|
جعفري ,حميد
سال 1339 ه ش از خانوداده اي كم درآمد و مذهبي در شهرستان ميانه به دنيا آمد . مادرش شكوفه رحيمي نام داشت و پدرش - توكل - كارگر ساختمان بود كه بعدها در بيمارستان امام خميني (ره) ميانه مشغول به كار شد . حميد كه اولين فرزند خانواده بود ، دوره دبستان را در سال 1345 ، آغاز كرد و در سال 1350 ، با موفقيت به پايان برد . مقطع راهنمايي را در سالهاي 54-1350 در مدرسه شهيد مطهري ( كوروش كبير سابق ) گذراند و از نظر درسي در حد متوسط بود . در اين زمان حميد اوقات فراغت خود را نزد شوهر خاله اش كارگري و بنايي مي كرد . پدرش نقل مي كند : حميد وقتي از سر كار برمي گشت ، دستمزدش را به من مي داد و مي گفت : « اين پول نزد شما باشد هر وقت پول توجيبي خواستم از اين پول به من بدهيد . » حميد دوره دبيرستان را در سالهاي 1358-1354 در مدرسة بوعلي سينا گذراند . سالهاي پاياني تحصيل وي ، با پيروزي انقلاب اسلامي مقارن شد و او با همكاري دوستانش انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند . با تأسيس انجمن اسلامي ، فعاليتهاي اجتماعي حميد جعفري پررنگ تر شد و در واقع ، اين حركت سرآغاز فعاليتهاي انقلابي او بود . در اين زمان مقابله با حضور و فعاليت منافقين و ساير گروه ها و سازمان هاي ضد انقلابي در دبيرستان و شناسايي اعضاي اين گروه ها به همراه خنثي كردن اهداف و نقشه هاي آنها و تنظيم و هماهنگـي راهپيمـايي ها و فعاليت هاي گروهي - مذهبي از مهمترين فعاليت هاي او به شمار مي رفت . در اين حال براي كسب آمادگي رزمي ، در بسيج ثبت نام كرد و آماده فراگيري آموزش نظامي شد . فعاليت و توانايي او در حدي بود كه در مدت كوتاهي مسئول پايگاه بسيج زادگاهش شد . اين گونه فعاليتهاي اجتماعي سبب شد كه حميد جعفري در امتحانات سال چهارم دبيرستان شركت نكند و از ادامة تحصيل به طور موقت بازماند . پس از آن به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و به جبهه اعزام شد . يكي از دوستان حميد درباره فعاليتهاي دوران جنگ وي در پشت جبهه چنين نقل مي كند : يك بار در سپاه به برادران پاسدار خبر دادند كه منافقين قصد راهپيمايي از ميدان نماز به سمت ميدان آزادي را دارند . وقتي با خبر شديم ، با لباس شخصي به جمع راهپيمايي كنندگان پيوستيم . زماني كه به ميدان آزادي رسيديم ، به سرعت با منافقين درگير شديم و پس از زد و خورد ، همه را دستگير كرديم و سوار ماشين هاي سپاه كه از قبل هماهنگ شده بود و در ميدان مستقر بودند ، كرديم . در واقع ، حضور و رهبري حميد جعفري در بين ما سبب شد كه ما به درستي و با كمترين مشكلي اين توطئه منافقين را خنثي كنيم . در دوران جنگ ، حميد تمام آمال و آرزوهاي خود را در جبهه جستجو مي كرد و به دنيا و ماديات تعلقي نداشت . حميد جعفري به دليل علاقه اي كه به مطالعه داشت ، سعي مي كرد به هر طريقي كه شده است تحصيلات خود را ادامه دهد . به همين منظور ، پس از اعزام به جبهه ، در مدرسة ايثارگران ثبت نام كرد و ديپلم گرفت و به دنبال آن دورة عالي فرماندهي را در دانشگاه امام حسين (ع) گذراند . حميد به ورزش خصوصاً فوتبال علاقة زيادي داشت و عضو تيم فوتبال بنياد شهيد ميانه بود و هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد ، در اين تيم بازي مي كرد . در سال 1363 - در سن بيست و چهار سالگي - با دختر خاله اش ، فرزانه مقيمي ازدواج كرد . مراسم ازدواج در نهايت سادگي و با چهارصد هزار تومان مهريه انجام شد . همسرش كه به هنگام ازدواج هجده سال بيش نداشت ، بـا يـاري و تشـويق وي مدرك فوق ديپلـم خود را در رشتـه ادبيـات گرفت و با تشـويق حميـد ، به شغل معلمي و تدريس روي آورد . حميد در كارهاي جمعي نهايت همكاري را داشت و از هيچ كاري كوتاهي نمي كرد . به طور مثال ، زماني كه براي آموزش نظامي ، افراد تحت نظر خود را به اردو مي برد در تهيه غذا همكاري مي كرد و حتي ظرفها را مي شست . در عين حال بسيار بي باك و شجاع بود . يكي از دوستان همرزم او در اين باره مي گويد : در علميات كربلاي 5 ، دشمن خاكريزي به شكل “U” زده و تجهيزات و نيروهايش را در آن مستقر كرده بود . در اين زمان حميد جعفري فرماندة گردان بقيه الله بود . درگيري با دشمن چنان سخت شد كه فقط بايد خاكريز را از دشمن مي گرفتيم . حميد جعفري به همراه چند نفر از بچه ها با هم به توافق رسيدند كه اين خاكريز را آزاد كنند و سرانجام توانستند موقعيتي را كه چند گروهان موفق به فتح آن نشده بودند با حداقل نيروها در روز روشن فتح كنند . حميد پس از اين رشادت ، در حالي كه پايش تركش خورده بود ، هر چه اطرافيان اصرار كردند كه به عقب برگردد ، نپذيرفت و به پيشروي ادامه داد . فتح خاكريز “U” چنان سخت بود كه وقتي خبر آزادسازي آن را به سردار امين شريعتي - فرماندة وقت لشكر 31 عاشورا - دادند باور نكرد و گفت : « چنين كاري ناممكن است . » حميد جعفري در سازماندهي و آماده سازي گردان بقيه الله تلاش فراواني كرد و با آن گردان در عمليات كربلاي 5 دلاورانه جنگيد . در حالي كه قبل از عمليات به هنگام مراجعت از مناطق غرب ، در اثر تصادف با ماشين مصدوم و از مأموريتهاي رزمي قدغن شده بود ، ولي با همان وضع جسمـاني به همرزمـان خود پيـوست . يكي از همرزمان در خصوص شخصيت و روحيه حميد مي گويد : عمليات بيت المقدس 2 در منطقه ماووت در دي ماه 1366 انجام مي شد . مسير عمليات به صورتي بود كه بايد ارتفاع 2000 متري « گرده رش » را پياده طي مي كرديم . بعد از سه چهار ساعت پياده روي به بالاي ارتفاع رسيديم . هوا به قدري سرد بود كه مجبور بوديم حركت كنيم . حدود ساعت چهار نيمه شب بود كه يكي از بچه ها آمد و گفت : « حميد جعفري گريه مي كند . به نزدش رفتم تا از او دلجويي كنم . هر چه پرسيدم چرا گريه مي كني ، پاسخ نمي داد . ولي وقتي اصرار مرا ديد گفت : « بيا اينجا بنشين . » رفتم و كنارش نشستم . در روبرو جاده اي بود كه ماشينها از آنجا رفت و آمد مي كردند و گل و لاي از بالاي جاده جاري بود . يك بسيجي كم سن و سال ( حدود چهارده ساله ) از بس خسته بود در ميان گل و لاي خوابش برده بود و آب گل آلود از روي شكم او پل زده ، مي گذشت . حميد جعفري گفت : « به مظلوميت اين بسيجي گريه مي كنم ؛ او الان مي توانست در بستر گرم خانه خوابيده باشد و مادرش با ناز او را از خواب بيدار كند ، ولي الان اگر بيدارش كنم با وجود اين كه خيلي خسته است بلافاصله بيدار مي شود و راه را ادامه مي دهد و خستگي از يادش مي رود و من اصلاً دلم نمي خواهد او را بيدار كنم . به مظلوميت اين بسيجي ها و به مظلوميت اسلام گريه مي كنم . » حميد جعفري پس از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، در عمليات بيت المقدس 2 در حالي كه فرماندهي گردان بقيه الله (عج) را بر عهده داشت به شهادت رسيد . نحوه شهادت او را يكي از همرزمان - كه تا آخرين لحظات در كنار وي بود - چنين بيان مي كند : عمليات بيت المقدس 2 در ماووت عراق انجام مي شد و گردان ما در رشته كوه الاغلو ، عمل مي كرد . قرار شـد يك گروهان از گردان بقيه الله در عمليات شركت كند . گروهان در تنگه دوربش ، مابين دو ارتفاع بماند و گروهان سوم نيز در همان مكان براي پدافنـد باقي بمـاند . با بچـه ها مشورت كرديم و قرار شد چون حميد جعفري به تازگي ازدواج كرده است او را در خط پدافند نگه داريم . به هنگام حركت به حميد گفتم تو اينجا ماندني هستي . قبول نمي كرد تا اين كه سرانجام پس از صحبت فراوان راضي شد كه بماند . گردان امام حسين (ع) قبل از گردان بقيه الله عمليات را آغاز كرده بود . از ساعت پنج صبح تا ساعت چهارده ، گردان بقيه الله با دشمن درگير بود و حميد جعفري در پايين قله چند بار پاتك دشمن را رفع كرد . چون مدام با ما در تماس بود اصرار مي كرد كه به بالاي قله بيايد . وقتي اصرار بيش از حد او را ديديم برايش شرط گذاشتيم و گفتيم اگر با خودت يك گوني مهمات ( آر.پي.جي. ) بياوري قبول مي كنيم . حميد جعفري از پايين ارتفاع تا بالا را كه ما شب قبل چهار ساعته طي كرده بوديم ، نيم ساعته با مهمات طي كرد و به ما رسيد و در كنار ما شروع به جنگيدن كرد . درگيري هر لحظه شديدتر مي شد و طوري كه ارتباط ما با گروهاني كه چند صد متري جلوتر بودند ، قطع شد . قرار شد آذوقه اي را كه براي ما رسيده بود به گروهان جلويي هم برسانيم . يكي از نيروهاي تداركات گوني را برداشت و هنوز چند متري نرفته بود كه خمپاره اي در كنارش منفجر شد و او دچار موج گرفتگي گرديد . از نيروهاي گردان فقط من و حميد مانده بوديم و بقيه شهيد شده بودنـد . حميـد گفت : « ديگر چـاره اي نيست خودم مي روم و زود برمي گردم . » او آذوقه ها را در آن شرايط سخت به گروهان جلويي رساند . به هنگام برگشت به ارتفاعي رسيد كه دشمن در آنجا به شدت مقاومت مي كرد و آتش سنگيني را روي آن متمركز كرده بود . به سنگري رفت تا آتش دشمن خاموش شود كه در اين حين ، خمپاره اي به سنگر خورد و در همان جا شهيد شد . جنازه شهيد حميد جعفري سالها در همان جا باقي ماند تا اين كه پس از چند سال كشف و در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيتنامه بسم الله الرحمن الرحيم ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين بار پروردگارا ، اي رب العالمين ، اي غياث المستغيثين و اي حبيب ، من هم مثل شهيدان ديگر مي روم تا با قطره خونم به درياي شهيدان بپيوندم . بايد رفت و تو را شكر كه شهادت ,يگانه راه رسيدن انسان به خودت را به من بنده فقير و حقير گناهكار خود ارزاني داشتي .تو را شكر كه اين نعمت خداپسند خودت را به اين انسان ذليل عنا يت فرمودي و من تنها راه سعادت خويش را شهادت در راهت يافتم . اين نيست مگر لطف و عنايت پروردگار نسبت به بنده اش ، خداوندا مرا از اين همه لطف و عنايت دور مگردان و شهادت را نصيبم كن . به نام الله و به ياد شهيداني كه چون نداي حق را شنيدند عاشقانه سوي او شتافتند و در اوج انسانيت با خون خود اين حقيقت را گواهي كردند كه: لا اله الا الله. من عاجزم از اينكه حالت رواني خود را بيان كنم . آنچه در اين جنگ و نبرد حق و باطل من آموخته ام تنها براي خدا بودن و در راه خدا بودن و در راه خدا خون دادن و بندگي خدا است .مي دانم آنان كه عاشقانه براي خدايشان زندگي مي كنند عاشقانه براي او خواهند مرد. من براي كسي وصيتي ندارم و در حدي نيستم كه براي امت قهرمان و شهيد پرور وطن اسلاميم وصيتي داشته باشم ولي مشتي درد و رنج دارم كه برروي صفحه كاغذ مي آورم تا همچون تيغي و يا تيري بر قلب سياه دلان كه اين آزادي را حس نكرده اند و بر سر آمال اين دنيا ,ملتي را و امتي را و جهان را به نيستي و نابودي مي كشانند ، فرو آورم . خداوندا توشاهد بودي و هستي كه اين بنده گناهكار تو در طول عمري كه در اين دنياي فاني سپري كرده به هيچ گروهي و انجمني وابسته نبوده و فقط و فقط در راه تو و براي رسيدن به تو تلاش كرده و نداي برحق امام خميني عزيزش را لبيك گفته .من هستي و زندگي تازه خويش را در راه به هدف رسيدن حكومت عدل الهي فدا مي كنم . بله ، اي امام درد تو را ، جوانان و آن نوجوان 13 ساله درك مي كند. اين جوانان كه از مال دنيا فقط و فقط رهبري تو را دارند و جان خويش را براي هدفشان كه اسلام است فدا مي كنند و مي گويند امام تا لحظه اي كه خون در رگ ما وجود دارد لحظه اي نمي گذاريم كه خط پيامبرگونه تو كه به خط انبيا تاريخ بي ياور شود . خدايا پدر و مادر خواهران و برادران و ساير دوستانم و بستگانم را صبر و مقاومت با آگاهي عطا كن تا بدانند كه ما:" اصاب من مصيبه الا باذن الله ." ، جمله اي از امام عزيز به يادم آمد كه زندگي من به اسلام خدمتي نكرده شايد مرگم موجب خدمتي شود . حال چند سخني با خانواده عزيزم دارم و تو اي پدرم تو بودي معلم اخلاقم ، راستي نتوانستم وظيفه فرزندي را برايت اثبات كنم و نتوانستم زحمات پدرانه ات را جبران كنم بايستي ببخشي و پدرم تنها خواهشي كه ازشما دارم صبر و در راه خدا باش و از نماز جماعت عقب نماني . و تو اي مادرم ، اي مهربان تر از قلبم كه مي دانم جاي مرا وقتي كه در خانه خالي مي بيني ناراحت مي شوي ولي صبر كن و استوار باش همچون زينب زمان كه تو از كودكي تاكنون هميشه و در هر حال برايم در رنج و مشقت بودي و از اينكه نتوانستم فرزندي شايسته برايت باشم ببخش و شير پاكت را حلالم كني ، صبور باش و استوار . مبادا كه در صورت شهادتم اندوه به خود راه دهي و دشمنان را شاد سازي . بدان كه شهدا به جوار قرب و رحمت الهي مي پيوندند و شما اي خواهرانم و برادرانم درباره امام بيشتر دقيق شويد سعي كنيد عظمت او را دريابيد و خود را تسليم او سازيد و صداقت و اخلاص خود را همچنان كه حفظ كرده ايد حفظ كنيد . بايد آنچه وظيفه الهي است انجام دهيد كه همانا سعي در رشد وكمال و تقرب به سوي خداست. خداوند شما را در امور خير به اسلام عزيز موفق بدارد . و حال خدايا بگذار گستاخانه در ميدان شهادت بتازيم ، بگذار غرور و تكبر را با آب اخلاص و خلوص و صدق و تواضع شستشو دهيم و با خون خود ننگ هزار ساله تاريخ را بشوئيم ، قبول شهادت, مرا آزاد كرده است ، من آزادي خود را به هيچ چيزي حتي به حيات خودم نمي فروشم ، ( القتل لنا عاده و كرامتنا الشهاده ) كشته شدن در راه خدا عادت ماست و شهادت كرامتمان و در آخر وصيتم : من كه نه لياقت بهشت را و نه لياقت اسم شهيد و نه جاي شهيد را دارم ولي لطف خدا و رحمت حق به سوي شهادت تا هنگاميكه دشمن را به لرزه نيندازم نمي خواهم به سادگي كشته يا مجروح شوم و در خاتمه سلامتي و ظهور حضرت وليعصر ( عج ) و طول عمر براي امام عزيزمان و همچنين شما برادران و خواهران عزيز از خداوند منان خواهانم و از خداوند پيروزي اسلام و مسلمين را خواهانم ، باشد كه انشاء الله رزمندگان عزيز پرچم اسلام و يگانه توحيد را در قدس عزيز و كربلاي حسيني و تمامي كشورهاي جبهه به اهتزاز درآورند ( آمين يا رب العالمين ) و همچنين براي اين حقير دعا كنيد تا خداوند گناهان مرا عفو كند و در ضمن در حدود 40 روز روزه دارم و مقداري نيز پول بدهكارم كه از خانواده ام ميخواهم كه اين مسئله را هم حل كنند . حميد جعفري
خاطرات همسر شهيد: من و حميد به تازگي ازدواج كرده بوديم كه تصميم گرفتيم جهت زيارت به مشهد مقدس برويم . قبلاً شنيده بوديم كه هر كس براي اولين بار به زيارت امام رضا (ع) برود ، هر چه از محضر ايشان بخواهد خداوند آن را اجابت مي كند . زماني كه هر دو از زيارت برمي گشتيم ايشان از من پرسيد : « از آقا امام رضا (ع) چه خواستي ؟ » گفتم : خوشبختي خود و پيروزي رزمندگان اسلام . سپس من پرسيدم شما چه درخواستي از آقا كرديد ؟ در پاسخ گفت : « در اين وادي مقدس و محضر پاك مگر چيزي غير از شهادت مي توان خواست ؟! » اين خواسته او مرا بسيار تحت تأثير قرار داد ، زيرا به طور معمول در اوايل زندگي مشترك آرزوهاي زيادي از ذهن انسان مي گذرد ، ولي اين نحوه برخورد حميد ، نشان داد كه او با وجود ازدواج تغييري در آرمان و اعتقاداتش به وجود نيامده است .
در طول زندگي مشترك هيچ گاه عصبانيت حميد را نديدم و اگر مسئله اي پيش مي آمد ، وي با صلوات مشكل را حل مي كرد . در منزل به من در امور خانه كمك مي كرد . هنگامي كه ازدواج كرديم ، مستأجر بوديم و ايشان يك قطعه زمين تهيه كرد و قصد داشت خانه اي بسازد و بسيار دوست مي داشت كه آنجا سريعتر آماده شود تا اسباب راحتي مرا فراهم كند ، ولي به دليل فشردگي كار و حضور در جبهه ، همواره عذر مي خواست و مي گفت شرمندة شما هستم از اين كه نمي توانم اسباب راحتي شما را فراهم كنم . در نهايت با شهادت ايشان ساخت آن خانه نيز ناتمام ماند .
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 220
محمدي درخشي ,حميد
28 ارديبهشت 1335 ه ش در شهرستان مراغه به دنيا آمد . درخانواده كم درآمدي شد. دوران كودكي حميد بدون حادثه سپري شد . تحصيلات ابتدايي را در مدرسه بدر و راهنمايي را در مدرسه اوحدي با موفقيت به پايان رساند . سپس تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتي مراغه پشت سر گذاشت و موفق به كسب ديپبم شد . گرايش هاي مذهبي حميد در دوران هنرستان افزايش يافت و فراگيري قرآن مجيد را از اين دوران آغاز كرد و نماز را اول وقت به جا مي آورد . دوران نظام وظيفه او با حوادث انقلاب اسلامي مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازي به تأسيس كتابخانه در پادگان اقدام كرد و براي پخش اعلاميه هاي امام خميني بارها بين شهرهاي بندرعباس ، تبريز ، قم ، مشهد رفت و آمد كرد . نقل است كه در يكي از سفرها به بندرعباس تعدادي از اعلاميه هاي امام را در ساك پنهان كرده و سوار هواپيما شده بود كه مأموران امنيتي سر مي رسند و به بازرسي مي پردازند . وي نيز به جدّ حضرت امام متوسل مي شود . وقتي مأموران به سراغ اعلاميه ها مي روند جز برگه هاي سفيد چيزي نمي بينند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساك مي رود تا ببيند آيا واقعاً آنها كاغذ سفيد هستند يا اعلاميه ها و مي بيند كه اعلاميه ها در ساك هستند . در سالهاي 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوكان ، مياندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعي از دوستانش سپاه مراغه را تأسيس كرد و عليه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در كنار عضويت در شوراي فرماندهي سپاه مراغه به سمت فرماندهي بسيج مراغه منصوب شد و سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه اقدام كرد . در همين زمان به خاطر فعاليتهاي شبانه روزي ، محبوبيت زيادي در بين مردم مراغه به دست آورد تا جايي كه از او خواستند كانديداي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي ولي به هيچ وجه زير بار نرفت . مي گفت : من خادم اسلام هستم و خدمتي بالاتر از خدمت در بسيج سراغ ندارم پس در بسيج باقي مي مانم زيرا خدمت در بسيج همه چيز من است و من خاك پاي بسيجي ها هستم . در سالهايي كه مسئوليت بسيج مراغه را به عهده داشت به طور جدي با گروهكها و منافقين مبارزه مي كرد ؛ به همين خاطر چندين بار مورد سوء قصد قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد . همزمان با ايفاي مسئوليتهاي پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملياتهاي مهم عازم جبهه مي شد . اولين عملياتي كه در ابتداي جنگ در آن شركت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود كه با پشتيباني هوايي خلبان سروان علي اكبر شيرودي انجام شد . در اين عمليات نيروهاي دشمن به قصد تپه اي كه نيروهاي ايراني در آن استقرار داشتند ، در زير آتش باري ، اقدام به پيشروي كردند و نيروهاي خودي را به محاصره درآوردند . در اين حين چند تن از نيروهاي خودي مجروح و چند نفر به شهادت رسيدند . علي رغم اين كه يكي از نيروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداري فشنگ براي محاصره شدگان مي رساند ، اما اين اقدام زياد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجك و قريب پانزده عدد فشنگ براي آنان باقي مانده بود . با وجود اين مقاومت تا صبح ادامه يافت . عراقي ها در دامنه تپه آرايش جنگي گرفته و محاصره شدگان را به تسليم شدن مي خواندند . در اين حال حميد درخشي از طريق يكي از شيارهاي تپه به پايين رفت و پس از كشته شدن چند تن از نظاميان عراقي بقيه را كه قريب به نود نفر بودند به تسليم واداشتند و به همراه ساير رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد . يكي از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوايل جنگ مي گويد : اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره كامل دشمن قرار داشت ، شبي قرار شد كه جهت زدن خاكريز با چند نفر از برادران سپاهي به نزديكي دشمن برويم و خاكريز بزنيم . دشمن متوجه حركات نيروهاي خودي شده و به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود . گلوله هاي منور دشمن لحظه اي قطع نمي شد . در اين ميان حميد محمدي درخشي آرام و مطمئن در ميان آتش سنگين دشمن حركت مي كرد و نيروها را به صبر و پايداري فرامي خواند و آيات جهاد را تلاوت مي كرد . از خصوصيات برجسته حميد محمدي درخشي بشاشيت ، خوش خلقي ، خطرپذيري و اخلاص و توكل بود . روحيه اي كه سبب مي شد در بسياري از عملياتها بر خطرات فائق آيد . حميد در گيرودار جبهه و جنگ با پيشنهاد خانواده و براساس سفارشهاي امام خميني مبني بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره عليياري ازدواج كرد . در دوران كوتاه ازدواج ، حميد كمتر فرصت مي يافت به خانواده اش رسيدگي كند به اين جهت سرپرستي خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حميد نيز از بسيجياني بود كه اغلب در جبهه هاي نبرد بود .حميد در سال 1362 دوره فرماندهي را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشكر 31 عاشورا فرماندهي تيپ و محور عملياتي به وي محول شد . در مدت حضور در جبهه چندين بار مجروح شد كه هر بار پس از التيام نسبي به مناطق عملياتي بازمي گشت . سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عمليات خيبر در جزيره مجنون در روز يكشنبه 6 اسفند 1362 در حالي كه در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسيد . شهيد مهدي باكري درباره نحوه شهادت حميد در پاسخ پدرش كه از حال وي پرسيده بود چنين جواب داده است : حميد ، دويست و پنجاه اسير عراقي آورد و تحويل داد و در حالي كه از ناحيه شانه زخمي شده بود هر چه اصرار كرديم كه برگردد تا زخمهايش پانسمان شود گفت : « بچه ها زير آتش هستند و بايد بروم . » تا مدتي با من با بي سيم تماس داشت و در آخرين تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانيد , ما مثل امام حسين (ع) جنگ كرديم و مثل او مظلوم واقع شديم و ديگر صدايي از او نشنيدم . » سه سال پس از شهادت حميد ، برادرش علي در تاريخ 28 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت تركش به پاهايش به شهادت رسيد . سيزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عمليات گروه هاي جستجوي مفقودين در منطقه عملياتي جزيره مجنون بقاياي پيکرمطهر حميد محمدي درخشي كشف شد و پس از تشييع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاك سپرده شد . از شهيد حميد درخشي فرزندي به نام مهدي به يادگار مانده است كه در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بيشتر نداشت . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات مادرشهيد : آخرين باري كه او را بدرقه مي كرديم همسرش مهدي را نزد حميد برد تا او را در بغل بگيرد . اما وي از اين كار خودداري كرد و گفت : « ممكن است عشق به مهدي باعث شود عشق به خداوند را فراموش كنم . آنگاه در پيش خداوند مسئول خواهم بود . »
آثار باقي مانده از شهيد حميد درخشي خاطره اي از جنگ را اين طور تعريف كرد : « قبل از عمليات مطلع الفجر بود كه در يكي از تپه هاي مرزي گيلانغرب مستقر بوديم . يك شب متوجه شديم كه عراقي ها عمليات گسترده اي را شروع كرده اند تا تپه هاي تحت كنترل نيروهاي ايراني را فتح كنند ( آن طور كه حميد تعريف مي كرد فرماندهي نيروهاي مستقر در تپه با وي بود ولي كاملاً از بيان صريح اين مورد طفره مي رفت ) . وقتي عراقي ها حمله خود را شروع كردند ، بعد از بررسي هاي لازم اطراف تپه براي دفاع انتخاب شد . يكي از ارتفاعات به دست عراقي ها افتاد كه از آنجا نيروهاي خودي را زياد اذيت مي كردند . رفته رفته مهمات رزمندگان تمام شد و با اينكه يكي از برادران شجاع - رضا ناصرزاده - از ميان عراقي ها گذشته و از پشت جبهه مهمات مي آورد ولي آن مهمات نيز كفاف نكرد و عراقي ها لحظه به لحظه نزديكتر مي شدند كه من به نيروها سفارش كردم در مصرف مهمات صرفه جويي كنند . آنها در مقابل سلاحهاي متعدد عراقي ها و آتش رگباري آنها تك تير مي زدند . بالاخره كار به جايي رسيد كه بيش از چند فشنگ و يكي دو تا نارنجك تفنگي و دستي چيزي باقي نماند . آن شب تا نزديكي هاي صبح مقاومت كرديم و باقيمانده مهمات تمام شد . به بچه ها گفتم از سنگ و غيره عليه عراقي ها استفاده كنند آنها نيز همين كار را كردند . در اين مدت چند مجروح داشتيم كه با وسايل ابتدايي پانسمان شده و در پتو پيچيده شدند . آنها خيلي ناله مي كردند. منطقه رفته رفته با بالا آمدن خورشيد روشن تر شد به طوري كه عراقي ها را بهتر مي ديديم كه در دامنه تپه آرايش گرفته و منتظر تسليم ما هستند . با اينكه بعضي از برادران در نيمه هاي آن شب پيشنهاد مي كردند كه بگذارم آنها تسليم شوند و اصرار نيز داشتند و مي گفتند با اين گستردگي كه عراقي ها حمله كرده اند همه بچه ها تلف مي شوند . ولي با مخالفت شديد بنده روبرو شدند . بالاخره سحر شد و آفتاب كاملاً دميد و عراقي هاي بي شماري را ديديم كه در اطراف ما كمين كرده و با صداي بلند ما را به تسليم شدن دعوت مي كنند . هوا كه كاملاً روشن شد به برادرها گفتم به تنهايي به طرف عراقي ها مي روم و آنها را دعوت به تسليم شدن مي كنم و شما هواي مرا داشته باشيد . من بلند شده و دعايي خواندم و به خداي متعال توكل كرده از سنگر بيرون آمده و به سرعت به طرف عراقي ها از تپه پايين رفتم تا به آنها رسيدم . يكي يكي آنها را با گفتن اخي ، اخي ، سلاحشان را گرفتم و با زبان فارسي به آنها گفتم كه ستون بشويد و صف بايستيد تا اينكه يكي از عراقي ها از ميان آنها بيرون آمده و گفت : « با ما چه خواهيد كرد . » و من كه تعجب مي كردم كه او ايراني است يا عراقي پاسخ دادم شما را به ايران مي بريم و حسابي پذيرايي مي كنيم و به او گفتم به اينها ( عراقي ها ) بگو كه ستون بايستند . با گفتن كلمه الصف الصف ، عراقي ها تقريباً به ستون شدند و من نيز عراقي ها را از آن طرف جمع كرده اسلحه هايشان را گرفته به دوش خودم انداختم . برادران كه از بالا شاهد كارهاي من بودند بالاخره چند نفر پايين آمده و مرا كمك كردند تا آنها را به منطقه خودمان هدايت كرديم . چند نفري از عراقي ها در اطراف كمين كرده بودند كه باز من به طرف آنها رفته و يكي يكي رويشان را بوسيدم و با گفتن اخي اخي اسلحه هايشان را گرفتم كه يكي دو نفر آنها كه فرمانده بودند خيلي با اكراه اسلحه هاي خود را به زمين كوبيدند . من هم دستي به سر و رويشان مي كشيدم و آنها را به قرار گرفتن در صف هدايت و راهنمايي مي كردم . خلاصه آنها را به ستون به طرف ايران آورديم . در بين راه به دليل اينكه دو سه روز بود در محاصره بوديم و برايمان تداركات و غذا نرسيده بود من ضعف داشتم . حتي يكي دو بار موقع راه رفتن از شدت ضعف زمين خوردم و عراقي ها مرا بلند كردند . يكي از عراقي ها كه در حال حركت بود بسته اي از جيب بيرون آورد و ديدم تخم مرغ و گوجه فرنگي است و چون ديد من نگاهش مي كنم آن را به من تعارف كرد كه بلافاصله به طرف او پريدم و از دستش گرفتم و تند تند خوردم . عراقي ها كه اين منظره را ديدند مي خنديدند و من هم مي خنديدم .
آثار منتشر شده درباره ي شهيد تو و آن همه عشق! تو و آن همه شوق براى رسيدن به فصل سرخ شهادت! آه از ما كه نمىدانستيم. ما از تو چه مىدانستيم؟ از تو چه مىدانيم؟ در روزگارى كه از بيم سرنيزه، نام )خمينى( را بر زبان آوردن نمىتوانستند، تو اوراق معطرى را كه كلمات پيشوا بر آن نقش بسته بود، به هواداران بهار هديه مىبردى... تو با انقلاب بهارىتر شدى و مسجد ابتداى شكفتن تو بود. بسا دلاورانى كه از مسجد به ميدان رسيدند، تو نيز از آنان بودى... اينك تو سفر سرخ خود را به سر رساندهاى و در نهايتى سبز، در جوار دوست آرميدهاى و ما بازماندگان قافله ايثار و عشق بر آنيم كه تو را بشناسيم و به نسلى ديگر بشناسانيم و چه غافليم كه: شهيدان را شهيدان مىشناسند. اگر بنويسم: حميد محمد درخشى در 1358/5/15 جامه سبز پاسدارى بر تن كرد و تا ارديبهشت 1359 زندگى پاسدارىاش در مراغه سپرى شد. در خرداد 1359 به كردستان رفت و ... در عمليات خيبر... از تو چه گفتهايم؟ شهيدان را شهيدان مىشناسند، پس تو خود از خويشتن براى ما بگو: ... خوشحالم كه از اين زندگى راكد و سربسته به دنياى پرجوش و خروش جبهه منتقل مىشوم و آرزو دارم همچون ياران شهيدم با لباس خونين و با فرقى شكافته به ديدار حضرت امام حسين بروم. دوست دارم در راه يارى برومند حضرت زهرا )سلاماللَّه عليها( شربت شهادت بنوشم. دوست دارم در راه اعتلاى كلمه توحيد... من هم جان ناقابلم را به پيشگاه اللَّه )جل و جلاله( تقديم كنم... بارالها! معبودا! تو مىدانى كه در اين سفر جز رضاى تو انگيزهاى ندارم و جز به وصال تو نمىانديشم. خداى مهربانم! تو هم تمام علقههاى ذهنىام را از بين ببر و عشقم را خالص براى خودت بگردان و در اين سفر هدايت را، نور را، صفا و شهادت را، نصيب من بفرما. خدايا! اين زندگى با عزّت پاسدارى از انقلاب اسلامى را تو براى من فراهم نمودى و توفيق جهاد در راه اسلام را تو به من عنايت كردى، اگر توفيق شهادت را هم مرحمت فرمايى، مرا غرق در نعمتهاى بيكران خود ساختهاى... من رفتم تا دِين خود را در پاسدارى از انقلاب اسلامى ادا كرده باشم و در مقابل خداوند تبارك و تعالى و بندههاى خوب او و خانوادههاى شهدا شرمنده نباشم، اگر جنازهام را به مراغه آوردهاند، دوست دارم سنگ قبر من از همه شهدا پايينتر باشد، زيرا من خاك پاى آنان هم نمىشوم... و اگر جنازهام باز نيامد، در كنار مزار شهداى گمنام برايم عزا بگيريد و در عزاداريم نوحه براى امام حسين و علىاكبر بخوانيد و يادى از مصيبتهاى كربلا كنيد. اين حميد است كه دارد خداحافظى مىكند. خيلى وقت است كه همديگر را نديدهايم. دارد مىرود. عازم خط است. طورى ديگرى حرف مىزند، مهربانتر از هميشه. - به نظرم اين آخرين ديدار ماست. با دقت به چهرهاش مىنگرم. نگاهم مىكند، مهربانتر از پيش: - حلالم كنيد و از دوستان و برادران برايم حليّت بطلبيد! مىگويد و خداحافظى مىكند. مىدانم كه عمليات در پيش است. حميد! شايد مرا به خاطر دارى، نه؟ شايد تو و ديگر شهيدان ما را از ياد بردهاند، زيرا ما لياقت رسيدن به ديار وصال را نداشتيم. شايد تو ديگر مرا از ياد بردهاى، اما من تو را از ياد نبردهام، هنوز در حسرت رسيدن به ديار شهيدانم، هنوز مىخواهم بار ديگر به ملاقاتت برسم، و هنوز تمام خاطرههايمان را مرور مىكنم. سال 1360 بود. روزهايمان در كردستان مىگذشت، در شاهيندژ، بوكان،... و تو فرمانده ما بودى. آن روز، آفتاب ندميده مهيايمان كردى. )مىرويم پاكسازى(. ماه مبارك رمضان بود. 20 نفر بوديم و تو پيشاپيش ما. كنار رودخانه شاهيندژ كه رسيديم از هر طرف باران گلوله به سويمان سرازير شد. ما كمين خورده بوديم... هنوز سيماى مصمم تو را مىبينم. در ميان باران گلوله ايستادهاى. انگار كمين نخوردهاى. همه از تو قوّت قلب مىگيرند. ما تنها 20 نفريم. سينهخيز از منطقه كمين خارج مىشويم. اسلحه تو مدام آواز مىخواند، رگبار در رگبار. تابستان است و زمين گرم و پر از بوتههاى خار. خارها سينهها و دستها را مىخراشد... ارتباط با نيروهاى خودى به كلى قطع شده است. صداى ضجه و ناله مجروحين بلندتر مىشود. ناگهان پيشانى »جواد پاشانژاد« چاك مىخورد. خون فواره مىزند. خشمى غريب در نگاه حميد موج مىزند. صداى ضجه مجروحين را مىشنويم. وسيلهاى براى انتقال مجروحين نداريم. آخر چه كسى مىتواند در زير باران گلوله و پيش چشم نيروهاى ضدانقلاب كه پايگاه را زير آتش دارند، آمبولانس بياورد و زخمىها را ببرد؟ حميد توصيه لازم را به نيروهايش مىكند و از پايگاه بيرون مىزند. - حميد! كجا؟ چرا تنها؟... صداى حميد در پايگاه مىپيچد: آمبولانس... رگبارزنان از پايگاه دور مىشود. بچهها طورى ديگرى به هم نگاه مىكنند. گويى از هم مىپرسند: آيا حميد برخواهد گشت؟ آيا حميد اسير شد؟ آيا شهيد شد؟... لحظات در اضطراب و تشويش مىگذرد. ساعتى بعد صداى آژير آمبولانس در محوطه مىپيچد، حميد مىآيد. من مهدى هستم! مهدى، پسر تو! من از تو چه مىدانم پدر! چهها مىدانم كه به زبان و بيان درنمىآيد. واپسين بار كه عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. اينك تصويرى از تو پيش روى ماست و حسرتى عظيم و داغى بزرگ در دل ما. نگاه كه مىكنم تو را مىبينم، سكوت مىكنم و صدايت را مىشنوم: پسرجان! اگر تو بزرگ شدى، حتماً وصيتنامه مرا بخوان، و تفنگ خونين مرا بردار و با دشمنان اسلام و مسلمين بجنگ. يادت باشد كه پدرت براى اينكه بتواند به كربلا برود و شمشير خونين سربازان امام حسين را بردارد و راه آنان را ادامه دهد، جان باخت. پسرم! يادت باشد، راهى را كه من رفتم تو هم بپيمايى. يادت باشد من به جبهه رفتم، به كربلاى خونين ميهنم، تا بتوانم درد و رنج حسين را در كربلا احساس نمايم و در صحراى سوزان جنوب... با لبى خونين و سوزان امام حسين را ديدار نمايم... آرى صداى تو را مىشنوم و خاطرههايى را كه همرزمانت روايت مىكنند: وقتى امام )ره( نظر خود را در مورد قمهزنى اعلام كرد، حميد اوّلين نفرى بود كه در مراغه براى مقابله با پديده خرافى قمهزنى قدعلم كرد. و اين كار آسانى نبود، چرا كه عوام و ناآگاهان، سالهاى سال به اين پديده خرافى عادت كرده بودند. با كسانى كه گمان مىكرد اهل منطق و گفتگو هستند، بحث مىكرد و قانعشان مىنمود و با ناآگاهان جاهل نيز با ابهت برخورد مىكرد. در حوالى مسجد معزّالدين حميد را ديدم. روز عاشورا بود. با شجاعت تمام قمه را از دست قمهزنى بيرون كشيد و هيأت رزمندگان را به دور خود جمع كرد: خون عاشورائيان در مصاف با دشمنان دين و خدا بر خاك مىريزد، واى بر آنان كه خود با دست خود قمه بر سر مىزنند... صداى حميد، نورى بود كه بر قلوب ناآگاهان مىتافت. اوايل جنگ بود كه در سر پل ذهاب به محاصره عراقىها افتاديم. ما 24 نفر بوديم و عراقىها قريب 100 نفر. نيروى كمكى در كار نبود. با توكل به خدا تصميم گرفتيم كه تا آخرين نفس و آخرين فشنگ مقاومت كنيم. روز دوم محاصره، آثار گرسنگى و تشنگى در چهره بچهها هويدا شد. مهمات نيز ته مىكشيد. با دادن دو شهيد و دو مجروح، تعداد ما به 20 نفر رسيد. روز سوم محاصره از شدت گرسنگى و تشنگى ياراى نبرد نداشتيم. حلقه محاصره نيز تنگتر مىشد. نيروهاى دشمن با آگاهى از اوضاع و احوال، منتظر بودند كه دستهايمان را بالا ببريم و تسليم شويم. كمكم خودمان نيز نااميد مىشديم. تيرهاى ما تمام مىشد و ديگر هر نفر بيشتر از چند فشنگ در خشاب اسلحهاش نداشت. در اين وضعيت حميد از هر نفر يكى دو عدد فشنگ گرفت و 14 عدد گلوله را در خشاب سلاح خود جاى داد. حميد گفت و در تاريكى شب از چشمان ما ناپديد شد. دقايقى بعد صداى تك تيرهايى از پشت سر عراقىها به گوش مىرسيد. حميد بود. عراقىها به تصور اينكه نيروهاى ما آنها را در محاصره گرفتهاند، دستهايشان را بالا بردند و حلقه محاصره شكسته شد. آرى پدر! همرزمانت حماسههايت را باز مىگويند و من در آيينه اين روايتها چهره درخشان تو را مىبينم.. آرى پدر! من مهدى هستم، مهدى! فرزند تو! همنام سردار عاشورائيان و فرماندهت مهدى باكرى... واپسين بار كه تو عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. مادرم مىخواست در آن لحظات وداع، مرا به آغوشت بسپارد. اما تو مرا در آغوش نكشيدى. گفتى: در اين لحظات نمىخواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود. شايد محبت پدرى نگذارد در جبهه با خلوص و خاطرى آرام بجنگم. هر يك از فرماندهان را كه مىبينم، سراغ حميد را مىگيرم. چند روزيست كه عمليات خيبر آغاز شده است و جبهه، روز و شبهاى پر تب و تابى را پشت سر مىگذارد. دلم بىقرار است. مىدانم كه جهاد شهادت دارد و خوشا به آنانكه با شهادت مىروند. اصلاً خود من هم در اين سن و سال پيرى به جبهه آمدهام كه سهمى در جهاد داشته باشم. حميد براى خدا مىجنگد و من هم كه پدرش باشم براى خداى خود. ولى بىخبرى از حميد نگرانم مىكند. يكى از بچهها خبر مىدهد كه حميد با نيروهايش از پل طلائيه گذشته بودند. مىگويد شب پيش از حمله، حميد به نيروهايش گفت: هر كس دلش پيش پدر و مادر و خانوادهاش است، برگردد. هر كس دلش براى بچهاش مىتپد، برگردد... آنهايى با ما بيايند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز جز خدا ندارند.. از اين حرفها بوى شهادت مىآيد. اما خبر درستى از هيچكس دستگيرم نمىشوم. به هر نحوى كه شده آقا مهدى باكرى را پيدا مىكنم. مىگويد: حميد از ناحيه شانه زخمى شده بود، 250 نفر اسير گرفته بودند، آورد و تحويل داد و برگشت. هر چه اصرار كرديم كه بماند، قبول نكرد. مىگفت: بچهها زير آتشاند و من بايد برگردم. روزهاى سخت عمليات مىگذرد و اندك اندك تكها و پاتكها به سر مىرسد. عمليات تمام مىشود و هنوز از حميد خبرى نيست. چند روز بعد خبر مىرسد كه آقا مهدى در ميدان صبحگاه صحبت خواهد كرد.دل آقا مهدى داغدارتر شده است. حميدش را از دست داده است، حميد باكرى را. مرتضى ياغچيان هم پر كشيده است. به ميدان صبحگاه مىروم. آقا مهدى آمده است. شهادت حميد ومرتضى را تبريك و تسليت مىگويم و خبرى از حميد مىگيرم، پسر خودم. سردار عاشورائيان با حالتى غريب نگاه مىكند. نگاهم با نگاه مهربانش گره مىخورد. - آخرين بار كه درخشى با بىسيم با من صحبت كرد، گفت: ما مثل امام حسين جنگ كرديم و مثل امام حسين مظلوم واقع شديم، بعد از آن بىسيم قطع شد. حميدِ آقا مهدى شهيد شده است و حميد من هم. آتشى شيرين در سينهام شعلهور مىشود و اشك از گوشههاى چشمم بيرون مىزند. صداى غمگينى از دور دستها به گوش مىرسد: السلام عليك يا اباعبداللَّه . ستادکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان شرقي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 191
فاتح آقبلاغ ,خليل
سال 1342 ه ش متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد. از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد . همواره به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود : نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود . خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است : چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد . ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود . او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد . او خود در اين باره گفته است : دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم . خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد . در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . » ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد . چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند . در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من » الاموال و الانفس والثمرات و بشرالصابرين الذين اذا « اصابتهم المصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون ( قرآن كريم ) انسان در طول زندگي خود هر لحظه در برابر آزمايشي از طرف پروردگارش قرار دارد و ارزش هر كسي بستگي به آن دارد كه چگونه از اين امتحانات سر افراز بيرون بيايد .انسان براي ماندن و زندگي كردن دائمي درد نيا آفريده نشده است. انسان بايد از فراز و نشيبها عبور كند و سرانجام خدا را ملاقات كند. ما بايد توشه اي براي خود بسازيم واز اين دنيا به دنياي ابدي بكوچيم كه اينجا نه جاي ماندن است و نه ارزش ماندن را دارد آن هم زماني كه اسلام مورد تجاوز و هجوم جهانخواران و اياديشان قرار گرفته است . بايد شهادت و مرگ سرخ را برگزيد تا براي هميشه از مرگ سياه رهايي يافت. تازه ما با ريختن خون خود در راه خدا فقط توانسته ايم امانت را به صاحبش برگردانيم. من در طول زندگيم كاري براي اسلام نكرده ام شايدخواست خداست كه با ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهانم و پيشرفت اسلام شوم. از پدر و مادر و برادرانم مي خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوي را پيشه خود كنند و محور كارهايشان را خدا قرار دهند .برادران تنهاقرآن وخط امام خميني است كه مي تواند ما را از انحرافات فكري رهائي داده و به سوي الله رهنمون گردد. بايد هرچه بيشتر به سوي قرآن روي آورد وآنرا همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد و با تمام قوا براي خدا و انقلاب اسلامي كار كرد و در اين راه هيچ سستي به خود راه نداد . مادر اگر شهادت نصيبم گرديد در درب بهشت منتظرت هستم. برادرانم مثل ياسر باشيد .پدرم تو هم مثل حبيب بن مظاهر باش چون من خواهر ندارم و خواهران حزب الهي خواهران من هستند به همه يك پيام دارم ، پيامم اين است كه زينبي باشيد ,حجاب خود را حفظ نماييد و بدانيد كه اين انقلاب دو چهره دارد : خون و پيام . و پدر و مادرم وقتي من شهيد شدم دستانم را باز كنيد تا مال پرستان و دنيا پرستان بدانند به آن دنيا چيزي نبرده ام. خليل فاتحي
خاطرات مرحوم حجت الاسلام ابو ترابي نماينده سابق مقام معظم رهبري در امور آزادگان : شهدا بسيارند ، همه مايه عزت و افتخارند ولي اين شهيد آزاده كه مدتي در اسارت درخدمتشان بوديم ، شهيد خليل فاتحي ، گل سر سبد شهدا بود ، من خاطره اي از ايشان نقل مي كنم : در جريان محاصره سوسنگرد توسط دشمن ، سردار شهيد دكتر چمران مجروح و يكي از محافظينشان دركنارشان به شهادت رسيده بود ، شهيد چمران هم مجروح و بي هوش روي زمين افتادند .هيچ كس خبر نداشت در فاصله اي 50 تا 60 متري از دشمن . تعدادي با خبر شدند كه شهيد چمران و محافظش در 60 متري دشمن روي زمين افتاده اند . صحبت شد که چه كسي آنها را بياورد؟ آن كسي خواهد رفت كه خودش را فراموش كند، در اين ميان ، آزاده شهيدمان خليل فاتحي مي گويد: من رفتم ، شما فقط دشمن را به رگبار ببنديد كه نتواند مرا بگيرد و جلويش را سد كنيد تا من بتوانم فرار كنم . حالا اگر دشمن مرا به گلوله بست و به شهادت رسيدم ، مهم نيست . خيلي حرف است در فاصله 60 متري دشمن كه به راستي اگر پرنده پر بزند با يك گلوله سر نگون مي شود . اين آزاده شهيدمان ( خليل فاتحي ) خزيده جلو مي رود ، سردار شهيد دكتر چمران را روي كولش مي اندازد و باز خزيده در زير رگبار دشمن ، ايشان را به عقب مي آورد . وقتي سردار شهيد دكتر چمران متوجه اين جريان شد از ايشان ( خليل فاتحي ) دعوت كرد كه به استانداري كه در آن زمان مقر سپاه اسلام بود بيايند و در آنجا كلت شخصي خود را تقديم آزاده شهيد خليل فاتحي مي نمايد. كلت چيست؟ مگر چيزي مي تواند جواب گوي اين همه فداكاري ، اين همه رشادت ، اين همه ايثار ، اين همه از خود گذشتگي و ايمان و تعهد باشد؟ فقط رحمت خدا مي تواند آن را جبران كند ، اين بزرگوار هم صرفاً به نشانه قدرداني خودشان كلت شخصي اش را تقديم اين عزيز شهيد نمودند. شهادت ايشان ( خليل فاتحي ) هم در اسارت باز بر همين اساس بود . اردوگاه ، انبارهايي داشت و قفلهاي محكمي به اين انبارها خورده بود ولي اين قفلها ، قفل بود براي تهي مغزان عراقي و باز كردن آن براي عزيزان رشيد و فداكارمان خيلي راحت بود. لذا هر هفته به داخل انبارها مي رفتند ، كاغذ ، لباس ، كفش و لباس زير را بيرون مي آورند و به تدريج بين افراد اردوگاه تقسيم مي كردند . اين مسئله ادامه پيدا كرد ، حتي يك بار راديو هم از انبار بيرون آمد تا اين كه دشمن و يك ديوار شش متري جلوي انبارها كشيد. باز فرزندان عزيز ، رشيد و با شهامت شما از اين ديوارهاي شش متري به آن طرف مي پريدند و قفل انبارها را باز مي كردند و وسايل مورد نياز را مي آوردند . يك بار كه وارد انبار شده بودند ، متوجه مي شوند كه به خاطر كشيده شدن ديوار انبار تاريكتر از هميشه است و امكان كار وجود ندارد. ظاهراً مي خواستند با كبريت محوطه را روشن كنند كه انبار به آتش كشده مي شود و دشمن متوجه مي شود . بچه ها اين طور جلوه دادند كه انبار خودش آتش گرفته است . فرمانده عراقي هم گفت : بچه ها خيلي از شما ممنونم اگر بتوانيد اين آتش سوزي را خاموش كنيد ، يك دنيا بر من منت گذاشته ايد. بچه ها در جريان بودند باز از ديوار مي پريدند و حين خاموش كردن انبار به راحتي وسايل را از انبار بيرون مي كشيدند به حساب اين كه آتش سوزي است و چيزي آتش نگيرد خيلي از چيزها را بيرون آوردند از جمله چند كلت بيرون آمد ، نارنجك آوردند و حتي يك تير بار. گفتيم خوب اين تيربار را براي چه آورديد؟ گفتند اين هم براي روز مبادا باشد، بلافاصله سيمان حاضر كردند و زير يكي از پله ها ماهيچه اي ساختند تيربار را پشت اين ماهيچه جاسازي كردند كلتها را جاي ديگر و نارنجك در محلي ديگر جاسازي شد. مدتي گذشت ما هم سفارش مي كرديم كسي سر وقت اينها نرود و به هيچ عنوان كسي به اينها دست نزند. بعد ما را از آن اردوگاه بردند بعضي ها به تدريج از جريان كلت با خبر شدند. جريان از اين قرار بود كه گويا فراري از اردوگاه صورت مي گيرد و ماموران براي جلوگيري از موارد بعدي تصميم مي گيرند در جلوي قسمتي كه ارتفاع آن كم بود ديواري بكشند و اين همان قسمتي بود كه كلت يا نارنجك در آن جا سازي شده بود . اينها برا ي اينكه كلت و نارنجك از دست نرود جلوي بنّايي به نام كريم كه در آنجا كار مي كرده اين وسيله را بر مي دارند كريم اصرار مي كند كه از اين پشت چه چيزي برداشتيد اينها هم مي خواهند يك جوري سر پوش رويش بگذارند . آخر الامر جريان از طريق كريم و درگيري كه با بچه ها داشته به گوش عراقي ها مي رسد. عراقي ها فهميدند اين وسايل دراثر همان حركت متهورانه بچه ها از انبار خارج شده است . جو اختناق شديدي بر اردوگاه حاكم شد عده اي را به زير شكنجه بردند . شكنجه گران از بغداد با ابزار و وسايل مختلف شكنجه براي بازجويي آمدند... كلت كجاست؟ نارنجك كجاست؟ اين را بگير آن را ببند. برق به اين وصل كن ... يكي از اينها كه زير شكنجه رفته بود آزاده شهيد خليل بود . خليل مي بيند كه همه شكنجه مي شوند . مي گويد پروردگارا صرفا براي رضاي تو و نجات اينها همه اينها را من متقبل مي شوم . خيلي حرف است شكنجه هاي فراواني به وي داده مي شود اما اين عزيز آزاده شهيدمان چون نظر به وجه الله دارد و به عهدي كه با خدا و رهبر كبير انقلابش بسته وفادار است مي گويد : چه مي خواهيد كلت مال من است ، نارنجك مال من است و راديو هم مال من است . او را زير فشار قرار مي دهند . كساني كه با تو همكاري كرده اند چه كساني هستند؟ مي گويد : هيچ كس با من همكاري نكرد در حالي كه او اولين كسي نبود كه وسايل انبار را مصادره انقلابي كرده بود ، كسان ديگر هم بودند هم ما مي شناختيم و هم مرحوم آزاده شهيدمان ، خليل ( رضوان الله تعالي عليه ) او را به صف آسايشگاه ها آوردند تا بچرخانند كه اگر اسم كسي را فراموش كرده اي و مي داني كه در اين كار با تو همكاري كرده فقط به ما ) اشاره بكن تا تخفيفي به تو داده شود . او را آوردند و بدون اينكه به كسي اشاره بكند سكوتي بزرگ در پيش گرفت دو مرتبه او را به طبقه بالاي اردوگاه پيش شكنجه گران اعزامي از بغداد بردند. چند روزي طول نكشيد. داغ اين عزيز ، داغي بر دل همه عزيزان اسيرمان گذاشت . ولي روح پاك ، ايثار ، تعهد ، خيرخواهي ، انسان دوستي و ايمان او درسي به همه آموخت . چرا اين كار را كرد؟ او اقتدا به رهبر كبير انقلابش نمود ، امامي كه نظر وجه الله داشت . اين يار وفادار و اين آزاده شهيد هم نظر به وجه الله داشت . با اين بلند همتي و ايثار و ايمان.
برادرشهد : در اوايل سال 1360 خليل به ايلام اعزام شد . در آن زمان مربي تاكتيكهاي نظامي نيروهاي بسيجي بود . در آنجا با چهار نفر از مجاهدان عراقي آشنا شد . بعد از آموزش آنها با هم قرار گذاشتند به داخل عراق رفته و به جمع آوري اطلاعات بپردازند . اين چهار نفر به تبريز آمده و از منزل شهيد مدني تجهيز و سپس عازم عراق شدند . اما خليل چون در جبهه جنوب بود از همراهي آنها باز ماند .از او تقاضا كردم از رفتن به خاك عراق صرف نظر كند اما خليل در مقابل گفت :« مخفيانه بايد كاركردتا رژيم صدام سرنگون شود.»
اصغرنعلبندي پور: سردار خليل فاتح نامي آشنا در قاموس پرتب و تاب دفاع، اسارت، آزادگي و شهادت است. جاي جاي خطوط مقدم دوران اول جنگ، استخبارات دشمن، اردوگاهها و سلولهاي رنج وشکنجه در غربت ردپايي از او دارند و گفتني هاي شنيدني بسيار. از زبان آزاده اي ديگر نقل حماسه او را مرور مي کنيم. در تاريخ 12/5/60 از سپاه تبريز به جبهه سوسنگرد حرکت کرديم. بعد از استقرار در سوسنگرد جهت اجراي حمله، 27 شهريور همان سال که مصادف با شهادت آيت اله مدني بود آماده شديم. محدوده اين عمليات سوسنگرد، روستاي مالکيه و زين العابدين تا دهلاويه بود و در تاريخ مقرر، عمليات با موفقيتهاي چشمگير صورت گرفت و ما در موضعهاي تازه تصرف شده مستقر بوديم که از طرف فرماندهي به اطلاع کليه نيروها رساندند که از اتاق جنگ منطقه افرادي جهت سرکشي خواهند آمد و لازم است هر موردي خواستند در اختيار ايشان قرار دهيم . روز پنجم مهرسال 60 همزمان با شروع عمليات آزاد سازي آبادان جهت اجراي عمليات ايذايي از سوسنگرد مشغول عمليات بوديم که نزديکي هاي ظهر دو نفر به محل استقرار ما آمدند. از آنجايي که برادر خليل فاتح نيز اهل تبريزبودند در جمع ما ضمن آشنايي با همديگرو بررسي مسايل منطقه استقرارما، با ايشان بيشتر آشناشديم. با پايان يافتن مأموريت، از جبهه سوسنگرد به تبريز برگشتيم. چند روزبعد اولين بسيج عمومي در سطح کشور اعلام شدوماکه درمنطقه حضور داشتيم مطلع بوديم که اعلام بسيج جهت آزادسازي بستان مي باشد. لذا با اشتياق فراوان جهت اعزام مجدد ثبت نام کرديم. به تاريخ 10/8/60 بيش از هزارنفر نيروي سپاه و بسيجي از شهرتبريزحرکت کرديم. دراين اعزام برادرآزاده شهيد خليل فاتح درجمع ما حضورداشتند. به دنبال اولين آشنايي درجبهه، دراين اعزام اينجانب با نامبرده همراه بودم. بعد ازگذراندن مراحل اعزام درپادگان امام حسن(ع) درتهران، به همراه نيروهاي اعزامي از تبريز راهي کرمانشاه و اسلام آباد شديم. در پادگان اسلام آباد بعد از چند روز حکم فرماندهي برادرخليل از طرف فرماندهي سپاه تبريز واصل شد و برادر خليل فاتح به عنوان فرمانده گردان شهيد مدني اعزامي از تبريز مسووليت گردان را به عهده گرفتند. قسمتي از نيروهاي تبريز جهت اعزام به سرپل ذهاب سازماندهي شدند و راهي منطقه گرديدند و ما به همراه ايشان به طرف گيلانغرب حرکت کرديم و در منطقه «داربلوط» مستقر شديم. با توجه به اينکه ايام عمليات نزديک مي شد بين خودمان تقسيم کارکرديم. انجام امورات مربوط به نيروها را اينجانب به عهده گرفتم و مسايل مربوط به مقدمات حمله و عمليات را برادر خليل برعهده گرفته و دراتاق وضعيت مستقرشدند. چندين روزمتوالي جهت شناسايي منطقه رفت وآمد داشتندوهرروزبعدازبرگشت، مارادرجريان امرقرار مي دادند.نيروهادراين چند روز درقله هاي چغالوند و مالک اشتر مستقر بودند و در استقرار و جابجايي نيروها، برادرشهيد حاج صادق صدقي نيز فعاليتهاي چشمگيري داشتند. روزپنجشنبه 19/9/60 جهت اعزام به منطقه عملياتي به کل نيروها آماده باش داده شد و تا ساعت5/2 بعدازنصف شب بايد تمام نيروها درجاي خود مستقر مي شدند تا ساعت 3 عمليات شروع مي شد. نيروهاي تبريز به همراه تيپ ذوالفقار سازماندهي شده بودند و عمده مأموريت، نفوذ به پشت نيروهاي متجاوز بود تا ضمن ضربه از داخل، راههاي تدارکاتي و جاده ها را از کار بيندازند.پنج قله هاي چرميان در يک رديف و بلندتر از يکديگر قرار داشتند و درقله سوم راه تدارکاتي نيروها قرارداشت و نيز درروي قله سوم سه دستگاه تانک قرارداده بودند و به اين طريق کل منطقه را زيرپوشش گرفته و با تير مستقيم مي زدند. دو گروه بوديم و مسئوليتمان را برادر خليل فاتح به عهده داشتندو مستقيماً از پشت نيروها به قله سوم وارد مي شديم تا تانکها را ازکاربيندازيم و بقيه نيروها ازجلو و تعداد دو گروه نيز به قله هاي بعدي وارد شده به هم مي رسيديم. ساعت چهاربعدازظهرازقرارگاه منطقه به راه افتاديم و مقرربودسات 8 بلدچي منطقه که چندين روز باهم کار شناسايي کرده بودند به گروه ما ملحق شود تادرموقع مقرر بتوانيم در جايگاه خودباشيم. متأسفانه تاساعت 12 شب که ما از تنها معبر موجود به پشت دشمن واردشديم بلدچي نيامد و همراه نيروها ( بدون بلدچي) با راهنمايي بردارخليل فاتح به پشت محل استقرار روانه شديم . طي تماسي که (حدودساعت3) با نيروهاي قرارگاه داشتيم عدم وصول خود به منطقه مورد نظر را اعلام کرديم و فرماندهان با نهايت بي توجهي نسبت به اين امر شروع آتش را اعلام کردند! با مشورتي که انجام شد و با توجه به اهميت موضوع برادرخليل گفتند:« به هر نحو ممکن بايد خودمان را به منطقه مورد نظر برسانيم.» و با سرعت تمام از قله کلينه راه افتاديم و يک ساعت وسي دقيقه طول کشيد تا به جاده رسيديم. خود را به قله کشانديم تا وارد قله سوم شويم ولي ازآنجايي که بيش از يک ساعت باران گلوله هاي توپ به طرف عراقي هاي متجاوز فرود مي آمد همگي کاملاً آماده بودند و همانجا ما را در سينه کش کوه زمينگير کردند. لحظاتي بعد صبح فرامي رسيد و هوا روشن مي شد... به ناچار خود را به پشت تپه اي کشانديم. بعد از مشورت قرارشد خود را از داخل نيروهاي متجاوز بيرون بکشيم که تنها معبر موجود را با نيروهاي پشتيباني و هلي کوپترمسدود کرده بودند. هوا روشن شد و همگي خود را در دره ها مخفي کرديم.روز جمعه 20/9/60 عمليات با نام «مطلع الفجر» در منطقه وسيعي که شامل سرپل ذهاب ، گيلانغرب و شياکوه مي شد آغاز شده بود و در منطقه گيلانغرب که ما آنجا بوديم چنان موفقيت آميز عمل نشده بود، لذا روز جمعه را در همانجا مانديم و تصميم براين شد که با شروع تاريکي شب راه بيفتيم و خود را از داخل نيروهاي عراقي بيرون بکشيم. از شيارهايي که مخفي شده بوديم بيرون آمديم. از اين طرف و آن طرف نفراتي پيدا شدند و برادر خليل نيز به جمع ما پيوستند. به تعداد36 نفر در يک جا و درمحاصره دشمن واقع شده بوديم. تعداد 9 نفرشديداً زخمي بودند ( آنها از نيروهاي گروه ما نبودند) که قادر به حرکت نبودند و بايد آنها را روي کول با خود مي برديم. صحبتي بين برادرها شد و به اتفاق آرا همگي تابع دستورات برادر خليل حرکت را آغاز نموديم. با توجه به وضعيت گروه 36 نفري که درمحاصره بوديم و با توجه به نيازي که برادران مصدوم به کمک داشتند برادر خليل صحبتي کردند و همه را نسبت به اهداف عاليه اي که از قرار گرفتن در اين راه داريم متذکر شدند و با اطمينان قوي به برادران مجروح اطمينان دادند که از همديگر جدا نخواهيم شد و تمام مسير را به همراه هم و به کمک هم خواهيم رفت، لذا آن نفراتي که از لحاظ جسمي قوي بودند موظف شدند مجروحين را کول کنند. حضور برادر خليل با آرامش و خونسردي که داشتند، با توکل به خدا و توانايي که داشتند، با فداکاري و حرکت در اول گروه و آشنايي نسبي با منطقه، قوت قلب به تمام برادران داده بود و طبق قرار برادرخليل به همراه يک نفر ديگر مسافتي را شناسايي مي کردند و بعد برمي گشتند و به اتفاق هم همان مسافت را طي مي کرديم و سپس مسافت ديگري را آغاز مي کرديم. قرار براين بود که خود را ازپشت کوهها به جانب دشت گيلانغرب بکشانيم تا ازطرف دشت از محاصره بيرون رويم، چراکه وجود کوههاي بلند، وجود زخمي ها و بسته شدن معبر کلينه مانع برگشت از راه اصلي بود. گروه يک بي سيم داشت و يک دوربين دراگون به همراهمان بود. در طول مسيرجهت برقراري ارتباط بي سيم فعاليت زيادي مي کرديم ولي موفق نشده بوديم. بعد از چندين شناسايي و طي مسير به دشت نزديک مي شديم، تا اينکه ساعت 5/2 بعدازنصف شب ارتباط برقرارشد. با شناختي که نسبت به برادرخليل داشتند توانستيم موقعيت خود را به اطلاع قرارگاه برسانيم و طلب کمک نماييم. به خاطر اينکه بتوانيم مسيرنيروهاي خودي را پيدا کنيم برادر خليل خواستند منور شليک شود. دوبار منورشليک شد، متاسفانه همزمان از جانب مخالف نيز شليک منور صورت گرفت که نتوانستيم تشخيص دهيم. بعد از دوبار ارتباط قطع شد و ناچاراً بايد خودمان راه را درپيش مي گرفتيم.تا نزديکي هاي ساعت 5/4 همچنان پيش مي رفتيم تا اينکه ازطرف يک تانک که حدوداً 20متري ما و پشت خاکها قرارداشت غافلگيرشديم و زيررگبار گلوله قرارگرفتيم. با شهادت برادر پاسدار صمد دانش که جنازه اش را نتوانستيم برداريم ,به عقب برگشتيم و زمين گيرشديم. صبح شد و بايد تا غروب همانجا مخفي مي شديم. روزشنبه 21/9/60 درهمانجا مانديم. زخمي ها وضعشان بدتر شده بود و نيروها خوراکي براي خوردن نداشتند. باشروع تاريکي شب و با اقامه نماز قراربراين شد که خود را به طرف تنگه حاجيان که درپشت سرما قرارداشت بکشيم. در طول روز فعاليت جهت ارتباط بي سيم موفقيت نداشت. با شروع شناسايي و حرکت و با استفاده از آرامش شب، جهت برقراري ارتباط بي سيم فعاليت آغازشد. ساعت5/11 شب بابرقراري ارتباط بي سيم قرارشد دو نفر از ما بروند و با خود بلدچي بياورند تا بتوانيم از محاصره دربياييم. بي سيم چي(ازتيپ ذوالفقار) و برادرشهيد صمد جاهد به راه افتادند. آنها موفق شده بودند از محاصره در بيايند ولي نتوانسته بودند برگردند. لذ تا ساعت 5/2 منتظر بوديم انتظار به جايي نرسيد. به راه افتاديم حدود ساعت 5/3 بود برادرخليل به همراه برادران جبرئيل فلاح، علي کميلي و علي علي لو جهت شناسايي حرکت کردند حدود ده قدمي از ما فاصله گرفته بودند که صداي « قف،...قف» بلند شد و ما فهميديم که آنها به اسارت دشمن بعثي درآمدند. قابل ذکر است که به يک گروه گشتي برخورد کرده بودند و ما نيزبعداز آن روز سه روز ديگر در محاصره بوديم که شب بيست و پنجم ما هم به اسارت متجاوزان درآمديم. دو روز طول کشيد تابه وزارت دفاع در بغداد رسيديم. ساعت حدود يک نصف شب بود که وارد سالن بازداشتگاه وزارت دفاع شديم تعدادي از اسرا آنجا روي زمين نشسته بودندو برادر خليل فاتح در صف دوم قرار داشت. بدون فوت وقت رفتم و درکنارش نشستم. بعثيها بالاي سرمان بودند و امکان حرف زدن نبود. موقع نشستن به دستش زدم و در جواب تنها حرفي که گفت اين بود که حرفتان يکي باشد؛ دو تا نکنيد و همديگر را نمي شناسيم. به خاطراينکه ماها تازه وارد بوديم و مسايل آنجا را نمي دانستيم زود برگشتيم و به هر نحوي به اطلاع برادران رساندم و بعد از بازجويي هاي طولاني وارد بازداشتگاه شديم. صحبت کردن ممنوع بود ولي زمان طولاني بود و از هرچند لحظه يک کلمه مي شد با همديگر صحبت کرد. لذا برادر خليل به هر نحوي خود را کنار تمام برادران مي رساند و به همه دلداري مي داد. به همه اميد مي داد و از اينکه چند روز قبل از ما اسير شده بود نسبت به مسايل و برخورد با دشمن تذکرات لازم را مي داد. از تجربياتش استفاده مي کرد و به همه توصيه مي نمود تا ايام انتقال به اردوگاه و ديدن مسوولين «صليب» نهايت احتياط را بکنيم. دوازده روز طول کشيد تا مراحل وزارت دفاع به اتمام رسيد و به طرف اردوگاه عنبر روانه شديم . صفحه جديدي از اسارت در دست دشمن ورق خورد و در اردوگاه با حاج آقا ابوترابي آشنا ومأنوس شديم. حضور حاج آقا قوت قلب بيشتري به همه بخشيده بود و در کنار آن راهنمايي هاي ايشان بيشتر ناهمواري ها را براي همگان هموار مي کرد. در کنار آن همراهي برادرخليل با حاج آقا و وجودش درجمع ما و در کنار ما شاخه ارتباطي بين دريا و رودخانه را مي مانست که به اين وسيله از خيرات بيشتري بهره مند مي شديم. در روزهاي اسارت زمان معنا و مفهوم نداشت. هر روز صبح که در آسايشگاه باز مي شد اولين کاري که برادر خليل انجام مي داد همه ما را جمع مي کرد و پرس و جويي از احوال ما مي کرد. دلداري و اميد مي داد. هر روز دور هم جمع مي شديم و با گفتن خاطرات انقلاب و جنگ وقتمان راپرمي کرديم. روحيه رزمندگي که من در برادرخليل سراغ داشتم او را به تلاطم وامي داشت. ايام دهه فجر سال 60 فرا مي رسيد براي دهه مبارک با همدستي هم برنامه هاي متنوعي تنظيم کرديم يکي از آنها اجراي نمايش بود که دو پرده آن را برادر خليل برعهده داشتند. بعدها حضورش از جمع ما فراتر رفته بود در جمع آسايشگاه مطرح بود. اسراي ديگر شهرها هم نسبت به برادرخليل ارادت خاصي داشتند. از او حرف شنوي داشتند. با بزرگان به بزرگي رفتار مي کرد و با افراد کوچکتر از خود با لطف و محبت و صميميت. درست چهارياپنج ماه که در اردوگاه عنبر بوديم برنامه اي جهت فرار از اردوگاه فراهم نمود و جهت اجراي آن لباسهاي سروان عراقي را با موفقيت برداشته و آورده بود. نبود منابع خبري در جمع اسرا به چشم مي خورد، لذا خود را به آب و آتش زده بود و راديويي از دکترهاي عراقي بلند کرده بود تا در اردوگاه منبع خبري داشته باشيم. در حالي که اگر چنانچه اينها به دست عراقي ها مي افتاد مساوي از بين رفتن ايشان بود. آنچه اسيران احتياج داشتند و پرحادثه ترين کارها را طلب مي کرد برادر خليل نفر اول آنها بود. عراقي هاي بدبخت به فکر افتادند به اصطلاح خودشان محرکهاي اردوگاه را شناسايي کنند و به اردوگاه ديگري انتقال دهند. برادر خليل جزو اين گروه به اردوگاه موصل انتقال داده شدند در حالي که کارهايي که انجام داده بود در اردوگاه باقي ماند. از جمله راديويي که در اردوگاه بود مورد استفاده قرار مي گرفت. در تاريخ 5/1/61 تعداد 150 نفر از اخلالگران اردوگاه که حاج آقا ابوترابي نيز جزو آن گروه بود اردوگاه را ترک کردند. در اردوگاه آشوبي به پاشد و کل اسرا به دست عراقي هاي باتوم به دست کتک خوردند. بعد از يک ماه در اردوگاه موصل ما هم به جمع آنها پيوستيم. همه مان در يک جا بوديم باز هم برادرخليل بود و ما در کنار او و دلداري ها و اميدهايي که به برادران مي داد . خدايا اين انساني که خلق کرده اي چيست ؟! چه استعدادهايي در وجود خود دارد؟ چه توانايي هايي دارد؟ اين اراده اي که در وجود او قرارداده اي چيست ؟ مخصوصاً آنکه به تو ايمان آورده و به يقين برسد، خدايي شود... مگرمحدوديت برايش معنا داشت؟ مگر اينکه « درکجاخواهم مرد» برايش معنادارد؟ مگراينکه « به چه شکلي خواهم مرد» برايش معنا دارد؟ راديويي به دست آورده بود و ازآنجا که ما نسبت به ايشان بعضي کارهاي احتياطي را انجام مي داديم، نگهداري آن را تقسيم کرده بوديم و از هر چند روز دست يکي از برادران بود و گوش کردن به اخبارها را برادر خليل بر عهده داشت و بعد از آن به هر نحو ممکن اخبار را بين اسرا پخش مي کرديم. ايام به طور يکنواخت و شبيه هم مي گذشت و هر روز مسأله اي جديد که عراقي ها براي اسيرها به وجود مي آوردند. در چهارمين ماه از سال 61 بود که نزديکي هاي ظهر انباري که دريک طرف اردوگاه قرارداشت آتش گرفت. بعثيها نتوانستند مهارش کنند و از اسيران کمک خواستند. در حالي که کلي مهمات در داخل انبارها بود اسيرها وارد شدند و يکي يکي بيرون ريختند. دراين ميان وسايل متعددي وارد اردوگاه شد که از آن جمله تعداد قابل توجهي اسلحه و مهمات نيز به دست اسيرها افتاد. اين را هم بايد بگويم که درست است که آتش زدن انبار به دست خود اسيرها صورت گرفته بود و نسبت به آن برنامه خاصي داشتند ولي کار آتش زدن را خليل بر عهده نداشت. بعثي ها متوجه ورود مهمات به اردوگاه شده بودند ولي به روي خود نمي آوردند. از آن تاريخ به بعد برادر خليل اکثر اوقات کلت به کمرداشت. بعضي وقتها از جمع ما، برادران مي گرفتند و برايش نگهداري مي کردند. ... سوت آمار مي زنند. برادرخليل در حالي که داخل توالت به اخبار ايران گوش مي داد متوجه آمار نمي شود. سکوت محوطه او را به کنجکاوي وا مي دارد. در را باز مي کند و عراقي را داخل سالن توالت مي بيند. بدون فوت وقت به عراقي حمله ور شده شديداً مي زند و داخل توالت زنداني کرده فرار مي کند. بعد از اتمام آمار به خاطر اينکه شناسايي نشود سر و صورت و سبيلش را با تيغ زده و کلاهي به سر مي گذارد. ايام همچنان مي گذشت. ايام عيد سال 62 فرا رسيده بود. شب عيد دو نفر از اسيران فرارکردند و اردوگاه شروع بحراني تازه را شاهد بود.درارديبهشت ماه حوادث فرار آن دو نفر کم مي شد که در يک از حمامها تعداد دو عدد نارنجک پيداشد. اسيري آباداني که کارهاي بنايي اردوگاه را انجام مي داد جريان را به اطلاع عراقي ها رساند. عراقي ها حدود12 نفر را از اردوگاه جمع کرده و به طبقه دوم بردند که برادرخليل اولين نفر آنها بود. به دنبال آن تعداد 18 نفر نيز از اردوگاه شماره 3 به اردوگاه ما آوردند. بحراني تازه شروع شده بود، منتها اين بار همه آسايشگاهها را درداخل زنداني کرده بودند و آنها را در طبقه دوم زنداني و شکنجه مي کردند. چند روزي که اردوگاه اين بحران را درخود داشت صداي شکنجه آنها در طبقه دوم همه اسيران را از زندگي انداخته بود و عراقي ها مي خواستند با اين کارها مسبب اصلي آتش زدن انبار و بعد از آن انتقال مهمات به اردوگاه را شناسايي کنند. حدود چهارده روز اين شکنجه و آزار و اذيت ادامه داشت تا اينکه روز 22 ارديبهشت اول صبح اسراي اردوگاه ما را يکي يکي به اردوگاه برگرداندند. آخرين نفر وارد اردوگاه شد و به دنبال او دکتر عراقي وارد شد و از بهداري مقداري وسايل پانسمان و پنبه با خود به بالا برد و دراين زمان مشاهد شد که يک نفر را ازطبقه بالا به داخل اردوگاه انتقال دادند. پس از سپري شدن چندين روز افرادي که طبقه بالا بودند به اين نتيجه مي رسند که بعثيها قصد دارند همه افراد را زيرشکنجه از کاربيندازند. برادرخليل به عراقي ها اعلام مي کند: « اگر چنانچه دنبال مسبب اصلي اين حوادث مي گرديد من هستم.» با اين اعتراف، عراقي ها بقيه افراد را برگردانده بودند و جهت خالي کردن تمام عقده هاي خود به جان اين دلاورمرد فداکار مي افتند. غافل از اينکه برادرخليل تصميم خود را گرفته و قصد ندارد به صورت دست بسته در دست بعثي ها اسيربماند. به طرف نگهباني که جلو در اتاق بازداشتگاه بوده حمله مي کند، اسلحه را از دست نگهبان درمي آورد تا به بعثي ها نشان دهد که شجاعت و هميت، اسارت و زندان نمي شناسد. قدم گذاشتن در راه ايمان و هدف عالي زمان و مکان نمي شناسد... بزدلي از تبار يزيديان و اجداد نامردشان از پشت سر به سردار دلاور اسلام مي تازد و او را مصدوم مي کند. آنگاه بقيه به روي سرش ريخته، ضربات سختي را با نهايت کينه و نامردي تمام روي او فرود مي آورند. درکنار تربت مولايش و سرور و سالار شهيدان، همچنانکه تمام آموخته هايش از او بوده و همچون شهادت مظلومانه شهداي کربلا و ياران حسين (ع) شهد شيرين شهادت را به سر مي کشد و با اين شهادت تعداد 28 نفر، از زيربدترين شکنجه هايي که انجام مي دادند خلاصي مي يابند و تعداد1700 نفر در کل اردوگاه از بازداشت در آسايشگاهها خلاصي مي يابند و اين شهادت پايان بعضي از فشارهاي متعدد را به دنبال داشت که تا آخر اسارت اسيرها را در ايمني قرارداده بود. او همچنانکه به قصد زيارت مولايش و عرض ارادت به محضرش راهي آن ديار شده بود در کنار تربت پاکش آرميد.
برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد هيچكس نمىداند در واپسين روزهاى ارديبهشت 1362 در اردوگاه موصل عراق چه مىگذرد. صداى ضجه برادرانى كه در طبقه بالا توسط بعثىها شكنجه مىشوند، به گوش مىرسد. بعثىها به عمد، بچهها را در جايى شكنجه مىدهند، كه صدايشان به راحتى در آسايشگاه شنيده مىشود. ضجه... فرياد... ناله... مىخواهند روحيه و مقاومت بچهها را در هم بشكنند. خليل را هم بردهاند. مىدانند كه همه اين كارها زير سر خليل است.. از روزهاى آغازين اسارت خليل را مىشناسم. در استخبارات بغداد كه بوديم، سربازى جلومان ايستاده بود كه اسلحهاش را شُل توى دستش گرفته بود. خليل كنارم ايستاده بود، گفت: مىخواهم بپرم اسلحهاش را بگيرم. خودش را بزنم... - بيرون باز هم سرباز هست . - مهم نيست! - براى تو مهم نيست . ما اينجا هفتاد نفريم.. اگر بخواهى اين كار را بكنى، همهمان را مىكشند... در اردوگاه عنبر هم مُدام در فكر بود. از من مىخواست همراهش باشم. مىگفتم: بايد منتظر موقعيت بود. بايد بدانيم كجا مىخواهيم برويم. اگر از اردوگاه رفتيم بيرون و دوباره دستگيرمان كردند كارمان ساخته است. چند ماه بعد مرا در دسته اول، از عنبر انتقال دادند به موصل يك. دسته دوم را كه آوردند، خليل هم با آنها بود. با اخلاق و روحيهاش آشنا بودم به او گفتم: اينجا جاسوس زياد است. عراقىها از همه چيز خبردار مىشوند، مواظب خودت باش... مىخواست شناخته نشود. مىخواست عراقىها ندانند او فرمانده بوده است. به همه گفته بود: مرا يعقوب صدا كنيد. آسايشگاه خليل از ما جدا بود. من و كاظم و سيد ابراهيم توى يك آسايشگاه بوديم. خبردار شديم كه خليل تصميم دارد بيايد آسايشگاه ما. او با اصرار زياد توانست ارشد آسايشگاه را راضى كند كه با رحيم بيايد آسايشگاه ما. عاقبت آمد و ما پنج نفر همخرج شديم. بعد از مدتى رحيم به من گفت: خليل مىخواهد با چند نفر ديگر فرار كند.
آن روزها خليل حال و هواى عجيبى داشت. طورى شده بود كه مدام از شهادت حرف مىزد. مىگفت: همه شما از اسارت سالم مىرسيد خانههايتان، ولى من شهيد خواهم شد. چمران، مجروح و مدهوش در فاصله50 مترى نيروهاى دشمن بر زمين افتاده بود. تنها اميدمان به خدا بود. مىدانستيم كه شهيد خواهد شد، زيرا هيچكس نمىتوانست پيكر جراحت خورده چمران را از نزديكى سنگر دشمن به عقب بياورد. و اگر كسى اين كار را مىكرد به احتمال قريب به يقين شهيد مىشد. نگاهها در هم گره مىخورد: چه كسى مىتواند چمران را بياورد؟ - كسى كه خود را فراموش كند و بداند كه شهادتش حتمى است. جز اين جوابى نيست. هر كس به فاصله 50 مترى سنگر دشمن نزديك شود، به احتمال بسيار قوى كشته مىشود. - من مىتوانم اين كار را بكنم !... صداى خليل است. تازه جوان هفده ساله تبريزى كه با عدهاى از همشهرىهايش به سوسنگرد آمده است. تنها اوست كه در آن موقعيت خطير، تن به خطر مىدهد، در اين روزها شجاعتهايى در نبرد از خود نشان داده است كه مىتوانيم حرف او را با تمام وجود باور كنيم. شگفت اينكه مىگويند همين تازه جوان هفده ساله همدوش مجاهدين در افغانستان با نيروهاى اشغالگر جنگيده است و بعد از شروع جنگ در اولين فرصت خود را به سوسنگرد رسانده است. سوسنگرد در محاصره نيروهاى دشمن قرار دارد. امروز قلب جنگ در سوسنگرد مىتپد و به همين جهت چمران نيز با نيروهايش به سوسنگرد آمده است. او اكنون در فاصله نزديكى از سنگرهاى عراقىها بر خاك افتاده است. خليل مىگويد: - شما فقط عراقىها را به رگبار ببنديد تا من زير پوشش آتش شما حركت كنم... بچهها سنگرهاى عراقى را به رگبار مىبندند. خليل سبكتر از باد به پيش مىرود و در زير باران گلوله، چمران را بر دوش مىگيرد... بعدها چمران به نشانه قدردانى از خليل، اسلحه كمرى خود را به او تقديم كرد. روز پنجشنبه 1360/9/19 جهت اعزام به منطقه عملياتى به همه نيروها آماده باش داده شد. تا ساعت 2:30 بعد از نيمه شب، بايستى تمام نيروها در نقاط معين مستقر مىشدند تا عمليات رأس ساعت 3 بامداد آغاز شود. نيروهاى تبريز به همراه تيپ ذوالفقار سازماندهى شده بودند. مأموريت عمده ما نفوذ به عقبه دشمن و مسدود كردن راههاى تداركاتى و جادهها بود، قلههاى چرميان در يك رديف ايستاده بودند. پنج قله بود و در قله سوم راه تداركاتى نيروها قرار داشت. در همين قله دشمن، سه دستگاه تانك مستقر كرده بود كه با تسلط بر منطقه، ميدان نبرد را زير پوشش گرفته و با تير مستقيم مىزدند. دو گروه بوديم و مسووليت ما با خليل بود. قرار بود ما از پشت نيروهاى دشمن به قله سوم نفوذ كرده و تانكها را از كار بيندازيم. بقيه نيروها از روبرو عمل كرده و دو گروه ديگر از نيروها نيز به قلههاى بعدى نفوذ كرده و به هم ملحق مىشديم. ساعت 4 از قرارگاه منطقه به راه افتاديم. قرار بود ساعت 8 بلدچى منطقه به ما بپيوندد كه در موقع مقرر بتوانيم به محل عملياتى خود برسيم. از بلدچى خبرى نشد و ما ساعت 12 شب از تنها معبر موجود به عقبه مواضع دشمن نفوذ كرديم. بلدچى نيامد و تنها خليل بود كه نيروها را هدايت مىكرد. اگرچه بلدچى نيامده بود، اما ما بايد عمليات را پى مىگرفتيم. طى تماسى كه حوالى ساعت 3 بامداد با قرارگاه گرفتيم، ماوقع را گفتيم و اينكه: »هنوز به منطقه مورد نظر نرسيدهايم.« اگرچه ما به منطقه مورد نظر نرسيده بوديم، اما شروع آتش سنگين توپخانه خودى خبر از آغاز عمليات مىداد. مأموريت ما اهميت خاصى داشت. خليل گفت: به هر نحو ممكن بايد خودمان را به منطقه مورد نظر برسانيم. و با سرعت تمام از قله كلينه به راه افتاديم. بعد از يك ساعت و نيم راهپيمايى به جاده رسيديم. به طرف قله سوم حركت كرديم اما آتش توپخانه خودى كه بيش از يك ساعت مدام بر سر نيروهاى دشمن مىريخت، آنها را هشيار كرده بود. ما در سينه كوه زمينگير شديم و در اين لحظات كمكم روشنايى روز همه جا را فرا مىگرفت. ناچار خود را به پشت تپهاى كشانديم و تصميم گرفتيم خود را از ميان نيروهاى عراقى بيرون بكشيم اما تنها معبر موجود را با نيروهاى پشتيبانى و هلىكوپتر مسدود كرده بودند. ديگر هوا به طور كامل روشن شده بود و ما در شيارها از ديد دشمن پنهان شديم. عمليات مطلع الفجر در اولين ساعات روز جمعه 1360\9\20 در منطقه وسيعى كه شامل سرپل ذهاب، گيلانغرب و شياكوه بود، آغاز شده بود... روز جمعه ما در همان شيارها گذشت و مصمم شديم كه با شروع تاريكى شب خود را از ميان نيروهاى دشمن خلاص كنيم. با شروع شب از شيارها بيرون آمديم. نفراتى از گروههاى ديگر نيز از اطراف پيدا شدند. اكنون 36 نفر بوديم كه در محاصره دشمن قرار داشتيم. تعداد 9 نفر ) كه از گروه ما نبودند ( به شدت زخمى بودند، چنانكه توانايى حركت نداشتند و بايد آنها را حمل مىكرديم. ما در محاصره بوديم و موقعيت خود را نيز به درستى نمىدانستيم. همه به اتفاق تصميم گرفتيم كه تابع دستورات خليل باشيم. خليل نسبت به همه ما توانايى و كارايى بيشترى داشت. اگرچه سن و سالش اندك بود اما از ابتداى جنگ در جبهه حضور داشت و تجارب فراوانى اندوخته بود. حتى پيشتر از شروع جنگ با ) على تجلايى( به افغانستان رفته بود. از ابتداى تشكيل سپاه با هدايت بزرگانى چون شهيد محراب آيتا... مدنى به سپاه پيوسته بود. به هر حال، همه تصميم گرفتيم به دستورات خليل عمل كنيم. اوضاع غريبى بود. هيچكس نمىدانست چه خواهد شد. مجروحين افتاده بودند و نياز به كمك و مداوا داشتند. خليل ابتدا براى همه صحبت كرد و به مجروحين اطمينان داد كه: تا آخر از هم جدا نخواهيم شد و سپس افرادى را كه از لحاظ جسمى قوى بودند، موظف كرد كه مجروحين را بر دوش بكشند. با توكل به خدا حركت ما آغاز شد تا از پشت كوهها به دشت گيلان غرب برسيم... خليل ابتدا با يكى از بچهها مسافتى را شناسايى مىكرد و باز برمىگشت و با هم آن مسير را طى مىكرديم و دوباره... در طول مسير جهت برقرارى ارتباط با بىسيم تلاش كرديم كه نتيجهاى نداشت. تا اينكه حوالى ساعت 2:30 بامداد ارتباط برقرار شد. خليل گفت: )منور شليك كنيد( دوبار منور شليك شد كه همزمان از دو جهت مخالف شليك مىشد. فهميديم كه دشمن شنود مىكند. بالاخره تشخيص مسير ميسّر نشد و ارتباط نيز قطع گرديد. ناچار به راه افتاديم. تا ساعت :304 بامداد همچنان پيش مىرفتيم كه ناگهان رگبار مسلسل تانك غافلگيرمان كرد. خاكريز تانك درست در 20 مترى ما بود. صمد دانش در خون غلتيد و ما زمينگير شديم. تا روز پنجشنبه در همانجا مانديم. وضع زخمىها بدتر مىشد. گرسنگى و تشنگى هم به سراغمان آمده بود. با شروع تاريكى شب و بعد از اقامه نماز قرار بر اين شد كه به طرف تنگه حاجيان ) كه پشت سر ما بود ( حركت كنيم. ساعت 11:30 شب توانستيم با نيروهاى خودى تماس بگيريم. قرار شد دو نفر از گروه ما حركت كنند و در صورت رسيدن به نيروهاى خودى، بلدچى بياورند تا بتوانيم از محاصره خارج شويم. بىسيمچى از تيپ ذوالفقار و صمد جاهد از گروه ما رهسپار شدند. تا ساعت 2:30بعد از نيمه شب منتظر شديم اما آنان برنگشتند. ساعت 3:30 بامداد خليل به همراه سه نفر ديگر از بچهها به راه افتادند تا موقعيت را شناسايى كنند و حركت آغاز شود. ده، پانزده قدم از ما فاصله گرفته بودند كه صداى نيروهاى عراقى بلند شد. - قف... قف اكنون خليل در عرف و اصطلاح جنگها يك )اسير( ناميده مىشود. او را اسير مىنامند. اما من مىدانم كه چنين انسانهايى حتى اگر در قفسهاى آهنين نيز باشند، آزادند. زيرا مىدانم كه روح و حقيقت انسان، هرگز اسير نمىشود. خليل عاشق سيدالشهداء است. از كودكى چنين بود، بر در هر خانهاى عَلَم عزادارى افراشته مىشد، خليل را در آنجا مىيافتى. او مو به مو و لحظه به لحظه حماسه عاشورا را با تمامت روح دريافته است. آيا زينب اسير شد؟ خاطراتش كه در سينهام جان مىگيرد، روحم از اشتياق به پرواز درمىآيد. هنوز وقتى از كنار )دبستان شربتزاده( مىگذرم، او را مىبينم كه با بچهها وارد مدرسه مىشود، با آنها درس مىخواند و بازى مىكند... او با انقلاب به بلوغ رسيد. خيلىها با انقلاب به بلوغ و باور رسيدند، خليل نيز از خيل آنها بود. چهارده سال بيشتر نداشت اما اين چهارده ساله كه با فنون عكاسى آشنا بود، اعلاميهها و عكسهاى امام (ره) را تكثير مىكرد. به راهپيمايى مىرفت. شعار مىداد... خليل عكاس بود. با دستور آيتا... مدنى براى تشكيل و راهاندازى عكاسخانه به سپاه رفت. سپاهى شد. كمكم دوربين عكاسى، جاى خود را به اسلحه داد. 16 ساله بود كه در كردستان به مصاف ضد انقلاب شتافت. اينك خبر آن عكاس نوجوان از عراق مىآيد. مىگويند اسير شده است. نامههايش از عراق مىآيد. او اكنون در اصطلاح جنگها، يك اسير ناميده مىشود. تاريخ اسارت: 1360/9/22. اما همين نامههايى كه از او مىرسيد، پيك آزادى است.
به حضور برادران همكلاس: درود و سلام به رهبر كبير انقلاب و برادرانم. برادران! صبر و مقاومت و در نهايت پيروزى شما را از خداوند منّان خواستارم تا اينكه هر چه بيشتر به اين انقلاب جهانى يارى كرده و دِينى كه از جانب شهدا به گردن داريم، ادا كنيم انشاءا... عزيزان! تنها خواستهاى كه ما از شما داريم، عمل به آيه شريفه است: )اشّداءُ عَلى الْكُفّار وَ رحماءُ بَيْنُهم( هر چه مىتوانيد، عرصه را بر دشمنان داخلى و خارجى آمريكا و دستيارانش تنگ كنيد و هيچ رحم و عطوفت بر آنان ننماييد و در عين حال، با همديگر چون اعضاء يك پيكر باشيد و هر چه قدرت در توان داريد، براى انقلاب تلاش كنيد. چرا كه عظمت انقلاب را زمانى مىشود درك كرد كه بازتاب آن را بتوان ديد، كه چگونه جهانخواران به دست و پا افتادهاند و براى براندازى آن مىكوشند. ضمناً از محصلين ارجمند تنها خواستهام اين است كه هرگز به دانشآموزى كه درست و حسابى درس نخوانده است، مدرك ندهيد، چرا كه فرجامى خوش ندارد. ضمناً در دعاى كميل شركت كرده و در هنگام دعا ايران را هم فراموش نكنيد. صداى ناله اسيرانى كه در طبقه بالا شكنجه مىشوند، به گوش مىرسد. از در و ديوار آسايشگاه اندوه مىبارد. بچهها با نگاههاى غم گرفته به همديگر مىنگرند. صداى ناله... فرياد... شكنجهگران ( استخبارات) از بغداد آمدهاند. 12 نفر را به طبقه بالا بردهاند، خليل اولين نفرشان بود. 12 نفر در طبقه بالا، زير شكنجههاى وحشيانه مأموران ويژه (استخبارات) هستند. شكنجه و بازجويى: - انبار چگونه آتش گرفت؟ - كلت نزد چه كسى است؟ - تيربار كجاست؟ - راديو...
اردوگاه، انبارهايى داشت. قفلهاى محكمى به اين انبارها خورده بود. ولى بچهها به هر ترتيبى بود، وارد انبارها مىشدند، كاغذ و كفش و لباس بيرون مىآوردند و به تدريج بين بچهها تقسيم مىكردند. در اين كارها خليل پيشقدم بود. او خطرناكترين كارها را مىپذيرفت. راديو را نيز او از پزشكان عراقى به دست آورده بود. عراقىها از قضيه انبار و وجود راديو بو بردند و جلو انبارها را با كشيدن ديوار شش مترى سد كردند... نزديكى ظهر بود كه انبار شعلهور شد. وسعت آتشسوزى به حدى بود كه عراقىها از خاموش كردن آن عاجز شده و اسراء را به يارى طلبيدند. آتش زدن انبارها را خود بچهها ترتيب داده بودند. در انبار همه چيز بود از لباس تا مهمات. بچهها با استفاده از موقعيت براى خاموش كردن انبار وارد عمل شدند. پس از ساعتى آتش انبار به خاموشى گراييد اما از نارنجك و كلت گرفته تا تيربار وارد آسايشگاه شده بود... اكنون قضيه لو رفته است. بچهها نارنجكها را در زير پلّهها جا سازى كرده بودند و بنايى كه براى تعمير آمده بود، همه چيز را فهميده است... 18 نفر از بچههاى اردوگاه شماره 3 را نيز به شكنجهگاه آوردند. صداى ناله و ضجه آنها از طبقه بالا شنيده مىشود. آنها را در طبقه بالا شكنجه مىدهند و 1700 نفر اسير را نيز در آسايشگاه محبوس كردهاند.( بايد مسبب اصلى آتشسوزى انبار و انتقال مهمات به اردوگاه شناسايى شود). همه مىدانيم كه آنهايى كه در طبقه بالا شكنجه مىشوند، اگر بند از بندشان جدا شود، لب وا نمىكنند و كسى را لو نمىدهند. چندين روز است كه مدام شكنجه مىشوند. گويى همه بچهها شكنجه مىشوند. انگار ذره ذره قلبم در طبقه بالا زجر مىكشد. چهره خونآلود بچهها را پيش چشمانم مجسم مىشود. خليل را مىبينم... ريش و سبيلش را زده بود و داشت توى اردوگاه مىگشت. كلاهى كه تا روى پيشانى كشيده بود، چشمان نافذش را از نظر مىپوشيد. تعجب كردم. حتم داشتم كه اتفاقى افتاده است. بعد فهميديم كه خليل توى دستشويى داشت به اخبار گوش مىداد. سوت آمار مىزنند و همه مىريزند بيرون. خليل كه توى دستشويى بوده، متوجه نمىشود و همچنان به اخبار گوش مىدهد. يك سرباز عراقى متوجهاش مىشود. خليل ناچار مىشود بزندش. مىاندازدش توى دستشويى و در مىرود. و براى اينكه شناخته نشود، قيافهاش را تغيير مىدهد... مأموران ويژه استخبارات دستبردار نيستند. اكنون 22 ارديبهشت 1362 است و چهارده روز است كه بچهها در طبقه بالا شكنجه مىشوند. 12 نفر از اردوگاه ما و 18 نفر از اردوگاه شماره 3 در طبقه بالا هستند. كمكم همه بچههايى كه به طبقه بالا منتقل شدهاند، به اين نتيجه مىرسند كه بعثىها قصد دارند، همه را در زير شكنجه از پاى دراندازند. براى همه مسلم مىشود كه روزهاى آخر خود را سپرى مىكنند. با اين همه هيچكس لب از لب وا نمىكند. خليل مىبيند كه همه بچهها لحظه به لحظه به شهادت نزديك مىشوند. مىبيند كه اگر كسى مسئوليت اين كار را بر عهده نگيرد، همه در زير شكنجه شهيد خواهند شد. تصميم خود را مىگيرد. با شهامتى شگفت فراروى دژخيمان بعثى مىايستد: همه اين كارها را من انجام دادهام. اينها از هيچ چيز خبر ندارند... كلت مال من است، نارنجك مال من است، راديو مال من است... با اعتراف خليل ( كه در حقيقت پذيرفتن شكنجهها و شهادت بود ) افراد ديگر از طبقه بالا خلاص شدند. خليل ماند و خيل شكنجهگران. خليل تنها... اين بار شديدترين و وحشيانهترين شكنجهها را بر او اعمال كردند. - كسانى كه با تو همكارى كردهاند، چه كسانى هستند؟ خليل كه خود به تنهايى مسئوليت همه كارها را پذيرفته بود، جواب مىدهد: - هيچكس با من همكارى نداشته است... بچهها را به صف كشيدند و خليل را به آسايشگاه آوردند. - شايد اسم كسى را فراموش كردهاى، اگر كسى از اينها با تو همكارى كرده است به ما بگو تا در مجازاتت تخفيف داده شود! هيچكس با من همكارى نكرده است. خليل به چهره تك تك بچههايى كه صف كشيدهاند، مىنگرد. با طمأنينه و سكوت: (آخرين ديدار). باز هم او را به طبقه بالا برگرداندند. كار شكنجهگران اعزامى از بغداد ادامه يافت. شكنجه و بازجويى. بازجويى و شكنجه. خليل را ديديم. مطمئن هستيم كه اگر اين حال دوام يابد، خليل خواهد رفت. شكنجهاش مىكنند. هيچكس با من همكارى نكرده است... شكنجهاش مىكنند. دسته جمعى به سرش مىريزند و مىزنندش. براى خليل مسلم مىشود كه او را خواهند كشت. آخرين تصميم خود را مىگيرد. به سوى نگهبانى كه دم در ايستاده بود، يورش مىبرد و سلاحش را مىگيرد. در اين حال از پشت سر مصدومش مىكنند. تمام بعثىها به طرف پيكر نيمه جان او حمله مىبرند. يكى از بچههايى كه از طبقه بالا خلاص شده بود، مىگفت: دارند خليل را مىكشند. لحظههاى تلخ 25 ارديبهشت ماه 1362 در اردوگاه موصل عراق مىگذرد. بچههاى آسايشگاه زانوى غم در بغل گرفتهاند. چشمها خيس است... ديگر صداى جگر خراش ضجه و ناله اسيران از طبقه بالا به گوش نمىرسد. مىدانيم كه كار مأموران استخبارات بدون نتيجه تمام شده است... جاى خليل در جمع ما خالى است. عراقىها مىگويند او را عقرب زده است. ما همه چيز را مىدانيم.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 289
اوهاني زنوز ,رحمت الله
اولين فرزند يك خانواده مذهبي و كشاورز ، در روستاي زنوز مرند متولد شد و تحت تربيت پدرومادرش قرار گرفت . پس از طي مراحل كودكي ، در سن هفت سالگي در دبستان بابك(سابق) شهرستان مرند ، شروع به تحصيل كرد و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي در مدرسة سعدي ادامه داد . به علت فقر مالي خانواده ، قادر به ادامه تحصيل نشد و مدتي در مزرعه ، همراه پدرش كشاورزي كرد . چون تأمين معاش زندگي بر پدرش سخت مي گذشت ، رحمت الله به نيروي هوايي پيوست ، ولي به علت مذهبي نبودن فضاي حاكم بر نيروي هوايي حکومت پهلوي، از كارش منصرف شد و به زادگاهش برگشت .مدتي بعد به تبريز رفت و در يكي از كارخانه هاي شهر مشغول كار شد ؛ ولي آنجا را نيز به علت روزه خواري علني تعدادي ازهمكاران ، ترك كرد و به روستاي زنوز بازگشت . از خصوصيـات اخلاقي وي ، اين بود كه اغلب اوقات فراغتش را با خانواده اش مي گذرانـد . بسيـار فعـال بود و به هيئتهـاي مذهبي عشق مي ورزيـد . در دستة زنجيرزنان شركت مي كرد و دسته به همت او به راه مي افتاد . ديگر ويژگي هاي اخلاقي رحمت ، متانت و صبوري ، همراه با بي باكي بود . شخصيت رحمت الله با گذشت زمان ، دستخوش تحول شد و به تدريج مراحل عرفان راطي کرد . تواضع بيش از حد او همگان را متعجب مي كرد . در اواخر سال 1356 ، به خدمت سربازي رفت و بعد از آموزش مقدماتي در پادگان ( عجب شير ) ، به بيرجند و از آنجا به تهران اعزام شد . زماني كه در تهران بود ، انقلاب اسلامي مردم ايران وارد مرحله ي حساس وسرنوشت سازي شده بود . رحمت الله به دستور امام خميني ، مبني بر ترك پادگانها پاسخ مثبت داد و با لباس شخصي ، به خيل مردم انقلابي تهران پيوست . چون در زمان خدمت راننده بود ، شروع به تبليغات با ماشين هاي بلندگودار و پخش نوارهاي مذهبـي و نوارهاي سخنراني امام كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامـي ، در سال 1359 ، به عضويت رسمي سپاه پاسداران اسلامي مرند درآمد و به حكم سپاه ، مسئوليت كتابخانة آن منطقه را به عهده گرفت . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، در شهريور ماه 1359 ، با كاروان متشكل از پاسداران وبسيجيان مرند ، عازم مناطق جنگي شد . پس از اتمام مأموريت ، مسئوليت هلال احمر مرند به وي واگذار شد . در سال 1360 ، با دومين اعزام كاروان سپاه تبريز به مناطق جنگي رفت و با مسئوليت فرمانده گروهان عملياتي ، در شكست محاصره آبادان حضور داشت . پس از بازگشت به زادگاهش ، در مقابل اصرار اطرافيـان مبنـي بر ماندن در شهر مي گفت : « از امام زمان خجالت مي كشم كه در اينجا بمانم . » به دنبال آن ، رحمت الله از هلال احمر مرند استعفا كرد و دوباره به جبهه رفت . در عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گروهان در خدمت جنگ بود و پس از مرخصي كوتاهي ، دوباره به جبهه جنوب بازگشت . در عمليات بيت المقدس ، به عنوان مسئول محورخط در عمليـات شركت داشت . زمانـي كه برادرش نعمت الله در اسـارت حزب دمكرات ,يکي از گروهکهاي خود فروخته وعامل دشمنان مردم ايران بود ؛ در عمليات رمضـان ، فرماندهـي يكي از گردانهاي عملياتي را بر عهده داشت . با نزديك شدن زمان عمليات مسلم بن عقيل ، تيپ عاشوراي آذربايجان تشكيل شد و اين زماني است كه برادرش از اسارت آزاد مي گردد . با شروع عمليات مسلم بن عقيل ، هر دو برادر به اتفاق هم در عمليات شركت مي كنند ، و نعمت الله به شهـادت مي رسد . با شهادت برادر ، رحمت الله مي گويد : الحمدلله نعمت ، به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت در راه خدا بود رسيد ، چون خودش گفته بود كه من نبايد در دست اشرار حزب دمكرات بميرم . رحمت الله در عمليات والفجر مقدماتي ، مسئوليت تيپ عاشورا را به عهده داشت . در عمليات والفجر 4 ، فرماندهي محور عملياتي تيپ عاشورا با او بود و در عمليات خيبر ، محور عملياتي لشكر عاشورا را اداره مي كرد . در اين عمليات بود كه حميد باكري ، يكي از دوستان بسيار نزديكش به شهادت رسيد . رحمت الله در عرض چند سال حضور مستمر در جنگ ، تنها يك بار به مأموريت پشت خط آمد و آن هم قبل از عمليات خيبر بود كه مسئوليت آموزش نظامي و فرماندهي عمليات پادگان مرند را پذيرفت . اما پس از اطلاع از شروع عمليات ، پادگان را رها كرد و در منطقه عمليات خيبر حضور يافت . پس از بازگشت از عمليات خيبر بود كه تصميم به ازدواج گرفت . به گفته مادرش : رحمت الله در اين باره با كسي صحبت نمي كرد ، زيرا فرد توداري بود تا اين كه ما به ايشان گفتيم ازدواج كن ، و ايشان در پاسخ گفت : « به خواستگاري دختر خاله ام برويد . » مراسم عقد وي و خانم عطيه عمراني زنوز ، بسيار ساده و در شهرستان جلفا برگزار شد ، و آن دو بعد از ازدواج به زنوز برگشتند . حاصل اين ازدواج ، دختري با نام وحيده است . در سال 1364 ، در طي عمليات والفجر 8 ، در فاو زخمي شد و به ناچار چند روزي را در مرخصي بود ، ولي تحمل نياورد و دوباره به منطقه عمليات بازگشت ، در حالي كه هنوز زخمهايش مداوا نشده بود . رحمت الله در نامه هاي خود كه براي اعضاي خانواده مي نوشت ، تأكيد مي كرد : « سعي كنيد فرامين امام را دريابيد و از رهبري ايشان الهام بگيريد . » او هميشه زندگينامه و وصيت نامه شهدا را مطالعه مي كرد و در طي مرخصي به ديدن خانواده شهدا مي رفت . بسيار فروتن و متواضع بود و در تمام صحنه همي جنگ وانقلاب حاضر بود ونقش به سزايي داشت . در تمام مدتي كه در لشكر عاشـورا حضور داشت ، كسي حتي خانواده اش نمي دانستند كه چه مسئوليتـي دارد . وي به بسيجي ها علاقه فراواني داشت و در اين خصوص مي گفت : « دوستي من با بسيجي ها براي رضاي خداوند متعال است . » بعد از عمليات والفجر 8 كه رحمت الله پس از مجروحيت به ناچار چند روزي را در مرخصي به سر برد ، علي رغم اصرار اطرافيـان براي شركت در عملياتهاي كربلاي 4 و 5 ، به منطقه بازگشت . در عمليات كربلاي 4 بود كه بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت در منطقه شلمچه ، در تاريخ 5 دي 1365 ، به شهادت رسيد . پيکرمطهرش در روستاي زنوز مرند به خاك سپرده شده است . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم الذين امنو و ها جروا و جاهدوا في سبيل الله با اموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون. کسانيکه ايمان آورده و هجرت و جهاد نمودند در راه خدا با مالها و جانهايشان درجة عظيمي در پيشگاه خداوند دارند و ايشان از رستگارانند. قرآن کريم به نام او که همه چيزم از اوست،سلام بر تو اي روح خدا و سلام بر شما عزيزاني که درس شهادت را در دانشگاه کربلا آموختيد و بي پروا چون کبوترهاي آزادي از دشت هاي خون و آتش با فرياد الله اکبر به سوي معشوق پر کشيديد. ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله به امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. کسانيکه در راه خدا کشته مي شوند، مرده مپنداريد. بلکه آنان زنده هستند و نزد خداوند خويش، روزي مي خورند. قرآن کريم براي بنده افتخار بزرگي است که در راه خدا قدم برداشته ام و از مکتبي پاسداري مي کنم که به حقانيّت آن آگاه هستم. امروز مي خواهم به نداي هل من ناصر حسين(ع)و به امام عزيزم لبيک بگويم و عازم عمليات مي گردم که دست امپرياليزم غرب و کمونيزم شرق که امروز از آستين صدام تکريتي بوسيله مزدورانش که در کربلاي ايران بيرون آمده قطع نمايم. و حال اي امّت مسلمان ما را شهيدان کربلاي غرب و جنوب کشور صدا مي کنند که براي چه نشسته ايد. هان اي ملّت،ما در برابر اين شهيدان مسئوليتي به عهده داريم که بايد اين مسئوليت به نحو احسن و بطور جدي عمل شود وحتّي اگر بضرر جان و مال خودمان تمام شود بايد از آن خونهاي شهيدان خودمان دفاع نمائيم تا اينکه نگذاريم شرق و غرب براي انقلاب عزيزمان آسيبي رسانند. هدف و منظور جهاد آزاد نمودن کربلاي معلّي حسين(ع) و به اهتزاز در آوردن پرچم اسلام و صادر نمودن انقلاب اسلامي براي ملل مسلمان جهان بالاخص ملت عراق مي باشد و روزي در جنوب و روزي در غر ب کشور در دفاع از ناموس مسلمانان پاره پاره مي گرديد و در غرب بريده شدن سرتان و شکنجه هاي ديگر ملحدان کردستان جان مي سپاريد يا اسير مي شويد،راستي به چه مي مانيد که هنگام ساختن قله هاي پيروزي سوار بر اسب شهادت اين چنين مظلومانه ميرويد. خط سرخ شهادت را ادامه مي دهيد گويي که از فتح ستاره ها مي آييد اما افسوس که اينک در فقدان شان لاله هاي آتشين جهل پاره و زمين چاک چاک مي گردد .اکنون که به پيشگاه باري تعالي راه يافتيد همواره از او براي ما آرزوي شهادت طلب نماييد تا شايد ما نيز به خيل شهدا بپيونديم و سلام بر شما اي امّت جگر سوخته،اي امتّي که بدنهاي پر از خون شده فرزندانتان در سرزمين اسلام که تلافي خون ديگر شهداء را مي خواستند از صداميان بگيرند وبه خون خودشان آغشته شدند را با شکوه تشييع مي کنيد. هر چند تا مردهاي زمانه مانندشهيد مظلوم بهشتي و باهنر و رجايي و ديگر شهداي عزيزتان را در آتش زغال و پاسدارانتان و بسيجيان را زنده زنده در آتش سوزاندند ولي صبور باشيد که، خداي شما زنده و جاويد است و او از شما حمايت مي کند. در روز قيامت فقط بر آن باشيد و فراموش نکنيد خداوند بر همة چيز توانا و قدرتمند است و حال تقوا و مقاومت را اخذ نماييد و هر چند تا بحال هم که متقي و استوار بوده ايد چند برابر نماييد. بندة گناهکار شهادت مي دهم بر وحدانيت خداوند يکتا و حقانيت رسول اکرم(ع) وجانشين ايشان امير المومنين(ع) و بر يازده اولاد علي(ع) که با اعتقاد به کلام الله مجيد و علاقه و عشق به ولايت فقيه و براي رضاي خداوند متعال و شوق به شهادت و ادامة را حسين ابن علي(ع) قدم به جبهه مي گذارم از اوايل جنگ تا به حال با کفار بعث مي جنگم تا با خواست خدا و براي رضاي خدا به درجة رفيع شهادت که رسيدن به اين درجه بسيار بسيار دشوار است,نائل گردم اما اين مژده بر من حق است اگر خداوند از تقصيراتم بگذرد به لقاءالله خواهم رسيد،خودم مي دانم که من شهيد خواهم شد. بنده حقيراين مسئله را مي دانم که به فيض شهادت نائل خواهم آمد و هيچ شک و ترديدي ندارم اما پدر و مادر عزيز و ارجمندم ابراهيم را که مي شناسيد همان ابراهيم بت شکن که براي رضاي خدا اقدام به قرباني کردن فرزند برومندش نمود و خود خنجر را بر گلوي او گذارد. اما پدر تو خود به من آموختي امام حسين(ع) با يار و انصار خويش خودش را به اسلام تسليم نمود و به خواست دين خدا از همه چيز گذشت و به درجه شهادت رسيد و چگونه امامان ما با خون خودشان درخت تنومند اسلام را آبياري نموده اند و حال شما پدر ومادر عزيزم فرزند عزيز خودت نعمت الله را چون علي اکبر حسين(ع)فداي اسلام نمودي و من هم اميدوارم مرا نيز مثل جناب قاسم فداي اسلام و براي خداوند قرباني بدهي انشاءالله.پدر تو خودت ثمرة عمرت را به اسلام بخشيدي که شايد خداوند از گناهان و تقصيرات شما بگذرد.عزيزان صبر را از علي(ع) بياموزيد و از رهبر انقلابمان امام عزيز بياموزيدکه در غم فرزندشان در مرگ اميدش که چگونه صبر نمود و از امام حسين(ع)بيا موزيد و سعي کنيد پيامهاي قرآن را براي همة ملّتهاي مستضعف جهان و بر مسلمانان واقعي برسانيد. پدر شکر خداوند را فراموش نکن و بر اين نعمتهاي خدا شکرگزار باش تا اينکه صبر شما مشتي بر دهان ياوه گويان باشد. (الهم اني اسئلک راحتا عند الموت و المغفره بعد الموت و العفو عند الحساب) خدايا براي امام عزيز که مردي از تبار رسول اکرم(ص)است و مثل آنها زندگي نموده و همانند آنها توده هاي ميليوني ايران را به امّت اسلام همدل ساخته و بعد از هزار و چهار صد سال حکومت اسلامي را بنا نهاد و عمر و زندگاني خويش را براي به ثمر رسانيدن اين انقلاب صرف نموده،عمري پر برکت و با عزت عطا بفرما انشاءالله تا همه شاهد آن باشند که روزي پرچم را به دست پر برکت امام زمان(عج)ياور شيعيان بسپارد انشاءالله. اما پيام کوتاهي به امام بزرگوار،که اي امام، مافرزندان تو تا آخرين قطره خون خودمان از اسلام عزيز دفاع خواهيم نمود و نمي گذاريم اين خونهاي گرانقدر شهداء به دست ابر جنايتکاران ضايع شود. اجازه نخواهيم داد انقلاب اسلامي کوچکترين آسيبي را ببيند و اين عهد و پيمان را از اوائل جنگ با خدا بسته ايم و اگر هم لياقت کشته شدن در راه خدا را داشته و کشته شدم به آرزوي ديرينه خود رسيده ام ,چون خودم مشتاق شهادت در راه خدا هستم . شما اي مادر مهربانم از بابت من مي دانم سختي ها و مشقتهاي زيادي را متحمل شدي اما تعجب نکن همة اينها به خاطر اسلام بوده است. اين مسئله را مي دانم که هميشه نسبت به مسائل شرعي حسّاس بودي و هر موقع برايم مسئل شرعي را گوشزد مي نمودي اين را بدان که نماز و دعاهايت و قرآن خواندنت در مواقع صبح و عصر و قبل از ظهر و بعد از ظهر در ما علاقة بسياري بوجود آورد . اگر بنده نيز به مقام شهادت نائل آمدم مثل موقع شهادت آن يکي برادرم صبور و مقاوم باش و اصلاً ناراحت نباشيد، زيرا هدف اصليم رسيدن به لقاءالله بوده است چون بسياري از مادران وپدران مثل شما هستند و پاره هاي تنشان را فداي اسلام نموده اند . مادرم از تو مي خواهم شيرت را بر من حلال کني و از گناهانم صرف نظر کني و مرا حلال نمايي. شما اي برادرانم مي خواهم تا آخرين قطرة خونتان از اسلام عزيز دفاع کنيد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و نگذاريد امام تنها بماند و به فرامين امام گوش فرا دهيد و هميشه خواري باشيد بر چشم دشمنان اسلام،اين را مي دانم که هميشه اينطور بوديد و الان هم هستيد اين را مي دانم که اسلحة مرا به زمين نخواهيد گذاشت . وصيّتي که به برادرانم دارم و هميشه اين مسئله را نيز مي گفتم و حال هم مي گويم هميشه تقوا را پيشة خود سازيد و براي جامعة اسلامي مفيد و ارزشمند باشيد. وصيّتي که به خواهرم دارم و او را مي شناسم که همچون شير زن زينب کبري در جامعه حرکت مي کند اينست که بدان که بعد از شهادت من رسالت تمام شهداء را به عهده داري. از تو مي خواهم فرزندان خودت و فرزند مرا مثل بچّه هاي خودتان بزرگ کني و در خط اسلام به آن تربيت بدهي تا اينکه در آينده در جامعه مثمر ثمر و مفيد باشند. از تمامي آنهايي که مرا مي شناسند اعم از دوستان و آشنايان اگر ذرّه اي از من بدي ديده اند از آنان نيز حلّاليت مي طلبم و خداحافظي مي نمايم و آخرين سخنان من اين است که نماز جمعه ها و صفوف دعاهاي کميل و توسل را گسترده نماييد و به افراد تماشاگر و بي طرف بگوييد ديگر تا کي در خواب و خيال خواهيد بود. والسلام. رحمت الله اوهاني زنوز
ادامه مطلب
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 298
خيري بلوك آباد ,رضا
11 بهمن 1334 ه ش در روستاي بلوك آباد در شهرستان مراغه به دنيا آمد . سومين فرزند خانواده پس از دو خواهر بزرگتر بود . پدرش به كشاورزي اشتغال داشت که در سال 1340 ودر شش سالگي رضا فوت کرد . پس از درگذشت پدر ، عموي رضا با مادرش ازدواج كرد و سرپرستي خانواده برادر را به عهده گرفت . رضا دوران دبستان را در روستاي بلوك آباد همراه با كار در مزرعه و چوپاني ، با موفقيت به پايان رساند . پس از اتمام رساندن دوران دبستان به همراه خانواده به شهر مراغه نقل مكان كرد و در آنجا تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان پي گرفت . او در خانواده قرآن را فراگرفت و با قرآن مأنوس بود . عمو و شوهر مادرش درباره خصوصيات اخلاقي رضا گفته است كه هرگز عصبانيت او را نديده است و به هنگام گرفتاري و مشكلات ، همواره بر خدا توكل مي كرد و توصيه مي نمود كه توكلمان جز براي خداي مهربان نباشد . رضا ، دوران نوجواني را علاوه بر تحصيل با کار در ساختمان سازي گذراند . پس از آن كه تحصيلات دوران دبيرستان را با موفقيت به پايان رساند به خدمت سربازي اعزام شد و در سپاه دانش به مدت دو سال در تهران به انجام وظيفه پرداخت . پس از اين دوره در سال 1356 ، وارد دانشسراي تربيت معلم تبريز شد كه مقارن با اوج گيري انقلاب اسلامي بود . او يكي از چهره هاي انقلابي شناخته شده و عامل گسترش نهضت در شهرستان مراغه به شمار مي رفت و مسجد طاق مراغه كانون فعاليت هاي مذهبي سياسي او و ساير همفكرانش بود . آنجا را به مركز تجمع جوانان مذهبي تبديل كرده بودند و برگزاري دوره هاي آموزش قرآن و كلاسهاي عقيدتي سياسي يكي از برنامه هاي مهم آن به شمار مي آمد . رضا در اواخر دوران دانشجويي ، چهار ماه پس از پيروزي انقلاب ، در سال 1358 ، با توصيه مادرش تصميم به ازدواج گرفت و با خانم ربابه خدايي - كه از طرف دوستانش به او معرفي شده بود - در بيست و سه سالگي ازدواج كرد . خانم خدايي نيز از پيش از پيروزي انقلاب در مؤسسه فاطميه مسجد طاق در تبليغ احكام ديني نقش فعالي داشت . آنان در مراسمي بسيار ساده و به دور از هر گونه تجمل و تكفلي زندگي مشترك خود را آغاز كردند . به خاطر علاقه اي كه به تعليم و تربيت جوانان داشت ، با اخذ مدرك فوق ديپلم در رشته علوم انساني به عنوان دبير قرآن و معارف اسلامي به استخدام آموزش و پرورش درآمد . اما بلافاصله پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، آموزش و پرورش را رها كرد و ابتدا به صورت مأمور به پاسداران انقلاب پيوست . عضويت در سپاه دوران جديدي از زندگي رضا محسوب مي شد . يكي از ويژگي هاي برجسته او در فرماندهي دقت و وسواس در حفظ و استفاده درست از بيت المال بود . هيچ كس حتي براي يك بار هم نديد كه از وسايل و امكاناتي كه در اختيار او بود براي امور شخصي استفاده كند . حتي وقتي كه همسرش دچار مسموميت شده بود ، حاضر نشد با اتومبيل سپاه وي را به بيمارستان منتقل كند . با آغاز جنگ تحميلي در حالي كه چند ماهي از تولد پسرش - مهدي - نگذشته بود ، به جبهه هاي نبرد اعزام شد . رضا در اولين اعزام به جبهه هاي جنوب رفت و در نبرد شكست حصر آبادان شركت داشت . او به مادرش مي گفت : امروز اباعبدالله (ع) تنهاست و اگر شيعه حسين هستيم اينك ما را به ياري مي طلبد و تمام خطوط جبهه ها ، كربلاي امروز ماست . حضورمان در جبهه مانند حضور حضرت امام حسين (ع) در كربلا نوعي معامله با خداست . تشكيل جلسات ترجمه و تفسير قرآن از جمله برنامه هاي دائمي او در جبهه ها بود و همواره همرزمانش را به تداوم آن توصيه مي كرد . پرهيز از بيكاري و اسراف از ويژگي هاي بارز او بود. يكي از همرزمانش نقل مي كند : وقتي از چيزي عصباني مي شد صلوات مي فرستاد و به خدا پناه مي برد . هيچ گاه او را ناراحت نمي ديديم مگر اين كه شاهد و ناظر بيكاري بچه ها و يا اسراف آنان باشد . پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهي گردان توحيد مراغه منصوب شد . رفتار او با زيردستان چنان بود كه كمتر كسي گمان مي كرد كه او فرمانده گردان باشد . رضا در آخرين اعزام خود در 10 آبان 1360 ، به منطقه گيلانغرب رفت و در سمت فرماندهي گردان توحيد مراغه فعاليت كرد . عمليات مطلع الفجر آخرين عملياتي بود كه گردان توحيد به فرماندهي رضا خيري در اوايل زمستان سال 1360 در سرپل ذهاب انجام شد . يكي از همرزمان رضا - كه فرمانده يكي از گروهان هاي تحت فرماندهي او نيز بود - درباره عمليات و شب قبل از آن مي گويد : از طرف فرماندهي مقر به ما ابلاغ شد كه در اسرع وقت به منطقه عازم شويم . آن شب رضا پيشنهاد كرد كه براي تماس تلفني با خانواده ها به مخابرات برويم . برخاستم و با او به مخابرات رفتيم . در آنجا با صف طولاني رزمندگاني مواجه شديم كه براي تماس به انتظار ايستاده بودند . رضا باديدن اين صف طويل علي رغم اين كه دوستان زيادي از او خواستند تا در نوبت آنها تلفن بكند حاضر نشد و به اتفاق به گردان بازگشتيم . به طرف ساختمان شهيد رجايي حركت مي كرديم و رضا زير لب زمزمه هاي غريبي داشت . وقتي مقابل ساختمان رسيديم پيكي از فرماندهي خبر آورد كه كليه رزمندگان گردان توحيد در عرض يك ساعت حاضر و عازم منطقه شوند . اين خبر شور عجيبي در رضا پديد آورد آنقدر كه خوشحالي از چهره اش نمايان شد . عمليات مطلع الفجر در دامنه كوههاي برآفتاب آغاز شد و گردان ما يكي از گردانهاي خط شكن به شمار مي آمد كه فرماندهي آن به عهده رضا خيري بود . او پيش از عمليات به دوستانش توصيه كرد كه اگر اتفاقي برايش افتاد به راهش ادامه دهند و تنها به هدف كه فتح مواضع دشمن است ، بينديشند . در نقطه اي از راه از آنها جدا شديم و هر كدام به سمتي حركت كرديم . در بين راه يكي از رزمندگان شناسايي را كه مجروح شده بود ديديم . رضا وقتي پيكر خونين او را ديد دستي به صورت مجروحش كشيد و سپس دست خون آلودش را به صورت خود ماليد . با ادامه عمليات ، رضا خيري در حالي كه به سمت دشمن يورش مي برد ، نارنجكي به سويش پرتاب شد و او در اثر جراحات ناشي از انفجار نارنجك در سحرگاه روز 20 آذر 1360 ، در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد . پيكر رضا خيري بلوك آباد پس از انتقال در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده شد . هفت ماه پس از شهادت او ، پسر دومش عليرضا در ارديبهشت 1361 به دنيا آمد . دو فرزند شهيد رضا خيري بلوك آبادي در كنار مادرشان - خانم ربابه خدايي كه به شغل معلمي اشتغال دارد - زندگي مي كنند . بعد از شهادت رضا ، دو عموزاده او كه با هم بزرگ شده بودند به نام هاي يوسف ( در سال 1362 ) و خانم سكينه خيري ( در 1367 ) به شهادت رسيدند و منصور خدايي - برادر همسر او نيز كه دانشجوي پزشكي بود - در سال 1365 شهيد شد . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم من المومنين رجال صدقوا ماعاهدو الله فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر ومابدلوا تبديلا . در بين مومنان كساني هستند كه به پيمان خدا وفادار ماندند .برخي در اين راه جان دادندو برخي ديگر در انتظار شهادت به سر مي برند و هرگز از پيمان خويش برنمي گردند .قرآن کريم امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و رو در روي ما بر روي زمين نشستند تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند .شهيدان وشاهدان هر عصر با شهادت خود ،همچون گلوله اي سربي و آتشين بر قلب وسر بي طپش دشمن (صداميان )فرو مي آيند وفكرهاي شياطين (آمريكا وشوروي) را با پيامهاي داغ خود خنثي مي كنند .يكي از پرشكوهترين فرازهاي زندگي مردان خدا كه بسيار حساس و سخت آموزنده و بي نهايت زيبا است عشق و علاقه شديدي است كه مردان خدا در مراحل مختلف زندگي از خود نسبت به شهادت نشان مي دهند . خدايا گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود ازآن آگاهي نداريم تو با رحمت بي پايانت گناهان ما را ببخش و يك لحظه مارا به خود وامگذار و زبان ما را از دروغ پاك كن تا آنچه را كه ادعا دارم عمل كنيم . آخر ما ادعا داريم مردانمان راه حسين (ع) وزنانمان راه زينب را در پيش گرفته اند .ما بادي در اين جنگ نور عليه ظلمت تا آخرين قطره خونمان جنگيده و همانند ياران امام حسين (ع) به مرگ سرخ شهادت نائل گرديم تا حقانيت جمهوري اسلامي و انقلاب را با خون خودمان به دنياي زر و زور كفر ثابت كنيم كه ظلم رفتني است و حق ماندني . خدايا ،من تو را به خاطر بيم از كيفرت و يا به خاطر طمع در بهشتت پرستش نكرده ام .من تو را بدان جهت پرستش كردم كه شايسته يافتم . اي امام علي (ع) تورا شكر مي كنم كه راه شهادت را بر من گشودي . دريچه اي پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي تا از اين باب پيروزمند و پرافتخار به و صال خدائي رسيد . باري تو اي مادر مهربانم ،تو هم چون فرزندت را در اين راه دادي خوشحال باش كه امانتي را تحويل دادي كه بالاخره بايد تحويل مي دادي وزحماتي كه براي من كشيدي اجر و پاداش آن را از خد ا خواهي گرفت . من با آغوش باز و اگاهانه به استقبال شهادت مي روم و شهادت دعوتي است به تمام هدايت شده گان در را ه خدا وشهيد قلب تاريخ است . مادران شهدا مبادا فكر كنيد كه پناه بردن فرزندانتان به مرگ سرخ شهادت فرار از زندگي است بلكه زندگي اصلي از اين موقع شروع مي شود .ما مي رويم تا به رنجيده گان فردا بگوئيم كه زندگي در رفتن است نه به مقصد رسيدن . برادرانم ،من به شماها خوبي نكردم خداوند متعال به شماها اجر بدهد واگر خداوند مصلحت ديد و به فيض شهادت نائل گشتم و جسدم بدستتان رسيد در وادي رحمت كنار ديگر شهدا به خاك سپاريد و هميشه در كنار رهبر كبير انقلاب امام خميني باشيد هرچه گفت اطاعت كنيد چون اطاعت از امام در حقيقت اطاعت از پيغمبران وائمه است ودعاي هميشگي را از ياد نبريد.
خدايا خديا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنانرا به حقيقت شب ظلماني نيست برخيز كه آهنگ سفر بايد كرد در صحنه عشق ترک سربايد كرد والسلام فرزند گناهكار شما : رضا خيري
خاطرات همسر شهيد : او به لحاظ اخلاقي و نيز اعتقادات مذهبي ، زبانزد خاص و عام بود و من از زمان فعاليتم در مؤسسه فاطميه وي را مي شناختم . آنچه كه موجب شد به پيشنهاد ازدواج ايشان پاسخ مثبت بدهم نه برخورداريهاي دنيوي - كه او جز دو تخته گليم كهنه و خانه اي قديمي كه با مادر و دو خواهرش در آن زندگي مي كرد چيزي نداشت - بلكه ايمان ، تواضع ، فروتني و اعتقادات راسخ او به اسلام بود . براي من نيز اين امور اهميت داشت و بر همين اساس زندگي خود را شروع كرديم .
خواهر شهيد : در يكي از روزهاي انقلاب كه مردم مورد هجوم مسلحانه مأموران قرار گرفتند يكي از دوستانش به نام رضا شكاري به شهادت رسيد در حالي كه شايعه شده بود رضا خيري به شهادت رسيده است و ما بسيار نگران بوديم تا اينكه به خانه برگشت . وقتي شرح ماوقع را شنيد جمله اي بدين مضمون گفت : « شهادت تنها برازنده كساني است كه از شايستگي چنين صفتي برخوردار باشند . »
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 265
فقيه نوبري ,سعيد
20 آذرماه 1339 ه ش در محله "نهر" تبريز و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد . از كودكي علاقه خاصي به آموزشهاي اسلامي و شركت در هيئت هاي حسيني و جلسات قرآن داشت . با شركت در هيئتها و جلسات مذهبي ,درس اخلاص و استقامت در راه عقيده را از مكتب قرآن و خط خونبار امام حسين ( ع) فرا مي گرفت .درنوجواني مؤد ب ، فكور و خوش برخورد بود. دوستانش را خودش انتخاب مي كرد و با هركس رابطه دوستي برقرار مي ساخت آنچنان جاذبه اي به وجود مي آورد كه جدايي ودوري از اوغير ممکن بود. دوران دبستان را در سال 1346آغاز کرد . گذشته از لحاظ اخلاقي ، از نظر تحصيلي نيز معمولاً ممتاز و نمونه بود . فعاليت سياسي را از دوران نظري در دبيرستان آغاز کرد و نقطه شروع آن شهادت حاج سيد مصطفي خميني بود . با گوش دادن به نوار سخنرانيهايي كه در اين رابطه در تهران و در قم ايراد شده بود ، سعيد وارد صحنه مبارزه گرديد و در رده پخش كنندگان اعلاميه ها و اطلاعيه هاي مهم و حساس نهضت اسلامي امام خميني قرار گرفت . با ماجراي كشتار رژيم در شهر مقدس قم ، فعاليتهاي او نيز شدت بيشتري يافت و همراه ديگر دوستانش در به وجود آوردن حماسة 29 بهمن تبريز سهيم بود . پس از آن در تعطيلي مدارس و تظاهرات پراكنده و گسترده دانش آموزان نقش فعال داشت . تقريباً به صورت منظم در مسجد شعبان تبريز كه مهمترين پايگاه انقلاب در تبريز بود ، حاضر مي شد . وقتي مبارزه گسترش بيشتري يافت او نيز همراه امت حزب الله تبريز به حركتش شدت بيشتري بخشيد و بارها تا مرز دستگيري و شهادت پيش رفت. سر انجام با آمدن امام و سرنگوني رژيم طاغوت و برقراري حكومت اسلامي شاهد نتيجه زحمات فراوان امت اسلامي ايران شد. سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب بود ومدارس بازگشائي شدند , سعيد نيز تحصيلش را ادامه داد .او آن سال درسوم درس مي خواند و همراه عده اي از ياران دبستاني خود ، انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند. اين انجمن از همان آغاز سدي در مقابل رشد گروهكهاي منحرف كه در آن دبيرستان زمينه نسبتاً مناسبي براي فعاليت داشتند ,بوجود آورد. به طوريكه وقتي منافقين و ديگر گروهكهاي محارب ساير دبيرستانها را به تعطيلي مي كشاندند در دبيرستان مهر همه كلاسها داير و درس خوانده مي شد . همين وضع در سال چهارم نظري نيز ادامه داشت . سعيد علاوه بر تحصيل ، در كانون نهضت اسلامي در محل ستاد منطقه 5 فعلي سپاه كه مركز فعاليتهاي اسلامي بود شركت داشت و در بخش كانون دانش آموزان مسلمان فعاليت مي کردو با نهادهاي انقلابي ارتباط داشت . با اينكه سال آخر بود و حجم درسها خيلي زياد بود ، براي خدمت بيشتر به انقلاب و انسجام بيشتر فعاليتهاي انقلابي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست . ابتدا به صورت عضو ذخيره و سپس نيمه وقت به عضويت سپاه در آمد و بعد از اخذ ديپلم ,تمام وقت در سپاه مشغول خدمت گرديد . مدتي در اطلاعات سپاه و سپس در واحد تبليغات و انتشارات در کارانتشار نشريه سپاه تبريز همراه سه تن ديگر از همرزمانش كه دو نفرشان شهيد شده اند مشغول همكاري شد . بعد از اينكه احساس شد با وجود مجله پيام انقلاب انتشار نشريه ضرورت چنداني ندارد ، به بخش مخابرات رفت و در مسئوليتهاي مختلفي فعاليت نمود . جنگ تحميلي شروع شد و سعيد براي شركت در سركوب متجاوزين و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامي به سوسنگرد رفت و همراه رزمندگان ديگر همچون شهيد توانا و شهيد كريم مسافري و ديگران, حماسه سوسنگرد را با دستان خالي و ابتدايي ترين سلاحها در مقابل متجاوزين مسلح به انئاع سلاحها را به وجود آوردند. در حمله هاي محدودي مانند حمله 29 اسفند ماه 1359 و 31 ارديبهشت 1360 در سوسنگرد شركت نمود.ا و مسئول مخابرات اين محدوده بود . در اين ميان آنچه همه را به شگفتي وا ميداشت فكر و كارداني سعيد بود . با اينكه هيچ تجربه قبلي نداشت ، ارتباطي برقرار كرده بود كه در اثر آن مسئولين مخابرات جنوب مدتها دست از سعيد بر نمي داشتند و اصرار داشتند كه در مخابرات باشد . پس از آن سعيد براي مرخصي به تبريز آمد ولي موقع بازگشت مسئولين اجازه ندادند و حدود 2 ماه اورا در تبريز نگه داشتند اما عشق و شور حسيني نگذاشت كه بيش از آن او را نگه دارند و دوباره به جبهه رفت.او اين بار به جبهه مريوان در غرب کشور رفت. در آن موقع سپاه مي خواست يك سري عمليات برون مرزي در داخل خاك عراق انجام دهد تا آن مناطق را نا امن کند و از چند جهت ضربه هايي به دشمن وارد گردد اين كار بسيار مشكل بود و زحمات فراواني به دنبال داشت . سعيد تمامي اين مشكلات را به جان خريد و براي انجام اين مأموريت خود را آماده ساخت و در اثر شجاعت و لياقتي كه داشت فرمانده عمليات برون مرزي سپاه در مريوان شد و مأموريت هاي خوبي انجام داد . از جمله در حمله به جاده تداركاتي پادگان سيد صادق و حلبچه عراق تعدادي از نيروهاي دشمن را به هلاكت رساند و به قسمتي از پادگان سيد صادق عراق نيز حمله كرده بود سعيد مي گويد: "در اين عمليات با آرپي جي 7 به داخل اتاقهاي سازمان امنيت حلبچه زديم و فرار كرديم. بعد از سه ماه و نيم به پادگان خود بازگشته و پس از ده روز مرخصي دوباره همراه عده اي از برادران در تاريخ 12/9/1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شديم. اين در حالي بود كه از حمله پيروزمندانه طريق القدس 4 روز گذشته بود و عمليات ادامه داشت ." سعيد با پافشاري فراوان ، به دليل اينكه مدتي در مخابرات نبوده است ، اجازه گرفت كه در قسمت عمليات خدمت نمايد . به دليل لياقت قابل توجهي كه داشت معاون دوم فرمانده گردان امام سجاد ( ع) شد . بعد از آن براي شركت در عمليات فتح المبين به شوش رفت و در اين عمليات شركت نمود . پس از اتمام حمله و تثبيت مواضع گرفته شده كه همه نيروها به مرخصي رفته بودند ، سعيد به خاطر احساس مسئوليت وعلاقه فراواني كه به جنگ داشت در منطقه ماند. مي گفت: "برويم و طريقه پدافند در تپه هاي ماهور و كوهستاني را ياد بگيريم تا در عمليات كوهستاني در آينده استفاده كرده و تمامي نقاط اشغالي را از دست متجاوزين خارج سازيم." در اين زمان دوباره از ستاد عمليات جنوب ، يا همان قرارگاه کربلا, براي شناسائي عمليات بيت المقدس ,به اوحكمي دادند و بازهم مأموريت او در سوسنگرد بود . سعيد براي شناسايي اين مناطق سر از پا نمي شناخت و شب و روز در فعاليت بود . دوست همرزمش مولوي ميگويد: "يادم مي آيد براي شناسايي پشت دشمن لازم بود از آبهاي هورالعظيم بگذريم . براي عبور از هور بايد با قايق مي رفتيم و چون شناسايي بود و نبايد سر و صدا ميشد حدود 3 يا 4 كيلومتر راه را با قايقي كه پارو ميزديم رفتيم. اين شناسايي پس از 4 شبانه روز نتيجه خوبي داد و در طرح مانور عمليات نيز نقش تعيين کننده داشت. در عمليات بيت المقدس در تيپ عاشورا باهم بوديم و چون درآن موقع تيپ پس از مرحله اول به صورت احتياط در آمد ، از فرمانده تيپ اجازه گرفتيم و براي شركت در عمليات بعدي در تيپهايي مانند المهدي و كربلا شركت كرديم . در مرحله سوم عمليات كه آزاد سازي خرمشهر بود ، در حين عمليات با موتور ميرفتيم كه گلوله هاي توپ و تانك از هر طرف به زمين مي خورد و هر آن احتمال داشت مجروح شويم. سعيد در پوست خود نمي گنجيد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد. به شوخي مي گفت: اگر اين بار نيز سالم به تبريز برويم مي گويند چرا اينها زخمي نمي شوند در حين صحبت گلوله توپي در چند متري به زمين خورد و ديدم سعيد مجروح شده است. با اينكه مجروح بود جهت ادامه مأموريت راه را ادامه داديم و پس از اتمام مأموريت تركشي را كه از ناحيه پا به ايشان اصابت كرده بود در آوردند."
بعد از 4 روز استراحت دوباره فعاليت خود را در منطقه عملياتي ادامه داد . در عمليات مسلم بن عقيل و عمليات والفجر 1 معاون فرمانده مخابرات لشگر عاشورا بود. در عمليات والفجريك از ناحيه سينه مجروح شد اما پس از مداواي اوليه با اصرار و پا فشاري در محور يك لشگر مشغول خدمت شد . در عمليات والفجر 4 نيز حضور داشت. او شبها براي شناسايي به مواضع عراقي ها ميرفت وبا اطلاعات ارزشمندي بر مي گشت. در اين عمليات منطقه هنوز پاكسازي نشده بود و تپه اي كه قرار بود از زير آن خاكريز زده شود ,در دست دشمن بود. سعيد براي گرفتن آن تپه با تعدادي نيروي عمليات مي كند و خودش نيز از ناحيه بازو مجروح مي شود . به خاطر اينكه هنوز مأموريتش تمام نشده بود عليرغم اصرار شديد دوستانش به عقب بر نمي گردد وبا آن حال مأموريت را ادامه مي دهد . ساعت 5/5 يا 6 صبح در وضعي بوده كه بازويش را بسته و قادر به حركت دادن آن نبوده است . مولوي ,يکي از همرزمان اوهر قدر اصرار ميكند كه برگردد پاسخ مي دهد كه تو خود مأموريت ديگري داري و بايد به آن برسي ، من خودم بايد اين مأموريت را تمام كنم .اوسرانجام در مرحله دوم عمليات والفجر 4 ساعت7 صبح با تركش ديگري شربت شهادت مي نوشد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم حمد وسپاس فراوان خداي مستضعفين را که يکبار ديگر عنايتي بزرگ برايم کرد تا بتوانم انشا الله در عملياتي که در حال انجام شدن مي باشد شرکت کنم و بقول امام کبيرمان بتوانم از اين نعمت بزرگ الهي که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمين است بهره مند شوم تا با اين عمل خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون کربلا و به دنبال آن سرزمين مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمريکا و شوروي و ديگر جهانخواران خارج و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم. سلام و درود فراوان به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خميني که در سايه رهبري هاي الهام گرفته از وحي الهي پرچم خونين اسلام را در دست گرفته و نداي اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله (ص)را بر تمام جهان سر مي دهد و سلام و درود بر ملت قهرمان و مومن ايران که در زير سايه رهبري هاي پيامبر گونه امام بزرگوار انقلاب اسلامي را در کشور خود تحقق بخشيدند و سعي در صدور و جهاني کردن اين انقلاب عظيم اسلامي مي کنند. سلام بر شما پدر و مادر عزيزم که هميشه در تربيت من کوشش کرده ايد و از انحراف من به راههاي غير مکتبي جلوگيري کرديدو فرزندي مسلمان تقديم انقلاب اسلامي داديد.حال که من توانستم قطره اي از شربت شهادت بنوشم و با اينکه خود را اصلا لايق نمي دانم در جوار شهيدان تاريخ قرار گيرم،به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا که به خاطر من ذرّه اي گريه کنيد و عوض گريه برايم کمک کنيد و از خدا بخواهيد که اين شهادت مرا نيز قبول کند و گناهان مرا ببخشد و تنها تقاضاي عاجزانه اي که از شما و ديگر نزديکان دارم و اميدوارم جداً به آن عمل شود اين است که نه تنها به خاطر اينکه شهيدي داده ايد از اسلام و انقلاب طلبکار نشويد بلکه خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد زيرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوي زندگانيش که همانا شهادت است برسد. از برادرم حسين و خواهرم مي خواهم که اگر خواسته باشيد روح مرا شاد کنيد هميشه در راه مستقيم الله حرکت کنيد و در تمام طول زندگاني تابع ولايت فقيه باشيد. در خاتمه از تمامي نزديکان و مخصوصاً برادران پاسدار خداحافظي مي کنم و اميدوارم که همگي مرا حلال کنيد تا مقداري از بار سنگين گناهانم سبکتر شود . مقداري پول دارم که آنها را براي کمک به دولت جمهوري اسلامي که سعي و تلاش فراوان جهت برقراري اين جمهوري دارند بدهيد و کتابهايم را اگر برادر و يا خواهرم استفاده نکنند به کتابخانه سپاه بدهيد و اسلحه کلتي که دارم متعلق به بيت المال است که به سپاه دهيد تا در هر کدام از هسته هاي مقاومت صلاح باشد مورد استفاده قرار گيرد. والسلام. خدايا خدايا ترا به جان مهدي تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار. سعيد فقيه نوبري
خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد انگار كوهها بر شانهام نشسته است. حالى مثل حيرت مرا در خود گرفته است يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفته است؟ يعنى سعيد شهيد شده است؟ ولى اينجا، اين خانه قديمى پر از رايحه سعيد است، اينجا شميم شهدا موج مىزند. اكنون سعيد آرام و بىصدا در تابوت آرميده است و شهيدان ديگرى نيز همراه با سعيد باز آمدهاند. تابوتها روى هم چيده شده است. سعيد را صدها بار ديدهام. صدها خاطره از سعيد دارم، از زمان تحصيل، از روزهاى پرآشوب انقلاب، از روزهاى پر خطرى كه سعيد اعلاميهها و نوارهاى امام را پخش مىكرد، از شهر، از سال 57 ... سالى كه گروهكهاى راست و چپ با تبليغات رنگارنگ خود )دبيرستان مهر(را آلوده مىكردند و سعيد بود كه بچههاى حزباللَّه را جمع كرد و )انجمن اسلامى( داير شد و به بركت همين انجمن اسلامى بود كه وقتى گروهكها دبيرستانهاى ديگر را به تعطيلى كشاندند، دبيرستان مهر همچنان آغوش خود را به روى طالبان علم و ايمان گشوده بود... سعيد را صدها بار ديدهام و اكنون حسرتى غريب در سينهام موج مىزند: ديدى سعيد! حتى نتوانستم براى آخرين بار ببينمت، حتى نتوانستم از تو خداحافظى كنم سعيد!.. ديگر سعيد هم چندان براى خداحافظى وقعى نمىنهاد. وقتى به جبهه مىرفت طورى خداحافظى مىكرد كه انگار جاى نزديكى مىرود. ديگر ما هم به سفرهاى سعيد عادت كرده بوديم. جبهه رفتنش براى ما عادى شده بود. از هنگام تأسيس سپاه، سعيد پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پيوسته به جبهه مىرفت. در اسفند ماه 1359، بيست سالگىاش با حماسههاى سوسنگرد در آميخت و از آن پس تا لحظه شهادت ميدان نبرد را رها نكرد؛ در مسؤوليت عملياتهاى برون مرزى سپاه مريوان تا )سيد صادق( و )حلبچه( عراق پيش رفت، در عمليات طريقالقدس به عنوان معاون گردان امام سجاد حماسهها آفريد، حماسههايى كه تا فتحالمبين، بيتالمقدس، مسلمبن عقيل، والفجر 1 و والفجر 4 امتداد يافت... اين بار عازم جبهه است، حالى ديگر دارد، در نگاه معصومش اسرارى نهفته است كه هنوز براى ما مكشوف نيست. از همه خداحافظى مىكند و باز هم سخنانى را كه در موقع اعزام به جبهه مىگفت، تكرار مىكند: خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، انقلاب را حفظ كنيد و پيرو خط امام باشيد... اكنون سعيد بازگشته است، يعنى سعيد را باز آوردهاند. چرا كه او ماندن در جبهه را بر هر جاى ديگر ترجيح مىداد، چه اشتياقى داشت به جهاد، به ستيز مستمر... مىدانست كه عملياتى بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانهاى بود،)مخابرات( را رها كرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عمليات شركت كند. فتحالمبين آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل كند، پس از ساعتها پيادهروى نبرد را از )ميشداغ( شروع كرديم. شب تا صبح جنگيديم، صبحى كه براى ما صبح ديگرى بود. دشمن روى بر هزيمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعيد وارد سنگرى شديم كه سنگر فرماندهى عراقىها بود. در گوشه و كنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسايل به چشم مىخورد. در گوشهاى تعدادى كتاب روى هم ريخته بود. سعيد به طرف كتابها رفت. از ميان كتابهاى غبار گرفتهاى كه معلوم بود هرگز كسى لاى آنها را نگشوده يكى را برداشت و به من داد. كتاب دعا بود... هنوز هم وقتى آن كتاب را وا مىكنم، ياد سعيد در دلم جان مىگيرد. وقتى عمليات فتحالمبين با پيروزى به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند. اما سعيد در منطقه ماند، مىگفت: هنوز قسمتهايى از خاك كشور ما در اشغال دشمن است، از اين پس بايد طريقه جنگ در تپههاى ماهور و كوهستان را ياد بگيريم تا در عملياتهاى آينده بتوانيم دشمن را از كشور خود بيرون كنيم. عمليات به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند، اما سعيد در منطقه ماند و اكنون سعيد را آوردهاند، غرق خون... يادت هست سعيد؟ يادت هست!.. وقتى براى شناسايى عقبه دشمن مىرفتيم، بىسر و صدا پارو مىزديم و قايق چون قويى سبكبال در آغوش هورالعظيم پيش مىرفت. سه چهار كيلومتر پارو زديم. تو از شادى در خود نمىگنجيدى. هر لحظه ممكن بود به دام كمينهاى دشمن بيافتيم اما تبسمى كه از لبانت محو نمىشد، نشان مىداد كه تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازى گرفتهاى... يادت هست سعيد؟! آزادى خرمشهر را مىگويم، عمليات بيتالمقدس را. مرحله سوم عمليات بود. با موتور پيش مىرفتيم و گلولههاى خمپاره و توپ از چپ و راست همراهىمان مىكردند. دل به خدا سپرده بوديم. بايد پيش مىرفتيم، و موتور در ميان انفجارهاى مداوم توپ و خمپاره پيش مىرفت و تو، باز از شادى در خود نمىگنجيدى. در ميان انفجارهاى مداوم زمزمهات را مىشنيدم: الحمدللَّه، الحمدللَّه. مىخواستى قدرى از سرور درونىات را به من ببخشى: مىدانى! اگر اين بار هم به سلامت به تبريز برگرديم، مردم مىگويند آخر اينها چرا زخمى نمىشوند! و در اين لحظه گلوله توپى در كنارمان فرود آمد. گرد و غبار كه فرو خوابيد، دانستم كه تركشى در پايت جا گرفته است. زخم پايت را بستى و گفتى: مأموريتمان را ادامه مىدهيم. موتور پيش مىرفت و من فكر مىكردم كه اگر پاهايمان بريده شود و سرهايمان نيز، اين راه ادامه خواهد يافت. زخم مىخوردى و از جبهه برنمىگشتى تا عمليات به سرانجام رسد. در والفجر يك هم سينهات را شكافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندى تا عمليات تمام شود. اما سعيد، اكنون باز آمدهاى، از والفجر چهار، از تپه كلّهقندى... شهيد شدهاى و چقدر دلم مىخواهد بدانم كه چگونه شهيد شدهاى. مرحله دوم عمليات والفجر چهار اجرا مىشد، نيمه شب بود كه سعيد خود را به منطقه داغ نبرد رسانيد. هنوز منطقه پاكسازى نشده بود و تپهاى كه قرار بود از زير آن، خاكريز زده شود، در دست عراقىها بود. بدون تصرف تپه، زدنِ خاكريز امكان نداشت. سعيد همراه با نيروهاى موجود براى تصرف تپه مذكور عمل كرد. جراحتى بر بازويش نشست، اما سعيد از پا نيافتاد و همچنان مىجنگيد. لحظهاى آرام و قرار نداشت. بچهها اصرار داشتند كه سعيد به عقب برگردد. مىدانستيم كه او تا جان در بدن دارد خواهد جنگيد. حوالى صبح ديگر حتى قادر به حركت دادن دستش نبود، گويى ديگر توان جنگيدن نداشت، مصطفى مولوى مىخواست به هر ترتيب ممكن او را به عقب برگرداند: سعيد! بايد برگردى عقب سعيد نمىپذيرد: تا تپه آزاد نشود برنمىگردم، مولوى اصرار مىكند. انگار سعيد ناراحت مىشود: تو مأموريت ديگرى دارى و بايد مأموريت خودت را انجام دهى، من هم بايد مأموريت خودم را تمام كنم. حوالى ساعت 7:30 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت تركشى مأموريت سعيد تمام مىشود؛ عاش سعيداً و ماتَ سعيدا اكنون سعيد پس از سالها پيكار بىامان بازگشته است... شگفت بازگشتى! اناللَّه و انااليه راجعون... سالها با سعيد بودهام و اكنون سؤالى مدام در هزار توى ذهنم تكرار مىشود: به راستى سعيد كه بود؟ - سعيد نمونه صبر و استقامت بود. شايد ديگر كسى صداى سعيد را نمىشنود، اما من صداى سعيد را از همه جا و در هر جا مىشنوم: حمد و سپاس خداى مستضعفين را كه يك بار ديگر عنايتى برايم كرد تا بتوانم در عمليات شركت كنم و به قول امام كبيرمان، بتوانم از اين نعمت بزرگ الهى ، كه همانا نبرد با كفار و دشمنان اسلام و مسلمين است ، بهرهمند شوم تا با اين عمل، خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون كربلا و به دنبال آن، سرزمين مقدس قدس و كعبه را از دست نوكران آمريكا و شوروى و ديگر جهانخواران خارج كنيم و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم. حال كه من توانستم شربت شهادت بنوشم ( با اينكه خود را لايق نمىدانم در جوار شهيدان قرار گيرم ) به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا به خاطر من گريه كنيد... از خدا بخواهيد كه شهادت مرا قبول كند. تنها تقاضاى عاجزانهاى كه از شما پدر و مادر و ديگر نزديكان دارم و اميدوارم كه جداً به آن عمل شود، اين است كه نه تنها به خاطر اينكه شهيدى دادهايد، از اسلام و كشور اسلامى طلبكار نشويد، بلكه خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، زيرا كه فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوى زندگانىاش كه همانا شهادت است، برسد... در راه مستقيم اللَّه حركت كنيد و در تمام طول زندگانى تابع ولايت فقيه باشيد. انگار كوهها بر شانهام نشسته است. يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفت؟ تابوتها روى هم چيده شده است. سعيد و بيش از چهل شهيد ديگر امروز بر شانههاى شهر تشييع خواهند شد. به تابوتها نگاه مىكنم. حيرتى سنگين مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: عجب سعيد! حتى براى آخرين بار نتوانستم ببينمت... ديدار به قيامت... صدايى مىشنوم: كدام شهيد را مىخواهى ببينى تعجب مىكنم. تا دقايقى ديگر تابوتها را مىبرند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاباند. با اينحال جواب مىدهم: مىخواهم سعيد را ببينم، سعيد فقيه را. در چند لحظه ميخهايى را كه بر تابوت كوبيده شده، مىكَنَد: بيا... بيا... شهيد را ببين و من براى واپسين بار چهره مهربان سعيد را مىبينم، خورشيدى خونآلود در تابوت آرميده است. منبع:"آئينه آسمان"نشر کنگره بزرگداشت سردارانآاميران وشهداي آذربايجان شرقي
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد سالها پيش آقامهدي فرمانده نام آورلشکرعاشورا گفت : « افتخار است که نام اين شهيدان را بنويسيم و بدانيم که دردنيا چه انسانهايي هستند و ...» خوشحاليم که صفحه پايداري ما امروز به کلام با صفاي سرداربي نشان لشکر عاشورا رنگ و بويي ديگر گرفته است. سردار مولوي متن سخنان شهيد باکري را به ما سپرد تا از زاويه بيان اين شهيد بزرگوار به شهداي ديگر لشکر عاشورا از جمله شهيد فقيه . «اگر ما شهيد داديم ، در مقابل هر شهيد ما چند عراقي کشته شدند . طبق آيه « فيقتلون و يقتلون » و بعد از کشتن چند نفر سپس خودشان به شهادت مي رسيدند و اين را واقعاً بدانيد که شهادت چيزي نيست که آدم بتواند بدون هيچ اراده و اقدامي به دست آورد و آن اراده از طرف خداوند تعيين شده ، اگر قرار باشد که ما بميريم با اين آتش و تير و امثال اينها ، مي ميريم ! به صحنه هاي عمليات بياييد و نگاه کنيد و آن انساني که قرار است حفظ بشود و اراده شده که حفظ بشود ، هيچ اراده اي نمي تواند جلوي آن را بگيرد. اگر مقرر شده که به شهادت برسد ، هيچ اراده اي نمي تواند جلوي شهادت او را بگيرد ! آن برادراني که شهيد شدند، من بگويم که آنها چه کساني بودند ؟ « سعيد فقيه » اين برادر در شدت عمليات ,مأموريتي را که برايش مشخص کرده بوديم رفت و برادران تعريف مي کردند : خاکريزي بود که زير آتش دشمن و رزمندگان بود . قرار بود که اين را بزند . شب ساعت 2 يا 3 بود که يک جراحتي برمي دارد و خونريزي مي نمايد . برادر ديگر به او مي گويد تو زخمي شده اي برو پشت و من کار تو را انجام مي دهم. مي گويد : آن مأموريتي که به محول شده انجام دهم ، تا نفس دارم بايستي جاناً اين کار را انجام بدهم . باباجان ، از تو دارد خون مي رود و احتمالاً ضعف بياورد براي تو ، شايد يک اتفاقي بيفتد . قبول نمي کند . مي ايستد و مجدداً با ترکش دوم شهيد مي شود. ببينيد که چه انسان باعظمتي است ؟ با مقاومت ، شجاعت و شهامت ؟ آن چنان جاهايي مي روند که کاري انجام دهند! اگر بتوانيد انگشت خود را روي آتش بگيريد و شاهد باشيد که بايد بسوزد . جوانان شما اين مراحل را گذرانده اند. در جايي مي روند قرار مي گيرند که جاي انبوه آتش دشمن است. حال اگر اين را به عقل واگذار کنيم ، عقل مي گويد که در اينجا مرگ است و مرگ صددرصد! ولي اين مي گويد که کاري که به محول کرده اند و اين مأموريتي که براي من داده اند، دستوري که داده اند در اين آتش قرار گرفته و مي رود در زير آتش ، مأموريتش را انجام مي دهد و آخرش هم شهيد مي شود. توجه کنيد به شهامت و شجاعت . اينگونه انسانها و پاي بندي آنها نسبت به اسلام ! و يا برادر « شاپور برزگر » که فقط يک دست داشت، يک دست او قبلاً قطع شده بود. ببينيد که حضرت ابوالفضل چه ها تربيت کرده براي شماها! جوانان شماچه هستند ؟ من به فرمانده تيپش گفتم که آقا اين را نگذار برود ، چون اين با يک دست که نمي تواند جنگ کند، در بي سيم به من گفت بيا و نگاه کن که چگونه دارد مي جنگد؟ قبول نکرد. چرا؟ مگر حضرت ابوالفضل با يک دست نتوانست جنگ کند تا من هم نتوانم ؟ چه شجاعت ها و چه شهامت ها از خود نشان داد! يک دستي به دشمن حمله کرد.آيا اين کم چيزي است؟ انسانها را ياد نکنيم؟ افتخار نکنيم به چنين انسانهايي؟ امام حسين که سرور شهدا است ، به اسلام شهيد داد و خود نيز تقديم اسلام شد ، به ماها افتخار است که نام اين شهيدان را بنويسيم و بدانيم که در دنيا چه انسانهايي هستند اين انسانها براي ما افتخار هستند . اين « اسد قرباني » که يک پايش را ازدست داده بود و معلول بود به سختي راه مي رفت . ولي موقعي که مأموريتي از جانب اسلام برايش تعيين مي شد اين پرواز مي کرد و لنگي پايش در پروازش اثري نداشت. سخت ترين مأموريت ها را انجام مي داد. فرمانده گروهان ويژه شهادت بود. ما به اينها مي گفتيم که اي برادر، اگربرويد صددرصد شهيد مي شويد، اما ...»
انگار کوه ها بر شانه ام نشسته است. حالي مثل حيرت مرا در خود گرفته است يعني ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعني سعيد رفته است؟ يعني سعيد شهيد شده است؟ ولي اينجا، اين خانه قديمي پر از رايحه سعيد است، اينجا شميم شهدا موج مي زند. اکنون سعيد آرام و بي صدا در تابوت آرميده است و شهيدان ديگري نيز همراه با سعيد باز آمده اند. تابوت ها روي هم چيده شده است. سعيد را صدها بار ديده ام. صدها خاطره از سعيد دارم، از زمان تحصيل، از روزهاي پر آشوب انقلاب، از روزهاي پر خطري که سعيد اعلاميه ها و نوارهاي امام را پخش مي کرد، از شهر، از سال 1357.... سالي که گروهک هاي راست و چپ با تبليغات رنگارنگ خود «دبيرستان مهر» را آلوده مي کردند و سعيد بود که بچه هاي حزب الله را جمع کرد و «انجمن اسلامي» داير شد و به برکت همين انجمن اسلامي بود که وقتي گروهک ها دبيرستان هاي ديگر را به تعطيلي کشاندند، دبيرستان مهر همچنان آغوش خود را به روي طالبان علم و ايمان گشوده بود... سعيد را صدها بار ديده ام و اکنون حسرتي غريب در سينه ام موج مي زند: ديدي سعيد! حتي نتوانستم براي آخرين بار ببينمت، حتي نتوانستم از تو خداحافظي کنم سعيد! ....
ديگر سعيد هم چندان براي خداحافظي وقعي نمي نهاد. وقتي به جبهه مي رفت طوري خداحافظي مي کرد که انگار جاي نزديکي مي رود. ديگر ما هم به سفرهاي سعيد عادت کرده بوديم. جبهه رفتنش براي ما عادي شده بود. از هنگام تاسيس سپاه سعيد پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پيوسته به جبهه مي رفت. در اسفند ماه 1359، بيست سالگي اش با حماسه هاي سوسنگرد در آميخت و از آن پس تا لحظه شهادت ميدان نبرد را رها نکرد، در مسئوليت عمليات هاي برون مرزي سپاه مريوان تا «سيد صادق» و «حلبچه» عراق پيش رفت، در عمليات طريق القدس به عنوان معاون گردان امام سجاد (ع)حماسه ها آفريد، حماسه هايي که تا فتح المبين، بيت المقدس، مسلم بن عقيل، والفجر يک و والفجر چهار امتداد يافت... اين بار عازم جبهه است، حالي ديگر دارد، در نگاه معصومش اسراري نهفته است که هنوز براي ما مکشوف نيست. از همه خداحافظي مي کند و باز هم سخناني را که در موقع اعزام به جبهه مي گفت، تکرار مي کند: خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد، انقلاب را حفظ کنيد و پيرو خط امام باشيد.... اکنون سعيد بازگشته است، يعني سعيد را باز آورده اند. چرا که او ماندن در جبهه را بر هر جاي ديگر ترجيح مي داد، چه اشتياقي داشت به جهاد، به ستيز مستمر... مي دانست که عملياتي بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانه اي بود، «مخابرات» را رها کرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عمليات شرکت کند. فتح المبين آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل کند، پس از ساعت ها پياده روي نبرد را از «ميش داغ» شروع کرديم. شب تا صبح جنگيديم، صبحي که براي ما صبح ديگري بود. دشمن روي بر هزيمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعيد وارد سنگري شديم که سنگر فرماندهي عراقي ها بود. در گوشه و کنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسايل به چشم مي خورد. در گوشه اي تعدادي کتاب روي هم ريخته بود. سعيد به طرف کتاب ها رفت. از ميان کتاب هاي غبار گرفته اي که معلوم بود هرگز کسي لاي آنها را نگشوده يکي را برداشت و به من داد. کتاب دعا بود.... هنوز هم وقتي آن کتاب را وا مي کنم، ياد سعيد در دلم جان مي گيرد. وقتي عمليات فتح المبين با پيروزي به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصي شدند. اما سعيد در منطقه ماند، مي گفت: هنوز قسمت هايي از خاک کشور ما در اشغال دشمن است، از اين پس بايد طريقه جنگ در تپه هاي ماهور و کوهستان را ياد بگيريم تا در عمليات هاي آينده بتوانيم دشمن را از کشور خود بيرون کنيم. عمليات به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصي شدند، اما سعيد در منطقه ماند و اکنون سعيد را آورده اند، غرق خون... يادت هست سعيد؟ يادت هست! ... وقتي براي شناسايي عقبه دشمن مي رفتيم. بي سر و صدا پارو مي زديم و قايق چون قويي سبکبال در آغوش هورالعظيم پيش مي رفت. سه چهار کيلومتر پارو زديم. تو از شادي در خود نمي گنجيدي. هر لحظه ممکن بود به دام کمين هاي دشمن بيافتيم اما تبسمي که از لبانت محو نمي شد، نشان مي داد که تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازي گرفته اي.... يادت هست سعيد؟ ! آزادي خرمشهر را مي گويم، عمليات بيت المقدس را. در مرحله سوم عمليات بود. با موتور پيش مي رفتيم و گلوله هاي خمپاره و توپ از چپ و راست همراهي مان مي کردند. دل به خدا سپرده بوديم. بايد پيش مي رفتيم، و موتور در ميان انفجارهاي مداوم توپ و خمپاره پيش مي رفت و تو، باز از شادي در خود نمي گنجيدي. در ميان انفجارهاي مداوم زمزمه ات را مي شنيدم: «الحمدالله، الحمدالله». مي خواستي قدري از سرور دروني ات را به من ببخشي: «مي داني! اگر اين بار هم به سلامت به تبريز برگرديم، مردم مي گويند آخر اينها چرا زخمي نمي شوند!» و در اين لحظه گلوله توپي در کنارمان فرود آمد. گرد و غبار که فرو خوابيد، دانستم که ترکشي در پايت جا گرفته است. زخم پايت را بستي و گفتي: «ماموريتمان را ادامه مي دهيم...» موتور پيش مي رفت و من فکر مي کردم که اگر پاهايمان بريده شود و سرهايمان نيز، اين راه ادامه خواهد يافت. زخم مي خوردي و از جبهه برنمي گشتي تا عمليات به سرانجام رسد. در والفجر يک هم سينه ات را شکافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندي تا عمليات تمام شود... اما سعيد، اکنون باز آمده اي، از والفجر چهار، از تپه کله قندي....شهيد شده اي و چقدر دلم مي خواهد بدانم که چگونه شهيد شده اي. مرحله دوم عمليات والفجر چهار اجرا مي شد، نيمه شب بود که سعيد خود را به منطقه داغ نبرد رسانيد. هنوز منطقه پاکسازي نشده بود و تپه اي که قرار بود از زير آن، خاکريز زده شود، در دست عراقي ها بود. بدون تصرف تپه، زدن خاکريز امکان نداشت. سعيد همراه با نيروهاي موجود براي تصرف تپه مذکور عمل کرد. جراحتي بر بازويش نشست، اما سعيد از پا نيافتاد و همچنان مي جنگيد. لحظه اي آرام و قرار نداشت. بچه ها اصرار داشتند که سعيد به عقب برگردد. مي دانستيم که او تا جان در بدن دارد خواهد جنگيد. حوالي صبح ديگر حتي قادر به حرکت دادن دستش نبود، گويي ديگر توان جنگيدن نداشت، مصطفي مولوي مي خواست به هر ترتيب ممکن او را به عقب برگرداند: «سعيد! بايد برگردي عقب» سعيد نمي پذيرد: «تا تپه آزاد نشود برنمي گردم»، مولوي اصرار مي کند. انگار سعيد ناراحت مي شود: «تو ماموريت ديگري داري و بايد ماموريت خودت را انجام دهي، من هم بايد ماموريت خودم را تمام کنم.» حوالي ساعت 30/7 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت ترکشي ماموريت سعيد تمام مي شود، اوکه زندگي اش عين سعدت بود وشهادتش سعادت محض.
اکنون سعيد پس از سال ها پيکار بي امان بازگشته است.... شگفت بازگشتي! «انالله و انااليه راجعون» .... سال ها با سعيد بوده ام و اکنون سوالي مدام در هزار توي ذهنم تکرار مي شود: «به راستي سعيد کو بود؟» ـ «سعيد نمونه صبر و استقامت بود.» شايد ديگر کسي صداي سعيد را نمي شنود، اما من صداي سعيد را از همه جا و در هرجا مي شنوم: «حمد و سپاس خداي مستضعفين را که يک بار ديگر عنايتي برايم کرد تا بتوانم در عمليات شرکت کنم و به قول امام کبيرمان، بتوانيم از اين نعمت بزرگ الهي ـ که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمين است ـ بهره مند شوم تا به اين عمل، خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون کربلا و به دنبال آن، سرزمين مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمريکا و شوروي و ديگر جهانخواران خارج کنيم و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم. حال که من توانستم شربت شهادت بنوشم ـ با اينکه خود را لايق نمي دانم در جوار شهيدان قرار گيرم ـ به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا به خاطر من گريه کنيد... از خدا بخواهيد که شهادت مرا قبول کند. تنها تقاضاي عاجزانه اي که از شما پدر و مادر و ديگر نزديکان دارم و اميدوارم که جداً به آن عمل شود، اين است که نه تنها به خاطر اينکه شهيدي داده ايد، از اسلام و کشور اسلامي طلبکار نشويد، بلکه خود را بدهکار و مديون انقلاب و جمهوري اسلامي بدانيد، زيرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوي زندگاني اش که همانا شهادت است، برسد..... «در راه مستقيم الله حرکت کنيد و در تمام طول زندگاني تابع ولايت فقيه باشيد...» انگار کوهها بر شانه ام نشسته است، يعني ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعني سعيد رفت؟ تابوت ها روي هم چيده شده است. سعيد و بيش از چهل شهيد ديگر امروز بر شانه هاي شهر تشييع خواهند شد. به تابوت ها نگاه مي کنم. حيرتي سنگين مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: «عجب سعيد! حتي براي آخرين بار نتوانستم ببينمت ... ديدار به قيامت....» صدايي مي شنوم: «کدام شهيد را مي خواهي ببيني» تعجب مي کنم. تا دقايقي ديگر تابوت ها را مي برند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاب اند. با اين حال جواب مي دهم: « مي خواهم سعيد را ببنيم، سعيد فقيه را.» در چند لحظه ميخ هاي را که بر تابوت کوبيده شده، مي کند: «بيا .... بيا... شهيد را ببين» و من براي واپسين بار چهره مهربان سعيد را مي بينم، خورشيدي خون آلود در تابوت آرميده است. منبع:"گل هاي عاشورايي1"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1383
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 266
موسويان ,سيد محسن
سال 1343 ه ش در روستاي النجق از بخش عجب شير استان آذربايجان شرقي در خانواده اي كم درآمد به دنيا آمد . تولد او كه سومين فرزند خانواده بود با وفات آيت الله العظمي سيد محسن حكيم ازفقهاي بزرگ شيعه همزمان شده بود ، به همين مناسبت او را سيد محسن نام نهادند . از همان دوران كودكي به رعايت آداب و اعمال ديني مصر بود به طوري كه به گفته برادر بزرگترش سيد عباس ، در منزل او را شيخ صدا مي كردند . تحصيلات ابتدايي را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستاي شيشوان از بخش عجب شير شروع كرد و پس از نقل مكان به شهر تبريز ، در آن شهر به پايان برد . مقطع راهنمايي را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعي که مدرسه نبود همراه برادرانش به قاليبافي مي پرداخت . در دوران مبرزات انقلاب با پلاكاردي كه خـود روي آن شعـار مي نوشت در تظاهرات شركت مي كرد . در يكي از آن روزها در اثر تيراندازي مأموران رژيم به سوي مردم عده اي زخمي شدند و او نيز كه در صحنه حضور داشت به ياري مجروحان شتافت و با لباسي خونيـن به منزل بازگشت . يك بار هم با همراهي ديگران لاستيكهايي را در خيابان منتهي به پادگان 03 عجب شير آتش زدند تا از حركت نيروهاي نظامي شاه خائن براي سركوب مردم جلوگيري كنند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمايي تحصيل مي كرد . در همان سال عراق براي اولين بار شهر تبريز را بمباران كرد . در محكوميت اين اقدام از سوي مدارس راهپيمايي انجام گرفت . سيد محسن پس از بازگشت از راهپيمايي به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و بايد به جبهه بروم . » از اين رو به قصد عزيمت به جبهه تحصيل را رها كرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمايي صبر كرد . ابتدا به عنوان بسيجي در جبهه شركت مي كرد . پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد از فرماندهي گروهان تا فرماندهي گردان سيدالشهدا در لشكر 31 عاشورا ارتقا يافت . اهتمام او در رسيدگي به امور گردان به حدي بود كه به ندرت براي ديدار خانواده به مرخصي مي رفت . حتي يك بار كه به دليل مجروحيت در منزل به سر مي برد ، گچ پاي خود را زودتر از موعد مقرر باز كرد و به جمع همرزمانش پيوست . مدتي هم در واحد پذيرش سپاه تبريز و همچنين در سپاه سردرود خدمت مي كرد . كاملاً مطيع دستور فرماندهان بالاتر بود . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد : يك بار به گردانهاي متعدد لشكر پيشنهاد شده بود كه يكي از خطوط پدافندي را تحويل بگيرند اما هيچ يك نپذيرفته بودند . وقتي به سيد محسن موسويان مراجعه كردند او با آغوش باز اين مأموريت را پذيرفت و با آنكه نيروهايش به علت مرخصي شهري در سطح شهر پراكنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندي مستقر كرد . همين خصلت وي به گردان سيدالشهدا جايگاه خاصي در ميان ساير گردانهاي لشكر عاشورا بخشيد . در عين حال از فكر آرامش نيروهاي تحت امر خود و رسيدگي به آنها غافل نبود . يكي از همرزمانش در اين مورد مي گويد : حدود بيست روز قبل از عمليات بيت المقدس 2 ، گردان در موقعيت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نيروها در داخل چادر ، استراحت مي كردند . سيد محسن با آنكه پتوي اضافي موجود بود علي رغم سرماي شديد فقط از يك جفت پتو براي خوابيدن استفاده مي كرد . وقتي از او اين درباره سؤال كردم گفت : « احتمال دارد پتو براي نيروها كم بيايد و شايسته نيست من براي خودم از پتوي بيشتري استفاده كنم . » در عمليات كربلاي 4 غواصان در اثر آتش سنگين دشمن نتوانستند از اروندرود عبور كنند و اين مأموريت به گروهان يك گردان سيد الشهدا محول شد . موسويان به هنگام توجيه مسئولان گروهـان وقتي با اعتراض آنان در خصوص امكان عملي شدن عمليات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تكليف است و بايد از عرض رودخانه بگذريم . » اما اين مأموريت به دنبال عدم موفقيت كل عمليات انجام نشد . در عمليات بيت المقدس 2 در منطقه عملياتي ماووت ، گردان تحت فرماندهي موسويان موفق به فتح پاسگاه قميش و بلنديهاي اطراف تپه الاغلو شد . پيش از اين ، يگانهاي ديگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقيتي به دست نياورده بودند . اين مأموريت به فرماندهان ساير گردانها نيز پيشنهاد شده بود كه در نهايت سيد محسن موسويان كه همواره در پذيرش مأموريتهاي مهم و دشوار پيشقدم بود اين مأموريت را پذيرفت و خستگي ناشي از عمليات شب قبل و سرما و برف شديد و همچنين احتمال جدي پاتك نيروهاي عراقي هم مانع از اين امر نشد . وي شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقيت نيروهاي عراقي را از تپه مذكور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموريت داد تا براي جلوگيري از فرار نيروهاي دشمن جاده پايين تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف كنند . او پس از اتمام موفقيت آميز اين مأموريت ، در اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه موسوم به « تكدرختي » در تاريخ 28 دي 1366 به شهادت رسيد . وي در حالي به شهادت رسيد كه حدود چهل روز از ازدواج او مي گذشت . پيكر او در وادي رحمت تبريز به خاك سپرده شده است . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان وخانواده شهيد ساعتهاست كه پياده پيش مىرويم. ساعتها كه نه، قريب دو روز است كه صخرههاى صعبالعبور و سينه كوهها را طي مي کنيم. زير پايمان ارتفاعاتى است كه سر بر آسمان مىسايند. گاه برف و گاه باران. زمستان است. بالاخره جاده در زير گامهاى ما به آخر خواهد رسيد. گردان سيدالشهداء به فرماندهى سيد محسن موسويان از پل چوبى مىگذرد. كوهى در آن سو و كوهى اين سو. سينه هر دو كوه با پل چوبى به هم رسيده است. از پل مىگذريم، زير پايمان رودخانهاى جاريست و ما قريب 100 متر از زمين فاصله داريم... از پل مىگذريم. خستگى ناشى از ساعتها پيادهروى در زير برف و باران را با تمام وجود حس مىكنم. ديگر بدن بر پاها سنگينى مىكند. گام از گام كه برمىدارى، مىپندارى بارى گران بر دوش دارى، و اين بار گران، كسى جز خود آدم نيست. با تمام خستگى به مقصد مىرسيم: ارتفاعات مأموريت ما. ادامه عمليات است. عمليات بيتالمقدس دو اولين روز خود را سپرى مىكند و بچههاى گردان حبيببن مظاهر ديشب خط اول دشمن را در ارتفاعات قاميش شكستهاند. سيدمحسن مدام با بىسيم صحبت مىكند و نيروها را به ميدان مىكشد. سازمان نيروهاى دشمن به هم ريخته است و اينك از جاده بين قاميش و گوجار در هزيمتاند. در اين مرحله تعقيب و انهدام نيروهاى دشمن وظيفهاى است كه ما بر عهده داريم. فشار خستگى و بيخوابى توان نيروها را گرفته است. اما عاشقان را ايمانى است كه خواب و خستگى و زخم و آتش نمىشناسد. سيد محسن بچهها را براى يورش به دشمن مهيا مىكند. ياراى سر پا ايستادن ندارم... يادم مىآيد در والفجر 8 سيدمحسن جانشين گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تكاپو و فعاليت و جنگ بىوقفه چند روزى مىشد كه نخوابيده بود. بعد از چند روز كه مىبيند دارد از پاى مىافتد، مىرود تا ساعتى استراحت كند. بعد از 48 ساعت از خواب بيدار مىشود و متوجه مىشود كه خبر شهادتش را به خانواده رساندهاند!... با صداى سيدمحسن هجوم گردان سيدالشهداء آغاز مىشود. ساعاتى نمىگذرد كه يك فرمانده تيپ عراقى، همراه با تعداد زيادى از نيروهايش به اسارت درمىآيد. آنان را راهى پشت جبهه مىكنيم. چرخبالهاى دشمن مواضع گردان ما را مىكوبند. اما اينها ديگر در سرنوشت عمليات تأثيرى ندارد. يك گروهان از نيروها در مواضع تصرف شده، مستقر مىشوند. سيدمحسن باقى بچهها را مهياى رفتن مىكند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست... گردان سيدالشهداء اينك در ميدان عمليات است. عمليات ... واژهاى است كه در لغت نامهها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همين واژه، معانى بزرگ و وسيعى دارد، عمليات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد: شهادت، ايثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نكردن و ... مفهوم حقيقى عمليات را كسى مىداند كه در انتظار وقوع آن لحظهها را شمرده باشد. قرار بود عمليات مدتى پيشتر انجام گيرد. گردان سيدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهيد قاضى سپرى مىكرد. هنوز خبرى از عمليات نبود و از طرفى مدت مأموريت اغلب نيروهاى بسيجى گردان رو به پايان بود و در اين حال نيروهاى آموزش ديده و حاضر به عمليات، بدون انجام عمليات رها مىشدند... حوالى غروب سيدمحسن كادر گردان را فرا خواند: طبق دستور فرماندهى لشكر، عمليات در منطقهاى ديگر انجام خواهد شد. مهم اينكه نيروها بايد براى انجام عمليات آمادگى كامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانيم. مسوولين دستهها با نيروهاى خود صحبت كنند و تا نيم ساعت ديگر... سيد محسن با چنان شور و شعف و شوق از عمليات سخن گفت كه گويى شب عاشوراست و آنانكه لبيك مىگويند، فردا در ميدان كربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ينصرنى!... مسوولين دستهها ماجرا را به اطلاع نيروها رساندند و پس از گفتگو با نيروهاى خود همه به نزد سيد محسن رفتند: نيروها براى ادامه مأموريت و انجام عمليات آمادهاند.. زمزمه عمليات آتش در جان همه برافروخته بود. دقايقى نگذشته بود كه همه نيروهاى گردان از ساختمانها بيرون ريختند. صداهاى به هم پيوسته رزمندهها خود نويد حماسهاى ديگر بود. - فرمانده آزاده، آمادهايم، آماده... فرمانده آزاده... مىگفتند: ما مىخواهيم با فرمانده خود بيعت كنيم. ما براى انجام عمليات در هر منطقه آمادهايم. شب سردى بود. نيروهاى گردان سيدالشهداء به همراه فرمانده خود به سوى مقر فرماندهى لشكر مىرفتند تا آمادگى خود را براى عمليات اعلام كنند: فرمانده آزاده، آمادهايم آماده... صداى پر صلابت رزمندهها در فضاى پادگان مىپيچيد... شب سردى بود اما در سينه بچههاى گردان به جاى دل، پاره آتشى مىتپيد... ابتداى شب است و ما به طرف الاغلو در حركتيم. هنوز كسى از بچههاى گردان شهيد نشده است. خدا مىداند قرعه به اقبال كه خواهد افتاد. من كه لياقتش را ندارم. گاهى فكر مىكردم كه اين شهيد است كه شهادت را انتخاب مىكنند، اما اكنون بر اين باورم كه شهادت اهل خود را برمىگزيند. كلام پيغمبر خدا به ذهنم مىآيد: چون آخرالزمان فرا رسد، مرگ، خوبان امت مرا گلچين مىكند. به راستى اين بار چه كسانى پر مىگشايند؟ معيار، خلوص است... بچهها پيش مىروند؛ مجيد طائفه يونسى، محمد امينى و ... چه اشتياقى به رفتن دارند؟حس غريبى دلم را مىسوزد، آيا اين بار نيز از قافله عقب خواهم ماند؟ اگر چنين باشد چگونه به شهر باز خواهم گشت؟ - من نمىتوانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم... سيد محسن اينچنين گفت. وقتى كربلاى پنج تكرار شد. عاشوراى گردان سيدالشهداء در كنار كانال ماهى بر پا گرديد. بار ديگر ياران سيدالشهدا در خون غوطهور شدند بعد از آن واقعه سيد محسن مىگفت: من نمىتوانم به تبريز بروم... اصلاً خود سيد محسن شور و حال ديگرى دارد. همه به پاكيزگى و خلوصش غبطه مىخورند. عشق و ارادتش به حضرت فاطمه زهرا در بيان نمىآيد، از كودكى با مسجد و مجالس مذهبى آشنا شده و از مسجد به جبهه آمده است... سيد محسن نيروها را به پيش مىكشد، با اطمينان و بىهيچ ترديد. قصد ما بر اين است كه تا صبح قله الاغلو را تصرف كنيم. نيروهاى ويژه گروهان يك ) كه با ما همراه شدهاند ( پيشاپيش نيروها در حركتند. ناگهان درگيرى آغاز مىشود. آتش شديد تانكهاى عراقى دامنههاى برف گرفته را به آتش مىكشد. با هدايت سيد محسن نيروها آرايش مىگيرند و درگيرى شدت مىيابد. سيد با اطمينان به پيروزى دستورات لازم را مىدهد. او شديدترين نبردها را تجربه كرده است. بچههايى كه در خيبر و بدر و والفجر هشت همراه سيد جنگيدهاند، از رشادتهاى او حرفها دارند. جوهره و توانايى فرماندهى سيد در بدر آشكار شد. در بدر فرمانده گروهان بود و مأمور شكستن خط دشمن. پيشاپيش نيروهايش به خط دشمن حمله برد و شهامت و رشادتى از خود نشان داد كه هنوز سينه به سينه نقل مىشود. مجروح شد اما تا توان داشت از ميدان برنگشت. بعد از والفجر هشت فرماندهى گردان را بر عهدهاش نهادند. با اين همه تجربه، اينك نبرد شديدى را فرماندهى مىكند. ارتفاع الاغلو براى دشمن اهميت بسيار دارد و روشن است كه براى حفظ آن كوشش زيادى به خرج خواهد داد. صفير تيرهاى مستقيم حس بيدارى در جان آدم مىريزد. شب مىگذرد و كم كم صبح نزديك مىشود. استقامت بچهها به ثمر ميرسد و نيروهاى عراقى رو به گريز مىنهند. تعدادى تانك به غنيمت گرفته مىشود. يك دستگاه خودرو ايفاى عراقى به همراه نيروهايش منهدم مىگردد. حبيب صادقيانپور و عزيز دينى براى هميشه از ما خداحافظى مىكنند. ياد نصر 7 و ارتفاعاتش بخير، ياد دوپازا... ياد شبى كه گردان سيدالشهداء با فرماندهى سيدمحسن خطوط دفاعى دشمن را در هم ريخت... شهدا را به عقب مىفرستيم. به آنان غبطه مىخورم كه سرافراز برمىگردند، سرافراز و رو سفيد در دنيا و آخرت. شب، آخرين ساعات خود را پشت سر مىگذارد. آتش نبرد فروكش مىكند. به دستور فرماندهى تيپ قرار مىشود گردان در همين منطقه خطى تشكيل داده و منطقه تصرف شده را حفظ كند. سيد دستورات لازم را مىدهد... از گردان ما دو نفر شهيد شده است. خداحافظ ياران!... آنان به جبهه مىآمدند از دنيا خداحافظى كردند و به راستى كه همه نيروهاى گردان سيدالشهداء پيش از آنكه وارد ميدان عمليات شوند، دنيا را براى هميشه وداع گفتهاند. فرمانده ما، سيد محسن، چند روز پيش از عمليات ازدواج كرده است. من المؤمنين رجالٌ صدقوا... سلام بر حنظلههاى دفاع مقدس!... براى آنان كه سيدمحسن را مىشناختند، آمدن او براى عمليات به فاصله چند روز پس از ازدواج، امر غريبى نيست. آنان كه سيد را مىشناسند، مىدانند كه او آنقدر از دنيا فاصله گرفته است كه ديگر دنيا او را نمىشناسد. آنان كه سيد را مىشناسند، مىدانند كه او حتى همان اندك حقوق پاسدارىاش را نيز در راه خدا انفاق مىكند و به رزمندههاى عيالوار مىبخشد و اين، يعنى جهاد با مال و جان. اينك سيد محسن جان خود را به ميدان آورده است. در ميان آتش و انفجار و زير باران تير و تركش به هر سو مىدود و دستورات لازم را مىدهد... در اين حين، ستونى از نيروهاى دشمن به طرف ما مىآيد. نفرات عراقى از ارتفاعات سرازير مىشوند. غافل از اينكه منطقه توسط رزمندگان اسلام تصرف شده است. به دستور سيدمحسن بچهها روى جاده سنگر مىگيرند. آمادهايم تا پذيرايى جانانهاى از عراقىها کنيم. سيدمحسن به دقت وضعيت را مىسنجد. - تيراندازى نكنيد. صبر كنيد تا عراقىها نزديك شوند... دستور فرمانده گردان رعايت مىشود. دلها در سينهها مىتپد. هيچكس تيراندازى نمىكند. نيروهاى عراقى نزديكتر مىشوند. ما در اين منطقه حدود 60 نفر هستيم و نيروهاى عراقى يك گردان. با دستور سيدمحسن، آتش بچهها شروع مىشود. نيروهاى عراقى كه غافلگير شدهاند، انسجام خود را از دست مىدهند. گريز از معركه اوّلين و آخرين چاره نيروهاى عراقى است. مىگريزند و جنازه چند نفرشان بر زمين مىماند... مأموريت اصلى گردان تصرف الاغلو است. اندك اندك دوباره شب از راه مىرسد، بچههاى گردان پس از ساعتها پيادهروى در زير برف و باران و پس از ساعتها نبرد، براى يورش ديگرى مهيا مىشوند. حوالى عصر آخرين هماهنگىها براى هجومى ديگر به عمل مىآيد. قرار است براى تصرف الاغلو، گردان سيدالشهداء از يال روبروى گوجار وارد عمل شود و پس از تصرف پيشانى كوه، راه را براى ادامه عمليات توسط گردان امام حسين باز كند. پس از آخرين هماهنگىها، سيدمحسن از فرمانده تيپ، برادر جمشيد نظمى حليّت مىطلبد. ما را حلال كنيد... صداى سيد محسن روح آدم را مىلرزاند. صدايش، نگاهش، رفتارش مهربانتر از پيش است. ما را حلال كنيد... از زمين و زمان مرگ مىبارد. انفجار، تركش... انفجار، تركش... دشمن كه مواضع مهمى را از دست داده، در نهايت خشم منطقه را زير آتش شديد توپ و خمپاره گرفته است. قدم به قدم گلوله توپ فرود مىآيد و ثانيه به ثانيه گلوله خمپاره منفجر مىشود، ما را حلال كنيد... تاريكى شب و مه غليظ ارتفاعات را در آغوش گرفته است. گردان سيدالشهداء پيش مىرود. امكان ديد بسيار كم است. سيد محسن مدام موقعيت خودش را با بىسيم اعلام مىكند. در تاريكى پيش مىرويم. گويى سيد نگران است، مبادا مسير خودمان را گم كنيم. همچنان با بىسيم از موقعيت خود خبر مىدهد... درگيرى آغاز مىشود. دشمن خط منظمى ندارد. مىجنگيم و پيش مىرويم. سيد محسن با فرمانده تيپ تماس مىگيرد. برادر نظمى، وضعيت گردان را سؤال مىكند. سيد به رمز مىگويد: مقدار زيادى از منطقه را تصرف كردهايم. گردان امام حسين مىتواند حركت كند. نبرد تا صبح به طول مىانجامد. فرمانده تيپ آخرين وضعيت را جويا مىشود. سيد محسن وضعيت را گزارش مىدهد: نيروهاى ما در نقاط حساس ارتفاع مستقر مىشوند، مىخواهيم يك خط دفاعى منظم تشكيل بدهيم... منطقه پاكسازى شده است.. هنوز گردانهاى ديگر در امتداد ارتفاع الاغلو لحظههاى سنگين نبرد را پشت سر مىگذارند. فرمانده تيپ به طرف موقعيت ما مىآيد. با ما تماس مىگيرد. حدود 200 متر تا فراز ارتفاع فاصله دارند. برادر نظمى، موقعيت سيد را مىپرسد. - من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مىبينيم... برادر نظمى با بىسيمچى و ديگر همراهانش بالا مىآيند... از جاى تركشى كه بر گردنش نشسته است، خون مىجوشد، سرخ سرخ... انگار اين تركش بر قلب من نشسته است. قلبم دارد مىسوزد، مىتركد. انگار خون از قلبم فواره مىزند. پيكرش را به كنار مىكشيم و ديگر جنازهها را نيز؛ طائفه يونسى، محمد امينى، بىسيمچى گردان برادر آيت و محمدرضا فرهمند ... خون پيراهنش را رنگين كرده است. پتويى روى جنازهها مىكشيم، فرمانده تيپ و همراهانش دارند به طرف ما مىآيند... تمام خاطرهها در قلبم جان مىگيرد. اينك پيكر خونينش بر زمين افتاده است، نه او هنوز زنده است، زندهتر از پيش!... هنوز كوچههاى )عجبشير( كودكىاش را به ياد دارد. هنوز شبهاى تبريز بسيجى نوجوانى را به ياد دارد كه سلاح بر دوش از كوچههاى محله مىگذشت. هنوز پادگان ابوذر سيماى با صفاى پاسدارى را از ياد نبرده است كه با اصرار از پرسنلى جدا شد و به گردان ابوالفضل پيوست، هنوز ... همين چند لحظه پيش قلب بىسيم از صداى پر صلابتش مىتپيد: - من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مىبينيم!... فرمانده تيپ با همراهانش به فراز الاغلو رسيده است. نگاهش سيدمحسن را مىجويد. نمىبيندش. - سيد كجاست؟ مىگويد و رو مىكند به جانشين گردان. معاون سيد نمىتواند حرف بزند. بغض گلويش را گرفته است. اشاره مىكند به پتويى كه روى جنازهها كشيدهايم. فرمانده تيپ پتو را بلند مىكند و سيماى آسمانى سيد را مىبيند. انگار دوباره صداى سيد را مىشنوم: بالا بياييد، همديگر را مىبينيم... اينگونه همديگر را مىبينند، آخرين ديدار... فرمانده تيپ از نحوه شهادتشان مىپرسد. معاون گردان جواب مىدهد: لحظاتى بعد از تماس با شما در حالى كه دستورات لازم را به برادر طائفه يونسى مىداد، يك گلوله خمپاره 60 در كنارشان منفجر شد و هر پنج نفر... روز 27 دى ماه 1366، پيكر سيدمحسن و يارانش را از قله به پايين مىبرند. سيد محسن براى آخرين بار به تبريز برمىگردد. بعد از كربلاى 5 مىگفت: من نمىتوانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم... و اكنون، سيد برمىگردد، سرافراز و روسفيد، سبكبال و آرام. سيد را برمىگردانند و تمام كوههاى )ماووت( بر شانهام سنگينى مىكند. و من ديگر نمىتوانم به تبريز برگردم. چون روى ديدن خانوادههاى شهيدان را ندارم. منبع:"ارتفاع عشق"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 300
رفيعي ,سيد رفيع
به چمران تبريز معروف بود .سال 1341 ه ش درمحله شنب غازان تبريز ،در يك خانواده فقير ديده به جهان گشود. تيز هوشي و نبوغ فكري اش از دوران كودكي آشکار بود . در دوران تحصيلي استعداد فوق العاده اي ازخودشان مي داد، بطور ي كه، همه ساله ممتازترين شاگرد مدارس محل تحصيلش بود. در دوران انقلاب از فعالترين مبارزان بود. بعد از پايان دوره متوسطه، كه به علت انقلاب فرهنگي دانشگاهها براي ساماندهي بر اساس قوانين اسلامي تعطيل بود، براساس وظيفه شناسي اش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز پيوست. در سپاه دوراني از زندگاني خود را آغاز کرد كه لحظه، لحظه اش درس فداكاري وايثار و از خود گذشتگي وحق شناسي را به ديگران ياد مي داد . مدتي را در واحد عشايري سپاه مغان، به مربيگري آموزشهاي عقيدتي و سياسي نظامي پرداخت و چندي در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثي عراق، مشغول شد .سپس مربي نظامي پايگاه آموزشي، خاصبان سپاه تبريز شد . او در راه اسلام، هيچوقت احساس خستگي به خود راه نمي داد و آنقدر شيفته خدمت به اسلام و مسلمين بود كه حتي يكي نمي توانست محل خدمتش را ترک کندو پيش پدر و مادرش برود. هرگز براي خواب و استراحت در خانه، از لحاف تشك استفاده نکرد. هميشه با يك بالش پتو روي فرش مي خوابيد و هر وقت كه دراين مورد زيادبه او اصرار ميگردند در جواب مي گفت: برادران من الان در سنگرها روي سنگ وخاك خوابيده اند من چگونه ميتوانم حالا اينجا توي لحاف وتشك نرم وراحت بخوابم . اوسرباز فداكار امام بود؛ رشادتي كه از خود نشان مي داد در نظر همه قابل تحسين بود. به قول يكي از برادران سپاهي در پايگاه آموزشي وقتي كه در عمليات تمريني برادران خسته مي شدند ، همگي را جمع مي كرد و برايشان سخنراني مي نمود .به قدري سخنانش جذاب و دلنشين بود، كه خستگي را بكلي از تنشان بيرون مي کرد وروحيه عجيبي به آنان مي بخشيد . دركلاسهاي آموزشي فنون نظامي قبل از هر چيز برادران رابه تقويت ايمان توصيه مي نمود و مي گفت ما بايد ايمانمان را قوي كنيم .چرا كه برنده ترين سلاح ما ايمان است.پدرش ميگويد هميشه در منزل حرف از شهادت خودبه ميان مي كشيد وچنان، به يقين آنرا ابراز مي کرد كه مارابراي چنين روزي كاملا" آماده كرده بود. سيد رفيع رفيعي پس از مجاهدتهاي بي شمار در راه اعتلاي اسلام ناب موحمدي وايران بزرگ ,مسئوليت واحد آموزش نظامي لشگر عاشورا را به عهده گرفت. با اينکه مسئوليت اومديريت وفرماندهي امور آموزش نظامي لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در عمليات والفجر يك در سال 1362 در جبهه شر هاني شرکت کرد ودر همين عمليات نيز به درجه رفيع شهادت نائل آمد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه بسمه تعالي ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عندربهم يرزقون قرآن کريم شهادت فخراوليا ست. ماچه بكشيم چه كشته شويم، پيروزيم. امام خميني با سلام برانبياءخدا وباسلام برخاتم پيامبران حضرت محمد عبدالله(ص)وسلام براهل بيت عصمت و طهارت اسلام سلام الله عليهم اجمعين وباسلام بر محضر مقدس حضرت صاحب الزمان (عج)وباسلام برنائب برحقش ، رهبرعظيم الشان انقلاب، روح خداامام امت خميني بت شكن ؛درود بر ياران وفادارش باد . درود بر شهيدان گلگون كفن اسلام كه بانثارخون خود،خط حاكميت حق و دستورات الهي را تحكيم بخشيدند.باسپاس بي كران برخداوند سبحان چند كلمه ميخواهم با اين ملت شهيدپرور عزيز اسلامي كه خانواده عزيزهم جزوي از آن محسوب ميشوند صحبت نمايم. اگر از من انتظار وصيت داشتيد ميتوانم بگويم براي شما يك وصيت دارم كه شما رابه ساحل سعادت رساند. مواظب رهبرمان، روح خدا ،فرزند خلف زهراي اطهر، اميد مستضعفان جهان باشيدو پشتيبان باشيد اورا. به يادداشته باشيد كه ماباتظاهرات ميليوني با اين مرد الهي پيمان بسته ايم بر پيمانتان ثابت واستوار بمانيد. اگرسعادت بخواهيد عزت و عظمت و پيروزي و عصمت وطهارت و خداوقرآن بخواهيد همين بس كه پيرو حقيقي روح خدا هستيد. پدرم و مادرم خداونداجرتان دهد عزت وعظمت بر شما ,خداوند مژده داده است صبور باشيد. امروز دشمنان خدادر مقابل مسلمين صف بسته اند. بايد به آنها تاخت ، آنها را متلاشي ونفسهاي شرآگين آنان راقطع نمود .شما به پدرومادرشهيد، نظر بيفكنيد و ببينيد پدر و مادر شهيد كيست؟حسين بن علي(ع) ؛ولي بنگيريدومحكم باشيد. زهرا مادرشهيداست وعلي پدرشهيد ,خدا مي داند اين مادران عزيزشهدا اين پدران بزرگواركه دلشان سوخته چه مقامي دارند. اي مادران پرمهرشهدا وپدران شهدا من به شما ارادت داشتم ودارم, ميدانيدچه امواج گراني از مهر و علاقه در دلم از براي شما نهفته بود كه باريختن خونم آن رابر پيكر اجتماع تزريق نمودم. شما صبور باشيد كه امروز دشمنان اسلام از رشادت و شهادت شما سخت ميترسند .مادرعزيز وپدرمهربانم من شما را دوست دارم واميدوارم كه اجر عظيمي خداي مهربان براي شما عنايت فرمايد اجري كه مكرردر قران مجيد وعده فرموده , فقط شما به رسالت خودتان عمل فرماييد . طوري باشيد كه دشمن از شما ضعفي نبيند و كينه اي گران از دشمنان اسلام وقرآن به دل بسپارد. اين وصيت من است بر ملت شهيدپرورم : شما دربرابركفر جهاني هستيد، دست دردست هم چون كوه ثابت واستوار باشيد. از امام خود فرمان بريد وچنان به جبهه كفربتازيد كه مجال گريزرا از آنان سلب كنيد . ريشه كثيف آمريكا وشوروي واسرائيل غاصب را با دستهاي قوي وسلاح پرقدرت خود قطع نمائيد. نترسيد, با توکل به خداوند پيش رويد كه، ما پيروزيم. سيد رفيع رفيعي
خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد هر كس كه ميدان نبرد را ديده باشد، مىداند كه، تنها از خاكريز دشمن گذشتن كار هر مردى نيست. اينگونه از خاكريز خصم گذشتن و ميان صفوف دشمن نفوذ كردن معانى خونينى دارد: شايد پيشتر از آنكه به خاكريز دشمن برسى، رگبار تيربارى سينهات را بشكافد و شايد يكى از هزاران مين كاشته شده زير پايت سبز شود و آنوقت با پايى بريده، در ميان مينها دست و پا بزنى... شايد از خاكريز دشمن بگذرى و فرياد (ايست)نگهبان دشمن بر جا، ميخكوبت كند و تو اگر دست به اسلحه ببرى كه بىگمان غربال خواهى شد و اگر نه، اسارت و شكنجه و زيستن در قفس و ... جنازه يكى از ياران ( پس از يورشى دشمن شكن ) پشت خاكريز خصم جا مانده است و اكنون مىدانيم كه اگر جنازه را برنگردانيم، شايد هرگز پيدا نشود. اما چه كسى بايد حيثيت مرگ و خطر را بار ديگر به بازى گيرد؟ كسى را بيم مرگ نيست. اما از فكر اسارت، اندوهى است كه به جان مىخزد و بر روح آدم چنگ مىاندازد: اگر اسير شوم؟... من تا حال شكنجههاى دشمن را تجربه نكردهام، اگر بخواهند به حرفم بياورند، اگر زير شكنجهها دهانم باز شود... نه... اما (سيد) مصمم است كه برود و جنازه را بياورد. دوستان منعش مىكنند و برايش از خطر و موانع مىگويند. اما (سيد) براى رفتن آماده مىشود. خداحافظى مىكند و مثل نسيم از خاكريز خودى به طرف دشمن جارى مىشود. (سيد) مىرود و اضطراب و التهاب در جانمان رخنه مىكند. انتظار چنين است. از آن لحظه كه دوست از تو جدا مىشود، منتظر رجعتش هستى. او مىرود و تو از همان دم در انتظار آمدنش لحظهها را مىشمارى! (سيد) از نگاه ما ناپديد مىشود. چيزى مثل يك سؤال در ذهنم جان مىگيرد: (چرا گذاشتى برود؟) دقايقى است كه (سيد) رفته است. خدا مىداند اكنون در چه وضعى است، شايد مين، مين منور... و سيل رگبار تير بارهاى دشمن... شايد... هر نفس، انگار سالى است كه با اضطراب و انتظار سپرى مىشود. چشم از آن سوى خاكريز برنمىدارم. (خدايا، كى مىآيد؟) در لحظات يأس و اميد (سيد) را مىبينم كه با جنازهاى بر دوش به سمت خاكريز خودى مىآيد. مىگفت: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّندهترين سلاح ما ايمان است و راستى را چه نيرويى جز نيروى ايمان او را به آن سوى خاكريز دشمن كشاند؟ آن همه شجاعت و جسارت زاييده ايمان است و بس. او از تبار زلال وحى و نور بود و ريشه در ولايت اهل بيت داشت. شانزده سالگىاش با شكوفايى انقلاب اسلامى گره خورد و در راه به ثمر نشستن نهضت امام ،نفسى از پاى ننشست؛ شركت در راهپيمايىها و تظاهرات مردمى، تكثير و پخش اعلاميههاى حضرت امام ، همكارى با تشكّلهاى انقلابى و مبارزه عملى بىامان با رژيم طاغوت... اينك جنگ سايه بر زندگى ما گسترده است. ايران بار ديگر تكان مىخورد. متجاوزان وارد ميهن مىشوند... نوجوان ديروز (دبيرستان فردوسى) تبريز به كسوت پاسدارى درمىآيد. پس از طى دوره آموزش در پادگان سيدالشهداء )خاصبان( به (بستان) مىشتابد و پس از مدتى حضور در ميادين ستيز و ايثار، براى (آموزش) نيروها مأموريت مىيابد. دوره آموزش مرّبىگرى را با علاقه تمام پشت سر مىنهد و با كولهبارى تجربه از ميدان جنگ و عرصههاى تعليم، شبانهروز به تربيت جنگاورانى همت مىگمارد كه برادران جنگاند.
در پادگان، دل در گرو جبهه دارد. با اينكه شب و روزش در تلاش و تكاپو و تعليم نيروها سپرى مىشود. اما اندوهى مبهم در چهرهاش پيداست. گويى غم فراق جبهه عذابش مىدهد. پيوسته بر آن است كه حتى در پشت جبهه نيز همانند رزمندگان خط مقدم زندگى كند. سال 1361 است و (سيد) پاسدارى 20 ساله. پاسدارى 20 ساله و عالمى معنويت و تلاش و شجاعت. بعد از آن كار سنگين آموزشى كه از دميدن صبح تا شب به طول مىانجامد، استراحت اندكش را نيز تن بر (تشك) نمىسپارد. اصرار مىكنند: (چرا بر روى تشك نمىخوابى؟) بىهيچ رنگ و ريا پاسخ مىدهد: (برادران من، اكنون در سنگرها روى سنگ و خاك خوابيدهاند، من چگونه مىتوانم اينجا بر تشك نرم و گرم استراحت كنم؟) اين منطق، منطق عشق است و منطق عشق، اعتراض و استدلالهاى كاذب را برنمىتابد. (سيد) در سير و سلوك است. او نيك مىداند كه اگر بر تشك نرم تن بسپارد، لذت خواب، از نماز و راز و نياز شب محرومش خواهد كرد. شبش اينگونه مىگذرد و پيش از آنكه صبح از خواب برخيزد، تلاش بىوقفه (سيد) آغاز شده است. او در تاريكى شب، در سرماى زمستان پشت فرمان لندرور از تبريز به سوى خاصبان راه افتاده است. پس از عملياتهاى تمرينى ( با اطلاعات عميق مذهبى و عمومى كه داشت ) براى نيروهايش صحبت مىكند و خستگىها را به فراموشى مىسپارد. هميشه به نيروهايش هشدار مىدهد كه به آموختهها و فنون رزم تكيه نكنند، مىگويد: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّندهترين سلاح ما ايمان است. نيروهايى كه تحت نظر (سيد) آموزش مىبينند، چنان پخته و آبديده پادگان را ترك مىكنند كه با ايمانى قوى، بىدرنگ به سوى جبههها روانه مىشوند. كمكم آوازه شجاعت، تقوا، ايمان و روحيه نظامى (سيد) در ميان رزمندهها مىپيچد: - چمران تبريز! و اين لقبى است كه رزمندهها به (سيد) مىدهند. (چمران تبريز) كارايى و توان نظامى خود را نشان داده است و پيداست كه مىتواند بار مسووليتهاى سنگينترى را بر دوش بكشد. (مهدى باكرى)مسووليت واحد آموزش نظامى لشكر را به او مىسپارد. با آن همه تلاش بىامان در پشت جبهه آرام نمىگيرد، هرگاه براى چند روز به خانه مىآيد، باز دلش در هواى جبهه مىتپد. (وقتى در خانه صحبت از جبهه و جنگ و شهيدان مىشود، با ما از شهادت خود مىگويد و چنان به يقين كه گويى خود سرنوشت خويش را مىداند. به صراحت از شهادت خود مىگويد و انگار مىخواهد ما را براى شهادت خود مهيا كند. جانش در جبهه و جهاد، شفافيت ديگرى يافته است. اخلاق و رفتارش در لطافت و مهربانى، شبنم و نسيم را شرمنده مىكند. به فرشتهها مىماند و مىدانم كه به اشتياق ديدار پر مىگشايد. سيماى تابناكش صحيفهاى است كه حديث شهادت را از آن مىتوان خواند. در جبهه بسيارى از شهيدان را پيش از شهادت مىتوان شناخت، و آنان كه نور تقواشان افزونتر است،
- مثل اينكه بالهايت سبز شده، امروز و فرداست كه پر مىزنى... - دارى نور بالا مىزنى، مواظب خودش باش! - رفتى، دست ما را هم بگير! حتى نماز شبخوانها را مىشناسند و مىبينى كه با اشاره التماس دعا مىكنند: فلانى! شما نيمهشبها كجا مىرويد؟ راستى آن بالا بالاها چه خبر؟ سيد نه ديگران را، كه خود را هم شناخته است. او نه تنها به شهادت، كه حتى به بعد از شهادت خود نيز مىانديشد: نكند روزى بيايد كه امام تنها بماند. و اين چنين است كه او حتى غمهاى آينده و دردهاى پس از خود را نيز در درون دارد. روزگارى على نيز تنها ماند. تنهايى حسن مجتبى به صلح انجاميد و حسين و هفتاد و دو تن (سيد) مىداند كه تا خط شهادت راهى نمانده است. با شوق تمام راه را طى مىكند و در هر فرصت بر يارانش نهيب مىزند: (اگر لحظهاى غفلت كنيد و امامتان را بىياور بگذاريد، از يك قطره خونم نخواهم گذشت، تا شما را در پيشگاه الهى و در برابر پيغمبر به مؤاخذه بكشانم...) و اين يعنى بينش روشن و ژرف يك پاسدار اسلام، پاسدارى كه نه تنها به شهادت، بل به آن سوتر از شهادت خود مىنگرد و پايدارى جاودانه نهضت نور را آرزومند است.
يادى از تشنه لبان كربلا كن، كربلا كن يادى از سنگرنشينان ديار جبههها كن يادى از خون خدا كن، يادى از روح خدا كن پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن و اين زمزمه عاشقانى است كه در هواى كربلا سر از پا نمىشناسند. جبهه؛ دياريست به آسمانها نزديكتر، و جبههنشينان همه را براى پيوستن به آسمان فرا مىخوانند: (پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن). عاشقان از شهرها و روستاها به جبهه سرازير مىشوند، چونانكه رودها به سمت دريا. بار ديگر حماسهاى عظيم رقم خواهد خورد: تا خيمه ظلمت از زمين بر چينم والفجر سرايان ز سفر مىآيم آسمان (والفجرى) ديگر را چشم انتظار است. وصيتنامهها در خلوت سنگرها رقم مىخورد. هر وصيتنامه رازيست كه با شهادت نگارندهاش بعد از عمليات افشا مىشود: اگر سعادت و عزت و عظمت بخواهيد، همين بس كه پيرو حقيقى روح خدا باشيد. اگر بخواهيد كه اسلام باشد و ريشه ظلمها و جورها كنده شود... رهبرمان را رها نكنيد. شما در برابر كفر جهانى هستيد، دست در دست هم، مانند كوه ثابت و استوار باشيد. تقوا را براى خود سرمشق قرار دهيد و در رشد معنويات و ارتقاء به درجات عالىتر ايمان، همت كنيد. دلير و شجاع باشيد و از رهبر خود پيروى كنيد. زيارت گلزار شهدا يادتان نرود. حرمت خانواده شهدا پيش خداست، حتماً احترام آنها را به جاى آوريد. وصيتنامهها در خلوت سنگرها رقم مىخورد... ،والفجر يك آغاز مىشود. لشكر آفتاب به پيش مىتازد و آنان كه قرعه شهادت به نامشان خورده است، ساغر وصال بر سر مىكشند. بيست و دوّمين روز از فروردين سال 1362، پاره تركشى سرِ (سيد) را مىشكافد و شوريدهاى ديگر، پس از قريب سه سال زيستن در آغوش جنگ و جراحت به ملاقات شهيدان مىشتابد. منبع:"چمران تبريز"نشر گنره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 306
پاك نژاد بنايي ,سيروس
به عمار معروف بود. سال 1339 ه ش در مراغه به دنيا آمد . پدرش درجه دار شهرباني بود . او در شروع خدمت ، با تنگدستي روزگار مي گذرانيد .سال تحصيلي 1347 به دبستان اميركبير در محلة فوران مراغه وارد شد و تا پايان سال 1351 ، در اين مدرسه تحصيل كرد . يادآوري خاطرة اولين روز ثبت نام سيروس ، هنوز هم نشاط را بر چهرة پدر مي نشاند . با گذشت زمان ، وضع اقتصادي خانوادة پاك نژاد بهتر شد و آنها منزلي در محلة شيخ تاج مراغه خريدند ، و سيروس در سال 1351 ، در اين محله به مدرسة راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) رفت و تا سال 1354 به تحصيل ادامه داد . در اين دوره به جمع هنرمندان تئاتر پيوست و علاقه زيادي به اين هنر پيدا كرد ، عشق و علاقه اي كه تا پايان عمر ، در سينه داشت . سيروس سال 1354 ، در دبيرستان امام خميني فعلي مراغه دوره متوسطه را آغاز كرد و در سال 1358 ، با مدرك تحصيلي ديپلم فرهنگ و ادب ، فارغ التحصيل شد . با پيروزي انقلاب اسلامي ، سيروس فعاليت خود را در پايگاه بسيج از سر گرفت و ديري نپاييد كه انجمن اسلامي مسجد شجاع الدوله را تأسيس كرد . در دعاهاي كميل ، توسل و نماز جمعه ، و در اعياد مذهبي ، فعالانه شركت مي جست . او كه با پيروزي انقلاب اسلامي به كلي دگرگون شده بود ، مسجد را خانة دوم خود مي دانست و بيشتر وقت خود را در آنجا مي گذراند . سيروس با اتمام دورة دبيرستان به خدمت سربازي رفت . ابتدا در مركز آموزشي عجب شير دوره آموزش نظامي را گذراند ، و سپس تمام طول خدمت نظام وظيفه را در مراغه بود . پدرش مي گويد: « آشنايي سيروس با واحد سياسي ايدئولوژي ارتش ، تحولات بيشتري در شخصيت و روحية او پديد آورد . » به گفتة مادرش : دقيقاً به خاطر دارم بعد از اين كه سيروس خدمت سربازي را تمام كرد ، پيش من آمـد و گفت : « مادر جان مي خواهم به عضويت سپاه پاسداران درآيم و مي خواهم آخرت خودم را بخـرم . » گفتم : خودت مي داني . او ابتدا در تعاون لشكر عاشورا مشغول به كار شد ، و پس از مدتي ، به صورت نيروي رزمي و خط شكن درآمد ، و سپس تك تيرانداز و آر.پي.چي زن شد . مدتي بعد ، مسئول دسته شد و به تدريج مسئوليت هاي بيشتري به او واگذار گرديد . تا اينكه فرماندهي گردان شهيد درخشي را به عهده گرفت . اودر عمليات بدر و در پي پيشروي رزمندگان اسلام با مشـاهدة رودخانه دجلـه ، شادمانه به مهدي باكري - فرماندة لشكر عاشورا - بي سيم زد و گفت : « ما اينجا را فتح كرديم و شما را به آرزويتان رسانديم . » بعد از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، سرانجام در 21 اسفند 1363 ، در عمليات بدر ، در موقع پيشروي در كنار رودخانة دجله ، بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن با تفنگ سيمينـوف ، به فيـض شهـادت نائـل آمد . پيكـر سيروس را در گلشـن زهرا (س) مراغـه به خـاك سپرده اند . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
خاطرات پدرشهيد: به مادرش بيش از ديگران علاقه داشت كه در مقايسه با ديگر بچه ها غير قابل وصف بود . او نسبت به ديگر بچه ها بسيار پرجنب و جوش بود ، ولي شلوغ نبود . شيرينكاري هاي زيادي داشت . وقتي از محل كار به خانه مي آمدم ، در جلويم مي دويد و مي گفت : « بابا آمد ! »
سيروس را به مدرسه بردم و ثبت نام كردم . دقيقاً به خاطرم هست كه در اولين روز از مدرسه برگشت و با گريـه به من گفت : « بابا مدرسـه تمام نشـه ؟ » بنـده هم با شوخي گفتـم : پسـرم ، ز گهواره تا گـور دانش بجوي ! هنوز خيلي راه در پيش است . اما بعدهـا با علاقـه و جديتـي فوق العاده تحصيل را دنبال كرد و در طول دوران تحصيل ، يك بار هم مرا به خاطر رفع مشكلي به مدرسه نكشاند . سيروس اگرچه به بازي با بچه هاي مدرسه و محله علاقه نشان مي داد ، ولي آموزگارانش او را به عنوان شاگردي مرتب ، تميز و جدي مي شناختند .
بهروز, برادرشهد : سيروس در زمان شاه ، بيشتر كتابهاي علمي و تخيلي و رمان مطالعه مي كرد ، و در مواقعي هم به مطالعه كتابهاي مذهبي مشغول مي شد . رفتار سيروس تا حدي با رفتار ما متفاوت بود . با محبت و صميميت و مهرباني با ما برخورد مي كرد . در چهرة او يك حالت مظلوميت نمايان بود . در اين دوره از افراد خوش اخلاق ، پركار و اهل مطالعه خوشش مي آمد ، و چون در كار نمايش و تئاتر بود و در زمرة هنرمندان تئاتر شهرستان مراغه محسوب مي شد ، با هنرمندان بيشتر انس و الفت داشت . در مواقعي كه براي خانواده و يا نزديكان و دوستان مشكلي پيش مي آمد ، تا حد امكان در حل مشكل مي كوشيد و اگر كاري از عهده اش برنمي آمد ، واقعاً ناراحت مي شد . در خصوص رعايت حجاب بسيار حساس بود و به نزديكان توصيه مي كرد كه از حضرت زهرا (س) الگو بگيرند .
رسول عبدالله زاده : من در سال 1361 با سيروس آشنا شدم و در آن زمان يكي از نيروهاي تحت امر ايشان بودم . سيروس فرماندة گردان شهيد درخشي بود و به خاطر اخلاق خوب و رفتـار نيك ، همه به او عمـار مي گفتيم . بارها دور از چشم خانواده به جبهه رفت . گرچه مادرش مي دانست كه راه سيروس به كجا خواهد انجاميد ، اما در اين باره كمتر با پدرش سخن مي گفت ، و سيروس اعزامهاي مكرر به جبهه را سفر و يا مأموريت عنوان مي كرد . اجراي فرامين حضرت امام (ره) از مهم ترين اندرزهاي او به نزديكان و به دوستانش بود . او از جمله سرنشينان هواپيمايي بود كه در عمليات خيبر سقوط كرد ، اما همواره افسوس مي خورد كه چرا به فيض شهادت نائل نيامده است . او در طول جنگ دو بار زخمي شد ، اما اين آسيبها مانع از تداوم حضور او در جبهه نشد .
پدرشهيد : يك بار كه سيروس از جبهه به مرخصي آمده بود از بس كه پسر مؤدبي بود ، تا آن زمان نديده بودم كه پيش ما پايش را دراز كند . وقتي يك بار ديدم كه در حضور ما دراز كشيده ، سؤال كردم : چه شده ؟ مادرش جواب داد : « زخمي است . » در همان حال ، شبها كه بيدار مي شدم ، مي ديدم كه نماز شب مي خواند .
مادرشهيد: آخرين دفعه اي كه مي خواست به مرخصي بيايد ، از جبهه به من تلفن كرد و گفت : « مادر جان ! آماده باش بيايم و با هم به مشهد مقدس برويم . » سيروس آمد و با هم به مشهد رفتيم . در آنجا خيلي عوض شده بود و بيشتر وقتش را در حرم امام رضا عليه السلام مي گذراند ، و سپس براي خود و تعدادي از دوستانش كفش خريد و به مراغه برگشتيم . چند روز بعد ، قبل از حركت به سوي جبهه ، به حمام رفت . وضو گرفت و عطر زد و به هنگام عزيمت به من گفت : « اين آخرين ديدار است و لزومي ندارد كه مرا از زير قرآن بگذرانيد . » و اين واقعاً آخرين ديدار بود . بعد از آن ديگر او را نديدم .
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 273
اباذري ,صفرعلـي
سال 1342 ه ش در شهرستان ميانه به دنيا آمد . سه ماه از عمرش نگذشته بود كه پدرش را از دست داد . مادرش مسئوليت اداره خانواده را بر عهده گرفت ، و با سيصد توماني كه از همسرش به ارث مانده بود مغازه ي کوچکي راه انداخت تا از اين طريق امرار معاش كنند . در چنين شرايطي ، صفرعلي ، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان شاه عباس (سابق ) در سال 1348 آغاز كرد . طي اين مدت ، بعضي اوقات در مغازه يار و ياور مادر بود . گاهي هم بساطي مي گستراند و با فروش مواد خوراكي بخشي از مخارج خانواده را تامين ميکرد. در همين دوران ، فراگيري قرآن را نزد پدربزرگش شروع مي كند . تحصيلات مقطع راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه اروندرود ( ابوذر فعلي ) آغاز كرد . در همين سالها ، براي رفع نياز مالي خانواده ، در تابستان براي ميوه چيني به زمين ها و باغات اطراف شهر مي رفت و در بهار با كاشتن محصولات زراعي ، به كشاورزان كمك مي كرد و در آخر ، به دستفروشي در كنار خيابان مي پرداخت . در عين حال ، براي يادگيري قرائت قرآن ، مرتباً به مسجدآقا سلطان در محل سكونتش رفت و آمد مي كرد و در هيئت هاي مذهبي و مراسم و شعائر ديني شركت مي جست .او فعالانه در انجمن اسلامي محل فعاليت مي كرد . در همين دوران آنها موفق شدند منزلي را كه از پدر به ارث برده بودند را بازسازي كنند ، در حالي كه صفرعلي به مرز پانزده سالگي رسيده بود . در اين زمان ، جامعه ايران هم در آستـانـه يك تغييـر و تحـول اسـاسي قرار داشت و مردم عليـه ظلم وستم نظام شاهنشـاهي قيـام كـرده بودند . او شركتي فعال در مبارزات انقلاب و تظاهرات خياباني داشت . از جمله ، در يكي از روزهاي انقلاب ، براي شركت در تظاهرات از منزل خارج شد . نظاميان شاه ، در خيابان ها و كوچه ها مستقر بودند ، به گونه اي كه مادر امكان خروج از منزل را نيافت . در حالي كه تمام خانواده در بيم و ترس سنگيني به سر مي بردند ، از پنجره مشرف به كوچه ، صفرعلي را مي بينند كه نان سنگك به دست وارد كوچه شد . فرمانده نظاميان كه در همسايگي خانواده اباذري اقامت داشت ، بعد از شناسايي او ، به سربازان اجازه مي دهد بدون سخت گيري او را رها كنند . هنگامي كه وارد منزل شد ، تعدادي اعلاميه را از زير پيراهن خود بيرون آورد كه تعجب همگان را به همراه داشت . پس از پيروزي انقلاب و صدور فرمان بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران مبنـي بر تشكيل بسيـج ، او جزء اولين كساني بود كه به اين نهاد پيوست . وي براي مدتي مسئوليت كارگزيني بسيج را به عهده داشت . همزمان تحصيلات دوره متوسطـه را در سال 1357 در دبيرستان شريعتي ( امام خميني فعلي ) ادامه داد . وضعيت تحصيلي او در اين مقطع متوسط بود وعلت آن هم وقت زيادي بودکه اوبراي پرداختن به ماموريتهاي بسيج مي گذاشت ,اما موفق شد اين دوره را پشت سر گذارد . در همين زمان ، كتابخانه كوچكي در منزل کوچکشان تاسيس كرد و كوشيـد تا با راه اندازي مغازة رنگ فروشي ، هزينه زندگي آينده خود را تأمين كند . او تحت تأثير فضاي سياسي پس از انقلاب ، به عضويت سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درآمد ، اما بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست ، و با شروع جنگ تحميلي ، در حالي كه تنها هفده سال بيش نداشت ، رهسپـار جنگ شـد . در سه سـال متـوالي حضـور در جبهـه ها ، در عملياتهاي فتـح المبين ، بيت المقدس ، مسلم بن عقيل ,الفجرها و...شركت داشت . در اين مدت دو بار مجروح شد . در اولين مرتبه از ناحيه كتف ، در نوبت دوم در عمليات والفجر 1 ، از ناحيه پا مجروح شد و براي مدتي در بيمارستان امام خميني تهران بستري گرديد . بعد از ترخيص از بيمارستان ، همراه خواهرش به ميانه بازگشت و همين كه با يك پاي در گچ و دو عصاي زير بغل وارد منزل شد ، مادر از او پرسيد : صفر چه شده است ؟ در جواب به شوخي گفت : « مادر ، لطفاً كمي آرام تر صحبت كنيد . دشمن مي شنود و خوشحال مي گردد » پس از بهبودي ، بار ديگر تصميم گرفت به جبهه بازگردد ، اما مسئولان وقت سپاه به ويژه حجت الاسلام و المسلمين احمدي ) مسئول روابط عمومي ستاد مركزي سپاه پاسداران ( به درخواست مادرش ، مأموريت خدمت در بخش تبليغات و انتشارات ستاد مركز را به او محول كردند و پس از مدتي ، مسئوليت روابط عمومي ستاد بر عهده او گذاشته شد . بعد از گذشت زماني ، هنگامي كه با درخواستش براي اعزام به جبهه بي توجهي مي شود ، نامه اي خطاب به حجت الاسلام احمدي ، به تاريخ 14/2/1362 نوشت و باتسليم استعفاي خود ، به سوي جبهه هاي جنگ شتافت . در فرازي از اين نامه آمده بود : احساس شرم در مقابل شهدا مي كردم و احساس گناه داشتم در برابر مسئوليتي كه در قبال انقلاب خونبارمـان متوجه اين حقير بود ، با اين كه كمي تجربه داشتم ، با اين حال در خانه ماندن را خيـانت مي دانستـم ... مَثَل من و جبهـه ، مَثَل كودك شيرخـواري است كـه از شيـر مـادر دورش كنند . شبانه از جا برمي خواست و بدون اين كه بيداري او باعث مزاحمت ديگران شود و دوستان رزمنده اش پي به عبادت او ببرند ، نماز شب مي خواند و گريه هاي خود را نثار خالق مي كرد . يا هنگامي كه دوستان رزمنده اش لباسهاي خود را از تن درمي آوردند تا در موقعيت مناسب آنها را بشويند ، بدون اطلاع لباسهاي آنها را مي شست . او تحصيلات دوران متوسطـه را كه در مقطع دوم دبيرستان نيمه تمام گذاشته بود ، در جبهه پي گرفت و موفق شد ديپلم بگيرد . علاقه او به تحصيل از همان زمان در او افزايش يافت ، به گونه اي كه در وصيت نامه خود خطاب به برادر ناتني اش , حسين جهانگيري نوشت : كتابهاي مرا براي برادرم نگهداري كنيد و در تحصيل تشويق كرده و از ايشان بخواهيد كه راهم را ادامه دهد و بعد از خاتمه تحصيلات از دو موهبت پاسداري و طلبگي يكي را انتخاب كند ( با اين كه دومي مناسب تر است . ( توانايي و كفايت معنوي و رزمي صفرعلي اباذري ، باعث شد فرماندهان لشكر 31 عاشورا ، فرماندهي گروهان حضرت قاسم عليه السلام را به او بسپارند . در عمليات خيبر ، فرماندهي گردان حضرت علي اكبر عليه السلام به عهده او بود و با اين گردان ، در عمليات خيبـر شركت داشت ، تا اين كه در نزديكي پل طلايـه ، در حالـي كه بي سيم در دست داشت و عمليات را فرماندهـي مي كرد ، در مقابل چشمان نيروهايش ، به شهادت رسيد و جنازه اش در آبهاي هورالهويزة مجنون ناپديد شد . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 192
.:
Weblog Themes By
graphist
:.
|
|