فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1344 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد و دوران طفوليت را با تربيت ديني پدر و مادر خود پشت سر گذاشت و در هفت سالگي به دبستان کوچک زاده يزد رفت . دوران ابتدايي را با موفقيت گذراند.از لحاظ درسي و اخلاقي نمونه بود.
پس از پيروزي انقلاب دوران راهنمايي را در مدرسه فقيهي به پايان رساند و چون هوش سرشاري داشت در رشته رياضي و فيزيک ادامه تحصيل داد. تا سال دوم دبيرستان درس خواند و بعداز آن به سپاه و بسيج پيوست.
آغاز جنگ تحميلي فصلي نو در زندگي اوبود.با آغاز جنگ او به رزمندگان اسلام پيوست و تا لحظه شهادت هيچ گاه جبهه و جهاد در راه خدا را فراموش نکرد .
اولين بار که به جبهه رفت در جبهه سوسنگرد و رودخانه نيسان بود. بعد از آن در عمليات طريق القدس شرکت کرد ومجروح شد. عمليات بعدي فتح المبين بود که با حضور تاثير گزارش حماسه هاي بي شماري را خلق کرد.بعد ازآن در عمليات بيت المقدس و آزاد سازي خرمشهر قهرمان حضور داشت.
بعداز آن عمليات رمضان, محرم , والفجر يک , والفجر دو , والفجر سه , والفجر پنج و شش, خيبر , بدر , والفجر هشت ,کربلاي چهار و کربلاي پنج عرصه اي شد براي جانفشاني هاي افسانه اي علي دهقان منشادي.
ابتدا فرماندهي گروهان را به عهده داشت .مدتي بعد فرمانده گردان عملياتي شد. بعد از آن مسئوليت محور عملياتي تيپ پيروز الغدير را به عهده گرفت. در تمام عملياتي و عرصه هايي که حضورداشت, چون رزمنده اي پر توان وفعال بود ونمي شد بين او ونيرهايش تفاوتي ديد. هميشه در جلوي نيروهايش حرکت مي کرد.
در عمليات کربلاي پنج مجروح شد اما با اصرار پزشکان را راضي کرد اجازه دهند او به خط مقدم باز گردد . او قبلا 6بار ديگر در عمليات گذشته مجروح شده بود.
سرانجام در عمليات کربلاي پنج در تاريخ 21/10/1365 در منطقه شلمچه روح عارفانه اش به ملکوت اعلي پيوست وبه شهادت رسيد.
درگوشه اي از وصيت نامه ا ش مي خوانيم:
اگر خداي ناکرده در اين زمان که از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته ايم ضربه اي به اسلام وارد شود, در پيشگاه خداوند متعال مسئول خواهيم بود، نگذاريد عوامل نفاق با استکبار جهاني همدست شده و انقلاب عزيزمان که ثمره خون صدها هزار شهيد است را بي محتوا نمايند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وقتي چند لحظه به فکر فرو مي روم وبه خودم مي آيم , ما گذشته ها را به ياد مي آوريم. مي بينيم خيلي بدبخت هستم. وقتي خودم را در مقابل آن ذات بي نهايت برانداز مي کنم مي بينم خيلي ضعيف تر از آن هستم که فکرش را مي کنم.
وقتي فداکاري هاي آن ايثار گران را که قابل وصف نيست در نظر ناقسم مجسم مي کنم مي بينم خيلي از راه دور هستم. وقتي آن جوان را که براي اولين بار و آن هم مدتي کوتاه بعد از ازدواجش به جبهه مي رود و آن چنان زيبا شهادت را در آغوش مي گيرد ,را مي بينم درمي يابم که خيلي بي ارزشم . خدايا مي دانم که چه معصيتي انجام داده ام .خدايا ببخش مرا. خدايا عفو کن مرا .خدايا بس است, خدايا دوري بس است ,فراغت بس است, زجر بس است. خدايا تميز شدم از اين دنيا خسته شده ام از اين دنيا ... علي دهقان منشادي





آثار باقي مانده از شهيد
هوا روشن شده بود ,سوار بر زره پوش شديم. تراکم نيرو بر زره زياد شده بود و خيلي خطر داشت چون اگر منهدم مي شد نيروها از دست مي رفتند .
به همين منظور نيروها را به زره پوشهاي ديگر هم سوار کرديم و حرکت خود را ادامه داديم در بين راه خيلي معطل شديم چون ماموريت ما خيلي حساس بود. از طرف قرارگاه خيلي فشار مي آورند به هدف برسيم ولي چون ما پشت سر نيروهاي ديگر بوديم نمي توانستيم سريع تر ادامه دهيم. بالاخره حدود ساعت 4 بود که مسير حرکت تعيين شد و ما توانستيم خودمان را سريع حرکت داده و به طرف هدف پيشروي کنيم .
ساعت 45/4 دقيقه بود تقريباً چند کيلومتري به هدف نزديک شده بوديم که مسئول گردان با ما تماس گرفت و گفت به صمندري (مسئول گروهان زرهي) بگو سريع دور زده و به طرف موقعيت قبلي حرکت کند.
سريع خبر را رساندم و او هم با لشکر تماس گرفته ولي نتوانست بعد از معطلي نيروهاي زرهي دور زده و به طرف عقب حرکت کند .چند زره هنگام دور زدن از کار افتادند و نيروهاي سوار بر آن مجبور شدند بر زرهاي ديگر سوار شوند تراکم نيرو بر روي زره ها خيلي زياد شده بود و زره ها کنترل خود را از دست داده بودند چون نيرو زياد بود درجلوي خود خيلي کم ديد داشتند. ساعت 6 بود که به پاسگاه وحب رسيديم. جلوي پاسگاه نيروهاي عراقي راه را براي ما سد کرده بودند. به همين منظور مقداري نيرو مشغول مقابله با آنها و بقيه به طرف عقب حرکت کردند. گلوله هاي آر.پي.جي؛توپ 106 و تيربارهاي اطراف تانکها و پي ام پي ها مانور مي دادند ولي خوشبختانه خدا ما را ياري کرد و توانستيم تا روشن شدن هوا به پشت خط دفاعي خود برگرديم.
علت برگشت ما نفوذ دشمن در منطقه بود که اگر مي مانديم تمام نيروها منهدم مي شدند.
به اميد پيروزي اسلام بر کفر جهاني و به اميد لحظه اي که پيروزمندانه به طرف خدا برويم.
و من يفاتل في سبيل الله فيقتل او يغلب فسوف منوبيه اجرا عظيماً


بسم الله الرحمن الرحيم 21/11/1361
خاطره از قسمت دوم مرحله مقدماتي عمليات والفجر مي باشد.
ساعت 11 صبح بود که تمام فرماندهان گردان و گروهان و معاونين مان را جهت توجيه عملياتي که بنا بود امشب انجام گيرد جمع کرديم.
کسي که عمليات را توجيه مي کرد معاون تيپ با مسئولين محورها بود. در عرض 15 دقيقه نقشه توجيه شد و بنا شد آنها را بعد از نماز و نهار جمع کرده و به وسيله ماشين هايي که به آن جا برده بودند به طرف منطقه حرکت دهيم .تيپ يک لشگر نجف که ما يکي از گردان هاي آن را همراه بوديم, ماموريت سواره نظام را داشت و نيروهاي آن در عمق راههاي نفوذي دشمن را مي دانست و پاکسازي منطقه را به عهده داشت .
حدود ساعت سه بعدازظهر بود که نيروها به طرف منطقه حرکت کردند وساعتي بعد به منطقه رسيدند. نيروها را با تانک و نفربرهايشان در منطقه پراکنده کرديم و علت آن هم اين بود که دشمن منطقه را زير آتش گرفته بود .هوا رو به تاريکي مي رفت .برادران نماز مغرب و عشاء را خوانده و سوار بر زرهاي خود شده و آماده براي عمليات شدند.
مشغول خواندن دعا شدند. حدود ساعت ده شب بود که عمليات شروع شد و ما مشاهده رد و بدل آتش شديم .کم کم ما را حرکت دادند چون ماموريت گردان ما در عمق بستن يکي از راههاي نفوذي بود و بقيه نيروها جهت پاکسازي بودند .مي بايست آنها جلوتر حرکت مي کردند به همين منظور ما آخرين گردان سواره نظام بوديم که حرکت مي کرديم .
حدود ساعت 5/11 بود که به پشت ميدان مين دشمن رسيديم. خط شکسته شده بود و آتش دشمن خيلي کم بود .گروه تخريب مشغول باز کردن محور جهت عبور نيروهاي رزمي و عبور آمبولانس ها شدند.
حدود ساعت 5/1 بعدازظهر بود که نيروهاي رزمي از ميدان مين مشغول عبور شدند من در اولين "پي ام پي" گردان قرار داشتم و عمليات را از طرف گردان با فرمانده زرهي هماهنگ وهمکاري مي کردم.
نيروهاي ما پشت سر نيروهاي ديگر حرکت کردند ناگهان صداي انفجار از يک طرف پي ام پي به گوش رسيد. معلوم شد که "پي ام پي" از محور خارج شده و روي زمين قرار گرفته.
از آن پايين آمدم هوا کاملاً از منورهاي هواپيماهاي دشمن روشن شده بود.
فرمانده واحد زرهي مي گفت: ما با امام خود عهد و پيمان بسته ايم ,اگر هر کس به بهانه اي پا را از جبهه برکند ,با امام و رهبر خود عهدشکني کرده ما نبايد مثل مردم کوفه باشيم که به امام وقت و رهبر خود بي وفايي کردند و او را تنها گذاشتند. ما نبايد امام را تنها بگذاريم و بايددر اين عهد و پيمان باقي ماند



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : دهقان منشادي , علي ,
بازدید : 374
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 در روستاي "مجومرد"در استان يزد ودر خانواده اي متدين و تلاشگر ديده به جهان گشود و توسط پدر و مادر خود احکام و آداب اسلامي را فرا گرفت. بعد از آن براي تحصيل به دبستان رفت و دروس ابتدايي را آغاز نمود . تا کلاس پنجم درس خواند و پس از آن به دليل مشکلات اقتصادي به شغل آهنگري روي آورد و براي تامين هزينه هاي زندگي خود و خانواده اش به کار مشغول شد. علاوه بر کار و تلاش هيچ گاه دست از فعاليت هاي اجتماعي و فرهنگي در محل سکونت خود نمي کشيد .
اودر طول دوران سخت مبارزات انقلاب دست از تلاش و مبارزه براي پيروزي انقلاب برنداشت، علاوه بر جديت در کارها، داراي اخلاق خوبي بود و در جهت جاري ساختن دستورات اسلامي سعي فراواني مي کرد.
پس از پيروزي انقلاب و همزمان با اختشاشهاي ضد انقلاب در غرب کشور وشروع جنگ تحميلي بعد از کسب تجربيات نظامي رهسپار جبهه کردستان شد و به دفع اشرار و ضد انقلاب پرداخت و در اين منطقه مجروح شد. پس از بهبودي به جبهه جنوب رفت و به رزمندگان دشت خون رنگ خوزستان پيوست .او در مسئوليت هايي همچون آر.پي.جي زن، پيک تدارکات گردان، معاون طرح و عمليات گردان و در نهايت فرمانده گردان فاطمه الزهرا تيپ 18 الغدير طي عمليات متعددي حماسه هاي فراواني آفريد و سرانجام در سال 1364 به ياران شهيدش پيوست.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده:
شما اي مسئولين مملکتي، شمايي که اين پست و مقام را شهيدان به شما دادند، بدانيد و آگاه باشيد که بايد از اين خون خوب پاسداري کنيد. برادرانم راه مرا ادامه دهيد و از حق دفاع کنيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : خيبري , علي ,
بازدید : 221
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در خانواده اي مذهبي در همدان ديده به جهان گشود.جرات , تيزهوشي و توانائي جسمي از خصوصيات بارز دوران کودکي او بود . علاقه زيادي به ورزش هاي رزمي داشت .پر تلاش و باروحيه بود. دوران ابتدائي و راهنمايي را در شرايط فقر خانواده گذراند و خود نيز براي امرار معاش خانواده اش كارمي كرد.
ورود ش به هنرستان همزمان با پيروزي انقلاب بود.اومانند ميليونها ايراني درراه پيروزي و استمرار انقلاب اسلامي تلاشهاي زيادي به عمل آورد.
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني از طريق هنرستان وارد بسيج شد ودرپادگان آموزشي قدس همدان آموزشهاي نظامي را گذراند.هوش و ذكاوت او دركسب فنون نظامي به قدري بود كه در مدت كوتاهي به عنوان فرمانده نيروهاي آموزشي انتخاب شد .بعد از آن او فرمانده مرکز آموزش نظامي شد. نيروهائي كه توسط شهيد چيت‌سازان آموزش ديده اند بالغ بر چندين هزار نفر مي باشند.
با شروع جنگ تحميلي وتجاوز دشمن بعثي به خاك مقدس جمهوري اسلامي اوکه شوق زيادي براي رفتن به مناطق جنگي داشت , با تشكيل وقبول فرماندهي گردان انصار الحسين (ع) و به عهده گرفتن مسئوليت آموزش جنگهاي كوهستاني در اين گردان , به منطقه عملياتي رفت.
درعمليات مسلم بن عقيل با اينكه بيش از17 سال سن نداشت 140 نفر از نيروهاي بعثي را كه به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند از داخل خاك عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند.
علي چيت سازان باتشكيل لشکر انصار الحسين (ع)به عنوان فرمانده اطلاعات و عمليات اين يگان برگزيده شد ودر بيشترعملياتي که از سوي رزمندگان اسلام براي مقابله با متجاوزان صورت مي گرفت,شرکت کرد. از جمله عمليات والفجر2 , والفجر 5 , والفجر 8 و...اوچند بار در اين عمليات مجروح شد اما هربار با جديتي بيشتر و عزمي راسخ تر به جبهه بر مي گشت.
او همانند فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي, با وجود اينكه مسئوليت سنگين فرماندهي اطلاعات وعمليات لشکر انصارالحسين(ع)را به عهده داشت ولي هيچ گاه از نيروهاي مخلص بسيجي دور نمي شد ,در مواقع عمليات با اينکه اوماموريت خودرا که شناسايي مواضع دشمن بود ,از قبل انجام داده بوداما به برداشتن اسلحه و حضور در عمليات به ياري رزمندگان گردانهاي عملياتي مي شتافت.
علي چيت سازيان درعمليات كربلاي 4و5 نيز به عنوان فرمانده محور عملياتي لشکر انصارالحسين (ع) به مبارزه با دشمنان خدا پرداخت ورشادتهايي را از خود به يادگار گذاشت. هنوز جاي جاي خاك شلمچه حماسه‌ها و رشادتهاي او رادر دل خويش به يادگار دارد ,حماسه هايي که تا هميشه ي تاريخ فراموش نخواهد شد.
تيزهوشي و قدرت تصميم گيري فوق‌العاده او درعمليات باعث شده بود كه فرماندهي لشکرانصارالحسين (ع) بگويد :
"با وجود علي بسياري ازمشكلات عملياتي ما حل مي شود."
و در ميدان رزم چون مولايش علي(ع) مي رزميد وشوق شهادت در وجودش موج مي زد. سرانجام اين سردارملي وسرباز فداکار اسلام عزيز در روز چهارم آذر 1366 در حين انجام يك ماموريت گشت شناسايي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.قبل از او برادر ديگرش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي به درجه رفيع شهدت رسيده بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خداوندى را كه در رحمت خود را در اين عصر و زمان بر روى بندگان خود باز كرده و راه و روش اسلام شناسى را به ما آموخت و ما را از ظلمت و تاريكى به صبح سپيد و آشنائى و پيروزى بر نفس سركش كشاند و از خواب غفلت به بيدارى كشيد و از مردن در رختخواب و يا در راه غير خدا به شهادت در راه خودش كشاند و چنين پدر بزرگوارى را ، الگوى تمام خوبيها ، مرد تقوا و عمل ، انسان پاك و فرعون كش ، بت شكن زمان ، انسان سخن و عقل ، پير شكست ناپذير و گوهر جماران را به عنوان رهبر بر بالاى سر ما يتيمان نهاد و درس تقوا و آزادگى را از زبان حسين (ع) بر ما آموخت و قلب سياه و كدر ما را با گذشت و جان بازى و ايثار و صبر و استقامت در راه خدا سفيد و پاك گرداند .
حال اگر شب و روز شكرگزارى كنيم قدر اين نعمت خدا را نتوانيم دانست. خداوند در اين مدت انقلاب يك نعمت بزرگى باز به ما بخشانيد و آن هم جنگ با كافران و خدانشناسان روى زمين, تا بتوانيم خودمان را در صحنه عمل امتحان كنيم و براى رسيدن به جهاد مقدس (اصغر) بايد موانع هاى بزرگى را از سر راه برداريم و آنهم مبارزه با نفس و يا جهاد اكبر است. واقعا كه جبهه دانشگاه الهى است ، دانشگاهى كه در آن درس تقوا ، درس گذشت، استقامت، فداكارى ، جانبازى ، صبر و غيره آموخته مي شود ، جبهه جائى است كه انسانهائي كه در آن قدم مى گذارند بايد از ته قلب بر سرور شهيدان آقا ابا عبدالله لبيك گويند و حسين گونه تا آخرين لحظه عمر خود باشند .
جبهه جايى است كه انسان يك قدم از ديگران نسبت به خدا نزديكتر است. خاك جبهه هاي ايران همچون خاك كربلاست چون زماني كه عزيزان سر بر زمين مى گذارند و زمين را با خون خود آب يارى مي كنند به عشق رسيدن به آقا ابا عبدالله (ع) و به ياد آن بزرگوار هستند و خداوند در اين راه پاداش قرار داده است كه بالاترين پاداشش شهادت در راه اوست .
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند
پيام به مردم حزب الله و زحمت كش
البته اينجانب كوچكتر از آن بودم كه بعد از رفتن خود پيامى بدهم ,خودم را در مقابل تمام موجودات خداوند كوچكتر مى دانم ولى گفتنيهاى زيادى براى مردم دارم كه بعد از خاموش شدن چراغ عمرم شما مقدارى از آن را روى كاغذ مى خوانيد.
اول اينكه امام عزيز را تنها نگذاريد و به پيامهاى پدرگونه او از ته قلب گوش فرا دهيد و مانند مردم كوفه نباشيد كه ابا عبدالله را تنها گذاشتند. اگر تا به الان در اين راه مقدس قدم نگذاشته ايد و به ياري اسلام نيامده ايد ,فرصت هست و هر وقت كه پيش خدا بيائيد خداوند شما را قبول مى كند و ديگر اينكه از راههاى انحرافى كه انسان را از خط امام عزيز و بزرگوار دور مى كند پرهيز كنيد . امام عزيز فعلا فرموده اند كه بايد در جبهه باشيم و دفاع را واجب دانسته اند ,جبهه هاى گوناگون براى خودتان درست نكنيد, جبهه فقط و فقط خط مقدم است و براى همه واجب است. نگذاريد امام عزيز براى چندمين بار به ما بگويد كه به جبهه برويد. اگر ما سرباز او باشيم يک بار که فرموده اند كافى است ,ما بايد به دنيا ثابت كنيم كه هر چه امام مى گويند با جان و دل خريداريم. از گروه بازى و خيانت به خون شهدا بايد خود داري شودو ديگران به فكر كمك كردن به اين خاك باشند نه به فكر مسئول بودن و مسئوليتها كه به عهده ما مي گذارند .
به فكر كمك كردن به مستضعفان باشيم نه به كسانيكه از زحمت و خون شهدا استفاده مي كنند و نفعى هم به انقلاب و جنگ نمي رسانند.
پيام ديگرى كه دارم اين است كه سعى كنيد كه در اين دو روزه زندگى امام بزرگوار را راضى نگهداريد و از همه بالاتر پروردگار عالميان را, لباس عاشقانه رزم را بر تن كنيد و پوتينهاى خود را محكم ببنديد و پيشانى بند الله اكبر بسته و پشت پا به اين دنيا و ماديات زودگذر زنيد و با يك دست قرآن و با دست ديگر سلاح برگيريد و به سوى جبهه هاى حق عليه باطل حركت كنيد و به زبان خود اين را جارى كنيد: جنگ جنگ تا پيروزى .
پيام براى برادران واحد اطلاعات و عمليات
در اين گردانها برادران عزيز از اين كه خداوند بزرگ توفيق داد و منت بر من نهاد تا بتوانم چند صباحى از عمر خود را با شما عزيزان فداكار باشم شكرگزارم ولى مى خواهم بگويم كه اين واحد مقدس را خيلى خيلى قدر بدانيد ,كارهائيكه شما برادران عزيز انجام مى دهيد عاشقانه است , براى رضاى الله است نه براى كس ديگرى ، از ته قلب اينجانب را حلال كنيد و خلاصه اين بنده گنهكار و حقير را به بزرگى خودتان ببخشيد و از خدا برايم طلب آمرزش كنيد.
چند پيام است كه مى خواهم برايتان بگويم .
1- خداوند را سعى كنيد با حركت قلبى راضى نگه داريد .
2- براى شهادت تلاش كنيد ,براى رضاى او كار كنيد و بگوييد, خداوندا نه براى بهشت و نه براى شهادت ,حتي اگر تو ما راهم در جهنمت بياندازي و فقط از ما راضى باشى براى ما كافى است .
3- خانواده شهدا را فراموش نكنيد . به خصوص شهداى واحد اطلاعات وعمليات را.
4- به مجروحين و معلولين سركشى كنيد, مخصوص برادران واحد اطلاعات وعمليات .
5- در وقت نماز اين بنده را هم دعا كنيد و نماز وحشت شب اول قبر را هم براى من بخوانيد .
حلالم كنيد , حلالم كنيد.
پيام به پدر و مادر و برادر و خواهرم .
اى پدر و مادر عزيزم مى دانم كه‌جز زحمت و ناراحتى براى شما چيز ديگرى نداشتم و جاى نگذاشتم و مى دانم كه شهادت فرزند دوم براى شما مشكل است و اين را بدانيد و خوشحال باشيد كه من را دشمنان خداوند كشتند مانند منافقين و من اين راه مقدس را آگاهانه انتخاب كردم و خوشحال هستم كه به مقصد آخر رسيدم و اگر خداوند قبول كند و اين دنيا دنياى فانى است و زود گذر اميد دارم كه كارنامه قبولي ام را بگير م و از اين دنيا بروم.
از شما مى خواهم كه خداوند را از خودتان راضى نگه داريد و خوشحال باشيد كه باخون دادن شما هم سهمى را بر دين خدا پيدا كرديد .
برادر عزيزم مى دانم كه بعد از رفتن من شما خواهى ماند و ديگر برادرى ندارى ولى مى خواهم بگويم كه خوشحال باش كه دو برادر خودت را در راه خداوند بزرگ قربانى داده اى . هر طور كه مى توانى سعى كن كه انقلاب و جنگ را يارى كنى, از خداوند بزرگ هم براى پدرم كه خيلى خيلى زحمت من را كشيده است و مى دانم مقدارى از آن‌موهايش كه سفيد شده است ,من سفيد كرده ام و همين طور موهاى مادرم از خداوند مى خواهم كه صبر به آنها عنايت بفرمايد.
خواهشي كه از شما دارم براى من گريه نكنيد, براى مظلوميت آقا ابا عبدالله بگريد . از خواهرم مى خواهم كه زينب گونه باشد و از خداوند هم مى خواهم كه به آن هم صبر عنايت بفرمايد . از كليه فاميلها و آشنايان حلالى به جاى من بخواهيد و همسايگان هم و از خانواده رستگارى و غيره هم حلاليت بخواهيد . برادر عزيزم حسين براي شما هم از خداوند بزرگ صبر مى خواهم و از تو مى خواهم كه يار انقلاب واسلام باشي.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى خمينى را نگهدار على چيت سازيان
مقدارى پول كه از من مى خواهند
دو سال نماز بدهكارهستم و2ماه باضافه نزديك 4ماه و 1روز هم نتوانستم روزه بگيرم به دليل مريضى كه داشتم اين ها هم حل شود .
سه هزار تومان هم حق مظالم بدهيد .

همسر عزيزم :
از اينكه مدت آشنايى ما كم بود و بيشتر آن را من در منطقه بودم از شما معذرت مى خواهم ولى از اين خوشحال هستم كه من هم ادعاى تكليف و رضايت خداوند را كه بود انجام دادم . اگر در اين زمان هر كس در زندگيش از روى مال دنيا و زندگى شيرينى بدون درد سرو لذتهاى دنيوى‌پل پيروزى زد و خود را در جهاد اصغر رساند عاقبت به خير خواهد شد .
از شما مى خواهم كه بعد از من همچون زينب محكم و استوار باشيد, اگر خداوند به من فرزندى داد در بزرگ كردن آن سعى و تلاش داشته باش و در تربيت آن جدى باش, اگر خداوند به من دختر داد آن را يك مسلمان واقعى و اسلام شناسى خوب بزرگ كن و اگر پسر داد آن را جورى بزرگ كنيد كه نان را از راه حلال به دست بياورد . به مستضعفان كمك كند و از بچگى آن را عاشق ابا عبدالله كن و تربت آن را دهان آن بگذار و آن را چون مولايمان حسين آزاد مرد بزرگ كن و به او بگو كه هيچ وقت جلوى زورگويان دنيا سر خم نكن و خداوند را براى رضاى آن عباد ت كن .
به فرمانده عزيزم
از برادر همدانى و برادر كيانى و برادر شادمانى كه به عنوان فرمانده من بودند اگر در كار كم كارى كردم اميدوارم كه مرا حلال كنيد و اگر از من بدى ديديد اميدوارم كه آن را هم حلال كنيد .
پدر عزيزم از مهمانانى كه به منزل ما مى آيند براى تسليت گفتن به خصوص برادران اطلاعات خوب قدر دانى نما . والسلام علي چيت سازيان







خاطرات

منصوره الطافي ,مادر:
توي مجلس روضه خوني آقا امام علي نذر کرده بودم که اگه تو راهم پسر باشه، اسمشو بذارم علي. بعد از اينکه به دنيا آمد، تقويم سيزده رجب روز تولد آقا رو نشون مي داد.
چشام پر از اشک شد. دستام رو گرفتم رو به آسمان گفتم: خدايا، به حکمتت شکر!

ناصر چيت ساز, پدر :
اجاق کور بودم. همه مي دانستند که پسر سوميه؛ اما فک و فاميل ها جوري خوشحالي کردند که انگار فقط اين يکي را دارم.
همه قصه نذر و نياز را مي دانستند و از همزماني روز تولد او با آقا در مونده بودند.
اذان و اقامه شو که گفتند، يک صدا گفتند: صل علي محمد، نوکر مولا آمد.

مادرش و قوم و خويشاي خودم همه نظر داشتند که اسمش بشه محمد علي!
مي گفتند حالا که اسم مبارک محمد رو اول اسم دو تا پسر بزرگتر کردي، اسم اين يکي رو هم با محمد زينت بده که بشه؛ محمد صادق، محمد امير و محمد علي.
داشتم مي رفتم اداره ثبت احوال، اما با خودم کلنجار مي رفتم، انگار داشتم با آقا رسول الله حرف مي زدم و اذن مي گرفتم که: آقا اجازه بده اين نوکرت که روز تولد آقا علي (ع) به دنيا آمده علي تنها باشه؛ فقط علي!
وقتي هم که مامور ثبت احوال پرسيد اسمش رو توي شناسنامه چي بنويسم، آن قدر با خودم اين حرف و تکرار کرده بودم که گفتم علي تنها.

زهرا پناهي ,همسرشهيد؛ به نقل از مادر شهيد:
قلاب آهني را انداخت روي يخ و کشيد. اولين قالب يخ را از دهانه تانکر روانه آب کرد. يک نفر از توي صف جماعت معترض شد که: از کله سحر تا حالا ايستادم برا دو قالب يخ، مگه نوبتي نيست؟!
علي گفت: اول نوبت گلوي تشنه پسر فاطمه (س)، بعد نوبت بقيه.
با صاحب کارخانه يخ شرط کرده بود که شاگردي مي کنه، خيلي هم دنبال مزد نيست اما اول يخ تانکر نذري رو مي ده، بعد بقيه رو. خودش هم با خط نه چندان خوبش روي تانکر نوشته بود، سلام به گلوي تشنه حسين (ع)

علي شادماني:
با هوش، زبل، جسور، ماجرا جو، نترس، نا آرام، همه اين صفات از يک بچه ده ساله، يک آدمي ساخته بود که فاميل بهش مي گفتند علي سرهنگ!
در سالهاي حکومت طاغوت؛ سرهنگ در باور عمومي مردم؛ يعني آخر شجاعت.

مادر شهيد:
نو روز رسيد و باباش يک جفت کفش نو براش خريد. روز دوم فروردين قرار شد بريم ديد و بازديد. تا خانواده شال و کلاه کنند؛ علي غيبش زد.
دم در نيم ساعتي معطلش مونديم تا رسيد.
همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه کرديم. يه جفت دمپايي کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نيم ساعت قبل بود.
بهش گفتم پس کفش هات؟!
گفت: بچه سرايدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با اين دمپايي گذراند. منم کفشمو ...
اون روزا علي دوازده سالش بود.

يه معلم ديني داشتيم؛ يه آدم مودب و نجيب و يه معلم تاريخ که نقطه مقابل او بود؛ از آن ساواکي هاي بي پدر و مادر با شکم قلمبه و کروات قرمزش.
يه همکلاسي نخراشيده هم داشتيم که آدم اون ساواکي بد مست بود و هم پياله او. بچه ها به او مي گفتند ضيغم سبيل! البته پشت سرش؛ که پيش روش کسي جرات نطق کشيدن نداشت. بوي گند عرق و بد مستي او حال همه را بهم مي زد. يک کارد دسته چوبي رو با يه دستمال ابريشمي بسته بود به دستش. سر کلاس معلم ديني بدمستيش گل کرد البته با انتريک همان معلم تاريخ.
آمد جلوي ميز و با کارد کوبيد روي ميز چوبي جلويي و با چشم هاي دريده به معلم ديني گفت: بگو خدا و پيغمبر ...
علي ته کلاس بود، ديد ضيغم داره فحاشي مي کنه و کفر مي گه، رگ غيرتش جوشيد. خيلي از بي ادبي ضيغم و نجابت و سکوت معلم ديني جري شدند، اما علي با اون قد و قامت کوچک که تا کمر ضيغم سيبيل مي رسيد از ته کلاس پا گذاشت روي ميز و صندلي ها و به ميز اول نرسيده بود که خودشو مثل يک گلوله پرتاب کرد.
ضيغم نشسته بود و علي با شيرجه با سر کوبيد توي صورت او.
دماغ ضيغم و سر علي شد، خون!

کريم مطهري:
بايد از اين مدرسه بره
کلاس سوم راهنمايي، زبان خارجي اي که بايد ياد مي گرفتيم زبان فرانسه بود. يه خانم معلم آورده بودند، از فرانسه. فارسي هم درست و حسابي بلد نبود.
خيلي بد لباس مي پوشيد؛ انگار نه انگار توي يه مدرسه پسرانه ايراني داره درس ميده.
يه عده خوش به حالشان بود، اما علي بيشتر از اينکه فرانسه ياد بگيره، دنبال دک کردن خانم معلم بود.
به هر بهانه اي با خانم بحث مي کرد اما هيچکدام حرف هم رو نمي فهميدند. علي هم همين رو مي خواست. يه روز رفت سر وقت مدير مدرسه و محکم گفت: اين خانم بايد از اين مدرسه بره!
اون سالها و اين حرفا، دل شير مي خواست.

علي مساواتي:
سر و صداي مردمي که تظاهرات مي کردند، از خيابان تا ته کلاس مي آمد: هفده شهريور روز ننگ شاه. هفده شهريور افتخار ما. معلماي ساواکي و وابسته به شاه هم وايستاده بودند دم در مدرسه تا بچه ها از مدرسه نرن تو خيابون. بچه هاي توي کلاس هم شده بودند يه کپه باروت و فقط يکي رو مي خواست که جسارت کنه يه کبريت بکشه به اونا.
علي ضعيف و لاغر که قد و قامتش از بقيه شاگرداي کلاس کوچکتر بود، اين جسارتو کرد و گفت:
بچه ها اين شير پاکتي ها که بهتون دادند، ترشيده! و خودش رفت دم پنجره از بالا خاليش کرد پايين.
بچه ها همه متوجه شده بودند، چکار کنند. يکي يکي رفتند دم پنجره و شير باران شروع شد.
خبر به کلاس بغل چطوري رسيد، معلوم نبود اما کف حياط مدرسه رو پر از شير کردند و با پا کوبيدند روي پاکت هاي سه گوش خالي شده.
توي اين هير و وير چند نفر هيجاني شدند و زدند شيشه هاي مدرسه رو شکستند، علي ايستاد مقابلشون:
اين شيشه ها مال مردمه، نه شاه! فردا که انقلاب پيروز بشه، مي شه بيت المال مسلمونا.

سعيد چيت ساز , پسر عموي شهيد:
پنهاني گفت: بايد مجسمه کلب کبير را بکشيم پايين.
در گوشي گفتم: مث اينکه مغزت بوي پياز داغ مي ده!
گفت: نه! جدي ام. با هم مي ريم، شبونه مي کشيمش پايين!
يه جوري مي گفت مي کشيمش پايين انگار به جاي مجسمه مي خواد يه قلوه سنگ رو از روي يه ارتفاع بلند سه متري هل بده پايين.
شب بود. حدس زدم که چشم تا چشم ما رو ديدند و الانه خبر مي دن به آژانا. دل دل مي کردم که بابا اين بد مصب پيچ شده به بتون، بزار بريم.
اما اون بي خيال همه چيز افتاده بود به جان بي جان جسم برنزي، هي هل مي داد.
دست آخر يه حواله کرد به مجسمه.
ول کن معامله نبود. وقتي که يه جماعتي از دور ما دو نوجوان را که زير مجسمه سه متري رضا شاه نشسته بوديم، ديدند، پريدم رو آسفالت خيابان و داد زدم دلا مصب بجنب. پليسا دارن مي يان!
يکباره چند صداي تير آمد و از قضا يکيشون که با هدف کله علي شليک شده بود، خورد به مجسمه. اون وقت بود که علي تيز و فرز پريد پايين و بدو. اون روزا شانزده سالش بود.

سعيد چيت ساز:
از مدرسه راهنمايي زديم بيرون، کيف و کتاب را انداختيم يه طرف و افتاديم توي باغچه مشدي، سبزي فروش محل علي آقا که سالها شاگردي مشدي را کرده باشد، دور از چشم مشدي رفت سر وقت فيجيل ها و يه دست از خاک کشيد بيرون و با گوشه شلوارش پاک کرد و نصفش رو داد به من و هر دو نشستيم و شروع کرديم به خوردن.
توي ديدگاه باغکوه نشسته بوديم. عراقيا گراي ما را گرفته بودند و يه ريز آتش مي ريختند.
يه باره گفت: سعيد!
اولش فکر کردم ترکشي، چيزي بهش خورده اينجوري گفت سعيد.
گفتم چي شده؟!
گفت: يادته قبل از انقلاب، شش سال پيش، از مدرسه رفتيم باغچه سبزي مشدي.
گفتم، آره آره چطور مگه؟
گفت: همين الان برو همدان، اون پيرمرد را پيدا کن و حلالي بخواه يا پول فيجيل رو بده.
به هزار و يک بدبختي، مشدي را پيدا کردم. پشتش کماني و نصف شده بود. قصه دزدي باغچه رو که گفتم، خنديد و گفت :خوش حلالتان!

ناصر احمديان:
با پسر عمويش سعيد کنار خيابان بساط زدند؛ بساط آق بانو فروشي. سعيد صدايش را مي انداخت ته گلويش و داد مي زد: ارزاني آورديم، بيا ببر، حراج! و آق بانو ها را در مقابل صورتش، رنگ به رنگ باز مي کرد و مي انداخت کف بساط.
داد و هوار سعيد که مشتري ها رو مي آورد در بساط ، علي خجالت زده صورتش سرخ مي شد و مي ايستاد کنار؛ انگار اونم خريداره!
سر هفته گفت: من آدم اين کار نيستم. مي رم يه کار که توش داد و هوار نباشه!

پدرشهيد:
از يه پنجره تنگ پريد داخل اتاق. همه چيز نشان مي داد که اينجا اتاق شکنجه نيروهاي انقلابي است.
ساواکي ها توي اتاق بغلي بودند، اما اين براي علي مهم نبود. مهم اين بود که دست خالي بر نگرده. چپ و راست را بر انداز کرد. يه صدايي مي آمد؛ همزمان چشمش به کلت کمري افتاد. به مقصودش رسيده بود. کلت رو برداشت و از داخل پنجره برگشت که ساواکي ها صداي باز و بسته شدن پنجره رو شنيدند. دستشان به علي نرسيد، اما اگر هم مي رسيد باورشان نمي شد که از يه نوجوان چهارده ساله رو دستي خورده باشند!

کريم محمدي:
سه نفر بوديم، سه يار و سه همکلاس. شلوغ و سر به هوا و هر کدام با يه اسم و لقب؛ بيژن سياه و کريم بلند و علي بوره. تا آب و هوا پس مي شد و معلم دير مي کرد، جيم مي شديم و از مدرسه مي زديم بيرون.
سر ظهر بود و زنگ آخر. دل صاحب مرده بيژن سياه هم قار و قور مي کرد. آخرش کلافه گفت: مرديم از گرسنگي! علي و من هم از خدا خواسته گفتيم: آره والله! بريم يه چيزي بخوريم.
بيژن گفت: هر چي داريم، بريزيم رو هم. ته جيبامونا ريختيم روي هم شد شانزده تومان.
يعني اندازه يک کيلو شيريني تر که توي ويترين شيريني فروشي مقابل مدرسه براش ضعف کرده بوديم.
بيژن شيريني تر را گرفت، دويد آن طرف خيابون و مثل قحطي زده ها شروع کرد دو لپه خوردن. تا من و علي بهش برسيم، نيم کيلو از شيرني ها رو خورده بود. خواستيم تلافي کنيم، ديديم آشيخ تندرو همون پيرمرد نيمچه ديوونه داره مياد؛ مثل هميشه علي تند و سريع رفت بيخ گوشش گفت: آشيخ اون پسر سياهه که داره شيريني مي خورده، يه فحش خيلي بد بهت داد. آشيخ هم نپرسيد چرا و چطور، نامردي نکرد و رفت يه سيلي زد به سر کچل بيژن سياه. ما هم هرهر خنديديم.
روزگار گذشت. انقلاب شد و جنگ.
علي گردان آموزشي را آورده بود تو شهر، داشت رژه مي مي برد. مثل هميشه هم موشو کوتاه کرده بود. با ضرباهنگ صداي او پوتين ها زمين مي خورد. شش سال گذشته بود. از بيژن خبري نبود، اما من بودم و علي. از قضا اون شيخ تندرو که نمي دانم پس از اين همه سال از کجا پيداش شد، علي را شناخت. علي هم او را شناخت اما روي خودش نياورد. جدي ادامه داد.
انگار در حافظه تاريخي آشيخ اون روز شيريني خوردن بيژن و شيطنت علي مثل لوح ثبت شده بود. آمد جلو، سر کچل علي بود و شتلق شيخ و خنده من!

علي شادماني:
هنوز عراق جنگ رو شروع نکرده بود و ما يکسال قبل از جنگ با کومله و دموکرات توي کردستان درگير بوديم. از مهاباد برگشتم همدان تا نيروي تازه نفس ببرم.
خيلي نيروي بسيجي نبود، هر چي بود کادر بود؛ کادر سپاه.
آموزش هم با ارتشي ها بود. آمدم پادگان آموزشي، ديدم يک نوجوان داره به بقيه آموزش مي ده. مي شناختمش يه نسبت فاميلي با هم داشتيم. به فرزي و چالاکي معروف بود، اما توي کسوت مربي آموزشي، با پانزده سال سن باور کردني نبود. تمام نيروهاي آموزشي از خودش بزرگتر بودند؛ هم به سن و سال، هم به جثه. اونا رو از داخل کانال رد مي کرد، از توي حلقه آتيش عبور مي داد، از بالاي منبع آب مي پراند پايين و ..
هر کاري را هم اول خودش انجام مي داد، بعد از بقيه مي خواست. حتم داشتم که خودش هيچ آموزشي نديده بود. مربي او جساتش بود!

براي شناسايي خانه هاي تيمي منافقين در شهر، دو گروه تشکيل داديم. يک گروه عمليات و يک گروه اطلاعات. علي توي گروه اطلاعات کار مي کرد.
يه روز گفت: دو نفر آدم مشکوک رو رديابي کردم.
پرسيدم: از کجا بهشون مشکوک شدي.
گفت: هر دو نفر پيراهن اسپورت مي پوشن. عينک دودي هم مي زنن.
خند ام گرفت، گفتم: اين که دليل نيست!
گفت: اما يه علامت مي تونه باشه.
دو هفته بعد، هر دو نفري که علي مي گفت، توي يک درگيري مسلحانه گير افتادند.

ناصر احمديان:
شده بود مربي آموزشي پادگان، اما چه پادگاني، يه پادگان لخت و عور که فقط اسمش پادگان بود. نه ديوار؛ نه برق، هيچي، هيچي!
گفت: بچه ها به نظر شما اشکال داره برق پادگان رو از پارک بغلي تأمين کنيم، ما هم يه مشت آدم ماجرا جو مثل خود علي گفتيم: نه ثواب هم داره.
گفت: فقط شما سه نفر نگهباني پارک رو سرگرم کنيد. خودش و يکي ديگر، توي روز روشن افتادند به جان تيرهاي برق، وسايل مورد نيازشون رو در آوردند او نجوري که آدم ياد اون بيت سعدي مي افتاد که؛ اگر زباغ رعيت ملک خورد سيبي...
آخه کسي باور نمي کرد علي توي يک ربع يه پايه برق ستون و کابل و همه چيزش رو کنده بود، داشت مي برد. آره از اين کارا هم مي کرديم.

حسين همداني:
آموزشي ها رو برده بود روي يه ساختمان بلند، گفته بود: بپريد پايين!
اول خودش پريده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پريده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقيه هم نپريده بودند.
آمدم ديدم ازش شاکي اند. کشيدمش يه گوشه و گفتم: اينا رو بهت نداديم که بکشي، داديم آموزش بدي! خيلي جدي گفت: جبهه آدم جسور مي خواد. اگه توي آموزش بمونه؛ توي عمليات کم مي آره. شما بسپارشون به من.
دفعه بعد که آمدم سر کشي، ديدم با همه شون رفيق شده. اونا هم دارن سبقت مي گيرند. براي پريدن.

احمد صابري:
پاش يه جا بند نمي شد. از اين روستا به اون روستا تيم آموزش رو مي برد و به اهالي آموزش اسلحه شناسي مي داد؛ مي گفت: تاکتيک درس مي داد. همه کاره بود اما بيشتر با روستايي ها کار رزمي مي کرد؛ کونگ فو، لانچيکو و پرتاب کارد و از اين جور چيزا.
توي روستاي حسن قشلاق کار و بار علي آقا سکه شده بود. همه شده بودند، رزمي کار!
يه روز علي قبل از شروع کلاس به يه جواني روستايي گفت: تا حالا چي ياد گرفتي؟
اون جواب داد اون قدر خوب ياد گرفتيم که با حسن ديروز سر بند آب با بيل همديگه رو کشتيم.

نصف شب بر پا زديم. سر فشنگ ها رو هم در آورديم و براي ترساندن نيروهاي آموزشي، تير هوايي زديم. طوري که شيشه هاي آسايشگاه ريخت زمين. انگار چوب کرده بوديم، توي لانه زنبور.
هر کسي به يه طرفي دويد و بي لباس يکي با زير پيرهن و يکي با شورت و ...
علي هم مثل مير غضب با يک تفنگ ژ- 3 دم در خروجي وايستاده بود و هر کي کي خواست خارج بشه، يه تير هوايي بالاي سرش مي زد.
توي اين بلبشو يه نفر به ترکي داد مي زد:
من ايسترم گئدم کنده.
سر و صداي بيچاره بي دليل نبود. آخه علي ناقلا يه چاشني انداخته بود توي جيب شلوارش!
من مي خوام برم دهات!

کريم مطهري:
بالاخره گيرش انداختند. خيلي نقشه براش داشتند. کلي جاسوسي کرده بودند که توي شلوغي خيابان بوعلي رو يه گوشه گيرش بندازن.
چشم علي که به قيافه هاي مشکوک منافقان خورد، شصتش خبردار شد اما خيلي دير شده بوده، دوازده نفري ريختن رو سرش و شروع کردن به حواله کردن مشت و لگد به فک و صورت او.
يه جماعت از مردم هم فقط نگاهشان مي کردند. البته همه مي دانستند قضيه، دعواي شخصي نيست.
قيافه منافقين و حرکاتشون توي خيابون بوعلي تابلو بود.
از بالاي خيابان تا نزديک ميدان زدندش. از دماغ و سرش خون شر شر مي ريخت رو لباسش. کسي فکر نمي کرد از زير اون همه مشت و لگد زنده در بياد، ولي اومد.
ديد يه وانت داره مي ره، مثل تير پريد عقب وانت، يه منافق که انگار سر کردشون بود، داد کشيد: نذاريد زنده در بره!
منافق ديگه اي دستش به هيچ چيز نرسيد و فقط از يه هندونه لب خيابون يه هندوانه گرد و قلمبه ور داشت و دويد و کوبيد وسط سر علي، علي ولو شد کف وانت و همين طور که گل هندوانه را مي خورد با خنده گفت: چند نفر به يه هندوانه

رضا محمد زاده:
علي آقا از حلقه هاي لاستيک يک تونل درست کرده بود که بعد از عبور، بايد از دل سيم خاردار حلقوي مي گذشتي. آخرين بسيجي که از سر آخرين حلقه لاستيکي بيرون آمد، علي با چشماش نيروي آموزشي رو مرور کرد. يکي کم بود هيچ کس نفهميد که اون از کجا حس کرد که از دل صد تا حلقه لاستيک بي حرکت، اون نيروي جامونده کجاي تونل لاستيکه! رفت يه حلقه را بيرون کشيد که راست سر پيرمرد بود.
بيچاره از دم و گرما توي تونل داشت، خفه مي شد.
آب که سر و روش پاشيدن، گفت: من اولدوم!
علي سطل آب را ريخت روش؛ زنده شد.
بسيجي ها ريسه مي ريختند از خنده!
من مردم!

علي شادماني :
جنگ هنوز يک ساله نشده بود که رفتيم مهران؛ چهار گردان را سازماندهي کرديم.
علي رو گذاشتم مسئول اطلاعات عمليات منطقه.
پذيرش اش براي همه سخت بود. اولين بارش بود که مي آمد، جبهه. توي کارهاي آموزشي ازش خوشم آمده بود. دلم قرص بود که علي همونه که مي خوام.
از کنجان چم تا کوه گچي مهران رو رفت شناسايي؛ هشت کيلومتر رفت و هشت کيلومتر برگشت. سراسيمه و هيجان زده آمد پيش من براي گزارش. حدس زدم که بايد راه کارهاي خوبي پيدا کرده باشه که اين جوري سر شوقه، اما يه چيزي گفت که هيچ کس فکرشو هم نمي کرد: برادر شادماني، از کنجان چم تا کوه گچي، خاليه! خط رو ببر جلو همون مسير. خط رو 8 کيلومتر برديم جلو تا روي کوه گچي.
اين اولين شناسايي علي توي جنگ بود.

از بس ازش بدمان مي آمد، بهش مي گفتيم تپه منافق! سرخ بود و کنده؛ هر طرف که مي رفتيم روي ما ديد داشت. آزاد کردن منطقه عمومي مهران بدون تسلط بر آن محال بود.
علي و شير محمد و بقيه چند بار رفتند و آمدند. دور تپه پر از موانع، کانال و ميدان مين بود. دي ماه سال 60 بود که علي گفت: همه راه کارها براي گرفتن تپه منافق قفل شده!
شب عمليات يه برادري به اسم عظيم با بچه هاي تخريب مسير مين ها رو با اژ در بنگال باز کردند و سريع گردان ها رفتند روي هدف.
از همون مسير که علي گفته بود.

علي شادمان:
گفته بود: اسمم شير محمده، اهل افغانستانيم. اسير عراقيا بوديم، از دستشون فرار کردم. منطقه مهران رو خوب مي شناسم.
علي باهاش گرم گرفت. اطلاعات شير محمد و جسارت علي شد مبناي اولين شناسايي ما توي تپه منافق.
شير محمد همون جا شهيد و علي شد مسئول اطلاعات عمليات جبهه مهران.

سعيد چيت ساز:
دمدماي غروب يک مرد کرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط يه کوره راه. من و علي هم با تويوتا داشتيم از منطقه برمي گشتيم به شهر.
چشمش به يه قيافه لرزان زن و بچه کرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسيد: کجا مي رين؟
مرد کرد گفت: کرمانشاه
رانندگي بلدي؟
کرد با تعجب گفت: بله! علي دم گوشم گفت: سعيد بريم عقب.
مرد کرد و زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تويوتا، توي سرماي زمستان!
باد و سرما مي پيچيد توي عقب تويوتا؛ هر دو تا مون مچاله شده بوديم.
لجم گرفت و گفتم: آخه اين آدم رو مي شناسي که اين جور بهش اعتماد کردي؟
آن هم مثل من مي لرزيد، اما توي تاريکي خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره مي شناسمش، اينا دو سه نفر از اون کوخ نشيناني هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشينان شرف دارن. تمام سختي هاي ما توي جبهه به خاطر اين هاست!

عليرضا رضايي مفرد:
آمد پيش من و گفت: فلاني، لباس من شپش زده چکار کنم.
گفتم: از تو چه پنهان، لباس من هم زده، نمي دونم چکار کنم؟
گفت: حداقل بريم به مسئول گردان بگيم.
دور از چشم بقيه رفتيم سراغ فرمانده گروهان.
او هم آهسته گفت: راستش لباس من هم زده!
چاره اي نبود، بايد مي رفتيم پيش جانشين گردان علي آقا
او هم گفت: صداش رو در نياريد که حدس مي زنم لباس من هم ...
آب ها از آسياب افتاد. جبهه يه کم آرام شد. بچه ها رو خط کرد و برد به سمت رودخانه سومار. بعد از 26 روز همه با لباس و بي لباس ريختيم توي آب.

مهدي بادامي :
اهل سخنراني و تريبون و اين جور چيزا نبود، اما اگر حرف مي زد حرفش ساده بود و صميمي و بدجوري به دل مي نشست.
گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت براي گرفتن شهر مندلي عراق گفته بود: هر کدوم از شما يه خشاب تير داريد و سي خشاب الله اکبر.
يه بچه روستايي ساده گفته بود: يعني چه؟!
علي هم جواب داده بود: دو تا معني ميده؛ يکي اينکه فشنگاتون خيلي کمه، بي حساب تير نزنين. معني دومش هم اينه که اگر با ذکر و توکل نباشين، خيلي کم مي آرين.
بچه روستايي به يکي گفته بود: اين پاسدار از آخوند دهات ما با سوادتره!

عليرضا رضايي مفرد:
عراقي ها يه تيپ کماندويي رو آرايش کرده بودند براي باز پس گيري مندلي، بچه ها دل دل مي کردند که خارج شن از شهر. حاج همت هم گفته بود که يه گروهان تامين بمونند و بقيه نيروها کم کم بيان عقب.
علي گروهان رو سه دسته کرد. به يه دسته گفت يه خط مقابل شهر بزنيد، به يه دسته گفت بريد از توي خونه ها چند گالن نفت بيارين، به چيز ديگر هم دست نزنيد، فقط نفت! به يه دسته گفت عکس هاي امام رو که از قبل آماده کردين، بزنين توي شهر.
تيپ کماندويي وارد شهر شده بود. گروهان علي از شهر زده بودند بيرون اما تا خط خودي چهار کيلومتر بايد زير آتش عراقيها مي دويدند. آنجا بود که ابتکار علي به داد همه رسيد، نفت رو ريختند روي نخل هاي حاشيه شهر و يه ديوار آتشي از نخل هايي که گر گرفته بودند، درست شد.
علي هم با پاي تير خورده افتاد جلو ستون نيروهايش و برگشت.

عليرضا رضايي مفرد :
برگشت پشت جبهه و پرسيد: چند تا شهيد داديم؟
نعمت ملکي پکر و ناراحت دو تا نوجوان شهيد رو نشون داد که کم سن و سالترين نيروهاي گردان بودند. گذاشته بودندشان رو برانکارد براي تخليه به عقب. خواست که بگويد بچه مستضعفا و پابرهنه، پدر يکي شون رفتگري مي کنه، باباي اون يکي هم حماله!
نعمت از وضعيت مالي باباي اونا مي گفت و علي زل زده بود به پيکر خونين شان.
اشک توي چشماش حلقه زد و بغضش ترکيد.

احمد صابري :
آمده بود که آمريکايي ها، با کمک رادارهاي پرنده، تمام حرکات زميني ما رو به عراق گزارش مي کنند. تدبير قرارگاه اين بود که تو سه يا چهار منطقه، کاميون چراغ روشن روشن برند و برگردند؛ يعني که نيروها رو جابجا مي کنن!
علي آقا هم بچه هاي اطلاعات رو چند گروه کرده بود و مي فرستاد شناسايي توي همان سه تا منطقه. از شط هور تا شلمچه و لب اروند ، همه جا شده بود منطقه شناسايي.
او خودش مي دونست کدوم منطقه برا رد گم کردن و گول زدن آواکس هاست و کدوم منطقه اصلي هست، اما لام تا کام چيزي نمي گفت.
ما که باهاش خودي تر بوديم، سر به سرش مي گذاشتيم که بفهميم عمليان اصلي کجاست؟
جواب داد: عمليات اصلي يه جايي به اسم سرزمين تکليف، يه راه کارش توي هور يه راهکارش لب اروند و يه کارش توي شلمچه.

حسين توکلي:
گفتم: جبهه که جاي اين جور آدما نيست!
گفت: سفره کرم خدا براي همه بازه
گفتم: اوني که قفل بر بود، نمي تونه ..
حرفم رو برديد:
اينا آدماي با جربزه اي هستند، راه خرج کردنش رو بلد نبودند! جبهه جاشه!
وقتي که شناسايي اروند براي کربلاي چهار شروع شد، يه راه کار کليدي رو داد به يکي از آدما که ما به رمز بهش مي گفتيم دانشجو.
نصف شب ها که تن يخ زده اش رو از آب بيرون مي کشيد و مي نشست کنار علي آقا و مسير را از ساحل خودي تا زير پاي عراقيا روي نقشه نشان مي داد، يواشکي مي رفت بيرون سنگر و يه چفيه مي انداخت رو صورتش و نماز شب مي خواند.
شب عمليات کربلاي چهار از اون مسير که اون شناسايي کرده بود؛ چند گروهان غواص زدند به خط پدافندي عراقيا. راه کار او يکي از مسير هاي موفق غواص هاي کربلاي چهار بود. غواص ها تا دم کانال عراقيها برد و خودش ماند.
فرداي عمليات علي آقا به ساحل عراق دوربين کشيد، چشم از جنازه او که ميان موانع خورشيدي بالا و پايين مي شد، بر نمي داشت.

محمد قره باغي:
چشمان منتظرش را از دوربين لب ساحل برداشت.
همين که اولين غواصش تن به آب سرد اروند داد، گفت: بچه ها را با زيارت عاشورا بدرقه کنيد.
اولين تيم شناسايي غواص سرتاسر جزيره ام الرصاص را شناسايي کرده بودند و منتظر بودند که او از سجده زيارت عاشورا سر بر دارد، اما او همچنان سر به سجده، شانه هايش تکان مي خورد.
الهم لک الحمد حمد الشاکرين....

گفت: اهل سخنراني و اين جور چيزا نيستم. اصرار مي کردند يه چيزي بگو.
گفت: اگر بنا بود آمريکا را سجده کنيم، انقلااب نمي کرديم. ما بنده خدا هستيم و فقط براي او سجده مي کنيم. سر حرفمان هم ايستاده ايم. اگر تمام دنيا ما را محاصره نظامي و تسليحاتي کنند، باکي نيست. سلاح ما ايمان ماست. ايمان بچه هاست که توي خليج فارس با ناوهاي غول پيکر مي جنگيد.
حاضريم که تمام سختي ها را قبول کنيم، فقط يک لحظه قلب امام عزيزمان شاد شود. همين!

محمود نوري :
نصف شب لب ساحل نشسته بود؛ مثل هميشه منتظر تيم هاي شناسايي.
تازه از آب بيرون آمده بودم. خواستم گزارش بدم که گفت: آقاي نوري براي آقاي مفرد مشکلي پيش آمده؟
گفتم: نه! مشکلي نبود، با هم رفتيم. اونا هم دارن ميان.
گفت: برو يه خبر بيار، يه خبر درست
رفتم از لب ساحل يه دوربين کشيدم. حدس زدم که آخر کارشونه و دارن بر مي گردند.
برگشتم و گفتم: خبري نبود. ان شا الله که مشکلي ندارند.
گفت: قبول نمي کنم، دوباره برو.
رفتم و دوباره همان نتيجه و همان گزارش.
نگراني توي صورت علي آقا موج مي زد. او لب آب بود و من با تيم مفرد داخل آب. اگر خبر نگران کننده اي بود، اول بايد من مطلع شوم.
براي بار سوم گفت: برو خوب نگاه کن، براي تيم آقا مفرد يه اتفاقي افتاده.
بار سوم لب ساحل نرسيده بودم يه غواص از آب بالا آمد. از بچه هاي آقا مفرد بود؛ داشت پرت و پلا مي گفت. جلو دهنش رو گرفتم.
هوار مي زد که: همين الان نيروها رو بيندازيد پشت سر من بريم عمليات کنيم، موجي شده بود.
اين را علي آقا چگونه فهميده بود! حتما با رد ياب دلش!

عليرضا رضايي مفرد:
مثل پدري که چشم انتظار بچه هاشه؛ چشم دوخته بود به آب تا غواصي اطلاعات برگرده.
تشخيص غواصي که با لباس سياه از آب لاجوردي اروند توي دل شب از آب بيرون مي آمد، خيلي سخت بود اما علي آقا انگار با دلش رد بچه هاش رو مي گرفت. غواص غلام جوادي بود؛ از لب باتلاق هاي ساحل خودي خودشو کشاند تا خاکريز لب آب همون جا که علي منتظرش بود از سرما دندانهايش به هم مي خورد. يک کيلومتر آب رو فين زده و رفته بود تا دم ساحل جزيره عراقي ام الرصاص رو شناسايي کرده بود. چشمش که به علي آقا افتاد با صداي لرزان گفت: به خدا قسم که اگه بازم بگي برو، تا ام الرصاص مي رم. اگه ده بارم بگي برو مي رم. فقط تو راضي باش!
علي آقا صورت يخ زده غواص رو بوسيد.

حسين توکلي :
آمده بود شهر، هواي گود زورخانه را کرد. شد مياندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه ميل گرفتند.
يکي از اون جماعت که وصف علي را شنيده بود اما تا آن روز نديده بودش، پا پيش گذاشت:
مي خوام بيام جبهه.
قدمت رو چشم چکار بلدي؟
باز سرش را پايين انداخت، علي هم سکوت کرد.
هر جا کار گره مي خورد و يه مايه جسارت بيشتر مي طلبيد، علي اونو مي فرستاد. تو مجنون مجروح شد اما خم به ابرو نياورد.
شب عمليات کربلاي چهار، شد سر ستون غواص هايي که بايد خط ام الرصاص را مي شکستند.
حال و هواي او گفت که برگشتني نيست.
دم صبح که غواص ها از لاي سيم خاردار رد مي شدند، جسم بي جانش با امواج بالا و پايين مي شد.

محمد خادم:
تا سنگر لب آب، چشم از من و طاهري برنمي داشت؛ مثل اينکه مي خواست بچه هاش رو به من بسپاره! زير لب ذکر مي گفت و دعا مي خواند.
داخل اروند شديم. شروع کرديم به ساحل کشي. نصف شب بود و تاريکي مطلق و آب يخ اروند و اولين گشت و ما هم بي تجربه، زمان را خوب محاسبه نکرده بوديم. تا لب ساحل دم خط عراقيها رفتيم و برگشتيم. به شوق دادن خبر از وضعيت سنگر و موانع دشمن فين مي زديم. هوا داشت روشن مي شد که رسيديم به ساحل خودي.
علي آقا تک و تنها منتظر بود، از چشماش پيدا بود که از سر شب تا دم صبح نخوابيده، چشم انتظار نشسته بود لب آب.

محمد دادگر:
از اون آدمهاي پر توقع بود.
يا جبهه را نشناخته بود يا خودش رو!
پيله کرده بود به فرمانده گردانش حاج ستار که ما رو آوردي اينجا، نه اتاقي، نه جاي خوابي! علي هم اون جا بود، خنديد و گفت: تا چند ساعت ديگر آسمان لحاف شما و زمين تشک. ساعت 11 شب که شد.
خواب از کله او و بقيه پريد. کربلاي 4 شروع شد.

محمود نوري :
يک نوجوان بسيجي اهل حال آمد توي اطلاعات. بي تجربه بود اما سينه اش دريايي از معارف بود، با همان سن کم!
علي آقا فرستادش پيش من. منم گفتم بمان لب آب، جزر و مد بگير. توي شناسايي با تيم هاي بعدي مي برمت.
گفت: اگه اجازه بدين، از اولين گشت مي خوام با شما بيام.
گفتم: اگه منم اجازه بدم، يقين دارم که علي آقا صداش در مي ياد!
بالاخره از علي آقا کسب تکليف کردم. گفت ببرش!
باورم نمي شد که علي آقا به يه آدم بي تجربه اينجا ميدان بده. فقط احتياط کردم و چيزي نگفتم. يه حس دروني به من گفت که علي آقا با همان رابطه عرفاني که با آدما داره يه چيزي مي دونه که من نمي دونم. مثل ماهي شده بود توي آب اروند. نه سرما سرش مي شد و نه خستگي و نه بي خوابي. لباس غواصي رو مي پوشيد و مي آمد توي اروند.
شوق او به عمليات، به ما هم انرژي مي داد. شب عمليات کربلاي 4، دم ساحل عراقيا يه آرپي جي نشست توي سينه اش.
ازش فقط يه وصيت نامه ماند، با کالک راه کار و معبر. زيرش نوشته بود:
مي شنوم که شهدا با صداي محزون زيارت عاشورا مي خوانند.

حسين توکلي:
قايق ها وسط آب سردرگم بودند. بعضي هم مي سوختند، اروند شده بود يک تيکه آتيش.
سد آتش ضد هوايي ساحل ام الرصاص، راه به خط زدن را بسته بود.
ميان حجم انفجارها صداي دورگه اش، سکاندارها را از سر در گمي در آورد و نهيب کشيد. بر گرديد، بر گرديد، به سمت کارون.

حميد حسام :
پاي غواص ها که به آب خورد، هواپيماها منور خوشه اي ريختند. اروند شد مثل روز روشن و پشت بندش بمباران.
ارتباط بي سيمي با غواص ها قطع شده بود.
صف قايق ها توي دهنه کارون منتظر فرمان حرکت بودند.
به سکاندار گفت: برو داخل اروند. مقابل آتش دوشکاي عراقي، ديد که غواص ها پشت سيم خاردارهاي لب ساحل کپ کرده بودند. ضد هوايي عراقيا روي آب رو مي زد!
به سکاندار نهيب زد: برگرد به طرف کارون.
قايق علي با ناباوري از دل آتش اروند برگشت و خودش رو رساند به دهنه کارون.
فرمانده گردان ها و ستون قايق هايشان وقتي ديدند قايق فرمانده اطلاعات و عمليات برگشت، فهميدند که بايد بمانند. عمليات لو رفته بود.
يا حسين، عمليات به بن بست رسيده بود. عراقيا از شادي هلهله مي کردند و تير هوايي مي زندند. روي اروند لاشه قايق هاي سوخته به سمت خليج فارس مي رفت و دم ساحل عراقيا، پيکر غواص ها با جذر و مد آب مي رفت لاي خورشيدي ها.
توي جبهه خودي ماتم مي باريد.
قريب به پنجاه شهيد را مي شد بدون دوربين ديد.
آمد توي ديدگاه اروند. شاخک هاي دوربين خرگوشي را بالا آورد و به آن سوي ساحل خيره شد.
عرض ساحل را با دوربين مرور کرد. شايد شهدا را مي شمرد و يا ...
يک دفعه نشست. دست روي سرش گذاشت و بغضش ترکيد و تکرار کرد: يا حسين!

زهرا پناهي، همسر شهيد به نقل از شهيد :
دو جا با مادرش رفت خواستگاري.
خانواده هاي مؤمني بودند اما همين که شنيده بودند که اين جواني که قرار دامادشان بشه علي چيت سازه، جواب منفي داده بودند.
توي پرس و جو به اونا گفته بودند که اين نوجوان پسر خوبيه اما پاش يه جا بند نيست. يا توي جبهه است يا توي بيمارستان!

مصطفي:
بعضي مواقع آدم در عالم خواب و رؤيا چيزي را مي بيند و يا به او الهام مي شود كه وقتي به آن فكر مي كند متوجه صادق بودن آن مي شود و پي به حقانيت مطلبي مي برد, و حالا اوست كه بايدچگونگي بهره گيري از آن را بداند.
شهيد عزيز علي چيت سازيان در روزهاي اول ماه آذرسال 66 به لقاء ا...رسيد.
دوستان ايشان در اين روز همه ساله براي او وشهداي ديگر اطلاعات وعمليات لشگر انصارالحسين (ع) مراسم بسيار با شكوهي برگزار مي كنند.
حدود 3سال پيش ؛ تقريبا 2 ماه به اين مراسم مانده بود كه خواب شهيد علي آقا را ديدم كه مرا خيلي به فكر فرو برد.
در عالم خواب ديدم من به همراه چند نفر از دوستان در حال بالا كشيدن از يك كوه بلندي هستيم؛ تقريبا به نيمه هاي كوه رسيده بوديم و به محلي كه همه اش صخره بود رسيديم ,به هر مشقتي بود مقداري از آ ن را بالا رفيتم ,تا به جائي رسيديم كه نه راه پيش داشتيم و نه راه برگشت , صخره ها خيلي بلند و تيز بود ؛ هيچ جائي براي گير دادن دست و پا در آن نبود. تا حد اقل بتوانيم مختصري پيش و يا پس برويم, در بد وضعيتي گير افتاده بوديم نمي دانستيم چكار بايد بكنيم در اين حالت به يكباره از قله آن كوه به سمت ما طنابي انداخته شد با خوش حالي از آن گرفتيم و به بالارفتيم و جالب اينكه بوسيله آن طناب ما را به سمت بالا مي كشيدند.
من هم با شادي و شعف كه بالاخره نجات پيدا كرديم از آن طناب گرفتم و به راحتي به بالا رفتم.

وقتي به قله رسيدم ديدم علي آقا در بالاي قله ايستاده و يك سر طناب را در دست دارد و در حال بالا كشيدن ما هست.
در همان موقع از خواب بيدار شدم , و در جايم نشستم ,به فكر فرو رفتم ,البته از اينكه بعد از مدتها علي آقا را ديده بودم خيلي خوشحال شدم ولي چيزي كه مرا بفكر فرو برد اين بود كه اين بالا كشيده شدن از آن كوه بوسيله ايشان با آن وضعيتي كه داشتيم چي بود و چه چيزي مي خواستند به ما بفهمانند.
در حال فكر كردن بودم كه به مطلبي رسيدم , و آن اينكه علي آقا با اين كارش مي خواست به ما بفهماند كه در موقيت سختي قرار گرفتيم و اگر تا اينجا هم رسيديم همه عنايت خود شهداست و آنها به ما كمك ميكنند ,اگر هم تا اينجا رسيديم با كمك و دستگيري آنهاست , زماني به خودمان نباليم كه اين مائيم كه تا اينجا رسيديم وگرنه در وسط راه مي مانيم و چه بسا به هلاكت برسيم , پس مبادا از شهدا غافل شويم.
اي شهيدان به حق سيد و سالار تان حضرت امام حسين (ع) قسمتان ميدهم لحظه اي ما را تنها نگذاريد كه به فلاكت و هلاكت مي افتيم ...

كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردارهاي نفس خود گير نكرده باشد.
اين جمله پر معنا تكيه كلامي بود كه شهيد بزرگوار علي چيت سازيان فرمانده دلير و شجاع اطلاعات و عمليات لشکر 32 انصارالحسين هميشه در جلسات و صحبتهاي خود به نيروهاي شناسائي مي گفت ,و به همه توصيه تذكيه نفس مي كرد و خودش نيز دائما لبانش براي ذكر خداي متعال حركت دائمي داشت.
در آخرين روزهاي بهاري سال 63 به واحد اطلاعات و عمليات لشکر ماموريت شناسائي منطقه سومار داده شد.
ارتفاعات منطقه مشرف به شهر مندلي عراق بود ؛ و همين امر آنجارابراي ما و عراقيها بسيار استراتژيك و حساس كرده بود .
ارتفاعات توسط شيارهاي عميق و تپه ماهورهاي بسياري احاطه شده و تقريبا آنموقع از سال ميل به سبزي و زردي ميزد.
خيلي زود در آنجا مستقر شديم و مسئول گروه هاي شناسائي به ديگاه هيدك كه تقريبا بلندترين ارتفاع منطقه بود رفته و ازديدگاه ديده باني با دوربين بزرگ خرگوشي كل منطقه و با خطي كه مي بايست تيم ما شناسائي شود توجيح شديم و هر تيم مسير حركت خودش را به محدوده شناسائي مربوطه بررسي كرد.
تيم ما راه كاري را انتخاب كرد كه با توجه به شيار هاي زياد آن مي توانستيم در روز تا حدودي از مسير را به سمت خط دشمن پيش برويم , و وقتي هوا تاريك شد بقيه راه را كه در ديد دشمن بود ادامه بدهيم .
فرداي آن روز تقريبا 3 ساعت به غروب مانده بود كه بهمراه دو نفر از بچه ها به راه افتاديم و چون مسير را براي اولين بار مي رفتيم با احتياط كامل حركت مي كرديم , و به خط دشمن نزديك مي شديم , تا جائي كه سنگر هاي عراقيها به راحتي ديده مي شد.

به صورت سينه خيز به روي يال بالاي شيار رفتيم ,از روي يال ميدان موانع عراقيها شروع مي شد ,3 رشته سيم خاردار حلقوي و بعد انواع مينهاي ضد نفر از والمر گرفته تا گوجه اي وگوشتكوبي و منور و... به عرض حدود 20 متر كاشته شده بود.
تنگه اي در آن طرف مينها وجود داشت جلوي آن يك سنگر نگهباني بود كه كار را براي جلوتر رفتن و عبور از ميدان مين دشوار مي كرد.
همانجا پنهان شديم تا هوا تاريك شد و از تاريكي هوا استفاده كرده و شيارها و تپه هاي اطراف را بررسي كرده و به عقب برگشتيم ,از اينكه خيلي زود به ميدان مانع وخط دشمن رسيديم و عنايت خدا نصيب ما شده بود بسيار خوشحال بوديم.
علي آقا ي چيت سازيان خصوصيت خاصي داشت و آن اين بود كه هر وقت تيمي براي شناسائي جلو مي رفت تا آمدن آنها بيدار مي نشست تا از گشت شناسائي برگردند و نتيجه را مي گرفت و اگر كاري به نتيجه نهائي مي رسيد , قرار شناسائي مجدد با حضور خودش را مي گذاشت تا مسير را چك كند و اطمينان لازم را در رابطه با آن كار بدست آورد.ايشان بعد از شنيدن گزارش كار تيم ,جهت شناسائي مجدد قرار فردا را گذاشت.
مانند روز قبل 3ساعت به غروب بهمراه علي آقا حركت كرديم , بعد از حدود 5/1ساعت به محل مورد نظر رسيديم.
دو نفر از بچه ها كه همراه ما بودند را براي تامين و كمين در همانجا گذاشتيم تا در موقع نياز از ما حمايت كنند.
با علي آقا آهسته حركت كرديم و از شيار روز قبل بالا رفتيم ,هوا كاملا روشن بود و ما هم روي يال دراز كشيده و اطراف و موانع عراقيها را بررسي مي كرديم ,و درباره راه كار و مواضع دشمن آهسته صحبت مي كرديم و ايشان هم توصيه هاي لازم را مي داد.

علي آقا سؤال كرد,داخل ميدان موانع را بررسي كرديد؟
ـ خير, تاحالا داخلش نرفتيم, انشاءا...اگر تا اينجا مسير مورد تائيد باشه با تاريك شدن هوا داخل ميدان مين را هم بررسي مي كنيم .
ـآن سنگر جلوي تنگه نيرو داره ؟
ـ آن سنگر نگهباني تنگه است و مواظب ميدان مين هم هست و حتما نيرو داره .
ـ پس حتما نمي دانيد داخل تنگه چي هست ؟
ـ خير, امشب جلو مي رويم و تنگه را بررسي مي كنيم .
علي آقا به فكر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت:
بلند شو ,بايد جلوتر برويم, تا هوا روشنه بايد داخل تنگه را ببينيم .
ــ علي آقا توي اين وقت روز كه نمي شه , ميدان مين و تنگه نگهبان داره و حتما ما رو مي بينند.
علي آقا چند بار اينموضوع را تكرار كرد ومن هم رفتن به جلو را به تاريك شدن هوا موكول مي كردم.
در آخر ايشان باچهره اي درهم وناراحت گفت : الان بايد داخل تنگه را ببينيم,ما بايد بدانيم كه از كدام راه كار بچه هاي عزيز اين مردم را به جلو مي فرستيم ,بايد راهي را انتخاب كنيم كه كمترين خطر را براي نيروهاي پياده داشته باشد.
از جايش بلندشد, من نمي دانستم چكار كنم ,دستش را گرفتم.
گفتم‌:علي آقا صبر كن هوا تاريك بشه , الان ما رو مي بينند .

ــ انشاءا... نمي بينند و شروع به خواندن و جعلنا... كرد و تمام قد بلند شد و راست بطرف سيم خاردارها حركت كرد.
به او نزديك شدم و مجددا دستش را گرفته و گفتم :
ــ علي آقا نرو, ما رو مي بينند.
در اين هنگام سخني گفت كه لرزه بر اندامم افتاد, و ديگر هيچ حرفي براي گفتن نداشتم.
رو به من كرد وگفت:
ــ انشاءا...ما رو نمي بينند, چون ما صاحب داريم , ما صاحب الزمان داريم.
با گفتن اين جملات دست به زير سيم خاردارها برد و آنها را مقداري بالا آورد و از آن عبور كرد.
من هم در جاي خودم ميخكوب شده و قدرت حركت نداشتم , و نگاهش مي كردم.
در اين موقع بود كه به ياد حرفش افتادم كه كسي مي تواند از سيم خاردار هاي دشمن عبور كند كه در سيم خاردار هاي نفس خود گير نكرده باشد.
از آنهمه ايمان و توكل وشجاعت در حيرت افتادم , يك لحظه به خود آمدم و علي آقا را ديدم كه در آنطرف سيم خاردار مرا نگاه مي كند .
خجل و شرمنده بطرفش حركت كردم از سيم خاردار ي كه او بالا زده بود عبور كردم و با ايشان زانو به زمين زده و سر نيزه را بيرون آورده و شروع به حركت در ميدان مين كرديم .
زير چشم نيم نگاهي به سنگر بالا ي سرمان داشتم , و زير لب وجعلنا... و يا علي مدد“خواندم .

زير سنگر نگهباني قرار گرفتيم و از روشنائي هوا استفاده كرده و داخل تنگه را به خوبي شناسائي كرده و با وجود اينكه احساس مي كردم يك نفر داخل سنگر است با موفقيت شناسائي را انجام داده و به عقب برگشتيم و آنجا بود كه شمه اي از روح بلند و متعالي ومعنويت بالاي علي آقا چيت سازيان را ديدم .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
يا دليل المتحيرين
دليل را در قاموس واژگان راهنما بلد و مرشد معنا کرده اند؛ بگذريم از معني محاوره اي آن که دليل، معادل علت و برهان معنا مي شود.
دليل در لسان ادعيه و کلمات اوليا نيز معني راهنما را دارد. لذا در مقابل واژگاني بکار مي رود که ناظر بر حيرت، سر گشتگي و گم کردن راه هستند.
دليل از صفات حضرت سبحان جل و علا نيز هست و دلالت اول از او صادر شد؛ با روشن کردن سراج منير.
رسولان، خاصه حضرت ختمي مرتبت (ص) هم به صفت دلالت موصوف و همان سراج منير هستند؛ فرا روي جويندگان روشنايي.
حضرات معصومين عليهم السلام و اولياي خدا نيز در سير مراتب دلالت اند، از امام علي (ع) که راه هاي آسمان ها را بهتر از راه هاي زمين مي شناخت تا امام روح الله (س) که بنده گان خاک نشين را از خضيض به اعلي مرتبه سعادت؛ يعني شهادت ، دلالت مي کرد.
از سر ارادت و جسارت بگويم که علي از سر چشمه آب حيات دلالت علي (ع) نوش کرده بود و به مرتبت سقايت در وادي حماسه هشت سال دفاع مقدس رسيده بود.
هر چند احساس مي گه:
بابا مي خواي اسم براي کتابت انتخاب کني؛ خب! اين همه فلسفه بافي و اظهار فضل براي چي؟
درسته علي آقا! وسوسه نوشتن و شيطنت قلم براي انتخاب اسم کتاب، يه وقتايي آدم رو به جايي مي بره که شماها نمي رفتين. اما اينا خاطرات من نيست که سر هم شه و بشه کتاب و نوندوني از اون باباي بد قلقت که راه به هيچ گم شده اي مثل من نميده، حرف کشيدم و دليل آوردم تا عمو هادي که بعد از تو رفت، تا عمو اکبر که حيران و سر گشته تو بود، تا خودت، از خودت هم حرف شنيدم. از اون صداي دو رگه بي تکلفت که گاهي تو کمند راوياي جبهه مي افتادي و ازت نوار؛ يعني دليل پر مي کردند. تازه از همه اينها گذشته از پسرت علي که تو نديديش، اما ما ديديم هم حرف کشيدم.
اصلا اطلاعات و عمليات توي جبهه، يعني دلالت فرمانده اطلاعات عمليات؛ يعني دليل! آره تو خود خود دليلي. حالا بريم سر شناسنامه تو. آنها که تو را مي شناسند، گفته اند که:
روز تولد علي (ع) به دنيا آمد؛ يعني سيزدهم رجب 1343. به خاطر اين اسمشو گذاشتند علي. از شاگردي کارخانه يخ شرع کرد.
باباش نذر کرده بود، سقا بشه.
سر نترسي داشت. ساواکي و اينجور چيزا سرش نمي شد. عقلش خيلي بيشتر از سن و سالش بود.
هجده ساله شد. مربي استاد آموزشهاي نظامي از همه جورش؛ تاکتيک رزمي، اسلحه شناسي، اطلاعات و عمليات.
اولين بار رفت جبهه مهران. نبوغ و خلاقيت بي مثال او را علي شادماني کشف کرد. تا بيخ سنگر عراقيها مي رفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود. نوجونيش رسيد به انقلاب و جونيش سهم جنگ شد. مو توي صورتش نروييده بود که يه گردان رو دادند، دستش!
توي عمليات مسلم بن عقيل، پاهاش تير خورده بود. اما وقتي آمد، يه تنه هفت تا اسير هم آورد.
حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همداني زودتر جنبيد و کردش فرمانده. يه نوجوان 19 ساله فرمانده اطلاعات و عمليات يه تيپ يه لشکر! تا کي تا آخر جنگ.
از کله قندي مهران شروع کرد بالاي کله اسبي حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تير خورد به پاهاش. توي جزيره مجنون، روي برانکارد فرماندهي مي کرد! توي شلمچه اول ترکش به بازويش خورد، بعد تير به پهلويش و توي ماووت ميهان مين والمري شد.
اطلاعات عمليات رو کرده بود دانشگاه آدم سازي. توي کلاسش هم ممد عرب عراقي بود که از بصره در رفته بود، هم شير محمد افغاني که تو مهران باهاش گشت مي رفت و هم علي شاه حسيني.
تکنسيني که آموزش تو آمريکا رو گذاشته بود يه طرف و شده بود شاگردش. داشت يادم مي رفت. توي دستگاه علي آقا سواد ملايي و افاده هاي دانشگاهي هم خيلي برد نداشت؛ نه اينکه دانشگاهي ها در رکابش نبودند، بودند. اما يه بچه صافکار روستايي زاده مثل مصيب مجيدي شد معاونش ، چون دل شير مي خواست با علي کار کردن.
شرط و مرزي هم براي يادگيري نداشت؛ سراغ قفل بر ها توي شهر هم مي رفت، مي آوردشان جبهه از شان شهيد مي ساخت!
البته همه اينايي که اسم آوردم شهيد شدند؛ به عبارت اين دفتر، دليل شدند.
گشتاش شبيه يه روياست. در زمان خودش براش افسانه ها درست کرده اند؛ مثل اينکه تا کربلا مي ره، تو صف غذاي عراقيها وا مي ايسته، اينا راست نبود اما روايت هاي بچه هاش توي اين دفتر راسته راسته.
علي همون بچه مو زرده چشم آبي براي قريب 90 نفر شد دليل؛ يعني راه رو نشون داد تا جايي که رسيدند.
خودشم دنبال يه دليل مي گشت تا اينکه اون خواب به دادش رسيد. اون خواب که از مصيب معاونش که توي فاو شهيد شده بود، پرسيد از کدام راه به اين مقام رسيدي؟ مصيب هم جواب داد: راه کار اشک.
از اينجا به بعد راه کار علي آقا به قول خودش قلف و به قول بچه مدرسه اي ها قفل شد. هر هفته با گريه بچه ها رو صدا مي کرد، همون 90 نفر رو.
دلش مي خواست دينش کامل بشه. اينو به دوستانش گفته بود.
زن گرفت. يه يادگاري ازش موند که هيچ وقت نديدش، به اسم محمد علي.
برادرش امير هم که رفت، علي با تني زخمي که شش زخم از شش عمليات داشت. جنگ هم هفت ساله شده بود و علي دل تنگ همه چيز. سال هاي آخر جنگ مي گفتند که مي خواد فرمانده لشگر بشه، اما عشق او اطلاعات بود و بچه هاي اطلاعات و شهداي اطلاعات.
توي شناسايي؛ يعني دلالت آخر، همه رو گذاشت سر کار، يه عده رو بر گردوند عقب خودش تنها رفت به جايي که دليل امروز و فرداي ما شد.


شخصيت علي چيت سازيان فرمانده اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسين (ع) ، حقيقتي است بر گونه ي اساطير .
از آغازين روزهاي جنگ تا 7 سال در غرب و جنوب منشاء عمليات بزرگي بود .
آنسوي بيشگان بازسازي يکي از خاطرات او با اسلوب داستاني است .
عينک شيشه گرد و ته استکاني اش را که بالا زد ، تارهاي سفيد روي ابروهايش زير تيغ آفتاب آشکار تر است . پلک هايش را خواباند و پنجه هايش را در هم گره زد و بالش ساخت و زير سپيدا پير که هيچ سهمي از سايه نداشت . دراز به دراز افتاد . به آني خورشيد مغز سرش را جوشاند ، چند لايه عرق ميان چروک پيشاني اش نشاند . همانطور که خوابيده بود . با مشت آستين سفيدش خيسي صورت را گرفت و به خاطر اينکه راحت تر نفس بکشد قلاب آهني کمربند چرمي اش را باز کرد . راحت تر خرناس کشيد و با هر نفس شکم توپي ور قلمبيده اش بالا و پايين مي شد . هيبت غريب او چشمان دو بسيجي نوجوان را گرد کرد .
اين بابا ؛ چرا اومده اينجا هواخوري ؟بسيجي دوم ، قيافه ي پيرمرد را در شهر ديده بود ، خوب او را شناخت . اما از سر شيطنت جواب داد : خب ، حتما اينجا آب و هوايش از پشت جبهه بهتره .
پيرمرد هنوز خرناس مي کشيد . موهاي سفيد و ريش سفيد ترش نشان مي داد که رزمنده نيست . هيچ نشانم و لباسي از رزم هم در تنش نبود . نگاهي از سر انکار به پيرمخرد انداخت . خودش هم از گرما کلافه بود . بي حوصله و کمي عصبي گفت : البته که اين هواي شرجي و گرماي پنجاه درجه وقتي که بلا بوي باروت قاطي مي شه سينه رو جلا مي ده و بعدش آدم رو خفه کنه .
به جاي اينکه کثل مرغ کرک هي راه بري و غر بزني . برو تو نخش ، ببين چه آرامشي داره . اونوقت مثل من مي گي ؛ بابا گلي به جالش .
حق داري داري ، زير اين آفتابي زار ، همه سبم هاشون قاطي ميشه .
خب بيشتر از اين مزه نريز ، بجاي اين اراجيف ، يه لطفي در حقش کم و بيدارش کن .
صداي ضعيف انفجار توپي از دور دست ها آمد . پيرمرد روي شانه اش غلتيد و دوباره خروپف کرد .
بسيجي دوم نگاهي به اطراف کشيد ، شبح علي چيت ساز را که از چادر اطلاعات بيرون زده بود ، ديد .
رو کرد به بسيجي بي حوصله گفت : مي دوني اين بابا کيه ؟
چه فرقي مي کنه ؟ يکي مثل بقيه پدر را که اومدن بچشونو ببينند .
فرمانده اطلاعات و عمليات رو که مي شناسي ؟
اون جوانک 18 ، 19 ساله رو مي گي ، آره ؟
آره همون که بهش ميگن عقرب زرد .
حقا که باباي همون بچه س ، مثل اون کله ش بوي پياز داغ مي ده که اينجوري لم داده روي خار و خاک و داره کيف مي کنه !
معلومه که دل پري از علي آقا داري . هنوز نفهميدم که علي و بچه هاي اطلاعات چه هيزم تري به تو فروختند که هر جا مي شيني ازش بد مي گي !
هيزم که چه عرض کنم يه لشگر عقلشون رو دادن دست اين بچه . يه آدم تخس و يه دنده . هر سازي که مي زنه ، بقيه و...
بسيجي دوم دمق شد . خطوط چهره اش در هم کشيد خشک و خشن داد زد : ساکت باش . يه جور حرف مي زني که انگار عقل کلي و اصلا به من و تو چه ربطي داره که کجا عمليات بشه و کي طراحيش بکنه ، اون بالا چار تا آدم تر از من و تو نشسته . اونا علي آقا رو بهتر از من و تو مي شناسند .
بسيجي که داد کشيد پلک بابا باز شد . اما زود برق آفتاب چشمانش را بست ، به سمت دو بسيجي چشم خواباند . بسيجي کم حوصله دست هايش را روي سرش سايه بان کرد و گفت : عمليات کردن تجربه مي خواد . من شنيدم اون از پشت ميز مدرسه پا شده اومده ...
مگه من و تو که مثلا شديم فرمانده گروهان ، از دانشکده هاي جنگ فارغ التحصيل شديم که بايد صد تا بسيجي را بندازيم پشت سرمون و بزنيم به خط دشمن ، ها !؟
بسيجي کم حوصله به من و من افتاد تيزي آفتاب پشت چشمالنش را سياه کرده بود . آهي کشيد و دست دور مچ دوستش انداخت و گفت : ادامه ي بحث ، داخل چادر . من که کار اين بابا در حيرتم .
حداقل بزار بيدارش کنيم .
نه مي ترسم بگه چرا از خواب ناز بيدارش کرديم .
هر دو به سمت چادر که رفتند ، علي ميان محوطف چشم گرداند . بسيجي مسيرشان را به سمت او کج کردند .
پدر با کف دو دست پيشاني و شقيقه هايش را گرفت و دراز شد ، پيدا بود که نه مجادله ي دو بسيجي و نه خار خار بيابان و گرماي خفه ي شهريور ماه خستگي راه را از تن او نستانده . غلتي زد و کمي در فضاي پشت جبهه غور کرد . هواي خنک و سرد کارخانه ي يخ زير پوستش دويد . احساس کرد که تنش از سرما مور مور مي شود . نمي خواست خيال خنکي از جانش به در شود تنش را به تيغ افتاب سپرد اما فکرش دوراني کرد و برگشت به همدان و کارخانه ي يخ فروشي ...
قالب هاي بلورين يخ يکي يکي کثل مکعب هاي خوش تراش و يکدست در نوبت بار ايستاده بو.دند تا بازوان نحيف نوجوان پانزده ساله اش آن ها را پشت وانت ها و کاميون بيندازند .
علي دستکش هاي لاستيکي و سياهش را صاف کرد ، چند بار پنجه هايش را باز و بسته کرد و قلاب آهني را وسط سوراخ يخ ديگري انداخت و به سمت خود کشيد .
يخ را تا لب سينه اش بالا آورد و بيرون برد حاج ناصر زير چشمي چشم غره اي به او کرد و گفت : يه کم بجنب علي .
علي ترو فرز يخ را تا لب سينه اش بالا کشيد و با پشت پا در آهني را باز کرد و بي توجه به صف طويل مردمي که براي نوبت يخ ايستاده بودند ، سر يخ را در داخل تانکر آب فرو برد ، آب از دهانه ي تانکر سر ريز شده و روي دست و پاي او ريخت .
نفر جلوي صف غرو لند کرد : بچه از گرما هلاک شديم ، تو فکر پر کردن آب نذري هستي ؟
علي همانطور که مثل معرکه گيرها جلوي تانکر نشسته بود به سمت پايين سر چرخاند و نگاهش روي پياله ي برنجي متوقف شد . پنجه طلايي وسط پياله به چشمانش تنور زد . باور داشت که پنجه طلايي وسط پياله سرما را از جانش مي گيرد و به چشمانش نور مي دهد . همانجا بود که زير لب السلام عليک يا ابوالفضل العباس مي گفت .مرد معترض عصباني تر از قبل داد کشيد : يکي نيست به اين بچه بگه ما کافريم و الله ما هم آدميم که اينجا صف کشيديم .
انگار که صدا تا گوش بابا رسيده باشد . با ابرو هاي گره کرده از سردخانه بيرون زد و مقابل جمع ايستاد .
چه خبره ؟
يکي از وسط صف سر کج کرد و با صدايي که بوي طعنه مي داد گفت : از آقا زاده بپرسيد که هر چي يخه مي ريزه توي اون چاه ويل .
علي از تخته خيس لب تانکر پريد و کنار جمله اي ايستاد که با خطي کج و معوج بر پيشاني تانکر نوشته بود : آبي بنوش و لعت بر يزيد کن .
و با لحن ساده اي جواب داد : من نمي دنم اين چاه ويلي که مي گي کجاست ، بابام بهم گفته بود که آب ، مهريه ي خانم فاطمه زهراست ؛ اين يخ هم سهم همه ي مردم از اين مهريه س ، نگفتي بابا ؟
مرد معترض سرش را پايين انداخت و حاج ناصر جلو آمد و دست محبت روي شانه ي خيس علي گذاشت ؛ لبخند رضايتي روي لبان علي نقش بست . آهسته گفت : راست مي گي بابا ، اما اين مردم هم حق دارند .
طوفاني به دل علي افتاد ، بغضي گلو گير راه نفسش را بند آورد و قطره اشکي گوشه چشمانش نشست . صدايش ترک برداشت و گفت : همين دو شب پيش که از روضه بر مي گشتيم ، توي راه گفتي که حق يعني چيزي که از علي و اولاد فاطمه به زور گرفتند .
و بغضش ترکيد : نگفتي ؟!
صداي علي تا اعماق وجود پدر نشست ، دست محبت روي شانه خيس علي گذاشت .
... کسي تکانش مي داد يکه اي خورد و جا بجا شد . برق خورشيد وسط چشمانش نشست . سرش را کنار کشيد و شبح صورت سوخته و آفتابي زده ي علي ميان ذهنش نقش بست . علي دست از شانه ي پدر برداشت و عينک ضخيم و ذره بيني او را از بالاي موها تا لب چشمانش پايين کشيد . سفيدي چشمان بابا ميان شيشه ها ، درشت تر شد و روي چهره ي علي خيره ماند . بابا هنوز باور نداشت که از فضاي سرد خانه بيرون آمده است . نيم خيز نشست و نگاهي از سر کنجاوي به اطراف کشيد .
علي با خوشرويي بوسه اي به پيشاني اش زد و گفت : خوش آمدي بابا .
گرماي شهريور ماه سر تا پاي پدر را ميان عرق نشانده بود و شوري عرق ، چشمانش را مي سوزاند . با پشت تانگشت چشمانش را ماليد .
علي ادامه داد : دو تا بسيجي اومدند گفتند که يه بابا زير تيغ آفتاب خوابيده ، شستم خبر داد که خودتي ف، خيلي به موقع ائمدي .
بابا لب به سخن باز کرد و با همان زباني که دوست داشت با علي حرف بزند ، گفت : آره گرم بود . اما در عوض يه خواب دبش زدم تو رگ . خيلي خنک بود . اونقدر که گرماي اينجا رو از تنم ريخت .
و در حاليکه بند کمر بند چرميش را دور شکمش مي کشيد گفت : حدس بزن کجا بودم ؟
علي دانه هاي ريش زرد جلوي چانه اش را با دو انگشت گرفت .
والله ، جاي خنک اين دور و برا فقط سوله ي اورژانس . اونم نه به اين خنکي که شما مي گيد .
نه اشتباه گفتي ، برگرد عقب تر ، به چنج سال پيش ، توي کارخانه يخ .
علي خنديد و با چفيه عرق پيشاني پدر را گرفت و با دست ستيغ قله اي را در انتهاي دشت ذهاب سر بر آسمان ساييده بود . نشان داد و گفت : اما اينجا به جاي کارخانه يخ ، بره از کارخانه آدم سازي ، يکيش اونجاس .
و دست دور مچ بابا انداخت و او را تمام قد بلند کرد و ادامه داد : آقا جان ، مي خوايم بريم اونجا شناسايي . با ما مي آيي ؟
پدر مي دانست که با وجود کهولتش رفتن به گشت امري محال است و فهميد که علي سر به سر او مي گذارد ؛ با التماس جواب داد . علي جان ، قربانت برم . ننه ي تو گفته که اگه رفتي پيش علي بار سنگين برندار که برات ضرر داره .
علي با نمک خنده اي ارتفاع کوه بيشگان را نشان داد .
حاج ناصر پرسيد : اونجا به بيستون مي مونه نکنه از هجر من فرهاد شدي و تيشه برداشتي و مي خواي ريشه عراقيها ذو اونجا بکني .
علي با احترام به بابا نگاه کرد و حرف بابا در دلش نشست و از تعبير او خوشش آمد . او هم که چشم به تيغه هاي کوه بيشگان در دل دشت ذهاب مي انداخت ، خودش هم به ياد بيستون افتاد . نفسش را فرو برد و جواب داد ، بابا جان کار ما شناساييه . مي ريم و يه سوراخ سمبه هايي رو پيدا مي کنيم . اون رو نشون فرمانده گردان ها مي ديم و اونا هم نيروهاشون رو از اين مسير ها مي برن بالا سر عراقيا . اسم اين سوراخ سمبه ها ,راه کاره .
و با پوتين چند بار بر روي علف هاي زرد و نيم سوخته دشت ذهاب کوبيد و ادامه داد : پدر جان . غربيه که نيستي . اينجا با اون دشت و دمن مهران که پارسال ديدي ، خيلي فرق داره . اونجا راهکار زياد بود و هوا خوب . حالا اومديم اين عطش زار .
و آهي سوزناک از ته دل کشيد : هيچ منصبي بالاتر از سقايي نيست . کاش باز هم مسئووول تقسيم آب و يخ بودم .
حاج ناصر عينک ته استکانيش را روي بيني اش جنباند و به قيافه ي علي ريز شد . برق آفتاب يک آن روي همه ي صورتش چروک نشاند . استانش را بالاي ابرو سايه بان کرد و گفت : کي ميري شيشگان تا يه قالب يخ بزارم رو دوشت .
علي قاه قاه خنديد و صداي خنده ي اوبه پرده ي گوش چند فرماندي گرداني که منتظر او بودند رسيد .
بابا اخم و جديات را قاطي کرد : خنده داشت ؟!
بابا جان ، اولا بيشگان ، نه شيشگان . ثانيا شونه واسه يه قالب يخت هميشه آمادهس ولي ...
ولي چي ؟
باد سام که بياد ، صد قالب يخ رو به يه چشم زدن آب مي کنه .
باد سام چه صيغه ايي علي جان ؟
و با سادگي ادامه دااد : نکنه با اون عمو سام گور به گوري نسبتي داري ؟
اين دفعه فرمانده گردان ها هم خنديدند . يکي شان جلو تر آمد . قد بلند کرد با صورتي زيبا و چشماني سبز که مثل کهربا نگاه ضعيف پدر را به سمت خود کشيد . سلام کرد و گفت : اگر عمو سام آمريکايي هم اينجا بود . باد سام جز غاله اش مي کرد . يه باد سوزان و بي رحم که مثل . مانندش حتي توي خوزستان هم نيست .
حاج ناصر با خوشرويي گفت : علي جان ، آقا رو معرفي نکردي ؟
برادر سيد حسين سماوات فرمانده گردان حضرت ا علي اکبر و برادر حسن تاجوک فرمانده گردان اباالفضل و برادر کلهر از ...
علي که معرفي مي کرد چشمان بابا ميان حلقه اي از اشک نشست و با اولين پلک از گوشه ي عينکش دو قطره اشک سريد . آهسته دست هاي لرزانش را با لا آورد و عينک را برداشت و سرش را پايين انداخت و با گوشه ي استين چشمانش را پاک کرد . علي ساکت شد . فهميد که بابا چرا نگران شد .
بابا با صدايي خفه گفت : بابا به قربان همه ي شما ، شماها تو کربلاکجا بوديد که از علي اکبر و علي اصغر و قاسم و ...
و نتوانست ادامه دهد دلس مي خواست که براي خودش روضه بخواند . دو زانو روي خاک نشست و زير لب زمزمه کرد . شانه هايش با اولين ذکر بالا و پايين شد . سر چرخاند و ناخواسته نگاهش به سرخي بي رمق خورشيد افتاد که داشت پشت بيشگان فرو مي رفت .
علي زير چشمي قيافه بابا و فرماندهان را مرور کرد . بابا مي خواند و بقيه مي گريستند . عادت بابا را مي شناخت ، مي دانست که اگر تا صبح همانجا بماند ، مي خواند و مي گريد . اما اينجا مجال ماندن بيشتر نبود . مسير بيشگان به حدبي دشوار و طولاني بود که بايد شناسايي را از دمدماي غروب آغاز کند و قبل از طلوع صبح بر گردد .
آهسته خم شد و دهانش را تا دم گوش بابا نزديک کرد .
بابا جان ، داره به ما دير مي شه ، نماز مغروب رو هم بايد نزديکي هاي بيشگان بخونيم . اجازه مي دي بريم .
بابا صدايش را خواباند و سرش را به علامت تسليم تکان دا و ساکت شد . علي بوسه اي از وسط سر بابا زد و با بقيه فرمانده گردان ها به راه افتاد . هر کدام با يک کلاش . کوله پشتي و مقداري آب ، و دور تر که شدند ؛ بابا آهسته سرش را با لا آورد و علي پشت سر بقيه بود و قامتش بهتر ميان چشمان بابا مي نشست . از ديدن علي سير نمي شد تا آنجا که شبحي از علي در انتهاي نگاهش ماند . کم کم خورشيد ميان سياهي ها رنگ باخت و بابا روضه علي اکبر را براي خودش خواند .

مهتاب با سرعت ميان ابرها مي دويد و فرماندهان سريع تر زير تيغه ي دو.م بيشگان گام مي زدند . هنوز به انتهاي دهليز که ميان دو رديف ديواره ي کوه ، معبري ساخته بود نرسيده بودند علي ايستاد احساس کرد پشتش توي آب نشسته است . شانه اش را با لا انداخت و کوله پشتي را روي زمين گذاشت . ظرف چهار ليتري آب تا نصفه خالي شده بود . خودش هم نفهميد که از کجا درب پلاستيکي آب باز شد . نگاهي به دور و بر کشيد . تاجوک نزديک تر شد و پرسيد : اتفاقي افتاده ؟
آبمون کم شده .
و چرخيد و پيراهن خيسش را رو به مهتاب گرفت .
تاجوک گفت : مشکلي نيست ما هر کدوم يه قمقمه آب داريم .
علي زير نور مهتاب لبخندي زد و در حالي که قلاب کوله پشتي را روي سينه اش محکم مي کرد گفت :بچه ها اين مسير را چهار مرتبه اومدند . دفعه آخر خودم هم بودم با فرمانده تيپ . مي دونم که فردا روزير تيغه ي دوم بگذرونيم تا شب بشه و بر گرديم . تا اون وقت اينجا مثل جهنم ميشه .
و با چشمانش ديوارهاي بلند و چپ و راست را مرور کرد . بالاي کوه ، سنگرهاي عراقي به خوبي پيدا بود . اما راه بالا بردن سه گردان فقط از پشت ارتفاع ممکن بود . آنجا ديواره ها کمي به تپه مي زد و مسير نرم مي شد .
سيد حسين پرسيد : علي آقا تا انتهاي تيغه ي دوم چقدر راهه ؟
چهارکيلومتر .
چند چروک عميق روي صورت سفيد سيد ، که هنوز در تاريکي مي درخشيد ، افتاد .
با تندي پرسيد : اين همه راه اومديم . تازه چهار کيلومتر هم مونده ؟ ! اونوقت مي خوايم شش گردان رو از توي اين دالان زير ديد اين همه عراقي عبور بديم تا تيغه ي دوم .و با اخم ادامه داد: درسته که اونا کورند اما ما الان چهار نفريم ،
شب عمليات مي شيم دو هزار نفر .
علي خونسردانه قمقمه اش را از کمر کشيد و با درب آن به اندازه ي يک جرعه به سيد حسين تعارف کرد .
بخور تا برات بگم .
سيد حسين با بي ميلي درب کوچک قمقمه را گرفت و لب و گلويش را با آن تر کرد .
علي گفت : الحق که فرمانده گرداني . اما يه فرمانده گردان ...
بگذريم ... اگه حوصله مي کردي بعد از برگشت مسير حرکت گردان ها رو روي نقشه نشونت مي دادم . اونا رو از اين مسير نمي آريم به راه کوتاه از دل دشت ذهاب هست که مستقيم مي ره روي تيغه دوم بيشگان .
سيد حسين سرش را پايين انداخت ؛ از سوالش شرمنده شده بود . علي با پنجه شانه استخواني سيد حسين را فشرد و با مهرباني گفت : بي قراري نکن سيد . وقتي رسيديم به تيغه ي دوم ، مسير حرکت گردان ها رو هم نشونت مي دم .
براه افتادند . هنوز چند قدمي حرکت نکرده بودند که يک منور وسط دهليز بالا رفت . هر چهار نفر نشستند . علي چشم گرداند . کمي آنسو تر تصوير منور ميان برکه ي اب چپ و راست مي شد . علي پامرغي به سمت برکه رفت . فرماندهان به او خيره شدند . به برکه رسيد ، ظرف آب را از کوله بيرون کشيد . دستش که به آب خورد ، بوي تعفن و گنداب دماغش را پر کرد . دست پس کشيد و بر گشت .
منور داشت در انتهاي دهليز نور مي باخت . علي جلو افتا د و بقيه پشت سر او به راه افتادند . بعد از دو ساعت ديواره اي مثل عقاب بالاي سر آنان سايه انداخت . هر چهار نفر ميان سايه سياهش خزيدند . فرمانده گردان ها هاج و واج به بالا نگاه مي کردند . عظمت کوه بيشتر آنان را به ترديد انداخت که گذردان ها از کجاي اين کوه بالا خواهند کشيد . اما بعد از سوال سيد حسين هيچکدام به انديشه پرسش دوباره نيفتادند .
خستگي رمق از زانوهاي همه گرفت َ، نفس نفس مي زدند . کلهر بيشتر از بقيه . علي يک ان به خودش آمد . کلهر داشت قمقمه آب را لا جرعه سر مي کشيد . با تندي قمقمه را از دستان او قاپيد و با عصبانيت گفت : هنوز نه آفتاب در اومده و نه از گرما خبريه . با اين قمقمه مي بايد يک روز و يک شب رو سر کني .
کلهر گوشه ي دهانش را پاک کرد و گفت : خيلي تشنه ام گلوم از خشکي داره مي ترکه .
تاجوک جلو آمد و پرسيد : بالاخره اونجايي رو که بايد شناسايي کنيم کجاست علي آقا ؟
علي بلند شد و بقيه پشت سرش به راه افتادند . حالا او و شايد بقيه هم احساس تشنگي مي کردند . اما هيچکدام جرات نداشتند دست به قمقمه ببرند . علي هر از گاهي به پشت سر مي چرخاند . تاجوک ، سماوات و کلهر گام به گام او مي آمدند . اگر او مي ايستاد ، بقيه هم مي ايستادند .و اگر حرکت مي کرد ، حرکت مي کردند . تا ان روز پيش نيامده بود که براي کنترل نهايي راهکارها ، فرمانده گردان ها را با خود بياورد . انبوه فکر هاي آشفته بر ذهنش پنجه انداخته بود . مي انديشيد که اگر در کمين عراقي ها بيفتد . عمليات لو خواهد رفت . اين آخرين شناسايي بود و هزازان چشم آن سوي بيشگان منتظر بودند که بعد از توجيه فرماندهشان به قله بزنند . خودش نفهميد اما تا جوک بود که داشت تکرار مي کرد : ببخشيد علي آقا ، حاضرم پوتينم را بدم به شما .
علي به خودش آمد .تازه متوجه شد که پاي تاجوک از عقب ، لاستيک پوتين را تا پنجه جدا شده .
علي پس کله اش را خاراند و ايستاد خم شد ، روي پاي علي و دستش به بند پوتين نرسيده بود که پا کشيد و خيلي جدي گفت : راه بيفت .
هر گام بر مي داشت کف پوتين دهان باز مي کرد و مي بست و صدايش بيشتر از همه تاجوک را مي آزرد . کم کم علي حس کرد که نمي تواند ادامه دهد . خم شد و زيره ي لاستيکي پوتين را که فقط به نوک آن بند بود ، کند و کنار انداخت و با خنده زير لب گفت : حالا شد .
و دوباره به راه افتاد. حس مي کرد پاهايش کوتاه و بلند شده . کف پايش توي تيغ و خاک و سنگ مي نشست . هر بار که مي خواست آخ بگويد ، به خودش هي مي زد و ادامه مي داد .
زير تيغه ي دوم که رسيد ، يک تخته سنگ بزرگ مقابلشان سبز شد . علي گفت : تا آفتاب نزده نماز رو بخونيم ، اينجا جاي امنيه . عراقي ها از روي کوه پايين نمي آن .تا فردا شب همين جا مي مونيم .
و خودش زود تر از بقيه زود تعر از بقيه رو به قبله چرخيد . َآفتاب که زد بلافاصله از لب کوه بالا کشيد و مثل ميش کوهي از لابه لاي سنگ ها و صخره ها بالا رفت .تاجوک ، سيد حسين و کلهر تازه متوجه شدند که علي نيست . تاجوک با انگشت او را نشانه رفت .
داره مي ره بالا ، بدون پوتين !
سيد حسين چشمانش گرد شد .
مگه قرار نبود مسير رو به ما نشون بده .
تاجوک نمک خنده اي زد .
علي آقا اگه اينجور نباشه که فرمانده اطلاعات نيست .
و هر دو با نگاهشان پيت ساز را تا جايي که از نظر پنهان شد بدرقه کردند .
به نزديکي هاي قله که رسيد دوربين عکاسي را از کوله بيرون کشيد و لنز تله را لبه ي يک تخته سنگ گذاشت و در پناه آن شروع کرد به گرفتن عکس . گوني هاي سنگري شانه شانه چيده شده بود . و عراقي ها از شدت گرما داخل سنگر ها خزيده بودند و گاه گاهي از لبه پليت ها ي سنگر به بيرون سرک مي کشيدند . حلقه ي اول فيلم که تمام شد آخرين مسير راهکار از دل دشت تا سينه کوه و بالاي قله در کادر دوربين نشسته بود . غرور مقدسي سر تا پاي علي ذا گرفت و خوشحالي مثل خون زير پوستش دويد . از آخرين شناسايي تا آن ساعت هيچ چيز به مواضع دشمن اضافه نشده بود و همين به او قوت داد . که با اطمينان خاطر ، گردان ها را به طرف بيشگان روانه کند .
دستش را به شکرانه رو به آسمان گرفت و سريع به پايين کوه بر گشت . از شدت شوق ، درد زخم پا را حس نمي کرد . اصلا نفهميد که کي به پاي قله رسيد . يک آن تاجوک و سيد حسين و کلهر را مقابل خود ديد . نگراني در چهره هر سه موج مي زد . چشم ها چرخيد و روي پاي علي متوقف شود . خون از لاي انگشتان او بيرون رده بود و انگار کف پايش را در خون نشانده باشند . لايه هاي خون خشک شده دور تا دور پا و بالاي انگشتان او را گرفته بود .
تاجوک زل زد روي پاي علي . زبانش بند آمد . ذهنش دنبال کلمات مي گشت تا احساس شرم درونش را اظهار کند . خم شد ، خواست دست به پاي علي بکشد . علي فهميد و پا پس کشيد .
تاجوک سريع بند پوتين پاي راستش را شل کرد و پوتين را جلوي پاي او گذاشت . علي با نرمي انگشت عرق پيشاني اش را گرفت و گفت :
معلومه که نمي خواي بزاري ما يه گوشه از مصيبت اسراي کربلا رو بچشيم .
تاجوک گلويش خشک تر شد . سر تا پاي علي را يبک نظر برانداز کرد . قبراق و سر حال داشت لب آستينش را تا مي زد . سيد حسين يک قلب آب ريخت داخل يک ليوان پلاستيکي و به تعارف کرد : بفرما .
علي بر آمدگي گلويش را خاراند و با تاني ليوان آب را گرفت ، به اندازه اي که گلويش را ترکيد خورد و ليوان را به سمت تاجوک گرفت که هنوز سرش پايين بود .
با خوشرويي گفت : مي چسبه .
تاجوک ليوان را گرفت و به کلهر حواله کرد . برق آفتاب وسط کله ي او. نشسته بود و مغزش انگار مثل سير و سرکه مي جوشيد . کلهر با ولع ليوان را گرفت و يک نفس نوشيد و ب صدايي شکسته گفت : کي بر مي گرديم ؟
علي پاسخ داد : اول بايد به منطقه توجيه بشين .
و با ابروي گره کرده افزود: گمونم واسه ي توجيه اومده بوديم . مگه نه ؟
سيد حسين و تاجوک ، مشتاقاننه چپ و راست او ايستادند و علي با دست مسير راهکار گردان ها را از دل دشت تا سينه ي کوه نشان داد .
کلهر هم بي توجه به صحبت هاي علي به انتهاي دشت خيره شده بود و سراب مي ديد . خيال يک باران بهاري که سر تا پاي او را خيس کرد . لبخند تلخي گوشه لبان او نشاند . به خودش آمد . علف هاي خشکي را ديد که از شدت گرما ، گله به گله در حال سوختن بودند .
دوباره پريد وسط حرف هاي علي : با شماهام ، کي برمي گرديد ؟
علي همانطور که مسير اطلاعات را تشريح مي کرد . دست به کمر برد و قمقمه را گذاشت روي سينه ي کلهر و او بي وقفه قمقمه را سر کشيد و با چهره اي در هم قمقمه خالي را پرتاب کرد .
علي زير چشمي نگاهي به کلهر انداخت .و چشمي به زير تخته سنگ کشيد . سنگ با فاصله ي کوتاهي از زمين سايه اي انداخته بود و دو سه نفلر مي توانستند در سايه سار آن پناه بگيرند .
بي معطلي گفت : بريد زير تخته سنگ ، من بيرون مي مونم و نگهباني مي دم .
کلهر کيج و منگ ايستاده بود . علي دستش را گرفت و با حالت خميده او را زير تخته سنگ برد ، خواست که بر گردد ، سيد حسين گفت : همون جا بمون ، پاس اول با من .
و از تاجوک هم خواست که زير تخته سنگ برود . خودش هم زير تيغ آفتاب نشست . بلافاصله سرش گيج رفت . انگار آب جوش از مغز سرش راه بيفتد و از رگ هايش تا نوک پايش برسد . دل دل کرد که با اين گرما و بي آبي چگونه تا غروب را بگذراند .
کلهر ، باز چشم به آب داشت . تاجوک آخرين ته قمقمه اي را به او داد و سر ائو را به سينه اش چسباند ، کمي آرام شد . آرامش کلهر سکوتي سرد و بي روح را بر فضاي زير تخته سنگ ، حاکم بود . کم کم پلک هاي علي هم سنگين شد وپايين آمد . بابا را ديد که کيلومتر ها آن طرف تر ، هنوز چندک زدهخ و نگران او و بچه هاست . پرسيد : هنوز شما اينجاييد ؟
بابا با صدايي گرفته جواب داد : علي جان ، مگه مي شه که از علي اکبر و ابوالفضل و قاسم ها چشم گرفت ؟ مي شه ؟
مي فهمم بابا ، مي فهمم .
از اينجا مي بينم که اونا و حتي خودت مثل بچه هاي امام حسين (ع) از تشنگي له له مي زنيد .
علي سرش را پايين انداخت و بر زمين چشم دوخت .
بابا نهيب زد : پسر؛ يه عمري که نوکري ابوالفضل رو مي کني ، آب مي دي ، سقايي مي کني و ...
و بغضش ترکيد : مبادا بزاري علي اکبر و علي اصغر و بقيه از تشنگي بميرند .
علي تکان خورد ، بيدار نشد اما پدر از آينه خيالش رفت . سيد حسين از شدت گرما چشمانش کم سو شده بود . صدايي از دور مي آمد .
گوش خواباند . صداي غژ غژ موتور بود . موتور سواري يک راست به سمت آن ها مي آمد . صدا شديد تر شد و چشمان سيد حسين گردتر .
لباس و قيافه ي موتور سوارعراقي تشنگي را از خاطرش برد . دستش به دور موتور مچ پاي علي گره شد و پاهاي او را تکان داد و با اضطراب گفت : علي ... پاشو يه عراقي دارخ مي آد به سمت ما .
علي ميان خواب و بيداري صداي سيد حسين را شنيد . دلش مي خواست که بابا از آب و ابالفضل برايش بگويد . غلتي خورد و دستش را زير سرش بالش کرد و خواب آلود با صدايي دو رگه گفت : اگه عراقيه برو و بگيرش .
سيد حسين نگاهي از سر غيظ به او انداخت . علي خرناس کشيد . تاجوک هم آهسته دم گوش کلهر آيه الکرسي خواند .
موتور سوار عراقي نزديک تر شد . صداي غژ غژ اگزوز ، صداي سيد حسين را در خود فرو بلعيد . سيد حسين دوباره پاهاي علي را جنباند .
يه عراقيه چکارش کنيم ؟
علي پاسخي نداد .
کلهر يک باره داد کشيد : بگو بياد ما رو اسير کنه .
تاجوک دست گذاشت روي دهان کلهر و علي با بي ميلي بيدار شد . عراقي داشت از پشت تخته سنگ به سمت کوه گاز مي داد و مي رفت .
علي گفت : چه خبره ؟
تاجوک دم گوش او ايستاد : اين بنده خدا گرما زده شده ، دايره پرپت و پلاميگه .
کلهر پشت کله اش را به ديوار سنگي کوبيد و گفت : آب .
علي چشمانش را ماليد و لبخندي گوشه ي لب هاي خشک و ترکيده اش نشست و رو کرد به سيد حسين : از دستت در رفت ؛ مي گرفتيمش .
سيد حسين با ترشرويي پشت به علي مرد و گفت : توهنوز مغزت بوي پياز داغ مي ده پسر . مي گرفتم که چکارش کنم ؟
علي خيلي جدي جواب داد : خوب يا اون ما را اسير مي برد و به ما آب مي داد يا ما اونا اسير مي کرديم و ازش آب مي گرفتيم . مگه نه کلهر ؟
سيد حسين تازه فهميد که اين حرف ها براي تسکين دل کلهر بود . سرش را زير سايه سنگ آورد و گفت : علي آقا . فقط به اندازه يه نصفه قمقمه آب داريم . حال اين بنده خدا خرابه .
علي نيم خيز شد که بر خيزد . سرش به تخته سنگ خورد به روي خودش نياورذد . از لب سنگ به بيرون سرک کشيد . خورشيد وسط آسمان ايستاده بود .
بر گشت و گفت : نماز ظهر رو مي خونيم و بر مي گرديم .
تاجوک در حالي که همچنان سر کلهر را به سينه چسبانده بود ؛ گفت : اما توي روز و اين مسير طولاني و اين گرما . حتي اگه عراقيها هم ما رو نبينند از تشنگي شهيد مي شيم .
علي با تامل گفت : چاره اي نيست بايد برگرديم .
سيد حسين ، تاجوک و علي تيمم کردند و نماز را شکسته خواندند و کلهر با چشماني دريده به آنان زل زده بود .
باد گرم تنوره مي کشيد و با سرعت از ته تنگه بيرون مي آمد و چشم ها را مي سوزاند . صورت ها از شدت تيزي آفتاب سياه شده بود و باد سام ، لايه اي ذغال گون دور چشم ها مي نشاند .
علي جلودار بود وبا يک پوتين روي سنگ و خاک گام مي زد . پا که بر مي داشت ، جاي پايش را نقش خونين مي گرفت و نم خون ، کف پايش را لزج مي کرد . اما اصلا به فکر پايش نبود . مدام صداي بابا در گوشش مي پيچيد : پسر يه عمر که ....
و باز به خودش مي آمد . فقط دل دل مي کرد که مبادا يک چشم از صدها چشم عراقي به ته دره بيفتد .
پشت سرش سيد حسين ، گرمازده و بي حال ، پا کشيد . گلوي سيد از تشنگي طعم خاک گرفته بود و زبانش از خشکي داشت مي ترکيد . دانه هاي عرق پشت سر هم از روي گونه هايش مي دويد و روي چند دانه مو که روي چانه اش سبز شده بود ، مي ريخت . سرش گيج مي رفت و دلش بهم مي خورد و زانوهايش بي اراده خم مي شد . هر از گاهي از عقب دست روي شانه علي مي انداخت تا لنگ لنگان ادامه دهد .
به سينه کش يک تپه که رسيدند ، تاجوک ايستاد . سرش را از زير بغل کلهر بيرون آورد و او را آهسته روي زمين خواباندو با قيمانده آب را به گلوي او ريخت .
کلهر داد کشيد : گفتم بريد بالاي کوه . به فرمانده عراقيا بگيد بياد ما رو ببره .
و بلافاصله پيرهنش را از تن با بي حالي کند و روي تيغ ها خوابيد . زخمي به گوشه ي دل علي افتاد . خواست . قيافه ها را مرور کند . شوري عرق مجال نداد که چشم توي چشم بقيه بيندازد . يک آن سرش را با لا گرفت و زود چشمانش را بست ، خورشيد داشت به زمين مي چسبيد به خودش هي زد : تو جلو داري راه بيفت .
و دستش را دور مچ دست سيد حسين پيچيد و با صدايي خفه گفت : بلند شو سيد .
سيد با بي حالي گفت : پاهام رمق نداره ، جلوم رو نمي بينم . نمي تونم بيام .
علي دست او را محکم به طرف خود کشيد . سيد با زحمت ايستاد . تاجوک خارو خاشاک از صورت و سينه کلهر گرفت . سر زير بغل او برد و حرکت کرد . اما مجبور بود تمام وزن کلهر را روي شانه اش تحمل کند . چند قدم برنداشته بود که علي را صدا زد : برادر چيت ساز ، من حرفي ندارم . اما اين آدمي نيست که بتونه ده کيلومتر راه بياد .و قبل از اينکه از غلي پاسخي بگيرد ، آهسته دستانش سست شد و کلهر به روي زمين افتاد . علي ايستاد و با نرمي دو دست ، عرق هر دو ابرويش را گرفت و روي زمين چکاند . خواست جواب تاجوک را بدهد .
باز صداي بابا در گوشش پيچيد : مبادا بگذاري که علي اکبر و قاسم از تشنگي ...و توي خيال خودش جواب بابا را داد : اما بابا اين دور و برا که آب نيست ؟
و قبل از اينکه حرفي از بابا بشنود ، قيافه ي آن چاله ي آب که وقت آمدن ديده بود در خاطرش نقس بست . بدون هيچ حرفي بقيه را تا زير تخته سنگ بر گرداند . کلهر و سيد حسين زير سايه ي سنگ دراز کشيدند . و تاجوک نشست . علي قمقمه ها را برداشت و زبه راه افتاد . تاجوک پرسيد : کجا ؟
بايد برم آب بيارم .
اما تا مقر اصلي که آب نيست ؟
علي مکثي کرد . دو سمت لبهايش با لبخند تر شد و لبهاتي قاچ شده اش دوباره ترکيد . همانطور که ظرف خالي آب را پشت کوله اش مي بست به دستهاي تاجوک نيم نگاهي انداخت . داشت تند و سريع بند پوتين هايش را شل مي کرد . خواست راه بيفتد که تاجوک جنبيد و به زحمت پوتين ها را از پا کشيد و به سمت او گرفت : تو را به جان ابالفضل بگير .
اسم ابالفضل که آمد ، پاهاي علي سست شد . دست هاي تاجوک را همچنان بلاتکليف مانده بود . با تواضع بوسيد و پوتين را گرفت و در حالي که مي پوشيد ، گفت : چه کنينم براي يکم بار هم که شده بايد پامون رو بکنيم تو کفش بزرگان .
و تاجوک از سر بي حالي خنديذد . علي قبراق و سر دماغ نشان داد ، بند کلاش را رويب شانه اش سفت کرد و دور شد .
کلهر نگاه بي رنمقش را به سمت او روانه کرد . جنبشي گرفت . پشتش را از زمين جدا کرد و نشست . گرده اش از حرارت سنگ ، پوست انداخته بود .
فرياد زد : چرا ما رو نمي بري پيش عراقيا ؟
و سرش را به سمت راست چرخاند . هرم مواج و آب گونه گرما در انتهاي تنگه مي رقصيد . بلند تر شد و خنديد . خنده اش کش آمد و چشمانش رذا از اشک پر کرد . آرام شد و بلا انگشت انتهاي تنگه را نشان داد و با تعجب گفت : چقدر آب !
قيافه سراب ، جان تازه اسي به زانوهايش داد . دست هايش را کاسه کرد و رو به سراب گرفت و در حالي که چشمانش با رقص سراب ، چپ و راست مي شد . گفت : نگران نباشيد براي شما هم مي آرم.
و با دست هاي لرزان پوتين هايش را کند ، پا برهنه ايستاد و کله پا به سمت تيغه ي دوم بيشگان بر گشت .
تاجوک صدا زد : نرو ... اسير مي شي .
و خواست به سمت او برود ، سيد حسين دستش را گرفت .
بزار بره . معلوم نيست علي کي برگرده يا اصلا آب پيدا کنه ! تا چند ساعت مي خواي ائون بيچاره توي اين جهنم تشنه نگه داري . هان ؟
ته نگاه تاجوک غم مي باريد .نا اميدانه به کلهر که سکندري مي خورد خيره شد و با اعتراض به سيد حسين گفت : اگه کلهر اسير بشه ، عمليات لو مي ره .
سيد حسين زورکي لبخند زد . آفتاب نگه گذاشته چيزي توي کله اش بمونه که بخواد لو بده .
تاجوک عصبي تر شد : اما طرفي که کلهر مي رعه آخرش مرگه !
سيد حسين چفيه را از توي کوله پشتب برداشت و روي سر و صوررتش کشيد و از زير چفيه گفت : معلوم نيست اين طرف هم که علي رفت زندگي باشه .
کلاش بر شانه اش آوار شده بود . احساس کرد که حتي قمقمه هاي خالي پشتش سنگيني مي کند . خم شد کلاش را زير خاک چال کرد . شانه اش سبک شد . بر فراز تله خاک ايستاد و دستها را مقابل پيشاني اش سايه با ن کرد . چشم به پشت سر انداخت . بيشگان مثل يک هيولا دشت قد کشيده بود . سرش را چرخاند و جلو را ورانداز کرد . تا چشم کار مي کرد خاک بود و سنگ و علف هاي سوخته و باد تند و سوزناکي که راه نفسش را مي بريد . سينه اش گر گرفته بود و گلويش مي سوخت . به خودش هي زد : راه بيفت .
يکي دو قدم برداشت و زانوهايش تا شد و با صورت به زمين افتاد . دهانش طعم خاک سوخته گرفت و لب هايش کثل کويزي که ساليان سال طعم باران را نچشيده باشد ، ترک خورد و قاچ شد .
کم کم پلک هايش سنگيني کرد و بي اختيار پايين آمد . عادت نداشت که دمر بخوابد ؛ به زحمت غلطي زد و نگاهش به کمان خورشيد افتاد که داشت مثل يک داس وارونه و سرخ پشت تيغه ي کوه بيشگان فرو مي رفت . خورشيد که افتاد پلک هاي او هم کاملا پايين آمدند و راه چشمانش را بسشتد . هنوز لذت يک خواب کوتاه زير پوستش ندويده بود که زمين و آسمان همه صدا شدند و او با چشمان دريده نشست .
پژواک صداي بابا در کوه مي پيچيد : مبادا بزاري علي اکبر و قاسم از تشنگي شهيد بشن ، بلند شو پسر ، غيرتت کجا رفته ؟
نيم خيز شد و اسلحه را عمود قامت خميده اش کرد و به آن تکيه زد و برخاست و افتاد ميان دشت . دستي که به کف دست مي مانست . بايد به کدام سو مي رفت ؟ نمي دانست حرکت که مي کرد پژواک صداي بابا مي افتاد و سکوتي هول انگيز ميان دشت مي خوابيد و وقتي مي ايستاد گوشش صداي بابا را مي شنيد . صداي بابا قدري رمق به پاي او داد . تند تر گام زد . خيسي گرم و لزجي کف پايش مي ماسيد . پايش ميان پوتين گشاد تا جوک لق لق مي کرد . راه که مي رفت پاشنه ي پايش عقب و جلو مي شد و خون را تا قوزک پايش بالا مي داد .اما نمي ايستاد . صداي بابا افتاده بود و تصوير برکه ي آب تا ته مغزش نقش مي بست و قيافه ي منتظر سيد حسين و تاجوک که از تشنگي له له مي زدند .
بعد از يک ساعت آسمان تاريک شد از منورهاي دشمن و خودي هم خبري نبود . فقط قرص کامل ماه بود که بر زمين نور مي پاشيد .
از دور خط سياه و مار گونه رخ نمود . برق شادي ميان چشمانش درخشيد .
به سمت جاده دويد . مثل اينکه آب پيدا کرده باشد ، با دست و صورت روي جاده افتاد و سجده ي شکري بر پيشاني داغ جاده زد . اما خيلي زود لبخند اميد از گوشه ي لبانش گريخت و چند چروک عميق روي صورتش افتاد . آسمان دور سرش مي چرخيد . جاده را مي شناخت ولي جهت را را گم کرده بود . چشمانش را بست و دو روز گذشته و موقع حرکت را در ذهنش مرور کرد تا مسير بازگشت را پيدا کند . اما مغزش باري نکرد . نگاهي به چپ و راست کشيد .
از خودش پرسيد : اين همه راه اومدي نه آب پيدا کردي نه مسير رو. ، بهتر نيست بر گردي .
و بلافاصله جواب خودش را داد : مي خواي کجا برگردي ؟اصلا مگه توان بر گشتن داري ؟
و باز غوغا و آشوب سوالهاي در هم ب ذهنش پنجه کشيد .
ولي تو نه جهت رو مي دوني و نه اين زمين تشنه به تو آبي مي ده ، اگر بر گردي ، حد اقل اين فکر رو از ذهن سيد و تاجوک و کلهر پاک مي کني که ...
حساب اون سه نفر نيست ، شش گردان منتظر اين شناساييه ، دو تا فرمانده گردان رو تشنه و منتظر گذاشتي زير کوه و ...
کلافه شد ، دنبال مفري بود تا از خودش رهايي يابد . عمانطور که دو زانو روي آسفالت نشسته بود دستانش را رو به آسمان بالا برد . فکر کرد که اگر با خدا حرف بزند از توهم انديشنه هاي نتو در تو خلاص مي شود . قرص ماه را که ديد . بغضش را به زور فرو خورد . اما شکستگي نفس هايش بوي اشک داد . چشمانش بهانه گريه داشتند . دست ها همچنان رو به حنجره اش بيرون داد : يا قمر بني هاشم ، جواني ام به فداي غريبي تو ، دستم را بگير نزار دست خالي بر گردم .
سرش را پايين انداخت و به زحمت ب خاست . با مکاه به موازات جاده حرکت کرد . ناخواسته ، سمت راست را انتخاب کرد ، هم مسير با ماه نفهميد از کجا جذبه ي قرص ماه اين گونه چشمانش را ربود . به آسمان نگاه مي کرد وروي جاده مي دويد . هر از گاهي توي چاله هايي که خمپاره در دل آسفالت کنده بود ، مي افتاد . باز بلند مي شد . زل مي زد وسط قرص ماه و همسو با آن حرکت مي کرد . احساس مي کرد که به سرعت کاه مي دود . جان تازه اي در رگ و ريشه هايش دويده بود . خودش هم نفهميد که کي از مسير جاده آسفالت منحرف شده ، فقط به آسمان و مسير حرکت ماه نگاه مي کرد و مي دويد که يکدفعه تنا زانو توي گل فرو رفت . و پنجه هايش توي آب نشست و صورتش با آب و گل آشنا شد . چند قورباغه يکي يکي از گوشه کنار برکه داخل آب پريدند . طعم آب به لب هايش خورد ، حلقه اي اشک چشمانش را آذين بست . به زحمت دست هايش را از گل بيرون کشيد و پشت پيرهنش ماليد و به تصوير ماه که وسط آب افتاده بود خيره شد . تا آن زمان ماه را به اين زيبايي نديده بود . سرش را برگرداند و به قرص ماه که در آسمان ايستاده بود نگاهي انداخت و باز به سمت آب چرخيد ، از دستش کاسه ساخت و در آب کرد . چيني عميق به صورت آب افتاد . به آب خيره شد . تصوير ماه در آب نبود . آب داشت از لاي انگشتانش مي ريخت ، دستانش مي لرزيد و در انديشه ي ماه بود . سرش را بالا گرفت ، ماه از پشت ابرها سرک مي کشيد ، رخ نمود و پنهان شد . دست هايش از آب خالي شد و يک آن افتاد . . چشمانش در ميان حلقه اي اشک نشست آرام پلکي زد و... با صدايي خفه رو به آسمان گفت : اي ماه بني هاشم ، اگه تو آب نخوردي ، عباس بودي فرزند علي ، اما ... اما من کيم يه آدم .
و بغضش ترکيد .
سرش را پايين انداخت . باز قرص ماه ميان آسمان مي لغززيد و نور به چشمان ا و مي داد . دست هايش را دوباره نزديک آب کرد و با التماس گفت : اگه آب نخورم ، مي نميرم ، يعني اون سه نفر که منتظرند ، اونا هم مي ميرند . اصلا يه تيپ ....
و حرفش را خورد . صورتش را تا نزديک ماه برد که صداي بابا کوشش را نواخت : خجالت بکش علي . يه عمري که نوکري ابالفضل رو مي کني ، سقايي ...
بلافاصله از اب فاصله گرفت و زمزمه کرد : قربان تشنگي ات عباس .
و دست هايش سست شد . به اندازه اي که توان برگشتن پيدا کند ، انگشت خيسش را به لبهاي ترک خورده کشيد ، قمقمه ها را پر کرد و باز گشت .
منبع:"دليل"نوشته ي حميد حسام،نشر نخلستان،تهران-1381


مصاحبه با همسرشهيد علي چيت سازيان 
 بسم الله الرحمن الرحيم 
قبل از خواستگاري، اصلا ايشان را  نمي شناختم . تصميم بر اين گرفتم که واقعا هدفم طوري باشد که خدا از من راضي شود و  در اين راه هم واقعا خداوند لطف و عنايت کرد و اين توفيق را به من داد .  مادر شهيد چيت سازيان منزل ما تشريف آوردند، ايشان مطرح کردند که پسرشان بسيجي است و همه اش تو جبهه اند و به هر حال به اين صورت خواستگاري ما شروع شد و يکي دو بار هم مادر شهيد چيت سازيان منزل ما آمدند.  براي اداي ديني که نسبت به انقلاب و اسلام داشتم، جواب مثبت دادم. بعد از گفتگوهاي اوليه قرار بر مراسم عقد خصوصي گذاشتيم ، در مورخ 7/1/1365 مراسم عقد کوچکي داشتيم به دور از تجملات خيلي از مراسم ها و به محضر آيت الله نجفي مشرف شديم . مراسم ما به اين صورت بود و حدود 5 ماه به اين صورت ما عقد بوديم.  به هر حال در اين مدت اکثرا عمليات بود و فقط با يکي دوتا نامه و يکي دو بار هم ماموريتي که داشتند و قرار بود به همدان بيايند،  يک سري هم به ما مي زدند و در مرداد ماه زندگي مشترکمان را شروع کرديم.





مختصري از رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
هر چند ايشان خيلي کم در منزل بودند و اوصافي که مي شود درباره علي آقا بيان کرد ، اين است که :
يک متانت خاص اخلاقي ، ايشان داشتند . خيلي آرام و ساکت بودند و با محبت و مهمان نواز در خانواده بودند . به مستحبات خيلي اهميت مي دادند . در مورد حالات روحي ايشان اين طوري مي توانم بيان کنم ، که مخصوصا اگر زماني که در منزل تشريف داشتند و عصر جمعه بود ، حالت روحاني خيلي خاصي ،ايشان داشت.  آلبوم هاي دوستانش را يک به يک ورق ميزد و چهره تمام شهدا را با چنان جذابيتي نگاه مي کرد، که انگار از آنها اين انتظار را دارد که هر چه زودتر نزد آنان رود. يک چنين حالتي داشتند. از لحاظ موقعيت کاري که داشتند به نظر بايد فرد قاطع و جدي در کارشان باشند ، چون کاري داشتند که بسيار حساس و خيلي مشکل بود ، ولي در جايش فرد مهربان ، بشاش و حتي مي توانم بگويم: شوخ طبع نيز بودند. در نهايت ، اخلاق حسنه و پسنديده اي در مجموع داشتند .

برخورد شهيد با افراد خانواده و بستگان:
علي آقا يک حالت عرفاني و عاطفي ، روحاني و ملکوتي و معنوي خاصي داشتند. موقع نماز آنچنان مجذوب درگاه الهي مي شدند و آنچنان مجذوب روحانيت نماز مي شدند که هر اتفاقي هم در منزلشان پيش مي آمد ايشان متوجه نمي شدند . دعاي مخصوصي در قنوت نماز داشتند : « اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلک » .
عنوان مي کردند که ،  براي رسيدن به خدا پلي بسازيد و از اين پل عبور کنيد ، طوري زندگي کنيد که خدا راضي باشد . در هر صورت و همه حال خدا را شکر گذار باشيد و فقط براي رضاي او عبادت کنيد ، کار کنيد ،کارهايي که انجام مي دهيد فقط براي بهشت و دوري از جهنم نباشد .  هميشه گفته هايشان را طوري بيان مي کردند که کساني که سن پاييني داشتند متوجه مطلب ميشدند . به جرات ميتوان بيان کرد که علي آقا يک عارف حقيقي و عاشق به تمام معني بودند ، طوري که در تمام موارد کاري که در جبهه انجام ميدادند هميشه خطاب به رزمنده ها مي گفتند :« تمام عمل ما عاشقانه است نه عاقلانه » و به همين دليل مسائل و مشکلاتي که جلو راهشان بود و در منطقه پيش مي آمد ، هميشه متذکر مي شدند که: کار ما عاشقانه است و بايد تحمل کنيم .

حالات و برخورد شهيد هنگام بازگشت از جبهه:
چون ايشان هميشه خودشان را ملزم به حضور در جبهه مي دانست کمترتشريف مي آوردند ولي اگر براي جلسه و يا ماموريتي از منطقه برمي گشتند ماهي دو سه روز . و در اين مدت که توفيقي دست ميداد ديداري با ايشان تازه کنيم با تمام خستگيهايي که از جنگ داشتند و با تمام مشکلات و سختيهايي که در منطقه روبرو بودند آن حالت خستگي جبهه در روحيه شاداب و بشاش او تاثير نمي گذاشت و هيچ موقع از بين نمي رفت هميشه برقي از نورانيت و روحانيت در وجودشان موج ميزد و نهفته بود اين روحيه بالا و مقاوم شهيد چيت سازيان را مي رساند و هميشه اين طوري بود که علي آقا با سمت هايي بالايي که براي ايشان پيشنهاد ميشد مخالفت مي کردند و مي گفتند : « من عشقي به اين واحد اطلاعات عمليات دارم و هيچ موقع از اين واحد بيرون نمي روم » چون اين بچه ها خيلي مقدس بودند و روحانيت خاصي داشتند در بازگشت از جبهه نيز بروز مي دادند .
 
تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
علي آقا عنوان مي کردند : « جبهه يک دانشگاه است همانطوري که دانشجويان در دانشگاه مشغول خواندن نکته هاي مختلف درسي هستند ، ما هم در جبهه مشغول درس خواندن هستيم،  ولي « سر فصل دروس ما عشق است ». و هر کدام از رزمنده ها ، براي رسيدن به قرب الهي، درس عشق الهي ، درس ايستادگي و فداکاري و ايثار و مقاومت و شجاعت را مي خوانند  و من به وضوح تمام اينها را در علي آقا ديدم و مي توانم بگويم:  ايشان به نحو احسن واقعا باياد خدا و توسل به ائمه کارهايشان را انجام ميدادند و تمام اين سرفصل درسها را،  براي خودشان پيشه کرده بودند و در تمام مراحل زندگي به طور کلي يک آرامش خاطري از اين حرکات حتي به من داده بود و به جرات مي توانم بيان کنم، که ايشان يک استاد واقعي براي من بودند.
مي توانم بگويم ، که ايشان هم يک فرمانده خوب و لايق بودند و در همين حال ، همسر خوب و آگاه براي من بودند و من در تمام مراحل زندگيم ، از ايشان درس مي گرفتم . با کارهايشان و با تعريف ديگران و نقل آنها ، از برخورد علي آقا درس مي گرفتيم و مي توان گفت، که واقعا تاثير فرهنگ جبهه در ايشان بود و ايشان را به درجه اي مي رساند که عارف مي شود و به شهادت مي رسد . چون از عرفان است که انسان به شهادت مي رسد .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي:
ايشان مخصوصا ساده زيستي را پيشه خود کرده بودند . هميشه به من و خانواده شان متذکر اين قضيه مي شدند ، که اخلاق پسنديده داشته باشيد و ساده زيست باشيد. مادرشان نقل مي کردند: علي آقا در اوايل کودکي يک فرد خردمند و متکي به خودشان بودند، با توجه به اينکه خانواده تامين بود و احتياج مادي هم نداشتند،  ولي علي آقا سرکار مي رفتند. وقتي به ايشان مي گويند، که چرا شما اين کار را مي کنيد، اگر احتياج مادي داريد ما فراهم مي کنيم؟ علي آقا مي گفتند، که نه چنين نبوده ، من فقط مي خواستم خودم را آماده کنم به خاطر همين بودکه کار مي کردم . خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:  زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند براي ايشان کفش نو خريده بودند،  ايام عيد نوروز بود،  کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند، وقتي که برمي گردند مادرشان متوجه مي شوند، که کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند وقتي سوال مي کنند: علي جان کفشت کجا است؟ مي گويد: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . علي آقا شخصيتي بود که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي و انديشه هاي باريک عرفاني داشتند . اوايل کاري ايشان بود ، که فرمانده آموزش بودند و آمادگي از قبل  ، در برابر سختيها را نياز داشت .مي خواهم اين را عرض کنم که علي آقا از همان کودکي ، جذابيت خاص خودش را دارا بود و خودشان را براي کارهاي سخت آماده کرده بود و به خاطر همين ، همه از ايشان تبعيت مي کردند . ايشان ، با روحيه کار آشنا بودند با درد مردم آشنا بودند و هميشه به مستضعفان کمک مي کردند.

خوب است يک خاطره ديگري از مادر علي آقا نقل کنيم:
 زماني که علي آقا در دوران کودکي بودند ، براي ايشان کفش نو خريده بودند. مخصوصا ايام عيد نوروز هم بوده و کفشهايشان را مي پوشند و به بيرون از منزل مي روند . وقتي که برمي گردند ، مادرشان متوجه مي شوند که ، کفش پاي علي آقا نيست و ايشان پا برهنه به منزل آمدند. وقتي سوال مي شود: علي جان کفشت کو؟ مي گويند: يکي از بچه ها کفشش پاره بود و کفشم را به او دادم . و اين نشان مي دهد ، که علي آقا از همان بچگي روحيه کمک به مستضعفين را داشت و هيچ چيز را براي خودش نمي خواست. هر چه که داشت ، دوست داشت که با ديگران تقسيم کند . علي آقا شخصيتي بودند، که در کودکي نيز هر چند کوچک بودند ، ولي روحيه بزرگ و ملکوتي داشتند. به هر حال اين قسمتي از خاطرات مادر شهيد چيت سازيان بود و نوع تربيتي که ايشان در خانواده داشتند و نگرش ساده زيستي علي آقا نسبت به زندگي .

بيان احساسات هنگام اعزام همسر به جبهه:
در اين مورد علي آقا هميشه در منطقه بودند وگاهي مي شد علي آقا  به منزل مي آمدند و هنگامي که مي خواستند دوباره به منطقه بروند اولش براي ما سخت بود ، چون تازه مي خواستيم ايشان را ببينيم. در اين مدت کوتاه دو سه روزه ، خوب مشکل است نه تنها براي من ، بلکه براي خانواده اش هم اينگونه بود . هيچ موقع نشد علي آقا را به قول مادرشان سير ببينيم ولي ما با خدا معامله کرديم . به  کل کارهايي که کردند ما واقعا اعتقاد داشتيم و اين بود ، که هر زماني که ايشان مي خواستند دوباره به منطقه تشريف ببرند ، تا آنجا که به هر حال براي ما مخصوصا براي خودم مقدور بود ، مقدمات و مراحل رفتن ايشان را مهيا کرده و انجام ميدادم. زماني که لباس مي خواستند يا کفش هايشان  واکس نياز داشتند و تمام آن وسايلي که مي خواستند ، برايشان آماده مي کرديم و سعي مي کردم که ايشان با خيال راحت بروند و به فکر خانه و خانواده نباشند و کاري مي کرديم که خللي در مسائل ايشان به وجود نيايد و با خيال راحت به منطقه بروند و اينکه ، هدف ما اداي دين ما نسبت به انقلاب بود و احساس وظيفه اي بود که نسبت به خون شهدا داشتيم ادا شود ، و  استنباط من و خانواده ايشان، اين بود که اگر علي آقا و امثال علي آقا نبودند ، چطور پيروز مي شديم؟
اکثر خانواده ها بودند که با حمايت از فرزندان و همسران خود ، توانستند آنها را به منطقه بفرستند و با خيال راحت ، آنها در منطقه به سر ببرند و کارهايي که لازم است براي پيروزي و آن عملياتهايي که بايد انجام بدهند و پيروز شوند ، بکار ببرند ، و نتيجه اين شد که ما در جنگ 8 ساله ، پيروز شديم و به قول تمام مردم ، پوزه استکبار را به خاک ماليديم .
ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن ، هنگام حضور همسر در جبهه ها و بعد از شهادت
مسلما در صحنه خانواده ، بي حضور همسر، مشکلات زيادي است ولي صبر و تحمل تمام زنان ايراني ، مخصوصا مسلمانان و آنهايي که از خانواده شان کسي را به منطقه فرستاده بودند و در جبهه بودند ، در نبود همسرشان و فرزندانشان ، با تمام مشکلات صبري که مي بايد داشتند و تمام مشکلات را به جان مي خريدند. بودند خانواده هايي با چندين فرزند ، که همسرشان به منطقه مي رفت و اين همسر بود که تمام مشکلات را تحمل مي کرد و بچه ها را بزرگ مي کرد و در نبود همسر ، هيچ خللي در نظم خانواده به وجود نمي آمد و من هم به مانند خيلي از خانواده ها ، طوري زندگي مي کردم که هيچ خللي در زندگي به وجود نيايد و علي آقا بتوانند با خيال راحت در منطقه باشند و اگر در اين مدت احيانا مشکلي در زندگي پيش مي آمد ، با صحبت کردن و با کمک خانواده حل مي کرديم. تا اينکه براي علي آقا مساله اي پيش نيايد و به زحمت نيفتد. سعي مي کرديم به کمک هم ، کارها را انجام دهيم. هر چند مشکلات ما در نبود همسر صد چندان بود ، منتهي ما به تنهايي با مشکلات برخورد مي کرديم ، ولي اين توفيق خداوند و عنايت او بود که شامل حال ما مي شد و در همه مراحل مارا کمک مي کرد .
فرزند مان ، 37 روز بعد از شهادتش به دنيا آمد . در اين زمان که فرزندشان به دنيا آمد ، ما طوري مي خواستيم ، به هر حال اين نبود پدر را به ايشان بفهمانيم. و بالاخره ، زماني که دو ساله بودند تفهيم کرديم که پدرشان به چه درجه اي نائل آمدند و از همان کودکي ما عکس هاي پدر را به ايشان نشان مي داديم و آشنا مي کرديم و با قصه هاي که از پدرشان مي گفتيم او را پدرشان آشنا مي کرديم . با همين کارهايي که انجام مي داديم ، مسلما در کنار اين مسائل مشکلات زيادي هم داشتيم ، که تفهيم بکنيم به اين بچه  و با صحبتهايي که با اطرافيان داشتيم ، که به چه صورت با بچه مطرح کنند اين مساله را و مشکلات را و در تمام مراحل ، ما سعي مي کرديم که نه مشکلي براي خودمان پيش بيايد و نه مشکلي براي فرزند و خيلي هم راحت پذيرفتند و هميشه شهادت پدرش را براي خودش و خانواده افتخار مي داند و خيلي دلش مي خواهد ، بداند پدرش کي بوده ، چگونه بوده و زماني که پيش مي آيد ، دوستان از خاطرات پدرش صحبت مي کنند ، سعي مي کند با تمام آن حالاتي که دارد و آن هيجاناتي که دارد گوش بدهد که به چه صورت بوده و پدرشان چه کارهايي را انجام مي داده و تمام آن کارها را دوست دارد که خودش نيز انجام دهد. اينکه فرزند پدرش را الگو قرار ميدهد و اينکه همان اول يتيم به دنيا آمد ، يک مقدار مشکل است و به هر حال خداوند ياري مي کند ، که ما بتوانيم گامي برداريم و فرزندشان را طوري تربيت کنيم که خودشان خواستند و خود علي آقا اين جوري که خواستند، فرموده بود : طوري فرزندم را تربيت کنيد که عاشق ابي عبدا...باشد ، همانگونه که خود علي آقا واقعا عاشق ابي عبدا.... بود . مي گفت: بچه را طوري بزرگ کنيد ، که از راه حلال مال به دست آورد، روزي ايشان را با تربت امام حسين باز کنيد و آن جوري که خود علي آقا فرموده بود، از همان کودکي روزي ايشان را با تربت ابي عبدا...باز کرديم و به هر حال با تمام مشکلات بعد از شهادت ، با صبري که خدا داد با مشکلات مبارزه کرديم .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسران زمان حضور در جبهه:     
در مورد ارتباط ما با ايشان ،  اکثرا با تلفن در ارتباط بوديم  و در همين چند ماه که عقد بوديم ، دو سه نامه براي من نوشتند . مي نوشتند دعا کنيد که سرباز لايقي براي امام زمان (عج) باشم و امام را دعا کنيد .
جمله پر معني هم در نامه هايشان بود که:  « امام پاهاي مبارک خود را بر چشمان بي نور ما گذاشتند ، تا بتوانيم چگونه زيستن را بياموزيم » و تاکيد مي کردند در نامه هايشان ، که از مسير و خط امام خارج نشويد و کارهايتان هم از مسير امام خارج نشود و هميشه در صحبتهايشان و نامه هايشان ما را نصيحت مي کردند ، که به فکر ظواهر دنيا نباشيد و به طور کلي اين ارتباطاتي بود ، که با هم داشتيم .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
آخرين ديداري که با علي آقا داشتم  هفته قبل از شهادت ايشان  بود ،  که چند روزي ايشان را براي ماموريت به همدان فرستاده بودند،  چند روزي هم منزل بودند و آخرين ديدارشان بر خلاف هميشه  که سفارشات خاصي رابراي خانواده و من داشتند ، حالت خاصي داشتند و هيچ موقع اين طور نبود. به هر حال وقتي علي آقا مي خواستند به منطقه بروند ، من تا دم ماشين بدرقه شان کردم وبراي اولين بار بود که از ايشان خواستم که اگر امکانش هست يک مقداري زودتر تشريف بياورند. علي آقا برگشت و به صورت غير منتظره اي و خيلي صريح گفتند : اگر من بروم يک هفته ديگر برمي گردم و اين مساله پيش خودت باشد  و خداحافظي کردند و رفتند . خيلي تعجب کردم و يک نکته اي هم که ما هميشه در خداحافظي با هم داشتيم ،  هميشه حلاليت از من مي خواستند که حلالم کنيد و من هم طبق عادتي که داشتم از ايشان شفاعت مي خواستم. به هر حال اين وداع آخر بود . در اين مدت ما منتظر بوديم که  از علي آقا خبري شود و منتظر بوديم که حداقل شب به منزل بيايند . که علي آقا در چهارشنبه 4 آذرماه 66 در ساعت 8 صبح به شهادت مي رسند و دو روز بعدش به ما اطلاع دادند ،  روز جمعه .
 اين حالت انتظار و تمام حالاتي که قبلا از علي آقا ديدم و احساس عجيب آن وداع آخر وآن حرفها و سفارشها ، همه دست به يکي کرده بودند و به قول معروف ، مرا آماده رو به رو شدن با خبر شهادت ايشان کرده بودند .
خيلي سريع خودم را با شرايط وفق دادم و گفتم : هر چه خدا بخواهد و هر چه صلاح باشد و خداوند به آن راضي باشد . خداوند صلاح دانسته که تا آن موقع علي آقا باشند و به انقلاب خدمت کنند و بعد او را ببرد و مدتي ما در کنارش باشيم و وقتي که توسط پدر ومادرم خبر شهادت علي آقا را به من دادند ، اولش  خيلي مشکل بود . به هر حال قسمت اين بود که اين « گل چيده شود » .
از خداوند صبر خواستيم در اين راه و اينکه،  کمک کند رهرو راه همه شهدا و به خصوص علي آقا باشيم و طوري باشيم که رسالت خون شهدا را به نحو احسن در جامعه پياده کنيم . و تمام اين افکار بود ، که در ذهن من خطور کرد و صحبتهاي علي آقا که در ديدار و وداع آخر داشتند ، استفاده کردم. 
احساس مي کنم که تمام اين موارد ، نعمتهاي خدا بودند و واقعا عنايت خداوند بود و صبري که خداوند به ما داد و خيلي راحت با مساله شهادت علي آقا توانستم برخورد کنم و خودم را با موقعيتي که بعد از اين پيش آمد وفق بدهم .

بيان حالات و نکات خاص از همسر شهيد:
حمل برخود ستايي نباشد ، شبي در خواب ديدم که علي آقا مجروح شدند و            همان موقع هم ايشان مجروح شده بود . مخصوصا در عمليات کربلاي 5 بود به هر حال علي آقا به شهر دزفول مي رفتند و مطرح کردند که مدت طولاني 5 ، 6 ماه در آنجا هستيم و نمي توانم برگردم و از من خواستند که همراه ايشان به دزفول برويم ومن پذيرفتم و با توجه به اين که آن موقع دزفول زير بمباران موشک دشمن بود و هر لحظه آنجا مورد حمله قرار مي گرفت ، ولي پذيرفتم که با علي آقا به آنجا برويم و چند تا از خانواده ها هم که از دوستان علي آقا بودند هم همراه ما آمده بودند. در آن برهه زماني که شهر دزفول زير آتش بود ، يک منزل کوچکي داشتيم و در آن زندگي مي کرديم و علي آقا هم هر هفته که جلسه اي داشتند، يک سري به خانه مي زدند.
من در آنجا با خصوصيات و حالات خاص و نکات اخلاقي که داشتند، آشنا مي شدم. در آنجا بود که بيشتر ايشان را شناختم ، البته وجود علي آقا و ساير شهدا ، براي ما ناشناخته است و ما هر کاري بکنيم ، نمي توانيم ايشان را مخصوصا علي آقا را بايد و شايد بشناسيم ، که چه شخصيت بارزي بودند . ايشان يکبار در هفته به منزل سر مي زدند ، به هر حال اين يکبار هم ، براي ما غنيمتي بود ، که از رفتار و اخلاق و آداب معاشرت و برخورد ايشان درس مي گرفتيم در آن موقعيت ، ما سفري به اهواز داشتيم پيش خانواده دوستان ديگر . با علي آقا و همه در يک منزل بوديم . خوب ، بمباران شديد بود و احتمال داشت اگر پراکنده شويم مساله اي پيش بيايد. علي آقا هم گفته بودند که همه با هم باشيم خيلي بهتر است و 6-5 خانواده بوديم که در يک منزل جمع شده بوديم.
 يک شب در خواب ديدم که علي آقا مجروح شده اند و از ناحيه کمر آسيب ديده اند، صبح به دوستان گفتم :  من چنين خوابي ديدم و حتما اتفاقي براي ايشان افتاده است. دوستان هم دلداري مي داددند که نه چنين نيست نگران نباشيد و بعد از مدتي ديدم همسر همه خواهران آمدند و علي آقا نيامد. وقتي سوال کردم، گفتند: مساله خاصي پيش نيامده و علي آقا جلسه داشتند و دير تشريف مي آورند  و بعد ما را به همدان آوردند و بعد متوجه شدم که علي آقا مجروح شده اند و مخصوصا از ناحيه کمر تير در کمر ايشان مانده . اينجا بود که من خيلي ناراحت شدم که چرا زودتر به من نگفتند، چون من آمادگي برخورد با مساله مجروحيت ايشان را داشتم.
از خاطرات ايشان ، اين طوري مي توانم بيان کنم ، که تمام لحظه به لحظه زندگيمان خاطره بود . آن لحظه هايي که با علي آقا بوديم ، مدت خيلي کمي بود ، ولي خوب همه اش خاطره بود . ما رفيق نيمه راهي براي علي آقا بوديم ، چون قرار براين گذاشته بوديم ، که از همان اولين لحظه زندگيمان ، هر کاري را با هم انجام دهيم و اين راه را با هم برويم ، ولي واقعا من رفيق نيمه راهي بودم برايش . از خدا مي خواهم که ما را جزء رهروانش قرار دهد و آن جوري که رفتارش بود و هميشه به انقلاب و اسلام خدمت مي کرد ، ما هم هر کاري که مي کنيم براي رضايت خدا باشد . چون اينها در وجود علي آقا بود و از ما خواسته بود. از خدا مي خواهم که در همه حال ما را کمک کند. همين طور که تا حالا کمک کرده و به هر حال پشتيبان ما باشد و در تمام کارها ما را ياري بدهد و هميشه علي آقا اين را نيز متذکر مي شدند ، که دعا کنيد عاقبت به خير شويم و در صحبت هايشان و دعاهايشان ، مي گفتند که انسان عاقبت به خير شود و واقعا آدم شود و بعد از دنيا برود. از خدا مي خواهيم که ما اين طوري باشيم ، همانگونه که علي آقا گفته اند و عاقبت به خير شويم و بفهميم و از دنيا يرويم و از خدا مي خواهيم که همه بندگانش را ياري کند تا بتوانيم پيرو راه شهيدان و پيام رسان خون شهدا براي پياده کردن اسلام ناب محمدي (ص) بر تمام جهان و جهانيان باشيم .

علي آقا  و رابطه شان با خانواده شهدا :
زمانيکه منزل تشريف داشتند سعي مي کردند ديدار خانواده شهدا را فراموش نکنند . علاقه خاصي به اين قشر داشتند ،  مخصوصا اينکه در يکي دو تا سخنراني فرموده اند : « اگر فرزندان شاهد روزي بزرگ شوند و از ما اين سوال را بکنند، که موقعي که پدر ما شهيد شد شما چه مي کرديد ؟ » ما چه جوابي داريم که بدهيم؟
در اين مورد خيلي تاکيد مي کردند به دوستان ، که هر کاري که مي کنيد ، طور باشد که مفيد حال اينها نيز باشد ، چرا که اينها حق برگردن ما دارند. مي فرمودند : که سرکشي به خانواده شهيد را هيچگاه ترک نکنيد . بعضي اوقات که پيش مي آمد و در همدان بودند و به منزل تشريف مي آوردند، اغلب دير مي آمدند. سوال که مي کرديم چرا اينقدر دير آمديد و کجا بوديد ؟ عنوان مي کردند ، که به ديدار خانواده هاي شهدا رفته بوديم. مي گفتم : ممکن است معذب شوند چون دير وقت است. به هر حال هر خانواده اي مسائل خاص به خودشان دارند و اين زياد درست نيست.
 با آن چهره نوراني و بشاش مي گفتند : جايي که رفته بوديم خيلي دور بود و در روستايي بود و به خاطر طولاني بودن مسير است که دير آمديم . مي خواهم اين را عرض کنم که شهيد برايشان خيلي اهميت داشت ، حتي در دورترين مسير و يا روستايي که شهيد داشت ، با دوستان و يا جداگانه از خانواده شهيد سرکشي مي کردند و مي گفتند : اينها ديني به گردن ما دارند . علي آقا چنين حالتي داشتند، مخصوصا دفعات آخري که مي خواستند  به منطقه بروند مي گفتند: من خجالت مي کشم که برگردم، از خانواده شهدا خجالت مي کشم که من مي روم و دوباره برمي گردم ولي آنها فرزندانشان را تقديم کرده اند و به شهادت رسيده اند و من بعد از 7 سال که زير بدترين آتش جنگ بودم، هنوز زنده ام، از خودم شرمنده ام .
در جواب براي اينکه آرامش خاطري به ايشان بدهم ، مي گفتم : هر کاري با خواست و رضايت خداوند است  و هر چه خدا بخواهد، ما که رضايت خدا را در هر حال  مي طلبيم و خواست خدا اين است ، که شما زمان بيشتري در منطقه باشيد.
 اين حالات خاص علي آقا هم باعث شد ، که ايشان به شهادت برسند .







آثار باقي مانده از شهيد
ديگر رمقي برايان نمانده اين خدا بود که ما را مي آورد. باقي مانده گروهان من تير خورده بودند و عليل. خودم هم ترکش خورده بودم از پا.
تازه بايد با اين وضعيت يک خط از دشمن را مي شکافتيم تا به عقب برسيم.
لنگان و آهسته آمديم بالا. رسيديم به يک رشته کانال و سنگرهاي عراقي که بالاي سرمان قرار داشت. توش و توان درگيري نداشتيم؛ چون براي خدا جنگيده بوديم، خدا هم کمکمان کرد.
من نگاه کردم بالاي سر خوردم و ديدم يک زير پيراهن سفيد از لب کانال بالا آمده و تکان مي خورد. رفتم روي کانال ديدم پنج نفر ديگر هم نشسته اند داخل، براي يک لحظه فکر کردم ما بايد اسير اونا بشيم يا اونا اسير ما. دور و برشان پر بود از نارنجک و سلح، حتي با يک کلت کمري مي توانستند ستون مجروح ما را اسير کنند.
گفتم: خدايا تو ما را در چشم اين عراقيا بزرگ کردي. جرات کردم يه داد سرشان کشيدم و يک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند، هل هله کنان افتادند جلو.خودم هم خنده ام گرفته بود. جلو هفت تا عراقي سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نيروها که همه شان مجروح بودند.

سخنراني در مجالس شهدا
...از جوانهاي 13 ساله گرفته تا پيرمردهاي 60 ساله در آن در س جهاد ، استقامت ، فداكاري ، شهادت ، شجاعت و غيره را آموزش داد. دانشكده اي كه پر از نعمت است و انساني كه مي خواهد وارد اين دانشكده بشود ازاول كه مي خواهد وارد بشود آنجا آبديده مي شود .دانشكده اي است كه جاي همه كس نيست ,جائي است غير از مرد خدا را در آنجا راه نمي دهند .كساني را راه ميدهند كه مرد حق باشند .كسي باشد كه با خداي خود ارتباط داشته باشد و يا كسي كه بخواهد با خداي خودش دوست بشود. همه كس را توي آن دانشكده راه نمي دهند و جاي كسي ديگر به جز او هم نيست که از دوستان خداست.
دانشكده اي كه موقعي كه مي خواهد خدا حافظي كند اول بايد از پدر و مادر خودش خداحافظي كند از خانواده خودش خداحافظي كند مي خواهد وارد اين دانشكده بشود از فرزند خودش خداحافظي كند كه خيلي از آن شرايط سخت اين دانشكده است كه ديگر شايد برنگردد. شايد مجروح شود ، شايد اسير شود ، يعني اولين مرحله اين دانشكده خداحافظي از خانواده است.دومين خداحافظي از ماديات خودش خداحافظي كند و از مادياتي كه يك عمر جمع كرده ، ساختمان ساخته ، ماشين گرفته و يا پدرش قول داده بهش اگر نروي جبهه برايت ماشين مي خرم, زندگي برايت درست مي كنم ، اولين كاري كه مي كند روزي از خانواده خودش خداحافظي مي كند .
مي خواهد حالا ديگر برود با يك عده جمع مي شود, همه همسنگر, همه همرزم ، همه هم عقيده .فقط هدف اين است كه همه بروند بگويند السلام عليك يا ابا عبدا..., آمده ايم اينجا لبيك بگوييم . زماني رسيده است كه امام حسين جان مي خواهيم بهت لبيك بگوييم. با هم جمع مي شوند رو به سوي جبهه ها , آنجا با هم هستند دوست آشنا با هم مي گويند ، مي خندند. بهترين روزهاي زندگي همه در يك هدف است. همه بلند مي شوند يك عده نماز شب ، يك عده دعا و نماز جماعت همه براي خدا اشك مي ريزند.
اولين كاري كه ياد مي گيرد اينست كه هر كاري را براي رضاي خدا باشد ، بلند مي شود شب مخفيانه نماز شب مي خواند که كسي نبيند ,برعکس كار خيري که توي شهر انجام مي دهد ,بوقش را به صدا درمي آورد که بله من دارم اين كار را انجام مي دهم ، اين كار خير را دارم انجام مي دهم اما در آنجا بلند مي شود شب , تازه اول درسش است نماز شب مي خواند و مي گويد خدايا فقط براي رضاي تو ,كس ديگري نبيند .
حالا زماني است كه مي خواهد عمليات شروع شود ,دوستان مي خواهند از همديگر خداحافظي كنند ,يك زماني از پدر و مادرش خداحافظي مي كرد ,حالا زماني رسيده است كه مي خواهد از دوستش هم خداحافظي كند, دوستي كه 2 ماه با او آشنا شده انگار 13 و 14 سال است كه او را مي شناسد انگار كه اصلا برادرش است . برادران وقتي مي گويند يا زهرا و هجوم مي آورند اصلا دشمن نمي ماند, بدبخت و زبون مي شودو فرار مي كند توي نخلستانها قايم مي شود كه صبح خودش را اسير كند با اين اسلحه اي كه اصلا نمي شد رويش حساب باز كرد ولي بچه ها با ايمان مي روند جلوي دشمن بعد مي آييم محاسبه مي كنيم اصلا ما با كلاش رفتيم و او با كلي وسايل جلوي ما ايستاده است و وقتي باز محاسبه مي كنيم اصلا شهيدان ما در برابر كشته هاي دشمن از نظر عددي هيچند .
خدايا كي اينها را دارد مي زند ، خدايا اين جنازه عراقي كه ريخته شده كي تكه تكه كرده اينها را ما تكه تكه كرده ايم . اينها را ما زده ايم اصلا اگر دخالت داشته باشيم توي اين كارها هيچ كدامش ما نيستيم حتي يك تيرش را هم ما نمي زنيم . آن روز گفتم كه مي گويد پيام خداست اي محمد تو نيستي كه تير مي زني بلكه خداست كه تير مي زند ما هيچيم ,همانوقت كه توي خط بوديم برادران آرپي جي مي زدنند . مي ديديم كه عراقي ها فرار مي كردند, اصلا يكي اينها را مي زند و گلوله ها را هدايت مي كند و قشنگ مي خورد به خود دشمن نه يكي نه دو تا نه سه تا نه چهارتا ,اصلا انگار يكي دارد اينها را هدايت مي كند . يعني ديگر فرصت اينكه بلند شوي نشانه گيري كني به طرف دشمن نبود خوب دشمن آتش مي ريخت بچه ها بلند مي شدند شليك مي كردند و يكي اينها را هدايت مي كند. بعد مي ديديم دشمن در مقابل ما آنچه كه داشت رو به طرف ما شليك مي كرد ,مثل اينكه اصلا كارمند گرفته استخدام، مي گويد تو اين خمپاره را پر كن بعد از اينهمه كه مي زند خدا شاهد است كه بگويم از 200 تا يك تايش به هدف مي خورد اين همه مي ريخت روي ما و در مقابل ما اولين شليكمان هدايت مي شد رو به طرف دشمن.
حالا عده اي نشسته اند توي كنج خانه و پدر شهيد را مي بينند ,شايد به مسخره بگويند بچه اش را فرستاد از بين رفت . تو كه نشسته اي خانه از بين رفته اي تو توي منجلاب فرو رفته اي, اينكه پدر شهيد است افتخار مي كند به شهادت پسرش تو دروغي, توي شناسنامه ات نوشته اند بچه مسلماني اين كه پدر شهيد است .
هم صدام هم آمريكا همه در خوني كه از شهيد ريخته شريكند اولا ما بايد در مقابل سختيها خوب استقامت كنيم .خدا كسي را كه بخواهد به قول امام اين جنگ نعمتي بود كه خدا به ما داد . هديه اي بود براي انقلابي كه ما كرديم . هديه اي بود نصيب ما كرد. خدا شاهد است جبهه دانشگاه است, انسان مي سازد ,مسلمانان واقعي توي جبهه ها هستند . انسانهاي واقعي آنها هستند مسلمانهاي واقعي آنها كه توي جبهه هااند. آنجا انسان مي سازدمي گويد 60 سال عبادت مي كند به جايي نمي رسيد يك بسيجي 12 ساله اينجا مي آيد اسلحه اش را مي اندازد در روي دوشش قرآن را مي گذارد در جيب بغلش مي رود در يك يا الي دو شب آن همه عبادتي كه طي اين اين سالها كرده اييدآاو مي پيمايد, تازه جلو تر خيلي خيلي جلوتر رفته ,مي بيني كلي عبادت مي كند.
حالا اگر انسان اينجا عبادت كند پشتيبان آن برادرها هم باشد باز اين خودش خوب است...

نامه شهيد چيت ساز به خانواده
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
باشد كه پروردگارتان دشمنانتان را هلاك كند و شما را در اين سرزمين جانشين آنها كند و بنگريد و چگونه عمل مي كنيد . قرآن کريم
سلام بر مهدي (عج ) و سلام بر نايب او امام خميني, پس از تقديم عرض سلام بر خانواده عزيزم اميدوارم كه زير سايه امام زمان و نايب او امام خميني زندگي را به خير و خوشي و ياد امام و رزمندگان بگذرانيد . اگر از احوال اينجانب پسر كوچكتان خواسته باشيد حال من بسيار خوب است و روز به روز هم بهتر مي شود و بيشتر دلم مي خواهد فعاليت كنم . معذرت مي خواهم كه نتوانستم نامه بدهم اميدوارم مرا ببخشيد ناراحت من نباشيد من هر جا كه باشم فعاليت خودم را انجام مي دهم و اميدوارم كه شما هم دعا كنيد كه بيشتر فعال باشم . ازشما مي خواهم كه امام را دعا كنيد چون خدا منت بزرگي بردوش ما گذاشته است. اميدوارم كه حال آقا هم خوب باشد و مشغول عبادت در اين ماه بزرگ, ماه غلبه بر نفس ,ماه مبارزه با ظلم و ماه عبادت و گريه باشد.
اميدوارم آقا مرا در ايام روزه داري فراموش نكند چون ميدانم نتيجه ي نان حلالي كه او به من داده است تا بتوانم در جبهه خدمت كنم.
اميدوارم يك روزي حداقل يك قطره از آن را جبران كنم و همينطور مادر عزيزم ميدانم كه گوش نمي دهد و چند روزي حتما روزه گرفته اي ولي مطمئن هستم كه مرا فراموش نكرده اي ,در دعا هايت مرا فراموش نكن كه شير زني تو هم هست كه مرا روانه جبهه كرده است .سلام بر برادر عزيزم امير اميدوارم كه تو هم حالت خوب باشد و ايام اين ماه مبارك به من هم دعا كني و اميدوارم هميشه در راهي كه انتخاب كرده اي پيروز و استوار باشي . سلام بر صادق عزيز اميدوارم كه همدان باشد و شما اين نامه را برايش بخوانيد و از قول من سلام برسانيد و اميدوارم حال ايشان هم خوب باشد و سلام بر خواهر زينب گونه ام اميدوارم به نصيحت هاي من گناهکار گوش كنيد .

مناجات چيت سازيان
خدايا گناهاني كه اين بنده روسياه كرده ببخش .
از اينكه مي دانستم و گناه كرده ام . از اينكه حرف زده ام ولي خودم عمل نكردم . از اينكه ديگران به راه راست دعوت كردم ولي خودم راه خلاف رفتم ، از اينكه بدي دوستم را خواستم ، از اينكه حسادت كردم ، ازاينكه تهمت زدم ، از اينكه غيبت كردم ، از اينكه دروغ گفتم ، از اينكه كار براي شخصي كردم ، خدا را فراموش كردم ، از اينكه در كارهايم خدا را در نظر نگرفتم ، از اينكه به پدر و مادرم احترام نگذاشتم از اينكه حق الناس انجام دادم ، از اينكه حرف حق را گفتم ولي عمل نكردم ، از اينكه غرور داشتم . از اينكه تكبر داشتم و خودم را از ديگران بالاتر داشتم ، از اينكه به ياد فقيران نبودم ، از اينكه در موقع غذا خوردن به ياد گرسنگان نبودم ، از اينكه در بستر گرم خوابيدم و فراموش كردم كساني را كه در بيابانها مي خوابند ، از اينكه به زيردستان زور گفتم ، از اينكه چنان كه بايد از ولايت اطاعت كنم نكردم، از اينكه عاشق ماديات دنيوي بودم . از اينكه جنگ را فراموش كردم و دين خودم را نسبت به جنگ ادا نكردم، از اينكه كمكي كنم به انقلاب بيشتر ضربه زدم به انقلاب ، از اينكه حرف امام را لبيك نگفتم، از اينكه نماز نخواندم ، روزه نگرفتم ، از اينكه قاه قاه خنديدم و آخرت را فراموش كردم، از اينكه براي ريا,كاري را انجام دادم ، از اينكه ديگران را مسخره كردم خودم از همه مسخره تر بودم ، از اينكه پاهايم راه انحراف رفت ، از اينكه دستهايم براي تو كار نكرد ، ازاينكه آن شخصيتي كه تو در جامعه به من دادي من به رخ ديگران كشيدم و...

دستنوشته ها
خدا را شكر مي كنم كه به ما توفيق داد در حضور اين شهدا و همرزم آنها قرار گرفته ايم و در صحنه نبرد با دشمنان آنها جنگيديم و پيروزي را براي مردم زحمت كش و رنجديده ايران آورديم و باز خدا را شكر مي كنيم كه به اين مردم توفيق داد كه در تشييع جنازه اين شهداي بزرگ شركت كرده و قدم برداشتند .
هركسي در مراسم اين شهدا قدم بردارد و حركت كند و بر دوش بگيرد اين شهدا را سختي و مشقت اينجا را قبول كند ثواب و اجر عظيمي پيش خداوند دارد.

در رابطه با خود عمليات كه صورت گرفت و جداً برادران زياد زحمت كشيدند با مشكلات دست و پنجه نرم كردند در ايام زمستان بر دشمن بعثي پيروز گشتند . منطقه عملياتي كه برادران در آن شركت كردند و پيروز شدند منطقه عملياتي كربلا10 كه در بانه است عمليات نصر 4 و نصر 7 هم در آن منطقه انجام شد يك سري از ارتفاعات حساس قرار شد كه در آن منطقه لشکر هميشه پيروز انصار آن ارتفاعات را بگيرد و اين ماموريت را قبول كرد و خداوند توفيقاتي در اين عمليات به ما داد و امدادهاي غيبي شامل حال ما شد كه برادراني كه در آن عمليات بودند ,برگشتند ,ناظر بودند و آنقدر اين شهدا ارزش دارند كه كساني كه با آنها بودند ,ديدند كه چه سختيهايي كشيدند و خداوند مزد آنها را چطوري داد. از امدادهاي غيبي كه خداوند نصيب ما كرد چند تا از آنها را اينجا مي گويم :اولا بايد بگويم خداوند همه بندگانش را در موقع سختي امتحان مي كند .ما پيرو امام حسين (ع)هستيم ,پيرو علي(ع) هستيم و بايد با مشكلاتش بزرگ شويم .روزي كه ما مي خواستيم انتقال پيدا كنيم و نيروها را حركت دهيم جلو، مجبور بوديم در روز انجام دهيم و گردانها را حركت دهيم و همه فكر مي كردند كه دشمن مي بيند و روزي كه نيروها به طرف خطي كه قرار بود سازمان دهي شوند و بعد حركت كنند ما يك مقدار جلوتر بوديم و بعد كه برگشتيم همه اش فكر بچه ها بودم كه دشمن بچه ها را دارد مي بيند ,بعد مقداري كه پايين تر آمدم ديدم فقط همان ارتفاع كه مشرف بود و ديد بر نيروهاي ما داشت زير رادار قرار گرفته بود .بعد نيروها خيلي راحت خود را به منطقه عملياتي نزديك تر كردند و سپس سازماندهي شدند و در يك منطقه حساس خدا آمد و سربازان خود را امتحان كند , برادراني كه آنجا بودند شاهدند زماني كه نيروها مي خواستند به طرف دشمن بروند هوا كاملا گرفته شد . مي خواهم از بچه ها تون بگم كه عده اي از آنها شهيد شدند و آن شب هم ايام فاطميه بود و بچه ها به عشق فاطمه زهرا (س)جلو ميرفتند, همان لحظه اي كه هر گرداني مي خواست به سمت هدف خودش برود هوا خيلي گرفته شد و باران سختي آمد. بچه ها خيس شده بودند و همين طوري كه باران قطع شد تگرگ خيلي شديدي باريدن گرفت ولي چهره بچه ها همه خندان بود. همه خوشحال بودند انگار كه اصلا هيچ مشكلي نيست يعني همه فكر مي كردند كه نعمت خداوند است كه دارد مي بارد و خدا در آن لحظات آخر مي خواست ببيند سربازاني كه محكمند و مي گويند ما سربازان امام زمانيم ,راست ميگويند يا نه.
قشنگ داشت بچه ها را امتحان ميكرد و با چهره خنداني كه داشتند جواب خدا را ميدادند . ما ازعمليات دست بر نمي داريم هر چند هم مشكل باشد .من خودم توي فكر رفتم و گفتم كه چرا اين لحظه اين طوري شد ولي جوابش را در چند لحظه ديگر گرفتم . وقتي كه بچه ها رفتند ما احتياج به روشنايي داشتيم يعني زماني كه بچه ها به طرف دشمن حركت مي كردند ما احتياج به روشنائي داشتيم يعني ابر نبايد باشد, والله قسم هنوز يك دقيقه نشده بود اين را به محكميت قسم مي خورم كه بچه ها سرازير شدند پايين و رفتند , به آسمان مي خواستم نگاه كنم يكي از بچه ها گفت فلاني آسمان را نگاه كن بعد نگاه كردم انگار كه اصلا ابري در آسمان نيست و همه رفته اند .جدا جاي تعجب بود ديدم كه خدا با ماست و فقط بايد بگوئيم ازما حركت از خدا بركت ما حركت كنيم. با سختيها و مشقتهاي دنيا مبارزه كنيم چون خداوند انسان را در رختخواب گرم پتوي گرم ، و هواي گرم امتحان نمي كند, خداوند انسانش را در مشكل ترين جاها كه ما سربه سجده بگذاريم به خاكهاي گرم خوزستان ,هواي سرد غرب و بايد سرمان را بگذاريم و بگوئيم الهي العفو آن موقع خدا ما را امتحان مي كند نه درجاي گرم و راحت .خداوند هيچ موقع ما را امتحان نمي كند بعد در مقابل آن باران آن تگرگ و آن سرما بچه ها جواب بدهند و رضاي خدا را در نظر گرفته بودند و زماني كه راهي شدند هماني را كه ما احتياج داشتيم بدهد را داد چيزي که اصلا ما فكر آن را نمي كرديم كه امكان دارد با نيروهاي دشمن روبرو شوند. تمام برادران به هدفهاي خود رسيدند و بر خلاف عمليات ديگر از ما آنها در خواست مي كردند كه پشت دشمن بزنيم و از فرماندهي لشکر مي خواستند كه به دشمن فرصت داده نشود ما مي گفتيم باشد تا بايگانهاي ديگر هماهنگ بشويم .

منطقه بوديم در فصل گرما و محل مورد نظر مقداري سخت بود چند تا ازبرادران رفته بودند شناسائي ولي به آن صورت چيزي به دست نيامده بود . وسعت منطقه مورد نظر چندين كيلومتر بود ,مجبور شديم خودمان برويم و دو نفر ديگر يكي از آنها فرمانده گردان (تاجوك) بود و ديگري چيان (بلدچي) مقداري آب و غذا برداشتيم خداحافظي كرديم بناشد برادران ساعت 1 فردا شب دريكي روستاها در محلي قرارمان باشد كم تجربگي كرديم و يك قمقمه و يك 4 ليتري آب برداشتم .
يك ساعت كار كرديم (منطقه مورد نظر طوري بود كه بايد 2 تيغه متوالي با مقداري فاصله بين هم را پشت سر گذارده و عقبه دشمن را شناسائي كنيم) بعد از يك ساعت به زير تيغه هاي اول دشمن رسيديم, ارتفاعات حالت صخره اي و بسيار عجيبي داشت.
در ضمن عبور از تيغه ها احساس كردم پشتم خيس شده خلاصه مقداري از آب رفته بود ما 3 نفر بوديم برادر تاجوك (فرمانده گردان) و برادر چيان (بلدچي) تيغه هاي اول را رد كرديم . خسته شديم, از تيغه هاي دوم در حال عبور بوديم كه هوا كم كم روشن مي شد, نماز را خوانديم از تيغه هاي دوم 3 كيلومتر هم بيشتر رفتيم. تمام منطقه را به خوبي و در حد بسيار بالا شناسائي كرديم .دوربين عكاسي را هم برده بوديم و همچون عقابي تمامي مراكز دشمن از سنگر فرماندهي تا محل استقرار قاطر ها را شناسائي و كروكي تهيه كرديم .وقتي كه كاملا به منطقه توجيه شديم شروع به بازگشت كرديم.
تا حالا اينطور شناسائي نكرده بودم ,حسابي اهداف ما محقق شده بود. دلمان با خدا بود و مي دانستيم مردم منتظر شنيدن خبري از جبهه ها هستند . آنجا آبادي هست بهنام صاحب يا سال حدود 20 كيلومتر يا بيشتر آمده بوديم بنا شد استراحت كنيم و شب برگرديم .ساعت 8 يا 9 صبح بود مقداري كه آمديم پاهايمان ديگر بي حس شده بود . گرماي بسيار شديدي بود. در منطقه اي كه حالا بوديم دشت بود حتي طوري نبود كه سنگي پيدا كنيم و زير سايه اش بنشينيم. آبي كه داشتيم مصرف كرديم كمپوتي هم خورديم و مقداري راه آمديم. هوا خيلي گرمتر شده بود و به شدت زياد از فرط گرما بي خيال شده بودم و ميگفتم فقط مواظب باشيد منطقه لونر كفشها و لباسها را در آورديم پشت سنگي خوابيديم باد گرم صاحب يا سال بشدت اذيت مي كرد . در حال خفه شدن بوديم. يكي از برادران كمپوتي باز كرد اما چون با گرماي سوزان كمپوت هم داغ شده بود و خيلي شيرين و لذا خيلي تشنه تر شديم ,نزديك ساعت 3 يا 4 بعد ظهر بود ديگر حال برادران خراب شده بود. روز روشن بايد 2 ارتفاع لخت را از زير ديد دشمن رد مي كرديم .برادر تاجوك افتاد جلو ,مي رفتيم اما حالمان ديگر خراب بود, آب نداشتيم از سايه ارتفاع عبور كرديم ما بين ارتفاع دوم و سوم بوديم گفتم الان ديگر دشمن در حال ديد زدن ماست .بالاخره بالا و پائين طرفين خلاصه همه جا دشمن بود و به حالت ميداني در محاصره بوديم ديگر گلويمان حالت خر خرداشت, نماز را به سختي خوانديم.
ته قمقمه ي برادر تاجوك مقداري آب بود خورديم .برادر چيان كه بلدچي بود افتاد جلو ,همين طور كه ميرفتيم يكباره از فرط تشنگي برادر چيان دور خود چرخيد و به زمين خورد. گفتيم: بابا امام زمان خوشش نمي آيد بلند شو!!
ارتفاع روبرو هم به قدري بزرگ به نظر مي آمد كه ما هاج و واج مانده بوديم, فكر مي كرديم ديگر بايد با برانكار ما را ببرند .حالا چطور از اين ارتفاع غول پيكر عبور كنيم, روحيه اش را از دست داده بود, مي گفت برويد به فرمانده عراقي بگوئيد بيايد ما را ببرد . اينقدر از بدن ما آب رفته بود كه بند حمايل بزرگ شده بود, قطر مچ دست لاغر شده بود. باور نمي كرديم, با هر سختي بود بلند شديم 20 يا 30 قدم رفتيم كه دوباره چيان خورد زمين, گفت: ديگر نمي توانم بياييم, اسلحه اش را من گرفتم و بند حمايل و بقيه را تاجوك، مقداري آمديم كه يك دفعه ما هم زمين خورديم .گفتم :بابا لااقل يك ذره ديگر برويم بلكه چراغهاي ايران را ببينيم بعد بميريم و بعد كه چراغهاي ايران را ديديم هر چي شد, شد .
مدتي بعد سررا كه بلند كردم ديدم اي بابا تيغه ها كه خيلي كوتاه است باور كنيد تيغه ها اصلا كوتاه شده بود و نرم شده بود. گفتم: چيان بلند شو يك ذره بيشتر نمانده , سر را بلند كرد, تعجب كرده بود. بلند شد به حالت دو رفت چند قدم رفت كه 2 بار خورد زمين دوباره رفت ,باز خورد زمين. باور كنيد خدا آنقدر ارتفاعات را در نظرمان كوچك كرده بود كه برادرمان چيان كه حالش خيلي خراب بود و اصلا حال نداشت ,به حركت در آمد و از ما تندتر رفت. بالاخره رفتيم تا صاف ايستاد روبروي عراقيها! گفتم: بيا پائين الان ميايند سراغمان خلاصه از آن كمره رفتيم عبور كرديم ورسيديم خط اول ما و دشمن. چراغهاي ايران سو سو مي زد ,نمي دانم كمپود ايمان بود يا به فكر خودم بودم ,يا دلم سوخته بود. گفتم :شما بايستيد تا من بروم بلكه كمك بياورم. منهم كه راه را بلد نبودم از طرفي هوا تاريك و تار بود و صخره و شيارهاي خطرناكي پيش رو داشتيم و تازه 14 كيلومتر بود تا برسيم محل قرار. به هر حال برادر چيان با سختي گفت از اين جا پائين بري مي رسي به يك جاده آسفالت و يك خاكريز است كه جاده را مستقيم بگير و مي رسي به آن درخت محل ملاقات .گفتم: باشد , خداحافظي كردم و رفتم كمك بياورم 300 مترجدا شده بودم ,به سختي تشنه ام بود ,ديگر سرم گيج مي رفت ,صخره ها انگار حركت مي كردند ,مانده بودم معطل, ديگر به نحوي حركت مي كردم كه خود را روي زمين مي كشاندم ,پاهايم بي حس شده بود ,نزديك 1000 متر ارتفاع بود از سر يك صخره پايم در رفت ومحكم با زانو خوردم به سنگ ديگر .داشتم ديوانه مي شدم,با هر زحمتي بود از ارتفاع آمدم پائين. بين يك شيار و صخره گير كردم, اگر غفلت مي كردم و مي افتادم اصلا جنازه ام را هم پيدا نمي كردند ,چاره نداشتم ديدم در اين موقعيت ابا عبدا... حسين (ع) بايد كمك كند ,متوسل شدم, آمدم پائين رسيدم سر يك جاده آسفالت ديدم بله روبروي آسفالت جاده اي هست جاده را گرفتم آمدم ديدم پيش رويم يك كوه قرار دارد ,خدايا نشانيها چرا اشتباه در آمد .
مجبور شدم برگردم ,ديگر سلاح و حمايل سنگيني مي كرد ,يواش يواش آمدم سر آسفالت . گرماي جاده مي زد تو صورتم ,نمي دانستم كاري كنم, بلند شدم دوباره راه افتادم .ديگر دست خودم نبود چند بار از حال رفتم, دلم مي خواست بخوابم اما حركت كردم ديدم دست چپ جاده اي است ,گفتم: لابد امام زمان (عج) كمك كرده ما را به اينجا آورده باز جاده را رفتم ودو باره خوردم به كوه وبرگشتم سر جاده اصلي ,يواش يواش ديدم اسلحه سنگيني مي كند آن را زير يك بوته پنهان كردم . به قدري غافل بودم از حال بدم كه نكردم لااقل حمايل را كه سنگين تر بود در آورم ,ديدم يك كوه از دور معلوم است ,رفتم تارسيدم به كوه, ديدم بله يك خاكريز است خلاصه نشانيها درست درمي آيد رسيدم به خاكريز, انگار شارژ مي شدم انگار يك دفعه چيزي يادم بيايد به خود گفتم :حمايل را باز كن, پسر كجا با خودت مي بري. خلاصه آن را هم زير يك بوته پنهان كردم شروع كردم دويدن , تيغ ها و خارها در پايم فرو مي رفت ,از فرط گرما آتش گرفته بودم بدنم سياه شده بود, صورتم سوخته بود وشكلم عوض شده بود. شروع كردم دويدن، چند صد متري دويدم البته با حالت گيج و منگ و از اينكه الان مي رسم به آن دهات و كمك بگيرم ازبچه ها خوشحال بودم. رفتم تا رسيدم محل قرارگاه ,ساعت را نگاه كردم ديدم30 / 2 شب است و حال اينكه قرار مان ساعت 1 شب بود و 30/1 مي گذشت .گفتم: با توجه به موقعيت دهات كه گشتيهاي دشمن همواره در آنجا بودند ,حتما همرزمان ما ديده اند ما نيامديم رفته اند, بالاخره آمدم به اين حرفها گوش ندادم و شروع كردم به داد زدن .بچه ها و آقاي بابا زاده ؛همانطور كه داد مي زدم جلوتر آمدم كه از حال رفتم و خوابيدم.
احساس کردم انگار يك نفر داره به من كاسه آب يخ مي ده ,دستم را كه بردم كاسه آب يخ را بگيرم ديدم چيزي در دستم نيست. بلند شدم وگفتم: هر طور شده بايد امشب خودم را برسانم و حركت كردم ,ديدم يك چيز سياهي را روبرويم ايستاده , بله تويوتاست, تلو تلو مي خوردم ولي رفتم , برادران ديدند كه ما نيامديم آمدند بيرون روستا و نگران شده اند .خلاصه از بس حالت من فرق كرده بود مرا نشناختند, يكي از آنها غلطي زد اسلحه را مسلح كرد , ديدم آقاي بابا زاده است ,گفتند: علي توئي ؟گفتم: بله .مرا تند انداختند عقب ماشين گفتم كه بچه ها منتظرند و از تشنگي در حال شهادتند به بچه ها آماده باش دادند آب تهيه كردند و بردند آنها را نجات دادند هر سه ما را به بيمارستان بردند كه چند روزي بستري بوديم ولي مهم لطف خداوند بود كه كمك كرد و تمامي اهداف و مناطق مورد نظر شناسايي شد و ما وظيفه را انجام داديم .

مصاحبه با شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
بنده علي چيت سازيان عضو تيپ انصار الحسين (ع) و به عنوان مسئول واحد طرح و عمليات اين تيپ هستم .
در جبهه ها زياد خاطره است ولي اين خاطره اي كه هنوز براي من ماندني است و به قول امام همين طور كه جبهه دانشگاه است ,درسي به من تا كنون داده كه تا حالا فراموشش نكردم و براي آينده هم به درد من مي خورد. تقريبا سه سال پيش بود در قسمت آموزش بوديم ,درخواست كرديم كه ما را ببرند جبهه ، در منطقه سومار عمليات بود ,عمليات مسلم بن عقيل كه مرحله دوم عمليات بود ,بعد از درخواستي كه كرديم رفتيم به جبهه ,ما را به گردان كميل دادند در تيپ حضرت رسول (ص ) و به عنوان فرمانده گروهان در تپه اي گذاشتند كه بايد در آن مدت با حركتي ايذائي خط را بشكافيم و آن را جلو ببريم و تا نزديك جاده اي خط را ببريم. مدتي با برادران كار كرديم و موفقيتي كه به دست آورديم اين بود كه نيروهاي پدافندي را خوب شناختيم . شب عمليات رسيد ,شبي بود كه وقت امتحان بود و صحنه عمل, از طرفي عشق و شهادت به سراغ آدم مي آمد , از طرفي شيطان و وسوسه هايش واز طرفي عشق و شهادت, وعده بهشت مي داد و از طرفي شيطان و هواي نفساني دنيا را برمي گزيد. بايد در آن روز ابتدا جهاد اكبر انجام مي داديم و خودمان را براي جهاد اصغر آماده مي كرديم .آتش دشمن در آن منطقه خيلي سنگين بود .برادران را دور هم جمع كرديم و در رابطه با عمليات مقداري صحبت كرديم و قرار شد ساعت 8 شب حركت كنيم, اين بود كه برادران وسائل خودشان را آماده مي كردند. پيشاني بندهاي الله اكبر را بر پيشاني خود بسته و آماده حركت شدند .در شياري به ستون يك قرارگرفتند و به سوي دشمن حركت كرديم . صحنه جالبي بود چرا كه به لقا الله نزديك مي شديم و از طرفي شيطان انسان راوسوسه مي كرد . نكته اي كه بايد بگويم اين است كه شيطان اين مواقع به سراغ انسان مي آيد و دنيا را در نظرمي آورد .با حركت خود با دشمن نيز درگير مي شديم. فاصله با دشمن كم بود ,وقتي رسيديم سه گروهان بوديم ,ما خط شكن بوديم و دو گروهان ديگر پشتيبان ,بايد ارتفاعي را مي گرفتيم. در حين حركت منوري از طرف دشمن زده شد و همه روي زمين نشستيم . من فكر مي كردم لو خواهيم رفت. منورها پشت سر هم شليک مي شد ، رمز عمليات آن شب يازينب (س) بود. برادران تخريب كارشان را انجام داده بودند و واقعاً حضرت زينب(س) درآن شب به ما كمك كرد. گروهان كناري درگير شد و ما هم شروع كرديم و تعدادي ازدامنه شروع به آتش كردند .ما ازسمت راست دشمن شروع به حركت كرديم كه خالي از سنگر بود و چون بچه هاي تخريب مين ها را خنثي كرده بودند از سمت راست بالا كشيديم . علي ديگري شده بودم و خدا به من كمك مي كرد. كسي كه حتي قبلا توان كشتن مورچه اي را شايد نداشتم ديگر عوض شده بود م و از خدا خواستم تا 15 نفر از كفارا نكشم از دنيا نروم و جلو افتادم و از بالاي قسمتي ديدم كه پشت دشمن هستيم و دشمن در سنگرها آرايش گرفته است كه بچه ها را بزند. از آنجا با دشمن درگير شديم. تمامي تيرها رسام بود و دشمن پس از تحمل تلفاتي شيار را خالي كرد و فرار كرد و قرار بود نخلستان شهر مندلي را بچه ها آتش بزنند اما مسئولين اين برنامه مجروح وشهيد شده بود ند و گروه آنها به هم خورده بود. با بچه ها حمله كرديم و عراقيها را يكي يكي مي زديم و انبار مهمات دشمن را منهدم كرديم و به دشت رسيديم و هيچ خبر نداشتيم گروهانهاي ديگر موفق نشده اند غير از ما كه تا آنجا جلو افتاده بوديم .قرار شد جلوتر مقداري پاكسازي كنيم و بر گرديم ، ناگهان متوجه آتش تيربار تانك در دشت شديم و تير رسام به بچه ها برخورد مي كرد و جاي براي سنگر نبود و روي نقطه شليك ,بچه ها آتش كردند و آن فرد پائين آمد . به بچه ها گفتم بچه ها به سمت تانك حمله كنيد و با نارنجك دويديم . اولين بار بود چنين تانكي مي ديدم .نارنجك را زيرتانك گذاشتم و آن را منهدم نمودم .بالاي تانك ديگررفتم و داخل تانك را رگبار گرفتم و نارنجكي از يكي از برادران گرفتم و آن را داخل تانك انداختم و تمامي عراقي ها درون آن به درك رسيدند .چون نارنجك آتش زا بود. مجدد بالا رفتم تا داخل آن شوم ,ناگهان ديدم يكي مي گفت: چيت ساز بيا پائين .در همين حين كه به پائين پريدم ديدم بچه ها يك نفررا كه در پشت تانك بود هدف قرار دادند اين خدا بود كه در همان لحظه كمك نمود لحظه اي بعد تانك با انفجاري تكه تكه شد چنانكه دشت را روشن كرد و تانكي كه در مسير بود و سالم بود را گذاشتيم دست نخورده بماند چون فردا به آن احتياج پيدا مي كرديم. با برادران به جلوتر و به داخل نخلها رفتيم . مهمات بسيار كم بود و بچه ها سرودي بلند مي خواندند و همين طوري كه جلو مي رفتيم عراقي ها فرار مي كردند . انبارمهمات را منهدم کرديم و قرار شد نخلها را آتش بزنيم .از نظر اصول نظامي آتش كبريت از 16 كيلومتري ديده مي شود ولي من معتقدم به خواست خدا و با نفتي كه برادران پيدا كردند نخلها را آتش زديم ، بي سيم قطع شده بود و قرار شد برگرديم .
برادر اسلاميان كه فرمانده گردان بودند خواسته بودند كه به عقب برگرديم در حين عقب گرد ديديم آيفايي مي آيد اما چون مهمات نداشتيم نتوانستيم آنرا بزنيم و آيفاي دوم آمد و باز فرار كرد اما آيفاي سومي را با نارنجكي كه داشتم از كار انداختم و بچه ها ديگر امان ندادند و ديديم درون آيفا مقداري مهمات وجود دارد و همه آن مهمات آرپي جي و نارنجك بود كه همه آن را خالي كرديم و با آرپي جي درون آيفا يكي از برادران , آن را در سر جاده منهدم کرد.
آمديم بالاو گفتند كه بايد در كله قندي خط ببنديم ,همانطور كه بالا مي آمديم ديديم كه ازسنگرهاي عراقيها به سمت ما شليك مي شود و گفتم بچه ها پائين بروند و نمي دانستيم عراقي هستند يا ايراني ,شايد چون از طرف عراق مي آييم شليك مي كنند و در آن موقع الله اكبر گفتيم جواب ندادند ديديم يك نفر از سر جاده صداي عجيبي مي كنه وقتي آنجا رفتيم متوجه شديم بي سيم چي است كه با تير دو شکا يا تيربار گرينوف به شكمش اصابت كرد و يكي هم به پايش خورد و بالا اجبار آنرا كشيدم پائين و مجبور شديم جلو برويم . خيلي خسته شده بوديم و همانجا خوابيديم و قرار شد بچه ها مقداري مهمات جمع آوري كنند تا صبح پاتك نمائيم و به اميد كمك بچه ها از ايران بوديم كه صبح بيايند و با آمبولانس شهدا و مجروحين را به عقب ببريم .
راحت خوابيديم نماز صبح را خوانديم و در پايان نماز بود كه متوجه صداي تانكهاي عراقي شديم . ستون بلندي از تانك به سمت ما مي آمد و مهمات ديگر نداشتيم و آنقدر آتش مي ريخت كه فرصت نمي داد بيرون آمده و بچه ها را آرايش دهم . در محاصره سنگيني قرار گرفته بوديم .ناگهان يكي گفت: بيا كه پشت بي سيم تو را مي خواهند و از عقب دستور عقبگرد را دادند . من متوجه شدم كه اوضاع چگونه است و ديگر جاي ماندن نيست . تانكها سمت ما صف كشيده بودند و سنگرهاي بزرگي بود كه دشمن از نخلها آنرا درست كرده بود و من گفتم كه شما مقاومت نمائيد تا آنها را يكي يكي خالي كنم وشما بيائيد . به شهيد فتحي گفتم بيا برويم ولي ايشان و برادران ديگر نيامدند و همه مي گفتند ما استقامت مي كنيم ,شما برويد. من فكر مي كنم در صدر اسلام هم چنين افرادي كم بودند. سنگر اول را خالي كرديم و بچه ها آمدند عقب ، دشمن هم مدام ما را زير آتش گرفته بود و ما بي خبر از همه جا كه دشمن محاصره را تنگتر مي كند به عقب مي رفتيم. صحنه جالبي كه پيش آمد اين بود كه ما سر بالائي در حال دويدن بوديم و دشمن ما را با تانك مستقيما مي زد و ديگر به تير كلاش قناعت نمي كرد .سنگر اول كه خالي شد دشمن با تانك آنرا هدف قرار داد منهدم كرد .همه داخل سنگر دوم رفتيم ولي ديدم الان سنگر دوم را هم عراقي ها ميزنند ,سريع به بچه ها گفتم خود را فوري داخل سنگر سوم كنند كه بلا فاصله سنگر دوم را هدف قرار گرفت و همچنين سنگر سوم ,بچه ها را تركش مي گرفت و مرگ چهره خود را كم كم به ما نشان مي داد ,منظره اي كه جدا به ياد ماندني است و بايد به كساني كه منافقند و در كنج خانه نشسته اند بايد بگويم, اي از خدا بي خبران كه از اين حماسه ها خبر نداريد و مدام پشت سر انقلاب و جنگ حرف مي زنيد بيائيد و نظاره كنيد شهامت و شجاعت اين مخلصان و از جان گذشتگان را، يكي از برادران كه تير به پايش خورده بود و شهيدي در كنار او افتاده بود چون مرا مي شناخت گفت آقاي چيت ساز مرا با خودتان مي بريد شرايط هم بسيار مشكل بود ,سر بالائي و آتش زياد. گفتم: من خودم هم به سختي بالا ميروم و گفت اشكال ندارد شما برويد و رفت كنار شهيد نشست با وجود خستگي فراوان به دوستم گفتم مجروح را روي دوش من بگذار و تمام اين صحنه ها در ثانيه ها مي گذشت. دشمن هم با توپ وتانك پيوسته ما را ميزد .موج ما را گرفت و به كناري پرتابمان كرد .به بچه ها دستور عقب نشيني دادم ولي با شرايطي كه به وجود آمد ,برادر مجروحمان آنجا باقي ماند .با بچه ها آمديم بالا و خيلي خسته بوديم در ضمن كمي به شيار باقي مانده بود. بالاتر يكي ازبرادران را ديدم كه تير به پايش خورده و سرش گيج مي رفت, گفتم :بيا من مي برمت ,روي دوشم او را سي متري بردم ولي خيلي ناتوان شده بودم و برادر مجروح گفت مرا زمين بگذار چون نمي تواني ديگر مرا ببري . مي خواهم بگويم اي افرادي كه توي شهرها نشسته ايد, اين برادران ايثار گر مان را ببينيد مي داند لحظه اي ديگر اسير مي شود ولي اسارت خود را بر خستگي برادرش ترجيح مي دهد. او را زمين گذاشتم و دستم را دور گردن او انداختم و گفتم هر چي بشود به همه مي شود و با او بالا مي آمديم چون از عقب بچه ها مي آمديم پنج يا شش نفر بيشتر نبوديم و دو سه نفر مجروح شده بودند. يكي از برادران كه خيلي خسته شده بود نشست و مانند يك مرد به ما گفت: شما برويد منهم مي آيم. اكنون خسته شده ام. ما رفتيم به خيال اينكه او مي آيد ولي او نيامد و اسير شد در آن لحظات طاقت فرسا كه تركش كوچكي خورده بودم به مجروحي در بالا آمدن كمك مي كردم .دشمن با تانك مستقيم مي زد.
بالا مي آمديم در شيار يك سري سنگر عراقي كه عقب تر از خط خودشان بود ,قرار داشت ,ناگهان ديدم دو نفر با زيرپيراهن سفيد از بالا مي آيند و پشت سر آنها چند نفر ديگر دستها را بالا گرفته اند و مي آيند به طرف ما .شرايط مكاني ما طوري بود كه آنها حتي با تير كلت مي توانستند ما را بزنند يا اسير كنند ولي فكر مي كنم اين از امدادهاي الهي بود كه ما را در نظر آنها زياد گردانيده بود .با ديدن آن صحنه قدرتي به ما داده شد و شايد روحيه اي خيلي بهتر از اول عمليات به ما دست داد .يكي از آنها افسر بود و يكي ديگر از آنها آنقدر هيكلي و بزرگ بود كه بعضي وقتها به شوخي به بچه ها ميگويم اگر از بالاي سر به من مشتي مي زد مستقيم داخل زمين فرو مي رفتم .تازه من هم آرم سپاه روي سينه ام بود و همه با تعجب به من نگاه مي كردند. چون سن كمي داشتم . من براي ايجاد نظم چند تير زير پاي آنها خالي كردم جداً باور نكردني بود چرا كه روز عمليات پشت دشمن خط را بشكني و به عقب برگردي چند تن از برادران به پايشان و ديگري به دستشان تير خورده بود و اسيران هم از جلو مي رفتند. تمامي دارو ندار ما يك خشاب تير بود و بس. رسيدم به خط اول دشمن, در ضمن برادران ايراني از برگشتن ما نااميد شده بودند و فكر مي كردند كه ما شهيد شده ايم. عراقيها از عقب محاصره را تنگتر مي كردند. يكي از افسران عراقي كه از عمليات ديشب داخل سنگر مانده بود از سنگر آمد بيرون و همانطور كه خداوند به رسول مي فرمايد آن تو نيستي كه تير مي اندازي بلكه خدا است پيش آمد و در فاصله 8 متري كه با او داشتم اسلحه رويم بود سه تير سريعا به طرف وي زدم كه هر سه تير در سينه او جاي گرفت و او را از بين برد.
از مسير شب قبل آمديم دوشکاي دشمن پياپي كار مي كرد. آمديم پائين و درتير رس عراقيها قرار گرفتيم . شروع كردم از جلو دويدن و جالب اينجا بود كه اسيران هم پشت سر من مي دويدند. آنها حتي مي توانستند برگردند و بروند چون خط آنها بود ,تيري هم ازبين موهاي سرم گذشت و همانطوركه ما مي دويديم آنها هم مي آمدند .وقتي عقب تر آمديم شهدا را ديديم و به اسيران مي گفتيم اينها جنايت شماست كه يكي از آنها سر نداشت يكي پا نداشت و ......
به منطقه سر سبزي رسيديم و به آنها گفتم كه بنشينيد و طبق تبليغات سو و بي اساس عراقيها آنها فكر كردند مي خواهيم آنها بكشيم و به التماس افتاده بودند كه من قرآن كوچكي از جيبم در آوردم و آن را بوسيدم و به آنها هم گفتم شما هم ببوسيد ما همه مسلمانيم و برعكس دقايق قبل كه من مجبور بودم با آنها خشن برخورد كنم ديگر برخوردم عوض شد و آنها را بوسيدم و چهره آنها نشان مي داد كه خيلي خيلي متعجبند و پاسداران آنها نيستند كه برايشان گفته شده بود. آمديم عقب و آنها را تحويل دادم و ديدم يكي از بچه ها نشست و گفت اينها را مي كشم چون دوستانش را طي عمليات از دست داده بود . من رفتم جلو و گفتم ابتدا مرا بكش سپس اينها را بعد ديگر به آنها آب و غذا داديم و به عقب داديمشان .

خاطره در حضور حاج آقا فاضليان
تيپ امير و تيپ نبي اكرم (ص) و انصار منطقه اي دارند كه 4 سال در دست دشمن بود و زير نظر سپاه منطقه 7 اين عمليات را به عهده گرفتند ,والفجر 5 اولين عملياتي بود كه عراق مطلع جريان نبود و عملياتي بود كه صدام گفته بود اگر من بروم ,افسرانم هم خواهند رفت و اين منطقه براي مدت شناسائي تقريبا 3 ماه كار ميبرد ولي از آنجا كه خدا مي خواست كلا در18 روزه تمام شد. شناسائي و اهداف ما پشت دشمن بود يعني دشمن بي خيال بود. پيش بيني نمي كرد وکمک هاي فرمانده ما امام زمان (عج)واقعا نقش مهمي داشت و منطقه اي كه ما شناسائي مي كنيم بايد هدفي را 6 مرتبه يا 7 بار شناسائي كنيم ولي اين قدر بچه ها تو كلشان بالا بود كه اولين شب تمامي اهداف را بدون شناسائي قبلي و اطلاعات قبلي , شنا سائي كرديم و اين در شرايطي بود كه اصلا آگاهي نداشتيم دشمن كجا كمين نيرو و موقعيت هاي مختلف دارد .كجا مين است كه شب اول گشتي كه رفتيم تمامي پايگاهها را چك كرديم و خيلي عجيب بود و اين از خدا بود و اين در حالي بود كه بارها شده بود هدفي را چندين بار مي رفتيم ولي چيزي كه مي خواستيم نمي شد ولي اين بار در شب اول ميسر شد و مهم بود و آخرش هم كه شنيدند و اين دلخوشي جالبي بود و هدفها همه شناسائي شده بود و نيروها 4 ماه استراحت داشتند و ديگر خسته شده بودند و شرايط عمليات را داشتند و خدا به ما واقعاً كمك كرد و برادران زحمت زياد براي شناسايي عقبه و جلوي دشمن كشيدند. شب عمليات كه شب 14 ماه بود و هوا مهتابي بود و جلومان را به راحتي مي ديديم براي ما خيلي ساده بود و دشمن هم به راحتي ما را مي ديد ولي آن شب خدا امر غير ممكن را ممكن ساخت .
بچه ها رفتند عقبه دشمن در بعضي مسيرها بچه ها تقريبا 2 ساعت پشت دشمن خوابيده بودند و ارتفاعات را كه گرفتيم هر يك گردان مثلا 4 شهيد يا 5 شهيد مي داد و اين عمليات خيلي راحت بود. ما به قرارگاه كه مي گفتيم بابا سنگرهاي دشمن پاكسازي شده اين بود كه راحت دشمن از پا درآمد و مسئله اي ديگر اين بود كه دوربين هاي مادون قرمز (ديد در شب) را غنيمت گرفتيم و يكي از مسائلي ديگر كه ديديم و فهميديم اينكه گرد و غبار و بر اينها حتما نبايد باشد باور كنيد اصلا خدا با ما بود ,يعني توي مهتاب از جلوي آنها رد شديم وقتي نيتها پاك باشه اينطور مي شه كه شب چهاردهم ماه عمليات بشه و اينطور موفقيت آميز باشد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : چيت سازيان , علي ,
بازدید : 262
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1340 در روستاي "بابا پيرعلي"در استا ن همدان چشم به جهان گشود. فضاي خانوادگي‌اش به‌گونه‌اي بود كه از کودکي  با قرآن و اهل بيت پيامبر (ص) مأنوس شد.
 تحصيلات ابتدايي‌اش را در روستاي باباپير علي به پايان رساند.
با مشکلات اقتصادي که در زندگي داشتند, ادامه زندگي در باباپيرعلي را برايشان غير ممکن ساخته بود ,او همراه با خانواده اش به تهران مهاجرت نمود وتحصيلاتش را در اين شهر ادامه داد.
 حضوراو در تهران علاوه بر کاستن از مشکلات بي شمار زندگي و برخورداري از حداقل امکاناتي که آن روز خيلي از خانواده هاي ايراني از آن بي بهره بودند؛مانند امکان ادامه تحصيل و درآمدي براي پدر خانواده, تا بتواند ناني در سفره ي خانواده اش بگذارد؛مزيت ديگري هم داشت. او با ورود به پايتخت کشور وآشنايي با دوستان مذهبي وانقلابي ,فرصت آشنايي بيشتر با ظلم وستمي که توسط شاه بر مردم روا داشته مي شد را به دست آورد.
با ورود به مقاطع تحصيلي بالاتر بر دامنه ي فعاليتها ومبارزاتش با حکوکت دست نشانده پهلوي افزود.  خيلي وقت پيش از اينها بود که روح عدالت طلب علي  او را ترغيب به حضور در اين راه مي کرد،اما از زماني که با افکار وانديشه هاي امام خميني آشنا شد شيفته ي او شدو بزرگترين تصميم زندگي اش را گرفت.او با پيوستن به نيروهاي انقلاب، نقش قابل ملاحظه‌اي در راه پياده کردن حکومت اسلامي در ايران ايفا کرد.
حضور مستمر در تظاهرات و مبارزه با طاغوت در قالب گروه هاي خود جوش مردمي,سازماندهي اعتراضات مردمي و دانش آموزي در محلات ومدارس ازجمله کارهاي علي تيموري به همراه دوستانش بود.
 بعد از استقرار نظام  جمهوري اسلامي با اينکه دوست داشت تحصيلاتش را ادامه دهد اما به فرمان امام خميني (ره) لبيك گفت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تهران درآمد .
دراين مقطع از زندگي اش مثل دوران مبارزه با طاغوت ,تمام وقت در حال انجام ماموريت هاي سپاه بود. با ايجاد جنگ داخلي در کردستان که توسط گروهکهاي ضد انقلاب به وجود آمده بود , به كردستان رفت و در مقابل ضد انقلابيون با تمام توان ايستادگي کرد. حضور جوانان غيرتمندي چون علي تيموري, بزرگترين توطئه ي دشمنان داخلي وخارجي مردم ايران را در ايجاد جنگ داخلي در کشور و تجزيه بخشهايي از آن که قبل از جنگ تحميلي صورت گرفت را نقش بر آب کرد.
 با آغاز تهاجم نظامي رژيم بعث عراق به مرزهاي مقدس كشور، مشتاقانه راهي جبهه شد تا در اين راه به بذل جان و تن بپردازد.
علي تيموري با تجارب ارزشمندي که از دوران طولاني مبارزه اش با طاغوت وضد انقلاب داشت و با اصرار فراوان فرماندهان ,سمت  فرماندهي گروهان سوم ازگردان156را درلشکر32انصارالحسين(ع)پذيرفت ودر جبهه ي  گيلان غرب مستقر شد تا سدي آهنين باشد در مقابل متجاوزين بعثي ومزدوراني که از کشورهاي ديگر به کمک اشغالگران آمده بودند. روز پنجم شهريور ماه 1360 در حاليكه علي در راه دفاع از مرزهاي مردانگي وشرف ايران  تلاش مي کرد مورد اصابت ترکش خمپاره هاي دشمن واقع شد وجامه سرخ شهادت بر تن كرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد







وصيتنامه
بنام خدا
السلام اي امام زمان.السلام اي نائب برحقش،اي اسطوره مقاومت و فضيلت.
و تو اي الگوي شجاعت و رهبري,و اي بزرگ صابر تمامي تاريخ اي خميني عزيز،سلام اي شاهدان صحنه پيكار شرك و توحيد و سلام اي امت شايسته ي رحمت خدا و اي بستر نطفه ي حكومت مهدي .
 سلام اي تمامي شهيدان در راه الله و سلام اي همرزمان شهيدم، اي عزيزان، سلامي از سرزمين خونين غرب و جنوب، از سرزمين رشادتها، ايثارها، فداكاريها و جاي‌جاي ايران دارم. از جان باختنها، از ميعادگاه ياران رسول خدا(ص) از تنگه عبور ظفرمند ايمان و تقوا,از موانع ظلم و جور، از ايثارگاه سردار سپاهمان، فرمانده‌مان، استادمان و سلام از نينواي به خون نشسته ياران عزيزمان . سلام به بزرگ كاروان سالار شهيدان حسين(ع) سلام بر همه رهروانش به خصوص 12يار شهيد ارجمندم :
 محمود خادمي – حميد تفرشي – محسن چويك – اصغر وصالي – اسماعيل وصالي – هادي مهاجري – همت فلاحت كار – عباس اردستاني – رضا مرادي – عباس داورزني – عباس مقدم – مجيد جهان بين و ....

شيراني كه در صحنه‌هاي نبرد، كربلاي خوزستان و كردستان را در نورديدند و سرانجام در مصاف مردانه با خصم، سركرده ظلم و استكبار در جبهه خوزستان،  كردستان به زانو درآوردند. در ميعادگاهشان با صالحين خدا در كنار شهر جاودانه هاي ايثار به ملاقات نشستند، بايد كه به پايمردي‌شان شهادت داد، بايد كه لوح آزادگي و شرافت را با خون اين عزيزان منقش كرد. اين سلحشوران علوي ,شيران غرنده در عاشوراي پاوه بودند تاكربلاي جنوب، هر نقطه از وطن سرخ ما زير پاي اين مؤمنان راستين به حقارت نشسته است.
اين عزيزان پارسايان شب بودند و شيران روز دربيشه شهادت، مقدس است آن خانواده هايي كه چنين فرزنداني را اهداي راه خدا مي‌كنند و بايد از اين همه منت خدا بر خويش، پروردگارشان را ستايش كنند.
در خصوص داشتن شايستگي اهداي فرزند در راه خدا جمله‌اي از يكي از يارانم به يادم آمد به اين مضموم كه :
كاش تنها يك فرزند مي‌داشتم و آن را پيشاپيش كاروان پيروز اسلام در كنار نهر سرخ از خون فرزندان اسلام، به ياد حضرت اسماعيل قرباني‌اش مي‌كردم.
اميدوارم چنين پدر و مادري داشته باشم و اي كاش من هم هزاران جان مي‌داشتم و در هر صحنه پيكار با فدا كردن آن رفع ظلمي و رفع شري از مسلمين مي‌كردم تا هربار شهادتمان به گفته امام صادق(ع):
ظلم كفار بر سرزمين اسلام دفع، و حريم اسلام از وجود ظالمان يكسره پاك مي‌شد و حقوق مسلمين اعاده مي گشت.

ولي نكند كه اين مطلب از آن دو فراتر نرود و دلهايمان در برخورد با موانع و شكستها بلرزد. زيرا ما امروز همگي در محضر خدا در بوته آزمايشيم، امروز بايد همه ملت اسلام همه رابطه‌هاشان، آرزوهاشان، آمال و اهدافشان به خاطر خدا و در محضر عدل او باشد همه اين چنين عقيده‌اي داشته باشند كه :
ما پرستش (اعمال و رفتار و سلوك و ...) خويش را خاص كسي كرده‌ايم كه صاحب جهانيان است كه در همه جا حاضر و بر همه چيز قادر است و ما برداشتي كه از شهادت كرديم مي‌فهميم كه امام چرا مي‌گويند كه همگي ما بايد فداي اسلام شويم.
امروز تمامي اسلام، حيثيت رهبري امام، حريم قانون خدا، سرزمين مسلمان پيامبر در معرض تجاوز دشمن است و امروز، روز آزمايش خلق فرا رسيده است, زيرا كه خداوند مي فرمايد :
مي‌گوييد كه ايمان آورده‌ايم و مي‌پنداريد كه آزمايش نمي‌شويد امروز بايد صادقانه به خداي خويش ثابت كرد و لبيك گفت كه فرزندانمان، وسيله امتحانمان است.
امروز مردم و خانواده‌هايي شامل رحمت و ناظريت خدايند كه عزيزترين، بالاترين و بهترين سرمايه‌هاي زندگي‌شان را در بلندترين قله ايثار در كمال اخلاص و صداقت در راه خدا, ابراهيم‌گونه و زينب‌وار تقديم مي‌كنند. مثال رحمت خدايند, زيرا با خون اين ايثار شده‌هاست كه خصم نابود مي‌شود. تعدي و تجاوز از ميان رفته و قسط و عدل پاگرفته و قانون خدا حاكم مي‌شود . انگيزه حركت ما فقط اميد توفيق نيست بلكه فقط به حكم تكليف است و اين انجام تكليف بزرگترين پيروزي است. آن ملتي كه به حكم تكليفش و در حد استطاعتش در راه خدا قتال و جهاد نمي‌كند و از مسئله تجاوز به حريم اسلام غافل است آنها مرده‌هائي هستند كه به ناحق بر مسند انسان نشسته‌اند و فرداي بشريت آنها را با لعن و نفرين ياد كرده و خاسرين و معذبين در دنيا و آخرت خواهند بود.
از خدا مي‌خواهم كه خانواده‌هايمان و خانواده‌ام نمونه اجراي تكليف الهي باشند و ماهم تنها به اين اميد به جبهه نبرد با كفر آمده‌ايم.
 زندگي دنيا برايم گذرگاه كوچكي است. جهان برايم قفس تنگي است كه قلبم را فشار مي‌دهد و با تعدي دشمن برايم به عنوان يك زندان بزرگ درآمده است كه اميدوارم با شهادتم ميله‌هاي لرزان اين زندان را شكسته و اسلام از اين گذرگاه تاريخي آزاد گردد . حضور در جبهه برايم تداعي كننده مبارزه همرزمانم با همه پليديها، خودخواهيها، خودمحوريها و در كنارش مبارزه با دشمن است و اين محيط تنها جايگاه دوست داشتني من است و اي كاش در كنارش فرصتي مي‌داشتم براي مبارزه با به‌درد آورندگان دل رهبر و مرادم, و تضعيف‌كنندگان روحانيت اصيل و مبارز در صحنه كه سردمداران حكومتي و رهبريت فكري كنوني جامعه مارا به دوش مي‌كشند.
درپايان آرزويي دارم كه اميدوارم به خاطر خدا و او ياري دهنده در اجرايشان باشد. از خداوند متعال آرزو دارم كه خانواده‌ام با دريافت شهادتم، شاهد صبوري و استقامتم باشند و اگر كوهها گريستند هرگز به جاي اشك عشق خدايي، غبار تأسف برديدگانشان ديده نشود و چهره زحمت كشيده در راه پرورش فرزندشان جز رنگ زيبايي خضوع و خشوع و رضايت از رضاي حق را بر خويش نپسندند. مطمئن باشيد خداوند متعال در ازاي شهادت فرزند، برادر كوچك شما بهاي گزافي پرداخته است و آن دادن آزادي، آزادگي و حيات و اسلاميت به ملتي سزاوار و شايسته است.

 اين وعده خداست و او خلاف وعده نخواهد كرد. هرگز به خم شدن شما زير بار حمل پيام و مسئوليت خون شهيدتان در راه خدا راضي نيستم و از خداوند, خواهراني زينب گونه، در قبال سرباز كوچكي از ياران امام حسين(ع) طلب مي‌كنم و پدر و مادر و خانواده‌اي را طلب مي‌كنم كه خون ناقابل فرزندشان را بر دهان دشمن بكوبند و بگويند خدايا راضي هستيم به رضايت.
همواره مطيع و فرمانبردار و ياراني وفادار نسبت به امام و روحانيت اصيل بوده و هرگز اجازه نشستن غبار تنهائي به راه تقليد از امام را ندهند و اسلحه بر زمين افتاده‌ام را در دست گرفته و در راه رضاي خدا و احياء قوانين اسلام و احقاق حقوق محرومين اسلام دفاع كنند و فرزنداني شايسته تداوم بخش راه شهيدان را تقديم نسل آينده اسلام كنند.
والسلام 25/11/1359 علي تيموري   خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تيموري , علي ,
بازدید : 183
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

علي تكلو در خانه‌اي محقر و كوچك متولد شد. ميلادش محفل خانواده ي مذهبي‌اش را نوراني‌ترکرد.
اوضاع معيشتي خانواده‌اش در حد مطلوبي قرار نداشت،به همين دليل دوران تحصيلات ابتدايي وراهنمايي اش با مشقت و دشواري سپري شد .علي علاقه ي زيادي به تحصيل داشت اما مجبور تحصيلاتش را کنار گذارد وبراي کمک به خانواده اش کار کند,درحالي که درسن نوجواني بود. اوبراي اينکه کاري پيدا کند به تهران آمد ودر کارگاهي مشغول کار شد.
از اينکه کاري پيداکرده بود و مي توانست کمکي باشد براي خانواده اش خيلي خوشحال بود,خوشحالي اوزماني بيشتر شد که با دوستاني آشنا شد که در راه مبارزه با حکومت ظالم وديکتاتوري شاه در حال مبارزه بودند.
 اين دوران همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي ومبارزات مردم ايران بر عليه حکومت شاه خائن.
علي که مدتها بود نابرابري ها وفقر حاکم بر بيشتر جامعه را مي ديد و مشکلات ناشي از حکومت شاه ستمگر را با پوست وگوشت واستخوانش حس کرده بود ,با روحيه ستم ستيزي‌اش به سيل خروشان مردمي پيوست که شعار مي دادند ,استقلال آزادي جمهوري اسلامي.
علي در راه مبارزه با شاه وطن فروش از هيچ خطري نمي ترسيد.او يکي از پيشگامان مبارزه مسلحانه با فرعون ايران بود. در درگيري‌هاي خياباني موفق شد پس از مجروح کردن يکي از ماموران حکومت شاه , اسلحه‌اي به دست آورد اما هرگز از آن در راه مقاصد خود استفاده نكرد. معتقد بود انقلاب ما به فرموده امام خميني يک انقلاب عقيدتي است و بايد عاري از هر گونه خشونت باشد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي براي انجام  خدمت سربازي به ارتش جمهوري اسلامي ايران مراجعه کرد  و به دزفول اعزم شد. بعد از مدتي با اصرار و پيگيري هاي خودش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي  منتقل شد و از اين طريق به جبهه‌هاي جنگ شتافت.
در زمستان سال 1359 از ناحيه دست و پا مجروح شد و مدت 5 ماه در بيمارستان بستري گرديد. هنوز بهبودي كامل حاصل نكرده بود كه مجدداً به جبهه بازگشت.از همرزمانش شنميده بود که عملياتي در پيش است.
مدتي که از حضور علي در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل مي گذشت با تشخيص فرمانده
لشکر32 انصارالحسين (ع) تكلو به سمت فرمانده واحدترابري اين  لشکرمنصوب شد.
اودر اين سمت حضور فيزيکي داشت اما قلبش در خطو ط مقدم جبهه مي زد واز هر فرصتي براي حضور در خط مقدم جبهه وعمليات استفاده مي کرد.
با انجام ماموريت هاي خود وايجاد شرايط مناسب براي نيروهاي رزمنده کمک شاياني درپيروري هاي به دست آمده داشت.
آخرين عملياتي که او در آن توفيق شرکت داشت , عمليات بيت المقدس بود که براي  آزادسازي خرمشهر انجام شد.
علي تکلو در روز دوم خرداد ماه 1361 پشت دروازه‌هاي خرمشهر به شهادت رسيد وموفق نشد وارد اين شهر شوداما فرداي آنروز رزمندگان اسلام با بازپس گيري خرمشهر از دشمن ,خاک پاک آن را براي هميشه از وجود اشغالگران پاک کردند.
براي آزاد سازي اين شهر 7000هزار نفر از بهترين فرزندان ايران بزرگ مانند سردار علي تکلو به شهادت رسيدند؛اما دشمنان نيز تلفات سنگيني را دادند,تلفاتي که در حافظه ي تاريخ ثبت شده وتا ابد کسي جرات اشغال يک زره از خاک ايران را نخواهد داشت.
16000کشته و19000اسيرو...
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب
بارالها دلهاي ما را به باطل راه مده پس از آنكه هدايت فرمودي و به ما از لطف خويش رحمتي عطا فرما، همانا كه تويي بسيار بخشنده.
سلام بر آدم صفوه ا... و بر نوح نبي ا... و بر ابراهيم خليل ا... و بر موسي كليم ا... و بر عيسي روح ا... و سلام بر محمد(ص) حبيب ا... و بر علي(ع) ولي ا... و بر فاطمه(س) سيده النساء و بر حسن(ع) سيد النجبا و سلام بر حسين(ع) سيد الشهدا و اصحاب با وفاي حسين و سلام بر زينب(س) و خواهر مقاوم و غم پرور حسين و سلام بر معصومين(ع) و سلام بر مصلح جهان مهدي(عج) و درود و سلام بر امام امت و امت امام و درود و  سلام بر شهداي حزب جمهوري و درود و سلام بر تمامي شهدا و اسراء و جانبازان و مفقودين اين جنگ نابرابر . . .
اي مسلمانهاي كره خاكي بدانيد كه اسلام عزيز در خطر است، اسلام در مورد تهاجم بي‌رحمانه ملحدان و از خدا بي‌خبران از شرق و غرب واقع شده است. وظيفه بسيار سنگين است. بايد مواظب باشيم اگر اين بار هم نسبت به مسائل اسلام بدبختي و ظلم و ستم روا داشته‌ايم, ديگر امکان جبران نخواهد بود.
اي مسلمانان بدايند اسلام به حماسه‌ها و جانبازيهاي مجدد نيازمند است. امروز بايد حركت كنيم ,حركتي همچون حركت حسين(ع) ,حركتي خونين و نجات دهنده ,حركتي كه نسلهاي آينده و مملكت اسلامي احتياج دارد.
 اي شيعيان جهان قدر اين رهبر انقلاب, امام امت را مي‌دانيد اما خيلي بيشتر بدانيد. در تمام مسائل زندگي خود از او خط بگيريد و دنباله روي اين حسين زمان در تمام مراحل و تمام حالات باشيد.
اي عزيزان بدانيد كه رهبران ما در راه اسلام همه چيز دادند. ائمه معصومين(ع) در اين راه مقدس جانها دادند و زحمات و رنج و مشكلات بسياري متحمل شدند، آنان براي آگاهي و هدايت ما و اينكه بفهمانند مسلمان آزاده است, اينطور بودند .ما هم بايد بدانيم كه ما بايد چه كنيم و وظيفه ما اكنون چيست.
ما بايد در برابر كفار قيام كنيم ,با ظالمين بجنگيم. بايد با مال و جان و فرزند، دين خدا را ياري نمائيم .فرزندان ما از فرزندان رسول ا...(ص) و علي(ع) و فاطمه(س) كه عزيزتر نيستند .ما كه از حسين زهرا(س) پيش خدا عزيزتر نيستيم. شرايط ما به سختي شرايط حسين (ع) نيست. بايد در اين راه اگر نياز باشد همگي فدا شويم و مي‌شويم و امام امت با دادن فرزند و كشيدن سختي‌ها ثابت كرد كه دنباله رو حسين و آزاده است.
 برادران و خواهران بدانيد كه اين خونها بي جهت ريخته نشده است.  اين خونها ريخته شد كه در مملكت، حزب ا... حاكم شود و خانواده‌هاي شهدا محترم شمرده شوند و قوانين اسلامي حكم فرما شود و الحمدا... اينطورهم است. مي‌خواهم بگويم نبايد با اين شرايط در مملكت خداي ناخواسته بد حجاب يا بي‌حجابي باشد .نبايد در ادارات ما خداي ناخواسته افراد كم كاري يا مخالف انقلاب و يا حتي بي تفاوتي باشند كه انشاءا... اينطور نيست و اگر هم باشد خود به خود محو و نابود خواهد شد.
الحمدا... كارمندان و مسئولين ادارات و قسمتها خوب هستند ولي بايد مواظب باشيم كه اين امكانات و وسايل ما که متعلق به بيت المال مسلمين است, بايد حزب ا... در رأس آنان و مستضعفين در اولويت باشند. بايد به روستاهاي دور افتاده و مردم كم درآمد آن بيشتر كمك شود.خلاصه بايد مملكت را طوري كنيم محل كار ,و محيط را طوري كنيم كه دل رسول ا...(ص) را شاد كنيم و تا حد توان در جهت اسلامي كردن خود و اعضاي خانواده خود و دوستان و آشنايان خود كوشا باشيم.
 بدانيد كه شهداي عزيز ناظر بر اعمال ما و بر خورد و رفتارهاي ما در تمامي زمينه ها هستند .كاري كنيم كه فردا جوابگوي خون شهدا نباشيم.
از دنيا دل بكنيم ,گول ظاهر پر زرق و برق دنيا را نخوريم, بايد در دنيا كشت كنيم كه در آخرت نتيجه بگيريم ,بايد اين مسئله را بدانيم كه دنيا فاني است ,بايد اين دنيا را به فرموده مولا علي(ع) سه طلاقه كنيم كه دنيا بسيار فريبنده است.
خداوند انشاء ا... ما را با وظايف آشنا و عمل به وظايف را قسمت ما قرار دهد و همگي ما را عاقبت به خير كند.
و اما پدر و مادر مهربانم بدانيد كه هرچند براي من زحمتها كشيده‌ايد و با آن شرايط مشكل روستايي براي بزرگ كردن من رنجها متحمل شده‌ايد ,بدانيد اجر و مزد شما در آخرت است. من در اين راه مي‌روم كه دين خود را ادا كنم ,اگر خدا بخواهد و شما هم صبور باشيد و مقاوم و دل به هر چيزي و حرفي نداده بلكه خود را بدهكار اسلام بدانيد و بدانيم ما بايد در تمام مراحل هوشيار باشيم و اگر هر كسي حرفي يا سخني مخالف اسلام و مسلمين و رهبر و اين مسئولين محترم سرداد شما اورا هدايت ونصيحت کنيد.درمقابل منافقان ودشمنان ايستادگي کنيد وبا آنها به ستيز برخيزيد که خطر آنها از دشمنان خارجي به مراتب بيشتر است.
من راهم به عنوان قرباني در راه خدا و رسولش به شمار بياوريد و به اين دولت محترم و انقلاب عزيز كه ثمره خون شهدا و حاصل زحمات رهبران  و پيشوايان و اسرا هستند ياور و نگهبان باشيد. و خداي ناخواسته از مسئولين و دولت انتظاري نداشته باشيد.
از اينكه نتوانستم فرزند خوبي براي شما باشم حلال كنيد، خداوند انشاءا... شما را با اولياءا... محشور كند .
 برادران عزيزم شما مواظب باشيد كه وظيفه‌ها سنگين است ,درستان را بخوانيد و در تمام مراحل نگهبان و پشتيبان اسلام باشيد و آگاهانه از اسلام و مسلمين دفاع كنيد و با وقار و مقاوم باشيد . در تمام امورتان با روحانيت متعهد سرو كار داشته باشيد و رو حانيت را در تمام مشكلات خود يار و مددكار بدانيد . اين روحانيت است كه اسلام را به ما شناسانده و اين روحانيت است كه در تمامي مراحل يار و نگهدار و پيش تاز بوده . برادران من, ارتباط خود با روحانيون مستحكم كنيد و از اسراف در هركاري و هر چيزي پرهيز داشته باشيد. خداوند انشاءا... تمامي ما را خدمتگذار واقعي اسلام عزيز قرار دهد و همگي ما را از لغزشها نگهدارد و عاقبت ما را ختم به خير بگرداند و ما را قدردان نعمت رهبري و نعمت اسلام و خون شهدا قرار دهد.
والسلام عليكم و رحمه الله  محمد تكلو



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : تكلو , علي ,
بازدید : 263
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در سنجان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در اين منطقه و دوران متوسط را در اراک به پايان رساند.
از نوجواني پاي بندي به احکام اسلامي و انجام فرائض ديني بود. از زماني که به سن تکليف رسيد انجام دستورات مذهبي والهي به طور مستمر در رفتار او مشاهده مي شد.
علي با مشاهده ظلم وستم حکومت شاه او به مبارزه با آن برخواست.مدتي اين مبارزات مخفيانه بود تا اينکه در سال 1357 همراه با اوج گيري مبارزات مردم و کشيده شدن آن به خيابانها ,علي نيز با علني کردن مبارزه اش, عليه رژيم ستم شاهي در راهپيمايي و تظاهرات شرکت مي کرد .او با پخش اعلاميه و از بين بردن مظاهر فساد انزجار خود را از حکومت وابسته محمد رضا اعلان مي نمود. در آن دوران چندين بار مورد ضرب و شتم نيروهاي انتظامي حکومت شاه قرار گرفت اما اين چيزها خللي در اراده اش ايجاد نکرد.
در سال 1359 به خدمت مقدس سربازي رفت و پس از اتمام دوران وظيفه عمومي به عنوان بسيجي به خدمت در جبهه ها ادامه داد .در اين دوران او درمنطقه کردستان بود. پس از 4 ماه حضور به صورت بسيجي به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.

اواز اين به بعد بيشتر در خدمت انقلاب بود و مسئوليت هايي را چه در جبهه جنگ و چه در پشت جبهه به عهده داشت .
از روزي که وارد سپاه شد مسئوليتهايي را به عهده گرفت وخدمات بي شماري را براي ايران اسلامي انجام داد.مسئول اعزام نيرو , فرمانده دسته در جبهه , مسئول کارگزيني , معاون فرمانده گروهان , محقق گزينش , فرمانده گروهان و معاون فرمانده گردان عملياتي مسئوليتهاي اين سردار ملي وافتخار آفرين است.
سال 1365 ازدواج نمود تا دين خود را کامل کند و ثمره اين ازدواج مبارک دو دختر به نام هاي مطهره و محدثه است .
پنج روز مانده بود تا ايران قطعنامه 598 را بپذيرد وجنگ تمام شود يا به قول رزمندگان اسلام باب شهادت بسته شود,که علي در تاريخ 22/4/1367 در منطقه عملياتي "وزني "بر اثر اصابت ترکش به تمام بدنش به فيض عظماي شهادت نائل آمد و به آرزوي ديرينه خود دست يافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد






خاطرات
کاظم فکري :
به همراه جمعي از برادران پاسدار، جهت شرکت در مراسم سالگرد شهيد «سيد حسن موسوي» در محل گلزار شهداي اراک، شرکت کرده بوديم؛ در اين حال و هوا، من سري به مزار شهيد علي گلابي (جانشين گردان ادوات لشکر 71 روح الله) زدم، خواهر آن شهيد بزرگوار هم در کنار مزار، نشسته بود.
وقتي متوجه شد که ما براي شرکت در مراسم «شهيد موسوي» در محل، حضور پيدا کرده ايم از من سوال کرد که «اين شهيد کيست که شما آمده ايد...؟» گفتم: «شهيد سيد حسن موسوي، فرمانده سپاه پاسداران شهرستان ساوه» در ادامه گفت: «شبي بعد از به خاک سپاري ايشان (شهيد موسوي) من، برادر شهيدم «علي گلابي» را خواب ديدم؛ «علي» در خواب به من گفت که: «اين شهيدي که امروز نزد ما آورده اند انسان بزرگواري بوده است... هر وقت که به ديدار من به گلزار مي آيي به او هم سري بزن!»







آثار باقي مانده از شهيد
فرازهايي از نوشته هاي شهيد براي فرزندش
فرزند عزيزم رسالت تو بسيار سنگين است. ما بايد حامل خون شهيدان باشيم و تا اين ظالمان بر مستضعفان حکومت مي کنند ما مبارزه مي کنيم. قبلاً گفته بودم به مادرت باز هم براي تذکر مي گويم که بدون وضو غذاي دهان تو نگذارد. به گوش تو احکام اسلام را بخواند .يادت باشد الان بايد به فرامين الهي و اسلام آشنا شوي يادت باشد در کشوري نفس مي کشي که هواي آن بوي عطرآگين شهيدان را مي دهد .در هر نقطه ي اين مملکت خون مطهر شهيدي به زمين ريخته شده است .
به دخترم بگويد بابا رفته برايت پيروزي اسلام را به ارمغان بياورد . رفته انتقام خون دختران بيگناه ميانه اي را از جنايتکاران بگيرد.

از نامه هاي شهيد
عزيزانم ناراحت و غمگين نباشيد. با کمال شجاعت در مقابل مشکلات و گرفتاري ها بايستيد. لحظات حساسي است .همه در معرض امتحان الهي هستيم وظيفه شما در حال حاضر اين است که در برابر سختي ها استقامت کنيد.
عزيزانم صبور باشيد، به خدا توکل کنيد و مقاوم باشيد .در صحراي کربلا خيمه ها را آتش زدند و کودکان اباعبدالله را به اسارت بردند، فقط به جرم دفاع از حق و عدالت و در اين جا نيز بار ديگر تاريخ تکرار شده است.
رفتند آن چابک سواران دلاور
با مرکب خون همره ياران ديگر 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : گلابي , علي ,
بازدید : 274
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

چهارمين فرزند خانواده خوش روش در دوازدهم خرداد 1341 در شهر فومن به دنيا آمد . پدر او به شغل آهنگري اشتغال داشت . مادر ش به علّت وضع اقتصادي نامطلوب با سپردن كارهاي منزل به زهرا دختر بزرگ خود در خارج از منزل كار مي كرد .
با پشت سرگذاشتن دوران طفوليت با فرارسيدن دوران تحصيل ، دوره ابتدايي را در مدرسه امام جعفر صادق آغاز كرد . او از همان زمان پس از انجام تكاليف مدرسه به پدرش در آهنگري كمك مي كرد . پس از اتمام دوره ابتدايي ، دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد آبستي آغاز و سپس تحصيلات دبيرستاني در رشته اقتصاد در دبيرستان شهيد باهنر ادامه داد . از دوران نوجواني علاقه زيادي به اقامه نماز و قرائت قرآن داشت . از سال 1356 با مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي آشنا شد و با اوج گيري مبارزات در تظاهرات خياباني شركت مي كرد . فعاليّت او در صحنه هاي مختلف انقلاب سبب شد تا در سال 1357 پس از اتمام سال سوم دبيرستان از ادامه تحصيل بازماند . او فعاليّت خود را در مسجد امام جعفر صادق (ع) بالا محله فومن و بسيج محل متمركز و در تأسيس كتابخانه آن مسجد تلاش بسيار داشت . با مطالعه كتب مذهبي و قرآن كريم آشنايي زيادي به موضوعات مذهبي يافت و در بين جوانان شهر "وزنه فرهنگي" به حساب مي آمد . به همين لحاظ در جذب جوانان و جلوگيري از فعاليّت گروههاي ضدانقلاب در سالهاي اوليه پيروزي انقلاب در شهرستان فومن نقش بسزايي داشت . خوش روش بسيار رك و صريح بود و اگر خطايي از كسي سر مي زد به گونه اي رفتار مي كرد كه آن شخص متوجه خطاي خود مي شد . در امر معروف و نهي از منكر بسيار جدي بود و با هرگونه رفتار غير شرعي و اسلامي برخورد مي كرد . با وجود اين به همه اهل محل سلام مي كرد و با چهره اي خندان با مردم مواجه مي شد و هيچكس عصبانيت او را نديد . رفتار توأم با تواضع و محترمانه او با مردم و به خصوص جوانان شهر زبانزد همگان بود . جوانان مذهبي به شدت مجذوب و علاقمند به او بودند و در مسجد محل پشت سر او نماز مي گزاردند . در سالهاي 1360-1359 كه فعاليّت منافقين و گروههاي ضدانقلاب افزايش يافت ، در شهرفومن گروهي از جوانان حزب الله به سرپرستي حائري فوني ، براي مقابله با فعاليتهاي آنان تشكيل شد . خوش روش يكي از اعضاي فعال اين گروه بود . او به همراه جوانان حزب اللهي شبها تا صبح در خيابانها گشت مي زدند تا هرگونه فعاليّت شبانه ضدانقلاب را خنثي سازند . اين اقدامات گروه حزب الله سبب شد منافقين نتوانند با تبليغ افرادي را جذب نمايند . اما خوش روش با دوستان حزب اللهي خود به روستاها مي رفتند و در آنجا نيز مانع فعاليّت آنها مي شدند .
با آغاز جنگ تحميلي در آخر شهريور سال 1359 ، خوش روش اولين بار با بسيج عازم مناطق جنگي شد . او در 14 تير 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران فومن درآمد ؛ يك دوره آموزش تاكتيك ،اسلحه شناسي و تخريب را در هيجدهم مرداد در سپاه فومن پشت سر گذاشت و در بيستم آبان همان سال يك دوره آموزش عمومي را در پادگان آموزشي المهدي (عج)‌ چالوس طي كرد . در پايان اين دوره در 12 مهر 1365 كار خود را در سپاه پاسداران فومن آغاز كرد . اولين مسئوليت او مربي آموزشهاي نظامي بود . سپس به مناطق جنگي اعزام شد و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس و رمضان شركت كرد . درباره ي حضور او در عمليات رمضان غلامحسين بهشتي به خاطر مي آورد :
آن قدر در درگيري حضور داشت تا از شدت خستگي افتاد و بي حال به خواب رفت . به طوري غبار سر و رويش را گرفته بود كه فكر كرديم شهيد شده است .
خوش روش براي دومين بار در شهريور سال 1361 عازم جبهه شد و در گردان ضد زره لشكر 25 كربلا بود . پس از مدتي در عمليات محرم شركت كرد و مسئوليتهايي در حد فرماندهي گروهان را بر عهده داشت . در جريان عمليات محرم مشاهده كرد كه جنازه اي مابين خط خودي و دشمن به جا مانده و بر اثر تابش آفتاب بو گرفته است . جسد كاملاً در معرض ديد و شليك مستقيم عراقيها قرار داشت . اين جسد علي الظاهر به سربازان عراقي تعلق داشت اما او به دوست و هم رزمش ، كريم واثقي مي گويد : «اگر چه آن جسد متعلق به عراقيها است و در معرض تير مستقيم قرار دارد اما بايد براي رضاي خدا آن را كه بو گرفته است ، بياوريم و دفن كنيم.» وقتي خوش روش به اتفاق كريم به جسد نزديك شدند با ديدن مشخصات نوشته شده در داخل پوتين او متوجه مي شوند كه از شهداي ايراني به نام گرجي از اصفهان است . بالاخره آنها جنازه شهيد را كه بر اثر اصابت گلوله به شدت متلاشي شده بود داخل پتو پيچيدند و در حالي كه خمپاره اندازهاي دشمن به شدت فعال بودند ، آن را به طرف سنگرهاي خودي حمل كردند .
بعد از عمليات محرم در پي آماده سازي نيروها براي عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فكه گردان ويژه اي به عنوان گردان منتقم كه عمدتاً نيروهاي آر پي جي زن و ضد زره بودند ، تشكيل شد . فرماندهي اين گردان را علي هوشياري به عهده داشت . اما بعد از عمليات والفجر مقدماتي هوشياري از گردان ضدزره رفت و رضي پور فرماندهي گردان را بر عهده گرفت . پس از مدتي نام گردان به گردان امام حسين (ع) تغيير يافت و به دنبال زخمي شدن رضي پور ، خوش روش فرماندهي گردان را بر عهده گرفت . با اينكه فرمانده گردان بود هيچ وقت بيكار نمي نشست و بيشتر اوقات به سنگر بسيجيها مي رفت تا مشكلات آنها را از نزديك لمس نمايد . به بسيجيان عشق مي ورزيد خصوصاً آنهاي كه براي اولين بار به منطقه آمده بودند . آنها را دور هم جمع مي كرد و رد خصوص منطقه عملياتي توجيه مي كرد . در كنار آموزشهاي لازم نظامي درس احكام و قرآن مي داد . با برگزاري مسابقه در خصوص مسائل عقيدتي و سياسي بين بسيجيان به آنها جوايزي اهدا مي كرد . در برگزاري نمازهاي جماعت دعاي توسل و كميل را با صداي خوش مي خواند .
خوش روش در اواخر پاييز سال 1362 به مرخصي رفت و به دنبال مقدماتي كه قبلاً پدر و مادرش فراهم كرده بودند با خانم سيده رقيه بقائي نژاد فومني ازدواج كرد . صبح روز عروسي عمليات والفجر 4 شروع شد . دوستان همرزم كه به اتفاق هم در مرخصي بودند ، موضوع عمليات را از او پنهان كردند . اما او باخبر شد و بلافاصله و زودتر از دوستان ديگر خود را به منطقه عملياتي رساند به طوري كه شب دوم ازدواجش در عمليات والفجر 4 حضور داشت .
از حضور در جبهه احساس خستگي نمي كرد . در عمليات والفجر 6 بر اثر انفجار خمپاره از ناحيه ي دست مجروح و در اثر موج انفجار در شنوايي دچار اختلال شد و درتهران بستري گرديد . با وجود جراحت و درد اصرار داشت هر چه زودتر به جبهه بازگردد . سرانجام هم با اصرار از بيمارستان ترخيص گرفت و عازم جبهه شد . خوش روش براي اينكه همواره در جبهه ها حضور داشته باشد خانواده اش را نيز به اهواز منتقل كرد و در ان شهر ساكن شدند . در همين ايام وصيت نامه خود را نوشت كه در بخشي از آن آمده است :
ياد و نام خدا را فراموش نكنيد و با تقوا و پرهيزكاري همانگونه كه امام خميني فرموده اند «عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد.» از گناه و نافرمانبرداري خداوند دوري كنيد . اما تو اي همسرم ! چون فرزندم به دنيا بياييد او را با قرآن آشنا كنيد كه كلام خداست و كتاب زندگي.»
خوش روش پس از سي و هشت ماه و بيست و هفت روز حضور مستمر در جبهه و سه بار جراحت در عمليات خيبر در جزاير مجنون در عمليات بدر در 19 اسفند 1363 نيز شركت كرد . و سرانجام در 24 اسفند 1363 در هورالهويزه در شرق دجله بر اثر تركش خمپاره 60 به ناحيه شكم و پا به شهادت رسيد . او از سال 1361 تا 1363 فرماندهي گردان ضدزره امام خميني (ره) را بر عهده داشت . تنها فرزند او – صديقه- سه ماه پس از شهادت پدر در خرداد 1364 متولد شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم تجارة تنجيكم من عذاب اليم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون سبيل الله باموالكم و انفسكم ذالكم خيرلكم ان كنتم تعلمون.
اى اهل ايمان آيا شما را به تجارتى سودمند كه شما را از عذاب دردناك آخرت نجات بخشد دلالت كنم؟ آن تجارت اين است كه به خدا و رسول او ايمان آوريد و به مال و جان در راه خدا جهاد كنيد اين كار از هر تجارت اگر دانا باشيد براى شما بهتر است.
سوره سف آيه 10 و 11      
پس از حمد وسپاس خداوند تبارك و تعالى و درود بر بنده خاص او حضرت محمد(ص)  كه اسوه انسانيت و پيامبرى است و درود بر ائمه اطهار (ع) بالاخص بر منجى بشريت و فرمانده اصلى جبهه‌هاى حق عليه باطل حضرت مهدى(عج) و نايب بر حقش رهبر كبير انقلاب اسلامى امام خمينى. سلام و درود بر ارواح طيبه شهداى اسلام از كربلاى اباعبدالله الحسين (ع) تا كربلاهاى حسين زمان خمينى كبير .
انسانى كه خدا را باور دارد و مومن به اوست و معتقد به اصول الهى ، بى نياز از تمامى وابستگي ها و كانون قدرتها و عظمتها است و تنها نيازمند به نيروى لايزال الهى است و در بالاترين حالاتش بر هواى شهوانى خود مالك مى‌شود و قرب به خدا پيدا مى‌كندوبر جنود شيطانى غالب و خود را چون باور الهى را در دل و جانش پرورانده است به چند الله نزديك مى‌كند و كسى كه خدا مونس او باشد ديگر وحشت ندارد.
حال اگر انسانى در مقام مجاهده راه خدا برآيد بايد علاقه‌هاى مادى را كه مهمترين مانع از جهاد است مبدل به علاقه خدا كه مهمترين محرك است ، نمايد و خود را از آلودگى‌هاى اخلاقى پاك ساخته و عشق و شوق خدا در فكر و روانش جاري باشد.
جانبازى و فداكارى و مجاهد راه معشوق گردد. حال من با گام‌نهادن در اين مسير خدائى كه جهاد در راهش  مى‌باشد يك فريضه مى‌دانم و به جائى مى‌روم كه ملكوتش نامند و اينجا جائيست كه من مدتها آرزوى آن را در دل مى‌پروراندم.
 خدايا نااميد نيستم  من در خود هيچ لياقت شهادت نمى‌بينم ولى آگاهم كه تو خداى رحمان  توبه‌پذير من هستى  و داراى رحمت فراوان ، پس اى خداى من مرا بپذير و گناهانم به لطف و كرمت ببخشاى.
پدر و مادر عزيزم مفتخر باشيد كه اين سعادت نصيب من گرديد تا شما را نيز آبرومند سازم. مگر كسى مى‌تواند به ملكوت اعلاء برسد و يا هر كسى مى‌تواند پدر و مادر شهيد باشد و نزد خدا محترم گردد .پس شما شكر نعمت نمائيد و دعا كنيد خداوند مرا به لطف و كرمش قبول نمايد و مرا ببخشيد اگر نسبت به شما خطائى نمودم. خداوند همه ما را انشاء الله مورد رحمت خويش قرار فرمايد.
پدر و مادر و خانواده عزيزم شكر نعمت خداى تبارك و تعالى را به جاى آوريد و تقوا را پيشه نمائيد .
همسر عزيزم:
قرآن بخوان و توكل بر خداى بزرگ بنما و سفارشهائى كه كردم رعايت كن و اگر فرزند ما به دنيا آمد او را قرآن بياموز تا نور قرآن در درونش روشن گردد كه قرآن ما به بصيرت است و هدايت متقين. در خاتمه از همه شما خداحافظى مى‌كنم و از همه عزيزان و دوستان و آشنايان مى‌خواهم كه مرا به بزرگواريشان ببخشند و حلال نمايند.
حدود سه سال نماز قضا، 115 روز, روزه قضا دارم برايم بجاى آوريد. پولهايم را مقدارى براى كمك به جبهه يا جاهاى ديگر بنمائيد در آخر سفارش مى‌كنم  كه تقوا و پرهيزگارى داشته باشيد وبدانيد وبدانيم كه عالم محضر خداست و در محضر خدا نبايد معصيت كرد.خداوند انشاالله به خون ابا عبدالله الحسين (ع ) مرا ببخشد و مرا از شهداى اسلام وانقلاب به شمار آورد.انشاالله
همه شما را به خداوند بزرگ مى سپارم .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج ) خمينى را نگهدار.
چون وقت نداشتم وصيت را منظم تر و بهتر بنويسم از خداوند طلب عفو نموده واز شما عذر مى خواهم .بنده حقير خدا: على خوش روش                       20/12/62                                 




خاطرات
ابراهيم صابر:
مدتي مسئوليت تداركات امام حسين (ع) را برعهده داشتم و آقاي خوش روش فرمانده گردان بود . روزي در جريان توزيع غذا به چند چادر از بسيجيان غذا نرسيد . بر حسب عادت ابتدا به اركان گردان و بعد به نيروهاي بسيجي غذا مي داديم . خوش روش متوجه ماجرا شد فوراً دستور داد كه براي بقيه نيروها غذا بياورند . با آوردن غذا ؛ خود غذا نخورد و به تداركات دستور داد از اين به بعد ابتدا به نيروهاي بسيجي و بعد به اركان گردان وفرماندهي غذا داده شود .

غلامحسين بهشتي:
بسيار صميمي و خودماني با ديگران برخورد مي كرد و خيلي به آنها عشق مي ورزيد . در كنار اين ابزار علاقه شبها وقتي كه در مناطق عملياتي به رزم و عملياتهاي شبانه مي رفتيم ، در دل شب با وجود اينكه فرماندهي گروههاي عملياتي را بر عهده داشت خودش به وسط ميادين مين مي رفت و علي رغم همه ي خطرات رزمند گان زخمي يا شهيد را به عقب بر مي گرداند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : خوش روش ماسوله , علي ,
بازدید : 242
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

پنجم آبان 1339 در روستای بیارجمند در شهرستان شاهرود, در خانواده ای کشاورز و مذهبی به دنیا آمد. او سومین فرزند خانواده احمدی بود. در کودکی پر جنب و جوش بود.
درهفت سالگی وارد دبستان حافظ روستای بیارجمند شد تا تحصیلاتش را شروع کند. از همان کودکی علاقه زیادی به مسائل دینی داشت . از هفت سالگی شروع به خواندن نماز کرد. علاقه زیادی به مدرسه داشت. تکالیف خود را به موقع انجام می داد و در انجام تکالیف به دوستانش کمک می کرد. اجتماعی بود و علاقه زیادی به رفت و آمد خانوادگی داشت. اخلاق و رفتارش طوری بود که همه آشنایان از او راضی بودند و نسبت به او ابراز علاقه و دوستی می کردند.
خواهرش (خدیجه) می گوید:
بسیار مودب بود و برخوردی خاضعانه داشت. در مقابل خواسته های پدر و مادر هرگز جواب منفی نمی داد و درکارهای خانه و کشاورزی تا آنجا که از دستش بر می آمد کمک می کرد.
در سال 1351 دوره دبستان را با موفقیت به پایان رسانده و از همان سال در ماه مبارک رمضان روزه می گرفت. در سال 13 سالگی چون در زادگاهش مدرسه راهنمایی وجود نداشت به شهرستان گرگان مهاجرت کرد و مشغول تحصیل شد. وضع تحصیلی او بسیار خوب بود و معمولاً معدل بالای هفده داشت. در سال 1355 بعد از اتمام تحصیلات دوره راهنمایی, وارد دبیرستان شد. به دلیل مشکلات مالی خانواده ,در کنار تحصیل, شبها در داروخانه به کار می پرداخت. محمد نادعلی می گوید:
در سال 1355 در داروخانه شفاء گرگان با او آشنا شدم. از همان دوران با دیگران خیلی فرق داشت. روحیه عجیبی داشت و در کنار کار, تحصیل می کرد , جوانی امانتدار بود.
در این دوران از خانواده دور بود و نمی توانست کمکی به آنها بکند ولی هر از چندگاهی به دیدن آنها به روستا می رفت و در کارهای کشاورزی کمک می کرد.
محمد نادعلی می گوید:
به نماز اول وقت اهمیت بسیاری می داد و در مجالس مذهبی شرکت فعال داشت. فعالیتهای سیاسی خود را هم زمان با شروع انقلاب اسلامی آغاز کرد و با وجود کار فشرده با کوشش زیاد توانست تحصیلاتش را با نمرات بسیار عالی در سال 1358 به پایان برساند . معدل دیپلمش هجده بود.
علی در 21 شهریور 1360 به عضویت سپاه گرگان در آمد و برای آموزش مقدماتی به منجیل اعزام شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مدت سه ماه در جنگلهای آمل و قائمشهر برای سرکوبی عناصر ضد انقلاب مشغول خدمت شد. در سال 1360 بنا به سفارش خانواده با دختر عموی خود, خانم صغری احمدی, ازدواج کرد. آنها در مراسمی ساده آغاز زندگی مشترک خود را در روستای بیارجمند جشن گرفتند و سپس به گرگان رفته در خانه ای استیجاری زندگی مشترک خود را آغاز کردند. احمدی مدتی را در بهداری سپاه گرگان مشغول خدمت بود و در 30 تیر 1361 به عنوان پزشکیار به قرارگاه خاتم, اعزام شد. در 23 مرداد 1361 پس از بازگشت از مناطق جنگی به عنوان مسئول بهداری سپاه گرگان منصوب شد. در سی ام شهریور 1361 اولین فرزند او متولد شد که نامش را محدثه گذاشتند. در این سال موفق به تشرف به بیت الله الحرام شد.
مادرش می گوید:
زمانی که می خواست به حج مشرف شود , گفتیم: شما مستطیع نیستی و وضع مالی چندان خوبی نداری, صبر کن در آینده خواهی رفت. گفت: آیا شما ضمانت می کنید تا سال آینده زنده خواهم بود.
همسرش نیز می گوید: با پولی که قرض گرفته بود به حج مشرف شد و مدتها طول کشید تا توانستیم آن قرض را ادا کنیم. در بازگشت از این سفر زیارتی برای فرزند شهیدی یک دستگاه تلویزیون سوغات آورد و بس. پس از بازگشت از سفر بیت الله الحرام و فعالیتهای شبانه روزی در بهداری سپاه گرگان در 24 فروردین 1362 به جبهه های نبرد رفت و مسئولیت بهداری لشکر 25 کربلا را به عهده گرفت. ماه های متوالی در جبهه های نبرد حضور داشت .
اودر عملیات والفجر 4 شرکت جست. در این ایام در دفترچه خاطرات خود درباره بعضی از حوادث این عملیات نوشت:
والفجر 4 , چهارشنبه 14/7/62 صبج ساعت 30/11 , بمباران پادگان شهید عبادت (توسط هواپیمای عراق) شهید 19 نفر مجروع 39 نفر, شب پنجشنبه ساعت آغاز عملیات والفجر 4 از سه محور توسط لشکرهای امام حسین, تیپ قمر بنی هاشم ,جندالله و لشکر 25.
شنبه: مرحله دوم عملیات والفجر 4, شهادت 7 سقای تشنه لب
صبح دوشنبه پاتک سخت دشمن: شروع ساعت 11, ترک قله و مجروح شدن کردار شاد و مقاومت سرباران امام زمان و نگرفتن قله توسط عراق.
احمدی در عملیات والفجر 4 بر اثر اصابت ترکش به بازو و دست راست و موج گرفتگی مجروح شد. بعد از مجروحیت به گرگان بازگشت و تا 25 دی 1362 مسئولیت بهداری سپاه گرگان را به عهده گرفت. خواهرش (خدیجه) دربارۀ خصوصیات اخلاقی او می گوید:
رفتار او با همسر و یگانه دخترش بسیار عالی بود و آنها را بسیار دوست می داشت. در ایامی که در جبهه حضور داشت, از افراد خانواده می خواست به همسرش دلداری دهند و در حد امکان در رفع مشکلات او را یاری دهند. مهمترین ویژگی که او را از دیگران متمایز می کرد صبر در مقابل مشکلات بود. رفتاری توام با عشق و علاق و تواضع نسبت به والدین و همسر و فرزندش داشت.
به مسحد علاقۀ زیادی داشت و همیشه نماز را در اول وقت و در مسجد اقامه می کرد.
یکی از همسنگرانش می گوید:
در نماز جماعت همیشه پیش قدم بود و اگر در خانه دوستان بودیم پیشنهاد می کرد که نماز را به جماعت بخوانیم. یادم هست در ماه مبارک رمضان در منزل یکی از دوستان برای افظار دعوت بودیم که اول نماز را به جماعت بر پا کرد و سپس مشغول افطار شدیم.
در 26 آذر 1362 به جبهه های نبرد اعزام و در سمت مسئول بهداری لشکر 25 کربلا ماه های متوالی در جبهه ها حضور داشت. در سال 1363 بر اثر اصابت ترکش به زانوی چپ و ران پا مجروح شد اما پس از بهبودی نسبی به جبهه ها بازگشت.
همسرش می گوید:
وقتی می گفتم به فکر زندگی باش و اینقدر به جبهه نرو, می گفت: شما نباید سد راهی که در آن قدم برداشته ام بشوید. در برابر مشکلات دیگران تمام هستی خود را می گذاشت. به همین خاطر بعضی های می گفتند او اصلاً به فکر زندگی نیست. اما او با علاقه ای که داشت با شادمانی و به امید شهادت به جبهه می رفت. آنقدر عاشق شهادت بود که همیشه در نمازها از خدا طلب شهادت می کرد. در باره ی کارهای خود در جبهه می گفت: کارهای جزئی انجام می دهم ولی نیاز هست که حتماً در آنجا باشم.
جنگ را نعمتی الهی می دانست و خوشحال بود از اینکه در برهه ای از زمان زندگی می کند که برای دفاع از ارزشهای اسلامی به جنگ می رود و ادای وظیفه می کند. شوخ طبع بود و همیشه حرفهایی در قالب لطیفه بیان می کرد و می کوشید اطرافیانش از سخنان او شاد باشند. قدرت بیان بالایی داشت و در جبهه و پشت جبهه با سخنرانی هایش به هدایت دیگران می پرداخت یکی از همسنگرانش می گوید:
بعد از عملیات بدر, نیروهای بهداری لشکر را جمع کرد و برای آنان به سخنرانی پرداخت. پیر مردی در کنارم نشسته بود, گفت که ایشان باید چندین سال در حوزه درس خوانده باشد که اینگونه صحبت می کند و مسائله جنگ را طوری با زمان امام حسین(ع) ربط می دهد که قابل بیان کردن نیست. به پیرمرد گفتم تحصیلات حوزه ای ندارد ولی در این زمینه مطالعه زیادی دارد. نماز شب را هرگز ترک نمی کرد. یادم می آید در زیر پل خرمشهر بعد از نماز شب طنابی به گردن خود بسته بود و زمزمه می کرد که خدایا من مطیع تو هستم.
رمضانعلی احمدی می گوید:
در جبهه, مسئول ساختمان سازی بودم و قرار بود در پایگاه شهید بهشتی, مسجدی احداث شود. برای این کار مشغول ساختن بلوک سیمانی بودیم. روزی ساعت 10 صبح به نزد ما آمد و به من گفت: بگویید چه کاری باید انجام دهم؟ گفتم کار تو این نیست اما فرغون را گرفت و شروع به آوردن سیمان کرد. آن روز را کارگری کرد و گفت: چون برای مسجد است من این کار را می کنم.
یکی دیگر از همرزمانش می گوید:
روحیه بالایی داشت. هرگاه دلم برایش تنگ می شد سعی می کردم به جبهه نزد او بروم و تحت فرمان ایشان باشم. روحیه ای بس معنوی و والایی داشت. عشق به خدا و اهل بیت آنچنان او را از خود بی خود می کرد که در مراسم و عزارداریها از چشمانش اشک جاری می شد. به امام خمینی آنقدر علاقه داشت که هر مسئول مملکتی که به لشکر 25 کربلا می آمد از او می خواست سلام او را به امام برساند.
در اواخر سال 1365 بعد از مدتها حضور در جبهه تصمیم گرفت خانواده اش را به منطقه جنوب منتقل کند. برای این کار به اتفاق جانشین بهداری (آقای عظیمی) اقدام به اجاره دو اطاق در شهر شوش کردند. همسرش می گوید:
شش ماه در شوش در یک اطاق زندگی کردیم. در آن مدت هم ماهی یک بار یا دوبار به ما سر میزد و می توان گفت دو ساعت هم بیشتر پیش ما نمی ماند و دوباره به محل کارش بر می گشت.
از طرف فرماندهی لشکر 25 از حاج علی احمدی درخواست شد ریاست ستاد لشکر را بپذیرد اما او از پذیرش این مسئولیت خودداری کرد. در عملیات والفجر 8 فعالیت چشمگیری داشت. او بهترین و کامل ترین اورژانس را در خط مقدم در سطح لشکرهای مستقر در منطقه عملیاتی به وجود آورد. در شب عملیات به علت حساسیت منطقه و آتش شدید توپخانه دشمن, یکی از راننده ها به او گفته بود که شب دید ندارد اما او پیشنهاد داد که : من در وسط جاده پیاده می دوم و شما پشت سر من بیایید. به هنگام انجام این کار آتش دشمن شدیدتر شد و راننده یکی از آمبولانس ها از ترس پا روی گاز گذاشت تا از معرکه فرار کند که با علی برخورد کرد و از روی پایش گذشت و بر اثر آن پای او مجروح گردید. با این که مجروح شده بود منطقه را ترک نکرد. در روز 12 اسفند 1364 هواپیماهای دشمن, منطقه را مورد حمله قرار دادند. علی به خاطر مجروحیت پا نتوانست خود را به موقع به سنگر برساند. اورژانس عملیاتی لشکر 25 کربلا در منطقه ابوفلفل فاو, مورد هجوم بمبهای خوشه ای هواپیماهای عراق واقع شد. در این بمباران, حاج علی احمدی ,فرمانده بهداری لشکر25کربلا در اثر اصابت ترکش به بدن گلو و پای چپ در حالی که فر یاد می زد مواظب خط باشید تا دشمن نفوذ نکند به شهادت رسید.
سردار مرتضی قربانی (فرمانده وقت لشکر 25) پیام تسلیتی به مناسبت شهادت او به این شرح فرستاد: « حاج علی احمدی از مخلص ترین و پرکارترین برادران مسئول بود که در لشکر 25 کربلا به اسلام و مسلمین خدمت کرده است»
همسرش می گوید: لشکر 25 کربلا به اسلام و مسلمین خدمت کرده است.
همسرش می گوید:
وقتی شنیدم حاج علی به شهادت رسیده به یاد آن بودم چگونه مردی که سراسر زندگیش به من محبت می کرد و رفتارش سرشار از لطف و احسان بود از دستم رفت. او برای خود زندگی نکرد و متعلق به انقلاب ومردم بود و این از میزان اندوه و نگرانی ام می کاهد. الان احساس می کنم که زینب گونه راه شهیدان را ادامه می دهم.
حاج علی به هنگام شهادت دختری سه ساله به نام محدثه داشت. چند ماه پس از شهادت او پسرش در 16 تیر 1365 به دنیا آمد که مادرش او را علیرضا نامید. پیکر سردار شهید حاج علی احمدی پس از تشییع در گرگان در مزار شهیدان امام زاده عبدالله این شهر به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : احمدي , علي ,
بازدید : 255
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1341 در خانه اي محقر و مذهبي در رو ستاي رودخانه ديده به جهان گشود. در همان ايام نوجواني سبقت را از همه ربوده بود و نسبت به همه هم سن و سالانش امتيازاتي بسيار عظيم داشت از نظر روحي قوي و شجاع و مقاوم در برابر مشکلات و در عين حال صبور و بردبار بود. دوران تحصيلاتي بس دشوار پشت سر مي گذراند. در دوران راهنمائي بود که بر اثر فقر مادي مجبور بود براي ادامه تحصيل تابستانها را به کار مشغول شود تا مخارجي هرچند ناچيز براي خود ذخيره کند تا بتواند ادامه تحصيل بدهد. او در اين دوران از جهاتي مي توان گفت شاگردي ممتاز، با هوش کلاس شناخته مي شد.
در سال 1357 در اوج گيري انقلاب اسلامي در تمام تظاهرات مردم مسلمان ايران براي برکناري رژيم طاغوت شرکت فعال داشت. در اين ايام سر از پا نمي شناخت و کلاً عاشق انقلاب شده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باز هم احساس آرامش در خود نمي ديد تا اينکه تصميم مي گيرد ترک تحصيل کند و در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد از اول شروع جنگ تجاوزگرانه رژيم مزدور بعث عراق به فرمان امامش وارد جنگ و مبارزه در راه خدا شد و از زماني که هنوز سپاه در جنگ شکل نگرفته بود.
در جنگهاي نامنظم شرکت فعال داشت. مدت 5 سال بود به طور مداوم در جبهه حق عليه باطل مشغول خدمت به اسلام بود و دليرانه در تمام عملياتها در خط مقدم جبهه پيروزمندانه انجام وظيفه مي نمود.
از خصوصيات اخلاقي ايشان يکي اين بود که در تصميم گيري قاطع و در راه هدف مقدسي که داشت مقاوم و سرسخت بودند و هميشه از روي شناخت و تحقيق کار را انجام مي دادند بحق ميتوانيم بگوئيم حاج علي پيرو مولايش امير المومنين علي(ع) بود با همه گفتگو مي کرد و با همه نشست و برخواست داشت و هيچ وقت خود را برتر از ديگران نميديد. ساده مي پوشيد، ساده مي زيست و غذايش نيز خيلي ساده و مختصر بود و در حقيقت علي بازوي پرتوان لشکر غيور ثارا... بود. در اين مدت همه مسئولين لطف و عنايت خاصي نسبت به حاج علي داشتند هيچ وقت حب دنيا و ماديات نتوانست او را جلب کند و علي از تمام اين مسائل مبرا و پاک بود. يادمان هست در جلساتي که براي حل و تصميم گيري در امور جنگ تشکيل مي شد چنان شيوا سخن مي گفت و طرح مي داد که برادران را به شگفت وا مي د اشت و علي يار گمنام امام بود. همه همرزمانش مي گويند حاج علي در تمام مأموريتهاي محوله موفق بود و همه از او رضايت کامل داشتند و به همين سبب بود که چندين مسئوليت به اين شهيد بزرگوار داده بودند. چند سال مسئوليت مخابرات لشکر را به عهده داشتند و همچنين مسئوليت يگان دريائي و به دنبال آن مسئوليت قائم مقام لشکر را به عهده داشت. به حق علي خوب انجام وظيفه کرد. و علي بزرگ و دلير در عمليات پيروزمندانه کربلاي يک در منطقه مهران با اينکه مرحله اول زخمي شده بود مجدداً روانه پيکار مي شود و اين بار خود مي دانست که شهادت نصيبش مي شود و پيوسته به سوي خدا پرواز مي کند.
منبع:" ماه نشان" نوشته ي،حميد رضا شاه آبادي، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 




وصيت نامه
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي، با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد، چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت به دست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي ها. البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجزانه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان.
خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني.
خرم آن روز که از اين منزل بروم … علي حاجبي



 

خاطرات
همسر شهيد:
يادم است وقتي ايشان آمده بود خواستگاري زمان نماز ظهر بود و دعا که مي خواندم مفاتيح را باز کردم و قبل از باز کردن مفاتيح گفتم اي علي به من علي بده که از نظر خصوصيات ظاهري و باطني آنچه را دوست داشتم داشته باشد. داخل مفاتيح اعمال 13 رجب تولد حضرت علي(ع) آمد و بلافاصله درب خانه زنگ زدند و رفتم درب را باز کردم ايشان در ماشين بود و اول متوجه نشدم. بعدها متوجه شدم هرچه در اين زمينه ها از خدا خواستم به من داد.

چندتا وسائل برقي گرفته بودند و مانند يک فرد مخترع کار مي کردند و نظرات عجيبي مي دادند و وسائل جديدي مي ساختند.
هميشه مي گفتند خدا کند مرگ من قبل از مرگ پدر و مادرم باشد. همينطور هم شد.
اوايل انقلاب ايشان در رابطه با حضرت امام زنداني شدند.
شاه به امام مي گفت: با کدام نيرو مي خواهي با من بجنگي!؟ امام جواب مي دادند: سربازان من مي آيند آنها يا در کوچه بازي مي کنند يا هنوز به دنيا نيامده اند.
آن شبي که آمده بودند خواستگاري انگار يکديگر را خوب مي شناختيم و سالها با هم زندگي کرده بوديم در صورتي که قبل از آن هيچ آشنايي با هم نداشتيم.
چند روز بعد از ازدواجمان خواست برود جبهه ،گفتند تازه 14 روزه ازدواج کرديد، مي خواهيد اجازه دهيد بروند، گفتم چه اشکال دارد .کنار من بماند چه فايده دارد. بعد گفتند چقدر دلت سخت است.
روزي شهيد گفتند ما 5 سال رفتيم حالا بقيه بروند و مي خواست مرا امتحان کند. من گفتم هر کس رادر گور خود مي خوابانند و بايد جواب خدا را بدهند. گفتم 4 سال روي شما کار کردند تا يک نيروي کارامد وفرماندهي بشوي که کمک کني و اگر نرويد خيانت به اسلام است. بعد گفتند فقط مي خواستم شما را امتحان کنم من در مورد رفتم به جبهه صحبت کسي را گوش نمي کنم.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
حميد رضا شاه آبادي:
مو هاي سفيد درويش روي شانه هايش ريخته بود و ريش بلندش تا آستانه سينه اش مي رسيد .چشمان نافذش را زير ابروهاي پر پشت و جو گندمي به مرد دوخته بود. گويي ترکيدن بغض او را انتظار مي کشيد بغض مرد به هق هقي شکست و شانه هاي لاغرش به لرزه افتاد .کمي دورتر هم صداي هق هق بلند بود و صداي قرآن که برمزاري تلاوت مي شد. درويش بر تل خاکي نشسته بود و مرد به قدر يک گام پايين پاي او .درويش دم فرو داد و بيرون آورد : امن يجيب المضطر اذا دعاه و يکشف السوء
مرد اشک از چشمهاباکف دست سترد و رو به درويش گفت :آواره ام درويش ،خسته ام ،بي خانمانم ،زمينم را گرفته اند ،باغم را گرفته اند ،به زور با تفنگ آواره ام کرده اند. قوام شيرازي آواره ام کرد .حالا کپر نشينم ،از مال دنيا هيچ ندارم ،تنهام درويش ،تنها.
و دوباره شانه ها به هق هقي بلند لرزيدند .باد زوزه کشان قبرها را دور مي زد و ميان کلمات مرد مي لرزيد .درويش گفت:
يا غياث من لاغياث له
هق هق مرد فرو نشست .صداي گريه از مزار آن سو بلند بود.
مردگفت: همه حاجتم اينه که بچه هام موندني بشن ،اجل از بچه هام دور بشه ،از دوست محمد از علي ،علي که ناخوشه .
درويش گفت:از ته دل بخواه ،حاجتت روا مي شه ،دل بده مرد ،دل بده.اسمت چي بود؟مردگفت: غلام .
هق هق مرد دوباره با لا گرفت .درويش دست برشانه اش گذاشت وگفت: امن يجيب المضطر اذا دعا و يکشف السوء
صورت استخواني و آفتاب سوخته مرد خيس شده بود .موهاي آشفته سيا هش با هر وزش باد تکان مي خورد .درويش از جا کنده شد .دست به زير بغل مرد انداخت و از جا بلندش کرد وگفت: بلند شو غلام ،نذر کن روزه بگيري ،حاجتت رواست ،اگر خدا بخواهد.
و بعد با سر آستين چشمهاي مرد را پاک کرد .
غلام نگاه پرسنده اش را به درويش دوخت ،اما پيش از آنکه کلامي بگويد ،درويش دست برسينه اش گذاشت. گفتم: برو، برو غلام ،چيزي نگو .
مرد پشت به درويش کرد و قدم برداشت .باد زودتر به پشتش مي خورد و به پايين تپه سرازيرش مي کرد. چند گام که رفت ايستاد و پشت سرش را نگاه کرد .درويش پشت به او ايستاد ه بر تلي از خاک دستهايش را به حالت دعا به آسمان بلند کرده بود .مرد به درويش خيره شده بود. بي اختيار پلکهايش را بست و پشت به درويش دوباره به راه افتاد .باد شديد تر از قبل به پايين هلش داد. در هر قدم پاهايش در خاک فرو مي رفت .چند قدم دورتر از تابوت ،زني افتان و خيزان به سر و رويش مي کوفت و پشت سر مرده مي آمد. زوزه باد ناله هاي زن را در هم مي پيچيد.
باد غلام را به پايين هل مي داد .غلام کنار تابوت رسيد چهار سياه وردي نامفهوم رازمزمه مي کردند و با مشقت با لا مي کشيدند چند قدم بعد به زن رسيد که زانو به زمين زده بود و خاک برسر و صورت مي پاشيد .از زن که گذشت به ياد کپرش افتاد .نکند باد گپر را از جا بکند .قدم هايش را تند تر کرد .پايين شيب باد هم آرام گرفت .يک بار ديگر به پشت سرش نگاه کرد .برگشت و راهي ده شد .
در آستانه ده از ميان حلقه بچه هايي که پر سر وصدا بازي مي کردند گذشت .به جمع پيرمرد هايي که در سينه آفتاب نشسته بودند .سلام داد وبه گپرخودش رسيد .زنش حليمهبا کوزه آب از کپر بيرو آمده بود ،مردي را که لبخند زد و گفت :الحمدولله حالش بهتره .

 

واما حضور پرافتخار علي در دوران دفاع مقدس:
رضا ايرانمنش تکيه برديواره سنگر فرماندهي نگاهش را به دور دست دوخته بود .گويي انتظار کسي را مي کشيد که بايد از دور ها مي آمد .عينک پهن دودي نيمي از صورتش را مي پوشاند و ريش نرم و کم پشتي روي صورتش جا گرفته بود .چشمهايش که خسته شد،نگاهش را به زمين انداخت .
مي خواست داخل سنگر برود که عباس با قد کوتاه و هيکل خپلش از راه رسيد .قوطي کمپوتي را که توي دستش بود به دهان برد و قدري از آن را سر کشيد و رو به رضا گفت :
برويم آقا ؟
رضا گفت :نه
عباس با لحني آکنده از خرسندي گفت :
پس بمانم .
رضا گفت:انگار بهت بد نمي گذره .
عباس با خنده گفت :
بچه هاي تدارکات اينجا خيلي آقان .
رضا سري تکان داد و پتوي جلوي سنگر را کنار زد و داخل شد .
رضا که وارد شد ،حاج قاسم سرش را از روي نقشه بلند کرد و گفت:
خوب چي شده ؟
رضا گفت: نمي دونم وا لا، بد قول نبود ،مي تر سم طوري شده باشه .
حاج قاسم دوباره سرش را روي نقشه انداخت و با کف دست چپ دوباره روي زمين کوبيد ،رضا رفت و کنار حاجي نشست .حاجي سر با لا آورد و به او نگاه کردوگفت:
آقا رضا چند وقت جبهه اي ؟
رضا آرام و سربه زير جواب داد.
ده ماه .
حاج قاسم گفت: تو اين ده ماه لابد فهميدي که توي جبهه همه کارا خدايي
مي گذره .
رضا سر بلند کرد و نگاه پرسش گرش را براي لحظه اي به حاجي دوخت .
حاجي با همان لحن قبل ادامه داد .
يعني اينجا من و امثال من کاره اي نيستيم .امور با نظر ديگري ميگذره ،ميفهمي چي مي گم ؟رضا سربه زير به جلو پايش خيره شده بود و حرف
نمي زد .حاج قاسم ادامه داد :
مي خوام يک کلوم برات نتيجه بگيرم که اگه نيومده ،کار خداست
اين بار رضا صدايش را با لا تر برد و گفت :
خدا شاهده حاجي من واسه بهتر شدن کار مي گم ،و ا لا خودت مي داني که هيچ وقت از زير کار در نرفتم.
خوب اون از من بهتره بچه ها قبولش دارن .خدايي نمي شه که وقتي اون هست من مسئول باشم. حاجي با لحني تند تر گفت :
مگه الان معاون تو نيست .
ايرنمنش گفت: چرا ،هست.
حاج قاسم گفت: خوب بيشتر کار بده دستش ،بيارش تو خط .اما مسئوليت با خودت .تو مسئولي و اون معاون.
رضا خودش را عقب تر کشيد تا صورت حاج قاسم را بهتر ببيند.
رضا گفت: همين الان هم سوار کاراست، حاجي ،وضع بچه ها را بهتر از من ميدونه .تو ارتش دوره ديده ،وارده ،برات گفتم که بسيجي راه افتاده اومده جبهه اول کار فرستادنش ارتش،کلي دوندگي کرديم تاآورديمش پيش خودمون.به هر حال از ما گفتن بود .شايد هم به قول شما خواست خدا چيزديگه است اما همين قدر مطمئنم که اگه شما مي ديديش نظرت عوض
مي شد .
حاجي گفت :حالا که نيومده توهم پاشو برو دنبال کارت.
رضا از جا بلند شدو گفت :
هر چي شما صلاح بدونين حاجي.
حاجي روي زمين نيم خيز شد .با رضا دست داد و دوباره سر جايش نشست.
رضا هنوز قدمي نگذاشته بود که صداي توقف يک ماشين جلوي سنگر به گوش رسيد .چشمهاي رضا درخشيد .
خودشه حاجي .
حاجي به رضا نگاه کرد وبه در سنگر ،رضا فوري بيرون رفت .رضا جلو رفت و دست روي شانهاي او گذاشت وگفت: هيچ معلوم هست کجايي علي آقا؟
چهره اش عرق کرده بود و موهاي مجعد سياهش در نور خورشيد برق مي زد .با هم دست دادند و رضا به بازوي علي کوبيد و گفت : حاجي منتظرته ،ديگه نا ميد شده بودم .
علي گفت: شرمنده !
با هم داخل سنگر شدند حاجي سر بلند کرد .رضا از جلو در کنار رفت و آن وقت علي داخل شد .سلام کرد .حاج قاسم جوابش را داد و از جا بلند شد .رضا جلو آمد و به حاج قاسم گفت :تسمه پروانه پاره کرده بود. گفتم که
بد قول نيست .علي پاهاي بي جورابش را از پوتين بيرون آورد و جلو آمد با حاج قاسم دست داد و حاجي با نگاهي به سرتا پاي اوگفت :همينه اون پهلوون شير افکني که مي گفتي ؟رضا گفت :خود خودش ؛علي حاجبي، گل سر سبد بچه هاي مخابرات .
حاج قاسم دوباره نگاهي به علي انداخت و گفت : خوب علي آقا تعريف کن ببينيم .علي گفت: چي بگم وا لا، رضا گفت امروز خدمت برسيم ،حالا نمي دونم براي چي. حاج قاسم نگاهي به رضا انداخت و بعد دوباره رو به علي کرد وگفت : بچه کجايي علي آقا ؟
علي گفت: رودان،دورو بر بندر عباس .
حاج قاسم گفت: چند وقت جبهه اي ؟
علي گفت: پنج ماهي مي شه که پيش بچه هاي ثارالله هستم، قبلش هم يک مدت تو ارتش بودم .حاجي بلافاصله پرسيد : اونجا چي کار مي کردي ؟
علي گفت: مخابرات زرهي . رضا يک دفعه ميان حرفشان پريد و گفت :
بي سيم تانک هاي غنيمتي رمضان رو علي آقا روبه راه کرد ،تو کارش خيلي وارده .
حاج قاسم نفس عميقي کشيد و گفت : اين آقا رضا چند وقت پاشو کرده تويه کفش و مي گه که علي حاجبي واسه فرماندهي مخابرات از من لايق تره ،خلاصه حرفش اينه که تو بشي فرمانده اون بشه معاون تو .
علي با دهان باز و نگاهي بهت زده چند لحظه اي به حاجي نگاه کرد و گفت : من،...نمي فهمم...يعني چه ؟!حاج قاسم فوري جواب داد :گفتم اين آقا رضا
مي گه توبشي فرمانده اون بشه معاون .
علي با همان بهت پرسيد :آخه چرا ؟حاجي گفت: ديگه چرا شواز خودش بپرس .به هر حال من حرفي ندارم حالا خودتون هر طور که فکر مي کنيد بهتره ،همون طور عمل کنيد.
علي گفت :ولي حاج آقا ...
صحبتش را يک تازه وارد به سنگر نيمه تمام گذاشت .بسيجي گفت :حاجي
حاجي جواب داد:بفر ما. بسيجي قدمي جلو آمد و گفت : حاجي .حاجي سرش را با لا گرفت و گفت :بگو آقا مجيد ،خير باشه .بسيجي با صداي گرفته جواب داد :حاجي...حسين...
حاج قاسم گفت: حسين، کدوم حسين ؟
بسيجي گفت: حسين غفاري.
حاجي نيم خيز شد و گفت : حسين غفاري چي شده ؟
بسيجي گفت: تو ماشينه.
حاجي گفت: خوب بگو بياد تو.
بسيجي گفت :عقب...عقب...تو وانت حاجي و بقيه از سنگر خارج شدند نگاه جستجو گر حاج قاسم به تويوتايي که دورتر از سنگر اونزديک منبع آب ايستاده بود و چند نفر دورش جمع شده بودند ،گره خورد .
قدم هايش را تند کرد آنهايي که دور ماشين ايستاده بودند برگشتند و به حاج قاسم سلام کردند .از ميانشان يکي جلو آمد و رو به حاجي گفت : بچه هاي گشت پيداش کردن.
حاجي جلوتر رفت .عقب تويوتا، از زير يک پتو خاکستري اندام يک انسان به چشم مي آمد. حاجي دست جلوبرد تا پتورا کنار بزند .اما آن که جلوآمده بود دستش را گرفت و گفت :نه حاجي
حاجي خواست چيزي بگويد که اوپلاکي توي مشت حاجي گذاشت و گفت :
سر نداره .
حاجي پلاک را توي مشتش فشار داد و دستش را پس کشيد بعد بي اختيار دست ديگرش را روي شانه علي که کنارش بود گذاشت و گفت :
اناالله انا اليه راجعون .
راه خلوت و پردست انداز .هر سه جلو نشسته بودند ؛علي ،رضا و عباس که پشت فرمان نشسته بود .عباس که گويي دنبال حرفي براي گفتن مي گشت گفت: فردا هم بايد بياييم؟
رضا که حواسش جاي ديگري بود گفت :چي؟
عباس گفت:گفتم فردا هم بايد بياييم ؟رضا گفت :اگه از موتوري تسمه بيارن .
عباس گفت :يعني تو مقر به اين گندگي يک تسمه پيدا نمي شه!!
رضا با لبخندي گفت :تو که بدت نمي ياد گاه گداري به اينجا سر بزني .عباس خنده کنان گفت: ها وا لا ،اقلايک تلفن به خونه ميزنم .
جا افتاده به نظر مي رسيد .سکوت داشت دوباره جا گير مي شد که علي نفس عميقي کشيد و روبه رضا گفت : تو ميشناختيش ؟
رضا سر به سوي او گرداند و گفت کي رو ؟
علي گفت:همون...حسين..حسين غفاري رو؟
رضاکمي چهره اش را به هم کشيد و گفت :نه زياد از بچه هاي شناسايي بود .
اين بار عباس وارد حرف شد و پرسيد : جوون بود آقا ؟
رضا گفت :آره بيست وچهار پنج ساله. عباس گفت: خدا به پدرو مادرش صبر بده .رضا گفت بابا طرف زن و بچه داره .
عباس بلافاصله جواب داد : بي چاره زن وبچه اش .
رضا گفت تو جبهه اونايي که مي رن از همه بهترن .کسي که ناخالصي داره اگه بمب جلو پاش بخوره زمين، باز هم مي مونه. عباس گفت .تو کار خونه ما يه جووني بود عين يد دست گل ،با صفا ،با خدا.همن اول جنگ راه افتاد طرف جبهه بعد از دو ماه به شهادت رسيد .دقايقي بعد تابلو هاي کنار جاده نشان از نزديک شدن آن ها به مقرشان داشت. آن موقع بود که عباس به حرف آمد
: هر جا که برويم مقر خودمون يک چيز ديگه است . همان وقت صدايي شبيه به صداي هواپيما آمد و پشت سرش صداي انفجار شديدي که نظيرش را کمتر شنيده بودند .هم زمان ماشين تکان شديدي خورد.براي دقيقه اي باراني از تکه هاي کوچک نا معلومي روي سقف و کاپوت ماشين ريخته شد .گرد وغبار توي هوا پخش شده بود. تا به خودشان بيايند صداي ناله هايي از اطراف ماشين بلند شد .علي از ماشين پياده شد و رضا هم.گرد وغبار آرام فرو نشست و از پس آن اول منبع آبي که سوراخ سوراخ شده بود و آب از هر سوراخش فوران مي کرد ديده شد و بعد پنج شش مجروح که در اطراف آن ناله مي کردند .علي به سراغ يکي که از همه نزديک تر بود رفت اوجواني شانزده هفده ساله بود. جوانک از درد پاهايش را به هم مي ماليد و دست راستش را روي زخم پهلويش فشار مي داد .علي چفيه اش رااز دور گردنش باز کرد و آن را مچاله روي زخم مجروح گذاشت .بعد دست لرزان او را گرفت وروي چفيه قرار داد و گفت : فشارش بده .رضا روي مجروح ديگري خم شده بود .يکي ديگر در بيست قدمي او افتاده بود .زود خودش را به او رساند .عاقله مردي بود .خون شديدي از با لاي گردنش فوران مي کرد.دستش را زير چانه مرد برد و روي زخم گذاشت .مرد مجروح دستهايش را به دو طرف باز کرده بود و با تشنجي شديد تکان مي خورد. خون بند نمي آمد. زود تکه اي از لباسش را پاره کرد و روي زخم مرد گذاشت .جريان خون کمتر شد .خون داشت بند مي آمد. مرد ديگر تکان نمي خورد .به صورتش نگاه کرد .دهان مرد باز مانده بود .بي اختيار دستش روي پارچه شل شد .جريان خون تغيير نکرد .دو نفر بالاي سرش رسيدند .اولي گفت : اين چطوره ؟
دومي گفت :انگار تموم کرده .علي از جا بلند شد .دستهاي خوني اش را از هم باز کرد.رضا هم با دستهاي خوني از سمتي ديگر مي آمد .به هم رسيدند. رضا گفت : هواپيما بود ؟
علي گفت:آره .
هر دو به گودالي نگاه کردند که چند قدم جلوتر از ماشين آنها در زمين دهان باز کرده بود .علي گفت: بمب بود يا راکت ؟رضا گفت: مي بيني که ،حتم بمب بوده است .راکت چنين چيزي درست نمي کنه. علي آهي کشيد و گفت : چهار پنج قدمي ما افتاد ،ولي ما طوري نشديم .علي يک باره چيزي به ذهنش رسيد گفت : ولي عباس ،عباس چي شد؟و بعد هردو هراسان به سوي ماشين دويدند .کاپوت ماشين روبه عقب تا زده بود و شيشه جلو خرد شده و روي صندلي ها ريخته بود .در سمت راننده باز مانده و هيچ اثري از عباس ديده نمي شد .به اطراف نگاه کردند .رضا فرياد کشيد :
- عباس ...عباس آقا .
جوابي نيامد .باز به اطراف نگاه کردند .هر دو فرياد کشيدند و عباس را صدا زدند .جوابي نيامد ،تنها ناله ضعيفي از پشت تپه بزرگي از خاک به گوش رسيد، به آن سو دويدند .پشت خاکها عباس زانو بغل گرفته، مچاله شده بود .مثل بچه ها گريه مي کرد .صورتش خيس خيس شده بود . رضا گفت: اينجايي عباس آقا ؟ترسيديم طوري شده باشد .
عباس ميلرزيد و گريه مي کرد .علي گفت : حالا چرا گريه مي کني ؟وعباس پاسخش را باز با گريه داد .رضا گفت : ترسيده .
علي گفت: نترس عباس آقا به خير گذشت .
و بعد جلو رفت و بازوي عباس را گرفت تا از زمين بلندش کند .اما عباس ناله اي زد و دستش را کشيد .چشمهاي عباس وحشت زده به بازويش دوخته شد که دست خونين علي رويش جا انداخته بود .علي شرمنده به بازوي عباس نگاه کرد و به دست خودش .رضا قدمي جلوتر گذاشت و گفت :بلند شو عباس خوبيت نداره . آن وقت بود که عباس با صدايي لرزان به حرف آمد . من زن وبچه دارم ...سه تا بچه دارم ...اگه ..اگه مي مردم ....من مي تر سم آقا .رضا گفت: نترس خدا بزرگه تا خدا نخاد طوري نمي شه .
علي رفت و دستهايش را با آبي که توي ماشين بود شست.بعد آب آوردو عباس به صورتش زد .بلندش کردند .پاهايش مي لرزيد .توان راه رفتن نداشت .دو طرفش را گرفتند و به سمت آنهايي رفتند که مجرحهارا با خود مي بردند .

 

نزديک شده بودند ،تا مهران چيزي نمانده بود .دو طرف جاده پر بود از بوته هاي گل زرد سرخ وسفيد.عباس پشت فرمان ماشين به جلونگاه مي کرد و علي محو اطراف جاده شده بود .عباس گفت :يادش بخير دفعه قبل که اومديم مهران ،خدا رحمت کند علي آقاي ماهاني رو از خوشحالي داشت پر در
مي آورد . علي خنديد .عباس که ساکت شد .علي دوباره به جاده نگاه کرد به گلها که مثل شيشه مي درخشيدند و به آسماني که از هميشه آبي تر بود .
عباس گفت دلم براي بچه هاي مخابرات تنگ شده علي دوباره چهره خندانش را به او گرداند وگفت: بچه هاي مخابرات هم زياد سراغتو مي گيرن .عباس همان طور روبه جاده گفت : اگه دلم پيش شما نبود ،هيچ وقت از مخابرات در نمي اومدم. علي خنديد وگفت: دل به دل راه داره .
عباس هم خنديد و ساکت شد ،گذاشت تا علي همچنان محو اطرافش بشه .
کمي بعد به رود خانه اي رسيدند. پياده شدند و کنار آب رفتند براي آب تني .
لباسهايشان را در آوردند و بعد علي پا توي آب گذاشت و مشتي از آب برداشت و جلو دماغش گرفت و بو کرد . عباس پشت سرش بود جلو آمد و گفت : بوي ماهيه، تو اين فصل زياد مي يان رو آب ؛آب بو ميگيره. علي آرام جلو رفت بعد يکباره نشست و سروتنش را زير آب برد. دقيقه اي زير آب ماند و دوباره بلند شد . چند کبوتر سفيد روي آسمان مي چرخيدند .ماهاني برايش دست تکان داد و او خنديد .عباس گفت :آقا ما شاالله ..امروز حسابي سر حاليد و يک بار ديگر زير آب رفت. وقتي که بيرون آمد آرام راه ساحل را در پيش گرفت و از رود خانه بيرون رفت .عباس هنوز توي آب بود. علي به طرف ماشين رفت و و ساکش را باز کرد و لباس هاي نو را پوشيد و موهايش را به دقت شانه کرد و بعد سوار شدند و راه افتادند .
از منطقه کوهستاني رد مي شدند کمي بعد جاده شلوغ شد .کاميونها ،وانتها و آمبولانس ها مي رفتند و مي آمدند .بعد از آن به عقبه رسيدند از دور صداي انفجار مي آمد. علي به عباس گفت : دعا کن عباس ، براي بچه ها دعا کن. از ديشب تا حالا در گيرن .عباس گفت :کجا بريم؟ علي جواب داد: خط و راه افتادند. جلوي راهشان گلوله هاي توپ منفجر مي شد. آتش دشمن سنگين بود .ماشين را رها کردند و پياده راه افتادند. افتان و خيزان پشت خاکريز سنگر گرفتند .خودي ها از خاکريز ردشده بودند. علي گفت : من بايد برم جلو ببينم وضع چطوره ،تو همين جا بمون عباس آقا . عباس جواب داد :نه آقا من هم مي يام ،نمي زارم تنها بري. علي دست روي سينه عباس گذاشت و با لحني محکم گفت :. نه عباس امروز نه .لحن عباس اما محکم تر بود.اوگفت:
اتفاقا همين امروز مي خوام حتما با شما باشم .علي دستش را انداخت وگفت: هر جور ميلته و به راه افتاد .عباس هم پشت سرش . علي انگار انفجار ها را نمي ديد و عباس هراس زده بعد از هر انفجار بلند مي شد و پشت سر او
مي دويد. گلوله اي در چند قدمي شان منفجر شد. علي آه کوتاهي کشيد و روي زمين افتاد .عباس که خيز رفته بود بلند شد و سرا سيمه خودش را روي علي انداخت .از زير چشم علي خون بيرون مي اومد .عباس به بدن اودست کشيد. هراس زده خم شد ،علي را به دوش گرفت و به طرف عقبه به راه افتاد.
عباس گفت: ديديد گفتم مواظب باشيد آقا و امدادگر باند را دور رانش پيچيد و با لهجه اصفهاني گفت :الحمدالله خطري نداره خون ريزي زياد بوده بد نيست يه کمپوتي چيزي بخوريد. زخم کوچکش را با باند کوچکي بسته بودند .چشمهايش قرمز و براق بود و حلقه اي از اشک تا لب مژه هايش آمده بود و هر لحظه ممکن بود که روي گونه هايش سرازير شود. امداد گر باند را گره زد وگفت: اجرتون با امام حسين و رفت .عباس دستي به شانه علي کشيد وگفت
:چيزي نيست ،زود خوب مي شين انشاءالله.
علي همچنان ساکت به نقطه اي خيره شده بود .عباس کمک کرد که شلوار تازه اي که برايش آورده بود بپوشد و بعد گفت : من مي روم يک کمپوت پيدا کنم و از سوله بيرو رفت. علي پلکهايش را روي هم گذاشت.وقتي دوباره
چشم هايش را باز کرد، ماهاني با لاي سرش بود .به علي گفت: اجرت با امام حسين شير مرد .علي آرام دهانش را باز کرد وناليد.
ماهاني نگاهش را به علي دوخته بود.
علي گفت: هنوز هم نه؟ماهاني لبخند زد و دست روي شانه اش گذاشت وگفت:
از اينجا به بعد انتخاب با خودته ،اگه بخواي آره اگه بخواي نه.
علي آب دهانش را قورت داد و گفت : چطور بايد بخوام؟
ماهاني گفت: به اين که هست رضايت نده ،بلند شو . علي يکباره از روي تخت بلند شد و راه افتاد .جلوي در سوله ،عباس با يک کمپوت مقابلش سبز شد وگفت: راه افتادين آقا ؟علي گفت: آره.عباس گفت: کجا؟ علي گفت: خط.
علي ،عباس را کنار زد و لنگ لنگان از سوله دور شد .عباس سراسيمه دنبالش رفت ودادزد: مگه نشنيدين چي گفت ؟بايد استراحت کنين .
علي بي آنکه چيزي بگويد با قدم هاي محکم جلو رفت .عباس به کمپوت توي دستش نگاه کرد و داد زد : صبر کنيد با هم بريم .با هم رفتند .با همان وانتي که باآن برگشته بودند .همان راه قبل را رفتند. از کنار خاکريز اول هم با ماشين رد شدند. بعد از آن پياده افتان و خيزان جلو رفتند. علي با چشمهايي که به شدت مي درخشيد مي خنديد و جلو مي رفت .جنازه هاي عراقي ها روي زمين افتاده بود .پيکرهاي خودي هم .جلورفتن لحظه به لحظه برايشان مشکل تر مي شد .عده اي از رو به رو برمي گشتند .خميده و با عجله با زخمي هايي که به دوش داشتند و يا روي زمين مي کشيدند .قارچهاي دود و گرد و خاک ،لحظه به لحظه از پي هر انفجار از زمين بيرون مي زد. به سنگلاخي رسيدند که پستي و بلندي زيادي داشت. کنار يک بلندي علي روي زمين نشست .عباس هم کنار او پناه گرفت. علي از جيب پيراهنش قر آن کوچکي را بيرون آورد و باز کرد . گفت : مال ماهاني خدا بيامرزه ،روز آخر داد به من . عباس گفت :خدا رحمتش کنه . صداي انفجار ميان صدايشان نشست .هر دو خم شدند .علي در پناه بلندي چند آيه از قرآن خواند و بعد آن را بست و به عباس داد :مال تو عباس آقا ،خوب ازش مراقبت کن . تا عباس بخواهد چيزي بگويد ،او آرام بلند شد و به راه افتاد .عباس حيرت زده نگاهش کرد چند گلوله اطراف شان منفجر شد .عباس قرآن را در مشتش فشرد .بعد بلند شد و به طرف علي دويد .به او که رسيد از پشت، دست روي شانه اش گذاشت و گفت : اين طور جلو نريد آقا .علي به سوي او برگشت .صورتش مثل نقره سفيد شده بود .نگاهي مهربان به عباس انداخت و گفت : خدا حافظ عباس آقا و آن وقت عباس متوجه لکه قرمز رنگي شد که ميان سينه علي روييده بود .شتاب زده بازويش را گرفت .علي سست شد و خودش را در آغوش او انداخت .عباس وحشت زده به چشمهاي بسته علي نگاه کرد .ضجه اي کشيد و به زانو روي زمين افتاد .علي در آغوشش بود و قرآن کوچک اوميان مشتش .عباس ناله مي کرد و خدااز با لا به آنها دو آنها چشم دوخته بود.

 


 

 

 

آثار باقي مانده از شهيد
بسم رب الشهداء والصديقين
(يا من اسمه دواأ و ذکر شفاء)
اي خدايي که نامت تسکين دهنده قلبهاي بيماران است. اي خدائي که ذکر اسمت زنگار درد و محنت و رنج و بلاها را و از پيکرهاي غم آلود ميزدايد. اي خداوند منان، اي خداوند ستار و اي خداوند غفار، تو خود مي داني که زبانها و قلم ها از ستايش و توصيف عاجزند، پس چگونه من عاصي به خود اجازه مي دهم که با تو درد دل کنم. خداوندا اگر يقين نداشتم که تو غفار والذنوبي، هرگز لب به سخن گفتن با تو نمي گشودم ولي تو در عين حال که غفاري و ستار هم هستي با وجودي که تمام اعمال سر و نهان را مي داني اما ذره اي پرده از کارم بر نمي داري و پيوسته الطاف خود را در تمام امور شامل حالم مي نمائي. خدايا خود بهتر مي داني که تا به حال چه عيبهائي و چه نعمتهايي به من عطا نموده ايد چه عنايتهاي بزرگي که من هرگز لياقت آن را در خود نمي ديدم و اينها چيزهايي بود که من شعور درک آنرا نداشتم و چه بسيار نعمتهايي که من قادر به درک آن نيستم. خدايا از اينکه توان داده اي تا در جوار پيکار گران راه تو باشم و همراه آنها در جنگ عيله کفر شرکت نمايم نعمتي است که به هيچ عنوان من قادر به سپاسگذاري آن نخواهم بود. خدايا به جبهه نيامده ام که از اين راه شهرتي کسب کنم، به جبهه نيامده ام که نامم بر سر زبانهاي دوستان و آشنايان باشد، به جبهه نيامده ام که دسته هاي گل بر گردنم بيندازند، به جبهه نيامده ام که از شر غمها و ناراحتيهاي دنيا در امان باشم، بلکه جبهه را چونکه راه انبياء و اولياء و محبان تو بود و اصلاً چو ن راه رسيدن به تو بود انتخاب کردم. پس اي قادر منان مرا در آتش آرزوي رسيدن به خود نسوزان و ره را هر وقت که صلاح مي داني بر اين حقيقت هموار گردان. خدايا سعادت همگام بودن با رزمندگان را مفت بدست نياورده ام. حداقل حاصل سالها دوري از والدين و وطن بوده و متحمل شدن بسياري از سختيها در شبهاي تاريک و در بيابانها و روزهاي گرم و سوزان در ميان طوفانها و در ميان گل و لاي هاي البته توفيقي بوده که خود عنايت کردي، پس عاجازنه از تو ميخواهم که لحظه اي مرا به حال خود رها نکني و تا پايان راه همچنان خود راهنمائي باشي و مرا از فيض عظماي ديدارت محروم مگردان. خدايا من معترف هستم که گناه بسيار مرتکب شده ام، چه به لحاظ ناداني و چه از لحاظ سهل انگاري، اما همچنان چشم به درگاه رحمت تو بوده، زيرا که اين تن ضعيف من طاقت و تحمل عذاب تو را ندارد و پس اي خداوند مهربان از تو ميخوام که با من با فضيلت رفتار و با عدالت. خدايا اين تقاضا ها و دردهاي دلم را به تو گفتم، گرچه خود بر همه آنها واقفي آن است که همچنان که مرا در پرتو عنايات خود غوطه ور نموده اي باز هم در همه جا در همه حال رحمتت را شامل حالم گرداني. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حاجبي , علي ,
بازدید : 218
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
اين برخاسته از کوير، دلش به گستردگي کوير و روحش به التهاب روزهاي گرم سرزمين زادگاهش بود.
سال 1336 در شهرستان «کرمان» ديده معصوم به جهان گشود. عصمت کودکي با صداقت و پاکي در او دنيايي خاص و پر از وجد و شوق به وجود آورده بود. در خانواده اي مذهبي و زحمتکش به دنيا آمد. اولين درس را از پدر و خانه و زادگاه خود آموخت. رنج و فقر همراه تلاش پيگير پدر در کارگري، با اعتقاد و ايمان خانواده، در او تأثير ژرف گذارد. او به تنهايي و متکي به خويش، از دل کوير چشمه اي به سوي درياي زلال معارف گشود.
دوران ابتدايي را در شهرستان« کرمان» گذراند و در همين دوران پي به جنايتهاي رژيم ضد اسلامي شاه برد و ظلمي که از ناحيه اين رژيم سفاک و حاميان جهانخوار او بر مردم مسلمان ايران مي رفت، او که سايه شوم ابرقدرتهاي جهانخوار را بر آسمان کشورش و بر ملت ايران مي ديد تصميم گرفت بر عليه ظلم و تزوير به مبارزه برخيزد، در نتيجه فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم اغاز کرد. وي با سن کم اما روحي بزرگ و سرشار از ايمان و عشق به اسلام با انشاء هايي که مي نوشت اشاراتي هرچند مختصر به اين جنايات مي نمود که بارها مورد توبيخ از طرف اولياء مدرسه قرار گرفته بود. پس از تحصيلات دبستان وارد دبيرستان شد. در اين دوران دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و با بي پروائي بيشتري به کار خود ادامه ميداد.
در سال 1355 در رشته برق موفق به اخذ ديپلم گرديد و يکسال بعد به خدمت سربازي رهسپار شد. با توجه به تنفري که از رژيم داشت اقدام او براي خدمت باعث تعجب بود و در رابطه با اين قضيه هدف خود را بيان نمود که بايد در رژيم نفوذ کرده و طاغوتيان را از درون مورد حمله قرار دهيم. وقتي که انقلاب از گوشه و کنار، فرياد خودش را از حنجره آزادي خواهان مسلمان به بام جامعه شهر طنين افکند به ياوري قد برافراشت. بي پروا در تظاهرات و راهپيمائيها شرکت جست و رنج فراواني کشيد.
در اواسط سال 1357، در پادگان شهر«کازرون» توسط مأمورين ضد اطلاعات ارتش دستگير و سپس به اتفاق 3 نفر از همراهانش زنداني شدند. وي در بازجوئي که توسط بازپرس انجام گرفت که به چه دليل اعلاميه پخش مي کردي چنين اظهار نمود: به دستور امام خميني و براي براندازي رژِم شاهنشاهي.
در همين بهبوحه بود که انقلاب شکوهمند اسلامي به پبروزي رسيد. از زبان شهيد نقل شده است که: در سلول انفرادي مشغول نماز و عبادت بودم که صداي همهمه اي از بيرون به گوشم رسيد، عده اي از مردم داخل آمدند و در سلول باز شد و زماني که بيرون آمديم به توصيه افسري که قبلاً به ما اعلاميه مي داد و افسر ضد اطلاعات بود که در رژيم نفوذ کرده بود مانع از دزديدن پرونده ها شديم. در ميان پرونده ها پرونده خود و سه نفر از دوستانم را مشاهده نموديم که محکوم به اعدام شده بوديم اما به علت مسائل موجود در پادگان اين کار را به تعويق انداخته بودند.
پس از دوران انقلاب و اتمام دوران خدمت علي آقا با چند تن از دوستانش از جمله اکبر علوي، حميد ايرانمنش و منصور صومعه اقدام به تشکيل گروه مقاومت کرده و مسجد هاشمي را به عنوان پايگاه عملياتي خود برگزيدند. جوانان پرشور و حزب الهي هم به تبليغات و ادامه نهضت تا پيروزي کامل پرداختند تا زمانيکه غائله کردستان پيش آمد. به دنبال درگيري در کردستان با عده اي از برادران از جمله: اکبر علوي و محمود اخلاقي به کردستان اعزام شدند و در آنجا بودند که صدام بعثي جنگ گسترده اي را آغاز کرد. در روز عاشورا به بالاي تپه هاي سومار به مزدوران عراقي حمله ور شدند که منجر به عقب راندن بعثيون شدند و در همين عمليات بود که محمود اخلاقي به درجه رفيع شهادت نائل آمد و علي نيز از ناحيه فک پائين مورد اصابت گلوله اي از نزديک قرار گرفت.
ايشان مدتي در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري بود و پس از بهبودي مجدداً به جبهه شتافت و در جبهه هاي مختلف از جمله سوسنگرد، بستان و آبادان مشغول نبرد بود تا اينکه براي مرتبه دوم در حمله شکست حصر آبادان از ناحيه دست چپ و پاي راست به شدت مجروح گرديد که جراحات منجر به قطع عصب دست چپ وي شد و تا آخر عمر نقص عضو گرديد که علي رقم اين مشکل عازم جبهه شد و در لشکر ثارا... در قست مخابرات انجام وظيفه مي کرد. دل مشتاقش در انتظار ديدن ديدار دوست و رهايي از تن خاکي مي طپيد. مرغ جانش آرزوي آشيانه اي در ملکوت قرب داشت، تا سرانجام اين پيشگام حمله ها در روز هشتم مردادماه سال 62 در عمليات والفجر 3 همراه با برادر کوچکش جان عاشق را به عاشقان ا... سپرد و در انوار الهي آرميد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيتنامه
…دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
حمد و سپاس خدايي را که ما را به اين دين مبين و اين انقلاب عظيم و اين رهبرکبير ، راهنايي و راهنايي فرمود.
قدر اين انقلاب را بدانيد. الله الله از رهبر انقلاب سر پيچي نکنيد. الله الله از روحانيت آگاه و در خط امام اطاعت کنيد. از محرومان و خانواده شهدا غفلت نکنيد. الله الله از قرآن اطاعت کنيد . نگذاريد در طاقجه ها گرد و خاک بخورند، بخوانيد و بکار ببنديد .
دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
اگر معنويت مي خواهيد دست به دامان حسين (ع) بشويد،نماز شب را بخوانيدتا به مقام محمود برسيد.
پدر و مادر از اينکه در مقابل زحمات شبانه روزي شما قدر داني نکردم ، معذرت مي خواهم.
پدر و مادر عزيز ، راه شهيدان را ادامه بدهيد. از همه هستيخودتان در راه خدا بگذريد، دنيا ارزش ندارد. دنيا را بدهيد به اهل دنيا ، دنيا را به عشق امام حسين (ع) عوض نکنيد.
پدر و مادر ، آنهايي که امروز در خانه نشسته اند و جهاد در راه خدا را ترک کرده اند ، خداوند لباس ذلت و خواري در دنيا و آخرت مي پوشاند . آنها نامردان بي غيرتي هستند که ماندن در دنيا و زندگي ننگين را بر مرگ شرافتمندانه برگزيده اند.
وقتي رسول الله (ص) به اينها دستور جهاد مي دهد ، در جواب مي گفتند: ( شغلتنا اموالنا و اهلونا). مي گفتند : ما اموالي داريم ما زن و بچه داريم و اموالمانم از بين مي روند ، اهل و عيالمان بي سرپرست مي شوند.
اينها ايمان به خدا ندارند ، خدا در قرآن مي فرمايد: خدا سرپرست مؤمنان است. همه ما در معرض امتحان هستيم. قرآن مي فرمايد:
خدا زندگي و مرگ را آفريد تا معلوم شود که کداميک از شما مردم کردارتان نيکو تر است .
اميدوارم که همه مرا ببخشند ، مخصوصا شما پدر و مادر عزيزم. برادران و خواهرانم حق زيادي به گردن من دارند. اميد وارم که همگي مرا حلال کنند . در پايان براي همسنگران شهيدم ، اشعاري را سروده ام که تقديمتان مي کنم.
ياد ياران وفا دارم شهيدان عزيز
اصفيا و اوليا و عاشقان اشک ريز
آن دعا هاي کميل و آن همه راز و نياز
گريه هاي عاشقانه محضر آن بي نياز
آن مصيبتها و آن سوز و گداز
در غم آن تشنه خشکيده کام
در غم زهراي (س) اطهر بانوي بشکسته دل
کين زجور آن عدوي سنگ دل
در غم ياران چه گويم من ولي
سنگ باشد آن دلي در وي نباشد جوششي
روز و شب در هجر ياران شهيدم سوختم
عاقبت با گريه و ناله چو شمع افروختم
اي علي بس ترا آنجا همي ره نا دهند
اصفيا و اوليا در کار ديگر واردند
عاشقان مهديند و عاشقان راستگوي
شرط اخلاص است جان دادن ز راه آن نکوي
کاشکي ما را بدان جا راه بود
راه مردان خدا بر ما بسي هموار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
کاشکي ما هم بسان عاشقان
زير تيغش وعده ديدار بود
کاشکي ما را در اين راه عظيم
نفس رابا ما بسي همکار بود
کاشکي در زمره مردان حق
روي مهدي (عج) را همي ديدار بود
کاشکي ياران رفته از قفس
با دم ما لحظه اي همساز بود
کاشکي محمود و ناصر، اکبر و ياران همه
زندگيشان همچو خورشيد بر همه تکرار بود
من چه گويم کاين همه دورم ز حق
قلب آنها روز و شب در گرو آن يار بود
آن همه اخلاص و ايثار و گذشت
سينه شان در پيشگاهش مخزن اسرار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
علي ماهاني



خاطرات
خديجه موسوي مادر شهيد ابوا لفضل سنجري:
‏اولين بار که براي ملاقات پسرم، ‏ابوا لفضل سنجري، ‏به بيمارستان شهيد مصطفي خميني تهران رفتم، ‏با علي آقا آشنا شدم. که در عمليات منطقه سومار، تير به فکش خورده و به سختي مجروح شده بود. آن روز شهيد علي اکبر محمد حسيني همراه علي آقا بود که به او گفتم: «شما اگر مي خو اهيد،‏برويد. من اينجا مي مانم و از اينها مو اظبت مي کنم.»
‏آنها رفتند، ‏من واقعاً نمي دانستم علي آقا اينقدر مؤمن است. اين را رزمندگاني که براي ملاقات به آنجا مي آمدند، ‏به من گفتند. خودم هم مي ديدم که فقط قرآن مي خواند و اصلاً به جايي ديگر توجه ندارد.
‏بعد از اينکه حالش مساعد شد، از بيمارستان رفت؟ اما باز هم مجروح شد. اين دفعه،‏ چون آشنايي قبلي با او داشتم و مي دانست که من مادر ابوا لفضل هستم، بيشتر صحبت مي کرد. من در آن بيمارستان، کسي را نديدم که علي آقا را بشناسد و يک ساعت در موردش حرف نزند. يادم مي آيد خانمي که فرزندش، ‏هم اتاقي علي آقا بود، ‏مي گفت: «اين جوان، شب تا صبح، ‏عبادت و مناجات مي کند. من نمي دانم اين چطور تا حالا شهيد نشده؟» خدا مي داند همه کساني که به جبهه رفتند، ‏ايده و عقيده اي داشتند. به کسي بالاتر از فوق تصور ما اعتقاد داشتند.
‏يادم مي آيد در بيمارستاني که علي آقا بستري بود، ‏پسر کوچکي را به اتاق او آورده بودند که روي مين رفته بود. البته نمي دانستم چطوري! علي آقا هر وقت که صداي آه و ناله اين پسر بچه را مي شنيد، ‏اشک از چشمهايش جاري مي شد و مي گفت: «کاشکي تمام ترکشهاي مين به جان من مي رفت.»
گفتم: «شما که خودت مجروح هستي!»
‏مي گفت: «نه، ‏تن اين بچه، ‏کوچک و نحيف است و نبايد الان تنش از ترکش پُر باشد.»
‏مي گفتم: «خُب، ‏علي آقا جنگ است ديگر، ‏ان شاءالله تمام مي شود.»
‏بغض در گلويش مي پيچيد و مي گفت: «ما که براي جنگ نمي جنگيم!»
‏بعد آيه اي را خواند که تقريبأ معني اش اين بود که چرا شما کمک نمي کنيد به کساني که زنها و بچه هايشان از شهر رانده شده اند. چه حال عجيبي داشت اين مظلوم!
مي گفت: «ما براي آزاد کردن انسان، ‏براي رهايي ملت مظلوم عراق، ‏و تکليفي که خدا به دوش ما گذاشته است، ‏به جبهه رفته ايم. اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همين آيه هم بجنگند،‏ براي خدا جنگيده اند. و خوشا به حال کسي که براي او پاره پاره شود.»
‏حالا چه روزهاي سختي را گذراند، خدا مي داند، من که نديدم شکوه و شکايتي بکند، چون هر وقت مي ديدمش چهره اش متبسم بود.
‏از بيمارستان شهيد مصطفي خميني که مرخص شد، گفت: مادر، من چند روزي مي خواهم در منزل شما باشم. ندانستم چرا؟ آخر هر مادري دلش مي خواهد در چنين مواقعي، فرزندش پيش خودش باشد. گفتم: «افتخار من است مادر.»
بعداً فهميدم از اينکه کسي بداند او در چه حال و وضعي است، ناراحت مي شود. حتي نمي خواست پدر يا مادرش ماجراي زخمي شدن او را بفهمند. مدتي که وجود مبارکش در خانه ما بود، همه جا بوي پاکي مي داد. روزي گفت: «مادر، کاش مي شد نمازم را به جماعت مي خواندم.»
‏گفتم: «مادر، تو که حالت خوب نيست. فعلاً همين طوري بخوان، خوب که شدي، برو نماز جماعت.»
از ترس اينکه نرود، نشاني مسجد محل را به او ندادم. تا اينکه روزي قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم و ديدم نيست. با خود گفتم: حتماً نشاني مسجد را پيدا کرده؛ اما باز هم شک داشتم. با عجله به طرف مسجد به راه افتادم. وارد مسجد شدم و از جلوي در ورودي نگاه کردم. ديدم در حالي که همراه با چند نماز گزار نشسته و منتظر اذان صبح است، يک دست سالمش را هم به آسمان گرفته و دعا و نيايش مي کند. از شدت بغض،کنار مسجد نشستم و گريه کردم.
چون مي فهميدم چه کسي در اين خانه مهمان من شده است در برخورد هاي که پيش مي آمد دوستان و همرزمان علي آقا برايم تعريف کردند:
‏_ سو سنگرد که بوديم، ‏روزي موقع اذان ظهر، از کنار مسجدي که از اصابت گلوله هاي توپ دشمن به مخروبه اي تبديل شده بود، مي گذشتيم . علي آقا گفت: «بياييد نمازمان را در همين مسجد بخوا نيم.» بعد مي روند و نماز را روي زمين و خاک اين مسجد اقامه مي نمايند.
نماز که تمام مي شود، ‏مي بيند مردي کنار ورودي مسجد که دري هم نداشته، ‏ايستاده است و موقع بيرون آمدن رزمنده ها از مسجد، ‏يکي يکي به همه نگاه مي کند. نوبت علي آقا که مي رسد، ‏انگشتري عقيقي به او مي دهند و مي گويند: «به يادگار از من داشته باشيد.»
علي آقا مي گويد: «بدهيد به يکي از اين بچه ها.»
آقا مي فرمايند: «نه، ‏مي خواهم نزد شما باشد.»
چنين بزرگواري قدم رنجه کرده بود و به خانه من آمده بود. بارها به خودم گفته بودم اين جوان عاقبت شهيد مي شود، اما دلم نمي خواست باور کنم .يادم است دفعه سوم بود که علي آقا به سختي مجروح شده بود و به بيمارستان شهيد مصطفي خميني اعزام شده بود چون در دفعات قبل که با او آشنا شده بودم، ‏چنان روح مادرانه اين بنده ضعيف را تحت الشعاع قرار داده بود که وقتي شنيدم در بيمارستان است يک دقيقه هم نتوانستم در خانه بمانم. تا مرا ديد، ‏مثل فرزند خودم قسم داد و گفت: «الهي دورتان بگردم مادر، ‏برگرديد. من ديگر به جراحت و جراحي عادت کرده ام. چرا وقت خودتان را ضايع مي کنيد؟ خدا را خوش نمي آيد خودتان را خسته کنيد.»
چند روز بعد قرار بود علي آقا را عمل کنند؛ اما هر وقت مي پرسيدم، ‏مي گفت: «گفتند احتياج به عمل نداري.»
‏مي خواست خيالم راحت باشد و برگردم؟ اما من قبلاً وقت عملش را پرسيده بودم.
روزي براي انجام کاري به منزل يکي از اقوام رفتم. وقتي برگشتم، ‏سرپرستار، ‏جلوي مرا گرفت و گفت: «علي آقا مرخص شده اند.»
خيلي غصه خوردم. چشمهايم پر از اشک شد و گفتم: «قرار بود عمل بشوند ...»
سرپرستار که حال مرا ديد، گفت: «مادرجان، ‏علي آقا اينجا هستند. به خاطر اينکه مزاحم شما نشوند، ‏گفتند بگوييم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.»
‏تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحي بود. وقتي او را بيرون آوردند و در اتاق خودش روي تخت گذاشتد، ‏ديدم در همان حالت بيهوشي، ‏مي گويد:يا فاطمه، ‏يا فاطمه، ‏بچه ها مواظب باشيد، ‏تانکها آمدند. بخوا بيد زمين.

 


دکتر و پرستار و آقاياني ديگر در اتاق جمع شده بودند و باهم گريه مي کردند. اي خداي بزرگ تو سعادتي را نصيب من کردي که تا عمر دارم شکرگزارت خواهم بود. بودن و ديدن چنين بزرگاني افتخار اول و آخر زندگي من است. چون فهميدم مؤمن به چه کسي مي گويند. ما همه ديديم هر مريض يا مجروحي ،بعد از اينکه به هوش مي آيد، ‏چشمش به دنبال آشنايي مي گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکين دردش بشود. بعد از مجروحيت علي آقا و عملي که روي او انجام شد، ‏وقتي به هوش آمد، دعايي را زير لب زمزمه مي کرد و مي گفت: «مادر، ‏شما آن دعايي را که در خواب مي شود با رفتگان ملاقات کرد، ‏داريد؟»
گفتم: «حالت خوب است پسرم؟ درد نداري؟»
‏گفت: «يادتان باشد که برايم بياوريد.»
من نگران او بودم و او اصلاً در اين دنيا نبود. چاره اي نداشتم.
‏فردا که به ملاقاتش رفتم، ‏کتاب مفاتيح را هم برايش بردم. سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، ‏ديدم خيلي خوشحال است. گفت: «ديشب، ‏خواب اکبر و ابوالفضل و بچه هاي ديگر را ديدم و با آنها حرف زدم.»
‏چيزهايي هم خواسته يا پرسيده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شهيد شده بودند و من دلم به علي آقا خوش بود.
چند روز بعد از او پرسيدم وقتي دعاي خواب ديدن را خواندي، ‏چي خواب ديدي؟ گفت:
شب اول خواب ديدم اکبر محمد حسيني و ابوالفضل (سنجري) دارند صف نماز بچه هاي رزمنده را مرتب مي کند تا بعد از نماز با آنها وارد عمليات بشوند. پرسيدم: «شما کجا هستيد؟ اينجا چه کار مي کنيد؟» گفتند: «هيچي. آمده ايم بچه ها را ببريم عمليات.» گريه کردم و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمي بينم؟» اکبر گفت: «ما هميشه با شما هستيم. هيچ وقت از شما جدا نمي شويم.»
بعد از تعريف اين خوابي که ديده بود، ‏خيلي گريه کرد.
‏يک بار هم خودم خواب ديدم که اکبر، به همراه رزمنده اي ديگر که نمي شناختم، به منزل ما آمد؟ اما خيلي عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزي پيش من باشيد.» اکبر گفت: «نه، ‏بايد برويم.» از در بيرون نرفته بودند که خانمي با يک دسته گل بزرگ و بسيار زيبا وارد شد. شاخه اي به اکبر و شاخه اي ديگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببينم، ‏موفق نشدم. به خانم گفتم: «شما کي هستيد؟ اين گلها را چه کسي فرستاده؟ گفت: «اينها را خانمم فرستاده براي رزمندگان. هر رزمنده، ‏يک شاخه گل.»
فردا صبح شنيدم راديو مارش حمله مي زند . چند روز بعد گفتند که عليرضا محمدحسيني، ‏برادر اکبر آقا شهيد شده است.
‏در آخر هم که ديديم خودش هم شهيد شد. اما وقتي شنيدم تا چند ساعت باور نمي کردم. وضع و حالي داشتم که ديگر نمي تو انستم خودم را کنترل کنم.
‏همسايه ها، ‏اين حقير را به عنوان زني صبور مي شناسند. من حتي‏در شهادت ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که براي ديگر شهيدان! اما وقتي خبر شهادت علي آقا را شنيدم، ‏احساس کردم صدايي از گلويم خارج مي شود که نمي توانم از آن جلوگيري کنم. فقط يادم هست که همسايه ها آمدند و تعجب کردند. دست خودم نبود. هرچه فرياد مي کشيدم، ‏آرام نمي شدم. تمام زندگي من، بعد از ابوالفضل، ‏پر از خاطره هاي علي آقا بود. به منزل آنها که رفتم، ‏اتاقي را به من نشان دادند که جز بوي عبادت و شب زنده داري، ‏چيزي نداشت. مهر نمازي را ديدم که گفتند از خاک جبهه درست کرده بود و بر آن سجده مي کرده است. اگر علي آقا گمنام به شهادت نرسيده بود، ‏خاک آرامگاهش را تربت مي کردم.

يزدان پناه:
او مثل خوني بود که در رگهاي ما جاريست. اگر مي بينيد ما الان نفسي چاق مي کنيم به خاطر اين است که او هنوز هست، ‏که اگر نبود پس چرا ما بايد زنده باشيم. يادم است. آخرين بارکه با علي آقا بودم، در مزار شهداي کرمان بود. هفته بعد از آن قرار بود ‏او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند. آن روز، ‏مثل هميشه، از هر دري صحبت کرديم و در جريان مسائل قرار گرفتيم؟ از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصي و تعبير و تفسير جريانات انقلاب. از ديدگاههاي اسلامي و عرفاني هم سخن گفت. و چقدر شيرين و جذاب تحليل مي کرد؟ آنچنان که از تاثير کلام صادقش هرچه مي گفت، بر دل مي نشست. البته آن روز من يک ساعت بيشتر نمي تو انستم آنجا بمانم و قرار مهمي داشتم؟ اما دو ساعت گذشته بود و من همچنان مشتاق صحبتهاي او بودم. اعمال او همه درس بود. خدا با آقا امام حسين (ع) محشورش کند، هنوزم دلمان از حرفهايش مي لرزد .شنيدم که وقتي علي آقا در منطقه سومار از ناحيه فک مجروح شد، ‏برادر فولادي به بيمارستان در تهران مي رود تا از او عيادت کند. علي آقا از اينکه در اين عمليات شهيد نشده، ‏اظهار ناراحتي مي کند و مي گويد: «سعادت نداشتيم. خوشا به حال محمود اخلاقي که اين سعادت نصيبش شد.» بعد گريه مي کند و مي گويد: «من مي دانستم شهيد نمي شوم.»
برادر فولادي تعجب مي کند و مي پرسد: «از کجا مي دانستي؟»
علي آقا مي گويد: «خداوند آنچنان به بنده خودش نزديک است که ذرات فکر او را هم مي خواند. ما وقتي براي عمليات به راه افتاديم، ‏کنار تپه اي، ‏چشمه اي زلال ديدم. وقتي به چشمه نگاه کردم، با خودم گفتم وقتي برگردم، ‏در اين چشمه آب تني مي کنم. خداوند هم به اين حقير فرصت داد تا آرزوي لذات دنيا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال، ‏سد فيض شهادتم بشود.
‏برادر خوشي از شنيدن اين خاطره هق هق گريه اش بلند مي شود و مي گويد هر روز که مي گذرد تازه مي فهميم او چه بود و چه کرد. از نحوه آشنايي آنها که مي پرسم مي گويد:بعد از عمليات رمضان، ‏در سنگر مشترک فرماندهي و مخابرات منطقه کوشک، با او آشنا شدم. همان لحظه اول که نگاهش کردم، ‏حالت غيرقابل توصيفي در سيماي او ديدم که خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نيازش فهميدم بايد داراي درجات عالي ايماني باشد. در دو عمليات، ‏خدمت ايشان بوديم؛ اما چون مي دانستيم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنويات، براي جبهه لازم و مفيد است، ‏به هر ترفندي، از جلو آمدنش ممانعت مي کرديم. پر واضح بود شهادت ايشان، ‏موجب خلأ عظيمي در روحيه بچه ها بود. يکي از ترفندهاي ما اين بود که مي گفتيم: «علي آقا، ‏شما مسئول مخابرات يگان هستيد. اجازه بدهيد يکي از بچه هاي بيسيم چي همراه ما بيايد تا وقفه اي در کار مخابرات ايجاد نشود.»
چون فقط قصد خدمت داشت، ‏قبول مي کرد؛ اما آثار دلخوري در چهره اش هويدا بود. با اين حال، ‏چيزي نمي گفت.

‏ حسن سراجيان مقدم :
من اصلاً زير نظر اين بزرگوار فهميدم کجاي خلقت قرار گرفتم. يادم است زماني که به جبهه اعزام شدم، شايد بيشتر از دوازده سال نداشتم.
‏ روزي، ‏در سنگر اجتماعي که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بودبا جواني آشنا شدم که چهره خيلي روحاني و نجيبي داشت. بعداً شنيدم علي آقا ماهاني است. علي آقا علاوه بر کار مخابرات مسئول آموزش قرائت قرآن هم بودند. من آن موقع بيشتر به اسلحه و جنگ و شر و شور علاقه داشتم. اين بود که وقتي جلسه تشکيل مي شد، ‏به قولي جيم مي شدم. وقتي علي آقا متوجه شد، ‏بدون اينکه بخواهد حرفي بزند، ارتباط خيلي خوبي با من برقرار کرد که اول فکر کردم مي خواهد به شکلي از من حمايت کند؛ اما وقتي متوجه شدم چه افکار بلند و سازنده اي دارد، رشته الفت و دوستي ديگري برقرار شد. تا آنجا که يادم مي آيد، هيچ وقت با حرف براي اثبات قضيه اي اقدام نمي کرد؛ بلکه با عمل نشان مي داد. در مورد گريز پا بودن من از جلسات قرآن هم همين طور عمل کرد. چون علاقه داشتم هميشه در کنارش باشم، ‏لاجرم در جلسات قرائت يا آموزش قرآن هم شرکت مي کردم. کم کم چنان علاقه اي به قرآن پيدا کردم که براي خودم هم باورکردني نبود. ريشه اين علاقه هم در تفسير سوره مومنون توسط علي آقا بود. بعداً، ‏و حتي اين روزها هم هر وقت قرآن را باز مي کنم، ‏اول سوره مومنون را مي خوانم. هنوز هم اثر تفسيري که علي آقا از اين سوره کرده بود، ‏مرا تکان مي دهد.
کاش آن روزها تکرار مي شد و من باز هم دوازده سال داشتم. تا به پاي او مي افتادم و التماسش مي کردم، ‏هر چه مي داند به من ياد بدهد. آن هم با چنان روحيه پيگيري خوبي که داشت. هيچوقت يادم نمي رود در عملياتي من و علي آقا بي سيم چي بوديم، در روزهايي که هنوز پي به بزرگواري اش نبرده و همان طفل گريز پا از مکتب قرآن بودم. يادم مي آيد که خط ارتباط بيسيم خلوت بود. به همين خاطر بيکار نشسته بودم . صداي رمز را که شنيدم، ‏جواب دادم. علي آقا بود. پرسيدم: «امري داريد علي آقا؟»
خيلي صميمانه گفت: «مي خواستم ببينم کجاي کاري؟»
‏اول متوجه منظورش نشدم خودش گفت: «چيزي از قرآن را حفظ کردي يا نه؟»
‏با شر مندگي گفتم: «والله، ‏علي اقا، ‏فعلاً نه.»
‏گفت: «موفق باشي . حالا هرچي که از حفظ داري، برايم بخوان.»
‏سوره والعصر را که در مدرسه از حفظ کرده بودم، ‏خواندم. خيلي خوشحال شد و احسنت گفت. من از شرمندگي آب مي شدم، ‏او مرا تشويق مي کرد.
سرانجام اصرار او باعث شد حافظه ام را براي حفظ آيات قرآن به کار ‏گيرم.
برادر خوشي مي گويد او ذاتاً مدير و مدبر بود. هر کاري که انجام ميداد نظم بخصوص خودش را داشت. فراموش نمي کنم.
علي آقا، ‏به عنوان مسئول مخابرات لشگر، ‏شيوه خاصي را براي گزينش بيسيمچي به کار گرفته بود. تقوا، اصل لازم کار کردن با او بود. اگر کسي ضعف اطلاعاتي داشت، ‏مهم نبود. کمتر از يک ماه بعد، ‏همان آدم بحثهايي مي کرد و اعمالي انجام مي داد که به باور نمي آمد. من هنوز هم نفهميده ام که چه چيزي در وجود علي آقا بود. ما افراد مؤمن و متقي کم نداشتيم؟ آدمهايي که اهل نماز و بندگي شبانه و روزانه بودند؟ اما يک نگاه او کافي بود که کسي را دگرگون کند. همين رفتار و کردار والاي او سبب شده بود که هر کس مي خواست با او کار کند، بايد راست پيشه و مؤمن مي بود. بعد با عشق و علاقه کار را ياد مي داد، حرفها و رمزها را مي آموخت و يکباره در يک مانور آزمايشي، آنها را امتحان مي کرد. معتقد بود که صداي بيسيمچي نبايد بلرزد. اگر صدايش بلرزد، يعني ترسيده است. و هرکس بترسد، زودتر زمينگير‏مي شود. مي گفت: «بيسيمچي، گوش و چشم و زبان فرمانده است. صدايي که از بيسيم مي آيد، بايد نشاندهنده شجاعت و قوت باشد؛ نه ترس و ضعف.»
با گزينش صحيح او، ما هميشه بهترين و نمونه ترين نيرو هاي مخابراتي را داشتيم.

منصور صومعه :
در بندرعباس بوديم که ديديم علي آقا با يک دوچرخه وارد شد. حالا اين دوچرخه را با چه سختي بار اتوبوس کرده و آورده بود، بماند؛ در صورتي که بسيج براي انجام کليه کارها وسيله نقليه داشت و همه استفاده مي کردند. شخصيتي مثل علي آقا که جاي خودش را داشت. اما تا زماني که آنجا بود، از همان دوچرخه استفاده مي کرد. با ‏اينکه مي دانستيم هيچ حقوقي از بسيج نمي گيرد و حق دارد از امکانات بيت المال استفاده کند.
‏بسيج بندرعباس، در بلواري واقع شده بود که وسيله هاي نقليه براي دور زدن و رسيدن به بسيج مي بايست تا انتهاي آن مي رفتند. علي آقا هم با آن وضعيت شديد مجروحيت از ناحيه دست و پا، رکاب زنان، بلوار را از همان بريدگي انتها دور مي زد و مي آمد که مدت زيادي طول مي کشيد؛ با اينکه مي توانست به راحتي دوچرخه را به اين طرف بلوار بياورد و مستقيم وارد بسيج بشود. با اعتقاد راسخ مي گفت: رعايت اين موارد، ‏مطابق شرع و عرف جامعه است. بهتر از هر کس هم بسيجي بايد رعايت کند.»
مطلبي ديگر که به نظرم رسيد اين است که بگويم شما حتماً يکي از شعار هاي بچه هاي بسيج را هنگام تمرينات رزمي شنيده ايد که هنگام انجام اين حرکات، ‏مربي سؤال مي کند روحيه؟ و بچه ها جواب مي دهند: عاليه! اين يعني چي؟ يعني اينکه ما در سخت ترين شرايط خودمان را نمي بازيم. من اين حفظ روحيه را به نحو شايسته اي در ايشان ديده بودم يعني مقاومت علي آقا در برابر مصايب و مشکلات و دردهاي جسمي، ‏براي همه درس بزرگي بود. گاهي اوقات بدون اينکه متوجه بشود، ‏در چهره ايشان خيره مي شدم و مي ديدم از فشار درد، ‏عرق به صورتش ـ نشسته است؛ اما به روي خود نمي آورد. وقتي در چنين لحظاتي نگاهمان باهم تلاقي مي کرد، ‏همان چهره عرق کرده از درد، ‏با گشاده رويي تبسم مي کرد. بارها شده بود که بچه ها دور هم جمع مي شدند و ورزش مي کردند. يکي شنا مي رفت، ‏يکي طناب مي زد ... و هر کس سعي مي کرد از ديگري پيشتر باشد. نوبت به علي آقا که مي رسيد، ‏از همه جلوتر بود. با زبان عمل مي فهماند که اين جراحتها باعث ضعف بدن و روحيه من نخواهد شد.

مصطفي منصوري :
ما را به ياد کسي مي اندازيد که مي ترسم در موردش حرف بزنم، ‏خدا را شاهد مي گيرم که نمي خواهم بزرگ نمايي کرده باشم. اما شما تا حالا شنيده ايد وقتي نام يکي از بزرگان عالي مرتبه دين مبين اسلام مي آيد، ‏کسي بگويد خدا بيامرزدش؟
من در حال حاضر چنين حالي دارم. نمي دانم چه بگويم. فقط مي توانم به روح عالي مرتبه اش صلوات بفرستم و بسنده کنم به چند مطلب و زبان قاصرم را به کام بگيرم. يادم مي آيد دهلران بوديم، ‏و تابستان خيلي گرمي بود. به همين خاطر،بچه ها براي خنکي به هر گوشه وکناري مي رفتند؛ مخصوصاً بعد از ظهرها که اوج گرما بود و مجبور بوديم به زير درختها پناه ببريم يا تني به آب بزنيم. در همين روزها، ‏علي آقا داخل آسايشگاهي که مثل کوره گرم بود، ‏مي نشست. چند روز اول فکر مي کردم کاري دارد. بعد به خودم گفتم: چه کاري ارزش تحمل اين همه گرما را دارد؟
يک روز که طبق معمول از آسايشگاه بيرون نيامد، ‏رفتم بپرسم که چطوري اين گرما را تحمل مي کنيد؟ واقعاً سؤالي برايم شده بود! وارد آسايشگاه که شدم، از تعجب نمي دانستم چه بگويم. ديدم روي يک دسته پتو که هميشه گوشه آسايشگاه بود، ‏نشسته است و از پنجره به بيرون نگاه مي کند؛ در حالي که آفتاب از پشت شيشه به داخل و روي او مي تابيد. سلامي کردم و گفتم: «علي آقا، ‏همه بچه ها دنبال جاي خنک مي گردند، ‏آن وقت شما روي اين پتوهايي که خودشان گرمند،آن هم پشت شيشه نشسته ايد؟»
علي آقا اول سکوت کرد؛ اما وقتي ديد هنوز ايستاده ام، ‏گفت: «اخوي، ‏به اين جسم نبايد خيلي زياد رو بدهيم. اگر زياد از حد به او توجه کني، ‏وبال گردنت مي شود.»
وقتي اين حرف را زد، ‏دلم خواست نزدش بمانم؛ اما هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که از آن گرما گريختم.
‏ممکن است اگر من بجاي ايشان بودم مي گفتم فعلاً دنبال جاي خنکي بگردم تا بعد ببينم خدا چه مي خواهد. پس چرا نرفت؟ چون علي آقا به راهي که مي رفت، ‏شک نداشت. معمولاً هم مرجعش قرآن بود. اگر قرآن را باز مي کرد و به بشارت تلخ يا شيريني برمي خورد، ‏همان را پايه و اساس برنامه ريزي کارهاي خودش قرار مي داد.
روزي که به همراه بچه ها عازم دهلران بوديم، ‏چهره علي آقا را خيلي متبسم و خوشحال ديديم. هر وقت تبسم مي کرد، ‏مي دانستيم که عمل خوبي انجام شده يا قرار است انجام شود. گفتيم: «علي آقا، ‏امروز خيلي خوشحال هستيد!»
‏گفت: «بله! چون استخاره کرده ام و قرآن جوابم را داده .»
‏بعد آيه اي را نشان داد و گفت: «يک بار که قرار بود عملياتي انجام شود، ‏استخاره کردم و اين آيه آمد که بشارت به فتح و ظفر مي دهد. امروز هم استخاره کردم و همين آيه آمد.»
‏بعد با کلامي محکم به بچه ها قول داد که ما حتماً پيروز مي شويم. بچه ها هم چون به او اعتقاد داشتند، خيلي خوشحال شدند. حالي پيدا کردند که انگار از ميدان پيروزي مي آيند. استخاره علي آقا هم کار خودش را کرد. چون بعداً همين طور شد که گفته بود.‏حالا شما مي فرمائيد در مورد ايشان بيشتر توضيح بدهم. والله نمي توانم. چون از عهده زبان من برنمي آيد. فقط اجازه بدهيد به عنوان هديه اي به آقا امام زمان، و تبريک به داشتن چنين رهروي، ‏صحنه شهادت اين بزرگوار را نقل کنم.
‏گرما گرم عمليات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، ‏آقاي مهاجراني و يک جمع ده ـ پانزده نفري از بچه هاي مخلص بسيج و سپاه به شدت مجروح و شهيد شدند. به توصيه آقاي مهاجراني، براي شناسايي و آوردن کمک به راه افتا دم. بعد از ساعتي، ‏به يک کانال ارتباطي رسيدم و صدايي شنيدم. جلوتر رفتم، ‏ديدم برادر خليلي است. گفتم: «چي شده؟»
گفت: «تير خورده ام.»
‏از کانال پايين رفتم، ‏زير بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالاي کانال فرستادم. ظاهراً در آن وضعيت، همراه بچه هاي امدادگر زير آتش قرار گرفته بودند. جلوتر که رفتم، ‏در زير آن آتشي که مي باريد، ‏شنيدم يک نفر با صداي بلند دعا مي خواند. علي آقا بود. کنارش رفتم و گفتم: «چرا با بچه هاي امدادگر نرفتي؟»
‏گفت: «خليلي، ‏وضعش خيلي بدتر از من است.»
‏دوباره نگاه کردم پوتين اش متلاشي شده بود و من فقط مچ پايي را مي ديدم که به پوستي آويزان است. از ناحيه مچ به بالا هم رگهاي سوخته بيرون زده بود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: خليلي آن پايين است. هنوز امدادگرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.»
سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم. همان دم، ‏احمد اميني هم رسيد. سراپا خون آلود بود. فهميدم ترکش خورده است؛ اما مي گفت زخم من مهم نيست؟ اذيت نمي کند. با کمک اميني، علي آقا را کول کرديم و به طرف جايي که برادر خليلي افتاده بود، برديم. نمي دانستيم چه کار کنيم؟ امدادگرها کم بودند. چند نفر از آنها زخمي شده و تنها سه نفر باقي مانده بودند. علي آقا به محض ديدن خليلي اشک در چشمهايش پر شد. خليلي گفت او را به طرف علي آقا ببريم. اين دو را به هم نزديک کرديم. به زحمت دستهاي همديگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزديک کردند؟ اما حرف نمي زدند؟ فقط گريه مي کردند. امدادگرها خواستند حرکت کنند؟ اما به دليل کمبود نيرو، فقط يکي از آنها را مي شد انتقال داد. نفر دوم بايد منتظر مي ماند. علي آقا گفت:‏... خليلي ...
خليلي مي گفت : ... علي آقا ...
‏سرانجام با فرياد التماس علي آقا، برادر خليلي را به سرعت به عقب منتقل کردند. يکي از امدادگرها هم نزد علي آقا ماند. صحنه کربلا بود و روز تيغ. خون گريه مي کر ديم.
امدادگرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علي آقا آمدند. مي گفتند آمبولانسها هنوز نمي توانند داخل اين قسمت از منطقه بشوند. دوباره علي آقا را روي برانکارد گذاشتند و به راه افتادند. هنوز چند صدمتر از راه را طي نکرده بودند که مي بينند يک نفر بسيجي در حالي که به شدت زخمي است، به زمين افتاده و با التماس مي گويد: «بر ادران، مرا هم با خود ببريد. نگذاريد اينجا در تنهايي بميرم. حالا شب است و آدم نمي داند چه خواهد شد؟»
‏علي آقا که اين صحنه را مي بيند، به امدادگرها مي گويد: «مرا به ‏زمين بگذار يد.»
‏امدادگرها اعتراض مي کنند که اين درست نيست؛ ما فعلاً براي شما ماموريت داريم. دوباره برمي گرديم! اما علي آقا آنقدر اصرار مي کند که مجبور مي شوند آن بسيجي را به جاي او به عقب انتقال بدهند.
‏آن منطقه، ساعتي بعد دوباره به اشغال نيروهاي دشمن درآمد و قبل از آن، ساعتها زير آتش خمپاره و آتشبارهاي ديگر بود. کسي نمي داند او چگونه به ديدار يار رفت؛ اما همه مي دانند که او دنيا را براي چنين روزي مي خواست تا يکه و تنها، در معصوم ترين لحظات، ‏معشوق را چنين سرخ و خونين دربر گيرد.
‏حرفها تمام نشده است. اما هق هق گريه، ‏مي دانم مجال بيشتر گفتن را نخواهد داد ...

سيد حسين موسوي:
سالهاي قبل از شهادت پسر عمه ام ابوالفضل سنجري، در حقيقت عامل اين سعادت عظما ابوالفضل بود. اوايل ارتباط چندان گسترده نبود، يعني در واقع قبلاً يک بار علي آقا را در زمان مجروحيتش در بيمارستان حاج آقا مصطفي خميني تهران ديده بودم، و مسلماً با روحيات و مقام والايش آشنا نبودم. تا اينکه برادر سعيد يزداني را که برادر خانم من هم بود، براي مداواي مجروحيت، به بيمارستاني در مشهد انتقال دادند. در راهروي بيمارستان. دنبال اتاق سعيد مي گشتم که ديدم يک نفر را روي تخت برانکارد مي برند که حالش هم خيلي وخيم است. نگاهش کردم.‏چهره اش به نظرم آشنا آمد . ناخود آگاه دستي به صورتش کشيدم.
چشمهايش را بازکرد. پرسيدم: «اسم شما چيه؟» گفت: «علي.»
‏گفتم: «علي چي؟»
‏گفت: «ماهاني!» از هوش رفت. ديگر سعيد از يادم رفته بود. دنبال برانکارد، ‏به اتاقي که درنظر گرفته بودند، ‏رفتم و کمک کردم تا او را روي تخت بگذارند. يک ساعت بعد که دوباره به هوش آمد، پرسيد: «شما کي هستيد؟»
‏گفتم: «من پسر دايي شهيد ابوالفضل سنجري هستم.»
‏تا اسم او را شنيد، ‏شروع به گريه کرد. بعد اشاره کرد که کيسه همراهش را بدهم. کيسه را دادم. از داخل کيسه، ‏ساعت گل آلود و بريده روزنامه اي را که عکس ابوالفضل در آن چاپ شده بود، ‏بيرون آورد و نشان داد. دوباره گريه امانش را بريد. حالا مطمئن شده بودم، ‏که او، ‏همان علي آقا ماهاني است. اتاق سعيد را پيدا کردم. او را هم با درخواست از پرستارها، به اتاق سعيد بردم. تا از هر دو نفر مواظبت کنم. چند روز بعد، حالش بهتر شد؛ اما درد شديدي داشت که فقط آثار آن را از نگاهش مي فهميدم، برعکس سعيد که خيلي آه و ناله مي کرد. هرگز در مورد مجروحيت خودش صحبت نکرد. مدت ده روز آنجا بودم. وقتي برگشتم، ‏تحولي در من ايجاد شده بود که مسير زندگي ام را تغيير داد.
چه کسي را مي ديدم؟ بارها اين سئوال را از خودم کرده بودم. واقعاً روحيات و شخصيت والاي او قابل تعريف نيست. هر کلامي براي بررسي ايشان لنگ مي زند. واقعاً من تا آن روز عاشق نديده بودم او هم عاشق امام حسين (ع) بود. وقتي در مورد اين آقاي شهيدان حرف مي زد، احساس مي کردي اين آدم در صحراي کربلا در رکاب ايشان بوده که اين همه در مورد خصوصيات سرورش اطلاعات دارد. از بدن پاره پاره آقا که صحبت مي کرد، فکر مي کردي زخمهايش را ديده.
خودش چه وضعيتي داشت؟ بدنش پر از ترکش بود. پايش لنگان و ‏مجروح بود . دستش، کمرش و شکمش اصلاً جاي سالمي نداشت. يک بار بدنش را ديدم. فکر کنم کتف چپش بود. اين کتف را به هرشکلي که پانسمان مي کردند، دوباره باز مي شد. علي آقا قيد پانسمان را زده بود. مي گفت: «من از اين زخمهاي ناچيز خجالت مي کشم.»
روزي آينه اي به دستش دادم تا با آينه اي نيز که از عقب گرفته بودم، ‏زخم کتف خودش را نگاه کند؛ زخم که چه عرض کنم، شکافي بزرگ. آينه را روي شکاف گرفتم. گفتم الان حالش دگرگون مي شود؛ اما ديدم با زخم حرف مي زند؛ نجواي عاشقانه مي کرد. حقير و کوچکش کرد. وقتي اين صحنه را ديدم، تا صبح خوابم نبرد.
‏حالا اگر باور مي کنيد بگويم. هر چند به باور نزديک نيست. چون‏هنوز او مرا رهبري مي کند. چقدر بايد بزرگ و بي نياز باشي. من مي ديدم که حجب و حياي علي آقا به حدي بود که پرستارها دائم ‏مي پرسيدند: «چرا ايشان هيچ درخواستي ندارد؟ مگر مجروح نيست؟»
ما هم که نمي دانستيم وضعيت داخلي اش چگونه است؟ خلاصه ‏چند روزي بود که به دليل مجروحيت شديد و عمل جراحي، دچار قطع و وصل شديد ادرار شده بود؛ اما نه به من گفته بود، نه به پرستارها.

‏روزي ديدم از فشار اين بيماري، صورتش تغيير رنگ داده،‏ پرسيدم: علي آقا، ناراحت هستيد؟ کاري از دست من برمي آيد! سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حياي عجيبي موضوع را گفت؛ طوري که اشک در چشمانم جمع شد. گفتم: «مرد مؤمن، من الان چند ‏روز اينجا هستم و نديدم تو يک آخ بگويي. مگر تو براي ما که اينجا‏ مي خوريم و مي خوا بيم، مجروح و زخمي نشده اي؟ «چرا اظهار شرمندگي مي کني؟»
سرش را دوباره از شرم پايين انداخت. اگر از من بپرسند افتخار ‏زندگي ات چه بوده، مي گويم: «آن ده روزي که من براي علي آقا لگن به دست گرفتم.»
‏جان مطلب اين است که من تا به امروز در خودم چيزي را که مي خواستم پيدا نکردم تا براساس آن خودم را يک رزمنده بسيجي معرفي کنم شنيدم که براي چندمين بار که علي آقا ناشناخته خودش را به جبهه مي رساند، مسئول تقسيم نيروها مي بيند جواني با جثه ضعيف و پاي ‏لنگان آمده، تقاضاي کار دارد. هر چه فکر مي کند، مي بيند اين جثه به ‏هيچ کاري جز کار در آشپزخانه نمي خورد.
علي آقا مدتي در آشپزخانه مشغول پوست کندن سيب زميني بوده که يکي از آشنايان، او را مي بيند و مي گويد: «اينجا چه کار مي کني علي آقا؟» معذرت خواهي مي کند. علي آقا متواضعانه خواهش مي کند ‏که به کسي چيزي نگويد. مدتي که مي گذرد، تحمل اين آشنا تمام ‏مي شود و همراه چند نفر ديگر از رزمنده هايي که علي آقا را ‏مي شناختند، به زور، او را از آشپزخانه بيرون مي آورند. مسئولان سپاه که متوجه مي شوند، خيلي عذرخواهي مي کنند؛ اما علي آقا خيلي ساده مي گويد: «من براي خدمت آمده ام، ‏چه فرقي مي کند؟»
اين است که من گاهي اوقات به خودم شک مي کنم. چون اعمالي از او ديدم که نمي توانم به خود بقبولانم من هم همان راهي را مي روم که اين شهداي عالي مقام! حالا از ديدگاهش بگويم.
‏از خصائص بارز علي آقا اين بود که ديگران را بهتر از خودش مي دانست. عمل و عبادات ديگران را با نگاه خاصي مي ديد و به آن غبطه مي خورد.
شبي براي نماز مغرب و عشا به مسجد کاشاني رفتم. علي آقا و برادرش آنجا بودند؛ اما به دکتر آخوندي که مشغول نماز بود. نگاه مي کردند و «الله اکبر» مي گفتند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم: «به چي دار يد نگاه مي کنيد؟»
گفتند: «نگاه کنيد، ‏ببينيد چقدر مخلصانه در نماز غرق شده اند. چه ارتباط خوبي با خدا برقرار کرده... الله اکبر الله اکبر ...»
نمي دانم اسم اين رابطه را چه بگذارم؟ بگويم استاد و شاگردي؟ يا چه چيزي؟ حقيقتاً ذهنم ياري نمي کند. بگذريم. يکي از مريدان علي آقا، ‏برادرش محمود بود، اما علي آقا به عکس اين قضيه اعتقاد داشت. محمود شايد هفت ـ هشت سال کوچکتر از علي آقا بود؛ اما آنطور که شنيده ايم، او هم به درجات والايي از معنويت رسيده بود. وقتي خبر شهادت محمود را به علي آقا مي دهند، چند بار با دست به زانو مي کوبد و افسوس مي خورد. همرزماش فکر مي کنند از غصه و داغ برادر است. وقتي تسليت مي گويند، ‏دوباره دست بر زانو مي کوبد و با لبجند مي گويد: «الله اکبر! ناقلا اينجا هم زرنگي کرد...»
ببينيد به چه کسي مي گويد زرنگ و چه کسي را رند و ناقلا خطاب مي کند. در کنار اين مطالب اجازه بدهيد شرمنده گي خودم را هم در مقابل چنين بزرگواري تعريف کنم، ‏تا متوجه بشويد تفاوت ديدگاه از کجا تا کجاست.
در پاسگاه زيد، ‏در لشکر علي بن ابي طالب (ع) بودم. بعد از آن دوستي ريشه دار با علي آقا آمده بودم تا او را که در لشکر ثارالله بود، ببينم. ماه مبارک رمضان و تابستان بود و گرما بيداد مي کرد. نشاني علي آقا را در «پل نورد» اهواز دادند. هر طوري بود، پيدايش کردم. وقتي ديدمش، از خودم خجالت کشيدم. لشکر، ‏اجازه روزه داري نداده بود؛ چون کسي يک ساعت بدون آب در آن گرما طاقت نمي آورد. اگر بچه ها روزه مي گرفتند، ‏سلامتشان به خطر مي افتاد. علي آقا با لب و دهان خشک دست در گردنم انداخت و با روي باز پذيرايي کرد، گفتم: «علي آقا، ‏خدا شاهد است، ‏به صلاح شما نيست که روزه بگيريد.»
تبسمي کرد و يک کلام جواب داد: «حالا بماند.»
چند دقيقه ا‏ي که نشستيم. علي آقا با هندوانه اي خنک برگشت. فهميد که خجالت مي کشم، ‏خودش هندوانه را قاچ کرد و به طرفم گرفت. گفتم: «در کنار شما باعث شرمندگي است.»
گفت: «اين حرفها نيست! آن طرف را بايد ديد عمل دنيا آنجا محک مي خورد.» دائم حرفهايي مي زد که خوردن اين هندوانه به من بچسبد.
‏حالا يکبار ديگر برگرديم بيمارستان، مطلبي را بگويم و تمام کنم، ‏که همين را هم که گفتم لايقش نبودم. الان که خوب فکر مي کنم مي بينم راه و نگاه و گفتارش عجيب نبود؛ اما براي ما که ياد گرفته بوديم تحت اللفظي دم از اعتقاد بزنيم، ‏باعث تعجب مي شد. علي آقا مي گفت: «راه را که انتخاب کردي، ديگر متعلق به خودت نيستي. اگر قرار است درد بکشي، ‏بکش؛ اما آه و ناله نکن. وقتي آه و ناله کردي، ‏متعلق به دردي؛ نه به راه.»
‏در اتاقي که او بستري بود، ‏رزمنده اي را آوردند که شب و روز فرياد مي کشيد و بيتابي مي کرد. کسي جرات نداشت به او دست بزند. علي آقا وقتي وضعيت روحي او را مي ديد، ‏تبسم مي کرد؛ نه اينکه مسخره کند.
روزي با آن کلام شيوا و جذابي که داشت، ‏حرفهايي به آن رزمنده زد و در آخر او را بوسيد. رزمنده که تحت تاثير قرار گرفته بود، ‏آرام اشک مي ريخت. علي آقا مي گفت: «برادرم اينقدر بيتابي نکن. خدا با ما است. همين.»
ديگر تا روزي که در بيمارستان بودم، ‏تنها خدا صداي اين رزمنده را شنيد.
من حالا بايد کلاهم را قاضي کنم و بگويم: ديدي سيدحسين، ‏رزمنده چه کسي بود؟ بله! همان بود که در ميان آتش و گلوله گفت خدا، و بالاخره هم پيدايش کرد ...

محمدرضاسخي:
با او در کرمان آشنا شدم، و بعد از اينکه فهميدم چه گوهر گرانبهايي را پيدا کردم، ‏ديگر او را رها نکردم. وقتي او را در جبهه ديدم، روزها و شبهاي پُربار زندگي من شروع شد. خدا وکيلي بايد بگويم که شبهاي منطقه، ‏به ياد ماندني ترين شبهاي عمر من است؛ به خصوص شبهايي که بحث مفيد و داغي پيش مي آمد و چانه همه گرم مي شد. در چنين لحظاتي آرزو مي کردم که اين شبها پاياني نداشته باشد. خوشبختانه بعضي شبها، چادر ما، مجلس تعريفهاي شبانه دوستان رزمنده بود. علي آقا هم به حساب دوستي مي آمد و بعضي اوقات، ‏به اصرار من، ‏شب را در چادر ما مي خوابيد. شبهايي که علي آقا صحبت مي کرد، ‏بهترين ساعاتي بود که احساس مي کرديم بر توانايي و دانايي ما افزوده شده است. عملش هم که جاي خودش را داشت؛ مثل پتک محکمي بود که فرود مي آمد، خواب گران غافل ترين آدمها را هم مي شکست. همان شبهايي که به اصرار پيش ما مي خوابيد، نيمه شب، پتوي خود ‏را روي يکي از بچه هاي سنگر مي انداخت و بيرون مي رفت. شبي‏دنبال او رفتم و ديدم که در آن هواي سرد زمستاني مشغول وضو گرفتن ‏شد. فهميدم به سنگر مسجد مي رود و نماز شب مي خواند. هرچند ‏هيچ وقت دلم نخواست خلوت روحاني اش را به هم بزنم، اما خيلي‏دوست داشتم بگويم: علي آقا، درست است که ما لياقت نداريم؛ اما حداقل پتوي خودت را روي ما نينداز تا خواب غفلتمان سنگين تر نشود.
هميشه اينطور بود. با قلبش حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيدي تا بداني مفهوم تأثيرپذيري چيست. اکثر اوقات هم سرش پائين بود و انگار لبهايش را به هم دوخته اند. اما امان از لحظه اي که به حکم عقل و شرع و دين لب باز مي کرد، کلمه به کلمه اش حساب شده و دقيق بود. بعد از شهادت اکبر محمدحسيني، ‏براي مجلس ختم به منزلشان رفتيم. در اين مجلس، ‏علي آقا هم حضور داشت.
‏فرصتي پيش آمد تا آيات قرآني تلاوت کند. سوره ياسين را خواند. بعد در بهت و حيرت همه شروع به تفسير کرد. به حدي تسلط داشت که همه مجذوب شديم. آن جلسه براي من درس عبرتي شد تا فکر نکنم هرکس که کمتر حرف مي زند، ‏لابد کمتر هم بلد است.
و خدا خودش بهتر مي داند که او براي هر عملي که انجام مي داد حسابي باز کرده بود يکبار در يک بحث و گپ اعتقادي، حرف پيش آمد و علي آقا چنين تعريف کرد: روزي مي خواستم براي انجام بعضي از کارهاي شخصي به اهواز بروم. به بچه ها هم گفتم من رفتم اهواز.
آمدم کنار جاده ايستادم تا با ماشينهاي صلواتي يکراست به اهواز بروم؛ اما يک ساعت از من ايستادن، همان و نيامدن حتي يک ‏ماشين، ‏همان. با خود گفتم: خدايا چطور است که هر وقت مي آمدم، اينجا پر از ماشين بود؛ اما امروز هيچ ماشيني نيست. ناگهان به ذهنم رسيد زماني که از سنگر بيرون آمدم، ‏غافل از ياد خدا گفته بودم: من رفتم اهواز، بي آنکه بگويم ان شاءالله. دوباره برگشتم سنگر و اين بار به بچه ها گفتم: من ان شاءالله به اهواز مي روم. اين دفعه چند دقيقه سر جاده نايستادم که ماشيني ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوي»
‏او بحث دنيا و آخرت را براي خودش حل کرده بود. احتياج به پيچ و خم گقتاري و کرداري نداشت، هر چند پيدا کردن همين راه که به نظر ساده مي رسد، ‏چندان هم سهل نيست.

خوب يادم مي آيد که در ستاد منطقه شش بودم که علي آقا ماهاني و مهدي سخي آمدند و گفتند: «مي خواهيم به جبهه برويم.»
‏من با توجه به اينکه مي دانستم علي آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحيه فک مجروحيت دارد گفتم: «کجا مي خو اهيد برويد؟ چه کاري آنجا از دست شما برمي آيد؟»
‏علي آقا با اين وصف تقوا و شجاعتش شهره بچه ها بود، ‏خيلي راحت جواب داد: «براي آدمي که مي خواهد خدمت کند، ‏راهي پيدا مي شود؟ من و مهدي، ‏هر کاري از دستمان بربيايد، ‏انجام مي دهيم.»
گفتم: «مثلاً چه کاري؟»
‏گفت: «آشپزخانه.» ديدم با اينها نمي شود طرف شد.
‏ ديگر حالا همه مي دانيم اين شهداء از آن خدا بودند. يک چند روزي آمدند، تا به ما بفهمانند، ‏راه درست آن است، ‏که آنها انتخاب کردند. احتياج نيست که ما بگوئيم آنها چطور خواستند و چطور شد، ‏بنده و همه بچه هاي معتقد، مي دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند.
‏روزي در خيابان حضرت امام کرمان داشتم مي رفتم که برادر اکبر شجره را ديدم. حال و احوالي کرديم و به ياد بچه ها گريستيم. برادر شجره تعريف کرد:
‏در منطقه که بودم، خواب ديدم شهيد علي آقا ماهاني روي کاپوت ماشيني نشسته است. رفتم جلو، ‏احوالپرسي کردم و گفتم: «علي آقا، کجايي؟» حرفي نزد؛ فقط يک جمله گفت: «بگو مهدي سخي هم بيايد پيش من.» يکهو از خواب پريدم و مهدي را که همسنگرم بود، از خواب بيدار کردم. گفتم: «آقا مهدي، ‏چنين خوابي ديدم.» آقا مهدي خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.»
‏چند وقت بعد، ‏به فاصله خيلي کمي، ‏مهدي هم در عمليات والفجر چهار به شهادت رسيد. اينها در دنيا پيوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند.

يوسف علويان:
بسياري از بزرگان گفتند ما شاگرد علي آقا بوديم . به خاطر همين من، ‏خجالت مي کشم بگويم او استاد من هم بوده ! من از خودش و روح ‏برفتوحش شرم مي کنم . خدا مي داند با چه صبوري مدتها اين حقير را تحمل کرد . مي دانم اگر امروز بود ، مي گفت : يوسف علويان ، مگر تو دوست و همرزم من نبودي، پس چرا عقب ماندي ... خوشا به سعادت تو علي آقا ، بدا به حال من ... يادم مي آيد تازه به منطقه ذليجان اعزام شده بودم که متوجه شدم دو نفر از اين عزيزان ، از لحاظ معنوي با ديگران خيلي تفاوت دارند . صفاي خاصي در صورتشان بود که ‏جلب توجه مي کرد . اين دو بزرگوار، علي آقا و برادر خليلي بودند که ‏بعداً همسنگري با اينها نصيبم شد . در اين مدت ، شبها آهسته و بدون سرو صدا بلند مي شدند و با معبود خود راز ونياز مي کردند . مدتي نگذشت ‏که از ذليجان به منطقه ذبيدات منتقل شدم . حالا درست يادم نمي آيد چطور شد که دوباره علي آقا را ديدم و قرار شد در سنگر مخابرات با هم باشيم ، اما قبل از اينکه در يک سنگر مشغول فعاليت بشويم ، چند روزي بلاتکليف مي رفتيم داخل مسجد تيپ حمزه، شبها را هم همان جا مي خوابيديم . در اين شبها بعد از شام، ‏علي آقا وضو مي گرفت و در حالتي روحاني ، شروع مي کرد به خواندن زيارت عاشورا . او مي خواند و گريه مي کرد ، من هم گريه مي کردم . با خودم گفتم : چه سعادتي داري يوسف علويان .
‏مدتي که از آشنايي ما گذشت ، ‏اين احساس که اگر او نباشد ، چه کنم؟ آزارم داد . فهميدم مريد روحانيت اين بزرگوار شدم . اما جدا از آن تأثيرات شگرف که در آن مدت کوتاه بر من گذاشته بود ، ‏حادثه اي باعث شد رشته الفت و پيوندم را نتوانم با او قطع کنم.
‏بيش از چند روزي که انگشتم آبسه کرده بود و به آن اهميتي نمي دادم ، نيمه شبي درد چنان فشار آورد که به تب ولرز افتادم . نه دکتري بود، نه دوا و درماني. در کوره تب مي سوختم . در همان حال ، ‏علي آقا مثل پروانه دور وبرم مي چرخيد و دائم دستمال خيس را بر سرم مي گذاشت . من لطف او را در حالي که از درد به خودم مي پيچيدم ، مي ديدم و از شرمندگي سرم را زير پتو مي کردم ، اما او مثل مادري که بر بالين فرزند بيمارش باشد ، ‏تا صبح بالاي سر من نشست . البته من مي خوا بيدم و هربار از درد بيدار مي شدم ، اما او را مي ديدم که دوزانو بالاي سرم نشسته است .‏صبح که طلوع کرد، ‏به جاي درد مندي، ‏شرمندگي، ‏وجودم را پر کرده بود .‏اما من براي او چه کرده بودم؟ هيچ! ‏او هميشه نه تنها در مورد من ، ‏بلکه ، ‏همه ، ‏احساس مسئوليت مي کرد از زمان همنشيني با علي آقا، به ياد ندارم کاري درخور توجه براي او انجام داده باشم . در کارهاي مشترک سنگرهم منتظرنمي ماند که مثلأ من ظرف بشويم، او جاروکند . بارها از شرمندگي نمي دانستم چه بگويم . به آرامي برمي خاست و مشغول تميزکردن دستگاههاي مخابراتي مي شد . يا پس از خوردن غذا که معمولاً آدم سنگين مي شود و حال و حوصله بلند شدن ندارد، دست سالم خود را به زانو مي گذاشت ، « ياالله» مي گفت و بلند مي شد تا ظرفها را بشويد. وقتي جلويش را مي گرفتي . مي گفت : «فلان کار را هم تو بکن . » البته آن کار را هم خودش مي آمد و انجام مي داد . اگر مي گفتي اجازه بده من ظرفها را بشويم، مي گفت : « شما درز شلواري را که پاره شده ، بدوز .» اگردر حال انجام کار ديگري بود، چيزي ديگر مي گفت، اما هنوز مشغول نشده بودي که وارد مي شد و مي گفت : « اجازه بده ، اين کار را هم من انجام مي دهم .»
‏روزي گفتم : « علي آقا ، اين دفعه ديگر نوبت من است و نمي گذارم شما زحمت بکشيد . » اين بارهم ضمن انجام کار، با حالتي دلنشين گفت: «هول نشو برادر. اگه من اين کارها را انجام ندهم، پس چه کار کنم؟ من کار ديگري بلد نيستم .»
‏اين بزرگواري در همه شئونات زندگي اش به چشم مي خورد و باعث مي شد تا هر کس به او مي رسد، نتواند از او دل بکند .
‏و اين از جاذبه هاي معنوي علي آقا بود که وقتي مدتي در جايي مي ماند و ديگران، شناختي از او پيدا مي کردند، مثل پروانه به دورش حلقه مي زدند و بعد ، حرف و سؤال و جواب بود که رد و بدل مي شد . وقتي من اين صحنه ها را مي ديدم، دلم مي گرفت، چون فکر مي کردم او بايد بيشتر با من که رفيق سنگر او هستم، باشد .
روزي ديدم آقاي مصطفي مؤذن زاده و علي آقا روي دو تخته سنگ نشسته اند و آهسته حرف مي زنند . خيلي دلم مي خواست بدانم چه مي گويند. تصور من اين بود که دارد سفارش عليرضا حسني، ‏جوان ريزنقش تازه ملحق شده به ما را مي کند؛ غافل از اينکه آقاي مؤذن زاده آمده بود تا از محضر علي آقا کسب فيض بکند!
‏صحبت اين دو که تمام شد، ‏مهدي سخي که از بچه هاي، اطلاعات عمليات بود، ‏پيدايش شد . مهدي به لحاظ نوع مسئوليت و خصوصيات فردي، ‏با همه کس نمي توانست مأنوس باشد ، اما چنان دلبسته علي آقا بود که به قولي، ‏بدون وضو اسم او را نمي آورد . نيم ساعتي هم اينها با هم اختلاط کردند. ديدم انگار علي آقا ما را تنها گذاشته و اگر اينطوري پيش برود، ‏فاتحه من خوانده است . آماده شدم بروم به ايشان بگويم : «پس سهم ما چي مي شه» که به خودم نهيب زدم. اين اولين باري بود که حسادت به سراغم آمده بود.
‏آن اوايل که تازه باهم آشنا شده بوديم شبها ، اگر فرصتي پيش مي آمد ، ‏با علي آقا مي نشستيم و از هردري صحبت مي کرديم . شبي پرسيد : « قبلاً کجا بودي و چه کار مي کردي؟»
‏من هم از زندگي خودم گفتم : از اينکه يتيم بودم و سختيهاي زيادي کشيدم . بعد روزي را گفتم که در جبهه جانباز شدم ... و خلاصه ما گفتيم و او شنيد تا رسيدم به اينجا که مدتي هم شاگرد حاج آقا شوشتري بودم و از محضر ايشان استفاده کردم . علي آقا ديگر مرا رها نکرد ، پرسيد : « از حاج آقا چي ياد گرفتي؟»‌ تقويمي داشتم که مطالب و احاديث را در آنجا يادداشت مي کردم. گفت: «احاديث را بخوان.» احاديث را برايش خواندم. پرسيد: « تفسير حاج آقا چطوري بود؟ »
شروع کردم به خواندن تفسير حاج آقا که آنها را موبه مو نوشته بودم . آنقدر پرسيد که حوصله ام سررفت ؛ او داشت مرا براي يک دوستي ايماني محک مي زد .
‏از خصوصيات مهم ديگر ايشان اين بود که سفت و سمج نبود. راه را مي شناخت . نمي خواست کسي را به اجبار به راه بياورد . هر چند با او که همراه مي شدي، ‏تا آخر مي رفتي . اوايل به شکلي گريز پايي ام را در لفافه گوشزد مي کرد. مي دانستم مي خواهد مرا تو خط بياورد .
‏شبي بيدارم کرد و گفت : « نمي خواهي نماز بخواني؟»
وقتي ديدم در آن سرماي زمستان منطقه زبيدات که سنگ هم مي ترکيد ، ‏يک فاصله طولاني را رفته و با آب تانکر يخ زده وضو گرفته و مي خواهد نماز شب بخواند، خجالت مي کشيدم که بلد نشوم . مي گفتم : «چرا ، همين الان بلند مي شوم . » اما هنوز قدمي از من دور نشده بود که در خواب غفلت مي افتا دم و صبح بيدار مي شدم .علي آقا براي هر کسي روشي داشت . زور نمي گفت : اما تلاشي مي کرد لذت عمل را بچشاند، ‏بعد ديگر کاري به کارت نداشت . چندين شب، ‏کار علي آقا همين بود. وضو گرفته مي آمد و بيدارم مي کرد ، اما دريغ که چند ثانيه بعد دوباره در بستر خواب مي افتادم. با اين احوال ، ‏علي آقا کسي نبود که به اين راحتي برنامه ريزي خودش را قطع کند.
شبي ، به هرسختي که بود، بلند شدم . وقتي آب سرد ، ‏خواب را از سرم پراند ، ‏تازه متوجه شدم چه لذتي دارد در اين شبهاي خلوت ، ‏با خداي خودت تنها باشي و حرف بزني . همان جا به زمين نشستم دستانم را به آسمان بلند کردم. لذت اولين نماز شب چنان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام ديگر هيچ وقت نشنيدم علي آقا حتي يک کلام در مورد نماز شب با من حرف بزند . به اصطلاح افتاده بودم تو خط .
‏از عزت و بزرگواري او اينطوري بگويم که آن روزها با علي آقا شب و روز در يک سنگر زندگي مي کرديم . بعضي وقتها هم براي وضو گرفتن با هم بيرون مي رفتيم . به خاطر لطفي که خدا شامل حالم کرده بود ، ‏ارتباط تنگاتنگي با هم داشتيم ،‌ اما حالا بعد از چندين سال مي گويد که علي آقا پاشنه پا نداشته و به خاطر اينکه کسي را به زحمت نيدازد، ‏بعد از عمل جراحي، پاشنه چوبي ساخت خودش را جايگزين کرده بوده است .
‏مي پرسم : « چطور؟ »
‏مي گويد : «پايش که اينطور شد ، چشم در چشم فرمانده اش گفته : يک خراش کوچک است ... چطور مي پرسي چطور؟ »
‏ما در يک سنگر زندگي مي کرديم و من مي ديدم مي لنگد، اما مي گفت : «فکر کن مادرزادي است .» گاهي با خود مي گويم : کاش همان روز که پرسيده بود : مجروح هستي، ‏جاي آن زخم کوچکم را نشان نمي دادم و نمي گفتم : « نگو علي آقا بدجوري هم مجروح جنگم...»
‏البته تاثير افکار و روحيات علي آقا را نمي شود اندازه گيري کرد. بر هر کس هم به شکلي تاثير مي گذاشت. بارها با افراد بي اعتقادي به صحبت مي نشست و جرقه اي در ذهنشان مي زد که وقتي مي رفتند و به جايي مي رسيدند ، موجب غبطه ما مي شدند.
‏بارها خود من تا نزديکي دامهاي شيطاني پيش مي رفتم،‌ اما علي آقا با دو کلمه نجاتم مي داد وقتي محرم رازم مي شد و گناهي پنهاني را با او درميان مي گذاشتم، با جمله اي دلم را مي لرزاند تا درهاي آمرزش خداوند به رويم باز شود . همچنين از گناهاني صحبت مي کرد که از بس همه مرتکب مي شوند، ‏ديگر آنها را گناه به حساب نمي آورند. آن وقت با سخنانش، ريشه ارتکاب گناهان عمدي را مي خشکاند و آهنگ گناهان غير عمدي را به شدت کند مي کرد.
‏من شرمنده هيچوقت آن روز را فراموش نمي کنم. هنوز هم عرق شرم پيشانيم خشک نشده خدا رحمت کند رفتگان همه را . باباي خدا بيامرز ما عادت داشت هروقت خيار مي خورد ،‌ ‏ته اش را هم به پيشاني مي چسباند و مي گفت : « ته خيار ، ‏سردرد را خوب مي کند» روي اين حساب ، ‏من هم از کودکي عادت کرده بودم که همين کار را بکنم؛ مگر در مهماني و مجاس که خجالت مي کشيدم. ‏يادم مي آيد مقدار زيادي خيار به سنگر ما آورده بودند من بنا به عادت قديمي،‌ ‏خيار را خوردم .و ته آن را به پيشاني چسباندم، اما بدون اينکه متوجه بشوم ، ‏اصطلاح محلي ته خيار را به زبان آورده بودم .
با نگاهي که علي آقا به من کرد ، ‏تمام تنم از عرق شرم خيس شد ، نگاهي که تا آخر عمر فراموش نمي کنم . اما همين نگاه ، ‏گاهي اوقات درون آدم را مي خواند ، ‏مي کاو يد ، ‏مي فهميد تو چه خواستي ، ‏يا چه مي خواهي . تقريباً هوا سرد بود که با بچه ها دست به کار شديم تا سنگر بزرگتري براي خودمان دست و پا کنيم. مشغول که شديم ، ‏عرق از سر تا پايمان بيرون زد . با اينکه هوا هم زياد گرم نبود، ‏با هر ضربه کلنگ مجبور مي شديم عرق پيشاني را بگيريم . علي آقا هم با اينکه يک دستش مجروح و فلج بود ، ‏شرمنده مان کرد و تا آنجا که توانست ، ‏با يک دست کار کرد، اما بچه ها او را به اصرار کار کشيدند . در اوج خستگي بودم که ديدم علي آقا جلوي سنگر ايستاده است و نگاه مي کند. نمي دانم چطور شد که در يک لحظه به بچه ها گفتم : « شربت ، فقط شربت خنک»
‏دوباره مشغول کلنگ زدن شديم و عرق مي ريختيم که يکدفعه ديدم علي آقا با کتري بزرگي بالاي سرم ايستاده . گفتم : «خير امام حسين ، ‏يک ليوان آب بده که بريديم! »
‏ليوان اول را همه خورديم و از تشنگي نفهميديم چه بود . در دور بعدي ، ‏همه فهميدند شربت بوده و علي آقا را در بغل گرفتند .
اين شهيد عالي مقام لحظه اي از وقتش به بطالت نمي گذشت يعني هر وقت فرصتي يش مي آمد ، ‏علي آقا مداد کوچکي را که پشت گوش گذاشته بود ، ‏برمي داشت و داخل صفحات قرآني را که هميشه همراهش بود ، ضربدر مي زد. واقعاً نمي دانستيم چه کار مي کند؟ اما مي دانستيم از حداقل وقت خودش بيشترين استفاده را مي کند. قرآن او کم نظير بود و من آرزو داشتم نمونه اي از آن را پيدا کنم.
‏روزي پرسيدم : «‌اين ضربدرها چه مفهومي دارد؟» مي گفت : « چيزي نيست . »
اصرارم را که ديد، ‏گفت : « سه تا آيه انتخاب مي کنم و ضربدر مي زنم . دور اول را که شروع و تمام کردم ، ضربدري هم در حاشيه مي گذارم تا تعداد دفعات تلاوت مشخص نشود. در آخر ، ‏ضربدرها را مي شمارم و زمان بندي مي کنم که طي چند دور ، ‏تلاوت موفق به حفظ سوره شده ام .
‏نمي دانم چند دور اين کار را انجام داده بودند ، اما در گفت وگوها معلوم بود که حافظ قرآن است .

بالاخره بعد از چند وقت انتظار يک روز قبل از عمليات ، ‏گردانها رسيدند به جايي که لشکر ما مستقر بود. محل لشکر ، ‏سهل ترين گذرگاه عبور نيرو هاي منطقه محسوب مي شد. علي آقا که اين موضوع را فهميد، ‏خيلي خوشحال شد؛ چون تصور مي کرد . با اين عمليات همراه خواهد بود . اما وقتي گفتيم قرار است شما اينجا باشيد و به وضع ارتباطات سرو ساماني بدهيد، خيلي دلگير شد. از هر فرصتي استفاده مي کرد تا پيشقدم باشد . توضيح و تفسير موقعيت عمليات را که شنيد قبول کرد بماند، اما موقع حرکت گردانها ديدم که با آن پاي مجروح و مصدوم ، به دنبال بچه هايي که هرگز آنها را نديده بود ، مي دويد، دست در گردنشان مي اندازد، ‌پيشانيشان را مي بوسد ، حديث شهادت مي گويد و مظلو مانه با آنها وداع مي کند، حالتي که ما به گريه افتاديم . موقع خداحافظي بغض گلويم را فشرده بود. مي دانستم اگر دهان باز کند و چيزي بگويد ، ‏از خجالت آب مي شوم .

محمد رضا ايرانمنش:
با علي آقا در کرمان آشنا شدم . نمي دانم چه بگويم، فقط مي توانم در يک کلمه بگويم او مرا به خودم ‏شناساند و رسم و آئين و شرافت يک انسان مؤمن را به من ياد داد . که اي کاشي لايق و مستحقش باشم . دقيقاً يادم نيست . سال شصت _ شصت ويک بود که در عمليات والفجر مقدماتي ، مجدداً ايشان را ديدم . آن روزها شنيده بودم برادر سردار حاج قاسم سليماني نظر خاصي به ايشان دارد . چون وقتي به جبهه آمد دست و پايش در عملياتهاي گذشته آسيب ديده بود . نظر خاص حاج قاسم هم اين بود که مي دانست ، اگر علي آقا دوباره به خط مقدم برگردد حتماً شهيد مي شود . به همين خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم . معرفي کردند. اينجا بود که وقتي اعمال و رفتار ايشان را مي ديدم ساعتها به فکر فرومي رفتم . با آمدن ايشان به واحد مخابرات، ‏عاشقان اهل بيت ديگر رهايش نکردند.
‏روزي آقاي مصطفي مؤذن زاده که آن زمان در ستاد لشکر بود، ‏با عجله وارد سنگر ما شد و پرسيد :«علي آقا کجاست؟»
‏گفتم : «در سنگراپراتوري. » رنگ صورتش را که ديدم ، ‏گفتم : « اتفاقي افتاده، ‏آقا مصطفي؟»‏دستش را روي قلبش گذاشت و گفت : «دلم گرفته، ‏دارم مي ترکم . »
‏فهميدم براي چه آمده؛ با هم رفتيم طرف سنگرمخابرات . آقا مصطفي که انگار عجله داشت، فوري پريد درون سنگرو از نظرناپديد شد . بيست دقيقه بعد که خواستم وارد سنگر بشوم، صداي روضه علي آقا و هق هق گريه آقا مصطلفي به گوش مي رسيد .
‏مرهمي بر دل، ‏دل سوختگان بود و کم کم به اين واقعيت پي مي بردم چون سراغ علي آقا که مي رفتي و تقاضاي روضه مي کردي ،‌‏به همان سادگي رفتار و کردارش شروع مي کرد ، بدون اينکه پيچ و تابي به کلمات بدهد يا اغراق کند، اما اين صدا آنقدر نافذ بود که جلوي لرزيدن خودش را نمي توانست بگيرد. دعاي کميل يا زيارت عاشوراي او هم همين طور بود . طوري مي خواندکه جگر آدم مي سوخت و دل آدم از دنيا و خوشيهاي ظاهري اش کنده مي شد. وقتي وسط خواندنش بغض مي کرد،‌ ‏مي گفتيم : خدايا ، ‏دنيا ديگر بس است، شهادت را نصيبمان کن .
‏واقعاً سرمايه اي عظيم، ‏و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محيطي که علي آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفي با نظر او اصلاح مي شد. به همين خاطر، ‏آمار شهداي مخابرات ، ‏از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجيبي داشت . دوري از او برابر بود با سستي در نماز و عبادت ، ‏سستي در فروتني يا بعضي اوقات، ‏غيبت . هيچ وقت امر يا نهي نمي کرد . گاهي اوقات که اتفاق يا کاري را براي علي آقا تعريف مي کرديم، ‏اگر تبسم مي کرد، ‏مي فهميديم رضاي خدا در آن کار بوده يا هست . اگر سرش را پايين مي اند اخت، متوجه مي شديم که آن کار مشکوک بوده يا درست نبوده است.
‏در عين حال متواضع بود . يعني نمي گذاشت لغزشي در عملي به وجود بيايد . از تواضع گفتم ياد ادب و نزاکت او افتا دم .
‏روزي رفتيم «خانه عمه » تا علي آقا با مادرش تماس تلفني بگيرد . حال و احوالي بپرسد . قبلاً ذکر خيري از واقف خانه عمه بکنم، ‏بعد يک خصلت ديگر از علي آقا را بگويم . خانه عمه ، خانه اي بود که يک مرد خير اهوازي آن را در اختيار لشکر گذاشته بود . اين خانه شامل چنداتاق متاهلي و مجردي و يک خط تلفن بود که بچه ها به دليل راحتي و رفاهي که در اين خانه بود، اسمش را « خانه عمه » گذاشته بودند.
‏آن روز ، ‏علي آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود، مثل اينکه مادرش روبه روي اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو مي کرد که اين آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هيچ وقت اين روز را فراموش نمي کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنين با ادب و متواضعانه صحبت کرد .
اين بنده خوب فقط خدا را مي ديد و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دماي غروب بود که رفتم سنگر اپراتوري مخابرات که سري به علي آقا بزنم . ديدم همان دست مجروح و فلج شده را روي پوتين گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتين او هميشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جاي ديگر آن پاره مي شد و ما غافلان تا آخرين لحظات ‏شهادتش هم ندانستيم که او پاشنه پايش را هم از دست داده 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ماهاني , علي ,
بازدید : 212
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 3 1 2 3 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,439 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,540 نفر
بازدید این ماه : 2,183 نفر
بازدید ماه قبل : 4,723 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک