فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ناصر علي صوفي

 

 سال 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصيل کرد وبه عنوان بسيجي در جبهه ها حضور يافت.
او از روزي که به جبهه رفت حضوري مستمر داشت تادر تاريخ 20/9/ 1365 در عمليات کربلاي 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفيع شهادت نايل آمد. .شهيد صوفي ،به هنگام شهادت شهادت مسئوليت جانشين گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت .
دلا ...به چشم بصيرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسي کوفي
تو پاک و خالص و نابي ،چگونه وصل نيايي ؟ در آ ،درآ، که زماني ،شهيد ناصر ناصر صوفي !
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان وخانواده شهيد
شايد او را نشناسي ،چون خواست او بود که ساکت باشد و بي نام ،دريايي بود با ظاهري آرام و دروني خروشان و دروني خروشان ،عارفي بود عالم ،بودنش نمودي از رفتنش بود .سيماي او نمايانگر آشنايي اش با شهيدان راه خدا بود .آواي سوزناکش در نيمه شب ،بند دل دوستان ،پاره مي کرد .هر کسي اندکي او را مي شناخت دوست مي داشت که بيشتر با او باشد .دل داغديده اش را از هجران دوستان لخته خون به خود داشت .فراق همرزمان شهيدش بند بند دلش را مي آزرد .
بي اطلاع مي رفت و بي موقع باز مي گشت و چه بگويم !تنها شهادتش توانست تسلي بخش دل شرحه شرحه از فراق محبوب و معبودش باشد .ياد حماسه هايش در جبهه ،صلابتش در طريق ،دردمنديش در دردها و صفايش در جمع ،يادگاري ماندگار در قلوب دوستانش خواهد بود .
نيروهاي ما تصميم داشت که به شلمچه رهسپار گردد .در دزفول بوديم .آن شب شهر در زير باراني از آتش و انفجار مي لرزيد لرزه مداوم موج انفجارها از 13 کيلومتري دور تر از قرار گاه ما ،چادر ها را به اوج و فرود در انداخته بود .
ناصر علي در اردبيل بود و طبق قرار هاي قبلي مان مي خواستم او را مطلع کنم .چون کالک عملياتي را توجيه شده بودم، معلوم بود که بزودي عمليات ويژه اي در پيش خواهيم داشت .
بارها اينگونه عمل کرده بوديم .او دوران آرامش را به شهر مي گذراند و در لحظه هاي آغازين نبرد ،خود را به ما رساند .
آنگاه که مي رسيد روز شادي بچه ها شروع مي شد .شهيد خباز احسني مي گفت :در کربلاي 5 روي يک محور نظامي فشار بيشتري وارد مي آوردند .من مي دانستم که ناصر علي در اين عمليات شهيد شده ،هر گز نمي توانستم در آنجا بمانم ،چون او موجب اميدواريم بود .
به هر حال ،خبر را به ناصر علي رساندم ،او وقتي رسيد که گردان قاسم ،عمليات را شروع کرده بود .خدا مي داند که در چه حالي بود !
اول مرا مورد عتاب قرار داد که چرا دير خبر داده ام .سپس زباله آتش خشمش را متوجه خويشتن نمود و سرزنش خويش را آغاز کرد .گفتم :ناصر !هنوز که اول کار است و عمليات که به پايان نرسيده است !اگر چنين ناراحتي ،خوب ،فرماندهي گردان تازه اي را که به تو پيشنهاد کرد اند بپذير و پيکار خويش را آغاز کن .
سري با لا انداخت و ترنم غمناله هاي جان آشفته اش چنين جاري بود .
قاسم ...قاسم ...قاسم ...بچه ها رفتند و من !...اينک آنها در چه حالي اند و من ...قاسم رفت و من ماندم .
لهيب سوزان فراق ياران ،خاکسترش مي کرد .آن شب را در بيدار خوابي به صبح رساند .صبح آن روز بيدار شد .آبي شد .روان در شيارهاي پيچا پيچ گلگون دره هاي خط عملياتي چميد .بره آهويي در جستجوي مادر با هزار چشم جستجو گر در خم هر شکاف مي ايستاد .
و باز مي رميد و از کنار او مي گذشت و سر مي گردانيد و نشان از گمشده خويش مي جست .ناصر علي چشم در چشم او مي گريست و رسيد به بچه هاي گردان قاسم .نقطه رهايي را مي پوييد و آن را يافت و گذشت و رسيد به نقطه رهايي جسم .
گونه ها چون شقايق سرخي مي تافت و ژاله اشک رخسارش را بخار مي کرد .گفتم :سرخي گونه هايش چيست ؟گفت :شوق رسيدن به نقطه رهايي آتش در دلم بر تافته است .
فضا پر از گرد و غبار شده بود و چادرها را بر مي چيديم .کاروان عشاق ،کوچ خويش آغاز مي کرد .
پراکندگي بار و بونه گردان ،در گوشه و کنار صحرا منظره ابهام آلودگي گرفته و جلوه خاصي به آنجا بخشيده بود .صداي قافله سالار ،نويد هجرت مي داد .غم فراق ،بر دل سايه مي انداخت اما در مقابل شوق ديدار محبوب هيچ بود .مدتي زياد نگذشت .کاروان ،آماده حرکت ش .ناصر ،آرپي جي زن عارف گردان را نمي ديديم .همه به دنبال او مي گشتند .با شنيدن فرياد يکي از بچه ها ،ناگهان در گوشه اي از صحرا شاهد صحنه اي پر شکوه شديم سجاده اي بر سينه دشت ،پهن شده بود و عارفي وارسته ،قامت بسته بود تنا نماز هجرت به پا دارد .همه گردان مجذوب او شده بودند .حالات او ما را به سوي خود مي خواند .
قطرات اشکي که بر گونه هايش ره مي سپرد .لحظاتي چند تمام افراد گردان در آن فوران نور و عطش ،کرخت شدند .آهسته به کنارش رفتم و گفتم :ناصر علي چه مي خواهي ؟نکند به ياتد شهر و دوستان افتاده اي ؟
سري با لا انداخت و گفت :نه اصرار کردم ،با انگشت حلقه اي در فضا ،ترسيم کرد و گفت :دور هم بودن ....دور هم نشستن .چيزي دستگيرم نشد .دوباره پرسيدم .باز انگشتانش همان حلقه را در فضا کشيد و اين بار گفت :با شهدا بودن را ...سخت تحت تاثير لحظات عارفانه اش قرار داشتم .اشک بر چشمانم حلقه زده بود .دست در دستش نهادم تا به همراه هم در وادي هجرت گام نهيم .
در نوک درياچه ماهي در پشت بتون ،حدود شش تا نک را به سهولت طفلي که ماشينهاي نايلوني را در هم مي پراکند از بين برد .
پيشاپيش تقريبا 30 نفري از ياران گردان قاسم به حرکت ادامه داد .
چون سروي قد بر مي کشيد .در سروستان عشق ،تمام قد پيش مي تاخت
تا بهتر ببيند و دشمن را بهتر بچيند .همراه او دو برادر ديگرش محمد حسن و محمد حسين نيز پيش مي تاختند .در گرما گرم لحظه هاي آتش و خون ،گاه دمي در درنگ بارش عاطفه بهم مي رسيدند و چشمها بوسه گاه مهر برادري مي شد و مي گذاشتند .

آرزوي سر کشيدن آن جام واپسين ،جام جان ،ديدار آن دو را بر نمي تافت تا درنگي در ميقات حاصل نگردد.
ناگاه اصابت نارنجکي ،سرو قدش را بر زمين مي زد هر چه خون بيشتر مي رفت سبک تر مي شد تا سبکبال به پرواز در آيد .خون ،تن را سنگين مي کند .خون زنجير پاي دل است .بايد بريزي تا سعود سهلتر گردد .با ادامه خون ريزي ،تشنگي به سراغش مي آمد .آب خواست .آب در چنين لحظه ها ،ديگر زيان مي آورد ياران ،آگاه از حال وي ،آب از وي دريغ نداشتند چون دم رحيل ناصر فرا رسيد ه بود .نگاهي ژرف بر آب انداخت .آب انگار او را چنين مي گفت :عباس – سقاي کربلا – تشنه کام به در گاه حق رسيده بود .تو ...؟
پيام آب ذات در يافت .پس آن را با دست بي رمق خويش دور کرد .آب ،آخرين سد رفتنش بود .سد به نيروي پرهيز گرد دلاور ما شکست .ناصر خود را قفس تن رهيد و رسيد به بيکرانگي ايزدي .

انقلاب تازه به ثمر رسيده بود .با توطئه جهانخواران ،تک نغمه هاي شوم و نفاق از گوشه و کنار کشور به گوش مي رسيد .
جوانان مومن و مسلمان دست در دست يکديگر ،دور هم جمع شده و از شرف و آرمانهاي انقلاب دفاع مي کردند .گروه ضربت اربيل نيز ميعادگاه عاشقان وارسته اي بود که گوش به فرمان مرادشان نهاده بود .
در اتاق نشسته بودم که خبر يافتيم در شاهين دژايادي سر سپرده استکبار ،تشنج ايجاد کرده اند .روز بعد براي حفظ ارزشهاي انقلاب و پاسداري از حريم آن و استقلال مملکت شتابان آماده رفتن به منطقه شديم .هنوز از اتاق خارج نشده بوديم که نوجوان مصمم سيزده ساله اي پا به درون اتاق گذاشت .پوتين رزم به پا داشت و بند کيف از شانه اش آويزان بود .او ناصر علي صوفي بود .در نگاهش اشتياق رفتن موج مي زد .به سخن در آمد و گفت :کي مي رويم ؟هاج و واج مانديم .عزم سفر داشت .نمي خواستيم با پاسخ منفي ،آزرده اش کنيم .از طرز نگاهمان فهميد که نمي تواند همسفرمان باشد .گفت :اما من بايد بروم .و اين حرکت ناصر ،نقطه عطفي بود براي سلوک پر افت و خيز ناصر علي صوفي ،تا در فرداي انقلاب در وادي فنا آزمون صفا دهد .
و چند سال بعد .
قايق با سرعت تمام سينه آب را مي شکافت و پيش مي رفت .ناصر از مدتها پيش ،لحظه شماري کرده بود تا چنين فرصتي پيش آيد .شتابان خود را از اردبيل به مارسانده بود تا در عمليات خيبر ،ياريگر ما باشد .
غرق تفکر در گوشه قايق نشسته بود .گفتم :ناصربه چه فکر مي کني ؟
از حالت خود بيرون آمد و تبسم کنان گفت :ساعتي بعد آزموني ديگر پيش رو دارم .
همين طور سر گرم صحبت بوديم که ناگهان از سرعت قايق کاسته شد .ني هاي نيزاردر لاي پروانه قايق ،محکم پيچيده بود هراس در سيماي قايقران آشکار بود گفت :پيش رفتن ممکن نيست .سکان قايق را رها کرده ،خود را عقب کشيد .ناصر علي گفت :بايد برويم .جزيره مجنون در انتظار ماست .اما قايق ران به هيچ وجه نمي خواست راه را ادامه دهد .ناصر تا چنين ديد آستين با لا زد و ني ها را از لا به لاي پروانه بيرون کشيد و خود سکان به دست گرفت .دستانش بر اثر برخورد با تيغ هاي ني خونين شده بود .گفتم :ناصر علي بر گرد .اما او تصميم داشت به هر نحو ممکن به ميعادگاه برسد .اولين باري بود کخه قايق مي راند .خواستم مانع شوم اما نگاههاي مصممش مرا بر جايم نشاند .ناصر علي قايق را پيش مي برد .ترس آن داشتم که بي تجربگي او کاري دستمان بدهد اما هر گز چنين نشد .او دلاورانه قايق را هدايت نمود و ما را به جزيره مجنون رساند .
خستگي از سرو رويش مي باريد .با اين همه تبسم شوق بر لب ،واميد پيروزي بر دل داشت .خنده کنان گفت :خستگي در راه وصال ،عين لذت است .با سرعت ،خود را به صحنه جنگ رسانديم .پس از لحظاتي در خط مقدم بوديم و از ساعت 11 صبح تا 6 بعد از ظهر آتش بود که از زمين و آسمان بر سرمان مي باريد و ناصر علي با آن که کوفتگي راه را در تن داشت .آرپي جي به دوش و تير بار به دست مي جنگيد و به شکار تانکهاي دشمن مي پرداخت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 250
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,725 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,417 نفر
بازدید این ماه : 7,060 نفر
بازدید ماه قبل : 9,600 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک