فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اين برخاسته از کوير، دلش به گستردگي کوير و روحش به التهاب روزهاي گرم سرزمين زادگاهش بود.
سال 1336 در شهرستان «کرمان» ديده معصوم به جهان گشود. عصمت کودکي با صداقت و پاکي در او دنيايي خاص و پر از وجد و شوق به وجود آورده بود. در خانواده اي مذهبي و زحمتکش به دنيا آمد. اولين درس را از پدر و خانه و زادگاه خود آموخت. رنج و فقر همراه تلاش پيگير پدر در کارگري، با اعتقاد و ايمان خانواده، در او تأثير ژرف گذارد. او به تنهايي و متکي به خويش، از دل کوير چشمه اي به سوي درياي زلال معارف گشود.
دوران ابتدايي را در شهرستان« کرمان» گذراند و در همين دوران پي به جنايتهاي رژيم ضد اسلامي شاه برد و ظلمي که از ناحيه اين رژيم سفاک و حاميان جهانخوار او بر مردم مسلمان ايران مي رفت، او که سايه شوم ابرقدرتهاي جهانخوار را بر آسمان کشورش و بر ملت ايران مي ديد تصميم گرفت بر عليه ظلم و تزوير به مبارزه برخيزد، در نتيجه فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم اغاز کرد. وي با سن کم اما روحي بزرگ و سرشار از ايمان و عشق به اسلام با انشاء هايي که مي نوشت اشاراتي هرچند مختصر به اين جنايات مي نمود که بارها مورد توبيخ از طرف اولياء مدرسه قرار گرفته بود. پس از تحصيلات دبستان وارد دبيرستان شد. در اين دوران دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و با بي پروائي بيشتري به کار خود ادامه ميداد.
در سال 1355 در رشته برق موفق به اخذ ديپلم گرديد و يکسال بعد به خدمت سربازي رهسپار شد. با توجه به تنفري که از رژيم داشت اقدام او براي خدمت باعث تعجب بود و در رابطه با اين قضيه هدف خود را بيان نمود که بايد در رژيم نفوذ کرده و طاغوتيان را از درون مورد حمله قرار دهيم. وقتي که انقلاب از گوشه و کنار، فرياد خودش را از حنجره آزادي خواهان مسلمان به بام جامعه شهر طنين افکند به ياوري قد برافراشت. بي پروا در تظاهرات و راهپيمائيها شرکت جست و رنج فراواني کشيد.
در اواسط سال 1357، در پادگان شهر«کازرون» توسط مأمورين ضد اطلاعات ارتش دستگير و سپس به اتفاق 3 نفر از همراهانش زنداني شدند. وي در بازجوئي که توسط بازپرس انجام گرفت که به چه دليل اعلاميه پخش مي کردي چنين اظهار نمود: به دستور امام خميني و براي براندازي رژِم شاهنشاهي.
در همين بهبوحه بود که انقلاب شکوهمند اسلامي به پبروزي رسيد. از زبان شهيد نقل شده است که: در سلول انفرادي مشغول نماز و عبادت بودم که صداي همهمه اي از بيرون به گوشم رسيد، عده اي از مردم داخل آمدند و در سلول باز شد و زماني که بيرون آمديم به توصيه افسري که قبلاً به ما اعلاميه مي داد و افسر ضد اطلاعات بود که در رژيم نفوذ کرده بود مانع از دزديدن پرونده ها شديم. در ميان پرونده ها پرونده خود و سه نفر از دوستانم را مشاهده نموديم که محکوم به اعدام شده بوديم اما به علت مسائل موجود در پادگان اين کار را به تعويق انداخته بودند.
پس از دوران انقلاب و اتمام دوران خدمت علي آقا با چند تن از دوستانش از جمله اکبر علوي، حميد ايرانمنش و منصور صومعه اقدام به تشکيل گروه مقاومت کرده و مسجد هاشمي را به عنوان پايگاه عملياتي خود برگزيدند. جوانان پرشور و حزب الهي هم به تبليغات و ادامه نهضت تا پيروزي کامل پرداختند تا زمانيکه غائله کردستان پيش آمد. به دنبال درگيري در کردستان با عده اي از برادران از جمله: اکبر علوي و محمود اخلاقي به کردستان اعزام شدند و در آنجا بودند که صدام بعثي جنگ گسترده اي را آغاز کرد. در روز عاشورا به بالاي تپه هاي سومار به مزدوران عراقي حمله ور شدند که منجر به عقب راندن بعثيون شدند و در همين عمليات بود که محمود اخلاقي به درجه رفيع شهادت نائل آمد و علي نيز از ناحيه فک پائين مورد اصابت گلوله اي از نزديک قرار گرفت.
ايشان مدتي در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري بود و پس از بهبودي مجدداً به جبهه شتافت و در جبهه هاي مختلف از جمله سوسنگرد، بستان و آبادان مشغول نبرد بود تا اينکه براي مرتبه دوم در حمله شکست حصر آبادان از ناحيه دست چپ و پاي راست به شدت مجروح گرديد که جراحات منجر به قطع عصب دست چپ وي شد و تا آخر عمر نقص عضو گرديد که علي رقم اين مشکل عازم جبهه شد و در لشکر ثارا... در قست مخابرات انجام وظيفه مي کرد. دل مشتاقش در انتظار ديدن ديدار دوست و رهايي از تن خاکي مي طپيد. مرغ جانش آرزوي آشيانه اي در ملکوت قرب داشت، تا سرانجام اين پيشگام حمله ها در روز هشتم مردادماه سال 62 در عمليات والفجر 3 همراه با برادر کوچکش جان عاشق را به عاشقان ا... سپرد و در انوار الهي آرميد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيتنامه
…دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
حمد و سپاس خدايي را که ما را به اين دين مبين و اين انقلاب عظيم و اين رهبرکبير ، راهنايي و راهنايي فرمود.
قدر اين انقلاب را بدانيد. الله الله از رهبر انقلاب سر پيچي نکنيد. الله الله از روحانيت آگاه و در خط امام اطاعت کنيد. از محرومان و خانواده شهدا غفلت نکنيد. الله الله از قرآن اطاعت کنيد . نگذاريد در طاقجه ها گرد و خاک بخورند، بخوانيد و بکار ببنديد .
دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
اگر معنويت مي خواهيد دست به دامان حسين (ع) بشويد،نماز شب را بخوانيدتا به مقام محمود برسيد.
پدر و مادر از اينکه در مقابل زحمات شبانه روزي شما قدر داني نکردم ، معذرت مي خواهم.
پدر و مادر عزيز ، راه شهيدان را ادامه بدهيد. از همه هستيخودتان در راه خدا بگذريد، دنيا ارزش ندارد. دنيا را بدهيد به اهل دنيا ، دنيا را به عشق امام حسين (ع) عوض نکنيد.
پدر و مادر ، آنهايي که امروز در خانه نشسته اند و جهاد در راه خدا را ترک کرده اند ، خداوند لباس ذلت و خواري در دنيا و آخرت مي پوشاند . آنها نامردان بي غيرتي هستند که ماندن در دنيا و زندگي ننگين را بر مرگ شرافتمندانه برگزيده اند.
وقتي رسول الله (ص) به اينها دستور جهاد مي دهد ، در جواب مي گفتند: ( شغلتنا اموالنا و اهلونا). مي گفتند : ما اموالي داريم ما زن و بچه داريم و اموالمانم از بين مي روند ، اهل و عيالمان بي سرپرست مي شوند.
اينها ايمان به خدا ندارند ، خدا در قرآن مي فرمايد: خدا سرپرست مؤمنان است. همه ما در معرض امتحان هستيم. قرآن مي فرمايد:
خدا زندگي و مرگ را آفريد تا معلوم شود که کداميک از شما مردم کردارتان نيکو تر است .
اميدوارم که همه مرا ببخشند ، مخصوصا شما پدر و مادر عزيزم. برادران و خواهرانم حق زيادي به گردن من دارند. اميد وارم که همگي مرا حلال کنند . در پايان براي همسنگران شهيدم ، اشعاري را سروده ام که تقديمتان مي کنم.
ياد ياران وفا دارم شهيدان عزيز
اصفيا و اوليا و عاشقان اشک ريز
آن دعا هاي کميل و آن همه راز و نياز
گريه هاي عاشقانه محضر آن بي نياز
آن مصيبتها و آن سوز و گداز
در غم آن تشنه خشکيده کام
در غم زهراي (س) اطهر بانوي بشکسته دل
کين زجور آن عدوي سنگ دل
در غم ياران چه گويم من ولي
سنگ باشد آن دلي در وي نباشد جوششي
روز و شب در هجر ياران شهيدم سوختم
عاقبت با گريه و ناله چو شمع افروختم
اي علي بس ترا آنجا همي ره نا دهند
اصفيا و اوليا در کار ديگر واردند
عاشقان مهديند و عاشقان راستگوي
شرط اخلاص است جان دادن ز راه آن نکوي
کاشکي ما را بدان جا راه بود
راه مردان خدا بر ما بسي هموار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
کاشکي ما هم بسان عاشقان
زير تيغش وعده ديدار بود
کاشکي ما را در اين راه عظيم
نفس رابا ما بسي همکار بود
کاشکي در زمره مردان حق
روي مهدي (عج) را همي ديدار بود
کاشکي ياران رفته از قفس
با دم ما لحظه اي همساز بود
کاشکي محمود و ناصر، اکبر و ياران همه
زندگيشان همچو خورشيد بر همه تکرار بود
من چه گويم کاين همه دورم ز حق
قلب آنها روز و شب در گرو آن يار بود
آن همه اخلاص و ايثار و گذشت
سينه شان در پيشگاهش مخزن اسرار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
علي ماهاني



خاطرات
خديجه موسوي مادر شهيد ابوا لفضل سنجري:
‏اولين بار که براي ملاقات پسرم، ‏ابوا لفضل سنجري، ‏به بيمارستان شهيد مصطفي خميني تهران رفتم، ‏با علي آقا آشنا شدم. که در عمليات منطقه سومار، تير به فکش خورده و به سختي مجروح شده بود. آن روز شهيد علي اکبر محمد حسيني همراه علي آقا بود که به او گفتم: «شما اگر مي خو اهيد،‏برويد. من اينجا مي مانم و از اينها مو اظبت مي کنم.»
‏آنها رفتند، ‏من واقعاً نمي دانستم علي آقا اينقدر مؤمن است. اين را رزمندگاني که براي ملاقات به آنجا مي آمدند، ‏به من گفتند. خودم هم مي ديدم که فقط قرآن مي خواند و اصلاً به جايي ديگر توجه ندارد.
‏بعد از اينکه حالش مساعد شد، از بيمارستان رفت؟ اما باز هم مجروح شد. اين دفعه،‏ چون آشنايي قبلي با او داشتم و مي دانست که من مادر ابوا لفضل هستم، بيشتر صحبت مي کرد. من در آن بيمارستان، کسي را نديدم که علي آقا را بشناسد و يک ساعت در موردش حرف نزند. يادم مي آيد خانمي که فرزندش، ‏هم اتاقي علي آقا بود، ‏مي گفت: «اين جوان، شب تا صبح، ‏عبادت و مناجات مي کند. من نمي دانم اين چطور تا حالا شهيد نشده؟» خدا مي داند همه کساني که به جبهه رفتند، ‏ايده و عقيده اي داشتند. به کسي بالاتر از فوق تصور ما اعتقاد داشتند.
‏يادم مي آيد در بيمارستاني که علي آقا بستري بود، ‏پسر کوچکي را به اتاق او آورده بودند که روي مين رفته بود. البته نمي دانستم چطوري! علي آقا هر وقت که صداي آه و ناله اين پسر بچه را مي شنيد، ‏اشک از چشمهايش جاري مي شد و مي گفت: «کاشکي تمام ترکشهاي مين به جان من مي رفت.»
گفتم: «شما که خودت مجروح هستي!»
‏مي گفت: «نه، ‏تن اين بچه، ‏کوچک و نحيف است و نبايد الان تنش از ترکش پُر باشد.»
‏مي گفتم: «خُب، ‏علي آقا جنگ است ديگر، ‏ان شاءالله تمام مي شود.»
‏بغض در گلويش مي پيچيد و مي گفت: «ما که براي جنگ نمي جنگيم!»
‏بعد آيه اي را خواند که تقريبأ معني اش اين بود که چرا شما کمک نمي کنيد به کساني که زنها و بچه هايشان از شهر رانده شده اند. چه حال عجيبي داشت اين مظلوم!
مي گفت: «ما براي آزاد کردن انسان، ‏براي رهايي ملت مظلوم عراق، ‏و تکليفي که خدا به دوش ما گذاشته است، ‏به جبهه رفته ايم. اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همين آيه هم بجنگند،‏ براي خدا جنگيده اند. و خوشا به حال کسي که براي او پاره پاره شود.»
‏حالا چه روزهاي سختي را گذراند، خدا مي داند، من که نديدم شکوه و شکايتي بکند، چون هر وقت مي ديدمش چهره اش متبسم بود.
‏از بيمارستان شهيد مصطفي خميني که مرخص شد، گفت: مادر، من چند روزي مي خواهم در منزل شما باشم. ندانستم چرا؟ آخر هر مادري دلش مي خواهد در چنين مواقعي، فرزندش پيش خودش باشد. گفتم: «افتخار من است مادر.»
بعداً فهميدم از اينکه کسي بداند او در چه حال و وضعي است، ناراحت مي شود. حتي نمي خواست پدر يا مادرش ماجراي زخمي شدن او را بفهمند. مدتي که وجود مبارکش در خانه ما بود، همه جا بوي پاکي مي داد. روزي گفت: «مادر، کاش مي شد نمازم را به جماعت مي خواندم.»
‏گفتم: «مادر، تو که حالت خوب نيست. فعلاً همين طوري بخوان، خوب که شدي، برو نماز جماعت.»
از ترس اينکه نرود، نشاني مسجد محل را به او ندادم. تا اينکه روزي قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم و ديدم نيست. با خود گفتم: حتماً نشاني مسجد را پيدا کرده؛ اما باز هم شک داشتم. با عجله به طرف مسجد به راه افتادم. وارد مسجد شدم و از جلوي در ورودي نگاه کردم. ديدم در حالي که همراه با چند نماز گزار نشسته و منتظر اذان صبح است، يک دست سالمش را هم به آسمان گرفته و دعا و نيايش مي کند. از شدت بغض،کنار مسجد نشستم و گريه کردم.
چون مي فهميدم چه کسي در اين خانه مهمان من شده است در برخورد هاي که پيش مي آمد دوستان و همرزمان علي آقا برايم تعريف کردند:
‏_ سو سنگرد که بوديم، ‏روزي موقع اذان ظهر، از کنار مسجدي که از اصابت گلوله هاي توپ دشمن به مخروبه اي تبديل شده بود، مي گذشتيم . علي آقا گفت: «بياييد نمازمان را در همين مسجد بخوا نيم.» بعد مي روند و نماز را روي زمين و خاک اين مسجد اقامه مي نمايند.
نماز که تمام مي شود، ‏مي بيند مردي کنار ورودي مسجد که دري هم نداشته، ‏ايستاده است و موقع بيرون آمدن رزمنده ها از مسجد، ‏يکي يکي به همه نگاه مي کند. نوبت علي آقا که مي رسد، ‏انگشتري عقيقي به او مي دهند و مي گويند: «به يادگار از من داشته باشيد.»
علي آقا مي گويد: «بدهيد به يکي از اين بچه ها.»
آقا مي فرمايند: «نه، ‏مي خواهم نزد شما باشد.»
چنين بزرگواري قدم رنجه کرده بود و به خانه من آمده بود. بارها به خودم گفته بودم اين جوان عاقبت شهيد مي شود، اما دلم نمي خواست باور کنم .يادم است دفعه سوم بود که علي آقا به سختي مجروح شده بود و به بيمارستان شهيد مصطفي خميني اعزام شده بود چون در دفعات قبل که با او آشنا شده بودم، ‏چنان روح مادرانه اين بنده ضعيف را تحت الشعاع قرار داده بود که وقتي شنيدم در بيمارستان است يک دقيقه هم نتوانستم در خانه بمانم. تا مرا ديد، ‏مثل فرزند خودم قسم داد و گفت: «الهي دورتان بگردم مادر، ‏برگرديد. من ديگر به جراحت و جراحي عادت کرده ام. چرا وقت خودتان را ضايع مي کنيد؟ خدا را خوش نمي آيد خودتان را خسته کنيد.»
چند روز بعد قرار بود علي آقا را عمل کنند؛ اما هر وقت مي پرسيدم، ‏مي گفت: «گفتند احتياج به عمل نداري.»
‏مي خواست خيالم راحت باشد و برگردم؟ اما من قبلاً وقت عملش را پرسيده بودم.
روزي براي انجام کاري به منزل يکي از اقوام رفتم. وقتي برگشتم، ‏سرپرستار، ‏جلوي مرا گرفت و گفت: «علي آقا مرخص شده اند.»
خيلي غصه خوردم. چشمهايم پر از اشک شد و گفتم: «قرار بود عمل بشوند ...»
سرپرستار که حال مرا ديد، گفت: «مادرجان، ‏علي آقا اينجا هستند. به خاطر اينکه مزاحم شما نشوند، ‏گفتند بگوييم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.»
‏تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحي بود. وقتي او را بيرون آوردند و در اتاق خودش روي تخت گذاشتد، ‏ديدم در همان حالت بيهوشي، ‏مي گويد:يا فاطمه، ‏يا فاطمه، ‏بچه ها مواظب باشيد، ‏تانکها آمدند. بخوا بيد زمين.

 


دکتر و پرستار و آقاياني ديگر در اتاق جمع شده بودند و باهم گريه مي کردند. اي خداي بزرگ تو سعادتي را نصيب من کردي که تا عمر دارم شکرگزارت خواهم بود. بودن و ديدن چنين بزرگاني افتخار اول و آخر زندگي من است. چون فهميدم مؤمن به چه کسي مي گويند. ما همه ديديم هر مريض يا مجروحي ،بعد از اينکه به هوش مي آيد، ‏چشمش به دنبال آشنايي مي گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکين دردش بشود. بعد از مجروحيت علي آقا و عملي که روي او انجام شد، ‏وقتي به هوش آمد، دعايي را زير لب زمزمه مي کرد و مي گفت: «مادر، ‏شما آن دعايي را که در خواب مي شود با رفتگان ملاقات کرد، ‏داريد؟»
گفتم: «حالت خوب است پسرم؟ درد نداري؟»
‏گفت: «يادتان باشد که برايم بياوريد.»
من نگران او بودم و او اصلاً در اين دنيا نبود. چاره اي نداشتم.
‏فردا که به ملاقاتش رفتم، ‏کتاب مفاتيح را هم برايش بردم. سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، ‏ديدم خيلي خوشحال است. گفت: «ديشب، ‏خواب اکبر و ابوالفضل و بچه هاي ديگر را ديدم و با آنها حرف زدم.»
‏چيزهايي هم خواسته يا پرسيده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شهيد شده بودند و من دلم به علي آقا خوش بود.
چند روز بعد از او پرسيدم وقتي دعاي خواب ديدن را خواندي، ‏چي خواب ديدي؟ گفت:
شب اول خواب ديدم اکبر محمد حسيني و ابوالفضل (سنجري) دارند صف نماز بچه هاي رزمنده را مرتب مي کند تا بعد از نماز با آنها وارد عمليات بشوند. پرسيدم: «شما کجا هستيد؟ اينجا چه کار مي کنيد؟» گفتند: «هيچي. آمده ايم بچه ها را ببريم عمليات.» گريه کردم و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمي بينم؟» اکبر گفت: «ما هميشه با شما هستيم. هيچ وقت از شما جدا نمي شويم.»
بعد از تعريف اين خوابي که ديده بود، ‏خيلي گريه کرد.
‏يک بار هم خودم خواب ديدم که اکبر، به همراه رزمنده اي ديگر که نمي شناختم، به منزل ما آمد؟ اما خيلي عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزي پيش من باشيد.» اکبر گفت: «نه، ‏بايد برويم.» از در بيرون نرفته بودند که خانمي با يک دسته گل بزرگ و بسيار زيبا وارد شد. شاخه اي به اکبر و شاخه اي ديگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببينم، ‏موفق نشدم. به خانم گفتم: «شما کي هستيد؟ اين گلها را چه کسي فرستاده؟ گفت: «اينها را خانمم فرستاده براي رزمندگان. هر رزمنده، ‏يک شاخه گل.»
فردا صبح شنيدم راديو مارش حمله مي زند . چند روز بعد گفتند که عليرضا محمدحسيني، ‏برادر اکبر آقا شهيد شده است.
‏در آخر هم که ديديم خودش هم شهيد شد. اما وقتي شنيدم تا چند ساعت باور نمي کردم. وضع و حالي داشتم که ديگر نمي تو انستم خودم را کنترل کنم.
‏همسايه ها، ‏اين حقير را به عنوان زني صبور مي شناسند. من حتي‏در شهادت ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که براي ديگر شهيدان! اما وقتي خبر شهادت علي آقا را شنيدم، ‏احساس کردم صدايي از گلويم خارج مي شود که نمي توانم از آن جلوگيري کنم. فقط يادم هست که همسايه ها آمدند و تعجب کردند. دست خودم نبود. هرچه فرياد مي کشيدم، ‏آرام نمي شدم. تمام زندگي من، بعد از ابوالفضل، ‏پر از خاطره هاي علي آقا بود. به منزل آنها که رفتم، ‏اتاقي را به من نشان دادند که جز بوي عبادت و شب زنده داري، ‏چيزي نداشت. مهر نمازي را ديدم که گفتند از خاک جبهه درست کرده بود و بر آن سجده مي کرده است. اگر علي آقا گمنام به شهادت نرسيده بود، ‏خاک آرامگاهش را تربت مي کردم.

يزدان پناه:
او مثل خوني بود که در رگهاي ما جاريست. اگر مي بينيد ما الان نفسي چاق مي کنيم به خاطر اين است که او هنوز هست، ‏که اگر نبود پس چرا ما بايد زنده باشيم. يادم است. آخرين بارکه با علي آقا بودم، در مزار شهداي کرمان بود. هفته بعد از آن قرار بود ‏او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند. آن روز، ‏مثل هميشه، از هر دري صحبت کرديم و در جريان مسائل قرار گرفتيم؟ از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصي و تعبير و تفسير جريانات انقلاب. از ديدگاههاي اسلامي و عرفاني هم سخن گفت. و چقدر شيرين و جذاب تحليل مي کرد؟ آنچنان که از تاثير کلام صادقش هرچه مي گفت، بر دل مي نشست. البته آن روز من يک ساعت بيشتر نمي تو انستم آنجا بمانم و قرار مهمي داشتم؟ اما دو ساعت گذشته بود و من همچنان مشتاق صحبتهاي او بودم. اعمال او همه درس بود. خدا با آقا امام حسين (ع) محشورش کند، هنوزم دلمان از حرفهايش مي لرزد .شنيدم که وقتي علي آقا در منطقه سومار از ناحيه فک مجروح شد، ‏برادر فولادي به بيمارستان در تهران مي رود تا از او عيادت کند. علي آقا از اينکه در اين عمليات شهيد نشده، ‏اظهار ناراحتي مي کند و مي گويد: «سعادت نداشتيم. خوشا به حال محمود اخلاقي که اين سعادت نصيبش شد.» بعد گريه مي کند و مي گويد: «من مي دانستم شهيد نمي شوم.»
برادر فولادي تعجب مي کند و مي پرسد: «از کجا مي دانستي؟»
علي آقا مي گويد: «خداوند آنچنان به بنده خودش نزديک است که ذرات فکر او را هم مي خواند. ما وقتي براي عمليات به راه افتاديم، ‏کنار تپه اي، ‏چشمه اي زلال ديدم. وقتي به چشمه نگاه کردم، با خودم گفتم وقتي برگردم، ‏در اين چشمه آب تني مي کنم. خداوند هم به اين حقير فرصت داد تا آرزوي لذات دنيا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال، ‏سد فيض شهادتم بشود.
‏برادر خوشي از شنيدن اين خاطره هق هق گريه اش بلند مي شود و مي گويد هر روز که مي گذرد تازه مي فهميم او چه بود و چه کرد. از نحوه آشنايي آنها که مي پرسم مي گويد:بعد از عمليات رمضان، ‏در سنگر مشترک فرماندهي و مخابرات منطقه کوشک، با او آشنا شدم. همان لحظه اول که نگاهش کردم، ‏حالت غيرقابل توصيفي در سيماي او ديدم که خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نيازش فهميدم بايد داراي درجات عالي ايماني باشد. در دو عمليات، ‏خدمت ايشان بوديم؛ اما چون مي دانستيم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنويات، براي جبهه لازم و مفيد است، ‏به هر ترفندي، از جلو آمدنش ممانعت مي کرديم. پر واضح بود شهادت ايشان، ‏موجب خلأ عظيمي در روحيه بچه ها بود. يکي از ترفندهاي ما اين بود که مي گفتيم: «علي آقا، ‏شما مسئول مخابرات يگان هستيد. اجازه بدهيد يکي از بچه هاي بيسيم چي همراه ما بيايد تا وقفه اي در کار مخابرات ايجاد نشود.»
چون فقط قصد خدمت داشت، ‏قبول مي کرد؛ اما آثار دلخوري در چهره اش هويدا بود. با اين حال، ‏چيزي نمي گفت.

‏ حسن سراجيان مقدم :
من اصلاً زير نظر اين بزرگوار فهميدم کجاي خلقت قرار گرفتم. يادم است زماني که به جبهه اعزام شدم، شايد بيشتر از دوازده سال نداشتم.
‏ روزي، ‏در سنگر اجتماعي که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بودبا جواني آشنا شدم که چهره خيلي روحاني و نجيبي داشت. بعداً شنيدم علي آقا ماهاني است. علي آقا علاوه بر کار مخابرات مسئول آموزش قرائت قرآن هم بودند. من آن موقع بيشتر به اسلحه و جنگ و شر و شور علاقه داشتم. اين بود که وقتي جلسه تشکيل مي شد، ‏به قولي جيم مي شدم. وقتي علي آقا متوجه شد، ‏بدون اينکه بخواهد حرفي بزند، ارتباط خيلي خوبي با من برقرار کرد که اول فکر کردم مي خواهد به شکلي از من حمايت کند؛ اما وقتي متوجه شدم چه افکار بلند و سازنده اي دارد، رشته الفت و دوستي ديگري برقرار شد. تا آنجا که يادم مي آيد، هيچ وقت با حرف براي اثبات قضيه اي اقدام نمي کرد؛ بلکه با عمل نشان مي داد. در مورد گريز پا بودن من از جلسات قرآن هم همين طور عمل کرد. چون علاقه داشتم هميشه در کنارش باشم، ‏لاجرم در جلسات قرائت يا آموزش قرآن هم شرکت مي کردم. کم کم چنان علاقه اي به قرآن پيدا کردم که براي خودم هم باورکردني نبود. ريشه اين علاقه هم در تفسير سوره مومنون توسط علي آقا بود. بعداً، ‏و حتي اين روزها هم هر وقت قرآن را باز مي کنم، ‏اول سوره مومنون را مي خوانم. هنوز هم اثر تفسيري که علي آقا از اين سوره کرده بود، ‏مرا تکان مي دهد.
کاش آن روزها تکرار مي شد و من باز هم دوازده سال داشتم. تا به پاي او مي افتادم و التماسش مي کردم، ‏هر چه مي داند به من ياد بدهد. آن هم با چنان روحيه پيگيري خوبي که داشت. هيچوقت يادم نمي رود در عملياتي من و علي آقا بي سيم چي بوديم، در روزهايي که هنوز پي به بزرگواري اش نبرده و همان طفل گريز پا از مکتب قرآن بودم. يادم مي آيد که خط ارتباط بيسيم خلوت بود. به همين خاطر بيکار نشسته بودم . صداي رمز را که شنيدم، ‏جواب دادم. علي آقا بود. پرسيدم: «امري داريد علي آقا؟»
خيلي صميمانه گفت: «مي خواستم ببينم کجاي کاري؟»
‏اول متوجه منظورش نشدم خودش گفت: «چيزي از قرآن را حفظ کردي يا نه؟»
‏با شر مندگي گفتم: «والله، ‏علي اقا، ‏فعلاً نه.»
‏گفت: «موفق باشي . حالا هرچي که از حفظ داري، برايم بخوان.»
‏سوره والعصر را که در مدرسه از حفظ کرده بودم، ‏خواندم. خيلي خوشحال شد و احسنت گفت. من از شرمندگي آب مي شدم، ‏او مرا تشويق مي کرد.
سرانجام اصرار او باعث شد حافظه ام را براي حفظ آيات قرآن به کار ‏گيرم.
برادر خوشي مي گويد او ذاتاً مدير و مدبر بود. هر کاري که انجام ميداد نظم بخصوص خودش را داشت. فراموش نمي کنم.
علي آقا، ‏به عنوان مسئول مخابرات لشگر، ‏شيوه خاصي را براي گزينش بيسيمچي به کار گرفته بود. تقوا، اصل لازم کار کردن با او بود. اگر کسي ضعف اطلاعاتي داشت، ‏مهم نبود. کمتر از يک ماه بعد، ‏همان آدم بحثهايي مي کرد و اعمالي انجام مي داد که به باور نمي آمد. من هنوز هم نفهميده ام که چه چيزي در وجود علي آقا بود. ما افراد مؤمن و متقي کم نداشتيم؟ آدمهايي که اهل نماز و بندگي شبانه و روزانه بودند؟ اما يک نگاه او کافي بود که کسي را دگرگون کند. همين رفتار و کردار والاي او سبب شده بود که هر کس مي خواست با او کار کند، بايد راست پيشه و مؤمن مي بود. بعد با عشق و علاقه کار را ياد مي داد، حرفها و رمزها را مي آموخت و يکباره در يک مانور آزمايشي، آنها را امتحان مي کرد. معتقد بود که صداي بيسيمچي نبايد بلرزد. اگر صدايش بلرزد، يعني ترسيده است. و هرکس بترسد، زودتر زمينگير‏مي شود. مي گفت: «بيسيمچي، گوش و چشم و زبان فرمانده است. صدايي که از بيسيم مي آيد، بايد نشاندهنده شجاعت و قوت باشد؛ نه ترس و ضعف.»
با گزينش صحيح او، ما هميشه بهترين و نمونه ترين نيرو هاي مخابراتي را داشتيم.

منصور صومعه :
در بندرعباس بوديم که ديديم علي آقا با يک دوچرخه وارد شد. حالا اين دوچرخه را با چه سختي بار اتوبوس کرده و آورده بود، بماند؛ در صورتي که بسيج براي انجام کليه کارها وسيله نقليه داشت و همه استفاده مي کردند. شخصيتي مثل علي آقا که جاي خودش را داشت. اما تا زماني که آنجا بود، از همان دوچرخه استفاده مي کرد. با ‏اينکه مي دانستيم هيچ حقوقي از بسيج نمي گيرد و حق دارد از امکانات بيت المال استفاده کند.
‏بسيج بندرعباس، در بلواري واقع شده بود که وسيله هاي نقليه براي دور زدن و رسيدن به بسيج مي بايست تا انتهاي آن مي رفتند. علي آقا هم با آن وضعيت شديد مجروحيت از ناحيه دست و پا، رکاب زنان، بلوار را از همان بريدگي انتها دور مي زد و مي آمد که مدت زيادي طول مي کشيد؛ با اينکه مي توانست به راحتي دوچرخه را به اين طرف بلوار بياورد و مستقيم وارد بسيج بشود. با اعتقاد راسخ مي گفت: رعايت اين موارد، ‏مطابق شرع و عرف جامعه است. بهتر از هر کس هم بسيجي بايد رعايت کند.»
مطلبي ديگر که به نظرم رسيد اين است که بگويم شما حتماً يکي از شعار هاي بچه هاي بسيج را هنگام تمرينات رزمي شنيده ايد که هنگام انجام اين حرکات، ‏مربي سؤال مي کند روحيه؟ و بچه ها جواب مي دهند: عاليه! اين يعني چي؟ يعني اينکه ما در سخت ترين شرايط خودمان را نمي بازيم. من اين حفظ روحيه را به نحو شايسته اي در ايشان ديده بودم يعني مقاومت علي آقا در برابر مصايب و مشکلات و دردهاي جسمي، ‏براي همه درس بزرگي بود. گاهي اوقات بدون اينکه متوجه بشود، ‏در چهره ايشان خيره مي شدم و مي ديدم از فشار درد، ‏عرق به صورتش ـ نشسته است؛ اما به روي خود نمي آورد. وقتي در چنين لحظاتي نگاهمان باهم تلاقي مي کرد، ‏همان چهره عرق کرده از درد، ‏با گشاده رويي تبسم مي کرد. بارها شده بود که بچه ها دور هم جمع مي شدند و ورزش مي کردند. يکي شنا مي رفت، ‏يکي طناب مي زد ... و هر کس سعي مي کرد از ديگري پيشتر باشد. نوبت به علي آقا که مي رسيد، ‏از همه جلوتر بود. با زبان عمل مي فهماند که اين جراحتها باعث ضعف بدن و روحيه من نخواهد شد.

مصطفي منصوري :
ما را به ياد کسي مي اندازيد که مي ترسم در موردش حرف بزنم، ‏خدا را شاهد مي گيرم که نمي خواهم بزرگ نمايي کرده باشم. اما شما تا حالا شنيده ايد وقتي نام يکي از بزرگان عالي مرتبه دين مبين اسلام مي آيد، ‏کسي بگويد خدا بيامرزدش؟
من در حال حاضر چنين حالي دارم. نمي دانم چه بگويم. فقط مي توانم به روح عالي مرتبه اش صلوات بفرستم و بسنده کنم به چند مطلب و زبان قاصرم را به کام بگيرم. يادم مي آيد دهلران بوديم، ‏و تابستان خيلي گرمي بود. به همين خاطر،بچه ها براي خنکي به هر گوشه وکناري مي رفتند؛ مخصوصاً بعد از ظهرها که اوج گرما بود و مجبور بوديم به زير درختها پناه ببريم يا تني به آب بزنيم. در همين روزها، ‏علي آقا داخل آسايشگاهي که مثل کوره گرم بود، ‏مي نشست. چند روز اول فکر مي کردم کاري دارد. بعد به خودم گفتم: چه کاري ارزش تحمل اين همه گرما را دارد؟
يک روز که طبق معمول از آسايشگاه بيرون نيامد، ‏رفتم بپرسم که چطوري اين گرما را تحمل مي کنيد؟ واقعاً سؤالي برايم شده بود! وارد آسايشگاه که شدم، از تعجب نمي دانستم چه بگويم. ديدم روي يک دسته پتو که هميشه گوشه آسايشگاه بود، ‏نشسته است و از پنجره به بيرون نگاه مي کند؛ در حالي که آفتاب از پشت شيشه به داخل و روي او مي تابيد. سلامي کردم و گفتم: «علي آقا، ‏همه بچه ها دنبال جاي خنک مي گردند، ‏آن وقت شما روي اين پتوهايي که خودشان گرمند،آن هم پشت شيشه نشسته ايد؟»
علي آقا اول سکوت کرد؛ اما وقتي ديد هنوز ايستاده ام، ‏گفت: «اخوي، ‏به اين جسم نبايد خيلي زياد رو بدهيم. اگر زياد از حد به او توجه کني، ‏وبال گردنت مي شود.»
وقتي اين حرف را زد، ‏دلم خواست نزدش بمانم؛ اما هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که از آن گرما گريختم.
‏ممکن است اگر من بجاي ايشان بودم مي گفتم فعلاً دنبال جاي خنکي بگردم تا بعد ببينم خدا چه مي خواهد. پس چرا نرفت؟ چون علي آقا به راهي که مي رفت، ‏شک نداشت. معمولاً هم مرجعش قرآن بود. اگر قرآن را باز مي کرد و به بشارت تلخ يا شيريني برمي خورد، ‏همان را پايه و اساس برنامه ريزي کارهاي خودش قرار مي داد.
روزي که به همراه بچه ها عازم دهلران بوديم، ‏چهره علي آقا را خيلي متبسم و خوشحال ديديم. هر وقت تبسم مي کرد، ‏مي دانستيم که عمل خوبي انجام شده يا قرار است انجام شود. گفتيم: «علي آقا، ‏امروز خيلي خوشحال هستيد!»
‏گفت: «بله! چون استخاره کرده ام و قرآن جوابم را داده .»
‏بعد آيه اي را نشان داد و گفت: «يک بار که قرار بود عملياتي انجام شود، ‏استخاره کردم و اين آيه آمد که بشارت به فتح و ظفر مي دهد. امروز هم استخاره کردم و همين آيه آمد.»
‏بعد با کلامي محکم به بچه ها قول داد که ما حتماً پيروز مي شويم. بچه ها هم چون به او اعتقاد داشتند، خيلي خوشحال شدند. حالي پيدا کردند که انگار از ميدان پيروزي مي آيند. استخاره علي آقا هم کار خودش را کرد. چون بعداً همين طور شد که گفته بود.‏حالا شما مي فرمائيد در مورد ايشان بيشتر توضيح بدهم. والله نمي توانم. چون از عهده زبان من برنمي آيد. فقط اجازه بدهيد به عنوان هديه اي به آقا امام زمان، و تبريک به داشتن چنين رهروي، ‏صحنه شهادت اين بزرگوار را نقل کنم.
‏گرما گرم عمليات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، ‏آقاي مهاجراني و يک جمع ده ـ پانزده نفري از بچه هاي مخلص بسيج و سپاه به شدت مجروح و شهيد شدند. به توصيه آقاي مهاجراني، براي شناسايي و آوردن کمک به راه افتا دم. بعد از ساعتي، ‏به يک کانال ارتباطي رسيدم و صدايي شنيدم. جلوتر رفتم، ‏ديدم برادر خليلي است. گفتم: «چي شده؟»
گفت: «تير خورده ام.»
‏از کانال پايين رفتم، ‏زير بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالاي کانال فرستادم. ظاهراً در آن وضعيت، همراه بچه هاي امدادگر زير آتش قرار گرفته بودند. جلوتر که رفتم، ‏در زير آن آتشي که مي باريد، ‏شنيدم يک نفر با صداي بلند دعا مي خواند. علي آقا بود. کنارش رفتم و گفتم: «چرا با بچه هاي امدادگر نرفتي؟»
‏گفت: «خليلي، ‏وضعش خيلي بدتر از من است.»
‏دوباره نگاه کردم پوتين اش متلاشي شده بود و من فقط مچ پايي را مي ديدم که به پوستي آويزان است. از ناحيه مچ به بالا هم رگهاي سوخته بيرون زده بود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: خليلي آن پايين است. هنوز امدادگرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.»
سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم. همان دم، ‏احمد اميني هم رسيد. سراپا خون آلود بود. فهميدم ترکش خورده است؛ اما مي گفت زخم من مهم نيست؟ اذيت نمي کند. با کمک اميني، علي آقا را کول کرديم و به طرف جايي که برادر خليلي افتاده بود، برديم. نمي دانستيم چه کار کنيم؟ امدادگرها کم بودند. چند نفر از آنها زخمي شده و تنها سه نفر باقي مانده بودند. علي آقا به محض ديدن خليلي اشک در چشمهايش پر شد. خليلي گفت او را به طرف علي آقا ببريم. اين دو را به هم نزديک کرديم. به زحمت دستهاي همديگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزديک کردند؟ اما حرف نمي زدند؟ فقط گريه مي کردند. امدادگرها خواستند حرکت کنند؟ اما به دليل کمبود نيرو، فقط يکي از آنها را مي شد انتقال داد. نفر دوم بايد منتظر مي ماند. علي آقا گفت:‏... خليلي ...
خليلي مي گفت : ... علي آقا ...
‏سرانجام با فرياد التماس علي آقا، برادر خليلي را به سرعت به عقب منتقل کردند. يکي از امدادگرها هم نزد علي آقا ماند. صحنه کربلا بود و روز تيغ. خون گريه مي کر ديم.
امدادگرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علي آقا آمدند. مي گفتند آمبولانسها هنوز نمي توانند داخل اين قسمت از منطقه بشوند. دوباره علي آقا را روي برانکارد گذاشتند و به راه افتادند. هنوز چند صدمتر از راه را طي نکرده بودند که مي بينند يک نفر بسيجي در حالي که به شدت زخمي است، به زمين افتاده و با التماس مي گويد: «بر ادران، مرا هم با خود ببريد. نگذاريد اينجا در تنهايي بميرم. حالا شب است و آدم نمي داند چه خواهد شد؟»
‏علي آقا که اين صحنه را مي بيند، به امدادگرها مي گويد: «مرا به ‏زمين بگذار يد.»
‏امدادگرها اعتراض مي کنند که اين درست نيست؛ ما فعلاً براي شما ماموريت داريم. دوباره برمي گرديم! اما علي آقا آنقدر اصرار مي کند که مجبور مي شوند آن بسيجي را به جاي او به عقب انتقال بدهند.
‏آن منطقه، ساعتي بعد دوباره به اشغال نيروهاي دشمن درآمد و قبل از آن، ساعتها زير آتش خمپاره و آتشبارهاي ديگر بود. کسي نمي داند او چگونه به ديدار يار رفت؛ اما همه مي دانند که او دنيا را براي چنين روزي مي خواست تا يکه و تنها، در معصوم ترين لحظات، ‏معشوق را چنين سرخ و خونين دربر گيرد.
‏حرفها تمام نشده است. اما هق هق گريه، ‏مي دانم مجال بيشتر گفتن را نخواهد داد ...

سيد حسين موسوي:
سالهاي قبل از شهادت پسر عمه ام ابوالفضل سنجري، در حقيقت عامل اين سعادت عظما ابوالفضل بود. اوايل ارتباط چندان گسترده نبود، يعني در واقع قبلاً يک بار علي آقا را در زمان مجروحيتش در بيمارستان حاج آقا مصطفي خميني تهران ديده بودم، و مسلماً با روحيات و مقام والايش آشنا نبودم. تا اينکه برادر سعيد يزداني را که برادر خانم من هم بود، براي مداواي مجروحيت، به بيمارستاني در مشهد انتقال دادند. در راهروي بيمارستان. دنبال اتاق سعيد مي گشتم که ديدم يک نفر را روي تخت برانکارد مي برند که حالش هم خيلي وخيم است. نگاهش کردم.‏چهره اش به نظرم آشنا آمد . ناخود آگاه دستي به صورتش کشيدم.
چشمهايش را بازکرد. پرسيدم: «اسم شما چيه؟» گفت: «علي.»
‏گفتم: «علي چي؟»
‏گفت: «ماهاني!» از هوش رفت. ديگر سعيد از يادم رفته بود. دنبال برانکارد، ‏به اتاقي که درنظر گرفته بودند، ‏رفتم و کمک کردم تا او را روي تخت بگذارند. يک ساعت بعد که دوباره به هوش آمد، پرسيد: «شما کي هستيد؟»
‏گفتم: «من پسر دايي شهيد ابوالفضل سنجري هستم.»
‏تا اسم او را شنيد، ‏شروع به گريه کرد. بعد اشاره کرد که کيسه همراهش را بدهم. کيسه را دادم. از داخل کيسه، ‏ساعت گل آلود و بريده روزنامه اي را که عکس ابوالفضل در آن چاپ شده بود، ‏بيرون آورد و نشان داد. دوباره گريه امانش را بريد. حالا مطمئن شده بودم، ‏که او، ‏همان علي آقا ماهاني است. اتاق سعيد را پيدا کردم. او را هم با درخواست از پرستارها، به اتاق سعيد بردم. تا از هر دو نفر مواظبت کنم. چند روز بعد، حالش بهتر شد؛ اما درد شديدي داشت که فقط آثار آن را از نگاهش مي فهميدم، برعکس سعيد که خيلي آه و ناله مي کرد. هرگز در مورد مجروحيت خودش صحبت نکرد. مدت ده روز آنجا بودم. وقتي برگشتم، ‏تحولي در من ايجاد شده بود که مسير زندگي ام را تغيير داد.
چه کسي را مي ديدم؟ بارها اين سئوال را از خودم کرده بودم. واقعاً روحيات و شخصيت والاي او قابل تعريف نيست. هر کلامي براي بررسي ايشان لنگ مي زند. واقعاً من تا آن روز عاشق نديده بودم او هم عاشق امام حسين (ع) بود. وقتي در مورد اين آقاي شهيدان حرف مي زد، احساس مي کردي اين آدم در صحراي کربلا در رکاب ايشان بوده که اين همه در مورد خصوصيات سرورش اطلاعات دارد. از بدن پاره پاره آقا که صحبت مي کرد، فکر مي کردي زخمهايش را ديده.
خودش چه وضعيتي داشت؟ بدنش پر از ترکش بود. پايش لنگان و ‏مجروح بود . دستش، کمرش و شکمش اصلاً جاي سالمي نداشت. يک بار بدنش را ديدم. فکر کنم کتف چپش بود. اين کتف را به هرشکلي که پانسمان مي کردند، دوباره باز مي شد. علي آقا قيد پانسمان را زده بود. مي گفت: «من از اين زخمهاي ناچيز خجالت مي کشم.»
روزي آينه اي به دستش دادم تا با آينه اي نيز که از عقب گرفته بودم، ‏زخم کتف خودش را نگاه کند؛ زخم که چه عرض کنم، شکافي بزرگ. آينه را روي شکاف گرفتم. گفتم الان حالش دگرگون مي شود؛ اما ديدم با زخم حرف مي زند؛ نجواي عاشقانه مي کرد. حقير و کوچکش کرد. وقتي اين صحنه را ديدم، تا صبح خوابم نبرد.
‏حالا اگر باور مي کنيد بگويم. هر چند به باور نزديک نيست. چون‏هنوز او مرا رهبري مي کند. چقدر بايد بزرگ و بي نياز باشي. من مي ديدم که حجب و حياي علي آقا به حدي بود که پرستارها دائم ‏مي پرسيدند: «چرا ايشان هيچ درخواستي ندارد؟ مگر مجروح نيست؟»
ما هم که نمي دانستيم وضعيت داخلي اش چگونه است؟ خلاصه ‏چند روزي بود که به دليل مجروحيت شديد و عمل جراحي، دچار قطع و وصل شديد ادرار شده بود؛ اما نه به من گفته بود، نه به پرستارها.

‏روزي ديدم از فشار اين بيماري، صورتش تغيير رنگ داده،‏ پرسيدم: علي آقا، ناراحت هستيد؟ کاري از دست من برمي آيد! سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حياي عجيبي موضوع را گفت؛ طوري که اشک در چشمانم جمع شد. گفتم: «مرد مؤمن، من الان چند ‏روز اينجا هستم و نديدم تو يک آخ بگويي. مگر تو براي ما که اينجا‏ مي خوريم و مي خوا بيم، مجروح و زخمي نشده اي؟ «چرا اظهار شرمندگي مي کني؟»
سرش را دوباره از شرم پايين انداخت. اگر از من بپرسند افتخار ‏زندگي ات چه بوده، مي گويم: «آن ده روزي که من براي علي آقا لگن به دست گرفتم.»
‏جان مطلب اين است که من تا به امروز در خودم چيزي را که مي خواستم پيدا نکردم تا براساس آن خودم را يک رزمنده بسيجي معرفي کنم شنيدم که براي چندمين بار که علي آقا ناشناخته خودش را به جبهه مي رساند، مسئول تقسيم نيروها مي بيند جواني با جثه ضعيف و پاي ‏لنگان آمده، تقاضاي کار دارد. هر چه فکر مي کند، مي بيند اين جثه به ‏هيچ کاري جز کار در آشپزخانه نمي خورد.
علي آقا مدتي در آشپزخانه مشغول پوست کندن سيب زميني بوده که يکي از آشنايان، او را مي بيند و مي گويد: «اينجا چه کار مي کني علي آقا؟» معذرت خواهي مي کند. علي آقا متواضعانه خواهش مي کند ‏که به کسي چيزي نگويد. مدتي که مي گذرد، تحمل اين آشنا تمام ‏مي شود و همراه چند نفر ديگر از رزمنده هايي که علي آقا را ‏مي شناختند، به زور، او را از آشپزخانه بيرون مي آورند. مسئولان سپاه که متوجه مي شوند، خيلي عذرخواهي مي کنند؛ اما علي آقا خيلي ساده مي گويد: «من براي خدمت آمده ام، ‏چه فرقي مي کند؟»
اين است که من گاهي اوقات به خودم شک مي کنم. چون اعمالي از او ديدم که نمي توانم به خود بقبولانم من هم همان راهي را مي روم که اين شهداي عالي مقام! حالا از ديدگاهش بگويم.
‏از خصائص بارز علي آقا اين بود که ديگران را بهتر از خودش مي دانست. عمل و عبادات ديگران را با نگاه خاصي مي ديد و به آن غبطه مي خورد.
شبي براي نماز مغرب و عشا به مسجد کاشاني رفتم. علي آقا و برادرش آنجا بودند؛ اما به دکتر آخوندي که مشغول نماز بود. نگاه مي کردند و «الله اکبر» مي گفتند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم: «به چي دار يد نگاه مي کنيد؟»
گفتند: «نگاه کنيد، ‏ببينيد چقدر مخلصانه در نماز غرق شده اند. چه ارتباط خوبي با خدا برقرار کرده... الله اکبر الله اکبر ...»
نمي دانم اسم اين رابطه را چه بگذارم؟ بگويم استاد و شاگردي؟ يا چه چيزي؟ حقيقتاً ذهنم ياري نمي کند. بگذريم. يکي از مريدان علي آقا، ‏برادرش محمود بود، اما علي آقا به عکس اين قضيه اعتقاد داشت. محمود شايد هفت ـ هشت سال کوچکتر از علي آقا بود؛ اما آنطور که شنيده ايم، او هم به درجات والايي از معنويت رسيده بود. وقتي خبر شهادت محمود را به علي آقا مي دهند، چند بار با دست به زانو مي کوبد و افسوس مي خورد. همرزماش فکر مي کنند از غصه و داغ برادر است. وقتي تسليت مي گويند، ‏دوباره دست بر زانو مي کوبد و با لبجند مي گويد: «الله اکبر! ناقلا اينجا هم زرنگي کرد...»
ببينيد به چه کسي مي گويد زرنگ و چه کسي را رند و ناقلا خطاب مي کند. در کنار اين مطالب اجازه بدهيد شرمنده گي خودم را هم در مقابل چنين بزرگواري تعريف کنم، ‏تا متوجه بشويد تفاوت ديدگاه از کجا تا کجاست.
در پاسگاه زيد، ‏در لشکر علي بن ابي طالب (ع) بودم. بعد از آن دوستي ريشه دار با علي آقا آمده بودم تا او را که در لشکر ثارالله بود، ببينم. ماه مبارک رمضان و تابستان بود و گرما بيداد مي کرد. نشاني علي آقا را در «پل نورد» اهواز دادند. هر طوري بود، پيدايش کردم. وقتي ديدمش، از خودم خجالت کشيدم. لشکر، ‏اجازه روزه داري نداده بود؛ چون کسي يک ساعت بدون آب در آن گرما طاقت نمي آورد. اگر بچه ها روزه مي گرفتند، ‏سلامتشان به خطر مي افتاد. علي آقا با لب و دهان خشک دست در گردنم انداخت و با روي باز پذيرايي کرد، گفتم: «علي آقا، ‏خدا شاهد است، ‏به صلاح شما نيست که روزه بگيريد.»
تبسمي کرد و يک کلام جواب داد: «حالا بماند.»
چند دقيقه ا‏ي که نشستيم. علي آقا با هندوانه اي خنک برگشت. فهميد که خجالت مي کشم، ‏خودش هندوانه را قاچ کرد و به طرفم گرفت. گفتم: «در کنار شما باعث شرمندگي است.»
گفت: «اين حرفها نيست! آن طرف را بايد ديد عمل دنيا آنجا محک مي خورد.» دائم حرفهايي مي زد که خوردن اين هندوانه به من بچسبد.
‏حالا يکبار ديگر برگرديم بيمارستان، مطلبي را بگويم و تمام کنم، ‏که همين را هم که گفتم لايقش نبودم. الان که خوب فکر مي کنم مي بينم راه و نگاه و گفتارش عجيب نبود؛ اما براي ما که ياد گرفته بوديم تحت اللفظي دم از اعتقاد بزنيم، ‏باعث تعجب مي شد. علي آقا مي گفت: «راه را که انتخاب کردي، ديگر متعلق به خودت نيستي. اگر قرار است درد بکشي، ‏بکش؛ اما آه و ناله نکن. وقتي آه و ناله کردي، ‏متعلق به دردي؛ نه به راه.»
‏در اتاقي که او بستري بود، ‏رزمنده اي را آوردند که شب و روز فرياد مي کشيد و بيتابي مي کرد. کسي جرات نداشت به او دست بزند. علي آقا وقتي وضعيت روحي او را مي ديد، ‏تبسم مي کرد؛ نه اينکه مسخره کند.
روزي با آن کلام شيوا و جذابي که داشت، ‏حرفهايي به آن رزمنده زد و در آخر او را بوسيد. رزمنده که تحت تاثير قرار گرفته بود، ‏آرام اشک مي ريخت. علي آقا مي گفت: «برادرم اينقدر بيتابي نکن. خدا با ما است. همين.»
ديگر تا روزي که در بيمارستان بودم، ‏تنها خدا صداي اين رزمنده را شنيد.
من حالا بايد کلاهم را قاضي کنم و بگويم: ديدي سيدحسين، ‏رزمنده چه کسي بود؟ بله! همان بود که در ميان آتش و گلوله گفت خدا، و بالاخره هم پيدايش کرد ...

محمدرضاسخي:
با او در کرمان آشنا شدم، و بعد از اينکه فهميدم چه گوهر گرانبهايي را پيدا کردم، ‏ديگر او را رها نکردم. وقتي او را در جبهه ديدم، روزها و شبهاي پُربار زندگي من شروع شد. خدا وکيلي بايد بگويم که شبهاي منطقه، ‏به ياد ماندني ترين شبهاي عمر من است؛ به خصوص شبهايي که بحث مفيد و داغي پيش مي آمد و چانه همه گرم مي شد. در چنين لحظاتي آرزو مي کردم که اين شبها پاياني نداشته باشد. خوشبختانه بعضي شبها، چادر ما، مجلس تعريفهاي شبانه دوستان رزمنده بود. علي آقا هم به حساب دوستي مي آمد و بعضي اوقات، ‏به اصرار من، ‏شب را در چادر ما مي خوابيد. شبهايي که علي آقا صحبت مي کرد، ‏بهترين ساعاتي بود که احساس مي کرديم بر توانايي و دانايي ما افزوده شده است. عملش هم که جاي خودش را داشت؛ مثل پتک محکمي بود که فرود مي آمد، خواب گران غافل ترين آدمها را هم مي شکست. همان شبهايي که به اصرار پيش ما مي خوابيد، نيمه شب، پتوي خود ‏را روي يکي از بچه هاي سنگر مي انداخت و بيرون مي رفت. شبي‏دنبال او رفتم و ديدم که در آن هواي سرد زمستاني مشغول وضو گرفتن ‏شد. فهميدم به سنگر مسجد مي رود و نماز شب مي خواند. هرچند ‏هيچ وقت دلم نخواست خلوت روحاني اش را به هم بزنم، اما خيلي‏دوست داشتم بگويم: علي آقا، درست است که ما لياقت نداريم؛ اما حداقل پتوي خودت را روي ما نينداز تا خواب غفلتمان سنگين تر نشود.
هميشه اينطور بود. با قلبش حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيدي تا بداني مفهوم تأثيرپذيري چيست. اکثر اوقات هم سرش پائين بود و انگار لبهايش را به هم دوخته اند. اما امان از لحظه اي که به حکم عقل و شرع و دين لب باز مي کرد، کلمه به کلمه اش حساب شده و دقيق بود. بعد از شهادت اکبر محمدحسيني، ‏براي مجلس ختم به منزلشان رفتيم. در اين مجلس، ‏علي آقا هم حضور داشت.
‏فرصتي پيش آمد تا آيات قرآني تلاوت کند. سوره ياسين را خواند. بعد در بهت و حيرت همه شروع به تفسير کرد. به حدي تسلط داشت که همه مجذوب شديم. آن جلسه براي من درس عبرتي شد تا فکر نکنم هرکس که کمتر حرف مي زند، ‏لابد کمتر هم بلد است.
و خدا خودش بهتر مي داند که او براي هر عملي که انجام مي داد حسابي باز کرده بود يکبار در يک بحث و گپ اعتقادي، حرف پيش آمد و علي آقا چنين تعريف کرد: روزي مي خواستم براي انجام بعضي از کارهاي شخصي به اهواز بروم. به بچه ها هم گفتم من رفتم اهواز.
آمدم کنار جاده ايستادم تا با ماشينهاي صلواتي يکراست به اهواز بروم؛ اما يک ساعت از من ايستادن، همان و نيامدن حتي يک ‏ماشين، ‏همان. با خود گفتم: خدايا چطور است که هر وقت مي آمدم، اينجا پر از ماشين بود؛ اما امروز هيچ ماشيني نيست. ناگهان به ذهنم رسيد زماني که از سنگر بيرون آمدم، ‏غافل از ياد خدا گفته بودم: من رفتم اهواز، بي آنکه بگويم ان شاءالله. دوباره برگشتم سنگر و اين بار به بچه ها گفتم: من ان شاءالله به اهواز مي روم. اين دفعه چند دقيقه سر جاده نايستادم که ماشيني ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوي»
‏او بحث دنيا و آخرت را براي خودش حل کرده بود. احتياج به پيچ و خم گقتاري و کرداري نداشت، هر چند پيدا کردن همين راه که به نظر ساده مي رسد، ‏چندان هم سهل نيست.

خوب يادم مي آيد که در ستاد منطقه شش بودم که علي آقا ماهاني و مهدي سخي آمدند و گفتند: «مي خواهيم به جبهه برويم.»
‏من با توجه به اينکه مي دانستم علي آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحيه فک مجروحيت دارد گفتم: «کجا مي خو اهيد برويد؟ چه کاري آنجا از دست شما برمي آيد؟»
‏علي آقا با اين وصف تقوا و شجاعتش شهره بچه ها بود، ‏خيلي راحت جواب داد: «براي آدمي که مي خواهد خدمت کند، ‏راهي پيدا مي شود؟ من و مهدي، ‏هر کاري از دستمان بربيايد، ‏انجام مي دهيم.»
گفتم: «مثلاً چه کاري؟»
‏گفت: «آشپزخانه.» ديدم با اينها نمي شود طرف شد.
‏ ديگر حالا همه مي دانيم اين شهداء از آن خدا بودند. يک چند روزي آمدند، تا به ما بفهمانند، ‏راه درست آن است، ‏که آنها انتخاب کردند. احتياج نيست که ما بگوئيم آنها چطور خواستند و چطور شد، ‏بنده و همه بچه هاي معتقد، مي دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند.
‏روزي در خيابان حضرت امام کرمان داشتم مي رفتم که برادر اکبر شجره را ديدم. حال و احوالي کرديم و به ياد بچه ها گريستيم. برادر شجره تعريف کرد:
‏در منطقه که بودم، خواب ديدم شهيد علي آقا ماهاني روي کاپوت ماشيني نشسته است. رفتم جلو، ‏احوالپرسي کردم و گفتم: «علي آقا، کجايي؟» حرفي نزد؛ فقط يک جمله گفت: «بگو مهدي سخي هم بيايد پيش من.» يکهو از خواب پريدم و مهدي را که همسنگرم بود، از خواب بيدار کردم. گفتم: «آقا مهدي، ‏چنين خوابي ديدم.» آقا مهدي خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.»
‏چند وقت بعد، ‏به فاصله خيلي کمي، ‏مهدي هم در عمليات والفجر چهار به شهادت رسيد. اينها در دنيا پيوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند.

يوسف علويان:
بسياري از بزرگان گفتند ما شاگرد علي آقا بوديم . به خاطر همين من، ‏خجالت مي کشم بگويم او استاد من هم بوده ! من از خودش و روح ‏برفتوحش شرم مي کنم . خدا مي داند با چه صبوري مدتها اين حقير را تحمل کرد . مي دانم اگر امروز بود ، مي گفت : يوسف علويان ، مگر تو دوست و همرزم من نبودي، پس چرا عقب ماندي ... خوشا به سعادت تو علي آقا ، بدا به حال من ... يادم مي آيد تازه به منطقه ذليجان اعزام شده بودم که متوجه شدم دو نفر از اين عزيزان ، از لحاظ معنوي با ديگران خيلي تفاوت دارند . صفاي خاصي در صورتشان بود که ‏جلب توجه مي کرد . اين دو بزرگوار، علي آقا و برادر خليلي بودند که ‏بعداً همسنگري با اينها نصيبم شد . در اين مدت ، شبها آهسته و بدون سرو صدا بلند مي شدند و با معبود خود راز ونياز مي کردند . مدتي نگذشت ‏که از ذليجان به منطقه ذبيدات منتقل شدم . حالا درست يادم نمي آيد چطور شد که دوباره علي آقا را ديدم و قرار شد در سنگر مخابرات با هم باشيم ، اما قبل از اينکه در يک سنگر مشغول فعاليت بشويم ، چند روزي بلاتکليف مي رفتيم داخل مسجد تيپ حمزه، شبها را هم همان جا مي خوابيديم . در اين شبها بعد از شام، ‏علي آقا وضو مي گرفت و در حالتي روحاني ، شروع مي کرد به خواندن زيارت عاشورا . او مي خواند و گريه مي کرد ، من هم گريه مي کردم . با خودم گفتم : چه سعادتي داري يوسف علويان .
‏مدتي که از آشنايي ما گذشت ، ‏اين احساس که اگر او نباشد ، چه کنم؟ آزارم داد . فهميدم مريد روحانيت اين بزرگوار شدم . اما جدا از آن تأثيرات شگرف که در آن مدت کوتاه بر من گذاشته بود ، ‏حادثه اي باعث شد رشته الفت و پيوندم را نتوانم با او قطع کنم.
‏بيش از چند روزي که انگشتم آبسه کرده بود و به آن اهميتي نمي دادم ، نيمه شبي درد چنان فشار آورد که به تب ولرز افتادم . نه دکتري بود، نه دوا و درماني. در کوره تب مي سوختم . در همان حال ، ‏علي آقا مثل پروانه دور وبرم مي چرخيد و دائم دستمال خيس را بر سرم مي گذاشت . من لطف او را در حالي که از درد به خودم مي پيچيدم ، مي ديدم و از شرمندگي سرم را زير پتو مي کردم ، اما او مثل مادري که بر بالين فرزند بيمارش باشد ، ‏تا صبح بالاي سر من نشست . البته من مي خوا بيدم و هربار از درد بيدار مي شدم ، اما او را مي ديدم که دوزانو بالاي سرم نشسته است .‏صبح که طلوع کرد، ‏به جاي درد مندي، ‏شرمندگي، ‏وجودم را پر کرده بود .‏اما من براي او چه کرده بودم؟ هيچ! ‏او هميشه نه تنها در مورد من ، ‏بلکه ، ‏همه ، ‏احساس مسئوليت مي کرد از زمان همنشيني با علي آقا، به ياد ندارم کاري درخور توجه براي او انجام داده باشم . در کارهاي مشترک سنگرهم منتظرنمي ماند که مثلأ من ظرف بشويم، او جاروکند . بارها از شرمندگي نمي دانستم چه بگويم . به آرامي برمي خاست و مشغول تميزکردن دستگاههاي مخابراتي مي شد . يا پس از خوردن غذا که معمولاً آدم سنگين مي شود و حال و حوصله بلند شدن ندارد، دست سالم خود را به زانو مي گذاشت ، « ياالله» مي گفت و بلند مي شد تا ظرفها را بشويد. وقتي جلويش را مي گرفتي . مي گفت : «فلان کار را هم تو بکن . » البته آن کار را هم خودش مي آمد و انجام مي داد . اگر مي گفتي اجازه بده من ظرفها را بشويم، مي گفت : « شما درز شلواري را که پاره شده ، بدوز .» اگردر حال انجام کار ديگري بود، چيزي ديگر مي گفت، اما هنوز مشغول نشده بودي که وارد مي شد و مي گفت : « اجازه بده ، اين کار را هم من انجام مي دهم .»
‏روزي گفتم : « علي آقا ، اين دفعه ديگر نوبت من است و نمي گذارم شما زحمت بکشيد . » اين بارهم ضمن انجام کار، با حالتي دلنشين گفت: «هول نشو برادر. اگه من اين کارها را انجام ندهم، پس چه کار کنم؟ من کار ديگري بلد نيستم .»
‏اين بزرگواري در همه شئونات زندگي اش به چشم مي خورد و باعث مي شد تا هر کس به او مي رسد، نتواند از او دل بکند .
‏و اين از جاذبه هاي معنوي علي آقا بود که وقتي مدتي در جايي مي ماند و ديگران، شناختي از او پيدا مي کردند، مثل پروانه به دورش حلقه مي زدند و بعد ، حرف و سؤال و جواب بود که رد و بدل مي شد . وقتي من اين صحنه ها را مي ديدم، دلم مي گرفت، چون فکر مي کردم او بايد بيشتر با من که رفيق سنگر او هستم، باشد .
روزي ديدم آقاي مصطفي مؤذن زاده و علي آقا روي دو تخته سنگ نشسته اند و آهسته حرف مي زنند . خيلي دلم مي خواست بدانم چه مي گويند. تصور من اين بود که دارد سفارش عليرضا حسني، ‏جوان ريزنقش تازه ملحق شده به ما را مي کند؛ غافل از اينکه آقاي مؤذن زاده آمده بود تا از محضر علي آقا کسب فيض بکند!
‏صحبت اين دو که تمام شد، ‏مهدي سخي که از بچه هاي، اطلاعات عمليات بود، ‏پيدايش شد . مهدي به لحاظ نوع مسئوليت و خصوصيات فردي، ‏با همه کس نمي توانست مأنوس باشد ، اما چنان دلبسته علي آقا بود که به قولي، ‏بدون وضو اسم او را نمي آورد . نيم ساعتي هم اينها با هم اختلاط کردند. ديدم انگار علي آقا ما را تنها گذاشته و اگر اينطوري پيش برود، ‏فاتحه من خوانده است . آماده شدم بروم به ايشان بگويم : «پس سهم ما چي مي شه» که به خودم نهيب زدم. اين اولين باري بود که حسادت به سراغم آمده بود.
‏آن اوايل که تازه باهم آشنا شده بوديم شبها ، اگر فرصتي پيش مي آمد ، ‏با علي آقا مي نشستيم و از هردري صحبت مي کرديم . شبي پرسيد : « قبلاً کجا بودي و چه کار مي کردي؟»
‏من هم از زندگي خودم گفتم : از اينکه يتيم بودم و سختيهاي زيادي کشيدم . بعد روزي را گفتم که در جبهه جانباز شدم ... و خلاصه ما گفتيم و او شنيد تا رسيدم به اينجا که مدتي هم شاگرد حاج آقا شوشتري بودم و از محضر ايشان استفاده کردم . علي آقا ديگر مرا رها نکرد ، پرسيد : « از حاج آقا چي ياد گرفتي؟»‌ تقويمي داشتم که مطالب و احاديث را در آنجا يادداشت مي کردم. گفت: «احاديث را بخوان.» احاديث را برايش خواندم. پرسيد: « تفسير حاج آقا چطوري بود؟ »
شروع کردم به خواندن تفسير حاج آقا که آنها را موبه مو نوشته بودم . آنقدر پرسيد که حوصله ام سررفت ؛ او داشت مرا براي يک دوستي ايماني محک مي زد .
‏از خصوصيات مهم ديگر ايشان اين بود که سفت و سمج نبود. راه را مي شناخت . نمي خواست کسي را به اجبار به راه بياورد . هر چند با او که همراه مي شدي، ‏تا آخر مي رفتي . اوايل به شکلي گريز پايي ام را در لفافه گوشزد مي کرد. مي دانستم مي خواهد مرا تو خط بياورد .
‏شبي بيدارم کرد و گفت : « نمي خواهي نماز بخواني؟»
وقتي ديدم در آن سرماي زمستان منطقه زبيدات که سنگ هم مي ترکيد ، ‏يک فاصله طولاني را رفته و با آب تانکر يخ زده وضو گرفته و مي خواهد نماز شب بخواند، خجالت مي کشيدم که بلد نشوم . مي گفتم : «چرا ، همين الان بلند مي شوم . » اما هنوز قدمي از من دور نشده بود که در خواب غفلت مي افتا دم و صبح بيدار مي شدم .علي آقا براي هر کسي روشي داشت . زور نمي گفت : اما تلاشي مي کرد لذت عمل را بچشاند، ‏بعد ديگر کاري به کارت نداشت . چندين شب، ‏کار علي آقا همين بود. وضو گرفته مي آمد و بيدارم مي کرد ، اما دريغ که چند ثانيه بعد دوباره در بستر خواب مي افتادم. با اين احوال ، ‏علي آقا کسي نبود که به اين راحتي برنامه ريزي خودش را قطع کند.
شبي ، به هرسختي که بود، بلند شدم . وقتي آب سرد ، ‏خواب را از سرم پراند ، ‏تازه متوجه شدم چه لذتي دارد در اين شبهاي خلوت ، ‏با خداي خودت تنها باشي و حرف بزني . همان جا به زمين نشستم دستانم را به آسمان بلند کردم. لذت اولين نماز شب چنان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام ديگر هيچ وقت نشنيدم علي آقا حتي يک کلام در مورد نماز شب با من حرف بزند . به اصطلاح افتاده بودم تو خط .
‏از عزت و بزرگواري او اينطوري بگويم که آن روزها با علي آقا شب و روز در يک سنگر زندگي مي کرديم . بعضي وقتها هم براي وضو گرفتن با هم بيرون مي رفتيم . به خاطر لطفي که خدا شامل حالم کرده بود ، ‏ارتباط تنگاتنگي با هم داشتيم ،‌ اما حالا بعد از چندين سال مي گويد که علي آقا پاشنه پا نداشته و به خاطر اينکه کسي را به زحمت نيدازد، ‏بعد از عمل جراحي، پاشنه چوبي ساخت خودش را جايگزين کرده بوده است .
‏مي پرسم : « چطور؟ »
‏مي گويد : «پايش که اينطور شد ، چشم در چشم فرمانده اش گفته : يک خراش کوچک است ... چطور مي پرسي چطور؟ »
‏ما در يک سنگر زندگي مي کرديم و من مي ديدم مي لنگد، اما مي گفت : «فکر کن مادرزادي است .» گاهي با خود مي گويم : کاش همان روز که پرسيده بود : مجروح هستي، ‏جاي آن زخم کوچکم را نشان نمي دادم و نمي گفتم : « نگو علي آقا بدجوري هم مجروح جنگم...»
‏البته تاثير افکار و روحيات علي آقا را نمي شود اندازه گيري کرد. بر هر کس هم به شکلي تاثير مي گذاشت. بارها با افراد بي اعتقادي به صحبت مي نشست و جرقه اي در ذهنشان مي زد که وقتي مي رفتند و به جايي مي رسيدند ، موجب غبطه ما مي شدند.
‏بارها خود من تا نزديکي دامهاي شيطاني پيش مي رفتم،‌ اما علي آقا با دو کلمه نجاتم مي داد وقتي محرم رازم مي شد و گناهي پنهاني را با او درميان مي گذاشتم، با جمله اي دلم را مي لرزاند تا درهاي آمرزش خداوند به رويم باز شود . همچنين از گناهاني صحبت مي کرد که از بس همه مرتکب مي شوند، ‏ديگر آنها را گناه به حساب نمي آورند. آن وقت با سخنانش، ريشه ارتکاب گناهان عمدي را مي خشکاند و آهنگ گناهان غير عمدي را به شدت کند مي کرد.
‏من شرمنده هيچوقت آن روز را فراموش نمي کنم. هنوز هم عرق شرم پيشانيم خشک نشده خدا رحمت کند رفتگان همه را . باباي خدا بيامرز ما عادت داشت هروقت خيار مي خورد ،‌ ‏ته اش را هم به پيشاني مي چسباند و مي گفت : « ته خيار ، ‏سردرد را خوب مي کند» روي اين حساب ، ‏من هم از کودکي عادت کرده بودم که همين کار را بکنم؛ مگر در مهماني و مجاس که خجالت مي کشيدم. ‏يادم مي آيد مقدار زيادي خيار به سنگر ما آورده بودند من بنا به عادت قديمي،‌ ‏خيار را خوردم .و ته آن را به پيشاني چسباندم، اما بدون اينکه متوجه بشوم ، ‏اصطلاح محلي ته خيار را به زبان آورده بودم .
با نگاهي که علي آقا به من کرد ، ‏تمام تنم از عرق شرم خيس شد ، نگاهي که تا آخر عمر فراموش نمي کنم . اما همين نگاه ، ‏گاهي اوقات درون آدم را مي خواند ، ‏مي کاو يد ، ‏مي فهميد تو چه خواستي ، ‏يا چه مي خواهي . تقريباً هوا سرد بود که با بچه ها دست به کار شديم تا سنگر بزرگتري براي خودمان دست و پا کنيم. مشغول که شديم ، ‏عرق از سر تا پايمان بيرون زد . با اينکه هوا هم زياد گرم نبود، ‏با هر ضربه کلنگ مجبور مي شديم عرق پيشاني را بگيريم . علي آقا هم با اينکه يک دستش مجروح و فلج بود ، ‏شرمنده مان کرد و تا آنجا که توانست ، ‏با يک دست کار کرد، اما بچه ها او را به اصرار کار کشيدند . در اوج خستگي بودم که ديدم علي آقا جلوي سنگر ايستاده است و نگاه مي کند. نمي دانم چطور شد که در يک لحظه به بچه ها گفتم : « شربت ، فقط شربت خنک»
‏دوباره مشغول کلنگ زدن شديم و عرق مي ريختيم که يکدفعه ديدم علي آقا با کتري بزرگي بالاي سرم ايستاده . گفتم : «خير امام حسين ، ‏يک ليوان آب بده که بريديم! »
‏ليوان اول را همه خورديم و از تشنگي نفهميديم چه بود . در دور بعدي ، ‏همه فهميدند شربت بوده و علي آقا را در بغل گرفتند .
اين شهيد عالي مقام لحظه اي از وقتش به بطالت نمي گذشت يعني هر وقت فرصتي يش مي آمد ، ‏علي آقا مداد کوچکي را که پشت گوش گذاشته بود ، ‏برمي داشت و داخل صفحات قرآني را که هميشه همراهش بود ، ضربدر مي زد. واقعاً نمي دانستيم چه کار مي کند؟ اما مي دانستيم از حداقل وقت خودش بيشترين استفاده را مي کند. قرآن او کم نظير بود و من آرزو داشتم نمونه اي از آن را پيدا کنم.
‏روزي پرسيدم : «‌اين ضربدرها چه مفهومي دارد؟» مي گفت : « چيزي نيست . »
اصرارم را که ديد، ‏گفت : « سه تا آيه انتخاب مي کنم و ضربدر مي زنم . دور اول را که شروع و تمام کردم ، ضربدري هم در حاشيه مي گذارم تا تعداد دفعات تلاوت مشخص نشود. در آخر ، ‏ضربدرها را مي شمارم و زمان بندي مي کنم که طي چند دور ، ‏تلاوت موفق به حفظ سوره شده ام .
‏نمي دانم چند دور اين کار را انجام داده بودند ، اما در گفت وگوها معلوم بود که حافظ قرآن است .

بالاخره بعد از چند وقت انتظار يک روز قبل از عمليات ، ‏گردانها رسيدند به جايي که لشکر ما مستقر بود. محل لشکر ، ‏سهل ترين گذرگاه عبور نيرو هاي منطقه محسوب مي شد. علي آقا که اين موضوع را فهميد، ‏خيلي خوشحال شد؛ چون تصور مي کرد . با اين عمليات همراه خواهد بود . اما وقتي گفتيم قرار است شما اينجا باشيد و به وضع ارتباطات سرو ساماني بدهيد، خيلي دلگير شد. از هر فرصتي استفاده مي کرد تا پيشقدم باشد . توضيح و تفسير موقعيت عمليات را که شنيد قبول کرد بماند، اما موقع حرکت گردانها ديدم که با آن پاي مجروح و مصدوم ، به دنبال بچه هايي که هرگز آنها را نديده بود ، مي دويد، دست در گردنشان مي اندازد، ‌پيشانيشان را مي بوسد ، حديث شهادت مي گويد و مظلو مانه با آنها وداع مي کند، حالتي که ما به گريه افتاديم . موقع خداحافظي بغض گلويم را فشرده بود. مي دانستم اگر دهان باز کند و چيزي بگويد ، ‏از خجالت آب مي شوم .

محمد رضا ايرانمنش:
با علي آقا در کرمان آشنا شدم . نمي دانم چه بگويم، فقط مي توانم در يک کلمه بگويم او مرا به خودم ‏شناساند و رسم و آئين و شرافت يک انسان مؤمن را به من ياد داد . که اي کاشي لايق و مستحقش باشم . دقيقاً يادم نيست . سال شصت _ شصت ويک بود که در عمليات والفجر مقدماتي ، مجدداً ايشان را ديدم . آن روزها شنيده بودم برادر سردار حاج قاسم سليماني نظر خاصي به ايشان دارد . چون وقتي به جبهه آمد دست و پايش در عملياتهاي گذشته آسيب ديده بود . نظر خاص حاج قاسم هم اين بود که مي دانست ، اگر علي آقا دوباره به خط مقدم برگردد حتماً شهيد مي شود . به همين خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم . معرفي کردند. اينجا بود که وقتي اعمال و رفتار ايشان را مي ديدم ساعتها به فکر فرومي رفتم . با آمدن ايشان به واحد مخابرات، ‏عاشقان اهل بيت ديگر رهايش نکردند.
‏روزي آقاي مصطفي مؤذن زاده که آن زمان در ستاد لشکر بود، ‏با عجله وارد سنگر ما شد و پرسيد :«علي آقا کجاست؟»
‏گفتم : «در سنگراپراتوري. » رنگ صورتش را که ديدم ، ‏گفتم : « اتفاقي افتاده، ‏آقا مصطفي؟»‏دستش را روي قلبش گذاشت و گفت : «دلم گرفته، ‏دارم مي ترکم . »
‏فهميدم براي چه آمده؛ با هم رفتيم طرف سنگرمخابرات . آقا مصطفي که انگار عجله داشت، فوري پريد درون سنگرو از نظرناپديد شد . بيست دقيقه بعد که خواستم وارد سنگر بشوم، صداي روضه علي آقا و هق هق گريه آقا مصطلفي به گوش مي رسيد .
‏مرهمي بر دل، ‏دل سوختگان بود و کم کم به اين واقعيت پي مي بردم چون سراغ علي آقا که مي رفتي و تقاضاي روضه مي کردي ،‌‏به همان سادگي رفتار و کردارش شروع مي کرد ، بدون اينکه پيچ و تابي به کلمات بدهد يا اغراق کند، اما اين صدا آنقدر نافذ بود که جلوي لرزيدن خودش را نمي توانست بگيرد. دعاي کميل يا زيارت عاشوراي او هم همين طور بود . طوري مي خواندکه جگر آدم مي سوخت و دل آدم از دنيا و خوشيهاي ظاهري اش کنده مي شد. وقتي وسط خواندنش بغض مي کرد،‌ ‏مي گفتيم : خدايا ، ‏دنيا ديگر بس است، شهادت را نصيبمان کن .
‏واقعاً سرمايه اي عظيم، ‏و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محيطي که علي آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفي با نظر او اصلاح مي شد. به همين خاطر، ‏آمار شهداي مخابرات ، ‏از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجيبي داشت . دوري از او برابر بود با سستي در نماز و عبادت ، ‏سستي در فروتني يا بعضي اوقات، ‏غيبت . هيچ وقت امر يا نهي نمي کرد . گاهي اوقات که اتفاق يا کاري را براي علي آقا تعريف مي کرديم، ‏اگر تبسم مي کرد، ‏مي فهميديم رضاي خدا در آن کار بوده يا هست . اگر سرش را پايين مي اند اخت، متوجه مي شديم که آن کار مشکوک بوده يا درست نبوده است.
‏در عين حال متواضع بود . يعني نمي گذاشت لغزشي در عملي به وجود بيايد . از تواضع گفتم ياد ادب و نزاکت او افتا دم .
‏روزي رفتيم «خانه عمه » تا علي آقا با مادرش تماس تلفني بگيرد . حال و احوالي بپرسد . قبلاً ذکر خيري از واقف خانه عمه بکنم، ‏بعد يک خصلت ديگر از علي آقا را بگويم . خانه عمه ، خانه اي بود که يک مرد خير اهوازي آن را در اختيار لشکر گذاشته بود . اين خانه شامل چنداتاق متاهلي و مجردي و يک خط تلفن بود که بچه ها به دليل راحتي و رفاهي که در اين خانه بود، اسمش را « خانه عمه » گذاشته بودند.
‏آن روز ، ‏علي آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود، مثل اينکه مادرش روبه روي اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو مي کرد که اين آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هيچ وقت اين روز را فراموش نمي کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنين با ادب و متواضعانه صحبت کرد .
اين بنده خوب فقط خدا را مي ديد و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دماي غروب بود که رفتم سنگر اپراتوري مخابرات که سري به علي آقا بزنم . ديدم همان دست مجروح و فلج شده را روي پوتين گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتين او هميشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جاي ديگر آن پاره مي شد و ما غافلان تا آخرين لحظات ‏شهادتش هم ندانستيم که او پاشنه پايش را هم از دست داده 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ماهاني , علي ,
بازدید : 211
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,165 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,266 نفر
بازدید این ماه : 1,909 نفر
بازدید ماه قبل : 4,449 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک