فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جواد فکوري

 

سال 1317 ه ش در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشکده خلباني شد و اين دوره را با موفقيت به پايان رساند.
دوره هاي تکميلي خلباني، مديريت خلباني (اف 4)، فرماندهي گردان هوايي و فرماندهي ستاد را با موفقيت طي کرد.
او فردي واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامي بود. او کار را با حضور در نيروي هوايي شروع کرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نيروي هوايي بود و سه روز ديگر در وزارت دفاع.
يکي از کارهاي گرانقدر ايشان اعزام 140 هواپيماي جنگنده به سوي خاک عراق پس از اولين حمله هوايي ناگهاني مزدوران بعث بود. شهيد «فکوري» به عنوان فرمانده يک نيرو جهت منسجم و هماهنگ کردن نيروها بسيار تلاش مي کرد.
شهيد فکوري در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردي مذهبي و قاطع شناخته مي شد و به همين علت پس از پيروزي انقلاب اسلامي مسووليت ها و پست هاي زير را به عهده داشت. فرماندهي پشتيباني پايگاه دوم شکاري- فرماندهي پايگاه دوم شکاري- فرماندهي پايگاه يکم شکاري- معاون عملياتي نيروي هوايي و فرماندهي نيروي هوايي.
همچنين شهيد «فکوري» پس از تشکيل کابينه شهيد رجايي با حفظ سمت به عنوان وزير دفاع برگزيده شد و پس از اينکه سرهنگ «معين پور »به فرماندهي نيروي هوايي گمارده شد، ايشان ( شهيد فکوري) مورد تشويق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشيني رئيس ستاد مشترک ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعي که با سرداران ديگر اسلام از جنوب به تهران بر مي گشت بر اثر سانحه هوايي همراه با ديگر عزيزان به خيل شهدا پيوست.
شهيد فکوري : دينم را به دنيا نمي فروشم
او جزو بزرگاني بود که پله به پله، نردبام ترقي را طي کرد و وقتي به جايگاه خلباني و کسوت هدايت جنگنده هاي ايراني رسيد، کمال واقعي را با تمام وجود حس و لمس کرد.
فکوري از وزراي کابينه شهيد رجايي بود، به گونه اي که اين شهيد بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد.
چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نميشد.
آن موقع کسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت کرده بود. مي دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم : امسال، سال درجه ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاکيد کرد : دينم را به درجه و دوره نمي فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص يک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرين باري که به باشگاه رفتيم يک همافر به دليل اينکه غذاي رستوران هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تيمسار ربيعي قبل از اينکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اينکه از او مي پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند کرد و سيلي محکمي به او زد. غذاي ما به نيمه رسيده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد مي گفت : تحمل اين زورگويي ها را ندارم. در اين مواقع به خاطر اينکه خجالت آن فرد را بيشتر نکند سکوت مي کرد.
زير دست نواز بود. بعد از شهادتش فهميديم که سرپرستي 5،6 خانواده را بر عهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود که براي نجات يک مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي که تيمسار و افسران مي خورند به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي کرد. البته هيچ وقت به من نمي گفت. يک روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکيد کرد : مي خواهم شما هم راضي باشيد، گفتم: آنچه سرهنگ فکوري مي کند مورد قبول و رضايت من است.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد



خاطرات

همسر شهيد :
اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشي براي من شد،‌ مادربزرگم و دايي و عمه‌ام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد،‌ براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد، ‌خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند،‌ چاره‌اي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان،‌ 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپري شد و همينطور زندگي‌مان در جاهاي مختلف مي‌‌گذشت.
انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچه‌ها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، ‌من هم با او مي‌رفتم ولي بعد از آن،‌ وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره‌ بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكا مي‌گذراند، ‌من و بچه‌ها هم با او رفتيم.

حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگي‌مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.
در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه‌دار نيروي زميني كه او را نشناختيم، آزاد شد.‌ وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود.‌ زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه‌ها در خانه‌ عمه‌ام در تهران مستقر شديم.
بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ،‌ 20 روز خانه نيامد.
يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.

چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد. آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي‌رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران،‌ باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد،‌ تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او مي‌پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد مي‌گفت: تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي‌كرد.

زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5يا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي‌خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي‌كرد. البته هيچ وقت به من نمي‌گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري مي‌كند، مورد قبول و رضايت من است.

يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچه‌ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سه‌شنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم. آن شب نگراني و دلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانه‌هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نمي‌گفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين‌هاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 250
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
وكيل زاده ,ابراهيم

 

سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ... باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد.
ابراهيم وكيل زاده در سال 1339 ه ش در روستاي  ديزج در شهرستان اسكو و در خانواده مذهبي ،چشم به جهان گشود. در قيام 15 خرداد 1342قم ، شهيد ابراهيم سه سال بيشتر نداشتند كه همراه پدر و مادرش به مشهد جهت زيارت ثامن الائمه رفته بودند . در قم نظاره گر ديوارهاي خونين مدرسه فيضيه كه سه روز قبل اتفاق افتاده بود شدند ... از اول كودكي به نماز اهميت مي داد و با، هوش و متانت خاص، تقيدش به احكام اسلام از خصوصيات بارز او در كودكي بوده ، در سال 1345 همراه خانواده به تبريز جهت سكونت عزيمت نمودند و در 7 سالگي، وارد دبستان شيخ محمد خياباني شده و دوره ابتدائي را در اين دبستان پايان نموده و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي تحصيلي پناهي، آغا ز كردند. هنگام تحصيل وي در دوره راهنمائي مصادف با آغاز انقلاب شكوهمند ملت ايران بوده و در سال 56 نداي حق طلبانه رهبر مسلمين حضرت امام را، شنيد و از اواخر 56 فعاليت خود را با ديگر دوستان بر عليه رژيم ستم شاهي با پخش كردن اعلاميه حضرت امام ( ره) شروع كرد و مدرسه را ناقص گذاشته، در اكثر اعتصابات و راهپيمائيها بر عليه رژيم ظالم شركت مي كرد و در جلوراهپيمائيها با بلند گوي دستي شعار ميداد ...
آري ايشان يكپارچه نور بودند كه محفل دوستان را روشنائي مي بخشيد و اعمال و رفتار او سر مشق درس و زندگي و صبر و استقامت و پايداري بود . بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي ، با تلاش زياد و با همياري شهيد ستار داداشي، انجمن توحيدي مسجد غريبلر و كتابخانه مسجد مذكور را تشكيل دادند ، شب و روز درفعاليت بوده و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت كميته در آمد و چند ماه در كميته به فعاليت خود ادامه داد ، چند ماه ازخدمت وي در كميته نگذشته بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد . به سپاه علاقه خاصي داشت و اين عشق تا آخرين دقائق حيات پر افتخارش ،هر لحظه افزونتر مي شد. به عضويت سپاه در آمد و در اين جايگاه مقدس بود كه، روح اواوج گرفت. شهيد وكيل زاده هميشه در مقابل انحرافها و كج روي ها مي ايستاد وهميشه از حضرت امام خميني ( ره) مي گفت : شهدا تنها خدا مقامشان را مي داند و بس .
از شهيداني كه فناي فالله شده و به مقام عندربهم يرزقون رسيده اند ... در اوايل سال 59 بنا به وظيفه شرعي ازدواج كرد و دراواسط 59 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و در سپاه قائم شهر مسئوليت سپاه تعاون را بر عهده گرفت ، در آن موقع بنياد شهيد قائم شهر را، نيز تشكيل داده و درخدمت خا نواده هاي شهداء، شب و روز نمي دانست. خيلي عاشق خدمت به اين عزيزان بود ، شهيد چون شمعي در محفل تمامي خانواده هاي شهداء مي سوخت وهمواره در تلاش نگه داشتن محفل معنوي اين خانواده ها بود. او با حضور خود بر سر سفره خانواده هاي شهداء، سعي در پر كردن جاي خالي فرزندان شهيدشان بود وبا جملات شيرين و دلنشين خود ،علاقه اش را به شهيدان و خانواده هاي آنها ابراز مي داشت . چنين عاشق حسين و كربلادر ميان ما زندگي مي كرد ، با شروع جنگ تحميلي، دشمنان اسلام بر انقلاب اسلامي، با حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به فعاليت خود ادامه مي داد. هميشه قبل از عملياتها از لشگر ويژه 25 كربلا ،برايش پيام مي فرستادند. با اينكه مسئول تعاون سپاه قائم شهر بود، مسئوليت، تعاون لشگر ويژه 25 كربلا را به عهده داشتند و در عملياتها شركت داشت ، ايشان شب و روز در ديدار ا ز خانواده هاي شهداء و رزمندگان بود. براي اولين بار ستاد پشتيباني از خانواده ا ي رزمندگان را در قائم شهر تشكيل داد كه از طر ف حجت الاسلام رفسنجاني مبلغي هديه، به اين ستاد فرستاد ودر خطبه هاي نماز جمعه تقدير و تشكر نمودند ، تعاون سپاه، محل رسيدگي به مشكلات خانواده هاي شهداءبوده است ، امت حزب الله قائم شهر ،بيشتر از ما او را مي شناختند . آري شهيد وكيل زاده در فراق شهيدان زحمت مي كشيد، در فراق عزيزاني كه از هر كدام هزاران خاطره داشت هميشه در عشق شهادت مي زيست و ازشهادت صحبت ميكرد ، هميشه در تلفن به مادرش مي گفت ، مادر تو چطور به ما شير داده اي كه شهيد نمي شويم و ... وقتي برادر زاده اش حسن وكيل زاده درعمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد خيلي خوشحال بود.مي گفت: طلسم شكسته شد و راه باز شد . خلاصه شهيدبزرگوار وكيل زاده قرار بود دوم ارديبهشت ماه 66اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي، كه يكي از رفقاي شهيد ابراهيم وكيل زاده بود مي بيند ،شهيد روحي به ابراهيم ميگويد بيا و تارمضان پيش ما ، حتي شهيد ابراهيم در جواب ميگويد :صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نميتوانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد ميكند ميل با خودت است، ماميگوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح شهيد وكيل زاده از خواب بيدار مي شود و خوابش راتعريف ميكند و بعد به مزار شهداء ميرود و اظهارميكند كه شهداء دعوتم كردند و بايد برو م . در 29فروردين ماه سال 66 با رفقايش حركت ميكنند و درتهران جهت خداحافظي به منزل خواهرش ميرود و درآنجا با خنده ميگويد كه خواهرم بيا خداحافظي كنيم كه شهداء مرا دعوت كردند، مي روم و ... خلاصه درعمليات كربلا ( 10 ) در ارتفاعات مشرف بر شهرك ماوت عراق، دعوت حق را لبيك گفته و در آن محفل مقدس ، عاشقي خود را امضاء كرد و به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيد . در دوم ماه رمضان با زبان روزه ( بنابه گفته همرزمان ا ش ) به فيض شهادت نائل مي گردد . امروز در ست است كه شهيد ابراهيم وكيل زاده در سر سفره هاي خانواده هاي شهداء نمي نشيند ،درست است كه ابراهيم شبها به خانه شهداء نمي رود ،درست است كه ،بر سر سفره پدر و مادر و همسر وفرزندانش نمي نشيند ، او حالا بر سر سفره پروردگارش در كنار ياران صديق حضرت امام زمان ( عج ) در كنار رهبر و فرمانده اش حضرت ا مام خميني ( ره) مي نشيند و ضمناً شهيد داراي سه فرزند بنامهاي سميه، ياسر، نسيبه بود كه بعد از شهادت، فرزندش بدنيا آمد، كه نام پدر شهيدش ،ابراهيم را بر فرزند رهرواش گذاشتند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريزومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولكن تشعرون
كسي كه در راه خدا شهيد ميشود ، مرده نگوئيد ،آنها نمرده اند بلكه زنده اند ولي شما اين واقعيت را درك نمي كنيد ( بقره 154)
زماني كه انقلاب اسلامي ايران ميرود تا سير تكاملي خود را طي كند و به جهاني شدن خود هرچه نزديكترشود و آمريكا و شوروي و وابستگانشان از جهاني شدن انقلاب اسلامي ما مي ترسند و مي لرزند, اول گروهكهاي ضد خلقي را تقويت كردند تا در كردستان تشنج به وجودبياورند و پاسداران و سربازان را بكشند و براي نابودي انقلاب اسلامي و اسلام عزيز بكوشند . اما ديدند كه تيرشان به سنگ خورد .
اما انتظاري كه ما از ملت غيور ايران داريم اين است كه ليبرالها ، ملي گراها ، ... را شناخته و با آنها مبارزه كنند و نگذارند كه آنها ما را بطرف غرب و يا شرق بكشند .اي ملت غيور، شما را بخدا قدر رهبر عزيز را بدانيد وحرفهايش را گوش فرا دهيد و فرموده هايش را مو به موعمل كنيد و نگذاريد كه ملي گراها و ليبرالها و ...روحانيت مبارز را بكوبند و بعد از روحانيت، نوبت به امام( خداي ناكرده ) برسد . خلاصه عزيزان هوشيار وتيزبين باشيد .خدايا فردا به جبهه ميروم فردا روزي است كه به آرزوي ديرينه خود مي رسم آرزوي رفتن به جبهه ، آرزوي رفتن و به مقصد رسيدن ، رفتن و به الله رسيدن ، خدايا دراين راه از تو ياري ميخواهم و از تو كمك مي طلبم كه، از اين آزمايش بزرگ موفق بيرون بيايم .برادران و خواهران مسلمان ايران ، از شما مي خواهم كه پرچم اسلام را در سرتاسر دنيا به اهتزاز در بياوريد ودر تمام دنيا، دين اسلام پياده كنيد . در اين راه شماسختيهاي زيادي را تحمل كرده ايد، اما اين انقلاب هنوزبه هدف نهائي نرسيده است و تا رسيدن به هدف، بايد سختي و مشكلات فراواني را تحمل كنيد اما بخاطر خدا از پا ننشينيد وبه پيش رويد .راه امام خميني كه، راه خداست را ادامه دهيد صراط مستقيم ، صراط امام خميني است اگر لحظه اي از اونافرماني كنيد كه انشاءالله نمي كنيد دوباره، به همان وضع اول بر ميگردد . ما پاسداران روح الله با ياد حسين بن علي ( ع) به جبهه مي رويم و در راهي كه اومي جنگيد ، مي جنگيم و براي هدفي كه او كشته شد،كشته مي شويم. بار خدايا به تمامي بستگان شهداء ،صبر عطا فرما و آنها را در غم از دست دادن عزيزانشان محكم و استوار بدار .پدر و مادر عزيزم اميدوارم كه از شهادت من ناراحت نشويد. زيرا، در آيه هم آمده است :شهيد والاترين مقام را دارد . اين راهي است كه همه شما بايد آن را ادامه بدهيد و بدانيد بهترين راه سعادت همين است . من اين را با آگاهي كامل برگزيدم و براي حفظ دين خدا قدم بدين راه نهادم . شما بايد پيام رسان خون شهداء باشيد و بدانيد تمام اين توطئه هايي كه ابر قدرتها مي كنند براي از بين بردن اين راه و اسلا م است و شما نبايد بگذاريد اين ظالمان، كوچكترين ضربه اي به اين انقلاب وارد كنند. آگاه باشيد آنها هيچوقت ساكت نمي نشينند.
همچنان در فكر توطئه هاي تازه تر هستند از روحانيت مبارز و متعهد پيروي كنيد و حامي آ نها باشيد كه آنهاادامه دهندگان خط انبياء هستند . ما هميشه از داخل ضربه خورده ايم و از منافقان ، مواظب اين شيطان صفتان باشيد و گول آنها را نخوريد . همچنان گوش بفرمان امام امت باشيد و فقط فرمان او را اطاعت كنيد. در آخر از تمام فاميلها و دوستان و آشنايان و خانواده هاي محترم شهداء و ... ميخواهم اگر از من بدي ديدند مرا ببخشند و حلالم كنند.
اما سخني با پدر و مادرم :
پدر و مادرم! كه تمامي مشكلات زندگي را تحمل نموده ايد و مرا به اينجارسانده ايد از اينكه نتوانستم در طي اين مدت حق فرزندي شما را بجا بياورم و عصاي دست شما گردم مرا ببخشيد و مادر عزيزم كه، تمام زحمات را تحمل نموديد ومرا بزرگ نمودي ،از تو ميخواهم كه شير خودت را بر من حلال كني . مادر جان مبادا در شهادت من گريه كني توصبر داشته باش همانند هزاران مادر شهيد كه حتي جنازه فرزندانشان هم بدستشان نرسيده و توزينب وارصبر داشته باش . همواره فاطمه زهرا ( س) و زينب كبري ( ع) را الگوي خودت قرار بده پدر و مادرم اگرفيض شهادت نصيبم شد ناراحت نباشيد و افتخار كنيد كه چنين فرزندي داشته ايد و تقديم اسلام و امام كرديد . اگر جنازه ام پيدا شد در گلزار شهداي وادي رحمت تبريز دفن كنيد . پدرم و برادرانم، جنازه مرا دورتر از شهداء دفن كنيد ،چون بنده گناه كارم و لياقت ندارم كه در كنار شهداء باشم . در ضمن در سر قبر من فقط يك پرچم سبز بزنيد و چيز ديگر نصب نكنيد . اي پدر و مادر و همسرم و...از شما ميخواهم وقتي بر سر مزار من مي آييد اول برسر مزار شهداي گمنام برويد بعد بر سر مزار من بياييد .اگر مي خواهيد براي من سوم و هفتم بدهيد ،خيلي ساده باشد و بقيه خرج را به جبهه ها بدهيد و گرنه من از شما راضي نمي شوم . واما همسرم : ميدانم براي تو شوهر خوبي نبوده ام وحق همسري را ادا نكرده ام .اگر از من رنجيده شده باشيد اميدوارم انشاء الله مرا ببخشيد . اما فرزندان درنزد شما امانتي است الهي .بايد از آنها مواظبت كنيد وآنها را اسلامي ببار آوريد . انشاء الله ... برادرانم و پدر و مادرم شما هم از تربيت كردن آن بچه ها اميدوارم كوتاهي نفرمائيد .و اما دخترم و پسرم : از خداوند متعال ميخواهم يك فردي بشويد: كاملاً اسلامي و پاسدار اسلام و انقلابي ويك فرد خداشناس و آگاه .
و اما برادرانم :
اميدوارم انشاءالله در فراق بنده ناراحت نباشيد و راه شهيدان ، راه الله را ادامه دهيد .و اما خواهرانم : شما بايد صبر بكنيد من ميدانم براي خواهر خيلي مشكل است در فراق برادر صبر بكند. ولي شما صبر را، از زينب كبري بايد ياد بگيريد .از خداوند متعال ميخواهم كه ما را از شهيدان واقعي قرار بدهد . خداوندا! تو را قسم ميدهم به امام زما ن، امام امت، خميني بت شكن .خدايا مسلمانان را پيروز بگردان و ظهور امام زمان را نزديك بفرما .خدايا. خدايا. تا انقلاب مهدي. خميني را نگهدار.از عمر ما بكاه و بر عمر او بيفزاي . ابراهيم وكيل زاده



خاطرات
برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهيد
در خرداد ماه 1342 ابراهيم سه سال بيشتر نداشت. خانواده ابراهيم براى زيارت ثامن‏الائمه عازم مشهد مقدس بودند و ابراهيم كوچك خود را، نيز به همراه مى‏برند، تا او نيز با دل پاك و روح معصوم كودكانه‏اش ،به فيض زيارت نائل آيد. به رسم ديرين اهالى منطقه(كه در سفر خراسان ابتدا به پابوس كريمه اهل بيت، حضرت معصومه مى‏روند )خانواده ابراهيم نيز راهى قم شدند. دو سه روز از واقعه خونين پانزده خرداد مى‏گذشت. قم، غرق اندوه و عزا بود و ديوارهاى فيضيه هنوز آغشته به خون... هنوز ديوارهاى فيضيه رنگ و بوى خون داشت. مأموران رژيم ستمشاهى، خنده به لب داشتند... و ابراهيم كوچك، اين همه را با چشمى، كودكانه مى‏نگريست..
و آنگاه كه حماسه 29 بهمن 1356 در تبريز جان گرفت. ابراهيم 17 سالگى‏اش را سپرى مى‏كرد. اما اين بار ابراهيم تنها نظاره‏گر نبود. او در صف مقدم تظاهرات با مشت‏هاى گره كرده شعار مى‏داد: درود بر خمينى!
روزهاى عمر ابراهيم از سال 1356 تا پيروزى انقلاب اسلامى، در تلاش و تكاپو براى گسترش و پيروزى انقلاب سپرى مى‏شد. پيوسته پيشاپيش صفوف راهپيمايى و تظاهرات، حضور داشت. مردم انقلابى، تازه جوانى را مى‏ديدند كه در صف اول با بلندگو شعار مى‏دهد و بى‏هراس از حضور انبوه مأموران رژيم، فرياد مى‏زند: استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى... او همان ابراهيم بود كه در خرداد 1342، سه سال بيشتر نداشت و با چشم‏هاى معصوم خود ديوارهاى به خون آغشته فيضيه را نظاره مى‏كرد. از قم به زيارت امام رضا مى‏روند. و اينگونه ابراهيم از اوايل كودكى، دل به جذبه محبت و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت مى‏سپارد. وپس از زيارت، به روستاى خود (ديزج اسكو )باز مى‏گردند.
ابراهيم آموختن را از مدرسه شهيد شيخ محمد خيابانى تبريز آغاز ‏كرد. سرباز كوچك امام، سال به سال بزرگتر مى‏شود و آنگاه كه 29 بهمن تبريز فرا مى‏رسد، جوان رشيدى است كه، بى‏مهابا، پيشاپيش مردمى كه چهلمين روز شهادت شهيدان قم را به پا خاسته‏اند، حركت مى‏كند و با مشت‏هاى گره كرده فرياد مى‏زند: درود بر خمينى!
ابراهيم سراپا شوق خدمت است. در جبهه سر از پا نمى‏شناسد و براى اداى وظيفه و عمل به مسؤوليت شب و روز ندارد. حتى وقتى از جبهه به مرخصى مى‏آيد، اوقات استراحت خود را وقف كار مى‏كند. شب و روز براى خدمت به خانواده‏هاى معظم شهدا و ايثارگران صادقانه فعاليت مى‏كند. آنقدر به اطفال شهيدان مهر مى‏ورزد كه همه اين كودكان او را مى‏شناسند. وقتى به جبهه باز مى‏گردد، در انتظار بازگشت ابراهيم دلتنگى مى‏كنند.
ابراهيم درمى‏يابد كه خدمت به خانواده‏هاى ايثارگران بايد به صورت گسترده و سازمان يافته باشد، براى اين منظور توانايى فكرى خود را به كار مى‏گيرد و طرح‏هايى آماده مى‏كند. با كوشش مستمر براى اجراى طرح‏هاى خود، تلاش مى‏كند. به حضور مسوولين مملكتى مى‏رسد و طرح تشكيل ستاد پشتيبانى از خانواده‏هاى رزمندگان را با آنان در ميان مى‏گذارد و اين طرح را جامه عمل مى‏پوشاند. فروشگاه بزرگ رزمندگان را تأسيس مى‏كند و ...
او خود با انقلاب بزرگ شده و با لحظه لحظه آن زندگى كرده است و سال‏ها از عمر خود را ،در مسير انقلاب و حراست از نظام مقدس جمهورى اسلامى سپرى كرده است...
پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضويت (كميته انقلاب اسلامى) درآمد... و هنوز، مسجد (ريبلر)تبريز جوان رشيدى را به ياد دارد كه روز و شب خود را به مجاهدت سپرى مي کرد. كتابخانه، انجمن اسلامى و هسته مقاومت مسجد به همت او شكل گرفت و مسجد به يك مركز مهم ،آموزشى بسيج نيز مبدّل شد كه، جوانان شوريده و پيروان امام در آن، گردا گرد هم مى‏آمدند.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در سال 1358 به سپاه پيوست. ابراهيم چندان به سپاه عشق مى‏ورزيد كه با پيوستن به آن گويى گمشده ديرين خود را يافته است.
در سال 1359 اولين فصل از هجرت ابراهيم رقم مى‏خورد و به قائم‏شهر منتقل مى‏گردد و مسووليت، تعاون سپاه قائم شهر را برعهده مى‏گيرد. اينك ابراهيم فرمانده گردان تعاون لشكر 25 كربلاست. در عمليات‏ همگام با رزمندگان به پيش مى‏تازد. در انتقال مجروحين و شهدا تا پاى جان تلاش مى‏كند و در اين راه هيچگونه سهل‏انگارى را برنمى‏تابد. زيرا او مى‏داند كه اگر رزمنده مجروحى ،دقايقى زودتر به پشت خط منتقل شود، با باز يافتن سلامتى خود مصمم‏تر از پيش به ميدان باز خواهد گشت. خودِ او نيز از جبهه جدا نمى‏شد. وقتى به مرخصى مى‏آمد، اشتياق حضور در جبهه آرامش را از او مى‏گيرد. ابراهيم هواى ديگرى در سر داشت . او به جبهه مى‏رود تا...
خدايا! به جبهه مى‏روم تا به آرزوى ديرينه‏ام برسم و در اين راه از تو يارى مى‏خواهم، كه از اين آزمايش بزرگ، موفق و سرافراز بيرون آيم.
خدايا! از تو مى‏خواهم كه ما را از شهيدان واقعى قرار دهى.
ما (پاسداران روح‏اللَّه )به خاطر امام حسين به جبهه مى‏رويم و در راه او مى‏جنگيم و كشته مى‏شويم.
اى ملت غيور! قدر اين رهبر عزيز را بدانيد و به فرمايشات ايشان مو به مو عمل كنيد... هوشيار و تيزبين باشيد... از شما مى‏خواهم كه پرچم اسلام را ،در سراسر دنيا به اهتزاز درآوريد و در اين راه سختى‏ها را تحمّل كنيد.
عزيزانم! از شهادت من ناراحت نشويد و اين راه را ادامه دهيد كه راه سعادت همين است...
ابراهيم منزل، منزل ،راه عشق را طى مى‏كند. او آرزوى ديرينه‏اى دارد، كه براى رسيدن به آن بايد ،از دنيا چشم پوشيي کند. او رسيدن به آين آرزوى عظيم را، تنها در جبهه ميسّر مى‏داند. هر بار كه از جبهه باز مى‏گردد، گويى اندوهى آسمانى در نگاهش موج مى‏زند. ياران رفتند و ما هنوز مانده‏ايم و هر بار كه گام در مسير جبهه مى‏نهد، روح بزرگش در پى آن آرزوى قدسى بال و پر مى‏گشايد.
به جبهه مى‏روم تا به آرزوى ديرينه‏ام برسم... خدايا! از تو مى‏خواهم كه ما را از شهيدان واقعى قرار بدهى..
اطفال ابراهيم در بستر بيمارى افتاده‏اند. چند روزي است كه، هر سه به سختى بيمارند. دردى سخت، در جانِ جگر پاره‏هاى ابراهيم افتاده است. صداى دردآلود كودكان كه حكايت از شدت بيمارى‏شان دارد، قلب مهربان ابراهيم را مى‏فشارد. نظاره بر چهره معصوم كودكان و عواطف پدرى... فردا بايد به سوى جبهه حركت كنم... آيا اينگونه از اطفال بيمار خود جدا شوم؟ اينها بيمارند!... اما عمليات... زمزمه‏هايى است كه ابراهيم از درون خود مى‏شنود. هنوز رؤيايى را كه شب ديده، با كسى در ميان ننهاده است. آيا رؤياى صادقه است؟ و از خود مى‏پرسد و دلش گواهى مى‏دهد كه چنين است. مى‏خواهد سر به سجده بگذارد و هاى هاى گريه كند.
- تو پيش ما خواهى آمد!...
صداى همرزم شهيدش را دوباره مى‏شنود. گويى، خواب نه. كه بيدارى بود، نهايت بيدارى... حس ديگرى دارد. نشاطى غريب در نگاهش پيداست. همرزم شهيدش را مى‏بيند.
- بيا به نزد ما، ابراهيم!
ابراهيم در مى‏ماند. جگر پاره‏هايش در بستر بيمارى درد مى‏كشند. هر سه بيمارند. آتش در جان ابراهيم مى‏افتد.
- حالا نمى‏توانم...
ابراهيم اينگونه مى‏گويد. اما شهيد بشارتش مى‏دهد: تو پيش ما خواهى آمد ابراهيم!
ميوه كه رسيد، شاخه نمي تواند تحملش کند. بهار كه رسيد، گل مى‏شكوفد. گويى شهيد به او مى‏گويد: تو ديگر در دنيا نمى‏گنجى ابراهيم! ديگر وقت آن است كه از قيد و بند عالم ماده رها شوى . و در ابديّتى سرخ ،به روشنايى و رهايى بپيوندى... تو پيش ما خواهى آمد ابراهيم! ياران منتظر آمدن تو هستند...
ابراهيم به پاسخى كه داده است مى‏انديشد: (حالا نمى‏توانم...) و به بشارت شهيد. به طفلان بيماريش مى‏نگرد: ديگر وقت وداع فرا رسيده است..
ابراهيم از خانه بيرون مى‏شود. قصد زيارت مزار شهيدان را دارد. جذبه‏اى ناشناس او را به گلزار شهيدان مى‏كشاند. صبحدم است. ابراهيم خانه را ترك مى‏كند.
- شهدا دعوتم كرده‏اند!
آتشى در درونش شعله ور مى‏شود و تمام وجودش را در خود مى‏گيرد. اشتياقى شگفت، بى‏قرارش مى‏كند. متبسّم است. هر لحظه كه مى‏گذرد، بر نشاط باطنى او افزوده مى‏شود. گويى به آن آرزوى ديرينه نزديك مى‏شود...
دو روز بعد از آن، رؤياى رحمانى، ابراهيم از خانواده‏اش خداحافظى مى‏كند. رخسار طفلانش را مى‏بوسد و آنان را به خدا مى‏سپارد و راهى جبهه مى‏شود. هر لحظه كه به جبهه نزديك‏تر مى‏شود، آن اشتياق و نشاط شگفت در درونش شكفته‏تر مى‏شود. صداى همرزم شهيدش را مى‏شنود: تو پيش ما خواهى آمد.
در جبهه، ياران ابراهيم مى‏بينند كه، او اين بار حال و هواى ديگرى دارد. گويى عزم سفر دارد. بسيارى از كارهايى را كه در دلش بود، به انجام رسانده است؛ تأسيس فروشگاه بزرگ رزمندگان و تشكيل گردان انصار المجاهدين براى رسيدگى به خانواده‏هاى مجاهدانى كه در صف پيكار و مقابله هستند، تشكيل گروهان ويژه تخليه شهدا و مجروحين و ...
هنوز به ياد خانواده‏هاى شهداست، هنوز نگران خانواده‏هاى رزمنده‏هاست. مبادا! در پشت جبهه به اينان بى‏حرمتى روا دارند، رزمنده‏هايى هستند كه پدر و مادر پير خود را وا نهاده و به جبهه آمده‏اند، مبادا! كسى حال آنان را نپرسد، مبادا كسى به آنان رسيدگى نكند... خدا نبخشد كسى را كه در خدمت به خانواده‏هاى شهيدان و رزمندگان سهل‏انگارى مى‏كند...
عمليات كربلاى 10 آغاز مى‏شود. ابراهيم بى‏مهابا در ميدان مى‏چرخد. بارانى از آتش و آهن، كوه‏هاى سر به فلك كشيده( ماووت) را زخم‏آگين مى‏كند. شهدا و جراحت خوردگان را از معركه به عقب منتقل مى‏كنند و ابراهيم با نگاهى حسرت بار بدرقه‏شان مى‏كند. آخر مرا هم بشارت داده‏اند. اما هنوز...
صبح روز دهم ارديبهشت 1366 رؤياى رحمانى ابراهيم تعبير مى‏شود. خودش مى‏گفت: شهدا دعوتم كرده‏اند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 246
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
پورصمد بناب ,احمدعلي

 

سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ه ش  در شهرستان بناب ,يکي از شهرهاي آذربايجان شرقي متولد شد .
ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيلـي فعال بود ، اما اگر كسـي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غـذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . »
احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد .
او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت .
پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كارهـاي او محسوب مي شد .
به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فسـاد و فسق و فجـور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احتـرامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد :
به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد .
پس از مدتي تصميم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج کرد .

حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . »
او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد .
در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبهـار - در جريـان انقلاب ، فعـاليت چشمگيـري داشت . در تظاهـرات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند .

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد .
در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل توجهي پول به سپاه قرض داد .
احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اشـرار و قاچاقچيـان ، تلاش بسيـاري كرد .
خيلي مقيد بود,همرزمش مي گويد :
روزي به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خـدا هستنـد . نبايد به اين قاچاقچيـان رحـم كرد . » گاهـي من رحم مي كـردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتيم . "
در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد .
با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت :
به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است .
احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعلـي هيچ گاه از دوست صميمـي اش حاج محمود اميررستمـي دور نشـد و هميشـه در كنـار او بود .
پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد .
وقتي به زيارت حرم امن الهي مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . »
او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود .
احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خـود به جبهـه بازگـردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شمـا خدا نخواهد شـد ؛ از خـدا ياري جوييـد و به او اميـدوار باشيد . »

در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت :
حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم .
چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 


خاطرات
هاشم ارجمندي ,پدر خوانده :
او خيلي مقيد به انجام تكاليفش بود و مشقهايش را مي نوشت و هر وقت بيكار بود كتابي جلويش باز بود .

حاج اكبر ديبايي:
مي آمد مغازه بنده و با هم صحبت مي كرديم و مي گفت پا شو برويم فلان محله ، وضع زندگي فلان كس نابسامان است . اگر توانستيم مشكلش را حل كنيم و اگر نتوانستيم از توانمندان كمك بگيريم .

همسر شهيد:
با توجه به اين كه از قبل با ايمان ايشان آشنا بودم ، دريافتم كه اگر در زندگي با چنين شخصي وصلت داشته باشم موفق خواهم شد . به همين علت بود كه قبول كردم و راضي شدم . وقتي با ايشان ازدواج كردم سن كمي داشتم و چهارده ساله بودم . به همين دليل سعي مي كردند در صحيح به جا آوردن فرائض ديني ام مرا ياري كنند .

زماني كه ايشان در قيد حيات بودند ، از كمالات اخلاقي ايشان چندان اطلاعي نداشتم و به بيشتر خصوصيات ايشان بعداً پي بردم .

خواهر شهيد :
در همـان دوران انقلاب ، وصيت كرده بـود كه اگر شهيـد شـد ، دويست هزار تومان از دارايي اش را به بيمارستان امام خميني و پنجاه هزار تومان به زايشگاه كمك كنند ( كه در آن زمان مبلغ بسيار هنگفتي بود ) . همسرش به او اعتراض كرد كه يعني ما ديگر تو را نخواهيم ديد ؟
محرم علي آتشبهار نيز چنين مي گويد :
هنوز زمـاني كه انقلاب پيروز نشده بود ، مي نشستيم و درد دل مي كرديـم . آن زمان در محلـه مـا انقلابـي كمتـر پيدا مي شـد ... . به تمام اخبار گوش مي داديم و روزنامه ها را مطالعه مي كرديم .

حاج اكبر ديبايي:
وقتي كه عضو سپاه شده بود ، گهگاه به مغازه من مي آمد و مي گفت فلاني اين انقلاب به گردن ما حق دارد ، خيلي انقلاب با عظمتي است و شكر اين نعمت پاسداري از آن است .

برادر خانم شهيد:
روزي يك قاچاقچي را گرفت . بعد از پرس و جو معلوم شد كه از خرم آباد مواد تهيه كرده است . به اتفاق به آنجا رفتيم . به عنوان مشتري ، وارد خانه شد و چند ساعت بعد كه وارد خانه شديم ، همه را دستگير كرديم .
احمدعلي معتقد بود كه به هيچ عنوان نبايد به قاچاقچيان رحم كرد ، چون آنها خون جامعه را مي مكند .

يك بار كه به پاي ايشان گلوله خورده بود ، در منزلشان خوابيده بودند و استراحت مي كردند . عوض اينكه ما به او تسكين دهيم ، او ما را دلداري مي داد .

خواهر شهيد:
در جبهه فرمانده بود و از رزمندگان هر كس مي خواست به مرخصي برود و پولي نداشت ايشان بلافاصله پول در اختيار آن رزمنده مي گذاشت .

احمد ماهرزاده :
در سوسنگرد بوديم كه شهيد اسماعيل سامع نوروزي به كنار من آمد و گفت : « عمو احمد ! حاج احمد و حاج محمود اميررستمي كجا هستند ؟ » گفتم در شلمچه هستند . گفت : « آنها را ديدم خيلي نوراني شده بودند . فكر نمي كنم ديگر برگردنـد . » گفتـم تو خودت هم نورانـي شـده اي . گفت : « نه ، وضع آنها با من خيلي فرق دارد . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 288
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مقيمي ,احد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليک يا ابا عبد الله
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کانهم بنيان المرصوص
سپاس خداي را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پيامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)اين اسوه بشريت و مبشر حرّيّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خميني و با سلام به روان پاک شهيدان اسلام که با نثار خون و هدية جان خود، سرودي بر قامت کلمة حق سرودند و پيام آور فجر آزادي و حرّيت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستيز اسلام.
خدايا مرا به نور عزّت هر چه زيباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدايا ،تو را وسيلة شفاعت اوليائت قرار مي دهم و اوليائت را وسيلة پذيرش، شفاعتشان قرار مي دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبري فرما.
بار خدايا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مي داريم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است مي کشد. بار خدايا از رسوائي اين و زشتي اين اميال، شکايت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام.
خدايا! بار گناهانم، بر سنگيني دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسي را ندارم،اي خدا‍‍‍! خيلي مشتاق ديدارت هستم.خدايا دلم براي ديدارت خيلي تنگ شده است.
«و هبني صبرت علي عذابک فکيف اصبر علي فراقک».
«گيرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم اي خدا».
خدايا تو را شکر مي کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادي که بتوانيم دينت را ياري کنيم و توفيقمان بده که در اين راه ثابت قدم بوده و از منجلاب اين جهان فاني در امان باشيم ،برادران و امّت حزب الله! هيچ وقت استغفار و دعاها را از ياد نبريد که مهمترين درمانها براي تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد،در راه او قدم برداريد و از جهاد کوتاهي نکنيد همانطور که خداوند وعده داده است:
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».
«کسانيکه در راه ما جهاد مي کنند بطور مسلّم آنانرا به راه هاي خودمان هدايت خواهيم کرد».
که هرگز نگذاريد دشمنان بين شما تفرقه بيندازند و شما را از روحانيّت متعهد جدا کنند.هيچوقت از ياري کردن به امام امّت، بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران کوتاهي نکنيد.(که اگر امام امّت نبود ما نبوديم يعني ديگر از اسلام خبري نبود)و اگر اين چنين باشد روز شکست ابر قدرتها نزديک است.
و باز يک خواهش ديگر از شما امّت حزب الله دارم،اين مراسم هاي عزاداري را زنده نگه داريد. چه در جبهه ها و چه در شهرهاي خودتان،چون ما هر چه داريم از حسين(ع)داريم و اي عاشقان صديق ابا عبد الله(ع)هرگز کسي از اين در نا اميد برنگشته و بدي از اين در نديده است.
راه سعادت بخش حسين(ع)را ادامه دهيد و زينب وار زندگي کنيد. تمام شهيدان ما از راه پرورش يافته اند. من هم از خدا مي خواهم که لياقت شهادت در راه خودش را ، بزودي عطا فرمايد که، ديگر از فراق دوستان و شهيدانمان ،صبرم تمام شده ولي از سوي ديگر بايد بمانيم، تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند.
هم بايد شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشويم. عجب دردي! چه مي شد بار خدايا امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم، تا دوباره شهيد شويم.ولي اين را مي دانم براي عزاداريهاي آقا ابا عبدالله و گريه وزاريها براي مظلوميّت حسين(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنايان و برادران عزيزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدي و بد رفتاري و خطايي سرزده باشد حلالم کنيد و از خدا بخواهيد که از تقصيرات اين بندة عاصي بگذرد.
و اما شما اي پدر و مادر گرامي، واقعاً من براي شما آنچنان فرزند خوب و شايسته اي نبودم ولي شما ها در مقابل،هر چه داشتيد براي پرورش فکري و جسمي ما بکار گماشتيد و اين به کوشش و سعي و تلاش شماست که، اکنون من و بقيه جوانان امثال من به اين موقعيت رسيديم. اميدوارم حلالم کنيد چون اگر پدر و مادر از فرزند راضي باشد روحش آسوده خاطر مي شود و خدا نيز مي بخشدش.
در فراغم زياد ناراحت نباشيد و مي دانم که بيشتر از اينها صبور هستيد از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلاليّت بطلبيد و هميشه اميدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگي و مشکلات مملکتي و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم ديدن اينها را ندارند صبور و شکيبا باشيد و در تمام احوالات، امام امّت و ياوران او را تنها نگذاريد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و هميشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلي بايستيد.
و ديگر خدايا از اينکه گناهانم زياد است و هميشه در غيبت و افتراء و حسودي به ديگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمي توانم در روز قيامت به روي اوليائت و شهيدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)اي خدا.
مرا در وادي رحمت در جوار شهيدان و گلزار شهداء دفنم کنيد و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روايتهايي که شنيدم.
در آخر از برادران پايگاه مقاومت، مخصوصاً پايگاه شهيد عبدالهي مي خواهم که جبهه ها را ياري کنيد و هميشه در راه اسلام استوار باشيد چون مردان خدا،هميشه در جبهه ها دين خدا را ياري کنند.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته. احد مقيمي




خاطرات
برگرفته از کتاب مسافر ملکوت از انتشارات کنگره سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي

آنقدر خودمانى شده‏ايم كه مى‏توانم به راحتى تمام حرف‏هاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مى‏گويد. هميشه از خدا طلب شهادت مى‏كند، مى‏خواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!..
آخر بزرگوار! مى‏گويى خدايا ما كى شهيد مى‏شويم!.. مى‏گويى... و احد مى‏بيند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برايم فاش مى‏كند كه يقين مى‏كنم احد ماندنى نيست.
- امسال كه خدمت آقا امام رضا بوديم، روز 28 صفر، از آقا دست‏بردار نبودم الحاح و التماس مى‏كردم، يكى اينكه از آقا مى‏خواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثه‏اى پيش بيايد، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنايت فرمايد. و دوم اينكه در اين عمليات شهيد بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مى‏آيد... از حضرت رضا شهادت را هم گرفته‏ام...
حالا مى‏دانم كه چرا احد اين همه بى‏تابى مى‏كند. اين همه بى‏تابى از انتظار است. انتظار و بى‏تابى هميشه قرين هم‏اند. و چه انتظارى اشتياق انگيزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مى‏آيد.
- بپر بالا برويم!
مى‏خواهم سوار موتور شوم كه غمگين وار مى‏گويد: مى‏دانى!.. ديگر حبيب را هم نمى‏بينى!
- كدام حبيب؟
- حبيب هاتف.
انگار آتش سراپايم را در خود مى‏گيرد. اما نمى‏خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مى‏گويم: خوب! حبيب آرزويش همين بود.

- حبيب‏ها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم.
اين را احد مى‏گويد و موتور انگار بال درآورده است.
و من مى‏دانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتياق احد را براى عزاى آقا سيدالشهداء در نظر مى‏آورم و گريه‏هاى صميمانه و سينه‏زدن‏هاى عاشقانه‏اش را مى‏فهمم كه احد چقدر براى رسيدن به آقا سيدالشهداء بى‏تاب و بيقرار است.
چه سبك مى‏رود اين موتور. انگار بال درآورده است. هواپيماهاى دشمن مدام پيدايشان مى‏شود. بمباران مداوم. و من ياد والفجر 8 مى‏افتم. روزى كه عراقى‏ها خيلى براى بازپس‏گيرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچه‏ها از جنازه‏هاى عراقى‏ها خاكريز درست كردند. خبر رسيد كه عراق مى‏خواهد حمله شيميايى بكند و احد اين را به من گفت.
به بچه‏ها خبر بده كه ماسك‏هايشان را بزنند...
سريع مى‏رويم و بچه‏ها را خبر مى‏كنم. ماسك خودم را هم مى‏زنم و بندهايش را محكم مى‏كنم. يكى از بچه‏هاى بسيجى را كنار اروند مى‏بينم، ماسك ندارد. احد بى‏تأمل ماسك خودش را به او مى‏دهد. مى‏دانم كه ديگر ماسكى در كار نيست. من هم مى‏خواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمى‏پذيرد. اصرار مى‏كنم اما قبول نمى‏كند. لاجرم چفيه خودم را به او مى‏دهم...
- من از امام رضا قول شهادت گرفته‏ام.
اين حرف احد است و من نمى‏دانم كه چه رازى و رمزى بين او و آقا امام رضاست. مى‏گويم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز بايد شما نيروهايى تربيت كنيد.
- من در اين عمليات شهيد مى‏شوم!
سكوت مى‏كنم و او مى‏گويد: عمليات كربلاى پنج كه شروع شد صحنه‏اى را ديدم كه عراقى‏ها به بچه‏ها تير خلاص مى‏زدند. نفر اول را كه تير خلاص مى‏زدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خيلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كرده‏ايم. يك لحظه خودت را در اختيار خدا بگذار!.. بگو من مى‏روم جلو، تكليف اين است و با هيچ چيز كارى ندارم. در اين حال تير و تركش چيزى نيست. اگر با اخلاص دست از دنيا بشويى، كار تمام است...
به مقر تيپ كه مى‏رسيم، احد به من مى‏گويد تمام وسايل‏ها را جمع كن و برو، موقعيت اجاقلو. وسايل را جمع مى‏كنم و منتظر احد آقا مى‏مانم كه مسؤول ستاد تيپ است.
- شما حركت كنيد ما هم بعداً مى‏آييم!
و من نمى‏خواهم تنها برگردم. گويى مى‏دانم كه احد به خط خواهد زد و مى‏خواهم همراهش باشم. مى‏گويم: من بدون شما از منطقه برنمى‏گردم در اين ميان فرمانده تيپ مى‏آيد.
- احد آقا كه مى‏گويد شما برويد، خوب شما هم جلو بيافتيد!..
اين را فرمانده تيپ مى‏گويد و من خواه و ناخواه سوار تويوتا مى‏شوم.
به موقعيت اجاقلو كه مى‏رسم پيام احد را دريافت مى‏كنم: برو تبريز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.

چقدر انتظار كشيده است احد. با شهادت هر يك از بچه‏ها و دوستان بى‏قرارتر مى‏شد، تمام وجودش لبريز از انتظار است. چقدر غبطه مى‏خورد به شهيدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهيد شود. و اين شگفت نيست كه احد از همان كودكى حسين، حسين گفته است. او وقتى به دنيا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظه‏هايش را براى انقلاب سپرى مى‏كرد، براى جنگ، و به عشق و ياد امام مى‏زيست: اگر امامِ امت نبود، ما نبوديم، يعنى ديگر از اسلام خبرى نبود. هيچ وقت از يارى كردن به امام كوتاهى نكنيد و اگر اينچنين باشد، روز شكست ابرقدرت‏ها نزديك است.
مى‏دانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى ديگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مى‏دانم كه احد با انقلاب به معرفت رسيده است: خدايا! مرا به زيباترين نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مى‏دهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مى‏داريم و چون تو را دوست داشتيم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خيلى مشتاق ديدارت هستم. خدا!.. دلم براى ديدارت خيلى تنگ شده است.
هر كس كربلايى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پيوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مى‏كشد و رسيدن به عاشورا امتحان‏ها مى‏طلبد: مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خيبر، بدر... و احد از اين ميدان‏ها سرفراز و روسفيد بيرون آمده است. در خيبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بى‏سيم‏چى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تيپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مى‏كند. و چقدر از آقا مهدى مى‏گويد، گويى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقه‏اى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان!
اين دستورى بود كه آقا مهدى در خيبر به احد داد. دشمن سنگين‏ترين پاتك خود را ترتيب داده بود، از طرفى بچه‏ها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مى‏شد اما به هر دليلى، مهمات به خط نمى‏رسيد. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سريع دستور داد احد آقا را پيدا كنند. احد آقا در خط پشتيبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مى‏كرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان و در هر موقعيتى مرا در جريان بگذار!..
ساعتى بيش نگذشته بود كه احد آقا از طريق بى‏سيم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموريت را انجام دادم و برمى‏گردم!
در آن لحظه‏ها كه از زمين و زمان آتش و آهن مى‏باريد، احد مأموريت صعب خود را انجام داده بود. در اين حال، نيروهاى لشكر نجف خبر دادند كه يك خودرو لشكر عاشورا صدمه ديده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شديم و پيكر نيمه‏جان احد آقا را از زير خودرو بيرون كشيديم.
برو تبريز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ين پيام احد آقاست. زمزمه‏اى از درون خود مى‏شنوم كه احد شهيد خواهد شد اما نمى‏خواهم باور كنم. احد در مقابل ديدگانم مجسم مى‏شود با همان سيماى مظلوم و پيراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سيدالشهداء بر تن مى‏كرد، با همان صداى غمگين و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مى‏خواند:
حسينين اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسينين عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز

آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواص‏ها بپيوندند. احد التماس و اصرار مى‏كند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپرده‏اند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمى‏كند، اما اصرار و خواهش‏هاى مكرر احد كارگر مى‏افتد. احد با چهره‏اى خندان‏تر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مى‏كند و با من كه بى‏سيم‏چى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مى‏كند.
مى‏خندد و مى‏خندد. شنيده بودم كه شوخ‏طبع است، اما گويى انتظار اين شوخ‏طبعى را از من نداشت.
تازه به تيپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تيپ. قرار است در منطقه( شيخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملياتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پيگيرى مى‏گويم و مسؤول ستاد تيپ يادداشت مى‏كند. همينطور كه موارد را مى‏گويم، آدرس را به او مى‏دهم: باختران...
نگاهش مى‏كنم، جدّى است. آدرس را کامل مى‏گويم و با همان لحن ادامه مى‏دهم: مى‏روى آنجا به آن مغازه و يخمك مى‏خرى و مى‏خورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مى‏گويى تا هنگام مواجهه با نكير و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.

يك مرتبه مى‏زند زير خنده و مى‏خندد.
و اكنون مسؤول ستاد تيپ يعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پيشقدم آمده‏اند. عمليات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستان‏هاى نزديك جزيره بوارين آزاد شود، گردان امام حسين را هم بدين منظور به تيپ ما مأمور كرده‏اند. درگيرى از ديشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مى‏يابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مى‏كوبد. در حالى كه با بى‏سيم صحبت مى‏كنم، مى‏بينم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مى‏دهم. هر دو سوار بلم مى‏شوند و آرام در آب پيش مى‏روند و از نگاهم دور مى‏شوند. دقايقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مى‏آورند.

از مخابرات لشكر زنگ مى‏زنند كه احد آقا شهيد شده ، همراه با آقا مصطفى پيشقدم. روز بيست و پنجم دى ماه 1365، خمپاره‏اى در كنارشان منفجر مى‏شود و هر دو شهيد مى‏شوند.
باور نمى‏كنم. مى‏گويم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبريز كرد. احد آقا شهيد شده است!.. زانوانم سست مى‏شود گويى تمام كوه‏هاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مى‏دهند. مى‏گويد: مى‏دانم احد شهيد شده است!.. همه بچه‏هاى بسيجى براى احد گريه مى‏كنند. همه اهل محل گريه مى‏كنند. پيكر بى‏سر احد را آورده‏اند. همه اشك مى‏ريزند. و مادر احد نُقل مى‏پاشد و زينب‏وار دعا مى‏كند. خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن! اين شهيدِ حسين است، پيكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشييع مى‏كنند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 351
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اخلاصي ,اسماعيل

 


سال 1339 ه ش  در مراغه متولد شد . در دبستان مشغول تحصيل بود كه پدرش درگذشت . پس از پايان دورة ابتدايي ، مقطع راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير به اتمام رساند و مقطع متوسطه را در دبيرستان امام خميني فعلي پشت سر گذاشت .
به گفته برادرش ، ديپلم را با معدل عالي اخذ كرد . اسماعيل در دوران تحصيل ، براي تقويت اعتقادات مذهبي خود در ايام محرم ، سيزده روز به مدرسه نمي رفت و در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام شركت مي كرد . به غير از اين در زماني كه برادرش - ابراهيم - مسئول كتابخانـه مسجد حاج حسن بود ، با وجود کمي سن ، به همراه برادر در نماز جماعت و كارهاي جمعي كتابخانه شركت مي كرد .
با آغاز انقلاب اسلامي ، در كنار برادر خود در مبارزه عليه رژيم پهلوي ، حضوري فعـال داشت . نقل است كه روزي اسماعيل به دست نيروهاي امنيتي ونظامي افتاد و او را به شدت با باطوم برقي زدند .
اسماعيل در مدرسـه نيز فعاليت هاي انقلابي خود را پي مي گرفت . يكي از دوستانش نقل مي كند :
با اسماعيل در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي به ما گفت : « وقتي مدرسه تعطيل شد با گچ روي عكس شاه را بپوشانيم . » گچها را به اسفنج ماليديم و سپس خيس مي كرديم و به عكسهاي شاه مي زديم . مديـر و ناظم مدرسه پس از تحقيق ما را پيـدا كردنـد و كتك مفصلي به ما زدند .
پيروزي انقلاب اسلامي بحث هاي سياسي و عقيدتي بين گروه ها و احزاب مختلف را به همراه داشت و اسماعيل ، كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد تا توانايي مباحثه با مخالفين را داشته باشد . ولي عمر اين مباحثات و مجادلات طولاني نبود ، چرا كه مرزهاي كشور توسط دشمن بعثي مورد تجاوز قرار گرفت . وقتي با فرمان امام خميني (ره) ، جوانها به سوي جبهه شتافتند ، اسماعيل هجده ساله نيز به سوي جبهه شتافت . او به عنوان يك پاسدار ساده وارد جبهه هاي جنگ شد و بعد از مدتي ، به قائم مقامي فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) در لشكر 31 عاشورا ، منصوب گرديد .
او در طول دوران نود ماهه حضورش در جبهه ، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد . يكي از فرماندهان لشكر 31 عاشورا در اين باره مي گويد :
بعد از عمليات كربلاي 5 ، به همراه اسماعيل به يكي از محورهاي لشكر 25 كربلا رفتيم تا آنجا را تحويل بگيريم . اسماعيل از فرماندة 25 كربلا پرسيد ، كدام طرف اين محور خطرناك تر است ؟ فرمانده ضلع شرقي را نشان داد و گفت : « دشمن شبها از ضلع شرقي شبيخون مي زند و تعدادي از بچه ها را با پرتاب نارنجك به شهادت مي رساند . ما از آن محور بيشترين آسيب را متحمل مي شويم . » اسماعيل با حالتي بشّاش گفت : « آن قسمت مال من . » فرمانده لشكر بعدها گفت : « وقتي اسماعيل آن قسمت را تحويل گرفت خيالم آسوده شد . »
اولين روزي كه به آن محور رفته بوديم خاكريزي ديديم كه اگر هر يك از نيروهاي ما يا دشمن زودتر به آن مي رسيد ، سرتاسر منطقه را تصرف مي كرد . اسماعيل براي گرفتن خاكريز به جلو رفت و به تيربارچي گفت اگر به هنگام حركت به جلو نارنجك هايم تمام شد ، به فاصلـه يك متر بالاي سرم خط آتش ايجاد كن تا بتوانم بازگردم . او بدون بي سيم چي و در حالي كه خود بي سيم را حمل مي كرد ، به جلو مي رفت . اسماعيل در خاكريز مستقر شد و ديد عراقي ها سينه خيز به سمت خاكريز مي آيند . به سرعت اقدام به پرتاب نارنجك كرد . بعد از مدتـي به ما بي سيم زد و گفت : « اگر مي خواهيد كله و پاچه بخوريد بياييد اينجا پيش من . » وقتي به خاكريز نزد اسماعيل رفتيم با جنازة هفتاد و پنج عراقي به هلاكت رسيده ، مواجه شديم .
اسماعيل علاوه بر شهامت ، شوخ و بذله گو و همچنين بسيار حساس بود .او هفت سال و نيم را در جبهه هاي جنگ بود و در طول اين مدت ، هشت بار زخمي شد و 85% جراحت داشت . براي اولين بار در پاييز سال 1361 ، در منطقه پاسگاه شرهاني ، در عمليات محرم بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و فك ، مجروح و بستري گرديد . بعد از گذراندن دوران نقاهت ، فوراً به جبهه بازگشت و دو سال بعد در زمستان 1363 ، در منطقه جنوب دجله ، بر اثر موج گرفتگي به بيمارستان انتقال يافت و بستري گرديد . دو سال بعد ، در 22 دي 1365 ، در خاك عراق بار ديگر دچار موج گرفتگي شد كه به اجبار ، او را به پشت جبهه بازگرداندند و تحت مداوا قرار دادند . در 4 مرداد 1366 نيز در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، بر اثر اصابت تركش و تير به شكم ، به شدت مجروح شد و از آن پس از تحرك او كاسته شد ، و همچنين در اثر اصـابت گلولـه دست راستش از حركت افتـاد ، به گونـه اي كه به هنگام خواب ، زير بدنش مي ماند و او متوجه نمي شد . با اين حال ، براي نوشتن آنقدر با دست چپ تمرين كرد كه پس از مدتي توانست بهتر از دست راست بنويسد .
در تمام دوراني كه اسماعيل در اثر جراحت در منزل يا بيمارستان استراحت مي كرد ، هرگز در يك جا آرام نمي گرفت و مرتباً به خانواده شهدا و رزمندگان سر مي زد .
اسماعيل اخلاصي پس از هفت سال و نيم حضور در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي ، با دو تركش در مغز و شكم و اصابت گلوله به روده ها ، در بيمارستان بستري شد و در اثر ضعف شديـد ، تحرك خود را از دست داد .
او در پاسخ به كساني كه مي گفتند : « خداوند توفيق رفتـن به جبهـه را نصيب ما نكـرده است . » مي گفت : « رفتن به جبهه توفيق نمي خواهد بلكه علاقه مي خواهد . براي اينكه توفيق پيدا كني به خانواده ات تلفن بزن و بگو به جبهه مي روي و سوار شو و برو . »
اخلاصـي در اول اسفند 1366 ، بعد از نود ماه حضور در جبهه ، در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازة اسماعيل با حضور حدود سي هزار نفر مردم مراغه تشييع شد و احساسات مردمي به حدي بود كه تابوت وي در طول پنج كيلومتر تشييع جنازه سه بار شكست و تعويض شد . پيكر شهيد اسماعيل اخلاصي را در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
برادرشهيد :
وقتي اسماعيل را به خانه آوردند آنچنان آسيب ديده بود كه حدود يك هفته نمي توانست به دستشويي برود و بايد دستش را مي گرفتيم و شب اول مجبور شديم چندين آمپول مسكن به او تزريق كنيم .

علي پورصادق:
روزي اسماعيل از جبهه به خانه آمده بود و استراحت مي كرد . شنيده بودم دختري از يك خانواده بي بضاعت به نام زهرا ناراحتي قلبي دارد و نيازمند به جراحي است . اين موضوع را با اسماعيل در ميان گذاشتم و با هم نزد خانواده زهرا رفتيم و فهميديم مبلغي پول جمع آوري شده ، ولي كافي نيست . اسماعيل به نزد امام جمعه شهر رفت و از او درخواست كمك كرد . ولي اين تقاضا به نتيجه نرسيد و بيمار به علت تأخير در جراحي درگذشت . اسماعيل از آن تاريخ به بعد نسبت به امام جمعه با بدبيني صحبت مي كرد .

روزي به اتفاق اسماعيل به شهرداري رفته بوديم كه متوجه شدم پدر شهيدي بسيار ناراحت است . علت را پرسيدم ، گفت : « با آن كه طبق بخشنامه رسيدگي به امور خانواده شهدا در اولويت قرار دارد ، ولي در اينجا اين مسئله رعايت نمي شود و به من پاسخ سربالا دادند . » به همراه اسماعيل به طرف اتاق شهردار رفتيم . ابتدا مانع ورود ما به اتاق شهردار شدند ، ولي پس از مدتي به داخل رفتيم و علت ماجرا را پرسيديم . پاسخ شنيديم كه خانواده شهدا و مردم عادي بر يكديگر برتري ندارند و يكسان هستند . اسماعيل وقتي اين جواب را شنيد ، به شدت ناراحت شد و ميز شهردار را واژگون كرد .

قبل از عمليات نصر براي توجيه نيروها به منطقه رفته بوديم . امين شريعتي فرماندة لشكر هم در منطقه بود و به اسماعيل گفت : « محور شما بسيار مشكل و خطرناك و شايد سخت ترين محور عملياتي است . پس هر امكاني را كه فكر مي كنيد كار شما را آسان تر مي كند مي توانيد درخواست كنيد . » اسماعيل در جواب گفت : « هر آنچه را كه به بقيه نيروها مي دهيد به من هم بدهيد . به نظر من هيچ مشكلي وجود ندارد . » با آغاز عمليات ، گردان ما حمله را دير شروع كرد و دير هم به پايان رسانيد . چون استحكامات دشمن بي نهايت قوي بود .
صبح عمليات ، براي سركشي به تپه هاي ديگر مي رفتيم كه مرا پاي بي سيم خواستند ؛ اسماعيـل بـود و گفـت : « آب دستـت است بگـذار بيـا اينجـا . » وقتـي به محل رسيـدم ديـدم بي سيم چي ها نشسته اند و براي او خشاب پر مي كنند و اسماعيل به هر سو مي دود و آتش روي دشمن مي ريزد و نارنجك پرتاب مي كند .

بزرگ ترين آرزوي اسماعيل رسيدن به لقاءالله بود . در عمليات كربلاي 4 قرار بود ساعت 2 بامداد به خط بزنيم كه متأسفانه عمليات بر اثر يك سري سهل انگاريها لو رفت و دشمن محل استقرار نيروهاي ما را پيدا كرد و به توپ بست . در همين گيرودار در كانالي ، چشم من به دو تـودة قرمز افتاد . خوش دامن گفت : « يكي هم در اين كانال است . » وقتي نزديك شديـم با جنازه هاي بي سر منصور خدائي و حميد پركار و محمدرضا عادل نسب روبرو شديم . اول صبح و وقت نماز بود ؛ بدون اين كه به بچه ها چيزي بگويم به انتهاي كانال رفتيم و اخلاصي را ديدم . پرسيد : « از حميد پركار و عادل نسب خبر داري ؟ » قبلاً فكر كرده بودم كه اگر سؤال كرد چه جوابي بدهم . گفتم : نقشه عوض شده ، حميد و ديگران به جلو رفته اند تا در خصوص منطقه عملياتي توجيه شده و برگردند . گفت : « خبر داري يا دروغ مي گويي ؟ » گفت : « هر دو شهيد شده اند . اگر مي داني كه هيچ و اگر نمي داني بدان و به ديگران بگو . » گفتم : مي دانستم ولي نمي خواستم به تو بگويم . گفت : « شهادت اين برادران براي من و شما مسئله اي عادي است ، چرا كه بر گردن من مسئوليت مي آورد و بايد راه اينها را ادامه دهم . فكر مي كني با شنيدن خبر شهادت يارانم ناراحت مي شوم ؟ خير ، چنين نيست ، بلكه براي من قوت قلبي مي شود تا در راهي كه برگزيده ام محكم تر حركت كنم . »
اسماعيل اخلاصي كه پيش از اين در اثر تركش مجروح شده و روده هايش عفونت كرده بود ، به بيمارستان انتقال يافت . در آخرين روزهاي زندگي روي تخت بيمارستان ، در حالي كه عفونت روده هايش را دربر گرفته و وزنش به 23 كيلوگرم رسيده بود و بنياد شهيد تصميم داشت او را به خارج از كشور اعزام دارد ، به احمد جوان مهر گفت : « احمد دعا كن زودتر خوب شوم كه يك شام مفصل به بسيجي ها بدهم . » گفتم : « ان شاءالله به زودي خوب شده ، مرخص مي شوي . در اين هنگام نگاهم به مجتبي آبادي ( همراه و مراقب ) او افتاد كه اشك در چشمانش حلقه زده بود و متوجه شدم كه اسماعيل ديگر خوب نخواهد رسيد .

 




آثار منتشر شده درباره ي شهيد

آينه خلوص
مى‏گويند: اسماعيل را به تبريز آورده‏اند. پرس‏وجو مى‏كنم و درمى‏يابم كه در بيمارستان امام بسترى شده است. به ملاقاتش مى‏شتابم. از پله‏هاى بيمارستان كه بالا مى‏روم، خاطرات در ذهنم جان مى‏گيرد: مدتى پس از پذيرش قطعنامه صلح، به گردان ما مرخصى داده شد و همه نيروهاى گردان اميرالمؤمنين براى سپرى كردن دوره مرخصى به خانه‏هاى خود باز گشتند. بعد از اتمام ايام مرخصى، بچه‏ها تصميم مى‏گيرند كه به خرج خود، به جبهه باز گردند. اما اسماعيل مى‏گويد: من با سپاه ناحيه هماهنگى مى‏كنم و اتوبوس مى‏گيرم... چون اغلب نيروهاى گردان اميرالمؤمنين از بچه‏هاى مراغه بودند، قرار مى‏شود اتوبوس‏ها از تبريز راهى مراغه شده و ساعت 6 عصر از مراغه به جنوب حركت كند. من هم براى اينكه از قافله عقب نمانم، راهى مراغه مى‏شوم و پيشتر از ساعت مقرر به مقصد مى‏رسم. همه بچه‏هاى گردان با ساك و وسايل سفر در انتظار آمدن اتوبوس‏ها هستند. هرچه انتظار مى‏كشيم، خبرى از اتوبوس‏ها نمى‏شود. ساعت 7 و كم‏كم ساعت 8،ساعت نُه مى‏شود، ديگر يقين مى‏كنيم كه اتوبوس‏ها فردا خواهند آمد. اما مشكل اين است كه بسيارى از بچه‏هاى گردان از روستاها و اطراف مراغه آمده‏اند و جايى براى گذراندن شب ندارند. بالاخره قرار مى‏شود گردان اميرالمؤمنين شب را در مسجد نجارآباد بيتوته كند. هوا سرد است و مسجد، بزرگ؛ و تنها بخارى مسجد هم گرماى چندانى ندارد. هر كسى در گوشه‏اى دراز مى‏كشد. زيرانداز و رواندازى در كار نيست و سرما در تن‏ها كه مى‏خزد، به كسى اجازه خفتن نمى‏دهد. اسماعيل نگاهى به گوشه و كنار مسجد مى‏اندازد و به پرده بزرگى، كه براى جدا كردن محل خواهران نمازگزار آويخته‏اند اشاره مى‏كند. پرده را باز مى‏كنيم و جمعى از بچه‏ها آن را به روى خود مى‏كشند. جمعى ديگر قسمتى از فرشى را كه بر آن خوابيده‏اند، بر روى خود مى‏كشند. اما باز خيلى از بچه‏ها چيزى براى كشيدن به روى خود ندارند. اسماعيل صدايم مى‏كند. از مسجد خارج مى‏شويم و سريع مى‏پرد پشت فرمان تويوتا: بيا بالا برويم خانه ما... مى‏رويم خانه اسماعيل و هر چه لحاف و تشك و پتو هست مى‏ريزيم پشت تويوتا و به مسجد مى‏آوريم...
وارد بخش مى‏شوم و سراغ اسماعيل را مى‏گيرم. اتاق اول، اتاق دوم... به اتاق‏ها سرك مى‏كشم. ناگهان چهره صميمى اسماعيل روبرويم مى‏درخشد. صداى خنده‏اش اتاق را پر مى‏كند و با همان لهجه مراغه‏ايش مى‏گويد: قارداش، بس هارداسان؟!
رويش را مى‏بوسم و از دير آمدنم عذر مى‏خواهم. رنگ چهره‏اش اندكى تغيير يافته است و در خطوط چهره‏اش رازهاى زخم‏هاى ديرين پيداست.
- آن رزمنده هشترودى را به خاطر دارى؟
اسماعيل مى‏گويد. مى‏گويم: يادم هست و خوب هم يادم هست و خنده‏ام مى‏گيرد. اسماعيل باز هم مى‏خندد:
- يادت هست كه به من مى‏گفت برادر خلاصى!
مى‏گويم: يادم هست و تا آخر هم نتوانستم فرق بين اخلاص و خلاصى را برايش روشن كنم!
- اين بار هم خدا برايم مى‏گويد؛ اسماعيل! خلاصى...
در صداى مهربانش اندوهى سرورآميز موج مى‏زند. به چهره اسماعيل دقيق مى‏شوم. انگار مى‏خواهم اسماعيل را سير نگاه كنم. حسّ غريبى در دلم جان مى‏گيرد. مى‏خواهم بگويم: نه اسماعيل، حالا حالاها خلاص شدنى نيستى! نمى‏گويم. به دوستان رزمنده‏اى كه بر گرد سرش حلقه زده‏اند، نگاه مى‏كنم. يكى آهسته مى‏گويد: تركش‏هايى كه در سرش هست به طرف مغز پيشروى مى‏كند...

عمليات ظفرمند والفجر 8 به پايان رسيده است، و قرار است گردان ما در خط پدافندى درياچه نمك مستقر شود. خط را از لشكر 25 كربلا تحويل مى‏گيريم. اسماعيل از فرمانده محور آن لشكر مى‏پرسد: در اين محور كدام قسمت خطرناك‏تر و فعاليت دشمن در آن بيشتر است؟ فرمانده محور به قسمت شمال شرقى خط اشاره مى‏كند:
- دشمن اغلب از اين خط شبيخون مى‏زند و نيروهاى ما را شهيد مى‏كند.
نيروهاى لشكر 25 كربلا به عقب برمى‏گردند. اسماعيل ( كه فرمانده گروهان است ) قسمت شمال شرقى خط را براى گروهان خود تحويل مى‏گيرد. حتم داريم كه اسماعيل طرحى در سر دارد. اسماعيل از قديمى‏ترين و زبده‏ترين نيروهاى جنگ است. از سال 1359 بسيجى شده است. جنگ‏هاى سوسنگرد را تجربه كرده است. عمليات‏هاى والفجر و خيبر را پشت سر نهاده است. و ... از وقتى ديپلمش را گرفت و قلم را از كف نهاد، اسلحه بر دوش گرفت... بارها تا پاى مرگ رفته است و او را تركش‏هايى است كه براى يادگار، در پيكر خود نگاه داشته است.
اسماعيل چنين است. نيروهايش را در قسمت شمال شرقى خط آرايش مى‏دهد. طرحى را كه در سر دارد، با فرمانده گردان در ميان مى‏نهد: حمله ايذايى تك نفره! فرمانده گردان موافقت مى‏كند. اسماعيل سى عدد نارنجك را درون كوله‏پشتى مى‏ريزد. كلاش را آماده مى‏كند. شب كه به نيمه مى‏رسد، اسماعيل مى‏خواهد تنِ تنهابه خط دشمن بزند.
- وقتى انفجار نارنجك‏ها به پايان رسيد، خط دشمن را با ارتفاع يك متر زير آتش بگير تا من بتوانم برگردم.
اسماعيل اينها را به تيربارچى مى‏گويد. آخرين جمله اسماعيل در گوش‏هايم سنگينى مى‏كند:... تا من بتوانم برگردم.

- خدا كند كه برگردى اسماعيل!
با خودم مى‏گويم. اسماعيل از خاكريز خودى به آن سو مى‏رود. شب تاريك و هر سو آتش و زخم. سينه‏خيز خود را به طرف خط دشمن مى‏كشد. جلوتر مى‏خزد و هر لحظه از ما دورتر مى‏شود. دورتر و دورتر مى‏شود، چنانكه چشمِ دوربين مادون قرمز هم نمى‏تواند ببيندش. دل‏ها در سينه‏ها مى‏تپد. چشم‏ها به خط دشمن دوخته شده است. گويى لحظه‏ها ايستاده‏اند: كجايى اسماعيل!
ناگهان آتش و انفجار در خط دشمن شعله مى‏كشد. انفجار پشت انفجار، نارنجك پشت نارنجك، و صداى رگبار، رگبار ممتد...
هيجانى دلنشين در صداها موج مى‏زند، تيربارچى، خط دشمن را به آتش مى‏بندد. مى‏خواهم فرياد بزنم: كجايى اسماعيل؟ تيربارچى مى‏زند... در سياهى شب، سايه‏اى از روبرو پيدا مى‏شود، اسماعيل مى‏آيد. با كوله‏پشتى خالى و لبى خندان.
- خسته نباشى اسماعيل!
- چه كردى اسماعيل!
اسماعيل حرف مى‏زند. سنگرهاى كمين دشمن را نارنجك باران كرده است. آفتاب كه مى‏زند، با دوربين به خاكريز دشمن مى‏نگريم و از تماشا سير نمى‏شويم؛ روبروى خاكريز دشمن، جنازه دهها نفر بر زمين ريخته است.
گل كاشتى اسماعيل!
اسماعيل تنهاست. اسماعيل است و مادرش. مادر، انتظار روزى را مى‏كشد كه اسماعيل سر و سامان يابد. اما اسماعيل، او جز به جبهه نمى‏انديشد. مى‏رود جبهه و مى‏جنگد، مجروح مى‏شود. در بيمارستان مى‏خوابد، اما هنوز زخم‏هايش التيام نيافته، به جبهه برمى‏گردد. اسماعيل از مردان آهنين است، در جاى جاى پيكرش ( گلو، سر، شكم ) تركش‏ها جا خوش كرده‏اند...
اسماعيل در پشت جبهه است، در خانه. يك دستگاه پلوپز نو در خانه مى‏بيند. مى‏پرسد: اين پلوپز را براى چه خريده‏اى؟
- براى خانه تو، براى عروسم، اسماعيل!
اسماعيل چيزى نمى‏گويد و سر پيش مى‏اندازد. فردا شب پلوپز را برمى‏دارد و رهسپار محله ميكائيل مى‏شود. كوبه درى را مى‏زند. پيرمردى در را باز مى‏كند... پيرمرد مى‏خواهد دخترش را به خانه بخت بفرستد ولى براى تهيه جهيزيه آهى در بساط ندارد. چشم به روى اسماعيل مى‏دوزد.
- حاج آقا! لطفاً اين هديه ناقابل را از من بپذيريد...
اسماعيل مى‏گويد. پيرمرد هديه را مى‏ستاند. جعبه پلوپز را وا مى‏كند، يكصد هزار ريال پول.
گونه‏هاى پيرمرد منبسط مى‏شود: متشكرم... و اسماعيل با اندوهى سينه‏سوز از كوچه‏هاى شب به خانه برمى‏گردد. او طعم تلخ فقر و محروميت و يتيمى را چشيده است و نيك مى‏داند كه روزگار بر
خرابه‏نشينان و محرومان چگونه مى‏گذرد. پيرمردى از تهيه جهيزيه دخترش درمانده است... دانش‏آموزى مستمند بايد مورد عمل جراحى قلب قرار گيرد. اما پدر تمكين مالى ندارد. يك سال از پايان جنگ مى‏گذرد و اسماعيل در اين زمان مسوول نواحى مقاومت بسيج مراغه مى‏باشد. اسماعيل از وضعيت دانش‏آموز بيمار مطلع مى‏شود. خود نمى‏تواند هزينه عمل جراحى را بپردازد. چهل هزار تومان قرض مى‏گيرد و در اختيار خانواده دانش‏آموز بيمار مى‏دهد. دانش‏آموز تحت عمل جراحى قرار مى‏گيرد و هنوز كه هنوز است با زندگى همراه است. كس چه مى‏داند، شايد او نيز اسماعيلى ديگر خواهد بود.

چطور ممكن است نيروهاى كفر بيايند و ما را از چند قدمى به رگبار ببندند؟ خشم تلخى با صداى مردانه اسماعيل آميخته است. ناراحتى‏اش را پنهان مى‏كند. روبروى خط پدافندى ما كانالى‏ست كه گهگاه عراقى‏ها از اين كانال به خط ما نزديك مى‏شوند، تيراندازى مى‏كنند و در مى‏روند.
اسماعيل به بچه‏هايى كه قرار است در كانال نگهبانى بدهند، سفارش مى‏كند: به دقت مواظب باشيد، هر گاه احساس كرديد عراقى مى‏آيند، مرا خبر كنيد. بچه‏ها به دقت اطراف كانال را مى‏پايند. چندى نمى‏گذرد كه يكى از نگهبان‏ها خبر از آمدن عراقى‏ها مى‏دهد: صداى خش خش پايشان مى‏آيد. اسماعيل خبر را مى‏شنود، بى‏تأمل سلاح خود را بر زمين مى‏گذارد، دو عدد نارنجك برمى‏دارد و ضامن‏هايشان را بيرون مى‏كشد. چه در سر دارد اسماعيل، خدا مى‏داند و سريع و بى‏صدا به طرف كانال مى‏رود. پس از لحظاتى صداى انفجار نارنجك‏ها به گوش مى‏رسد و متعاقب آن اسماعيل برمى‏گردد، خندان و خوشحال. بچه‏ها جريان را مى‏پرسند. مى‏گويد: خيلى غافلگير شدند. مى‏خندد: يكى از نارنجك‏ها را به سر عراقى كوبيدم!
چند نفر از نيروهاى دشمن در كانال كشته شدند و هنوز كه هنوز است نارنجك بر سر دشمن كوبيدن عنوان يكى از خاطرات دل‏انگيز رزمنده‏هايى است كه اسماعيل را مى‏شناسند.
چه كسى تو را مى‏شناسد اسماعيل! كسى تو را مى‏شناسد كه زخم‏هاى مكرر را تجربه كرده باشد. تو را كسى مى‏شناسد كه مثل تو پنج سال بر ستيغ آتش و خون زندگى كرده باشد. كربلاى پنج را ديده باشد. خيبر را به ياد آوَرَد و تمامت قلبش با حماسه سوسنگرد گره خورده باشد؛ جنگ تن با تانك!
چه كسى تو را مى‏شناسد اسماعيل! كسى كه ده بار جراحت خورده باشد و 26 بار تيغ جراحى را با رگ رگش احساس كرده باشد. تو را كسى مى‏شناسد كه پيش از شهادت، شهيد شده باشد اسماعيل! تو را كسى مى‏شناسد كه هنوز تركش‏هاى وحشى در گوشت و خونش جاريست.
مى‏گويند: اسماعيل را به تبريز آورده‏اند به عيادتش مى‏شتابم. يكى آهسته مى‏گويد: تركش‏هايى كه در سرش هست به طرف داخل مغز پيشروى مى‏كند. اين بار هم خدا برايم مى‏گويد؛ اسماعيل! خلاصى.
اسماعيل مى‏گويد و من مى‏خواهم بگويم: تو با اين زخم‏ها هر روز صد بار شهيد مى‏شوى.
شب است. كوشك آرام است و اسماعيل بيدار. هر شب اسماعيل بيدار است. خدايا، اين مرد پس كى مى‏خوابد؟ اين را با خودم مى‏گويم و مى‏دانم كه خيلى از بچه‏هاى گردان اميرالمؤمنين اين سؤال را در دل دارند. با اينكه چندين ماه از پذيرش قطعنامه صلح گذشته است، اما همچنان شب‏هاى اسماعيل به بيدارى مى‏گذرد. شب تا سحر در طول محور تردد مى‏كند. به سنگرها سر مى‏زند. براى نگهبان‏ها شيرينى، زبان مى‏برد. مى‏رويم تا با هم به نگهبان‏ها سركشى كنيم. براى بچه‏هاى نگهبان شيرينى مى‏بريم و پس از پذيرايى از همه نگهبان‏ها، در سنگرى خالى پهلوى هم مى‏نشينيم و صحبتمان گل مى‏كند. ناگهان حال اسماعيل به هم مى‏خورد. دستش را بر روى سر مى‏گذارد. خطوط دلنشين چهره‏اش در هم مى‏رود و از ابروان گره خورده و سيماى منقبضش درمى‏يابم كه درد شديدى در جانش منتشر مى‏شود. سعى مى‏كنم، كمكش كنم و به سنگر ببرمش. نمى‏پذيرد. مى‏گويم: چه شده است؟
- چيزى نيست. سردردِ ساده...
همين و بس. ديگرى چيزى نمى‏گويد. اصرار مى‏كنم: چه دردى دارى اسماعيل! آيا براى من هم نمى‏گويى؟ درمى‏يابد كه ناراحتم.
- من تصميم گرفته‏ام كه دردم را به هيچكس نگويم، چون مولا على هم دردش را به هيچكس نمى‏گفت...
مى‏گويد و با دست‏هاى مهربانش، آرام دستم را مى‏گيرد و به طرف سرش مى‏برد. در قسمت ميانى سرش تكه آهنى در استخوان فرو رفته است...
اكنون زمستان سال 1368 است. سرماى تبريز در استخوان‏هايم مى‏دود. به خانه برمى‏گردم. شب است، شب پنجشنبه. در دزفول كه بوديم اسماعيل دوشنبه‏ها و پنجشنبه‏ها را روزه مى‏گرفت. پنجشنبه‏ها در دعاى كميل حالى ديگر داشت. دعاى كميل در حسينيه گردان. يكى از بچه‏ها دعاى كميل را با صدايى سوزناك مى‏خواند. پيش روى من رزمنده‏اى به سجده افتاده است. صدايش در ميان صداهاى گريه و زارى گم مى‏شود اما از تكان شانه‏هايش پيداست كه دلش توفانى است و گريه از اعمال قلبش مى‏جوشد. به حالش غبطه مى‏خورم و مى‏خواهم بشناسمش. سر از سجده كه برمى‏دارد، محاسنش از اشك خيس است. صداى زمزمه اسماعيل روحم را به آتش مى‏كشد: خدايا! آن گناهى را كه مانع شهادت من مى‏شود، به خاطر سيدالشهداء عفو كن..

شبِ تبريز مى‏گذرد. از همه جا عطر اسماعيل مى‏آيد. حال عجيبى دارم. مى‏خواهم گوشه‏اى بنشينم و زار زار گريه كنم. اسماعيل را مى‏بينم براى سركشى وارد چادرى مى‏شود. چادر در تاريكى فرو رفته است. چراغ‏قوه اسماعيل روشن مى‏شود. خط نور چراغ‏قوه توى چادر مى‏گردد. اسماعيل فانوس را پيدا مى‏كند، فانوس خاموش. فانوس را تكان مى‏هد. نفتش تمام شده است. با حوصله تمام نفت مى‏آورد و در فانوس مى‏ريزد. شيشه فانوس را دود گرفته است. با گوشه چفيه‏اش شيشه فانوس را پاك مى‏كند و فتيله‏اش را آتش مى‏زند و آرام از چادر بيرون مى‏آيد.
- دستت درد نكند اسماعيل.
صدايم را مى‏شنود و به طرفم مى‏آيد. آهسته مى‏گويد: »مى‏خواهم با اين كار به نفس خود بفهمانم كه به خاطر مقام ظاهرى مغرور مباش. اين غرور را با اين خدمت ناچيز به بچه‏ها از بين مى‏برم.
تو پيشتر از آخرين سفرت شهيد شده بودى اسماعيل. تو در دنيا چيزى نداشتى كه دل به زندگى چند روزه بدهى. كسى كه با جان و مالش به جهاد برخاسته باشد، جز به شهادت دل نمى‏سپارد...
صدايى از حنجره بى‏سيم مى‏آيد. صداى اسماعيل است. مى‏روم به سنگر فرماندهى گردان. دقايقى صحبت مى‏كند و تعدادى برگ مرخصى به من مى‏دهد. بر هر برگ مرخصى نام يكى از بچه‏ها را نوشته است. مى‏گويد: در اين مدتى كه اينجا هستيم، برخى از بچه‏ها مرخصى مى‏گيرند و جهت نظافت و خريد تلفن، به اهواز مى‏روند. اما برخى از بچه‏ها به خاطر اينكه وضع مالى‏شان خوب نيست، تا حال براى گرفتن برگ مرخصى شهرى مراجعه نكرده‏اند.
مبلغى پول هم برايم مى‏دهد تا به بچه‏هايى كه برگ مرخصى به نامشان صادر شده، بپردازم. مى‏گويد: اگر خودم اين پول‏ها را به بچه‏ها بدهم، به احتمال قوى خجالت مى‏كشند و از قبولش امتناع مى‏كنند. به اين خاطر زحمتش را به شما مى‏دهم... مبادا كسى از اين موضوع مطلع شود
چه كسى مى‏داند كه اسماعيل آخرين روزهاى دنيا را سپرى مى‏كند. همچنان بسترى است و زمستان تبريز، آخرين روزهاى بهمن ماه را مى‏گذراند. به ملاقاتش مى‏روم. اجازه ملاقات نمى‏دهند. حالش وخيم است. اما من نمى‏توانم برگردم. بايد اسماعيل را ببينم. در زمان جنگ، آنقدر بچه‏هاى مجروح در بيمارستان بسترى شده‏اند و آنقدر به ملاقات آمده‏ايم كه تمام سوراخ سمبه‏هاى بيمارستان را مى‏شناسم. هر طورى شده خودم را به اطاق اسماعيل مى‏رسانم. با ديدن من لبخند مى‏زند:
- من راضى به زحمت شما نيستم!...
مى‏گويم: آقاى اخلاص! چه زحمتى، شما به گردن ما حق داريد...
خنده از لبانش محو مى‏شود:
- در گردان كه بوديم هميشه مرا با اسم كوچكم صدا مى‏كردى. ولى حالا چرا مى‏گويى آقاى اخلاص؟
بى‏هيچ مكثى مى‏گويم: براى اينكه شما واقعاً مخلص هستيد و من هم خواستم با صفتى كه داريد، شما را خطاب كنم.
حالش گرفته مى‏شود. با صداى حزن‏آلود مى‏گويد: اگر واقعاً مخلص بودم، خدا نمى‏گفت اخلاص، و مى‏گفت اسماعيل خلاص! يعنى از اين دنيا خلاص شو.
بغض گلويم را مى‏فشارد. نگاهم را از اسماعيل مى‏دزدم. صدايم مى‏لرزد. انگار دريا مى‏خواهد از چشمم سرازير شود. خداحافظى مى‏كنم. اما گويى خودم را، قلبم را در بيمارستان جا گذاشته‏ام...
اولين روز از آخرين ماه 1368. آخرين خبر اسماعيل را مى‏شنوم. عاقبت خدا به اسماعيل مى‏گويد: اسماعيل، خلاص.
- خدايا! نوبت ما كى مى‏رسد تا جانمان را فداى تو كنيم.
صدا، صداى اسماعيل است.
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 275
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
قصاب عبداللهي ,اصغر

 

از خانواده اي مذهبي و متوسط در سال 1340 ه ش  در شهر تبريز به دنيا آمد . مادر وي خانم سكينه چاقوسازي در مورد تولد ايشان نقل مي كند :
سه روز پس از تولد فرزندم در خواب ديدم كه سيدي نامه اي را روي سينه فرزندم گذاشت . دقت كه كردم ديدم روي آن نام اصغر نوشته شده است . فرداي آن روز كه پنجشنبه بود و طبق روال هميشگي كه حاج ميرزا يحيي آقا در منزل ما روضه مي خواند و همواره به طور معمول اسم فرزندان ما را ايشان انتخاب مي كرد ، به منزل ما براي روضه خواني آمد و گفت : « ديشب در خواب ديدم پدرم به خوابم آمده و مي گويد وقتي به خانه حاج اسماعيل قصاب رفتي يك بچه به دنيا آمده است ، نام او را اصغر بگذار . »
اصغر كه نهمين فرزند خانواده بود از همان ابتدا هوش و استعداد خود را در زمينه تحصيل نشان داد . مقطع ابتدايي را در مدرسه شاه حسين ولي و راهنمايي را در مدرسه فيوضات تبريز پشت سر گذاشت و آنچنان به درس علاقه مند بود كه همواره جزو شاگردان ممتاز كلاس محسوب مي شد . همزمان با تحصيل در مغازه برادرش احمد كار مي كرد . سپس در دبيرستان 29 بهمن(سابق) تبريز تا سال چهارم دبيرستان در رشته ادبيات به تحصيل ادامه داد . در سالهاي قبل از انقلاب با وجود سن كم در جلسات مذهبي و مجالس عزاداري شركت مي كرد و از همان زمان مباني ديني و اعتقادي خود را تحكيم مي بخشيد .با آغاز انقلاب به صف مردم پيوست .
او با وجود اينكه سالهاي نوجواني را پشت سر مي گذاشت فعالانه در مبارزات مردم شركت داشت .
وقتي خانواده به او گفتند : « تو آنقدر كوچك هستي كه زير پاي مردم مي ماني و له مي شود و اگر خداي نكرده به تو گلوله بخورد ما هم بي خبر مي شويم . » با خنده گفت : « چه زير پاي مردم بمانم و چه گلوله بخورم براي من اين خيلي شيرين تر است . پس شما ناراحت و نگران من نباشيد . »
سالهاي پيروزي انقلاب و پس از آن شروع جنگ ايران و عراق با سالهاي پاياني تحصيل اصغر مقارن شد . وي كه در دبيرستان از عناصر فعال و مذهبي به شمار مي رفت همگام با تحصيل سعي مي كرد جو و محيط دبيرستان را مذهبي نمايد . به همين جهت در تشكيل انجمن اسلامي در دبيرستان سعي بسيار كرد . در همان سالها فعاليت افزايش يافته بود . او در همان سالها فعاليت گروهكهاي فدايي خلق و منافقين كه به نحو چشمگيري افزايش يافته بود با مطالعات وسيع به اهم اهداف اين گروهكها پي برده بود . تمام هم و غم خود را مصروف سركوب فعاليت آنان و ايجاد امنيت در سطح شهر مي كرد .

اصغر به همراه دوستان خود به برپايي نمايشگاه كتاب و نمايشگاه تصاوير جلوه هاي انقلاب و تصاوير شخصيتهاي انقلاب در مدرسه اهتمام مي ورزيد . حضور گروهكهاي مختلف در دبيرستان سبب شده بود كه ايشان علاوه بر بحثهاي اعتقادي و سياسي با بچه هاي دبيرستان ، جبهه اي در مقابل آنها به وجود آورد . در مورد افراد بسيار وسواس داشت تا افراد ناسالم به نام اسلام وارد مجامع آنها نشوند و ضربه نزنند . با تشكيل « حزب جمهوري خلق مسلمان » به رهبري سيد كاظم شريعتمداري و چهره هاي ملي گرا كه عملاً در برابر اهداف انقلاب و رهبري امام خميني فعاليت مي كردند ، وي به خوبي اهداف آنها را علي رغم انتساب آن به مرجعي چون شريعتمداري شناخت .
احساس مسئوليت اصغر در قبال انقلاب سبب شد كه وي بدون اينكه براي اخذ ديپلم تلاش كند ، دوره هاي آموزش رزمي تئوري و عملي را بگذراند و پس از سپري شدن اين دوره ها وارد سپاه شود . در ابتدا در يگان حفاظت شخصيتها مشغول به كار شد ولي پس از دو ماه خواستار حضور در جبهه هاي جنگ شد و داوطلبانه به جبهه اعزام شد . در عمليات رمضان زخمي شد ولي اين مانع از تداوم حضور وي در جبهه نشد . پس از مدتي در جريان عمليات مسلم بن عقيل نيز زخمي شد و مدتي در اصفهان و تبريز بستري بود . پس از بهبودي به فرماندهي پادگان خاصبان منصوب شد و به همين جهت براي گذراندن دوره فرماندهي در دانشگاه امام حسين عازم تهران شد .
همانند بسياري از همرزمانش خصوصيات بارزي داشت كه بارزترين آنها سخت كوشي و احساس مسئوليت در كارهاي جمعي بود . يكي از همرزمان وي در اين باره مي گويد :
در يكي از جلسات ستاد فرماندهي مطرح شد كه در لشكر كمبود مهمات آموزشي داريم ولي در خط مقدم يك سري از مهمات دشمن به جا مانده است . قصاب بعد از جلسه بدون اينكه مسئله اي را مطرح كند خودش خودروي تويوتا را برمي دارد و به اتفاق چند نفر از نيروهاي کادر گردان به طرف خط مقدم حركت و از آنجا كليه مهمات را به عقبه منتقل مي كنند . وقتي ساير گردانها متوجه اين كار اصغر مي شوند آنها نيز سريع به خط مقدم نيرو مي فرستند و براي خودشان مهمات تهيه مي كنند . آماري كه استخراج شده بود نشان مي داد كه بيشتر از سي و پنج هزار گلوله كلاشينكف جمع آوري شده بود كه بدين وسيله مشكل آموزشي برادران حل شد .
علاوه بر سخت كوشي و جديت ، قناعت و تواضع نيز دو خصوصيتي بود كه در ايشان بارز بود . يكي از آشنايانش نقل مي كند كه :
يك روز اصغر به منزل ما مهماني آمده بود و همسرم به دليل اينكه ايشان مدتها بود كه به منزل ما نيامده بود و تازه از جبهه رسيده بود دو نوع غذا تهيه كرد . اصغر هنگام صرف غذا به يك نوع غذا قناعت كرد . گفتم اين غذاها به خاطر شما پخته شده است و در جواب گفت : « شما در اينجا اسراف كرده ايد ، يك نوع غذا كافي بود . الان زمان جنگ است و نبايد اين قدر اسراف شود . »
يكي از فرماندهان سپاه نقل مي كند :
در آخرين عملياتي كه اصغر قصاب عبداللهي فرماندهي گردان امام حسين را بر عهده داشت در اولين مأموريتي كه به اين گردان محول شد ، پس از دوازده ساعت درگيري تقريباً صد نفر از نيروهاي گردان به شهادت رسيدند . پس از اتمام مأموريت ، مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا مأموريت ديگري را به وي محول مي كند . اصغر آقا بدون اعتراض اين مأموريت را مي پذيرد و پس از پايان آن ، وقتي كه تعدادي از نيروهايش را از دست داده بود ، باز مي گردد و مأموريت ديگري به وي محول مي شود و اصغر آقا با نيروي اندكي كه در اختيار داشت قريب هفتاد و دو ساعت به مبارزه و درگيري ادامه داد بدون اينكه آب و غذاي مناسبي به ايشان برسد و گويا در آخر بيست نفر از نيروهايش باقي ماندند . دفعه بعد كه مأموريت بعدي به ايشان محول مي شود و ايشان مي پذيرد يكي از فرماندهان جريان را به آقاي مهدي باكري مي گويد .
سرانجام ، اصغر قصاب عبداللهي در 25 اسفند 1363 ، در عمليات بدر در كنار جاده بصره - العماره به شهادت رسيد . در اين عمليات گردام امام حسين (ع)تحت فرماندهي وي در كنار رود دجله در جاده بصره - بغداد مستقر بود و تعداد زيادي از نيروهاي گردان به شهادت رسيده بودند . اين در حالي بود كه علي تجلايي - قائم مقام لشكر - نيز در همان جا به شهادت رسيده بود . مهدي باكري فرمانده لشكر دستور برگشت مي دهد اما اصغر قصاب عبداللهي در اين محور همچنان در مقابل پاتك دشمن مقاومت مي كند و دست از دفاع از منطقه برنمي دارد . دو ساعت قبل از شهادتش با بي سيم به مهدي باكري اعلام مي كند كه تا زماني كه ما زنده هستيم نمي گذاريم دشمن وارد اين جاده شود و نيازي به آوردن نيروهاي شما نيست . اصغر كه مي بيند جنازه چند شهيد در منطقه جا مانده است خود اقدام به انتقال جنازه ها و مجروحين مي كند . بعد از انتقال چند جنازه در اثر اصابت گلوله مستقيم به دهان و صورت بر زمين افتاد و جنازه اش در ميان آبهاي هورالعظيم مفقود شد . در سال 1373 جنازه اش از طريق پلاك و رنگ زير پيراهن شناسايي و در 21 رمضان در تبريز تشييع و در وادي رحمت به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
مصطفي ,برادرشهيد:
در كنار تحصيل در راهپيمايي ها شركت فعال داشت و حتي به ياد دارم روزي در تظاهرات ايشان را دستگير كردند و به شدت كتك خود تا اينكه از دست گارديها فرار كرد .

علاءالدين نورمحمدزاده:
در روزهاي انقلاب بودم كه صدا و سيماي تبريز به دست ضد انقلاب سقوط كرده بود . در همين حال در خيابان جام جم صدا و سيما نوجواني خوش سيما و زرنگ را ديدم كه با صداي بلند شعار مي داد و مردم را تشويق به مبارزه مي كرد . در همين زمان تيراندازي شروع شد . آن نوجوان با سرعت غلتي زد و خود را در پناه ديوار به ساختمان راديو و تلويزيون نزديك كرد و من نيز به همراه وي به ساختمان وارد شدم . همين برخورد سبب شد كه دوستي من و اصغر قصاب عبداللهي آغاز شود .

علاءالدين نورمحمدزاده در اين باره چنين مي گويد :
در روزهاي انقلاب بودم كه صدا و سيماي تبريز به دست ضد انقلاب سقوط كرده بود . در همين حال در خيابان جام جم صدا و سيما نوجواني خوش سيما و زرنگ را ديدم كه با صداي بلند شعار مي داد و مردم را تشويق به مبارزه مي كرد . در همين زمان تيراندازي شروع شد . آن نوجوان با سرعت غلتي زد و خود را در پناه ديوار به ساختمان راديو و تلويزيون نزديك كرد و من نيز به همراه وي به ساختمان وارد شدم . همين برخورد سبب شد كه دوستي من و اصغر قصاب عبداللهي آغاز شود .

داود شاكري:
زماني كه در دبيرستان بوديم گروهي به نام حزب خلق مسلمان پا گرفته بود كه بسياري از نيروهاي اين حزب در دبيرستان ما مستقر شده بودند . بسياري از بچه ها به دليل عدم شناخت اين گروه ها يا جذب اين احزاب مي شدند و يا به درستي از اهداف خيانت بار آنها مطلع نمي شدند . در اين بين اصغر قصاب عبداللهي از جمله افرادي بود كه بچه ها را جمع مي كرد و براي آنها در مورد ماهيت اين حزب صحبت مي كرد و هشدار مي داد كه نبايد بگذاريم اينان بچه ها را جذب خود كنند و به اسلام ضربه بزنند . با هدايت ايشان پلاكاردها و شعارهايي را جهت خنثي كردن اعمال آنها نصب مي كرديم . در واقع اگر ايشان نبودند هيچ كدام از ما شايد به اهميت مسئله و حساسيت اين نوع فعاليت ها پي نمي برديم .وي همواره مي گفت : « نظام جمهوري اسلامي به ما اين فرصت را داده كه به فعاليتهاي اسلامي بپردازيم پس نبايد به گروهكهاي منافقين ، فدائيان و پيكار فرصت استفاده بدهيم . ما به عنوان جوان حزب اللهي و پيرو خط امام و حاميان انقلاب بايد همواره فعال باشيم و احساس خستگي نكنيم . »

برادرشهيد :
زماني كه اصغر مي خواست به جبهه اعزام شود كه برادر كوچكترمان مرتضي شهيد شده بود . آن روز اصغر كه در تهران دوره فرماندهي را به پايان رسانده بود به منزل آمد . همان شب برادر ديگرم مصطفي كه به تازگي در ترور منافقين زخمي شده بود ، به مادرم گفت كه ثبت نام كرده است و مي خواهد به جبهه برود تا جاي مرتضي خالي نماند . مادرم گفت : « پسرم اگر همگي تان هم به جبهه برويد من ناراحت نمي شوم . » در اين هنگام بود كه اصغر خنديد و گفت : « آقا مصطفي هنوز نوبت شما نشده است . الان نوبت بنده است . درست است كه در اكثر مسائل از بزرگ به كوچك رعايت مي شود ولي در اين مسئله رعايت حق از كوچك به بزرگ است . ابتدا بگذاريد من به جبهه بروم بعد نوبت شما مي شود . » و فرداي آن روز اصغر به جبهه اعزام شد .

سردار علاءالدين نورمحمدزاده :
قبل از عمليات بدر اطلاع دادند آقاي باكري براي بازديد به منطقه مي آيد . در همين راستا من آقاي قصاب را پيدا كردم و به اتفاق براي توجيه پاره اي مسائل به وسط هورالعظيم رفتيم و سپس برگشتيم و در جلوي چادر ايشان از هم خداحافظي كرديم . شب هنگام يادم افتاد كه پاره اي از مسائل را به اصغر آقا نگفته ام و به سمت چادر ايشان رفتم . نزديك كه شدم ديدم نگهبان سرش را پايين انداخته و خوابيده است . به نيت اينكه نگهبان را از خواب بيدار كنم نزديكتر شدم . ديدم فردي در حال واكس زدن به پوتين هاي بچه هاست . ناگهان آن شخص از حضور من مطلع شد و خواست چنان وانمود كند كه او اين كارها را انجام نمي دهد و من وقتي چنين صحنه اي را مشاهده كردم برگشتم تا ايشان ناراحت نشود آن شخص كسي نبود جز اصغر قصاب عبداللهي كه به نگهبان گفته بود برو بخواب و خودش هم نگهباني مي داد و هم كفشهاي بچه ها را واكس مي زد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 368
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
دوستان ,اسماعيل

 

اول خرداد 1337 ه ش  در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عيد قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود .
اسماعيل در دوران كودكي نماز مي خواند و در ماه رمضان روزه مي گرفت و با شوق بسيار در مساجد حضور مي يافت . و در مراسم مذهبي شركت مي كرد .
خانواده پس از او صاحب دو پسر ديگر به نامهاي محسن و حسين شد كه وي با آنها رابطه بسيار صميمانه اي داشت و آنها را در مسائل مذهبي هدايت مي كرد .
اسماعيل كه برادر بزرگتر بود براي ايجاد انگيزه در برادرانش به آنها پول مي داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد . اگرچه در خانواده كسي سواد نداشت با وجود اين به خوبي از عهده تكاليفش برمي آمد و تا كارش را تمام نمي كرد ، نمي خوابيد .
اسماعيل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبيرستان اوحدي مراغه اي گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد .
با آغاز انقلاب ، اسماعيل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنراني حجت الاسلام شرقي ، امام جمعه فعلي مراغه شركت مي كرد .
با وجود اين پس از آشنايي با حاج رحيم قنبرپور متحول شد و بيش از پيش نسبت به رعايت شعائر مذهبي حساسيت نشان مي داد . در دعاي ندبه و كلاسهاي آموزشي قرآن كه در مسجد چهل پا در مراغه برگزار مي شد شركت مي كرد .
روزي كه اداره شهرباني مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعيل فهرست اسامي هفتاد نفر را پيدا كرد كه اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتي انجمن اسلامي الهادي را تشكيل داد . كار اين انجمن برگزاري كلاسهاي عقيدتي و نظامي بود . اين انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلي تشكيل مي شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، اسماعيل به سپاه پيوست و دوره سربازي خود را در پادگان امام رضا (ع) طي كرد . پس از پايان خدمت سربازي در حالي كه همچنان با سپاه همكاري داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول كار شد و در دورترين روستاها به تدريس بينش اسلامي مي پرداخت . همسرش مي گويد : « زماني كه در آموزش و پرورش بود دورترين ده را انتخاب مي كرد تا محرومين را نجات دهد . »
اسماعيل ، يك بار به بوكان اعزام شد و در آنجا زخمي شد و از طريق اروميه ، تبريز به مراغه انتقال يافت . او به پيشنهاد حاج رحيم قنبرپور - از دوستان نزديكش - با خانم طاهره نسبت قندي ,ازدواج كرد . مراسم عقد در كمال سادگي برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره اي مسكن گزيدند .
اسماعيل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهاي هادي و مهدي شد . با آغاز جنگ عراق عليه ايران ، راهي جبهه هاي جنگ شد . رئيس آموزش و پرورش مراغه مي گويد :
هر كاري كردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقي برايش در نظر گرفته بوديم ، نپذيرفت . گفت : اين اتاقهاي مجلل نمي تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد .
پس از مدتي ، محسن - برادر كوچكتر و فرزند دوم خانواده - هم راهي جبهه شد . اسماعيل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتيباني جنگ بود و هداياي مردم را به جبهه انتقال مي داد . در اين ايام به شركت در تشييع جنازه شهدا بسيار حساس بود و در هر شرايطي در مراسم حضور مي يافت . به گفته يكي از همسنگرانش : « زماني كه به جبهه اعزام مي شديم راه را طوري انتخاب مي كرد تا بتوانيم از مجروحان جنگي عيادت كنيم . وي در جبهه هم نمازش را اول وقت مي خواند . »
بعد از مدتي به گردانهاي رزمي پيوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت مي كرد و بعد به گردان حبيب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عمليات يا مهدي (عج) از طريق بي سيم به نيروهاي تحت امرش روحيه مي داد و آنها را به خواندن نماز و دعاي توسل تشويق مي كرد . بعد از شهادت حميد پركار - كه از دوستان نزديك اسماعيل بود - تعدادي از بسيجيان قصد داشتند در تشييع جنازه او شركت كنند . ولي وي آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهيد از اينكه اينجا بمانيد و راهش را ادامه دهيد و گردان را حفظ كنيد بيشتر خوشحال مي شود . »
اسماعيل در عمليات والفجر 8 نيز شركت داشت و در سمت فرماندهي گردان سلمان در فاو در سخت ترين محور عمل مي كرد . براي او سمت وپست ومقام مطرح نبود.
اسماعيل بعد از آن در عمليات كربلاي 5 در شلمچه قائم مقام گردان اميرالمؤمنين شد . او و نيروهاي تحت امرش در محوري كه پيشروي مي كردند به ميدان مين و موانع سيم خاردار برخوردند ؛ در حالي كه دوشكاهاي دشمن نيز از مقابل به شدت آنها را زير آتش گرفته بود . در همين هنگام اسماعيل مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت . با اين حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوي دوشكاهاي دشمن حركت كنيد و به من كاري نداشته باشيد . » بدين ترتيب ، سردار اسماعيل دوستان در عمليات كربلاي 5 در اثر اصابت تير دوشكا به ناحيه كمر و تركش به صورت ، در شلمچه به تاريخ 21 دي 1365 به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

خاطرات
پدرشهيد :
قبل از تولد اسماعيل از وضعيت اقتصادي بدي برخوردار بوديم . من براي امرار معاش تن به هر كاري مي دادم . مثل بريدن چوب ، رساندن نفت ، كار در ساختمانها و باغها و ... . در اين زمان ما در خانه پدرزنم بوديم و بعدها در محله قرخ اياق سكني گزيديم .

روزي در باغ بودم . هر سه دوان دوان مي آمدند . به آنها گفتم كجا مي رويد . گفتند حاج اروميان در مسجد سخنراني مي كند و الان نماز شروع مي شود ، مي رويم تا نماز بخوانيم . باغ تا مسجد چهار كيلومتر فاصله داشت كه تمام راه را دويدند .

مادرشهيد:
در مدرسه اگر كسي غذا تعارفش مي كرد نمي خورد . مي گفت نمي دانم كه آن پسر نمازخوان است يا نه .
يك بار پولي را كه براي خريد كفش عيد در نظر گرفته شده بود به اصرار گرفت ولي با آن به جاي خريد كفش قرآن خريد .

برادرشهيد:
قبل از انقلاب اسلامي اساسي ترين حركت اسماعيل تشكيل انجمن اسلامي بود كه به علت خفقان ، محلش دائماً تغيير مي كرد . بعد از انقلاب به علت اينكه در اكثر راهپيمايي ها و حركتهاي جمعي شركت مي كرد اسمش در فهرست سياه ساواك درج شده بود و حتي چندين بار مورد ضرب و شتم نيروهاي ژاندارمري قرار گرفت .

پدرشهيد:
در دوران مبارزات انقلاب با اينکه بسيار گرفتار بود . باز هم به من در كار كشاورزي كمك مي كرد . روزي در باغ مشغول كار بودم كه از شهر برمي گشت و بسيار تشنه بود . به او گفتم چرا در شهر چيزي نخوردي و رفع تشنگي نكردي ؟ در جواب گفت : « پدر جان من نمي توانم زماني كه شما در باغ كار مي كنيد چيزي بخرم و بخورم . »

همسرشهيد:
مراسم خواستگاري خيلي ساده برگزار شد . ايشان تشريف آوردند و خودشان را معرفي كردند و گفتند : « ما از لحاظ مالي بي بضاعت هستيم ولي ايمان قوي داريم . » زماني كه براي كلاس اسلحه شناسي ثبت نام كردم ، حاج رحيم فرم مرا مطالعه كرده و با توجه به شناخت قبلي كه از پدرم داشت مرا پيشنهاد كرد .

محمد حبيب اللهي:
وقتي ايشان ستاد پشتيباني جنگ را عهده دار شد ، فعاليتهاي زيادي از خود نشان داد . من مي ديدم ايشان اصلاً خسته نمي شود . اولين عملياتي كه با ايشان بودم ، عمليات مسلم بن عقيل بود كه در سومار انجام شد . ايشان كمك فرمانده گردان بود . در اين عمليات نيروهاي خودي زير آتش سنگين دشمن پيش رفتند و از موانع بسيار عبور كردند . او در انجام هر مأموريتي پيشقدم مي شد و با تك تك رزمندگان به صحبت مي پرداخت و حتي در سنگرسازي به بسيجيان كمك مي كرد . اگر سنگري هدف مداوم تانكها بود براي تقويت روحيه بسيجيان به همان سنگر مي رفت و به همه روحيه مي داد .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
اسماعيل بود، از جبهه زنگ مى‏زد. سلام و حال و احوال، و خبرى كه بند بندم را آتش زد: پركار و عادل نسبت شهيد شدند... چشم‏هايم مى‏سوزد و اشك به گونه‏ام مى‏غلتد.
- بيا اينجا، ما مانده‏ايم...
اسماعيل به عمليات مى‏خواندم. گفتگوى تلفنى تمام مى‏شود. بلافاصله آماده رفتن مى‏شوم و كوله‏بار خود را مى‏بندم و راهى مى‏شوم...
دلم براى اسماعيل يك ذره شده است، كى مى‏بينمش؟... زمان، لحظه لحظه مى‏گذرد و من هر لحظه به جبهه نزديكتر مى‏شوم. توى راه به اسماعيل فكر مى‏كنم، به گذشته‏ها...

اوايل جنگ بود. براى انجام عمليات محدودى آماده مى‏شديم. عاقبت وقت موعود فرا رسيد. هدف عمليات باز پس گرفتن ارتفاعى بود در منطقه سرپل ذهاب كه از ابتداى جنگ در اشغال دشمن بود. اهميت ارتفاعات در جنگ روشن است و نيروهايى كه در ارتفاعات مستقر هستند با تسلط بر صحنه جنگ، به خوبى مى‏توانند با نيروى مقابل نبرد كنند. اگرچه تصرف ارتفاع بسيار سخت است با اين همه برادران با ايمانى قوى براى باز پس گرفتن آن وارد نبرد شدند. طولى نكشيد كه به يارى خداوند، بچه‏ها با شجاعت تمام به طرف فراز ارتفاع پيشروى كردند. دشمن با اينكه از نظر تجهيزات و نيرو كم نداشت اما در برابر اراده آهنين رزمندگان اسلام ارتفاع را خالى كرد. با خالى شدن ارتفاع از نيروهاى دشمن و استقرار نيروهاى خودى، آتش سنگين عراقى‏ها آغاز شد. باران آتش بى‏وقفه مى‏باريد و قدم به قدم گلوله توپ يا خمپاره‏اى منفجر مى‏شد. بعد از نبردى سنگين و طاقت‏فرسا، تحمل چنان آتشى براى نيروهاى خودى دشوار بود. هر كس در گوشه‏اى افتاده بود و از شدت خستگى كسى تاب حركت نداشت. خستگى در چهره‏هاى غبار گرفته هويدا بود. در اين ميان يكى از بچه‏ها روحيه ديگرى داشت. خنده از لب‏هايش مى‏باريد. با هر كسى به نحوى شوخى مى‏كرد. حضور او در ميان بچه‏ها شگفتى داشت. ناگهان در آن گيرودار صداى رسايش بلند شد: برادران! كى شانه و آينه دارد... بدهد سرمان را مرتب كنيم كه خيلى به موقع است!...

او اسماعيل بود. مثلِ اسماعيل بود، اسماعيل ابراهيم. از بلا و شدايد رو برنمى‏گرداند. بر اين اعتقاد بود كه اين انقلاب و اسلام براى ما خيلى گران تمام شده، پس در راه به ثمر رسيدن آن بايد از مال و جان و تمام زندگى‏مان بگذريم. امروز، روز امتحان است و چه امتحان سختى... در كارها با اعتقاد كامل به خدا توكل كنيد و از او كمك بخواهيد... او اسماعيلِ انقلاب بود. انقلاب كه شروع شد، سال آخر دبيرستان بوديم. اسماعيل بود كه بچه‏هاى مدرسه را براى تظاهرات و راهپيمايى سازماندهى مى‏كرد. تهديدها و فشارهاى مسوولين مدرسه كوچكترين تأثيرى در اراده و تصميم او نداشت. چنانكه يك روز در حالى كه دانش‏آموزان در صف‏هاى منظم رهسپار كلاس‏هاى خودشان بودند، فرياد رسايش در فضا پيچيد. شعار مى‏داد. عده‏اى از دانش‏آموزان نيز با او همصدا شدند. كم‏كم صداى دانش‏آموزان يكى شد و دانش‏آموزانى كه به كلاس رفته بودند، به حياط مدرسه باز گشتند. غوغايى به پا شد. همه بى‏واهمه عليه شاه شعار مى‏دادند. اسماعيل از بچه‏ها خواست كه راهى خيابان‏ها بشوند. مدير مدرسه در اضطراب و تشويش بود و سعى مى‏كرد به هر نحوى شده مانع خروج دانش‏آموزان شود. اما اسماعيل اعتنايى به او نداشت. دانش‏آموزان پشت سر اسماعيل از مدرسه بيرون ريختند. همه همصدا با اسماعيل شعار مى‏دادند. قصد ما اين بود كه دانش‏آموزان دبيرستان همسايه نيز به ما بپيوندند. اما در خروجى دبيرستان را با زنجير قفل كرده بودند و براى دانش‏آموزان امكان بيرون آمدن نبود. در اين حال با اشاره اسماعيل عده‏اى از بچه‏ها به طرف در هجوم بردند و طى چندين دقيقه در را از جا كندند. دانش‏آموزانى كه در داخل مدرسه محبوس شده بودند، به بيرون سرازير شدند و به ما پيوستند. خيل عظيمى از دانش‏آموزان به طرف مركز شهر حركت كردند. اين، نخستين بار بود كه دانش‏آموزان مراغه براى تظاهرات به خيابان‏ها ريخته بودند. انبوه دانش‏آموزان در حالى كه شعار مى‏دادند، به مركز شهر نزديك مى‏شدند. مردم با نگاه‏هاى حاكى از رضايت به ما نظاره مى‏كردند. با رسيدن ما به چهارراه خواجه‏نصير نيروهاى شهربانى وارد عمل شدند. دقايقى بعد با پرتاب گازهاى اشك‏آور و شليك تيرهاى هوايى و ضرب و شتم بچه‏ها توسط مأموران، دانش‏آموزان متفرق شدند. اما ديگر فضاى رعب و وحشت شكسته شده بود... از آن موقع مأموران رژيم براى دستگيرى اسماعيل در تكاپو بودند.
اما خداوند به اسماعيل دل و جرأتى بخشيده بود، كه از زندان و زخم باكى نداشت. به مرتبه‏اى از ايمان رسيده بود كه جهاد را، باب بهشت مى‏ديد. با شروع آشوب‏هاى كردستان، به ميدان نبرد با ضد انقلاب شتافت. در حماسه‏ها آفريد. خبر رسيد كه اسماعيل زخمى شده است اما از خود اسماعيل خبرى نبود. بعد از سه ماه اسماعيل بازگشت با پيكرى سرتاسر زخم. در بوكان زخمى شده بود. مدتى در اروميه بسترى شده بود و از آنجا به تبريز منتقلش كرده بودند. وقتى به مراغه آمد هنوز لباس‏هايش خون‏آلود بود. تعريف مى‏كرد كه نارنجكى در نزديكى‏اش منفجر شده بود.
اسماعيل با همان زخم خوردن‏ها، طعم شيرين شهادت را چشيده بود. از جبهه دل نمى‏كند. طاقت زيستن در پشت جبهه را نداشت. پيش از والفجر 8 پايش شكست... به جبهه آمده بود و عينكش را با خود نياورده بود. شبى براى نماز شب از خواب برخاسته بود و به علت ضعف بينايى به گودالى افتاده بود. با شكستگى پا امكان حضور در خط برايش نبود. لاجرم به شهر بازگشت و مدتى استراحت كرد تا سلامت خود را بازيابد. در اولين فرصت دوباره خودش را به جبهه رساند. بعد از شهادت برادرش محسن بى‏قرارتر شده بود. محسن 16 سال بيشتر نداشت كه در خيبر شهيد شد. رفتن محسن او را به شهادت نزديك‏تر كرد. گويى از اينكه محسن بر او سبقت گرفته بود، خود را ملامت مى‏كرد. اسماعيل متولد 1337 بود، از محسن بزرگتر بود، اما به او غبطه مى‏خورد.
او با جبهه زندگى مى‏كرد. معلم بود. خانه و زندگى داشت. اما او دل از همه مى‏كند و به جبهه مى‏رفت. براى اينكه خانواده‏اش ناراحت نشود. مى‏گفت مى‏روم سمينار. مى‏دانستيم كه به جبهه مى‏رود. آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود. همسرش به من گفت: »اسماعيل باز هم به جبهه مى‏رود گفتم: نصيحتش مى‏كنم و نمى‏رود! با او صحبت كردم:
- اسماعيل! برادرت رفت. تو هم مى‏خواهى بروى، من ديگر كسى را ندارم...
سكوت كرد و چيزى نگفت.
- اسماعيل! تو خانه و زندگى دارى، دو تا پسر دارى...
سكوت اسماعيل شكست و آنچه را كه در دل داشت به زبان آورد:
- پدر! من غافل نمى‏شوم. در جبهه از اين بچه‏ها بسيار است. من به خاطر خدا به جبهه مى‏روم. اگر موفق شوم كه الحمداللَّه، و اگر شهيد شوم، در راه خدا شهيد شده‏ام.

مى‏گفت: تا وقتى كه در خط مسؤوليت دارم، حتى براى يك لحظه هم به عقب نمى‏گردم، اسماعيل از طرفى عذاب مى‏كشيد و از طرفى خط ما وضعيت دشوارى داشت. خط ما فراتر از كارخانه نمك بود و پيش رو و پشت سرمان آب. آب هم به شدت آلوده و لجن‏زار بود. جنازه‏هاى عراقى‏ها هم كه توى آب ريخته بود، آلودگى آن را بيشتر مى‏كرد. گلوله‏هاى خمپاره كه مدام به خط ما مى‏ريخت، آب و لجن را به سر و صورت بچه‏ها مى‏پاشيد. طورى كه اگر كسى براى چند ساعت در خط مى‏ماند، سراپايش به لجن آغشته مى‏شد. شب‏ها هم باران مى‏باريد و سنگرها پر از آب مى‏شد. وضعيت چنان بود كه حتى غذا خوردن هم ممكن نمى‏شد. در اين وضعيت اسماعيل بود كه به همه روحيه مى‏داد. با رويى گشاده و لبى خندان با همه برخورد مى‏كرد. شب‏ها در سنگرهاى آب گرفته مى‏نشست و بچه‏ها را تشويق به پايدارى مى‏كرد و هر كارى كه از دستش برمى‏آمد، براى رزمنده‏ها انجام مى‏داد. اين در حالى بود كه بر اثر حادثه‏اى دندان‏هايش آسيب ديده بود. حتى يكى از دندان‏هايش شكسته بود و به شدت عذاب مى‏كشيد. به او اصرار مى‏كردند كه برو عقب و دندان‏هايت را معالجه كن اما اسماعيل با همان روحيه بالا جواب مى‏داد كه: تا وقتى در خط مسؤوليت دارم، حتى براى يك لحظه هم به عقب برنمى‏گردم. در سايه اسماعيل بود كه گردان سلمان پنج روز تمام در دشوارترين شرايط ممكن پايدارى كرد.
شهادت حميد پركار و عادل نسبت تأثير شگفتى بر او نهاده بود. اندوه عميقى از ماندن در چشمانش نهفته بود. انگار براى رفتن شتاب داشت. گويى زمان شكستن حصار جسم و پرواز روح در بيكران وصال فرا رسيده بود. او با تمام وجود در اشتياق شهادت مى‏سوخت: از خداوند هميشه خواسته‏ام كه مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد. چرا كه در اين موقعيت، نهايت بيچارگى است كه انسان در رختخواب بميرد و از اجر بزرگ شهادت بى‏نصيب باشد... تكليف هر چه باشد آن را انجام مى‏دهم و جز رضاى خدا، هيچ چيز در نظرم ارزش ندارد... امروز اسلام خون مى‏خواهد، اسارت مى‏خواهد... امروز هر كس خود را مسلمان مى‏داند بايد در بيابان‏هاى گرم جنوب... حضور داشته باشد...
اسماعيل شهادت را مى‏شناخت. مى‏دانست كه تا كسى به خلوص نرسد و از آتش امتحان‏ها سرفراز بيرون نيايد، به وصال نمى‏رسد. شهادت هر يك از يارانش براى او پنجره‏اى به عالم شهيدان مى‏گشود و او را به سر منزل مقصود نزديك‏تر مى‏كرد. بعد از شهادت حميد پركار و عادل نسبت ديگر طاقتش به سر رسيده بود. مى‏گفت: خدايا! برادران ما رفتند و ما هنوز توفيق شهادت نيافته‏ايم.
بعد از شهادت حميد و عادل نسبت به جانشينى گردان اميرالمؤمنين منصوب شد. در اين زمان حال و هواى ديگرى داشت. در هنگام نماز چنان در راز و نياز محو مى‏شد كه گويى از اين عالم فاصله گرفته است. گويى خود مى‏دانست كه هنگام سفر نزديك است. از برادران حليّت مى‏طلبيد.
طاقتم طاق شده بود.اسماعيل كه به جبهه مى‏رفت، حس تنهايى غريبى دلم را مى‏فشرد. من مى‏ماندم مهدى و هادى. سراغ پدرشان را مى‏گرفتند، دلم آتش مى‏گرفت. وقتى به جبهه مى‏رفت، روزهاى انتظار را مى‏شمردم؛ امروز نيامد. فردا مى‏آيد، پس فردا مى‏آيد... دلتنگى و اندوه در ذره ذره وجودم رخنه مى‏كرد. بچه‏ها هم دلتنگى مى‏كردند. مى‏ديدم كه اسماعيل را مى‏خواهند، پدرشان را. 6 سال بود كه زندگى ما به هم پيوند خورده بود. يك سال پيش از جنگ ازدواج كرده بوديم، سال 1358. در اين سال‏ها كه با هم بوده‏ايم، اسماعيل مدام به جبهه مى‏رفت. اسماعيل كه به جبهه مى‏رفت، من مى‏ماندم با مهدى و هادى. حالا سال 1365 است و مهدى‏مان 5 سال دارد و هادى‏مان 3 سال... باز هم اسماعيل آماده سفر مى‏شود، آماده رفتن به جبهه. پيش خودم خيال مى‏كنم، برادر اسماعيل كه شهيد شده است، خودش هم كه از زمان جنگ‏هاى كردستان، در جبهه بوده است. ديگر دِين خود را ادا كرده است. زخمى شده، بارها تا پاى مرگ رفته است. ديگر بس است. نمى‏گذارم برود. مى‏خواهم به خودش بگويم: ديگر بس است اسماعيل... اما خيال مى‏كنم شايد حرف مرا نپذيرد. مى‏روم پيش پدرش: اسماعيل باز هم آماده شده است، مى‏خواهد به جبهه برود.. هيچكس
نمى‏تواند اسماعيل را از سفر باز دارد. اسماعيل تصميم خودش را گرفته است. من ناراحت و مضطربم. اما شادى شگفتى در چشمان اسماعيل لانه كرده است. انگار به زيارت مى‏رود... بچه مريض است، تب دارد. دارد مى‏سوزد... و اسماعيل مى‏خواهد برود. شما را به خدا مى‏سپارم. نمى‏دانم چه جاذبه‏ايست كه اسماعيل را از خانه، از پدر و مادر و بچه‏هايش جدا مى‏كند و به سوى ديگر مى‏كشد، به سوى جبهه. اسماعيل مى‏خواهد برود، دارد مى‏رود.
- كجا اسماعيل؟!
لبخند مى‏زند. چيزى نمى‏گويد.
- آخر مگر نمى‏بينى بچه مريض است... مگر از اين جبهه چه ديده‏اى... مگر... ديگر نمى‏دانم چه مى‏گويم. خشم شعبه‏اى از جنون است. مى‏گويم و مى‏گويم. آنقدر كه ديگر چيزى براى گفتن نمى‏ماند. حس مى‏كنم حرف‏هايم تمام شده است. دلم آرام مى‏گيرد...
اسماعيل سكوت مى‏كند، هيچ رنگى از ناراحتى بر چهره‏اش سايه نمى‏اندازد. لحظاتى مى‏گذرد. صداى مهربان اسماعيل در فضاى خانه مى‏پيچد.
- حاجى خانم! حرف‏هايتان تمام شد؟... از شما چنين انتظارى نداشتم، خداوند به شما ايمان كامل عنايت فرمايد انشاءاللَّه!..
آتش در درونم شعله‏ور مى‏كشد. چيزى نمى‏توانم بگويم. خدايا چه‏ها گفته‏ام. سكوت و شرم. پلك‏هايم روى هم مى‏افتد. نمى‏توانم به چهره اسماعيل بنگرم. دارم آب مى‏شوم.
اسماعيل راهى جبهه مى‏شود.
ما در محور نهر جاسم به نزديكى دشمن رسيده‏ايم. گروهان‏هاى گردان اميرالمؤمنين را براى عمليات تقسيم كرده‏اند. و مأموريت هر گروهان مشخص شده است. اسماعيل، جانشين گردان هم همراه گروهان ماست. در نزديكى دشمن به ميدان مين و بشكه‏هاى انفجارى رسيده‏ايم. تيربارهاى دشمن درست روى ما كار مى‏كند. زمين‏گير شده‏ايم. گام از گام كه برمى‏داريم مى‏زنندمان. كسى چه مى‏داند كه در كربلاى پنج چه مى‏گذرد. تيربارهاى دشمن درست روى ما كار مى‏كند و اگر همينطور بمانيم گروهان قتل‏عام مى‏شود. وجود اسماعيل در گروهان ما مغتنم است. انگار با وجود او مى‏توانيم مستحكم‏ترين مواضع دشمن را در هم بكوبيم. همه چشم‏ها به سوى اسماعيل است. در يك لحظه اسماعيل برمى‏خيزد، به طرف دوشكايى كه از روبرو مى‏زندمان...
گلوله‏اى به كمرش اصابت مى‏كند. خون چشمه‏وار از بدنش مى‏جوشد. بى‏هيچ اضطرابى آرام مى‏نشيند. انگار نه انگار كه گلوله خورده است. رو مى‏كند به فرمانده گروهان. گويى مى‏خواهد واپسين حرف‏هايش را بگويد. چهره‏اش را هاله‏اى از نور در خود گرفته است. فرمانده گروهان منتظر است، منتظر شنيدن حرف‏هاى اسماعيل. اسماعيل دستور مى‏دهد:
حركت كنيد و برويد... معطل نشويد...
فرمانده گروهان چيزى نمى‏گويد. نگفتنى كه خود گفتنى ديگر است: »ولى آقا اسماعيل شما را بايد به عقب برگردانيم..
با من كارى نداشته باشيد. حركت كنيد و برويد... ان‏شاءاللَّه بر دشمن غالب مى‏شويد..



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 383
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اميرفقر ديزجي ,اصغر

 

سال 1332 ه ش  در روستاي ديزج اسكو ، از توابع شهرستان تبريز ، در خانواده اي بسيار فقير به دنيا آمد . وضعيت مالي خانواده چنان نامساعد بود كه مادرش مي گويد :
وقتي اصغر متولد شد تا هفت روز پول نداشتيم برايش لباس تهيه كنيم تا اين كه يكي از همسايه ها لباس كهنه بچه اش را به ما داد .
اين وضعيت نامطلوب معيشتي سبب شد كه اصغر از همان خردسالي براي كمك به امرار معاش خانواده به چوپاني و كشاورزي بپردازد . او كودكي آرام بود و به حضور در مراسم مذهبي علاقه زيادي داشت ، اغلب همراه پدربزرگش براي فراگيري قرآن به مسجد مي رفت . همه دوستانش اهل مسجد و قرآن بودند . در مواقعي كه فرصت مي كرد ، با همسالانش بازي هاي رايج محلي و فوتبال بازي مي كرد . قبل از رفتن به مدرسه ، به همراه خانواده براي سرايداري در باغي به تبريـز نقل مكان كردنـد ، ولـي پس از مدتـي به روستـا بازگشتنـد و در منزل پدربزرگـش ساكن شدنـد .
دوره ابتدايي را در سال 1339 ، در سن شش سالگي شروع كرد و كلاس اول و دوم ابتدايي را در روستاي ديزج گذراند و به علت نبودن كلاسهاي بالاتر ، ناچار كلاس سوم و چهارم ابتدايي را در مدرسه اميرنظامي در روستاي كله جاه اسكو ، و سال پنجم و ششم ابتدايي را در خسروشهر ، به پايان برد . او به تحصيل بسيار علاقه مند بود . پس از آمدن از مدرسه و قبل از هر كاري ، تكاليف مدرسه را انجام مي داد و در مواقعي كه در امور جاري منزل به كمك خانواده مي رفت ، شبها در كنار چراغ نفتي به انجام تكاليف مي پرداخت ، و گاهي اوقات كتابهاي داستاني مي خواند . همزمان با تحصيل ، چوپاني و كشاورزي مي كرد و مدتي هم در كوره آجرپزي كار مي كرد . دوست داشت در آينده شغلي داشته باشد كه بهتر بتواند به مردم خدمت كند . مي گفت : « اگر دز زندگي مشكلي نداشتم دكتر مي شدم . »
در سال 1342 ، خانوادة اصغر اميرفقر ديزجي ، منزلي در تبريز خريداري كردندو به آنجا رفتند .
او دوره متوسطه را طي سالهاي ( 1352-1342 ) ، به صورت شبانه در مدرسه جنگجويان تبريز گذراند . روزها براي بهبود وضعيت مالي خانواده قالي بافي و مدتي هم ميوه فروشي مي كرد ، در سال 1354 ، به كمك يكي از دوستانش به استخدام سازمان شير و خورشيد ( هلال احمر) فعلي درآمد ، و در بيمارستاني در تبريز مشغول به كار شد . با كوشش فراوان توانست پس از مدتي يك دستگاه ماشين سواري خريداري كند و در ساعات غيراداري مسافركشي كند . با اينكه فرصت چنداني نداشت ، در مواقع پيش آمده ، كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد و يا كتابهاي نوحه سرايي امام حسين (ع) را مي خواند . هميشه قرآن تلاوت مي كرد و جزء اولين كساني بود كه به نماز جماعت مي رفت و براي اقامه نماز اذان مي گفت و براي بچه هاي محل ، در مسجد تدريس قرآن و كلاسهاي عقيدتي تشكيل مي داد . در برخورد با اطرافيان ، رفتاري متواضعانه داشت و نظريات افراد كوچكتر خانواده را ، هر چند كه خلاف ميلش بود ، مي پذيرفت . دوست نداشت ديگران از دست و زبانش برنجند . هميشه سعي مي كرد ديگران را با تشوي به راه راست هدايت كند . گاهي اوقات با خريدن كادو و دادن هديه به اعضاي خانواده و ديگران ، آنها را به خواندن نماز و شركت در مراسم مذهبي و هيئت قرآن تشويق مي كرد . برادرش مي گويد :
در سال 1352 ، با كاروان براي زيارت امام رضا (ع) به مشهد مي رفت ، ولي هميشه آرزوي زيارت كربلا را داشت . اصغر در برابر شرايط و نابساماني هاي اخلاقي و اجتماعي آن زمان بسيار حساس بود . به خاطر جوّ ناسالم اخلاقي ، هيچ گاه به سينما نمي رفت و از افراد لاابالي تنفر داشت . روزي در خيابان با فردي برخورد كرد كه مست بود و حرف هاي ركيك و ناپسند مي زد . اصغر او را زد و داخل جوي انداخت و گريخت . از حضور زنان بي حجاب در محيط كار ابراز نارضايتي مي كرد . اغلب همكارانش را تشويق مي كرد در نماز جماعت حضور يابند و مي گفت : « هر چند كشور ما شاهنشاهي است ، ولي ما در اصل مسلمانيم . »
مشكلات شخصي خود را تا حد امكان به تنهايي مرتفع مي كرد و براي اينكه به مشكل خانواده اضافه نكند ، كمتر آنها را مطرح مي كرد و در چنين مواقعي ، به قرآن متوسل مي شد ، ولي در حل مشكلات خانواده با اعضاي خانواده ، خصوصاً پدرش مشورت مي كرد . در حل مشكلات ديگران نيز پيشقدم بود و به همكاران توصيه مؤكد داشت كه « بيماران در بيمارستان به كمك نيازمندند ، لذا با خوشرويي با آنها برخورد كنيد . » از بارزترين صفات اصغر گذشت ، به ويژه نسبت به خطاهاي اعضاي خانواده بود .
علاوه بر فعاليتهاي مذهبي در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم شاه نيز فعال بود ، و در سال 1355 ، روزي به پدرش مي گويد كه اسلام كم كم به پيروزي نزديك مي شود . پدرش ضمن اين كه از او مي خواهد اين حرف ها را بيرون از خانه مطرح نكند تا گرفتار ساواك نشود ، مي پرسد از كجا چنين اطلاعي دارد . در جواب مي گويد : « در جلسه ايي كه با علما داشتيم به اين نتيجه رسيدم . » همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، اعلاميه هاي حضرت امام خميني را با ماشين شخصي خود به شهرستانهاي مختلف مي برد و توزيع مي كرد ، و با شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها ، و هدايت آنها نقش مؤثري داشت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران ، به عضويت آن درآمد . در اين زمان در حدّ توان به ديگران كمك مي كرد ، به طوري كه همكاران و آشنايان براي حل مشكلاتشان به او مراجعه مي كردند و او نيز در چارچوب قانون ، آنها را ياري مي داد . در مقابل عدم رسيدگي به مشكلات محرومين بسيار ناراحت مي شد و در برابر اين گونه كم كاريها و بي تفاوتيها ، موضعگيري مي كرد .
همواره در برگزاري مجالس ترحيم يا عروسي آشنايان پيشقدم بود .
در سال 1359 ، پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به گروه شهيد چمران پيوست و پس از گذراندن آموزش نظامي 45 روزه در كرج ، به جبهه رفت . او معتقد بود كه اسلحه شهيد نبايد بر زمين بماند ، و مي گفت : « تا شهيد نشوم در جبهه خواهم ماند . »
در جبهه علاوه بر معاونت گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، لشكر 31 عاشورا ، جزء نيروهاي اطلاعاتي بود . اغلب كارهايش را از ديگران پنهان مي كرد و وقتي از او سؤال مي شد كه در جبهه چه كار مي كني ؟ مي گفت : « ان شاءالله در قيامت خواهيد فهميد . » به طور مستمر در جبهه حضور داشت و به ندرت به مرخصي مي آمد . دوستانش مي گفتند : « براي ديدار خانواده ات بيشتر مرخصي بگير . » در جواب مي گفت : « چمران و ديگر رزمندگان برادران ما هستند ، و امام خميني پدر من است ، و زناني كه وسايل مورد نياز جبهه ها را تهيه مي كنند ، خواهران و مادران من هستند ، پس تمامي اعضاي خانواده ام در جبهه هستند . »
در مواقعي هم كه به مرخصي مي رفت ، با نيروهاي سازمان اطلاعات جهت كشف توطئه عليه نظام جمهوري اسلامي و مقابله با گروه هاي ضد انقلاب همكاري مي كرد ، و يا در محل كار سابقش - بيمارستان سيناي تبريز - حضور مي يافت و به بيماران ، خصوصاً مجروحين جنگي كمك مي كرد . اصغر در مدت حضور در جبهه ، چهار بار مجروح شد تا اين كه در تاريخ 12 اسفند 1362 ، پس از سي و شش ماه حضور در جبهه ها ، در عمليات خيبر مفقود شد . برادرش - يوسف - مي گفت كه تصوير اصغر را در تلويزيون عراق مشاهده كرده است ، و چون هيچگاه از اسارت بازنگشت ، شهادتش را اعلام كردند . از شهيد اصغر اميرفقر ديزجي دو وصيت نامه به جا مانده كه در سالهاي 1360 و 1361 تنظيم شده است .
بعد از شهادت اصغر ، برادرش يوسف - كه يك پاي خود را در جبهه ها از دست داده بود - در تاريخ 17 اسفند 1367 ، در حال پاكسازي جبهه هـاي جنوب ، در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيتنامه

بسم الله الرحمن الرحيم
... در پيشگاه خداوند بزرگ سوگند ياد مي كنم كه در اين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيماني كه با رهبر و خداي خودم در نماز جمعه بعد از خواندن نماز بستم ، با بعث عراق اين خائنين از خدا بي خبر و نوكر آمريكا و شوروي بجنگم يا در اين سرزمين ، پيروزي و موفقيت نصيبم گردد و يا به درجه رفيع شهادت برسم ... .
در اين سرزمين همانند جنگهاي بدر و خندق اسلام احساس مي كنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه جلوي چشمانم امام زمانم را مي بينم و چشمم در تاريكي به جمالش افتاده است . اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم ... .

براساس رسالت و مسئوليتي كه حس نموده بودم در راه الله پاسداري و حراست از انقلاب كبير اسلامي كه خونبهاي 160 هزار كشته و مجروح است ، در جنوب كشور آمدم و به جنگ عليه ضد خدا پرداختم . من گام نهادن در اين مسير خدايي را يك فريضه مي دانم و در اين راه اگر دشمن را شكست دهيم پيروزيم و اگر به ظاهر شكست بخوريم و كشته شويم پيروزيم ... .
از همگي مي خواهم كه در هر حال پيرو ولايت فقيه باشيد و هميشه روحانيت را سرمشق خود قرار دهيد و با كفار و منافقين و آمريكا و شوروي و ديگر قدرت هاي شيطاني با تمام قوا بجنگيد و انتقام خون شهيدان را از آنها بگيريد ...



خاطرات
برادرشهيد:
زماني با يكي از بچه هاي محله دعوا مي كردم كه در اين حين اصغر سر رسيد . خوشحال شدم كه به كمكم مي آيد ، ولي ابتدا ما را از هم جدا كرد و روي هر دوي ما را بوسيد . من به اين برخورد او اعتراض كردم ، ولي گفت : « در اسلام دعوا مفهومي ندارد و آنچه هست صلح است . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 367
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رهبري ,اصغر

 

سال 1342 ه ش  در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد .
دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود .
اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد .
با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد .
فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا شد .
سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت .
او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند .
اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود .
او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . »
دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند .
در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . »
وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت :
مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست .
مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد :
مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد .
آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت :
آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد .
اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت :
دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند .
اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت :
پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم .
مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند :
چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم .
اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . »
در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوي مفقدين كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهيدان رهبري؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
عليرضا زمانياد:
بسيار نگران شديم و با پرس و جو فهميديم به پادگان خاصبان رفته است و در اردوي آمادگي به سر مي برد . فوراً به آنجا رفتم و او را يافتم . گفتم : قضيه از چه قرار است ؟ گفت : « علي اگر واقعاً مرا دوست داري نبايد جلوي مرا بگيري . ديگر تاب تحمل ماندن را ندارم . » او رفت و بعد از مدتي بازگشت و من به او گفتم ببين ما بايد انسانهاي منطقي باشيم . كاري را در جلفا به ما محول كرده اند و اگر نسبت به آن بي تفاوت باشيم زير دين آن مي مانيم . بعد از اين صحبتها قرار گذاشتيم بيست روز او به جبهه برود و بيست روز من . براي آنكه حسن نيتش را نشان دهد گفت : « اول تو برو . » من بيست روز را در جبهه گذراندم و بازگشتم و سپس او رفت و پس از سپري شدن بيست روز بازنگشت . با تلفن او را پيدا كردم و گفتم : آخه مرد حسابي ، مگر با هم قرار نگذاشتيم . در جواب گفت : « علي حرف آخر را مي گويم من برگشتني نيستم . تو خودت به خوبي مي تواني آنجا را اداره كني . من ديگر بيشتر از اين نمي توانم در خصوص جبهه و جنگ تعلل ورزم . »

ناصر برپور :
اصغر ، عاشق شهادت بود . يادم هست تازه ازدواج كرده و در نزد خانواده ام بودم . اصغر به همراه علي اكبر و محمد رهبري قبل از آخرين اعزام به خانه ما آمدند و گفتند : « آمديم شيريني عروسيت را بخوريم تا ناراحت نشوي و فكر نكني ما بي وفايي مي كنيم . »

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
مسؤولين با رفتن اصغر به جبهه موافق نبودند. اصغر نيرويى نبود كه كسى بتواند به آسانى جاى او را در پشت جبهه پر كند. با اينكه نوزده سال بيشتر نداشت با اين همه حضور در صحنه‏هاى مختلفِ پشت جبهه و تلاش در عرصه‏هاى مختلف از روزهاى انقلاب تا درگيرى‏هاى خيابانى با منافقين، اصغر را آبديده كرده بود. در روزهاى انقلاب با اينكه چهارده سال بيشتر نداشت، اما مدام در تظاهرات و راهپيمايى‏ها شركت مى‏كرد و به همين جهت چندين بار توسط دژخيمان ستمشاهى بازداشت شد، بارها از دست منافقين جراحت خورد، اما لحظه‏اى از پاى ننشست... و اينك جنگ آغاز شده بود و اصغر كه از نخستين روزهاى تشكيل سپاه، به كسوت پاسدارى درآمده بود، عزم عزيمت به جبهه داشت، اما مسؤولين با رفتن او موافق نبودند. و من مى‏دانستم كه او مرد لحظه‏هاى خطر است. در روزهايى كه آموزش چتربازى سپاه را طى مى‏كرديم، اغلب او نخستين نفرى بود كه از هواپيما بيرون مى‏پريد. گويى »خطر« بازيچه دستان غيور او بود. او مى‏خواست راهىِ جبهه شود، مسووليتى مهم در گمرك جلفا به وى سپرده شده بود، اما براى او مهم‏تر از آن، حضور در ميدان جنگ بود. بالاخره براى كسانى كه با عزيمت او موافقت نمى‏كردند، گفت: به جبهه مى‏روم و اگر شهيد نشدم و عمرى باقى بود، در خدمتتان خواهم بود.
آنگاه كه در آستانه عمليات به خانه بازگشته بود، برادرش اكبر را در خانه يافت كه هنوز زخمش التيام نيافته بود. پيش از آنكه خود راهى جبهه شود، به برادرش گفت: »اكنون وقت در خانه نشستن نيست!.. اسلام و انقلاب رزمنده مى‏خواهد و جهاد هنوز پايان نيافته است.« و بدينگونه دو برادر همگام، پاى در ره نهادند... آنك آخرين اعزام آنان بود. گويى خود مى‏دانستند كه ديگر بار به شهر برنمى‏گردند. خداحافظى، بوى وداع آخرين مى‏داد... و پدر با نگاهى سرشار از شوق و حسرت فرزندان رشيد خود را مى‏نگريست، گويى در نگاه او دفتر سال‏هاى دور ورق مى‏خورد، آن زمان كه اصغر با همه نوجوانى، پا به پاى پدر به كار پرداخت... آن زمان كه با همه كودكى‏اش، در كنار پدر در محافل عزاى آقا سيدالشهداء اشك مى‏ريخت و آرام آرام نام معطرى را زمزمه مى‏كرد: حسين... حسين...
پيشتر در عمليات‏هاى طريق‏القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس شركت كرده بود و گويى طعم بهشتى شهادت را چشيده بود، كه اينگونه در پشت جبهه آرام و قرار نداشت. و پس از آنكه پسرعمويش محمد رهبرى آسمانى شده بود، از بيقرارى در خود نمى‏گنجيد.
خوشا آنان كه جانان مى‏شناسند
طريق عشق و ايمان مى‏شناسند
بسى گفتيم و گفتند از شهيدان
شهيدان را شهيدان مى‏شناسند
چه راز بود كه بعد از شهادت محمد، اصغر بيقرارتر شده بود. اين راز را اصغر مى‏دانست كه برادر جراحت خورده‏اش را نيز در آن سفر با خود همراه كرد. آنان چونان دو كبوتر كه بال در بال هم پرگشايند، راهى جبهه شدند و پدر، چشمانش سرشار از شوق و حسرت بود و سؤالى در نگاهش خوانده مى‏شد: آيا برمى‏گردند؟..

- مى‏جنگيم تا آخرين نفس، و تا آخرين قطره خون...
اين صداى اصغر بود در ميان انفجار و آتش و آهن. پس از آنكه نيروهاى گردان شهيد مدنى پس از ساعت‏ها پياده‏روى و عبور از موانع متعدد، لحظات نبردى نابرابر با نيروهاى دشمن را سپرى مى‏كردند، پس از آنكه در شب بيست و سوم تير ماه 1361 اسم رمز مقدس يا صاحب‏الزمان ادركنى در بى‏سيم‏ها پيچيد و اصغر رهبرى ) فرمانده دلاور گردان شهيد مدنى ( با نيروهاى خود، وارد آخرين ميدان شد. گردان شهيد مدنى با در هم شكستن خطوط اوليه دفاعى دشمن، پيشروى مى‏كرد و فرمانده بيست ساله گردان ( اصغر رهبرى ) پيشاپيش نيروهاى خود پيش مى‏تاخت...
در نخستين ساعات بامداد، صدها تانك مدرن دشمن از روبروى مثلثى‏ها، نيروهاى گردان شهيد مدنى را به صورت گازانبرى محاصره كردند و نبردى آغاز شد كه در تاريخ جنگ‏هاى جهان كم‏نظير بود: جنگ تن با تانك... در اين حال براى گردان شهيد مدنى عقب‏نشينى ميسر نبود. گردان شهيد مدنى دو راه پيش رو داشت: تسليم يا نبرد... در اينجا بود كه حماسه ماناى عاشورائيان رقم خورد. در حالى كه تانك‏ها غرش‏كنان پيش مى‏آمدند، در حالى كه گلوله‏هاى توپ، تانك و كاتيوشاى دشمن همه جا را به آتش مى‏كشيد، نيروهاى گردان كه جز سلاح‏هاى سبك با خود نداشتند، داغ تسليم را بر دل دشمن نهادند و با همان سلاح‏هاى سبك به طرف تانك‏ها يورش بردند. حتى برخى از رزمنده‏ها به طرف تانك‏ها مى‏دويدند و تلاش مى‏كردند با انداختن نارنجك به داخل تانك آن را منهدم كنند...
روز بيست و هشتم تير ماه 1361 فرجام سرخ گردان شهيد مدنى در شرق بصره، در منطقه پاسگاه زيد رقم خورد. گردان به شهادت رسيد، فرمانده بيست ساله گردان و برادرش اكبر نيز.
خبر چونان نسيم معطر در شهر پيچيد: )اصغر و اكبر هر دو با هم به شهادت رسيدند( و آتش چنين داغى دل كوه را آب مى‏كرد. شام غريبان بود. شام غريبان شهيدانى كه پيكرهايشان نيز باز نيامده بود تا تسلاى دل مادر باشد. همه مى‏گريستند. و مادر بود كه ديگران را دلدارى مى‏داد: از آنِ خدا بودند.. رسم است كه در شام غريبان، ياران، وصيت‏نامه شهيد را مى‏خوانند. اما اصغر حتى وصيت‏نامه‏اى هم از خود بر جاى ننهاده است. برخى از شهيدان چندان گمنامى را خوش مى‏دارند كه گويى نمى‏خواهند حتى كسى نامشان را هم بر زبان آرد. و اين از اسرار خلوص است. اما خدا نام عاشقان را تا هميشه منتشر مى‏كند. از او وصيت‏نامه‏اى نماند، اما راهى ماند ناتمام، كه من و تو بايد رهسپار آن باشيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 336
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جوادي ,اکبر

 

سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبريز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر عليه حکومت خود کامه پهلوي ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هايش انسجام بخشيد.
پس از آنكه سايه شوم جنگ بر كوي و برزن اين مرز و بوم سايه افكند و دشمن دست تجاوز به حريم ميهن اسلامي گشود او تاريخ 12 / 12/ 1359 پس از سپري كردن يك دوره آموزش نظامي به عنوان تخريب چي رهسپار جبهه هاي نبرد شد .مدتي به صورت بسيجي در عمليات بزرگي چون بيت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت.
او يك بسيجي عاشق و مخلص بود كه در واحد تخريب تيپ عاشورا خدمت مي كرد فداكاري و سلحشوري او در همه عمليات خيلي زود بر همه آشكار شد و شهيد والامقام مهدي باكري در يك انتخاب شايسته او را به عنوان مسئول واحد تخريب لشكر عاشورا برگزيد وچند روز قبل از عمليات رمضان به تخريبچي ها معرفي كرد.
اکبر جوادي در عمليات رمضان به طور معجزه آسا از ميدان مين دشمن مي گذشت و بر قلب متجاوزان به ميهن اسلامي مي تاخت .
او و ياران عاشقش دلباختگاني بودند كه ميدان مين را عرصه گاه شهادت تلقي مي كردند و در رفتن به روي مين از همديگر سبقت مي گرفتند . آنها پس از هر پيروزي نماز شكر به جا مي آوردند .در موقع شهادت پيكرهاي مطهرشان مثل گل ياس در هوا پرپر مي شد و فرياد يا مهدي ادركني فضاي جبهه را لبريز از ياد خدا مي كرد .
با وجود اينكه فرمانده واحد تخريب بود در موقع عمليات پيشاپيش نيروهايش به شناسايي و پاكسازي مناطق مين گذاري شده مي رفت و منطقه را براي مراحل بعدي عمليات آماده مي كرد .در عمليات والفجر مقدماتي به اتفاق همرزمانش براي باز كردن معبري براي عبور نيروها پيش از آغاز عمليات جلوتر از همه حركت مي كرد. اولين معبر پياده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولي با توجه به عمق زياد ميدان مين و نيز وجود كانال هاي متعدد حداكثر توان خويش را در كمترين زمان ممكن به كار مي گرفت و شروع به خنثي سازي موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمي و به پشت جبهه انتقال يافت.
شهيد جوادي در عمليات والفجر يك نيز با اراده آهنين و عزمي پولادين به داخل كانالهاي مين گذاري شده رفت و از سيم خاردارهايي به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را براي شروع عمليات گشود. چندي بعد جهت حضور در عمليات والفجر دو به منطقه پيرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زير بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستي دشمن انداخت. در سال 1362 براي آمادگي لشكر در عمليات جديد نيروهاي تخريب را از ماهيدشت با شرايط خاص و بسيار دشوار به منطقه كاسه گران در گيلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهايش او همزمان به مسئوليت آموزش نظامي لشكر عاشورا نيز منصوب کردند .
او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه هاي جنگ, شهيد مهدي باكري را افتخاربزرگي براي خود مي دانست.
در عمليات خيبر به همراه گردانهاي پياده عمل كننده وارد عمليات شد و چون آذرخشي سركش بر سر دشمن باريدن گرفت. در اين عمليات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشيد اسلام , حميد باكري و مرتضي ياغچيان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حين عمليات زياد شده بود ولي او در طنين گامهايش مفهوم استقامت را منتشر مي ساخت و چون كوهي پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره مي نشست .
در عمليات بعدي نيز با كوله باري از عشق و صفا و مردانگي و تجربيات پربار چندين ساله جنگ ,رهسپار منطقه عمليات گرديد تا به تكليف الهي خويش عمل كرده باشد .
او چشمه سار ايمان بود , بسيجي پاكبازي بود كه در خيبر در كنار نيروهاي وفادارش بي مهابا به دژهاي مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهيد جوادي بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در ميادين نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاريخ 25/12/1363 در ششمين عمليات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عمليات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده هاي رژيم بعثي عراق به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرميد. او به خاكيان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترين راه رسيدن به كمال است . پيكر پاك و مطهر اين شهيد گرانقدر در كنار 44 نفر ديگر از پرندگان حريم الهي باشكوه ويژه اي تشييع و در تبريز به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از عرض سـلام به پيشگـاه امـام زمان(عج) و نماينده برحقش ابراهيم زمان, بت شکـن تاريخ رهبر عظـيم الشان انقلاب اسلامي امام خميني و ملت شهيد پرور و قهرمان ايران.
پدر و مادر و برادر و خواهر گراميم و دوستان عزيز امکان دارد پس از چندي من از اين دنيـا وداع کرده و فيض ديدار با شما را در اين دنيـا نداشته باشم انشاءَالله با نيتي پاک که از سرچشمه ايمان بخدا،در راه خـدا ،براي خدا و در جهت آزادي خلق خدا از دست استکبـار جهاني به سرکردگي امپرياليست هاي شرق و غرب جان خود را که خداوند متعال به من امانت داده به او پس بدهم.
درست است که خداوند دنيا را محل امتحان قرار داده،درست است که من از ميان شمامي روم ولي هدفم ،آيه مبارکه: (وَنُريدُ اَن‎ٍْ‏‎ْ نَمُنَ عَلي الّذينَ استُضعِفُوا في الارض) است.
اين اسلام است که باقي مي ماند و تمامي شتافتگان به سوي الله اين هدف را دارند و در راه اسلام براي به ثمر رسيدن اين قول الهي ,هر مسلماني بايدبجنگد.
برادران ودوستان گراميم همه مسلمانان درقبال مسائل انقلاب مسئولند و هر مسلماني بايد سعي کند به اين انقلاب خدمت نمايد تا اينکه بگويد انقلاب براي ما چه کرده است. بقول امام بايد بگويد ما براي انقلاب چه کرده ايم.من وديگر کساني که شهيدشده اند ديگر شانس آنرا نداشتيم که بيش تر به اين انقلاب خدمت کنيم ولي آنهايي که مانده اند بايد بکوشند هر چه توان دارند در به ثمر رسيدن و تداوم و صدور اين انقلاب اسلامي جهاني بايد بکوشند.
به نظر من براي آنکه بتوانيد به اين انقلاب تداوم بدهيد واين انقلاب دريکجا نمانده و مانند آبي که در يک برکه مانده است فاسد نشود تا نسل آينده نيز از پيروزيهاي اين قيام بهره مند شوند,بايد سعي نماييد که اول در خود زمينه آگاه شدن را بيافرينيد و خود را کم کم به مسايل اسلامي که شديداً نياز است آگاه سازيد زيرا انقلاب اسلامي است ما بايد درباره اسلام مطالبي بدانيم و بعد سعي نماييم تمامي توده هاي مسلمانان نا آگاه را با آگاهي دادن از دست خرافات و اعتقاد داشتن به بعضي چيزهاي خلاف اسلام برهانيد و به آنها راه انتخاب کردن را بياموزيد.البته اين انقلاب ما يک حسن بسيار خوبي دارد که مانند سيلي است خروشان که مي رود سوي الله و هر نيروئي تا دراين جريان است با اين جريان مي رود ولي موقعي که بخواهد کوچکترين مقاومتي در مقابل اين جريان انجام بدهد فوراً اين سيل او را خفه کرده و بدور مي اندازد.
اي کاش من صدها بار زنده مي شدم و هر بارش را در راه اسلام از جمله آزادي قدس عزيز فدا مي کردم و درآنجا به امامت پدرمان،يار دلسوزمان و رهبر عزيزمان امام،نماز پيروزي بر پا مي کرديم.
مسائل خيلي زياد است انقلاب ما خيلي وسيع است و طبعاً در ابعاد زيادتري گسترش يافته و مي يابد و شما اي آنانيکه مي مانيد شما بايد زينب وار باشيد و پيام خون شهيدان زنده را که همان آيه مبارکه:
(وَنُريدُ اَن‎ٍْ‏‎ْ نَمُنَ عَلي الّذينَ استُضعِفُوا في الارض) است به ثمر برسانيد و اين انقلاب را به رهبري امام به صاحب اصليش بسپاريد .شما مسئوليد اگر اين انقلاب کوچکترين صدمه اي ببيند يا کوچکترين انحرافي پيدا کند در اين صورت خداي نکرده انقلاب ما منحرف شده و يا نابود گردد شما به آن امانتي که خدا داده است خيانت نموده ايد پس سعي کنيد خوب نگهداري کنيد.خانواده گراميم وقتي خبر شهادت مرا شنيديد خدا را سپاس بگوئيد و شکر کنيد که چنين مقامي نصيب فرزندتان شده است.
در خاتمه متذکر مي شوم که فرمايشات امام را که از خود امام زمان الهام مي گيرند و هر لحظه و هر آن با او در ارتباط هستند گوش بکنيد.
وقتي بدن پاره پاره مرا آوردند وصيّت مي کنم که لباسهاي رزمم را از بدنم جدا ننمائيد و آنها را همانطور که خون آلود است با مـن بگذاريد زيرا مي خواهم همانطور که بدنـم خوني است در نزد خدا با همان لبـاسها بروم که خدا آنها را ارزش مي نهـد. پس مرا با همان لبـاسها در وادي رحمت يا در صورت امکان در بهشت زهراء دفن نماييد.در خاتمه پيروزي تمامي رزمندگان جمهوري اسلامي را از خداوند متعال خواستارم و با اين دعا که خيلي هم دوست دارم و هميشه هم تکرار مي کنم به وصيتم خاتمه مي دهم.
خدايا:
تو را به جان مهدي تو را به جان کساني که آنها را دوست داري تو را به جان کسانيکه رستگارند و پرهيزگار، امام ما را تـا انقلاب مهدي حفظ نمـاي و او را همچنان شاداب و خنـدان نگهدار.تا اين انقلاب را به صاحب اصـلي بسپارد.
وَاَلسلامُ عَلَيکُم و علي عباد الله الصالحين اکبر جوادي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 265
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 245 نفر
بازديدهاي ديروز : 120 نفر
كل بازديدها : 3,706,783 نفر
بازدید این ماه : 1,279 نفر
بازدید ماه قبل : 966 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 7 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک