فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عمران همرنگ

 

  در سال 1338 ه ش در اردبيل چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم نظري تحصيل کرد .او تحصيل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هايش را به کار گيرد.از آبان ماه 59 همکاري خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتداي ورود به سپاه يک نيروي عادي بود بعد از مدتي با اثباط توانايي ولياقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزيده شد. .او از روزي که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعمليات کربلاي 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفيع شهادت نايل آمد .از شهيد ،دو فرزند به نامهاي مهدي و رقيه به يادگار مانده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
وصيت نامه
...شکر خدايي را که به ما توفيق داد تا در اين جنگ شرکت کنيم و شاهد پيروزي ها و دلاوريهاي سپاه اسلام باشيم .اکنون در ايام ماه محرم هستيم ،ماهي که خون بر شمشير پيروز شد .ماهي که تاريکي ها را پس زد و نور را پيروز گرداند .
برادران و خواهران عزيز م !رسالت ما در مقابل اسلام و انقلاب و همه شهيدان و کيفيت ادامه راه آن در رساندن پيام مظلوميت اسلام و مظلوميت اين انقلاب – که بر همه جهانيان جان بر کف ،به غير از جان چيزي ندارم که به دين اسلام هديه کنم .لذا خواستم جان خود را در راه مسلکم و عقيده ام و قرآنم قرباني کنم .ايمان ما استوار و قلب ما آرام است ،ما را گريه مادران داغ ديده و زاري خواهران بي برادر و اشک سالخوردگان از راه خويش باز نمي گرداند ....
 
 

 
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
عجب سعه صدري داشت !گنجينه اسرار دوستانش بود و در تمامي مشکلات آنها را ياري مي کرد .به خاطر بر جستگي هاي ويژه اش شيفته او شده بودم .و پس از او ديگر نتوانسته ام با کسي پيوند محبت و دوستي داشته باشم .آن عبارت که از تصميم بزرگ و عزم راسخ عمران حکايت مي کرد ،هنوز در گوش هوشم طنين انداز است :بايد به بستان سري بزنيم هنگام چيدن است .و توضيح مي داد که امروز ما به جبهه ها محتاجيم ارزشهاي والاي انساني در آنجا به بار نشسته اند و اگر نتوانيم از آنها بهره بگيريم ،ديگر دير مي شود و ممکن است اين فرصت براي هميشه ازما گرفته شود .اگر چه او قبلا چندين بار به جبهه هاي نبرد اعزام شده بود ،اين بار حال و هواي ديگري داشت .با دوستان حساب و کتاب کرده ،سبکبا ل راهي صحنه هاي نبرد بود .عقربه هاي ساعت شتاب گرفته بودند .در ساختمان مرکزي سپاه اردبيل منتظر رسيدن اتوبوس ها بوديم ،خيلي آرام و با متانتي وصف ناپذير مي گفت :اگر خداوند پذيرا باشد آماده شهادت هستم .عرق سردي بر پيشاني ام نشست .مي خواستم فرياد بکشم و هاي هاي گريه کنم .رويم نشد .با هزار زحمت بغض را در گلويم خفه کردم و خود را در برابر اين شکوه و ايثار چقدر زبون يافتم .اتوبوس ها به راه افتادند ،تکان دستي و تبسمي و آنگاه محو از منظر چشم و جاودانگي در افق خاطره ها .

به اتاق کارم بر گشتم ،ديگر حوصله نداشتم .در تنهايي وجود ،با خود خلوتي کرده ،به عمران مي انديشيدم .راستي چه توانمند ند آنها که در کوران حوادث زندگي با مشکلات دست و پنجه نرم کرده اند و چه آهنين و استوار ساخته مي شوند !او از جمله مرداني بود که طعم محروميت را با تمام وجود لمس کرده اند .کودکي اش پشت دار قالي سپري شده بود وآنگاه از خستگي کار فراغتي مي يافت ،در کلاسهاي شبانه شهر به تحصيل مي پرداخت .ايام به اين ترتيب سپري مي شدند تا اينکه رايحه انقلاب در فضاي کشور پيچيد .عمران نيز به صف مبارزان پيوست ،و تا آنجا که در توان داشت براي پيروزي تلاش مي کرد .بعد از پيروزي ابتدا با گروهي براي حراست از بيت المال به منطقه طوالش رفت تا از کارخانجات کاغذ سازي چوکا پاسداري کند و پس از بازگشت در سال 59 به سپاه پاسداران پيوست .مدتي يکي از محافظين امام جمعه ي محترم اردبيل بود و زماني نيز مسئوليت ستاد نمين و سرعين و معاونت سازماندهي بسيج اردبيل را عهده دار شد و هر از چند گاهي که موقعيت را مناسب مي ديد به جبهه هاي رزم اعزام مي شد و با دشمن بعثي به نبرد مي پرداخت .
او اعتقاد داشت که بايد در صحنه هاي جنگ حضور پيدا کند و تا پيروزي نهايي با دشمن مبارزه نمود .او اگر چه خود از فرماندهان شجاع و دلير بود فقط به آن بسنده نمي کرد ،به همراه ديگر همرزمان ،تير بار و آرپي جي به دست مي گرفت و سينه خصم را نشانه مي رفت .
دلاوريهاي او در عمليات مختلف ،مخصوصا والفجر 8 و کربلاي 4 و 5 زبانزده همه بود .هنوز هم الله اکبر او در گوش همسنگرانش مي پيچد . با اينکه از برادرانش در عمليات رمضان يک پاي خود را از دست داد ،و برادر ديگرش نيز از بازوي راست زخمي شد .
از مبارزه عليه دشمن بعثي دست بر نمي داشت و به ميدان هاي نبرد اعزام شد .

استقلال فکري عجيبي داشت .با وجود اين به مشورت اهميت فوق العاده اي قائل بود در سخت ترين لحظات او را خسته نديدم و هيچگاه اظهار ضعف و خستگي نمي کرد .تمامي کارهايش بر نظمي منظم استوار بود ،حتي شوخي هايش .از بيان رسايي بر خوردار بود و قدرت سازماندهي با ارزشي داشت هر توفيقي را خواست الهي مي دانست .در عمليات کربلاي 5 در خدمتش بودم .گردانهاي ما با هم عمل مي کردند .به علت آتش سنگين دشمن تعداد زيادي از بچه ها زخمي شده بودند و چون تخليه شهدا و مجروحين مشکل بود بيشتر آنها ناراحت بودند .آن شب اين وضع ،فکر عمران را هم به خود مشغول ساخته بود ،عمران در جستجوي باند و دارو به آن ساختمام سر زده ،مقدار زيادي وسايل پانسمان با خود آورد .به من گفت :اگر همکاري کني يکي از اتومبيل هاي عراقي را با خود به اينجا مي آوريم .گفتم :عمران خيلي سخت است و خداي ناکرده ممکن است جانمان تيز به خطر بيفتد .
گفت: نه !با لا خره مرا راضي کرد تا با او به محل بروم .
از بقل خاکريزي گذشتيم و راه افتاديم ماشين جيپي در آنجا افتاده بود با زحمت آن را روشن کرده ،به من گفت :تو ديگر بر گرد تا ببينم چکار مي توانم بکنم .من به سرعت باز گشتم .بر بالاي خاکريزي ايستاده تا همتش را نظاره گر باشم .با چابکي و مهادت بي مانند از مناطقي که در ديد و تير رس دشمن قرار داشت ،رد شد و اتومبيل را سالم به پشت خاکريز انتقال داد .
او با همه مشکلاتي که داشت هميشه در صحنه هاي جنگ حاضر مي شد .حتي يادم هست که به خاطر اين حضور براي خانواده اش مشکلي پيش آمد که منجر به از دست دادن يکي از فرزندانش شد ولي اين مسايل در روحيه او بي تاثير بود .

آن شب هوا تاريک بود .زمان بيشتر از سرعت ما حرکت داشت .
ني ها قد خم کرده ،بر پوتين رزمندگان بوسه مي زدند .ديگر نواي هجران را از ياد برده بودند و هر چه بود ،شوق وصال بود .سکوت شب را صداي توپخانه ها و گاه زوزه خمپاره اي در هم مي شکست و از به هم آميختن اين صدا ها ،موسيقي عجيبي ايجاد مي شد که من آن را سمفوني جنگ مي گفتم . خواستم اجازه دهد ،من هم به حمل پل کمک کنم ،اجازه نداد .قرار بود بچه هاي گردان قاسم از دو محور نزديک به هم حمله کنند .گروهان شهيد همرنگ از دست چپ حرکت کرد و يکي ديگر از گروهانها از سمت راست رفتند ،فاصله ما و دشمن نهر جاسم بود .صابر خود را به آب زد و با هر مشکلي بود ،پل ايجاد کرد .لحظه اي که از خط رهايي گذشتيم ،آتش دشمن خيلي شديد تر شده بود .هنوز محور بعدي باز نشده بود که بچه ها از سمت ما به قلب دشمن تاختند .همرنگ خود را به آب زده و از نهر گذشته بود. لحظاتي بعد کمين دشمن شکست .درگيري اوج گرفت .فرمانده لشکر پشت بي سيم بود .مدام از وضع خط سوال مي کرد و راهنمايي هاي لازم را ارائه مي داد .تمام توان خود را به کار گرفتيم و به هر ترتيبي بود ،جلو تر رفتيم .به جاده رسيده بوديم .بچه هاي لشکر نجف آنجا بودند .ارتباط بي سيم همرنگ قطع شد .فهميديم که روح بلندش به ملکوت پيوسته است .
جنازه اش را نهر جاسم به آغوش گرفته بود .بعد از 25 روز به کمک غواصان پيدا شد و در ميان اندوه بچه ها تشييع و به خاک سپرده شد .
آن روز خبر شهادت عمران را در سپاه شنيدم .خود گفته بود که آماده شهادت هستم و من نيز باور کرده بودم که به آرزويش خواهد رسيد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 161
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نادر ديرين

 

 سال 1341 ه ش در اردبيل متولد شد متا مقطع ديپلم متوسطه در اين شهر به تحصيل پرداخت.
او شوق زيادي به تحصيل علو ديني داشت وبراي ادامه ي تحصيل در حوزه علميه ،رهسپار «مشهد رضوي» گرديد وبا استفاده از دانش اساتيد آن حوزه وهوش سرشاروخدادادي خود، به کسوت روحانيت درآمد.
«نادر ديرين» در لباس روحانيت منشا خدمات قابل تحسيني شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت.
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران که به نمايندگي از قدرتهاي بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصيل را رها کرد و وارد جنگ شد.
از روزي که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومي ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت .
نيم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بين ما
طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خريدار عشق ،نادر ديرين ما
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
از سالها پيش ،شور اين نوا مرا از خود بي خود مي کرد و به افلاکيان ،نداي ملکوتي تکبير را به ارمغان مي برد و اين اشتياق دروني ،عامل دوستي من و او شد .هر روز در ميعاد محراب به زيارتش مي شتافتم و ديده از ديدارش روشن مي ساختم .در گذشت امام جماعت ،مدتي در نماز فترت ايجاد کرد .و اين مرا در غربت صداي نادر بي تاب نمود .
نسيم انقلاب وزيدن گرفت .ديگر مسجد هر محله به پايگاهي تبديل شده بود .صبح درز جلوي مسجد جمع مي شديم و همراه بچه هاي محل با شور عجيبي در خيابانها ي شهر به راه مي افتاديم .بر خورد ماموران رژيم ،برايمان عادي شده بود .گاز اشک آور و آژير ،بر خورد ماموران رژيم ،برايمان عادي شده بود .گاز اشک آور و آژير ماشينهاي آتش نشاني را به بزي مي گرفتيم .مصمم شديم که شبها نيز در مسجد بمانيم و اين سر آغازي بود که بار ديگر در دست طنين د لکش نادر داده ،در اعماق اعصار به همراه کميل جوان به نيايش مولا بسپاريم و از خداي خويش ،توان جوارح و جوانح طلبيم تا در خدمت اسلام باشيم و همين جلسات ،تا حجرات شهيد ديرين براي ادامنه تحصيلات حوزوي به مشهد مقدس ،هر پنجشنبه در مسجد ميرضا علي اکبر مرحوم ادامه داشت و دعاي ماههاي رمضان او نيز – که از راديو پخش مي شد – بر معنويت فضاي شهر مي افزود .

تصميم گرفته بود ،براي تزکيه روح و روان به مشهد هجرت کند .همين ،ميان او و همسرش فاصله انداخته بود .هر از چندي ،آموخته هاي خود را براي تعليم وي در اختيارش قرار مي داد .بهترين وسيله ارتباط ،نامه بود .بار سنگين وظايف زناشويي را هرگز از ياد از ياد نمي برد .همسرش را تشويق مي کرد تا به خاطر آينده پر بارشان دوري را تحمل نمايد . سطور نامه هايش زينت بخش محفل خانواده بود و بذر اميد مي پاشيد و شالوده محکم زندگي را در آينده اي نه چندان دور پي ريزي مي کرد .
هنوز هم جملات آتشين او در ذهن و زبان همسر ،نقشي ماندگار دارد :
همسر عزيزم !خواندن درسهايت ،غم و اندوه فراق را تسلي خواهد بخشيد .چشم اميد به تو دارم .من به علي (ع) مي انديشم .تو نيز فاطمه (ص) را سر مشق خود قرار بده .تکليف بيشتري بر دوش داريم .اسلحه کاظم بر زمين افتاده است .بايد آن را بر دوش بگيريم و بر توست که با صبر و شکيبايي خود در قبال اين مسئوليت بزرگ ،ياريگر باشي .

وقتي دلش مي گرفت به گوشه اي مي رفت و در محراب دشت به عبادت مي نشست .اين حالت او همه ما را به تعجب وا مي داشت .در دل شبهاي تار با خداي خود راز و نياز مي کرد .شب ،تنها محرم اسرارش بود .
با شنيدن صدايي از چادر بيرون زدم .چون نزديک شدم ،نادر راديدم که مثل هر شب با معبود خويش خلوط کرده است .تا آن شب نمي دانستم که چنين صوت دلربا و زيبايي دارد .در آن لحظه ،پرواز روحش در حريم يار و آستان عشق الهي ،ديدني و شگفت انگيز بود .
تضرع کنا ن مي گفت :خدايا !از گناهي که حجاب اکبر شود بر تو پناه مي برم .
به ياد اولين روزي افتادم که نادر در مشهد به جمع ما پيوسته بود .لباس رزم را هنوز بر تن داشت و مي گفت :به فرمان امام ،براي فراگيري علوم ديني به اينجا آمده ام .با آمدن نادر ،هفده نفر شده بوديم همه همشهري .با توجه به کمي امکانات آن مدرسه ،انجام امور به عهده خودمان بود .با اين که کارها را بين همه تقسيم کرده بوديم ،باز نادر از همه پيشي مي گرفت و مي خواست که سنگين ترين آنها را به تنهايي انجام دهد .روزي بعد از صرف شام تصميم گرفتم که ظرفها را بشويم .
تا به خود آمدم ،او ظرفها را به حياط برده بود و در آن سوز زمستان ،با آب شسرد مشغول شستن بود با ناراختي گفتم :نادر ،اين وظيفه من است .لبخندي زد و گفت :فرقي ندارد فردا هم تو مي شويي .
تصميم داشتم هر طور شده ظرفها را خودم بشويم .آستين با لا زدم و حتي ،يکي ادو تا از بشقاب ها را بر داشتم .وقتي قيافه مصمم مرا ديد ،چشمانش را به من د.وخت .با نگاهش خواست دست از اصرار و پافشاري بر دارم .
همين که ديدم با شستن ظرفها خشنود است ،بر خلاف ميل باطني ،تبسمي کردم و به شوخي گفتم :از فردا ،کارهاي مرا نيز انجام مي دهي .
تا من اين حرف را زدم ،با خوشحالي گفت :دروغ مي گويي .قول بده که حتما که کارهاي تورا نيز انجام بدهم .تعجب کرده بودم که با آن همه درس و اشتغال ،چرا دوست دارد کارهاي ديگران را نيز انچجام بدهد !تا اين که اين امر در جبهه کاملا برايم مشخص شد .
هر کار سنگيني بود با شوق به سوي آن مي رفت و همه تعجب مي کرديم .فهميدم که خود را براي چنين روزي آماده مي کند .
آن روز نتادر به چادر من آمد .از ظاهرش پيدا بود که حال و هواي هميشگي خود را ندارد .گفت : امشب خواب ديدم که در عملياتي ،دوشادوش يکي از رزمندگان مي جنگيدم .نبرد سختي در گرفته بود .بي باکانه پيش مي تاختم و در گرد و غبار صحنه رزم ،گم شده بودم و سر از پا نمي شناختم .انفجار ها فضا را تيره و تار ساخته بود .دو تير از کمين گاه خصم سينه ما را نشانه گرفت تا خواستيم به خود آييم ،تيرها زوزه منان بر سينه ها يمان نشسته بود .از خواب پريدم .خيس عرق شده بودم و باورم نمي شد که روياست .وقتي متوجه شدم خواب است ،سخت ناراحت شدم و زار زار گريستم .
خواب نادر مرا دگر گون کرد .نامه اي از اردبيل داشتم .نگاهي به من انداخت و گفت :تو چرا ناراحتي ؟نامه اردبيل را نشانش دادم .تا بيماري بچه ام را بفهمد ،از حال و هواي خود بيرو آمد و با فراموش کردن دردش ،پس از لحظاتي سکوت گفت ،پيشنهادي دارم .سري به اردبيل بزنيد من کارهايتان را انجام مي دهم .
راضي به زحمتش نبودم .با لا خره با اصرار مرا راضي کرد و مسئوليت مرا به عهده گرفت .
...يکي از همرزمانش مي گويد :روزي نادر مشغول نوشتن نامه بود وبعضي از جملات و عبارات را باصداي بلند تکرار مي کرد :...همسرم !عمليات تازه اي در پيش است .در تدارکات عمليات به اردبيل آمده بودم اما چون بيش از 4 ساعت نمي توانستم در آنجا بمانم ،نتوانستم به شما سري بزنم .مرا ببخشيد .شما را به خدا مي سپارم .به محض تمام شدن نامه ،از من پرسيد :عمليات کي شروع مي شود ؟گفتم :امشب يا فردا شب .قبل از شروع ،طرح عمليات را با او در ميان گذاشتم .سر پرستي بخشي از نيروها را به وي سپرده بودم .از من خواست تا همان رزمنده –که چند شب پيش در خواب ديده بود – با او همراه باشد .فرداي آن روز عمليات شروع شد پس از ساعاتي به من خبر دادند که نادر تير خورده است .بلافاصله خود را به محل رساندم بر زمين افتاده بود .شاهد صحنه حيرت انگيزي شدم .نادر بود و همراهش ،هم که او را در خواب ديده بود هر دو آرام و خونين بر خاک ..
نرديک که شدم ديدم که هر دو تير خورده اند و تيرها نيز درست بر سينه شان نشسته ،همانطور که خوابش را برايم تعريف کرده بود.
بر خيل شهيدان ،خدايي و عاشورايي ،شهيدي ديگر از تبار والايي ها ،افزوده شد .شهيدي که الگوي پايداري بود و سرمشق استواري .
آن فرو ريخته گل هاي پريشان در باد کز مي جام شهادت همه مدهوشانند
يادشان زمزمه نيمشب مستان باد با نگ گويند که از ياد فراموشانند


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 220
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد رضي رضوي

 

 سال 1335 ه ش در شهرستان« اردبيل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمايي درس خواند .
تنگناهاي مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با اين حکومت از طرفي و مسئوليت شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باعث شد او نتواند ادامه ي تحصيل دهد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتعطيلي تعدادي از پالايشگاهها مشکلات زيادي در زمينه ي سوخت براي مردم ايجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبيل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهاي ارزشمنده انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاريخ 24/ 1/ 63 با مسئوليت معاون فرمانده گردان« آر-پي -جي – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برادر شهيد:
با پدر و مادر خويش عهد کرده بوديم که يکي از ما ،در جبهه و ديگري در خانه بماند .به منطقه شتافتم تا پس از چند ماه ،رضي به خانه بر گردد .در آنجا او را ديدم و درصفاي بوستان برادري ،يکديگر را در آغوش کشيديم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هايمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گردو آنها را از انتظار بيرون بياور .گفت :اگر لازم با شد هر دو با هم بر مي گرديم .اصرارم بي فايده بود ؛دلش مي خواست حتما در عمليات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحويل تعاون داديم تا راهي خط شويم .ديدم که بر روي ساک يکي از رزمندگان با خطي سرخ چنين نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهيد سيد رضي رضوي .
بغض گلويم را گرفت و در حالي که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشين شديم و هر کدام به گردان خود پيوستيم .
به ديدنم آمد ؛تا در ديدار واپسين ،نغمه خوان وداع ابدي همديگر باشيم .پس از گفتگو ي کوتاهي در کلام آخرين چنين سرود .اگر من شهيد شدم تو را شفاعت مي کنم و اگر تو شهيد شدي ،شفاعتم کن .گفتم :نه ،رضي تو بايد بر گردي ؛پدرو مادر منتظرند .حرفي نزد و در خاسه اي حسرت آلود از هم جدا شده و ساعتي بعد همراه با خشمي ويرانگر بر خصم زبون حمله برديم .شعله آتش انتقام از سينه ام زبانه مي کشد و بي محابا بر دشمن مي تاختم .در گرما گرم نبرد ،در کنار خاکريزي دوباره ديدمش ،کلاه آهنين بر سر نداشت .گفتم :رضي !مواظب باش .چرا کلاه استفاده نمي کني ؟
- نيازي نيست تسليم خواست خدايم
با اين که از آسمان و زمين آتش مي باريد ،با ديدن او لاحساس آرامش مي کردم .شادي ام چندان نپاييد که با اصابت ترکشهاي خمپاره اي ،رضي به زمين افتاد .خيز برداشتم ودر آغوشش کشيدم ،لحظه اي به من خيره ماند و سپس روحش پر کشيد و در بيکرانگي وصال محو گرديد .

براي ديدن رضي به تهران رفته بودم .پايش زخمي شده و د رمنزل خواهرمان بستري بود . به سختي با عصا راه مي رفت .عصر به بهانه اين که در اردبيل کار واجبي دارد ،از خانه خارج شد .فرداي آن روز متوجه شديم که با پاي مجروح عازم جبهه شده است .چند روزي سپري نشده بود که دوباره به تهران باز گشت .براي بار دوم ،همان پاي زخمي اش مورد اصابت گلوله قرار گرفته جراحت عميقي ايجاد کرده بود .دوستي که او را همراهي مي کرد ،مي گفت :رضي داوطلبانه به خط مقدم آمد و گفت :اولين نفري که سينه سپر مي کند بايد من باشم .دو روز بود که غذا نمي رسيد و با ذخيره مختصري که داشتيم به سر مي برديم .رضي نصف جيره اش را به بچه ها مي داد و خودش امساک مي نمود .وجودش در آن لحظه ،نعمتي بود .همه را دلداري مي داد و مي گفت :بايد استقامت و پايداري را از امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (س) ياد بگيريم و به ياد بياوريم که آنها چگونه بدون آب و غذا مبارزه خويش را به پيروزي رساندند .
با در هم شکستن محاصره خصم نابکار ،دوباره پيشروي کرديم .
نيروهاي پشتيباني به ياريمان شتافته بودند .اما در حين عمليات ،رضي بلار ديگر ،با اصابت گلوله مجروح شد و با اين که دلش نمي خواست از جبهه بر گردد ،جاي درنگ نبود .با اصرار به تهران آورديم تا مورد معالجه قرار گيرد .

انقلاب تازه پا گرفته بود و ما در گروه ضربت اردبيل ،دفاع از آرمانهاي انقلاب و مبارزه و سر سپردگان رژيم سابق را به عهده داشتيم .رضي تازه از ماموريت بر گشته بود که خبر دادند ،براي حفاظت از موقعيت کارخانجات چوکا بايد به آنجا عزيمت کنيم .
او همراه با تني چند از برادئران اقدام به تشکيل سپاه جنگل نمود و تا زماني که سپاه محلي شکل نگرفته بود ،در آنجا به خدمت مشغول شد .روزي با هم قدم مي زديم .يکي از ياران ،تازه شهيد شده بود و ما هنوز در فراغش جانه سياه بر تن داشتيم .صحبت از عشق و شهادت بود .رضي گفت :الان همه دوستان در پيشگاه دوست ،دور هم جمع شده اند .خوشا آن روزي که نوبت بر من آيد .
مسئول ستاد سوخت بود که يکي از افراد فاميل ،از تهران آمده بود .موقع بر گشتن ،از رضي ،کوپن سوخ خواست . او براي اينکه ناراحتش نکند .دست در جيب کرده ،کوپني بيرون آورد و گفت :اين يکي رذا بگير اما بدان که بقيه مال خودم نيست و از مال بيت المال است .
يک بار هم در دفتر کارش بودم که يکي از آشنايان با جسارت گفت :رضي هم که مسئول شده ،خيرش به ما نمي رسد .وي بات خونسردي دسته اي کوپن از ميزش بيرون کشيد و گفت :من مي توانم همه اينها را بدهم و کسي هم سرزنشم نمي کند .اما هراسم از روز حساب است .دوستان هم حتما عذر مرا مي پذيريد ،چون که روز جزا نمي توانند به دادم برسند .
کساني هم که در فرماندهي همکار او بودند هميشه از وي به عنوان امانتداري صلادق ،ياد مي کردند و به راستي که از کودکي چنين بار آمده بود .
هر گز شناخته نشد .هر گز نشناختيم و شهامت جست و جويش را نيز نداريم .چرا که فاصله تيره غريبي ،ذهن رنگباخته ما را از تپيدن هاي عاشقانه قلب او جدا مي کند .اين چه شوري است که بر دل و جان اينان چيره گشته است !و اين چه طلسم گيرايي است که اينسان مجذوبشان ساخته است .

بچه که بوديم اوقات بيکاري را در کارگاه فرشبافي سپري مي کرديم .جايي که از چندي پيش بصورت مخروبه و بلا استفاده افتاده به لانه مرغ و خروس تبديل گشته بود .
چه لحظه هاي به ياد ماندني کودکي ،که در اين کارگاه ويران مي گذرانديم !يادش تلخي مطبوعي در کام دلم مي نشاند .روزي پدر و برادر بزرگم در سفر بودند .رضي براي خريد دفتر از مادر ،پول خواست .مادرم پول اضافي نداشت و.گفت :بمانذد بعدا مي خري .
رضي بي اختيار گفت :خدايا خودت برسان .
مادرم گفت :پسر پول که از آسمان نمي بارد ،بايد صبر کني .صبح فردا در کارگاه مشغول بازي بوديم که ناگهان فرياد زد :محمد ...محمد پول !...به سويش دويدم ،راست مي گفت .دسته اي اسکناس يک توماني تا نخورده در دستش بود .ناباورانه نگاه مي کرد .ما يقين کرده بوديم که پويل از آسمان ...
خواستيم چيزي بخريم تا اطميناني حاصل شود .صاحب مغازه بدون کوچکترين عکس العملي ،پول را از ما گرفت .با خوشحالي به خانه بر گشته ماجرا را تعريف کرديم .هنوز پس از گذر از سالهاي دور ،ياد خشنودي آن لحظه ها موجي رنج خيز از عواطف کودکي در اعماق جانم ايجاد مي کند .رضي در سکوت صبورانه سراسر عمر خويش ،جوش و خروش دل بي تاب خود چنان فرو مي کوبيد که مبادا خود ،بزرگ جلوه مي کند .مي خواست از آن همه طوفانهاي درون ،کسي آگاه نگردد .اما چشمان آبي دريايي اش ...آه چه ها که نمي گذشت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 248
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
احمد (حسينقلي )قهرماني

 

 سال 1344 ه ش در اردبيل متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه هاي نبرد حق ،ترک تحصيل نمود .
او عضو بسيج بيست ميليوني بود وبا حضور درجبهه کار هاي اعجاب برانگيزي از خود به يادگار گذاشت.
مي رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتي مورد نياز دست يابد .او آن عقاب تيز پرواز صخره هاي سترگ ، اينک در عبور بي درنگ خويش ،به قلب دشمن مي زند و از فراز هايي مي گذرد که پاي کمتر جنبنده اي به آن رسيده .ياراني نيز همراه اويند .چندين مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموريت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تيز مستقيم دشمن قرار مي گيرد و از با لاي صخره به خط القعر در مي غلطد .
همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شيميايي مي نمايد و قريب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور مي گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضاي آن منطقه را خنثي مي کند و معطر مي گرداند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زماني که قهرماني شهيد شده احساس مي کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستي او درست تشخيص داده بود .زيرا کوچکترين حرکت دشمن ،از چشمان عقابي و تيز بينش دور نمي ماند .عراقيها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خيلي خوشحال شدند و آشکارا شاديها کردند از طريق را ديو بارها اين خبر را پخش نمودند .
پس از جانفشاني هاي بي شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسيد
عاشق جبهه ها منم ،قمري بي نوا منم منتظر بلا منم ،شايق بي نشاني ام
واله هل اتي منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرماني ام
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376

 


وصيت نامه
...خدايا !مرا به راه خودت هدايت فرما ؛زيرا مي دانم که هواي نفس و غرور و خود خواهي چه پرتگاه هولناکي است که انسان را به نيست شدن و پوچي و دور نمودن از خود و خداي خود مي کشاند .پس خدايا !مرا به حال خود وا مگذار ،زيرا مي ترسم تمام وجودم را آتش گمراهي فرا گيرد و ترا نشناسم .
خدايا مرا نجات بده از هواي نفساني تا بتوانم حقايق و عظمت ترا در وجودم احساس کنم و از اين دنيا که گذر گهي بيش نيست ،در گريز باشم .
واي برادران دانش آموز !بايد شما با درس خواندن سعادت و نيکبختي جامعه و استقلال ميهن را تضمين نماييد تا زمينه ساز حکومت جهاني حضرت مهدي (عج) گردد .
و اي مردم ! قدر امام عزيز را بدانيد ،زيرا ايشان مرد تقوا و فضيلت و نور خدا و در حقيقت يک نعمت الهي هستند و او را ياري کنيد تا کشتي گرداب زده انسانها را از ورطه هلاکت رهايي بخشند . احمد قهرماني

 

 



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
از کودکي عادت داشت اذان را با نواي آسماني اش بر پشت بام ها طنين اندازد .وقتي طنين دلش تکبير او در فضا مي پيچيد ،مادرش سراپا احساس مي شد .روح و جانش در شوق آن نغمه ،ذوب مي گرديد و به نماز مي ايستاد .احمد از همان دوران کودکي ،آشناي رمز و راز علقه هاي ديني بار آمده بود .در ايام تحصيل نيز پيوسته دل ،در جاذبه هاي سودايي مسايل اعتقادي در گرو داشت .همين ويژگيهاسبب مي شد که وقتي خيزاب ستم ستيز انقلاب ،صخره شکني هاي خود را آغازيد ،او در مسير اين حرکت قرار مي گرفت و با الهام از رهنمود هاي امام به خدمتش در آمد .شم مخصوصي او را ياري مي کرد که حرکتهاي اصيل را از حرکت انحرافي بسرعت باز شناسد و موضع گيري کند و پيامهاي امام را به اعماق حضور مردم در هر گوشه و کنار برساند .با پيروزي انقلاب ،فصلي نودر زندگي اجتماعي و عقيدتي او ايجاد شد .با تلاشهاي پيگير احمد ،اولين انجمن اسلامي دانش آموزان در دبيرستان مدرس پا گرفت و دانش آموزان صديق و مخلص جذب آن شدند .همزمان با شروع جنگ تحميلي خود را به جبهه رسانيد و نزديک به سه ماه در لشکر 31 عاشورا به خدمت مشغول شد .سپس به لشکر 27 حضرت رسول (ص) منتقل شد و در مقام مسئوليت اطلاعات و عمليات قرار گاه خاتم با همتي شايان توجه به تلاش پرداخت و از نظر سرويس دهي اطلاعاتي چنان عمل مي کرد که علاو بر دو لشکر ياد شده ،تيپ 25 کربلا و تيپ 21 امام رضا (ع) را نيز زير چتر اطلاعاتي خويش قرار مي داد .وقتي قرار مي شد منطقه دشمن شناسايي و اطلاعات ضروري به فرماندهي منتقل شود ،احمد فورا حاضر مي شد و با تني چند از همرزمانش از تپه ها ،بلندي ها و پستي ها ،گدار رودها و لبه دره ها چنان به چالاکي و چستي به اعماق منطقه دشمن نفوذ مي کرد که تصور آن در عالم خيال نمي گنجيد .در همين ماموريتها بود که يکبار موفق شد خود را به کربلا برساند و به زيارت مرقد مولايش بشتابد .
آوازه حرکتهاي نفوذي احمد در منطقه دشمن چنان در ميان سپاهيان بعثي در افتاده بود که ارتش عراق براي زنده دستگير کردنش مبلغ قابل توجهي به عنوان جايزه تعيين و اعلام کرده بود و عده اي از کردهاي عراقي را مامور اين کار نموده بود .اغلب جلسات اطلاعاتي فرماندهان بي حضور احمد شروع نمي شد .به خاطر جوانب امنيتي ،هرگز اطلاعات بدست آورده خود را روي کاغذ نمي نوشت بلکه با چنان دقت و توجه خاصي آن را در ذهن خود جاي مي داد که بسي اوقات ،مايه اعجاب فرماندهان واقع مي شد که اين همه اعداد و ارقام و اطلاعات را چگونه در صفحه ذهن خويش نقش مي نهد .

رسيدن به آن قسمت از صخره هاي بالاي کوه ،خيلي هم ساده نبود .تني پر توان و همتي صخره گون طلب مي کرد تا از شکاف قله ها و ستيغ هاي ابر آلود خود را بر کشد و در اردوي خصم رخنه کند .
بياييد چنين جان شيدا و تن توانا را که امروز مان بکار آيد .اين ،خواسته فرماندهان بود که در عمليات مهمي براي کسب خبر لازمش داشتند .

مادرش در فراغش چنين زمزمه مي کند:
آيينه ام شکست .او غريب خستگيها بود و تو پنداري که فقط با کلمه غريب است و چه مي گويم ،نه ،پرواز کرده .
راستي تو ،فرشته کدامين آسمان بودي .تبسم قرين هميشه لبانت بود .به چهره ات چقدر بشاش و دلت مامن اندوه .
درد غفلت غافلان تورا در هم مي شکست .آنگاه که فرياد مي کشيدي يا قلم در دست مي گرفتي ،پاسدار سپيده ها بودي که سياهي بدر کني و حافظ امين نور باشي
چون چشمه ساران روان مي گشتي تا نا پاکيها را بشويي و راهنماي پاکان باشي بسوي نور .
آه شب پرستان از نور گريزانند و تو را چه هول و بيم از آنها که چون کوهي از نور بودي تابان بر سينه آسمان
کاش بودي و مي ديدي که هم مکتب هايت چه سان به سوي قافي که قرار گاه تو بود به پرواز در آمدند .
آه آيينه ام !يادم آمد که بارها گفته بودي مکتب دار اصلي ام ،رب حکيم است و استادم ،بزرگ آموزگار بشريت محمد مصطفي (ص) .
آه آيينه ام !ماندنت به چه مي مانست و رفتنت به چه مي ماند ؟را ستي کدامين واژه ها توان تفسير هستي تو را خواهند داشت ؟رفتي و ميزبانت خداست .مانديم و چه يلادها که از تو بر دلهامان نقش بست .
آه آيينه ام !قهرمان آيينه ها !تکه هاي بشکسته ات را رو بروي دلم قرار مي دهم تا در پيوند با دل شکسته خويش از تو ابديتي سازم به وسعت نجابت آسماني ات و من ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 255
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ناصر علي صوفي

 

 سال 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصيل کرد وبه عنوان بسيجي در جبهه ها حضور يافت.
او از روزي که به جبهه رفت حضوري مستمر داشت تادر تاريخ 20/9/ 1365 در عمليات کربلاي 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفيع شهادت نايل آمد. .شهيد صوفي ،به هنگام شهادت شهادت مسئوليت جانشين گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت .
دلا ...به چشم بصيرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسي کوفي
تو پاک و خالص و نابي ،چگونه وصل نيايي ؟ در آ ،درآ، که زماني ،شهيد ناصر ناصر صوفي !
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان وخانواده شهيد
شايد او را نشناسي ،چون خواست او بود که ساکت باشد و بي نام ،دريايي بود با ظاهري آرام و دروني خروشان و دروني خروشان ،عارفي بود عالم ،بودنش نمودي از رفتنش بود .سيماي او نمايانگر آشنايي اش با شهيدان راه خدا بود .آواي سوزناکش در نيمه شب ،بند دل دوستان ،پاره مي کرد .هر کسي اندکي او را مي شناخت دوست مي داشت که بيشتر با او باشد .دل داغديده اش را از هجران دوستان لخته خون به خود داشت .فراق همرزمان شهيدش بند بند دلش را مي آزرد .
بي اطلاع مي رفت و بي موقع باز مي گشت و چه بگويم !تنها شهادتش توانست تسلي بخش دل شرحه شرحه از فراق محبوب و معبودش باشد .ياد حماسه هايش در جبهه ،صلابتش در طريق ،دردمنديش در دردها و صفايش در جمع ،يادگاري ماندگار در قلوب دوستانش خواهد بود .
نيروهاي ما تصميم داشت که به شلمچه رهسپار گردد .در دزفول بوديم .آن شب شهر در زير باراني از آتش و انفجار مي لرزيد لرزه مداوم موج انفجارها از 13 کيلومتري دور تر از قرار گاه ما ،چادر ها را به اوج و فرود در انداخته بود .
ناصر علي در اردبيل بود و طبق قرار هاي قبلي مان مي خواستم او را مطلع کنم .چون کالک عملياتي را توجيه شده بودم، معلوم بود که بزودي عمليات ويژه اي در پيش خواهيم داشت .
بارها اينگونه عمل کرده بوديم .او دوران آرامش را به شهر مي گذراند و در لحظه هاي آغازين نبرد ،خود را به ما رساند .
آنگاه که مي رسيد روز شادي بچه ها شروع مي شد .شهيد خباز احسني مي گفت :در کربلاي 5 روي يک محور نظامي فشار بيشتري وارد مي آوردند .من مي دانستم که ناصر علي در اين عمليات شهيد شده ،هر گز نمي توانستم در آنجا بمانم ،چون او موجب اميدواريم بود .
به هر حال ،خبر را به ناصر علي رساندم ،او وقتي رسيد که گردان قاسم ،عمليات را شروع کرده بود .خدا مي داند که در چه حالي بود !
اول مرا مورد عتاب قرار داد که چرا دير خبر داده ام .سپس زباله آتش خشمش را متوجه خويشتن نمود و سرزنش خويش را آغاز کرد .گفتم :ناصر !هنوز که اول کار است و عمليات که به پايان نرسيده است !اگر چنين ناراحتي ،خوب ،فرماندهي گردان تازه اي را که به تو پيشنهاد کرد اند بپذير و پيکار خويش را آغاز کن .
سري با لا انداخت و ترنم غمناله هاي جان آشفته اش چنين جاري بود .
قاسم ...قاسم ...قاسم ...بچه ها رفتند و من !...اينک آنها در چه حالي اند و من ...قاسم رفت و من ماندم .
لهيب سوزان فراق ياران ،خاکسترش مي کرد .آن شب را در بيدار خوابي به صبح رساند .صبح آن روز بيدار شد .آبي شد .روان در شيارهاي پيچا پيچ گلگون دره هاي خط عملياتي چميد .بره آهويي در جستجوي مادر با هزار چشم جستجو گر در خم هر شکاف مي ايستاد .
و باز مي رميد و از کنار او مي گذشت و سر مي گردانيد و نشان از گمشده خويش مي جست .ناصر علي چشم در چشم او مي گريست و رسيد به بچه هاي گردان قاسم .نقطه رهايي را مي پوييد و آن را يافت و گذشت و رسيد به نقطه رهايي جسم .
گونه ها چون شقايق سرخي مي تافت و ژاله اشک رخسارش را بخار مي کرد .گفتم :سرخي گونه هايش چيست ؟گفت :شوق رسيدن به نقطه رهايي آتش در دلم بر تافته است .
فضا پر از گرد و غبار شده بود و چادرها را بر مي چيديم .کاروان عشاق ،کوچ خويش آغاز مي کرد .
پراکندگي بار و بونه گردان ،در گوشه و کنار صحرا منظره ابهام آلودگي گرفته و جلوه خاصي به آنجا بخشيده بود .صداي قافله سالار ،نويد هجرت مي داد .غم فراق ،بر دل سايه مي انداخت اما در مقابل شوق ديدار محبوب هيچ بود .مدتي زياد نگذشت .کاروان ،آماده حرکت ش .ناصر ،آرپي جي زن عارف گردان را نمي ديديم .همه به دنبال او مي گشتند .با شنيدن فرياد يکي از بچه ها ،ناگهان در گوشه اي از صحرا شاهد صحنه اي پر شکوه شديم سجاده اي بر سينه دشت ،پهن شده بود و عارفي وارسته ،قامت بسته بود تنا نماز هجرت به پا دارد .همه گردان مجذوب او شده بودند .حالات او ما را به سوي خود مي خواند .
قطرات اشکي که بر گونه هايش ره مي سپرد .لحظاتي چند تمام افراد گردان در آن فوران نور و عطش ،کرخت شدند .آهسته به کنارش رفتم و گفتم :ناصر علي چه مي خواهي ؟نکند به ياتد شهر و دوستان افتاده اي ؟
سري با لا انداخت و گفت :نه اصرار کردم ،با انگشت حلقه اي در فضا ،ترسيم کرد و گفت :دور هم بودن ....دور هم نشستن .چيزي دستگيرم نشد .دوباره پرسيدم .باز انگشتانش همان حلقه را در فضا کشيد و اين بار گفت :با شهدا بودن را ...سخت تحت تاثير لحظات عارفانه اش قرار داشتم .اشک بر چشمانم حلقه زده بود .دست در دستش نهادم تا به همراه هم در وادي هجرت گام نهيم .
در نوک درياچه ماهي در پشت بتون ،حدود شش تا نک را به سهولت طفلي که ماشينهاي نايلوني را در هم مي پراکند از بين برد .
پيشاپيش تقريبا 30 نفري از ياران گردان قاسم به حرکت ادامه داد .
چون سروي قد بر مي کشيد .در سروستان عشق ،تمام قد پيش مي تاخت
تا بهتر ببيند و دشمن را بهتر بچيند .همراه او دو برادر ديگرش محمد حسن و محمد حسين نيز پيش مي تاختند .در گرما گرم لحظه هاي آتش و خون ،گاه دمي در درنگ بارش عاطفه بهم مي رسيدند و چشمها بوسه گاه مهر برادري مي شد و مي گذاشتند .

آرزوي سر کشيدن آن جام واپسين ،جام جان ،ديدار آن دو را بر نمي تافت تا درنگي در ميقات حاصل نگردد.
ناگاه اصابت نارنجکي ،سرو قدش را بر زمين مي زد هر چه خون بيشتر مي رفت سبک تر مي شد تا سبکبال به پرواز در آيد .خون ،تن را سنگين مي کند .خون زنجير پاي دل است .بايد بريزي تا سعود سهلتر گردد .با ادامه خون ريزي ،تشنگي به سراغش مي آمد .آب خواست .آب در چنين لحظه ها ،ديگر زيان مي آورد ياران ،آگاه از حال وي ،آب از وي دريغ نداشتند چون دم رحيل ناصر فرا رسيد ه بود .نگاهي ژرف بر آب انداخت .آب انگار او را چنين مي گفت :عباس – سقاي کربلا – تشنه کام به در گاه حق رسيده بود .تو ...؟
پيام آب ذات در يافت .پس آن را با دست بي رمق خويش دور کرد .آب ،آخرين سد رفتنش بود .سد به نيروي پرهيز گرد دلاور ما شکست .ناصر خود را قفس تن رهيد و رسيد به بيکرانگي ايزدي .

انقلاب تازه به ثمر رسيده بود .با توطئه جهانخواران ،تک نغمه هاي شوم و نفاق از گوشه و کنار کشور به گوش مي رسيد .
جوانان مومن و مسلمان دست در دست يکديگر ،دور هم جمع شده و از شرف و آرمانهاي انقلاب دفاع مي کردند .گروه ضربت اربيل نيز ميعادگاه عاشقان وارسته اي بود که گوش به فرمان مرادشان نهاده بود .
در اتاق نشسته بودم که خبر يافتيم در شاهين دژايادي سر سپرده استکبار ،تشنج ايجاد کرده اند .روز بعد براي حفظ ارزشهاي انقلاب و پاسداري از حريم آن و استقلال مملکت شتابان آماده رفتن به منطقه شديم .هنوز از اتاق خارج نشده بوديم که نوجوان مصمم سيزده ساله اي پا به درون اتاق گذاشت .پوتين رزم به پا داشت و بند کيف از شانه اش آويزان بود .او ناصر علي صوفي بود .در نگاهش اشتياق رفتن موج مي زد .به سخن در آمد و گفت :کي مي رويم ؟هاج و واج مانديم .عزم سفر داشت .نمي خواستيم با پاسخ منفي ،آزرده اش کنيم .از طرز نگاهمان فهميد که نمي تواند همسفرمان باشد .گفت :اما من بايد بروم .و اين حرکت ناصر ،نقطه عطفي بود براي سلوک پر افت و خيز ناصر علي صوفي ،تا در فرداي انقلاب در وادي فنا آزمون صفا دهد .
و چند سال بعد .
قايق با سرعت تمام سينه آب را مي شکافت و پيش مي رفت .ناصر از مدتها پيش ،لحظه شماري کرده بود تا چنين فرصتي پيش آيد .شتابان خود را از اردبيل به مارسانده بود تا در عمليات خيبر ،ياريگر ما باشد .
غرق تفکر در گوشه قايق نشسته بود .گفتم :ناصربه چه فکر مي کني ؟
از حالت خود بيرون آمد و تبسم کنان گفت :ساعتي بعد آزموني ديگر پيش رو دارم .
همين طور سر گرم صحبت بوديم که ناگهان از سرعت قايق کاسته شد .ني هاي نيزاردر لاي پروانه قايق ،محکم پيچيده بود هراس در سيماي قايقران آشکار بود گفت :پيش رفتن ممکن نيست .سکان قايق را رها کرده ،خود را عقب کشيد .ناصر علي گفت :بايد برويم .جزيره مجنون در انتظار ماست .اما قايق ران به هيچ وجه نمي خواست راه را ادامه دهد .ناصر تا چنين ديد آستين با لا زد و ني ها را از لا به لاي پروانه بيرون کشيد و خود سکان به دست گرفت .دستانش بر اثر برخورد با تيغ هاي ني خونين شده بود .گفتم :ناصر علي بر گرد .اما او تصميم داشت به هر نحو ممکن به ميعادگاه برسد .اولين باري بود کخه قايق مي راند .خواستم مانع شوم اما نگاههاي مصممش مرا بر جايم نشاند .ناصر علي قايق را پيش مي برد .ترس آن داشتم که بي تجربگي او کاري دستمان بدهد اما هر گز چنين نشد .او دلاورانه قايق را هدايت نمود و ما را به جزيره مجنون رساند .
خستگي از سرو رويش مي باريد .با اين همه تبسم شوق بر لب ،واميد پيروزي بر دل داشت .خنده کنان گفت :خستگي در راه وصال ،عين لذت است .با سرعت ،خود را به صحنه جنگ رسانديم .پس از لحظاتي در خط مقدم بوديم و از ساعت 11 صبح تا 6 بعد از ظهر آتش بود که از زمين و آسمان بر سرمان مي باريد و ناصر علي با آن که کوفتگي راه را در تن داشت .آرپي جي به دوش و تير بار به دست مي جنگيد و به شکار تانکهاي دشمن مي پرداخت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 250
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سياوش عيسي نژاد

 

 سال 1346 در اردبيل به دنيا آمد .تا کلاس دوم دبيرستان به تحصيل پرداخت .دوران نوجواني اوهمزمان بود با مبرزات مردم ايران بر عليه حکومت ظالمانه ي طاغوت . او نيز مانند همه ي ايرانيان آزادي خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوي شد وتا سرنگوني آن از پا ننشست.
انقلاب اسلامي که پيروز شد او در عرصه هاي مختلف به فعاليت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را بهترين مکان براي خدمت به مردم وکشور برگزيد.
پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ايران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاريخ 30/9/ 65 در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسيد.سياوش عيسي نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدي بر فروزد چنين بود تقدير تا اندر آن نور چو پروانه اي ،بالهايش بسوزد
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
پدر سياوش در کارخانه ذوب آهن کار مي کرد ،هر وقت که به روستا مي آمد براي او مقداري لوازم التحرير مي آورد .خوي نيکويي داشت ،بخشي از آنها را به مدرسه مي آورد و بي آنکه کسي متوجه شود ،ميان بچه هاي بي بضاعت تقسيم مي کرد .هر گاه کسي مي خواست در اين باره صحبت کند ،رشته کلام را عوض مي کرد .
آن روز که به مدرسه آمديم گفتم :سياوش !مگر خودت دفتر و قلم لازم نداري که به بچه ها مي دهي ؟در حالي که مثل هميشه سرش را پايين انداخته بود گفت :من که همه اينها را لازم ندارم ،مي خواهم آنها که نياز دارند استفاده کنند .
با اينکه هر دو کوچک بوديم باز مفهموم سخنان وي را مي فهميديم و در عالم کودکانه خود او را مي ستوديم .اين نخستين شناخت دقيق من از سياوش بود .
با گذشت زمان بزرگ مي شديم و دوران بالندگي ما با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي همزمان بود .آگاهي من از روحياتش زماني کامل شد که عملکرد او و خانواده اش را در دوران انقلاب و رويا رويي با دشمنان متجاوز مشاهده کردم .
هنوز انقلاب پيروز نشده بود ،صبح يکي از روزها مدرسه حال و هواي ديگري داشت ،،روي يکي از ديوارها نوشته بودند :مرگ بر شاه !مدير مدرسه همه را در حياط مدرسه جمع کرده ،مي خواست هر طوري که شده نويسنده شعار را پيدا کند .تهديد مي کرد که همه تان را تنبيه مي کنم .هيچ کس مسئوليت اين کار را به عهده نمي گرفت .مدير ،شاگردان را به باد کتک گرفت ،تا شايد مجرم را پيدا کند .
ناگهان صداي يکي از بچه ها توجه همه را به خود جلب کرد :
نزين آقا !اينها را نزنيد من نوشته ام .همه نگاهها به طرف صدا بر گشت .سياوش بود و اين ،آخرين روزي بود که او به مدرسه آمد .

او مشغول مسائل انقلاب بود چندي بعد حادثه اي ،سکون چندين لايه روستا را به التهابي جوشان در افکند ؛تني چند از دانش آموزان با راهنمايي سياوش و يکي ديگر از دوستانش ،تظاهراتي عليه رژيم شاه به راه انداختند .با شنيدن اين خبر افرادي از سر سپردگان رژيم ،سوار بر اسب ،به روستاي ما يورش آوردند و يکراست به خانه او هجوم بردند .پدر سياوش که خود نيز فردي انقلابي بود ،خشمگانه و ستبر ،پيش روي آنان ايستاد و گفت :اگر کسي يک قدم جلو تر بگذارد خونش را خواهم ريخت .آنها وقتي او را مصمم ديدند ،باز گشتند اما به هنگام مراجعت از ده ،سيا.وش را سخت زده و دندانش را شکستند .
اين وقايع ،همه ،عزم وي را در اقدام انقلابي خويش جزم مي کرد و پخته ترش مي کرد تا آتش مبارزه را در قلبهاي مردم روستاي آتشگاه فروزانتر گرداند .

انقلاب به ثمر نشست اما اين پيروزي موافق اهداف استکبار جهاني نبود .پس براي توقف آن ،ارتش بعثي عراق را وا داشت تا از تعميق آن جلو گيري کند .طبيعي بود که مردم در مقابل اين تجاوز وحشيانه سکوت نخواهند کرد .همه نيروها بسيج شدند و سياوش نيز همگام با خيل عظيم جوانان شهر و روستا به مصافت خصم شتافت و به هر ترتيبي بود موانع را پشت سر گذاشت و عازم مناطق جنوبي کشور شد .
او فرمانده يکي از گردانهاي لشکر امام علي (ع) بود در حالي که مردم ،بيشتر او را يک پاسدار ساده مي انگاشتند .
سپاه عراق در منطقه شلمچه شکست سنگيني را متحمل شده بود .
تا جايي که وزير دفاع ،شخصا فرماندهي نيروهاي بعثي را به عهده داشت .واحد مهندسي رزمي لشکر امام علي (ع) ماموريت يافته بود تا در مناطقي که تازه به دست نيروهاي اسلام افتاده ،خاکريز بزند .سياوش فرمانده گردان فجر از لشکر امام علي (ع) بود اما با حفظ سمت مسئوليت محور عملياتي نيز به او واگذار شده بود .
او به سرعت نيروهايش را براي احداث خاکريز آماده مي کرد .در ايجاد خاکريز ،گردان فجر و نصر با هم همکاري داشتند .آتش شديد دشمن از يک سو و گرماي سوزان خوزستان از سويي ديگر منطقه را به جهنمي تبديل کرده بود .براي رانندگان سخت سخت بود که بتوانند ،بيش از دقايقي چند پشت فرمان لودر دوام بياورند ،با اين وجود آنها در هر يک ساعت ،جانشان را با هم عوض مي کردند در اولين روز ،کارها با موفقيت پيش مي رفت و سياوش در فاصله چند متري ،اين عمليات را رهبري مي کرد .روز بعد آتش دشمن سنگين تر مي شد . و هر لحظه بر تعداد شهدا افزوده مي شد .با اين همه ايجاد خاکريز به سرعت ادامه داشت و عمليات با موفقيت پيش مي رفت .
با باز ايستادن حرکت لودر گردان ،آن شور و شوق التهابي بچه ها فرو نشست .آخرين راننده که رزمنده اي که مشکين شهر بود فرياد کشيد :برادر !بيا .مجروح شدم .
سياوش هراسان و عنان اختيار از کف داده به سوي لودر دويد .اما افسوس که دير شده بود .او نيز به خيل شهدا پيوست .اينک راننده اي نبود که کار او را ادامه دهد .سياوش بي پروا و به چالاکي پشت فرمان جاي گرفت .باران گلوله هاي خمپاره بود که يکريز در اطراف ماشين فرود مي آمد و در طنين صداي الله اکبر بچه ها گم شد .آنها روحيه خود را دوباره باز يافته بودند و سياوش در آن هنگامه شور و غوغا ،گرم ،پيش مي تاخت .
اينک فاصله چنداني باقي نمانده بود تا خاکريز ها از دو نقطه به همديگر بپيوندند و به ناگاه خمپاره اي در کنار لودر منفجر شد و سياوش زخمي شد اما او همچنان سر گرم تلاش جانانه خود بود .در حالي که خون از سرش جاري بود به التماس ما توجهي نمي کرد و به کار خويش ادامه مي داد .تا اينکه خدايش به خاطر اين همه شکوه جانبازي ،آفرينش گفت و به سر سراي ابديت دعوتش نمود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 203
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جعفر طهماسبي پور

 

 سال 1344 ه ش در اردبيل به دنيا آمد .وي به خاطر حضور در جبهه ،از کلاس چهارم دبيرستان ترک تحصيل نمود .در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد .با اينکه او مسئول واحد اداري بود وبر اساس قوانين الزامي به حضور در خطوط مقدم جبهه وعمليات نداشت اما در هنگام عمليات وظايف خود را به ديگران مي سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن مي پرداخت.
سال 1362در عمليات خيبر در جزاير مجنون او تا پاي جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اينکه مهماتش تمام شد به اسارت نيروهاي در آمد.دشمنان که از او صدمات زيادي ديده بودند برخلاف قوانين بين المللي اورا که در دست آنها اسير بود،به شهادت رساندند.
جعفر طهماسبي پور ،اسوه دلدادگي عاشقانه ،در مناي عشق ،جان بر کف گرفت
جان به جانان داد و پر زد سوي جنات نعيم در کفي جامي ز کوثر ،در کفي مصحف گرفت
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برادر شهيد:
در نزديکي هاي جزيره مجنون بوديم . من سيزده ساله بودم اما او برادر بزرگ من بود .براي آخرين بار همديگر را وداع مي کرديم .دست سر نوشت ،ما دو برادر را دور از خانه خود پيش هم قرار داده بود .تا نظاره گر آخرين جداييمان باشد .همديگر را در آغوش کشيديم و با نگاهمان از هزاران راز نهفته پرده بر داشتيم .با سکوت بهترين سرود هاي زندگي را براي هم سر داديم و هنوز از نگاهش سيراب نشده بودم که کلام دلنشين رشته افکارم را در هم گسست .
اين آخرين ديدار ماست .سير نگاهم کن و هر سخني داري بگو ي .
منظورش را به خوبي فهميدم اما نمي توانستم باور کنم او برادرم بود .آه !که چقدر دوستش داشتم .نه جعفر !تو بر مي گردي .
يقسين دارم که مي روم و ديگر بر نمي گردم .
وقتي او را مصمم ديدم ،با صفاي باطن گفتم :
پس اگر رفتي مرا هم شفاعت کن .
لحظه اي نگاهم کرد و گفت :وصيت نامه اي در جيب دارم .اگر جنازه ام سالم بر گشت بر داريد .آخرين نگاههايمان در هم گره خورد و از هم جدا شديم و او آهنگ رفتن نمود .شب جدايي ما ،گردان ابوالفضل (س)راهي خط شد .آقا مهدي(باکري) با اصرار زياد جعفر ،اجازه شرکت در عمليات برايش داده بود در حالي که هنوز آثاز زخم مسلم بن عقيل را بر بدن داشت ،او در عمليات شرکت کرد .ما نيز در نقطه اي ديگر به رويارويي با دشمن متجاوز مشغول شديم .
صبح همان روز شنيدم که گردان آنها در محاصره قرار گرفته است .دلواپس برادرم بودم .با همان حال به نبرد ادامه دادم .لحظاتي بعد مجروح و به پشتخط منتقل شدم .
چند روزي گذشت ،هنوز گردان ابوالفضل (ع) در محاصره بود .ديگر اميدي به بازگشت جعفر نداشتم .خودم را سرزنش مي کردم که چرا مدت زيادي در پيشش نماندم .دلم مي خواست که باز هم ببينمش .او مرا بيشتر از همه دوست داشت .من هم دوستش داشتم .هم برادرم بود و هم دوستم .اما او شور و عشق ديگري داشت و همنشيني در جوار حق را بر صحبت ما ترجيح مي داد .بي اختيار زير لب زمزمه کردم :

با هم بزرگ شده بوديم .وقتي مدرسه تعطيل مي شد سخت کار مي کرد .صميمي و مهربان بود تشويقم مي کرد تا درسهايم را خوب بخوانم .به نظم و ترتيب اهميت خاصي مي داد .کارهايش را به موقعانجام مي داد و وفادار عهد و پيمان بود .اوقات بيکاري اش را با مطالعه و ورزش سپري مي نمود و بسياري از کتابهاي شهيد مظطهري و ساير انديشمندان اسلامي را مطالعه مي کرد .عضو انجمن اسلامي مدرسه بود .
روزي با تعدادي از هواداران گروهک ها درگيري پيدا کرده ،از ناحيه سر زخمي شد .زخم سرش را با کلاهش مخفي مي کرد و در پاسخ پدر و مادر مي گفت که چيز مهمي نيست سرما خورده ام .خود سرش را پانسمان مي نمود و اغلب راز خود را به کسي نمي گفت .در خلوت از او پرسيدم چرا حقيقت را به پدر و مادر نگفتي ؟جواب داد تو واقعيت را مي داني اما راستش مي خواسنم ببينم آيا مي توانم اسرار را در مواقع حفظ کنم يا نه ؟
يک بار نيز وقتي با دوستش کشتي مي گرفت دستش آسيب ديده بود .ديدم دستش را بسته است گفتم :چي شده ؟گفت هيچي .
خيلي اصرار کردم گفت :وقتي بهبود يافتم مي گويم .تا زماني که دستش بطور کامل خوب نشده بود چيزي نگفت و اين رازداري از جمله خصلتهاي والايش بود .

پس از عمليات رمضان روزي زنگ خانه مان به صدا در آمد .وقتي در را باز کردم هاج و واج ماندم .دو پرستار ،در آمبولانس را باز کردند و برانکاردي را بيرون کشيدند .جعفر را ديدم که مجروح روي آن دراز کشيده است .در آغوشش کشيدم .
نيمه هاي همان شب با شنيدن صدايي از خواب بيدار شدم .آواي حزين او بود .فرش را به کناري زده ،نماز مي خواند .چراغ را روشن کردم و خواستم که به رختخوابش برود .با آن که جراحتش عميق بود نپذيرفت و گفت :روا نيست من راحت باشم و دوستانم بر بستر خاک خفته باشند .
يکي از دوستانش که همراه او آمده بود ،مي گفت :جعفر در يکي از بيمارستانها ي اصفهان بستري بود و آرام و قرار نداشت .پزشک معالج او را مرخص نمي کرد .وي به دکتر مي گفت :چيريم نيست .خواهش مي کنم اجازه بدهيد بروم .آنقدر اصرار کرد تا سر انجام رضايت پزشک را جلب نمود و به راه افتاديم .
در خانه بستري بود .من در ندارک رفتن به جبهه بودم ولي نمي توانستم پدر و مادرم را راضي کنم .با جعفر در ميان گذاشتم .کارتم را گرفت و گفت :تو چند لحظه از خانه بيرون برو .من زمينه را آماده مي کنم تا پدر و مادر راضي شوند .از خانه بيرون زدم ؛جعفر با آنها صحبت کرده بود .و وقتي برگشتم راضي شده بودند .تعجب آن که اين بار خودشان مرا راهي جبهه نمودند .هنگام حرکت جعفر گفت :ت.و برو من هم در اولين فرصت به تو مي پيوندم .

دو ماهي از ازدواجش مي گذشت .قرار بود چند روز ديگر عمليات خيبر شروع شود .با اين که زخمي بود ،دلش مي خواست در عمليات شرکت داشته باشد .پدر و مادرش مي گفتند به خاطر عروسي مدتي صبر کن بعد مي روي .زير بار نمي رفت و در تصميم خود جدي بود .سر انجام موافقت آنها را جلب کرد .
شب عمليات با هم بوديم .به ما گفته بودند امکان باز گشت نيست .آن که مي خواهد زنده بماند بر گردد .رزمندگان در تاريکي شب با گريه مي گفتند :ما راه حسين (ع) را انتخاب کرده ايم و اين راه به خدا ختم مي شود .جعفر با تني مجروح به خط رفته بود .قرار بود به قلب نيروهاي عراقي نفوذ کرده پل طلايه را پاکسازي کنيم .عمليات شروع شد .ساعتي پس از پيشروي ،به پشت سپاه دشمن نفوذ کرديم .آنها از يورش نتاگهاني ما غافلگير شده بودند .در عرض چند ساعت ضربات مهلکي بر خصم زبون وارد کرديم .اين پيروزي مقدمه پيروزيهاي بعدي نيروهاي اسلام بود .دشمن چون از اهميت اين پيشروي آگاهي يافت با استفاده از نيروهاي ويژه و تجهيز امکانات خود ،ما را به محاصره انداخت ،هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر مي شد .پشتيباني نمي شديم و اين را از قبل مي دانستيم .مهمات تمام شده بود .
ازابتداي عمليات آماده چنين وضعي بوديم .من چاره اي جز اسارت نداشتم .از کار خود راضي بودم چرا که به اهداف تعيين شده رسيده بودم .لحظهحساسي بود .جعفر که زخمي هم شده بود ،سر تسليم نداشت و با صوتي ملايم اين سرود را ترنم مي نمود .

ما را از هم جدا مي کردند .صداي رگباري شنيدم .با توجه به تجربه هاي جنگي خود به واقعيت ناگواري پي بردم .فهميدم که تير خلاص جلادان است که بر سر و روي دوست داشتني جعفر فرود مي آيد و بدين سان شهيدي ديگر بر دفتر خونين سلاله مينويي عاشقان ثبت گرديد .
اي دوست ،ببين که نسيم ،عطر جامه هاي غبار گرفته سبز پوشان باغ خون رنگ جبهه را چه سان قدر شناسانه ،در گلدانهاي بلورين موزه هاي عميق تاريخ مي افشرد و به تبرک ،بر کف پريان نشسته بر غرفه هاي عرش مي ريزد و پريان ،مست از بوي شهادت بر عاشقان درود مي فرستند .اين عطر جانپرور ،به قرار که همچون رنگي ،بر پيراهن پريان ،جاودانه خواهد ماند ..


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 221
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
فريدون حاتمي

 

 سال 1343 ه ش در روستاي «مجنده »درشهرستان «اردبيل» به دنيا آمد وتا کلاس اول راهنمايي ،در اردبيل به تحصيل پرداخت .
فريدون با مشاهده ي تبعيض هاي آشکاري که حکومت شاه روا مي داشت ،ناراحت مي شد.او مي ديد که حکومت ايران که بايد نماينده مردم ايران باشد ،نوکر آمريکا وکشور هاي اروپايي است واين را بدترين اهانت به مردم وطنش مي دانست.
صبر مردم ايران پايان يافته بود وبا شروع انقلاب نشانه هاي فروريزي پايه هاي حکومت ظالمانه ي شاه آشکار و آشکار تر مي شد.
او نيز مانند تمام هموطنانش وارد ميدان شده بود تا حکومتي را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردي براي کشور نداشته ؛از بين ببرند.
با تلاشهاي مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسيم آزادي در ايران بزرگ شروع به وزيدن کرد.
«فريدون»خوشحال از نابودي ظلم وستم در هر جايي که احساس مي کرد نياز است وارد ميدان مي شد.
جنگ شروع شده بود وجوانمرداني نياز بود تا در مقابل کفتارها که براي تاراج ونابودي ايران به بيشه ي شيران وارد شده بودند ؛بايستند ودر اين ميان فريدون همدوش فريدونهاي ديگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراري دهد؛چنانچه تا ابد هيچ کفتاري جرات وارد شدن به ايران، قلمرو شيران را نداشته باشد.
او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالي که در خاک عراق در تعقيب متجاوزين به خاک ايران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهاي مرزي ايران را نيز از تير رس آتش توپخانه ي دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسيد .
تا فريدون حاتمي با نسل ضحا کان در افتاد پاي در ميدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد
صر صر شوم خزاني تا وزيد از دره مرگ لاله خونين ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان وخانواده ي شهيد
شهر خالي از سکنه بود .اهالي به خاطر موشک باران عراقي ها ،آن را تخليه کرده و هر يک خود را به جايي رسانده بودند .خانه ها بي قفل و کليد ،کوچه ها بي رهگذر ،خيابانها سوت و کور ،در غرش موشکها و هجوم ويراني ،در فراغ ساکنانش غريبي نمود که دست تقدير ،اموال مردم را چگونه رقم خواهد زد !؟آيا همچون خرمشهر ،نمايش غارتگري دشمن را دوباره بر جان و تن خويش حس خواهد کرد ؟
در اولين روز ورودمان به شهر در يکي از خانه هاي نسبتا بزرگ و مجهز استقرار يافتيم .منزل از هز نظر نشان مي داد که صاحب متمکن و مرفعي داشته است .وسايل يدکي و ابزارهاي مختلف کشاورزي در انبار آن انباشته بود .نامه اي بر سر در ورودي خانه ،نظر هر ميهمان تازه واردي را به خود جلب مي کرد .خطوطش گوياي صداقت و خلوص انسانهايي بود که در يورش وحشيانه خصم ؛آن دم که حفظ جان را بر سوداي مال و ثروت ترجيح داده ،پاي در گريز بي شتاب داشتند ؛لحظه اي درنگ کرده و نوشته بود :
الف –تمام تجهيزات اين خانه متعلق به کشور اسلامي است .
ب – هر رزمنده اي از امکانات خانه همانند منزل خود استفاده نمايد حلالش باد .
ج – هر کس نماز بخواند و درستکار و با ايمان باشد و خلافي نکند حلالش باد
د – تمام لوازم يدکي در خدمت کشاورزي منطقه است که ان شا الله !بعد از پايان جنگ از آن استفاده خواهد شد .

او اين نامه را طومار صداقت مي ناميد و چه نيک و جانانه در قبال حفظ و حراست اموال اهالي اين شهر ،احساس مسئوليت مي نمود .تلاش بي وقفه او در اين روستا ستودني است .بچه ها بارها او را در پهنه همين صداقتش آزمودند .
تابستان گرم و سوزان خوزستان ،نيروهايي را که از مناطق سرد سير به اهواز و دزفول مي آمدند ،سخت رنج مي داد .آتش دشمن نيز اين حرارت طاقت فرسا را دو چندان مي نمود .آبادان و دزفول زير بمباران دشمن به آتش کشيده شده ،بيشتر امکانات شهر و ساختمانها از بين رفته بود .به فريدون پيشنهاد کردم بهتر است براي رفاه حال بچه ها از کولرهاي گازي خانه هاي ويران استفاده کنيم .او آن را رد کرد و گفت :اينها اموال مردم است و نمي شود بي اجازه صاحبانش مورد استفاده قرار داد .

کم سن و سال بود و با وجود اين به کارهاي بزرگ علاقه داشت .در شرکت اکباتان در قسمت سيم کشي ساختماني به کارش گرفتند .پس از چندي مهارت يافت .بچه ها او را استا فريدون مي گفتند .زبر و زرنگ بود و به همه کمک مي کرد .در محيط کارگاه ،تهيه غذاي ياران را نيز بر عهده مي گرفت .
زمزمه هاي انقلاب شروع شده بود که او نيز در مسير انقلاب قرار گرفت و با تلاشهاي پيوسته در خدمت آن به جان کوشيد و به زودي در خط امام و اسلام اصيل گام نهاد و از جريانات ظاهر فريب دوري جسته ،با مردم همگام و هماواز شد .بعد ازپيروزي انقلاب شوق تحصيل دوباره ،در وجودش زبانه کشيد و به زادگاهش مراتجعت نمود .او قبل از آن که به تهران عزيمت کند ،جزو شاگردان ممتاز مدرسه روستاي خود بود . اما چون ادامه تحصيل در ولايت خود برايش ميسر نگشت ،مجبور به ترک آن شده ،در يکي از مدارس راهنمايي اردبيل ثبت نام کرد و سال اول را با موفقيت به پايان رسانيد .
دريغا !که اين آرامش روحبخش ديري نپاييد و دست تجاوز گر شيطان بزرگ از آستين عراق در آمد و به تطاول گلهاي زيباي انقلاب ما پرداخت .در اين برهه بود که فصل تازه اي در تاريخ معاصر ما گشوده شد و سطر سطر اين کتاب خونين ،با خون دلاور مردان ايثار گر و غيرتمند به رشته تحرير در آمد .حسينيان زمان براي آبياري گلستانهاي آزادي به پا خواستند و با بذل جان و نثار خون ،روح و جان تازه اي به مهد آزادي آزادگان بخشيدند .
فريدون ،اين دلاور مرد بزرگ ،همراه با پيشگامان راه حق و حقيقت ،سينه خود را آماج حمله هاي غارتگرانه توفان وحشت انگيز ناجوانمردان بد کيش و بد کنش نموده ،پس از طي يک دوره سه ماهه رزمي عازم جبهه هاي جنگ شد و به عضويت سپاه در آمد .دو سال از خدمت او در سپاه گذشته بود که به عنوان معاون گردان خدمات رزمي لشکر 31 عاشورا انتخاب و جزو سرداران نام آور شد و هر چه در توان داشت در خدمت جبهه و جنگ به کار گرفت .

من در درپدافند هوايي کار مي کردم و دوست نداشتم که جزو افراد خدمات باشم ؛اما مکلف به انجام وظيفه در اين واحد شدم .تا آن روز حاتمي را نمي شناختم ،ولي از شجاعت ها و رشادتهاي او مطالبي را شنيده بودم .بسيار علاقه داشتم او را ببينم .وقتي از مرخصي بر گشت ،در همان روز اول با او انس گرفتم و پيوسته با همديگر بوديم .من به صداقت و ايمان و بي بامکي او دل بستم و از وي جدا نمي شدم .يکي از شيوه هاي کار او اين بود که هر آنچه را از دشمن به جاي مي ماند سر و سامان داده ،در اختيار رزمندگان قرار مي داد .

تازه به بمو رسيده بوديم .در بالاي تپه اي کنار قطعه سنگي چمباتمه زده مي خواستم طلوع خورشيد را نظاره کنم .در خاطرات روز اول جبهه سير کردم .فريدون رو به من کرد و گفت :پير رزمنده !بچه ها را مي بيني ،همه خاکي شده اند .من گفتم :فريدون بچه هاي خدمات از اول خاکي بودند و خيلي هم با هم صميمي هستند .او سرش را با لا گرفت و گفت :اين را مي دانم ولي منظورم گرد و غباري است که بر سر و روي بچه ها نشسته است .
بلند شد و گفت :وقتي مي بيني ،چرا نشسته اي ؟دستم را گرفت و با هم به سوي بچه هاي خدمات رفتيم .در يک چشم به هم زدني ،همه براي احداث حمام صحرايي آماده شده بوديم .هنوز چند روزي نگذشته بود که دوشهاي آب گرم ،گرد و خاک نلاشي از خستگي کار و غربت را از سر و تن بچه ها مي شست .اما همچنان خاکي !بودند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 280
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نظرکريمي

 

 در سال 1342 ه ش در شهرستان گرمي دراستان اردبيل متولد شد .دوران ابتدايي وراهنمايي را در آنجا با موفقيت به پايان برد. ورود او به مقطع دبيرستان همزمان بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت ظالمانه ي پهلوي .او که ظلم وتبعيض حاکم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس کرده بود، بي درنگ به صف مبارزين پيوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهي تا فرار ديکتاتور در دي ماه 1357وپيروزي انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبيرستان وپس از پيروزي انقلاب اسلامي در آذر ماه 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
او در بخشهاي گوناگون سپاه خدمات زيادي را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلي (اداري)لشکر 31 عاشورا رسيد.
هرچند کار وماموريت او اداري بود وبراساس ضوابط بايست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عمليات او مانند يک فرمانده سلاح به دست مي گرفت و وارد جنگ مي شد.
با شروع جنگ به همراه ديگر بسيجيان عازم مناطق جنگي شد .اين حضور تا لحظه عروج ادامه داشت .
اسفند ماه 62 13در جزيره مجنون و عمليات خيبر اوج رشادت وجوانمردي اين سردار ملي است.اودر اين عمليات به شهادت رسيد وجاويد الاثر گشت.
دراين عمليات در حالي که با موتور سيکلت به هدايت نيروها مشغول بود ،آماج گلوله هاي دشمن بعثي قرار گرفت و به شهادت رسيد .
نظر کريمي ما از فيوض ناب کرامت
به کف گرفت به ميدان ،لواي سرخ شهادت
عنايت ازلي بين که روح شاهد حق را
نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
آن روز دور از چشم نظر ،خود را به خط مقدم رسانديم .مسئولين از حضور ما در عمليات جلو گيري نمودند. مجبور شديم به پايگاه خود بر گرديم .او از عملکرد ما آگاه شده بود و از اين که وي را با خود نبرده بوديم سخت آزرده خاطر بود اما وقتي ديد رفتن ما هم بي نتيجه بوده است چيزي نگفت .در شهر هم چنين حالي داشت حضور در خانه و کاشانه را با وجود جنگ جايز نمي دانست .يک بار هم آن روزها که در وطن بوديم براي ما اجازه اعزام به نبرد را ندادند نظر ما را سوار ماشين شخصي اش کرد و به راه افتاديم مي خواستيم اينگونه خود را به جبهه برسانيم اما در گردنه لنگان اتومبيل واژگون شد و ناگزير بر گشتيم .
همراهي با نظر آموزنده بود .ايثار و فداکاري او را در لحظات ومسافرتها مي شد از صميم قلب درک کرد و چه خوب گفته اند که انسانها را در مسافرتها مي توان بهتر شناخت .يادم هست در تعطيلات يکي از تابستانها به همراهي تني چند از بچه هاي ولايت خودمان به يکي از شهرهاي شمالي کشور رفتيم تا با کارگري ، کمک هزينه اي براي تحصيل و معيشت خانواده کسب کنيم .اواخر شهريور مي بايست به شهر خود باز مي گشتيم به پيشنهادنظر همه با هم به زيارت مشهد رفتيم و چند روزي در آنجا بوديم .او بيشتر اوقات خود را در صحن مطهر مي گذراند .فکر مي کنم از طرف يکايک خانواده نايب الزياره شد .روز ديگر سوار بر اتوبوس به وطن بر گشتيم .
ماشين در يکي از غذا خوري هاي بين راهي توقف کرد . همه با هم بر سر يک ميز ناهار خورديم .بناگاه متوجه شدم که نظر غذاي خود را نصف کرد .نصفش را خود خورده و نصفش را بر داشته ،به بيرون سالن رفت .کنجکاو شدم و به دنبالش رفتم ،ديدم در کنار پيرمردي فقير بر روي خاک نشسته است بشقاب در دست پيرمرد بود .باقي غذاي او را مي خورد و نظر با صميميت و مهر با او گپ مي زد با خود گفتم :راستي پس چرا من چنين نيستم .

آنچه از پدر برايش باقي مانده ،تنها قطعاتي عکس و چند سطر نامه است .آنگاه که مي خواهد با پدر صحبت کند به آسمانها مي نگرد و او را در اوج افلاک به تماشا مي نشيند .مسئوليت سنگيني دارد. حامل پيام خون اوست .پدر را خوب مي شناسد. انگار از لحظه تولد به همراهش بوده است و از شجاعت و مهرباني ها و صداقت او خبر دارد .آن روز که پدرش هم سن و سال او بود و در کلاس سوم ابتدايي درس مي خواند ،صداي دلنشيني داشت و مراسم دعاي صبحگاهي را با صدايي حزين مي خواند .همه احترامش مي گذاشتند .زندگي او سر مشق ديگر دوستانش بود .روحيه عدالتخواهي و ظلم ستيزي موجب درگيري جدي و هميشگي او با خوانين منطقه بود و همين امر باعث شد که او در اوان جواني به صف مبارزان بپيوندد و با جان و دل در خدمت انقلاب قرار گيرد .خاطره رشادت او را به هنگاه دستگيري معلمش به وسيله عمال ساواک همه به ياد دارند .
نظر کودکي دبستاني بود. اتومبيلي براي دستگيري يکي از معلمين مبارز دبستان ده به روستا آمده بود .او از اين ماجرا آگاهي داشت ،بچه ها را جمع کرد و اتومبيل مامورين ساواک را با چوب و سنگ و فلاخن مورد حمله قرار دادند .او از اين که چنين پدري داشته ،بر خود مي بالد اما مي خواهد پيام خون پدر را براي هميشه تاريخ چون خود او جاودانه سازند .
نظم ،عدالت ،پايمردي ،ظلم ستيزي ،استقامت ،فداکاري ،همت ،تلاش و ...ميراثي است که او بايد از آن پاسداري کند .


آثار باقي مانده از شهيد
فرزندم !شمه اي از اوضاع روزگاري که من در آن زندگي مي کردم ،براي تو باز گو مي کنم تا بداني پدرت چرا راه شهادت را بر گزيد شايد راهنماي سعادت تو در روزگاران آينده باشد .
آن روز که من پا به اين پهندشت خاکي نهادم، اسلام را به انحراف کشيده بودند و همه مسلمين تحت ستم استکبار جهاني مي زيستند .
مردم مظلوم فلسطين از خانه و کاشانه خود آواره شده در صحرايي در جنوب لبنان زير چادر ها به زندگي ادامه مي دادند و چه زندگي !که جز مرگ تديجي نبود .
بيشتر کودکان آنجا نيز مثل تو بعد از شهادت پدر به دنيا آمدند و هيچ گاه دست نوازش او را بر سر خويش احساس نکردند و يا شايد هنوز به دنيا نيامده بودند که در زير خروارها مدفون شدند و حتي حق طبيعي حياتشان نيز به دست غارتگران چپاول شد .نمي دانم سر نوشت تو چه خواهد شد ولي مي دانم که گوي سعادت را کساني مي ربايند که با ايماني راسخ و توکل به خداي بزرگ قد مي افرازند و جاودانه تاريخ مي شوند .ان شا الله تو نيز چنين باشي .
آن روز که فرزندش در روستاي ونستانق گرمي پا به عرصه هستي گذاشت چند ماهي بود که نظر ،شهد شيرين شهادت را سر کشيده بود .روستايي که 25 سال پيش ،نظر ،نيز در آن به دنيا آمد و يار با کفايتي براي خانواده بود .آنها به کشاورزي و دامداري مشغول بودند و از اين راه امرار معاش مي کردند .آن گاه که کشتزار از خست باران مي سوخت و محصولي به بار نمي آورد مجبور بودند راهي غربت شده ،به کارگري بپردازند .
نمي دانم چه رمزي است ميان دستان پينه بسته آدمهاي سختکوش و داشتن فرزنداني صالح ؟نظر ،واقعا صالح بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 176
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسين نفيسي

 

 سال 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد . تحصيلات خود را تا مقطع اول راهنمايي در اردبيل گذراند وپس از آن به دليل مشکلات مالي وارد کار شد.با شروع خشم طوفنده مردم ايران بر عليه حکومت سمتشاهي او در پيشاپيش مبارزين بر حکومت شاه خروشيد وتا پيروزي انقلاب از پاي ننشست.
با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج در آمد وبا شروع جنگ تحميلي راهي جبهه ها شد. او در نوبتهاي متناوب به جبهه رفت و مسئوليتهاي زيادي را بر عهده گرفت. آخرين بار در حاليکه فرماندهي يک گروه شناسايي لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاريخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند يخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شيميايي دشمن زبون ،به شهادت رسيد .
حسين نفيسي ،ز خونشت ايثار
به عرش معلاي حق ،پر گرفته
خوشا ،بخت او را ،که چون عشقبازان
زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات

پدر شهيد:
او خيلي فعاليت ميکرد . درسش که تمام شد در آگاهي دادن مردم فعاليت مي کرد . واقعاً انسان بود و در معرفت و اخلاق و آنقدر فعاليت مي کرد رفت و بعد برادرش شهيد شد و آمد و از جبهه نامه نوشته بود که من نمي توانم جبهه را رها کنم و بيايم براي مراسم برادرم و آمد در سالگردش 15 روز روزه گرفت، روزه داشت رفت جبهه و در راه خدا شهيد شد. مي گفت من در راه اسلام هستم او متدين بود.

برادر شهيد :
اول انقلاب با ما ارتباط داشت که از تهران اعلاميه را مي گرفت و تقسيم مي کردند. ما اين لياقت را نداشتيم که با ما باشد.

معمولاً ساواک و يا اطلاعات شاه به دنبال او بودند او نوار را آورده بود به خانه ما، سخنان امام را مرحوم عمويم در لاي گندم پنهان کرد و مأموران شاه قبل از انقلاب او را گرفتند و بعد از 48 ساعت بازداشت او را آزاد کردند.
قبل از انقلاب سال 56 آقاي مروج سخنراني مي کرد و ما 6 نفر بوديم و شرکت مي کرديم بعد از نماز مغرب و عشاء در آنجا هر روز صحبت مي شد و هر هفته مي رفتيم تا اينکه تظاهرات شروع شد و در مسجد مير صالح آنجا سخنراني بود و در مسجد ميرزا علي اکبر روحاني آمده بودند و سخنراني مي کردند و از اينجا تظاهرات ما شروع شد.

مادر شهيد :
اينطور که دوستانش مي گويند يک روز بعد از عمليات خيلي گرسنه و خسته بود و در کوه جورابش را پهن کرده بود.
و از قمقمه اش وضو مي گرفت و نماز مي خواند. دوستانش مي گفتند که مي بينند هواپيما دشمن از آسمان مي آيد و بمباران مي کند و بر اثر بمباران شيميايي عراق او به شهادت مي رسد با برادرش يک سال فاصله داشت. احترام به پدر و مادر و همسايه را داشت.

برادر شهيد :
من يک دختر داشتم که 3 سال داشت آمد دخترم را نشناخت .حتي در عروسي ام شرکت نداشت. عمرش را در جبهه بود و فکرش براي امام و انقلاب بود.

سال 61 در عمليات فتح آبادان که درزمستان بود او پاشنه اش را از دست داده بود. زخمي بود. به من اطلاع دادند اخوي بيمارستان است. من هم وسيله نداشتم از بچه ها موتور گرفتم هوا سرد بود و به بيمارستان طالقاني رفتم وضع پايش خيلي وخيم بود من که در بهداري بودم چنين وضعي برايم عادي بود.
وقتي من رفتم پايش را کنار کشيد و گفت تو ناراحت نباش. من 6 ماه در تهران به دنبال مداواي او بودم و بعد از مداوا رفت به تهران لشکر محمد رسول الله با بچه هاي اطلاعات آنجا خدمت مي کرد و برادرم که خداوند آنها را نزد امام زمان(ع) عزيز کند، مسئول شناسايي عمليات بودند . اخوي ديگري داشتيم که همرزم او بودند ابراهيم خليل در کربلاي 5 شهيد شد .
من زنگ زدم حسين، اخوي شهيد شده است و گفت: که وضعيت بحراني است اگر تو اجازه بدهي ما اينجا بمانيم سپس چون وضعيت بحراني است تو آنجا بمان من اينجا هستم و در اولين سالگرد شهيد آمد براي مرحوم برادرم.

بر گرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
حسين تازه پا به دبستان گذاشته بود و از اين که به مدرسه مي رفت خيلي خوشحال بود . به خانه بر مي گشت ،با صداي بلند آموخته هايش را تکرار مي کرد و با درک آنها خوشحال مي شد .از پدر مي خواست که برايش دفتر و قلم بخرد و او نيز که با تلاش شبانه روزي سعي مي کرد معاش خانواده را تامين کند ،با کمال خوشرويي ، خواسته فرزند را بر آورده مي ساخت .
حسين کم کم در آغوش خانواده قد بر مي افراشت و بزرگ مي شد . مدتي بود که از پدرش تقاضاي دفتر و قلم نمي کرد .مثل اين که متوجه شده بود که زندگي خانواده ،به سختي مي چرخد و مي ديد که پدر براي راحتي و آسايش آنها بيش از اندازه کار مي کند .او نمي خواست با خرج تحصيل خود ،باري ديگر بر دوش خانواده بيفزايد .فکري تازه در ذهن کوچکش خطور کرد .بهترين راه ،کار بود .از آن روز به بعد ،نصف روز را درس مي خواند و نصف ديگر را کار مي کرد و اين ،خيالش را تا حدودي آسوده مي نمود. .حا لا مي توانست قسمتي از هزينه تحصيلي را خود به دست آورد و نيز کمکي براي پدر باشد .

يکي از اعلاميه هاي امام تازه به دستمان رسيده بود .تکثير و پخش آن مشکل بود .با اين که محل تکثير ،امن و مناسب بود ،باز هم احتمال خطر وجود داشت .حسين شبها به سراغم مي آمد .اعلاميه ها را بر داشته ،در شهر پخش مي کرديم . او دل و جرات عجيبي داشت و هيچ واهمه اي به خود راه نمي داد .شبي مشغول پخش اعلاميه بوديم .ماموري به تعقيب ما پرداخت و خواست دستگيرمان کند .من در رفتم و حسين دستگير شد .چند روزي باز داشت بود اما پس از آزادي دوباره به فعاليتش ادامه داد .ديگر ،بازداشت برايش امري عادي شده بود و هر گز مانع ادامه کارش نمي شد .چند روزي پيش از شروع ماه محرم ،مرا ديد و گفت :امسال وظيفه مهمي داريم و بايد عزاداريها رنگ انقلابي به خود بگيرند .گفتم :اما اين خيلي دشوار است .جواب داد :خودمان شروع مي کنيم .از فرداي آن روز يک يک بچه ها را با اين هدف آشنا ساخت و محرم همان سال عزاداري ما سمت تازه اي به خود گرفته بود و با شعارهاي انقلابي در مساجد حاضر مي شديم و هماهنگ کننده گروهمان ،حسين بود .

درخت انقلاب ، تازه به بار نشسته و نواي دلکش پيروزي در آسمان ميهن اسلاميمان طنين انداخته بود .حسين در راه دفاع از آرمانهاي آن ،بيشتر شبها را در پايگاه به سر مي برد .تصميم گرفته بود در حد توان در راه شکوفايي انقلاب ،فعاليت کند تا اينکه آژير جنگ در سال 1359 آرامش جامعه را بر هم زد .حال لازم بود که فنون جنگ را فرا گيريم .با تشويق او در يک آموزش مقدماتي شرکت کرديم و آماده رفتن به جبهه هاي نبرد شديم .محل اعزام خرمشهر بود که با يورش ناجوانمردانه دشمن متجاوز به خونين شهر تبديل شده بود .وقتي به منطقه رسيديم به خط مقدم شتافتيم .توپهاي دشمن در نزديکي ما مستقر بود و صداي غرش ،لحظه اي قطع نمي شد .
همه جا در هم ريخته بود .حسين در کنارم بود و مدام به بچه ها روحيه مي بخشيد . از زمين و هوا گلوله مي باريد و حسين با همان آرامش هميشگي مشغول نبرد بود .مي گفت :جبهه جايي است که انسان را مي سازد و به خدا نزديک مي کند .به هر طرف مي نگرم صداي نعره شيران ميدان به گوش مي رسد .با گفتن اين سخنان شور عجيبي سراپايش را فرا مي گرفت و يا الله گويان دشمن را زير آتش رگبار قرار مي داد .
بلافاصله خمپاره هاي دشمن به سويمان نشانه رفت و ناگهان با اصابت ترکش خمپاره اي ،او از ناحيه پا زخمي شد و بر زمين افتاد .خواستم کمکش کنم .،قبول نکرد و ساعتي چند با همان وضع به نبرد ادامه داد تا اينکه با اصرار زياد به پشت جبهه منتقل کرديم .

نزديک به هفت سالي مي شد که در جبهه مي جنگيد .همان جا بود که اورا شناختم .برايم از دوستان شهيدش و عشق به معبود واقعي حرف مي زد و حالت عرفاني داشت ، بعضي از آيه هاي قران و اشعار عرفاني را حفظ مي خواند .
روزي در حالي که شبنم اشک بر گونه اش مي چکيد ،براي پدر و مادر خود نامه مي نوشت و از آنها در خواست مي کرد که دعا کنند تا به شهادت نايل آيد .
دلش براي وصال يار مي تپيد و هنوز اشک از چشمانش سرازير بود . غرق تماشاي حالت عرفاني اش بودم که ناگهان به خود آمد و دست از نوشتن بر داشت .دستي به شانه اش زدم و گفتم :چيه حسين ؟در چه فکري ؟گفت :شهادت .سپس نامه را تمام کرد و با هم بر خاستيم تا خود را براي رفتن به خط آماده کنيم .عمليات والفجر 10 شروع مي شد .پس از تهيه وسايل جنگي به راه افتاديم .ناگهان صداي بچه ها بر خاست .هواپيما !...هواپيما !...آنها از ترس پدافندها ،اوج گرفته بودند و از ارتفاع زياد بمباران مي کردند .علاو بر منطقه جنگي ،مناطق مسکوني شهر حلبچه را نيز مورد هدف قرار مي دادند .بمبها پي در پي فرو مي ريخت اما اينها با بمبهاي معمولي فرق داشتند .
شاهد صحنه رقت انگيز ي بوديم .اين ناجوانمردان پليد ،بمبهاي شيميايي بود که فرو مي ريختند .سريع دست به کار شديم و پيشگري هاي اوليه را شروع کرديم .اما لحظه موعود براي حسين فرا رسيده بود .پس از شليک چند گلوله ،در حالي که هنوز اسلحه در دستش بود ،پيکر بي جانش آرام بر روي زمين افتاد و روح آرزومندش در آسمان زيباي عشق به پرواز در آمده ،در کنار محبوب آرام گرفت .
نفرين جاودان بر سازندگان آن خر دل سياه شيميايي !کور بار آن شيميدان طراح اين پديده اهريمني که به فرمان ديوان روزگار با تعطيلي عاطفه ،بال سپيد فرشته معصوم نوباوگان اين کره مظلوم را در فشار وحشيانه خويش مي شکنند ..حرامت باد نشخوار آن لقمه به زهر آلوده اي که در قبال مرگ لبخند زندگي ،بر کام مي نهي ،اي دانشمند ضد انسان !
اي دشمن بشر !ننگت باد و دستت بريده باد آن دم که از فراز آسمان آبي ميهن خونرنگ ما ،دانه خردل مرگ آفرين بر کشتزارهاي سوخته از بيداد خزان استکبار ،فرو پاشيدي و چراغ هزاران باغ آرزو را خاموش کردي !
پنج هزار انسان !قربانيان آن نخستين نفس نکبت آلود تو ،چه مظلومانه در بستري از خاک و خون غلطيدند .امروز بند از بند تاريخ مي گسلد از ضجه کودکان حلبچه که چه سان داس مرگ ،ساقه ترد جوانه هاي هستي شان را به خاکستر کشاند .
عفريت پليد استکبار ،خون مي طلبد تا طلسم جادوي قصر وحشت خويش را در مقابل بارش خنجر طلسم شکن رزمندگان اسلام حفاظت کند .بمب افکن هاي عراقي اين ماموريت شوم را چه حقيرانه مي پذيرند و حلبچه را به دشت سوخته از سم و زهر تبديل مي کنند !حسين نفيسي يکي از انبوه قربانيان اين فاجعه ننگ آور جنگ تحميلي است .روان مظلوم جمله اين مظلومان عصر ماهواره هاي شيطاني ،تا ابد بر ظلمت سراي فرهنگ خشونت بي قبله استکبار نفرين مي فرستند و کروبيان تا حشر آيات رحماني ،بر گور شهيدان اين بيداد ،زمزمه مي کنند .

دو روز بعد خبر شهادتش در شهر پيچيد .پدر خنده غمگين بر لب ،پيشاپيش مردم به سوي گلزار شهيدان مي رفت تا گل آسيب ديده از هجوم وحشي شوم انديشان را به خاک سپارد .
اين دومين فرزند بود که به پيشگاه حق قرباني مي داد .در آستانه گلزار شهيدان ،گوسفندي ذبح کردند که با هزينه شخصي پدر شهيد آماده کرده بودند و اين ،شکرانه اي بود که پدر پاسداشت اجابت آرزوي فرزند را بر قدمگاه شهيدان ،به آستان حضرت حق نثار مي نمود .
شوريده شاعر نغمه خوان مظلوميت جنگ تحميلي ،عاطفه خويش را در سالروز بمباران حلبچه ،که حسين در آن جا به شهادت رسيد ،چنين مي گريد .
 

 
آثار منتشر شده در باره ي شهيد
حلبچه ،شهرجنون،شهر چاله هاي سياه
حلبچه ،لجه خون، زير هاله هاي سياه
حلبچه غنچه زرد – حلبچه پيکر سرد
حلبچه بقه درد – حلبچه مرگ نورد
حلبچه ساغر خردل به سر کشيد و شکفت
چکيد بر دهن غنچه و ژاله هاي سياه
هجوم ،گرگ آسا – شرر تگرگ آسا
نزول ،برگ آسا – حيات ،مرگ آسا
در اين کوير عطش نوش نا کجا آباد
فرو خزيد به کام شلاله هاي سياه
بساط ،حراجي – هجوم ،قيقاجي
حلبچه ،بغض ستم بود ،ناگهان ترکيد
نوشت با خط خونين ،رساله هاي سياه
سکوت شرم حضور – جمود خون شعور
رسوب شبنم نور – عروس زنده به گور
يتيم گونه فرو خفته بود در بر فقر
رسيد تحفه ز گردون ،نواله هاي سياه
فلک ،به يغما برد – شراب را از درد
شکوه را از گرد – حلبچه را از کرد
به جشنواره خردل ،چو آذرخش درخشيد
به نام صلح جهاني ،مقاله هاي سياه
سمند ،يالت سوخت – فرشته بالت سوخت
دمن ،غزالت سوخت – حلبچه ،خالت سوخت .
آذرخش(ائلچي)


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 233
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 3 صفحه قبل 1 2 3

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,233 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,925 نفر
بازدید این ماه : 6,568 نفر
بازدید ماه قبل : 9,108 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک