فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات جواد فکوري
سال 1317 ه ش در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشکده خلباني شد و اين دوره را با موفقيت به پايان رساند.
دوره هاي تکميلي خلباني، مديريت خلباني (اف 4)، فرماندهي گردان هوايي و فرماندهي ستاد را با موفقيت طي کرد. او فردي واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامي بود. او کار را با حضور در نيروي هوايي شروع کرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نيروي هوايي بود و سه روز ديگر در وزارت دفاع. يکي از کارهاي گرانقدر ايشان اعزام 140 هواپيماي جنگنده به سوي خاک عراق پس از اولين حمله هوايي ناگهاني مزدوران بعث بود. شهيد «فکوري» به عنوان فرمانده يک نيرو جهت منسجم و هماهنگ کردن نيروها بسيار تلاش مي کرد. شهيد فکوري در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردي مذهبي و قاطع شناخته مي شد و به همين علت پس از پيروزي انقلاب اسلامي مسووليت ها و پست هاي زير را به عهده داشت. فرماندهي پشتيباني پايگاه دوم شکاري- فرماندهي پايگاه دوم شکاري- فرماندهي پايگاه يکم شکاري- معاون عملياتي نيروي هوايي و فرماندهي نيروي هوايي. همچنين شهيد «فکوري» پس از تشکيل کابينه شهيد رجايي با حفظ سمت به عنوان وزير دفاع برگزيده شد و پس از اينکه سرهنگ «معين پور »به فرماندهي نيروي هوايي گمارده شد، ايشان ( شهيد فکوري) مورد تشويق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشيني رئيس ستاد مشترک ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعي که با سرداران ديگر اسلام از جنوب به تهران بر مي گشت بر اثر سانحه هوايي همراه با ديگر عزيزان به خيل شهدا پيوست. شهيد فکوري : دينم را به دنيا نمي فروشم او جزو بزرگاني بود که پله به پله، نردبام ترقي را طي کرد و وقتي به جايگاه خلباني و کسوت هدايت جنگنده هاي ايراني رسيد، کمال واقعي را با تمام وجود حس و لمس کرد. فکوري از وزراي کابينه شهيد رجايي بود، به گونه اي که اين شهيد بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد. چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نميشد. آن موقع کسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت کرده بود. مي دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم : امسال، سال درجه ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاکيد کرد : دينم را به درجه و دوره نمي فروشم. تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص يک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرين باري که به باشگاه رفتيم يک همافر به دليل اينکه غذاي رستوران هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تيمسار ربيعي قبل از اينکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اينکه از او مي پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند کرد و سيلي محکمي به او زد. غذاي ما به نيمه رسيده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم. جواد مي گفت : تحمل اين زورگويي ها را ندارم. در اين مواقع به خاطر اينکه خجالت آن فرد را بيشتر نکند سکوت مي کرد. زير دست نواز بود. بعد از شهادتش فهميديم که سرپرستي 5،6 خانواده را بر عهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود که براي نجات يک مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي که تيمسار و افسران مي خورند به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي کرد. البته هيچ وقت به من نمي گفت. يک روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکيد کرد : مي خواهم شما هم راضي باشيد، گفتم: آنچه سرهنگ فکوري مي کند مورد قبول و رضايت من است. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد خاطرات همسر شهيد : اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشي براي من شد، مادربزرگم و دايي و عمهام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد، براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد، خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند، چارهاي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان، 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپري شد و همينطور زندگيمان در جاهاي مختلف ميگذشت. انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچهها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، من هم با او ميرفتم ولي بعد از آن، وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكا ميگذراند، من و بچهها هم با او رفتيم. حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگيمان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد. در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود. البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجهدار نيروي زميني كه او را نشناختيم، آزاد شد. وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود. زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچهها در خانه عمهام در تهران مستقر شديم. بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ، 20 روز خانه نيامد. يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد. چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزهاش ترك نميشد. آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. ميدانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال درجهات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نميفروشم. تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش ميرسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجهدارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستورانهاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد، تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او ميپرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم. جواد ميگفت: تحمل اين زورگوييها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت ميكرد. زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5يا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران ميخورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب ميكرد. البته هيچ وقت به من نميگفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: ميخواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري ميكند، مورد قبول و رضايت من است. يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، ميخواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچهها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچهها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سهشنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه ميآيم. آن شب نگراني و دلشورهام بيشتر شد و بيخوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانههاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نميگفتند. حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشينهاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر داييام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بيهوش شدم. خيليها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بيهوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بيهوش شدم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 250 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
وكيل زاده ,ابراهيم
سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ... باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد.
وصيت نامه
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 246 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
پورصمد بناب ,احمدعلي
سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ه ش در شهرستان بناب ,يکي از شهرهاي آذربايجان شرقي متولد شد . حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . » پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت :
حاج اكبر ديبايي: همسر شهيد: زماني كه ايشان در قيد حيات بودند ، از كمالات اخلاقي ايشان چندان اطلاعي نداشتم و به بيشتر خصوصيات ايشان بعداً پي بردم . خواهر شهيد : حاج اكبر ديبايي: برادر خانم شهيد: يك بار كه به پاي ايشان گلوله خورده بود ، در منزلشان خوابيده بودند و استراحت مي كردند . عوض اينكه ما به او تسكين دهيم ، او ما را دلداري مي داد . خواهر شهيد: احمد ماهرزاده : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 288 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مقيمي ,احد
وصيت نامه
آنقدر خودمانى شدهايم كه مىتوانم به راحتى تمام حرفهاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مىگويد. هميشه از خدا طلب شهادت مىكند، مىخواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!.. - حبيبها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم. آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواصها بپيوندند. احد التماس و اصرار مىكند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپردهاند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمىكند، اما اصرار و خواهشهاى مكرر احد كارگر مىافتد. احد با چهرهاى خندانتر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مىكند و با من كه بىسيمچى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مىكند. يك مرتبه مىزند زير خنده و مىخندد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 351 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اخلاصي ,اسماعيل
علي پورصادق: روزي به اتفاق اسماعيل به شهرداري رفته بوديم كه متوجه شدم پدر شهيدي بسيار ناراحت است . علت را پرسيدم ، گفت : « با آن كه طبق بخشنامه رسيدگي به امور خانواده شهدا در اولويت قرار دارد ، ولي در اينجا اين مسئله رعايت نمي شود و به من پاسخ سربالا دادند . » به همراه اسماعيل به طرف اتاق شهردار رفتيم . ابتدا مانع ورود ما به اتاق شهردار شدند ، ولي پس از مدتي به داخل رفتيم و علت ماجرا را پرسيديم . پاسخ شنيديم كه خانواده شهدا و مردم عادي بر يكديگر برتري ندارند و يكسان هستند . اسماعيل وقتي اين جواب را شنيد ، به شدت ناراحت شد و ميز شهردار را واژگون كرد . قبل از عمليات نصر براي توجيه نيروها به منطقه رفته بوديم . امين شريعتي فرماندة لشكر هم در منطقه بود و به اسماعيل گفت : « محور شما بسيار مشكل و خطرناك و شايد سخت ترين محور عملياتي است . پس هر امكاني را كه فكر مي كنيد كار شما را آسان تر مي كند مي توانيد درخواست كنيد . » اسماعيل در جواب گفت : « هر آنچه را كه به بقيه نيروها مي دهيد به من هم بدهيد . به نظر من هيچ مشكلي وجود ندارد . » با آغاز عمليات ، گردان ما حمله را دير شروع كرد و دير هم به پايان رسانيد . چون استحكامات دشمن بي نهايت قوي بود . بزرگ ترين آرزوي اسماعيل رسيدن به لقاءالله بود . در عمليات كربلاي 4 قرار بود ساعت 2 بامداد به خط بزنيم كه متأسفانه عمليات بر اثر يك سري سهل انگاريها لو رفت و دشمن محل استقرار نيروهاي ما را پيدا كرد و به توپ بست . در همين گيرودار در كانالي ، چشم من به دو تـودة قرمز افتاد . خوش دامن گفت : « يكي هم در اين كانال است . » وقتي نزديك شديـم با جنازه هاي بي سر منصور خدائي و حميد پركار و محمدرضا عادل نسب روبرو شديم . اول صبح و وقت نماز بود ؛ بدون اين كه به بچه ها چيزي بگويم به انتهاي كانال رفتيم و اخلاصي را ديدم . پرسيد : « از حميد پركار و عادل نسب خبر داري ؟ » قبلاً فكر كرده بودم كه اگر سؤال كرد چه جوابي بدهم . گفتم : نقشه عوض شده ، حميد و ديگران به جلو رفته اند تا در خصوص منطقه عملياتي توجيه شده و برگردند . گفت : « خبر داري يا دروغ مي گويي ؟ » گفت : « هر دو شهيد شده اند . اگر مي داني كه هيچ و اگر نمي داني بدان و به ديگران بگو . » گفتم : مي دانستم ولي نمي خواستم به تو بگويم . گفت : « شهادت اين برادران براي من و شما مسئله اي عادي است ، چرا كه بر گردن من مسئوليت مي آورد و بايد راه اينها را ادامه دهم . فكر مي كني با شنيدن خبر شهادت يارانم ناراحت مي شوم ؟ خير ، چنين نيست ، بلكه براي من قوت قلبي مي شود تا در راهي كه برگزيده ام محكم تر حركت كنم . »
- خدا كند كه برگردى اسماعيل! شبِ تبريز مىگذرد. از همه جا عطر اسماعيل مىآيد. حال عجيبى دارم. مىخواهم گوشهاى بنشينم و زار زار گريه كنم. اسماعيل را مىبينم براى سركشى وارد چادرى مىشود. چادر در تاريكى فرو رفته است. چراغقوه اسماعيل روشن مىشود. خط نور چراغقوه توى چادر مىگردد. اسماعيل فانوس را پيدا مىكند، فانوس خاموش. فانوس را تكان مىهد. نفتش تمام شده است. با حوصله تمام نفت مىآورد و در فانوس مىريزد. شيشه فانوس را دود گرفته است. با گوشه چفيهاش شيشه فانوس را پاك مىكند و فتيلهاش را آتش مىزند و آرام از چادر بيرون مىآيد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 275 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
قصاب عبداللهي ,اصغر
از خانواده اي مذهبي و متوسط در سال 1340 ه ش در شهر تبريز به دنيا آمد . مادر وي خانم سكينه چاقوسازي در مورد تولد ايشان نقل مي كند : اصغر به همراه دوستان خود به برپايي نمايشگاه كتاب و نمايشگاه تصاوير جلوه هاي انقلاب و تصاوير شخصيتهاي انقلاب در مدرسه اهتمام مي ورزيد . حضور گروهكهاي مختلف در دبيرستان سبب شده بود كه ايشان علاوه بر بحثهاي اعتقادي و سياسي با بچه هاي دبيرستان ، جبهه اي در مقابل آنها به وجود آورد . در مورد افراد بسيار وسواس داشت تا افراد ناسالم به نام اسلام وارد مجامع آنها نشوند و ضربه نزنند . با تشكيل « حزب جمهوري خلق مسلمان » به رهبري سيد كاظم شريعتمداري و چهره هاي ملي گرا كه عملاً در برابر اهداف انقلاب و رهبري امام خميني فعاليت مي كردند ، وي به خوبي اهداف آنها را علي رغم انتساب آن به مرجعي چون شريعتمداري شناخت .
علاءالدين نورمحمدزاده: علاءالدين نورمحمدزاده در اين باره چنين مي گويد : داود شاكري: برادرشهيد : سردار علاءالدين نورمحمدزاده : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 368 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
دوستان ,اسماعيل
اول خرداد 1337 ه ش در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عيد قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود .
خاطرات روزي در باغ بودم . هر سه دوان دوان مي آمدند . به آنها گفتم كجا مي رويد . گفتند حاج اروميان در مسجد سخنراني مي كند و الان نماز شروع مي شود ، مي رويم تا نماز بخوانيم . باغ تا مسجد چهار كيلومتر فاصله داشت كه تمام راه را دويدند . مادرشهيد: برادرشهيد: پدرشهيد: همسرشهيد: محمد حبيب اللهي: برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد: او اسماعيل بود. مثلِ اسماعيل بود، اسماعيل ابراهيم. از بلا و شدايد رو برنمىگرداند. بر اين اعتقاد بود كه اين انقلاب و اسلام براى ما خيلى گران تمام شده، پس در راه به ثمر رسيدن آن بايد از مال و جان و تمام زندگىمان بگذريم. امروز، روز امتحان است و چه امتحان سختى... در كارها با اعتقاد كامل به خدا توكل كنيد و از او كمك بخواهيد... او اسماعيلِ انقلاب بود. انقلاب كه شروع شد، سال آخر دبيرستان بوديم. اسماعيل بود كه بچههاى مدرسه را براى تظاهرات و راهپيمايى سازماندهى مىكرد. تهديدها و فشارهاى مسوولين مدرسه كوچكترين تأثيرى در اراده و تصميم او نداشت. چنانكه يك روز در حالى كه دانشآموزان در صفهاى منظم رهسپار كلاسهاى خودشان بودند، فرياد رسايش در فضا پيچيد. شعار مىداد. عدهاى از دانشآموزان نيز با او همصدا شدند. كمكم صداى دانشآموزان يكى شد و دانشآموزانى كه به كلاس رفته بودند، به حياط مدرسه باز گشتند. غوغايى به پا شد. همه بىواهمه عليه شاه شعار مىدادند. اسماعيل از بچهها خواست كه راهى خيابانها بشوند. مدير مدرسه در اضطراب و تشويش بود و سعى مىكرد به هر نحوى شده مانع خروج دانشآموزان شود. اما اسماعيل اعتنايى به او نداشت. دانشآموزان پشت سر اسماعيل از مدرسه بيرون ريختند. همه همصدا با اسماعيل شعار مىدادند. قصد ما اين بود كه دانشآموزان دبيرستان همسايه نيز به ما بپيوندند. اما در خروجى دبيرستان را با زنجير قفل كرده بودند و براى دانشآموزان امكان بيرون آمدن نبود. در اين حال با اشاره اسماعيل عدهاى از بچهها به طرف در هجوم بردند و طى چندين دقيقه در را از جا كندند. دانشآموزانى كه در داخل مدرسه محبوس شده بودند، به بيرون سرازير شدند و به ما پيوستند. خيل عظيمى از دانشآموزان به طرف مركز شهر حركت كردند. اين، نخستين بار بود كه دانشآموزان مراغه براى تظاهرات به خيابانها ريخته بودند. انبوه دانشآموزان در حالى كه شعار مىدادند، به مركز شهر نزديك مىشدند. مردم با نگاههاى حاكى از رضايت به ما نظاره مىكردند. با رسيدن ما به چهارراه خواجهنصير نيروهاى شهربانى وارد عمل شدند. دقايقى بعد با پرتاب گازهاى اشكآور و شليك تيرهاى هوايى و ضرب و شتم بچهها توسط مأموران، دانشآموزان متفرق شدند. اما ديگر فضاى رعب و وحشت شكسته شده بود... از آن موقع مأموران رژيم براى دستگيرى اسماعيل در تكاپو بودند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 383 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اميرفقر ديزجي ,اصغر
سال 1332 ه ش در روستاي ديزج اسكو ، از توابع شهرستان تبريز ، در خانواده اي بسيار فقير به دنيا آمد . وضعيت مالي خانواده چنان نامساعد بود كه مادرش مي گويد :
براساس رسالت و مسئوليتي كه حس نموده بودم در راه الله پاسداري و حراست از انقلاب كبير اسلامي كه خونبهاي 160 هزار كشته و مجروح است ، در جنوب كشور آمدم و به جنگ عليه ضد خدا پرداختم . من گام نهادن در اين مسير خدايي را يك فريضه مي دانم و در اين راه اگر دشمن را شكست دهيم پيروزيم و اگر به ظاهر شكست بخوريم و كشته شويم پيروزيم ... .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 367 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رهبري ,اصغر
سال 1342 ه ش در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
ناصر برپور : برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 336 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
جوادي ,اکبر
سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبريز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر عليه حکومت خود کامه پهلوي ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هايش انسجام بخشيد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 265 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |