فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1339 در خانواده اي مذهبي دراصفهان ديده به جهان گشود . دوران کودکي را با آشنايي آداب و احکام اسلامي پشت سر گذاشت. در شش سالگي براي تحصيل قدم به دبستان نهاد و با استعداد خوبي که داشت تمام مراحل تحصيل خود را با موفقيت پشت سر گذاشت .
در سن نوجواني بود که وارد مبارزه با حکومت پهلوي شد, با زمينه اي که از خانواده متدين خود داشت دست از تلاش و مبارزه عليه ظلم و ستم پهلوي نکشيد تا شاهد فرار خفتبار ديکتاتورشد و همراه با مردم ايران پيروزي انقلاب اسلامي را جشن گرفت.
در قبل وبعد از پيروزي انقلاب اسلامي در فعاليت هاي مختلف حضور داشت و در ايجاد نهادهاي انقلاب در شهر خود نقش به سزايي ايفاء نمود.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد . در سال 1360 در دادگاه انقلاب اسلامي اصفهان مسئوليت تحقيقات را به عهده گرفت و پس از مدتي به کردستان رفت تا در برابر دشمنان
درعمليات فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتي و والفجر (1،2،4،6) خيبر و بدر شرکت نمود .ا سمت هاي فرماندهي اولين گردان زرهي سپاه اصفهان، فرماندهي يکي از قسمت هاي لشکر امام حسين (ع)، مسئوليت نيروي زرهي قرارگاه نصر، فرماندهي تيپ 21 رمضان، مسئوليت زرهي سپاه، فرماندهي تيپ 28 صفر، و يکي از مسئولين واحد طرح و برنامه عمليات قرار گاه خاتم الانبياء و آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي تيپ 18 الغدير ؛کارنامه زرين او را تشکيل مي دهد.
او در عمليات بدر در حالي که آر.پي.جي 7به دست گرفته و در مقابل نيروهاي بعثي مي جنگيد بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش مي نويسد:
اميدوارم شهادت ما مقارن با رضاي حق و نصر اسلام و شکست کفر باشد. در صورت توفيق شهادت و نيل به فيض الهي از شما تقاضا دارم وحدت بين خودتان را حفظ کنيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
وصيت نامه شهيد جعفرزاده خطاب به فرزندش:
بسم الله الرحمن الرحيم
فرزندم عليرضا، سلام عليکم
اميدوارم در پناه تاييدات الهي و فضل و رحمت بيکران خداوند در طريق اسلام و رضاي خداوند موفق باشيد و از ناصران حق و کوبندگان کفر در جهت کسب رضايت الله پيشي بگيريد و اگر زمانه شما را به عقب انداخت ولي لبيک گو به نداي هل من ناصر امام حسين (ع) جواب دهيد. مي دانم که حالتان خوب است، چون حال خوب به سلامتي ظاهري نيست به پيشاني بند سبزي است که عاشقان الله را از صف گرگان دون صفت جدا مي سازد و هم چنين مي دانم که از دوري ما شما در ملال نيستيد چون اين غربت در پيش آن قربت اصلاً به حساب نمي آيد و اما اگر شما از حال ما خواسته باشيد الان خوبم چون در صف ياران حق هستم اما از فردا خبري ندارم و تو که فردا هستي خواهي دانست که حال من چگونه است.
باري فرزند رشيدم مي دانم که چه خوب اخلاق و صفات متعالي در تو رشد کرده، آخر ما تو را از امام رضا (ع) درخواست کرديم و آنها هميشه عطيه هاي صالح و سالم عنايت مي کنند، از فهم و علم و کمالت هم خبردار هستم، آفرين به تو که چه خوب شاگردي براي کربلاي حسين (ع) و دانشگاه امام صادق (ع) شدي، از جوانمردي و رشادتت و شجاعت تو هم براي من خواهند گفت.
اميدوارم همان طور که آرزو مي کردم، عالمي رشيد و جوانمردي زاهد در خدمت اسلام باشيد. در غياب من اميدوارم به تو و مادرت و خانواده خوش بگذرد.
بارک الله به تو که قوي شده اي ,هم براي اسلام و هم براي مادرت و هم براي خانواده. مواظب باش مادرت را اذيت نکني که، عجب مادر خوبي داري و سفارشت مي کنم که، وقتت را هدر ندهي و از همه چيز در جهت نيل به حق در هر لحظه استفاده کني. سلام مرا به همه برسان و دعاگوي امام باش و منتظر امام زمان (عج).




پيام سردار محسن رضايي به خانواده شهيد جعفر زاده
بسم الله الرحمن الرحيم
انالله و انا اليه راجعون
پدر و مادر عزيز شهيد جعفر زاده
پدر و مادران بايستي به حال شما غبطه بخورند که چه گل معطري را تقديم خدا کرديد.
برادر عزيز جعفرزاده يکي از اميدهاي سپاه اسلام بود که خيلي سريع طلوع کرد و خيلي سريع نورش را از ما گرفتند. گويا جعفر زاده مي خواست اعلان کند که من از جنس زمينيان نيستم. از ملکوتيان هستم .
استعداد بي سابقه، تقوي و اخلاص و تبعيت پذيري جعفر زاده عطر دلنشين او را در سراسر جبهه پخش مي کرد. جعفر زاده مصمم حرف مي زد. هر چند گاهي که نغمه ياس برمي خواست جعفر زاده به آن هجوم مي کرد. محکم و اميدوار به آينده بود.
هيچ گاه از يادم نمي رود در آن جلسه اي که همه فرماندهان ارتش و سپاه، قديمي و جديدي جمع بودند و جعفر زاده خبر از عمليات آينده را مي داد . چپ و راست از او سوال مي کردند، جعفر زاده با تبسم، قاطع منطقي جواب همه را مي داد. آن چنان نشاطي به من دست داد که لذت آن هيچ گاه فراموشم نخواهد شد.
درود بر شما پدر و مادر عزيز ,تبريک بر شما افتخار آفرينان اسلام
محسن رضايي
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي





خاطر ات
ناصر سلطاني :
از بدو معرفي شهيد جعفرزاده به فرماندهي تيپ با ايشان آشنا شدم . آن زمان در منطقه بودم و زماني که به عمليات بدر نزديک مي شديم بيشتر با ايشان آشنا شدم البته در زمان پاتک پاسگاه زيد ايشان را در سنگر محور ديدم که پاتک دشمن دفع شده بود و ايشان با روحيه بالا همان جا حضور داشت و با درايت و فرماندهي خوب دشمن را به عقب رانده بودند که خيلي از نظر تاکتيکي مهم بود زيرا دشمن سرمايه زيادي را براي اين قسمت هزينه کرده بود.
يک شب قبل از عمليات بدر همه مسئولين دسته به بالا در داخل مقر تاکتيکي جمع شديم و شهيد جعفرزاده برايمان صحبت کردند و از استقامت در عمليات برايمان توضيح دادند و گفتند همه بايد بجنگيم در اين منطقه جلو ما دشمن وپشت سر ما آب است که بايد جنگيد و اميدي به پشت سر و عقب نشيني نبايد داشت.
گردان امام حسن شب 21/12/63 از شط علي حرکت و تقريباً ساعت 24 به پاسگاه السخره رسيد. جايي که شب قبل گردان امام علي (ع) به فرماندهي شهيد حسن انتظاري عمل کرده بود و ما همان شب به دشمن هجوم برديم و تلفاتي را به دشمن وارد کرديم و روز بعد در همان جا بوديم که شهيد جعفرزاده به منطقه آمد تا دشمن را از نزديک ببيند و هم چنين براي بالا بردن روحيه بچه ها، سرکشي داشت. چون خيلي موثر بود که فرمانده، شب در خط اول حضور پيدا کند، آن هم در عمليات که هنوز خط تثبيت نشده است.
شهيد جعفر زاده روي دژي که تيپ امام حسن (ع) عمل کرده بود چند سنگر آن طرف تر بود که به ايشان خبر دادند که تانک هاي دشمن در حال آرايش هستند و ايشان بلند شده بود که دشمن را مشاهده کند که يک ترکش به سر ايشان اصابت کرد و يکي از بچه ها گفت که، جعفرزاده شهيد شده بلافاصله با بي سيم تماس گرفتند و يک قايق به آنجا آمد و شهيد را در برانکارد گذاشتند، در حالي که سر ايشان را بسته بودند. حقير يک سر برانکارد را گرفتم که به قايق منتقل کنم در آخرين لحظه دست را بلند کردند، در حالي که در حالت کما بودند روي شکم گذاشتند و شهيد به داخل قايق منتقل شد.

گرچه از داغ لاله مي سوزيم
ما همان سر بلند ديروزيم
گر به تکليف خود عمل کرديم
روز فتح وشکست پيروزيم
اين دو بيت هميشه بر لبان برادر حاج ابراهيم جعفر زاده بود زمزمه و حال او با اين شعر بود از اين رو هميشه آرام بود و چون به تکليف خود عمل مي کرد خود را هميشه پيروز مي دانست.
شب عمليات بود که در شط علي بوديم، کار را تقسيم کرديم من به حاجي گفتم:
من آن طرف آب بودم اجازه بده خودم بروم آن طرف .
گفت: نه. من خودم مي روم و اگر اتفاقي افتاد، با شما تماس مي گيرم تا شما هم بيايد.
فرداي آن روز بود که با بي سيم گفت: بياييداينجا.وقتي به منطقه رسيديم ديديم ترکشي به پشت گردن او خورده و روي لبه يک قايق نشسته است دستش را دور گردنش گذاشته و حرفي نمي زند. سريعاً او را به عقب منتقل کرديم ديگر ايشان را نديدم. گويا در همان حال هم زمزمه مي کرد.

ساعت 11 صبح بود به ما خبر دادند دشمن در منطقه پاتک کرده است آتش سنگين خود را بر سر و روي بچه ها مي ريزد. و برادر جعفر زاده و تعدادي از بچه ها با هم بوديم. قرار شد من نيروها را به منطقه بفرستم و ايشان به طرف خط حرکت کنند. خداحافظي کرديم و رفتيم.
ساعت 3 يا 4 بعدازظهر همديگر را ديديم در حالي که بعثي ها خط را اشغال کرده بودند و بيست نفر از بچه ها را به اسارت برده بودند. تلخي اين حادثه حوصله همه بچه ها را سر آورده بودو تاب و توان آنان را گرفته بود. در همين اوضاع براي ما دستور آمد که خط را مجدداً از دست دشمن بازپس بگيريد!
با حاجي بودم، يک لحظه او را ديدم که خيلي آرام متين و با حوصله نشسته، ذکر مي گويد! اطرافش را بچه ها گرفته بودند دوست داشتند يک مقداري ايشان براي آنها صحبت کند. چون ناراحتي و دل شوره عجيبي داشتند و رفقايشان را در اسارت مي ديدند. ديدم چشمان زيبايش را به طرف بچه ها برد و با نيم نگاه محبت آميزي گفت:
بچه ها تکليف ما اين است ک خط را پس بگيريم خدا اين قدرت را به ما داده و خودش هم توان ما را افزايش مي دهد. با نام خدا و به ياري حق به پيش مي رويم که نصرمن الله و فتح قريب.5 بعدازظهر بود که به خط دشمن زديم اما آتش سنگين آنها بر روي منطقه همه بچه ها را زمين گير کرده بود هيچ کس قادر به حرکت دادن به جلو نبود تنها در فکر نجات جان خود بوديم و بس.
در همين حالت برادر جعفر زاده را ديديم که سوار نفربر شده و به راننده مي گويد: برو به طرف دشمن.متوجه خدا شده بود و تنها استمداد از او مي کردند چون در هر لحظه اي امکان آتش گرفتن نفربر بود و در اين حالت شکست بچه ها و حتي شهادتشان امري قطعي بود. فاصله با دشمن حدود 300 يا 400 متر بيشتر نبود و همه شاهد فداکاري و بي باکي حاجي بوديم. ديديم به سرعت خود را به خط زد و به طرف دشمن رفت و بدون هيچ ترسي و به دور از هر گونه توقفي! و بچه ها که اين صحنه را ديدند با فرياد الله اکبر روحيه اي الهي پيدا کرده و پيش روي به سوي دشمن را آغاز کردند.
بعثي ها با ديدن اين وضعيت در رزمندگان اسلام يکباره غافلگير شده و زمين گير گشتند. برخي دست به سر گذاردند، عده اي خود را مخفي کردند و تعدادي پا به فرار گذاشتند. باور اين صحنه براي ما هم مشکل بود کساني که چند ساعت قبل آن آتش بازي مي کردند، اکنون به اين راحتي رام شدند و تسليم گشتند!
ساعت 7 بعدازظهر بود که خط را مجدداً از دست دشمن گرفتيم و بچه هايي که به اسارت در آمده بودند همگي را نجات داديم و علاوه بر آن تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير کرديم.
دشمن ذلت را پذيرفت و خط به دست نيروهاي ما افتاد. خبرنگاران براي مصاحبه با اسرا حاضر شدند. يکي از آنها به يکي از افسران عراقي رو کرد و علت شکست آنها را جويا شد. او گفت: ما با ديدن نفربري که با سرعت بسيار به طرف خط مي آمد، يقين حاصل کرديم که، چنين نفربري، بايد پر از مواد منفجره باشد که الان در اثر برخورد با خاکريز و انفجار آن تمام نيروهاي پشت خاکريز ما کشته خواهند شد. از اين رو تسليم شدن را بهتر از مرگ ديديم و دست بر سر گذاشتيم و فرياد دخيل يا خميني سر داديم.
وقتي راننده پي ام پي را ديدند با هيکل نحيف و لاغر و بدن استخواني ،اصلاً اين شهامت و شجاعت را باور نمي کردند و همگي با نگاهي پراز تحسين به او نگاه مي کردند و بر اين افتخار عظيم به او احسنت مي گفتند.

سردار کاظم مير حسيني :
يک روز پشت ماشين نشسته بود و مي رود تا بنزين بزند. مسئول آن جا مي گويد کارتت را بده. کجا هستي چقدر خدمت کرده اي کي آمده اي سربازي. او هم مي گويد من مدتي هست آمده ام اين جا. وضعيت اين جا چه جوري است. و به خوبي با اين سرباز انس مي گيرد و خيلي چيزها از او مي پرسد. بعد هم بنزين مي زند و مي رود و بعد به او اشاره مي کند که اين فرمانده تيپ هست. سربازه خيلي خجل مي شود ولي جعفرزاده از ماشين پايين مي آيد و پيشاني او را مي بوسد و مي گويد مشکلي نيست ما هم مثل شما هستيم.
او يک افتادگي و مهرباني خاصي در يگان داشت و مي خواست تا نيروها با هم اخت باشند و نمي خواست فرقي بين نيروها از لحاظ رده بگذارد.
مثلاً يگان هايي که مستقر بودند گردان هايي که در آموزش بودند او هميشه مي رفت سرکشي و صحبت هايش هم اغلب صحبت هاي او مذهبي و اخلاقي بود. که عمليات اين جوري است. شما با خدا ارتباط داشته باشيد. راز و نياز کنيد. تدبير داشته باشيد. و روح معنوي. خودش علاقه خاصي به تلاوت قرآن داشت و خود را موظف کرده بود که هر شب مقداري از قرآن را تلاوت کند. و سفارش هم به رزمندگان مي کرد که اُنس با قرآن داشته باشند.
در يک سفري که فرماند هان قبل از عمليات بدر به مشهد داشته اند. نقل مي کند که ايشان نزد امام رضا که رفت يک حالت خاصي پيدا کرده بود. اشک از چشمانش جاري بود و خودش را به ضريح امام رضا چسبانده بود و گريه مي کرد به طوري که به همه مي گفتند ايشان شهيد مي شود. بعد که برمي گردد براي عمليات نقل مي کند شب عمليات که رسيد يک شب مانده بود به عمليات يک نامه اي از خانواده اش برايش مي فرستند. نامه را مي خواند و يک عکس هم از فرزندش در نامه بوده. چون مي داند عکسي که بوده عکس را نگاه مي کند و کنار مي گذارد .او مي گويد مي خواهند شب عمليات من عکس را ببينم و شايد کمي محبت فرزند در اراده ام تاثير بگذارد و به همين اندازه هم عکس را نمي بيند ومي گويد حالا که خدايي شديم ديگر فکر فرزند و خانه زندگي و اينها را بگذاريم کنا ر داريم با خدا معامله مي کنيم. روز بعد هم در عمليات و در خط مقدم حضور پيدا مي کند. هرچه بچه هاي رزمنده مي گويند شما برو عقب شما بايد بچه ها را هدايت کني، مي گويد من و شما الان هيچ فرقي نداريم. هر طوري بشود با هم مي شويم. که يک گلوله توپ مي آيد روي سنگر ترکش آن به سر شهيد ابراهيمي مي خورد و شهيد مي شود.
ايشان راضي نمي شود بچه ها را تنها بگذارد و به عقب برگردد.
در رسيدگي به امور يگان، دلسوز بود .حسن خلق داشت و هيچ وقت به عنوان دستور برخورد نمي کرد و اگر هم موردي بود عذرخواهي مي کرد . در جمع بچه ها خوش اخلاق بود و با نيروها مي جوشيد. اُنس و علاقه اي که نيروها به ايشان داشتند به خصوص بسيم چي ها علاقه اي قلبي بود و قلباً از او اطاعت مي کردند, او بر قلب ها حکومت مي کرد که خيلي مهم است که کسي بتواند اين گونه فرماندهي کند, با اشاره اي يا دستوري که مي داد بلافاصله انجام مي دادند. حالت مذهبي خاصي هم داشت. علاقه خاصي به دعاي توسل و زيارت عاشورا و ديگر دعاهايي که خوانده مي شد, داشت. خودش شرکت مي کرد به خصوص انس به خصوصي با قرآن داشت.
او نيز چون ديگر شهدا طرز فکر و رفتارش علاقه اش به مدينه ي فاضله را نشان مي داد. با توجه به مسائل مادي که متاسفانه الان در جامعه با آنها دست به گريبان هستيم واقعاً شهدا به مسائل مادي اصلاً اهميت نمي دادند و در عالم ديگري اوج گرفته بودند.
ايشان حتي در سخنراني هايش هم خيلي تاکيد داشتند به اطيعوالله و اطليعوالرسول…. سلسله مراتب فرماندهي را تاکيد داشتند و توضيح مي دادند که سلسله مراتب ما در آخر به خدا مي رسد .
ايشان اطاعت از فرماندهي را عبادت مي دانستند و به اين نحو برخورد مي کردند موقعي که مي رفتيم قرار گاه و ايشان با مسئولين بالا و به خصوص سردار رضايي برخورد مي کردند و در صحبت هايشان طوري بوده که احترام خاصي داشتند .عصبانيت او طوري نبود که پرخاش کند فقط قاطعيت او بيشتر مي شد.
آرزوي ايشان واقعاً همان آرزوي امام بود که براي رزمندگان ترسيم کرده بود وآن پيروزي رزمندگان اسلام بود.
شهيد جعفرزاده روي مسائل تقويت جنگ و جبهه خيلي تلاش داشت و آرزويش پيروزي رزمندگان اسلام و عبور از کربلا به سوي قدس بود . هيچ آرزوي مادي فکر نکنم اصلاً در وجود ايشان بود و طوري بود که اصلاً به دنيا دل نبسته بود.

در مورد شهادت مطلب خاصي از ايشان ياد ندارم ولي از حرکات و کارهايي که انجام مي داد معلوم بود که او عاشق شهادت است. بعضي وقت ها که در خط کوشک مستقر بوديم با او مي رفتيم با موتور و او کليه سنگرها را دانه دانه سر مي زد. با همان لباس خاکي بسيجي و خيلي وقت ها بود که مي ديد بعضي بسيجي ها خسته هستند تا صبح به جايشان نگهباني مي داد. يک دفعه يک خاکريزي بود که يکي لودر و بولدوزر (غلطک) در حال زدن يک دژ بودن تا آب پشت خط خودي نيفتد و جايي که اين راننده ها کار مي کردند با دشمن حدود تقريباً يک کيلومتر بيشتر فاصله نداشت و شديداً آن منطقه زير آتش خمپاره 60 بود. ايشان رفت و نشست پهلوي راننده بولدزور زير اين آتش شديد دشمن که روي کار کردن بولدوزر حساسيت داشت شروع کرد با راننده بولدوزر صحبت کردن, از مسائل معنوي ومسائل ديگرو شروع کرد به روحيه دادن به آن بسيجي. بعد که صحبت هايش تمام شد و پياده شدند من از آن راننده پرسيدم او را شناختي که با تو صحبت مي کرد گفت نه او را نشناختم او يکي از بچه هاي بسيجي گردان مي باشد. گفتم او فرمانده تيپ بود ,آقاي جعفرزاده .وقتي متوجه شد از تعجب مانده بود چه کند. با افراد مافوق و بالاتر از خودش واقعاً وقتي برخورد مي کردم احترام مي گذاشت که ما بعضي وقت ها شرمنده مي شديم که چرا ما خودمان با ايشان اين جوري رفتار نمي کنيم.
من يادم هست مثلاً با سردار جعفري که آن موقع فرمانده يکي از قرارگاه ها بود و يا خود سردار رضايي, سردار مرتضي قرباني اينها وقتي مي آمدند ايشان حتي جلوي آنها بلند حرف نمي زد. خيلي کوشش مي کرد که نهايت احترام بشود همانطوري که به زير دست هاي خودش هم احترام مي گذاشت.
مدتي بود او مرخصي نرفته بود .پدر ايشان آمده بود جبهه. من يادم هست چون خيلي کار داشت پدرش را با خودش اين طرف و آن طرف مي برد و مي آورد و به همين دليل ما با پدر ايشان آشنا هم شديم. داشتيم از منطقه برمي گشتيم ايشان در بين راه به راننده گفت نگه دار. پدرش عقب نشسته بود و من هم کنار پدر ايشان عقب نشسته بوديم، ايشان آمد عقب نشست و به ما گفت شما بنشين صندلي جلو و شروع کرد با بابا شوخي کردن و خنده کردن . گفت حالا که فرصت هست يک مقداري با بابا صحبت بکنيم. شوخي کنيم، خنده کنيم. يک موقعي فکر نکند ما اين جا کاره اي هستيم. پدرش هم تعريف مي کرد هر موقع ايشان مي آيد به شهر سريع مي رود سرزمين خودش و شروع به کار مي کند .کسي در محل نمي دانست ايشان در جبهه چه کاره است..
بچه هايي که در تيپ 28 صفر با ايشان بودند وقتي که مي آمدند هميشه با نيکي از ايشان ياد مي کردند و بچه هاي تيپ الغدير هم که در يک سال فرماندهي ايشان برخوردهاي بسيار خوب ايشان را فراموش نمي کنند.
يک دفعه در منطقه زيد خط پدافندي داشتيم ايشان با شهيد حسين انتظاري رفته بود براي بازديد که مجروح مي شود و ترکش مي خورد ولي عقب برنمي گردد و همان جا پانسماني کرده و به کارش ادامه مي دهد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
بازدید : 357
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 در محيطي همراه با مهر و عطوفت و فضايي پر از معنويت پا به عرصه وجود نهاد . او در اصفهان متولد شد وتوجه والدين خود قرار گرفت و با مسائل اخلاقي و اسلامي آشنا شد.
دوران ابتدايي و راهنمايي و تحصيلات متوسطه خود را در همان شهر به اتمام رساند. در طول تحصيل لحظه اي از کارهاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي غافل نبود . به قرآن علاقه زيادي داشت و آن را با صوت زيبا تلاوت مي کرد. در ايام فراغت از تحصيل ,فعالانه کار و تلاش مي کرد. مبارزات سياسي را در همان دوران دبيرستان آغاز نمود و با وجودي که سن کمي داشت جزء دانش آموزان فعال شهر خود بود.
پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و چون داراي توانمنديهاي خاص بود به عنوان مربي آموزشي در پادگان غدير اصفهان به آموزش پاسداران پرداخت .
با آغاز شرارت ومزاحمتهاي براي مردم کردستان به سنندج رفت و فرماندهي يکي از گردان هاي عملياتي را برعهده گرفت تا درمقابل دشمنان ايران ايستادگي کند. مدتي بعد فرمانده عمليات سپاه کردستان شد. بعد از آن به دليل شجاعت وايده هاي کار سازش در نحوه ي مقابله با دشمنان به فرماندهي تيپ 110 شهيد بروجردي، منصوب شد. قائم مقام فرمانده لشکر14 امام حسين (ع) وفرماندهي تيپ مستقل 18 الغدير از سمتهاي ديگر اين قهرمان ملي وچهره ي تاثير گذار بود.
حضور در صحنه هاي نبرد ومسئوليتهاي مهم وکليدي ,باعث غفلت او از تحصيل نشد, سال 1367 در آزمون سراسري در رشته مهندسي پذيرفته شد ولي با توجه به مسئوليت هاي مختلف و مهمي که داشت از ادامه تحصيل باز ماند .اوکه از تحصيلات کلاسيک باز مانده بود به تحصيلات نظامي پرداخت و دوره هاي فرماندهي و ستاد راگذراند.
سال 1370 بود , بار ديگر عشق به تحصيل او را وادار ساخت در آزمون سراسري شرکت کند .او در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. عليرغم مشکلات جسمي که در حين عمليات کربلاي پنج، بر اثر عارضه شيميايي بر ايشان وارد شده بود، لحظه اي دست از تحصيل و تلاش نکشيد .او ضمن تحصيل مسئوليت هاي مهمي را نيز در سپاه به عهده داشت.
آقابابايي يک امين براي بسيجيان و يک ياور دلسوز براي مستمندان بود .
عبادت، خلوص نيت، عرفان، احسان و کمک به نيازمندان توسط او بين تمامي دوستان مشهور و زبانزد خاص و عام بود. هميشه گوش به فرمان ولي امر مسلمين و مطيع امر ولايت فقيه بود .
جاذبه اش همگان را به تعجب وا مي داشت ,مانند جاذبه مولايش علي (ع). مواجه شدن با ايشان نشاط خاصي به انسان مي داد.
خلق نيکويش همواره دوستان جديدي را برايش به ارمغان مي آورد و در اولين برخورد با هر شخصي چنان رفتار مي کرد که انگار سالها وي را مي شناسند. حتي کساني که او را نديده بودند هم با شنيدن اوصافش شيفته مرامش مي شدند.
تمام عمر پر برکتش را وقف اسلام و اطاعت از ولي امر و دفاع از ارزش هاي به دست آمده از انقلاب اسلامي نمود.
هرچند فقدان چنين عزيزي براي ملت قدرشناس ما بسيار سنگين است ولي پيمودن راه آن سردار و تحقق بخشيدن آرزوهاي وي، التيام دهنده دل هاي داغداران خواهد بود.
پس از ساليان متمادي تحمل درد و رنج ضايعات شيميايي که در عمليات کربلاي پنج به آن مبتلا شده بود؛در سحرگاه پنجم شهريور سال 1375 در حالي که زيارت عاشورا را زمزمه مي کرد با سينه اي پردرد از گازهاي شيميايي سر به دامان مولي مومنان عالم حضرت حسين ابن علي (ع)نهاد و به سوي عرش رحمان پر کشيد و به بازماندگان درس مقاومت داد. معراج ملکوتي اين سردار گران قدر براي همرزمان و پويندگان راهش درس ديگري از دفتر عشق خواهد بود.
اودرفرازي از آخرين نوشته اش چنين مي نويسد:
اين وصيت را در حالي من مي نويسم که عازم ماموريتي هستم به منطقه اي که اسلام عزيز سالها در عزلت به سر برده و براي رشد آن نياز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حيات است خواستارم اين حقير گهنکار را به لطف و مرحمت خود بخشيده و شهادت که فخر اولياي الهي است, را نصيبم گرداند.
عزيزانم بدانيد دشمنان اسلام با بهره گيري از زر و زور در پي آنند که شما را از گذشته درخشان خود مايوس سازند و شما را به سمت دنياي پر از نيرنگ خود بکشانند و از مسير حق جدا سازند. مجاهدين و رزمندگان عزيز، که سالهاي جنگ را در رکاب رهبر و پيشواي خود حضرت امام خميني مجاهدت نموده ايد، بدانيد که شيطان از هر سو در کمين است تا ما را منحرف نمايد. بنابراين مراقب باشيد و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اگر دير مي رسيد دلش شور مي زد که مبادا کس ديگري قرآن مخصوص او را برداشته باشد . از دوران دبستان نيز عاشق جلسات قرآن بود ، مسجد محل و منزل شهيد نمازي زاده را هميشه به خاطر مي سپرد . سوره نور براي او نورانيت خاصي داشت .

هميشه مادر دستهايش را پنهان ميکرد اما اکبر پاهايش را ميبوسيد و مادر البته چاره اي جر تسليم نداشت .

ورزش برايش واژه اي آشنا بود . در کودکي دروازه بان تيم فوتبال محله اش بود . در ايام حضور در کردستان هر روز صبح 10 کيلومتر در جاده مهاباد با همرزمانش مي دويد و به نيروهاي اعزامي به کردستان آموزش اسب سواري مي داد .

مسابقه واليبال بعضي از خانواده ها را متحول ساخته بود . به همراه دوستانش با توابين و زندانيان ضد انقلاب در سنندج و با حضور خانواده آنها مسابقه واليبال برگزار کرد . اما عجب واليبالي شده بود !!

سال 67 در جمع پذيرفته شدگان کنکور سراسري نام او هم جزو دانشجويان رشته مهندسي پذيرفته ثبت شد . بار ديگر در سال 70 ، اما اين بار در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان

حالا ديگه به راحتي مي شد پالايشگاه کرکوک را ديد . 150 کيلومتر پياده روي تو خاک دشمن ، اون هم با تسليحات سنگين و عبور از اين همه کوه و تنگه ، بيشتر شبيه يک افسانه بود . اکبر اولين کسي بود که به سوي پالايشگاه آتش گشود . جهنمي از آتش درست شده بود . دشمن هاج و واج که از کجا ضربه خورده ؟! فکر مي کرد حمله هوايي شده ، براي همين آسمان را مورد حمله قرار داد .

تا صبح خوابش نبرد ، خيلي هم گريه کرد . همه اش خودش را ملامت مي کرد . آخر معتقد بود او نبايد از احوال نيروهاي تحت امرش غافل باشد. داشت براي يکي از دوستانش تعريف ميکرد : منطقه اي دور افتاده و اون هم خانه اي بدون بخاري و با شکافي بزرگ روي ديوار . حتما بايد کاري کرد و راه حلي را پيدا کرده بود . از همان دوستش خواست تا از بازار مبلغي جفت و جور کند تا مقداري اسباب ، اثاثيه منزل براي اون بنده خدا بخرد .

اول برج بود اما از من قرض مي خواست . همراهم ده هزار تومان بود که دادم. بعد ، براي ناهار من را دعوت کرد . به مغازه ميوه فروشي که رسيديم دوباره از من پول خداست . مي خواست ميوه بخرد . گفتم : حاجي پس ده هزار تومان را چه کردي ؟ گفت : يک مستحق تر از من پيدا شد ، دادم به اون .

مطمئن باشيد اگر نياز نداشت دستش را دراز نمي کرد . به همين دليل بود که هرگز دست کسي را که به سويش دراز مي شد نا اميد نمي ساخت .

با خودم فکر ميکردم که کار خدا چه حکمتي دارد . توي همين کردستان ، بالگرد حامل اکبر سقوط کرد . 400 متر سراشيبي کوه را پيمود و با انبوهي از بار مهمات شش بار غلتيد . هر کس آن حادثه را ديده بود ، نجات اکبر و همراهانش را يک معجزه مي دانست اکبر بايد زنده مي ماند . !!!!!

بعد از گذر از اون دره ترسناک رسيديم به يه روستا . بچه ها رفتند تو روستا . وقتي برگشتند با خودشون يه مقدار دوغ آورده بودن . حاج اکبر گفت که يا دوغ را برگردونين يا پولش رو بدين ! بچه ها رفتند و برگشتند و به حاجي گفتند که اهالي محل مي گن که ما رضايت داريم . گفت : نه ! بايد پولش را بدين که اينها فکر نکنند ما نظامي محضيم ! ما بايد کار فرهنگي بکنيم . بچه ها چاره اي نداشتند جز اينکه مردم روستا را راضي کنند که پول دوغ را بگيرن !!

سروم توي دستش بود اما با اون چهره نورانيش دم در وايستاده و خيز مقدم مي گفت . خونشون روضه بود . هيات ها آمده بودند . وقتي بلند شديم سينه بزنيم يه دفعه ديديم حاجي در وسط ميدون با يه دست سروم را گرفته و با دست ديگه سينه مي زند . همه عزادارها بعد از ديدن اون صحنه اشکشون سرازير شد .

وقتي ازش سوال مي کردي حاجي حالت چطور است ؟ مي گفت : خدا را شکر . يک بار نگفت درد دارم . حسرت يک آن و ناله را به دل درد گذاشت . دکترها مي گفتند : الان که کبد از کار افتاده ، وضعيتش جوري است که اگه دست به او بزني فريادش به آسمان مي رود فوق العاده درد دارد . اما اون .....


" اللهم ارزقنا توفيقق شهاده في سبيلک " دعاي قنوتش بود . با اصرار از او خواستم در قنوتش ، شفايش را طلب کند . وعده داد فردا دعايش را عوض مي کند : " الهي رضا برضاک " .
" من راضي ام به رضاي خدا . اگر خدا راضيه که من زجر بکشم و درد رو تحمل کنم و آهسته آهسته شمع وجودم آب بشه , پس منم راضي ام . اصلا دارم کيف مي کنم . خوشم مياد از درد . لذت مي برم از تخت بيمارستان "

" زينبم بيا تا تو را ببوسم " . اما دريغ که تواني براي بوسيدن دخترش هم نداشت و در حسرت آخرين بوسه بر فرزندش ماند .

همسر شهيد :
تازه از جبهه برگشته بود .به اصرار دوستانش با همان سر و وضع خاکي آمده بود خواستگاري . آن موقع 18 سال بيشتر نداشتم . وقتي قرار شد دو نفري صحبت کنيم ، اول اجازه گرفت برود وضو بگيرد . بعد با حالت عجيبي چند آيه از قرآن را تلاوت کرد . وقتي قرآنش تمام شد ، شروع کرد به صحبت درباره تمام شرايطي که ممکن بود در زندگي اتفاق بيفتد . آن شب مثل اينکه مهري بر دهان من خورده باشد ، نمي توانستم هيچ حرفي بزنم : پرسيد : " پس چرا صحبت نمي کنيد ؟ نکند ناراضي هستيد ؟ " .

با پافشاري اي که کردم پدرم مجبور شد قرار مهربرون قبلي را به هم بزند . قرار مجددي با خانواده شان گذاشتيم . اين بار کمي واضح تر صحبت کرد و گفت که " ممکن است يک هفته بعد از عقد خبر شهادت من را بياورند . شما مسير سختي را در پيش داريد . حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ "

يادم هست اين جمله را چند بار تکرار کرد . گفتم : " من هميشه آرزو داشتم با کسي ازدواج کنم که مثل برادرم باشد ، اخلاقش ، روحياتش . با شرايط شما موافقم " .

در محضر حضرت امام عقد کرديم . مادرم خواب ديده بود که امام آمده اند خانه مان و خطبه عقد مرا خوانده اند و حالال اين رويا تحقق پيدا کرده بود . بعد از اينکه امام خطبه را خواندند از ايشان خواست که ما را نصيحت کنند .

امام دستانشان را روي شانه اکبر گذاشتند و فرمودند : " برويد و با هم مهربان باشيد ، با هم مهربان باشيد " سالها از آن روز مي گذرد ولي هنوز آن لحن گرم و صميمي را در گوشم احساس مي کنم .

بعد از عقد رفتيم سفر ، حدود 6-5 روز در آنجا بوديم . به حاجي گفته بودم هر جا شما برويد من هم مي آيم . هنوز هم باورم نمي شد که اين روزهاي سخت را گذرانده باشم .

همه اش مثل يک خواب بود . يک خواب شيرين . آن موقع تماس تلفني مشکل بود . بيسيم را وصل مي کرد روي خط تلفن و فقط مي گفت : " سلام من خوبم ، هنوز زنده ام و خداحافظ " دير به دير به خانه مي آمد . اما بعد از 20-10 شبي هم که مي آمد خانه ، وقتي نگاه توي چهره ايشان مي کردم يا صداي بوق ماشين ايشان را مي شنيدم تمام غم اين چند شب تنهايي از دلم بيرون مي رفت .

بعضي از مواقع که مي آمد خانه از بس خسته بود با لباس خوابش مي برد . مي گفت : " چايي درست کن .چايي که مي آوردم هر چه صدايش مي زدم : " حاج اکبر چايي آوردم ، فقط چشمش را باز مي کرد و مي گفت : دستتان درد نکند و دوباره خوابش مي برد " .

وقتي که مي فهميدم ميخواهد برود از دو روز قبلش غمزده بودم . موقع رفتن سرش را مي گذاشت در گوش من و سوره والعصر را مي خواند مي گفت : " هر وقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان . حالا هم هر موقع دلم مي گرد مي خوانم " .

ده سال زندگي کرديم ، اما شايد دو سال بيشتر ، با هم نبوديم . من طعم واقعي خوشبختي را در همان سالها چشيدم . وقتي مي ديد که من ناراحتم قرآن برايم مي خواند . از حماسه عاشورا مي گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش مي کردم . يادم مي آيد دفعه اولي که رفتيم سقز مرا گذاشت خانه دوستش ، آقاي رادان و رفت . وقت رفتن گفت : " 25 روز ديگر برمي گردم " . من در طبقه پاين بودم . اتاق پرده نداشت . وقتي به بيرون نگاه مي کردم و حياط پر از برف را مي ديدم وحشت مي کردم .

هنوز شب نشده تمام در ها را قفل مي کردم و چراغ هاي ساختمان را هم خاموش مي کردم . کلت حاجي را مي گذاشتم روي شکمم و مي خوابيدم . 20 – 10 شب که گذشت ، يک شب همين طور که اسلحه توي دستم بود ، خوابم برد . يک دفعه از خواب پريدم . ديدم يک نفر با آجر به در مي کوبد و نور چراغي هم روي برف ها افتاده است . دلهره عجيبي پيدا کردم . خشاب اسلحه را جا زدم ، از راه پله بالا رفتم و گفتم : " آقاي رادان بياييد ببنيد کي در مي زند " . آقاي رادان هم يک آجر برداشت و آمد توي بالکن . يکدفعه ديدم صداي خنده حاجي از پشت در مي آيد . همان جا خشکم زد . اسلحه از دستم ول شد . همانطور از پشت در گفت که " حالا ديگه براي من اسلحه مي کشي ، مامور مي آري . "

و تا چند وقت بعد هر وقت تماس مي گرفت مي گفت : " اگر بيايم برايم اسلحه نمي کشي؟ " از آن به بعد براي اينکه ديگر نترسم هر وقت مي آمد سر پيچ که مي رسيد ، شروع مي کرد به بوق زدن تا پشت در . مي گفتم : " حاجي مردم بيدار مي شوند " . مي گفت : " ميخواهم ديگر نترسي " .

توي محله پيچيده بود وقتي حاج اکبر مي آِيد خانمش را ببيند از اول کوچه بوق مي زند . همه برايمان دست گرفته بودند .

يک بار نزديک عمليات گفت : " نمي شود شما اينجا بمانيد . بايد برويد اصفهان " . زير بار نرفتم . گفت : " حاضري بري تو کمين ؟ " گفتم : هر طور صلاح بدانيد . گفت : فقط بايد دلش را داشته باشي. خانم يکي از دوستان هم با ما بود . خيلي هم مي ترسيد . يک اسلحه دست حاجي بود ، يکي هم دست من . با سرعت زياد و چراغ خاموش حرکت مي کرديم . يک دفعه يک بنز با چراغ روشن از جلوي ما رد شد . حاجي گفت : محکم بنشينيد ، پشت سر بنز حرکت ميکنيم .
گفتم : با اين پيکان چطوري آخه ؟ !
پايش را گذاشت روي گاز و تا آخره محدوده کمين همين طوري رفتيم . آنجا که رسيديم ، بنز رفت ، ما هم کنار جاده ايستاديم . عرق از صورتش مي ريخت دستش رو بالا برد و گفت : " خدايا شکرت ، خودم و خانمم که هيچ ، امانتي دوستم سلامت از کمين رد شد " .

اين سه ماهي که براي معالجه به لندن رفته بوديم ، با بچه هاي دانشجو و خبرنگار شب هاي جمعه جلسه قرآن داشتيم . يک شب حاجي از خاطرات جنگ و جبهه گفت و همه را به گريه انداخت . دلش خيلي گرفته بود . بعد از جلسه گفتم : چرا اين خاطرات را تعريف کردي ؟ آهي کشيد و گفت : من از شهدا عقب مانده ام . بعد دست گذاشت روي شانه من و گفت : تو دعا ميکني که من از اين بيماري جان سالم به در ببرم . تو دلت ميخواهد بعد از اين همه زجري که من کشيده ام در رختخواب بميرم ؟ دلت مي خواهد من تا چند سال زنده باشم ؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد .
گريه کردم و گفتم : نگوئيد اين حرف ها را .

زيارت عاشورا که مي خواند با سوز دل بود . وقتي مي ديد اولين قطره اشک من جاري مي شود مي گفت : براي سلامتي من دعا نکن . براي من شهادت را آرزو کن . ديگر خسته شده ام .

عصر جمعه بود که ميخواستند حاجي را به اتاق عمل ببرند . آقاي عبادي (مترجم) گفت : شما نمي خواهد بياييد . حاجي گفت : بگذاريد بيايد اگر در خانه بنشيند بدتر است . وقتي رسيديم بيمارستان پرستار گفت : تا آقاي دکتر بيايد طول مي کشد . حاجي پرسيد مفاتيح باهات هست . گفتم : براي چه مي خواهيد ؟ گفت : مي آيي مثل جمعه هاي قبل دعاي سمات بخوانيم . شروع کرد به دعا خواندن . پرستار ها آمده بودند و به آقاي عبادي گفته بودند اين دو نفر چه مي کنند . بعد از تمام شدن دعا حاجي را از زير قرآن رد کرديم . زهرا ، دختر کوچکمان ، حالت عجيبي داشت . دکتر گفت : نگران نباشيد ، 10 دقيقه بيشتر طول نمي کشد . مثل هميشه گفت : والعصر بخوان تا گريه نکني .

وقتي حاجي را با لباس سبز به اتاق عمل بردند ، زهرا پشت در اتاق عمل ايستاده بود ، مشت مي زد توي شيشه و مي گفت : بابام رو کجا مي بريد ؟

اشک تمام پرستارها را در آورده بود . براي دکترهاي آنجا عجيب بود که همراهان بيمار گريه مي کردند . بعد از يک ساعت آقاي عبادي گفت : عمل موفقيت آميز بوده و حاجي در حال به هوش آمدن است . وقتي از اتاق عمل بيرون آمد صورتش خوني بود . وقتي زهرا اين صحنه را ديد دوباره شروع به گريه کرد و گفت : " بابا ، بابا " .

به حاجي قرص خواب آور قوي داده بودند . ولي به طور عجيبي چشمش را باز کرد و گفت : جانم بابا عزيزم بابا ، و دوباره خوابش برد . دو بار اين اتفاق افتاد . تمام پرستارهاي حاجي که وضعش را مي دانستند گريه مي کردند . چون دکترها قبلش گفته بودند که 7 – 6 ماه بيشتر زنده نيست . بعضي مواقع مي گفت : حساب کن چند روز از شش ماه گذشته . لحظه شماري مي کرد . مي گفت : من عاشق شهادتم . براي عزاداري تاسوعا و عاشورا مي خواستيم برگرديم ايران . گفت : من بايد بيايم . بايد شفايم را از اباعبدالله (ع) بگيرم . ديگر چيزي نگفتم . وقتي مي خواستيم برگرديم گفت : سه ماهش که در لندن گذشت ، سه ماهش هم در ايران مي گذرد . انگار خودش خبر داشت . حالا هم وقتي خسته مي شوم مي روم جلوي عکسش مي ايستم و مي گويم : تو را به خدا کاري کن اين خاطرات آتشم مي زند . اما بعد فکر مي کنم به اين که خيلي بد مي شود که خاطرات حاجي از يادم برود . خلاصه همين طور اشک مي ريزم و با حاجي حرف مي زنم .

همه مي گريستند . يکي از اطرافيان روي اکبر را کنار زد . همه ديدند که دست راستش را مشت کرده و انگشت اشاره اش را به نقطه اي نشانه رفته است . اين حالت دست هاي اکبر براي همه تنها يک معنا داشت و آن هم چيزي نبود جز نماد و نشانه سلام بر سالار شهيدان . معلوم بود که اکبر به آرزوي ديرينه خود که همان ديدار با امام حسين(ع) بود رسيد .

بچه ها بارها او را در خواب ديده بودند . پس از شهادتش کسي در خواب از او پرسيده بود چگونه جان دادي ؟ اکبر سه بار انگشترش را به راحتي بيرون مي آورد و دوباره در انگشت مي کند . کنايه از آنکه به سادگي همين انگشتر در آوردن بود .





آثار باقي مانده از شهيد
عزيزانم بدانيد که دفاع از ولايت فقيه و مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنه اي ، دفاع از علي (ع) و فرزندان اوست و اين محقق نمي شود جز با تلاشي صادقانه در اجراي اوامر ايشان .

کسي مي تواند سختي هاي اين دنيا پشت سر بگذارد که دو خصيصه داشته باشد .
توکلش در کارها و زندگي بر خدا باشد
استقامتش هم در برابر سختي و مشکلات همچون کوه باشد

برنامه سالانه زندگي در سال 71
1- تکميل ساختمان مسکوني
2- برنامه ريزي و پيگيري براي هر چه بهتر برگزاري عبادات
3- رفتن به مشهد مقدس
4- رفتن هر 15 روز يک بار جمعه ها به تفريح
5- رفتن به جلسه قران هر سه شنبه
6- رفتن به جلسه قرآن لشکر هر دوشنبه
7- رفتن به کوه هر هفته دو روز
8- رفتن به استخر هر هفته دو روز
9- رفتن به حمام سونا هر 15 روز يک بار
10- برنامه ريزي براي ساعات اداري
11- به نتيجه رساندن زبان انگليسي
12- بازنگري هر ماه برنامه ها
13- برنامه ريزي براي پرداخت صحيح بدهي ها
14- رفتن هر هفته دو روز به منزل ابوي
15- رفتن هر هفته يک بار منزل کثيري ( داماد )
16- تماس تلفني با تميزي ( داماد )
17- پيگيري مداواي بيماري ها
18- پيگيري مداواي بيماري هاي خانواده
19- برنامه ريزي براي زمان هاي روز
20- برنامه ريزي براي مطالعه
21- برنامه دانشگاه



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : آقا بابايي , اکبر ,
بازدید : 353
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 ه ش در خانواده اي متدين و زحمتکش در يزد کودکي متولد شد که نامش را جمال گذاشتند. اين کودک با حضور خود محيط خانه را عطرآگين نمود و با چهره زيبا و نوراني همه را شاد و خوشحال کرد .
دوران کودکي را با فراگيري آداب و اخلاق اسلامي پشت سر گذاشت. وقتي به 6 سالگي رسيد براي تحصيل به دبستان اعلاء زاده رفت . دوره راهنمايي را در مدرسه فقيهي پشت سر گذاشت و با اشتياق تمام دوره متوسطه خود را در مجتمع فقيه خراساني به پايان رسانيد.
در ايام جواني چهره شاد و با نشاطي داشت . در فعاليت هاي سياسي و اجتماعي حضوري فعال داشت و در جلسات مذهبي به ويژه کلاس هاي قرآن و احکام شرکت مي کرد . جديت در کارها و تلاش براي پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي از اخلاق و روحيات او بود. انجام عبادات را وظايف اصلي خود مي دانست و لحظه اي از آن دريغ نمي ورزيد.
با آغاز تجاوز ارتش عراق به خاک جمهوري اسلامي، آن گاه که حضرت امام خميني فرمان مقابله با متجاوزين را داد به خيل مدافعان پيوست و آماده دفاع از خاک ميهن اسلامي شد. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد .اوبا عضويت در سپاه ماندن در شهر و کاشانه خود را جايز ندانست و رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد.
از لحظه اي که به جبهه ها شتافت ,در مناطق مختلف نبرد، در عمليات متعددي حضور يافت و در مسئوليت هاي چون فرماندهي گروهان و گردان انجام وظيفه نمود و در نهايت اين سردار سرافراز در تاريخ 23/3/1367 در عمليات بيت المقدس 7 حضور يافت و پس از خلق حماسه هاي وصف ناپذير به همراه نيروهايش، در منطقه شلمچه عاشقانه به سوي پروردگار پر کشيد و به آرزوي ديرينه اش رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
ملت نجيب و شريف ايران هوشيار و بيدار باشيد، فکر و تعقل کنيد و ببينيد در چه عصر و زماني قرار گرفته ايد. اين حکومت حاصل دسترنج هزاران شهيد، مفقود، اسير و جانباز مي باشد.
خدا را گواه مي گيرم اگر کوتاهي کنيد فرداي قيامت در دادگاه عدل الهي روسياه و شرمنده ايد. با تمام وجودتان و با اخلاص، پاسدار اين انقلاب باشيد و رهبر را چون نگين انگشتر در برگيريد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم 
ولئن قتلتم فى سبيل‌الله اومتم لمغفرة من‌الله و رحمة خير مما يجمعون (157 آل عمران) 
اگر در راه خدا بميريد يا كشته شويد در آن جهان به آمرزش و رحمت خداوند نائل شويد و آن بهتر از هر خوبى است كه در حيات دنيا براى خود فراهم توان كرد.
خداوندا ,من در اين دنيا روسياه درگاهت بودم و از روى نادانى و جهل خطاهايى را انجام دادم. معبودا ,از روى كم عقلى و كوته فكرى مورد لغزشهايى قرار گرفتم ولى تنها اميد به رحمت توست  كه مرا اميدوار مى‌كند, اميد به فضل و مغفرتت .
خدايا مى‌دانم و ايمان هم دارم هرچقدر گناه و معصيت من زياد باشد بزرگتر از بخشندگى و لطف تو نيست. من مى‌دانم هرچقدر جهل من زياد باشد ,بزرگتر از علم و حلم تو نيست. هرچقدر من كوچك و حقير باشم تو در عوض بزرگ و عظيمى و مى‌دانم هر اندازه كه به نفس خود ظلم كرده باشم, بزرگتر از عدل و داد تو نيست. پس عفوم كن ودرگذر از من ,چون من عبد ذليل و بى‌چاره ي توام .مى‌خواهم به جبران اين همه سستى و لغزش, اين چند قطره خون ناقابلم را در راه تو عطا نمايم.
ملت نجيب و شريف ايران, چند سخن كوتاه با شما دارم, اول اينكه هوشيار و بيدار باشيد .فكر و تعقل كنيد و ببينيد درچه عصر و زمانى قرار گرفته‌ايد.
حکومت امروز حكومتى است كه جداز حكومت على(ع) نيست.تا به حال هيچ وبعد از  حکومت رسول الله(ص)وامير المومنين(ع)جامعه ي اسلامي حاکمي مانند امام خميني نداشته است .مردي  كه سراسر وجودش خدايى است ,در تمام حركات و برنامه‌هايش جز رضاى خدا چيزى نيست.
امروز شكرگذار باشيد اين نعمت را كه اگركفران نعمت كنيد همانا سلب نعمت مى‌شود.
اين حكومت حاصل دسترنج صدها هزار شهيد و مفقود و اسير و جانباز است, خيلى مسئوليت بزرگى داريد ,خدا راگواه مى‌گيرم اگر كوتاهى كنيد, اگر سست شويد ,فرداى قيامت در دادگاه عدل الهى روسياه و شرمنده‌ايد. با تمام وجودتان و با اخلاص  اين انقلاب و رهبر را چون نگين انگشتر دربرگ بگيريد, يك لحظه از رهبر و ولايت فقيه غافل نشويد.
مقيد به فرائض دينى خود باشيد ,جاذبه و دافعه على(ع) را در پيشبرد اين انقلاب سرلوحه برنامه‌هاى خود قرار بدهيدو از دو دستگى و نفاق بپرهيزيد كه سلاح شيطان است.
از نفس خود با تمام قوا و تجهيزات و با تمام وجود حراست كنيد. يك لحظه غافل شدن همان و گمراه شدن همان. شهدا را فراموش نكنيد, به خصوص سرور شهيدان حسين ابن على (ع) .
يتيمان را نوازش كنيد, اخلاق و سيره نبوى را پيشه خود كنيد .
يك سخن هم با مسئولين دارم, اينكه هميشه و در همه كارهايتان رضاى خدا  را در نظر داشته باشيد .تحت جوسازى يكه عده فرصت طلب و سودجو قرار نگيريد و حامى ضعيفان باشيد .ثروت نامشروع سرمايه‌داران را از حلقومشان بيرون بكشيد وحامى ضعيفان باشيد چرا كه قرآن حامى ضعيفان است و آنها را در روى زمين صاحب شوكت و مالكان اصلى زمين معرفى كرده .حامى  بى‌نوايان باشيد چرا كه على(ع) و تمامى ائمه حامى ضعيفان بوده‌اند. اگر سعى و تلاشتان در مسير اسلام باشد ,مطمئن باشيد كه دست خدا و چهارده معصوم و امت اسلام پشتوانه شما مى‌باشد.
در آخر از پدر و مادر عزيزم كه خيلى زحمت و رنج براى من كشيده‌اند و برادرانم و همسر گراميم مى‌خواهم كه قلبا از من راضى شوند. از تقصيراتم درگذرند كه خداوند اجر و ثواب شما را خواهد داد .فرزندانم را در خط اسلام و اهل بيت قرار دهيد و سعى كنيد به هنگام بلوغ از پدرشان و آرمان پدرشان زياد برايشان بگوييد و ديگر از شما مى‌خواهم از اين به بعد بيش از پيش پشتيبان اين حكومت و رهبرى باشيد. از اين دولت و ملت هيچگونه توقعى نداشته باشيد چرا كه اجر شما را فقط خدا مى‌دهد. در آخر اميدوارم خداوند به عظمت و بزرگى چهارده معصوم ما را مورد عفو و بخشش خود قرار دهيد و در شب اول قبر مولايمان على(ع) را به دادمان برساند. والسلام    جمال خانى  مقدم- 30/9/65 





آثار باقي مانده از شهيد
بنام خدا
با درود و سلام به آقا امام زمان و نايب عزيز آن بزرگوار امام امت و به اميد پيروزي اسلام بر دشمنان خدا.    
پدر و مادر گرامي و ارجمندم وبرادران وخواهرعزيزم سلام عرض مي كنم و اميدوارم تحت توجهات ولي عصر ,امام زمان(عج) همگي صحيح و سالم  باشيد و به ياد خداوند بوده و در همه كارهايتان موفق و سربلند باشيد .
اگر جوياي حال اينجانب فرزند خود باشيد, الحمدا... سلامتي برقرار هست و دعاگوي شما هستم وحالم هم  خوب و شارژ هستم . به كردستان آمديم و خوشحالتر از قبل و سرحالتر از قبل مي باشم و هيچ ناراحتي ندارم . اميدوارم بابا هم كار و كاسبي اش چاق باشد و مادر هم رفع كسالت و بيماري شده باشد . سعي كنيد انشاا... هر كاري مي كنيد به ياد خدا باشيد و هم به برادران سفارش مي كنم مخصوصاًبه جلال و علي كه هر چه كرديد بابا را كمك كنيد .بابا را كه خداي نكرده  دلسرد نشود و مادر را اذيت و آزار نكنيد كه از قديم مي گفتند سبو كه آب دارد نم هم پس مي دهد و انشاا... خدا همه را محافظت بفرمايد .
اميدوارم به اعظم برسيد و اگرمشکلي در درس دارند,مشکل ايشان را حل نماييد . بيشتر سفارش نمي كنم چون مطمئن هستم كه رعايت مي نمايند .چون حاج رضا بسيار عجله داشت فرصت بيشتر نبود . انشاا... در نامه بعدي جبران مي نمايم . فرزند تان  جمال خاني  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : خاني مقدم , جمال ,
بازدید : 390
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در خانواده اي متدين و مذهبي در شهرستان اردکان ديده به جهان گشود .او در محيطي آکنده از نور معنويت رشد يافت و با احکام اسلامي آشنا شد. وقتي وارد دوران تحصيل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمايي را با موفقيت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فني داشت به هنرستان فني اردکان رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. دوران تحصيل ايشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وفساد شاه خائن .او در حين تحصيل هنرستان بود که وارد مبارزات انقلابي شد. در محافل و مجالس مذهبي حضوري چشم گير داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزايي ايفا کرد. پس از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد و به خيل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه هاي مختلف جنگ تحميلي به حماسه آفريني پرداخت و دفعات متعددي در جبهه حضور يافت.
داراي روحيه عالي و پشتکار وصف ناپذير بود .در مسئوليت هايي چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهايت فرماندهي توپخانه تيپ 18 الغدير به خدمت پرداخت. او شرط قبول اين مسئوليت ها را حضور در عمليات گذاشت .حاج جواد شابلي در سال 1363 در عمليات بدر در شرق دجله با آن که فر مانده توپخانه تيپ الغدير بود؛اما معاونش را به جاي خود مامور کرده ودوشادوش نيرهاي عملياتي به جنگ با دشمن پرزداخت که در همين عمليات به آرزوي ديرينه اش رسيد و شهيد شد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
در حراست از خط ولايت فقيه که همان خط سرخ انبياءست کوشش نماييد و با حضور دائم خويش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان که چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت‌نامه  
بسم الله الرحمن الرحيم    
حمد خداى بزرگ را كه خلقت انسان از لطف اوست و درود و تحيات بر انبياء و اولياء الهى و ائمه طاهرين عليهماالسلام و درود و سلام بر خمينى روح خدا و قلب تپنده ملت مستضعف جهان و درود به روان پاك شهدا از هابيل تا كربلاى ايران كه خالصانه جان خود را براى رضاى خالق در راه هدف فدا نمودند و با شناخت و آگاهى در اين راه گام نهادند و به پاس احترام خون اين عزيزان خداوند بر مامنت نهاد و طريق فضيلت و تقوى را به شناساند . من جواد شابلى اكنون كه توفيق هجرت را يافتم و موفق شدم با لباس پاسدارى در جبهه حاضرشوم و پاسدار حرمت خون شهيدان ,خداى بزرگ اين نعمت را بر من ارزانى داشت ؛شايد كفايت و لياقت شهادت را نصيبم سازد و بتوانم پس از عمرى تباهى و گناه و معصيت با نثار خون خويش و آبيارى درخت اسلام با شهادت خود به اسلام خدمتى نموده باشم و به لقاء الله برسم .
از افتخاراتم اين بود كه در ارگانى به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامى خدمت مى كنم و انشاء الله با نثار خون خويش به اين اسم و اين ارگان خدمتى نموده باشم . از ملت عزيزو شرافتمند ايران درخواست مى نمايم كه جبهه ها را هميشه با اعزام نيروهاى معتقد به اسلام و انقلاب پر نگهدارند و امام امت را يار و پشتيبان باشند .
در حراست از خط ولايت فقيه كه همان خط سرخ انبياء است, كوشش نمايند و با حضور دائم خويش در صحنه به ضد انقلاب و خفاش صفتان كه چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهند كه اين ديوسيرتان از هر فرصتى عليه انقلاب استفاده خواهند نمود.
از پدر و مادر خويش كه در پرورش و تربيت من متحمل رنج فراوان شدند و متاسفانه در عمر كوتاه خود توفيق جبران ذره اى از زحمتهايى كه برايم كشيدند را نداشتم ,طلب عفو مى نمايم . برادران و خواهران گرامى ، كوتاهى و گناهان مرا با ديده عفو بنگريد و مرا ببخشيد تا انشاء الله خدا نيز از من راضى باشد. 
بار پروردگارا امام امت را تا انقلاب مهدى نگهدار. دولتمردان و خدمتگزاران به اسلام را موفق و مويد بدار . بر اتحاد و اتفاق  مسلمانان در سرا سر دنيا بيفزاى . حكام مرتجع منطقه را با دست پر قدرت مسلمانها  سرنگون دار و امت اسلام را در پيشبرد اهداف عاليه قرآن موفق دار. 
والسلام على عبادالله الصالحين  جواد شابلى 
ضمنا" 8 روز روزه قضا دارم و مدت 6 ماه نيز نماز قضا دارم كه آن را با پولى كه پهلوى رضا دارم ,برايم انجام دهيد. همچنان از دارائى خودم براى خرج دفن و كفن استفاده نمائيد و بقيه دارائيم را در هر راهى كه صلاح بدانيد خرج نمائيد . خدا حافظ و نگهدار شما.                                                            جواد شابلى   تاريخ 24/7/1361   



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : شابلي , جواد ,
بازدید : 338
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

روزهاي پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگي است که حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني که در طليعه سپاه اسلام خون پاک خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يکي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از کودکي روح و جانش با ملکوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احکام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه کيخسروي(سابق) يزد قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود که مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حکومت خود کامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شکوفايي افکار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديکتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شکست ظلم و استبداد مي رفت که طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حريم کشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربرکتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي که منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود کثيف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد و دين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد.
منبع:"پروازتا جبرئيل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
حمد و سپاس خداي را، که بر ما منت گذاشت و نعمت اسلام را بر ما ارزاني داشت تا حيات و مرگمان را در مسير اسلام سپري کنيم.
درود بر پيامبر اسلام (ص) بنيان گذار مکتب توحيد، و امامان بر حق. درود بر پرچم دار نهضت اسلام، حضرت امام ـ روحي له الفداء.
تعظيم و تکريم به امت قهرمان و شهيد پرور ايران، که جوانمردانه، متجاوزين به حريم دين و قرآن را به خاک ذلت نشانده اند.
اکنون که عازم منطقه عملياتي هستم و شايد برايم مسئله اي حادث شود، لازم ديدم چند جمله اي را به عنوان وصيت نامه ابدي خود بنويسم. جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب، و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است. امروز به دست ما سپرده شده، و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
مردم شريف و قهرمان، اين را بدانيد، که اسلام در خطر کفر است، و دشمنان اسلام براي مقابله با آن جبهه اي گشوده اند. اميد است با حضور گسترده شما در جبهه ها و دفاع همه جانبه از حريم آن، جرثومه هاي متجاوز را به گورستان تاريخ بسپارند، و بدانيد که امروز روز آزمايش خداوندي است، و اين مهم، تکليف است که از هيچ کس ساقط نمي شود.
جبهه هاي نبرد امروز مرکز رويارويي مستکبران و قدرت هاي بزرگ با اسلام است، و جوانان شما حسين وار، بر يزيد مسلکان زمان، مي تازند و در پي کسب رضايت خداوندي مي کوشند، و استوار و مردانه سينه را سپر دشمن نمودند، و با خون خويش نهال اسلام را بارورتر مي نمايند. مرداني که دنيا را مزرعه آخرت مي دانند و بذر ايمان و صداقت را با خون مي پاشند تا حاصلش را در پيشگاه باريتعالي و در بهشت برين درو کنند.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد، چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک، که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد، و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد ودين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله (ص) کوتاه نماييد. اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
بدانيد استواري گام هايتان دنيا را به اعجاز کشانده، و زورمندان را نااميد و محرومين را اميدي دوباره بخشيده. با توکل به خدا و ايمان به پيروي و حقانيت راهمان، براي مجد و عظمت اسلام قيام مضاعف کنيد.
نصرت خداوند با همت و پيروزي نزديک است.
الا ان نصرالله قريب
چند کلام با خانواده رنجيده ام
اي پدر و مادر، خواهر و برادرانم، دستتان را مي بوسم. مي دانم که مرگ من برايتان دشوار است و تحملش مشکل. ولي صبري که براي خدا و در راه او باشد مورد رضايت حق تعالي است. صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد، براي آمرزش گناهانم طلب مغفرت کنيد و يقين بدانيد که در پيشگاه خداوند، سرافرازيد. اگر برايتان فرزند خوبي نبودم و نتوانستم حق فرزندي و برادري را ادا کنم عفوم مي کنيد، و به بزرگواريتان ببخشيد.
مبادا گريه بلند شما لبخند دشمنان را در آورد و باعث شود تا دشمنان اسلام خوشحال گردند. اگر مايليد روحم خوشحال باشد، صبر کنيد و صبر، شکر گزار خداوند که چنين توفيقي برايم حاصل شد.
اما تو اي همسر و همراهم:
در باره تو چه بگويم، که از اول تا به حال، به خاطر من در رنج بوده اي و جز تحمل مشقت و زحمت از خانه من بهره اي نبرده اي. اميدوارم مرا ببخشي، و بدان که اگر غريبي اسلام در اين زمانه نبود، و اگر جبهه برايم تکليف نبود، لحظه اي از زندگي مان را با عالمي عوض نمي کردم. خداوند به تو اجر عظيم عطا کند، و بدان که امروز تکليف از من ساقط، و رسالت زينب (ع) گونه تو آغاز خواهد شد، و وظيفه تو سنگين تر است. هرچه تو کردي و فرزندانم، مبادا غباري از غم و فراق بر چهره ايشان بنشيند، و درد بي پدري را احساس کنند. در تربيت شان کوشاتر باش تا مايه افتخارمان باشند. از دور صورت کوچکشان را مي بوسم و ديدار را به قيامت مي گذارم. پاسدار حسن دشتي تاريخ 20/12/63
والسلام علي عبادالله الصالحين الهي رضا برضائک و مطيعاً لامرک






خاطرات
مادر شهيد :
حاج حسن پيش از ظهر پنجم ماه محرم به دنيا آمد. من کلاً شش تا بچه به دنيا آوردم. سه تا در ماه محرم و سه تا در ماه رمضان. حاج حسن از همان کودکي بچه حرف شنو و سر به زيري بود. هيچ وقت بهانه گيري نمي کرد.
اگر گرسنه مي شد، خودش مي رفت، نان بر مي داشت و مي خورد. هيچ وقت نمي گفت از اين لباس بدم مي ايد، از آن خوشم مي ايد. همين که لباسش تميز بود برايش کافي بود. شش ساله بود، رفت مکتب.
شش ماه قرآن را ياد گرفت. بعد هم رفت مدرسه. معلمشان زردشتي بود. اسمش خداداد بود. تعجب کرده بود که حسن اين قدر ساکت و سر به زير است. قبلاً محله رحمت آباد داراي تعدادي زردشتي بود، حسن با آنها هم خوب بود. سال پنجم و ششم آمد همين جا توي خانه حاج سيد حبيب درس خواند.
حاج سيدف بچه نداشت. خانه اش را داده بود براي مدرسه. بعد هم براي دوره دبيرستان رفت شهر، مدرسه کيخسروي. يک بار نشد که تجديد شود. درسش را خوب مي خواند. اگر من کاري نداشتم، مي رفت فوتبال. به فوتبال خيلي علاقه داشت. آن سالها ما تلويزيون نداشتيم. خودمان نخريده بوديم، برنامه هاي مناسب نداشت، ما هم نخريديم. هر وقت مسابقه فوتبال داشت، حسن مي رفت منزل يکي از دوستانش نگاه مي کرد.
شبي که قرار بود حضرت امام خميني(ره) فردايش بيايند، حسن شور و حال عجيبي داشت. با ناصر و منصور رفتند منزل عمويشان صحنه هاي انقلاب را نگاه مي کردند. همان شب تصميم گرفتند پولي را که از کار بندکشي ساختمان، پس انداز کرده اند، بدهند تلويزيون بخرند. نفري دو هزار تومان گذاشتند، ناصر و حسن رفتند شهر از مغازه پدر يکي از همکلاسيهايشان، تلويزيون خريدند و آمدند. حسن تابستانها يا مي رفت بندکشي ساختمان يا کمک پدرش مي کرد، بيکار نمي نشست.
پولي هم که در مي آورد يا کتاب مي خريد و يا به فقرا کمک مي کرد.
يکبار گفتم:
مادر چرا اين قدر کتاب مي خري؟ اين همه کتاب براي چه جمع مي کني؟ از آن پس کتاب مي خريد، مي خواند و بعد هديه مي کرد به کتابخانه مسجد يا به کتابخانه وزيري.
موقع انقلاب يک بار توي مسجد روضه بود، مردم پچ پچ مي کردند، تظاهرات شده و شاه بايد برود. حسن آمد خانه و بالا و پايين مي پريد، خوشحالي مي کرد. من ترسيدم گفتم: اين حرف ها را نزن، دو دستي زدم توي سر خودم. حسن گفت: نترس کار شاه تمام است. بعد مي رفت دنبال اعلاميه هاي حضرت امام و اعلاميه هاي آيت الله صدوقي و آنها را پخش مي کرد. شب ها مي رفت کتابخانه وزيري با بچه ها جلسه مي گرفت، عکس امام را رد و بدل مي کردند، حرف مي زدند و قرار مي گذاشتند که چه کار کنند.
اول انقلاب شب ها مي رفت نگهباني. به من نمي گفت، من گوشه و کنار فهميده بودم. يک شب کشيک دادم ديدم مي رود خانه سيد محمد، با هم لباس مي پوشند، مي روند نگهباني.
گفتم: حسن کجا مي روي؟ مي خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خيلي دلت مي خواهد، مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما مي رويم نگهباني سيلو. من هم چيزي نگفتم.
حسن خيلي خوش مشرب و خوش خنده بود. اول که وارد سپاه شد، رفت بيت حضرت امام براي نگهباني از حضرت امام. مي گفت:
نوه امام را مي برم پيش خودم بازي مي گيرم، سرش را گرم مي کنم. مي گفت: يک بار روي حياط ايستاده بودم، حضرت امام داشتند، گلهاي روي پنجره را آب مي دادند، که آب توي لباس من هم ريخت. اين را تعريف مي کرد و گل از گلش مي شکفت. با لذت تعريف مي کرد. با يکي ديگر از دوستانش، با هم رفته بودند نگهباني بيت حضرت امام. دوستش زمين مي خورد، خيلي آشوب مي کند که آخ دستم. حسن دستمالي از جيبش در مي آورد، مي بندد روي دست او، شب دوباره وقتي آقاي دوستش خواب مي رود حسن دستمال را باز مي کند، مي بندد به آن دستش، فردا دوباره مي گفته دستم درد مي کند، حسن مي پرسد کدام دستت.
مي گويد: اين و دست بسته اش را نشان مي دهد، حسن خيلي مي خندد. هنوز ناصر که بزرگتر بود، داماد نشده بود ولي او مي گفت زن پيدا کنيد. خودش هم يک روز از سپاه برگشت و گفت مي خواهم داماد شوم. برايم زن پيدا کنيد. خودش هم يکي را ديده بود، رفتيم و قسمت نشد. تا اين که با اين همسرش در سپاه آشنا شده بودند و حاج آقاي ناصري به هم معرفي شان کرده بودند. و بعد هم با هم عروسي کردند.

همسر شهيد:
ما از طريق بچه هاي سپاه با هم آشنا شديم، پدر بزرگها و پدرهايمان، همديگر را مي شناختند. از طريق همان شغل کوره پزي ولي ما خبر نداشتيم. بچه هاي سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاري کرد. معيارهايش را گفت، من هم گفتم. او بيشتر سعيش بر اين بود که از لحاظ عقيدتي با هم اختلافي نداشته باشيم. نقاط مشترک زيادي داشتيم. توي همان سپاه با هم صحبت کرديم و به توافق رسيديم. بعد هم نظر خانواده هايمان موافق شد. چهارشنبه 23 دي ماه سال 1360 با هم عروسي کرديم.
خرج عروسي را حاجي وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خريد کردم. براي حاجي هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کرديم. بقيه را هم برديم مشهد خرج زيارت امام هشتم کرديم. پول با برکتي بود، هنوز مقداري هم زياد آورديم که بناي اوليه خانه شد.) روز عروسيمان خيلي شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آيت الله صدوقي هم آمده بودند، حاج آقاي ناصري حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله اي بود که باعث شده بود، عروسي ما اين قدر شلوغ شود. قرار بود صيغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولي زمان مناسبي نبود، جور نشد و همين جا عقد کرديم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسيمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظيفه خودش مي دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نيامد.
يکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم مي آيي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: منطقه محروم است احتياج به نيرو دارد. گفتم: مي آيم. گفت: مي داني بافق گرم است. گفتم: عيبي ندارد، مي آيم. رفتيم اول معاون بسيج بافق شد. بعد هم مسئوليت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زياد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه مي رفتم و کار خانه را زياد ياد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولي حاج حسن هيچ وقت از ناواردي من شکايت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشي مي کشيد. نوشته هاي پراکنده اي هم داشت. داستان مي نوشت کتاب هم مي خواند، هميشه تعريف مي کرد از يکي از ديدارهاي مردم با حضرت امام، که يک نفر براي تبرک چيزي پيدا نکرده، جز يک دستمال کاغذي، بعد که دستمال کاغذي تبرک شده را مي خواسته بگيرد، دستمال افتاده و زير پاي مردم له شده، با اين حال آن شخص مانده تا جمعيت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
مي گفت:
دلم مي خواهد اين را به صورت داستان بنويسم. در شش سال زندگي مشترک غير از سادگي و صفا از حاج حسن چيز ديگري نديدم. آن قدر ساده بود که هيچ وقت ايراد نمي گرفت که لباسم را اطو کن، يا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمي دانستم که حاج حسن خورشت لوبيا دوست ندارد و درست مي کردم يک بار متوجه شدم با اشتها نمي خورد، گفتم چرا؟ براي اين که من اصلاً خورشت لوبيا دوست ندارم. آخرين باري که آمد يزد به من گفت:
اين جا چه کپسولي (سيلندر گاز) بهتر گير مي آيد و رفت کپسول هايمان را با کپسول رويال عوض کرد. گفت براي اين که شما راحت باشيد و رفت جبهه. پيش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجي، وحيده پنج سالش شده، هنوز برايش جشن تولدي نگرفته ايم. بچه است، شايد دلش بخواهد و احساس کند ما بي توجهيم. گفت: نمي توانم بيايم.
«تو هم اين روزها صبور باش. اتفاقي مي افتد که بايد صبور باشي» همان روزها خليل حسن بيگي، دهقان منشادي و رفيعيان شهيد شده بودند. مجيد دشتي هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهيد شده بود، من خيلي دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بيمارستان 22 بهمن رد مي شدم، عکس شهيدي را ديدم. خيلي دلم سوخت، براي حاج حسن، صدقه اي کنار گذاشتم. بعدها فهميدم که حاج حسن در چنين ساعتي و در همان روز شهيد شده است.
تنها سرمايه باقي مانده از حاج حسن اين دو تا دختر (وحيده و فهيمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خيلي روشن بود. همه نشريات آن زمان را مطالعه مي کرد و بعد مي نشست تفکر مي کرد. به من هم مي گفت بدون تفکر چيزي را قبول نکنم.

مادر شهيد :
من پيش از شهادت حاج حسن خواب ديده بودم که پسرم شهيد شده. به حاجي گفتم. گفت:
مادر تو چه کار مي کردي؟ گفتم: سينه مي زدم.
حاجي گفت: آفرين مادر، گريه نکني آبرويم را بريزي ها...
من شب شهادت حاج حسن هم خواب ديده بودم. نمي دانستم که حاجي شهيد شده. بعدها فهميدم که تعبير خوابم شهادت حاج حسن است. خواب ديدم دو تا زن همراه حضرت امام آمدند، يکي شان ليوان آبي را داد به دستم گفت بخور. خوردم، بعد امام سه بار فرمودند:
«صبر کنيد، صبر کنيد، صبر کنيد.»
اين گذشت، شش ماه بعد از شهادت حاجي دوباره خواب ديدم حضرت امام آمده و مي گويند: گرسنه ام، سفره انداختم و نان گذاشتم حضرت امام بخورند. امام نخوردند، بلند شدند و فرمودند مي خواستم امتحانتان کنم.

همسر شهيد :
همان عصر پنج شنبه اي که بعداً فهميدم حاجي همان وقت شهيد شده يک خانمي داشت از مقام شامخ شهدا حرف مي زد، خدا شاهد است، من جزء آن دسته از همسران شهدا نبودم که طاقت داشته باشم، حتي اگر دوستان حاج حسن هم شهيد مي شدند، من آن قدر بي طاقت بودم که نمي توانستم بروم منزلشان. ولي آن روز يک لحظه آرزو کردم که کاش من هم، همسر شهيد دشتي بودم، و حاج حسن شهيد شد.
بعد از شهادت حاج حسن، يک جمله في البداهه آمد سر زبانم، گفتم:
«آه شهيدان ريشه صدام را مي کند» اين جمله خيلي در روحيه مردم اثر گذاشت.

ناصر ,برادر شهيد :
از نظر مذهبي خيلي مقيد بود. نماز شبش ترک نمي شد. بيشتر روزها را روزه مي گرفت. مطالعه مي کرد و قلم شيوايي هم داشت. بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس حاج حسن هم از جمله افرادي بود که همراه شهيد منتظر قائم به طبس اعزام شد. در جمع آوري اسناد داخل هواپيما و انتقال پيکر پاک شهيد محمد منتظر قائم ايشان نقش داشت و با کمک نيروهاي سپاه، اجساد مزدوران آمريکايي را به يزد منتقل کرد.

پدر شهيد :
روزي که مي خواست از اين جا برود، کليد خانه اي که هشت سال دستش بود را گذاشت و به مادرش گفت: من را ببوس. همسرم امتناع مي کرد. حاج حسن گفت: مادر پشيمان مي شوي بيا مرا ببوس. من فهميدم منظورش چيست. مادر صورتش را نبوسيد، حاج حسن رفت. مادرش نبوسيد تا با اين کارش قبول نکند، ديدن داغ حاج حسن را گفته بود گريه نکنيم، به مادرش مي گفت: «گريه نکني، آبروي مرا بريزي» مزاح مي کرد.
در مورد بچه هايش هم خيلي سفارش کرد مي گفت: «هرچه شما کرديد و وحيده و فهيمه»

مادر شهيد:
يک کاپشن آبي نفتي خوش رنگ، پوشيده بود، مي گفت: مادر ببين چقدر با اين لباس قشنگ شده ام. با همين لباس مرا دفن کنيد، و رو به برادرش گفت: منصور داداش همان عکسي که گرفته اي بزرگ کن براي مراسم من.
ساعت نويي خريده بود، وقتي مي خواست برود من گريه مي کردم، مي گفت: مادر چرا گريه مي کني؟ به ساعتم نگاه کن چقدر قشنگ است.
اولين باري بود که مي شنيدم به لباس و ساعتش توجه کرده. حال اين که قبل از اين در لباس پوشيدن فقط به تميزي و پاکيزگي اهميت مي داد.

همسر شهيد :
در مورد لباس فقط برايش مهم بود که تميز باشد و پاره نشده باشد. ديگر نه رنگ مهم بود و نه اطو و نه وصله. حاجي فقط به فکر عبادت بود، اصلاً تظاهر به کاري نمي کرد. حتي بعدها من گفتم حاجي تو که شش ماه بيت حضرت امام بودي، چرا با حضرت امام عکس نداري؟ مردم مخصوصاً مي روند عکس مي اندازند، تو چرا يکي دو تا عکس نداري؟
گفت: من پشت ستون بودم و خنديد.
گفتم: شش ماه پشت ستون بودي! گفت: شش ماه پشت ستون بودم. منظورش را فهميدم.
وقتي رفته بود حج، رفته بود براي مراسم برائت از مشرکين، از جمله زائرين پيشقدم، حاج حسن بوده. مي گفت: بيشتر مواظب جانبازها بودم که آسيبي نبينند. گفتم: خب، ديگه؟
گفت: يک شلوار کردي گشادي پا کرده بودم که جيب هايش پر از اطلاعيه بود، پخش مي کردم.
توي ايام حج حتي از صحبت هاي عادي هم امتناع کرده بود. يکي از اقوام رفته بود با حاجي صحبت کند، حاجي گفته بود: ببخشيد، اين جا فقط عبادت مي کنيم. صحبت توي ايران هم مي شود.
موقعي که مي خواست برود حج پدر و خواهر من از يزد آمده بودند، بدرقه حاجي. باز موقع برگشتن، پدرم و چند تا از اقوام آماده شده بودند که بروند فرودگاه استقبال. اين ها تو حساب يکي دو ساعت ديگر بودند که در را مي زنند، در که باز مي شود، مي بينند حاجي آژانس گرفته و آمده. تلفن نزده بود که مزاحم کسي نشود.
حج رفتن حاجي هم مثل خيلي از کارهايش يک بارگي شد. به من گفت: من اگر بخواهم بروم حج تو مخالفتي نداري؟
گفتم: نمي دانم بعد شهيد خليل حسن بيگي گفت: مانعش نشوي که پشيمان مي شوي. پرسيدم خوب حسن با چه پولي مي خواهي بروي؟
گفت: خيلي به پول احتياج پيدا نمي کنم. بعداً من فهميدم که قرعه کشي کرده اند قرعه به نام جناب آقاي فتوحي افتاده، اما سردار فتوحي به اصرار، حسن را متقاعد کرده که ايشان برود.

مادر شهيد :
حسن از همان کودکي به فکر فقير فقرا بود. نفت برايشان مي گرفت، چراغ، چادر مشکي، پول و هر جور که مي توانست کمک مي کرد. يک بار يکي از بچه هاي محل که وضع خوبي نداشت حسن را مي بيند و مي گويد حسن آقا همه موتور دارند غير از ما. حسن بلافاصله کاغذي از جيبش در مي آورد و روي آن مي نويسد، موتور من را بدهيد فلاني. بنده خدا کاغذ را آورد و موتور را تحويل گرفت.
هر وقت غذاي خوبي درست مي کرديم، دوست داشت به فقرا هم بدهد. يک بار منزل مادربزرگش بوديم، دو نوع غذا درست کرده بودند، ماهي بود و مرغ. همين که آوردند سر سفره حسن بلند شد و رفت، وقتي همه غذا خوردند آمد، گوشت کوفته که شب مانده بود، خورد.
محرم راز همه مردم رحمت آباد بود، اگر مي فهميد کسي با همسايه اي، زن و شوهري با هم قهرند، بلافاصله مي رفت نصيحتشان مي کرد آشتي شان مي داد.
حاج حسن در کارهاي خانه به من کمک مي کرد. خيلي مواظب من و پدرش بود. اکثر اوقات نمازش را به جماعت مي خواند. اعمال ديني اش را به جا مي آورد. خيلي از هفته ها بود که حاج حسن پنج روزش را روزه مي گرفت.

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در منطقه طلائيه مستقر شده بوديم، پيش از استقرار ما منطقه توسط رزمندگان در عمليات بيت المقدس آزاد شده بود. قبل از آزاد سازي عراقي ها خيلي روي منطقه خصوصاً منطقه جفير حساب باز کرده بودند. حتي از شهر نشوه عراق براي آن جا آب لوله کشي آورده بودند و بعد از فتح، لوله هاي آب به کار نيروهاي ما نمي آمد، اما با فکر ابتکاري شهيد دشتي قابل استفاده شدند.

حاج حسن طرح داد که از اين لوله ها، که لوله هاي چدني محکمي بودند. براي سقف سنگر استفاده کنند. لوله ها را مي گذاشتند و پليت آهني هم مي گذاشتند روي لوله ها و سنگرهاي زيرزميني محکمي درست مي شد که گلوله خمپاره هم در آنها اثر نمي کرد. در حال حاضر هم اگر جايي از جبهه دست نخورده و سالم مانده باشد يقيناً مکان هاي استقراري تيپ جزء آن هاست و همه اش هم مديون طرح هاي ابتکاري حاج حسن بود.

موقعي که خط فاو بوديم، حاج حسن طرحي داد که بعدها، اين طرح در طول جنگ مورد استفاده قرار گرفت. طرح به اين صورت بود که چون سنگرهاي ساخته شده با شن و ماسه با يک گلوله هم ممکن بود که خالي شود و درد سر برايمان درست کند، حاجي اولين بار طرح استفاده از بلوک سيماني به جاي گوني شن و ماسه را اجرا کرد که هم از لحاظ بهداشتي بهتر بودند و هم از نظر امنيتي.
طرح ابتکاري ديگر حاج حسن اين بود که، براي مناطق آبخيز، مثل جزيره مجنون که نمي شد زمين را حفر کرد و سنگر ساخت، چون آب بالا مي آمد، حاج حسن گفته بود که ورق هاي آهني چهارگوش ساخته بودند که بعد از حفر زمين آن را توي گود قرار مي دادند و رويش را با الوار و پليت مي پوشاندند.

حاج حسن خودش هميشه اول خط حضور داشت که ببيند، آن چه فرستاده شده درست تقسيم کرده اند. از چيزهاي معمولي مثل قند و شکر گرفته تا ماشين و مهمات، همه چيز را سوال مي کرد که ببيند به همه رسيده يا نه.

از لحاظ اقتصادي، خيلي به کارهايي که بر عهده اش نهاده بودند اعتقاد داشت. خب ايشان حضرت امام را درک کرده بود. مدتي کنار حضرت امام زندگي کرده بود. زماني محافظ حضرت امام بود و عجيب هم حضرت امام را خيلي دوست مي داشت.
خاطره اي نقل مي کرد و مي گفت:
من در جماران جايي که پنجره اتاق باز مي شد نگهباني مي دادم. زير پنجره ايستاده بودم، يک دفعه متوجه شدم کمي آب ريخت توي لباسم، نگاه کردم ببينم کيست، ديدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدان ها هستند. به ايشان نگاه کردم، خنديدند، من هم خنديدم. حاج حسن تاسف مي خورد که چرا بيشتر زير آن پنجره نايستاده.

حاج حسن هميشه لبخندي روي لب هايش بود. هيچ گاه پرخاش و تندي از ايشان نديدم. ايشان کاملاً تابع فرماندهي بود. حرف فرمانده برايش به منزله وحي منزل بود. به زير دست ها هم احترام مي گذاشت، نظرشان را قبول مي کرد و طرح هايشان را در صورت صحت مي پذيرفت.

خيلي دل بسته نظام جمهوري اسلامي بود. از همين رهگذر براي جنگ زحمت زيادي مي کشيد و خودش را وقف جنگ کرده بود. خودش مي گفت: در شب عمليات قدس 5 نامه اي از همسرم رسيد که نخوانده پاره اش کردم. ترسيدم احساساتي شوم و در کارم تعللي پيش آيد.
بعد از عمليات وقتي رفتم خانه، همسرم گفت: نامه را خواندي؟ گفتم: مگر چه نوشته بودي؟ گفت: جوري نوشته بودم که احساست را برانگيزم که برگردي و چند روزي هم کنار ما باشي. جملات خيلي احساسي نوشته بودم و يک عکس هم از دوتا دخترمان در آن گذاشته بودم. خوشحال بود که اين نامه را پيش از عمليات نخوانده.

نيروهايي که درکنار حاج حسن کار مي کردند امروز جزء بهترين مديران سپاه هستند. ايشان يک نقش تربيتي داشت، برخورد خوب، تدبر راي، ابتکار و خلاقيت، سعه صدر و عشق و علاقه به اهل بيت و ولايت و همه اين ها در حاج حسن جمع بود و همين باعث تربيت يک عده سرباز کار آمد براي آينده سپاه بود.
زندگي حاج حسن وقف جبهه بود. کم مرخصي مي رفت و بيشتر در کنار بچه هاي جنگ بود. يادم هست که يک زمان تلفن داشت. رفت و برگشت،
گفتم: از يزد بود؟
گفت: نه، خانم بود و خيلي هم گله داشت.
گفتم: مگر خانمت کجاست؟
گفت: اهواز است
گفتم: خوب برو ببين چه کار دارد.
گفت: نه، نمي توانم بروم و الان هم نزديک به ده روز است که نتوانستم بروم. بعداً فهميدم که قصد کرده روزه بگيرد، براي همين هم مانده. يعني فاصله 14 ـ 13 کيلومتري اهواز تا پادگان شهيد عاصي زاده را نمي رفت که بتواند روزه بگيرد.

ايشان بسيار خوش اخلاق بود و هميشه لبخد روي لب هايش بود. هيچ وقت اخم نمي کرد و همين برايش چهره اي ساخته بود که بچه ها همگي دوستش داشتند.

شهادت ايشان هم خيلي مظلومانه اتفاق افتاده بود. براي خليل حسن بيگي خيلي گريه کرده بود، دو سه روز بعدش خودش هم شهيد شد. من نديدم ولي بچه ها مي گفتند: از ناحيه کمر بدنش قطع شده بود.

ناصر ,برادر شهيد:
حاج حسن در دانشگاه امام حسين تهران پذيرفته شد. ولي هنوز يک ماه از تحصيلش نگذشته بود که بنابر اصرار فرماندهان ديگر تيپ و فرمانده قرارگاه مبني بر اين که ما به شما احتياج داريم و تيپ در اين شرايط حساس جنگي، محتاج شماست، دانشگاه را رها کرد و دوباره برگشت جبهه. علاوه بر اين از خود گذشتگي ها، ايشان هميشه سختي ها را به جان مي خريد و از هيچ مشکلي باک نداشت. مدتي را در بيت حضرت امام به پاسداري مشغول بود. در سمت هاي مسئول تدارکات، مسئول بسيج، فرماندهي سپاه بافق و مسئوليت ستاد تيپ الغدير خدمت کرد.

امير حسيني :
بعد از عمليات قدس پنج، خبرنگارهاي خارجي آمده بودند، براي تهيه خبر. حاج حسن آن موقع مسئول ستاد تيپ بود. خارجي ها را با قايق آوردند کنار ستاد پياده کردند. شهيد دشتي به کمک مترجم وضعيت عمليات و ساير موارد لازم را براي آنها شرح مي داد.

اسلامي :
شهيد دشتي، اوايل کار وارد سپاه شد، خيلي فعال بود، در ساعات غير اداري هم سرکار بود، کاري به وقت نداشت. در رابطه با پشتياني جنگ، خيلي کار مي کرد. در جبهه هم ابتدا مسئول تدارکات تيپ بود. بارها من مشاهده کردم، کارهايي که ديگران نمي توانستند انجام دهند، انجام مي داد. هميشه طرح هاي ابتکاري ايشان گره گشاي کار بچه ها بود. يک بار بارندگي شديد شده بود، و ما براي بردن، اقلام پزشکي مشکل داشتيم. اکثر ماشين ها در گل مانده بودند. جاده مناسبي نبود و به دارو شديداً احتياج داشتيم. از طرفي از خط هم بي سيم زده بودند که يک مجروح داريم و بايد مي آورديم، پشت خط. من رفتم سنگر فرماندهي که مشورت کنم. ببينم چه کاري مي شود کرد. ايشان را ديدم. گفتم: حاجي مشکلي پيش آمده و هيچ راهي نداريم. حاج حسن آمد، وضع را ديد، از ماشين ها کاري برنمي آمد، با تلفن صحرايي زنگ زد به لجستيک، که يک لورد بفرستند. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسايل مورد نيازتان را بگذاريد، توي بيل لودر و ببريد جلو. وسايل را فرستاديم، لودر رفت. وقتي برگشت ديدم آن مجروح را گذاشته اند توي بيل لودر آورده اند. اين فکر هميشه مرا متعجب مي کند که چرا به ذهن ما نرسيده بود.

من بارها و بارها ايشان را در خط مقدم مي ديدم با بچه هاي بسيجي مي نشيند و به درد دلشان گوش مي دهد. در سنگرسازي و حفر کانال کمکشان مي کند. تک تک سنگرها را بازديد مي کرد که ببيند کم و کسري نداشته باشند.

سيد حسين پور طباطبايي :
يک روز عصر من توي مخابرات نشسته بودم. خليل حسن بيگي، شهيد شده بود و غبار غم همه تيپ را پوشانده بود. حاج حسن آمد قرارگاه، هنوز خبر نداشت، به اولين جايي که سر زد مخابرات بود. من بلند شدم، سلام و احوالپرسي کردم.
گفت: گرفته اي سيد؟ گريه افتادم، گفتم حاجي کتاب کهنه جنگ هم پرپر شد. همين که اين موضوع را شنيد نشست و بلند بلند گريه کرد. شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. خيلي دل رحم و مهربان بود.

شهيد احمد علي جعفري پور:
نزديک يکي از عمليات ها بود. مرخصي همه بچه ها لغو شده بود. يکي از رزمندگان آمده بود، مرخصي مي خواست، هيچ کس هم غير از شهيد دشتي نمي توانست مرخصي بدهد. آن رزمنده با عصبانيت و ناراحتي رفته بود خدمت شهيد دشتي که «من مرخصي مي خواهم». شهيد دشتي حدود نيم ساعت نشسته بود با او صحبت کرده بود و از مشکلات و مسائل خودش گفته بود. از جبهه گفته بود که الان بحراني است و آن قدر خوب صحبت کرده بود که آن رزمنده نه تنها از رفتن مرخصي منصرف شد، بلکه کوله پشتيش را برداشت و مستقيم رفت خط مقدم.

محمد حسين صادقيان :
با حاج حسن توي جبهه آشنا شدم. حسن برخوردش خيلي پسندم شده بود. در دلم محبوبيتي پيدا کرده بود. شناخت کاملي از او نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به او نزديک شوم. دلبندش بودم. بعد فهميدم که به کمند سر زلفش نه من افتادم و بس، ايشان را همه دوست دارند. وقتي تيپ تشکيل شد، بعد از شروع ساختمان سازي تيپ، ايشان هم چند ماه بعدش آمدند، ستاد تيپ را تحويل گرفتند و مدتي هم لجستيک تيپ بودند.
آقاي دشتي شيوه رفتاري بسيار حساب شده اي داشت. همه نيروهاي جنگ را راضي نگه مي داشت. مخصوصاً فرماندهان را، کل وقتش را صرف اين مي کرد که ببيند کي مشکل دارد تا او حل کند. مثلاً اگر من مي رفتم مي گفتم:
«توي يزد فلان مشکل برايم پيش آمده است»
مي گفت: «من حلش مي کنم.»
ميان همه بچه ها يک انسجام مثال زدني ايجاد کرده بود.

من هيچ گاه فراموش نمي کنم. عمليات بدر بود. اولين تجربه بچه هاي تيپ در عمليات آبي ـ خاکي بايد پنجاه کيلومتر در عمق خاک دشمن از طريق آب پيش مي رفتيم. آقاي دشتي طبق عادت هميشگي از همه جا مي پرسيد، هرکس هرچه احتياج دارد بگويد. در اين عمليات مهمات و قايق و وسايل سبک و سنگين را پيش بيني کرده بودند. شب قبل هم آقاي دشتي به تک تک واحدها سرکشي کرده بود، بخصوص واحد ترابري.
از من نقطه نظراتي خواست. من گفتم: اگر يک وسيله بزرگتري براي حمل و نقل مثل «لندي گرافت» تهيه کني خيلي بهتر است. حالا چهل و هشت ساعت بيشتر به عمليات نمانده بود. آقاي دشتي يادداشت کرد و از ما خداحافظي کرد. شروع عمليات خيلي موفقيت آميز بود.
ساعت يازده صبح ديدم يکي دارد از دور توي آب، برايم دست تکان مي دهد. کلاه آهني داشت. نشناختمش. لندي گرافت را مي ديدم ولي کسي که دست تکان مي داد را نمي شناختم. با اشاره مي پرسيد کجا پهلو بگيريم. لندي گرافت ايستاد و ناشناس پياده شد و کلاه را برداشت. حاج حسن بود. سلام و احوال پرسي کرد. خسته نباشيد گفت و با همان لبخند هميشگي گفت:
«غذا آورده ام».
يک کار ابتکاري کرده بود. غذا داخل ظرفهاي چدني درب دار ريخته، سر ظرف ها را هم با سيم بسته بودند. جوري که بشود آنها را پرت کرد. اولين باري بود که ما در عمق عمليات غذاي گرم مي خورديم. ديدم لندي گرافت بعدي هم پر از مهمات رسيد.
حاج حسن به من گفت:
«بچه محله آبشاهي، هرچه مي خواستي برايت گرفتم، حالا فقط بجنگ.»
تعدادي از مجروحين را به عقب انتقال داد. ما در اين عمليات زير بمباران شديد هوايي بوديم. قايق هاي ما را مي زدند، هر قايقي که مي سوخت، مي کشيدندش داخل نيزار و خاموشش مي کردند و قايق بعدي را راه مي انداختند. در اين عمليات ترابري خيلي خوب بود.
کارهايي که حاج حسن انجام مي داد، نتيجه مستقيمي در پيروزي بچه ها داشت. همين غذا و امکانات، امکانات بعد از عمليات، کارهايي مثل فرستادن به زيارت، کمک هاي مادي. اسکان مسئولين و بچه هايشان در اهواز که بيشترش را حاج حسن پي گيري مي کرد. من خودم از جمله کساني بودم که حرکات و اعمال حاج حسن در روحيه ام تاثير گذاشته بود.

کربلاي چهار بود. يک سري تويوتاي جديد آورده بودند، حاج حسن تقسيم کرده بود ميان گردان ها. رفتم اتاقش نگاهم کرد، گفت:
«صادقيان مشکلت چيست؟»
«مشکلي نيست ولي همه ماشين نو دارند الا گردان ما»
گفت: فرقي نمي کند، ولي حالا که دوست داري داشته باشيد، بيا. دست کرد از کنار دستش سويچ يک ماشين را به من داد. بعد خنديد و گفت:
«دادم که محکم پاي کار بايستيد». روزي نبود که به همه سر نزند و مشکلات را تا آن جا که در توانش بود، حل نکند.
الان مطالبي در مديريت تدريس مي شود. نظير رسيدگي به حالات رواني پرسنل و از اين قبيل.

عمليات کربلاي پنج او رئيس ستاد ما بود. خودش پيشاپيش وسايل را آماده مي کرد. لوازم را جور مي کرد. کارهاي ترابري را انجام مي داد. اصرار داشت که به بچه هاي مردم برسيم، مبادا دسته اي از نيروها از قلم بيفتند. در مرحله دوم عمليات کربلاي پنج جلسه داشتيم، آمد در سنگر، بنه اي قبل از خط شلمچه، توضيح مي داد که گزارش درست داشته باشيد که بتوانيد جواب بدهيد.
همان شب بنا شد با آقاي هاشمي رفسنجاني در پادگان «گلف» جلسه اي داشته باشيم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر خدمت ايشان برسيم. حاج حسن همه راه را انداخت در حالي که رسم است، نيروهاي ستادي قبل از عمليات منطقه را ترک کنند. او گفت:
«شما برويد ما هم مي آييم».
همه را راه انداخت به طرف اهواز، همه را راهي کرد. از صبح داشت زحمت مي کشيد. همه را سوار ماشين کرد. گرم ترين خداحافظي را من آن روز از آقاي دشتي ديدم. در صورتي که ما مي خواستيم برويم اهواز و هيچ وقت براي اين مسافت، اين گونه خداحافظي نمي کرديم. ديدم در بنه آقاي نامجو و آقاي رفيعيان و حاج حسن و راننده و يکي دو تاي ديگر نشسته اند. مي گفت: «من چاي گذاشتم که بچه ها بخورند».
يک باره ديدم بلند شدند و چايي ها را نصفه زمين گذاشتند.
مي گفت: رفتند بيرون، سوار ماشين شدند.
هنوز جلو سنگر بنه بودند که چند تا گلوله توپ فرانسوي به ماشين اصابت کرد. شدت انفجار جوري بود که بدن اين عزيزان تکه تکه شده بود. ما در پادگان گلف منتظر بوديم که اين بزرگواران بيايند. به هرحال بزرگتر ما بودند، جلسه هم مهم بود، نيامدند و جلسه شروع شد. تا اين که خبر آوردند که شهيد شده اند.
همه بچه هاي مسئول هنگام خواندن گزارش گريه مي کردند.
آقاي هاشمي سوال کردند علت چيست؟ بچه ها توضيح دادند که همين يکي دو ساعت پيش چند نفر از فرماندهان شهيد شده اند.
از جمله حاج حسن دشتي.
آقاي هاشمي با حالت اندوه خاصي از بچه ها خواست که فاتحه بخوانن.

عمليات کربلاي پنج بود، من گفتم حاجي شنيده اي چيزهايي به نام گرمکن آمده که غواصها مي گذارند توي لباسشان که زير آب يخ نزنند. حاجي سري تکان داد. قبل از عمليات مرا صدا زد و گفت:
«بيا بچه محله آبشاهي، ديگه چي؟»
ديدم پشت ماشينش يک بسته بزرگ است باز کردم پر از گرمکن هاي غواصي بود. اينها از لحاظ رواني خيلي مهم بود. من بسته را بغل کردم و بين بچه هاي گردان غواص پخش کردم. آن روز ديدم که بچه ها براي همين گرم کن هاي کوچک چقدر خوشحال شده اند.
من استفاده نکردم که گرمي اين دستگاه هاي کوچک را بدانم. ولي همين قدر فهميدم که دلگرمي عجيبي به بچه ها داده بود. همه دعا مي کردند. خودم و همه بچه ها.
حاج حسن مثل يک پدر بود. با اين که سن و سال متوسطي داشت ولي بچه ها حرف شنوي عجيبي از ايشان داشتند. سعي مي کرد مشکلات بچه ها را تا حد توان حل کند يخ به بچه ها برساند. اگر مي ديد سنگري پتو ندارد، بلافاصله اشکش جاري مي شد.
ايشان از لحاظ رده در سطح بالايي بود ولي خيلي خاکي و افتاده هم بود. با بچه ها شوخي مي کرد. يادم هست که به بچه هاي حومه شهر مي گفت: بچه دهات هستيد.
بچه ها مي گفتند: نه ما هم بچه شهريم.
حاجي مي گفت: اين بار که رفتيد مرخصي، کوپن هايتان را نگاه کنيد. عکس گاري رويش کشيده شده. خودش هم بچه حومه شهر بود. شوخي مي کرد.

حسن دهقان :
من در اصل شاگرد کارخانه بودم. حاجي يک روز از من پرسيد:
«حسن آقا وضع کارخانه چطور است؟»
گفتم: «الان که اين جا هستم.»
گفت: «مي خواهم ببينم شرکت تعاوني تان چيزي هم مي دهد.»
گفتم: «پارسال دو تا تلويزيون دادند گير بچه ها آمد، اما امسال نه.»
گفت: « يعني شما تلويزيون نداريد؟»
گفتم: «نه». بلافاصله نامه اي نوشت به آقاي ابوالحسني، به اين مضمون که: يک دستگاه تلويزيون بدهيد به حامل نامه.
گفت: «حيف است رزمنده بجنگد و خانواده اش نبيند جنگش را.»
آمدم يزد، تلويزيون را تحويل گرفتم و براي اولين بار ما صاحب تلويزيون شديم.

يک مرتبه ديگر گفت: حسن آقا ساعت چند است. گفتم: ساعت ندارم. دوباره يک ساعت بعد گفت:
«گفتي ساعت نداري؟»
گفتم: نه، حاجي پول ما به ساعت نمي رسد. دستش را دراز کرد و گفت: «بيا اين ساعت مال تو».
يک ساعت سيکو پنج نونو. نمي گرفتم، اصرار کرد، گرفتم. هنوز هم نمي دانم آن ساعت مال خودش بود يا نه. چيزي نگفت.

فتح فاو بود. ما نزديک منطقه ام الرصاص بوديم. بايد حمله مي کرديم به منطقه ام الرصاص، دشمن را فريب مي داديم تا نيروهاي ديگر فاو را فتح کنند. حاجي وقتي مي ديد که نيروهاي غواص چگونه مي زنند به اروند و پيش مي روند، بلند بلند گريه مي کرد. همان روز من شاهد بودم هفت تا هواپيما را زدند، حاج حسن فقط مي گفت:
«قدرت خدا را ببين، بنازم قدرت خدا را».
نمي گفت نيروها يا ادوات، مي گفت: خدا. من نزديک به چهار سال راننده حاجي بودم. هيچ گاه به من تو نگفت. با اين حال که من، تند مي رفتم، گاهي خطا هم مي کردم. هيچ وقت صداي بلند حاج حسن را نشنيدم.
وقتي مي آمد بچه ها خوشحال مي شدند، مي گفتند حاجي مايه برکت است. حلال مشکلات است. حاجي دستي بود که خدا قرارش داده بود تا مشکلات بچه ها را حل کند، شب، نصف شب من را صدا مي زد، مي گفت: «آقا حسن بلند شو برويم، ببينيم نيروها پتو دارند، وسيله کم ندارند.»

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يک بار با هم رفتيم زاغه مهمات، حاج حسن گفت:
«آمار مهمات را بدهيد».
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: «يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد.»
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟»
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذ نوشت، مسئول محترم زاغه مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجب نگاهمان مي کرد.

روز اولي که فاو را گرفته بودند، به من گفت:
«حسن دهقان نمي خواهي فاو را ببيني؟»
گفتم: چرا ولي چطور؟
قايقي گرفت رفتيم آن طرف آب کنار فاو. فاو جلسه بود و حاج حسن هم آمده بود. براي جلسه. من گفتم: شما برويد من همين جا مي مانم.
گفت: نه، جلسه اي نيست که شما نتوانيد بياييد. بيا برويم.
رفتيم، همان موقع سردار رحيم صفوي هم آمد و با همه دست داد. وقتي که از جلسه خارج شديم، حاجي دست هايش را تکان مي داد و با حالتي از شعف مي گفت:
«خوشت آمد، ديدي آقا رحيم را، چقدر افتاده بود؟»

من راننده حاجي بودم. آخرين بار که ايشان را ديدم به من ماموريت داد که حاج کاظم مير حسيني را برسانم يزد. حدود دو کيلومتر حاج کاظم را بدرقه کرد، حاج حسن هيچ وقت اين کار را نکرده بود، ولي اين بار براي من سوال شده بود تا مقابل مخازن نفت اهواز حاج کاظم را بدرقه کرد. ما آمديم يزد و حاجي براي هميشه پرواز کرده بود که من برگردم و جاي خاليش را ببينم.

سيد امين امامي :
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد، زير جعبه هاي مهمات و کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يک بار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الان سهمت را مي دهم».
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود.

عمليات قدس پنج بود. من هم در مقر شهيد عاصي زاده بودم. پنجاه روز نيامده بودم يزد. حاجي رفت داخل و گفت:
«بمان کارت دارم».
گفتم: حاجي من نزديک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجي خنديد و گفت:
« مي دانم تازه دامادي، بايد بروي، ولي ده پانزده روز بمان».
من هم چيزي نگفتم. ايشان آقاي حاجي قنبر را فرستاد يزد. من را گذاشت جاي حاجي قنبر. بعد به من گفت:
«سيد امين، تمام جنازه هاي عراقي ها را جمع کن، جلو پاسگاه دفنشان کن. سيم خاردار هم بکش، يک علامت هم بگذار که بداني کجا هستند.»
اين کار براي من سخت بود. دست ودلم به کار نمي رفت.
مي گفتم: حاجي من را نگه داشته اي که اين ها را دفن کنيم؟ باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنيد. حتماً هم علامتي بگذاريد که فراموشتان نشود. اين فکر حاج حسن را ما نمي توانستيم بخوانيم. حالا که جنازه مبادله مي کنند به ذکاوت اين شهيد عزيز پي برده ايم. من کاري که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله جنازه ها، من جاي آنها را به برادران تجسس نشان دادم.

وقتي حاجي بود، ما هيچ مشکلي براي تهيه ادوات و مايحتاج نداشتيم. همه به حاجي احترام مي گذاشتند. کافي بود يک تلفن بزند. بلافاصله هرچه مي خواستيم فراهم بود. حاج حسن تلفن مي زد به حاج علي اکبر همتي، ايشان هم هر جور بود، از يزد مايحتاج بچه ها را فراهم مي کرد مي فرستاد.
اولين بار همين دو شهيد بزرگوار ـ دشتي و رفيعيان ـ پي گيري کردند تا ساختمان 68 دستگاه در شهر اهواز احداث شد.

قبل از عمليات کربلاي پنج ايشان به من تلفن زد. (من يزد بودم) بيا نيازت داريم. من فهميدم که عمليات است. ولي گرفتار بودم، عذرخواهي کردم. حاجي قبول کرد. بعداً که خبر شهادت ايشان را شنيدم، بنده و آقاي رضوي و آقاي شير غلامي حرکت کرديم به سمت اهواز. هنوز جنازه ها آن جا بود که ما رسيديم.







کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ناهيد ديروز بچه ها را برده بود شهر و امروز حس گم شده در نصرت پيدا شده بود. حسي که کشانده بودش تا قبرستان و برده بودش جايي که سکوت بود و آرامش. نصرت مي ديد که چگونه اشتهاي خاک تنهاي پير و جوان را به کام کشيده و زير اولين اشعه هاي خورشيد بي رمق زمستاني لميده است.
سکوت و آرامش، زمين سرد با گريه هايي که نصرت نمي دانست بعد از مدت ها چرا امروز اين جور دلبريز شده اند، شکسته مي شد. قبر، قبر، قبر، مزار شهيداني که کمي آن طرف تر حجله هاي فلزيشان نور خورشيد را در هميشه ضرب مي کرد. چرا دل نصرت ورکنده شده بود، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست که اگر گريه کند، آرام مي شود و مي خواست گريه کند. از سر قبر برادر بلند شد و بالاي مزار شهيدان فاتحه مي خواند. مجيد دشتي تازه شهيد شده بود عمو زاده بودند با نصرت. قبرش تازه و بي تجمل بود. اول زانو زد کنار مزار مجيد تا اشکي بريزد و سوره اي بخواند. نصرت دل به اين دنيا نداشت لحظه اي به خود آمد و سايه کسي را از گوشه چشم ديد. سر سر برگرداند، دختر تازه عروسش بود.
ـ دختر، تو صبح به اين زودي اين جا چه کار مي کني؟ تازه عروس که نبايد از خانه بيرون بيايد. بيا برويم. گفت و تلخ بلند شد، دختر لزومي نديد به مادر حرفي بزند. خودش قصد آمدن داشت. «کاش زمين زير و رو مي شد. کاشکي به دنيا نيامده بودم که حالا بخواهم به اين فکر درد آلود چنگ بيندازم. يعني چه مي شود، يعني اين در و ديوار، آه که حالا فرقي نکرده و شايد حالا فرق کنند. بعداً دردي مي شود، آشوب مي زند اين آشوب دلم را.» دختر از پس سر مادر مي رفت و قامت هنوز استوار نصرت را در آينده اي غمناک خميده و بي طاقت مي ديد.
ديوارهاي رحمت آباد و کوچه هايش در چشم نصرت فرقي نکرده بودند، ولي در نگاه دختر کاش وجود نمي داشتند. چرا که بي حسن دنيا را نمي خواست چه برسد به رحمت آباد.
ـ چرا حرفي نمي زني، دختر کاري داشتي؟ حرفتان شده؟ مي خواستيد بگذاريد به ماه بکشد. صبح به اين زودي آمده اي قبرستان، دنبال من مي گردي؟
دختر به فرو خوردن اندوه، دندان بر لب نهاد و فشرد. هم دندان را و هم پلک ها را تا دانه اشکي درشت، آغاز ريزش مداوم اشک هايش باشد. خواهر بود و براي سوزاندن دل دست کمي از مادر نداشت. «کاش من هم خبر داشتم مادر، کاش من مي دانستم.»
نمي توانست آشوب کند، چيزي نگفت و فقط گفت: نه
نصرت برگشت و ديد اشک هاي دخترش را دلش آتش گرفت، دوباره بلند و تند گفت: پس چه کارم داشتي که راه افتادي دنبالم؟ با تغير مادري که مي خواهد به دخترش بفهماند تا فکر نکند عروس شده و مي تواند تحکم مادر را فرمان نبرد، حرف مي زد.
ـ ها چه کارم داري؟
ـ هيچي، پدر گفت بيايم بيينم کجا هستي
اين حرف دختر به نصرت برخورد و گله مند گفت: پدرت سي سال بازخواستم نکرده، امروز صبح تو را فرستاده که ببيند کجا هستم؟
دختر چيزي نگفت، نداشت که بگويد. مي ديد مادر بي خبر را که به زن هاي توي کوچه صبح به خير مي گفت و سلام و احوالپرسي مي کرد. تا برسند خانه، دختر نصفه جان شده بود.
«خدايا نکند يکي از زن ها حرفي بزند و مادر بويي ببرد.» و تازه موقعي که مي رسيدند خانه وضع بدتر بود. هميشه مشکل اين است که خبرهاي تلخ را هر که غريبه تر باشد زودتر مي فهمد. مردم شايد مي دانستند که چه به روز نصرت آمده، ولي به روي خود نمي آوردند و شايد هم مثل دختر مش جواد احتمال مي دادند، خبري شده و جرات نداشتند نتيجه اش را مجسم کنند.
در حياط که باز شد، نصرت انگار حاليش شد که اتفاقي افتاده، هر چند مش جواد و دامادش مي خواستند وانمود کنند که طوري نشده. نصرت فهميد دامادش گريه کرده.
ـ گريه کرده اي، چشم هايت سرخ شده اند، نمي شد پنهان کرد. واضح بود و اگر کتمان مي کرد، شک نصرت بيشتر مي شد. داماد سرش را زير انداخت و گفت:
پسر عمويم شهيد شده. و شانه هايش تکان خورد. مش جواد هم نتوانست جلو خودش را بگيرد، نصرت سراسيمه پرسيد:
«کي شهيد شد؟»
داماد زير چشمي مش جواد را پاييد و گفت: دو سه روز قبل، فردا پس فردا هم جنازه اش را مي آورند. گريه امان نصرت را بريد، زانوهايش شل شد. غصه زن را نشاند بر خاک، نشاندش. بچه اش، راه دور بود و احتمال هر اتفاقي برايش ممکن بود. مادر بود و غريزه مادر بودنش حکم مي کرد که شک کند. حکم کرده بود که براي حسنش نگران باشد. نصرت قسم راستش «جان حسن» بود. از مش جواد پرسيد: جان حسن راستش را بگو، چه بلايي سرمان آمده، نه نصرت هنوز نبايد مي فهميد، طاقت نداشت که تا دو سه روز ديگر انتظار منظره اي را بکشد، که تا نمي ديد باور نمي کرد. داماد براي اين که مادر زنش را دلگرمي بدهد گفت:
زن عمويم هنوز نمي داند، طوري نشود که بفهمد، شما هم برويد براي حاج حسن تلفن بزنيد و احوالش را بپرسيد. نصرت انگار نقطه اي در ذهنش روشن شده باشد، سراسيمه بلند شد و در بين راه زن ها را ديد که پچ پچ مي کنند و تا او مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند. زن ها سلام و عليک مي کردند و مهربان تر از هر روز حرف مي زدند.
ـ نصرت کجا به سلامتي؟
نصرت با حالتي اندوهناک و جستجوگر مي گفت:
نمي دانم خواهر، دلم يک دل نبود گفتم بروم براي حاج حسن تلفن بزنم، احوالش را بپرسم. بچه ام از روزي که از بيمارستان مرخص شده ديگر خبرش را ندارم. مي گفت و مي خواست که مردم بگويند به دلت بد راه نده، خير است انشاءالله و دلداريش بدهند. زن ها گفته بودند و گذاشته بودند، نصرت برود. سر برگردانده بود، ديده بود زن ها را که با نگاهشان رد رفتنش را دنبال مي کنند، و باز پچ پچشان شروع مي شود. نصرت از پشت تلفن گفت: با حاج حسن دشتي کار دارم. از آن سمت خط صدايي گفته بود حاجي رفته خط و تا دو سه روز ديگر هم برنمي گردد. نصرت دوباره پرسيد: مي خواستم ببينم حالش چطور است، بهتر شده يا نه؟ از آن طرف خط به نصرت گفته بودند. اصلاً نگران نباشيد و حال حاج حسن خوب است.
برگشتنا دوباره نصرت زن ها را مي ديد که يکي دو تا ايستاده و حرف مي زنند و همين که نصرت مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند و تظاهر به خنده مي کنند. نصرت لزومي نمي ديد که حرف دلش را پنهان کند. ايستاد و به زن ها گفت: پس شما هم مي دانيد؟ زن ها جا خورده و متعجب پرسيدند چه را؟ چه را مي دانيم نصرت؟ با نگاه مات و دهان وامانده به نصرت چشم دوخته بودند، يعني مي داند اين مادر و اين قدر استوار است يعني فهميده؟ با ناباوري جواب در ذهنشان رديف شده باشد که «نبايد بداند، اگر مي دانست، پس چرا رفته براي حاج حسن تلفن کند، شايد هم از پشت تلفن برايش گفته اند.»
هزار جور فکر از مخيله زن ها گذشته بود تا وقتي که نصرت دهن گشوده بود بگويد: دامادم مي گويد پسر عمويش شهيد شده. رفتم از حاج حسن بپرسم، نبود رفته بود خط، خدا کند دروغ باشد. بيچاره مادرش خدا به دادش برسد، هنوز نمي داند. شما را به خدا به کسي چيزي نگوييد، مادرش نفهمد. زن ها نفسشان بند آمده بود. نه اين مادر هنوز نمي دانست، برايش نگفته بودند. ملاحظه اش کرده بودند، ولي آخر که چه مي فهمد و بدتر است. ناراحتي قلبي دارد و آسم دارد.
خدايا بيچاره چه دل اميدواري دارد. رفته براي حاج حسنش تلفن کند. نصرت در حين رفتن سر برگردانده و به زن ها گفت: پدر و مادر مجيد هنوز اطلاع ندارند، شما هم نشنيده بگيرند. خدا کند که دروغ باشد. با ته دست اشک هاي بي اختيارش را پاک کرد.
رسيده بود توي حياط، ناصر و منصور را مثل مرغ سرکنده بي تاب ديده بود. بچه ها آرام نداشتند. جوري نگاهش مي کردند که هيچ گاه در چشمان آنها نديده بود. پسرها درد را در خودشان نگه داشته بودند که مبادا مادر بفهمد و يک روز بيشتر در زندگيش بار رنجي را که مي خواست بيايد تحمل کند.
«حالا وقتش نيست مادر بفهمد، چرا که هنوز هم نمي دانستند، يعني نمي توانستند باور کنند که قامت رشيد حاج حسن .... نه، باورش امکان نداشت.»
اما دختر خصيصه مادر را دارد، دلش سبک و شکننده است، طاقت نمي آورد. خاصه که حرف هايي هم شنيده باشد در مورد برادري که آن همه برايش عزيز است. فکر نبودن ناهيد و بچه ها مثل برق آمد و از سر دختر محو شد. بغضش ترکيد و گريه هاي پنهاني دو سه ساعته اش رخ پيدا کرد. نصرت دو بر شک پرسيد:
چي شده، اتفاقي افتاده که شما نمي خواهيد به من بگوييد؟
حالا وقتش بود اما براي گفتن ماجرا بايد يک پله جلو مي رفتند، بايد ذهن مادر را آماده مي کردند. ناصر لب برداشت که حرف بزند، که بگويد:
مادر دل نگران نباش، حاج حسن زخمي شده ولي حالش خيلي بد نيست. گفت و ديد چهره ناباور مادرش را که دگرگون و درهم شد.
ـ نه مادر، من همين الان براي حاجي تلفن کردم گفتند: حالش خوب است، رفته خط.
ناصر خوش نديد اميد مادرش را يکباره نااميد کند.
گفت: چه مي دانم مادر بچه هاي سپاه اين طور مي گويند. نصرت دلش شکسته و گريه راه حرف زدنش را گرفته بود. ديد که مش جواد هم دست جلو پيشاني گرفته و شانه هايش تکان مي خورد. «حتماً بچه ام زخمي شده و بد حال است.»
نصرت دوباره دست برد و چادر را روي سر انداخت و برگشت دوباره تلفن بزند.
« اين زن ها چه مي خواهند امروز که از کوچه نمي روند. حالا مردها هم جمع شده اند. چه خبر شده که انگار همه مي دانند و هيچ کس نمي داند.» به هيچ کس نپرداخته بود. بغض حتي نگذاشته بود که جواب سلام کسي را با صدا بدهد. دوباره زنگ مي زند.
ـ با حاج حسن کار دارم. حاج حسن دشتي گفته بودند:
رفته خط مادر، رفته خط، گفت: کدام را باور کنم. اين ها مي گويند زخمي شده شما مي گوييد رفته خط، و زد زير گريه، صداي گريه اش رفت از کوه و دشت و آب و همه جا گذشت و رفت تا عمق خط جبهه گفته بودند:
مادر حالا که مطلع هستيد، درست است حاج حسن زخمي شده، بيمارستان است، فردا پس فردا مي آيد يزد بستري شود.
نپرداخت به نصايح و حرف هايي که از آن طرف خط مي زدند، گوشي را گذاشت و برگشت خانه. همه آماده بودند تا نصرت بيايد و برايش بگويند آن چه را که تا به حال نگفته بودند. ولي ديدند که نصرت آمد، توي دالان، با لبخندي کم رنگ، به همه نگاهي انداخت و گفت:
حاج حسن دو روز ديگر مي آيد يزد بستري شود. بعد لحنش را عوض کرد. «چرا همان صبح نگفتيد که بچه ام زخمي شده، مگر حاج حسن بار اولش بود که زخمي مي شد با من بار اولم بود که خبر مي شدم». نصرت نفهميده بود و تا عصر هم اگر گريه اي بود گوشه و کنار و پشت و پسل ها بود. يکي دو بار رفته بود در کوچه، زن ها را ديده بود و به بعضي ها هم گفته بود که: حسن زخمي شده.
بعدازظهر برادرزاده هاي نصرت و مش جواد، اقوام دور و نزديک، يکي يکي داشتند جمع مي شدند. نصرت مي ديد غبار غم را روي چهره همه شان. دلش گواهي مي داد، اتفاقي افتاده که از زخمي شدن بدتر است و باز با خودش فکر کرد «حاج حسن من کم مردي نيست، زخمي شدنش هم براي رحمت آباد مصيبتي است.» به خودش مي باليد که پسري مثل حاج حسن دارد و خودش نمي دانست که دير به اين فکر افتاده.
ـ بلند شو مادر برنج بياور پاک کنيم، امشب مهمان داريم. به دختر گفت و به مهمان ها اشاره کرد. دختر مرتب به جمع ماتم زده نگاه کرد. چه مي توانست بکند؟ مگر کسي دل و دماغ پختن و خوردن داشت؟ بگويند، يا نه؟ اگر نگوييد مگر نصرت رهايشان مي کند. دوباره نصرت به دختر اشاره کرد و دختر معطل و مردد به مهمان هايي که جز در مناسبت ها دور هم نديده بودشان نگاه مي کرد. دست آخر نصرت خودش بلند شد.
ـ خودم مي روم، مي آورم
بلند شد ولي ديگر مقام سکوت نبود. يکي بايد فرو مي ريخت اين ديواري را که نصرت پيش ديدگان کشيده بود. منصور بازوي مادرش را چسبيد:
نه مادر شما بنشينيد، نمي خواهيم شما هيچ کاري بکنيد، اين روزها برايمان زياد مهمان مي آيد. و بغضش ترکيد، و واي که اگر بغض فرو خورده مردي بترکد، زمين و زمان، واويلا مي شود. نصرت ناباور و متعجب در بهت و بي خبري، رنگش برگشت، زانويش شل شد، نشست و جوري نشست که انگار هيچ گاه نمي تواند بلند شود. ناصر هم گريه کرد و هق هق مش جواد در گريه زن ها و مردها فرياد شد. منصور دنباله حرفش را با گريه گفت: بنشين، مادر بنشين، بنشين و هرچه دلت مي خواهد گريه کن. حسنت شهيد شده. نصرت فقط همين را فهميد و ديگر چيزي نفهميد. يک بار نصرت چشم باز کرد و ديد جماعت را و صداي قرآن را که از بلندگو پخش مي شد شنيد و دوباره از هوش رفت و دوباره و دوباره هم.
چاره اي نبود جز اين که نصرت را ببرند بيمارستان، تا هم از سر وصدا دور باشد و هم تحت نظر دکتر باشد.
همه رحمت آباد به عزا نشسته بود و شب پر از ياد و بوي حاج حسن شده بود. مردم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند، تا صبح خواب به چشم خيلي ها نيامده بود. سوز گريه مش جواد دل سنگ را کباب مي کرد. «به بچه هايت چه بگويم حسن؟ به همسرت، ناهيد، چه بگويم. به ناهيد که هنوز خبر ندارد؟ خبر ندارد اگر داشت مي آمد». راست مي گفت مش جواد، ناهيد خبر نداشت که نيامده بود. نگذاشته بودند که بفهمد، شب پدر و مادرش آمده بودند و دوباره برگشته بودند، تا نگذارند ناهيد بفهمد، ولي آخر چه؟
فردا صبح ناهيد مي ديد که برادرش با چشم هاي سرخ شده و پر از اشک بچه هايش را نگاه مي کند. وحيده و فهيمه را بغل مي کند، زمين مي گذارد و نگاهشان مي کند، جوري که انگار هرگز آنها را نديده. ناهيد دوباره يادش آمده بود آن جمله رمزناک حاج حسن را. «اين چند روز بايد خيلي صبور باشي» يعني چه؟ يعني حاج حسن مي دانست که خليل حسن بيگي و دهقان منشادي و اين چند تا شهيدي که آورده اند، به شهادت مي رسند که اين حرف را زد؟ بلند شد، گوشي تلفن را برداشت، شماره گرفت، بي خبر از اين که خط ارتباطي تيپ را قطع کرده اند.
بيشتر فرماندهان تيپ شهيد شده بودند و وضع بحراني منطقه ايجاب مي کرد که مکالمه اي از بيرون نداشته باشند. ناهيد دل نگران و نااميد بلند شد.
ـ مادر کجا مي خواهي بروي؟
ـ مي روم رحمت آباد، بايد برم کلاس خياطي، دل مادر ناهيد نداشت گنجايش اين همه دلهره را. «دخترم مي ميرد اگر بفهمد، خدايا خودت رحم کن» بهانه اي نمانده بود تا جلوش را بگيرند. تا بگويند بمان. خانه و زندگي ناهيد رحمت آباد بود، کلاس خياطي مي رفت. مادر چادر به سر دنبال ناهيد راه افتاد. ناهيد برگشت و نگاه کرد. سوالي بزرگ وسعت نگاهش را پر کرد.
پرسيد: مي رويد بيرون؟
ـ نه من هم مي آيم رحمت آباد
ـ همراه من؟
ـ بله
ـ چرا؟
ناهيد متعجب پرسيد و جواب شنيد:
فهيمه را کمکت مي آورم
جاي سوالي نمانده بود، ولي يک حس به پرسش نرسيده ذهن ناهيد را اشغال کرده بود. در بين راه مادر ناهيد حرف هايي مي زد که تا به حال نزده بود. مي گفت و آه بلند را بي صدا با نفس هم سازه مي کرد و به خيال خودش پنهان از ناهيد اشک هايش را پاک مي کرد، ناهيد ديد و دلش فرو ريخت.
ـ گريه مي کني مادر؟
«گريه ندارد؟ جوان بود. آن هم چه جواني، بچه داشت، کس و کار داشت». مادر دو پهلو مي گفت و ناهيد دو بر شک مانده بود که چه بگويد.
اول رحمت آباد که رسيدند ناهيد صداي بلندگو و صداي حزن انگيز آن را شنيد. دلش فرو ريخت ولي عادت داشت به خودش دلداري بدهد. نخواست به دلش بد راه بدهد و بد را باور کند. برادر شهيد مجيد دشتي پيش پايشان ترمز کرد. سلام و احوالپرسي و بعد هم گفت که مادرم خيلي بي تابي مي کند. به ناهيد گفت اگر لطف کنيد و بياييد دلداريش بدهيد، صحبت کنيد، آرامش کنيد. ممنون مي شوم. ناهيد بايد مي رفت خياطي. ولي بچه ها سوار موتور شده بودند.
ـ مي آييم
مادر ناهيد گفت و بچه ها سوار موتور رفتند. ناهيد گريه هاي مادري که هنوز مزار شهيدش خشک نشده بود را به جا مي ديد و خودش هم گريه اش گرفت. ديد نگاه هاي دلسوزانه مادر شهيد دشتي را که دور وحيده و فهيمه مي گردد. سر تا پايشان را نگاه مي کند، مي بوسدشان و نازشان مي کند. خوب که حرف زد و دل ناهيد را آماده ديد گفت: بلند شويد برويم يک سري به نصرت بزنيم، حالش خوب نيست. ناهيد تا برسد خانه مش جواد زنها را مي ديد که نگاهش مي کنند. لبخندهاي ساختگي مي زنند و يکي يکي همراهش مي شوند. بي کلامي و بي حرفي سر کوچه جهت اصلي صداي بلندگو را تشخيص داد و پرچم سياه را بر فراز خانه مش جواد ديد. با گلويي گرفته پرسيد:
نصرت طوريش شده؟
پله اول را پيش آمده بود و زن ها بايد دل ناهيد را آرام مي کردند، يکي گفت: دلت را قرض نگه دار، مرگ براي همه است. و صداي گريه زني گوش ناهيد را پر کرد، مادرش بود. زانوان ناهيد پيش نمي رفت. قسم داد زن ها را که «شما را به خدا، به پير و پيغمبر، بگوييد نصرت طوريش شده؟» تمام شده بود. زن ها بايد دست ناهيد را مي گرفتند. پارچه مشکي جلو خانه مش جواد را از دور هم مي شد ديد و خواند، يک آن دست و پايش از حرکت باز ماند. خيره شد و ناباورانه چند بار نگاهش را ميان پارچه مشکي و جمع زنان همراه تقسيم کرد. و هرچه که بيشتر پارچه را نگاه مي کرد، اشک، اشک، اشک، تا چشم مي ديد، اشک هم مي ديد و ضجه اش زمين و زمان را پر کرد.
دم دماي ظهر نصرت را از بيمارستان آوردند از ديشب آرام تر مي نمود. پارچه مشکي دم در را مي ديد.
ـ مادر، منصور جان، برايم بخوان، چي نوشته؟
منصور نمي خواست گريه کند که بغض مادر دوباره بترکد و حالش بدتر شود. خوانده بلند خواند. (سردار رشيد اسلام حاج حسن دشتي) و شنيد:
منصور، مادرجان سردار يعني چه؟
نزديکترين واژه به ذهن منصور رسيد: يعني فرمانده، مادرجان يعني فرمانده.
هي هي هي، حاج حسن، سردارم، پسر باقابلم، پسر رشيدم گفت و سر تا پاي نصرت چند بار زير چادري که حالا فقط معناي عزا مي داد، لرزيد. نصرت با خود واگويه کرد و يادآور آخرين باري که حسن را ديده بود. اورکت آبي نفتي پوشيده بود مي گفت: مادر به من مي آيد؟ گفتم: بله مادر بهت مي آيد. گفت: پس بيا مرا ببوس، گفتم: حاج حسن تو که بچه نيستي مادرجان، خودت را لوس نکن. گفت: مادر پشيمان مي شوي. نصرت نبوسيده بود و حالا پشيماني دلش را تکه تکه مي کرد.
«گريه مي کردم، گفت: مادر ببين چه ساعت قشنگي دارم. گريه نکن به ساعتم نگاه کن، گريه ندارد، چرا گريه مي کني؟ اگر شهيد شدم با همين اورکت دفنم کنيد. داداش منصور تو هم همان عکسي که خودت انداخته اي بزرگ کن براي مراسم عزا». نصرت باز هم گريه کرده بود و گله که چرا اين حرف ها را مي زني مادر؟ و شنيده بود: «مادر اگر شهيد شدم، مبادا گريه کني و آبرو مرا ببري». نصرت يادش آمده بود و همين جمله آخر تسکيني بود براي دل مجروحش.
«نه گريه نمي کنم، سردار، ولي مگر مي شود که گريه نکرد. سعي مي کنم، گريه نکنم، سردار حاج حسن دشتي، پسر مش جواد، سعي مي کنم گريه نکنم». نصرت حالا به خودش آمده بود و اول از همه سراغ ناهيد و دو تا بچه اش را گرفت. بردند که ببيندشان، «باشد سردار گريه نمي کنم، باشد گريه نمي کنم، ولي مگر مي شود، دل سنگ هم براي اين دو تا طفل معصوم.... نصرت طاقت نمي آورد، ولي مگر مي شود گريه نکرد، سردار باقابل!»
مردم دسته دسته مي آمدند، تسليت مي گفتند، مي آمدند و مي رفتند، شب، آسمان رحمت آباد پر از ستاره بود. ولي آن شب حتماً يک ستاره از شب هاي پيش کمتر داشت.
دو روز گذشته بود. دو روز پر التهاب، دو روز که سنگيني بار غمش پشت زمين و زمان را خم مي کرد. دو روزي که در خاطر مردم رحمت آباد يکي کم، و دردهاي انبوهي زياد شده بود. دو روز اندوهناک که به هيچ خوشي جمال درخشيدن نمي داد. بنا بود پيکر مطهر حاج حسن دشتي را بياورند، نصرت گفته بود: بچه ام را بياوريد نزديک خودم باشد. همه دوستان و آشنايان آمده بودند. همه، خودي و غريبه. آن که مي شناخت و آن که آوازه حاج حسن را شنيده بود، همه آمده بودند. جمعيت جوري آمده بودند که اگر سوزن مي انداختي پايين نمي آمد. گلزار شهداي رحمت آباد، هيچ وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. چشم ها ديدند، نصرت و ناهيد هم ديدند، سروي را که روي دست هاي مردم روان بود و مي آمد. زانوهاي ناهيد پيش نمي رفت. «بايد صبور باشي ناهيد» يادش آمد به پنج شنبه گذشته، مراسم بزرگداشت شهيد خليل حسن بيگي، يادش آمده بود که يک آن آرزو کرده بود که اي کاش من هم همسر شهيد مي شوم. از اين فکر، خودش را سرزنش کرده بود، ولي حالا مي ديد واقعيت را، گريه مي کرد و با تابوت حاج حسن حرف مي زد. از بچه ها مي گفت و از اين که بعد از اين با غم نبود پدرشان چه کند.
ـ ناهيد از تو بعيد است، ضجه مي زني؟ شيون مي کني؟ بکن، اما نه طوري که به ضعفت بکشاندت. تو بايد صبور باشي. حالا همه چشم ها متوجه توست. مردم مي خواهند ببينند، زن حاج حسن چه مي کند. زني که از ازدواجش با حاج حسن طنين انداخته بود ميان همه ولايت. زن عموي ناهيد بود، بازويش را گرفته بود و صورت به صورت ناهيد حرف مي زد و حرف هايش پشتوانه اي شده بود براي ناهيد.
چه کنم؟ زن عمو چه کنم؟ بهترين فرصت پيش آمده بود، برو بلندگو را بگير، صحبت کن.
ـ به چهره هرچه بدگمان است خاک بپاش. مثل حاج حسن باش، دلير دلير. ناهيد پذيرفت.
ـ باشد مي روم، ولي من که سخنراني بلد نيستم. زمان برداشت محصول شش سال زندگي مشترک با حاج حسن رسيده بود. حاج حسن بايد به آرزوي خود مي رسيد.
«بايد صبور باشي ناهيد». ناهيد قلم بدست گرفت و نشست. ميان دايره چشم هاي متعجب و گاه برزخ زن ها.
ـ کاغذ مي خواهم
ـ روي دستمال کاغذي بنويس.
زن عمو گفت و تند دستمال به ناهيد داد. نوشته شد حرف هاي کوتاهي که بي هيچ فرصت پيش بيني نمي کرد که همين جمله هاي کوتاه، باب آغازين صحبت هايش باشد که خيلي از همسران شهدا ناگفته گذاشته بودند و با غم، هم 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دشتي , حسن ,
بازدید : 346
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

روزهاي پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگي است که حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني که در طليعه سپاه اسلام خون پاک خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يکي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از کودکي روح و جانش با ملکوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احکام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه کيخسروي(سابق) يزد قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود که مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حکومت خود کامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شکوفايي افکار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديکتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شکست ظلم و استبداد مي رفت که طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حريم کشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربرکتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي که منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود کثيف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد و دين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد.
منبع:"پروازتا جبرئيل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
حمد و سپاس خداي را، که بر ما منت گذاشت و نعمت اسلام را بر ما ارزاني داشت تا حيات و مرگمان را در مسير اسلام سپري کنيم.
درود بر پيامبر اسلام (ص) بنيان گذار مکتب توحيد، و امامان بر حق. درود بر پرچم دار نهضت اسلام، حضرت امام ـ روحي له الفداء.
تعظيم و تکريم به امت قهرمان و شهيد پرور ايران، که جوانمردانه، متجاوزين به حريم دين و قرآن را به خاک ذلت نشانده اند.
اکنون که عازم منطقه عملياتي هستم و شايد برايم مسئله اي حادث شود، لازم ديدم چند جمله اي را به عنوان وصيت نامه ابدي خود بنويسم. جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است که از چشمه زلال اسلام سيراب، و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است. امروز به دست ما سپرده شده، و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
مردم شريف و قهرمان، اين را بدانيد، که اسلام در خطر کفر است، و دشمنان اسلام براي مقابله با آن جبهه اي گشوده اند. اميد است با حضور گسترده شما در جبهه ها و دفاع همه جانبه از حريم آن، جرثومه هاي متجاوز را به گورستان تاريخ بسپارند، و بدانيد که امروز روز آزمايش خداوندي است، و اين مهم، تکليف است که از هيچ کس ساقط نمي شود.
جبهه هاي نبرد امروز مرکز رويارويي مستکبران و قدرت هاي بزرگ با اسلام است، و جوانان شما حسين وار، بر يزيد مسلکان زمان، مي تازند و در پي کسب رضايت خداوندي مي کوشند، و استوار و مردانه سينه را سپر دشمن نمودند، و با خون خويش نهال اسلام را بارورتر مي نمايند. مرداني که دنيا را مزرعه آخرت مي دانند و بذر ايمان و صداقت را با خون مي پاشند تا حاصلش را در پيشگاه باريتعالي و در بهشت برين درو کنند.
اي مردم بدانيد که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد، چه خوب است که خود انتخاب کني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناک، که آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد، و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد که دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. کمر همت ببنديد ودين خدا را ياري کنيد و شر اجانب را از کشور رسول الله (ص) کوتاه نماييد. اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن خفت و زبوني مستکبرين است.
بدانيد استواري گام هايتان دنيا را به اعجاز کشانده، و زورمندان را نااميد و محرومين را اميدي دوباره بخشيده. با توکل به خدا و ايمان به پيروي و حقانيت راهمان، براي مجد و عظمت اسلام قيام مضاعف کنيد.
نصرت خداوند با همت و پيروزي نزديک است.
الا ان نصرالله قريب
چند کلام با خانواده رنجيده ام
اي پدر و مادر، خواهر و برادرانم، دستتان را مي بوسم. مي دانم که مرگ من برايتان دشوار است و تحملش مشکل. ولي صبري که براي خدا و در راه او باشد مورد رضايت حق تعالي است. صبر کنيد و براي سربلندي و شکوه اسلام تلاش کنيد، براي آمرزش گناهانم طلب مغفرت کنيد و يقين بدانيد که در پيشگاه خداوند، سرافرازيد. اگر برايتان فرزند خوبي نبودم و نتوانستم حق فرزندي و برادري را ادا کنم عفوم مي کنيد، و به بزرگواريتان ببخشيد.
مبادا گريه بلند شما لبخند دشمنان را در آورد و باعث شود تا دشمنان اسلام خوشحال گردند. اگر مايليد روحم خوشحال باشد، صبر کنيد و صبر، شکر گزار خداوند که چنين توفيقي برايم حاصل شد.
اما تو اي همسر و همراهم:
در باره تو چه بگويم، که از اول تا به حال، به خاطر من در رنج بوده اي و جز تحمل مشقت و زحمت از خانه من بهره اي نبرده اي. اميدوارم مرا ببخشي، و بدان که اگر غريبي اسلام در اين زمانه نبود، و اگر جبهه برايم تکليف نبود، لحظه اي از زندگي مان را با عالمي عوض نمي کردم. خداوند به تو اجر عظيم عطا کند، و بدان که امروز تکليف از من ساقط، و رسالت زينب (ع) گونه تو آغاز خواهد شد، و وظيفه تو سنگين تر است. هرچه تو کردي و فرزندانم، مبادا غباري از غم و فراق بر چهره ايشان بنشيند، و درد بي پدري را احساس کنند. در تربيت شان کوشاتر باش تا مايه افتخارمان باشند. از دور صورت کوچکشان را مي بوسم و ديدار را به قيامت مي گذارم. پاسدار حسن دشتي تاريخ 20/12/63
والسلام علي عبادالله الصالحين الهي رضا برضائک و مطيعاً لامرک






خاطرات
مادر شهيد :
حاج حسن پيش از ظهر پنجم ماه محرم به دنيا آمد. من کلاً شش تا بچه به دنيا آوردم. سه تا در ماه محرم و سه تا در ماه رمضان. حاج حسن از همان کودکي بچه حرف شنو و سر به زيري بود. هيچ وقت بهانه گيري نمي کرد.
اگر گرسنه مي شد، خودش مي رفت، نان بر مي داشت و مي خورد. هيچ وقت نمي گفت از اين لباس بدم مي ايد، از آن خوشم مي ايد. همين که لباسش تميز بود برايش کافي بود. شش ساله بود، رفت مکتب.
شش ماه قرآن را ياد گرفت. بعد هم رفت مدرسه. معلمشان زردشتي بود. اسمش خداداد بود. تعجب کرده بود که حسن اين قدر ساکت و سر به زير است. قبلاً محله رحمت آباد داراي تعدادي زردشتي بود، حسن با آنها هم خوب بود. سال پنجم و ششم آمد همين جا توي خانه حاج سيد حبيب درس خواند.
حاج سيدف بچه نداشت. خانه اش را داده بود براي مدرسه. بعد هم براي دوره دبيرستان رفت شهر، مدرسه کيخسروي. يک بار نشد که تجديد شود. درسش را خوب مي خواند. اگر من کاري نداشتم، مي رفت فوتبال. به فوتبال خيلي علاقه داشت. آن سالها ما تلويزيون نداشتيم. خودمان نخريده بوديم، برنامه هاي مناسب نداشت، ما هم نخريديم. هر وقت مسابقه فوتبال داشت، حسن مي رفت منزل يکي از دوستانش نگاه مي کرد.
شبي که قرار بود حضرت امام خميني(ره) فردايش بيايند، حسن شور و حال عجيبي داشت. با ناصر و منصور رفتند منزل عمويشان صحنه هاي انقلاب را نگاه مي کردند. همان شب تصميم گرفتند پولي را که از کار بندکشي ساختمان، پس انداز کرده اند، بدهند تلويزيون بخرند. نفري دو هزار تومان گذاشتند، ناصر و حسن رفتند شهر از مغازه پدر يکي از همکلاسيهايشان، تلويزيون خريدند و آمدند. حسن تابستانها يا مي رفت بندکشي ساختمان يا کمک پدرش مي کرد، بيکار نمي نشست.
پولي هم که در مي آورد يا کتاب مي خريد و يا به فقرا کمک مي کرد.
يکبار گفتم:
مادر چرا اين قدر کتاب مي خري؟ اين همه کتاب براي چه جمع مي کني؟ از آن پس کتاب مي خريد، مي خواند و بعد هديه مي کرد به کتابخانه مسجد يا به کتابخانه وزيري.
موقع انقلاب يک بار توي مسجد روضه بود، مردم پچ پچ مي کردند، تظاهرات شده و شاه بايد برود. حسن آمد خانه و بالا و پايين مي پريد، خوشحالي مي کرد. من ترسيدم گفتم: اين حرف ها را نزن، دو دستي زدم توي سر خودم. حسن گفت: نترس کار شاه تمام است. بعد مي رفت دنبال اعلاميه هاي حضرت امام و اعلاميه هاي آيت الله صدوقي و آنها را پخش مي کرد. شب ها مي رفت کتابخانه وزيري با بچه ها جلسه مي گرفت، عکس امام را رد و بدل مي کردند، حرف مي زدند و قرار مي گذاشتند که چه کار کنند.
اول انقلاب شب ها مي رفت نگهباني. به من نمي گفت، من گوشه و کنار فهميده بودم. يک شب کشيک دادم ديدم مي رود خانه سيد محمد، با هم لباس مي پوشند، مي روند نگهباني.
گفتم: حسن کجا مي روي؟ مي خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خيلي دلت مي خواهد، مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما مي رويم نگهباني سيلو. من هم چيزي نگفتم.
حسن خيلي خوش مشرب و خوش خنده بود. اول که وارد سپاه شد، رفت بيت حضرت امام براي نگهباني از حضرت امام. مي گفت:
نوه امام را مي برم پيش خودم بازي مي گيرم، سرش را گرم مي کنم. مي گفت: يک بار روي حياط ايستاده بودم، حضرت امام داشتند، گلهاي روي پنجره را آب مي دادند، که آب توي لباس من هم ريخت. اين را تعريف مي کرد و گل از گلش مي شکفت. با لذت تعريف مي کرد. با يکي ديگر از دوستانش، با هم رفته بودند نگهباني بيت حضرت امام. دوستش زمين مي خورد، خيلي آشوب مي کند که آخ دستم. حسن دستمالي از جيبش در مي آورد، مي بندد روي دست او، شب دوباره وقتي آقاي دوستش خواب مي رود حسن دستمال را باز مي کند، مي بندد به آن دستش، فردا دوباره مي گفته دستم درد مي کند، حسن مي پرسد کدام دستت.
مي گويد: اين و دست بسته اش را نشان مي دهد، حسن خيلي مي خندد. هنوز ناصر که بزرگتر بود، داماد نشده بود ولي او مي گفت زن پيدا کنيد. خودش هم يک روز از سپاه برگشت و گفت مي خواهم داماد شوم. برايم زن پيدا کنيد. خودش هم يکي را ديده بود، رفتيم و قسمت نشد. تا اين که با اين همسرش در سپاه آشنا شده بودند و حاج آقاي ناصري به هم معرفي شان کرده بودند. و بعد هم با هم عروسي کردند.

همسر شهيد:
ما از طريق بچه هاي سپاه با هم آشنا شديم، پدر بزرگها و پدرهايمان، همديگر را مي شناختند. از طريق همان شغل کوره پزي ولي ما خبر نداشتيم. بچه هاي سپاه واسطه بودند حاج حسن خواستگاري کرد. معيارهايش را گفت، من هم گفتم. او بيشتر سعيش بر اين بود که از لحاظ عقيدتي با هم اختلافي نداشته باشيم. نقاط مشترک زيادي داشتيم. توي همان سپاه با هم صحبت کرديم و به توافق رسيديم. بعد هم نظر خانواده هايمان موافق شد. چهارشنبه 23 دي ماه سال 1360 با هم عروسي کرديم.
خرج عروسي را حاجي وام گرفت، پنجاه هزار تومان. (هفت هزار تومانش را من خريد کردم. براي حاجي هم پنج هزار و پانصد تومان خرج کرديم. بقيه را هم برديم مشهد خرج زيارت امام هشتم کرديم. پول با برکتي بود، هنوز مقداري هم زياد آورديم که بناي اوليه خانه شد.) روز عروسيمان خيلي شلوغ شده بود. چهارصد تا پاسدار آمده بودند، مردم رحمت آباد هم آمده بودند، حضرت آيت الله صدوقي هم آمده بودند، حاج آقاي ناصري حاکم شرع وقت هم آمده بودند. مسئله اي بود که باعث شده بود، عروسي ما اين قدر شلوغ شود. قرار بود صيغه عقد ما را حضرت امام بخوانند. حاج حسن هم وقت گرفته بود، ولي زمان مناسبي نبود، جور نشد و همين جا عقد کرديم.
حاج حسن ده روز بعد از عروسيمان رفت، جبهه حصر آبادان بود، وظيفه خودش مي دانست که برود. آمد و دوباره رفت و شش ماه نيامد.
يکبار آمد، گفت: اگر من بخواهم بروم بافق تو هم مي آيي؟ گفتم: براي چه؟ گفت: منطقه محروم است احتياج به نيرو دارد. گفتم: مي آيم. گفت: مي داني بافق گرم است. گفتم: عيبي ندارد، مي آيم. رفتيم اول معاون بسيج بافق شد. بعد هم مسئوليت سپاه بافق را به عهده اش گذاشتند. من زياد وارد نبودم غذا بپزم. به مدرسه مي رفتم و کار خانه را زياد ياد نگرفته بودم. دنبال پخت و پز نرفته بودم. ولي حاج حسن هيچ وقت از ناواردي من شکايت نکرد.
حاج حسن اوقات فراغتش را نقاشي مي کشيد. نوشته هاي پراکنده اي هم داشت. داستان مي نوشت کتاب هم مي خواند، هميشه تعريف مي کرد از يکي از ديدارهاي مردم با حضرت امام، که يک نفر براي تبرک چيزي پيدا نکرده، جز يک دستمال کاغذي، بعد که دستمال کاغذي تبرک شده را مي خواسته بگيرد، دستمال افتاده و زير پاي مردم له شده، با اين حال آن شخص مانده تا جمعيت خلوت شده و دستمال له شده را برداشته.
مي گفت:
دلم مي خواهد اين را به صورت داستان بنويسم. در شش سال زندگي مشترک غير از سادگي و صفا از حاج حسن چيز ديگري نديدم. آن قدر ساده بود که هيچ وقت ايراد نمي گرفت که لباسم را اطو کن، يا فلان غذا را بپز. مدت ها بود که من نمي دانستم که حاج حسن خورشت لوبيا دوست ندارد و درست مي کردم يک بار متوجه شدم با اشتها نمي خورد، گفتم چرا؟ براي اين که من اصلاً خورشت لوبيا دوست ندارم. آخرين باري که آمد يزد به من گفت:
اين جا چه کپسولي (سيلندر گاز) بهتر گير مي آيد و رفت کپسول هايمان را با کپسول رويال عوض کرد. گفت براي اين که شما راحت باشيد و رفت جبهه. پيش از شهادتش زنگ زدم، گفتم حاجي، وحيده پنج سالش شده، هنوز برايش جشن تولدي نگرفته ايم. بچه است، شايد دلش بخواهد و احساس کند ما بي توجهيم. گفت: نمي توانم بيايم.
«تو هم اين روزها صبور باش. اتفاقي مي افتد که بايد صبور باشي» همان روزها خليل حسن بيگي، دهقان منشادي و رفيعيان شهيد شده بودند. مجيد دشتي هم نوزده روز قبل از حاج حسن شهيد شده بود، من خيلي دلشوره داشتم. دو سه روز بعد داشتم از جلو بيمارستان 22 بهمن رد مي شدم، عکس شهيدي را ديدم. خيلي دلم سوخت، براي حاج حسن، صدقه اي کنار گذاشتم. بعدها فهميدم که حاج حسن در چنين ساعتي و در همان روز شهيد شده است.
تنها سرمايه باقي مانده از حاج حسن اين دو تا دختر (وحيده و فهيمه) هستند و ششصد جلد کتاب. حاج حسن خيلي روشن بود. همه نشريات آن زمان را مطالعه مي کرد و بعد مي نشست تفکر مي کرد. به من هم مي گفت بدون تفکر چيزي را قبول نکنم.

مادر شهيد :
من پيش از شهادت حاج حسن خواب ديده بودم که پسرم شهيد شده. به حاجي گفتم. گفت:
مادر تو چه کار مي کردي؟ گفتم: سينه مي زدم.
حاجي گفت: آفرين مادر، گريه نکني آبرويم را بريزي ها...
من شب شهادت حاج حسن هم خواب ديده بودم. نمي دانستم که حاجي شهيد شده. بعدها فهميدم که تعبير خوابم شهادت حاج حسن است. خواب ديدم دو تا زن همراه حضرت امام آمدند، يکي شان ليوان آبي را داد به دستم گفت بخور. خوردم، بعد امام سه بار فرمودند:
«صبر کنيد، صبر کنيد، صبر کنيد.»
اين گذشت، شش ماه بعد از شهادت حاجي دوباره خواب ديدم حضرت امام آمده و مي گويند: گرسنه ام، سفره انداختم و نان گذاشتم حضرت امام بخورند. امام نخوردند، بلند شدند و فرمودند مي خواستم امتحانتان کنم.

همسر شهيد :
همان عصر پنج شنبه اي که بعداً فهميدم حاجي همان وقت شهيد شده يک خانمي داشت از مقام شامخ شهدا حرف مي زد، خدا شاهد است، من جزء آن دسته از همسران شهدا نبودم که طاقت داشته باشم، حتي اگر دوستان حاج حسن هم شهيد مي شدند، من آن قدر بي طاقت بودم که نمي توانستم بروم منزلشان. ولي آن روز يک لحظه آرزو کردم که کاش من هم، همسر شهيد دشتي بودم، و حاج حسن شهيد شد.
بعد از شهادت حاج حسن، يک جمله في البداهه آمد سر زبانم، گفتم:
«آه شهيدان ريشه صدام را مي کند» اين جمله خيلي در روحيه مردم اثر گذاشت.

ناصر ,برادر شهيد :
از نظر مذهبي خيلي مقيد بود. نماز شبش ترک نمي شد. بيشتر روزها را روزه مي گرفت. مطالعه مي کرد و قلم شيوايي هم داشت. بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس حاج حسن هم از جمله افرادي بود که همراه شهيد منتظر قائم به طبس اعزام شد. در جمع آوري اسناد داخل هواپيما و انتقال پيکر پاک شهيد محمد منتظر قائم ايشان نقش داشت و با کمک نيروهاي سپاه، اجساد مزدوران آمريکايي را به يزد منتقل کرد.

پدر شهيد :
روزي که مي خواست از اين جا برود، کليد خانه اي که هشت سال دستش بود را گذاشت و به مادرش گفت: من را ببوس. همسرم امتناع مي کرد. حاج حسن گفت: مادر پشيمان مي شوي بيا مرا ببوس. من فهميدم منظورش چيست. مادر صورتش را نبوسيد، حاج حسن رفت. مادرش نبوسيد تا با اين کارش قبول نکند، ديدن داغ حاج حسن را گفته بود گريه نکنيم، به مادرش مي گفت: «گريه نکني، آبروي مرا بريزي» مزاح مي کرد.
در مورد بچه هايش هم خيلي سفارش کرد مي گفت: «هرچه شما کرديد و وحيده و فهيمه»

مادر شهيد:
يک کاپشن آبي نفتي خوش رنگ، پوشيده بود، مي گفت: مادر ببين چقدر با اين لباس قشنگ شده ام. با همين لباس مرا دفن کنيد، و رو به برادرش گفت: منصور داداش همان عکسي که گرفته اي بزرگ کن براي مراسم من.
ساعت نويي خريده بود، وقتي مي خواست برود من گريه مي کردم، مي گفت: مادر چرا گريه مي کني؟ به ساعتم نگاه کن چقدر قشنگ است.
اولين باري بود که مي شنيدم به لباس و ساعتش توجه کرده. حال اين که قبل از اين در لباس پوشيدن فقط به تميزي و پاکيزگي اهميت مي داد.

همسر شهيد :
در مورد لباس فقط برايش مهم بود که تميز باشد و پاره نشده باشد. ديگر نه رنگ مهم بود و نه اطو و نه وصله. حاجي فقط به فکر عبادت بود، اصلاً تظاهر به کاري نمي کرد. حتي بعدها من گفتم حاجي تو که شش ماه بيت حضرت امام بودي، چرا با حضرت امام عکس نداري؟ مردم مخصوصاً مي روند عکس مي اندازند، تو چرا يکي دو تا عکس نداري؟
گفت: من پشت ستون بودم و خنديد.
گفتم: شش ماه پشت ستون بودي! گفت: شش ماه پشت ستون بودم. منظورش را فهميدم.
وقتي رفته بود حج، رفته بود براي مراسم برائت از مشرکين، از جمله زائرين پيشقدم، حاج حسن بوده. مي گفت: بيشتر مواظب جانبازها بودم که آسيبي نبينند. گفتم: خب، ديگه؟
گفت: يک شلوار کردي گشادي پا کرده بودم که جيب هايش پر از اطلاعيه بود، پخش مي کردم.
توي ايام حج حتي از صحبت هاي عادي هم امتناع کرده بود. يکي از اقوام رفته بود با حاجي صحبت کند، حاجي گفته بود: ببخشيد، اين جا فقط عبادت مي کنيم. صحبت توي ايران هم مي شود.
موقعي که مي خواست برود حج پدر و خواهر من از يزد آمده بودند، بدرقه حاجي. باز موقع برگشتن، پدرم و چند تا از اقوام آماده شده بودند که بروند فرودگاه استقبال. اين ها تو حساب يکي دو ساعت ديگر بودند که در را مي زنند، در که باز مي شود، مي بينند حاجي آژانس گرفته و آمده. تلفن نزده بود که مزاحم کسي نشود.
حج رفتن حاجي هم مثل خيلي از کارهايش يک بارگي شد. به من گفت: من اگر بخواهم بروم حج تو مخالفتي نداري؟
گفتم: نمي دانم بعد شهيد خليل حسن بيگي گفت: مانعش نشوي که پشيمان مي شوي. پرسيدم خوب حسن با چه پولي مي خواهي بروي؟
گفت: خيلي به پول احتياج پيدا نمي کنم. بعداً من فهميدم که قرعه کشي کرده اند قرعه به نام جناب آقاي فتوحي افتاده، اما سردار فتوحي به اصرار، حسن را متقاعد کرده که ايشان برود.

مادر شهيد :
حسن از همان کودکي به فکر فقير فقرا بود. نفت برايشان مي گرفت، چراغ، چادر مشکي، پول و هر جور که مي توانست کمک مي کرد. يک بار يکي از بچه هاي محل که وضع خوبي نداشت حسن را مي بيند و مي گويد حسن آقا همه موتور دارند غير از ما. حسن بلافاصله کاغذي از جيبش در مي آورد و روي آن مي نويسد، موتور من را بدهيد فلاني. بنده خدا کاغذ را آورد و موتور را تحويل گرفت.
هر وقت غذاي خوبي درست مي کرديم، دوست داشت به فقرا هم بدهد. يک بار منزل مادربزرگش بوديم، دو نوع غذا درست کرده بودند، ماهي بود و مرغ. همين که آوردند سر سفره حسن بلند شد و رفت، وقتي همه غذا خوردند آمد، گوشت کوفته که شب مانده بود، خورد.
محرم راز همه مردم رحمت آباد بود، اگر مي فهميد کسي با همسايه اي، زن و شوهري با هم قهرند، بلافاصله مي رفت نصيحتشان مي کرد آشتي شان مي داد.
حاج حسن در کارهاي خانه به من کمک مي کرد. خيلي مواظب من و پدرش بود. اکثر اوقات نمازش را به جماعت مي خواند. اعمال ديني اش را به جا مي آورد. خيلي از هفته ها بود که حاج حسن پنج روزش را روزه مي گرفت.

محمد مهدي فرهنگ دوست :
در منطقه طلائيه مستقر شده بوديم، پيش از استقرار ما منطقه توسط رزمندگان در عمليات بيت المقدس آزاد شده بود. قبل از آزاد سازي عراقي ها خيلي روي منطقه خصوصاً منطقه جفير حساب باز کرده بودند. حتي از شهر نشوه عراق براي آن جا آب لوله کشي آورده بودند و بعد از فتح، لوله هاي آب به کار نيروهاي ما نمي آمد، اما با فکر ابتکاري شهيد دشتي قابل استفاده شدند.

حاج حسن طرح داد که از اين لوله ها، که لوله هاي چدني محکمي بودند. براي سقف سنگر استفاده کنند. لوله ها را مي گذاشتند و پليت آهني هم مي گذاشتند روي لوله ها و سنگرهاي زيرزميني محکمي درست مي شد که گلوله خمپاره هم در آنها اثر نمي کرد. در حال حاضر هم اگر جايي از جبهه دست نخورده و سالم مانده باشد يقيناً مکان هاي استقراري تيپ جزء آن هاست و همه اش هم مديون طرح هاي ابتکاري حاج حسن بود.

موقعي که خط فاو بوديم، حاج حسن طرحي داد که بعدها، اين طرح در طول جنگ مورد استفاده قرار گرفت. طرح به اين صورت بود که چون سنگرهاي ساخته شده با شن و ماسه با يک گلوله هم ممکن بود که خالي شود و درد سر برايمان درست کند، حاجي اولين بار طرح استفاده از بلوک سيماني به جاي گوني شن و ماسه را اجرا کرد که هم از لحاظ بهداشتي بهتر بودند و هم از نظر امنيتي.
طرح ابتکاري ديگر حاج حسن اين بود که، براي مناطق آبخيز، مثل جزيره مجنون که نمي شد زمين را حفر کرد و سنگر ساخت، چون آب بالا مي آمد، حاج حسن گفته بود که ورق هاي آهني چهارگوش ساخته بودند که بعد از حفر زمين آن را توي گود قرار مي دادند و رويش را با الوار و پليت مي پوشاندند.

حاج حسن خودش هميشه اول خط حضور داشت که ببيند، آن چه فرستاده شده درست تقسيم کرده اند. از چيزهاي معمولي مثل قند و شکر گرفته تا ماشين و مهمات، همه چيز را سوال مي کرد که ببيند به همه رسيده يا نه.

از لحاظ اقتصادي، خيلي به کارهايي که بر عهده اش نهاده بودند اعتقاد داشت. خب ايشان حضرت امام را درک کرده بود. مدتي کنار حضرت امام زندگي کرده بود. زماني محافظ حضرت امام بود و عجيب هم حضرت امام را خيلي دوست مي داشت.
خاطره اي نقل مي کرد و مي گفت:
من در جماران جايي که پنجره اتاق باز مي شد نگهباني مي دادم. زير پنجره ايستاده بودم، يک دفعه متوجه شدم کمي آب ريخت توي لباسم، نگاه کردم ببينم کيست، ديدم حضرت امام در حال آب دادن به گلدان ها هستند. به ايشان نگاه کردم، خنديدند، من هم خنديدم. حاج حسن تاسف مي خورد که چرا بيشتر زير آن پنجره نايستاده.

حاج حسن هميشه لبخندي روي لب هايش بود. هيچ گاه پرخاش و تندي از ايشان نديدم. ايشان کاملاً تابع فرماندهي بود. حرف فرمانده برايش به منزله وحي منزل بود. به زير دست ها هم احترام مي گذاشت، نظرشان را قبول مي کرد و طرح هايشان را در صورت صحت مي پذيرفت.

خيلي دل بسته نظام جمهوري اسلامي بود. از همين رهگذر براي جنگ زحمت زيادي مي کشيد و خودش را وقف جنگ کرده بود. خودش مي گفت: در شب عمليات قدس 5 نامه اي از همسرم رسيد که نخوانده پاره اش کردم. ترسيدم احساساتي شوم و در کارم تعللي پيش آيد.
بعد از عمليات وقتي رفتم خانه، همسرم گفت: نامه را خواندي؟ گفتم: مگر چه نوشته بودي؟ گفت: جوري نوشته بودم که احساست را برانگيزم که برگردي و چند روزي هم کنار ما باشي. جملات خيلي احساسي نوشته بودم و يک عکس هم از دوتا دخترمان در آن گذاشته بودم. خوشحال بود که اين نامه را پيش از عمليات نخوانده.

نيروهايي که درکنار حاج حسن کار مي کردند امروز جزء بهترين مديران سپاه هستند. ايشان يک نقش تربيتي داشت، برخورد خوب، تدبر راي، ابتکار و خلاقيت، سعه صدر و عشق و علاقه به اهل بيت و ولايت و همه اين ها در حاج حسن جمع بود و همين باعث تربيت يک عده سرباز کار آمد براي آينده سپاه بود.
زندگي حاج حسن وقف جبهه بود. کم مرخصي مي رفت و بيشتر در کنار بچه هاي جنگ بود. يادم هست که يک زمان تلفن داشت. رفت و برگشت،
گفتم: از يزد بود؟
گفت: نه، خانم بود و خيلي هم گله داشت.
گفتم: مگر خانمت کجاست؟
گفت: اهواز است
گفتم: خوب برو ببين چه کار دارد.
گفت: نه، نمي توانم بروم و الان هم نزديک به ده روز است که نتوانستم بروم. بعداً فهميدم که قصد کرده روزه بگيرد، براي همين هم مانده. يعني فاصله 14 ـ 13 کيلومتري اهواز تا پادگان شهيد عاصي زاده را نمي رفت که بتواند روزه بگيرد.

ايشان بسيار خوش اخلاق بود و هميشه لبخد روي لب هايش بود. هيچ وقت اخم نمي کرد و همين برايش چهره اي ساخته بود که بچه ها همگي دوستش داشتند.

شهادت ايشان هم خيلي مظلومانه اتفاق افتاده بود. براي خليل حسن بيگي خيلي گريه کرده بود، دو سه روز بعدش خودش هم شهيد شد. من نديدم ولي بچه ها مي گفتند: از ناحيه کمر بدنش قطع شده بود.

ناصر ,برادر شهيد:
حاج حسن در دانشگاه امام حسين تهران پذيرفته شد. ولي هنوز يک ماه از تحصيلش نگذشته بود که بنابر اصرار فرماندهان ديگر تيپ و فرمانده قرارگاه مبني بر اين که ما به شما احتياج داريم و تيپ در اين شرايط حساس جنگي، محتاج شماست، دانشگاه را رها کرد و دوباره برگشت جبهه. علاوه بر اين از خود گذشتگي ها، ايشان هميشه سختي ها را به جان مي خريد و از هيچ مشکلي باک نداشت. مدتي را در بيت حضرت امام به پاسداري مشغول بود. در سمت هاي مسئول تدارکات، مسئول بسيج، فرماندهي سپاه بافق و مسئوليت ستاد تيپ الغدير خدمت کرد.

امير حسيني :
بعد از عمليات قدس پنج، خبرنگارهاي خارجي آمده بودند، براي تهيه خبر. حاج حسن آن موقع مسئول ستاد تيپ بود. خارجي ها را با قايق آوردند کنار ستاد پياده کردند. شهيد دشتي به کمک مترجم وضعيت عمليات و ساير موارد لازم را براي آنها شرح مي داد.

اسلامي :
شهيد دشتي، اوايل کار وارد سپاه شد، خيلي فعال بود، در ساعات غير اداري هم سرکار بود، کاري به وقت نداشت. در رابطه با پشتياني جنگ، خيلي کار مي کرد. در جبهه هم ابتدا مسئول تدارکات تيپ بود. بارها من مشاهده کردم، کارهايي که ديگران نمي توانستند انجام دهند، انجام مي داد. هميشه طرح هاي ابتکاري ايشان گره گشاي کار بچه ها بود. يک بار بارندگي شديد شده بود، و ما براي بردن، اقلام پزشکي مشکل داشتيم. اکثر ماشين ها در گل مانده بودند. جاده مناسبي نبود و به دارو شديداً احتياج داشتيم. از طرفي از خط هم بي سيم زده بودند که يک مجروح داريم و بايد مي آورديم، پشت خط. من رفتم سنگر فرماندهي که مشورت کنم. ببينم چه کاري مي شود کرد. ايشان را ديدم. گفتم: حاجي مشکلي پيش آمده و هيچ راهي نداريم. حاج حسن آمد، وضع را ديد، از ماشين ها کاري برنمي آمد، با تلفن صحرايي زنگ زد به لجستيک، که يک لورد بفرستند. لودر که آمد حاج حسن گفت: وسايل مورد نيازتان را بگذاريد، توي بيل لودر و ببريد جلو. وسايل را فرستاديم، لودر رفت. وقتي برگشت ديدم آن مجروح را گذاشته اند توي بيل لودر آورده اند. اين فکر هميشه مرا متعجب مي کند که چرا به ذهن ما نرسيده بود.

من بارها و بارها ايشان را در خط مقدم مي ديدم با بچه هاي بسيجي مي نشيند و به درد دلشان گوش مي دهد. در سنگرسازي و حفر کانال کمکشان مي کند. تک تک سنگرها را بازديد مي کرد که ببيند کم و کسري نداشته باشند.

سيد حسين پور طباطبايي :
يک روز عصر من توي مخابرات نشسته بودم. خليل حسن بيگي، شهيد شده بود و غبار غم همه تيپ را پوشانده بود. حاج حسن آمد قرارگاه، هنوز خبر نداشت، به اولين جايي که سر زد مخابرات بود. من بلند شدم، سلام و احوالپرسي کردم.
گفت: گرفته اي سيد؟ گريه افتادم، گفتم حاجي کتاب کهنه جنگ هم پرپر شد. همين که اين موضوع را شنيد نشست و بلند بلند گريه کرد. شانه هايش از شدت گريه تکان مي خورد. خيلي دل رحم و مهربان بود.

شهيد احمد علي جعفري پور:
نزديک يکي از عمليات ها بود. مرخصي همه بچه ها لغو شده بود. يکي از رزمندگان آمده بود، مرخصي مي خواست، هيچ کس هم غير از شهيد دشتي نمي توانست مرخصي بدهد. آن رزمنده با عصبانيت و ناراحتي رفته بود خدمت شهيد دشتي که «من مرخصي مي خواهم». شهيد دشتي حدود نيم ساعت نشسته بود با او صحبت کرده بود و از مشکلات و مسائل خودش گفته بود. از جبهه گفته بود که الان بحراني است و آن قدر خوب صحبت کرده بود که آن رزمنده نه تنها از رفتن مرخصي منصرف شد، بلکه کوله پشتيش را برداشت و مستقيم رفت خط مقدم.

محمد حسين صادقيان :
با حاج حسن توي جبهه آشنا شدم. حسن برخوردش خيلي پسندم شده بود. در دلم محبوبيتي پيدا کرده بود. شناخت کاملي از او نداشتم. دلم مي خواست بيشتر به او نزديک شوم. دلبندش بودم. بعد فهميدم که به کمند سر زلفش نه من افتادم و بس، ايشان را همه دوست دارند. وقتي تيپ تشکيل شد، بعد از شروع ساختمان سازي تيپ، ايشان هم چند ماه بعدش آمدند، ستاد تيپ را تحويل گرفتند و مدتي هم لجستيک تيپ بودند.
آقاي دشتي شيوه رفتاري بسيار حساب شده اي داشت. همه نيروهاي جنگ را راضي نگه مي داشت. مخصوصاً فرماندهان را، کل وقتش را صرف اين مي کرد که ببيند کي مشکل دارد تا او حل کند. مثلاً اگر من مي رفتم مي گفتم:
«توي يزد فلان مشکل برايم پيش آمده است»
مي گفت: «من حلش مي کنم.»
ميان همه بچه ها يک انسجام مثال زدني ايجاد کرده بود.

من هيچ گاه فراموش نمي کنم. عمليات بدر بود. اولين تجربه بچه هاي تيپ در عمليات آبي ـ خاکي بايد پنجاه کيلومتر در عمق خاک دشمن از طريق آب پيش مي رفتيم. آقاي دشتي طبق عادت هميشگي از همه جا مي پرسيد، هرکس هرچه احتياج دارد بگويد. در اين عمليات مهمات و قايق و وسايل سبک و سنگين را پيش بيني کرده بودند. شب قبل هم آقاي دشتي به تک تک واحدها سرکشي کرده بود، بخصوص واحد ترابري.
از من نقطه نظراتي خواست. من گفتم: اگر يک وسيله بزرگتري براي حمل و نقل مثل «لندي گرافت» تهيه کني خيلي بهتر است. حالا چهل و هشت ساعت بيشتر به عمليات نمانده بود. آقاي دشتي يادداشت کرد و از ما خداحافظي کرد. شروع عمليات خيلي موفقيت آميز بود.
ساعت يازده صبح ديدم يکي دارد از دور توي آب، برايم دست تکان مي دهد. کلاه آهني داشت. نشناختمش. لندي گرافت را مي ديدم ولي کسي که دست تکان مي داد را نمي شناختم. با اشاره مي پرسيد کجا پهلو بگيريم. لندي گرافت ايستاد و ناشناس پياده شد و کلاه را برداشت. حاج حسن بود. سلام و احوال پرسي کرد. خسته نباشيد گفت و با همان لبخند هميشگي گفت:
«غذا آورده ام».
يک کار ابتکاري کرده بود. غذا داخل ظرفهاي چدني درب دار ريخته، سر ظرف ها را هم با سيم بسته بودند. جوري که بشود آنها را پرت کرد. اولين باري بود که ما در عمق عمليات غذاي گرم مي خورديم. ديدم لندي گرافت بعدي هم پر از مهمات رسيد.
حاج حسن به من گفت:
«بچه محله آبشاهي، هرچه مي خواستي برايت گرفتم، حالا فقط بجنگ.»
تعدادي از مجروحين را به عقب انتقال داد. ما در اين عمليات زير بمباران شديد هوايي بوديم. قايق هاي ما را مي زدند، هر قايقي که مي سوخت، مي کشيدندش داخل نيزار و خاموشش مي کردند و قايق بعدي را راه مي انداختند. در اين عمليات ترابري خيلي خوب بود.
کارهايي که حاج حسن انجام مي داد، نتيجه مستقيمي در پيروزي بچه ها داشت. همين غذا و امکانات، امکانات بعد از عمليات، کارهايي مثل فرستادن به زيارت، کمک هاي مادي. اسکان مسئولين و بچه هايشان در اهواز که بيشترش را حاج حسن پي گيري مي کرد. من خودم از جمله کساني بودم که حرکات و اعمال حاج حسن در روحيه ام تاثير گذاشته بود.

کربلاي چهار بود. يک سري تويوتاي جديد آورده بودند، حاج حسن تقسيم کرده بود ميان گردان ها. رفتم اتاقش نگاهم کرد، گفت:
«صادقيان مشکلت چيست؟»
«مشکلي نيست ولي همه ماشين نو دارند الا گردان ما»
گفت: فرقي نمي کند، ولي حالا که دوست داري داشته باشيد، بيا. دست کرد از کنار دستش سويچ يک ماشين را به من داد. بعد خنديد و گفت:
«دادم که محکم پاي کار بايستيد». روزي نبود که به همه سر نزند و مشکلات را تا آن جا که در توانش بود، حل نکند.
الان مطالبي در مديريت تدريس مي شود. نظير رسيدگي به حالات رواني پرسنل و از اين قبيل.

عمليات کربلاي پنج او رئيس ستاد ما بود. خودش پيشاپيش وسايل را آماده مي کرد. لوازم را جور مي کرد. کارهاي ترابري را انجام مي داد. اصرار داشت که به بچه هاي مردم برسيم، مبادا دسته اي از نيروها از قلم بيفتند. در مرحله دوم عمليات کربلاي پنج جلسه داشتيم، آمد در سنگر، بنه اي قبل از خط شلمچه، توضيح مي داد که گزارش درست داشته باشيد که بتوانيد جواب بدهيد.
همان شب بنا شد با آقاي هاشمي رفسنجاني در پادگان «گلف» جلسه اي داشته باشيم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر خدمت ايشان برسيم. حاج حسن همه راه را انداخت در حالي که رسم است، نيروهاي ستادي قبل از عمليات منطقه را ترک کنند. او گفت:
«شما برويد ما هم مي آييم».
همه را راه انداخت به طرف اهواز، همه را راهي کرد. از صبح داشت زحمت مي کشيد. همه را سوار ماشين کرد. گرم ترين خداحافظي را من آن روز از آقاي دشتي ديدم. در صورتي که ما مي خواستيم برويم اهواز و هيچ وقت براي اين مسافت، اين گونه خداحافظي نمي کرديم. ديدم در بنه آقاي نامجو و آقاي رفيعيان و حاج حسن و راننده و يکي دو تاي ديگر نشسته اند. مي گفت: «من چاي گذاشتم که بچه ها بخورند».
يک باره ديدم بلند شدند و چايي ها را نصفه زمين گذاشتند.
مي گفت: رفتند بيرون، سوار ماشين شدند.
هنوز جلو سنگر بنه بودند که چند تا گلوله توپ فرانسوي به ماشين اصابت کرد. شدت انفجار جوري بود که بدن اين عزيزان تکه تکه شده بود. ما در پادگان گلف منتظر بوديم که اين بزرگواران بيايند. به هرحال بزرگتر ما بودند، جلسه هم مهم بود، نيامدند و جلسه شروع شد. تا اين که خبر آوردند که شهيد شده اند.
همه بچه هاي مسئول هنگام خواندن گزارش گريه مي کردند.
آقاي هاشمي سوال کردند علت چيست؟ بچه ها توضيح دادند که همين يکي دو ساعت پيش چند نفر از فرماندهان شهيد شده اند.
از جمله حاج حسن دشتي.
آقاي هاشمي با حالت اندوه خاصي از بچه ها خواست که فاتحه بخوانن.

عمليات کربلاي پنج بود، من گفتم حاجي شنيده اي چيزهايي به نام گرمکن آمده که غواصها مي گذارند توي لباسشان که زير آب يخ نزنند. حاجي سري تکان داد. قبل از عمليات مرا صدا زد و گفت:
«بيا بچه محله آبشاهي، ديگه چي؟»
ديدم پشت ماشينش يک بسته بزرگ است باز کردم پر از گرمکن هاي غواصي بود. اينها از لحاظ رواني خيلي مهم بود. من بسته را بغل کردم و بين بچه هاي گردان غواص پخش کردم. آن روز ديدم که بچه ها براي همين گرم کن هاي کوچک چقدر خوشحال شده اند.
من استفاده نکردم که گرمي اين دستگاه هاي کوچک را بدانم. ولي همين قدر فهميدم که دلگرمي عجيبي به بچه ها داده بود. همه دعا مي کردند. خودم و همه بچه ها.
حاج حسن مثل يک پدر بود. با اين که سن و سال متوسطي داشت ولي بچه ها حرف شنوي عجيبي از ايشان داشتند. سعي مي کرد مشکلات بچه ها را تا حد توان حل کند يخ به بچه ها برساند. اگر مي ديد سنگري پتو ندارد، بلافاصله اشکش جاري مي شد.
ايشان از لحاظ رده در سطح بالايي بود ولي خيلي خاکي و افتاده هم بود. با بچه ها شوخي مي کرد. يادم هست که به بچه هاي حومه شهر مي گفت: بچه دهات هستيد.
بچه ها مي گفتند: نه ما هم بچه شهريم.
حاجي مي گفت: اين بار که رفتيد مرخصي، کوپن هايتان را نگاه کنيد. عکس گاري رويش کشيده شده. خودش هم بچه حومه شهر بود. شوخي مي کرد.

حسن دهقان :
من در اصل شاگرد کارخانه بودم. حاجي يک روز از من پرسيد:
«حسن آقا وضع کارخانه چطور است؟»
گفتم: «الان که اين جا هستم.»
گفت: «مي خواهم ببينم شرکت تعاوني تان چيزي هم مي دهد.»
گفتم: «پارسال دو تا تلويزيون دادند گير بچه ها آمد، اما امسال نه.»
گفت: « يعني شما تلويزيون نداريد؟»
گفتم: «نه». بلافاصله نامه اي نوشت به آقاي ابوالحسني، به اين مضمون که: يک دستگاه تلويزيون بدهيد به حامل نامه.
گفت: «حيف است رزمنده بجنگد و خانواده اش نبيند جنگش را.»
آمدم يزد، تلويزيون را تحويل گرفتم و براي اولين بار ما صاحب تلويزيون شديم.

يک مرتبه ديگر گفت: حسن آقا ساعت چند است. گفتم: ساعت ندارم. دوباره يک ساعت بعد گفت:
«گفتي ساعت نداري؟»
گفتم: نه، حاجي پول ما به ساعت نمي رسد. دستش را دراز کرد و گفت: «بيا اين ساعت مال تو».
يک ساعت سيکو پنج نونو. نمي گرفتم، اصرار کرد، گرفتم. هنوز هم نمي دانم آن ساعت مال خودش بود يا نه. چيزي نگفت.

فتح فاو بود. ما نزديک منطقه ام الرصاص بوديم. بايد حمله مي کرديم به منطقه ام الرصاص، دشمن را فريب مي داديم تا نيروهاي ديگر فاو را فتح کنند. حاجي وقتي مي ديد که نيروهاي غواص چگونه مي زنند به اروند و پيش مي روند، بلند بلند گريه مي کرد. همان روز من شاهد بودم هفت تا هواپيما را زدند، حاج حسن فقط مي گفت:
«قدرت خدا را ببين، بنازم قدرت خدا را».
نمي گفت نيروها يا ادوات، مي گفت: خدا. من نزديک به چهار سال راننده حاجي بودم. هيچ گاه به من تو نگفت. با اين حال که من، تند مي رفتم، گاهي خطا هم مي کردم. هيچ وقت صداي بلند حاج حسن را نشنيدم.
وقتي مي آمد بچه ها خوشحال مي شدند، مي گفتند حاجي مايه برکت است. حلال مشکلات است. حاجي دستي بود که خدا قرارش داده بود تا مشکلات بچه ها را حل کند، شب، نصف شب من را صدا مي زد، مي گفت: «آقا حسن بلند شو برويم، ببينيم نيروها پتو دارند، وسيله کم ندارند.»

حاج حسن خيلي خاکي و بي شيله پيله بود. اصلاً مشخص نمي شد که ايشان فرمانده است. يک بار با هم رفتيم زاغه مهمات، حاج حسن گفت:
«آمار مهمات را بدهيد».
مسئول زاغه حاج حسن را نمي شناخت.
گفت: «يا بايد از آقاي دشتي يا از فرمانده نامه بياوريد.»
حاج حسن گفت: « نمي شود همين طور آمار بدهيد؟»
مسئول زاغه گفت: نه.
حاجي خداحافظي کرد، بعد که مسئول زاغه رفت داخل سنگر، حاج حسن روي کاغذ نوشت، مسئول محترم زاغه مهمات، لطفاً آمار را به حامل نامه تحويل دهيد. چند دقيقه اي صبر کرديم بعد حاجي رفت نامه را به مسئول زاغه نشان داد. مسئول زاغه امضاي حاج حسن را مي شناخت. آمار را که گرفتيم، مسئول زاغه مشکوک بود، يک جوري نگاهمان مي کرد. به حاجي گفتم صلاح مي دانيد بگويم شما حاج حسن هستيد. حاجي خنديد. مسئول زاغه که فهميد، از تعجب نگاهمان مي کرد.

روز اولي که فاو را گرفته بودند، به من گفت:
«حسن دهقان نمي خواهي فاو را ببيني؟»
گفتم: چرا ولي چطور؟
قايقي گرفت رفتيم آن طرف آب کنار فاو. فاو جلسه بود و حاج حسن هم آمده بود. براي جلسه. من گفتم: شما برويد من همين جا مي مانم.
گفت: نه، جلسه اي نيست که شما نتوانيد بياييد. بيا برويم.
رفتيم، همان موقع سردار رحيم صفوي هم آمد و با همه دست داد. وقتي که از جلسه خارج شديم، حاجي دست هايش را تکان مي داد و با حالتي از شعف مي گفت:
«خوشت آمد، ديدي آقا رحيم را، چقدر افتاده بود؟»

من راننده حاجي بودم. آخرين بار که ايشان را ديدم به من ماموريت داد که حاج کاظم مير حسيني را برسانم يزد. حدود دو کيلومتر حاج کاظم را بدرقه کرد، حاج حسن هيچ وقت اين کار را نکرده بود، ولي اين بار براي من سوال شده بود تا مقابل مخازن نفت اهواز حاج کاظم را بدرقه کرد. ما آمديم يزد و حاجي براي هميشه پرواز کرده بود که من برگردم و جاي خاليش را ببينم.

سيد امين امامي :
از اخلاق حاج حسن هرچه بگويم کم گفته ام. ما کسي نيستيم که در مورد امثال حاج حسن حرف بزنيم. حاجي آدمي بود که با اين که مسئول بود و مي توانست کناري بايستد خودش شانه مي داد، زير جعبه هاي مهمات و کمک بچه ها خالي مي کرد. خودش مي آمد امکانات رسيده را تقسيم مي کرد.
يک بار يک کاميون جنس رسيده بود. شهيد رفيعيان و شهيد دشتي خودشان اجناس را تقسيم مي کردند. يک بسيجي ناراحت آمد، گفت: اول از همه آمده ام، هنوز هيچ چيز نگرفته ام.
حاجي گفت: يک کمي صبر کن. بسيجي خيلي داغ کرده بود. دستش را برد بالا که حاجي را بزند. حاج حسن صورتش را آورد و گفت:
«اگر مي خواهي بزني، بزن. ولي اگر هم صبر کني، الان سهمت را مي دهم».
من ناراحت شده بودم. بعداً به من گفت: سيد امين، ما مسئولين مثل پدر اين بچه ها هستيم. بايد هوايشان را داشته باشيم، حتي اگر بخواهند با سيلي توي گوشمان بزنند. پدر دلسوز که از دست بچه اش ناراحت نمي شود.

عمليات قدس پنج بود. من هم در مقر شهيد عاصي زاده بودم. پنجاه روز نيامده بودم يزد. حاجي رفت داخل و گفت:
«بمان کارت دارم».
گفتم: حاجي من نزديک به دو ماه است که نرفتم خانه. حاجي خنديد و گفت:
« مي دانم تازه دامادي، بايد بروي، ولي ده پانزده روز بمان».
من هم چيزي نگفتم. ايشان آقاي حاجي قنبر را فرستاد يزد. من را گذاشت جاي حاجي قنبر. بعد به من گفت:
«سيد امين، تمام جنازه هاي عراقي ها را جمع کن، جلو پاسگاه دفنشان کن. سيم خاردار هم بکش، يک علامت هم بگذار که بداني کجا هستند.»
اين کار براي من سخت بود. دست ودلم به کار نمي رفت.
مي گفتم: حاجي من را نگه داشته اي که اين ها را دفن کنيم؟ باز هم سفارش کرد که حتماً دفنشان کنيد. حتماً هم علامتي بگذاريد که فراموشتان نشود. اين فکر حاج حسن را ما نمي توانستيم بخوانيم. حالا که جنازه مبادله مي کنند به ذکاوت اين شهيد عزيز پي برده ايم. من کاري که حاج حسن گفته بود انجام دادم. بعد از جنگ، زمان مبادله جنازه ها، من جاي آنها را به برادران تجسس نشان دادم.

وقتي حاجي بود، ما هيچ مشکلي براي تهيه ادوات و مايحتاج نداشتيم. همه به حاجي احترام مي گذاشتند. کافي بود يک تلفن بزند. بلافاصله هرچه مي خواستيم فراهم بود. حاج حسن تلفن مي زد به حاج علي اکبر همتي، ايشان هم هر جور بود، از يزد مايحتاج بچه ها را فراهم مي کرد مي فرستاد.
اولين بار همين دو شهيد بزرگوار ـ دشتي و رفيعيان ـ پي گيري کردند تا ساختمان 68 دستگاه در شهر اهواز احداث شد.

قبل از عمليات کربلاي پنج ايشان به من تلفن زد. (من يزد بودم) بيا نيازت داريم. من فهميدم که عمليات است. ولي گرفتار بودم، عذرخواهي کردم. حاجي قبول کرد. بعداً که خبر شهادت ايشان را شنيدم، بنده و آقاي رضوي و آقاي شير غلامي حرکت کرديم به سمت اهواز. هنوز جنازه ها آن جا بود که ما رسيديم.







کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ناهيد ديروز بچه ها را برده بود شهر و امروز حس گم شده در نصرت پيدا شده بود. حسي که کشانده بودش تا قبرستان و برده بودش جايي که سکوت بود و آرامش. نصرت مي ديد که چگونه اشتهاي خاک تنهاي پير و جوان را به کام کشيده و زير اولين اشعه هاي خورشيد بي رمق زمستاني لميده است.
سکوت و آرامش، زمين سرد با گريه هايي که نصرت نمي دانست بعد از مدت ها چرا امروز اين جور دلبريز شده اند، شکسته مي شد. قبر، قبر، قبر، مزار شهيداني که کمي آن طرف تر حجله هاي فلزيشان نور خورشيد را در هميشه ضرب مي کرد. چرا دل نصرت ورکنده شده بود، خودش هم نمي دانست. فقط مي دانست که اگر گريه کند، آرام مي شود و مي خواست گريه کند. از سر قبر برادر بلند شد و بالاي مزار شهيدان فاتحه مي خواند. مجيد دشتي تازه شهيد شده بود عمو زاده بودند با نصرت. قبرش تازه و بي تجمل بود. اول زانو زد کنار مزار مجيد تا اشکي بريزد و سوره اي بخواند. نصرت دل به اين دنيا نداشت لحظه اي به خود آمد و سايه کسي را از گوشه چشم ديد. سر سر برگرداند، دختر تازه عروسش بود.
ـ دختر، تو صبح به اين زودي اين جا چه کار مي کني؟ تازه عروس که نبايد از خانه بيرون بيايد. بيا برويم. گفت و تلخ بلند شد، دختر لزومي نديد به مادر حرفي بزند. خودش قصد آمدن داشت. «کاش زمين زير و رو مي شد. کاشکي به دنيا نيامده بودم که حالا بخواهم به اين فکر درد آلود چنگ بيندازم. يعني چه مي شود، يعني اين در و ديوار، آه که حالا فرقي نکرده و شايد حالا فرق کنند. بعداً دردي مي شود، آشوب مي زند اين آشوب دلم را.» دختر از پس سر مادر مي رفت و قامت هنوز استوار نصرت را در آينده اي غمناک خميده و بي طاقت مي ديد.
ديوارهاي رحمت آباد و کوچه هايش در چشم نصرت فرقي نکرده بودند، ولي در نگاه دختر کاش وجود نمي داشتند. چرا که بي حسن دنيا را نمي خواست چه برسد به رحمت آباد.
ـ چرا حرفي نمي زني، دختر کاري داشتي؟ حرفتان شده؟ مي خواستيد بگذاريد به ماه بکشد. صبح به اين زودي آمده اي قبرستان، دنبال من مي گردي؟
دختر به فرو خوردن اندوه، دندان بر لب نهاد و فشرد. هم دندان را و هم پلک ها را تا دانه اشکي درشت، آغاز ريزش مداوم اشک هايش باشد. خواهر بود و براي سوزاندن دل دست کمي از مادر نداشت. «کاش من هم خبر داشتم مادر، کاش من مي دانستم.»
نمي توانست آشوب کند، چيزي نگفت و فقط گفت: نه
نصرت برگشت و ديد اشک هاي دخترش را دلش آتش گرفت، دوباره بلند و تند گفت: پس چه کارم داشتي که راه افتادي دنبالم؟ با تغير مادري که مي خواهد به دخترش بفهماند تا فکر نکند عروس شده و مي تواند تحکم مادر را فرمان نبرد، حرف مي زد.
ـ ها چه کارم داري؟
ـ هيچي، پدر گفت بيايم بيينم کجا هستي
اين حرف دختر به نصرت برخورد و گله مند گفت: پدرت سي سال بازخواستم نکرده، امروز صبح تو را فرستاده که ببيند کجا هستم؟
دختر چيزي نگفت، نداشت که بگويد. مي ديد مادر بي خبر را که به زن هاي توي کوچه صبح به خير مي گفت و سلام و احوالپرسي مي کرد. تا برسند خانه، دختر نصفه جان شده بود.
«خدايا نکند يکي از زن ها حرفي بزند و مادر بويي ببرد.» و تازه موقعي که مي رسيدند خانه وضع بدتر بود. هميشه مشکل اين است که خبرهاي تلخ را هر که غريبه تر باشد زودتر مي فهمد. مردم شايد مي دانستند که چه به روز نصرت آمده، ولي به روي خود نمي آوردند و شايد هم مثل دختر مش جواد احتمال مي دادند، خبري شده و جرات نداشتند نتيجه اش را مجسم کنند.
در حياط که باز شد، نصرت انگار حاليش شد که اتفاقي افتاده، هر چند مش جواد و دامادش مي خواستند وانمود کنند که طوري نشده. نصرت فهميد دامادش گريه کرده.
ـ گريه کرده اي، چشم هايت سرخ شده اند، نمي شد پنهان کرد. واضح بود و اگر کتمان مي کرد، شک نصرت بيشتر مي شد. داماد سرش را زير انداخت و گفت:
پسر عمويم شهيد شده. و شانه هايش تکان خورد. مش جواد هم نتوانست جلو خودش را بگيرد، نصرت سراسيمه پرسيد:
«کي شهيد شد؟»
داماد زير چشمي مش جواد را پاييد و گفت: دو سه روز قبل، فردا پس فردا هم جنازه اش را مي آورند. گريه امان نصرت را بريد، زانوهايش شل شد. غصه زن را نشاند بر خاک، نشاندش. بچه اش، راه دور بود و احتمال هر اتفاقي برايش ممکن بود. مادر بود و غريزه مادر بودنش حکم مي کرد که شک کند. حکم کرده بود که براي حسنش نگران باشد. نصرت قسم راستش «جان حسن» بود. از مش جواد پرسيد: جان حسن راستش را بگو، چه بلايي سرمان آمده، نه نصرت هنوز نبايد مي فهميد، طاقت نداشت که تا دو سه روز ديگر انتظار منظره اي را بکشد، که تا نمي ديد باور نمي کرد. داماد براي اين که مادر زنش را دلگرمي بدهد گفت:
زن عمويم هنوز نمي داند، طوري نشود که بفهمد، شما هم برويد براي حاج حسن تلفن بزنيد و احوالش را بپرسيد. نصرت انگار نقطه اي در ذهنش روشن شده باشد، سراسيمه بلند شد و در بين راه زن ها را ديد که پچ پچ مي کنند و تا او مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند. زن ها سلام و عليک مي کردند و مهربان تر از هر روز حرف مي زدند.
ـ نصرت کجا به سلامتي؟
نصرت با حالتي اندوهناک و جستجوگر مي گفت:
نمي دانم خواهر، دلم يک دل نبود گفتم بروم براي حاج حسن تلفن بزنم، احوالش را بپرسم. بچه ام از روزي که از بيمارستان مرخص شده ديگر خبرش را ندارم. مي گفت و مي خواست که مردم بگويند به دلت بد راه نده، خير است انشاءالله و دلداريش بدهند. زن ها گفته بودند و گذاشته بودند، نصرت برود. سر برگردانده بود، ديده بود زن ها را که با نگاهشان رد رفتنش را دنبال مي کنند، و باز پچ پچشان شروع مي شود. نصرت از پشت تلفن گفت: با حاج حسن دشتي کار دارم. از آن سمت خط صدايي گفته بود حاجي رفته خط و تا دو سه روز ديگر هم برنمي گردد. نصرت دوباره پرسيد: مي خواستم ببينم حالش چطور است، بهتر شده يا نه؟ از آن طرف خط به نصرت گفته بودند. اصلاً نگران نباشيد و حال حاج حسن خوب است.
برگشتنا دوباره نصرت زن ها را مي ديد که يکي دو تا ايستاده و حرف مي زنند و همين که نصرت مي رسد، حرفشان را قطع مي کنند و تظاهر به خنده مي کنند. نصرت لزومي نمي ديد که حرف دلش را پنهان کند. ايستاد و به زن ها گفت: پس شما هم مي دانيد؟ زن ها جا خورده و متعجب پرسيدند چه را؟ چه را مي دانيم نصرت؟ با نگاه مات و دهان وامانده به نصرت چشم دوخته بودند، يعني مي داند اين مادر و اين قدر استوار است يعني فهميده؟ با ناباوري جواب در ذهنشان رديف شده باشد که «نبايد بداند، اگر مي دانست، پس چرا رفته براي حاج حسن تلفن کند، شايد هم از پشت تلفن برايش گفته اند.»
هزار جور فکر از مخيله زن ها گذشته بود تا وقتي که نصرت دهن گشوده بود بگويد: دامادم مي گويد پسر عمويش شهيد شده. رفتم از حاج حسن بپرسم، نبود رفته بود خط، خدا کند دروغ باشد. بيچاره مادرش خدا به دادش برسد، هنوز نمي داند. شما را به خدا به کسي چيزي نگوييد، مادرش نفهمد. زن ها نفسشان بند آمده بود. نه اين مادر هنوز نمي دانست، برايش نگفته بودند. ملاحظه اش کرده بودند، ولي آخر که چه مي فهمد و بدتر است. ناراحتي قلبي دارد و آسم دارد.
خدايا بيچاره چه دل اميدواري دارد. رفته براي حاج حسنش تلفن کند. نصرت در حين رفتن سر برگردانده و به زن ها گفت: پدر و مادر مجيد هنوز اطلاع ندارند، شما هم نشنيده بگيرند. خدا کند که دروغ باشد. با ته دست اشک هاي بي اختيارش را پاک کرد.
رسيده بود توي حياط، ناصر و منصور را مثل مرغ سرکنده بي تاب ديده بود. بچه ها آرام نداشتند. جوري نگاهش مي کردند که هيچ گاه در چشمان آنها نديده بود. پسرها درد را در خودشان نگه داشته بودند که مبادا مادر بفهمد و يک روز بيشتر در زندگيش بار رنجي را که مي خواست بيايد تحمل کند.
«حالا وقتش نيست مادر بفهمد، چرا که هنوز هم نمي دانستند، يعني نمي توانستند باور کنند که قامت رشيد حاج حسن .... نه، باورش امکان نداشت.»
اما دختر خصيصه مادر را دارد، دلش سبک و شکننده است، طاقت نمي آورد. خاصه که حرف هايي هم شنيده باشد در مورد برادري که آن همه برايش عزيز است. فکر نبودن ناهيد و بچه ها مثل برق آمد و از سر دختر محو شد. بغضش ترکيد و گريه هاي پنهاني دو سه ساعته اش رخ پيدا کرد. نصرت دو بر شک پرسيد:
چي شده، اتفاقي افتاده که شما نمي خواهيد به من بگوييد؟
حالا وقتش بود اما براي گفتن ماجرا بايد يک پله جلو مي رفتند، بايد ذهن مادر را آماده مي کردند. ناصر لب برداشت که حرف بزند، که بگويد:
مادر دل نگران نباش، حاج حسن زخمي شده ولي حالش خيلي بد نيست. گفت و ديد چهره ناباور مادرش را که دگرگون و درهم شد.
ـ نه مادر، من همين الان براي حاجي تلفن کردم گفتند: حالش خوب است، رفته خط.
ناصر خوش نديد اميد مادرش را يکباره نااميد کند.
گفت: چه مي دانم مادر بچه هاي سپاه اين طور مي گويند. نصرت دلش شکسته و گريه راه حرف زدنش را گرفته بود. ديد که مش جواد هم دست جلو پيشاني گرفته و شانه هايش تکان مي خورد. «حتماً بچه ام زخمي شده و بد حال است.»
نصرت دوباره دست برد و چادر را روي سر انداخت و برگشت دوباره تلفن بزند.
« اين زن ها چه مي خواهند امروز که از کوچه نمي روند. حالا مردها هم جمع شده اند. چه خبر شده که انگار همه مي دانند و هيچ کس نمي داند.» به هيچ کس نپرداخته بود. بغض حتي نگذاشته بود که جواب سلام کسي را با صدا بدهد. دوباره زنگ مي زند.
ـ با حاج حسن کار دارم. حاج حسن دشتي گفته بودند:
رفته خط مادر، رفته خط، گفت: کدام را باور کنم. اين ها مي گويند زخمي شده شما مي گوييد رفته خط، و زد زير گريه، صداي گريه اش رفت از کوه و دشت و آب و همه جا گذشت و رفت تا عمق خط جبهه گفته بودند:
مادر حالا که مطلع هستيد، درست است حاج حسن زخمي شده، بيمارستان است، فردا پس فردا مي آيد يزد بستري شود.
نپرداخت به نصايح و حرف هايي که از آن طرف خط مي زدند، گوشي را گذاشت و برگشت خانه. همه آماده بودند تا نصرت بيايد و برايش بگويند آن چه را که تا به حال نگفته بودند. ولي ديدند که نصرت آمد، توي دالان، با لبخندي کم رنگ، به همه نگاهي انداخت و گفت:
حاج حسن دو روز ديگر مي آيد يزد بستري شود. بعد لحنش را عوض کرد. «چرا همان صبح نگفتيد که بچه ام زخمي شده، مگر حاج حسن بار اولش بود که زخمي مي شد با من بار اولم بود که خبر مي شدم». نصرت نفهميده بود و تا عصر هم اگر گريه اي بود گوشه و کنار و پشت و پسل ها بود. يکي دو بار رفته بود در کوچه، زن ها را ديده بود و به بعضي ها هم گفته بود که: حسن زخمي شده.
بعدازظهر برادرزاده هاي نصرت و مش جواد، اقوام دور و نزديک، يکي يکي داشتند جمع مي شدند. نصرت مي ديد غبار غم را روي چهره همه شان. دلش گواهي مي داد، اتفاقي افتاده که از زخمي شدن بدتر است و باز با خودش فکر کرد «حاج حسن من کم مردي نيست، زخمي شدنش هم براي رحمت آباد مصيبتي است.» به خودش مي باليد که پسري مثل حاج حسن دارد و خودش نمي دانست که دير به اين فکر افتاده.
ـ بلند شو مادر برنج بياور پاک کنيم، امشب مهمان داريم. به دختر گفت و به مهمان ها اشاره کرد. دختر مرتب به جمع ماتم زده نگاه کرد. چه مي توانست بکند؟ مگر کسي دل و دماغ پختن و خوردن داشت؟ بگويند، يا نه؟ اگر نگوييد مگر نصرت رهايشان مي کند. دوباره نصرت به دختر اشاره کرد و دختر معطل و مردد به مهمان هايي که جز در مناسبت ها دور هم نديده بودشان نگاه مي کرد. دست آخر نصرت خودش بلند شد.
ـ خودم مي روم، مي آورم
بلند شد ولي ديگر مقام سکوت نبود. يکي بايد فرو مي ريخت اين ديواري را که نصرت پيش ديدگان کشيده بود. منصور بازوي مادرش را چسبيد:
نه مادر شما بنشينيد، نمي خواهيم شما هيچ کاري بکنيد، اين روزها برايمان زياد مهمان مي آيد. و بغضش ترکيد، و واي که اگر بغض فرو خورده مردي بترکد، زمين و زمان، واويلا مي شود. نصرت ناباور و متعجب در بهت و بي خبري، رنگش برگشت، زانويش شل شد، نشست و جوري نشست که انگار هيچ گاه نمي تواند بلند شود. ناصر هم گريه کرد و هق هق مش جواد در گريه زن ها و مردها فرياد شد. منصور دنباله حرفش را با گريه گفت: بنشين، مادر بنشين، بنشين و هرچه دلت مي خواهد گريه کن. حسنت شهيد شده. نصرت فقط همين را فهميد و ديگر چيزي نفهميد. يک بار نصرت چشم باز کرد و ديد جماعت را و صداي قرآن را که از بلندگو پخش مي شد شنيد و دوباره از هوش رفت و دوباره و دوباره هم.
چاره اي نبود جز اين که نصرت را ببرند بيمارستان، تا هم از سر وصدا دور باشد و هم تحت نظر دکتر باشد.
همه رحمت آباد به عزا نشسته بود و شب پر از ياد و بوي حاج حسن شده بود. مردم دسته دسته مي آمدند و مي رفتند، تا صبح خواب به چشم خيلي ها نيامده بود. سوز گريه مش جواد دل سنگ را کباب مي کرد. «به بچه هايت چه بگويم حسن؟ به همسرت، ناهيد، چه بگويم. به ناهيد که هنوز خبر ندارد؟ خبر ندارد اگر داشت مي آمد». راست مي گفت مش جواد، ناهيد خبر نداشت که نيامده بود. نگذاشته بودند که بفهمد، شب پدر و مادرش آمده بودند و دوباره برگشته بودند، تا نگذارند ناهيد بفهمد، ولي آخر چه؟
فردا صبح ناهيد مي ديد که برادرش با چشم هاي سرخ شده و پر از اشک بچه هايش را نگاه مي کند. وحيده و فهيمه را بغل مي کند، زمين مي گذارد و نگاهشان مي کند، جوري که انگار هرگز آنها را نديده. ناهيد دوباره يادش آمده بود آن جمله رمزناک حاج حسن را. «اين چند روز بايد خيلي صبور باشي» يعني چه؟ يعني حاج حسن مي دانست که خليل حسن بيگي و دهقان منشادي و اين چند تا شهيدي که آورده اند، به شهادت مي رسند که اين حرف را زد؟ بلند شد، گوشي تلفن را برداشت، شماره گرفت، بي خبر از اين که خط ارتباطي تيپ را قطع کرده اند.
بيشتر فرماندهان تيپ شهيد شده بودند و وضع بحراني منطقه ايجاب مي کرد که مکالمه اي از بيرون نداشته باشند. ناهيد دل نگران و نااميد بلند شد.
ـ مادر کجا مي خواهي بروي؟
ـ مي روم رحمت آباد، بايد برم کلاس خياطي، دل مادر ناهيد نداشت گنجايش اين همه دلهره را. «دخترم مي ميرد اگر بفهمد، خدايا خودت رحم کن» بهانه اي نمانده بود تا جلوش را بگيرند. تا بگويند بمان. خانه و زندگي ناهيد رحمت آباد بود، کلاس خياطي مي رفت. مادر چادر به سر دنبال ناهيد راه افتاد. ناهيد برگشت و نگاه کرد. سوالي بزرگ وسعت نگاهش را پر کرد.
پرسيد: مي رويد بيرون؟
ـ نه من هم مي آيم رحمت آباد
ـ همراه من؟
ـ بله
ـ چرا؟
ناهيد متعجب پرسيد و جواب شنيد:
فهيمه را کمکت مي آورم
جاي سوالي نمانده بود، ولي يک حس به پرسش نرسيده ذهن ناهيد را اشغال کرده بود. در بين راه مادر ناهيد حرف هايي مي زد که تا به حال نزده بود. مي گفت و آه بلند را بي صدا با نفس هم سازه مي کرد و به خيال خودش پنهان از ناهيد اشک هايش را پاک مي کرد، ناهيد ديد و دلش فرو ريخت.
ـ گريه مي کني مادر؟
«گريه ندارد؟ جوان بود. آن هم چه جواني، بچه داشت، کس و کار داشت». مادر دو پهلو مي گفت و ناهيد دو بر شک مانده بود که چه بگويد.
اول رحمت آباد که رسيدند ناهيد صداي بلندگو و صداي حزن انگيز آن را شنيد. دلش فرو ريخت ولي عادت داشت به خودش دلداري بدهد. نخواست به دلش بد راه بدهد و بد را باور کند. برادر شهيد مجيد دشتي پيش پايشان ترمز کرد. سلام و احوالپرسي و بعد هم گفت که مادرم خيلي بي تابي مي کند. به ناهيد گفت اگر لطف کنيد و بياييد دلداريش بدهيد، صحبت کنيد، آرامش کنيد. ممنون مي شوم. ناهيد بايد مي رفت خياطي. ولي بچه ها سوار موتور شده بودند.
ـ مي آييم
مادر ناهيد گفت و بچه ها سوار موتور رفتند. ناهيد گريه هاي مادري که هنوز مزار شهيدش خشک نشده بود را به جا مي ديد و خودش هم گريه اش گرفت. ديد نگاه هاي دلسوزانه مادر شهيد دشتي را که دور وحيده و فهيمه مي گردد. سر تا پايشان را نگاه مي کند، مي بوسدشان و نازشان مي کند. خوب که حرف زد و دل ناهيد را آماده ديد گفت: بلند شويد برويم يک سري به نصرت بزنيم، حالش خوب نيست. ناهيد تا برسد خانه مش جواد زنها را مي ديد که نگاهش مي کنند. لبخندهاي ساختگي مي زنند و يکي يکي همراهش مي شوند. بي کلامي و بي حرفي سر کوچه جهت اصلي صداي بلندگو را تشخيص داد و پرچم سياه را بر فراز خانه مش جواد ديد. با گلويي گرفته پرسيد:
نصرت طوريش شده؟
پله اول را پيش آمده بود و زن ها بايد دل ناهيد را آرام مي کردند، يکي گفت: دلت را قرض نگه دار، مرگ براي همه است. و صداي گريه زني گوش ناهيد را پر کرد، مادرش بود. زانوان ناهيد پيش نمي رفت. قسم داد زن ها را که «شما را به خدا، به پير و پيغمبر، بگوييد نصرت طوريش شده؟» تمام شده بود. زن ها بايد دست ناهيد را مي گرفتند. پارچه مشکي جلو خانه مش جواد را از دور هم مي شد ديد و خواند، يک آن دست و پايش از حرکت باز ماند. خيره شد و ناباورانه چند بار نگاهش را ميان پارچه مشکي و جمع زنان همراه تقسيم کرد. و هرچه که بيشتر پارچه را نگاه مي کرد، اشک، اشک، اشک، تا چشم مي ديد، اشک هم مي ديد و ضجه اش زمين و زمان را پر کرد.
دم دماي ظهر نصرت را از بيمارستان آوردند از ديشب آرام تر مي نمود. پارچه مشکي دم در را مي ديد.
ـ مادر، منصور جان، برايم بخوان، چي نوشته؟
منصور نمي خواست گريه کند که بغض مادر دوباره بترکد و حالش بدتر شود. خوانده بلند خواند. (سردار رشيد اسلام حاج حسن دشتي) و شنيد:
منصور، مادرجان سردار يعني چه؟
نزديکترين واژه به ذهن منصور رسيد: يعني فرمانده، مادرجان يعني فرمانده.
هي هي هي، حاج حسن، سردارم، پسر باقابلم، پسر رشيدم گفت و سر تا پاي نصرت چند بار زير چادري که حالا فقط معناي عزا مي داد، لرزيد. نصرت با خود واگويه کرد و يادآور آخرين باري که حسن را ديده بود. اورکت آبي نفتي پوشيده بود مي گفت: مادر به من مي آيد؟ گفتم: بله مادر بهت مي آيد. گفت: پس بيا مرا ببوس، گفتم: حاج حسن تو که بچه نيستي مادرجان، خودت را لوس نکن. گفت: مادر پشيمان مي شوي. نصرت نبوسيده بود و حالا پشيماني دلش را تکه تکه مي کرد.
«گريه مي کردم، گفت: مادر ببين چه ساعت قشنگي دارم. گريه نکن به ساعتم نگاه کن، گريه ندارد، چرا گريه مي کني؟ اگر شهيد شدم با همين اورکت دفنم کنيد. داداش منصور تو هم همان عکسي که خودت انداخته اي بزرگ کن براي مراسم عزا». نصرت باز هم گريه کرده بود و گله که چرا اين حرف ها را مي زني مادر؟ و شنيده بود: «مادر اگر شهيد شدم، مبادا گريه کني و آبرو مرا ببري». نصرت يادش آمده بود و همين جمله آخر تسکيني بود براي دل مجروحش.
«نه گريه نمي کنم، سردار، ولي مگر مي شود که گريه نکرد. سعي مي کنم، گريه نکنم، سردار حاج حسن دشتي، پسر مش جواد، سعي مي کنم گريه نکنم». نصرت حالا به خودش آمده بود و اول از همه سراغ ناهيد و دو تا بچه اش را گرفت. بردند که ببيندشان، «باشد سردار گريه نمي کنم، باشد گريه نمي کنم، ولي مگر مي شود، دل سنگ هم براي اين دو تا طفل معصوم.... نصرت طاقت نمي آورد، ولي مگر مي شود گريه نکرد، سردار باقابل!»
مردم دسته دسته مي آمدند، تسليت مي گفتند، مي آمدند و مي رفتند، شب، آسمان رحمت آباد پر از ستاره بود. ولي آن شب حتماً يک ستاره از شب هاي پيش کمتر داشت.
دو روز گذشته بود. دو روز پر التهاب، دو روز که سنگيني بار غمش پشت زمين و زمان را خم مي کرد. دو روزي که در خاطر مردم رحمت آباد يکي کم، و دردهاي انبوهي زياد شده بود. دو روز اندوهناک که به هيچ خوشي جمال درخشيدن نمي داد. بنا بود پيکر مطهر حاج حسن دشتي را بياورند، نصرت گفته بود: بچه ام را بياوريد نزديک خودم باشد. همه دوستان و آشنايان آمده بودند. همه، خودي و غريبه. آن که مي شناخت و آن که آوازه حاج حسن را شنيده بود، همه آمده بودند. جمعيت جوري آمده بودند که اگر سوزن مي انداختي پايين نمي آمد. گلزار شهداي رحمت آباد، هيچ وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. چشم ها ديدند، نصرت و ناهيد هم ديدند، سروي را که روي دست هاي مردم روان بود و مي آمد. زانوهاي ناهيد پيش نمي رفت. «بايد صبور باشي ناهيد» يادش آمد به پنج شنبه گذشته، مراسم بزرگداشت شهيد خليل حسن بيگي، يادش آمده بود که يک آن آرزو کرده بود که اي کاش من هم همسر شهيد مي شوم. از اين فکر، خودش را سرزنش کرده بود، ولي حالا مي ديد واقعيت را، گريه مي کرد و با تابوت حاج حسن حرف مي زد. از بچه ها مي گفت و از اين که بعد از اين با غم نبود پدرشان چه کند.
ـ ناهيد از تو بعيد است، ضجه مي زني؟ شيون مي کني؟ بکن، اما نه طوري که به ضعفت بکشاندت. تو بايد صبور باشي. حالا همه چشم ها متوجه توست. مردم مي خواهند ببينند، زن حاج حسن چه مي کند. زني که از ازدواجش با حاج حسن طنين انداخته بود ميان همه ولايت. زن عموي ناهيد بود، بازويش را گرفته بود و صورت به صورت ناهيد حرف مي زد و حرف هايش پشتوانه اي شده بود براي ناهيد.
چه کنم؟ زن عمو چه کنم؟ بهترين فرصت پيش آمده بود، برو بلندگو را بگير، صحبت کن.
ـ به چهره هرچه بدگمان است خاک بپاش. مثل حاج حسن باش، دلير دلير. ناهيد پذيرفت.
ـ باشد مي روم، ولي من که سخنراني بلد نيستم. زمان برداشت محصول شش سال زندگي مشترک با حاج حسن رسيده بود. حاج حسن بايد به آرزوي خود مي رسيد.
«بايد صبور باشي ناهيد». ناهيد قلم بدست گرفت و نشست. ميان دايره چشم هاي متعجب و گاه برزخ زن ها.
ـ کاغذ مي خواهم
ـ روي دستمال کاغذي بنويس.
زن عمو گفت و تند دستمال به ناهيد داد. نوشته شد حرف هاي کوتاهي که بي هيچ فرصت پيش بيني نمي کرد که همين جمله هاي کوتاه، باب آغازين صحبت هايش باشد که خيلي از همسران شهدا ناگفته گذاشته بودند و با غم، هم 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دشتي , حسن ,
بازدید : 328
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

در دوازدهمين روز از مرداد ماه سال 1358 به سبز پوشان پاسدار پيوست . همگام با پاسداري تحصيلات را ادامه داد و در رشته علوم طبيعي ديپلم خود را گرفت .در فکر ورود به دانشگاه بود اما شرارتهاي ضد انقلاب در کردستان تصميم اورا عوض کرد, به آن منطقه هجرت نمود و با دشمنان ايران اسلامي وارد جنگ شد .
او ابتدا به عنوان يک رزمنده عادي وارد جنگ شد اما چيزي نگذشت که براساس لياقت و شجاعت هاي زيادي که از خود نشان داد به عنوان مسئول انتظامات منطقه غرب انتخاب شد .
مدتي بعد از کردستان بازگشت و ازدواج کرد .
هنوز کردستان در آتش فتنه ي گروهکهاي ضد انقلاب ومزدوران آمريکا مي سوخت که يکي ديگر از نوکران آمريکا با حمله همه جانبه به مرزهاي زميني ,دريايي وهوايي قصد براندازي حکومت جمهوري اسلامي را نمود.با شروع جنگ تحميلي و تهاجم عراقي به نمايندگي از 36کشور به ايران بزرگ ؛اودر جبهه ها حضور يافت .
ابتدا در ستاد لشکر 8 نجف اشرف مشغول به خدمت شد اما مدتي بعد با تاسيس تيپ 18 الغدير به عنوان جانشين رئيس ستاد اين تيپ انتخاب شد.
از روزي که به جبهه رفت تا زماني که به شهادت رسيد در جبهه ها حضور مداوم و هميشگي داشت . سخنراني توانا بود و با اطلاعات وسيعي که از جبهه و جنگ داشت به کتاب کهنه جنگ معروف بود.
خليل حسن بيگي پس از سالها مجاهدت وتلاش در راه پيروزي و تثبيت انقلاب اسلامي سرانجام در تاريخ 25/10/1365 در عمليات کربلاي پنج درمنطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از او سه فرزند به نام هاي ابوالفضل، ابوذر و ابراهيم به يادگار مانده است.
دربخشي از وصيت نامه اين سردار بزرگ اسلام چنين آمده است:
دنيا فناپذير و مرگ در پي همه ماست, بکوشيد تا کوله باري پر از معنويت بر دوش داشته باشيد تا مرگ را استقبال کنيد.
آن قدر نامه هاي شهداء را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هايشان را گوش نموده ام که ديگر از زنده ماندن خود خجالت مي کشم.
فرزندان مرا طوري تربيت نماييد تا انشاءالله در آينده اي نزديک اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند .
به پير و جوان صهيونيستها رحم نکنيد .
کار شما براي کسي باشد که همه به خاطر او عاشقانه رفتند.
منبع:"خليل"نوشته ي کرامت يزداني،نشر کنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدا را سپاس مي گذارم که لياقت پيدا کردم تا بتوانم به عنوان يک خدمتگذار بسيجيان در اين عمليات شرکت نمايم. تن فرسوده و جان فرسوده ام مرا به شوق شب عمليات آماده کرده تا شايد اين دفعه صلاح خداوند باشد تا از باده ناب هستي که نامش شهادت است قطره اي بنوشم، مادرم، پدرم، همسرم و اي خواهرم دنيا فناپذير و مرگ در پي همه ماست، بکوشيد تا کوله باري پر از معنويت داشته باشيد تا مرگ را استقبال نماييد از شما مي خواهم مثل ديگر خانواده هاي شهدا صبور باشيد.
آن قدر نامه هاي شهدا را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هايشان را گوش نموده ام که ديگر از ماندن خود خجالت مي کشم. اي خانواده محترم من هرچه شما کرديد با امام بزرگوارمان. فرزندان مرا طوري تربيت نماييد تا انشاءالله در آينده اي نزديک اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند . به پير و جوان صهيونيستها رحم نکنيد .کار شما براي کسي باشد که همه براي او عاشقانه رفتند. به مردم ديارمان بگوييد حسين گونه بر يزيديان زمانه بتازند و چون سيل خروشان انتقام هابيل را از قابيليان زمانه گرفته بر مزار شهدا نصب نمايند. پدرم! تا به حال برايم زياد زحمت کشيده اي اما از امروز بيشتر و سخت تر مي شود به بچه هايم ترحم نکنيد و بگذاريد جوان مردانه بزرگ شوند.
خواهرانم و مادرم ؛همسرم را با احترام نگهداريد و هرچه مي خواهد به او بدهيد .
هرکس از من طلبي دارد بپردازيد.
خانواده محترم، همه شما را خدا شاهد است، دوست داشتم اما خدايم را بيشتر و تا به حال اگر عضو خوبي براي خانواده نبوده ام مرا حلال کنيد از تمام همسايه ها و اقوام مي خواهم اين سرباز حقير و گنهکار را حلال کنند که انسان جايز الخطاست.
همسر باوفا و مهربان من به خون شهيدان سوگند که علاقه زيادي به تو و کودکانم داشتم اما چطور مي توانستم زندگي خوبي داشته با شم، در صورتي که همسر و فرزند برادرانم چون سيد رسول و حسن انتظاري و .... لباس ماتم در بردارند. انشاءالله اگر لايق بودم در دنياي ديگر تو را شفاعت خواهم کرد. مادرم را مادر خودت و خواهرم را خواهرهايت حساب کن. از تو مي خواهم مانند يک شير با جذبه و پر قدرت زندگي کني انشاءالله که صبح روشني در پيش خواهيم داشت. روحانيت مبارز، از همه شما مي خواهم در عزاي من مشکي نپوشيد و حتي الامکان شاد باشيد از گريه کردن در جلوي نامحرم خودداري نماييد ، بچه هايم از کينه و دو رويي بپرهيزيد... خليل حسن بيگي






خاطرات
کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
زن شهردار گفته بود، چرا تو خودت را چادر پيچ مي کني مي آيي مدرسه؟ اين لباس هاي بلند چيه که مي پوشي؟ درست مي شوي عين غربتي ها. چرا راحت نيستي؟ توي خانه مجبورت مي کنند؟ پدرت مي گويد اين طوري بيايي مدرسه؟
گفته بود و بعد هم راست توي چشم هاي دختر نگاه کرده بود تا جواب بشنود. سايه سنگين چشم مدير را تاب نياورده بود. چشم دوخته بود به ميز مدير و عکس شهبانو که از زير شيشه ميز با موي پف کرده، گردن بند مرواريد و لبخندي ساختگي که انگار به او مي خنديد.
دلش مي خواست بگويد اما، نتوانسته بود. مگر مي شود با زن شهردار و مدير مدرسه يکي به دو کرد؟ آرام گفته بود:
«کسي مجبورم نمي کند، ما از بچگي حجاب را رعايت مي کرديم.»
خانم مدير دوباره پرسيده بود:
«کي از بچگي به تو ياد داده که با اين وضع بيايي توي کوچه و بازار؟ مادرت؟»
دختر خواسته بگويد مادرم، ولي بعد فکري کرده بود که مادرش زبان قانع کردن اين زن را ندارد. بهتر ديده بود که راستش را بگويد. بگويد:
«برادرم خانم، برادرم اجازه نمي دهد که بدون چادر بيايم مدرسه.»
گفته بود که خودش را خلاص کند و ديده بود که همين حرف چقدر چاره ساز شد و از زير سايه مصنوعي چشم هاي مدير نجاتش داد.
گفته بود: «برو»
او رفته بود. هرچند فکرش درست بود که به اين زودي ها دست از سرش برنمي دارد، اما حالا راحت شده بود. گذاشت تا اين که دوباره صدايش کرده بودند که برود دفتر مدرسه. خودش هم نمي دانست که چرا از بين اين همه دانش آموزي که با حجاب مي آيند مدرسه او را انتخاب کرده اند تا سوال پيچش کنند. ترسيده بود که نکند مي خواهند از مدرسه اخراجش کنند. همه جاي ذهنش را گشته بود تا جوابي مناسب پيدا کند، اما جوابي نيافته بود.
اين بار توي دفتر بود و پيش روي تمام معلم ها و مدير، حتماً نمي توانست جواب بدهد. در زد صدايي از داخل گفت:
بيا تو.
سلام کرد و داخل شد. مدير مدرسه با عصبانيت گفت:
به برادرت بگو فردا بيايد مدرسه، حالا برو.
او مي خواست همه حرف هايش را به خليل بزند. خليل سنگ صبور مادر و دو خواهرش بود.
از سرکار که برمي گشت زانو به زانوي زري مي نشست و مي گفت: مادر تعريف کن.
اگر مادر بي حوصله بود آن قدر سر به سرش مي گذاشت تا بخنداندش و مجبورش کند که حرف بزند خودش هم شروع مي کرد به تعريف از کوچه و محله و از بچه هاي هيئت و مردم کوچه و بازار مي گفت و مي گفت و خواهرها هم چشم مي دوختند به برادر و لذت مي بردند از حرف هايش، از خنده ها و دلگرميش خوشحال مي شدند از اين که مي ديدند مادرشان خندان است بعد از مادر نوبت به دو خواهرش مي رسيد که بنشينند و از درس و مشق و مدرسه حرف بزنند که هرچه مي خواهند به برادر بگويند و سفره دلشان را باز کنند. اعظم که کوچکتر بود مي گفت که چه مي خواهد و مرضيه که بزرگتر بود خليل مي دانست چه مي خواهد مثل يک پدر مراقب بود کم و کسري در خانه اش پيش نيايد، خرج و دخل را مي سنجيد و به فراخور دخلش نيازهاي خانه را فراهم مي کرد.
صداي اذان که مي آمد خليل نبود و خيلي وقت ها پيش از اذان نبود و صداي خليل اذان مي شد خيلي وقت ها پيش آمده بود که زن هاي همسايه و فاميل بيايند کنار زري بنشينند و از بچه هاشان که پدر بالاي سرشان بود و چهار ستون زندگي شان محکم بود بنالند.
اين ها را که زري مي فهميد ساعتي صد بار خدا را شکر مي گفت که پسرش سر به راه و اهل است و احتياجي به بکن و نکن بزرگترها ندارد. خليل در گرماگرم زندگي مردي شده بود که هر خانواده اي آرزويش داشتن چنين سايه اي است، از طرف ديگر هم بودند کساني که مي آمدند به زري مي گفتند حواست به پسرت باشد غروب ها توي مسجد حرف هايي مي زند که اگر دولت بفهمد براي همه اهل محل بد مي شود.
«کاش براي خليل دردسر درست نکرده بودم. خليل به قدر کافي مشکل دارد. دنبالش هستند، تعقيبش مي کنند.»
به ذهنش رسيد که اگر گفته بودم «پدرم» بهتر بود. تا مي گفتند به پدرت بگو بيايد مدرسه، مي گفتم: تهران است، مقني گري مي کند، بعد هم همه چيز تمام مي شد.
مي دانست که اگر خليل بيايد، حرف هايي خواهد زد که به مذاق زن شهردار خوشايند نيست. زن شهردار از همان زن هايي بود که خليل بارها و بارها از دستشان ناليده بود. از همان هايي که هرگز نمي خواست خواهرانش مثل آنها باشند. مي دانست که اگر به خليل بگويد حتماً به مدرسه مي آيد.
خليل سال ها و سال ها از همان وقتي که 9 ساله بود جاي خالي پدر را پر کرده بود. براي گذراندن زندگي خود و خانواده طعم تلخ آوارگي و جدايي را چشيده بود. پدر نبود، و خليل اين همه سال در حق خانواده پدري کرده بود. حالا هم مي آمد، حتماً مي آمد، تا مي فهميد مي آمد. ولي او دلش نمي خواست برادرش را در مخمصه بيندازد، از طرفي چاره اي هم نبود. بايد مي گفت، والا دست از سرش برنمي داشتند. در اين همه سال او دختري بود که مثل تعداد انگشت شماري از دخترهاي مدرسه به قول خانم مدير، وصله ناجوري بود براي مدرسه اي که روز به روز مي رفت تا به شکل و شمايل زن شهردار درآيد. او بارها و بارها به تمايز و تفاوت شکل و شمايل زن شهردار با بچه هايي که با کفش و لباس وصله دار، به مدرسه مي آمدند فکر کرده بود.
صبح هر روز ماشين شهرداري مي آمد جلوي مدرسه، راننده پياده مي شد و در ماشين را باز مي کرد تا خانم پياده شوند. دوباره ظهر که مدرسه تعطيل مي شد، ماشين مي آمد و خانم را مي برد. خليل اين مسائل را هيچ وقت تحمل نمي کرد. وقتي به خانه رسيد، خليل از سر کار برگشته بود. او خجالت مي کشيد که به برادرش بگويد در مدرسه چه کارش دارند. فقط گفت:
«گفته اند بيايي مدرسه کارت دارند.»
خليل هيچ وقت نمي خواست در غيبت پدر، خواهران را تنها بگذارد.
پس پرسيد:
«همين امروز؟»
خواهر گفت:
«گفته اند که بيايي، اما روزش را معين نکرده اند.»
«مي آيم خواهر، فردا صبح حتماً مي آيم.»
با شنيدن اين حرف بار سنگيني از روي شانه هاي دختر برداشته شد. او طعم شيرين نگاه برادر را چشيده بود و طعم تمکين او از سال ها پيش به زندگي اميدوارش کرده بود. اما حالا فکري ديگر آزارش مي داد. نکند خليل بيايد و حرف هايي بزند که برايش دردسر شود. مي دانست که خليل از اين دردسرها نمي ترسد و اصلاً اين مسائل را دردسر نمي داند، قاموس زندگي خليل را طوري نوشته اند که اين کارها جزء زندگيش شده است.
ولي او خواهري بود دلسوز و تاب نمي آورد که برادرش را در سختي ها ببيند. روزهاي پر فراز و نشيب زيادي را پشت سر گذاشته تا به اين سن و سال رسيده بود. از نداري، سختي، دوري پدر، رنج مادر، بگير و ببند خليل، و هميشه هم در يک طرف قضيه خليل بود.
بعد از ظهر و شب سختي را سپري کرده بود. تا آن موقع هر اتفاقي که براي خليل مي افتاد، خودش خواسته بود و کسي از اهل خانه مايه دردسرش نشده بودند، اما حالا حرفي پيش آمده که خواهر ناخواسته برادر را به مخمصه مي انداخت.
فردا صبح فراش به کلاس آمد و گفت:
«مرضيه حسن بيگي بيايد دفتر.»
براي لحظه اي نگاه کاوشگرانه هم? بچه ها را در سکوت کلاس تجربه کرد. دست خود را به آرامي بالا برد و از معلم اجازه خواست و معلم به او اجازه داد. پچ پچ بچه ها سکوت کلاس را خدشه دار کرد. او مي توانست حدس بزند که هر کدام از بچه ها در ذهن خود چه سرنوشتي را براي او پيش بيني کرده بودند. همه مي دانستند که او اخراج خواهد شد. وقتي وارد دفتر مدرسه شد، خليل را ديد که روبروي ميز مدرسه ايستاده و نگاهش به پنجره است. با اشاره مدير در را بست و کنار برادر ايستاد. شانه به شان? برادر، مثل اين که به کوهي استوار تکيه داده باشد. نگاهش را از اطاق به هرچه و هرکه در آن بود، دزديد تا کلاغي را ببيند که روي شاخه درخت بيرون نشسته و قار قار مي کند. مدير بي توجه به خليل، گفت:
«آقاي حسن بيگي شما به خواهرتان گفته ايد که به اين ريخت و قيافه به مدرسه بيايد؟»
خليل نگاهش را از پنجره به کف اتاق لغزاند و به آرامي پرسيد:
«مگر ريخت و قيافه خواهر من چه عيبي دارد؟ خانم شهردار!»
زن که لحن کنايه آميز خليل را حس کرد، نگاهي به دور و برش انداخت و گفت:
«من اين جا فقط يک مدير هستم. لزومي ندارد به من بگوييد خانم شهردار.»
خليل نگاهي گذرا به چهره زن کرد و باز در حالي که چشمش را به پنجره مي دوخت گفت:
«مدير و حتماً مسلمان، درست است؟!»
زن با تعجب گفت:
«بله، مگر در اين کار عيبي مي بينيد؟»
خليل در پاسخ به او گفت:
«نه، ولي ظاهراً شما در لباس پوشيدن خواهر من عيبي مي بينيد.»
خليل حرفش را زده بود و زن شهردار مثل عقربي که به دور خودش مي پيچد، آماده نيش زدن بود.
خواهر خوب مي دانست که برادر ملاحظه او را کرده و مقصودش را مودبانه به او فهمانده، چرا که خليل کسي نبود که حرفش را در لفافه بزند. از بچگي رک گوئي را ياد گرفته بود و نترس بار آمده بود.
خانم مدير پرسيد:
«آقاي حسن بيگي، شما جزء گروه يا دسته خاصي هستيد؟»
خليل پرسيد:
«چرا اين سوال را از من مي پرسيد؟»
و مدير گفت:
« براي اين که حرف هاي شما، بوي حرف هاي اين گروهک ها را مي دهد.»
خليل به آرامي گفت:
«نه خانم آقاي شهردار»
و در حالي که دست هايش را به زن نشان مي داد گفت:
«من يک کارگر هستم، عضو هيچ گروه و دسته اي هم نيستم، ولي دوست دارم که خواهرم با اين پوشش به مدرسه بيايد، حالا اگر اجازه مي دهيد بيايد، اگر هم اجازه نمي دهيد اخراجش کنيد. اما تا من زنده هستم، اجازه نمي دهم که طور ديگري به مدرسه بيايد.»
هنگام خروج از دفتر، خواهر گرامي دست هايي را بر شانه هايش احساس کرد، خليل زير لب خداحافظي کرد و با خواهر خود از مدرسه خارج شد.
اين حرف هاي خليل براي معاون و مدير تازگي داشت، آن قدر تازگي داشت که مات و مبهوت به آن دو نگاه مي کردند. به جواني که گمان نمي کردند اين حرف ها را بزند. اما اين چيزها، براي خواهر خليل اصلاً تازگي نداشت، چرا که اگر به جايي رسيده بود که حالا به حجاب خودش مباهات مي کرد و سرش را ميان بچه هاي مدرسه بالا نگه مي داشت، چيزي جز همين حرف ها و همين گرماي دستان با محبت نبود.
زن شهردار از خليل سوالي پرسيده بود که او هم نمي دانست جواب راست و درستش چيست؟ «آيا واقعاً خليل جزء دسته يا گروهي است؟»
از خودش پرسيده بود و کسي نبود که جوابش بدهد جز اين که همه جاي ياد و هوشش را بگردد بلکه بتواند راه گريزي پيدا کند که جواب اين سوال «نه» باشد نمي خواست و نمي توانست حتي فکر کند برادرش عضو دسته يا گروهي است که با دولت و رژيم در مي افتند.
مي ترسيد، حتي از فکر کردنش هم مي ترسيد نمي دانست که چه حسي مجبورش کرده بود که تا با اجازه معلم رفت پشت ميزش نشست، بي توجه به سوال بغل دستي اش که هي با ته آرنج به پهلويش مي زد و آهسته مي پرسيد: چکارت داشتند؟ چکارت داشتند؟ کتاب رياضي اش را از توي خانه ميز بردارد و صفحه اولش را باز کند.
زن شاه با موهاي پف کرده زل زده بود توي چشم هايش و رديف دندان هاي سفيدش را درست مثل گردنبند مرواريدي که زير گلويش آويزان بود و نيمي از دانه هايش در پايين عکس گم شده بودند، نشان مي داد دندان هاي سفيدي که انگار براي پشت جلد خمير دندان اين طور از نزديک نشان داده شده بودند.
«... شما در لباس پوشيدن خواهر من عيبي مي بينيد؟....»
همان طور که چشم هايش به خط خطي هاي روي ميز ميخ شده بود بي آن که به اطرافش نگاه کند يک يک بچه هاي کلاس را مجسم و سرتا پايشان را برانداز مي کرد مي ديد کم نيستند دخترهايي که با لباس حجاب کامل مي آيند سر کلاس و از طرفي تعداد آن هايي هم که ....
دوباره خمير دندان هاي پشت شيشه مغازه جلو مدرسه در خيالش پيدا شده بودند. بي توجه به کلاس و بچه ها کتاب را ورق مي زد.
«همه بچه ها دو طرف خيابان صف کشيده بودند. پرچم ها باد مي خوردند و گفته بودند همه دخترهاي مدرسه اي بايد با موي مرتب جلو جلو دو طرف خيابان بايستند و يک در ميان پرچم و شاخه گل دست بگيرند. يعني يک نفر پرچم و نفر ديگر شاخه گل. گفته بودند موقعي که سرود خوانده مي شود همه بايد خشک سر جايشان بايستند. و کسي تکان نخورد زن ها هجوم آورده بودند تا زن شاه را ببينند. سربازها مردم را هل مي دادند از بلندگو صداي آوازخواني پخش مي شد و شيرهاي روي پرچم ها مي غريدند و تکان مي خوردند چفت در چفت سرباز ايستاده بود. کسي تکان نخورد... نظم را رعايت کنيد.... آقا برو کنار ...
خانم ... مردم هي داشتند جلوتر مي رفتند طوري که حتماً خيابان تنگ تر مي شد.
اول سقف ماشين ها پيدا بود که داشتند دور مجسمه مي چرخيدند از پشت سر مردم نمي شد رنگ ماشين ها را تشخيص داد نمي شد بفهمي چقدر ماشين آمده بودند بعد صداي هم همه مردم بلند شد و صداي کف زدن خيلي ها بعد از آن آواز دسته جمعي دخترها و دست آخر هم صداي زن شاه از بلندگو مي آمد....
گريه مي کردم مي گفتم مدير گفته هرکس نيامد از فردايش مدرسه هم نيايد خليل گفت: طوري نيست نرو، مدرسه هم نمي خواهد بروي. هم مي خواستم بروم هم نمي خواستم.
مي خواستم بروم که ببينم زن شاه چه قيافه اي دارد و نمي خواستم براي اين که گفته بودند دخترها بايد با سر برهنه بيايند جلو شهبانو.
مادر به خليل گفت: خودم به همراهش مي روم زود هم برمي گرديم همين که معلمشان ببندش کافي است.
خليل نمي گذاشت و مي گفت: فايده اي ندارد آنها گفته اند سر برهنه بيايند اين طوري اگر هم برويد فردا راهش نمي دهند مدرسه پس بهتر است که نرويد تا اگر نگذاشتند برود مدرسه هم دلمان نسوزد.
مادر گفت: مي گذارند مادر، آنها فقط مي خواهند ببينند چه کساني مي روند استقبال زن شاه.
خليل گفت: آن وقت شما مي خواهيد برويد به استقبال زن شاه؟!
اشک دويد توي چشم هاي مادر با بغض گفت: خليل چرا اين طور به سرم مي آوري مادر ما که نمي خواهيم برويم جلو. معلمشان ببيندمان بس است برمي گرديم اگر نرويم فردا تو مدرسه مي گويند مخالف شهبانو بوده اند.
خليل گفت: شما موافق شهبانو هستيد؟
مادر با التماس گفت: بگذار اين بچه ها چهار کلاس درس بخوانند به خاطر هيچ و پوچ بيرونشان مي کنند.
«برويد»
با غيظ گفت انگار چاره اي غير از اين گفتن نمي ديد. گفت و نگذاشت اعظم بيايد اعظم خودش را زمين مي زد مي گفت: من هم مي خواهم بروم.
خليل بغلش کرد و گفت: سوار موتورت مي کنم مي برمت بيرون شکلات و شيريني برايت مي خرم.
نگذاشت اعظم بيايد و ما رفتيم همين که خانم معلم ديدمان سري تکان داد و گفت: خانم حسن بيگي نگفتيم کسي اين طوري نيايد؟!
چيزي نگفتيم صف به صف بچه ها رد مي شدند.
مادر گفت: بس است بيا برگرديم گفت: ديدي که خيلي ها با چادر آمده بودند. اگر بخواهند همه را بيرون کنند مدرسه ها خالي مي شود نترس.
«نترسيدم»
پچ پچ بچه ها که بلند شد به خود آمد و زير چشمي هيکل معلم را پاييد که آمده بود بالاي سرش و مي خواست کتاب رياضي را از دستش بگيرد.
ـ سر کلاس فارسي تو رياضي باز مي کني؟
جوابي نداشت که بدهد. فقط نگاه کرد، نگاه به معلم و بعد هم به همه بچه هايي که سر برگردانده بودند و نگاهش مي کردند.
ـ من چه چيزي درس مي دادم؟ اصلاً فهميدي؟ حواست کجاست؟
چه چيزي درس مي داد معلم؟ نمي دانست و نفهميده بود کتاب را بست و گذاشت داخل ميز و سايه چشم هاي معترض معلم را تاب نياورد به تخته سياه چشم دوخت تخته سياهي که خالي خالي بود. خالي از حتي خطي که سکوت سياهش را بشکند و معلم گويا به همين حد از توجه راضي بود که شروع کرد به صحبت کردن.
دوباره نمي شنيد حرف هاي معلم را، ترسي تمام هوش و حواسش را برده بود به گذاشته و هي کنکاش مي کرد تا رفتار خليل را ذره ذره پيدا کند کنار هم بچيند تا شايد به نتيجه اي برسد دوستان خليل را که هر از گاهي ديده بود مي آيند، در مي زنند و با خليل کار دارند را در نظر مجسم مي کرد.
«مي توانند عضو گروهي باشند که بخواهند با شاه مملکت در بيفتند؟ شايد. از خيلي هاشان برمي آيد اگر اين طور باشد مادر دق مي کند در افتادن با رژيم يعني فاتحه، کم کاري که نيست»
مي گشت، مي گشت و پيدا مي کرد و دلش مي خواست بيشتر از کار و کردار خليل سر در بياورد.
پيشترها گفته بود، کار من معلوم نيست. هيچ وقت در حضور خانواده حرفي نزده بود که بشود چيزي فهميد. آيا گمان آن زن که فقط يک بار خليل را در مدرسه ديده بود درست است يا نه؟ اما خواهر بود و با فاصله اي کم هم پاي خليل بزرگ شده بود. تا ياد مي آورد خليل همين طور بوده و يقين داشت که همين طور هم خواهد ماند. 9 ساله بود که مي رفت پشت سر روحاني محل، در صف اول نماز جماعت مي ايستاد. پيرمردها و بزرگترها گفته بودند، تو هنوز به سن تکليف نرسيده اي، نبايد بيايي صف اول. روحاني جوابشان داده بود که:
نه، بگذاريد خليل همين جا بايستد. خليل با بچه هاي ديگر فرق مي کند. هر روز اذان مي گويد و هر روز هم مي آيد نماز جماعت. بگذاريد همين صف اول بايستد.
خودش چيزي نمي گويد، اما اگر اين طور که مدير مي گويد حرف هاي خليل بوي عضويت در دسته و گروهي را مي دهد، خليل از اين حرف ها زياد مي زند. توي خانه هميشه حرفش اين است که حجابتان را رعايت کنيد، سر کوچه با زن ها ننشينيد به حرف زدن و غيبت کردن. يادش آمده بود زماني را که براي تحصيل در دانشسرا قبول شده بود. خليل که از سرکار برگشته بود خانه، خواهرها دويده بودند پيش باز برادر، شاد و خندان سلام کرده بودند، به خليل گفته بود: «مژده! دانشسرا قبول شده ام!» مژدگاني بده. چهره باز خليل در هم رفته بود، ابروهايش را گره کرده بود و با جذبه اي پدر گونه گفته بود:
«دانشسرا هم خوش حالي دارد؟»
خواهرها گفته بودند. خيلي ها آرزوشان قبول شدن در دانشسرا است. خليل گفته بود: «شماها با خيلي ها فرق داريد.»
پرسيده بود: مگر دانشسرا چه اشکالي دارد؟!
خليل لحن تندش را عوض کرده بود و با لحن نصيحت گفته بود:
«اول اين که دخترهاي 15 ـ 16 ساله، طبق مقررات بايد بي حجاب سر کلاس حاضر شوند. دوم اين که تمام معلم هايش مرد هستند.»
خليل گفته بود:
«مگر من بميرم که تو به دانشسرا بروي»
و همين براي خواهر بس بود که ديگر حرف دانشسرا را نزند و بعد هم نرفته بود که حرف خليل دو تا نشود. آمده بود دبيرستان و حالا هماني که خليل از آن مي ترسيد، اين جا هم مي خواست پيش بيايد.
هنوز طعم شيرين و صريح حرف هاي خليل را در ذهنش مزمزه مي کرد. شجاعت برادر لذتي در خاطرش ايجاد کرده بود که نگفتي بود. اما دلش پر مي زد، که برود سر کلاس و منتظر بنشيند تا کي زنگ بخورد و براي دوستانش تعريف کند، حرف هاي بزرگ منشانه برادر کارگرش را. اما گفتن همين حرف ها هم، شايد دردسري مي شد مضاعف بر دردسري که براي خليل درست کرده بود. نگفت و گذاشت تا فرصتي پيش آيد و ناگفتني ها را گفتني کند.
آفتاب دلچسبي بود، آن روز آفتاب مي رفت تا يک روز تحصيل را به جاودانگي پيوند بزند، و کاش طعم شيرين آن روز با خبري که ظهر فردا خليل آورده بود تلخ نمي شد.
دو خواهر از مدرسه برگشته بودند و مادر هنوز مغرور و شادمان اما دودل از حرف هاي شب گذشته دخترش، سر تکان داد و گفت:
خليل اصلاً حواسش را جمع نمي کند، مي ترسم آخر هم کار دست خودش بدهد. خانه آرام و آماده در يک ظهر پاييزي، انتظار مي کشيد، که صداي موتور بيايد، خليل کليد بيندازد، در حياط را باز کند و با موتور بيايد توي حياط، موتور خاموش شود، دسته نان تازه را بدهد خواهرش، جواب سلام او را بدهد و به مادر سلام کند، جواب: «خسته نباشي» مادر را بدهد و برود سر شير آب تا دست و رويش را بشويد. دست بکشد به موهايش، حوله را از سر ميخ بردارد که تا آن وقت سفره هم آماده و پهن انتظار حضور زانوان خسته از کار مرد زودرسي را بکشد که : بسم الله گويان بگويد:
دستتان درد نکند مادر، خيلي گرسنه ام شده. ولي مادر و دو خواهر در انتظار، مردند و زنده شدند.
« نکند گرفته باشندش. کاش نگفته بودم برادرم، کاش گفته بودم پدرم، ولي من کسي را گفتم که آنها حساس شدند. تا گفتم برادرم، آن زن يراق شد تا ببيند اين برادر چطور برادري است که به خواهرش چنين حرف هايي را زده.»
به مادر گفت: شايد رفته باشد مسجد و با دوستانش براي کاري مانده باشد.
مادر به حرفش تاملي نکرد، خودش مي دانست که خليل فقط بعد از نماز مغرب و عشاء با بچه هاي مسجد جمع مي شوند و حرف مي زنند ولي ظهر بعد از نماز يکراست مي آيد خانه. ساعت از 2 هم گذشته بود و در اين فاصله مادر صد بار رفته بود دم در حياط و برگشته بود. هي به عکس پدر نگاه مي کرد، چيزهايي با خود مي گفت، گريه مي کرد و سرش را تکان مي داد. آنها هزار جور فکر ناخوشايند به سرشان زده بود و با هر فکر يک دعا، که خدا نکند، چنين چيزي پيش بيايد.
بالاخره انتظار اهل خانه سرآمد. صداي موتور شنيده شد، در باز شد و خليل بدون آن که دسته ناني در دستش باشد سراسيمه به کنج اطاق دويد و شايد خودش هم نفهميده بود که در جواب چه کسي گفته:
طوري نشده، چيزي نيست.
يکراست به طرف طاقچه رفت و هرچه کتاب و دفتر روي آن چيده شده بود را برداشت و آنها را توي پستو، زير انبوه وسايل ديگر مخفي کرد. حدس خواهر درست بود. انتظار زيادي نکشيد تا خليل گفت:
از ديروز ظهر تا حالا يکي سايه به سايه من مي آمد، وانمود مي کند که بيکار است، اما من سايه اش را همه جا مي ديدم، به همين دليل به طرف خانه نيامدم که خانه مان را ياد نگيرد، اما حالا ديدم دوباره سر کوچه ايستاده، گفتم نکند به خانه بيايد و اين جا را بگردد. اگر بيايد و کتاب ها را ببيند مي تواند برايم دردسر درست کند.
اين اولين باري نبود که خانه در تب و تاب نيامدن خليل، اوقات سختي را پشت سر مي گذاشت و آخرين بار هم نخواهد بود. تازه کار آغاز شده بود، مادر و خواهرها بايد طعم تلخ دلهره و طعم ناخوشايند اندوه را مي چشيدند.
آن روز شب شد و شب، صبح و صبح و شب هاي ديگري هم پياپي گذشتند. صبح و شب هاي پياپي يکسان مي گذشتند. روزگاري که اگر چيزي هم از آنها به ياد خواهر مانده بود، جز تلخي و فشار زندگي نبود.
بگير بگير، بود و کشت و کشتار، تا مي رفت سر کار و برمي گشت جان همه به لب مي رسيد. زمان ثابت مي کرد که بايد بترسند، نبايد آرام داشته باشند. خليل هرجا که رسيده بود، حرف هايي زده بود که به مزاق خيلي ها خوشايند نبود. به ذائقه همان هايي که از خوان گسترده ظلم و چپاول، لقمه اي به دستشان مي رسيد. خبر آورده بودند که:
ساواک دنبال خليل است و کارهايش را زير نظر گرفته. مادر منتظر بود تا خليل بيايد و به او سفارش کند که ديگر با اين دوست و رفيق ها رفت و آمد، نداشته باشد تا براي خود دردسر ايجاد نکند، مادر آمرانه به خليل گفت:
« وقتي نمازت را خواندي زود به خانه برگرد. مثل مردم ديگر آهسته برو، آهسته بيا. چرا اين قدر جوش مي زني تا حالا به پدرت کمک مي کردي و مي داني که دست تنها نمي تواند زندگي را بچرخاند، اگر يک وقتي خداي ناکرده...»
و خليل نگذاشت، مادر حرفش را به پايان برساند، گفت:
«خداي ناکرده چي مادر؟ خداي ناکرده که مرا بگيرند و سرم را زير آب کنند.»
لبخندي زد و گفت:
«ساواک از خيلي پيشترها دنبال من است. شما خيالتان راحت باشد. تازه اگر آن هم که مي گويي خداي ناکرده شد، بشود. مگر من خونم از بقيه رنگين تر است؟»
و باز مثل هميشه باب نصيحت را باز کرد و گفت و گفت تا، مادر مثل هميشه آرزو کند که اي کاش مي توانستم شبيه آنها باشم. شبيه حضرت زينب (س) و شبيه آن بزرگواراني که خليل مي گويد. وقتي زن شهردار پرسيده بود، «آيا شما عضو گروه يا دسته خاصي هستيد» خليل در جواب، دست هايش را نشان داده بود. اين چه رازي بود و او مي خواست چه بگويد؟ شايد مي خواست اين بخشي از خاطرات خواهر را آفتابي کند. زماني را که از مدرسه برمي گشت.
بچه سال بود، نه ساله بود، پسر بچه اي که هنوز بايد وقتي از مدرسه برمي گشت، فکر اين باشد که لقمه اي نان بخورد و يا بچه هاي ديگر بازي کند، همان جواني که آن روز دست هاي زجر کشيده اش را نشان داده بود پيشترها آن دور دورهاي آن قسمت آفتابي ذهن خواهر پسر بچه اي بود با موهاي تراشيده، کيف چرمي چند ساله که بارها پاره شده بود و کوک هاي درشت و ريز زينتش را بيشتر کرده بود با لباس آبي مندرس (مرضيه اين لباس را کجا تن برادر ديده بود که حالتي ميان سبز و آبي هميشه در تصورش نقش مي بست) که همان موقع هم در نظر او مردي بزرگ به حساب مي آمد مردي که به چشم غيرت به خواهرهايش توجه داشت و مواظب بود که با چه کسي همبازي هستند و درس و مشقشان را مي خوانند يا نه.
چنان مي کرد که صورت مادر از خنده شوق مي شکفت و زندگي را بر مراد مي ديد هرچند که غيبت پدر پسر را از جوش بازي هاي کودکانه گرفته بود تا جايي که ظهر وقتي به خانه مي رسيد، کتاب هايش را به کناري مي گذاشت و مي رفت يک صندوق (ظرف) آب هويج از مغازه سر کوچه شان مي گرفت و در کنار خيابان مي فروخت. دست هاي خليل از همان روزهايي که ظرف سنگين آب هويج را بلند مي کرد سخت و محکم شده بود. ظرف آب هويج را مي فروخت، پول مغازه دار را مي داد و اگر چيزي باقي مي ماند، آن را به مادر مي داد. براي مادر سخت است سخت و شکننده و شايد هم غرورآور و خوشحال کننده.
کسي جه مي داند که گريه هاي ديروز زري از چه بود از شوق شانه هاي کاري پسر يا از درد ديدن اين که فرزندش پيش از موعد مرد زحمت شده هزار بار قضا و بلا پسر را دور سرش مي چرخاند و در جواب زن هاي همسايه که دعا مي کردند خليل زنده باشد که اين طور پسر اهل و عاقل و فهميده کم گير مي آيد، با نگراني مي گفت:
مي ترسم به درس و مشقش لطمه اي بخورد.
چيزي نگذشت که پاييز زرد و بي برکت از راه رسيد. کيف و کتاب مدرسه خليل را باد برد، برد کمي آن طرف تر، گذاشت جايي که چشم خليل ببيند. دلش بخواهد اما دستش نرسد، که برشان دارد، و دوباره به مدرسه برود. اگرچه برگ ريزان بود و فصل پاييز، اما باد پاييزي نبود که دست هاي خليل را از کيف و کتاب و قلم و معلم کوتاه کرده بود. باد که نه، شايد بدتر از باد طوفان بود، طوفاني که نه تنها کيف خليل را برد، بلکه سال ها پيش آمده بود و پدر را برده بود و برده بود. برده بود تا گذرش را به تهران بيفکند و با کلنگ به سينه زمين بزند و قلب زمين را بشکافد. برود پايين، نقب بزند و اگر گاهي هم با پاهاي نم کشيده و درد آلود بالا بيايد، ساختمان هايي چندين طبقه ببيند و يادش بيايد که خانه اجاره اي دارد و سه تا بچه قد و نيم قد که فرسنگ ها آن طرف تر با مسائل زندگي دست و پنجه نرم مي کنند تا زنده بمانند، طوفان پدرشان را هي مي برد آن طرف تر جايي که اگر از اين همه مانع و مشکل هم جان سالم به در برند و بزرگتر شوند پدر را نشناسند کم کم اين غيبت چندان زياد شود که به نبود پدر عادت کنند و واي که چه عادت دردناکي است.
بنشيند و فکر کند و چاره اي نبيند جز همان که دوباره برگردد ته چاه و بخواهد که راهي به پايين تر زمين باز کند پس کلنگ پشت کلنگ تا ....
همين طوفان معلوم نبود که از کجا اين همه پارچه هاي رنگارنگ را مي آورد و تلمبار مي کند پيش زانوان مادر، تا چشم به سوزن بدوزد و کم کم حتي نتواند نخ را از سوراخ سوزن رد کند.
بعد از پدر و مادر، اولين کسي که سر راه اين باد وحشت زا قرار گرفت، خليل بود.
روزي که خليل احساس کرد نمي تواند برود، مدرسه، تمام دنيا يک جا و يک باره روي سرش خراب شد. اما چاره اي نبود، انگار در طالع خليل بود که خيلي زود مرد کار شود و خيلي زود شانه هايش را زير بار سنگين مسئوليت بدهد تا آهن آبديده شود. بتواند تحمل کند و از خيلي چيزها نترسد. خليل 9 ساله بود و شانه هاي 9 ساله تاب و تحمل به دوش کشيدن سختي را نداشت. ولي او کسي نبود که کار برايش تازگي داشته باشد.
از وقتي که دست راست و چپش را شناخته بود، سعي کرده بود به هر نحوي که شده تلاش کند تا از هجوم بي امان فقر خانواده بکاهد و نگذارد که خواهرها و مادرش در غيبت هميشگي پدر محتاج کس و ناکس باشند.
پدر مي دويد، شب و روز کار مي کرد. پوست دستش از تاول گذشته و پينه بر پينه روي هم سنگ شده بود. طوري بود که سوزن به اکراه در آن فرو مي رفت. دسته بيلچه و کلنگ درگذر ساليان، کار خودشان را کرده بودند. به همان صورت که دسته کلنگي که ساليان سال، ملازم مداوم او بود، صيقلي شده و آئينه وار روزهاي سپري شده مرد را بازگويي مي کرد که اگر ناني خورده از حمايت بازوان خودش بوده، به همان صورت پينه هاي دست پدر بر اين تصور صحه مي گذاشتند. خليل از پدر همين تصور را داشت. مردي که از بس ته چاه هاي غور و تاريک تهران کلنگ زده، حتماً سر زانوهايش مثل کف دست هايش پينه بسته و سخت شده. از همين جا دست بازدارنده فقر درهاي مدرسه را به روي خليل بست و خواست که دست هاي کوچکش تمکين پدر باشد.
خليل در عالم کودکي از اين که خود را از بند مدرسه خلاص مي ديد خوشحال بود و طبيعت کودک جز اين نيست. سر شوق بود از اين که رها از چار ديوار بسته و بلند مدرسه به ميان مردم مي آيد، با آنها سر و کله مي زند و براي خودش يک پا کاسب مي شود.
به اين جاي افکارش که مي رسيد از لذتي سرشار مي شد طوري که مادرش را ديگر مجبور نمي ديد که تا نيمه هاي شب بيدار بماند و خياطي کند و ده بار نخ اشتباه ببرد تا يک بار از ته سوزن رد شود.
خليل هر بار اين صحنه را مي ديد يک جفت چشم پيرزن در نظرش مجسم مي شد که با شيارهاي مورب در کاسه چشم فرو رفته اند. از اين تصوير خيالي وحشت مي کرد.
گفته بود، همين که اعظم و مرضيه درس بخوانند، کافي است. من بايد کار کنم، اگر خدا خواست، درس هم مي خوانم، گفته بود و طعم مطبوع اين حرف هاي بزرگ منشانه، مادر رنجورش را به وجد آورده بود. لذت حرف هاي پسر که به حرف هاي يک عاقله مرد کامل مي ماند، شادش کرده بود، اما دلش را سوزانده بود. مادر همه آرزوهايش را در مسير آتش همه سوزي ديده بود که در برابر پسرش ديوار شده و نمي گذارد به آن چه مي خواهد برسد.
«چرا بچه من نتواند مثل بچه هاي مردم درس بخواند، شيرين است مادر، حرف هاي مردانه ات خوشايند است ولي نمي دانم چرا آتشم مي زند. حکم مي کند که دلم براي تو، براي خودم، براي پدرت بسوزد. آرزو داشتم باسواد ببينمت، درس خواندنت را تماشا کنم، ما که بي سواديم، ما که کوريم، ما نچشيديم لذت خواندن و نوشتن را. دلم مي خواست پسرم مثل من نباشد، مثل پدرش آواره لقمه ناني نباشد. نشد و نشد و روزي هزار مرتبه لعنت به اين روزگار بد.»
مادر نمي گفت، نمي گفت که خليل بشنود، نمي گفت که شوق شيرين درس خواندن دخترها تلخ شود، اما حتماً با خود مي گفت.

امام پيغام داده بود که به خليل زري بگوئيد، بيايد همين جا، بر دست خودم کار کند. «خليل زري، خليل زري» پدرش مي رفت سر کار، و از بس رفت و برگشتش طول مي کشيد، همه بچه هاي «نصرآباد» خليل را با نام مادرش مي شناختند «خليل زري». پدر مي رفت و شش ماه، هفت ماه يک بار پيدايش مي شد، طوري که نه تنها بچه هاي نصر آباد نديده و نمي شناختندش، بلکه اعظم هم چهره پدر را از ياد برده بود. اين نام با مسمي، کم کم از زبان بي تکلف بچه ها به گفتگوي بزرگترها هم سرايت کرد. طوري که همه محله وقتي مي خواستند از خليل حرف بزنند مي گفتند: «خليل زري»
خليل خودش را از اين نام دلگير نبود، اما مادر از روزگار گله مند بود، روبروي عکس پدر مي ايستاد و مي گفت:
«چه دنياي بدي است عباس، ببين. از بس دير مي آيي بچه ها اسم تو را بلد نيستند، مردم اسمت را فراموش کرده اند.»
وحشت تمام وجودش را فرا مي گرفت، « نکند فرداي خليل هم مثل امروز تو باشد. عباس، من نبود تو را تحمل کردم اما دوري خليل را هرگز نمي توانم».
مي گفت و مي گفت و اشک هايش را از چشم دخترها پنهان مي کرد.
مادر گفت:
«آقاي امام فرستاده که بروي همان جا پيش خودش، کار کني، گفته لازم نيست جاي ديگري بروي دنبال کار بگردي.»
خليل قبلاً هم پيش آقاي امام کار کرده بود. کارگاه حلوايي آقاي امام، ابتداي کوچه محله نصرآباد، جايي نزديک خيابان اصلي قرار داشت. بعضي وقت ها که کارگاه حلوا سازي رونق پيدا مي کرد مثل اوايل زمستان و نزديکي هاي بهار و عيد، آقاي امام مي فرستاد دنبالش، خليل هم مي رفت. آقاي امام گفته بود اگر مي خواهي مرد کار و زندگي شوي، نبايد از کار و زخمت خجالت بکشي. گفته بود، کار عيب و عار نيست، عيب و عار آن است که انسان توان کار و تلاش داشته باشد ولي کار نکند و حسرت بخورد.
گفته بود اگر هوش و حواست را خوب جمع کني، کار يادت مي دهم، راه کسب روزي حلال را پيدا مي کني. همين حرف هاي آقاي امام باعث شده بود که خليل پيش از موعدي که سن و سالش اقتضاء مي کرد، شور مردانگي در او پيدا شود.
فضاي بازار و سر و کله زدن با مردم کوچه و خيابان، خليل را در گرماي سلام و عليک، به مرد زودرسي تبديل کرده بود که شعورش فرسنگ ها از سن و سالش پيش بيفتد تا وضعيت زندگي خانوادگيش را درک کند.
بازار آدم را وارد معرکه مي کند طوري که جوهره مردي خود را با همه آنهايي که روز و شب مي آيند و مي روند قياس کند، محک بزند و نتيجه بگيرد.
کار و کاسبي هست. همه جور آدمي، فقير و ثروتمند، خوب و بد. از همه قشر و همه جا براي خريد و فروش مي آيند اين ها همه اش غنيمتي بود براي تجربه مخصوصاً در کنار آقاي امام.
يک روز سر زنگ انشاء حرف هاي آقاي امام را از روي دفترش براي بچه ها و آقاي طاهري خوانده بود. معلم تازه فهميده بود که چرا درس خليل نسبت به پيشتر افت کرده. بعد از اين که زنگ را زده بودند، خليل را صدا زده و پرسيده بود:
«پسر مگر تو بيرون کار مي کني؟»
خليل گفته بود:
«آقا مگر کار عيب و عار است؟»
آقاي طاهري خليل را خيلي دوست مي داشت. خليل پسر سر زبان داري که هميشه سر کلاس شلوغ مي کرد و درس خوان هم بود، آن روز در نگاه آقاي طاهري پسري جلوه کرده بود که مي خواهد به معلم خود درس بدهد.
آقاي طاهري گفته بود:
«نه پسرم عيب و عار نيست، حالا برو خانه.»
بعد از آن هم هر بار آقاي امام سرش شلوغ مي شد، صبح زود مي فرستاد دنبالش، يکي دو بار که خليل غيبت کرده بود، آقاي طاهري آمده بود در خانه و با زري صحبت کرده بود:
«خواهر، کار براي اين بچه هنوز زود است، از درس و مشقش مي ماند. همان تابستان ها که کار مي کند کافي است. نصيحتش کنيد منظم بيايد مدرسه، براي کار کردن هنوز خيلي وقت دارد، فعلاً موقع درس خواندن است.»
بعد هم رفته بود دنبال خليل و به آقاي امام گفته بود:
«بگذاريد بچه مردم درسش را بخواند، اين حرف ها چيست که يادش مي دهيد، او هنوز بچه است.»
احساس هيچ کدام از اين سه نفر يعني زري، آقاي امام و آقاي طاهري خلاف هم نبودند، اما به هم شباهتي هم نداشت. هر سه خير خليل را مي خواستند و هرکس از ديد خودش آينده اي را براي او ترسيم کرده بود.
آقاي امام پشتکار و پاکي خليل را طوري ديده بود که در فرداهاي خيالش جواني به قد و قواره مردي سرد و گرم چشيده نقش مي بست که هم خوش زبان بود و هم با غيرت و پاکدل.
آقاي امام معتقد است که کاسب جماعت بايد مثل طبيب محرم و امانت دار مردم باشد طوري کار کند که اگر پيرزني، پيرمردي، کسي که بضاعتي ندارد به حجره اش آمد دست خالي (و البته به اقتضاي شغلش مي گفت با کاسه خالي) به خانه برنگردد.
و از آن جا که مثل هر استادي براي آينده شغلش نگران بود شاگردي مي خواست که باب طبعش باشد و همه اين ها را در وجوه و بشره خليل مي ديد و مي خواست که از خليل يک کاسب بسازد به قول خودش «يک کاسب حلال خور»
آقاي طاهري هم آينده اي را مي ديد که روز به روز رنگ عوض مي کرد و دنيايي که بر محور دانش مي چرخيد از ديد او خليل با ترک درس و مدرسه به آينده تاريکي پرتاب مي شد که قدم از قدم بر داشتنش مصادف بود با ملال ها و ناتواني ها و اين ها اگر جوهره وجودي خليل پشتوانه اش نبود به حتم پيش مي آمد و نگراني آقاي طاهري به جا بود.
مادر گفت:
«به خدا ما نمي خواهيم، بچه مان مثل خودمان بي سواد بار بيايد، نمي گوييم کار کند، خودش مي رود.»
بيشتر از اين نگفته بود، مگر انسان بايد سفره دلش را همه جا باز کند. مي توانست بگويد: ما به هر فلاکتي شده زندگيمان را اداره مي کنيم. درست است که سايه فقر و نداري بيشتر از خيلي از اين همسايه ها بر اين خانه اجاره اي ما افتاده است، ولي من که خودم کار مي کنم خياطي مي کنم. تازگي ها، براي کارگاه هاي شعر بافي نخ دوک مي کنيم. پدرش تهران کار مي کند. حالا هم اين بچه خودش شعورش کشيده که بايد شانه هايش را زير بار خرج خانواده بدهد و هرچه مي تواند از سهم اين فلاکت کم کند.
آقاي امام توجيهش اين بود که:
اين بچه انسان پاکي است قلب مهرباني دارد، نمي خواهم شدت کار و سختي آن، جوانسوزش کند، تاب و توانش را بگيرد. اگر قرار است کار کند بيايد پيش خودم.
درس خوب است، خيلي بيشتر از حلواگري و شيريني پزي و کارهاي ديگري از اين قبيل، ولي اين بچه در طالعش کار نوشته شده، خودش هم فهميده.
آقاي طاهري نپذيرفته بود. به خليل گفته بود تو بايد درس بخواني، فقط درس.
در واقع حرف دل همه را آقاي طاهري زده بود، ولي چاره چه بود، کفه نظريات آقاي امام سنگين تر بود، چرا که خود خليل هم مي خواست.
اين گير و دارها و برو بياها از مدتي پيش شروع شده بود و تا کلاس ششم ادامه پيدا کرده بود و خليل حالا ديگر خودش تصميم گرفته بود.
«ديگر مدرسه نمي روم، مي خواهم کار کنم.»
به زري گفته بود:
ديگر صلاح نيست تو شعربافي، نخ دوک کني، خياطي کني.»
گفته بود:
«ديگر انصاف نيست من نان خور دست آورد شما باشم، خيلي ها از همين قدر هم که من درس خوانده ام، محروم مانده اند، براي من هم بس است.»
آقاي امام فرستاده بود دنبالش و خليل از خدا خواسته پذيرفت.
نزديک به دو سال از کار مداوم خليل در کارگاه کوچک حلواپزي آقاي امام گذاشته بود.
دو سال صبح هاي زود دو سال لباس کار و پيراهن هاي چرب و پيراهن هاي شسته اي که جمعه ها تن به آفتاب مي دادند و شيريني يک هفته کار در تاروپود آنها جاري مي شد تا دوباره فردا و فرداهاي مداوم و پشت سر هم، شنبه هاي کار و خستگي و تلاش و هفته، هفته، هفته آذين تن خليل باشند که جامه مردي و کار برازنده هر قامتي است. آن دو سال زري داشت نفس مي کشيد و مزه زندگي را مي چشيد و با هر نفسي يک بار هم قربان صدقه جواني بچه اش مي شد. جواني که تازه گاهي رو به آيينه مي ايستاد و به خط سبز پشت لب و نرمه موهاي نامنظم حاشيه شقيقه و انتهاي چانه اش دستي مي کشيد و نگاه خندان مادر خجالت زده اش مي کرد. سر از آينه مي دزديد و باز بيرون و بازار و مسجد و هيئت محل بود و کار. در اين مدت چند مرتبه هم عباس از تهران آمده بود و مثل همان آمدن هاي هميشه برگشته بود تا کي دوباره بيايد.
بعدها زري هميشه از آن دو زمستاني که خليل پيش آقاي امام کار کرده بود به شيريني ياد مي کرد. هم نان خورش صبح و ظهر و شب را داشتند طوري که خدا انگار بيشتر از پيش به سفره شان عنايت کرده بود و هم آتش گرم اجاق و استراحت بيشتر. خليل با همه اين کار که کار مي کرد چند بار مادرش را ديده بود که باز هم خميده روي کپه پارچه هاي سفارشي مردم و هي مي برد و مي دوزد. به غرور جواني اش برخورده بود. ابروها را گره کرده و با ناراحتي و تند گفته بود اگر يک بار ديگر ببينم خم شده اي و اين خرده ريزها را وصله پينه مي کني همه اش را برمي دارم هيزم اجاق مي کنم. گفته بود و با تغير از خانه زده بود بيرون.
زري بلند شده پشت سر نگاهش کرده بود و به شوقي دلش پر زده بود به عوالم واقعيتي که روزگاري، خيالي دور بودند برايش.
و از آن به بعد اگر هم کسي به اشتياق مهارت چندين و چند ساله اي که زري کسب کرده بود تکه اي، پارچه اي، قواره چادري مي آورد که زري بدوزد يا لباسي را درست و راست کند، و يا کوتاه کند. و يا خودش نمي توانست روي همسايه ها را زمين بيندازد، مي بايست پنهان از چشم خليل روزها که او سرکار مي رفت آنها را دست بگيرد و نگذارد خليل بفهمد. و به اين صورت زري گذرد دو سال را تماشا مي کرد تا اين که يک روز آقاي امام فرستاده بود، دنبال مادر که اگر زخمي نيست زري يکي دو دقيقه بيايد کارگاه. وقتي مادر برگشت، گفت: آقاي امام مي گويد، خليل چند روز است سرکار نمي آيد، ظاهراً آقاي امام خواسته بود به مادر اتمام حجت کند.
گفته بود: خليل تا حالا اينجا کار کرده، اما چند روزي است که ديگر سرکار نمي آيد، رفته دم بازار مسگرها پيش احمدآقاي خورشيد کار مي کند.
منظور آقاي امام از اين که مادر را باخبر مي کرد اين بود که: «خليل جوان است، تا حالا اين جا بوده و من به عنوان صاحب کار مسئولش بودم. اما از اين پس خودتان مي دانيد.» خليل که شب از سرکار برگشت، زري با چهره اي درهم و گله مند گفت:
«مادر اين دو سه روز کجا بودي که سرکار نرفته اي؟!»
خليل با خنده رو به مادر گفت:
«مادر مگر تو دلت نمي خواست که من درس بخوانم. خودت هميشه مي گفتي، آرزو داشته اي که من درس بخوانم، مثل بقيه مردم. خوب، من هم تصميم گرفته ام درس بخوانم.»
برق شادي در چشمان مادر مشهود بود. نمي دانست از خوشحالي چه کار کند، چند بار قربان صدقه خليل رفت. اما دوباره انگار موضوعي يادش آمده باشد، گفت:
«ولي تو که دوباره رفتي سرکار، چه لزومي داشت آقاي امام را، جايي که دو سال کار کرده بودي و ياد گرفته بودي را رها کني؟!»
آقاي امام براي خليل خيلي محترم بود، هميشه مي گفت جاي پدرم هست، نصايح او را گوش مي کرد. همين طور او هم از ايمان و اعتقاد خليل در شگفت بود مي گفت:
در کار اين پسر يک سر سوزن حرامي نيست.
ميان همه بچه هاي نصر آباد خليل به خوش اخلاقي و شوخ طبعي معروف بود و آقاي امام معتقد بود که اخلاق خليل خيلي به درد بازار مي خورد. برخوردش با مشتريان مودبانه و خوب است، بارها گفته بود، اگر خليل من را رها نکند، من او را رها نمي کنم. ناراضي هست، بگويد بيشترش مي دهم. زري حرف هاي آقاي امام را يکي يکي براي خليل بازگو مي کرد بعد هم اضافه کرد که:
«مادر، نبايد پيرمرد را ناراحت مي کردي.»
حرف هاي خليل قانع کننده بود. مقصودش اين بود که شب ها درس بخواند، برود کلاس شبانه. مي گفت:
کار در مغازه آقاي امام شلوغ است. من بايد يک جايي کار کنم که بتوانم شب ها درس بخوانم. اين جا هم موقت مي روم. دنبال کار بهتري مي گردم که هر وقت جور شد از پيش احمد آقا خورشيد هم مي روم.
دو سال پيش آقاي طاهري گفته بود، اين بچه روح بلند پروازي دارد، که در قفس وجودش اين کارگاه چرب و چيلي نمي گنجد. عاقبت دوباره برمي گردد سر درس و مشق، اما خدا کند که زودتر به فکر بيفتد، زماني به فکر نيفتد که ديگر دير شده باشد.
مادر قانع شده بود و خوشحال، که پسرش دوباره مي خواهد درس بخواند. گفت:
به هرحال برو اين حرف ها را به آقاي امام هم بزن، هيچ خوش ندارم از دستت ناراحت باشد.
خليل کسي نبود که حرف مادرش را زمين بيندازد. همه دنيا برايش يک طرف و مادر هم يک طرف اما حقي که آقاي امام به گردنش داشت خليل را شرم زده مي کرد که بتواند رو در روي پيرمرد بايستد و بگويد «مي خواهم بروم جاي ديگري کار کنم.» با اين حال گفت: مي روم چشم مي روم
فرداي همان روز خليل رفته بود، او صحبت کرده بود که لبخندي روي لب هاي آقاي امام کاشته بود و پيرمرد را قانع کرده بود که دست بزند روي شانه اش و برايش بگويد: برو پسرم. همين دو سالي که اين جا کار کردي براي من غنيمتي بود.
آقاي امام گفته بود: برو ولي من از آخرت عاقبت کار تو مي ترسم. خليل تعجب کرده بود که آقاي امام اين حرف را مي زند. کسي که هميشه از کار و رفتارش تعريف مي کرد و پشتيبانش بود و هرجا مي نشست مي گفت به اندازه پسر خودم خليل را دوست دارم. حالا از آخر و عاقبت او مي ترسيد.
پرسيده بود: چرا مگر چه اتفاقي افتاده آقاي امام؟
آقاي امام گفته بود: خليل زمانه خوبي نيست. مي ترسم بروي يک جا کار کني که خودت را نابود کني. از راه راست منحرفت کنند.
خليل با تعجب پرسيده بود: من را؟
آقاي امام گفته بود: مي دانم تو پسر فهميده اي هستي ولي دوره و زمانه، دوره زمانه خوبي نيست. حالا هم برو ولي هرجا رفتي اين جا هم بيا سر بزن.
خليل گفته بود: حالا براي مدتي پيش احمد آقاي خورشيد کار مي کنم. بنا شده هر وقت کار بهتري گيرم آمد، به احمد آقا هم گفته ام، مي روم.
کار کردن در مغازه احمد آقا خورشيد، درست همزمان با ايامي بود که اسم خليل از «خليل زري» در ميان مردم به «خليل موتوري» تغيير کرده بود. همين تغيير مي توانست دليلي باشد تا خيلي ها آن روز به اين مسئله پي ببرند که، دو چيز در زندگي خليل پيوسته تغيير مي کند. آن قدر تغيير تا در نهايت به يک گستره بي بديل برسد. يکي اسم و ديگري شغل. اين اسامي و شغل ها، همه موقتي بود. همان آقاي طاهري خوب حدس زده بود. روح خليل نمي توانست، در اين خصوصيات دست و پا گير باقي بماند. روح بزرگ او مي رفت تا آرامش گاهي بيابد که عرصه جولان بيشتري را پيش رو داشته باشد. بتواند ببالد و در فضايي بازتر به پرواز درآيد. کارگاه کوچک حلوا يزدي آقاي امام نمي توانست خليل را علاقه مند کند تا بماند. آن دو سال خليل در کارگاه حلواپزي آموخت که در گرماگرم کار اين روزگار اخلاق و رفتارش شيرين شود. همين بود که هيچ کس تلخي در چهره خليل نديد. خليل مادر را قانع کرده بود که نمي تواند نزد آقاي امام کار کند و درس بخواند. هنوز دو ماهي تا شروع کلاس هاي شبانه، باقي مانده بود. دوري دو ساله خليل از درس و مشق، چنان به آموختن و يادگرفتن تشنه اش کرده بود که بي صبرانه انتظار مي کشيد تا اسمش را بنويسد و برود سر کلاس.
مغازه احمد آقاي خورشيد، نمايندگي پخش و توزيع پودر رختشويي بود. کارتن هايي بزرگ، پر از پودر را از تهران مي آورد. در هر کارتن تعدادي بسته جايزه دار مي گذاشتند. هرکس پاکتي مي خريد، اگر کارت جايزه را در آن مي ديد، مي برد تحويل مي داد و جايزه را دريافت مي کرد. جايزه هايي مثل پارچ و ليوان، قاشق، قوري و از اين قبيل اسباب و وسايل آشپزخانه.
خليل مدتي که نزد احمد آقا خورشيد کار کرده بود، تجربه اي کسب کرده که پاکت هاي حاوي جايزه را از بقيه تشخيص دهد. همين امر باعث شده بود که نگاه کند ببيند که کدام يک از مشتري ها مستحق ترند و بنيه مالي خوبي ندارند، تا اين پاکت ها را به آنها بدهد. يک روز احمد آقا خورشيد اعتراض کرده بود، با ناراحتي به خليل گفته بود:
نبايد اين کار را بکني. بگذار هرکس شانس و اقبال خودش را امتحان کند. ما فقط بايد بفروشيم، کارت را تحويل بگيريم، جايزه را بدهيم.
خليل پرسيده:
آيا به نظر شما اگر اين دست پارچ و ليوان با چند تا قاشق، گير فلان باباي پولداري بيايد که چهار ستون زندگيش از خانه و مغازه و ماشين جور است بهتر است يا گير آن زني بيايد که براي تهيه جهيزيه دختر دم بختش، خون دل مي خورد. اگر نمي توانيم از راههاي ديگر به فقير، فقرا کمک کنيم، لااقل از اين طريق که مي توانيم.
آقاي خورشيد متفکرانه، سکوت کرده بود. دوباره خليل پرسيده بود:
کدام بهتر است آقاي خورشيد؟
و جواب شنيده بود که:
تو حساب چيزهايي را داري که اصلاً تا به حال به ذهن من هم نرسيده، هر طور که صلاح مي داني، من چيزي نمي دانم.
روزهاي گرم تابستان يزد، خليل را کلافه کرده بود. نه که گرما برايش ناآشنا باشد، نه. خليل بچه سرزمين تفتيده بود و روز روز عمرش زير تابش مستقيم خورشيد به شب رسيده بود. اما آن تابستان از خليل قوي تر شده بود. حس مي کرد که زير طلوع و غروب زنجيروار خورشيد يک چيزي را گم کرده جايي در اعماق روحش دنبال چيزي مي گشت دنبال گمشده اي. گمشده اي که موتور سواري هم درمانش نمي کرد. فوتبال و نشست و برخاست با بچه هاي محل هم جايش را پر نمي کرد. تازه داشت به حرف هاي آقاي طاهري مي رسيد. وقتي هم کلاسي هاي دو سال پيشش را مي ديد يک حالت، يک حالت که قابل تعريف کردن نبود، يک حس غريب دلش را مي سوزاند. خيلي ها گفته بودند آن هم نه يک بار نه دو بار بلکه بارها و بارها که: پسر تو اگر درس مي خواندي براي خودت کسي مي شدي.
گفته بودند تو با اين سر و زباني که داري حيف است که پشت اين دبه هاي شيره و ظرف هاي اره عمرت را تلف کني.
اين حرف ها چيزي نبود که خليل را از راه به در کند. چرا که حس مي کرد همه شان هم راست و حسيني حرف نمي زنند و ته گفته هاي خيلي ها نيش کنايه هم هست. چيزي که باعث شده بود آن حس گمشده در خليل اوج بگيرد نگاه ترحم آميز بعضي از مشتري ها بود که از چشم هاي خليل مي گذشت و گاهي هم تواماً از گوش هايش و تا مغز استخوانش را مي سوزاند. که چه؟ که: پسر زري هست. پسر عباس. بيچاره بايد الان سر کلاس درس و مشق باشد. از نداري مجبور شده اند از مدرسه بگيرندش. غيرت مرد خوب و بد را زود تشخيص مي دهد. آن دور دورها را هم مي پايد.
«مبادا که فردا پس فردا که صاحب خانه و زندگي شدم زنم و بچه هايم هم افسوس بخورند که اگر فقر شوهرم يا پدرمان نبود و درس خوانده بود ما هم وضعيت بهتري داشتيم» به اين نتيجه رسيده بود که درس و کار با هم منافاتي ندارند.
«درس هم مي خوانم» همين تصميم کافي بود تا اراده خودش را يک بار ديگر هم امتحان کند.
انگار دو سال کار کردن در بازار به جوان آموخته بود که درس خواندن، نياز اصلي روح اوست.
خليل زري از مغازه دور افتاده آقاي امام آمده بود اول بازار مسگرها و آن قدر سلام و عليک و دهان گرمش گيرا و جذاب بود که بيشتر کسبه بازار «خليل موتوري» را مي شناختند. علاقه شديد خليل به موتور سواري، اين اسم را برايش به ارمغان آورده بود. اولين بار وقتي موتور خريد که يک سال از کارش در کارگاه حلواپزي مي گذشت، با مادر صحبت کرده بود، مادر مثل همه از موتور سوار شدن بچه اش و احتمالاً خطرهايي که از تند رفتن و زمين خوردن پيش مي آيد، دلهره داشت. اما به هر حال گاهي صرف موتور داشتن و موتور سوار شدن نيز گام بلندي است در مسير بزرگ شدن پسري که بايد مرد خانه باشد.
فردا نيمه هاي روز صداي موتور تا پشت در حياط آمد و خاموش نشده ايستاد، خليل بود، همانطور که لنگه هاي در چوبي را باز مي کرد، سر برگردانده با گل خنده اي روي چهره مردانه اش، دو سه بار همه را پشت سر هم صدا کرد.
« مادر، مادر، اعظم، مرضيه»
منظورش را فهمانده بود و ديگر لزومي نداشت چيزي بگويد. مادر از پشت شيشه، خواهرها روي ايوان، تمام دو لنگه چهار طاق در را با نگاه خود قاب گرفته بودند. مادر خوشحال و دل مشغول و خواهرها خوش حال خوش حال.
يک موتور دست دوم قرمز رنگ که زين روکش دار و چراغ هاي سرخ و آبي، دور و بر آن حکايت از آن مي کرد که صاحب قبلي هم، علاقه زيادي به موتور سواري داشته. در فاصله يک چشم بهم زدن موتور از درگاه چوبي رد شد، به سمت چپ پيچيد و از حاشيه درخت هاي باغچه رد شد و کنار حوض آب، زير داربند انگور همان طور که روشن بود ايستاد.
خليل انگار سوار کاري که از فتح دلخواهي برگشته، قبراق و سرحال از روي موتور پايين پريد و همان طور که دستش به دسته فرمان بود، دو سه بار گاز موتور را تا آخر پيچاند و خاموش کرد. هيچ کدام از اهل خانواده نه خواهرها و نه مادر اين احتمال به ذهنشان نرسيده بود که آينده خليل با موتور سواري گره بخورد.
مادر سلام خليل را با خنده جواب داد و با يک منقل کوچک آتش و اسپند آمد کنار موتور خليل، بوي اسپند همه حياط را پر کرده بود، مادر دو سه بار منقل را چرخاند دور سر خليل، دور موتور و دست آخر منقل را دست مرضيه داد، «بگير، بگذار لب ايوان» و جمله آهسته و آميخته به خنده «مبارک است انشاء الله ...« از ميان لب هايش پر کشيد.
بعد از آن روز خليل صبح که مي رفت سرکار، ظهر برمي گشت، آن هم با موتور، با موتور همه جا مي رفت. زمين فوتبال، محل کار.
بعدها يک روز پدر از سفر دور و دراز خود برگشته بود. هنوز گرد راه تهران تا يزد را از رخت خود نتکانده بود و داشت از احوال بچه ها مي پرسيد و در چشم هاي گله مند مادر نگاه مي کرد. حتماً مي خواست بگويد که چاره اي غير از اين دوري ندارم، که خبر آوردند: «زري چه نشسته اي که خليل با موتور رفته بالاي درخت!»
پدر با حالتي اعتراض آميز و پدرانه، نگاهش را به طرف زري چرخاند و ابرو گره کرده، سر تکان داد. سپندوار از جا بلند شد. به نشاني آورنده خبر رفت، وقتي مي رسد مي بيند خليل موتور را با طناب کشيده بالاي درخت، دو طرف آن را بسته و از شاخه کهنسال درخت بزرگي آويزان کرده و با يکي از دوستانش سوار موتور روشن در ميان زمين و آسمان مي خندد و گاز مي دهد. پدر هرچه مي کند که خشم و اخم پيشين را در چهره حفظ کند و تحکم پدرانه را به جوان تازه بالغش حالي کند، اما از کار بديع پسر خنده اش مي گيرد.
مي پرسد: «چرا اين کار را کرده اي؟»
خليل جواب مي دهد:
« مي خواستم بيينم پرواز در ميان آسمان و زمين چه لذتي دارد.»
پدر سر بالا مي کند و مي گويد: «خوب، امتحان کردي، حالا بيا پايين» خودش راه رفته را باز مي گردد.
خليل عاشق پرواز در آسمان بود، و مسلماً اين کار طبع بلند پرواز او را شايد اندکي آرام مي کرد اما هرگز مجابش نمي کرد. اين روزها مصادف با همان زماني بود که همه حجره داران بازار خان، خليل موتوري را مي شناختند.
«بچه نصر آباد است، شاگرد مغازه آقاي رشتي است...» پسر زرنگي است، زبان دار و خوش خلق، روزها در حجره پارچه فروشي کار مي کند، شب ها مي رود مدرسه البرز، شبانه درس مي خواند، خيلي پسر خوبي است، همه اهل محلشان دوستش دارند، محرم امسال هيئت محله نصر آباد و مسجد حضرت سجاد (ع) را با هم يکي کرده بود، چه عظمتي پيدا کرده بود، اين هيئت».
پيش از اين يکي حجره دارهاي بازار خان به آقاي رشتي گفته بود: تو که دنبال شاگرد خوب مي گردي برو خليل موتوري را بياور.
آقاي رشتي پرسيده بود: خليل موتوري کي هست؟
جواب شنيده بود که شاگرد مغازه احمد آقا خورشيد هست. و براي بازار لنگه ندارد. آقاي رشتي گفته بود: خوب حتماً احمد آقا خودش شاگردش را مي خواهد و اگر بفهمد که ما روي دستش بلند شده ايم که شاگردش را بياوريم ناراحت مي شود و اين براي دو تا کاسب خوب نيست که از دست هم ناراحت شوند. و بعد اضافه کرده بود که: حالا شاگرد فراوان است يکي را پيدا مي کنيم.
شنيده بود که: خليل موتوري با احمد آقا شرط کرده بود که هر وقت کار بهتري گير آوردم مي روم تازه احمد آقا کارش آن قدرها شلوغ نيست که به شاگرد احتياج داشته باشد.
گفته بود که خليل دستش پاک است و دهان گرمي دارد که فقط به درد فروشندگي مي خورد. آدم مطمئني هست و حساب و کتاب هم سرش مي شود.
فقط عيبش اين است که يک مقداري بلند پرواز است و زبانش را به حال خود نمي گذارد.
آقاي رشتي که هي لحظه به لحظه شخصيت خليل برايش جذاب تر و جالب تر مي شده. مصمم مي شود خليل را ببيند. جثه کوچک خليل را کسي به حساب نمي آورد، اما همين که لب باز مي کرد و حرفي مي زد همه خواهانش مي شدند.
آقاي رشتي گفته بود قبول روزها بيا کار کن و بعدازظهر کمي زودتر برو که به درس و مشقت هم برسي اما حرفي نزن که هم براي خودت و هم براي حجره و بازار...
آقاي رشتي گفته بود: خليل تو برکت حجره من شده اي، حجره من با آمدن تو رونق پيدا کرده، تو بايد هميشه پيش خودم کار کني. گفته بود وقتي رفتي خدمت سربازي و برگشتي بيا همين جا کنار دست خودم، برايت حجره اي جور مي کنم، پارچه هم مي دهم، بنشين يک کاسبي خوب و خلال راه بينداز.
خليل در حجره پارچه فروشي آقاي رشتي که بود از شدت کار و جنب و جوش روزانه، شب ها سر کلاس درس خوابش مي برد. نمي دانست که تا کجا درس داده اند. هميشه اين طور پيش نمي آمد. اما هرگاه که سر کلاس درس خوابش مي برد فردا صبح مجبور مي شد، موتور سوار شود، برود در خانه همکلاسي هايش، بپرسد که تا کجا بايد درس بخواند، اين گونه بود ايام دلواپسي خليل براي درس و دانش.
روزها در ميان باغ رنگارنگ حجره بزازي آقاي رشتي گلهاي مکرر پارچه هاي رنگارنگ را نظاره مي کرد، انگار زمانه مي خواست که خليل پشت دخل حجره اي در بازار بايستد. روزگار نابسامان، انسان هاي اطرافش را سبک سنگين کند، ببيند و بفهمد که دنياي پيرامونش در خلاء بزرگي رها شده.
گفته بودند اين خليل موتوري، حرف هاي بزرگي مي زند. با آدم هايي که سرشان به کلاهشان مي ارزد، حرف به حرف مي شود و بگو، مگو مي کند.
پائيز شهر بي درخت يزد مي رفت تا جاي خود را به سرماي استخوان سوز خاص مناطق کويري بدهد. بادهاي اواخر فصل خرده ماسه ها را با بيرحمي هرچه تمام تر به در و ديوار خانه هاي شهر مي کوفت. در ميان خانه کوچک اجاره اي در محله نصر آباد، دل مادري براي جوانش شور مي زد. زري تا به يادداشت سالهاي دلواپسي و رنج و مرارت در کوله بار خاطراتش انباشته شده بود. سالهاي نخ ريسي، خياطي، شعربافي و دوري، سالهاي گريه و بعد هم اشک هاي بي صدا که مبادا بچه ها بفهمند و غمناک شوند. هرچند که گذر سال هاي دراز، خرد و شکننده اش کرده بود، هرچند که گيسوانش را خاکستري کرده بود و چين هاي عميقي در چهره جوانش نشانده بود، اما به گذشته نگاه مي کرد و مي ديد که خصلتي مردانه داشته که توانسته اين همه سال در غيبت مداوم عباس بچه هايي تربيت کند که امروز دلواپس اين باشد تا مبادا چادر از سرشان بيفتد. تا مبادا خواهرشان جايي درس بخواند که از حجاب و عفاف هيچ خبري نيست. زري هرچند مي دانست، جواب سوال هاي مکرري که خودش از خودش مي پرسيد، اما باز هم ناباورانه فکر مي کرد.
«خليل چه مي کند که اين جماعت نمي توانند تحملش کنند؟ وجودش را تاب نمي آورد و با سايه هاي وهمشان هر روز بدرقه اش مي کنند. چرا دست از سر اين بچه برنمي دارند؟ مگر حجاب و عفاف دخترهاي من جاي کدامشان را تنگ مي کند؟»
زري پشت دستگاه شعربافي مي نشست و همگام با کويش هر بار شانه دستگاه، ضربه اي به بلور دلش مي خورد، که اين بچه غير از خوبي چيزي نمي خواهد. پس چرا؟... هر کاري که خليل مي کند کار خبر است، خوب است، پاک پاک است. مگر مي توانم؟ نه زبانم نمي گردد. به بچه ام چه بگويم؟ خطا نمي کند که بخواهم نصيحتش کنم. زبانم لال، بگويم اذان نگو؟ مگر مي شود؟ مي توانم بگويم مادر براي پخش آش امام حسين (ع) اين قدر خودت را به آب و آتش نزن؟ نه نمي توانم، اگر کارهاي ديگري انجام مي دهد که من نمي دانم و کار بدي است، که آن هم اطمينان دارم که خليل کار بد انجام نمي دهد.
اين گونه طي مي شد، روزهاي دل مشغولي زري، در کنار دستگاه شعربافي، دستگاهي که تا خليل مي آمد بايد تعطيل مي شد.
«مادر! مادرجان من کار مي کنم، که تو شعربافي نکني، که تو خياطي نکني، که تو راحت باشي. لابه لاي تار و پود اين پارچه دنبال چه مي گردي؟ چهار صباح زنده هستي، بنشين استراحت کن.»
زري مادر همه رنج هاي روزگار بود. مادر درد، زحمت، صبر و حوصله. موهاي مشکي اش را گذر اين همه سال تا خاکستري برده بود و دلش مثل همان پيشترها، دل آشوب و اضطراب بود. به يادداشت او عباس فقط آماده و رفته بود و نبود، همين و ديگر هيچ. و حالا زير اين تابش عمود خورشيد نيمه تير ماه، گرماگرم کوچه هاي فرو رفته در ديوارهاي بلند کاهگلي محله نصرآباد، مي خواست جوانش، جوان تازه بالغش را فراري دهد، دور کند، دور دور، فرسنگ ها آن سوتر. سنگين بود اين غم، سنگين سنگين، اما جوان است. چه کارش مي شود کرد، بايد برود دنبال زندگي. خليل خودش خوب مي داند چه کار کند. خليل کارهايش را با فکر و دورانديشي انجام مي دهد. براي رفتن خليل نگران نيستم، براي خودم نگرانم که نمي توانم دوري خليل را تحمل کنم. مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ مگر مادر مي تواند دوري عزيز کرده خودش را تحمل کند و تاب بياورد؟ خليل گفته بود مي خواهم بروم تهران، بروم دنبال کار بهتري، يزد براي من کوچک است، من نمي توانم اين جا بمانم و روزهايم را زير سقف چتري حجره اي کوچک ميان بازار تلف کنم.
«درست مادر! درس خواندنت تمام شد؟ همين بود آن همه شور و اشتياق خواندن ونوشتن؟ همين بود دلشوره آن همه بي خوابي و سختي که شب ها تا ديروقت بيدارت نگه مي داشت؟ مي گفتي بايد همپاي کار، درس هم بخوانم. نبايد از هم سن و سال هايم، از بچه هاي کوچه محله عقب بمانم. يادت مي آيد شب هاي امتحان تا ديروقت، زير نور چراغ برق کوچه قدم مي زدي، درس مي خواندي؟ مي گفتم توي سر تو بچه چه مي گذرد؟ که نمي گويي و نمي خواهي که کسي از آن سر در بياورد.
تمام شد آن همه شور و شوق آن دلگرمي ها و حرف هايي که هنوز بوي خوش اميدواريشان ذهنم را رها نمي کند؟ مي گفتي مادر نمي خواهم شعر بافي کني، چشم هايت کم سو شده، سر انگشت هايت ترک خورده.
مي گفتي تا به حال به آينه نگاه کرده اي، چقدر نحيف شده صورت مهربانت. مي گفتي و اشکم را در مي آوردي، نه اين که دلم را بسوزاند، نه. حق شناسي و قدردانيت به وجدم مي آورد. خودم را وعده مي دادم، دلم خوش بود. مي گفتم:
زري اگر ناشکري کني خدا نمي بخشدت. مگر از دنيا بيشتر از اين مي خواهي که خدا خواسته و بچه ات قد کشيده. پر و بالايي به هم زده احترامش مي گذارند، دوستش دارند. مهربان شده.
مي گفتم زري حالا يکي هست که انگشت هاي لاغر و ترک خورده ات را ببيند. نه خليل، اين طريقش نيست مادر. من به مصيبتي تو را از آب و آتش در آوردم، بزرگت کردم، نگذاشتم تباه شوي. وظيفه ام ولي خوب انجامش دادم. خوب نيست حالا که جوان شده اي و براي خودت برو بيايي داري. تنهايم بگذاري و رهايم کني بروي، خليل من تهران را مي شناسم، بي رحم است. اين شهر خيلي ها را مکيده و پس نداده، نگذاشته برگردند. خاکش دامن گير است، مي روي گير مي افتي، به دوري پدرت عادت کردم، ولي با نبود تو، زندگي من و اعظم و مرضيه نابود مي شود. اين دو تا فقط تو را برادر خود نمي دانند، تو برايشان پدري هم کرده اي. حالا نخواه که بگذاري و بروي، مي ترسم بروي و رفتنت بازآمدني نداشته باشد. بروي و بماني.
گرما سوزنده و آدم گريزان بود. سنگيني نگاه ملتمس مادر، خليل را بي تحمل کرده بود. نمي توانست بماند و بيشتر بشنود، حرف هايي که دلش را سوزن سوزن مي کرد. هيچ وقت تاب ديدن اشک هاي مادر را نداشت، آتشش مي زد، مثل شمع آبش مي کرد. مادر است، آن هم چه مادري، مادري که هم وظيفه خودش را انجام داده و هم پدري کرده.
«با چه زباني بگويم، نمي توانم برايش بگويم، نمي توانم حاليش کنم، اگر بگويم، وضع از اين که هست بدتر مي شود. حالا فقط مي گويند نرو. اما آن وقت مي ترسند و مي گويند نرو. حالا اشک مي ريزند، آن وقت بلند بلند گريه مي کنند. واي! واي، اگر من صداي گريه و ترکيدن بغض مادر و خواهرهايم را بشنوم، در دم نابود مي شوم. خدايا خودت کمکم کن، خدايا خودت راهي بگذار پيش پايم. دل مادرم را نرم کن که رضايت بدهد، طاقتش بده که رفتنم را تحمل کند.»
خليل بدون آن که عجولانه تصميم بگيرد يا حرفي بزند، بلند شده بود، آستين هايش را بالا زده بود، سرپايي را پوشيده بود و تا سر حوض تفتيده آمده بود. شير آب انگار وصل کوره باشد، داغ داغ پوست دستش را سوزانده بود، همان طور که پيشتر دلش را سوزانده بودند. وقت وضو گرفتن نگاهش افتاده بود. روي بوته کدوي گوشه حياط که برگ هايش افتاده و هرکس براي بار اول مي ديدش خيال مي کرد هرگز جان نمي گيرد. فکر کرد، موتور سوار شود بزند بيرون، يک طرفي که خودش هم نمي دانست کجا! بروند دور تکيه امير چخماق دور بزند، کوچه، خيابان، يک طرفي که بتواند فکر کند. نگاهش چرخيد روي زين موتور. آفتاب تکه تکه از منفذ برگ هاي داربند، زين چرمي موتور را خال خال کرده بود، خال خال و بيشتر به رنگ سايه. کليد موتور را از جيب در آورد. بي ميلي خليل را هرکس مي ديد تعجب مي کرد. منصرف شده بود، موتور هم ديگر نمي توانست مشتاقش کند. لب پايين را با زبان نم کرد، و از دهانه باريک در خارج شد. موهاي خشکي خليل، چشمان مضطرب مادر و دو تا خواهر را به شيشه هاي اتاق چسبانده بود. آن قدر که خليل از پيچ کوچه ناپديد شد.
«هنوز که وقت نماز نيست، کجا مي رود خليل؟»
«جاي دوري نمي خواهد برود، اگر مي خواست برود موتور مي برد.»
« اين بچه يک چيزي توي کله اش هست که نمي خواهد بگويد. کاش مي گفت بايد بروم حجره آقاي رشتي با حاجي صحبت کنم. حتماً به حاجي گفته که چرا مي خواهد برود تهران.»
خليل از لابه لاي ديوارهاي بلند محله نصر آباد گذشته و قدم ها را سپرده بود به خاک کوچه ها و نمي دانست کجا مي رود.
«مادرم مي گويد تو براي مرضيه و اعظم هم پدر بوده اي و هم برادر. کاشکي اين قدر سنگين نمي کرد بار شانه هايم را. راست مي گويد خيلي سختي کشيد، خيلي مرارت کشيد، تا اين دو تا دختر بزرگ شدند. من هم سختي کشيدم، من هم تحمل کردم، آسان نيست در اين زمانه خراب، ميان اين دنياي گرگي و نابسامان، بزرگ کردن دو خواهر، سخت است. مي دانم اگر جا بگذارم بروم تهران تمکين شان فرو مي ريزد، دلشان مي شکند. مرضيه و اعظم از پدر فقط تصور مردي را دارند که گاه گاهي مي آيد و بايد برود. ميهمان، مهاجر، نمي دانم. ولي من چه بايد بکنم، بايد بروم، بايد به مادرم بفهمانم که ماندن من در يزد به صلاح هيچ کدام از ما نيست، نه من، نه مادر، نه مرضيه و نه اعظم، بايد بروم.»
فيروزه اي نقش هاي کاشي کاري تکيه امير چخماق چشم هاي خليل را نوازش مي کرد. اسليمي بناي سر به فلک کشيده، در چشم او تازگي پيدا کرده بودند. تماشايش را محکم به خود مي فشردند. سرش را از حاشيه حجره هاي مطبق بالا برد تا بالا، بالاي بالا و دردمندانه همراه آه کشيدني، گفت:
«خدايا خودت کمک کن.»
رسيده بود ميان بازارچه عرب ها زير تکيه و داشت فکر مي کرد به نخل چوبي کهنسال و پنجره پنجره که غريبانه در کنار تکيه به خاک نشسته بود.
«حتماً در صدها سال گذشت عمرش شاهد تاملات اين آدم ها بوده و ديده، رنج هاي بي شماري که در اين سي چهل سال شدت گرفته و مثل خوره افتاده به جان مردم نه، نه کار از بيخ و بن خراب است. آب را از سرچشمه گل آلود مي کنند، بايد فکر اساسي تري کرد. اين جا نمي شود، ميان اين مردم که فقط و فقط سرشان به کار خودشان گرم است. يزد نمي شود، بايد بروم تهران، به مادر مي گويم.»
پهناي آفتاب سايه خليل را فشرده بود. کوچک کوچک و تا نزديک کفش هايش آورده بود. تازه فهميده بود بند فلزي ساعتش چقدر داغ شده، انگار که طول آتشي را بر دست هايش گذاشته باشند. کفش ها مثل سپندي که از آتش مي جهد از زمين برداشته مي شدند و بر زمين مي آمدند. مي رفتند به سمت محله نصرآباد
در خانه، مرضيه رو به زري گفت:
«خليل رفته مسجد، گوش کن صداي اذان مي آيد، دارد اذان مي گويد.»
آواي زيباي اذان در دل گسترده روز طنين انداخته بود. خليل اذان مي گفت. زري لب حوض نشسته بود و دختري چادر به سر در اتاق را پشت سرش بست. صدا، صدا، صدا در رگ و ريشه کوچه ها پراکنده مي شد و از محله هاي نزديک هم صدا مي آمد. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر....
بعد از نماز وقتي که محله هاي شهر به آرامش دل چسب بعدازظهر تن داده بودند قدم هايي آهسته و شمرده از حاشيه کوچه به سمت خانه مي آمد، خليل نبود که مي آمد. بود و نبود. قدم ها بودند و دلش نبود. مي آمد و غرقه در خيال خيره به شکاف هاي ديوار پخته کوچه و در دنيايي غير از آن چه که مي ديد.
«اگر مادرم دلش بشکند مصيبت مي شود. يک عمر دويدم. درسم را رها کردم. کار کردم شانه زير بار، هر باري که از آن سنگين تر بود دادم و خم به ابرو نياوردم که دلش نشکند اما اينجايش را نخوانده بودم، مانده ام که چه کنم تنها راهي که مي ماند اين است که بنشينم و قضيه را برايش تعريف کنم کاش مي شد همه ماجرا را برايش بگويم.
ترسيده، مادرم ترسيده، رفتن پدر را ديده و برنگشتنش را، و اگر هم برگشته، کم آن قدر کم و دير به دير که ميهماني مي آيد و مي رود، ترسيده که نمي خواهد من بروم.»
خليل از بس در عالم افکار خودش غوطه ور بود متوجه نمي شد که سه جفت چشم مضطرب از پشت شيشه هاي پنجره تک تک قدم هايش را از کمرکش کوچه تا پيش در شاهد بودند و آن قدر نگرانند که مي خواهند بنشينند و با اشتها گوش کنند که چه ميلي مرد خانه شان را دارد ازشان دور مي کند.
ـ اگر سراغ موتورش نرفت بدانيد که خيلي ناراحت است.
اعظم گفت و بي آن که نگاه کند ببيند کسي متوجه حرفش شده يا نه، منتظر ورود برادر ماند تا ببيند حدسش درست در مي آيد يا نه.
درست بود، خليل آن قدر مشغول و فکري بود که موتور را اصلاً نديد يا ديد و نخواست حتي نگاهي به آن بياندازد.
خليل که سلام مي کرد بايد سفره را مي انداختند.
ـ مادر شما بنشينيد، بگذاريد مرضيه و اعظم خودشان سفره را آماده کنند، يک حرف هايي است که بايد برايتان بگويم.
خليل مي خواست بگويد، اما اگر دلهره اين که مبادا مادرم را بيشتر دلواپس کنم، رهايم مي کرد. مي خواست بگويد اما زبانش قفل شده بود. سوال هاي برق آسايي از ذهنش عبور مي کرد: بگويم؟ چه بگويم؟ از کجا؟ کدام را؟ قبول مي کند؟ گريه نمي افتد؟ در ذهنش رديف مي شدند و بي جواب مي گذاشتند.
ـ چرا اين قدر دست دست مي کني، حرفت را بزن. بگو هرچه مي خواهي، بگو مادر، گوش مي کنم.
خليل چندبار نفسش بند آمد و دست آخر شد يک آه عميق تا توانست بگويد:
يادتان مي آيد، آن شب زمستان گذشته باران مي باريد. خليل بلند شد پشت پنجره ايستاد و کوچه را نگاه کرد، بعد برگشت، نشست تکيه داد به ديوار و سرش را رها کرد.
ـ خوب آن شب چه شد؟
ـ باران مي باريد، گفتيد چرا آرام نداري؟ چرا آرام نمي نشيني زمين؟ حق داشتي، آن شب اصلاً آرام و قرار نداشتم. مي خواستم دست به کاري بزنم که برايم تازگي داشت. اولين تجربه ام بود، هنوز با اين جماعت برخورد مستقيم نداشتم. راستش کمي مي ترسيدم، آدم وقتي براي اولين بار مي خواهد يک کار جدي انجام دهد مي ترسد. دلهره دارد که مبادا خوب انجام نگيرد. مي ترسد که مبادا وسط کار خراب کند. شب شروع بود، يک شروع بزرگ، بزرگ، آن قدر که فکرش را نمي کردم. مرضيه مي پرسيد که چرا اين يک هفته حواس پرت شده اي. سر به سرم مي گذاشتيد، مي گفتيد عاشق شده اي. بله عاشق، عاشق يک مرام بزرگ، عاشق يک ملت. اين آتش را خودم روشن کردم در وجود خودم و در وجود يکي دو نفر از دوستانم. يک هفته آزارم مي داد. از اين مي ترسيدم که ناتمام باقي بماند، از اين که گير بيفتم و شما را به مخاطره بيندازم. پيشنهاد کار را من دادم، نقشه اش را دوستان کشيدند. اگر يادتان باشد يک اتومبيل فولکس آمد در خانه دنبال من، من ....، رفت....، باران .....
زري ديگر چيزي نمي شنيد. چشم هايش خليل را مي ديدند، اما، حس نمي کردند. بال سفره را چنگ زده بود، گمان هاي ناجور در ذهنش صف کشيده بودند، طوفان مي شدند، سيل مي شدند و مي بردند هرچه که زري ساخته بود. هرچه که در اين همه سال، پيش آينده خليل نقش زده بود، يک آن لبخند خليل را حس کرده، داشت با اشاره سر و دست از مرضيه مي پرسيد که: مادر طوريش شده.
ديد و داشت حس مي کرد، نگاه هاي منتظر دخترها را، اما ياد مه آلود آن شب زمستان تمام فکرش را فتح کرده بود، خليل دلواپس بود، مي رفت پشت پنجره مي نشست، کوبه در به صدا در آمد. خواستم بلند شوم بگويم «کيه» پيش دستي کرد و گفت: دوست هاي من هستند، ماشين خريده اند. مي خواهيم توي شهر دور بزنيم. گفتم: اين وقت شب، توي اين باران، جواب نداد. کلاهش را مي خواست، اعظم برايش آورد. صداي بسته شدن در حياط و صداي رفتن ماشين آمد، دلگير شده بودم، فکر مي کردم بچه ام دلش ماشين مي خواهد. شرمنده اين بودم که زندگي مان آن قدر روبراه نيست که بتوانم دستش را بگيرم، کمکش کنم. همين موتور را هم خودش به هزار قرض و بدهکاري خريد.
رفت. نيامد، نيامد، ديروقت بود، خوابيده بودم. صداي در بيدارم کرد. باران بند آمده بود. خليل زير داربند ايستاده بود. يکي داشت موتور خاموش را مي برد بيرون. صورت هيچ کدامشان در تاريکي پيدا نبود. اما صداي خليل را شنيدم که مي گفت:
«ميان کوچه که رسيدي روشن کن» به حسن هم بگو دو سه ماه بايد ماشين را مخفي کند تا آب ها از آسياب بيفتد.
گريه ام گرفته بود، بچه اي که مثل گل تر و خشکش کرده بودم که به کشيده نشود در نظرم کاري کرده بوده که حتماً خيلي بد بوده که دوستش ماشين را دو سه ماه مخفي مي کرد...
صداي اعظم رشته افکار زري را پاره کرد. «مادر! مادر، چرا ساکت شده اي، چرا نهارت را نمي خوري؟»
زري به اکراه و بي ميلي لقمه اي برداشت.
ـ شما بخوريد مادر، من سيرم، ميل ندارم.
خليل نيمه کاره «الهي شکر» گفت و بلند شد.
زري فهميد که غمگين شدنش خليل را ناراحت کرده.
ـ کجا مي روي، مادر بنشين، مي خواستي حرف بزني.
ـ جايي نمي روم، همين جا هستم.
مرضيه رو به زري اشاره کرد که يعني بگذاريد برود، من مي گويم.
زري خيلي ناراحت شد از اين که دخترش مي دانسته و به او چيزي نگفته و مرضيه توجيه داشت که:
«خليل گفته شما باخبر نشويد، چون ممکن است جلو کارش را بگيريد.»
مرضيه نيم نگاهي به اعظم انداخت، با چشم اشاره کرد که يعني ببين خليل کجاست. اعظم رفت و برگشت، نشست سر سفره و گفت: «دارد موتورش را ناز و نوازش مي کند.» گفت و خنديد. زري بي صبرانه توي چشمان مرضيه زل زده بود که بشنود ماجراي شبي را که اين ظهر روشن را تيره و تار کرده بود.
خليل و دو نفر از دوستانش از يک هفته قبل تصميم گرفته بودند يکي از اعضاي اصلي ساواک را شناسايي و به آدرس دقيق او پي ببرند. اين عنصر کسي بود که بچه هاي حزب اللهي را شناسايي مي کرد و تحويل ساواک مي داد. اين فکر از زماني در ذهن خليل بود که بعد از شعر خواني در مسجد حظيره، دستگير و بازداشت شد. خليل جريان را به من گفت. ترس تمام وجودم را فرا گرفت، گفتم به مادر مي گويم، گريه کردم، گفتم برايتان دردسر مي شود. خليل گفت اين مرد بهايي است، بچه ها را خيلي اذيت مي کند. خودش شخصاً بچه ها را کتک مي زند. به من گفت که به شما نگويم، گفت:
اگر مادر بفهمد، انجام اين کار عقب مي افتد، شايد هم ديگر فرصتي پيش نيايد. خليل خودش نمي توانست وارد عمل شود. دوستانش را مامور اين کار مي کند. تا اين که آن شب باراني او هم رفت. من تا صبح خوابم نبرد، بيدار بودم، شما را مي ديدم که از پشت پنجره آمدن خليل را تماشا مي کرديد. فردا صبح خليل گفت:
«موضوع خاتمه يافت.»
نمي خواستم بگذارم برود سرکار. گفت:
نه. اگر نروم سرکار بدتر است. اگر به کسي مشکوک شوند حتماً به من هم شک مي کنند. با سر کار نرفتن حدسشان را بيشتر مي کنم.
تا ظهر نصفه جان شدم، وقتي صداي موتورش را شنيدم، انگار دوباره به دنيا آمده باشم. بعدش هم خيلي مي ترسيدم. ماجرا گذشت و اتفاقي نيفتاد تا اين که چند روز پيش يکي از دوستان خليل، همان صاحب فولکس را دستگير کرده اند. من خيال کردم که خليل مي ترسد. ولي او مي گويد:
«يزد محيط کوچکي است، مجال فعاليت نيست، آدم خيلي زود شناسايي مي شود، اين جوري آدم پيش از آن که کاري بکند از بين مي رود.»
اعظم سفره را جمع کرده و همان طور که دستش بود نشسته و مبهوت به دهان مرضيه چشم دوخته بود. زري شايد نصف حرف هاي مرضيه را نشنيده بود، پيشاپيش عرق کرده و چشم هايش مثل دو زورق بي بادبان در درياي اشک غوطه ور بودند. مرضيه دست پيش برد، دست هاي مهربان مادر را گرفت و ملتمسانه خواهش کرد.
«مادر بگذار خليل برود. مانعش نشو. حالا که مي خواهد برود بگذار برود.»
زري بي آن که خواهش اعظم را جواب داده باشد، آهي کشيد و اشک هاي بي اختيارش را با کف دست پاک کرد. چشم دوخت به گليم فرسوده کف اتاق. مثل کساني که با خودشان حرف مي زنند و آن قدر آهسته مي گويند که فقط يک نفر به زحمت بشنود:
چهارده ساله بود که يک شب ديدم دسته کاغذي را از لاي کتاب هايش درآورد، مي خواست مخفي کند. ديدمش گفتم: توي اين کاغذها چي نوشته؟ نمي خواست بگويد، گفتم بگو، گفت: صحبت هاي حضرت آيت الله صدوقي است. زير لب گفت:
« بسم الله الرحمن الرحيم، نمي دانستم منظورش چيست، گفتم چي با خودت مي گويي. گفت:
از مادرم شروع مي کنم، اول از خانواده ام، بعد کاغذ را خواند. ترسيدم خيلي ترسيدم، گفتم بچه اين ها که همه اش بر ضد شاه نوشته شده، گفت:
ولي راست است، شما هم قبول کن که راست است.
گفتم: تو چه کار داري به اين کارها، درست را بخوان، نماز و عبادتت را انجام بده، کاري به کار مردم نداشته باش. حرفم را گوش نکرد، مي رفت و ضد رژيم شعر مي خواند، توي بازار با مردم حرف مي زد. خيلي ها آمدند گفتند: خليل دارد حرف هاي گنده گنده مي زند.
دلواپس شدم، مردم و زنده شدم، رفتم به آقاي رشتي گفتم، گفت:
من حواسم هست، حرف بد نمي زند. حواسم هست، تو ناراحت نباش.
خاطر جمع شدم نمي دانستم به اين جا مي کشد. حرف هاي دلسوزانه مادر هر دو دختر را فرا گرفته بود. خانه در سکوتي طاقت فرسا فرو رفته بود. اعظم سفره را برده بود و مرضيه خود را با جمع کردن خرده نان هاي روي گليم مشغول نشان مي داد. صداي موتور خليل آمد.
ـ کجا مي رود؟
ـ خدا مي داند.
ـ مي ترسم مرضيه، مي ترسم مادر، اين بچه آخرش کار دست خودش مي دهد. دنبالش هستند مي گيرندش. ساواک مي شناسندش، يک بار گرفتندش همه مان مرديم و زنده شديم، گفتم از دست رفت، تمام شد، اگر پا درمياني حضرت آيت الله صدوقي نبود مي بردندش آن جا که عرب ني مي انداخت. شوخي بازي نيست. مي خواهد با شاه در بيفتد، شاه مملکت.
لرزه و ترس تمام وجود زري را گرفته بود. مرضيه مي خواست مادر را دلداري بدهد که نترسد، که اين قدر خودش را آزار ندهد. خواست حرف بزند اما هجوم دلهره او را ساکت کرد، بلند شد رفت، کنار حوض آب نشست و به جوانه هاي تازه سبزي ها که هر روز ميان باغچه درو مي شدند و باز جوانه مي زدند، رشد مي کردند، چشم دوخت.
«سرشب بود، تازه نماز خوانده بوديم. خانه مثل هر شب آرام و ساکت بود. منتظر بوديم، خليل بيايد. هرچند که هميشه شب ها دير مي آمد. اما منتظر بوديم که بيايد. برادرمان هست و مثل پدري مهربان هوادارمان. آمدند، در زدند گفتند: زري، زري، زري، دلم ريخت و بقيه اش را حدس زدم. خليل ظهر گفته بود، امشب بعد از نماز مغرب و عشاء مي خواهم اين شعر را بخوانم. وقتي شعر را خواند، گفتم بي احتياطي مي کني.
گفت: حرف هاي مادر را مي زني! آدم يک جان که بيشتر ندارد، هروقت خدا خواست ما هم مي ميريم.
مادر شل شده، نشست، زد توي سرش و به زحمت صدايش را خفه مي کرد که همسايه ها گريه اش را نشنوند. «بچه ام را گرفته اند ساواک گرفته. ريخته اند توي مسجد حظيره خليل را برده اند.»
تا صبح هيچ کداممان نخوابيديم، نه من، نه اعظم و نه مادر. خوش به حال پدر که به دور از اين همه اتفاق گوشش خواب است.
فردا مادر رفت کلانتري گريه کرده بود. گفته بودند پسرت يک خرابکار است.
وقتي مادر برگشت قطع اميد کرده بود. فقط اشک مي ريخت و مي پرسيد چه خاکي به سرم کنم، بچه ام را مي کشند. همه ما نااميد شده بوديم. پيش خودم گفتم لااقل شش ماهي نگهش مي دارند. گفتم اگر بيايند خانه را بگردند و کتاب هاي خليل را پيدا کنند، عکس آقا را ببينند؟...
آن وقت فهميدم که خليل چرا هيچ وقت نمي گذاشت مادر از کارهايش با خبر شود. مي گفت «مادر نفهمد» اما به من مي گفت: راست مي گفت. اگر مادر مي فهميد الان مرده بود. حق دارد، همين يک پسر را دارد و نمي خواهد از دستش بدهد. بعدازظهر بود، از شب هيچ کداممان چيزي نخورده بوديم سفره انداخته بوديم که مادر چيزي بخورد، ضعف کرده بود. جاي خليل را لااقل براي شش ماه کنار سفره هر روزمان خالي پيش بيني کرده بودم، يک باره در ميان بهت و ناباوري در باز شد و خليل وارد شد. مادر مي خواست غش کند، گريه افتاد من و اعظم هم گريه کرديم. پاي چشم خليل کبود شده بود مادر همان طور که گريه مي کرد، پرسيد کتک زدند؟
خليل گفت: فقط همين يک مشت را زدند شوخي شان گرفته بود.
مادر عصباني شد گفت:
تو آخر مرا مي کشي، لااقل جدي تر باش.
خليل خنديد و گفت: ما جدي هستيم آنها شوخي دارند.
حس کردم که نمي تواند درست روي زمين بنشيند. سر سفره خنديديم، نمي دانم براي چه، از خوشحالي بود يا از اين همه بي خيالي خليل.
گفت: خودشان آزادم کردند.
برايم تعجب آور بود، چگونه به اين زودي آزاد شده، بعدها مشخص شد حضرت آيت الله صدوقي به يکي از مسئولين کلانتري که از افراد متدين و طرف دار ايشان بوده سپرده که ترتيبي بدهد تا خليل آزاد شود. فکر اين که مادر در اين همه مدت چقدر رنج کشيده و اينکه مادر کم طاقت شده و خليل روز به روز دارد کارهاي خطرناک تري انجام مي دهد، تا شب مرضيه را مشغول کرده بود. همين افکار در چشمان مضطرب اعظم هم فرياد مي کشيد.
آن شب وقتي خليل برگشت خانه، خواهرها تعجب کردند، نه از آمدن خليل، بلکه از تصميم مادر نشسته و بهت زده شنيدند که:
«خليل مادر، بيا بنشين اين جا کنار دست خودم، ببين مادر من نمي خواهم جلو رفتنت را بگيرم. نمي خواهم که مانعت شوم، برو برو تهران ولي قول بده احتياط کني. اين را هم قول بده که مثل پدرت، همه اش درگير تهران نشوي. من و خواهرهايت به تو عادت داريم، نمي توانيم دوريت را تحمل کنيم.»
گريه رشته کلام زري را بريد، حرفش را قطع کرد. خليل مي ديد چشم هاي غم گرفته خواهرانش را که دل مشغول، شاهد دل شکستگي مادر بودند. نمي توانست طاقت بياورد، اما مرد نبايد بشکند، نشکست. به خودش فشار آورد، طاقت گريزانش را مهار کرد و با صدايي که به زور از نه زبان جاري مي شد گفت:
«بگو مادر، هرچه مي خواهي بگو.»
«حرفي ندارم مادر، برو، اميدوارم که مثل خيلي ها فريب زرق و برق تهران را نخورده باشي. خيلي فکر کردم ديدم که تو از چهارده سالگي ات به اين طرف، ديگر متعلق به ما تنها نبوده اي، حالا هم من بخيل نيستم. بزرگي تو را براي خودم تنها نمي خواهم، برو ولي احتياط کن و ما را فراموش نکن.»
مادر حرف ديگري نداشت که بزند. سکوت کرد. شب رنگ غريبي و تنهايي گرفته بود، سکوت بعد از حرف هاي زري سنگين شده بود. شب دم کرده تابستان مي طلبيد که يکي پيش قدم حرف زدن شود، آن هم حرف هايي غير از رفتن و دوري و دلتنگي، حرف هاي عادي، از زندگي و از با هم بودن، از گذشته و از روزهاي رفته، از حالا.






خليل کاري مي خواست که با مردم ارتباط مستقيم داشته باشد، نمي خواست خودش را در عمق چاه در زير زمين زنداني کند، طبع بلندش اقتضا مي کرد که از روبرو به نظاره مردم بنشيند و دردهاي آنها را حس کند. خوب فهميده بود، زندگي را بهترين مدرسه مي دانست. زندگي در ميان مردم را دوست داشت. او براي هدف بزرگي به تهران آمده بود. روح بلند پروازش کشانده بودش به اين شهر گسترده که مرکز همه تصميم هاي مملکتي بود. گستردگي شهر، مجال بيشتري مي داد که بي دغدغه شناسايي ديگران به فعاليت خود ادامه بدهد. اين جا با جريانات انقلابي مهم تر و بيشتري مي توانست همراه و همگام شود. اگر نبود اين وظيفه، که هرکس مي فهمد و حس مي کند بايد ديگران را هم بيدار کند، شايد هيچ گاه عزيز کرده هاي خودش را، خواهران و مادر فقر کشيده اش را رها نمي کرد. آمده بود تهران و حالا بايد کاري دست و پا مي کرد، تفاوتي نداشت که مشکل، يا آسان باشد فقط کافي بود، طوري باشد که خليل با آدم هاي بيشتري سر و کله بزند. تا بتواند در راهي که قدم گذاشته بود موفق شود، به پدرش گفته بود که نمي خواهم مقني گري کنم. عباس هم عمري را با نم اعماق خاک تهران سر کرده بود، هيچ خوش نداشت که پسرش هم مثل خودش بيشتر عمرش را زنده زنده در دل خاک سپري کند. هرجا دوست و آشنايي ديده بود، سپرده بود که کار مناسبي براي خليل پيدا کنند. هريک از دوستان عباس به فراخور توان خود تلاش کرده بودند و کارهايي هم پيدا شده بود. اما خليل نان راحت نخورده بود که تن پرور بار بيايد و تن به کارهاي خفيف و پر درآمد بدهد. روزگار خليل را جوري ساخته بود که هيچ دلش نخواهد در يک غذاخوري شيک کار کند و شاهد شکم بارگي آدم هايي باشد که براي سگ هاي خارجي شان اهميت بيشتري قائلند تا باغبان پيرشان.
فضاي مذهبي يزد خليل را طوري بار آورده بود که نخواهد پشت دخل مغازه هاي رنگ و روغن زده شيک بنشيند که هزار جور مد لباس و لوازم آرايش را با صد تا قسم دروغ به امثال خودشان مي فروشند. خليل مي خواست بازوهايش کار کنند، مي خواست ساخته شود. يکي از دوستان پدرش پرسيده بود دلت مي خواهد کارگري کني تو يک شرکت موکت سازي؟ اين کار به مذاق خليل خوش تر مي آمد تا کارهاي ديگر. با شادماني گفته بود: «بله مي خواهم، اگر برنامه اش را درست کنيد يک عمر ممنون شما مي شوم.»
اين گونه شد که خليل سر از کارخانه موکت «لايت» درآورد، يک دنياي جديد. کارخانه اي بزرگ با کارگرهاي زياد و جورواجور، مدت زمان زيادي نگذشته بود که خليل با خيلي از همکارهايش آشنا شد. وقتي که مي خواست به عنوان کارگر وارد اين کارخانه شود به فکرش نمي رسيد که يک روز محبوب همه کارگرها مي شود. سرشناس مي شود.
«خليل يزدي... » اگر يک روز صداي اذان خليل يزدي را نمي شنيدند مي دانستند که حتماً نيست. پي جو مي شدند که کجا رفته، چرا امروز اذان نگفت؟ هرچند که اذان گفتن خليل در خيلي از جاها به مذاق خيلي ها خوش نمي آمد. اما هنوز زياد بودند کساني که صبح و ظهر و شب، گوش به مناره هاي مساجد شهر مي سپردند، اگر آب دستشان بود زمين مي گذاشتند و وضو مي گرفتند. از طرفي اصلاً به فکر خليل نمي رسيد که دو سال با عنوان خليل يزدي در اين کارخانه خواهد ماند تا زماني که بخواهد برود سربازي. فرصت مناسبي يافته بود و از اين فرصت استفاده مي کرد. هميشه سعي مي کرد همکاراني که مي شد به آنها اعتماد کرد را ببرد پاي صحبت علما. نوار سخنراني هاي آقا را برايشان ببرد، از طرفي هم به مادرش قول داده بود، احتياط کند. خودش هم مي دانست بي احتياطي کردن يعني توقيف، يعني شکست.
راهي که خليل در آن قدم گذاشته بود احتياج داشت که آدم هايي باشند و آن را بپيمايند، نه اين که وسط راه قلع و قمع شوند. براي همين هم هرگاه مي خواست برگردد يزد نوارهاي سخنراني آقا را مي گذاشت ميان يک کارتن، پرش مي کرد از سوغات هاي ارزان قيمت. لباس رنگ و رو رفته اي مي پوشيد که هرکس مي ديدش، فکر مي کرد از آن آدم هايي هست که تمام دغدغه اش پيدا کردن يک لقمه نان بخور و نمير است. با اين حال مسير تهران يزد را طي مي کرد، صد بار دلهره و ترس به سراغش مي آمد که مبادا لو رفته باشد و نتواند کاري را که مي خواهد انجام دهد.
بدين ترتيب دو سال فعاليت پنهاني، در عين پريشاني و نابساماني در غربت ميان دوستان و دشمنان گذشت. کار کرده بود و زودتر از پدر رسانده بود به خانواده اش، با دست هاي پر مي آمد يزد، هم براي زري و اعظم و مرضيه سوغات مي آورد و هم براي دوستان که بي صبرانه چشم انتظارش بودند. زود به زود مي آمد، خيلي زودتر از پدرش، اما همين هم براي زري دير مي گذشت. همين که مي ديدش خليل برايش بچه مي شد، کوچک کوچک، آن قدر که زري مي توانست نوازشش کند، براي سرفه کردنش هم دلواپس شود. ببوسدش و وقتي که مي رود بيرون برايش نگران شود که چرا دير کرد.
دو سال از اين آمدن و رفتن ها گذشته بود. بعد از يکي از اين آمدن هاي خليل، زري و دخترها خستگي را در چهره او مي ديدند. خستگي بيشتر از آزار راه دراز بود. خليل آمده بود که دوباره برگردد، اما نه براي کار. اين بار مي خواست برود سربازي، از حوزه نظام وظيفه زير پرچم آمده بودند يادش کرده بودند. زري پيغام داده بود که:
به خليل بگوييد آمده اند دنبالت براي خدمت سربازي، بايد بيايي دفترچه خدمت بگيري.
و حالا خليل آمده بود. خدمت در چارچوب نظامي که خليل آن را نظام ظلم و جور مي ديد برايش دردآور و خسته کننده بود. اما چاره اي هم جز گرفتن دفترچه و اعزام نداشت، بايد مي رفت. اگر مي خواست دست از سر خانواده اش بردارند بايد مي رفت خدمت، در غير اين صورت هر روز ميان همسايه ها و اهل محل آرامش خانواده اش به مخاطره مي افتاد. اين بار ديگر زري نبايد زخم روي خليل مي گذاشت، بايد دلداريش مي داد. اين رفتن ديگر به ميل خليل نبود که از آن گريزي وجود داشته باشد.
«مادرجان همه بايد سربازي کنند، فرقي نمي کند، همه بايد خدمت زير پرچم را بگذرانند. تو هم باي بروي، فکر ما را هم نکن، خداي ما هم بزرگ است.»
مگر مي شد فکر نکند. خليل نمي توانست دل نگران خانواده اش نباشد، اين کار را نياموخته بود. نگاه مي کرد به آينده و دوباره همان چرخ خياطي و دستگاه چرخ کر را جلو مادرش مي ديد.
«خدايا خانواده من تا به حال بعد از تو چشم اميدشان به من بوده، از اين به بعد چه مي کنند؟ مرضيه و اعظم بزرگ شده اند، احتياج به تمکين بيشتري دارند. مادرم شکسته شده، نمي خواهم که دوباره دست هاي ترک خورده اش را ببينم. تازه کارمان داشت راست و درست مي شد، بچه ها داشتند راه مي افتادند، اعضاي گروهمان بيشتر مي شد.»
اين افکار و هزار جور فکر ديگر خليل را از تهران تا يزد بدرقه کرده بودند و اين جا هم رهايش نمي کردند، هزار بار ساخت و ويران کرد و دست آخر هم به نتيجه اي نرسيد جز اين که برود خدمت.
مثل هميشه مرضيه و اعظم براي برادرشان نان خشک و تنقلات آماده کرده بودند. جامه دان کوچک چرميش را پر کرده بودند از هر چه که شايد لازمش مي شد. زري خودش را خوش حال نشان مي داد، اما نگراني و دل مشغوليش را نمي توانست پنهان کند. آئينه و قرآن گرفته بود.
خليل از زير آئينه و قرآن رد شد، برگشت تو و دوباره رد شد، سه بار اين کار را تکرار کرد، قرآن را بوسيد، زري کاسه آب را ريخت پشت سر پسر و با بال چارقد اشک هايش را پاک کرد.
زري يک بار گفته بود که تهران خاک دامن گير دارد، هر که برود دلکن نمي شود. خليل نرفته بود که بماند، اما انگار دست تقدير مي خواست، او تهران باشد که محل خدمتش هم تهران شد. افتاده بود «قزل حصار» گفته بودند يک سرباز زرنگ مي خواهيم براي قسمت موتوري. خليل بلند شده بود، قبولش کرده بودند. به مرضيه مي گفت:
با خودم گفتم، دوباره اسم خليل موتوري آمد سراغم. اما طولي نکشيد که شدم «بابا خليل».
اين لقبي بود که سربازها به خليل داده بودند، از بس مواظب بود که مبادا براي يکي از آنها مشکل پيش بيايد، دلسوز بچه ها بود. اما انگار طالع خليل اين بود که هر جا مي رود سايه هاي سنگين کفر را بر زندگي مردم مشاهده کند و رنج ببرد. هميشه از آن ايام تلخ ياد مي کرد، مي گفت:
نمي گذاشتند بچه ها روزه بگيرند، مي گفتند سرباز بايد قوي باشد، روزه گرفتن سرباز را ضعيف مي کند. خليل با بچه ها هماهنگ مي کند که شب ها شامشان را نصف کنند و نصف باقي مانده را سحر بخورند که بتوانند روزه بگيرند. مي گفت: چند روز از ماه رمضان گذشته بود و من هر روز صبح بچه ها را بيدار مي کردم تا سحري بخورند، راپرت داده بودند، گفته بودند سحرها پيش از اذان صبح چراغ هاي آشپزخانه روشن مي شود. سي چهل نفر از بچه هاي آسايشگاه بلند مي شوند مي روند سحري مي گيرند. صف مي کشند. پشت در آشپزخانه دروغ مي گفتند مي خواستند مطلب را بزرگ کنند. ما احتياط مي کرديم طوري عمل مي کرديم که کسي متوجه نشود. شب اول بچه ها بي آن که فکر فردا را بکنند آمدند آشپزخانه تا سهميه سحري شان را تحويل بگيرند. نگهبان وقتي ديد جلو در آشپزخانه شلوغ شده گفت:
فردا صبح به جناب سرهنگ مي گويم. کلي تلاش کرديم تا توانستيم راضيش کنيم اول قبول نمي کرد مي گفت: موقع پست من اين کار را کرده ايد و فردا من را تنبيه و توبيخ مي کنند.
و دست آخر بنا شد چيزي نگويد اما اگر فهميدند بگويد تهديدم کردند. که چيزي نگويم. وضع طوري بود که داخل آسايشگاه هم نمي شد چراغ روشن کرد يا چيزي خورد پر بودند. بچه هايي که سرشان درد مي کرد براي خبرچيني اين گونه مسائل براي خوش خدمتي و گرفتن يکي دو ساعت مرخصي تشويقي مي رفتند خبر مي دادند.
تابستان بود از آن تابستان هاي داغ مثل تابستان يزد و فضاي بي درخت پادگان به شدت گرم مي شد نمي شد غذا را هفت، هشت ساعت در فضاي آزاد گذاشت خراب مي شد. تنها شانس مان اين بود که بچه هاي آشپزخانه با ما بودند. شب ها غذاي بچه ها را مي گذاشتند در يخچال، بعد از ماجراي آن نگهبان طوري برنامه ريزي مي کرديم که بچه ها پست هايشان را عوض کنند تا پست هنگام سحر از بچه هاي خودي باشد، يکي مي رفت و ظرف غذا را مي آورد نزديک آب خوري آسايشگاه، بچه ها يکي يکي در تاريکي، بي سر و صدا از تخت ها پايين مي آمدند مي رفتند سهميه شان را تحويل مي گرفتند و هول هول چند تا لقمه به اندازه اي که بتوانند روزهاي بلند تابستان را تحمل کنند مي خوردند.
چند شب کشيک مي زدند تا ببينند چه کسي است که سحرها بين بچه ها تقسيم مي کند، بالاخره يک روز يکي از درجه دارهايي که کشيک مي زد، من را داخل آشپزخانه ديد پرسيد، اين جا چه کار مي کني؟ « گفتم آمده ام ببينم چه کسي به بچه ها غذا مي دهد مچش را بگيرم و تحويل شما بدهم.»
بعد از اين که سربازيش تمام شده بود، هميشه اين ماجرا را تعريف مي کرد و مي خنديد. خليل دو سال سربازي را با تمام تلخي هايش تحمل کرد و دوباره برگشت به دنياي کار و تلاش. مدتي همان تهران ماند و رانندگي کرد. اما ديگر طاقت ماندن در آن شهر بزرگ را نداشت. روزي که برگشت تا براي هميشه يزد بماند، انگار دنيا را به زري داده بودند، از خوشحالي نمي دانست چه کار کند. پسرش را در لباس دامادي مجسم مي کرد.
« حالا ديگر بايد دامادت کنم مادر، آرزو دارم داماديت را ببينم.»
2مي گفت و کوچه در نظرش چراغاني مي شد. رنگ و روغني به در و ديوار خانه کشيده مي شد و دود اسپندي که زري در خيالش روشن کرده بود تا، هفت تا محله آن طرف تر مي رفت. بلافاصله هرچه دختر خوب بود که استحقاق عروس او بودن را داشتند در نظرش رديف مي شدند. مادر شوهر مي شد و نوه ها پيش رويش بازي مي کردند.
يک روز زري از بس در ذهنش ساخته بود و خراب کرده بود طاقتش به انتهاي شيريني رسيد. طوري که ديگر نتوانست نگويد. قد و بالاي پسر را در لباس زيباي خوش دوختي که 2پس از دو سال يکنواختي لباس سربازي جلوه خاصي به قامتش بخشيده بود نگاه کرد و از سر غروري مادرانه يکي از آن لبخندهايي که همه مادران هنگام بلوغ و رشادت پسرهايشان مي زنند چهره اش را مهربان کرد. نگاهي به مرضيه و اعظم انداخت و ديد رديف ميوه هاي زندگي اش را.
حالا ديگر بايد حتماً دستي بالا مي کرد و لذت زندگي اش تکميل مي شد. چشم در چشمان پسر دوخت و با چهره لبريز از خنده خوشحال گفت:
مادر اگر کسي را سراغ داري بگو. اگر هم نداري خودم مي گردم يکي از دخترهاي خوب فاميل را برايت خواستگاري مي کنم.
مرضيه و اعظم برادر را نگاهي کردند و از سر شادماني ريز خندي زدند. خليل سر زير انداخته بود مرضيه آرام و اعظم به اقتضاي سن وسالش اشتهاي بيشتري داشت براي لذت بازگو کردن رازي که برادر و خواهر بزرگتر او را هم شريک شنيدنش کرده بودند. خليل خواست با گفتن «هيس» خواهر ساکت کند و شايد هم خواست که مادر را کنجکاو کند تا ته توي قضيه را در بياورد و خودش از همه چيز با خبر شود. لذت ديدن برادر در لباس دامادي مرضيه را هم وا داشت که به پشتيباني از خواهر زبان بازگو کند و بگويد: بگو بگو نترس....
خليل پيش از اين به مرضيه و اعظم گفته بود که اگر مادر راضي باشد و از دختر عمه ام خواستگاري کند ازدواج مي کنم. خواهر ها بي صبرانه منتظر اين لحظه بودند و زري دليلي براي مخالفت نمي ديد.
«عيبي ندارد مادر، دختر عمه ات دختر با حجاب و با ايماني است، اگر تو مي خواهي من حرفي ندارم. مي رويم تهران با عمه ات حرف مي زنيم.»
صورت خليل از شرم گل انداخته بود و خنده اي روي لب هاي ساکتش حک شده بود. زري نمي خواست روز خوش دامادي پسرش را دور کند، بيشتر از خليل عجله داشت.
« دليلي ندارد که دست دست مي کني. سربازيت که تمام شده، جوان عذب روي زمين خدا راه برود خدا قهرش مي گيرد، بايد ازدواج کني.»
ساعت از نيمه شب هم گذشته بود و هنوز حرف هاي زري تمام نشده بود. از سرشب همينطور يک ريز از يزد گفته بود و از تهران و از اين که «زن يک تکه لباس نيست که بعداً پشيمان شوي و نخواهي اش، خوب فکر کن و علاقانه تصميم بگير. و ... و ... و ...«
و خليل مي دانست که همه اين حرف ها از بيمي است که تمام دل مادر را پر کرده. خليل دل مادرش را مي شناخت. مي دانست که درست همان موقعي که دارد حرف مي زند غوغايي هم توي دلش هست که نکند بچه ام برود تهران چون خانواده زنش تهران مي نشينند بخواهند که او هم تهران بماند و همان جا زندگي کند و اين مساوي بود با همان چيزي که زري هميشه از پيش آمدنش بيم داشت. و حالا اگر دل دل مي کرد از همين بود. ته حرف ها و خنده هاي شادمانه خواهرها هم دل نگراني حس مي شد. اما خواهرها را تشويق مادر نگران کرده بود.
زري نگران بود و از طرفي نمي خواست شيريني دامادي پسر و عيش عروس آوردنش را با همه جور فکري تلخ کند. و دست آخر بعد از گفتن ها و گفتن ها و گفتن ها آخر حرف هايش به اين جا رسيده بود که پس فردا مي رويم تهران تا ببينيم اول جواب آن ها چيست. و اين را با اطميناني گفته بود که از دل خليل آگاه بود. گفته بود و دخترها به سراغ روياي شيرين سفر و بستن چمدان و اين که فردا خيلي کار دارند رفته بودند.
ديگر دليلي براي خجالت کشيدن خليل باقي نمانده بود. خودش هم مي خواست.
«باشد، حالا که شما هم مي خواهيد مي رويم تهران، اما من بايد خودم هم با عمه حرف بزنم، يک صحبت هايي هست که بايد با عمه و دختر عمه ام در ميان بگذارم.
زري اصلاً تصورش را نمي کرد که خليل اين حرف ها را بخواهد بزند. برخلاف آن چه که فکر مي کرد، تهران آن چنان خاک دامن گيري هم نداشت که نتوانسته بود خليل را شيفته خود کند. زري فکر مي کرد که خليل با اين ازدواج مي خواهد براي هميشه تهران بماند، هر چند که اين افکار آزارش مي داد، اما باز هم دوست داشت خواسته پسرش را برآورده کند و به او فرصت بدهد که هرجا دوست دارد و مي تواند چرخ زندگيش را بچرخاند، زندگي کند. اما حالا مي شنيد که:
«عمه پدرم تهران مانده و درگير کار است، مادرم به اندازه کافي دوري و مرارت را تحمل کرده من هم چهار سال رنجش را بيشتر کرده ام. از طرفي خواهرهايم مرضيه و اعظم احتياج دارند که من کنارشان باشم. من تصميم گرفته ام برگردم همان يزد خودمان، براي هميشه کنارشان باشم. آن جا کار کنم، زندگي کنم، اگر با اين حساب، شما و شوهر و دخترتان راضي هستيد، من و دخترتان مي توانيم با هم ازدواج کنيم، اگر نه با همه اين که دختر شما مناسب ترين دختري است که به درد من مي خورد، برايش آرزوي خوشبختي مي کنم.»
اشک شوق و شادي در چشمان زري نشسته بود. زري پشقدم شد و گفت:
مي آيد مادر چرا نبايد، يک مدت که يزد بماند عادت مي کند، شما دو نفر را خدا آفريده براي هم.
برق شادي چهره عباس را روشن کرده بود. فکر مي کرد هرچند که دست هاي فقر از آستين آوارگي درآمده و سال ها او را از خانواده اش دور نگه داشته، اما خليل بوده و خواهد بود. خنده اي لبانش را از هم گشود تا بگويد:
«وقتي هنوز بچه بودند من آرزوي اين روزها را داشتم. انشاءالله که درست مي شود.»
هرچند که براي عمه دوري دختر سخت بود، اما اخلاق و رفتار خليل طوري بود که نمي شد از او صرف نظر کرد. مرد زندگي، مرد کار، خوش برخورد و با ايمان.
«چه بگويم، زن داداش. من که از خدا مي خواهم، چه کسي بهتر از آقا خليل، ولي نظر خود دختر شرط است.»
مرضيه مي دانست که کار تمام است. با خنده در گوش اعظم چيزي را نجوا کرد و با هم رفتند به آشپزخانه، نزد دختر عمه اي که شرم شب خواستگاري، از جمع دورش کرده بود. همان طور که مرضيه فکر مي کرد کار بر وفق مراد بود. دختر عمه پذيرفت بود که بيايد يزد زندگي کند.
ـ تو که حرفي نداري بيايي يزد، داري؟
مرضيه مي پرسيد و از آن جا که نمي خواست جواب منفي بشنود در کلامش لحني از خواهش بود.
دختر عمه در حالي که سيب ها را با سليقه داخل ظرف ميوه مي چيد آهسته صدايش را که کسي جز مرضيه و اعظم نشنود گفت: من حرفي ندارم اگر پدر و مادرم نداشته باشند. صحبت دخترها گل انداخته بود و هوا، هواي عروسي بود و شيريني دامادي برادر.
بعد نوبت عروس و داماد بود که با هم صحبت کنند و شرط و شروط زندگي آينده شان را با هم در ميان بگذارند.
خليل يک دنيا حرف داشت که بگويد. اگرچه نتوانست همه را بگويد. اما گفت آن چه را که مي توانست براي هر زني در زندگي مهم باشد مي توانست پيشامدشان يک زندگي را به هم بريزد و باز مي توانست لذتي دست نايافتني ببخشد که کمتر همسري نصيبش مي شد.
«... من دوست دارم يک زندگي خوب و راحت داشته باشم. هيچکس از زندگي راحت بدش نمي آيد. هيچکس دلش نمي خواهد آواره شود. زندان بکشد. شکنجه ببيند. زن و بچه و خانواده اش رنج بکشند. اينهايي که مي گويم همه احتمال است شايد پيش نيايد و امکانش هم هست که پيش بيايد. در زندگي من رنج و شکنجه بوده. آوارگي بوده. گريز و مخفي شدن بوده. از اين به بعد هم حتماً هست. مي دانم يک مرد که زندگي مشترک را آغاز مي کند بايد به زندگي اش چسبيد. اما مبارزه هم جزئي از زندگي من است. دلم مي خواهد زني داشته باشم که تمکينم باشد، نه سد راهم.»
گفته بود و گفته بود و گفته بود و بعد زري عروسش را بوسيده بود و انگشتر طلاي دست ساز يزد را کرده بود دست عروسش. و همه صلوات فرستاده بودند و مبارک باد گفته بودند. ازدواج خليل در نهايت سادگي برگزار شد، دست زنش را گرفت و برگشت يزد. اين خصيصه ازدواج است که آدم را تا حدودي از دوستان دوران مجرديش دور مي کند. انسان درگير زندگي مي شود، درگير کار. آنهايي که دوران تجرد را بيکار مي گردند بعد از ازدواج درمي يابند که بايد کار کنند، تلاش کنند که چرخ زندگيشان را بچرخانند، خليل که از همان سنين کودکي کار مي کرد و هيچ وقت تنبلي را تجربه نکرده بود، فهميده بود که بايد بيشتر از پيش به فکر کار و زندگي باشد.
شرکت سيمرغ کارگر استخدام مي کرد. خليل جزء اولين دسته کارگران اين شرکت بود. چيزي از کار شرکت نگذشته بود. او هم مثل ساير کارگرها تخم مرغ ها را جمع آوري و کارتن مي کرد. وجود اين شرکت در شهر نسبتاً بزرگي مثل يزد، بازار فروش خوبي پيدا کرده بود. خليل کسي بود که پيش از اين در عرصه هاي مختلف کار، فعاليت کرده و پس از گذراندن دوره سربازي با کوله باري از تجربه و کار آزمودگي در اين شرکت مشغول شده بود.
پس تعجبي نداشت که يک روز مسئول امور کارگرها او را بطلبد و بگويد که:
تو از امروز سر کارگر باش.
خوب فهميده بودند. اخلاق خوش خليل، آشنايي با زير و بم امور کارگري و دلسوزي او براي کار، از سايرين برجسته تر نشانش داده بود، تا حدي که برخي کارگرهاي غير بومي که معمولاً با سايرين درگيري داشتند پذيراي حرف خليل بودند و او را قبول داشتند. اين ايام تقريباً همزمان با روزهايي بود که خليل با فروش موتور و پذيرا شدن مقداري قرض، يک ماشين سه چرخه خريده بود. وقتي براي اولين بار سوار شد و آمد کوچه هاي محله شيخداد که حالا آن جا زندگي مي کردند را پشت سر گذاشت و دم در توقف کرد، خودش خنده اش گرفت. همسر و مادر و خواهرهايش مي خنديدند.
خليل به شوخي گفت: « اتومبيل شيکي خريده ام، از اين به بعد وسيله مسافرتمان هم جور شد.»
و اين يک گام ديگر بود به سوي فراهم آوردن زندگي توام با آسايش و دليلي براي اين که خليل قصد دارد صبح و عصر کار کند. از کار شرکت که فراغت پيدا مي شد، ماشينش را سوار مي شد مي رفت بار جابه جا مي کرد و تا ديروقت برنمي گشت.
اما فلسفه زندگي خليل مبارزه بود و اين کارها همه پوسته اي بودند که او مثل خوني حيات بخش در زير آنها جاري بود، تا در عين انجام کار و تلاش و مبارزه از شک و شناسايي مزدوران نان به نرخ روز خور نظام نيز در امان بماند. کم کم جريان عادي کار و مزاح و شوخي هاي خليل توجه ديگران را به اين نکته معطوف کرده بود که او غير از کار و در آوردن يک لقمه نان براي همسر و مادر و خواهرهايش، دغدغه ديگري ندارد. اگر آن ماجرا پيش نمي آمد شايد کار خليل به همين صورت بر مدار خود مي چرخيد. اما انگار اين مکان نيز نمي توانست، پذيراي روح ناآرام خليل باشد، درست زماني که انقلاب به صورت جرقه هايي روشن و خاموش مي شد، خليل براي کارگرها سخنراني کرده بود.
«سخنراني؟ تو؟ تو فقط يک کارگر هستي. يک کارگر بدبخت که اگر يک ماه حقوقت عقب بيفتد از گرسنگي مي ميري. آن وقت مي آيي کارگرها را سرپا مي کني که بروند تظاهرات؟ اين جا جاي آدم هايي مثل تو نيست، ما نمي خواهيم که نان بقيه را هم آجر کني، اگر يک بار ديگر اين موضوع تکرار شود، اين جا جاي کارکردن تو نيست.»
اين حرف ها را مسئول شرکت زده بود. خليل را خوانده بود که برايش بگويد، اتمام حجت کند که دست از کارهايي نظير کاري که پيش آمده بود بردارد.
حضرت آيت الله صدوقي فرموده بودند: بهترين مکان، مکان هايي است که امثال تو کار مي کنند، ميان کارگرها، نبض اقتصادي جامعه.
خليل به رئيس شرکت گفته بود:
من کسي را تحريک به تظاهرات نکرده ام، من فقط مورد بيمه کارگرها را مطرح کردم. اين ها دارند از صبح تا غروب جان مي کنند، کار مي کنند. اما اگر سر بچه شان درد بگيرد بايد بروند هرچه دارند خرج دوا و درمانش بکنند. شما کارگرها را استثمار مي کنيد. بيمه براي کارگر است، توقع بي جايي نيست.گ
رئيس از پشت ميز بلند شده بود، با خنده اي ساختگي آمده و دست زده بود روي شانه هاي خليل.
« مي دانم خرج زندگي ات زياد است. من به کارگرهاي امثال تو احتياج دارم، حقوقت که از کارگرهاي زير دست خودت بيشتر است، باز هم مي گويم بيشترت بدهند.»
خليل با عصبانيت گفته بود:
« شما مي خواهيد با اضافه حقوق من را بخريد، بيمه چه ربطي به اضافه حقوق دارد. کارگر بايد بيمه شود.»
در اتاق رئيس را محکم پشت سر بسته بود و برگشته بود سالن. همين ماجرا کافي بود که خليل را از کارش اخراج کنند، اما دنبال دليل محکم تري مي گشتند و مطمئن بودند که پيش مي آيد و آمد. يکي از مهندسين خارجي سگش را خوابانده بود درست جايي که خليل هر روز ظهر نماز مي خواند. خليل در حين سرکشي به کارگرهاي سالن متوجه اين موضوع مي شود. با عصبانيت تمام گوش آقاي مهندس را مي گيرد، مي آورد بالاي سر سگش، و جلو همه کارگرها خفتش مي دهد و تحقيرش مي کند.
يکي از بچه ها مي گفت:
هيچ کدام از کارگرها تا آن روز اين همه عصبانيت از خليل نديده بودند. چشم هاي نافذ خليل از زير ابروهاي پر پشت و مشکي اش شده بود کاسه خون. کلماتش بريده بريده ادا مي شد و نفسش به شماره افتاده بود.
ـ مسلمان نيستيد؟ نباشيد. لااقل آدم که هستيد. اين جا کارخانه است. بهداشت. بهداشت. بهداشت. کدام بهداشت؟ اين جا را کرده ايد سگ داني. خيال کرده ايد چون خارجي هستيد هر غلطي که بخواهيد مي توانيد بکنيد.
خليل با چهره برافروخته بي تامل به چشم هاي پر از خنده اي که گروهي از شدت درد دل و جمعي از روي جذابيت کار به او خيره شده بودند «مستر» را مي کشيد و مي برد.
مستري که درد گوش سرش را خمانده بود روي شانه چپ و با صورت درهم کشيده و زشت شده اي دست انداخته بود مچ خليل را چسبيده بود که از شدت درد گوشش کم کند. مستر با اين خميده و کوچک شده مي رفت. باز هم هيکلش از خليل بلندتر و درشت تر مي نمود. شايد همين موضوع باعث خنده بچه ها شده بود. خليل مستر را تا بالاي سر سگ پشمالوي سفيدي برد که گوش هاي بلندش به نسبت جثه مثل دو گوش فيل دو طرف کله اش را پوشانده بودند. سگ به طرز زشتي خيره به همه نگاه مي کرد و دمش را تکان مي داد.
ـ اربابت را ببين. اگر نيندازيش بيرون خودت را مي اندازم پشت ديوارهاي کارخانه.
خليل گوش مستر را رها کرده بود و با يک نهيب سگ را بلند کرد.
مستر فارسي را خوب حرف مي زد، حتي گاهي اداي لهجه يزدي را در مي آورد و از خنده کارگرها لذت مي برد. اما آن روز ساکت شده بود و فقط نگاه مي کرد.
مستر بعد از اين ماجرا سگش را برمي دارد و مستقيم مي رود اطاق مدير عامل.
بغض گلوي خليل را مي فشارد، به کارگرها مي گويد:
ببينيد با ما چه کار مي کنند، چقدر ما را پست و بي ارزش به حساب مي آورند. اين اقدام اخراج خليل را مستدل مي کند. رئيس شرکت عذر خليل را مي خواهد:
با اينکه که کارگر نمونه اي هستي، دلم نمي آيد اخراجت کنم، ولي مايه دردسر شده اي. تو يک کارگر ساده اي چطور جرات کردي، گوش يک مهندس خارجي را بگيري، تحقيرش کني و جلو کارگرها خفتش بدهي؟ از اين به بعد با کاري که کرده اي نمي تواني اين جا کار کني، گفته ام حسابت را بکنند، برو هرچه طلبکار مي شوي بگير و برو.
شايد اين فراغت در شور و حال انقلاب براي خليل لازم بود. فرو کشيدن مجسمه شاه، تظاهرات، شعار نويسي روي ديوارها، ارتباط بيشتر با حضرت آيت الله صدوقي و شب هاي الله اکبر، اين ها مي طلبيد که خليل به دور از روزمرگي کار در کارخانه، فراغت بيشتري براي انجام امر مهمي که مدت ها در پي آن بود بيايد.
خليل به چيزي فکر نمي کرد جز به نفس کشيدن در فضايي به دور از آلايش، بي حجابي، تملق گويي، و ظلم و جور و حالا به آرزويش رسيده بود. نفس کشيدن در فضاي اسلامي، فضاي برادري پس از انقلاب به وجدش آورده بود. شهر يزد نيز مثل همه جاي مملکت داشت بهشت مي شد، بهايي ها فرار کرده بودند، فضايي يکسره آکنده از معنويت و دينداري پيدا شده بود و خليل هيج عيب و عاري نمي ديد که با همان سه چرخه خودکار کند و لقمه نان حلال و مطهري براي خانواده اش پيدا کند. اين خواسته قلبي خليل حالا به منصه ظهور نشسته بود.

جزء اولين کساني بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با برخورد خوش و حسن خلقي که داشت جوانان زيادي را جذب سپاه کرد؛ هرکس را که مي ديد، استعدادي دارد و به درد سپاه مي خورد جذب مي کرد. در پست هايي از قبيل جانشيني تدارکات سپاه يزد، سرپرستي سپاه يزد و مسئوليت هاي ديگر انجام وظيفه کرد.
با شروع جنگ تحميلي ديگر شهر را جاي درنگ و ايستادن نديد. لباس رزم پوشيد و در سلک رزمندگان اسلام، پا به عرصه نبرد گذاشت. روح بلند خليل پرواز يافته بود، آن فراز آرامش را. او به آرزوي هميشگي اش قدم به قدم نزديک مي شد. سردار جبهه هاي جنگ آن قدر در ميدان هاي رزم ماند که به کتاب کهنه جنگ شهره خاص و عام شد. شايد تقدير اين گونه مي خواست که خليل بماند و پرپر شدن گل هاي دشت نبرد را يکي پس از ديگري به مشاهده بنشيند و تا نهايت شيفتگي و تشنگي شهادت پيش رود. همرزمانش مي گويند، خليل از اين که اين همه مانده و شهيد نشده دلتنگ بود.
مي گفت: من لايق شهادت نبودم.
با حسرت مي گفت: من ديگر شهيد نمي شوم. اگر غير اين است چرا کساني که ديرتر از من آمده اند، زودتر مي روند.
خليل خيلي دلتنگ بود و البته نوشيدن جرعه شهادت پس از اين همه تشنگي، شرنگ نااميدي چند ساله را در کامش به شربتي بدل کرد که روحش را به جاودانه پيوند زد.

از لحاظ مذهبي و فرهنگي نظير نداشت. فکر مي کنم ايمان و اخلاص او مي تواند الگو و سرمشق تمام آنهايي که مانده اند باشد. طوري با بچه هاي اهل نماز برخورد مي کرد تا آنهايي که سهل انگاري مي کردند، بگردند ببينند کجاي کارشان باعث شده که خليل به آنها توجهي نکرده.
هر وقت که نيروهاي تازه نفس به جبهه مي آمدند، خليل مي رفت توي جمعشان مي نشست. مثل يک پدر مهربان، سر صحبت را باز مي کرد، به آنها اميد مي داد، دلگرمشان مي کرد، تشويقشان مي کرد که همان شب مراسم دعا و نماز جماعت را برپا کنند. اين جمله ها را خودم از زبان آنها شنيدم و هيچ وقت يادم نمي رود، مي گفت:
« هر وقت بيکار مي شويد وقتتان را هدر ندهيد، سعي کنيد با تلاوت آيات قرآن و فراگيري علوم قرآني وقت بگذرانيد.»
براي بچه هاي تازه وارد کلاس قرآن و دعا گذاشته بود. خود را مديون حضرت امام و انقلاب مي دانست. انقلاب را يک ناجي بزرگ مي دانست که از بازوان ملت روئيده بود و مملکت را از منجلاب تباهي به سبزه سلامت رسانده بود. معنويت شهيد حسن بيگي مثل عطر بود، بوي معنويت و عرفان او همه فضاي تيپ الغدير را آکنده مي کرد، اما زياد به چشم نمي آمد.
مي گفت: يزد نبايد تا ابد نام دو نفر را فراموش کند. يکي شهيد آيت الله صدوقي و ديگري مرحوم آيت الله خاتمي.
مرتب در نماز و دعا شرکت مي کرد. علاقه عجيبي به حضرت امام داشت. از اعتقاد به ولايت و مسائل ديني و مذهبي صحبت مي کرد، مي گفت ما اگر حضرت امام را الگوي رفتار خودمان قرار بدهيم، در هيچ کاري کم نمي آوريم و هيچ کس از دستمان ناراحت نمي شود.
آقا خليل هميشه رزمندگان را به نماز جماعت توصيه مي کرد. مي گفت موظفيد هر کجا که هستيد نماز را به جماعت برگزار کنيد. هميشه پرسنل يگان را در مسجد تيپ جمع مي کرد. به دعاي توسل، به دعاي کميل و زيارت عاشورا علاقه وافري داشت. نمي خواست تظاهر کند که نماز شب مي خواند، ولي هرگاه لازم مي شد براي آموزش بچه ها اين کار را مي کرد. در آستانه شهادت بيشتر صحبتش پيرامون زندگي حضرت زهرا (س) بود. وقتي اسم حضرت را مي برد اشک در چشمانش جمع مي شد. روحيه عرفاني خاصي به ايشان دست مي داد. همين حالت را در مورد حضرت سيد الشهداء ( ع) هم در چهره اش مي ديديم.
آقا خليل از متن انقلاب برخاسته بود، به همين خاطر دلسوز انقلاب بود. عاشق ولايت و حضرت امام بود.
مي گفت: من هرجا و هر وقت که با اشکال روبرو شوم به حضرت زهرا (س) توسل مي جويم. مي گفت خيلي پيش آمده که کارم به جاهاي باريک کشيده اما حضرت زهرا نجاتم داده. ما را نصيحت مي کرد که از ياد خدا، ائمه اطهار و ولايت فقيه غافل نشويم. اصرار عجيبي داشت که بچه ها حتماً، نماز شبشان را بخوانند. خودش اين کار را مي کرد، در بحراني ترين موقعيت ها هم حتي اگر مجبور بود نماز شبش را نشسته بخواند اين کار را انجام مي داد.
در بحران ها هميشه آيه «رب اشرح لي صدري و يسرلي امري» را تلاوت مي کرد. دليلش را که مي پرسيدم جواب مي داد:
با شرح صدر همه دردها دوا مي شود، همه سختي ها براي انسان قابل تحمل مي شود.
خليل تمام وجودش را وقف اسلام کرده بود. وقف ائمه اطهار، ولايت فقيه و انقلاب اسلامي. خيلي کم مي خوابيد من هميشه پيش از او مي خوابيدم، با اين حال وقتي بيدار مي شدم، مي ديدم يا دارد عبادت مي کند يا دعا مي خواند، تا وقتي که من بودم نديدم يک بار دعاي توسل و زيارت عاشورا را فراموش کند. مي گفت: زشت است که سرباز امام زمان (عج)، بچه هاي انقلاب اسلامي، نماز شبشان ترک شود.
از جبهه هم که برمي گشت، برنامه هاي معنوي جبهه را در محله شيخداد (محله زندگي خودشان) برگزار مي کرد، دعاي توسل و زيارت عاشورا برپا مي کرد.
علاقه عجيبي به حضرت امام داشت، طوري که اصلاً قابل تصور نيست. مي گفت: مهم ترين مسئله، مسئله ولايت فقيه است.
وقتي که مشغول نماز يا دعا مي شد، معنويت در چهره اش موج مي زد، هرچند که او هم مثل خيلي از بچه هاي جنگ سعي مي کرد، اعمال عبادي خود را پنهاني انجام دهد.
روي لباس نظامي، پيراهن مشکي مي پوشيد و جلو هيئت حرکت مي کرد سينه مي زد. نوحه خواني هم مي کرد.
با وجود اين که فرصت و فراغت نداشت باز هم مي ديديم که در مراسم عزاداري حضرت اباعبدالله (ع) خيلي زحمت مي کشد، در يکي از مراسم عزاداري آن قدر گريه کرد که از هوش رفت. وقتي به هوش آمد پرسيدم چرا امروز اين قدر گريه کردي جواب داد: من امروز مصيبت حضرت رقيه (ع) را گوش دادم، با خودم گفتم وقتي که ما شهيد مي شويم، با يتيمان ما چطور برخورد مي شود، خدا کند مردم زمان ما بهتر از مردم آن دوره باشند.

هنوز تيپ 18 الغدير تشکيل نشده بود. نيروهاي يزد در لشکر 8 نجف اشرف خدمت مي کردند. ما را فرستادند در منطقه اي به نام زليجان قرار شد آن جا مستقر شويم. براي تشکيل مقر ستاد ساختمان نداشتيم. برادر خليل رفته بود منطقه را ديده و بازديد کرده بود. آمد و گفت: نگران نباشيد، يک جاي خوب پيدا کردم فقط بايد تميزش کنيم و دستي به در و ديوارش بکشيم. وقتي رفتيم ديديم يک آغل متروکه پيدا کرده، همه مي خنديدند اما وقتي مرتب شد ساختمان خوبي به نظر آمد. براي صرفه جويي از وقت و اموال مسلمين نظير نداشت.
سوسنگرد که بوديم برادر خليل يک ليست از گناهاني که معمولاً در بي توجهي انسان صورت مي گيرد مثل غيبت و دروغ و بعضي از مکروهات تهيه کرده بود و نصب کرده بود به ديوار سنگر به بچه ها مي گفت هر وقت گناهي مرتکب شديد، اين جا را علامت بزنيد، طوري که خودتان بتوانيد هر روز حساب کنيد چقدر خطا کرده ايد. در اين صورت بهتر مي توانيد حساب و کتاب اعمال خودتان را داشته باشيد.
در عمليات کربلاي 5 يعني دو روز قبل از شهادتش يکي از مسئولين تيپ شهيد شده بود. خليل خيلي ناراحت بود. مي شد از چهره اش خواند که دنيا برايش قفسي شده وخليل شوق پرواز دارد. سوار قايق شده بود و همراه بچه ها آمده بود خط. وقتي رسيد به کانال مي خواست از قايق پياده شود.
بچه ها مي دانستند اگر خليل هم شهيد شود مصيبت تيپ دو چندان مي شود گفتند: خليل جلو نيا. برگرد پشت خط. گفت:
نه من مي خواهم خط مقدم باشم. هرچه گفتند خليل برنگشت تا اين که يکي از بچه ها گفت: «خليل تو را به جان امام جلو نيا» خليل تا اين جمله را شنيد اشک در چشمانش حلقه زد و برگشت پشت خط.
پيش از عمليات کربلاي پنج ايشان دست به يک ابتکار جالب زد. بنه را در يک فضاي گسترده ايجاد کرد که اطرافش خالي باشد، و در اين فضا اورژانسي احداث کرد. اين اورژانس در نزديک ترين مکان به بيمارستان واقع شده بود. از طرفي با لشکر 19 فجر شيراز هماهنگ کرده بود که در مواقع اورژانسي و اضطراري با هم همکاري کنند. همواره سعي مي کرد مجروحين سريع تر مورد مداوا قرار بگيرند و در نجات آن ها اهمالي صورت نگيرد.
قبل از عمليات جلسه اي تشکيل داد و در اين جلسه تاکيد داشت که همه تجهيزات و امکانات آماده باشد، حتي ساعت 12 شب خودش آمد خط مقدم تک تک سنگرها را بازديد کرد، سلاح و تجهيزات و مهمات را از نزديک بررسي کرد.
در منطقه پنجوين عراق بوديم مي خواستيم براي شناسايي منطقه برويم جلو، همراه ما آمد. پيش رويمان ميدان مين بود. من جلو مي رفتم، گفتم: برادر خليل هرجا که من پا گذاشتم تو هم بگذار. داشتيم پيش مي رفتيم که يکباره ديديم گرازي به سرعت به طرف ما مي آيد. خليل با عجله گفت: چه کار کنيم؟ گفتم: سريع بخواب روي زمين. خليل گفت: يا زهرا (س) و خوابيديم. گراز که به فاصله بيست متري ما رسيده بود، از طرفي چون گراز از سمت عراقي ها به طرف ما آمده بود، دشمن به وجود ما پي نبرد. وقتي خليل از زمين بلند شد با تعجب ديدم دست ها و زانوهايش روي مين بوده، ذکر يا زهرا (س) نجاتمان داده بود.
جزيره مجنون درست زير ديد دشمن بود. هر گونه عبوري بايد با احتياط صورت مي گرفت. سيم هاي تلفن قطع شده بود. من و خليل مي گشتيم که محل قطع سيم ها را پيدا کنيم. با موتور رفته بوديم. خليل پياده شد که سيم ها را بررسي کند. همان وقت يک گلوله توپ آمد و نزديک ما منفجر شد. احتمال 99% بود که هر دوي ما تکه تکه شويم اما خواست خدا بود که ما سالم بمانيم.
وقتي به خليل نگاه کردم، ديدم سخت مشغول کار خودش هست و به انفجار توجهي ندارد.
بعد از عمليات قدس پنج مسئوليت راهنمايي و همراهي خبرنگاران خارجي را به برادر خليل واگذار کرده بودند. خبرنگارها را آورده بود، داخل مقر. من رفتم بيرون، مدت زمان کمي که گذشت خليل هم آمد بيرون. داشت مي خنديد، گفتم: چي شده؟ گفت: من امروز به چهار زبان صبحت کردم. با تعجب پرسيدم: چهار زبان؟ گفت: بله به چهار زبان. گفتم: چطور، چي گفتي؟ گفت: خبرنگارها چاي مي خواستند ما که چاي نداشتيم. برايشان گفتم: نو تي NO-tea دوباره گفتم شايد هم انگليسي بلد نباشد. به ترکي گفتم: «بخ تي» به عربي هم گفتم: «لا تي» فارسيش هم که مي شود «چايي نداريم» من گفتم انگيسيت شايد درست باشد، اما ترکي و انگليسي را با هم قاطي کرده اي «تي» در زبان انگليسي معني چاي مي دهد نه در ترکي و عربي.
خليل شروع به خنديدن کرد. مي گفت ديدي ما يک روز مي خواستيم به زبان هاي خارجي صحبت کنيم آن هم نشد.
شهيد خليل با توجه به مسئوليتي که داشت در برخي از عمليات ها شرکت مستقيم نداشت. نقش تدارکاتي و پشتيباني داشت. اما عملکرد ايشان اثر مستقيمي در عمليات ها داشت. مثلاً اگر بي سيم مي زديم که آقا خليل مهمات يا تجهيزات کم داريم به هر نحوي بود در اسرع وقت از راه آيي يا زميني مي فرستاد. وقتي خليل در پشتيباني بود، بچه هاي خط مقدم خيالشان راحت بود.
محسن يکي از دوستان صميمي خليل معروف بود به محسن چريک که با خليل هم سنگر بودند و در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد. شهادت محسن چريک خيلي در روحيه خليل اثر گذاشت. خليل چفيه محسن را به يادگاري برداشته بود. هميشه مي بوئيدش و مي گفت اين چفيه محسن چريک است. تا آخر هم چفيه گردنش بود. بعد از شهادت محسن چريک همه متوجه شده بودند که نگاه برادر خليل با قبلاً خيلي تفاوت کرده است.
وظيفه من گرفتن غذا بود. مي رفتم پادگان ابوذر. غذا مي گرفتم با ماشين مي آوردم منطقه. يک روز فراموش کرده بودم درب ديگ غذا را با خودم ببرم. اتفاقاً غذا هم آبگوشت بود به دوست همراهم گفتم اگر ديگ را با اين وضعيت ببريم پر از گرد و خاک مي شود. قرار شد يک مقواي بزرگ از آشپزخانه بگيريم و بگذاريم رو سر ديگ. فاصله پادگان تا منطقه حدود 40 کيلومتر بود. پيش بيني کرده بوديم که مقوا را باد مي برد. به همين دليل يک کلوخ گذاشتيم روي مقوا و حرکت کرديم و يواش مي رفتيم تا باد مقوا را نبرد. وقتي رسيديم به آن 6 کيلومتري که زير ديد مستقيم دشمن ديگر نمي شد يواش رفت. مجبور شدم سرعت ماشين را زياد کنم. از اين قسمت که گذاشتيم ايستادم تا ببينم ديگ غذا در چه وضعي است. يک آن که نگاهمان به ديگ افتاد چهره مان درهم رفت. کلوخ افتاده بود توي آبگوشت و هيچ کاري نمي توانستيم بکنيم. مگر اين که آبگوشت را دور بريزيم که بايد دوباره برمي گشتيم، که نه وضعيت غذاي پادگان چندان خوب بود و نه در آن ساعت از روز غذايي باقي مانده بود. چاره اي نبود آبگوشت را خوب مخلوط کرديم و برديم. آبگوشت مزه خيلي بدي مي داد. بچه ها با اکراه مي خوردند و ما با ترس و عذاب وجدان نگاهشان مي کرديم. همان موقع خليل پادگان بود. بچه ها پيغام داده بودند که آبگوشت امروز خيلي بد مزه بوده. خليل تعجب کرده بود. خودش آن آبگوشت را در پادگان خورده بود و مي دانست که عيب از آشپزخانه نبوده. من را صدا زد.
گفت: «چرا آبگوشتي که بچه ها خورده اند، مزه اش با آبگوشتي که در پادگان داده اند فرق مي کرده. راستش را بگو چه کار کردي؟!»
جوابي نداشتم بدهم. از خود خليل ياد گرفته بوديم که دروغ نگوئيم جريان را تعريف کردم. خليل خيلي عصباني شده بود. من را تنبيه کرد. من اصلاً ناراحت نشدم، چون حقم بود. وظيفه ام را به خوبي انجام نداده بودم. مي گفت:
نگفتيد بچه هاي مردم را بکشيد؟
تا يکي دو روز مي ترسيدم، مي گفتم هر آن ممکن است يکي از بچه ها مريض شود که الحمدلله اتفاقي نيفتاد.
حدود 6 کيلومتر از جاده عبوري ما زير ديد دشمن بود. معمولاً نيروهاي بعثي جاده را مي زدند و ما مجبور بوديم که دوباره آن را مرمت کنيم. امکانات چنداني نداشتيم، با فرغون و بيل اين کار را انجام مي داديم. يک روز شهيد مجنون و دو تا از بسيجي ها عهده دار ترميم جاده شده بودند. در جنگ روحيه شهادت طلبي در همه بچه ها موج مي زد. شهيد مجنون هم از اين قاعده مستثني نبود و از طرفي خيلي بي باک و نترس بود. موقع تعمير جاده بيل دست گرفته، عمداً آن را بالا مي آورد که دشمن ببيند. دو بسيجي همراه او ترسيده بودند وقتي برگشتند موضوع را به خليل گفتند. خليل شهيد مجنون را وادار کرد که حدود 300 متر را سينه خيز برود و مي گفت: نيروي خوب کسي است که خوب بجنگد و به شهادت برسد نه اين که خودش را دستي دستي بيندازد جلو تير دشمن اگر اين کار را بکند نه تنها نجنگيده بلکه به دشمن هم کمک کرده است.
بيست نفر بيشتر نبوديم. با چندين قبضه سلاح معمولي مي نشستيم روبروي دشمن. همين که فراغتي پيدا مي کرديم خليل مي گفت: بچه ها قرآن و دعاي توسل يادتان نرود. همين هاست که ما بيست نفر را اين جا زير آتش دشمن زنده نگه داشته است. آن روزها سر پل ذهاب يک منطقه کاملاً حساس و بحراني بود. حدود 6 کيلومترش زير ديد مستقيم دشمن بود با اين حال بايد از پادگان براي بچه ها غذا مي آورديم. اين کار وظيفه من بود. هرگاه مي ديدم آتش سنگين است دچار دلهره و تشويش مي شدم، خليل مي گفت: «برو از زير ديد دشمن که رد مي شوي آيه و جعلنا را بخوان» اين حرف ها کلي دلگرمي و اميد را به ارمغان مي آورد. دل من قرص مي شد. کم کم کار هر روزم همين شد. وقتي که مي خواستم از آن 6 کيلومتر عبور کنم آيه و جعلنا را تلاوت مي کردم و عجيب اين که در آن مدت هيچ اتفاقي براي ماشين و من نيفتاد.
دشمن قصر شيرين را تصرف کرده بود. ما در منطقه سرپل ذهاب مستقر بوديم، فرمانده خاصي نداشتيم. تا اين که برادر خليل آمد. کنترل منطقه را به دست گرفت. براي شهر دژبان مشخص کرد. نيروها را فرماندهي کرد و همه پذيرفته بودند تصميمات و ابتکارات خليل را.
سال 1359 يعني قبل از شهادت سردار رشيد اسلام محمد منتظر قائم. برادر خليل به روستاها مي آمدند و تبليغ مي کردند که نيرو جذب کنند براي سپاه. من علاقه مند شدم. به ايشان مراجعه کردم. چون سربازي نرفته بودم، در نتيجه آموزش نظامي نديده بودم. برادر خليل گفت: «بايد بروي سپاه ببيني قبولت مي کنند يا نه.» رفتم سپاه يزد. آن جا هم نمي پذيرفتند. مي گفتند موقعيت حساس است و ما فعلاً نيروهاي آموزش ديده را ثبت نام مي کنيم. چندين بار رفتم و برگشتم. ديگر داشتم نااميد مي شدم.
يک روز به ايشان گفتم: آقاي حسن بيگي اگر سپاه به من احتياج ندارد بگو تا برگردم و بروم دنبال کار و زندگي خودم. تاثر را در چهره خليل ديدم. فهميدم کارم را درست مي کند. لبخندي زد و دست زد به شانه من و گفت: نه برادر، سپاه به شما احتياج دارد. غصه نخور کارت را درست مي کنم.
بعد نامه اي نوشت به من داد و گفت: برو خيابان مهدي خودت را به مرکز آموزش بسيج معرفي کن.
رفتم مرکز آموزش نامه را نشان دادم، بلافاصله پذيرفتند. از آن روز تا به حال خودم را مديون اين شهيد بزرگوار مي بينم.

کمتر دستور مي داد، بيشتر خواهش مي کرد که مثلاً اين کار را انجام بدهيد. در کنار اين برخورد نرم قاطعيت هم داشت. اين روحيه اکثر فرماندهان سپاه اسلام بود که رئيس و مرئوس مطرح نبود و خليل اين روحيه را در خود پرورش داده بود و به سطح بالايي رسانده بود.
اگر مسئله اي پيش مي آمد و عصباني مي شد چشمانش را مي بست، صلوات مي فرستاد. بعد که عصبانيتش فروکش مي کرد با چهره اي متبسم سعي مي کرد، ناراحتي طرف مقابل را جبران کند.
هميشه سعي مي کرد به هر طريقي که مي تواند بچه ها را بخنداند و به آنها روحيه بدهد. با اولين ديدار مجذوبش شدم. خيلي خوش برخورد بود. متين و متواضع، با ذوق و با ادب بود. يک صفاي باطني خاصي داشت. از لحاظ فيزيکي هم جذبه خاصي داشت. صورت نوراني اش را همه دوست داشتند.
مي آمد در جمع بچه هاي بسيجي مي نشست و به حرف هاي آنها گوش مي داد. با توجه به اين که خودش در بيشتر امور رزمي صاحب نظر بود، از نظرات بچه ها هم استفاده مي کرد. پيشنهادات آنها را مي پذيرفت. در امر مشورت تفاوتي ميان رده بالا و پايين قائل نبود. فرمان پذيرش از رده بالاتر از ياد و خاطر هيچکس فراموش نمي شود.
مي پرسيدم: «خليل چطوري؟»
هميشه مي گفت: «خوبم الحمدلله»
تکيه کلامش خوبم و بچه هاي عزيز و برادرم و کلمه هاي پر مهر ديگر بود. همين لحن کلامي و چهره وارسته و جذابش بچه ها را به وجد مي آورد. مجذوبش مي شدند.
يک انسان کاملاً جدي و قاطعي بود. ولي اين دليل نمي شد که خوش برخورد و زود جوش نباشد. خاکي و افتاده بود. مي آمد و مي نشست بين بچه ها، به شوخي مي گفت: تو شهيد مي شوي، تو يکي مجروح مي شوي. بچه ها مي گفتند: خودت چطور؟ لبخندي مي زد و مي گفت: اگر مي خواستم شهيد شوم تا حالا شده بودم. من وبال گردنتان مي مانم.
هرکس چهره خليل را مي ديد، مي فهميد که اين شخص فردي است که سرد و گرم روزگار را چشيده. همه مشکلات با يک لبخند خليل حل مي شد.
آقا خليل کمتر عصباني مي شد، عصبانيت او مواقعي ديده مي شدند که بيت المال مسلمين حيف و ميل مي شد. چون مدتي مسئول تدارکات و پشتيباني تيپ بود، بيشتر احساس مسئوليت مي کرد. اگر مي ديد کسي از برخوردش ناراحت شده، اجازه نمي داد زمان بگذرد. خودش پيش قدم مي شد. به هر طريقي که بود خنده، شوخي معذرت يا نصيحت از دلش در مي آورد.
جود و بخشش از خصوصيات برجسته خليل بود. مثلاً اگر سپاه دو هزار تومان به او حقوق مي داد. بيش از نيمي از آن را در راههاي خير مصرف مي کرد. به افراد نيازمند کمک مي کرد. سعه صدر عجيبي داشت، بردبار و صبور بود. اخلاقش طوري بود که انسان با همان برخورد اول شيفته او مي شد.
اگر جايي مشکلي پيش مي آمد خليل خودش اول از همه پيشقدم مي شد، جلو مي افتاد. بچه ها وقتي اين کارها را از ايشان مي ديدند، روحيه مي گرفتند. وقتي مي ديدند فرمانده شان در لحظات بحراني و تنگنا، تنهايشان نمي گذارد، دلگرم مي شدند. خليل با خوشرويي و مزاح و نصيحت اين کار را انجام مي داد. همين هم باعث شده بود که همه بچه ها را جذب خودش کند. طوري که همه به خليل علاقه داشتند چرا؟ چون که اهل عمل بود. اگر کاري را به بچه ها مي گفت اول خودش عمل مي کرد تا ديگران از او ياد بگيرند.
رفتار شهيد خليل خيلي دوستانه و صميمي بود . آوازه اخلاقش همه جا پيچيده بود. يک مرتبه يکي از بچه هاي بسيجي آمده بود جبهه ولي چون سن و سال کمي داشت مي خواستند برش گردانند.
گفته بود مي روم به برادر خليل مي گويم. آمد به خليل گفت: تا اين جا آمده ام، حالا مي گويند برگرد. برادر خليل گريه افتاد. مي گفت اين بچه ها همه وجودشان صداقت است. اينها مثل ما نيستند که نيمي از عمرشان را در دوران طاغوت سپري کرده باشند. چطور به خودمان اجازه مي دهيم بگوئيم برگردند. همراه اين بسيجي رفت، گفته بود بگذاريد بماند قول مي دهد که خط نرود. همين جا در قسمت تدارکات بماند و خدمت کند.
رفتارش طوري بود که اصلاً معلوم نمي شد از مسئولين رده بالاست. همه بچه ها با روي گشاده از او استقبال مي کردند و از طرفي شخصيتش طوري بود که هيچ کس جرات سوء استفاده از او را نداشت.
قبل از عمليات کربلاي چهار، چند نفري بوديم که با شهيد خليل در يک چادر زندگي مي کرديم، خليل با همه دوست بود. دست مي انداخت گردن بچه ها و با همه مزاح و شوخي مي کرد.
تقريباً همه نيروهاي يزدي خليل را با نام برادر خليل مي شناختند. بين نيروهاي شهرستان هاي ديگر هم اگر صحبتي از بچه هاي يزد به ميان مي آمد، حتماً با نام برادر خليل همراه بود که اين حسن شهرت به خاطر برخورد خوب او بود.

خليل دست پرورده حضرت امام و انقلاب بود. درک سياسي حساسي داشت. همان اوايل به ماهيت بني صدر پي برده بود. مي گفت به هيچ وجه نمي توانم به خودم بقبولانم که او انسان خوبي است.
علاوه بر جبهه خليل در مورد مسائل سياسي پشت جبهه هم بي تفاوت نبود. در کارهاي سياسي و حفاظتي فعال بود. وقتي که شهيد امير سپبهد صياد شيرازي براي شرکت در نماز جمعه و سخنراني به اردکان آمده بودند شهيد خليل جزو محافظين شهيد صياد شيرازي بود.
از منافقين به شدت متنفر بود. قبل از جنگ هم بيشتر با گروههاي الحادي مبارزه مي کرد. هميشه هم توصيه مي کرد که در ريشه کن کردن منافقين از هيچ کوششي دريغ نکنيد. محور بحث او در اکثر سخنراني هايش مبارزه با گروههاي ضد انقلاب و ضد اسلام بود.
جبهه هاي بحث در مورد مسائل سياسي نبود، يعني فرصت پرداختن به اين مقوله کمتر پيش مي آيد. اما اگر بحثي هم مي شد و خليل آن جا حضور داشت فقط تاکيدش اين بود که پيرو ولايت فقيه باشيد و بي چون و چرا فرامين مقام عظماي ولايت را اجرا کنيد. خيلي به حضرت امام علاقه داشت. در تمام مسائل از حضرت امام مثال مي زد. تمام دغدغ? فکري و ذهنيش جنگ بود و مسئله فلسطين.
عمليات کربلاي پنج بود، شهادت يک فرمانده در بحبوحه عمليات خيلي طاقت فرسا است. آمد بالاي سر شهيد علي دهقان منشادي، فاتحه اي خواند و اشکش سرازير شد. با اين حال بلند شد، شروع کرد به صحبت کردن و از فضايل شهادت گفت: « لازمه جهاد شهادت است. براي فيض شهادت بين فرمانده و نيروي عادي تفاوتي نيست، ما بايد صبر کنيم.» اين حرفش آن روز ميان بچه ها دهن به دهن گشت. همه مشحون از شوق شهادت شده بودند. خليل اين طور به نيروها روحيه مي داد.
مي گفت: جبهه مثل بهشت است. وقتي که دستمان از جهاد و جبهه کوتاه شد مي فهميم چه نعمت بزرگي را از دست داده ايم. مي پرسيديم چرا مي گويي جبهه مثل بهشت است؟ مي گفت: هرجا که ماديات هيچ مفهومي نداشته باشد، همان جا بهشت است. جبهه فقط سرزمين معنويات است. براي همين جهاد در راه خدا يک نعمت است.

خليل معتقد بود که يک فرمانده خوب بايد فرمانبردار خوبي هم باشد. مي گفت: هر فرماندهي بايد دستورات رده بالا را بي چون و چرا بپذيرد. هرچند که خودش هم صاحب نظر باشد. من هرگز نديدم که دستوري از رده هاي بالا صادر شود و ايشان در توجه صحت يا عدم صحت آن حرفي بزند. بي چون و چرا اجرا مي کرد.
از روحيه مسئوليت پذيري بالايي برخوردار بود. هيچ گاه از زير کار شانه خالي نمي کرد. هيچ وقت ابراز خستگي نمي کرد.
احساس مسئوليتش فقط منحصر به جبهه نبود. مي گفت: هرکس لباس سبز پوشيد بايد وقف اجتماع شود. بارها ديدم که پول قرض مي کرد و مشکلات مالي خانواده ها را حل مي کرد. بعضي از خانواده ها را از جدايي حتمي نجات داده بود.
تمام هدفش اين بود که وظيفه اش را به خوبي انجام دهد، برايش فرقي نمي کرد که مسئول دژباني باشد يا مسئول ستاد تيپ يا فرمانده گردان. مي گفت مهم نيست به هر کس چه وظيفه اي را محول مي کنند، مهم انجام وظيفه است.
سرپل ذهاب که بوديم برادر خليل فرمانده بود. بعدها يکي از نيروهاي مخلص ديگر را به عنوان فرمانده معرفي کردند و خليل در مسئوليتي پايين تر باقي ماند. براي ما خيلي تعجب آور بود که حتي به اندازه يک ذره هم در روحيه خليل تغييري حاصل نشد. مثل همان اوايل کارهايش را به نحو احسن انجام مي داد و هيچ گله و شکايتي هم نداشت. اين جا بود که خليل ثابت کرد که هدف، خدمت به اسلام و نظام است، نه پست و مقام.
بعد از عمليات بدر به دليل شهادت تعدادي از بهترين نيروهاي کادر، تغيير و تحولاتي در تيپ الغدير صورت گرفت. مسئول تدارکات تيپ به برادر خليل محول شد. همه مي دانستيم که کار تدارکاتي با روحيه او چندان سازگار نيست، ولي ايشان موقعيت حساس تيپ را درک کرده بود. اين کار را پذيرفت و الحق که از عهده آن برمي آمد. با وجود خليل بهترين غذا و امکانات براي بچه هاي خط مقدم فراهم بود. بي چون و چرا از مافوق خود اطاعت مي کرد.

خليل هميشه پيش از عمليات بچه هاي شناسايي و تخريب را جمع مي کرد و به خاطر حساسيت عملکرد اين برادرها آنها را نصيحت مي کرد. توجهشان مي کرد که در صورت اسارت هيچ گونه اطلاعاتي به دشمن ندهند.
چه در جبهه و چه در پشت جبهه اگر مي ديد کسي از روي ناآگاهي در مورد انقلاب، امام و جنگ شبهه اي دارد، مي نشست، نصيحتش مي کرد، روشنش مي کرد. اما اگر مي ديد کسي از روي عناد کاري مي کند به شدت برخورد مي کرد.
من و خليل خيلي با هم صميمي بوديم، نصايح پدرانه اش هيچ وقت فراموشم نمي شود. هميشه مي گفت: اين کار خوب است. اين قدر ثواب دارد. اين کار بد است. در مورد ادامه تحصيل و مطالعه خيلي سفارش مي کرد.
هر چيز را که مي دانست لازم است، حتماً گوش زد مي کرد. اشتباهات و اشکالات بچه ها را بيان مي کرد. آن هم با اصول و روشي که همه مي پسنديدند.

خليل ورزش مي کرد. مخصوصاً واليبال را خيلي دوست داشت. منطقه که بوديم تور والبيالي برپا کرده بود. بچه ها دورش جمع مي شدند با هم بازي مي کردند.
اگر فراغت را به معناي استراحت و بيکاري بگيريم بايد بگويم که اصلاً در قاموس زندگي شهيد خليل وجود نداشت، او هميشه مشغول بود. حالا يا کار مي کرد، يا دعا مي خواند، يا ورزش مي کرد و خيلي وقت ها هم با بچه ها مزاح مي کرد تا روحيه شان را تقويت کند.
اگر فراغتي پيدا مي کرد بيکار نمي نشست، بيشتر به مطالعه کتابهاي حديث و ديني مي پرداخت و براي فهم احاديث از اشخاص متفاوتي سوال مي کرد. از سال 63 بيشتر کتابهاي مربوط به شهادت و آخرت را مطالعه مي کرد. بيش از اين هم سالهاي 62 ـ 61 وقتي يزد بوديم ماشين کرايه مي کرد مي رفت سرکشي مجروحين شهرستان هاي استان.
هيچ وقت بيکار نبود، وقتي خوب رفتارش را بررسي مي کنم، مي بينم دقيقاً مصداق عبادت در خواب و بيداري بود. هرکاري که مي کرد مفيد بود.
هرگاه که بيدار مي شد يا قرآن مي خواند يا مطالعه مي کرد يا سوار موتور مي شد و به نيروها سر مي زد با آن ها مي نشست حرف مي زد، شوخي مي کرد. موتور سواري را خيلي دوست داشت.

بيشتر مواقع با افراد هم رده خود مشورت مي کرد، از نظرات آنها استفاده مي کرد و در پايان با جمع بندي نظرات مطرح شده راه حلي را ارائه مي داد. قبل از عمليات اولين کاري که مي کرد، بچه هاي تخريب و شناسايي را جمع مي کرد و با آنها صحبت مي کرد. چون اين بچه ها از دو سه روز قبل از عمليات در موقعيت دشمن نفوذ مي کردند نظراتشان را مهم و مفيد مي دانست.
در مسائل مختلف با ائمه جمعه استان، مسئولين استان و فرماندهان تيپ مشورت مي کرد. خيلي وقت ها نظر بچه ها عادي و رده پايين را مي پرسيد تا از تکروي پرهيز کند.
در جلساتي که با بچه هاي رزمنده داشت نظرات همه را مي پرسيد و آن چه را قابل اجرا مي ديد پياده مي کرد.
در منطقه زيد بوديم، اين منطقه به صورت خاکريز بود. موش ها آن را سوراخ کرده بودند. آب از زير نفوذ کرده بود و داشت باتلاقي مي شد. بايد سريعاً آن جا را ترک مي کرديم. برادر خليل از ساير رزمنده ها نظر خواهي مي کرد که چگونه منطقه را ترک کنيم تا دشمن مطلع نشود. بچه ها هم هر کسي هرچه به نظرش مي رسيد بيان مي کرد.

تاکيد زيادي روي نظم و انضباط داشت و به آموزش نظامي خيلي پاي بند بود.
مي گفت از فلاني خوشم مي آيد. چون کارش را خوب انجام مي دهد. فعال است، نظم دارد. معتقد بود که ما امکانات زيادي براي جنگيدن داريم، براي همين هم از مسئوليتي که فعال بودند و براي نيروهايشان تلاش مي کردند، امکانات فراهم مي کردند، خيلي خوشش مي آمد.
از نظر اداره امور توصيه موکد داشت که بايد در جنگ هم ثبات اداري داشته باشيم و در اين تکليف و اجراي قانون فعاليت مداوم به خرج مي داد.
نظم را خيلي دوست داشت، ولي اين مهم را بيشتر بين خود و رده هاي بالاتر به کار مي برد. با بچه هاي يگان برخورد خودماني داشت. تا آن جا که راه داشت و چارچوب اداري اجازه مي داد، کارها را زباني مي گفت نه به صورت ابلاغ اداري.
به افراد توصيه مي کرد که بايد با هم صميمي و در عين حال منسجم و متحد باشيم. جنگ را مبتني بر نظم و وحدت مي دانست. نحوه مديريت و سازماندهي ايشان به نحوي بود که سعي مي کرد از امکانات موجود به نحو احسن استفاده کند.
يک وقت مي ديدم 3 بعد از نيمه شب بچه ها را سازماندهي مي کند و عجيب روي اين مسئله تاکيد داشت. خليل نظام جنگي را با تجربه کسب کرده بود. آموزش کلاسيک نديده بود. در جبهه بزرگ شده بود و لقب «کتاب کهنه جنگ» برازنده او بود.
وقتي جستجو گرانه به زندگي خليل نگاه مي کنم، مي بينم تا لحظه شهادت که به آرامش جاوداني رسيد، زندگي اش پر از تغيير بوده است. انگار آن روح پرنده نه در قالب تن و بدن مي گنجيده و نه در محدوده زمان.
عوض مي شده، عوض مي کرده، کار، درس، مبارزه، يزد، تهران، حلواپزي، پارچه فروشي، طوري که ذهن انسان گم مي شود در اين همه کوچه هاي پيچ در پيچ. دنبال اين مي دود تا ببيند خليل کجا مي خواهد قرار بگيرد؟ آرام بگيرد؟ اصلاً مسيرش کجاست؟! به سمت کدام افق رضايت مي رود؟ خوب که جلو مي آيد مي بيند همه اين کوچه ها به دفاع ختم مي شوند. تازه در اين بزرگراه مستقيم هم خليل همه کار مي کرد. همه جا فعاليت کرد. از فعاليت در سپاه تهران و ابتداي راهي که بعداً در مسير گذرش فرماندهي سپاه يزد و بعد فرماندهي دژباني جبهه هاي غرب، مسئوليت نيروهاي يزدي و مسئوليت مدير داخلي را پشت سر مي گذاشت.
در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان جانشين ستاد تيپ يک لشکر هشت نجف، در عمليات والفجر دو و چهار به عنوان مسئول ستاد تاکتيکي و پس از اين دوره فرمانده سپاه هرات مي شود.
هيچ کس نمي توانست حدس بزند که خليل، کسي که آن همه شيفته شهادت بود آن قدر بماند که به کتاب کهنه جنگ مشهور شود. و تا زمان شهادت بار سنگين مسئوليت هاي رياست ستاد تيپ ( عمليات بدر)، جانشين ستاد تيپ (عمليات بدر)، فرماندهي رياست ستاد تيپ (عمليات بدر)، جانشين ستاد تيپ (عمليات بدر)، فرماندهي محور خط شلمچه، معاونت لجستيک (عمليات قدس)، جانشين ستاد تيپ (والفجر هشت) و دوباره جانشين ستاد تيپ (کربلاي چهار و پنج) را به دوش کشيد.

همسر شهيد:
انگار به خليل الهام شده بود. هميشه مي گفت اين سر آخرش در راه اسلام از تن جدا مي شود. هميشه مي گفت: نمي دانم چرا کساني که ديرتر از من به جبهه آمده اند زودتر شهيد شدند و رفتند، آن وقت من به حدي مانده ام که اسمم شده «کتاب کهنه جنگ».
گاهي که اقوام مي پرسيدند: که چرا اين قدر در جبهه مي ماني، تو وظيفه خودت را انجام داده اي، مي گفت: دوست دارم يک بسيجي خدمتگزار باشم، براي وطنم، براي حضرت امام. دوست دارم در جبهه باشم و به اسلام خدمت کنم. مي گفت: من وقتي جبهه هستم راحتم. فضاي آرام شهر آرزوي من است اما نه براي خودم، براي مردم. وقتي خودم را در آرامش شهر مي بينم، خجالت مي کشم.
خليل از يک زاويه خاص به زندگي نگاه مي کرد. ديدگاه زيبايي داشت. به بچه ها احترام مي گذاشت. مي گفت: اين بچه ها بيشتر از ما لايق احترامند. چون هنوز گناهي مرتکب نشده اند و خطايي نکرده اند. بچه ها را خيلي دوست داشت، هميشه آنها را مي بوسيد. حتي اگر بچه اي پيدا مي شد که از ديد ما زشت به نظر مي رسيد، خليل مي گفت: خوب که نگاه کني مي فهمي که خيلي قشنگ است. در زمان جنگ از زخارف دنيا بريده بود، يک سره به معنويت روي آورده بود. به دعاي توسل علاقه عجيبي داشت. در هنگام قرائت زيارت عاشورا آن چنان منقلب مي شد که انگار در اين دنيا نيست.
نماز شبش هرگز ترک نشد.
مي گفت: اگر به زندگي و عمل حضرت امام، شهيد رجايي و مقام معظم رهبري که آن موقع رئيس جمهور بودند نگاه کنيم مي بينيم که اين بزرگواران اسوه هاي مجسم تدين و سادگي هستند. ما بايد به اين نوع زندگي دست پيدا کنيم. به خاطر فعاليت هاي سياسي قبل از انقلاب و رشادت هاي زمان جنگ مورد کينه توزي منافقان و ضد انقلاب واقع شده بود. منافقان زنگ مي زدند منزل ما و مي گفتند: شوهرت با فلاني فرار کرده، من ناراحت مي شدم، مي گفتم: راستش را بگو، برايم توضيح بده. مي گفت: خوب آنها مي گويند: جا سيگاري آقاي بهشتي از جنس طلاست در حالي که آقاي بهشتي اصلاً سيگاري نبودند.
زنگ مي زدند مي گفتند: خليل بچه هاي مردم را به زور مي فرستد روي ميدان مين، مي فرستد جلو که شهيد شوند. من نگران مي شدم. خليل مي گفت: اصلاً به اين موضوعات فکر نکن. اگر به اين مسائل فکر کني ذهنت از مسائل اصلي منحرف مي شود.
خليل خالصانه خود را وقف اسلام کرده بود. چندين بار مجروح شده بود و ما حتي خبر نشده بوديم. بعد از شهادتش تعريف مي کردند که در فلان عمليات مجروح شده. اصلاً دوست نداشت که کسي از غم هايش باخبر شود. هميشه که به مرخصي مي آمد و مي رفت، هيچ اتفاقي نمي افتاد. تا اين که آخرين بار وقتي مي خواست برود، ساعت يک بعدازظهر بود. برايش آيينه و قرآن گرفتيم. دوبار از زير آيينه و قرآن رد شد. قرآن را بوسيد، چند قدم که رفت يک آن دوباره برگشت. اشک در چشمان مردانه اش مي درخشيد. بي مقدمه گفت: «من ديگر شما را نمي بينم.» دلم شکست گفتم: «چرا دم رفتن اين حرف را مي زني بچه ها ناراحت مي شوند.»
انگار چيزي را به يادش آورده باشم، دست کرد تسبيحي از جيبش درآورد، داد به پسر بزرگم گفت: «از اين تسبيح خوب مراقبت کن يادگار پدرت هست.» آن روز به شدت باران مي باريد. اشک هايم به دانه هاي باران پيوست. ظرف آب را ريختم پشت سرش اما باران همه جا را خيس کرده بود. اصلاً معلوم نشد آبي پشت سر مسافر ريخته شده است. وقتي که سوار ماشين شد که برود پسر کوچکم خيلي بي تابي مي کرد. آن موقع اشک هاي خليل را به وضوح ديدم. خودم هم بي اختيار اشک مي ريختم. هيچ گاه پيش نيامده بود که موقع رفتن خليل، اين حالت پيش بيايد. ما برگشتيم منزل، بچه خيلي بي تابي مي کرد. دلداريش مي دادم که بابا برمي گردد. با اين که خودم به روشني مي دانستم اين سفر برگشتني ندارد.
دو ساعتي گذشت. تلفن زنگ زد. با تعجب ديدم خليل است. گفت از ابرقو زنگ مي زنم. گفتم به اين زودي دلتنگ شدي. گفت باور کن، اين دفعه خيلي دلم تنگ مي شود. پنج شنبه بود که رفت. يک هفته گذشت. خليل هميشه شب هاي جمعه زنگ مي زد و آخر سر هم يادآوري مي کرد که نماز جمعه يادتان نرود.
من رفتم منزل مادر شوهرم که اگر زنگ زد آن جا باشم، نهار خورديم و يکي دو ساعت نشستيم، زنگ نزد. به مادر شوهرم گفتم من مي روم خانه اگر خليل زنگ زد بگوئيد خانه يکي از همسايه ها زنگ بزند، همان جا صحبت مي کنم. وقتي رسيدم خانه مي خواستم به همسايه مان بسپارم که به محض اين که خليل زنگ زد، خبرم کنند. وقتي ديدمش متوجه شدم خيلي گريه کرده، گفتم طوري شده، گفت: نه با حسين آقا (شوهرش) دعوا کرديم. نشسته بودم نصيحتش مي کردم که زن و شوهر نبايد با هم دعوا کنند و او يک ريز گريه مي کرد و اشک مي ريخت. دلداريش دادم بعد بلند شدم و خداحافظي کردم. نگاه کردم ديدم همه اهل محل، دم در خانه ما جمع شده اند. دلم فرو ريخت همه يک جور غريبي نگاهم مي کردند. گفتم: «طوري شده؟» گفتند: «خليل مجروح شده.»
گفتم: «خوب من همه اهواز را بلدم، ماشين کرايه مي کنيم و مي رويم پيش خليل.» راستش خانواده رزمندگان در مورد مجروحيت عزيزانشان تا حدودي عادت کرده بودند. مردم وقتي اصرار من را بر رفتن تا اهواز مشاهده کردند، حقيقت را يواش يواش گفتند.
گفتند: «خليل شهيد شده»
اول بيهوش شده بودم، چيزي نمي فهميدم، اما وقتي دلم را کنار دل مادرش گذاشتم، ديدم غم او به مراتب از من بيشتر است. چرا که او تنها فرزندش را از دست داده بود. بعد از شهادتش حدود هشت روز شد تا پيکر پاک شهيدمان را آوردند. چون درست بعد از شهادت خليل بنا بود، نيروهاي صد هزار نفري از سراسر کشور به جبهه ها اعزام شوند. بعد از اعزام اين نيروها پيکر پاک خليل را با عزت تمام به خاک سپردند.
شهادت خليل براي مادرش خيلي سخت بود. آرزو مي کرد که هرچه زودتر به فرزندش بپيوندد و در نهايت بيش از 22 روز طول نکشيد که بر اثر سکته فوت کرد. آن يک ماه، سخت ترين ماه زندگي من بود، درست در فاصله 22 روز شوهرم، پدرم و مادر شوهرم را از دست دادم.

پيش از عمليات کربلاي پنج خليل با دوست همسنگر و همراهش علي دهقان منشادي، هردو در حال گذراندن دوره دافوس (دانشکده فرماندهي و ستاد) بودند. با انتشار رايحه عمليات دست از کار و درس کشيدند و آمدند خط. اين شور و اشتياق در همه بچه هاي جبهه موج مي زد فقط خاص خليل و علي نبود همه اين طور بودند. ما داشتيم کساني که مجروح بودند و گريه مي کردند که چرا نمي توانند در عمليات شرکت کنند. جبهه عبادتگاه عظيمي بود بچه ها ارتباط قلبي عجيبي داشتند. اين دو بزرگوار مي آيند و قرار مي گزارنند که هر کدام شهيد شد ديگري را به شهادت دعوت کند.
خب طبيعتاً مسئوليت ها پيش از عمليات تقسيم مي شوند و هرکس بايد در قسمت موظف خود خدمت کند. علي دهقان منشادي مي رود خط و خليل هم علاوه بر جانشيني ستاد تيپ، مسئوليت اسکله اي را در نزديکي خط دشمن به عهده مي گيرد. اسکله طوري بود که بن? تدارکاتي ما کنارش قرار داشت و خط دشمن درست روبروي بنه و اسکله.
همين جا بود که خبر شهادت علي را براي خليل آوردند. خليل با عجله خودش را رسانده بود بالاي سر علي. هق هق گريه خليل همه بچه ها را متاثر کرده بود کسي نمي دانست که اين گريه، گريه از سر سوز بوده يا زبان التماس.
درست است که خليل و شهيد دهقان منشادي با هم دوست بودند، با هم درس مي خواندند، ولي يقيناً گريه التماس بوده. براي اين که همان موقع خليل سر مي گذارد روي گونه هاي شهيد و با همان حالت گريان مي گويد: «علي جان تو قول دادي، قولت را فراموش نکن.»
شهادت علي در روحيه خليل خيلي اثر کرده بود. از همان روز انوار شهادت در چهره خليل مشاهده مي شد. بعد از اين که علي شهيد شد، نيروهاي ما وارد عمل شده بودند.
دوباره قرار بر اين شد که ما نيروها را برگردانيم عقب تا در مرحله اي مناسب تر عمل کنيم. ما دنبال انجام اين امور بوديم که من ديدم علي عسکر شاهي به طرفم مي آيد. سلام و عليکي کرديم با تعجب سر تا پايش را نگاه کردم، گفتم: مگر تو مجروح نبودي؟ گفت: باشم. حال و حوصله ماندن در بيمارستان را نداشتم، فهميدم که از بيمارستان فرار کرده.
گفتم: «خوب حالا آمدي چه کار کني؟»
گفت: « آمده ام که با شما باشم.» خنديدم، گفتم:
«من بايد بروم شناسايي تو که با اين حالت نمي تواني بيايي شلمچه!»
گفت: «چرا من هم مي آيم.»
به اصرار همراهمان شد، رفتيم برايش مشکل بود ولي پا به پاي من آمد، موقع برگشتن رسيديم به کنار اسکله از برادر خليل، سراغ يکي از برادرها را گرفتيم.
خليل گفت: آنجاست. سنگري را نشان داد سه نفري راه افتاديم جلو سنگر، دوستمان را صدا زديم. اما انگار خدا مي خواست او در اين سرنوشت شريک نباشد. فهميد يا نه ما نمي دانيم. ما همان جا نشستيم. جلو سنگر سه نفري داشتيم با هم صحبت مي کرديم. من طوري نشسته بودم که زانويم روي پاي خليل بود و زانوي ديگرم روي پاي علي عسکر شاهي در همين حين يک گلوله توپ فرانسوي به بالاي کانال برخورد کرد، موج انفجار مرا پرت کرد داخل سنگر. گرد و خاک که فرو نشست، بيرون سنگر را نگاه کردم ديدم خليل همان طور که دو زانو نشسته سرش تا قسمت پايين چانه قطع شده و علي عسکر شاهي زير انبوه گوني ها ناپديد شده بود. من مجروح شده بودم اما حالم وخيم نبود. مرا به اورژانس منتقل کردند. وقتي زخم ها را پانسمان کردند دوباره برگشتم خط متوجه شدم برادر عسکر شاهي هم شهيد شده. هر دو از ناحيه سر آسيب ديده بودند.
شهادت من را لايق نديد پرتم کرد داخل سنگر و آن دو نفر که برتر بودند را از دو طرف من انتخاب کرد. اين گونه با سليقه عمل مي کند. دست هاي گلچين شهادت، و به اين صورت کتاب کهنه جنگ پرپر شد.

از بردباري زيادي برخوردار بود. در اغلب مراسم مذهبي شرکت مي کرد. دعاي کميل، توسل ودعاهاي ديگر.با مزاح مي گفتند من شهيد نمي شوم ولي هر کسي که به جبهه مي آمد حتماً آرزوي شهادت داشت. در تمام صحنه هاي عمليات حاضر بود. از نظر هماهنگي و مديريت ستادي يکي از نيروهاي زبده بودند.با اينکه معون رئيس ستاد بود اما به جلو و خط مقدم آمده بودند که شهيد شدند.
بهترين ويژه گي ايشان روحيه بالايش بود که باعث دل گرمي بچه ها مي شد و ورحيه به بچه ها مي داد. مزاح ها و شوخي هايي که مي کردند, همه تحت تاثير ايشان قرار مي گرفتند. و در هر مجلسي که بودند جو ديگري حاکم بود.
مثلاً در اتوبوس با توجه به تبحري که در رانندگي داشت نگاهش را به عقب برمي گرداند و مدت ها با بچه ها صحبت مي کرد در حالي که به رانندگي خود ادامه مي داد و بچه ها داد مي زدند, از ترس اينکه مبادا اتوبوس واژگون شود.به کپسول روحيه معروف بودند .
موقع تشکيل تيپ الغدير ايشان از کساني بودند که به تيپ آمدند. ايشان در تشکيل تيپ الغدير فعاليت بسياري داشتند. چون ايشان در سپاه بودند نقش هماهنگ کننده داشتند . از نظر جسمي توان بالايي داشتند هر چند سني از ايشان گذشته بود باز روحيه جواني داشت . موتورسوارهاي يزد را دعوت کرده بود به جبهه بيايند حتي قبل از انقلاب خود با موتور پرش مي کرد. در عين شوخ طبعي قاطعيت داشت, در تصميم گيري روحيه اي بالايي داشت.
درعمليات خيبر، فتح المبين، قدس پنج، والفجر هشت، کربلاي چهار، کربلاي پنج که به شهادت رسيدند, حضور داشتند قبل از آن هم در نا آرامي هاي کردستان بودند واز انقلاب ومردم دفاع مي کردند.
ايشان در قمست ستاد کارشان هماهنگي و پشتيباني قبل از عمليات بود که با روحيه اي ايشان روحيه اي عجيب
در منطقه سر پل ذهاب که يک منطقه بحراني بود ايشان مورد قبول بسيار کردها بودند و ايشان حتي بسياري از مشکلات خانوادگي کردها را در مسجد پادگان ابوذر که ايشان مسئوليت دژباني آن را برعهده داشت حل مي کرد.
درکردستان هم رزمنده بود هم به حل مشکلات مردم بومي مي پرداخت واختلافاتشان را مورد رسيدگي قرار مي داد.
انبار مهمات در پادگان بود که بمباران هوايي شد خليل در دژباني ايستاده بود. گفتم تو که خودرو جيپ داري از منطقه دور شو. گفت من چون مسئول دژباني هستم وظيفه دارم تا آخرين نفس اينجا بمانم اگر شهيد شوم هم بشوم اما مهمات نبايد دست ضد انقلاب بيفتد و با توجه به خطر 100% که داشت آن جا ماند و نرفت . بعد از 24 ساعت که برگشتيم تنهايي در دژباني مانده بود.
به امام اعتقاد عجيبي داشت, مي گفت خدا نکند روزي بيايد که ما باشيم و امام نباشد و من اين روز را نمي توانم تصور بکنم و امام در حکم قلب من است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : حسن بيگي , خليل ,
بازدید : 360
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
اولين لبخند را در يکي از روزهاي سال 1338 بر چهره پدر و مادر تجلي بخشيد و اهل خانواده را با قدوم کوچک خود خوشحال نمود .
والدينش مردماني متدين و مذهبي و سخت کوش بودند و با ورود کودک تازه به دنيا آمده شان, خوشحالي دو چنداني يافتند و به جشن و سرور پرداختند.
علي اصغر روزهاي پر نشاط و خاطره کودکي و نوجواني را روز به روز سپري کرد و با فراگيري قرآن و احکام اسلامي آماده گشت تا به دبستان رفته و به علم آموزي بپردازد. براي تحصيل به دبستان رفت و پس از آن به مدرسه راهنمايي کرباسچي قدم نهاد و تحصيلات خود را با جديت تمام پشت سر نهاد و براي اخذ ديپلم در دوره متوسطه در دبيرستان آزادي ثبت نام نمود. ايشان در زمان تحصيل چون ساير دانش آموزان انقلابي و مومن همراه با ساير دوستانش در فعاليت هاي فرهنگي و اجتماعي مکان تحصيلش حضوري فعال داشت و لحظه اي از کار و تلاش دست نمي کشيد.
در اوج جريانات انقلاب در راهپيمايي ها و تظاهرات ها عاشقانه حرکت مي کرد و براي پيشبرد اهداف انقلاب شبانه روز تلاش مي نمود. پس از پيروزي انقلاب و شعله ور شدن آتش جنگ ناخواسته، توسط رژيم بعث عراق، به عضويت سپاه درآمد و در اولين فرصت ممکن خود را به جبهه رسانيد و دوشادوش ساير رزمندگان دلاور اين سرزمين به دفع تجاوز از سرزمين مقدس ايران اسلامي پرداخت.
در طول مدت عمر با برکتش دفعات متعددي را در جبهه حضور يافت و در مسئوليت هاي مختلفي چون فرماندهي گروهان و فرماندهي گردان، مسئول خدمات پرسنلي، فرماندهي پادگان آموزشي شهيد بهشتي انجام وظيفه نمود و در نهايت در سال 17/2/1365 در منطقه عملياتي جزيره مجنون در سمت فرمانده محور عملياتي بر اثر اصابت ترکش به سر، به ملکوت اعلي پيوست و به آرزوي ديرينه اش رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







آثارباقي مانده از شهيد
بنام خدا
خدمت همسر بزرگوارم و نور چشمان عزيزم مهديه خانم و حسن آقا. 14/2/1365
با سلام و خالصانه ترين درود به شما اميدوارم که در پناه خداوند متعال مصون و محفوظ باشي و در تمام مشکلات فعلي موفق و مويد باشيد. همسرم سال، سال پيروزي رزمندگان اسلام و زيارت کربلا مي باشد چرا که جبهه شور و حالي ديگر به خود گرفته و همه رزمندگان اميدوار و منتظر فرمان هستند.
چندي پيش خدمت برادر گرامي و عزيزت علي رفته و هم اکنون پهلوي ما هستند و حالشان خوب و روحيه شان عالي است و همچنين امير آقا هم حالشان خوب و مشغول خدمت به اسلام و مسلمين هستند.
خدمت پدر و مادر عزيز و برادر بزرگوارت از جانب من سلام برسانيد و به ايشان بگوييد که زحمات و مشقاتي که براي ما متحمل مي شوند بدون اجر و ثواب نيست و اميدوارم که در آينده نه چندان دور جبران گردد. نور چشمان عزيز مهديه و حسن آقا عزيز که خيلي آن ها را دوست داشته و گل هاي زيباي زندگي مان مي باشند به آن ها علاقه داشته و دارم و مسئله که بايد تاکيد کنم هر چه شما کرديد مواظب بچه ها باشيد در فصل زمستان و هواي گرم يزد که خداي نخواسته مريض نشوند و از نظر درماني و وضع ظاهري هم سفارش نمي کنم سلام مرا به پدر و مادر بزرگوارم برسانيد و به آنها بگوييد افتخار و سربلندي براي ايشان چرا که چه نام و ياد برادر شهيدم حسن در جبهه زنده است و وقتي با همرزمان حسن صحبت مي شود مورد تحسين درود و افتخار براي شما پدر و مادر خوب و عزيز مي کنند و يقيناً به فتح کربلا و زيارت امام حسين (ع) راهي نمانده است. سلام مرا به خواهرانم سکينه، فاطمه و رباب و دختران همشيره ام مخصوصاً طبيه و عذرا و اشرف برسانيد.
از درد پاي پدرم اطلاعي ندارم و نمي دانم که به ايشان سر مي زنيد و يا خير. حتماً جواب را در نامه بدهيد. وضعيت تلفن چندان مساعد نيست و هر روز خراب است چندان منتظر تلفن من نباشيد توسط نامه شما را در جريان مي گذارم. التماس دعا

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : انتظاري , علي اصغر ,
بازدید : 347
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 در شهري از شهرهاي کويري ايران به نام اردکان در خانواده اي مذهبي و متدين قدم به دنياي خاکي گذاشت.
با حضور خود شهر و خانه خويش را منور ساخت و با قدم نهادن در محيط خانواده ديدگان پدر و مادر خود را روشني بخشيد . روزهاي کودکي را به همراه فراگيري احکام و موازين اسلامي توسط والدين خود پشت سر نهاد. پس از طي مدتي براي تعليم و آموختن علم راهي دبستان صدرآباد اردکان شد و دروس ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. بعد از آن براي تحصيل به مدرسه راهنمايي سعدي رفته و با کسب نمرات عالي دوره راهنمايي را طي نمود.
داراي اخلاق اسلامي و برخوردي عالي بود و هيچ گاه از حضور در محافل و مجالس مذهبي و فعاليت هاي اجتماعي و سياسي دريغ نمي کرد. ايشان هميشه در صحنه هاي مختلف پيشقدم بود و در حين تحصيل دست از کار و تلاش و کسب معاش براي خود و خانواده نمي کشيد.
به رشته هاي فني علاقه شديدي داشت لذا بدين منظور براي ادامه تحصيل به هنرستان فني شهيد مطهري اردکان رفته و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتومکانيک شد.
با اوج گيري جريانات انقلاب در صف مبارزان راستين قرار گرفت و چون سربازي جان برکف در پيشبرد انقلاب شبانه روز تلاش نمود و با اقدامات خستگي ناپذير خود در نشر و اشاعه حرکت انقلابي حضرت امام خميني قدم برمي داشت و با پخش اعلاميه، تصاوير، نوارهاي رهبر انقلاب روز به روز به پيروزي انقلاب نزديک مي شد. در 22 بهمن 1357 با شکوفايي انقلاب وي هم چون ساير فرزندان اين انقلاب در جشن هاي پيروزي شرکت کرد.
با شروع جنگ تحميلي توسط دشمن بعثي به خيل سبز جامگان نهضت سرخ حسيني انقلاب پيوست و با اولين گروه از پاسداران اعزامي استان يزد به جبهه رهسپار شد و با خلق حماسه هاي متعدد دين خود را در راه ادامه انقلاب اسلامي اداء نمود.
از زماني که قدم به جبهه گذاشت تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه نکشيد و با اعزام هاي متعدد و حضور در عمليات هايي چون فتح خرمشهر، رمضان، محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يک، والفجر دو و والفجر چهار بر عليه دشمن متجاوز جنگيد و نام خود را به عنوان اولين فرمانده شهيد و بنيانگذار تيپ 18 الغدير ثبت نمود. وي در طول ساليان متمادي که در جبهه حضور يافت توانست در جبهه سوسنگرد و در عمليات بيت المقدس در سمت فرماندهي گردان امام علي (ع) در عمليات رمضان فرمانده گردان امام حسين (ع) در عمليات محرم مسئول اطلاعات عمليات تيپ 8 نجف اشرف و در عمليات محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يک به عنوان فرماندهي محور عملياتي عمليات لشکر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ تازه تاسيس 18 الغدير مشغول به فعاليت شده و در نهايت در عمليات والفجر چهار در سال 1362 در منطقه غرب بانه ضمن اين که مسئول محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ 18 الغدير را برعهده داشت بر اثر اصابت ترکش توپ دشمن به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده است:
موقعي که سلاح هاي ما به زمين افتاد براي برداشتن از همديگر سبقت بگيريد و نگذاريد خون شهيدان ما بخشکد و بايد هر چه سريع تر و با سرعت عمل بيشتر راهشان را ادامه دهيد.
شما بايد حافظ ولايت فقيه باشيد و امام و رهبرمان را همچون نگين انگشتر در ميان خود نگه داريد، تمام مشکلات را بدون سروصدا حل کنيد و نگذاريد اين قلب امت لحظه اي درد بگيرد.
خلاصه اقدامات و مسئوليت هاي اوبه اين شرح است:
ـ خط پدافندي آبادان ـ بهمن شير
ـ عمليات ايذايي در جبهه آبادان (که منجر به مجروح شدن وي گرديد)
ـ جبهه سوسنگرد (خط پدافندي رودخانه نيسان که منجر به مجروح شدن وي گرديد) فرمانده گردان امام علي (ع)
ـ عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) ـ فرمانده گردان امام علي (ع)
ـ عمليات رمضان (شلمچه) ـ فرمانده گردان امام حسين (ع)
ـ عمليات محرم (دهلران) ـ مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر مقدماتي (تنگه ذليجان ـ امقر) ـ مسئول اطلاعات و عمليات لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 1 (شمال فکه) ـ مسئول اطلاعات و عمليات لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 2 (حاج عمران) ـ فرمانده محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف
ـ عمليات والفجر 4 (پنجوين عراق) ـ فرمانده تيپ 18 الغدير با حفظ سمت و مسئول محور عملياتي لشکر 8 نجف اشرف
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر ساحت مقدس حضرت ولي عصر (عج) و درود بر نائب بر حقش امام خميني و درود بر روان پاک شهداي به خون خفته از صدر اسلام تا شهداي فتح حاجي عمران و راه کربلا (اللهم اجعل مماتي ممات محمد و آل محمد) هم اکنون در ميعادگاه عشق و شهادت در حجله گاه خون، عروس سرخ شهادت را دربرمي گيرم و به دنبال خط سرخي که از لابلاي گوني هاي سنگرم و از بيابان هاي تفتيده خوزستان گذشته مي روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوي تجلي گاه حق در حرکت است بپيوندم. سخني چند با ملت غيور و شهيد پرور ايران دارم، سفارش اول من اين است که شما بايد حافظ ولايت فقيه باشيد و امام و رهبرمان را همچون نگين انگشتر در ميان خود نگهداريد تمام مشکلات مملکت را بدون سر و صدا حل کنيد و بگذاريد اين قلب امت لحظه اي درد بگيرد. سفارش دوم اين است که ملت ما الان بايد خود را بسازند تا فرد فرد اين ملت يک مربي باشند و اول از خودمان شروع کنيم تا فردا بتوانيم براي صدور انقلابمان و زنده کردن اسلام در کشورهاي عربي در حال خواب، مربي و ناجي داشته باشيم و الان بهترين دانشگاه که از خون هزاران هزار شهيد تهيه شده است که همان جبهه باشد داريم و بايد حداکثر استفاده را از اين دانشگاه ببريم و نگذاريم خون اين همه شهيد بي ثمر بماند. سفارش من به جوان هاي مملکت اين است که هر جواني براي دو ماه هم که شده به جبهه بيايد و جنگ را مشاهده کند و آن ها که مي توانند در جبهه بمانند تا به کارزار تحرک و سرعت عمل بيشتر بخشند. الان روزي است که ما مي توانيم دوره هاي واقعي را در ميدان هاي نبرد ببينيم. حيف است از اين فرصت استفاده نکنيم. سفارش بعدي اين است که موقعي که سلاح هاي ما به زمين افتاد براي برداشتنش از همديگر سبقت بگيريد و نگذاريد خون شهيدان ما بخشکد و بايد هرچه سريعتر و با سرعت عمل بيشتر راهشان را ادامه دهيد، راه همان راه حسين است. هدف اسلام است و مقصد کربلا و سپس قدس عزيز است.
در اين جا روي سخنم با ابرقدرت هاست که توسط عراق به کشور ما تجاوز گرديد، مي خواستيد ما را در کشورمان زمين گير کنيد کور خوانده ايد، اکنون کجائي که ببيني ملت ما با اين حمله عراق منسجم تر شده اند، يک پارچه تر بر عليه شما مي جنگند. از موقعي که شما به کشور ما حمله کرديد ما يک ارتش از هم پاشيده داشتيم اکنون يک ارتش منسجم و آبديده داريم، اگر در شروع حمله شما سپاه پاسداران، هنوز قدرتي نداشت الان با ياري خداوند دوازده الي پانزده لشکر از سپاه و بسيج داريم کجا هستند که ببينند ارتش بيست ميليوني تشکيل شده و تمام جوان هاي ما با جنگ و جنگيدن آبديده تر شده اند. اي آمريکا از همين جا به تو هشدار مي دهم هر حيله اي بکار بري به ضرر خودت تمام مي شود و خواهي ديد که در همين نزديکي ها با ملت هاي مسلمان متحد مي شويم و رژيم هاي دست نشانده ات را سرنگون مي کنيم و اول به سراغ اين فرزند نامشروعت که اسرائيل است خواهيم آمد و خواهي ديد که با قدرت الهي کارش را تمام کرده و به سراغت خواهيم آمد و خواهي ديد که با قدرت الهي کارش را تمام کرده و به سراغت خواهيم آمد. سفارشم به رزمندگان و فرماندهان در جبهه اين است که برادران ما بايد به هر نحو که شده است حقمان را از رژيم عراق بگيريم ما بايد خسارت هاي مادي و معنوي را از عراق بگيريم ما بايد متجاوز را تنبيه کنيم تا ديگر خيال تجاوز نکنند و بالاخره به هر نحو که شده بايد راه قدس را از طريق عراق بگشائيم و انقلابمان را صادر کنيم و اسلام واقعي را به کشورهاي مسلمان و سپس به جهان رسانيم. والسلام. ذبيح الله عاصي زاده







خاطرات
کرامت يزداني:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
شهرهاي کويري را با آفتاب مي شناسند. با گرما، با خاکي که به نظر لخت و بي حاصل مي آيد اما تهش را که مي کاوي دنيايي از قابليت ها دارد که مي طلبد تا چشم دل داشته باشي و بتواني ببينيدشان. زير و روي اين زمين هاي پهناور گنج است. طوري که آدم مسحور همه چيزش مي شود. در چشم انداز اول ميخکوب اين مي شود که چه چيزي مردم را بند اين آفتاب داغ يا اين زمين خشک کرده که رهايش نمي کنند بروند به يک دياري که زمينش بخيل نباشد. که حسرت يک عالمه سايه پر درخت را به دل نداشته باشد. بعد مي ايستد و هرچه که بيشتر نگاه مي کند، خشت ها و در و ديوار برايش زيباتر مي شوند.
آن قدر که نمونه اش را هيچ کجاي ديگر غير از کوير پيدا نمي کند. اين است که مي گويم در و ديوارش انسان را مسحور مي کند.
خيال مي کني يک ناآشنا که وارد شهري مثل اردکان مي شود، چه چيز شهر بيشتر ميخکوبش مي کند؟
بادگيرها، خانه هاي خشتي، سازه هاي آجري امروزي، آسفالت خيابان، کوچه پس کوچه هاي تنگ و بلند. ديوارهاي پخته و سفالينه شده درون محله ها که اگر تلنگري به آنها بزني صداي زنگ مي دهند. ديوارها خشتي اند ولي پيري مي خواهد تا از توي همين خشت ها خلق و خوي آينه وار مردمش را ببيند. خشت هايي که رد انگشت مردم قرن ها پيش را به چشم امروزي ها پيوند مي زنند. خبر از اين مي دهند که مردم اين ديار نبايد از کار و سختي بترسند، چرا که از هيچ چيز ساخته اند. ساخته اند و ساخته اند و ساخته اند و حالا که هجوم سازه هاي نوبنياد اين بلندي ها را به تماشا خانه هايي قديمي بدل کرده اند. مردم و همسايه هاي اين آثار بايد غرور بازوان و خاصيت آفرينششان را جاي ديگري به کار بگيرند. شايد رسم بر اين است که هميشه آنهايي که از پشت سر مي آيند پا روي پله پيشينيان بگذارند و بنايي بلندتر بسازند. اين است که سردارها از اين خاک بلند مي شوند، بنايي مي سازند که نه به شکل و شمايل بناي پدريشان هست و نه نزديک به بناي آباء و اجدادي، مي روند آن سوتر جايي که فرسنگها آن سوتر است. بنايي را مي سازند که تا هميشه چشم و گل مسافر بلندي و شيواييش باشد.
شهر مثل همه شهرهاي عالم است. اما آدم هايي که توي رگ و پوستش نفس کشيده اند با خيلي از مکان هاي دنيا فرق دارند. خاک همان خاک است و کوچه همان کوچه، مثل شهرها شايد. از ميدان ورودي که وارد مي شوي مي پيچي سمت چپ و باز هم سمت چپ و بعد و بعد به طرف راست و نهايتاً وارد کوچه دراز و تنگ تر مي شوي طوري که اگر کسي نگويد که اين کوچه از قديم الايام تا حالا به کوچه باغ دراز معروف است. باز هم همين نام را برايش انتخاب مي کني. کوچه اي که با انشعاب از خيابان عريض مستقيماً به قلب محله اي قديمي زده، بعداً نامش را پرسيديم.
ـ صدر آباد.
ديوارهاي دو طرف کوچه سبک همه محله هاي کويري، بلند و کاهگل مالي شده بودند. تيرهاي چوبي که خشک و سياه از کناره بعضي ديوارها روييده بودند. اين را که «فقط آنچه شکوه کوچه را نيازارد به اين جا راه دارد» فرياد مي کشيدند. اين را که کوچه ماشين هاي بزرگ و پت و پهن را به خود نمي پذيرد.
گفته بودند منزل پدر سردار، داخل همين کوچه است. به دنبال جاي پاي سردار، خاک هاي کف کوچه را جستجو مي کردم. چيزي در دورنم فرياد مي زد که « اگر خوب نگاه کني پيداست» هرچند که مي دانستم پس از گذشت سالها بايد جاي ديگري دنبال رد پاها گشت. اما کوچه و ديوارهاي قديمي خانه ها استحقاق آفرينش دوباره انسان هاي بزرگ را داشتند. اين بود که جواني بلند قامت را در لباس سبز با پوتين هاي مشکي براق، چفيه اي دور گردن پيش مي آمد. از همان جوان هايي که بارها عکسشان را ديده بودم و شباهتشان مبهوتم مي کرد. تا اين جا با «همه» تفاوتي نداشت. پيشتر که آمد چهره اش مي گفت آن همه که يکي مي نمايند متعددند. هزاران هزار هستند و همه يکي اند و هر يکي هزاران نفر است و هر يکي، يکي است. يکي که متفاوت است، در همان حالي که متفاوت است آن قدر شبيه است که با همه او را اشتباه مي گيري.
لباسش، قامتش، محاسنش، لبخند و عمق مظلومي صورتش هزاران هزار بود و از سوي ديگر صورت سفيد و وسيع، گونه هاي برجسته، گودي زير لب که محاسن چانه را از لب پايين جدا مي کرد و از همه مشخص تر پيشاني بلندش با همه متفاوت. چيزي مثل سرانگشت همه که مثل هم نيست. نمي دانم که از جبهه مي آمد يا مي خواست برود. چهره اي که از سردار ديده بودم پيش رويم نقش بسته بود. انگار براي هميشه آن جا بود تا مردم صدرآباد هر روز صبح با بانگ اذان ببينندش. غروب ها جلو مسجد پيش رويشان باشد و شب ها از خاطراتشان عبور کند. براي من هم همين طور، سردار آن جا بود و وقتي که خاطرات همرزمانش را مي نوشتم، در جبهه پا به پاي قلم من و پيشاپيش از همه مي دويد. و همين الان هم که اين سطرها را مي نويسم مي بينمش.
با خودم فکر مي کردم خاک و گل چقدر ارزشمند مي شوند. وقتي در همسايگي بزرگان شاهد قد کشيدن کودکي هستند که زماني آبروي آنها مي شود و شده بودو طوري که يقيناً در اين چندين سال هرکس از کوچه باغ دراز گذشته با ولع تمام در و ديوارها را به چشم سپرده تا جستجو کند ببيند چگونه اين گلهاي خشک و ترک خورده که تارهاي عنکبوت لابلاي آنها کهنگي شان را داد مي زند، پرورشگاه آدم هاي بي نظير مي شوند. نزديک به انتهاي کوچه باغ دراز پيچيديم سمت راست. به کوچه اي فرعي و بن بست که يک طرفش بيشتر ديوار نداشت. همان طور که مي شد حدس زد، گفتند ديوار داشته، خراب کرده اند تا ديواري امروزي و نو جاي آن بسازند. بي صبرانه انتظار مي کشيدم تا ببينم خانه اي را که سردار در آن به دنيا آمده، قد کشيده و سردار جبهه هاي جنگ شده. رديف درهاي بسته را از نظر گذراندم تا ببينم کدام مي تواند درگاه خانه او باشد. بايد پياده مي شديم و يکي را از اين رديف درها انتخاب مي کرديم و کوبه اش را مي نواختيم. اين کار را انجام داديم. صدايي از ميانه حياط به پرسشگرانه و با لهجه بلند شد و يک نداي «آشناست، باز کنيد» از توي کوچه.
همان طور که قبلاً در تصورم ترسيم کرده بودم (خانه هاي مناطق کويري البته خانه هاي قديمي اش) همه شبيه هم هستند. يک طاقي بزرگ و مرتفع وسط است و دو سوي آن با اطاق هاي کوچکتر قرار دارد که هم به حياط راه دارند و هم به سالن وسط) خانه اي بود نسبتاً بزرگ با نماي کاهگلي، پنجره هاي مشبک چوبي رنگ آبي و ديوارهاي گچ کاري شده رو به مشرق که حياط آن را از درخت هاي انار، داربست انگور و تعدادي درختچه ديگر ک در انبوه انارها گم شده بودند، پر مي کرد.
دستگاه شعر بافي کناره حياط خبر از آن مي داد که اواسط پاييز هم مي شود بي خيال از سرما زير آسمان و آفتاب دلچسبش نشست و کار کرد. کاري که زنان را نيز هم رتبه مردان در زندگي سهيم مي کند. يک تاريخ پشت آن دستگاه کوچک سپري شده بود که نسل به نسل ميراث از گذشتگان مانده و هنوز هم در جوار کارخانجات متعدد منطقه يزد جاي خود را در خانه هاي قديمي مردم حفظ کرده است. دوباره سردار پيش نظرم سبز شد، مي آمد لبه حوض بزرگ ( که درست روبروي سالن قرار گرفته بود) مي خواست وضو بگيرد.
از پيش يک چيزهايي در مورد خانواده سردار مي دانستم. مي دانستم که دير به فکر افتاده ايم. دير دير، آن قدر که مادر سردار نبود. گفته بودند يکي دو سال پيش فوت کرده. مانده بودم که اين دستگاه شعربافي در خانه اي که مادر در آن نيست به چه درد مي خورد. براي من جاي تاسف بود که نمي توانستم حرف ها و صحبت هاي او را بشنوم و بنويسم. نوشته اي که قلب تپنده مادر و زبان گرمش و حتماً هم اشک چشم هايش را کم دارد.
فکر مي کردم که اگر زنده بود چقدر مي توانست کمکمان کند. مادر گنجينه خاطرات فرزند است. بسيار شنيده ايم که گاه پيرزني دوران کودکي فرزندانش را چنان شرح مي دهد که انگار همين ديروز بوده: مريض شد، فلاني گفت فلان دوا را بخورد، مي رفت مدرسه، پيراهني که رنگش آن طور بود برايش دوخته بودم و ... همه را مي گويد. براي همين هم حس مي کنم که اين سطرها تا آخر دفتر يتيم مي مانند.
«محمد اوستا» پيرمرد سفيد موي لاغر اندام، سلامم را نشنيد. گفتند گوش هايش سنگين است.
بلند سلام کردم. سرش را بالا کرد تا بهتر بفهمد، گذر ساليان درد و داغ پيرمرد را شکسته. در چهره از هم پاشيده اش مي خواندم که روزگاري بلبلي بوده درست مثل پسرش. هنوز نگاهش فروغ عجيبي داشت هنگام تلافي چشم هايمان، نشانه اي ميان مفاتيح گذاشت، آن را بست. عباي نائيني قهوه اي را از روي دوش پس کرد و پيش از آن که دستم برسد و زبانم به خواهش وا شود که بنشانمش خود را رساند لبه تخت چوبي و بلند شد.
انگار خواست سر حوصله و خاطر جمع جواب سلامم را بدهد که اين کارها را انجام مي داد. به طرف در آمد دست دراز کرد و پس از مصافحه به شيوه عاقله مردان سالخورده دستش را به لب و پيشاني گذاشت و پايين آورد. دوست همراه من که از سالها پيش «محمد اوستا» را مي شناخت و مي دانست ک2ه چگونه با او صحبت کند سر را از نزديک گوش پيرمرد برد و بلند گفت: آمده اند از عباس ب2رايشان حرف بزني.
«محمد اوستا» سر برگرداند نگاهي به سر تا پايم انداخت و نگاهش روي برگه هاي سفيد زير بغلم ثابت شد. طوري که انگار مي خواست ببيند من که در مقابل پسرش شايد يک الف بچه بيشتر به حساب نمي آمدم مي توانم چيزي در رابطه با او بنويسم يا نه.
فهميده بود و با زباني که بعدها فهميدم در حرف زدن کم نمي آورد. گفت: مي رفتيد از بچه ها مي پرسيدند. دوست همراه گفت: (دوباره با همان صداي بلند) شما هرچه به يادتان هست بگوئيد، نوبت بچه ها هم مي شود. مزاحم آنها هم مي شويم (جمله آمر را آهسته گفت انگار فقط مي خواست با آنها تعارفي کرده باشد. براي پدر و مادر فرزندان هميشه بچه هستند، حتي اگر نوه هم داشته باشند. طوري گفت «بچه» که اگر بعداً خواهر سردار را در سن و سال بالاي پنجاه سالگي نمي ديدم فکر مي کردم بايد خيلي جوانتر باشند. پيش از آن که سوالم را آغاز کنم به انتظار نشستم تا دوست همراه که بيشتر قلق کار دستش بود پيرمرد را توجيه کند. به چهار طرف سر مي چرخاندم تا فضايي را که در آن قرار داشتم به خوبي به خاطر بسپارم. از لامپ بلند آويزان سقف گرفته تا دو طاقچه عريض و اجاقي که انگار فقط از سر عادت و يکنواختي سالن با همه خانه هاي مشابه ساخته شده که هيچ گاه روشن نشده بود لااقل از زماني که گچ کاري اتاق ها تجديد شده بود. چرا که نه اثري از دود زدگي به جا گذاشته بود و نه پختگي گچ ها2ي بالاي اجاق که با روشن شدن آتش زرد مي شوند.
«محمد اوستا» حرف که مي زد سينه اش خس خس مي کرد يعني نفس را به سختي بالا مي کشيد و بيرون مي داد. تازه س2ر صحبتش باز شده بود و از تنگي نفس مي ناليد و از اين که چه قدر دکتر رفته و افاقه اي نکرده و شبانه روز چه اندازه دارو مصرف مي کند. چشم دوخته بودم به لباس هايش و گوش مي کردم. مصطفي نوه پيرمرد سيني چاي را از پس پرده آويخته به ميانجي سالن و اتاق بغلي گرفت و آورده گذاشت ميانه جمع. پيرمرد ساکت شده بود. گويا ديدن ما کم ک2م داشت خاطره ها را در ذهن مرد زنده مي کرد و شايد هم جستجو مي کرد و حافظه رنجور ياريش نمي کرد.
به دوست همراهم اشاره کردم که شروع کنيم؟
سرش را به نشانه موافقت تکان داد. متوجه شدم که در اين فاصله پيرمرد را آماده کرده تا به ياد بياورد. گذشته ها را از زير انبوه يادهاي تلخ و شيرين.
«محمد روستا» با چند سرفه پياپي سينه اش را صاف کرد و بعد از اين که چشم از عکس «سردار» به طرف من چرخاند آهي کشيد و گفت: از کجا بگويم آقا، مريضي و پيري که حافظه براي آدم نمي گذارد.
شايد توقع داشت که من بگويم «هرچقدر مي تواني بگو، از هر جا که يادت مي آيد. هرچه که دلت مي خواهد» و گفتم.
گفت: اين خانه همين که ما الان توي آن نشسته ايم. در باغ توت سياه ساخته شده. خودم ساختمش.
(نگاهي به سرتاسر ديوارها، طاقچه ها و در سالن انداخت و دوباره نگاهش به من دوخته شد.)
بله ... بله ... نزديک به 60 سال، 60 سال پيش ساخته شد.
60 را تکرار مي کرد طوري از لحن اداي کلمه برمي آمد که سال هاي پر تلاطمي بر پيرمرد گذشته.
علاقه عجيبي داشت به اين که گذشته اردکان را برايم شرح دهد به شيوه پيرمردهايي که با حوصله حرف مي زنند و سعي مي کنند که شير فهم کنند، صحبت مي کرد. شايد اگر مي خواستم داستاني را آغاز کنم هرگز به خوبي آماده سازي «محمد اوستا» شروع نمي کردم.
گويا مي خواست از گذشته هاي دور و دراز حرف بزند و مثل يک قاضي پر تجربه زمانه را به قضاوت بنشيند. زمانه اي که به ياد داشت پيرمرد از سه دوره تشکيل شده بود. يکي پيش از حکومت پهلوي ها دوم، حکومت ديکتاتوري پدر و پسر و سوم جمهوري اسلامي.
پيش از پهلوي ها را به روشني ياد نداشت. اما شرح دادن و توصيف کردنش خبر از آن مي داد که پيرمرد عمري را درگير قضاياي آن بوده و از پدر و پدر جدش در انبان خاطراتش حکايت هاي شنيدني ضبط کرده. اين از خصوصيت پيرهاي با تجربه است که به شيوه عرفاني طي العرض انسان را برمي گردانند. به گذشته هاي خيلي دور. تاريخ را شرح مي دهند زنده مي کنند، تکرار مي کنند و خودشان تکه اي از تاريخند که برجسته و زنده در حواشي روزهاي گذرا به ديوار ايستاده اند.
«محمد روستا» دهن گرم و خوش صحبت نگران اين بود که شهر بزرگ شده و در اين وسعت بي سر و ته مردم از حال هم بي خبرند!
مي گفت آن قديم قديم ها، اردکان هفت تا دروازه داشته شش تا را گفت: کوشک نو، بازار نو، اميري، سيف، ميرصالح، خالو زمان. هرچه به ذهنش فشار آورد هفتمي را به ياد نياورد. و معذور بود که کهولت سن، ياد و هوشش را به فراموشي برده.
آن چه توانست از قديم قديم هاي اردکان در خيال خود مجسم کند اين بود:
«دور تا دور شهر را (که البته نزديک به صد و پنجاه، دويست سال پيش خيلي کوچکتر و جمع و جورتر از حالا بوده) خندقي عميق و عريض حفر کرده بودند و خندق را که شايد با حساب خشک بودنش نام خندق هم بر آن از سر عادت بوده، در مواقع ضروري از آب پر مي کردند تا حصار مطمئني باشد در گرداگرد شهر. او اطمينان داشت که هيچ گاه پيش نيامده تا مردم مجبور شوند خندق خشک را مالامال از آب کنند و خندق بلا استفاده مي ماند. بعدها اين خندق که حالا جايش را هم زير ديواره هاي کوتاه و بلند و زير آسفالت سياه خيابان ها نمي توان پيدا کرد پر مي شود.
بعد از خندق، دور تا دور شهر ديوارهاي چينه اي بلند محکم و بعد از ديوار خانه هاي مردم. او مي گفت: مردم که مي خواسته اند از دروازه هاي شهر وارد شوند بايد به دريانها و پاسبانهاي آن زمان باج مي دادند. حتي رعيت هايي که زمين و جاي کسب و کارشان خارج از شهر بوده. از شغلم گرفته تا چغندر و گندم و جو و هر چيز ديگر بايد سهمي مي پرداختند. پيرها (فرق نمي کند زن يا مرد) تجربه بيش از پنجاه شصت سال استخوان پوک کردن چنان کار آزموده و متبحرشان مي کند که بهتر از هر نويسنده و سخنور تازه کاري صحبت مي کند و بلدند از کجا و چگونه مطلبشان را آغاز کنند.
پيرمرد از پيشينه اردکان مي گفت و من مانده بودم که اين مطالب به چه درد نوشته من مي خورد؟ خودخوري مي کردم که کاش برود سر اصل مطلب و از پسرش بگويد گويا همه مقدمه را گفته بود تا برسد به اين نکته که:
کل زمين هاي کشاورزي اردکان قديم در چندين منطقه قرار داشت.
ظاهراً اين مناطق آن روزها نسبت به جمعيت و وسعت شهر مناطق وسيعي بوده اند هرچند که امروزه در برابر گسترش شهر کوچک به نظر مي رسند.
همه جماعت کشاورزان اردکان از قديم تا حالا مثل همه جاي ديگر اين مملکت صبح ها پخش مي شدند توي اين زمين ها و غروب برمي گشتند با دنيايي از رنج و خستگي حاصل از کاري طاقت فرسا که فقط خستگي به جا مي گذاشت و لقمه ناني که بخورند تا روزگار خود را بگذرانند و بتوانند کار کنند.
پيرمرد مي ناليد از اين که مردم حالا، ناشکري مي کنند و قدر نمي دانند. معتقد بود که آن قديمي ها از بس سايه بي برکت ارباب هاي مال و مقام سنگيني مي کرد زمين خدا هم بي برکت بود. «تخم مي پاشيديم. کود حيواني بار مي کرديم مي ريختيم توي زمين افاقه اي نمي کرد. محصول کم بود آن قدر که فقط ارباب ها را سير مي کرد. رعيت مي بايست گرسنگي بکشد تا بهار ديگر يا مي بايست قرض و بدهکاري يک سال نسيه گرفتن و قرض خوردن را صاف کند.
از پيوستگي صحبت هاي او فهميديم که تواماً در مورد ديکتاتوري پدر و پسر و قاجاريه صحبت مي کند و انتقال حکومت از قاجار به پهلوي را تا حدودي به ياد دارد.
مي گفت: اگرچه دروازه ها برداشته شدند اما امنيه ها روي کار آمدند و با متمرکز شدنشان در يک جا زمينه براي چپاول بيشتر مردم فراهم شد.
پيرمرد همه اين مقدمه تاريخي را گفته بود تا در ادامه بگويد: حصارهاي بلند کم کم خراب شد و شهر بزرگ تر شد. طوري که صدرآباد هم وصل شهر شد و زمين هاي کشاورزي کوچک تر شدند.
گويا همين امر سببي شده بود تا کوچه اي که خانه پدري سردار در آن قرار داشت به کوچه باغ دراز معروف شود. جايي که قبلاً باغستان بوده و حالا هم خانه شده، دنده به دنده هم. طوري که خانه پدر سردار هم به تاکيد خودش در جاي باغ توت سياه ساخته شده بود. اما مناطق اطراف که درخت ها و مزارعشان در چهار فصل سال شاهد بالندگي و قد کشيدن سردار بوده اند هنوز جاي کشاورزي است. هنوز خاکشان طراوت دوران کودکي کسي را دارد که امروزه پير و جوان به نام «سرداري» اش مباهات مي کنند و به هر غريبه تازه واردي در گفتن وصف خالي از او بر هم پيشي مي گيرند.
«محمد روستا» تازه داشت مي رفت سر اصل قضيه تا آن چه را که انتظار مي کشيديم بگويد. حرف هايش طعمي آميخته به درد و گرما را در جان آدم شعله ور مي کرد.
ـ «نگاه کنيد اين دست ها را مي بيند؟
من با خون دل اين بچه ها را بزرگ کردم. با نان حلال، رنج کشيدم. پدر من (پدر بزرگ سردار) حمامي بود. کشاورزي هم مي کرد. من هم کشاورزي مي کردم و از طرفي از همان وقتي که دست چپ و راستم را شناختم شدم خادم مسجد، اذان مي گفتم، صبح و ظهر و شب. مسجد را جارو مي کردم. خداوند عنايتي کرده بود تا هميشه روي جامه ام غبار مسجد باشد.»
از همان لحظه اي که وارد خانه اش شدم و پيرمرد با آن سن و سال را آن جور محو خواندن آن کتاب بزرگ آفتاب سوخته ديدم، کتابي که جلد چرمي مندرسش حکايت سالها ملازمت با پيرمرد را باز مي گشت، پي بردم که چرا بعضي ها «سردار» جبهه هاي جنگ مي شوند.
هم کتاب و هم آن عباي نائيني ضخيم و قهوه اي رنگ اطمينان مي دادند که بايد چيزهاي زيادي در چينه پيرمرد باشد. براي گفتن، براي محصور کردن خيالات پريشان من.
پرورش در فضاي معنوي مسجد اگر ثمره اي غير از «عباس» غير از «سردار» مي داد از انصاف به دور بود. به خوب شروعي براي مسير شهادت رسيده بوديم و نمي خواستم فرصت را از دست بدهم. تمام جانم گوش شده بود تا بشنوم که:
«چهل و پنج سال خادم مسجد بودم و افتخارم اين است که خاک پاي جماعت نماز خوان را جاروب مي کردم. در کنار اين کار براي خرج خانواده کشاورزي مي کردم. بچه ها را از همان کودکي مي بردم مسجد تا تربيت مسجدي پيدا کنند. طاعتي و عبادي بار بيايند. عباس علاقه زيادي به پدرم داشت. بيشتر دلش مي خواست با او حشر و نشر داشته باشد. برود کار بيايد مسجد. من هم مانعشان نمي شدم. به من و مادرش هم علاقه داشت ولي انس و الفتش با پدرم خيلي بيشتر بود...»
جاي مادر سردار خالي بود آن قدر خالي که من هم نبودش را حس مي کردم. کسي نبود، جايش را هيچ کس ديگر نمي توانست پر کند. يک طرف قضيه را نداشتم. کسي که مي بايست باشد و اين جملات بريده بريده و ناپيوسته پيرمرد را کامل کند. جملاتي که گويا براي بازيافت هر کدامشان به زحمت مي افتاد. انديشيدم که تمام بار سنگين ماجرا را انداختم روي دوش يک نفر و از سر جواني و ناپختگي اصرار مي کنم همه چيز را به ياد بياورد. نمي توانست و جاي هيچ گله و شکايتي نبود. چرا که همين مقدار از حرف هايش هم وادارم کرده بود تا تلاش کنم و فضاي کار و زندگي او را تجسم کنم:
يک سحر زيباي دل انگيز را که محمد اوستا بلند مي شود برود درهاي مسجد را باز کند، اذان بگويد، وضو بگيرد و نماز صبحش را بخواند. رو به مادر سردار مي گويد: بلند شو من مي روم مسجد. بلند شو همين جا نمازت را بخوان نمازت قضا نشود. حتماً مادر احساس مي کرده بوي فرزندي را که هنوز نيامده زندگيش را زيبا و دنيا را مهربان تر کرده است.
ـ خوب نبودم، ديشب تا صبح چشمم به هم نرسيد.
ـ مي خواهي سر راه سکينه را خبر کنم؟
سکينه ماماي محلي که گردن خيلي از بچه هاي صدر آباد حق مادري داشت. چه شب هايي که در سرماي زمستان، گرماي تابستان، سوز پاييز و شور بهار کوبه در چوبي خانه اش به صدا در آمده، بلند شو، آمده و نوزادي را به دنيا تعارف کرده.
آن روز آسمان صدر آباد يک بار بيشتر از هر روز نواي اذان را احساس مي کند.
ـ آفتاب که طلوع کرد عباس به دنيا آمده بود.
محمد اوستا مي گفت: « اسم پسر را ذبيح الله مي گذاريم» و مادر به دلش افتاده بود که پسرش را عباس صدا بزند. هر دو خوب بود و هر دو زيبا و مقدس.
پدر بزرگ نوه اش را بوسيد، دعا خواند و گفت : اسمش را مي گذاريم ذبيح الله ولي بعدها عباس صدايش مي زدند.
ـ کسي روي حرف پدر بزرگ حرف نمي زد.
از محمد اوستا خواستيم که در مورد کودکي سردار بيشتر توضيح دهد. دوباره همان پرسش هاي بلند بود و گوش سنگين پيرمرد و بعد لبخندي که:
«آدم که نمي تواند پيش بيني کند که بچه اش در آينده بنا هست کسي بشود که يکي مثل شما بلند شود بيايد اينجا و بخواهد زندگي نامه اش را بنويسد. اگر اين را مي دانستم حتماً سعي مي کردم لحظه به لحظه زندگي عباسم را به خاطر بسپارم. ولي خب ما بچه هاي ديگري هم داشتيم. در زندگي هر کس هم فقط اتفاقات مهم به ياد مي مانند. کارهاي معمول مثل بازي و مدرسه رفتن و اين طور مسائل اصلاً کسي بهشان توجه نمي کند.»
اين بار خودم پيش قدم شدم براي رسيدن سوالي که مطلب را روشن تر کند. به تقليد از دوست همراه، سرم را تا نزديکي گوش پيرمرد بردم و شايد هم بلندتر پرسيدم:
يعني در دوران کودکي سردار هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است؟
«محمد اوستا» سر برگرداند و با ريز خندي که محاسن سفيدش را وسيع تر مي کرد نگاهم کرد. از خجالت بور شدم ولي از اين که سوالم را شنيده خوشحال بودم. منتظر جواب بودم که بشنوم.
ـ چرا، چرا مثلاً دو سال اولي که به دنيا آمده بود همه اش مريض بود. مريضي هاي سختي که فکر نمي کرديم زنده بماند. پيرمرد گفت و اشاره کرد به پرده اي که به درگاه اتاق کنار آويخته بودند.
ـ توي همين اتاق يک بار تمام کرد. به کل از زنده ماندنش دست شستيم. مادرش بنا کرد زدن توي سر و صورت خودش که بچه ام از کفم رفت. همسايه ها ريختند توي حياط. من آمده بودم بيرون جاي آن حوض که حالا وسط باغچه بود. آن موقع حوض نبود. بعداً ساختيمش. نشسته بودم و سرم را گرفته بودم ميان دو تا دستم و زار زار گريه مي کردم. التماس مي کردم بچه ام را از خدا مي خواستم. از خود بي خود شده بودم، قطع اميد کرده بودم. يک باره شنيدم که يکي از زن هاي همسايه دارد مي گويد چشم هايش را باز کرد انگار خداوند دوباره عباس را به ما برگرداند.
اين دو سال پر بود از دلهره و ناراحتي و غم و غصه اين بچه و آن روز به اوج رسيده بود. دلم سوخت گفتم: اگر آبرو پيش خدا داشته باشم دست هايم خالي از طرف آسمان برنمي گردند. بچه چشم هايش را باز کرد و ديگر هرگز آن ها را نبست، ديگر بيمار نشد. عجيب بود، خوب خوب شد.»
من که جسورتر از پيش شده بودم بي خيال از شرم لحظاتي پيش باز سرم را بردم نزديک گوش پيرمرد و پرسيدم: در فاصله اين چند سال تا زماني که مي خواست برود مدرسه چطور؟ هيچ موضوعي به ياد ماندني براي عباس پيش نيامد. هيچ چيزي که مهم باشد؟
اين بار «محمد اوستا» نخنديد تا من هم خجالت نکشم. گفت: خواهرش حاجيه خانم بيشتر اطلاع دارد. آنها جوانند ياد و هوششان بيشتر کار مي کند.
با خود گفتم: يقيناً خواهر سردار هم چيزي براي گفتن ندارد. چرا که اصلاً فکر نمي کردم سن و سال حاجيه خانم به اندازه اي باشد که پسرش با سردار همبازي هاي دوران کودکي باشند. حس کردم تا حدودي درد بي مادري اين نوشته هم درمان مي شود. و زماني که حاجيه خانم را ديدم به اين امر کاملاً اطمينان پيدا کردم. شک ندارم اگر مادر سردار هم زنده بود شايد جز کهولت بيشتر، تفاوتي با دخترش نداشت. غم سنگين از دست دادن دو جوان، برادر و پسر، او را دو برابر سن و سالش پيرتر کرده بود. آن قدر که در عمق چهره اش اندوه و توامان مادر و خواهر بودن را مي شد احساس کرد.
گفت: نمي دانم چه بگويم.
گفتم: ما مي خواهيم حلقه هاي منفصل زندگي سردار را جمع کنيم، سر هم گفتيم. فرق ندارد هرچه که يادتان هست بگوييد. اما سعي کنيد کارهاي برجسته تر را بگوييد.
آهي کشيد و گفت: خيلي دير شده مگر ياد و هوش آدم چقدر همراهيش مي کند؟
درست مي گفت ما بي مقدمه آمده بوديم و مي خواستيم بخش خاموش ذهن خواهري داغديده را روشن کنيم. نمي شد. يادآوري گذشته وقتي که غم انگيز هم باشد کار چندان ساده اي نيست.
با لحني آميخته با تاسف گفتم: بله درست مي فرمائيد. ولي ما اگر دوران پيش از مدرسه رفتن سردار را نداشته باشيم کارمان ناقص مي شود.
شنيدم که: «يک تابستان رفت مکتب پيش ملافاطمه هاتفي. از پيشترها با قرآن مانوس بود. پدرم هميشه قرآن مي خواند و بيشتر با خودش مي بردش مسجد. از طرفي به پدر بزرگم هم که آن سالها در همان خانه پدري با ما زندگي مي کرد و شخص فاضل و قرآن خواني بود. خيلي علاقه داشت. عباس زمينه اين را داشت که قرآن را خيلي زودتر از باقي بچه ها ياد بگيرد. آن قدر که ملا فاطمه تعجب کرده بود. قرآن را خوب ياد گرفته بود. هرچند که لکنت زبان داشت و نمي توانست صورت و لحن خوبي داشته باشد. ملا فاطمه مي گفت عباس پسر خودم است. بيشتر از بچه هاي ديگر به عباس توجه مي کرد و سرمشقش مي داد. مي گفت اين بچه همين الان هم به اندازه خيلي از مکتب رفته ها قرآن را بلد است. عباس مي آمد خانه و پدر بزرگم سرمشق هاي ملا فاطمه را برايش مي خواند.»
حالا که اين سطرها را مي نويسم به اين فکر مي کنم که اگر خداوند بخواهد به کسي عزت و بزرگي ببخشد چقدر راحت مي تواند. وقتي که ملافاطمه هرگز به اين نمي انديشيده که روزي نامش در کنار نام مقدس شهدا نوشته شود. خواستم من هم دستي باشم در خدمت اين افتخار و قلمم تکيه گاهي براي رسيدن به اين عروج مبارک براي همين نوشتم «ملافاطمه هم از شهادت عباس سهم بزرگي مي برد.»
گفتم: پدر بزرگ شما سواد خواندن و نوشتن داشت؟
حاجيه خانم: نه شما مثل اين که بچه اين اطراف نيستند؟!
در حرف زدنش نوعي تعجب و پرسش آميخته به هم بود.
گفتم: نه چطور مگر؟
گفت: مشخص است. چون اطلاع نداريد. در حول خودش يزد و اردکان بيشتر آدم هاي قديمي بلدند نوشته ها را بخوانند ولي نمي توانند بنويسد. من خودم هم همين طور، بلد نيستم بنويسم ولي قرآن را از اول تا آخر مي خوانم. همه آن هايي که مکتب رفته اند بلدند قرآن بخوانند. پدر بزرگم مي توانست قرآن را بخواند. اشتياق نوشتن در من اوج گرفته بود. نوشتن از کسي که همه ذهنم را به خود مشغول کرده بود عکسش و فيلمش را ديده بودم و نوجواني اش را در مصطفي پيدا کرده بودم. حالا مي گشتم که کودکي اش را بيابم. کودکي که در مخيله ام آن طور که حاجيه خانم گفته بود از در چوبي حياط که حالا آهني شده بود رنگش آبي، داشت وارد مي شد. با سر تراشيده، پيراهن چيت ساده زير شلواري سفيد راه راه، کار شعر بافي مادرش. به اشتياق بازي کودکانه پيش از آمدن به صفه به سراغ مرغ و خروس هايي مي رفت که رها در باغچه زير سايه سار انارها به برچيدن دانه مشغول بودند.
حاجيه خانم مي گفت: زير اين خانه قنات است.
خيال کردم اشتباه فهميده ام. براي اين که مطمئن شوم پرسيدم:
زير همين خانه اي که ما هستيم اين جا؟!
گفت: درست است زير همين خانه. چاه هاي قنات يکي از کشتخوانهايي است که از طرف جنوب به شمال کشيده شده اند. ( با دست اشاره کرد به طرف مغرب و انگار با حساب اين که گفته بودم بچه اين طرف ها نيستم خودش را ملزم مي دانست که جزئيات را کاملاً شرح دهد) قنات خيلي پايين است اين جا هفت هشت پله مي خورد تا مي رسيد به سطح آب.
تازه داشتم احساس مي کردم عدم آشنايي خود را با کوير و عجايبش. ديده بودم آب انباره هاي متعددي را در حول حو2ش شهر يزد و اطراف آن، که پله مي خوردند و آن پايين شير آبي هست « که البته همين شير آب هم در شکل اصلي آب انبارها نبوده و حالا درست کرده اند» مردم آب سرد و تميز دم دستتان بوده. «بوده به خاطر اين که ديگر آب انبارها فقط مورد توجه جهانگرداني است که از گوشه وکنار دنيا مي آيند براي تماشا. تماشاي گودي آنها، سقف چتري آجري و ي222ادگيرهاي بلند اطرافشان».
فکر مي کردم که پله هايي که حاجيه خانم مي گويد بايد شبيه همين آب انبارها باشد و بعد ديدم زياد هم اشتباه نمي کردم.
مي گفت: در خانه هايي که آب قنات از زيرشان درد مي شد اگر صاحب خانه دستش به دهنش مي رسيد و مي توانست. مقني مي گرفت. و زمين را از چند متر اين طرف تر از جايي که آب از زيرش رد مي شد نقب مي زدند اريب مي کردند و پله پله مي بردند تا پايين، تا جايي که جوي قنات جاري بود بعد آن جا را طوري پهن و گسترده مي کنند که جاي نشستن و آب برداشتن باشد. ميانه پله ها يک پله را پهن تر از بقيه درست مي کردند که مي گفتند ايستگاه و توي ديوار محفظه مي ساختند به نام گمباچه که کار يخچال را انجام مي داد و گوشت و پنير و چيزهايي آن جا مي گذاشتند. ماست کيسه اي و هندوانه را هم مي گذاشتند. پايين توي آب تا خنک بماند بهار و تابستان بچه ها هر وقت فرصت گير مي آوردند مي رفتند توي اين پله ها که خنک بود بازي مي کردند و از توي گمباچه اگر چيزي بود برمي داشته و مي خوردند. عباس و پسر من با هم بازي مي کردند مي رفتند توي همين پله ها و گاه پيش مي آمد که داد و بيداد مادرم را در مي آوردند.
نسيم خاطرات گذشته چهره غمگين حاجيه خانم را از هم باز کرده بود. سري تکان داد و آهي از نهادش بلند شد. حس کردم غمي چندين ساله روي شانه هاي خميده اش سنگيني مي کند. خواستم تا مطلب را عوض کنم.
گفتم: پس پدر شما با اين حساب وضع زندگي اش بد نبود که... حرفم را ادامه ندادم چون حاجيه خانم منظورم را فهميده بودن که بلافاصله گفت: شکر خدا وضع زندگيشان بد نبود عرض کردم که هم پدر و هم پدر بزرگم هر دو کار مي کردند زندگي را مي چرخاندند. اما کندن اين پاکنه براي پدرم خيلي خرج نداشت. ما با حاجي اوستاي مقني هم محله اي بوديم. حاجي اوستا دوست پدرم بود کشاورزي هم داشت که با پدرم و رعيت هاي ديگر با هم کار مي کردند. از طرفي زنش رقيه خانم هم با ما نسبت خويشاوندي داشت از همه اين ها گذشته همان اهل محل بودن با حاجي اوستا کافي بود تا هرکسي در صدر آباد بخواهد پاکنه اي حفر کند، لازم نباشد حتماً دستش به دهنش برسد. با شنيدن اين حرف ها خودم را در مقابل کساني مي ديدم که کوچک نشده اند اما به کودکي بازگشته اند. و حتماً هم به دنياي مدرسه، دنياي کتاب هاي قديمي از آن هايي که بکيش را قبلاً ديده بودم. کتاب تاريخي بود مربوط به سال ششم ابتدايي با خط نستعليق کمي بزرگتر از کتاب هايي که حالا بچه ها مي گذارند داخل کيف هاي چرمي و مي برند مدرسه. به دنياي بازي هاي شادمانه ميانه خانه تا مدرسه کاتب.
دو انساني که به کودکي بازگشته که با صداي مادر و مادر بزرگشان از دهانه پاکنه بالا مي آيند و نزديک است کتک بخورند که شيخ شاکر يا الله يا الله گويان کوبه در چوبي را به صدا در آورده وارد مي شود. سلام و احوالپرسي.
ـ چه کار کرده ايد خواهر؟
ـ بازيگوشي، اذيت!
ـ بچه اند خواهر، بچه را که نمي شود دست و پايش را بست. بگذار بازي کنند. بزرگتر که شدند خودشان خوب مي شوند. به شرطي روزي برسد که اگر بخواهند بازي هم بکنند وقتش را نداشته باشند.
بعد از محمد اوستا مي پرسد و جواب مي شنود.
ـ امروز رفته ديلم سر زمين چه کارش داريد «آشيخ»
ـ قرار بود فرش هاي مسجد را بياوريم بيرون بشوييم، ماه مبارک نزديک است.
عباس از پناه ديوار خودش را نشان مي دهد. با زباني به همراه لکنتي اندک که آن را شيرينتر کرده است مي گويد: من جاي کليد را مي دانم آشيخ کليد را بياورم با بچه ها کمک مي کنيم فرش ها را مي آوريم توي حياط مسجد که هر وقت پدرم آمد آماده...
شيخ شاکر رو مي کند به مادر عباس و مي گويد: نگفتم خواهر؟ اين بچه ها زود بزرگ مي شوند. بچه مسلمان هستند. اگر بازي گوشي مي کنند طبيعت بچه گانه شان حکم مي کند.
عباس مي رود کليد بياورد و شيخ شاکر مي رود.
حاجيه خانم مي گفت: عباس از وقتي که دست چپ و راستش را شناخت. هم درس مي خواند و هم توي کار خانه به مادرم کمک مي کرد. درسش هم خيلي خوب بود طوري که هميشه دو سه تا از بچه هاي همکلاسيش مي آمدند تا از او درس خواندن کمک بگيرند. عباس درسشان مي داد کمکشان مي کرد. شب ها با دو سه تا از بچه هاي هم سن و سال خودش فانوس را برمي داشتند مي رفتند پشت بام همين خانه، عباس قرآن يادشان مي داد. خواهرمان «ناصره» هم که پنج سال از خودش کوچک تر بود کمک مي کرد. بعدها اين مورد را از خواهر کوچکتر سردار پرسيدم مي گفت: عباس در همان بچگي هم آدم عجيبي بود.
مي گفت: من ستاره ها را خيلي دوست دارم. بچه که بودم آسمان را نگاه مي کردم بيشتر شب ها مي ايستادم و ماه را تماشا مي کردم. يک شب توي حياط راه مي رفتم و به آسمان هم نگاه مي کردم. ديدم ماه دارد دنبالم مي آيد. دويدم باز هم ديدم ماه دارد دنبالم مي دود خيلي ترسيدم دويدم توي اتاق و جيغي کشيدم. خيلي وحشت کرده بودم. عباس پرسيد از چي ترسيدي؟ گفتم هر جا که مي روم ماه هم همراهم مي آيد.
عباس گفت: نه خواهر اين ماه نيست اين نور ائمه است که همراه تو مي آيد.
بعد از آن ديگر اصلاً نترسيدم. و حالا که فکر مي کنم به اين که عباس از همان کودکي شخصي بوده که روي قلبش فقط و فقط نام ائمه اطهار بوده.
حاجيه خانم مي گفت: عباس کمي که بزرگتر شد. در همه کارهاي کشاورزي به پدرم کمک مي کرد. خيلي فهميده بود. سر به زير و فهميده. طوري که ديگر هيچ گاه مادرم از دستش ناراحت نشد. نماز و عبادتش را به وقت انجام مي داد. و اخلاقش طوري بود که همه دوستش داشتند.
انديشيدم شايد گروهي چنين فکر کنند که اين مسائل و تعاريف، همه اش چارچوبي و کليشه اي است. همه اش تکراري است. چرا هرکسي که شهيد مي شود بايد از همان کودکي پسر خوبي باشد. نماز و عبادتش را به وقت انجام مي داد. و اخلاقش طوري بود که همه دوستش داشتند.
انديشيدم شايد گروهي چنين فکر کنند که اين مسائل و تعاريف، همه اش چارچوبي و کليشه اي است. همه اش تکراري است. چرا هر کسي که شهيد مي شود بايد از همان کودکي پسر خوبي باشد. نماز و عبادتش درست باشد و ....
اما مگر مي شود کسي چنين نباشد و بعد سردار و شهيد شود؟ شايد از هر صد نفري ده نفر انسان پيدا شود که با يک انقلاب دگرگون شوند. در حالي که خانواده شان هرگز به مسائل ثابت اعتقادي اهميتي نداده اند. باقي همه کساني هستند که بايد پيشينه داشته باشند. زندگي عبادتشان در کودکي نضج گرفته باشد. بايد آموخته باشند و اين آموختن جز در خانواده اي که پدر خادم افتخاري مسجد است و مادر مومنه اي خانه دار که همگي قرآن را تلاوت مي کنند و مواظب حلال و حرام لقمه شان هستند. صورت نمي گيرد. شايد خودم هم تازه ياورم شده است. وقتي ديدم پيرمردي که شکل و شمايلش حکايت از عمر هشتاد سال به بالا داشت. آن طور چشم هاي ناتوانش را دوخته بود به خطوط مبارک مفاتيح و دعا مي خواند همه چيز باورم شد. به واقعيت پي بردم. و اين جا حرف هاي حاجيه خانم برايم سندي بودند بي چون و چرا.
سردار را مي ديدم حالي ميان نوجواني و کودکي طوري که تازه نشانه هاي بلوغ بر صورتش روئيده بود. نرمک موهايي با رنگي ميانه بور و مشکي. درست شبيه مصطفي و مصطفي شبيه او.
خورجين پر بر الاغ گذاشته و از ميان مزارع ديلم به سمت خانه مي آيد. عباس و پدر بزرگ همان اوستاي پير، شانه به شانه پيرمردي که سال ها کنار هم يکي پيرتر شده و ديگر به جواني نزديک تر. آن قدر که عباس بايد پا سست کند و صرف نظر از حرارت جواني ملاحظه پيرمرد را داشته باشد. و اوستاي پدر بزرگ تعريف مي کند. از سال هايي که در اين زمين چه محصولاتي بوده و برداشت مردم چه قدر بوده و ...
خط نمکين سفيد کرتهاي آب خورده از زير سبزه هاي هندوانه به وضوح پيداست. اوستا و نوه اش آن قدر با تامل و تعريف آهسته مي آيند تا برسند توي صدر آباد و پيرمرد طبق عادت مردان دهن گرم و خوش تعريف. آن قدر با مردم کوچه سلام و صحبت کند تا عباس جلو بيفتد و هرجا آشنايي را ديد به ادب تعارفي کند.
ـ بفرماييد هندوانه. خربزه. برداريد براي بچه ها.
کاش نوجواني سردار را ديده بودم تا بتوانم لبخند رضايتش را به بهترين نحو توصيف کنم. اما انگار اين نوشته مي بايست صفحه به صفحه که پيش مي رود يک چيزي کم داشته باشد.
پرسيدم: سردار غير از کار، اوقات فراغتش را چگونه مي گذراند؟
حاجيه خانم گفت: ورزش مي کرد مي رفت زورخانه.
پيش از اين وقتي خاطرات همرزمان او را بررسي مي کردم يک خلاء ناباورانه در ذهنم ايجاد شده بود. با خودم مي گفتم: درست که سردار قامت رشيدي داشته ولي اين همه جرات و طاقت پيشينه بيشتري مي طلبد. کسي که در بيست و چهار ساعت گاهي فقط سه ساعت مي خوابيده و پيش آمده زماني تا سه شبانه روز هيچ قوتي نخورده و يک نفس مسير خط و پشت خط را طي مي کرده. بايد ورزيده باشد نه فقط درشت و هيکل.
اين بود که جواب خواهر سردار افق تازه اي را پيش رو گشوده بود حسني که زورخانه و کشتي نسبت به ساير ورزش ها دارد اين است که خصلت پهلواني و جوانمردي را در فرد زنده مي کند و قوت و قدرت را در او پرورش مي دهد. بعد از اين اگر مي خواستم سردار را در نظرم مجسم کنم غير از پهلوان جوانمرد هرچه که به ذهنم مي رسيد بي انصافي بود.
بايد مي گشتم و تکه تکه هاي تجسم پهلوان را از جاي جاي اين عرصه پهناور پيدا مي کردم. از در و ديوار گرفته تا برادر و خواهر و همرزم ها، از خاک آفتاب خورده کوير تا دشت سوزان خوزستان و کوه هاي سرد کردستان. بايد با حاج علي صحبت مي کردم برادر سردار، کسي که بيشترين شباهت را بايد در او مي جستم.

خانه حاج علي جايي ساخته شده بود که قبلاً باغچه خانه پدرش بوده. يعني نيمي از حياط را اختصاص داده بودند به ساختن خانه اي جديد براي پسر بزرگتر محمد اوستا يعني: پدر مصطفي.
مردي به غايت خوش مشرب و بشاش طوري که انگار يک لبخند هميشگي روي لب هايش حک کرده باشند. حرف هايش غافلگير کننده بود و زودتر به خاطر سپرده مي شدند. صرف نظر از اندکي فربگي و موهاي جو گندمي اش شباهتي تام با سردار داشت. در را که باز کرد تعارف کرد که برويم بالا. به ديوار خانه حاج علي هم همان عکس سردار که در خانه هاي پدر و خواهرش ديديم نصب شده بود.
از قبل خبرش داده بوديم که مي آئيم تا در مورد فعاليتهاي دوران انقلاب از سردار هرچه مي داني بگويي.
حاج علي هم از همان اول طوري عنوان کرد که يعني «بعد از گذشت چندين سال چيز مهمي ياد ندارم» و من اين مورد را از پيش مي دانستم. و از طرفي مي دانستم که قرار گرفتن در قرابت خاطره ها و يادها کم کم پستوهاي ذهن را روشن مي کند و درشت ها و مهم ها به ياد مي آيند. ما نيز چيزي بيشتر از اين نمي خواستيم.
جرقه اي لازم بود تا خيال سايه روشن چندين ساله را آفتابي کند. بايد از جايي شروع مي کردم که رديف کند خاطره ها را. هرچند که نامنظم و جسته گريخته.
پرسيدم: حاجي شما عکس مشترک با سردار نداريد؟ در اين فکرم که شباهت شما به سردار در دوران جوانيتان خيلي زيادتر بود.
با همان لبخندي که يک لحظه هم محو نمي شود گفت: چرا چند تايي هست.
و در حين گفتن به مصطفي هم اشاره کرد و پسر دانست که منظور پدرش چيست. و حاجي دوباره ادامه داد: زياد نيست. دو سه تايي هست. کسي چه مي دانست که اين عکس ها يک روز قيمتي مي شوند ما فکر مي کرديم فرصت هست که عکس بگيريم. آدم وقتي دارد زندگي مي کند خيلي در فکر گرفتن عکس يادگاري نيست.
مصطفي آلبوم سيمي بزرگي را آورد گذاشت پيش روي ما. حاج علي در همان حالي که صحبت مي کرد آلبوم را هم ورق مي زد. و تند ورق مي زد. طوري که من فقط مي توانستم با نگاهي گذرا تصاوير را ببينم. آلبوم مخصوص عکس هاي سردار بود. و بيشتر عکس جبهه همه جور عکس و همه در زمينه اي خاکي تند و تند رد مي شدند. سردار موتور سوار، سردار سوار قايق در ميانه نيزار، سردار در لباس سبز پاسداري ميان جمع دوستانش، کنار سفره ساده غذا، گوني هاي شن، ضد هوايي، سردار ميان کانال خشک، سردار با بلندگوي دستي، سردار نوجوان در يک عکس سياه و سفيد با پس زمينه اي از درختان جوهري شکل و جمع بچه هاي صدرآباد.
حاج علي سکوت کرده بود. هم زبانش و هم دست هايش. و ديگر خنده بر لب هايش نبود. لزومي به پرسش در مورد چند و چون عکس نبود. فقط بايد مي پرسيدم: کداميک شما هستيد و کدام سردار؟
گفت: اين که اين آخر ايستاده محمود خليلي است و بغل دستيش محمود روستايي. اين يکي هم عباس است که بين محمود روستايي و علي مصيبي ايستاده. اينجا (انگشت حاج علي چهره دو سه نفر از ساکنان تصوير را پوشاند و دوباره انگشتش را برداشت.)
کنار علي مصيبي من هستم و بغل دستم شهيد سر کارگر پسر خواهرمان هست حاج علي سري به نشانه تاسف از گذشته اي که قدر ناشناس و بي تامل دور و دورتر مي شد تکان داد و با دل انگشت زير چشمش را پاک کرد. چشمانش ميخ شده بودند. به آدم هاي عکس و حتماً تفکراتش تا سالها پيش به عقب بازگشته بودند.
شش نوجوان تازه بالغ را مي ديدم که در يک بعدازظهر تابستان به اشتياق ثبت لحظه اي براي پيوند آن به جاودانه روبروي خورشيد و پشت به درخت ها ايستاده اند و يقيناً فقط براي عکس گرفتن ايستاده اند که همگي در يک شعاع نگاه مي کنند و همه مي خندند. حاج علي در عکس از همه بزرگتر مي نمود. هم از لحاظ قامت و هم از نظر چهره.
گفتم: به نظر مي رسد از همه بزرگتر هستيد درست است؟
گفت: بله اين چند نفر همه مي رفتند هنرستان. من چند سالي بزرگتر همه شان هستم.
گفتم: اين عکس مال چند سال پيش است.
حاج علي چشم هاي جستجوگرش را به سه کنج اتاق ثابت کرد و گفت: خيلي سال پيش. درست يادم نيست، و باز به تاکيد گفت: بله خيلي سال، فکر مي کنم حول و حوش انقلاب بود تابستان پنجاه و هفت. بله درست است. پنجاه و هفت بود ما چند نفر با هم کار مي کرديم.
بلافاصله پرسيدم چه کار مي کرديد؟
گفت: نمي دانم به دردتان بخورد يا نه. من تعريف مي کنم هر کجايش مناسب بود بنويسيد.
گفتم: راحت باشيد اگر مناسب هم نباشد داريم با هم گپ مي زنيم.
و دوباره به خاطر اطمينان پرسيدم: در رابطه با سردار هم هست يا نه؟
سرش را به نشانه تصديق تکان داد و گفت: بله بله اگر اين کارها مبارزه به حساب بيايد کارهاي عباس از همين جا شروع شد. يعني درست از چند ماه پيش از ماجراي اين همکاري توي اردکان هم کم و بيش صحبت هايي در رابطه با شاه و تظاهرات و اين مسائل پيش آمده بود. در مدرسه ها و مساجد2 يک فعاليت هايي شروع شده بود. آيت الله خاتمي هم مستقيم و غيرمستقيم مردم را رهبري مي کرد. مثلاً يکي از روحانيون را فرستاده بود توي آموزش و پرورش تا کارمند آموزش و پرورش شود. و بچه ها را راهنمايي کند اين صحبت مربوط به قبل از اين قضايا مي شود. در اين گير و دار بعضي از مردم عکس هاي شاه را از ديوارهاي خانه شان برداشته بودند ولي هنوز نسوزانده بودند. دور نريخته بودند مي ترسيدند مي گفتند نکند ورق برگشت. بعد مامور فرستادند گفتند چرا عکس شاه توي خانه شما نيست. همان موقع بود که مردم اسلحه هم مي خريدند.
با تعجب پرسيدم: از کجا تهيه مي کرديد.
گفت: چند نفري بودند که با يکي دو نفر از اهل محل دست داشتند. صندوق صندوق چاي مي آوردند و توي اين صندوق ها اسلحه جا سازي کرده و مي فروختند به ملت.
پرسيدم: اين چند نفر که چاي مي آوردند عضو تشکل خاصي بودند؟
گفت: نمي دانم که نيتشان خير بود يا تجارت به هر حال عده اي از مردم اسلحه خريده بودند بعد کم کم فضا باز شد مردم جرات بيشتري پيدا کردند. ما هم جوان بوديم دلمان مي خواست کاري انجام بدهيم. منتظر فرصتي بوديم تا اين که يکي از اقوام به نام رجبعلي پور دهقان که براي زيارت مزار ائمه رفته بود عراق از سفر برگشت يکي از دوستان به ما گفت که رجبعلي تعدادي عکس امام با خودش آورده. و به بهترها که مطمئن هستند هديه مي کند. من و عباس هم رفتيم ديدن رجبعلي.
انگار نگفته از نگاه هاي ما فهميده بود که به چه قصد و منظوري رفته ايم و از آنجا که مي دانست بچه هاي «محمد اوس22تاي خادم» هستيم دو تا از عکس ها را هم به ما داد. عکس ها از جواني امام بود. مي گفتند رساله توضيح المسائل امام را هم آورده ولي در اين مورد به ما چيزي نگفت. ما عکس ها را 2گرفتيم عباس آنها را گذاشت توي يقه پيراهنش. حقيقتش اول مي ترسيديم. من فقط به اين فکر مي کردم که عکس ها را ببريم. منزل براي خودمان. ولي عباس فکري به خاطرش رسيده بود که مرا خيلي ترساند.
گفت: از عکس ها کپي مي گيريم پخش مي کنيم ميان بچه هاي هنرستان و بچه هاي محل.
من مي ترسيدم و مي گفتم اين کار عملي نمي شود. گير مي افتيم.
خب در اين جور کارها آدم بايد خيلي حواسش جمع باشد. ما حتي عکس ها را اول به پدرمان هم نشان نمي داديم. عباس با همين دوستان (حاج علي اشاره کرد به عکس دسته جمعي مبارزان نوجوان و ادامه داد) هماهنگ کرده بود که اين کار را انجام بدهند.
چند روز مي رفتند توي شهر مي گشتند ببينند مي توانند کسي را پيدا کنند که دستگاه کپي داشته باشد و مطمئن هم باشد. بالاخره موفق شده بودند يک نفر را پيدا کنند که در مقابل گرفتن مقدار بيشتري حق الزحمه عکس ها را کپي کند. فردا صبح وقتي که بچه هاي کلاس وارد مي شوند مي بينند تعداد زيادي عکس امام روي ميزها پخش شده.
مدير مي فهمد معاون هنرستان و بعضي از معلم ها. ولي از آن جا که عده اي طرفدار اين کار و عده اي مخالف بوده اند. و فضاي سياسي مملکت هم کم کم داشت تغيير مي کرد متوجه نمي شود و اتفاقي نيفتاد. اما بايد محافظه کارانه عمل مي کرديم. اين کار تا مدتي متوقف شد. ولي به صورت جسته گريخته هر از گاهي يکي دو تا کپي به دانش آموزان مشتاق مي دادند. از طرفي جو طوري شده بود که اگر کسي زرنگ بود توي همين شهر کوچک هم مي توانست عکس امام را گير بياورد که نيازي به کسي نداشته باشد.
بعد از اين جريان ما و اين بچه ها هفته اي يکي دو بار دور هم جمع مي شديم نوار سخنراني هاي امام را گوش مي کرديم. اين نوارها را هم بچه ها مي رفتند از رجبعلي مي گرفتند.
ما مي خواستيم يک گروه مبارزه تشکيل بدهيم. براي همين سعي داشتيم عضو گيري کنيم. بچه هاي محل را جمع مي کرديم با هم صحبت مي کرديم. کار داشت خوب پيش مي رفت مردم هم فعاليتشان بيشتر شده بود. حتي بچه ها دو سه بار با پاسبان هاي شهرباني درگير شده و پاسبان ها کتک خورده بودند. تقريباً صداهايي که از مدت ها پيش توي حنجره هاي حبس شده بود داشت فرياد مي شد.
روشنايي انقلاب در حدي رسيده بود که حتي بچه هاي سه چهار ساله هم با اسباب بازي هايشان دو جبهه درست مي کردند. روبروي هم. نيروهاي مردمي را در مقابل نيروهاي ساواکي. انقلاب تا اين جا پيش آمده بود ما مي رفتيم يزد روزنامه گير مي آورديم تا از تازه ترين اتفاقات بي خبر نمانيم. مبارزه داشت به اوج خودش نزديک مي شد. يک شب عباس گفت بايد جدي تر کار کنيم. ديگر تقريباً دل و جرات همه جور کاري را پيدا کرده بوديم. من گفتم: چه کار کنيم؟
گفت: مجسمه شاه را منفجر کنيم.
حاج علي صحبتش گل انداخته بود و به شدت و بي وقفه تعريف مي کرد. چشمم افتاد به عکس دسته جمعي سياه و سفيد. سردار را مي ديدم که مصطفي شده بود و هنوز هم کوچک تر. با کتابهاي زير بغلش از در حياط وارد شد. سلام کرد و مادري که من نديده بودمش تا بتوانم خوب تصورش کنم شبيه حاجيه خانم تنها شايد با اين تفاوت که آن قدر گريه نکرده بود تا سوي چشم هايش کم شود و مجبور باشد از عينک استفاده کند. جواب سلام عباس را داد و با نگاهي کنجکاوانه سر تا پاي جوان تازه رس را برانداز کرد.
ـ کجا بودي عباس؟ چرا اين قدر دير آمدي؟
ـ درس داشتم مادر
مادر انگار که از طرف جواب دادن عباس چيزهايي دستگيرش شده بود که: رد عباس را تا پيچ پله هاي پشت بام دنبال کرد و همان طور هم حرف مي زد:
نکند شما هم برويد خودتان را توي درد سر بيندازيد.
ـ نه مادر خاطرت جمع باشد.
صدا با لکنتي شيرين از توي پله ها مي آمد
بعد شب شده بود و ستاره ها بودند و پنج شش نفري که روي سطح کاهگلي پشت بام کتاب ها را جلوشان پهن کرده بودند و آهسته با هم صحبت مي کردند.
از حاج علي پرسيدم فکر منفجر کردن مجسمه اولين بار از طرف چه کسي مطرح شد؟
گفت: ما از خيلي وقت پيش يعني از همان زماني که کپي عکس ها را پخش مي کرديم. به اين فکر افتاده بوديم که يک ضربه محکمي به مامورين رژيم بزنيم که همه جا را صدا کند. وقتي مي فهميديم که مردم دارند اسلحه مي خرند حسرت مي خورديم. يک شب من به بچه ها گفتم مردم دارند اسلحه مي خرند کاشکي ما هم مي توانستيم اين کار را بکنيم. عباس مخالفت کرد گفت: با اسلحه فقط بايد آدم بکشي. ما بايد کاري بکنيم که کشت و کشتار نداشته باشد. بايد سر و صدايش بيشتر از کارهاي عادي باشد. من نمي دانستم که عباس در چه فکري است. خودش گفت: بمب بسازيم. من خودم پيش از اين ماجرا مي خواستم تفنگ سر پر بسازم. ديده بودم که باروت مي ريزند و ساچمه و پارچه مي گذارند و اينها را با سمبه مي کوبند توي لوله تفنگ. بعد کلاهک مي گذارند جلو ماشه اش و هر وقت ماشه را رها مي کردند تفنگ شليک مي کرد. از فکر عباس خوشم آمد. تجربه بدي هم نبود. از فرداي همان روز شروع کرديم. مسلماً بمبي که ما مي خواستيم بسازيم بايد چند برابر تفنگ سر پر کار مي کرد براي همين از لوله بزرگتر ساچمه باروت و پارچه بيشتري استفاده کرديم و به جاي کلاهک چاشني گذاشتيم ته لوله و با سيم وصلش کرديم و به شمع موتور هندل که مي زديم بايد پرتاب مي شد و اين کار شد. البته کار ما فقط يک تفنگ سر پر بزرگ و دست و پا گير بود چيز بيشتري نداشت. خطر هم داشت مثلاً يک بار مي خواستيم کارمان را امتحان کنيم. عباس نشسته بود روي موتور هر وقت من گفتم هندل بزند، يک لحظه بي اختيار پاش رفت روي هندل و اگر من فقط يک ثانيه زودتر سرم را کنار نکشيده بودم، کار از کار مي گذشت، طوري که سر من تا چند دقيقه گيج مي رفت.
بعد از اين مورد بايد پنهاني کار مي کرديم. چون پدرم وقتي فهميد کلي سر و صدا کرد خودمان هم به اين نتيجه رسيديم که اگر بخواهيم بمب بسازيم بايد اساسي تر فکر کنيم. من علاقه مند بودم روي اين زمينه کار کنم. مرتب پيرامون ساختمان بمب که بشود با آن مجسمه را منفجر کرد فکر مي کردم. يک مدتي کار هر روز اين شده بود که مي رفتم پيش يک بنده خدايي که همين تفنگ هاي سر پر را مي ساخت. مي خواستم بمبي بسازم که شبيه جت از فاصله سيصد چهارصد متري بلند شود و روي مجسمه فرود بيايد. يعني پيش بيني کرده بوديم که نبايد ما را حوالي مجسمه ببينند از طرفي نيروهاي شهرباني هم مرتب از مجسمه مواظبت مي کردند. من روي حرکت جت مطالعه مي کردم و بچه هاي هنرستان طرح مي دادند. گرچه اين تلاش بلافاصله جواب نداد. ولي حاصل کارمان هماني که پيش بيني کرده بوديم شد. يعني من آن بمب را با همان کيفيت ساختيم.
حاج علي به مصطفي اشاره کرد که برود بمب را بياورد قلبم به شدت مي زد و اين تصورات مثل عکس هاي آلبوم از چشم هايم عبور مي کردند.
اگر مي گذاشتند خبر جايي درز کند يقيناً صدايش بيشتر از انفجار همان بمب توي در و ديوار شهر مي پيچيد. خبر کوچکي نبود که يک کار بزرگ و بي سابقه آنهم در فضاي کوچک يک شهرستان ساکت و آرام. اصلاً چه کسي جرات مي کرد باور کند؟ از بس خبر بزرگي مي شد. چشم هاي همه از تعجب وا مي ماند. دهان ها از تعجب حرف ها را مي بريدند و ساکت مي شدند. اما زمانه طوري چرخيده بود که ديگر کسي نمي گفت چرا اما همه تعجب مي کردند همين مورد بود. حتماً همين موضوع. اگر خبر جايي درز مي کرد مردم سر ميدان ها، کنار کوچه ها. موقع کار يا وقتي که صبح اول صبح بچه هاي مدرسه اي به هم مي رسيدند مي گفتند. با آب و تاب تعريف مي کردند. و هريک با لحني حرف مي زد که به بقيه بقبولاند حدس مي زند کار چه کساني بوده و صاحبانشان را مي تواند بشناسد. زن ها پس از سلام و عليک و احوالپرسي صدايشان را پايين مي آورند و آهسته خبر را پچپچه مي کردند و البته اگر شب صدايي حتي اگر صحبت دو نفر را در کوچه شنيده بودند مي گذاشتند به حساب اين که عاملان امر را مي توانستند بشناسند و کوتاهي از مردشان بوده که نرفته در را باز کند و نگاهي به کوچه بيندازد. آن وقت وقتي بود که پيرترها به محافظه کاري سري تکان بدهند و بگويند بالاخره اين آتش به کوچه پس کوچه هاي اين شهر هم کشيده شد بگويند و دلخور از جوان ها. غمناک اين باشند که از اين به بعد نمي گذارند آب خوش از گلوي مردم پايين برود. در اين موقع معمولاً مردها خاصه که فصل زمستان هم باشد. گوشه اي مي ايستند و بي آن که قرار و مداري با هم داشته باشند دور هم جمع مي شوند و سعي مي کنند به شيوه قديم از هرجا حرفي بزنند و دست آخر هم تعريف ها را نيمه کاره رها کنند و برگردند سرکار و خانه شان. اما آن روز حتماً بيشتر صحبت هاي مردم حول اين مي چرخد که بعد از اين چه مي شود. بعد ماشين هاي شهرباني مي آمدند نيروها را با اسلحه دور ميدان را حلقه مي زدند. يکي دو نفر از درجه دارها گزارش مي نوشتند و باقي با چشماني پر ترس از اين که نتوانستند در يک شهر کوچک مجسمه شخص اول مملکت را حفظ کنند. مردم را تشر مي زدند. چند سرباز مجبور هم تکه هاي مجسمه را سر و کلاه، دست ها، پا و ... را برمي داشتند مي ريختند بالاي ماشين بعد هم برمي گشتند خانه هايشان. در اين تصاوير سير مي کردم که مصطفي آمد. با يک شيئي فلزي قرمز رنگ شبيه هواپيما. لازم نبود بپرسم چيست. فقط پرسيدم: اين بمب الان مي تواند عمل کند؟
حاج علي خنديد و گفت: نه اين فقط ماکت است.
خيالم راحت شد.
گفت :البته اصلش هم به همين اندازه هست با اين تفاوت که ماده منفجره در آن هست.
اگر غير از اين بود تعجب مي کردم که چطور حتي خانواده حاج علي هم قبول کرده اند اين بمب در انباري طبقه پايين ساختمانشان باشد.
پرسيدم: پس سردار موفق نشد مجسمه را ويران کند.
حاج علي گفت: چرا، لزومي نداشت که حتماً با بمب آن را ويران کنند. ما مي خواستيم با عجله اين کار را انجام بدهيم. ولي ساختن بمب طول کشيد. آن قدر که فعاليتهاي انقلاب مردم تشديد و همه با هم مجسمه را پايين کشيديم. اين طوري لذتش بيشتر است نيست؟
گفتم: چرا صد در صد بيشتر است. و در ادامه صحبتم پرسيدم: چطور شد که ساخت بمب را به انجام رسانديد. در حالي که ديگر نيازي به بمب نبود؟
حاج علي همانطور که آلبوم را ورق مي زد. نگاهش روي عکس ها را پا ک مي کرد و در همان حال گفت: قلبش فقط براي انقلاب مي تپيد. من هم همين نظر شما را داشتم. گفتم ديگر به ساخت بمب نيازي نيست. عباس گفت نه کار را نيمه تمام رها نکن شايد وقتي درست شد به درد بخورد. من هم اين کار ادامه دادم هرچند که زمان زيادي برد. ولي موفق شدم از صدا و سيما آمدند گزارش تهيه کردند. بعد هم کار را پيشنهاد داديم به صنايع دفاع واقع نشد ولي به هر حال ما نتيجه گرفته بوديم و همين برايمان کافي است. حاج علي عکس ها را ورق مي زد و سرش به تاسف روزهاي از دست رفته تکان مي خورد. خواستم ياد و خاطر برادر را به فضايي بهتر ببرم. حس مي کردم آن همه مراوده و دوستي دو برادر حالا جاي خاليش را بيشتر نمايان مي کند.
گفتم مي خواستم عکس هاي عروسي را ببينم. و براي اين که اطمينان بدهم مسئله برايم مهم است. در ادامه گفتم: شنيده ام با همان لباس سبز پاسداري نشسته سر سفره عقد.
حاج علي خنديد. رايحه خاطره عروسي بردار شادمانش کرده بود.
گفت: کارهاي عباس جالب بود. روز عروسي اش پدرم خوش نداشت که او لباس نظامي بپوشد. به هر طريقي که بود پدرم را متقاعد کرد براي مردم محله هم جالب بود که داماد به جاي کت و شلوار لباس نظامي بپوشد. اين عکس ها روز عروسيش گرفته شده.
براي من هم جالب بود. عکس ها را که نگاه مي کردم حاج علي توضيح مي داد.
اين آقايان از اصفهان آمده بودند. از دوستان همرزم عباس بودند. اين آقاي اسلامي است. اين يکي هم واحديان و اينم من هستم. پير شده ام درست است؟ (حاج علي با انگشت يکي يکي ساکنان عکس ها را معرفي مي کرد.)
گفتم: نه زياد هم پير نشده اند.
گفت: تعارف مي کنيد؟ پير شده ام ديگر.
راست مي گفت: نبود برادري مثل سردار آدم را پير مي کند.
توي يکي از عکس ها آيت الله خاتمي و سردار خليل حسن بيگي را شناختم.
حاج علي مي گفت: عباس و آيت الله خاتمي خيلي به هم علاقه مند بودند.
دو نفر روحاني ديگر هم در همان عکس کنار آيت الله خاتمي نشسته بودند. حاج علي توضيح داد اين آقايان هم حجه الاسلام والمسلمين بهجتي و حجه الاسلام صدرالساداتي هستند.
عروسي باصفايي بود. بيشتر مهمان ها بچه ها جبهه بودند. بچه هايي که خيلي از آنها شهيد شده اند.
بيش از اين حاجيه خانم و خواهر کوچکتر سردار. چيزهايي در مورد عروسي برادرشان گفته بودند. در ذهنم جستجو کردم شخصيت مردي را که حالا از مصطفي بزرگتر بود و همان سرداري بود که به واسطه عکس ها شناخته بودم. مردي که از جبهه بازگشته بود و مي خواست ازدواج کند. مادر و خواهرها هرکسي به خواست دل خود کسي را پيشنهاد مي داد تا آخر که دختر آقاي دهستاني که از اقوام بود و محجب و مومنه. حاجيه خانم مي گفت: گفتم برادر خوب فکر کن. دختر آقاي دهستاني سن وسالش چند ماهي از تو بزرگتر است. عباس گفت: چيزي که براي من مهم مي باشد ايمان است. اگر حجب و حيايش خوب باشد و ايمان و اعتقاداتش کامل هيچ ايرادي ندارد. بعد هم شرط کرد که حتماً بايد با همسر آينده اش صحبت کند.
حاج علي مي گفت: با همسرش شرط کرده بود که چون جبهه به من احتياج دارد بايد بعد از عروسي برگردم جبهه شايد به شش ماه هم نکشد و شهيد شوم. اگر با اين حساب حاضري با هم ازدواج مي کنيم همسرش قبول کرد. درست همان طور شد. يعني بعد از عروسي چند روزي اردکان ماند رفت جبهه مدتي بعد دوباره برگشت و ده روز ماند و اين آخرين باري بود که عباس آمد. رفت و سه چهار روز از رفتنش يعني همان روزي که مشخص شد پدر شده شهيد شد و خبر شهادتش را آوردند.
صحبت هاي حاج علي که به اين جا رسيد اشک از چشم هايش سرازير شده بود. و ديدم که شانه هايش تکان مي خوردند. نمي توانستيم شهادت سرداري را مجسم کنم که لذت خبر پدر شدن را نيز نچشيده شهيد مي شود. اين ديگر از آن کارها بود که فقط يک بار اتفاق مي افتد و هيچ گاه قابل دسترسي نيستند.

همسايه هاي شهادت
از همان دوران کودکي مشخص بود که عباس با بقيه بچه ها فرق دارد. خوب درس مي خواند و با هوش بود. در کارهاي منزل هم کمک مي کرد. بعدها هم که بزرگ شد و جواني ش د که مي توانست برود جبهه. اول کلي من را نصيحت کرد که صبور باشم و بي تابي نکنم. برخورد و رفتارش از کودکي تا موقعي که مي خواست برود جبهه طوري بود که مي دانستم غير از کار براي رضاي خدا کاري انجام نمي دهد. نمي دانم که اگر مي گفتم نرو جبهه چي جوابم مي داد. اما تا ياد و هوشم کمک مي کند مي بينم هيچ کاري که من را ناراحت کند انجام نداده، نه من و نه پدرش را، هيچ کداممان را ناراحت نکرده، البته مشخص است که هيچ پدر و مادري پيدا نمي شوند که هيچ گاه از دست فرزندشان ناراحت نشده باشند. خوب به هر حال انسان هستند و سليقه ها با هم فرق مي کنند. پيش مي آيد که يکي کاري انجام مي دهد و ديگري از اين کار ناراحت مي شود. منظور ما اين است که کاري انجام نداده طوري که ناراحت شوم و اين ناراحتي هنوز به يادم مانده باشد. برعکس تا خاطرم ياري مي کند مي بينم هرچه ازش ديده ام همه خوبي بوده اند، مثلاً هرگز اتفاق نيفتاد که خوابيده باشد و وقتي من با پدرش وارد مي شديم بلند نشود يا سلام نکند. مي دانستم که جبهه رفتنش هم راه رضاي خداست. اگر نبود عباس در اين راه قدم نمي گذاشت.
در برگشت از جبهه خواهرهايش مزاح مي کردند و مي گفتند چرا ازدواج نمي کني؟ مي گفت: آمادگي اش را ندارم. گذشت تا زماني که حضرت امام فرموده بودند: که رزمندگان بايد ازدواج کنند تا اين نسل مومن تداوم پيدا کند.
آمد و گفت: مي خواهم ازدواج کنم.
گفتم: شما مرد رزم و جنگ هستيد چگونه مي خواهي ازدواج کني؟ در حالي که دو سه سال است روي هم دو ماه خانه نبودي!
گفت: اين ازدواج حالا يک وظيفه شرعي است براي من. اگر شما مسئوليت خدايي آن را به عهده مي گيريد. من پنج سال هم صبر مي کنم.
گفتم: نه پسرم من مسئوليت اين کار را به عهده نمي گيرم. اگر مي تواني همسري پيدا کني که با شرايط شما موافقت کند طوري نيست، ازدواج کن. يکي از دخترهاي فاميل را برايش خواستگاري کرديم. ايشان همه دغدغه اش اين بود که نماز خوان باشد محجب و با حيا باشد و از خانواده آبرو داري باشد. وقتي مي خواست ازدواج کند گفت مي خواهم با همسر آينده ام صحبت کنم. به همسرش گفته بود، اين زندگي مشترک شايد چهار الي پنج ماه تا يک سال بيشتر طول نکشد. ممکن است من شهيد شوم در حالي که تو بخواهي يک بچه را هم بزرگ کني. آيا با اين شرايط موافقي که با من ازدواج کني؟ همسرش هم پذيرفته بود. روز عروسيش لباس سپاهي پوشيده بود سرتا پا سبز. با لباس کامل. اين کار براي خيلي ها غريب بود. ولي او شايد مي خواست به همسرش بگويد اين لباس آن قدر مقدس است که در خاطره انگيزترين روز زندگي هم آن را پوشيده ام.

عمليات رمضان
شهيد عاصي زاده کليد محورهاي شناسايي حساس بود. وقتي ماموريتي به ما ابلاغ مي شد ما مي رفتيم مطلب را با شهيد عاصي زاده و شهيد زينلي که هر دو از ارکان اصلي يگان اطلاعات بودند در ميان مي گذاشتيم. از ايشان مي خواستيم که در برنامه ريزي شناسايي کمکمان کنند. ورود عاصي زاده به هر قسمتي کليد حل مشکلات بود. درايت و شجاعت ايشان کار را به نتيجه مي رساند. شب هاي عمليات اگر گرداني در يک محور گير مي کرد شهيد عاصي زاده با ابتکار عملي که داشت وارد صحنه مي شد و گردان را از خطر نجات مي داد. مثلاً هشتاد درصد موفقيت عمليات محرم منوط به نقش ابتکاري شهيد عاصي زاده بود. شجاعت ايشان به حدي بود که حتي در دل دشمن هم خوف ايجاد کرده بود. معمولاً کمتر اتفاق مي افتد که نيروهاي جنگي از نام نيروهاي طرف مقابل مطلع باشند. مگر آن که بارها و بارها از جانب يکي ضربه خورده باشند. عراقي ها در عمليات محرم مي دانستند که شهيد عاصي زاده در کدام محور عمل مي کند. وقتي چند نفر از برادران رزمنده در کمين دشمن گرفتار مي شوند. آنها سراغ عاصي زاده را گرفته بودند. گفته بودند عاصي زاده کدام يک از شما هستيد. وي مشهور بود به کليد عمليات. در هر منطقه اي که براي شناسايي مي رفت اگر آن منطقه را مناسب مي ديد و تاييد مي کرد همه مي فهميدند که عمليات موفقيت آميزي است. اطاعت از رده هاي بالا يکي از خصوصيات بارز همه رزمندگاني بود که دغدغه شان فقط جنگيدن در راه دين و ميهن بود. آنهايي که براي اين منظور مقدس مي آمدند جبهه هيچ وقت به خودشان اجازه نمي دادند که کارشان با حرفشان اندک خللي در پيشبرد هدف اصلي شان ايجاد کند. يکي از خصوصيات بارز شهيد عاصي زاده هم مطيع بودنش بود. علاوه بر اين اخلاق پسنديده مثل همه رزمندگان راستين، کمتر در امور جزئي فرمان مي داد. اگر دستوري صادر مي کرد به جا بود و بديهي است که در جاي لازم با جديت تمام و بدون هيچ گونه مسامحه اي فرمان مي داد. يعني: اگر اجازه نمي داد که کسي از اخلاقش سوء استفاده کند. يعني: به همان اندازه که خوش مشرب و نرم بود به همان اندازه هم جدي بود. يادم مي آيد سقز بوديم داشتم وضو مي گرفتم. آمد جلوي من ايستاد و نگاهم مي کرد فکر کردم اشکالي در وضو گرفتنم مي بيند. وضويم که تمام شد گفتم: طوري شده؟
گفت: اين طور وضو گرفتن درست نيست.
گفتم: براي چي؟
گفت: من داشتم نگاه مي کردم از اول تا آخر وضو آب را باز کرده بودي داشت مي ريخت. اين در حالي بود که خودش تمام مسائل را از مستحبات گرفته تا واجبات همه را به خوبي انجام مي داد. مثلاً شب هاي ولادت ائمه اطهار (ع) و ايام عيد حنا مي بست. در بيشتر امور براي بچه ها الگو بود. کارهايش سرمشق بيشتر رزمندگان بود.
در همه حال به فکر تقويت روحيه بچه ها بود. بسيار منطقي و محکم صحبت مي کرد. و در تمام شرايط بر اوضاع مسلط بود. مخصوصاً در گيرودار عمليات هيچ وقت دست و پاي خود را گم نمي کرد. يا زير حجم آتش دشمن خودش را نمي باخت. مخصوصاً در عمليات ها خونسردي و درايت خاصي داشت. خونسرد، حتي زماني که پشت بي سيم در زير شديدترين آتش دشمن صحبت مي کرد خيال مي کردي که هيچ خبري نيست. با وجود اين که صداي انفجار و شليک از پشت بي سيم شينده مي شد. اما ايشان طوري صحبت مي کرد که اگر هم دشمن استراق سمع مي کرد نا اميد مي شد. يعني: با اين که جبهه و مقاومت برايش خيلي مهم بود طوري که بعضي وقت ها در طول شبانه روز 22 يا 23 ساعت کار مي کرد و بيدار بود. همين اهميت زماني که از بعد از کار کردن و تلاش نگريسته مي شد برايش عادي بود. آخرهاي شب مي آمد سنگر من سعي مي کردم. بيدار بمانم تا بيايد و بنشينم با هم صحبت کنيم. اما بعضي شب ها از بس آمدنش دير مي شد خوابم مي برد. يک وقت بيدار مي شدم مي ديدم يا آمده خوابيده و يا سفره را پهن کرده و دارد غذا مي خورد. اگر گاهي نان خشک يا کناره هاي نان داخل سفره مي ماند اول دست به غذا نمي برد تا آنها خورده شوند. مي گفت اين نان هاي خشک حيف است نبايد دور ريخته شوند. عليرغم اين که شب ها دير مي آمد، صبح زودتر از هميشه بلند مي شد بچه ها را صدا مي زد براي نماز.
بعد از نماز مي گفت: بنشينيد قرآن بخوانيم همراه با معني، بعد از قرائت قرآن نرمش و بعد هم بلافاصله شروع کار روزانه. فقط اگر ظهرها مي آمد سنگر و وقت داشت ده دقيقه اي مي خوابيد. چون معمولاً شب ها مي رفت شناسايي خيلي بي خوابي مي کشيد و از طرفي ساعت برگشت مشخصي نداشت براي همين سر وقت به غذا نمي رسيد. گاهي بچه ها برايش غذا مي گرفتند. بيشتر وقت ها مي آمد با سادگي سفره اي پهن مي کرد نان خشک يا هر چيزي که توي سنگر يافت مي شد مي آورد و اصرار مي کرد که بياييد با هم بخوريم. مي گفت: اين جوري مزه اش بيشتر است که با هم بخوريم.


بچه ها راهنمائيمان کردند و ما با چه مصيبتي وارد شهر شديم، شهر خالي از سکنه را بيداد ظلم و ديوانگي دشمن تکه پاره کرده بود. گاه گاهي کم و بيش و زماني ديوانه وار گلوله توپ و تانک و خمپاره حواله شهر مي کردند. يک مدرسه را به عنوان مقر خودمان انتخاب کرديم. مدرسه اي که گويا جنب و جوش و هياهوي بچه ها در آخرين لحظات ترک آن به ضجه تبديل شده بود و در و ديوارش را سوراخ سوراخ کرده بود. از آسمان شهر باران گلوله مي باريد و طوفان گرد و غبار به هوا بلند مي شد. هر آن بيم آن مي رفت که دشمن به شهر وارد شود. دشمني که سر تا پا به سلاح هاي مدرن مجهز بود و ما فقط با ژ ـ سه مي جنگيديم. من اولين حمايت دست هاي غيب را در همان روزهاي اول جنگ با چشم خودم مشاهده کردم. يعني: پس از چند روز ماندن ما در آن مدرسه درست روزي که آن را به قصد مقري ديگر ترک مي کرديم.
صداي انفجاري ميخکوبمان کرد.
سر برگردانديم و ديديم خمپاره اي بر سقف مدرسه بي دانش آموز فرود آمده و سقف اندوهگين آن را به خاک نشانده است. مدرسه اي که شايد آخرين طفلان دانش آموزش همين چند لحظه پيش ترکش مي کردند. آغوش مهربان شهر پيکر شهداي بي شماري را به خود پذيرفته بود. همه جا تا چشم کار مي کرد پنجره خانه هاي متروک و بي شيشه پيدا بود و بيشتر آوار انبوهه ويراني گلوي کوچه هاي پر پيچ و خم را مي فشرد. همان طور بغض گلوي ما را جز دفاع کاري از دستمان ساخته نبود.
بايد کاري مي کرديم. دشمن از آن طرف رود ساعتي هزاران گلوله سلاح سنگين شليک مي کرد و ما اين سو در شهر سلاحي به جز ژ ـ سه نداشتيم. حتي آر.پي. جي هم هنوز در جبهه پيدا نمي شد. دل و جرات و خشم مقابله با دشمن در همه موج مي زد اما براي رفتن ما آن سوي رود و شبيخون زدن به مقر دشمن قايق هم پيدا نمي شد. يک شب قايق شکسته اي پيدا کرديم. عباس جلودار شد. سوار قايق شديم از تخته پاره اي به عنوان پارو استفاده کرديم تا آن طرف رفتيم در حاشيه رود جاي پهلو گرفتن براي قايق نبود. به هزار مشقت کناري متوقفش کرديم. به دشمن شبيخون زديم. مقداري اسلحه و مهمات غنيمت گرفتيم و دوباره برگشتيم. در اين فکرم که اگر دست غيبي پروردگار نبود چگونه زير آن همه آتش که بعد از مراجعت ما منطقه را فرا گرفته بود جان سالم به در مي بريم. اين کار، کار هر شب ما شده بود. مي رفتيم شناسايي و شبيخون مي زديم برمي گشتيم و در همه اين جنگ و گريزها عباس پيش قدم بود. عجب دلاوري بود اين مرد!
از همان اوايل از قيافه و چهره گشاده اش استعداد و ابتکار پيدا بود. اگر کسي مي دانست همان موقع مي توانست حماسه هايي را حدس بزند که بنا بود فرداهاي جنگ با دست امثال عباس آفريده شود. لحظه به لحظه حضور اين مردهاي زودرس و با تجربه خاطره بود.
يادم هست در عمليات طريق القدس نيروهاي ما تا رودخانه نيسان و آن طرف هويزه پيش رفته بودند و دشمن را تعقيب مي کردند. يکي از شب ها تعقيب تا فردا غروب طول کشيد. باران بي اماني باريدن گرفته بود و خاک رس منطقه، پوتين هاي بچه ها را مي بلعيد. خستگي تاب و توان را از همه گرفته بود. گرسنگي امان همه را بريده بود. نه صبحانه خورده بوديم و نه ناهار. ساعت از پنج گذشته بود که ناهار آوردند. گفتند همين جا يک خط پدافند تشکيل بدهيد تا نيروها غذا بخورند. من و عباس و شهيد شمس با سر نيزه يک حفره قبر مانند کنديم و سه نفري دنده به دنده هم در آن خوابيديم و منتظر بوديم تا غذا به ما برسد. ولي به علت خستگي خوابمان برده بود. وقتي بيدار شديم هوا کاملاً تاريک شده بود و اثري از نيروهاي خودي نبود. در تاريکي نمي توانستيم رد رفتن نيروها را پيدا کنيم. تصميم گرفتيم نماز مغرب و عشاء را بخوانيم و بخوابيم، صبح در روشنايي روز نيروهاي خودي را پيدا کنيم. نزديکي هاي اذان صبح با صداي زنجير تانک ها از خواب بيدار شديم و به گمان اين که نيروهاي خودي در حال پيشروي به سمت دشمن هستند دوباره خوابيديم. براي نماز صبح بيدار شديم. نماز را خوانديم و خواستيم راه بيفتيم ديديم مرتب به طرف ما شليک مي شود. متوجه شديم که نيروهاي خودي نيستند. کم کم هوا روشن شده بود و ما تانک هاي عراقي را در نزديکي خودمان مي ديديم. با دوشکا به طرف ما شليک مي کردند. باران گلوله مي باريد و از طرفي سينه خيز در خاک باران خورده رس امکان پذير نبود. سنگر را از ياد برده بوديم. خستگي مان با خواب شب پيش برطرف شده بود. هيچ کاري از دستمان بر نمي آمد ناچار بلند شديم و با شدت به طرف مواضعي که حدس مي زديم نيروهاي خودي بايد آنجا باشند، دويديم. گلوله ها با فاصله اي نزديک از کنار ما رد مي شدند. يا به زمين مي خورند. ما فرصت هيچ کاري را نداشتيم فقط گاهي نگاه مي کرديم ببينيم بغل دستي هايمان افتاده اند يا مي دوند. وقتي نزديک خاکريزهاي خودي رسيديم برادران ارتشي هم به تصور اين که ما عراقي هستيم به طرف ما شليک مي کردند. در يک آن ميان باراني از گلوله قرار گرفته بوديم تا اين که با داد و فرياد فهمانديم. که ما دشمن نيستيم. خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم اين مسئله گذشت تا يک روز دوباره به اتفاق عباس و سردار جعفري و آقاي بشر دوست براي شناسايي منطقه هويزه راه افتاديم. براي عبور از رودخانه بايد از طناب استفاده مي کرديم. به سختي از آن گذشتيم پيش رويمان کانالي بود که عراقي ها قبلاً حفر کرده بودند. هويزه هنوز در اشغال نيروهاي بعثي بود. يک کيلومتري که در کانال پيش رفتيم. متوجه حضور نيروهاي بعثي بود يک کيلومتري که در کانال پيش رفتيم. متوجه حضور نيروهاي بعثي شديم ولي چون تا نزديکي شهر پيش رفته بوديم حيفمان آمد که منطقه را شناسايي نکرده ترک کنيم. پشت يک تپه دراز کشيديم. عباس گفت همين جا خوب است سردار جعفري نقشه اي را پهن کرد و با آقاي بشردوست و عباس داشتند بررسي مي کردند که حمله نيروهاي خودي براي باز پس گرفتن هويزه از کدام محو کارسازتر است.
عراقي ها متوجه حضور ما شده بودند و يک آن من ديدم که چند سرباز عراقي به طرف ما مي آيند. گفتم: عراقي ها! عراقي ها دارند مي آيند. سردار جعفري گفت: ولشان کن و دوباره مشغول کار خودش شد. دوباره من گفتم: دارند مي آيند نزديک ما هستند. عباس خوب نگاه کرد و متوجه شد که آن ها به نزديکي ما رسيده اند. با توجه به اين که ما از کانال عبور کرده بوديم و تا نزديکي مرکز دايره دشمن رسيده بوديم از خط دشمن گذشته به سرعت خودمان را به کانال انداختيم و به سمت مواضع خودي شروع به دويدن کرديم. آنها مسافتي حدود يک کيلومتر در تعقيب ما آمدند. ولي موفق نشدند و برگشتند ما از بس دويده بوديم ناي راه رفتن نداشتيم. سر تا پا خيس شده بوديم و سنگيني لباس هاي خيس خستگي مان را بيشتر مي کرد. به هر زخمي بود خودمان را به رودخانه رسانديم. و از همان طناب براي عبور استفاده کرديم. از رود گذشتيم. بدنهاي خسته مان را به شيب تپه پشت رودخانه سپرديم. استراحت چند دقيقه اي نفس هاي به شماره افتاده مان را تازه مي کرد. عباس لبخندي زد و گفت: باز هم برمي گرديم اما با همه لشکر. سردار جعفري انگار که مي خواست نظر من را هم بداند سرش را چرخاند و گفت: با حفر اين کانال گور خودشان را کنده اند. گفتم بهترين نقطه همين جاست. عالي است ولي يک خط پدافندي محکم لازم داريم.
به 300 نفر نيروي تازه نفس يزدي فکر مي کردم. عباس بلند شد. اسلحه اش را دست به دست کرد و گفت راه بيفتيم بهتر است. بين راه برگشتن سردار جعفري بعد از مدتي فکر کردن، به اين نتيجه رسيده بود که، عباس با 300 نفر نيروي جديدي که از يزد آمده اند تحت عنوان گردان امام حسين (ع) خط پدافند را تشکيل بدهند. دليلش هم اين بود که نيروهاي گردان امام حسين (ع) به عباس علاقه شديدي داشتند و همين علاقه هم باعث حرف شنوي آنها شده بود. عباس قبول کرد همه ما هم با اطميناني که داشتيم مي دانستيم پدافند موفقي خواهيم داشت. « عباس پيش از اين در همه قسمت هاي جنگ تجربه و کار آزمودگي خود را ثابت کرده بود. من خودم شاهد بودم که بعد از شهادت تعداد زيادي از بچه هاي گردان امام علي (ع) عباس آر.پي. جي به دوش به عنوان خط شکن پيشاپيش نيروها شروع به حرکت کرد و با شليک چند گلوله تيربار دشمن را از کار انداخت که در آن موقعيت حساس شهامت و تصميم صحيح او سهم بزرگي در پيروزي را به خود اختصاص داد...» و همه خوشحال بوديم که عباس قبول کرده ... و از طرفي خوشحال از اين که با دستي پر، صحيح و سالم به مقر بازگشتيم. بعدها يک روز وقتي که عمليات بيت المقدس با موفقيت به پايان رسيده بود، سردار کاظمي با جمعي از مسئولين دور هم نشسته بودند و ضمن بحث و بررسي به اين نتيجه رسيده بودند که نيروهاي يزدي بايد با يک محوريت و مرکزيت ثابت و منسجم وارد عمل شوند و از اين به بعد بايد نيروي کارآزموده و کاردان اين مرکزيت را به عهده بگيرند. آن جا صحبتي هم از عباس شده بود. همه به شايستگي او اقرار کرده بودند و اين امر زماني تثبيت شد که رشادت هاي عباس در عمليات هاي رمضان و محرم و منطقه عملياتي دهلران دل هاي همه مسئولين سپاه را به خود اميدوار کرد. (سهم عظيمي از پيروزي عمليات رمضان را عباس به عهده داشت.) عباس با گردان خستگي ناپذير امام حسين (ع)

عمليات در موقعي آغاز شد که عراقي ها تا دندان مسلح بودند. مرتب آتش پدافندشان کار مي کرد. علاوه بر اين ميدان مين وسيعي هم پيش روي نيروهاي ما ايجاد کرده بودند. سردار قرباني حدس زده بود که بايد متوقف کردن آتش دشمن را به گردان امام حسين (ع) واگذار کنند. چون در منطقه اي مين گذاشته بودند که از جاده حسينيه به جاده خرمشهر و اهواز و از آن جا به پاسگاه مرزي مي رسيد و به سمت شلمچه مي رفت. اين جاده براي دشمن از اهميت خاصي برخوردار بود. سردار قرباني با دلگرمي و اميد تمام مي گفت اين کار فقط از عهده گردان امام حسين (ع) برمي آيد. مطلب را با عباس در ميان گذاشتند. پذيرفت که با نيروهايش در اين قسمت سعي در گشودن خط دفاعي دشمن داشته باشند تا ساير نيروها به پيشروي خود ادامه دهند. گردان امام حسين (ع) شروع کرد. هرچند که نيروهاي زيادي شهيد شدند. ميدان مين باز و دشمن متوقف شد. ساير نيروها با استفاده از اين فرصت آن قدر پيشروي کرده بودند که وارد مواضع دشمن شده و مشغول جنگ تن به تن با آنها بودند، طوري که عباس دکمه بي سيم را مي زد و مي گفت برادر قرباني صداي عراقي ها را مي شنوي؟ صداي فرياد شان را که دارند فرار مي کنند. اين ها را مي گفت و مي خنديد. بعدها به عاصي زاده گفتم: عباس آيا واقعاً صداي آنها را مي شنيدي؟ گفت: بله من از توي سنگر فرماندهي فريادهاي دخيل دخيل آنها را مي شنيدم.
يعني درست از همان زماني که بچه هاي گردان پشت ميدان مين رسيدند دشمن متوجه شد. آن روزها هم هنوز تخصص کافي نبود که بتوان ميدان مين را سريع پشت سرگذاشت. نه تخصص بود و نه امکانات لازم. پيش رو مين بود و بالاي سر باران بي امان گلوله. نمي شد قدم از قدم برداشت. يکي از بچه ها گفت: عباس زمين گير شده ايم. عباس با شهامت تمام فرياد کشيد: نه گردان امام حسين (ع) زمين گير نمي شود. اما همين که بي سيم زد تا دو تا از فرماندهان گروهانش جلوتر بيابند بي سيم چي اطلاع داده که آنها شهيد شده اند. حجم آتش به حدي بود که کسي جرات نمي کرد از جايش تکان بخورد. «اصلاً باورم نمي شد. نمي خواستم گردان امام حسين (ع) اين گونه ناتوان به زمين بچسبد. آنها به عباس اعتماد کرده بودند. در اين مواقع جنگ، انسان حس مي کند که فرماندهي چه مسئوليت سنگيني است. هر کدام از بچه ها که به زمين مي افتادند کوهي بودند که روي شانه عباس فرود مي آمدند. همه منتظر عملکرد اين گردان بودند و حالا اين گونه زمين گير شده است» در همين حال صداي فريادي از ميان بچه ها بلند شد که مي گفت: اي امام زمان چرا به بچه هاي کمک نمي کني؟ شناختم. صدا صداي عباس بود که داشت با گريه و زاري از امام زمان کمک مي طلبيد. در همين حين معجزه اي رخ داد. يک بسيجي شجاع از ميان نيروها برخاست و با شليک يک گلوله آر.پي.جي چهار لول عراقي را که اين آتش را روشن کرده بود، منهدم کرد.

عمليات محرم
در منطقه دهلران بوديم. قرار بود عمليات آغاز شود. يک تيم شناسايي تشکيل داده بودند عباس شده بود سرپرست اين تيم. او هميشه براي شناسايي پيش قدم بود. اين جا هم خودش پيش قدم شده بود. شناسايي در اين منطقه خيلي مشکل به نظر مي رسيد. تمام ارتفاعات در دست دشمن بود. برنامه ريزي بچه ها در شناسايي هاي قبلي روي جاده آسفالته اي بود که عمليات از آن جا بايد شروع مي شد. مناسب بودن جاده را که ناديده مي گرفتيم دو تا عيب عمده داشت که قابل تامل بودند. اول اين که ديده بان هاي دشمن مثل جغد مراقب اين جاده بودند و دوم قسمتي از آن را نيروهاي خودي براي جلوگيري از پيشروي دشمن تخريب کرده بودند. عباس هر شب در استتار تاريکي راه مي افتاد و حاشيه اين جاده را بررسي مي کرد و دم دماي صبح با سر و روي غبار آلود برمي گشت. يک شب گفت: براي شناسايي تکميل به پنج نفر نياز دارم تو هم بيا. با تشويق و ترغيب عباس مسافتي که در حال عادي حدود چهار ساعت طول مي کشيد، يک ساعته طي کرديم. به اين صورت که دو نفر به عنوان تامين با کمي فاصله از ما حرکت مي کردند و ما سه نفر هم وسط جاده مي رفتيم. شب در نهايت تاريکي بود و ما هم اين فرصت را براي پيشرفت مناسب ديده بوديم. همگي در سکوت مطلق پيش مي رفتيم. ناگهان سگي پريد وسط جاده و همان طور که با ترديد دو سه قدمي به طرف ما آمد شروع کرد به پارس کردن.
عباس اشاره کرد که بنشينيم. نشستيم سگ هم ساکت شد و همان طور وسط جاده چشم هايش در سکوت برق مي زد. تجربه شناسايي هاي متعدد به ما ثابت کرده بود که هرجا در خطوط دشمن پارس سگ شنيديم يا سگي ديديم احتمال بدهيم که سنگر کمين دشمن همين اطراف است. چند دقيقه اي گذشت به گمان اين که سگ ديگر پارس نخواهد کرد. پنج نفرمان بلند شديم خواستيم حرکت کنيم که صداي پارس سگ بلند شد. ناچار دوباره نشستيم. اين کار چند بار تکرار شد. خنده دار بود که يک سگ بي آن که حمله کند ما را متوقف کرده بود و نمي گذاشت قدم از قدم برداريم. از اين که مدت چندين دقيقه بي آن که تکان بخوريم سرپا نشسته و به آن سگ زل زده بوديم، اين نشستن ما را خسته کرده بود. خواستم پاهايم را جابه جا کنم تا با اين کار رفع خستگي کرده باشم. همين که پاي من تکان خورد صداي انفجار خفيف به همراه نوري که از زير پوتين من پخش شد توجه همه را جلب کرد. عباس تقريباً سريع و کوتاه گفت: مواظب باشيد! ما در ميدان مين نشسته ايم. عباس درست حدس زده بود. ما درست وسط ميدان مين بوديم که پاي من با جا به جا شدن به چاشني يکي از آنها خورده بود. چاشني عمل کرده ولي منفجر نشده بود.
عباس به تخريب چي اشاره کرد که مسير را مشخص کند و گفت:
سريعتر، که ممکن است الان عراقي ها سر برسند. نگراني بر همه ما چيره شده بود شناسايي مهم بود و ما بايد سالم برمي گشتيم. بعد از گذشت چند دقيقه بر اثر تلاشهاي تخريب چي موفق شديم حدود 30 متري که در ميدان مين پيش رفته بوديم را برگرديم. تقريباً نزديک سپيده صبح بود و هوا رفته رفته داشت روشن مي شد. وقت آن رسيده بود که محل را هر چه سريع تر ترک کنيم. در حال بازگشت به يک سنگر نيمه ويران عراقي ها برخورديم. حدس زديم که کسي نبايد در آن باشد. عباس پس از بررسي و حصول اطمينان، به من و يکي از برادران گفت: شما دو نفر در اين سنگر مي مانيد فردا اوضاع اطراف را بررسي مي کنيد و فردا شب دوباره برمي گرديد و تاکيد کرد مواظب باشيد که از طلوع آفتاب تا غروب خورشيد لحظه لحظه حرکات دشمن را زير نظر داشته باشيد ما دو نفر مقداري جيره خشک برداشتيم از دوستان خداحافظي کرديم و وارد سنگر شديم. سنگري که ما در آن کمين کرده بوديم کاملاً به ميدان مين اشراف داشت. آفتاب که پهن شد ديديم اطراف محلي که شب گذشته سگ پارس مي کرد مقدار زيادي سيم خاردار کشيده شده و سنگرهاي تجمعي و انفرادي دشمن در همان حول و حوش قرار دارند. اما رفت و آمدي مشهود نبود. هنوز پاسي از شب نگذشته بود که ماشين تدارکات عراقي آمد و نزديک سيم هاي خاردار توقف کرد. بعد نيروهاي دشمن يکي يکي از کمين گاه خود خارج شدند تا آب و غذا بگيرند. بعد متوجه شديم که سنگر ديده باني آنها هم درست در همان مسيري که ما قصد نفوذ داشتيم قرار دارد و پارس سگ ما را از نزديک شدن به آن باز داشته است. ما تا يکي دو ساعت بعد از غروب آفتاب در سنگر مانديم. وقتي هوا کاملاً تاريک شد محل را ترک کرده و به سمت نيروهاي خودي راه افتاديم. با تلاش هاي پي در پي عباس و ساير بچه هاي شناسايي، همه نيروها نسبت به منطقه توجيه بودند. عمليات آغاز شد. در مراحل اوليه نيروهاي ما کاملاً موفق بودند. برادران رزمنده از محورهاي ديگر حمله کرده بودند ولي ما در پشت يک تپه که به (تپه بلندگويي) مشهور بود کمين کرده بوديم. منتظر فرمان بوديم تا در فرصت مناسب حمله کرده و آن را فتح کنيم. فضا فضاي شهادت بود و حال و هواي زمان عمليات همه لابه لاي ادوات جنگي نشسته و با اين تمکين که جاي امني هست مشغول دعا و نماز و استغاثه بودند تا اين که عباس از راه رسيد. ديدم با تعجب به نيروها نگاه مي کند، چند بار کنجکاوانه اطراف را نگاه کرد و سرش را به طرف من چرخاند. خيال کردم که حال و هواي بچه ها منقلبش کرده با لحن اعتراض آميز پرسيد: چرا همه اين جا جمع شده ايد؟ گفتم: چشم به راه هستيم تا خط بشکند. مسير باز شود آن وقت ما وارد عمل شويم. دستش را تکان داد و گفت سريع نيروها را از اين جا متفرق کنيد. سريع نيروها را از اين جا متفرق کنيد. سريع، سريع، سريع. من با توجه به اين که لزومي به اين کار نمي ديدم ظرف مدت 15 دقيقه نيروها را متفرق کردم. از سيصد نفر نيرو و ادوات جنگي تنها دو نفر با يک دستگاه لودر و يک دستگاه موتورسيکلت در محل باقي مانده بودند. ناگهان حجم عظيم آتش دشمن دقيقاً همان محل تجمع قبلي ما را نشانه گرفت. دو نفر باقي مانده به شدت مجروح شدند. از لودر و موتورسيکلت هم چيزي باقي نماند. چشمان بهت زده همه بچه ها متوجه عباس شده بود که چگونه با درايت و دور انديشي خاص خود ما را از تلفات جبران ناپذيري نجات داده بود.
ما جايي تجمع کرده بوديم که اگر پانزده دقيقه ديرتر متوجه شده بوديم تپه را که فتح نمي کرديم هيچ، بلکه حدود 300 نفر نيرو را از دست مي داديم. وجود عباس در ميان بچه ها باعث خير و برکت بود. جبهه چشم بصيرت همه را بيناتر مي کرد. در نتيجه زماني که اين جور پيشامدهاي رخ مي داد همه متحول مي شدند. اشتياق همه براي رسيدن به سرچشمه اين فيوضات بيشتر مي شد. سر از پاي نمي شناختند. مثل به آب و آتش زدن آن وقت مصداق پيدا مي کرد. عمليات دنبال شد و من عباس را نديدم. فردا شب در يکي از سنگرهاي فتح شده نشسته بودم. داشتم به اين مسئله فکر مي کردم که حرف و وجود بعضي ها در جنگ امداد غيبي بزرگ است. به اين مسئله که امثال عباس و ديگراني که با شهيد شده و يا هنوز در جمع ما بودند چقدر نافع است. چشم هايم به در سنگر بود و در عوالم افکار غوطه ور بودم. يک مرتبه ديدم عباس وارد شد. يک دست لباس عراقي پوشيده. در تاريک روشن سنگر ديدم که از بالا تا پايين خون آلود است. سلام کرد و با لبخند به من خيره شد. من مات و مبهوت نگاهش مي کردم. در ديد اول فکر کردم حداقل چند جاي بدنش تير يا ترکش خورده. سلام کردم و بلافاصله گفتم: چي شده عاصي؟ مجروح شدي؟ خنديد و گفت: نه خاطرات جمع باشد. نفس راحتي کشيدم و گفتم: اگر مجروح مي شدي حيف بود خنديد. در ادامه به او گفتم: حالا بگو ببينم چرا به اين شکل درآمدي؟ عباس نگاهي به خودش انداخت. لباسش را با دست صاف کرد و گفت: اندازه هست؟ مطمئن شدم که مجروح نشده اما هنوز خونين بودن لباس برايم سوال بود. گفت: من اين لباس را پوشيدم که سري به مواضع فتح شده از دشمن بزنم. در همان حين آنها هم پاتک کردند. آتش شديدي مي ريختند. من خودم را رساندم بچه ها را به عقب هدايت کردم و به افرادي که سالم بودند گفتم مجروحين را حمل کنند. خودم هم کمکشان مي کردم.
خسته، اما بشاش و گشاده رو بود. به ديوار سنگر تکيه داد و همان طور آرام آرام نشست روي زمين. سرش را حايل ديوار کرد و به سقف خيره شد. به خودم گفتم کاش انسان مي توانست افکار ديگران را بخواند. کنجکاو شده بودم بدانم زير آن چهره آرام و خندان چه غمي نهفته که عباس را به سکوت واداشته و چشمانش را به سقف بي پيرايه سنگر دوخته. يادم آمد که روز پيش در ادامه مراحل عمليات جمعي از رزمندگان هنگام فتح يکي از ارتفاعات به محاصره دشمن در آمده بودند، نيروها از سه طرف در فشار پاتک دشمن بودند. احمد کاظمي عباس را مامور کرده بود برود نيروها را برگرداند عقب. اگر بچه ها مي ماندند کاري از پيش نمي بردند، فقط تلفات بيشتر مي شد. عباس راه افتاد مي دانستيم که اگر برايش مشکلي پيش نيايد توانايي اين را دارد ماموريتش را به خوبي انجام دهد نزديک به دو ساعت گذشته بود و گير و دار عمليات فرصت پي گيري اين مسئله را نداده بود که ببينم عباس و بچه هاي محاصره شده در چه حالي هستند. ما از اين متعجب بوديم که چرا ارتباط بي سيم بچه ها قطع شده پيش خودم فکر کردم که از دو حال خارج نيست با بي سيم چي شهيد شده يا اسير. تا اين که يکي از بچه ها آمد و گفت: عباس نيروها را برگردانده همه مجروحين را نيز از دايره محاصره خارج کرده است. من بلافاصله خودم را رساندم.
هريک از نيروهاي سالم يکي از مجروحين را با خود آورده بود. لباس هاي همه غرق در خون بود مجروحين و هم آنهايي که سالم بودند. تقريباً همزمان با من سردار کاظمي هم رسيد. اول آمد سراغ عباس با لبخند دست به شانه هاي او زد و گفت: «دلاور خسته نباشي» درست مثل آفتاب براي من روشن شد که قدرداني يک مسئول از نيروهاي تحت امرش مثل آبي که بريزند روي آتش خستگي را از تن آنها بيرون مي کند. عمليات بود و کاري که عباس انجام داده بود به نيروهاي نجات يافته جاني دوباره مي بخشيد.
شخصيت عباس در اين شرايط ساخته شده، نصج گرفته و به بالندگي رسيده بود پرسيدم بي سيم چي شهيد شده؟ عباس خنديد، مطمئن شدم که حدسم درست نبوده نمي توانست شهيد يا اسير شده باشد. اگر به يکي از آن دو صورت بود عباس نمي خنديد. با قيافه اي پرسشگرانه نگاهش کردم.
گفت: حکايتي دارد اين بي سيم چي و ادامه داد: حالا کجا رفته؟ بايد پيدايش کنيم، کنجکاو شدم پرسيدم براي چه؟ عباس همانطور که قمقمه آب را بالا مي برد تا بنوشد، خنده بلندي کرد و گفت: بسيجي بي ترمز به من مي گفت تو منافقي! بعد از اين که با عباس رفتيم سنگر فرماندهي ماجرا را براي سردار کاظمي شرح داد. قضيه از اين قرار بود که وقتي خودش را به نيروهاي محاصره شده مي رساند و به آنها فرمان عقب نشيني نمي کنيم. عباس مي گويد ماندن ما حاصلي جز شهادت بچه ها ندارد. نگاه کنيد. دور و برتان را ببينيد چه اندازه مجروح روي زمين افتاده اگر برنگرديم اين تعداد هم از دست مي روند باقي هم اگر شهيد نشوند، اسير مي شوند. بسيجي مي گويد: تو مي خواهي ما منطقه اي را که به خون دل فتح کرده ايم، مفت مفت رها کنيم براي دشمن و برگرديم. عباس مي گفت:
«مجبور شدم بي سيم را از پشت او باز کنم و بعد هم تهديدش کنم تا بچه ها را از شک ميان ماندن و رفتن نجات دهم» بي سيم چي قبول مي کند که برگردد. آن قدر مجروح روي زمين بوده که برداشتن بي سيم مساوي بوده با روي زمين ماندن يکي از مجروحين. براي همين هم عباس رگبار مي گيرد روي بي سيم تا دشمن نتواند از آن استفاده کند! با اين تدبير تقريباً تمام مجروحين به پشت خط منتقل شدند. سردار کاظمي فرستاد دنبال بي سيم چي وقتي آمد نگراني و شرمندگي در چهره اش نمايان بود. مي دانست که تمرد کرده و فکر مي کرد تنبيهش مي کنند. ولي سردار کاظمي صورتش را بوسيد او را توجيه کرد که در واقع حساس گاهي عقب نشيني مفيدتر از پيشروي است. عباس هم به خاطر تهديدش از بي سيم چي عذرخواهي کرد. اين دومين باري بود که در همين يکي دو شب عمليات عباس جان چند صد نيرو را از آتش بي دريغ دشمن نجات داده بود. هنوز نفس هاي عباس از اين استراحت کوتاه منقطع نشده بود که دستور رسيد از همان محوري که عقب نشيني شده حمله کنند. عباس بلند شد اسلحه اش را برداشت و ادامه داد که: بگو بي سيم چي يک بي سيم تحويل بگيرد. پس از تلاش زياد همان شب آن منطقه فتح شد. بچه ها سعي خودشان را کرده بودند اما بعضي از محورها در شب باز نشده بود. ناگريز عمليات به روز بعد کشيده شد، مقاومت دشمن شديد بود. من سوار موتور بودم مي رفتم تا ببينم وضعيت خط چگونه است. عباس تا مرا ديد گفت: موتور را بگذار زمين بايد پياده برويم جلو تا من ببينم مشکل از کجاست که اين کار با مقاومت روبرو شد. من با تدبير گفتم: ولي من اسلحه ندارم. گفت: لزومي ندارد من هم اسلحه نمي آورم بايد شناسايي کنيم و سريع برگردم. در حالي که مي دانستم. عباس بي دليل اسلحه اش را زمين نمي گذارد. اما باز هم دلم مي خواست بي سلاح نباشم او راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم. به يک مقر مخفي رسيديم. به اشاره عباس پشت تپه اي دراز کشيدم. او سريعاً موقعيت جغرافيايي و وضعيت ادوات و نيروي دشمن را بررسي کرد. غلت زد کنار من و آهسته در گوشم با پرسشي که من نتوانم جواب منفي بدهم گفت برويم پشت خط دشمن ببينم چه خبر است؟ سرم را به علامت موافقت تکان دادم مسافت کمي را سينه خيز رفتيم بعد از پشت تپه راه افتاديم به سمت قلب مواضع دشمن حدود صد متري که جلو رفتيم ناگهان چند نفر عراقي با اسلحه از پشت يک مانع بلند شدند و صدايي گفت «قف» با ناباوري تمام به عباس نگاه کردم و دستم داشت مي رفت بالا که عباس با نه آرنج به پشت من زد و همان طور که نگاهش به سربازان دشمن بود آهسته گفت: سريع دنبال من بيا. خواستم بگويم «آخه وضع خرابه» که حرفم را بريد و گفت همين که مي گويم دنبال من بيا. يک آن عباس گفت: بدر و خودش شروع به دويدن کرد من هم بي اختيار دنبالش دويدم. مي دويدم در حالي که رگبار گلوله هاي دشمن، پشت سرمان بود. عباس به صورت مارپيچ به آن سو واين سو مي دويد من هم هرکاري را که او مي کرد هدف دنبال مي کردم. گلوله ها اطراف ما به زمين مي خورد و من نگاه مي کردم ببينم کجا عباس روي زمين مي غلتد ما مي دويديم سربازهاي دشمن هم پشت سرمان بود. عباس به صورت مارپيچ به آن سو و اين سو مي دويد من هم هرکاري را که او مي کرد هدف دنبال مي کردم گلوله ها اطراف ما به زمين مي خورد و من نگاه مي کردم ببينم کجا عباس روي زمين مي غلتد ما مي دويديم سربازهاي دشمن هم پشت سرمان مي دويدند شليک مي کردند و مرتب فرياد مي کشيدند «جيش الايراني» «جيش الايراني» حدود پانصد متر که از خط اصلي دشمن دور شديم در حال دويدن ديدم يک جيب 106 عراقي بدون سرنشين روشن است. به عباس گفتم سوار ماشين مي شويم من مي برم. تو فقط بگو از کدام مسير برويم. بي آن که در فکر اطرافم باشم پريدم پشت فرمان در همان يکي دو لحظه اي که منتظر بودم تا عباس هم سوار شود دشمن متوجه شده بود. يک گلوله آر.پي.جي به طرف ما شليک شد. من چند متر به هوا بلند شدم و در آن لحظه ديدم که جيب تکه پاره شد.
وقتي افتادم روي زمين دو، سه ثانيه اي هيچ جا را نديدم. بعد متوجه شدم که مجروح شده ام و عباس دو سه متر آن طرف تر به حالت خيز خوابيده بلند شد و به تصور اين که من شهيد شده ام شروع به دويدن کرد. اگر يک لحظه غافل مي شدم عباس مي رفت و من مي ماندم. تمام توانم را به کار گرفتم تا فرياد بکشم. عب ب با س س ـ برگشت ماشين در حال سوختن بو من را از آتش دور کرد. به دوش گرفت و دوباره شروع کرد به دويدن نيروهاي دشمن که تا آن لحظه تصور مي کردند ما هم همراه ماشين تکه پاره شده ايم نزديک تر نيامده بودند. همين که ديدند ما هر دو زنده ايم دوباره ما را گلوله باران کردند اما براي آن ها ديگر دير شده بود ما رسيده بوديم نزديک مواضع خودي. عباس من را پشت خاکريزي زمين گذاشت. گفت: ديگر ناي راه رفتن ندارم. هردو دراز کشيديم کمي استراحت کرديم بلند شد گفت: مي روم موتورسيکلت را مي آورم با موتورمي برمت. رفت حددود ربع ساعت بعد ديدم يک باک بنزين سوراخ سوراخ دست گرفته و دارد مي آيد. در حالي که از درد به خودم مي پيچيدم خنده ام گرفته بود پرسيدم اين چيه؟ چطور شده؟ گفت موتور را زدند، تکه پاره شد. باکش را آوردم تا ببيني چه بر سرش آمده، باک را انداخت. در حالي که خودش از ناحيه پشت زخمي شده بود. دوباره مرا به دوش گرفت و مرا رساند به مقر نيروهاي خودي. خون زيادي از من رفته بود. مي خواستند به بيمارستان پشت خط منقلم کنند. اما دل کن نمي شدم مي خواستم ببينم نتيجه عمليات چه مي شود. مي دانستم که شناسايي عباس مثل هميشه کليد فتح بزرگي خواهد بود. هرچه کردم نتوانستم برادران اورژانس را متقاعد کنم که بمانم. همراه با دو سه مجروح ديگر به پشت خط منتقل شدم. فردا صبح علي اردکاني را هم به بيمارستان منتقل کرده بودند. تا ديدمش اشک شوق در چشمانم حلقه زد گفت منطقه دهلران کاملاً فتح شد. سراغ عباس را گرفتم لبخندي زد و گفت: عجب دلاوري است اين مرد چيزي دستگيرم نشد. پرسيدم آخرين مرحله عمليات به چه صورت بود. جواب داد: معجزه معجزه بود. ترنم شاد پيروزي زخم هاي همه بچه ها را التيام بخشيده بود. به علي اردکاني گفتم: نمي خواهي تعريف کني تا ما هم از وصف آتش بازي ديشب بي نصيب نماييم. گفت: فتح تپه بلندگويي را بر عهده گروهان ما گذاشته بودند. من احساس مي کردم که اين کار عملي نمي شود با آن مقدار ادوات و تعداد زياد کماندوهاي عراقي، تصرف تپه کار ناممکن مي نمود. اما با آمدن عباس اين کار ممکن شد. اميدوار شدم که فتح مي کنيم هرچند که خودم از نيمه کار مجروح شدم و نتوانستم که پيش بروم. اما بچه هايي گروهانم اين کار را کردند. آقاي اردکاني نخواست بيشتر توضيح بدهد. شايد هم نتوانست. من هم اصرار نکردم. وقتي که آهنگ پيروزي از راديو در فضاي بيمارستان طنين انداز شد و خبرهاي جبهه دهان به دهان به ما رسيد فهميدم که منظم ترين قسمت عمليات همين قسمت بوده که من حضور نداشتم. مي گفتند وقتي گروهان اردکاني در محور کانال کنار تپه پيشروي مي کرده عباس هم وارد گروهان مي شود به اردکاني مي گويد من هم آماده ام در اين محور با گروهان شما همکاري کنم اردکاني خيلي خوشحال مي شود روحيه مي گيرد گوشي بي سيم را به عباس مي دهد و به بي سيم چي مي گويد همراه آقاي عاصي زاده باش، اردکاني اسلحه دست مي گيرد و مي گويد: حالا من هم يک بسيجي، شما گروهان را فرماندهي کن. به محض برخورد با دشمن عباس اولين تير را شليک مي کند و در لحظات اول کانال را از دست دشمن مي گيرند. اما نيروهاي مستقر روي تپه بلندگويي آنها را زير آتش سنگين خود گرفته بودند. عباس به گروهان فرمان مي دهد به طرف تپه بلندگويي پيشروي مي کنيم. اردکاني با نگراني تمام مي گويد: نه آن جا يک گردان دشمن مستقر شده، ما فقط يک گروهبانم. عباس مي گويد: فرماندهي را به من واگذار کردي حالا من تصميم مي گيرم. به طرف تپه بلندگويي پيشروي مي کنيم. اردکاني با لبخند مي گويد: خوب پس من هم به عنوان يک بسيجي در خدمت شما هستم. در ابتداي بخش دوم حمله، اردکاني از ناحيه کتف زخمي شده بود عباس طوري نگاهم کرد که يعني فرصت روي زمين افتادن نداريم. به فرمان عباس همان جا حالت پدافند گرفتيم. و بقيه نيروهاي گروهان از محوري ديگر حمله کرده بودند. پس از نماز صبح خبر پيروزي و فتح کامل منطقه دهلران به فرمانده کل قوا مخابره شد و طنين پيروزي در تمام مملکت اسلامي پيچيد.

عمليات والفجر مقدماتي
سرماي بهمن ماه شدت گرفته بود منطقه آرام وخشمخوار تن به آفتاب گاه گاه زمستان مي سپرد و شب ها زير پلاس سياه و ابر آلود آسمان کم و بيش با صفير گلوله اي خوابش مي آشفت و باز هم ساکت مي شد.
در جنگ وقتي عمليات نباشد روزها کم و بيش با هم تفاوتي نمي کنند، نيرو مي رسد، غذا مي آورند، ماشين ها را جا به جا مي کنند، سنگرها را مرتب مي کنند، خاکريز درست مي کنند و همه اين کارها را طوري انجام مي دهند که نيروهاي دشمن بويي نبرند.
فقط هر از گاهي براي آن که به طرف مقابل ضرب شستي نشان دهند و حضور و آمادگي خود را اعلام کنند گلوله اي شليک مي کنند. منوري مي زنند و کارهايي از اين قبيل، اين طبيعت جنگ است. اقتضا مي کند که دوستان صميمي هم براي درد دل کردن و تعريف کردنشان خط قرمزي معين کنند و همه چيز را به يکديگر نگويند. نزديکي هاي عمليات نيروهاي خودي متوجه تغيير اوضاع مي شوند اما حدس ها تا مرحله فکر مي آيند و سعي بر اين است که به زبان نرسند.
بچه ها حس کرده بودند که عملياتي در پيش است اما هيچکدام از تاريخ اجراي آن مطلع نبودند خوشحال بودند از اين که روزمرگي و فضاي يک نواخت عوض مي شود. عمليات حال و هواي بچه ها را عوض مي کرد، دست هاي دعا قد مي کشيدند. دل ها صاف مي شد به قول شهيد خليل حسن بيگي جبهه بهشت مي شد. جايي که ديگر دروغ و دو رنگي و کينه و عداوت وجود نداشت، جايي که همه برادر مي شدند خطاب ها برادر، برادر بود.
و حالا عملياتي که بچه ها پيشاپيش نسيمش را استشمام مي کردند عمليات والفجر مقدماتي بود. در آن موقع عباس مسئول اطلاعات عمليات لشکر 8 نجف اشرف بود.
جلسه توجيهي گذاشته بود من هم بايد شرکت مي کردم. وقتي وارد سنگر شدم ديدم همه بچه هاي اطلاعات عمليات و شناسايي نشسته اند. عباس نقشه محورهاي عملياتي را نصب کرده بود به ديوار و داشت توضيح مي داد.
«برادرها، توجه داشته باشيد که با اين حساب عبور خودروها چه سبک و چه سنگين از اين دو کانال کار دشواري است. از طرفي هم به همان اندازه حياتي. ما بايد ترتيبي اتخاذ کنيم که در کمترين مدت بتوانيم از اين دو کانال عبور کنيم»
عباس همان طور که دستش را قرار داده بود روي خطوط نقشه سکوت کرد که نظر بچه ها را بشنود. طباطبايي به طرف نقشه اشاره کرد و گفت: در اين صورت ما بايد اندازه دقيقي از عرض کانال ها داشته باشيم. عباس ادامه داد که: ما چندين بار در مراحل شناسايي از اين دو کانال عبور کرده ايم اما هيچ گاه به فکر اندازه گيري آنها نيفتاده بوديم. در اين هنگام سردار کاظمي فرمانده لشکر خطاب به آقاي طباطبايي گفت: پس لازم شده شما امشب با آقاي عاصي زاده برويد کانالها را اندازه بگيريد و براي پل يا پر کردن آنها تدبيري بينديشيد. عباس دوباره توضيحات خود را ادامه داد.
«اين منطقه کاملاً مسطح و دشت مانند است. هدف دشمن هم از حفر اين دو کانال جلوگيري از پيشروي نيروهاي ما بوده. فاصله بين اين دو کانال تقريباً ده متر است. يعني درست پشت سر هم قرار گرفته اند و بين آنها در طول کانال ها مين گذاري شده، وقتي جلسه تمام شد عباس دست زد به شانه طباطبايي و گفت: امشب با هم مي رويم شناسايي ساعت 30/5 عصر حرکت، حالا برو استراحت کن. عباس هميشه در شناسايي ها موفق بود و همه از اين مسئله هم متعجب بودند که او بدون اسلحه مي رفت. ساعت 30/5 عصر چهار نفر که يکي از آنها طباطبايي بود جلو در سنگر منتظر آمدن عباس بودند. همگي مجهز به اسلحه، نوار فشنگ، نارنجک. عباس همان طور که به ساعتش نگاه مي کرد نزديک کرد. سلام کرد اين برادرها براي چه آمده اند؟ اين سوال را با لحن اعتراض آميزي پرسيد طوري که مي دانست براي چه آمده اند و منظورش اين بود که چرا آمده اند! طباطبايي گفت: اين برادرها را آورده ام که منطقه را از نزديک ببينند و توجيه شوند. عباس خنديد و گفت: بابا ما مي خواهيم برويم شناسايي نمي خواهيم که تظاهرات راه بيندازيم. فقط يک نفر کافي است. خودت بيا و اين تفنگ و فشنگ و اين ها را هم زمين بگذار. طباطبايي با تعجب پرسيد: مگر نمي خواهيم برويم شناسايي تا نزديکي دشمن خوب اسلحه مي خواهيم ديگه؟! عباس گفت: نه در موقع شناسايي با دست خالي برويم کارمان سرعت بيشتري انجام مي پذيرد تا اين که اين همه يراق و فشنگ با خودمان حمل کنيم. مسير طولاني است، سنگيني اين مهمات مانع حرکتمان مي شود. اين برادرها را هم راهي کن بروند سر واحد خودشان، نمي خواهيم که داد بزنيم بگوئيم آمده ايم شناسايي. طباطبايي اصرار کرد پس آقاي قيصري بيايد. ساعت 30/5 حرکت کردند به سمت مواضع دشمن. طباطبايي مي گفت: حدود 30 کيلومتر راه رفته بوديم. رسيديم به ميدان مين ساعت 11 شب بود، عرض ميدان مين تقريباً 500 متر بود. طبق نقشه اي که عباس ترسيم کرده بود کانال اول درست بعد از همين ميدان مين واقع مي شد. دوباره ميدان مبني ديگر و کانال دوم. به نيمه ميدان مين که مي رسند به طور واضح صداي ضبط صوت و حرف هاي عراقي ها را مي شنوند. عباس به آقاي قيصري مي گويد: همين جا بمان و مواظب اوضاع باش اگر براي ما مشکلي پيش آمد سريع برگرد. و خودش راه مي افتد و طباطبايي هم دنبالش حرکت مي کند.
هواي ابري بهمن ماه آسمان را تاريک کرده و نمي گذاشت کسي کسي را ببيند. عباس دوربين مادون قرمزش را به طباطبايي مي دهد و به سمت صدا اشاره مي کند و مي گويد نگاه کن. طباطبايي نگاه مي کند مي بيند آن طرف کانال يک تيربار مستقر است و دو نفر عراقي پشت آن ايستاده اند و از حرکاتشان مشخص است که بي توجه به اطراف گرم گفتگو هستند. ميدان مين را پشت سر مي گذارند و به لبه کانال مي رسند در حالي که کمتر از ده متر با عراقي ها فاصله داشته اند. عباس دست مي زند. به شانه طباطبايي و در گوشش نجوا مي کند که بي سر و صدا برو داخل کانال عرض آن را اندازه بگير. داشتم مي شنيدم که يک نفر صدا مي زند «جاسم جاسم تعال تعال» ظاهراً شخصي که پشت تيربار ايستاده نامش جاسم بوده و مي رود.
طباطبايي سريع برمي گردد و دست مي گيرد به لبه کانال که وارد آن شود که ناگهان فرياد «قف قف» سکوت و هم آلود تاريکي را مي شکند. مي گفت: زهره من ريخت. يک آن چشمانم را بستم و منتظر ماندم که با تيربار سوراخ سوراخم کنند. دستهايم به لبه کانال گير داده بودم و طاقتم داشت تمام مي شد. مي لرزيدم، بي اسلحه افتاده بودم در يک دامي که راه فراري نداشتم و پشت سرم تيرباري آماده شليک بود.»
در اين گير و دار عباس که بالاي سر طباطبايي نشسته سرش را پايين مي آورد و مي گويد نترس برو پايين برو پايين اين نگهبان تنها شده مي ترسد. انگار نه انگار که دشمن در ده متري آنها ايستاده و به ايشان فرمان ايست داده. طباطبايي حالي ميان اميد و دلهره پيدا مي کند با خودش مي گويد او که بالا نشسته آن قدر خاطر جمع است من هم نبايد بترسم. اما اين فکر هم نمي تواند دلش را قرص کند. به هر حال مي پرد داخل کانال سريع اندازه مي گيرد و برمي گردد دست هايش را دراز مي کند که عباس بگيرد و بکشدش بالا وقتي مي رسد بالا عباس مي پرسد چرا به اين سرعت، مطمئني که درست اندازه گرفتي.
طباطبايي مي گويد: بله کار اندازه گيري ما تمام است مي توانيم برگرديم. عباس آرام مي پرسد کجا؟ و مي شنود که برگرديم مقره کاري که به ما محول کرده بودند انجام داديم.
عباس مي گويد: مي رويم کانال دوم را هم اندازه گيري مي کنيم بعد.
طباطبايي مي گفت: هنوز دلهره چند لحظه قبل بدنم را مي لرزاند به عباس گفتم: شما که قبلاً هر دو را ديده ايد مگر اندازه هم نيستند؟ ديگر لزومي ندارد که خودمان را به خطر بيندازيم. عباس اصولاً کارهايش مخصوصاً امور شناسايي را به دقت انجام مي داد.
داشتيم با هم صحبت مي کرديم که ناگهان يک گلوله منور از همان ميدان مين به هوا پرتاب شد. منطقه روشن شد عباس بلافاصله دست زد به شانه من و هر دو خوابيديم روي زمين و همان موقع تيربار دشمن وسعت آن منطقه را زير آتش گرفت در نتيجه چند گلوله منور ديگر هم به هوا پرتاب شد. بار ديگر شهادتين خودم را خواندم چشمانم را بستم و خواستم با آرامش به شهادت برسم. منتظر بودم که کي تکه پاره مي شوم. يک مرتبه سر و صداي جانوري روي ميدان مي دويد عراقي ها فکر مي کردند انفجار مين منور به علت برخورد پاي آن جانور بوده. همين باعث شد که تيربار را خاموش کنند و دوباره منطقه آرام شد. شايد منظور عباس اين بوده که من با توکل به خدا مي آيم شناسايي، شايد هم اين که اگر آقاي طباطبايي مسلح بود شايد همان لحظه شليک تيربار، او هم شليک مي کرد.
دوباره عباس به طباطبايي مي گويد: حالا بلند شو برويم.
ـ کجا ؟
ـ اندازه گيري کانال دوم.
طباطبايي مي گفت: مي خواستم بهانه بياورم طوري که عباس را منصرف کنم. اما عباس به من اشاره کرد همان جا بمانم و خودش راه افتاد و رفت.
من آمدم کنار آقاي قيصري نشستم معبر بسيار تنگ بود و با کوچک ترين حرکتي ممکن بود مين منور ديگري به هوا پرتاب شود و اين مسئله مي توانست حتي عمليات را به تاخير بيندازد.
حدود نيم ساعت که گذشت عباس برگشت او از کانال دوم هم گذشته بود به عمق منطقه دشمن نفوذ کرده بود پس از شناسايي آمده بود و گفت برويم.
در راه برگشت کم کم هوا روشن مي شود طباطبايي مي بيند روي پيشاني عباس هلال سياهي نقش بسته مي پرسد پيشانيت که اين طور نبود چي شده؟ عباس جواب مي دهد که: داشتم از کانال بالا مي رفتم پيشانيم خورد به لوله تانک دشمن.
ساعت 12 ظهر بود عباس، قيصري و طباطبايي پس از 60 کيلومتر پياده روي به مقر بازگشتند. در حالي که در پيشاني او مهر شهادت نقش بسته بود. آمد و همان روز دوباره جلسه توجيهي گذاشتند و عباس نقشه اي را که از بس به پستي و بلندي اش پا کوبيده بود حالا ديگر مثل کف دست مي شناختش توضيح مي داد «اين دو کانال دقيقاً يک اندازه، يعني 5 متر عرض دارند و چهار متر عمق. ما بايد براي عبور نيروهاي پياده پل هاي سبک آلومينيومي به شکل نردبان بسازيم. که از اينجا تا پشت خط دشمن به راحتي قابل حمل باشند. برادران حتماً در نظر دارند که اين پل ها بايد با گوني استتار شوند تا هم از انعکاس نور جلوگيري شود و هم هنگام حمل اگر به مانعي برخورد کرد صدا ايجاد نکند. اين از توجيه قسمت کانال ها، اما محوري که لشکر بايد از آن اقدام کند هنوز احتياج به شناسايي دارد، که ظرف يکي دو روز آينده انشاءالله برادران اطلاعات و عمليات اين قسمت را نيز حل خواهند کرد. البته گروه شناسايي ده شب در اين منطقه بوده اند اما به دليل پاره اي از مشکلات هنوز شناسايي کامل صورت نگرفته. امشب يک تيم شناسايي به منطقه ذليجان اعزام مي شوند. اين منطقه آرام و خلوت است. تيم شناسايي بايد از راه جنگل امقر درست اين جا اين منطقه (عباس دستش را گذاشته بود روي نقشه و جاي جنگل را نشان مي داد) به طرف پاسگاه وهب حرکت کند ساير نقاطي که احتياج به شناسايي دارد نيز توسط تيم هاي ديگر ظرف امروز و فردا شناسايي خواهد شد.
زماني که عباس قسمت هاي حساس عمليات را شرح مي داد جاي سوال براي کسي باقي نمي ماند.
عباس پرسيد: اگر کسي نظري دارد بفرمايد. يکي دو نفر فقط از مسير عبوري گروه هاي شناسايي سوال کردند. پايان جلسه سردار کاظمي فرمانده لشکر خطاب به عباس گفت: انشاءالله برادرها ظرف امشب و فردا بايد نتيجه شناسايي را تحويل بدهند ما فرصت زيادي نداريم.
همان شب گروهي که بايد پاسگاه وهب را بررسي مي کردند اعزام شدند و فردا نزديک ظهر بازگشتند. عباس وقتي از نتيجه کار اين نيم با خبر شد انگار که خيالش از يک قسمت راحت شده بود و دغدغه قسمت هاي ديگر راحتش نمي گذارد من جلو سنگر ايستاده بودم، مثل هميشه لبخندي روي لبش بود نزديک شد گفت: «برويم؟»
ـ کجا ؟
ـ شناسايي.
گفتم: آقاي عاصي زاده اين موقع روز مگر مي خواهيم خودکشي کنيم.
گفت: توکل بر خدا، آماده شو مي رويم.
هنگام رفتن من يک قبضه کلت همراهم بود. ديدم عباس چشمش افتاده روي غلاف کلت، من بلافاصله از کمرم بارش کردم و انداختم داخل سنگر.
خنديد و گفت انگار ياد گرفته اي.
گفتم: پيش از اين که شما بگوييد بايد ازش مي کردم.
گفت: خوب بعدش را هم مي داني؟
گفتم: حرکت؟
سري تکان داد و گفت: نه نه، وضو و قرائت آيه «وجعلنا...»
من به خاطر ضعف ايماني که داشتم برايم قابل هضم نبود با خودم گفتم عاصي هم پاک بي خيال شده، آيه «وجعلنا» جاي خود، اسلحه هم جاي خود، حرکت کرديم به طرف دشمن.
به نزديکي هاي مواضع آنها که رسيديم از منطقه مين بايد عبور مي کرديم . يکي از مين ها را برداشتم دست گرفتم. عباس اشاره اي کرد براي چه؟
من همان طور که خم شده بودم و سرم به سمت جلو بود و از پشت تپه پيش مي رفتم گفتم: براي احتياط.
عباس گفت: يواش بگذارش زمين، کسي که در روز براي شناسايي مي آيد که ديگر محض احيتاط نمي شناسد. بنا شد با توکل بر خدا بياييم. حالا آن مين را بگذار زمين، حدود 50 متر که جلوتر رفتيم دقيقاً رسيديم بالاي سنگر کمين دشمن من مات و ميخکوب ايستاده بودم و خواب 7 نفر عراقي در سنگر کمين را تماشا مي کردم. عباس دستم را کشيد و اشاره کرد که بيا برويم اين سنگر را پشت سر گذاشتيم عباس پشت مانعي نشست. با خونسردي تمام جغرافياي منطقه را بررسي مي کرد من دلم جوش مي زد. حقيقتش ترس سراپايم را فرا گرفته بود يعني باورم نمي شد که درست در روز روشن بالاي سنگر کمين دشمن باشم. به عباس اشاره کردم که الان از خواب بيدار مي شوند. عباس نگاهي به آسمان انداخت و آهسته گفت: ديشب خواب ديده ام. نترس ما سالم برمي گرديم. همان جا يادم آمد که سه شب پيش عباس رفته بود شناسايي باران تندي باريدن گرفته بود. ما در سنگر نشسته بوديم و غصه مي خورديم مي گفتيم امشب ديگر با خود عباس برنمي گردد يا اگر برگردد دست خالي برمي گردد. غافل از اين که همان باران باعث شده بود نيروهاي کمين دشمن به سنگرها خود بخزند و سگ هايي که هميشه بالاي اين سنگرها پارس مي کردند. و معمولاً از خود نيروهاي دشمن خطرشان جدي تر بود (چون خواب نداشتند و خيلي باهوش تر بودند) زير باران پناهي بجويند و خاموش شوند. عباس موفق شده بود کانال ها را پشت سر بگذارد ميدان مين مابين کانال ها را خنثي کند سنگرهاي تجمعي و کمين دشمن را کاملاً شناسايي کند. نزديکي هاي صبح بود که صداي پاي هميشه آشناي او سکوت سنگرها را شکست و رايحه بازگشتش مژده بي مانندي شده بود براي همه.
من هم نشسته بودم به سنگر عراقي نگاه مي کردم، به عباسي که اينقدر آرام و مطمئن دارد شعري را زير لب زمزمه مي کند خوب گوش کردم ديدم نجوا مي کند:
«گر نگهدار من آنست که من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دار»
با اين که نزديک عباس نشسته بودم حس کردم که چقدر از او فاصله دارم. او خواب ديده و اطمينان دارد من مي بينم و مشکوک هستم.
کوچک شدم، خرد شدم، خاک شدم، ما کجا هستيم، ما که هستيم به خود نهيب زدم آدم وقتي پاي يک کوه ايستاده باشد مي تواند بفهمد که چقدر کوچک است. شروع کردم به لب خواني کردن همان آواز: گر نگهدار.....
زير آسمان تاريک شب هيجدم بهمن ماه از دهکده انبياء تا جنگل امقر و از آن جا تا نزديکي پاسگاه وهب آمده بوديم. از ابتداي راه تا نزديکي پاسگاه وهب با جيپ معروفش (يک دستگاه جيپ غنيمتي عراقي) از پشت سر نيروها حرکت مي کرد. آن موقع من فرمانده گردان بودم ايشان هم مسئول اطلاعات و عمليات لشکر. به ايشان گفتم: شما که بي سيم چي همراهتان هست چه لزومي دارد بياييد جلو، همين جا پشت خط بمانيد و با ما در تماس باشيد. با اين که روحيه اش را مي شناختم و مي دانستم قبول نمي کند ولي گفتم.
خنديد و گفت: بي انصافي نکن مي خواهي ما را بي نصيب بگذاري. بعد هم گفت: مي خواهم بيايم جلو تا اگر يکي از فرمانده گردان ها با مشکلي روبرو شد مشکلش را حل کنم. جاي سوالي برايم باقي نمانده بود. چيزي نگفتم به اين فکر افتاده بودم که با همه اين حال و هواي معنوي که ايجاد شده باز هم پشت اين خطوط آتش آن دور دورها ميان کوچه پس کوچه هاي آرام شهرها و روستاها آدم هايي پيدا مي شوند که به جوان ها بگويند مي رويد جنگ خودتان را به کشتن مي دهيد!! آدم هايي پيدا مي شوند که با اين که مي توانند بيايند جبهه ولي امتناع مي کنند و خيلي ها هم با اولين سر و صداي تير و تفنگ حول و حوش مرز از آن طرف مملکت در رفتند و سر از ممالک غربت در آوردند که نبايند جبهه و از صداي راديو و تلويزيوني هم که اخبار جنگ را پخش مي کند دور باشند.
ساعت 30/9 شب بود که عمليات با رمز مقدس يا الله يا الله يا الله آغاز شد.
بيابان در بيابان آتش بود و صدا و خون و شهادت و بچه ها يک لحظه هم خستگي نداشتند و بيم به دل را نمي دادند. سپيده دميده بود رسيديم به جاده آسفالته اي که پاسگاه ها در اطرافش قرار داشتند. بچه ها با آب قمقمه هايشان وضو گرفتند و نماز صبح را به امامت شهيد عاصي زاده اقامه کرديم.
يک نماز جماعت تاريخي بود، از آن نماز جماعت هايي که زير آتش توپ و تانک برگزار مي شوند. نمازمان تمام شده بود که متوجه شديم تعدادي اتوبوس در حال عبور از جاده هستند. اين ها نيروهاي سوداني بودند که ناشيانه از آن سمت آمده بودند تا به نيروهاي دشمن بپيوندند. با همان هجوم اول چند دستگاه از خودروهاي آنها به آتش کشيده شد و تعداد زيادي هم به اسارت درآمدند. چند دستگاه هم در حال دور زدن بودند که چند نفر از بچه ها را فرستاديم آنها را هم منهدم کردند. آن نيروهاي سوداني فوق العاده ترسو بودند. به محض اين که يک بسيجي با کلاش جلو آنها را مي گرفت همه تسليم مي شدند. جاده آسفالته همسطح زمين بود طوري که نمي شد پشت آن پدافند کنيم. شهيد عاصي زاده حدود 30 دستگاه لودر و بلدوزر به منطقه آورد که شروع کردند به ايجاد خاکريز، در اين هنگام سر و کله تانک هاي عراقي از دور پيدا شد و با گلوله هاي مستقيم لودرها و بلدوزرها را مورد حمله قرار مي دادند با منهدم شدن چند دستگاه از وسايل ما راننده ها دچار اضطراب شدند پياده مي شدند و کسي جرات نمي کرد ساخت خاکريز را ادامه دهد. در اين هنگام شهيد عاصي زاده با عجله خودش را رساند بالاي يکي از لودرها و راننده را که در حال پياده شدن بود نگه داشت.
به راننده گفته بود بنشين و کارت را ادامه بده مطمئن باش که اگر ترکش بيايد اول به من اصابت مي کند. راننده با قوت قلب بيشتري شروع به کار کرد. باقي هم وقتي اين منظره را ديدند پشت دستگاه ها نشستند و با تقويت خاکريز را ادامه دادند.
اين عمليات يکي از عمليات هاي خاطره ساز بود. به دليل اين که قبل از شروع لو رفته بود. خيلي از محورها موفق نشدند به اهداف پيش بيني شده دست پيدا کنند. تنها از محوري که لشکر نجف اشرف پيشروي مي کرد حدود پانصد نفر به اتفاق شهيد عاصي زاده توانستيم از موانع بسياري که دشمن ايجاد کرده بود عبور کنيم و خود را به پاسگاه هاي مرزي عراق برسانيم. اما دشمن در همان ساعات اوليه بامداد محور عبوري ما را هم مسدود کرده بود. آن وقت نيروهاي ما که از سر شب تا صبح پياده روي، هجوم، دويدن، عبور از کانال ها و ميادين مين خسته شان کرده بود در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.
حدود دو سه ساعت از محاصره دشمن گذشته بود و دايره محاصره هي داشت تنگ تر مي شد. خاکريزي که ما پشتش پدافند کرده بوديم نعلي شکل بود و آتش دشمن کاملاً بچه ها را احاطه کرده بود. اگر کسي مي توانست وسط محوطه بايستد مي ديد، بچه هايي که جاي جاي خاکريز به صورت درازکش روي خاک ها خوابيده اند و به سمت دشمن تيراندازي مي کنند. در حالي که در کنار آنها برادرانشان شهيد و مجروح شده بودند. اين مواقع خدا مي خواهد که آدم دلش مثل کوه استوار باشد. يعني غير از اين هم چاره اي نيست. اين مواقع مرز بين هوش و بيهوشي است. کمتر کسي مي تواند زير آتش نفس گير دشمن که ديوانه وار شليک مي کند تصميم بي عيب و نقصي بگيرد. شهيد عاصي زاده به تک تک بچه ها سر مي زد و آن ها را تشويق مي کرد که مقاومت کنند، روحيه مي داد. بچه ها مصمم به مقاومت بودند. به دستور ايشان دو طرف خاکريز تفنگ 106 قرار دادند و چند دستگاه تانکي هم که همراه داشتيم در وسط خاکريز مستقر کردند تا مرتب به طرف دشمن شليک کنند. شهيد عاصي زاده فرياد مي زد و به تيربارهاي دو طرف خاکريز مي گفت: شليک کنيد بايد حجم آتش ما بيشتر از حجم آتش دشمن باشد. در اين هنگام يکي از بچه هاي بسيجي با سر و رويي غبار آلوده و چشم هايي لبريز از ترديد و نگراني خودش را به عباس رساند و گفت: آقاي عاصي زاده فرمانده گروهان ما شهيد شده، چه کار کنيم؟
شهيد عاصي زاده با تندي به او گفت: اين که ديگر گفتن ندارد برادر من، برو سنگرت را حفظ کن. ترس به دلت راه نده، دنبال کار خودت باش. لازم نيست که اين خبر را همه جا پخش کني. آن برادر بسيجي اسلحه اي را که با يک دست گرفته و مردد بود دوباره محکم چسبيد و با عجله برگشت. ما پشت خاکريز پدافند کرده بوديم و دشمن هر لحظه نزديک تر مي شد. ما اين طرف خاکريز بوديم در حالي که درست در چند متري ما برادران و همرزمان ما آن طرف خاکريز مجروح افتاده بودند و آنهايي که هنوز هوش و حواس داشتند صداي نزديک شدن تانک هاي دشمن را مي شنيدند.
در آن لحظه شهيد عاصي زاده صدا زد که پنج شش نفر آر.پي.جي زن ممتاز مي خواهم، که با هم برويم جلو اين تانک ها را بگيريم، بچه ها صف کشيدند. ايشان با توجه به اين که شناسايي منطقه را انجام داده بود و با موقعيت کاملاً آشنايي داشت. آر.پي.جي زن ها را به آن طرف جاده آسفالت برد و به آنها گفت تانک هاي عراقي را بزنيد تا ما نيروها را به عقب برگردانيم. خودش برگشت و زير آن حجم آتش مي رفت آن طرف خاکريز و به تنهايي شهدا و مجروحين را مي آورد مي گذاشت پشت خاکريز، هر بار که مي رفت بچه ها مي گفتند ديگر برنمي گردد ولي او شجاع تر از اين بود که به دلش ترس راه داشته باشد.
مي خواستيم نيروها را به عقب برگردانيم در حالي که فاصله ما تا تانک هاي دشمن چيزي کمتر از 200 متر بود. در اين هنگام يکي از برادرها را ديدم که ايستاده و دارد نگاه مي کن گفتم: چرا ايستاده اي؟ بيا برويم.
گفت: من بايد اين جا بمانم و جلو اينها را بگيرم مشغولشان مي کنم تا شما برگرديد. به تانکهاي دشمن اشاره مي کرد و طوري مي گفت اينها که انگار به مشتي سنگريزه اشاره مي کند. مهم ايستادگي اش بود. دل و جرات ايستادن آن هم در جايي که لحظه به لحظه هيات غول آساي تانک ها نزديک تر مي شوند.
آر.پي.جي اش را که شليک کرد من داشتم مي رفتم. نفهميدم که به تانک عراقي خورد يا نه به خاطر اين که منظره اي ديدم که چند دقيقه همه حواسم را از هرچه غير خدا و خودش بود قطع کرد. گلوله مستقيم تانک آمده و سر اين رزمنده را با خود برده بود ولي بدن بي سر او چند ثانيه اي همان طور ايستاده و بعد مثل سروي شکسته روي خاک افتاد.
آن قدر محو اين صحنه شده بودم که متوجه نبودم خودم هم در ديد مستقيم تانک ها قرار دارم. فقط فهميدم که گلوله تانک در نزديکي ام به زمين خورد. چند لحظه بعد که به هوش آمدم از شکم و کمرم خون جاري شده بود تعدادي ترکش هم به سر و صورتم اصابت کرده بود بچه ها از کنارم عبور مي کردند بعضي ها که از دوستانم بودند و در حين دويدن لحظه اي مي ايستادند. ناتواني را در چهره شان مي خواندم و توقعي هم نداشتم اما مي ايستادند مي گفتند برمي گرديم عقب آمبولانس مي فرستيم دنبالتان. از نگاهشان مشخص بود که خودشان هم اميد برگشت ندارند چه رسد که بخواهند آمبولانس براي من بفرستند. نيروها که رفتند يک دفعه ديدم روي دوش يک نفر هستم، يک نفر که از خستگي به زحمت تن به دويدن داده و وزن سنگين من روي شانه هايش طوري فشار آورده که پوتين هايش به سختي از زمين کنده مي شدند. حالم که کمي بهتر شد متوجه شدم عاصي زاده است. گفتم: آقاي عاصي زاده بگذار من توي همين ميدان کنار همين شهدا بمانم. خودت را اذيت نکن چيزي ديگر به عمر من باقي نمانده.
من هيکلم سنگين بود و شهيد عاصي زاده هم لاغرتر و هم کوتاه تر از من بود. دلداريم مي داد که روحيه ام را از دست ندهم. هرچه اصرار مي کردم که بگذار نفس هاي آخرم را همين جا بکشم، بگذار توي همين ميدان بمانم.
ولي ايشان مي گفت: نه. حتماً بايد شما را ببرم. در مسيري که برمي گشتيم بايد از کانال ها عبور مي کرد من را مي گذاشت لبه کانال مي پريد توي کانال بدنم را مي کشيد آن طرف و دوباره مي آمد بالا و بلندم مي کرد. تعجب کرده بودم از اين قدرت فوق العاده در حالي که اکثر نيروها موقع عقب نشيني حتي قدرت حمل سلاح نداشتند و بعضي حتي پوتين هاي خودشان را هم در مي آوردند، اما ايشان مرا به دوش گرفته بود و برمي گرداند. بالاخره رسيديم پشت کانال اصلي همان جا که خط اول شکسته شده بود. در آن جا تعدادي آمبولانس با مکافات توانسته بودند خودشان را زير آتش دشمن به جلو برسانند و به محض اين که يکي از آنها مي رسيد نيروهاي رزمنده که خسته بودند و توان پياده روي تا جنگل امقر را نداشتند آن را پر مي کردند و آمبولانس مجبور مي شد برگردد، يکي دو بار اين صحنه تکرار شد. شهيد عاصي زاده به محض رسيدن آمبولانس دويد جلو آن را گرفت من را هل داد روي صندلي جلو و به راننده آمبولانس گفت: برو. و اين طوري جانم را براي هميشه مديون عاصي زاده شدم.

والفجر 1
بعد از عمليات والفجر مقدماتي فرصتي پيش آمده بود تا شهيد عاصي زاده بيشتر به مسئله تشکيل تيپ مستقل بچه هاي يزد بپردازد. مي گفت: ستاد پشتيباني يزد فعال است. هداياي مردمي خوب است. استقبال جوانان بسيجي هم خوب است تجربه هم به اندازه کافي کسب کرده ايم. بچه ها را تشويق مي کرد. تا در واحدهاي مختلف فعاليت کنند و راه کارهاي لازم براي اداره يک تيپ را جمع آوري کنند. معتقد بود که با تشکيل تيپ مستقل انگيزه و انسجام بيشتر مي شود. خيلي از مشکلات مرتفع مي شود و به هدف اصلي که همان دفاع و مقاومت در برابر تجاوز دشمن بود نزديک تر مي شويم. هرچند که ما در کنار برادران اصفهاني در لشکر هشت نجف اشرف مشکلي نداشتيم. اما کارآيي بچه ها به جدي از بازدهي رسيده بود که خودمان مي توانستيم مستقل عمل کنيم. مثلاً در عمليات والفجر مقدماتي سه يا چهار گردان از لشکر نجف را بچه هاي از استان يزد اداره مي کردند که عمده تيپ يک از لشکر هشت نجف هم از رزمندگان يزدي تشکيل شده بود. شهيد عاصي زاده هر روز مي رفت قرارگاه و در اين رابطه صحبت مي کرد و مرتب پيرامون تشکيل تيپ مستقل با آيت الله خاتمي در ارتباط بود. در همان روزها دستورالعمل و کادر سازي تيپ را آورده بود. روي کاغذ يعني: پيش نويس تشکيل تيپ را آماده کرده بود، که چه آموزش هايي بايد ببينيم، چه سلاح هايي لازم داريم و در کنار ايشان برادران ديگري هم بودند که تلاش مي کردند، نظير کاظم مير حسيني، شهيد بزرگوار خليل حسن بيگي، حاج آقا ناصري، حاج آقا صدر الساداتي و ديگر عزيزان رزمنده که هريک به سهم خود کوشش مي کردند تا اين مورد عملي شود.
شهيد عاصي زاده پيشرفت کار را با بچه ها در ميان گذاشت. و از آنها نظرخواهي کرد. اصرار داشت که ما توانائيش را داريم و از ازدحام بچه هاي يزد استفاده کنيم، خود بچه ها تصميم مي گيرند و يک ميداني ايجاد مي شود. براي آزمايش بچه ها. يکي از همين روزها نزديکي هاي عيد بود. زمين داشت کم کم نفس مي کشيد و هوا ميان زمستان و بهار به اعتدال رسيده بود. گاهي سرد مي شد و گاه گرم به حدي که صداي قدم هاي بهار را مي شد ميان دشت هاي خوزستان حس کرد. دشت هاي خوزستان اشتهاي عجيبي دارند براي عبور از فصل سرما و پيوستن به طبيعت اصلي شان که همان گرما است. بهار است، بوته هاي شکسته از زير و روي تانک ها و ادوات کمر راست کرده و داشتند جان مي گرفتند. شهيد عاصي زاده گفت: بچه هاي اطلاعات و عمليات آماده شوند.
ما اطلاع نداشتيم کجا مي خواهيم برويم. حدود ساعت پنج بعداز ظهر به منطقه اي رسيديم که با خط عراق 15 کيلومتر فاصله داشت. برادران ارتش هم نزديک ما بودند. طبق گفته ايشان بايد مدتي در آن منطقه مي مانديم و براي خودمان سنگري آماده مي کرديم. در دهانه رودخانه اي که از آن منطقه مي گذشت حفره اي بود که از گوني هاي جلويش مشخص بود قبلاً هم به عنوان سنگر از آن استفاده مي شده، داخلش را نگاه کرديم ديديم بد نيست مناسب است. ما هفت نفر بوديم و سنگر به زحمت جاي شش نفر را داشت. وقتي مستقر شديم همه خسته و کوفته بوديم. اما صحبت هاي عاصي زاده طوري بود که هميشه و همه جا خستگي را از تن نيروها در مي آورد.
صحبت هاي عاصي زاده يک سوز و گداز خاصي داشت. يک قدرتي در صدايش بود که حتي مويرگ هاي طرف مقابل را به جنبش وامي داشت. با همه اين که سر زبانش مي گرفت اما مي دانست که چه مي گويد و به آن چه که مي گفت ايمان داشت. آينه تمام نماي بچه ها بود. آن شب شروع کرد به صحبت کردن، طوري صحبت کرد که همه نشسته بوديم زار زار گريه مي کرديم. حتي چند نفر از برادران ارتش هم آمده بودند نزديک سنگر ما و صداي گريه هايشان با صداي گريه بچه هاي داخل سنگر مخلوط شده بود و يک صحنه تکان دهنده و ديدني درست شده بود، طوري که ساعت دوازده وقتي مي خواستيم شام بخوريم مردد شده بوديم که آيا با حساب صحبت هاي عاصي زاده ما مستحق خوردن يک قوطي کنسرو لوبيا هستيم يا نه؟ مي گفت:
ما آمده ايم از مرز و بوم مملکتي دفاع کنيم که پيرزن ها و بچه هاي صغير و يتيمش پس اندازشان را با جان و دل به جبهه و ما هديه مي کنند. بچه هاي مدرسه اي قلک هايشان را مي شکنند از هزاران خواسته کودکانه شا 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : عاصي زاده , ذبيح الله ,
بازدید : 327
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1344 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد و دوران طفوليت را با تربيت ديني پدر و مادر خود پشت سر گذاشت و در هفت سالگي به دبستان کوچک زاده يزد رفت . دوران ابتدايي را با موفقيت گذراند.از لحاظ درسي و اخلاقي نمونه بود.
پس از پيروزي انقلاب دوران راهنمايي را در مدرسه فقيهي به پايان رساند و چون هوش سرشاري داشت در رشته رياضي و فيزيک ادامه تحصيل داد. تا سال دوم دبيرستان درس خواند و بعداز آن به سپاه و بسيج پيوست.
آغاز جنگ تحميلي فصلي نو در زندگي اوبود.با آغاز جنگ او به رزمندگان اسلام پيوست و تا لحظه شهادت هيچ گاه جبهه و جهاد در راه خدا را فراموش نکرد .
اولين بار که به جبهه رفت در جبهه سوسنگرد و رودخانه نيسان بود. بعد از آن در عمليات طريق القدس شرکت کرد ومجروح شد. عمليات بعدي فتح المبين بود که با حضور تاثير گزارش حماسه هاي بي شماري را خلق کرد.بعد ازآن در عمليات بيت المقدس و آزاد سازي خرمشهر قهرمان حضور داشت.
بعداز آن عمليات رمضان, محرم , والفجر يک , والفجر دو , والفجر سه , والفجر پنج و شش, خيبر , بدر , والفجر هشت ,کربلاي چهار و کربلاي پنج عرصه اي شد براي جانفشاني هاي افسانه اي علي دهقان منشادي.
ابتدا فرماندهي گروهان را به عهده داشت .مدتي بعد فرمانده گردان عملياتي شد. بعد از آن مسئوليت محور عملياتي تيپ پيروز الغدير را به عهده گرفت. در تمام عملياتي و عرصه هايي که حضورداشت, چون رزمنده اي پر توان وفعال بود ونمي شد بين او ونيرهايش تفاوتي ديد. هميشه در جلوي نيروهايش حرکت مي کرد.
در عمليات کربلاي پنج مجروح شد اما با اصرار پزشکان را راضي کرد اجازه دهند او به خط مقدم باز گردد . او قبلا 6بار ديگر در عمليات گذشته مجروح شده بود.
سرانجام در عمليات کربلاي پنج در تاريخ 21/10/1365 در منطقه شلمچه روح عارفانه اش به ملکوت اعلي پيوست وبه شهادت رسيد.
درگوشه اي از وصيت نامه ا ش مي خوانيم:
اگر خداي ناکرده در اين زمان که از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته ايم ضربه اي به اسلام وارد شود, در پيشگاه خداوند متعال مسئول خواهيم بود، نگذاريد عوامل نفاق با استکبار جهاني همدست شده و انقلاب عزيزمان که ثمره خون صدها هزار شهيد است را بي محتوا نمايند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وقتي چند لحظه به فکر فرو مي روم وبه خودم مي آيم , ما گذشته ها را به ياد مي آوريم. مي بينيم خيلي بدبخت هستم. وقتي خودم را در مقابل آن ذات بي نهايت برانداز مي کنم مي بينم خيلي ضعيف تر از آن هستم که فکرش را مي کنم.
وقتي فداکاري هاي آن ايثار گران را که قابل وصف نيست در نظر ناقسم مجسم مي کنم مي بينم خيلي از راه دور هستم. وقتي آن جوان را که براي اولين بار و آن هم مدتي کوتاه بعد از ازدواجش به جبهه مي رود و آن چنان زيبا شهادت را در آغوش مي گيرد ,را مي بينم درمي يابم که خيلي بي ارزشم . خدايا مي دانم که چه معصيتي انجام داده ام .خدايا ببخش مرا. خدايا عفو کن مرا .خدايا بس است, خدايا دوري بس است ,فراغت بس است, زجر بس است. خدايا تميز شدم از اين دنيا خسته شده ام از اين دنيا ... علي دهقان منشادي





آثار باقي مانده از شهيد
هوا روشن شده بود ,سوار بر زره پوش شديم. تراکم نيرو بر زره زياد شده بود و خيلي خطر داشت چون اگر منهدم مي شد نيروها از دست مي رفتند .
به همين منظور نيروها را به زره پوشهاي ديگر هم سوار کرديم و حرکت خود را ادامه داديم در بين راه خيلي معطل شديم چون ماموريت ما خيلي حساس بود. از طرف قرارگاه خيلي فشار مي آورند به هدف برسيم ولي چون ما پشت سر نيروهاي ديگر بوديم نمي توانستيم سريع تر ادامه دهيم. بالاخره حدود ساعت 4 بود که مسير حرکت تعيين شد و ما توانستيم خودمان را سريع حرکت داده و به طرف هدف پيشروي کنيم .
ساعت 45/4 دقيقه بود تقريباً چند کيلومتري به هدف نزديک شده بوديم که مسئول گردان با ما تماس گرفت و گفت به صمندري (مسئول گروهان زرهي) بگو سريع دور زده و به طرف موقعيت قبلي حرکت کند.
سريع خبر را رساندم و او هم با لشکر تماس گرفته ولي نتوانست بعد از معطلي نيروهاي زرهي دور زده و به طرف عقب حرکت کند .چند زره هنگام دور زدن از کار افتادند و نيروهاي سوار بر آن مجبور شدند بر زرهاي ديگر سوار شوند تراکم نيرو بر روي زره ها خيلي زياد شده بود و زره ها کنترل خود را از دست داده بودند چون نيرو زياد بود درجلوي خود خيلي کم ديد داشتند. ساعت 6 بود که به پاسگاه وحب رسيديم. جلوي پاسگاه نيروهاي عراقي راه را براي ما سد کرده بودند. به همين منظور مقداري نيرو مشغول مقابله با آنها و بقيه به طرف عقب حرکت کردند. گلوله هاي آر.پي.جي؛توپ 106 و تيربارهاي اطراف تانکها و پي ام پي ها مانور مي دادند ولي خوشبختانه خدا ما را ياري کرد و توانستيم تا روشن شدن هوا به پشت خط دفاعي خود برگرديم.
علت برگشت ما نفوذ دشمن در منطقه بود که اگر مي مانديم تمام نيروها منهدم مي شدند.
به اميد پيروزي اسلام بر کفر جهاني و به اميد لحظه اي که پيروزمندانه به طرف خدا برويم.
و من يفاتل في سبيل الله فيقتل او يغلب فسوف منوبيه اجرا عظيماً


بسم الله الرحمن الرحيم 21/11/1361
خاطره از قسمت دوم مرحله مقدماتي عمليات والفجر مي باشد.
ساعت 11 صبح بود که تمام فرماندهان گردان و گروهان و معاونين مان را جهت توجيه عملياتي که بنا بود امشب انجام گيرد جمع کرديم.
کسي که عمليات را توجيه مي کرد معاون تيپ با مسئولين محورها بود. در عرض 15 دقيقه نقشه توجيه شد و بنا شد آنها را بعد از نماز و نهار جمع کرده و به وسيله ماشين هايي که به آن جا برده بودند به طرف منطقه حرکت دهيم .تيپ يک لشگر نجف که ما يکي از گردان هاي آن را همراه بوديم, ماموريت سواره نظام را داشت و نيروهاي آن در عمق راههاي نفوذي دشمن را مي دانست و پاکسازي منطقه را به عهده داشت .
حدود ساعت سه بعدازظهر بود که نيروها به طرف منطقه حرکت کردند وساعتي بعد به منطقه رسيدند. نيروها را با تانک و نفربرهايشان در منطقه پراکنده کرديم و علت آن هم اين بود که دشمن منطقه را زير آتش گرفته بود .هوا رو به تاريکي مي رفت .برادران نماز مغرب و عشاء را خوانده و سوار بر زرهاي خود شده و آماده براي عمليات شدند.
مشغول خواندن دعا شدند. حدود ساعت ده شب بود که عمليات شروع شد و ما مشاهده رد و بدل آتش شديم .کم کم ما را حرکت دادند چون ماموريت گردان ما در عمق بستن يکي از راههاي نفوذي بود و بقيه نيروها جهت پاکسازي بودند .مي بايست آنها جلوتر حرکت مي کردند به همين منظور ما آخرين گردان سواره نظام بوديم که حرکت مي کرديم .
حدود ساعت 5/11 بود که به پشت ميدان مين دشمن رسيديم. خط شکسته شده بود و آتش دشمن خيلي کم بود .گروه تخريب مشغول باز کردن محور جهت عبور نيروهاي رزمي و عبور آمبولانس ها شدند.
حدود ساعت 5/1 بعدازظهر بود که نيروهاي رزمي از ميدان مين مشغول عبور شدند من در اولين "پي ام پي" گردان قرار داشتم و عمليات را از طرف گردان با فرمانده زرهي هماهنگ وهمکاري مي کردم.
نيروهاي ما پشت سر نيروهاي ديگر حرکت کردند ناگهان صداي انفجار از يک طرف پي ام پي به گوش رسيد. معلوم شد که "پي ام پي" از محور خارج شده و روي زمين قرار گرفته.
از آن پايين آمدم هوا کاملاً از منورهاي هواپيماهاي دشمن روشن شده بود.
فرمانده واحد زرهي مي گفت: ما با امام خود عهد و پيمان بسته ايم ,اگر هر کس به بهانه اي پا را از جبهه برکند ,با امام و رهبر خود عهدشکني کرده ما نبايد مثل مردم کوفه باشيم که به امام وقت و رهبر خود بي وفايي کردند و او را تنها گذاشتند. ما نبايد امام را تنها بگذاريم و بايددر اين عهد و پيمان باقي ماند



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دهقان منشادي , علي ,
بازدید : 374
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 117 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 ...116 117 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 277 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,378 نفر
بازدید این ماه : 1,021 نفر
بازدید ماه قبل : 3,561 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک