فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1340 در محيطي همراه با مهر و عطوفت و فضايي پر از معنويت پا به عرصه وجود نهاد . او در اصفهان متولد شد وتوجه والدين خود قرار گرفت و با مسائل اخلاقي و اسلامي آشنا شد.
دوران ابتدايي و راهنمايي و تحصيلات متوسطه خود را در همان شهر به اتمام رساند. در طول تحصيل لحظه اي از کارهاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي غافل نبود . به قرآن علاقه زيادي داشت و آن را با صوت زيبا تلاوت مي کرد. در ايام فراغت از تحصيل ,فعالانه کار و تلاش مي کرد. مبارزات سياسي را در همان دوران دبيرستان آغاز نمود و با وجودي که سن کمي داشت جزء دانش آموزان فعال شهر خود بود.
پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و چون داراي توانمنديهاي خاص بود به عنوان مربي آموزشي در پادگان غدير اصفهان به آموزش پاسداران پرداخت .
با آغاز شرارت ومزاحمتهاي براي مردم کردستان به سنندج رفت و فرماندهي يکي از گردان هاي عملياتي را برعهده گرفت تا درمقابل دشمنان ايران ايستادگي کند. مدتي بعد فرمانده عمليات سپاه کردستان شد. بعد از آن به دليل شجاعت وايده هاي کار سازش در نحوه ي مقابله با دشمنان به فرماندهي تيپ 110 شهيد بروجردي، منصوب شد. قائم مقام فرمانده لشکر14 امام حسين (ع) وفرماندهي تيپ مستقل 18 الغدير از سمتهاي ديگر اين قهرمان ملي وچهره ي تاثير گذار بود.
حضور در صحنه هاي نبرد ومسئوليتهاي مهم وکليدي ,باعث غفلت او از تحصيل نشد, سال 1367 در آزمون سراسري در رشته مهندسي پذيرفته شد ولي با توجه به مسئوليت هاي مختلف و مهمي که داشت از ادامه تحصيل باز ماند .اوکه از تحصيلات کلاسيک باز مانده بود به تحصيلات نظامي پرداخت و دوره هاي فرماندهي و ستاد راگذراند.
سال 1370 بود , بار ديگر عشق به تحصيل او را وادار ساخت در آزمون سراسري شرکت کند .او در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. عليرغم مشکلات جسمي که در حين عمليات کربلاي پنج، بر اثر عارضه شيميايي بر ايشان وارد شده بود، لحظه اي دست از تحصيل و تلاش نکشيد .او ضمن تحصيل مسئوليت هاي مهمي را نيز در سپاه به عهده داشت.
آقابابايي يک امين براي بسيجيان و يک ياور دلسوز براي مستمندان بود .
عبادت، خلوص نيت، عرفان، احسان و کمک به نيازمندان توسط او بين تمامي دوستان مشهور و زبانزد خاص و عام بود. هميشه گوش به فرمان ولي امر مسلمين و مطيع امر ولايت فقيه بود .
جاذبه اش همگان را به تعجب وا مي داشت ,مانند جاذبه مولايش علي (ع). مواجه شدن با ايشان نشاط خاصي به انسان مي داد.
خلق نيکويش همواره دوستان جديدي را برايش به ارمغان مي آورد و در اولين برخورد با هر شخصي چنان رفتار مي کرد که انگار سالها وي را مي شناسند. حتي کساني که او را نديده بودند هم با شنيدن اوصافش شيفته مرامش مي شدند.
تمام عمر پر برکتش را وقف اسلام و اطاعت از ولي امر و دفاع از ارزش هاي به دست آمده از انقلاب اسلامي نمود.
هرچند فقدان چنين عزيزي براي ملت قدرشناس ما بسيار سنگين است ولي پيمودن راه آن سردار و تحقق بخشيدن آرزوهاي وي، التيام دهنده دل هاي داغداران خواهد بود.
پس از ساليان متمادي تحمل درد و رنج ضايعات شيميايي که در عمليات کربلاي پنج به آن مبتلا شده بود؛در سحرگاه پنجم شهريور سال 1375 در حالي که زيارت عاشورا را زمزمه مي کرد با سينه اي پردرد از گازهاي شيميايي سر به دامان مولي مومنان عالم حضرت حسين ابن علي (ع)نهاد و به سوي عرش رحمان پر کشيد و به بازماندگان درس مقاومت داد. معراج ملکوتي اين سردار گران قدر براي همرزمان و پويندگان راهش درس ديگري از دفتر عشق خواهد بود.
اودرفرازي از آخرين نوشته اش چنين مي نويسد:
اين وصيت را در حالي من مي نويسم که عازم ماموريتي هستم به منطقه اي که اسلام عزيز سالها در عزلت به سر برده و براي رشد آن نياز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حيات است خواستارم اين حقير گهنکار را به لطف و مرحمت خود بخشيده و شهادت که فخر اولياي الهي است, را نصيبم گرداند.
عزيزانم بدانيد دشمنان اسلام با بهره گيري از زر و زور در پي آنند که شما را از گذشته درخشان خود مايوس سازند و شما را به سمت دنياي پر از نيرنگ خود بکشانند و از مسير حق جدا سازند. مجاهدين و رزمندگان عزيز، که سالهاي جنگ را در رکاب رهبر و پيشواي خود حضرت امام خميني مجاهدت نموده ايد، بدانيد که شيطان از هر سو در کمين است تا ما را منحرف نمايد. بنابراين مراقب باشيد و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اگر دير مي رسيد دلش شور مي زد که مبادا کس ديگري قرآن مخصوص او را برداشته باشد . از دوران دبستان نيز عاشق جلسات قرآن بود ، مسجد محل و منزل شهيد نمازي زاده را هميشه به خاطر مي سپرد . سوره نور براي او نورانيت خاصي داشت .

هميشه مادر دستهايش را پنهان ميکرد اما اکبر پاهايش را ميبوسيد و مادر البته چاره اي جر تسليم نداشت .

ورزش برايش واژه اي آشنا بود . در کودکي دروازه بان تيم فوتبال محله اش بود . در ايام حضور در کردستان هر روز صبح 10 کيلومتر در جاده مهاباد با همرزمانش مي دويد و به نيروهاي اعزامي به کردستان آموزش اسب سواري مي داد .

مسابقه واليبال بعضي از خانواده ها را متحول ساخته بود . به همراه دوستانش با توابين و زندانيان ضد انقلاب در سنندج و با حضور خانواده آنها مسابقه واليبال برگزار کرد . اما عجب واليبالي شده بود !!

سال 67 در جمع پذيرفته شدگان کنکور سراسري نام او هم جزو دانشجويان رشته مهندسي پذيرفته ثبت شد . بار ديگر در سال 70 ، اما اين بار در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان

حالا ديگه به راحتي مي شد پالايشگاه کرکوک را ديد . 150 کيلومتر پياده روي تو خاک دشمن ، اون هم با تسليحات سنگين و عبور از اين همه کوه و تنگه ، بيشتر شبيه يک افسانه بود . اکبر اولين کسي بود که به سوي پالايشگاه آتش گشود . جهنمي از آتش درست شده بود . دشمن هاج و واج که از کجا ضربه خورده ؟! فکر مي کرد حمله هوايي شده ، براي همين آسمان را مورد حمله قرار داد .

تا صبح خوابش نبرد ، خيلي هم گريه کرد . همه اش خودش را ملامت مي کرد . آخر معتقد بود او نبايد از احوال نيروهاي تحت امرش غافل باشد. داشت براي يکي از دوستانش تعريف ميکرد : منطقه اي دور افتاده و اون هم خانه اي بدون بخاري و با شکافي بزرگ روي ديوار . حتما بايد کاري کرد و راه حلي را پيدا کرده بود . از همان دوستش خواست تا از بازار مبلغي جفت و جور کند تا مقداري اسباب ، اثاثيه منزل براي اون بنده خدا بخرد .

اول برج بود اما از من قرض مي خواست . همراهم ده هزار تومان بود که دادم. بعد ، براي ناهار من را دعوت کرد . به مغازه ميوه فروشي که رسيديم دوباره از من پول خداست . مي خواست ميوه بخرد . گفتم : حاجي پس ده هزار تومان را چه کردي ؟ گفت : يک مستحق تر از من پيدا شد ، دادم به اون .

مطمئن باشيد اگر نياز نداشت دستش را دراز نمي کرد . به همين دليل بود که هرگز دست کسي را که به سويش دراز مي شد نا اميد نمي ساخت .

با خودم فکر ميکردم که کار خدا چه حکمتي دارد . توي همين کردستان ، بالگرد حامل اکبر سقوط کرد . 400 متر سراشيبي کوه را پيمود و با انبوهي از بار مهمات شش بار غلتيد . هر کس آن حادثه را ديده بود ، نجات اکبر و همراهانش را يک معجزه مي دانست اکبر بايد زنده مي ماند . !!!!!

بعد از گذر از اون دره ترسناک رسيديم به يه روستا . بچه ها رفتند تو روستا . وقتي برگشتند با خودشون يه مقدار دوغ آورده بودن . حاج اکبر گفت که يا دوغ را برگردونين يا پولش رو بدين ! بچه ها رفتند و برگشتند و به حاجي گفتند که اهالي محل مي گن که ما رضايت داريم . گفت : نه ! بايد پولش را بدين که اينها فکر نکنند ما نظامي محضيم ! ما بايد کار فرهنگي بکنيم . بچه ها چاره اي نداشتند جز اينکه مردم روستا را راضي کنند که پول دوغ را بگيرن !!

سروم توي دستش بود اما با اون چهره نورانيش دم در وايستاده و خيز مقدم مي گفت . خونشون روضه بود . هيات ها آمده بودند . وقتي بلند شديم سينه بزنيم يه دفعه ديديم حاجي در وسط ميدون با يه دست سروم را گرفته و با دست ديگه سينه مي زند . همه عزادارها بعد از ديدن اون صحنه اشکشون سرازير شد .

وقتي ازش سوال مي کردي حاجي حالت چطور است ؟ مي گفت : خدا را شکر . يک بار نگفت درد دارم . حسرت يک آن و ناله را به دل درد گذاشت . دکترها مي گفتند : الان که کبد از کار افتاده ، وضعيتش جوري است که اگه دست به او بزني فريادش به آسمان مي رود فوق العاده درد دارد . اما اون .....


" اللهم ارزقنا توفيقق شهاده في سبيلک " دعاي قنوتش بود . با اصرار از او خواستم در قنوتش ، شفايش را طلب کند . وعده داد فردا دعايش را عوض مي کند : " الهي رضا برضاک " .
" من راضي ام به رضاي خدا . اگر خدا راضيه که من زجر بکشم و درد رو تحمل کنم و آهسته آهسته شمع وجودم آب بشه , پس منم راضي ام . اصلا دارم کيف مي کنم . خوشم مياد از درد . لذت مي برم از تخت بيمارستان "

" زينبم بيا تا تو را ببوسم " . اما دريغ که تواني براي بوسيدن دخترش هم نداشت و در حسرت آخرين بوسه بر فرزندش ماند .

همسر شهيد :
تازه از جبهه برگشته بود .به اصرار دوستانش با همان سر و وضع خاکي آمده بود خواستگاري . آن موقع 18 سال بيشتر نداشتم . وقتي قرار شد دو نفري صحبت کنيم ، اول اجازه گرفت برود وضو بگيرد . بعد با حالت عجيبي چند آيه از قرآن را تلاوت کرد . وقتي قرآنش تمام شد ، شروع کرد به صحبت درباره تمام شرايطي که ممکن بود در زندگي اتفاق بيفتد . آن شب مثل اينکه مهري بر دهان من خورده باشد ، نمي توانستم هيچ حرفي بزنم : پرسيد : " پس چرا صحبت نمي کنيد ؟ نکند ناراضي هستيد ؟ " .

با پافشاري اي که کردم پدرم مجبور شد قرار مهربرون قبلي را به هم بزند . قرار مجددي با خانواده شان گذاشتيم . اين بار کمي واضح تر صحبت کرد و گفت که " ممکن است يک هفته بعد از عقد خبر شهادت من را بياورند . شما مسير سختي را در پيش داريد . حاضريد با من ازدواج کنيد ؟ "

يادم هست اين جمله را چند بار تکرار کرد . گفتم : " من هميشه آرزو داشتم با کسي ازدواج کنم که مثل برادرم باشد ، اخلاقش ، روحياتش . با شرايط شما موافقم " .

در محضر حضرت امام عقد کرديم . مادرم خواب ديده بود که امام آمده اند خانه مان و خطبه عقد مرا خوانده اند و حالال اين رويا تحقق پيدا کرده بود . بعد از اينکه امام خطبه را خواندند از ايشان خواست که ما را نصيحت کنند .

امام دستانشان را روي شانه اکبر گذاشتند و فرمودند : " برويد و با هم مهربان باشيد ، با هم مهربان باشيد " سالها از آن روز مي گذرد ولي هنوز آن لحن گرم و صميمي را در گوشم احساس مي کنم .

بعد از عقد رفتيم سفر ، حدود 6-5 روز در آنجا بوديم . به حاجي گفته بودم هر جا شما برويد من هم مي آيم . هنوز هم باورم نمي شد که اين روزهاي سخت را گذرانده باشم .

همه اش مثل يک خواب بود . يک خواب شيرين . آن موقع تماس تلفني مشکل بود . بيسيم را وصل مي کرد روي خط تلفن و فقط مي گفت : " سلام من خوبم ، هنوز زنده ام و خداحافظ " دير به دير به خانه مي آمد . اما بعد از 20-10 شبي هم که مي آمد خانه ، وقتي نگاه توي چهره ايشان مي کردم يا صداي بوق ماشين ايشان را مي شنيدم تمام غم اين چند شب تنهايي از دلم بيرون مي رفت .

بعضي از مواقع که مي آمد خانه از بس خسته بود با لباس خوابش مي برد . مي گفت : " چايي درست کن .چايي که مي آوردم هر چه صدايش مي زدم : " حاج اکبر چايي آوردم ، فقط چشمش را باز مي کرد و مي گفت : دستتان درد نکند و دوباره خوابش مي برد " .

وقتي که مي فهميدم ميخواهد برود از دو روز قبلش غمزده بودم . موقع رفتن سرش را مي گذاشت در گوش من و سوره والعصر را مي خواند مي گفت : " هر وقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان . حالا هم هر موقع دلم مي گرد مي خوانم " .

ده سال زندگي کرديم ، اما شايد دو سال بيشتر ، با هم نبوديم . من طعم واقعي خوشبختي را در همان سالها چشيدم . وقتي مي ديد که من ناراحتم قرآن برايم مي خواند . از حماسه عاشورا مي گفت و من هم غم و غصه ام را فراموش مي کردم . يادم مي آيد دفعه اولي که رفتيم سقز مرا گذاشت خانه دوستش ، آقاي رادان و رفت . وقت رفتن گفت : " 25 روز ديگر برمي گردم " . من در طبقه پاين بودم . اتاق پرده نداشت . وقتي به بيرون نگاه مي کردم و حياط پر از برف را مي ديدم وحشت مي کردم .

هنوز شب نشده تمام در ها را قفل مي کردم و چراغ هاي ساختمان را هم خاموش مي کردم . کلت حاجي را مي گذاشتم روي شکمم و مي خوابيدم . 20 – 10 شب که گذشت ، يک شب همين طور که اسلحه توي دستم بود ، خوابم برد . يک دفعه از خواب پريدم . ديدم يک نفر با آجر به در مي کوبد و نور چراغي هم روي برف ها افتاده است . دلهره عجيبي پيدا کردم . خشاب اسلحه را جا زدم ، از راه پله بالا رفتم و گفتم : " آقاي رادان بياييد ببنيد کي در مي زند " . آقاي رادان هم يک آجر برداشت و آمد توي بالکن . يکدفعه ديدم صداي خنده حاجي از پشت در مي آيد . همان جا خشکم زد . اسلحه از دستم ول شد . همانطور از پشت در گفت که " حالا ديگه براي من اسلحه مي کشي ، مامور مي آري . "

و تا چند وقت بعد هر وقت تماس مي گرفت مي گفت : " اگر بيايم برايم اسلحه نمي کشي؟ " از آن به بعد براي اينکه ديگر نترسم هر وقت مي آمد سر پيچ که مي رسيد ، شروع مي کرد به بوق زدن تا پشت در . مي گفتم : " حاجي مردم بيدار مي شوند " . مي گفت : " ميخواهم ديگر نترسي " .

توي محله پيچيده بود وقتي حاج اکبر مي آِيد خانمش را ببيند از اول کوچه بوق مي زند . همه برايمان دست گرفته بودند .

يک بار نزديک عمليات گفت : " نمي شود شما اينجا بمانيد . بايد برويد اصفهان " . زير بار نرفتم . گفت : " حاضري بري تو کمين ؟ " گفتم : هر طور صلاح بدانيد . گفت : فقط بايد دلش را داشته باشي. خانم يکي از دوستان هم با ما بود . خيلي هم مي ترسيد . يک اسلحه دست حاجي بود ، يکي هم دست من . با سرعت زياد و چراغ خاموش حرکت مي کرديم . يک دفعه يک بنز با چراغ روشن از جلوي ما رد شد . حاجي گفت : محکم بنشينيد ، پشت سر بنز حرکت ميکنيم .
گفتم : با اين پيکان چطوري آخه ؟ !
پايش را گذاشت روي گاز و تا آخره محدوده کمين همين طوري رفتيم . آنجا که رسيديم ، بنز رفت ، ما هم کنار جاده ايستاديم . عرق از صورتش مي ريخت دستش رو بالا برد و گفت : " خدايا شکرت ، خودم و خانمم که هيچ ، امانتي دوستم سلامت از کمين رد شد " .

اين سه ماهي که براي معالجه به لندن رفته بوديم ، با بچه هاي دانشجو و خبرنگار شب هاي جمعه جلسه قرآن داشتيم . يک شب حاجي از خاطرات جنگ و جبهه گفت و همه را به گريه انداخت . دلش خيلي گرفته بود . بعد از جلسه گفتم : چرا اين خاطرات را تعريف کردي ؟ آهي کشيد و گفت : من از شهدا عقب مانده ام . بعد دست گذاشت روي شانه من و گفت : تو دعا ميکني که من از اين بيماري جان سالم به در ببرم . تو دلت ميخواهد بعد از اين همه زجري که من کشيده ام در رختخواب بميرم ؟ دلت مي خواهد من تا چند سال زنده باشم ؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد .
گريه کردم و گفتم : نگوئيد اين حرف ها را .

زيارت عاشورا که مي خواند با سوز دل بود . وقتي مي ديد اولين قطره اشک من جاري مي شود مي گفت : براي سلامتي من دعا نکن . براي من شهادت را آرزو کن . ديگر خسته شده ام .

عصر جمعه بود که ميخواستند حاجي را به اتاق عمل ببرند . آقاي عبادي (مترجم) گفت : شما نمي خواهد بياييد . حاجي گفت : بگذاريد بيايد اگر در خانه بنشيند بدتر است . وقتي رسيديم بيمارستان پرستار گفت : تا آقاي دکتر بيايد طول مي کشد . حاجي پرسيد مفاتيح باهات هست . گفتم : براي چه مي خواهيد ؟ گفت : مي آيي مثل جمعه هاي قبل دعاي سمات بخوانيم . شروع کرد به دعا خواندن . پرستار ها آمده بودند و به آقاي عبادي گفته بودند اين دو نفر چه مي کنند . بعد از تمام شدن دعا حاجي را از زير قرآن رد کرديم . زهرا ، دختر کوچکمان ، حالت عجيبي داشت . دکتر گفت : نگران نباشيد ، 10 دقيقه بيشتر طول نمي کشد . مثل هميشه گفت : والعصر بخوان تا گريه نکني .

وقتي حاجي را با لباس سبز به اتاق عمل بردند ، زهرا پشت در اتاق عمل ايستاده بود ، مشت مي زد توي شيشه و مي گفت : بابام رو کجا مي بريد ؟

اشک تمام پرستارها را در آورده بود . براي دکترهاي آنجا عجيب بود که همراهان بيمار گريه مي کردند . بعد از يک ساعت آقاي عبادي گفت : عمل موفقيت آميز بوده و حاجي در حال به هوش آمدن است . وقتي از اتاق عمل بيرون آمد صورتش خوني بود . وقتي زهرا اين صحنه را ديد دوباره شروع به گريه کرد و گفت : " بابا ، بابا " .

به حاجي قرص خواب آور قوي داده بودند . ولي به طور عجيبي چشمش را باز کرد و گفت : جانم بابا عزيزم بابا ، و دوباره خوابش برد . دو بار اين اتفاق افتاد . تمام پرستارهاي حاجي که وضعش را مي دانستند گريه مي کردند . چون دکترها قبلش گفته بودند که 7 – 6 ماه بيشتر زنده نيست . بعضي مواقع مي گفت : حساب کن چند روز از شش ماه گذشته . لحظه شماري مي کرد . مي گفت : من عاشق شهادتم . براي عزاداري تاسوعا و عاشورا مي خواستيم برگرديم ايران . گفت : من بايد بيايم . بايد شفايم را از اباعبدالله (ع) بگيرم . ديگر چيزي نگفتم . وقتي مي خواستيم برگرديم گفت : سه ماهش که در لندن گذشت ، سه ماهش هم در ايران مي گذرد . انگار خودش خبر داشت . حالا هم وقتي خسته مي شوم مي روم جلوي عکسش مي ايستم و مي گويم : تو را به خدا کاري کن اين خاطرات آتشم مي زند . اما بعد فکر مي کنم به اين که خيلي بد مي شود که خاطرات حاجي از يادم برود . خلاصه همين طور اشک مي ريزم و با حاجي حرف مي زنم .

همه مي گريستند . يکي از اطرافيان روي اکبر را کنار زد . همه ديدند که دست راستش را مشت کرده و انگشت اشاره اش را به نقطه اي نشانه رفته است . اين حالت دست هاي اکبر براي همه تنها يک معنا داشت و آن هم چيزي نبود جز نماد و نشانه سلام بر سالار شهيدان . معلوم بود که اکبر به آرزوي ديرينه خود که همان ديدار با امام حسين(ع) بود رسيد .

بچه ها بارها او را در خواب ديده بودند . پس از شهادتش کسي در خواب از او پرسيده بود چگونه جان دادي ؟ اکبر سه بار انگشترش را به راحتي بيرون مي آورد و دوباره در انگشت مي کند . کنايه از آنکه به سادگي همين انگشتر در آوردن بود .





آثار باقي مانده از شهيد
عزيزانم بدانيد که دفاع از ولايت فقيه و مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي خامنه اي ، دفاع از علي (ع) و فرزندان اوست و اين محقق نمي شود جز با تلاشي صادقانه در اجراي اوامر ايشان .

کسي مي تواند سختي هاي اين دنيا پشت سر بگذارد که دو خصيصه داشته باشد .
توکلش در کارها و زندگي بر خدا باشد
استقامتش هم در برابر سختي و مشکلات همچون کوه باشد

برنامه سالانه زندگي در سال 71
1- تکميل ساختمان مسکوني
2- برنامه ريزي و پيگيري براي هر چه بهتر برگزاري عبادات
3- رفتن به مشهد مقدس
4- رفتن هر 15 روز يک بار جمعه ها به تفريح
5- رفتن به جلسه قران هر سه شنبه
6- رفتن به جلسه قرآن لشکر هر دوشنبه
7- رفتن به کوه هر هفته دو روز
8- رفتن به استخر هر هفته دو روز
9- رفتن به حمام سونا هر 15 روز يک بار
10- برنامه ريزي براي ساعات اداري
11- به نتيجه رساندن زبان انگليسي
12- بازنگري هر ماه برنامه ها
13- برنامه ريزي براي پرداخت صحيح بدهي ها
14- رفتن هر هفته دو روز به منزل ابوي
15- رفتن هر هفته يک بار منزل کثيري ( داماد )
16- تماس تلفني با تميزي ( داماد )
17- پيگيري مداواي بيماري ها
18- پيگيري مداواي بيماري هاي خانواده
19- برنامه ريزي براي زمان هاي روز
20- برنامه ريزي براي مطالعه
21- برنامه دانشگاه



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : آقا بابايي , اکبر ,
بازدید : 354
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

به حاج اکبر معروف بود.  سال 1334 ه ش در دهبيد فارس به دنيا آمد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در همان محل گذراند و دبيرستان را با گرفتن ديپلم در «آباده» به پايان رساند. سال 1355 جهت تحصيل در حوزه علميه، به قم عزيمت نمود و در مدرسه مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني (ره) مشغول تحصيل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابي، مخفيانه به پخش عکس و اعلاميه هاي حضرت امام پرداخت و مسئوليت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در اين راه چندين مرتبه، هنگام پخش اعلاميه و عکس امام خميني (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعاليت هاي سياسي در قم، در زادگاه خود نيز به تبليغ خط و مشي حضرت امام خميني (ره) پرداخت. پس از شکوفايي انقلاب، کميته انقلاب اسلامي شهرستان دهبيد را پايه گذاري کرد و پس از تشکيل سپاه پاسداران، در تاريخ 30/8/1358 به عضويت سپاه دهبيد در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهي عمليات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حاج اکبر راهي ديار نور شد و در چندين عمليات شرکت کرد. در عمليات فتح خرمشهر با هدايت و فرماندهي گردان تبوک رشادتها و حماسه هاي فراوان آفريد و در همين عمليات به شدت مجروح گرديد. پس از فتح خرمشهر، مسئوليت آموزش نظامي پادگان 21 حمزه را به عهده گرفت. طولي نکشيد که با حکم «سردار شهيد مهدي زين الدين»، فرماندهي يگان دريايي لشکر 17 علي بن ابي طالب «عليه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئوليت پادگان شهداي خيبر قم را نيز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسيجيان پرداخت.
حاج اکبر فردي شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترين و سنگين ترين مسئوليت ها را قبول مي کرد. چهره اي خندان و روحي بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران يتيم و بي بضاعت مي دانست. تعداد زيادي دختر بي سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زيادي را در امر ازدواج ياري نمود.
علاقه زيادي به امام داشت و مرد عمل بود. در عمليات هاي مختلف از ناحيه دست و پا، کتف و ران و بازوي چپ، مورد اصابت تير و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عمليات کربلاي 4 در جزيره «بوارين» فرا خواند، و در تاريخ 4/10/1365 بر اثر اصابت گلوله به ديدار حق شتافت. پيکر مطهرش 27 روز در کنار «نهر خين» زير آتش دشمن باقي ماند. پس از آزادسازي منطقه ياد شده، در عمليات کربلاي 5، پيکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گرديد.
شهيد خرد پيشه شيرازي در قسمتي از وصيت نامه اش پاسداري از ارزشها و آرمانهاي انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «اي مردم! نگذاريد انقلاب از بين برود. وحدت خود را حفظ کنيد و هميشه در صحنه حضور داشته باشيد؛ چون دشمن در کمين است. تا رهايي امت هاي مسلمان و محرومين جهان، به رهبري امام خميني (ره)، در صحنه باشيد و جبهه ها را خالي نگذاريد.
در قسمتي ديگر از وصيت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگي و ضعف نکنند، که اين دو باعث شادي دشمن مي شود. و مي نويسد: «قدر خود را بدانيد که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته ايد، امام مي فرمايند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. اين سخن خيلي مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خداي ناکرده آب به آسياب دشمن بريزيد. از باندبازي و چاپلوسي به دور باشيد که اين دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانيد و هميشه به نماز جماعت حاضر شويد ...».
نامش در دفتر عشق جاودانه است.
منبع:مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مريم صباغ زاده ايراني:
باز من هستم و تو و شب و سکوت؛ و آسماني که در نبود ماه، انگار خالي است، حتي اگر از ستاره پر باشد. در زير آسمان کوير هستيم؛ آسماني که هميشه پر از ستاره است؛ به خصوص وقتي شب، مهتابي نباشد. آسمان کوير پايين است و در دسترس؛ براي همين گرم است و مهربان؛ به خيمه اي مي ماند که مي تواند آدمي را در پناه بگيرد. آسمان کوير، به راستي سرپناه است. حالا هم من، در پناه همين آسمان دارم شب جاده را با تو طي مي کنم. اگر چه همه چيز حکايت از ناامني آسمان دارد، هم صداي مضطرب گوينده راديو و هم صداي تير ضدهوايي ها.
زير آسمان ناامن داريم به سمت قم مي رويم. به خاطر حملات موشکي و بمباران هاي وقت و بي وقت، شهر تعطيل است. براي همين در جاده، پرنده پر نمي زند. به خصوص در شب که چراغ روشن يک ماشين، مثل يک سيبل متحرک، براي شليک، گرا به دشمن مي دهد. حيف از اين شب و از اين آسمان که اين طور در چنبره موشک و بمب اسير است. شب، زمان مقدسي است. در شب، انسان به خدا نزديکتر است. در شب، آسمان اين مامن ملکوت هم زيباتر از هميشه است؛ پر راز و رمز و پرافسون؛ حتي اگر ناامن باشد.
يادش بخير شبهاي «کارون» و «اروند» و «بهمن شير». «بهمن شير» با آن آب گل آلودش که نمي توانست چهره مهتاب را خوب خوب در خودش نشان دهد؛ به خصوص وقتي که متلاطم بود، وقتي موج موج آبها روي هم مي غلطيدند و مي چرخيدند و گرداب درست مي کردند. آن وقت ديگر حتي پرهيبي از فروغ ماه در آب منعکس نمي شد. با اين همه رودخانه به شوق و جذبه ماه، مثل همه رودهاي صاف، مد داشت. کوهه هاي آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان آب را جاذبه ماه بالا مي کشيد و آب، ساحل را خيس مي کرد. آب تا پاي گياهان خودروي مقاوم مي دويد و در کناره رود، در تماس با سنگهاي ساحلي، به حبابهاي قرمز کف بدل مي شد که زمين را مي پوشاندند و خاک و ماسه را به گلي چسبناک بدل مي کردند.
حالا آب حسابي بالا آمده بود و اين شرايط، براي تمرين استتار، شرايط مناسبي بود. کف دستهايت را به هم مي کوبي و مي گويي: «آماده!» بعد شروع مي کني به شمارش. بچه ها به سرعت لباس مي پوشند و با گل، سر و صورت خود را استتار مي کنند. بعد خبردار مي ايستند. در طول صف راه مي روي و به هر کدام هشداري مي دهي:
- اي خواي! مي داني شب نماي يک ساعت، توي شب عمليات مي تواند يک گروه را به دام بيندازد؟
- داداش! قربون روي ماهت، برق پلاک هم، خطريِ.
- بچه ها! خلاصه کنم، هر چيز که برق مي زند، هر چيز که برق بزند ...
بچه ها را به آب مي کشانيدي. آنها سراپا گل، خود را به موجهاي ديوانه مي سپردند. يعني اينها همان آدمهاي چند دقيقه قبل بودند؟ چند دقيقه قبل، براي خوردن يک چاي بيشتر، دور فلاسک جمع شده بودند و شوخي مي کردند. چند دقيقه قبل، خود را ميان چولانها پنهان ساخته بودند و راز و نياز مي کردند. چند دقيقه قبل، داشتند براي عزيزترين عزيزانشان، چند خطي نامه مي نوشتند، و حالا اسير پنجه امواج اند؛ مثل نيلوفراني که در پيچ و تاب آن، رهايند و به قانون آب تن داده اند. من، هرگز، مظلومتر از بچه هاي آبي نديده ام.
آنها خود را به حيله آب سپرده بودند. آبي که شايد مهربان نبود. آنها تا عمق آب فين مي زدند، مي رفتند و باز مي گشتند و همه گردابها و همه گودالهاي زير آب را شناسايي مي کردند.
آب سرد بود و کمي آزار دهنده، و آنها مي ماندند تا فاصله ميان يک جذر و مد را محاسبه کنند و هرگز فکر نمي کردند و به صداي غوغاگر رود و جريانهاي نامنظم آب، که وقتي مي آمدند، بدن را مي کوفتند و مي رفتند و از پس هر کوهه آب، دردي آرام آرام زير پوست و گوشت و استخوان مي دويد و سرما، درد را تشديد مي کرد و هرگاه تلاطم بيشتر بود، بيم آن مي رفت که دست کسي از گره طناب حايل جدا شود. آن وقت مي بايست هشدارهايي به بچه ها مي دادي. هشدارها در نعره آب گم مي شدند و تنها علامتهايي قابل درک و دريافت بود که با دستها، رد و بدل مي شد. شبهاي «بهمن شير» اين گونه بود.
در راه بازگشت، وقتي بچه ها به کناره رود مي رسيدند، با قدمهاي آبي، بقيه راه را تا ساحل مي آمدند و بعد خميده خميده و گاه سينه خيز، خود را به ميان چولانها مي رساندند؛ يعني دشمن آنها را شناسايي کرده بود؟! آنها از آب جدا شده بودند در حالي که نرمک لرزي از سرماي شبانگاهي زير پوستشان خزيده بود. دوباره شماطه هاي کوچک سبز، مثل جيغي کوتاه، سکوت سياه شب را به هم مي زدند؛ آب، گلها را شسته بود.
اين بار کارون بود، کارون شب مهتاب؛ خروشان و کف آلود، بي ترنمي که آرامش بدهد. شايد عده اي از خودشان مي پرسيدند، مگر «شيرازي» هم، نياز به آرامش دارد؟
خروش کارون و يال و کوپال تو به هم مي پيچيدند و مي خروشيدند و دست و پنجه نرم مي کردند. هرگز جدال تو با رود آشتي جويانه نبود. هميشه بايد در جايي، براي چيزي، به غوغاي رود غلبه مي کردي وگرنه کار از کار مي گذشت. اما وقتي تن به آب مي سپردي، رفتارت آشتي جويانه بود.
قايقها بر سينه رود روان بودند، حرکت پاروها موجهاي قطعي کوتاهي ايجاد مي کرد. هر از گاهي از اردوگاه دشمن، منوري به هوا بر مي خاست و درست روي سر قايقها، چترش باز مي شد. نور معلق منور بر آسمان بالاي سرت مي ماند و تو از تعلّل آن خسته مي شدي.
اگر جادوي شب و اگر اين سکوت خدايي نبود، شب مي توانست خطرناکترين زمانها باشد. منوّرها امنيت آسمان را به هم مي ريختند. مي دانستي بچه ها خسته اند و مي دانستي براي حمل و نقل مهمات بايد قايقها را به آب بکشاني ولي نمي دانستي که چطور مي شود ميان اين دو ضد، جمع بست.
آنها خوابزده بودند و ترنّم ني لبکي که در دور دست نيزار نرم نرم مي نواخت، روياهاي شيرين و دور و درازي به خوابشان مي آورد. اين روياها، شب تو را هم رنگين مي کردند. فکر مي کردي در خانه اکنون پريچه هاي کوچکت سراغ تو را از مادرشان مي گيرند. آنها با شکيبايي تو را مي خواستند و او دقايق و ساعات را و حتي شبها و روزها را پس و پيش مي کرد تا جوابي قانع کننده براي پرسش تکراري آنها داشته باشد.
او از روي آخرين نامه اي که برايش فرستاده بودي، گراي تو را به بچه ها مي داد و آنها را آرام مي کرد. اما آن آخرين نامه را از کجا پست کرده بودي و الان کجا هستي؟ اينجا تنها به فاصله چند ساعت، اردوگاه جا عوض مي کرد. اينجا نشاني، معناي عرفي خود را نداشت. پس امشب دل آنها بايد به کدام قبله رو مي کرد؟
اينجا نيروهاي پادگان شهداي خيبر، رزمندگان سياري هستند که پس از هر حمله به قرارگاه مي آيند و ادامه تعليمات نظاميشان را مي بينند. تمامي کلاسهاي عملي اين پادگان، در خط مقدم جبهه برگزار مي شود.
از شب «کارون» مي گفتم. از «کارون» که وقتي به «اروند» مي رسيد، در محل تلاقي، آبها، کوهه کوهه برهم پشته مي شدند و موجهاي بلندي ايجاد مي کردند. اين موجها گاهي مشکلاتي جدي ايجاد مي نمودند و اين همان کاروني بود که وقتي در يک روز آرام و دلپذير تماشايش مي کردي، تنها يک فاصله آبي ميان خرمشهر و آبادان بود؛ يک فاصله به رنگ آبي روشن با کناره هايي امن که در سمت آبادان، در بستري از نخلهاي سبز آرميده بود. درست مقابل نقطه تلاقي کارون و اروند، جزيره «ام الرصاص» بود، با انبوهي از درختان خرما که حالا تنها نخلهايي سرسوخته بودند.
با اين همه، در انبوه نخلستان، درختاني يافت مي شدند که زير بار ميوه هاي ناچيده، قد خم کرده بودند. درختاني که در اين وانفساي جنگ، هر بهار با بادهاي رهگذر گرده افشاني شده بودند و هر تابستان به ميوه مي نشستند. جنگ هرچه مي خواست مي کرد، اما قانون طبيعت، تعطيل ناپذير بود.
بعد از «ام الرصاص»، جزيره «ام الباوي» بود که با نهري از آب، به دو پاره تبديل مي شد و در دو سويش درست مثل «ام الرصاص»، نيروهاي دشمن، کانال و خاکريز و سنگرهاي کمين، زده بودند.
و حالا اروند؛ گفته بودي: «بدون بچه هاي اطلاعات عمليات نمي شود کاري کرد.» هنوز حرف از دهانت بيرون نيامده، يک موتور دو پشته سوار کرده بود، مثل تيري که از چله مي جهد و حرکت کرده بود. موتور گرد و غبار غليظي به هوا مي رساند و بچه ها با اطمينان برايت دست تکان مي دادند. تو نگاهي از سر رضايت به آنها انداختي و رو به بقيه گفتي: «همين جا مستقر مي شويم.»
بچه ها خسته بودند و کارها به کندي پيش مي رفت. پس خودت دست به کار شدي. آنجا چه کسي مي دانست تو فرمانده يگان دريايي هستي؟ آن روز خيلي چشمم را گرفتي. من از اينکه از افراد تحت امرت بودم جدا لذت مي بردم. چقدر بي تکلف مي دويدي و کارها را رو به راه مي کردي! دلم مي خواست بگويم: «حاجي! خيلي مخلصتم».
اما آن طور که تو مي دويدي، حرف و سخنم به گرد پايت هم نمي رسيد که نمي رسيد. مگر حالا که اينجا خوابيده اي، و مثلا من دارم تخت گاز مي رانم تا تو را به خانه برسانم، مگر در اين کوير و شب ستاره باران، باز من به گرد پاي تو مي رسم؟
گفتي: «همه چيز بسته به ابتکار ماست. اطلاعات عمليات گفته است اگر موشک پراني شروع شود، اولين هدف، اين اسکله است.» و انگشت گوشه اي از نقشه زميني را نشانه رفت. همه سرها با شگفتي و حتي قدري ترس، از روي نقشه بلند شد و نگاهها تو را نشانه رفت. يعني چه؟! با اين اسکله در مدتي کوتاه که تا احتمال حمله موشکي مي رفت، چه بايد مي کرديم؟! تو انگار فکرشان را خواندي. دانستي که بايد به تنهايي «يا علي» بگويي و برخيزي. نيروها از توان فني بالايي برخوردار نبودند. آنها تازه داشتند تعليم مي ديدند؛ وگرنه اگر مي دانستند بايد چه بکنند، همراهان خوبي بودند. مشکل، کاري بود که غير عادي به نظر مي رسيد. اصلا محال به نظر مي رسيد. اما صحبت از متلاشي شدن يک اسکله بود به دستهاي نافرمان يک موشک که مي آمد و چون گراي اين اسکله با شليک آن هماهنگ شده بود، همه چيز را منهدم مي کرد؛ اسکله اي که وجودش براي انتقال نيروها حياتي بود. از طرفي انهدام اسکله يعني شهادت عده اي از نيروها که اسير نشده بودند، و اسارت آنهايي که زنده مانده بودند.
در اين غروب زمستاني، تو و اين خبر رسيده، چه بايد مي کرديد؟ موذن داشت اذان مي گفت. دقايقي قبل، خورشيد سرخ فام در پشت نخلها و بر سينه وسيع رود، افول کرده بود و زير آخرين پرتوهاي آن، تا چشم کار مي کرد، تاريکي زودرس، هياکل سنگ و رود و درخت را مي بلعيد و جلو مي آمد. کم کم شب همه گير مي شد، و رنگها از اخرايي به قهوه اي و سياه مي زدند.
اروند خروشانتر از هميشه در جريان بود و تو بايد فاصله ميان يک جذر و يک مد را حساب مي کردي، تا در بهترين شرايط رود، يک تنه به آب بزني. قصد کرده بودي همه تجهيزات اسکله را به نقطه اي ديگر منتقل کني.
شب اروند بود و غوغاي منورهاي خوشه اي که سينه آسمان را مي شکافتند و چترشان درست بر فراز اسکله باز مي شد و همراه آنها شليک بود و بوي باروت که با بوي رود و بوي آب که پاي ريشه چولانها پر مي زد و هوا را مي آغشت از بوي گياه خيس، همراه مي شد. بوي نعنا هم مي آمد. نعناهايي که تازه سر از خاک در آورده بودند و عنقريب زير آفتاب ملايم زمستان، به آرامي قد مي کشيدند و بلند مي شدند، با ساقه هايي که در باد در هم مي تنيدند و رو به آسمان، گلهاي بنفش مي دادند. حالا کنار بستري از اين نعناها، تو داشتي نماز مي خواندي. نمازي با سجده هايي طولاني. نگاهت کردم، سر به سجده داشتي و شانه راستت قدري از زمين فاصله داشت؛ براي همين لرزش شانه هايت را به طور محسوس ديدم؛ تو داشتي گريه مي کردي.
عجبا! در همه مدتي که تو منتظر مانده بودي تا آب پايين بيايد و بتواني پايه هاي اسکله را جابه جا کني، اصلا به ذهنم نرسيد چرا نشسته اي و خيره به آب نگاه مي کني. همه فرصت تو براي شروع و ختم مرحله جداسازي قطعات اسکله، تنها همان يک ساعتي بود که آب «اروند» به پايين ترين نقطه خود مي رسيد. بعد از آن باز آب آرام آرام بالامي آمد و کناره ها را مي گرفت. به خصوص آن شب که انگار رود، سر سازش نداشت. آن شب، شدت جريان آب به حدي بود که کناره پايه هاي اسکله را تبديل به باتلاقي از گل و لاي کرده بود. ما آن شب تنها صحبت ضرورت تغيير محل اسکله را شنيديم.
مي دانستيم دشمن به طور جدي دارد اين منطقه را و به خصوص اين نقطه را تهديد مي کند. مي دانستم عنقريب موشکها به اين نقطه اصابت مي کند. مي دانستم اين اسکله براي عبور نيروهاي اعزامي به «فاو» حياتي است. و با همين دانسته ها، خود را به زمزمه هاي شب «اروند» سپردم؛ حال آنکه، شب تو، ماجراي جابه جايي اسکله بود و من اين را نمي دانستم.
صحب علي الطلوع به دنبالت همه جا را گشتم، تا اينکه کنار رودخانه پيدايت کردم. تا نيمه در آب بودي. لباسهاي خيست به تنت چسبيده بودند و آب از آنها شره مي کرد. سرماي صبح گزنده بود. تازه وقتي تو را آن طور ديدم. سرما بيشتر شد. تو چه کرده بودي؟ من با شگفتي و حيرت به پايه هاي اسکله نگاه مي کردم که چندين متر آن طرفتر، کارشان گذاشته بودي و حالا مشغول حمل بدنه اسکله بودي.
تو همه اين جابه جايي را يک تنه از شب گذشته تا صبح امروز، انجام داده بودي و حيرتم وقتي بيشتر شد که دقايقي پس از نصب آخرين قطعات، دشمن با گراي قبلي، اقدام به شليک موشک کرد. موشک زمين به زمين دشمن، محل قبلي اسکله را در هم کوبيد و آنها را بر روي حفره هاي خالي پايه هاي اسکله پاش کرد. اگر اين جابه جايي، صورت نگرفته بود، الان تعداد بيشماري از نيروها، در آب و خون غلتيده بودند. نگاهت کردم. ذره اي رعب و وحشت يا رضايت و خرسندي، در چهره ات نديدم!
تو که بودي؟ تو الان در کدامين نقش خود داشتي سرتاسر خط را مي دويدي و بچه ها را رهبري مي کردي؟ الان در نقش يک فرمانده بودي؟ فرمانده اي که گاه مربي نظامي بود، گاه درس اخلاق مي داد و گاه روحاني پايگاه بود؟ يا دوست و برادري که در وقت دلتنگي مي توانستي سفره دلت را جلويش باز کني، تا او به خنده با ضربه اي پشت ات را بنوازد و بگويد: «اون با من». بعد تو آرام بگيري و بداني مشکلاتت پيشاپيش حل شده اند؟ من بيشتر دوست داشتم تو را به چشم يک دوست تماشا کنم؛ اگرچه به هر حال نيروي تحت امر تو بودم و تو آن قدر جذبه داشتي که من اطاعت پذيري را با عطوفت و محبت نياميزم و تو را همچنان فرمانده بي قيد و شرط يگان دريايي بدانم.
بعد از عمليات، قايقي را برداشتي تا با آن مجرمان را از خط به پشت خط برساني. براي آنکه قايق، خالي راه نيفتد، صندوقهاي مهمات را هم بار قايق کردي. خيلي خسته بودي آن قدر که وقتي جعبه هاي مهمات را روي دوش مي گرفتي و مي دويدي، فکر کردم داري در خواب راه مي روي. پلکهايت داشت روي هم مي افتاد. گفتم: «حاجي! بگذار بيايم کمک.» و دويدم تو، اما ملاحظه سختي مرا کردي.
سکانداري قايق را بر عهده گرفتي و ما روي رود به راه افتاديم. رودي که پيکرش را آتش گسترده دشمن چاک چاک مي کرد؛ رودي که با فرود هر «موشک سطح به دريا» که در آن مي نشست، کوهه هاي آب را تا ساحل مي غلطاند؛ رودي که لحظه اي از شليک بي امان توپخانه دشمن در امان نبود. و اين کارها براي يک روز و دو روز تکرار نشد، که تمامي هفتاد و هشت روز عمليات، اين ماجرا ادامه داشت. مثل ماجراي تو که در نقش هاي متفاوت و گوناگون، مي دويدي و مي دويدي ...
خنده دار است؛ حاج اکبر شيرازي باشي و آن وقت بخواهند به صداي اغواگر زني عرب آزمايش ات کنند؟!
مي گفتي: «براي اينکه يک آدم بتواند در همه عرصه ها حضور موثري داشته باشد و حرف اول را هم بزند، بايد خيلي مايه داشته باشد؛ وگرنه کم مي آورد، يا لااقل دچار اشتباه مي شود.» مي گفتي: «توي تخريب، قانون مسلم و قطعي اين است: اولين اشتباه، آخرين اشتباه؛ يعني اينکه مثلا وقتي تو داري يک مين «تي ايکس پنجاه» (TX50) يا «والمري» را خنثي مي کني، به محض انجام اولين اشتباه، رفته اي هوا. پودر شده اي و پاشيده اي روي زمين؛ يا اينکه ترکشها جاي سالم در بدنت باقي نگذاشته اند. پس درست همين اولين اشتباه مي شود آخرين اشتباه.»
و تو در جبهه، به خصوص شبهاي عمليات، درست آمادگي هوشمندانه يک تخريبچي ماهر را داشتي. تشخيص درست تو هميشه راه را به روي هر اشتباه و خطايي مي بست. آن وقت ديگر نه از دوشکا کاري ساخته بود و نه از آرپي جي، نه از خمپاره هاي شصت ميلي متري و نه از تجهيزات لجستيکي و مخابراتي. حتي فريب و نيرنگشان هم نقش بر آب مي شد؛ چرا که تو هميشه بودي، همه جا بودي، با همه بودي، براي همه بودي، حي و حاضر، و درست مي گفتي: «يا نباش، يا درست باش!»
يادم هست در «والفجر هشت»، وقتي فرکانس بي سيم ها قاطي شده بودو خطها روي هم افتاده بود، يک مرتبه از پشت بي سيم، صداي زن عرب جواني بلند شد که ترجيع بند عاشقانه اي را با آواز تکرار مي کرد، تو قدري گوش دادي و بعد شروع کردي برايش سوره «فيل» را خواندي. او خواند و تو خواندي؛ او خواند و تو خواندي و سرانجام هم اين او بود که خط را واگذار کرد و رفت. من حيرت کردم. چطور مي شود ذهني اين چنين آماده باشد تا مصداقها را به موقع و درست انتخاب و ارائه کند. براي يک چنين آدمي خيلي فرق نمي کند که مخاطب تو فرمانده «گردان تانک ذوالنورين» باشد، مسئول يک واحد از «جيش الشعبي» باشد، يا زن جواني که خواسته يا ناخواسته آمده است، شده است ابزار اذيت و آزار سردار «اروند» و «بهمن شير».
در اين شب جاده، همچنان مي رانم و نمي دانم چه وقت مي توانم تو را به چشم انتظارانت برسانم. بيست و هفت روز است نشسته اند به انتظارات. آيا با اين آمبولانس که در ميانه راه پنچر شده است، آن هم در اين شب بيم و خطر، در اين شب بمباران، من به خانه تو خواهم رسيد؟ شب جمعه است. شب علي و شب خيبر و شب «مدد زغير تو ننگ است».
مي خندي و خنده ات بي آنکه رنگي از خنده داشته باشد، اوج مي گيرد. هرگز خنده اي اين چنين گريان نديده بودم! مي خندي و نمي خندي. براي همين است که در اين شادماني حزن آلود، هيچ کس تو را همراهي نمي کند.
دير زماني نيست که در پادگان شهيد زين الدين انديمشک سکني داريم. ساعتي پيش رسيده ايم و عنقريب راهي خط هستيم. قرار است در عمليات «کربلاي چهار» شرکت داشته باشيم. هنوز نمي دانيم براي يگان دريايي، نقطه شروع کجاست؛ نقطه رهايي ما را در آب، به ما نگفته اند. تعداد قايقها، غواصها، محورهاي عملياتي و مابقي قضايا هنوز ناگفته مانده است. هنوز زمان توجيه يگان نرسيده است. تو، ما را گرد خودت جمع مي کني، و ما به تصور تشريح مراحل عمليات خيلي جدي گوش به تو سپرده ايم. و اين خنده ناگهاني، ذهن ما را بازي مي دهد. مي گويي: «من تا به حال در جبهه هاي زيادي جنگيده ام، در خرمشهر...»- و من جراحات جدي تو رادر آنجا به ياد مي آورم که حالا پس از چندين عمل جراحي، قدري التيام يافته اند- «در بدر...»- و من مي بينمت که وقتي بر اثر اصابت موشک سطح به دريا، همه بچه ها در کمين يک شهيد شدند و وقتي قايق تو آسيب ديد، چطور پيکر مجروحت را به عقبه بردند تا براي التيام زخمها، بستريت کنند؛ تو اما عوض قم، خط را در پيش گرفتي و برگشتي - «والفجر هشت ...» و من مي دانم که قبل از عمليات، با چه مرارتي، طي روزهاي توان فرساي تمرين، با خيزابهاي کارون و بهمن شير و اروند، دست و پنجه نرم کردي، تا توانستي شدت جذر و مد آب را در ساعات مختلف شبانه روز، اندازه بگيري.
گاه مي شد در ميان رود خروشان مثل ستوني محکم بايستي و براي قايق جلودار، حکم لنگر داشته باشي. تو قايق جلودار را نگه داشتي و ما قايقهاي حامل تجهيزات را و قطار بچه ها را که با طنابي به هم متصل بودند به قايق تو الحاق کرديم تا از گزند موجها در امان باشيم- «من شاهد شهادت بچه هاي زيادي بودم ...» - و من به ياد شهيد «ارشادي» سکاندار قايق تو در عمليات بدر مي افتم و دلتنگ شهيد «محمد مرادي» مي شوم- «شهداي زيادي را روي دوش گرفته ام و به عقبه برده ام. من هرگز راضي نشدم جنازه اي از شهيدي در خط بماند، آن طور که وقتي پيکي را به در خانه اش مي فرستيم، زمان ميان خبر پيک و تحويل پيکر شهيد، خيلي به طول بينجامد. دل من هرگز راضي نشد تا مادري، زني، فرزندي، روز و شبشان به چشم انتظاري بگذرد؛ اما مي دانم جنازه خودم در خط مي ماند، چون کسي ياراي کشيدن وزن مرا ندارد.»!
باز مي خندي. حالا همه لبها به تبسمي محزون از هم باز مي شوند.
- اما جدا از شما مي خواهم براي اينکه مبادا آن چشم انتظاري کذايي نصيب زن و بچه من بشود، براي اينکه مبادا مادرم به اميدي نااميد، به خاطر اينکه جنازه ندارم، خبر شهادتم را قبول نکند و چشم به راه بماند، هر طور که مي توانيد، با سر نيزه تفنگهايتان، يا با کاردي که همراه داريد، با هر چه دم دستتان هست، سرم را از سينه يا گردن جدا کنيد و همراه ببريد و باقي بدنم را رها کنيد. اين طوري حمل من برايتان آسان مي شود. اين طوري اميد اينکه جنازه من هم به عقبه برگردد، بيشتر مي شود.
حالا ديگر کسي نمي خندد. اشک آرام آرام مي آيد و پهناي صورت بچه ها را مي پوشاند؛ اگر چه صورت تو هنوز از تبسمي کمرنگ روشن است. حالا براي اينکه موضوع را عوض کني و شرايط دشوار بچه ها را تغيير دهي، خيلي زود به تشريح عمليات و اطلاعات مي پردازي و ما مي فهميم فردا عازم منطقه عملياتي هستيم.
مدد، ز غير تو ننگ است، يا علي مددي! چرخ زاپاس را جا انداخته ايم. باز من هستم و شب است و تو که داري به خانه بر مي گردي. خانه اي که حالا ديگر لبريز است از صداي شيون دختر کانت. آنها پدرشان را مي خواهند و هيچ ترفندي قادر نيست شعله اين اشتياق ناکام را در آنها به خاموشي بکشاند. اينها همه، جداي از مويه هاي غريبانه همسرت و بي تابيهاي خواهرت است. من به آنها چه بگويم؟
مي گويي: «مي داني محمد! انتظار ماجراي کربلاي چهار رانداشتم. زخم کربلاي چهار براي من از آن زخمهاي ناسور بي تسکين است. آن شب من بودم و اروند بود و سرماي آب. نرمک بادي تو نيزارها مي وزيد و عطر گياهان آب خورده را توي شب پخش مي کرد. عطر خاک خيس هم بود و عطر بچه ها که همگي عسل شهادت کرده بودند، پاک و پاکيزه مثل گل؛ بعد براي استتار در آبگيرهاي کنار رود، خودشان را غرق گل کردند و من همين طور نگاهشان مي کردم.
آبيهاي لشکرهاي ديگر هم بودند: لشکر «نجف» بود، لشکر «انصار الحسين» بود. آنها خيلي دورتر از ما بايد وارد کارزار مي شدند. بالا دستيها يک طوري کارها را با هم هماهنگ کرده بودند. قرار بود طوري خط را بشکنيم که بالاخره يک گروه بتواند برود آن طرف رود. من به اروند خروشان نگاه مي کردم.
کنار نهر «خين» بوديم. گفتند هدف جزيره «بوارين» است و ما رفتيم. بايستي با سرعت يک پل روي نهر مي زديم. خيلي ضرب العجل. گفتم: بي سيم چي مي خواهم. جوانکي دويد جلو، تا اطلاعات فرماندهي و اطلاعات خط را با هم داشته باشم. بچه بي نظيري بود! من و دو سه نفر ديگر تجهيزات ساخت پل را کشانديم کنار نهر. بعد مي داني چه شد؟
مي گويم: بگو!
مي گويي: «گفتن ندارد.» و خندان خندان روي مي گرداني و جلو جلو راه مي افتي.
- نه حاجي! نگو. تو نگو. بقيه اش را من تعريف مي کنم.
قدم تند مي کني و از من فاصله مي گيري. مي گويم: «حاجي! صبر کن! مگر نمي خواهي بقيه ماجرا را بشنوي؟»
همان طور که مي خندي برايم دست تکان مي دهي و دور مي شوي. باز من مي مانم و شب و جاده. باز مي مانم و خيالات و خاطره ها. من هم بقيه ماجرا را از زبان مسئول مهندسي رزمي لشکر 17 شنيده ام. مي گفت: «وقتي خواستيم پل را مستقر کنيم، ديدم يکي از پايه هاي پل که در اصطلاح به آن ميخ مي گفتند، نيست. انگار آب آن را با خودش برده بود. حالا توي اين شب تاريک، با يک گردان نيروي منتظر که بايد خودشان را به محور مي رساندند، چه بايد مي کرديم؟
وقتي نگرانيم را ديد، با چشمي خنده و چشمي اشک، قدري براندازم کرد. بعد بي آنکه چيزي بگويد، سرش را انداخت پايين و زد به آب. مانده بودم ببينم مي خواهد چه بکند. چيزي نگذشت که ديدم حاجي رفته است زير پل و شانه اش را داده است زير لبه فلزي پل؛ درست همانجايي که نياز به پايه گمشده اي داشت.
او به جاي پايه پل؛ در ميان نهر خروشان ايستاده بود و گروه از روي دوش او مي گذشت. خيلي نگرانش بودم. دويدم رفتم نزديک به او، و فرياد کشيدم: «مي تواني؟» لابد داشت. با چشمي خنده و چشمي اشک نگاهم مي کرد. من که در تاريکي شب نمي توانستم چيزي از اجزاي صورت او را ببينم، فقط ناگهان دلم قوت گرفت. گفتم: «يا علي بچه ها!» و گردان را ديدم که از روي پل گذشتند. گردان داشت از روي شانه هاي حاجي مي گذشت. همه آنهايي که در آن شب شهيد شدند. از روي شانه هاي حاجي به معراج رفتند».
صدايش توي گوشم مي پيچيد. از توي آينه، عقب آمبولانس را نگاه مي کنم تا باور کنم اين منم که دارم جنازه او را به خانه مي برم. تا باور کنم که او شهيد شده است؛ وگرنه حس اينکه بغل دست من، توي ماشين نشسته است، تمام طول راه، دست از سرم بر نمي دارد.
او بغل دستم نشسته است و مي گويد: «من جنازه خيليها را بردم عقب، اما نمي دانم کسي هست که جنازه مرا عقب ببرد». و مي خندد. باز مي گويد: «از بس که سنگينم. خوب کي مي تواند صد و پنجاه کيلو بار را به دوش بکشد؟ آنهم توي موقعيت جنگ و گريز!» او مي خندد و من حزني آشکار را در صدا و نگاهش مي بينم.
توي آيينه ماشين، به خودم مي گويم: «مگر من مرده باشم، حاجي!» و مي دانم آنچه دارم به خانه مي برم، جنازه اي است که پس از بيست و هفت روز، پيدا شدهاست. وقتي خبر پيدا شدنت را دادند، گرماگرم عمليات کربلاي پنج بود. گفتند: «بيا محمد! پيدا شده» گفتم: کجا؟ گفتند: «کنار نهر خين در بوارين.»
گفتم: «کنار نهر خين؟ با آن خيزشهاي تند آب، با آن جذر و مد و آن تلاطم و آن شتکها که شبانه روز روي جنازه بوده؟ با آن آب گرفتگيهايي که تا آبي نباشي، نمي داني يعني چه؟ چطور آب او را با خود نبرده است؟ با اين اوصاف آيا بدن سالم مانده؟ يعني بو گرفته است؟ يعني مي شود بلندش کرد، مي شود راهش انداخت، مي شود تشييع اش کرد؟»
مي خندي و مي گويي: «ديدي که شد!»
مي گويم: « سخت بود، مگر مي گذاشتند تو را از «دهبيد» بيرون بياوريم. مي گفتند: شهيد خودمان است. مي گفتند براي ما حکم امامزاده را دارد. مي گفتند يک سنگ قبر خالي، يک نشانه، براي ما کافي نيست. اما هر طوري بود. آوردمت بيرون».
مي گويد: «ناز شصت دارد!» و باز مي خندد.
رسيده ايم عوارضي، خوب است برويم پمپ بنزين. با اين بمبارانهاي هوايي، قطعا فردا هيچ جايگاهي باز نيست. بايد پنچري زاپاس راهم بگيرم. بايد ماشين را براي برنامه هاي فردايت آماده کنم. درست در اين گيرودار است که موشک مي رسد و زمين و زمان را تکان مي دهد. دقايقي بعد، باز من هستم و تو و شب و بوي باروت. دلم مي خواهد قدري بايستم و مي ايستم. احساس مي کنم خاکها از همهمه انفجار داغ شده اند. اي کاش فرصتي بود، توي اين بيابان سياه مي ايستادم و سرم را آنچنان بالا نگاه مي داشتم تا کلاهم بر زمين بيفتد. شايد آن وقت مي توانستم از پس پرده ضخيم دودي که ضد هواييها درست کرده اند، خوشه پروين را در آسمان ببينم؛ زحل سرخ فام را پيدا کنم. نمي توانم، دود انفجار فرصت تماشاي آسمان را از من گرفته است.
آسمان اينجا مدتي است از سفير موشکها، شرحه شرحه است. من با همين چشمهاي خودم ديده ام که چطور يک بازار، در ميانه روز، ناگهان متلاشي شده است. در ميانه روزي آرام، که از آسمانش انتظار آتشبازي مي رفت. من شتکهاي خون مادري جوان را بر پيشاني روشن کودکي که در گهواره اش به خواب رفته بود، ديده ام و اگر اينها نبود، الان تو در پشت اين آمبولانس، در ميان آن جعبه چوبين نخوابيده بودي.
ناگهان صداي شيون زني از اعماق شب بلند مي شود. صدايي که به لالاي مادران عرب مي ماند. حالا زمين و آسمان يکي مي شود و من مي ترسم از اينکه صدا، تو را گم کند. پس بايد پا بر پدال گاز بفشارم و جاده شب را به سرعت طي کنم؛ به خصوص که سحر بيابان دارد مرا مي گيرد. در مقابل ديدگان مبهوت من، چهار دختربچه، با لباسهاي رنگين و نگاههاي منتظر، کنار خاربنهاي بيابان به زانو نشسته اند و دنباله سربندهايشان با بيرقهاي باد بازي مي کنند. آيا اينها پري زادگان تقديرند يا جانمايه اي از وهم من که در برابر چشمانم تجسم يافته اند؟ نه! اينها همان يتيمان معصوم تو هستند که هرگز بي ياد کردي از آنها به خط نمي زدي.
تو به خط زده اي. خط را شکسته اي و حالا اينجا همدم خاطرات من شده اي؛ خاطراتي بلند و دور و دراز که انگار هيچ وقت فراموشي ندارند. مثل خود تو، بلند و محکم و ماندگار.
حالا صبح دوشنبه است و آسمان زير ريزش بمبهاست که يا عمل نمي کنند و يا مي ترکند و تن و جان کوچه ها و خانه ها را چاک چاک مي کنند. صبح دوشنبه است و انتظار براي بهبود اوضاع، بيهوده است. حاجي! بايد زير همين بمباران تا بهشت معصومه برويم. يا علي مدد!
معراج مي گويد: «هشتاد شهيد ديگر هم هستند. همگي را بايد با ماشين ببريم. بسيار سريع. آن طور که اگر بمبي ترکيد، خسارت زياد نشود».
از امام جمعه چاره مي جوييم. مي گويم: وضع سخت است. چه بايد کرد؟ مي گويد: نمازش را خودم مي خوانم.
وضعيت غريبي است. انگار همه بار غمهاي دنيا هوار دل من شده اند. مي خواهم يک جاي خلوت گير بياورم و يک دل سير گريه کنم. مي گويم: «مي بيني حاجي! اين هم از تشييع پيکرت. چقدر تو مظلومي مرد! اين مظلوميتها به آن يال و کوپال نمي آيد».
مي خندي، خجول و مهربان و رخ بر مي گرداني و مي روي. با نيم نگاهي که به ما داري و من مي بينم که حرکاتت چقدر آرامند. چقدر اعضا و جوارح تو قابل انعطافند؛ مثل موجي از مه، توي هوا مي چرخي و بالا مي روي. انگار پرواز مي کني. حاجي! اين هم از تشييع پيکرت! اصلا نمي خواستم اين طور بشود.
صداي يکي از مداحان به خواندن مصيبت اهل بيت «عليه السلام» بلند مي شود. همه چيز به سرعت و شروع نشده، تمام مي شود. آنچنان به تعجيل که نمي دانم بايد بر اين سرعت، چه بکنم. آمبولانسي را براي حمل جنازه ات آورده اند تا پيکرت را در آن بگذاريم و به گلزار شهدا ببريم. در همين اثنا ناگهان بچه هاي قديمي سپاه قم از راه مي رسند. جلو کار را مي گيرند. مي گويند: «ما نمي گذاريم جنازه را اين طور ببريد.»
مي گوييم: بمباران؟!
مي گويند: «نمي گذاريم.»
مي گوييم: «کشت و کشتار مردم.»
مي گويند: «نمي گذاريم.»
ناگهان مي بينم جنازه ات را، که بر سر دست بچه ها دارد حمل مي شود و هشتاد شهيد را به دنبال خود به سمت گلزار شهداء (س) مي کشاند. شده اي جلودار يک سپاه هشتاد نفره؛ سپاهي بي سر و دست و کفن ... سپاهي از نو ...



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
از جنس نور
دشمنان، دل سرگشته ما را با سنگ شکسته و مي خواهند احساسمان را تکه تکه کرده و به باد دهند. چقدر حوصله داريم! در پشت ديوار غريبي و سکوت خيمه زده ايم. مگر مي شود صد نيستان ناله را در گلو خشکاند و داغ هاي سرخ و پرپر را به دست فراموشي سپرد. دست غريبي که به زخمهايمان نمک زده است، سوز آه ما را بهتر حس مي کند و حقانيت ما را سرآغازي براي زوال خود مي داند. با اين که زخم خورده ايم، اما هنوز پابرجا و راست قامتيم.
پژمرده ترين فصل، فصل غربت فرياد است، اما نه براي خروش موج هاي صخره شکن. اين وسعت آرام، سرشار از تلاطم و فرياد است. اگر در گوشه و کناري، کسالتي روييده است، دست هايي به يمن قدمهاي بهاري شقايقها، گياهان هرزه را درو مي کند و نجابت طاعون زده را از چنگ ديو زشتي ها نجات خواهد داد. قصه ناتمام شقايق در ذهن ها جاري است و سرخ ترين ميعاد، فراموش ناشدني ترين خاطره سبزشان. آنان که ارتفاعات شهادت را در نور ديدند و انديشه پاکشان را نزد ما به وديعه نهادند؛ حماسي ترين سفر را سرودند و در آتش عشق شعله ور شدند تا آنجا که هزار کهکشان عروج به پايشان نمي رسد.
آنان که گل سرود مردي، صلابت و وقار بوده و تا ابد تکيه گاه بهار گشته اند. ما زيارت نامه زخم شهيدان را از بر شده ايم و هر روز دلمان را به زيارت قلتگاهشان مي بريم. به زيارت مرداني که مفهوم اشک را در دعاهاي کميل، خاک جبهه هاي غرب و جنوب با صلابت گام هايشان آشنا شد و حماسه هاي سبزشان، تا ابد بر تارک هستي خواهد درخشيد.
دلاوراني چون جعفر حيدريان، سيد محمد علوي، عبدالله معيل و حاج اکبر خردپيشه (شيرازي)؛ مرداني که از جنس نور بودند و اين کتاب، قطره اي از درياي مواج خاطرات سبزشان است، تا حماسه هاي پرشور و غرور آفرينشان، سرمش نسل هاي آينده باشد. دل سرشار از اخلاص و نجابتشان، مخزن اسرار عشق بود و سوز اشک و عاشقانه ترين زمزمه ها، زينت بخش جا نمازهاي نيمه شب آنان.
مصداق «اَلَستُ بِرَبِّکُم؟ قالو بَلي» بودند و نامشان از ازل، در لوح محفوظ الهي ثبت شد تا سرود خون را بسرايند و در حق فاني شوند، تا رمز يا زهرا (س) و عمليات کربلاي 5، يا زينب (س) و عمليات محرم، يا ابوالفضل «عليه السلام» و عمليات کربلاي يک و ... سرسبز بماند، تا قداست حرم شلمچه، چم هندي، دهلران، کربلاي مهران و ... با عطر تن شهيدان، خوشبو و جاودانه شود و نداي «فاخلع نعليک» در وسعت طور سيناي ما بپيچد.
بزرگداشت ها و يادواره ها است که مي تواند پنجره خاطرات جنگ را باز نگاه دارد و تا هميشه شميم پيکر مطهر شهيدان، به مشام دلسوختگان و مشتاقان حرم جبهه ها پر بکشد، آنان که آرامش خود را فدا کردند تا نام علي «عليه السلام» راه علي «عليه السلام» و شيعه علي «عليه السلام»، در اين کشور غريب نماند، بي سر شدند تا سربلند و عاشق بمانيم و به پاس آن همه خوبي، از دستاوردهاي دين است، پاسداري کنيم. سينه سرخان مهاجري که از دل بستگي هاي دنيا بريدند و سوي لامکان پرگشودند. در خون شکفتند؛ سمت خدا قد کشيدند و عطر تعهّد، استقامت و مردي را در فضاي جامعه پراکندند.
دلاوراني که خاطرات آنان، اکنون پيش روي ماست، در رشادت و شجاعت سرآمد زمان خويش بودند. در فضايي سرشار از دعا و صوت قرآني، تنفس کردند. جبهه و جنگ را برگزيدند و سراخلاص به آستان معشوق سپردند. خدا نيز دل عاشق آنان را در عمليات فتح المبين، خيبر، والفجر 8 و کربلاي 4 فرا خواند و پاداش آن همه مجاهدت، اخلاص و ايثار را با هديه شهادت، به آنان ارزاني داشت.
سکوت لبريز از هياهوست. امروز فريادمان از ديروز رساتر و فردا شکننده تر از امروز خواهد بود. صبر ما بر اين داغ ها خروشي است دشمن شکن و اميد ما بر اين باور، راهگشاي فردايي سرشار از بلندي و پيروزي نهايي بر کفر جهاني است. اين اميد، مرهمي است براي التيام زخمهاي بي شمارمان. هرگز داغهايمان پريشان نمي گردد. با تمام اندوه، هوشيارتر از ديروز، حنجره سرخ شهيدانمان را، آوار لبهايمان مي کنيم و هر روز اين ترانه سرخ و پرشکوه هستي، يعني «شهيد» را زمزمه مي کنيم تا يادشان زنده و راهشان مستدام ماند.
ستاد يادواره سرداران، فرماندهان و 5200 شهيد استان قم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : خردپيشه (شيرازي) , اکبر ,
بازدید : 338
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1341 در يک خانواده مذهبي و معتقد در شهر خون و قيام قم پا به عرصه وجود گذاشت سالهاي تحصيلي ابتدايي را در مدرسه طلوع آزادي و راهنمايي را در مدرسه شهيد بهشتي قم سپري نمود او چندين بار با ترک تحصيل خود به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و ضمن شرکت در چندين عمليات مجروح شدند هنوز بهبود نيافته بودند که مجدداً به جبهه رفت مجدداً مجروح شدند بعد از اقامت چند روز در قم مجدداً عازم جبهه شدند او پيوسته در جبهه حضور داشت سرانجام در عمليات پيروز و حماسه آفرين بدر بر اثر اصابت تير به قبل به شهادت رسيد در حالي که لبخند بر لب داشت که خود حکايت از ديدار مشتاقان مولايش دارد به ديدار حق شتافت و به خيل عظيم شهيدان پيوست.
اودرفرازي از وصيت نامه مي نويسد:
چون زمان شروع عمليات نزديک است وقت نوشتن را ندارم اين را به همه بگوئيد که به وصيت ديگر شهدا عمل نماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







خاطرات
طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آفتاب نرم مي تابيد و گرماي بي رمقش از آن بالا مي آمد و تا به سطح زمين که مي رسيد, ديگر رنگ و حالي نداشت, ابرهاي قطعه قطعه شده, پراکنده شده توي دل آسمان نشسته بودند. هوا ساکن بود و آنچه هوا را جا به جا مي کرد شتاب گام هاي بچه ها بود که به صف توي دشت قدم بر مي داشتند و پوتينهايشان خاک را به هوا بلند مي کرد و بادي نرم را مي وزاند.
بچه ها ساکت و آرام پيش مي رفتند, هميشه همين طور بود, شور و ولوله و خنده و شوخي و سر وصداي بچه ها تا وقتي بود که عمليات نبود. اگر عمليات شروع مي شد, بچه ها سر به گريبان خود مي بردند, آن ساعت, ساعتي بود که بايد با خودشان گفت و گو مي کردند و حرف هاي ناگفته و سر بسته را به خودشان مي زدند و بعد با خدا آرام و بي سر و صدا راز و نياز مي کردند و گاهي تنها لب هايشان بود که تکان مي خورد و صدايشان را از دل به آسمان مي رفت.
گاهي تک و توک صداي حرف زد بچه ها با هم مي آمد.
اکبر گفت: «شانس آوردين آفتابي يه هوا, بهترين موقع براي حمله س, نبايد اين فرصت را از دست مي دادين.»
به ستون, بچه ها با کوله هايي که بر پشت داشتند و قمقه هايي که به کمرشان بسته بودند و اسلحه هايي که در دست داشتند, پشت سر اکبر حرکت مي کردند.
اکبر را مي شناخت و جلو مي رفت. تا به محلي که بايد و فرمانده و او مي دانستند کجاست, برسند. شروع عمليات معلوم بود؛ اما هرگز پايانش را نمي شد فهميد. راه طولاني بود, راه طولاني و پوتين هاي سنگين و کوله هاي پر, کم کم خستگي را در تن بچه ها مي دواند؛ اما اين آغاز راه بود. بچه ها از پياده روي عرق کرده بودند, اگر چه اول راه, گرما را حس نمي کردند, اما حالا عرق ا پيشاني گرفته بود و توي يقه شان مي رفت. باد ضعيفي وزيدن گرفت. انگارکه او هم خسته بود و از راه دوري مي آمد. نرم خاکي را بلند کرد و به اطراف پراکند و روي صورت خيس بچه ها غبار کرم رنگي نشاند.
تا عملياتي هنوز راه زيادي در پيش بود و شايد آفتاب که غروب مي کرد, مقصد پيش رويشان هويدا مي شد.
جلوتر که رفتند, باد قوت گرفت, انگار کم کم انرژي به دست مي آورد و شتاب بيشتري مي گرفت و خاک بيشتري را از زمين جارو مي زد, بچه ها را پلکها را نيمه بسته نگه داشتند اکبر نگاهي به آسمان انداخت, پيشاني و دور چشم هايش چروک برداشته بود, حالا ديگر کسي باور نمي کرد که او هيجده, نوزده سال بيشتر ندارد, از وقتي که جنگ شروع شده بود, اکبر درس و خانه را گذاشته بود و آمده بود و هر کاري کرده بود, نتوانسته بود پشت نيمکت بنشيند و با کتاب هاي درسي اش سر و کله بزند, توي مدرسه اصلاً حواسش به درس و معلم نبود, خبرهاي جبهه و جنگ را که از راديو مي شنيد, حساب هوايي مي شد و دلش پر مي زد تا از قم کنده شود و هر طور شده خودش را به جبهه برساند. وقتي تلويزيون صحنة جنگ را نشان مي داد, اکبر خودش را قاطي بچه ها مي ديد, از پشت صفحه شيشه اي تلويزيون خودش را مي ديد که لباس بسيجي به تن کرده و اسلحه اي دست گرفته و باکلاهي که روي سرش سنگيني مي کند, در کنار بقيه راه مي رود و گاهي براي خودش از توي صفحة تلويزيون دست تکان مي داد. آن وقت بود که گوشة اتاق کز مي کرد و کلمه اي حرف نمي زند. هر چه هم ازاو مي پرسيدند, انگار که نمي شنيد, اگر هم مي شنيد آن قدر جواب هايش کوتاه بود که هر کسي مي فهميد اکبر, اکبر سابق نيست.
يک روز, کتابش را بر نداشت و به مدرسه نرفت, راه افتاد و رفت بسيج ثبت نام کرد و راهي شد.
حالا اين جا بود, جايي که در خيالش بارها آمده بود و سر زده بود, جايي که مکان رؤياهاي نوجوانيش بود, پر از شور, جايي که نوجوانيش را چقدر زود به جواني و به بزرگي بدل کرده بود. با اين که نوزده سال داشت, احساس مي کرد سي ساله است, شايد سختي و رنج هاي که از شانزده سالگي توي دشتهاي جنوب کشيده بود او را به پختگي سي ساله رسانده بود.
خورشيد رنگ باخته بود باد قدرت بيشتري گرفته بود و گرداني از ابر را از آن سو به جلو مي راند. آسمان آب به رنگ خاکستري شده بود, قلموي باد, انگار هوس نقاشي کرده بود و تند تند خط هايي در هم از اين سو به آن سو مي کشيد.
با از پشت به بچه ها مي وزيد و آن هارا هل مي داد, خود به خود قدم هاي بچّه ها تندتر شده بود و لباس هايشان به تنشان مي چسبيد.
فرمانده گفت: «چه وقت باده ؟»
يکي از بچّه ها گفت: «احتمالاً مي باره .»
اکبر گفت: « احتمالاً نه, حتماً مي باره.... همين الان چند قطره چکيد رو صورتم.»
يکي از پشت سر گفت: «بارون بگيره,کارمون سخت مي شه, همه جا که گلي بشه, سخت مي تونيم حرکت کنيم.»
فرمانده گفت: « پيش بيني ما اين نبود آره سخت مي شه,اما بايد حتماً عمليات را داشته باشيم که برنامه ريزي به هم نخوره .»
اکبر گفت: «چاره نيست برادر.»
و به آسمان اشاره کردو گفت «اوني که اون بالاست هر چي مصلحت بدونه, همون کار و مي کنه.»
باد که شدت گرفت, صداي بچه ها سخت تر به هم مي رسيد و آنها مجبور بودند بلند تر حرف بزنند.
فرمانده گفت: «توکل به خدا, تا خط مي ريم ببينيم چه مي شه.»
اکبر کوله اش را جا به جا کرد و با آستين خاک روي پلک هايش را پاک کرد. دهنش مزة خاک گرفته بود.
- اگه براي ما سخت بشه, براي اونا هم سخت مي شه.
يکي از بچه ها گفت: « فقط فرقش اينه که ما در حال حمله ايم و تو منطقه در تصرف اونا, و اونا هم تو سنگراشون و پشت خاکريزاشون.»
رگبار تندي شروع به باريدن کرد, باران بي امان مي باريد و باد هو هو کنان قطره هاي باران را به اين طرف و آن طرف پرت مي کرد. بچه ها سرها را پايين انداختند تا باران به صورتشان نخورد, نيزه هاي باران, روي کلاه و شانة بچه ها فرود مي آمد. سرعت حرکت بچه ها کم شده بود, خاک زير پايشان کم کم گل مي شد و پوتين ها به گل مي چسبيد و بچه ها به سختي آنها را از زمين جدا مي کردند. باد, پريشان سر به اين سو و آن سو مي زد. قطره هاي آب از سطح خاک گذشت و لاية زيرين خاک را هم خيس کردو زمين گل شده بود. هر بار که بچه ها قدمي بر مي داشتند,پوتين ها با لايه هايي از گل از زمين کنده مي شد. باد و باران راه رابراي بچه ها طولاني و خسته کننده کرده بودند. هوا تاريک شده بود و مسير عبور, سخت تر قابل شناسايي بود. باد و باران, سرما را در تن بچه ها خزانده بودند.
هر قدمي که بر مي داشتند, گل يه شلوارشان شتک مي زد.
بچه ها هشت, نه کيلومتر پياده آمدند.
يکي از بچه ها گفت: «چه بي امان مي باره ... اصلاً فکرش رو مي کردين, يکدفعه اين جوري بگذاره روش.»
اکبر گفت: «مي دوني تو اين قضيه بِرد با کيه؟»
- تو کدو قضيه؟
- همين که بارون و باد گذاشت روش.
- با کيه؟
- با اوني که بادگيرش را پوشيده. کسي که بادگير مي پوشه, هيچ وقت باد روش تأثيري نداره و به قول معروف عضو حزب ابد نيست.
بچه ها زدند زير خنده.
خورشيد غروب کرده بود يا ابرهاي خاکستري او را استتار کرده بودند, اما به هر حال هيچ نشاني ا او نبود, هوا تاريک شده بود و توي دشت تنها صداي قدم هاي بچه ها بود که با نواي يکنواخت باران مي آميخت. جلوتر که رفتند, ساية خاکريز در دل تاريکي ديده شد. با دست اشاره کرد. صداي خش خش بي سيم از لا به لاي صداي باد و باران بيرون زد. آهسته گفت: «رسيديم, دشمن پشت اين خاکريز است.»
اکبر آهسته گفت: «آره رسيديم ... چقدر ساکته اينجا.»
دشت را سکوت عجيبي گرفته بود, آن قدر که بچه ها احساس کردند شايد راه اشتباهي آمده اند و شايد باد و باران آنها را از مسير منحرف کرده.
يکي گفت:«درست اومديم؟»
- آره, دريت اومديم.
فرمانده که از ته گلو حرف مي زد, آهسته, که صدايش آن طرف خاکريز نرود: «طبق نقشه بايد تنظيم بشيد, بچه هاي سمت غرب ....»
بچه ها چند نفر, چند نفر از گروه جداشدند و به سختي به طرف فرمانده رفتند و با اشارة او به مکان هاي مشخص شده رفتند.
بي سيم ور مي رفت. تير بارچي بالاي خاکريز مستقر شد و بي خيال, از کف پر گل تپّه که آن را ليز کرده بود و به تن مي چسبيد, تير بارش را نصب کرد. بچه ها که سر جايشان مستقر شدند, با اشارة فرمانده حمله را حمله را آغاز کردند. بچه ها از هر سو با پوتين هايي که ديگر زير چندين لايه گل تا بالا مخفي شده بود و با هر قدمشان حفره اي به عمق شش سانت در زمين حفر مي کرد, راه افتادند و همزمان به سوي سنگر عراقي شليک کردند، صداي فرياد الله اکبرشان در دشت تاريک وباران خورده، پيچيد. بچه ها هر کدام به سويي دويدند، باد با خود، رگبار باران و گلوله را با خود برد.
اکبر با يکي از بچه ها دوان دوان خود را کنار سنگري رساندند و چسبان به ديواره خيس سنگر جلو رفتند، ناگهان اکبر داخل سنگر يورش برد و پنج عراقي وحشت زده پبا زير پيراهني گوشة سنگر ايستاده بودند. عراقي ها با ترس دست ها را روي سر گذاشتند. اکبر محکم گفت: «تَعل»
عراقي ها يکي يکي با چشمهاي از حدقه بيرون زده، در حالي که دست ها را بالا نگه داشته بودند، به طرف در سنگر راه افتادند، اکبر آهسته، عقب عقب رفت و طرف ديگر سنگر ايستاد، عراقي ها بيرون آمدند و ميان اکبر و دوستش ايستادند وبعد راه افتادند، بچه ها هم پشت سرشان رفتند. کنار فرمانده که رسيدند، هر کدام از بچه ها با تعدادي اسير مي آمد. لبخند روي لب بچه ها نشست. براي همه عجيب بود که چرا عراقي ها از خود هيچ حرکتي نکردند و دست به دفاع نزدند و با گلوله هاي پاسخ آنها را ندادند.
يکي از بچه ها که عربي مي دانست با فرماندة عراقي حرف زد. حرف هايش که تمام شد، لبخند زد و گفت: «الله اکبر ... قبل از بارون اينا آماده باش بودن، بارون که گرفته، آماده باش لغو شده ... فکرنمي کردن ما حمله کنيم.»
اکبر به آسمان نگاه کرد و لبخند زد، ماه، با لبخندي که بر لب داشت از پشت ابر نازکي پاسخش را داد.
صداي شليک گلوله و برخورد قنداقه هاي اسلحه و سرنيزه دشت را به هم ريخته بود. صداي فرياد الله اکبر و يا حسين و يا زهراي بچه هاي گردان بود و صداي فرياد عراقي ها که به عربي چيزي مي گفتند. ساعت ها بود که درگيري آغاز شده بود و حالا به جنگ تن به تن نزديک شده بود. بچه ها به سختي با عراقي هايي که هيکلشان دو برابر آن ها بود، رو در رو از نزديک مي جنگيدند و گاهي صداي نالة کسي که زخمي مي شد به صداهاي ديگر افزوده مي شد.
فرماندة عمليات اکبر بود. هر بار که کسي زخم بر مي داشت، احساس مي کرد که خراشي بر دلش نشسته است. بچه هاي زخمي را که ديد، فرياد زد :«يک شيار اونجاست، بچه هاي سمت چپ، زخمي ها رو ببريد اونجا، لونجا در امانند.»
زمين زير پايشان از رمل پوشيده بود و هر بار که قدم بر مي داشتند، رمل زير پايشان ليز مي خورد و بچه ها را کمي عقب مي کشيد و يا زخمي ها از روي شانه ها مي افتادند.حمل مجروهان کار سختي بود,هر لحظه که امدادگري خم مي شد تا يک زخمي را کمک کند, ممکن بود که يک عراقي از راه برسد و او را زخمي کند, هر لحظه بر تعداد مجروحان افزوده مي شد و انتقالشان به عقب دشوارتر. دشت يکسره گلوله شده بود و آتش خون, اکبر جلوتر رفت که ناگهان با يک شليک, گلوله اي به طرفش آمد و پايش خورد, روي زمين افتاد, سوزشي در تمام استخوان پايش حس کرد و بعد درد در تمام تنش پيچيد, خون از رانش بيرون زد. کسي کنارش نشست. دستش را گرفت گفت: «برادر غلامپور.»
اکبر چشم باز کرد و به سختي گفت: «حالم خوبه.»
بسيجي دست فرمانده را گرفت. اکبر نفس نفس مي زد, پا درد داشت و او قدرت تکان دادنش را نداشت. بسيجي او را روي خانه اش انداخت. اکبر در حالي که از شانة او آويزان بود, سر بلند کرد و نگاهي به دشت و بچه ها انداخت که هنوز در گير جنگ تن به تن بودند. بسيجي به سختي قدم بر مي داشت و به طرف شيار رفت. بچه هاي امداد, اکبر را از او گرفتند. از توي شيار ناله و زمزمة دعاي بچه هاي زخمي موج مي خورد.
اکبر را کنار ديوارة شيار خواباندند. خون از پايش مي جوشيد. يکي از بچه هاي امداد کنارش زانو زد تا نگاه به زخم بياندازد. اکبر به سختي گردنش را نگه داشت و سرش را چرخاند. نگاهي به زخم ها انداخت يکي دستش گلوله خورده بود, يکي پايش, يکي کتفش .... آه و نالة بچه ها و دست و صورت. بدن هاي خوني شان, زخم ديگري بر تنش زد. بايد بچه ها را پشت جبهه مي رساندند؛ اما منتقل کردنشان در آن وضعيت کار بسيار سختي بود. اکبر به سختي دست راستش را ستون کرد, توان نداشت, اما بايد بر مي خاست, او فرمانده بود و مسئووليت تمام بچه هاي گردان به عهده اش بود. ناله اي کرد و لبش را گاز گرفت, درد مثل نوک تيز نيزه, تنش را نيش مي زد. نيم خيز شد. کف دستش را روي خاک گذاشت. امدادگر گفت: «بهتره حرکت نکنيد,خونريزي شديدتر مي شه.»
اکبر خودش را خواست به کنار ديوار بکشد. توانش را نداشت. امدادگر کمکش کرد. ديوار که تکيه گاه سرش شد, دوباره بچه ها را از نظر گذراند. بچه ها بي حال افتاده بودند. در مقابلشان احساس شرم مي کرد, بچه ها مي ناليدند. بايد کاري مي کرد, بعضي ها در بهت و سر در گمي به سر مي بدند. بايد از اين حالت درشان مي آورد. لب هايش را به سختي از هم باز کرد, تمام توانش را در گلويش جمع کرد, تارهاي صوتي هنجره اش به ارتعاش در آمدند, اول آهسته, آن قدر که خودش هم نمي شنيد و بعد بلند تر خواند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
بچه هاي دور و برش زمزمة او را شنيدند و همنواي او خواندند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
پايش را که گذاشت زمين, بمب ..... انفجار ... دشت را يکسره از دود و خاک پِر کرده,بچه ها طرفش دويدند. يکي داد کشيد: «مين ضد نفر بود ...... پاي برادر غلامپور روش.»
بچه مسير معبر راه خود را به طرف اکبر پيش گرفتند و خود را به او رساندند. اکبر اکبر گوشه اي افتاده بود و هيچ حرکتي نمي کرد. صورتش غرق خون بود. يکي از بچه ها سر روي سينه اش گذاشت و گفت: « هنوز زنده اس ... بايد منتقل بشه.»
ترکش تمام صورت اکبر را زخمي کرده بود و دندان هايش ريخته بود. بچه ها به بيمارستان رساندنش. حالا اکبر که توي آينه نگاه مي کرد, پيرمرد شصت ساله اي را مي ديد که گوشه به گوشة صورتش دست انداز بودو دهان بي دندانش ديگر براي غذا خوردن خيلي کمکي به او نمي کرد, خوردن نان برايش سخت بود. آن روز که به مرخصي آمده بود, دوستش به او گفته بود که بيا برويم, ساندويچ بخوريم, اکبر رفته بود و چيزي نگفته بود. آن جا که رسيده بودند. دوستش پرسيده بود: «چي مي خوري؟»
اکبر گفت: «من نمي خورم, شما بفرماييد.»
- چرا؟ قرار بود ما بياييم اين جا غذا بخوريم.»
اکبربه دندان هايش اشاره کرده بود که همه سيم پيچي شده بودند و غذا نخورده, بيرون آمده بود و هنوز هم تنها غذاهاي نرم و مايعات را مي توانست بخورد.
برادر نگاهش کرد و گفت: «خيال نداري بري دندونات رودرست کني, اين جوري خيلي سخته.»
اکبر برگشت طرف او خنديد و گفت: من که کشته مي شم, بيت المال رو با خودم کجا ببرم؟»
اکبر نشست روي زمين و نقشه را پهن کرد. گلوله, سفير کشان از بالاي سرشان رد مي شد. يکي از بچه ها گفت: «بايد يک بررسي ديگه داشتم باشيم روي نقشه.»
اکبر گفت: «کوچکترين اشتباهي ممکنه برامون گرون تموم شه.»
آن يکي گفت: «تو معاون گرداني, پيشنهادات رو بده.»
خمپاره اي چند متر آن طرف تر به زمين اصابت کرد. زمين به شدّت لرزيد. بچه ها دست رو گوش هايشان گذاشتند. موج خمپاره, نقشه را بلند کرد و آن طرف تر کشاند. اکبر دويد و نقشه را که هنوز در حال حرکت بود, گرفت و برگشت تا جمع نشود. يکدفعه توي خودش جمع شد و آخ گفت: دوستش برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «چي شده برادر غلامپور.»
اکبر چيزي نگفت و خم شد. آن دو نفر او را گرفتند, دوستش متوجه دست او شد, گفت: «گلوله خورده به دستش.»
دستش را که بلند کرد, متوجه شد که گلوله از آن طرف دستش خارج شده, اکبر به سختي نفس مي کشيد.چشم دوستش به پهلوي او افتاد که از آن خون بيرونمي زد. با ترس گفت: «يا زهرا, گلوله رفته تو پهلوش.»
او را بلند کردند تا عقب ببرند. ميان راه لب هاي اکبر آهسته تکان خورد و بي آنکه چشمش را باز کند, اشهد را گفت و لحظاتي بعد ديگر تکاني نخورد.
جواربم را مي اندازم توي دستشويي. پودر ندارم, صابون مايع مي ريزم روي آن و با دست راستم آن را روي دست چپم مي کشم تا تميز شود, از صبح تا حالا توي کفش بوده, حسابي بو گرفته. بعد آن را روي دستگيرة در مي اندازم. خمير دندان را روي مسواک مي ريزم توي آينه به قيافة به هم ريخته ام زل مي زنم و به دندان هايم نگاه مي کنم.ياد شهيد غلامپور مي افتم. باورش برايم سخت است, سخت و دردناک,از همه بيشتر آن صحنه اي که روي مين رفته بود و دندانهايش خورد شده بود. سخت است آدم قبول کند روزگاري چنين آدمايي هم بوده اند که خودشان براي خودشان هيچ اهميتي نداشته اند و هستي شان براي ديگران بوده ... نه, نبايد با اين مسائل, احساسي برخورد کرد. نبايد بگذارم زياد ذهنم مشغول اين حرف ها بشود ..... اما مي دانم امشب درگيرم, بدبختي است, هر وقت جايم عوض مي شود با همة خستگي, خوابم نمي برد و فکرم مشغول مي شود.
حسابي به هم ريخته ام, نمي دانم چرا اين جوري شده ام, شايد خاصيت اين شهر است, خيلي دلم گرفته, يه جروي ام, نه, شايد هم ربطي به اينجا نداره, هر چه هست از خودم است, از درون خودم, تا حالا اين گونه نشده ام, شايد به خاطر اين کار است, همين تحقيق ... آره مال همين است, آخر آدم که از صبح تا شب, همه اش برود توي فضاي جبهه و جنگ بين شهدا و خانواده هاشان پرسه بزند, ديگر حالي برايش نمي ماند, بدبختي اش اين است که نمي دانم چه جوري ام, دلم نمي خواهد به چيزي فکر کنم, يه چيزي که نه, منظورم به اين چيزهاست,همين خاطره هايي که حالا جزء زندگي اين مردم شده, خاطره هايي که اين و آن از اين شهيد تعريف کرده اند .... اسمش چه بود؟ .... آهان يادم آمد: مصطفي يوسفي.... توي اين خوابگاه لعنتي, آدم حالش بيشتر گرفته مي شود, تک و توکي آدم توي اتاق هاست که لابد مأموريت آمده اند, سوت و کور است. لوازم توي اتاق هم آن قدر کم است که چيزي پيدا نمي کني که تو را به فکر بيندازد, خوشت بيايد يا نيايد, همه چيز در حد ضرورت است, انگار اين جا- اين خوابگاه- اوج تنهايي آدم است. نميدانم بقيه هم که توي اتاق هاي ديگرند, همين گونه اند يا من با آنها فرق دارم. اما هر چه باشد اين تحقيق هم بي تأثير نيست, بخواهي, نخواهي آدم را مشغول مي کند, به خصوص که بعضي وقت ها آدم چيزيهايي عجيب و غريب مي شنود ... شايد هم براي من عجيب است که از وقتي يادم مي آيد, نخواستم دربارة جنگ و جبهه و آدم هايي که بچة آن جا بودند, چيزي بشنوم و حالا که افتادم وسط گود, به هم ريخته ام. بعضي وقت ها مي زند به سرم که قيد همه چيز را بزنم و کار را ول کنم و بروم, اگر کارم را هم از دست دادم؛ دادم, دنبال يک کار ديگر مي روم ... اما اين ها همه اش حرف است. به هر حال اين چند روز بايد روز بايد کار را تمام کنم؛ وگرنه خواب بي خواب ....
خسته هستم؛ اما چاره اي نيست, خوب شد از بيرون ساندويچ خريدم. حوصلة جوراب شستن هم ندارم, امشب لازم نيست جورابم را بشويم, يک جفت ديگر خريدم.
ساک روي تخت است و بلاس ها و کاغذ و نوار هم مثل دل و جگر زليخا از تويش ريخته است بيرون. کيف سر دوشيم را بر مي دارم تا يادداشت هاي اين دو, سه روز را سامان دهم. دلم چاي مي خواهد, مثل اينکه به طمع چاي اينجا دارم عادت مي کنم, چه بهتر, اما حال پايين رفتن ندارم.
ده, بيست صفحة کاغذ, سياه کرده ام, آن خط خرچنگ قورباغه که جز خودم هيچ احدالنِّاسي نمي تواند آن را بخواند, اين هم خودش يک تخصّص است ديگر, به درد اطلاعات محرمانه مي خورد.







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
هشت آسمان
چرا من؟ مگر کسي ديگر نيست؟ ... آن پسره ... چي بود اسمش؟ ... همان قد بلنده که دانشجوي تئاتر بود ... يا آن يکي که گرافيک مي خواند، آنها را بفرستيد دنبال اين سوژه ... خيلي خوشم نمي آيد ... يعني اصلاً خوشم نمي آيد ... من مي روم توي يک حوزه ديگر ... اطلاعات کار بعدي را آماده مي کنم. در مورد يک شخصيت تاريخي تحقيق مي کنم، قائم مقام خوب است، بالاخره آن را هم که مي خواهيد بسازيد ... من اصلاً توي يک فاز ديگرم، يکي را بفرستيد دنبال اين سوژه که عشق جنگ داشته باشد و سوداي جنگ توي سرش باشد، توي سر من نيست، توي دلم نيست، نمي توانم، سخت است. همان خاطره بچگي که برايم مانده، بس است، براي هفت جدم کافي است، نمي خواهم آن چيزها دوباره برايم زنده شود.
همة اين چيزها را دو سه بار با خودم مرور مي کنم، اما وقتي که پيش تهيه کننده مي روم، نمي توانم آن طور که تمرين کرده ام، با صداي بلند و محکم حرف بزنم، مي ترسم اگر اين تحقيق را رد کنم، ديگر کاري به من واگذار نکند و عذرم را بخواهد، آن هم توي اين هير و وير که خرج دانشگاه را هم بايد بدهم. مي گويم: « نمي شه من برم دنبال کار بعدي اين پروژه رو بدين به يکي ديگه».
بي خيال عالم و بي خبر از اين که توي توي دل من چه مي گذرد، مي گويد: «نه پسر، ... اين کار اولويت اوّله ... ما بايد حداکثر تا هفت ماهه ديگه کليدش رو بزنيم، تو اين مدت هم بايد مقدماتش فراهم بشه که مهم ترينش هم اطلاعاته ... تو هم بهتر از هر کس ديگه اي تو گروه، مي توني رو اين سوژه کار کني. به هر حال خيلي از فضاي جنگ دور نيستي.»
پيش خودم مي گويم: «آره دور نيستم، چون دور نيستم، نمي خواهم بهش نزديک بشم، نمي خواهم برم دنبالش، حس خوبي ندارم ... درد خودم بسه ... همين که نقصم رو روز و شب مي بينم و هر لحظه باهامه و بهم ميگه ببين جنگ با تو چکار کرد، موشک چه بلايي سرت آورد، بسه ... فقط همين مونده برم سراغ شهدا ... اصلاً کي گفته که رو زندگي اونا کار کنيم ... کي اين پيشنهاد رو داده؟»
تهيه کننده دستش را مي زند روي شانه ام، از خودم بيرون مي آيم.
- خب ... حل شد ديگه؟ ... از کي شروع مي کني؟
دلم راضي نيست. چشم مي دوزم به پنجره، به پشت پنجره. به هوايي که کيپ گرفته، اما خيال باريدن ندارد. يک جوري ام ... سر در گم و پکر و دل گرفته.
مي گويم: «نمي شه حالا ... »
تهيه کننده مي رود پشت ميزش و با کاغذهاي روي آن ور مي رود و مي گويد: «ببين مهرداد جان، بگذار حرف آخرم رو بهت بزنم ... چون دوست داشتم، اين کار رو به تو دادم. اگه قبول نکني، بايد بدم به يکي ديگه ... و ... اين به اين معني يه که ... شرمنده ... فعلاً براي تو، توي گروه کاري نيست ... تو که اين رو نمي خواي ... به هر حال صلاح مملکت خويش خسروان دادند.»
توي دلم مي گويم واقعاً خدا رحم کرده که دوستم داشته و اين کار را به من سپرده، اگر نداشت چه کاري به من مي داد.
توي بد مخمصه اي افتاده ام، کار ديگري اگر براي من نباشد، يعني که بايد بروم پي کارم، يعني که در به در بايد دنبال يک کار ديگر بگردم تا شهرية دانشگاه را بدهم ... يعني که يک شانس را براي بودن توي يک گروه فيلم سازي از دست بدهم، يعني که آينده شغلي پر ... يعني پشت پا زدن به بخت خودم ...
تهيه کننده مي پرد وسط مشاجره اي که خودم با خودم دارم و مي گويد: «آره، يا نه؟ حرف آخر...» زبانم سنگين شده، انگار چسبيده کف دهنم، انگار اگر يک کلمه بگويم کن فيکون مي شود و زمان و زمين به هم مي ريزد ... انگار کلمه ها توي ذهنم گم شده اند و مغزم قدرت تشخيص خوب و بد کلمات را از دست داده ... آقاي تهيه کننده هم برّ و بر نگاهم مي کند ... بايد چيزي بگويم ...
- کي؟
- هر چه زودتر بهتر، بايد راهي قم بشوي ... بچه هاي قم هستن، هشت نفرن.کاغذهايش را مي ريزد به هم و از لا به لاي آنها ورقي را بيرون مي کشد و مي گويد: «شهيدان اکبر غلامپور، مصطفي يوسفي، محمِّد حسين شيخ حسني، مصطفي عسگري، حسين قاسمي، ابراهيم ابراهيمي ترک، محمّد حسين ملک محمّدي، و محمّد جواد فخّاري ... نشوني جايي که بايد بري، اين تو هست، قبلاً هماهنگي هم شده، تحقيقت رو شروع کن .. از دل و جون هم مايه بگذار ... مي گم بهت تنخواه بدن ... هر چي خريد کردي، فاکتور يادت نره.»
کاغذ را مي گيرم و با او دست مي دهم. دم در که مي رسم، صدايم مي کند.
- مهرداد ...
برمي گردم و نگاهش مي کنم.
- به نظر من ... البته خودت مي دوني ... اگه موهات رو کوتاه کني بازم بلند مي شه.
تند مي شوم، اين دفعه قبل از اينکه با خودم مرور کنم، مي گويم: «تظاهر کنم؟»
- نه ... نه ... من همچين حرفي نزدم ... خودت مي دوني ... به هر حال خونوادة شُهدان ... ممکنه تو جمع اونا خودت معذب باشي.
دست به پشت موهايم مي زنم که با کش بسته شده، مي گويم: «گناهه؟»
- نه ... فقط دارم بهت مي گم که اون جا فضا فرق مي کنه ... همين ... خودت مي دوني.
- خودم مي دانم. خداحافظي مي کنم و مي زنم بيرون ... همين قدر که قبول کردم دنبال اين تحقيق بروم، بس است.
بايد بروم و بار سفر را ببندم، لباس هايم را بپيچم؛ اما موهايم را ... دست بهش نمي زنم. من همينم که هستم، آدم بايد خودش بخواهد، بايد خودش باشد.
يک راست مي روم سراغ آن نشاني که داده بودند. خيلي احساس خستگي مي کنم، از تهران تا قم دو ساعت بيشتر راه نيست، فکر کنم به خاطر جاده است، جادة خشک و خالي و دشتي شور و مسيري يکنواخت، انگار شش ساعت است که توي اين راه بوده ام، بزرگراه خشک خشک ... باز خوب است که آمده اند اين طرف و آن طرف را يک سري درخت کاج کاشته اند، شايد بعدها که اين دخترها بزرگ شوند، خستگي راه همان دو ساعت باشد ... خلاصه از اول اين کار، من احساس کسالت مي کنم.
بايد خوابگاه را پيدا کنم و مستقر شوم و بعد بروم دنبال کارم ... شايد هم فردا رفتم ...
فعلاً که حوصله ام نمي شود ولي اگر با من، هيچ وقت حوصله ام نمي شود دنبال اين کار بروم. به هر حال آش کشک خاله است، هر چه زودتر تمام شود، بهتر است.
معرفي نامه تلويزيون را به مسئول خوابگاه مي دهم، مي گويد: «چند روز؟»
- نمي دونم، بستگي به کار داره که چقدر طول بکشه.
قبل از اينکه نظر مرا بپرسد، بالاي ورقه مي نويسد، براي مدت دو هفته. بعد مي گويد: «دو هفته خوبه؟»
- وقتي نوشتي ديگه چرا مي پرسي؟
چپ چپ نگاهم مي کند و بعد مي گويد: «فعلاً نوشتم، اگه لازم شد بايد از تهران با ما تماس بگيرن.»
بي حوصله ام، ساکم را گذاشته ام روي پيشخوان، حواسم که نيست زير چشمي نگاهم مي کند، انگار که تا حالا چنين موجودي نديده، مي خواهد توي دفتر، ثبت کند و کارت شناسايي ام را بگيرد. باز هي چشم مي دوزد به من. تصميم مي گيرم غافلگيرش کنم و يک جوري حالي اش کنم که فهميده ام که هي به من زُل مي زند. تا نگاهم مي کند، نگاهش مي کنم، برّ و بر، فوري چشمش را مي اندازد پايين روي دفترش و مشغول نوشتن مي شود. بعد فکر مي کند که من ديگر نگاهش نمي کنم، دوباره سرش را بلند مي کند تا نگاهم کند، اما من زل زده ام به او. از خودش وا مي رود، تند تند مي نويسد و دفتر را مي گيرد جلو ام تا امضا کنم و کارت دانشجويي ام را بر مي دارد و کليد اتاق نُه را مي دهد دستم و مي گويد: «طبقه اوّل.»
همان سرش پايين است. بيچاره ... زور مي زند که چشمش به من نيفتد. ساک و کليد را بر مي دارم راه مي افتم. پله ها را دو تا يکي مي رم بالا و توي راهرو دنبال اتاق مي گردم, سمت چپ, ته راهرو, اتاق را که شمارة نه اش معلق شده و شبيه شش انگليسي شده, پيدا مي کنم. در را باز مي کنم, يک تخت چوبي نه چندان نو سمت راست اتاق با پتو و ملحفه. کف اتاق هم موکت است. اتاق خالي است از همه آن چيزهايي که من توي اتاق خودم دارم, ضبط و نوار, کتاب و تلويزيون, مجله و کاغذ و سه تار .... معلوم است که اتاق هيچ کس نيست و مال همه است.
ساکم را پرت مي کنم روي تخت و در را مي بندم. توي اتق, يک در بيشتر نيست و آن هم در کمد است, با اين حساب دستشويي و حمام بيرون از اتاق تشريف دارند.
روي تخت دراز مي کشم ... اما نبايد وقتم را تلف کنم, هر چه بيشتر طولش بدهم,بيشتر مجبورم توي اين شهر بمانم و با اين سوژه و پنجه نرم کنم.
از توي ساک, کيف سر دوشي و مقداري پول, نشاني و ضبط و نوار و کاغذ بر مي دارم. بلوزم را عوض مي کنم و آستينش را صاف مي کنم. خيلي دلم مي خواهد آستين کوتاه بپوشم؛ اما هيچ وقت نتوانسته ام؛ از بچگي, از وقتي که عصب دست چپم ضعيف شد و نيمه فلج ماند, نمي خواهم کسي متوجه آن بشود.
مي روم پايين چاي بخورم؛ اما فقط يک جرعه ... غصه اي روي غصه هايم اضافه مي شود: منِ چايي خور, چطور توي اين مدت چاي شور بخورم.
دم در سپاه که مي رسم, پاهايم دچار يک جور ترديد مي شود, بين ماندن و رفتن؛ اما نه ... گير کرده ام سر چطور رفتن. يک لحظه ياد تهيه کننده مي افتم:
- به هر حال خونوادة شُهَدان ... ممکنه تو جمع اونا معذّب باشي.
دست مي زنم به گيسم, خيلي بلند نيست, اندازة يک مشت .... اما به هر حال باز هم بلند است, براي اين جور جاها .... هي دل دل مي کنم. کش مويم را مي کشم بيرون. اين جوري کمتر جلب توجه مي کند. با انگشت موهاي پشتم را پخش مي کنم تا خيلي جلب توجه نکند و نفس عميقي مي کشم و سراغ اطلاعات مي روم. بعد از تماس تلفني, راهنمايي ام مي کنند که کجا بروم. دم درِاتاق يک جفت کفش است, در مي زنم و آهسته آن را باز مي کنم. کف اتاق موکت است, حرصم در مي آيد, بايد کفشم را در آورم. خدا خدا مي کنم جورابم پاره و سوراخ نباشد. در مي آورم, خدا را شکر که سالم است. دلم مي خواهد به مردي که پشت ميز ايستاده و منتظر ورود من است, بگويم: مگر اينجا نماز خانه است؟ اما براي دفعه اول خوب نيست.
دست مي دهيم, سلام عليک و احوالپرسي و معرفي و تعارف براي نشستن و بعد هم سفارش چاي دوباره يک قلپ و قيافه در هم من ... چايي را مي خورم, در واقع نمي خورم, قدر آب تهران را مي فهمم .... بد جوري گير کرده ام, نمي دانم من چايي خور, چطور با اين اوضاع مي توانم توي اين شهر,آن هم دو هفته دوام بياورم ..... اگر آن قدر اراده داشتم که چايي را ترک کنم, خوب بود ... به زور خودم؛ آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, همان که پشت ميز بود, شروع کرد به حرف زدن و راهنمايي کردن که از کي و کجا و چطور شروع کنم و اضافه کرد: «تا جايي که وقتم اجازه بده در خدمتتون هستم تا ان شاءالله کار زودتر تموم شه و شما مجبور نباشين بيشتر اين جا بمونين و با اعمال شاقّه, چايي اين جا رو بخورين.»
جا مي خورم, نمي دانم از کجا فهميده ...... اما بعد مي خندم.
- امروز که خسته ايد برادر, مي خواهيد از فردا شروع کنيم.
فنجانش را بر مي دارد و بدن اين که خم به ابرو بياورد. آن را مي خورد.
- نه ..... خسته نيستم, هر چه زودتر بهتر.
- پس ناهار رو با هم مي خوريم و بعد از يک استراحت کوتاه, ساعت سه, عمليات رو شروع مي کنيم, خوبه برادر؟
آدم راحتي به نظر مي آيد. خيلي احساس غربت نمي کنم. براي بدو ورود قابل قبول است. فقط کاش هي برادر, برادر نمي کرد.
اذّان که مي گويند, بلند مي شود, کتش ار در مي آورد و مي گويد: «من مي رم نماز, بعد با هم مي ريم ناهار.» مي رود بيرون. از توي راهرو سر و صدا مي آيد.خيلي ها در حال رفت آمدند. فکر کنم مي روند وضو بگيرند يا گرفته اند و مي آيند.
از پنجره نگاهي به حياط مي اندازم, فرش پهن کرده اند توي حياط براي نماز. نماز ظهر که شروع مي شود, سر و صداي توي راهرو کم مي شود. کيفم را مي گذارم روي ميز و مي روم وضو بگيرم. يک نفر از دستشويي مي آيد بيرون, همان آقاي خاقاني است, آستينش بالاست و از صورتش آب مي چکد, مي رود تا به نماز برسد ديگر هيچ کس آنجا نيست, وضو مي گيرم و بر مي گردم توي اتاق. روي ميز پشت پنجره را مي گردم, خبري از مُهر نيست, وقتي نماز جماعت مي خوانند,ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, وقتي نماز جماعت مي خوانند, ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, پيدا کردن قبلة کاري ندارد. خوب شد که کف اتاق هم موکت است و بي کفش هم مي آيند تو ... به جاي مُِهر, از سنگ استفاده مي کنم.
بعد از نماز, ناهار مي رويم توي غذا خوري سپاه مي خوريم, خورشت قيمه است, خدا را شکر که نوشابه هم دارند و گر نه من بايد از تشنگي مي مردم. غذايشان بهتر از آن چيزي است که فکرمي کردم.
سر غذا چشم آقاي خاقاني روي دست چپم خشک مي شود, دستم را مي گذارم روي پايم تا ديده نشود, ناراحت مي شوم کسي به آن نگاه کند.
بعد از ناهار مي رويم سراغ آرشيو نوار و مکتوبات. آقاي خاقاني يکي يکي فايل ها را نگاه مي کند.
- بله ... شهيد اکبر غلامپور .... اين جا ازش نوار دارن, نوار مصاحبه ممکنه به دردتون بخوره.
- حتماً مي خوره.
به مسئوول آرشيو مي گويد که نوار را بدهد آقاب خاقاني نوار را به اسم خودش مي گيرد و به من مي دهد. نوار را مي گذارم توي کيفم.
مسئوول آرشيو نگاهم مي کند و مي گويد: «شما جانبازيد, برادر ؟»
جا مي خورم. مي گويم : «نه.»
و مي آيم بيرون. آقاي خاقاني هم پشت سرم مي آيد و مي گويد: «شما تو اتاق من استراحت کنيد تا من ماشين را رديف کنم.»
مي روم توي اتاق فضا برايم سنگين است و نامأنوس و اين کار هم برايم طاقت فرسا. با روحيه من ابداً سازگار نيست. همه اش تقصير تهيه کننده است, توي سرش بخورد با اين دوست داشتنش.
حيف که مجبورم ... يکي نيست به او بگويم اين را چه به شهدا, گيرم که دستش اين جوري شده, اين دليل نمي شود که مثل همين بر و بچه هاي سپاه باشد, دليل نمي شود مثل همين آقاي خاقاني فکر کند. آنها ازشان گذشته, وقتي راهشان را انتخاب کردند, سن و سالي ازشان گذشته بود و ديگر شور جواني توي سرشان نبود, اگر هم بود, لابد مشکلاتي داشتند که رفتند. من هنوز جوانم و آرزوهاي ديگري دارم.... سال هاي جنگ هم گدشته ياد آوري اش هم تلخ است, به خصوص براي من, من با خاطرة آن روز, من با اين دست نيمه فلج, من با خجالتي که همه جا با من است.
چقدر طول کشيد تا خودم را پيدا کنم, نه هنوز من خودم را پيدا نکرده ام, بيست و يک سالم است؛ اما نمي دانم که هستم, هنوز پيش ديگران احساس حقارت مي کنم, همه اش هم به خاطر جنگ به خاطر نقص عضو, به خاطر اين که ناقصم, کامل نيستم.
در و ديوار اتاق و راهرو ها پر از عکس شهيد و جبهه و جنگ است و خاکريز.
نمي دانم از ديدن اين ها خسته نمي شوند, چيزي که از تصويرها به آدم منتقل مي شود, خشونت است و خشونت .... دو تابلوي طبيعت مي زدند تا آدم کمي آرامش پيدا کند. هشت سال جنگ انگار کافي نبود! نشانه هاي آن سال ها را به در و ديوار زده اند و آن ها را حفظ کرده اند. من بي خود به اين چيزها فکر مي کنم. اين طوري باشد, دو روزه دخلم آمده و کارم ساخته است. بايد راحت باشد.
ضبط خبر نگار ام را در مي آورم و نوار مصاحبه شهيد غلامپور را مي گذارم توي ضبط و روشنش مي کنم اولش هوا دارد و بعد شروع مي شود:
- مردم که ان شاءالله خدا حفظ شون کنه, چه از لحاظ اقتصادي و چه از لحاظ نيرو کمک شايان توجهي به جبهه کردن, اگه اين کمک ها نبود, نمي تونستيم قدرت اسلام را اين گونه در منطقه نشون بديم.
نوار را تا نيمه گوش مي دهد. صدايش جوان است, خيلي جوان, شايد همسن و سال من, محکم حرف مي زنم نمي دانم چطور کسي مي تواند در مورد جنگ اين قدر با اعتماد به نفس حرف بزند..... نه, اشتباه نبايد کرد, اين جوان, جواني که صداي را مي شنوم, جوان حالا نيست, اگر زنده بود, حالا سي- سي و پنچ سالش بود, شايد هم بيشتر, خودم را که نبايد با او مقايسه کنم. او جوان آن دوره بوده, آن سال ها, آن موقع وضع فرق داشته, مردم جور ديگري بودند با ارزش هاي ديگري. گيرم که همين حالا هم کسي پيدا بشود که همين گونه فکر کند, بايد اول ديد که عملش چطور است, گيرم که عملش هم با گفتارش همخواني داشته باشد, بايد ديد در چه شرايطي به سر مي برد و چه عواملي در اين گونه شدنش دخالت داشته ..... اصلاً ولش کن ... بي خيال. من بايد هر چه زودتر کارم را انجام بدهم.
يکي مي زند به در. چيزي نمي گويم. اتاق من که نيست. دوباره مي زند. دکمه ضبط ذا مي زنم و آن را خاموش مي کنم. شايد تا نگويم بفرماييد, کسي که پشت در است, نفرمايد.
- بفرماييد.
در باز مي شود, آقاي خاقاني است. مي گويد: «ماشين حاضر است, برادر فرادمند .... درست مي گم, فرادمند ديگه ؟»
مي گويم: «بله.» .و توي دلم اضافه مي کنم: «مهرداد فرادمند, نه برادر فرادمند.»
نگاهي به ضبط و کاغذ مي اندازد و مي گويد: «عجله اي نيست برادر, مي توني نوار رو ببريد, کارتون که تموم شد بيارينش.»
وسايلم را بر مي دارم و راه مي افتيم. از اتاق مي آييم بيرون. هر کس که از راهرو رد مي شود, دوباره نگاهم مي کند, دليلش را مي دانم. توي جمعي که آن جا کار مي کند, نسبت به جاها ديگر, آدم هايي که نقص دارند, بيشترن, يکي روي ويلچراست, يکي عصا دستش گرفته, يکي نابيناست.... نگاهشان پي سر و وضع نا متعارف من در آن جمع است, مهم نيست, برايشان عادي مي شود, اولش همان طور است.
آقاي خاقاني مي گويد: «ببخشيد که من جلو مي رم.»
حوصله ندارم بگويم خواهش مي کنم. هيچي نمي گويم, اما مي بخشمش.
دم در پيکاني منتظر ماست. راننده, يک سرباز است.سلام مي دهد, سوار مي شويم. آقاي خاقاني مي رود جلو. راننده نمي پرسد کجا. خودش مي داند. گاهي از توي آينه, نگاهي به من مي اندازد, هم سن و سال من است, موهايش را از ته زده. آخ که من چقدر بدم مي آيد, همة معايب سربازي يک طرف, اين يکي هم يک طرف, نمي فهمم فلسفه از ته زدن مو توي سربازي چيست, شايد مي خواهند وقت سربازها با سر شانه زدن تلف نشود ..... به هر حال من يکي که اصلاً دلم نمي خواهد زير بار اين کار بروم و اگر هم بزنم, خلاصه اينکه با فلسفه خواهم زد.
آقاي خاقاني مي گويد: «مي ريم خونة برادر شهيد غلامپور.»
فکر مي کنم اگر زير حرف «ر» کلمه برادر جملة آقاي خاقاني «کسره» گذاشته نشود, آن وقت مي شود «برادر شهيد غلامپور» که شنونده در فهم مطلب دچار اشتباه مي شود.
منبع:ماه من ماه او،نوشته ي طاهره ايبد،نشر ستاره،قم-1379



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : غلامپور , اکبر ,
بازدید : 259
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,176 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,868 نفر
بازدید این ماه : 6,511 نفر
بازدید ماه قبل : 9,051 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک