فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1340 در محيطي همراه با مهر و عطوفت و فضايي پر از معنويت پا به عرصه وجود نهاد . او در اصفهان متولد شد وتوجه والدين خود قرار گرفت و با مسائل اخلاقي و اسلامي آشنا شد.
دوران ابتدايي و راهنمايي و تحصيلات متوسطه خود را در همان شهر به اتمام رساند. در طول تحصيل لحظه اي از کارهاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي غافل نبود . به قرآن علاقه زيادي داشت و آن را با صوت زيبا تلاوت مي کرد. در ايام فراغت از تحصيل ,فعالانه کار و تلاش مي کرد. مبارزات سياسي را در همان دوران دبيرستان آغاز نمود و با وجودي که سن کمي داشت جزء دانش آموزان فعال شهر خود بود.
پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و چون داراي توانمنديهاي خاص بود به عنوان مربي آموزشي در پادگان غدير اصفهان به آموزش پاسداران پرداخت .
با آغاز شرارت ومزاحمتهاي براي مردم کردستان به سنندج رفت و فرماندهي يکي از گردان هاي عملياتي را برعهده گرفت تا درمقابل دشمنان ايران ايستادگي کند. مدتي بعد فرمانده عمليات سپاه کردستان شد. بعد از آن به دليل شجاعت وايده هاي کار سازش در نحوه ي مقابله با دشمنان به فرماندهي تيپ 110 شهيد بروجردي، منصوب شد. قائم مقام فرمانده لشکر14 امام حسين (ع) وفرماندهي تيپ مستقل 18 الغدير از سمتهاي ديگر اين قهرمان ملي وچهره ي تاثير گذار بود.
حضور در صحنه هاي نبرد ومسئوليتهاي مهم وکليدي ,باعث غفلت او از تحصيل نشد, سال 1367 در آزمون سراسري در رشته مهندسي پذيرفته شد ولي با توجه به مسئوليت هاي مختلف و مهمي که داشت از ادامه تحصيل باز ماند .اوکه از تحصيلات کلاسيک باز مانده بود به تحصيلات نظامي پرداخت و دوره هاي فرماندهي و ستاد راگذراند.
سال 1370 بود , بار ديگر عشق به تحصيل او را وادار ساخت در آزمون سراسري شرکت کند .او در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. عليرغم مشکلات جسمي که در حين عمليات کربلاي پنج، بر اثر عارضه شيميايي بر ايشان وارد شده بود، لحظه اي دست از تحصيل و تلاش نکشيد .او ضمن تحصيل مسئوليت هاي مهمي را نيز در سپاه به عهده داشت.
آقابابايي يک امين براي بسيجيان و يک ياور دلسوز براي مستمندان بود .
عبادت، خلوص نيت، عرفان، احسان و کمک به نيازمندان توسط او بين تمامي دوستان مشهور و زبانزد خاص و عام بود. هميشه گوش به فرمان ولي امر مسلمين و مطيع امر ولايت فقيه بود .
جاذبه اش همگان را به تعجب وا مي داشت ,مانند جاذبه مولايش علي (ع). مواجه شدن با ايشان نشاط خاصي به انسان مي داد.
خلق نيکويش همواره دوستان جديدي را برايش به ارمغان مي آورد و در اولين برخورد با هر شخصي چنان رفتار مي کرد که انگار سالها وي را مي شناسند. حتي کساني که او را نديده بودند هم با شنيدن اوصافش شيفته مرامش مي شدند.
تمام عمر پر برکتش را وقف اسلام و اطاعت از ولي امر و دفاع از ارزش هاي به دست آمده از انقلاب اسلامي نمود.
هرچند فقدان چنين عزيزي براي ملت قدرشناس ما بسيار سنگين است ولي پيمودن راه آن سردار و تحقق بخشيدن آرزوهاي وي، التيام دهنده دل هاي داغداران خواهد بود.
پس از ساليان متمادي تحمل درد و رنج ضايعات شيميايي که در عمليات کربلاي پنج به آن مبتلا شده بود؛در سحرگاه پنجم شهريور سال 1375 در حالي که زيارت عاشورا را زمزمه مي کرد با سينه اي پردرد از گازهاي شيميايي سر به دامان مولي مومنان عالم حضرت حسين ابن علي (ع)نهاد و به سوي عرش رحمان پر کشيد و به بازماندگان درس مقاومت داد. معراج ملکوتي اين سردار گران قدر براي همرزمان و پويندگان راهش درس ديگري از دفتر عشق خواهد بود.
اودرفرازي از آخرين نوشته اش چنين مي نويسد:
اين وصيت را در حالي من مي نويسم که عازم ماموريتي هستم به منطقه اي که اسلام عزيز سالها در عزلت به سر برده و براي رشد آن نياز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حيات است خواستارم اين حقير گهنکار را به لطف و مرحمت خود بخشيده و شهادت که فخر اولياي الهي است, را نصيبم گرداند.
عزيزانم بدانيد دشمنان اسلام با بهره گيري از زر و زور در پي آنند که شما را از گذشته درخشان خود مايوس سازند و شما را به سمت دنياي پر از نيرنگ خود بکشانند و از مسير حق جدا سازند. مجاهدين و رزمندگان عزيز، که سالهاي جنگ را در رکاب رهبر و پيشواي خود حضرت امام خميني مجاهدت نموده ايد، بدانيد که شيطان از هر سو در کمين است تا ما را منحرف نمايد. بنابراين مراقب باشيد و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اگر دير مي رسيد دلش شور مي زد که مبادا کس ديگري قرآن مخصوص او را برداشته باشد . از دوران دبستان نيز عاشق جلسات قرآن بود ، مسجد محل و منزل شهيد نمازي زاده را هميشه به خاطر مي سپرد . سوره نور براي او نورانيت خاصي داشت .

هميشه مادر دستهايش را پنهان ميکرد اما اکبر پاهايش را ميبوسيد و مادر البته چاره اي جر تسليم نداشت .

ورزش برايش واژه اي آشنا بود . در کودکي دروازه بان تيم فوتبال محله اش بود . در ايام حضور در کردستان هر روز صبح 10 کيلومتر در جاده مهاباد با همرزمانش مي دويد و به نيروهاي اعزامي به کردستان آموزش اسب سواري مي داد .

مسابقه واليبال بعضي از خانواده ها را متحول ساخته بود . به همراه دوستانش با توابين و زندانيان ضد انقلاب در سنندج و با حضور خانواده آنها مسابقه واليبال برگزار کرد . اما عجب واليبالي شده بود !!

سال 67 در جمع پذيرفته شدگان کنکور سراسري نام او هم جزو دانشجويان رشته مهندسي پذيرفته ثبت شد . بار ديگر در سال 70 ، اما اين بار در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان

حالا ديگه به راحتي مي شد پالايشگاه کرکوک را ديد . 150 کيلومتر پياده روي تو خاک دشمن ، اون هم با تسليحات سنگين و عبور از اين همه کوه و تنگه ، بيشتر شبيه يک افسانه بود . اکبر اولين کسي بود که به سوي پالايشگاه آتش گشود . جهنمي از آتش درست شده بود . دشمن هاج و واج که از کجا ضربه خورده ؟! فکر مي کرد حمله هوايي شده ، براي همين آسمان را مورد حمله قرار داد .

تا صبح خوابش نبرد ، خيلي هم گريه کرد . همه اش خودش را ملامت مي کرد . آخر معتقد بود او نبايد از احوال نيروهاي تحت امرش غافل باشد. داشت براي يکي از دوستانش تعريف ميکرد : منطقه اي دور افتاده و اون هم خانه اي بدون بخاري و با شکافي بزرگ روي ديوار . حتما بايد کاري کرد و راه حلي را پيدا کرده بود . از همان دوستش خواست تا از بازار مبلغي جفت و جور کند تا مقداري اسباب ، اثاثيه منزل براي اون بنده خدا بخرد .

اول برج بود اما از من قرض مي خواست . همراهم ده هزار تومان بود که دادم. بعد ، براي ناهار من را دعوت کرد . به مغازه ميوه فروشي که رسيديم دوباره از من پول خداست . مي خواست ميوه بخرد . گفتم : حاجي پس ده هزار تومان را چه کردي ؟ گفت : يک مستحق تر از من پيدا شد ، دادم به اون .

مطمئن باشيد اگر نياز نداشت دستش را دراز نمي کرد . به همين دليل بود که هرگز دست کسي را که به سويش دراز مي شد نا اميد نمي ساخت .

با خودم فکر ميکردم که کار خدا چه حکمتي دارد . توي همين کردستان ، بالگرد حامل اکبر سقوط کرد . 400 متر سراشيبي کوه را پيمود و با انبوهي از بار مهمات شش بار غلتيد . هر کس آن حادثه را ديده بود ، نجات اکبر و همراهانش را يک معجزه مي دانست اکبر بايد زنده مي ماند . !!!!!

بعد از گذر از اون دره ترسناک رسيديم به يه روستا . بچه ها رفتند تو روستا . وقتي برگشتند با خودشون يه مقدار دوغ آورده بودن . حاج اکبر گفت که يا دوغ را برگردونين يا پولش رو بدين ! بچه ها رفتند و برگشتند و به حاجي گفتند که اهالي محل مي گن که ما رضايت داريم . گفت : نه ! بايد پولش را بدين که اينها فکر نکنند ما نظامي محضيم ! ما بايد کار فرهنگي بکنيم . بچه ها چاره اي نداشتند جز اينکه مردم روستا را راضي کنند که پول دوغ را بگيرن !!

سروم توي دستش بود اما با اون چهره نورانيش دم در وايستاده و خيز مقدم مي گفت . خونشون روضه بود . هيات ها آمده بودند . وقتي بلند شديم سينه بزنيم يه دفعه ديديم حاجي در وسط ميدون با يه دست سروم را گرفته و با دست ديگه سينه مي زند . همه عزادارها بعد از ديدن اون صحنه اشکشون سرازير شد .

وقتي ازش سوال مي کردي حاجي حالت چطور است ؟ مي گفت : خدا را شکر . يک بار نگفت درد دارم . حسرت يک آن و ناله را به دل درد گذاشت . دکترها مي گفتند : الان که کبد از کار افتاده ، وضعيتش جوري است که اگه دست به او بزني فريادش به آسمان مي رود فوق العاده درد دارد . اما اون .....


" اللهم ارزقنا توفيقق شهاده في سبيلک " دعاي قنوتش بود . با اصرار از او خواستم در قنوتش ، شفايش را طلب کند . وعده داد فردا دعايش را عوض مي کند : " الهي رضا برضاک " .
" من راضي ام به رضاي خدا . اگر خدا راضيه که من زجر بکشم و درد رو تحمل کنم و آهسته آهسته شمع وجودم آب بشه , پس منم راضي ام . اصلا دارم کيف مي کنم . خوشم مياد از درد . لذت مي برم از تخت بيمارستان "

" زينبم بيا تا تو را ببوسم " . اما دريغ که تواني براي بوسيدن دخترش هم نداشت و در حسرت آخرين بوسه بر فرزندش ماند .

همسر شهيد :
تازه از جبهه برگشته بود .به اصرار دوستانش با همان سر و وضع خاکي آمده بود خواستگاري . آن موقع 18 سال بيشتر نداشتم . وقتي قرار شد دو نفري صحبت کنيم ، اول اجازه گرفت برود وضو بگيرد . بعد با حالت عجيبي چند آيه از قرآن را تلاوت کرد . وقتي قرآنش تمام شد ، شروع کرد به صحبت درباره تمام شرايطي که ممکن بود در زندگي اتفاق بيفتد . آن شب مثل اينکه مهري بر دهان من خورده باشد ، نمي توانستم هيچ حرفي بزنم : پرسيد : " پس چرا صحبت نمي کنيد ؟ نکند ناراضي هستيد ؟ " .

با پافشاري اي که کردم پدرم مجبور شد قرار مهربرون قبلي را به هم بزند . قرار مجددي با خانواده شان گذاشتيم . اين بار کمي واضح تر صحبت کرد و گفت که " ممکن است يک هفته بعد از عقد خبر شهادت من را بياورند . شما مسير سختي را در پيش داريد . حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ "

يادم هست اين جمله را چند بار تکرار کرد . گفتم : " من هميشه آرزو داشتم با کسي ازدواج کنم که مثل برادرم باشد ، اخلاقش ، روحياتش . با شرايط شما موافقم " .

در محضر حضرت امام عقد کرديم . مادرم خواب ديده بود که امام آمده اند خانه مان و خطبه عقد مرا خوانده اند و حالال اين رويا تحقق پيدا کرده بود . بعد از اينکه امام خطبه را خواندند از ايشان خواست که ما را نصيحت کنند .

امام دستانشان را روي شانه اکبر گذاشتند و فرمودند : " برويد و با هم مهربان باشيد ، با هم مهربان باشيد " سالها از آن روز مي گذرد ولي هنوز آن لحن گرم و صميمي را در گوشم احساس مي کنم .

بعد از عقد رفتيم سفر ، حدود 6-5 روز در آنجا بوديم . به حاجي گفته بودم هر جا شما برويد من هم مي آيم . هنوز هم باورم نمي شد که اين روزهاي سخت را گذرانده باشم .

همه اش مثل يک خواب بود . يک خواب شيرين . آن موقع تماس تلفني مشکل بود . بيسيم را وصل مي کرد روي خط تلفن و فقط مي گفت : " سلام من خوبم ، هنوز زنده ام و خداحافظ " دير به دير به خانه مي آمد . اما بعد از 20-10 شبي هم که مي آمد خانه ، وقتي نگاه توي چهره ايشان مي کردم يا صداي بوق ماشين ايشان را مي شنيدم تمام غم اين چند شب تنهايي از دلم بيرون مي رفت .

بعضي از مواقع که مي آمد خانه از بس خسته بود با لباس خوابش مي برد . مي گفت : " چايي درست کن .چايي که مي آوردم هر چه صدايش مي زدم : " حاج اکبر چايي آوردم ، فقط چشمش را باز مي کرد و مي گفت : دستتان درد نکند و دوباره خوابش مي برد " .

وقتي که مي فهميدم ميخواهد برود از دو روز قبلش غمزده بودم . موقع رفتن سرش را مي گذاشت در گوش من و سوره والعصر را مي خواند مي گفت : " هر وقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان . حالا هم هر موقع دلم مي گرد مي خوانم " .

ده سال زندگي کرديم ، اما شايد دو سال بيشتر ، با هم نبوديم . من طعم واقعي خوشبختي را در همان سالها چشيدم . وقتي مي ديد که من ناراحتم قرآن برايم مي خواند . از حماسه عاشورا مي گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش مي کردم . يادم مي آيد دفعه اولي که رفتيم سقز مرا گذاشت خانه دوستش ، آقاي رادان و رفت . وقت رفتن گفت : " 25 روز ديگر برمي گردم " . من در طبقه پاين بودم . اتاق پرده نداشت . وقتي به بيرون نگاه مي کردم و حياط پر از برف را مي ديدم وحشت مي کردم .

هنوز شب نشده تمام در ها را قفل مي کردم و چراغ هاي ساختمان را هم خاموش مي کردم . کلت حاجي را مي گذاشتم روي شکمم و مي خوابيدم . 20 – 10 شب که گذشت ، يک شب همين طور که اسلحه توي دستم بود ، خوابم برد . يک دفعه از خواب پريدم . ديدم يک نفر با آجر به در مي کوبد و نور چراغي هم روي برف ها افتاده است . دلهره عجيبي پيدا کردم . خشاب اسلحه را جا زدم ، از راه پله بالا رفتم و گفتم : " آقاي رادان بياييد ببنيد کي در مي زند " . آقاي رادان هم يک آجر برداشت و آمد توي بالکن . يکدفعه ديدم صداي خنده حاجي از پشت در مي آيد . همان جا خشکم زد . اسلحه از دستم ول شد . همانطور از پشت در گفت که " حالا ديگه براي من اسلحه مي کشي ، مامور مي آري . "

و تا چند وقت بعد هر وقت تماس مي گرفت مي گفت : " اگر بيايم برايم اسلحه نمي کشي؟ " از آن به بعد براي اينکه ديگر نترسم هر وقت مي آمد سر پيچ که مي رسيد ، شروع مي کرد به بوق زدن تا پشت در . مي گفتم : " حاجي مردم بيدار مي شوند " . مي گفت : " ميخواهم ديگر نترسي " .

توي محله پيچيده بود وقتي حاج اکبر مي آِيد خانمش را ببيند از اول کوچه بوق مي زند . همه برايمان دست گرفته بودند .

يک بار نزديک عمليات گفت : " نمي شود شما اينجا بمانيد . بايد برويد اصفهان " . زير بار نرفتم . گفت : " حاضري بري تو کمين ؟ " گفتم : هر طور صلاح بدانيد . گفت : فقط بايد دلش را داشته باشي. خانم يکي از دوستان هم با ما بود . خيلي هم مي ترسيد . يک اسلحه دست حاجي بود ، يکي هم دست من . با سرعت زياد و چراغ خاموش حرکت مي کرديم . يک دفعه يک بنز با چراغ روشن از جلوي ما رد شد . حاجي گفت : محکم بنشينيد ، پشت سر بنز حرکت ميکنيم .
گفتم : با اين پيکان چطوري آخه ؟ !
پايش را گذاشت روي گاز و تا آخره محدوده کمين همين طوري رفتيم . آنجا که رسيديم ، بنز رفت ، ما هم کنار جاده ايستاديم . عرق از صورتش مي ريخت دستش رو بالا برد و گفت : " خدايا شکرت ، خودم و خانمم که هيچ ، امانتي دوستم سلامت از کمين رد شد " .

اين سه ماهي که براي معالجه به لندن رفته بوديم ، با بچه هاي دانشجو و خبرنگار شب هاي جمعه جلسه قرآن داشتيم . يک شب حاجي از خاطرات جنگ و جبهه گفت و همه را به گريه انداخت . دلش خيلي گرفته بود . بعد از جلسه گفتم : چرا اين خاطرات را تعريف کردي ؟ آهي کشيد و گفت : من از شهدا عقب مانده ام . بعد دست گذاشت روي شانه من و گفت : تو دعا ميکني که من از اين بيماري جان سالم به در ببرم . تو دلت ميخواهد بعد از اين همه زجري که من کشيده ام در رختخواب بميرم ؟ دلت مي خواهد من تا چند سال زنده باشم ؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد .
گريه کردم و گفتم : نگوئيد اين حرف ها را .

زيارت عاشورا که مي خواند با سوز دل بود . وقتي مي ديد اولين قطره اشک من جاري مي شود مي گفت : براي سلامتي من دعا نکن . براي من شهادت را آرزو کن . ديگر خسته شده ام .

عصر جمعه بود که ميخواستند حاجي را به اتاق عمل ببرند . آقاي عبادي (مترجم) گفت : شما نمي خواهد بياييد . حاجي گفت : بگذاريد بيايد اگر در خانه بنشيند بدتر است . وقتي رسيديم بيمارستان پرستار گفت : تا آقاي دکتر بيايد طول مي کشد . حاجي پرسيد مفاتيح باهات هست . گفتم : براي چه مي خواهيد ؟ گفت : مي آيي مثل جمعه هاي قبل دعاي سمات بخوانيم . شروع کرد به دعا خواندن . پرستار ها آمده بودند و به آقاي عبادي گفته بودند اين دو نفر چه مي کنند . بعد از تمام شدن دعا حاجي را از زير قرآن رد کرديم . زهرا ، دختر کوچکمان ، حالت عجيبي داشت . دکتر گفت : نگران نباشيد ، 10 دقيقه بيشتر طول نمي کشد . مثل هميشه گفت : والعصر بخوان تا گريه نکني .

وقتي حاجي را با لباس سبز به اتاق عمل بردند ، زهرا پشت در اتاق عمل ايستاده بود ، مشت مي زد توي شيشه و مي گفت : بابام رو کجا مي بريد ؟

اشک تمام پرستارها را در آورده بود . براي دکترهاي آنجا عجيب بود که همراهان بيمار گريه مي کردند . بعد از يک ساعت آقاي عبادي گفت : عمل موفقيت آميز بوده و حاجي در حال به هوش آمدن است . وقتي از اتاق عمل بيرون آمد صورتش خوني بود . وقتي زهرا اين صحنه را ديد دوباره شروع به گريه کرد و گفت : " بابا ، بابا " .

به حاجي قرص خواب آور قوي داده بودند . ولي به طور عجيبي چشمش را باز کرد و گفت : جانم بابا عزيزم بابا ، و دوباره خوابش برد . دو بار اين اتفاق افتاد . تمام پرستارهاي حاجي که وضعش را مي دانستند گريه مي کردند . چون دکترها قبلش گفته بودند که 7 – 6 ماه بيشتر زنده نيست . بعضي مواقع مي گفت : حساب کن چند روز از شش ماه گذشته . لحظه شماري مي کرد . مي گفت : من عاشق شهادتم . براي عزاداري تاسوعا و عاشورا مي خواستيم برگرديم ايران . گفت : من بايد بيايم . بايد شفايم را از اباعبدالله (ع) بگيرم . ديگر چيزي نگفتم . وقتي مي خواستيم برگرديم گفت : سه ماهش که در لندن گذشت ، سه ماهش هم در ايران مي گذرد . انگار خودش خبر داشت . حالا هم وقتي خسته مي شوم مي روم جلوي عکسش مي ايستم و مي گويم : تو را به خدا کاري کن اين خاطرات آتشم مي زند . اما بعد فکر مي کنم به اين که خيلي بد مي شود که خاطرات حاجي از يادم برود . خلاصه همين طور اشک مي ريزم و با حاجي حرف مي زنم .

همه مي گريستند . يکي از اطرافيان روي اکبر را کنار زد . همه ديدند که دست راستش را مشت کرده و انگشت اشاره اش را به نقطه اي نشانه رفته است . اين حالت دست هاي اکبر براي همه تنها يک معنا داشت و آن هم چيزي نبود جز نماد و نشانه سلام بر سالار شهيدان . معلوم بود که اکبر به آرزوي ديرينه خود که همان ديدار با امام حسين(ع) بود رسيد .

بچه ها بارها او را در خواب ديده بودند . پس از شهادتش کسي در خواب از او پرسيده بود چگونه جان دادي ؟ اکبر سه بار انگشترش را به راحتي بيرون مي آورد و دوباره در انگشت مي کند . کنايه از آنکه به سادگي همين انگشتر در آوردن بود .





آثار باقي مانده از شهيد
عزيزانم بدانيد که دفاع از ولايت فقيه و مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنه اي ، دفاع از علي (ع) و فرزندان اوست و اين محقق نمي شود جز با تلاشي صادقانه در اجراي اوامر ايشان .

کسي مي تواند سختي هاي اين دنيا پشت سر بگذارد که دو خصيصه داشته باشد .
توکلش در کارها و زندگي بر خدا باشد
استقامتش هم در برابر سختي و مشکلات همچون کوه باشد

برنامه سالانه زندگي در سال 71
1- تکميل ساختمان مسکوني
2- برنامه ريزي و پيگيري براي هر چه بهتر برگزاري عبادات
3- رفتن به مشهد مقدس
4- رفتن هر 15 روز يک بار جمعه ها به تفريح
5- رفتن به جلسه قران هر سه شنبه
6- رفتن به جلسه قرآن لشکر هر دوشنبه
7- رفتن به کوه هر هفته دو روز
8- رفتن به استخر هر هفته دو روز
9- رفتن به حمام سونا هر 15 روز يک بار
10- برنامه ريزي براي ساعات اداري
11- به نتيجه رساندن زبان انگليسي
12- بازنگري هر ماه برنامه ها
13- برنامه ريزي براي پرداخت صحيح بدهي ها
14- رفتن هر هفته دو روز به منزل ابوي
15- رفتن هر هفته يک بار منزل کثيري ( داماد )
16- تماس تلفني با تميزي ( داماد )
17- پيگيري مداواي بيماري ها
18- پيگيري مداواي بيماري هاي خانواده
19- برنامه ريزي براي زمان هاي روز
20- برنامه ريزي براي مطالعه
21- برنامه دانشگاه



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : آقا بابايي , اکبر ,
بازدید : 353
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 386 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,487 نفر
بازدید این ماه : 1,130 نفر
بازدید ماه قبل : 3,670 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک