فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات مهدوي (حسين بسريا),نادر
نادر مهدوي ( حسين بسريا) , 1342 ه ش در خانودهاي مستضعف امّا متديّن و پرهـيزكار در روستاي نوكار، يکي از روستاهاي شهرستان دشتي واقع در استان بوشهر ديده به جهان گشود. او ششمين فرزند خانواده بود. نامش را «حسين »گذاشتند تا پاس دارند مظلوميّت شهيد كربلا را. شهيد، روز به روز بزرگ و بزرگتر ميشد و در اين رهگذر، تحت تربيت اسلاميِ والدينِ متدين و پرهـيزكارش، اخلاق عاليِ انساني و اسلامي به تدريج در سرشتِ نوراني او، شكوفا ميشد تا اينكه به سن 6 سالگي رسيد و راهي مدرسه شد. حسن فقيه برادر شهيد دربارة نامگذاري ايشان ميگويد:
اسم فاميلي پدري ما بسريا است. اسم شناسنامهاي اخوي ما هم نادر است؛ اما ما ايشان را حسين صدا ميكرديم و هنوز هم در خانواده، اسمشان حسين است. حكايت اين دوتا اسم هم از اين قرار است كه موقع تولدِ نادر، ما مدرسه ميرفتيم. سال 1342 بود. يك معلّمي داشتيم به نام آقاي «اسحاق ايراني.» ايشان الأن ساكن كـرج هستند. آدم بسيار خوب و اهلدلي بودند و محبوبيت زيادي ميان مردم داشتند. هنوز هم بعد از سيوچندسال، ميان مردم از ايشان به خوبي ياد ميشود. ايشان آدم دينداري بود، به فقرا سركشي ميكرد، جلسات مذهـبي برقرار ميكرد، مردم را براي سحري و نماز صبح بيدار ميكرد. خـلاصه خيلي خاطرش عزيز بود. من هنگاميكه خبر تولد برادرم را به ايشان دادم، گفتند كه دوست داريد يك اسمي براي برادرتان انتخاب كنم كه ماندگار شود. گفتيم چرا كه نه. گفتند اسمش را بگذاريد «نادر». قضيه را به مادرمان گفتيم. ايشان به علت احـترام زيادي كه به آقاي ايراني قائل بود، اسم شناسنامهاي برادرم را نادر گذاشت اما در خانه به خاطر عشقي كه به آقا اباعبدالله(ع) داشت، حسين صدايش ميزد. برادر شهيد در باره تغييرنام خانوادگي شهيد ميگويد: اين مربوط به سال 1365 ميشود. ايشان خيلي دنبال اين رفت كه براي شهرت بسريا، يك ريشه و عقبهاي پيدا كند. راستش ما ربطي هم به بصرة عراق نداريم و اين فاميل، به اصالتمان هم دخلي ندارد. خـلاصه وقتي دست نادر به جايي نرسيد، تصميم گرفت شهرتش را تغيير دهد. من قبلاً شهرتم را به شهرت مادريام تغيير داده بودم. ايشان اين قضيه را با من در ميان گذاشت. گفتم مگر فاميل خودم چه اشكالي دارد. گفت منظورم فاميل شما نيست، ميخواهم فاميلي خودم را عوض كنم. گفتم عيبي ندارد. خودش رفت، اقدام كرد و درخواست داد و به دليل ارادت خاصي كه به حضرت مهدي(عج) داشت، شهرتش را مهدوي گذاشت. او تحصيلات ابتدايي را در دبستان« زائرعبّاسي» آغاز كرد و با موفقيّت به پايان رساند. در سال دوم دبستان بود كه به مكتب رفت و قرآنِ كريم، اين كتاب هدايتگر الهي را به مدد علاقة وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بيست و پنج روز نزد آقاي علي فقيه خــتم نمود. در همين سال بود كه خانوادة وي از روستاي نوكار، به روستاي بحيري مهاجرت كردند و در آنجا ساكن شدند. شهيد، پس از اتمامِ تحصيلات ابتدايي، در مدرسة راهنمايي ادب خورموج ثبتنام كرد و علاقهمندانه به ادامة تحصيل پرداخت. در اين زمان، مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران به اوج رسيده و شور و شعور مقدّسِ ناشي از آن، تمامِ كشور را فراگرفته و همگان را تحتتأثير قرار داده بود. شهيد مهدوي، با ذكاوت و تيزبينيِ توأم با حقيقتطلبي، ضمنِ اهتمام به تحصيل، تمامي رخدادهاي نهضتِ انقلابي و فـراگـير آحاد ملت را تيزبينانه و كنجكاوانه جويا ميشد و دربارة آنها به كنكاشِ دقيق ميپرداخت. مشكلاتِ اقتصادي، دوريِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعاليتهاي پيگير و گستردة انقلابي، سبب شد تا شهيد، در پاية دوم راهنمايي بهناچار، تركِ تحصيل نمايد. پس از ترك تحصيل، به جهت سامانبخشي به وضع معيشتي خود و كمك به والدينش، در مغازه اي كه از ملكِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به كار شد و در كنار كار ، فعاليتهاي انقلابي خود را نيز كماكان با بصيرت و علاقمنديِ فراوان، دنبال كرد. انقلاب که پيروز شد او در تاريخ 5/9/1358 به عنوان بسيجيِ ويژه، به عضويت بسيج درآمد و از آن تاريخ تا زمان شهادت، تمام زندگي خود را مصروفِ تحقّق اهداف والاي اسلام و انقلاب اسلامي نمود و لحظهاي در اين راه، نياسود. با شروعِ جنگِ تحميلي، كار را رها كرد تا عملاً هيچ مانعي در راه فعاليتهاي شبانهروزي و خستگيناپذيرش در مسير خدمت به نهالِ نوپاي انقلاب شكوهمند اسلامي، وجود نداشته باشد. از همينرو با عزمي مصمّم به خانوادهاش گفت: «با وقوع جنگ تحميلي عراق عليه ميهن اسلاميمان ايران، من ديگر حاضر به ادامة فعاليت در مغازه نيستم و به هر طريقي شده بايد وارد عرصة خدمت در جبهههاي جنگ شوم.» در اين هنگام، او نوجواني هفدهساله بود. پس از آنكه اولين كاروان رزمندگان اسلام از شهرستان دشتي، آمادة اعزام به بوشهر، جهت گذراندن آموزش نظامي شد، شهيد مهدوي اصرار فراواني داشت كه در اين كاروان، حاضر باشد اما به دليل كوچكي سن، از حضور او ممانعت به عمل آمد. برادر ش آقاي حاجحسن فقيه در زمرة اعضاي اولين كاروان رزمندگان اسلام، اعزامي به نيروگاه اتمي بوشهر جهت گذراندن آموزش جبهه بود. شهيد نادر، در طي مدتي كه برادرش در بوشهر آموزش ميديد، همواره به ديدنش ميرفت و از اين رهگذر با اشتياق فراوان در برخي از كلاسهاي آموزشي حضور مييافت و با تمامِ وجود، به انگيزة كسب توانمندي جهت دفاع از كيان نظام اسلامي، به فراگيري فنونِ نظامي، همت ميگماشت. شهيد «مهدوي»به دليل اشتياقِ زيادي كه به پوشيدن لباس مقدّس پاسداري داشت، در صدد استخدام در نهاد انقلابي سپاه برآمد و در مورّخة 1/2/1360 رسماً در اين نهاد مقدس، استخدام گرديد. در اين تاريخ، او به پادگان آموزشي شهيد عبدالله مسگرِ شيراز اعزام شد و آموزش اولية پاسداري را در اين پادگان، گذرانيد. پس از آن، به عنوانِ اولين مأموريت، پس از كسب افتخار پاسداري، در مورّخة 21/5/1360، به تهران اعـزام شد و تا تاريخ 20/7/1360، در جهت مبارزة بيامان با گروهكهاي ملحد و منافقينِ از خدا بيخـبر، خدمات شاياني را به انجام رسانيد. پس از بازگشت از تهران و قبل از انجام عمليات طريقالقدس، كه منجر به آزادسازي بستان گرديد، شهيد مهدوي مأموريت يافت تا براي اولين بار عازم جبهه شده، به همكاري با سپاه اهواز بپردازد. برادر شهيد، آقاي حاجحسن فقيه، در اينباره ميگويد: «اولين باري كه به جبهه اعزام شد، من تا چغادك او را مشايعت كردم و در وي چيزي جز عزم راسخ، عقيدهاي ترديدناپذير و احساسِ تكليف در برابر خدا و دين، نيافتم.» امّا خاطرة اولين حضور در جبهه را از زبانِ خودِ شهيد، بخوانيم: «پس از اعزام به جبهه، جهت انجام عمليات طريقالقدس، آماده ميشديم و در اين رابطه ميبايست چند روزي را در اهواز ميمانديم. در يكي از اين روزها سيلوي اهواز منفجر گرديد. در كنار سيلو، يكي از انبارهاي حاوي قطعاتِ ماشينآلات و موتورسيكلتهاي سپاه قرار داشت كه كلية اين وسايل، به دليل آتشسوزي در سيلو، در معرض خطر انهدام قرار گرفته بود. ما در اين موقعيّت، با همكاري چند تن از برادرانِ سپاه، توانستيم اين وسايل را از تيررس شعلههاي آتش، دور نماييم. اينها همه از لطف و كرامتِ پروردگار بود.» حضور شهيد در عمليات فتح بستان، بيش از يكروز به طول نينجاميد زيرا يكي از صميميترين دوستانش به نام شهيد نعمت الله تهمتن، در اين عمليات به شهادت رسيد و شهيد مهدوي مأموريت يافت تا پيكر مطهر اين شهيد را به زادگاهش برگرداند. شهيد مهدوي پس از بازگشت به منزل و چند روز استراحت، به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و در مدت 2 سال حضور در اين منطقه، فعاليتهاي درخشاني را به ويژه در زمينة جذب و ارشاد نيروي مردمي، جلوگيري از بروز اخلال و ناامني در منطقه، كنترل فعاليتهاي خوانين و محدود كردن قدرت فئودالها، به انجام رسانيد. برخي از همكارانِ شهيد، در سپاه جم، شهيد بزرگوار حسين فقيه، سردار حاج علي جمشيدي و برادر حسين يوسفي بودند. بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، شهيد مهدوي به سپاه بوشهر بازگشت و پس از مدتي خدمت در سپاهِ بوشهر، به سِمَت فرمانده عمليات سپاه خارك منصوب گرديد. او تا سال 1363 در آنجا خدمت نمود و خدمات ارزندهاي را در طي اين مدت، به انجام رسانيد. شهيد مهدوي در سال 1361، با دختري مؤمنه از روستاي بحـيري به نام خانم سكينة جوكار ازدواج كرد. مدت اين زندگي مشترك، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخـتري است به زهرا مهـدوي كه چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنيا آمد و امـروز، چشم و چراغ بازماندگان شهيد است. برادر شهيد دراينباره ميگويد: «بچههاي جنگ سعي ميكردند زودتر زن بگيرند تا روح و ذهنشان سالم بماند. ايشان هم با پيگيري پدر و مادرم و مخصوصاً مادرم، ازدواج كرد. سال 1360 برايش خواستگاري كرديم، سال 1361 ازدواج كرد، چندسالي بچهدار نشد، سال 1366 بود كه عيالش باردار شد و درست روز چهلم شهادت نادر، دخترش به دنيا آمد كه طبق وصيت خودش، اسمش را گذاشتند زهـراء.» در جريان اعزام طرح «لبيك يا امام» در سال 1363، شهيد مهدوي به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامي از جزيرة خارك، عازم دشتعباس گرديد و در آنجا مسؤوليت فرماندهي گروهان را به عهده گرفت. پس از آن، گروهان درياييِ ناوتيپ امـيرالمؤمنين(ع) را بنيانگذاري كرد و خود، فرماندهي اين گروهان را عهدهدار گرديد. فعاليتهاي پيگير و شبانهروزيِ شهيد، در زمينة نظمبخشي و تربيتِ نيروهاي عضو اين گروهان درياييِ تازهتأسيس، سبب شد تا ايشان بتواند گروهاني نمونه و صددرصد آماده را جهت شركت در هرگونه عمليات، مهيّا نمايد. با شروع عمليات بدر در تاريخ 20/12/1363 با رمز يا فاطمه الزّهراء(س)، شهيد مهدوي با گروهان درياييِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در اين عمليات شركت جست و حماسههاي به يادماندني را از خود به نمايش گذاشت. پس از پايان موفقيتآمـيز عمليات بدر، چندروزي به مرخّصي آمد و پس از آن، مجدداً در سپاهِ بوشهر، به ادامة خدمت پرداخت. شهيدمهدوي كه تا آن زمان، تجارب فراواني از حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل به دست آورده بود، تصميم به تشكيل ناوگروه دريايي گرفت و آن را «ذوالفقار» نام نهاد. ناوگروه دريايي ذوالفقار، وابسته به منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود و شهيد تا زمان شهادت، فرماندهي آن را به عهده داشت. تشكيل اين ناوگروه، بيترديد نقطة عطفي در كارنامة دفاعي ايران در دوران افتخارآمـيز دفاع مقدس به حساب ميآيد؛ چرا كه با تشكيل آن، نيروي دريايي ايران، جاني تازه و ابهّت و صلابت خـيرهكنندهاي يافت و پشتوانة مستحكمي نصيب ماشين جنگي ايران گرديد. مدتي قبل از شروع عمليات غرورآفرين والفجر8 كه دستآورد بزرگ آن، تصرف فاو و فلج شدن نيروي دريايي دشمن بود، شهيدمهدوي با همة توان و باتلاش و مجاهدتي شبانهروزي، به آمادهسازي و انسجام ناوگروه پرداخت و سرانجام، اين يگان رزمي تازه تأسيس را جهت شركت در عمليات والفجر 8 و انجام موفّقيتآمـيز مأموريت، به سطح آمادگي صددرصد رسانيد. مسؤوليت شهيدمهدوي در اين عمليات، تدارك نيروهاي رزمي به وسيلة شناورهاي ناوگـروه بود كه آن را به نيكوترين وجه، انجام داد. بعد از پايان عمليات، شهيدمهدوي كماكان در منطقة عملياتي باقي ماند تا در زميـنة حفظ و نگهداري فتوحات نيروهاي اسلام، به فعاليت بپردازد. پس از آن، سپاه در مناطق عملياتي والفجر 8، شروع به فعاليتهاي تازهاي نمود كه از جملة آنها ميتوان به ردگـيري ناوها و ناوچههاي دشمن، جلوگـيري از فعاليت نيروي دريايي عراق و نيز مينگذاري در كانال خورعبدالله اشاره نمود كه شهيدمهدوي در تمام اين اقدامات، حضور فعال و مؤثّري داشتند. پس از آن، عمليات كربلاي3 در مورّخة 11/06/1365 آغاز شد كه منجر به فتح اسكله و پايانه نفتي الامية عراق گـرديد. حضور فعالانة شهيد در اين عمليات، بسيار مؤثّر واقع شد. شهيد، پيشنهاد كرد جهت بالارفتن سريع از سكوها، پلّههاي آلومينيوميِ سبك، تاشو و قابلِ حمل ساخته شود. اين پيشنهاد پذيرفته و اجرايي شد و تأثير به سزايي در كسب موفّقيتهاي سپاه در اين عمليات داشت. آقاي فقيه برادر بزرگوار شهيد دراينباره ميگويد: «يادم هست قبل از عمليات كربلاي 3، حسين (نادر) آمد پيش من و قضية عمليات را گفت و پرسيد: به نظر شما كه خيلي به اين كشورهاي عربي خليجفارس سفر كردهايد، براي بالارفتن سريع از اسكلة «العميه»، چه كار بايد بكنيم؟ فكري كردم و گفتم يك نمونه از پلههاي سبك و تاشو هست كه اگر بتوانيد تهيه كنـيد، براي بالارفتن از اسكله، خيلي به درد ميخورد. آنطور كه بعداً برايم تعريف كرد، پيشنهاد مرا در جلسة فرماندهان عنوان كرده بود كه همه قـبول كرده و در عمليات هم به آن عمل شده بود.» با انجام عمليات غرورآفرين والفجر 8 وکربلاي 3و تقويت و تثبيت هرچه بيشتر قدرت نظامي ايران در نبردهاي دريايي، عرصه بر رژيم بعث عراق و به خصوص حاميان غربي او و در رأس آنها آمريكاي جهانخوار تنگ گرديد و آنان را با چالشي جدّي مواجه ساخت. ماشين جنگي ايران روز و بروز كارآمدتر و پرصلابت تر به پيش ميرفت و درماندگي و اضمحلال روزافزون دشمن، هرچه بيشتر آشكار ميگرديد. در اين هنگام بود كه رژيم مستكبر و جنايتكار آمريكا كه تا آن هنگام، در پشت صحنة جنگ قرار داشت و غالباً عراق را به عنوان پيشقراول به جنگ با ايران فرستاده بود، با مشاهدة ضعف روزافزون قدرت نظامي عراق در برابر ايران، به ناچار به صورت آشكارا و علني و آنهم در قالب سازمان آتلانتيك شمالي(ناتو) و به بهانة واهيِ حفاظت از نفتكشهاي برخي از کشورهاي عربي وارد خليج فارس گرديد و در خط مقدم جنگ عليه ايران قرار گرفت. تصور اين بود كه با ورود آمريكا به خليجفارس، نيروهاي ايراني اقتدار خود بر اين پهنة آبي فوقالعاده مهم را از دست خواهند داد و موازنة قدرت نظامي به نفع عراق تغيير خواهد كرد. اما شيرمردان سپاه اسلام و در رأس آنها سردار شهيد مهدوي با رشادتها و جانفشانيها و تدارك دهها عمليات شجاعانه عليه ناوهاي هواپيمابر و غولپيكر آمريكايي و با كسب پيروزيهاي متعدّد و كوبنده، باطل بودن اين تصور را به اثبات رساند. شهيد مهدوي به عنوان فرماندة ناوگروه دريايي ذوالفقار، از زمان ورود آمريكايي ها به خليجفارس تا زمان شهادت، لحظهاي از نبرد بيامان با اين جنايتكاران نياسود و تمام توان و استعداد خود را در اينراه به كار بست. او طي اين مدت، عمليات بسياري را عليه آمريكاييهاي متجاوز ترتيب . در سالهاي پاياني جنگ، خليج فارس براي ايران بسيار ناامن شده بود؛ عراق خيلي راحت کشتي ها و سکوهاي نفتي ايران را مي زد. کويت بخشي از سرزمين و عربستان، آسمانش را در اختيار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عاليرتبة سپاه، جريان عبور آزاد و متکبّرانة ناوهاي جنگي آمريکا و نيز ساير کشتي ها و شناورهاي تحت حمايت اين کشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، مي زدم.» همين حرف امام، براي سردار شهيد مهدوي و جانشينش سردارشهيد بيژن گرد و نيز همرزمان آنها کافي بود تا خود را براي انجام يک عمليات مقابله به مثل و اثبات اين موضوع که با همّت و رشادت دليرمردان ايران اسلامي، خليج فارس، چندان هم براي آمريکاييها و نوکرانشان امن نيست، آماده سازند. اولين کاروان از نفتکشهاي کويتي آنهم با پرچم آمريکا و اسکورت کامل نظامي توسّط ناوگان جنگي اين کشور در تيرماه سال 1366 به راه افتادند. در اين بين، دولت آمريکا عمليات سنگيني را در ابعاد رواني، تبليغي، سياسي، نظامي و اطّلاعاتي جهت انجام موفّقيت آميز اين اقدام انجام داده بود. در اين کاروان، نفتکش کويتي «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بريجتون» حضور داشت که در بين يک ستون نظامي، به طور کامل، اسکورت مي شد. اين نفتکش، در فاصلة 13 مايلي غرب جزيرة فارسي، در اثر برخورد با مين هاي کار گذاشته شده توسّط سردار شهيد مهدوي و يارانش، منفجر شد به طوريکه حفره اي به بزرگي 43 متر مربّع در بدنة آن ايجاد گرديد. اجازه دهيد مطالب جالب و خواندني دراينباره را از زبان خود سردار شهيد مهدوي بخوانيم: «هنگاميكه اعلام شد بناست اولين كاروان از نفتكشهاي كويتي، تحت حمايت ناوهاي آمريكا به كويت حركت كند، ما جهت انجام عمليات محوله، در مسير حركت كاروان به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم. در بين راه و در يكي از محلهاي اسقرار در ميان آبهاي خليجفارس لنگر انداختيم. پس از مقداري استراحت، مجدداً به راه افتاديم. راه زيادي را نپيموده بوديم كه دريا به شدت طوفاني شد و آنچنان امواج آن به تلاطم درآمد انجام عمليات را عملاً ناممكن مينمود؛ امّا با توکّل به خداوند و ميزان آمادگي و رشادتي كه در نيروهاي خود سراغ داشتيم و با نظرخواهي از آنها و نيز با يادخدا و اطمينان و قوت قلبي كه بدينگونه به آن دست يافتيم، عزم خود را جهت انجام اين عمليات جزم نموديم و به طرف مسير حركت كاروان، به راه افتاديم. سه ساعت قبل از رسيدن كاروان، ما به محلِ مورد نظر رسيديم. پس از انجام سريع مأموريت و پايان كار، به طرف محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم و به استراحت پرداختيم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد كه كشتي كويتي بريجتون، به روي مين رفت. اعـلام اين خبر، شادي و قوت قلب بالايي را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همديگر را در آغوش كشيده بوديم و يكديگر را ميبوسيديم. برادران، صورتهاي خود را بر خاك گذاشته گريه ميكردند و شكر خدا به جا ميآوردند. چون همه احساس ميكرديم كه ما نبوديم كه دشمن را فراري داديم بلكه اين خداوند بود كه ملت ما را عزيز و دشمنان ما را ذليل و امام ما را شاد نمود و جملگي باور داشتيم كه: وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللهَ رَمي» پس از اقدام دليرانة سردار شهيد مهدوي و همرزمانش در انفجار كشتي بريجتون، به پاس قدرداني از اين عزيزان، برنامة ديدار با حضرت امام(ره) تدارك ديده شد و اين شيران بيشة مردانگي و ايثار و شهادت، به ديدار پير و مراد خود نائل آمدند. در اين ديدار، حضرت امام(رض) يكايك اين سربازان جان بركف اسلام را مورد ملاطفت و تفقّد خود قرار ميدهد و پيشاني سردار شهيد مهدوي را ميبوسد. شهيد، خود دراينباره چنين ميگويد: «پس از اطّلاع از اينكه حضرت امام(رض) از شنيدن خبر روي مين رفتنِ كشتي كويتي و شكست اولين اقدام آمريكا، متبسّم شدهاند، چنان مسرور گرديدم كه هميشه اين تبسّم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، ميدانم. براي ما رزمندگانِ خليج فارس، همين تبسّم و شادي امام (ره) در ازاي همة زحمات شبانهروزي كافيست و اگرتا آخر عمر، موفّق به انجام خدمتي نگرديم، باز شاديم كه حداقل براي يكبار هم كه شده، موجب رضايت و شادي و تبسّم امام عزيزمان گرديدهايم.» آقاي حاجحسن فقيه برادر بزرگوار شهيد دربارة آخرين ديدارش با سردار شهيد مهدوي ميگويد: «براي آخرين بار، برادر شهيدم نادر در شب پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 در منزل دنيايي خود و در جمع ما حضور داشت. در همان مجلس به صورت خيلي محرمانهاي به من گفت: «فلاني! فردا سفر خطرناكي را در پيش رو دارم و به احتمال زياد، با آمريكايي ها درگير ميشويم. نظر شما چيست؟» من در جواب ايشان گفتم: ما مأمور خداييم؛ حيات و مماتمان به دست خداست و هرچه پيش آيد، خواست اوست. فردا صبح نيز موقع خداحافظي به من گفت: «قريب به يقين، اين آخرين بارياست كه همديگر را ميبينيم و احتمال زيادي دارد كه در اين درگيري شهيد شوم.» در عصر روز پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 سردار شهيد نادر مهدوي همراه با تني چند از همرزمانش نظير سردار شهيد غلامحسين توسلي، سردار شهيد بيژن گرد، سردار شهيد نصرالله شفيعي، سردار شهيد آبسالاني، سردار شهيد محمّديها، سردار شهيد مجيد مباركي و عده اي ديگر، جهت انجام گشت زني و حفاظت از آبهاي نيلگون خليج فارس، با استفاده از دو فروند قايق تندرو توپدار به نام «بعثت» و يک فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزيرة فارسي حرکت مي کنند. تعدادشان نه نفر بود که قرار بود دو نفر ديگر هم به جمع آنها اضافه شود. در يک قايق، اکيپ فيلم برداري از عمليات متشکّل از کريمي، محمّديها و حشمت الله رسولي و در قايق ديگر هم شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهيد مهدوي، بيژن گُرد، مجيد مبارکي و غلامحسين توسّلي بودند. فرماندة عمليات نيز سردار شهيد مهدوي بود. پس از مدّتي حرکت، به ساحل جزيرة فارسي مي رسندو وسايل و امکانات مورد نياز خود را از داخل لنجي که قبلاً به جزيره رسيده بود، به داخل قايق هاي خود منتقل مي کنند. پياده مي شوند و در کنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا مي آورند. هنوز مغرب بود و سرخي مغرب در كرانة باختري آسمان، كماكان خودنمايي ميكرد. در اين اثنا صداي انفجار مهيبي همه را متوجّه خود مي سازد. رادار پايگاه فرماندهي از سوي بالگردهاي آمريكايي هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مركز به كلّي قطع شد و بيسيم در دست «نادر» جان داد. لحظاتي بعد، سردار شهيد مهدوي و همرزمانش يک فروند بالگرد بزرگ کبري به نام MS6 متعلّق به نيروهاي آمريکايي را بالاي سر خود مي بينند. اين نوع بالگردها بسيار کم صدا هستند و در صحنة گير و دار نظامي غالباً موقعي مي توان پي به وجود آنها برد که ديگر با اشراف کامل به بالاي سر هدف رسيده باشند. سردار شهيد مهدوي بلافاصله نيروهاي تحت امر خود را جهت انجام عمليات مقابله به مثل فرا مي خواند. هنوز دقايقي از انهدام رادار فرماندهي نگذشته بود كه قايق حامل شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي نيز هدف اصابت موشک آمريکاييها قرار مي گيرد. موشک ديگري نيز از سوي دشمن به سمت اعضاي ناوگروه شليک مي شود که به هدف اصابت نمي کند و به درون آب فرو مي رود. بالگردها نيز با شدّت ، شروع به تيراندازي مي کنند. سردار شهيد مهدوي و يارانش، به شدّت در تب و تاب اين مي افتند که بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقيقه درگيري شديد، کريمي در يک چرخش سريع موفّق مي شود با استفاده از يک فروند موشک استينگر، يکي از اين بالگردها را منفجر سازد. بالگرد، با انفجار مهيبي متلاشي و قطعاتش روي آب پراکنده مي شود. شب تاريك از انفجار اين بالگرد، چون روز روشن مي شود و پشت دشمن به لرزه در مي آيد و امواج قدرت ايمانِ نيروهاي اسلام، آنان را سخت به وحشت مي اندازد. همگي با همة وجود صلوات مي فرستند. سرداران شهيد گرد و توسّلي فرياد مي زنند که دومي را شليک کن. در اين اثنا قايق ديگر هم از چند طرف هدف قرار مي گيرد. تعداد خفاشهاي پرندة دشمن كم نبود و هريك از سويي به سردار شهيد مهدوي و همرزمانش، حملهور شده بودند. بسياري از ياران نادر همچون سردار شهيد توسلي كه در حيات دنيوي همديگر را برادر خطاب ميكردند، در برابر چشمانش پرپر مي شوند. حالا ديگر تنها ناوچة طارق که سردار شهيد مهدوي بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قايق ديگر هدف قرار گرفته و در آتش مي سوختند. نادر مي توانست به سلامت از ميدان بگريزد اما با رشادت و مردانگي تمام در پي گرفتن زخمي ها و پيکرهاي مطهّر شهدا از آب برمي آيد. لذا به اتّفاق بيژن، هم با دوشکا به طرف بالگردهاي آمريکايي در هوا شلّيک مي کردند و هم در پي گرفتن شهدا و زخمي ها از آب بودند. آنها با همة توان سعي مي کردند که اجازه ندهند تا بالگردهاي آمريکايي به طرف آنها نزديک شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشکا آتشباران مي کردند تا فضا ناامن شود و بالگردهاي آمريکايي نتوانند به آنها نزديک شوند. اما کار سختي بود زيرا اين بالگردها بسيار کم صدا بودند و موقعيت يابي آنها در آسمان بسيار مشکل بود. نادر و بيژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمريكاييهاي تا بن دندان مسلح ادامه مي دهند. دشمن، همة شناورها و تجهيزات ناوگروه را زده بود و نادر و بيژن و چهار نفر ديگر، در حاليكه خود را با تركش تهي مييابند، پس از بيست دقيقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن ميافتند. دستگيري نادر براي دشمن بسيار بااهميت بوده آن چنان که پس از دستگيري اعضاي بازماندة ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسايي او بر مي آيند و از تک تک اسرا دربارة نادر مي پرسند. دست و پاي نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته ميشود ولي او كماكان روحية خود را تسليم دشمن نميكند و همچنان مقاومت مينمايد. هنگامي كه جنازة مطهرش به خاك پاك ميهن رسيد، دست ها و پاهايش به صورت خيلي محکم بسته شده بود و نشان مي داد که دشمن، حتّي از جسم بي جان اين سردار شهيد نيز مي ترسيد. نادر بر عرشة ناو جنگي «يو. اس. اس. چندلر» آماج شكنجههاي وحشيانة دشمن قرار ميگيرد و سينهاش با ميخ هاي بلند آهنين سوراخ ميشود و بدين ترتيب مظلومانه به شهادت ميرسد. راديو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قايقهاي سپاه توسط آمريكاييها را اعلام ميكند. اما برادر شهيد، از قبل خـبردار شده بود. ايشان ميگويد: «ساعت 8 شب بود كه بچههاي سپاه برايم خبر آوردند كه ناوچه و قايق ها را زدهاند. با شنيدن خبر، خيسِِ عرق شدم و همانجا دلم گواهي داد كه كار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطّلاع دقيقي از سرنوشت شهيد مهدوي و همرزمانش وجود نداشت. اين ششروز براي خانوادة شهيد و دوستان و همكارانش بسيار سخت گذشت. حسن فقيه برادر شهيد ميگويد: «خالهاي دارم كه زن بسيار مؤمنه و بااخلاصي است. در دومين شب شهادت برادرم حسين (نادر)، كه هنوز از سرنوشتش خبري نداشتيم، به ايشان گفتم: من به شما اعتقاد دارم و دلتان صاف است، امشب را به نيّت، بخواب شايد خوابي ببيني. در آن شب، خالهام كسي را در خواب ميبيند و از او جريان را ميپرسد. او در جواب ميگويد: حسينِ شما، به حسينبنعلي(ع) پيوسته است.» سردار شهيدمهدوي در همان شب نبرد با آمريكاييها به شهادت رسيده بود اما ششروز گذشت تا در اينباره يقين حاصل شود. بالأخره پس از گذشت شش روز، پيكرهاي مطهر شهدا و اسرا از مسقط پايتخت كشور سلطاننشين عمان تحويل گرفته شد و از مرز هوايي وارد فرودگاه مهرآباد تهران گرديد.سردار فتح الله محمّدي فرماندة وقت منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز در هنگام تحويل اسرا و پيکرهاي مطهّر شهدا در مسقط حضور پيدا کرده بود. او ميگويد: «به ما گفتند كه بياييد معراج شهداي تهران براي شناسايي شهدا. من رفتم و به محض ديدن جنازة نادر، مثل اينكه آب سردي روي آتش وجودم ريخته باشند، يك دفعه آرام شدم. آن ششروز بر من سخت گذشت. با ديدن جنازة برادرم، آرامش پيدا كردم و همانجا گفتم: حسينجان! جز اين، از تو توقّع نداشتم؛ درستش همين بود؛ الحمدلله.» آنچه كه از ظاهر پيكر شهيد مشاهده گرديد، اين است كه آمريكاييها سينة آن عزيز را با ميخ هاي فولادي بلند سوراخ كرده و پس از آن يك تير به بازو يك تير به قلب و يك تير به سجدهگاهش زده و بدينگونه تحت شكنجههاي قرونوسطايي شهيدش كرده بودند. جنازة مطهر شهيد با شكوه خاصي بر دوش هزاران تن از امت حزبالله در مقابل لانة جاسوسي آمريكا تشييع و سپس به بوشهر انتقال يافت. در آنجا نيز پيكر پاك شهيد مجدداً بر دوش جمعيت انبوه مردم شهيدپرور تشييع شد و پس از آن جهت خاكسپاري به زادگاهش روستاي بحــيري بازگشت. مردم روستا با شور و شكوهي خاص و به نحو كمنظيري به استقبال پيكر غرقهبهخون سردار شهيدمهدوي رفتند و اين پيكر گلگونكفن را پس از تشييع تا گلزار شهداي روستا، چون گوهري بهشتي به صدف خاك سپردند. شهيد مهدوي از كودكي، تمام وجودش با سادگي و بيآلايشي عجين شده بود. از تكلّف و پرداختن به امور زائد و بيهوده، شديداً امتناع ميكرد و از اين امور، متنفّر بود. خانة بسيار سادهاي داشت و از امكانات زندگي، تنها به ضروريات آن اكتفا ميكرد. هرگز راضي نميشد بر سر سفرهاي حضور يابد كه از روي اسراف، چيده شده است و اگر احياناً با چنين مواردي مواجه ميشد، روح پاك و بيآلايش و خدايياش، به شدّت آزرده و متأثّر ميگرديد. برادر شهيد دراينباره نقل مينمايد: «ماه مبارك رمضان بود. موقع سحر در منزل يكي از دوستان مهمان بوديم. موقعيكه سرسفره حاضر شديم، ديديم كه غذاهاي متنوّع و رنگارنگي در آن چيده شده است و زرق و برق فراواني در آن مشاهده ميشود. برادرم نادر با مشاهدة اين همه تجمّل و اسراف، شديداً ناراحت شد و حتي گريه كرد. سپس رو به بنده كردند و گفتند: چهبسا رزمندگان اسلام و يا برخي انسانهاي ديگر باشند كه الأن، حتي نان خالي هم سر سفره ندارند، بنابراين چرا ما بايد سرسفرهاي اينچنين پرتجمّل و با زَرق و برق، حاضر باشيم.» اين رفتار شهيد، انسان را به ياد نامة حضرت امـير(ع) به عثمانبن حنيف انصاري مياندازد كه در ضمن آن ميفرمايد: «وَ ما ظَنَنتُ اَنَّکَ تُجيبُ اِلي طَعامِ قَومٍ عائِلُهُم مَجفُوٍّ وَ غَنِيُّهُم مَدعُوٍّ» يعني: گمان نمي کردم مهماني کساني را بپذيري که درمانده شان را به جفا از خود مي رانند و ثروتمندشان را فرا مي خوانند. همسر شهيد نيز دربارة سادگي شهيد و بياعتنايياش به آرايههاي ظاهرفريب دنيوي ميگويند: «هيچوقت نديدم كه شهيدمهدوي درخانه، دربارة دنيا و زندگي مادي، آرزو و خواستهاي داشته باشند، بلكه همواره خاطرنشان ميكردند كه زندگي ما آنگونه كه هست، براي ما كافيست و نيازي به افزونطلبي نيست و ما به آنچه كه خداوند عطا كرده، راضي هستيم.» بردار شهيد نيز دراينباره ميگويند: «كمتر از يكماه يا چهلروز قبل از شهادت حسين(نادر)، پيش هم بوديم؛ ايشان درست مثل اينكه از يك چـيز حتمي صحبت ميكند، گفت: فلاني! به همين زودي من شهيد ميشوم و خدا نكند كه كسي از اسم من براي امور دنيايي استفاده كند. طبق اين وصيت، اصلاً ما جـرأت نميكنيم چـيزي از برادران بنياد شهيد بخواهــيم. اين عزيزان، گاهي خودشان ميآيند و ميگويند فلان چـيز را قانوناً بايد به خانوادة شهيد بدهـيم كه آنها (خانوادة شهيدمهدوي) معمولاً قبول نميكنند. بايد ما را ببخشند. به هرحال، ما از شهيدمهدوي حساب ميبريم.» شهيد، بسيار مهربان و دوستداشتني بود. چهرهاش همواره بشّاش و دلپذير بود. لبخند دلنشينش در ميان خانواده، دوستان، اقوام و همكاران، زبانزد بود. در هيچحال با تندي و اهانت، با كسي برخورد نميكرد. جهت پيشبرد كار و هدفش، به تندي و درشتخويي و اهانت به ديگران، هيچ اعتقادي نداشت، بلكه آن را در مسير كار و فعّاليت، مضرّ و مخلّ ميدانست. در ادبيات گفتارياش، حتّي در سختترين و حسّاسترين شرايطِ كاري، واژههاي تحقيرآميز همراه با توهين و اهانت، كمترين جايگاهي نداشت و در قاموس لغتِ كلامش، اين واژهها بيمعنا بود. آقاي مصيب غريبي ميگويد: «شهيدمهدوي در جبهة دشتعباس، فرماندة گروهانمان بود. او رفتار منحصربه فردي داشت. در عين منظّم و با صلابت بودن، هيچوقت با ما تندي نميكرد و همواره با روحيهاي متبسّم و شادمان به طرف ما ميآمد.» بيترديد، از جنبههاي شاخص اخلاق فردي و اجتماعي شهيد، تواضع فوقالعادّهاش بود. همه را اعم از كوچك و بزرگ، احترام ميكرد و چه نيكو هم احـترام ميكرد. از همة اَشكال كبر، متنفّر و بري بود؛ حـتّي از تواضعِ متكـبّرانه هم گريزان بود! و وسوسة شيطان را در اين مورد، خيلي خوب تشخيص ميداد و با عنايتِ خدا، از آن دوري ميجست. به طور كلّي، وجود او از خود برتربيني و نخوت، پاك و بري بود و هيچگاه در هيچزمينهاي، آلوده به اين گناه بزرگ و نابخشودني و بلايِ سترگ مادي و معنوي نگرديد. با اينكه سِمَت فرماندهي داشت، هرگز تكبر را در عملكرد فرماندهيِ خود، دخيل نكرد. به عنوان مثال، در شب عمليات والفجر8 كه با جدّيت به تدارك نيروها مشغول بود، درحاليكه يك فرماندة نظامي بود و ميتوانست فقط با دستور و فرمان نظامي، كارها را به انجام برساند، اما با نهايت تواضع، در كنار ساير نيروهاي تحتامر، شخصاً مهمات را حمل ميكرد. برادران همرزم ايشان در عمليات والفجر8 نقل ميكنند كه شهيد مهدوي در شب عمليات، آنقدر در حمل مهمّات فعاليت كرد كه پشت ايشان زخم شده بود. شهيد، به مدد برخورداري از خصلتهاي پسنديده انساني و اسلامي، شخصيتش بسيار رشديافته بود. برآيند همة آن خصايل عالي و نوراني، جذّابيت كمنظيري را به او بخشيده بود. همگي دوستش داشتند و از ته دل به او مهر ميورزيدند. برادر شهيد، دراينباره ميگويد: «در ميان خانواده، به حدّي محبوب بودند و همه از همسر، پدر و مادرش گرفته تا برادر و خواهرانش، آنچنان تحت تأثير اخلاق، رفتار و سيماي نورانيش بودند كه حتّي اگر يكروز هم او را در جمع خود نميديديم، دلمان برايش تنگ ميشد.» حاجحسن، درجاي ديگري ميگويد: «دوري همديگر را خيلي سخت تحمّل ميكرديم. يادم نميرود كه در ايام جنگ، آنقدر از دوري هم بيتاب ميشديم كه وقتي ايشان از جبهه برميگشت، بايد در ابتدا سينه به سينة هم ميچسبانديم و دهدقيقهاي دراز ميكشيديم تا بيتابيِ دلهايمان فروكش كند و سپس آرام ميشديم.» به راستي چگونه ميتوان به اين حد از جذّابيت رسيد كه همگان دوستت داشته باشند و از صميم قلب، به تو مهر ورزند؟ زيباترين جواب را خداوند متعال بيان ميفرمايد: «اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» كسانيكه ايمان آورده، كردارهاي شايسته انجام دهند، خداوندي كه رحمتش عالَمگستر است، حبّ و دوستيِ آنها را در دل همگان قرار ميدهد.مريم-96 . اين شهيد عزيز، پس از ايمان به خدا، در انجامِ صالحات، كوشش مجاهدانهاي كرده بود و خدا نيز تا هميشة روزگار، حبّ او را در دل مؤمنين، جاودانه كرد. شهيد، فردي بود بسيار باگذشت و انعطافپذير؛ با آنكه نظامي بودن او ميتوانست روحيه و اخلاق او را آنهم در شرايط جنگيِ آن دوران، بسيار خشك و بيعاطفه سازد، امّا از سعة صدر بالايي برخوردار بود تندخوييها و رفتار نامناسب از سوي برخي افراد را خيلي خوب تحمّل ميكرد. چنانچه خبردار ميشد كسي از دوستان، اقوام يا آشنايان، دچار انحراف فكري يا اشتباه در ارزيابي صحيح و واقعبينانة برخي مسايل شده است، در ابتدا نه تنها او را طرد نميكرد بلكه با انعطاف بالا و رفتاري مهربانانه به ارشاد او ميپرداخت و در اكثر موارد نيز در اين شيوه موفّق بود. جاذبهاش بر دافعهاش بسيار ميچربيد و در برخورد با افراد مختلف، بسيار صبور و پرتحمّل بود. از عوامل مهم موفّقيت او در زندگي اجتماعي، برخورداري او از خصلت ارزندة «تغافل» بود. به عبارت ديگر بسياري از گفتههاي ناخوشايند را نشنيده ميگرفت و همينطور بسياري از رفتارهاي نايستي را كه از برخي افراد ميديد، به اميد اصلاح و هدايت، غالباً نديده و ندانسته ميانگاشت. بيترديد، عنصر نظم، حاكم مطلقالعنان زندگي شهيد مهدوي بود. او در طول زندگي و در طي مدت خدمت در سپاه، مسؤوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت و در همة آنها به مدد حاكميت نظم در كارها، به بهترين و نيكوترين وجه، عمل كرد. نظم، ركنِ اساسيِ مشيِ رفتاري او بود. عامل نظم سبب شده بود تا هنگام تصدّي هر مسؤوليت، بتواند از حداقل زمان، حداكثر استفادة مفيد را بنمايد. كمبود امكانات را هرگز به عنوان بهانه و مستمسكي براي بينظمي نميدانست. به عنوان مثال، زماني كه گروهان دريايي ناوتيپ اميرالمؤمنين(ع) را تشكيل داد، اندكي بعد، عملياتِ بسيار مهم والفجر8 آغاز شد. اتّفاقاً وظايف بسيار مهمّي نيز به عهدة اين گروهان تازه تأسيس گذاشته شده بود. اما شهيدمهدوي با اِعمال نظم دقيق بر گروهانِ تحت امر خود و با اهتمام و جدّيت مثالزدني، موفّق شد اين گروهان را در طي مدتزمانِ اندكِ باقيمانده تا شروع عمليات، به مرز آمادگي صددرصد برساند. به طور كلّي گروهانهايي كه او فرماندهي آن را به عهده داشت، همواره از منظّمترينِ گروهانها بود. همرزمان او خاطراتِ جالب و ماندگاري را در اين زمينه به يادگار دارند. او عنايت ويژهاي به اصل امر به معروف و نهي از منكر داشت و اجراي آن را براي سلامت جامعه، ضروري ميدانست و خود نيز عملاً و با تمام جديت و اهتمام، پايبند آن بود. در سالهاي اولية پيروزي انقلاب، كه نهال نوپاي نظام مقدس اسلامي، به نگاهباني و حراست بيشتري جهت رسيدن به مرحلة تثبيت، نياز داشت، شهيدمهدوي به مدد اين اصل نورانيِ دين، در محل زندگي خود، فعاليتهاي پيگير و فراواني را در جهت ارشاد، اصلاح و مبارزة با افرادي كه درك صحيحي از ماهيت انقلاب و نيز اوضاع و شرايط خاص زمان نداشتند، انجام ميداد و در رفع آسيب ناشي از عملكرد منفي آنان نسبت به انقلاب، بسيار جدّي بود. با كساني كه عمدي نداشتند با مدارا و نرمي برخورد ميكرد امّا با كساني كه دانسته و عمداً همواره در حال نق زدن به انقلاب و در پي تضعيف روحية انقلابي مردم بودند، قاطعانه و انقلابي برخورد ميكرد و به آنان مجال فعاليت عليه انقلاب و دستاوردهاي آن نميداد. او در اينراستا، گروههاي امر به معروف و نهي از منكر تشكيل داده بود كه با فعاليت همهجانبه و پيگير، عرصه را بر ضد انقلاب و نيز بر مروّجين مفاسد اخلاقي، به شدّت تنگ كرده بود. از خصلتهاي برجستة شهيدمهدوي، تيزبيني و دورانديشيِ او بود. دربارة افراد و گروهها آن هم در بحبوحة اوضاع پرحادثة اوايل انقلاب، به راحتي و به طور احساسي، قضاوت نميكرد و با تيزبيني تمام، در پي درك و فهمِ ماهيت واقعي اشخاص و جريانهاي سياسي بود. به عنوان مثال، او هيچوقت به بنيصدر و جريان ليبرال، اعتماد و اعتقاد نداشت. حتي زماني كه آن شخصِ منافق، تازه رييسجمهور شده و از احترام و اعتماد عمومي نيز برخوردار بود، شهيدمهدوي كاملاً به اين شخص بدبين بود و او را «گربة دزد» ميناميد! ضدّيت او با بنيصدر، خوشايند بسياري از كساني كه سادهلوحانه به آن شخصِ منافق، اعتماد داشتند، نبود و حتي چندبار عدهاي از طرفدارانِ آن خائن، به مشاجرة لفظي با شهيد مهدوي پرداختند. عشق به نماز در وجود شهيد مهدوي رسوخي عميق داشت. موقع فرارسيدن اين فريضة جانبخش الهي، با خشوع و خضوع تمام به پيشگاه معبود ميايستاد و نماز را با طمأنينه و حضورقلب به جاي ميآورد. تعدّد كارها و خستگي ناشي از آن، سبب به تأخيرانداختن نمازش نميشد. اين خصلت شهيدمهدوي از خصايل بارز او بود و همة دوستان و نزديكانش به اين امر واقف بودند. شهيد، از صوتي نيكو برخوردار بود. قرآن كريم را بسيار زيبا تلاوت ميكرد به طوريكه همرزمانش ميگفتند: صداي حسين(نادر) آنقدر حزين و دلنشين است كه وقتي قرآن يا دعا ميخواند، متأثّر ميشويم و به گريه ميافتيم. شهيد مهدوي به حق و حقيقت، از اخلاصي كمنظير برخوردار بود. او از كمالات بسياري بهرهمند بود اما از اينكه به خاطر اين كمالات، شهرتي به دست آورد، تنفّر داشت. همچنانكه اشاره شد آن بزرگوار، بسيار نيكو و زيبا قرآن تلاوت ميكرد و دعا ميخواند اما هرگز اجازه نداد كه صدايش ضبط شود. اين موضوع سبب شده كه در حال حاضر، حتي يك نوار هم از صداي قرآن و دعاي شهيد، در دسترس نباشد. شهيدمهدوي احترام زايدالوصفي به ايتام قائل بود. خواهرزادة يتيمي داشت به نام زينب كه همواره به بهترين و نيكوترين وجهي او را نوازش ميكرد و مورد ملاطفت قرار ميداد. هماكنون اعضاي خانوادة شهيد، ياد و خاطرة همة محبتهاي آن شهيد نسبت به اين دختر و ساير كودكان يتيم را به ياد دارند و گرامي ميدارند. سردار شهيد مهدوي به پير مراد خود امام راحل عظيم الشّأن ارادتي آتشين داشت. به عشق امام (قَدَّسَ اللهُ نَفسَهُ الزَّکِيَّه) لباس مقدّس پاسداري پوشيد و در راه انجام مأموريت هاي سپاه, تمام توان و استعداد خود را به کار گرفت و همة زندگي خود را در مسير تحقّق آرمان هاي متعالي امام امت و اقتدار روزافزون نهاد مقدّس سپاه قرار داد. رضايت امام را تنها مزد و اجر خود از آن همه رشادت و مجاهدت کم نظير مي دانست و در راه حصول اين مهم و شادي دل امام, تمام وجودش را در طبق اخلاص نهاده بود. او همواره در قنوت نمازش اين دعا را ميخواند: «اَللهُمَّ ارْزُقْنِي الشَّهادهَ فِي سَبِيلِكَ. در زندگي طوري زندگي كرد كه فرجام چنين زيستني، حقيقتاً كمتر از شهادت نبود و خود نيز هميشه در آرزوي شهادت به سر ميبرد. خداوند هم اين آرزوي او را به بهترين وجه، برآورده ساخت و او را در جوار قرب خود، جاي داد. منبع:سرداران سرافراز نوشته ي رضا طاهري، نشر شروع،-1284.پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
وصيت نامه
بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحــيمِ
برويد بجنگيد و زمينه را براي آيندة فرزندان خود، مساعد نماييد. سلام بر محمّد(ص)؛ كه با خدمات خود، سعادت و شرافت را براي انسانيت تضمين كرد؛ و درود بر حضرت مهدي(عج) و نائب بر حقش امام خميني(رض) و امّت حزبالله و از خودگذشته. درود و سلام خدا بر شما باد كه با حضور دائم خود در صحنه، اسلام عزيز و امام را ياري كرديد. برادران عزيز و خواهرانِ محترمه! امـروز اسلام با خون انسانهاي پاكدل و معصوم، همچون حسينبن علي(ع) و قاسمبن الحسن(ع) و با زحمات شبانهروزي رسول اكرم(ص) باقيمانده است. بهاي اين مكتب، تحمل اسارتِ موسيبن جعفر(ع) سمبل مقاومت و ايثار، جگر پاشيدهشدة امام رضا(ع) و ديگر شهداي اسلام بوده است. گذشتگان، با جان و همة وجود، از اين مكتب دفاع كردند و به ما سپردند. اما امـروز، دشمنانِ قسمخوردة ما، فرزندان معاويهبن ابيسفيان و عمروعاصها، به طور مصمّم، عزم نابودي قرآن كريم دارند و راه يزيدبن معاويه را دنبال ميكنند. امروز دشمن ما صدام نيست؛ امروز دشمن ما حزب بعث نيست؛ اينها عروسكهاي كوكيِ استكبارند و ما دشمنِ واقعي خود را استكبار جهاني، به سركردگيِ آمريكا ميدانيم. شرق و غرب، گذشته از اختلافاتِ درونيِ خود، متّحدانه موضعي خصمانه در برابر اسلام گرفتهاند. بدانيد كه امـروز، شرافت و عزّت، در ساية جهاد و ايثار و شمشير است. بكشيد دشمنانِ اسلام و دين خدا را؛ تا فكر تجاوز و غارت را در سر نپرورانند. خداوند گاهي با غضب و گاهي با رحمتِ خود، ما را امتحان مينمايد. امروز، وسيلة امتحان ما جنگ و بسيج است. بر هر فرد مسلمان كه سحرگاه بر ميخـيزد و نداي لااله الاّ الله را سر ميدهد و خواب گران را فداي شرافت و انسانيت ميكند، واجب است كه در اين امتحان، شركت كرده، يا با شهادت و يا با مدفون نمودنِ دشمن، پـيروزمندانه به درآيد. در درياي مرگ شنا كنيد تا به ساحل پيروزي برسيد. اي بهظاهرزندگان! آگاه باشيد كه قافلة مرگ، همچنان به مقصد نيستي در حركت است؛ شما نيز امور دنيوي را كنار گذاشته و بدان ملحق شويد. سعي كنيد اين مرگ را با چشمان باز و جسورانه انتخاب نماييد. قبل از آنكه در چنگال مخوفش گرفتار شويد، دل از دنيا بركنيد و پا در عرصة مـيدان بگذاريد و بر عليه دشمنانِ اسلام برَزميد كه در اين نبرد، چه كشته شويد و چه بكشيد، پيروزيد. اكنون، من به پيروي از امامحسين(ع) پاي در چكمه كرده به جبهه ميروم. به جبهه رفتن يعني به معشوقِ خود پيوستن. امـيدوارم چه با قليلخدمتي كه بدان قادرم، و چه انشاءالله با شهادتم، به وظيفة الهي خود كه پروردگار عالم برايم منظور داشته عمل نمايم. عزيزانم! حسينِ زمان شدن، سخت است. حسينِ زمان شدن يا يزيديانِ زمان را نابودكردن، جز با ساييدن تن در زير تانكها و تكهتكهشدن در زير خمپارة دشمن، امكانپذير نيست. امت قهرمان! همچون گذشته، جـز براي خدا كار نكنيد؛ هدفتان فقط «الله»، كتابتان قرآن و رهـبرتان خميـني باشد. پدر! مادر! برادر! همسر! و خواهرانم! اگر من شهيد شدم، بدانيد كه كمال سعادت را يافتهام. هيچگونه ناراحـتي به خود راه ندهـيد. بدانيد كه اين مرگ را آگاهانه انتخاب نمودهام. وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَهُاللهِ وَ بَرَكاتُهُ 1363/12/20 نادر بسريا معروف به حسين مهدوي خاطرات حسن فقيه برادر شهيد:
ما در سال 1359 به عنوان اولين گروه از كاروان اعزامي رزمندگان اسلام به جبههها، جهت گذراندن آموزشهاي رزمي لازم، به نيروگاه اتمي بوشهر، اعزام شديم. در طول مدّت اقامت در نيروگاه، برادر شهيدم نادر، به طور مرتّب، به ديدن من ميآمد. در يكي از روزهايي كه ايشان به ديدن من آمده بود، در كلاس هم شركت كرد. موضوعِ درسيِ آن كلاس، آموزش دادن چگونگي كار با توپ106 بود. مربّي، يكبار به طور كامل و دقيق، دربارة اين جنگافزار به ما توضيح داد و سپس از ما خواست تا يك نفر داوطلبانه بلند شده، در حضور حضّار كه حدوداً هشتاد نفر ميشدند، مطالب گفتهشده را بازگو نمايد. در بين همة حاضرين، شهيد مهدوي كه تازه به جمع ما وارد شده بود، بلند شد و تمامي مطالب ارائه شده توسّط مربّي را به طور دقيق، بازگو نمود. اين امر، تحيّر و تحسين مربّي و متربّيان را برانگيخت. عبدالکريم مظفري :
نور افکن قوي رو بروي من افتاد و اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به تير ببندد و شهيدم کنند. در آن لحظه، افکار متناقضي با سرعت در ذهنم عبورکردند: فکر بقيه. فکر بچه هايي بودم که اثري از آنها نبود؛ فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مي کردم که آنها با شنيدن خبر شهادتم چه عکس العملي نشان خواهند داد. پدر و مادرم چه مي کنند؟ فرزندانم آنقدر کوچکند که چيزي نمي دانند، اما همسرم حسابي داغدار مي شود. ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم و ديدم يک فروند ناوچه ايستاده و نور افکنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلي کوپتر دور شد و رفت. از طريق بلند گو شروع کردند به انگليسي صحبت کردن، که البته يک کلمه اش را هم نفهميدم، اما متوجه شدم که نزديکتر نمي شود و از چيزي هراس دارند. زير پايم را نگاه کردم. ديدم کائوچوي کارتن استينگر که با وجود آن، خود را به وي رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تکه کائوچو مي ترسند. همان طور که دستانم بالا بود، با پايم يواش آن را داخل آب انداختم. وقتي آب چند متري آن را دور کرد، ناوچه نزديک بويه آمد. دستي به طرفم دراز کرد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمده اي بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روي دک خواباندند. سطح دک آسفالت بود و فوراً دست و پايم را بستند. احساس تشنگي زيادي مي کردم. هر چه فرياد زدم: آب، به من آب بدهيد. سردم است؛ کسي نشنيد يا ندانست چه مي گويم. با اينکه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابي در نخ من بودند که تکان نخورم. کسي نزديک نمي شد. با خود گفتم: خدايا من جز يک شورت چيز ديگري ندارم؛ از چه مي ترسند؟ دست کم يک ليوان آب هم نمي دهند بخورم. لحظه به لحظه به سوزش بدنم افزوده مي شد. مثل اينکه فهميدند. رفتند ليوان آبي آوردند و يک متري من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف ليوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختي و پوست کلفتي بود، آن يک متر را طي کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر کشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روي زمين. زبري و خشني آسفالت را با پوست سوخته و چروکيده تنم احساس کردم. تاولهاي تنم و دستم شروع کردند به ترکيدن. در اين هنگام سوزش وحشتناکي تمام تنم را فرا گرفت. يک چشمي هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نيز داخل کيسه اي کردند و پايين کيسه را هم بستند. با خودم فکر مي کردم حتما مي خواهند اعدامم کنند. وقتي از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، يقين کردم که مرا براي اعدام مي برند. ناوچه حرکت کرد. اين را از بادي که به بدنم مي خورد، فهميدم. پس از مدتي به جايي رسيديم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان ديگري بردند. سرم در کيسه بود و روي چشمانم نيز چشمي بود و فقط حس مي کردم با من چه رفتاري مي کنند. در حاليکه دو نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا مي بردند و روي تختي خواباندند. کيسه را باز کردند و سرم را بيرون آوردند و چشمي را هم از چشمم برداشتند. وقتي در زير نور و روي تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جاي بدنم سوخته بود که يقين کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامي ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگين شد و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پيچي کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجويي شروع شد. چند نفر در حالي که چهره هايشان را پوشانده بودند، نزديکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسي که دنبال چيزي مي گردد و آن را نمي يابد، ناراضي و ناراحت بودند. با خودم گفتم: من که يک پاسدار معمولي هستم. حتما به دنبال نادر يا بيژن مي گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روي برانکارد خواباندند و داخل هلي کوپتري گذاشتند و بردند. در هلي کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت. با خود فکر کردم: حتما چون چهره ام را ديده اند و دانسته اند به دردشان نمي خورم، حالا مي خواهند مرا به دريا بياندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با اين باندهايي که به دست و پايم است، حتما تا داخل آب افتادم، زير آب مي روم و غرق مي شوم. راستي، کدام يک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کريمي، رسولي و باقري هم که زنده بودند. با چشمان خودم ديدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستي، نادر، بيژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرت الله چطور؟ غرق در اين افکار بودم که به محوطه بزرگي روي دريا رسيدم وصبح بود و هوا روشن. مرا از هلي کوپتر پايين آوردند و وارد سالني کردند. تا وارد شديم، کريمي، رسولي و باقري را هم ديدم. از ديدنشان روحيه گرفتم و فهميدم که نمي خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفري بوديم که با هم داخل آب افتاده بوديم. از بقيه خبري نبود. مرا روي تخت دو طبقه اي خواباندند. آنها را نيز کنارم خواباندند. رو به باقري که سرباز وظيفه بود، کردم و گفتم: باقري، وضعيت صورتم چطوري است؟ تا حالا خودم رانديده ام. باقري گفت: صورتت به طور وحشتناکي ... هنوز باقري حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روي سر من و باقري گذاشتند. يکي که فارسي حرف مي زد، گفت: شما دو نفر با هم چه مي گفتيد؟ من گفتم: والله درباره ي سوختگي صورتم حرف مي زديم. گفت: ديگر اجازه صحبت کردن نداريد. رويتان را از هم بر گردانيد و حرف هم نزنيد. چاره اي جز اطاعت نبود. رويم را از باقري برگرداندند. باز جويي رسمي از آن سه نفر شروع شد. اول باقري و سپس رسولي و بعد کريمي را بردند و مفصل بازجويي کردند؛ اما کاري به من نداشتند. يک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون ميزان سوختگي مرا 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جاي ديگري بردند؛ اتاق سوانح سوختگي. در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگي وجود داشت. در دل، از اينکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام مي کردم، مي خنديدم. پس از مداوا و مراقبتهاي پزشکي، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روي تخت بلند کردند و بردند بيرون. حدود سي الي چهل متر در راهرويي حرکت کرديم. در سرتا سر راهرو روي همه ديوارها، تابلو ها، عکسها و حتي اتيکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هويت کساني را که مرا اسير کرده اند، نشناسم. البته بر من مسلم بود که در يکي از ناوهاي بزرگ و مجهز هواپيما ي آمريکايي هستم. مرا وارد اتاقي شبيه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصي وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصي که من نفهميدم چيست، شستشويم دادند. سپس بار ديگر سر تا پاي بدنم را باند پيچي کردند و به سالن باز گرداندند. چيزي که بايد از روي انصاف بگويم، رفتار خيلي انساني پزشکها و پرستاران بود که بادلسوزي و جديت خاصي وظيفه خود را انجام مي دادند. پس از حمام و خواب، اولين جلسه باز جويي از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. يکي شان مسلح بود. مرا از سالن بيرون و به اتاق بازجويي بردند. دور تا دور اتاقي که مرا داخل آن بردند، شيشه بود. اتاق، فقط در ورودي داشت و هيچ پنجره اي در آن نداشت. مرا روي تختي خواباندند و باز جويي را شروع کردند. اولين سوالي که از من کردند، اين بود که شغلم چيست. گفتم: من بومي هستم و براي ماهيگيري به دريا آمده بودم؛ اما عده ناشناسي آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببريم. فردي که فارسي صحبت مي کرد و مسئول بازجويي بود، گفت: نه، ما مي دانيم که شما نظامي و پاسدار هستيد. حتي مي دانيم از ميان شما چه کسي پاسدار و چه کسي سرباز است. من از ترس اينکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشني با من در پيش گيرند يا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نيستم و بومي بوشهرهستم. باز جو پرسيد: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آيا بين شما وحدتي وجود دارد؟ من بار ديگر تکرار کردم: من نظامي نيستم. مرا در دريا به زور به اين کار وادار کردند. اما باز جو قبول نکرد و باز پرسيد: پادگان هاي نظامي موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چيست؟ در اين بازجويي، درباره ي کارهايي که سپاه در نيرو گاه اتمي بوشهر مشغول آن بود، بسيار حساس بودند و مرتب مرا زير فشار قرار مي دادند تا اطلاعاتي در باره ي اين کارها و اقدامات به آنها بدهم. بار ديگر، من منکر نظامي و پاسدار بودن خود شدم. اين بار که بازجو مرا ديد، ناراحت شد و با عصبانيت سيلي اي به صورتم زد. سيلي اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما مي خواهيم سوالاتي را که از تو مي پرسيم، فورا و درست پاسخ بدهي. من هم گفتم: من نظامي نيستم و بومي بوشهر هستم. - نه، تو نظامي هستي و مي دانيم که پاسدار هستي. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟ براي آنکه از شرشان نجات پيدا کنم، گفتم: من نمي دانم. من چون در دريا صيد مي کنم، مي بينم که شناورهاي ارتش و سپاه با همديگر مي آيند گشت. از روي آرمشان مي شناسم که کدام ارتشي و کدام سپاهي هستند. کنار هم مي ايستند و صحبت مي کنند. متوجه شدم که همه جريان بازجويي را فيلمبرداري مي کنند. بعد از بازجويي مرا به جاي اولم باز گرداندند؛ چون مي دانستم ممکن است مرا دوباره براي باز جويي ببرند، اين بود که پاسخ هاي دروغي که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه ديگر هم همان حرفها را بزنم. در جلسه دوم، بار ديگر درباره سپاه و ارتش پرسيدند. گفتم: آنها با هم به دريا مي آيند و با هم مانور مي دهند. پرسيدند: شما از کجا مي دانيد که با هم مانور مي دهند؟ جواب دادم: معلوم است؛ از روي تبليغاتي که در راديو و تلويزيون مي کنند. ما کنار ساحليم؛ مي دانيم چه شناورهايي ارتشي و چه شناورهايي سپاهي هستند. باز جو عصباني شد و گفت: دروغ مي گويي. آن چيزي که من مي پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روي سوختگي بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکي داشت. از شدت درد فرياد زدم. دوباره گفت: تو بايد راست بگويي و به سوالات من پاسخ درست بدهي. - والله من نمي دانم. - فرمانده قرار گاه کيست؟ ديدم اگر بگويم نمي دانم، فايده ندارد. اين است که دو نفر از اهالي محله مان را براي رد گم کردن گفتم: با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما مي دانيم کي هستند. - اگر مي دانيد، پس چرا به من فشار مي آوريد؟ باز جو آهسته يک در گوشي به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: مي خواهيم از زبان تو بشنويم. - نمي دانم . چون ديدند فايده ندارد، سيلي ديگري به من زدند و مرا به اتاق اولي باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تيم پزشکي آمد و پانسمانم را عوض کردند و به مداواي من پرداختند. دو سه روز گذشت. زور چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما يک سوال از تو مي کنيم. کسي که با من حرف مي زد، ايراني بود. اين را از رنگ پوست و لهجه اش فهميدم. به من گفت: من ايراني هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پايگاه هوايي هم بوده ام. چند سالي است که آمده ام خارج از کشور. خيلي مودب و با احساس گفت: پدر جان، چند سوال از تو مي کنم. اگر بتواني جواب بدهي، خيلي خوب است؛ اگر نتواني جواب بدهي، بعدا ممکن است جور ديگري با هم صحبت کنيم. کاري به نيروهاي نظامي ندارم. الان در اتاق تنها هستيم. مي خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنيم. بلافاصله دستش را خواندم و فهميدم مي خواهد از راه احساس، اطمينان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالي داري بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ مي دهم. همان سوالهايي را که آمريکايي ها کرده بودند، او نيز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحويلش دادم. خيلي سماجت کرد، اما نتوانست حرفي از من بکشد. يادم نيست که از من چه سوالي کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمي دانم. يکدفعه مثل کسي که به او حالت جنون دست داده باشد، سيلي خيلي محکمي به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدري از پسرش اينطوري سوال مي کند و با او حرف مي زند، من نيستم. با عصبانيت گفت: نه پدري وجود دارد و نه پسري. اگر به سوالات جواب ندهي، بد مي بيني. - چيزي که نمي دانم، چطوري جواب بدهم؟ دو ساعت از من بازجويي کردند. در سوالاتشان تاکيد زيادي در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهاي نظامي، تعداد قايقها و کشتي هاي ارتش و سپاه، محل عمليات سپاه، اسامي فرمانده هاي سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند. يک روز در حين باز جويي آمريکايي از من پرسيد: يک سوال از تو دارم. - بگو. - نادر کيست؟ از اين سوال حسابي جا خوردم .البته منتظر چنين سوالي بودم، اما نه چنين صريح و آشکار. حدس زدم از طريق شنود بيسيمهاي ما پي به هويت نادر برده باشند. در بيسيم غالبا من، نادر و بيژن همديگر را با اسم کوچک صدا مي زديم و احتمالا ما را از همين طريق شناسايي کرده بودند. براي اينکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسيدم: - چه نادري؟ - همان نادري که با شما بود. - من کسي به نام نادر نمي شناسم. - يعني شما چند نفري که با هم بوديد، همديگر را نمي شناختيد؟ - نه. ما چند نفر بومي همديگر را مي شناختيم، اما کساني که در قايق بودند نمي دانستم. - نادر کيست؟ تو واقعا نمي داني؟ - نه، زماني که ما را از محله مان بيرون آوردند، فقط به ما گفتند که بايد اينجا کار انجام دهيم. اول هم به من گفتند که اين عده را بايد از بوشهر به جزيره فارس ببريم، اما زماني که به جزيره رسيدم، گفتند بايد بروي آنجا کاري انجام بدهي. من حتي کارشان را هم نمي دانستم. بعدا که با هلي کوپتر درگير شديم، هر چه داد و بيداد کردم و مي خواستم بر گردم، فايده اي نداشت. اين بود که مجبور بودم کنارشان بمانم. - يعني تو از جريان چيزي نمي دانستي؟ - نه! سربازي رفته اي؟ - بله. - زخمي روي ابرويم بود. آن را ديد و پرسيد: ابرويت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخيه خورده؟ گوش ات چرا از بين رفته؟ اين ترکشهاي ريزي که در پايت است، مال چيست؟ - زماني که سربازي بودم، عراقي ها محله ي ما را بمباران کردند و من زخمي شدم. اگر حرفمان را باور نمي کنيد، آدرس آنجايي را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان برويد تحقيق کنيد و ببينيد که راست مي گويم يا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم. - ابرويت چي؟ - زماني که کوچک بودم اينطوري شد. - گوش ات چطور؟ - بر اثر شکستن ديوار صوتي توسط هواپيما اينطوري شده. - بازجو لختي صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازي کرده اي، بگو موشکي که به طرف هلي کوپتر شليک شده، چي بود؟ - تنها سلاحي که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپي جي است. فکر کنم موشکي که به طرف مان شليک کردند، آرپي جي بود. - نه، نبوده. آر پي جي چنين کاري نمي کند. - داخل قايق چه موشکي بود؟ - در قايق ما فقط موشک آرپي جي بود و سلاحهاي سبکي مثل کلاش و کلت. به شدت دنبال اين مي گشتند که چه نوع موشکي از قايق به طرف هلي کوپتر شليک شده بود. مي دانستم که نبايد به اين سوال جواب بدهم، زيرا بلافاصله از من مي پرسيدند که اين نوع موشکها را از کجا آورده ايم؛ که البته نبايد مي دانستند. چون ديدند جواب درستي نمي دهم، گفتند: مرکز حرکت قايق هاي شما از کجا بود؟ گفتم: در دريا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمي دانم از کجا حرکت کرده اند. سخت عصباني شده و دو کشيده محکم به صورتم زد که خيلي هم درد گرفت؛ و بعد گفت: پس نمي داني نادر کيست؟ - نه. - فرمانده قايق کي بود؟ - فرمانده نداشتيم. هر کس که پشت سکان قايق مي نشست، فرمانده بود. من چون بومي بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده مي خواندند. - تو داري دروغ مي گويي. داري پنهان مي کني. - دروغگو خودتي! حوصله ام سر رفت و تندي گفتم: واقعا اگر مي بينيد دارم دروغ مي گويم، مرا بکشيد و راحتم کنيد. وقتي سماجت مرا ديد، با لحن مهرباني گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشين فکرت را بکن. فردا ما مي آييم تا نادر را به ما معرفي کني. تاکيد زيادي روي نادر داشتند و مي خواستند بدانند که او کيست. مرا پس از بازجويي بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهايم را باز کردند و عريان روي تخت خواباندند. بالاي سرم چند ظرف استيل بود که داخل آنها آبميوه بود. تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استيل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببينم پس از سوختگي، چهره ام چطور شده است. تا اين کار را کردم، يکي از دکترها با عصبانيت آمد و شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. نفهميدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداري صورت خود را نگاه کني. همان پزشک دستور داد که ظرف استيل را بپوشانند. در مدت اسارت نمي دانستم که کي شب است و کي روز. به همين دليل براي خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمي دانستم که کي روز است و کي شب. برخي از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چيزي لازم داري بگو تا برايت بياورم. آنها اين حرف را مي زدند که در من چنين القا کنند که اکنون در روي خشکي يا کنار ساحل قرار داريم و آنها مي روند و هر چه مي خواهم، مي خرند و مي آورند، اما حالت موج دريا براي من که مدتها روي دريا کار کرده بودم، مشخص مي کرد که در دريا هستيم. روزي داشتم نماز صبح مي خواندم. رکوع و سجده اي که در کار نبود. همين طور که روي تخت خوابيده بودم، نماز مي خواندم. در اين وقت، يکي از نظاميان وارد شد و دو باند بزرگ استريو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز مي خواهم با تو حال کنم! - چطوري؟ - هر نواري که دوست داري بگو تا برايت بگذارم. مرا که در فکر ديد، گفت: فکر کجايي؟ حتما شما را مي فرستند برويد ايران. - کجا هستيم ؟ - الان در ساحل هستيم؛ ساحل يکي از کشورها. داريم شما را مداوا مي کنيم تا برويد ايران. سپس گفت: چه نواري را دوست داري؟ ايراني يا خارجي؟ - خيلي ممنون. اعصاب من خراب است و نمي توانم نوار گوش کنم. - نه، من بايد حتما برايت نوار بگذارم. - نظامي بود و لباس دکتري به تن داشت. گفت: حالا بگو. ناچار گفتم: هر چه دوست داري بگذار. نوار خارجي گذاشت. صداي دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرين درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش مي کني، من بروم و بيايم. رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوري بود که به هيچ وجه نمي توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صداي خراشنده باند، ديوانه مي شدم. شروع کردم به فرياد کشيدن. چنان فرياد زدم که صدايم از باند استريو بلند تر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامي گفت: خاموش نکنيد! دوست من دوست دارد گوش کند. دکتر هاي ديگر، او را از اين کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. يادم مي آيد که کمرم بر اثر سوختگي مي خاريد. آنها مي آمدند با دستکش کمرم را مي خاراندند يا پمادهاي بسيار خوب به بدنم مي زدند. از روز ششم و هفتم بازجويي شديد تر شد. دو نفر مي آمدند و دو دستم را مي گرفتند، روي زمين مي کشيدند و مي بردند و به اتاق بازجويي مي بردند. در آنجا با خشونت به من مي گفتند: تو بايد به سوالات ما پاسخ بدهي. روي کلمه بايد تاکيد داشتند. - ناو گروه کجاست و چه کاري در آن انجام مي دهيد؟ - من نمي دانم. - ما ميدانيم که ناو گروه شما در نيروگاه اتمي است. راست بگو. - والله راست مي گويم؛ نمي دانم. - مين چي؟ مينها را کجا مونتاژ مي کنيد؟ - من نمي دانم. مونتاژ يعني چه؟ - مونتاژ يعني جمع و جور کردن. - نمي دانم. - بار ديگر مرا با خشم سر جايم باز گرداندند. - از سرنوشت آن سه نفر دوستم هيچ اطلاعي نداشتم. حدود هفت يا هشت روز بود که از آنان بي اطلاع بودم. به يکي از پزشکان گفتم مي خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنين اجازه اي نداريم. تو تحت معالجه اي. بعدا پيش دوستانت خواهي رفت. يکي دو روز بعد از اين جريان، يک روز يکي از مقام هاي برجسته ناو که فکر مي کنم درجه اش سرهنگ دومي بود، وارد اتاقم شد. حين ورود شروع کرد به انگليسي صحبت کردن. مترجمي که همراهش بود، گفت: به شما اينجا خوش مي گذرد؟ - بله! - چيزي احتياج نداري؟ - نه! - اگر کاري داري مي تواني بگويي. - با استيل کار دارم. - من بلافاصله مي آيم و با شما صحبت مي کنم. - نه، کاري ندارم. اين را که گفتم، چيزي نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتي پيش آنان رس يدم، ديدم هر سه روي تخت خوابيده اند. از ديگران هيچ خبري نبود. مرا روي تخت خواباندند. بلافاصله با صداي بلند شروع کردم با حشمت الله رسولي صحبت کردن. فکر کردم همان آزادي نسبي که در چند روز با دکتر ها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساکت باش و چيزي نگو! - مگر چيست؟ - نمي توانيم با هم صحبت کنيم . يک نفر که با سلاح روي صندلي نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را نداريد. فقط راحت باشيد و استراحت کنيد! - باشد. در اين وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسيد: نادر کدامشان است؟ - نمي دانم. اين هم که مي گويم حشمت است. شهرستاني است و در حد اسم و فاميل با او آشنا هستم. - اينها را نمي شناسي؟ - نه! - نادر کدامشان است؟ - نمي دانم . - ظاهرا خودت فرمانده قايق بوده اي. - قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان مي نشسته، فرمانده تلقي مي شد. البته بعدها و در ايران شنيدم که آقاي کريمي در بازجوييهايشان مرا به عنوان فرمانده قايق معرفي کرده بود. حدود يک روز هم با دوستانم بودم. در طول يک روز خاطره خاصي ندارم؛ جز اينکه آمدند و براي ما فيلم ويدويي گذاشتند. فيلم خيلي مستهجني بود. اول فيلم چيز خاصي نداشت. ما چهار نفر شروع کرديم به نگاه کردن. اما فيلم 180 درجه چرخيد و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربين فيلمبرداري گذاشته اند و از ما فيلم مي گيرند. البته قبلا همه جلسات بازجويي را هم فيلمبرداري مي کردند، اما اينجا برايم تازگي داشت. با نگاه به دوستان ديگر، هشدار دادم که دارند از ما فيلمبرداري مي کنند و مواظب باشند سوژه تبليغاتي نشوند. وقتي ديدند که صورتم را برگردانده ام و فيلم را نگاه نمي کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلويزيون بر گرداندند. دو يا سه بار اين صحنه اجباري تکرار شد. چنان فشاري بر من وارد کردند که زير چشمانم شروع کرد به خونريزي. سوختگي ام زياد بود و پوستم با کمترين فشاري پاره مي شد و خون مي آمد. با اين وجود به زور مي گفتند: تو بايد نگاه کني! - حرفي ندارم؛ نگاه مي کنم، اما چرا فيلمبرداري مي کنيد؟ اين چه کاري است که انجام مي دهيد؟ - کاري به شما ندارد. دارند فيلمبرداري مي کنند. هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلويزيون بر مي گرداندند تا نگاه کنند، اما چون ديدند کسي نگاه نمي کند، ويدئو را با خشم خاموش کردند و بردند. بار ديگر مرا براي بازجويي بردند. آمدند و آمپول مخصوصي به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گيج رفتن. در اين حال، همان سوالات روز قبل را پرسيدند. مرتب مي پرسيدند نادر کيست؟ من چنان به خود تلقين کرده بودم که نادر را نمي شناسم که اگر بيهوش هم مي شدم، در بيهوشي هم همين جواب را مي دادم. با اطمينان مي توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بياورند که نادر کيست. دو يا سه روز نزد بچه ها بودم. روزي سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صليب سرخ آمده ايم و نشاني دقيقمان را مي خواستند. مي خواهيم شما را به ايران بفرستيم. اول باور نمي کرديم و مي گفتيم: حتما شما مي خواهيد ما را تحويل عراق بدهيد، ولي آنها براي اطمينان ما کارت شناسايي نشانمان دادند. نگاه کردم ديدم يکي شان نروژي است. کنار آنها چند تن نظامي آمريکايي با اسلحه ايستاده بودند. غير ممکن بود که در طول اين چند روز لحظه اي ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند. صليب سرخي ها پرسيدند: در اين مدت به شما هم رسيدگي کردند؟ به آمريکايي هاي مسلح نگاه کردم. ديدم نمي شود واقعيت را گفت. اگر جواب منفي مي دادم، پس ار رفتن صليب سرخي ها، باز کشيده بود و زخم سوختگي ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صليب سرخ باشند. اين بود که گفتم: رسيدگي خوب بوده و دکترها خوب به من رسيدند. - پس به شما بد نگذشته؟ کمي مکث کردم و گفتم: نه! اميدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند. - ما فردا شما را به ايران اعزام مي کنيم. من گفتم: اگر مي شود، امروز اين کار را بکنيد. - نه، بايد فردا صورت بگيرد. پس از آنکه صليب سرخي ها رفتند، دکتر ها آمدند و مفصلا به ما رسيدگي کردند. تا آن وقت چنان رسيدگي و مداوايي نکرده بودند. نوشيدني و غذاي مفصلي هم به ما دادند. نمي دانستيم جريان چيست و چرا چنين مي کنند، اما به همه کارهايشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خيلي بزرگي انتقال دادند. سالن پر بود از آدمهايي با لباس نظامي و لباس شخصي. کلي خبرنگار و فيلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهاي مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسيدند: شما مي دانيد الان کجا هستيد؟ - نه! - به چه دليل از کشور خودتان آمده ايد و با کشتي ها و هلي کوپترهاي آمريکا در گير شده ايد؟ - نمي دانم؛ اما هر کشوري با کشور ديگري جنگ داشته باشد، اين کارها را انجام مي دهد. - شما مي دانيد با سه قايق کوچک نمي توانيد با ناوهاي بزرگ آمريکا بجنگيد؟ - اگر به قدر يک قطره آب هم بتوانيم در برابر قدرت بزرگي مثل آمريکا کار کنيم، کلي کار کرده ايم. آنطور که مسئولان ايران مي گويند، اگر جنگي در خليج فارس با آمريکا در بگيرد، ايران در قبال هر ناو جنگي آمريکا، پانصد قايق اعزام مي کند. - شما نظامي هستيد؟ - نه! - پس از کجا چنين مسائلي را در اين مورد مي دانيد؟ - اين مسائل را دولت ايران در راديو و تلويزيون مطرح مي کند. هر کسي هم امروزه در ايران دست کم يک راديو يا تلويزيون دارد. جلوي فيلمبردارها خيلي با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کيسه اي کردند و سوار بر هلي کوپتر، ما را از روي ناو به جاي نامعلومي انتقال دادند. به ساحل جايي رسيديم. کيسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زير چشم من کمي باز بود. داخل ناو، هواپيماهايي را ديدم که مثل آسانسور بالا و پايين مي رفتند. به ساحل که رسيديم، سر تا سر ساحل بيابان بود و درختي در آن نواحي وجود نداشت. اين همه را زير چشم ديدم. بعد ها فهميدم که آنجا ساحل بحرين بوده است. ما را از ساحل بحرين سوار يک هواپيما کردند و گفتند: شما را داريم به کشور ديگري منتقل مي کنيم تا از آنجا به ايران برويد. ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپيما کردند. داخل هواپيما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بيژن، نصرت الله، توسلي يا محمد يا را ببينم، هيچ کدام را نديدم. کلي عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس يا فيلمبرداري مي کردند. دو نفر خانم در حالي که آبميوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهرباني صورت يا گردن ما را گرفتند و آبميوه به ما تعارف کردند. عکاسها و فيلمبردارها هم پشت سر هم از اين صحنه عکس و فيلم مي گرفتند. ديدم صحنه تبليغاتي مناسبي پيدا کرده اند؛ اين بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا اين کار را مي کنيد؟ بگذاريد کارشان را انجام دهند. - اين چه معني دارد که از آبميوه خوردن ما فيلمبرداري کنند؟ - نه ،شما اجازه نداريد اين کار را بکنيد. سپس کلتي را در آورد و گذاشت روي کله من و گفت: دارم ناراحت مي شوم. کاري نکنيد که در اين لحظه آخر برايتان بد شود. وقتي ديدم زور است، گفتم: هر کاري دلتان مي خواهد بکنيد. بلافاصله آن دو زن مهربان آمدند و باعشوه و مهرباني شروع کردند به ما آبميوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را مي کردند. در دلم آرزو مي کردم اي کاش وقتي کلت را روي سرم گذاشته بودند، عکس يا فيلم مي گرفتند. ظاهرا آنها بيش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند. پس از مدتي پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمديم. تا لحظه اي که در باز نشده بود، هنوز باور نمي کردم که ما را تحويل کشورمان بدهند. يکي گفت: اينجا عمان است. من گفتم: چرا تحويلمان نمي دهيد؟ - بايد ايراني ها بيايند تحويل بگيرند. بعد با بي حوصلگي گفت: تو خيلي سوال مي کني. بعدها فهميدم که آمريکايي ها به مقامهاي عمان گفته بودند که اسيران را ما خودمان مستقيما بايد تحويل ايران بدهيم، اما ايرانيان مخالفت کرده بودند. از طرف ايران، فرمانده منطقه دوم دريايي سپاه و جمعي از مسئولان بلند پايه سپاه آمده بودند. درگيري بين آمريکايي ها،ايرانيها و عماني ها مدتي طول کشيد. اين درگيري کوچک براي من و دوستانم سالها گذشت. در اين موقع، نيروهاي عماني آمدند و هواپيما را محاصره کردند. همگي مسلح بودند. سرانجام آمريکايي ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحويل مقامهاي عماني بدهند. ما را از هواپيما داخل سالني بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمينان پيدا کردم که از شر آمريکايي ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجيب و جالبي رو برو شدم. عماني ها ما را در حالي ديدند مثل اينکه تا آن روز يک ايراني رزمنده و مبارز با آمريکا را نديده اند. محبت فوق العاده اي به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان مي رفتند. شايد باور نکنيد، اما يکي از دکتر هاي عماني خم شد و پاي مرا بوسيد. گريه مي کرد و مي گفت: من وقتي شما را مي بينم، روحيه مي گيرم. من اولين بار است که يک ايراني مبارز را مي بينم. حسابي شرمنده شده بودم و تعجب مي کردم که چرا آنها اينطور با مهر و محبت با من رفتار مي کنند. همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند. - باور نمي کنيم. - نه،اين حرفها را نزيند. همين الان خودتان مي بينيد. شما فقط چند دقيقه در قرنطينه مي رويد و مداوايي روي شما انجام مي شود و سپس تحويل ايرانيان داده مي شويد. در طول ده روز که در ناو آمريکايي ها بوديم، به جز آبميوه و گاهي کيک چيز ديگري به ما ندادند، اما عماني ها غذاي مفصلي آوردند و گفتند: بخوريد؛ بايد تقويت شويد. دستانم را نمي توانسم بلند کنم. عماني ها مثل گنجشکي که به جوجه هايش غذا مي دهند، با مهرباني و شفقت غذا را در دهان ما مي گذاشتند و با مهرباني نگاهمان مي کردند. بعد از غذا هم سوختگي مرا مداوا کردند. يعني بعد از آنکه مواد مخصوصي به بدن من کشيدند، با وسيله اي مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهايم را نيز همين طور. بعد گفتند: حالا شما را مي خواهيم تحويل ايرانيان بدهيم. مرا سوار آمبولانس بسيار مجهزي کردند. داخل آمبولانس نيز دکتري بالاي سرم بود و از من مراقبت مي کرد. وقتي فهميدم که ديگر مرا تحويل ايران خواهند داد، حالت خاصي به من دست داد و موهاي بدنم از خوشحالي و شادي سيخ شد. از زماني که در ناو بودم تا زماني که مرا تحويل عمان دادند، سرمي به گردنم وصل بود. زماني که آمبولانس، کنار هواپيماي ايران ايستاد، فتح الله محمدي را ديدم. حالت کسي را داشتم که پس از سالها گمشده اش را مي يابد. از شوق همه گريه مي کرديم. دانه هاي درشت اشک از چشمانم جاري بود و دچار حالتي شده بودم که فقط دلم مي خواست هاي هاي گريه کنم. دوستان اسير ديگر هم همين حال را داشتند. پرسنل داخل هواپيما و خدمه نيز فقط مي گريستند. در آن لحظه، گريه حرف اول را مي زد. محمدي آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده اي مي گشت که او را نمي يافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدي از من پرسيد: - نادر کجاست؟ - نمي دانم. سه آمبولانس ديگر را هم گشت و چون کاملا نااميد شد، مثل پدر فرزندمرده اي بلند بلند شروع کرد به زاري و گريه کردن. نمي دانم با خودش بود يا با من که مي گفت: نادر کجاست؟ بيژن کجاست؟ نصر الله کجاست؟ خبري نداري؟ اين را مي گفت و زار زار مي گريست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقامهاي ايراني مي دانستند کي زنده است و کي مرده. در اين هنگام پرونده اي را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپيما و خواباندند. من پرسيدم: شما نمي دانيد نادر کجاست؟ - دو نفر از بچه ها با من هستند . - آنقدر خوشحال شدم که بي اختيار از جايم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هيجان گفتم کجا؟ کجايند؟ شما نمي دانيد؟ - نه، چه چيزي را؟ - جسدهاي نادر و بيژن همراه ماست! دنيا دور سرم چرخيد. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بيژن و نادر را شنيدم. احوال متناقضي در وجودم موج مي زد. شادمان بودم که به طرف ايران مي روم و اندوهگين بودم که بهترين دوستانم را از دست داده ام. در هواپيما و بر فراز خاک کشورم با خود فکر مي کردم که آن همه حادثه را در خواب ديده ام يا در بيداري! آثارباقي مانده ازشهيد «در شب عمليات، پس از تحويل گرفتن اسلحه و مهمّات و نوشتن وصيتنامه و خواندن دعا، به همراه جمعي از برادران، كه در ميان آنها بايد از شهيدتهمتن و شهيد داراب زندهبودي ياد كنم، شبهنگام به طرف مواضع دشمن به راه افتاديم. شب، باراني بود و با وجود بارندگي، پس از صدور فرمان حمله از فرماندهان، حمله را شروع كرديم و با دشمن، درگـير شديم. درگيري و نبرد، تا صبح ادامه داشت. لحظهبه لحظه نيروهاي دشمن، كشته و مجروح ميشدند و به عقب مينشستند و نشانههاي ضعف و اضمحلال آنها آشكارتر ميگرديد. پس از طلوع خورشيد، به علت خستگي زياد و جهت تجديدقوا و سازماندهي مجدّد، به عقب برگشتيم.
پس از استراحت، هنگامي كه جهت حركت مجدّد، آماده ميشديم، يكي از برادران، مقداري نان خشك آورد و بين ما تقسيم نمود. پس از گرفتن نان، جهت خوردن آب، از جمع برادران خود، جدا شدم كه ناگهان گلولة توپي به نزديكي برادرانِ پاسدار سقوط كرد و برادر عزيز، نعمتالله تهمتن را از ما گرفت. شهيد زندهبودي نيز در اوايل شب قبل، مجروح شده بود. شهيد نعمت الله تهمتن را از اوايل ورود به سپاه ميشناختم و در آموزش پاسداري، با هم بوديم و در تهران نيز با هم خدمت مينموديم. شب گذشته نيز دوشادوش همديگر با دشمن متجاوز ميجنگيديم. شهادت اين برادر و زخمي شدن برادر زندهبودي در شب قبل، همة ما را متأثّر و غمزده كرد؛ برادر تهمتن را ميشناختم و نيز از محل زندگي ايشان، اطّلاع كامل داشتم. مجبور شدم كه با اجازة مسؤولين، از ادامة عمليات، صرفنظر كرده، پيكر مطهّر شهيدتهمتن را به زادگاهش برگردانم. اين اولين مأموريت من در جبهههاي جنگ، پس از ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود.» «دو روز بعد از شب عمليات، پروانة موتور يكي از يدككشها در آبهاي رود كارون، در سيم بوكسل گير كرد. به اتّفاق جمعي از برادران از جمله برادر زاهدي، مشغول جداسازي سيم بوكسل از پروانه شديم و پس از چند ساعت تلاش نفسگير، بالأخره توانستيم پروانه را آزاد نماييم. پس از آزادسازي پروانه، يدككش آمادة حركت شد و به راه افتاديم. چند لحظهاي بيش، از حركتمان نگذشته بود كه يك گلولة توپ، دقيقاً در محل خراب شدن پروانة يدككش فرود آمد و منفجر شد. اگر چند لحظه ديرتر كار رهاسازي پروانه را تمام ميكرديم و يا گلوله زودتر فرود ميآمد، شايد آن روز، پايان عمر همة ما بود. امّا خواست خدا چنين نبود و چنين هم نشد.» «پس از عمليات والفجر8 به ما مأموريت داده شد با يك كاروان عظيم، شامل چندين يدككش و بارج كه حامل وسايل و مايحتاج نيروها بود، از بندر امام(ره)، به منطقة عملياتي، هدايت و ارسال نماييم. آنروزها به علّت فعّاليت شديد نيروي هوايي دشمن، تحرّكات دريايي در منطقه، بسيار مشكل بود و منطقه، به شدّت، زيرنظر هواپيماهاي دشمن قرار داشت. پس از حركت از بندر امام و پيمودن مقداري از راه، خورشيد طلوع كرد و هوا روشن شد و تحرّكات دشمن نيز عليه ما به شدّت، آغاز گرديد. پس از اطّلاع دشمن از حركت كاروان، كه بنده مسؤوليت آن را به عهده داشتم، حملات دشمن عليه ما شروع شد. پدافند هوايي ما در كاروان، بسيار ساده و ابتدايي بود امّا در عين سادگي پدافند، تا عصر آن روز كه ما در حركت بوديم، سه فروند از هواپيماهاي دشمن، توسّط پدافند هوايي ما ساقط گرديد و عليرغم حملات مكرّر دشمن، بحمدالله، كاروان ما، در عين ناباوري، صحيح و سالم به منطقه وارد گرديد و بسيار موجب رضايت و شادي همة نيروها گرديد.» «در يكي از شبهاي عملياتي كه جهت انجام عمليات در خليجفارس، حركت كرده بوديم، وقتي كه به منطقة عملياتي رسيديم، تمام ناوها و ناوچهها و يدككشهاي دشمن، در منطقه، مستقر بودند و ما هم بدون هيچگونه ترس و واهمهاي از آنها، در كنار ناوهاي دشمن، لنگر انداختيم و مشغول انجام مأموريت خود شديم. احساس ميكرديم خداوند، ديدگان دشمن را كور كرده است زيرا ما در كنار آنها به فعّاليت ميپرداختيم ولي آنها ما را نميديدند. پس از اتمام و انجام مأموريت، بدون درگيري با نيروهاي دشمن، از كنار آنها دور شديم و به محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم. اين عمليات، موجب اميدواري بيشتر ما به امدادهاي غيبي و اطمينانبهنفسِ هرچه بيشتر ما گرديد؛ چون در كنار نيروهاي دشمن، عليه آنها فعّاليت ميكرديم ولي آنها اصلاً متوجّه ما نبودند و يا شايد ما را جـزء نيروهاي خود، به حساب ميآوردند آثارمنتشر شده درباره شهيد
آن پارة ما و از تنِ ما
سردار رشيدِ ميهنِ ما آن سَروِ بلندِ استواري اُسطورة سـبزِ پايداري منظومة سُرخِ عشقبازي مجموعة رنج و بينيازي فرزندي از تبار قـرآن سربازِ هميشهيارِ قــرآن همراه و حامي شهيدان ياريگرِ جملهنااُميدان چشمانش، جلوهگاه مطلق «پيشانيش، جاي بوسة حق» با لشكريانِ ظُلم، درگــير در آب، نهنگ و در زمين، شير فرماندة آبهاي ميهن آتش زده «ناو رزمِ» دشمن آن شيفتة امامِ موعود سردار شهيد، «مهدوي» سردارِ شهيدِ كشورِ ايران، كيست همنامِ حسين، «نادرِ» دوران، كيست از موجِ خليج فارس، بايد پرسيد «پيكان»، به ميانِ سينة «شيطان» كيست عليرضا عمراني چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچهها گفتند: بخوريد كه شربت "شهادت" مىخوريد! سال 1366، سال آغاز اولين دور از جنگهاى دريايى ميان قواى نظامى ايران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. اين جنگ در ادبيات سياسى با نام "جنگ اول نفتكشها" شناخته مىشود. مسؤوليت اصلى عملياتى در اين ميدان، بر عهده نيروى دريايى سپاه پاسداران بود و روش عملياتى سپاه بر استفاده از قايقهاى كوچك تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تكيه داشت. نقطه اوج اين جنگ، طرح ناكام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى" و عمليات موفق سرنگون ساختن هلىكوپترهاى نيروى دريايى آمريكا بود كه توسط "ناو گروههاى قرارگاه نوح نبى" به فرماندهى شهيد "نادر مهدوى" به اجرا درآمد. البته در جريان "عمليات شهادتطلبانه" عليه هلىكوپترهاى آمريكايى، اكثر اعضاى اين ناو گروه به شهادت رسيدند. آن چه مىخوانيد روايتى است دست اول از يكى از مجريان اين "عمليات استشهادى" كه به تقدير الهى جان بر برد و به اسارت نيروهاى آمريكايى درآمد. جريان بازجويى او و چند همرزم ديگرش را به دليل حجم بالاى طلب، به زمان ديگرى واگذار كرديم. روحشان شاد درجلسه خيلى محرمانه اي شركت كرديم . در آن جلسه اعلام كردند كه مىخواهيم به جايى [در عربستان] حمله كنيم و آن جا را بزنيم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله كنيم و چاههاى نفتش را كلاً منهدم كنيم و به آتش بكشيم. [اين عملياتبه تلافى كشتار حاجيان ايرانى در عربستان سعودى و انهدام اسكلههاى نفتى ايران توسط ناوگان آمريكا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچههاى تيپ اميرالمؤمنين براى اين مانور آمده بودند. جمعى از بسيجىهاى بوشهرى نيز بودند. هياهوى عجيبى بر پا شده بود. به ما تذكر داده بودند كه اين عمليات بايد كاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه كار و فعاليت مداوم، روز موعود فرا رسيد. بعد از ظهر بود كه از حوضچه زديم بيرون. بيش از سيصد فروند قايق در اين عمليات شركت داشت. همه شهادتين خود را گرفته و با وضو حركت كرده بوديم. شب قبل به ما گفته بودند كه بعيد است كسى از اين حمله جان سالم بدر ببرد، به همين علت هم نام عمليات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به اين علت گذاشته بودند كه دشمن نداند ما قصد "حمله عملى" داريم. ناوهاى آمريكايى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حركات ما را زير نظر داشتند، به همين علت، بازگشت امكان نداشت. هيجان عجيبى همه ما را گرفته بود و از اين كه چند ساعت ديگر به شهادت مىرسيم دل در دلمان نبود. قرار بود نيروها خود را به منابع و چاههاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خيلى سريع مواد منفجره را بگذارند و سپس قايقها مواضع را زير آتش بگيرند. همگى تا "سكوى سروش" رفتيم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهايى بكنند و به طرف مقصد حركت كنيم. همه قايقها كنار هم پهلو گرفته بودند. يكى شام مىخورد، ديگرى نماز مىخواند و ديگرى گريه و دعا مىكرد، آن ديگرى با دوستانش وداع مىكرد. منظره عجيبى بود و همه حال غريبى داشتيم. هوا كمكم خراب شد و موج دريا، قايقها را به شدت تكان مىداد. در اين هنگام اعلام كردند كه حمله لو رفته است. در اين ميان، چند قايق هم خراب شد. به ما گزارش دادند كه كل منطقه به محاصره ناوهاى آمريكايى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سكوى سروش" به طرف خارك كه نزديكترين مكان به ما بود، حركت كرديم. قايقهايى را هم كه خراب شده بود، يدك كشيديم. من و مهدوى و بيژن گرد با ناوچهاى از سكوى سروش عبور كرديم تا ببينيم جريان چيست. گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمريكايىها هم آن را لو دادهاند. نگاه كن ناوهاى آمريكايى دور تا دورمان حلقه زدهاند. نادر گفت: مىدانم؛ اما مىخواهم از نزديك ببينم! گفتم: حالا كه اينطور است، هر جا كه تو رفتى، ما هم مىآييم. شب بود. سه چهار كيلومتر از سكوى سروش دور شديم. رادار كشتى را خاموش كرده بوديم؛ چون نيروهاى آمريكايى مستقر در خليج فارس ممكن بود از روى رادار پى به هويت ما ببرند و شناسايىمان كنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مىكرديم. رادار را كه روشن مىكرديم، آنچه كه مىديديم، وحشت مىكرديم. صفحه رادار پر بود از ناوها و كشتىهاى آمريكايى كه در حالت آماده باش كامل بودند. وضعيت چنان خراب بود كه نمىشد در منطقه ماند. از اينرو، "نادر مهدوى" فرمان داد كه ما هم به عقبه نيروها بپيونديم. رفتيم به خارك و تا صبح در جزيره استراحت كرديم. همه حالت عجيبى داشتيم. از طرفى، از آن همه برنامهريزى، تداركات، زحمات و تلاشها كه چنين به هدر رفت، ناراحت بوديم و از طرف ديگر، از اينكه در يك درگيرى از پيش لو رفته تار و مار و نابود نشده بوديم، خوشحال بوديم. رضايت داديم به رضاى الهى. فردا صبح، كل نيرو به بوشهر بازگشت. در بازگشت از خارك، "نادر مهدوى" به من گفت: - فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن. به "بيژن گرد" هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم. صددرصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان مىدهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم. من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسهاى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم. رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه "بيژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مىخواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى. گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال! در دلم تعجب مىكردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشتهاند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عملياتهاى مقابله به مثل"، ما كارهاى تداركاتى را انجام مىداديم و در خود عمليات شركتى نمىكرديم. بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى. گفتم: آخر تيممان بازى دارد! گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى. "گرد" با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسنزاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل مىكنم. وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: "نادر مهدوى"، "بيژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفيعى"، "توسلى"، "باقرى"، "مجيد مباركى" و "حشمت رسولى". 9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم كه بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم. دو قايق "بعثت" و يك ناوچه "طارق" آماده حركت بود و اين نه نفر در قايقها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند: - چى دارى؟ - اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم. - بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى. به شوخى گفتم: - تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست. نادر گفت: - تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت. انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم: - بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است. نادر گفت: - چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه! - خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه. در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسهاى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت: - از اينجا مىرويم جزيره فارسى. از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه انشاءالله بعدا و در بين راه به شما مىگويم. مىخو اهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر مىدانيم. من گفتم: - ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "كريمى" و "محمديا" بگو بيايند. ما آماده رفتنايم. به نادر گفتم: اينها كى هستى؟ - بچههاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند. - دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟ تا آن موقع نمىدانستم جريان چيست؛ ولى "بيژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه مىكرد، بيژن را در جريان مىگذاشت. از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟ گفت: من يه چيزايى مىدونم؛ اما الان نمىتونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم. - باشه...نگو. حتما دستوره ديگه! لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو. در قايق هم آقاى "آبسالان" و "مجيد مباركى". در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. "شفيعى"، "مهدوى"، "توسلى "، "گرد"، "كريمى"، "محمديا" و من. به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟ آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند. نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟ - هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كار هستن؟ - شما حوصله نداريد؟ - نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى. از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت: - حالا كه اين همه اصرار داريد، مىگم. آقاى "كريمى" و "محمديا"، از بچههاى خوب تهران هستن. بچههاى موشكى هستن. اينها يك وسيلهاى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره. - چطورى؟ - يك موشكى است به اسم موشك "استينگر". كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررساش باشه، حتما به هدف مىخورد. به شوخى گفتم: اين موشك گوشىاش چيه؟ اينطورى كه شما مىگى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه.. "محمديا" به "كريمى" گفت: بگو گوشىاش چيه؟ - گوشىيى دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت مىكنى، نمىتونى صدات رو بشنوى! گوشىاش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا! - نشون بده...بينم - نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما مىديم. اگر گوشى آب بخوره، خراب مىشه! باورم شد. با خوشحالى گفتم: - آقا كريمى، نمىشه ببينمش. - بابا شما چند ماهه دنيا آمدن؟ لااقل بذاريد برسيم. - نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم. - حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو. در همين موقع ناهار آوردند كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم مىريم و موشك "استينگر" هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟! -بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم! ناهار كه خورديم گفتيم: دسر چيست؟! چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه مىخورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچهها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت: - درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد! عمدا با آنان شوخى مىكرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم. "مهدوى" يا "نصرالله شفيعى" - درست يادمه رفته بوديم منزل "بيژن گرد" كه تازه بچهدار شده بود. يادم هست باهم. نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: - من دو تا بچه دارم و بچههام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچهات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى. بيژن گفت: من حداقل بچهام را ديدم و لمس كردم. "شفيعى" يا "مهدوى" - درست يادم نيست كدامشان - كه همسرش پا به ماه بود گفت: - واى به حال من كه بچهام را نديده كشته مىشوم! در اين ميان "مجيد مباركى" گفت: - من چه كنم كه حتى زن نگرفته مىميرم! به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت: - ديگه صحبتها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلىكوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار. اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل مىشد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايقهاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى. آقاى كريمى گفت: - من دوست دارم با تو باشم. مىخوام اون گوشى ناز و بىنظير رو به تو بدم. كريمى، محمديا وحشمتالله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بودند، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفيعى" بودند. در ناوچه نيز "بيژن گرد"، "نادر مهدوى"، "مجيد مباركى" و "توسلى" بودند. مغرب كه شد، همگى پياده شديم و كنار ساحل نماز مغرب و عشايمان را خوانديم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى كوتاهى كرد. بعد باهم روبوسى كرديم. من گفتم: نادر! معلومه مىخواى به كشتنمان بدى! - نه، طبق مأموريت پيش مىرم. - خدا رحم كنه... چه خوابى برايمون ديدى معلوم نيست! نصرالله هم گفت: ببينم مىتونى كارى كنى كه امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر. در دل همه چيزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموريت آمده بوديم؛ اما كسى اين قدر درباره مرگ صحبت نكرده بود. در اين وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برايمان درست كرد. بچهها گفتند: - بخوريد كه شربت "شهادت" مىخوريد! شب ساعت هفت بود كه مهدوى فرمان حركت داد. چندى قبل از اين هواپيماهاى عراقى به جزيره فارسى حمله كرده و رادار جزيره را زده بودند. از اين نظر از جزيره فارسى كه دور مىشديم، ديگر خدا بود و خودمان. هيچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر يا جزيره فارسى نداشتيم. مقصد، دوازده مايلى پشت جزيره فارسى بود. آنجا آبراه بينالمللى بود و كشتىهاى خارجى كه براى دولتهاى عربى كالا مىبردند از آنجا نفت بار مىزدند. به كنار اولين "بويه" كه رسيديم، مهدوى برايمان جلسه توجيهى گذاشت. - اينجا "بويه" است. اينجا جزيره عربى است. اينجا هم عربستان و كويت است. اگر در راه مشكلى پيش آمد بايد به جزيره فارسى برگرديم. اگر نتوانستيم، بايد به طرف سكوى "فروزان" يا سكوهاى ديگر برويم. حركت كرديم و به منطقه رسيديم. دوباره نادر گفت: جمع شيد، كارتون دارم. جمع كه شديم نادر گفت: قايق موشكى به سمت بويه برود، ناوچه، وسط است و قايق شفيعى آخر باشد. شما را با رادار چك مىكنم و باهاتون ارتباط دارم. سپس گفت: هلى كوپترهاى آمريكايى در اينجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزيره يا كشتىهاى ما رو مىزنن ما اين ماموريت بايد اين هلى كوپترها رو بزنيم و بندازيم. تازه آن موقع بود كه فهميديم براى چه كارى آمدهايم. من تا آن وقت در حملات زمينى زيادى شركت كرده بودم. همچنين از نزديك شاهد بمبارانهاى فراوانى در خارك بودم. اما اين اولين بارى بود كه در چنين ماموريتى شركت شركت مىكردم؛ ماموريتى رو در رو با هلىكوپترهاى آمريكايى؛ رو در روى شيطان. حركت كرديم و از هم جدا شديم. در اين وقت بود كه من براى اولين بار موشك "استينگر" را با چشمان خود ديدم. فورا گفتم: گوشى؟ كريمى گفت: تو كه جيگر منو خون كردى! صبركن. - بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش يكى از گوشم رو تو عمليات از دست دادم. - صبر كن شليك بكنم، بعد مىدهمات. - بعد از مردن سهراب، دواى بيهوشى رو مىخوام چه كار؟ - آقاى محمديا به بچهها گوشى بده. من ديدم محمديا موشكانداز استينگر را از كارتناش بيرون آورد، يك تكه ابرار پاره كرد و به دست من داد و گفت: اين هم گوشى! با تعجب گفتم: اين چيه؟ - گوشى؟ - اين چه جور گوشيه ديگه؟ - تو بذار داخل گوشت. اين آمريكايى اصل است! به شوخى گفتم: اگر مىفهميدم اين گوشى رو مىخواهيد بديدم، همان بوشهر پيادهتان مىكردم! -الان هم دير نشده. مىخواهى پياده كن. - نه، كارت رو بكن. ابر را داخل گوشم چپاندم. در اين وقت نادر تماس گرفت و گفت: آمادهايد؟ - تو رادار چيزى مىبينم. داريم مىريم به طرفش. حركت كرديم و حدود يك كيلومتر از نادر جدا شديم. با دوربين ديد در شب نگاه كردم و ديدم چند فروند هلىكوپتر آمريكايى دارند در منطقه پرواز مىكنند. كار "استينگر" چنين بود كه تا آماده مىشد، به مجرد آنكه هدف را در تيررس خود مىديد، به صورت اتوماتويك شليك مىكرد و گلوله به طرف هدف مىرفت. البته با دست هم مىشد شليك كرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دريا حكمرانى مىكرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفيعى" تماس گرفتم و گفتم: - در چه حالى؟ - در خدمتيم! شما چطورى؟ - ما داريم مىريم سمت هدف، اما "استينگر" جواب نمىدهد. هدف در تيررساش نيست. در همين حال، يك فروند هواپيما از بالاى سرمان عبور كرد. به كريمى گفتم: ظاهرا هلى كوپتره. - نه، اين هواپيماى مسافربرى يا جنگيه. نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟ - هيچى، هدف دم به تله نمىده. در بىسيم، من و نادر و نصرالله همديگر را به اسم كوچك صدا مىزديم و هميشه همين سه نام بود كه مرتب در بىسيمها تكرار مىشد؛ غافل از اينكه آمريكايىها و ناوهاى آنها، مكالمات ما را ضبط مىكنند و گوش مىدهند. البته اين را بعدها فهميدم. نادر گفت: كريم! چه كار كرديد؟ - نادر، "استينگر" نمىگيرد، فاصله دوره. تا هلىكوپتر را مىديديم، به طرفش مىرفتيم و چون موفق به زدنش نمىشديم، سر جاى اولمان باز مىگشتيم. دايم هلى كوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مىآمدند و مىرفتند. ظاهرا بو برده بودند كه ما آنجا هستيم. به طرف هلىكوپترى مىرفتيم مسيرش را تغيير مىداد و به جاى ديگرى مىرفت. بار ديگر نزد نادر برگشتيم. نادر گفت: مىدونيد جريان چيه؟ ظاهرا مىدونن ما چى كار مىخوايم بكنيم. شما بايد بريد تو مسيرى كه تا هلىكوپتر از ناو بلند شد بتونيد بزنيدش. من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. اين دفعه البته طناب نبسته بوديم؛ بلكه همينطور كنار هم پهلو گرفته بوديم. آب به طرف پشت جزيره فارسى جريان داشت. ما كم كم از "بويه" داشتيم فاصله مىگرفتيم. حدود صد الى دويست متر فاصله داشتيم. ساعت حدود 9 شب بود. شفيعى در قايقش دراز كشيده بود و استراحت مىكرد. نادر روى نقشه كار مىكرد. من هم به ناوچه تكيه داده بودم و بيژن را نگاه مىكردم بيژن داشت "رادار" را نگاه مىكرد. رسولى هم با دوشكا ور مىرفت. كريمى و محمديا هم موشك را روى دوش گذاشته و آماده عمليات بود. "استينگر" برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشك آن شليك مىشد بايد دوباره مىرفت مركز و پر مىشد، و يكى ديگر از كارتن بيرون مىآوردند.ناگهان صداى خفيفى مثل صداى ويز ويز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بيژن گفتم: بيژن، يه صداى ويزوويزى داره مىآد. - پشه است! - شوخى ندارم. سرتون رو بالا كنيد ببينيد اين صداى چيه؟ از بيژن پرسيدم: - نگاه كن تو رادار، ببين كسى از طرف جزيره به سمت ما مىآد؟ - نه. - به هر حال يك صدايى مىآد. - من تو رادار چيزى ندارم. - تو رادار نبايد هم داشته باشى. رادار ما سطحيه. به نادر گفتم: بلند شو، صدايى داره مىآد. وقتى همه باهم بلند شديم تا ببينيم چه خبره، صدا شديدتر شد. هنوز چند لحظه بيشتر سپرى نشده بود كه ناگهان هلىكوپتر بزرگى را روى سرمان ديديم كه موشكى به طرفمان پرتاب كرد. موشك آمد و خورد به قايقى كه نصرالله شفيعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شديم.علاوه بر موشك، هلى كوپتر شروع كرد به تيرباران ما. موشك دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بوديم كه هلى كوپتر را بزنيم. آنقدر هيجان زده بودم كه حتى نگاه نكردم كه چه بر سر قايق نصرالله آمده. به كريمى گفتم: على يارت. كريمى سريع چرخيد و موشك را شليك كرد. در كمال ناباورى و شگفتى، موشك "استينگر" به هلى كوپتر آمريكايى خورد و آن را در هوا منفجر كرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن كرد و صداى مهيبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى كوپتر مثل باران باريد روى آب. ناخودآگاه از ته حلق، فرياد صلوات و "الله اكبر" همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بيد مىلرزيد. "توسلى" و "گرد" فرياد زدند: دومى. داشتيم استينگر بعدى را آماده مىكرديم كه قايق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قايق مان يك عدد دوشكا داشت.ديدم كه قايق شفيعى شعلهور است و دارد مىسوزد. در اين وقت ناوچه نادر بادوشكا به طرف هلىكوپتر تيراندازى كرد. در اين غوغا "حشمتالله رسولى" نيز داشت از صحنه درگيرى فيلمبردارى مىكرد و "محمديا" زير بغل كريمى را گرفته بود تا كريمى شليك كند. هنوز كريمى موشك "استينگر" دوم را شليك نكرده بود كه موشكى از طرف هلىكوپتر بعدى آمد و به سينه قايق ما اصابت كرد. قايق نصف شد و هركس به جايى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم ديدم كه آقاى "محمديا" در جا شهيد شد. كريمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همينطور. من هنوز در گودى جايگاه سكان بودم. در قايق حدود چهارصد - پانصد ليتر بنزين اضافى بود. يك گلوله به باك بنزين اصابت كرد و آن را به اطراف پاشيد. من ديدم كشتى شعله ور شد. شعله از زير پايم شروع كرد به زبانه كشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش كردم آتش را از صورتم دور كنم. من، بيژن ، نادر و آبسالان حتى جليقه نجات نيز نپوشيده بوديم. يادم آمد كه چقدر مسوولان تاكيد مىكردند كه از حوضچه كه بيرون مىرويد حتما جليقه نجات بپوشيد؛ اما ما سهلانگارى كرده و نپوشيده بوديم. در آن موقع با خودم فكر مىكردم كه دفعه بعد به جاى يكى، سه تا مىپوشم! لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مىشد و من با دست تلاش مىكردم آتش را از صورتم دور كنم. نفسم داشت مىگرفت و حال كسى را داشتم كه دارد خفه مىشود. از ميان سه قايق، فقط قايق تندرو "مهدوى" سالم مانده بود و مىتوانست به راحتى از مهلكه بگريزد و جان سالم به در برد. عدهاى از بچههاى قايق شفيعى هم خود را به "قايق طارق" مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مىدانستم كه نادر مهدوى تا همه زخمىهاى شناور در آب را جمع نكند، از سرجايش تكان نخواهد خورد. مهدوى همينطور كه سعى مىكرد در آب افتادهها را نجات دهد، با دوشكا بدون هدف به آسمان شليك مىكرد. هلىكوپترهاى آمريكايى تقريبا بى صدا بودند و تشخيص آنها تا زمانى كه بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشكل بود. با اين وجود، نادر براى دور كردن آنها، مدام به طرفشان شليك مىكرد. هر لحظه دود و آتش بيشتر مىشد. ناچارا خودم را از قايق جدا كردم و به دريا انداختم. به اين خيال بودم كه جليقه نجات پوشيدهام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زير آب. خود را بالا كشيدم و شروع كردم به شنا كردن. در اين وقت ديدم ناوچه دارد به طرفم مىآيد. آبسالان از بيرون خودش را به كنار ناوچه آويزان كرده بود و حسابى هم وحشتزده مىنمود. ناوچه به سرعت به طرفم مىآمد. فهميدم كه "بيژن گرد" كه سكاندار بود، مرا روى آب نديده و عن قريب است كه ناوچه مرا زير بگيرد. داد و فرياد كردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تيراندازى دوشكا به اندازهاى زياد بود كه كسى صدايم را نشنيد. بيژن تلاش مىكرد هلىكوپترهاى آمريكايى را كه به طرف هرچيزى در آب شليك مىكردند دور كند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنين ديدم، شتابان و با زحمت زياد شناكنان خود را از مسير ناوچه دور كردم. وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه كردم. ديدم تنها يك شورت و زيرپيراهن تنام است. بنزين قايق خودم روى آب ريخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فرياد زدم: - كمك! يكى كمكم كنه. دارم غرق مىشم. دست، سينه، گردن و صورتم در ميان شعلههاى آتش سوخته بود. آب شور دريا نيز سوزش آن را بيشتر مىكرد. شده بودم مصداق واقعى ضربالمثل معروف "نمك روى زخم كسى پاشيدن". تمام بدنم مىسوخت. مدام فرياد مىزدم و كمك مىخواستم. در اين ميان، "حشمتالله رسولى" و "كريمى" كه آنان نيز به دريا افتاده بودند، صداى مرا شنيدند و فرياد زدند: - بيا طرف ما. اينجا يه چيزى هست. بيا! شروع كردم به طرف آنها شنا كردن. بالاى سرم يك يا دو هلى كوپتر آمريكايى مدام مانور مىداند و با تير و موشك مرتب شليك مىكردند. همينطور كه در آب شنا مىكردم، احساس كردم دستهايم سنگين و چشمانم كوچك مىشود. ديد چشمم، خيلى ضعيف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسيدم، ديدم حشمتالله رسولى، تير خورده و كمى بدنش سوختگى دارد. كريمى نيز تير خورده و دستانش سوخته بود. ديدم كارتن موشكهاى "استينگر" روى آب شناور است. شناكنان رفتم و روى كارتن خوابيدم. متوجه شدم تيرهايى كه از هلى كوپترها شليك مىشدند، در اطراف من فرود مىآيند. فهميدم كه كارتن را ديدهاند، ناچار قطعهاى كائوچو را زير پيراهنم پنهان كردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبيند و از كارتنها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برويم! - كجا؟ - به طرف بويه، جاى خوبيه، مىتوانيم تا فردا صبح اونجا بمونيم. رسولى گفت: نمىتونم. هم تير خوردم و شناى درست و حسابى بلد نيستم. كريمى هم همين حرف را تكرار كرد. گفتم: شما جليقه داريد. هر طورى كه شده بايد از اين منطقه پرآتش دور بشيم. اگه اينجا بمونيم، يا مىسوزيم يا گلوله مىخوريم. همين طور كه داشتم با آن دو نفر صحبت مىكردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت يك فروند موشك قرار گرفت. با اينكه قايق مورد اصابت مستقيم موشك قرار گرفته بود، اما هنوز تيربارش كار مىكرد و به طرف آمريكايىها شليك مىكرد. در فاصله چند لحظه، سه موشك ديگر هم به ناوچه اصابت نمود كه آن را كاملاً متلاشى كرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پيتهاى ذخيره بنزين ايجاد شد. هنوز از شوك انهدام ناوچه بيرون نيامده بودم كه صداى فرياد و نالهاى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شديد آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مىرسيد. - كمك...كمك...كمك... شايد پنج - شش بار كمك خواست.دقت كه كردم، ديدم صداى "بيژن گرد" است. شعله به اندازهاى زياد بود كه كسى نمىتوانست به ناوچه در حال غرق شدن نزديك شود. چند لحظه بعد صداى بيژن قطع شد و ديگر صدايى نيامد. در اين ميان، باقرى را ديديم كه شناكنان كمك مىطلبيد. با فرياد به طرف خودمان هدايتش كرديم. بعد بلند فرياد كشيدم: - هر كسى صداى منو مىشنوه به طرف بويه حركت مىكنه! آقاى كريمى گفت: رفيق ما كه پريد. من خودم جسد "محمديا" را ديدم كه روى آب شناور بود. همين طور كه با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بويه حركت مىكردم، شروع كردم با خدا حرف زدن و در واقع گله كردن. با صداى بلند داد مىزدم، گريه مىكردم به خودم كه آمدم، به بچهها گفتم: اينجا باهم موندن خطرناكه بايد از هم جدا شيم. در اين حال براى اين كه به همراهانم روحيه بدهم، شروع كردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گير آوردهاى؟ هلى كوپترها هنوز در آسمان مانور مىدادند، اما ديگر به طرفمان شليك نمىكردند. حدود دويست متر با بويه فاصله داشتيم. با شنا همچنان پيش مىرفتيم. در خودم احساس سنگينى عجيبى مىكردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم كه انگار وزنه سنگينى به دست و پاهايم بستهاند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ كه در نور آتش ناوچه كاملا قابل ديدن بود. رسولى گفت: بايست...كمكمان كن...تير خوردهايم. - من نمىتوانم. شما جليقه داريد، بياييد طرف بويه. اگر باهم به طرف بويه برويم، بهتر است. از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و كريمى از احوال هم خبر داشتيم. از سرنوشت بقيه اطلاعى نداشتيم. با هر سختى و جان كندنى بود خودم را به بويه رساندم. در راه بارها هلىكوپترها هم به طرفمان موشك و گلوله پرتاب كردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نكرد. تا هلى كوپترها را مىديدم، نفس مىگرفتم و مىرفتم زير آب. چند بار كه زير آب بودم، احساس كردم كه شكمم از موج انفجار موشك باد مىكند و مىخواهد بتركد. با اين همه سرانجام خود را به بويه رساندم .وقتى به بويه رسيدم، ديدم كه گسار (نوعى خزه دريايى سنگ شده) سرتاسر پايه بويه را در خود پوشانده است. پايههاى گسار بسته بويه را كه لمس كردم، مثل كسى بودم كه معشوقش را در آغوش مىكشد. به هر سختى بود خودم را روى بويه كشاندم. يك دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناكى كردم. در بين راه زير پيراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با يك شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس يا سرما مىلرزيدم. داخل بويه، محفظهاى بود كه چند نفر در آن جا مىگرفتند. خم شدم تا در آن را باز كنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فايده بود و در بويه باز نشد. در اين حيص و بيص ديدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود كه تقريبا جايى را نمىديدم ؛ اما احساس كردم دورم چند فروند ناوچه دور مىزنند. هلىكوپترها هم تيراندازى را قطع كرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافكن مىانداختند تا ناوچهها، ديد بهترى داشته باشند. هر ناوچه فقط يك نفر را سوار كرد؛ يعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و كريمى را سوار كردند. فقط من روى بويه مانده بودم. ناوچهها، آنها را از سطح آب جمع آورى كرده بودند.دليلش را نمىدانستم. سوار كردن آن سه نفر نيز چنين بود كه هلى كوپتر، شبنماهايى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شبنماها را برداشته و تكان داده بودند و ناوچهها نيز به طرفشان رفته و سوارشان كرده بودند. وقتى نورافكن قوى روى بويه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهيد كنند .در آن لحظه، افكار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور كردند: فكر بقيه بچههايى بودم كه اثرى از آنها نبود، فكر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فكر مىكردم كه آنها با شنيدن خبر شهادتم چه واكنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مىكنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد. ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. ديدم يك فروند ناوچه ايستاده و نورافكنش را به طرفم انداخته است. در اين وقت، هلى كوپتر دور شد و رفت. از طريق بلندگو شروع كردند به انگليسى صحبت كردن كه البته من يك كلمهاش را هم نفهميدم؛ اما متوجه شدم كه نزديكتر نمىشوند و از چيزى هراس دارند. زير پايم را نگاه كردم ديدم كائوچوى كارتن استينگر كه با آن خود را به بويه رسانده بودم، افتاده است. فهميدم از همان تكه كائوچو مىترسند. همينطور كه دستانم بالا بود، با پايم يواش يواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بويه دور كرد، ناوچه آمد نزديك بويه. دستى به طرفم دراز شد كه من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنيا آمدهاى بلند كردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دك" خواباندند. سطح دك آسفالت بود و زبر.فورا دست و پايم را با طناب بستند. احساس تشنگى زيادى مىكردم. هر چه فرياد زدم: "آب...به من بدهيد...سردم است"، كسى نشنيد يا ندانست چه مىگويم: با اينكه دست و پايم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند كه تكان نخورم. كسى نزديك نمىشد. با خود گفتم: خدايا! من جز يك شورت كه چيز ديگرى ندارم، از چه مىترسند؟ دست كم يك ليوان آب هم نمىدهند بخورم. لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مىشد. با اينكه بارها فرياد زدم كسى نفهميد چه مىگويم. انگليسى كه نمىدانستم؛ اما مىدانستم آب به اين زبان چه مىشود .اين بود كه گفتم: Water مثل اينكه فهميدند. رفتند و ليوان آبى آوردند و يك مترى من گذاشتند و اشاره كردند كه بخورم. دستم را هم باز كردند. تا به طرف ليوان آب حركت كردم، شروع كردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست كلفتىاى بود، آن يك متر را طى كردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به ليوان آب رسيدم و آن را سر كشيدم. نصف ليوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به كمر انداختندم روى زمين. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى كمر و دستانم را تركاند و سوزش وحشتناكى تمام تنم را فرا گرفت. يك "چشمبند" هم آوردند و چشمانم را بستند. ديگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نيز داخل كيسهاى كردند و پايين كيسه را هم بستند. با خودم فكر مىكردم حتما مىخواهند اعدامم كنند. وقتى از جا بلندم كردند و حركتم دادند، يقين كردم كه مرا براى اعدام مىبرند. ناوچه حركت كرد. اين را از بادى به بدنم مىخورد، فهميدم. پس از مدتى به جايى رسيديم. مرا از ناوچه خارج كرده، به مكان ديگرى بردند. سرم در كيسه بود و روى چشمانم نيز چشمبند بود و فقط حس مىكردم با من چه رفتارى مىكنند. ويژه نامه خبرگزاري فارس - هفته دفاع مقدس13878- درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 323 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
فقيه,علي
شهيد علي فقيه، پس از ترك تحصيل، مشغول به كار و تلاش جهت كمك به پدر در تأمين معيشت گرديد و در اين راستا به كارگري پرداخت و مدتي نيز به بندر عامري رفت و در آنجا كارگري نمود. او همچنين مدتي در پايگاه هوايي بوشهر كارگري كرد و حقوق روزانهاش در آنجا، 5 تومان بود.
ايشان پس از رسيدن به سن قانوني جهت انجام خدمت سربازي به كرمان رفت اما به علت عدم احتياج دولت و عدم پذيرش در پادگان آموزشي اين شهر، طبق گواهي ادارة وظيفة عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت نظام وظيفه معاف گرديد. شهيد فقيه پس از معافيت از خدمت، كماكان به كار و تلاش پرداخت تا اينكه با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي ايشان رقم خورد. اين شهيد بزرگوار پس از وقوع انقلاب، به تمام و كمال در خدمت نظام مقدّس اسلامي قرار گرفت و تمام وجود خود را صرف اشاعة ارزشهاي نوراني انقلاب بزرگ اسلامي نمود. او از اولين افراد روستاي لاور شرقي بود كه به عضويت بسيج در آمد و به عنوان يك بسيجي، پس از گذراندن آموزش جبهه در بيست و ششمين دورة آموزشي پادگان شهيد دستغيب كازرون، در مورّخة 29/7/1361 عازم جبهههاي جنوب گرديد و به عنوان جانشين دسته همراه با شهيد ابراهيم زارعي، در عمليات پيروزمندانة محرم شركت نمود و پس از آن در مورّخة 3/10/1361 به منزل بازگشت. او پس از بازگشت از جبهه، به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و پس از آن مجدّداً در مورخة 29/1/1362 راهي جبهههاي جنوب شد و پس از انجام مأموريت به عنوان فرمانده دسته، در مورّخة 3/4/1362 به خانه برگشت. پس از 26 روز مرخصي، براي سومين و آخرين بار در مورّخة 29/4/1362 راهي جبهههاي غرب كشور گرديد و پس از آنكه در عمليات والفجر 4 شركت كرد.بعد از آن جهت آموزش مجدد، به پادگان شهيد جلديان اعزام شد و در مورّخة 16/8/1362 از اين پادگان عازم طلائيه گرديد و در آنجا در تيپ المهدي (عج) گردان كميل، گروهان 1 و به عنوان فرماندة دستة 3 در عمليات خيبر شركت كرد. برادر شهيد ميگويد: «برادرم در عمليات خيبر در منطقة طلائيه در مورخه 12/12/1362 از ناحية كتف هدف اصابت تير دوشيكا قرار گرفت و شديداً مجروح شد. همرزمانش در آن بحبوحة نبرد، او را در يكي از سنگرها گذاشتند كه متأسفانه آن سنگر دچار آب گرفتگي شد و برادرم در اثر خونريزي شديد و عدم امكان انتقال به بيمارستان در همانجا به شهادت رسيد و پيكر پاك و مطهّرش به مدت يازده سال در آنجا باقي ماند تا اينكه به همّت گروه تفحص شهداء، اين پيكر پاك و مطهّر در مورّخة 11/7/1373 در حاليكه تقريباً سالم مانده بود، كشف و شناسايي گرديد و در مورّخة 2/8/1373 به زادگاهش انتقال داده شد و پس از تشييع باشكوه توسط جمعيت انبوه امت حزب ا... در گلزار شهداي روستاي لاور شرقي به خاك سپرده شد.» شهيد علي فقيه با اينكه درس نخوانده بود اما به مدد هوش سرشار و علاقة فراوانش به قرآن كريم توانسته بود اين كتاب نوراني الهي را ختم نمايد. انس او با قرآن كريم، هميشگي بود و هيچگاه تلاوت آن را حتي در ايام حضور در جبهه و در شرايط سخت مناطق عملياتي ترك نكرد. او نماز خواندن و روزه گرفتن را در سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي، آغاز كرد و بيشتر اوقات، نماز را در مسجد مي خواند. اين شهيد بزرگوار از لحاظ اخلاق فردي، انساني بود بسيار مهربان، متواضع، راستگو و راستكردار و بسيار اهل معاشرت با مردم به طوريكه همة اهالي او را دوست داشتند همانطوريكه او نيز با تمام وجود، مردم را دوست ميداشت. او با همة شهداي روستا به ويژه شهيدان بزرگوار ابراهيم زارعي و حسين اسماعيلي دوست صميمي بود. در عمليات غرور آفرين محرم، او دوشادوش شهيد ابراهيم زارعي رشادتهاي كم نظيري را از خود نشان داد. هنگاميكه شهيد حسين اسماعيلي به علت مجروحيت در عمليات فتح المبين تا مدتها نميتوانست روي پاي خود راه برود و به ناچار روي ويلچر مينشست، شهيد علي فقيه بيشتر اوقات را همراه و كمككار او بود و ويلچر او را جابجا ميكرد. شهيد فقيه با اينكه فقط تا پنجم ابتدايي درس خوانده بود، اما ميزان سواد و دانايي حقيقياش بسيار فراتر از حد علمي اين مقطع بود. به گفتة مادرش، او نزديك به يكصد جلد كتاب خريده و آنها را مطالعه كرده بود. اين شهيد بزرگوار به مطالعة كتب مذهبي و فكري علاقه بسياري داشت و در اين بين، آثار نويسندگان ارزندهاي همچون شهيد محراب آيه ا... دستغيب و استاد شهيد مطهري را بيشتر مطالعه ميكرد. به طور كلّي، عادت به مطالعه يكي از عادات اصلي زندگي او بود و تمايل شديدي به افزودن هر چه بيشتر و بهروز كردن آگاهيهاي خود داشت. لذا هرگز خود را محدود به تحصيلات كلاسيك نكرد و با جِدّ و جُهدي مثال زدني، تا پايان عمر كوتاه اما پربركتش، آگاهيهاي فراواني را بر مجموعة دانستنيهاي خود افزود. شهيد علي فقيه مدّاح اهل بيت بود. در ايام عزاي اهل بيت و به خصوص دهة اول محرم و دهة آخر ماه صفر، با ايجاد و سازماندهي دستجات سينهزني، مبادرت به نوحه خواني و مدّاحي مينمود و به مراسم عزا، شور و گرمي خاصّي ميبخشيد. اين شهيد بزرگوار در جريان راهپيماييهاي سال 1357 حضور بسيار پرشوري داشت. او در همين راستا به شهرهاي خورموج، كاكي و كنگان ميرفت و در هر چه بهتر برگزار كردن راهپيماييهاي آنجا عليه رژيم ستمشاهي پهلوي، نقش قابل توجهي را ايفا ميكرد. ايشان پس از شروع جنگ تحميلي، در تبيين ماهيت حقيقي اين جنگ و ضرورت دفاع در برابر تجاوز ناجوانمردانة دشمن براي اهالي روستا تلاش زيادي نمود و در جمع آوري كمكهاي مردمي به رزمندگان اسلام، فعاليت چشمگيري را از خود به نمايش گذاشت. شهيد فقيه در كارهاي عامّ المنفعه نيز زحمات زيادي كشيد. او همراه با شهيد ابراهيم زارعي و ساير جوانان و اهالي روستا، در جريان آبرساني به روستاي لاور شرقي تلاش زيادي نمود و در همين راستا همراه با ساير دوستان خود، كلية كانالهاي مورد نياز جهت لولهگذاري و انتقال آب به همة نقاط روستا را حفر نمود و بدينگونه كاري عظيم و ارزنده را به عنوان حسنة جاريه و جاودان به انجام رسانيد. شهيد فقيه در جبههها همواره مشكلترين مسؤوليتها را پذيرا ميشد و در اين راه هراسي به دل راه نميداد. بارها در محاصرة دشمن گرفتار آمد اما با رشادت و دلاورمرديِ مثال زدني خود، دشمن دون را به عقب راند و جلوههايي از برتري قواي اسلام را به دشمن متجاوز تحميل كرد. يكي از همرزمانش در اين باره ميگويد: «در سال 1361 به همراه شهيدان بزرگوار علي فقيه و ابراهيم زارعي به جبهه اعزام شديم و در عمليات محرّم شركت نموديم. صبح فرداي روز شروع عمليات، با تك سنگين دشمن در منطقة شرهاني عراق مواجه شديم. دشمن در جريان اين تك، ضربات شديدي را بر ما تحميل كرد و تعداد قابل توجّهي از اعضاي گردان ما را شهيد و زخمي نمود به طوريكه از اين گردان، تعداد اندكي باقي زنده ماندند. در آن شرايط سخت، همين چند نفر اندك باقيمانده كه در ميانمان شهيد علي فقيه و شهيد ابراهيم زارعي هم بودند، مقاومت شديد و سرسختانهاي را در برابر هجوم بيامان دشمن، به عمل آوردند. يادم ميآيد شهيد فقيه همراه با شهيد زارعي و سپس ساير همرزمان، پوتينهاي خود را درآوردند و با پاي برهنه، به ادامة مقاومت پرداختند. آنچه كه برايم بسيار جالب و تحسين برانگيز بود اين بود كه شهيد فقيه با پاي برهنه، در حاليكه آرپيچي را بر دوش خود گرفته بود، نيروهاي دشمن را تعقيب ميكرد و تعداد قابل توجهي از تانكهاي آنها را با آرپيچي منهدم نمود. بالأخره پايمردي اين عزيزان سبب شد تا سربازان بعثي به مواضع قبلي بازگشته، بدين طريق خط مقدم جبهة خودي نيز به جلوتر برود.» منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد
وصيت نامه
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 230 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
توسّلي,غلامحسين
چهارده بهمن 1344 ه ش در خانوادهاي متدين و پرهيزكار به عنوان ششمين و آخرين فرزند خانواده، در روستاي بحـيري ديده به جهان گشود. شهيد در كودكي بسيار پر جنب و جوش بود و بهرة بالايي از هوش و كياست داشت و تحت تأثير تربيت ارجمند خانوادگي، خلقيات فردي و اجتماعياش منطبق بر آموزههاي ارزندة اسلامي، ساخته و پرداخته گرديد. او در سال 1351 راهي دبستان شفيق شهرياري در زادگاه خود شد و تحصيلات ابتدايي را در شهريورماه سال 1358، به پايان رسانيد. به دليل عدم وجود مدرسة راهنمايي در روستاي بحـيري، او ناگزير شد جهت ادامة تحصيل، در مدرسة راهنمايي شهيد آستروتين خورموج ثبت نام نمايد. وي به مدت دو سال، پايههاي اول و دوم راهنمايي را با رفت و آمدِ روزانه ازروستاي بحـيري تا شهر خورموج ودر فقر شديد مالي گذرانيد. پس از آن عليرغم اشتياق فراوان به علمآموزي، غالباً به دليل عدم توانايي در تأمين مخارج تحصيل و مشكلات خاصّ تحصيل در خارج از روستاي محل سكونت، به ناچار ترك تحصيل نمود. شهيد پس از ترك تحصيل، بيش از پيش به خصوص در كار كشاورزي به كمك پدرش پرداخت و بدين ترتيب توانست او را در تأمين معيشت زندگي، به نحو مؤثّري ياري رساند. در اين هنگام او نوجواني شانزده ساله بود و وقايع زمان خود به خصوص پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و تحميل جنگ ظالمانة عراق عليه ميهن عزيز اسلاميمان را به خوبي درك ميكرد. در حاليكه فقط شانزده سال داشت، تصميم به حضور در ميدانهاي نبرد حق عليه باطل گرفت، به همين خاطر در تاريخ 14/12/1360 عازم كازرون شد و به مدّت پانزده روز آموزش جبهه را در پادگان آموزشي شهيد دستغيب اين شهر گذرانيد. سپس از تاريخ 1/1/1361 تا 12/1/1361 در جبهة شوش حضور يافت و آموزشهاي عملي نبرد جنگي را نيز به خوبي آموخت. پس از پايان آموزش كه مجموعاً 28 روز به طول انجاميد، بدون اينكه مرخّصي بگيردو به منزل بازگردد، از كازرون، مستقيماً عازم جبهه و مناطق عملياتي فتح المبين شد و در اين عمليات پيروزمندانه به عنوان تكتيرانداز شركت كرد. شهيد پس از گذشت نزديك به چهار ماه دوري از خانه، در مورّخة 20/03/1361 به خانه بازگشت. پس از بازگشت از جبهه، با علاقه و اشتياق فراواني كه به سپاه داشت، به عنوان نيروي ويژه، وارد اين نهاد مقدّسِ انقلابي گرديد و سپس براي دومين بار، در قالب طرح لبيك يا امام، در مورّخه 29/4/1361، عازم جبهه شد و تا مورّخة 11/7/1361 به عنوان تكتيرانداز در جزيرة مجنون، دوشادوش رزمندگان اسلام با دشمنان جنگيد. پس از آن به خورموج بازگشت. در اين هنگام نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در حال شكلگـيري بود و شهيد توسّلي مقارن با زمان تشكيل اين نيرو، جهت گذراندن آموزشهاي ويژة مبارزه با قاچاقچيان به جزاير شمالي خليج فارس و بندرعبّاس اعزام شد و مدتي را نيز در آنجا به انجام خدمت پرداخت. پس از اتمام اين مأموريت، عضويت او از نيروي ويژه به نيروي رسمي ارتقا يافت و بدين ترتيب در مورّخة 17/7/1362، به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. او پس از استخدام رسمي در سپاه، در واحد تبليغات بسيج سپاه خورموج مشغول به خدمت شد و اندكي بعد، در تيپ المهدي(عج) از لشكر 19 فجر، فرماندهي گروهان را عهدهدار گرديد و به همين خاطر آموزشهاي لازم را از مورّخة 19/9/1362 تا مورّخة 7/10/1362 در پادگان آموزشي شهيد دستغيب كازرون فرا گرفت. او در كسوت پاسدار رسمي ، مأموريتهاي مختلفي را چه در داخل و چه در خارج از استان انجام داد و شايستگي هاي فوقالعادة خود را بيش از پيش به منصة ظهور رسانيد. او با نهادهاي انقلابي نيز همكاري و مساعدت فراواني داشت كه در اين راستا ميتوان به مشاركت او با كميتة عمران جهاد سازندگي در چندين طرح عمراني اشاره نمود. پس از حدود دو سال دوري از ميدانهاي نبرد، بار ديگر در مورّخة 1/7/1364، داوطلبانه عازم جبهههاي جنوب شد و در ابتدا به مدت دو هفته در ناوتيپ امـيرالمؤمنين(ع) آموزشهاي لازم را در زمينة جنگ دريايي فرا گرفت و پس از اتمام آموزش و كسب مهارتهاي لازم، در تيپ 9 بدر وابسته به مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق، مأمور به خدمت شد و در طي اين مأموريت، تجربيات ارزندهاي در زمينة نبرد آبي ـ خاكي و رزم دريايي كسب كرد؛ تجربياتي كه بعدها در نبرد دلاورمردانهاش با آمريكاي جنايتكار در خليج فارس به خوبي از آن بهره برد. با شروع عمليات عاشوراي 4، به عنوان قايقران در آن شركت كرد و پس از پايان عمليات، جهت آموزش مربيگري نظامي به تهران اعزام گرديد و به مدت سه ماه اين دوره را نيز با موفّقيت سپري نمود. پس از اتمام دورة مذكور، تنها به مدت 24 ساعت به خانه بازگشت و مجدّداً راهي ميدانهاي نبرد حق عليه باطل شد و به عنوان فرماندة گروهان در محور عملياتي درياچة نمك، در عمليات پيروزمندانة والفجــر8 شركت جست. در اين عمليات به محاصرة نيروهاي عراقي درآمد و تا سرحد شهادت پيش رفت اما با رشادت و مردانگي تمام، موفّق شد محاصرة دشمن را شكسته، خود را نجات دهد. شهيد توسّلي، در عرصة جنگهاي دريايي حالا ديگر به تجربيات ارزندهاي دست يافته بود و به همين خاطر به عنوان مدرّس و متخصّص در تاكتيكهاي نظامي، تخريب، نقشهخواني و قطبنما، به آموزش نيروهاي اسلام پرداخت و به آنان اصول و مباني يك جنگ دريايي را آموخت. مدت اندكي بعد از آموزش دادن نيروها، عمليات كربلاي4 آغاز گرديد و شهيد در گروهان ضد زره و با مسؤوليت آرپيجيزن در اين عمليات شركت نمود. او در اين عمليات با كمال شجاعت و دلاوري، سنگرها و تانكهاي دشمن را منهدم و تجمّعات آنان را تار و مار ميكرد. در همين عمليات و در منطقة فاو، دچار موجگرفتگي ناشي از انفجار خمپاره شد و بر اثر اصابت تركش خمپاره، شديداً مجروح گشت و به بيمارستان شهيد بقايي اهواز انتقال يافت و مدتي را جهت مداوا در آنجا گذرانيد. پس از كسب بهبودي نسبي، بار ديگر راهي ميدانهاي نبرد شد و به رزم بيامان خود، عليه دشمنِ متجاوز ادامه داد. در اواخر شهريورماه 1365 بود كه از جبهههاي جنوب به جزيرة مهم و استراتژيك خارك منتقل گرديد و در آنجا به آموزش نيروهاي بسيجي در زمينة جنگ دريايي پرداخت.
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 216 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
انگالي,احمد
در 15 شهريور ماه سا ل 1344 ه ش در روستاي کره بند از توابع شهرستان بوشهر متولد شد و تحصيلات دوران ابتدايي و راهنمايي را در روستاي کره بند با موفقيت به پايان رساند .در جريان پيروزي انقلاب اسلامي اواز فعالان اين نهضت بودودر راهپيمايي ها شرکت فعال داشت . در سال 1361 در حالي که دانش آموز اول دبيرستان بود ،درس و مدرسه را رها کرد و عاشقانه آماده ي عزيمت به ميدان نبرد شد .
وي پس ازگذراندن آموزشهاي لازم در شهرستان کازرون ،به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد و در عمليات محرم در منطقه شرهاني حماسه آفريني کرد و تا پاي نثار جان نيز پيش رفت .او همچنين در عمليات والفجر 1 به همراه ديگر بسيجيان شرکت داشت و پس از انهدام نيروهاي دشمن و تصرف بخشي از نوار مرزي ،توانست در پيروزي نيروهاي خودي بر دشمن نقش مهمي ايفا کند . احمد در تاريخ 1/ 5/ 1362 پس از گذراندن دوره آموزش پاسداري ،به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و پس از سه ماه آموزش به کردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در سقز و کامياران خدمت کرد . پس حضوردر کردستان دوباره عزم جبهه هاي جنوب نمودو به مدت 8 ماه در واحد اطلاعات و عمليات ناو تيپ امير المومنين (ع) به جها د در راه خدا و اسلام پرداخت.در باز گشت از جبهه بنا به تشخيص مسئولين و با توجه به صلاحيت هاي موجود در او ،به عنوان فرمانده پايگاه مقاومت شهيد دستغيب کره بند انتخاب شد و 6 ماه تمام ،خالصانه در خدمت بسيج و بسيجيان خدمت کرد . علاقه سرشار او به فرا گيري فنون و آموزشهاي نظامي ،در کنار مسائل عقيدتي و معنوي موجب شد تا با گذراندن آموزشهاي دريايي در بوشهر به ناو تيپ امير المومنين (ع) مراجعت کند و به دنبال آن براي آموزش تربيت مربي فرماندهي دسته به تهران اعزام مي شود .او پس از 4 ماه آموزش ،به ناو تيپ اميرالمومنين(ع) باز گشت و مدت 5 سال و نيم در واحد آموزش رزمندگان اسلام براي مبارزه با دشمن پرداخت . شهيد احمد انگالي علاو بر آموزش دادن به نيروها ،خود نيز از شرکت در صحنه هاي کارزار غافل نشد و در عمليات بزرگ والفجر 8 به عنوان فرمانده ي گروهاني از گردان حضرت زينب (س) ،در فتح عظيم منطقه ي فاو حماسه آفريد و ضمن وارد کردن صدمات فراوان به دشمن ،از ناحيه گوش مصدوم شد . وي در تابستان سال 1365 در عمليات کربلاي 3 در منطقه خور عبدوالله و درياي خروشان خليج فارس ،همراه با ديگر دلير مردان ميهن به جنگ با ناوچه هاي جنگي دشمن پرداخت و رشادتهاي چشمگيري از خود نشان داد .او در سال 1366 در حالي که مسئول آموزش عمومي و معاون واحد آموزش نظامي تيپ بود ،به عنوان فرمانده ي گروهاني از گردان ذوالفقار در عمليات کربلاي 4 نيز شرکت کرد و تا آخرين لحظه ،مردانه با دشمنان مبارزه کرد . هنوز خستگي عمليات کربلاي 4 از تن احمد بيرون نرفته بود که مجددا به عنوان فرمانده ي گروهاني از گردان ذوالفقار در عمليات کربلاي 5 – در منطقه شلمچه – معرفي شد و در نبردي جانانه ،خسارت بسيار سنگيني به مزدوران عراقي وارد نمود و خود نيز از ناحيه ي پا مجروح گرديد. شهيد انگالي در عمليات والفجر 10 در غرب کشور نيز حضور يافت و در مانور آمادگي عمليات کوهستاني ،فرماندهي يکي از ارتفاعات را بر عهده گرفت .درست در همين زمان بود که عراقي ها به طورگسترده به فاو و سپس به جزيره مجنون حمله کردند و به همين خاطر هم شهيد انگالي به همراه جمعي از فرماندهان و رزمندگان تيپ ،بلا فاصله به جبهه هاي جنوب باز گشت و در نبر د با دشمن بعثي ،حماسه آفريني کرد . پس از پذيرش قطعنامه 598 از سوي ايران ،نيروهاي عراق حملات گسترده اي را براي تصرف مناطقي از کشور عزيزمان انجام دادند .در اين هنگام ،شهيد انگالي به عنوان فرمانده گردان براي عقب راندن دشمن ،در جاده اهواز – خرمشهر با دشمن در گير شد و در پيروزي سپاهيان اسلام نقش به سزايي ايفا کرد . پس از برقراري آتش بس ميان دو کشور ايران و عراق ،وي کماکان به حضور خود در جبهه به عنوان فرمانده آموزش نظامي تيپ و فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ادامه داد و در اواخر سال 1369 بود که از پادگان الغدير در جنوب و مقر تيپ حضرت امير منتقل شد و در مسئوليت جديد نيز به پاسداري از کشور پرداخت .او همچنين در مانورهاي مشترک نيروي دريايي سپاه و ارتش که به نام هاي پيروزي 1 در بندر عباس و سهند در منطقه رود حله انجام گرفت نيز همراه با فرماندهان تيپ حضور داشت و در مانور پيروزي 2 نيروي دريايي سپاه و ارتش در منطقه ي کبگان نيز به عنوان ارزياب مانور خدمت نمود . احمد انگالي در تاريخ 5/ 4/ 1370 به دستور فرماندهي تيپ ،مامور انهدام مهمات از رده خارج شده ي تيپ گرديد و در حين انجام وظيفه و بر اثر اشتعال ناگهاني مهمات ،مورد آتش سوزي شديد قرار گرفت .اگر چه او را سريعا به وسيله هواپيما به تهران اعزام کردند ،اما پس از 5 روز تلاش بي وقفه پزشکان معالج ،در ساعت 3 بامداد دهم تير ماه سال 1370مصادف با عيد غدير خم ،عيد ولايت ،به عهدش با امام وفا کرد و بعد از سالها مبارزه ،حماسه آفريني و ايثار گري در صحنه هاي مختلف انقلاب به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد . پيکر مطهرش را در همان روز بوسيله هواپيما به بوشهر منتقل کردند و فرداي آن روز او را از محل بسيج مرکزي بوشهر تا زادگاهش کره بند تشييع کرده و بنا به وصيت خودش در امامزاده جعفر ،در جوار ديگر شهيدان گلگون کفن به خام سپردند .شهيد انگالي ،خانواده و تنها فرزندش زهرا را تنها گذاشت تا به لقاي معبودش بشتابد . منبع:بربال ملائک،نوشته ي اسماعيل ماهيني ومحمد رحماني،نشرشروع-1383
وصيت نامه
بسمه تعالي
حمد و سپاس خدايي را که ما را آفريد و سپس به راه راست هدايت کرد و روشنايي را به مانشان داد و از ظلمات جهل و ناداني رهانيد و سايه ي مهر و محبتش را بر سر ما افکند .سپاس خدايي را که رهبري آگاه و روشنفکر به ما عطا فرمود و توفيق جهاد را به بندگان رو سياه و شرمسار ،ارزاني داشت و لياقت جامه ي رزم پوشيدن را به ما داد . هم اکنون که ديار عاشقان ،رهسپار جانفشان مي خواهد ،من هم سلاح به دست گرفته و عازم ميدان نبر د مي شوم تا بلکه اندکي از مسئوليتهايي را که در قبال اسلام و انقلاب و خون شهدا بر گردن دارم را ادا کنم . هم اکنون که چند صباحي به ديدار خدا بيشتر نمانده ،چند کلمه اي با شما پدر و مادر عزيزم دارم ،شمايي که هميشه آرزو داشتيد فرزندتان درسش را ادامه دهد ولي به آرزويتان نرسيديد .بدانيد که فرزندتان راهي مدرسه ي عشق به معبود شد ،مدرسه اي که از همه مدرسه ها برتر و با لا تر است و رزمندگان غيور اسلام ،شاگردان اين مدرسه هستند و درس اين مدرسه نيز ،درس شهادت است .چه زيباست که ما هم جزء آنها يي باشيم که به گفته ي قر آن به عهد خود وفا کرده و راه شهادت را طي کرده اند و هيچ وقت از راه خدا بر نگشته اند . پدر رنج کشيده و مادر مهربانم !هم اکنون که اسلام در خطر است ،صلاح ديدم که درس و مدرسه را رها کنم و به سوي جبهه بشتابم و هيچ چيزي نمي تواند مرا از اين انتخاب باز دارد .حال ،آرزويم اين است که در ميدان نبرد با کفار با قلبي مملو از عشق به خدا بجنگم و جان ناقابلم را فدا کنم . هر گز از جبهه رفتن برادرانم جلو گيري نکنيد . بگذاريد سلاح مرا بر دارند و از اسلام و مسلمين دفاع کنند . پدر و مادر عزيزم !اگر جنازه ام به دست شما نرسيد ،اصلا ناراحت نشويد و در مقابل منافقين کور دل ،چه آشنا و چه غير آشنا ،خود را مايوس نشان ندهيد و آنان را شاد نکنيد ،زيرا آنها از لذتي که يک رزمنده از ايثار کردن جانش در راه خدا مي برد ،خبر ندارند و قلبهايشان مهر کينه و نفرت خورده و به همين دليل است که از ناراحتي و ياس ديگران شاد مي شوند ! هميشه پشتيبان ولايت فقيه و امام بزرگوارمان باشيد و اگر روزي به حضور آن امام همام رسيديد ،به او بگوييد که رزمندگان اسلام هنوز به عهدي که با او بسته اند وفاد ار هستند و هيچ چيز آنها را از راه خود بر نمي گرداند ،حتي اگر به شهادت برسند .آري !راه سرخ شهادت ادامه دارد و خوش آن روز !اي پدر و مادر و برادران عزيزم !در کنار قبر شش گوشه ي ابا عبد الله (ع) بنشينيد و براي آمرزش گناهان من دعا کنيد .به شما توصيه مي کنم که هيچ وقت نماز را سبک نشماريد ،واي بر نماز گزاراني که نمازشان را سبک مي شمارند . شمايي که ريا کار هستيد !راه و رسم زندگي را از قرآن بياموزيد و سعي کنيد دو رويي و دو رنگي را از خود دور کنيد تامورد رحمت خداوند قرار بگيريد . از شما مي خواهم همه ي وسايلم را به برادرانم بسپاريد و چند بيت شعري هم که نوشته ام به آنها تقديم مي کنم . بار الها من نمي خواهم که در بستر بميرم ياريم کن تا به راحت در دل سنگر بميرم دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله دور از کاشانه و خواهر و مادر بميرم دوست دارم همچو باران در دل دريا ببارم عاشقم همچو حسين از عشق تو بي سر بميرم دوست دارم همچو مولايم علي در راه جانان دردل محراب و در سجد ه،ز فرق سر بميرم دوست دارم همچو عباس در جيش دشمن در رهت هديه کنم دستان و هم پيکر بميرم دوست دارم عاشقانه همچو باقر در دل کوه يا به راهت خالصانه همچو آن جعفر بميرم دوست دارم همچو امير جاودان در تنگ چزابه از جفاي بعثي بي دين و هم کافر بميرم يا که همچو زائر انگالي زنم آتش به دشمن چون رضاي کره بندي ،پيرو حيدر بميرم ودر آخر از پدر و مادر ،برادران و خواهرانم حلاليت مي طلبم و از شما مي خواهم که از طرف من از همه برايم حلاليت بخواهيد و براي آمرزش گناهانم دعا کنيد .در ضمن اگر برايتان امکان دارد مرا در امزاده جعفر به خاک بسپاريد . احمد انگالي 8 / 1/ 1367 خاطرات برادر شهيد :
زماني که پشت جبهه مشغول کمک به رزمندگان اسلام بودم ،به من خبر دادند که برادرم احمد شهيد شده است .دست و پاي خود را گم کرده بودم و بي اختيار دور خودم مي چرخيدم و نمي دانستم بايد چکار کنم . وقتي به خود آمدم ،با عجله به خط مقدم رفتم و از تک تک بچه ها سراغ احمد را گرفتم .خيلي پرسيدم اما جواب قانع کننده اي نشنيدم .همين طور که در اين گير و دار جنگ ،از سوي دشمن ،آتش بر سرو رويمان ريخته مي شد ،من به دنبال احمد مي گشتم .يک دفعه چشمم به او افتا د پايش غرق خون بود .دست از شليک کردن به طرف دشمن بر نمي داشت .با خوشحالي خود را به او رساندم و برادر عزيزم را در آغوش گرفتم و حسابي او را بوسيدم .اگر تا چند دقيقه ديگر او را نديده بودم ،مطمن مي شدم که خبر شهادت او صحت دارد . از وضعيت پايش پرسيدم .در جوابم گفت :ترکش خمپاره به پايم اصابت کرد ،ولي قصدبر گشتن به عقب را ندارم !با اصرار فراوان او را به دوش گرفتم و به پشت خط مقدم بردم تا پزشکان براي مداواي او اقدام کنند .من هيچ گاه آن روز را فراموش نمي کنم . همسر شهيد :
ايشان مورد احترام همه و بسيار در بين مردم محبوب بودند .ما در سال 1364 با هم ازدواج کرديم و از آنجايي که او پسر دايي ام بود ،از دوران قبل از ازدواج نيز شناخت کافي از او و خصوصيات اخلاقي اش داشتم . در طول زندگي مشترکمان ،ايشان کمتر در خانه بودند و بيشتر در ميدانهاي جنگ بودند ،ولي من اين وضعيت را پذيرفته بودم و به او کوچکترين اعتراضي نمي کردم .دوست داشتم راهي را که انتخاب کرده تا آخر ادامه دهد . آن بزرگوار علاقه فراواني به خانواده خودش داشت و نه تنها در کارهاي کشاورزي به پدر و مادرش ياري مي رساند ،بلکه در کارهاي خانه نيز به من کمک مي کرد .احمد به تمام معنا عاشق جبهه و جنگ بود و وقتي به خانه مي آمد ،تمام روز از خاطرات خود با همرزمانش برايمان تعريف مي کرد . پس از دو سال زندگي مشترک ،خداوند به ما فرزندي عطا فرمود که احمد آقا به خاطر ارادتي که به حضرت زهرا داشت نامش را زهرا گذاشت .با تولد زهرا زندگي ما رنگ و بوي ديگري به خود گرفت و همواره صدايش در خانه باعث شادي همه ي اعضاي خانواده بود .بعد از تولد زهرا با اينکه ايشان همانند گذشته بيشتر در جبهه بود تا در خانه ،ولي علاقه فوق العاده اي به زهرا داشت و هميشه مي گفت :خيلي دوست دارم که هر روز کنار فرزندم باشم .اما چه کنم زهرا هاي فراواني هستند که پدرانشان در کنارشان نيست و من هيچ فرقي با بقيه ندارم .من بايد با ظلم و زور مبارزه کنم تا در آينده راهي براي زندگي راحت زهرا و امثال او باز شودو هيچ کس جرات نداشته باشد دست تعدي به طرف آنها دراز کند . وقتي از مجروح شدن ايشان با خبر شديم ،بلافاصله به تهران رفتيم .با وجود اينکه شديدا سوخته بود ،از من خواست که زهرا را ببيند. وقتي زهرا را بر سر بالينش آوردم ،لبخندي بر روي لبانش شکفت و ديگر هيچ نگفت . زهرا شباهت زيادي به پدرش دارد ؛هم از نظر چهره ،هم از نظر راه رفتن و هم هنگامي که مي خندد .اميدوارم که زهرايم بتواند راه سرخ پدرش را ادامه دهد !ان شا الله ! علي جو کار : آن بزرگوار وقتي سوار ماشين بود و رانندگي مي کرد ،هر گاه از مسيري عبور مي کرد که چند نفر در آنجا ايستاده بودند،حتي اگر کم سن و سال بودند ،کنارشان توقف مي کرد و پس از سلام کردن ،از آنها عذر خواهي مي کرد .سپس به آهستگي از کنارشان رد مي شد تا گرد و خاک بلند نشود و اسباب ناراحتي ديگران را فراهم نکند. او با اينکه در اکثر عمليات فرمانده گردان يا گروهان بود ،هيچ وقت بيان نمي کرد که در سمت فرماندهي مشغول خدمت است .هر گاه از او سوال مي شد ،مي گفت :من هم مانند ساير برادران بسيجي در کنار هموطنان دلاورم در عمليات حضور دارم . حسين اسماعيلي: در ميدان جنگ ،هر وقت مطلع مي شديم که يکي از دوستانمان در نزديکي ماست ،هر طور شده خود را به او مي رسانديم تا هم گرد و غبار غربت را از دل او بزداييم وهم از حال و احوال هم با خبر شويم . يادم هست که يک روز در مقر «جراحي »به ديدن احمد انگالي رفته بوديم .با توجه به خصلت تواضع و کوچکي نفس او ،ما تا آن لحظه نمي دانستيم که آن بزرگوار چه مسئوليتهايي بر عهده دارد .آن روز بود که متوجه شديم ايشان فرمانده و همچنين مسئول آموزش نظامي در ميدان رزم هستند .رفتار وي با سربازان و بسيجيان تحت امرش ،آن قدر خوب و صميمانه بود که همه ما تحت تاثير قرار گرفتيم .ما با چشم خود ديديم که هر کدام از آنها مشکلاتي برايشان پيش مي آمد ،به شهيد انگالي مراجعه مي نمود و مشکلش را با وي در ميان مي گذاشت و ايشان نيز در کمال فروتني ،سعي مي کرد مشکل را حل کند . يکي ديگر از خصوصياتي که داشت اين بود که رفتن به جبهه و شرکت در عمليات را به عنوان يک وظيفه شرعي و نوعي عبادت مي دانست و با عشق و علاقه به اين وظيفه شرعي عمل مي کرد .او هميشه مي گفت :من زماني آرام هستم که در جبهه باشم ،چون احساس مي کنم در جبهه به خدا نزديک ترم . آن بزرگوار ،روزي هزاران بار از صميم قلب از خداوند بزرگ ،طلب شهادت مي کرد . با لاخره خداوند متعال او را به آرزويش رساند و نزد خود فرا خواتند . موسي رغبت: من و احمد چند روزي مرخصي گرفتيم وبه خانه بر گشتيم .شب بود که به سه راهي آب پخش رسيديم. از آنجايي که مسير آب پخش به کره بند کم تردد بود ،فقط بايد شانس مي آورديم تا آن موقع شب وسيله اي گيرمان بيايد و خود را به خانه مي رسانديم .زماني که آنجا منتظر ايستاده بوديم ،از جبهه و جنگ صحبت مي کرديم من از احمد پرسيدم :
- به نظر تو جنگيدن ما بر حق است ؟ وي با تعجب به من نگاه کرد و گفت : - مگر شک داري ؟ - شک ندارم ،ولي دليلي براي حقانيتمان مي خواهم . او گفت : - چگونه ؟! من پس از اندکي فکر ،به او گفتم : - هر دو شاهديم که الان چند ساعت است اينجا منتظر ماشين ايستاده ايم و حتي يک ماشين هم از اينجا رد نشده است .حا لا از خدا مي خواهيم که اگر جنگ را بر حق مي داند ،تا نيم ساعت ديگر ماشيني از اين مسير عبور کند و ما را به منزل برساند . مي دانستم که از اين حرف من احمد خنده اش گرفته ،اما او هيچ نگفت .هنوز چند دقيقه اي از حرف من نگذشته بود که ماشين مزدا از جلوي ما رد شد و هر دو براي او دست تکان داديم ولي او توقف نکرد و رفت وماشين مزدا از ما فاصله گرفته بود و ما با نااميدي او را نظاره مي کرديم . يکدفعه ايستاد .دنده عقب گرفت و به طرف ما آمد .در حالي که خيلي خوشحال بوديم به طرف ماشين رفتيم .راننده شيشه ي ماشين را پايين کشيد و پرسيد :برادرها !مسيرتان کجاست ؟ من تا بنار آزادگان مي روم !وقتي شنيد که ما تا کره بند مي رويم ،گفت: سوار شويد تا کره بند شما را مي رسانم ! با اينکه بنار آزادگان تا کره بند چيزي حدود 12 کيلو متر فاصله داشت ،ما را تا روستايمان رساند .آن شب از ته دل براي اين بنده خدا دعا کردم و از خدا به خاطر لطفش تشکر کردم . تيمور رحماني : زمستان بود و تازه از خط به مقرناو تيپ امير المومنين (ع) بر گشته بوديم .در آنجا ،سنگر آماده اي وجود نداشت که بتوان در آن استراحت کرد. به همين خاطر ،طي مدتي که در آنجا بوديم ،يکي از فرماندهان گفت :برويد ،سنگرهاي قديمي که مخروبه شده اند و ديوارشان بر اثر آب باران آسيب ديده را درست کنيد تا زماني که سنگر هاي در دست احداث آماده نشده اند از آنها استفاده کنيد . ما بعد از يک روز ؛با همکاري همه بچه ها ،سنگر ها را آماده کرديم و در آنها مستقر شديم .ديوار سنگر را با پتو و کف سنگر را با پلاستيک پوشانديم و به همين علت هم هنوز چهار روز از عمر سنگر ها نگذشته بود که باتلاقي شدند و اگر يک نفر وسط سنگر راه مي رفت ،همه آنهايي که خوابيده بودند ؛با لا و پايين مي رفتند . اين مساله را با شهيد انگالي در ميان گذاشتيم و ايشان نيز به شوخي گفتند :شما ديگر نيازي به تشک نداريد ،اين سنگر ها حکم تشک شما را دارد و وقتي چند روز در آنجا زندگي کرديد ،به صورت اتوماتيک عمل مي کند . اين موضوع کم کم ورد زبان بچه ها شد و باعث گرديد که همه بچه ها بيايند و از سنگر ما باز ديد کنند .يک عده در آن کشتي مي گرفتند و عده اي نيز در آن با ايجاد سر و صدا ،براي همرزمان خود ،ايجاد مزاحمت مي کردند . در حين اجراي مانور کربلاي 4 و 5 در ورزشگاه آزادي ،يک روز عصر به آقاي انگالي گفتم :خيلي دوست دارم يک استکان چاي گير بياورم و بخورم.او که يک موتور سيکلت تحويل گرفته بود ،کليد آن را به من داد و گفت :بر و به چادر ،چاي تازه دم کرده ايم بخور و بر گرد ! من رفتم ،چاي خوردم و بعد که خواستم پيش آنها بر گردم ،ديدم که مقداري از محل قبلي خود دور شده اند .مرا صدا کردند ،من هم وقتي خواستم بپيچم و به طرفشان بروم ،روي لوله ي آب که براي آبياري چمن ها نصب کرده بودند ،ليز خوردم و به زمين افتادم و دست چپم زخمي شد . آنها بلافاصله مرا بلندکردند و نزد دکتر بردند .من به شدت درد داشتم و احساس کردم دارم از هوش مي روم .همين که بين هوش و بي هوشي بودم ،متوجه شدم که دارند بر سر موضوعي با دکتر دعوا مي کنند . بعد که خوب شدم از او پرسيدم :موضوع چه بود ؟ گفت :دکتر با دست چپ با من دست داد ،ما هم با او دعوا کرديم !مرا به خاطر آسيب رساندن به موتور 70 تومان جريمه کردند . امرالله غلامي پور چون من به فاو نرفته بودم ،قرار گذاشتيم که با هم به فاو برويم .يک روز بعد از ظهر گفت :امر الله !آماده شو تا با هم برويم فاو !من هم بلافاصله حرکت کردم تا خودم را آماده کنم . گفت :نه شوخي مي کنم !فاو. را از دست داديم ! و ادامه داد :من خودم از طريق تلويزيون عراق ،دو تا از بچه هاي آشنا را ديدم که اسير شده بودند . تيم فوتبال کره بند در ليگ بندر ريگ شرکت کرده بود .چندين بار با احمد از بندر امام حرکت مي کرديم و به بندر مي آمديم .معمولا ظهر مي رسيديم و در سپاه استراحت مي کرديم و بعد از ظهر که بچه هاي تيم فوتبال کره بند مي آمدند ؛همراه با آنها در مقابل تيم حريف ،بازي مي کرديم وبعد هم با آنها به خانه بر مي گشتيم .صبح روز بعد هم مجددا کوله بار را مي بستيم و به بندر امام بر مي گشتيم . يک روز به او گفتم :بيا تا با ماشين لندکروز سپاه به بندر ريگ برويم !اما او در جوابم ،گفت :نه !همين که خودمان مي رويم کافي است . من تا سال 1365 به جبهه نرفته بودم .در اولين اعزامم ،قرار شد با لشکر صد هزار نفري محمد رسول الله (ص) به منطقه بروم . در شب اعزام ،رفتيم به منزل احمد انگالي و تا صبح پيش او مانديم .او به شوخي گفت :تو که تا حا لا نرفته اي حا لا هم نرو ! . صبح زود ،از خواب بيدار شديم و به منطقه اعزام شديم .بعد از عمليات کربلاي 4 و 5 بود که احمد به من گفت :من مي دانستم نيروهاي بوشهر در چه منطقه اي عمليات دارند ،ولي سلاح نبود که آن موقع آن را به شما بگويم . آثارباقي مانده از شهيد در روز 6 فروردين ماه سال 1364 يک مسابقه دوستانه ي فوتبال بين روستا ي کره بند و روستاي هفت جوش بر گزار شد که اين بازي با نتيجه ي 2- 1 به سود تيم ما به پايان رسيد وگل هاي تيم کره بند را نصر الله غلامي پور و حسينقلي کره بندي به ثمر رساندند و تک گل تيم هفت جوش از روي نقطه ي پنالتي وارد دروازه ي ما شد .
در اين بازي ،يک سري حرکات غير اخلاقي از بازيکنان هفت جوش سر زد که خوشبختانه بازيکنان ما خونسردي خودرا حفظ کردند و بازي بدون کوچکترين در گيري به پايان رسيد . در روز 31 تير ماه سال 1364 به اتفاق کارواني که به منظور باز ديد به جبهه رفته بودند ،از حرم دانيال شوش به سوي دزفول حرکت کرديم .ابتدا به جاهايي که توسط مزدوران عراقي به موشک بسته بودند و سپس به قبرستان شهداي دزفول رفتيم و در آنجا ابتدا بر سر مزار شهداي جنگ تحميلي و بعد به سمت آرامگاه شهداي حملات موشکي رفتيم و يکي از روحانيون آنجا ما را با منطقه آشنا کرد . پس از دزفول به اهواز و از آنجا به ناو تيپ امير المومنين (ع) رفتيم .ساعت 5 بعد از ظهر بود که به سوي بندر گناوه حرکت کرديم .در بين راه در هنديجان توقف کرده و پس از صرف شام دوباره به راه افتاديم .ساعت 12 شب بود که ه مقصد رسيديم و آن شب را در بسيج به صبح رسانديم . بسم رب الشهدا ء و الصديقين
اي مردم !کشته شدگان در راه خدا را مرده مپنداريد .آنها زنده هستند و از خداي خود روزي مي طلبند .خداوندکريم در قر آن مي فرمايد :بعد از پيغمبران و ائمه اطهار (ع) سومين مقام را شهدا دارند .پس براي اينکه بتوانيم مقام و جايگاه شهيدان را دريابيم ،بايد به اين سخنان توجه کنيم . مهمترين نکته در باره شهدا اين است که آنان با آگاهي راه خود را انتخاب مي کنند و در محيطي که خفقان و استبداد حاکم است ،تنها با ريختن خون پاک آنهاست که پيروزي به دست مي آيد . شهيد مثل شمع مي سوزد و با نور خود ،محفل گرم بشريت را روشن و نوراني مي کند .شهيد از مال و جان و زن و فرزند خويش مي گذرد تا در راه خدا گام بر دارد و او را از خود خشنود گرداند . شهيد ،هيچ وقت فراموش نمي شود ،بلکه هميشه مثل ستاره اي درخشان در آسمان ظلماني و حتي شب نوراني مي درخشد .اگر چه ممکن است گاهي تکه ابري مانع پر تو افکني او گردد ،با لاخره نابودي از آن ابر است . بله !شهيد قلب تاريخ است و همچون قلب به رگ هاي خشک اندام انسان حيات مي بخشد .در يک کلام ،شهيد زنده است و هميشه جاويد! درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 215 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
گنجي,حجت الاسلام صادق
چه کسي مي داند غم در زندگي من چقدر سايه افکنده است. من 8 ساله بودم که پدرم در گذشت در جبهه جنگ جسد هاي به خاک افتاده را ديده ام ،فراق برادرم نادر نيز ،بخش ديگري است که با آن رو به رو شده ام .شايد به همين دليل است که اوقات خالي براي من بسيار با اهميت است ،ليکن هر از چند گاهي غمم عود مي کند .
زندگي ام توام با انقلاب ايران است .از 12 سالگي در مبارزات انقلابي شرکت کرده ام ،در دوران شاه دستگير شده ام ولي به دليل سن کم مجازاتم نکردند ،پس از انقلاب کارهاي مختلفي براي خدمت به مردم انجام داده ام ،زيرا پس ازانقلاب توجه ها به مردم معطوف بود . صادق گنجي صادق گنجي در سپيده دم روز 6 ارديبهشت ماه سال 1342 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر فسا ديده به جهان گشود .خانواده ايشان به علت ماموريت پدرش که فردي ارتشي بود از برازجان به فسا رفته بودند .پس ازاو ،دو برادرو سه خواهر نيز به جمع خانواده پيوستند .هشت سال گذشت که ناگهان طوفان سهمگيني مسير زندگيش را به کلي عوض کرد و از نعمت وجود پدر محروم گشت .صادق در دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان دانش آموز ممتازي بود.او پانزده ساله بود که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .وي که حيطه فعاليتهايش را در خور روح تعالي طلب خود مي ديد ،پس از اتمام دوران دبيرستان راهي تهران شد و به جرگه طلاب علوم ديني پيوست .به همين منظور در مدرسه عالي شهيد مطهري ثبت نام نمود و با امتيازي عالي قبول شد . از آن پس به طور شبانه روزي در مدرسه مشغول تحصيل و تهذيب نفس بود . در سال 1359 با آغاز جنگ تحميلي به عنوان مبلغ به جبهه ها اعزام شد و به صورت غير مستمر به مدت بيست ماه در جبهه هاي مختلف حضور يافت .سال 1363 بود و صادق بيست و يک بهار از عمرش مي گذشت که ازدواج کرد و وارد مرحله جديدي از زندگي شد . او مدتي به عنوان رئيس گزينش کشتيراني جمهوري اسلامي ايران خدمت نمود و سپس مسئوليت بازرسي اداره عقيدتي سياسي رادر نيروي دريايي سپاه پاسداران به عهده گرفت.ا و مدت کمي نيز در اداره مبارزه با منکرات تهران فعاليت داشت . اين دانشمند جوان به سبب ديد سياسي قوي و معلومات و اطلاعات گسترده اي که داشت مورد توجه مسئولين وزارت ارشاد قرار گرفته ،چند ماهي در آنجا مشغول خدمت بود تا شايستگي اش براي کار در خارج از کشور براي همه روشن شد . او در سال 1365 در روز نهم تير ماه ،همراه خانواده اش عازم کشور پاکستان شد تا در شهر لاهور ،مسئوليت نمايندگي فرهنگي جمهوري اسلامي ايران را به عهده گيرد در آن زمان 24 سال داشت. او با توجه به هوش و ذکاوت سر شار و قلبي مطمئن براي خدمت به مسلمين و بيدار سازي آنها در زماني کمتر از دو ماه پس از اقامت در لاهور ،زبان اردو را که زبان رايج پاکستان و هندوستان است به خوبي فرا گرفت و از اين طريق توانست ارتبات قوي با کليه احزاب و گروهها و همه افراد سر شناس حکومتي و نمايندگان مجلس و حتي مردم کوچه و بازار بر قرار کند. در سال 1368و 1367 به عنوان نماينده ايران براي شرکت در سمينار ائمه اطهار(ع) که در هندوستان و در شهر دهلي نو بر گزار شد ،شرکت نمود و پيام اسلام و انقلاب اسلامي رابه همه رسانيد و باعث افتخار ايران شد . مردم پاکستان که فکر فراق محبوب ،دلهايشان را مي لرزاند ،از هر گروهي که بودند ،سعي داشتند براي مراسم توديع ،ميزبان او باشند اما فرصت کم و عاشقان بسيار قرار بر اين شد که برنامه طوري تنظيم شود که از هر قشري ،گروهي با هم يک بر نامه داشته باشند که در مجموع 55 مراسم توديع در نظر گرفته شد اين جلسات از طرف رئيس مجلس ،وزراي اعلاي ايالات پنجاب ،وزير کار ،نمايندگان مجلس و اساتيد دانشگاههاي لاهور منعقد گرديد. صادق 28 ساله ،در 54 مراسم شرکت و سخنراني کرد .او در صحبتهايش از هجر و فراق لاهور سخن ها گفت . چهار شنبه 28/9/1369 بود و آخرين مراسم توديع که از طرف ادبا ،نويسندگان ،شعرا و خبر نگاران در هتل اينتر نشنال لاهور بر گزار شده بود . اين شهيد عزيز به منظور شرکت در جلسه در ساعت 45 ،7 دقيقه جلو درب هتل مي رسد و به محض پياده شدن از ماشين ،مورد هجوم وحشيانه چند تن از ايادي استکبار جهاني ووها بيون ملحد قرار مي گيرد و با رگبار دشمن به خون مي غلطد و خون پاک مطهرش ،زمين لاهور را براي هميشه رنگين مي کند . منبع:سفير نوشته ي اسماعيل ماهيني ومحمد حسين خسروي،نشر نورالنور-1384
آثارباقي مانده از شهيد
بعد از نماز مغرب و عشا با خبر فوق العاده عجيبي رو به رو گشتم و آن اينکه گفتند ،يک مجروح ايراني است که از زمان حمله ناکام با رمز يا زين العابدين (ع) در کنار رود خانه ي دره ي ميان تنگه افتاده و در عرض اين 8 الي 9 روز مرتب خودش را عبور مي دهد به طور سينه خيز لکن موقعيت طوري است که دست يابي به او و به سلامت او مهلکه بدر بردنش دشوار است .
بي اختيار شروع کردم به دعا کردن در حقش و مورد تعجبم صرفا اين مسئله بود که تحمل اين عزيز مجروح ظرف 8 روز در زير گلوله هاي مستمر دشمن ،گرسنگي و تشنگي را کنار آب رود خانه مي بود .و فشار هاي روحي ،سرما ،خستگي ،مکان منظمي نداشتن در قبال آنهمه حيوانات وحشي و ...جز امدادهاي غيبي الهي به موقع بر بالينش رسيدن چگونه قابل توجيه است ...کجايند دهريون و مارکسيسمها تا پرده زنگار گرفته قلبشان را بدين حقايق به بازگشتي واقعي به سوي فطرتشان هادي باشد . اين جماعت اي کاش به جاي شعار و تشکيل تيم هاي دختر و پسري که محرک نيرومندي در اغفال دختران و پسران تازه بلوغ رسيده در اعمال احساسات شهواني باطلشان مي باشد !قدري از موضع مترقي ما به آنها مرحمت مي فرموديد و مي آمدند از جبهه ها بازديد به عمل مي آورند تا لا اقل مقداري خجل بشوند از اينکه بنشينند هي ،در خانه هاي متوسط و سطح با لا تحليل علمي اجتماعي ارائه دهند!!! حالا کسي نيست بزند در گوششان که آخه مرديکه اين تحليل هاي آبکي تا وقتي در متن جامعه نباشيد ارزش يک پني آبنبات هم ندارد !!)مي بخشيد تعبير فرنگي آوردم !!) ساعت 19 تا 20 هم توفيق يافتيم با بر گزاري مراسم با شکوه دعاي توسل ،نوحه و روضه در جمع برادران با حضور چند تن از برادران مجاهد عراقي به گرمي برنامه هايمان فزوني بخشيم .در پايان مراسم راجع به آيت الله خوئي و وضعيت زندگي در عراق در ارتباط با مردم با مجاهدين عراقي بحثمان شد که در مورد آقاي خوئي چيزي گفت يکي از آنها قابل تامل و آن اينکه گفت :ما نظرمان در مورد آيت الله اين است که ايشان در حد سيد عبد الله شيرازي هرگز نيستند اما در حالات و مواضع سياسي شباهت نزديکي به آقاي گلپايگاني و مرعشي نجفي دارند . من بي اختيار در زمينه ي چنين تحليلي آن هم به زبان يک عراقي آفرين گفتم ،نکته قابل توجه اينکه يکي از آنها به مدت يک سال از عراق به مقصد سوريه از دست حزب بعث عراق متواري بودي و حال آنکه خواهر و مادرش هر دو در بيداگاههاي صدا مي محبوسند ،خداوند به حق دلهاي شکسته مظلومان و بي بي زينب تلافي همه ي دردها و ستم هاي محرومين واقعي تاريخ را از دل صدام و عنترهايش بدر آورد ... شب ساعت 12 الي 2 ،يعني 1 ساعت کمتر از گذشته در اين مکان جديد به اتفاق يکي از برادران در سنگر روبازي که معروف به سنگر ضلع غربي است از شيا رهاي مخصوصي در راه خنثي نمودن هر گونه حرکت مذبوحانه اي از جانب واحد گشتي و شناسايي خصم مزدور حفاظت به عمل آورديم. تو گويي به جاي ترس ما از عاقبت اين مهم دشمن به هراسي دقيق متنبه شده بود . باور نمي توان کرد با آن همه استحکام مواضع و بر خورداري از سلاح هاي گونان گوناگون بعثيون اين گونه از هول حليم ته ديگ بيفتند که هر بار از 3 تا 4 منور براي شناسايي منطقه بهره جويند . به هر حال شب پاسداري را نيز عليرغم عدم آشنايي قبلي با جايگاه پاسداري از حيث تشخيص مواضع با موفقيت خاتمه داديم . ان شا الله که عاقبت همه ي رزمندگان در اين جبهه ختم به خير شود . تا ساعت 3 نيمه شب در وادي راز و نياز با معبود واقعي ام به حال آن رزمنده ي مجروح در بيابان مانده نيز مفصل دعا کردم و الحمد الله دوست همسنگرم خوشحالم ساخت از اينکه امشب اکيپي براي نجات او از اين وضعيت زحمت خواهد کشيد. آنگاه با خيال راحت و اميد به خبرهاي خوش در فردا در سنگر اجتماعي و محقر بي سيم خوابيدم . الهم آجعل النور بصيرتي و البصيره في ديني . سه شنبه 2/ 9/ 1361
قال الرضا (ع) :المومن الذي اذا احسن استبشر و اذا اساعه استغفر .ماندن و کار کردن در جبهه هاي مقدم عليه شيوه هاي ناجوانمردانه خصم تقريبا برايم شکلي عادي يافته و شايد بتوان گفت به لحاظ وضع راکد جبهه ها شوق غالب بچه ها به ياس و خستگي تبدل يافته و در مورد اين حقير هم اجتناب ناپذير باشد .لکن با خود عهد بسته ام که در قبال چنين مشکلاتي هر گز تا وقت حضور در جبهه ها سرخم فرود نياورم و اين باور بر من مسلط گشته که حيات زير سايه شمشير ها در اين بخش معنا مي دهد و الا اگر قرار باشد دائم انسان از مصائب بگريزد ،هيچ وقت نخواهد توانست در راه رسيدن به آرمانهاي اسلامي يک پيکار جوي واقعي باشد . اين نوع خود سازي با لاخص زماني معنا مي يابد که انسان غريب و تنها انتظار يافتن همدري و هم راهي خالص را بکشد .انس شديد افرادي نظير من به بودن در مجامع آشنا ،اصولا خود مفتاح کبيري است در گشايش مصيبت ها و بهبود اين وضعيت مي تواند در ظل واقعي بنام غريب آشنا !! در کنار رزمندگان تضمين يابد ،گر چه خصلت آدمي و همساز با وجوهات خاصي است که دوستي ها را هم اينگونه تاريخ رقم مي زند، منتهي ارزش اينگونه موارد در نظر من کلا بستگي دارد به قوت و قدرت انسان در تعادل مرز جاذبه و دافعه . اين حقير از عنفوان جواني هر گز در کمين نبوده ام تا رابط اين دو را به سوي تقويت کفه اي از پيمان مرزبندي نمايم . بلکه معتقدم اگر آدمي بتواند از کانال معضلات به سلامت عبور کند حقا خواهد توانست بين معبود واقعي و هزاران معبود تصنعي به اولي که با فطرتش هم سازگار است مفتخرانه دسترسي پيدا کند و اين خود مفهوم را مشتمل است که خداوند در سوره ي بقره به پيامبرش هشدار مي دهد که من با انسان در مقام خواهش و دعا نزديکم ،حالا اين انسان ولو خصلتش (کلا ا لانسان ليطغي ان راهاستغني) باشد يا( لربه لکنود) بلکه اولي آن است که مهرباني و باران رحمت ايزدي در اين دنيا بر حال بندگان به طور اعم مشمول است و اين خود باز بانگ خوفي است بر احوال بندگان عاصي او ... گويا رسم خاطره نويسي شکست و افتاديم در خط بيان عقيده ... بگذريم .در اين محيط آشنا حدودا ساعت 10 صبح بود که چند تن از رزمندگان مرا به رسم روحاني بودن !گرفتن زير رگبار سوال و جواب و از من جواب و از آنها تير بار سوال !جالب توجه آنکه يکي از آنها پرسيد در روز قيامت (بهشت )انسان به شکل جوان تجلي مي يابد و يا در وجه ديگر؟ گفتم: وقتي رفتي بهشت برايمان جوابش را بفرست و گويا بعد از مراسم پرسش و پاسخ وقتي رفته بود پايين يک تپه (مرکز تدارکات و بهداري )ترکش خمپاره اي به طرز شديد بر باسنش اصابت مي کند که بچه ها وقتي برايم تعريف کردند با خنده مي گفتند نزديک بود که برايت بهشت جواب بفرستد . ظهر را نيز به خواندن روزنامه اي تا وقت اولين جلسه کلاس درس در يکي از سنگر ها گذرانم و با کمال تعجب در قسمت اخبار ورزشي روزنامه به شکست تيم فوتبال ايران از ژاپن در مسابقات آسيايي هند بر خوردم که انشا الله در ياد داشتهاي آتي پيرامون ورزش فعلي و ...مفصل سخن خواهم گفت . تقريبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که اولين جلسه درسمان در يک بر نامه ريزي چند جلسه اي در يکي از سنگرهاي اجتماعي با حضور اکثريت بچه ها آغاز شد . اين مراسم با شکوه پس ار تلاوت آياتي از کلام الله مجيد ،با سر حالي رزمندگان به مبحث مذمتهاي دنيا پرستي و کيفيت دل بريدن از تبليغات دنيوي پرداختم . در حاشيه نيز اهميت اطاعت از فرماندهي بيان شد . باري گرچه بر حقير مثبت است که ريشه اي طولاني از دلبستگي هاي دنيوي و علائق مادي وجودم را مملو است لکن اميد است مرحمت الهي در طول اينگونه مباحث و در اثناي رزم و رزمندگي در انقطاع مورد طبع نصيبنم گردد . امروز متاسفانه بر خلاف اين چند روز از بر گزاري مجلس دعا محروم مانديم ،البته در يکي از سنگرها مراسم دعاي توسل بر گزار شد که با وجود دعوت از اين عبد ذليل خدا به دليل سر درد شديد خيلي زود تر از معمول و روال اسبق خوابيدم ،از ساعت 5/6 شب تا 2 نيمه شب که آغاز نگهباني ام بود در حالت خواب سپري شد و گهگاهي هم در حالت خواب و بيداري موقت، صداي بچه ها به گوشم خورد اما به نظرم وضعيت قرمز تلقي نمي شد و با وجود آنکه اعلام آماده باش شده بود من باب حمله ي دشمن که دشوار اعتبار گشته بود، فکر مي کردم چون جار نزده اند لهذا اين خبر محقق نگشته ....تا اينکه يک ربع مانده به 2 نيمه شب وقتي بيدارم کردند خبر دار شدم باران تندي آمده که منجر به تخريب چند سنگر از جمله دو سنگر ديدباني ،بر اثر خستگي و سر درد مفرط دلم مي خواست بگويم نمي توانم امشب پاسداري کنم اما وقتي ديدم باران است و ما بقي در شديد ترين سرما و بارش نگهباني داده اند از انديشه خود خجل و منصرف شدم .فورا بيرون آمدم از سنگر و به اتفاق برادري به سنگر ديده باني داراي سقف رفتيم باورم نمي شد شدت بارش که در حال حاضر نم نم مي زد به ميزاني بوده باشد که گودال نشستن سنگر آکنده از آب گردد ،باري آن شب در سرماي سخت و مدت نگهباني به ياد اوقاتي افتادم که در محيط حوزه يا خانه از کوچکترين کمبودي ناله سر مي داديم . اي کاش همه کساني که دل براي اسلام مي سوزانند و در عمل از کمبودها و سختي ها وامصيبتا سر مي دهند قدري قدم رنجه فرموده و در سر ما لطف مي کردند در کنار اجاق هاي پر حرارت و اطاق هاي گرم با کلي آسايش مقداري هم به ياد رزمندگان در سوزش بادهاي مهيب در را بطه با تحمل و طاقت آوردن زير بارانهاي شديد در صحرا ها و تپه ها ،چه در سنگرهاي اجتماعي سرد و چه هنگام نگهباني مي افتادند و محض رضاي خدا از کرده ي خويش پشيمان مي گشتند . آن شب سقف بعضي سنگر ها به اندازه اي از آب چکاوش مي يافت که تو گويي بچه ها دارند دوش مي گيرند و بيچاره ها همچون طفلان پدر از دست داده و محروم تا صبح از سوزش سرما مي لرزيدند و دعا مي کردند .اينجا نه از کاپشن به اندازه کافي براي رزمندگان خبري بود و نه از آسايش نسبي ،در حالي که تامينش چندان هم دشوار نيست !آن شب در وقت پاسداري بغض گلويم را فشرد و اشک مجالم نمي داد ،همه تاثرم از اين بابت بود که چرا هيچ گونه امکاناتي نداريم تا به ياري اين عزيزان بشتابيم و خدا يا چه چيز جز عشق تو ،جز اميد به لقاي تو مي تواند باعث ماندن و رزميدن اين بچه ها از خردسال گرفته تا پيرمرد مسن باشد .در مورد مشکلات و احتياجات خط مقدم هم سخن بسيار دارم که انشا الله بزودي اشاره خواهم نمود . چهار شنبه 3/ 9/ 1361 دوري از دوستان حوزه ،اعضاي خانواده و ياران سه ساله ،صبح بعد از نماز حسابي به فکرم وا داشته .کم جراتي تفکر در اين باره در چند روز قبلي حالا کمي دليرم ساخته تا باورم شود فهميدن و با خبر شدن مادرم از موضوع حرکت به سوي جبهه ها با توجه به اينکه مطلعشان نساخته بودم چقدر در مريضي اش اثر سوء خواهد گذاشت .اگر مبالغه ياملاحظه تلقي نشود در اين مدت اصلا يادم نرفته بود که مادرم براي معا لجه در بيمارستان هفته گذشت بستري گشته و خدا مي داند اگر در زمان معالجه بهش خبر بدهند چه وضع و روزگاري بر سرش خواهد آمد .گر چه قبل از انجام چنين کاري پيرامون صبر و استقامت در قبال بروز حوادث بر سر اعضاي خانواده برايش مفصلا سخن گفته ام و اما دوستان عزيز و ياران واقعي ام در براز جان ،آنها که در کنارم هماره چون شمع از وفق همدري مي سوخته اند و از بدو انقلاب تا کنون هم رزم بوده اند ،دلم به فکرشان افتاده از اين که مبادا خداي ناکرده به لحاظ ديرتر رسيدن «خ .ب » من به تعويق بيندازند که خدا مي داند اگر اين چنين کنند از دستشان ناراحت مي شوم ،اميدوارم خداوند متعال چون گذشته الطاف خفيه و جليله اش را مشمول حال اين سروران زحمتکش و فعالان راه سرخ ولايت فقيه باشد . اينجا معمولا صبح ها خيلي سريع مي گذرد و از طرفي ما هم وقتمان عاطل و باطل ،امروز هم که با د سريعي با مه آلودگي هوا حاکم بود بر تنبلي مان در ماندن اندرون سنگر فزوني مي بخشيد ... ...گر چه عمدتا نقطه ضعف هاي مسئولانشان نيز در امر مديريت اسلامي اجتناب ناپذير است ،محيط جبهه و خط مقدم که سخاوتمندانه ترين ميدان و کانال آزمايش انسان در تسخير مرغ دور پرواز انديشه در آسمان بي انتهاي توحيد و گامي وسيع در خود سازي آدمي تا پويشي به سوي ديگر سازي است هر گز نمي بايست در تاريخ خود در بر گيرنده صحنه هاي مضحکي باشد که براي انسان جز آرميدن و بي خيالي و سودا گري چيز ديگري ارمغان نداشته باشد. بالاخص وقتي که امتي قلبش براي حضور در چنين معرکه اي در طپش و سبقت نسبت به يکديگر باشد ؛گويا عزيزاني که در وادي فتح يا شهادت از سر نوشت خود قلمي ديگر قادر نيستند بر لوح سر نوشت بنگارند ،فراموش مي کنند که هر جا پاي هواي نفس و يکه تازي نفس عماره پيش مي آيد ،لبخند (ژوکوندي) !بر لبان دشمن نقش مي بندد و تفرقه در صفوف متحد ملتي ،بيچارگي و فلاکت را نقدا تقديم مي دارد و طرف مطالب من وضعيت احزاب و دسته جات از دوران مشروطه تا لااقل بدو خودمان مي باشد که چگونه نبود دو اصل امر به معروف و نهي از منکر از مبارزان ،منافق تربيت کرده و ازکارهاي علي لظاهر مجاهدي !در مقابل رژيم مزدوران ساواکي !هديه نموده آيا همين ها خود بس نيست در رفع کينه توزيها و سر پيچي ها از جانب ما ،اين حقير در مقام نفي يا اثبات موارد اتخاذي يک مسئول نظامي در راستاي برنامه هاي چريکي و جنگي با آن همه مرارتها و دردهاي يک چريک و رزمنده در عرض مدت دوريش از همه ي همراهانش در کاروان عشيره و يا دوستانش نيستم که بخواهم جسارت را در قلم هم جلوه بخشم و آنگاه اوراقي از تلخي هاي اين قصه سياه گردانم . دليل آنچه وادارم مي سازد که از نظرات خويش صرف نظر نکنم همانا موقعيت مهم استراتژيکي و سوق الجيشي اين حدود و ثغور است که آزاديشان مرهون خون شهداي بسياري است که فواره ي خونشان در پهن دشت اين مرز و بوم هنوز جرقه مي زند و مديون تلاش ايثار گراني است که شب ها و روزها آرام و قرار نداشتند ،رزميدند و جنگيدند تا اينکه با لا خره به کام خويش وصول يافتند .دل گواهي مي دهد و عقل حمايت مي کند که ناله سر دهد ،از غم ها بگو ،از درد ها بنال و اشک بريز . مدتي است نه کم در عرف يک جنگجو که در اين قسمتهاي فوق العاده مهم از خطوط مقدم جبهه حضور داريم و بسيار متاثرم از اينکه چرا هيچکدام از مقامات مسئول ،مقامات نظامي ،يا مسئولين همين تيپ محمدا رسوا الله(ص) به خود رخصت نداده اند من باب صرفه داشتن کوششهاي اين ايثار گران يا که براي دادن روحيه به بچه ها قدم رنجه فرمايند و از نزديک شاهد مصيبت هاي وارده بر پيکر رزمندگان دردمند که همه ي جرمشان دفاع از مرز و بوم اسلامي خويش و کسب امنيت کافي در تبليغ آرمانهاي اسلامي به اقضي نقاط ممالک تا نزديک ترين ثغور و حدود است ،باشند . خداوند متعال مي داند که وقتي بچه ها در اين باره از من جويا مي شوند عرق شرم از پيشاني ام سرازير مي شود ،مجبور مي شوم دسته گل به آب داده ي آقايان را قدري توجيه و ماست مالي کنم .آدم بايد برود اين درد ها را به کي بگويد .من متاسفم از اينکه بخواهم بگويم اگر برنامه ها اين جور پيش برود بچه ها روحيه خودشان را مي بازند .مجددا نيمه شب از ساعت 4 تا 6 پاسداري ما به عنوان نگهباني شب !آغاز شد ،تير هاي پياپي دشمن به کمک استفاده ي از شب با اسلحه هايي نظير (سي مي نوف )(کلاش) و گهگاهي (آرپي جي) که از کنار و بغلمان عبور مي کردند ،مهلت صحبت را در اين هنگام از ما بريده بود ،زوزه هاي خمپاره دشمن به سان جغد شومي گويا وعده اي ديدار دو طرف را بزودي نويد مي داد ،هنوز بي تابي در مقابله با خصم بد زبان از ذهنم محو نشده ،ساعت شماري مي کردم بلکه دشمن پاتک هايش جدي تر و سنگين تر شود تا حقيقتا دوباره از سينه ي تپه ها ،در پهن دشتهاي موجود فيما بين طرفين مجادله و منازعه درس بزرگي به آنها دهيم .آسمان پر ستاره اي بر ما چشمک مي زند ،حاوي هزار ويک مطلب است ،شايد مي خواهد محبتش را به رخ ما بکشد و يا شايد هم نمونه اي ديگر از امدادهاي الهي را نشانگر باشد ...و من با کوله باري از غم و اندوه از گذشته هاي نه چندان دور و دراز هنوز سو سوي چشمانم با همياري پلکهايش به سوي مندلي و اطرافش نظر دارد . آثارمنتشرشده در باره شهيد
بيانيه قرائت شده در سالگرد شهادت صادق گنجي
اينک که به فرموده مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي ،ايران اسلامي در معرض تهاجم و شبيخون فرهنگي شيطان قرار گرفته و براي مقابله با تهاجم که هدف اصلي آن انحراف و تباهي نسل جوان است تنها با تبليغ و معرفي چهره تابناک و درخشان شهدا و الگو سازي مناسب از اين ذخائر معنوي براي هدايت قشر جوان در کنار ارائه چهره اي پر توان و مقتدر از مديريت اجرايي نظام اسلامي، در حل ريشه اي معضلات اقتصادي و اجتماعي مي توان موفق به مصون سازي فرهنگي ،گسترش مباني اعتقاد عمومي به توحيد و معاد و تحکيم ريشه هاي اعتقاد ديني و انقلابي شد. لذا با چنين باوري در سالگرد شهادت شهيد سعيد استاد صادق گنجي به نيت آشنا سازي هر چه بيشتر نسل جوان با ابعاد و وجوه مختلف حيات کوتاه اما پر بار او گوشه هايي از زندگي آن عزيز که حاصل سالهاي متمادي انس و معاشرت فکري و سياسي با اوست را به رشته تحرير در آوريم باشد که مرضي رضاي حق تعالي و روشني بخش راه علاقمندان شهيد و جوانان غيور گردد. حيات واقعي و معنوي مردان بزرگ غالبا پس از شهادت و مرگشان آغاز مي شود از آن لحظه که جسم شهيد نقاب در خاک مي کشد ،زندگي فکري و اعتقادي او شروع مي شود. اين تولد مجدد را ديگر نه مرگي و نه پاياني است و تا آن روز که حرمت فضايل و کرامت الهي و انساني پاس داشته مي شود شهيد در هودجي از نور و عزت بر تارک تاريخ تا قيامت خواهد درخشيد و حديث حيات و شهادت او همواره از گزند گذر ايام و ملال تکرار و کهنگي مصون خواهد ماند . بزرگداشت ياد و خاطره شهيدان تجليل و دفاع از همه خوبيها و فضيلتها است تکريم شهيد پاسداري از قداست و حرمت راه و آرمان اوست اين مهم ،وظيفه همه همفکران و معتقدين به آمال و آرزوهاي شهيد است و دوستان شهيد را مسئوليت دو چندان است ،به ويژه آنگاه که گرد باد عواطف در فقدان شهيد وزيدن مي گيرد و ابرهاي تيره اي که مانع درخشش خورشيد وجود او بوده را کنار مي زند و جانهاي مشتاق از تابش خيره کننده انوار حقانيت راه و صلابت انديشه او گرم مي شوند وبراي ياران که از نزديک شاهد تلاشها ،رنجها و مجاهدتهايش بوده اند اين خود تکليف مضاعف است. صادق ،نخل تناور و خونين دشتستان است که در فصل سرد و خيانت مصاديق بازار اسلام آمريکايي در آن سو ي مرزهاي ميوه سرخ شهادت داد . او چونان نخلي ستبر و مقاوم ريشه در خاک دليران هميشه زنده تاريخ باليد ،سر بر آورد و تا ملکوت اعلي شاخه گستر شد .او فرو افتاد تا به قوام دين خدا با همراهي عاشقان اسلام ناب محمدي تحت رهبري ولايت مطلقه فقيه در پيگيري دائمي آرمانهاي بلندش کمک نمايد و تا هميشه تاريخ تداوم يابد .هجرت سرخش را عليرغم گذشت ايام در شرايطي پاس مي داريم که هر چه بيشتر از ان فاجعه تلخ و مصيبت جانکاه مي گذرد او را بيشتر مي بينيم ،او شمع محفل بشريت و قلب تاريخ است. او زنده است چرا که (ويبقي وجه ربک ذوالجلال و الا کرام )و شهيد نظر مي کند به وجه الله پس چونان امام و مقتدايش باقي و جاودانه است . او از تبارشهيدان مظلومي است که سند صداقت و حقانيت خود را با خون امضا نمود ،او تشنه خدمت بود و به شيفتگان قدرت درس سر بازي و فداکاري داد و به حق آبرو و افتخار سفيران فرهنگي و سياسي نظام و گل سر سبد شهيدان راه صدور و گسترش انقلاب اسلامي در فراسوي مرزهاي کشور است. او روش اصولي و صادقانه کار فرهنگي و سياسي برون مرزي را تعريف و به نمايش گذاشت ،و به دور از عرف رايج و مناسبات خشک و تصنعي ديپلماتيک شجاعانه و بي پروا چو ابراهيم (ع) با تبري از استدلال و منطقي گويا در موضع تهاجم به سراغ بتهاي جهالت و انحراف رفت ،ريشه هاي شجره خبيثه استعمار ،وهابيت جاهلي را نشانه گرفت و ابراهيم وار در آتش عداوت و کينه نمروديان سوخت و در آخرين ساعات اقامتش در لاهور پاکستان سينه پر دردش که گنج صداقت و معرفت بود پذيراي رگبار گلوله هاي مزدوران پليد سپاه وهابي صحابه شد و قامت مردانه اش غريبانه در خون نشست . آري آن در درخشان و گوهر بي دليل ،استاد جوان، مخلص شرق ،طلبه بسيجي ،نمونه اخلاص و تعبد ،مطيع محض ولايت و رهبري ،سفير معنويت اسلام ناب محمدي(ص) به برادر شهيدش نادر در جوار رحمت حق تعالي سر بلند و غرور آفرين پيوست. شهيد صادق گنجي اميد مردم پابرهنه و محروم زادگاهش و خار چشم فرصت طلبان و عوام فريبان بي مايه و سست عنصر بود. او در عرصه دفاع از اصول و ارزشها، افشا انحرافات منحرفين و تبيين حقايق چنان قاطع و بي پروا بود که گوهر درخشان و جودش را خرمهره هاي بدلي و مارهاي خوش خط و خال تزوير و تفرقه هيچگاه بر نمي تاختند . شهيد گنجي از همان اوان کودکي بسيار زودتر از آنچه که بايد ،شاهد کوچ ابدي و غمبار پدر بود .او خود مي ديد که چگونه دست تقدير و سر نوشت بستر لازم را براي پرورش انساني مقاوم و خود ساخته مي گستراند .اواز اين ضايعه توانفرسا درس استقامت ؛تلاش مضاعف و زندگي قرين با فقر و تنهايي اما سر بلندي و صبر را به خوبي آموخت .شايد شرايط سخت دوران کودکي و نوجوانيش بود که در سالهاي بعد انگيزه هاي پاک و خدا يي مبارزه عيله رژيم ستمشاهي و ياري رساندن به نهضت اسلامي را در وجود ش و ياري رساندن به نهضت اسلامي را بيش از سايرين تقويت مي نمود . در دل شهر محروم و فقر زده در فقدان سايه پر عطوفت پدر ،در دامان مادري آگاه و صبور کمال يافت و به خيل مبارزات ومجاهدان انقلاب عدالت گستر اسلامي پيوست .او عليرغم جواني با استعانت از مطالعات گسترده ،هوش سرشار و قدرت قلم و بيان با نوشتن اطلاعيه ها ،قطعنامه ها ،مقالات مختلف و سخنراني هاي بلند رسا به خدمت امام و مقتدايش خميني کبير (ره) در آمد . ويژگي منحصر به فرد شهيد گنجي بر خورداري از مجموعه امتيازات لازم براي ظهور و درخشش يک انسان نمونه و بزرگ است .چشيدن طعم تلخ فقر و محروميت ،آشنايي بسيار نزديک با ضعيف ترين اقشار اجتماع ،بر خورداري از استعداد و ذکاوتي سر شار ،علاقه وافر و مطالعه کتابهاي منبع در زمينه هاي مختلف نظير قرآن کريم ،نهج البلاغه و صحيفه سجاديه ،قدرت نويسندگي و بياني رسا ؛مديريتي توانا به او داده بود.به کار گيري اصولي آموخته ها و يافته هاي تئوريک در عرصه تلاشهاي سياسي و اجتماعي گوشه اي از قابليتهاي او بود . خاطره شجاعت هاي او در کوران حوادث انقلاب و حضور پر توانش در مقابله فکري و عملي با جريانات انحرافي و وابسته پس از پيروزي هيچگاه از ياد دوستان نخواهد رفت .او در ميدان بحث و نقادي دفاع از چهره منور انقلاب چنان پرتوان بود که سردمداران گروهکهاي سياسي از سر عجز و ناتواني مباحثه و مناظره با او را تحريم نموده بودند . از اقدامات اساسي او پس از پيروزي انقلاب اهتمام به تشکيل گروههاي مطالعاتي و تحقيقاتي و اعتقاد به کار منظم و تشکيلاتي، سياسي، ايجاد تشکل هاي سياسي و فرهنگي نظير انجمنهاي اسلامي و ايجاد يک مرکز فرهنگي به منظورتکثير وپخش کتاب و نوارهاي مذهبي و سياسي به نام موحدين بود . شهيد گنجي بسيار پر مطالعه ،منطقي ،متواضع وبشاش بود. با صراحت سخن مي گفت و حقيقت را فداي مصلحت نمي کرد .آنچه را که اعتقاد داشت بي پروا بيان مي نمود و در دفاع از نظراتش از پشتوانه مطالعاتي غني و قابل توجهي بر خوردار بود . از آنجا که عمل سياسي و انقلابي را نيازمند به بر خورداري از پشتوانه هاي غني فکري و اعتقادي مي دانست لذا مطالعه موضوعي آثار استاد ارجمند آيت الله مطهري (ره) را بسيار ارج مي نهاد و عمق و اصابت و صلابت انديشه استاد گرانقدر همراه با نگرش پر شور و انقلابي او را لازمه شناخت صحيح انديشه ديني و درک خط امام (ره) مي دانست . به سنت حسنه هديه دادن به طور جدي عمل مي نمود و دوستان خود را از هداياي ارزشمندش که غالبا شامل کتب مختلف ديني و مذهبي بود بي نصيب نمي گذاشت. با اتمام تحصيلات دوره دبيرستان تصميم به هجرت گرفت و با علم به ضرورت ارتقاء سطح آگاهي هاي مکتبي و سياسي و آشنايي عميق با مباني ديني و پيگيري جدي تر تحولات سياسي و اقتصادي داخلي ،منطقه اي و جهاني به مثابه يک مهاجر مجاهد با انتخابي درست به سوي حوزه هاي علميه شتافت و مدرسه عالي شهيد مطهري را بر گزيد . او در اين ميدان نيز حضوري بسيار موفق و چشمگيري در عرصه مسائل علمي و فرهنگي داشت و ضمن پيگيري جدي دروس حوزه با حضور مستمر و دائم در جبهه هاي نبرد با به دوش کشيدن اسلحه بر زمين مانده برادر شهيدش نادر که او نيز گنج ديگري از صداقت و معرفت بود،ومعلومات وسيع ،بينش ژرف و تقواي مثال زدني، خود را با جهاد عملي رويا رويي با دشمنان اسلام عجين ساخت. شهيد در پيگيري بي وقفه امور مربوط به انقلاب از پذيرفتن مسئوليتهاي سياسي و فرهنگي استقبال مي نمود و در همين راستا به عنوان نماينده شوراي محترم نگهبان ،به عنوان ناظر بر گزاري انتخابات مجلس دوم شوراي اسلامي استان بوشهر و سپس به عنوان مسئول روابط عمومي اداره کل سازمان کشتيراني منشاء خدمات ارزنده اي شد.. تدريس در دانشگاه ،نوشتن مقالات در روزنامه ها و حضور محسوس در مسائل فرهنگي و سياسي از ديگر فعاليتهاي قبل از عزيمتش به پاکستان بود .با اتمام دوره ليسانس مدرسه عالي شهيد مطهري و بر خورداري از تجهيزات لازم در مديريت فرهنگي و اجرايي با کوله باري از معارف عميق ديني همکاري با وزارتفرهنگ و ارشاد اسلامي در حوزه معاونت بين الملل را پذيرفت و در اولين ماموريت برون مرزي خود به عنوان رئيس خانه فرهنگ جمهوري اسلامي ايران به لاهور عازم پاکستان شد . استعداد ذاتي و عزم جزم و همت بلند آن شهيد باعث گرديد که ضمن احساس نياز تسلط به زبان اردو و انگليسي جهت بر قراري ارتباط نزديک با مردم آن ديار به زودي به اين مهم نايل آيد و از اين ابزار به بهترين نحو استفاده نمود. ارتباطات وسيع فکري و عملي با مردم پاکستان ،شيعيان مظلوم و به ويژه شخصيتهاي فرهنگي و دانشگاهي آن ديار و ارائه چهره اي جذاب از فرهنگ و معنويت انقلاب اسلامي ،عرصه را بر جريانات انحرافي و وابسته تنگ و تنگ تر مي نمود . افشاگري هاي بي پروا عليه فرقه ضاله وهابيت و حاميان آن بر عمق کينه ايادي کفر و نفاق عليه آن شهيد افزود تا آنجا که علي رغم اتمام دوره ماموريت چهار ساله اش و در واپسين ساعت اقامتش در لاهور به رغم آن کوردلان با ترور ناجوانمردانه انتقام اسلام آمريکايي از اسلام ناب محمدي گرفته شد. قلب لاهور هدف رگبار گلوله هاي پليد ترين دشمنان دين خدا قرار گرفت و غريبانه اما عاشقانه به ملاقات مولايش حسين (ع)،مقتدايش خميني کبير و برادر شهيد ش نادر شتافت . هر چند که اين ضايعه اسف بار و جبران ناپزير براي انقلاب اسلامي به ويژه استان بوشهر شايد تا سالهاي سال جبران نگردد اما يقينا پرچمي که او در راستاي تحقيق آرمانهاي اسلام ناب محمدي اسلام محرومين و متدينين بي بضاعت در نبرد بي امان با اسلام آمريکايي و اسلام سرمايه داري بر افراشت در سايه زعامت مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي توسط دو يادگار عزيزش سبحان و نادر و همه علاقمندان و هنفکرانش بر زمين نخواهد ماند. روزنامه غازي و روزنامه فرانپترست پيشاور چه کسي صادق گنجي را کشت ؟ اين قتل سياسي است يا مذهبي ؟ در اين قضيه حکومت هند دست دارد يا آمريکا ؟قتل ايشان عقلايي بوقوع پيوست يا خير !!!اين بعد ار تحقيقات اداره هاي مختلف گرفته خواهد شد .امکان دارد که چند فرد با اعتقادات صادقانه صادقي گنجي مخالف بودند ،اين نيز رد نمي شود که صادق با هر کس که ملاقات کرده يا با هر کسي صحبت کرده همه بر اين امر موافقند که ايشان پادشاه هنر سخن گفتن ،ياد دادن و شخصيت جالبي بود و در دلهاي مردم جاي داشت .در سخنان خود حرفهايي مي زد که شنونده نگران مي شد که اين بنده خدا از کجا حرف مي زند . معاون اول وزير خارجه ايران آقاي بشارتي روز يکشنبه با نواز شريف ملاقات کرد .نخست وزير با ابراز تاسف گفت که وي آقاي صادق گنجي را شخصا مي شناخت و هميشه از تلاش ايشان براي مستحکم نمودن روابط دوستانه بين ايران و پاکستان لذت مي برد وي به آقاي بشارتي گفت که عاملان اين توطئه باز داشت شده اند و دست اندرکاران اين توطئه و عوامل فاجعه بزودي آشکار خواهد شد . روزنامه غازي و روزنامه مشرق معاون وزير امور خارجه ايران دکتر علي محمد بشارتي گفت که من براي تحقيقات قضيه قتل آقاي گنجي به پاکستان آمده ام و از کوششهاي حکومت پاکستان که در اين مورد انجام شده متشکرم .وي اين سخنان را طي مصاحبه اي مطبوعاتي در اسلام آباد اظهار داشت وي مي گفت من اميدوارم که حکومت پاکستان هر چه زود تر افراد مجرم را دستگير کند . دکتر محمد علي بشارتي گفت که در حقيقت قتل صادق گنجي توطئه اي است براي خراب نمودن روابط خوب دو کشور برادر . شهيد گنجي به روايت مادرش صادق در سال 1342 به دنيا آمد .هشت ساله بود که پدرش را از دست داد او از اين هجران درس گرفت ،درس صبوري و اتکا به خويشتن ؛او حاضر شد که بار سنگين مسئوليت خود .و پنج برادر و خواهرش را با من تقسيم کند. لذا جهت همکاري در امرار معاش به من پيشنهاد کار داد .اما من حاضر نشدم که او در آن سن کم اين مسئوليت سنگين را بر عهده بگيرد و به او گفتم تو با درس خواندن و پشتکار به من کمک کن ولي او بيشتر ازاين مهربان بود و تا حدي که مي توانست در همه موارد مددکار من بود .
اراده اي استوار و عزمي جزم داشت .در خاطرم هست در زمان کودکي به سبب تنگدستي خانواده يک روز صبح که براي خوردن چاي ،قند نداشتيم تصميم گرفت که ديگر چاي نخورد و همين هم شد و او بطور کلي چاي خوردن را ترک کرد !هوشي سر شار از عشقي وافر به ارتباط با خدا داشت .نه ساله بود که نماز را فرا گرفت .در همان سال به مدت چهل روز قرآن را نيز ياد گرفت و ختم نمود که همه مردم تعجب کردند . بسيار رئوف و مهربان بود و خيلي مودب به همه حتي خواهر و برادرانش احترام مي گذاشت . همواره سعي مي کرد در سلام پيشدستي نمايد .رفتاري داشت که همه را به تحسين و تمجيد وا مي داشت .قلمي بس شيرين و شيوا داشت .در همان سالهاي ابتدايي و پس از آن دوستان و همکلاسيهايش به خاطر قلم توانايش و قدرت خلاقيتش به او پيشنهاد نوشتن انشاءو مقاله مي نمودند و در قبالش حاضر بودند هر مسئوليتي که بر عهده ي آنها مي گذارد انجام دهند . صادق از کودکي علاقه وافري به مطالعه و درک عميق مسائل داشت . در کنار کتب درسي مطالعات آزاد انجام مي داد و اين امر هر صاحب نظري را به تعجب وامي داشت که او با آن سن کم چگونه اين کتب سنگين را مي خواند ،درک مي کند ،تجزيه و تحليل مي کند ،نتيجه گيري مي کند و براي ديگران توضيح مي دهد . دوران شکوفايي انقلاب بود و او که در آتش عشق به خدا در وجودش شعله ور بود، براي آزادي امت از يوغ استعمار و استبداد شروع به مبارزه کرد .نوارهاي حضرت امام قدس سره و اعلاميه هاي ايشان را دريافت مي نمود و در اختيار ديگران قرار مي داد وبعضا هم خودش آنها را تجزيه و تحليل مي نمود و ديگران را در جريان امور قرار مي داد . به ياد دارم در آن زمان گفته بودند خانواده هايي که ارتشي هستند اگر در راهپيمايي و تظاهرات بر ضد رژيم شرکت کنند حقوق آنها قطع خواهد شد .صادق به من گفت مادر جان !تو از هيچ چيز نترس ما از مبارزه دست نمي کشيم .اگر حقوقمان را هم قطع کردند مانعي ندارد . مردم در اين مورد مي گفتند :اين خانواده حتي در زير تک درخت منزلشان هم تظاهرات مي کنند من هم مشوق آنها بودم و خودم نيز در کارهايي که مي توانستيم به آنها کمک مي کردم مثل ساختن کوکتل مولوتف ) صادق به همراه برادر شهيدش نادر جلساتي تشکيل مي دادند و مردم را آگاه مي نمودند .با لا خره انقلاب اسلامي پيروز شد .17 ساله بود که کلاسهاي عقيدتي سياسي و قرآن را بر پا مي داشت . خودش استادبود و بسياري نيز شاگردانش بودند که براي آنها سخنراني مي نمودند و مسائل را ياد آوري مي کردند و وظايف آنها را بر مي شمرد .او هميشه در مباحثات و مناظرات يکه تاز ميدان بود و کسي را توانا برابري با وي نبود .صادق به نماز اول وقت و روزه هاي مستحبي و نماز شب اهميت زيادي مي داد و کمتر شبي بود که نماز شب نخواند . ديپلم که گرفت راهي تهران شد و در مدرسه عالي شهيد مطهري درس طلبگي را شروع نمود .بارها و بارها به عنوان مبلغ به جبهه ها اعزام مي شد و هر بار که برايمان نامه مي نوشت ما را توصيه به صبر مي نمود ..در وصيت نامه هايي که نوشته بود شهادت را تنها آرزويش مي دانست . اسفند ماه سال 1364 دامادمان به شهادت رسيد و او همه ما خصوصا من و خواهرش را خيلي موعظه کرد و خواهرش را دعوت به صبر و استقامت و تربيت صحيح فرزندانش و ادامه راه شهيد نمود .پس از چهل روز برادرش نادر در جبهه فاو به شهادت رسيد و او همچنان مقاوم و استوار سخنراني ايراد کرد و مردم را به پيروي از راه شهدا دعوت نمود . پس از برادرش نادر نيز بارها و بارها به جبهه رفت و هر باردر نامه هايش از شهادت و ديدار خدا مي نوشت .شوق پيوستن به لقاء الله از او عارفي پاکباخته ساخته بود .صادق هميشه مي گفت :خدايا خير را هر چه هست به ما عنايت کن تا سعادتمند شويم .من هميشه از خدا استمداد مي کردم که خدايا بچه هاي مرا در کارهاي انحرافي موفق نکن و فقط در خير آنها را ياري کن .اکنون هم خدا را شکر مي کنم که دو فرزندم به بهترين راه رفته اند و به بالاترين مقام رسيدند . پيام من به مردم پاکستان اين است که وحدتي را که صادق در بين آنها به وجود آورد را حفظ کنند و به مبارزه با دشمنان اسلام ادامه دهند و انتقام خون شهداء را از آنان بگيرند و براي آنها آرزوي پيروزي دارم . شهيد گنجي به روايت همسرش بدنبال دوستي برادرم با صادق در سال 1361 در جبهه هاي جنگ (آن زمان صادق به عنوان مبلغ با لباس مقدس روحانيت در جبهه ها حضور داشت ) در فروردين سال 1364 با بر پايي مراسمي بسيار ساده (تنها خريد ما يک حلقه اي 1800 توماني ) ازدواج کرديم و ايشان گفت :من سرباز امام زمان (عج) هستم و تو بايد آماده هر حادثه اي باشي .ايشان بسيار مهربان و رئوف القلب بود. تا به حدي که گاهي اوقات خودمان در مضيقه بوديم ولي به محرومين و مستضعفين کمک مي کرد .مهمان نوازي ايشان زبانزد خاص و عام بود و هميشه مهمان را باعث برکت و رحمت در زندگي مي دانست .ايشان منظم و وقت شناس و بسيار با هوش بود و از هر دقيقه زندگي خود به خوبي استفاده مي کرد .به طوري که مطالعه کردن و شنيدن اخبار را در يک زمان انجام مي داد .
خوش اخلاقي وخوش رفتاري و داشتن بيان شيرين و شيوايش همه را به خود جذب مي کرد .حتي کودکان نيز به همين خاطر او را بسيار دوست مي داشتند .ايشان به خانواده هاي شهدا خصوصا بچه هاي شاهد خيلي علاقه داشت ،در اين رابطه در دفتر خاطراتش که در جبهه نوشته شده بود آمده است :آن شب در پايان دعاي کميل بياد همه و براي همه دعا کردم .بياد مادرم ،مجروحين ورزمندگان و شهداء و ...و بياد دختران و پسران کوچولو ي شهيدان راه الله که لباس نو بر تن ،روزها با صداي در خانه به ياد با با ي خويش به باز کردن در همت مي گمارند و شبها کنار مادرهايشان جاي خالي با با را با هزار آرزوي و اميد احساس مي کنند . ان شا الله صبر جميل و اجر جزيل نصيبشان باشد . صادق عبادت و راز و نياز با خداوند را تنها عامل آرامش قلب مي دانست .او به نماز اول وقت و خواندن قرآن اهميت مي داد .همه چيز را در راه رضاي خدا خلاصه مي کرد .انتهاي هر مسئله را خدا مي ديد و مي گفت :اگر کسي خوابش هم به نيت به دست آوردن رضاي خدا باشد عبادت محسوب مي شود .صادق به سبب مشغولياتي که داشت اکثر او قات بيرون از منزل بود ولي اگر پيش مي آمد که ساعتي در منزل باشد پيشنهاد کمک کردن به بنده را مي داد ،همين طور سر گرم شدن با بچه ها و بازي کردن با آنها را براي خودش يک وظيفه مي دانست .گاهي اوقات که من از بچه ها ناراحت مي شدم و بچه ها را با صداي بلند خطاب مي کردم تذکر مي داد که نبايد با بچه حتي با صداي بلند صحبت کرد، چون در روحيه او اثر منفي مي گذارد .بچه ها اميد هاي کشور هستندو بايد با روحيه شاد ،مستقل و مسئوليت پذير و حس همکاري با ديگران رشد کنند. در غير اين صورت افراد مفيدي بار نخواهند آمد .ايشان آنقدر مهربان بود آنقدر دلش مي خواست که همه از او خرسند باشند که محال بود از منزل بيرون برود و در بازگشت هديه اي در دستش نباشد ؛حتي اگر براي ساعتي از منزل خارج مي شد. او در سخت ترين شرايط حاضر نبود از مطالعه دست بکشد و از لحظه لحظه فراغت هايي که خيلي از اوقات بين دو برنامه پيش مي آمد استفاده مي کرد وخاطرات او از دوران طلبگي ،حضور در جبهه ها و راز و نياز با خدا بالغ بر چهار دفترچه است که سير در آن انسان را به شکر واميدارد .او لايق شهادت بود و الحق که او را جز شهادت مرگي شايسته نبود . در اين ميان گر چه غريب بودم اما با ديدن آن همه انسان که قيافه هايشان بيانگر اين بود که بر خواسته از طبقه مستضعفين و رنج کشيده هايند مرا کامي دگر بود و عشقي عميق .خدايا تو شاهدي که خود نيز رنج کشيده ام و مي دانم که شوق با تو بودن ،راز و نياز پيوسته با تو داشتن و خود را برايت صادقانه خالص کردن چگونه شرح صدر مي بخشد و باران رحمتت کوير تشنه وجود را سيراب مي سازد . خدايا بر اعمالم گواهي که شوق پيوستن به سوي تو ،درک دردهاي ياران تو و لمس سفر از کلبه ي تنگي ها به سوي سر چشمه پاک و زلال ارزشها شب و روزم را در اين فراق يکي کرده است . خدايا تو مي داني که در کاروان پر جوش و خروش حزب الله هجرت را با جان و دل پذيرفتم و بر اين پايه اميد آکنده از شور دارم .تو خود خود سازي را رفيق راهم گردان و شهادت را زوج بختم ،چرا که در اين ايام دريافته ام که بسيار عقب مانده ام و آنچه که سر نوشتم را به زيبايي معرفت رهروان طريق هدايت قلم خواهد زد، کهکشاني است پر ستاره که درخشش هر يک چراغ هدايتي باشد بر پيشاني بختم . خدايا به حق خداييت ،تو را به حق پهلوي شکسته فاطمه کبرايت ،تو را به ناله هاي زينب غمخوارت ،به حق خون ريخته شده ي شهداي راهت ،قسمت مي دهم که در فرج مولايمان مهدي عزيز تعجيل بفرما . در نهم تير ماه سال 1365 در حالي که فقط 24 سا ل داشت به عنوان نماينده ايران در لاهور با مسئوليت سر پرستي خانه فرهنگ عازم پاکستان شديم .از اوان ورود به پاکستان مظلوميت شيعه را مي ديد و اختلافات شديد بين شيعه و سني را نيز از نزديک دريافت و تلاش آمريکا را براي جايگزين کردن فرهنگ غربي به جاي فرهنگ اسلام و ترس از تاثير پذيري مردم پاکستان – خصوصا قشر جوان را با تمام وجود حس کردو سعي داشت در شناساندن اسلام واقعي نقشي داشته باشد . در ياد داشتي که در اوايل ورودمان به پاکستان نوشته بود آمده است «خدايا تو گواهي که جز عشق به تو و مبارزه در راه دفاع و تحکيم پايه هاي اسلام راستين ناب محمدي (ص) و صدور انقلاب اسلامي و روح شهادت در دستيابي به قله و رستگاري هيچ چيزي برايم مهم نيست ؛تو نيز مرا ياري کن .پس از دو ماه ازگذشت اقامتمان ،زبان اردو را فرا گرفت و اين باعث تعجب همگان شد که چقدر زود و خوب اين زبان را ياد گرفت . او به سبب رفتار و اخلاق حسنه و روي گشاده و بيان شيرين ،دوستان فراواني از قشرهاي مختلف پيدا کرد تا حدي که اگر در لاهور و مولتن (شهر کوچکي که چهار ماه در آنجا به عنوان مسئول خانه فرهنگ فعاليت داشت )از فقير ترين افراد در دورترين دهات اطرف بپرسيد به خوبي او را مي شناسند .همچنين از سياست مداران بر جسته پاکستاني گرفته تا سبزي فروشان محل . شهيد عزيز خيلي مهربان بود و به صله ارحام اهميت فوق العاده اي مي داد . اگر با کسي بر خورد کوچکي هم داشت .به هر طريق ممکن گهگاهي از او احوالپرسي مي کرد .گاهي مي شد دوستانش مي گفتند: اين کسر شاءن اوست که فرضا به ديدن فلان سرايدار مي رود ؟او مي گفت: محبت محبت است .فرقي نمي کند شغلش چه باشد اتفاقا به ديدار اينها رفتن ارزش بيشتري دارد . در شبانه روز بيش از چهار يا پنج ساعت بيشتر استراحت نمي کرد و عليرغم خستگي و زخم معده اي که خيلي اذيتش مي کرد لحظه اي فراغت نداشت و هميشه مي گفت :من به عنوان نماينده ايران به اينجا آمده ام و مسئوليتم خيلي سنگين است و بايد دينم را به خوبي ادا کنم .او به همه به هر صورتي که مي توانست چه از نظر مادي و چه از نظر معنوي کمک مي کرد .حتي حاضر نبود به من که همسرش بودم بگويد و گاهي من از زبان ديگران مي شنيدم و به او مي گفتم .مي گفت: فقط به خاطر اينکه نمي خواستم از اجرم کم بشود با شما در ميان نگذاشتم . در خاطرم هست وقتي قطعنامه 598 مورد قبول واقع شد خيلي ناراحت بود و مي گفت :جنگ هم تمام شد و من که لايق شهادت نبودم ماندنم . صادق در سخنراني ها و جلسات بسياري شرکت مي نمود و هميشه در مجالس و محافل از فقر ،مصيبت ،يتيمي و سختيهايش در زندگي سخن مي گفت و هر گز از بيان آنها ابايي نداشت بلکه آنها را باعث افتخار خود مي دانست .هر بار از مادرش به عنوان مادري نمونه و زني زجر کشيده و مهربان و درد مند ياد مي کرد و هميشه پيشرفت خودش را مديون زحمات و دعاهاي شبانه روزي آن شير زن مي دانست .او هميشه مي گفت قلبم لوح درشتي است در تقبل مطالب و خداوند مي داند که در دلم چه مي گذرد .آري !لحظه ها حساسند و عمر چه بي ارزش ؛بايد کوشش کرد ،بايد کار کرد ،که وقت براي استراحت زياد است و انگار او مي دانست که عمرش چون گل کوتاه است و وقت بسيار کم . عصر روز چهار شنبه ،28 آذر ،از منزل يکي از شيعيان پاکستاني که دعوت بوديم بر مي گشتيم .نواري از سرودهاي اوايل انقلاب را در ضبط ماشين گذاشت .گويي به من الهام شده بود .بدون مقدمه دلم گرفت و اشک ريختم .طبق معمول که طاقت ناراحتي کسي را نداشت علتش را پرسيد و من پاسخي براي اين سوال نداشتم . او خيلي مزاح کرد و سعي در خنداندنم داشت .به منزل رسيديم و چون منزل در طبقه با لاي خانه فرهنگ قرار داشت با هم آمديم ،من به منزل رفتم تا لباس بچه ها را عوض کنم و بروم پايين تا با هم برويم به مراسم توديعي که در هتل اينترنشان بر گزار کرده بودند .(اين مراسم پنجاه و سومين مراسم توديع بود که به افتخار آقاي گنجي ترتيب داده بودند )من به محض آماده کردن مجدد بچه ها که شايد ده دقيقه هم طول نکشيد در را بستم که بروم پايين که صداي زنگ آيفون را شنيدم آيفون را بر داشتم و ايشان گفتند: من به ذهنم رسيد که بروم و بعد راننده را بفرستم به دنبال شما . من عليرغم هميشه که اصراري در هيچ مورد در طول زندگيمان نداشتم آن موقع شايد براي اولين بار عاجزانه به او التماس کردم که من هم آماده هستم و مي خواهم همين الان با شما بيايم و او همچنان در نرفتن من اصرار کرد .من پذيرفتم اتفاقا آن شب بعد از مراسم توديع در هتل ،شام هم جايي دعوت بوديم و قرار بود ميزبان همان ساعت بيايد که به اتفاق براي صرف شام برويم .از رفتن صادق شش هفت دقيقه گذشت که ميزبان به منزل ما آمد و تعجب کرد که چرا صادق به تنهايي رفته است و من بر خلاف معمول هميشگي و رسم مهمان و ميزبان با ديدن او شروع به گريستن کردم .او با حالتي نا باورانه مرا نگريست و خيلي باعث تعجب و تاثرش شده بود که چرا من گريه مي کنم .اشکهايم مجال سخن نمي داد ،حتي خود من تعجب کرده بودم .(بعد متوجه شدم همان لحظه ،لحظه شهادت صادق بوده است ). نيم ساعتي گذشت و من همچنان منتظر بودم که ديدم صداي شيون و گريه از اداره مي آيد ،از در ورودي بيرون آمدم و از بالاي پله ها نگاه کردم ديدم عده زيادي از پاکستانيها بر سر زنان و گريه کنان به منزلمان مي آيند .همان موقع فهميدم که او شهيد شده است . اگر بگويم در همان لحظه اول عکس العمل مثبتي داشتم دروغ گفته ام .صادق پس از خدا تنها اميد و يگانه تکيه گاهم بود .به سبب تاملات روحي شديد ،دقايقي فکر مي کردم که خواب مي بينم و برايم قابل درک نبود ،ولي در همان موقع با استمداد از خداوند و توسل به ائمه اطهار (ع) و با ايمان به زنده بودن شهداء و با اطمينان قلبي به بيداري از پس خواب و با اعتقاد به صلاح و مصلحت خداوند در امور بندگان و تقدير او و اينکه نشانه بندگي جز تسليم در برابر خواست احکام لحاکمين نيست که فرمود «ان الله مع الصابرين » مراتب شکر را به جا آوردم و از خداوند خواستم و قسمش دادم که به روح مطهرش صبر در فراق ظاهرش را بر من عنايت کند تابتوانم خلا و حضور جسمانيش را براي بچه هايم پر کنم و آنها را آنطور که او آرزو يش بود به ثمر برسانم و راه پر فروغش را ادامه دهم . پاکستاني هايي را که براي ديدار من مي آمدند و خيلي بي قراري مي کردند موعظه مي کردم و مي گفتم :صادق چون روزه داري بود که در موقع شهادت افطار مي کرد .او به آرزويش رسيد .مرگ حق است و خوشا به حال او که کارنامه درخشان عمر کوتاه ولي پربر کتش را با خون امضاء نمود .شهادت تحفه اي گرانقدر و در خور روح پاکش بود که با پاس زحمات شبانه روزي او براي اعتلاي فرهنگ اسلام به او هديه شد /. آن شب تا صبح با او که احساس مي کردم روحش در کنار من است نجوا مي کردم به او قول دادم که همچنان استوار و صبور طبق وعده اي که به او داده ام راهش را ادامه دهم .فرداي آن روز در نماز و تشييع جنازه هم شرکت کردم و در برابر موج جمعيتي که از صبر من تعجب کرده بودند سخناني ايراد کرده ،مردم را دعوت به صبر ،وحدت وادامه راه آن شهيد نمودم .آن روز برنامه هميشگي که ارتباط نزديک با بچه ها و درک آنها بود فرق نکرد و ساعتي با بچه ها بازي کردم . پيشنهادم به دوستان و همکاران شهيد اين است که چون صادق قلبي آکنده از عشق به خدا و اسلام و شور صدور انقلاب و احساس مسئوليتي سنگين زيست و شهيد شد او را الگوي خود قرا ر بدهند و با سلاح سخن و قلم به پيکار با استکبار جهاني بشتابند و لحظه اي از مکر دشمنان غافل نشوند و در شناساندن اسلام راستين حداکثر تلاش خود را بکنند و همچون او در رسوايي مسلمان نماهاي آمريکايي از پاي ننشينند و به اين سخن شهيد جامه عمل بپوشانند که :مسلمان مسئول بايد مصرانه و مجدانه چون قطره باراني که در سيراب کردن زمين تشنه به خود ترديد راه نمي دهد ؛مثل مادري که خود را به کودکش بدهکار مي داند براي شناساندن اسلام واقعي مبارزه کنند . شهيد گنجي از نگاه ديگران حجت الاسلام والمسلمين هاشمي رفسنجاني
ترور مسئول خانه فرهنگ ايران در لاهور پاکستان از جنايات نيروهاي ضد اسلامي و ..است. او با تبسمي صادقانه و با بر خوردي عارفانه ما را سر افراز کرد .هربار که مي آمد کوله باري از معنويت با خود مي آورد و در بين بچه ها تقسيم مي کرد .هر بار که مي رفت ،عطري از خود بر جاي مي گذاشت و قلبي با خود به همراه مي برد . او يک لحظه درنگ نکرد مبادا که آتش فرهنگ اسلام ؛سرد و خاموش شود. او که يک بار هم نايستاد مبادا که نور چراغ معنويت اسلام کاهش يايد .در هر شرايط دشوار پيش رفت و فعاليت خود را افزايش داد تا پيشرفت فرهنگ اسلامي را هموار تر کند و به سهم خود کيفيت آنرا اعلي بخشد . براي او اصل مهم خدا بود و فرهنگ خدايي، براي او اصل مهم انسان بود و انسانيت، براي او اصل مهم مکتب بود مکتب اسلامي و هنوز توان داشت تا صراط مستقيم را ادامه دهد . آيت الله امامي کاشاني استکبار با عصبيتهاي جاهلي و وهابي گري ،اين جوان فعال اسلامي را به شهادت رساند . پير محمد چشتي امام جماعت مسجد مرکزي کويته پيشاور و مدير جامعه کويته : خدمات پر ارزش صادق گنجي براي اتحاد بين مسلمين و استواري روابط ميان ايران و پاکستان تا مدتهاي طولاني فراموش نخواهد شد . دکتر علي لاريجاني او از رسولان فرهنگي اسلامي بود که با شهادت مظلومانه خود برگي زرين در کارنامه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي اسلامي رقم زد . رئيس جمهوري (سابق) پاکستان شهيد گنجي فردي با هوش و سخت و سخت کوش بود و همه بويژه مردم لاهور هميشه او را به ياد خواهند داشت . پيام همسر شهيد به مردم پاکستان
...و اما شما اي مردم پاکستان شهادت اين مرد خدا در سرزمينتان را به فال نيک بگيريد و بدانيد چه بسا حوادثي که ما مسلمانان آن را در نگاه نخست ،شکست تصور مي کنيم در حاليکه فتح المبين است و شما مردم با وفاي پاکدل ان شا الله در مبارزه با دشمنان قسم خورده اسلام و رسوايي آنان انتقا م خون شهدايتان را مي گيريد ؛و اين فقط تنها در سايه وحدت و يکپارچگي امکان پذير است .
شما يادش را گرامي بداريد نه با اشک که کم است و نه با افسوس که کافي نيست .يادش را گرامي داريد با قدمي که در جاي پاي او مي گذاريد و نگذاريد شعله درونش که همان وحدت شماست خاموش شود .پرچم صادق را بر داريد تا کام دشمن شيرين نشود و به آرزويش مه همانا ترور شخصيت صادق و ترور راه پر نورش بود نرسد . پرچم او را بر داريد ،پرچمي که ريشه در شهادت دارد ،ريشه درآرزوي استقلال ،عدم سازش با کفر و استکبار و الحاد و نفاق دارد . وهابيت دشمنان اسلام ناب محمدي (ص) خفاشان کوردلي هستند که همواره طالب ظلمت و تکدر و سياهيند .آنان از آفتاب نفرت دارند چون از آفتاب مي هراسند که نور عدم ظلمت است و رسوايشان مي سازد واز هر قطره خون او ان شا الله هزاران هزار صادق بر خواهد خواست و مبارزه خواهد کرد و دشمن سر نگون خواهد شد و نا کام . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 305 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
اسدي,احمد
روستاي محروم و دور افتاده ي گنخک از توابع بخش کاکي در شهرستان دشتي به واسطه ي وجود و پرورش عالمان و انديشمندان بزرگ و نام آوري که چون ستاره هاي درخشان بر تارک آسمان علم و ادب استان و حتي کشور مي درخشند ،جايگاهي بس رفيع و پر قدرت منزلت دارد . وصيت نامه
خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 209 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بيژني,حسن
زندگينامه
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم خدا آن مومنان را که در صف جهاد با کافران مانند سد آهنين هم دست و پايدارند دوست دارد .قرآن کريم اگر سر انجام ما به مرگ منتهي مي شود و اين بدنها از بين خواهند رفت پس کشته شدن مرد به شمشير در راه خدا گرامي تر و برتر است .شهادت اي آغوش پر مهر خدايي ،تو اي ،ناله هاي درد مند شيعه، تو را ديدم و تو را مي شناسم .تو را درمحراب کوفه ديدم که مظلوميت را نثار قدم علي (ع) کردي .تو را در قتلگاه ديدم که سراسيمه به ياري اسلام آمده بودي .تو را که در قتلگاه 72 تن کربلاي ايران ديدم با بيرق هاي پاره پاره و سوخته شده به جنگ کفر ،نفاق و الحاد و تحريف رفتي .تو را بر بالين سر شهيد مظلوم بهشتي ديدم که بر مظلومين خون گريستي . تو را در جبهه هاي نبرد خيابانها ،کوچه ها و در وجب به وجب خاک ميهن اسلامي ديدم . هر گز فراموشت نخواهم کرد .بار خدايا ،اين قطره نا چيز خون مرا در راه اسلام از من حقير بپذير و اگر جان ما اين ارزش را دارد که براي اسلام فدا شود و انقلاب به پيش رود صدها بار به ما جان بده تا مبارزه کنيم و شهيد شويم . بار خدايا ،با ريختن خون ما انقلاب به پيش خواهد رفت .پس اي گلوله ها ،بياييد به سينه هاي ما .بار خدايا ،اينک تو را شاهد مي گيرم که آگاهانه به مشهد خويش مي روم . اينک چند سخني با پدر و مادرم شما اي عزيزان بعد از شهادتم لباس عزا به تن نکنيد و درمجلسم عزاداري آنچناني نکنيد که مردم خيال بکنند من مرده ام. در مجلسم شاد باشيد و بگوييد او زنده است .چون که شهيد قلب تاريخ است .اگر جسم و جانم پيش شما نيست روحم در نظرتان است .بعد از شهادتم لباس سياه به تن نکنيد .من به معشوقم رسيده ام .عشقم الله است و من بنده او هستم .تو اي مادر ،چه بسا شهيداني بوده اند که مادر نداشته اند که بر بالاي سر آنها بگريد و قلب هاي يخ در سرد خانه ها بر سر آنها آب مي شد و به جاي مادر بر آنها مي گريست . پدر جان ،خودت مي داني که عزيز ترين چيزهاي زندگيم تو هستي و چقدر دوستت دارم .از شما مي خواهم بي تابي نکنيد هر قطره اشک تو باعث کمرنگ تر شدن خون من مي شود و تو خود مي داني که هر کس اسلام را پذيرفت و قبول کرد که شيعه ي علي (ع) است بايد سر بريده را در پيش ببيند . برادران عزيز : از همگي شما مي خواهم که به نداي امام امت اين سلاله پاک امام حسين (ع) را در هر زمان لبيک بگوييد و نگذاريد تفنگ من بر زمين بيفتد و نگذاريد ياران امام کم شوند .از تمام برادران و دوستان تقاضا دارم که در نزد خدا براي من طلب عفو و بخشش کنند و خودشان نيز مرا ببخشند . سفارشي که به آنها دارم اين است که نسبت به امام و انقلاب بي تفاوت نباشند .دست روي دست نگذاريد تا اينکه دشمن به سراغ ما بيايد .بايد ما بر دشمن حمله کنيم و او را نابود کنيم و اميدوارم که ياراني صادق و مخلص براي امام باشيم .همسرم اميد وارم که مرا ببخشي به خاطر اينکه زندگي کوتاه و پر مشقتي با من داشتي . از تو مي خواهم که براي رضاي خدا و امام با نبودن من بي تابي نکني و به ياد داشته باش که ديدار نزديک است حتي نزديک تر از مژه هاي چشم .اميدوارم که خداوند صبري زينب گونه به تو عنايت کند . خدايا ،جند الله را که با سوگند به ثار الله در لشکر روح الله بري شکست عدوالله و استقرار حزب الله زمينه ساز حکومت جهاني بقيه الله است حمايت فرما . خدايا ،خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار حسن بيژني 3/ 4/ 1363
خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 205 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
بردستاني,جهانشير
زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
خاطرات
صدايي در سرم مي پيچيد و مرا به دور دستها پرت مي کند ؛صداي انفجار خمپاره و نارنجک ،صداي تير بار و رگبار ،صداي ضجه ي زخمي ها و صداي انهدام هواپيما در اوج آسمان ...
بغض گلويم را مي فشارد و با بال هاي خيال ،از اين دنياي خاکي ،اوج مي گيرم .خوب که دقت مي کنم ،مي بينم صداهاي ديگري هم هست که اگر عرفان در تار و پود وجودت رسوخ کرده باشد ،آنها را نيز مي تواني بشنوي ؛صداي عشق ،صداي ايثار و از خود گذشتن به خاطر ديگري ؛صداي ريخته شدن خون ،صداي شهادت و ... از آميزش اين صداهاست که جبهه پيش رويم تصوير مي شود .آري ،صداي جبهه مي آيد و من دو باره بايد گوشه اي از آن روز ها را با کلماتي که از اين همه عشق و جنون ،مست شده اند ،بر کاغذ بگريم . قبل از حمله بدر ،در سا ل 1363 لگنم شکست .به همين دليل به بوشهر بر گشتم و يک سا لي خانه نشين شدم .در اين يک سا ل با آنکه از جبهه دور بودم اما دلم آنجا بود ،انگار روح و قلب و ذهنم را در آن منطقه روحاني ،پشت خاکريز هاي مذهب و عشق جا گذاشته بودم و تنها جسمم را با خود آورده بودم .مدام از طريق راديو و تلويزيون ،اخبار جنگ را دنبال مي کردم .با شنيدن خبر هر پيروزي انگار تمام شادي جهان را به من مي بخشيدند و با نا موفق مانده و شکست در هر عمليات ،تمام بغض جهان را ...البته اگر بتوان براي عاشقاني که دست خدا بر سر آنهاست .شکستي را هم متصور بود. بالا خره اين يک سال انتظار هم با تمام بي تابي ها و بي قراريها يش گذشت و پاييز 1364 بود که بلافاصله پس از کسب سلامتي ،عازم جبهه شدم و به تيپ امير المومنين که اکثر رزمندهايش بوشهري بودند و فرماندهي آن را برادر حسين کارگر به عهده داشت ،پيوستم .در آنجا من به عنوان فرماندهي گردان ابوالفضل خدمت مي کردم .اين گردان را ابتدا با تعداد معدودي از نيرو ها تشکيل داديم .ما را به جنوب مارد فرستادند و آنجا در سنگر بزرگي مستقر شديم .بعد از آن بلافاصله شروع کرديم به جذب نيرو و سازماندهي گردان . ابوالحسن حسن پور ،يدالله حسن پور و جهانشير بردستاني – که هر سه بعد ها در عمليات کربلاي 4 به شهادت رسيدند – را براي فرماندهي گروهان ها انتخاب کرديم .گردان که شکل گرفت ،آموزش نيرو ها را شروع کرديم .جدا از آموزشهاي رزمي و نظامي ،روزانه حدود هشت يا نه کيلو متر دويدن هم قسمتي از برنامه هاي آموزشي ما بود که باعث با لا رفتن توان و آمادگي جسمي بچه ها براي عمليات شد . مدتي بعد به ما دستور دادند که نيروهايمان را براي انجام مانور آماده کنيم .مراحل مانور بدين ترتيب بود که نيرو ها را از اين طرف کرخه به آن طرف کرخه ببريم ،سپس آنها 4 کيلو متر پياده روي مي کردند تا به خط فرضي دشمن برسند و آن را تصرف کنند .اين ها تمرين روبرو شدن با موقيعت هايي بود که مشابه آن در جنگ هم اتفاق مي افتاد .در مسير رود خانه و پياده روي نيز به طور نمايشي تعدادي شهيد و مجروح داشتيم که قرار بود به وسيله قايق هاي مخصوص به عقب باز گردانده شوند . روز مانور ،پس از اتمام همه اين مراحل ،هر چه صبر کرديم خبري از قايق هاي حمل شهيد و مجروح نشد .بچه هايي که نقش شهيد و مجروح را به عهده داشتند ،در آن هواي سرد ،زير باران بر زمين افتاده بودند .با لا خره از طريق بي سيم به ما پيغام دادند که خبري از قايق هاي مخصوص نيست و به شهدا و مجروحان بگوييد که خودشان بلند شوند و به عقب بر گردند !با صداي بلند گفتم :- برادر ها معجزه شده !شهدا و مجروحان گوش کنند !خبري از قايق هاي مخصوص نيست !بلند شويد تا با هم مانور را ادامه دهيم !شهدا زنده شوند و دست مجروح ها را بگيرند و حرکت کنند !چند بار حرکتم را تکرار کردم ،اما کسي از سر جايش تکان نخورد و تنها صداي ناله ي نمايشي مجروحان به گوش مي رسيد .دو باره گفتم : - ما رفتيم مي خواهيد بياييد مي خواهيد بمانيد !شهدا همين جا بمانند تا مفقود الاثر شوند ! اين را که گفتم آن معجزه اتفاق افتاد .شهدا زنده شدند و مجروحان شفا يافتند و همه با هم مسير مانور را ادامه داديم !ساعت نزديک 4 صبح بود که به مقصد رسيديم و مانور تمام شد .البته ناگفته نماند که علي رغم موضوع نبودن قايق هاي حمل مجروح که باعث مزاح ميان بچه ها شده بود ،همين مانور باعث شد که ما نقاط ضعفان را تشخيص داده و آنها را بر طرف کنيم . من در کارهاي نظامي گردان ،بسيار سخت گير بودم و سعي مي کردم نظم و انظباطي را حاکم کنم که در آن هر کس کارش را منظم و جدي انجام دهد . گردان ما شامل سه گروهان بود .يک روز که سه گروهان را به خط کرده بودم ،ديدم شهيد بردستاني با سه دقيقه تاخير آمد . جاي درنگ نبود .به گروهانش گفتم که بروند کنار رود خانه .شهيد بردستاني هم فورا اين کار را کرد و گروهانش را به کنار رود خانه برد .رود خانه بسيار پر آب و باتلاقي بود .نيروها را کنار باتلاق مستقر کردم و خود نيز با لا ايستادم .به شهيد بحرستاني گفتم : - بيا کنار من ! او هم آمد .گفتم : - خودت جلو مي ايستي !بقيه نيرو ها پشت سرت از باتلاق رد مي شويد !بلافاصله گفت : چشم ! اين کلمه که از دهانش خارج شد ،دلم گرفت .احساس کردم چيزي در درونم شکسته است . نمي خواستم به خاطر فرمانده بودن ،احساس بر تري به نيرو هايم داشته باشم ،چرا که هدف مشترک همه ما بيرون راندن دشمن متجاوز و عمل به دستورات امام (ره) بود .ما براي خدا و به خاطر خدا مي جنگيديم و در جايي که خدا حاکم است ،صحبت ازبرتري انسانها نسبت به يکديگر اصولا مضحک و خنده دار است و من نمي خواستم چنين استنباطي از بر خوردهاي خشن نظامي من شود.حتي نمي خواستم يک بسيجي را که به خاطر آرمانش از خانواده و پول و زندگي و حتي از جانش هم گذشته ،بر نجانم . اما از طرفي ديگر در مقابل آنها احساس مسئوليت مي کردم .بايد به آنها ياد مي دادم که در جبهه اگر رنج نظم و وقت شناسي را به جان نخرند، ممکن است ضربه بخورند و بايد ياد مي دادم به آنها که خشونت جبهه يعني اينکه ،اينجا همه چيز در يک لحظه اتفاق مي افتد ؛جراحت ،شهادت و حتي خيانت هم مي تواند در يک لحظه اتفاق بيافتد که اگر دير بجنبي ... به هر حال ،رفتم جلوي گروهان ايستادم و خودم اولين کسي بودم که وارد باتلاق شدم .نيروها هم پشت سرم آمدند و بعد از آنها هم دو گروهان ديگر وارد باطلاق شدند ؛تا همه برابر باشند و کسي اعتراضي نداشته باشد . پس از سه ماه آموزش و رزم هاي شبانه مانورهاي روزانه ؛نيروها ديگر به آمادگي لازم براي عمليات رسيده بودند .در تمام اين مدت ،ما حتي يک صبح هم نخوابيديم و براي اينکه با کمبود وقت مواجه نشويم ،جلسات فرماندهي را بعد از نماز صبح بر گزار مي کرديم ؛که همين مسئله خود تجربه ي خوبي براي صرفه جويي در وقت بود . پس از اين مرحله ،شناسايي و توجيه فرماندهان گروهان و دسته ها آغاز شد که کار بسيار مهم و حساسي بود .ساير نيرو ها سخت کنجکاو بودند تا بدانند فرماندهانشان را براي شناسايي به کجا مي برند ،چرا که مي دانستند آنها را هر جا ببرند ،عمليات همان جا خواهد بود .ما نيز براي رعايت مسائل امنيتي – حفاظتي به فرماندهان دستور داده بوديم که به هيچ وجه در اين مورد با نيروهايشان حرفي نزنند . شناسايي ها و توجيه ها در منطقه اروند رود انجام گرفت .به ما گفته بودند که در اواسط بهمن ماه 1364 ،ايران در ناحيه اروند قصد انجام عمليات بزرگي دارد و مي خواهد با قايق از اروند عبور کند و پس از تصرف شهر فاو از طريق جاده ي ام قصر به بندر بصره برسد و در صورت امکان آنجا را نيز به تصرف خود در آورد . اگر اين کار تحقق مي يافت ،دست دشمن براي هميشه از خليج فارس کوتاه مي شد .عراقي ها هم ظاهرا چيزهايي فهميده بودند ،زيرا مرتب به نيروهاي ما در اهواز ،مارد و ...فشار مي آوردند . شدت بمباران هاي هوايي دشمن روز به روز بيشتر مي شد و ديگر هيچ صدايي جز صداي بمب به گوشمان نمي رسيد ،تا اينکه با لا خره بعد از چند روز دستور صادر شد که ما را از مارد به روستاي« چوئيبده» منتقل کنند .در طول راه روي همه ي کاميون هايي که حامل وسايل مان بودند و حتي روي کاميون هاي حامل نيرو ها ،برزنت کشيديم تا مانورها و هواپيماهاي دشمن نتوانند ما را از با لا شناسايي کنند . در فاصله چند صد متري روستاي «چوئيبده» بيمارستان صحرايي بزرگي براي شب عمليات احداث شده بود .در همان روستا بوديم که عمليات والفجر 8 آغاز شد .شب عمليات به خط نرفتيم و به عنوان نيروي احتياط ،همان جا نگاهمان داشتند .يکي دو روزي در روستا بوديم .روز به نخلستانهاي اطراف مي رفتيم تا از شر بمباران هوايي دشمن در امام باشيم و شبها ،تمام اخلاص و شور و هيجان مهار نشدني خود را در نماز و دعاي توسل و دعاي کميل مي ريختيم .زانو مي زديم و مغفرت مي طلبيديم، از خدايي که شايستگي جهاد را به ما بخشيده بود . مقر تاکتيکي ما به فرماندهي حاج حسين کارگر در منطقه اي بنام «گسبه» مستقر بود .براي آخرين توجيهات نظامي قبل از عمليات ،به آنجا رفتم .جلسه اي با حضور فرماندهان برگزار شد و ما را توجيه عملياتي کردند .پس از پايان جلسه ،خواندن روضه . ذکر مصيبت ،تمام شهدا و عاشقان از دست رفته را جلوي چشمانمان باز گرداند و داغ تازه شده اي مثل گلوله بردلهايمان نشاند . روز دوم عمليات والفجر 8 بود که فرمان دادند گردان ابوالفضل (ع)بايد به فاو برود .با اين خبر شور و شوق تازه اي در فضا حاکم شد و رزمنده هاي ما از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند .بچه هاي گردان ابوالفضل (ع) را با قايق از گسبه به فاو که آزاد شده بود ،بردند و من براي انجام هماهنگي هاي لازم ،اين طرف آب ماندم .در حال تدارکات براي انتقال لوازم به آن طرف آب بوديم که هواپيماهاي عراقي به شکل غيره منتظره اي در آسان ظاهر شدند و تمام منطقه را با بمب هاي شيميايي آلوده کردند .يکي از بمب ها به قايقي بر خورد کرد و دود تمام قايق را فرا گرفت .فکر مي کردم که دود ناشي از سوختن قايق ،اما بعد از چند لحظه بوي بدي به مشامم خورد .بلا فاصله ماسک شيميايي ام را زدم ديگران هم همين کار را کردن .قبلا کساني که در جنگ شيميايي شده بودند را ديده بودم . زجر عظيمي است و نمي دانم خدا به کساني که در راه هدف و آرمانشان ،يک عمر زندگي شيميايي را تحمل مي کنند ،چه اجري خواهد داد ؟ به هر حال ،بار را در قايق گذاشته بوديم و بايد از مسيري عبور مي کرديم که به شدت شيميايي شده بود .نيروهايي زيادي در آن طرف منتظر امکانات و تجهيزات بودند و ما ناچار به حرکت بوديم . وسايل را پياده کرديم ،احساس کردم چيزي در دستگاه گوارشم با لا و پايين مي رود .زجر مي کشيدم و به خودم مي پيچيدم ،اما قبول نکردم که بچه ها به من آمپول ضد شيميايي بزنند .به خدا گفتم :- خدايا از عمليات نشيم ها ! صبح که بيدار شدم کاملا خوب شده بودم .هوا گرگ و ميشي بود که از فاو به طرف خور عبد الله حرکت کرديم .در آسمان هياهويي از هواپيماهاي دشمن بر پا بود .مرتب به طرفمان شيرجه مي زدند و بمب مي انداختند و با کالبير تير اندازي مي کردند .ناچار بوديم هر چند متري که جلو مي رفتيم ،خودمان را روي خاک سرد باران خورده بيندازيم و دو باره بلند شويم .از طرفي ديگر ،سردي بيش از حد هوا مه رقيقي ايجاد کرده بود و در آن هواي آلوده ،مجبور بوديم ماسک را در آوريم ،بخار را پاک کنيم و دو باره ماسک به صورتمان بزنيم . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 390 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
ماهيني,عليرضا
سا ل 1335 ه ش در يکي از محلات جنوبي بوشهر ،در خانواده اي متدين و مذهبي چشم به جهان گشود .وي پس از گذراندن دور ان تحصيل،موفق به اخذ ديپلم فني از دبيرستان حاج جاسم بوشهري شد . از آنجا که داراي با لاترين معدل دبيرستان در سطح شهر بود ،بدون کنکور در دانشگاه علم وصنعت تهران پذيرفته شد .به علت فعاليت هاي مستمر سياسي ،از ادامه تحصيل وي در دانشگاه ممانعت به عمل آمد تا اينکه در نهايت موفق شد در رشته الکترونيک دانشسراي عالي ايران مهر تهران تحصيلات عالي خود را به پايان رساند . وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو را شکر مي کنم که قدرت شناخت و ستايش خويش که راه مستقيم را برايم نماياند و نصرتم داد تا بتوانم در راهت گام بر دارم را به من عطا نمودي .سپاس تو را که ياري ام نمودي تا بتوانم خوب و بد را تشخيص بدهم و از ميان آن دو ،خوب را انتخاب کنم . حمد تورا که نيرويم بخشيدي تا بتوانم با آن از دينت که سند رهايي ما مستضعفان از زير يوغ مستکبران است ،به دفاع بر خيزم . خدايا در همه حال ياريم نما و يک آن ،مرا به خودم وا مگذار که اگر عنان اختيار مرا رها کني ،به انحراف کشيده خواهم شد . من در شرايطي که استکبار جهاني به سر کردگي آمريکا ،انقلاب اسلامي ايران ،انقلابي که براي حاکميت قانون« الله» به دست مردم مسلمان و مبارزمان و رهبري امام عزيزمان خميني بزرگ صورت گرفته و مي تواند تحقق بخش تمامي آيات قرآن باشد را با شديدترين تهديدات و حملات تبليغاتي و سياسي و نظامي مورد هجوم قرار داده و مزدور منافقش، صدام را به جنگ با مردم مسلمان ما فرستاده ،تشخيص دادم که با شرکت در جنگ مي توانم دينم را نسبت به اين انقلاب ادا کنم . و شما اي کساني که از مسير اسلام منحرف و به مکاتب الحادي کشيده شده ايد !قدري بينديشيد و در چگونگي خلقت تدبر و تفکر کنيد .آيا دوام جهان هستي بدون خالقي توانا قابل تصور است ؟اگر مي خواهيد به دفاع از خلق به پا خيزيد ،قرآن را ورق بزنيد تا ببينيد که هيچ مکتبي بهتر از اسلام قادر نيست که پاسخ گوي نياز هاي خلق باشد .کدام مکتب و کدام انقلاب را در قرن حاضر سراغ داريد که اينگونه با امپرياليسم دست و پنجه نرم کندو مردم را بر عليه امپر ياليسم تا اين حد و وسعت بسيج نمايد ؟لختي انديشه کنيد و از آخرت بترسيد . خداوند هيچ نيازي به ما ندارد و اوست که بيش از هر کس ديگر ،سعادت ما را مي خواهد . مادر عزيز و مهربانم !الان که دارم اين چند کلمه را برايت مي نويسم ،سخت مشتاق ديدارت هستم و دلم به شدت برايت تنگ شده ؛اما چه کنم که اين (حضوردر جنگ ) واجب تر است .از اينکه نتوانستم فرزندي خوب برايت باشم جدا از شما مي خواهم که مرا ببخشي .هيچ به فکر ما نباش .اگر شهيد شدم ،به اين افتخار کن که توانسته اي فرزندي را پرورش دهي که در راه احياءکلمه اسلام و حفظ دين خدا ،به درجه رفيع شهادت برسد .در صورت شهيد شدن ،اين تنها من نيستم که اجر مي گيرم ،لطف خداوند بزرگ شامل حال شما که پرورش دهنده من بوده اي نيز خواهد شد . مادر عزيزم !تو مالک مطلق من نبوده اي .من فقط يک امانت نزد تو بوده ام و اکنون موقع پس فرستادن امانت شده است .اگر شما مادران ،غم از دست دادن فرزندتان را تحمل کنيد ،فردا که قانون« الله» حاکم شود ،ديگر مادران ،شاهد نابودي تدريجي فرزندانشان نخواهند بود و به جاي اشک بر چشم ،خنده بر لب خواهند داشت . ديگر نصيحتم اين است که به حرف هاي امام خوب گوش فرا داده و حرفهايش را در زندگي سر مشق عملت قرار ده .هر چيزي امام گفت ،به آن عمل کن چرا که امام قرآن شناس است و حرفهايش براي همه حجت است . مادر عزيزم !اسلام مورد حمله قرار گرفته و اگر روزي نياز شود ،تونيز بايد به ميدان جنگ بيايي .اکنوم که آنجا هستي ،طوري با مردم صحبت کن که مردم روحيه بگيرند .مسئوليت تحقق حاکميت قوانين مترقي و نجات بخش اسلام بر عهده شماست . والسلام خاطرات
نجف شاکر در گاه :
خودروي اختصاصي بچه هاي جنگ هاي نامنظم را براي انجام ماموريتي به اهواز برده بودم .گذرم به پمپ بنزين افتاد .آن روز ها به علت وقوع جنگ ،کمبود بنزين به شدت مشهود بود .صف طولي ماشين ها در پمپ بنزين گوياي همين عارضه بود . بنزين خواستم و گفتم بنزين اضطراري ومامور پمپ بنزين گفت : بنزين نداريم .از من اصرار از او انکار .آخر نمي دانم چطور باب سخن باز شد که از من پرسيد از بچه هاي کدام منطقه و گروه هستيد .... به محض شنيدن نام علي رضا ماهيني از جا پريد و مرا بوسيد و گفت :جانم فداي علي رضا .پيت 20 ليتري بنزين را که براي وقت اضطراري در جايي پنهان کرده بود آورد و همه را به باک ماشين من ريخت و از من خواست به جاي او علي رضا را ببوسم . محمد باقر رنجبر: همراه با عليرضا و سيصد نفر از رزمندگان استان بوشهر ،عازم اهواز شديم .به چهره هرکدام از بچه ها که خيره مي شدي ،مي توانستي دريايي از شور و شوق و عزم راسخ براي دفاع از آرمانهاي انقلاب و امام ،ببيني . قبل از آن ،شهيد ماهيني را در جريان انقلاب و در گزينش سپاه جهت استخدام در کنار شهيد عباسقلي کامکاري ديده بودم . او را بيشتر به عنوان يک فرهنگي و معلم مي شناختم .چهره اي آرام و بسيار متين داشت ،خوش بر خورد و مهربان و در برد باري و سعه صدر واقعا کم نظير بود . انسان در يک نظر ،شيفته و عاشق او مي شد . همچنان که از زمان جنگ ،روزها و ماه هاي بيشتري سپري مي شد ،از نيروهاي اعزامي نيز به تدريج کاسته مي شد و اين روند تا آنجا ادامه يا فت که تعداد افراد گروه ما به بيست و دو نفر رسيد .اين وضعيت بود که فرصت خوبي براي دوستي و نزديکي بيشتر ما ايجاد مي کرد و من توانستم رابطه اي عميق و عاطفي با ايشان بر قرار کنم . پس از بر گشتن از شوشتر ،هر کدام از گروه ها ،فرماندهي گرو هشان را انتخاب مي کردند .هر گز يادم نمي رود آن لحظه اي را که از ما خواستند فرماندهي را از ميان خودمان انتخاب کنيم .در اين لحظه بچه ها همگي و بدون هيچ گونه هما هنگي قبلي ،يکدل و يکصدا،عليرضا ماهيني را به فرماندهي گروه انتخاب کردند .اين مسئله براي من ازاين جهت جالب بود که مي ديدم همه بچه ها در باره عليرضا ديدگاهي مشترک دارند و علاقه و احترام نسبت به او در وجود همه رخنه کرده است . ماهيني از کساني بود که براي اداي تکليف آمده بود و هر گز از خود سستي برزوز نمي داد .روزي که ما را براي خالي کردن انبارهاي قله اي که زير توپخانه دشمن قرار داشت .کمک خواستند .عليرضا بيشتر و مشتاقانه تر از همه تلاش و کوشش مي کرد .روزي که انبار مهمانلشگر نود و دوزرهي اهواز را زده بودند با اينکه وارد شدن به زاغه هاي مهمات ،بسيار خطر ناک بود و واقعا دل شير مي خواست ،عليرضا بچه ها را هم به اين کار تشويق مي کرد و مي گفت که ارزش اين کار از حضور در جبهه کمتر نيست واجر و ثوابش بيشتر است .همان روز علي رغم اينکه هر لحظه احتمال انفجار وجود داشت ،خودش ،شهيد اسماعيل کمان ،شهيد حاج رضا محمدي ،شهيد مختار بديه و ديگر عزيزان از جان مايه گذاشتند و چنان با جديت به اين کار خطير مشغول شدند که ظرف چند روز تمام زاغه هاي مهمات را خالي کردند و آنها را از تير راس حملات دشمن مصون نگه داشتند . اوايل جنگ ،عليرغم اينکه بچه ها با تمام اسلحه ها آشنايي کافي داشتند ،اما امکانات نظامي ،بسيار اندک و محدود بود و تمام امکانات ما شامل اسلحه هاي« ام يک» بود که از بوشهر آورده بوديم .همان اوايل ،ما را با« ام يک» به اطراف اهواز فرستادند تا براي جلو گيري از هجوم دشمن ،دفاع کنيم .عليرضا به هر جا سر مي زد و حتي با سپاه بوشهر تماس گرفت و درخواست چند اسلحه ژ3 نمود، اما آنها به دليل اينکه فاقد امکانات کافي بودند ،قادر به حل مشکل ما نبودند . به همين وضعيت دچار بوديم تا اينکه از طريق رابطه اي که ميان شهيد چمران و حافظ اسد وجود داشت ،با يک هواپيماي 330 ارتش ،تعدادي کلاشينکف وآرپي جي و مقداري مهمات به دست بچه هاي ستاد جنگ هاي نامنظم رسيد و ما را با سلاح ها تجهيز و به فرماندهي شهيد ماهيني عازم جبهه کردند . عليرضا روح بسار لطيفي داشت ؛در مقابل دوستانش بسيار انعطاف پذير بود و در دوران آشنايي ام با ايشان ،هر گزي تندي و خشمي از وي نديدم. مگر در مواقع بحراني جنگ که اين از خصوصيات يک فرمانده خوب است .در عمليات و شناسايي ها، هميشه داوطلب و پيشگام بود .طلايه و عقبه گروه را به خوبي زير نظر داشت .در تصميمات و دستوراتش مصمم بود ،در مواقع عادي ،چهراه اي آرام و متين داشت و در سختي ها و مصيبت ها ،مصمم و برد بار نشان مي داد وبه همرزمانش روحيه مي داد و در مقابل آنها کوچک نفس و متواضع بود .تواضع او به حدي بود که اگر کسي براي اولين بار او را مي ديد .هر گز احساس نمي کرد که او فرمانده است .از جذبه ي بالايي بر خوردار بود و به خاطر استعداد و توانايي هاي منحصر به فرد و بالايي که داشت به بالاترين مقام فرماندهي مناطق رسيد .شهيد چمران حساب جدايي براي وي باز کرده بود و در جبهه هاي اهواز ،مالکيه ،سوسنگرد ،جلاليه ،فرسيه ،دهلاويه و...همواره از عليرضا و گروهش همکاري و همراهي مي خواستند .هر جا به مشکلي بر خورد مي کرد ،عليرضا و گروهش عاشقانه با ايثار و گذشت ،مشکلات را حل مي کردند . يکي از راه هاي جلوگيري از يورش دشمن ،ايجاد سد خاکي در کنار رود خانه ها و رها کردن آب به سمت دشمن بود که تاکتيک بسيار موثرو پر ثمري بود و بيشترين نقش را در توقف پيشروي و يا عقب نشيني دشمن ايفا مي کرد .اين سدها در زير شديد ترين گلوله هاي دشمن ساخته مي شد و حفاظت و حراست از آنها به عهده ي گروه ماهيني بود .اووگروه تحت فرماندهي اش اين ماموريت را هميشه با موفقيت و به نحو احسن انجام مي داد ند .شيوه ي کار به اين صورت بود که وقتي سد ،انباشته از آب مي شد ،وظيفه خطر ناک باز کردن سد به عهده ي عليرضا و گروهش بود .خطر ناک به اين خاطر که مي بايست غير مسلح و با بيل به نزديکي دشمن مي رفتند و در سد ،حفره ايجاد مي کردند تا آب به شدت و با حجم زياد به سوي دشمن سرازير شود . در آن زمان ،غذا جيره بندي بود و براي ما هر هفته بيش از يک بار يا دو بار غذاي گرم نمي آوردند .در آن شرايط سخت مجبور بوديم از کنسرو و نان خشک استفاده کنيم و چون جيره مان هم اندک بود ،لذا به بچه ها در روز بيش از يک بار غذا نمي رسيد .شهيد ماهيني و شهيد کمان را مي ديدم که گاهي وقت ها با نان خشک سر مي کردند و جيره ي خود را به همرزمانشان مي دادند .موقعي که در مدرسه شهيد جلالي بوديم نيز اين شهيد بزرگوار از خرما و ارده اي که در بازار با پول خود خريده بودند ،استفاده مي کردند تا ديگر همرزمانشان بتوانند از غذاي بيشتري استفاده کنند و اگر گاهي نيز به اصرار دوستان سر سفره حاضر مي شدند ،آنقدر آهسته خوراک مي خوردند که انگار چيزي نمي خورند ؛آن هم به اين خاطر که به بچه ها سهم بيشتري برسد . صبح روز پانزدهم دي ماه بود که به ما خبر دادند عمليات بيست و هشت صفر در پيش است .عليرضا از قبل ما را براي عمليات آاماده کرده بود .هيچ وقت بچه ها را تا اين حد خوشحال نديده بودم . شهيد ماهيني ما را از منطقه« دو کوهه» به سوي« فرسيه» حرکت داد و ما در آنجا توجيه شديم . اين عمليات براي آزاد سازي هويزه بود . وظيفه ما مسدود کردن جاده تدارکاتي به منظور تصرف هويزه توسط نيروهاي اسلام بود .عمليات در ساعت ده شب باآتش توپخانه شديد نيروهاي اسلام شروع شد .به علت کوبنده بودن عمليات ،فرصت مقابله از دشمن گرفته شد و ما سريع خود را به جاده ي تدارکاتي رسانديم .دو سه گروه بوديم و جمعيتي حدود صد نفر بود .آنجا مستقر شديم .در موقع حمله و در همان لحظات اوليه آن چنان عمليات سنگين بود که گلوله هاي «آرپي جي» تمام شد و تنها گروهي که با درايت فرماندهي به دليل استفاده از گلوله هاي کمتر ،هنوز گلوله آرپي جي داشت ،گروه عليرضا ماهيني بود .عليرضا احتمال داده بود که دشمن پاتک مي زند و همان طور که حدس زده بود ،بعد از ساعتي پاتک دشمن شروع شد .منطقه ،انباشته از تانک و نفر بر هاي دشمن شد و تا چشم کار مي کرد ،تانکهاي دشمن ديده مي شد که به سوي گروه صد نفري ما در حرکت بودند .بالگردما را زده بودند و مهمات و گروه پشتيباني که براي کمک به ما آمده بود ،نيز قلع و قمع شده بودند .ما مانده بوديم و چند سلاح اندک و يک يا دو آرپي جي با تعدادي گلوله .عليرضا در آن شرايط دشوار ،بچه ها را هماهنگ مي کرد . آماده پيکاربا دشمن شديم . در محاصره دشمن قرار داشتيم و نفر بر هاي دشمن براي زهر چشم گرفتن از ما با کمک آر پي جي 11 ، موشک و شليک مسلسل ها ي کاليبر دار به سوي ما سرازير شدند که در همين وضعيت ،چند نفر از بچه ها زير نفر بر هاي دشمن له شدند .مختار بديه نيز با اصابت گلوله دشمن شهيد شد .عليرضا به بچه ها اعلام کرد که چون دستور خاصي از با لا نرسيده لذا ما تا آنجا که مي توانيم ،بايد مقاومت کنيم .بي سيم هاي ما از کار افتاده بود و ما به هيچ جا دسترسي نداشتيم .عليرضا هر لحظه به بچه ها سر کشي مي کرد و در آن شرايط سخت به نيروها روحيه مي داد .شاه حسيني خود را سراسيمه به عليرضا رساند وگفت: دستور رسيده که بچه ها ماموريتشان تمام شده و خود را به هر طريقي که مي توانند از مهلکه برهانند .براي عقب نشيني مي بايست محاصره شکسته مي شد .علرضا ماهيني و شاه حسيني در همين لحظه با رشادت و شجاعتي کم نظير ،خود را به يکي از نفر برهاي دشمن رساندند و با انداختن نارنجک دستي به داخل آن نفر بر ،آن را منهدم کردند که همين مساله باعث ترس و وحشت دشمن شد و ما توانستيم با درايت و تيزبيني آن بزرگ مرد به عقب بر گرديم .همان روز نيروهاي اسلام توانستند هويزه و اطراف هويزه را به تصريف خود در آوردند .البته يک روز بعد از عمليات نيروهاي ما ودانشجويان همرا ه شهيد« علم الهدي» بر اثر خيانت بني صدر و ديگران ،در کربلاي هويزه گرفتار شدند و جان خود را نثار انقلاب و امام کردند . چند نفر روز بعد از عمليات ،در حالي که خيلي از دوستانمان شهيد شده بودند و خودمان خسته و کوفته بوديم ،آماده شديم که براي مرخصي به شهرمان بر گرديم .علي آن روزشاد نبود ،عبوس و گرفته بود .گويا دردي جانکاه تمام وجودش را فرا گرفته بود .علت را جويا شديم .گفت که بعد از شام در ميان خواهم گذاشت . خدا مي داند آن روز بر ما چه گذشت .در مدرسه شهيد جلالي جمع شديم .تعدادمان به 11 نفر مي رسيد .مدرسه شهيد جلالي که يک روز پر از نيرو بود ،امروز تنها 11 نفر جمعيت داشت .آرام آرام خود را به عليرضا رسانديم و نزديک او نشستيم .چراغي نفت سوز در کنارش بود که فضاي اتاق را روشن مي کرد .قرآن را که لاي پارچه اي پيچيده بود ،بيرون آورد و با تلاوت چند آيه از سوره صف ،سخنانش را آغاز کرد .از مشکلاتي که در آن زمان در جبهه حاکم بود سخن گفت و گفت که امروز بيش از هر زمان ديگري به حضور ما در جبهه نياز است و دکتر چمران فرموده :که ما به تک تک بچه ها احتياج داريم .عليرضا با حالتي بغض آلود گفت که امام حسين (ع) در شب واقعه کربلا ،چراغها را خاموش کرد و گفت :شما اختيار داريد که اينجا بمانيد و يا برويد و من با خانواده ام فردا در اينجا شهيد خواهيم شد .ولي بنده از شما خواهش مي کنم و پاي شما را مي بوسم که صحنه را ترک نکنيد و امام و شهدا را تنها نگذاريد و امروز در جبهه به شما بسيار نياز داريم .بچه ها شروع به گريه کردند .همديگر را در آغوش گرفتند و مصمم و استوار تر از هميشه براي اعزام به منطقه آماده کردند .آن روز ها در مالکيه – حد فاصل بين هويزه و سوسنگرد – در گيري شديدي بود و عراق قصد گرفتن سوسنگرد را داشت .شهيد چمران با پاهاي مجروح ،خود را به مالکيه رسانده بود و با سروان رستمي ملاقات کرده و جوياي گروه ماهيني شده بود .وقتي متوجه مي شود که اين گروه در جاي ديگري مستقر شده اند ،عصباني شده از شهيد ناصر مقدم مي خواهد که هر چه زود تر گروه ماهيني را به مالکيه اعزام کند ؛چون وجودشان در آنجا لازم تر است .همان روز شهيد ناصر مقدم سراسيمه خود را به جلاليه مي رساند و با جيپ آهو ،شهيد ماهيني را به منطقه مورد نظرشهيد چمران مي برد .شهيد رستمي با ديدن بچه ها توانست خوشحالي خود را پنهان کند و با در آغوش گرفتن عليرضا ،از بچه ها جهت مقاومت ،استمداد و ياري طلبيد که پس از چند روز درگيري تن به تن با دشمن ،موفق شديم که عراقي ها را به عقب رانده ،سوسنگرد و مالکيه را از دست بعثي ها نجات دهيم .در اين عمليات ،شاکر درگاه ،نصر الله محمدي و بابک الهي به مقام رفيع شهادت دست يافتند .پس از عمليات موفقيت آميز مالکيه ،به سروان شهيد رستمي ،در جه سر گردي اعطا شد و از گروه ما نيز تقدير به عمل آمد .در واقع لوح تقدير بچه ها در استانداري سابق اهواز – محل جنگ هاي نامنظم – بود که از شهيد ماهيني خواستند که با بچه ها جهت قدر داني از گروه به آنجا بروند که عليرضا رو کرد به بچه ها و گفت که :شما اختيار داريد که لوح تان را بگيريد ولي ما احتياج به اين تشويق ها نداريم ،ما تقدير و تشويق خود را از خدا مي خواهيم .بچه ها نيز از گرفتن لوح منصرف شدند و ايمان و فرو تني عليرضا را ستودند . عليرضا همواره بچه ها را سفارش مي کرد که در مواقع عمليات ،هر گز به قصد جمع آوري غنائم دشمن نرويد ،چرا که ما را از هدف اصلي دور مي کند .او با اين عمل به شدت مخالف بود و هر کسي از اين امر تخطي مي کرد مورد عتاب و تنبيه او قرار مي گرفت .در همين رابطه يادم هست موقعي که بچه ها در دهلاويه عمليات کردند ،يکي از بچه ها به جمع کردن غنائم مشغول شده بودو از وظيفه خود عدول کرده ،اسير عراقي را مورد آزار و اذيت قرار داده بود .عليرضا در آن عمليات از ناحيه سينه تير خورده بود اما بعد از مراجعت از بيمارستان ،به شدت با آن رزمنده بر خورد کرد .من به عنوان شفيع نزد او رفتم ،سر مرا بوسيد و با کمال تواضع به من گفت :جانم را طلب کن ،اما گذشت از او را نخواه .چرا که به غنايم مشغول و از دفاع امتناع کرده و بدتر از اينها اسير را نيز مورد آزار و اذيت قرار داده و من تا فرمانده هستم اجازه نمي دهم که حتي يک لحظه هم به خط مقدم بيايد . شهيد ماهيني بلا فاصله پس از مداواي نسبي ،به منطقه «طراح »جهت اجراي عمليات رفت که در طراح نيز ترکش خمپاره به پيشاني اش اصابت کرد و زخمي شد .درآنجا نيز با باندي که به پيشاني بسته بود ،مصمم و استوار ،رزمندگان اسلام را به مقاومت در مقابل دشمن فرا مي خواند .در طراح ، عمليات که شروع شد ،خود جلو تر از همه ،خط را شکست و با فرياد الله اکبر به پيش رفت و بچه ها را در آنجا راهنمايي و هدايت کرد .پس از عمليات ،وقتي به پل هاي رود خانه کرخه نور رسيديم ،تلفات ما به تدريج زياد شد .در چند محور بچه ها عمل نکرده بودند و ما کاملا داشتيم تحت فشار قرار مي گرفتيم .عده اي از سربازان نيروي هوايي که در آن عمليات شرکت داشتند ،توان مقاومت را از دست داده و عليرضا را در تنگنا قرار داده بودند و از وي مي خواستند که دستور عقب نشيني بدهد .عليرضا ،علي وار و با اراده اي پولادين ،مي گفت :بنده به تکليف عمل مي کنم و تا زماني که فرماندهان صلاح بدانند ،در اينجا مي مانيم و مقاومت مي کنيم .من با آن عده درگير لفظي شدم و آنها را از عليرضا دور کردم که وي حرکت مرا نپسنديد و گفت :ناراحت هستند ،خسته شده اند و احتياج به آرامش دارند .در آن لحظه ،«سر گرد اسکويي» ،فرمانده محور عملياتي ،عليرضا را خواست و گفت که چون همه نيروها به هماهنگي کامل نرسيده اند ،لذا بهتر است که به نقطه از پيش تعيين شده بر گرديم که عليرضا نيز دستور داد که جهت استحکام بهتر ،نيروها دو يا سه کيلو متر عقب نشيني کنند . عليرضا ماهيني علي رغم اينکه در هر عمليات عده اي از دوستانش را از دست مي داد اما يک قدم از اصول و ارزشهاي مورد نظر انقلاب و امام عدول نکرد ! در منطقه دب حردان ،عباس مرادي را از دست داد ،در هويزه عبد الرضا جمهيري را ،و عده اي از بچه هاي قم و خراسان را ،و ... عليرضا چه سخت و چه درد ناک در دهلاويه زخمي شد .با غسل به شحيطيه و طراح و کرخه نور شتافت .در طراح از ناحيه سر زخمي شد .ولي از پا نايستاد .در بستان از ناحيه پا زخمي شد .اما خسته نشد .در تنگ چزابه غريبانه و مظلو مانه و بدون حضور ياراني که در حسرت ديدارش مي سوختند ،به خيل پرندگان تا حرم دوست پر زده ،پيوست و مشمول اين آيه که هميشه ورد زبانش بود ،شد :«يغفر لکم ذنوبکم و يدخلکم جنات تجري من تحتها النهار و مساکن طيبه في جنات عدن ذالک فوز العظيم .» احمدساعدي: با شروع جنگ تحميلي بود که سعادت و افتخار آشنايي با شهيد ماهيني ،نصيبم گرديد و هنوز مدتي از آشنايي مان نگذشته بود که احساس کردم سالهاست او را مي شناسم .هر جا صحبت از بزرگي و بزرگواري بود ،نام او نيز بود و هر جا سخن از ايمان و شجاعت بود، نام عليرضا ماهيني نيز بود .متواضع بود و کوچک نفس ،سر به زير بود و عابد ؛عالم بود و قاطع و هميشه به بچه ها مي گفت :ببينيد وظيفه چه حکم مي کند و بر همان اساس حرکت و عمل کنيد .بچه ها از با ايشان بودن خرسند بودند و چنانچه به علتي در جمعشان حضور نداشت ،احساس دلتنگي مي کردند .وقتي حضور داشت ،بچه ها احساس دلگرمي و پشتگرمي و غرور مي کردند و دليل اين امر نيز آن بود که همگي يقين داشتند که عليرضا عبد خالص خداست و جز از خداوند ،از هيچ قدرت ظاهري ديگري ترس و واهمه اي ندارد . عشقش امام خميني(ره) بود و با تمام وجود از فرامين او اطاعت مي کرد . در مواقع عمليات ،شنا سايي و يا حتي در خطوط پدافندي ،دستورات و فرامين فرماندهي را جز به جز و موبه مو اجرا مي کرد و چنانکه نکته اي به ذهنش مي رسيد ،با رويي خوش و قاطع پيشنهاد مي داد .هنگام توزيع غذا ابتدا به بچه ها غذا مي داد و خودش آخرين نفري بود که غذا مي گرفت .بسيار اتفاق مي افتاد که نان خشک مي خورد و به روي خودش نمي آورد . در صحنه جنگ ،اشداء الکفار بود و موقع اسير گرفتن ،و با اسراي عراقي همان رفتاري را داشت که با بسيجي ها و نيرو هاي خودي داشت . او جايش در اين دنياي کوچک و حقير نبود .او پرنده معشوقي بود که جز ديدار معشوق ،آرزويي نداشت .تا اينکه سر انجام در تنگه چزابه به آرزوي ديرينه خود که شهادت و پرواز به سوي خالق بود ،نايل شد . شب عمليات طريق القدس (بستان ) بود .فرماندهي محور عملياتي دهلاويه به عهده شهيد ماهيني بود .در اوج در گيريها ،ترکشي به پايش اصابت کرد و به شدت مجروح شد .نمي خواست نيرو ها از مجروح شدنش مطلع شوند چرا که باعث تضعيف روحيه آنها مي شد .درد شديدي تمام بدنش را فرا گرفته بود .هر لحظه ممکن بودکسي او را در اين وضعيت ببيند و زخمي شدن ماهيني را به بقيه اطلاع دهد .به هر طريقي بود ،خود را به کانالي رساند .خون زيادي از وي مي رفت .باران خفيفي باريدن گرفته بود و سر و صورت و لباسهايش کاملا خيس شده بود .سرماي شديد هوا و خونريزي شديد ،او را کاملا از رمق انداخته بود .مرتب ذکر مي گفت و راز و نياز مي کرد .تا صبح نخوابيده بود . صبح زود به اتفاق برادران براي انتقال او ،زير آتش مستقيم دشمن به عقب رفتيم .هنوز بيدار بود .به محض ديدن ما با حالتي عجيب گفت :چرا آمديد ؟چرا براي نجات جان من خود را به خطر انداخته ايد ؟آيا مجروح ديگري نيست که او را ببريد ؟وقتي خواستم کاپشنم را روي آن بيندازم ،گفت :خودت سرما مي خوري .سر انجام با اندکي مشاجره ،موفق شديم او را به عقب بر گردانيم .همان شب تنها خطي که در آن محور شکسته شد ،خطي بود که ايشان در آن عمل کرده بود . محمد هادي صفوي:
قرار بود نيروهاي جديدي ،خط مقدم را تقويت کنند .طبق معمول امروز و فردا مي شد تا اينکه با لا خره مشخص شد که قرار است بچه هاي بوشهر مستقر شوند .اولين وانت ،نيرو ها را پياده کرد و بلافاصله خود رو هاي ديگر هم رسيدند .همه با عجله مشغول رفت و آمد بودند .کنجکاوانه ،دنبال فرمانده آنها مي گشتم .اما بي فايده بود .
يکي از نيرو ها که چند بار از وي سوال کرده بودم به سمتم آمد و همزمان که دستش را به سمت يکي از افراد نشانه رفت ،گفت :اونه اولين چيزي که توجهم را جلب کرد ،قيافه ي معصوم و پاهاي برهنه اش بود .لحظاتي به او خيره شدم .شلوار را تا زانو با لا زده بود و بيش از همه در رفت و آمد بود . روي لبش لبخندي معصومانه اما تلخ نقش بسته بود .بعد ها از او در باره فلسفه لبخند ش که به نظر تلخ مي رسيد ،پرسيدم .راز لبخند تلخ او ياد آوري مردم محروم محله و شهرش بود . شاگردانش را ترک کرده بود تا عملا درس مبارزه به آنها بياموزد .افسانه هاي چمران و ماهيني را شبها براي بچه ها مي گويم .ممکن است داستان دلاوري رئيس علي دلواري دلچسب باشد اما من ماهيني را لمس کرده ام . خرين باري که با هم صحبت کرديم ،مقابل خاکريز دشمن ،زير آتش شديد بود .ساعت حمله را نيم ساعت دير تر به ما اعلام کردند ؛به همين علت نيز مي بايست زير آتش و منور هاي دشمن به طرف اهداف خود مي رفتيم .بدون کمترين ترس ،ايستاده صحبت مي کرد .بچه ها با التماس از او مي خواستند که حد اقل نشسته با من صحبت کند .لحظات وداع بود . خبر زخمي شدن او رابعد شنيدم .بعد ها همه بچه ها اخلاق مرا مي دانستند .آدرس بوشهري ها را مي گرفتند ،بلکه از عليرضا خبري داشته باشند : -علي ماهيني را مي شناسي ؟کجاست ؟بسجي شده ؟او را فرستادند آموزشي ؟مسئول آموزش شده ؟ فرمانده گردان چمران ،به همين زودي افسانه مي شود .چزابه غرش 900 عراده توپ در چند کيلو متر ،فرياد هاي مقاومت ...او باز هم فرمانده است .ماهيني اگر چه به صورت بسيجي صفر کيلو متر اعزام شد ،ولي خيلي زود مثل چمران رفت .او مي نمي خواست آواي شغالها را بشنود و نا اهلان را ببيند . نجف شاکردرگاه:
دهلاويه ،با تعداد اندکي از رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران ،به فرماندهي سردار رشيد اسلام ،شهيد عليرضا ماهيني به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود .تعدادي از عراقي ها کشته و زخمي و عده اي فرار کرده بودند .
مهمات و تجهيزات قابل توجهي از دشمن بعثي به تصرف ما در آمده بود که همگي بلا فاصله توسط نيرو هاي از پيش تعيين شده به پشت جبهه منتقل و تخليه شدند . همه بچه ها خوشحال بودند و خدا را به خاطر اين پيروزي شکر گذار بودند . هنوز دو ساعت از شکست سنگين عراقي ها نگذشته بود که دشمن بعثي براي باز پس گيري دهلاويه ،اقدام به پاتک سنگين نمود .بچه هاي ما به جز چند نفر ،همگي شهيد و مجروح شدند .به سمت يکي از همرزمانم به نام ناصر رفتم و گفتم :ناصر جان چه شده ؟شهيد ناصر در حالي که لبخندي بر لب داشت ،نگاهي به من و نيم نگاهي به شهيد ماهيني که داشت به طرف ما مي آمد ،انداخت و به من فهماند که نبايد شهيد ماهيني متوجه اين موضوع شود .بلافاصله چفيه اش را از دور گردنش باز کرد و روي مچ دستش گذاشت تا شهيد ماهيني متوجه جراحت او نشود .ولي هنوز چند دقيقه اي بيش نگذشته بود که خود شهيد ماهيني نيز مجروح شد . محمد نخستين:
اولين بار ،دي ماه 1359 بود که با نيرو هاي بوشهر آشنا شدم .در آن زمان ،حفاظت ازدو کوهه به عهده نيرو هاي سروان رستمي بود که گروه بوشهر در آن مستقر بودند .همان موقع بود که عمليات بيست و هشت صفر پيش آمد .در جريان عمليات ؛نيرو هاي بو شهر از فرسيه به سوي جاده اصلي و دژ عراق رفتند که اين جاده خط ارتباطي جاده اهواز – خرمشهر و پادگان حميد با هويزه و جبهه جنوب عراق بود .قطع شدن اين جاده باعث قطع ارتباط نيرو هاي عراقي با منطقه هويزه شد .دوازده نفر از نيرو هاي اطلاعات عراق که براي ارزيابي و شناسايي منطقه عمليات بيست و هشت صفر به منطقه آمده بودند ،اسير شده و به فرسيه آورده شدند و تا فردا در آنجا ماندند .به دنبال شکست و عقب نشيني نيرو هاي ارتش در فرداي همان روز ،عراقي ها با تعدادي تانک اقدام به حمله به جبهه ما کرده و روي جاده اي که نيرو هاي بوشهر در سمت ديگر آن بودند ،مستقر شدند و با تعدادي تانک و نفر بر ،اين نفرات را محاصره کردند .به دنبال حمله عراقي ها ،يک نفر بر آنها روي يکي از بچه هاي ما رفت واوراله کرد اما چيزي نمي گذرد که يکي از بچه ها ،نارنجک داخل آن انداخته ،آن را منفجر مي کند .در اين موقعيت ،يکي از بچه ها از محل باز شده مي گريزد و خبر محاصره شدن نيرو هاي بوشهر را به ديگر نيرو ها منتقل مي کند .در فرسيه به ما خبر دادند که بچه ها در محاصره هستند و مهمات ندارند .سروان رستمي مقدار زيادي آرپي جي و مهمات ،بار يک لندرور کرد . من ،محمد رجبي ،داريوش و چند نفر ديگر با يک قبضه آرپي جي 7 به راه افتاديم .در مسير حرکت ،تعدادي از نيرو ها را ديديم که پياده براي کمک مي رفتند .چند نيروي لبناني نيز با آنها بودند .با ماشين از آنها عبور کرديم .نزديک جاده ،نيرو هاي عراقي را ديديم .روي ما اجراي آتش کردند .پشت سر سنگر ،ماشين را پارک کرديم و منتظر فرصت شديم که عبور کنيم .با آتشي که داشتند ممکن بود به مهمات داخل ماشين اصابت کند و منفجر شود .به همين خاطر منتظر نفرات پياده اي که از پشت سر مي آمدند ،شديم .اگر آنها مي آمدند ،مي توانستيم گلوله را به پياده ها داده تا به بچه هاي بوشهر برساند .تا تاريکي هوا از نيرو هاي پياده خبري نشد .معلوم بود که بر اثر آتش توپخانه دشمن زمين گير ومتوقف شده اند .تاريک بود .جايي ديده نمي شد .صداي حرکت تانک ها شنيده مي شد .امکان محاصره ي ما بسيار زياد بود .مجبور شديم بر گرديم .به فرسيه که رسيديم ،معلوم شد که گروه ماهيني با تاريک شدن هوا ،با زرنگي و هوشياري که شهيد ماهيني به خرج داده بود ،از ميان تانک هاي عراقي عبور کرده و بر گشته اند .
سرهنگ فرتاش:
نزديک ظهر بود .يک سر باز عراقي با يک قبضه تفنگ و چند فشنگ به سمت ما مي آمد .
پشت سر او نيز ،ماهيني ،در حالي که پسر عمويش را روي دوش گرفته بود ،عرق ريزان خودش را به ما نزديک مي کرد . شهيد رستمي با وحشت و سرعت ،سر باز عراقي را خلع سلاح کرد و زخمي را به بيمارستان فرستاد . - چرا سلاح ها را به عراقي دادي ؟اگر تو و پسر عمويت رامي کشت و مي رفت تو چه مي کردي ؟ اين سوالي بود که شهيد رستمي با اضطراب و نگراني از ماهيني پرسيد و او جواب داد :ما با دو نفر از گشتي هاي عراق رو به رو و با آنها در گير شديم .يک نفر از آنها کشته و ديگري تسليم شد . من تفنگ هايم را گرفتم و پسر عمويم را که زخمي شده بود را بر دوش اسير گذاشتم تا به اينجا بياورد . اين نزديکي ها چون هوا گرم بود و او خسته شده بود ،به شدت عرق مي ريخت ،تفنگها را به او دادم و پسر عمويم را خودم بر دوش گرفتم .من با شنيدن اين ماجرا نه تنها شگفت زده شدم بلکه بيش از پيش به مهرباني و انسانيت اين مرد الهي پي بردم . بعد از عمليات شهيد چمران ،که بعدا نام شهيد رجايي و با هنر برآن نهادند ،با نيرو هاي ارتش و سپاه ،نشست هايي جهت هماهنگي داشتيم .مسئوليت محور عمليات ما ،به عهده شهيد ماهيني بود .با شهيد ماهيني در اين جلسات که موضوع آنها نحوه عمليات و هماهنگي بين نيرو ها بود شرکت مي کرديم .يک هفته به خاطر اين جلسات رفت و آمد داشتيم .در اين جلسات ،حتي بي سيم چي ها نيز اظهار نظر داشتند و از عدم امکانات و نحو ارتباطات و ...انتقاد و در خواست تسليحات مي کردند .در تمام اين مدت شهيد ماهيني با من بود و با اينکه مسئوليت محور اصلي با او بود اما هر گز نشد که چيزي بخواهد و در خواستي کند .در پايان بر نامه ها ،فرمانده لشکر 16 از من گله کرد که :شما که مي خواهيد عمل کنيد ،چرا مسئول محورتان را با خودتان نياورديد ؟همه با هم آشنا مي شديم هم ايشان توجيه مي شدند .آري .شهيد ماهيني آنقدر ساکت و محجوب بود که آنها متوجه نشده بودند که او مسئول محور ماست . حيدر جم:
از مرکز فرماندهي ،دستور حمله در فاصله بيست و چهار ساعت به صورت غيره منتظره به ستاد جنگ هاي نامنظم رسيد .معاونت عمليات از اين دستور غافلگير کننده که بدون هماهنگي قبلي و بدون اطلاع از وضع خطوط در گير ،صادر شده بود در تحير ماند .در تماسي که با ستا د هماهنگ کننده برقرار شد نيز بر دستور حمله تاکيد شد .
با سر گرد «فر تاش» جهت برسي وضعيت به خط اول رفتيم .ماهيني اظهار داشت که از ميدان هاي مين در مسير حرکت و از کيفيت حمله از اواخر شب قبل تا به حال ،اطلاعي ندارد و چه بسا از طرف نيرو هاي دشمن در شب قبل تغييراتي در ميدان هاي مين داده شده و خط عبور شناسايي شده در ميدان مين را کور کرده باشند . از همين رو نيز پيشنهاد نمود که اگر زمان حمله را به مدت بيست و چهار ساعت به تاخير بيندازند ،امکان موفقيت بيشتر خواهد بود . در هنگام مراجعت ازخط اول ،فرماندهان سپاه ،ارتش و جنگهاي نامنظم به طور تصادفي و به لطف خدا در يک منطقه به هم رسيدند و چون همگي از دستور حمله نگران بودند ،طي يک جلسه صحرايي ، هماهنگي لازم به عمل آمد و با در خواست حمله با بيست و چهار ساعت تاخير ،موافقت به عمل آمد که همين عامل نيز باعث شد نيرو هاي اسلام پيشروي خوبي در خاک دشمن داشته باشند . حيدر جم: براي حمله قريب الوقوع ، دستور آماده باش صادر شده بود. ماهيني – سردار بوشهري – براي هماهنگي و دريافت مهمات به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران آمد. سرگرد فرتاش معاون عمليات ستاد با ورود ماهيني به گرمي از وي استقبال كرد. ماهيني پس از ديدار و روبوسي و احوالپرسي ، گزارشي جامع از وضعيت خطوط و توانايي دشمن و ميدانهاي مين ارائه داد و در ادامه جهت حمله قريب الوقوع ، تعداد دويست گلوله خمپاره 60 كه در لحظات اوليه حمله مورد استفاده قرار مي گيرد ، از سرگرد فرتاش درخواست نمود. سرگرد فرتاش كه حسابي جا خورده بود ، جابه جا شد و به چشم هاي منتظر ماهيني نگاهي كرد و به جاي پاسخ ، به سكوت خود ادامه داد. پس از چند دقيقه ترديد و سكوت ، سرانجام سرگرد فرتاش به حرف آمد و گفت :« فعلاً شش گلوله دريافت كنيد. ان شاء الله تا روز حمله امكانات لازم در اختيارتان قرار خواهد گرفت. » سردار ماهيني كه هرگز توقع چنين پاسخ دلسرد كننده اي را نداشت و انتظارش بسي بيش از اين بود ، با لحني گلايه آميز و جدي گفت: « جناب سرگرد ! در حركتهاي اوليه حمله به تعداد بسيار زيادي گلوله خمپاره 60 نياز داريم. با شش گلوله نمي توان خط را باز كرد. » سرگرد فرتاش كه هم به درست بودن توقع فرمانده خط حمله آگاهي داشت و هم به نبودن امكانات كافي واقف بود ، نگران و مضطرب به پوشه هاي روي ميز خيره شد. ابتكار عمل در جنگهاي تهاجمي و حملات غافلگير كننده ، تدريس در كلاسهاي جبهه ، تواضع ، پشتكار و اخلاص دروني به سردار ماهيني شخصيتي برجسته و محبوبيتي ويژه بخشيده بود و همين مساله كار را براي سرگرد فرتاش دشوار نموده بود. آمار موجود نشانگر آن بود كه تنها دوازده گلوله خمپاره 60 در انبار موجود است. به هر ترتيب بود سرگرد فرتاش آن تعداد گلوله را در دو نقطه حمله تقسيم كرد و هر كدام از فرماندهان را به شش گلوله تجهيز كرد. بالاخره روز حمله و تحرك اوليه فرا رسيد. لحظاتي پس از حركت بود كه به لطف الهي دو كاميون خمپاره 60 از عراق بدست آمد و نيروهاي دشمن ، با گلوله هاي خود ، سركوب شدند و فتح و پيروزي نصيب رزمندگان اسلام گرديد. ابراهيم روشن بين : يكسال قبل از بهمن 57 بود. در اتاقي كوچك در تهران نشسته بوديم. من بر او وارد شده بودم. ظاهراً مريض بود. عليرغم بيمار بودن ، از ورود من خوشحال شد. اصولاً نسبت به همه دوستان ، بسيار مهربان و خوش برخورد بود. مشغول گفتگو شديم. از هر دري سخن گفتيم. از مسايل جاري مملكت ، گرفتاريهاي مردم ، كارشكني دستگاههاي دولتي ، بي عدالتي ها ، ظلم و خفقان وفعاليتهاي انقلابيون بر ضد رژيم پهلوي. رشته كلام دراز شد. گاهي استناد به آيات و احاديث مي كرديم. به گوشه اي از زندگي پربركت و سرشار از افتخار مولي علي بن ابيطالب (ع) به مناسبت موضوع ، اشاره كردم. در حالي كه مشغول نقل داستان بودم ، ديدم اشك از چشمان عليرضا سرازير شد. از خود بي خود شد و زار زار گريه كرد. در حاليكه با كف دست به پيشاني خود مي زد. گفت: « خدايا چرا آنطور كه علي (ع) از تو مي ترسيد ، ما از تو نمي ترسيم ؟ خدايا چه مي شود كه ما نيز يك روز شاهد نظامي اسلامي چون حكومت اسلامي علي (ع) باشيم. » شهيد عليرضا نسبت به مكتبش ، مخلص و مومن بود. البته اخلاص در افراد زيادي ديده مي شود ، اما اخلاص كارساز آن است كه با آگاهي توام باشد و اين شهيد بزرگوار ، علاوه بر اخلاص ، از آگاهي عميقي برخوردار بود و هميشه در اين انديشه بود كه پا به پاي افزوني اخلاص ، آگاهي خود را نيز نسبت به مكتب انسان ساز اسلام و نسبت به مسايل جامعه خود ، جوامع بشري و تحولات جهان افزايش دهد. در طول تاريخ ، از اين طيف انسانها بسيار اندك داشته ايم و دريغا كه از همين تعداد اندك نيز همواره كم استفاده كرده ايم. در آن سالها و در آن روزهاي اختناق ، عليرضا و امثال او در شهر و منطقه خود بسان ستاره هاي فروزاني پيوسته مي درخشيدند. آنگاه كه اكثر مردم اعم از باسواد و بي سواد ، شهري و روستايي غرق در مصلحت انديشي هاي دنيايي بودند ، شگفتا كه اينها چگونه فكر مي كردند و به چه عشق مي ورزيدند و چه آرزويي داشتند. اكنون اين سوال پيش مي آيد كه شهيد عليرضا ماهيني و هزاران انسان خود ساخته ديگر كه در طول تاريخ اسلام به شهادت رسيده اند ، از جامعه چه مي خواهند و چه انتظاري دارند؟ بر ماست كه با انجام وظيفه شرعي و انساني ، روح آن عزيزان را شاد كنيم. همچنان كه شهدا كاري حسيني كردند ، انتظار مي رود كه مسلمانان نيز كار زينبي كنند ، زيرا شهدا متعلق به خانواده بزرگ بشريت هستند و بشريت پاسدار خون آنهاست. انقلاب پيروز شده بود و شهر به دست بچه هاي انقلاب اداره مي شد. شبي با عليرضا در پاسگاه جفره رو به دريا نشسته بوديم و خوشحالي در چشمهاي هر دوي ما موج مي زد. دستي بر شانه او نهادم و گفتم : « آقاي ماهيني ! شكر خدا انقلاب پيروز شد و همه به آرزوي خود رسيديم. ديگر چه غمي داريم ؟ » عليرضا سري تكان داد و گفت:« خدا را شكر ، ولي من هنوز به بزرگترين آرزوي خود نرسيده ام. » گفتم:« مگر بزرگترين آرزوي تو چيست ؟ » نگاهي عميق و دنباله دار به دريا كرد و گفت: « بزرگترين آرزوي من اين كه در ايران ، حكومتي با محتواي حكومت حضرت علي (ع) حداقل در بعد آزادي و عدالت اجتماعي بوجود بيايد» گفتم: « برادر عزيز! اين تنها آرزوي تو نيست. اين آرزوي تمام دوستداران حقيقي امام علي (ع) است. » عبدالحميد پورتنگستاني : آشنائي من با شهيد ماهيني از داخل شهر شروع شده بود. اما همواره آرزو داشتم در كنار ايشان بجنگم كه خدا به من چنين توفيقي داد. در سال 60 ، در خط كرخه نور بود كه بصورت كامل تر با شهيد ماهيني آشنا شدم و از نزديك ، جلوه هايي از شخصيت نوراني ايشان را درك كردم. در حقيقت ايشان بسيار مومن و مخلص بود و همواره سعي مي كرد كه نماز شب را بصورت پنهاني بخواند. بسيار خوش خلق و مهربان بود و با رزمندگان كم سن و سال ، بيش از ديگران مي جوشيد. من طبق معمول ، توسط يكي از دوستان بصورت تلفني خبردار شدم كه عمليات بستان در حال شروع است. به همين خاطر از محل كارم مرخصي گرفتم و خودم را به محل استقرار نيروها در اهواز رساندم. در آنجا رسول بي خوف ، محمد رنجبر ، شهيد رضا فرخ نيا و شهيد ميرسنجري نيز حضور داشتند و من از اينكه با اين انسانهاي پاك و وارسته بودم نه تنها به خودم مي باليدم بلكه مرتب خدا را نيز شكر مي كردم. دو روز مانده به عمليات ، قرآن را باز كردم. يكي از آيات اميد بخش قرآن كريم مرا متوجه خودش كرد كه معني آن اينگونه بود: « باراني بر شما مي فرستم به همراه هزار ملائكه تا شما را ياري كنند و شما پيروزيد. » يك روز قبل از عمليات ، ما را به جايي به نام « برديه » بردند. بچه ها در « برديه » از روحيه بسيار بالاي برخوردار بودند و صميميتي كه ميان آنها برقرار بود ، باعث شد كه شاد و سرحال و اميدوار به عمليات برويم. شهيد عليرضا ماهيني در « برديه » فرمانده يكي از محورهاي بزرگ عملياتي و نيروهايش را از هر لحاظ بويژه از لحاظ روحي و معنوي در شرايط بسيار ايده آلي آماده كرده بود. هوا اندك اندك ابري شد و تا هنگام سوار شدن به ماشينها براي حركت به سمت منطقه عملياتي ، باران نيز باريدن گرفت. ما از همان محور به سمت خاكريز عراقي ها پيشروي كرديم و حول و حوش ساعت دوازده شب بود كه به خاكريز خط اول خودمان رسيديم و پشت آنها دراز كشيديم. عراقي ها نيز مقداري بالاتر از جايي كه ما مستقر بوديم. به سمت ما تيراندازي شديدي راه انداخته بودند اما هيچكدام از تيرها به نيروهاي ما اصابت نكرد. به محض اينكه از رده هاي بالاتر دستورحمله صادرشد ، شهيد ماهيني به نيروها اعلام كرد كه آماده عمليات باشند. ساعت يك شب بود و خبر شروع عمليات ، همينطور دهان به دهان بين نيروها رد و بدل مي شد تا همه از دستور حمله مطلع شوند. اكثر بچه ها را خواب گرفته بود اما در آن شرايط حساس و بحراني ، فكر خواب و استراحت به ذهن هيچ كس خطور نمي كرد. ذهن همه نيروها درگير شيوه اجراي طرح عمليات بود و اكثر بچه ها در زير لب ذكر و دعا مي خواندند و از معصومين طلب كمك و حمايت و امداد غيبي مي كردند. ساعت دو شب بود كه يك نفر يكباره جلو آمد و بلند گفت:« بچه ها بلند شويد ! » در همين لحظه ، شهيد ماهيني با صداي « الله اكبر » جلو رفت و وارد خاكريز دشمن شد. ما نيز پشت سر او حركت كرديم و به خاكريز عراقي ها يورش برديم. تعدادي از بچه ها از جمله « بهفروز » و « علي برقي » شهيد شدند اما به سرعت موفق شديم خاكريز را بگيريم و عراقي ها را اسير كنيم. با گرفتن اين خاكزير به سمت نهر عبيد حركت كرديم. عراقي ها قبلاً پلي را كه روي اين نهر بود ، تخريب كرده بودند و عبور از آن بسيار دشوار شده بود اما شهيد ماهيني مثل هميشه در اول صف حركت كرد و گفت:« گروه حزب الله پشت سر من بيايند ! » به هر ترتيب بود با عده اي از نيروها از آن پل رد شديم و خاكريز دشمن را در حالي كه تعدادمان حدود پانزده نفر بود ، فتح كرديم. اين دومين خاكريزي بود كه مي گرفتيم. مقداري مهمات بدست آورده بوديم و حدود دويست اسير كه مجبور شديم دست و پاي اسرا را ببنديم و همانجا بگذاريم. در هنگام پاكسازي آن منطقه ، ناصر ميرسنجري شهيد شد و عليرضا ماهيني با ديدن پيكر به خون آغشته او ، با دستهايش سر او را گرفت و با صداي بلند او را صدا زد. در اين مرحله ، تعداد ديگري از بچه ها نيز شهيد و زخمي شده بودند و تعداد ما بسيار اندك شده بود. ما به شدت به گروه كمكي نياز داشتيم اما متاسفانه هيچ خبري از گروه كمكي نبود. عراقي ها مرتب به سمت خاكريز دوم مي آمدند و به شدت ما را گلوله باران مي كردند. با اينكه آتش ، بسيار شديد بود اما خوشبختانه به هيچكدام از ما اصابت نكرد. من ، شهيد قادريان ، يوسف ناصري و باقريان تنها كساني بوديم كه سالم مانده بوديم. از عليرضا ماهيني نيز خبري نداشتيم. مجبور شديم به طرف نهر برگرديم. در حين عبور از نهر ، شهيد قادريان داخل آب افتاد كه به هر زحمتي بود ، او را از آب بيرون كشيديم و نجات داديم. به هرحال به كلي زحمت و دردسر ، موفق شديم به عقب برگرديم. به محض رسيدن به نيروهاي خودي از شهيد عليرضا ماهيني سراغ گرفتيم و به ما گفتند كه پايش روي مين رفته و تركش خورده است. به ما گفتند كه شهيد ماهيني بسيار نگران شما بوده و سفارش كرده كه حتماً براي نيروي كمكي بفرستيم. در عمليات بستان نيز وقتي زخمي شدم شهيد ماهيني كنارم آمد و پس از آنكه اظهار ناراحتي شديد از شهادت دوستانش كرد ، گفت:« - من از خانواده هاي شهدا ، خجالت مي كشم و آرزو مي كنم كه شهيد شوم. » اميدوارم با بيان اين خاطرات ، بخش كوچكي از حقي را كه شهدا برگردن ما دارند ادا كنيم. عبدالرحمان پورتنگستاني: آشنايي من و شهيد عليرضا ماهيني به دوران قبل از انقلاب بر مي گردد. در آن زمان ، او نوجوانان را در حسينيه كوي جلالي جمع مي كرد و با مهرباني و شور و شوق فراوان به آنها قرآن ياد مي داد. در آن حسينيه ، بچه هاي كم سن و سال زيادي وجود داشت كه بخاطر مهرباني و محبت عليرضا ، به فعاليتهاي ديني و قرآن جذب شده بودند. شهيد ماهيني در حول و حوش پيروزي انقلاب بود كه براي انجام خدمت سربازي به تهران اعزام شد و با اينكه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، سرباز بود و به ظاهر ، جزيي از بدنه نظام تلقي مي شد ، مرتب در تظاهرات مردم تهران عليه رژيم شاهاليتهاي ديني و قرآن جذب شده بودند. شهيد ماهيني در حول و حوش پيروزي انقلاب بود كه براي انجام خدمت سربازي به تهران اعزام شد و با اينكه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، سرباز بود و به ظاهر ، جزيي از بدنه نظام تلقي مي شد ، مرتب در تظاهرات مردم تهران عليه رژيم شاه قبل از شروع جنگ تحميلي ، هيچ كس به استعداد و توانايي استثنايي ايشان واقف نبود و با شروع جنگ بود كه پرده از شجاعت و رشادت واقعي او برداشته شد و او چنان خالصانه همدوش شهيد چمران در ستاد جنگهاي نامنظم شركت كرد و جانفشاني نمود كه باور آن همه دليري و ايثار تا هنوز براي خيلي ها سخت و دشوار است. شهيد ماهيني نه تنها باعث جذب بسياري از جوانان به ميدان جنگ شد بلكه با خلوص و مديريتي كه داشت در ميدان جنگ نيز به همرزمانشروحيه شجاعت و ايثار تزريق مي كرد و آنها را به ادامه جنگ اميدوار مي نمود. شهيد ماهيني هرگاه به مرخصي مي آمد ، تمامي دوستان او در مسجد كوي جلالي جمع مي شدند و پاي صحبت هاي او مي نشستند. من هرگز نشنيدم كه ايشان در هنگام صحبت از جنگ و جبهه ، از خودش تعريف كند. او هميشه از حماسه رزمندگان اسلام حرف مي زد و شجاعت آنها را تحسين و توصيف مي كرد. شهيد ماهيني در اكثر جلساتي كه با بچه هاي بوشهر داشت ، آنها را به رفتن به جبهه ترغيب مي كرد و مي گفت كه جهاد في سبيل الله ، امري لازم و واجب است و در حال حاضر حفظ و حراست از انقلاب ، مهمتر از پيروز شدن آن مي باشد. شهيد ماهيني در لابلاي صحبت هايش همواره به شهداء و لزوم رعايت حرمت آنها اشاره مي كرد و مي گفت كه اين انقلاب با سختي و مرارت زياد به دست آمده و وظيفه ماست كه با چنگ و دندان از آن نگهداري كنيم. شهيد ماهيني آنقدر به مردم نزديك بود و آنقدر در رفتار و گفتارش نسبت به مردم تواضع و فروتني داشت كه مردم نيز از صميم قلب او را دوست داشتند. بطوري كه هرگاه از جبهه براي مرخصي به بوشهر بر مي گشت ، مردم بخاطر به سلامت برگشتن او خوشحال مي شدند و به پايش گوسفند قرباني مي كردند. شهيد ماهيني فردي بسيار عاطفي بود و هرگاه يكي از همرزمانش شهيد مي شد ، بسيار ناراحت و خجالت زده مي گشت. به يات حرمت آنها اشاره مي كرد و مي گفت كه اين انقلاب با سختي و مرارت زياد به دست آمده و وظيفه ماست كه با چنگ و دندان از آن نگهداري كنيم. شهيد ماهيني آنقدر به مردم نزديك بود و آنقدر در رفتار و گفتارش نسبت به مردم تواضع و فروتني داشت كه مردم نيز از صميم قلب او راد دارم كه پس از شهادت رضا فرخ نيا در عمليات بستان ،شهيد ماهيني به منزل ما آمد و بسيار گريه كرد. من هر قدر كه به شهيد ماهيني دلداري دادم ، فايده نبخشيد و او در نهايت در جواب حرفهاي من گفت: « چرا دوستانم همه شهيد شده اند و من هنوز زنده هستم؟ چرا من لياقت شهفته به جبهه رفت و در تنگه چزابه به ديدار معبود خويش شتافت. يكي از كساني كه با شهيد ماهيني بسيار مانوس بود ، شهيد اسماعيل كمان بود. پس از شهادت عليرضا ، شهيد كمان در بهشت صادق خطاب به ما گفت: « تحمل دوري شهيد ماهيني براي من بسيار سخت و دشوار است و من يقين دارم كه به زودي به او مي پيوندم. » او حتي به خانه شهيد ماهين رفت و به مادر او گفت : « اگر سفارشي براي عليرضا داري ، به من بگو ، چون من در حال رفتن پيش او هستم.» به هر حال انسانهايي مثل شهيد ماهيني ، آنقدر بزرگ هستند كه هرگز نمي توان خاطرات آنها را از ياد برد. من آشنايي با او را جزء افتخارات زندگي خود مي دانم و اميدوارم كه نسل جوان امروز ، شهيد ماهيني و امثال او را الگوي رفتاري و فكري خود قرار دهد تا از خطر تهاجم فرهنگي دشمن در امان بماند. سيروس غريبي : در سال پنجاه و نه بود كه با شهيد ماهيني آشنا شدم. قبل از شروع عمليات ، در پشت خط ، من و شهيد ماهيني هركدام در يك گروه جداگانه بوديم اما وقتي به خط براي انجام عمليات رفتيم ، در گروه ايشان بودم و از نزديك با شخصيت و روحيه ايشان آشنا شدم. شهيد ماهيني براي انجام بهتر و موثرتر عمليات ، بچه ها را به دو گروه تقسيم كرد. بچه هايي را كه با سابقه بودند و سن و سال بيشتري داشتند ، در يك گروه قرار داد و بقيه را نيز در يك گروه ديگر. و اينگونه بود كه من بالاجبار و ناخواسته از افرادي كه براي عمليات انتخاب شده بودند ، جدا شدم. من در آن زمان ، نوجواني هفده ساله بودم و امكان اينكه در خط مقدم وارد عمليات شوم ، وجود نداشت. از اين بابت بسيار ناراحت شدم ، ناراحتي من آنقدر شديد بود كه بقيه بچه ها نيز متوجه آن شدند. به همين خاطر چند تا از بچه هاي هم محله اي ما نزد شهيد ماهيني رفتند و عمق ناراحتي مرا به ايشان منتقل كردند. اما شهيد ماهيني جواب داده بود كه سيروس سنش كم است و چون بايد راه طولاني را با پاي پياده و با مهمات اضافي طي كنيم ، ايشان قادر نيست در اين عمليات ما را همراهي كند. شهيد ماهيني گفته بود كه سيروس ممكن است تاب و توان و طاقت انجام اين كار را نداشته باشد و نتواند تا آخر عمليات ما را همراهي كند. عمليات هم به اين شكل بود كه بچه ها بايد در قلب دشمن نفوذ مي كردند و منطقه اي خاص را مين گذاري مي نمودند. شهيد ماهيني نزد من آمد و گفت:« ناراحت نباش! در جاهاي ديگر حتماً از شما استفاده مي كنيم! » اما من قبول نكردم و گفتم:« من آمده ام اينجا تا سخت ترين كارها را انجام دهم. » شهيد ماهيني وقتي اصرار مرا ديد ، سرم را بوسيد و گفت: « حالا كه اينقدر مشتاق هستي ، با اينكه مي دانم اين كار برايت بسيار سخت است اما قبول كردم. » من و بچه هايي كه منتظر شنيدن نتيجه اين گفتگو بودند ، بسيار خوشحال شديم. شهيد ماهيني را در بغل گرفتم و بوسيدم. همه ما در روستايي بنام « سيد حمد » و روستايي ديگر بنام « سيد خلف » جمع بوديم. شهيد ماهيني ما را توجيه كرد و همگي آماده حركت شديم. سحرگاه بود كه بچه ها به ستون حركت كردند. هر كدام از بچه ها دو مين ضد تانك حمل مي كردند و تنها من و يكي دو نفر ديگر بوديم كه فقط يك مين و يك اسلحه حمل مي كرديم. البته اصل كار ما با مين بود و اسلحه را براي احتياط همراه خود برده بوديم. در طول مسير ، شهيد ماهيني جلو همه حركت مي كرد و به بچه ها روحيه مي داد. اين ماموريت قبلاً توسط شهيد ماهيني شناسايي و برنامه ريزي شده بود و ما از ريزترين برنامه هاي دشمن نيز اطلاع داشتيم. مثلاً مي دانستيم كه كمين دشمن در چه ساعتي انجام مي گيرد و پست هاي نگهباني آنها چه زماني عوض مي شود و اطلاعاتي از اين قبيل. در طول مسير ، برخي از راه را پياده و مابقي را بصورت سينه خيز طي مي كرديم. در فاصله مقر حركت اوليه تا منطقه مورد نظر ، سه بار نيز براي استراحت توقف كرديم كه شهيد ماهيني در اين سه جا ، از فرصت استفاده كرد و بچه ها را بصورت كامل تر توجيه نمود. تاكيد او بيشتر بر اين بود كه بچه ها در هيچ شرايطي تيراندازي نكنند، فاصله را حفظ كنند و به محض ديدن دشمن ، هر طور شده خود را مخفي كنند. در كنار يكي از رودها كه از رودخانه كرخه منشعب شده بود ، اتاقكي به عنوان تلمبه خانه ساخته بودند كه خالي از سكنه بود. شهيد ماهيني پيشنهاد كرد كه همانجا بمانيم. حدود ساعت دوازده ظهر بود. برخي از ماشينهاي عراقي نيز از جلو ما رد مي شدند. ما قبلاً مسير حركتمان در خاك دشمن را به توپخانه هاي خودي اعلام كرده بوديم تا در فاصله عبور ما از آن منطقه ، آتش نريزند. به پيشنهاد شهيد ماهيني ، نماز را دو نفر ، دو نفر خوانديم. دونفر نيز مراقب اطراف بودند و پس از اتمام نماز بقيه ، نماز مي خواندند. البته هرگاه ماشين عراقي ها رد مي شد ، خود را مخفي مي كرديم. پس از اندكي استراحت ، دستور حركت دادند. شهيد ماهيني در جلو و ما نيز با اندكي فاصله ، پشت سر او حركت كرديم. به محض اينكه به منطقه مورد نظر رسيديم ، شهيد ماهيني با دو – سه نفر از بچه ها رفتند و مين هاي ضد نفر و ضد تانك را كار گذاشتند. مين ها آمريكايي و قديمي بودند و كار گذاشتن آنها حدود بيست دقيقه طول مي كشيد. پس از انجام عمليات ، با خوشحالي و احتياط به روستا برگشتيم. عراقي ها از حضور ما در روستا محل استقرارمان ، اطلاع نداشتند. اين مساله به اين خاطر بود كه نيروهاي ما در چندين روستا عقب تر مستقر بودند و عراقي ها هرگز فكر نمي كردند كه ما تا اين حد به آنها نزديك باشيم. يك شب حدود ساعت دو بود كه يكي از بچه ها كه پانزده ساله و اهل قم بود ، به ما خبر داد كه نيروهاي عراقي در حال نزديك شدن به ما هستند. خودش هم بلافاصله به سنگرش رفت و منتظر ماند تا عراقي ها به خوبي نزديك شوند. به 50 متري ما كه رسيدند صداي آوازهايي كه با زبان عربي مي خواندند را به راحتي مي شنيديم. آنها اصلاً فكر نمي كردند كه نيروهاي ايراني در اين روستا باشند. وقتي فاصله عراقي ها با ما به حداقل ممكن رسيد ، همان جوان پانزده ساله قمي ، درگيري را شروع كرد و عراقي ها حسابي غافلگير شدند. يكي از آنها كشته شد و بقيه پا به فرار گذاشتند. گروه عراقي براي شناسايي محل و ساختن پل براي بازپس گيري سوسنگرد آمده بودند و ما با وضعيت جديدي كه پيش آمده بود ، ديگر نمي توانستيم در آن روستا بمانيم. شهيد ماهيني دستور عقب نشيني داد و نيروها را به عقب برگرداند. ما بوسيله قايقها از رودخانه عبور كرديم و به روستا محل استقرار برگشتيم. چون عراقي ها ، محل استقرار ما را شناسايي كرده بودند ، لذا نيروي كمكي بيشتري با آمادگي بالا را به آن طرف رودخانه فرستاديم. من در اهواز بودم كه خبر درگيري شب قبل را فهميدم. بلافاصله خودم را به روستا محل درگيري رساندم. سومين شب درگيري كه من وارد روستا شدم ، شب بسيار سخت و وحشتناكي بود. شصت نفر از كماندوهاي عراقي كه قصد داشتند به هر شكل ممكن ، پل را درست كنند ، بر روي ما آتش گشودند و تيرباران آنها حتي يك لحظه قطع نمي شد. از طرفي نيروهاي ما نيز اندك بود و به همين خاطر فقط مي توانستيم حداكثر يك منطقه را تحت پوشش قرار دهيم. طبق دستور شهيد ماهيني دو نفر ، دو نفر در سنگرها مستقر شديم. يكي از فرمانده ها به نام عباس كوه زاد كه تهراني بود ، در آن منطقه بسيار زحمت كشيد و تلاش كرد و با شهيد ماهيني همكاري بسيار نزديكي داشت. وضعيت مهمات ما بسيار عالي بود و هرگونه سلاح از قبيل آرپي جي و نارنجك در دسترس ما بود. دو فرمانده شهيد ، برنامه ريزي كرده بودند كه قبل از شروع درگيري ، همه بچه ها دو نفر دو نفر در سنگرها مستقر شوند كه پس از تقسيم نيروها ، من و شهيد علي بختياري نيز در يك سنگر مستقر شديم. برنامه به اين ترتيب بود كه در هنگام درگيري ، يكي از نيروها در سنگر بماند و از سنگر دفاع كند و نيروي دوم ، با بقيه نيروها از سنگر بيرون بيايد و در عرض مشخص شده با آرپي جي و رگبار دفاع كند تا عراقي ها تصور كنند كه نيروهاي ما در تمام طول خط مستقر هستند. نيروهاي اين دو فرمانده ، بسيار هماهنگ عمل مي كردند و اين امر عامل تقويت كننده اي محسوب مي شد. درگيري به اوج خود رسيد و جنگ تن به تن درگرفت. عراقي ها آن طرف خاكريز بودند و ما اين طرف. كوچكترين عمل عراقي ها عكس العمل ما را درپي داشت. نيروهاي پشتيباني عراقي ، با نارنجكهاي تفنگي و خمپاره خط ما را مورد هدف قرار مي دادند و اين مساله كار را بر ما مقداري مشكل كرده بود. شهيد عباس كوه زاد كه اندام بلند و رشيدي داشت ، لباس گشادي پوشيده ، پائينش را گره زده و در گودي كه ايجاد شده بود ، تعداد زيادي نارنجك ريخته بود. او نارنجكها را در مي آورد و با سرعت تمام ، ضامن آنها را با دندان مي كشيد و به سمت عراقي ها پرتاب مي كرد. شهيد كوه زاد و ماهيني دائم در حال دويدن بودند و با روحيه عالي كه داشتند ، لحظه به لحظه روحيه بقيه را بالا مي بردند. درگيري تا صبح ادامه داشت. با روشن شدن هوا بود كه متوجه شديم اكثر عراقي ها كشته شده اند و تعداد بسيار كمي كه زنده مانده اند نيز فرار كرده اند. شهيد عباس كوه زاد در همان شب به شهادت رسيد. روزي بچه ها براي رفتن به روستا مالكيه در حال آماده باش بودند. من در كنار نهر ، آب قايق را با قوطي خالي مي كردم. يك تك پوش و شلوار نظامي هم به تن داشتم. يك آن متوجه شدم كه قايقي به قايق من خورد. تا خواستم خودم را جمع و جور كنم ، شهيد چمران وارد قايق من شد ، دست در گردن من انداخت و گفت:« پسرم ! چرا آماده نيستي ! مگه نمي داني كه آماده باش است و نيروها در حال رفتن به عمليات هستند؟ » من هم گفتم:« آقا ! من آماده هستم ! » سرم را بوسيد و گفت :« بارك الله ! » همراه شهيد چمران دو لبناني هم بودند. شهيد چمران به من گفت:« حالا برويم در روستا ، ببينيم بچه ها چه مي كنند.» به روستا كه رسيديم ، متوجه شديم كه تمام برادران آماده هستند. همگي لباس رزم پوشيده بودند و سلاحهايشان را آماده كرده بودند. قبل از شهيد چمران شهيد عليرضا ماهيني براي بچه ها سخنراني كرد. او گفت:« ما در انتهاي ماموريت خود هستيم و مي دانم كه در طي چندين درگيري با نيروهاي عراقي ، از نظر جسمي خسته شده ايد ، اما صبر كنيد و اميدوار باشيد تا ان شاء الله كار با موفقيت به پايان برسد. » پس از سخنراني شهيد ماهيني ، شهيد چمران نيز برادران را دعوت به شركت در عمليات نمود. شهيد چمران نسبت به بچه هاي بوشهر لطف فراواني داشت و در يكي از سخنراني هاي خود فرمود:« دوست دارم از تك تك بچه هاي بوشهر به عنوان فرمانده در تمام مناطق در حال جنگ استفاده كنم.» دكتر چمران در يكي از ديگر سخنراني هايي كه بعدها ايراد كرد نيز گفت: « عليرضا ماهيني ، مالك اشتر زمان است. » در منطقه بوديم كه شهيد ماهيني از ناحيه پا تير خورد و دچار شكستگي شد. او را به بوشهر اعزام كردند اما پس از چند روز ، ايشان با پاي گچ گرفته به منطقه آمد و در عمليات شركت كرد. بچه ها با ديدن شهيد ماهيني روحيه مي گرفتند و با اراده و انگيزه بيشتري وارد عمليات مي شدند. وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم ، هم ناراحت شدم هم خوشحال. ناراحت به اين خاطر كه از اين پس عزيزي والا مقام در بين ما نيست و خوشحال به اين علت كه مي ديدم ايشان به همان مقامي كه شايسته اش بود ، رسيده است. براي مرداني چنين شجاع و مومن و مخلص ، ننگ است كه در بستر بيماري با خدا ملاقات كنند. او همانند مولايش اباعبدالله الحسين (ع) بايد در حاليكه در خون مي غلتيد به ديدار معبود خويش مي شتافت و شهادتي آنگونه زيبا ، شايسته او بود. شهيد ماهيني تمام راههاي كمال را طي كرده بود و براي تكميل افتخارات معنوي و انساني خويش بود كه به مقام رفيع شهادت رسيد. جمشيد شكوهي: درباره شخصيت شهيد عليرضا ماهيني و رزم و دلاوري هاي وي ، دوستان حرفهاي زيادي گفته اند. چيزي كه به نظر مي رسد از اهميت بيشتري برخوردار است، شخصيت شهيد از جنبه اخلاقي ، اجتماعي ، فرهنگي و مبارزاتي ايشان است. اگر بخواهيم بدانيم كه چه چيزي باعث شد كه عليرضا ماهيني به عنوان يك مبارز قبل از انقلاب عليه طاغوت مبارزه كند بايد به فضا و بستري كه وي در آن پرورش يافت ، توجه كنيم.براي تدوين كتابي پيرامون ابعاد شخصيتي شهيد ، توفيقي حاصل شد تا مدتي در اين زمينه تحقيق و پژوهش به عمل آورم. وقتي كه اين تحقيق انجام پذيرفت ، به اين نتيجه رسيدم كه شهيد در كانوني تربيت يافته است كه آن بستر سرتاسر آكنده از فضاي معنوي و برخوردار از اعتقاد راستين به اسلام و قرآن است. در اين كانون ، پدر شهيد به عنوان محور و الگوي شهيد ، خود يك شخصيت والايي بودند. مادر ايشان زني پاكدامن و باتقوا بود و اين دو بودند كه اصول ارزشي اسلام در تربيت فرزند خود به كار بردند. در جاي ديگر وقتي مي بينيم پدر بزرگوار اين شهيد خود در راه دفاع از اسلام و ارزش هاي آن ، آنگونه تلاش مي كند. طبيعي است كه حاصل اين تربيت ، شخصيتي چون شهيد عليرضا ماهيني باشد. بنابراين شخصيت شهيد عليرضا مديون تلاش ها و زحمات بي دريغ پدر و مادري است كه چنين فضاي تربيتي را براي او به وجود آوردند و امروز مي بينم كه چگونه شهيد عليرضا ماهيني در بين همه به عنوان يك الگوي ارزشي مطرح است. من در طول چند صباحي كه توفيق همراهي با اين شهيد عزيز را داشتم ، از ايشان خاطرات زيادي دارم كه به يكي از خاطرات خود اشاره مي كنم. بعد از عمليات طريق القدس ستاد جنگ هاي نامنظم منحل و كليه نيروها و امكانات آن به سپاه انتقال داده شد. در عمليات مذكور شهيد عليرضا ماهيني از ناحيه پا به شدت زخمي شد و پاي ايشان در گچ قرار گرفت. در آن وقت تقريباً كليه نيروهاي اعزامي از بوشهر كه تحت فرماندهي شهيد عليرضا بودند همگي بعد از عمليات مذكور ، از ستاد جنگ هاي نامنظم تسويه حساب كرده و به بوشهر آمده بودند. شهيد عليرضا كه زخمي شده بود ، در بيمارستان بستري گرديده بود مدت بستري ايشان چند روزي از بستري شدن وي نگذشته بود كه ديديم بيمارستان را ترك كرده و به اتفاق همان نيروهايي كه از جبهه برگشته بودند ، به بسيج مركزي بوشهر جهت اعزام مجدد مراجعه نمود. متاسفانه در همان ايام به طرق گوناگون با اعزام اين گروه مخالفت نمودند و يكي از دلايل مسئولان بسيج در مخالفت با اعزام نيروها اين بود كه مي گفتند شهيد عليرضا به لحاظ مجروحيت نبايستي به جبهه اعزام گردد. ياد دارم شهيد بلافاصله به اتفاق يكي از همرزمان به وسيله تويوتا وانت كه از طريق جهاد سازندگي در اختيار ايشان گذاشته بودند ، بسيج را ترك كرد و چيزي نگذشته بود كه دوباره برگشت ديديم كه بدون عصا راه مي رود. در حالي كه گچ پاهايش را نيز باز كرده بود. او نزد مسئول بسيج آمد و گفت نگاه كن من هيچگونه ناراحتي از بابت مجروحيت ندارم و مي توانم به خوبي راه بروم. اين در حالي بود كه جراحت وارده به ايشان آنچنان عميق بود كه بطور طبيعي حداقل چيزي حدود دو ماه نياز به استراحت مطلق داشت. ولي تحمل اين شهيد والامقام آن قدر زياد بود كه به عشق حضور در جبهه هر سختي را با جان و دل مي خريد و برخود هموار مي ساخت. در هر صورت با تلاش و اصرار شهيد و نيروها ، نهايتاً مسئولان بسيج مجبور به قبول اعزام ما به جبهه شدند و عاقبت ميني بوس ها آماده و بچه ها همگي با ذوق و شوق سوار شدند. ابتدا تصور بر اين شد كه با توجه به اينكه نيروها از تجربه رزمي برخوردارند ، حتماً مستقيماً به جبهه اعزام خواهند شد. اما ديديم كه ميني بوس ها به سمت كازرون به حركت درآمدند و حدود دو ساعت بعد ما را درپادگان آموزشي شهيد دستغيب پياده نمودند. ياد دارم در بدو ورود به پادگان مذكور ، فرمانده آن كه فردي پاسدار به نام مهدوي بود ، همه ما را به خط كرده و دستور دويدن داد. به طوري كه حدوداً دو تا سه كيلومتر همه ما را دواند. جالب اين بود كه شهيد عليرضا ماهيني علي رغم اينكه ازشدت جراحت پا سخت در عذاب بود ، همپاي با ديگر برادران در انتهاي خط شروع به دويدن كرد ولي به لحاظ جراحت ، نحوه دويدنشبه گونه اي بود كه فرمانده متوجه ناراحتي اش گرديد. من بعد از اتمام دويدن نزد آقاي مهدوي رفتم و به ايشان گفتم شهيد عليرضا ماهيني خودش يكي ازفرماندهان ستاد جنگهاي نامنظم است كه در اثر تركش در عمليات طريق القدس از ناحيه پا زخمي شده است اما به خاطر اينكه زودتر به جبهه برگردد ، اقدام به بازكردن گچ پاي خود قبل از موعد مقرر نموده است. لذا از وي خواهش كردم كه در صورت امكان شهيد ماهيني را از رزم معاف دارند كه آن فرمانده در پاسخ به من گفت فردي كه به اينجا آمده براي جنگيدن آمده است. در هر حال بايد از آمادگي كافي برخوردار باشد به هر حال شهيد ماهيني همه سختي هاي آموزش را كه نزديك به بيست روز هم طول كشيد ، تحمل مي كرد. بعد از بيست روز آموزش ، ما را به اهواز منتقل كردند و در پادگان شهيد بهشتي نيز كه در منتهي اليه جنوب اهواز قرار داشت ، دقيقاً همان مسايل و مشكلات آموزش كه در پادگان شهيد دستغيب كازرون رخ داد ، براي شهيد ماهيني اتفاق افتاد. به ياد دارم بعضاً ما را بيش از بيست كيلومتر از پادگان تا دارالشهداي اهواز كه در مسير جاده اهواز آبادان و در محله اي به نام كوت عبدالله قرار داشت، با تمام تجهيزات مي دواندند و شهيد عليرضا ماهيني نه تنها تظاهر به ناراحتي به خاطر جراحت نمي كرد بلكه پا به پاي بقيه بچه ها تمام اين مسير را با حوصله مي دويد و همه ما را به صبر و استقامت تشويق مي كرد. ارتش عراق در تاريخ 16/11/60 دست به عمليات سنگيني در منطقه تنگه چزابه به منظور باز پس گيري بستان و روستاهاي اطراف آن زد به طوري كه به زعم فرماندهان ، اين حمله از سنگين ترين حملات عراق و از بيشترين حجم آتش برخوردار بود. بنابراين فوراً همه نيروها را براي اعزام به منطقه عملياتي آماده كردند. ابتدا همه را به خط كردند و توسط يكي از فرماندهان همه نيروها توجيه شدند. در همين حين يك جيپ فرماندهي كه يكي از سرنشينان آن فردي به نام مرتضي قرباني بود ، وارد پادگان شد و پس از پياده شدن از جيپ به سمت شهيد ماهيني آمد و او را در آغوش گرفت و پس از گفتگو با وي از او درخواست كرد كه فرماندهي يكي از گردانهاي تحت فرماندهي تيپ 25 كربلا را به عهده گيرد ( آقاي قرباني در آن زمان به عنوان فرمانده تيپ 25 كربلا بود كه قبلاً در جبهه هاي بستان ، سوسنگرد ، دهلاويه و ... با شهيد عليرضا ماهيني آشنايي كامل داشت) شهيد عليرضا ماهيني از پذيرفتن اين مسئوليت خودداري نمود و به آقاي قرباني اظهار داشت كه به اتفاق دوستان به اينجا آمده ام و دوست دارم در كنار اين عزيزان باشم. اما چون ضرورت ايجاب مي كرد و از طرفي تكليف شرعي بود ، در نهايت شهيد ماهيني فرماندهي گرداني را كه به او پيشنهاد شده بود ، پذيرفت. بچه ها متوجه شدند كه مي خواهند عليرضا ماهيني را از آن ها جدا كنند به همين خاطر همگي به اين قضيه معترض شدند كه شهيد ماهيني از ابتداي جنگ به عنوان يك فرمانده قدر و ارزشي براي آنها مطرح بود. بنابراين دور شدن از او برايشان بسيار سخت بود. بچه ها احساس عجيبي داشتند. يك طرف جدا شدن از عليرضا بود و از طرف ديگر تكليف شرعي كه بر عهده داشتند. در هر حال دست تقدير بر اين شد كه عليرضا از بچه ها جدا شود وبه عنوان فرمانده يكي از گردان ها در عمليات تنگه چزابه شركت كند. وقت وداع بچه ها هر كدام يك به يك او را در آغوش مي كشيدند. با گريه هاي خود با او وداع مي كردند. گويي كه همه مي دانستند كه روح شهيد ماهيني آماده پرواز به ملكوت اعلي شده است. چهره نوراني او و مظلوميت خاصي كه در چهره داشت ، همه را نگران كرده بود. آخرين وصاياي عليرضا به دوستان خود اين بود كه :« نگران نباشيد و با توكل به خدا و اطاعت از فرمان امام (ره) همان گونه كه در قبل حماسه آفريديد، اين بار نيز افتخار ديگر در تاريخ جنگ بيافرينيد. به اين كار نداشته باشيد كه فرمانده شما كيست؟ همه بايد به وظيفه خود عمل كنيم.» در هر صورت همه بچه ها را يكي به يكي در آخرين لحظات وداع در آغوش گرفت ، همه را بوسيد و در حالي كه اشك در چشمانش نمايان شده بود ، با همه دوستان خداحافظي كرد و به اتفاق آقاي قرباني سوار بر جيپ پادگان را ترك نمود. به دنبال آن ما را نيز تجهيز كردند و به وسيله چند دستگاه اتوبوس و خودروهاي نظامي به بستان اعزاممان نمودند و از آن جا پس از يك سازماندهي و توجيه نيروها توسط آقايان اسدي ، زماني، ستوده و ... که از فرماندهان منطقه بودند ، وارد تنگه چزابه شديم. شهيد عليرضا ماهيني بالاتراز ما سمت چپ در جبهه نيسان قرار گرفته بود. در بدو ورود ما ، منطقه حالت آرامش نسبي داشت و درگيري ها تقريباً به صورت عادي بود تا اينکه همان شب عراق با انبوهي از نيروها و آتش سنگين خود ، حمله را آغاز کرد. من درآن حمله ( تک دشمن در چزابه ) بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه دست و پا مجروح شدم و به ناچار به بيمارستان انتقالم دادند. ابتدا در بيمارستان سوسنگرد و سپس در بيمارستان جندي شاپور اهواز ، بستري شدم. در آنجا سرد خانه اي بود که شهدا را در آن قرار مي دادند. اين سردخانه دقيقاً در پشت اتاقي قرار داشت که من در آن بستري هستم. بسيار نگران وضع بچه ها شدم و حالت اضطراب خاصي به من دست داده بود. از پرستار بيمارستان اجازه خواستم اگر امکان دارد سري به سردخانه بزنم . ابتدا اجازه نداد اما بالاخره با اصرار زياد من پذيرفت ؛ لنگان لنگان خود را به درب سردخانه رساندم. هنوز يک ساعت نگذشته بود که تعدادي از اجساد شهدا را درعقب يک دستگاه نفربر ارتشي ( کاميون آيفا ) قرار داشت ، آوردند. من که دقيقاً رو به روي آن ماشين قرار داشتم. در هنگام تخليه اجساد از جاي خود برخاستم و با دقت به شهداخيره شدم. ناگهان چهره خون آلود و خاکي شهيد ماهيني را با همان اورکت سبزي که بر تن داشت ، ديدم . ندانستم چه حالي به من دست داد. فقط مي دانم که بدون کسب اجازه از مسئولان بيمارستان ، فوراً آن جا را ترک کردم و مستقيماً به هر طريقي بود خودم را به بستان رساندم. وقتي وارد بستان شدم ، بچه ها در مسجد در حال استراحت بودند. با ديدن من همگي از شهيد عليرضا پرسيدند و جوياي حال او شدند. من به خاطر اين که روحيه دوستان تضعيف نشود ، در پاسخ دادن به آن ها طفره مي رفتم. در همان وقت تصميم بر اين شد که بچه ها را به پادگان شهيد بهشتي منتقل کنند. در آن پادگان شهيد اسماعيل کمان که يکي از دوستان صميمي عليرضا و از فرماندهاني بود که از ابتداي جنگ در ستاد جنگ هاي نامنظم در کنار او بود ، مرا به گوشه اي برد و گفت چهره ات خيلي غمگين است و داري واقعيتي را پنهان مي کني . راستش را بگو. از عليرضا ماهيني خبري داري ؟ خيلي اصرار کرد و بالاخره از روي حالات من متوجه شد. بلافاصله به اتفاق حاج نجف شاکردگاه و يکي ديگر از بچه ها پادگان را ترک کرد و بعد از چند دقيقه اي در حاليکه بسيار غمگين بود ، برگشت. به هر ترتيب خبر شهادت عليرضا ماهيني به بوشهر رسيد و پيکر اين شهيد براي تشييع جنازه آماده کردند. به خاطرم دارم که شهيد حاج عبدالرضا محمدي باغملاني آمد و به من گفت وصيت نامه شهيد در پادگان شهيد بهشتي جا مانده است.فردا به اتفاق هم به اهواز برويم. به او گفتم در آخرين لحظه خداحافظي در پادگان ديدم که عليرضا يک جلد قرآن و پاکتي را در جيب خود قرار داد. به احتمال زياد وصيت نامه اش به همراهش باشد. شهيد حاج عبدالرضا محمدي باغملاني گفت: « فکر نمي کنم.» پيشنهاد کردم که به سردخانه اي که شهيد ماهيني در آن قرار داشت ، برويم و در لباس هايش بگرديم. همين کار را کرديم و به اتفاق شهيد محمدي باغملاني رفتيم. وقتي جسد را از سردخانه بيرون کشيديم ديديم دقيقاً همان قرآن و پاکت وصيت نامه در جيب شهيد قرار دارد. علي ايحال تشييع پيکر اين شهيد با آن عظمت و شکوه خاص و بي نظيري در بوشهر انجام شد و شهادت ايشان موج و حرکتي در نيروها ايجاد کرد. به طوري که پس از مراسم تشييع جنازه اش بيش از دو گردان نيروهاي رزمنده بوشهري به جبهه اعزام شدند. در همان گردان ها برادر شهيد عليرضا بنام ابراهيم در عمليات فتح المبين شهيد شد. وي جزء همان گردان هايي بود که بعد از مراسم شهيد عليرضا از بوشهر اعزام شده بود. هنگامي که خبر شهادت ابراهيم را به خانواده دادند ، هنوز چهلم شهيد عليرضا نرسيده بود. برادر ديگر ايشان حاج غلامرضا ماهيني چنين اظهار مي داشت که : « به محض شنيدن خبر شهادت ابراهيم احساس کردم مادرم تحمل اين خبر را نخواهد داشت و بسيار نگران از وضع حال او بودم. از طرفي فرزند دوم شهيد ميرسنجري نيز در همان عمليات ( فتح المبين ) به شهادت رسيده بود. دست به دعا بردم و از خدا براي مادرم صبر و شکيبايي آرزو کردم. پس از آن نزد مادرم رفتم که خبر شهادت برادرم ( ابراهيم ) را به او بدهم. ابتدا جريان شهادت ميرسنجري را به او گفتم : بعد از آن به آرامي به گونه اي که به او يکباره شوک وارد نشود ، صحبت ابراهيم و شهادت او را با مادرم در ميان گذاشتم. ولي برخلاف تصور من مادرم برخاست و گفت سريع آماده شويم تا برويم به مادر ميرسنجري دلداري دهيم. اين صحنه برايم بسيار تعجب آور بود و اين هيچ چيز نبود جزء لطف و عنايت خداوندي و آن صبري که خداوند به مادران شهيد اعطا مي کند و خدا را شکر کردم که چگونه زحمتش را شامل ما کرد. » اسماعيل ماهيني معاون شهيد عليرضا ماهيني: حدود هيجده ماه همراه با شهيد ماهيني در جبهه هاي مختلف جنوب بودم که در اين مدت حدود چهارده ماه اين افتخار نصيبم شد که در کنار وي به جنگ با دشمن بعثي بپردازم. شهيد ماهيني از کساني بود که جذابيت و ابهت عجيبي در فرماندهي داشت.به طوري که اگر کسي براي اولين بار وي را مي ديد ، تصور نمي کرد که ايشان فرمانده است اما وقتي انسان در مقابل رفتار و عمل وي قرار مي گرفت ، به عمق قدرت و تسلط وي در امر فرماندهي واقف مي شد. شهيد ماهيني در همه وقت بخصوص هنگام حمله به ياد خدا بود و مسائل اسلامي را بصورت دقيق رعايت مي کرد. در هنگام حمله ، اولين و مهمترين کاري که انجام مي داد ، اين بود که بچه ها را به ياد خدا مي انداخت و از اين طريق هم در آنها اعتماد به نفس و آرامش ايجاد مي کرد هم آنها را با روحيه بهتري به کار وامي داشت. درمواقع بحراني و حمله هرگز خود را نمي باخت و همواره بر خود مسلط بود که اين حالت معمولاً با خواندن قرآن و دعا در وي بوجود مي آمد. البته اين خصوصيت ، به شهيد ماهيني منحصر نمي شد و بسياري از رزمندگان اسلام ، در مواقع حمله به خدا اتکا داشتند و با خواندن دعا و قرآن ، آرامش قلب پيدا مي کردند. شهادت عليرضا نه تنها براي تمامي همرزمانش تکان دهنده بود بلکه گردان تحت فرماندهي اش را نيز به حرکتي نو واداشت. به جرات مي توانم بگويم که شهادت عليرضا شهر بوشهر نيز را به حرکت درآورد چرا که پس از شهادت ايشان ، حدود دو الي سه گردان از بوشهر عازم جبهه هاي نبرد شدند که تعداد زيادي از نيروهاي اين گردانها ، از همرزمان وي بودند. شهيد ماهيني آنچه را که داشت ، براي اسلام و در راه اسلام بکار مي برد. او در انجام کارهاي خير و عام المنفعه آنقدر محتاط و آنچنان سري عمل مي کرد که حتي از ما که از نزديکان وي بوديم نيز قضايا را پنهان مي کرد. او از حقوق خود مقدار ناچيزي به خانواده مي داد و بقيه را بدون اينکه برادران رزمنده بدانند بصورت تعاوني به آنها مي داد که در اين تعاوني ساير برادران بخصوص خانواده شهدا شرکت داشتند. او کارهاي مستحب نظير نماز شب را تا آنجا که امکان داشت ، بدون اينکه ديگران پي ببرند ، انجام مي داد. همه بچه هاي ستاد جنگهاي نامنظم عليرضا را بعنوان مالک اشتر جنگهاي نامنظم مي شناختند و اين لقبي بود که شهيد چمران به عليرضا داده بود.وقتي حمله مي شد ، چندين بار با دو يا سه نفر ، خط مقدم را مي شکستند و اين نبود جز نتيجه ايمان به خدا و اطاعت از فرماندهي که از خصوصيات بارز وي بود. شهيد ماهيني از صبر عجيبي برخوردار بود و همانطور که مي دانيم صبر در جبهه از اهميت بالايي برخوردار است. شهيد چمران علاقه عجيبي به بچه هاي بوشهر بويژه شهيد ماهيني داشت. ضمناً اين را نيز بگويم که شهيد چمران قبل از حمله « الله اکبر » به بچه هاي بوشهر اين قول را داده بود که ان شاء الله بعد از اين جنگ ، براي آزادي لبنان اولين گروه را از بچه هاي بوشهر بفرستد. ( در آن زمان جنوب لبنان تحت اشغال صهيونيست ها و صحنه جنگ داخلي خونيني بود). اميد آنکه بتوانيم پاسدار خون شهيدان و ادامه دهنده راهشان باشيم. غلامرضا ماهيني: صحبت کردن درباره شهيد ، کاري است بس دشوار ، خصوصاً وقتي که آن شهيد ، برادرت باشد و از نزديک او را لمس و درک کرده باشي. صحبت من درباره شهيد عليرضا نيز اينچنين وضعيتي دارد. عليرضا بسياري از کارهاي عبادي اش را در خلوت و به دور از چشم ديگران انجام مي داد و کمتر کسي متوجه راز و نياز و اقامه نماز شب ايشان مي شد. او دعاهاي وارده مثل کميل و توسل و ... را مرتب مي خواند و علاقه شديدي به تلاوت قرآن داشت. در اکثر مراسم شهادت و تولد ائمه اطهار (ع) شرکت مي کرد و در بسياري از اين مراسم ها ، شخصاً باني برگزاري برنامه بود. نماز را در اول وقت مي خواند و دوستان و ديگران را به اهميت آن واقف مي کرد. به پدر و مادرمان خيلي احترام مي گذاشت و دقت فراواني مي کرد که مزاحمتي براي آنها ايجاد نکند. اگر گاهي يکي از اعضاي خانواده بطور اتفاقي با پدر و مادرمان وارد بحث مي شد ، بلافاصله او را کنار مي کشيد و به او درباره ناشايست بودن عملي که انجام داده ، تذکر مي داد. رفتار عليرضا به همه کساني که به نوعي با آنها مرتبط بود ، اعم از اعضاي خانواده و اقوام و مردم عادي ، يکسان بود و به همه احترام مي گذاشت. در محل نيز هرگاه براي کسي مشکلي پيش مي آمد ، اولين کسي بود که براي ياري و کمک ، پيشقدم مي شد و ديگران را به رفع مشکل او ترغيب مي کرد. به ياد دارم يکبار براي حل يکي از مشکلات محل ، به پاسگاه رفت و در آنجا داد و فرياد راه انداخت و به هر زحمت و قيمتي بود ، موفق شد. مشکل را حل نمايد. از آن به بعد بود که علي رغم شرايط خاصي که قبل از انقلاب بر جامعه حاکم بود و ماموران حق مردم را براحتي پايمال مي کردند ، مردم محل جرات کردند که در موقعيت هاي حساس ، کوتاه نيايند و حرفشان را بزنند و حقشان را بگيرند. شهيد ماهيني ، علاقه زيادي به فعاليتهاي فرهنگي داشت و اکثر اوقات آرزو مي کرد که معلم شود. برادرم عليرضا نه تنها بچه هاي محل را به خواندن کتاب تشويق مي نمود بلکه آنها را جمع مي کرد و به آنها کتاب مي داد. آموزش قرآن به ديگران بويژه نوجوانان ، از ديگر کارهايي بود که شهيد عليرضا اصرار زيادي بر آن داشت و خود نيز همواره به اين امر مهم اقدام مي کرد. او حتي براي جذب تعداد بيشتري به فعاليتهاي ديني و قرآني ، با بچه ها فوتبال بازي مي کرد و آنها را به اردو نيز مي برد. او در همه کارهايي که انجام مي داد ، اعم از کارهاي فردي و کارهاي اجتماعي ، قبل از هر چيز ، رضايت خدا را در نظر داشت. به همين خاطر نيز کارهايش را با خلوص نيت انجام مي داد و به حرفهايي که مي زد ، خود نيز بصورت جدي عمل مي کرد. عليرضا با حفظ ادب و احترام طرف مقابل ، بسيار نيز اهل شوخي بود. چون او با ابراهيم رفتاري بسيار صميمي و دوستانه داشت ، لذا شوخي هايش نيز عمدتاً متوجه ابراهيم بود. شهيد ابراهيم ، از شهيد عليرضا به لحاظ سني کوچکتر بود اما شهيد عليرضا احترام خاصي براي او قائل بود و او را بسيار دوست مي داشت. البته ابراهيم نيز متقابلاً احترام زيادي براي شهيد عليرضا قائل بود و هيچگاه نشد که نسبت به او حرف يا عمل ناشايست و ناراحت کننده اي بر زبان بياورد يا انجام دهد. بعد از درگذشت پدرمان ، چون من فرزند بزرگ خانواده بودم و سرپرستي خانواده به عهده من بود، عليرضا چنان به من احترام و عزت مي گذاشت که گويي من پدر او هستم. همين الان که دارم از او حرف مي زنم ، چشمانم پر از اشک است و بغضي راه گلويم را گرفته است. او واقعاً يک انسان استثنايي بود. عليرضا پس از آنکه مقطع هنرستان را با رتبه اول به پايان رساند ، بدون کنکور وارد دانشگاه علم و صنعت شد. زمان دانشجويي او نيز مصادف شده بود با اوج درگيري مردم عليه رژيم سفاک شاه. عليرضا دراين دوره به شدت مشغول فعاليتهاي سياسي بود و در اکثر تظاهرات مردمي عليه رژيم شاه از جمله در راهپيمايي هفده شهريور ، شرکت کرد. رفتارخوب و پسنديده عليرضا باعث شده بود که افراد زيادي جذب او شوند. عليرضا معمولاً دوستانش را به کوه مي برد و در آنجا به فعاليت سياسي اش و روشنگري درخصوص ماهيت رژيم پهلوي ادامه مي داد. او عاشق ولايت و امام بود. مدام پاي سخنراني هاي حضرت امام (ره) مي نشست و به فرمانهاي او گوش مي داد و عمل مي کرد. او در قسمتي از وصيت نامه اش نيز به ما توصيه کرده که امام را فراموش نکنيم و دستورهاي او را انجام دهيم . جالب اينکه دوره سربازي ايشان نيز مصادف شد با زماني که حضرت امام دستور دادند که سربازان از پادگانها فرار کنند و او پس از شنيدن دستور امام ، بدون لحظه اي ترديد با درنگ ، از پادگان فرار کرد. عليرضادر انتخاب دوست نيز بسيار دقت مي کرد. از جمله دوستان دانشگاهي وي ، آقايان فيض داوودي را مي توان نام برد. داوودي حتي بعد از شهادت عليرضا نيز به ما سر زد و با ما درد دل کرد. شهادت عليرضا او را بسيار متاثر کرده بود و غم از دست دادن عليرضا ، در چهره او موج مي زد. داوودي مدتي بعد از عمليات رمضان ، اسير شد و پس از آنکه نه سال بعد به ايران برگشت ، باز هم به ما سرزد و جوياي احوال ما شد. عليرضا در محل ، اکثراً با حاج اسماعيل ماهيني رفت و آمد مي کرد و چون همکلاسي هم بودند ، دوستي آها عميق تر و صميمي تر شده بود. هر دو با هم بسيار شوخي مي کردند و بقيه نيز از نوع رابطه آنها اطلاع داشتند. شهيد عليرضا با اينکه هيچ علاقه اي به فرمانده شدن نداشت ، اما بخاطر رسالتي که بر دوش خود احساس مي کرد ، در عملياتي که حضور داشت ، اکثراً فرمانده گروهان بود. درهنگام عمليات ، اولين کسي بود که سلاح به دست مي گرفت و به خط دشمن مي زد. او در هنگام درگيري با نيروهاي عراقي نيز به جاي اينکه با هدف و دستور دادن ، نيروها رابه جلو هدايت کند ، خود شجاعانه وارد عمل مي شد تا ديگر نيروها روحيه بگيرند و عمليات را به خوبي انجام دهند. در يکي از درگيريها که نيروها پشت خاکريز دشمن زمين گير شده بودند ، عليرضا شجاعانه از جا بلند شد و با صداي تکبير به سمت دشمن حمله کرد که اين کار او باعث شد ، تا ديگر بچه ها نيز دنبال او حرکت کنند و عراقي ها را غافلگير نموده ، منطقه را به تصرف خود درآورند. عليرضا پورمحمد: آشنايي اوليه من با شهيد عليرضا ماهيني بواسطه دوستي ام با برادر ايشان ايجاد شد اما آنچه زمينه آشنايي جدي با شخصيت والاي ايشان فراهم کرد، حضورم در اردوگاه شهيد جلالي اهواز در سال پنجاه و نه بود. شهيد ماهيني همراه با عده اي از همرزمان خود از منطقه عباسيه به اهواز برگشته بودند و ارتباط صميمي و دوستانه من با ايشان ، باعث شد تا هر روز دريچه تازه اي از شخصيت ايشان براي من کشف و گشوده شود. اولين برخوردم با ايشان در اردوگاه شهيد جلالي هرگز از يادم نمي رود. آنچنان با ما گرم وصميمي دست داد و آنقدر به ما صحبت کرد که خودمان هم باورمان نمي شد که اين اولين برخورد جدي ما با اوست. شهيد ماهيني و چند نفر ديگر از بچه ها ، حالت روحاني و معنوي خاصي داشتند و ياعث ايجاد انگيزه و روحيه در بقيه مي شدند. در ماه رمضان همان سال ، به ما ابلاغ شد که به دستور امام (ره) ، رزمندگان مي توانند روزه نگيرند اما اين رزمندگان با وجود هواي گرم و شرايط سختي که بر منطقه حاکم بود ، ده روز به ده روز در هر منطقه مي ماندند تا روزه شان صحيح باشد و خراب نشود. شهيد ماهيني با عزمي راسخ در عملياتها شرکت مي کرد و هيچ چيز نمي توانست او را از ادامه مبارزه برعليه رژيم سفاک عراق ، منصرف کند. حتي يکبار در منطقه دهلاويه تيري به کتف او اصابت کرد و بخاطر عمق جراحت که به او وارد شده بود ، او را به بيمارستان انتقال دادند. اما او تنها يک روز در بيمارستان ماند و عليرغم مخالفت پزشکان ، با رضايت خودش از بيمارستان مرخص شد و دوباره به منطقه بازگشت. شهيد ماهيني در غروب يکي از روزها به ما اعلام کرد که به طرف تپه هاي « الله اکبر » برويد چون قرار است ماشين هاي مخصوص سنگرسازي به آنجا بروند و در منطقه « طراح » که در آنجا بزودي عمليات صورت خواهد گرفت ، سنگر بسازند. در منطقه « طراح » از سه محور بايد نيروها وارد عمل مي شدند ، برادران ارتشي از سمت چپ ، برادران سپاهي از سمت راست و گروه شهيد ماهيني نيز از محور روبرو ، اولين باري که با گروه شهيد ماهيني براي شناسايي به اين منطقه رفتيم. با وجود تيراندازي شديد دشمن ، حتي يک گلوله نيز به بچه هاي ما اصابت نکرد و همگي سالم به سنگرمان برگشتيم. البته وقتي گروهي سي نفره طي ده روز به شناسايي مي روند و بدون حتي يک نفر زخمي به عقب برمي گردند ، بديهي است که پاي امدادهاي غيبي که در جبهه هر لحظه مي شد با چشم دل ديد ، در ميان است. پس از انجام موفقيت آميز شناسايي ، نقشه عمليات را به ستاد کل دادند. بلافاصله فرماندهان جلسه اي گرفتند و برنامه هايشان را با هم هماهنگ کردند. ساعت نه شب بود که عمليات آغاز شد. در اين عمليات مقدار زيادي مواد منفجره همراه من بود که اگر گروه تخريب ، موفق به باز کردن محور نمي شدند ، مي بايست با اين مواد ، محور را باز مي کرديم. برنامه به اين ترتيب طراحي شده بود که قبل از شروع نهايي عمليات ، تمام مين ها را خنثي کنيم و بخاطر اينکه عراقي ها متوجه حضور ما در منطقه و پاک شدن منطقه از مين نشوند ، دوباره مين هارا کار بگذاريم. آن شب ، شهيد ماهيني مثل ديگر عملياتها ، جلو بچه ها حرکت مي کرد و بقيه نيز پشت سر او به سمت خط حرکت کردند و به حول و قوه الهي ، با شجاعت و جان فشاني رزمندگان اسلام ، برگ زرين ديگري بر افتخارات حماسي اين ملت ، افزوده شد و توانستيم عمليات را با موفقت به انجام برسانيم. بهترين لحظات زندگي ما رزمندگان ، لحظاتي است که در جبهه و در کنار ديگر همرزمانمان ، از دين و وطن و ناموسمان دفاع مي کرديم. رزمندگان اسلام ، صحنه هاي بسيار زيبايي از ايثار و رشادت و اخلاص آفريدند و تقديم تاريخ حماسه دنيا نمودند و در اين ميان ، شهيد عليرضا ماهيني ، نماد و سمبل تمام ايثارها و رشادت ها و از خودگذشتگي هايي بود که در کارزار حماسه و عشق شکل گرفته و ثبت شده بود. روح شهيد ماهيني بسيار بزرگتر و وسيع تر از آن بود که در سطح تعلقات دنيوي و مادي محدود شود. لياقت او همان پرواز به عرش برين و همنشيني با اولياء خدا در بهشت بود که بالاخره نيز بدان دست يافت. داشتن روحيه ايثار و انفاق ، تاکيد بر نماز اول وقت ، علاقه به نماز جماعت ، احترام فراوان به پدر و مادر، پيروي از خط امام ، کمک به هموطنان و سعي درحفظ ارزشهاي والاي انساني و اسلامي از شهيد عليرضا ماهيني در ذهن نسل امروز اسطوره اي ساخته که هرگز از ياد نخواهد رفت. وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم ، مجروح بودم و در منطقه حضور نداشتم اما در تشييع جنازه ايشان که از بسيج مرکزي تا بهشت صادق بوشهر با حالتي باشکوه و عظيم برگزار شد ، شرکت کردم. اکنون نيز آنچه به من نيرو مي دهد تا داغ دوري و فراق ايشان را تحمل کند ، لطف و عنايت خداوندي است وگرنه ... ! دکتر احمد اصغريان جدي (سفير اسبق ايران در استراليا و رئيس سابق دانشگاه ملي تهران: عليرضا ماهيني از بچه هاي بوشهر بود. فرمانده يک گروه ضربت در جنگهاي نامنظم. واحد رزمي دانشگاه نيز تحت امر او فعاليت داشت. او معلم بود ، ولي بهترين دوره معلمي او در جبهه جنگ بود ، که به ما درس ايمان و مديريت را آموزش مي داد. همه به او علاقه داشتند. با همه اين احوال ، وقتي در بين رزمندگان بود ، کسي نمي توانست اين فرمانده عالي مقام را از ديگران تشخيص دهد. در اردوگاه تمام کارهاي شخصي خود را انجام مي داد و حتي در اين خصوص به ديگران هم کمک مي کرد. خيلي شاد و شوخ بود. ولي درعمليات هيچ کدام از دستورهاي او بي حکمت نبود. همه چه پير و چه جوان چه دانشگاهي و چه غيردانشگاهي فرامين او را با جان و دل گوش مي کردند. شاگرد واقعي شهيد چمران بود. دکتر او را به تمام معنا آموزش داده بود و به او علاقه زيادي داشت. شهيد ماهيني درجبهه يک خاطره بد داشت ، که هميشه او را رنج مي داد. در هر عمليات هم براي تکرار نشدن آن خاطره بد ، به افرادش دستور خاصي مي داد و من مي توانستم از آن خاطره راه نجاتي پيدا کنم. هر بار که نيروهاي جنگهاي نامنظم تحت امر شهيد ماهيني ، براي ضربه زدن به دشمن آماده مي شدند ، دستور استثنايي شهيد ماهيني همه را متعجب مي کرد. تمام عمليات ما در شب بود. افراد ، چهره فرمانده خود را نمي ديدند ، ولي قامت رشيد او در خط الراس خاکريز ، هيبت خاصي داشت. صداي مردانه و مودب و دوستانه او در دلها مي نشست. آخرين دستور او خيلي عجيب بود. بعد از آنکه از همه مي پرسيد کسي سئوالي ندارد ، اين دستور عجيب صادر مي شد ؛ « بچه ها همه خشاب اسلحه را در آوريد. » با شنيدن اين دستور ، سر و صداي درآوردن خشابها شنيده مي شد. بعد مي گفت « فقط يک فشنگ از خشاب درآوريد » دستور سريع انجام شد. « حالا فشنگ را در جيب پيراهن خود بگذاريد . » آن هم به چشم! « خشابها را سريع جاگذاري کنيد » دستور انجام مي شد. بعد از يک مکث نسبتاً طولاني چنين مي گفت : « برادران تا چند لحظه ديگر راهپيمايي ما شروع مي شود. تا دشمن را دور بزنيم ، در اين چند کيلومتر بايد سکوت مطلق رعايت شود ، تا دشمن از وجود ماه آگاه نشود. نيمه هاي شب بايد به دشمن ضربه بزنيم. اميدواريم که پيروز برگرديم. گرچه هر اتفاقي براي ما پيروزي است چه شهادت و چه پيروزي ظاهري. در اين عمليات يقيناً عده اي از ما برنمي گردند. اميدوارم شفاعت ديگران را نزد سيدالشهدا بکنند. ولي هيچ کس حق ندارد، از اين يک فشنگ استفاده کند. حتي اگر در جبهه همين يک گلوله باعث به درک واصل کردن فرمانده بعثي ها شود. بهتر است همه اين فشنگ را درصورت زنده ماندن به قرارگاه برگردانند!! فقط در يک صورت حق داريد از اين فشنگ استفاده کنيد و آن وقتي است که به هر دليل ، در مقابل دشمن بي دفاع هستيد و آنها تصميم دارند شما را اسير کنند. آن وقت اين گلوله را در اسلحه بگذاريد و صبر کنيد تا دشمن براي اسير کردن به شما کاملاً نزديک شود. فقط در آن صورت شليک کنيد و يکي از آنها را از پاي درآوريد. ان شاء الله ديگر بعثيون ، شما را به رگبار مي بندند وشما را شهيد مي کنند!!» اين آخرين دستور او بود. بعد از آن ، بچه ها در سکوت کامل ، بيش از پانزده کيلومتر در شب راهپيمايي مي کردند ، تا دشمن را دور بزنند و بعد از چند ساعت راهپيمايي ، ناگهان از پشت به دشمت شبيخون مي زدند. اين عمليات در روزهاي اول جنگ باعث کندي پيشروي دشمن مي شد. برادر علي ماهيني آدم کم حرفي بود. يک روز ، حکمت اين دستور غيرعادي را از او پرسيدم. خيلي به من احترام مي گذاشت. با شنيدن اين سوال ، ناگهان مانند ابر بهاري شروع به گريه کرد. بعد دعا کرد خدا همه ما را عاقبت به خير کند. بعد داستان دوست همکلاسي خود را برايم گفت:« دو ماه پيش ، ما دو نفر براي شناسايي به نزديکي قرارگاه اصلي بعثيون رسيديم. تمام اطلاعات لازم را داخل نايلون گذاشتيم ، تا از کرخه کور به طرف نيروهاي خودي بياييم. در برگشت مسير ما تغييرکرد و همين مساله ، ما را در ميدان مين نزديک کرخه گرفتار کرد. زماني فهميدم در ميدان مين هستم که دوستم در فاصله بيست متري من ، با يک تله مين نارنجکي برخورد کرد. از ترکش آن نارنجک ، پاي من نيز زخمي شد. صداي انفجار ، صداي نعره دوستم و صداي شليک بي هدف دشمن ، همه در يک لحظه شنيده شد. درد شديدي در پاي خود احساس مي کردم. سريع پايم را بستم و مينهاي اطراف را شناسايي کردم. در زير نور چترهاي منور ، به صورت سينه خيز خود را به دوستم رساندم. تمام تله هاي بين راه را خنثي کردم. وقتي به دوستم رسيدم ، وضع او وخيم ، اما کاملاً هوشيار بود ، گفت مدارک را سريع به قرارگاه برسانم. اسناد را گرفتم ، ولي وضع من هم خيلي خوب نبود. به او گفتم تحمل کن ، چيزي به شهادت تو نمانده است. ولي از من خواست که اورا با تير بزنم . خيلي ناراحت شدم . گفتم اين کارگناه است. ولي او اصرار داشت که او را از دست بعثيون نجات دهم. اتفاقي را که براي چند نفر از دوستان پيش آمده بود ، يادآوري کرد. اصولاً بعثيون چند ماه اول جنگ از ما اسير نمي گرفتند چون فکر مي کردند، تا چند روز بعد در تهران هستند. لذا براي اينکه در دل رزمندگان رعب ايجاد کنند ، مجروحان را تا نزديکي خطوط مي آوردند ، تا صداي ناله و زجرشان باعث رعب ما شود. مثله کردن، به ويژه بريدن گوش و گذاشتن آن روي سينه ، اثر سويي روي افراد داشت. گاهي هم چون مي دانستند ، ما حتماً براي بردن شهدا اقدام مي کنيم ، زير بدن آنها تله انفجاري مي گذاشتند ، تا تعداد ديگري هم از اين راه شهيد شوند. اين جنگ رواني چند ماه اول اثر سويي داشت. آن دوست گفت: « اگر اين کار را نکني ، خودم را با تير مي زنم. گفتم تا حالا تحمل کردي ، ان شاء الله شهادت نصيب تو خواهد شد. قتل نفس حرام است. گناه کبيره است. ناگهان صداي گشت بعثيون شنيده شد. آمدند تا ما را اسير کنند. او ديگر ساکت بود و اعتراضي به حرف من نداشت. حتي ناله هم نمي کرد. از او خداحافظي کردم. با نگاه ملتمسانه اش مي گفت که او را بزنم. سينه خيز به طرف کرخه راه افتادم. در بين راه براي خود در ميدان مين ، معبر باز مي کردم. سرعت عراقي ها از من بيشتر بود. چون آنها معبر خود را خوب مي شناختند ، و به سرعت نزديک مي شدند. هر چه آن ها به دوستم نزديک مي شدند ، من هم به محل کرخه کور نزديک مي شدم . خود را به راس سيل بند کرخه کور رساندم. ناگهان صداي شليک شنيدم. نمي دانم خودش را زد ، يا به عراقي ها شليک کرد. در هر صورت تمام گلوله هاي بعثيون به او شليک مي شد. در تاريکي فقط مسير و مکان شليک گلوله ها را مي توانستم تشخيص دهم . چند لحظه در نور منور ، جنازه دوستم را ديدم. ديگر فرصت هيچ کاري نمانده بود. خود را از بالاي خاکريز به رودخانه انداختم. کم کم در آب شناور شدم و خود را به آن طرف کرخه کور که نيروهاي خودي بودند ، رساندم . از آن به بعد به همه مي گويم يک فشنگ را در هر شرايطي نگه دارند ، مگر براي جلوگيري از اسيرشدن.» آثارمنتشر شده درباره ي شهيد روايت شهادت شهيد عليرضا ماهيني شهادت عليرضا ماهيني ادامه منطقي و طبيعي سير زندگي اش بود. او همانگونه به شهادت رسيد که زندگي کرد: غريبانه ، تنها و شوق انگيز.در آغازين روزهاي جنگ به تنهايي کوله بارش را بست و عازم جبهه شد. روزهايي که بهت و حيرت توام با سرگشتگي حاصل از هجوم يکباره و گسترده دشمن بر همگان حاکم بود و اعزام نيروها از انسجام ماهها و سالهاي بعد از جنگ برخوردار نبود. آري در آن روزها ، عليرضا و همرزمانش هجرتي غريبانه را به سوي جبهه هاي جنگ آغاز نمودند. کشش معنوي او و لياقتي که در جذب و سازماندهي نيروها از خود نشان داد ، هرچند به زودي تعدادي از همرزمان و همفکران هم استاني اش را به دور او جمع کرد، اما تنهايي غريبانه و مظلومانه او در اوج اقتدار فرماندهي اش همواره با او بود. آنگاه که پس از ماهها حضور در جبهه در کسوت فرماندهي شجاع و تحت رهبري سرداري همچون چمران ، به قصد استراحتي کوتاه و گذراندن دوران جراحت به زادگاه خويش برگشت ، براي اعزام مجدد به جبهه رنج آموزش هاي نظامي در پشت جبهه را آن هم با پايي خسته و مجروح ، خاشعانه و غريبانه بر خود هموار ساخت و لحظه اي دم به اعتراض برنياورد. گويي او اين سير حرکت غريبانه را به سمت شهادتي غريبانه آگاهانه انتخاب کرده بود. آنچنان که به هنگام شهادت هيچيک از ياران همسنگر و درد آشناي روزهاي آغازين جنگ را در کنار نداشت و خود ، تنها و غريب ، خاک چزابه را بر استواري و جانفشاني خويش به شهادت گرفت. تنها پس از شهادت بود که يکي از همرزمان و همراهان مجروح ، قامت به خون خفته اش را در بين انبوهي از پيکرهاي خونين شهيدان ديد. جمشيد شکوهي اين ديدار غم انگيز را اينگونه روايت مي کند: من در آن حمله ( تک دشمن در چزابه ) بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه دست و پا مجروح شدم و ناچار به بيمارستان انتقالم دادند. ابتدا در بيمارستان سوسنگرد و سپس به بيمارستان جندي شاپور در اهواز ، بستري شدم. در آن جا سردخانه اي بود که شهدا را در آن قرار مي دادند. اين سردخانه دقيقاً در پشت اتاقي قرار داشت که من در آن بستري بودم. بسيار نگران وضع بچه ها بودم و حالت اضطراب خاصي به من دست داده بود. از پرستار بيمارستان اجازه خواستم اگر امکان دارد سري به سردخانه بزنم. ابتدا اجازه نداد اما بالاخره با اصرار زياد من پذيرفت. لنگان لنگان خود رابه درب سردخانه رساندم. حدوداً يک ساعتي گذشته بود که تعدادي از اجساد شهدا را که در عقب يک دستگاه نفربر ارتشي (ايفا) قرار داشت، آوردند. من که دقيقاً رو به روي آن ماشين قرار داشتم ، درهنگام تخليه اجساد از جاي خود برخاستم و با دقت به شهدا خيره شدم. ناگهان چهره خون آلود و خاکي شهيد ماهيني را با همان اورکت سبزي که بر تن داشت ، ديدم . ندانستم چه حالي به من دست داد. فقط مي دانم که بدون کسب اجازه از مسئولان بيمارستان ، آن جا را ترک کردم و مستقيماً به هر طريقي بود خودم را به بستان رساندم. وقتي وارد بستان شدم. بچه ها درمسجد در حال استراحت بودند. با ديدن من همگي از شهيد عليرضا پرسيدند و جوياي حال او شدند. من به خاطر اين که روحيه دوستان تضعيف نشود، در پاسخ دادن به آن ها طفره مي رفتم. در همان وقت تصميم بر اين شد که بچه ها را به پادگان شهيد بهشتي منتقل کنند. در آن پادگان شهيد اسماعيل کمان که يکي از دوستان صميمي عليرضا و از فرماندهاني بود که از ابتداي جنگ در ستاد جنگ هاي نامنظم در کنار او بود ، مرا به گوشه اي برد و گفت چهره ات خيلي غمگين است و داري واقعيتي را پنهان مي کني . راستش را بگو. از عليرضا ماهيني خبري داري ؟ خيلي اصرار کرد و بالاخره از روي حالات من متوجه شد. بلافاصله به اتفاق حاج نجف شاکردگاه و يکي ديگر از بچه ها پادگان را ترک کرد و بعد از چند دقيقه اي در حاليکه بسيار غمگين بود ، برگشت. به هر ترتيب خبر شهادت عليرضا ماهيني به بوشهر رسيد و پيکراين شهيد براي تشييع جنازه آماده کردند. خبر شهادت عليرضا براي همرزمان و همراهانش تکان دهنده و دردناک بود. آنان روزهاي زيادي را با عليرضا سپري کرده لحظه به لحظه با مهرباني هاي او زيسته بودند. روزي که براي حضوري مجدد در جبهه حرکت کرده بودند ، همه آرزوهايشان اين بود که بار نيز رزم و حماسه آفريني شان تحت فرماندهي عليرضا باشد. اما دست تقدير طوري ديگر رقم خورده بود. عليرضا که حضورش در همه عرصه هاي جهاد « خدايي » بود ، جز خشنودي خدا هيچ نمي خواست. او خدا را فراموش نکرده بود. از همين رو بود که از فرمان جدايي از دوستان سرنپيچيد و با پذيرفتن فرماندهي گرداني ديگر از جمع ياران قديم و دوستان همراه جدا شد تا در اين جدايي غريبانه ، هجرتي غريبانه را به سمت معشوق بياغازد. چند روز پس از شهادت او بود که نسيم ، بوي غمبار شهادت او را به مشام ياران رساند. هم آنان که در آن روزهاي سخت نبرد چزابه يک آن از دغدغه عليرضا خالي نمي شد، مدام او را جستجو مي کردند و گويي بر دلشان باريده بود که ديگر عليرضا را نخواهند ديد و در سايه سار مهرباني او نخواهند نشست و چشم در چشم نافذ و جذاب او نخواهند دوخت و از او حرف و حديث نخواهند شنيد. سرو قامت عليرضا در 23 بهمن 60 در چزابه به خاک افتاد. بي آنکه ياران هميشگي در کنار او باشند. تنها چند روز بعد از به خون خفتن او بود که خبر شهادتش به جمع دوستان رسيد. حاج اسماعيل ماهيني از يارا نزديک عليرضا و کسي که روزهاي زيادي را همدوش او جنگيده بود ، خبر شهادت وي را از زبان همرزمان ديگر شنيد در حالي که خود در چزابه فرمانده گرداني ديگر را بر عهده داشت: « در چهارمين روز حضور در خط بود که من نيز زخمي شدم و به سوسنگرد آمدم. در آنجا يک شب ماندم و بلافاصله به خط برگشتم. درگيري روز به روز شديدتر و آتش عراقي ها لحظه به لحظه سنگين تر مي شد. تا آن زمان چنين آتش سنگيني را نديده بودم. گاه اصلاً پشت خاکريز نمي شد راه رفت. چنان دقيق گرا ، گرفته بودند که روي خاکريز نيز آتش مي ريختند. تعداد زخمي ها و شهداي ما نسبتاً زياد شده بود. از برادران رزمنده شنيديم که محمد علي ظهرمي شهيد شده ، از عليرضا نيز هيچ خبري نبود. امکانات رزمي و جنگي عراقي ها چندين برابر ما بود و آنچه ما را در آن شرايط سخت و دشوار در مقابل حملات آنها استوار و محکم نگه مي داشت ، عشق به اسلام و نظام و امام بود که عميقاً در جان بچه ها رسوخ کرده بود. بعد از شش روز از خط بيرون آمديم و به بستان رفتيم. آنجا نيز از شهيد عليرضا هيچ خبري نبود. پيگيري هاي ما در اين زمينه بي نتيجه ماند. همان شب ما را براي استراحت از بستان به اهواز منتقل کردند. در پادگان شهيد بهشتي مستقر شديم. فردا بعد از ظهر حدود ساعت سه بود در حالي که بچه ها از حمام برگشته بودند ، متوجه شديم که يکي از رزمنده ها در گوشه اي نشسته و گريه مي کند. شاکر درگاه را نزد او فرستاديم تا ببيند که علت گريه او چيست. شاکردرگاه نيز به محض صحبت با او شروع به گريه و زاري نمود. وقتي علت را پرسيديم ، گفتند که عليرضا ماهيني شهيد شده است. من نيز مثل ديگر دوستان شروع به گريه نمودم. البته چند روزي از شهادت ايشان مي گذشت. با چند نفر از بچه ها به سردخانه رفتيم و راجع به شهيد ماهيني پرسيديم که معلوم شد روز قبل شهيد را به شيراز برده اند. آن شب ، بچه ها آنقدر سينه زدند و گريه کردند تا اندکي از عم و اندوهشان کاسته شد. » شهادت عليرضا اگر چه موج حزن و اندوه را برجان همرزمان و همسنگرانش فرود آورد ، اما از عزم و اراده آنان هرگز نکاست و حتي شوق رزم و حماسه را در آنان صد چندان کرد. برخي از آنان در آرزوي پيوست به او لحظه شماري مي کردند: « پس از شهادت عليرضا ماهيني ، دو نفر از برادران رزمنده هرگز گريه نکردند. اين دو برادر رزمنده که يکي شهيد ابراهيم ماهيني برادر عليرضا و ديگري اسماعيل کمان بودند ، در حالي که لبخند بر لب داشتند ، مي گفتند ما نيز چند روز ديگر نزد شهيد ماهيني مي رويم. هر دوي اين عزيزان نيز اندکي پس از شهادت عليرضا ماهيني ، در عمليات فتح المبين به درجه رفيع شهادت رسيدند. در حالي که پيکرهاي پاکشان در کنار يکديگر بر زمين افتاده بود. » يکي از کساني که با شهيد ماهيني بسيار مانوس بود ، شهيد اسماعيل کمان بود. پس از شهادت عليرضا ، شهيد کمان در بهشت صادق خطاب به ما گفت: « تحمل دوري شهيد ماهيني براي من بسيار سخت و دشوار است و من يقين دارم که به زودي به او مي پيوندم. » او حتي به خانه شهيد ماهيني رفت و به مادر او گفت : « اگر سفارشي براي عليرضا داري ، به من بگو ، چون من در حال رفتن پيش او هستم. » تشييع جنازه شهيد ماهيني يکي از با شکوه ترين تشييع جنازه هاي تاريخ بوشهر بود. در اين تشييع جنازه جمعي از همرزمان او نيز حضور داشتند تا با او در ادامه راهش ميثاق دوباره ببندند. شهادت عليرضا در پشت جبهه نيز شوق آفرين بود. شهادت او سبب شد که خيل مشتاقان از بوشهر به سمت جبهه روانه شوند و در قالب گردانهايي مصمم ، به سمت نبرد با دشمن هجوم آورند. اين حضور گسترده بود که زمينه ساز شرکت در حماسه بزرگ و فتح گسترده عمليات فتح المبين شد. و در همين عمليات بود که برادر ديگر عليرضا ( ابراهيم ) نيز شهد شهادت نوشيد در حالي که هنوز اربعين شهادت عليرضا سپري نشده بود. صبر و استقامت مادر قهرمان اين دو شهيد در برابر اين حادثه سهمناک نمونه اي از صدها نمونه صبر و استقامت اسوه هاي ايثار و پايداري است. غلامرضا ماهيني : موقع نماز مغرب بود. حاج رضا محمدي باغملايي و دوستش ناصر نزد من آمدند تا خبر شهادت عليرضا را به من بدهند. من رو به حاج رضا کردم و گفتم : - حاجي خبر داري که علي بختياري هم شهيد شده ؟ حاجي به ناصر نگاهي کرد و گفت : - اين چي مي گه؟ از چهره اش معلوم بود که خبر ، چيز ديگري است. به دلشوره افتادم. نمي دانم چرا يکباره ذهنم به سمت عليرضا رفت . با اضطراب و هراس به حاج رضا گفتم : - « حاجي ! عليرضا شهيد شده ؟ » - بله ! بدون اينکه متوجه شوم ، آنقدر انگشتم را در دهانم فشار دادم که تا مدتها اثر آن بر روي انگشتانم پيدا بود. به هر حال رابطه عاطفي برادر با برادر بود و کاري نمي شد کرد. نمي توانستم جلوي سرازير شدن اشک ها را بگيرم. نمي دانستم بايد چکار کنم. حاج رضا گفت: چگونه بايد به خانواده خبر دهيم؟ گفتم که اول به پسرعمويم حاج علي ماهيني خبر دهيم ، بعد به پسرخاله ام که دامادمان هم هست و در آخر نيز کم کم مادر را در جريان اين حادثه قراردهيم. همراه حاجي پيش پسرعمو و پسرخاله ام رفتيم و به آنها خبر شهادت عليرضا را گفتيم. حدود ساعت نه شب بود که به خانه برگشتم ، به محض رسيدن به خانه ، سرم را روي بالش گذاشتم. نمي دانم کي صبح شد ، تا صبح در فکر عليرضا بودم. صبح خواهرم هم به خانه آمد. ديشب به او خبر داده بوديم ، مادرم که متوجه حالت غيرعادي من شده بود ، رو به من کرد و گفت : - چرا گرفته اي ؟ کسي از دوستانت شهيد شده ؟ - بله! - از نزديکان است ؟ - بله! - عليرضا است ؟ - بله! گفتم بله و زدم زير گريه. مادرم دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد. شهادت عليرضا همه همرزمانش را متاثر و ناراحت کرد. بعد از شهادت عليرضا ، مادرم مدام نگران ابراهيم بود از ما سوال او را مي گرفت. اما وقتي چهل روز بعد از شهادت عليرضا ، ابراهيم نيز شهيد شد ، يکباره 180 درجه تغيير کرد و به لطف خدا ، نه تنها کاملاً صبور شد بلکه مثل کوهي استوار ، مرتب به خانواده شهيدان نيز سر مي زد و آنها را دلداري مي داد و به آنها مي گفت که ما بايد مثل حضرت زينت (س) رفتار کنيم و از او درس بگيريم. وقتي عليرضا شهيد شد ، ابراهيم در روستايي به نام « کردوان » معلم بود.حاج کاظم را ديده بود ، به او گفته بود که مي دانم براي چه آمده اي ، خودم قبلاً خواب شهادت او را ديده ام. عليرضا در اواخر عمر شريفش ، بسيار خلوت مي گزيد و قرآن مي خواند. در آخرين اعزام ، با همه ما خداحافظي کرد و گفت: - ببخشيد که شما را زحمت دادم. آري او انگار مي دانست که آخرين روزهاي ميهماني اش بر سفره زمين را سپري مي کند. خداحافظي کرد و رفت و ديگر پيش ما برنگشت. او در حالي که در سنگر مشغول ديده باني بود و اوضاع منطقه را زير نظر داشت ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره اي که کنار سنگرش منفجر شده بود ، شهيد شد و به ديدار معبودش شتافت. يادش گرامي و جاودان باد ! ابراهيم ماهيني برادر شهيد عليرضا ماهيني در سال 1360 از او اينگونه ياد کرده است: بسم الله الرحمن الرحيم انا لله و انا اليه راجعون برادر شهيدم عليرضا خط سرخ شهادت را امتدادي ديگر بخشيد و در اين راه از بذل جان دريغ نورزيد. عليرضا به آرزوي ديرينه اش رسيد اما اکنون بر ماست که راه او را ادامه دهيم. اوسبکبال حرکت کرد و هجرتي سرنوشت ساز را براي نزديکتر شدن به خدا آغاز نمود. عليرضا هميشه دعا مي کرد و مي گفت :« خدايا مرا نزديکتر کن به خودت و مرا هرگز به خودم وامگذار. » همانطور که در وصيت نامه اش نيز نقل کرده که از عنان اختيار مرا به دست خودم بدهي چه بسا که در گرداب گناه و انحرافات غرق شوم. کمتر کسي است که خصوصيات روحي و رواني عليرضا را نشناخته باشد. او علاقه شديدي به حضرت امام داشت و مي گفت که « امام وقتي صحبت مي کند ، حالتي خاص پيدا مي کند. اي خدا آيا مي شود که ما نيز وقتي صحبت مي کنيم اين حالت را پيدا کنيم ؟ » غذاي عليرضا بسيار ساده بود ، اغلب نان و پنير مي خورد. نمازهايش بسيار طولاني ، با اخلاص و واقعاً حرکت آفرين بود. پس از نماز همواره با خلوص نيت دعا مي کرد. قرآن زياد مي خواند. بچه هاي خردسال محله او را دوست داشتند و علاقه زيادي به وي نشان مي دادند براي آنها کلاس قرآن گذاشته بود و به آنها خيلي اميد داشت. مي گفت که فردا سرنوشت اين انقلاب به دست اين بچه ها رقم خواهد خورد ، اگر آنها را بسازيم چه بسا اينها خود خانواده هايشان را بسازند. در جبهه اگر تصميمي مي گرفت ، بسيار قاطع و محکم درراه تحقق آن گام برمي داشت. سنگين ترين ماموريت ها را مي پذيرفت و به بچه ها مي گفت که حتي اگر همه ما کشته شويم ، نبايد از ماموريت هايي که به مامحول مي شود ، عقب بنشينيم. عليرضا اين جنگ را جنگي نابرابر مي دانست که از ناحيه آمريکا به ملت ما تحميل شده است. او به اين گفته امام که « جنگ يک نعمت است » ، اعتقاد کامل داشت و معتقد بود که دريچه رحمت خداوند بار ديگر به سوي مردم مسلمان ايران گشوده شده تا از فيض شهادت بهره مند گردند. وي با آغاز جنگ تحميلي بصورت فعالانه در جبهه ها حضور پيدا کرد و قسمتي از گروههاي چريکي را رهبري کرد. او براي تحقق حاکميت الله برروي زمين مي جنگيد و در اين راه ديديم که با دل و جان شهادت را پذيرا شد. عليرضا اعتقادي به هياتهاي صلح که به ايران مي آمدند ، نداشت و همگام با نظر حضرت امام که به هيات هاي صلح ، نه مي گفت ، معتقد بود که بايد جنگ را ادامه دهيم. او صدام را نوکر مستقيم آمريکا و ديگر ابرقدرتها مي دانست و با حضور مستمر و موثرش در جبهه ها ، وفاداري خودش به انقلاب و اسلام و انزجار خودش از استکبار را اعلام مي کرد. او بسيار مطمئن و جدي با مسائل برخورد مي کرد و در طرح هايي که گزارش مي کرد ، مي گفت که : « امشب به ياري خدا اين منطقه را مي گيريم و بايد به فکر بعد از اين باشيم. » او جنگ را وسيله آزمايش انسانها مي دانست و همواره اين دعا را زمزمه مي کرد که : « ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين » خدايا به ما صبر عطا کن. ما را ثابت قدم گردان و بر دشمن کافر ياريمان ده. در جنگ نقشي بسيار مفيد و موثر داشت. مخصوصاً با اخلاق نيکي که دارا بود ، جوانان را جذب مي کرد. همواره مي گفت که « مبادا يک نفر وارد گروهتان شود که منحرف باشد » به بچه هاي انجمن هاي اسلامي مي گفت که « مواظب باشيد که افراد عوضي و مساله دار در شما نفوذ نکنند ، آنهايي بايد بيايند که مرد جنگند. آنهايي که بتوانند مقاومت کنند ، آنهايي که بتوانند خودشان را بسازند. » او به خودسازي خيلي اهميت مي داد و اکثر کساني که با او به جبهه مي رفتند ، دانش آموز بودند. او نقش مثبت و ممتازي در جذب جوانان به جبهه داشت. شب در خانه مي نشست و با آنها صحبت مي کرد. مي گفت که « شما مي دانيد که امروز نياز جبهه چقدر زياد است. پس با حرکتتان اين نياز را رفع کنيد . شما نبايد صحنه جنگ را خالي بگذاريد» او هميشه در اعزام داوطلبان به جبهه ايمان را مدنظر داشت و هميشه مي گفت : « اين ايمان است که تخصصي را به دنبال مي آورد نه تخصص ايمان را . » بعد از انقلاب به صورت فعالانه و بدون کوچکترين چشم داشتي ، در تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شرکت مي کرد و در انجمن هاي اسلامي و شوراهاي محلي نقش مهمي ايفا مي نمود. انجمن اسلامي « جلالي » را شخصاً تشکيل داد اما پس از آنکه به جبهه رفت ، فعاليت انجمن اسلامي نيز کمتر شد. عليرضا بطور کلي براي برادران مسلمانش در بوشهر و محلات نقطه وحدت شده بود و اميدواريم که ما نيز بتوانيم به دنباله روي از ايشان ، اين اتحاد را حفظ کنيم و بکوشيم که منسجم تر باشيم. ما علي و علي هاي بي شماري را در راه خدا داديم ، مردم مسلمان و امت شهيدپرور نيز جوانان خودشان را به جبهه بفرستند تا کمبود و خلايي ايجاد نشود و بتوانيم با مبارزه با استکبار جهاني اين انقلاب اسلامي را به رهبري امام کبيرمان خميني عزيز تداوم بخشيم. هرکسدر هر نهادي که باشد ، مي خواهم که خالصانه به اين مردم و انقلاب فکر کند و اگر کسي خداي ناکرده فکر قدرت طلبي در سرش افتاد ، به ياد اين شهيدان بيفتد... به برادران دانش آموز و معلمان عزيز توصيه مي کنم که ايمان و عشق و اخلاص عليرضا را مدنظر قرار بدهند. در پايان يکي از فرمايشات حضرت امام را براي حسن ختام اين گفتگو نقل مي کنم: « من اميد واثق دارم که ملت شريف ما تن به ننگ نداده و تا سقوط رژيم منحط بعث عراق از پا ننشينند و تا ملت شريف عراق را از اختناق و جناياتي که در آن سايه شوم افکنده نجات ندهند ، دست از جهاد مقدس برندارند. » آثار منتشرشده درباره ي شهيد تقديم به روح بزرگ سردار رشيد اسلام فرمانده ستاد جنگهاي نامنظم جنوب شهيد عليرضا ماهيني با توسل بر مقام کبريا با درود برخاتم دين مصطفي با سپاس از شير حق مولي علي شاه مردان حجت حق مرتضي مي کنم آغاز وصفي از شهيد از « علي ماهيني » آن مرد خدا از وجودي پاک و دريادل شجاع از عزيزي با صفا اهل ولا اسوه اي از غيرت و مردانگي عاشق قرآن و صادق با وفا نيک مردي مردمي و باگذشت در ره خدمت به مردم بي ريا از طفوليت زهم والدين گشت باتقوا و با دين آشنا هرگز از دستش کسي رنجي نديد او نشد هرگز کسي را خارپا کم توه بود بر دنياي دون عشق او ذکر و مناجات و دعا گر وصيت نامه اش خواني به جد مي شود روشن تو را اين ادعا مي کند بر مادر نيکش خطاب او پس از ياد خدا اين ماجرا آنچه دارم حاصل رنج شماست اي عزيزان شريف و پربها ليک مي بينيد اوضاع وطن حمله صدام پست و بي حيا زندگي با ننگ ، عين مردن است مي دهد عشق وطن دل را صفا دوري از امر خدا گمراهي است پرتو قرآن دهد جان را جلا دست حق با روح حق همراه گشت شد دم عيسايي اش مشکل گشا ريشه طاغوتيان بر باد داد ريشه کن شد کاخ جور و ناسزا دست استکبار چون کوته شده کرد او تحميل جنگي ناروا دين و کشور در خطر باشد کنون لحظه اي غفلت بود کاري خطا مادرم حرف امامت گوش کن نايب مهدي است او در عصر ما مي روم تا خصم دون سازم برون پاک تا ميهن شود از هر دغا تا شود کشور ز چنگ خصم پاک از تو مي خواهم کني ما را دعا عاقبت اين مرد غيرتمند راد با غيوراني چو خود شد همنوا در سپاهي نامنظم آن دلير گشت با چمران رفيق و همصدا بس رشادتها نشان داد آن رشيد تا نثار جان درون جبهه ها تا دمي که شد شهيد راه دوست داد روحش را ز عشق حق صفا گشت او گويي براي ديگران در جهاد و خون و راه نينوا صد چو « ماهيني » به راه او شتافت کرد دين خود به راه دين ادا چون بود اخلاص ، « ماهيني » شوي جان نهي برکف تو بي چون و چرا افتخاري بهر کشور مي شوي راضي از تو مي شود ذات اله راه تو الگو شود همچون « علي » مي شوي آيينه غيرت نما مي شوي محبوب نزد خاص و عام ياد خواهد کرد با نيکي تو را هر کسي را از ازل پيمانه اي است. شهد مرگ است عاقبت در کام ما پس چه بهتر در ره جانان خويش جان فدا کردن به شوق کربلا چون « رضا » بايد شوي اهل قضا سر دهي آسان تو در دشت بلا چشم پوشي از جهان دلفريب خط کشي بر عشرت محنت سرا گفت صلصال اي « علي » اين يادمان تا بماند يادگاري از شما استاد ماندني صلصال آثارباقي مانده از شهيد سخنان شهيد عليرضا ماهيني در مراسم چهلم شهداي عمليات طريق القدس در محل بهشت صادق بوشهر
شما اي شهيدان ،آنقدر بزرگيد که دنيا تحمل روح پر عظمت شما را نداشت .از تمامي هستي خود گذشتيد و به زندگي دنيوي پشت پا زديد .شما چه صادقانه اين شعار که: ما رهروان حسينيم، را در عمل به اثبات رسانديد .از سرورتان حسين آموخته بوديد که زندگي چيزي جز عقيده و جهاد نيست . چه زيبا وچقدر بي باک و ايثار گرانه ،بهترين چيز يعني جانتان را در راه عقيده ؛ بر پايي عدل تقديم نموديد .شما فرزندان راستين اين انقلاب عدالت گستريد . شما انقلاب را خوب فهميده بوديد چرا که اين شما و انسانهاي هم وظيفه شما بوديد که انقلاب کرديد و بايد نيز اينگونه جانتان را پاي ثبات و اثبات انقلاب مي نموديد .هر کسي که نهالي مي کارد ،خود مسئول نگهداري آن مي باشد و شما نيز چه خوب با خون پاکتان ،نهال نو پاي انقلاب را آبياري و بارور نموديد .شما اراده کرده بوديد که زندگي شرافتمندانه اي داشته باشيد ،گفته بوديد که دگر زير بار ذلت نخواهيد رفت ؛گفته بوديد که يک لحظه با جهانخواران از در سازش در نخواهيد آمد ؛به ماهيت پليد و حيله گران امپر ياليسم شناخت کامل داشتيد و به همين خاطر نيز با تمام وجود در مقابل توطئه هاي آنها ايستاديد و مقابله کرديد .شما حاضر شديد که دشمن ؛بدنهايتان را با توپ تکه تکه کند ؛حاضر شديد دستهايتان قطع شود ؛حاضر شديد که پاهايتان از بدن جدا شود ؛اما تسليم زور نشديد . شما گفته بوديد :«نحن انصار الله – ما ياران خداييم» پس از مرگ چه باک !که مرگ ،لقاي خداست و لقاي خدا کمال آرزوي تو باشد و شهيد ترس و وحشتي از مرگ به دل راه نمي دهد .شما با روحي گشاده به استقبال مرگ رفتيد چرا که خود اين راه پر افتخار را انتخاب کرده بوديد .شما با بدن پولادينتان ،سدي محکم در مقابل نفوذ دشمن ساخته بوديد .شما پاک شده بوديد .خيلي دوست داشتني بوديد آن هم نه در نظرما، در نظر خالق ما ،همان که تمام هستي ما در دست اوست . دشتهاي خوزستان شما را مي شناسند .شوش ،کرخه ،بستان و دهلاويه، همگي شما را مي شناسند .رود خانه هاي خوزستان شما را مي شناسند .روستاهاي خوزستان شما را مي شناسند .اگر اينها قدرت تکلم داشتند ،شما را آفرين مي گفتند .سرزمين ما ،سرزمين خوزستان ما ،ديگر تنها توسط آب باران آبياري نخواهند شد ،خون شما نيز در جاي جاي سرزمين ايران جاري است . اکنوم جوانه هاي انقلاب ،با خون شما نه تنها در ايران بلکه در تمام جهان در حال باور شدن است .خون شما جرياني است و به هم پيوسته از خون تمامي خدا جويان تاريخ ،از هابيل تا حسين (ع) و از حسين(ع) تا فرزندان خميني .حرکت شما نويد بخش پيروزي نهايي انقلاب رهايي بخش اسلام است .ما معتقد به« من المومنين الرجال ...»هستيم و اگر چه هر روز شاهد جدا شدن ياران صديقمان و به خون غلطيدن آنها هستيم ،اما با آيه هاي قرآن به ويژه آيه« اذا اصابتهم مصيبه قالو انا لله و انا اليه راجعون» خودمان را تسکين و تسليت مي دهيم . ما چگونه مي توانيم نسبت به خون شما بي اعتنا باشيم ؟ما از همان ابتداي جنگ ،پيمان خون بسته بوديم و همچنان بر سر پيمان خويش ايستاده ايم .اکنون بدنهاي مطهر شما در زير انبوهي از خاک آرميده است اما شما به راستي شاهد حرکتي راستين هستيد .چرا که شما شهيديد .چه سعادتي با لا تر از اينکه روح شما به ملکوت اعلي پرواز کرده است .خوشا به حالتان !ما امروز در کنارتان جمع شده ايم تا بگوييم که همچنان مصمم و استوار با ياري الله ،راه خونين شما را ادامه خواهيم داد و يک دم از حرکت باز نخواهيم ايستاد . والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته . دست نوشته شهيد ماهيني هنگامي که خود در عمليات زخمي شده و به بيمارستان انتقال يافته بود .اين نوشته به خوبي روايتگر نگراني او از وضعيت نيروهاي تحت امرش در جبهه هاست . در پشت نهر عبيد ؛تعدادي از بچه هاي ستاد شهيد چمران ،شهيد و زخمي شده اند و تعدادي هم درمحاصره دشمن افتاده که احيانا شهيد شده اند .در قسمت شرقي نهر عبيد دو رديف مين کار گذاشته اند ؛يکي از برادران در همان حوالي شهيد شده است .برادراني که در پشت نهر عبيد شهيد شده اند ،ناصر مير سنجري و يکي دو نفر ديگر هستند .در ضمن حميد تنگستاني و تعدادي ديگر از برادران نيز زخمي شده اند .تعدادي نيز از جمله علي عربزاده و ....منتظر کمک بوده اند که متاسفانه به آنها کمک نرسيد و شهيد شده اند .محمود باشي نيز در جاده سوسنگرد – بستان به محاصره دشمن در آمده که به احتمال زياد شهيد شده است .ضمنا اين مساله را تعقيب کنيد (کو شهريان ،نصرتي ؛نوروزي و تعدادي ديگر ) گزارش ماموريت گروه بوشهري روز پنجشنبه 25/ 10/ 1359 از اردوگاه به جبهه اعزام شديم .به سبب اشتباهي که در محل صورت گرفت ،ما را به عنوان نفرات پياده جلوي تانکها مستقر کردند .بعد از بيست و چهار ساعت ،به سوسنگرد به فکه و از آن محل به روستاي مالکيه اعزام شديم . عصر روز شنبه 27/ 10/ 1359 تعداد زيادي از نفرات پياده دشمن مزدور از دو طرف روستاي مالکيه به طرف ما در حرکت بودند .تقريبا يک کيلو متري سنگر هاي ما که رسيدند ، به ضلع شمالي و جنوبي روستاي مالکيه خيز بر داشتند و از ديد ما پنهان شدند . حدود ساعت پنج و نيم بعد از ظهر ،يک تانک و سه نفر بر مزدوران بعثي به ما حمله کردند .ما نفرات گروه مدرسه شهيد جلالي با کمک ديگر برادران مستقر در منطقه با« آرپي جي» به مقابله با مزدوران بر خاستيم .در اين حمله فرمانده تانک به هلاکت رسيد و بقيه سرنشينان تانک در حالي که تانک روشن بود ،تانک را جا گذاشته فرار کردند . بعدا برادان مسئول جبهه ،تانک سالم به غنيمت گرفته شده را به محل امني در محل استقرار تانکهاي خودي بردند . حدود ساعت 10 شب ،تعداد زيادي از نفرات پياده مزدور عراقي با پشتيباني تانک ونفربر از ضلع جنوبي به روستا حمله ور شدند .افرادي که در خط مقدم جبهه بودند ،جبهه را خالي کردند و عقب نشيني کردند .در نتيجه فرمانده عملياتي دستور عقب نشيني و تخليه روستا را دادند .مزدوران عراقي بعد از تصرف روستاي مالکيه ،صبح زود حمله خود را با تانک به طرف سوسنگرد آغاز کردند که با مقاومت قهرمانانه سپاه اسلام با تحمل تلفاتي مجبور به عقب نشيني شدند . تلفات دشمن ،پنج تانک و نفر بر بود . سرپرست گروه بوشهري علي ماهيني 29 /10 / 1359 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 286 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
غلامي,حسين
سيزدهم فروردين 1337ه ش در روستاي فقيهاحمدان ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده بود و به نام حسين نامگذاري شد. پدرش كشاورزي فقير بود و بدين طريق امرار معاش ميكرد. شهيد غلامي نيز از زمان كودكي يار و كمككار پدر بود و ايشان را به خصوص، در كار كشاورزي و دامداري ياري ميرساند. شهيد، در سن هفت سالگي راهي دبستاني واقع در روستاي فقيهاحمدان گرديد که بعد ها به نام او زينت يافت.او با جدّيت و اشتياق به تحصيل دانش مشغول شد. با اينكه علاقة وافري به آموختن علم داشت، به دليل فقر شديد اقتصادي، ناگزير به ترك تحصيل شد. پس از ترك تحصيل با تمام وجود مشغول به كار و فعاليت اقتصادي شد. در سنين نوجواني به بوشهر رفت و براي مدتي در شركتي مشغول به كار گرديد. پس از آن، راهي كشور كويت شد و چند صباحي نيز در آنجا به عنوان برق كار صنعتي به كار و فعاليت پرداخت. در طي مدت اقامت در كويت، علاوه بر اشتغال به كار، به يادگيري زبانهاي عربي و انگليسي نيز مبادرت نمود و بدين طريق آشنايي خوبي را با اين زبانها حاصل كرد.
در سال 1357 شمسي، همزمان با اوجگيري مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران و با اصرار پدر و مادر از كويت بازگشت و با تمام توان به فعاليتهاي انقلابي مشغول گرديد. در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي واردشد و پس از گذراندن دورة آموزش پاسداري در بوشهر، به سپاه كنگان اعزام گرديد و در آنجا به عنوان فرمانده ناوچه به مبارزة بيامان با قاچاقچيان و حفاظت از مرزهاي آبي كشور پرداخت. در سال 1359 با دختري ساكن كنگان به نام معصومة احمدي آشنا گرديد و با ايشان ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج، پسري به نام حسن ميباشد كه در سال 1382 در رشتة مديريت صنعتي از دانشگاه شيراز فارغ التّحصيل شده است. پس از ازدواج، به دليل احتياج وافري كه به وجود ايشان در بوشهر احساس ميشد، به اين شهر منتقل گرديد و در كسوت مقدّس پاسداري، به عنوان مسؤول حراست و حفاظت گمرك بوشهر مشغول به خدمت گرديد. او علاوه بر خانوادة خود، متكفل ادارة خانوادة پدرش نيز بود، زيرا پدرش به دليل مريضي قادر به تأمين مخارج خانواده نبود. از طرفي مسؤوليت شهيد در گمرك بوشهر و مبارزه با قاچاقچيان، مسؤوليتي بسيار مهم و حساس بود و لذا عليرغم اشتياق فراوان جهت حضور در جبهه، عملاً نميتوانست به اين خواستة قلبي خود جامة عمل بپوشاند. اما با همة محدوديتهايي كه در اين مسير با آن مواجه بود، بالأخره موفّق شد تا درتاريخ 20/10/1359 راهي جبهة آبادان شود و در آنجا به نبرد با دشمنان بپردازد. در حاليكه تنها چهارده روز به پايان مأموريتش باقي مانده بود، در تاريخ18/01/1360 همراه با دوست و همكار صميمياش در گمرك بوشهر به نام شهيد حسينعلي صداقت هنگامي كه به شناسايي رفته بودند، هدف گلولة خمپارة دشمن قرار گرفته، به فيض عُظماي شهادت نائل گرديدند. شهيد غلامي در موقع شهادت 23 ساله بود. پدربزرگ شهيد، از مداحان و ذاكران اهل بيت(ع) بوده و شهيد نيز تحت تأثير تربيت والاي خانوادگي، ارادتي آتشين به مقام شامخ اهل بيت(ع) داشت و در برنامههاي عزاداري ايّام محرّم و صفر و غـيره، حضوري پرشور و فعّال داشت و به ذاكري اين خاندان معصوم(ع) ميپرداخت. او در تمام فراز و فرود زندگي به خصوص در هنگام مواجهه با مشكلات و تنگناها، دست به دامن اهل بيت(ع) ميشد و از قرب و منزلت آنان نزد خداوند متعال توسّل ميجست. عموي شهيد به دست استعمارگران انگليسي به شهادت رسيده بود و از اين رو شهيد غلامي تنفّري عميق از تمام مظاهر استعمار و استكبار جهاني داشت و با رژيم طاغوت نيز به دليل آنكه به تمام و كمال در خدمت اجانب بود، شديداً مخالف بود. با اوجگيري مبارزات انقلابي مردم، از كويت برگشت و با تمام وجود به فعاليت در تمامي مبارزات انقلابي حاظرشد منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيدوامورايثارگران بوشهرمصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد. وصيت نامه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحـِيمِ
به نام خدا؛ خـدايي كه خلق كنندة دنيا و آخرت ميباشد؛ با نام خدا شروع كردهام تا چندكلمهاي به عنوان وصيت بنويسم. اين وصيتنامه را وقتي نوشتم كه چندروز ديگر براي عزيمت به جبهه باقي نمانده است. عازم هستيم براي نبرد با كفار بعثي و دفاع از اسلام و ميهن اسلامي. رفتنم به جبهه، به توصية هيچ كس نميباشد بلكه خواستة خودم ميباشد و بر اساس وظيفة شرعي كه خـداوند به عهدة ما گذاشته است، به جبهه ميروم تا بتوانم ديني را كه خداوند به عهدة ما گذاشته است، ادا كنم. سفارشم به پدر و مادر و بستگانم اين است كه اگر من شهيد شدم، در سوگ من گريه نكنيد و به خاطر من، هيچ گونه ناراحت نباشيد چون شهادت نعمتي است كه خداوند، به همهكس عطا نميكند، بلكه به افرادي ميدهد كه واقعاً خواهان شهادت در راه خدا هستند. اگر من شهيد شدم، بزرگترين افتخار شما اين است كه در روز قيامت در صف پدر و مادر شهدا هستيد. افتخار كنيد كه شما هم مثل هزاران مادرِ جوانداده باشيد. من هم مانند بسياري از جوانان پرشور، دلم ميخواهد روز قيامت، در صف شهدا باشم. مطلب بعد اينكه چند سفارش دارم كه حتماً آن را انجام دهيد: مقدار دوهزارتومان پول به آقاي مختاري بدهيد. مقداري پول در بانك ملّي خورموج دارم كه تا آن اندازه كه خودتان احتـياج داريد، برداريد و بقيه را در راه اسلام به مصرف برسانيد. در ضمن، مقداري طلا دارم كه اگر خودتان احتياج نداريد، به يكي از منبع خيرات بدهيد. موضوع حقوقم، مقداري از آن را كه احتياج نداريد، به يكي از منبع خيرات بدهيد. در ضمن، موضوع دفنم بعد از فقيهاحمدان، هر كجا كه خودتان مصلحت ميدانيد، مرا دفن كنيد؛ ولي دلم ميخواهد قبر من هم در رديف قبور شهدا باشد. از همة بستگان، مخصوصاً مادرم كه خيلي براي من زحمت كشيد و نيز پدرم ميخواهم كه مرا ببخشند. به اميد پيروزي اسلام و مسلمين در سرتاسر جهان. والسّلام عليكم و رَحْمَهُ اللهِ و بركاته 4/12/1359 حسين غـلامي خاطرات
همسر شهيد: «شهيد غـلامي روحيهاي سرشار از عاطفه و گذشت داشت. لذتهاي زودگذر دنيا، هيچگاه در او اثر نميگذاشت. صحبتش دربارة دين و آخرت بود. او ميگفت: «دنيا محل گذر است، ما براي آزمايش آمدهايم. چرا بايد به يكديگر كــبر بورزيم.» روزي كه ميخواست به جبهه برود، به منزل آمد. گفتم: ميخواهي به جبهه بروي؟ گفت: «بله» من گريهام گرفت و با توجه به عـلاقة شديدي كه به او داشتم، با چشماني گريان از او خواستم كه به جبهه نرود. او در جـوابم گفت: «مگر خون من از خون بقية رزمندگان اسلام رنگينتر است كه به خاطر تو يا پدر و مادرم از رفتن به جبهه و جهاد چشمپوشي كنم؛ من به خاطر هدفم، ايمانم، اسلامم و وظيفهام به جبهه ميروم. من لياقت شهيدشدن ندارم، آن كساني در راه خدا شهيد ميشوند كه خـدا آنان را دوست داشته و از آنان راضي باشد.» برادر شهيد : «آنچه كه در ديد اول، از اخلاق ورفتار او به چشم ميآمد، تواضع وفروتني بالاي او بود. هميشه لبخند داشت و هرگز اخم نميكرد. شهيد فردي بود متدّين و پرهيزگار؛ او بسيار مهربان و با عطوفت بود. رفتارش در منزل و دربين دوستان به گونه اي بود كه هيچ گاه كسي از او آزرده خاطر نمي شد. شهيد غلامي رفتار بسيار مهربانانهاي با همسر خود داشت و بر او خرده نميگرفت و جَو باصفاي خانواده را با خردهگيري ها و تنگخلقي ها برهم نميزد، بلكه بسيار مهربان و باگذشت بود. شهيد غلامي از زمان كودكي در خدمت پدر بود و او را در تأمين مخارج زندگي، ياري ميرساند. به گفتة برادرش، علاقة او به والدين چنان بود كه حتّي حاضر بود جان خود را فداي آنان سازد. او پس از ورود به سپاه، تأمين مخارج زندگي پدر و مادرش را به تمام و كمال بر عهده گرفت و در رسيدگي به آنان تا زمان شهادت لحظهاي كوتاهي نكرد. شهيد ارتباط بسيار گرم و خوبي با بستگان و همسايگانش داشت و همواره به ديدن آنان ميرفت.شهيد علاقة زيادي به بستگان و اقوام داشت و در هر موقعي كه احساس ميكرد بستگانش به كمك او نياز دارند با تمام وجود به كمك آنان ميشتافت و از هيچ اقدامي در اين راه دريغ نمينمود. او به آموزههاي اخلاقي اسلام دربارة صلة رحم بسيار اهمّيت ميداد و در اين راستا با همة خويشان ارتباط د اشت و جز در مواقع خاصّ آنهم بر اساس نظر اسلام، با آنان قطع رابطه نمينمود. شهيد از كودكي به نماز و روزه و ساير شعائر نوراني دين مبين اسلام مقيّد بود. او نماز را اول وقت، با طُمَأنينه و حَتَّيالأمكان در مسجد به جاي ميآورد. به گفتة برادرش، او اهل تهجّد و نماز شب بود و اين عادت نيكو را هرگز ترك نميكرد؛ حتي زمانيكه عازمِ جبهه شد و در ميدان نبرد مستقيم با دشمن قرار گرفت، شبْهنگام، عليرغم وجود خطرات خاصِّ حضور در منطقة جنگي، بر ميخاست و مبادرت به اداي نماز شب و راز و نياز با يگانه معبود خود مينمود.» «شهيد غلامي در همگام برپايي راهپيمايي هاي انقلابي در روستا، اولين كسي بود كه حاضر ميشد و با شور و شعورِ زايدالوصفي عليه رژيم طاغوت شعار ميداد. از ديگر اقدامات شهيد حسين غلامي، مبارزة بيامان با فرقة ضالّة بهائيت بود كه با مبارزات پيگير خود و دوستان، موفّق گرديدند آنان را از روستاي محل زندگي و از روستاهاي اطراف فراري دهند.» آثارمنتشر شده درباره ي شهيد حسين غلامي شهيدي عزيز
هميشه ز روي و ريا در گريز تبارش ز خاك فقيهاحمدان نژادش گهرپرور و با نشان هميشه مددكار پير و جوان خوشاخلاق و خندان و شيرينبيان دلير و جهانديده و پاسدار ستمديده و عاشق كارزار شعارش دفاع از كيان و وطن در اين راه، آماده با جان و تن هوادار محروم و افتادگان و نام علي بر لبانش روان ز نسل علي بود و خون خدا سرانجام، در راه دين شد فدا عليرضا عمراني اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامه توست غريب شهري و زحمت شناسنامه ي توست تو از کدام بهاري ،تو اي شکوه زخم که عطر خانه ام از جانمازو جامه ي توست دو باره من غزل عاشقانه خواهم گفت وعاشقانه ترين شعر من چکامه توست هميشه چشم به راه توام که بر گردي هزار پنجره در انتظار نامه توست محمد رضا احمدي فر حکومت عشق!! وقتي طبلي در راه خدا نواخته مي شود، دوران حکومت عشق آغاز مي گردد .چرا که جز عشاق کسي حاضر به فداکاري و از جان گذشتگي نيست .دوران جهاد ،دوران حکومت عشق است .اما در اينجا که مهبط عقل است معلوم است که حکومت عشق نبايد هم که چندان پايدار باشد.مردم که همه عاشق نيستند از زنها و کودکان و پير زن ها و پير مرد ها که بگذريم آن خيل عظيم اهل دنيا را بگو که از زندگي فقط همين يک جان را دارند و به آن ،مثل کنه به شکم گوسفند چسبيده اند .تنها عشاق مي توانند که بر ترس از مرگ غلبه کنند و از ديگران هم نبايد انتظار داشت که از مرگ نترسند . نگوييد دوران جنگ بگوييد دوران جهاد در راه خدا ....و خدا هم اين جام بلارا جز به بهترين بندگان خويش نمي بخشد. جام بلاست و جز به اهل بلا نمي رسد ؛ديگران آن را شو کران مي انگارند پس دوران هاي جهاد نمي تواند که طولاني باشد .اما دوران هاي تمتع از حيات گاه آن همه طولاني است که اهل دنيا را نيز دلزده مي کند . آنگاه که طبل جنگ با دشمنان خدا نواخته مي شود و اهل بلا در مي يابند که نوبت آنان در رسيده است .اهل دنيا چون مار مولک هايي بياباني که از رعد و برق مي ترسند ،ناله کشان به هر سوراخي پناهنده مي شوند. وقتي طبل جنگ براي خدا نواخته مي شود عشاق مي دانند که نوبت آنان رسيده است. که:« قليل من عبادي الشکور ...»وقتي طبل جهاد براي خدا نواخته مي شود در نزد اينان عقل و عشق دست از تقابل مي کشند و عقل ،عاشق مي شود و عشق عاقل ؛آن همه عاقل که صاحب خويش را به سربازي و جانبازي مي کشاند .اما در نزد ديگران ،ترس جان و سر ،عقل را به جنوني مدهوم مي کشاند .و هر ننگي را مي پذيرند تا بتوانند اين خون تمتع از حيات را بمکند ،مثل کنه اي که به شکم گوسفند چسبيده است . دوران جنگ ،دوران تجلي عشق بود و دوران جلوه فروشي عشاق و سر اين سخن را جز آنان که به غيب ايمان دارند و مقصد سفر حيات را مي دانند در نمي يابند .دوستي شب عمليات با من مي گفت :کاش مد عيان اين حس غريب را در مي يافتند .اين وجد آسماني، وصلي راز آميز عين لذت شده اند ؛نه آن لذت که هر حيوان پوست داري که حواس پنجگانه اش از کار افتاده است حس مي کند .گفتم: عزيز من !مدعيان را به خويشتن واگذار .خدا اين حس را که به هر کسي نمي بخشد ؛توفيقي است و توفيقي .او رفت و شهيد شد و من وقتي بالاي جنازه خون آلودش نشسته بودم ،به يقين رسيدم که شهدا از دست نمي روند ،به دست مي آيند . وقتي کسي مي انگارد هر چه را که نمي بينند و لمس نمي کنند باور کردني نيست و از او مي پرسد :دستاورد ما در جنگ چه بوده است ؟از کلمه دستاورد بدت نمي آيد ؟من بدم مي آيد ،اگر چه کلمه گناهي نکرده است اما مگر همه چيز را به همين دستي بدهند که از اين کتف گوشتي و استخواني بيرون زده است و به پنج انگشت بند بند ختم گشته است ؟«دستاورد » که نمي توان حقيقت را گفت .چه بگويي ؟بگويي :بزرگترين دستاورد ما انسانهايي بوده اند به نام بسيجي ؟ خليج فارس آن همه ماهي دارد که مي شود دويست کشتي صيد صنعتي – از آن کشتي هايي که ماهي ها را دويست کيلو ، دويست کيلو به حلقوم خويش هرت مي کشند – سالي دويست مليون ماهي دويست کيلويي بگيرند .اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقي که يکي مثل مهدوي يا بيژن گرد بر يک قايق موتوري بنشيند و به قلب ناوگان الکترونيکي شيطان در خليج فارش حمله برد ؟مي پرسد :اين شجاعت و توکل و عشق به چه درد مي خورد ؟هيچ !به درد دنياي دنيا داران نمي خورد .اما به کار آخرت عشاق مي آيد .که آنجاست دار حاکميت جاودانه عشاق . سيدالشهداي اهل قلم مرتضي آويني زمانه شعله ور مي شد ،زمين و آسمان مي سوخت. شب از تنهايي خود کهکشان در کهکشان مي سوخت. چنان در معرض درياي آتش ،عاشقان بودند،که از هرم نگاه عشق ،مغز استخوان مي سوخت .چنان مي سوختم در خود که در آن برزخ وحشي عرق مي ريخت ،روح من ،زبانم در دهان مي سوخت در آن شب گيسوان آتش از عمق سياهي ها رها مي گشت در باد وتمام گيسوان مي سوخت. چه شب ها شانه هايت تکيه گاه غربت من بود . ميان شعله ها ،آن شانه هاي مهربان مي ريخت تمام من ،تمام من در آن شب بي امام مي سوخت . يد الله گودرزي بسم رب الشهداو الصديقين کجاييد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي کجاييد اي سپيداران عاشق کجاييد اي گل ياس و شقايق دلم ديشب سرا سر بال کوبيد عقاب داغ را در خال کوبيد به ويراني دلم را آشنا ساخت کبوتر هاي آهم را رها ساخت به ياد آن پرستو ها که رفتند همان مردان عاشورا که رفتند کليد گريه را گم کرده ام من دوباره ياد آن خم کرده ام من کدامين خم ؟خم سرخ شهادت خط سرخ ازل تا بي نهايت يکي با من بگويد ماجرا چيست در اين محفل نواي بي نواچيست يکي با من بگويد از چه غوغاست چرا اين مجلس اندوه بر پاست که سعد آباد بينم نوحه ناک است چرا هر ديده بينم نوحه ناک است خوشا از دل غم اشکي فشاندن به بي آبي آتش دل را نشاندن بيا بشنو زياران حسيني همان لبيک گويان خميني نود مرد شهيد سعد آبادي از ايشان مي نمايم حال و يادي هماناني که سر بردار کردند سر و جان هديه بر دلدار کردند بيا بشنو زعباس مشايخ که دارد نزد ايزد شان شامخ ز سيد باقر آن مرد خدايي که دادند از ستم ما را رهايي دو مردي که شهيد انقلابند در اين مجموعه سر فصل کتابند زفرخ ،طوسي نستوه بشنو از آن مردان همچون کوه بشنو من از داغ غلاميان حزينم زحجر حيدري اندوهگينم تو ديدي داغ رزم جو دشتي دلازين غم چرا خونين نگشتي زبحراني ،برامک ،مهديانها که بگشودند پر تا کهکشان ها زقاسمپور و قدوسي سخن گو زبوالقاسم زظهراب کهن گو حسيني ،اصبغي ،خواجه،سعادت که نوشيدند از جام شهادت بلوکيها ،پر ازده شهسواري که با خون کرده از دين پاسداري بگو از خاوري ،حاجب ،عدالت همه اعوان و ياران عدالت جهانديده ،پرانيده ؛غلامي که دارند پيش خالق بس مقامي زکشفي ،باقري ،شولي ،مجرد فدايي هاي آيين محمد بگو بحر العلوم و بو علي را که پاسخ داده فرمان ولي را ز زنگويي و بحريني ،نجاتي که نوشيدند چه آب حياتي بگو از زارع و هوشيار و بهنام که بگشودند پر زين کوچه و بام زبهر مهدوي و استواري دل ما مي نمايد بي قراري زدشتي زاده، بحراني نامي زقول ما بر آن خوبان سلامي زپنج سيد ،حسيني مقدم کجا خواهد رود اين پنج يادم زعباس زاده ها و عابدي گو فلک از داغشان آشفته گيسو بداهت ،اقتداري ،پور حسيني که خوش گفتند لبيک خميني ز نوروزي زدهداري بگويم براي ايزدي اينک بگويم براي احمدي افسرد ه ناکم براي عسکري من گريه ناکم زداغ موسوي مي سوزم اي دل کنم فريادها اما چه حاصل زآزاده منش ،برازجاني که دل کندند زين دنياي فاني بگو از رمضاني آن مرد بي باک که رفت از خاک دان تا اوج افلاک زاسماعيلي و اکبر سخن گو که نام نيکشان رفته به هر سو ز رادمنش بگو با قلب پر درد محمدي بگو داغش چه ها کرد خداوندا مرا هم ده شهادت عنايت کن به من جام سعادت 1381/11/17 فتح الله قاسمي باديه عشق از پي وصل تو بس محنت و اندوه کشيديم چه سود پاي پر آبله صد باديه ي عشق دويدم چه سود بر سر کوي تو هر بار که کرديم تماشاي رخت از رقيبان تو صد طعنه و دشنام شنيدم چه سود تنها ننموديم نثار قدمت جان و سر وتن در عشق تو از دين و دل و عقل بريديم چه سود هر گه که نشاندي به دل ما زجفا ناوک مژگان در خون دل خويش تن خويش کشيديم چه سود عمري زوفا گرد تو اي شمع شب افروز گشتيم ولي گرمي آن دم نديديم چه سود در گوشه ي غم با دل پر درد به اميد وصالت هجران و فرق تو دل آرام چشيديم چه سود عمرم به سر آمد به ره عشق تو جانان اي سر و گل اندام به وصلت نرسيديم چه سود شهيد قاسم کزيري فرد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر , بازدید : 252 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |