء بينهم بود. از چاپلوسي و دورويي بيزار بود. نسبت به غيبت و تهمت بسيار حساس بود .بسيار کم سخن مي گفت و هرگاه که کلامي مي گفت بسيار سنجيده و متين بود. عشق و ارادت خاصي به خانواده شهدا داشت. به نماز اول وقت و جماعت اهميت مي داد. شاهد اين سخن مسجد صاحب الزمان (عج) مسجد ياخچي آباد ، مسجد رسول (ص) بازار دوم و مسجد خاني آباد نو مي باشد . دائم الوضو بود و در اغلب روزهاي رجب و شعبان يا حداقل يک روز در هفته را روزه مي گرفت. بسيار صبور و بردبار بود. در برابر مشکلات همه را به صبردعوت مي کرد به خصوص صبر در شهادتش . خطاب به مادرش مي گفت : مادرم براي فاطمه (س) و امام حسين (ع) و اهل بيت او اشک بريز و در شهادتم با الگو قرار دادن مادراني که چندين فرزند خود را تقديم انقلاب نموده اند خود را تسکين بده .
اين شهيد عزيزدرطول عمر بابرکت خودخدمات زيادي در جهت اعتلا بالندگي انقلاب اسلامي وايران قهرمان اجام داد.ازجمله:
مسئول بسيج شهرستان‌هاي نيرونمين (استان اردبيل)
معاون عمليات سپاه پاسداران استان اردبيل
فرمانده گردان سجاد (ع) از لشكر 31 عاشورا
مأمور اطلاعات عمليات در لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص)
رابط معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون دانشگاه امام حسين‌(ع)
فرماندهي گردان مقداددرلشگر31عاشورا در سال 1365.دراين مسئوليت بود که شهيدمحمدزاده موردپذيرش معبود واقع وآسماني شد تامزد يک عمرمجاهدت وجانفشاني در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي(ص)راازخدا بگيرد.جسد مطهراواکنون درقطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفته وروح ملکوتي اش نظاره گر اعمال وکردار ماست .اميد که فرداي قيامت شرمنده اش نباشيم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...امروز بعد از قرن‌ها وسال‌ها؛ روز امتحان و آزمايش مي‌باشد و آن عده كه امروز مورد امتحان قرار گرفته‌اند در رأس آن عده مردي به نام روح‌الله‌الموسوي‌الخميني كه با تمام وجود در خدمت اين انسان‌ها مي‌باشد و آن‌ها را رهبري و راهنمايي مي‌كند و به آنان خط و جهت الهي مي‌دهد.

پس ما هم بايد قدر چنين رهبر عزيزي را بدانيم و به نداي آن در هر زمان با جان و با تمام وجود از درون لبيك بگوييم و حال كه آن امام نايب بر حق ولي‌عصر (ع) مي‌فرمايند كه امروز در رأس همه امور "جنگ" مي‌باشد و در بيانات اخيرشان فرمودند كه جبهه رفتن از اهم واجبات است و يا اين‌كه مي‌فرمايند جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو اين جنگ مي‌باشد. يا اين‌كه مي‌فرمايند آن زمان هم اسلام در آخرين لحظات بود كه با شمشير حضرت علي‌(ع) و يارانش تمام كفر را ريشه‌كن ميکرد ولي قرآن‌ها را سر نيزه كردند.
و يك عده نادان شمشير روي حضرت كشيدند و ديگر ما نبايد گول بخوريم (البته مضمون صحبت امام اين‌طور مي‌باشد به نظر بنده) پس ديگر هيچ شك و ترديدي باقي نمي‌ماند مگر ما از ائمه عليه‌السلام بالاتريم و يا عزيزتريم و يا هرگز چنين نبوده و نخواهدشد. آنان انسان‌هاي خاص خدا بودند و معصوم بودند و براي ما الگو و اسوه مي‌باشند. بايد هميشه آن‌ها را براي خودمان الگو قرار دهيم چون آنان امامان ما بودند و حالا هم نائب آن‌‌ها امام امت، رهبر كبير انقلاب اسلامي مي‌باشد. براي فرد خود ما الگو است و بايد از او كه وارث حسين (ع) است اطاعت كنيم. هزارو چهارصد سال پيش در كربلا امام حسين (ع) نداي "هل من ناصر ينصرني" سر مي‌داد. امروز هم فرزند وارث او امام خميني مي‌گويد ،و اين ندا را سر مي‌دهد. ما امت حزب‌الله بايد اهل كوفه نباشيم و امام خود را در برابر صف دشمنان تنها نگذاريم.
مادرم، اميدوارم در برابر مصيبت وارده مقاوم باشي. در برابر دشمنان اشك‌ نريزي كه دشمنان خدا و انقلاب خوشحال شوند. خوشحال باش در مقابل دشمنان انقلاب اسلامي و از خدايت راضي و خوشنود باش و به درگاهش شكر كن كه قرباني تو را هم پذيرفت. براي امام حسين (ع) در روز عاشورا اشك بريز و فكر كن كه چگونه حضرت زينب‌(س) آن مصائب را متحمل شد و سالار كاروان شد و بعد از برادرش راه او را ادامه داد و تاج و تخت يزيد را برهم ريخت.
به مادران شهدا و اسرا و مفقودين بنگر و درون خود را آرامش ببخش و هر وقت دلت تنگ شد، به مزار شهدا برو و نگاه كن كه همه به نوبت خواهندرفت به سوي خدا و بايد آن را ببينيم و عبرت بگيريم.
به برادر و خواهرانم و بچه‌هايم هم پدري كن و هم مادري. مادرجان! در زندگي، من هميشه باعث رنجش تو شدم و هميشه از طرف من ناراحت بودي. هميشه نگران بودي. حتي قبل از انقلاب هم زحمت‌هاي فراواني را تقبل نموده‌اي. ولي چه كنم اي مادر مهربان!‌ اي خسته روزگار! اي كه هميشه قلبت به خاطر رضاي خدا بر‌ايمان مي‌تپد! حالا وضعيت طوري است كه بايد به تكليف‌مان در اين موقعيت عمل كنيم و رهبر خود را تنها نگذرايم. مادر! رهبر ما خيلي حق بر گردن ما دارد. او بعد از ‌هزار و چهارصد سال وارث امام حسين (ع) مي‌خواهد راه او را برود و بس.
در نبود من بنده حقير و گناه كار، هيچ ناراحت نباش. اشك بريز بر حضرت امام حسين(ع) و فاطمه زهرا(س). نماز بخوان و در نماز براي پيروزي رزمندگان، ‌طول عمر امام امت و سلامتي مجروحين و جانبازان و آزادي اسرا و آمرزش ما را از درگاه خداوند بخواه.
همسر عزيزم! من هميشه در كنارت نبودم و بيشتر در جبهه بودم و تو هميشه با بردباري، مشكلات را تحمل مي‌كردي و كمبود‌ها را با بزرگواري خودت پر مي‌كردي و به من روحيه مي‌دادي و جور مرا هم تحمل مي‌كردي. در مقابل مشكلات زندگي و تنهايي، كمر خم نمي‌كردي و در زندگي‌ات هميشه اضطراب و نگراني من و بچه‌ها را داشتي. بچه‌ها را بعد از خداوند به تو مي‌سپارم. خوب آن‌ها را تربيت كن تا افراد سالم و صالح باشند. بگذار خوب درس بخوانند تا در خدمت اسلام و امام عزيز باشند و لحظه‌اي از تربيت آن‌ها غافل مشو. همسرم!‌ اميدوارم بتواني در مسئوليت سنگين با اميد به خداوند موفق باشي و نبود مرا نيز پر كني. كبري دختر خوبمان خيلي بزرگ شده و او به تو كمك خواهدكرد. او دختر فهميده‌اي است و با سن كمي كه دارد خيلي از مسائل را خوب مي‌فهمد. او به خواهرش صغري و پسران عزيزم اكبر و علي اصغر عزيزم حتماً كمك خواهدكرد. بچه‌ها در آينده جاي مرا پر خواهندكرد. اميدوارم كه تو همچنان كه در زمان من از هيچ چيزي براي آن‌ها كم نگذاشتي، در غياب من نيز براي بچه‌ها كم نگذاري. شما را به خداوند مي‌سپارم و اميدوارم اگر از من گناه و كوتاهي سرزده، مرا ببخشيد و براي من دعا كنيد.
امروز بر همه امت واجب است كه از امام خميني از جان و دل پيروي كنند. امر ايشان را واجب‌الامر و واجب‌العين خود قرار دهند. دنيا گذرگاهي است كه مسافران آخرت بايد از آن براي آزمايش و امتحان عبور كنند و خود را در اين امتحان بيازمايند. امروزه قافله‌سالار اين كاروان مردي از تبار حسين(ع) است كه با تمام وجود امت را رهبري و هدايت مي‌كند. وقتي حضرت امام مي‌فرمايند كه امروز در رأس تمام مسائل جنگ قراردارد، بر همگان حجت تمام است. سلاح‌‌ها را برداريد و لباس رزم به تن پوشيد و عازم جبهه شويد. امروز لباس رزم بر تن هر مسلمان عزت و شرف است. هيهات كه فرصت ها را از دست بدهيد. امروز بهانه‌آوردن، در پيشگاه الهي محكوم و مردود است. امروز بايد از وارث حسين (ع) اطاعت كنيم و همچون اهل كوفه نباشيم كه امام خود را در برابر صفوف دشمن تنها گذاشتند.
ـ خدايا بنده حقير و ذليلت با يك دنيا گناه به درگاهت آمده است و اگر تو جوابم ندهي و قبولم نكني و اگر بر اعمالمان مهر باطل زني، كجا بروم؟‌ جز تو اميدي ندارم و جز عشق تو عشقي در دل ندارم. خودت هم مي‌داني كه تنها براي رضايت تو قدم به اين سرزمين نهاده‌‌ام.
ـ عزيزان! دنيا محل گذر است. همه مسافران آخرت بايد از آن ـ جهت آزمايش ـ عبور كنند. بايستي سعي شود در اين گذرگاه از امتحانات الهي سربلند و پيروز بيرون آييم.
- بارالها!‌ به ما توفيق عنايت فرما كه از اين دنيا ـ يعني امتحانات دنيوي‌ـ سربلند و سرافراز بيرون آييم.
ـ خداوندا!‌ به احترام ناله‌هاي جانگداز مولود كعبه، يك لحظه ما را به حال خود وامگذار. بنامعلي محمد زاده

 

 

 

خاطرات
سردار ايران‌زاد:

ـ قبل از انتقال گردان مقداد به شهيد محمدزاده، اين گردان بسيار ضعيف بود و سازماندهي خوبي داده نشده بود. با اين حال، از شهيد محمدزاده كه در لشكر 27 محمد رسول‌الله‌(ص) نيروي اطلاعات عمليات بود و بسيار نقش ارزنده و با خير و بركتي داشت. قبلاً نيز رشادت‌ها و از جان‌گذشتگي هاي زيادي از خود به جا گذاشته بود. لذااز او خواهش كرديم تا فرماندهي گردان مقداد را قبول كند. او نيز با توجه به عشقي كه به بچه‌هاي آذربايجان داشت، به خصوص به شهيد باكري، اين مأموريت را قبول كرد. او با شهيد باكري رفيق بود و شهيد باكري لقب ذوالفقار را به او داده بود. به هر حال نقش او در لشكر 31 عاشورا، بسيار مفيد و تأثيرگذار بود. با انتقال گردان مقداد به سردار محمدزاده، سخت‌ترين مأموريت‌‌ها را به اين گردان محول مي‌كرديم و گردان مقداد با آمدن اين شهيد به يكي از گردان‌هاي فعال و ورزيده لشكر 31 عاشورا تبديل شده بود. او چنان شبانه‌روز در فعاليت بود كه فرصت استراحت نداشت. روزانه دو ساعت او به عقب منتقل مي‌شد كه استراحت كند. او حتي در پاسداري از پل (خو) شخصاً‌ به نگهباني مي‌پرداخت.بااين که اوفرمانده بود. اين به خاطر اهميت و ارزشي بود كه به كار مي‌داد و در هيچ‌كاري سهل‌انگاري نشان نمي‌داد. اين تعهد و عشق و ايمان و اعتقاد راستين او بود كه اين عزيز را در لشكر 31 عاشورا به عنوان الگو براي ديگران قرار داده بود و بنده شاهد فعاليت مداوم اين عزيز بودم و به وجود او افتخار مي‌كردم.

 

در عمليات كربلاي 5 كه از بزرگترين عمليات‌ بود و لشكر 31 عاشورا هم يكي از لشكرهايي بود كه نقش ارزنده و كليدي در اين عمليات داشت. در اعزام گردان به خط مقدم، گردان مقداد مورد تك شيميايي دشمن قرار مي‌گيرد و همين امر باعث جراحت تعدادي از برادران مي‌گردد و از نظر رواني بچه‌ها تحت تأثير قرار مي‌گيرند. فرمانده شهيد بنامعلي محمدزاده كه خود نيز از مجروحين بود، با يك تصميم به موقع، شروع به سخنراني براي بچه‌ها مي‌نمايد و در اين سخنراني، صحراي كربلا را در ظهر عاشورا براي بچه‌‌ها مجسم مي‌كند. اين امر باعث مي‌‌شود كه حتي برادراني كه مجروح بوده‌اند حاضر به ترك منطقه عملياتي نمي‌شوند. از همه مهم‌تر در تك شيميايي دشمن در عمليات كربلاي 5، يكي از بسيجيان ماسك خود را گم كرده بود و اين در حالي بود كه كل منطقه شيميايي شده بود؛ با اين حال شهيد محمدزاده، فرمانده بي‌باك، ماسك خود را فوري تحويل اين بسيجي مي‌دهد تا اين بسيجي دچار مصدوميت نشود و خود بدون ماسك به فرماندهي در اين عمليات مي‌پردازد در حالي كه خون از گوشش جاري مي‌شود و دچار مصدوميت شده بود . اين خصوصيات اخلاقي شهيد هميشه زبانزد همه بود و به خصوص براي بنده كه به همرزم بودن با ايشان افتخار مي‌كردم.

 

وقتي شهيد بزرگوار به مرخصي مي‌آمد، ماه‌هايي كه دور از خانه بود را جبران مي‌كرد. او به بچه‌ها در درسشان كمك مي‌كرد و با حوصله تمام نماز و قرآن خواندن را ياد مي‌داد. به بچه‌ها مي‌گفت كه به حرف مادرشان گوش كنند و مادربزرگ‌شان را اذيت نكنند. او به بچه ها مي گفت اگر به حرف مادر يا مادربزرگشان گوش نكنند، ياكريم براي او خبرش را خواهدبرد. او بچه‌‌ها را خيلي دوست داشت و جمعه‌ها به نمازجمعه مي‌برد و در محبت به بچه‌ها كوتاهي نمي‌كرد. بچه‌ها هم به پدرشان خيلي نزديك بودند و با روحيه پدرشان خوب آشنا شده بودند. او در چند روزي كه مرخصي بود، براي بچه‌‌ها چيزي كم نمي‌گذاشت.
همسر شهيد
يادم هست وقتي در مسجد صاحب‌الزمان ياخچي‌آباد تهران در سال 1364، يعني يك سال قبل از شهادت همسرم براي پدر ايشان كه تازه به رحمت خدا رفته بودند مراسم گرفته بودند، اين مراسم همزمان بود با بمباران هوايي دشمن كه همه دچار ترس و اضطراب شده بودند و برق‌ها هم رفته بود. در همان موقع يك حس عجيبي در چشمان او من احساس كردم. او از اين‌كه ناراحتي مردم را مي‌ديد، خيلي ناراحت بود و احساس شرمندگي مي‌كرد. بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چندروزه را هم بر خود واجب نمي‌دانست، چون او تمام كارهايش را براي رضاي خدا انجام مي‌داد و در تكليفي كه بر دوش داشت كوتاهي نمي‌كرد.

 
 
 

همسر شهيد:
زماني كه شهيد بزرگوار مي‌خواست به جبهه برود از او براي اعزام به جبهه رضايت‌نامه پدرش را مي‌خواستند و او براي اعزام حتماً بايد نامه از پدرش مي‌گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود. با توجه به اين‌كه پدر شهيد در روستا زندگي مي كردند، و او قبلاً‌ مخالف رفتن او به جبهه بود، با اين حال شهيد بنامعلي به روستا آمد و بدون هيچ معطلي رضايت پدرش را گرفت و حتي پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفي نزد و سكوت كرد. با اين حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده‌بود و او وقتي اصرار كرد كه عدم مخالفت پدرش را بداند، پدرش به او گفت كه چندين روز است كه من منتظر تو هستم كه بيايي؛ چون قبلاً رفتن تو را به من خبر داده بودند و من هميشه به تو افتخار خواهم‌كرد، چون رضايت تو را شخص بزرگواري از من گرفته است!

 
 

يك روز خواب ديدم كه شهيد بزرگوار به زمين افتاده و كمرش درد مي‌كند به كمرش نگاه كردم و به او گفتم كه كمرت چيزي نشده است. در همان حال ديدم كه هلي‌كوپتر آمده و او را مي‌برد. فرداي آن روز يكي از دوستانش آقاي حسين صمدي به منزل ما آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند او در 26 دي 1365 به آرزوي خود كه همان پوشيدن خلعت شهادت بود رسيد.

 
 
 

همرزم شهيد:
گروهان آماده اجراي مراسم بود.همه به صف ايستاده و منتظر آمدن فرمانده بوديم. غالباً او زودتر از ما مي‌آمد. قبلاً با هم قرار گذاشته بوديم كه هركس به صبحگاه دير بيايد، او را جريمه كنيم و جريمه او اين بود كه از قله مرتفع نزديك محل استقرار در مدت كوتاهي به سرعت بالا رفته و برگردد. خود م بارها جريمه شده بودم. آن روز خود فرمانده ديرتر از همه در مراسم صبحگاه حاضر شد و لازم بود كه به پيماني که بسته بوديم؛عمل نمايد. بچه‌ها به پچ‌پچ افتاده بودند و مي‌خواستند به شوخي هم كه شده او را جريمه كنند. كسي به خود جرأت نمي‌داد كه مسئله را مطرح نمايد. فرمانده نيز اصلاً به روي خود نمي‌آورد. شايد هم فراموش كرده بود. من به همراه يكي از دوستانم با لحني طنزآميز و كنايه گفتيم: "امروز نوبت خودش است." او با خوش‌رويي و تبسم خاصي دست بر چشمانش گذاشته، پذيرفت و حركت كرد. ما مي‌‌دانستيم كه اين كار ساده و راحت هم نيست، چون بارها آزموده بوديم. برخي روي خاك نشستند و جمعي ايستاده چشم به قله دوختيم. فرصت كم بود. همه به ساعت‌ها نگاه مي‌كردند. خاك اطراف سست بود و اجازه نمي‌داد به راحتي از آن عبور كنيم. نمي‌شد مستقيم پا روي خاك گذاشت. بي‌شك رسيدن به قله با چندبار افتادن و برخاستن همراه بود. ما منتظر بوديم كه او نيز يكي دو بار بيفتد و برخيزد. حركت او كه از دور مدنظر بود، تحسين همه را برانگيخت و صداي ماشاءالله در ميان بچه‌ها پيچيد. بنامعلي زودتر از موعد به بالاي تپه رسيد و برگشت. برادران به استقبال از او به سويش دويدند و او را بر دوش گرفته، به طرف محل اجراي مراسم صبحگاه آوردند. صداي شادي بچه‌ها از صميميت و صفاي آن محيط نظامي نشان داشت و همين روحيات بود كه او را در اعماق جان و دل ما جاي داده بود.
وقتي در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه امام حسين(ع) به عنوان مربي تاكتيك تدريس مي‌كرد، براي رفتن به جبهه لحظه‌شماري مي‌كرد و مي‌گفت: دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده‌‌هاي هموار كسالت آوردند
از يك‌نواختي ديوارها دلم مي‌گيرد.

 

خانم مستان دهي مادر شهيد:
بعد از سکونت در تهران، در خاني‌آباد ساكن شديم و شهيد نيز در اردبيل به عنوان معاون عمليات سپاه فعاليت داشتند. بعد از چندماه ايشان نيز به تهران منتقل شدند و در سپاه و دانشگاه امام حسين(ع) به صورت شبانه‌روز كار مي‌كردند. در آن زمان شهيد و خانواده‌ ايشان با ما به صورت يك‌جا زندگي مي‌كردند. يك روز پيش من آمد و خيلي ناراحت و مضطرب به نظر مي‌رسيد، به من گفت: مادر حقوقي كه به من دادند، خيلي زياد است و علاوه بر آن قرار است به من خانه سازماني بدهند. من نصف پول را گرفتم و خانه سازماني را قبول نكردم. چون من كه خانه دارم و پيش شما زندگي مي‌كنم؛ لزومي ندارد از اين امكانات استفاده كنم. اينها بيت‌المال است و در اين شرايط بحراني من نمي‌توانم از بيت‌المال فقط براي خودم استفاده كنم و فردا بايد جوابگو باشم. من در جواب گفتم: پسرم كار بسيار خوبي كردي. ما كه خانه داريم و با هم زندگي مي‌كنيم. گرفتن اين امكانات ضروري نيست و كساني كه خانه ندارند بايد از اين امكانات استفاده كنند. تو كار بسيار خوبي كردي و من از كار تو راضي هستم. بعد دست مرا بوسيد و مرا بغل كرد و گفت: مادر براي من دعا كن كه شرمنده امام و مردم نشوم و به وظيفه خود درست عمل نمايم تا خداوند متعال از من خشنود گردد.

حسينعلي بايري:
در عمليات کربلاي 5 در يک نقطه در کانال بوديم شب را آنجا مانديم و صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و آنجا را بمباران شيميايي کردند. بچه ها ماسک ها را زدند ولي بعضي ها ماسک و فيلتر ماسک نداشتند .
بنامعلي محمدزاده انتهاي کانال نشسته بود وقتي شنيد بعضي ها ماسک و فيلتر ندارند ماسک خودش را در آورد و گذاشت کنار کانال .
بعد از ظهر آن روز وقتي او را ديديم خون چشمهايش را گرفته بود گفتم : وضعت خيلي خراب است برو اورژانس . گفت : مگر چه شده است ؟ از وضع خودت خبر نداري ؟ برو
چشم هاي هردويمان سرخ سرخ شده بود ولي چشم هاي محمدزاده در بد وضعيتي بود. گفتم : وضع تو خراب است بهتراست بروي اورژانس .
هر دو به هم گفتيم و آخر سر هم هيچ کداممان نرفتيم .
در ادامه عمليات کربلاي 5 داشتيم مي رفتيم به طرف کانال ماهي . محمدزاده در جلو ستون بود.عراقي ها شيميايي زدند، همه زود ماسک ها را زديم. يک دفعه شنيدم يکي از پشت سر داد مي زند. برگشتم پشت سر را نگاه کردم يک بسيجي بود از سرو صدايش محمد زاده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسئول دسته پرسيد :چه شده است ؟
آن بسيجي کمي عقب مانده بود و مي گفت : ماسکش را گم کرده است. محمدزاده دويد طرف بسيجي ماسکش را در آورد و داد به آن بسيجي و گفت : سريع بزن .
محمدزاده يک چفيه انداخته بود دور گردنش آن را با قمقمه اش خيس کرد و گرفت جلو دهانش . بچه ها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را بدهند به او قبول نکرد و گفت : دستور مي دهم کسي ماسکش را در نياورد !!
کنار بچه هاي گردان در موقعيت کانال ماهي مستقر شده بوديم. نزديک اذان صبح بود عراقي ها تانك هايشان را در روبرو آرايش مي دادند. گلوله هاي توپ هاي فرانسوي و خمپاره مي افتاد دور و برمان. بي سيم زدند گفتند : محمدزاده مي آيد آنجا موقعيت را از نزديک ببيند .
کمي عقب تر يک ديدگاه بود بي سيم زدم و گفتم : آيا فرمانده گردان رسيده آنجا ؟
گفتند رسيده است. گفتم بگوييد وضعيت خيلي بد است و فعلا نيايد . بي سيم چي گفت : محمد زاده مي گويد حتما بايد برود کنار بچه هاي گردان . در همان موقع که داشتيم صحبت مي کرديم يک گلوله تانگ خورد جلو سنگر ديدگاه . بي سيم چي گفت : گلوله تانك بعد از اين که اصابت کرده جلو سنگر ،خورده است به محمدزاده .
بچه ها مي گفتند : اعضاي شکم محمدزاده متلاشي شده بود و وضعيتش به گونه اي بود که امکان حملش نبود . او را مي گذارند لاي پتو مي خواهند برسانند پاي آمبولانس . مي گفتند در آن لحظه تشهدش را گفت و چشم هايش رابست .

همسر شهيد:
يادم است وقتي در مسجد صاحب الزمان ياخچي آباد تهران در سال 1364 يعني يک سال قبل از شهادت همسرم براي پدر ايشان که تازه به رحمت خدا رفته بود مراسم گرفته بودند. اين مراسم همزمان بود با بمباران هوايي دشمن ، که همه دچار ترس واضطراب شده بودند و برقها هم رفته بود. در همان موقع يک حس عجيبي در چشمان او احساس کردم. او از اينکه ناراحتي مردم را مي ديد خيلي ناراحت بود و احساس شرمندگي مي کرد. او بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چند روزه را هم بر خود واجب نمي دانست، چون او تمام کارهايش براي رضاي خدا انجام مي داد و در تکليفي که بر دوش داشت کوتاهي نمي کرد .
زماني که شهيد بزرگوار مي خواست به جبهه برود از او براي اعزام به جبهه رضايت نامه پدرش را مي خواستند و او براي اعزام حتما بايد نامه از پدرش مي گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود . با توجه به اينکه پدر شهيد در روستا زندگي مي کردند و او قبلا مخالف رفتن او به جبهه بود با اين حال شهيد بنامعلي به روستا آمد و بدون هيچ معطلي رضايت پدرش را گرفت وحتي پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفي نزد و سکوت کرده بود. با اين حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده بود و او وقتي اصرار کرد که عدم مخالفت پدرش را بداند پدرش گفت که : چندين روز است که من منتظر تو هستم که بيايي چون قبلا رفتن تو را به من خبر داده بودند و من هميشه به تو افتخار خواهم کرد چون رضايت تو را شخص بزرگواري از من گرفته است .

فرزند شهيد:
اين اجازه را به من داده بود تا با ميل خود دوستاني براي خود انتخاب کنم د راين خصوص به من توصيه مي کرد تا کساني را براي دوستي انتخاب کنم که با ايمان و مومن باشند و دروغگو ودورو نباشند و در مشکلات من به کمک من بشتابند و در سختي ها مرا تنها نگذارند .

اگر کار اشتباهي از من سر مي زد ناراحت و عصباني مي شد و سعي مي کرد در ظاهر خوش و خندان با من برخورد کند و طوري رفتار مي کرد که باعث خجالت و سرافکندگي من نشود و با و با حوصله مرا از اشتباهي که مرتکب شدم آگاه مي کرد . رفتارهايي از قبيل گوش نکردن به حرف بزرگترها رعايت نکردن نظافت خانه و کارهايي که باعث آزار و اذيت ديگران مي شد از نظر او اشتباه بود .

پدرم هنگام گرفتاري و مشکلات صبور بود و از زير مشکلات شانه خالي نمي کرد و با سعي و تلاش و توکل به خدا مشکلات را با کمک ديگران برطرف مي کرد .
مهمترين و شيرين ترين خاطره من اين بود که وقتي پدرم از جبهه به خانه بر مي گشت براي من و برادرم پوکه فشنگ و از اين جور چيزها مي آورد و ما به هنگام بازگشت پدرم به خانه خيلي خوشحال مي شديم

دست ودلباز بود اما نه بيش از اندازه به هر کسي که مي توانست و از دستش برمي آمد کمک و ياري مي کرد خيلي شجاع و با غيرت بود و در مقابل هر قانون شکني سکوت نمي کرد .

يکسال بود ما را خواستند به اردوگاه طوبي در کرج ببرند اردويي که در آن فقط فرزندان ممتاز شاهد سراسر کشور شرکت داشتند. بالاخره چند روزي آنجا مانديم روز بعد گفتند شما را مي خواهيم به مرقد حضرت امام ببريم بچه ها خوشحال شدند راه افتاديم. بعداز زيارت دوباره سوار اتوبوس ديم يک دفعه هواي پدر کردم و برگشتم و به دوستم گفتم : اي کاش مي شد خانم پاکدامن ما را بر سر قبر پدرم مي برد. دوستم گفت : خوب چه عيبي دارد رفتند با خانم صحبت کردند و آنها نيز قبول کردند. از من پرسيدند که قطعه چندم است و من چون چند سال بود در اردبيل بودم و 5 سال بود به زيارت قبر پدرم نرفته بودم قطعه 53 را 35 گفتم بعد از پرس و جو معلوم شد که قطعه 53 بوده است بعد از پيدا کردن قبر واحد فرهنگي زحمت کشيد مقداري خرما و گل خريدند و ضمناً آقاي عبدي نيز زحمت کشيد و از ما فيلمبرداري کرد . آن روز بياد ماندني را هيچ وقت فراموش نمي کنم هم من خوشحال شدم هم بچه ها .

آقاجان محمدزاده برادر شهيد:
ايشان اهل مطالعه بودند بيشتر کتابهاي شهيد مطهري و نهج البلاغه را مي خواندند . چون در خانواده ما کسي سواد نداشت به همين خاطر شهيد شمع فروزان خانواده ما بودند. سخنان حضرت امام علي را حفظ مي کردند و به کتب حضرت امام علاقه خاصي داشتند .

اين شهيد عزيز علاوه بر برادر بودنش براي من ، مونس دل و جان هم بود او از دوم ابتدايي تا دوم دبيرستان درخانه ما بود به خاطر اخلاق و رفتاري که داشتند همه آشنايان او را دوست داشتند که براي خويشاوندان ما نمونه و الگو بود .
از اهل غيبت و حسود دوري مي کرد و از آنها متنفر بودند از اشخاص خودنما بدش مي آمد.
او يک فرد اجتماعي بود د رزمان انقلاب اعلاميه هاي حضرت امام ره را پخش مي کرد و چندين بار هم از دست مامورين رژيم ستم شاهي فرار کرده بودند .
پس از دوران ابتدايي د رمقابل خداوند به بندگي و فروتني پرداخت و اين دوره نقطه شروع بندگي اين شهيد مي باشد.
د رجبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه ( تهران ) مربي تاکتيک دانشکده املام حسين و در اردبيل مسئول بسيج نير و معاون عمليات سپاه ناحيه اردبيل بودند .

بيوک محمدزاده برادر شهيد:
شهيد از کلاس دوم ابتدايي به تهران آمد نصف روز را کار مي کرد و نصف روز را مشغول به تحصيل بود و در اوايل سال 1356 همزمان با شروع انقلاب اسلامي که شهيد دربازار کار مي کرد و تا سوم دبيرستان ادامه تحصيل دادند و چهارم دبيرستان را در سنگر داغ جبهه اخذ نمود .
اکثر کتابهايي که در مورد دين اسلام بودند مطالعه مي کردند از جمله کتابهايي شهيد دستغيب مطهري و رساله نوين حضرت امام (ره )را مطالعه مي کردند .
الحق بايد عرض کنم من خودم را مديون آن شهيد مي دانم تا پدر ومادرم . اگر نقطه مثبتي در زندگي بنده است از همان شهيد است و ايشان چه در خانواده چه در اجتماع براي من يک الگو و نمونه بود .
شايد بزرگترين چيزي که شهيد از امام به ارث برده بود به عنوان مرشد، اين بود که اگر رضايت خدا در کاري بود آن کار اگر در زندگي خودش يا کارهاي ديگران بود،با تمام قواي متکي به قدرت خداوند پيش مي رفت و از هيچ چيز هم هراسي نداشت و اگر رضاي خداوند در آن کار نبود برعکس عمل مي نمود.
ايشان براي بنده يک الگو بودند و روز به روز ايشان براي خودسازي و پاک بردن قدم بر مي داشت و دائما با وضو بود هيچ کاري را بدون وضو انجام نمي داد و بدون وضو نمي خوابيد و با اين کارهايش مي خواست به آرزوي خويش برسد .

ابوالفضل با شکوه :
د راواخر سال 1361 با هم در جبهه جنوب بوديم که مصادف با عمليات والفجر يک و مقدماتي بود. از اردبيل اعزام شده بوديم وفرماندهي يکي از گردانهاي لشگر31عاشورا به عهده شهيد محمدزاده بود . بنده به عنوان مسئول موتوري يکي از تيپهاي اين لشگر مشغول خدمت بودم .در والفجر مقدماتي طرح و برنامه داشتند تا از آن منطقه عمليات انجام دهند و هر يگان به ماموريت محوله خويش مشغول بود . بنده موظف به تامين خودرو براي هر يگان بودم. روزي شهيد محمدزاده مراجعه نمود که ماشين نداريم جهت شناسايي مجدد به منطقه برويم و ما با هم د رمنطقه قرارگاه طبق مقررات جنگي تدارکات و موتوري آن منطقه مستقر بوديم و لازم بود بنده از منطقه شناخت داشته باشم تا در عمليات جهت سوخت رساني و آبرساني و مواد غذايي خودمان را آماده مي کرديم. من براي ايشان پيشنهاد کردم بنده منطقه رانمي شناسم و اگر ممکن است با هم برويم و در شناسايي منطقه بنده را ياري فرماييد که با جان و دل قبول کردند. به طرف موقعيت حرکت کرديم . تردد خودروها خيلي مشکل بود. بنابر اين ما بايستي با دنده دو سنگين حرکت مي کرديم . آخرين خط علامت يک درخت بود و ما به حرکت خود ادامه داده تا در پشت خاکريز پنهان شويم و به کار خود ادامه دهيم. سر بنده بسيار درد داشت. هنوز به خاکريز نرسيده گفتم: خدايا يک توپ از دشمن بيايد به ماشين ما بخورد چقدر راحت مي شويم! حر فم تمام نشده بود يک توپ از طرف دشمن فرود آمد و ما بعد از چند دقيقه به خودآمديم. هر يک به گودالي افتاده و سر و صورتمان خاک آلود شده بود.با ايشان شوخي مي کردم که چرا از خدا چيز ديگري نخواستم تا شامل حال ما شود. شهيد محمدزاده با حالت تبسم به من گفت: مگر ما براي چيزي به جبهه آمديم؟ تنها به عشق شهادت جبهه هاي حق عليه باطل را طي مي کرديم .اوبه من گفت: از تو خواهش مي کنم هر موقع دعا کردي به جز شهادت چيزي برايم طلب نکن! به درستي که نيت پاک و منزه داشت و بلاخره به راه خود ادامه داده و به فيض شهادت نائل آمد .

د ر سال 1361 در پادگان ايلام موقع اعزام 36 ساعته توقف داشتيم ،جهت سازماندهي نيروها اسکان يافتيم. منطقه طوري در ذهنمان تبلور شده بود که حتما اينجا جبهه است و بچه هاي آموزش آن منطقه به تصور اينکه ما باورمان شده که حتما در خط مقدم د رجبهه قرار گرفته ايم د ربين خودشان قرار مي گذارند حالا که اينها از منطقه خبر ندارند دست به يک عمليات تاکتيکي شبانه بزنند. پاسبخش چادر گروهان خودمان بودم. متوجه شدم که برادران پادگان جسته و گريخته اين ور و آن ور را ملاحظه مي کنند . جريان را به فرمانده گروهان خود شهيد محمدزاده گفتم. اصلاً اهميت نداد د رحاليکه سايرين ناراحت بودند که ما به جنگ و جدال با دشمن آمده ايم. تاکيداً گفتم برادر محمدزاده جريان تاکتيکي امشب رخ مي دهد. با تبسم و بادليري و شجاعت کامل با روح سرشار از ايمان و صداقت گفت : برادر، من از ديار خود به نيت حفظ اهداف انقلاب اسلامي هجرت کرده و از هيچ چيز دشمن و اهمه در دل ندارم جز اينکه خداوند شهادت را برايم نصيب نکند .من رفتم و شب همان روز بچه هاي پادگان آموزشهاي متوجه مي شوند چه بر سر ما آمد که خدا مي داند ؟



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 312
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جمشيد(حسين)گنجگاهي

 

جمشيد گنجگاهي مشهور به (حسين گنجگاهي) در 10 تير 1338 ه ش در اردبيل متولد شد . دوران ابتدايي را در مدرسه «ديباج » در سالهاي 1350 – 1345 و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس «جهان علوم » و «صفوي» ( مدرس فعلي ) در سالهاي به پايان رساند و ديپلم رياضي گرفت. به مطالعه علاقه زيادي داشت و هر گاه پولي به دست مي آورد، کتاب مي خريد و مطالعه مي کرد. در ايام تحصيل ، در اداره مغازه به پدرش کمک مي کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فاميل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وي عموي فلجي داشت که هر هفته يا دو هفته يک بار او را با چرخ دستي به حمام مي برد. اما در زمستان که برف مي آمد و ديگر نمي توانست از چرخ دستي استفاده کند، او را به کول مي گرفت به حمام مي برد . روزي سرعمويش را با تيغ اصلاح مي کرد که خراشي به سرش وارد آورد . به قدري از اين موضوع ناراحت شد که مرتب روي خود مي زد و نگران بود، به طوري که عموي بيمار به زبان آمده و گفت : « عزيزم اين قدر ناراحت نباش . من که براي شما تا اين حد مشکلات به وجود آورده ام و شما را اذيت مي کنم، چرا خودت را براي يک خراش کوچک ناراحت مي کني . ناراحت نباش؛ اشکالي ندارد . »
با شروع انقلاب اسلامي ، روي ديوارها شعار مي نوشت و اعلاميه حضرت امام را پخش مي کرد و در تظاهرات به جديت تمام شرکت مي کرد. در زمان پيروزي انقلاب در روز 23 بهمن 1357 وقتي مردم براي تظاهرات و راه پيمايي به خيابانها آمده بودند، به کلانتري شهر حمله و پاسباني را کشتند ، جمشيد تا چند روز از اين موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود .
بعد از پيروزي انقلاب براي بچه هاي محل کتابخانه اي داير کرد و به آموزش قرآن و احکام پرداخت و به مسائل سياسي روز و انقلاب احاطه و آشنايي کامل داشت .او پيروي از حضرت امام (ره) را بر خود واجب مي دانست و در وجود امام محو شده بود. تقيّد خاصي به انجام فرائض داشت و از صميم قلب آنها را انجام مي داد. هر هفته يک يا دو روز را روزه مي گرفت. به نماز اول وقت و جماعت مقيد بود. بيشتر وقت خود را در مسجد مي گذراند و گاهي اذان مي گفت و قرآن را با ترتيل و صداي خوشي مي خواند . مطالعات مذهبي عميقي داشت. از بي نظمي متنفر بود و اجازه سخن چيني به کسي نمي داد. وقتي غيبت کسي به ميان مي آمد، به بهانه اي مجلس را ترک مي کرد . به اشعار حافظ و سعدي و نوشتن داستان براي کودکان علاقه بسياري داشت .
با شروع جنگ تحميلي عليرغم ميل خانواده که نمي خواستند جمشيد به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازي برود ، زماني که پدرش به علت بيماري در بيمارستان بستري بود، خود را به نظام وظيفه معرفي کرد و دوره سربازي را در تيپ زنجان در منطقه کردستان گذراند. تنها بيست روز پس از اتمام خدمت سربازي به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
اوکه با بازگشايي دانشگاهها در اولين کنکور بعد انقلاب شرکت کرده و در رشته مهندسي برق دانشگاه شيراز پذيرفته شد، در دانشگاه حضور نيافت وباجديت تمام واردعرصه دفاع از کشور شد. پس از ورودبه سپاه در اردبيل مسئول گروه ارزيابي پادگان آموزشي سيد الشهدا (ع) و مربي آموزشهاي رزمي و مسئول ارزيابي منطقه پنج کشوري – آذربايجان شرقي ، آذربايجان غربي ، اردبيل و زنجان – بود . پس ازمدتي حضوردراين سمت به جبهه رفت وبه عنوان مسئول پرسنلي لشکر 31عاشورامشغول به خدمت شد . پس از مدتي به دنبال اصرار زياد براي حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از اين زمان به بعد ، به طور مستقيم در عمليات و خط مقدم جبهه حضور مي يافت او به قدري از اين ماجرا شاد و خوشحال بود که مرتب ابيات زير را با خود زمزمه مي کرد :
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال که در آنجا خبر از جلو ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خشدل نه عجب مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
جمشيد به خاطر حضور دائمي در جبهه از پذيرش ازدواج امتناع مي کرد، اما خانواده اش عليرغم ميل باطني او را وادر به پذيرش ازدواج کردند . هر وقت راجع به ازدواج با او صحبت مي شد، مي گفت : من با جبهه ازدواج کرده ام. با اين وجود در سن 25 سالگي با خانم رقيه ننه کرائي ، پيمان زناشويي بست و مدتي کوتاه پس از اين ازدواج بلافاصله به جبهه رفت.
قدي بلند داشت و چهره اي زيبا. به صورتش که نگاه مي کردي ،انگار آيينه اي نهاده در برابر سيماي سيرتش، سيرت و صورت آيينه در برابر آيينه ، زيبايي مکرر و بي مرز ..ياران همه شيفته خلق و خوي نرم و رقيق او بودند . رضايتي پيوسته ، صورتش را زيبا تر مي کرد. هرگز نديدم که قيافه اش گرد ملال و تيرگي داشته باشد؛ جز آن هنگام که در شهادت آقا مهدي بود که گريانش ديدم . چقدر بشاش بود. دلتنگي نمي شناحت. در آن لحظه هاي، هول جان و بيم ماندن و رفتن که دشمن بر ما تحميل مي کرد، فوران شجاعت و تبسم اش ، جلوه اي مضاعف مي يافت و حيرت همگان را برمي انگيخت . اينها بود که حسين را در صدرنشين فردوس دوستيها قرار مي داد و همه دوستش مي داشتند .
لحظه هاي بي قراري ام را در حضور او به قرار مي رساندم که او صلابت صخره ها را داشت . مرا اميد ايجاد مي کرد و بي سامانيهاي روحم در آرامشکده بودن با وي ، تشويش ها و پريشانيها را به سکون بي رخنه تبديل مي کرد.
گفتم که قدي بلند داشت . آنگاه که در حضور آقاي مهدي مي نشست ، تواضع و فروتني سرشتش اجازه نمي داد که سرو گرداني از ايشان فراتر داشته باشد ، پس خود را فرو مي کشيد تا کوتاهتر جلوه کند، مبادا بلند تر از وي بنمايد.
جواني بود با اراده اي پولادين ، اين وصفي است که خويش و بيگانه در تحليل شخصيت حسين بارها بر زبان مي آوردند . همت و اراده اش زبانزد خاص و عام بود . چه مايه تواضع در نهاد وي عميق بود !
ياري دير آشنا و ارجمند از خيل شيفتگان و شيداييان حسين که آموزه هاي يار شهيدش را نيک دريافته ، در ذکر ويژگيهاي قمري بال شکسته قفس دلش ، سوداي دوست بي قرارش مي کند و کلامش رنگ و بوي عاطفه حسيني مي يابد و مي گويد : حسين در مرخصي ها پيش از ديدن من اي بسا به خانه نمي رفت و اين کشش و جوشش، عواطف وحشي و سرکش مرا متلاطم تر مي کرد. بعد از شهادتش معلوم شد که در خدمت اسلام ، در چه سمتي بوده است. هرگز نمي خواست که کسي از موقعيت فرماندهي اش با خبر شود . فروتني بي ريا و بي تکلف، نهادينه وي شده بود . ايماني قاطع به گفته اش داشت . مي دانستم به چنان يقيني رسيده است تا به چنين قاطعيتي دست يافته .
خطي چند از سطور شورانگيز ياري ديگر از خيل روح هاي عاشق حسين را که خود نيز از سلاله پر ارج مجنونيان روزگار ماست، در اين قسمت رقم زنيم . سطوري که مويرگ کلماتش سينه شرحه نگارنده آن از فراق يار ناله ها دارد .
چقدر بي قرار بود و پرجنب و جوش
در انتهاي کوچه باريکي خانه داشتند
صداي خنده هايش وقتي که از شدت خنده به زانويش مي زدم، يادم هست.
از همان کودکي قدي بلند داشت و دست و پايش کشيده بود.

بلند قد بودنش حُسن هايي داشت ، يکي دو اوج بيشتر به آسمان نزديک بود .
وقتي شبها تو کوچه صميمي خودمان تا نزديک صبح به درس نگاه مي کرديم ؛ گاه گاهي او مبهوت آسمان مي شد . نمي دانم تا کجاي اين بي کران مي رفت، اما وقتي برمي گشت، قاه قاه مي خنديد .
شايد هم مي گريست ، معلوم نبود .
هم صداي خنده بود، هم اشک چشم و يک مرتبه، مرور به درسها تبديل به بازي مي شد و بازي تا صلات ديگر.

در کوران آزمايش، کوران ذوب، نعمت، مجذوب بود .
ناب شد؛ حسين شد .

لبه هاي خاموش آخر شبي بود ، مي آمدم. قد رسايي در تاريکي جلوه گر شد .
ابهت خاصي داشت .
گامهايش پتکهايي بود بر سنگلاخها، نزديک شد؛ حسين بود، تنها، پر صلابت، صبور، . . . نمي دانم از کجا مي آمد .
سخن کوتاه مي کنم .
هر روز به مادر شهيدي از تبار خود سر مي زد؛ در مي زد.
روزي به خواب در زد؛ باز شد.
روياي جشن حسين بود.
آنطور که خودش مي خواست.
يادش بخير.

آرزوي قلبي او اين بود که از واحد پرسنلي به گردان رزمي منتقل شود. با توجه به شناختي که آقا مهدي از درايت و کارايي او در امور پرسنلي داشت، هميشه مانع اين کار مي شد . بعد از شهادت آقاي مهدي ، فرمانده جديد لشکر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت کرد . بالاخره حسين به آروزي ديرينه خود که همان رزم در خط مقدم بود، نايل شد .
بيان روزي است که نسيم با طراوت رحمتش بر سرنوشت غمينم آواي رهايي از چارچوب مسؤوليتهاي گناه آلود ، ازنفاق هاي مصلحتي ، ازدو رنگي هاي خانمانسوز دنيا باقي و ازهمه عوامل عوالمي که آهنگ دوري از خدا و مظاهر نيکويش بود ، سر داد .
بيان روز هجرتها و مرحمتهاست ، سخن از توجه است و اجابت ، خبر از پيوستگي قلب است، خبر از سرنوشتي نويد بخش است، خبر از آهنگ عزيمت است، خبر تسکين دل است، از سوز ديدار عشق ...

از توجه او به نگهداشت بيت المال خيلي خوب مي توانست دريافت که چه اندازه به جامعه و نظام الهي آن دل مي سوزاند و جان مي فشاند . حتي هدر رفتن تکه ناني بي مصرف را نيز بر نمي تافت و پيوسته به نيروها تذکر مي داد که مبادا در مصرف وسايل موجود شان اسرافي روا دارند . پدربزرگوارش نقل مي کند :
« ايشان بعضي اوقات با اجازه فرماندهي لشکر با پيکان اداري به اردبيل مي آمد . به محض اينکه به خانه مي رسيد، ماشين را دم در مي گذاشت و کارهاي شخصي خود را با دوچرخه اي که در خانه داشت، انجام مي داد . مادرش بيمار بود . برادر بزرگش براي رساندن ايشان به بيمارستان دو سه بار از ماشين همسايه استفاده کردند .
فردا که فهميدم پيکان در اختيار حسين بوده ، پرسيدم : چرا در رساندن مادر به بيمارستان از اين ماشين استفاده نکردي ؟ گفت : پدر عزيز، ماشين را به اين منظور در اختيارم گذاشته اند که فقط خود را به اردبيل برسانم و کارهاي اداري را انجام دهم . چطور مي توانستم در کارهاي شخصي و خانوادگي از آن استفاده کنم ؟ »
در اوراقش، چهار دفتر قطوري که از مجموعه نوشته هاي گوناگون ايشان باقي مانده ، به مطالعه مي نشينيم . سير در اين بستان سراي انديشه حسين ، شور مطبع و بيدار گرانه اي در رگ جانهاي خواننده بر مي انگيزد و صفاي باغ الهي را در احساس آدمي لبريز مي سازد. در ملکوتي ترين لحظه هاي حيات بلورينش دست به قلم بده و آفاق هستي شريف خوش را در رعشه روح رنگين کماني اش تصوير کرده است. افسوس که محدوديت اوراق کتاب حاضر مجال آن نمي گذارد که بيش از اين در موج موج ياد خروشان حسين گنجگاهي خود را غرقه ساخته ، روح را تطهير دهيم.
اينک عطر يادش را با واژه در آميزيم و سطري چند در نحوه شهادتش بنگاريم و بنگريم که چه سان، نعمت در آرزوي وصال حق ستاره شده و آسمان پرستاره شهادت را نوراني کرد.

آن روز حسين حال و هواي ديگري داشت . شادمان به نظر مي رسيد . مرتب با بچه ها شوخي مي کرد . رفتارش نشان مي داد که از شهادت قريب الوقوع خويش آگاه است . بي قرار رفتن بود و درهواي وصال . سرانجام دستور شروع عمليات صادر شد . بچه ها در سکوت کامل از خاکريز اول دشمن عبور کردند . درعبور از خاکريز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تير مستقيم دوشکا شروع به شليک کرد. بچه ها همه زمين گير شدند. راه پيشروي و عقب نشيني بسته بود. تعدادي از برادرها شهيد شدند. حسين علت عدم تحرک بچه ها را پرسيد ، گفتند : « دوشکاها اجازه حرکت نمي دهند . » ديگر طاقت نياورد. با آر پي جي وارد عمل شد و اگر پا يمردي او نبود، بيشتر بچه ها آنجا به شهادت مي رسيدند. آرام از خاکريز خيلي کوتاه گذشت. با شليک اولين گلوله ها دوشکاي اولي خاموش شد . لحظه اي بعد دومين دوشکا نيز از کار افتاد . بچه ها از پيش آمدن چنين وضعيتي خيلي شاد شده ، روحيه پيدا کردند . منتظر شليک سوم بوديم که ديگر صدايي نيامد. رعد خروشان هيجان حسين ، آرام به خاموشي گراييد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم ا...الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و سلام على عباده الذين اصطفى يا ابا عبد ا... (ع) انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم
و چه زيبا و نكوست پيمان و عهدى كه بر خوردار از چنين روح وسيعى كه هم مبين رحما ء بينهم و اشداء على الكفار مى‌باشد و بى شك حصول به چنين پيمانى مستلزم استعانت ، ايثار و شهادت است. چه بسا اينكه مولا حسين (ع) با چنين آرمانى و ويژگى وارد ميدان كارزار شد و اين چنين به عهد و پيمان الهى اش وفا كرد و به مليح ترين وجه به لقاءالله (جل جلاله )پيوست و ما همه وارث چنين شيوه و راه سعادت بخش هستيم.
پس اى خداى مهربان :
اللهم اجعل محياى محمد محيا و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد
... بدانيد كه دنيا و آنچه‌كه در بردارد همه واهى و پوچ و عبث است ، دنيا سرآغازيست براى زندگى جاويد ، منزلى است از براى جلاى قلب و تهذيب نفس و كسب صفات ملكوتى و از همه بالاتر اداى تكليف الهى از براى رضا و نهايت قرب .
مگر نداى الله( جل جلاله) سردادن غير از اين است كه تو پرده‌ى ظلمت و بتها و الهه هاى دروغين نفسانى ، درونى و بيرونى را دريدى و در سايه رحمتش ، بر قدرتش تكيه كردى و با زمزمه هاى ذكرهايت ، توسلت ، توكلت ، جهادت ، شهادت بر وظيفه‌ات عمل كردي وآنگاه است كه اونيز وعده هايش را بر تو ارزانى مي دارد كه حا ل اى بنده محبوب من ، در رضوانم مسكن گزين كه تو لايق قربى ، و اين است انسان بودن و اين است آرمان و هدف انسان اسلام ، پس بكوش اين چنين باشيم تا در عرش ملكوتى‌اش ما را نيز جائى باشد .



خاطرات
اکبر عطايي:

تقريبأ سال 1364 بود. آذر ماه اعزام شديم به جبهه. خوب طبيعتأ اغلب بسيجيها که اعزام شدند، مراحلي را طي مي کنند. آموزش و مراحل رزمي تا آمادگي کامل براي رزم . بالاخره خدا خواست و ما هم بعد از طي مراحل آموزشي و غيره در گردان مورد علاقه خودم که گروهان حضرت ابوالفضل بود؛ آنجا تقسيم بندي شديم و آنجا افتاديم اتفاقاً سر همين تقسيم بندي و اينها با مسئولين تقسيم دعوامون بود. ما را بردند تدارکات ، بالاخره با هزار زحمت توانستيم دوران رزمي حضرت ابوالفضل را انتخاب کنيم، چون اکثر شهداي اردبيلي در آن گردان بودند وخيلي علاقه داشتم که آنجا خدمت کنيم. به هر حال حدوداً 2 ماه از ماندن در جبهه گذشته بود. زمزمه هاي عمليات به گوش مي رسيد. بالاخره اين بسيجيها خيلي زرنگند . به قول معروف مطلب را مي گيرند.
من خيلي دوست داشتم گردان حضرت ابوالفضل باشم، چون من و خانواده ارادت خاصي به حضرت ابوالفضل داريم و اين ارادتمندي خواه ناخواه من را به گردان حضرت ابوالفضل سوق مي داد . خوب بعد از اينکه گردان مشخص شد واولين سؤالي که به ذهن من آمد، از بچه هايي که همرزم بوديم پرسيدم فرمانده گردان اسمش چيه ؟ گفتند آقاي مولايي .
گفتم : کجاست ؟ گفتند اونجاست. اصلاً آقاي مولايي را نمي شد تشخيص داد. با ديگر بسيجيان گفتم خوب آقاي مولايي معاون و جانشيني هم داره ؟ گفتند : بله، آقاي حسين گنجگاهي . من ذهنم به اردبيل افتاد. ما تو اردبيل يک گنجگاهي داريم. پرسيدم از بچه ها يکي توضيح بيشتري بدهد : گفتند از اردبيلي هاست. به قول معروف بسيجي و دلاور خطه اردبيل است. چون بالاخره تو گردان حضرت ابوالفضل ايشان را انتخاب کرده بودند، من خودم مي دونستم و بچه ها هم گفته بودند قبلأ حسين آقا تو معاونت پرسنلي لشکر بودند. بعد از شهادت آقاي باکري ايشان خيلي اصرار داشتند در گردانهاي رزمي باشند و بالاخره در گردان حضرت ابوالفضل ماندگار شدند.
به هر حال 2 ماه در گردان بوديم. اکثراً مي رفتيم عمليات، عملياتهايي که قرار بود انجام بدهيم، تقريباً يک نوع شبيح سازي بود تا نسبت به عمليات آشنا تر شويم و اکثر حسين آقا با من بود. رزم شبانه با من بود. آدمي سربه زير که واقعاً خصوصيات عجيبي داشت . من شايد اگر بخواهم توضيح بدهم، نتوانم، ولي يک چيزي بگويم: حسين آقا را در زمان عمليات بايد شناخت . اکثر آنهايي که همرزم حسين آقا بودند به خوبي او را مي شناسند. حسين آقا مردي دلاور، نترس و جنگجويي به تمام معيار و مردي خيلي فکور – يکي از فرماندهان لايق لشکر 30 عاشورا – بود. من وقتي حسين را مي ديدم واقعاً افتخار مي کردم که در چنين گرداني خدمت مي کنم؛ که چنين فرماندهي جوان و لايق دارم. وقتي نزديک مي شديم به شب عمليات تقريباً بهمن ماه هم رسيده بود و احتمالاً شب بيست و پنجم بود. حسين آقا مي آمد به گردان سر مي زد، با بچه ها شوخي مي کرد و شوخي هاي خيلي با مزه اي مي کرد که همه مي خنديدم . تا شب 24 که اکثر فرماندهان جمع بودند داخل مسجد و حسينيه و نقشه عملياتي را به بچه ها توضيح مي دادند. ما هم آنجا بوديم و گروهان ما هم جز عمل کننده هاي ساعت 10 شب بود.
تقريباً به نقطه اي رسيده بوديم که در شب 25 بهمن ماه عمليات آنجا بايد آغاز مي شد و بچه ها توجيه بودند که چه کار بکنند، اکثر بچه هايي که مسئولان گروه بودند و نقش مهمي داشتند، خيلي ظرافتکاري نسبت به سازماندهي داشتند. من داشتم کيف مي کردم از اينکه اکثر بچه ها آماده بودند. همه مي خواستند يک تنه بروند لب خط و عمليات را آغاز کنند ولي متأسفانه همان شب 25 يک جزر و مد شديدي بوجود آمد و ما هم لب رودخانه بوديم. اکثر قايقها و نفربرهاي دريايي به گل نشستند. حسين آقا آمد و گفت چرا نمي رويد؟ بچه ها گفتند : که چه کار کنيم – عمليات صادر شده ؟ قايق کو ؟ قايق رفته اون ور آب به گل نشسته چکارکنيم ؟ حسين گفت : نگران نباشيد. مصلحت همينه . بعد با بي سيم با مرکز تماس گرفت و از طرف مرکز يه چيزهايي گفتند که گروه را راهنمايي کند. حسين آقا جلو بود و من، دو سه نفر بيشتر با او فاصله نداشتم، چون من اکثراً دوست داشتم پهلوي حسين باشم. هر چند او من را نمي شناخت؛ البته سلام و عليک داشتيم. هميشه دوست داشتم پهلويش باشم، چون وقتي که ايشان را مي ديدم به نوعي طبع خاطر به آدم دست مي داد و يک جذبه خاصي داشت هر کس حسين را ديده باشد گفته هاي مرا قبول خواهد کرد .به هر حال ما حدوداً 2 و يا 3 ساعته از ميان نخل زارها حرکت کرديم. از هر طرف خمپاره عين نقل و نبات مي ريخت سرمان. بالاخره عمليات شروع شده بود و ساعت از 10 گذشته بود. منطقه ديگر شلوغ شده بود . هم آن طرف آب متوجه عمليات شده بودند، هم اين طرف که داشتند عمليات را شروع مي کردند .
البته بچه ها هم خوب پاسخ مي دادند، چون آن طرف ما شاهد شلوغي جبهه بوديم. نه اينکه اين طرف شلوغ باشد، چون از پشت خودي ها حسابي داشتند مي کوبيدند تا عمليات زياد گره نخورد . حدود دمدمهاي صبح بود که ما رسيده بوديم لب رودخانه . بالاخره از همان مسيري که قرار شده بود برويم، رفتيم؛ تا دو سه قايق آمدند. اکثر بچه ها را که تا خرخره رفته بودند تا لجن، همانطور که قنداق اسلحه شان بالا بود از سر تا پا در گل بودند .
بالاخره سوار قايق شديم و به طرف لب خط حرکت کرديم. دقيقاً در مکاني پياده شديم که اکثر برادران بسيجي در آنجا عمليات کردند. تقريباً يک کمي فاصله داشتيم با آن. آن اسکله دقيقاً مشخص بود . بالاخره ما آن طرف پياده شديم. حسين آقا دستور استراحت براي نيروها را داد. چون خسته شده بودند. حسين آقا در خواست کردند نيروها فعلاً استراحت کنند براي شب عمليات تا روز بعد يعني شب 25 خسته نباشند و خستگي بيش از حد از کارايي بچه ها کم نکند .
بالاخره اکثر گروهها و گردانها در سنگرها جا دادند و تغذيه مختصر کردند تا شب .
حسين آقا با يک تعداد از آقايان که فرمانده بودند، آمدند و گفتند که: بچه ها ديگر نوبت ، نوبت ماست. بريم ببينيم انشاء ا... چه کار مي کنيم. انشاء ا... مي رويم و خط را مي شکنيم و به اينها مي فهمانيم که با چه کساني طرف هستند. اکثر بچه ها قبل از اينکه عمليات شروع شود، به مناجات مي پرداختند. عرف بود ميان بچه ها که قبل از عمليات سفارشي، وصيتي مي کردند . قرآن مي خواندند تا با انرژي وارد کارزار شوند. تقريباً ساعت 30/9 بود که حسين آقا با تعدادي از فرماندهان آمدند و گفتند که بچه ها آماده شدند، ما عمليات داريم .
عمليات مختص ماست. مي زنيم انشاءالله به خط . يک نقشه با خود آورده بود. نقشه را پهن کرد
و اکثر بچه ها نقشه را نگاه کردند تا نسبت به منطقه توجيه با شند و احياناً اگر مشکلي بوجود بيايد، سؤالي بکنند و از منطقه ديد بهتري داشته باشند. تقريباً ساعت 10 بود که ما سينه خيزان رسيديم خاکريز اول. خاکريز اول خاکريز بزرگي بود که اکثراً عراقي ها براي خودشان درست کرده بودند. بالاخره گروهان رسيد و خودش را لب خاکريز کشاند. بعد حسين آقا آمد و گفت بچه ها از اينجا به بعد ديگر سنگري نيست و نيرويي که جلو ماست مسلح و آماده کشتن ماست. ما هم تسليم نمي شويم؛ مي زنيم و مي کشيم. حدود ساعت 10 از طرف بيسيم صداي عمليات به تمام واحدها و گردانها ابلاغ شد. حسين آقا از ما خيلي جلوتر بودند، چون اکثراً مسئوليت بيشتري داشتند. ايشان تنها مختص گردان ما نبودند و اکثراً به گروههاي ديگر هم سر مي زدند و ارتباط داشتند و وضعيتشان را بررسي مي کردند تا احياناً اگر مطلبي باشد، بتوانند راهنمايي کنند . ما از خاکريز اول که رد شديم، بعد از 30 متر که پيش رفتيم، عراقيها مرتب از طريق دوشکا و خمپاره و اکثراً با سلاح هاي سبک و نيمه سبک مي کوبيدند، چون مي ديدند که نيروها دارند پيشروي مي کنند. تقريباً ما دوتا خاکريز را رد کرده بوديم. خاکريزها در حدود 30 يا 35 سانتي متر بودند که نمي شد آنها را سنگر ناميد، ولي مي توانست جان پناهي براي رزمنده ها باشد. باور بفرماييد حتي آن تله خاک که بسيجي ها به عنوان سنگر از آن استفاده مي کردند، عراقيها از تيررس اکثر بسيجي ها در امان نبودند .
چون جايي نبود و حسين اول گفته بود از اينجا به بعد ديگر سنگر نيست . تقريباً خاکريز اول را که حدوداً 300 متر طول داشت، رد کرديم. مابين خاکريزها يک خاکريز بزرگ بود که ما اول آنجا بوديم. مابين خاکريز دوم بوديم که حدوداً 100 متري هم فاصله داشت. رسيديم خاکريز اول که ديديم اصلاً ديگر نمي شود رفت. بچه ها را دارند مي کوبند و حتي نمي توانند سربلند کنند. در يک سنگر 20 سانتي متري چه کاري مي شود کرد؟ گوني هم نبود؛ يک زمين صاف بود. اکثر بچه ها در آن وضعيت مي جنگيدند و بلند مي شدند و شليک مي کردند. صداي الله اکبر بچه ها بلند مي شد و من مي شنيدم.
حسين از سمت چپ نيم خيز آمد. در شب عمليات حسين اسلحه هم نداشت. يک کوله پشتي به پشتش بسته بود . تقريباً دو متري من بود. به فرمانده گروهان ما که زخمي شده بود، گفت : چي شده چرا جلو نمي رويد ؟ بچه ها آن طرف ماندند؛ برويد جلو. فرمانده گروهان گفت: حسين آقا، ديگر نمي شود جلو رفت؛ بچه ها يکي يکي شهيد مي شوند؛ چه کار کنيم ؟
حسين کمي فکر کرد. من دقيقاً متوجه شدم آن لحظه چه کار مي خواهد بکند، چون من به عنوان يک فرمانده لايق به او اعتماد داشتم. چون فرماندهي بود که مي توانست بچه ها را در همه وضعيت نجات دهد. گفت : نگران نباشيد؛ بعد به بغل دستي اش گفت : آرپي جي داريد؟ گفت : بله سه تا آرپي جي برداشت؛ با يک اسلحه آرپي جي. سريع از جلوي ما رفت به طرف دوشکا. مي ديدم که حسين داشت مي رفت جلو . من هم کلاه خود را گذاشته بودم سرم و کشيده بودم پائين تا تير مستقيم نخورد و با آن دوشکايي که آورده بودند پائين و به تب از 25 سانتي متري داشتند بچه ها را قيچي مي کردند. اصلاً بچه ها نمي توانستند بروند جلو، ولي استقامت مي کردند. بعد حسين رفت سمت چپ. ناگهان ديدم که انفجار شديدي آمد. بچه ها الله اکبر مي گفتند .

ما در وضعيتي بوديم که نه مي شد جلو رفت و نه مي شد به عقب برگشت، چون هم عقب را مي کوبيدند و هم جلو را که در تير رس دشمن بود. اکثر بچه ها زخمي شده بودند. سپس يکي از فرمانده ها آمد پهلوي ما و بچه ها را برديم جلو.
ما تقريباً به دو راهي رسيده بوديم که نه راه رفتن بود نه راه برگشتن. از جلو در تيررس دشمن بوديم و از عقب هم مرتب خمپاره مي زدند. بچه ها گفتند که نمي شود ماند؛ بايد کاري کرد. فرمانده گروهان بدجوري زخمي شده بود. تير مستقيم خورده و از آن طرف فک بيرون آمده بود. من يک مقدار باند همراه داشتم. حسين آقا از سمت چپ آمد و گفت : بچه ها چرا نمي رويد جلو . گفتند ديگر نمي شود رفت جلو ، از جلو که مي زنند و از عقب هم مي کوبند .اصلاً مانده بوديم تصميم بگيرند چه کار کنيم. حسين کمي مکث کرد و من دقيقاً حالت هاي حسين را مي ديدم. حسين دقيقاً به چيزي فکر مي کرد که ما اصلاً فکر نمي کرديم . اين خيلي مسئله مهمي بود. حسين يک لحظه سرش را از روي تپه بالا آورد و نگاهي کرد و سرش را دوباره پايين انداخت و گفت : الله اکبر و بعد گفت : بچه ها سه تا موشک به من بدهيد من بروم جلو . اين جوري نمي شود؛ تا اينها اينجا هستند، ما زندگي نداريم. اگر حسين آقا آن روز نمي رفت جلو، خيلي از بچه ها شهيد مي شدند. باور بفرمائيد شهادت حسين نعمتي بود، چون اکثر گروهان با شهادت ايشان نجات پيدا کردند. البته توضيح مي دهم که چگونه حسين به جلو رفت و حسين از بچه ها موشک و اسلحه آرپي جي گرفت و نگاهي به تپه ماهور کرد و من دقيقاً به حسين نگاه مي کردم. يک کلاه مشکي سرش بود. اصلاً کلاه کاسه اي سرش نمي گذاشت، چون ماشاء الله يک آدم چهارشانه اي بود. اصلاً کوله پشتي در پشتش يک بقچه کوچک به نظرمي آمد. اصلاً اسلحه اي هم همراه نداشت؛ فقط يک بي سيم که گاهاً با بچه ها تماس مي گرفت. رفت جلو؛ ما هم خوابيده بوديم؛ چون نه راه جلو داشتيم نه راه عقب . حدود دو سه دقيقه گذشته بود که صداي مهيبي از سمت چپ به گوش رسيد، چون سه تا دوشکا مرتب بچه ها را داشتند مي زدند. يک الله اکبري از بچه ها بلند شد، انگار که بچه ها بهترين هديه آن روز را گرفته بودند . يک الله اکبري گفتند و آرام شد. هنگامي که حسين آقا داشت مي رفت، من بد جوري از شانه زخمي شده بودم. انگار يک کوه سنگ خيلي سخت را کوبيده بودند به طرفم . من اصلاً نفهميدم ترکش خوردم يا نه . بچه ها گفتند از اين جا خون مي آيد و تو زخمي هستي. اينجا باش الان پانسمانت مي کنيم. من اصلاً آنروز متوجه نبودم . داشتم به حسين نگاه مي کردم . من دقيقاً پشت آن تپه ماهور بودم و حسين را نگاه مي کردم. هيچ کس هم نبود؛ تنها حسين بود که جلو رفته بود، آن هم با قصد و نيتي که در قلبش بود. خدا رحمتش کند .
باور بفرماييد من و اکثر آن بسيجي ها يي که آن روز آنجا بودند و با ايثار حسين زنده ماندند و همين الان زندگي مي کنند، صد در صد اين احتمال را مي دهم با يادوري خاطره حسين زندگي مي کنند. هميشه حسين در ياد و خاطره بسيجي هايي که آنجا و آن روز بودند، هست. به هر حال حسين رفت سمت دومين دوشکا؛ چون سمت دومي در راستش بود . صداي مهيبي بعد از چند لحظه بلند شد. حسين بلند شد و الله اکبر گفت. من دقيقاً الله اکبر دومي را شنيدم . حسين زد و دوشکا رفت هوا؛ و چون با سنگر بود، سنگر هم رفت هوا. فقط يکي مانده بود که آن هم خيلي دور بود . ما منتظر بوديم آيا حسين سومي را هم قرار است از کار بيندازد يا نه، چون کسي جلو نبود. ما بوديم و تعدادي مجروح . سه چهار نفر هم زخمي نشده بودند و سرپا بودند و مي توانستند بچه ها را بکشند. ديگر صدايي ازحسين به گوش نرسيد. اکثر بچه ها مي گفتند شايد حسين زخمي شده باشد، چون ما آنجا نبوديم. هيچ کس هم نديده بود آيا حسين موقعي که رفته بود طرف دوشکاي سومي شهيد شده بود يا نه، چون منطقه خيلي تاريک بود .
من که خودم نديدم. بالاخره فهميديم که حسين شهيد شده است. خدا روحش را قرين رحمت کند. با شهادت حسين بود که اکثر بچه هايي که آن روز در آن تپه ماهور بودند و زمين گير بودند، نجات پيدا کردند. خيلي از بچه ها زخمي شده بودند . بسيجي بود که دو نفر را کول کرده بود؛ يکي را اين طرف و يکي را آن طرف بغل کرده بود. چون با فرماندهان هماهنگ شده بود که منور شليک بشود ، يک منور سبزي شليک کردند و راه را براي بچه ها هنگام عقب کشيدن مجروحين نشان دادند، چون اکثراًً زخمي بودند . اطلاع داده بودند که زخمي زياد داريم و نفرات سالم کم است. بچه هايي که زخمي بودند، سينه خيزان خودشان را کشيده بودند. شايد در آن لحظه ما لايق شهادت نبوديم و اين افتخار را پيدا کرديم بياييم اينجا و از افتخارات حسين بگوييم. حسين واقعاً حسين بود . دلاوري بود که نترس بود. باور کنيد اگر آن روز تمام دنيا جلويش مي ايستادند، باز هم پيش مي رفت. من به چشم خود مي ديدم حسين با آن نگاهي که جلو مي رفت، اگر خود ارتش آمريکا هم آنجا بود ند، ادامه مي داد؛ چون حسين خودش را شناخته بود و عقيده اش را هم. همينطور مي دانست براي چه مي جنگد. بالاخره شهادت يک موهبتي است که لايق هرکس نمي شود. ما هم لايق اين شهادت نبوديم و فقط توانستيم آنجا مجروح شويم و خنجر مجروحيت را با خودمان يدک بکشيم .
حسين واقعاً مرد عجيبي بود. باور بفرماييد کسي که او را ديده باشد، حرفهاي من را قبول مي کند. حسين سيماي خاصي داشت؛ سيمايي که يک مهرباني خاصي در آن است. در پشت آن سيماي مهربان، رشادت، دلاوري، سر نترس داشتن ، ايمان و اعتقاد به جهاد و شهادت موج مي زد.
البته شايد من بتوانم حسين را توصيف کنم، ولي با گفته هاي من فکر نمي کنم بتوانم وظيفه خودم را در مورد حسين انجام داده باشم. هر آنچه بود، در طبق اخلاص بود وچيزي بود که به ديده خود ديدم و شنيدم و عرض کردم و شايد ناگفته هاي زيادي مانده باشد. شايد بعضي از مطالب از ذهن فرار کند و اين هم طبيعي است. هر چيزي را نمي شود مو به مو عرض کرد. من شب پنجشنبه ها عموماً با بچه ها مي روم سر مزار حسين.( گريه )
مطلبي که به نظرم خيلي جدي آمد و لازم مي دانم که به جوانها بگويم در ارتباط با حسين اين است که حسين زياد به صرفه جويي اهميت مي داد. ما مي ديديم در جبهه معمولاً نان به صورت خشک به دستمان مي رسيد و اکثراً هم خرد نانها زمين مي ريخت و حسين خيلي عصباني مي شد و مي گفت: آقا چرا اسراف مي کنيد ؟ و آن خرده ريزها را جمع مي کرد .
جوانها بايد از حسين درس بگيرند؛ درس اسراف نکردن و نگهداري صحيح از بيت المال . در نگهداري از بيت المال خيلي حساسيت به خرج مي داد. اکثر جوانها بايد بدانند شهدايي که نام و يادشان براي ما زنده است و اکثراً که ما ياد مي کنيم و خاطره مي گوييم ، بايد جدي بگيرند. چنين شهيداني داشتيم که اعتقادي فراتر از ذهنيت يک فرد داشتند .
به نظر من جوانها بايد خاطرات شهدا را بخوانند . اين طوري هم نيست که بگوييم بخوانيم چه اشکالي دارد يا نخوانيم چه اشکالي دارد؟ نه اين طوري نيست؛ بايد بخوانيم . بايد بدانيم که اين جوانها که شهيد شده اند، در چه مقطعي از زمان رفته اند. خيلي هايشان از موقعيت هايشان صرف نظر کرده اند، از خانواده هايشان گذشته اند، از مال و ثروت و از همه چيز گذشته اند و يک تنه در جبهه حاضر شدند و جنگ کردند و شهيد شدند. اين خيلي مهم است؛ چيز پيش پا افتاده اي نيست. جنگ در اکثر کشورهاي غير مسلمان اصلاً مفهومي ندارد، ولي جوانهاي ما با اعتقادات ويژه و خاصي مانند تقوا و بينش خدا محوري مي روند جلو. جوانهاي ما که شهيد شدند، اينگونه بودند.
جوانهاي ما بايد به خودشان اجازه بدهند و بروند مطالعه کنند. اکثر خاطرات شهدا را بخوانند؛ مخصوصاً شهدايي که سردار بودند .
بروند با دوستان و آشنايان آن سرداران بشينند و با آنها صحبت کنند و از خصوصيات اخلاقي آنها به صورت زنده و شفاف کسب فيض کنند. اين خيلي مهم است. اميدوارم ما جوانها راه و روش و سيرت اين شهدا را ادامه بدهيم. اگر توانستيم، يعني راه آنها را رفته ايم و اگر نتوانستيم، يقيناً به هدفمان نرسيديم. پس يکي از اهداف اين است که واقعاً شهدا را فراموش نکنيم. ما هرچه داريم از شهدا داريم؛ از شهدايي مثل حسين که واقعاً يک سردار به تمام معنا بود؛ سرداري نترس، جنگاور و دلاور. من هرچه بگويم کم گفته ام .

آقاي باقر زاده:
حسين گنجگاهي را کمتر مي شناختم و درجبهه شناختم . يک روز آمده بود پشت جبهه، من گفتم : گنجگاهي شما هستيد؟ گفت : بله، من هستم . ايشان دوست صميمي و هم محله و هم کلاسي شهيد محمد رضا رحيمي بودند. نحوه گفتارش طوري بود که من گفتم شما فرهنگ شهرنشيني را فراموش کرده ايد، ديگر به فرهنگ بيابان و کوه نشيني عادت کرده اي، بدون تشريفات حرف مي زد و رفتار مي کرد. مي گفت : فلاني، ما اصلاً ديگر شهرنشيني نخواهيم کرد، پاسدار کوهها و بيابانهاي جمهوري اسلامي ايران هستيم و در آنجا شهيد خواهيم شد .
بعد شنيدم که در جبهه معاون گردان حضرت ابوالفضل بوده و خيلي در آن مدت کوتاه شجاعانه رزميده و به درجه شهادت نايل آمده. عليرغم اينکه نامزد بوده و دلبستگي روحي داشته، اما عشق الهي بالاتر از اين بود که حسين را کشيد و با خودش برد.

سردار پور جمشيد
در خصوص شهيد بزرگوار، گنجگاهي که ايشان يک جوان بسيار رشيد، مؤمن و با تقوا به تمام معنا ، سرو و بلند، يک ورزشکار به تمام معنا ، جواني با نشاط در شرايطي که آشنا به تمام مسائل اداري بودند، مسئول پرسنلي لشکر بودند و در همان حال يک رزمنده بسيار توانمند ، يک فرمانده به تمام معنا، کم پيدا مي کرديم. در جبهه کسي که کار ستادي و اداري مي کند، مي تواند در صحنه جنگ بيايد و فرماندهي جنگ را به عهده بگيرد . شهيد گنجگاهي يک شخصيتي است با چنين ابعاد شخصيتي که بسيار قابل توجه است .
در ورزش ايشان پيشگام بودند. بسيار مي ديدم که شايد 50، 60 نفر کمتر يا بيشتر از جوانها را مي برند به همين رود دز و کيلومترها شنا مي کردند. خودشان جلو بچه ها شعار مي دادند و يک نشاط خاصي به آنها منتقل مي شد. کسي که با ايشان برخورد مي کرد روحيه پرنشاط و بشاش ايشان را که بسيار قابل توجه بود، دريافت مي کرد.
ايشان زمان شهادتشان ضمن اينکه مسئول پرسنلي لشکر بودند، جانشين يکي از گردانهاي خط شکن بودند که اين بسيار افتخار بزرگي براي ايشان بود؛ که همزمان ايشان به شهادت هم رسيدند.
خاطره اي که به ذهنم مي رسد عرض مي کنم: عمليات بدر را خدمتتان عرض مي کنم. يک گردان از برادرهاي اردبيل داشتيم به نام گردان حضرت صاحب الزمان يا گردان حضرت ابوالفضل که اين اشکال به خاطر مدت طولاني از ذهنم رفته . به فرماندهي برادر بزرگوارم جانباز عزيز سردار نوعي اقدم که الان حضور دارند الحمدالله و استفاده مي کنيم از محضر ايشان. فرماندهي اين گردان به عهده ايشان بود که ايشان هم از خطه اردبيل بودند. اين گردان شرايطش را عرض مي کنم خدمتتان. روز دوم يا سوم عمليات بود. شهيد بزرگوار مهدي باکري حسابي در خط درگير بودند. آن طرف رود دجله کنار اتوبان بصره الاماره درگيري بسيار شديدي بود و ما احتياج داشتيم گردان برادر نوعي اقدم را هلي برد کنيم به منطقه اي که ايشان در خواست کرده بودند. گردان تمام تجهيزاتش را بسته و آماده بود و اتوبوس ها آماده حرکت بودند. تقريباً يک مقداري از خط عقب بوديم، به فاصله اي حدود 20 يا 30 کيلومتري از خط فاصله داشتيم. بايد گردان هلي برد مي شد تا آنجا. گردان در چنين شرايط آماده بودند که اينها را سوار اتوبوس کنيم و ببريم کنار پر هلي کوپتر ها از آنجا انشاء الله ببرند خط و ادامه عمليات.
در چنين شرايطي حوالي ساعت 10 يا 12 صبح بود که تازه از خط برگشته بودم. خسته بودم. يک مقداري استراحت کردم چادري که داشتم، کنار چادر همين گردان حضرت صاحب الزمان بود .
در همين شرايط که برادرها آماده مي شدند تا سوار اتوبوس شوند ،يک لحظه چيزي حدود 6 تا 7 تا هواپيما آمدند و اين گردان را بمباران کردند.
سراسر منطقه را آتش و خون فرا گرفته بود؛ خيلي شرايط سختي بود. کل گردان، چادرها سوخته بودند. اتوبوس ها آتش گرفته بود و خود برادر نوعي اقدم نيز همانجا زخمي شدند و گلويشان که الان سخت صحبت کند بخاطر آن است، و بدنشان هم شايد حدود 50 تا زخم برداشته بودند.
شايد در بين آن جمعيتي که آنجا بودند، فقط من سالم مانده بودم .
خيلي شرايط سختي به وجود آمده بود و در آن شرايط سخت من خيلي پريشان شده بودم و اين طرف و آن طرف مي رفتم تا ماشين و آمبولانسي تهيه کنم براي مجروحين و شهدا. يک لحظه نگاه کردم ديدم شهيد بزرگوار ،گنجگاهي آمدند. با آن قد رشيدشان و يک لباس بسيار زيبايي آمدند و به من گفتند که نترس من اينجا هستم. خيلي با حالت عجيبي ، آن حالتي که ايشان عشق مي ورزيدند و با شهدا عشق بازي مي کردند. من يادم نمي رود که در آن شرايط سخت مي رفتند و شهدا را عين صحنه کربلا که مي گويند حضرت زينب مي رفت و از تو چادر بچه ها مي کشيد، بيرون مي آورد .
خيلي عجيب بود .
هواپيما رفته بود، ولي آر پي جي هايي که پشت سر بچه ها بود، يکي يکي منفجر مي شدند.
در آن شرايط تنها کسي که با روحيه عالي آمد و اين گردان را جمع وجور کرد، شهيد گنجگاهي بود .

آقاي صبور:
با توجه به اينکه بنده در شهرستان اردبيل به عنوان مسئول سازماندهي بسيج مسئوليت داشتم و در اين سازماندهي ها با چهره هاي بسيجي و نيروهاي مؤمن و جبهه رو آشنايي کامل داشتم، همه بچه هاي اردبيل، مغان و مشگين به خاطر مسئوليتمان در بسيج همچنين بعداً به عنوان فرمانده بسيج ارتباط کامل داشتم. به اين خاطر وقتي من در ماموريت جبهه در کنار شهيد بزرگوار مهدي باکري قرار مي گرفتم، ايشان مسئوليتي را به من محول فرمودند که شما نيروهاي بچه هاي خوب اردبيل و مغان و خلخال را شناسايي کنيد و از کساني که در اين رابطه استعداد فرماندهي دارند، بتوانيم استفاده کنيم . بتوانيم کارسازي خوبي داشته باشيم و متوجه اين قضيه بودم با دقت، فعاليتهاي بچه ها را زير نظر داشته باشم و با مصاحبه هايي که انجام مي داديم و با شناختي که قبلاً داشتيم، با درخواستهاي خودشان که مواجه مي شديم، اينها را مي شناختيم. از جمله اين نيروها حسين گنجگاهي بود که من به خاطر شناخت کافي از ايشان و خانواده شان و بالاخره رشادت ها و شجاعت هاو توانايي هايي که داشتند، ايشان را به فرماندهي لشکر عاشورا معرفي کردم و درخواست کردم که ايشان مي توانند يکي از مسئوليتهاي عملياتي را عهده دار شوند. آنها اول گفتند ايشان مسئوليتي در نيروي انساني دارد. گفتم : درست است، ايشان مسئول پرسنلي سپاه اردبيل است، ولي به خاطرقد و قواره و استعداد فرماندهي و روحيه سلحشوري که در ايشان است مي تواند نيروي خوبي باشد. ايشان اول مقاومت کردند او را به عنوان مسئول پرسنلي لشکر عاشورا قرار دهند، ولي وقتي که در دوره هاي نزديک عمليات بدر بود شناخت کافي پيدا کرده بودند. يکي از فرماندهان برجسته لشکر عاشورا برادر عزيزمان جناب آقاي سردار نوعي اقدم بود که ايشان را به کار گرفته بودند و دوره هاي فرماندهي گردان و گروهان را در آموزشهاي قبل از عمليات طي کرده بودند و از آزمايش هاي مختلفي که در دوره ها آزمايش و آزمون مي دادند، سرافراز بيرون مي آمدند و به عنوان جانشين گردان حضرت ابوالفضل العباس خود را آماده کرده بودند که در عمليات غرور آفرين و استثنايي فتح فاو شرکت کنند و چنانچه در مرحله بعدي عمليات مرحله دوم و سوم عمليات وقتي وارد جبهه فاو شدم، ما در مقطع کارخانه نمک وارد شديم و وقتي مي پرسيدم از فرماندهان قبل از ما از لشکر عاشورا وارد عمليات شده بودند تعريف و توصيفي که از عمليات گردان ابوالفضل العباس را گزارش مي دادند. من مي پرسيدم که از گنجگاهي چه خبر ؟ ايشان مي گفتند که مثل شير در ميدان جنگ مي جنگيدند و تا صبح در مقابل تک دشمن ايستادند و توانستند محاصره تانکهاي تيررس عراقي را بشکنند و وارد شهر فاو شوند . ايشان را مي شود جزو اولين کساني شمرد که وارد شهر فاو شدند و محاصره آنجا را شکستند و از فرماندهان عملياتي سپاه در منطقه به عنوان فاتح فاو ياد کرد.
از ويژگي هاي اخلاقي ايشان که واقعاً با خانواده خودشان مهربان و رئوف بودند. بچه هاي محله را به گرمي به آموزش مي کشيدند و جزو کساني بودند که در پرسنل به خاطر آن جاذبه فوق العاده اي که داشتند، کساني که دوست ايشان بودند، همين جاذبه اخلاقي که داشتند، مي آمدند و در سپاه ثبت نام مي کردند و مقداري از نيروهاي خوب و مذهبي اردبيل را ايشان وارد سپاه کرده بودند و خودشان هم به خاطر ايمان و اراده قوي که داشتند، با شوق و شوخي اين کارها را انجام مي دادند. براي حفظ بيت المال و سپاه ارزش ويژه اي قائل بودند. براي لباس پاسداري و لباس سپاهي ارزش فوق العاده اي قائل بودند و مي توانيم بگوييم که سپاه پاسداران را لشکر امام حسين (ع) مي دانستند و راه حسين را مي پيمايند و خودشان هم به خاطر اين اراده شان و به خاطر دعوتشان از جوانان سلحشوري که وارد سپاه مي شدند، ايشان هم عامل بودند. از کساني نبودند که دعوت کنند و خودشان هم پشت جبهه باشند. وقتي جوانان را دعوت مي کردند و وارد قضيه جهاد مي شدند، ايشان بيش از ديگران مي خواست در خط مقدم جبهه باشد و جزو نيروهاي عملياتي باشد و بتواند به صورت توفنده و مؤثر در عمليات مشارکت کنند .
شايد از اين راه بتوانند به امام حسين تماس پيدا کنند.
روحش شاد و راهش پرهرو باد !

آقاي خدا دوست:
توفيق داشتم در اوايل ورود به سپاه با شهيد برادر بزرگوار حسين گنجگاهي باشم. در حين دوره عقيدتي و همچنين دوره نظامي با ايشان هم دوره بودم .
گردانها حرکت کرده بودند به طرف خط مقدم و ما هم توپهايي که استتار کرده بوديم در نيزارها و جنگل، مي کشيديم به طرف موضعشان که من در همان حالي که در زير باران مشغول کار بودم که توپها را بکشيم و موضعشان را مستقر کنيم، ديدم که يک نفر مرا صدا کرد .
برگشتم ديدم حسين گنجگاهي است. گفتم : چه خبره ؟ گفت : مي رويم خط . گفتم : با اين وضعيتي که ما داريم، ما مي رويم اين جا زير باران و ميان گل و لاي توپ مي کشيم موضع، شما راحت مي رويد به عملياتي که روبرو با دشمن هستيد .
ايشان گفت : کار براي خدا دلسردي ندارد . هر دو براي خدا کار مي کنيم. شما دلسرد نباشيد از کارتان . کارتان را که براي خداست، انجام دهيد . ما بالاخره طبق وصيت ايشان دنبال اين کار رفتيم و توپها را مستقر کرديم و بعد از آن جريان شروع به آتش باري کرديم و ...

پدر شهيد:
من احد گنجگاهي پدر شهيد نعمت گنجگاهي هستم . از موقعي که به مدرسه مي رفت، هم نماز مي خواند وهم روزه مي گرفت. بعد از اتمام دوره متوسطه در کنکور دردانشگاه شيراز قبول شد؛ ولي نرفت. مي گفت : دانشگاه حقيقي جبهه است .
اصلاً دروغ نمي گفت از وقتي به بلوغ رسيد، نماز شبش را ترک نکرد . به هيئت و دسته جات عزاداري مي رفت .کارش فقط راز و نياز بود.در زمان انقلاب من يک ارابه داشتم ( ارابه چوبي) و با آن نفت و هيزم مي بردم. چون منزل ما داخل يک دالان بود و حدود 100 متر با خيابان فاصله داشت.
نهضت که شروع شد، ديدم ارابه را برداشتند و از سمت ( آقانقي خرمن ) به سمت کلانتري با دادن شعار مي رفتند .
اينها را تعقيب کردند و حتي چند تا هم گلوله شليک کردند که برروي ارابه جاي گلوله مانده بود . اينها فرار کردند و آمدند خانه. من در خانه بودم؛ پرسيدم: چه شده؟ گفتند : مأموران دنبال ما هستند.
فوراً گفتم : از پشت بام برويد مسجد جامع و از آنجا فرار کنيد و به منزل برنگرديد. آنها را فراري دادم و درب را هم بستم، نگو که کلانتري ارابه را با خود برده بود .
مرا گرفتند و از ارابه سوال کردند که من گفتم : ارابه باز بوده، برداشته اند. از من تعهد گرفتند که ديگر ارابه را باز نگذارم.
در انقلاب خيلي فعاليت داشت و اعلاميه پخش مي کرد .
من نمي گذاشتم به راهپيمايي بروند و مي گفتم با سختي و مشقت شما را بزرگ کردم ولي مي گفتند که نه، ما مي رويم .
گفتم حالا که اين طور است و صلاحتان را در آن مي دانيد، پس برويد و جلويش را نگرفتم .
از دانشگاه شيراز قبول شد، ولي نرفت. گفتم برو دانشگاه، به تو نياز است؛ رشته برق قبول شده اي! ولي او گفت که نه! دانشگاه اصلي جبهه است. سال بعد هم در کنکور شرکت کرد و باز هم قبول شد، ولي دوباره نرفت و به جبهه برگشت.
روزي بعد از اتمام عمليات در جبهه به منزل برگشته بود؛ البته با ماشين آمده بود. مادرش هم سخت مريض بود، طوري که همسايه ها گفته بودند براي بردن مادرتان به دکتر، ماشين نياز داريد. به ما بگوييد شب، حال مادرش بد شد؛ مادرشان را برداشتند و بردند دکتر و فردايش نيز باز بردند دکتر و چند روز اين قضيه ادامه داشت .
روز چهارم که من از خانه جهت باز کردن مغازه خارج مي شدم، ديدم ماشين دم در پارک شده است. پرسيدم اين ماشين مال کيست که اينجا پارک کرده است؟ گفتند حسين آورده. برگشتم و گفتم پسر تو که با ماشين بودي چرا نصفه شب همسايه ها را بيدار کردي و با ماشين آنها مادرت را به دکتر رساندي؟
گفت : نه، اين بيت المال است و فقط تا رسيدن به منزل و برگشتن در اختيار من است و کارهاي خودم را با دوچرخه ام انجام مي دهم .
اين چنين تقوايي داشت. مادرش را با ماشين بيت المال نبرد.
در اتوبان فاو – بصره شهيد شد.
شهادت نعمت الهي است؛ کفر نيست که بد حال شويم. نعمت است و شکرش لازم.
خدا رحمت کند پدر زنم را . روزهاي آخر عمرش بود که مريض بود. برف زيادي باريده بود. خانمم هم به حسين حامله بود. شب برگشتيم خانه. در خواب ديدم پدر زنم در باغ سيب است؛ او را ديدم و گفتم خير باشد. گفت : آمده ام، اما مي روم. نمي توانم بمانم؛ اين سيب را بگير. از خواب بيدار شدم، ديدم حال خانمم خوب نيست. شبانه رفتم و ماما را آوردم و حسين متولد شد .

مادر شهيد:
از کودکي اصلاً مرا اذيت نکرده است. مظلوم بود و پدر و مادرش را دوست داشت. شهيد سه روز بود که متولد شده بود؛ پدر خدا بيامرزم به خوابم آمد و گفت : فرزندم، به فرزندت بدون وضو شير نده و من هم هميشه اين کار را کردم. وقتي هم که بزرگ شد، ما را اصلاً اذيت نکرد .
بعد از اتمام تحصيلات به سربازي رفت و بعد از سربازي در انقلاب زياد فعاليت کرد و در اين راه جراحات زيادي برداشت. من جراحاتش را مي ديدم. پدرش مي گفت : ديگر نرو؛ ولي باز مي رفت و مي گفت تا انقلاب هست من هم هستم .
به خواستگاري دختري رفتيم که معلم بود، ولي او شرط ازدواج را در نرفتن حسين به جبهه گذاشته بود؛ که حسين گفت : نه ،من حتماً به جبهه خواهم رفت .
رفتم خواستگاري ديگري و با خانمش نامزد شدند .
روزي من سر نماز بودم که آمد و پيشاني ام را بوسيد و گفت : مادر مرا دعا کن .گفتم : چه دعايي؟ گفت : دعا کن که خدا مرا به خواسته ام برساند . من هم دعايش کردم . فکر مي کردم در مورد ازدواجش است .
بعد از دعايم آمد و از پيشاني و چشمهايم بوسيد و گفت ديگر کار من تمام شد .
وقتي به مرخصي مي آمد، زود هم مي رفت و مي گفت نمي توانم بمانم .
موقعي که در مرخصي بود، به اتاقش مي رفت و روز و شب نماز مي خواند. مي رفتم و از روزنه جا کليد در نگاه مي کردم و او را در حال نماز مي ديدم؛ مي گفتم : فرزندم، چقدر نماز مي خواني؟ مي گفت : از خدا مي ترسم . شما برويد و بخوابيد .
نمي دانستيم که چه سمتي دارد. بعد از شهادت فهميديم که فرمانده بوده است. وقتي هم به خواستگاري رفتيم، گفتيم خوب! چه بگوييم. گفت : بگوييد سرباز است؛ سرباز امام زمان ( عج).
بعد از شنيدن خبر شهادتش با اينکه گريه مي کردم، ولي از ته قلب خوشحال بودم. وقتي مقام او را ديدم، احساس شعف به من دست داد و حتي مي خواستم ديگر فرزندانم هم بروند و شهيد شوند .
بعد از شهادت که سر درب ما را چراغان کرده بودند، خوابيده بودم که نصف شب ديدم پدرش از خواب بيدار شده و گريه کنان به سمت عکس بزرگ شهيد مي رود. علت را پرسيدم .
گفت : حسين را در خواب ديدم که مي گفت: پدر، لامپ هاي جلو در را جمع کنيد. آخر باران مي بارد. آنها بيت المال هستند. نمي خواهم به بيت المال آسيبي برسد .
بعد رفتند و لامپ ها را باز کردند .

همسر شهيد:
يکي از خصوصيات شهيد، تواضع ، صداقت و تبسمش بود که هر بيننده اي را به خودش جلب مي کرد .
شهيد عشق به امام حسين داشت و در راه شهادت جان داد.
مدت کوتاهي با ايشان آشنايي داشتم؛ ولي در اين مدت کوتاه تجربيات زيادي از ايشان کسب کردم . ساده زيستن ، برخورد با مردم و خدمت در راه اسلام. تأکيدش هميشه اين بود که مال و جان خود را در راه اسلام فدا کنيد .
موقعي که به خواستگاري آمدند، از مقام و شغلش پرسيدم که فرمودند : من رفتگر سربازان هستم. جارو مي کنم و ظرفهايشان را مي شويم .
اين تواضعشان پيشم دلنشين بود؛ چون معمولاً نمي شود که يکي جاي ديگري جارو بکشد. آن موقع بود که به صداقتشان پي بردم. بعد فرمودند که ما در جبهه زندگي مي کنيم؛ در چادر، بدون وسيله اي و بدون امکاناتي .
اين افتخار بود که با يک چنين عزيزي محروم زندگي کنم .
بعد از عقد چند بار تلفني صحبت کرديم و نامه مي نوشتيم. در نامه هايش ايشان فقط سفارش امام و اسلام را مي کرد. خوشا به سعادتشان .
من دوشنبه ها مي آمدم منزل پدر شوهرم و از اينجا با ايشان صحبت مي کردم. آن روز ايشان تلفن نزدند. يکي از دوستانش تماس گرفته بود و با خانم خودش صحبت مي کرد که مي گفت : يک عزيزي از دست رفت .
بعداً فهميدم که اين عزيز حسين بوده است .
خداوند مي فرمايد: ما قبل از بلا صبر به بنده خود مي دهيم، ولي اين بلا نبود؛ بلکه يک نوع لطف پروردگار بود ... همان لحظه گفتم که خدايا شکر، اين بنده چقدر عزيز بوده که خود را همسر شهيد بدانم .
خلوص نيتي که داشت. صداقتي که داشت .
بعد از شهادتش بود که فهميديم ايشان چه مسئوليتي داشتند .
شهيد در هر جا و موقعيتي الگو است؛ تک تک شهداي ما .
ولي ما به دشمنان اسلام باز از اينجا مي گوييم که خيال نکنند حالا که حسين گنجگاهي و ديگران رفته اند، شکست خواهيم خورد. ما باز حسين ها و مهدي ها و حميدها پرورش داده ايم . همه هم باز جانشان را در راه اسلام و قرآن خواهند داد .

آقاي گنجگاهي برادر شهيد :
بنده به عنوان برادر کوچکتر شهيد گنجگاهي که تقريباً سه سال از ايشان کوچکترم، مي توانم زندگي ايشان را به سه قسمت تقسيم کنم. دوران نوجواني و قبل از انقلاب تا پيوستن به سپاه، دوران خدمت در لشکر عاشورا و دوران کوتاهي بعد از ازدواج. مي توانم مراحل تکامل زندگي ايشان را ببينيم .
ايشان قبل از انقلاب در سالهاي 1356 و1357 با بر و بچه هاي کوچه محل زندگي مان بودند که هميشه الگو و راهنماي بچه هاي کوچک محسوب مي شدند؛ براي کارهاي معنوي ، شرکت در نمازهاي جماعت و حتي شرکت در تظاهرات .
وقتي بچه ها در کوچه هاي پيرزرگر بازي مي کردند، ايشان و شهيد رحيمي و شهيد رجب زاده که تقريباً دو سال از ما بزرگتر بودند، در تعقيب بچه هاي کوچک جهت شرکت در تظاهرات دستشان را مي گرفتند و با خودشان مي بردند شعار دادن و روشهاي مبارزاتي را به بچه ها ياد مي دادند .حتي بعد از انقلاب که مساجد به عنوان پايگاه ها بودند، آنجا در خصوص پايگاه و وضعيت نگهباني به ما ياد مي دادند .بعد از انقلاب و اتمام سربازي وارد سپاه شد . در سپاه به خاطر شهامت و معنويت و ايثارگري و آن عشق و علاقه اي که به حضرت امام داشتند، به مسئوليت پرسنلي لشکر رسيد . در اين مدت کوتاه خدمت با آن درايتي که داشتند، توانستند خيلي مسائل را حل کنند .
براي ايشان مسئوليت هيچ ارزشي نداشت بجز اينکه بتواند خدمت کند . در تمام اين مراحلي که در لشکر خدمت مي کرد، هميشه الگوي مهرباني براي بچه ها و زير دستان و يک مسئول نمونه بودند .
از علايم بارز ايشان يکي اينکه براي بيت المال خيلي اهميت قائل بود و استفاده از بيت المال را به هيچ وجه براي خود و حتي براي آنهايي که نيروهايش بودند، قبول نداشت.
ايشان خيلي به مرخصي مي آمد؛ وقتي هم که مي آمد، مثل نيروي ساده در اهواز سوار قطار مي شد و مي آمد. حتي من يادم است که موقعي که به اردبيل آمده بود، براي مأموريتي به اردبيل قرار بود براي جذب نيرو بيايد. اينجا جلسه اي داشت با ماشين تويوتا لشکر آمده بود. تويوتا را جلوي در خانه مان گذاشته بود. بعد از اينکه از جلسه آمده بود، چون دو سه روزي هم مرخصي گرفته بود تا کارهاي شخصي اش را انجام بدهد، همان تويوتا در جلوي در خانه ما پارک بود و با تاکسي و يا پياده مي رفت کارهايش را انجام مي داد . حتي بابام وقتي آمده بود، گفته بود اين ماشين کيه ؟ گفته بود مال منه؛ از جبهه آورده ام . خوب پسرم با اين برو. گفته بود اين ماشين مال بيت المال است و حق استفاده از آن را ندارم .
ايشان علاوه بر اينکه يک الگوي کاري براي نيروهاي تحت امر خود بود، از نظر معنويت هم يک الگو بود. در چادري که داشتند و يا اتاقي که در اهواز در پادگان نيروي هوايي داشتند يک جاي کوچکي را براي خودش اختصاص داده بود و وقتي مي پرسيدم اين جا کجاست ؟ مي گفتند اينجا محل عبادتهاي شبانه حسين است . وقتي شب مي شود، به آنجا رفته در تاريکي مي نشيند؛ خودش براي خودش نوحه مي گويد و زيارت مي خواند و دعا مي خواند و نماز شبش را مي خواند .
آنقدر بچه ها به او ايمان و اعتقاد داشتند که کمتر مي شد حرفي بزند و مورد قبول واقع نشود، يعني وقتي که مثلاً تقسيم نيرو مي شد و مي خواست به جايي نيرو بدهد، با توجه به اينکه خودش عمل مي کرد و خودش عامل بود، ديگر حرفش در نيرو اثر گذار بود .
وقتي حرف مي زد، ديگر روي حرفش حرف نمي زدند . مظلوميتي هم که داشت در لشکر عاشورا زبانزد عام و خاص بود. با آن اوصاف و قد و قامت بلندي که داشت، آنقدر متواضع و مظلوم بود که در مقابل هر مراجعه کننده اي بر مي خاست. ميز کوچک کارش را در چادر گذاشته بود. خودش با آن قد رعنايش چهار زانو مي نشست پشت ميز.
خيلي علاقه داشت به اينکه برود و در گردانهاي رزم خدمت کند. حتي در زمان آقا مهدي که خيلي به ايشاناعتقاد داشت، ولي نمي گذاشت از نيروي انساني برود؛ و خيلي هم تاکيد داشت، ولي آنقدر اصرار کرده بود و گريه کرده بود تا آقا مهدي راضي شده بود هر عملياتي که انجام مي شود، حسين برود و در يکي از گردانها به عنوان جانشين گردان و در عمليات شرکت کند .
آن کارهايي را که انجام مي داد، بروز نمي داد . اينطور نبود که مثلاً بيايد و نمايش بگذارد و خيلي اوصافش را الان هم از نيروهاي تحت امرش در تهران و جاهاي ديگر مي بينم. يا بعضي وقتها در لشکر مي ديدم مثلاً يک چيزهايي مي گفتند که من که برادرش بودم و با هم بزرگ شديم، و حتي در جبهه و جنگ با هم بوديم، بيشتر اوقات که ايشان در پرسنل لشکر بودند و من در گردان بودم، الان هم براي من غريب است. احساس مي کنم نتوانستم ايشان را آنطور که بايد، بشناسم . يعني اکثر شهدا اينگونه اند؛ چون وصلشان به خدا بود و کارشان براي خدا بود و ديگر لازم نبود چيزهايي را که انجام مي دادند، نشان بدهند .
مرحله سوم مرحله تکامل حسين بود؛ يعني يک لحظه تصميم گرفت با آن اوصافي که داشت من خيلي اصرار کردم که چرا ازدواج نمي کني ؟ مي گفت ما در جنگيم؛ جبهه ايم. نيازي نيست ازدواج کنيم . ولي من احساس مي کنم در يک مرحله اي حسين اين احساس را داشت.لذا در يک مرحله کوتاهي سه ماه قبل از شهادتش تصميم گرفت که ازدواج کند و ازدواج کرد که طي همين ازدواج طولي نکشيد که رفت و شهيد شد .
ما مرحله اول عمليات را انجام داده بوديم و قرار بود گردان حضرت ابوالفضل از ما عبور کند و جاده فاو- بصره را تصرف بکنيم و آنها قرار بود اتوبان فاو- بصره را تصرف کنند. ما شب عمليات از الوند گذشتيم و زديم به خط و جاده را تصرف کرديم. فرداي آن روز من هرچه گشتم تو بي سيم ها صداي حسين را بشنوم که ببينم کي مي آيند از ما عبور کنند که او را ببينم، نشد. قبل از عمليات در يک جايي جمع شده بوديم در روستاي چوبده آبادان؛ آن وقت آقاي آهنگران آمد و براي لشکر عاشورا خواند. من ايشان را آنجا ديدم که تازه از مرخصي آمده بود. گفت : من ايمانم را کامل کردم و ازدواج کردم . به شوخي هم گفت : آنجا يک حرفي هم زد که حالا در خصوص اينکه همسر آينده که اختيار کردم که بعد از من نگذار از خانه بيرون برود اگر من شهيد شدم، تو جايگزين من هستي .
اما رسم بر اين بود که حسين ديگر شب نماهايش روشن شده و ديگر دارد اين آخرين باري است که مي بينمش و خيلي اصرار داشت که روز عمليات قبل از اينکه برود، ببينمش. پشت بي سيم با سردار اکبري که فرمانده گردان بود، پيگيري مي کردم که حسين کجاست . گفت که حسين عقب با يک مشکلي مواجه شده که گويا يک مرز تيپي را که عبور کرده بوديم اين طرف تيپ شبانه مانده بودند. حسين با گردان حضرت ابوالفضل آمده بود و آنجا را پاکسازي مي کرد.
آن روزها تا شب زير بمباران دشمن بوديم. تا فردا حدوداً ساعت هاي 11 يا 12 ظهر بود؛ حدود 19 بهمن 1364 که فاو تصرف کامل شده بود . فشارها آمده بود که ما اتوبان را ببنديم و ديگر نگذاريم که عراق بيايد و به فاو کمک برساند . گردان حضرت ابوالفضل ماموريت داشت که از طرف لشکر 31 عاشورا يک قسمتي از اتوبان را تصرف کند. ظهر ساعت 11 يا 12 بود که ديديم با موتور آمد و من همين جور سر راه او ايستاده بودم که ديدم آمد. خيلي ذوق زده شدم؛ خدا را شکر کردم که هنوز زنده است. رفتم روبوسي کرديم .
گفتم کجا ؟ گفت : دارم مي روم شناسايي که ببينم مي توانيم نيرو را جلو بکشيم که برويم عمليات يا نه. چون گردان ما ديگر کارش تمام شده بود و ماموريت تمام بود و هنگام شب آنها از ما عبور کردند و به طرف جلو رفتند. دو سه روز بعد من متوجه شدم ايشان در عمليات شهيد شده و سريع رفتم با برادرانم صحبت کردم .
نحوه شهادتش هم که ايشان وقتي براي شناسايي قبل ازپيشروي نيروها مي رسند و مي بينند که دشمن نيروي گارد رياست جمهوري خودش را در محل مستقر کرده، چون به هر حال براي عراق اهميت داشت. خيلي همهمه بود . متاسفانه با شيلي کاري که معمولاً براي ضد هوايي استفاده مي شود براي نفرات استفاده کرده بودند و وقتي آنجا را به رگبار بسته بودند، تيري به پهلويش اصابت کرده بوده که بچه ها مي گفتند خودش را کشان کشان تا اتوبان برده، يعني وقتي جنازه اش را مشاهده کرديم، ديديم صورتش اصلاً معلوم بود روي زمين کشيده شده بود.
خودش را تا اتوبان کشيده بود و دستش را به علامت فتح کردن اتوبان، گذاشته بود آنجا.
من در کل مي توانم بگويم که شهيد حسين گنجگاهي عين شهداي ديگر بودند که ما نتوانستيم آنها را بشناسيم. آنها خودشان را به خدا وصل کرده بودند. اخلاصي که داشتند و شناختي که از خدا پيدا کرده بودند طوري بود که سيم اتصال را وصل کرده بودند، ولي ما نتوانستيم وصل کنيم . هر لحظه احساس مي شد در شبهاي عمليات وقتي بچه ها را مي ديديد مشخص بود که چه کساني شهيد مي شوند، چون همه به تعبيري مي گفتند اينها نور بالا مي زنند.
ايشان هم آن اوصافي که من بعداً ياداشت هايش را ديدم، متوجه شدم چيزهايي براي خودش نوشته به اين مضمون که موقع وصل رسيد و ما وصل شدني شديم . با انتقالش از نيروهاي انساني به گردان ابوالفضل خودش را رها دانسته بود و رسيده بود به آنجا که بايد مي رسيد .اگر شهدا ، شهيد نمي شدند واقعاً در حقشان ظلم بود. اينها بايد شهيد مي شدند، چون مزدشان بود . اين شهيد بزرگوار هم از اين قافله جا نمانده و خودش را به آن دوستان شهيدش رساند که چند سال از آنها دور شده بود.احساس مي کرد که گم شده است و بايد به يک جايي برساند خودش را که بالاخره خودش را وصل کرد .
حضرت امام فرموده « محضر خدا هم هميشه حاضر و ناظر اعمال ماست. »
اگر من شهيد را ببينم يک چيز از او مي خواهم و آن هم اين است که دست ما را بگيرند. ما را هم به تکاملي که بايد برسيم، برسانند؛ مثل خودشان. ما هنوز به آن تکامل نرسيديم. الان يک جوري شده که شهادت را بايد مثل صيادشيرازي صيد کني؛ کاري کني که شهادت بيايد دم دستت . لذا شهادت الان خيلي سخت است. با اين اوصاف اگر خدا کمکمان نکند و شهدا دست ما را نگيرند ما يقيناً به آن فيض الهي نخواهيم رسيد .
من اگر شهيد را ببينم و شهدا را احساس بکنم که حرفهايم را مي شنود که يقيناً هم مي شنود، و اين که احساس کنم کنارم هستند و الان بگويند از ما چه مي خواهي ؟ مي خواهم که مثل آنها در راه اسلام شهيد شوم . بعد از اينکه آنها رفتند جلو و ما عقب برگشتيم ، دو سه روز بعد از آن من در چادر نشسته بودم و منتظر بودم که از گردان ابولفضل خبري شود که ببينم چه شده ، مأموريتش تمام شده ؟ برگشته يا نه ؟ تا بروم و حسين را ببينم .
يکي از بچه ها آمد و گفت که گردان ابوالفضل برگشته . سراسيمه از چادر بيرون آمدم که بروم جلو گردان ابولفضل و ببينم چه خبراست .
يک دوستي داشتم که طلبه بود و از مشهد آمده بود و گفتم کجايي؟ پيدا نيستي ؟ گفت من در گردان ابوا لفضل هستم. ديشب برگشتم .
خواستم که خداحافظي کنم و سمت گردان بروم. برگشت گفت : راستش آقاي گنجگاهي آن حسين گنجگاهي که در گردان ابولفضل بود، جانشين گردان که در اين عمليات شهيد شده، چه کاره شماست؟
يک دقيقه مثل اينکه برق مرا گرفت گفتم : داداش من است .
رفتم سمت گردان و ديدم که بچه هاي گردان در سوگ حسين عزاداري مي کنند. از طرف فرماندهي گردان به من گفتند که شما سريعاً برگرديد عقب و مقدمات تشييع جنازه را فراهم کنيد .
سريع به سمت اردبيل حرکت کردم و ساعت 12 نصف شب رسيدم. بابام از من پرسيد که از حسين چه خبر ؟
گفتم : آن موقع که من حسين را ديدم سالم بود و ديگر اصل قضيه را نگفتم .
آخرين نفري که بايد آماده مي کرديم پدر و مادرم بودند. مادرم را به بهانه هاي مختلف بيرون مي بردند و خانه را تميز مي کردند .
و بعد بايد مي رفتيم و جنازه را مي ديدم و فردايش تشييع مي کرديم؛ از يک طرف هم بايد مغازه بابا از فردا بسته مي شد .
به خاطر اينکه صبح بعد از اينکه مشتري هايش را راه انداخت با اخوي بزرگ رفتيم پيشش و شروع کرديم به مقدمات کار .
ابتدا گفتيم مغازه را براي فردا آماده نکنيد . گفت : چرا؟ مگر چه شده ؟ حسين چيزي شده ؟ گفتم : آره زخمي شده و بايد برويم تهران ببينيمش .
گفت : دروغ مي گوييد من مي دانم حسين شهيد شده . و بعد نشست ... شروع به گريه کردن ، اولين بار بود که من مي ديدم پدرم گريه مي کند . گفت : به گور کن بگوييد قبر بزرگي بکند؛ هيکل پسر من بزرگ بود .
تشييع جنازه با شکوه شد و ما باور نمي کرديم که اينقدر مردم بيايند .
بابام خيلي به او علاقه داشت و علتش اين بود که قبل از اينکه متولد بشود پدربزرگم در همان شبي که در حال احتضار بوده در خواب مي بيند. در حاليکه مادرم هم به حسين حامله بوده است بابام در خواب مي بيند که پدربزرگم در باغ وسيعي دارد قدم مي زند و به طرف ايشان مي آيد. پدرم وقتي ايشان را مي بيند مي پرسد که چطوري اينجا آمدي حالت خوب شده يا ...
برمي گردد و از درخت سيبي را مي کند و به پدرم مي دهد و مي گويد اين امانتي است که به شما مي دهم خيلي مواظب اين باش .
به خاطر اينکه پدربزرگم به پسرم هديه داده . پدرم اسم اين پسرش را نعمت گذاشت با اينکه در شناسنامه اسم ديگري داشت .

مهاجري:
آشنايي بنده با شهيد گنجگاهي در طول يک دوره اي در تهران شد و با توجه به کردار و رفتار آن بزرگوار بنده مجذوب اخلاق و رفتار آن شهيد شدم و زمينه دوستي و آشنايي بنده با ايشان فراهم آمد. بعد در طول مدتي که بنده با ايشان بودم در طول حدود يک سال و اندي تقريباً 24 ساعته با هم بوديم .
با توجه به خصوصيات اخلاقي که ايشان داشتند نه تنها بنده بلکه اکثر دوستاني که با هم بوديم حتي برنامه هايشان را طوري تنظيم مي کردند که براي وضو گرفتن هم با هم مي رفتيم؛ و علت آن اين بود که ايشان يک سري خصوصيات اخلاقي داشتند که همه مي خواستند با ايشان باشند و در پيش ايشان باشند . ايشان يک شيعه واقعي بودند.
اگر از من بپرسيد حسين کي بوده ؟ مي گويم يک مسلمان واقعي، يک شيعه بود . ايشان واقعاً آنچه از اسلام مي دانستند به همه عمل مي کردند. خصوصيات اخلاقي که ايشان از نظر اجتماعي داشتند، فردي شجاع، با تقوا، خداترس، رک و صادق و بدون ريا يعني تمام فضايل اخلاقي که يک مسلمان بايد داشته باشد را دارا بود .
واقعاً شجاعتش هم در جنگ و هم در تمام زمينه هاي اجتماعي مشهود بود. در مدتي که با ايشان بودم در طول 17 يا 18 ماهي که خداوند توفيق داده بود که در خدمت ايشان باشم، اگر از من بپرسند در طول عمر خود چه خاطره شيرين و جذابي داري، من مي گويم حدود يک سال و اندي که با ايشان بودم و به نظرم مي رسد که به عنوان چند ثانيه خاطره بزرگي براي بنده بود . تمامي لحظه هايي که با ايشان بودم برايم خاطره است.
خصوصاً قبل از عمليات والفجر 8 که ايشان در آن عمليات به شهادت رسيدند ، 5/1 ماه يا حدود 2 ماه قبل از عمليات من يقين داشتم که از عمليات ديگر برنمي گردد. در طول آن 2 ماه قبل از عمليات، راز و نيازهاي شبانه ي ايشان در چادر محقر و کوچکش که از ما جدا بود نشان از اتفاي ديگر مي داد. گفتم: که چرا با ما نمي خوابي؟ مي گفت که ميخواهم تنها باشم. بنده از دور راز و نيازهاي او را مي شنيدم و از ته دل مجذوب و متأثر مي شدم.
يکي از خاطراتي که مي شود بيان کرد، يکي از دوستانمان در رودخانه دز داشت غرق مي شد. براي اينکه رزمنده ها بتوانند از آن گرماي جان فرساي دزفول در امان باشند به رودخانه دز مي رفتند و استراحت مي کردند. ايشان درآن روز با اينکه کسالتي داشتند، روي بلندي بالاي آب نشسته بود . وقتي ديد که دوستمان دارد غرق مي شود ، شهيد از بالا به آب شيرجه زد و دوستمان را از آب گرفت و با شجاعت خاصي ايشان را از غرق شدن نجات داد.
وقتي که خبر شهادت ايشان را به من دادند، تعجب نکردم. لحظه اي از من خداحافظي کرد و رفت خط مقدم. مي دانستم آخرين خداحافظي با اوست و وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم، اصلاً تعجب نکردم و ناراحت نشدم؛ براي اينکه واقعاً زمين ظرفيت اين را نداشت که چنين آدمي را در خود نگه دارد.
يک آدم وارسته اي بود ،کاملاً پيرو انبيا بود .
به هر حال شايد بتوان در محفلي دوستانه چيزهايي را از ايشان گفت، اما در يک جمع و جلوي دوربين نمي شود تمام خصوصيات و کارهاي ايشان را بيان کرد، چرا که براي خيلي ها غير قابل باور خواهد بود .

عبد العالم معصوص:
يکي از سجاياي اخلاقي ايشان که زياد به چشم مي خورد، واقع بيني شهيد بود . سعي مي کرد مسائلي که به نفع يگان بود، تصميم گرفته شود.
هميشه مي گفت در حق من ظلم شده که من را به معاونت نيروي انساني داده اند .چون ايشان قد بلندي داشت و قوي هيکل بودند . بالاخره آخرسر از آنجا رفت و به عنوان جانشين گردان حضرت ابوالفضل معرفي شدند و در اولين ماموريت خود در عمليات والفجر 8 به درجه رفيع شهادت نائل شدند .
بنده قبل از ايشان در سپاه بودم و در گزينش ، وقتي ايشان را جذب کرديم همه با هم متفق القول گفتيم که فردي بسيار شاخص و بزرگوار است و به درد بخور است. ايشان سپاه را براي رسيدن به آمال و آرزوهايش که همان شهادت بود، انتخاب کرده بود .
شهيد علاقه زيادي به قرآن داشت در اولين جلسه اي که بعد از مسئوليتش به بچه ها داشت، به همه بچه ها قرآن هديه داد.

آقاي جعفري:
آشنايي ما با شهيد گنجگاهي از زماني شروع شد که بنده به دوره پاسداري اعزام شدم و با شهيد که مسئول ارزيابي پادگان بودند، آشنا شدم . شهيد گنجگاهي خصوصيات اخلاقي خيلي والايي داشتند؛ از جمله خصوصيات اخلاقي ايشان هنگامي که ارزياب پادگان بودند، در عين حال يک مربي کامل، ورزشکار کامل و مربي عقيداتي کامل بودند .
در حفظ 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 242
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
خدمت علي رجبي

 

اول فروردين 1341 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر «هشتجين »درشهرستان «خلخال» به دنيا آمد. وي کوچکترين فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصيل را از «هشتجين» شروع کرد . بعد دوران راهنمايي و دبيرستان را در اردبيل در محله« باغميشه »همراه شهيد پستي ادامه مي دهد .
بعد از اخذ ديپلم به صورت جدي وارد مبارزه با حکومت طاغوت مي شودو در شهر «هشتجين» تظاهرات زيادي برپا مي کند . او با تدبير خود، نيروهاي پاسگاه «هشتجين »را مجبور به ترک محل مي کند . بعد از انقلاب وارد سپاه شده و در روابط عمومي سپاه اردبيل مشغول خدمت مي شود. پس ازمدتي به فرماندهي سپاه گرمي منصوب و چند ماه بعد فرمانده سپاه «خلخال » مي شود، در حالي که 21 سال سن داشتند. عليرغم سن کم به خوبي در فضاي حاکم بر خلخال از عهده مسئوليت اين سمت بر مي آيند و در بين مردم ورزمندگان جبهه نامي بسيار عالي و دوست داشتني بر جا مي گذارند که در شهادت و تدفين وي مشخص مي شود . برخورد وي بامردم، نيروها و خانواده قابل وصف نيست . اما در اثر نا آگاهي وفقر فرهنگي عده اي در خلخال، وي استعفاء داد و به جبهه اعزام شد . در جبهه درگردان تخريب در خدمت فرمانده سر افراز و عارف گردان تخريب شهيد جوادي جانشين گردان تخريب لشکر 31 عاشورا مي شودو حدود 2 الي 3 ماه بعد در عمليات خيبر و بر اثر اصابت تير دشمن بعثي بر پيشانيش ، شهيد مي شود .

با توجه به اينکه ايشان در« اردبيل »تحصيل مي کردند و نسبت به شهر« خلخال »شهر مذهبي و بزرگتري محسوب مي شد از روند انقلاب اسلامي به خصوص با رهبري امام خميني (ره ) بيشتر آشنا بودند و همچنين نسبت به اعمال و رفتار غير قانوني عمال طاغوت آگاهي بيشتري داشتند و نسبت به هم سن و سالان خود روشن فکر بودند .
شهيد «رجبي »درآگاهي بخشي به مردم نقش مهمي را داشتند وقتي که به بخش مي آمدند به همراه تعدادي از دوستان از جمله شهيد عمران پستي ، نادر صديق و محمد غفاري جوانان را در مسجد بخش جمع مي کردند و به روشن گري آنها مي پرداختند و اعلاميه هايي که از طرف امام خميني (ره) صادر مي شد بين جوانان توزيع مي کردند و خيانتهاي رژيم ستم شاهي و مشکلات را که براي مردم مملکت بوجود آورده بودند بيان مي کردند . در سايه تلاش و فعاليتهاي آنها جوانان نسبت به اعمال و کردار نظام ستم شاهي اطلاعات بيشتري پيدا کردند و زمينه براي انقلاب اسلامي دراين منطقه فراهم گرديد . جوانان با تعطيلي مدارس و شرکت در راهپيمايي اعتراضات خود را اظهار نمايند و همه چيز آماده شده بود. بزرگترين مانعي که در اين خصوص بود وجود پاسگاه و نيرو کادر امنيتي شاه بود . که در تظاهرات و راهپيمايي مردم و جوانان را مورد اذيت و آزار قرار مي دادند و مورد ضرت و شتم ،ولي هرچقدر دستگيري و ضرب وشتم بيشتر مي شد . اتحاد همدلي – همکاري مردم افزايش مي يافت به طوري که اينگونه حرکتها نتوانست در اراده آهنين شهرو همراهان وي خللي وارد نمايد. روز بروز اعتراضات گسترش يافت و همگام با اکثرنقاط کشور درشکل گيري انقلاب نقش بسزايي داشت .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين

اَتَامُرونَ النّاس بِا الِبرَ وتنسونَ اَنُفسِکُم
سلام بر مهدي ياور مظلومان جهان ونائب بر خقش امام امت و بر رزمندگان پر توان جند ا... و لشکريان توحيد ، با آنکه مي دانم گناهانم مانع از اجابت دعا هايم در پيشگاه خداونداست و شهادت نصيبم نمي شود ولي اگر خداوند متعال غفار و ستار و علام از سر گناهانم گذشت و به عنوان بنده اي ذليل و گنه کار قبولم کرد و پذيرفت که بنده گنه کارش را جزو آمرزيده شدگان قرار دهد و بپذيرد و در رده شهدا قرار دهد و چه انتظاري خدا يا چه روزها و شبها که انتظار چنين روزي را مي کشيدم معبود اخالقا چه مدتها که در انتظارش بودم واي معبودا گناهانم ، مي ترسم پرده عصمتم را بدرد خدا نکند بنده گنه کارت را در روز قيامت پرده عصمتش را به سبب آرزوهاي طول و درازش و پيروزي هواي نفسش بدري و آبرويم را ببري خدا يا نفهميدم گنه کردم خدا يا ندانستم ، معبودا آمدم آخرين اميدم جبهه است الهي و مولاي و سيدي چه زشتيها که دارم پروردگارا چه گناهاني که در خلوتها کرده ام خدايا چه جسارتها که در حضورت کرده ام معبودا همه راديدم از همه خجالت کشيدم جز ذات اقدست خدا يا تو خود گفتي ادعوُ اَستَجِب لَکُم و من نيز باري از گناهان آمده ام الهي هب لي کَمالَ الا نقِطاعَ اليک الهُم اَجُعل وفاتي فتلافي سَبيلک خدا يا اگر تو هم مرا از درگاهت براني پروردگارا کجا بروم الها در چه کسي را بزنم الهي صَبَرت عليُ حَرِ نارِک فکِيفَ صبِرُ عَلي فَراقِک خدا يا گيرم بر آتش جهنم صبر کردم ولي چگونه تحمل کنم دوري تو را خدايا ببخشاي مرا که بهتري و مهربانترين بخشندگاني سلام بر پدرم و ماردم بر پدر و مادر پيرم پدر مادري که ساليان دراز زحمت را کشيدند ولي من نتوانسم خدمتي به آنها بکنم ولي مادرم شيرت را حلالم کن که به هدر ندادم و جاني که پوست و گوشت و استخوانش از شير تو رشد کرده بود فداي قرآن کردم و در مقابل گناهانم هيچ قيمتي متاعي جهت تعويض نيافتم ، جز خونم امانتي بودم دست شما از خدايم اگر مين ها بدنم را تکه تکه کردند و برايتان هديه فرستادند ناراحت نشويد و مرا عقوبم کنيد و اين چند کلمه را بعنوان وصيتي نويسم و من م يدانم که لياقت نوشتن وصيت نامه را به امت مسلمان ندارم .
اول : شهادت مي دهم خدا يکي است احدأ وصمدأ و رحمن و رحيم و مهربان و ستار و غفار و قاسم الجبارين است ، شهادت مي دهم که همه پيامبران برحقند . شهادت مي دهم به علي (ع) و 11 فرزند بر حقش شهادت مي دهم به معاد به زمان بر انگيخته شدن انسانهاست زمان رسيدگي به جرائم وقت ميزان وعدل و داد است زمان قضاوت خداست خدايا قسمت مي دهم به خون شهيدان کربلا رسوايم نکن .
دوم : امت مسلمان نفسهايتان را مطيع عقلتان کنيد از اختلافات بپرهيزيد که اما فرمود اختلافها سر من است دنيا فاني است آنجه مي ماند خوبي و بدي است .
برادران پاسدار روحانيت را ول نکنيد . و امام را رها نسازيد که رهبر همه به سوي نجات و فلاح است از اختلاف بپرهيزيد و تابع هواي نفس نباشيد که انسان را هلاک مي کند . به نغمه هاي شوم مزدوران بيروني و دروني استعمار گوش فرا ندهيد که امام فرمود شيطان بزرگ آمريکاست . تقوا را فراموش نکنيد سوار بر کشتي تقوا از طوفانهاي سهمگين زندگي و امواج دنيا نجات يافته و در بهشت موعود پهلو گيريد که ( ان اکرمکم– عند ا... القبکم) جنگ را فراموش نکنيد که مسئله اصلي جنگ است پدران و مادران فرزندان خود را روانه جبهه کنيد که داده ايد در راه خدا همچون ما در وهب پس نگيريد از تهمت زد و تجسس درباره همديگر بپرهيزيد که خداوند قهار و ستار پوشانيد که وظيفه انسانها همين است .
رمز پيروزي يادتان نرود وحدت را راحفظ کنيد که با حفظ وحدت مي توان کاخهاي سبز و سرخ سفيد را لرزاند و در هم ريخت که وعده پيروزي نهائي نزديک است .
به خانواده شهدا احترام بگذاريد که ما هر چه داريم از اينها داريم خانواده شهدا گرانقدرترين و پر بهاترين از لحاظ کيفيت و انسانهاي کامل و بهترين نعمت خداوند که همانا جانهاي شيرين فرزندانشان بوده است .
در راه خدا داده اند ، مساجد را پر کنيد که مساجد سنگر است اسلام را رها نکنيد که کمک به اسلام بايد به خاطر خدا باشد نه اينکه با اشتباه يک فرد هر چند ظاهري در رده بالاي باشد همه چيز را از ياد برده و آنچه که تکليفمان مي باشد توجيه کنيم خدا نکند آن روز بيايد که خداوند منان بر اثر کفران نعمتها نعمتهايش را از ما بگيرد .
دو روز روزه داريم بگيريد و مقداري پول نزد برادردم دارم که البته در دفترچه ام مي باشد نصفش را به جنگ زدگان بدهيد وبقيه هر طور پدرم صلاح دانستند خرج کنيد .
خواهرانم و مادرم و برادرانم ، درس از زينب کبري و ما درم از زهرا مرضيه و برادرانم درس از امام سجاد (ع) و پدرم درس از امام حسين (ع) بگيريد و متزلزل نشويد رسالت زينب بر دوش به ياري اسلام بشتابيد و برايم دعا کنيد. خداوند گناهانم را ببخشد .
ان تنصر ا... ينصرکم و يثبت اقدامکم خدايا ما را به صراط مستقيم فرما
خداوندا انقلاب را باقي بدار تا آقايش مهدي (عج ا... تعالي فرجه الشريف ) تشريف فرما شوند. گناهانم راببخش. لشکريان توحيد راپيروز بگردان .
ساعت 8 شب 18 / 11/1362 نزديکي قصر شيرين خدمتعلي رجبي


خاطرات
محمود برج علي زاده:

اولين بار وقتي وارد سپاه خلخال شدم با لباس شخصي بوديم؛ حدود 25 نفر. ايشان آمدند و براي ما صحبت کردند؛ بعد دستور دادند که به ما لباس نظامي بدهند و اولين کار اين بود که ما را به مزار شهدا بردند .

در منطقه کاسه گران بوديم و صحبت بود که شهيد رجبي کجا برود. مسئول گردان پيشنهادي داده بودند، ولي گفتند که ما بايد حتمأ به گردان تخريب برويم .البته مسئول محور ( معاون تيپ ) هم به وي پيشنهاد کردند .

ابراهيم شجاعي:
آشنايي با شهيد خدمت علي رجبي از زمان شکل گيري انقلاب، دقيقأ از اوايل آبان ماه شروع مي شود که حرکتهايي در قالب دسته جمعي به طوري که نمايانگر اين بود که يک قضيه اي ميخواهد داخل کشور اتفاق بيافتد، آغاز شد.
آن سال ما سال دوم راهنمايي را شروع کرده بوديم .
طريقه آشنايي با شهيد به اين ترتيب بود که ما در روستايي زندگي مي کرديم، بنام روستاي کهراز . با فاصله حدودأ 4 کيلومتر با مرکز بخش هشتجين که شهيد در آن زمان در آنجا سکونت داشتند .
زماني که کلاس دوم راهنمايي را مي خوانديم فاصله اي که از هشتجين داشتيم و دانش آموز بوديم و تعدادي از برادران دورتر از بخش هشتجين نظري مي خواندند که با آنها ارتباط داشتيم . آنها اعلاميه ها را براي ما مي آوردند .
در آبان ماه 57 در اين زمان ما ملاقاتهايي خصوصأ در روزهاي پنج شنبه داشتيم و همه دستوراتي بود که از شهيد رجبي دريافت مي کرديم .

دکتر محمد تقي علوي:
فوتبال خوبي بازي مي کرد . ما جمع شديم يک مزرعه مانندي را براي فوتبال آماده کرديم که بعد يک نفر صاحب پيدا کرد، ولي شهيد معتقد بود اين مرد چون ديد اين مکان آماده است، ادعاي مالکيت مي کند. او گفت ما بايد در مقابل او مقاومت کنيم و اجازه نداديم زمين را مالک شود .
از عوامل اصلي تعطيلي دبيرستان صفوي در اردبيل، شهيد رجبي بود. اعلاميه هاي امام (ره) را با زور، شب تکثير مي کرديم و توزيع کرديم . ما که تعدادي جوان از هشتجين بوديم، اولين راهپيمايي دانش آموزي را تشکيل داديم و در جلو بازار اردبيل اولين بار شعار « شاه ، سگ زنجيري آمريکا » را به زبان آورديم . با پليس درگير شديم و دستگير شديم . در بازار کلاه فروشان گير افتاديم . شهيد رجبي هم با ما بود. کتک خورديم. طول بازداشت ايشان کم بود. بعد از مدتي کتک خوردن آزاد مي شود. بعد مدارس تعطيل شد و ما به خلخال رفتيم .
بعدها فرمانده سپاه خلخال شدند و بنده هم معاون ايشان بودم . بعد ها که از خلخال قهر کرد و به منطقه آمده بود، بنده قبلأ به منطقه رفته و آمده بودم . 7 – 8 روز با هم بوديم . شهيد باکري يک روز از من پرسيد يک مرد پر دل و جرأت مي خواهم؛ رجبي چطور است؟ بنده او را معرفي کردم و از تمام خصوصيات ايشان گفتم. همين شد که به گردان تخريب رفت و معاون گردان تخريب شدند، که بعدها شهيد شدند .

خانواده ايشان در محله و منطقه معروف است .
صداقت ومهرباني ايشان زبانزد خاص و عام بود.
جزو بچه هاي شاخص بودند؛ در کنار شهيد پستي، شهيد پور قدر و بقيه.
محور فعاليت هاي انقلابي بودند . حرکت انقلابي را سامان دادند و فعاليتشان را شروع کردند.
همان زمان فکر کنم دو تا ديگر از برادرانش و همچنين پدرشان در جبهه حضور داشتند .
وقتي که بچه ها مي روند به پدرشان بگويند که موضوع چيست، ايشان بلافاصله مي گويد که اصلآ نمي خواهد من بروم . شما برويد و دفنش کنيد، ما اينجا نيامديم براي هوا خوري ، آمديم براي شهادت .
ايشان آمد و با دست خودشان همين بدن را خاک گذاشتند.
در هشتجين يک زماني فکر کنم سال 61 بود. ما هيئت کشتي آنجا راه انداخته بوديم و تعدادي از جوان ها مي آمدند. مربي ما هم يک از برادران اهل سنت بود . شهيد که فرمانده سپاه خلخال بودند، يک روز براي بازديد رسمي آمدند آنجا . لباسشان را در آوردند و گفتند که من هم مي خواهم کشتي بگيرم .
اصرار کرديم که براي شما خوب نيست .
گفت : نه، مي خواهم با مربي شما کشتي بگيرم ،
يک مقدار با هم دست و پنچه نرم کردند. هيچ وقت خودش را نمي گرفت .

مي شد گفت از مستقر ترين و شايد بهترين مديراني بودند که مي توانستند به جامعه خدمت کنند و به موقعيت هاي اداري اجتماعي وسياسي بالاتري برسند، ولي همه اينها را رها کردند. اولويتي که اينها انتخاب کردند دفاع از جمهوري اسلامي ايران بود . دفاع از نظام مقدس اسلامي بود که با ايثار گري خودشان را جانشان را فداي اين کار کردند .
مدتي که در خلخال بودم کسي را نديدم که گله اي از رفتار ايشان داشته باشند ولي نه بخاطر اينکه شهيد شده باشد. واقعأ طوري بود که نشنيدم گله اي يا دل رنجي از ايشان داشته باشند .
باهمه برادران بصورت يک خانواده زندگي مي کرد و اگر از ماموريت ها دير وقت برمي گشت، همانجا با برادران مي خوابيد . شايد خيلي بچه ها نمي دانستند که ايشان فرمانده است .

آقاي باقرزاده:
در مورد شهيد رجبي، آشنايي ما در سالهاي 60 از سپاه اردبيل بود که شهيد رجبي از جوانان برومند و غيور از سپاه خلخال بود. به جهت توانايي و لياقت و شايستگي آمده بوند و در سپاه اردبيل خدمت مي کرد و چند ماهي در سپاه اردبيل که خدمتش را انجام مي داد، به جهت لياقت وشجاعت و شايستگي و جديت و تبين به سرپرستي گرمي و مغان منصوب شده بود .
چند ماهي در اينجا با توجه به اينکه تعدادي مشکل بود، در سپاه ماند و با اصرار اينکه خودش هم دوست داشت برود، به جبهه رفت. اتفاقأ شهيد رجبي را که من در خدمت فرماندهي سپاه پاسداران پارس آباد بودم، آمدند 3 روز به عنوان فرمانده گرمي من تعويض کردم. يعني عوض کردم و من به جاي اين آمدم و من هم خودم نماندم و بعد از 3 و 4 روز به عللي من هم نماندم و برگشتم و شهيد رجبي عازم جبهه شد و من هم عازم جبهه شدم .
من در رده خدمتي يکي ديگر خدمت مي کردم. شهيد رجبي چون عاشق معنويت بود، عاشق اخلاص بود، رفتن گردان تخريب. گردان تخريب گرداني است که معمولا خيلي مخلصين و خيلي با صفاها و خيلي که نور بالا مي زدند، وارد آن مي شدند.
اتفاقا بنده جايي خدمت مي کردم که يکي از آقايان آمد و به من گفت : که نمي خواهم با شما همکاري کنم . يعني با واحد شما همکاري نمي کنم. گفتم که اگر شما با ما همکاري نکنيد، شما را مي فرستم به گردان تخريب. گفت : خوب من هم مي خواهم بروم به گردان تخريب. شما من را از گردان تخريب مي ترسانيد که بروم و شهيد بشوم؛ من هم مي خواهم بروم آنجا شهيد شوم؛ که شهيد رجبي هم رفت به گردان تخريب و در گردان تخريب هم چند ماهي هم شد که شهيد شد. اين طوري است که عرض مي کنم که شهيد رجبي در مدت عمر کوتاهي که کرد، خيلي سريع آن پله ها را طي کرد و به شهدا پيوست.
شهيد رجبي از خانواده انقلابي و متديني بود که اخوي ايشان هم شهيد شده بود. آدم جدي، متين و کم حرفي بود و خيلي هم اهل نزاع و شوخي نبود و خيلي با فکر بود. عرض کنم که به فکر کارهاي خوب بود، به فکر خدمت بود که در اين راه هم با خيلي از شهداي گردان تخريب در لشکر 31 عاشورا به شهادت رسيد وبه خيل شهدا پيوست.

برادر زاده شهيد:
در رابطه با زندگي شهيد خدمت علي رجبي عموي اينجانب چون سن من به آن صورت کفاف نمي دهد، در زمان شهادت ايشان من 4 -3 سال داشتم.
همين قدر که شهدا شمع محفل بشريت هستند و شهيد رجبي نيز از شهدا ي جنگ تحميلي بودند، خاطرات از ايشان به خاطر دارم که معمولا با هم دروه اي هايشان مي آمدند اينجا. رابطه اي بسيار صميمي با دائي ام داشت، مخصوصأ با شهيد حسن رضا نژاد.
تا آنجا که يادم مي آيد معمولأ عمو رفت و آمد مي کرد به خانه ما. بيشتر هم دروه اي هاي خودشان بيشتر با شهيد قطبي، آقاي سياح و آقاي علوي که الان از اساتيد دانشگاه هستند.
دفتر هاي ايشان را که من وقتي نگاه مي کنم، مي بينم که شهادت دائي ام را به ايشان تبريک گفتند که دست نوشته اي دارند که حسن جان شهادتت مبارک!!
ما هم بايد ادامه دهنده راه شهدا باشيم تا بتوانيم در روز قيامت در محضر شهدا روسفيد باشيم .
رابطه بسيار تنگاتنگ با عمو داشتند؛ عمو ي کوچکم. معمولا در تمام صحنه ها با ايشان بودند .
واقعأ از خلوص نيت و پاکي خاطر برخوردار بودند. حتي در سينين جواني سعي مي کردند از گناه پرهيز کنند و به ديگران کمک کنند و تا آنجايي که مي توانستند، دست فقرا و ديگران را مي گرفتند .
از آقاي فروغي شنيده ام که در گرمي که بودند، در زمان خدمت با جوانها بيشتر دوست بودند و سعي مي کردند آنها را به طرف دين اسلام هدايت کنند. مذهب شيعه را ترويج مي دادند و از فرمايشات امام استفاده مي کردند .
در زماني که هم سن ما بودند، از جرأت و شهامت بسيار بالايي برخوردار بودند. فرمانده گردان تخريب بودند .
الان بايد ادامه دهنده راه آنها باشيم و سعي کنيم از فرمايشات مقام معظم رهبري اطاعت کنيم و با امر به معروف و نهي از منکر، در رابطه با راه آنها، خون آنها و قلبشان ادامه دهنده راهشان باشيم تا بتوانيم روز قيامت جوابگو باشيم.

صاحب غفاري:
با شهيد رجبي من دقيقأ از لحاظ تاريخ تولد هم سن بوديم . و از کلاس اول ابتدايي همکلاس بوديم و تا سوم راهنمايي. تقريبأ در تمام کلاسها با هم بوديم . از اول ابتدايي تا سوم راهنمايي با هم بوديم . زماني که رفتيم اردبيل براي دوران دبيرستان، ايشان هم آمدند اردبيل همراه برادرشان ، آنجا هم بوديم، ولي در يک دبيرستان نبوديم. ايشان دبيرستانش جدا بود و ...
بعد از اتمام دوران دبيرستان ايشان وارد سپاه اردبيل شدند و بنده هم وارد سپاه شدم .
اواخر هم بعنوان فرمانده سپاه خلخال، مدتي در خود خلخال بود. شهيد رجبي دريک خانواده واقعأ مذهبي رشد کرده بود. خودش فرزند کوچک خانواده بود.
از ابتدا گرايش بسياري به امور مذهبي داشت. کلاسهاي ما که تشکيل مي شد، ايشان عنصر ثابت کلاس بودند. کلاس قرآن، کلاس احکام. پدر ايشان مدرسه احکام است و خيلي وقتها ايشان مي آمد درس مي داد .
ايشان خيلي علاقه به ورزش داشت ، فوتباليست بود . در اردبيل که بوديم ايشان در راهپيمايي ها و تظاهراتي که زمان انقلاب بود، هميشه شرکت مي کرد و پيشقدم بود. ايشان در سپاه واقعا به عنوان يک فرد شاخص در آن زمان از نظر عملکرد، توانمندي و مديريت از خودشان دارد و بلافاصله بعد از ورودش به سپاه در رده هاي مسئوليت و فرماندهي قرار گرفت و تقريبأ از شش ماه دوم، ايشان مسئول و فرمانده عمليات بخش تا فرمانده سپاه پيشرفت کرد .
زماني که مي خواست به جبهه برود همه مسئولين سپاه اعم از سپاه اردبيل و سپاه منطقه 5 تبريز مخالف رفتن ايشان بودند. ايشان با اصرار زياد، راهي جبهه شد . به لحاظ اينکه ايشان فرمانده سپاه بودند و و در را ه مديريت به وجودشان خيلي نياز بود.
فاصله رفتن ايشان به جبهه با شهادتشان خيلي زياد نبود وعجيب بود قبل از اينکه ايشان به جبهه برود، در چند ماه آخر اصلأ روحيات خاصي پيدا کرده بود، حالت معنوي خاصي پيدا کرده بود .
ما با اين دوستاني که بوديم، شهيد رجبي ، شهيد عمران پستي و چند نفر ديگر قرار بر اين شد که در يک روستاي محرومي که حدودأ 15 کيلومتري از محل ما فاصله داشت، برويم و مدرسه اي بنا کنيم . صبحهاي خيلي زود بعد از نماز صبح حرکت مي کرديم و بعد از چند ساعت به آنجا مي رسيديم و شروع به ساخت و ساز مي کرديم. يک عده گل درست مي کردند، يک عده خشت درست مي کردند، شهيد رجبي بنايي مي کرد – شهيد پستي بنايي مي کرد و...

محبت علي رجبي برادر شهيد:
يک خاطره جالب برام فراموش نشدني است و همواره در جلوي ديدگانم مجسم مي شود: دو سه سال پيش ، پيش مادرم رفته بودم خلخال. هميشه رفت و آمد مي کنيم. الان هم رفت و آمد مي کنيم. مادر و پدرم در شهرستان زندگي مي کنند.
پدرم کمي پير شده؛ اخيرأ مريض شده و مادرم از ايشان مواظبت مي کند . پيش مادرم بودم که يک بار صحبت مي کرد.
گفتم مادر از خدمت چه خبر ؟ گفت که خدمت آمده بود. گفتم که چه طوري آمده بود؟ گفت : مادر جان، يک بار تنها در خانه نشسته بودم. پدرت هم خانه نبود. با خود فکر مي کردم مي گفتم که ببين پسرم خدمت نه به خوابم مي آيد، نه حالي، نه خبري از من مي گيرد. همان طوري براي خودم فکر مي کردم .
بعد خودم رو سرگرم کردم. گريه کردم، زاري کردم، نماز خواندم، بعد رفتم حياط. يک حياط بزرگ در خانه پدري داريم.
مي گفت : رفتم حياط و برگشتم و نشستم. آن طوري که صحبت مي کرد فصل بهار بود. مي گفت نشسته بودم و مشغول کار خودم بودم. ديدم خدمت بلند قامت، قدش بلند تر شده از آن دوران که بوده، سرم پايين بود. احساس کردم دارد مي آيد. مي گفت تا نگاه کردم با چشم ديده حقيقي و نه اينکه در خواب ديده باشم، او را ديدم. مي گفت : عصر بود. مي گفت: با لباس سبز سپاهي وارد حال شد، منتها پايش به زمين نمي چسبيد.
بعد جوراب هاي سبز ارتشي هم پايش بود. مي گفت : آمد از جلوي من رد شد. تا سرم را بلند کردم به زبان آذري گفتم : با خ اوغلان گلدي فکر اليديم بالام گلدي !!
احساس مي کردم که يک امر مهمي دارد ولي فرصت آن را ندارد که بنشيند با من صحبت کند. همان طوري از جلوي من رد شد و گذشت. اين خاطره فوق العاده فراموش نشدني است.
مادرم مي گفت: از آن روز احساس مي کنم خدمت در جلوي چشم من است و هميشه مي بينمش.
البته دخترم چند مرتبه او را تو خواب ديده، من هم خواب او را ديدم، ولي آن خاطره مادرم براي من خيلي جالب بود که با چشم حقيقي اش او را در حالت زنده ديده است.
بعد مي گفت به پدرت هم گفتم. پدرت گفت که احتمالأ خيال کردي. ولي من پسرم را ديدم و هر وقت که تنها بمانم، احساس مي کنم که در پيش من است. اين هم يک خاطره اي بود که از مادرم خدمتتان عرض کردم.

همسرشهيد:
يک بار همسر م براي خانواده ام يک ظرف غذا مي پزد. دخترم وحيده هم بود . شهيد خانواده ام را با ماشين به هشتجين مي برد . کمي با سرعت مي راند . پدرم مي گويد : کمي آرام تر، اينجا جبهه نيست، شهر است. شهيد جواب مي دهد : براي من همه جاي کشور جبهه است.
خيلي در فکر جبهه و جهاد بود .

برادر شهيد:
يادم است به هشتجين رفته بوديم. در مسجد مشغول نماز بودم که ديدم به من اقتدار کرده است. بنده خودم را اصلأ لايق و در حد ايشان نمي ديدم . به بزرگتر احترام مي گذاشت.
بعد از پدرم اولين کسي که ايمان او را کامل مي دانم، شهيد خدمت علي است و من به برادر بودن با او افتخار مي کنم.

آقاي شجاعي:
توصيه هايي که شهيد رجبي به ما مي کردند، مي گفتند سعي کنيد در زمان راهپيمايي ها به وضو باشيد . سعي کنيد کساني که براي ما مسئله ايجا مي کنند در کنار ما نباشند. به سياست دست نزنيد، طوري که راهپيمايي ها به سرانجام خود برسند .
شهيد رجبي از ما خواستند به مرکز بخش بياييم براي سلامتي حضرت امام دعا بخوانيم. در فکر امنيت بچه ها بودند. در فکر سلامت بچه ها بودند و اينکه هيچ خوفي از شهادت در دلشان نشان نمي دادند.
با تشکيل مجاهدين انقلاب اسلحه بدست گرفتيم و در امر امنيت به پاسگاه محل کمک کرديم و نگهباني مي داديم.
برادر بزرگوار شهيد عمران پستي و شهيد رجبي خودشان در رأس امور بودند. از جمله کساني که اسمشان براي اعدام داده شده بود، شهيد رجبي، شهيد پستي، شهيد شرق الجعفري و آقاي سياح بودند . آن چهره هايي که در شکل گيري انقلاب نقش بسزائي داشتند.
يادم مي آيد ايشان اينقدر در دل اينها ( منافقين ) نفوذ کردند که يکي از همين منافقين بعد از توبه آمد و با تأييد ايشان به جبهه ها رفت. مدت ها هم در جبهه بود. وقتي از ايشان سئوال مي کرديم چرا؟ مي گفت : اين پيام را شهيد رجبي به من داد؛ با اخلاقش با رفتارش، با معنوياتش، با خود بودنش باعث شد در من تحول ايجاد بشود.
ايشان در فرماندهي هيچ تفاوتي بين رزمنده ها نمي گذاشت. سعي مي کرد همه را يکسان ببيند. باهم غذا مي خوردند.
داخل سالن غذا خوري من يکبار هم نديدم کسي برايش غذا ببرد. هميشه داخل صف بودند، مثل سايرين غذا مي خوردند، استراحتشان هم با عموم بود. نمازشان با عموم بود . حالا بگذاريم از نماز شب شان و کارهايي که در خفا مي کردند .
خوف الهي در وجودشان داشتند. خيلي در کارهايشان جدي بودند . همه کارهايشان براي يک کار حساب شده استوار بود .
ايشان به ما مي گفتند : در کاري که مي کنيد، ببينيد چقدر توانسته ايد رضايت خدا را جلب کنيد . آن موقع موفق هستيد . براي کارهايي که مي کنيد در برابر خدا مسئول هستيد .
شهيد بزرگوار هميشه به فکر خير و صلاح بودند . اين براي ما خيلي با اهميت بود. خوف خدا در وجودشان نمايان بود . هميشه اصرار بر اين داشتند که حساب و کتاب خدا را در نظر بگيريد .
ايشان نفوذ کلامي زيادي ما بين بچه ها داشتند، حتي ما بين منافقين. آن زمان تعداد زيادي از منافقان پشيمان و سر خورده و توبه کرده مدت ها براي امضاي حضور در شهر خلخال به سپاه مي آمدند. آن زمان کار اطلاعاتي را هم سپاه انجام مي داد .
ايشان آن قدر در دل منافقين اثر گذاشته بودند که منافقين اظهار مي کردند ما براي امضاء نمي آييم، ما براي رويت شخصيت والاي شهيد رجبي به اين مکان مي آييم و گرنه مي توانيم فرار کنيم .
دستور تعطيلي مدارس را در دانش آموزان براي مديران صادر کردند . گفتند ما مدرسه نمي آييم.
اطلاع پيدا کرديم ايشان به عضويت سپاه در آمدند.
زماني که دشمن هجوم خود را آغاز کرد ضرورت به اينجا کشيد که ما هم در صفوف رزمندگان اسلام باشيم . ابتدا به صورت بسيجي ما را به جبهه ها هدايت کردند .
يادم مي آيد سال 60، زمستان بود، ايشان به مسجد آمدند . توصيه کردند به جبهه ها برويد پايگاه بسيج را تشکيل دهيم .
زماني که ايشان فرمانده سپاه خلخال را به عهده داشتند، بنده توفيقي برايم حاصل شد تا بيشتر در خدمتشان باشم. هم از معنويات ايشان و از مقام والاي ايشان استفاده کردم. من احساس مي کردم از آرامش قلبي که در زمان شکل گيري انقلاب به يادگار داشتم، در کنار ايشان بودن خيلي برايم خوب بود.

حکمت ا... پور هدايت:
در باغ توپ بازي مي کرديم . کاپيتان تيم فوتبال محله ما بود . با هم مدرسه مي رفتيم و مي آمديم . دوران دبيرستان را شهيد رجبي به اردبيل مي آيد و ارتباط ما قطع مي شود . قبل از انقلاب انجمن اسلامي توحيد هشتجين را تشکيل داديم که پيشنهاد شهيد پستي بود .
در جريان انقلاب ساختمان هاي منزل ما مشرف و مسلط به پاسگاه بود و ما به صورت مخفيانه سنگ به طرف پاسگاه پر تاب مي کرديم . اولين راهپيمايي در خلخال نبود ولي قبل از آن در هشتجين تشکيل داديم . با مدرسه هماهنگ کرده بود 7 - 8 نفر هم در حال شعار دادن به طرف مدرسه حرکت کرديم . وارد مدرسه شديم . ديگر دانش آموزان به ما پيوستند و مدرسه تعطيل شد و اولين راهپيمايي با درگيري با مدير و بعضي از معلمان درگير شديم .
بعد ها روحاني هاي منطقه هم به ما پيوستند . ولي در گير نشديم . در راهپيمايي هاي بعدي بود که با عده اي موافق شاه درگير شديم . يک روحاني را هم دستگير کردند و شب آن روز ما به پاسگاه حمله کرديم با سنگ ، که روحاني را آزاد کردند . بعد ها آن قدر پاسگاه را اذيت کرديم تا سعي کردند از آنجا کوچ کنند . فرمانده پاسگاه تمامي مردم را جمع کرد و گفت به خاطر اذيت شما ما مي خواهيم از هشتجين پاسگاه را جمع کنيم . کمونيست ها مي آيند خودشان به حساب شما مي رسند . مردم هم کمي نان و چند کتاب قرآن آوردند که پاسگاه را جمع نکيد . تا اينکه راضي کردند بمانند و در مسافر خانه هشتجين ساکن شدند . که خود يک تاکتيک بود .
ايمان و تقواي ، فعاليت هاي انقلابي شهيد ، معروفيت خانواده ايشان به ايمان و تقوا ، قدرت مديريت شهيد و بومي بودن ايشان دلايل انتخاب ايشان به فرماندهي بود .
من در اردبيل وارد سپاه شدم لذا به علت اين که برادرم شهيد شده بود و مجبور بودم مدتي کنار خانواده باشم لذا به خلخال منتقل شدم . به هشتجين مي رفتم که ديدم شهيد با موتور از جاده هشتجين به خلخال مي آيند. مرا ديدند ايستادند و روبوسي کرديم و از اين که به خلخال منتقل شده بودم خوشحال بودند . مرا به روابط عمومي دادند و اکثرأ بعد از ظهر با شهيد رجبي بودم . شب را هم در آسايشگاه مي خوابيديم . در حياط سپاه دو تا اتاق بود يکي شهيد رجبي در آن مي نشست . يک ميز ساده و چند صندلي در اتاقش بود . بعد بنده به بسيج منتقل شدم و يک
فاصله اي بين محل کار ما و ايشان بوجود آمد . بعد به منطقه اعزام شدم . در منطقه بودم که اطلاع يافتم ايشان در منطقه هستند . به محل کار ايشان رفتم يک پاترول سبز رنگي داشتند با آن آمدند . همديگر را ديدم و رفتيم چادر ايشان و در چند روز بعد ايشان را مرتب مي ديدم به چادر ها سر مي زديم . در منطقه ما سه گردان بوديم . مسئول تدارکات بوديم . يک روز وسايل خريداري کرده بود قبل از عمليات بود به محل شهيد رجبي رفتم ديدم عده اي دارند سرشان را اصلاح مي کنند . شوخي کرد و گفت : ماشين عکست را مي آوري از ما عکس مي گرفتي .
صبور هم بود خداحافظي کرديم به مقر خودم برگشتم . بعد ها شهيد شدنش را شنيدم . به منطقه مي رفتم يک سرباز نظامي نامي بود گفت : شهيد رجبي شهيد شده دارند مي آورند . با قايق به عقب انتقال داده بودند در ماشين بود پيکرش عکسش را گرفتم . قبل از آن چفيه ام را به او داده بودم در عکس پيکرش هم معلوم است .

اوايل تشکيل جهاد بود روزه هم بوديم در يک روستا به نام ارده بيلق براي روستاييان مدرسه مي ساختيم . . کارگري ميکرديم با شهيد .

محبت علي رجبي برادر شهيد:
خدمت علي در منزل فرزندعزيزي بود . از آغوش به زمين نمي گذاشتند . شيريني مي کرد . کوچکتر از همه بودند.
هم ين با خواهر کوچکتر سرخيه بود . خيلي با هم اخت بودند در روستاي اطراف وقتي نوجوان بود مي رفت در اين روستا خانه هاي مخروبه اي بود که افراد بي بضاعت زندگي مي کردند چندين بار با دوستان بيل و کلنگ و وسايل بر مي داشتند و براي تعمير و نظافت آن خانه ها مي رفتند .
يک روز دربحبوحه انقلاب يک نفر عکس شاه را مي آورد که در مغازه پدرمان بزند. شهيد با يک ميله فلزي مقاومت مي کند و اجازه نمي دهد که اين کار انجام شود. علاقمند به فيلم و اغلب به فيلم هاي جنگي بود .
قبل از انقلاب که مادر تبريز بوديم مي آمد و در راهپيمايي ها شرکت مي کردند بنده کاه مخالفت مي کردم .اغلب بعد از مسئوليت در سپاه به همراه دوستان به منزل ما مي آمد و مي ماندند .
يک روز بسيار ناراحت بودند مي گفت : برادر به من اجازه نمي دهند به منطفه بروم . گفتم حتمأ صلاح در اين است . گفت نه من خيلي علاقه مند هستم به بسيج بروم مي خواهم استفعا بدم .
گفت : استعفا مي دهم تا خسر الدنيا و الاخره نشوم . من تقريبأ عصباني شدم ولي از شهداي احد برايم صحبت کرد . تقريبأ وي سال 62 بود که آمده بود تبريز. گفت : مي خواهم بروم لشکر استعفا دهم . بعد هم گفت : البته استعفا داده ام . من کمي ناراحت شدم . گاهي سيگار مي کشيد که از من قايم مي کرد. در آخرين بار درمنزل ما در يکي از اتاقها خوابيده بود زود بلند شدم ديدم خوابيده است و رفتم سر کار نمي دانستم آخرين اعزام ايشان است .
به همسرم زنگ زدم گفتم رفته ؟ گفت : بله ولي جا نماز وي مانده است . برگشته بود ببره .

يک روز آمده بود که خيلي ناراحت بود رفت با تلفن صحبت کرد بعد ديدم شديدأ گريه مي کند ؟ علت را پرسيدم گفت دوستم شهيد قطبي شهيد شده است. ديگر ساعت ها آرام نگرفت . با شهيد قطبي خيلي صميمي بودند. مي گفت تو شهيد مي شوي من روي قبرت مي پرم. ديگري مي گفت: نه اول تو شهيد مي شوي من از روي قبرتو مي پرم خوش اخلاق بود . هميشه وضو داشت .

يک روز يک بلوز پوشيده بودم يقه اش (7 ) بود و کمي گشاد . جهيزيه خواهرم را بار کاميون مي کرديم . جلو در مي آمد و مي گفت : وسايل را بده من ببرم تو اذيت مي شوي . بعد متوجه شدم که منظورش اين است که چون گلوي شما ديده مي شود نمي خواهد من بيرون ازمنزل باشم. با اين کار درس بزرگي به من داد که بعدها ديگر لباس به آن شکل نپوشيدم . يک روز هم اين قضيه درباره يک چادر نازک به وقوع پيوست .

روز اعزام بود لباسهاي نظامي اش را پوشيده بقيه لباسهايش را تا کرد و به من داد گفت : اگر برگشتم که هيچ . اگر برنگشتم برادر هر چه مي خواهد بکند. خيلي ناراحت شدم . هنوز لباسهايش بالاي کمد است.
آش دوغ را بسيار دوست داشت . يک روز نزديک به 30 نفر به منزل آمدند . روزي شان قبل از خودشان مي آمد . آن روز قبلش يک جعبه گوجه فرنگي و چند شانه تخم مرغ خريده بود . ديدم چيزي جز املت نمي شود درست کرد. گفت : عيب ندارد بسيار هم عالي است .
يک بار در مراسم عاشورا در تبريز بود بعد از مراسم عاشورا داخل حياط مصلي دسته شاه حسين بسته شده بود . در دلم آرزو داشتم اي کاش شهيد اينجا بود . بعد متوجه شدم در صف جلو ايستاده مي گويد با سوز : « حسينه يولوندا آغلار گوزلريم » وقتي از امام حسين (ع) سخن به ميان مي آمد از ته دل آه مي کشيد و مي گفت : ما به اين مقام نمي رسيم .
وقتي از کسي خدا خافظي مي کرد التماس دعا مي کرد و واقعأ از ته دل .

همانطور که ذکر شد بزرگترين مانع براي شکل گيري انقلاب در بخش ، وجود پاسگاه بود. شهيد رحيم به هر ترتيبي که شده بود تصميم گرفت پاسگاه را مجبور به ترک محل نمايد .
طبق برنامه ريزي که انجام شد قرار شد مردم و جوانان محل اطلاع رساني شود و درجلوي پاسگاه جمع شود و نسبت به اعمال آنها اعتراض نمايند که خوشبختانه با تجمع مردم در جلوي پاسگاه روبرم شدند. در اعتراض به آنها پاسگاه را وادار کردند که محل را ترک نمايند ولي تعدادي از وابستگان به رژيم ستم شاهي از جمله ساواکيها – اعضاء حزب رستاخيز و ... که چندان رضايتي به اين کار نداشتند، اشکال تراشي مي کردند و در نهايت پاسگاه از محل قبلي خود منتقل و توسط بعضي از وابستگان در محلي ديگر مستقر گرديد. ولي ديگر آن عظمت و شهامت را درمقابل آن نداشتند.

سيد فتاح درستکار:
در سال 1358 عضو سپاه شدند . اول مسئول مخابرات اردبيل شدند بعد از مدتي به روابط عمومي منتقل شدند و در نهايت با توجه به کارايي ايشان فرمانده سپاه خلخال شدند .
اولين بار ايشان را در نماز جماعت در سپاه ناحيه اردبيل از نزديک ديدم . در اتاق ايشان در مخابرات با هم از مسايل خلخال و سپاه آنجا صحبت کرديم .
براي نماز شب بيدار مي شد. اکثر وقت ها را اگر کسي مي خواست نماز شب بخواند از ايشان مي خواست که ايشان را هم بيدا کند چون برادران سپاه مطمئن بودند ايشان براي نماز شب بيدار هستند . در معنويات سر آمد بود .
ايشان در پايان روز در نماز به کارهاي خود رسيدگي مي کرد اگر کسي را از معنويات خود اندکي مي رنجاند حتمأ فرداي آن روز شخصأ از ايشان طلب بخشش مي کرد .

سيد حسن موسوي :
شهيد رجبي با يکي از نيروهاي که مسئول گزينش سپاه بود به اسم سيد اخلاق موسوي . آقاي موسوي فرد عصباني بود هر چيزي را به راحتي قبول نمي کرد . يک روز وارد سپاه خلخال شدم ديدم جلوي ورودي عده اي جمع شده اند و آقاي موسوي با آقاي رجبي صحبت مي کند و در حال بحث بود ند . بنده به آقاي موسوي اشاره کردم که کمي آرام باشد ولي ايشان عصباني شد و لباس پاسداري را از تن در آورد و گفت : ديگر من در اينجا نمي مانم شهيد رجبي با ديدن اين حالت آقاي موسوي فورأ برگشت به اتاق خود و در را بست و از پشت کليد کرد .
اين باعث شد که مدتي با هم حرف نزنند. بعد از اين که موسوي و بنده به منطقه اعزام شديم شهيد رجبي نامه اي به ايشان نوشته بود . در نامه با وجود اين که مقصر آقاي موسوي بود ايشان از موسوي حلاليت خواسته بود و براي ايشان راهنمايي کرده بود اين حرکات براي ما يک الگو بود .
يکي از باشکوهترين و پر جمعيت ترين تشييع شهيد، تشييع پيکر شهيد رجبي بود که بين مردم محبوبيت خاصي داشتند .
ما خيلي علاقه داشتيم که فرمانده سپاه خلخال از منطقه خودمان باشد . روزي که ايشان آمدند شادي خاصي در بين نيروه ها بود . بعد از معرفي چند کلمه صحبت کردند . گفتند : بنده در حد يک فرمانده نبودم . من لياقت فراندهي را ندارم و انتظار همکاري از شما دارم .

براي اولين بار با ما ها که قبلأ با هم بوديم به صورت دسته جمعي و تک تک مشورت کرد . درباره شروع و نحوه ارتباط با جناح ها . گروهها و........ صحبت شد . بعد از مدتي يک تغيرات جزئي را به انجام رساندند . يکي از افراد آگاه و زرنگ را به عنوان مسئول روابط عمومي انتخاب کردند که بعد ها شيهد شد . ( شهيد شهرام جعفري)
درايجاد ارتباط با گروها و ثباط شهر خيلي مؤثر بودند با اين گروها جلسه تشکيل داد و هماهنگي هايي بوجود آورد و به همين علت در خلخال محبوبيت خاصي پيدا کرده بود .

ايشان از خصوصياتش اين بود که انتقاد مستقيم کرد . بنده مسئول بهداري خلخال بودم . کنار من مي آمد و مي گفت شما در را ببنديد . قدم مي زد . بهداري بايد هميشه تميز باشد گاهي اوقات بنا به دلايلي ميزي يا مکاني اگر تميز نبود دستي به آن مي کشيد ، و مستقيم نمي گفت چرا اينجا را تميز نکردي . با آن کار به ما نشان مي داد که اينجا رابايد تميز کني . گاهي مطلبي مي گفت که ما انتقاد از خودش بکنيم . نکات ضعف را بيان کنيم . بعد از صحبت صورت ما را مي بوسيد و مي گفت : من عمدأ اين کا ر را کردم که شما نقاط ضعف مرا بگوييد .
از ماشين سپاه براي رفتن به هشتجين استفاده نمي کردند . يک روز که واجب بود ، برود هشتجين و وسيله عمومي هشتجين ( ميني بوس يا وانت بار ) حرکت کرده بود . و شهيد رجبي جا مانده بود .
از يکي از رانندگان سپاه خواست که با اتومبيل سپاه او را به ماشين برساند . راننده آقاي افلاکي بودند . افلاکي شهيد را برد رساند و برگشت بسيار متأثر بود که . علت را پرسيدم ، گفت : از جيبش 20 تومان به من داد و گفت با اين بنزين بزن . اين پول بنزين و استهلاک اتومبيل است .
يک بار در خلخال از انواع آموزش هاي يک آموزش امداد برگزار کرديم که بنده مسئول آن بودم . بعد از پايان دوره بايد به يک رزم شبانه مي رفتيم . نيروها را همانگ کردم . پيش شهيد رجبي بودم دو توصيه به بنده کردند که اول زياد تير مصرف نکنيد . هر کدام به اندازه دو خشاب . دوم اين که از شهر تا حد امکا ن دور شويد که سرو صدا مردم شهر را آزار ندهد . به نظر خودمان خيلي دور رفته بوديم در صورتي که در تاريکي دور زده بوديم مستقر شديم ، و شروع کرديم به عمليات ولي متوجه نبوديم که د ر پشت پمپ بنزين شهر در حال آتش هستيم . نورافکن هاي پمپ بنزين در يک لحظه روشن شد . اول متوجه شديم به طرف چراغها هم تير اندازي کرديم يکي از نيروها گفت : پمپ بنزين را مي زنيم . برگشتيم ساعت نصف شب بود شهيد رجبي بيدار بود و خيلي ناراحت . گفت : به قولت اينگونه عمل مي کنيد . از جاهاي مختلف به شهيد رجبي فشار آورده بودند که اين سر و صداها از کجاست . امکان اين هم بود که گروهاي منافق حمله کرده باشند . با تندي گفت : چرا دقت نمي کنيد ؟ بنده عذر خواهي کردم و رفتم . فردا در حال امضاي صورت جلسه اين کا را انجام نداد گفت . اول بايد تيرها اضافي را که انداختيد جمع آوري بکنيد .
در طي 15 روز ما چند نفر دنبال فرصتي مي گشتيم که امضاي را از ايشان بگيريم .
ايشان چندان راضي نبودند و امضا ء نمي کردند ، تا اينکه درنماز جمعه يکي از دوستان ورقه را گرفت و گفت من امروز امضا را مي گيرم ( و مدت سعيدي ) . رفتيم پشت سر او ايشان نماز ايستاديم . اولأ بعد از نماز با ما دست مي دهند . آشتي مي کنيم . بعد از نماز ايشان ايشان از جيبش تخمه بيرون مي آورد و شروع به تخمه شکستن . شهيد رجي که برگشت و دست داد ديد آقاي سعيدي تخمه مي شکند به شهيد رجبي هم تعارف کرد . معمولأ پاسدارها اين کارها را انجام نمي دادند . شهيد رجبي گفت : سعيدي چه مي کني ؟ سعيدي گفت : اين برگه را امضا مي کنيد ياهمچنان تخمه بشکنم . شهيد رجبي خنديد و برگه ها را امضاء کرد بعد از نماز آشتي کرديم رو بوسي کرديم و ايشان در چند مورد ما را نصيحت و راهنمايي کرد .
قبل از اعزام ايشان ، ما به همراه 35 نفر ديگر اعزام شديم و در حال اعزام در داخل شهر کنار اتوبوس ها در بين ما آمد و دستانش را باز کرد و همه پاسدارها را در آغوش کشيد گريه کرد ما هم گريه مي کرديم . حلاليت خواست. گفت : به خدا قسم اگر اجازه مي دادند يک دقيقه هم اينجا نمي ماندم .
بعد از عمليات و الفجر 4 بود براي بازديد آمده بود . با فرماندهان همراه بود. اجازه نداشتند جلو بروند ولي به ما گفتند : شما ما را تاجلو ببريد . من ببينم. تا خط مقدم رفتند و برگشتند . عکس گرفتيم . نامه داديم . بعد ها همديگر را نديدم تا خبر شهادت ايشان .
تشيع جنازه بسيار با شکوهي داشتند .
نماز خانه سپاه خلخال به اسم شهيد رجبي است و علت عمدي آن علاقه شديد ايشان به نماز بود . جلو سر در سپاه خلخال نوشته بودند يا حسين، فرماندهي با تو . ايشان بعد از فرماندهي رابطه بين فرماندهي و پرسنلي را خيلي نزديک کرده بودند . ملاقات ايشان خيلي راحت بود و اليبال بازي مي کرد . به ورزش اهميت مي داده در شهر پياده روي و کوه پيمايي برگزار مي کرد .
به مردم ثابت مي کرد که تا سپاه هست به دشمنان نشان مي دهيم که ما همچنان آماده ايم .
در ارتباط خانواده شهدا خيلي اشتياق نشان مي داد . معمولأ خانواده ها براي گرفتن خبر از فرزندان خود قبل از هر چيز سراغ رجبي مي آمدند . آنها را آرام مي کرد و با جواب ها گاهي به دروغ مصلحتي هم مراجعه مي کرد . جواب گوي نگراني ها شهيد رجبي بود .
خانواده شهدا با عصبانيت مي آمدند و با آرامش مي رفتند .

وقتي براي بازديد از منطقه آمده بود از ما خواستند که عکس بگيريم . دوربين از آنها بود که فورأ ظاهر مي کرد . عکس را که انداخته بودم گرفتم تا نگاه کنم . چون در بهداري بودم دستم خوني بود . عکس را که گرفتم نگاه کنم کمي خون در پشت عکس باقي مانده بود . وقتي شهيد رجبي عکس را به خانواده مي دهند مادرم با ديدن خون تصور مي کند که من شهيد شده ام . عصباني مي شوند، ولي ايشان خانواده را آرام مي کنند .

قد و بالاي ميانه اندام ضعيف ، محاسن داشت ، مو فر بود . چشمان تقريبأ سبزي داشت، چهره اي خندان . لباس فرم سپاه را مي پوشيد . عطر مي زدند کاپشن ساده هم مي پوشيد .
در صف غذا خوري آخرين نفر بودند . با پرسنل غذا مي خورد . بچه ها شلوغ مي کردند، عصباني نمي شد. با نيروها هماهنگ مي شد و مي خنديد .

بعد از اعزام ما مادرم سراغ رجبي مي رود و يقه شهيد را مي گيرد که چرا پسرم را فرستادي . مادرم بعد ها بسيار ناراحت بودند. گريه مي کردند و مي گفت : سرش را پايين انداخت و شهيد حرفي نزد .

وحيده رجبي ( برادر زاده شهيد ):
عموي من هم بي تعارف بايد بگويم که تمام و کمال بودند، عصاره تمام و کمال بودند .
شايد وقتي که بگويم چند سال داشتم و خاطراتم مال چه سني بود، جاي تعجب براي بعضي ها باشد. من 7 ساله بودم که ايشان شهيد شدند و خاطراتم از هفت سال به بالا بر مي گردد.
ولي بيشتر خاطراتي که از بچگي دارم مربوط به ايشان است، علتش هم اين است که خيلي از در محبت وارد مي شدند . شخصي بودند که کارهايشان را با محبت، با مهرباني و با صميميت به انجام مي رساندند .
در کنار پدر و مادرم معلم سومي که داشتم، ايشان بودند، چه در زمينه هاي اخلاقي چه در زمينه هاي معرفتي و چه در زمينه هاي علمي .عشقي که به معنويات در من ايجاد شد در راستاي محبتي بود که ايشان براي من فراهم کرده بودند . يعني عشق آموختن اصول و عقايد از همان بچگي اش را با اصول دين و فروع دين شروع کرديم. بعدش قرآن و چراغ هايي که بعدأ به دنبالش بودم از همان بچگي نشأت مي گرفت .از 15 سالگي به بعد افتادم در خط شناخت اصول دين و اينکه خودم قبول کنم اسلام را . وقتي که بررسي مي کنم مي بينم به عمويم برمي گردد، به محبت هايي که ايشان به من مي کردند و انگيزه هايي که در راستاي همان محبت براي من ايجاد شده بود، به همان ايام بر مي گردد .
آنقدر ايشان به من محبت مي کردند و از در محبت وارد مي شدند. وقتي که به خانه مي آمدند نمي دانم خودم را به چي تشبيه کنم، هر جا مي رفت دنبالش مي رفتم. آشپز خانه مي رفت، آنجا مي رفتم. پذيرايي مي رفت من هم مي رفتم ، بهترين خاطره اي که از ايشان دارم، يک روز در خونه تنها بوديم. ايشان براي نماز آماده مي شدند. خيلي جالب بود. عصر بود. نماز را که مي خواند رفتم نشستم پشت سر ايشان. قيام کردند، رکوع، مرحله سجده که رسيد ايشان در برابر خدا سجده مي کردند. بي تعارف بگويم من هم خم مي شدم و در برابر کف پاهاي ايشان سجده مي کردم.
علتش هم اين بود که در زمين مقداري آشغال روي فرش بود که مي چسبيد به پاهاي ايشان. همين که سجده مي کرد کف پايش مي آمد بيرون و من با انگشتهايم آن ذرات را پاک مي کردم.
اينگونه مي شد که من را دنبال خودش مي کشاند. چه در زمينه معرفت و چه در زمينه اصول دين .
مي گفت : بيا ببينم که اصول دين را ياد گرفتي ؟ فروع دينت را ياد گرفتي ؟ ، نماز چيه ؟...
دوستانشان همه اهل معنونيات بودند. يک طوري من را با آن چادر سفيد که سرم مي انداختم به آن جمع مي بردند. مي نشستم يک گوشه اي فقط نگاه ميکردم به بحثهاي اينها. آن جمع ها را خيلي دوست داشتم؛ جمع هايي بودند که در دلشان صفا و صميميت بود و در کنار معنويات، بحث جبهه مي کردند. ايام، ايام جنگ بود، بحث جنگ بود. بحثهاي فرماندهي و اين جور چيزها بود .
گاهي هم مي ديدم که بحث هاي اجتماعي بود . من هم در آن جمع ها هميشه حاضر بودم . يک بار خوب يادم مي آيد که ايشان با تعداد خيلي زيادي از دوستانشان آمده بودند تبريز. شب، در را باز کرديم و ناغافل اينها دسته جمعي آمدند و مهمات و اينجور چيزها هم با خودشان داشتند .آن شب اصلا خانه مان يک حال ديگري داشت .
براي اينکه همه شان مي آمدن از در حال وارد مي شدند اسلحه و مهمات حتي آن قنداق کمر يا هر چي که بود قمقمه هاي آب را گذاشته يک طرف پذيرايي بعد از در وقتي مي آمدند بيرون مي رفتند ، حياط وضو مي گرفتند و براي نماز آماده مي شدند. فکر مي کنم آن شب نماز جماعت مغرب و عشاء را خواندند .
من هم پشت نشسته بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول تدارکات شام بود مي آمدم . گزارش مي دادم که نماز شان تمام شده دارند دعاي وحدت مي خوانند.بهترين خاطره مهماني که تا حالا داشتيم ، مهماني آن شب بود مهماني عشق بود .
آمدند به خانه مان، صوت قرآن، صوت دعا عالم ديگري داشت . ايام ، ايام عشق بود .
اگر بگويم در زندگي من يک بار من عشق مجازي رو تجربه کردم بي تعارف بايد بگويم که عشقي بود که به عمويم داشتم . علتش هم اين بود که از در محبت وارد مي شدند دين ما هم که عين محبت است.
و آنقدر که بهشون علاقه داشتم تا يک سال بعد شهادتشون من هر شب اکثرأ ايشان را تو خواب مي ديدم .
در حال حاضر هم با وجود اينکه 21 سال از شهادتشون مي گذرد هر سپاهي را که با فرم قديم لباس ببينم بي اختيار گريه مي کنم ، اصلا عمويم جلوي چشمانم مجسم ميشود .
باور کنيد بعضي وقتها اتفاق مي افتد که مي آيد توي خواب و بعضي چيزها را به من گوشزد مي کنند.
مثلا يک بار خواب ديدم و گفتم که چرا توي خوابم نمي آيد . بهم گفت که : نمازت را چرا نمي خواني ؟
بعد من گفتم چشم مي خوانم .
گفت نمازت را نمي خواني خوابت نمي آيم . پا شدم نمازم را خواندم و نگذاشتم نماز قضا بشود. باور کنيد دوباره تو خواب ديدم آمدند و گفتند که آفرين ديگر نمازت قضا نمي شود.
از خاطرات ديگرش هم يادم هست که اصلا خيلي برايم شيرن بود خاطره مسئله حجابم بود . که هيچ وقت يادم نميرود که چطور شد اين حجاب برايم ارزش پيدا کرد .مي گويم در کنار پدر و مادرم ايشان معلم ناتني و اصلي ترين معلم من بودند .
يه بار من تو ايام طفوليت من 6 سال داشتم ، تو کوچه با دختر همسايه بازي ميکردم . من هم خيلي از ايشون حساب مي بردم. هم علاقه داشتم نمي خواستم ازمن برنجد وهم اينکه ابهت خاصي هم داشتند .
تو کوچه که با دختر همسايه داشتم بازي مي کردم. من بدون حجاب بودم . عمويم که آمد رد شد و فقط يک نگاه کرد . من هم حساب کار دستم آمد که اشتباه کردم. آمديم خونه ايشان يه اخطار به من دادند که ديگر نبينم تو کوچه
بي حجاب هستي بعد يک اخطار حسابي بهم داد .
بعد من اخم کردم تو عالم خودم نشستم تو هال از طرفي ناراحت بودم که چرا اين اشتباه را کردم از طرفي هم که انتظار نداشتم عمويم گوشزد کند ، که مي گفتم نگاهت کارش را کرد . ديگر لزومي نداشت به من چيزي بگويد .
( اين بيچاره هم در آن ايام شديد مسموم بودند يا مريض بودند کاملا يادم نيست ، رفت از سر کوچه مان نوشابه گرفت آورد بعد اخطارش رو آنجا کرده بود . گوشزدش را کرده بود ، ولي از اين طرف هم که گفتم از در محبت وارد مي شدند درباره کارش را کرد .)
نوشابه را باز کرد که بخورم. گفت: من اين را به هيچ کس نمي دهم ، مجيد به تو نمي دهم ، وحيد به تو هم نمي دهم ، اين فقط مال وحيده خانم است .من هم خوب نشستم ، ازيک طرف غرور آنچناني که اشتباه بود و گوشزد کردند و اينها از يک طرف هم از نوشابه نمي توانم بگذرم مي گفتم که حيفه از دستم برود خوب بچگي اين ايام . همين ديگر بهترين که از در محبت وارد بشود. بهترين راهش همان خوردن بود .بعد خلاصه آنقدر محبت کردکه من رفتم نشستم پيشش بعد نوشابه ها را ريخت تو استکان و داد خورديم .
( و از آن به بعد يک رسالت عظيم در برابر حجابم احساس مي کردم تحت هيچ شرايط حاظر نبودم که در مورد حجابم قصور بکنم . )
همه اينها وقتي که بررسي مي کنم مي بينم همه بر مي گردد به برخورد اخلاق ايشان که خيلي صبورانه با آرامش و با طمأنينه رفتار مي کردند . اونقدر رابطه اخلاقي و روحي من و عمويم به هم نزديک بود من بيشتر دفترهايشان را نخوانده بودم حقيقت مطلب چون اصلا يک احساس خاصي پيدا مي کردم وقت دفترهاشان را مي خواندم .
چند مدت قبل که دفترهايش را باز کردم خواندم اينها يا مطلبي داشتن تو دفترهاشان اسمش را مي گذارم خلوت دل چون خودم هم همچنين مطلبي رو دارم. باور کنيد وقت اين دو تا را با هم مقايسه مي کنم مي بينم چقدر شبيه هم و از نوشته هاش آن اسمهايي را که گفتن در دفترشان . پروردگارا الهي من اين ...
مي بينم تمامي آن کليدها آن آيات آن کلمات عينأ تکرار شده همان هايي که ايشان نوشتن من هم بعداز چند سال وقت که نوشتم همان ها روي هم بدون اينکه از اول متن اصلأ اطلاعي داشته باشم .
بعد تأثير ايشان فقط منحرف به آن عصر زمان نبود . واقعأ تک تک شهدا همين طوري هستند.
اگر بگويم که شهدا رفتند تمام شدند اينطور نيست راهي را که آنها هر تک تک شهدا ما علاقش و تأثيراتش را الان هم مي بينم .
درست که مي گويم علم پيشرفت کرده داريم از راه تکنولوژي جلو مي بريم ولي هيچ يک از اينها ارضا کننده قلب وآرامش روحي انسان نمي شد .يک چيزي فراتر را انسان هميشه دنبالش هست که بعداز اسم اگر بخواهيم بگويم که اصل اينها را چه کساني يادمان دادن بي تفارف بايد بگيم که شهدا بودند که با خون خودشان با خدا معامله کردند وياد دادند که چطور بايد در راه خدا از جان گذشت .فقط تئوري نبود که بشد اينها را در لابه لاي کتابها تجربه کرد .
فلسفه منطق عقل هم چنين بعضي وقتها ايست مي کنند در برابر کار شهرامون کار دل مي آيد ، وسط کار عرفان کار شناخت کار ضمنأ طوري فقط مي توانم بگم که خودشان و ائمه شايد فقط فردا بگن که اينها چکار کردند ماها که مي خواهيم بگيم يه جورهايي مي گويم که براي خودمان توجه کنيم هيچ يک از اينها نيست خيلي فرامتر از اينهاست .
همين چيزي که يک از علماي ما گفتند راهي را که ما در صد سال توانستيم طي کنيم شهداي ما در يک شب طي کردند .
واقعأ اين راه چيست ؟ درعجبم که اين راه چيست ؟
اين راهي را که از مولاي خودشان از سيد الشهدا ياد گرفتند در معراجشان از خاک به افلاک شد .
و خاک سيدالشهدا اگر کربلا بود خاک شهداي ما هم شلمچه و هويزه و مناطق جنگي بود . خوب درسهاشان را از اهل بيت ياد گرفتند و بهترين معلم شدند براي نسلهاي آينده .
منتهي چشمها روشن و ديد اين واقعيت ها را نه اينکه بگيم نه نمي شد اينها را ديد اين چيزها کهنه شده نه اصلأ صحبت اينها نيست .اگر بخواهيم واقعأ اينها به ما درس دادن ، منتها آن چه که اينجا قابل توجه هست نسبت به رسالتشان احساس مسئوليتشان خيلي وسيع تر بوده .ما هم اگر آن احساس مسئوليت مان را در برابر آن اشرف مخلوقات بودنمان بدست بياوريم ، درک کنيم مسلمأ گاهي هم همان راه ها را خواهيم رفت .يک خاطره اي که داشتم يه روز ايشان بايد ماشين وانت بود فکر کنم آمد من برادرم و برادر کوچکم رو گفتن پاشيم برويم هشتجين .
در مسيري که ما را مي بردن ، خيلي جالب بود خيلي با حوصله ما هم دوتا بچه آتيش پاره بوديم ، البته با ادب بوديم ولي بعضي وقتها شلوغيمون که گل مي کرد ديگر زمين و زمان نمي توانست ما رو نگاه دارد .
اين بيچاره در مسير مي ايستاد برايمان ساندويچ مي گرفت و خوردنيهاي و ... مادرم هم بود داخل ماشين ، مي گفت : يواش عمو داره ماشين مي راند واحتياط کنيد .
در مسير فرمانده بودند سر کش بود بازرس بود گاهي نگاه مي داشت . پياده مي شد مي رفت پايگاه سپاه مناطق سر مي زدند . بعد ش تو مسير که توقف مي کرديم مي ديديم که ديگر زياد طول کشيد ما ديگر صبرمان لبريز مي شد .
مجيد و من دستمان را گذاشتم روي بوق ماشين که ديگر بيا برادر ! ، ديگر مامانم هم نمي توانست کنترلمان کند. مي آمد و مي گفت: بابا چرا اينجوري مي کنيد بزارين به کارم برسم ،بازرسي کنم بيايم .
ولي اصلأ کو گوش شنوا ؟! وقتي او دوباره مي رفت کار رو از نو شروع مي کرديم ولي اينکه بياد ناراحت ياعصباني ، خشمي و يا حداقل يه کتکي بزند که بابا کمي راحت باشين . اصلأ اينها نبود .
خيلي با آرامش مي آمد مي گفت : کمي حوصله کنيد الان تمام مي شود مي آيم ميرويم .
يک بار هم بهترين خاطره و آخرين خاطره که مي توانم از عموم بگم البته خاطرات زياد است .
پام شکسته بود پام تو گج بود ، البته شکسته بود که تصادف کرده بودم. بعد اون ايام ايشان که آمده بودند خونه ما پاي من تو گچ بود .بعد منو برد حياط وروپله ها منو نشاندند در بغلش خيلي خوب يادمه بغلم کرده بود سرم را گذاشته بود رو سينه اش .
بهم گفت :
وحيده خانم گل دسته روي پله ها نشسته
بغل عموش نشسته يک پايش هم شکسته .
و خيلي اون موقع ها دلتنگي مي کردم چون پايم درد مي کرد و پام تو گچ بود زمين گير شده بودم .
خيلي با محبت ايشان هيچ وقت يادم نمي رود که با محبت تو آغوش گرفتند چقدر با محبت با من رفتار مي کردند .
و آخرين خاطره اي که عرض کردم زماني بود که من کودکستان بودم و برادر بزرگترم هم دبستان مي رفت.
مدرسه من و مدرسه داداش چسبيده بود به هم منتظر بودم که داداش بياد من را ببره خانه . ديدم که برادرم آمد و گفت عمو منتظره .عمو با همان ماشين سپاه و با همان فرم لباس هاشان تو مغزم ، با همان لباس سبز پاسداري که روي پيش هم مي آيد .............بود پوشيده بود خيلي جمع جور بود خيلي مرتب .
أمدند ما را از مدرسه آوردند .گفتند بيا بعد اينکه همديگر رو ديدم واينها گفتند که آمدم ببرمتان خانه .
از قرار آمده بودند خونه نبودم کسي خونه نبود ، يا مسيرش طوري شده بود يا چه طوري خلاصه توفيق شد . که ايشان من را از مدرسه ببرند خانه .آمديم خونه مامانم خونه نبود بعد تو خونه قدم مي زد .
خوب يادم يک آهنگ هم مي خواندند يه نغمه اي که زمزه مي کردند نمي دانم وطنم آرزوست بود يا نغمه ديگري بود .خلاصه نغمه رو زير لب زمزمه مي کردند وقتي که قدم مي زدند اين نغمه رو مي خواندند .
اينکه آخرين خاطره بود ولي الان هم که الانه باور نکردم که عمو شهيد شده براي اينکه منو نبردن سر جنازه شون بالا سر پيکرشون نرفتم .آن موقع همه چي در خانه آنقدر درب و داغون شده بود که ما را گذاشتند تو خونه مادر بزرگ و پدر و مادر با هم رفتند خلخال .
به همين خاطر است هميشه فکر مي کنم که ايشان يک روزي بر مي گردند و باور کنيد دوباره هم تو خواب ديدم که ايشون گفتن : من اسير بودم برگشتم .جالب اينجاست که زن عموم تو خواب ديده بودن بعد عمو تو خواب هم سراغ من را از زن عمو گرفته بود .
خيلي همديگر را دوست داشتيم. يعني باور اينکه ايشون شهيد شدند برام همچنان بعداين همه سال غير قابل باور است.
سر مزار شان که مي روم با هم خيلي صحبت مي کنم . گاهي با هم دعوا مي کنم . گاهي هم مي گم پاشو بشين با هم صحبت کنيم . اينجوري که نمي شه .پا شو ببينم وضعيت ما چه طوريه با هاش درد و دل مي کنم .
نمي دونم واقعأ که مشکل از منه که از منه ! که بار گناه هان را زياد کرديم يا اون بالا بالاها به اينها خيلي خوش مي گذره .
که اينها از ما پاييني ها ديگه غافل شدن . يک مدت ديگر کمتر ! خوابم مي آيد کمتر تحويل مي گيرد . بهش ميگم بيا دست من را بگير يکهو غافل نشيم ، يعني غافل تر هستيم بيشتر از اين غافل نشيم خدا رو از ياد نبريم .
به قول عزيزي اگه شهدا بيان بگن چقدر تونستين راه ما رو ادامه بدين واقعا چي داريم در برابر اينها جواب بديم .
آيا حق خون اينهارا تمام و کمال تونستيم ادا کنيم ؟من که به من به شخص خودم مي گم نه نتونستم ادا کنم. فقط در حد شعار شايد مانده چون رسالتشون خيلي سنگين تر ازاين حرفهاست .
خاطره ديگه اي هم که ايشون دارم خاطره اي بود که ايشون در ارتباط با شهادت دوست شون شنيده بودن ، ايشون با شهيد قطبي رابطه تنگا تنگ داشتند .مي آمدند خانه ما شهيد قطبي هم مي آمد خونه ما بعد اينها رو مي شناختيم که ديگه دوستان درجه اول عمو رو خيلي خوب شناختيم .روز که خبر شهادت ايشان رسيد من عمو رو خيلي پکر ، خيلي آشفته خيلي داغون ديدم .شايد تا آن موقع چنين شرايط روحي را از ايشان سراغ نداشتم .
آمدن دوباره در همان اتاق جلو خانه مان نشستن اصلا باور کنيد مثل اينكه عزيزش مرده باشد .
زانوها شان را بغل کرده بودن .اصلايک حالت داشتند که نمي شد گفت آشفتگيشان در چه حدي بود .
رفتم نشستم پيششان .خواستم يک جوري باايشان اظهار همدردي کنم ولي اصلأ بلد نبودم که اين همدردي رو چه طوري بايد ابراز کنم .انگار مي خواستم بگويم که تو همه درد و غمت را بده به من تو اين هم غمگين نباش .
تنها کاري که تو اون لحظه تونستم بکنم ......
انگار تو همين لحظه اتفاق افتاده آنقدر تو مغزم حک شده .
خم شدم يواشکي عمويم هم شايد متوجه نشد. شايد زانوهاش را بوسيدم .ديگر کاري نمي توانستم بکنم. افکار همه چي از دستم رفته بود . خيلي تو خواب مي بينم جالب اينجاست که خواب هايي که مي بينم خودشان عالمي دارد .
يک بار خواب ديدم که ايشان به من لوستر دادند به شکل خاص لاله مانندي بود وسطش هم آب بود جالب اينجاست که به رنگ آبي هم بود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 207
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد جعفرخراساني

 

چه قدر شور انگيز و شگفت آور است پدري قلم به دست گرفته از ايثار و شهامت و حماسه خونين فرزندش به رشته تحرير برآورده و تراوشات ذهني خويش را مانند شبنم سحري بر روي لاله داغدار فرو مي ريزد تا شميم دلپذيرش گلچيني را سرمست و گلچيني را مسرور سازد .
سيد جعفر خراساني سال 1336 ه ش در در خانواده سيادت متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خويش، شهر« اردبيل » به پايان رساند. در زمان شاه خائن ووطن فروش از نظام مقدس سربازي معاف شد و معافيت موجب گرديد بتواند گذرنامه اش را اخذ و با اراده خلل ناپذير به سوي «سوريه »و «لبنان» و «فلسطين» حرکت و در جبهه رزم آوران سلحشور عليه اشغالگران قدس پيوست و در مقابل صهيونيست ها قرار گرفت و در گروه «امل» به افتخار مقام چريک اسلام در آمد. به سرپرستي دکتر شهيد« چمرا» مبارزه خود را شروع و از حريم اسلام دفاع در عرض يک سال تلاش شبانه روزي به فرماندهي بخشي از اردوهاي چريکي منسوب دوش به دوش ياران بيت المقدس از اين گونه جانبازي و ايثار دريغ ننمود و هيچ مرزي براي اسلام نشناخت و مرگ با شرافت را بر زندگي ننگ ترجيح مي داد. در اين زمان حساس و حماسه آفرين ، حمله عراق به سوي ايران آغاز گرديد و تجاوز وحشيانه لشکريان صدام شرور در لبنان به گوش مبارزان ايران رسيد. بلافاصله جعفر با چند نفر از ياران به ايران مراجعت و در سو سنگرد به گروه نا منظم شهيد دکتر چمران پيوست . باز هم اين غيور شکست ناپذير چنان شهامت و شجاعت از خود نشان داد که دکتر چمران در سخنراني پرشور خويش اظهار نمود من آرزو دارم همه شما مانند جعفر، اين جوان آذربايجاني باشيد. در اين پيکار حق عليه باطل يگانه سيد من است. از پيشاني مردانه اش مي بوسم و اسلحه کمري خويش را هديه و به وي تقديم مي دارم .
صدها چريک مبارز اسلامي تبريک گفته و تشخيص فرمانده محبوب خويش را ستودند. آري تاريخ و مرور زمان بيان گر چهره هاي باطني انسان هاست. جعفر در زير رگبار مسلسل ورد زبانش بود . فرياد ما بلند است نهضت ادامه دارد حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد . ما راست قامتا نيم، جهانيان بدانند با چنگ و دندان استوار و محکم مقابل ظلم ايستاده ايم و هرگز خم نخواهيم شد. اينک چکامه از دفتر خاطرات شهيد سيد جعفر خراساني من يک چريک مبارز اسلام و پاسدار حرمت خون شهيدانم، هدفم جهاد در راه الله، ايده آلم پيروزي مستضعفان بر مستکبران .
تا ظلم و فساد و منکرات است اسلحه بر زمين نخواهم گذاشت .
هر لحظه سنگرم حجله . تفنگم عروس و آهنگم تکبير من است . الحق در اين راه بميرم شهيد و اگر بمانم پيروزم .پدر و مادر و دوستان، زمانيکه بحق لبيک گفته ام آگاهانه در اين نهضت عظيم و پر محتوي شرکت و در ميدان نبرد قدم گذاشته ام مي دانم در هر قطره خونم هزاران انتظار هزاران لاله نهفته است مي چرخم، پروانه وار بدون شمع مکتب و مي گيرم الهام از کانون آن نورانيت عالم که پرتو ايست از توحيد؛ يادگار است از نبوت که مرا به خود جذب کرده. هر لحظه غرورم، وجودم و توانم را تجزيه و بر کمال انسانيت سوق و شيفته رهنمود خويش ساخته تا جان در بدن دارم در بيعت استوار و در خط صراط المستقيم که انسان هايش پيروزي و صدور انقلاب به سطح جهاني و منجر به نابودي ابرقدرتها خواهم رفت و تا احتزاز پرچم اسلام در بالاي کاخهاي ويرانگران و استبداد طلبان و تا آزادي فريادهاي دلخراش محرومين و مظلومين که در زير رگبار صهنويستي و در زير چکمه هاي ارتش سرخ و پليد که در حقوقشان خطه شده مي جنگم و مرگ را در بستر حرير موقع خطر همچو شمشير زنگ زده در غلاف مي دارم و مي پذيرم مکتبي که شهامت دارد اسارت ندارد.
درود بر تو اي معلم ، اي امام ، اي رهبر ، اي مرجع تقليد مسلمين .
پيغامم را با خون امضاء ، فرمانت را به جان خريدارم جعفر خراساني
آري !
در جبهه پاک ترين محبوب ترين شريف ترين انسان ها بايد قرباني شدن را بپذيرند تا معصوميت چهره شان و عصمت خون هايشان و مرگ خونيشان چون برقي در تاريکي بدرخشد و چهره پرفريب ستمگر را رسوا بنمايد و او چه خوب اين وظيفه را به انجام رساند .شهيد خراساني پس از سالها مجاهدت درسال1361درسليمانيه عراق به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
پدر و مادرم :

من يک چريک جهادگر مسلمانم. هدفم گسترش اسلام ناب محمدي (ص) در سطح جهان است. ايدآلم عدالت و ولايت علي (ع) و حاکميت قرآن است. تا ظلم است، اسلحه بر زمين نمي گذارم. تا فساد و منکر است، برجاي نمي نشينم؛ برخصم پشت نمي کنم؛ و از دوست روي نمي گردانم. هر چه در توان دارم، بر طبق اخلاص نهاده، تقديم انقلاب نمودم.
مادر، تفنگم عروس، سنگرم حجله و آهنگم تکبير من است. لغزش لرزه بر اراده خلل ناپذيرم نفوذ نتواند، گر شيطان نفس را از خود رانده قدم در اين راه مقدس نهاده. اگر بر فيض شهادت نائل شوم جاهد و اگر بمانم پيروزم. در آفرينش آنچه دارم امانت است. از بار تعالي خيانت جائز نيست. هر قطره خوني که از وجودم في سبيل الله بر زمين ريخته شود، ندايي است بر اثبات توحيد، نبوت و معاد. اين شيوه حقيقت پرستي در نهادم با شير اندرون شده با جان به درود. خدايا مرا توفيق عنايت فرما تا سنگر جهاد به ياري مستضعفان و سنگر نبي با کفر به ياري قرآن گر عمل به خشنودي رهبر کبير انقلاب فايق و ...                                                 سيدجعفر خراساني



خاطرات
صومعلو:
ما به همراه برادر بزرگوار شهيد خراساني در دبيرستان خصوصي اردبيل مشغول تحصيل بوديم. من با برادر ايشان همکلاس بودم. ايشان يک سال از من بزرگتر بود. ايشان در سال 1353 در کلاس دهم بودند و من در کلاس نهم آن موقع؛ شايعه شده بود که شهيد خراساني عليرغم سن کم خود و عليرغم سختي، به قله سبلان رفته اند. در تابستان، رفتن به قله سبلان سخت است چه برسد به اينکه در سرما در فصل زمستان به آنجا رفت. آوازه ايشان در دبيرستان مطرح شده بود که ايشان شجاعت مخصوصي دارد که عليرغم سن کم به قله سبلان به تنهايي رفته است.
در سال 55، 56 در دبيرستان جهان علوم سابق، اندرزگو فعلي همکلاس شديم. ايشان در رديف ما قبل آخر مي نشستند و از بدن نرم و قابل انعطافي برخوردار بودند و گاهي به شوخي چون چهره بسيار شاداب و خنداني داشتند، اداي يک توپ هفت لايه را در مي آورد و مثل يک توپ بالا و پايين مي رفت. بدنش از نرمي و انعطاف برخوردار بود.
در جريان انقلاب که در رمضان سال 57 در اردبيل شدت گرفت، از بچه هايي بودند که نقش منفي اطلاع رساني و گاهي شکستن مراکز فساد را بر عهده داشتند. يک تيمي بودند که من خاطرم است که وقتي يک درگيري در دي ماه سال 57 در زمان نخست وزيري ازهاري به وقوع پيوست، در مقابل کلانتري جلوي راهپيمايي ها را گرفتند و گاز اشک آور غليظي را انداختند داخل جمعيت. بعدها شنيديم که گروه هاي خراساني با ديگر دوستانش يک عملياتي عليه کلانتري انجام داده بودند و ايشان به همراه شهيد جاويد محسني و ساير دوستانش از جمله کساني بودند که از شجاعت خاصي برخوردار بودند و شکستن تابلوهاي سينماها و مراکز مشروب فروشي و کاباره ها را با شجاعت خاصي انجام مي دادند .
بعد از پيروزي انقلاب شهيد خراساني به لبنان رفت. حضور ايشان در لبنان و پيوستن ايشان به دکتر چمران تحول عظيمي در روحيه شهيد خراساني بوجود آورده بود؛ به طوري که به عنوان نامه هايي که براي شهيد جاويد محسني مي نوشتند و ما مطلع مي شديم، نشان از عمق تغييرات روحي و ايمان واقعي که در ايشان به وجود آمده بود، داشت. ايشان در اين نامه ها مي نوشت که اگر من دور از امام هستم، جاويد تو برو آجر جهاد و در و ديوار را از طرف من بوسه بزن، حداقل اين طوري دلم خنک مي شود .
يک روحيه اي که شهيد خراساني داشتند اين بود که ايشان را شما هميشه خندان مي ديديد؛ يعني هيچ وقت شما ايشان را حالت گرفته نمي ديديد. هميشه خندان و شاداب و تر و تازه بود. شوخ طبعي و مهرباني جزو خصيصه ايشان بود. جنگ که شروع شد، عليرغم اينکه رفته بودند، مي توانستند برنگردند. به عنوان تکليف در آغاز جنگ به ايران برگشتند. يادم است که در آن موقع در جهاد سازندگي اردبيل بوديم. شهيد جاويد محسني سرگروه پزشکي بودند و 17 - 18 روز بود که جنگ شروع شده بود. ما در ستاد پشتيباني جنگ کار مي کرديم. در هفته سوم جنگ گروهي از امدادگران اردبيل اعزام شدند که سرپرستي آن تيپ با شهيد جاويد محسني بود. در جبهه قبل از اينکه تقسيم شوند، با هم بودند و با شهيد جاويد محسني شوخي هم مي کردند؛ يعني يک بازي مشت و لگد بود که خيلي با هم بازي مي کردند. هر وقت همديگر را مي ديدند از اين شوخي ها مي کردند.
24 مهر يا آبان بود که شهيد جاويد محسني به شهادت مي رسد و سه روز جنازه ايشان در تيررس دشمن بوده و کسي قادر نبوده جنازه ايشان را بياورد. با شجاعتي که شهيد خراساني داشت و علاقه اي که به شهيد جاويد داشتند، عليرغم اينکه در تيررس دشمن بود، بعد از سه روز توانستند جنازه ايشان را بياورد و به اردبيل ببرد. خاطرم هست که شب عاشورا بود که خبر شهادت شهيد جاويد محسني را به ما دادند و يک بار من گريه شهيد جعفر خراساني را ديدم که براي من شگفت آور بود. يک بار ديگر هم شنيدن خبر شهادت رضائيان بود. اين را که شنيد من با چند نفر جلو مسجد اعظم بوديم که من گريه ايشان را در آنجا ديدم.
در وسط مسجد اعظم يک محل روشنايي هست که به شکل يک خرپاي دايره اي شکل طراحي شده است. مسجدي با آن بزرگي که با چهار ستون برپا است. در محرم سال 1357 در اردبيل در شب تاسوعا رسم است که تا صبح دسته هاي عزاداري مي آيند. ما تا آخر مي مانديم و همه که مي رفتند، شهيد جعفر خراساني از اين ستون ها بالا مي رفت و آويزان مي شد. از آن خرپاي دايره اي بعيد است که يک نفر يک ثانيه بتواند تحمل کند و او تا آنجا که مي توانست با حالت آويزان با دستانش حرکت مي کرد و خودش را به جلو مي برد.
هزينه پاک زندگي کردن خيلي بالاست. به نظر من کساني که انسانهاي سالم، پاک و متديني هستند، هزينه هاي خيلي گراني را مصرف مي کنند که اين مرحله را حفظ بکنند. بدون قوانين الهي در کشور زندگي کردن کار راحتي است، اما پاک زندگي کردن هزينه هاي بالايي دارد. خيلي سخت است. انسان بايد تلاش بکند يک زندگي پاک را براي خودش بدست آورد. به نظر من شهيد خراساني براي رسيدن به اين هدف جانش را داد. خداوند به ايشان فرصت داده بود که مخصوصاً بعد از انقلاب و با حضور در لبنان و به خصوص در محضر دکتر چمران چنان متحول شده بود که مي شد گفت به آن کردار حزب الله که خداوند در قرآن مطرح کرده، رسيده بود. ما به حال ايشان غبطه مي خوريم که ايشان چقدر دچار تحول شده اند و به آن مقام دست يافته اند. من در اينجا از خداوند متعال مي خواهم که اجر به پدر و مادر ايشان عطا کند.
خاطره اي را به نقل از پدر ايشان نقل مي کنم: اوايل پيروزي انقلاب يا نزديکيهاي پيروزي انقلاب، شهيد بزرگوار با اسلحه به خانه مي آيد و مادر ايشان مي بيند که شهيد جعفر خراساني اسلحه به دست دارد. مادرش به پدرش مي گويد جعفر که اسلحه به دست گرفته؛ من بعيد مي دانم که تا پايان، اين راه را ادامه ندهد و ما بايد منتظر حوادث بعدي که براي جعفر خواهد افتاد، باشيم و آن را تحمل کنيم. رابطه عاطفي عجيبي بين مادر و مخصوصاً پدر ايشان بود؛ طوري که هميشه پدر ايشان، حاج مير داود خراساني، وقتي که من خدمت ايشان مي رسيدم، مخصوصاً دهه اول هفته اي که مي رود سر مزار، يک چيزي مي خرد؛ گلي يا چيزي تزيئني مي خرد. پرسيدم که اين چه کاري است که انجام مي دهي؟ گفت: فکر مي کنم آن پول توجيبي که من به جعفر مي دادم، الان همان کار را انجام مي دهم و با اين رابطه عاطفي فکر مي کنم هنوز هم هست .

پروين سمساري مادر شهيد:
آن شهيد خيلي قشنگ، عالي و فرد مرتبي بود. در زندگي اش هيچ وقت خطا از او سر نزده بود .
هميشه احترام پدر و مادر را نگه مي داشت؛ مخصوصاً انقلاب اسلامي که شده بود، علاقه اش خيلي شديدتر شد. خودش هم در راهپيمايي ها شرکت مي کرد.
يک روز به او گفتم پسرم بيا برايت نامزد کنم. گفت: نه مادر جان اين را به من نگو، من اهل زندگي نيستم، من اهل انقلابم.
در عين حال حرف او خيلي رونق يافت. بعد از آن جنگ شروع شد بعد. دو سه بار رفت و برگشت. بعد گفت من تعجب مي کنم شما در اينجا چراغ روشن نمي کنيد ولي دشمن در جاده ما بهترين راه را مي کنند و ايراني ها مانده اند در تاريکي .
من اين را قبول نمي کنم چون که من انقلاب کرده ام، بايد پشتش هم بمانم و گفته هاي خود را انجام داد و رفت جبهه. يک بار هم رفت و به دوستانش نامه نوشت که: دوستان چرا نشسته ايد در جايتان؟ نمي دانيد در اينجا چه مي گذرد؟ بياييد به کمک و وقتي هم آمد، دوستان و فاميل را به کمک خواست. بعضي ها را با خود برد و بعضي ها هم بعداً رفتند .
بعد از آن که وقت آخر بود 2 سال بود که در جبهه بود. بعد آمد براي آخرين بار از ما خداحافظي کرد .
ديگر نمي گفت آخرين بار است، ولي براي آخرين بار خداحافظي کرد و دوستانش را در يک جا جمع کرد و صحبت هايش را گفت و رفت.بعد از رفتن او ما ناراحت شديم. بالاخره من مادرم. همه مادر دارند و مي دانند مادرها چه احساسي دارند. آمد خداحافظي کرد. گفتم: جعفر کجا مي روي؟ من را مي گذاري کجا مي روي؟
از من ، از پدرش ، از خانواده اش ، از اين دنياي زيبا خداحافظي کرد و رفت و ديگر نيامد .
هيچ کس جرأت نمي کرد به من بگويد جعفر شهيد شده تا اينکه آمدم منزل. رفته بودم عزاداري . ديدم خانه خيلي شلوغ است. من ناراحت شدم ، شوکه شدم.
بالاخره به هر کجا نگاه کردم، به من چيزي نگفتند ولي شلوغ بود؛ پسرم با ماشين مي خواست بيايد خانه. تا من را ديد، با ماشين برگشت و ديگر به خانه نيامد. هيچ کس به خانه برنگشت، چون من ناراحت مي شدم .
خواهر بزرگم نگذاشته بود. گفته بود بگذاريد پروين امروز راحت بخوابد و فردايش مي گوييم، ولي من راحت نبودم؛ هيچ وقت راحت نبودم. آنها هر کاري مي کردند، به انقلاب مي رفتند، به جنگ مي رفتند، ولي دردسرشان براي من بود.
رفت و بعد از رفتنش همه شب من ، مثل مجسمه ماندم و لباس سياه هم پوشيده بودم. قبل از آن رفته بودم مقابله آن را هم از تنم بيرون نياوردم، چون که اين همه جوان شهيد شده به خاطر آنها سياه پوشيده ام .
پسر خودم از آن هم جلوتر شهيد شده بود. فردايش به من گفتند. حاجي آمد آنقدر گريه کرد که چشمانش قرمز شد. يک راست رفت سمت دستشويي دست و صورتش را بشويد . از اين کارهايشان متوجه شدم جعفر شهيد شده. بعد جنازه اش را آوردند و شستند و تميز کردند. خدا همان طور که او را به من تميز داده بود، تميز هم گرفت.
افتخار مي کنم که پسرم شهيد شده در راه دين ، در راه اسلام ، در راه ناموس. خيلي خيلي افتخار مي کنم، مخصوصاً که از ناراحتي من کم شده و مي توانم دوري جعفر را تحمل کنم، ولي مادر هيچ وقت از فرزندش سير نمي شود .
آمد ديد چراغ ها را خاموش کرده ايم و در تاريکي زندگي مي کنيم. با شمع آمد.
چندين بار که بود آمده بود اردبيل، ديده بود ما چراغ روشن نکرده ايم. نه ما، بلکه همه اردبيلي ها. گفت : اين چه وضعيه؟ دشمن آمده در جاده هاي ما مرتب زندگي مي کنند. مي آيند و مي روند، ولي اينجا اهل شهر نمي توانند چراغ روشن کنند. اين چه کاري است؟ چرا ما جلو اينها را نمي توانيم بگيريم؟
اصلاً افتخار مي کرد. وقتي به جبهه مي رفت تا آنجا خدمتي انجام بدهد از ناراحتيش کم مي شد.
بالاخره گفت: دوستان، بياييد همت کنيد. نامه اش هست که چه چيزهايي نوشته است. چرا نشسته ايد در جايتان؟ آن طرف دشمن ما را خراب کرد، مملکت ما را پايمال کرد. خلاصه گفت : ديگر من نمي توانم. تحمل نکرد و انقلابي را که شروع کرده بود، نتوانست به دست بسپارد. بالاخره لباسش را پوشيد و تمام وسايلش را برداشت و رفت .
بعد از آنجا نامه نوشته بود به دوستانش که بياييد؛ چرا نشسته ايد در جايتان؟ بياييد اينجا، در اينجا به شما نياز است. چرا نشسته ايد؟ ما در حال جنگيم.
جعفر خودش تک و تنها جنگ مي کرد. مي گفت هيچ کس نيست، نمي آيند. نمي دانم چرا نمي آيند. اين طوري احساس ناراحتي مي کرد؛ هم از جنگ هم از اينکه هيچکس نمي رفت. ولي آن نامه مؤثر شد و 2 - 3 نفر از دوستانش رفتند. آنجا با هم جنگ مي کردند. 2 نفر از آنها را مادرانشان برگرداندند. بعد او آنجا تک و تنها ماند. تک و تنها با لباسش، با پولش، با زندگي اش جنگ مي کرد.
حتي يک عکس دارد که بلند شده و مي گردد و نگاه مي کند ببيند چه کسي از عراقي ها هست که حمله کند. خيلي زرنگ بود. مي خواست به ايران خدمت بکند. مي خواست به مملکت خدمت بکند. نسبت به همه خيلي خوشبين و خوش اخلاق بود. اصلاً از هيچ چيز ناراحت نمي شد.
فکر مي کنم در هنگام شهيد شدن هم ناراحت نشد. ولي من به يک چيز افسوس مي خورم. اينکه هنگام مردن چه کسي را پيش خود صدا کرد؛ مادرش را، پدرش را، خواهرش را. من فقط از آن لحظه ناراحت مي شوم.
خيلي وقت ها هم مي گويم عيبي ندارد، شهيد شده. خيلي از جوانان شهيد شده اند، مال من هم شهيد شده.
او خودش را مالک انقلاب ايران مي دانست. وقتي خدمت مي کرد خوشحال مي شد؛ يک دنيا خوشحال مي شد .
نمي دانم چه چيزي درباره لبنان مي گفتند که به آنجا رفت. بعد از رفتن به آنجا شنيده بود که در ايران جنگ است؛ گذاشت و برگشت به ايران. گفت: آمده ام که بروم جنگ. اين طور مي گويند. من دقيق نمي دانم.
با چمران بعد از لبنان هم بود. وقتي به لبنان رفت و برگشت، 6 ،7 ماه آنجا ماند. نمي دانم چند ماه ماند و برگشت و نتوانست در اينجا بماند.مي گفت ناراحتم؛ بالاخره جنگ است؛ در ايران نبايد نشست. مي شود گفت : خوب دشمن است؛ حمله کرده؛ چاره چيست. ما بايد جمع شويم و به انقلاب کمک کنيم .
رفت جبهه و برگشت، آمد گفت تا اندازه اي جنگ روبراه است. خوب مي رسند، ولي لشکر کم است؛ لشکر زياد باشد ما پيروز هستيم.الحمدالله در آخر جنگ لشکر زياد شد. در جبهه به چمران پيوست. قبلاً با چمران آشنايي نداشت.
وقتي به جبهه رفت و برگشت، درسش را تمام کرد. آنها که تمام شد، رفت در سوسنگرد، دهلاويه. نمي دانم رفتيد آنجا يا نه؛ همه شان آنجا هستند. رفت آنجا و در سوسنگرد به دکتر چمران پيوست. در آنجا معاون دکتر چمران شده بود. بالاخره همه شان کار مي کردند، ولي او خيلي دقيق بود. خيلي بچه ساده اي بود و از خيانت چيزي نمي دانست.
من درست نمي دانم و از يادم رفته از بس که ناراحتي کشيده ام. در يادم نمانده که شرح بدهم، ولي خوب کار مي کردند. يک روز گفتند جعفر شهيد شده؛ همان روز که در خانه کسي نبود و کسي نمي آمد که من بفهمم، ولي دو سه روز قبل با تلقين با جعفر صحبت کرده بودم. گفت که مادر من برمي گردم. گفتم : خدا را شکر، بفرما، هر وقت بيايي روي چشمانم جا داري و اين طوري او را تشويق کردم. ولي گفتم جعفر اگر کار نداشتي بيا؛ کار داشتي نيا.
نمي دانم چه گفت به من؛ من منتظر بودم که جعفر مي آيد. نمي دانستم که شهيد مي شود. مي گفتم که زنده مي آيد؛ تا اينکه که معلوم شد شهيد شده و پيکرش آمد.
نمي دانم کجا بود که جنگ مي کردند و آنجا را محاصره کرده بودند که در همه جا از زرنگي او مي گفتند.
خيلي احترام مي گذاشت. مي رفت و مي آمد، سلام مي کرد. نماز را محترم مي شمرد. در خانه ما همه شان نماز مي خوانند، روزه مي گيرند و ...
مي ديديم وارد اتاق شده و در اتاق بسته بود. باز مي کردم مي ديدم جعفر آنجا به پنهاني نماز مي خواند. مي گفتم چرا در را بستي؟ بيا غذايت را بخور. مي گفت نمازم را بخوانم بعداً مي آيم.
مي گفت : من به خداعبادت مي کنم نه به بنده خدا. مي گفتم : کسي هنگام نماز خواندن پنهاني در را نمي بندد.
حسن پور منزه
بنده تقريباً تا اوايل جنگ يعني 1358 و 1359 در دو نوبت که به جبهه اعزام مي شديم از طريق نهضت سواد آموزي در آنجا بوديم. در کار نهضت سوادآموزي بودم و او را با خود مي بردم براي جنگ هاي نامنظم که الان مشهور است.
مقر ما آن زمان استانداري بود. آنجا مي رفتيم به گروه هاي جنگ نامنظم ملحق مي شديم. ما را دادند به مدرسه رودابه . مدرسه رودابه يکي از مقر هاي ستاد چمران بود که يک ستاد فرعي بود.
آنجا ما با گروهي از اردبيلي ها برخورديم به فرماندهي آقاي سيد جعفر خراساني که بنده توفيق داشتم در مدت 4 ماه در خدمت ايشان باشم.
تقريباً 5/4 ماه در دو نوبت يعني سه ماه به سه ماه اعزام بود. اعزام ما سه ماه اول بود. اعزام شديم آمديم مرخصي. بعد از اينکه اعزام مدت دار شديم باز هم خيلي به ايشان علاقه داشتم؛ به فرماندهي ايشان. ما زير مجموعه ايشان بوديم و بعنوان خدمتگذار در آن موقع يعني اوايل 58 ، 59 در خدمت ايشان بودم. در طرحهاي سوسنگرد همان روستاهاي معروف بهماويه ، بدريد و دهلاويه آنجا در خدمت ايشان بوديم.
البته از شکل گيري اش من تقريباً آشنا نيستم و اطلاعات چنداني ندارم، ولي ما از نهضت سواد آموزي اعزام شديم.
آن موقع اوايل جنگ بود و سپاه چمران درگير جنگ هاي نامنظم بود و مي گفتند جنگ هاي نامنظم، هميشه در خط مقدم.
من بدين خاطر علاقه داشتم برويم پيش چمران، چون واقعاً در خط مقدم بوديم. فاصله مان هم با دشمن نهايت 300متر 400 متر بود، يعني هميشه آنها ما را مي ديدند و ما آنها را مي ديديم .
آن طرف ديدم سيد که خيلي شجاع و خوش سيما بود، او را انتخاب کرديم و گفتيم هرکجا ايشان بروند ماهم مي رويم.
از جنگ هاي نامنظم ما سه تا مخالفت مي کرديم. مي گفتند شما مرده ها را انتخاب کنيد. گفتم نه، آقاي خراساني هر جا بروند ما هم مي رويم. مي گفتند ايشان خطرناک مي رود جلو. چيزهايي مي گفتند تا ما بترسيم.
همه شان اردبيلي بودند.بعد همه بچه ها از ما جدا شدند، ولي ما از او جدا نشديم، چون خيلي به ايشان علاقه داشتيم.
تقوايي داشت که تعصب خشک و خالي نبود. برخلاف بعضي برادرها خيلي دوست داشتني بودند. خيلي بشاش و خوش سيما بودند.
ايشان در اطراف کرخه بود که منطقه اي بود که پشتمان آب بود و طرف ديگرمان خاک ريز؛ يعني هر کدام از شهرها و روستاها که نيرو مي آوردند، نمي توانستند دوام بياورند؛ يا شهيد مي شدند و يا زخمي مي شدند.
فقط جعفر خراساني بود. ما 20 ،21 نفر بوديم. هر چه قدر هم سرهنگ رستمي که خدا رحمتش کند، از ياران دکتر چمران بود، مي گفت شما برگرديد عقب و کمي استراحت کنيد، ولي ما مي گفتيم نه، تا سيد خراساني هست، ما هم اينجا هستيم.
مي گفت اينجا شهيد مي شويد، زخمي مي شويد، مي بينيد هرکس اينجا مي آيد يا شهيد مي شود يا زخمي برمي گردد. ما مي گفتيم نه، ما به اينجا علاقه داريم.
بالاخره تا اينکه روزي رسيد که دشمن خيلي اذيت مي کرد. شب ها مي آمدند در پشت خاکريز. آن موقع که امکانات نداشتيم، يک کاسه پلاستيکي غذا داشتيم که نارنجکها را مي انداختيم داخل آن. آنها گرا مي دادند و ما نارنجک ها را پرتاب مي کرديم. نهايتش کلاش بود که بلاخره آقاي خراساني گفت نمي شود اين وضع را تحمل کرد. هر روز اين قدر شهيد مي دهيم. هر کس سرش را از خاک بلند مي کند اينها تير مستقيم مي زنند. من نمي توانم تحمل کنم.
تقريباً ساعت 5/4 يا 5 بود. دقيقاً خاطرم نيست. گفتم بايد بروم. 7- 8 تا از بچه ها را برداشت و به ما مأموريت داد و گفت شما نمي توانيد ديگر تحمل کنيد، همين جا بمانيد. من بروم حساب اينها را برسم. متاسفانه ساعت 5/6 يعني 1 تا 5/2 ساعت بعد گفتيم خبر نشد؛ هوا روشن شده و ايشان بايد برمي گشتند. پشت خاکريز که کمي حرکت کرديم، در يکي از کانال ها متوجه جنازه ايشان شديم. من هم که بيش از حد به ايشان علاقه داشتم، بعد از اينکه شهيد شد، 7 - 8 روز مريض شدم و در بيمارستان بستري شدم.
شهيد که شد، ما باز هم آمديم و با بچه هاي اردبيل به همان مقرمان بازگشتيم. هر چه قدر گفتند برگرديد عقب، گفتيم تا مأموريتمان تمام نشده اينجا هستيم.
از اين روز که ايشان هم شهيد شدند، ديگر از آن نيروهايي که شب ها ما را اذيت مي کردند خبري نشد. چون هر روز صبح کانال ها را باز مي کرديم که به اصطلاح ببينيم کجا هستند، مي ديديم تمامشان جنازه عراقي ها بود. متوجه شديم که اينها هر شب مي آمدند پشت خاکريزها و سنگر مي کندند. ديديم همه شان در سنگرهايشان به درک واصل شده اند و شهيد خراساني ماموريتش را به اتمام رسانده بود و خودش هم شهيد شده بود. پشت سنگر بچه ها جنازه ايشان را آوردند و من که نتوانستم اصلاً تحمل کنم و نگاه کنم. بعد بچه ها جنازه را سوار قايق کردند و بردند اهواز و از آنجا بردند اردبيل.
واقعيت اين است که من عرض کردم وقتي وارد مدرسه رودابه شدم، گفتم فرمانده گروه چه کسي است؟ اينها را پرس و جو کردم. من هم که تبريزي بودم و با اردبيلي ها کاري نداشتم. گفتند شهيد خراساني هم مال اردبيل است. به قيافه اش نگاه کردم که من را جذب کرد. بچه هايي که آورده بودم گفتند برويم جهاد گفتم بايد بمانيم.
همين طوري خودجوش عاشق شدم. همين طور قيافه اش، شما را نمي دانم؛ خودش را نديديد، عکسش را ديديد. خيلي با تقوا و خوش سيما بود؛ يعني هر کس مي ديد جذبش مي شد. خدا شاهد است خودش هم اصلاً يک ذره تعصب نداشت. من نمي خواهم ديگر به اصطلاح وارد حاشيه بشوم. اصلاً من که يک تبريزي بودم براي من ارزش قائل مي شد. مثل اينکه 20 تا بچه ها از شهرستانهاي ديگر بودند ولي بيش از حد براي من ارزش قائل مي شد. نوازش مي کرد، نصيحت هايي مي کرد و من هم جذبش شدم.
آمدم تبريز باز هم نتوانستم تحمل کنم و بمانم. 10 - 15 روز مرخصي بوديم و در نهضت سواد آموزي مسئول تدارکات بودم، ولي باز هم نتوانستم؛ گفتم بايد بروم .
تقدير چنين بود که برگرديم و شهادتشان را ببينيم .
از شجاعتش نمي توانم بگويم که واقعاً بي نظير بود. کمتر کسي را مثل او داشتيم. نمي دانم اطلاع داريد، آن موقع جنگ هاي نامنظم که گروه چمران انجام مي داد، معروف بود. وقتي از سوسنجه و سپاه خط مقدم مي رفتيم، همه مي گفتند گروه چمران دارد مي رود؛ حتماً مي خواهند يک کاري بکنند.
نمي گويم شجاعتش بي نظير بود، ولي مثلش کم تر بود.
البته چندين خصايل در ايشان جمع شده بود؛ تقوايش، خوش سيمايي اش، خوش برخوردي و شجاعتش.
آن همه فرمانده که از استانها و شهرستانهاي ديگر آمده بودند، تحمل نداشتند و 24 ساعته مي رفتند، چون شهيد و مجروح مي دادند. ولي ايشان گفتند ديگر بايد کلک آنها را بکنم. نمي گذارم اين همه بچه ها جلوي چشمهايم شهيد شوند. فرق نمي کند از استانهاي ديگر باشد.
بچه ها مي گفتند آقا شما نرويد، چيزي مي شود. گفت نه، مي روم. بايد مسئله شان را حل کنم.
رفت و به ياري خدا حل کرد. ديگر تا آنجا که بعد از ايشان هم 20 تا 25 روز در منطقه بوديم، هيچ مسئله اي نبود. بعد از شهادت ايشان خدا لطف کرد. يعني شجاعتش باعث شد که رفت و کار را فيصله داد، وگرنه هر روز براي ما مسئله مي شد، چون پشت ما آب بود و وقتي عراقي ها حمله مي کردند همه شهيد مي شدند.
يک روز که يادم مي آيد در برديه در اتاقي نشسته بوديم. شهيد چمران و سرهنگ رستمي و بقيه که اسمشان حالا خاطرم نيست. شهيد چمران به ايشان مي گفت سيد چريک. چريک سيد جعفر خراساني از آن روستاهاي رودابه بود که نشسته بوديم. دوغ داشتيم مي خورديم. من يادم است که شهيد چمران هميشه پيش ما بود.اينها که وارد اتاق شدند به جعفر خراساني گفتند چريک چطوري؟ از آن جا بود که به ايشان لقب چريک دادند.
اصلاً مثل اينکه خودش آفريده شده بود براي کلاش و رزمندگي؛ يعني ايشان را اگر از سنگر به پشت سنگر مي آورديم، حتماً به قول خودش مي مرد:« کارم اينه ، عشقم اينه که با شما رزمنده ها باشم و پدر اين عراقي ها را دربيارم».
با شناختي که از منطقه داشتند، به منطقه خوب آشنا بودند. ما 5 و يا 10 نفر که مي رفتيم، به منطقه آشنا نبوديم. ايشان يک بار با سرهنگ يا خود چمران مي رفت و فورا باً کل منطقه آشنا مي شد و متر به متر مي گفت آنجا فلان جاست، آنجا چند نفر است. شناخت عملياتش خيلي خوب بود.
خليي موقع ها که داشتيم با اردبيلي ها شوخي مي کرديم، ايشان اصلاً هيچ موقع ناراحت نمي شدند، وليبعضي از بچه ها ناراحت مي شدند. شوخي که مي کرديم بعضي از بچه ها ناراحت مي شدند ولي ايشان يک ذره ناراحت نمي شد. اصلاً من تعجب مي کردم؛ هرچه قدر خواستم که ايشان ناراحت شوند گفت اين را نمي تواني ببيني و اين را به گور مي بري که ببيني ناراحت بشوم.
آن موقع بشقاب آلومينيومي داشتيم. آخرين نفر که شروع مي کردند از همه زودتر تمام مي شد و شکر مي کرد، دعا مي کردند و تمام مي شد.
من اول جذب ظاهرش شدم. مي رفت در خلوت نماز مي خواند. من که هميشه دنبالشان بودم، چون به او علاقه داشتم. هميشه دنبالش بودم کجا مي رود و کجا مي آيد، چکار مي کند. وقتي نماز مي خواند مثل اين بود که در اين عالم نيست.
آقاي خراساني که اين همه شوخي مي کرد و سرزنده بود، وقتي در نماز مي ايستاد، ديگر در اين عالم نبود. از او مي پرسيدم چطوري مي شود مثل شما بشوم؟ نماز شب بخوانم؟ چکار کنم؟ گفت: بابا برو دست از سر ما بردار؛ من که نماز نمي خوانم. اين نماز نيست که مي خوانيم؛ اداي نماز خواندن را در مي آوريم. بدهيمان را به خدا مي دهيم، همين.
براي اينکه گروه بشاش بشود، در راه هميشه خنده رو بود. مي گفت من که توفيق ندارم شهيد بشوم، مي خواهم شما لااقل با روي گشاده به حضور خدا برويد. من يک بار نديدم ناراحت شود.
البته آن موقع گفت مي روم قال قضيه را بکنم که خودسرانه نبود. من همان شب ديدم که با سرهنگ x يکي دو ساعت در سنگر نشستند. صبح ايشان تصميم گرفتند که بروند، يعني خودسرانه نبود؛ بلکه يک دستور بود .
البته نمي توانم بگويم در حد چمران بود، ولي در راه چمران بود.
آن موقع امکانات صوتي خيلي کم بود. دوربين نبود. اگر هم بود خيلي به ندرت وجود داشت. شهيد چمران که مي آمد مقر را بازبيني کند، فوراً بچه ها مي خواستند عکس بگيرند. دوربيني به زحمت پيدا مي کردند و عکس مي گرفتند. آن همه که شهيد چمران به جبهه مي آمدند، فقط يک عکس از ايشان دارم و ديگر نتوانستم عکس ديگري بگيرم، چون امکاناتش نبود.

سيد محمود موسوي :
بسم الله الرحمن الرحيم. من سيد محمود موسوي معروف به سيد موسوي، يکي از دوستان سيد شهيد جعفر خراساني هستم که در سال 57 و قبل از آن با همديگر دوست بوديم. دوستي ما از مسجد بزرگ اردبيل و مسجد مير صالح بود. بيشتر دوستي ما توسط آقاي شهيد جاويد محسني بود که با هم به مسجد بزرگ اعظم مي رفتيم. در آنجا جمع مي شديم وبرنامه هاي انقلاب را برنامه ريزي ميکرديم. از آنجا به خيابانها مي رفتيم وعليه شاه و رژيم قبلي شعار مي داديم. يک روز برنامه آنطور بود که بچه ها جمع شدند. دستور شهيد جاويد محسني بود که شهيد جعفر خراساني آمد و مديريت کرد. با هم به خيابان ريختيم و لوحي که در سرچشمه بود و به نام لوح 10 فرمان شاه بود را پايين انداختيم و خيلي شعارعليه شاه داديم و پراکنده شديم. بيشتر فعاليتها را آقاي شهيد جعفر خراساني انجام دادند.
مورد بعدي که يادم هست سن آقاي سيد خراساني در آن زمان بيشتر از 20 نبود، ولي بدن ورزيده اي داشت و به کوهنوردي خيلي علاقه داشت.
يادم هست شهيد جعفر خراساني يک فرد فعال و جوان بود و بدن ورزيده اي داشت و در اين برنامه ها جهت مبارزه با رژيم و فعاليت در جبهه ها ، خودش را آماده مي نمود که به لبنان برود .
من در سال 56 توسط شهيد جاويد محسني با شهيد بزرگوار خراساني آشنا شدم و به علت اينکه عقيده ما به همديگر نزديک بود، دوستي ما شروع شد.
ما بعد از اينکه با هم آشنا شديم در جلساتي که توسط آقاي مرحوم شيخ محسني در مسجد اعظم برگزار مي شد، شرکت مي کرديم. مثلاً: آقاي مشکيني، آقاي غفاري وآقاي حجازي دعوت مي شدند و ما هم درآن جلسات شرکت مي کرديم و با هم بيشتر آشنا مي شديم.
شهيد جعفر خراساني بيشتر به بدنسازي و کوهنوردي علاقه داشت که البته من هم کمي کوهنوردي دوست داشتم. ما در مواقعي که بيکار بوديم قرار مي گذاشتيم به کوه برويم. در اين مواقع با شهيد جعفر خراساني کوهنوردي مي کرديم و با روحيه ايشان خيلي آشنا شديم. اين شد که جذب دسته ما شد.
ايشان خيلي علاقه داشت که تنهايي به کوه برود، مخصوصاً علاقه اي به درياچه سبلان داشت که چادر مي برد ودر آنجا چادرمي زد و حتي يکي دو روز در آنجا مي ماند. اين هم دليل بر نزديک بودن ايشان به خدا بود که خيل به دعا و نيايش علاقه داشتند.
ايشان بيشتر به کوه سبلان مي رفتند و در درياچه در نزديکي درياچه چادر مي زد و مي ماند و به نظر من آنجا با خدا راز و نياز مي کرد.
شهيد جعفر خراساني يک مواقعي کارهايي انجام مي داد که ما جوانها مثل او نمي توانستيم انجام دهيم. مثلاً به لبنان مي رفت، تنهايي به کوه سبلان مي رفت، دعاهاي مخصوص را شبانه روز مي خواند و ...
ايشان به انقلاب علاقه داشت، حتي يه کلاهي داشت که فقط چشمش باز بود؛ صورتش را مي پوشاند و برنامه هاي انقلابي انجام مي داد که هيچ کس او را نشناسد.
به کلانترها حمله مي کرد، يعني به مامورها حمله مي کرد. برنامه هايي اجرا مي نمود که ما نمي توانستيم اجراکنيم .
شهيد جعفر خراساني به مناسبت 12 بهمن بود که همراه آيت الله موسوي اردبيلي و آقاي مروج و ... در تهران تحصن نموده بودند.
ايشان بعد از انقلاب نيز به جنگ و مبارزه علاقه داشتند و به همين دليل به لبنان تشريف بردند و موقعي که جنگ شروع شد دوباره به ايران آمدند.
شهيد جعفر خراساني بعد از انقلاب به لبنان رفتند و با دکتر چمران آشنا شدند ودر نزديکي جنگ به ايران برگشتند.
شهيد جعفر خراساني بعد از اينکه امام دستور دادند همه بيايند در جبهه شرکت کنند، به دستور امام لبيک گفته و به جبهه آمدند. بعد از اينکه به جبهه رفتند، چون با دکتر آشنا بودند، معاون عملياتي ايشان شدند و در برنامه ها شرکت نمودند. ما بعد از اينکه جنگ شروع شد چند ماه بعد به جبهه رفتيم و به علت اينکه شهيد جعفر خراساني يک فرد مشهور و يک فرد مومن و انقلابي بود براي گزينش، به خاطر آشنايي با ايشان، به مشکل بر نخورديم.
ايشان مشهور بودند و در گزينش ما را به منطقه اي که به منطقه دهلاويه مشهور بود، فرستادند و در حدود يک کيلو متر را جهت نگه داري به ما واگذار کردند.
يک لباس مخصوص جنگ هاي نامنظم مي پوشيد. هميشه کلاش داشت، با خشاب مخصوص روي سينه اش که حتي کفش هايش را از پا در نمي آورد. هميشه او را در آن وضع مي ديديم .
يک روز تقريباً اوايل انقلاب بود ما با عده اي به کوه مي رفتيم که شهيد جعفر خراساني از کوه مي آمدند پائين. با يک عده اي از جوانان بودند که چون با آنها دوست بوديم، سلام عليک کرديم. ما با عده اي در آنجا کباب درست کرده بوديم و به ايشان تعارف کرديم که بيا کباب بخور. چون با دسته اي از جوانها بود، گفت من تنهايي کباب نمي خورم با آنها مي خورم.
شهيد جعفر خراساني بعد از شهادت جاويد محسني در اردبيل بود. براي تدفين ايشان آمده بودند. وقتي همديگر را ديديم، سلام و عليک کرديم و با يکديگر روبوسي کرديم.
اين حالتش خيلي عجيب بود که ايشان بعد از اينکه مرا مي بوسيد، کمي مي خنديد و دوباره گريه مي کرد. اين حالت براي من عجيب بود که ايشان مي گفتند آخرين فرصتي است که مرا مي بينيد و ديگر مرا نخواهيد ديد.
بعد از يک هفته يا 10 روز ديگر جنازه شهيد جعفر خراساني را به اردبيل آوردند.

آقاي روغني :
شهيد سيد جعفر خراساني، آن بنده محبوب و دوست داشتني و با خدا و با صفا، نياز به تعريف و تمجيد ما ندارد.
آشنايي بنده با سيد جعفر در سال 1352 اتفاق افتاد. چون مغازه ما در ميدان سرچشمه واقع شده است، براي نماز خواندن پشت ميدان سرچشمه به مسجد مي رفتيم. در آنجا بود که با دوستان واز جمله سيد جعفر آشنا شدم. خانه سيد جعفر خراساني نزديک مسجد بنا شده بود که حياط زيبايي داشت، با درختان به، گلابي و سيب؛ و يکحوض بزرگ سنگي داشت که صفاي حياط را دو چندان کرده بود. با هم مي رفتيم در حياط ايشان و با دوستان بازي مي کرديم. ايشان به کوهنوردي و ورزش بوکس علاقه زيادي داشت. در حياط از درخت، کيسه پر از شن آويخته بودند که تمرين بوکس کنند.
الحق والانصاف بوکسور ماهري بود؛ خيلي قوي بود و فنون بوکس را به ما هم ياد مي داد. علاقه زياد ايشان به کوهنوردي بود، مخصوصأ به کوه باشکوه سبلان زياد علاقه داشتند. گاهي اتفاق مي افتاد هفته ها در کوه سبلان مي ماند. يکبار براي من نامه از کوهنوردي فرستاد که مقدار وسايل و غذا نياز داشت که من با برادرش به اتفاق مسعود و جمشيد آتش افراز وسايل را تهيه کرده با هم به کوه سبلان رفتيم. در نزديکي پناهگاه به محض ديدن ما به کمک ما آمد و کوله هاي سنگين ما را برداشت و آورد به پناهگاه که در داخل پناهگاه با شکلات و چاي پذيرايي مختصري از ما به عمل آورد. کوله پشتي مرحوم سيد جعفر خيلي سنگين بود و در بين کوهنوردان مشهور بود که از کوله پشتي سيد جعفر هر چه خواهي بيرون مي آيد؛ از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد. از علاقه ايشان اين بود که نزديک سنگ محراب مي نشست. هر کوهنورد خسته اي که مي رسيد، يک سيب قندي به او مي داد و خسته نباشيد مي گفت. به جوانان و کوهنوردان خيلي علاقه داشت و خيلي به ورزش تشويق مي کرد.
اما حرکتهاي انقلاب سيد جعفر در مسجد اعظم. متولي مسجد مرحوم شيخ احمد محسني که خدا رحمتش کند، فرد متدين و عالمي بود که از قديم الايام به عالمان و اهل منبرها و واعظان برجسته خيلي اهميت مي داد و مي رفت با هزار خواهش و تمنا از آنها دعوت مي کرد که بيايند در اردبيل ودر مسجد بزرگ سخنراني کنند.
از قرائتي گرفته تا غفاري و ... اينها مي آمدند سخنراني مي کردند و به محض اينکه اينها مي آمدند شور و شوق عجيبي در ميان جوانان ايجاد مي شد. محافظت مسجد بر عهده سيد جعفر و جاويد محسني بود، پدر شيخ احمد محسني.
بعد از اتمام مجلس بچه ها تا چند روز با شادماني از اتفاقي که در مسجد مي افتاد، صحبت مي کردند.
بنيانگذار و مي شود گفت که راننده اصلي مسجد اعظم، برادر سيد جعفر، يعني سيد مسعود بود.
در سال 55 و 56 در آن کتابخانه خيلي ها کارهاي انقلابي انجام مي دادند. از جمله اينکه عکسهاي امام را داخل کتاب به روستاي خودشان مي دادند و اعلاميه هاي امام که مي رسيد، تکثير مي کردند و به بچه ها مي دادند.
حادثه اي افتاد که سيد مسعود برادر سيد جعفر در حال نماز خواندن در مسجد بود. سيد جعفر بلا فاصله آمد و به مسعود گفت که فورأ کليد کتابخانه را بياور که دارند مي رسند. بعد گفت که کليد را جلوي فرش جاسازي کردم و بلا فاصله سيد جعفر کليد را برد و در کتابخانه را باز کرد و اعلاميه ها را فورأ به يک جاي ديگر انتقال داد. پس از 34 روز بازرسي، ساواکي ها چيزي پيدا نمي کنند، ولي سيد مسعود و برادرش سيد جعفر دستگير مي شوند که بعد از 34 روز آزادشان مي کنند. ازحرکتهاي انقلابي سيد جعفر در اوايل 1357 که مي شود گفت از سخت ترين کارها به شمار مي رفت، دستبرد زدن به آموزش و پرورش بود که دو نفر تصميم مي گيرند براي تکثير اعلاميه حضرت امام به مدرسه بروند، چون به دستگاه تايپ نياز داشتند. شبانه به آموزش و پرورش دستبرد مي زنند و با بريدن قفل درب در ساعت 4 صبح، دستگاه را با هزار مکافات برمي دارند. هنگام بردن با مشکل مواجه مي شوند، يعني هنگام بردن دستگاه مي افتد زمين، ولي به لطف خدا کسي متوجه اين موضوع نمي شود.
يک روز سيد جعفر به سيد مسعود آمد و گفت براي ماجراي شهادت هم ميهنانمان در قم و تبريز، تا صبح بايد يه متني تهيه کني و آن را بين مردم پخش بکنيم.
با تلاش و جديت تا صبح، 5 هزار نسخه تکثير کرده بود و بعد از ظهر در ميان مردم از جمله چندين مسجد پخش شده بود. در مسجد مير صالح هنگام سخنراني آقاي مصائبي از شبستان مسجد بين مردم پخش کردند و همچنين در مسجد ميرزا علي اکبر که آنجا بيشتر پخش کردند. از مهمترين فعاليت هاي اساسي ايشان بود که در آن موقع از نظر من سخت ترين کارها به شمار مي آمد. حتي به ساير روستاها نيز اعلاميه ها را مي فرستادند. علاوه بر اين نيز يک بار سيد جعفر از تبريز با ماشين دوستش داشت اعلاميه حضرت امام را جاسازي ميکرد که به خانه بياورد که در راه سراب نزديک بود گير بيافتد، ولي به طور معجزه آسايي متوجه نمي شوند. يعني در پاسگاه که مي خواستند ماشين را بگردند، جعفر يک نفر را سوار مي کند که دوستش بود. وقتي مي رسند به سراب، مأمورها فورأ مي خواهند بررسي کنند. بعضي از مأمورها با دوست او آشنا بودند. بعد به خاطر همين ماشين را نمي گردند؛ با هم چاي مي خورند و برمي گردند اردبيل.
علاوه بر کوه با شکوه سبلان، سيد جعفر به کوه دماوند هم علاقه زيادي نشان مي داد، که در آنجا با صخره نورد و يخچال نورد مشهوري به نام قائم آشنا مي شود که تمام فنون کوهنوردي از جمله صخره نوردي و يخچال نوردي و انواع گره ها را از او ياد گرفته بود.
آقاي قائم به خاطر بزرگداشت سيد جعفر بعد از شهادتش به اردبيل مي آيند و با عده اي از دوستان به صعود سبلان مي روند. کوه سبلان با چشمه هاي زلالش در روح جعفر اثر عجيبي گذاشته بود و وجود سيد جعفر را صيقل داده بود. سيد جعفر ترسي در دلش نداشت، ولي خدا ترس بود. سيد جعفر متقي بود و به نماز و روزه خيلي اهميت مي داد.
به مستمندان زياد کمک مي کرد. يک روز به من گفت سوار ماشين شو مي خواهيم يک جايي برويم. سوار شديم و بعد از عبور از کوچه پس کوچه هايي جلوي خانه اي پياده شديم. درخانه اي را زد. پيرمرد مريضي در را باز کرد؛ سپس جعفر در صندوق را باز کرد. داخل ماشين پر بود از لباس و روغن و يک کيسه پر از برنج.
پير مرد به محض ديدن سيد جعفر خيلي خوشحال شد. داخل خانه شديم، چاي خورديم و از خانه خارج شديم.
سيد جعفر از سال 1355 بر عليه رژيم فعاليت داشتند. يک روز که تقريبأ حدود 30 نفر مي شدند و سيد جعفر و همچنين شهيد جاويد محسني و شهيد بلادي نيز بينشان بودند، تصميم مي گيرند که بر عليه رژيم شعار بدهند. در خيابان پير عبدالملک مابين پير عبدالملک و تازه ميدان. هدفشان هم اين بود که به مدت 5 دقيقه شعار مرگ بر شاه بدهند که اين کار با موفقيت انجام شد و چون سرشان را پوشانده بودند و اينها فورأ متواري شدند. به لطف خدا کسي متوجه نشد و حتي شناسايي هم نشدند.
از مهمترين ويژگيهاي اخلاقي سيد جعفر که در ميان دوستان مشهور بود، بشاش بودن سيد جعفر بود؛ هميشه مي خنديد. ولي يک بار من يادم هست که جعفر را بشاش و خنده رو نديدم؛ آن هم زماني که جاويد محسني شهيد شده بود و او را به اردبيل آورده بود؛ که خيلي گريه مي کرد و ناراحت بود.
سيد جعفر بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به جنوب لبنان رفت. به نظرم اين طور فکر مي کرد که انقلاب پيروز شده و ظالمان از بين رفتند و ديگر مسئوليتش در ايران به اتمام رسيده، به همين خاطر جنوب لبنان بهترين جايي بود که او انتخاب کرده بود. بالاخره پس از مشورت با پدر ومادر تصميم مي گيرد به جنوب لبنان برود.
پس از رفتن به جنوب لبنان به مدت 6 يا 7 ماهي که آنجا بود، تمام دوره هاي آموزشي چريکي تخريب و آموزش نظامي را ياد گرفته بود .برايم نامه فرستاد و از وضع سنگرها و آموزش هايي که آنجا ديده بود تعريف مي کرد. اما موقعي که جنگ ايران و عراق شروع شد، سيد جعفر در لبنان ديگر کارش تمام شده بود. دوره هاي آموزشي که ديده بود را بايد در ايران در جبهه بر عليه رژيم عراق استفاده بکند.
پس از پايان يافتن دوره آموزشي سيد جعفر به ايران مي آيند و پس از يکي دو ماه تصميم مي گيرند به جبهه بروند و در جبهه نيز با برادر من شکور، دو سه بار در جبهه و همچنين با شهيد چمران نيز در آنجا فعاليت داشتند.
سيد جعفر بعد از اينکه از جنوب لبنان به ايران مي آيد، به خاطر اينکه آنجا لبنان بود به ما چيزهايي ياد مي داد. حتي يکي دوبار به جنگل رفتيم و چيزهاي ساده اي همراه خودش آورده بود که با وسواس زيادي آنها را مخلوط کرد و داخل سنگي گذاشت که انفجار مهيبي صورت گرفت و آن سنگ بزرگ متلاشي شد. مي گفت که اينها از تي ان تي هم قدرتش بيشتر است.
بعد از يک دو ماه من خدمت سربازي رفتم که اعزام شديم خرمشهر؛ سيد جعفر هم با برادرم به اهواز رفتند و به عمليات نامنظم شهيد چمران پيوستند و بيشتر در جبهه با برادم بودند؛ تا اينکه برادرم آمد و سيد جعفر شهيد شد.
بالاخره سيد جعفرعاشق بود. عاشق تمام چيزهاي خوب، عاشق اسلام، عاشق امام و عاشق وطن بود.

برادر شهيد :
جعفر به لحاظ روحي زودتر به مرحله بلوغ رسيد و از ديد وسيع نسبت به مسايل اجتماعي و خانوادگي برخوردار بود. تأثيري که روي من مي توانست داشته باشد، بعدها روشن تر شد که زياد هم بود. در رابطه با برخورد من با ايشان علاوه بر رابطه برادري، يک رابطه فکري نيز با هم داشتيم. به جرأت مي توان گفت که جعفر، زود به بلوغ روحي رسيد. برداشتشان از مسائل اجتماعي و خانوادگي بسيار بالاتر از ديگر برادرهايش بود. نگاه خاصي به مسائل خانواده داشتند، مخصوصأ در مسايل تربيتي و اخلاقي و به طبع، ما هم تحت تأثير خصلت و جذبه ايشان قرار داشتيم وبه نوعي حالت پدرگونگي هم داشت. با آن سن کمي که داشت، در رابطه حرکتهاي فکري کنترل داشت و مواظب بود که دوستان ناباب نداشته باشم. در سنين 14 سالگي ايشان بود که روابط من با او علاوه بر رابطه برادري به رابطه روحي و فکري رسيد که در همين راستا مرا با خودشان براي اولين بار به کوه بردند. کوهنوردي علاوه بر جنبه ورزشي، جنبه سياسي و خودسازي داشت و بيشتر بر اين مسئله تاکيد داشتند و ما همچنان که صعود مي کرديم، خصلت هاي خوب انساني را مي آموختيم.
ايشان يک عنصر عملي بودند. برداشتشان از اسلام بيشتر به عمل ختم مي شد. حالت ذهني و دروني گرايي و تنهايي را نداشت. آنچه ياد مي گرفت خيلي دلش مي خواست که در مرحله عمل به اثبات برساند.
من هم به سبب پيروي که از ايشان داشتم، هر وقت اخطاري مي کردند قبول مي کردم و دنبالش را نمي گرفتم. در سال 52 که بنده در مقاله اي که در جشن هاي 2500 ساله نوشته بودم و منجر به دستگيري من توسط ساواک شد که ايشان ناراحت شدند که چرا زودتر خودت را لو دادي و به يک عضو سوخته تبديل شدي؛ ما کارهاي زيادي مي توانستيم انجام دهيم که من فقط در نوشتن مقاله ها و يا چاپ و تکثير اعلاميه ها همکاري مي کردم و به خاطر حس برادري که داشتند، اجازه ندادند که بنده بيشتر در کارهاي عملياتي شرکت کنم تا خطرات جاني نداشته باشد؛ ولي در تظاهراتي که از مسجد اعظم انجام مي شد شرکت مي کردم.
بعد از انقلاب به لبنان رفتند براي آموزش کارهاي چريکي و رزمي؛ که بعد از آن به ايران برگشتند و اين شجاعت و غيرتش اجازه نمي داد در آن جنگي که بين حق و باطل وجود داشت حضور نداشته باشد. چه بعد از انقلاب و چه قبل از انقلاب مي خواست در چنين محل هايي حضور داشته باشد، چون عمل صالح را به خودش اينطوري ياد داده بود.
به مسايل اجتماعي اشراف بيشتري داشتند. هميشه اين در خاطرم هست که هر وقت با افراد نالايقي رابطه برقرار مي کردم، فورأ عکس العمل نشان مي دادند و توضيح مي دادند اين کار را نکنم. فرمانبرداري که من از ايشان داشتنم اين را طلب مي کرد که بدون هيچ سئوالي حرفش را قبول کنم و اتفاقاً ضررش را هم نديدم. بعد ها متوجه شدم که ايشان چقدر به اين مسايل توجه داشتند و چقدر حساس بودند و من هميشه مديون اين حرکتهاي ايشان هستم.
تازه که انقلاب شد و ما کارمان را وسعت بخشيديم و در مسجد اعظم اردبيل شهيد جاويد محسني و خيلي ها ي ديگر بودند که متأسفانه ديگر نيستند. اينها چيزهايي بودند که ده ها سال طول مي کشد تا جامعه اين طور افراد را پرورش بدهد. پاکباخته بودند و جان باختند. آن موقع من با ايشان در کارهاي فرهنگي انقلاب همکاري داشتم. اعلاميه هايي که از فرانسه و نجف مي آمدند، تکثير و پخش مي کرديم. يک نشريه خودجوش بين خودمان بوجود آورده بوديم به نام جنگ از انقلاب و از درگيري که بنده با ساواک داشتم. اينها روي خانواده ما حساس شده بودند. مي دانستند که بالاخره يک کارهايي را انجام مي دهيم. با توجه به نيروهايي که در دبيرستان داشتند، اين کار را هم کردند و به همين خاطر بود که جعفر يک سال از تحصيل عقب ماند. در کل، همه اين کارها در راستاي خود سازي ايشان بود. براي اولين بار که ايشان را براي صعود به سبلان برده بودند، شب در پناهگاه دوم مي خواستيم بخوابيم. ايشان در آن زمان 17 سال داشت و من 15 سال و رفتارشان با گروهشان نشان مي داد که ايشان 50 سالش است. جاي خودشان را مشخص مي کرد، راهنمايي مي کرد. کمک مي کرد وضعيت خواب مناسب باشد، لباسها مناسب باشند و من هيچ وقت يادم نمي رود آن حالت برادرانه اي که داشتند. افرادي بودند که سنشان بيشتر از جعفر بود، ولي همه تحت سرپرستي جعفر بودند. آخرين باري که مي رفت جبهه، ايشان را با ماشين شخصي که داشتيم، بردم تا دروازه شهرمان. گفتم از ماشين پياده شوند، با من روبوسي کردند و برگشتند به شهر نگاه کردند. دقيقأ يادم هست گفتند اين آخرين باري است که ايشان را مي بينم. توصيه ها را خلاصه تر به ما کردند و بالاخره خدا حافظي کرديم. بعد از اين خداحافظي احتمال شهادت ايشان در ذهن من بود، حتي خوابش را هم ديدم. در ايام بيداري هم فکرم را آشفته مي کرد که برنمي گردد؛ تا اين که بالاخره خبر شهادتش را شنيدم. از مسير رفسنجان بستان آباد داشتند جنازه ايشان را مي آوردند. دوستانش رفته بودند از پزشک قانوني تهران تحويل گرفته بودند و مي آوردند. ما هم رفتيم سراب. اهالي شهر آمده بودند. دوستانش گفتند وصيت کرده بود که وقتي جنازه مرا مي آوريد به اردبيل، تابوت مرا باز کنيد و صورتم را به طرف سبلان بگيريد که من خودم اين کار را کردم. سر در تابوت را باز کردم و سر ايشان را به طرف سبلان گرفتم. هيچ وقت اين صحنه از يادم فراموش نمي شود.
درسي که من مي توانستم از شهادت ايشان بگيرم و گرفتم: با شناخت عميقي که از ايشان داشتم، اولين درس اين بود که من در کارهايم در آينده کاري انجام ندهم که به هدف ايشان لطمه بزند و کاري انجام ندهم که بر خلاف نظر ايشان باشد. من رفتن ايشان را بارو نکردم و حضور معنوي ايشان در خانواده ما حس مي شود و هنوز هم گاهي احساي مي کنم که هنوز هم مواظب من هست که خداي نکرده کار خارج از عرفي از من سر نزند. خيلي از مسايل دست به دست هم داده بودند تا افرادي اين چنين در جامعه بوجود بيايند. نسل امروز اگر بخواهند دستاورد اينها را از بين ببرند، بي انصافي بزرگي است. ما وظيفه داريم اين وظايف اجتماعي که داشتند، به نسل حاضر انتقال بدهيم تا بتوانند آنها هم پا به ميدان بگذارند.

صابر قليزاده :
شهيد خراساني در دوران تحصيلي، کارآفرين براي دوستان خود بود و بيشتر علاقه داشت از مشکلات همشاگردي ها باخبر شده و در حل مشکلات زندگي يار و ياورشان باشد. از افرادي بود که در مسجد اعظم با شهيد جاويد محسني در کلاس هاي مذهبي و قرآن شرکت مي کردند و حتي براي مطالعه و يا نوشتن تکليف هاي درسي از کتابخانه مسجد مذکور استفاده مي کردند. سيد جعفر از اول جواني به مسجد و مذهب و اداي فرايض ديني و استماع سخنان مذهبي علاقه نشان مي داد. با شروع حرکتهاي مردمي عليه شاه او هم وارد معرکه شد و د رمسجد حاج مير صالح و ميرزا علي اکبر مرحوم با ديگر جوانان انقلابي ومسلمان براي استماع سخنان روحانيون مبارز جمع مي شد و در اکثر راهپيمايي هاي مهيج و خطرناک آن زمان شرکت مي کرد.
يادم است يک روز ساعت 2 نصف شب اعلاميه هاي حضرت امام رضوان اله تعالي عليه را با وجود رعب و وحشت ايجاد شده از طرف پليس وقت آورد به منزلمان داد و رفت .
از معدود جواناني بود که قبل از سقوط رژيم شاه رفت از کردستان اسلحه تهيه کرد و روز بيست و سوم بهمن ماه 57 در جلو شهرباني ( ميدان شهداي امروز ) اردبيل مبارزه اي مسلحانه با افراد و پليس وابسته رژيم شاه انجام داد. ايشان در دوران قبل از انقلاب علاقه زيادي به ديدن آثار انقلابي ها داشت و در تابستان 57 با هم در يک سفر به قله سبلان رفتيم و در چادري که پهن کرده بوديم سه روزدر قله مانديم. بعد از سه روز به قلعه بابک رفتيم. او علاقه داشت تا ماجراهاي بابک و افراد انقلابي را بداند و آثار بازمانده آنها را ببيند. يک نکته مهمي که در اين سفر به دست من آمد اين بود که از آبهاي ذخيره اي که همراهمان بود در سبلان و قلعه بابک بيشتر براي طهارت و وضو استفاده مي کرد، چنانکه براي آب خوردن يا تهيه چاي از يخ هاي موجود در قله آب مي کرديم و مي خورديم.
در دوران جنگ جزء اولين گروهي بود که به فرمان امام به جنوب شتافت و در آنجا در گروه شهيد چمران فعاليت چشمگيري داشت؛ چنانکه روزي شهيد چمران گفته بود که در اين خط، چشم اميد من سيد جعفر خراساني و دسته اوست.
از مشخصات بارز سيد جعفر دل و جرأت او بود . او به تنهايي به قله سبلان مي رفت و يک هفته آنجا مي ماند . در جبهه ها نيز ذره اي ترس و عقب نشيني در او ديده نشد. جنازه شهيد محسني و يارانش را شبانه رفت و از تيررس دشمن کشيد و آورد . به اردبيل حمل نمود و آن آخرين ديدار او از اردبيل بود که رفت و به فيض شهادت نائل آمد. سيد جعفر چند ماه در لبنان و فلسطين اشغالي بر عليه صهيونيست ها جنگيد و از پياده روي هاي شبانه اش از لبنان به فلسطين در نامه اي برايم نوشته بود که خيلي برايم عجيب و شنيدني بود. او از رفتار و اعمال و کمي پايبندي گروه هاي فلسطيني و اهل آن موقع برايم نوشته بود که از اين مسئله خيلي متأثر و متأسف بود و نوشته بود که اينها خيلي به امام و انقلاب اسلامي علاقه دارند، ولي از خط امام و اسلام فاصله زيادي دارند.
حرف زياد است و با کمي وقت بيش از اين مقدور نيست از آن شهيد خجسته بنويسم روحشان شاد و يادشان گرامي باد !

شکور روغني :
آغاز آشنايي من با شهيد سيد جعفر خراساني مصادف بود با دوران کودکي . در آن دوران که هر کودک و نوجواني براي خود شخصي را به عنوان سرمشق زندگي انتخاب مي کند، او نيز به خاطر پاکي و صداقت و مردانگي، سرمشق من قرار گرفت. از آن به بعد شهيد سيد جعفر، معلم بزرگ زندگي من بود . آثار رفتارها و کردارهاي نيک و مبارزه با ظلم و بي عدالتي و ... را از او ياد گرفتم و در دوران انقلاب با راهنمايي هاي او هر آنچه در توان داشتم، انجام دادم . بعد از پيروزي انقلاب سيد جعفر جهت آموزش نظامي به لبنان عزيمت نمود و عکسي را در همان زمان به يادگار گرفتم که با دست خط خود نوشته اند « در بهار آزادي که انتظار را داشتيم، نتوانستيم ( با شهادت ) خود از اسلام دفاع کنيم؛ شايد با هديه جان بي ارزش در راه رهبر و فلسطين عزيز بتوانم دين خود را ادا کنم » و با خاطرات خود ما را تنها گذاشت و براي دفاع از قدس عزيز راهي فلسطين شد و در نامه هايي که مي داد، از اينکه مسلمانان اتحاد ندارند، گلايه مي نمود و پيروزي به صهيونيست ها را در اتحاد و همبستگي مسلمانان در فلسطين اشغالي و جهان مي دانست و در نبود اين اتحاد بسيار اندوهگين بود و غم و غصه مي خورد. بعد از شروع جنگ تحميلي شهيد خراساني به کشور بازگشت و دو سه روزي از آمدن او نمي گذشت که گفت مي خواهد برود به جبهه، که با هم راهي جبهه هاي حق عليه باطل شديم .
در حدود پنج شش ماهي که در سه مرحله در جبهه نيروهاي نامنظم شهيد چمران با جعفر بودم خاطرات فراواني از ايثار، صبر و استقامت و گذشت و فداکاري او در سينه تنگ خود به ارمغان دارم و لحظه به لحظه، وجودش در درياي اميد براي همرزمان و من بود. لبخند و تبسم او در سخت ترين شرايط، دلگرمي و اميد تازه اي در دلمان به وجود مي آورد و در شرايطي که کارمان جمع کردن قطعه هاي بدن شهدا بود، با خونسردي و تکبير گويان به همرزمان روحيه مي داد. چه شبها به علت کمبود وسائل و سرما در زمستان در جبهه بيدار مي ماند و تنها پتوي خود را روي همسنگران مي انداخت که بارها شاهد اين ايثار او بودم و در مواقعي که در اثر نرسيدن آذوقه دچار کمبود مي شديم، او جيره غذاي خود را در بين همرزمان تقسيم مي کرد. يک بار به علت کمبود آب شروع به حفر چاه نموديم. بالاخره با تلاش فراواني که کرد، به آب رسيد؛ اما چه آبي که با نفت آغشته بود. همان گونه که در دوران نوجواني، سيد، معلم زندگي من بود، در جبهه با راهنمايي ها و نظرات خود همواره مرا ياري مي نمود. به ياد دارم که هميشه چه در کوهنوردي و چه در جبهه، يافتن راه توسط ستارگان را برايم توضيح مي داد و من بدون آنکه فهميده باشم، مي گفتم فهميده ام و هيچ نمي فهميدم. از قضا در يک عمليات يازده نفره که براي تخريب مي رفتيم، موقع برگشت به علت شکستن قطب نما راه را گم کرديم و اين در حالي بود که چپ و راست و جلويمان دشمن بود. جعفر گفت که به وسيله ستارگان راه را پيدا کنم و من نتوانستم؛ که او خيلي ناراحت شد و کشيده کوچکي به من زد و گفت با اين گونه درس ها نبايد شوخي کرد که جان نفرات به اين آموزش ها بستگي دارد و او بود که با کمک ستارگان ما را به مقر رساند و با شنيدن صداي انفجار عملياتمان شادي ما دو چندان شد.
خاطره ديگر اينکه يکي از بچه هاي گروه شناسايي را عراقي ها گرفته بودند و آن سوي جاده به چهار ميخ کشيده بودند و تانکها و نفربرهاي عراق از روي او رد مي شدند. در آنجا بود که من براي اولين بار گريه جعفر را ديدم، که ناراحت بود از اينکه نمي تواند کاري بکند.
دوراني که با جعفر بودم، سرتاسر برايم خاطره است و جعفر خودش هم يک خاطره بود و قلم از نوشتن تمامي آن ها عاجز !

نصرت نسل سراجي:
دوران زندگي شهيد خراساني مثل ابري بود که براي سيراب کردن جوانه ها از اردبيل تا قدس و کربلا را پيمود. فرزند راسخ سبلان بود و چون خود سبلان با استقامت و استوار، در دين و ايمان و دوستي و صداقت و پاکي. او در دوران جواني چه قبل و چه بعد از انقلاب سرمشق بود براي همکلاسان و دوستان. او جواني از ديار پاکان بود و جدا از بي بند و باري هاي شاهنشاهي به ورزش و نماز و کوهنوردي عشق مي ورزيد.
هميشه خنده رو، با وقار و متين بود؛ گويي سبلان کوچک در حال حرکت است؛ پاک و منزه از هر گناهي. تمام لحظه ها و زندگي شهيد والامقام خاطره است. او مي دانست که جاي او اينجا نيست و در پشت اکثر عکسهايي که به يادگار دارم، دست خطهايش خبر از شهادت مي دهد .
آن روز که من به خاک افتم اي دولت مرا به خاطر آور .
خدايا از کدامين خاطره بنويسم که هر لحظه يادش برايم خاطره است. در سال 1355 براي تحصيل و اخذ ديپلم تهران رفتم و همان سال برادر شهيدم مبلغ دو هزار تومان از پول تو جيبي خود براي کمک تحصيلي بنده برايم فرستاده بود. اتفاقاً در سال 1356 بنده در شغل آموزگاري مشغول شدم و در عيد همان سال با گرفتن حقوق و پاداش به در خانه دوستم رفتم و تمام پول را جلو ايشان قرار دادم و درخواست کردم که با هم خرج کنيم؛ قبول نکرد و گفت: مگر جيبهايمان فرق دارد و وقتي خواستم بدهي ايشان را بدهم ناراحت شد و گفت: احسان برگشتني نيست و قبول نکرد و با پافشاري بنده گفت در عروسي ام خرج مي کني و مهم اينکه دوهزار تومان قيمت يک يخچال بود، که شهادتش براي او عروسي و لباس رزمش دامادي بود.
شهيدمان را همه دوست مي داشتند، چون او در دوستي راسخ و پاک بود. اگر مشکلي براي کسي پيش مي آمد، تا آخر براي رفع مشکل تلاش مي کرد. هر وقت از جبهه مي آمد، يادي از دوستان و آشنايان مي کرد و حتماً به همه آنها سر مي زد و دوستان را دور شمع خود جمع مي کرد و ما از نور او روشن مي شديم. هر بار که مي خواست به جبهه برود، عاشقانه خداحافظي مي کرد و غم و اندوه وجودم را فرا مي گرفت. آخرين باري که مي خواست به جبهه برود از او پرسيدم برادر خداحافظي تو جور ديگري است. با همان لبخند و تبسم هميشگي گفت : براي شهادت مي روم؛ اگر برگشتم براي هميشه پيش شما خواهم ماند؛ ولي رفت و شهيد شد و براي هميشه در پيش ما و دوستان و به دست ما به خانه ابدي رفت و به خاک سرد سپرديم؛ با همان تبسم و لبخند جاودانه اش، خدايا ...

سيد جمال الدين خراساني مقدم برادر شهيد:
ايشان دو سال از من بزرگتر بودند و در سن 24 سالگي به شهادت رسيدند . از همان دوران کودکي تا لحظه شهيد شدن و حتي به جرأت مي توانم بگويم تا الان که ساليان بسياري از آن موقع گذشته است، سايه ايشان بر سرم بوده و هست.
در طول سالهاي نوجواني و جواني و در اجتماع آشفته و افسار گريخته ستمشاهي چون راهنمايي دلسوز برايم بود و از همه راههاي فساد و تباهي مرا آگاه مي کرد . اکنون که به آن سالها نگاه مي کنم، در حيرتم که چگونه يک جوان شانزده هفده ساله اين چنين آگاه و روشن به همه امور زندگي بوده است. انگار که ايشان يکبار به دنيا آمده بودند و اين بار دومي بود که زندگي مي کردند. در اين نکته همه دوستان و آشنايان نزديک ايشان مي ديدند که او هميشه جلوتر از زمان بود و با وجود سن کم تجربه پيران دنيا ديده را داشت و يکي از خصائل بارزي که باعث جذب دوستان يکدل و يکرنگ و فداکار براي او شده بود، همين آگاهي و دورانديشي ايشان بود.
تمام سالهاي زندگي من در جوار ايشان برايم خاطره است، چرا که به جرأت مي توانم بگويم در ادب و تربيت اجتماعي و اخلاقي، نقش دومين پدر را برايم داشت و همان حالات خوف و رجائي که نسبت به پدرم داشتم، نسبت به ايشان نيز داشتم و به هر کجا که مي رفتم و در هر محيطي که حاضر مي شدم سايه سنگين نگاه نگران او را احساس مي کردم . شايد بعضي ها احساس کنند به خاطر بالا بردن مقام ايشان ، اين چنين راه اغراق پيش گرفته ام؛ ولي سوگند به خدايي که جان همه ما به دست اوست، گزافه گويي نکرده ام.
در دوران جشنهاي دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ، اينجانب مقاله اي در تحليل و نقد اين جشن ها نوشته و مستقيماً شاه و دار و دسته ساواک را به عنوان عاملان ظلم و غصب و جنايت معرفي کردم که منجر به دستگيري اينجانب شد. بعدها سيد جعفر با همان قدرت و روشن بيني و آينده نگري که داشتند گفتند : « فکر مي کني من يا امثال من نمي توانيم ببينيم يا بنويسيم ، تو با اين کار که بدون مشورت با بزرگان و اهل نظر انجام دادي، به اين سادگي از دست رفتي، در حاليکه مي توانستي به درد بخوري. حالا بعد از اين، هميشه تحت نظر خواهي بود . آن روزکه اين حرف ها را مي گفت، به گمانم شانزده سال بيشتر نداشت و اين روشن بيني سياسي او در امر مبارزه در آن سن براي من مانند معجزه اي بزرگ بود .
در رابطه با خصوصيات اخلاقي ايشان بايد بگويم با روح حساس و عاطفي که در او بود، نفرت شديد از انحرافات اخلاقي داشت و همه سعي و کوشش خود را مي کرد که برادران و دوستان خود را از اين انحرافات دور نگه دارد و با جرأت مي توان گفت که در اين راه موفق هم بود و اين را مي توان از طيف وسيع دوستاني که داشت، فهميد.
در شجاعت و قهرماني فوق العاده وي جاي بحث نيست که همگان براين امر يقين دارند و عمليات متهورانه وي در دوران انقلاب در شهر خودمان و عزيمت بلافاصله وي بعد از پيروزي انقلاب به فلسطين براي حضور در صف مقدم رزمندگان مظلوم فلسطين و بازگشت سريع ايشان در آغاز جنگ تحميلي به ايران و حضور به موقع در خطوط مقدم جبهه همه دلالت بر شجاعت و دلاوري بي حد و حصر ايشان دارند و جمله اي که شهيد بزرگوار دکتر چمران در يکي از عمليات به ايشان گفته بودند :
« جعفر، همه اميد من در اين عمليات به شماست »؛ شاهدي ديگر براين مدعاست.
خاطره ديگري که هميشه برايم زنده است، جريان اولين صعود من در جوار ايشان به قله سبلان بود. در جريان صعود به خاطر سن کمي که داشتم، آنچنان به من و دوستان ديگر توجه مي کرد که احساس و امنيت و راحتي فوق العاده اي داشتم که آنوقت ها پناهگاه دوم هنوز سالم بود و ما غروب به آنجا رسيديم، با دستهاي خويش به من لباس پوشانيد و مواظب غذا و آب و راحتي جاي خواب من و بقيه همراهان بود. هيچوقت قبل از ما غذا نخورد و قبل از ما نخوابيد. اکنون که به آن زمان نگاه مي کنم، مي بينم با وجود سن کمي که داشتند، چگونه مثل يک عقاب مواظب همه چيز بودند و بعد از آن صعود من خودم بارها به سبلان رفتم، ولي هيچوقت آن لذت و راحتي که با ايشان در کوه تجربه کرده بودم برايم تکرار نشد.
هميشه اين احساس را دارم که اگر ايشان زنده بودند، چقدر زندگي ما راحت و خوب بود؛ چرا که ما مي توانستيم همه مشکلات خود را به گردن او بريزيم. باورمان اين بود که ايشان راه و چاه همه کارها را بلد است و ما مي توانيم با بودن او ، تنبلي هم تجربه کنيم، ولي « هيهات من المومنين رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه من قضي نعبه و منهم من ينتظر »
وقتي پيکر بزرگوار شهيد جاويد محسني را به شهرمان آورد، حال و هواي ديگري داشت. اصلاً گريه نمي کرد. حدود ساعت يازده شب بود که مرا با خود به اوژانس بيمارستان شهيد فاطمي برد. پيکر شهيد محسني را از آنجا تحويل گرفتيم و به يکي از غسل خانه هاي شهر برديم. درون غسل خانه من بودم و جعفر و يکي از آشنايان خانواده شهيد؛ با آرامش خاصي در تابوت را باز کرد و با محبت و آرامش ، انگار کودکي در آغوش دارد، شهيد را روي سکوي غسل خانه گذاشت و دفترچه خاطرات شهيد جاويد را از جيب او درآورده و در پارچه سفيدي پيچيد و تحويل من داد و گفت اين امانت را به هيچ کس جز من نبايد بدهي. بعد از غسل و کفن شهيد ، تابوت مخصوصي از جنس فلز آورده بودند که درونش تشک و بالشي سفيد داشت. دستانش را به نرمي و سفيدي بالش کشيد و گفت : مرا هم در اين تابوت خواهيد گذاشت. انگار آينده را مي ديد و همين گونه هم شد و جعفر نيز با همان تابوت تشييع شد. تابوت حامل شهيد محسني را به سالن جهاد سازندگي برديم و با هم به خانه برگشتيم. دفترچه خاطرات شهيد جاويد خيس خون بود. با آرامش خاص خودش آنرا تميز و خشک کرد و من مي ديدم که به سطور آن توجهي ندارد. وقتي از ايشان خواستم اجازه دهد آن را من بخوانم، نگاه ملامت باري به من کرد و گفت : امانت جاويد است؛ ما حق نداريم آن را بخوانيم مگر به اذن پدر و برادر ايشان؛ که فرداي آن روز دفترچه خاطرات را تسليم ايشان کرد. ياد درسهاي آن شب هيچوقت از خاطرم نرفت. اينان کي و کجا اين کلاس ايمان و معرفت و اخلاق را ديده بودند، يا منتخب خداي تبارک و تعالي بودند که او خود، آموزگار ايشان بود. « الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سلينا »
آخرين باري که به مرخصي چند روز آمده بود، اوائل سال 60 موقع رفتن تا دروازه شهر با ايشان رفتم که احساس شاگردي در برابر استاد را داشتم. نگاه خود را به شهر انداخت و گفت : اين آخرين باري است که تو را مي بينم و گفت : وصيت مرا راجع به خودت بشنو ، آخرين حرفهايي که من از ايشان شنيده ام اين بود .
« راجع به اخلاق و ايمان سفارش ندارم و مي دانم به اميد خداي تعالي از راه راست منحرف نخواهي شد، ولي برادر هيچ يکي نيست که دو نشود جز خداي سبحان ، راز خود را با هيچ کس مگوي و حرام را به خودت راه نده. »
بعد از اين سخنان نگاه اندوهگين خود را به من دوخت و خداحافظي کرد و رفت تا ديگر بازنگردد، مگر وقتي که به لقاي معبود شتافته باشد .
من ايمان دارم به آزادي از قفس تن، ولي اثر مصيبت بار فقدان او در زندگي شخصي من تا روز مرگ مرا عذاب خواهد داد و من اگر بگويم نه بر او که به عزا و مصيبت خودم خواهم گريست، چرا که چون او نبودم.

نصرت رحيمي :
آشنايي ما از زماني شروع شد که در همسايگي ما يک اغذيه فروش بود که نامش عباس مهد 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 338
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميرعلي يوسفي سادات

 

 

خانم مدیر اخم کوتاهی کرد و گفت:

- بنشینید.

بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد:

- از امروز خانم گلستانی معلم شما هستند. نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها. خانم گلستانی بفرمایید.

خانم مدیر رفت. بچه­ها نشستند و با کنجکاوی به خانم گلستانی خیره شدند. خانم گلستانی خنده­رو بود. مقنعه سورمه­ای و مانتوی سبز رنگ داشت. به دستانش هم دستکش نخی و سفیدی داشت. در روزهای بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانی آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست. چون به زبان گیلکی آشنایی نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکی حرف می­زدند، خانم گلستانی روی تخته سیاه می­زد و خنده خنده می­گفت:

- بچه­ها، فارسی حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم.

اما در مواقعی بچه­ها از سر شیطنت، گیلکی حرف می­زدند و می­خندیدند و خانم گلستانی هم به خنده می­افتاد. خانم گلستانی خیلی خوب درس می­داد و بعضی وقت­ها با تعریف کردن قصه­ها و افسانه­های شیرین نمی­گذاشت آنها خسته شوند. اما بعضی از روزها وسط درس، ناگهان خانم گلستانی به سرفه می­افتاد؛ سرفه­های خشک و شدید. آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش- که روی جارختی بود- قوطی فلزی کوچکی را که دهانه­اش کج بود، در می­آورد و دهانه­اش را در دهان می­کرد و شاسی سبزش را فشار می­داد و نفس­های عمیق می­کشید. چند لحظه روی صندلی­اش می­نشست و بعد کم کم حالش بهتر می­شد و به بچه­ها که با ترس و حیرت نگاهش می­کردند لبخند می­زد و درس را ادامه می­داد. سرفه­های خانم گلستانی باعث شد که بچه­ها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتی یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه می­دیدند درباره­اش صحبت کنند.

مریم می­گفت:

- نکند خانم گلستانی سل داشته باشد؟

هانیه پرسیده بود:

- سل دیگر چیست؟

- من هم خوب نمی­دانم. اما مادرم می­گوید سل یک بیماری مسری است که سینه آدم را خراب می­کند و باعث می­شود از دهان خون بیاید.

- اما تا به حال که از دهان خانم گلستانی خون نیامده است!

لیلا می­گفت:

- شاید علت دستکش پوشیدنش این است که دستاش سوخته و خجالت می­کشد. آخر عموی من هم چند سال پیش وقتی خانه­شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست می­کند.

یکبار وقتی مبصر داشت تخته سیاه را پاک می­کرد و ذرات گج در فضای کلاس موج برمی­داشت، خانم گلستانی دوباره به سرفه افتاد

روز بعد خانم گلستانی یک وایت ­برد به کلاس آورد و جای تخته سیاه آویخت و گفت:

- بچه­ها اگر موافق باشید از امروز نوشتنی­ها را روی این وایت­ برد می­نویسیم.

چشم همه از خوشحالی برق زد. حالا آنها با ماژیک­های قرمز و آبی و سبز روی زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تفریق می­نوشتند. آنها به بچه­های کلاسهای دیگر فخر می­فروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید. دلتان بسوزد!

دو روز به رسیدن عید مانده بود. آن روز بچه­های کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند. موضوع انشاء روی وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگی خود چه می­دانید؟

کلاس ساکت بود. فقط صدای حرکت خودکار روی برگه­های سفید می­آمد. خانم گلستانی پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه می­کرد. رودخانه با صدای شرشر آبش از پای تپه در جریان بود. در کنار رودخانه مرغابی­ها با صدای بلند شنا می­کردند و زمین را می­کاویدند. آن سوی رودخانه جنگل بلوط قرار داشت. بوته گلهای وحشی در لابه­لای درخت­ها دیده می­شد. نور آفتاب آخر زمستان روی شاخ و برگ درخت­ها افتاده بود. یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز می­کرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش می­مالید.  مریم اولین نفر بود که برگه­اش را بالا گرفت و گفت: بعد هانیه و لیلا و شادی هم برگه­هایشان را به خانم گلستانی دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگه­هایشان را تحویل داده بودند.

خانم گلستانی دفترچه­های «پیک شادی» را بین همه­شان پخش کرد و گفت:

- خب دختران خوبم، انشاء الله عید خوبی داشته باشید. یادتان باشد درس­های تان را مرور کنید و پیک شادی تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید. سلام مرا به خانواده تان هم برسانید!

هانیه گفت:

- شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید!

یکهو خانم گلستانی ایستاد. بعد لبخند زد و گفت:

- باشد. می­رسانم!

اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانی پریده است. مریم دست بلند کرد و پرسید:

- خانم اجازه، شما اهل کجایید؟

خانم گلستانی روی صندلی اش نشست و گفت:

- من اهل سردشت هستم.

لیلا با تعجب پرسید:

- سردشت؟

- بله سردشت.

و بچه­ها شروع کردند به پرسیدن:

- خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟

- خانم، شما بچه دارید؟

- خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟

- خانم، سردشت در کجاست؟

- خانم ...

خانم گلستانی با تبسم ایستاد و گفت:

- شما در انشای تان از محل زندگی خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت برای تان بگویم؟

همه یکصدا گفتند:

- بله!

خانم گلستانی به طرف نقشه بزرگ ایران که روی دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت. انگشت روی استان آذربایجان غربی گذاشت و گفت:

- سردشت درست در انتهای آذربایجان غربی قرار دارد.

بعد انگشتش شروع به حرکت کرد:

- سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق می­رسد. دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟

دوباره همه با خوشحالی گفتند:

- بله!

- خب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردی نام این پیامبر ایرانی زرادشتره تلفظ می شود. سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است. هنوز ویرانه­های برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده می­شود. سردشت در جای بلندی قرار دارد. کوچه­ها و خیابانهایش سرازیری و سربالایی است. کوههای مرتفع و بلندی اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزی ایران و عراق می رسد. جنگل های زیبایی این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده. بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است. اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار می کنند. البته دامپروری هم می کنند. در جنگل های سردشت حیواناتی مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانی چون شاهین و باز و عقاب زندگی می کنند.

خسته که نشدید؟!

- نخیر!

- وقتی انقلاب پیروز شد، من خیلی کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم. اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهای دیگر هیچ توجهی نمی شد. اما پس از انقلاب، نیروهای جهاد سازندگی آمدند و به روستاها برق کشیدند. راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند. دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردم کرد، به سردشت و شهرهای دیگر استان آذربایجان غربی و کردستان هجوم آوردند. آنها می خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند. به زور، مردم بی دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکاری کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند. دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد. هرکس که با ضد انقلاب همکاری نمی کرد، کشته می شد. مزارع و باغ های زیادی در آتش آنها از بین رفت و مردم بی دفاع زیادی شهید شدند. نیروهای جهاد سازندگی و معلم ها و دکترهایی را که برای خدمت آمده بودند اسیر و اعدام می کردند.

آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکاری نکند، او را می­ کشند و مزرعه و خانه مان را آتش می زنند. پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانی بدهد.

خانم گلستانی به بچه ها نگاه کرد. همه ساکت به او چشم دوخته بودند. خانم گلستانی آه کشید. شادی دست بلند کرد و پرسید:

- خانم اجازه، بعد چی شد؟

- یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه. مادر و دو برادرم را به شدت کتک زدند. ما نمی دانستیم چه شده است. من ترسیده بودم و جیغ می کشیدم. عمویم که همسایه مان بود سر رسید. به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلای مادر و زن عمویم بود را به آنها داد. آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند. عمویم ما را به خانه اش برد. چند روز بعد من کم کم فهمیدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است.

خانم گلستانی ساکت شد. هانیه و لیلا آرام آرام گریه می­کردند. مریم لبانش را گاز می گرفت تا گریه نکند. نسترن با صدای بغض کرده پرسید:

- خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟

خانم گلستانی کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

- وقتی پدرم قصد داشته یک معلم زندانی را فراری بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران می شود. مدتی گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار که برای آزادی سردشت از جاده بانه به سوی سردشت می آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگی شهید شدند. اسم سردشت در تمام ایران پیچید. در بیشتر شهرهای ایران و به خصوص در اصفهان عزاداری شد. امام خمینی که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهای دیگر کردستان و آذربایجان غربی از دست ضدانقلاب آزاد شود.

شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانی که از شهرهای مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختی آغاز شد. سرانجام شهید چمران سردشت را آزاد کردند. آن روز مردم سردشت جشن پیروزی گرفتند و در خیابان ها شیرینی و نقل پخش کردند. با اینکه خیلی ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادی سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است. ولی دشمن دست از سردشت برنداشت. وقتی عراق به ایران حمله کرد، شهر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایی هواپیماهای عراقی قرار گرفت. من کم کم بزرگ شدم. به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهای بالاتر رفتم. مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزی می کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگی خود ادامه می دادیم، تا اینکه هفتم تیر ماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش.

چهره خانم گلستانی پر از درد شد. همه متوجه این موضوع شدند. همه ساکت به او نگاه می کردند. دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاده که باعث شده خانم گلستانی این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود.

خانم گلستانی از جیب مانتواش دستمال کوچکی درآورد. پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید. شادی و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بی صدا شروع به گریستن کردند. خانم گلستانی برگشت و صدای غمگینش در کلاس پیچید:

- فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم. هوا هنوز خنک بود. من و مادرم برای خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم. عصر بود. مادرم برایم یک جفت کفش تابستانی زیبا خرید. خیلی وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم. مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم می خرد. من هم با معدل 20 قبول شدم. قوطی کفش زیر بغلم بود. چادر مادرم را گرفته و می خواستیم سبزی و میوه بخریم و به خانه برگردیم. من دم در میوه فروشی کنار جعبه های میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد. داشتم به سیب های سرخ و سفید رسیده ای که در جعبه ها چیده شده بود نگاه می کردم که ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگی آسمان شهر را پر کرد.

مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند. مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم. البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز می ترسیدیم. ناگهان صدای شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صدای چند انفجار در شهر پیچید. افتادم زمین. مادرم برگشت و مرا زیر بازوی خود پناه داد. خیلی ترسیده بودم. جیغ می کشیدم. یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم. برای یک لحظه چند نقطه نورانی مثل جرقه های آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین می آیند. بوی تندی مثل سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید. چشمم به یک توده شیری رنگ افتاد. انگار که مه بود. آن توده شیری، آرام آرام به طرفمان آمد. کناره هایش که بر زمین می نشست مثل رشته های تیز و سیخ مانندی بود که در آخر مثل قطراتی بلوری به زمین می افتاد و مثل حباب می ترکید. یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد. انگار روی بدنم آب جوش ریختند. نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریه­ام فرو رفت. چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن. کم کم همه جا تاریک شد. مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار. نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختی نفس می کشد. یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید. هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم. مردم در خیابان می دویدند و جیغ می کشیدند. چند نفر را دیدم تلو تلو خوران

می دوند و بعد بر زمین می افتند. نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهای کوچک و صورتی رنگی در حال روییدن از دستانم بود.

ناگهان خانم گلستانی به سرفه افتاد. خیلی شدید و خشک سرفه می کرد. بچه ها وحشتزده نمی دانستند چه کنند. لیلا گریه کنان گفت

- من می روم آب بیاورم.

مریم و شادی و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانی کمک کردند روی صندلی بنشیند. خانم گلستانی سرفه کنان به کیفش اشاره کرد. نسترن کیف را آورد. دست سپید پوش و لرزان خانم گلستانی داخل کیف شد و با قوطی فلزی کوچک اکسیژن بیرون آمد. به دهان نزدیکش کرد و نفس های عمیق کشید. صدای فس فس قوطی در کلاس می پیچید. لیلا با لیوان آب آمد. مریم گفت:

- خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟

خانم گلستانی آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر می شود. بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند. بچه ها با صورت خیس اشک، به خانم گلستانی خیره ماندند. خانم گلستانی سعی کرد لبخند بزند و گفت:

- ناراحتتان کردم... دیگر باقی اش را تعریف نمی کنم.

اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند.

خانم گلستانی کنار پنجره رفت. دید که گوساله از پستان مادرش شیر می خورد و دم تکان می دهد. دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس می زند.

- آن مرد مرا به درمانگاه رساند. کارکنان آنجا هول کرده بودند. تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایی شده است. لحظه به لحظه بینایی ام را از دست می دادم. به سختی نفس می کشیدم. چند ساعت بعد، من و تعدادی دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند. چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم. آنجا بدنم را شستند و ضد عفونی کردند. داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم. تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بی اطلاع بودم. کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند. تا این که عمویم به سراغم آمد. بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. عمویم سالم بود؛ چون در آن روز برای کاری به سنندج رفته بود. سراغ خانواده ام را گرفتم. عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودی به دیدنم می آیند. اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسی به دیدنم نیامد. با هواپیما به تهران منتقل شدم. در تهران هم فقط عمویم به دیدنم می آمد. می گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمی تواند به تهران بیاید، ولی در اولین فرصت می آید. روز به روز حالم بدتر می شد. فقط با کمک دستگاه اکسیژن می توانستم نفس بکشم. در بیمارستان هر روز آب تاول های دست و صورتم را با سرنگ می کشیدند و من خیلی درد می کشیدم. اما درد تنهایی بیشتر از همه چیز بود.

دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده ای دیگر از مجروحان شیمیایی را به خارج کشور ببرند. من دوست نداشتم تنها بروم.

می خواستم مادرم هم با من بیاید. عمو قرار شد با من بیاید. سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سویس بردند. در آنجا آزمایشات زیادی روی من و مجروحان دیگر شد و به خوبی از من مراقبت می شد. اگر عمو نبود از تنهایی دق می کردم. برای دیگران یا نامه می آمد یا افراد فامیل شان تلفن می کردند، اما برای من نه نامه ای آمد و نه تلفنی شد.

لحظه شماری می کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم. یک ماه بعد حالم بهتر شد. وقتی هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم می آیند. اما...اما اشتباه می کردم. دکترها به عمویم گفته بودند که برای حفظ سلامتی من باید در یک جای سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگی کنم. من و عمو به شمال آمدیم.

هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید:

- خانم اجازه، پس مادرتان...

و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. خانم گلستانی اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند زنان گفت:

- فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم. همه پیش پدر شهیدم رفته بودند.

خانم مدیر صدای گریه شنید. صدا از یکی از کلاسها می آمد. از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت. به کلاس پنجم رسید. دید که خانم گلستانی ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه می کنند.

صدای رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت.

منبع: لحظه جدایی من، نوشته: داوود امیریان، ناشر: نشر شاهد و سوره مهر، صفحه: 1 الی 27 چاپ اول، 1381



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 315
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عقيل عرش نشين

 

سال 1342 ه ش ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و کم حرف بيان کرده اند. اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باکمترين تأثير را بر دوستان داشته و اکثراً کارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديکان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن کم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
وي در سال 59 در سن 18 سالگي وارد سپاه مي شود. البته اوايل سال 1360 معاون واحد اعزام نيرو مي شود . پس از اصرار زياد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به منطقه «بازي دراز» ارتفاعات 1100 و تپه «سعيد» در مرز «قصر شيرين »اعزام مي شود . بعد از تشکيل تيپ 9 حضرت عباس (ع) به منطقه «فکه» اعزام مي شود و در آنجا در عنوان پيک گردان انجام وظيفه مي کند؛ تا اينکه در عمليات والفجر يک در« ابوغريب» بر اثر اصابت تير کاليبر پنجاه در تاريخ 22/1/62 يعني اوايل 21 سالگي به خيل شهدا مي پيوندد.
نکته مهم در زندگي اين شهيد ارتباطات معنوي و روحاني وي با مرحوم منعم اردبيلي بوده است که به گفته دوستان در طي 35-40 روزي که مرحوم منعم در منطقه فکه بودند، خيلي با هم خلوت مي کردند . استاد از روح معنوي خود در وي مي دميده؛ لذا از اين زمان تا شهادت وي به فردي عارف مسلک ، فارغ از نيازهاي مادي و دنيوي شده است.
به گفته دوستان وي خط زيبايي داشته و در هر جا که امکان و فرصت دست مي داد، جملات زيباي عرفاني را مي نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وي و عدم خوردن غذا بجز نان خشک از نکات بارز زندگي وي به حساب مي آمد . طبق بيان خود از زبان شهيد «چمران »هميشه اين را به زبان داشته است که : « خدايا خوش دارم تنها باشم در کهکشان هاي پوچ دنيا بپوسم ، و طبق آنچه که آرزو مي کرده است تقريباً وي تا اين زمان گمنام زيسته است و گمنام هم خواهد بود.» اين از آن جهت است که از حدود 20 نفري که درباره عقيل با آنها صحبت شده، هيچکدام نکات خاص و قابل تأملي در مقايسه با ديگر شهدا از شهيد عقيل بيان نکرده اند و يا به ياد نداشته و فراموش کرده اند.
منبع: پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
« درود خالصانه بر بت شکن تاريخ خميني کبير »
« اکنون که چاره اي جز نوشتن ندارم لاجرم قلم بر نامه مي گذارم و آرزوي دلم را بيان مي دارم.
از روزي که خود را و محيط خود را شناختم، فهميده ام که چقدر در زندگي عقب افتاده ام . خجالتها و شرمندگي هاي بسياري کشيده ام و هميشه غم و اندوه برمن غلبه کرده است. نمي دانم آيا خوشبختي با من سازگار نيست و يا اينکه اصلاً معني خوشبختي را نفهميده ام. بالاخره هر طور باشد، خوشبختي با ما يار نيست و دوست و غم خوار من، غم و اندوه خودم مي باشد . تا حال نتوانسته ام خدا و قرآن و اسلام را بشناسم و اين سبب شده که به گناهان بزرگي مرتکب شوم .
بنده اي هستم ذليل و حقير که اگر خدا از من نگذرد همچنان در ضلالت و حقارت باقي خواهم ماند.
پروردگارا: بحق مقربين درگاهت و منزهين آگاهت از گناهان بنده حقير درگذر و مرا به حال خود وامگذار که تو نگهدارنده و مهرباني .
آرزو دارم مردم جهان همه يکدل و يکرنگ باشند و ستمي از سوي يکي بر ديگري نشود .
آرزو دارم که در راه انسان هاي آگاه بميرم و دنيا را با تمام تلخي و شيريني به حال خود واگذارم. عقيل عرش نشين


خاطرات
بايرام نوري:
در سال 1360 وارد سپاه پاسداران انقلاب اردبيل شدم. بعد از عضويت در سپاه توفيق آشنايي با ايشان را پيدا کردم. مدتي در سپاه به عنوان همکار بوديم و توفيق حاصل شد و در يک نوبت با هم به جبهه اعزام شديم. آن موقع اردبيل داراي تيپ سنگر نبود، بلکه در قالب يک گردان پياده به نام گردان حزب الله به فرماندهي آقاي دولت آبادي بود که شهيد عرش نشين به عنوان جانشين گردان و بنده نيز در کنار ايشان بعنوان فرمانده يکي از گروهانهاي گردان بودم، که حدود چهار ماه با هم در جبهه بوديم.

مدتي که با هم بوديم، چه در پشت جبهه و چه در جبهه، بعضي از خصوصيات بارزي که ايشان داشتند او را از ديگران متمايز مي کرد. فردي بسيار مهربان، دلسوز، خوش برخورد، خوش چهره، باصفا و با محبت بود. طوري با انسان برخورد مي کرد که واقعاً حتي نزديک ترين فرد شايد آن برخورد را نداشته باشد. با توجه به اينکه من اهل خلخال بودم و ايشان اهل اردبيل بود، با من بسيار صميمي بود. شايد هم به لحاظ غير بومي بودن من بود ومن نيزاو را به عنوان برادر دوست مي داشتم و به ايشان عشق مي ورزيدم، که واقعاً زيبنده او بود. عاشق ولايت بود و به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. براي ايشان نماز اول وقت بيش از هر چيز با ارزش بود و سعي مي کرد نماز خود را در اول وقت بخواند و ما را نيز تشويق مي کرد.
زماني که در جبهه بوديم، سنگرمان يکي بود. اکثراً با هم بوديم. بارها مي ديدم در دل شب وقتي که همه در خواب بودند، به آرامي از جاي خود برمي خاست و براي راز و نياز با معشوق خود به سنگري که به عنوان نمازخانه بود، مي رفت. اکثر شبها بيدار بود و با خداي خود راز و نياز مي کرد. هميشه دعاي او اين بود که خدايا مرگ ما را شهادت در راه خود قرار بده. اينگونه هم شد و به لقا الله رسيد. اميدوارم ما را از ادامه دهندگان راه ايشان و شهدا قرار بدهد.

محلي که با هم به جبهه اعزام شديم، غرب کشور در سرپل ذهاب، خط مقدم بازي ارتفاعات دراز بود که قبل از ما نيروهاي شهرستان نور مازندران درآنجا مستقر بودند و عملياتي نيز جهت تصرف ارتفاعات توسط نيروهاي آن شهرستان انجام شده بود، ولي به لحاظ اينکه محل استقرار عراقي ها نسبت به نيروهاي خودي استرارتژيک بود، نتوانسته بودند تصرف نمايند و امکان عقب نشيني نيز نبوده واکثراً شهيد شده بودند و حتي پيکرهايشان در نزديکي عراقي ها مانده بود و نتوانسته بودند به پشت جبهه انتقال دهند؛ که اين قسمت از منطقه تحويل نيروهاي اعزامي از شهرستان اردبيل شد. از آنجايي که تعدادي از شهدا بين دو خط در نزديکي عراقي ها مانده بودند، شهيد عرش نشين هميشه ناراحت و به اين فکر بودند که بايد اين شهدا به خانواده هايشان برگردند و واقعاً انتقال آنها به پشت جبهه با توجه به موقعيت جغرافيايي منطقه مقدور نبود و ايشان مصمم بودند به هر طريق ممکن بايد شهدا را آورد. خوشبختانه زماني که ما درجبهه حضور داشتيم، زمستان و اوايل بهار بود و اکثر مواقع هوا ابري و مه آلود بود. برنامه ريزي که ايشان انجام دادند، بعلت اينکه شب نمي شود نسبت به انتقال شهدا اقدام کرد بايستي روزهايي که هوا مه آلود مي شد، رفت و شهدا را آورد. بارها با هم رفتيم حدود 50 متري عراقي ها و شهدا را آورديم. عراقي ها هيچ بويي نمي بردند. حدوداً توانسته بوديم در مدت مأموريتي که در آنجا داشتيم، حداقل 50 تن از پيکر شهدا را انتقال دهيم و تحويل خانواده هايشان شد.
يک روز که هوا مه آلود بود، رفتيم و 2 تن از شهدا را در بلانکارد قرار داديم. وقتي خواستيم حرکت کنيم، هوا روشن شد و حرکت مقدور نشد. مجبور شديم تا شب بمانيم و منطقه نيز براي حرکت در شب مناسب نبود. هر آن ممکن بود اتفاقي بيفتد. وقتي داشتيم به طرف نيروهاي خودي مي آمديم و شب بود، يکي از بچه ها به نام محمدرضا آتشين روي مين رفت و پايش قطع شد و عراقي ها نيز فهميدند. مدتي زير آتش عراقي ها بوديم. وقتي که آتش دشمن آرام شد، مي بايستي يک جانباز و دو تن از شهدا را انتقال مي داديم که شهيد عرش نيشين واقعاً ايثارگري کرد و حتي برادر جانباز را به تنهايي آورد. واقعاً زحمت کشيد و هر بار مي رفتيم و از پيکر شهدا مي آورديم و تحويل خانواده شان مي شد، ايشان احساس مي کرد وظيفه خود را بهتر از پيش انجام داده و با اين اقدام خوشحال مي شدند که توانسته اند پيکر مبارک شهدا را به خانواده هايشان برگردانند.

آنچه که براي ايشان ارزش نداشت ماديات و آنچه که متعلق به دنيا بود. زماني بعضي از کارهاي مورد نياز را به صورت سهميه در حد خيلي محدود به پرسنل واگذار مي کرد. يادم است يک روز موتورسيکلت به سپاه آورده بودند. به لحاظ اينکه تعدادشان کم بود، ثبت نام کرده بودند تا با قرعه کشي به افراد تحويل شود که ما هم نام نويسي کرديم. ايشان نيز ثبت نام کرده بودند. البته براي من جاي تعجب بود که ايشان هم ثبت نام کنند. در مراسم قرعه کشي ما نبوديم ولي ايشان حضور داشتند. آمد به من گفت موتور براي شما در آمد. من هم در جريان نبودم، ولي برادراني که در مراسم قرعه کشي بودند گفتند به اسم خودش درآمد، اما اسم تو را نوشت. بنده فهميدم و قبول نکردم، ولي اصرار کرد که حتماً بايد قبول کنم. بنده ناچار شدم قبول کنم و وقتي شهيد شد به عنوان يادگاري از ايشان داشتم .

محرم محب:
شهيد عرش نشين تقريباً سه ماهه سوم سال 60 13بود که به جبهه اعزام و به عنوان معاون گردان منصوب شدند. منطقه اي که رفته بودند منطقه بازي دراز بود که منطقه سختي بود. بنده به عنوان يکي از دوستان ايشان، حدود يک ماهي براي سرکشي رفتيم سراغ آنها و يک روزي هم در پادگان سوما بوديم .
بعد ما يک روز به منطقه آنها رفتيم. وقتي که به منطقه بازي دراز وارد شديم، شهيد عرش نشين در آنجا نبودند؛ چون که آنجا منطقه دوري بود و بچه ها در آنجا کمين مي کردند و همه مي گفتند عقيل هم رفته جلو و گفتند که مي آيد. تقريباً شب هنگام يا نزديکي هاي غروب بود که عقيل تشريف آوردند. پس از اينکه احوالپرسي کرديم و به همراه ايشان به سنگر بچه هاي رزمنده مان رفتيم. بعد دوباره ما برگشتيم به چادر که چادر فرماندهي گردان بود. آن روز واقعاً آتش دشمن خيلي زياد بود. ما دو شب آنجا بوديم. تا آنجايي که يادم است احتمالاً عقيل درعرض اين دو شب، کمتر از يک ساعت خوابيده بود. علتش را پرسيدم؛ گفتند که فاصله ما با دشمن خيلي نزديک است.
به خاطر اينکه بچه هاي ما نيرو بگيرند به آنها سر مي زدند، که بچه ها از اين بابت يک نيرو بگيرند. که سر زدن به بچه ها خيلي واجب است و واجب تر از خوابم است. آن روز يک خاطره به ياد ماندني من بود و بچه ها يي که آنجا بودند، با شهيد عرش نشين خاطره خوشي را ياد مي کردند. عقيل درست است که اسمش معاون گردان بود، ولي در کارهايي شرکت مي کرد که بچه ها از آن بي خبر بودند و با خود بچه ها رفت و آمد و سرکشي مي کرد. احتمالاً بچه هاي رزمنده ديگر درعوض آن چند ماهي که بودند، به مرخصي مي رفتند، ولي شهيد عقيل تا پايان به مرخصي نرفتند.
خاطره اي که بنده از شهيد عقيل عرش نشين دارم، مربوط به زمان تشکيل تيپ 9 است در منطقه دزفول. آن موقع ما در ستاد تيپ 9 بوديم که عقيل آمد و به جبهه اعزام شد و به منطقه اي آمدند که تيپ 9 در آن اوايل مستقر بود.
عقيل در ابتدا در يکي از گردان ها خدمت مي کرد که به عنوان پيک تيپ معرفي شده بود و وظيفه اش اين بود که پيام هاي ستاد را به واحدها و گردان ها ابلاغ کند. پس از مدتي که ما در سفي ا... بوديم، مصادف شد با ايام سوگواري حضرت امام حسين (ع) که از اردبيل چند نفر از مداحان اهل بيت (ع) به اتفاق شاعر اهل بيت، استاد منعم اردبيلي آمدند به منطقه.
خوب مراسم دهه محرم شروع شد بچه هاي اردبيل با حال و هوايي که از آنها انتظار مي رفت، شروع کردند به برگذاري مراسم. شبها مرتب سينه مي زديم و عقيل هم شده بود سردسته مان؛ و واقعيت اين بود که عقيل مراسم را به خوبي انجام مي داد؛ البته با يکي از بچه هاي ديگر. واقعاً در آن مراسمي که عقيل شرکت مي کرد و به عنوان سردسته هم بود، مراسم، حالت خاصي داشت و عقيل با يک حال و هواي بخصوصي مراسم را اجرا مي کرد.
در اين راستا عقيل آشنايي نزديکي را با استاد منعم اردبيلي پيدا کردند و کساني که استاد را مي شناختند، او را داراي يک حالت معنوي بخصوصي مي ديدند و عقيل هم که با ايشان رابطه برقرار کرده بود، صاحب اين روحيات ويژه شده بود و حالت معنوي خاصي پيدا کرده بود. مرتب با آقاي منعم ارتباط داشتند و چيزهايي مي گفتند که ما از آن مسائل خبري نداشتيم؛ طوري وانمود مي کردند که عقيل شهيد خواهد شد. شايد شهادت ايشان حالت معنوي داشت و اين حالت معنوي به دليل ارتباط با آقاي منعم بود و روي ايشان اثر گذاشته بود و همانطور که گفتم، عقيل حالت خاص و معنوي پيدا کرده بود.
زماني که منطقه سفي ا... بوديم، تقريباً همه بچه ها در محلي بودند که شايد حالت بخصوصي نداشت. پيام هاي گردان، پيام هاي خاصي بودند که حتي نبايد يک کلمه اضافه و کم کرد؛ ولي پس از آن که تيپ جلوتر رفت و ستاد، يک جيپ در اختيار عقيل گذاشته بود، با ماشيني که در اختيار داشت، پيک ها را به گردان ها و ساير واحدهاي تيپ مي رساند. اين را هم بگويم که عقيل همه را دوست مي داشت و هميشه تبسم مي کرد و با همه کس که ارتباط برقرارمي کرد، آن فرد، خودش را دوست عقيل احساس مي کرد و عقيل هم واقعاً دوست داشتني بود.

لطيف آهنگري :
در تاريخ 1360/10/23 از سپاه اردبيل يک گردان به نام شهيد عرشي به منطقه دولت آبادي رفت که منطقه اي در غرب کشور بود. بنده بعد از تقسيم به اين گردان راه يافتم که از اين گردان به ارتفاعات اعزام شديم و در آنجا مستقرشديم. البته ارتفاعات هزار و صد طوري بود که وسيله نقليه به طور مخفي به آنجا رفت و آمد مي کرد و تقريبأ حالت نيمه مخفي داشت. کلاً در محل ديد دشمن بود، ولي بچه ها پياده مي رفتند و تمام امکانات و تجهيزات را با قاطر به محل مي کشيدند.
ما درهمان موقع با شهيد عرشي آشنا شديم که معاونت فرماندهي گردان را به عهده داشتند. تقريباً در 20 يا 30 متري عراقي ها، بچه ها جهت کسب اطلاعات و حمل جنازه هاي شهدا که قبلأ آنجا مانده بودند،مي رفتند و شبانه آنها را حمل مي کردند؛ که معمولأ شهيد عقيل اکثر اين کارها را خودش هم انجام مي داد؛ يعني در ماه، حدود 20 نوبت مي رفتند که تا 19 بار خودش هم مي رفت. البته از شهدا گفتن خيلي سخت است؛ مخصوصأ آنهايي که کمتر عبور کردند. آن موقع که شهيد عرش نشين کمتر از 18 يا 19 سال سن داشتند و عمرش هم آنقدر زياد نبود که خاطراتش زياد و در ياد باشد. فقط مي توان بگويم که آدم خيلي خوشرو و خنده رويي بود؛ محجوب بود و خيلي با بچه ها انس الفت داشت. سعي مي کرد روحيه بچه ها را خوب نگه دارد .
شهيد عقيل هنگام شب و نيمه هاي شب به تمام بچه ها سر مي زد و به منطقه اي که بنام تپه سيد يا صد و پنجاه بود و محل نگهداري بعضي تجهيزات، سرکشي مي کرد.
البته در منطقه تپه سيد يا 150همانطور که گفتم، رفت و آمد با قاطر انجام مي شد و حمل تجهزات و آب خيلي سخت بود. فصل زمستان بود و هوا برفي. با توصيه مرحوم که حمل آب سخت بود، برف ها را آب مي کردند که براي نظافت و بهداشت مورد استفاده قرار گيرد.
عقيل با وجود اينکه آنجا مانده بود و جزو فرماندهان منطقه بود، ولي مثل ساير رزمنده ها بود. مثلاً خودشان مي آمدند و آب مي بردند، يعني هيچ وقت نمي خواست کار خودش را به گردن کسي بيندازد.

سال 60 13در منطقه اسلام، شهيد را ديدم. آن موقع جانشين گردان بودند؛ گردان حزب اله بود.
اسوه تقوي و پاکدامني بود. خيلي سربه زير بود. با بچه ها صميميت داشت. خود را فرمانده نمي دانست. هميشه با بچه ها بودن را سرلوحه زندگي و امورات خود قرار داده بود. با خصوصيات خاصي با بچه ها رفتار مي کرد. مثل اينکه يک فرمانده نبود. مثل برادر با ما رفتار مي کرد.آن موقع من بي سيم چي گردان بودم و هميشه با او بودم ...

يک روز بچه ها را جمع کردند گفتند 15 نفر احتياج داريم بروند خاکريز ايجاد کنند. از آنجايي که صميميت خاصي با بچه ها داشتند، گردان ما که در آن موقع 312 نفر بسيجي بوديم، همه گردان اعلام آمادگي کردند که بروند.
به نظر من خصوصيات و اخلاقي ايشان بود که باعث شد همه گردان به نداي يک فرمانده جوان لبيک گفته و آماده اعزام شوند.
يک روز ظهر بود؛ دسته جمعي رفتيم وضو بگيريم. بچه ها داشتند زير تانکر آب وضو ميگرفتند و شير آب بازمانده بود. آب داشت هدر مي رفت. ايشان با صراحت گفتند اين طور وضو گرفتن برايتان درست نيست. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: شما فکر کنيد اين آب با چه زحمتي تأمين مي شود و چه طوري به دست ما مي رسد.
تير ماه بود؛ در منطقه عمومي ابوغريب خواستند برويم جوفر. قرار بود درعمليات شرکت کنيم. ايشان خيلي خوشحال بودند که بالاخره توفيق شد ما هم در عمليات شرکت کنيم. در منطقه جوفر مستقيم بوديم که خبر شهادت جلال برايش رسيد و تنها اشاره فرمودند خدايا شکر. در گردان ما آن موقع آقاي تکريم بودند. بچه ها را جمع کرد؛ فرمانده هان گروهان ها را جمع کرد. گفت بالاخره جلال، برادرش شهيد شده و ايشان بايد برگردد. سفارشات لازم را کرد و گفت که بچه ها امانت خدا است دست ما، من اين بچه ها را به شما و شما را به خدا مي سپارم. خداحافظي کرد و رفت.
ساده بود؛ خيلي ساده، سنگرش با سنگرهاي ديگر بچه ها و رزمنده گان هيچ فرقي نداشت. تنها فرقي که داشت اين بود که سنگر فرماندهي بود و مابين دو تا گروهان 1 و 2 بود.
ايشان دائماً ذکر خدا مي کردند. اوقات فراقت و بيکاريشان را زماني که با بچه ها کاري نداشتند، ذکرمي گفتند. تکيه کلامشان حضرت ابوالفضل بود. در بين ائمه به حضرت ابوالفضل تمسک خاصي داشت. شب زنده داري هاي خوبي داشت. نماز شب را معمولاً ترک نمي کرد. به بچه ها سفارش مي کرد اينجا که فرصت هست، آن را غنيمت شماريد.
اوقات بيکاريش را با شعر و قرآن خواندن و ذکر خدا سپري مي کرد.
شهيد عرش نشين از اسراف خيلي بدش مي آمد. واقعأ فرد صرفه جويي بود. يادم هست داشتيم شام مي خورديم و سفره پهن بود. آن شب تن ماهي داشتيم. نان خشک بود و هرکس خواست غذا بردارد، با قاشق زد پشت دستش. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: بايد خودتان حدس بزنيد که چرا اين کار را مي کنم. همه مات مانده بودند که عرش نشين چرا اين کار را مي کند. گفت: بايد اين خرده نانها را از کنار سفره جمع بکنيد، بعد غذا بخوريد.
تنبيه آن موقع بين بچه ها هيچ معني نداشت، ولي تشويق چرا. بچه ها را تشويق مي کردند. يک شهيد صداقتي داشتيم. نماز ظهر بود، ايشان رفته بود بالاي سنگر نماز مي خواند. نماز ايشان را قطع کرد و گفت بيا پايين. آمد پايين. گفت که برادر تو چرا بازي مي کني با خودت؟ اين کار درست نيست و دشمن تو را دارد مي بيند و ممکن است بزند. اين يک نوع خودکشي است. يک تذکر شديدي به ايشان داد و گفت: اين اولين و آخرين بار باشد. اميد وارم انشا ء ا... از اين به بعد تکرار نشود.
شهيد عرش نشين بيشتر با آقاي توفيق صمدي صميمي بودند. هر دو بچه اردبيل بودند و در يک محله زندگي مي کردند. با هم قدم مي زدند و اگر جايي مي خواستند بروند، با ايشان مي رفتند. ايشان موتور سوار بودند و پيک گردان بودند.
يادم است در منطقه بوديم. شهيد عرش نشين با اينکه منطقه خاکي بود و پر از گرد و غبار و گرما، هميشه با لباس تميز زندگي مي کردند. اهميت خاصي به نظافت و پاکيزگي مي داد. ايامي که آنجا بودم، مصادف با ما ه مبارک رمضان بود. با اينکه حکم مسافر داشتيم و روزه گرفتن بر ما واجب نبود، شهيد هميشه سعي مي کرد ايام رمضان را با روزه هاي مستحبي سپري بکند.
يک چفيه داشت که مي گفتند از شهيد چمران برايش به يادگار مانده است. افطاريش را هميشه روي اين چفيه باز مي کرد. نمازهايش را هميشه روي آن چفيه مي خواند.
يک جا نماز سبزي داشتند. هر موقع مي خواستند نماز بخوانند، ابتدا ذکر فاطمه زهرا مي گفت و سپس به حضرت ابوالفضل متوسل مي شد.

من هميشه به عنوان بي سيم چي با ايشان بودم و تهيه غذا و امکانات سنگر فرماندهي با بنده بود. هميشه مي فرمودند مرادي تو آخرين نفري. برو براي گرفتن غذاي فرماندهي. بگذار اول بچه ها بگيرند و تامين بشوند؛ اگر ماند، ما هم مي گيريم. بچه ها گرسنه و بدون آب نمانند مهم تر است. شهيد عرش نشين هيچ وقت اوقات خود را به بطالت نمي گذراند. سعي مي کرد اوقات فراغت و بيکاري خود را با کتاب خواندن که معمولأ نهج البلاغه و اشعار و... بود، پر کند. سوره ياسين را صدردر صد مي خواند. آيت الکرسي تکيه کلمه شان بود و هميشه مي خواند. اوقات بيکاري را هميشه با مطالعه و قرآن خواندن و ذکر گفتن مي گذراند. بيشتر پياده روي مي کردند. به بهانه اينکه به گردان سر بکشند، خط پدافندي را روزانه حداقل يک مورد صبح و يک مورد عصر مي رفتند و برمي گشتند. خط پدافندي حدوداً 3 کيلومتر بود.

پدر شهيد :
عقيل در دوران ابتدائي ، راهنمايي و دبيرستان نيز مقيد به تحصيل بوده است و همواره در خرداد ماه موفق به پايان تحصيلات مي شده است.
عقيل علاقمند به امام حسين (ع) و مسجد و هئيت عزاداري بوده و از افراد فاسد دوري مي جست. وي از تلوزيون و برنامه هاي آن بيزار بود. در قبل از انقلاب هم در فعاليت هاي ضد رژيم طاغوت فعاليت مي کرد. در اين باره پدرش مي گويد: يکي از شبها عقيل دير به خانه مي آيد. لباس هايش هم خاکي بود. خود عقيل در اين باره مي گويد که در مسجد مير صالح براي تظاهرات برنامه ريزي مي کرده اند که توسط نيروهاي ارتش مسجد محاصره مي شود و آنها مجبور مي شوند از پشت بام مسجد و خانه ها سينه خيز فرار کنند. قيل در دوران تحصيل به جز تحصيل به کار ديگري نمي پرداخته است که جنبه درآمدي داشته باشد. عقيل به گفته پدرش هنگام گرفتاري و مشکلات تنهايي اختيار مي کرد و قدم مي زد .
بعد از شهادت برادرش جلال ، عقيل اظهارداشت :« که من بايد راه جلال را ادامه دهم . جلال شهيد شده و به فيض رسيده؛ من مانده ام. »هيد عقيل مي گفت : « قرآن ، اسلام و ناموس مردم در خطر است . ماندن فايده اي ندارد؛ بايد به جبهه بروم .»
پدر عقيل مي گويد : بعد از شهادت جلال ما هر چه به او اصرار مي کرديم که به جبهه نرود، قبول نمي کرد. وي گفت: « مرگ سراغمان مي آيد؛ چه زود چه دير، پس بايد به جبهه رفت و دفاع کرد. »
توصيه عقيل به پدرش اين بود که : « نگذار بچه ها از خط امام کنار و دور شوند . رساله امام را مطالعه کنند و هر چه امام گفت، به آن عمل کنيد و در راه او قدم برداريد و هدفي غير از هدف او نداشته باشيد.»
پدرش عقيل درباره آخرين ديدارش با شهيد قبل از شهادت مي گويد : آخرين بار که مي خواست به جبهه برود گفت: اين بار که مي روم يا فتح مي کنيم و يا شهيد مي شويم . دعا کنيد که اگر فتح کنيم افتخار است و اگر شهيد شديم باز افتخار است . مرا حلال کنيد که مثل اينکه اين دفعه مثل دفعه هاي قبل نيست.

روزي در خانه نشسته بوديم که گفت : « مي خواهم خواهشي بکنم ، آيا ممکن است سهم الارث مرا در حال حيات بپردازي ؟ »
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : « اما من که هنوز نمرده ام . اين پول به چه دردت مي خورد ؟ » گفت : « اگر اجازه بدهيد بعداً مي گويم . » در آن لحظه متوجه منظورش نشدم ، اما پس از مدتي فهميدم که مي خواسته با آن پول براي روستاييان فقيري که درکارهاي مبارزاتي و انقلابي با آنها آشنا شده بود، کمک کند .

توحيد عرش نشين برادرشهيد:
« يک شب ديديم ايشان نماز مي خواندند ، ساعت حدود 5/2 صبح بود . خيلي منتظر شديم که بفهمم چه نمازي مي خواند . بعد از ساعتي بالاي سرش حاضر شدم در سجده بود و گريه مي کرد. بعد از نماز التماس دعا کردم و گفتم : اين شب را بخواب تا بتواني بيدار شوي . عقيل گفت : تو اگر مرا دوست داري دعا کن شهيد شوم .»

« زماني که بني صدر رئيس جمهور شد، برادر بزرگ ما خيلي ناراحت بود و ما با هم در اين باره بحث مي کرديم. عقيل گفت : چون حضرت امام او را تأييد کرده، ما نبايد حرفي بزنيم .
عقيل بسيار ناراحت بود. سعي مي کرد سراغ امام (ره) برود؛ لذا گفت : « اي کاش با امام ملاقاتي بکنيم و جريان را بپرسيم . من مقداري کمک مالي به او کردم تا به تهران برود و او عازم شد . چند روز بعد که تلفن کرده بود، گفت : نتوانسته به سراغ امام (ره ) برود و از آنجا عازم جبهه شده است .

عقيل از افراد بدگو و غيبت کننده دوري مي جست و تذکر مي داد . وي با برادرش ( برادر بزرگتر خود ) قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شرکت مي کرد .

آقاي باشکوه :
« در سال 1360 به برادران سپاه به قيد قرعه موتور سيکلت سهميه دادند که يکي از موتورها سهم عقيل بود . يکي از برادران سپاهي از تقسيم بندي موتورها ناراضي بود . عقيل موضوع را فهميد و موتور را براي او هديه فرستاد و بعد ها آن برادر سپاهي مبلغ آن را به عقيل برگرداند .»
در اردبيل يک تيپ تشکيل شده بود ولي در سال 1361 بعد از عمليات والفجر اين تيپ منحل شد و همه برادران ناراحت بودند؛ ولي عقيل مي گفت : برادران چه فرقي مي کند هر کجا خدمت کنيم، خدمت براي اسلام است و اگر شهادت قسمت ما باشد، در هر جا به اين فيض مي رسيم . اين عمل وي باعث تشديد روحيه برادران سپاهي شد .

عقيل با ديگر برادران در نگهباني رقابت مي کردند . به ياد دارم که عقيل تازه به سپاه آمده بود و من مسئول حفاظت بودم. به بنده مراجعه کرد و اظهار بيکاري کرد و از من خواست تا اجازه بدهم نگهباني بدهد .

بابا عظيمي :
عقيل مکبر مسجد محله بود و خيلي علاقه مند به اين کار . او اظهار مي دارد که وقتي عقيل عصباني مي شد در يک جاي خلوت يا اتاقي خلوت مي نشست و نماز مي خواند و به من مي گفت: « فقط حرکت تو براي خدا باشد . مبادا کاري کني که کسي از تو رنجيده شود. هيچ وقت خدا را فراموش نکن .»

اژدر محمدي دوست :
عقيل قبل از شهادت در يک چادر استراحت مي کرد که اين چادر به جايي محکم بسته نشده بود. به عقيل گفتم : بيا چادرت رادر جايي محکم ببنديم . اما عقيل گفت : من مي خواهم طعم طوفان و باد و خاک را بچشم تا وقتي شهيد شدم و اگر جنازه ام به دست نيامد، جسدم بتواند در برابر اين بادها و طوفان ها دوام بياورد .
« قبل از عمليات قرار بر اين بود که احسان بدهيم و از افرادي که به نظر مي رسيد که شهيد خواهند شد، دعوت بکنيم . آن روز احسان، آبگوشت بود . از عقيل هم دعوت کرديم که با اصرار سردار شهيد شاپور برزگر ، عقيل سر سفره آمد و غذاخورد. بعد از خوردن غذا رفت و من به دنبال او ديدم در چادر نشسته و گريه مي کند. پرسيدم : چرا ناراحتي ؟ عقيل جواب داد : شما اصرار کرديد که من زياد بخورم و اين زياد خوردن را دوست ندارم . مرا از عبادت خالصانه دور مي کند. براي اين گريه مي کنم که تا شايد به اين ناپرهيزي، خدا مرا ببخشد.»

جابر باقري :
باقري در سال 1360يا1361 با عقيل در سنگر حفاظت از دادگاه انقلاب اسلامي اردبيل که آن زمان به رياست حجت السلام قاضي پور اداره مي شد فعاليت مي کردند .
عقيل بسيار به امام علاقه داشتند و آرزو داشت خدمت امام (ره ) برسد. هرگاه تصوير امام (ره) را در تلويزيون مي ديد، با ختم سه صلوات با جان و دل به سخنان امام (ره) گوش مي داد . مکاني که ما آنجا مستقر بوديم اتاق 3×4 داشت و کنار آن اتاق ، اتاق ديگري بود کوچک تر، خاکي و کف آن گچي. عقيل در اين اتاق کوچک شب هنگام نماز شب مي خواند. وقتي که همه در خواب بودند و دعا مي کرد طلب بخشش مي نمود . دوستان همواره در اين فکر بودند که مگر يک جوان 20 ساله چقدر گناه کرده است .
غذايي که ما در طول روز مي خورديم بسيار ساده بود. عقيل لب به اين غذاها هم نمي زد و معمولاً با مقداري نان و پنير روز را به پايان مي رساند و مي گفت : شايد اين نان و پنيري را که ما مي خوريم خيلي از فقر نتوانند آن را تهيه کنند و شرمنده فرزندانشان باشند . باقري کمک به فقرا توسط عقيل را از خصوصيات بارز وي بيان مي کند .

بايرام نوري :
عقيل مدتي در تيپ حضرت عباس (ع) به عنوان پيک ستاد تيپ و بعدها به عنوان معاون رئيس ستاد در تيپ مذکور انجام وظيفه مي کرد . وي مي گويد : عقيل در سال 60 در ارتفاعات بازي دراز سرپل ذهاب معاون گرداني بود که از اردبيل به فرماندهي فاضل دولت آبادي در منطقه حضور پيدا کرده بود . من هم به همراه برادر محمد بابائي جهت سرکشي به گردان مذکور مدت دو روز با عقيل بودم. در طول دو شب در منطقه عقيل شايد بيشتر از يک ساعت نخوابيد، چون دشمن آتش زيادي بر روي منطقه داشت . عقيل دردل شب به همه سنگرها سر مي زد و باعث جرأت و مقاومت بيشتر رزمنده ها مي شد .
عقيل مسائل بهداشتي را در حد مقدورات جبهه مراعات مي کرد، ولي بسيار علاقه مند به سردار شهيد مهدي باکري بودند و احترام خاصي نسبت به ايشان احساس مي کردند .
نوري در خاطره ديگر مي گويد :
ماه محرم در جبهه عقيل حال و هواي ديگري داشت . در آن زمان جمعي از مداحان و شاعران اردبيلي چون استاد منعم اردبيلي ، حاج ارشاد ، تمدن در جبهه حضور پيدا کرده بودند. عقيل در مراسم عزاداري با شکل غريبي حضور پيدا مي کرد. سينه زدن وي ديدني و بسيار محزون بود .
نقطه قابل توجه اينکه وي چندين بار به سبب داشتن روحيه عرفاني و معنوي با شاعر منعم اردبيلي چندين ساعت به خلوت در گوشه اي مي گذراندند. حتي ساعت ها با همديگر بحث و گفتگو مي کردند. روحيات معنوي عقيل بسيار شبيه استاد منعم اردبيلي بود .

عباسعلي سروري:
خاطره اي که از شهيد عقيل دارم اين است که بعد از شهادت برادرش سري به چادر عقيل زدم تا او را هم ببينم و هم صحبتي با او بکنم. او مسئول سازماندهي گردان بود . عقيل نه چادر خود را کامل به زمين بسته بود و نه پتو انداخته بود و داخل چادر تکه نان خشکي روي چمن گذاشته بود و به آرپي جي تکيه داده بود و از اين نان به اندازه هاي کوچک جدا مي کرد و آرام آرام مي خورد. گفتم : چه شده؟ از کي سازماندهي هم جنگ مي کند. خنديد و حرفي هم نگفت. لبخند قشنگي هميشه بر لب داشت . بعد متوجه شديم که ايشان درآن شب با گردان هم رزم شده و رفته خط مقدم .
در اين زمان استاد منعم هم با ما بود. وقتي دور هم جمع مي شديم هر از چند گاهي استاد منعم مي گفتند : عقيل عقيل ، عقيل عقيل ، عقيل نه عقيل . استاد منعم نمي دانم در شهيد عقيل چه چيزي ديده بود که به شدت شيفته او شده بود . ما هم گاهي خجالت مي کشيديم بپرسيم چرا عقيل را اينگونه خطاب مي کند. آن شب اگر مي دانستم عقيل مي رود، حتماً به طور مخصوص با او خداحافظي مي کردم . آن آرپي جي را هم گويا آقاي محمدي دوست به او داده بود .

عوض وثيق مقدم :
هم کوچه بوديم واز دور همديگر را مي شناختيم. در مراسمات خاص از جمله محرم، ايشان را مي ديديم. تا بعدها در سال 59 در سپاه بيشتر با ايشان آشنا شدم. وي در سال 60 13بود که به سپاه آمدند. در صرف نهار و نماز همديگر را مي ديديم . بعدها در جبهه بيشتر با هم بوديم. من در گردان بودم و نيروي رزمي بودم . فکر مي کنم شهيد عرش نشين در اطلاعات عمليات بودند. يک روز ديدم که عقيل آمدند و گفتند که به من به گردان انتقال گرفتم. ما در دشت عباس بوديم. شب ها مي رفتيم و کانال مي کنديم تا در صورت وجود عمليات از اين کانال عبور کنند . در اوقات ديگر اسلحه ها را تميز مي کرديم و آماده مي شديم. با عقيل هم چادر بوديم؛ کم حرف بود . در چهره اش گيرايي و محبتي بود که هر کسي را به خود جذب مي کرد . تا چيزي از او نمي پرسيدي جواب نمي داد . کم غذا مي خورد. خونريزي معده داشت و زياد هم روزه مي گرفت. کلاً رياضت را در خود به وجود آورده بود . در گوشه سفره مي نشست و اغلب نان خرد مي خورد . هميشه دنبال خلوت بود . دنبال جايي بود تا به تنهايي عبادت کند؛ نماز بخواند. دائم الذکر بود . در آرامش خاصي زندگي مي کرد .
در شروع عمليات، گردان به محل اعزام شدند . يادم هست عقيل اسلحه اش کلاشينکف بود . دسته دسته جلو مي رفتيم . عقيل دو سه دسته از ما جلوتر بود . شب بود . ما ديگر به علت شدت آتش دسته ما به محل مورد نظر که قبلاً آماده بود. اعزام و مستقر شديم. سه روز بعد از عمليات بود که در آمارگيري متوجه شدم که وي شهيد شده است .
در حالت کلي آقاي خيراللهي تعدادي از نيروهاي خاصي را انتخاب کرده بود. در هر دسته يک يا دو نفر بودند که آقاي خير اللهي آنها را جداکرده بود و آنها را آزاد گذاشته بود. هر جا که درگيري خاصي پديد مي آمد، اين نيروها را اعزام مي کرد و معمولاً مشکل را حل مي کردند . حالا با هر وسيله اي که مي شد، عقيل جزو اين گروههاي خاص بود.

علي رستم زاده :
در سال 1360 بنده مسئول اعزام نيرو در سپاه بودم. شهيد عرش نشين تازه وارد سپاه شده بودند و بنده شناخت دورادوري از وي داشتم. دعوت کردم در واحد اعزام نيرو با بنده همکاري کند که ايشان هم قبول کردند. هرروز با بنده در بحث بودند که: اجازه بدهيد بنده هم اعزام بشوم . رفتن بسيجي ها ، سپاهي ها و جوانان به جبهه به شدت در ايشان تأثير گذاشته بود و در هر اعزامي با بنده درگيري پيدا مي کرد که دست از سرم بردار و اجازه بده بروم . تا اينکه بنده قبول کردم و اعزام شدند و مدتي بعد در تيپ 9 حضرت عباس (ع) به وي ملحق شدم.
تکيه کلامي ورد زبانش بود که از شهيد چمران براي من نقل مي کرد و مي گفت :« مي داني علي، شهيد چمران گفته است خدايا خوش دارم تنها باشم و در کهکشانهاي پوچ دنيا بپوسم . من هم دوست دارم تنها باشم .» عقيل هميشه ساکت بود و تودار و آرام. کم حرف مي زد. از چهره اش هم مشخص بود که شهيد مي شود . اصلاً غيبت نمي کرد . اطمينان خاطر خاصي در چهره اش وجود داشت . در واحد اعزام نيرو طبق شرايط و قوانين، اعزام عده اي مخصوصاً افراد داراي سن پايين امکان پذير نبود؛ لذا در اعزام ها ما درگيري هاي لفظي زيادي با نوجوان ها داشتيم؛ ولي هميشه عقيل اينها را به کناري مي کشاند و با آنها حرف مي زد . آنها را آرام مي کرد . قانع مي کرد و راضي از اينکه چرا اعزام نمي شوند. اکثراً حلال مشکلات بود . اخلاق بسيار نيکويي داشتند. نمونه يک مسلمان کامل بودند.
بلاخره ايشان با اصرار زياد اعزام شدند. بنده هم مدتي بعد از ايشان اعزام شدم و در تيپ 9 حضرت عباس مشغول شديم . در آنجا عقيل و استاد منعم اردبيلي با هم روابط صميمانه و شمس و مولانا گونه اي داشتند. خيلي با هم خلوت مي کردند . ساعتها با هم در تنهايي حرف مي زدند . بعد از مدتي بود که در اثرهم نشيني با استاد منعم، عقيل تبديل به يک عارف شد. کم تر حرف مي زد. کمتر غذا مي خورد . بسيار خلوت مي کرد. شب ها اکثراً در تاريکي منطقه فرو مي رفت. با خدا خلوت مي کرد. اين براي همه دوستان عجيب بود . از استاد منعم پرسيديم که عقيل را چگونه ديده است. مي گفت : عقيل نه عقيل ، عقيل نه عقيل.
مهمترين مسئله اي که بنده به ياد دارم اين که عقيل خيلي کم غذا مي خورد و بيشتر روزه بود . برايم عجيب بود که چگونه و از کجا انرژي مي گيرد . هميشه جايش در چادر درشب خالي بود .
قبل از عمليات والفجر يک با هم سوار جيپ جنگي مي شديم. گفتم : بيا با هم برويم دزفول و برگرديم . کار داريم . حمام هم رفت . عقيل را به يک رستوران هم بردم. جلوي در رستوران ماشين را نگه داشتم . رفتم داخل، چون مي دانستم عقيل نمي آيد. خودم ژتون تهيه کردم و آمدم بيرون. به عقيل گفتم : بيا برويم غذا بخوريم؛ وقت نهار است . تند شد و گفت : علي آقا من را ناراحت نکن، من نمي خورم . گفتم : نه، نمي شود؛ من ژتون تهيه کرده ام . گفت : من اصلاً نمي خورم. گفتم : اگر تو نخوري من هم نمي خورم. اين ژتون را در جوي آب مي اندازم و مي رويم . خلاصه از بنده اصرار و از ايشان انکار . ناراحت شدم و بالاخره راضي شد و به زور غذاي نسبتاً کاملي در آنجا خورد که من فکر مي کنم در طي سه يا چهار ماه گذشته تنها غذايي که عقيل خورد، همين بود . سرانجام هم در اين حالت بود تا در عمليات به شهادت رسيد .
در منطقه بيشتر روزه بود. در طول هفته دو يا سه وعده آن هم نان خشک مي خورد. ما در داخل چادر با دوستان مي نشستيم دور هم و غذا مي خورديم، ولي عقيل بيرون چادر گاهي قرآن مي خواند و يا با استاد منعم دست در دست هم در فکه در دشت قدم مي زدند و حرف مي زدند . کثراً به من مي گفت : « مي خواهم گمنام باشم و کسي مرا نشناسد .» خط بسيار خوبي داشت. اگر کاغذي يا جاي سفيدي پيدا مي کرد، با هر وسيله اي که مي شد در گوشه کتابي کاغذي مطالبي مي نوشت . از تجملات به دور بود . لباسي بسيار ساده داشت. هميشه و در همه جا لباس يکساني مي پوشيد و خيلي هم تميز و مرتب بود . يک پيراهن و شلوار سپاهي و يک پوتين داشت. در اواخر به علت سابقه، معاون گردان قمر بني هاشم شده بود.
در عمليات ، عقيل در گردان بود و من در طرح و عمليات . منطقه ابو غريب ، فکه بود . قرار بود چند پايگاه را تصرف و آزاد کنيم والفجر بود . شب سختي بود. درگيري و مقاومت شديد بود . پاسگاه ها بسيار مقاوم و قديمي و محکم بود . چند ساعت قبل از عمليات، همديگر را ديديم. با دوستان خداحافظي کرد و از همه حلاليت خواست و گفت : من شهيد مي شوم. مي دانم. کاملاً خود را تجهيز کرده بود . اسلحه اش کلاشينکف بود و خيلي از خشاب ها را به خود آويزان کرده بود .
يادم نرود بگويم که يک روز وقت نهار بود . همه در چادر بوديم و نهار آماده شده بود. عقيل از چادر آرام و يواشکي بيرون رفت. دوستان گفتند : بيا عقيل همه منتظر تو هستيم . اما عقيل گفت من نمي خورم . بنده بلند شدم و دنبال وي رفتم. ديديم در گوشه اي روي چمن دراز کشيده. پرسيدم: « چه کار مي کني؟ بيا نهار آماده است. همه منتظر تو هستند .» عقيل گفت: « نه. من نهار مي خواهم چه کار؟ اينجا از آفتاب انرژي مي گيرم. شما برو .» و نيامد . اکثراً روزها اين گونه بود . هميشه 30-20 دقيقه در روز در آفتاب دراز مي کشيد . بعد ها فهميديم که زخم معده گرفته است.

بايرام نوري :
قرار شد همراه آقاي بابايي از منطقه بازي دراز ديدن کنيم. نزديک هاي بعد از ظهر بود که به محل مورد نظر رسيديم . ابتدا در پادگاه ابوذر ساکن شديم و بعد به منطقه حرکت کرديم. وقتي رسيديم عقيل آنجا نبود؛ جلوتر بود . منطقه کوه بلندي بود . بسيار تيز تکه هايي به هم چسبيده کوه ها با شيب شديد امکان حرکت را از بين برده بود . گاهي برخي از وسائل مورد نياز را با قاطر به محل حمل مي کردند . در آنجا گردان به فرماندهي مرحوم دولت آبادي و معاونت گردان به وسيله عقيل حفاظت مي شد . خيلي به منطقه عراقي ها نزديک بود. حتي صداي عراقي ها مي آمد. البته در بلندي هاي بسيار تيز به وجود سختي دوستان کمين هم زده بودند . عقيل در طي دو شبي که ما آنجا بوديم، نخوابيد. مرتب به سنگرهاي جلو سر مي زد . گاهي هم عراقي ها آتش مي گشودند . حتي وقتي که ما آنجا بوديم، تعداد اين آتش ها بيشتر شده بود . يادم هست عقيل گفت : با آمدن شما آتششان بيشتر شده، مثل اينکه از آمدن شما خبر داشتند. دو روز بعد ما برگشتيم . حدود دي يا بهمن 1360 بود.
در سال 1361 بود که ما در تيپ 9 حضرت عباس (ع) در پادگاه صفي آباد منطقه چنانه حول و هوش شوش مستقر بوديم. در پايگاه يک ساختمان با حدود 15 اتاق و يک سالن تقريباً باز بود که نمازخانه شده بود و متعلق به ما بود . حدود چهار نفر از مداحان اردبيل از جمله مرحوم منعم آنجا بودند که عقيل با منعم در آنجا آشنا شده بود . مدتي با حضور مداحان مراسم سينه زني زيبايي در آن نماز خانه اجرا مي کرديم . آقاي محمد بابايي و گاهي هم شهيد عقيل حسين کشي مي کردند و بچه هاي خوي که آنجا بودند بسيار متحول مي شدند. آنجا عقيل پيک هم بود.

لطيف آهنگري:
ما را از پايگاه اردبيل ( پايگاه سپاه ) اعزام کردند . مرحوم مير فاضل دولت آبادي فرمانده گردان و شهيد عرش نشين جانشين و معاون گردان اعزام شدند . وارد پايگان ابوذر شديم در آنجا تقسيم بندي شديم به ارتفاعات 1100تپه سعيد ارتفاعات بازي دراز اعزام شديم يک منطقه پدافندي بود . کاملاً کوهستاني با سنگ هاي گچي . داخل کوه ها سنگر زده بوديم . فقط از شيار ها رفت و آمد مي کرديم . فقط در منطقه هدف حفظ بود . گاهي هم پيکر هاي باقي مانده در آن محل را به پشت سر انتقال مي داديم . عقيل در آنجا با فکر خود امکانات رفاهي را مهيا کرده بود؛ از جمله ايجاد دستشويي که قبلاً بايد حدود يک کيلومتر براي اين کار راه مي رفتيم يک انباري هم براي ذخيره مواد مورد نياز ايجاد کرده بود . به تپه سعيد آب با قاطر مي برديم . براي آب وضو برف ها را آب مي کردند . ارتفاعات سخت و بلندي بود. مسير شيار مانند بود و در ديد عراقي ها . فوراً وسايل را به جاي قاطر بعد از تخليه خود به محل استقرار سنگرها مي آورد . عملکرد عقيل و مرحوم دولت آبادي باعث شده بود در طي اين چند ماه قبل از تحويل به تبريز کمترين شهيد را ما در آنجا داشتيم .
حدود 5 ماه مداوم او را مي ديدم . بسيار مهربان و خندان بود . هميشه لبخند بر لب داشت. کم توقع بود. بسيار منظم بود . به علت گرد و خاک 10 روز به 10 روز براي حمام به پشت منطقه مي آمديم . گاهي هم بازي هاي قديمي را با بچه ها قاطي مي شد و انجام مي داد .

آقاي زنجاني:
اين همه ايثارگري ها، جانفشاني ها وافتخاراتي که شهداي ما دارند، تصادفي نبوده است . قطعاً همه اين توفيقات در سايه تربيت خانوادگي ، توفيقات الهي و تلاش خود سرداران بوده است .
خانواده شهيد عقيل عرش نشين قطعاً از اين قاعده مستثني نبوده است . پدر ايشان که در محله زبانزد عام و خاص است، مردي اهل فرايض ، خوشنام ، نسبت به همه رحمت و نيکوکاري دارد و در اين خانواده است که شهدايي چون عقيل و جلال ظهور و بروز داشته اند. جلال که برادر شهيد عرش نشين است از جهاد به جبهه اعزام شده به عنوان جهادگر از جهادگران به نام و مخلصي بودند که به فيض شهادت نايل مي شوند . در واقع مربي اصلي شهيد عرش نشين برادرشان جلال عرش نشين است و عقيل دنباله رو و ادامه دهنده راه ايشان است . که در کنار هم سالهاي سال در خانه در محله در بازار زندگي پاک و سالمي در زمان رژيم ستم شاهي داشتند و پاکي و طهارتشان در محله زبانزد عام و خاص است و از همان دوران کودکي مي گويند که اينها در کنار پدر از همان دوران در نماز مصالح امور خيريه و عزاداري هاي ابا عبدا... پيشرو و حضور صادقانه و خالصانه بي ريا و بي پيرايه داشتند .

ابراهيم شجاعي:
در اين يکي دو ماهي که در محضر شهيد بزرگوار عقيل عرش نشين بوديم، توفيق پيدا کرديم از اخلاق و معنويات ايشان استفاده هاي لازم را ببريم؛ به طوري که ما هميشه مشتاق صحبت جانانه ايشان بوديم. عشق مي کرديم ايشان ما را جمع کنند و با ما صحبت کنند. از رهنمود هايشان بتوانيم استفاده هاي لازم را ببريم .
کلماتي هميشه رسم بود که ايشان براي ما به کار مي بردند. کلمات قرآني بودند، چون زياد به قرآن آشنا بودند. هميشه فکر مي کرديم صحبت ايشان از روي قرآن است. خيلي عشق و علاقه به اين مسئله ايشان داشتيم . ايشان صداي بسيار خوبي داشت و صحبت هايشان به دل مي نشست.
يادم است يک شب نيروها را سازماندهي مي کردند و مي خواستند ببرند. ايشان آمدند از ما داوطلب خواستند. از آنجايي که بچه ها واقعاً به ايشان عشق و علاقه خاصي داشتند، به جاي 15 نفر شايد بتوانم بگويم 60يا 70 نفر آماده شدند؛ بطوري که چند تا تويوتا آمده بودند، همه سوار ماشين شديم و همه گفتند که ما مي رويم.

آقاي خوشبخت:
شهيد عقيل عرش نشين از بچه هاي خوب سپاه اردبيل بود . البته شهيد عرش نشين يک وقتي در اردبيل مسئول اعزام نيرو بود و ما هم در خدمتشان بوديم.
يک روز بچه هاي بسيجي و اعزامي ها آمد ه بودند سازماندهي شده بودند و در حياط سپاه آماده بودند که اعزام بشوند . ايشان که خودشان بايد اينها را مهيا مي کردند و به ماشينها سوار مي کرد و ترتيبات را مي داد، ديدم که خودش يک ساکي برداشته و به جايي اينکه به فکر اعزام اينها باشد خودش رفته و سوار ماشين شده.
خيلي اهل صحبت نبود. آدم ساکتي بود. بيشتر فکر مي کرد؛ يعني ساکت بي فکر نبود. خيلي آرام گفت بچه ها بيايند بشينيد برايمان صندلي نمي ماند . از اينجا تا جبهه بايد سر پايي برويم . به خاطر همين من اول آمدم براي خودم صندلي بگيرم بعد اعزام شوم . نسان متفکري بود و واقعأ دغدغه اش اسلام و انقلاب و دفاع از کشور بود . وقتي با ايشان مي نشستي ، فکر مي کردي اينجا نيست. فکرش، روحش و انديشه اش جايي ديگر است؛ که همان جنگ و جبهه دفاع بود. بالاخره اعزام شد به جبهه و در جنگ و دفاع از ميهن جان عزيزشان را هديه کردند.
او فکر مي کرد شهدايي که قبل از او شهيد شده بودند، منتظرش بودند. منتظرند اين هم برود پيش آنها ، باهم باشند.
احساس عجيبي داشت که چرا عقب مانده است و جلوتر نرفته است . در اينطور فکرها بود ولي رزمنده هم بود و تعصب خاصي داشت. آن خاطره هيچ وقت از يادم نميرود که قبل از اعزام که خودش بايد آنها را اعزام مي کرد خودش آمد نشست روي صندلي و گفت نکند که جا بماند.
شهيد عقيل عرش نشين با توجه به خصوصياتي که داشتند، همه بچه ها او را دوست داشتند . اولا آرام و ساکت بود . ثانيأ خصوصيات اعتقاداتي و اخلاقي رفتاري ايشان طوري بود که يک نفر نمي توانست بگويد که من فلان حرکت بد را از ايشان ديدم. واقعأ اخلاق پسنديده اي داشت و دوست داشتني بود . چهره معصومانه اي داشت . با بچه ها بي ريا و خالص رفتار مي کرد .
همواره مراقب خودش بود که مبادا حرکتي از خود سر بزند که خدايش راضي نباشد و دوستان ناراحت شوند.

ساده و بي آلايش بود . عقيل را مي گويم. او را قبلاً نديده بودم و نمي شناختم. اولين بار در جبهه ديدم . ناراحتي بخصوصي از قيافه اش مشخص بود . فکر کردم که بيمار است . روزي سر صحبت را با او باز کردم و کمي با هم حرف زدم . از درد دستگاه گوارشي رنج مي برد. گفتم : « عقيل دوست داري بري پشت جبهه و چند روزي در بيمارستان استراحت کني ؟ »
خيلي آرام جواب داد : نه ، من بر نمي گردم . » به عنوان فرمانده نمي توانستم خودم را راضي کنم که او درعمليات شرکت نمايد . به دنبال چاره اي بودم تا منصرفش کنم .
- « عقيل ! تو بايد برگردي. اين يک دستور است . » با شنيدن لفظ دستور سر جايش ميخکوب شد. «آمادگي لازم را دارم. اگر اجازه بدهيد مي توانم برايتان موثر باشم . » لحن سخنش مرا تحت تأثير قرار داد . بدون آن که حرفي بزنم، برگشت. باور نمي کردم با آن جثه کوچکش بتواند کاري انجام دهد؛ اما با گذشت زمان واقعيت برايم مشخص شد و فهميدم که اگر چه ظاهري بيمار دارد ، داراي اراده نيرومندي است . ديگر با هم صميمي شده بوديم . روز از نيمه گذشته بود وگرماي تابستان بيداد مي کرد . فصل خرما پزان بود . براي گشت زني از سنگر بيرون آمده و به طرف تپه اي به راه افتاديم . هنگامي که به بالاي تپه رسيديم، ناگهان احساس کرديم که در پشت صخره اي در نزديکيهاي ما ، انگار کسي هست . خودمان را مخفي کرده، منتظر مانديم . بعد از اندکي با کمال تعجب عقيل را ديدم که از پشت صخره خارج شد . وقتي متوجه شديم که بيگانه نيست، برخاستيم و خودمان را به او رسانديم . گرما تاب و توانش را گرفته بود . گفتم : « در اين دماي تابستان چرا جامه بر تن نداري ؟ » در حالي که به ما خيره شده بود گفت: « گناه زيادي دارم و بنده اي شرمسارم . خودم را براي روز رستاخيز آماده مي کنم . مي خواهم براي سوختن در عذاب دوزخ آماده شوم». ديگر چهره واقعي عقيل برايم مشخص شده بود. عشق خداوندي واقعاً در دل کوچکش بي قراري ميکرد. او عارفانه مي زيست و آن همه تازيانه هاي سلوک نحيفش بوده است تا روح او را به پرواز در آورد.

نيمه هاي شب بود. در چادر را باز گذاشته بودم و درذهنم عملياتي را که به زودي قرار بود شروع شود، بررسي مي کردم. ناگهان حرکت شبحي در تاريکي شب رشته افکارم را در هم شکست. فوراً با عجله از جا بلند شده ، اسلحه ام را برداشتم و آهسته به طرف محلي که سايه را ديده بودم به راه افتادم . شبح همچنان راه مي رفت و من مراقبش بودم تا در صورت نياز شليک کنم . به ته دره که در آن نزديکي بود رفت و در داخل يک گودي دراز کشيد.
حس کنجکاوي در من تحريک شده بود . کمي جلوتر رفتم . خيلي نزديک شده بودم. تقريباً همه چيز را مي توانستم تشخيص بدهم. صدايش را شنيدم . خود عقيل بود که دراز کشيده بود و با خدا راز و نياز مي کرد. از ديدن اين صحنه اشک در چشمانم حلقه زد. بدون اينکه خودم را نشان دهم، برگشتم. روز بعد، به دو سه نفري از دوستان ماجرا را گفتم . يکي از آنها گفت : « عقيل کار هر روزه اش اين است . » و خود مي گويد : « مي خواهم قبل از مردن بميرم . مُوتوا قَبل أن تَموتوا »
چندي بعد تيپ ما در سازماندهي جديد ، به لشکر تبديل شده بود . در فکه بوديم و براي عمليات والفجر مقدماتي آماده مي شديم. منطقه ، کاملاً در ديد سايت هاي دشمن بود . هر لحظه احتمال شهادت وجود داشت . عقيل با اصرار زياد از آقاي مهدي اجازه شرکت در عمليات را گرفته بود و در يک چادر کوچک به تنهايي با خدا خلوت مي کرد . روزي به ديدنش رفتم . دور تا دور چادر باز بود و گرد و غبار از هر سو بر آن راه مي يافت . بدون هيچ زير اندازي مي نشست. سلام کردم و گفتم : چقدر بي سليقه اي؟ زير اندازي تهيه کن و اطراف چادر را هم محکم ببند. پس از سلام، تبسمي کرد و گفت : شايد در جايي شهيد شوم که حتي جنازه ام به دست نيايد . مي خواهم از هم اکنون آمادگي پيدا کنم.

« انقلاب هنوز پيروز نشده بود . به خاطر دارم روزي با جلال و عقيل در تظاهرات شرکت کرده بودم . هر دو برادرم بودند و من از آنها کوچک بودم . مأموران رژيم تيراندازي مي کردند و من از آن وحشت داشتم . جلال از عقيل خواست که مرا به خانه ببرد . عقيل گفت : مي تواني به تنهايي بر گردي؟ گفتم: نه. گفت: تو هنوز کوچکي و فکر نمي کنم با بچه ها کاري داشته باشند. سعي کن برگردي. بر خلاف ميلم از او جدا شدم و به خانه برگشتم . عقيل آنجا ماند و ساعتي بعد در حالي که چند مأمور تعقيبش کرده بودند، به سختي خود را به خانه رساند. »

دو خانواده عزادار هستند . خانواده عرش نشين و خانواده حجازي . اولي براي جلال و دومي براي مصطفي . هر دو با هم به شهادت رسيده و داغ در دلها زده اند. عقيل از جبهه تسليتي براي جلال فرستاده ، مسئوليت او را نيز بر دوش مي گيرد . تا اينکه خود نيزبه شهادت مي رسد . هر دو خانواده خود را براي سالگرد مراسم عزيزانشان آماده مي کنند که ناگهان خبر شهادت عقيل، طنين ديگري در شهر مي اندازد . دو روز بعد تابوت عقيل بر دوش مردم روانه گلستان شهدا مي شود . همه شگفت زده اند؛ زيرا خانواده حجازي نيز همچون خانواده عرش نشين پيکر مطهر فرزند دوم را به همراه عقيل تشييع مي کنند. عقيل شهادت جلال را جلالي ديگر بخشيد و در عرش الهي با ملائکه ، عرش نشين گشت.
جان را در مقابل جانان چه مقداري تواند بود ؟ آن که پرواي جان دارد گام در اين راه نگذارد که به يقين جان خواهد باخت و جان باختن بي هدف ، يعني رها شدن در پوچي . اينان ، مگر با چه کسي معامله مي کنند ، که عاشقانه نقد و جود خود را در طبق اخلاص مي نهند و از خود و جان و خان و مال مي گذرند و طريق شاهدان راستين را مي سپرند ؟



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 329
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رحيم واحدي

 

در 8 مرداد 1342 ه ش در مشگين شهرمتولد شد . او پنجمين فرزند خانواده بود . پدرش به کارگري ساختمان اشتغال داشت و از وضعيت مالي مطلوبي برخوردار نبود . خانواده واحدي در ايام کودکي «رحيم » به روستاي« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مکان کردند . «رحيم »دوران ابتدايي را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1353 با موفقيت به پايان برد . سپس دوره راهنمايي را پيش گرفت و هم زمان با تحصيل در يک تعميرگاه اتومبيل در پارس آباد به فراگيري مکانيکي پرداخت . همچنين در موقع بيکاري در دکان بقالي عمويش مشغول به کار مي شد .
او سال دوم راهنمايي را مي گذراند که انقلاب اسلامي آغاز شد و« رحيم واحدي» نيز به مردم پيوست و با شرکت در تظاهرات در خدمت انقلاب قرار گرفت . با پيروزي انقلاب اسلامي ، به خاطر دوري محل تحصيل از زادگاهش تحصيل را رها کرد و با تشکيل بسيج به عضويت آن در آمد .
زماني که جنگ تحصيلي عراق عليه ايران آغاز شد به جبهه هاي جنگ شتافت رحيم ، چنان شجاع و بي باک بود که همرزمانش او را « رحيم ضد ترکش » مي خواندند . پس از مدتي حضور در جبهه ها به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . در ابتداي عضويت . در تعميرگاه موتوري سپاه کار مي کرد ولي با گذشت مدتي با فعال کردن پايگاه سپاه پارس آباد ، عازم جبهه شد . با تلاش و جديتي که از خود نشان داد در عمليات خيبر نيز فرماندهي گردان مذکور به وي سپرده شد : اما رحيم خود را يک فرد کوچک درگردان مي دانست . او در عمليات بسياري شرکت داشت از جمله والفجر 8 کربلاي 5 و ... پدرش مي گويد :
« روزي گفتم آقاي رحيم در جبهه هم پارتي بازي هست ؟ گفت : درجلوي جبهه پارتي بازي از پشت جبهه بيشتر است وقتي عمليات شروع مي شود براي کارهاي خطرناک ، داوطلب خواسته مي شود و همه داوطلب مي شوند وقتي چند نفر انتخاب مي کنند ، بقيه ناراحت شده مي گويند پارتي بازي کرده ايد و از دوستان فاميلهاي خود انتخاب نموده ايد . »
محرم معصومي – يکي از همرزمان واحدي نيز خاطره اي شنيدني را از رحيم واحدي به اين شرح نقل مي کند .
« در جريان عمليات کربلاي 5 در نزديکي نخلها و کانال ماهي در سمت شرق پتروشيمي يکي از بسيجيان گردان ضد زره در حال بازرسي و پاکسازي سنگرها بود . وقتي به يک از سنگرها وارد شد . يک افسر عراقي که در سنگر پنهان شده بود او را غافلگير و دستگير کرد و با کلت گلوله اي به صورت بسيجي شليک نمود . رحيم وقتي صداي شليک را شنيد به سرعت به طرف محل صدا دويد و در حالي مسلح نبود . متوجه شد افسر عراقي در حال فرار است به دنبال او دويد و در مسير کلاه آهني را برداشت و چنان بر پيشاني افسر عراقي زد که چشمهايش از حدقه بيرون آمد و در جا مرد . »
رحيم واحدي در کنار فرماندهي گردان ضد زره – که به طور مستقيم زير نظر فرماندهي لشکر عمل مي کرد – به مدت يک سال سمت جانشيني فرماندهي تيپ ذوالفقار را ( که تيپ زرهي لشکر عاشورا را محسوب مي شود ) به عهده داشت به گفته نيروهاي تحت امرش : خودش برخورد و با احترام بود و به کسي دستور نمي داد و هنگامي که مي خواست کاري را به کسي محول کند . از او خواهش مي کرد .
رحيم در پشت جبهه نيز بسيار فعال بود . به خانواده هاي رزمندگان و شهدا سرکشي مي کرد و در بر طرف کردن مشکلات آنان مي کوشيد در سخنرانيها يش همواره توصيه مي کرد که با رزمندگان و بسيجيان برخورد برادرانه شود خواهرش درباره اقدامات پشت جبهه او ميگويد:
« هر گاه به روستا مي آمد . در بازگشت از پارس آبا د براي رزمنده ها و وسايل امکانات مي برد . آخرين باري که به روستا آمد شب را در پشت تويوتا يي که ملزومات را در آن گذاشته بود . گذراند . هر چه اصرار کرديم به منزل بيايد و بخوابد قبول نکرد و گفت : در حالي که رزمنده ها روي خاک مي خوابند . چگونه مي توانم در رختخواب گرم و نرم بخوابم . »
همچنين رحيم تعدادي سکه طلا داشت که از گذشته پس انداز کرده بود روزي شخصي از او طلب قرض کرد ومادرش گفت شما براي ازدواج به سکه ها نياز داشتي جواب داد : « مادر تاز زماني که جنگ تمام نشده ، ازدواج نخواهم کرد . »
در اوايل تير ماه 1366 رحيم بيست روزي را در مرخصي بود خانه پدر را که از گل ساخته شده بود . از نو بنا کرد . تصور خانواده اين بود که او با تمام ساختمان تشکيل خانواده خواهد داد . ولي با اتمام کار به جبهه باز گشت و هرگز سکونت خانواده را در خانه جديد نديد .
آخرين عملياتي که رحيم واحدي در آن شرکت داشت نصر 7 بود . محرم معصومي در اين باره مي گويد :
« در جريان آماده سازي نيروها براي عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ،سردار «امين شريعتي »فرمانده لشکر عاشورا در موقعيت شهيد مقيمي با جمعي از فرماندهان درباره عمليات گفتگو مي کرد . امين که به جيپي تکيه کرده بود روبه رحيم کرد و گفت : آقا رحيم اين عمليات خيلي مهم است . در عملياتها هميشه شما جلو دار بچه هاي پياده بوديد . حمايت شما از بچه ها در برابر تانکها باعث مي شد که آنها به راحتي پيشروي کنند . الان هم جلو دار نيرو ها شما هستيد . اميد وارم که سرافراز بيرون بياييد . »
معصومي اضافه کرد :
« رحيم را ديدم که اشک از چشمانش جاري شده است گفت : اين دفعه مسئوليتم سنگين تر شده است . بعد از پايان جلسه به من گفت : سري به خانواده ام بزنم و سريع بر مي گردم رفت و دو روز بعد باز گشت ؛ در حالي که با يک دستگاه وانت تويوتا ، يک دستگاه موتور برق هندا و تعداد زيادي کفش که از شرکت خدمات کشاورزي گرفته بود آمد . »
در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، يکي از همرزمان رحيم واحدي او را اين چنين مي بيند :
ما سه محور داشتيم . شب قبل از عمليات در محلي که لودر مقداري از خاک را برداشته بود رحيم را در نصف شب ديدم که نماز شب مي خواند به سنگر رفتيم و او به حمام رفت . پس از استحمام براي اولين بار لباس فرم سپاهي را پوشيد يکي از رزمندگان مرا از سنگر به بيرون خواند و گفت : مي بيني ، حالات و رفتار رحيم تغيير کرده است .
سر انجام . رحيم واحدي پس از چهل و نه ماه حضور درجبهه جنگ در 14 مرداد 1366 در منطقه عملياتي سردشت در اثر انفجار مين ضد تانگ و قطع پاها به شهادت رسيد . يکي از همرزمان رحيم درباره چگونگي شهادت او مي گويد :
رحيم صبح براي سرکشي به نيروهاي مستقر در خط مقدم حرکت کرد در مسير با مجروحي روبرو شد . تصميم گرفت او را با جيپ به بهداري برساند در سه راه شهادت آمبولانسي را ديد که از مقابل مي آيد . براي اينکه مجروح زودتر به بهداري برسد اتومبيلش را به کنار جاده مي کشد تا او را به آمبولانس منتقل کنند . اما چون معبر کاملاً از مين پاک نشده بود روي مين ضد تانگ رفت و در اثر انفجار مين ماشين وي به ته دره پرتاب شد در اثر اصابت ترکش پاهايش قطع شده بود و در مسير انتقال به بيمارستان در اثر شدت خونريزي به شهادت رسيد .
جنازه شهيد رحيم واحدي پس از انتقال به روستاي« گواشلو» به خاک سپرده شد .

منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

خاطرات
اسماعيل علي اکبري :

صحبت از شهيد رحيم واحدي براي من سخته هر موقع که به ياد شهيد رحيم واحدي مي افتم خاطرات خوب خوش و چهره درخشان که از ايشان در ذهنم نقش بسته،دچار ناراحتي و تألم مي شوم که انقلاب و اين منطقه چه مرد بزرگي را از دست داد .
شهدا قطعا خصوصيات مشترک زيادي دارند از جمله اينها اخلاص ،بي باکي ، ذوق ، تلاش و خيلي از خصوصيات خوب و پسنديده اي که به ذهن شما مي آيد که در اکثر شهدا مي توانيد پيدا کنيد و ببينيد ولي بعضي از شهدا داراي خصوصيات خوب شهيد رحيم واحدي بودند ويژگي ها و خصوصيات خوب ايشان را اشاره مي کنم .
از جمله خصوصياتي که در بين دوستان امروز به ذهن مي آيد نترسي و بي باکي ايشان است هميشه در تيپ ذوالفقار و مناطق جبهه و جنگ در ماموريت هايي که توام با ريسک و خطر بود و به افرادي با دل و جرات نياز بود اولين فرد رحيم واحدي بود که به ذهن مي آمد و حتي آن وظيفه و مسئوليتي که در جبهه به عهده گرفته بود و مشغول بود . .. ناشي از همين خصلت ايشان بود. تيپ 106 به علت نوع کار بايد در خط مقدم بود و سخت بود و امکان رد يابي آن براي دشمن آسان تر ...
بارها فرماندهي واحد خمپاره به ايشان پيشنهاد شد ، مسئوليت ميني کاتيوشا به ايشان پيشنهاد شد ولي ايشان قبول نکرد . مي گفت : من اسلحه اي مي خواهم که به خط مقدم نزديک تر باشد و با دشمن رو در رو بجنگم. اين بي باکي و نترسي از خصوصيات شهيد رحيم بودکه معدود افرادي به اين حد پيدا مي شود .
دومين ويژگي حمايت از نيروهاي تحت امر خود بود. رحيم عليرغم اين که خودش به سخترين ها قانع بود و براي خودش هيچ چيزي نمي خواست براي نيروهاي تحت امر خودش به عنوان يک پدر و يک فرمانده هميشه حداکثر را مي خواست. به هيچ عنوان قانع نبود آن امکاناتي که در پشت ذوالفقار بود کمترين امکانات به گردان تحت امر خودش برسد ما که مي دانيم رفاه در جبهه يعني چه . ماشين خوب ، خونه خوب ، نمي دانم رفاه در جبهه به معني آب در دسترس پتو تميز باشه و يا حداکثر در مسايل جبهه و جنگ در امنيت باشد . رحيم در بين فرماندهان آن گروه معروف بود که براي نيروهاي تحت امر خودش رسيدگي مي کرد بيشترين نظارت وملاحظات را داشت، چون سلاحشان طوري بود که احتمال خطر بيشتر بود در ساختن سنگر در انتخاب سنگر عليرغم اين که خودش سرنترس داشت ونيز با نيروهاي تحت امر خودش تلاش بيشتر داشت و تقريبا يکي از مهمترين خصوصيات ايشان شوخ طبعي شهيد رحيم بود .
جبهه روزهاي تلخي هم داره. از دست دادن هم رزمان در خود جبهه، شکست ها ي ظاهري، عقب نشيني هاي و تاکتيکي يک مقدار نيروها و فرمانده هان روحيه پاييني داشته باشد تحمل اين اتفاق براي رزمندگان و فرماندهان خيلي سخت است. يادم مي آيد عمليات والفجر هشت بود که قرار بود در منطقه فاو عمليات باشد.

ابراهيم باقر زاده :
اما درباره شهيد واحدي؛ بنده در سال 60 فرمانده سپاه پارس آباد مغان بودم و اکثرا به روستا سفر مي کردم. سخنراني مي کردم؛ با اکثر خانواده ها صحبت مي کرديم. مشغله هم زياد نبود. سر مي زدم به مساجد، به پايگاههاي مقاومت ،معمولا با برادرها و جوانهاي حزب ا.... ارتباط داشتم .
با توجه به اينکه واحدي ها يکي شان پاسدار بود و عضو بسيج سپاه پارس آباد بود، با خانواده ايشان ار تباط داشتيم. يکي از اولين جوانهايي که بعدا آمد به جبهه و درخشيد، شهيد واحدي بود .
شهيد واحدي يک جواني از روستاي وگوشلو پارس آباد بود که در مساجد با ديگران فعاليت مي کرد. پارس آباد در آن موقع که اوايل انقلاب بود، يک حال و هواي خاصي داشت.
هم مرز بودن با کشورهاي بيگانه و صنعتي بودن و مهاجر پذير بودنش، وضعيت خاص داشت. قبل از انقلاب هم يک وضعيت خاصي داشت؛ منتها به برکات انقلاب اکثر پارس آباد مغان اکثرا به انقلاب پيوستند و وفا دار به انقلاب بودند .
تعداد جوانها به مراتب بيشتر مي شد و مرتب کارهاي مذهبي و انقلابي انجام مي دادند که يکي از آنها رحيم واحدي بود.
شهيد رحيم واحدي از پارس آباد رشد کرد و فعاليت کرد و به جبهه اعزام شد و در لشکر 31 عاشورا يکي از فرماندهان گروهان شد و رشادتها و شهامت هايي را به خرج داد.
عرض شود که من همين را خدمت شما عرض کنم که در خانواده کمتر جواني پيدا مي شود که مثل شهيد رحيم واحدي باشد. او يکي از سرداران شهيد بنام لشکر 31 سيد عاشورا و يکي از سرداران شهيد خفته استان اردبيل و قهرمان پرور استان و از منطقه حاصلخيز مغان مي باشد.

سرگرد شجاعي:
آنچنان از شهيد به يادگار مانده، همرنگ بودن ايشان با ساير نيروها بود . اگر کسي سراغ واحدي را ميان بچه ها و رزمند گان مي گرفت، و او را نشان مي دادي، آن شخص اصلا تصورش هم نمي کرد واحدي اين باشد. خاکي و متين بود و سر و وضع آراسته داشت.
با آنکه وجهه اي داشت، ولي سعي مي کرد زياد با رزمندگان فرق نداشته باشد. چادر بزرگي داشتند و سعي داشتند هفته اي دوبار سه بار با رزمنده گان در آنجا غذا بخورند. همه يکجا بنشينند و غذا بخورند و بعد از غذا دعايشان را بکنند و ميان غذا خوردن شوخي هايي با رزمندگان مي کردند؛ به نحوي سعي مي کردند که بچه ها زياد به پشت جبهه فکر نکنند. در جلسه اي که همراه هم نشسته بوديم، ديدم ايشان سعي بر اين دارند که دور هم و حلقه اي بنشينيم. گفتيم چرا نمي گذاري چهار گوشه بنشينيم؟ گفتند سليقه پيامبر اسلام اين بود که حلقه اي بنشينند تا کسي فکر نکند به کسي زياد توجه مي شود و به ديگري نه.
دعاهاي شوخي گونه براي روحيه دادن به رزمنده ها مي خواندند. نمي دانم يک روزي غذايمان چي بود که وقتي غذا را گرفتيم، ديدم چيزي ميان غذاي ما نيست. فهميدم رزمنده اي غذاي خودش را با من عوض کرده است. هميشه ميان رزمنده ها و ميان صف ها بودند و مشوق حرکتهاي ورزشي بچه ها بودند. علاقه خاصي به فوتبال داشتند. جام مي گذاشتيم و از پس مانده هاي گلوله 107 گل درست مي کرديم. تصور من اين بود که آقاي واحدي به آن حد و اندازه هايي رسيده اند که نبايد آدم خودش را از آن جدا کند. اگر آدم معرفت مي خواهد، برود در کنار او باشد. موقع دعا خواندن بچه ها سعي مي کردند دور ايشان را بگيرند و زمزمه هاي ايشان را گوش کنند. يک مسجد زير زميني بزرگي داشتيم که ايشان مي آمدند گوشه چپ مسجد را انتخاب مي کردند. چفيه را مي انداختند سرشان کتاب دعا را برمي داشتند و با خود را ز ونياز مي کردند. اين زمزمه ها را زياد ميکرد:
منتظريم کي شب حمله فرا ميرسد . رمز يا علي به گوش ما مي رسد .
در پشت خاکريز يک سنگر خودماني داشتند که مي رفتند در آنجا مي نشستند . سعي مي کردند در جايي باشند که ارتفاع داشته باشد و دلشان به خدا نزديک تر باشد. آنجا مي رفتند و دعا مي کردند. بالاي خاکريزها مي رفت و آنجا با خداي خود راز و نياز مي کرد. واقعيتهاي جنگ جز نصرت الهي هيچ چيزي ديگري نبود.
تأکيد فراوان داشند به اينکه حتمأ کارتان دقت داشته باشه؛ براي خدا باشد؛ با نام خدا آغاز و تمام شود. تأکيد داشتند به مسئله نگهداري اموال. ما جنگ را با سختي انجام داديم. جنگ ما کاملا نابرابر بود. همه دنيا هم اين را مي دانستند. هميشه ياري خدا با ما بود. جز ياري خدا نمي شد در برابر اين دشمن با آن همه امکانات ايستاد. شهيد مهدي باکري در مرخصي هاي رزمندگان سعي شان بر اين بود که فرمانده هان با خودروهاي خودشان که در گردان هست، بروند.

بهمن جهانگيري :
هميشه با بچه ها چه در دوران جنگ و چه در زمانهاي ديگر که با هم بوديم، يک اسطوره بودند. برادر واحدي هميشه يک شخص متدين، سالم، خوش اخلاق و خوش رفتار بودند؛ به طوري که کسي را که سراغ نداريم ايشان را بشناسد و در مورد خصوصيات اخلاقي ايشان تعريف نکند. هميشه در جامعه و در ده و در جبهه يک الگو بودند. من از زماني که پا به مدرسه گذاشتم، با هم بوديم. چه در همسايگي، چه در جبهه و چه در مدرسه. حدودا 20 ماه را با هم در جبهه بوديم و بقيه اش در استان همسايه بوديم. موقعيتمان طوري بود که بيشتر وقتها با هم بوديم. بعد از انقلاب رفتيم اداره بسيج پارس آباد اسم نويسي کرديم که 15 نفر بوديم. پايه گذاران بسيج پارس آباد ما بوديم که يکي هم آقاي شهيد واحدي بود و بقيه هم کساني هستند که همگي در سپاه يا حوزه هاي انقلابي ديگر مشغول اند. همگي عضو فعال بسيج بوديم تا زماني که جنگ شروع شد. بنده نيز در جنگ تحميلي به جبهه اعزام شدم. زماني بود که والفجر1 را بچه ها تمام کردند و شهيد واحدي هم به مرخصي آمده بودند. بنده هم رفتم پايگاه مصطفي خميني که در دزفول بود. يکي دو هفته اي ماندگار شديم که به ما دستور دادند لشکر از جنوب به غرب مي رود و آماده باشيد. از دزفول به سه گردان ديگر در گيلانغرب پيوستيم.
يک روزي بچه ها و بنده عين ساير رزمنده ها در هواي آزاد نشسته بوديم و صحبت مي کرديم که يکي آمد و گفت : جهانگير مژده ! گفتم : چي شده ؟ گفت : دوستت آمده.
من هم رفتم ديدم که برادر شهيد واحدي آمده و نشسته بود در چادر و بچه ها را دنبالم فرستاده بودند.
حدودا در کاسه گرا بوديم که خبر دادند والفجر شروع شده و ما بايد برويم. ما رفتيم والفجر2 و با پيروزي برگشتيم. موقع برگشتن بنده مجروح شدم. 18 روز عين مادري که بچه را مراقبت مي کند، شهيد واحدي از من پرستاري کرد. موقعي که صحت خود را پيدا کردم، من راهي ده خودمان شدم. بعداز والفجر 2 به ما دستور دادند که تمام گردان را براي عمليات ببريم به والفجر 4 . من هم با شهيد واحدي چون همدل بوديم و در آشنايي با هم بوديم همسفر شديم تا عمليات والفجر 4 رفتيم. عمليات خيلي سختي بود که بچه ها با رشادت تمام و با خلوص نيتي که داشتند، همگي از جان مايه گذاشتند و اين عمليات را هم مثل عمليات ديگر با سر افرازي و سر بلندي به پايان رسانديم. در عمليات والفجر 4 بود که ساعت 3 نصف شب بود و با شهيد واحدي نشسته بوديم. خيلي هم خسته و کوفته بوديم چرا که واقعا عمليات سختي بود و چون منطقه هم کوهستاني بود، کار خيلي دشوار بود.
شهيد باکري گفت : که بچه ها خيلي گرسنه ام. چيزي آماده داريد؟ گفتيم که نان ساندويچي عراقي داريم با نان ايراني. گفت : يکي از آن نان ساندويچي ها براي من بياوريد. هرگز از يادم نمي رود. بر خاستيم و نان را آورديم و با يک کنسرو گذاشتيم جلو. گفت که لازم ندارم و براي خودتان لازم ميشود. اين نان براي من کافي است. با ما همدردي و همدلي و يک صحبتي کرد و بعدأ به آقاي واحدي توصيه هاي لازم را داد و بعد به منطقه اي ديگر رفت.
يک بار ما رنگ نداشتيم که روي ماشينها بنويسيم لشکر فلان و ... يادم مي آيد شهيد واحدي گفت : داخل ساک من يک واکس است. برو آن را بياور. روي تمام ماشينها را با واکس نوشتيم لشکر عاشورا.

سرگرد شجاعي :
ايشان مشتاقانه به خطر مي رفتند . همين که پيشنهادي گردان ويژه ضد زره را دادند دردل رزمندگان اسلام بسيار جا افتاده بود که ايشان چقدر مي خواهند به خداي خود برسند؛ که رسيدند. ايشان با همان لباس بسيجي به شهادت رسيدند. ايشان يک اخلاق خاصي نسبت به دوستان خود داشتند. در چهره اش هيچ وقت احساس ناراحتي نبود. ماشين سوار شدن و پياده شدن ايشان هم يک حالت خاصي داشت و هميشه شاداب بودند، حتي اگر بچه ها شهيد مي شدند. اعتقادي در دل ايشان وجود داشت که مي دانستند به خدا مي رسند. اين شناختي است که من از ايشان دارم، والا هيچ ناراحتي از اينکه رزمنده اي شهيد شود نداشتند. ناراحتي ايشان از اين بود که بقيه زودتر از ايشان به شهادت مي رسيدند. اگر گريه مي کردند، اگر را ز و نياز مي کردند، در خفا بود. چهره مهربان خدا هميشه شاداب است چون خودشان را با سختي بزرگ کرده اند. کار براي خدا اصلا دلسردي ندارد. شهيد واحدي خودش نبود که مامور الهي بود و براي خدا هم رفت.

1362 قبل از عمليات و الفجر ايشان در مهندسي رزمي فعاليت مي کرد . انتقال گرفت به ادوات . اولين بار در عمليات والفجر با سردار شهيد آشنا شدم. تمام خصوصياتش مانند علي(ع) بود و گذشت زيادي داشت. اخلاق واقعا حسنه داشت. قبل از عمليات والفجر 8 بود که شهيد واحدي يک سري مهمات عراقي را پيدا کرده بود، ولي طرز استفاده اش را نمي دانستيم.
ايشان آمد و گفت : بيا اينها را ببريم يک جايي امتحان کنيم. قرار شد از گردان مرخصي بگيريم و يک هفته برويم گيلان غرب فقط آنها را امتحان کنيم. دو نفر بوديم. رفتيم زير پل. عراقيها آن طفر بودند و ما اين طرف. گفتم : رحيم اگر يکي مان اينجا شهيد يا زخمي بشويم، کي خبر مي دهد. گفت : ول کن. خدا هست. دور روز آن پل را مي زديم که خراب کنيم که البته نيت ما اين بود که برد اين سلاحها را امتحان کنيم. روزي دو سه تا سرباز آمدند و گفتند: شما کار را تمام کرديد. رحيم گفت : ما فقط آمده بوديم سلاح را امتحان کنيم . گفتند: شما واقعا محشريد. پل را منهدم کرديد و عراقي ها نمي توانند بيايند اين طرف. گفتم اين خواست خدا بود آقاي واحدي که اين مهمات را بياريم اينجا اين پل را منهدم کنيم .
فرماندهي خوب در اخلاقشان، در کار و عملکردشان و طرز برنامه ريزي ايشان نشان مي داد. ايشان همه اينها را داشتند. اخلاقش را، شهامتش را و برنامه ريزي را. منطقه را نشان مي دادي خودش مي فهميد که اينجا از چه سلاحي بايد استفاده مي شد.
يک زمان قرار بود برويم تيپ شهيد بروجردي که در شمال غرب بود. هر چه قدر گفتيم ، گفت : من مسئوليت نمي خواهم شما برو؛ من در همين گردان مي مانم. اين همه بچه ها را نمي توانم رها کنم. با گذشت بود. هيچ وقت نديدم يکي از بچه ها از رحيم واحدي انتقاد کند. هميشه مي گفتند رحيم واحدي استثناء است و واقعا هم استثنا بود. افتخار مي کردم که با رحيم واحدي بودم و در خدمت رحيم واحدي و قائم مقام ايشان بودم. هميشه مهماتش را سخت مي گرفت. به خاطر حفظ بيت المال. هدر نمي داد. هرموقع شهيدي را مي ديد خودش ناراحت مي شد ولي مي گفت : خدا را شکر؛ خوش بحالش؛ رفت پيش معشوق خودش؛ راحت شد. واي بر من. مي گفتم شما هم مي روي، سخت نگير. مي گفت : نه، من گناهکارم، من خطاکارم. اگر خدا مرا مي خواست، تا حالا برده بود. آنهايي که کسي را نداشتند و شهيد مي شدند، بيشتر ناراحت مي د . ناصر هم يکي از آنهايي بود که کسي را نداشت. توي 7 سال فوتبال بازي کردنش را نديدم . به دوميداني علاقه داشت . هر چه مي گفتم کدام ورزش را دوست داري به شوخي مي گفت : روستايي به ورزش نياز نداره ، ما همه نوع ورزش مي کنيم. ما روستايي هستيم.

سلمان مختاري :
آشنايي بنده با شهيد رحيم واحدي بر مي گردد به سال هاي 57 ، 58. آن موقع خاطرم هست در اوايل جواني دنبال ورزش بوديم، به ويژه فوتبال. در ميادين ورزش حضور داشتم ، به عنوان داور مسابقات فوتبال. در اين حضور ها سردار شهيد واحدي معمولا مي آمدند کنار زمين فوتبال و به عنوان يک تماشاگر مي نشستند و تا آخر مسابقه تماشا مي کردند. گاه گداري حرکت داوري ايشان را هيجان زده مي کرد و جاهايي که لازم بود ما را تشويق مي کرد. آن موقع من حقيقتا ايشان راً از نزديک نمي شناختم، حتي اسمشان هم نمي دانستم.
ايشان مدام در جبهه بودند و اين آشنايي سبب شد من در سال اواخر 1360 وارد سپاه بشوم و بيشتر با ايشان آشنا شدم. اين آشنايي به رفت آمد ما منجر شد و ارتباط خانوادگي پيدا کرديم. هر وقت ازجبهه مي آمدند، به خانه ما هم سر مي زدند. به محض اينکه مي رسيدند به پارس آباد، حتما سراغ ما مي آمدند و سراغي از مادرم مي گرفتند . آن موقع مريض بودند و احوالپرسي مي کردند.
سال 61 که اولين بار رفتم جبهه 6 شهريور اعزام شديم به جبهه، ايشان را ديدم. رفتيم لشکر که البته آن موقع لشکر نبود؛ لشکر عاشورا به نام تيپ 31 عاشورا معروف بود. ايشان هم راننده لودر بودند که به همراه آقاي فخيمي بودند و هم تعدادي از گروهان ها را در عمليات رهبري مي کردند. اولين باري که من با ايشان در عمليات جبهه روبرو شدم، عمليات مسلم بن عقيل بود که دقيقا اول مهر ماه در منطقه عملياتي سومار شروع شد. ايشان رانندگي لودر را بر عهده داشتند و خاکريز مي زدند. بعد از آن عمليات ، تا مدتها در کنارشان بودم. در عمليات والفجر مقدماتي هم با هم بوديم. بعد ها از جبهه آمديم پشت خط و در شهرستان مشغول به کار شديم. تقريبا سالي 5-6 روز بيشتر مرخصي نمي آمدند. 5-6 روز مرخصي را معمولا به دوستان سر مي زدند و خيلي کم به خانواده شان مي رسيدند. با خانواده سلام عليکي مي کردند و احوالي از همه مي پرسيدند و به محض که حال همه را مي پرسيدند، از همه خداحافظي مي کردند. شايد اولين نفراتي که معمولا به ديدنش مي آمد، من بودم.
بلافاصله سراغ مسابقات را مي پرسيد. سراغ بچه ها را مي پرسيد که چه کار مي کنند.
در سال 65 که به همراه ايشان از تبريز مي رفتيم، گفت : برويم از کارخانه گچ آذربايجان گچ بگيريم که بفرستم براي خانه. از آنجا يک کاميوين گچ گرفتيم و فرستاديم خانه شان تا خانه را سفيد کند. همان خانه اي که قرار بود بعد از ازدواج در آن زندگي کند.
هر وقت که مي آمد، نديدم حتي يک بار با ماشيني که تحويلش بود، بيايد. هميشه از اتوبوس استفاده مي کرد. ساد و، بي تکلف و بدون آنکه شناخته بشود، مي آمد.

محمد زاده :
آقاي رحيم واحدي يکي از فرماندهان شجاع لشکر عاشورا و تيپ ذوالفقار بود؛ بطوري که نام ايشان بعد از شهادت به عنوان ابوالفضل العباس لقب گرفت. آنقدر نترس و شجاع بود که هر ماموريتي که سخت و دشوار بود و نياز به تحمل داشت، گرسنگي، تشنگي ، زخمي شدن، شهيد شدن و اسير شدن را به همراه داشت، به رحيم واحدي مي دادند. کار ايشان طوري بود که حتما بايد دشمن را مستقيما مي ديد، چون تفنگ 106 که مستقيم مي زند، بايد هدف را کاملا ببيند تا بتواند شليک کند. ايشان هميشه اصرار داشت که من بايد هدف را ببينم تا بزنم و اينقدر مي رفت که نزديک به هدف مي شد و حتي من ميگفتم آقاي واحدي، شما مي توانيد در 2 کيلومتري هم شليک کنيد. برد موثر تفنگ بيش از 2 کيلومتراست. شما مي توانيد در 2 کيلومتري هدف قرار بگيريد و از بالاي آن سکو شليک کنيد و تانک يا سنگر يا ديده بان را بزنيد.
در لشکر اگر 10 نفر باشند شجاعترين باشند، حتما يکي از آنها رحيم واحدي است. رحيم واحدي خيلي آدم شجاع و نترسي بود. خيلي آدم سختکوشي بود. به هيچ وجه از خوردن و خوابيدن واستراحت گله نداشت؛ هر وقت، کارش بيشتر مي شد و ماموريتش سخت تر بود، وقت را ضي مي شد. در کردستان در عمليات والفجر 4 درآن ارتفاعاتي که واقعاً خيلي دشوار بود، به سر مي برديم. هم سرد بود هم جاده نبود، ولي رحيم واحدي توانست با يک 106 از اين تپه برود و خودش را نشان دهد که ما در تمام ارتفاعات نيرو داريم؛ در حاليکه ما در خيلي از ارتفاعات نيرو نداشتيم. ولي رحيم واحدي از اين تپه ها تير اندازي مي کرد و نشان مي داد ما اينجا حضور داريم. دوباره مي رفت از يک تپه ديگر مي زد و مي گفت ما اينجا هم حضور داريم. رحيم واحدي خيلي به اين موضوع اعتقاد داشت که در جبهه اعتقادات است که مي جنگد، نه ابزار. چيزهايي که معمولا بعضي ها با پوشيدن يا داشتنش لذت مي بردند، رحيم واحدي از آنها دور بود. مثلا پوتين خيلي کم مي پوشيد يا در حين عمليات کفش به پا نداشت، زيرا زياد براش مهم نبود.
مهمات که کم مي رسيد، ايشان آرپي جي و تيربار را با دو دستش مي گرفت و مي جنگيد. خلاصه بيکار نمي ايستاد. به محض اينکه تفنگ 106 گلوله اش تمام مي شد، يک لحظه هم دوام نمي آورد. فورا آرپيجي يا دوشکا را برمي داشت؛ حتي ديده باني هم مي کرد. يادم مي آيد در همان عمليات کربلاي 5 که خيلي به دشمن نزديک شده بوديم، درگيري به شدت ادامه داشت. رحيم واحدي از مهمات خود دشمن داشت استفاده مي کرد. با توجه به اينکه عبور مهمات از رودخانه کارون و الوند خيلي مشکل بود، مهمات کم مي رسيد، ولي رحيم واحدي مي چرخيد از مهمات دشمن برمي داشت و استفاده مي کرد. يک دفعه متوجه شديم تعدادي از عراقيها بين ما و دشمن زمين گير شده اند. ايشان به ما گفت مواظب من باشيد تا بروم اينها را دستگير کنم بياورم. گفتيم بين دو تا خاکريز مشکل است. به هر حال اگر ما هم نزنيم، آنها مي زنند. گفت نه، شما مواظب من باشيد و از پشت شليک نکنيد؛ عراقيها نمي توانند بزنند. ايشان که پابرهنه بود، از خاکريز عبور کرد و رفت طرف عراقيها. طوري رفت که از گرد و خاک ايشان را نديديم.

حميد شکري:
بار اول ايشان را قبل از عمليات خيبر ديدم وبا او آشنا شدم. ايشان قسمتي ازسلاحهاي نيمه سنگين مستقيم زن ضد زره را دردست داشتند و فرماندهي مي کردند. در عمليات خيبر کنار هم بوديم. بعد از عمليات طوري شد که سلاحهاي ادوات همه در يک تيپ جمع شدند و ما تقريبا همکار نزديک شديم. با توجه به روحيات خوش خلقي و خوش برخوردي که ايشان داشتند، من زياد با ايشان مأنوس شدم؛ طوري که در منطقه عمليات وقتي ايشان را ديدم خيلي با هم گرم گرفتيم. منطقه عملياتي خيبر منطقه خاصي بود، چون هيچ عقبه اي وصل نبود، نيروها با آب يا هلي کوپتر آمده بودند جزيره مجنون. وضعيت خاصي بود و دشمن فشار شديدي مي آورد. روز دوم عمليات بود. شهيد واحدي يک خصوصيات خاصي داشت. علاوه بر اينکه جنگي و رزمي بود، خيلي فني بود. معمولا يک پيچ گشتي هميشه داشت و با همان پيچ گشتي خيلي از گره ها را باز مي کرد. در عمليات ها که با هم بوديم، مي گفتيم : آقا رحيم پيچ گشتي يادت نره!؟ بدون وسيله نمونيم.
شهيد واحدي از نظر هيکل و اندام زياد درشت نبود، ولي خيلي فرز بود. يک بدن خيلي محکمي داشت. به نظر من آمد که بايد رزمي کار باشد. ما به شوخي مي گفتيم تو بد جوري تو گلوي صدام گير کردي، چون کلاشينکف به تو اثر نمي کند. اين مساله براي ما به واقعيت داشت تبديل مي شد. واحدي اينقدر سفت و سخت بود که فکر مي کرديم اگر شهيد واحدي را از بالاي قله دستهايش را ببندند و بياندازند داخل دره، اتفاقي برايش نمي افتد. مي گفتيم کلاش به تو اثر نمي کند و صدام بايد فکر ديگري بکند. يک خصوصيتي هم که داشت و ما آن موقع اين خصوصيت را به او خرده مي گرفتيم، اين بود که يک روحيه خطر پذيري بالايي داشت. هميشه پرخطر ترين گزينه را انتخاب مي کرد. برااي ما سئوال بود و مي گفتيم تو چرا اين کار را مي کني.
هميشه آماده شهادت بود. با کوچک نمودن دشمن ايجاد خطر مي کرد و هيچ ابايي نداشت. اين عملکرد را هم در کارهاي عملياتي و رزمي داشت. اين را مي توانيم به عنوان شجاعت و شهادت پذيري براي ايشان در نظر بگيريم. البته خطر پذيري شهيد واحدي منحصر به زمان عمليات نبود؛ پشت جبهه هم از اين کارها مي کرد .
يک خاطره دارم که مربوط به عمليات بدر بود. روز 4 يا 5 عمليات بود. دشمن فشارهايش را زياد کرده بود. لشکر عاشورا که محور خود را روز اول تصرف کرده بود و بعد از آن در محور سمت چپ لشکر نجف بود، عمليات کرده بود و آن طرف رودخانه دجله ماموريتي داشت که در اتوبان بصره – بغداد، يک پل بزرگي بود بايد آن را منهدم مي کردند. وضعيت بچه ها طوري بود که شهيد مهدي باکري هم خودش را رسانده بود به منطقه و در روستاي خوربيه با دشمن درگير شده بود. ما هم در جريان بوديم و مي ديديم در پشت رودخانه دجله درگيري شديد هست. من مشغول ديدباني بودم که يک وقت ديدم شهيد واحدي با ماشين آمد جلوي ديدباني ايستاد و من اشاره کردم بيا پايين بايست. هلي کوپترها و هواپيماها هم در هوا بودند و هر ماشيني که مي ديدند فوري مي زدند. شهيد واحدي آمد و ايستاد و گفت چه کار مي کني؟ گفتم ديدباني مي کنم. گفت : مگر نشنيدي آقاي مهدي چي پيام داده؟ گفته کار از اين کارها گذشته و همه بايد بيايند. گفت : آقا مهدي با بي سيم اعلام کرد که هر کي مهدي را دوست داره بياد پيش مهدي. نفهميدم چطور پايين آمدم. انگار واقعا ديگه به آخر خط رسيده بوديم. رفتيم پيش بچه هايي که نزديک ما بودند و گفتيم آقا قضيه اينطوري شده و واحدي يک توضيحي داد. بعد سرش را از پنجره ماشين بيرون آورد و گفت مسافرين کربلا سوار شوند. با سرعت آمديم طرف پلي که طرف دجله زده بودند. آمديم رد بشويم برويم طرف آقا مهدي که ديديم پل را زدند. از ماشين پياده شديم. از کنار دجله همين طوري رفتيم تا سمت راست. مي خواستيم يک جايي پيدا کنيم و برويم ببينم بالاخره آقاي مهدي کجاست و کجا کمک خواسته. راه نفوذي پيدا نکرديم. رسيديم به آقاي مصطفي مولوي که آن موقع معاون لشکر بودند. ايشان گفتند که کار تمام شده و ديگر نيازي نيست. ظاهرا آقاي مهدي شهيد شده بود. شهيد واحدي در آن لحظه نشست و يک مقدار گريه کرد. آمد به من گفت: نگفتم دير کرديم؟ آقا مصطفي گفت : بياييد مقر لشکر. حالا هر چه تصميم باشد، بايد همانجا گرفته شود.
من قبل از عمليات نصر 7 مرخصي بودم. در همين عمليات به علت حجم کاري که بود، نتوانستيم شهيد واحدي را ببينيم . روز اول عمليات شنيدم شهيد واحدي شهيد شدند؛. منتها در فکرم بود که حتما ببينم واحدي چطور شهيد شده است.
شهيد واحدي از جاده اي که کاملا مين گذاري شده بود، عبور کرده بود. طبق همان قضيه که عرض کردم، پر خطرترين گزينه ها را انتخاب مي کرد.
شهيد واحدي از همان اول وارد سپاه شده بود و از همان موقعي که من مي شناختم، در مناطق عملياتي در خط مقدم جبهه بود.
امام در سال 42 فرمودند ياران من در گهواره هستند. از همان ياران گهواره اي شايد يکي هم شهيد واحدي بود.
ما شهداي همرزم زيادي از اردبيل داشتيم که ياد و خاطره همه شان را گرامي مي داريم. ما قبل از عمليات خيبر همديگر را شناختيم. درعمليات خيبر هميشه با هم بوديم و به همديگر کمک مي کرديم.
از همان لحظه اي که با رحيم واحدي آشنا شدم تاثير خودش را گذاشته بود. بعد از شهادتش به اين راضي نبودم که فقط بشنوم شهيد واحدي شهيد شده است. خودم را ملزم کردم که بروم جايي که شهيد شده را ببينم.
به نظر من شهيد واحدي وامثال شهيد واحدي نقش خودشان را در تاريخ کشورمان ايفا کردند. شهيد واحدي را من در جبهه اخمو نديدم. اگر دو کلمه با او صحبت مي کردي، حتما يک لبخندي مي زد و کوتاه هم صحبت مي کرد. يکي از خصوصيات ايشان کوتاه سخن گفتن بود. در جبهه هر کس براي خودش يک خلوتي داشت. شهيد واحدي تعريف مي کرد از يکي از دوستانش که يک شب بيدار شدم بروم رفع حاجت کنم، نگو يکي از دوستان مشغول خواندن نماز شب است. تا متوجه مي شود من از زير پتو مي خواهم بلند شوم، خودش را انداخته بود زمين که من ايشان را نبينم. جالب اين بود که افتاده بود روي ظرف ها و يک صداي بزرگي ايجاد شده بود که همه بيدار شدند.

رجب آدم زاد:
هر کاري را که به او محول مي کردند بخوبي انجام مي داد . طوري انجام مي داد که زبانزد همه بود . از کودکي کمک خانواده مي کرد. هرکاري لازم بود دست پدر و مادرش را مي گرفت و حتي اگر لازم بود براي بستگانش راهکاري نشان بدهد، دريغ نمي کرد. در زمان نوجواني در مجالس معنوي و مذهبي مخصوصا ايام محرم تلاش مي کرد . واقعا کارساز بود . توي مجلس شرکت مي کرد، همه مي فهميدند مي شود که ازاو يک الگو برداشت کرد .
در قبل از انقلاب بنده و همسن و سالهاي من ( 2 سال از شهيد کوچکترم ) خيلي اطاعت از ايشان مي گرفتيم. در راهپيمايي انقلاب و سخنراني حضرت امام ايشان واقعا ما را راهنمايي مي کرد . چون دو سال از ما بزرگتر بود و از انگيزه بيشتري برخوردار بود . توي بسيج مردم نقش به سزايي داشت .
در طول انقلاب ايشان به نسبت منطقه روستاي محله نقش به سزايي داشت. حداقلش اين بود که ما را آگاهي مي داد. واقعا يک خانواده بودند که مذهبي و خيلي زبانزد خاص و عام بودند. در منطقه يادم است زمان طاغوت هم اگر حرفي مي زدند همه قبول مي کردند. در چند تا از راهپيمايي ها خودم شا هد بودم که حضور داشت. حالا حضور داشتن يک مطلب است و تاثير گذاشتن يک چيزي ديگر. دوران بعد از انقلاب در شهرستان پارس آباد، بسيج زماني آغاز شد که بسيج مستضعفين بود. يک ساختماني داشت و يکي از اعضايش اين شهيد بزرگوار بود. اوايل انقلاب بود يک جا نگهباني مي گذاشتند . با وجود اينکه شغل ديگري داشت، به کارهاي ديگران نيز رسيدگي مي کرد؛ به مشکلات خانواده رسيدگي مي کرد .
عليرغم اين کار مي آمد توي بسيج هم فعاليت مي کرد.
نکته اي که کاملا برايم اهميت داشت اين بود که واقعا شهيد وقتي از جبهه بر مي گشت روحيات همان جبهه را مي آورد در منطقه و روستا. وقتي ايشان تشريف مي آوردند روستا با همان چفيه مي آمد. من وقتي شهيد واحدي را مي ديدم مي گفتم همين افراد هستند که مي روند جنگ مي کنند. خبر رسيد شهيد واحدي تشريف آورده. ما به اتفاق ديگران رفتيم احوال پرسي کرديم و برگشتيم.
از خطه پارس آباد شهيد رحيم واحدي را داريم که از نيروهاي صبور لشکر بودند. مدتهاي مديدي در جبهه حضور داشتند؛ آن هم در يکي از گردانهاي تخصصي لشکر. ايشان فرمانده گردان مظفر از تيپ ادوات بودند . تفاوتي که گردان هاي تخصصي با ديگر گردانها دارد اين بود که در گردان هاي عمليات در حال انجام بود اما در گردان تخصصي نياز به آموزش ها و مديريت هاي ويژه بود. وي سالهاي زياد در گردان بود و چندين نوع سلاح دور برد و ... را مديريت مي کرد و نياز به دقت و حوصله زيادي داشت و از عهده اين عمليات ها بر مي آمدند که در عمليات نصر 7 که در مناطق حساس غرب کشور بود، در منطقه سردشت بود که به دليل وجود کوهها، کار سخت ومشکل بود.
شهيد واحدي قد و قامتش رشيد بود و اراده فولادين داشت. از خصوصيات برجسته ايشان حوصله وصبور بودن در کنار کار سخت، حمل سلاح ها و قبضه ها و ايجاد استحکامات ، نگهداري آنها، مديريت و آموزش نيروها بود. در عقيده استواربود. به موقع در تعويض نيروها ظرافت هاي خاصي نشان مي داد که ايشان ازعهده اين قبيل اقدامات هم به خوبي بر مي آمد. فعاليت شهيد واحدي با وجود سختي ها پيامي داشت و آن پيام، صبوري واستقامت در راه هدف است.

رحمان جهانگيري:
بعداز اتمام عمليات غرورآفرين والفجر يک بود که بنده نيز افتخار همرزمي با ايشان را داشتم. در آن زمان بنده در واحد ادوات لشکر 31 عاشورا به عنوان رزمنده اي کوچک در قسمت توپهاي 106 مشغول انجام وظيفه بودم و برادر واحدي نيز معاونت فرماندهي ادوات لشکر را به عهده داشتند . بعد از چند ماهي که در گيلان غرب بوديم، براي عمليات والفجر 4 به محور بانه و مريوان اعزام شديم. روز قبل از شروع عمليات برادر واحدي بچه هاي ادوات را جمع کرد و منطقه عملياتي را براي کليه برادران توجيه نمودند. در اين عمليات ما بايستي نيروهاي زرهي و سنگرهاي دشمن را منهدم مي کرديم. شب عمليات ايشان را مشاهده کردم که با خداي خويش خلوت کرده و مشغول خواندن نماز و دعا بودند. حالت عجيبي داشتند. روز عمليات دوباره نيروها راجمع کرده و تذکرات لازم را در مورد استفاده مهمات و سلاحها دادند تا اينکه عمليات شروع شد و بچه ها نيز آماده انهدام سنگرهاي تجمعي و بتونه دشمن شدند. منطقه عملياتي ، منطقه کوهستاني و صعب العبوري بود، ولي با همت و دلاوري بچه ها و با رشادت و فرماندهي عالي برادر واحدي ما توانستيم به اهداف از پيش تعيين شده دست يابيم و ستون تدارکاتي دشمن را در ارتفاعات کاني ما نگا از کار انداخته و دشمن را مجبور به فرار سازيم که در اين اثنا سلاح و مهمات زيادي را نيز از خودشان به جا گذاشته بودند و بعضي از بچه ها آشنائي با طرز کار اين اسلحه ها را نداشتند . ايشان خود اين ادوات و تانکهاي غنيمتي را روشن کردند و دست بچه ها مي دادند تا آنها يک طوري آنها را رانده
وبه مقر خود باز مي گردانند. بعد از اتمام عمليات دوباره به گيلان غرب بازگشتيم و به مرخصي و استراحت رفتيم و بعد از مدتي که از مرخصي برگشتيم، براي عمليات بعدي که مدت شش ماه طول کشيد و در اين مدت آموزشهاي لازم را ديديم و به منطقه عملياتي جنوب کشور اعزام شديم. در مسيري که بايد عبور مي کرديم، اشتباها مسير مهران و دهلران را طي کرديم. جاده اي بود که به اردبيل عراق وصل شده بود و اين جاده را طي کرديم. چند کيلومتري از اين جاده را گذشته بوديم که زير هدف توپخانه و خمپاره هاي دشمن بعثي قرار گرفتيم. عراقي ها جاده را هدف قرار داده و ستون حرکتي ما را نگه داشتند. بلافاصله برادر واحدي با يک دستگاه خودروي جيپ به مقر برادران ارتشي که در آن منطقه بود، رفت و از آنها در مورد مسير و جاده راهنمايي هاي لازم را کسب نموده و برادران رزمنده را نجات دادند. آن شب را هيچوقت نمي توانم از ياد ببرم. همان شب حدودأ 2 کيلومتري را با پاي پياده طي کرديم. برادر واحدي آن شب طوري ستون رزمندگان را هدايت نمودند که هيچ يک از بچه ها با آنکه آتش توپخانه دشمن بي امان مثل باران مي باريدف بدون آنکه صدمه اي ببينند، آن مسير را طي نموديم و به مقر لشکر در منطقه جنوب کشور رسيديم. بعد از چند روز استراحت در منطقه دشت آزادگان رهسپار منطقه عملياتي خيبر شديم. در اينجا بود که فرمانده هان لشکر 31 عاشورا توصيه هاي لازم را به بچه ها دادند. حتي دقيقا يادم هست که برادر بزرگوار شهيد مهدي باکري عمليات را توجيه کرد و توصيه کردند که اين عميات يکي از سخت ترين عمليات ها خواهد بود . کساني که عذر و بهانه اي دارند، تا در اين مقر هستيم بگويند، وگرنه در منطقه خيلي دير خواهد بود؛ چون در اين عمليات 90% احتمال شهيد شدن هست. شب عمليات لحظه شماري مي کردند. مقر لشکر شور و هواي عجيبي به خود گرفته بود. آن شب را بنده به همراه برادر واحدي براي وداع و حلاليت طلبي پيش بچه ها رفتيم و چون قرار بود آنجا بمانيم، برادر واحدي خيلي ناراحت بودند. تا اينکه روز موعود فرا رسيد و ما را نيز به منطقه عملياتي براي انجام عمليات خواستند. البته ايشان هميشه بچه ها را براي انجام عمليات هر وقت که لازم باشد به آماده بودن توصيه مي کردند تا اينکه فرداي شروع عمليات به وسيله يک فروند هليکوپتر به منطقه عملياتي خيبر رسيديم. بنده مسئول قبضه 106 ميلي متري بودم. وقتي به آنجا رسيديم، به ما خبر رسيد که دشمن به دنبال شکست خوردن در اين عمليات در تدارکات پاتک سنگين بر عليه رزمندگان اسلام مي باشد. درساعت 6 صبح بود که ديديم نيروهاي بعثي با يک تيپ زرهي وارد منطقه شدند. بنده که تا آنروز حدودأ 20 ماه در مناطق مختلف عملياتي غرب و جنوب کشور بودم، تا آن موقع پاتکي به آن شدت نديده بودم . برادر واحدي هيچوقت از شهادت و يا مجروح شدن ابائي به دل نداشتند و الگوي مناسبي براي بچه ها بودند و هميشه بسيجها و دوستان و آشنايان خود را سفارش مي کردند که در صحنه هاي انقلاب، حضور فعال و موثري داشته باشند و نگذارند که نااهلان به اين انقلاب رخنه نمايند و پيرو امام و ولايت فقيه باشند، تا بدين طريق باعث سرافرازي و پايداري نظام جمهوري اسلامي که بر پايه خون شهداي استوار است، باشند و دشمنان اين نظام را از افکار و توطئه هاي شوم، مأيوس کنند.

علي بلد:
مدتي در پشت جبهه در چادر ها اسکان يافتيم. من با اين شهيد عزيز آشنا شدم و هم چادر بوديم و ايشان تيراندازي توپ 106 را انجام مي داد و من خدمه بودم. در چادر گروهي بعنوان برادر بزرگ به مشکلات بچه ها رسيدگي مي کرد و بيشتر کارها را از روي ايثار براي خدا انجام مي داد و بعنوان مسئول هيچ وقت به کسي امر و نهي نمي کرد؛ بلکه با اخلاق اسلامي و نيکويي که داشت همه را جذب خود مي کرد. شب عمليات والفجر 1 بود که توپ را از جيپ پياده کرده و مستقر کرديم. هر چند من خدمه بودم و وظايفم گذاشتن گلوله و حمل آن بود. بعلت خستگي من خوابم برده بود و در داخل کانالي خوابيده بودم که ناگهان با حرکت ناگهاني مرا بيدار کرد و گفت : اگر بيدار نمي شدي بولدوزر تو را در خاک دفن مي کرد. با اين کارش مرا نجات داد. مرحله ايثار و گذشت وي چنين بود. تا صبح به تنهايي تيراندازي کرده بود و مرا بيدار نکرده بود و صبح که بيدار شدم، اطراف خودم را انبوهي از پوکه هاي توپ ديدم. فرداي عمليات با 2 دستگاه ماشين جيپ با 106 به نواحي فتح شده رفتيم . جبپ عقبي بعلت تيراندازي عراقيها متوقف شد و ما با شهيد واحدي به طرف يک تپه بلند در اول خط مقدم حرکت کرديم. به اشتباه وارد خطوط عراقيها شديم. فرض ما اين بود که اين تپه بلند در دست ايران است. در نزديکيهاي اين تپه بلند که نقطه حساس بشمار مي رفتف بعلت تيراندازي شديد عراقيها از فاصله نزديک از جيپ پياده شديم و سنگر گرفتيم. شهيد واحدي با شجاعت تمام به تنهايي درميان تيرهاي مستقيم بلند شد و گلوله در توپ گذاشته و نقطه حساس ديده باني و آتش توپخانه عراق قطع شد و عراقيها فرار کردند و اغراق نيست اگر بگوييم وي به تنهايي فاتح خط بود. دشمن را به عقب رانده بود و در اين هنگام نه تنها به 106 بسنده نکرده بود بلکه در جيبش يک خمپاره اندازه 60 داشت که در مواقع ضروري از آن استفاده مي کرد. بعد از اين واقعه از خط مقدم حدودأ 500 متر عقب آمديم و در پناه يک تپه بوديم که يک قبضه ضد هوايي که در روي ماشين بود، آتش گرفت. رزمندگان بخاطر انفجار گلوله ها از ماشين فاصله گرفتند. شهيد واحدي با شجاعت تمام و بدون واهمه با خاک، آتش را مهار کرد وبه مسئولان قبضه گفت بيايند و ماشين تازه را ببرند. در اين عمليات، جسد يک شهيد در کنار جاده مانده بود. مي بيند و پس از اتمام عمليات نام وي را در تعاون نمي بيند و همان روز داوطلب شد به خط رفته و جسد اين شهيد را از زير خاک در آورده تا اين شهيد به شهرستان خود جهت تشييع جنازه فرستاده شود.
از جمله صفات بارز ايشان، ايمان وي موقع نماز بود که ايشان در همه حال براي نماز اول وقت اهميت زيادي قائل بود. در ميان عمليات هر چند تهيه آب خيلي مشکل مي شد ايشان مقيد به گرفتن وضو بودند و با تيمم نماز نمي خوانند و نماز ايشان به حالت ايستاده بود. هنگامي از جبهه باز مي گشت از شهر خودش به سراغ و ديدار بسيجيان مي رفت و اين مسئله وي باعث مي شد که ياد وي و مهرباني وي از خاطره محو نشود. هر چند وظيفه ما بود به زيارت وي برويم. بخصوص در جبهه بيشتر اوقات غذا و لباس خود را به بسيجيان مي داد و آنها را برخود مقدم مي شمرد و خيلي خصوصيات اخلاقي وي ناشناخته ماند. مگر آنهايي که با وي بودند و طول جنگ، سراسر خاطره بود. با کدامين خاطره، ياد وي را زنده نگهداريم که زندگي شهيد واحدي خاطره بود براي رزمنده گان اسلام که هر يادي از جنگ بشود نام وي در ميان هزاران خاطره هاي بسيجي مي درخشد . از خداوند متعال مي خواهيم ما را پيرو راه وي قرار دهد وايشان را با شهداي کربلا محشور گرداند.

حسن ندرتي:
بنظر بنده شهيد واحدي سمبل و نمونه بسيجيان مغان در جبهه حق عليه باطل بود و دليل اين ادعا همان شجاعت و نترس بودن اخلاص و توان آن سردار بزرگ است. بنده روزي در لشکر به ايشان گفتم برادر واحدي به نظر بنده ديگر دارد وقت مي گذرد و شما خوب است مسئله ازدواج را نيز بررسي نمائيد و تا دير نشده آستينها را بالابزنيد تا ما نيز شيريني عروسي تو را بخوريم. ايشان در جواب گفتند : فلاني حرف شما درست است و بنده مي دانم که بايد اين کار را انجام داد، اما مي ترسم ازدواج، بنده را از جبهه دور کند و نتوانم به خاطر مسائل پشت جبهه در جنگ و دربين اين بسيجيان مخلص حضوري فعال داشته باشم. البته تمامي برخوردها و نشست و برخاستهاي بنده با ايشان همگي خاطره مي باشد و مي خواهم به يکي از خصوصيات ايشان که همانا نترس بودنشان مي باشد اشاره کنم.
در يکي از روزهاي عمليات بدر در کنار رود خانه دجله سوار بر خودرو جيپ که تفنگ 106 بر روي آن نصب شده بود در حال تردد بوديم که ناگهان هواپيما بطرف ما شيرجه رفت. من فرياد زدم رحيم مواظب باش؛ مي خواهد ما را بزند . ايشان با کمال خونسردي و شجاعت گفتند نترس هيچ غلطي نمي تواند بکند و همانطور هم شد. با آن سرعتي که حرکت مي کرديم يکباره ترمز گرفت و خودرو چند بار به دور خود چرخيد و در اين موقع موشک رها شده از هواپيماي دشمن حدود 100 متر جلوتر به زمين اصابت و منفجر گرديد.
از ديگر خصوصيات آن شهيد بزرگ خاکي بودن و به قول معروف صميمي بودن ايشان است. برادر واحدي همواره خود را يک بسيجي معرفي مي نمود و با کوچک و بزرگ و همشهري و غيره ارتباط نزديک و متواضعانه داشت و هيچ به خود غرور و تکبر راه نمي داد و بسيار خوش اخلاق و گشاده رو بود. بنده گهگاهي که در نيمه شب بلند مي شدم ايشان را در حال اقامه نماز شب مي ديدم. همواره سر نماز گريه فراوان مي کرد. از خداوند خويش مغفرت مي خواست و هميشه در همه حال امام و رزمندگان را دعا مي کرد و بر اين نکته تاکيد داشتند که نبايد امام را تنها گذاشت و ما بايد همواره بر محور ولايت فقيه حرکت کنيم ونگذاريم دشمنان اسلام خلل و خدشه اي به امر ولايت وارد آورند. بنده بار ديگر بر اين موضوع تاکيد دارم که تمام رفتارها و کردارهاي آن شهيد بزرگ همگي خاطره بوده و درسي فراموش نشدني براي خود اين بنده است .و نويسندگاني همچون بنده نمي توانند هم آن را بر روي کاغذ بياورند . اين قطره اي است از درياي بيکران که قبول درگاه حق گردد. در پايان از دست اندرکاران اين کنگره نهايت تشکر و سپاس را دارم .

جهانگيري:
چون دشمن ديد کافي به ما داشت به شدت زير آتش ما را مي کوبيد. شهيد واحدي يکي از ماشينها را برداشت؛ چون قبلا هم در جاده دژباني ارتش را ديده بوديم، رفت پيش برادران ارتشي که يکي از آنها را با خود آورد براي راهنمايي جاده. به هر زحمتي که بود بچه ها را نجات دادند. بالاخره ما رفتيم تا نزديکي بهداري که بنزين هم تمام شد. رسيديم به يک دشت که برهوت بود. نه آبي، نه چشمه اي و نه حتي درختي. باک تمام ماشينها تمام شد. حدودا ما يک روز مانديم آنجا بدون غذا و آب. شهيد واحدي خودش به مکانيکي هم علاقه زيادي داشت و هم وارد بودند. ماشينها را يکي يکي در سرازيري هل دادند و از باک آنها يک و نيم ليتري بنزين جمع آوري کرد. تمام باکهاي ماشينها را خالي کرد و مقداري بنزين جور کرد تا خودش را برساند به بهرداري. با هر مشفتي که بود خودش را رسانده بود به بهرداري و از برادران ارتشي بنزين گرفته بود. واقعا آن لحظه را نمي شد بيان کرد که شنونده احساس کند خودش درآن لحظه زندگي مي کند. بچه ها بدون آب و غذا در دشت بودند و هوا هم خيلي گرم بود . بنزين گرفته بودند و بردند تمام ماشين ها را پر کرديم و رفتيم رسيديم به بهداري؛ به يک ايستگاه صلواتي. رفع تشنگي و گرسنگي کردند و باز هم راه افتاديم و رسيديم به دشت آزادگان که شب بود. بچه ها چون زياد خسته بودند خوابيدند. من و شهيد واحدي روي ماشين جيب ساعت 6 نشسته بوديم که گفت يا تو بخواب يا من بيدار مي مانم. گفتم نه تو خسته اي، تو بخواب. نشسته بودم که ديدم يک ماشين دارد به ما نزديک مي شود. دلم نيامد که شهيد واحدي را بيدار کنم، چون که خيلي خسته بود. رفتم پيش ماشين ديدم شهيد بزرگوار آقاي باکري و همراهش آقاي مولوي که آن زمان رياست اطلاع عمليات لشکر را داشتند، آمده اند. من نمي دانستم ونمي شناختمشان. خيلي هم جوان بودند. به قيافه ايشان و سنشان نمي آمد که 26 ساله باشد چون که من اولين بارم که بود که شهيد باکري را مي ديدم.سلام عليک کرديم وگفت که شهيد واحدي کجاست. گفتم خوابيده.
به شوخي گفت اينقدر خسته است که خوابيده. گفتم چند روزي است که در راه استراحت نکرده. گفت من الان يک کاري مي کنم که شهيد واحدي از خواب بلند مي شود. رفت مقداري آب برداشت و به صورتش ريخت. تا چشم باز کرد، ديد شهيد باکري است. همديگر را بغل کردند و بوسيدند و احوال پرسي کردند و توصيه هاي لازم را به ما دادند و گفتند که :
دشت آزادگان که رسيديد، چند روزي مستقر مي شويد؛ بعد مي رويد به طرف حسينيه و ما چند روزي آنجا مانديم و بعد به طرف منطقه اي که گفته بودند رفتيم چند روزي هم آنجا مانديم تا لشکر سازماندهي کرد و عمليات آماده شد. به ما گفتند که عمليات خيلي سختي است. خودمان و فرماندهان به علت سختي نمي توانند و ما فقط منطقه را فيلمبرداري کرديم که حالا مي توانيم از اين فيلمها استفاده کنيم .
من هميشه با شهيد واحدي شوخي هاي زيادي مي کريم، چون هم سن و سال بوديم و همسايه، از دوران بچگي هم با هم بوديم. هميشه مي گفتم که امروز خيلي نوراني شدي. در جواب مي گفت که مي خواهي شهيد بشوي، هر موقع که پشت گوشت را ديدي آن موقع من شهيد مي شوم و خيلي شوخ طبع بود. اين شهيد وقتي که مي ديد ما ناراحتيم و روحيه نداريم، بلافاصله با خوشي طبعيهاش ما را مي خواست شاد بکند و دلمان را از ناراحتي در بياورد.
بالاخره ما آماده شديم براي منطقه خيبر و عمليات در منطقه مجنون. يک ماه مانده بود به عيد. با شهيد واحدي که نيمه هاي شب بود، سوار يک هليکوپتر شديم و وارد منطقه عمليات شديم. درست يک ماه در منطقه عمليات بوديم. حتي زماني مي شد که ما سه روز غذا نداشتيم. يادم مي آيد که دشمن يک پاتک سنگين داشت. درست است که همه جاي جزيره آب بود ولي آبش به حدي شور بود که اصلا نمي شد از آن استفاده کرد.
تقريبا بعد ازظهر بود يکي دو تا از بچه ها را برداشت مستقيم و به طرف عراق راه افتاد و2 تا 20 ليتري پر کرده بود و با خودش آورده بود. زير آتش دشمن دل و جرأتي مي خواست که يک آدم که بتواند همرزمهايش را ازتشنگي رها کند. از جانش مايه مي گذاشت. براي همه يک الگو بود. از نظر اخلاقي چه در باب رزم و در تمام صحنه ها هميشه زبانزد بود. هيچ موقع از يادم نمي رود آن روزهايي را که با شهيد واحدي بودم. چه روزهاي سخت و خوبي که هميشه با هم بوديم. مثل دو برادر و اجزاي يک خانواده هميشه پشت سر هم بوديم.
هر موقع که به اين مزارع نگاه مي کنم و يا مسيرم به اين محل مي افتد، خاطرات دوران چند ساله را که با هم داشتيم، مرور مي کنم. ياد روزهايي که همين جا با هم درد و دل مي کرديم.
هر موقع چشمم به اين مزار مي افتد، آن دوران برايم زنده مي شود.

محمد فيضي:
در سال 61 قبل از عمليات والفجر مقدماتي در تيپ 9 حضرت عباس ( ع) در واحد ادوات با برادر رحيم واحدي آشنا شدم. ايشان خصايص عاليه که ذيلا به آنها اشاره داشتند و بنده با توجه به اينکه حدودا سيزده يا چهارده سالم بود، ايشان را فردي ديدم که مي بايست خيلي چيزها از او ياد مي گرفتم. ضمنا آن زمان ايشان در عملياتهاي قبلي نيز شرکت کرده بودند. با چند نفري که مسئوليتمان با برادر واحدي بود توي يک چادر بوديم. مدتي را در دشت عباسي خوزستان سپري کرديم تا اينکه نيروها را براي عمليات والفجر مقدماتي سازماندهي کردند. برادر واحدي را به عنوان مسئول قبضه 106 ميلي متري و ما را کمک تير انداز ايشان و پاسدار علي اشرفي را نيز به عهده راننده معرفي کردند. ضمنا فردي هم به نام علي بدر از پارس آباد با ما بود. با توجه به اينکه برادر واحدي به کار تعمير نيز وارد بودند، کار تعميرات ماشينهاي ادوات را نيز خودشان انجام مي دادند و هميشه کارهاي سخت را خودش به دوش مي گرفتند. در تميز کردن اسلحه هاي 106 از هيچکس کمک نمي گرفتند. در آن هواي گرم خوزستان مي ديدي که اسلحه يا ماشين را جلوي چادر گذاشته و به تميز کردن يا تعمير آنها مشغول است.
بالاخره عمليات والفجر مقدماتي فرارسيد و قرار بود ما هم در آن عمليات شرکت کنيم ولي تيپ 2 به جاي تيپ ما عمل کرده بود که اين امر مشکلاتي نيز بعدا به وجود آورد و ما بالاخره نتوانستيم در عمليات شرکت کنيم. پس از مدت کوتاهي عمليات والفجر 1 از منطقه فکه آغاز گرديد. ما هم به اتفاق برادر واحدي در عمليات شرکت کرديم. در حاليکه نيروهاي پياده پيشاپيش مشغول عمليات بودند. ما هم با آتش 106 آنها را پشتيباني مي کرديم . زمان عمليات که دقيقا يادم نيست، احتمالا از ساعت 11 شب آغاز گرديد تا صبح آتش تهيه ريختيم. فرداي آن شب اسلحه هاي 106 را به جلو برديم و در نزديکي جاده تدارکاتي فکه که خط مقدم بود، مستقر شديم. سپس از رسيدن به دره اي که اسمش فعلا يادم نيست برادر واحدي فرمودند که بيايد برويم جمع آوري اجساد شهداي شب گذشته. رفتيم جلو با جنازه شهيد ارمغاني که ساکن اردبيل بودند، مواجه شديم. پس از چند ساعتي جهت پشتيباني رزمندگان به جاده تدارکاتي فکه که خط مقدم بود، رفتيم. جاده مستقيما در تيررس تانکهاي دشمن بود و غير از آنهم ما جايي را براي 106 نداشتيم. تا به جاده رسيديم، رزمندگان با تکبير و صلوات از ما استقبال کردند و خيلي خوشحال بودند از اينکه 106 تانکهاي دشمن را فراري مي دهد. به خاطر اينکه در جاده فوق اصلا سکوتي نبود تا صد و ششها بعد از تيراندازي در آنجا موضع بگيرند، پس از تمام شدن گلوله هاي موجود در ماشين و به خاطر اينکه نيروهاي پياده به خاطر 106 ها بيشتر به خطر نيفتند و ما تا خواستيم اسلحه ها و ماشين را به عقب بکشيم خمپاره اي آمد و درست خورد به عقب ماشين، جايي که گلوله هاي خمپاره 60 براي زمان اضطراري در آنجا آتش گرفتند. بنده زخمي شدم و راننده نيز که برادر علي اشرفي بود، زخمي شد. برادر واحدي به تنهايي و هر طور شده آتش را با خاک خاموش کردند و به حول و قوه الهي هيچکدام از مهمات خمپاره 60 منفجر نشدند. آمديم به مکاني که نيروها در آنجا موقتاً تغذيه تدارکاتي و تسليحاتي شده و به خط مقدم مي رفتند. در آنجا مرا با آمبولانس بردند به بيمارستان شهيد بقائي اهواز. پس از يکي دو روز که زخمهايم تا حدودي خوب شده بود، با آمبولانسي که مجروح آورده بود، به مقر برگشتم. چند تا از برادران شهيد شده بودند. وقتي که برادر واحدي را ديدم خيلي خوشحال شدم از اينکه برادر واحدي زخمي نشده بود و بنده پس از چند روز عمليات به علت اينکه بسيجي و محصل بودم و ماموريتم به پايان رسيده بود، در فروردين سال 62 تسويه حساب گرفتيم و به اردبيل آمدم. در سال 63 که به عضويت رسمي سپاه در آمده بودم مجددأ به جبهه جنوب اعزام شدم. رفتم معرفي خود را به سازماندهي لشکر در دزفول ارائه کردم. چند تا از آشنايان را در پادگان ديدم. از آقاي واحدي سئوال کردم و گفتند که فرمانده گروهان 106 مي باشد در تيپ ذوالفقار .
بنده معرفي خود را از لشکر به تيپ ذوالفقار گرفتم و رفتم به ستاد. تيپ مسئوليت ستاد را آقاي اسماعيل علي اکبري به عهده داشتند. معرفي خود را به ايشان ارائه نمودم.
برادر اکبري فرمود : در کجا مايل هستيد کار کنيد؟ از ايشان خواستم که مرا به گروهان برادر واحدي معرفي نمايند. برادر واحدي به شهر رفته بودند و پس از مدتي برگشتند. آمدند به چادر ستاد و پس از احوالپرسي و صحبت به برادر اکبري گفتند که معرفي بنده را به گروهان بنويسند و به اتفاق برادر واحدي رفتيم به گروهان 106. ايشان ما را نيز در چادر فرماندهي خودش جا داد و بنده مشغول خدمت شدم. خاطرات چند سال پيش مجدداً زنده گرديد. برادر واحدي با اينکه از نظر نظامي ارتقاء يافته بودند ولي از لحاظ اخلاق و خصلتهاي پسنديده همچون گذشته بودند. در هر چند مدت يکبار آموزش 106 را تکرار مي کردند و نيروها را براي عمليات آماده نگاه مي داشتند و هيچکس از وي ناراضي نبود. همه از کادر گرفته تا سرباز هر از چند گاه آنها را به سد دز و مکانهاي مقدس و مراکز باستاني و تفريحي و مزار شهدا و مقبره هاي امام زاده گان و غيره مي بردند و سعي مي کردند نيروها در زمان بيکاري حداکثر استفاده را از اين مراکز بنمايند تا هميشه شاداب و سر زنده باشند. از لحاظ مديريت واقعا نمونه بود. عده اي از نيروها که بصورت شيفتي در جزيره (پل 8 ) مشغول حراست از ميهن اسلامي بودند، برنامه شيفت آنها را طوري تنظيم کرده بود که هيچکدام از برادران از کارشان ناراضي نبودند و در هر شيفت هم خودش مدتي را با آنها در جزيره مي گذراند. فرماندهي تيپ را برادر عليرضا محمد زاده بعهده داشتند که فردي مخلص و بسيجي واقعي بود و احترام زيادي براي برادر واحدي قائل بودند. برادر واحدي در هر کجاي لشکر وقتي مراسمي برپا مي شد حتما در آنجا حضور پيدا مي کرد و هميشه در دعاهاي توسل و دعاي کميل حاضر بود و غير از دعاهاي عمومي هر روز در چادر خودش نوحه مي خواند و گريه مي کرد.
بالاخره عمليات بدر از منطقه هور الهويزه و هورالعظيم در جزيره مجنون آغاز گرديد. عمليات چندين روز به طول انجاميد. قبل از بردن سلاحهاي ضد زره به جلو برادر واحدي با برادر محمدزاده به خط رفته بودند و بالاخره دستور رسيد که 106 و مين کاتيوشا ها را به جلو ببريم و ما بعدازظهر چند تا از اين سلاحها و ماشينهاي جيپ را گذاشتيم به روي پل سياري که به خشيار نصب شده بود و از پل 6 روانه خط مقدم شديم و بعلت يکسري مشکلات که در راه پيش آمد، صبح روز بعد به خط مقدم رسيديم. سکوهائي که براي سلاحهاي ضد زره در نظر گرفته بودند را برديم در سکوهاي تعيين شده مستقر کرديم و بقيه را به محل استقرار تيپ ذوالفقار برديم. ابتدا برادر واحدي خودشان به سکو رفتند و پس از تيراندازي با اسلحه 106 به پشت سکو برگشتند. بعد از آن بقيه برادران طبق برنامه مشغول ايفاي وظيفه شدند.
بالاخره منظورم از طرح چنين مسائل اين بود که تا خود برادر واحدي از انجام امري مطمئن نمي شدند، کار را به ديگري واگذار نمي کردند. شب همان روز که ما با عده اي از برادران در پشت خاکريز بوديم، حدود ساعت 24 نصف شب بود که فردي که اورکت پوشيده بود و از روي آن هم باد گير به تن کرده بود، نزديک ما شد. وقتي که شروع به سخن گفتن نمود متوجه شديم که سردار شهيد مهدي باکري است. فرمود : عزيزان نترسيد. مواظب باشيد؛ دشمن در کمين است. تانکهاي زيادي در پشت خاکريز در چند قدمي شما هستند و دارند براي پاتک فردا خودشان را آماده مي کنند و آنگاه از خط مقدم بازديد نمود. برادر واحدي در حين عمليات اسلحه هاي سنگين که از دشمن باقي مانده بود را به پشت خط منتقل مي کردند و با گوني به گروهان 60 مهمات مي رساندند. پس از چند روز که آنجا مانديم، برادر محمد زاده فرمودند که خط به ارتش تحويل داده شده؛ آماده باشيد فردا اول صبح تجحهيزاتتان را به پشت خط منتقل نماييد. صبح حدود ساعت 4 بود که ما وسائل و ماشينها را به کنار پل سياري که براي انتقال وسايل و خودروها در نظر گرفته بودند، آورديم. چند متري از پل را طي نکرده بوديم که ناگهان خمپاره اي خورد به بغل ماشين روي پل. لازم به توضيح است که همان ماشين را برادر واحدي رانندگي مي کردند و بنده هم در آن ماشين بودم. برادر واحدي بطور شديدي از ناحيه پا مجروح شدند و منهم از ناحيه سر مجروح شدم. بنده يک شالگردني بزرگي داشتم که با آن زخم برادر واحدي را بستم ولي جراحتش خيلي زياد بود و خونش بند نمي آمد و با همان وضعيت ماشين را رساند به انتهاي پل. در انتهاي پل بيمارستان سياري از چادر و سوله درست کرده بودند که ما را پانسمان کردند و داخل آمبولانس گذاشتند و فرستادند به بيمارستان شهيد بقائي اهواز. هوا کم کم داشت روشن مي شد و بنده چون جراحتم نسبت به برادر واحدي کمتر بود، تا حدودي خوب بودم؛ ولي خونريزي بيش از حد و چند روز گرسنگي، برادر واحدي را از حال برده بود. يک لحظه متوجه شدم که برادر واحدي دارند نماز صبح مي خوانند و پس از ساعتي ما به بيمارستان رسيديم. در آنجا مرا بستري کردند و ايشان را از من جدا کردند.

ارسلان عابد پو ر:
سال 1367 بنده به عنوان پيک ومسئول مخابرات در گردان شهيد رحيم واحدي مشغول انجام وظيفه بودم. يک روز قبل از عمليات نصر 7 شهيد واحدي جلسه هماهنگي و توجيهي بين برادران مسئول گردان تشکيل داده بودند. بعد از جلسه از کساني که در آن محول گرم بودند ايشان حلاليت طلبيدند و لباس فرمي که يک سال قبل از عمليات گرفته بودم به رحيم واحدي دادم و با توجه به اينکه شوخي هاي زيادي داشتيم برايش گفتم که واقعا ديگر براي شهادت لياقت پيدا کرده اي. با لبخند معصومانه ساکتم کرد . بخاطر عميات در سوله فرماندهي گردان بيدار بوديم و انتظار عمليات را مي کشيديم. در لحظه عمليات که گردانها مي خواستند اقدام کنند شهيد واحدي فرمودند شما برويد. مسير عبور خودرو پاک سازي نشده بود و فقط معبري براي عبوربچه هاي رزمنده باز شده بود. عمليات شروع شده بود. فرمانده محترم لشکر آقاي امين شريفي با تماس بي سيم شهيد واحدي راخواستند. گوش بي سيم را به وي دادم. دستور فرماندهي محترم لشکر بر اين بود که به محور نصرت 1 و نصرت 2 رفته و قبضه را مستقل نماييم. بنده به شهيد واحدي اصرار کردم که هنوز جاده خوب پاکسازي نشده و بچه هاي تخريب، کارمي کنند. با اصرار و دستور فرماندهي محترم لشکر با هم سوار جيپ فرماندهي شديم. چند قدمي نرفته بوديم که فرمود شما پياده شويد و به بيسيم چي بگوييد بيايد. هر چه اصرار کردم که با هم برويم، تاثير نداشت. از رفتنش يک ساعت نگذشته بود که آمبولانس جلوي سوله نگاه داشت. آن لحظه سخت ترين و دلخراش ترين لحظه عمرم بود.

عباس معصومي:
ماه مبارک رمضان سال 1364 بود. يک دوره فرماندهي بنام شيهد مهدي باکري داير کرده بودند. تمام کادر لشکر عاشورا در آن جمع بودند ( سد دز ) بنده هم جزو آموزشيها بودم. وقت کلاس آموزش تمام شده بود رفته بوديم آب تني در سد دز دزفول با رحيم و ديگر ياران شنا کرديم. حين آب تني به سنگي تکيه داديم در داخل آب. از وضع جنگ برايمان صحبت کرد و اهميت شرکت در جبهه را متذکر شد و به افرادي که به هر بهانه در جبهه حضور نداشتند گلايه مي کرد . من رحيم را هميشه با برادر يوسف آهنگري شهيد شده مي ديدم. با هم به نماز و دعا مي رفتند و دريک چادر مي ماندند. شب قدر بود برادران کادر همه حضور داشتند اين ها هم حضور داشتند. من کنار اينها نشسته بودم. همه در حال تعزيه و نيايش و گريه بودند ولي صداي گريه اين دو شهيد خيلي عجيب بود. صداي ناله شان از همه بلندتر بود. دوره آموزشي تمام شد. آقاي حسن رضائي تشريف آورد در مسجد اهواز روز عيد فطر صبح سخنان مبسوطي ايراد فرمودند. به برادران کادر هدايائي اهدا نمودند و به مرخصي رفتيم. بعد از اتمام مرخصي برادران کادر به يگانهاي سازماندهي شده نشان مراجعت نمودند. روزها و ساعت ها گذشت : مانورها و آموزشها گذرانديم تاعمليات والفجر هشت انجام يافت. صبح زود رحيم واحدي را ديدم کنار الوند رود کنار کرانه دشمن را مي کوبد. دشمن از طرف کشتي سفيد برادران رزمنده که به آن سوي الوند ميروند آتش ميريزد با نيروهاي تحت امر خود دشمن را زير آتش گرفته بود.
بنده درگردان حبيب ابن مظاهر گرهان 3 بودم. هدف ما تسخير تيپ عراقيها بود. به لطف وعنايت الهي و وجود افراد لايقي در گردان و آمدن احمد کاظمي فرمانده لشکر نجف عمليات ما روز روشن تقريبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که به اتمام رسيد. خط را تثبيت کرديم نيروها را الحاق نموده هر بعداز تسخير قرارگاه تيب عراقيها ماموريت گردان ما تمام شد. دشمن مثل مار زخم خورده از طريق آتشبارهاي توپخانه، خمپاره و هواپيما آتش مي ريخت. ما داخل سنگرهايمان بوديم. در اين جا بود که رحيم را ديدم که با يک لندرور در خط مشغول فعاليت است. خسته بود. صدا کردم گفتم بيا آب دارم، آب بخور. من هم آب را از قرار گاه عراقي ها تامين کرده بودم. از بغل يک ماشين عراقي برداشته بودم آب خورد و يک کمپوت گيلاس باز کردم به او دادم. دوربين داشتم. مدام به خط نگاه کرد. روز دوم عمليات بود. ديدم ماشين رحيم تايرهايش پنجر شده و سيم لاستيکها بيرون آمده و از لاستيک خبري نيست. به علت شدت فعاليت با همان وضع وجود خود را در خط نگهداشته و به نيروهاي پياده روحيه مي دهد. آقا رحيم به بنده که در گردان پياده بودم، هميشه سري مي زد و با هم به دزفول ميرفتيم. در نماز جمعه شرکت مي کرديم . در پادگان وقتي به چادر ما مي آمد، ما از ايشان در حد توان پذيرايي مي کرديم. مثلا سالاد درست مي کرديم. مي خواستيم پياز را پوست کنيم که خودش هم کمک مي کرد .
ايشان فرمانده گردان ضد زره بودند ولي به تک تک نيروها که درگردانهاي پياده با ايشان آشنا بودند، سر ميزد. من خودم شاهد هستم نيروي بسيجي از مراغه بنام رئوف بود که در گردان پياده بود. نمي دانم از کجا آشنا شده بودند ولي رحيم او را مي شناخت. تجهيزات او را تامين مي کرد . خيلي علاقه نشان ميداد به نيروهاي پياده که در گروهان ضد زره معرفي نمود. آموزشها و مانورها گذاشته شد وقت عمليات ديدم تمام بساط و وسائل و تجهيزات بسته شده و آماده حرکت شديم. قبل از حرکت نيروهاي گردان ضد زره جلسه اي با حضور فرمانده نيروي زميني سپاه و برادر شمخاني تشکيل يافت. آقاي شمخاني در طي اظهاراتشان فرمودند که ما مثل عملياتهاي گذشته 1 - 2 ماه عليات نداريم؛ بلکه عمليات آينده بايد 9 ماه پي در پي بصورت شکننده عليه دشمن داشته باشيم. سازماندهي قوي داشته باشيد و روحياتتان راتقويت کيند؛ پس از آن به موقعيت اعزام شديم .
با توجه به اينکه آقاي رحيم از وضعيت آينده عمليات از نظر جوي و نظامي مطلع بود سازماندهي گروهانها را در حد مطلوب و قوي انجام مي داد : در هر سري عمليات نيروهاي تازه کار که ب 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 317
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
داور يسري

 

 سال 1332 ه ش در شهر اردبيل در ميان خانواده اي متدين و مذهبي كودكي به دنيا آمد . او را داور نام نهادند. كودكي که بعدها مايه افتخار خانواده و عبرت دوستان و آشنايان شد.
با گذشت زمان كم كم بزرگ شد ولي رشد روحي او قابل مقايسه با جسم نحيفش نبود. پايگاه اوليه داور خانواده بود و همواره در زير سايه پدر قرار داشت. هم او وقتي در زندان ستم شاهي به ديدار پسر رفت نگاهي به جگرگوشه خود انداخت و ابراز داشت: «فرزندم غمگين مباش. زيرا همواره زنجير در گردن شير است و روباه و خرگوش آزاد.»
از حدود 11 سالگي نماز مي خواند و با قرآن انس و الفتي خاص داشت. الفتي كه سبب شد تا به نداي پروردگارش كه مي فرمود:« ان الله اشتري من المومنين اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه»، پاسخ گويد. او با وجود جسم نحيف و سن كم اغلب اوقات روزه و همواره پاي بند به نماز جماعت بود. پيش از انقلاب حتي نماز جمعه را فرادي مي خواند. هنوز راهروهاي سردخانه در فصل زمستان شاهد مناجاتهاي شبانه او با خداوند است و هنوز صداي دعا و قرآن او بر در و ديوار خانه و بر دل پدر و مادر نقش بسته است
همواره ذكر خدا بر لبانش جاري بود. كم غذا مي خورد و به فكر محرومين بود. در زندگي پاي بند به سادگي بود. تا آنجا كه تنها يك دست لباس داشت و براي نظافت ناچار بود شبها آن را بشويد تا صبح بتواند از آن استفاده كند. حتي زماني كه همان يك شلوارش پاره شده بود آن را وصله زد و در مقابل پيشنهاد همسرش بر خريد يك لباس نو، گفت:« بايد يك پاسدار نمونه ي سادگي باشد.» مگر نه آنكه مولاي ما علي(ع) لباس وصله زده مي پوشيد و مگر نه آنكه ما درگير جنگ با استكبار هستيم؟ اين مبارزه نياز به از خودگذشتگي و چشم پوشي از لذايذ دنيوي دارد. پس من مي توانم از اين لباس كهنه و وصله زده استفاده كنم و در عوض پول آن را به كسي بدهم كه حتي قدرت تهيه اين شلوار وصله دار را ندارد؛
پس از پايان تحصيلات متوسطه در ادامه رسالت خود براي مبارزه با نفس و كمك به محرومين براي انجام خدمت سربازي به مناطق محروم شتافت و پس از پايان دوران سربازي به آموزشگاه کارخانه ي «ذوب آهن»در« اصفهان» رفت و به يادگيري متالوژي پرداخت. اما همچنان به فكر مبارزه و تبليغ عقايد اسلامي بود. در پي اين روح مبارزاتي بود كه جلسات تدريس قرآن را در مسجد «زرين شهر» برپا داشت تا جوانان را با اين چشمه ي جوشان وحي آشنا سازد و به همراهي 12 نفر از دوستان و همفكرانش زير نظر آيت الله «مشكيني» و حجت الاسلام« غفاري» هسته مقاومتي تشكيل داد و به مبارزات تشكيلاتي و پخش اعلاميه و فعاليتهاي ديگر مي پرداخت . چون دستگاه چاپ و تكثير در اختيار نداشت اعلاميه ها را با مشقت فراوان به طور دستنويس تهيه مي كرد. در تابستان سال 1357 در جريان انفجار يكي از مراكز فساد رگ دستش قطع شد و ساواك نيز با استفاده از رد خون، او را دستگير ساخت.
در زندان نيز همواره مايه شگفتي بود. در زير ضربات باطوم پلاستيكي مزدوران كه در حمام با بدن خيس او را مي زدند، تنها تكبير مي گفت و با هر ضربه حسرت آه گفتن را بر دل مزدوران مي گذاشت و آنان را چون گرگي گرسنه در كشتن خود تحريص مي نمود تا آنكه صداي تكبيرش كم كم به ضعف گراييد و خاموش شد و دوستانش دريافتند كه او از هوش رفته است.
همچنان در زندان مقاومت مي كرد تا آنكه در پي تظاهرات مردم، رژيم ناچار به آزادكردن تعدادي از زندانيان سياسي شد و بدين ترتيب« داور يسري» از چنگ دژخيمان رهايي يافت.
از آن زمان او به همراه ديگر اقشار مردم به مبارزه عليه رژيم ادامه داد تا آنكه خون شهدا بارور شد و اولين شكوفه ها بر درخت نونهال انقلاب نمايان شد.
داور در پي شهادت برادرش «نادر» باز هم به ادامهء مبارزه مصمم تر گشت و با مشاورت عده اي از مسئولين به تشكيل كميته ضربت همت گماشت تا جانيان و قاتلان فرزندان پاك اين ملت را پي گيري كرده و پس از دستگيري آنان را تحويل دادگاه عدل اسلامي دهند.
در آنجا بود كه عظمت روحي او نمايان تر گشت. برادرش چنين نقل مي كند:« زماني كه قاتل برادرم دستگير شد به ديدار او رفتم و در پي اهانت او من نيز سيلي محكمي به گوش او زدم. شهيد داور كه درس عدالت را در مكتب علي (ع) آموخته بود، چنان برآشفت كه رنگ صورتش از شدت خشم سرخ شد و رو به آن افسر كرد و از او خواست تا قصاص كند و زماني كه با اعتراض شديد ما روبرو شد، گفت: درست است كه او قاتل است و مجازات مرگ دارد، اما او اسير است و اسير از نظر ما مهمان است. و سپس گفت: «اگر اين افسر قصاص نكند من به جاي او قصاص مي كنم.» و براي اجراي حكم خدا سيلي زد.
به دليل تهمتها و جو سازي هاي افراد سود جو ادامه ي كار در گروه ضربت را براي خود ممكن نديد، تصميم به ترك آنجا گرفت. در پايان كار با توجه به گفتار مولايش كه فرموده بود: «اجتنبوا من مواضع التهمه» اوركت خود را از تن خارج نموده و محتوياتش را كه يك جلد كلام الله مجيد و مهر و تسبيح و چند دوريالي و يك ريالي بود را روي ميز گذاشت و گفت: با وجودي كه اينها از اموال شخصي خودم است تحويل مي دهم تا همه بدانند كه داور دست خالي از اينجا مي رود.
در نيمه ي دوم سال 58 براي مبارزه با« اسرائيل »كافر به «لبنان» رفت و پس از آموختن دورهء عمليات چريكي و انفجارات به ميهن بازگشت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در پادگان «سعدآباد» به آموزش فنون فوق پرداخت و به دليل لياقت و تقوا به عضويت شوراي اداره كننده ي پادگان درآمد.
با شروع جنگ تحميلي همچون ديگر شيران جبهه ي نبرد به سوي جبهه شتافت و در (خونين شهر) مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و به شدت زخمي شد و حدود 9 ماه در بيمارستان مشغول معالجه بود و در نتيجه ي آن عصب پايش قطع شد و از آن ناحيه معلول گرديد.
در سال 1360 براي اجراي سنت پيامبر ازدواج كرد تا بدين گونه نيم ديگر ايمان خود را از شيطان محفوظ بدارد . ثمره ي اين اردواج كودكي بود كه او را« فاطمه» نام نهاد. اما زندگي مشترك باز هم نتوانست روح بزرگ او را در قفس دنيا محبوس كند و هنوز مدت كوتاهي از اين ازدواج نگذشته بود كه در پي شهادت شهيد« پيرزاده »فرمانده سپاه اردبيل در سال 1361، فرماندهي سپاه اردبيل را پذيرا شد. چشمه ي خروشان روح او در اين برهه از مسئوليت خطيرش باز هم فوراان گرفت و در اولين روزهاي ورود به سپاه اردبيل توانست تغييرات معنوي فراواني را در محيط سپاه انجام دهد. نماز جماعت هر روز برپا مي شد و هفته اي دو روز روزه مي گرفتند و بدين ترتيب روز به روز بر حالات روحاني محيط سپاه افزوده مي شد.
او همچنان در سنگر مبارزه با دشمن با اراده آهنين و عزمي استوار مي جنگيد و پس از پايان ماموريت در سپاه اردبيل در سال 62 به دفتر نمايندگي امام در سپاه آمد تا بتواند خدمات خود را به جمهوري اسلامي ايران تداوم بخشد.
در سال 1363 در عمليات خيبر شركت كرده و مجروح شيميايي شد و پس از آن در پي عمليات كربلاي 5 به جبهه شتافت تا از اين فيض محروم نماند .آنجا نيز همواره در پي يافتن رضاي خداوند همواره خواستار انجام سخت ترين كارها بود. حتي روزي از مسئول خود خواسته بود كه مسئوليت انتقال شهداي شيميايي كه مدتي در محيط عملياتي مانده اند را به او واگذار كنند. در آنجا نيز به اقرار دوستانش همواره به ياد خدا بود و ذكر صلوات بر لبانش جاري و به اصطلاح برادران او همه را صلواتي كرده بود.
او كه عدالت را از علي(ع) و صبر و پايداري در مصايب را از زينب(س) آموخته بود، عاقبت نيز نشان داد كه درس ايثار و شهادت را نيز در مكتب حسين(ع) خوب آموخته است و همچون مولايش حسين(ع) خونين كفن به ديوار خداوند شتافت.

گاه شمار طلوع تا غروب خورشيد سبلان
28/ فرودين / 1732
1/ مهر / 1338 ورود به دبستان کمال ، آغازکلاس اول ابتدايي .
کوچ خانواده به تهران
1/ مهر / 1341
شروع به تحصيل در کلاس چهام ابتدايي ، تهران .
1/ مهر / 1344
آغاز تحصيل در دوره اول دبيرستان شاه عباس اردبيل .
کارگري در قنادي ، جهت تأمين مخارج تحصيلي .
1/ مهر / 1347
آغاز تحصيل در هنرستان کشاورزي اردبيل .
1350تا 1352
شرکت مستمر در محافل مذهبي ، مجالس تعليم قرآن ، دعاي ندبه ، تفسير نهج البلاغه و .... در اردبيل .
در فاصله بين اخذ ديپلم از هنرستان کشاورزي اردبيل تا ورود به دوره کارآموزي در مرکز آموزش متالوژي ذوب آهن اصفهان ، دوره خدمت سربازي را به انتخاب خود در سيستان و بلوچستان گذرانيد و در منطقه محل خدمت خود جهت آموزشهاي مذهبي و مباحث سياسي بين مردم ، جلسات شبانه تشکيل مي داد .
1352- تا اواسط 1356
دانشجوي طراحي متالوژي در آموزشکده متالوژي ذوب آهن اصفهان .
آغاز فعاليت هاي سياسي و آموزش مسايل مذهبي و افشاگري مفاسد رژيم شاهنشاهي در ميان دانشجويان و کارگران ذوب آهن .
1353تا 1356
مسؤول گروه نظامي مؤلفه اسلامي ( هسته ي مقاومت ) با ارشاد و هدايت آيت ا.. مشکيني و حجت الاسلام هادي غفاري .
ادامه افشاگريهاي و پخش اعلاميه هاي سري حضرت امام (ره)
1356 تا 1357
مبادرت به انفجار يکي از مراکز فساد اصفهان ، بريده شدن رگ دست ، بازداشت از سوي عمال ساواک ، بازجويي و شکنجه وحبس .
مسؤول گروه برنامه ريزي برادران انقلابي و مسلمان در زندان اصفهان .
17/مرداد / 1357
اخراج از مرکز آموزش متالوژي ذوب آهن اصفهان به دليل محکوميت سياسي و فعاليتهاي خرابکارانه ! عليه رژيم ستمشاهي .
شهريور تا بهمن / 1357
شرکت فعالانه در تظاهرات مردم قهرمان اردبيل ، رهبري برخي جناحها .
23/بهمن / 1357
شهادت نادر يسري ( برادر کوچک داور ) در مبارزات مردم عمال رژيم پهلوي در مقابل ساختمان شهرباني اردبيل .
اواخر بهمن / 1357
فرمانده گروه ضربت کميته انقلاب اسلامي اردبيل .
30/ تير / 1358
اخذ گذرنامه عبور از مرزبازرگان وخروج از کشور .
4/ شهريور / 1358
خروج از فرودگاه مهرآباد به قصد جمهوري عربي سوريه .
20/8/1979ميلادي
پايان اقامت در سوريه.
شهيد داور يسري در اين زمان از سوريه به نيروهاي مبارز فلسطيني در لبنان مي پيوندد و عليه دولت غاصب اسرائيل ، بارها در خطوط مقدم جبهه حاضر شده مي جنگد .
پاييز و زمستان / 1358
همکاري مستمر و تنگاتنگ با شهيد بزرگوار دکتر چمران طي دوره آموزش تخريب و عمليات چريکي در جنبش امل لبنان
23/اسفند / 1358
بازگشت از سفر سوريه و لبنان و فلسطين به ايران .
1359
عضويت در شوراي فرماندهي سپاه در پادگان سعد آباد .
1359و 1360
شرکت در منطقه عملياتي خوزستان . جراحت شديد و شکستگي استخوان لگن ، قطع عصب پا ، بستري شدن در بيمارستان نيروي هوايي تهران به مدت نه ماه و معلوليت در پاي چپ .
بهار 1361 تا 3 خرداد
شرکت در عمليات آزاد سازي خرمشهر در کنار شهيد بزرگوار جهان آرا
28/دي / 1361
ازدواج با منصوره کاظمي شيراز ، متولد 1339 ، معلم امور پرورشي .
1361 و 1362
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اردبيل .
1363تا 1365
عضو دفتر نمايندگي ولي فقيه در ستاد مرکزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي .
مسؤول دفتر پيگيري فرمايشات حضرت امام خميني (ره) .
23/ خرداد / 1363
تولد يگانه دختر ش به نام «فاطمه .»
1363
شرکت در عمليات خيبر ،مجروحيت شيميايي .
1360 تا 1365
حضور متناوب درجبهه هاي دفاع مقدس ، جراحت در شش نوبت که در سه نوبت کاملاً بيهوش گرديده و با الطاف الهي نجات يافت.
آخرين جمعه / دي / 1365
شرکت در نماز جمعه اربيل به امامت آيت ا.. حاج آقا مروج و تقاضاي دعا از پدر خود براي نيل به درجه رفيع شهادت و حرکت به جبهه در همان روز .
27/دي / 1365
حضور در منطقه عملياتي شلمچه ، شرکت در عمليات ، اصابت ترکش به جمجمه و اخذ نشان والاي شهادت و پرواز به ملکوت اعلي .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم ‎

‏من طلبنى و جدنى و من وجدنى عرفنى و من عرفنى احبنى و من احبنى عشقنى و من عشقنى عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلى ديت و من على ديته فانا ديته.
هر كس مرا جستجو كند پيدايم مى‌كند و هر كس پيدايم كرده مى‌شناسدم و هر كس مرا شناخت دوستم مى‌دارد و هر كس دوستم داشت عاشقم مى‌شود و هركس بمن عشق ورزيد من نيز باو عشق مى‌ورزم و هركس را كه من باو عشق بورزم او را مى‌كشم و هركس را كه من بكشم خونبهاى او به عهده من ا« شهادت درى است از درهاى بهشت كه فقط بسوى اولياء خاص باز مى‌شود . مولى على (ع)

من مرگ در راه عقيده‌ام را جز رستگارى نمى‌بينم و همزيستى با ستمكاران براى من جز ذلت و خوارى نيست .
امام حسين (ع)

آمريكاى جهانخوار بايد بداند كه ملت عزيز و خمينى تا نابودى آن بمبارزه خدائى خود ادمه خواهد داد .
نائب الامام خمينى

شهادت دو ركن دارد :
يكى اينكه در راه خدا و فى سبيل الله باشد ، هدف مقدس باشد و ديگر آنكه آگاهانه صورت گرفته باشد . شهيد مطهرى

با درود بى پايان بر حضرت ختمى مرتبت محمد مصطفى ( ص) و خاندان طهارت و عصمت و به پيشگاه حضرت وليعصر آقا امام زمان (عج) روحى و ارواح العاليمن له الفدا . و بر نائب بر حق و بت شكن امام امت خمينى كبير و رهبر عاليقدر تمام مسلمين جهان به نداى ملكوتى ايشان كـ آيا شهيد پيام شهداى فرق شكافته على (ع) و سر نيزه حسين (ع) را با پيوند خون خود بگوش تاريخ نمى‌رساند ؟
ـ آيا اسلام نيازمند به شهيد و شهيد نيازمند به ارتقاء درجه و انسانيت نيازمند به تزريق خون و شهيد با شهادت خود اين نيازها را برآورده نمى‌كند ؟
ـ آيا شهيدان پويندگان راه انبياء ، وارث صلابت‌ها استقامت‌ها و بصيرت‌ها و هدايت‌ها و انسانيت‌ها و خداخواهى‌ها و كمال‌ها نيستند ؟
ـ آيا شهيد چون بمبى نيست كه بر سر چپاولگران و غارتگران غرب و شرق مى‌افتد ؟
ـ آيا شهيد با خون خود غسل نموده و به لباس رزم خويش خود را كفن نمى‌كند ؟
ـ آيا شهيد شهادت را براى خود زندگى ابدى و فوز عظيم و شرف انسانى نمى‌داند ؟
ـ آيا شهيد با شهادت خود پلى نمى‌زند كه از ساحل درد و رنج اين دنيا او را به ساحل سعادت و كرامت و بهشت‌هاى وسيع عبور دهد ؟
ـ آيا شهادت تنها سلاحى نيست كه دشمن را ياراى مقابله با آن نيست ؟
ـ آيا شهادت پايانگر مرگ و مردگى‌ها نيست و شهيد با خون خود به اين مردگى‌ها پايان داده و ضامن ضربان مداوم رگ‌هاى امت اسلامى نمى‌شود ؟
ـ آيا شهيد هدفى جز استقرار حاكميت الله بر روى زمين دارد كه در واقع آنجا نيز انقلاب كرده است زيرا انقلاب يعنى تغيير حاكميت طاغوت به منظور استقرار حاكميت الله
و بالاخره
ـ آيا شهيد اسماعيلى نيست كه ابراهيم نيز هست ؟
پس اى زمان !
به پا خيز و واژه عظيم « شهادت » را در صفحه بزرگ « طبيعت » به يادگار اعصار بنويس ، مگر نديده‌اى كه على (ع) بزرگ چگونه عاشقانه در محراب عشق به گروه شهادت دهندگان تاريخ پيوست؟ و مگر نديدى كه حسين (ع) چگونه براى شهادت با تمام عزيزان خود به كربلا آمد؟ و مگراى مادرم :
با توجه به گفتار شير مادرى به هنگام تولد پسرش كه بالاخره در جبهه حق عليه باطل شربت شهادت را نوشيد گوش كن كه مى‌گويد : « خدايا اگر فرزند من در آينده ضد دين و ضد اسلام مى‌شود همين حالا او را از من بگير ‎ ‏»
پس اگر توفيق شهادت نصيبم شد اشك مريز زيرا امام بزرگوارمان در مرگ فرزندش اشك نريخت چون مى‌دانست رضاى خداوند در اين امر مى‌باشد و بدان كه در نزد حضرت زهرا عليها سلام رو سپيد هستى چون فرزندت فرمان پسر زهرا و حسين زمان ( امام خمينى ) را لبيك گفته است .
و شما اى پدر فداكارم :
با توجه به پيام امام در رابطه با شهيد بزرگ حسين فهميده گوش كن كه فرمودند :
« رهبر ما آن طفل 13 ساله‌ايست كه نارنجك بخود مى‌بندد و زير تانك دشمن مى‌رود ....»
بشنويد متن گفتار پدر اين شهيد را :
اگر من جوانم را ندهم پس چه كسى بدهد .مگر خون فرزند من از ديگران رنگين‌تر است ... ما فرزندمان را در راه خدا داديم، جوان‌ها همه بايد برا ى حفظ انقلاب به جنگ مزدوران بعثى بروند و اين‌گونه است كه امام با پشتوانه‌هائى اين چنين مى‌گويند .
«لشگر اسلام بر كفر پيروز است » پس بدان كه خداوند با شهادت فرزندت شما را امتحان مى‌كند همانطور كه ابراهيم را با كشتن اسماعيل بدست خودش امتحان كرد .
اى برادران تنى و مخصوصا دينى‌ام :
هميشه سعى كنيد شيفته رهروان اسلام و مردان خدا و شهداى هميشه جاويد تاريخ اسلام باشيد كه با اعمال و رفتارشان توانستند بعد از 14 قرن خون اسلام را همچنان در رگها گرم نگهداشته و قلب‌ها را در راه خدا و پيامبرش به طپش در آورند .
اى خواهرانم و همسر و هم سنگرم :
با توجه به اينكه :
حجاب لباس رزم زن مسلمان است كه تمام نقشه‌هاى شوم استعمارگران و ابرخونخواران شرق و غرب را نقش برآب كرده و برنده‌تر از سلاح من نوعى ( خون سرخم ) مى‌باشد ، سعى كنيد حجاب اسلامى را رعايت كرده قرآن را ياد بگيريد و به ديگران بياموزيد . و بالاخره من و توى مسلمان واميدوارم كه به مطلوب حقيقى برسيم و متصل بشود اين نهضت به نهضت بزرگ اسلامى و آن نهضت وليعصر سلام الله عليه است ....
ما بايد كوشش كنيم تا قدرت اسلام در عالم تحقق پيدا كند و مقدمات ظهور فراهم شود .
ياران ، ياران عزيز جان مى‌آيد
سرمايه عمر جاودان مى‌آيد
آرام دل دلشدگان مى‌آيد
والله كه صاحب الزمان مى‌آيد
خدايا ، اگر توفيق شهادت نيست ما را از منتظرين حضرت مهدى (عج) قرار بده زيرا انتظار ظهور مهدى (عج) انتظارى است كه جهت آماده شدن براى انتظارى بزرگتر كه آن ديدار خداوند تبارك و تعالى است.
خدايا، توفيق بده كه از افق توحيد سر زده و در پس ايثارهايمان در «الى الله المصير » نه غروب كه طلوع كنيم.
خدايا ، به جبهه سرخ حق عليه باطل آمده‌ام نمى‌دانم آيا زنده به كاشانه‌ام باز مى‌ گردم يا اينکه توفيق رسيدن به لقاء تو پيدا مى‌كنم در هر صورت هر دو برايم سعادت و كاميابى را در بردارد زيرا با ايمان راسخ معتقد به :
عسى ان تكرموا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون قرآن مجيد سوره بقره آيه 115هستم . خدايا ، در بند كشيده شدگان زمين را به راه خمينى كه همان راه انبياء الهى است رهنمون باش زيرا او به قران عمل مى‌كند و قدرت تو را در آستين دارد .
« خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) حتى كنار مهدى (عج) خمينى را نگهدار » داور يسرى 27/7/65

 

 

خاطرات
برادر شهيد:

مادرم – که در صداقت گفتار و عمل صالح در جمع بستگان ما انگشت نما مي باشد – سالها پيش از پيروزي انقلاب ، بارها نقل مي کرد که « دو ماه قبل از آن که داور به دنيا بيايد ، شبي سيدي از اوليا ، به خواب وي آمده و به وي بشارت داده است که فرزندي که در بطن داري پسري است از صالحان زمين . پس اين قنداق و پيش بند و پيشاني بند رابستان که نام شريفش بر آن نفش بسته و پس از آن که فرزندت متولد شد همين را بر او انتخاب کن و از طفل خود مراقبت نما که وي مورد توجه است . بر پيشاني بند ، نام داور نقش بسته بود . »
مادر ، صبح که از خواب برخواسته رؤياي خود را با مادر بزرگم در ميان گذاشته و از وي چاره جويي مي کند . مادر بزرگ صحت و سقم قضيه را به بعد از زايمان موکول مي نمايد . دو ماه بعد ، وقتي طفل به دنيا مي آيد ، حاضرين با تعجب همان نشانه ها را که در خواب الهام شده بود در وجود مولود نو رسيده مشاهده مي کنند و به همان ترتيب ، نام طفل را داور مي گذارند و مراقبت هاي لازم را در جهت حفظ سلامت کودک به عمل مي آورند .

هر بچه اي در کودکي به شيطنت و بازيگوشي مي پردازد ، اما داور از همان دوران نونهالي به تلاوت قرآن که توسط پدر و مادر و مادر بزرگم حين اداي فرايض مذهبي خوانده مي شد عشق مي ورزيد . با علاقه بسيار در مقابل آنان مي نشست و با گوش جان آيات قرآني را جذب مي کرد هنوز به دبستان راه نيافته بود که با صداي دلنشين ، اذان مي گفت . در سالهاي 42و 43 که حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر مي رفت و من و دوستانش را به اين کار دعوت مي کرد و گاه پول هفتگي خود را به عنوان جايزه به کسي مي داد که با او به مسجد رفته و نماز بخواند .
روزي به مسجد رفته بوديم . آيت ا.. مشگيني بعد از نماز منبر رفته بودند وقتي پايين آمدند داور جلو رفت و دست ايشان را بوسيد و جمله اي گفت . من هم بي اختيار به طرف ايشان کشيده شدم و شنيدم که معظم له فرمودند : « پسرم با قرآن فال نمي گيريند بلکه استخاره مي کنند شما نيت کنيد من برايتان استخاره مي کنم»
داور با شادي گفت : « اقا من نيت کرده ام » آياتي تلاوت کرده و گفتند : « پسرم ، خيلي خوب است . خدا تو را در اين راه هدايت و نصرت0خواهد فرمود ، با همت و اراده به دنبال`نيت و هدف خود باش . » از آن پس محبت حضرت آيت ا... مشگيني در قلب داور چنان جا کرد که"سالها بعد به قم رفته ، جگر خشکيده از تشنگي خود را تحت هدايت آن بزرگوار سيراب مي گردانيد .

داور از همان اوان کودکي ، کار و تلاش را دوست داشت . در تعطيلات تابستاني پا به پاي پدر کار مي کرد . تا پدر و مادر مي خواستند از کار معافش نمايند مي گفت :
« من از نعمت سلامتي برخوردارم و مي توانم کار کنم و مخارج تحصيلي و پوشاک خود را تأمين نمايم . درست نيست که در عين توانايي انجام کار، چشم به دستان زحمت کش شما بدوزم . »
دستمزد کارگري ساختمان خود را که در طول سه ماه به دست مي آورد صرف هزينه تحصيلي و پوشاک همه بچه هاي مدرسه روي خانواده ما مي کرد`.

آقاي محسن قرائتي در سال 1351 در اردبيل مجلس سخنراني داشتند و کلاس تدريس حفظ و قرائت قرآن را اداره مي کردند.داور(ازمشتريان پرو پا قرص اين محافل بود و با آموزش قرآن و تعليمات اسلامي ، روز به روز تکامل و تزکيه مي يافت. درهمين ايام باشهيد بزرگوار ابوالفضل پيرزاده وچند تن از دوستان ديگر، پيمان اخوت بستند و با هدايت حضرات قرائتي و غفاري ، شروع به برنامه ريزي در جهت خود سازي انقلابي نمودند و بر خلاف فرهنگ!مبتذل رايج در جامعه ، ريش خود را بلند و موي سر را کوتاه مي کردند ، هفته اي سه روز، روزه مي گرفتند از مبطلات و محرمات دوري مي گزيدند . اولين برنامه آنان ساده زيستي و ساده پوشي بود .

داور ، پس از اتمام دوره خدمت سربازي ، روي به منطقه دور افتاده و محروم ديگري نهاد . در شهر اَبرقو در استان فارس درکارگاه ساختماني – راه سازي ، متعلق به يک شرکت خارجي مشغول کار شد و آنجا نيز وظيفه ارشاد و آموزش مردم را همچنان ادامه مي داد . در طول شش ماه کار در شرکت مزبور ، زبانهاي ترکي استانبولي و عربي را از مهندسين شاغل و کارگران کارگاه به خوبي فرا گرفت .

در سال 1355 بنا به ضرورت حضور عناصر انقلابي و متعهد در مراکز کارگري و دانشگاهي به عنوان دانشجوي طراحي متالوژي وابسته به ذوب آهن اصفهان وارد تحصيلات دانشگاهي گرديد . تا بخشي از رسالت خود را به مورد اجرا بگذارد .


من که به عنوان تکنسين برق قسمت نورد 35 ذوب آهن استخدام شده بودم در مدت يکسان و اندي که با دور هم خانه و معاشرت بودم ، درسهايي آموختم که اگر بيان شود ، چند دفتر را پر خواهند کرد . از جمله . انضباط در کار و فعاليت ثمر بخش در کوتاهترين زمان ممکن ، رسيدگي به نظم و نظافت خانه ، تنظيم برنامه هاي هفتگي و ماهانه براي ديدارها و پيش دقيق سفر پدر و مادر به اصفهان ، تنظيم برنامه هاي غذايي روزهاي آينده به طور دقيق ، زمان حضور درحوزه علميه قم و ديدار دوستان ، از کارها و برنامه هاي دقيق ايشان بود .

همسر شهيد:
داور ، حقوق دريافتي ماهانه را بي کم و کاست در طاقچه اتاق مسکوني مي گذاشت و بدون شمارش و بي توجه به اينکه در طول ماه چه مبلغي از اين وجه را به خود اختصاص دهد ، هر مقدار که لازم داشت بر مي داشت ،من نيز از ايشان تقليد مي کردم . اين پول ها به حدي برکت داشتند که هر چه خرج مي کرديم در آخر ماه ، مقدار قابل توجهي از آن باقي مي ماند . دوستان داور که به منزل ما مي آمدند ، در صورت نياز و بدون کسب اجازه ، هر مقدار لازم داشتند بر مي داشتند مي آورند روي اين پولها و بالعکس هر وقت وجه اضافي داشتند مي آوردند روي اين پولها مي گذاشتند . اين عمل ، واقعاً انسان را از خود خواهي و ريخت و پاش هزينه هاي بي مورد باز مي داشت.

از درسهاي مهمي که از وي آموختم مطالعه مستمر و طولاني بود نيمه شبها با اينکه در همان اتاق کوچک مي خوابيدم ، بعضي وقتها که از خواب بر مي خواستم ، داور را بعد از اقامه نماز شب ، تا نزديکيهاي سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن مي ديدم . گاهي اعتراض مي کردم که دست از مطالعه برداشته ، ساعاتي بخوابد و يا لااقل چراغ را روشن کند و به نور شمع اکتفا ننمايند . با خوشرويي و صميميت مي فرمود : « وقت استراحت شماست و من نبايد از برق استفاده کنم . »

روزه داري منظم و سه روز در هفته – که شايد تا آخر عمرپر بر کتش ادامه داشت – و نيز نمازها و راز و نيازهاي عاشقانه اش که پيوسته ، انجام مي گرفت ، از مشخصات بارزوي بود که در کمتر کسي مي توان سراغ گرفت ، تعبد و اخلاص او به حدي بود که ذکر خدا و حمد و تکبير در هيچ شرايطي اززبان صادقش فراموش نمي شد .

يکي از دوستان شهيد:
به خاطر دارم در ماههاي دي و بهمن سال 1356 ، مرا با خود به کنار « زاينده رود » برد . در آن سوز سرماي شديد زمستاني ، لباس شنا بر تن کرد . يخهاي حاشيه رود را شکست و بعد از آبتني از آب بيرون آمد و از من خواست که با شاخه درخت بر بدن خيس و سرما زده اش بکوبم . وقتي اعتراض کردم با اظهار صميميت از من در خواست نمود که اين کار براي مبارزه و کسب آمادگي جسماني کاملا ً لازم است .
گويي به ايشان الهام شده بود که چند روز بعد ، درست به همين شيوه ،از سوي عوامل جنايتکار ساواک شکنجه خواهند شد .

برادر شهيد:
در زندان به ملاقاتش رفتيم . داور مضطرب و دلواپس عکس العمل پدر بود و مي ترسيد مورد عتاب قرار گيرد . وقتي در اتاق ملاقات پشت جدار شيشه اي ، رود در روي هم نشستيم ، پدر اولين حرف ي که از طريق تلفن گفت اين بود : « فرزندم آن که در راه آرمانهاي خدايي دستگير و شکنجه و زنداني مي شود . بمثابه شيري است که در جنگل قريب و سالوس ، عليه روبهان و شغالان شوريده و اينک در فقس گرفتار آمده است . وجود تو مايه افتخار و آبروي ماست . » داور تا اين حرف را شنيد ، حالت چهره اش بکلي تغيير کرد ، گوشي را سرجايش گذاشت و با شادي ، دست ها را با آسمان بلند کرد و فرياد ا... اکبر سرداد . شور و شعف وي ساير زندانيان و خانواده هاي آنان را به خود جلب کرد . داور در سال 1357 که درب زندانها گشوده شد ، از زندان آزاد گرديد .

در بهمن 57 که نهال انقلاب مردم ايران به باز نشست و غنچه هاي آزادي ، شکفتن آغاز کرد ، خانواده ما اولين شهيد خود را تقديم انقلاب اسلامي نمود . نادر يسري 17 ساله در گرماگرم مبارزات22 بهمن ، ساغر لبالب از شهد شهادت را سر کشيد و به لقاء ا... پيوست .
داور که در مبارزات مردم تهران شرکت فعالانه داشت در مراسم تشييع حضور يافت و پس از آن به سازماندهي و راه اندازي گروه ضربت همت گماشت و به دستگيري عوامل رژيم و راه اندازي دادسراي انقلاب اسلامي پرداخت . در نيمه دوم سال 1358 عدالت علي وار داور، مرود بغض و حسد برخي واقع شد و اتهامات و شايعات ناروا درحق وي نشر گرديد . شهيد ، اردبيل را به قصد لبنان ترک گفت و در آنجا به آموختن روشهاي علمي و عملي انفجارات و تخريب پرداخت و در مدت يکسال که در آنجا اقامت داشت در محافل و مجالس اغلب گروههاي مبارز لبنان نفوذ کرده از اهداف و آرمانهاي آنان مطلع گرديد و در مورد ضعف ها و کاستيهاي آنان پيشنهادهايي داد .

مسؤوليت بعدي وي عضويت در شوراي 5 نفره فرماندهي پادگان سعد آباد تهران بود . در يکي از ديدارهايش با شهيد بزرگوار ، دکتر چمران ، مرا نيز همراه برد". در آن نشست دوستانه ، بحث فلسطين و عرفات و سازمان آزادي بخش و گروه امل و غيره ميان آمد . داور ضمن بر شٍردن نکات ضعيف کاستي اکثر گروههاي حاضر در لبنان و فلسطين ، به جمع بندي و نتيجه گيري پرداخت و پيشنهاد کرد گروهي منسجم و متکي به اهداف الهي ، در مسير حکومت ا... تشکيل شود .

حسن حسيني :
روزي ، داور يسري ، فرياد خشم خود را عليه شاه و حاکميت جور بلند کرده بود . چون کلاسهاي درس مجهز به سيستم « اف، ام» بود ، معاون مدرسه صداي او را شنيد ، از راه رسيد و ازداور سئوال کرد : آن دانش آموز مخالف کي بود ؟ داور گفت : من اطلاعي ندارم . ناظم با عصبانيت همه کلاس را تهديد کرد که بايد تنبيه دسته جمعي بشويد . داور که از اين موضوع ناراحت بود ، موضوع را به گردن گرفت . معاون مدرسه که دل پري از وي داشت تا فهميد کار ، کار داور است ، با چوب تنبيه آنقدر بر سرو صورت او کوبيد که سرانجام چوب شکست ، ولي داور مقاوم بود و هرگز نشکست . شکست در قاموس او واژه اي بي معنا بود .

من متأهل بودم . روزهاي پنجشنبه و جمعه نوبت نگهباني من که مي شد ، داور به جاي من قبول مسؤوليت مي کرد تا من بتوانم مرخصي گرفته به خانواده ام سر بزنم و يا حداقل از طريق مخابرات خارج از پادگان ، با آنها تماس تلفني داشته باشم .
عجيب تر اينکه وقتي دوره آموزشي ما به پايان رسيد و داور امتياز بالايي کسب کرد . و در اين شرايط مي توانست زادگاه خود را انتخاب کرده ،در کنار خانواده اش باشد . اما از من خواست استان سيستان را انتخاب کنم تا او جاي خود را با من تعويض نمايد . من ، همين کار را کردم و به زادگاهم اعزام شدم و او ، در تعقيب انگيزه انساني خود براي خدمت به محرومان ،عازم روستاهاي آن ديار گرديد .
آيا ، مي توان نمونه اين فداکاري را در ميان غرب زدگان خود باخته پيدا کرد ؟ آن روز چه کسي حاضر بود محروميت هاي منطقه اي دور افتاده را با دل وجان بپذيرد تا او ، از کانون گرم خانواده ات ، دور نباشي در شهر ها و ديارهاي ، هزاران جوان مي توان پيدا کرد که نامشان داور باشد اما کمتر کسي از آنان همطر از اين داور خواهد بود .

يکي از ياران شهيد:
تابستان سال 57 ماتم زده در گوشه زندان فلاورجان اصفهان زانوي غم را بغل کرده و در انديشه اي عميق فرو رفته بودم نا گاه در بند را گشودند و جواني بلند و لاغر اندام را که غرق خود بود به داخل پرت کردند . يک دست اين جوان از بالاي آرنج تا مچ شکافته بود ، دژخيمان شاه از بستن زخم او مضايقه کرده بودند . در کنارش نشستم و بي اختيار اشک در چشمانم حلقه زد و آهسته پرسيدم : برادر ، زخمت خيلي درد و سوزش دارد ؟ در حاليکه منتظر پاسخ بودم به چشمان معصومش خيره شدم . او به جاي جواب ، لبخندي زد . بار ديگر پرسيدم : نامت چيست ؟ با تبسم گفت : داور. پرسيدم : دستت را با شيشه شکافته اند ؟ با علامت سر پاسخ مثبت داد . چهره ملکوتي و روحانيتش مرا شيفته خود ساخت ، در همان نگاه اول ، محبتش در دلم نشست به هر ترتيبي بود زخمش را بستم . از اينکه از تنهايي در آمده مصاحبي پيدا کرده بودم ، بسيار خوشحال شدم . زندگي ما در کنار هم با معنويت و صفاي خاصي آغاز شد . هيچ وقت از خود و خاطراتش حرفي نمي زد . در هواي گرم زندان و روزهاي بلند تابستان ، روزه مي گرفت . از وجودش پوستي مانده بود و استخواني شبها وقتي مطمئن مي شد همه خوابيده اند ،براي نماز شب قيام مي کرد ، آنچنان خالصانه نماز مي خواند که مصداقش را بايد در صالحين جستجو کرد و با وجود اينکه هوا گرم بود و بدنها عرق مي کرد ، اما داور در حال نماز ، بشدت مي لرزيد ! روزها و هفته ها بدين منوال سپري شد و من شيفته تر از پيش ، او را دوست مي داشتم . متأسفانه ديري نپاييد که آمدند و او را از من جدا کردند و دوباره غمي سنگين و ماتمي جانکاه ، روحم را در ربود .
دوران حبس پايان يافت ، انقلاب به پيروزي رسيد . دژخيمان ، متواري و يا دستگير شدند . من ،به جستجوي او بر آمدم . و پس از تحقيق بسيار ، خوشبختانه گمشده ام را در پادگان امام علي (ع) تهران يافتم . ديداري دوباره ، شور وعشقي آتشين مجدداً در وجودم زبانه کشيد . داور خيلي فرق کرده بود به عنوان مربي تخريب براي فرماندهان کل سپاه درس گذاشته بود . از وي خواهش کردم در ساعات غير اداري ، کلاسي هم براي دوستاش بگذارد و او بلافاصله پذيرفت و من تخريب را در محضري وي0فرا گرفتم .
خصوصيات اخلاقي وي هرگز در وصف نمي گنجد . روزه داري شب زنده داري ، تحرک و فعاليت(بيش از حد ، تقدم در سلام و احترام0،شکوفايي تبسم هميشگي بر لبان!او انتظار براي زيارت جمال معشوق ، استقبال از مرگ در خطوط مقدم جبهه و دهها خصيصه ديگر ، از ويژگي هاي ذاتي او بود .
« يکبار در حين خنثي سازي مين که به منطقه دشمن0قدم گذاشته بود ، مورد شناسايي ديده بانان صدامي قرار گرفت و با تير مستقيم که به شکمش اصابت کرد ، شديداً مجروح شد . دراثر پارگي شکم خون زيادي از بدنش خارج گرديد . با همان حال از مهلکه گريخت و با ماشين جيپ که خود رانندگي مي کرد به پشت(خط و خاکريزهاي خودي رسانيده .

رزمنده اي که راننده اش بوده مي گويد :
روزي ايشان را از شهر به سپاه مي آوردم وچون خيلي عجله داشتم خواستم قسمتي از مسافت را بر خلاف مقررات راهنمايي طي کنم تا زود به مقصد برسيم . بهانه کردم که دست راست خيابان خاکي و دست انداز است و نمي خواهم ماشين آسيب ببيند . فوراً مرامتوقف کرد و گفت پس چرا خلاف مي رويد ؟ گفتم : برادر اولا ً خيابان خلوت است و ثانياً ازاين قسمت زودتر مي رسيم و دست انداز را رد مي کنيم . بيت المال نيزحفظ ميشود . ايشان ناراحت شدند و`گفتند : ما حق نداريم حتي به قيمت استهلاک کامل خودرو ،خلاف قانون رفتار کنيم . خلاصه از مسير رفته مرا برگردانيد و وادارم کرد تا از مسير اصلي به راه خود ادامه دهم .

يکي از مسؤولين پادگان در زمان تصدي فرماندهي وي مي گويد :
نمي دانم چرا هر وقت يسري را مي بينم ، نوعي از خوف و ترس بر دلم چيره مي شود ؟ » در جوابش گفتم : آن هراس مقدس به خاطر عظمت روح اوست . عظمتي که از تقوا و خلوص و خدا پرستي وي ناشي مي شود .

داور ، در اداره پشت ميز فرماندهي نمي نشست ، مي گفت : اين ميز حق کساني است که در جبهه ها ، با نثار جان خويش ، درمقابل بعثي ها شيطان صفت ايستاده اند . نيمه هاي شب ، که نيروهاي بسيجي آماده به اعزام در پادگان حضور داشتند ، پياده به راه مي افتاد و به نگهبانان سر مي زد . در شبهاي مانور بسيجيان، حوالي ساعت 3 بامداد ، براي بررسي وضعيت نيروهاي اعزامي در محل حضور مي يافت . افراد سپاه را از هرگونه گروه بندي و گروه گرايي بر حذر مي داشت و در اين باره ،همراه اصرار مي ورزيد . به کادر سازي و ارتقاي سطح مديريت پاسداران اهميت زيادي قايل بود . با سازماندهي خاص ،افراد تحت فرماندهي خود را دسته بندي کرده بود و در مواقع لزوم از وجود آنان استفاده بهينه مي نمود . به نظم و انضباط برادران ، حصول معرفت و تقويت ايمان سخت اعتقاد داشت . حب و بغض ،ريا و خودنمايي ،غرور و دنياپرستي ، تعذيب و تحقير ديگران ، در ذات او وجود نداشت . جز رضايت حق و عمل به تکليف ، به چيزي ديگري نمي انديشيد . به ورزش هاي دسته جمعي ، کوهنوردي و راهپيمايي ،آماده سازي جسمي و روحي پاسداران سخت علاقه داشت . تشکيل جلسات اعتقادي واخلاقي ،شرح تعاليم قرآن ، بر پايي نماز جماعت توسط علماي فاضل و متقي را براي تقويت مباني عقيده وايمان برادران از ضروريات مي دانست .

صبحگاه يک روز پنجشنبه فرمان آماده باش صد در صد صادر شد . فرمانده پادگان ،برادر يسري بود . وي علاوه بر اينکه به آمادگي رزمي و توانمندي جسماني برادران اهميت خاصي قايل بود ،صفاي دروني و زدودن زنگارها از آيينه دل را ضروري مي دانست . در آن ايام ، نبرد بي امان کفر ستيزان در سرتاسر جبهه هاي حق عليه باطل با حدت و شدت تمام ادامه داشت . هوا که رو به تاريکي گذاشت ، همه افراد براي تحويل گرفتن اسلحه انفرادي رزمي آماده شدند . فرمانده با لحن نرم و آرام اعلام داشت : از هر ستون چند نفري براي گرفتن فانوس به انبار بروند . فانوسها که آماده شد در حيرت فرو رفتيم و هاج و واج مانديم . پس اسلحه کو ؟ چرا اسلحه`نمي دهند ؟ به دستور فرمانده ، گروه به راه افتاد . دقايقي بعد ما خود را در مصلاي اردبيل يافتيم . چنان شور و حال وصف ناپذيري ماراگرفته بود که بغض گلويم را گرفت ، چرا که عطش حضور در دعاي!کميل در وجودم لرزه افکنده بود .
آن شب ، ساعاتي چند در جذبه معنويت ذکر و دعا(غرق بودم و امروز بر اين باورم که فرزانگان و فريختگان مکتب توحيد ، با فانوس هدايت به نبرد شياطين مي روند ،چرا که به تعبير مولايمان « الدعاء سلاح المومن »

پدرشهيد:
روزي که داور را از بيمارستان به منزل آوردند ، جگري تهيه کردم و کبابش کرديم تا فرزند مجروحم بخورد و تقويت جسماني شود . داور لب به کباب نزد و گفت: دوستان من در سنگرند و جگر نمي خورند ، من چگونه بخورم ؟

يکي از مراجعين مي گويد :
براي انجام کاري به سپاه رفتم و با کسب اجازه از نگهبان وارد اتاق فرمانده سپاه شدم . پاسداري را ديدم که مشغول جارو کشي بود . تا مرا ديد پيشدستي کرد و به من سلام داد و با لحني شيرين گفت : فرمايشي داريد ؟ گفتم : نامه اي دارم که فرمانده سپاه بايد امضا کند ، مثل اينکه تشريف ندارند .
وي جارو را کنار گذاشت ، نامه را از من گرفت و شروع به خواندن کرد . تا من خواستم بگويم که برادر ، شما حق نداريد نامه مردم را بخوانيد بايستي شخص فرمانده بخواند و امضا کند ؛ ديدم دست به خودکار برد و زير نامه را امضا کرد و به من تحويل داد . با خدا حافظي ، در حاليکه از اتاق خارج مي شدم ، پايين نامه را نگاه کردم ، زير خطوط امضا کلمه يسري به چشم مي خورد .

يکي از همسنگران:
روزي در جبهه ، جهت پيشروي ، در کنار تپه اي . جمع شده و منتظر فرصت مناسبي بوديم . داور به بنده فرمود : شما زيارت عاشورا را بخوانيد و همه توسل بر خدا بکنيم . من ، زيارت عاشورا را شروع کردم . ديدم که اشک از چشمان وي روان است و رزمندگان را دعا مي کند . خواندن زيارت عاشورا ادامه داشت و همه در حال توسل وتضرع . همگي به سجده افتاده بوديم و در آن حال جه دعا ادامه داديم . در اين هنگام ، بنا گاه گلوله توپي ، نزديک ما منفجر شد و ترکش هاي گداخته آن از بالاي سرها به اطراف پخش گرديد ، که اگر در حال سجده نبوديم به!يقين تعدادي از برادران مورد اصابت قرار مي گرفتند و شهيد يا مجروح مي شدند .

همرزم شهيد:
در برنامه ها و سمينارهاي فرماندهان سپاه پاسداران که با برادر يسري شرکت مي کرديم ، در اوقات فراغت و تنفس ، وي با يکايک فرماندهان تماس مي گرفت و از اطلاعات علمي و تجربي آنان سؤالاتي مي کرد و ابتکارات و نو آوري هاي آنان را در دفترچه اي يادداشت مي کرد .
دريکي از اين تبادل افکار و کسب اطلاعات جالب ، فکري به خاطرش خطور کرد و آن ، اين بود که اين نظريات و تجربيات چنانچه به ديگران منتقل شود ، سودمند و مؤثر خواهد بود .
بلافاصله در گوشه اي نشست و فرمي تهيه نمود و پس از تکثير بين فرماندهان سپاه توزيع کرد تا همه ، از ابتکارات مفيد ديگران آگاه شوند و در مواقع لزوم به کار گيرند .

در ساعات اداري يا غير اداري ، در کوچه و بازار ، در خانه و حتي حين تماشاي برنامه هاي تلويزيون ، هرگاه به نکته اي جالب و مفيد برخورد مي کرد فوراً در دفترچه يادداشت خود مي نوشت تا در کاري مورد استفاده قرار دهد . وي شمي قوي و هوشي سرشار داشت . در طول مسير راه ، در ماشين ، در راه پيمايي ها، در برنامه هاي تمرينات رزمي ، از وضعيت جبهه ها ، عمليات ها ، حال و هواي بچه ها و روحيه رزمندگان ، سؤالاتي مي نمود و همه را يادداشت مي کرد.

يکي از تکنسين هاي هنرستان فني اردبيل:
آقاي يسري ، در يکي از مرخصي هايش به سراغ من آمد تا در مورد ساختن يخچال صندوقي صحبت کنيم . جريان را پرسيدم . در جوابم فرمود : در يکي از جبهه هاي اهواز، يک صندوق بزرگ آلومينيومي مخصوصي ديدم که کاملاً کار يخچالهاي صندوقي را انجام مي داد و روي آنها نام هنرستان صنعتي اردبيل نوشته شده بود . وي با چنان علاقه و اشتياقي موضوع را تعقيب مي کرد که تصور کردم ايشان براي رسيدگي بر اين موضوع را تعقيب مي کرد که تصور کردم ايشان براي رسيدگي بر اين موضوع ماموريت يافته اند . اما توضيح دادند که من صرفاً به جهت تشويق و ترغيب سازندگان آن و همچنين استفاده بهتر از حداقل امکانات ابداعي بسيجيان ، اين موضوع را پيگيري مي کنم . توضيح دادم که اگر شما بخواهيد ما مي توانيم هر مقدار که لازم باشد از اين نوع يخچالها بسازيم ، آن هم با قيمت خيلي مناسب و ارزان . وي از شنيدن اين خبر ، چنان خوشحال شد که بارقه ي شادي در چشمانش درخشيدن گرفت . آنجا بود که دريافتم ايشان تا چه اندازه ، دل و جان در گرو جبهه و اهداف آن گذاشته و شب و روز خود را وقف مسايل دفاع مقدس و جنگ تحميلي نموده اند .

در يکي از سفرهايم به تهران ، خبر دار شدم که آقاي يسري به علت جراحت شديد ، در بيمارستان نجميه بستري است . در فرصتي مناسب به عيادتش رفتم . به محض ديدن من گفت : شما يک سه پايه مسلسل ضد هوايي طراحي کرده و قول داده بوديد مکانيسم آنرا تکميل کنيد . قرار گذاشتيم به محض مرخص از بيمارستان ، طراح فني مزبور را به ستاد مرکزي سپاه ببريم و سه پايه را به مسؤولان فني نشان بدهيم تا روي آن کار کرده و تکميل نمايند .
ياري ديگر نقل مي کند :
داور وقتي پاسداري را در حال مطالعه مي ديد ، مورد تفقد و تشويق قرار مي داد و مي گفت : آنچه را که امروز از مطالعه کتاب آموخته ايد براي دوستان بيان کند که زکات علم ، آموختن آن به ديگران است . »
بدين ترتيب ، محراب عبوديت مؤمنان ، با انديشه هاي ناب منور مي شد و آموختن انگيزه اي براي رُستن و رَستن و ره توشعه گرانبار عابدان سالکان سير الي الله مي گرديد .

برادر شهيد:
داور از همان دوران نونهالي به تلاوت قرآن كه توسط پدر و مادر و مادربزرگم حين اداي فرايض مذهبي خوانده مي شد عشق مي ورزيد. با علاقه بسيار در مقابل آنان مي نشست و با گوش جان آيات قرآني را جذب مي كرد. هنوز به دبستان راه نيافته بود كه با صداي دلنشين، اذان مي گفت. در سال هاي 42 و 43 كه حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر مي رفت و من و دوستانش را به اين كار دعوت مي كرد و گاه پول هفتگي خود را به عنوان جايزه به كسي مي داد كه با او به مسجد رفته و نماز بخواند.روزي به مسجد رفته بوديم. آيت الله مشكيني بعد از نماز منبر رفته بودند. وقتي پايين آمدند، داور جلو رفت و دست ايشان را بوسيد و جمله اي گفت. من هم بي اختيار به طرف ايشان كشيده شدم و شنيدم كه معظم له فرمودند: «پسرم! با قرآن فال نمي گيرند، بلكه استخاره مي كنند. شما نيت كنيد من برايتان استخاره مي كنم.» داور با شادي گفت: « آقا من نيت كرده ام.» آياتي تلاوت كرده و گفتند:«پسرم! خيلي خوب است؛ خدا تو را در اين راه هدايت و نصرت خواهد فرمود، با همت و اراده به دنبال هدف و نيت خود باش.» از آن پس محبت حضرت آيت الله مشكيني در قلب داور چنان جا كرد كه سالها بعد به قم رفته، جگر خشكيده از تشنگي خود را تحت هدايت آن بزرگوار سيراب مي گردانيد.

 

آثار باقي مانده از شهيد
نيايش شهيد در روز عرفه 1365

الهي! شكر به درگاه كبريايي با عظمتت كه برايم از ميان تمام انبيا، حضرت محمد(ص) را و از ميان كتب آسماني كاملترين آن يعني قرآن را و از ميان اديان، اسلام گرانقدر را و از ميان مذاهب، تشيع علوي را و از ميان رهبران ديني خاتم العرفا (امام خميني) را و از ميان حكومتها، جمهوري مقدس اسلامي ايران را و از ميان تكاليف حساس حكومتي جهاد في سبيل الله را انتخاب نموده ايد. پس، اي معبود دائم الفضل! كمكم كن تا در اين وظيفه خطير و هر كار بزرگ و كوچك، با نام تو وارد و با ياد تو ادامه و براي تو به پايان برسانم، زيرا از حضرت ختمي مرتبت شنيده ام كه «كل امر ذي بال لم يبتدأ ببسم الله فهو ابتر» و «اقم الصلوه لذكري» و «يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه»؛
معبودا! دنيايم را مزرعهء آخرت و مسجد قرار بده و علاقه ام را نسبت به اين گذرگاه و منزلگاه در حد نيايش قرار بده تا آن را خانهء خود مپندارم؛
معبودا! زهد علي پسند را «قصر الامل و الشكر عندالنعم و الورع عن المحارم» به امت اسلامي و جوامع بشري و اين بده ذليلت مرحمت بفرما؛
خدايا! كليد درستي، توشهء قيامت و آزادي از هر بندگي و نجات از هر تباهي، تقوا را نصيب آرزومندان بفرما؛
خدايا! لذت عبادت فقط براي خودت را به فضل و كرمت قسمت ما كن؛
خدايا! توفيق عنايت فرما تا با «ياد نگراني روز بازگشت» خواب از چشمانمان ربوده شود؛
خدايا! توفيق تدبر در آيات كريمه ات را كه نتيجه اش ساييدن پيشانيها و كف دستها و زانوها و سرانگشت پاها به خاك بوده و موجب خم شدن كمرها جهت عبادت حضرتت باشد، به همهء شايستگان احسان نما؛
پروردگارا! دل و ضمير ما را به كار انداز تا بتوانيم موجب خشنودي حضرتت را فراهم آوريم؛
آفريدگارا! در زماني كه اهل دنيا مردن بدن خويش را بزرگ مي شمارند، بينشي عطا فرما كه ما مردن دل خود را بزرگتر بشماريم؛
ايزدا! علمي كه برپايهء بينش كامل است بر قلبهايمان بتابان تا روح يقين را لمس كنيم؛
خداوندا! مولايمان علي(ع) فرمودند: «همانا ياد خدا افراد شايسته اي دارد كه آن را به جاي همه نعمتهاي دنيا انتخاب كرده اند». يادي چون آن ياد به فضل و رحمت خود نصيبمان بفرما؛
معبودا! توفيق ياري كردن مولايمان علي(ع) را در رابطه با پرهيزكاري، كوشش، پاكدامني و درستكاري مقدر فرما؛
اي زده شعله به شب بارقهء باورتان
پيش تا صبح ظفر دست خدا ياورتان
بانگ تكبير شما مژدهء فتحي است قريب
تا در نصر من الله بود سنگرتان
خداوندا! اگر چه تا اين لحظه از عمرم آنچه از جانب حضرتت به حقير روسياه فضل و احسان بوده و از طرف اين عاصي، كفر نعمت و طغيان بوده اما تو را به عظمت اين روز بزرگ (جمعه روز عرفه) و صاحب دعاي امروز (سالار و مولايمان حسين بن علي(ع)) كه غايت آمالمان در دنيا زيارتش و در عقبا شفاعتش مي باشد، معرفت خود و رسول و حجتت را به اين ناقابل اهدا بفرما؛
يا ربي! از معارف اسلاميمان آموختيم كه آنچه در قيامت ظهور و بروز مي كند آن چيزها است كه انسان در اين جهان كسب كرده و نيز انسان هر چيز را دوست داشته باشد و به او عشق بورزد با او محشور مي شود، و لو سنگي باشد. فلذا از محضر كبريايي ات عاجزانه تمنا داريم كه در دنيايمان معشوق خود و انبيا و اوليائت سيما خاتمهم حضرت محمدبن عبدالله(ص) و ائمه معصومين لاسيما حضرت بقيه الله و نايب برحق او خميني روح خدا گردان تا در عقبا نيز به اذن حضرتت با شفاعت آن بزرگواران با خودت محشور شويم؛
الهي! ما را به شهود «خود» برسان؛
الهي! در عين حالي كه چشم بصيرتم را براي رؤيتت باز مي نمايي عابدم كن؛
الهي! براي آن كه خودم را از دست ندهم، خودم را از من مگير؛
بارالها! ما را از گوسفندان (كساني كه آرزوي تباهكاري و قدرتش را نيز دارند) و گرگان در لباس گوسفندان (جوفروشان گندم نما) (اهل دنياي آخرت نما) و آنهايي كه از حقارت نفس در حسرت آقايي و رياست به سر مي برند و در آتش اين آرزو مي سوزند قرار مده (كه همهء اين گروهها در نهايت همان «اهل دنيا» هستند) تا شخصيت خود را با جهان برابر نكنيم و انسانيت گرانقدر خويش را به بهاي جهان نفروشيم؛


خدا وندا! به حکمت هاي قرآن به آن آيات بي همتاي قرآن
به فخر انبيا ، پيغمبر پاک محمد (ص) آن که رفت افلاک از خاک
به يارب يارب شيخ مناجات به سوز ناله پيران خرابات
به يارت يارب مرغ شباويز به اشک چشم پيران سحر خيز
به دلهاي پريشان و شکسته به مجنوني که در صحراي نشسته
به آه عاشق افسرده ، يارب به مظلومي که در زندان نشسته
به مرغان اسير پر شکسته به روز روشن از مهر جهانتاب
به روحانيت شبهاي مهتاب به شوق شامگاه نو عروسان
به فرياد سحرگاه خروسان به سربازي که بهر کشور خود
فدا سازد سرو جان و سر خويش به مسکين بنده درد آشنايي
که مي ميرد ز درد بينوايي به بيماري که غمخواري ندارد
به بالينش پرستاري ندارد به آن اندوه شبهاي جدايي
به صبح پر فروغ آشنايي دلم را روشن از نور صفا کن
زبانم را به ذکرت آشنا کن من شرمنده را بنما هدايت کن
که راهي نسپرم غير از رضايت


17 آبان سال 52
به سربازي که بهر کشور خويش فدا سازد تن و جان و سر خويش

6 / ارديبهشت / 1350 به عنوان يادگاري بر دفتر يکي از همکلاسي هايش :
دلا ! ياران سه قسمند ار بداني زباني اند و ناني اند و جاني
به ناني نان بده از در برانش به جاني جان بده ار مي تواني .


بسم الله الرحمن الرحيم
بحث اين جلسه ما در مورد حضرت امام زمان ( عج ) است .
به حمد الله امروز در جامعه اي زندگي مي کنيم که اسلام در آن حاکميت دارد و اصلي ترين شعار آن تعميم عدل و قسط درکره ارض است تا بتواند آن را به حاکميت حضرت مهدي ( عج ) متصل ساخته ، زمينه ساز ظهور منجي عالم بشريت گردد .
يکي از اصحاب ، از رسول خدا ( ص ) در مورد جانشينان حضرتش سؤال مي کند ، حضرت مي فرمايند :
« جانشينان من دوازده نفر هستند و نام هر يک از آنها را بيان مي فرمايند و وقتي به جانشين دوازدهم مي رسند تو ضيح بيشتري را ارائه مي فرمايند . وي از رسول خدا (ص) علت را جويا مي شود . حضرت مي فرمايند : در عصر او ( يعني امام دوازدهم ) امتي به وجود مي آيند که به آيه شريفه :
الّذين يؤمِنونَ بِالغَيبِ و يُيموُن الصّلواةَ و مِمّا رّزَقاهُم يُنفِقُون
( بقره / 3 )
ايمان مي آورند ، اينان امتي بسيار قابل تقدير هستند . سپس خصوصيات آن امت را شرح مي دهند .زمان مي گذرد و حضرت مهدي ( عج ) متولد مي شوند . هيأت حاکمه ، خفقان عجيبي به وجود مي آورد ، اما چون خداوند به امامت مستضعفين در روي زمين اراده فرموده اند :
« و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم و نجعلهم آتمة و نجعلهم الوارقين » ( سوره قصص / 5 )
براي تحقق اين امر ، وجود نازنين حضرت ولي عصررا از تمام توطئه ها محفوظ و مصون مي دارند به گونه اي که حضرت موسي ( ع) را نيز براي اصلاح امت خويش از توطئه فرعونيان محفوظ داشتند .
حضرت مهدي (عج ) ابتدا غيبت صغري فرمودند و بواسطه نوابي که انتخاب فرموده بودند با امت ارتباط داشتند . نواب حضرت يعني عثمان بن سعيد ، محمد بن عثمان ، حسين بن روح نوبختي و علي بن محمد سمري پيامهاي حضرت را به پيروان ايشان مي رسانيدند . بالاخره حضرت در نامه اي که به علي بن محمد سَمُري نوشتند غيبت کبري خود را اعلام داشتند . دشمنان با طرح سؤالات گمراه کننده در صدد مسموم ساختن افکار عمومي برآمدند که از جمله آن ها عمر طبيعي انسان بود که چگونه يک انسان مي تواند ساليان بيشمار زنده بماند . امام سجاد عليه السلام در جواب به اين شبهه ، عمر حضرت نوح (ع) را مثال مي آورند .
البته در طول تاريخ ، از همين جريان سوء استفاده هايي شده است که نمونه هايي از ادعاي مهدويت عده اي گمراه کذاب را مي توان مشاهده کرد و برخي هم به دروغ ادعاي ملاقات با حضرت را داشته اند .
مي دانيد که حديثي از معصوم (ع) نقل شده است که :
« اگر کسي ادعاي ملاقات با حضرت مهدي (عج ) نمايد تکذيب کنيد »
در روزگار ما هم اينگونه افراد وجود دارند . برخي گروه ها هستند که به اين موضوع دامن مي زنند . ناگفته نماند که ممکن است در تاريخ شيعه ، کساني همچون علامه فقيه مقدس اردبيلي وجود داشته باشند که به فيض زيارت و ملاقات حضرتش نايل آمده اند ، ولي هيچگاه خود به اين امر نپراخته و گزارش ملاقات ارائه نکرده اند .
حال روي اين موضوع کمي کار مي کنيم . مي دانيد که بعضي افراد حکومت اسلامي را نوع بدعت مي دانند ! چرا ؟ براي اين که ميخواهند جامعه را ظلم و فساد فراگيرد و به اصطلاح زمينه ، براي اين که مي خواهند جامعه را ظلم و فساد فراگيرد و به اصطلاح زمينه ، براي ظهور حضرت صاحب الزمان فراهم شود . اگر اين قول را بپذيريم ، سير انسان به سوي کمال انساني معني و مفهوم خواهد داشت ؟ و اصلاً نظم عالم هستي ، چگونه تعبير و تفسير خواهد شد ؟ مي بينيد که با اين تفکر ، هستي ، پوچ و بي هدف خواهد بود .
براي زمان غيبت کبري حديثي نقل شده است که تکليف جامعه اسلامي را در اين عصر مشخص مي سازد .
حديث اين است : « من کانَ مِن الفُقهاء صائناً لِنَفسِه حافِظاَ لِدينِه مُخالِفاً لِهَواه مُطيعاً لاَمرِ مُولا فَلِلعوامِ اَن يُقلّدوه » *البته عقل سليم بر آن حکم مي کند که در زمان غيبت حضرت ، فردي با ويژگي هاي مذکور ،حکومتي تشکيل دهد تا امور مسلمانان را بر اساس تعاليم عاليه اسلام رتق و فتق نمايد . اين است زمينه اي که مي خواهيم براي ظهور حضرت مولا فراهم کنيم . امروز هم آن شرايط در حضرت امام خميني وجود دارد .
با توجه به مطالب ذکر شده، حال ما چه وظيفه اي داريم ؟ معصوم عليه السلام مي فرمايند : اَفضَلُِ اَعمالِ اُمّتي انتظارُ الفَرَجِ »
اما چگونه بايد منتظر بود ؟ در يک جمله عرض کرده ، بحث خود را به پايان مي رسانم . امروز کسي که بهامر ولي فقيه در جبهه هاي حق عليه باطل به جهاد مشغول است در حقيقت منتظر اوست .
والسلام عليکم و رحمته ا... و برکاته

مناجات
خداوند ! مي خواهم براي تو عبد خالص و(براي حضرت محمد ( ص ) مسلمان مؤمن و براي حضرت علي (ع) شيعه راستي و براي امام حسين (ع) گريه کننده سياسي و براي!امام زمان (عج) منتظري با شعور و براي نائب الامام خميني بزرگ!، پاسداري جان برکف و براي امت حزب الله ، خدمتگزاري صادق و براي خود با پذيرفتن ضيافت لقاء اللهي با خون ناقابلم که آن هم از کرم و بخشش بيکران توست؛ شايستگي نظر بروجه حضرتت را داشته باشم .
الهي ! شکر به درگاه کبريايي با عظمتت که برايم از ميان تمام انبياء حضرت محمد (ص) را و از ميان کتب آسماني کاملترين آن يعني قرآن را ، و از ميان اديان ، اسلام گرانقدر را و از ميان مذاهب ، تشيع علوي را ، و از ميان رهبران ديني امام خميني را و از ميان حکومتها جمهوري مقدس اسلامي ايران را و از ميان تکاليف حساس حکومتي جهاد في سبيل الله را انتخاب نموده اي . پس اي معبود دائم الفضل ! کمکم کن تا در اين وظيفه خطير و هر کار بزرگ و کوچک با نام تو وارد و با ياد ادامه و براي تو به پايان برسانم زيرا از حضرت ختمي مرتبت شنيده ام که : « کُلُّ اَمرِ ذي بالٍ لَم يُبتَدا ببِسمِ ا... فهُو ابتَر »
معبودا ! دنيايم را مرزعه آخرت قرار بده و علاقه ام را نسبت به اين گذرگاه و متزلگاه در حد نيايش قرار بده تا آن را خانه خود مپندارم معبودا ً زهد علي پسند را « قَصرُ الاَمَلِ و الشُّکر عِند النَّعَمِ و الوَرَعُ عَنِ الَحارِم »
به امت اسلامي وجوامع بشري و اين بنده ذليلت رحمت بفرما .
خدايا کليد درستي ، توشه قيامت و آزادي از هر بندگي ، و نجات از هر تباهي ، تقوا را نصيب آرزومندان بفرما .
خدايا لذت عبادت فقط براي خودت را به فضل و کرامت قسمتمان کن .
خدايا ! توفيق عنايت بفرما تا با « ياد نگراني روز بازگشت » خواب از چشمانمان ربوده شود .
خدايا ! توفيق تدبّر در آيات کريمه ات را که نتيجه اش ساييدن پيشانيها و کف دستها و زانوها و سرانگشت پاها به خاک بوده موجب خم شدن کمرها جهت عبادت حضرت باشد به همه شايستگان احسان نما.
پروردگارا دل و ضمير ما را به کار انداز تا بتوانيم موجوب خشنودي حضرتت را فراهم آوريم .
آفريدگارا ! در زماني که اهل دنيا مردن بدن خويش را بزرگ مي شمارند ، بينشي عطا بفرما که ما مردن دل خود را بزرگتر بشماريم . ايزدا ! علمي که بر پايه بينش کامل است بر قلبهايمان بتابان تا روح يقين را لمس کنيم .
خداوند ! مولايمان علي (ع) فرمودند : « همانان ياد خدا افراد شايسته اي دارد که آن را به جاي همه نعمتهاي دنيا انتخاب کرده اند . » يادي چون آن ياد به فضل و رحمت خود نصيب ما بفرما .


خداوندا! اگر چه تا اين لحظه از عمرم از جانب حضرتت به حقير روسياه فضل و احسان بوده و از طرف اين عاصي ، کفر نعمت و طغيان بوده اما تو را به عظمت اين روز بزرگ جمعه روز عرفه و صاحب دعاي امروز سالار و مولايمان حسين بن علي (ع ) که غايت آمالمان در دنيا ، زيارتش و در عقبي شفاعتش مي باشد ، معرفت خود و رسول حجت را به اين ناقابل اهدا بفرما .
يارب! از معارف اسلاميمان آموخته ايم که آنچه در قيامت ظهور و بروز مي کند آن چيز ي است که اورا دوست داشته باشيم و به او عشق بورزيم و لو سنگي باشد . از محضر کبريايي ات عاجزانه تمنا داريم که در دنيا يمان معشوق مان را انبيا ء و اولياء ات ،حضرت محمد بن عبد ا... (ص)، ائمه معصومين (ع)، حضرت بقيت الله(عج)ونايب بر حق او خميني روح خدا گردان تا در عقبي نيز به`اذن حضرتت با شفاعت آن بزرگواران با دادت محشور شويم .

 

پيام نماينده حضرت امام خميني در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي

پيام حجت الاسلام محمدي عراقي
بسم ا.. الرحمن الرحيم
فَاِنَّ مَعَ العُسر يُسراً اِنَّ مَعَ العُسرِ يُسراً شرح / 5 و 6
گاهي انسان را مي ستايند و به تقوا و گاهي کسي را ياد مي کنند به اخلاص ونيز گاهي از شجاعت انساني تعريف مي کنند ، بعضي را به صفا و وفا نام مي برند و از بعضي به تواضع و فروتني توصيف مي کنندو بعضي نيز لقب مبارز و مجاهد و انسان خستگي ناپذير داده مي شود .
هر يک از صفات و کمالات فوق به تنهايي مي توانند قامت انساني را بيارايد و بر کمال و فضيلت او بيفزايد .
اما زيباتر از همه آن قامتي است که به همه فضايل فوق در حد اعلي آراسته باشد و خودش از باور ايز کمالات واراسته .
هر يک از صفات فوق را در وجود يک انسان شايد راحت تر بتواند يافت اما انساني که مجمع فضايل و کمالات باشد به سختي هم يافت نمي شود .
شهيد يسري هنرمندي بود که ارزشهاي عالي را دروجود خود با ظرافت کامل به تصوير کشيده بود . قامت دلاور «داور» ما آراسته بر پوشش فضيلتها بود . لباس تقوا را نه درکنج انزوا که در ميدان مبارزه ، زندان ، انقلاب ،جبهه و جنگ نيز محکم بر تن داشت او مجسمه اخلاص بود . غير از خدا ، در زندگي و حرکتش نقش تأثيري نداشت متواضع و فروتن بود تا جايي که هيچگاه خود را مطرح نکرد . او هيچگاه با بدان مأنوس نبود ودر ميان خوبان خوبتر جلوه مي کرد . نور الهي بر جبين ، ذکر خدا بر لب و عشق به خدا را در دل داشت . چه زيبا مي شد در وجودش يافت تجسم يک انسان موحد را ! همه مشکلات و سختيها در راه خدا را بر خود آسان مي کرد و تمام « عسر» براي او « يسر » بود .
« اِنَّ معَ العسرِ يُسراً»د
...درتعريف او بجاست که در همين جا قلم بشکنند و لب بسته گردد که ياراي همپايي او را ندارد و او خود با خون سرخش همه را نگاشت . خلعت زيباي شهادت ، او را زيبنده بود و او لايق چيزي ، جز شهادت نبود . در سالگرد شهادتش بار ديگر ضمن پيمان مجدد با روح بزرگش صبر و اجر جزيل بر خانواده معظم و صابرش خواستاريم .

نماينده حضرت امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي محمود محمدي عراقي




آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
پايه هاي شخصيت افراد ، در سنين کودکي ، بر اساس تعليم و تربيتي که به آنها داده شده ساخت و پرداخته مي شود . پيش از آن که کودک ، قدم به دبستان بگذارد و با محيطي بازتر و بزرگ تر از خانه آشنا شود و از آموزگار و همسالان خود تأثير پذيرد ، در کانون خانواده ،تحت تأثير والدين بخصوص مادر خويش قرار مي گيرد و در آنجاست که اندک اندک ، شخصيت وي شکل مي پذيرد .
داور يسري نيز از اين قاعده مستثني نبود . معنويت مذهبي حاکم بر محيط خانواده ، حضور پدر و مادري که تکاليف شرعي خود را بدقت و در موعد مقرر انجام مي دادند ، بر پايي نماز بطور مرتب ، روزه داري در ماه مبارک رمضان ، شرکت در مراسم اعياد و سوگواري ايام محرم و ساير عزاداري هاي مذهبي ، ذکر دعا و گفتگو هاي والدين درباره اخلاق و سيره خاندان رسالت ، شرح احکام و مسايل شرعي ، آموزشهاي مطالب سودمند ديني و نظاير آنها ، هر يک در روح او چنان اثر مي گذاشت که وقتي به دوره نوجواني گام نهاد ، جزو افرادي بود که گاه بيگاه در مساجد ، پاي منبر روحانيون حاضر مي شد و به جاي آن که اوقات فراغت خود را در کوچه به بازي بگذارند با مطالعه کتب آموزنده يا استماع بيانات خطبا و علماي شهر بالنده و شکوفا مي شد و وقتي هوس بازي مي کرد به ورزش مي پرداخت .
بين نوجوانان و جوانان رسم است که دفترچه اي براي جمع آوري دستخط دوستان يا ضبط خاطرات و يا يادداشت کردن مطالب مورد علاقه خود اختصاص مي دهند . نوع مطالبي که در آن يادداشت مي شود ، نشانه بارز کم و کيف حالات دروني آنهاست که هرگاه از سوي افراد خبره و مطلع مورد بررسي و مطالعه و تحليل قرار گيرند ، مي تواند آيينه تمام نماي چگونگي تربيت هاي خانوادگي و دوران تحصيلي در مدرسه باشد .
از ميان اوراق پراکنده اي که از داور يسري باقي مانده ، يادداشتهايي بدست آمده که از علايق قرآني ، فطرت ديني ، روح سالم مذهبي و ضمير پاک او حکايت مي کند . وي در نوجواني که هنرجوي سال دوم هنرستان کشاورزي است ،به نقل از وسايل الشيعه مطلبي تحت عنوان « گفتار پيشوايان » از حضرت امام سجاد (ع) به شرح ذيل بر ورقي از دفترش نگاشته است که عيناً نقل مي شود .
در شناسايي مردم دقت کنيد :
تنها به ظاهر کلام و سخنان ملايم و فريبنده افراد قناعت نکنيد . چه بسا افرادي که بر اثر عجز و ناتواني ،دست به گناه نمي آلايند ، اما اگر قدرت پيدا کنند از خوردن اموال حرام پروا ندارند . آنها را در اين قسمت بيازماييد .
اگر ديديد که از خوردن اموال ديگران امتناع دارند ، باز فريب نخوريد ، زيرا شهوات مردم مختلف است . چه بسا افرادي که طالب حرام نيستند اما در ارتکاب به گناهان ديگر بي باکند ، آنها در اين قسمت نيز آزمايش کنيد .
اگر از اين آزمايش نيز سالم بيرون آمدند باز فريب نخوريد . چه بسا افرادي که از هر نظر پاک هستند ولي عقل درستي ندارند . زيان و فساد چنين افرادي بر اثر ناداني ، از اصلاح آنها بيشتر است .
باز اگر حسن عقل و درايت در آنها ديديد ، فريب نخوريد . چه بسا هوا و هوس بر عقل آنها چيره باشد و تمامي اين پرهيزگاريها را به خاطر جاه طلبي و رياست باطل انجام دهند ، زيرا پاره اي از مردم ، دنيا را به خاطر دنيا ترک مي گويند .
وقتي مردم را کاملاً آزموديد و به ايمانشان يقين پيدا کرديد دست از آنها برنداريد و پيرو آنها باشيد . به وسيله آنها به پشگاه خدا تقرب جوييد ،چه اين که دعاي آنها به درگاه او حقاً به اجابت مي رسد .
دمي با دوست در صحبت
به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي خواهم
که با يوسف به زندانم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 394
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ابوالفضل پيرزاده

 

 سال 1334 ه ش  در اردبيل متولد شد .پس از تحصيلات دبيرستاني ،تا حد« سطح» در حوزه علميه« قم» به تحصيل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانيت گرديد .در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در تاريخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقين کور دل ،حين خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسيد .
وي مسئول آموزش عقيدتي سپاه ناحيه اردبيل بود .از شهيد «پير زاده »فرزندي به نام «ابوالفضل» به يادگار مانده است .
او پرورده ي کار و باليده فقر و پرهيز بود .هر لحظه دوران نوجواني اش با تلاش سپري مي شد .بر سينه سبز ميدانهاي عمومي و پارکهاي شهري ،دستان کوشاي او بود که به مزدي ناچيز سبزينگي حيات مي افشاند .پايان سال تحصيلي ،آغازي بود براي کار و تلاش وي .
تابستانها ،مناسب سن و سال خود کارهايي ست و پا مي کرد تا ضمن آشنايي با رنج کار ،نيروي پرهيز و امساک خويش را نيز مي آزمايد .اگر سراغ او را مي گرفتي در آن انگشت شمار فضاهاي سبز موجود شهر مي يافتي اش که بر گلوي سبزه ها ،قطره قطره آب زندگي فشرد .
ظهر گاه ،به بانگ دلنشين اذان ،شلنگ آب بر زمين مي گذاشت ،آبياري را رها مي کرد و پر شتاب بر سجاده ي چمن ،نماز خويش اقامه مي نمود .و اين زماني است که وقاحت از شيپورهاي اهريمن طاغوت سر ريز مي کند .نغمه نا ساز تبليغات ميان تهي دريده دهنان را نعره مي زند و بلند گوهاي آلوده ي نظام ،سبزينه روح جوانان را به ويران سراي بي توجهي هاي ديني تبديل مي کند .
نماز« ابوالفضل» تمام کوشش هاي تبليغي رژيم را نقش بر آب مي کند و رشته هاي روشنفکرانه اش را پنبه مي کند .
زنگ تعطيلي مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده اي از شاگردان کلاس چهارم در حياط مدرسه ،منتظر خروج ايشان مي شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه مي زدند و او را همراهي مي کردند ،امروز از سر کلاس دير تر بيرون آمد .او عقيده داشت معلمي شغل نيست ،هنر است و معلم بايد به شاگردان خويش عشق بورزد و خود چنين بود .
موعد لقا با معشوق يکتا ، که عاشقانه در فراقش مي سوخت ، فرا رسيده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال هميشه با تعدادي از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تيري شليک مي شود .«ابوالفضل» فرياد مي زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شويد تا آسيبي نبينيد .اينها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار مي زند و شاگردان ،نقل مي کردند که اگر وقت او بدين ترتيب به هدر نمي رفت ،بي گمان از پس آن کور دل بي رحم که دچار ترس و واهمه نيز شده بود بر مي آمد .مزدوري که صورتش زير نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوي او شليک مي کند و 13 گلوله بر پيکرش اصابت مي کند .شاگردان و اهالي محل و کار کنان مدرسه به تعقيب ضارب مي پردازند و آن مزدور پليد را دستگير مي کنند .رئيس دبيرستاني که شهيد پيرزاده را به آنجا منتقل مي کنند، نقل مي کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک يکي ديگر از همکاران ،او در اتومبيل گذاشته و به اورژانس بيمارستان رسانديم .در داخل ماشين به سيماي مظلومش نگاه مي کردم .همان تبسم آشناي هميشگي را بر لب داشت .آهسته پلک خويش را گشود و نگاهم کرد .گويي دنيايي از رضايت و اطمينان خاطر در چشمانش موج مي زد .از لا بلاي انگشتانش که روي شکم گذاشته بود خون به سرعت جاري مي شد .در راهرو بيمارستان روي برانکارد دستش را ازروي شکم بر داشته و به روي زانويش گذاشت و قامت خويش را راست گردانيد .لحظه اي چشمانش را گشود ،به آسمان خيره شده و با صدايي مرتعش گفت :يا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
او پاسدار ارزشهاي والاي اسلامي و معلم انقلاب بود .پيوسته سخن امام را سرمشق عمل خويش قرار مي داد و عاشق حضرتش بود .وقتي به ديدارش نايل آمد در خلوت اندرون به قدري به امام نزديک شد که زانو به زانوي حضرتش چسبانده بود و خود را سيبراب مي کرد .چنان گرم حضور يار بود که حسرت ياران را بر انگيخته بود ،هر گز ندانستيم که ميان آن دو چه گذشت که حاضرين نقل مي کنند امام از شنيدن آن سخنها تبسم نمودند .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي شاگردان شهيد
امتحانات ثلث اولم چندان هم قابل تعريف نبود .راستش اوايل ورود به دبيرستان رغبتي به درسها در خود احساس نمي کردم و بعضي مشکلات نيز مزيد بر علت مي شد .آقاي پير زاده نمره امتحان بينش بچه ها را در دفتر مي نوشت .مرا پيش خود خواند با لحني بسيار شيرين و محبت ـآميز گفت :علي آقا !نمره ات خيلي پايين است !حالا خودت قضاوت کن و نمرات را تعيين کن .با لحن غرور آميزي گفتم :آقا نمره من 7 است همان را که بدهيد کافي است .سرش را پايين انداخت و پس از کمي تامل نمره اي ثبت کرد و با لحني مهربانتر از پيش و با قيافه اي کاملا خير خواهانه گفت :10 دادم .مي دانم ،در امتحان نوبت دوم جبران مي کني .اين جمله چنان مرا تحت تاثير قرار داد که گيج شدم .انتظار چنان بر خورد عاطفي را نداشتم .لحظه اي مکث کردم انگار اين جمله تيري بود که بر زره هزار توي عناد و سرکش ام فرو نشست و آن را دريد .رام شده بودم در آن لحظه هاي ستيز غرور و عاطفه ،اصلا توجهي به نمره قبولي نداشتم . حسرت و ندامت آزارم مي داد .مي خواستم واکنش لجوجانه نشان دهم و بگويم نمره ي واقعي ام را بدهيد اما بغض گلويم را گرفته بود ؛ اول نظري بودم و خيلي هم زود رنج .عناد سر کش ام آرام ،خانه ي احساسم را ترک کرد و رهايم نمود .تسليم و تفويض انجماد مغرورانه ،افکارم را آب مي کرد و فرو مي رفت .گمانم روانشناسي آن لحظه ام را هرگز نخواهم توانست حتي براي خود نيز تفسير کنم .شرمنده و آسيمه سر نشستم و با ارتعاش خفيفي که در زير پوستم ايجاد شده بود سستي رخوتناکي عضلات پايم را فرا گرفت .شايد آن جمله جرقه اي بود که هيمه ي خشکيده ي سکون و قرار هستي را مشتعل کرد و لحظه اي آفريد که مرا از بودن " پيشين به "شدن "نوين هدايت نمود آن گونه که سمند تلاشهاي تحصيلي ام را چهار نعل به تاخت در آورد.رستگاري جاويد ،سزاي آموزگاراني باد که شيفتگيها آفرينند و دگر گونيها آرند .ابوالفضل يکي از اين مژده دهندگان بود .

شهيد پيرزاد در سال 1354 وارد حوزه علميه قم شد و در مدرسه حقاني به تحصيل پرداخت .با اوج گيري مبارزات حق طلبانه امت اسلامي ،در تمام راهپيمايي ها ،نقش تعييني داشت اکثر نوارها و اعلاميه هاي امام (ره) توسط وي در قم تکثير و به اردبيل فرستاده مي شد تا پخش و توزيع شود .مدتي بعد به منظور گسترش اين مبارزات در روستاهاي آذر بايجان ،به ميانه رفت و به تبليغ انقلاب و افشا گري رژيم شاه پرداخت .سپس به اردبيل آمده برنامه ريزي اکثر تظاهرات و راهپيمايي ها را به عهده گرفت .پس از پيروزي انقلاب در گروه ضربت کميته انقلاب اسلامي به فعاليت پرداخت .شهيد پيرزاده از نخستين روزهاي تشکيل سپاه خالصانه و صادقانه قبول مسئوليت کرده ،انجام وظيفه نمود .مدتي بعد به پارس آباد رفته ،در دادگاه انقلاب اسلامي آن شهر مشغول کار شد .بعد از آن که شهيد قدوسي به عنوان دادستان کل انقلاب از طرف امام (ره) تعيين شد و به تهران رفته ،از طرف دادستاني کل انقلاب به عنوان داد يار به گنبد رفت .
برخوردهاي ارشادي و هدايتي اش در دل بيشتر فريب خوردگان گروهکها چنان تاثير داشت که کار صد ها قلم و انديشه تبليغي را يک تنه انجام مي داد .او در زندا ن با آنها خيلي اصولي بر خورد مي کرد .
شبهاي ماه رمضان برايشان زولبيا و باميه مي آورد .موقعي که به حمام مي رفتند در استحمامشان ياري مي کرد .همچنان که در زودودن آلودگي هاي تن ،به آنا ن کمک مي نمود ،در پالايش فکر و انديشه شان از آلودگيهاي نگرش محدود سازماني کمکشان مي نمود و با همين روش خلوص و صميميت به ارشادشان مي پرداخت و حقا که در اين راه هم موفق بود .حتي دوستان نيز گمان سازشکاري در حق او در دل راه مي دادند .ابوالفضل بارها گفته بود :
که اعضاي گروهک ها ي ضد انقلاب در ترديد و شک ،به انحراف کشيده شده اند .ولي همه مي دانستند که طرزبرخورد وي با آنان موجب شده بود که برخي از آنها به سرعت در مواضع فکري خويش ،کنکاش کرده ،به تخريب آن موفق شوند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 173
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حمزه سليم زاده

 

در سال 1345 ه ش در مشکين شهر به دنيا آمد .تا کلاس اول راهنمايي تحصيل نمود وپس از آن به دليل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ي تحصيل باز ماند.
او مانند ميليونها ايراني براي براندازي حکومت جابرانه ي پهلوي با آن رژيم وارد مبارزه شد وتا فروريختن پايه هاي ظلم وستم حکومت ستم شاهي از پا ننشست.
ايام کودکي اش در روستاي «کويچ» از توابع «مشکين شهر» در فقر و محروميت سپري شده بود .آن روزها« کويچ» روستاي دور افتاده و محرومي بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشاميدني نداشت ،کودکاني که قصد تحصيل داشتند مي بايست به روستاهاي همجوار مي رفتند .حمزه نيز چنين مي کرد .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «علي آباد» و اول راهنمايي را در« اناز» به پايان برده بود و چون علاقه زيادي به تحصيلات حوزوي داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و براي تامين معيشت خود در يکي از کارگاه هاي خياطي کار مي کرد ،و از در آمد آن به پدر نيز کمک مي نمود .
آشنايي او با حوزه ،اثرات عميقي در ذهن و روحش گذاشت و همين ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداييان اسلام آشنا شود . در مبارزات ايام انقلاب با کمي سن تلاش گسترده اي داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه مي کرد و اوقات خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ويژه گي هاي بارز وي بود .
شهيد در 7 سالگي مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظايف اصلي و اوليه خود مي دانست و در برابر فرمان او مطيع بود و سعي مي کرد تا اسباب ناراحتي اش را فراهم نياورد و در همه کارها و امور زندگي به او کمک مي نمود .
هر گاه به روستا بر مي گشت بيکار نمي نشست و وقت خود را با حفر چاه سپري مي کرد .چاه هايي که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتي از او سوال مي شد که چرا اين کار را انجام مي دهي ؟پاسخ مي داد :من اين چاه ها را براي استفاده شخصي نمي خواهم بلکه دلم مي خواهد مردم محروم منطقه به آسايش و آرامش برسند و از آب اين چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پيروز شد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ايران اسلامي در شهريور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برساند تا در کنار هموطنان ديگرش که از نقطه نقطه ي ايران بزرگ جمع شده بودند تا بار ديگر متجاوز ديگر ي را در تاريخ 7000ساله ايران از کشورمان بيرون کنند وظلم ناپذيري ايرانيان را براي چندمين بار به دشمنان کج فهم ايران ثابت کنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه هاي بي شماري حاصل اين حضور پر برکت بود.
سر انجام در تاريخ 27/ 9/ 1365 در عمليات کربلاي 5 در حاليکه فرمانده واحد مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از شهيد فرزندي به نام «مهدي» به يادگار مانده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
عروسي خواهرش نزديک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود( خبر شهادت مرا به تاخير بيندازند تا مراسم عروسي دچار مشکل نشود .)
ازقضا آن روزها پدرش هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبري مسئولين تخت بيمارستان را ترک کرده و به منطقه باز گشت .
فرماندهان ارشد و همسنگران اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بمانند تا زخمش التيام يابد .ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد. روز بعد با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با سلاح کاتيوشاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد جاقي آمد. هم رزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزي مرخصي اضطراري گرفته به روستاي خود باز گشت و خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛چرا که اين خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک روز قبل از عروسي تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد .مراسم عروسي تعطيل شد. آن روز روستاي «کويچ »حال و هواي ديگري داشت. همه اهالي بسيج شده بودند تا مراسم تشييع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمايند. برادران رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن مي گفتند. پدر شهيد هم پشت ميکروفن در اتومبيل نشسته و با صداي بلند شعار مي داد و مردم را به شکيبايي و پايداري دعوت مي کرد .در مراسم ختم سردار« امين شريعتي» فرمانده لشکر پيروز عاشورا هم حضور يافت و در مورد شجاعت و ايثار شهيد سخن گفت .

تا آن روز اهالي منطقه از شخصيت واقعي حمزه بي اطلاع بودند ،چرا که او هيچ وقت از فعاليت هاي خود صحبت نمي کرد و هر گاه از او سوال مي شد .کجا هستي و چکار مي کني ؟ از بيان واقعيات طفره مي رفت .مي گفت :امتحان متفرقه مي دهم. بتوانم ديپلم بگيرم .او تحصيلاتش را نيمه تمام رها کرده بود .

در يکي از روزهاي سال 1359 پدر براي ديدار فرزندش به تهران مي رود .حمزه اطلاع پيدا مي کند که پدرش از جبهه بر گشته است .
خيلي خوشحال مي شود و از او اجازه مي خواهد که به جبهه اعزام شود و پدر رضايت خود را اعلام مي کند .او در اين ايام در مدرسه علميه حجت تحصيل مي کرد .با تني چند از دوستانش به قم مي رود تا از آنجا به جبهه هاي نبرد اعزام شود .در مدرسه فيضيه براي رفتند ثبت نام مي کند .جهت آموزش به يکي از پادگان هاي نظامي اعزام مي شود وقتي دوره به پايان مي رسد ،از اعزام حمزه به علت کمي سن ممانعت به عمل مي آيد .اصرارش موثر واقع نمي شود و او به ناچار به تهران باز مي گردد.

روح بي تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اينکه سه ماه از اين جريان مي گذرد .روزي يکي از دوستانش به وي مي گويد که :فردا از قم اعزام خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه مي رود .
پس از اولين عزيمت ،حدود 5 ماهي از او خبري نبود .چند بار هم منافقين براي اينکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازي و مدارک جعلي خبر داده بودند که حمزه شهيد شده است .به ناچار پدر براي اطلاع از وضع پسر به تهران مي رود .در اين روزها حمزه با يکي از همسايگان خودش تلفني صحبت کرده بود .پدر به هر ترتيبي شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس مي گيرد .
در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولي اين موضوع را از پدر کتمان مي کرد و مي گفت :نامه نوشته ام تا چند روز ديگر به دست شما مي رسد .
اگر چه اين اولين حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت .هر از چند گاهي و به خصوص زماني که مجروح بود و امکان رفتن برايش مسير نبود به روستا مي آمد و در هر دفعه بعد از ديدار کوتاه دوباره باز مي گشت .او به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمده بود و هميشه در جبهه ها بود .

شهيد در طي حضور در جبهه ها ،تجربيات زيادي کسب کرده بود .به تعبير فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود .بارها اتفاق مي افتاد که وقتي شهيد سليم زاده براي مرخصي به روستا بر مي گشت ،فرمانده لشکر از طريق تلفن و تلگراف او را احضار مي کردو او بلافاصله به محل خدمت خود باز مي گشت .
حمزه وقتي به منزل مي آمد معمولا بر روي تشک نمي خوابيد و وقتي از او سوال مي شد که چرا اينگونه رفتار مي کني ؟مي گفت :دوستان من هم اکنون بر روي خاک ها خوابيده اند و انصاف نيست من بر روي تشک بخوابم .
در طول مدتي که در خانه بود با تعدادي از برادران رزمنده به منزل بسيجيان سر مي زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف مي نمود .
او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اينکه در سال 65 دعوت حق را لبيک گفت و به شهادت رسيد .


همسر شهيد :
حمزه به همه کمک مي کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمي توانستند پيش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که اين بچه را پيش دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداريم قرض تو را باز پس دهيم .او گفت که لازم نيست پس بدهيد خدا قادر است .

پدرش شهيد :
حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر مي گشتم و در تهران پيش او رفتم .ديدم دوره آموزش نظامي مي بيند .از من پرسيد :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله .رو به من کرد و گفت :يک فرزند تا شانزده سالگي در اختيار پدرش مي باشد و من اختيارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالي ندارد و براي اينکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح مي داني برو .
بدين ترتيب در چهارده سالگي در سال 1359 از طرف سپاه مشکين شهر عازم جبهه شد

اولين اعزامي که به آبادان رفت 5 ماه از او خبري نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتي به تهران رسيدم يک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداري به من گفت که اين گونه خبر شهادت نمي دهند .بيا خودمان تحقيق کنيم. پس از چند روز فهميديم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است .

در مدرسه حجت بودم که پسري آمد و گفت :شما پدر حمزه هستيد ؟گفتم بله .گفت :پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتي ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال مي دادم نفر ديگري باشد. لذا سوالاتي از خانواده او پرسيدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمينان از سلامتي ايشان برگشتم .او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعي که خبري از او نبود پيش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبيل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نيامده است. در جواب گفت :تو يعقوب باش و او يوسف گمشده ات ، بر مي گرد .دعا کن و ناراحت نباش .

همسرشهيد:
ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ي آمدند ، سپس خودش با من صحبت کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم .پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در اين است .
سيزده روز پس از مراسم عروسي ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور در جبهه به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، بايد از اسلام و قرآن دفاع کنيم .

وقتي بيکار مي شد به مرخصي مي آمد ؛ ولي در مرخصي هم دلش در جبهه بود و مي گفت :بايد به جبهه بروم .اغلب به سرکشي خانواده شهدا و يا رزمندگاني که در جبهه بودند مي رفت .

پدرشهيد:
حمزه پيش من آمد و گفت :پدر من مي روم تا نيرو بياورم .
گفتم پسر اگر مي روي عروسي خواهرت را هم انجام بده و بيا ؛ شايد عمليات طول کشيد و هيچ کدام نرسيديم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پيش من آمد .گفتم عروسي خواهرت چه شد ؟گفت :چون ديدم دير مي شود ، گذاشتم براي يک وقت مناسب .ان شا الله بعد از عمليات مي رويم و راه مي اندازيم .فرماندهان نيز به من اصرار کردند که تو برگرد عروسي دخترت را انجام بده ولي من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت بر گزيديم . حمزه هم به موقعيت شهيد اجاقلو رفت .حدود شش روز به عمليات مانده بود .مرخصي شهري گرفتم و براي ديدن حمزه به موقعيت اجاقلو رفتم. وقتي با من حرف مي زد ، مي آمدند و از او دستور مي گرفتند .تعجب کردم . فردايش که مي خواستم از او جدا شوم ، مثل اينکه کسي به من گفت .دوباره خداحافظي کن .بر گشتم و دوباره خداحافظي کردم و حمله آغاز شد .يک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خيلي وقت است که اينجايي ، مي گفتي مي خواهم براي دخترم عروسي بگيرم ؟
بيا مرخصي بگير و برو .ولي من اصرار کردم که بعد از عمليات مي روم و گفتم يک مرخصي شهري به من بدهيد تا سري به پسرم حمزه بزنم. وقتي به مقر آنها رسيدم اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که مي آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پيشواز من مي آمدند .ولي اين دفعه نگاه ها و رفتارها فرق مي کرد. يک نفر مراغه اي به من گفت: حاج آقا برويم داخل يک استکان چاي ميل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چاي از او پرسيدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که اين فرد مطلبي را مي خواهد بگويد .گفتم: حمزه طوري شده ؟گفت: از ناحيه پا زخمي شده! گفتم :حمزه با پاي زخمي جبهه را ترک نمي کند، حتما شهيد شده .در جواب گفت: بله شهيد شده است .

محمد حاجي منافي:
لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متري نرفته بود که خمپاره افتاد و بچه ها فرياد زدند حمزه شهيد شد .

حمزه لطف الهي:
شب تا صبح را کار کرده و خوابيده بوديم .کريم عارفي آمد و گفت که مي خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد .

پدر شهيد:
در عاشورا مهندسي تمام بچه ها او را مي شناختند وقتي نام حمزه آورده مي شد همه گريه مي کردند.
چون حمزه شجاع بود و هم مربي بود و هم با ايمان و نيروها را به خود جذب مي کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسي بمانم چون در حمزه شجاعت ديدم و ايمان 3 سال با حمزه بودم و از او سير نمي شدم.

در عمليات کربلاي 5 سپاه محمد نزديک مي شد او به من گفت که نياز است اگر مي تواني برو باي سپاه محمد نيرو جمع کن من با 35 نفر براي عمليات کربلاي 5 و با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عمليات کربلاي 5 شروع شد اول 4 شروع شده بود رفتم پيش او
سالم بود 6 روز مرخصي گرفته بودم پيش او رفتم ديدم همه مي گويند براد حمزه، ما کجا کار کنيم. تا آنجا مسوليت فرماندهي او را نمي دانستم و در آنجا احساس کردم او جاي همه را تعين مي کرد و به سنگر مي برد و مي خواباند و تا ساعت 2 مي آمد و با هم مي خوابيديم.

همرزم شهيد (حمزه سليم زاده):
ما دوره مخابرات را ديديم و تقسيم کردند ما را به گردانها آن زمان تا سال 63 نمي دانستم کارش چيست فکر مي کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم بي سيم چي دادند که دوره مخابرات را ديده بودند. و عمليات بدر که تمام شده بود نمي دانستم بي سيم چي هايي که رفته بودند به مهندسي رزمي در اختيار کدام مسوول است. وقتي برگشتند بي سيم چي شهيد حمزه است من ناراحت شدم براي برادرم به جاي اينکه مرا ببري بسيجيان ديگر را مي بري و او مي گفت: که من نمي خواستم تو را ببرم راضي نبودم با هم بريم.

پدر شهيد:
من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشين را برگرداندم ديدم حمزه اين دفعه يک شکل ديگري شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا درخشان است گفتم به يکي از دوستانم که اسرافيل نام داشت او رفتني است اين دفعه مي ترسم گفت که تو رزمنده هستي گفتم که من واقع را ديده ام عمليات شروع مي شود و دستش را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتيم و بعد به من گفت که آيا تو را از شيطنت به کوه دادند گفتم نه تو هم در خط هستي و من هم در و ميرزا هم در خط، معلوم نيست که کداممان سالم بر مي گرديم.
دوباره از چشمانش و پيشانيش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا در آغوش کند.
و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش شديدي را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم ديدم که حمزه در داخل قوطي شهيد شده است آمپول را که زده بودند بعد بيدار شدم ديدم که بازم در داخل قوطي است.

مرا به مقر بردند پيش حمزه و براي من چاي گذاشته بودند يکي را خورده بودم و در دومي به من گفت که خودت را جوان هستي و رزمنده حمزه چه چيزي دارد و در آن موقع ترسيدم گفتم: 2 برادر و خودم و يک پسر دارد و گفت و ماشاءا... جوان هستي گفتم منظورت چيست گفت حمزه زخمي است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمي نمي رود گفت از پا و گفتم من پسرم را مي شناسم اگر از پا باشد نمي رود.

محمد حاجي منافي:
عروسي خواهرش نزديک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخير بيندازيد تا مراسم عروسي به تاخير نيفتد. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبر از مسئولين ، تخت بيمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت. فرماندهان ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بماند تا زخمش التيام يابد ، ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد .روز بعد ، با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با گلوله کاتيو شاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد .عصر همان روز ، پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وي داد .پدر ، چند روزي مرخصي اضطراري گرفت و به روستاي خود باز گشت .خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛ چرا که اين خواسته برادر بود .او به بهانه عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک رو ز قبل از عروسي ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد و مراسم عروسي به هم خورد .

پدرشهيد:
حمزه وصيت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستيد تا عروسي خواهرم انجام شود .من مرخصي گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسي نگفتم به هر نحوي که شده بود عروسي را راه انداختيم. روزي که قرار بود عروس راببرند ، جنازه حمزه رسيد و مجلس عروسي به عزا تبديل شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 362
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 3 1 2 3 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 438 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,976 نفر
بازدید این ماه : 1,472 نفر
بازدید ماه قبل : 1,159 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 7 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک