فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ماهيني,عليرضا

 

 سا ل 1335 ه ش در يکي از محلات جنوبي بوشهر ،در خانواده اي متدين و مذهبي چشم به جهان گشود .وي پس از گذراندن دور ان تحصيل،موفق به اخذ ديپلم فني از دبيرستان حاج جاسم بوشهري شد . از آنجا که داراي با لاترين معدل دبيرستان در سطح شهر بود ،بدون کنکور در دانشگاه علم وصنعت تهران پذيرفته شد .به علت فعاليت هاي مستمر سياسي ،از ادامه تحصيل وي در دانشگاه ممانعت به عمل آمد تا اينکه در نهايت موفق شد در رشته الکترونيک دانشسراي عالي ايران مهر تهران تحصيلات عالي خود را به پايان رساند .
شهيد ماهيني ضمن تحصيل به انجام فعاليتهاي سياسي نيز مبادرت مي نمود که از آن جمله مي توان به فعاليتهاي چريکي و عمدتا کوهنوردي دسته جمعي و تشکيلاتي اشاره کرد .وي با فراغت از تحصيلات دانشگاهي ،خدمت سربازي را آغاز و پس از پايان خدمت درتهران مبارزات سياسي را ادامه داد .ايشان در آستانه ي انقلاب با شرکت در مبارزات ،پخش اعلاميه هاي امام و ايجاد ارتباط تنگا تنگ با روحانيت انقلابي ،وفاداريي خود را به امام و انقلاب نشان داد و تا پيروزي کامل انقلاب در صحنه باقي ماند .
پس از پيروزي انقلاب ،مدت زمان کوتاهي در کسوت مقدس معلمي در دبيرستان سعادت و هنرستان حاج جاسم بوشهري به تدريس پرداخت .اوبا آغاز جنگ تحميلي و هجوم وحشيانه استکبار ،به جبهه هاي نبرد شتافت و به علت رشادتها و شجاعت هايي که از خود نشان داد ،به رده هاي بالاي فرماندهي ارتقاءيافت و توسط شهيد چمران به فرماندهي گردان هاي مجرب عملياتي در ستاد جنگهاي نامنظم، انتخاب شد .
با شهادت دکتر چمران ،فرماندهي بخشي از ستا د جنگ هاي نامنظم منطقه جنوب را پذيرفت و در اين عرصه رشادتهاي وي به حدي بود که او را فاتح بستان ،سوسنگرد و مالک اشتر زمان لقب دادند .
شهيد عليرضا ماهيني قهرمان عرصه هاي شجاعت ،فتوت و اخلاق بود .کم صحبت مي کرد ،اهل تظاهر نبود و خستگي نمي شناخت .اهل تهجد بود و اگر از وي در مورد عملياتي سوال مي شد ،تمام حرکات و تاکتيک ها و تحرکات چريکي خود را به ديگر بچه ها نسبت مي داد .با اينکه فردي بسيار عاطفي بود اما در مواقع عمليات ،همچون شيري خشمناک نعره مي زد و از پا افتادن رفيقان همراه ،او را از رسيدن به هدف باز نمي داشت .
پيش از انقلاب به علت فعاليت هاي سياسي ،وي را از پايان رساندن دوره ي مهندسي الکترونيک محروم کردند اما بعد از پيروزي انقلاب ،هيات علمي دانشگاه علم و صنعت به پاس خدمات سياسي وي در عصر ستمشاهي ،از وي جهت ادامه تحصيل در دانشگاه دعوت به عمل آورد .البته اين مسئله نيز هرگز مانع از حضور وي در جبهه ها ي جنگ نشد .هنگامي که تنور جنگ داغ بود ،پست ها و مناصب زيادي به وي پيشنهاد شد ، اما چون مسئله جنگ را از مهمترين امور کشور مي دانست و حضور خود را در جبهه ها لازم و موثر تر مي ديد ،از تمامي عناوين و مناصب پيشنهادي کريمانه گذشت .
از خصوصيات بارز ايشان ،برخورداري از مطالعات فراگير در همه زمينه ها بود ،به همين علت نيز در هر موضوعي از وي سوال مي شد ،بلافاصله پاسخ مي داد .سر فصل همه ي مطالعاتش ،قرآن و نهج البلاغه بود و سابقه مطالعاتي ايشان باعث شده بود که وي حتي در جبهه هاي جنگ نيز از مطالعه در اين زمينه دست بر ندارد و براي همرزمانش کلاسهاي آموزشي برگزار نمايد .
شهيد ماهيني از هر نوع تحجر فکري و انجماد عقيدتي متنفر بود و همواره جنبه اعتدال را رعايت مي کرد .بسيار راستگو بود و با غيبت ميانه اي نداشت .از متهم کردن ديگران به شدت دوري مي جست حتي اگر وي را به ناحق متهم کرده باشند .
وي پيشبرد اهداف اسلامي خويش را بر سه اصل بنا نهاده بود :
- فرا خواندن دوستان به اتحاد و همدلي .
- جذب افراد دموکرات مآب و بي تفاوت وتلاش در جهت اصلاح آنها.
- طرد دشمنان واقعي ،بدون استفاده از چوب و چماق .
شهيد ماهيني از آنجا که اهل تفکر و مطالعه بود ،دشمن را به راحتي مي شناخت و مرزبندي عقيدتي و سياسي براي وي بسيار ساده بود .وي با درک اين نکته که چه عاملي باعث در هم شکسته شدن نهضت ملي – مذهبي عصر ما و در هم پيچيده شدن قيام بزرگ و مذهبي به دست استعمار و استکبار شده است .آفت بزرگ نهضت را از قديم تاکنون ،تفرقه مي دانست .هر گز ديده نشد که حقيقت را فداي احساسات کند .از بازي هاي سياسي گريزان بود و همواره تقواي علمي و عقيدتي را سر مشق عمل خود قرار مي داد.
جاذبه و روح بزرگ او اکثر بچه هاي بوشهر را به خود آورد و به جبهه ها کشاند .
عبادتهاي عليرضا و شب زنده داري هايش به ياد ماندني است .براي خدا از خود مي گذشت و با اتکا به همين سلاح همواره شجاع و نترس بود .در شبيخون ها ،پيشا پيش نفرات در حرکت بود و اولين نفري بود که به خط عراق مي زد .حين عمليات هر گز نشد که سر گردان و مضطرب شود ،انگار به حقيقت اين کلام خدا خوب پي برده بود :«ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيل الله صفا کانهم بنيان مرصوص »وي در تنگه چزابه با تمام نفرات در برابر سيل بنيان بر افکن گارد ملي عراق ،مردانه و تا پاي جان ايستاد و همانند مولايش امام حسين (ع) شهد شهادت را نوشيد .
منبع: سرداران سرافراز،نوشته ي ،رضاطاهري،نشرشروع-1384

 
 
وصيت نامه
 
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو را شکر مي کنم که قدرت شناخت و ستايش خويش که راه مستقيم را برايم نماياند و نصرتم داد تا بتوانم در راهت گام بر دارم را به من عطا نمودي .سپاس تو را که ياري ام نمودي تا بتوانم خوب و بد را تشخيص بدهم و از ميان آن دو ،خوب را انتخاب کنم . حمد تورا که نيرويم بخشيدي تا بتوانم با آن از دينت که سند رهايي ما مستضعفان از زير يوغ مستکبران است ،به دفاع بر خيزم .
خدايا در همه حال ياريم نما و يک آن ،مرا به خودم وا مگذار که اگر عنان اختيار مرا رها کني ،به انحراف کشيده خواهم شد .
من در شرايطي که استکبار جهاني به سر کردگي آمريکا ،انقلاب اسلامي ايران ،انقلابي که براي حاکميت قانون« الله» به دست مردم مسلمان و مبارزمان و رهبري امام عزيزمان خميني بزرگ صورت گرفته و مي تواند تحقق بخش تمامي آيات قرآن باشد را با شديدترين تهديدات و حملات تبليغاتي و سياسي و نظامي مورد هجوم قرار داده و مزدور منافقش، صدام را به جنگ با مردم مسلمان ما فرستاده ،تشخيص دادم که با شرکت در جنگ مي توانم دينم را نسبت به اين انقلاب ادا کنم .
و شما اي کساني که از مسير اسلام منحرف و به مکاتب الحادي کشيده شده ايد !قدري بينديشيد و در چگونگي خلقت تدبر و تفکر کنيد .آيا دوام جهان هستي بدون خالقي توانا قابل تصور است ؟اگر مي خواهيد به دفاع از خلق به پا خيزيد ،قرآن را ورق بزنيد تا ببينيد که هيچ مکتبي بهتر از اسلام قادر نيست که پاسخ گوي نياز هاي خلق باشد .کدام مکتب و کدام انقلاب را در قرن حاضر سراغ داريد که اينگونه با امپرياليسم دست و پنجه نرم کندو مردم را بر عليه امپر ياليسم تا اين حد و وسعت بسيج نمايد ؟لختي انديشه کنيد و از آخرت بترسيد . خداوند هيچ نيازي به ما ندارد و اوست که بيش از هر کس ديگر ،سعادت ما را مي خواهد .
مادر عزيز و مهربانم !الان که دارم اين چند کلمه را برايت مي نويسم ،سخت مشتاق ديدارت هستم و دلم به شدت برايت تنگ شده ؛اما چه کنم که اين (حضوردر جنگ ) واجب تر است .از اينکه نتوانستم فرزندي خوب برايت باشم جدا از شما مي خواهم که مرا ببخشي .هيچ به فکر ما نباش .اگر شهيد شدم ،به اين افتخار کن که توانسته اي فرزندي را پرورش دهي که در راه احياءکلمه اسلام و حفظ دين خدا ،به درجه رفيع شهادت برسد .در صورت شهيد شدن ،اين تنها من نيستم که اجر مي گيرم ،لطف خداوند بزرگ شامل حال شما که پرورش دهنده من بوده اي نيز خواهد شد .
مادر عزيزم !تو مالک مطلق من نبوده اي .من فقط يک امانت نزد تو بوده ام و اکنون موقع پس فرستادن امانت شده است .اگر شما مادران ،غم از دست دادن فرزندتان را تحمل کنيد ،فردا که قانون« الله» حاکم شود ،ديگر مادران ،شاهد نابودي تدريجي فرزندانشان نخواهند بود و به جاي اشک بر چشم ،خنده بر لب خواهند داشت .
ديگر نصيحتم اين است که به حرف هاي امام خوب گوش فرا داده و حرفهايش را در زندگي سر مشق عملت قرار ده .هر چيزي امام گفت ،به آن عمل کن چرا که امام قرآن شناس است و حرفهايش براي همه حجت است .
مادر عزيزم !اسلام مورد حمله قرار گرفته و اگر روزي نياز شود ،تونيز بايد به ميدان جنگ بيايي .اکنوم که آنجا هستي ،طوري با مردم صحبت کن که مردم روحيه بگيرند .مسئوليت تحقق حاکميت قوانين مترقي و نجات بخش اسلام بر عهده شماست . والسلام
 


 
خاطرات
نجف شاکر در گاه :
خودروي اختصاصي بچه هاي جنگ هاي نامنظم را براي انجام ماموريتي به اهواز برده بودم .گذرم به پمپ بنزين افتاد .آن روز ها به علت وقوع جنگ ،کمبود بنزين به شدت مشهود بود .صف طولي ماشين ها در پمپ بنزين گوياي همين عارضه بود . بنزين خواستم و گفتم بنزين اضطراري ومامور پمپ بنزين گفت : بنزين نداريم .از من اصرار از او انکار .آخر نمي دانم چطور باب سخن باز شد که از من پرسيد از بچه هاي کدام منطقه و گروه هستيد ....
به محض شنيدن نام علي رضا ماهيني از جا پريد و مرا بوسيد و گفت :جانم فداي علي رضا .پيت 20 ليتري بنزين را که براي وقت اضطراري در جايي پنهان کرده بود آورد و همه را به باک ماشين من ريخت و از من خواست به جاي او علي رضا را ببوسم .

محمد باقر رنجبر:
همراه با عليرضا و سيصد نفر از رزمندگان استان بوشهر ،عازم اهواز شديم .به چهره هرکدام از بچه ها که خيره مي شدي ،مي توانستي دريايي از شور و شوق و عزم راسخ براي دفاع از آرمانهاي انقلاب و امام ،ببيني .
قبل از آن ،شهيد ماهيني را در جريان انقلاب و در گزينش سپاه جهت استخدام در کنار شهيد عباسقلي کامکاري ديده بودم . او را بيشتر به عنوان يک فرهنگي و معلم مي شناختم .چهره اي آرام و بسيار متين داشت ،خوش بر خورد و مهربان و در برد باري و سعه صدر واقعا کم نظير بود . انسان در يک نظر ،شيفته و عاشق او مي شد .
همچنان که از زمان جنگ ،روزها و ماه هاي بيشتري سپري مي شد ،از نيروهاي اعزامي نيز به تدريج کاسته مي شد و اين روند تا آنجا ادامه يا فت که تعداد افراد گروه ما به بيست و دو نفر رسيد .اين وضعيت بود که فرصت خوبي براي دوستي و نزديکي بيشتر ما ايجاد مي کرد و من توانستم رابطه اي عميق و عاطفي با ايشان بر قرار کنم .
پس از بر گشتن از شوشتر ،هر کدام از گروه ها ،فرماندهي گرو هشان را انتخاب مي کردند .هر گز يادم نمي رود آن لحظه اي را که از ما خواستند فرماندهي را از ميان خودمان انتخاب کنيم .در اين لحظه بچه ها همگي و بدون هيچ گونه هما هنگي قبلي ،يکدل و يکصدا،عليرضا ماهيني را به فرماندهي گروه انتخاب کردند .اين مسئله براي من ازاين جهت جالب بود که مي ديدم همه بچه ها در باره عليرضا ديدگاهي مشترک دارند و علاقه و احترام نسبت به او در وجود همه رخنه کرده است .
ماهيني از کساني بود که براي اداي تکليف آمده بود و هر گز از خود سستي برزوز نمي داد .روزي که ما را براي خالي کردن انبارهاي قله اي که زير توپخانه دشمن قرار داشت .کمک خواستند .عليرضا بيشتر و مشتاقانه تر از همه تلاش و کوشش مي کرد .روزي که انبار مهمانلشگر نود و دوزرهي اهواز را زده بودند با اينکه وارد شدن به زاغه هاي مهمات ،بسيار خطر ناک بود و واقعا دل شير مي خواست ،عليرضا بچه ها را هم به اين کار تشويق مي کرد و مي گفت که ارزش اين کار از حضور در جبهه کمتر نيست واجر و ثوابش بيشتر است .همان روز علي رغم اينکه هر لحظه احتمال انفجار وجود داشت ،خودش ،شهيد اسماعيل کمان ،شهيد حاج رضا محمدي ،شهيد مختار بديه و ديگر عزيزان از جان مايه گذاشتند و چنان با جديت به اين کار خطير مشغول شدند که ظرف چند روز تمام زاغه هاي مهمات را خالي کردند و آنها را از تير راس حملات دشمن مصون نگه داشتند .
اوايل جنگ ،عليرغم اينکه بچه ها با تمام اسلحه ها آشنايي کافي داشتند ،اما امکانات نظامي ،بسيار اندک و محدود بود و تمام امکانات ما شامل اسلحه هاي« ام يک» بود که از بوشهر آورده بوديم .همان اوايل ،ما را با« ام يک» به اطراف اهواز فرستادند تا براي جلو گيري از هجوم دشمن ،دفاع کنيم .عليرضا به هر جا سر مي زد و حتي با سپاه بوشهر تماس گرفت و درخواست چند اسلحه ژ3 نمود، اما آنها به دليل اينکه فاقد امکانات کافي بودند ،قادر به حل مشکل ما نبودند .
به همين وضعيت دچار بوديم تا اينکه از طريق رابطه اي که ميان شهيد چمران و حافظ اسد وجود داشت ،با يک هواپيماي 330 ارتش ،تعدادي کلاشينکف وآرپي جي و مقداري مهمات به دست بچه هاي ستاد جنگ هاي نامنظم رسيد و ما را با سلاح ها تجهيز و به فرماندهي شهيد ماهيني عازم جبهه کردند .
عليرضا روح بسار لطيفي داشت ؛در مقابل دوستانش بسيار انعطاف پذير بود و در دوران آشنايي ام با ايشان ،هر گزي تندي و خشمي از وي نديدم. مگر در مواقع بحراني جنگ که اين از خصوصيات يک فرمانده خوب است .در عمليات و شناسايي ها، هميشه داوطلب و پيشگام بود .طلايه و عقبه گروه را به خوبي زير نظر داشت .در تصميمات و دستوراتش مصمم بود ،در مواقع عادي ،چهراه اي آرام و متين داشت و در سختي ها و مصيبت ها ،مصمم و برد بار نشان مي داد وبه همرزمانش روحيه مي داد و در مقابل آنها کوچک نفس و متواضع بود .تواضع او به حدي بود که اگر کسي براي اولين بار او را مي ديد .هر گز احساس نمي کرد که او فرمانده است .از جذبه ي بالايي بر خوردار بود و به خاطر استعداد و توانايي هاي منحصر به فرد و بالايي که داشت به بالاترين مقام فرماندهي مناطق رسيد .شهيد چمران حساب جدايي براي وي باز کرده بود و در جبهه هاي اهواز ،مالکيه ،سوسنگرد ،جلاليه ،فرسيه ،دهلاويه و...همواره از عليرضا و گروهش همکاري و همراهي مي خواستند .هر جا به مشکلي بر خورد مي کرد ،عليرضا و گروهش عاشقانه با ايثار و گذشت ،مشکلات را حل مي کردند .
يکي از راه هاي جلوگيري از يورش دشمن ،ايجاد سد خاکي در کنار رود خانه ها و رها کردن آب به سمت دشمن بود که تاکتيک بسيار موثرو پر ثمري بود و بيشترين نقش را در توقف پيشروي و يا عقب نشيني دشمن ايفا مي کرد .اين سدها در زير شديد ترين گلوله هاي دشمن ساخته مي شد و حفاظت و حراست از آنها به عهده ي گروه ماهيني بود .اووگروه تحت فرماندهي اش اين ماموريت را هميشه با موفقيت و به نحو احسن انجام مي داد ند .شيوه ي کار به اين صورت بود که وقتي سد ،انباشته از آب مي شد ،وظيفه خطر ناک باز کردن سد به عهده ي عليرضا و گروهش بود .خطر ناک به اين خاطر که مي بايست غير مسلح و با بيل به نزديکي دشمن مي رفتند و در سد ،حفره ايجاد مي کردند تا آب به شدت و با حجم زياد به سوي دشمن سرازير شود .
در آن زمان ،غذا جيره بندي بود و براي ما هر هفته بيش از يک بار يا دو بار غذاي گرم نمي آوردند .در آن شرايط سخت مجبور بوديم از کنسرو و نان خشک استفاده کنيم و چون جيره مان هم اندک بود ،لذا به بچه ها در روز بيش از يک بار غذا نمي رسيد .شهيد ماهيني و شهيد کمان را مي ديدم که گاهي وقت ها با نان خشک سر مي کردند و جيره ي خود را به همرزمانشان مي دادند .موقعي که در مدرسه شهيد جلالي بوديم نيز اين شهيد بزرگوار از خرما و ارده اي که در بازار با پول خود خريده بودند ،استفاده مي کردند تا ديگر همرزمانشان بتوانند از غذاي بيشتري استفاده کنند و اگر گاهي نيز به اصرار دوستان سر سفره حاضر مي شدند ،آنقدر آهسته خوراک مي خوردند که انگار چيزي نمي خورند ؛آن هم به اين خاطر که به بچه ها سهم بيشتري برسد .

صبح روز پانزدهم دي ماه بود که به ما خبر دادند عمليات بيست و هشت صفر در پيش است .عليرضا از قبل ما را براي عمليات آاماده کرده بود .هيچ وقت بچه ها را تا اين حد خوشحال نديده بودم . شهيد ماهيني ما را از منطقه« دو کوهه» به سوي« فرسيه» حرکت داد و ما در آنجا توجيه شديم . اين عمليات براي آزاد سازي هويزه بود . وظيفه ما مسدود کردن جاده تدارکاتي به منظور تصرف هويزه توسط نيروهاي اسلام بود .عمليات در ساعت ده شب باآتش توپخانه شديد نيروهاي اسلام شروع شد .به علت کوبنده بودن عمليات ،فرصت مقابله از دشمن گرفته شد و ما سريع خود را به جاده ي تدارکاتي رسانديم .دو سه گروه بوديم و جمعيتي حدود صد نفر بود .آنجا مستقر شديم .در موقع حمله و در همان لحظات اوليه آن چنان عمليات سنگين بود که گلوله هاي «آرپي جي» تمام شد و تنها گروهي که با درايت فرماندهي به دليل استفاده از گلوله هاي کمتر ،هنوز گلوله آرپي جي داشت ،گروه عليرضا ماهيني بود .عليرضا احتمال داده بود که دشمن پاتک مي زند و همان طور که حدس زده بود ،بعد از ساعتي پاتک دشمن شروع شد .منطقه ،انباشته از تانک و نفر بر هاي دشمن شد و تا چشم کار مي کرد ،تانکهاي دشمن ديده مي شد که به سوي گروه صد نفري ما در حرکت بودند .بالگردما را زده بودند و مهمات و گروه پشتيباني که براي کمک به ما آمده بود ،نيز قلع و قمع شده بودند .ما مانده بوديم و چند سلاح اندک و يک يا دو آرپي جي با تعدادي گلوله .عليرضا در آن شرايط دشوار ،بچه ها را هماهنگ مي کرد . آماده پيکاربا دشمن شديم . در محاصره دشمن قرار داشتيم و نفر بر هاي دشمن براي زهر چشم گرفتن از ما با کمک آر پي جي 11 ، موشک و شليک مسلسل ها ي کاليبر دار به سوي ما سرازير شدند که در همين وضعيت ،چند نفر از بچه ها زير نفر بر هاي دشمن له شدند .مختار بديه نيز با اصابت گلوله دشمن شهيد شد .عليرضا به بچه ها اعلام کرد که چون دستور خاصي از با لا نرسيده لذا ما تا آنجا که مي توانيم ،بايد مقاومت کنيم .بي سيم هاي ما از کار افتاده بود و ما به هيچ جا دسترسي نداشتيم .عليرضا هر لحظه به بچه ها سر کشي مي کرد و در آن شرايط سخت به نيروها روحيه مي داد .شاه حسيني خود را سراسيمه به عليرضا رساند وگفت: دستور رسيده که بچه ها ماموريتشان تمام شده و خود را به هر طريقي که مي توانند از مهلکه برهانند .براي عقب نشيني مي بايست محاصره شکسته مي شد .علرضا ماهيني و شاه حسيني در همين لحظه با رشادت و شجاعتي کم نظير ،خود را به يکي از نفر برهاي دشمن رساندند و با انداختن نارنجک دستي به داخل آن نفر بر ،آن را منهدم کردند که همين مساله باعث ترس و وحشت دشمن شد و ما توانستيم با درايت و تيزبيني آن بزرگ مرد به عقب بر گرديم .همان روز نيروهاي اسلام توانستند هويزه و اطراف هويزه را به تصريف خود در آوردند .البته يک روز بعد از عمليات نيروهاي ما ودانشجويان همرا ه شهيد« علم الهدي» بر اثر خيانت بني صدر و ديگران ،در کربلاي هويزه گرفتار شدند و جان خود را نثار انقلاب و امام کردند .
چند نفر روز بعد از عمليات ،در حالي که خيلي از دوستانمان شهيد شده بودند و خودمان خسته و کوفته بوديم ،آماده شديم که براي مرخصي به شهرمان بر گرديم .علي آن روزشاد نبود ،عبوس و گرفته بود .گويا دردي جانکاه تمام وجودش را فرا گرفته بود .علت را جويا شديم .گفت که بعد از شام در ميان خواهم گذاشت .
خدا مي داند آن روز بر ما چه گذشت .در مدرسه شهيد جلالي جمع شديم .تعدادمان به 11 نفر مي رسيد .مدرسه شهيد جلالي که يک روز پر از نيرو بود ،امروز تنها 11 نفر جمعيت داشت .آرام آرام خود را به عليرضا رسانديم و نزديک او نشستيم .چراغي نفت سوز در کنارش بود که فضاي اتاق را روشن مي کرد .قرآن را که لاي پارچه اي پيچيده بود ،بيرون آورد و با تلاوت چند آيه از سوره صف ،سخنانش را آغاز کرد .از مشکلاتي که در آن زمان در جبهه حاکم بود سخن گفت و گفت که امروز بيش از هر زمان ديگري به حضور ما در جبهه نياز است و دکتر چمران فرموده :که ما به تک تک بچه ها احتياج داريم .عليرضا با حالتي بغض آلود گفت که امام حسين (ع) در شب واقعه کربلا ،چراغها را خاموش کرد و گفت :شما اختيار داريد که اينجا بمانيد و يا برويد و من با خانواده ام فردا در اينجا شهيد خواهيم شد .ولي بنده از شما خواهش مي کنم و پاي شما را مي بوسم که صحنه را ترک نکنيد و امام و شهدا را تنها نگذاريد و امروز در جبهه به شما بسيار نياز داريم .بچه ها شروع به گريه کردند .همديگر را در آغوش گرفتند و مصمم و استوار تر از هميشه براي اعزام به منطقه آماده کردند .آن روز ها در مالکيه – حد فاصل بين هويزه و سوسنگرد – در گيري شديدي بود و عراق قصد گرفتن سوسنگرد را داشت .شهيد چمران با پاهاي مجروح ،خود را به مالکيه رسانده بود و با سروان رستمي ملاقات کرده و جوياي گروه ماهيني شده بود .وقتي متوجه مي شود که اين گروه در جاي ديگري مستقر شده اند ،عصباني شده از شهيد ناصر مقدم مي خواهد که هر چه زود تر گروه ماهيني را به مالکيه اعزام کند ؛چون وجودشان در آنجا لازم تر است .همان روز شهيد ناصر مقدم سراسيمه خود را به جلاليه مي رساند و با جيپ آهو ،شهيد ماهيني را به منطقه مورد نظرشهيد چمران مي برد .شهيد رستمي با ديدن بچه ها توانست خوشحالي خود را پنهان کند و با در آغوش گرفتن عليرضا ،از بچه ها جهت مقاومت ،استمداد و ياري طلبيد که پس از چند روز درگيري تن به تن با دشمن ،موفق شديم که عراقي ها را به عقب رانده ،سوسنگرد و مالکيه را از دست بعثي ها نجات دهيم .در اين عمليات ،شاکر درگاه ،نصر الله محمدي و بابک الهي به مقام رفيع شهادت دست يافتند .پس از عمليات موفقيت آميز مالکيه ،به سروان شهيد رستمي ،در جه سر گردي اعطا شد و از گروه ما نيز تقدير به عمل آمد .در واقع لوح تقدير بچه ها در استانداري سابق اهواز – محل جنگ هاي نامنظم – بود که از شهيد ماهيني خواستند که با بچه ها جهت قدر داني از گروه به آنجا بروند که عليرضا رو کرد به بچه ها و گفت که :شما اختيار داريد که لوح تان را بگيريد ولي ما احتياج به اين تشويق ها نداريم ،ما تقدير و تشويق خود را از خدا مي خواهيم .بچه ها نيز از گرفتن لوح منصرف شدند و ايمان و فرو تني عليرضا را ستودند .
عليرضا همواره بچه ها را سفارش مي کرد که در مواقع عمليات ،هر گز به قصد جمع آوري غنائم دشمن نرويد ،چرا که ما را از هدف اصلي دور مي کند .او با اين عمل به شدت مخالف بود و هر کسي از اين امر تخطي مي کرد مورد عتاب و تنبيه او قرار مي گرفت .در همين رابطه يادم هست موقعي که بچه ها در دهلاويه عمليات کردند ،يکي از بچه ها به جمع کردن غنائم مشغول شده بودو از وظيفه خود عدول کرده ،اسير عراقي را مورد آزار و اذيت قرار داده بود .عليرضا در آن عمليات از ناحيه سينه تير خورده بود اما بعد از مراجعت از بيمارستان ،به شدت با آن رزمنده بر خورد کرد .من به عنوان شفيع نزد او رفتم ،سر مرا بوسيد و با کمال تواضع به من گفت :جانم را طلب کن ،اما گذشت از او را نخواه .چرا که به غنايم مشغول و از دفاع امتناع کرده و بدتر از اينها اسير را نيز مورد آزار و اذيت قرار داده و من تا فرمانده هستم اجازه نمي دهم که حتي يک لحظه هم به خط مقدم بيايد .
شهيد ماهيني بلا فاصله پس از مداواي نسبي ،به منطقه «طراح »جهت اجراي عمليات رفت که در طراح نيز ترکش خمپاره به پيشاني اش اصابت کرد و زخمي شد .درآنجا نيز با باندي که به پيشاني بسته بود ،مصمم و استوار ،رزمندگان اسلام را به مقاومت در مقابل دشمن فرا مي خواند .در طراح ، عمليات که شروع شد ،خود جلو تر از همه ،خط را شکست و با فرياد الله اکبر به پيش رفت و بچه ها را در آنجا راهنمايي و هدايت کرد .پس از عمليات ،وقتي به پل هاي رود خانه کرخه نور رسيديم ،تلفات ما به تدريج زياد شد .در چند محور بچه ها عمل نکرده بودند و ما کاملا داشتيم تحت فشار قرار مي گرفتيم .عده اي از سربازان نيروي هوايي که در آن عمليات شرکت داشتند ،توان مقاومت را از دست داده و عليرضا را در تنگنا قرار داده بودند و از وي مي خواستند که دستور عقب نشيني بدهد .عليرضا ،علي وار و با اراده اي پولادين ،مي گفت :بنده به تکليف عمل مي کنم و تا زماني که فرماندهان صلاح بدانند ،در اينجا مي مانيم و مقاومت مي کنيم .من با آن عده درگير لفظي شدم و آنها را از عليرضا دور کردم که وي حرکت مرا نپسنديد و گفت :ناراحت هستند ،خسته شده اند و احتياج به آرامش دارند .در آن لحظه ،«سر گرد اسکويي» ،فرمانده محور عملياتي ،عليرضا را خواست و گفت که چون همه نيروها به هماهنگي کامل نرسيده اند ،لذا بهتر است که به نقطه از پيش تعيين شده بر گرديم که عليرضا نيز دستور داد که جهت استحکام بهتر ،نيروها دو يا سه کيلو متر عقب نشيني کنند .

عليرضا ماهيني علي رغم اينکه در هر عمليات عده اي از دوستانش را از دست مي داد اما يک قدم از اصول و ارزشهاي مورد نظر انقلاب و امام عدول نکرد ! در منطقه دب حردان ،عباس مرادي را از دست داد ،در هويزه عبد الرضا جمهيري را ،و عده اي از بچه هاي قم و خراسان را ،و ...
عليرضا چه سخت و چه درد ناک در دهلاويه زخمي شد .با غسل به شحيطيه و طراح و کرخه نور شتافت .در طراح از ناحيه سر زخمي شد .ولي از پا نايستاد .در بستان از ناحيه پا زخمي شد .اما خسته نشد .در تنگ چزابه غريبانه و مظلو مانه و بدون حضور ياراني که در حسرت ديدارش مي سوختند ،به خيل پرندگان تا حرم دوست پر زده ،پيوست و مشمول اين آيه که هميشه ورد زبانش بود ،شد :«يغفر لکم ذنوبکم و يدخلکم جنات تجري من تحتها النهار و مساکن طيبه في جنات عدن ذالک فوز العظيم .»

احمدساعدي:
با شروع جنگ تحميلي بود که سعادت و افتخار آشنايي با شهيد ماهيني ،نصيبم گرديد و هنوز مدتي از آشنايي مان نگذشته بود که احساس کردم سالهاست او را مي شناسم .هر جا صحبت از بزرگي و بزرگواري بود ،نام او نيز بود و هر جا سخن از ايمان و شجاعت بود، نام عليرضا ماهيني نيز بود .متواضع بود و کوچک نفس ،سر به زير بود و عابد ؛عالم بود و قاطع و هميشه به بچه ها مي گفت :ببينيد وظيفه چه حکم مي کند و بر همان اساس حرکت و عمل کنيد .بچه ها از با ايشان بودن خرسند بودند و چنانچه به علتي در جمعشان حضور نداشت ،احساس دلتنگي مي کردند .وقتي حضور داشت ،بچه ها احساس دلگرمي و پشتگرمي و غرور مي کردند و دليل اين امر نيز آن بود که همگي يقين داشتند که عليرضا عبد خالص خداست و جز از خداوند ،از هيچ قدرت ظاهري ديگري ترس و واهمه اي ندارد .
عشقش امام خميني(ره) بود و با تمام وجود از فرامين او اطاعت مي کرد .
در مواقع عمليات ،شنا سايي و يا حتي در خطوط پدافندي ،دستورات و فرامين فرماندهي را جز به جز و موبه مو اجرا مي کرد و چنانکه نکته اي به ذهنش مي رسيد ،با رويي خوش و قاطع پيشنهاد مي داد .هنگام توزيع غذا ابتدا به بچه ها غذا مي داد و خودش آخرين نفري بود که غذا مي گرفت .بسيار اتفاق مي افتاد که نان خشک مي خورد و به روي خودش نمي آورد .
در صحنه جنگ ،اشداء الکفار بود و موقع اسير گرفتن ،و با اسراي عراقي همان رفتاري را داشت که با بسيجي ها و نيرو هاي خودي داشت .
او جايش در اين دنياي کوچک و حقير نبود .او پرنده معشوقي بود که جز ديدار معشوق ،آرزويي نداشت .تا اينکه سر انجام در تنگه چزابه به آرزوي ديرينه خود که شهادت و پرواز به سوي خالق بود ،نايل شد .
شب عمليات طريق القدس (بستان ) بود .فرماندهي محور عملياتي دهلاويه به عهده شهيد ماهيني بود .در اوج در گيريها ،ترکشي به پايش اصابت کرد و به شدت مجروح شد .نمي خواست نيرو ها از مجروح شدنش مطلع شوند چرا که باعث تضعيف روحيه آنها مي شد .درد شديدي تمام بدنش را فرا گرفته بود .هر لحظه ممکن بودکسي او را در اين وضعيت ببيند و زخمي شدن ماهيني را به بقيه اطلاع دهد .به هر طريقي بود ،خود را به کانالي رساند .خون زيادي از وي مي رفت .باران خفيفي باريدن گرفته بود و سر و صورت و لباسهايش کاملا خيس شده بود .سرماي شديد هوا و خونريزي شديد ،او را کاملا از رمق انداخته بود .مرتب ذکر مي گفت و راز و نياز مي کرد .تا صبح نخوابيده بود .
صبح زود به اتفاق برادران براي انتقال او ،زير آتش مستقيم دشمن به عقب رفتيم .هنوز بيدار بود .به محض ديدن ما با حالتي عجيب گفت :چرا آمديد ؟چرا براي نجات جان من خود را به خطر انداخته ايد ؟آيا مجروح ديگري نيست که او را ببريد ؟وقتي خواستم کاپشنم را روي آن بيندازم ،گفت :خودت سرما مي خوري .سر انجام با اندکي مشاجره ،موفق شديم او را به عقب بر گردانيم .همان شب تنها خطي که در آن محور شکسته شد ،خطي بود که ايشان در آن عمل کرده بود .
 
محمد هادي صفوي:
قرار بود نيروهاي جديدي ،خط مقدم را تقويت کنند .طبق معمول امروز و فردا مي شد تا اينکه با لا خره مشخص شد که قرار است بچه هاي بوشهر مستقر شوند .اولين وانت ،نيرو ها را پياده کرد و بلافاصله خود رو هاي ديگر هم رسيدند .همه با عجله مشغول رفت و آمد بودند .کنجکاوانه ،دنبال فرمانده آنها مي گشتم .اما بي فايده بود .
يکي از نيرو ها که چند بار از وي سوال کرده بودم به سمتم آمد و همزمان که دستش را به سمت يکي از افراد نشانه رفت ،گفت :اونه اولين چيزي که توجهم را جلب کرد ،قيافه ي معصوم و پاهاي برهنه اش بود .لحظاتي به او خيره شدم .شلوار را تا زانو با لا زده بود و بيش از همه در رفت و آمد بود .
روي لبش لبخندي معصومانه اما تلخ نقش بسته بود .بعد ها از او در باره فلسفه لبخند ش که به نظر تلخ مي رسيد ،پرسيدم .راز لبخند تلخ او ياد آوري مردم محروم محله و شهرش بود .
شاگردانش را ترک کرده بود تا عملا درس مبارزه به آنها بياموزد .افسانه هاي چمران و ماهيني را شبها براي بچه ها مي گويم .ممکن است داستان دلاوري رئيس علي دلواري دلچسب باشد اما من ماهيني را لمس کرده ام .

خرين باري که با هم صحبت کرديم ،مقابل خاکريز دشمن ،زير آتش شديد بود .ساعت حمله را نيم ساعت دير تر به ما اعلام کردند ؛به همين علت نيز مي بايست زير آتش و منور هاي دشمن به طرف اهداف خود مي رفتيم .بدون کمترين ترس ،ايستاده صحبت مي کرد .بچه ها با التماس از او مي خواستند که حد اقل نشسته با من صحبت کند .لحظات وداع بود .
خبر زخمي شدن او رابعد شنيدم .بعد ها همه بچه ها اخلاق مرا مي دانستند .آدرس بوشهري ها را مي گرفتند ،بلکه از عليرضا خبري داشته باشند :
-علي ماهيني را مي شناسي ؟کجاست ؟بسجي شده ؟او را فرستادند آموزشي ؟مسئول آموزش شده ؟
فرمانده گردان چمران ،به همين زودي افسانه مي شود .چزابه غرش 900 عراده توپ در چند کيلو متر ،فرياد هاي مقاومت ...او باز هم فرمانده است .ماهيني اگر چه به صورت بسيجي صفر کيلو متر اعزام شد ،ولي خيلي زود مثل چمران رفت .او مي نمي خواست آواي شغالها را بشنود و نا اهلان را ببيند .
 
نجف شاکردرگاه:
دهلاويه ،با تعداد اندکي از رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران ،به فرماندهي سردار رشيد اسلام ،شهيد عليرضا ماهيني به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود .تعدادي از عراقي ها کشته و زخمي و عده اي فرار کرده بودند .
مهمات و تجهيزات قابل توجهي از دشمن بعثي به تصرف ما در آمده بود که همگي بلا فاصله توسط نيرو هاي از پيش تعيين شده به پشت جبهه منتقل و تخليه شدند .
همه بچه ها خوشحال بودند و خدا را به خاطر اين پيروزي شکر گذار بودند .
هنوز دو ساعت از شکست سنگين عراقي ها نگذشته بود که دشمن بعثي براي باز پس گيري دهلاويه ،اقدام به پاتک سنگين نمود .بچه هاي ما به جز چند نفر ،همگي شهيد و مجروح شدند .به سمت يکي از همرزمانم به نام ناصر رفتم و گفتم :ناصر جان چه شده ؟شهيد ناصر در حالي که لبخندي بر لب داشت ،نگاهي به من و نيم نگاهي به شهيد ماهيني که داشت به طرف ما مي آمد ،انداخت و به من فهماند که نبايد شهيد ماهيني متوجه اين موضوع شود .بلافاصله چفيه اش را از دور گردنش باز کرد و روي مچ دستش گذاشت تا شهيد ماهيني متوجه جراحت او نشود .ولي هنوز چند دقيقه اي بيش نگذشته بود که خود شهيد ماهيني نيز مجروح شد .
محمد نخستين:
اولين بار ،دي ماه 1359 بود که با نيرو هاي بوشهر آشنا شدم .در آن زمان ،حفاظت ازدو کوهه به عهده نيرو هاي سروان رستمي بود که گروه بوشهر در آن مستقر بودند .همان موقع بود که عمليات بيست و هشت صفر پيش آمد .در جريان عمليات ؛نيرو هاي بو شهر از فرسيه به سوي جاده اصلي و دژ عراق رفتند که اين جاده خط ارتباطي جاده اهواز – خرمشهر و پادگان حميد با هويزه و جبهه جنوب عراق بود .قطع شدن اين جاده باعث قطع ارتباط نيرو هاي عراقي با منطقه هويزه شد .دوازده نفر از نيرو هاي اطلاعات عراق که براي ارزيابي و شناسايي منطقه عمليات بيست و هشت صفر به منطقه آمده بودند ،اسير شده و به فرسيه آورده شدند و تا فردا در آنجا ماندند .به دنبال شکست و عقب نشيني نيرو هاي ارتش در فرداي همان روز ،عراقي ها با تعدادي تانک اقدام به حمله به جبهه ما کرده و روي جاده اي که نيرو هاي بوشهر در سمت ديگر آن بودند ،مستقر شدند و با تعدادي تانک و نفر بر ،اين نفرات را محاصره کردند .به دنبال حمله عراقي ها ،يک نفر بر آنها روي يکي از بچه هاي ما رفت واوراله کرد اما چيزي نمي گذرد که يکي از بچه ها ،نارنجک داخل آن انداخته ،آن را منفجر مي کند .در اين موقعيت ،يکي از بچه ها از محل باز شده مي گريزد و خبر محاصره شدن نيرو هاي بوشهر را به ديگر نيرو ها منتقل مي کند .در فرسيه به ما خبر دادند که بچه ها در محاصره هستند و مهمات ندارند .سروان رستمي مقدار زيادي آرپي جي و مهمات ،بار يک لندرور کرد . من ،محمد رجبي ،داريوش و چند نفر ديگر با يک قبضه آرپي جي 7 به راه افتاديم .در مسير حرکت ،تعدادي از نيرو ها را ديديم که پياده براي کمک مي رفتند .چند نيروي لبناني نيز با آنها بودند .با ماشين از آنها عبور کرديم .نزديک جاده ،نيرو هاي عراقي را ديديم .روي ما اجراي آتش کردند .پشت سر سنگر ،ماشين را پارک کرديم و منتظر فرصت شديم که عبور کنيم .با آتشي که داشتند ممکن بود به مهمات داخل ماشين اصابت کند و منفجر شود .به همين خاطر منتظر نفرات پياده اي که از پشت سر مي آمدند ،شديم .اگر آنها مي آمدند ،مي توانستيم گلوله را به پياده ها داده تا به بچه هاي بوشهر برساند .تا تاريکي هوا از نيرو هاي پياده خبري نشد .معلوم بود که بر اثر آتش توپخانه دشمن زمين گير ومتوقف شده اند .تاريک بود .جايي ديده نمي شد .صداي حرکت تانک ها شنيده مي شد .امکان محاصره ي ما بسيار زياد بود .مجبور شديم بر گرديم .به فرسيه که رسيديم ،معلوم شد که گروه ماهيني با تاريک شدن هوا ،با زرنگي و هوشياري که شهيد ماهيني به خرج داده بود ،از ميان تانک هاي عراقي عبور کرده و بر گشته اند .
سرهنگ فرتاش:
نزديک ظهر بود .يک سر باز عراقي با يک قبضه تفنگ و چند فشنگ به سمت ما مي آمد .
پشت سر او نيز ،ماهيني ،در حالي که پسر عمويش را روي دوش گرفته بود ،عرق ريزان خودش را به ما نزديک مي کرد .
شهيد رستمي با وحشت و سرعت ،سر باز عراقي را خلع سلاح کرد و زخمي را به بيمارستان فرستاد .
- چرا سلاح ها را به عراقي دادي ؟اگر تو و پسر عمويت رامي کشت و مي رفت تو چه مي کردي ؟
اين سوالي بود که شهيد رستمي با اضطراب و نگراني از ماهيني پرسيد و او جواب داد :ما با دو نفر از گشتي هاي عراق رو به رو و با آنها در گير شديم .يک نفر از آنها کشته و ديگري تسليم شد . من تفنگ هايم را گرفتم و پسر عمويم را که زخمي شده بود را بر دوش اسير گذاشتم تا به اينجا بياورد .
اين نزديکي ها چون هوا گرم بود و او خسته شده بود ،به شدت عرق مي ريخت ،تفنگها را به او دادم و پسر عمويم را خودم بر دوش گرفتم .من با شنيدن اين ماجرا نه تنها شگفت زده شدم بلکه بيش از پيش به مهرباني و انسانيت اين مرد الهي پي بردم .

بعد از عمليات شهيد چمران ،که بعدا نام شهيد رجايي و با هنر برآن نهادند ،با نيرو هاي ارتش و سپاه ،نشست هايي جهت هماهنگي داشتيم .مسئوليت محور عمليات ما ،به عهده شهيد ماهيني بود .با شهيد ماهيني در اين جلسات که موضوع آنها نحوه عمليات و هماهنگي بين نيرو ها بود شرکت مي کرديم .يک هفته به خاطر اين جلسات رفت و آمد داشتيم .در اين جلسات ،حتي بي سيم چي ها نيز اظهار نظر داشتند و از عدم امکانات و نحو ارتباطات و ...انتقاد و در خواست تسليحات مي کردند .در تمام اين مدت شهيد ماهيني با من بود و با اينکه مسئوليت محور اصلي با او بود اما هر گز نشد که چيزي بخواهد و در خواستي کند .در پايان بر نامه ها ،فرمانده لشکر 16 از من گله کرد که :شما که مي خواهيد عمل کنيد ،چرا مسئول محورتان را با خودتان نياورديد ؟همه با هم آشنا مي شديم هم ايشان توجيه مي شدند .آري .شهيد ماهيني آنقدر ساکت و محجوب بود که آنها متوجه نشده بودند که او مسئول محور ماست .
حيدر جم:
از مرکز فرماندهي ،دستور حمله در فاصله بيست و چهار ساعت به صورت غيره منتظره به ستاد جنگ هاي نامنظم رسيد .معاونت عمليات از اين دستور غافلگير کننده که بدون هماهنگي قبلي و بدون اطلاع از وضع خطوط در گير ،صادر شده بود در تحير ماند .در تماسي که با ستا د هماهنگ کننده برقرار شد نيز بر دستور حمله تاکيد شد .
با سر گرد «فر تاش» جهت برسي وضعيت به خط اول رفتيم .ماهيني اظهار داشت که از ميدان هاي مين در مسير حرکت و از کيفيت حمله از اواخر شب قبل تا به حال ،اطلاعي ندارد و چه بسا از طرف نيرو هاي دشمن در شب قبل تغييراتي در ميدان هاي مين داده شده و خط عبور شناسايي شده در ميدان مين را کور کرده باشند .
از همين رو نيز پيشنهاد نمود که اگر زمان حمله را به مدت بيست و چهار ساعت به تاخير بيندازند ،امکان موفقيت بيشتر خواهد بود .
در هنگام مراجعت ازخط اول ،فرماندهان سپاه ،ارتش و جنگهاي نامنظم به طور تصادفي و به لطف خدا در يک منطقه به هم رسيدند و چون همگي از دستور حمله نگران بودند ،طي يک جلسه صحرايي ، هماهنگي لازم به عمل آمد و با در خواست حمله با بيست و چهار ساعت تاخير ،موافقت به عمل آمد که همين عامل نيز باعث شد نيرو هاي اسلام پيشروي خوبي در خاک دشمن داشته باشند .

حيدر جم:
براي حمله قريب الوقوع ، دستور آماده باش صادر شده بود. ماهيني – سردار بوشهري – براي هماهنگي و دريافت مهمات به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران آمد. سرگرد فرتاش معاون عمليات ستاد با ورود ماهيني به گرمي از وي استقبال كرد. ماهيني پس از ديدار و روبوسي و احوالپرسي ، گزارشي جامع از وضعيت خطوط و توانايي دشمن و ميدانهاي مين ارائه داد و در ادامه جهت حمله قريب الوقوع ، تعداد دويست گلوله خمپاره 60 كه در لحظات اوليه حمله مورد استفاده قرار مي گيرد ، از سرگرد فرتاش درخواست نمود.
سرگرد فرتاش كه حسابي جا خورده بود ، جابه جا شد و به چشم هاي منتظر ماهيني نگاهي كرد و به جاي پاسخ ، به سكوت خود ادامه داد. پس از چند دقيقه ترديد و سكوت ، سرانجام سرگرد فرتاش به حرف آمد و گفت :« فعلاً شش گلوله دريافت كنيد. ان شاء الله تا روز حمله امكانات لازم در اختيارتان قرار خواهد گرفت. »
سردار ماهيني كه هرگز توقع چنين پاسخ دلسرد كننده اي را نداشت و انتظارش بسي بيش از اين بود ، با لحني گلايه آميز و جدي گفت: « جناب سرگرد !‌ در حركتهاي اوليه حمله به تعداد بسيار زيادي گلوله خمپاره 60 نياز داريم. با شش گلوله نمي توان خط را باز كرد. »
سرگرد فرتاش كه هم به درست بودن توقع فرمانده خط حمله آگاهي داشت و هم به نبودن امكانات كافي واقف بود ، نگران و مضطرب به پوشه هاي روي ميز خيره شد. ابتكار عمل در جنگهاي تهاجمي و حملات غافلگير كننده ، تدريس در كلاسهاي جبهه ، تواضع ، پشتكار و اخلاص دروني به سردار ماهيني شخصيتي برجسته و محبوبيتي ويژه بخشيده بود و همين مساله كار را براي سرگرد فرتاش دشوار نموده بود. آمار موجود نشانگر آن بود كه تنها دوازده گلوله خمپاره 60 در انبار موجود است. به هر ترتيب بود سرگرد فرتاش آن تعداد گلوله را در دو نقطه حمله تقسيم كرد و هر كدام از فرماندهان را به شش گلوله تجهيز كرد.
بالاخره روز حمله و تحرك اوليه فرا رسيد. لحظاتي پس از حركت بود كه به لطف الهي دو كاميون خمپاره 60 از عراق بدست آمد و نيروهاي دشمن ، با گلوله هاي خود ، سركوب شدند و فتح و پيروزي نصيب رزمندگان اسلام گرديد.

ابراهيم روشن بين :
يكسال قبل از بهمن 57 بود. در اتاقي كوچك در تهران نشسته بوديم. من بر او وارد شده بودم. ظاهراً‌ مريض بود. عليرغم بيمار بودن ، از ورود من خوشحال شد. اصولاً نسبت به همه دوستان ،‌ بسيار مهربان و خوش برخورد بود. مشغول گفتگو شديم. از هر دري سخن گفتيم. از مسايل جاري مملكت ، گرفتاريهاي مردم ، كارشكني دستگاههاي دولتي ، بي عدالتي ها ، ظلم و خفقان وفعاليتهاي انقلابيون بر ضد رژيم پهلوي. رشته كلام دراز شد. گاهي استناد به آيات و احاديث مي كرديم. به گوشه اي از زندگي پربركت و سرشار از افتخار مولي علي بن ابيطالب (ع) به مناسبت موضوع ، اشاره كردم. در حالي كه مشغول نقل داستان بودم ، ديدم اشك از چشمان عليرضا سرازير شد. از خود بي خود شد و زار زار گريه كرد. در حاليكه با كف دست به پيشاني خود مي زد. گفت: « خدايا چرا آنطور كه علي (ع) از تو مي ترسيد ،‌ ما از تو نمي ترسيم ؟ خدايا چه مي شود كه ما نيز يك روز شاهد نظامي اسلامي چون حكومت اسلامي علي (ع) باشيم. »
شهيد عليرضا نسبت به مكتبش ، مخلص و مومن بود. البته اخلاص در افراد زيادي ديده مي شود ،‌ اما اخلاص كارساز آن است كه با آگاهي توام باشد و اين شهيد بزرگوار ، علاوه بر اخلاص ، از آگاهي عميقي برخوردار بود و هميشه در اين انديشه بود كه پا به پاي افزوني اخلاص ، آگاهي خود را نيز نسبت به مكتب انسان ساز اسلام و نسبت به مسايل جامعه خود ، جوامع بشري و تحولات جهان افزايش دهد.
در طول تاريخ ، از اين طيف انسانها بسيار اندك داشته ايم و دريغا كه از همين تعداد اندك نيز همواره كم استفاده كرده ايم. در آن سالها و در آن روزهاي اختناق ، عليرضا و امثال او در شهر و منطقه خود بسان ستاره هاي فروزاني پيوسته مي درخشيدند. آنگاه كه اكثر مردم اعم از باسواد و بي سواد ، شهري و روستايي غرق در مصلحت انديشي هاي دنيايي بودند ، شگفتا كه اينها چگونه فكر مي كردند و به چه عشق مي ورزيدند و چه آرزويي داشتند.
اكنون اين سوال پيش مي آيد كه شهيد عليرضا ماهيني و هزاران انسان خود ساخته ديگر كه در طول تاريخ اسلام به شهادت رسيده اند ، از جامعه چه مي خواهند و چه انتظاري دارند؟ بر ماست كه با انجام وظيفه شرعي و انساني ، روح آن عزيزان را شاد كنيم. همچنان كه شهدا كاري حسيني كردند ، انتظار مي رود كه مسلمانان نيز كار زينبي كنند ، زيرا شهدا متعلق به خانواده بزرگ بشريت هستند و بشريت پاسدار خون آنهاست.

انقلاب پيروز شده بود و شهر به دست بچه هاي انقلاب اداره مي شد. شبي با عليرضا در پاسگاه جفره رو به دريا نشسته بوديم و خوشحالي در چشمهاي هر دوي ما موج مي زد. دستي بر شانه او نهادم و گفتم : « آقاي ماهيني ! شكر خدا انقلاب پيروز شد و همه به آرزوي خود رسيديم. ديگر چه غمي داريم ؟ » عليرضا سري تكان داد و گفت:« خدا را شكر ،‌ ولي من هنوز به بزرگترين آرزوي خود نرسيده ام. » گفتم:« مگر بزرگترين آرزوي تو چيست ؟ » نگاهي عميق و دنباله دار به دريا كرد و گفت: « بزرگترين آرزوي من اين كه در ايران ، حكومتي با محتواي حكومت حضرت علي (ع) حداقل در بعد آزادي و عدالت اجتماعي بوجود بيايد» گفتم:
« برادر عزيز! اين تنها آرزوي تو نيست. اين آرزوي تمام دوستداران حقيقي امام علي (ع) است. »

عبدالحميد پورتنگستاني :
آشنائي من با شهيد ماهيني از داخل شهر شروع شده بود. اما همواره آرزو داشتم در كنار ايشان بجنگم كه خدا به من چنين توفيقي داد. در سال 60 ، در خط كرخه نور بود كه بصورت كامل تر با شهيد ماهيني آشنا شدم و از نزديك ، جلوه هايي از شخصيت نوراني ايشان را درك كردم. در حقيقت ايشان بسيار مومن و مخلص بود و همواره سعي مي كرد كه نماز شب را بصورت پنهاني بخواند. بسيار خوش خلق و مهربان بود و با رزمندگان كم سن و سال ، بيش از ديگران مي جوشيد. من طبق معمول ، توسط يكي از دوستان بصورت تلفني خبردار شدم كه عمليات بستان در حال شروع است. به همين خاطر از محل كارم مرخصي گرفتم و خودم را به محل استقرار نيروها در اهواز رساندم. در آنجا رسول بي خوف ، محمد رنجبر ، شهيد رضا فرخ نيا و شهيد ميرسنجري نيز حضور داشتند و من از اينكه با اين انسانهاي پاك و وارسته بودم نه تنها به خودم مي باليدم بلكه مرتب خدا را نيز شكر مي كردم.
دو روز مانده به عمليات ، قرآن را باز كردم. يكي از آيات اميد بخش قرآن كريم مرا متوجه خودش كرد كه معني آن اينگونه بود: « باراني بر شما مي فرستم به همراه هزار ملائكه تا شما را ياري كنند و شما پيروزيد. »
يك روز قبل از عمليات ، ما را به جايي به نام « برديه » بردند. بچه ها در « برديه » از روحيه بسيار بالاي برخوردار بودند و صميميتي كه ميان آنها برقرار بود ، باعث شد كه شاد و سرحال و اميدوار به عمليات برويم. شهيد عليرضا ماهيني در « برديه » فرمانده يكي از محورهاي بزرگ عملياتي و نيروهايش را از هر لحاظ بويژه از لحاظ روحي و معنوي در شرايط بسيار ايده آلي آماده كرده بود. هوا اندك اندك ابري شد و تا هنگام سوار شدن به ماشينها براي حركت به سمت منطقه عملياتي ، باران نيز باريدن گرفت. ما از همان محور به سمت خاكريز عراقي ها پيشروي كرديم و حول و حوش ساعت دوازده شب بود كه به خاكريز خط اول خودمان رسيديم و پشت آنها دراز كشيديم. عراقي ها نيز مقداري بالاتر از جايي كه ما مستقر بوديم. به سمت ما تيراندازي شديدي راه انداخته بودند اما هيچكدام از تيرها به نيروهاي ما اصابت نكرد. به محض اينكه از رده هاي بالاتر دستورحمله صادرشد ، شهيد ماهيني به نيروها اعلام كرد كه آماده عمليات باشند. ساعت يك شب بود و خبر شروع عمليات ، همينطور دهان به دهان بين نيروها رد و بدل مي شد تا همه از دستور حمله مطلع شوند. اكثر بچه ها را خواب گرفته بود اما در آن شرايط حساس و بحراني ، فكر خواب و استراحت به ذهن هيچ كس خطور نمي كرد. ذهن همه نيروها درگير شيوه اجراي طرح عمليات بود و اكثر بچه ها در زير لب ذكر و دعا مي خواندند و از معصومين طلب كمك و حمايت و امداد غيبي مي كردند.
ساعت دو شب بود كه يك نفر يكباره جلو آمد و بلند گفت:« بچه ها بلند شويد ! » در همين لحظه ، شهيد ماهيني با صداي « الله اكبر » جلو رفت و وارد خاكريز دشمن شد. ما نيز پشت سر او حركت كرديم و به خاكريز عراقي ها يورش برديم. تعدادي از بچه ها از جمله « بهفروز » و « علي برقي » شهيد شدند اما به سرعت موفق شديم خاكريز را بگيريم و عراقي ها را اسير كنيم. با گرفتن اين خاكزير به سمت نهر عبيد حركت كرديم. عراقي ها قبلاً‌ پلي را كه روي اين نهر بود ، تخريب كرده بودند و عبور از آن بسيار دشوار شده بود اما شهيد ماهيني مثل هميشه در اول صف حركت كرد و گفت:« گروه حزب الله پشت سر من بيايند ! » به هر ترتيب بود با عده اي از نيروها از آن پل رد شديم و خاكريز دشمن را در حالي كه تعدادمان حدود پانزده نفر بود ، فتح كرديم. اين دومين خاكريزي بود كه مي گرفتيم. مقداري مهمات بدست آورده بوديم و حدود دويست اسير كه مجبور شديم دست و پاي اسرا را ببنديم و همانجا بگذاريم. در هنگام پاكسازي آن منطقه ، ناصر ميرسنجري شهيد شد و عليرضا ماهيني با ديدن پيكر به خون آغشته او ، با دستهايش سر او را گرفت و با صداي بلند او را صدا زد. در اين مرحله ، تعداد ديگري از بچه ها نيز شهيد و زخمي شده بودند و تعداد ما بسيار اندك شده بود.
ما به شدت به گروه كمكي نياز داشتيم اما متاسفانه هيچ خبري از گروه كمكي نبود. عراقي ها مرتب به سمت خاكريز دوم مي آمدند و به شدت ما را گلوله باران مي كردند. با اينكه آتش ، بسيار شديد بود اما خوشبختانه به هيچكدام از ما اصابت نكرد. من ، شهيد قادريان ، يوسف ناصري و باقريان تنها كساني بوديم كه سالم مانده بوديم. از عليرضا ماهيني نيز خبري نداشتيم. مجبور شديم به طرف نهر برگرديم. در حين عبور از نهر ، شهيد قادريان داخل آب افتاد كه به هر زحمتي بود ، او را از آب بيرون كشيديم و نجات داديم. به هرحال به كلي زحمت و دردسر ، موفق شديم به عقب برگرديم. به محض رسيدن به نيروهاي خودي از شهيد عليرضا ماهيني سراغ گرفتيم و به ما گفتند كه پايش روي مين رفته و تركش خورده است. به ما گفتند كه شهيد ماهيني بسيار نگران شما بوده و سفارش كرده كه حتماً‌ براي نيروي كمكي بفرستيم.
در عمليات بستان نيز وقتي زخمي شدم شهيد ماهيني كنارم آمد و پس از آنكه اظهار ناراحتي شديد از شهادت دوستانش كرد ، گفت:« - من از خانواده هاي شهدا ، خجالت مي كشم و آرزو مي كنم كه شهيد شوم. »
اميدوارم با بيان اين خاطرات ، بخش كوچكي از حقي را كه شهدا برگردن ما دارند ادا كنيم.

عبدالرحمان پورتنگستاني:
آشنايي من و شهيد عليرضا ماهيني به دوران قبل از انقلاب بر مي گردد. در آن زمان ، او نوجوانان را در حسينيه كوي جلالي جمع مي كرد و با مهرباني و شور و شوق فراوان به آنها قرآن ياد مي داد. در آن حسينيه ، بچه هاي كم سن و سال زيادي وجود داشت كه بخاطر مهرباني و محبت عليرضا ، به فعاليتهاي ديني و قرآن جذب شده بودند.
شهيد ماهيني در حول و حوش پيروزي انقلاب بود كه براي انجام خدمت سربازي به تهران اعزام شد و با اينكه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، سرباز بود و به ظاهر ، جزيي از بدنه نظام تلقي مي شد ، مرتب در تظاهرات مردم تهران عليه رژيم شاهاليتهاي ديني و قرآن جذب شده بودند. شهيد ماهيني در حول و حوش پيروزي انقلاب بود كه براي انجام خدمت سربازي به تهران اعزام شد و با اينكه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، سرباز بود و به ظاهر ، جزيي از بدنه نظام تلقي مي شد ، مرتب در تظاهرات مردم تهران عليه رژيم شاه قبل از شروع جنگ تحميلي ، هيچ كس به استعداد و توانايي استثنايي ايشان واقف نبود و با شروع جنگ بود كه پرده از شجاعت و رشادت واقعي او برداشته شد و او چنان خالصانه همدوش شهيد چمران در ستاد جنگهاي نامنظم شركت كرد و جانفشاني نمود كه باور آن همه دليري و ايثار تا هنوز براي خيلي ها سخت و دشوار است.
شهيد ماهيني نه تنها باعث جذب بسياري از جوانان به ميدان جنگ شد بلكه با خلوص و مديريتي كه داشت در ميدان جنگ نيز به همرزمانشروحيه شجاعت و ايثار تزريق مي كرد و آنها را به ادامه جنگ اميدوار مي نمود. شهيد ماهيني هرگاه به مرخصي مي آمد ، تمامي دوستان او در مسجد كوي جلالي جمع مي شدند و پاي صحبت هاي او مي نشستند. من هرگز نشنيدم كه ايشان در هنگام صحبت از جنگ و جبهه ، از خودش تعريف كند. او هميشه از حماسه رزمندگان اسلام حرف مي زد و شجاعت آنها را تحسين و توصيف مي كرد. شهيد ماهيني در اكثر جلساتي كه با بچه هاي بوشهر داشت ، آنها را به رفتن به جبهه ترغيب مي كرد و مي گفت كه جهاد في سبيل الله ، امري لازم و واجب است و در حال حاضر حفظ و حراست از انقلاب ، مهمتر از پيروز شدن آن مي باشد.
شهيد ماهيني در لابلاي صحبت هايش همواره به شهداء و لزوم رعايت حرمت آنها اشاره مي كرد و مي گفت كه اين انقلاب با سختي و مرارت زياد به دست آمده و وظيفه ماست كه با چنگ و دندان از آن نگهداري كنيم. شهيد ماهيني آنقدر به مردم نزديك بود و آنقدر در رفتار و گفتارش نسبت به مردم تواضع و فروتني داشت كه مردم نيز از صميم قلب او را دوست داشتند. بطوري كه هرگاه از جبهه براي مرخصي به بوشهر بر مي گشت ، مردم بخاطر به سلامت برگشتن او خوشحال مي شدند و به پايش گوسفند قرباني مي كردند.
شهيد ماهيني فردي بسيار عاطفي بود و هرگاه يكي از همرزمانش شهيد مي شد ، بسيار ناراحت و خجالت زده مي گشت. به يات حرمت آنها اشاره مي كرد و مي گفت كه اين انقلاب با سختي و مرارت زياد به دست آمده و وظيفه ماست كه با چنگ و دندان از آن نگهداري كنيم. شهيد ماهيني آنقدر به مردم نزديك بود و آنقدر در رفتار و گفتارش نسبت به مردم تواضع و فروتني داشت كه مردم نيز از صميم قلب او راد دارم كه پس از شهادت رضا فرخ نيا در عمليات بستان ،‌شهيد ماهيني به منزل ما آمد و بسيار گريه كرد. من هر قدر كه به شهيد ماهيني دلداري دادم ، فايده نبخشيد و او در نهايت در جواب حرفهاي من گفت: « چرا دوستانم همه شهيد شده اند و من هنوز زنده هستم؟ چرا من لياقت شهفته به جبهه رفت و در تنگه چزابه به ديدار معبود خويش شتافت.
يكي از كساني كه با شهيد ماهيني بسيار مانوس بود ، شهيد اسماعيل كمان بود. پس از شهادت عليرضا ، شهيد كمان در بهشت صادق خطاب به ما گفت: « تحمل دوري شهيد ماهيني براي من بسيار سخت و دشوار است و من يقين دارم كه به زودي به او مي پيوندم. » او حتي به خانه شهيد ماهين رفت و به مادر او گفت : « اگر سفارشي براي عليرضا داري ، به من بگو ، چون من در حال رفتن پيش او هستم.»
به هر حال انسانهايي مثل شهيد ماهيني ، آنقدر بزرگ هستند كه هرگز نمي توان خاطرات آنها را از ياد برد. من آشنايي با او را جزء افتخارات زندگي خود مي دانم و اميدوارم كه نسل جوان امروز ، شهيد ماهيني و امثال او را الگوي رفتاري و فكري خود قرار دهد تا از خطر تهاجم فرهنگي دشمن در امان بماند.

سيروس غريبي :
در سال پنجاه و نه بود كه با شهيد ماهيني آشنا شدم. قبل از شروع عمليات ، در پشت خط ، من و شهيد ماهيني هركدام در يك گروه جداگانه بوديم اما وقتي به خط براي انجام عمليات رفتيم ، در گروه ايشان بودم و از نزديك با شخصيت و روحيه ايشان آشنا شدم. شهيد ماهيني براي انجام بهتر و موثرتر عمليات ، بچه ها را به دو گروه تقسيم كرد. بچه هايي را كه با سابقه بودند و سن و سال بيشتري داشتند ، در يك گروه قرار داد و بقيه را نيز در يك گروه ديگر.
و اينگونه بود كه من بالاجبار و ناخواسته از افرادي كه براي عمليات انتخاب شده بودند ، جدا شدم. من در آن زمان ، نوجواني هفده ساله بودم و امكان اينكه در خط مقدم وارد عمليات شوم ، وجود نداشت. از اين بابت بسيار ناراحت شدم ، ناراحتي من آنقدر شديد بود كه بقيه بچه ها نيز متوجه آن شدند. به همين خاطر چند تا از بچه هاي هم محله اي ما نزد شهيد ماهيني رفتند و عمق ناراحتي مرا به ايشان منتقل كردند. اما شهيد ماهيني جواب داده بود كه سيروس سنش كم است و چون بايد راه طولاني را با پاي پياده و با مهمات اضافي طي كنيم ، ايشان قادر نيست در اين عمليات ما را همراهي كند. شهيد ماهيني گفته بود كه سيروس ممكن است تاب و توان و طاقت انجام اين كار را نداشته باشد و نتواند تا آخر عمليات ما را همراهي كند.
عمليات هم به اين شكل بود كه بچه ها بايد در قلب دشمن نفوذ مي كردند و منطقه اي خاص را مين گذاري مي نمودند.
شهيد ماهيني نزد من آمد و گفت:« ناراحت نباش! در جاهاي ديگر حتماً از شما استفاده مي كنيم!‌ » اما من قبول نكردم و گفتم:« من آمده ام اينجا تا سخت ترين كارها را انجام دهم. » شهيد ماهيني وقتي اصرار مرا ديد ، سرم را بوسيد و گفت: « حالا كه اينقدر مشتاق هستي ، با اينكه مي دانم اين كار برايت بسيار سخت است اما قبول كردم. » من و بچه هايي كه منتظر شنيدن نتيجه اين گفتگو بودند ، بسيار خوشحال شديم. شهيد ماهيني را در بغل گرفتم و بوسيدم.
همه ما در روستايي بنام « سيد حمد » و روستايي ديگر بنام « سيد خلف » جمع بوديم. شهيد ماهيني ما را توجيه كرد و همگي آماده حركت شديم. سحرگاه بود كه بچه ها به ستون حركت كردند. هر كدام از بچه ها دو مين ضد تانك حمل مي كردند و تنها من و يكي دو نفر ديگر بوديم كه فقط يك مين و يك اسلحه حمل مي كرديم. البته اصل كار ما با مين بود و اسلحه را براي احتياط همراه خود برده بوديم. در طول مسير ، شهيد ماهيني جلو همه حركت مي كرد و به بچه ها روحيه مي داد. اين ماموريت قبلاً توسط شهيد ماهيني شناسايي و برنامه ريزي شده بود و ما از ريزترين برنامه هاي دشمن نيز اطلاع داشتيم. مثلاً‌ مي دانستيم كه كمين دشمن در چه ساعتي انجام مي گيرد و پست هاي نگهباني آنها چه زماني عوض مي شود و اطلاعاتي از اين قبيل. در طول مسير ، برخي از راه را پياده و مابقي را بصورت سينه خيز طي مي كرديم. در فاصله مقر حركت اوليه تا منطقه مورد نظر ، سه بار نيز براي استراحت توقف كرديم كه شهيد ماهيني در اين سه جا ، از فرصت استفاده كرد و بچه ها را بصورت كامل تر توجيه نمود. تاكيد او بيشتر بر اين بود كه بچه ها در هيچ شرايطي تيراندازي نكنند، فاصله را حفظ كنند و به محض ديدن دشمن ، هر طور شده خود را مخفي كنند. در كنار يكي از رودها كه از رودخانه كرخه منشعب شده بود ، اتاقكي به عنوان تلمبه خانه ساخته بودند كه خالي از سكنه بود. شهيد ماهيني پيشنهاد كرد كه همانجا بمانيم. حدود ساعت دوازده ظهر بود. برخي از ماشينهاي عراقي نيز از جلو ما رد مي شدند. ما قبلاً مسير حركتمان در خاك دشمن را به توپخانه هاي خودي اعلام كرده بوديم تا در فاصله عبور ما از آن منطقه ، آتش نريزند.
به پيشنهاد شهيد ماهيني ، نماز را دو نفر ، دو نفر خوانديم. دونفر نيز مراقب اطراف بودند و پس از اتمام نماز بقيه ، نماز مي خواندند. البته هرگاه ماشين عراقي ها رد مي شد ، خود را مخفي مي كرديم. پس از اندكي استراحت ، دستور حركت دادند. شهيد ماهيني در جلو و ما نيز با اندكي فاصله ، پشت سر او حركت كرديم. به محض اينكه به منطقه مورد نظر رسيديم ، شهيد ماهيني با دو – سه نفر از بچه ها رفتند و مين هاي ضد نفر و ضد تانك را كار گذاشتند. مين ها آمريكايي و قديمي بودند و كار گذاشتن آنها حدود بيست دقيقه طول مي كشيد. پس از انجام عمليات ، با خوشحالي و احتياط به روستا برگشتيم. عراقي ها از حضور ما در روستا محل استقرارمان ، اطلاع نداشتند. اين مساله به اين خاطر بود كه نيروهاي ما در چندين روستا عقب تر مستقر بودند و عراقي ها هرگز فكر نمي كردند كه ما تا اين حد به آنها نزديك باشيم.

يك شب حدود ساعت دو بود كه يكي از بچه ها كه پانزده ساله و اهل قم بود ، به ما خبر داد كه نيروهاي عراقي در حال نزديك شدن به ما هستند. خودش هم بلافاصله به سنگرش رفت و منتظر ماند تا عراقي ها به خوبي نزديك شوند. به 50 متري ما كه رسيدند صداي آوازهايي كه با زبان عربي مي خواندند را به راحتي مي شنيديم. آنها اصلاً فكر نمي كردند كه نيروهاي ايراني در اين روستا باشند.
وقتي فاصله عراقي ها با ما به حداقل ممكن رسيد ، همان جوان پانزده ساله قمي ، درگيري را شروع كرد و عراقي ها حسابي غافلگير شدند. يكي از آنها كشته شد و بقيه پا به فرار گذاشتند. گروه عراقي براي شناسايي محل و ساختن پل براي بازپس گيري سوسنگرد آمده بودند و ما با وضعيت جديدي كه پيش آمده بود ، ديگر نمي توانستيم در آن روستا بمانيم. شهيد ماهيني دستور عقب نشيني داد و نيروها را به عقب برگرداند. ما بوسيله قايقها از رودخانه عبور كرديم و به روستا محل استقرار برگشتيم. چون عراقي ها ، محل استقرار ما را شناسايي كرده بودند ، لذا نيروي كمكي بيشتري با آمادگي بالا را به آن طرف رودخانه فرستاديم. من در اهواز بودم كه خبر درگيري شب قبل را فهميدم. بلافاصله خودم را به روستا محل درگيري رساندم. سومين شب درگيري كه من وارد روستا شدم ، شب بسيار سخت و وحشتناكي بود. شصت نفر از كماندوهاي عراقي كه قصد داشتند به هر شكل ممكن ، پل را درست كنند ، بر روي ما آتش گشودند و تيرباران آنها حتي يك لحظه قطع نمي شد. از طرفي نيروهاي ما نيز اندك بود و به همين خاطر فقط مي توانستيم حداكثر يك منطقه را تحت پوشش قرار دهيم. طبق دستور شهيد ماهيني دو نفر ، دو نفر در سنگرها مستقر شديم. يكي از فرمانده ها به نام عباس كوه زاد كه تهراني بود ، در آن منطقه بسيار زحمت كشيد و تلاش كرد و با شهيد ماهيني همكاري بسيار نزديكي داشت. وضعيت مهمات ما بسيار عالي بود و هرگونه سلاح از قبيل آرپي جي و نارنجك در دسترس ما بود. دو فرمانده شهيد ، برنامه ريزي كرده بودند كه قبل از شروع درگيري ، همه بچه ها دو نفر دو نفر در سنگرها مستقر شوند كه پس از تقسيم نيروها ، من و شهيد علي بختياري نيز در يك سنگر مستقر شديم.
برنامه به اين ترتيب بود كه در هنگام درگيري ، يكي از نيروها در سنگر بماند و از سنگر دفاع كند و نيروي دوم ، با بقيه نيروها از سنگر بيرون بيايد و در عرض مشخص شده با آرپي جي و رگبار دفاع كند تا عراقي ها تصور كنند كه نيروهاي ما در تمام طول خط مستقر هستند. نيروهاي اين دو فرمانده ، بسيار هماهنگ عمل مي كردند و اين امر عامل تقويت كننده اي محسوب مي شد.
درگيري به اوج خود رسيد و جنگ تن به تن درگرفت. عراقي ها آن طرف خاكريز بودند و ما اين طرف. كوچكترين عمل عراقي ها عكس العمل ما را درپي داشت. نيروهاي پشتيباني عراقي ، با نارنجكهاي تفنگي و خمپاره خط ما را مورد هدف قرار مي دادند و اين مساله كار را بر ما مقداري مشكل كرده بود.
شهيد عباس كوه زاد كه اندام بلند و رشيدي داشت ، لباس گشادي پوشيده ، پائينش را گره زده و در گودي كه ايجاد شده بود ، تعداد زيادي نارنجك ريخته بود. او نارنجكها را در مي آورد و با سرعت تمام ، ضامن آنها را با دندان مي كشيد و به سمت عراقي ها پرتاب مي كرد. شهيد كوه زاد و ماهيني دائم در حال دويدن بودند و با روحيه عالي كه داشتند ، لحظه به لحظه روحيه بقيه را بالا مي بردند.
درگيري تا صبح ادامه داشت. با روشن شدن هوا بود كه متوجه شديم اكثر عراقي ها كشته شده اند و تعداد بسيار كمي كه زنده مانده اند نيز فرار كرده اند.
شهيد عباس كوه زاد در همان شب به شهادت رسيد.

روزي بچه ها براي رفتن به روستا مالكيه در حال آماده باش بودند. من در كنار نهر ، آب قايق را با قوطي خالي مي كردم. يك تك پوش و شلوار نظامي هم به تن داشتم. يك آن متوجه شدم كه قايقي به قايق من خورد. تا خواستم خودم را جمع و جور كنم ، شهيد چمران وارد قايق من شد ، دست در گردن من انداخت و گفت:« پسرم !‌ چرا آماده نيستي ! مگه نمي داني كه آماده باش است و نيروها در حال رفتن به عمليات هستند؟ »
من هم گفتم:« آقا ! من آماده هستم ! » سرم را بوسيد و گفت :« بارك الله ! » همراه شهيد چمران دو لبناني هم بودند. شهيد چمران به من گفت:« حالا برويم در روستا ، ببينيم بچه ها چه مي كنند.» به روستا كه رسيديم ، متوجه شديم كه تمام برادران آماده هستند. همگي لباس رزم پوشيده بودند و سلاحهايشان را آماده كرده بودند.
قبل از شهيد چمران شهيد عليرضا ماهيني براي بچه ها سخنراني كرد. او گفت:« ما در انتهاي ماموريت خود هستيم و مي دانم كه در طي چندين درگيري با نيروهاي عراقي ، از نظر جسمي خسته شده ايد ، اما صبر كنيد و اميدوار باشيد تا ان شاء الله كار با موفقيت به پايان برسد. »
پس از سخنراني شهيد ماهيني ، شهيد چمران نيز برادران را دعوت به شركت در عمليات نمود. شهيد چمران نسبت به بچه هاي بوشهر لطف فراواني داشت و در يكي از سخنراني هاي خود فرمود:« دوست دارم از تك تك بچه هاي بوشهر به عنوان فرمانده در تمام مناطق در حال جنگ استفاده كنم.»
دكتر چمران در يكي از ديگر سخنراني هايي كه بعدها ايراد كرد نيز گفت: « عليرضا ماهيني ، مالك اشتر زمان است. »
در منطقه بوديم كه شهيد ماهيني از ناحيه پا تير خورد و دچار شكستگي شد. او را به بوشهر اعزام كردند اما پس از چند روز ،‌ ايشان با پاي گچ گرفته به منطقه آمد و در عمليات شركت كرد. بچه ها با ديدن شهيد ماهيني روحيه مي گرفتند و با اراده و انگيزه بيشتري وارد عمليات مي شدند.
وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم ، هم ناراحت شدم هم خوشحال. ناراحت به اين خاطر كه از اين پس عزيزي والا مقام در بين ما نيست و خوشحال به اين علت كه مي ديدم ايشان به همان مقامي كه شايسته اش بود ، رسيده است. براي مرداني چنين شجاع و مومن و مخلص ، ننگ است كه در بستر بيماري با خدا ملاقات كنند. او همانند مولايش اباعبدالله الحسين (ع) بايد در حاليكه در خون مي غلتيد به ديدار معبود خويش مي شتافت و شهادتي آنگونه زيبا ، شايسته او بود. شهيد ماهيني تمام راههاي كمال را طي كرده بود و براي تكميل افتخارات معنوي و انساني خويش بود كه به مقام رفيع شهادت رسيد.

جمشيد شكوهي:
درباره شخصيت شهيد عليرضا ماهيني و رزم و دلاوري هاي وي ، دوستان حرفهاي زيادي گفته اند. چيزي كه به نظر مي رسد از اهميت بيشتري برخوردار است، شخصيت شهيد از جنبه اخلاقي ، اجتماعي ، فرهنگي و مبارزاتي ايشان است. اگر بخواهيم بدانيم كه چه چيزي باعث شد كه عليرضا ماهيني به عنوان يك مبارز قبل از انقلاب عليه طاغوت مبارزه كند بايد به فضا و بستري كه وي در آن پرورش يافت ، توجه كنيم.براي تدوين كتابي پيرامون ابعاد شخصيتي شهيد ، توفيقي حاصل شد تا مدتي در اين زمينه تحقيق و پژوهش به عمل آورم. وقتي كه اين تحقيق انجام پذيرفت ، به اين نتيجه رسيدم كه شهيد در كانوني تربيت يافته است كه آن بستر سرتاسر آكنده از فضاي معنوي و برخوردار از اعتقاد راستين به اسلام و قرآن است. در اين كانون ، پدر شهيد به عنوان محور و الگوي شهيد ، خود يك شخصيت والايي بودند. مادر ايشان زني پاكدامن و باتقوا بود و اين دو بودند كه اصول ارزشي اسلام در تربيت فرزند خود به كار بردند. در جاي ديگر وقتي مي بينيم پدر بزرگوار اين شهيد خود در راه دفاع از اسلام و ارزش هاي آن ، آنگونه تلاش مي كند. طبيعي است كه حاصل اين تربيت ، شخصيتي چون شهيد عليرضا ماهيني باشد. بنابراين شخصيت شهيد عليرضا مديون تلاش ها و زحمات بي دريغ پدر و مادري است كه چنين فضاي تربيتي را براي او به وجود آوردند و امروز مي بينم كه چگونه شهيد عليرضا ماهيني در بين همه به عنوان يك الگوي ارزشي مطرح است. من در طول چند صباحي كه توفيق همراهي با اين شهيد عزيز را داشتم ، از ايشان خاطرات زيادي دارم كه به يكي از خاطرات خود اشاره مي كنم.
بعد از عمليات طريق القدس ستاد جنگ هاي نامنظم منحل و كليه نيروها و امكانات آن به سپاه انتقال داده شد. در عمليات مذكور شهيد عليرضا ماهيني از ناحيه پا به شدت زخمي شد و پاي ايشان در گچ قرار گرفت. در آن وقت تقريباً كليه نيروهاي اعزامي از بوشهر كه تحت فرماندهي شهيد عليرضا بودند همگي بعد از عمليات مذكور ، از ستاد جنگ هاي نامنظم تسويه حساب كرده و به بوشهر آمده بودند.
شهيد عليرضا كه زخمي شده بود ، در بيمارستان بستري گرديده بود مدت بستري ايشان چند روزي از بستري شدن وي نگذشته بود كه ديديم بيمارستان را ترك كرده و به اتفاق همان نيروهايي كه از جبهه برگشته بودند ، به بسيج مركزي بوشهر جهت اعزام مجدد مراجعه نمود. متاسفانه در همان ايام به طرق گوناگون با اعزام اين گروه مخالفت نمودند و يكي از دلايل مسئولان بسيج در مخالفت با اعزام نيروها اين بود كه مي گفتند شهيد عليرضا به لحاظ مجروحيت نبايستي به جبهه اعزام گردد. ياد دارم شهيد بلافاصله به اتفاق يكي از همرزمان به وسيله تويوتا وانت كه از طريق جهاد سازندگي در اختيار ايشان گذاشته بودند ، بسيج را ترك كرد و چيزي نگذشته بود كه دوباره برگشت ديديم كه بدون عصا راه مي رود. در حالي كه گچ پاهايش را نيز باز كرده بود. او نزد مسئول بسيج آمد و گفت نگاه كن من هيچگونه ناراحتي از بابت مجروحيت ندارم و مي توانم به خوبي راه بروم. اين در حالي بود كه جراحت وارده به ايشان آنچنان عميق بود كه بطور طبيعي حداقل چيزي حدود دو ماه نياز به استراحت مطلق داشت. ولي تحمل اين شهيد والامقام آن قدر زياد بود كه به عشق حضور در جبهه هر سختي را با جان و دل مي خريد و برخود هموار مي ساخت. در هر صورت با تلاش و اصرار شهيد و نيروها ، نهايتاً‌ مسئولان بسيج مجبور به قبول اعزام ما به جبهه شدند و عاقبت ميني بوس ها آماده و بچه ها همگي با ذوق و شوق سوار شدند. ابتدا تصور بر اين شد كه با توجه به اينكه نيروها از تجربه رزمي برخوردارند ، حتماً‌ مستقيماً‌ به جبهه اعزام خواهند شد. اما ديديم كه ميني بوس ها به سمت كازرون به حركت درآمدند و حدود دو ساعت بعد ما را درپادگان آموزشي شهيد دستغيب پياده نمودند.
ياد دارم در بدو ورود به پادگان مذكور ، فرمانده آن كه فردي پاسدار به نام مهدوي بود ، همه ما را به خط كرده و دستور دويدن داد. به طوري كه حدوداً‌ دو تا سه كيلومتر همه ما را دواند. جالب اين بود كه شهيد عليرضا ماهيني علي رغم اينكه ازشدت جراحت پا سخت در عذاب بود ، همپاي با ديگر برادران در انتهاي خط شروع به دويدن كرد ولي به لحاظ جراحت ، نحوه دويدنشبه گونه اي بود كه فرمانده متوجه ناراحتي اش گرديد. من بعد از اتمام دويدن نزد آقاي مهدوي رفتم و به ايشان گفتم شهيد عليرضا ماهيني خودش يكي ازفرماندهان ستاد جنگهاي نامنظم است كه در اثر تركش در عمليات طريق القدس از ناحيه پا زخمي شده است اما به خاطر اينكه زودتر به جبهه برگردد ، اقدام به بازكردن گچ پاي خود قبل از موعد مقرر نموده است. لذا از وي خواهش كردم كه در صورت امكان شهيد ماهيني را از رزم معاف دارند كه آن فرمانده در پاسخ به من گفت فردي كه به اينجا آمده براي جنگيدن آمده است. در هر حال بايد از آمادگي كافي برخوردار باشد به هر حال شهيد ماهيني همه سختي هاي آموزش را كه نزديك به بيست روز هم طول كشيد ، تحمل مي كرد.
بعد از بيست روز آموزش ، ما را به اهواز منتقل كردند و در پادگان شهيد بهشتي نيز كه در منتهي اليه جنوب اهواز قرار داشت ، دقيقاً همان مسايل و مشكلات آموزش كه در پادگان شهيد دستغيب كازرون رخ داد ، براي شهيد ماهيني اتفاق افتاد. به ياد دارم بعضاً ما را بيش از بيست كيلومتر از پادگان تا دارالشهداي اهواز كه در مسير جاده اهواز آبادان و در محله اي به نام كوت عبدالله قرار داشت، با تمام تجهيزات مي دواندند و شهيد عليرضا ماهيني نه تنها تظاهر به ناراحتي به خاطر جراحت نمي كرد بلكه پا به پاي بقيه بچه ها تمام اين مسير را با حوصله مي دويد و همه ما را به صبر و استقامت تشويق مي كرد. ارتش عراق در تاريخ 16/11/60 دست به عمليات سنگيني در منطقه تنگه چزابه به منظور باز پس گيري بستان و روستاهاي اطراف آن زد به طوري كه به زعم فرماندهان ، اين حمله از سنگين ترين حملات عراق و از بيشترين حجم آتش برخوردار بود. بنابراين فوراً‌ همه نيروها را براي اعزام به منطقه عملياتي آماده كردند. ابتدا همه را به خط كردند و توسط يكي از فرماندهان همه نيروها توجيه شدند. در همين حين يك جيپ فرماندهي كه يكي از سرنشينان آن فردي به نام مرتضي قرباني بود ، وارد پادگان شد و پس از پياده شدن از جيپ به سمت شهيد ماهيني آمد و او را در آغوش گرفت و پس از گفتگو با وي از او درخواست كرد كه فرماندهي يكي از گردانهاي تحت فرماندهي تيپ 25 كربلا را به عهده گيرد ( آقاي قرباني در آن زمان به عنوان فرمانده تيپ 25 كربلا بود كه قبلاً در جبهه هاي بستان ، سوسنگرد ، دهلاويه و ... با شهيد عليرضا ماهيني آشنايي كامل داشت) شهيد عليرضا ماهيني از پذيرفتن اين مسئوليت خودداري نمود و به آقاي قرباني اظهار داشت كه به اتفاق دوستان به اينجا آمده ام و دوست دارم در كنار اين عزيزان باشم. اما چون ضرورت ايجاب مي كرد و از طرفي تكليف شرعي بود ، در نهايت شهيد ماهيني فرماندهي گرداني را كه به او پيشنهاد شده بود ، پذيرفت. بچه ها متوجه شدند كه مي خواهند عليرضا ماهيني را از آن ها جدا كنند به همين خاطر همگي به اين قضيه معترض شدند كه شهيد ماهيني از ابتداي جنگ به عنوان يك فرمانده قدر و ارزشي براي آنها مطرح بود.
بنابراين دور شدن از او برايشان بسيار سخت بود. بچه ها احساس عجيبي داشتند. يك طرف جدا شدن از عليرضا بود و از طرف ديگر تكليف شرعي كه بر عهده داشتند. در هر حال دست تقدير بر اين شد كه عليرضا از بچه ها جدا شود وبه عنوان فرمانده يكي از گردان ها در عمليات تنگه چزابه شركت كند. وقت وداع بچه ها هر كدام يك به يك او را در آغوش مي كشيدند. با گريه هاي خود با او وداع مي كردند. گويي كه همه مي دانستند كه روح شهيد ماهيني آماده پرواز به ملكوت اعلي شده است. چهره نوراني او و مظلوميت خاصي كه در چهره داشت ، همه را نگران كرده بود. آخرين وصاياي عليرضا به دوستان خود اين بود كه :« نگران نباشيد و با توكل به خدا و اطاعت از فرمان امام (ره) همان گونه كه در قبل حماسه آفريديد، اين بار نيز افتخار ديگر در تاريخ جنگ بيافرينيد. به اين كار نداشته باشيد كه فرمانده شما كيست؟ همه بايد به وظيفه خود عمل كنيم.» در هر صورت همه بچه ها را يكي به يكي در آخرين لحظات وداع در آغوش گرفت ، همه را بوسيد و در حالي كه اشك در چشمانش نمايان شده بود ،‌ با همه دوستان خداحافظي كرد و به اتفاق آقاي قرباني سوار بر جيپ پادگان را ترك نمود.
به دنبال آن ما را نيز تجهيز كردند و به وسيله چند دستگاه اتوبوس و خودروهاي نظامي به بستان اعزاممان نمودند و از آن جا پس از يك سازماندهي و توجيه نيروها توسط آقايان اسدي ، زماني، ستوده و ... که از فرماندهان منطقه بودند ، وارد تنگه چزابه شديم. شهيد عليرضا ماهيني بالاتراز ما سمت چپ در جبهه نيسان قرار گرفته بود. در بدو ورود ما ، منطقه حالت آرامش نسبي داشت و درگيري ها تقريباً به صورت عادي بود تا اينکه همان شب عراق با انبوهي از نيروها و آتش سنگين خود ، حمله را آغاز کرد. من درآن حمله ( تک دشمن در چزابه ) بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه دست و پا مجروح شدم و به ناچار به بيمارستان انتقالم دادند. ابتدا در بيمارستان سوسنگرد و سپس در بيمارستان جندي شاپور اهواز ، بستري شدم. در آنجا سرد خانه اي بود که شهدا را در آن قرار مي دادند. اين سردخانه دقيقاً در پشت اتاقي قرار داشت که من در آن بستري هستم. بسيار نگران وضع بچه ها شدم و حالت اضطراب خاصي به من دست داده بود. از پرستار بيمارستان اجازه خواستم اگر امکان دارد سري به سردخانه بزنم . ابتدا اجازه نداد اما بالاخره با اصرار زياد من پذيرفت ؛ لنگان لنگان خود را به درب سردخانه رساندم. هنوز يک ساعت نگذشته بود که تعدادي از اجساد شهدا را درعقب يک دستگاه نفربر ارتشي ( کاميون آيفا ) قرار داشت ، آوردند. من که دقيقاً رو به روي آن ماشين قرار داشتم. در هنگام تخليه اجساد از جاي خود برخاستم و با دقت به شهداخيره شدم. ناگهان چهره خون آلود و خاکي شهيد ماهيني را با همان اورکت سبزي که بر تن داشت ، ديدم . ندانستم چه حالي به من دست داد. فقط مي دانم که بدون کسب اجازه از مسئولان بيمارستان ، فوراً آن جا را ترک کردم و مستقيماً به هر طريقي بود خودم را به بستان رساندم. وقتي وارد بستان شدم ، بچه ها در مسجد در حال استراحت بودند. با ديدن من همگي از شهيد عليرضا پرسيدند و جوياي حال او شدند. من به خاطر اين که روحيه دوستان تضعيف نشود ، در پاسخ دادن به آن ها طفره مي رفتم. در همان وقت تصميم بر اين شد که بچه ها را به پادگان شهيد بهشتي منتقل کنند. در آن پادگان شهيد اسماعيل کمان که يکي از دوستان صميمي عليرضا و از فرماندهاني بود که از ابتداي جنگ در ستاد جنگ هاي نامنظم در کنار او بود ، مرا به گوشه اي برد و گفت چهره ات خيلي غمگين است و داري واقعيتي را پنهان مي کني . راستش را بگو. از عليرضا ماهيني خبري داري ؟ خيلي اصرار کرد و بالاخره از روي حالات من متوجه شد. بلافاصله به اتفاق حاج نجف شاکردگاه و يکي ديگر از بچه ها پادگان را ترک کرد و بعد از چند دقيقه اي در حاليکه بسيار غمگين بود ، برگشت. به هر ترتيب خبر شهادت عليرضا ماهيني به بوشهر رسيد و پيکر اين شهيد براي تشييع جنازه آماده کردند.
به خاطرم دارم که شهيد حاج عبدالرضا محمدي باغملاني آمد و به من گفت وصيت نامه شهيد در پادگان شهيد بهشتي جا مانده است.فردا به اتفاق هم به اهواز برويم. به او گفتم در آخرين لحظه خداحافظي در پادگان ديدم که عليرضا يک جلد قرآن و پاکتي را در جيب خود قرار داد. به احتمال زياد وصيت نامه اش به همراهش باشد. شهيد حاج عبدالرضا محمدي باغملاني گفت: « فکر نمي کنم.» پيشنهاد کردم که به سردخانه اي که شهيد ماهيني در آن قرار داشت ، برويم و در لباس هايش بگرديم. همين کار را کرديم و به اتفاق شهيد محمدي باغملاني رفتيم. وقتي جسد را از سردخانه بيرون کشيديم ديديم دقيقاً همان قرآن و پاکت وصيت نامه در جيب شهيد قرار دارد.
علي ايحال تشييع پيکر اين شهيد با آن عظمت و شکوه خاص و بي نظيري در بوشهر انجام شد و شهادت ايشان موج و حرکتي در نيروها ايجاد کرد. به طوري که پس از مراسم تشييع جنازه اش بيش از دو گردان نيروهاي رزمنده بوشهري به جبهه اعزام شدند. در همان گردان ها برادر شهيد عليرضا بنام ابراهيم در عمليات فتح المبين شهيد شد. وي جزء همان گردان هايي بود که بعد از مراسم شهيد عليرضا از بوشهر اعزام شده بود. هنگامي که خبر شهادت ابراهيم را به خانواده دادند ، هنوز چهلم شهيد عليرضا نرسيده بود. برادر ديگر ايشان حاج غلامرضا ماهيني چنين اظهار مي داشت که : « به محض شنيدن خبر شهادت ابراهيم احساس کردم مادرم تحمل اين خبر را نخواهد داشت و بسيار نگران از وضع حال او بودم. از طرفي فرزند دوم شهيد ميرسنجري نيز در همان عمليات ( فتح المبين ) به شهادت رسيده بود. دست به دعا بردم و از خدا براي مادرم صبر و شکيبايي آرزو کردم. پس از آن نزد مادرم رفتم که خبر شهادت برادرم ( ابراهيم ) را به او بدهم. ابتدا جريان شهادت ميرسنجري را به او گفتم : بعد از آن به آرامي به گونه اي که به او يکباره شوک وارد نشود ، صحبت ابراهيم و شهادت او را با مادرم در ميان گذاشتم. ولي برخلاف تصور من مادرم برخاست و گفت سريع آماده شويم تا برويم به مادر ميرسنجري دلداري دهيم. اين صحنه برايم بسيار تعجب آور بود و اين هيچ چيز نبود جزء لطف و عنايت خداوندي و آن صبري که خداوند به مادران شهيد اعطا مي کند و خدا را شکر کردم که چگونه زحمتش را شامل ما کرد. »

اسماعيل ماهيني معاون شهيد عليرضا ماهيني:
حدود هيجده ماه همراه با شهيد ماهيني در جبهه هاي مختلف جنوب بودم که در اين مدت حدود چهارده ماه اين افتخار نصيبم شد که در کنار وي به جنگ با دشمن بعثي بپردازم.
شهيد ماهيني از کساني بود که جذابيت و ابهت عجيبي در فرماندهي داشت.به طوري که اگر کسي براي اولين بار وي را مي ديد ، تصور نمي کرد که ايشان فرمانده است اما وقتي انسان در مقابل رفتار و عمل وي قرار مي گرفت ، به عمق قدرت و تسلط وي در امر فرماندهي واقف مي شد.
شهيد ماهيني در همه وقت بخصوص هنگام حمله به ياد خدا بود و مسائل اسلامي را بصورت دقيق رعايت مي کرد. در هنگام حمله ، اولين و مهمترين کاري که انجام مي داد ، اين بود که بچه ها را به ياد خدا مي انداخت و از اين طريق هم در آنها اعتماد به نفس و آرامش ايجاد مي کرد هم آنها را با روحيه بهتري به کار وامي داشت. درمواقع بحراني و حمله هرگز خود را نمي باخت و همواره بر خود مسلط بود که اين حالت معمولاً با خواندن قرآن و دعا در وي بوجود مي آمد. البته اين خصوصيت ، به شهيد ماهيني منحصر نمي شد و بسياري از رزمندگان اسلام ، در مواقع حمله به خدا اتکا داشتند و با خواندن دعا و قرآن ، آرامش قلب پيدا مي کردند.
شهادت عليرضا نه تنها براي تمامي همرزمانش تکان دهنده بود بلکه گردان تحت فرماندهي اش را نيز به حرکتي نو واداشت. به جرات مي توانم بگويم که شهادت عليرضا شهر بوشهر نيز را به حرکت درآورد چرا که پس از شهادت ايشان ، حدود دو الي سه گردان از بوشهر عازم جبهه هاي نبرد شدند که تعداد زيادي از نيروهاي اين گردانها ، از همرزمان وي بودند.
شهيد ماهيني آنچه را که داشت ، براي اسلام و در راه اسلام بکار مي برد. او در انجام کارهاي خير و عام المنفعه آنقدر محتاط و آنچنان سري عمل مي کرد که حتي از ما که از نزديکان وي بوديم نيز قضايا را پنهان مي کرد. او از حقوق خود مقدار ناچيزي به خانواده مي داد و بقيه را بدون اينکه برادران رزمنده بدانند بصورت تعاوني به آنها مي داد که در اين تعاوني ساير برادران بخصوص خانواده شهدا شرکت داشتند. او کارهاي مستحب نظير نماز شب را تا آنجا که امکان داشت ، بدون اينکه ديگران پي ببرند ، انجام مي داد.
همه بچه هاي ستاد جنگهاي نامنظم عليرضا را بعنوان مالک اشتر جنگهاي نامنظم مي شناختند و اين لقبي بود که شهيد چمران به عليرضا داده بود.وقتي حمله مي شد ، چندين بار با دو يا سه نفر ، خط مقدم را مي شکستند و اين نبود جز نتيجه ايمان به خدا و اطاعت از فرماندهي که از خصوصيات بارز وي بود. شهيد ماهيني از صبر عجيبي برخوردار بود و همانطور که مي دانيم صبر در جبهه از اهميت بالايي برخوردار است. شهيد چمران علاقه عجيبي به بچه هاي بوشهر بويژه شهيد ماهيني داشت. ضمناً اين را نيز بگويم که شهيد چمران قبل از حمله « الله اکبر » به بچه هاي بوشهر اين قول را داده بود که ان شاء الله بعد از اين جنگ ، براي آزادي لبنان اولين گروه را از بچه هاي بوشهر بفرستد. ( در آن زمان جنوب لبنان تحت اشغال صهيونيست ها و صحنه جنگ داخلي خونيني بود). اميد آنکه بتوانيم پاسدار خون شهيدان و ادامه دهنده راهشان باشيم.

غلامرضا ماهيني:
صحبت کردن درباره شهيد ، کاري است بس دشوار ، خصوصاً وقتي که آن شهيد ، برادرت باشد و از نزديک او را لمس و درک کرده باشي. صحبت من درباره شهيد عليرضا نيز اينچنين وضعيتي دارد. عليرضا بسياري از کارهاي عبادي اش را در خلوت و به دور از چشم ديگران انجام مي داد و کمتر کسي متوجه راز و نياز و اقامه نماز شب ايشان مي شد. او دعاهاي وارده مثل کميل و توسل و ... را مرتب مي خواند و علاقه شديدي به تلاوت قرآن داشت. در اکثر مراسم شهادت و تولد ائمه اطهار (ع) شرکت مي کرد و در بسياري از اين مراسم ها ، شخصاً باني برگزاري برنامه بود.
نماز را در اول وقت مي خواند و دوستان و ديگران را به اهميت آن واقف مي کرد. به پدر و مادرمان خيلي احترام مي گذاشت و دقت فراواني مي کرد که مزاحمتي براي آنها ايجاد نکند. اگر گاهي يکي از اعضاي خانواده بطور اتفاقي با پدر و مادرمان وارد بحث مي شد ، بلافاصله او را کنار مي کشيد و به او درباره ناشايست بودن عملي که انجام داده ، تذکر مي داد. رفتار عليرضا به همه کساني که به نوعي با آنها مرتبط بود ، اعم از اعضاي خانواده و اقوام و مردم عادي ، يکسان بود و به همه احترام مي گذاشت. در محل نيز هرگاه براي کسي مشکلي پيش مي آمد ، اولين کسي بود که براي ياري و کمک ، پيشقدم مي شد و ديگران را به رفع مشکل او ترغيب مي کرد.
به ياد دارم يکبار براي حل يکي از مشکلات محل ، به پاسگاه رفت و در آنجا داد و فرياد راه انداخت و به هر زحمت و قيمتي بود ، موفق شد. مشکل را حل نمايد. از آن به بعد بود که علي رغم شرايط خاصي که قبل از انقلاب بر جامعه حاکم بود و ماموران حق مردم را براحتي پايمال مي کردند ، مردم محل جرات کردند که در موقعيت هاي حساس ، کوتاه نيايند و حرفشان را بزنند و حقشان را بگيرند.
شهيد ماهيني ، علاقه زيادي به فعاليتهاي فرهنگي داشت و اکثر اوقات آرزو مي کرد که معلم شود. برادرم عليرضا نه تنها بچه هاي محل را به خواندن کتاب تشويق مي نمود بلکه آنها را جمع مي کرد و به آنها کتاب مي داد. آموزش قرآن به ديگران بويژه نوجوانان ، از ديگر کارهايي بود که شهيد عليرضا اصرار زيادي بر آن داشت و خود نيز همواره به اين امر مهم اقدام مي کرد. او حتي براي جذب تعداد بيشتري به فعاليتهاي ديني و قرآني ، با بچه ها فوتبال بازي مي کرد و آنها را به اردو نيز مي برد. او در همه کارهايي که انجام مي داد ، اعم از کارهاي فردي و کارهاي اجتماعي ، قبل از هر چيز ، رضايت خدا را در نظر داشت. به همين خاطر نيز کارهايش را با خلوص نيت انجام مي داد و به حرفهايي که مي زد ، خود نيز بصورت جدي عمل مي کرد. عليرضا با حفظ ادب و احترام طرف مقابل ، بسيار نيز اهل شوخي بود. چون او با ابراهيم رفتاري بسيار صميمي و دوستانه داشت ، لذا شوخي هايش نيز عمدتاً متوجه ابراهيم بود. شهيد ابراهيم ، از شهيد عليرضا به لحاظ سني کوچکتر بود اما شهيد عليرضا احترام خاصي براي او قائل بود و او را بسيار دوست مي داشت. البته ابراهيم نيز متقابلاً احترام زيادي براي شهيد عليرضا قائل بود و هيچگاه نشد که نسبت به او حرف يا عمل ناشايست و ناراحت کننده اي بر زبان بياورد يا انجام دهد. بعد از درگذشت پدرمان ، چون من فرزند بزرگ خانواده بودم و سرپرستي خانواده به عهده من بود، عليرضا چنان به من احترام و عزت مي گذاشت که گويي من پدر او هستم. همين الان که دارم از او حرف مي زنم ، چشمانم پر از اشک است و بغضي راه گلويم را گرفته است. او واقعاً يک انسان استثنايي بود.
عليرضا پس از آنکه مقطع هنرستان را با رتبه اول به پايان رساند ، بدون کنکور وارد دانشگاه علم و صنعت شد. زمان دانشجويي او نيز مصادف شده بود با اوج درگيري مردم عليه رژيم سفاک شاه. عليرضا دراين دوره به شدت مشغول فعاليتهاي سياسي بود و در اکثر تظاهرات مردمي عليه رژيم شاه از جمله در راهپيمايي هفده شهريور ، شرکت کرد. رفتارخوب و پسنديده عليرضا باعث شده بود که افراد زيادي جذب او شوند. عليرضا معمولاً دوستانش را به کوه مي برد و در آنجا به فعاليت سياسي اش و روشنگري درخصوص ماهيت رژيم پهلوي ادامه مي داد. او عاشق ولايت و امام بود. مدام پاي سخنراني هاي حضرت امام (ره) مي نشست و به فرمانهاي او گوش مي داد و عمل مي کرد. او در قسمتي از وصيت نامه اش نيز به ما توصيه کرده که امام را فراموش نکنيم و دستورهاي او را انجام دهيم . جالب اينکه دوره سربازي ايشان نيز مصادف شد با زماني که حضرت امام دستور دادند که سربازان از پادگانها فرار کنند و او پس از شنيدن دستور امام ، بدون لحظه اي ترديد با درنگ ، از پادگان فرار کرد.
عليرضادر انتخاب دوست نيز بسيار دقت مي کرد. از جمله دوستان دانشگاهي وي ، آقايان فيض داوودي را مي توان نام برد. داوودي حتي بعد از شهادت عليرضا نيز به ما سر زد و با ما درد دل کرد. شهادت عليرضا او را بسيار متاثر کرده بود و غم از دست دادن عليرضا ، در چهره او موج مي زد. داوودي مدتي بعد از عمليات رمضان ، اسير شد و پس از آنکه نه سال بعد به ايران برگشت ، باز هم به ما سرزد و جوياي احوال ما شد. عليرضا در محل ، اکثراً با حاج اسماعيل ماهيني رفت و آمد مي کرد و چون همکلاسي هم بودند ، دوستي آها عميق تر و صميمي تر شده بود. هر دو با هم بسيار شوخي مي کردند و بقيه نيز از نوع رابطه آنها اطلاع داشتند.
شهيد عليرضا با اينکه هيچ علاقه اي به فرمانده شدن نداشت ، اما بخاطر رسالتي که بر دوش خود احساس مي کرد ، در عملياتي که حضور داشت ، اکثراً فرمانده گروهان بود. درهنگام عمليات ، اولين کسي بود که سلاح به دست مي گرفت و به خط دشمن مي زد. او در هنگام درگيري با نيروهاي عراقي نيز به جاي اينکه با هدف و دستور دادن ، نيروها رابه جلو هدايت کند ، خود شجاعانه وارد عمل مي شد تا ديگر نيروها روحيه بگيرند و عمليات را به خوبي انجام دهند. در يکي از درگيريها که نيروها پشت خاکريز دشمن زمين گير شده بودند ، عليرضا شجاعانه از جا بلند شد و با صداي تکبير به سمت دشمن حمله کرد که اين کار او باعث شد ، تا ديگر بچه ها نيز دنبال او حرکت کنند و عراقي ها را غافلگير نموده ، منطقه را به تصرف خود درآورند.

عليرضا پورمحمد:
آشنايي اوليه من با شهيد عليرضا ماهيني بواسطه دوستي ام با برادر ايشان ايجاد شد اما آنچه زمينه آشنايي جدي با شخصيت والاي ايشان فراهم کرد، حضورم در اردوگاه شهيد جلالي اهواز در سال پنجاه و نه بود. شهيد ماهيني همراه با عده اي از همرزمان خود از منطقه عباسيه به اهواز برگشته بودند و ارتباط صميمي و دوستانه من با ايشان ، باعث شد تا هر روز دريچه تازه اي از شخصيت ايشان براي من کشف و گشوده شود. اولين برخوردم با ايشان در اردوگاه شهيد جلالي هرگز از يادم نمي رود. آنچنان با ما گرم وصميمي دست داد و آنقدر به ما صحبت کرد که خودمان هم باورمان نمي شد که اين اولين برخورد جدي ما با اوست.
شهيد ماهيني و چند نفر ديگر از بچه ها ، حالت روحاني و معنوي خاصي داشتند و ياعث ايجاد انگيزه و روحيه در بقيه مي شدند. در ماه رمضان همان سال ، به ما ابلاغ شد که به دستور امام (ره) ، رزمندگان مي توانند روزه نگيرند اما اين رزمندگان با وجود هواي گرم و شرايط سختي که بر منطقه حاکم بود ، ده روز به ده روز در هر منطقه مي ماندند تا روزه شان صحيح باشد و خراب نشود.
شهيد ماهيني با عزمي راسخ در عملياتها شرکت مي کرد و هيچ چيز نمي توانست او را از ادامه مبارزه برعليه رژيم سفاک عراق ، منصرف کند. حتي يکبار در منطقه دهلاويه تيري به کتف او اصابت کرد و بخاطر عمق جراحت که به او وارد شده بود ، او را به بيمارستان انتقال دادند. اما او تنها يک روز در بيمارستان ماند و عليرغم مخالفت پزشکان ، با رضايت خودش از بيمارستان مرخص شد و دوباره به منطقه بازگشت. شهيد ماهيني در غروب يکي از روزها به ما اعلام کرد که به طرف تپه هاي « الله اکبر » برويد چون قرار است ماشين هاي مخصوص سنگرسازي به آنجا بروند و در منطقه « طراح » که در آنجا بزودي عمليات صورت خواهد گرفت ، سنگر بسازند. در منطقه « طراح » از سه محور بايد نيروها وارد عمل مي شدند ، برادران ارتشي از سمت چپ ، برادران سپاهي از سمت راست و گروه شهيد ماهيني نيز از محور روبرو ، اولين باري که با گروه شهيد ماهيني براي شناسايي به اين منطقه رفتيم. با وجود تيراندازي شديد دشمن ، حتي يک گلوله نيز به بچه هاي ما اصابت نکرد و همگي سالم به سنگرمان برگشتيم. البته وقتي گروهي سي نفره طي ده روز به شناسايي مي روند و بدون حتي يک نفر زخمي به عقب برمي گردند ، بديهي است که پاي امدادهاي غيبي که در جبهه هر لحظه مي شد با چشم دل ديد ، در ميان است.
پس از انجام موفقيت آميز شناسايي ، نقشه عمليات را به ستاد کل دادند. بلافاصله فرماندهان جلسه اي گرفتند و برنامه هايشان را با هم هماهنگ کردند. ساعت نه شب بود که عمليات آغاز شد. در اين عمليات مقدار زيادي مواد منفجره همراه من بود که اگر گروه تخريب ، موفق به باز کردن محور نمي شدند ، مي بايست با اين مواد ، محور را باز مي کرديم. برنامه به اين ترتيب طراحي شده بود که قبل از شروع نهايي عمليات ، تمام مين ها را خنثي کنيم و بخاطر اينکه عراقي ها متوجه حضور ما در منطقه و پاک شدن منطقه از مين نشوند ، دوباره مين هارا کار بگذاريم. آن شب ، شهيد ماهيني مثل ديگر عملياتها ، جلو بچه ها حرکت مي کرد و بقيه نيز پشت سر او به سمت خط حرکت کردند و به حول و قوه الهي ، با شجاعت و جان فشاني رزمندگان اسلام ، برگ زرين ديگري بر افتخارات حماسي اين ملت ، افزوده شد و توانستيم عمليات را با موفقت به انجام برسانيم. بهترين لحظات زندگي ما رزمندگان ، لحظاتي است که در جبهه و در کنار ديگر همرزمانمان ، از دين و وطن و ناموسمان دفاع مي کرديم. رزمندگان اسلام ، صحنه هاي بسيار زيبايي از ايثار و رشادت و اخلاص آفريدند و تقديم تاريخ حماسه دنيا نمودند و در اين ميان ، شهيد عليرضا ماهيني ، نماد و سمبل تمام ايثارها و رشادت ها و از خودگذشتگي هايي بود که در کارزار حماسه و عشق شکل گرفته و ثبت شده بود.
روح شهيد ماهيني بسيار بزرگتر و وسيع تر از آن بود که در سطح تعلقات دنيوي و مادي محدود شود. لياقت او همان پرواز به عرش برين و همنشيني با اولياء خدا در بهشت بود که بالاخره نيز بدان دست يافت. داشتن روحيه ايثار و انفاق ، تاکيد بر نماز اول وقت ، علاقه به نماز جماعت ، احترام فراوان به پدر و مادر، پيروي از خط امام ، کمک به هموطنان و سعي درحفظ ارزشهاي والاي انساني و اسلامي از شهيد عليرضا ماهيني در ذهن نسل امروز اسطوره اي ساخته که هرگز از ياد نخواهد رفت. وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم ، مجروح بودم و در منطقه حضور نداشتم اما در تشييع جنازه ايشان که از بسيج مرکزي تا بهشت صادق بوشهر با حالتي باشکوه و عظيم برگزار شد ، شرکت کردم. اکنون نيز آنچه به من نيرو مي دهد تا داغ دوري و فراق ايشان را تحمل کند ، لطف و عنايت خداوندي است وگرنه ... !

دکتر احمد اصغريان جدي (سفير اسبق ايران در استراليا و رئيس سابق دانشگاه ملي تهران:
عليرضا ماهيني از بچه هاي بوشهر بود. فرمانده يک گروه ضربت در جنگهاي نامنظم. واحد رزمي دانشگاه نيز تحت امر او فعاليت داشت. او معلم بود ، ولي بهترين دوره معلمي او در جبهه جنگ بود ، که به ما درس ايمان و مديريت را آموزش مي داد. همه به او علاقه داشتند. با همه اين احوال ، وقتي در بين رزمندگان بود ، کسي نمي توانست اين فرمانده عالي مقام را از ديگران تشخيص دهد.
در اردوگاه تمام کارهاي شخصي خود را انجام مي داد و حتي در اين خصوص به ديگران هم کمک مي کرد. خيلي شاد و شوخ بود. ولي درعمليات هيچ کدام از دستورهاي او بي حکمت نبود. همه چه پير و چه جوان چه دانشگاهي و چه غيردانشگاهي فرامين او را با جان و دل گوش مي کردند. شاگرد واقعي شهيد چمران بود. دکتر او را به تمام معنا آموزش داده بود و به او علاقه زيادي داشت. شهيد ماهيني درجبهه يک خاطره بد داشت ، که هميشه او را رنج مي داد. در هر عمليات هم براي تکرار نشدن آن خاطره بد ، به افرادش دستور خاصي مي داد و من مي توانستم از آن خاطره راه نجاتي پيدا کنم. هر بار که نيروهاي جنگهاي نامنظم تحت امر شهيد ماهيني ، براي ضربه زدن به دشمن آماده مي شدند ، دستور استثنايي شهيد ماهيني همه را متعجب مي کرد. تمام عمليات ما در شب بود. افراد ، چهره فرمانده خود را نمي ديدند ، ولي قامت رشيد او در خط الراس خاکريز ، هيبت خاصي داشت. صداي مردانه و مودب و دوستانه او در دلها مي نشست. آخرين دستور او خيلي عجيب بود. بعد از آنکه از همه مي پرسيد کسي سئوالي ندارد ، اين دستور عجيب صادر مي شد ؛ « بچه ها همه خشاب اسلحه را در آوريد. » با شنيدن اين دستور ، سر و صداي درآوردن خشابها شنيده مي شد. بعد مي گفت « فقط يک فشنگ از خشاب درآوريد » دستور سريع انجام شد. « حالا فشنگ را در جيب پيراهن خود بگذاريد . » آن هم به چشم! « خشابها را سريع جاگذاري کنيد » دستور انجام مي شد. بعد از يک مکث نسبتاً طولاني چنين مي گفت : « برادران تا چند لحظه ديگر راهپيمايي ما شروع مي شود. تا دشمن را دور بزنيم ، در اين چند کيلومتر بايد سکوت مطلق رعايت شود ، تا دشمن از وجود ماه آگاه نشود. نيمه هاي شب بايد به دشمن ضربه بزنيم. اميدواريم که پيروز برگرديم. گرچه هر اتفاقي براي ما پيروزي است چه شهادت و چه پيروزي ظاهري. در اين عمليات يقيناً عده اي از ما برنمي گردند. اميدوارم شفاعت ديگران را نزد سيدالشهدا بکنند. ولي هيچ کس حق ندارد، از اين يک فشنگ استفاده کند. حتي اگر در جبهه همين يک گلوله باعث به درک واصل کردن فرمانده بعثي ها شود. بهتر است همه اين فشنگ را درصورت زنده ماندن به قرارگاه برگردانند!! فقط در يک صورت حق داريد از اين فشنگ استفاده کنيد و آن وقتي است که به هر دليل ، در مقابل دشمن بي دفاع هستيد و آنها تصميم دارند شما را اسير کنند. آن وقت اين گلوله را در اسلحه بگذاريد و صبر کنيد تا دشمن براي اسير کردن به شما کاملاً نزديک شود. فقط در آن صورت شليک کنيد و يکي از آنها را از پاي درآوريد. ان شاء الله ديگر بعثيون ، شما را به رگبار مي بندند وشما را شهيد مي کنند!!»
اين آخرين دستور او بود. بعد از آن ، بچه ها در سکوت کامل ، بيش از پانزده کيلومتر در شب راهپيمايي مي کردند ، تا دشمن را دور بزنند و بعد از چند ساعت راهپيمايي ، ناگهان از پشت به دشمت شبيخون مي زدند. اين عمليات در روزهاي اول جنگ باعث کندي پيشروي دشمن مي شد. برادر علي ماهيني آدم کم حرفي بود. يک روز ، حکمت اين دستور غيرعادي را از او پرسيدم. خيلي به من احترام مي گذاشت. با شنيدن اين سوال ، ناگهان مانند ابر بهاري شروع به گريه کرد. بعد دعا کرد خدا همه ما را عاقبت به خير کند. بعد داستان دوست همکلاسي خود را برايم گفت:« دو ماه پيش ، ما دو نفر براي شناسايي به نزديکي قرارگاه اصلي بعثيون رسيديم. تمام اطلاعات لازم را داخل نايلون گذاشتيم ، تا از کرخه کور به طرف نيروهاي خودي بياييم. در برگشت مسير ما تغييرکرد و همين مساله ، ما را در ميدان مين نزديک کرخه گرفتار کرد. زماني فهميدم در ميدان مين هستم که دوستم در فاصله بيست متري من ، با يک تله مين نارنجکي برخورد کرد. از ترکش آن نارنجک ، پاي من نيز زخمي شد. صداي انفجار ، صداي نعره دوستم و صداي شليک بي هدف دشمن ، همه در يک لحظه شنيده شد. درد شديدي در پاي خود احساس مي کردم. سريع پايم را بستم و مينهاي اطراف را شناسايي کردم. در زير نور چترهاي منور ، به صورت سينه خيز خود را به دوستم رساندم. تمام تله هاي بين راه را خنثي کردم. وقتي به دوستم رسيدم ، وضع او وخيم ، اما کاملاً هوشيار بود ، گفت مدارک را سريع به قرارگاه برسانم. اسناد را گرفتم ، ولي وضع من هم خيلي خوب نبود. به او گفتم تحمل کن ، چيزي به شهادت تو نمانده است. ولي از من خواست که اورا با تير بزنم . خيلي ناراحت شدم . گفتم اين کارگناه است. ولي او اصرار داشت که او را از دست بعثيون نجات دهم. اتفاقي را که براي چند نفر از دوستان پيش آمده بود ، يادآوري کرد. اصولاً بعثيون چند ماه اول جنگ از ما اسير نمي گرفتند چون فکر مي کردند، تا چند روز بعد در تهران هستند. لذا براي اينکه در دل رزمندگان رعب ايجاد کنند ، مجروحان را تا نزديکي خطوط مي آوردند ، تا صداي ناله و زجرشان باعث رعب ما شود. مثله کردن، به ويژه بريدن گوش و گذاشتن آن روي سينه ، اثر سويي روي افراد داشت. گاهي هم چون مي دانستند ، ما حتماً براي بردن شهدا اقدام مي کنيم ، زير بدن آنها تله انفجاري مي گذاشتند ، تا تعداد ديگري هم از اين راه شهيد شوند.
اين جنگ رواني چند ماه اول اثر سويي داشت. آن دوست گفت: « اگر اين کار را نکني ، خودم را با تير مي زنم. گفتم تا حالا تحمل کردي ، ان شاء الله شهادت نصيب تو خواهد شد. قتل نفس حرام است.
گناه کبيره است. ناگهان صداي گشت بعثيون شنيده شد. آمدند تا ما را اسير کنند. او ديگر ساکت بود و اعتراضي به حرف من نداشت. حتي ناله هم نمي کرد. از او خداحافظي کردم. با نگاه ملتمسانه اش مي گفت که او را بزنم. سينه خيز به طرف کرخه راه افتادم. در بين راه براي خود در ميدان مين ، معبر باز مي کردم. سرعت عراقي ها از من بيشتر بود. چون آنها معبر خود را خوب مي شناختند ، و به سرعت نزديک مي شدند. هر چه آن ها به دوستم نزديک مي شدند ، من هم به محل کرخه کور نزديک مي شدم . خود را به راس سيل بند کرخه کور رساندم. ناگهان صداي شليک شنيدم. نمي دانم خودش را زد ، يا به عراقي ها شليک کرد. در هر صورت تمام گلوله هاي بعثيون به او شليک مي شد. در تاريکي فقط مسير و مکان شليک گلوله ها را مي توانستم تشخيص دهم . چند لحظه در نور منور ، جنازه دوستم را ديدم. ديگر فرصت هيچ کاري نمانده بود. خود را از بالاي خاکريز به رودخانه انداختم. کم کم در آب شناور شدم و خود را به آن طرف کرخه کور که نيروهاي خودي بودند ، رساندم . از آن به بعد به همه مي گويم يک فشنگ را در هر شرايطي نگه دارند ، مگر براي جلوگيري از اسيرشدن.»


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روايت شهادت شهيد عليرضا ماهيني
شهادت عليرضا ماهيني ادامه منطقي و طبيعي سير زندگي اش بود. او همانگونه به شهادت رسيد که زندگي کرد: غريبانه ، تنها و شوق انگيز.در آغازين روزهاي جنگ به تنهايي کوله بارش را بست و عازم جبهه شد. روزهايي که بهت و حيرت توام با سرگشتگي حاصل از هجوم يکباره و گسترده دشمن بر همگان حاکم بود و اعزام نيروها از انسجام ماهها و سالهاي بعد از جنگ برخوردار نبود.
آري در آن روزها ، عليرضا و همرزمانش هجرتي غريبانه را به سوي جبهه هاي جنگ آغاز نمودند. کشش معنوي او و لياقتي که در جذب و سازماندهي نيروها از خود نشان داد ، هرچند به زودي تعدادي از همرزمان و همفکران هم استاني اش را به دور او جمع کرد، اما تنهايي غريبانه و مظلومانه او در اوج اقتدار فرماندهي اش همواره با او بود. آنگاه که پس از ماهها حضور در جبهه در کسوت فرماندهي شجاع و تحت رهبري سرداري همچون چمران ، به قصد استراحتي کوتاه و گذراندن دوران جراحت به زادگاه خويش برگشت ، براي اعزام مجدد به جبهه رنج آموزش هاي نظامي در پشت جبهه را آن هم با پايي خسته و مجروح ، خاشعانه و غريبانه بر خود هموار ساخت و لحظه اي دم به اعتراض برنياورد. گويي او اين سير حرکت غريبانه را به سمت شهادتي غريبانه آگاهانه انتخاب کرده بود. آنچنان که به هنگام شهادت هيچيک از ياران همسنگر و درد آشناي روزهاي آغازين جنگ را در کنار نداشت و خود ، تنها و غريب ، خاک چزابه را بر استواري و جانفشاني خويش به شهادت گرفت. تنها پس از شهادت بود که يکي از همرزمان و همراهان مجروح ، قامت به خون خفته اش را در بين انبوهي از پيکرهاي خونين شهيدان ديد.
جمشيد شکوهي اين ديدار غم انگيز را اينگونه روايت مي کند:
من در آن حمله ( تک دشمن در چزابه ) بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحيه دست و پا مجروح شدم و ناچار به بيمارستان انتقالم دادند. ابتدا در بيمارستان سوسنگرد و سپس به بيمارستان جندي شاپور در اهواز ، بستري شدم. در آن جا سردخانه اي بود که شهدا را در آن قرار مي دادند. اين سردخانه دقيقاً در پشت اتاقي قرار داشت که من در آن بستري بودم. بسيار نگران وضع بچه ها بودم و حالت اضطراب خاصي به من دست داده بود. از پرستار بيمارستان اجازه خواستم اگر امکان دارد سري به سردخانه بزنم. ابتدا اجازه نداد اما بالاخره با اصرار زياد من پذيرفت. لنگان لنگان خود رابه درب سردخانه رساندم. حدوداً يک ساعتي گذشته بود که تعدادي از اجساد شهدا را که در عقب يک دستگاه نفربر ارتشي (ايفا) قرار داشت، آوردند. من که دقيقاً رو به روي آن ماشين قرار داشتم ، درهنگام تخليه اجساد از جاي خود برخاستم و با دقت به شهدا خيره شدم. ناگهان چهره خون آلود و خاکي شهيد ماهيني را با همان اورکت سبزي که بر تن داشت ، ديدم . ندانستم چه حالي به من دست داد. فقط مي دانم که بدون کسب اجازه از مسئولان بيمارستان ، آن جا را ترک کردم و مستقيماً به هر طريقي بود خودم را به بستان رساندم. وقتي وارد بستان شدم. بچه ها درمسجد در حال استراحت بودند. با ديدن من همگي از شهيد عليرضا پرسيدند و جوياي حال او شدند. من به خاطر اين که روحيه دوستان تضعيف نشود، در پاسخ دادن به آن ها طفره مي رفتم. در همان وقت تصميم بر اين شد که بچه ها را به پادگان شهيد بهشتي منتقل کنند. در آن پادگان شهيد اسماعيل کمان که يکي از دوستان صميمي عليرضا و از فرماندهاني بود که از ابتداي جنگ در ستاد جنگ هاي نامنظم در کنار او بود ، مرا به گوشه اي برد و گفت چهره ات خيلي غمگين است و داري واقعيتي را پنهان مي کني . راستش را بگو. از عليرضا ماهيني خبري داري ؟ خيلي اصرار کرد و بالاخره از روي حالات من متوجه شد. بلافاصله به اتفاق حاج نجف شاکردگاه و يکي ديگر از بچه ها پادگان را ترک کرد و بعد از چند دقيقه اي در حاليکه بسيار غمگين بود ، برگشت. به هر ترتيب خبر شهادت عليرضا ماهيني به بوشهر رسيد و پيکراين شهيد براي تشييع جنازه آماده کردند.

خبر شهادت عليرضا براي همرزمان و همراهانش تکان دهنده و دردناک بود. آنان روزهاي زيادي را با عليرضا سپري کرده لحظه به لحظه با مهرباني هاي او زيسته بودند. روزي که براي حضوري مجدد در جبهه حرکت کرده بودند ، همه آرزوهايشان اين بود که بار نيز رزم و حماسه آفريني شان تحت فرماندهي عليرضا باشد. اما دست تقدير طوري ديگر رقم خورده بود. عليرضا که حضورش در همه عرصه هاي جهاد « خدايي » بود ، جز خشنودي خدا هيچ نمي خواست. او خدا را فراموش نکرده بود. از همين رو بود که از فرمان جدايي از دوستان سرنپيچيد و با پذيرفتن فرماندهي گرداني ديگر از جمع ياران قديم و دوستان همراه جدا شد تا در اين جدايي غريبانه ، هجرتي غريبانه را به سمت معشوق بياغازد. چند روز پس از شهادت او بود که نسيم ، بوي غمبار شهادت او را به مشام ياران رساند. هم آنان که در آن روزهاي سخت نبرد چزابه يک آن از دغدغه عليرضا خالي نمي شد، مدام او را جستجو مي کردند و گويي بر دلشان باريده بود که ديگر عليرضا را نخواهند ديد و در سايه سار مهرباني او نخواهند نشست و چشم در چشم نافذ و جذاب او نخواهند دوخت و از او حرف و حديث نخواهند شنيد. سرو قامت عليرضا در 23 بهمن 60 در چزابه به خاک افتاد. بي آنکه ياران هميشگي در کنار او باشند. تنها چند روز بعد از به خون خفتن او بود که خبر شهادتش به جمع دوستان رسيد. حاج اسماعيل ماهيني از يارا نزديک عليرضا و کسي که روزهاي زيادي را همدوش او جنگيده بود ، خبر شهادت وي را از زبان همرزمان ديگر شنيد در حالي که خود در چزابه فرمانده گرداني ديگر را بر عهده داشت: « در چهارمين روز حضور در خط بود که من نيز زخمي شدم و به سوسنگرد آمدم. در آنجا يک شب ماندم و بلافاصله به خط برگشتم. درگيري روز به روز شديدتر و آتش عراقي ها لحظه به لحظه سنگين تر مي شد. تا آن زمان چنين آتش سنگيني را نديده بودم. گاه اصلاً پشت خاکريز نمي شد راه رفت. چنان دقيق گرا ، گرفته بودند که روي خاکريز نيز آتش مي ريختند. تعداد زخمي ها و شهداي ما نسبتاً زياد شده بود. از برادران رزمنده شنيديم که محمد علي ظهرمي شهيد شده ، از عليرضا نيز هيچ خبري نبود. امکانات رزمي و جنگي عراقي ها چندين برابر ما بود و آنچه ما را در آن شرايط سخت و دشوار در مقابل حملات آنها استوار و محکم نگه مي داشت ، عشق به اسلام و نظام و امام بود که عميقاً در جان بچه ها رسوخ کرده بود.
بعد از شش روز از خط بيرون آمديم و به بستان رفتيم. آنجا نيز از شهيد عليرضا هيچ خبري نبود. پيگيري هاي ما در اين زمينه بي نتيجه ماند. همان شب ما را براي استراحت از بستان به اهواز منتقل کردند. در پادگان شهيد بهشتي مستقر شديم. فردا بعد از ظهر حدود ساعت سه بود در حالي که بچه ها از حمام برگشته بودند ، متوجه شديم که يکي از رزمنده ها در گوشه اي نشسته و گريه مي کند. شاکر درگاه را نزد او فرستاديم تا ببيند که علت گريه او چيست.
شاکردرگاه نيز به محض صحبت با او شروع به گريه و زاري نمود. وقتي علت را پرسيديم ، گفتند که عليرضا ماهيني شهيد شده است. من نيز مثل ديگر دوستان شروع به گريه نمودم. البته چند روزي از شهادت ايشان مي گذشت. با چند نفر از بچه ها به سردخانه رفتيم و راجع به شهيد ماهيني پرسيديم که معلوم شد روز قبل شهيد را به شيراز برده اند. آن شب ، بچه ها آنقدر سينه زدند و گريه کردند تا اندکي از عم و اندوهشان کاسته شد. »
شهادت عليرضا اگر چه موج حزن و اندوه را برجان همرزمان و همسنگرانش فرود آورد ، اما از عزم و اراده آنان هرگز نکاست و حتي شوق رزم و حماسه را در آنان صد چندان کرد. برخي از آنان در آرزوي پيوست به او لحظه شماري مي کردند:
« پس از شهادت عليرضا ماهيني ، دو نفر از برادران رزمنده هرگز گريه نکردند. اين دو برادر رزمنده که يکي شهيد ابراهيم ماهيني برادر عليرضا و ديگري اسماعيل کمان بودند ، در حالي که لبخند بر لب داشتند ، مي گفتند ما نيز چند روز ديگر نزد شهيد ماهيني مي رويم.
هر دوي اين عزيزان نيز اندکي پس از شهادت عليرضا ماهيني ، در عمليات فتح المبين به درجه رفيع شهادت رسيدند. در حالي که پيکرهاي پاکشان در کنار يکديگر بر زمين افتاده بود. »

يکي از کساني که با شهيد ماهيني بسيار مانوس بود ، شهيد اسماعيل کمان بود. پس از شهادت عليرضا ، شهيد کمان در بهشت صادق خطاب به ما گفت: « تحمل دوري شهيد ماهيني براي من بسيار سخت و دشوار است و من يقين دارم که به زودي به او مي پيوندم. » او حتي به خانه شهيد ماهيني رفت و به مادر او گفت : « اگر سفارشي براي عليرضا داري ، به من بگو ، چون من در حال رفتن پيش او هستم. »
تشييع جنازه شهيد ماهيني يکي از با شکوه ترين تشييع جنازه هاي تاريخ بوشهر بود. در اين تشييع جنازه جمعي از همرزمان او نيز حضور داشتند تا با او در ادامه راهش ميثاق دوباره ببندند.
شهادت عليرضا در پشت جبهه نيز شوق آفرين بود. شهادت او سبب شد که خيل مشتاقان از بوشهر به سمت جبهه روانه شوند و در قالب گردانهايي مصمم ، به سمت نبرد با دشمن هجوم آورند. اين حضور گسترده بود که زمينه ساز شرکت در حماسه بزرگ و فتح گسترده عمليات فتح المبين شد. و در همين عمليات بود که برادر ديگر عليرضا ( ابراهيم ) نيز شهد شهادت نوشيد در حالي که هنوز اربعين شهادت عليرضا سپري نشده بود. صبر و استقامت مادر قهرمان اين دو شهيد در برابر اين حادثه سهمناک نمونه اي از صدها نمونه صبر و استقامت اسوه هاي ايثار و پايداري است.

غلامرضا ماهيني :
موقع نماز مغرب بود. حاج رضا محمدي باغملايي و دوستش ناصر نزد من آمدند تا خبر شهادت عليرضا را به من بدهند. من رو به حاج رضا کردم و گفتم :
- حاجي خبر داري که علي بختياري هم شهيد شده ؟
حاجي به ناصر نگاهي کرد و گفت :
- اين چي مي گه؟
از چهره اش معلوم بود که خبر ، چيز ديگري است. به دلشوره افتادم. نمي دانم چرا يکباره ذهنم به سمت عليرضا رفت . با اضطراب و هراس به حاج رضا گفتم :
- « حاجي ! عليرضا شهيد شده ؟ »
- بله !
بدون اينکه متوجه شوم ، آنقدر انگشتم را در دهانم فشار دادم که تا مدتها اثر آن بر روي انگشتانم پيدا بود. به هر حال رابطه عاطفي برادر با برادر بود و کاري نمي شد کرد. نمي توانستم جلوي سرازير شدن اشک ها را بگيرم. نمي دانستم بايد چکار کنم. حاج رضا گفت: چگونه بايد به خانواده خبر دهيم؟
گفتم که اول به پسرعمويم حاج علي ماهيني خبر دهيم ، بعد به پسرخاله ام که دامادمان هم هست و در آخر نيز کم کم مادر را در جريان اين حادثه قراردهيم. همراه حاجي پيش پسرعمو و پسرخاله ام رفتيم و به آنها خبر شهادت عليرضا را گفتيم. حدود ساعت نه شب بود که به خانه برگشتم ، به محض رسيدن به خانه ، سرم را روي بالش گذاشتم. نمي دانم کي صبح شد ، تا صبح در فکر عليرضا بودم. صبح خواهرم هم به خانه آمد. ديشب به او خبر داده بوديم ، مادرم که متوجه حالت غيرعادي من شده بود ، رو به من کرد و گفت :
- چرا گرفته اي ؟ کسي از دوستانت شهيد شده ؟
- بله!
- از نزديکان است ؟
- بله!
- عليرضا است ؟
- بله!
گفتم بله و زدم زير گريه. مادرم دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد. شهادت عليرضا همه همرزمانش را متاثر و ناراحت کرد. بعد از شهادت عليرضا ، مادرم مدام نگران ابراهيم بود از ما سوال او را مي گرفت. اما وقتي چهل روز بعد از شهادت عليرضا ، ابراهيم نيز شهيد شد ، يکباره 180 درجه تغيير کرد و به لطف خدا ، نه تنها کاملاً صبور شد بلکه مثل کوهي استوار ، مرتب به خانواده شهيدان نيز سر مي زد و آنها را دلداري مي داد و به آنها مي گفت که ما بايد مثل حضرت زينت (س) رفتار کنيم و از او درس بگيريم. وقتي عليرضا شهيد شد ، ابراهيم در روستايي به نام « کردوان » معلم بود.حاج کاظم را ديده بود ، به او گفته بود که مي دانم براي چه آمده اي ، خودم قبلاً خواب شهادت او را ديده ام.
عليرضا در اواخر عمر شريفش ، بسيار خلوت مي گزيد و قرآن مي خواند. در آخرين اعزام ، با همه ما خداحافظي کرد و گفت:
- ببخشيد که شما را زحمت دادم.
آري او انگار مي دانست که آخرين روزهاي ميهماني اش بر سفره زمين را سپري مي کند. خداحافظي کرد و رفت و ديگر پيش ما برنگشت. او در حالي که در سنگر مشغول ديده باني بود و اوضاع منطقه را زير نظر داشت ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره اي که کنار سنگرش منفجر شده بود ، شهيد شد و به ديدار معبودش شتافت. يادش گرامي و جاودان باد !


ابراهيم ماهيني برادر شهيد عليرضا ماهيني در سال 1360 از او اينگونه ياد کرده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
برادر شهيدم عليرضا خط سرخ شهادت را امتدادي ديگر بخشيد و در اين راه از بذل جان دريغ نورزيد. عليرضا به آرزوي ديرينه اش رسيد اما اکنون بر ماست که راه او را ادامه دهيم. اوسبکبال حرکت کرد و هجرتي سرنوشت ساز را براي نزديکتر شدن به خدا آغاز نمود. عليرضا هميشه دعا مي کرد و مي گفت :« خدايا مرا نزديکتر کن به خودت و مرا هرگز به خودم وامگذار. » همانطور که در وصيت نامه اش نيز نقل کرده که از عنان اختيار مرا به دست خودم بدهي چه بسا که در گرداب گناه و انحرافات غرق شوم. کمتر کسي است که خصوصيات روحي و رواني عليرضا را نشناخته باشد. او علاقه شديدي به حضرت امام داشت و مي گفت که « امام وقتي صحبت مي کند ، حالتي خاص پيدا مي کند. اي خدا آيا مي شود که ما نيز وقتي صحبت مي کنيم اين حالت را پيدا کنيم ؟ » غذاي عليرضا بسيار ساده بود ، اغلب نان و پنير مي خورد. نمازهايش بسيار طولاني ، با اخلاص و واقعاً حرکت آفرين بود. پس از نماز همواره با خلوص نيت دعا مي کرد. قرآن زياد مي خواند. بچه هاي خردسال محله او را دوست داشتند و علاقه زيادي به وي نشان مي دادند براي آنها کلاس قرآن گذاشته بود و به آنها خيلي اميد داشت. مي گفت که فردا سرنوشت اين انقلاب به دست اين بچه ها رقم خواهد خورد ، اگر آنها را بسازيم چه بسا اينها خود خانواده هايشان را بسازند.
در جبهه اگر تصميمي مي گرفت ، بسيار قاطع و محکم درراه تحقق آن گام برمي داشت. سنگين ترين ماموريت ها را مي پذيرفت و به بچه ها مي گفت که حتي اگر همه ما کشته شويم ، نبايد از ماموريت هايي که به مامحول مي شود ، عقب بنشينيم.

عليرضا اين جنگ را جنگي نابرابر مي دانست که از ناحيه آمريکا به ملت ما تحميل شده است. او به اين گفته امام که « جنگ يک نعمت است » ، اعتقاد کامل داشت و معتقد بود که دريچه رحمت خداوند بار ديگر به سوي مردم مسلمان ايران گشوده شده تا از فيض شهادت بهره مند گردند. وي با آغاز جنگ تحميلي بصورت فعالانه در جبهه ها حضور پيدا کرد و قسمتي از گروههاي چريکي را رهبري کرد. او براي تحقق حاکميت الله برروي زمين مي جنگيد و در اين راه ديديم که با دل و جان شهادت را پذيرا شد. عليرضا اعتقادي به هياتهاي صلح که به ايران مي آمدند ، نداشت و همگام با نظر حضرت امام که به هيات هاي صلح ، نه مي گفت ، معتقد بود که بايد جنگ را ادامه دهيم. او صدام را نوکر مستقيم آمريکا و ديگر ابرقدرتها مي دانست و با حضور مستمر و موثرش در جبهه ها ، وفاداري خودش به انقلاب و اسلام و انزجار خودش از استکبار را اعلام مي کرد. او بسيار مطمئن و جدي با مسائل برخورد مي کرد و در طرح هايي که گزارش مي کرد ، مي گفت که : « امشب به ياري خدا اين منطقه را مي گيريم و بايد به فکر بعد از اين باشيم. »
او جنگ را وسيله آزمايش انسانها مي دانست و همواره اين دعا را زمزمه مي کرد که : « ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين » خدايا به ما صبر عطا کن. ما را ثابت قدم گردان و بر دشمن کافر ياريمان ده.

در جنگ نقشي بسيار مفيد و موثر داشت. مخصوصاً با اخلاق نيکي که دارا بود ، جوانان را جذب مي کرد. همواره مي گفت که « مبادا يک نفر وارد گروهتان شود که منحرف باشد » به بچه هاي انجمن هاي اسلامي مي گفت که « مواظب باشيد که افراد عوضي و مساله دار در شما نفوذ نکنند ، آنهايي بايد بيايند که مرد جنگند. آنهايي که بتوانند مقاومت کنند ، آنهايي که بتوانند خودشان را بسازند. »
او به خودسازي خيلي اهميت مي داد و اکثر کساني که با او به جبهه مي رفتند ، دانش آموز بودند. او نقش مثبت و ممتازي در جذب جوانان به جبهه داشت. شب در خانه مي نشست و با آنها صحبت مي کرد. مي گفت که « شما مي دانيد که امروز نياز جبهه چقدر زياد است. پس با حرکتتان اين نياز را رفع کنيد . شما نبايد صحنه جنگ را خالي بگذاريد» او هميشه در اعزام داوطلبان به جبهه ايمان را مدنظر داشت و هميشه مي گفت : « اين ايمان است که تخصصي را به دنبال مي آورد نه تخصص ايمان را . »

بعد از انقلاب به صورت فعالانه و بدون کوچکترين چشم داشتي ، در تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شرکت مي کرد و در انجمن هاي اسلامي و شوراهاي محلي نقش مهمي ايفا مي نمود. انجمن اسلامي « جلالي » را شخصاً تشکيل داد اما پس از آنکه به جبهه رفت ، فعاليت انجمن اسلامي نيز کمتر شد. عليرضا بطور کلي براي برادران مسلمانش در بوشهر و محلات نقطه وحدت شده بود و اميدواريم که ما نيز بتوانيم به دنباله روي از ايشان ، اين اتحاد را حفظ کنيم و بکوشيم که منسجم تر باشيم.

ما علي و علي هاي بي شماري را در راه خدا داديم ، مردم مسلمان و امت شهيدپرور نيز جوانان خودشان را به جبهه بفرستند تا کمبود و خلايي ايجاد نشود و بتوانيم با مبارزه با استکبار جهاني اين انقلاب اسلامي را به رهبري امام کبيرمان خميني عزيز تداوم بخشيم. هرکسدر هر نهادي که باشد ، مي خواهم که خالصانه به اين مردم و انقلاب فکر کند و اگر کسي خداي ناکرده فکر قدرت طلبي در سرش افتاد ، به ياد اين شهيدان بيفتد...
به برادران دانش آموز و معلمان عزيز توصيه مي کنم که ايمان و عشق و اخلاص عليرضا را مدنظر قرار بدهند. در پايان يکي از فرمايشات حضرت امام را براي حسن ختام اين گفتگو نقل مي کنم:
« من اميد واثق دارم که ملت شريف ما تن به ننگ نداده و تا سقوط رژيم منحط بعث عراق از پا ننشينند و تا ملت شريف عراق را از اختناق و جناياتي که در آن سايه شوم افکنده نجات ندهند ، دست از جهاد مقدس برندارند. »




آثار منتشرشده درباره ي شهيد
تقديم به روح بزرگ سردار رشيد اسلام فرمانده ستاد جنگهاي نامنظم جنوب شهيد عليرضا ماهيني
با توسل بر مقام کبريا
با درود برخاتم دين مصطفي
با سپاس از شير حق مولي علي
شاه مردان حجت حق مرتضي
مي کنم آغاز وصفي از شهيد
از « علي ماهيني » آن مرد خدا
از وجودي پاک و دريادل شجاع
از عزيزي با صفا اهل ولا
اسوه اي از غيرت و مردانگي
عاشق قرآن و صادق با وفا
نيک مردي مردمي و باگذشت
در ره خدمت به مردم بي ريا
از طفوليت زهم والدين
گشت باتقوا و با دين آشنا
هرگز از دستش کسي رنجي نديد
او نشد هرگز کسي را خارپا
کم توه بود بر دنياي دون
عشق او ذکر و مناجات و دعا
گر وصيت نامه اش خواني به جد
مي شود روشن تو را اين ادعا
مي کند بر مادر نيکش خطاب
او پس از ياد خدا اين ماجرا
آنچه دارم حاصل رنج شماست
اي عزيزان شريف و پربها
ليک مي بينيد اوضاع وطن
حمله صدام پست و بي حيا
زندگي با ننگ ، عين مردن است
مي دهد عشق وطن دل را صفا
دوري از امر خدا گمراهي است
پرتو قرآن دهد جان را جلا
دست حق با روح حق همراه گشت
شد دم عيسايي اش مشکل گشا
ريشه طاغوتيان بر باد داد
ريشه کن شد کاخ جور و ناسزا
دست استکبار چون کوته شده
کرد او تحميل جنگي ناروا
دين و کشور در خطر باشد کنون
لحظه اي غفلت بود کاري خطا
مادرم حرف امامت گوش کن
نايب مهدي است او در عصر ما
مي روم تا خصم دون سازم برون
پاک تا ميهن شود از هر دغا
تا شود کشور ز چنگ خصم پاک
از تو مي خواهم کني ما را دعا
عاقبت اين مرد غيرتمند راد
با غيوراني چو خود شد همنوا
در سپاهي نامنظم آن دلير
گشت با چمران رفيق و همصدا
بس رشادتها نشان داد آن رشيد
تا نثار جان درون جبهه ها
تا دمي که شد شهيد راه دوست
داد روحش را ز عشق حق صفا
گشت او گويي براي ديگران
در جهاد و خون و راه نينوا
صد چو « ماهيني » به راه او شتافت
کرد دين خود به راه دين ادا
چون بود اخلاص ، « ماهيني » شوي
جان نهي برکف تو بي چون و چرا
افتخاري بهر کشور مي شوي
راضي از تو مي شود ذات اله
راه تو الگو شود همچون « علي »
مي شوي آيينه غيرت نما
مي شوي محبوب نزد خاص و عام
ياد خواهد کرد با نيکي تو را
هر کسي را از ازل پيمانه اي است.
شهد مرگ است عاقبت در کام ما
پس چه بهتر در ره جانان خويش
جان فدا کردن به شوق کربلا
چون « رضا » بايد شوي اهل قضا
سر دهي آسان تو در دشت بلا
چشم پوشي از جهان دلفريب
خط کشي بر عشرت محنت سرا
گفت صلصال اي « علي » اين يادمان
تا بماند يادگاري از شما
استاد ماندني صلصال




آثارباقي مانده از شهيد
سخنان شهيد عليرضا ماهيني در مراسم چهلم شهداي عمليات طريق القدس در محل بهشت صادق بوشهر
شما اي شهيدان ،آنقدر بزرگيد که دنيا تحمل روح پر عظمت شما را نداشت .از تمامي هستي خود گذشتيد و به زندگي دنيوي پشت پا زديد .شما چه صادقانه اين شعار که: ما رهروان حسينيم، را در عمل به اثبات رسانديد .از سرورتان حسين آموخته بوديد که زندگي چيزي جز عقيده و جهاد نيست . چه زيبا وچقدر بي باک و ايثار گرانه ،بهترين چيز يعني جانتان را در راه عقيده ؛ بر پايي عدل تقديم نموديد .شما فرزندان راستين اين انقلاب عدالت گستريد .
شما انقلاب را خوب فهميده بوديد چرا که اين شما و انسانهاي هم وظيفه شما بوديد که انقلاب کرديد و بايد نيز اينگونه جانتان را پاي ثبات و اثبات انقلاب مي نموديد .هر کسي که نهالي مي کارد ،خود مسئول نگهداري آن مي باشد و شما نيز چه خوب با خون پاکتان ،نهال نو پاي انقلاب را آبياري و بارور نموديد .شما اراده کرده بوديد که زندگي شرافتمندانه اي داشته باشيد ،گفته بوديد که دگر زير بار ذلت نخواهيد رفت ؛گفته بوديد که يک لحظه با جهانخواران از در سازش در نخواهيد آمد ؛به ماهيت پليد و حيله گران امپر ياليسم شناخت کامل داشتيد و به همين خاطر نيز با تمام وجود در مقابل توطئه هاي آنها ايستاديد و مقابله کرديد .شما حاضر شديد که دشمن ؛بدنهايتان را با توپ تکه تکه کند ؛حاضر شديد دستهايتان قطع شود ؛حاضر شديد که پاهايتان از بدن جدا شود ؛اما تسليم زور نشديد .
شما گفته بوديد :«نحن انصار الله – ما ياران خداييم» پس از مرگ چه باک !که مرگ ،لقاي خداست و لقاي خدا کمال آرزوي تو باشد و شهيد ترس و وحشتي از مرگ به دل راه نمي دهد .شما با روحي گشاده به استقبال مرگ رفتيد چرا که خود اين راه پر افتخار را انتخاب کرده بوديد .شما با بدن پولادينتان ،سدي محکم در مقابل نفوذ دشمن ساخته بوديد .شما پاک شده بوديد .خيلي دوست داشتني بوديد آن هم نه در نظرما، در نظر خالق ما ،همان که تمام هستي ما در دست اوست .
دشتهاي خوزستان شما را مي شناسند .شوش ،کرخه ،بستان و دهلاويه، همگي شما را مي شناسند .رود خانه هاي خوزستان شما را مي شناسند .روستاهاي خوزستان شما را مي شناسند .اگر اينها قدرت تکلم داشتند ،شما را آفرين مي گفتند .سرزمين ما ،سرزمين خوزستان ما ،ديگر تنها توسط آب باران آبياري نخواهند شد ،خون شما نيز در جاي جاي سرزمين ايران جاري است .
اکنوم جوانه هاي انقلاب ،با خون شما نه تنها در ايران بلکه در تمام جهان در حال باور شدن است .خون شما جرياني است و به هم پيوسته از خون تمامي خدا جويان تاريخ ،از هابيل تا حسين (ع) و از حسين(ع) تا فرزندان خميني .حرکت شما نويد بخش پيروزي نهايي انقلاب رهايي بخش اسلام است .ما معتقد به« من المومنين الرجال ...»هستيم و اگر چه هر روز شاهد جدا شدن ياران صديقمان و به خون غلطيدن آنها هستيم ،اما با آيه هاي قرآن به ويژه آيه« اذا اصابتهم مصيبه قالو انا لله و انا اليه راجعون» خودمان را تسکين و تسليت مي دهيم .
ما چگونه مي توانيم نسبت به خون شما بي اعتنا باشيم ؟ما از همان ابتداي جنگ ،پيمان خون بسته بوديم و همچنان بر سر پيمان خويش ايستاده ايم .اکنون بدنهاي مطهر شما در زير انبوهي از خاک آرميده است اما شما به راستي شاهد حرکتي راستين هستيد .چرا که شما شهيديد .چه سعادتي با لا تر از اينکه روح شما به ملکوت اعلي پرواز کرده است .خوشا به حالتان !ما امروز در کنارتان جمع شده ايم تا بگوييم که همچنان مصمم و استوار با ياري الله ،راه خونين شما را ادامه خواهيم داد و يک دم از حرکت باز نخواهيم ايستاد .
والسلام عليکم و رحمت الله و برکاته .

دست نوشته شهيد ماهيني هنگامي که خود در عمليات زخمي شده و به بيمارستان انتقال يافته بود .اين نوشته به خوبي روايتگر نگراني او از وضعيت نيروهاي تحت امرش در جبهه هاست .
در پشت نهر عبيد ؛تعدادي از بچه هاي ستاد شهيد چمران ،شهيد و زخمي شده اند و تعدادي هم درمحاصره دشمن افتاده که احيانا شهيد شده اند .در قسمت شرقي نهر عبيد دو رديف مين کار گذاشته اند ؛يکي از برادران در همان حوالي شهيد شده است .برادراني که در پشت نهر عبيد شهيد شده اند ،ناصر مير سنجري و يکي دو نفر ديگر هستند .در ضمن حميد تنگستاني و تعدادي ديگر از برادران نيز زخمي شده اند .تعدادي نيز از جمله علي عربزاده و ....منتظر کمک بوده اند که متاسفانه به آنها کمک نرسيد و شهيد شده اند .محمود باشي نيز در جاده سوسنگرد – بستان به محاصره دشمن در آمده که به احتمال زياد شهيد شده است .ضمنا اين مساله را تعقيب کنيد (کو شهريان ،نصرتي ؛نوروزي و تعدادي ديگر )
گزارش ماموريت گروه بوشهري
روز پنجشنبه 25/ 10/ 1359 از اردوگاه به جبهه اعزام شديم .به سبب اشتباهي که در محل صورت گرفت ،ما را به عنوان نفرات پياده جلوي تانکها مستقر کردند .بعد از بيست و چهار ساعت ،به سوسنگرد به فکه و از آن محل به روستاي مالکيه اعزام شديم .
عصر روز شنبه 27/ 10/ 1359 تعداد زيادي از نفرات پياده دشمن مزدور از دو طرف روستاي مالکيه به طرف ما در حرکت بودند .تقريبا يک کيلو متري سنگر هاي ما که رسيدند ، به ضلع شمالي و جنوبي روستاي مالکيه خيز بر داشتند و از ديد ما پنهان شدند .
حدود ساعت پنج و نيم بعد از ظهر ،يک تانک و سه نفر بر مزدوران بعثي به ما حمله کردند .ما نفرات گروه مدرسه شهيد جلالي با کمک ديگر برادران مستقر در منطقه با« آرپي جي» به مقابله با مزدوران بر خاستيم .در اين حمله فرمانده تانک به هلاکت رسيد و بقيه سرنشينان تانک در حالي که تانک روشن بود ،تانک را جا گذاشته فرار کردند .
بعدا برادان مسئول جبهه ،تانک سالم به غنيمت گرفته شده را به محل امني در محل استقرار تانکهاي خودي بردند .
حدود ساعت 10 شب ،تعداد زيادي از نفرات پياده مزدور عراقي با پشتيباني تانک ونفربر از ضلع جنوبي به روستا حمله ور شدند .افرادي که در خط مقدم جبهه بودند ،جبهه را خالي کردند و عقب نشيني کردند .در نتيجه فرمانده عملياتي دستور عقب نشيني و تخليه روستا را دادند .مزدوران عراقي بعد از تصرف روستاي مالکيه ،صبح زود حمله خود را با تانک به طرف سوسنگرد آغاز کردند که با مقاومت قهرمانانه سپاه اسلام با تحمل تلفاتي مجبور به عقب نشيني شدند . تلفات دشمن ،پنج تانک و نفر بر بود .
سرپرست گروه بوشهري علي ماهيني 29 /10 / 1359 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان بوشهر ,
بازدید : 287
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 131 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,232 نفر
بازدید این ماه : 875 نفر
بازدید ماه قبل : 3,415 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک