فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در يک خانواده مذهبي و معتقد در شهر خون و قيام قم پا به عرصه وجود گذاشت سالهاي تحصيلي ابتدايي را در مدرسه طلوع آزادي و راهنمايي را در مدرسه شهيد بهشتي قم سپري نمود او چندين بار با ترک تحصيل خود به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و ضمن شرکت در چندين عمليات مجروح شدند هنوز بهبود نيافته بودند که مجدداً به جبهه رفت مجدداً مجروح شدند بعد از اقامت چند روز در قم مجدداً عازم جبهه شدند او پيوسته در جبهه حضور داشت سرانجام در عمليات پيروز و حماسه آفرين بدر بر اثر اصابت تير به قبل به شهادت رسيد در حالي که لبخند بر لب داشت که خود حکايت از ديدار مشتاقان مولايش دارد به ديدار حق شتافت و به خيل عظيم شهيدان پيوست.
اودرفرازي از وصيت نامه مي نويسد:
چون زمان شروع عمليات نزديک است وقت نوشتن را ندارم اين را به همه بگوئيد که به وصيت ديگر شهدا عمل نماييد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







خاطرات
طاهره ايبد:
بر اساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آفتاب نرم مي تابيد و گرماي بي رمقش از آن بالا مي آمد و تا به سطح زمين که مي رسيد, ديگر رنگ و حالي نداشت, ابرهاي قطعه قطعه شده, پراکنده شده توي دل آسمان نشسته بودند. هوا ساکن بود و آنچه هوا را جا به جا مي کرد شتاب گام هاي بچه ها بود که به صف توي دشت قدم بر مي داشتند و پوتينهايشان خاک را به هوا بلند مي کرد و بادي نرم را مي وزاند.
بچه ها ساکت و آرام پيش مي رفتند, هميشه همين طور بود, شور و ولوله و خنده و شوخي و سر وصداي بچه ها تا وقتي بود که عمليات نبود. اگر عمليات شروع مي شد, بچه ها سر به گريبان خود مي بردند, آن ساعت, ساعتي بود که بايد با خودشان گفت و گو مي کردند و حرف هاي ناگفته و سر بسته را به خودشان مي زدند و بعد با خدا آرام و بي سر و صدا راز و نياز مي کردند و گاهي تنها لب هايشان بود که تکان مي خورد و صدايشان را از دل به آسمان مي رفت.
گاهي تک و توک صداي حرف زد بچه ها با هم مي آمد.
اکبر گفت: «شانس آوردين آفتابي يه هوا, بهترين موقع براي حمله س, نبايد اين فرصت را از دست مي دادين.»
به ستون, بچه ها با کوله هايي که بر پشت داشتند و قمقه هايي که به کمرشان بسته بودند و اسلحه هايي که در دست داشتند, پشت سر اکبر حرکت مي کردند.
اکبر را مي شناخت و جلو مي رفت. تا به محلي که بايد و فرمانده و او مي دانستند کجاست, برسند. شروع عمليات معلوم بود؛ اما هرگز پايانش را نمي شد فهميد. راه طولاني بود, راه طولاني و پوتين هاي سنگين و کوله هاي پر, کم کم خستگي را در تن بچه ها مي دواند؛ اما اين آغاز راه بود. بچه ها از پياده روي عرق کرده بودند, اگر چه اول راه, گرما را حس نمي کردند, اما حالا عرق ا پيشاني گرفته بود و توي يقه شان مي رفت. باد ضعيفي وزيدن گرفت. انگارکه او هم خسته بود و از راه دوري مي آمد. نرم خاکي را بلند کرد و به اطراف پراکند و روي صورت خيس بچه ها غبار کرم رنگي نشاند.
تا عملياتي هنوز راه زيادي در پيش بود و شايد آفتاب که غروب مي کرد, مقصد پيش رويشان هويدا مي شد.
جلوتر که رفتند, باد قوت گرفت, انگار کم کم انرژي به دست مي آورد و شتاب بيشتري مي گرفت و خاک بيشتري را از زمين جارو مي زد, بچه ها را پلکها را نيمه بسته نگه داشتند اکبر نگاهي به آسمان انداخت, پيشاني و دور چشم هايش چروک برداشته بود, حالا ديگر کسي باور نمي کرد که او هيجده, نوزده سال بيشتر ندارد, از وقتي که جنگ شروع شده بود, اکبر درس و خانه را گذاشته بود و آمده بود و هر کاري کرده بود, نتوانسته بود پشت نيمکت بنشيند و با کتاب هاي درسي اش سر و کله بزند, توي مدرسه اصلاً حواسش به درس و معلم نبود, خبرهاي جبهه و جنگ را که از راديو مي شنيد, حساب هوايي مي شد و دلش پر مي زد تا از قم کنده شود و هر طور شده خودش را به جبهه برساند. وقتي تلويزيون صحنة جنگ را نشان مي داد, اکبر خودش را قاطي بچه ها مي ديد, از پشت صفحه شيشه اي تلويزيون خودش را مي ديد که لباس بسيجي به تن کرده و اسلحه اي دست گرفته و باکلاهي که روي سرش سنگيني مي کند, در کنار بقيه راه مي رود و گاهي براي خودش از توي صفحة تلويزيون دست تکان مي داد. آن وقت بود که گوشة اتاق کز مي کرد و کلمه اي حرف نمي زند. هر چه هم ازاو مي پرسيدند, انگار که نمي شنيد, اگر هم مي شنيد آن قدر جواب هايش کوتاه بود که هر کسي مي فهميد اکبر, اکبر سابق نيست.
يک روز, کتابش را بر نداشت و به مدرسه نرفت, راه افتاد و رفت بسيج ثبت نام کرد و راهي شد.
حالا اين جا بود, جايي که در خيالش بارها آمده بود و سر زده بود, جايي که مکان رؤياهاي نوجوانيش بود, پر از شور, جايي که نوجوانيش را چقدر زود به جواني و به بزرگي بدل کرده بود. با اين که نوزده سال داشت, احساس مي کرد سي ساله است, شايد سختي و رنج هاي که از شانزده سالگي توي دشتهاي جنوب کشيده بود او را به پختگي سي ساله رسانده بود.
خورشيد رنگ باخته بود باد قدرت بيشتري گرفته بود و گرداني از ابر را از آن سو به جلو مي راند. آسمان آب به رنگ خاکستري شده بود, قلموي باد, انگار هوس نقاشي کرده بود و تند تند خط هايي در هم از اين سو به آن سو مي کشيد.
با از پشت به بچه ها مي وزيد و آن هارا هل مي داد, خود به خود قدم هاي بچّه ها تندتر شده بود و لباس هايشان به تنشان مي چسبيد.
فرمانده گفت: «چه وقت باده ؟»
يکي از بچّه ها گفت: «احتمالاً مي باره .»
اکبر گفت: « احتمالاً نه, حتماً مي باره.... همين الان چند قطره چکيد رو صورتم.»
يکي از پشت سر گفت: «بارون بگيره,کارمون سخت مي شه, همه جا که گلي بشه, سخت مي تونيم حرکت کنيم.»
فرمانده گفت: « پيش بيني ما اين نبود آره سخت مي شه,اما بايد حتماً عمليات را داشته باشيم که برنامه ريزي به هم نخوره .»
اکبر گفت: «چاره نيست برادر.»
و به آسمان اشاره کردو گفت «اوني که اون بالاست هر چي مصلحت بدونه, همون کار و مي کنه.»
باد که شدت گرفت, صداي بچه ها سخت تر به هم مي رسيد و آنها مجبور بودند بلند تر حرف بزنند.
فرمانده گفت: «توکل به خدا, تا خط مي ريم ببينيم چه مي شه.»
اکبر کوله اش را جا به جا کرد و با آستين خاک روي پلک هايش را پاک کرد. دهنش مزة خاک گرفته بود.
- اگه براي ما سخت بشه, براي اونا هم سخت مي شه.
يکي از بچه ها گفت: « فقط فرقش اينه که ما در حال حمله ايم و تو منطقه در تصرف اونا, و اونا هم تو سنگراشون و پشت خاکريزاشون.»
رگبار تندي شروع به باريدن کرد, باران بي امان مي باريد و باد هو هو کنان قطره هاي باران را به اين طرف و آن طرف پرت مي کرد. بچه ها سرها را پايين انداختند تا باران به صورتشان نخورد, نيزه هاي باران, روي کلاه و شانة بچه ها فرود مي آمد. سرعت حرکت بچه ها کم شده بود, خاک زير پايشان کم کم گل مي شد و پوتين ها به گل مي چسبيد و بچه ها به سختي آنها را از زمين جدا مي کردند. باد, پريشان سر به اين سو و آن سو مي زد. قطره هاي آب از سطح خاک گذشت و لاية زيرين خاک را هم خيس کردو زمين گل شده بود. هر بار که بچه ها قدمي بر مي داشتند,پوتين ها با لايه هايي از گل از زمين کنده مي شد. باد و باران راه رابراي بچه ها طولاني و خسته کننده کرده بودند. هوا تاريک شده بود و مسير عبور, سخت تر قابل شناسايي بود. باد و باران, سرما را در تن بچه ها خزانده بودند.
هر قدمي که بر مي داشتند, گل يه شلوارشان شتک مي زد.
بچه ها هشت, نه کيلومتر پياده آمدند.
يکي از بچه ها گفت: «چه بي امان مي باره ... اصلاً فکرش رو مي کردين, يکدفعه اين جوري بگذاره روش.»
اکبر گفت: «مي دوني تو اين قضيه بِرد با کيه؟»
- تو کدو قضيه؟
- همين که بارون و باد گذاشت روش.
- با کيه؟
- با اوني که بادگيرش را پوشيده. کسي که بادگير مي پوشه, هيچ وقت باد روش تأثيري نداره و به قول معروف عضو حزب ابد نيست.
بچه ها زدند زير خنده.
خورشيد غروب کرده بود يا ابرهاي خاکستري او را استتار کرده بودند, اما به هر حال هيچ نشاني ا او نبود, هوا تاريک شده بود و توي دشت تنها صداي قدم هاي بچه ها بود که با نواي يکنواخت باران مي آميخت. جلوتر که رفتند, ساية خاکريز در دل تاريکي ديده شد. با دست اشاره کرد. صداي خش خش بي سيم از لا به لاي صداي باد و باران بيرون زد. آهسته گفت: «رسيديم, دشمن پشت اين خاکريز است.»
اکبر آهسته گفت: «آره رسيديم ... چقدر ساکته اينجا.»
دشت را سکوت عجيبي گرفته بود, آن قدر که بچه ها احساس کردند شايد راه اشتباهي آمده اند و شايد باد و باران آنها را از مسير منحرف کرده.
يکي گفت:«درست اومديم؟»
- آره, دريت اومديم.
فرمانده که از ته گلو حرف مي زد, آهسته, که صدايش آن طرف خاکريز نرود: «طبق نقشه بايد تنظيم بشيد, بچه هاي سمت غرب ....»
بچه ها چند نفر, چند نفر از گروه جداشدند و به سختي به طرف فرمانده رفتند و با اشارة او به مکان هاي مشخص شده رفتند.
بي سيم ور مي رفت. تير بارچي بالاي خاکريز مستقر شد و بي خيال, از کف پر گل تپّه که آن را ليز کرده بود و به تن مي چسبيد, تير بارش را نصب کرد. بچه ها که سر جايشان مستقر شدند, با اشارة فرمانده حمله را حمله را آغاز کردند. بچه ها از هر سو با پوتين هايي که ديگر زير چندين لايه گل تا بالا مخفي شده بود و با هر قدمشان حفره اي به عمق شش سانت در زمين حفر مي کرد, راه افتادند و همزمان به سوي سنگر عراقي شليک کردند، صداي فرياد الله اکبرشان در دشت تاريک وباران خورده، پيچيد. بچه ها هر کدام به سويي دويدند، باد با خود، رگبار باران و گلوله را با خود برد.
اکبر با يکي از بچه ها دوان دوان خود را کنار سنگري رساندند و چسبان به ديواره خيس سنگر جلو رفتند، ناگهان اکبر داخل سنگر يورش برد و پنج عراقي وحشت زده پبا زير پيراهني گوشة سنگر ايستاده بودند. عراقي ها با ترس دست ها را روي سر گذاشتند. اکبر محکم گفت: «تَعل»
عراقي ها يکي يکي با چشمهاي از حدقه بيرون زده، در حالي که دست ها را بالا نگه داشته بودند، به طرف در سنگر راه افتادند، اکبر آهسته، عقب عقب رفت و طرف ديگر سنگر ايستاد، عراقي ها بيرون آمدند و ميان اکبر و دوستش ايستادند وبعد راه افتادند، بچه ها هم پشت سرشان رفتند. کنار فرمانده که رسيدند، هر کدام از بچه ها با تعدادي اسير مي آمد. لبخند روي لب بچه ها نشست. براي همه عجيب بود که چرا عراقي ها از خود هيچ حرکتي نکردند و دست به دفاع نزدند و با گلوله هاي پاسخ آنها را ندادند.
يکي از بچه ها که عربي مي دانست با فرماندة عراقي حرف زد. حرف هايش که تمام شد، لبخند زد و گفت: «الله اکبر ... قبل از بارون اينا آماده باش بودن، بارون که گرفته، آماده باش لغو شده ... فکرنمي کردن ما حمله کنيم.»
اکبر به آسمان نگاه کرد و لبخند زد، ماه، با لبخندي که بر لب داشت از پشت ابر نازکي پاسخش را داد.
صداي شليک گلوله و برخورد قنداقه هاي اسلحه و سرنيزه دشت را به هم ريخته بود. صداي فرياد الله اکبر و يا حسين و يا زهراي بچه هاي گردان بود و صداي فرياد عراقي ها که به عربي چيزي مي گفتند. ساعت ها بود که درگيري آغاز شده بود و حالا به جنگ تن به تن نزديک شده بود. بچه ها به سختي با عراقي هايي که هيکلشان دو برابر آن ها بود، رو در رو از نزديک مي جنگيدند و گاهي صداي نالة کسي که زخمي مي شد به صداهاي ديگر افزوده مي شد.
فرماندة عمليات اکبر بود. هر بار که کسي زخم بر مي داشت، احساس مي کرد که خراشي بر دلش نشسته است. بچه هاي زخمي را که ديد، فرياد زد :«يک شيار اونجاست، بچه هاي سمت چپ، زخمي ها رو ببريد اونجا، لونجا در امانند.»
زمين زير پايشان از رمل پوشيده بود و هر بار که قدم بر مي داشتند، رمل زير پايشان ليز مي خورد و بچه ها را کمي عقب مي کشيد و يا زخمي ها از روي شانه ها مي افتادند.حمل مجروهان کار سختي بود,هر لحظه که امدادگري خم مي شد تا يک زخمي را کمک کند, ممکن بود که يک عراقي از راه برسد و او را زخمي کند, هر لحظه بر تعداد مجروحان افزوده مي شد و انتقالشان به عقب دشوارتر. دشت يکسره گلوله شده بود و آتش خون, اکبر جلوتر رفت که ناگهان با يک شليک, گلوله اي به طرفش آمد و پايش خورد, روي زمين افتاد, سوزشي در تمام استخوان پايش حس کرد و بعد درد در تمام تنش پيچيد, خون از رانش بيرون زد. کسي کنارش نشست. دستش را گرفت گفت: «برادر غلامپور.»
اکبر چشم باز کرد و به سختي گفت: «حالم خوبه.»
بسيجي دست فرمانده را گرفت. اکبر نفس نفس مي زد, پا درد داشت و او قدرت تکان دادنش را نداشت. بسيجي او را روي خانه اش انداخت. اکبر در حالي که از شانة او آويزان بود, سر بلند کرد و نگاهي به دشت و بچه ها انداخت که هنوز در گير جنگ تن به تن بودند. بسيجي به سختي قدم بر مي داشت و به طرف شيار رفت. بچه هاي امداد, اکبر را از او گرفتند. از توي شيار ناله و زمزمة دعاي بچه هاي زخمي موج مي خورد.
اکبر را کنار ديوارة شيار خواباندند. خون از پايش مي جوشيد. يکي از بچه هاي امداد کنارش زانو زد تا نگاه به زخم بياندازد. اکبر به سختي گردنش را نگه داشت و سرش را چرخاند. نگاهي به زخم ها انداخت يکي دستش گلوله خورده بود, يکي پايش, يکي کتفش .... آه و نالة بچه ها و دست و صورت. بدن هاي خوني شان, زخم ديگري بر تنش زد. بايد بچه ها را پشت جبهه مي رساندند؛ اما منتقل کردنشان در آن وضعيت کار بسيار سختي بود. اکبر به سختي دست راستش را ستون کرد, توان نداشت, اما بايد بر مي خاست, او فرمانده بود و مسئووليت تمام بچه هاي گردان به عهده اش بود. ناله اي کرد و لبش را گاز گرفت, درد مثل نوک تيز نيزه, تنش را نيش مي زد. نيم خيز شد. کف دستش را روي خاک گذاشت. امدادگر گفت: «بهتره حرکت نکنيد,خونريزي شديدتر مي شه.»
اکبر خودش را خواست به کنار ديوار بکشد. توانش را نداشت. امدادگر کمکش کرد. ديوار که تکيه گاه سرش شد, دوباره بچه ها را از نظر گذراند. بچه ها بي حال افتاده بودند. در مقابلشان احساس شرم مي کرد, بچه ها مي ناليدند. بايد کاري مي کرد, بعضي ها در بهت و سر در گمي به سر مي بدند. بايد از اين حالت درشان مي آورد. لب هايش را به سختي از هم باز کرد, تمام توانش را در گلويش جمع کرد, تارهاي صوتي هنجره اش به ارتعاش در آمدند, اول آهسته, آن قدر که خودش هم نمي شنيد و بعد بلند تر خواند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
بچه هاي دور و برش زمزمة او را شنيدند و همنواي او خواندند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي, خميني را نگهدار.»
پايش را که گذاشت زمين, بمب ..... انفجار ... دشت را يکسره از دود و خاک پِر کرده,بچه ها طرفش دويدند. يکي داد کشيد: «مين ضد نفر بود ...... پاي برادر غلامپور روش.»
بچه مسير معبر راه خود را به طرف اکبر پيش گرفتند و خود را به او رساندند. اکبر اکبر گوشه اي افتاده بود و هيچ حرکتي نمي کرد. صورتش غرق خون بود. يکي از بچه ها سر روي سينه اش گذاشت و گفت: « هنوز زنده اس ... بايد منتقل بشه.»
ترکش تمام صورت اکبر را زخمي کرده بود و دندان هايش ريخته بود. بچه ها به بيمارستان رساندنش. حالا اکبر که توي آينه نگاه مي کرد, پيرمرد شصت ساله اي را مي ديد که گوشه به گوشة صورتش دست انداز بودو دهان بي دندانش ديگر براي غذا خوردن خيلي کمکي به او نمي کرد, خوردن نان برايش سخت بود. آن روز که به مرخصي آمده بود, دوستش به او گفته بود که بيا برويم, ساندويچ بخوريم, اکبر رفته بود و چيزي نگفته بود. آن جا که رسيده بودند. دوستش پرسيده بود: «چي مي خوري؟»
اکبر گفت: «من نمي خورم, شما بفرماييد.»
- چرا؟ قرار بود ما بياييم اين جا غذا بخوريم.»
اکبربه دندان هايش اشاره کرده بود که همه سيم پيچي شده بودند و غذا نخورده, بيرون آمده بود و هنوز هم تنها غذاهاي نرم و مايعات را مي توانست بخورد.
برادر نگاهش کرد و گفت: «خيال نداري بري دندونات رودرست کني, اين جوري خيلي سخته.»
اکبر برگشت طرف او خنديد و گفت: من که کشته مي شم, بيت المال رو با خودم کجا ببرم؟»
اکبر نشست روي زمين و نقشه را پهن کرد. گلوله, سفير کشان از بالاي سرشان رد مي شد. يکي از بچه ها گفت: «بايد يک بررسي ديگه داشتم باشيم روي نقشه.»
اکبر گفت: «کوچکترين اشتباهي ممکنه برامون گرون تموم شه.»
آن يکي گفت: «تو معاون گرداني, پيشنهادات رو بده.»
خمپاره اي چند متر آن طرف تر به زمين اصابت کرد. زمين به شدّت لرزيد. بچه ها دست رو گوش هايشان گذاشتند. موج خمپاره, نقشه را بلند کرد و آن طرف تر کشاند. اکبر دويد و نقشه را که هنوز در حال حرکت بود, گرفت و برگشت تا جمع نشود. يکدفعه توي خودش جمع شد و آخ گفت: دوستش برگشت و به او نگاه کرد و گفت: «چي شده برادر غلامپور.»
اکبر چيزي نگفت و خم شد. آن دو نفر او را گرفتند, دوستش متوجه دست او شد, گفت: «گلوله خورده به دستش.»
دستش را که بلند کرد, متوجه شد که گلوله از آن طرف دستش خارج شده, اکبر به سختي نفس مي کشيد.چشم دوستش به پهلوي او افتاد که از آن خون بيرونمي زد. با ترس گفت: «يا زهرا, گلوله رفته تو پهلوش.»
او را بلند کردند تا عقب ببرند. ميان راه لب هاي اکبر آهسته تکان خورد و بي آنکه چشمش را باز کند, اشهد را گفت و لحظاتي بعد ديگر تکاني نخورد.
جواربم را مي اندازم توي دستشويي. پودر ندارم, صابون مايع مي ريزم روي آن و با دست راستم آن را روي دست چپم مي کشم تا تميز شود, از صبح تا حالا توي کفش بوده, حسابي بو گرفته. بعد آن را روي دستگيرة در مي اندازم. خمير دندان را روي مسواک مي ريزم توي آينه به قيافة به هم ريخته ام زل مي زنم و به دندان هايم نگاه مي کنم.ياد شهيد غلامپور مي افتم. باورش برايم سخت است, سخت و دردناک,از همه بيشتر آن صحنه اي که روي مين رفته بود و دندانهايش خورد شده بود. سخت است آدم قبول کند روزگاري چنين آدمايي هم بوده اند که خودشان براي خودشان هيچ اهميتي نداشته اند و هستي شان براي ديگران بوده ... نه, نبايد با اين مسائل, احساسي برخورد کرد. نبايد بگذارم زياد ذهنم مشغول اين حرف ها بشود ..... اما مي دانم امشب درگيرم, بدبختي است, هر وقت جايم عوض مي شود با همة خستگي, خوابم نمي برد و فکرم مشغول مي شود.
حسابي به هم ريخته ام, نمي دانم چرا اين جوري شده ام, شايد خاصيت اين شهر است, خيلي دلم گرفته, يه جروي ام, نه, شايد هم ربطي به اينجا نداره, هر چه هست از خودم است, از درون خودم, تا حالا اين گونه نشده ام, شايد به خاطر اين کار است, همين تحقيق ... آره مال همين است, آخر آدم که از صبح تا شب, همه اش برود توي فضاي جبهه و جنگ بين شهدا و خانواده هاشان پرسه بزند, ديگر حالي برايش نمي ماند, بدبختي اش اين است که نمي دانم چه جوري ام, دلم نمي خواهد به چيزي فکر کنم, يه چيزي که نه, منظورم به اين چيزهاست,همين خاطره هايي که حالا جزء زندگي اين مردم شده, خاطره هايي که اين و آن از اين شهيد تعريف کرده اند .... اسمش چه بود؟ .... آهان يادم آمد: مصطفي يوسفي.... توي اين خوابگاه لعنتي, آدم حالش بيشتر گرفته مي شود, تک و توکي آدم توي اتاق هاست که لابد مأموريت آمده اند, سوت و کور است. لوازم توي اتاق هم آن قدر کم است که چيزي پيدا نمي کني که تو را به فکر بيندازد, خوشت بيايد يا نيايد, همه چيز در حد ضرورت است, انگار اين جا- اين خوابگاه- اوج تنهايي آدم است. نميدانم بقيه هم که توي اتاق هاي ديگرند, همين گونه اند يا من با آنها فرق دارم. اما هر چه باشد اين تحقيق هم بي تأثير نيست, بخواهي, نخواهي آدم را مشغول مي کند, به خصوص که بعضي وقت ها آدم چيزيهايي عجيب و غريب مي شنود ... شايد هم براي من عجيب است که از وقتي يادم مي آيد, نخواستم دربارة جنگ و جبهه و آدم هايي که بچة آن جا بودند, چيزي بشنوم و حالا که افتادم وسط گود, به هم ريخته ام. بعضي وقت ها مي زند به سرم که قيد همه چيز را بزنم و کار را ول کنم و بروم, اگر کارم را هم از دست دادم؛ دادم, دنبال يک کار ديگر مي روم ... اما اين ها همه اش حرف است. به هر حال اين چند روز بايد روز بايد کار را تمام کنم؛ وگرنه خواب بي خواب ....
خسته هستم؛ اما چاره اي نيست, خوب شد از بيرون ساندويچ خريدم. حوصلة جوراب شستن هم ندارم, امشب لازم نيست جورابم را بشويم, يک جفت ديگر خريدم.
ساک روي تخت است و بلاس ها و کاغذ و نوار هم مثل دل و جگر زليخا از تويش ريخته است بيرون. کيف سر دوشيم را بر مي دارم تا يادداشت هاي اين دو, سه روز را سامان دهم. دلم چاي مي خواهد, مثل اينکه به طمع چاي اينجا دارم عادت مي کنم, چه بهتر, اما حال پايين رفتن ندارم.
ده, بيست صفحة کاغذ, سياه کرده ام, آن خط خرچنگ قورباغه که جز خودم هيچ احدالنِّاسي نمي تواند آن را بخواند, اين هم خودش يک تخصّص است ديگر, به درد اطلاعات محرمانه مي خورد.







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
هشت آسمان
چرا من؟ مگر کسي ديگر نيست؟ ... آن پسره ... چي بود اسمش؟ ... همان قد بلنده که دانشجوي تئاتر بود ... يا آن يکي که گرافيک مي خواند، آنها را بفرستيد دنبال اين سوژه ... خيلي خوشم نمي آيد ... يعني اصلاً خوشم نمي آيد ... من مي روم توي يک حوزه ديگر ... اطلاعات کار بعدي را آماده مي کنم. در مورد يک شخصيت تاريخي تحقيق مي کنم، قائم مقام خوب است، بالاخره آن را هم که مي خواهيد بسازيد ... من اصلاً توي يک فاز ديگرم، يکي را بفرستيد دنبال اين سوژه که عشق جنگ داشته باشد و سوداي جنگ توي سرش باشد، توي سر من نيست، توي دلم نيست، نمي توانم، سخت است. همان خاطره بچگي که برايم مانده، بس است، براي هفت جدم کافي است، نمي خواهم آن چيزها دوباره برايم زنده شود.
همة اين چيزها را دو سه بار با خودم مرور مي کنم، اما وقتي که پيش تهيه کننده مي روم، نمي توانم آن طور که تمرين کرده ام، با صداي بلند و محکم حرف بزنم، مي ترسم اگر اين تحقيق را رد کنم، ديگر کاري به من واگذار نکند و عذرم را بخواهد، آن هم توي اين هير و وير که خرج دانشگاه را هم بايد بدهم. مي گويم: « نمي شه من برم دنبال کار بعدي اين پروژه رو بدين به يکي ديگه».
بي خيال عالم و بي خبر از اين که توي توي دل من چه مي گذرد، مي گويد: «نه پسر، ... اين کار اولويت اوّله ... ما بايد حداکثر تا هفت ماهه ديگه کليدش رو بزنيم، تو اين مدت هم بايد مقدماتش فراهم بشه که مهم ترينش هم اطلاعاته ... تو هم بهتر از هر کس ديگه اي تو گروه، مي توني رو اين سوژه کار کني. به هر حال خيلي از فضاي جنگ دور نيستي.»
پيش خودم مي گويم: «آره دور نيستم، چون دور نيستم، نمي خواهم بهش نزديک بشم، نمي خواهم برم دنبالش، حس خوبي ندارم ... درد خودم بسه ... همين که نقصم رو روز و شب مي بينم و هر لحظه باهامه و بهم ميگه ببين جنگ با تو چکار کرد، موشک چه بلايي سرت آورد، بسه ... فقط همين مونده برم سراغ شهدا ... اصلاً کي گفته که رو زندگي اونا کار کنيم ... کي اين پيشنهاد رو داده؟»
تهيه کننده دستش را مي زند روي شانه ام، از خودم بيرون مي آيم.
- خب ... حل شد ديگه؟ ... از کي شروع مي کني؟
دلم راضي نيست. چشم مي دوزم به پنجره، به پشت پنجره. به هوايي که کيپ گرفته، اما خيال باريدن ندارد. يک جوري ام ... سر در گم و پکر و دل گرفته.
مي گويم: «نمي شه حالا ... »
تهيه کننده مي رود پشت ميزش و با کاغذهاي روي آن ور مي رود و مي گويد: «ببين مهرداد جان، بگذار حرف آخرم رو بهت بزنم ... چون دوست داشتم، اين کار رو به تو دادم. اگه قبول نکني، بايد بدم به يکي ديگه ... و ... اين به اين معني يه که ... شرمنده ... فعلاً براي تو، توي گروه کاري نيست ... تو که اين رو نمي خواي ... به هر حال صلاح مملکت خويش خسروان دادند.»
توي دلم مي گويم واقعاً خدا رحم کرده که دوستم داشته و اين کار را به من سپرده، اگر نداشت چه کاري به من مي داد.
توي بد مخمصه اي افتاده ام، کار ديگري اگر براي من نباشد، يعني که بايد بروم پي کارم، يعني که در به در بايد دنبال يک کار ديگر بگردم تا شهرية دانشگاه را بدهم ... يعني که يک شانس را براي بودن توي يک گروه فيلم سازي از دست بدهم، يعني که آينده شغلي پر ... يعني پشت پا زدن به بخت خودم ...
تهيه کننده مي پرد وسط مشاجره اي که خودم با خودم دارم و مي گويد: «آره، يا نه؟ حرف آخر...» زبانم سنگين شده، انگار چسبيده کف دهنم، انگار اگر يک کلمه بگويم کن فيکون مي شود و زمان و زمين به هم مي ريزد ... انگار کلمه ها توي ذهنم گم شده اند و مغزم قدرت تشخيص خوب و بد کلمات را از دست داده ... آقاي تهيه کننده هم برّ و بر نگاهم مي کند ... بايد چيزي بگويم ...
- کي؟
- هر چه زودتر بهتر، بايد راهي قم بشوي ... بچه هاي قم هستن، هشت نفرن.کاغذهايش را مي ريزد به هم و از لا به لاي آنها ورقي را بيرون مي کشد و مي گويد: «شهيدان اکبر غلامپور، مصطفي يوسفي، محمِّد حسين شيخ حسني، مصطفي عسگري، حسين قاسمي، ابراهيم ابراهيمي ترک، محمّد حسين ملک محمّدي، و محمّد جواد فخّاري ... نشوني جايي که بايد بري، اين تو هست، قبلاً هماهنگي هم شده، تحقيقت رو شروع کن .. از دل و جون هم مايه بگذار ... مي گم بهت تنخواه بدن ... هر چي خريد کردي، فاکتور يادت نره.»
کاغذ را مي گيرم و با او دست مي دهم. دم در که مي رسم، صدايم مي کند.
- مهرداد ...
برمي گردم و نگاهش مي کنم.
- به نظر من ... البته خودت مي دوني ... اگه موهات رو کوتاه کني بازم بلند مي شه.
تند مي شوم، اين دفعه قبل از اينکه با خودم مرور کنم، مي گويم: «تظاهر کنم؟»
- نه ... نه ... من همچين حرفي نزدم ... خودت مي دوني ... به هر حال خونوادة شُهدان ... ممکنه تو جمع اونا خودت معذب باشي.
دست به پشت موهايم مي زنم که با کش بسته شده، مي گويم: «گناهه؟»
- نه ... فقط دارم بهت مي گم که اون جا فضا فرق مي کنه ... همين ... خودت مي دوني.
- خودم مي دانم. خداحافظي مي کنم و مي زنم بيرون ... همين قدر که قبول کردم دنبال اين تحقيق بروم، بس است.
بايد بروم و بار سفر را ببندم، لباس هايم را بپيچم؛ اما موهايم را ... دست بهش نمي زنم. من همينم که هستم، آدم بايد خودش بخواهد، بايد خودش باشد.
يک راست مي روم سراغ آن نشاني که داده بودند. خيلي احساس خستگي مي کنم، از تهران تا قم دو ساعت بيشتر راه نيست، فکر کنم به خاطر جاده است، جادة خشک و خالي و دشتي شور و مسيري يکنواخت، انگار شش ساعت است که توي اين راه بوده ام، بزرگراه خشک خشک ... باز خوب است که آمده اند اين طرف و آن طرف را يک سري درخت کاج کاشته اند، شايد بعدها که اين دخترها بزرگ شوند، خستگي راه همان دو ساعت باشد ... خلاصه از اول اين کار، من احساس کسالت مي کنم.
بايد خوابگاه را پيدا کنم و مستقر شوم و بعد بروم دنبال کارم ... شايد هم فردا رفتم ...
فعلاً که حوصله ام نمي شود ولي اگر با من، هيچ وقت حوصله ام نمي شود دنبال اين کار بروم. به هر حال آش کشک خاله است، هر چه زودتر تمام شود، بهتر است.
معرفي نامه تلويزيون را به مسئول خوابگاه مي دهم، مي گويد: «چند روز؟»
- نمي دونم، بستگي به کار داره که چقدر طول بکشه.
قبل از اينکه نظر مرا بپرسد، بالاي ورقه مي نويسد، براي مدت دو هفته. بعد مي گويد: «دو هفته خوبه؟»
- وقتي نوشتي ديگه چرا مي پرسي؟
چپ چپ نگاهم مي کند و بعد مي گويد: «فعلاً نوشتم، اگه لازم شد بايد از تهران با ما تماس بگيرن.»
بي حوصله ام، ساکم را گذاشته ام روي پيشخوان، حواسم که نيست زير چشمي نگاهم مي کند، انگار که تا حالا چنين موجودي نديده، مي خواهد توي دفتر، ثبت کند و کارت شناسايي ام را بگيرد. باز هي چشم مي دوزد به من. تصميم مي گيرم غافلگيرش کنم و يک جوري حالي اش کنم که فهميده ام که هي به من زُل مي زند. تا نگاهم مي کند، نگاهش مي کنم، برّ و بر، فوري چشمش را مي اندازد پايين روي دفترش و مشغول نوشتن مي شود. بعد فکر مي کند که من ديگر نگاهش نمي کنم، دوباره سرش را بلند مي کند تا نگاهم کند، اما من زل زده ام به او. از خودش وا مي رود، تند تند مي نويسد و دفتر را مي گيرد جلو ام تا امضا کنم و کارت دانشجويي ام را بر مي دارد و کليد اتاق نُه را مي دهد دستم و مي گويد: «طبقه اوّل.»
همان سرش پايين است. بيچاره ... زور مي زند که چشمش به من نيفتد. ساک و کليد را بر مي دارم راه مي افتم. پله ها را دو تا يکي مي رم بالا و توي راهرو دنبال اتاق مي گردم, سمت چپ, ته راهرو, اتاق را که شمارة نه اش معلق شده و شبيه شش انگليسي شده, پيدا مي کنم. در را باز مي کنم, يک تخت چوبي نه چندان نو سمت راست اتاق با پتو و ملحفه. کف اتاق هم موکت است. اتاق خالي است از همه آن چيزهايي که من توي اتاق خودم دارم, ضبط و نوار, کتاب و تلويزيون, مجله و کاغذ و سه تار .... معلوم است که اتاق هيچ کس نيست و مال همه است.
ساکم را پرت مي کنم روي تخت و در را مي بندم. توي اتق, يک در بيشتر نيست و آن هم در کمد است, با اين حساب دستشويي و حمام بيرون از اتاق تشريف دارند.
روي تخت دراز مي کشم ... اما نبايد وقتم را تلف کنم, هر چه بيشتر طولش بدهم,بيشتر مجبورم توي اين شهر بمانم و با اين سوژه و پنجه نرم کنم.
از توي ساک, کيف سر دوشي و مقداري پول, نشاني و ضبط و نوار و کاغذ بر مي دارم. بلوزم را عوض مي کنم و آستينش را صاف مي کنم. خيلي دلم مي خواهد آستين کوتاه بپوشم؛ اما هيچ وقت نتوانسته ام؛ از بچگي, از وقتي که عصب دست چپم ضعيف شد و نيمه فلج ماند, نمي خواهم کسي متوجه آن بشود.
مي روم پايين چاي بخورم؛ اما فقط يک جرعه ... غصه اي روي غصه هايم اضافه مي شود: منِ چايي خور, چطور توي اين مدت چاي شور بخورم.
دم در سپاه که مي رسم, پاهايم دچار يک جور ترديد مي شود, بين ماندن و رفتن؛ اما نه ... گير کرده ام سر چطور رفتن. يک لحظه ياد تهيه کننده مي افتم:
- به هر حال خونوادة شُهَدان ... ممکنه تو جمع اونا معذّب باشي.
دست مي زنم به گيسم, خيلي بلند نيست, اندازة يک مشت .... اما به هر حال باز هم بلند است, براي اين جور جاها .... هي دل دل مي کنم. کش مويم را مي کشم بيرون. اين جوري کمتر جلب توجه مي کند. با انگشت موهاي پشتم را پخش مي کنم تا خيلي جلب توجه نکند و نفس عميقي مي کشم و سراغ اطلاعات مي روم. بعد از تماس تلفني, راهنمايي ام مي کنند که کجا بروم. دم درِاتاق يک جفت کفش است, در مي زنم و آهسته آن را باز مي کنم. کف اتاق موکت است, حرصم در مي آيد, بايد کفشم را در آورم. خدا خدا مي کنم جورابم پاره و سوراخ نباشد. در مي آورم, خدا را شکر که سالم است. دلم مي خواهد به مردي که پشت ميز ايستاده و منتظر ورود من است, بگويم: مگر اينجا نماز خانه است؟ اما براي دفعه اول خوب نيست.
دست مي دهيم, سلام عليک و احوالپرسي و معرفي و تعارف براي نشستن و بعد هم سفارش چاي دوباره يک قلپ و قيافه در هم من ... چايي را مي خورم, در واقع نمي خورم, قدر آب تهران را مي فهمم .... بد جوري گير کرده ام, نمي دانم من چايي خور, چطور با اين اوضاع مي توانم توي اين شهر,آن هم دو هفته دوام بياورم ..... اگر آن قدر اراده داشتم که چايي را ترک کنم, خوب بود ... به زور خودم؛ آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, آن هم با اين انگيزه که جلو سر دردم را بگيرد.
آقاي خاقاني, همان که پشت ميز بود, شروع کرد به حرف زدن و راهنمايي کردن که از کي و کجا و چطور شروع کنم و اضافه کرد: «تا جايي که وقتم اجازه بده در خدمتتون هستم تا ان شاءالله کار زودتر تموم شه و شما مجبور نباشين بيشتر اين جا بمونين و با اعمال شاقّه, چايي اين جا رو بخورين.»
جا مي خورم, نمي دانم از کجا فهميده ...... اما بعد مي خندم.
- امروز که خسته ايد برادر, مي خواهيد از فردا شروع کنيم.
فنجانش را بر مي دارد و بدن اين که خم به ابرو بياورد. آن را مي خورد.
- نه ..... خسته نيستم, هر چه زودتر بهتر.
- پس ناهار رو با هم مي خوريم و بعد از يک استراحت کوتاه, ساعت سه, عمليات رو شروع مي کنيم, خوبه برادر؟
آدم راحتي به نظر مي آيد. خيلي احساس غربت نمي کنم. براي بدو ورود قابل قبول است. فقط کاش هي برادر, برادر نمي کرد.
اذّان که مي گويند, بلند مي شود, کتش ار در مي آورد و مي گويد: «من مي رم نماز, بعد با هم مي ريم ناهار.» مي رود بيرون. از توي راهرو سر و صدا مي آيد.خيلي ها در حال رفت آمدند. فکر کنم مي روند وضو بگيرند يا گرفته اند و مي آيند.
از پنجره نگاهي به حياط مي اندازم, فرش پهن کرده اند توي حياط براي نماز. نماز ظهر که شروع مي شود, سر و صداي توي راهرو کم مي شود. کيفم را مي گذارم روي ميز و مي روم وضو بگيرم. يک نفر از دستشويي مي آيد بيرون, همان آقاي خاقاني است, آستينش بالاست و از صورتش آب مي چکد, مي رود تا به نماز برسد ديگر هيچ کس آنجا نيست, وضو مي گيرم و بر مي گردم توي اتاق. روي ميز پشت پنجره را مي گردم, خبري از مُهر نيست, وقتي نماز جماعت مي خوانند,ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, وقتي نماز جماعت مي خوانند, ديگر دليلي ندارد توي اتاق مهر باشد, مي ايستم به نماز, پيدا کردن قبلة کاري ندارد. خوب شد که کف اتاق هم موکت است و بي کفش هم مي آيند تو ... به جاي مُِهر, از سنگ استفاده مي کنم.
بعد از نماز, ناهار مي رويم توي غذا خوري سپاه مي خوريم, خورشت قيمه است, خدا را شکر که نوشابه هم دارند و گر نه من بايد از تشنگي مي مردم. غذايشان بهتر از آن چيزي است که فکرمي کردم.
سر غذا چشم آقاي خاقاني روي دست چپم خشک مي شود, دستم را مي گذارم روي پايم تا ديده نشود, ناراحت مي شوم کسي به آن نگاه کند.
بعد از ناهار مي رويم سراغ آرشيو نوار و مکتوبات. آقاي خاقاني يکي يکي فايل ها را نگاه مي کند.
- بله ... شهيد اکبر غلامپور .... اين جا ازش نوار دارن, نوار مصاحبه ممکنه به دردتون بخوره.
- حتماً مي خوره.
به مسئوول آرشيو مي گويد که نوار را بدهد آقاب خاقاني نوار را به اسم خودش مي گيرد و به من مي دهد. نوار را مي گذارم توي کيفم.
مسئوول آرشيو نگاهم مي کند و مي گويد: «شما جانبازيد, برادر ؟»
جا مي خورم. مي گويم : «نه.»
و مي آيم بيرون. آقاي خاقاني هم پشت سرم مي آيد و مي گويد: «شما تو اتاق من استراحت کنيد تا من ماشين را رديف کنم.»
مي روم توي اتاق فضا برايم سنگين است و نامأنوس و اين کار هم برايم طاقت فرسا. با روحيه من ابداً سازگار نيست. همه اش تقصير تهيه کننده است, توي سرش بخورد با اين دوست داشتنش.
حيف که مجبورم ... يکي نيست به او بگويم اين را چه به شهدا, گيرم که دستش اين جوري شده, اين دليل نمي شود که مثل همين بر و بچه هاي سپاه باشد, دليل نمي شود مثل همين آقاي خاقاني فکر کند. آنها ازشان گذشته, وقتي راهشان را انتخاب کردند, سن و سالي ازشان گذشته بود و ديگر شور جواني توي سرشان نبود, اگر هم بود, لابد مشکلاتي داشتند که رفتند. من هنوز جوانم و آرزوهاي ديگري دارم.... سال هاي جنگ هم گدشته ياد آوري اش هم تلخ است, به خصوص براي من, من با خاطرة آن روز, من با اين دست نيمه فلج, من با خجالتي که همه جا با من است.
چقدر طول کشيد تا خودم را پيدا کنم, نه هنوز من خودم را پيدا نکرده ام, بيست و يک سالم است؛ اما نمي دانم که هستم, هنوز پيش ديگران احساس حقارت مي کنم, همه اش هم به خاطر جنگ به خاطر نقص عضو, به خاطر اين که ناقصم, کامل نيستم.
در و ديوار اتاق و راهرو ها پر از عکس شهيد و جبهه و جنگ است و خاکريز.
نمي دانم از ديدن اين ها خسته نمي شوند, چيزي که از تصويرها به آدم منتقل مي شود, خشونت است و خشونت .... دو تابلوي طبيعت مي زدند تا آدم کمي آرامش پيدا کند. هشت سال جنگ انگار کافي نبود! نشانه هاي آن سال ها را به در و ديوار زده اند و آن ها را حفظ کرده اند. من بي خود به اين چيزها فکر مي کنم. اين طوري باشد, دو روزه دخلم آمده و کارم ساخته است. بايد راحت باشد.
ضبط خبر نگار ام را در مي آورم و نوار مصاحبه شهيد غلامپور را مي گذارم توي ضبط و روشنش مي کنم اولش هوا دارد و بعد شروع مي شود:
- مردم که ان شاءالله خدا حفظ شون کنه, چه از لحاظ اقتصادي و چه از لحاظ نيرو کمک شايان توجهي به جبهه کردن, اگه اين کمک ها نبود, نمي تونستيم قدرت اسلام را اين گونه در منطقه نشون بديم.
نوار را تا نيمه گوش مي دهد. صدايش جوان است, خيلي جوان, شايد همسن و سال من, محکم حرف مي زنم نمي دانم چطور کسي مي تواند در مورد جنگ اين قدر با اعتماد به نفس حرف بزند..... نه, اشتباه نبايد کرد, اين جوان, جواني که صداي را مي شنوم, جوان حالا نيست, اگر زنده بود, حالا سي- سي و پنچ سالش بود, شايد هم بيشتر, خودم را که نبايد با او مقايسه کنم. او جوان آن دوره بوده, آن سال ها, آن موقع وضع فرق داشته, مردم جور ديگري بودند با ارزش هاي ديگري. گيرم که همين حالا هم کسي پيدا بشود که همين گونه فکر کند, بايد اول ديد که عملش چطور است, گيرم که عملش هم با گفتارش همخواني داشته باشد, بايد ديد در چه شرايطي به سر مي برد و چه عواملي در اين گونه شدنش دخالت داشته ..... اصلاً ولش کن ... بي خيال. من بايد هر چه زودتر کارم را انجام بدهم.
يکي مي زند به در. چيزي نمي گويم. اتاق من که نيست. دوباره مي زند. دکمه ضبط ذا مي زنم و آن را خاموش مي کنم. شايد تا نگويم بفرماييد, کسي که پشت در است, نفرمايد.
- بفرماييد.
در باز مي شود, آقاي خاقاني است. مي گويد: «ماشين حاضر است, برادر فرادمند .... درست مي گم, فرادمند ديگه ؟»
مي گويم: «بله.» .و توي دلم اضافه مي کنم: «مهرداد فرادمند, نه برادر فرادمند.»
نگاهي به ضبط و کاغذ مي اندازد و مي گويد: «عجله اي نيست برادر, مي توني نوار رو ببريد, کارتون که تموم شد بيارينش.»
وسايلم را بر مي دارم و راه مي افتيم. از اتاق مي آييم بيرون. هر کس که از راهرو رد مي شود, دوباره نگاهم مي کند, دليلش را مي دانم. توي جمعي که آن جا کار مي کند, نسبت به جاها ديگر, آدم هايي که نقص دارند, بيشترن, يکي روي ويلچراست, يکي عصا دستش گرفته, يکي نابيناست.... نگاهشان پي سر و وضع نا متعارف من در آن جمع است, مهم نيست, برايشان عادي مي شود, اولش همان طور است.
آقاي خاقاني مي گويد: «ببخشيد که من جلو مي رم.»
حوصله ندارم بگويم خواهش مي کنم. هيچي نمي گويم, اما مي بخشمش.
دم در پيکاني منتظر ماست. راننده, يک سرباز است.سلام مي دهد, سوار مي شويم. آقاي خاقاني مي رود جلو. راننده نمي پرسد کجا. خودش مي داند. گاهي از توي آينه, نگاهي به من مي اندازد, هم سن و سال من است, موهايش را از ته زده. آخ که من چقدر بدم مي آيد, همة معايب سربازي يک طرف, اين يکي هم يک طرف, نمي فهمم فلسفه از ته زدن مو توي سربازي چيست, شايد مي خواهند وقت سربازها با سر شانه زدن تلف نشود ..... به هر حال من يکي که اصلاً دلم نمي خواهد زير بار اين کار بروم و اگر هم بزنم, خلاصه اينکه با فلسفه خواهم زد.
آقاي خاقاني مي گويد: «مي ريم خونة برادر شهيد غلامپور.»
فکر مي کنم اگر زير حرف «ر» کلمه برادر جملة آقاي خاقاني «کسره» گذاشته نشود, آن وقت مي شود «برادر شهيد غلامپور» که شنونده در فهم مطلب دچار اشتباه مي شود.
منبع:ماه من ماه او،نوشته ي طاهره ايبد،نشر ستاره،قم-1379



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : غلامپور , اکبر ,
بازدید : 259
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,535 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,227 نفر
بازدید این ماه : 6,870 نفر
بازدید ماه قبل : 9,410 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک