فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يوسف نساجي متين

 

يوسف عزيز!
مي دانم که تو ـ نه تنها تو، که همه شهيدان نيز ـ دوست نداري کسي برايت چيزي بنويسد، از حماسه هايت بگويد، و از خلوص و ايثارت... اکنون سال ها از شهادت تو مي گذرد، از روزي که تو شهيد شده اي، همان روز بيست و پنجم دي ماه 1365، صدها روز مي گذرد، روزها گذشته است و همچنان مي گذرد. در اين صدها روز کسي از تو چيزي ننوشته است و من امروز مي انديشم: شهيدان نام و نشان خويش در گمنامي و بي نشاني يافتند، اما واي بر ما اگر نام و نشان شهيدان خود را گم کنيم، و تو شهيدي!ب
يوسف عزيز!
نام و نشان کوچکتر از آن بود که تو دنبالش باشي، تو به خلوص رسيده بودي، اين را وقتي فهميدم که در «مطلع الفجر» مجروح شدي ...
سال 1360 بود و تو به جبهه آمده بودي، چيزي از تو نمي دانستم جز اينکه: «جهادگر بسيجي». عمليات که آغاز شد، عراقي ها رو به هزيمت نهادند، از حوالي گيلانغرب پس مي رفتند و ما پيش مي رفتيم. «لودر جهاد روي مين رفت» خبر کوتاهي بود که بين بچه ها پيچيد. لودر روي مين ضد تانک رفته بود. راننده لودر جواني بود که آن وقت، بيست و يک سال بيشتر نداشت. به شدت مجروح شده بود. ناراحت از اينکه مبادا او را به پشت جبهه برگردانند، لبخند مي زد. انگار نه انگار که مجروح شده است. پاهايش چنان آسيب ديده بود که نمي توانست راه برود و با اين همه نمي خواست به پشت جبهه بازگردد. پاهايش را گچ گرفتند و او با همان حال در جبهه ماند. حتي خانواده اش نيز ندانستند که او آن گونه مجروح شده است.
راننده لودر تو بودي يوسف!

يوسف نساجي متين، متولد 1339ه ش در تبريز به دنيا آمد. از کودکي به محافل و مجالس مذهبي علاقه خاصي داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصيل در دبيرستان آغاز کرد و به علت فعاليت هاي بي وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در کنار مبارزه، از تحصيل نيز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الکترونيک به سر رساند. بعد از پيروزي انقلاب نيز مبارزه بي امان خود را با گروهک ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد....
با فروکش نسبي غوغاي گروهک ها در تبريز، اواسط سال 1360 راهي جبهه شد... عمليات مطلع الفجر بود که در حوالي گيلان غرب، هنگام عقب نشيني عراقي ها لور جهاد روي مين رفت. راننده اين لودر يوسف بود، يوسف نساجي متين.

وقتي عمليات مسلم بن عقيل به سر رسيد، يوسف ديگري شده بودي. نمي دانم چه رازي و ارتباطي بين غربت مسلم و سيماي مظلوم تو بود که هرگاه تو را مي ديدم، به ياد غربت مسلم مي افتادم، به ياد شب تنهايي مسلم و کوچه هاي غريب کوفه... انگار تو نيز در کوفه دنيا غريب بودي، حتي در جبهه نيز به غربت پناه مي بردي، هرگز با کسي از «خود» نمي گفتي. شايد آن روزي که با لودر روي مين رفتي، کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر يکي از بندگان مخلص و ناشناس خداست. کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر که در نگاه اول آدمي عادي و بي سواد مي نمود، جبهه را به دانشگاه ترجيح داده است... و من چه مي گويم که همه بچه هاي جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، يوسف! .... آي يوسف! مگر تو را شناخته ايم؟....
حتي شب «والفجر مقدماتي» هم تو را نشناختم، آنجا که ديگر «معاون عمليات» بودي... آخر در جبهه فرماندهي هم نشاني از مراتب تقوي بود....«والفجر مقدماتي» در آستانه شکفتن بود، در همان دل شب با آرامشي عارفانه وضو گرفتي. «خدايا را از ياد نبريد، خدا را ياد کنيد» و اين دو جمله، همه توصيه تو به بچه ها در شب عمليات بود و مدام زير لب «لاحول و لاقوه الابالله» مي گفتي ... چه دير فهميدم يوسف! .... دريغ از ديري و دوري. چقدر از تو دورم، دور از تو، دور از نور. و اکنون مي فهمم که همه معرفت يعني درک «لاحول ولاقوه الا بالله» و مگر بدون اين معرفت و آگاهي، مي توان دانشگاه جبهه را به «دانشگاه صنعتي شريف» ترجيح داد؟ شگفت اينکه در همان سال که نام تو در برگ «دانشگاه شريف» نوشته شد، نامت را در برگ شاهدان نيز رقم زدند...
آي يوسف! هنوز کوچه هاي «مارالان» بوي پيراهن تو را مي دهد... سال ها پيش، از اين کوچه ها گذشته اي... سال ها پيش نوجواني از اين کوچه ها مي گذشت، هر روز، از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه... سال ها پيش در اين کوچه ها دانش آموزي فرياد مي زد: «مرگ بر شاه»، سال ها پيش ... و هنوز اين کوچه ها بوي پيراهن تو را مي دهد، يوسف!
از اين کوچه هاي تنگ و تاريک گذشتي و سفر را به انتها بردي، و سفر را ادامه دادي، تا دشت ها، تا خاکريزها، تا جاده هايي که در زير باران آتش بودند. و تو در زير باران آتش، جاده را در مي نورديدي... در شبي تاريک ... بعد از «والفجر يک» بود. اصرار داشتي که بايد خودروهاي به جا مانده در منطقه را به عقب بکشي. دو نفر از بچه ها را با خود بري و لودر و بولدوزري را روانه عقب کردي، بعد خود ماندي و راننده ات. شب بود و تاريکي و منطقه در ديد دشمن. در تاريکي شب، خودرويي به خود روي تو کوبيد... تو مانده بودي و راننده ات. بالاخره آمبولانسي از راه رسيد. جا نبود و مي خواست فقط تو را با خود ببرد. اما تو اشاره به راننده ات کردي: «او را ببريد» و هرچه اصرار کردند، نپذيرفتي. مي گفتي من نمي توانم دوستم را تنها بگذارم. او را به آمبولانس سپردي و خود با همان حال، پياده راهي اورژانس شدي... بعد از مدتي بچه هاي اورژانس «فرمانده مهندسي رزمي لشکر» را ديدند که از راه مي رسد...
آري اي يوسف عزيز! با همين اشارت ها و حکايت هاست که مي توان تا آنجا که بتوان، شهيدان را شناخت، و گرنه چه کسي با تاريخ تولد و موت و تاريخ هاي ديگر... شناخته مي شود؟ .... حال آنکه حتي اين تاريخ ها نيز در زندگي شهيدان معناي ديگري دارند، تاريخ شهادت هر شهيد، تاريخ تولد اوست و شهادت ميلادي ديگر است. و چون شهادت تولد حقيقي شهيد است، پس يوسف در مسير رسيدن به تولد حقيقي مرگ را به بازي مي گيرد. و اين را همه ديدند، در همه عمليات ها، و در کربلاي پنجم. آنجا که چند روزي از شروع عمليات گذشته بود. بايستي خاکريزي در مقابل «کانال ماهي» زده مي شد. آتش سنگين دشمن لحظه اي امان نمي داد. مسؤوليت احداث اين خاکريز بر عهده برخي از برادران نهاده شد، اما به علت آتش نفس گير دشمن و شهادت و زخمي شدن برخي از برادران کار احداث خاکريز به پايان نرسيد. در اينجا بود که مسؤوليت اين کار را بر عهده يوسف نهادند. و من به چشم خود ديدم که تو اي يوسف مرگ را به بازي گرفتي، بي لحظه اي تامل نيروهايت را فرا خواندي و بولدوزرها را به کار انداختي و با تدبيري دقيق، با توکل به خدا کار را شروع کردي.. و اکنون چه آسان مي گوييم «کار را شروع کردي» با طمانينه و اطمينان و اعتماد به خدا. کار را شروع کردي حال آنکه هر لحظه گلوله هاي توپ و خمپاره قدم به قدم فرود مي آمد و آتش و انفجار زمين و زمان را مي لرزاند، اما تو نمي لرزيدي... همه مي ديدند که در ميان آن همه آتش و انفجار، هر لحظه خاکريز پهنا مي يابد.... خاکريز به سر رسيد و برخي از ياران تو نيز در پاي آن خاکريز به شهادت رسيدند. و من در همان لحظه ها که تو با چنان آرامش و اطميناني در ميان آتش و آهن و انفجار خاکريز مي زدي، مي دانستم که شهيد خواهي شد....
آري يوسف عزيز! «مطلع الفجر» آغاز تو بود، در سفر به سوي کربلا، و کربلاي پنجم آخرين منزل بود، آخرين منزل در سفر به سوي ملکوت و جوار دوست. از مطلع والفجر تا کربلاي پنج، شش سال گذشت، و از کربلاي پنج، از روي که تو در شلمچه آسماني شدي، سال ها مي گذرد... و من هنوز هرگاه از کوچه هاي «مارالان» مي گذرم، شميم پيراهن يوسف، چشم جانم را روشنايي مي بخشد...
منبع:"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشرکنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 229
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
حسن شفيع زاده

 

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، جنگ كه تمام شد، توقع از رسانه‌هايي مثل راديو و تلويزيون و مطبوعات فروكش كرد و در مقابل توقع از كتاب بالا و بالاتر رفت.

كارشناسان بر اين عقيده بودند كه وقت توليد آثار مكتوب و مجلد فراوان است تا حقيقت دوران دفاع مقدس با دقت ثبت و ضبط شود. بازار نگارش و انتشار كتاب‌هاي دفاع مقدس گرم شد و تجربه‌ها از تبليغ آن دوران به تحليل رسیدند.

مهم‌ترين "كتابشناسي"‌هايي كه تاكنون درباره كتاب‌هاي دفاع مقدس منتشر شده‌اند، عبارتند از:
ـ کتابشناسی هنر و ادبیات انقلاب و جنگ‏ / تهیه و تنظیم یوسف راد / آموزگار / 1362.
ـ کتابشناسی موضوعی خلیج فارس‏ / تدوین بیژن اسدی / وزارت امور خارجه، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی / 1368.
ـ کتابشناسی توصیفی جنگ تحمیلی (جلد 1) / سید هدایت جلیلی / ستاد فرماندهی کل قوا، معاونت فرهنگی و تبلیغات جنگ، مرکز اسناد / 1370.
ـ فهرست داستان های کوتاه درباره جنگ تحمیلی در مطبوعات ایران‏ / تهیه و تدوین دفتر مطالعات ادبیات داستانی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات‏ / 1372.
ـ کتابشناسی تفسیری دفاع غیر عامل‏ / گردآوری و تفسیر احمد اصغریان جدی / وزارت مسکن و شهرسازی، مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن‏ / 1372.
ـ کتابشناسی داستان های کوتاه و رمان جنگ در ایران‏ / به کوشش حسین حداد / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بنیاد جانبازان، معاونت فرهنگی، دفتر مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1372.
ـ کتابشناسی انقلاب مشروطیت ایران‏ / علی پورصفر / مرکز نشر دانشگاهی / 1373.
ـ فهرست داستان‌هاي كوتاه درباره جنگ تحميلي در مطبوعات ايران (چاپ دوم با اضافات تا مهر 1374) / دفتر مطالعات ادبيات داستاني / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگي / 1374.
ـ کتابشناسی تاریخ ایران‏ / تهیه و تدوین مهین‏دخت حافظ قرآنی / کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران‏ / 1375.
ـ کتابشناسی هشت سال دفاع مقدس‏ (جلد 1) / خسرو قادری / ارتش جمهوری اسلامی ایران، ستاد مشترک، اداره آموزش‏ / 1375.
ـ کتابشناسی بسیج‏ / علی غیاثی ندوشن‏ / سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نیروی مقاومت بسیج، سازمان تحقیقات خودکفائی بسیج‏ / 1376.
ـ کتابشناسی انقلاب اسلامی / به کوشش پرویز سعادتی / سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی / 1377.
ـ کتابشناسی انقلاب اسلامی 1372 ـ 1357 / گردآورنده محسن آرمین، افسر رزازی فر / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مرکز مطالعات و تخقیقات رسانه ها / 1377.
ـ کتابشناسی رمان و مجموعه‏های داستانی مترجم پیش از مشروطیت تا 1374 (جلد 1: آ تا ل) / فاطمه کنارسری؛ زیرنظر مهدی افشار / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، معاونت فرهنگی، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1377.
ـ کتابشناسی رمان و مجموعه‏های داستانی مترجم پیش از مشروطیت تا 1374 (جلد 2: م تا ی، به ضمیمه نمایه ها) / فاطمه کنارسری؛ زیرنظر مهدی افشار / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، معاونت فرهنگی، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1377.
ـ کتابشناسی شهید و شهادت‏ / گردآوری و تالیف مظفر چشمه سهرابی، زیرنظر علی شکویی / نشر شاهد (بنیاد شهید انقلاب اسلامی) / 1378.
ـ کتابنامه توصیفی کتب منتشره کنگره سرداران شهید استان تهران‏ / گردآوری و تنظیم نرگس جهانگیر / سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سازمان حفظ و نشر آثار ارزش های دفاع مقدس، ستاد مشترک، اداره فرهنگی / 1381.
ـ روایت ماندگار (معرفی کتب برگزیده جشنواره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس، 1379 – 1359) / به کوشش دبیرخانه جشنواره‏ / نشر صریر / 1382.
ـ كتابشناسی اولین همایش اندیشه و قلم ارتش‏ / گردآوری و تنظیم علی اعوانی / ارتش جمهوری اسلامی ایران، سازمان عقیدتی سیاسی / 1383.
ـ Iran - Iraq war، a selected bibliography / رامين خان‌بيگي / موسسه فرهنگی هنری سپید پیام / 1383.
ـ اسارت و آزادگان در جراید / به کوشش مسعود ده‏نمکی / آسمان دانش (قم) و ستاد رسیدگی به امور آزادگان‏ / 1384.
ـ کتابشناسی اسارت‏ / به کوشش مسعود ده‏نمکی / آسمان دانش‏ / 1384.
ـ مأخذشناسي جنگ ايران و عراق / علي‌اكبر مرتضايي قهرودي / نشر صرير و فرهنگ گستر / 1384.
ـ حماسه 2 (لوح فشرده) / سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، اداره روابط عمومي / 1384.
ـ کتابشناسی داستان های بیست‏ساله انقلاب‏ (امام، انقلاب، دفاع مقدس‏) / قاسمعلی فراست، سیده زهرا مدنی / موسسه چاپ و نشر عروج (موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)) / 1384.
ـ کتابشناسی دفاع مقدس‏ (جلد 1) / به‏اهتمام فیروزه برومند / قدیانی و نشر صریر / 1384.
ـ کتابشناسی دفاع مقدس‏ (جلد 2) / به‏اهتمام فیروزه برومند / قدیانی و نشر صریر / 1384.
ـ کتابشناخت تئاتر مقاومت (جلد 1) / تقی اکبرزاده / انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس / 1385.
ـ کتابشناسی خرمشهر / محمدجواد جزینی / نشر شاهد / 1386.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 387
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
علي تجلايي

 

سال 1338 ه ش در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پس از سپري كردن دوران دبستان ، راهي دبيرستان تربيت تبريز شد ، و ديپلم خود را در رشته رياضي گرفت . تجلايي در همين دوران ، توسط ساواك احضـار شد ، چرا كه از امضاء برگه عضويت حزب رستاخيز امتناع ورزيده بود . با آغاز حركت مردم عليه رژيم پهلوي در سال 1357 ، تجلايي نيز فعاليت خود را شروع كرد . او در تمامي تظاهرات و اجتماعـات مردمي عليه رژيم پهلـوي حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلاميـه هـا مشغول بود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، تجلايي در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك دوره آموزشي نظامي پانزده روزه را زير نظر سعيد گلاب بخش - معروف به « محسن چـريك » - در سعد آباد تهران گذراند .
تجلايي كه در امر آموزش فنون رزمي مهارت زيادي كسب كرده بود ، پس از مدتي ، در پادگان سيدالشهداء به عنوان مربي آموزشي مشغول به كار شد . او در آموزش نظامي بسيار جدي و سخت گير بود و مي گفت :
من در عمر خود پانزده روز آموزش ديده ام و فردي به نام محسن چريك به من آموزش داده و گام از گام كه برداشته ام ، تيري زير پايم كاشته است . اكنون مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در كردستان ، پاوه و گنبد آماده كنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يك قطره از خون شما بريزد ، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم .
سختگيري وي در آموزش به حدي بود كه در ميان نيروها به « علي رگبار » معروف بود . نقل است كه روزي حاج مقصود تجلايي - پدر علي - در ميان داوطلبان آموزش نظامي بود و هر بار كه چشمان علي به پدر كه در خار و خاشاك سينه خيز مي رفت ، تلاقي مي كرد ، بدنش سست مي شد و بغض گلويش را مي فشرد .
علي تجلايي به كارش عشق مي ورزيد . وقتي به منطقه جنگي مي رفت ، شرايط را به دقت مي سنجيد و برحسب نياز و نوع منطقه عملياتي ، آموزش هاي لازم را ارائه مي كرد و طرح هاي نو در امر آموزش تدوين مي كرد . او مي گفت :
قصد دارم طي پانزده روز آموزش ، نيرويي تربيت كنم كه نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهاي بزرگ را داشته باشد ، بلكه بتواند در ميدان رزم با لشكر مجهز و دوره ديده دشمن حرف اول را بزند .
پس از مدتي به كردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموريت يافت به اتفاق چند تن راهي افغانستان شود ، تا عليه نيروهاي متجاوز شوروي ، مردم مسلمان آن كشور را ياري كند . او براي ورود به افغانستان كه مرزهايش تحت كنترل شديد ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغاني استفاده كرد . در پاكستان ، تجلايي براي تأسيس مركز آموزش فرماندهي براي مجاهدين افغاني ، حفاظت از نماينده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد براي مجاهدين ، برنامه دقيقي تهيه كرد . در افغانستان ، حدود سيصد نفر از مجاهدين افغاني كه اغلب سطح علمي بالايي داشتند ، زير نظر تجلايي آموزش ديدند . به ابتكار او ، در چندين نقطه افغانستان ، راهپيمايي هايي عليه آمريكا ترتيب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندي مجاهدين مي رفت و چگونگي گسترش خط پدافندي ، آرايش سلاح و نيرو و حدود ارتش را براي آنها تشريح مي كرد . تجلايي و يارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغاني پرداختند و به ايران بازگشتند ، چرا كه جنگ ايران و عراق آغاز شده بود . تجلايي بلافاصله پس از ورود به ايران ، راهي جبهه هاي جنوب شد و در نبردهاي دهلاويه شركت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالي داشت . در همين زمان ، مرتضـي ياغچيـان و يارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبك در مقابل نيروهاي زرهي عراق مقاومت كردند . با نزديك شدن نيروهاي دشمن ، قرار شد شهر را تخليه كنند تا هواپيماهاي خودي شهر را بمباران كنند . چنين اتفاقي رخ نداد و شهر بستان به دست نيروهاي عراقي افتاد . رزمندگان پس از درگيري با تانكهاي عراقي و منهدم كردن عده اي از آنها ، پياده به سوي سوسنگرد عقب نشينـي كردند و عازم دهلاويـه ( يكي از روستاهاي نزديك سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندي ايجاد كنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور كند . با ورود علي تجلايي و يارانش ، نيروهاي رزمنده جانـي دوباره گرفتند .
ابتدا به ارزيابي موقعيت دشمن و نيروهاي خودي پرداخت و طرح هاي خود را ارائه كرد . ابتدا تصميم اين بود كه دشمن پيشروي كند و رزمندگان دفاع كنند ، اما علي تجلايي طرح ديگري داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان مي بايست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهي تجلايي ، اولين شبيخون به دشمن انجام شد و اين كار تا چند شب ادامه يافت . عراقي ها با تمام ادوات سنگين خود ، دهلاويه را زير آتش گرفتند . تجلايي در فكر عقب نشيني نبود و مي خواست تا آخرين نفس بجنگد . عمليات عراقي ها به دهلاويه در تاريخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طي اين عمليات ، دشمن تا نزديكي پادگان حميديه پيش رفت و دهلاويه را در محاصره كامل قرار داد . در سوسنگرد هيچ نيروي كمكي وجود نداشت . هدف اصلي دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلايي پس از بررسي مجدد منطقه ، بر آن شد تا نيروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نيروها به سوسنگرد عقب نشيني كردند . توپهاي عراقي آتش سنگيني را روي شهر مي ريختند . مرتضي ياغچيان به شدت زخمي شده بود ، با اين حال او رزمندگان را به مقاومت تا پاي جان دعوت مي كرد و از آنها خواست اسلحه اي برايش فراهم كنند تا در لحظه ورود عراقي ها به شهر ، با تن زخمي دفاع كند ؛ و تجلايي درصدد بود تا در اولين فرصت ، زخمي ها را از سوسنگرد خارج كند . سرانجام تمامي مجروحان با قايق به آن سوي كرخه منتقل شدند . از حميديه فرمان رسيد شهر را تخليه كنند . از 1800 نيروي مسلحي كه تجلايي سازماندهي كرده بود ، حدود 150 نفر باقي مانده بودند . تجلايي به آنها گفت : « هر كس مي خواهد سوسنگرد را ترك كند ، همچون شب عاشورا مي تواند از تاريكي استفاده كند و از طريق رودخانه و جاده خاكي ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پيشروي مي كرد و از بي سيم اعلام عقب نشيني مي شد . نيروهاي عراقي تا كنار كرخه رسيده بودند كه تجلايي در عرض رودخانه طنابي كشيد تا نيروها از رودخانه عبور كنند . فقط چند تن باقي مانده بودند . تجلايي براي شناسايي مسير رودخانه ، از بقيه جدا شد و در كنار رودخانه به تكاوران عراقي برخورد . آنها مي خواستند او را زنده دستگير كنند و براي گرفتن اطلاعات ، به آن طرف كرخـه ببرند . وي به سـوي آنها شليك كرد و يك نفـر را كشت و بقيـه فراري شدنـد . در اين زمان تجلايـي و نيروهـايش تصميم مي گيرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردي و اطمينان به ساماندهي نيروها پرداخت . به دستور او نيروهايي كه در اطراف شهر پراكنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه هاي نه نفري ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلايي براي نيروهايي كه سي و پنج نفر بيش نبودند ، صحبت كرد و به آنها گفت : « آيا حاضريد امشب را بخريم ؟ بياييد بهشت را براي خود بخريـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضيقه بودند و به ناچار از آبهـاي كثيف گودالهـا استفـاده مي كردند و تانكهاي عراقي از سمت بستان و حميديه به طرف شهر در حال پيشروي بودند . از هر طرف باران خمپاره مي باريد . تجلايي دستور داد تا نيروها به حوالي دروازه اهواز بروند ، چرا كه دشمن وارد شهر شده بود . در يكي از كوچه ها ، با نيروهاي عراقي درگير شدند . پس از رهايي از اين درگيري ، نيروهاي باقيمانده از يكديگر حلاليت طلبيدند . عراق با چهار تيپ زرهي و پياده وارد شهر شده بود ، در حالي كه تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دويست نفر نمي رسيد . در اين حين ، تجلايي از ناحيه كتف زخمي شد ، ولي با بستن يك تكه پارچه سفيد روي زخم ، به فعاليت خود ادامه داد و عملاً فرماندهي عمليات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگيري ، موشكهاي آر.پي.چي و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوري كه رزمندگان روي زمين در جستجوي فشنگ بودند . تجلايي گفت : « شهر در آتش مي سوخت ... صداي ناله زخمي ها از مسجد و خانه ها در شهر مي پيچيد . » تانكهاي عراقي بسيار نزديك شده بودند . تجلايي سه راهي و كوكتل درست مي كرد . مقداري مهمات در ساختمان هاي سازماني وجود داشت و رسيدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امري غير ممكن مي نمود . تجلايي ، تويوتايي را كه لاستيك نداشت و بسيار آهسته حركت مي كرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد . نيروهـاي عراقي به داخل خانه هاي سازماني نفـوذ كـرده بودنـد . وي پس از رسيدن به آنجا چهل دقيقه يك تنـه با آنها جنگيد و مهمـات را برداشت و به سوي رزمندگان بازگشت . همرزمانش مي گويند :
با چشم خود عنايت و لطف خدا را ديديم . گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كرد .
وقتي از ماشين خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله كاليبر 75 به رانش خورده بود . وي را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بيرون آوردند . تجلايي با زخمي كه در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمي پيدا كرد . به تبريز زنگ زد و با آيت الله سيداسدالله مدني صحبت كـرد و از كوتاهـي فرمانـده كل قـواي وقت ( بنـي صـدر ) و تنهـايي نيروهـا سخن گفت .آيت الله مدني كه پشت تلفن مي گريست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سريعتر بايد آزاد شود و نيروهايي كه در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بني صدر وارد عمل نمي شد . نيروهاي رزمنده در حالي كه بسيار خسته بودند و در شرايط سختي به سـر مي بردند ، شش روز تمـام مقاومت كردند ، به گونـه اي كه عراقي ها را به شدت خسته و عصباني كرده بودند . از نيروهاي حاضر ، تنها سي نفر باقي مانده بودند . در 26 آبان 1359 ، توان رزمي رزمندگان به پايان رسيد ، تا اين كه نيروهاي سپاه وارد عمليات شدند و همراه هوانيروز و توپخانه ارتش ، به نيروهاي عراقي يورش بردند . نيروهاي خسته همپاي نيروهاي تازه نفس ، شهر را از عراقي ها پاكسازي كردند . بدين ترتيب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهاي تجلايي عفونت كرد و او را به تهران اعزام كردند .
در عمليات محور دهلاويه فرمانده و در عمليات سوسنگرد معاون عمليات سپاه بود .
تجلايي در سال 1360 ، با خانم انسيه عبدالعلي زاده ازدواج كرد ، اما اين تحول در زندگي هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد .
بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـاي شهيـد آيت الله قاضي طباطبايـي و شهيد آيت الله مدنـي ( نيروهاي اعزامي آذربايجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه هاي نبرد پيرانشهر ، مسئول عمليات بود . پس از آن در عمليات فتح المبين ، در فروردين 1361 ، با سمت فرماندهي گردانهاي آيت الله مدني و آيت الله قاضي طباطبايي شركت جست . تجلايي پيش از عمليات ، با نيروها بسيار صحبت مي كرد و از تشكيل محافل دعا و توسل غافل نمي شد . وي مدام نگران اين بود كه مبادا پيش از عمليات ، نيروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را براي همه رزمندگان توجيه مي كرد . گردان تجلايي در عمليات فتح المبين ، در ارتفاعات ميش داغ موضع گرفت تا هنگام درگيري ديگر گردانها ، نيروهاي احتياط دشمن را در هم بكوبند . اين طرح توسط تجلايي ريخته شده بود . نيروهاي دشمن با ديدن گردان تجلايي آتش سنگين را به روي آن ريخت . با اين حال دشمن نيروهاي تازه نفس خود را به منطقه اعزام كرد . تجلايي تصميم گرفت براي ايجاد رعب و به هم ريختن سازمان نيروهاي دشمن ، يك سري كارهاي ايذايي انجام دهد و براي اين منظور با دو دسته نيروها به خاكريز عراقي ها زد . اين كار تجلايي در آن روزها بسيار با اهميت بود . در يك عمليات ايذايي ، تجلايي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحيه پا مجروح شد . ولي با آنكه زخمش كاري بود ، تا اتمام مدت مأموريت گردان در منطقه ماند . تجلايي و يارانش پس از بازگشت به تبريز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و در عمليات بيت المقدس با سمت جانشين تيپ عاشورا شركت جست . در طي اين عمليات ، علي تجلايي ، خاكريزي طراحي كرد كه به هنگام يورش دشمن ، مانع از پيشروي آن مي شد . پس از عمليات بيت المقدس ، عمليات رمضان شروع شد . تيپ عاشورا مأموريت خود را به شايستگي در منطقه پاسگاه زيد به انجام رساند . بعد از آن ، در تيرماه 1361 ، مأموريت يافت كه در اجراي مرحله اي ديگر از اين عمليات در شلمچه وارد عمل شود . تجلايي به همراه برادر كوچكترش - مهدي - در بهمن ماه 1361 ، در عمليات والفجر مقدماتي شركت داشت و مهدي در منطقه عملياتـي در ميـدان مين به شهـادت رسيد . علي بر آن بود كه پيكر برادر را برگردانـد ، همانطـوري كه اجساد بسياري از شهدا را برگردانده بود . پس از شهـادت برادر ، به اصغر قصـاب عبداللهـي گفت : اين چه سري است كه برادران كوچكتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمي كنند ، سبقت مي گيرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد مي رسند .
و اين در حالي بود كه اصغر قصاب عبداللهي نيز از پيشدستي برادر كوچكترش - مرتضي - گله مند بود . علي براي آوردن جنازه برادر كه در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهي شد . وقتي كه با زحمات و خطرات زياد جنازه شهيد را آورد ، متوجه شد نامش مهدي است و بسيار به برادرش مهدي شبيه است ، اما خود او نيست . با اين حال خوشحال شد و گفت : « او را كه آوردم انگار برادر خودم مهدي را آوردم . »
علي تجلايي در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهاي تخصصي سپاه منصوب مي گردد و در تنظيم و تدوين دستاوردهاي عمليات كوشش بسيار مي كرد .
در سال 1362 ، در عمليات والفجر 2 شركت كرد و بعد از آن به تهران اعزام گرديد تا دوره دافوس را بگذراند . در همين زمان دخترش حنانه به دنيا آمد . با وجود كار بسيار و تحصيل و مباحث فشرده ، همه وظايف خانه را خود انجام مي داد .
در عمليات خيبر نيز شركت كرد . پس از آن مسئوليت طرح و عمليات قرارگاه خاتم الانبياء (ص) به او واگذار شد .
علي تجلايي ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حركت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلاليت طلبيد و گفت :مرا حلال كنيد . من پدر خوبي براي بچه ها و همسر خوبي براي شما نبوده ام . حالا پيش خدا مي روم ... . مطمئنم كه ديگر برنمي گردم .
هميشه مي گفت : « خدا كند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت :
برادران ، بسيار به من لطف دارند و مي دانم كه وقتي به مزار شهيدان مي آيند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعي جنگ ، شهيدان بسيجي اند . دوست ندارم حتي به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد يك تكه سنگ جهت شناسايي خودتان روي مزارم بگذاريد و بس .
در اين عمليات ، تجلايي به سمت جانشين قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عمليات بدر به يكي از همرزمانش گفت كه ديگر نمي خواهد پشت بي سيم بنشيند و مي خواهد همچون يك بسيجي گمنام در عمليات شركت كند . او همچون يك بسيجي گمنام همراه ساير بسيجيان راهي خط مقدم شد . تصور مي كردند وي به خاطر مسائل امنيتي با شكل و شمايل يك بسيجي ساده براي ارزيابي كيفيت نيروها يا به خاطر يك سري مسائل محرمانه در خط مقدم حضور يافته است ، غافل از اين كه او آمده بود تا مثل يك بسيجي در عمليات شركت كند .
تجلايي سوار بر پشت كمپرسي با گروهان 3 گردان امام حسين (ع) ، با فرماندهي گروهان شهيد خليلي نوبري ، عازم هورالعظيم شد . در جنگ از خود رشادت هاي بسيار نشان داد ، به گونـه اي كه آنهايـي كه او را نمي شناختند ، نام و نشـانش را از هم مي پرسيدنـد و آنهايـي كه مي شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبياء (ص) گروهي را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پيدا كنند و برگردانند اما او را نيافتند .
نيروهاي اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين از لشكر عاشورا ، تصميم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمايند . تجلايي با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب براي بچه ها صحبت مي كرد و پس از او علي تجلايي به سخن آمد .
امشب مثل شبهاي گذشته نيست . امشب ، شب عاشورا را به ياد بياوريد كه حسين چگونه بود و يارانش چگونـه بودنـد ... امشب من هم با شمـا خواهـم رفت و پيشاپيش ستـون حركت خواهـم كرد .
اصغر قصاب تلاش بسيار كرد تا او را بازگرداند ، اما او رضايت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند . اتوبان از دور نمايان شد . عده اي از رزمندگان و پيشاپيش همه علي تجلايي به خاكريز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوي اتوبان رفتند . يكي از نيروهاي گردان امام حسين (ع) مي گويد ، نيروهاي دشمن در كانال مستقر بودند . با فرمان تجلايي ، رزمندگان به جاي پنهان شدند به سوي آنها يورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلايي بي امان مي جنگيد و پيشاپيش همه بود . گردان سيدالشهداء قرار بود از طرف روستاي القرنه پيشروي كند ، اما خبري از آنها نبود . عده اي به سوي روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده اي ديگر اعزام شدند كه از آنها هم خبري نشد . اصغر قصاب و علي تجلايي تصميم گرفتند به طرف روستا حركت كنند . تانكهاي دشمن از اتوبان مي آمدند و نيروهاي رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستاي القرنه حركت كرديم . خاكريزي بلند در نزديكي روستا بود ، در پشت آن پنهان شديم و مدتي بعد درگيري آغاز شد . روستا پر از نيروهاي عراقي بود كه در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نيروهاي عمل كننده تمام شد . اصغر قصاب در شيب خاكريز تيري به دهانش اصابت كرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسيد . تجلايي بسيار ناراحت بـود اما با اطمينـان كار مي كرد . بي سيم چـي گـردان سيدالشهـدا از راه رسيـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور كند و فقط من رد شدم . » صداي تانكهاي دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنيده مي شد . تعداد نفرات خودي تنها شش نفر بودند و با خاكريز بعدي حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلايي به سوي خاكريز بعدي رفت . او لحظه اي بلند شد تا اطراف را نگاه كند كه ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد . خيلي آرام و آهسته دراز كشيد ، بي آنكه دردي از جراحت بر رخسارش هويدا باشد . با دست اشاره كرد كه آن اشارت را درنيافتيم . تجلايي پيش از حركت به همه گفته بود : « با قمقمه هاي خالي حركت كنيد چون ما به ديدار كسي مي رويم كه تشنه لب شهيد شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .
مهدي تجلايي در بهمن 1361 ، در عمليات والفجرمقدماتي به شهادت رسيد و جنازه او در منطقه عملياتي باقي ماند . در سال 1373 ، پيکرمطهرش كشف و به زادگاهش انتقال يافت ، اما پيکر علي ...
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اي امام ، اي رهبر امت ، و اي پدر روحاني كه با بيان خود نفوس طاغوتي ما را تزكيه نمودي ، بدان ، تا آخرين قطره خوني كه در بدن دارم و تا آخرين دم حياتم ، مقلد و مأموم تو هستم . به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيماني كه با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرين قطره خوني كه از بدنم بيرون ريزد ، نقش « خميني رهبر » خواهد بست . زيرا كه من اين وفاداري را از مكتب كربلا, از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموخته ام و عينيت اين وفاداري را از سيدمان و مولايم شهيد آيت الله بهشتي آموخته ام ... .
پدر و مادر عزيزم كه غم و اندوه شهادت برادرم مهدي از دل شما بيرون نرفته ، مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شويد و هر چه گريه مي كنيد ، گريه بر مصيبتهـاي سرور شهيـدان و اهل بيت او بكنيد ... .
خوشحال باشيد كه در سايه برنامه هاي تربيتي اسلام ، توانستيد فرزنداني را در خط ولايت و امامت بپرورانيد ... نه تنها براي مهدي و من و ديگر شهيدان گريه نكنيد ، بلكه گور و مزار ما را هم جستجو مكنيد . به اين بيانديشيد كه ما براي چه شهيد شديم و چه راهي را براي رسيدن به مقصود و معبود خود برگزيديم ... . دعا كنيد كه خداوند متعال از گناهانم درگذرد .
همسرم ! مي دانم پس از من بايستي مشكلات زيادي را در تربيت و بزرگ كردن فرزندان بدون پدر متحمل گردي ... بشارت بزرگي است براي شما كه خداوند رحمان - اگر توفيق شهادت نصيب اين بنده گناهكار بنمايد - آنچنان كه وعده فرموده ، سرپرست اصلي شما خواهد بود كه اين نعمت و رحمت ، شامل كمتر خانواده اي مي شود ... . شكرانه اين نعمت ، صبر و استقامت در برابر مشكلات و عبوديت كامل به درگاه خداوند متعال مي باشد . به جامعه نشان بده كه چگونه مي توان در عمل ، پيرو حضرت فاطمه زهرا (س) و دخترش زينب (س) بود و هم مادري خوب بود و هم پيام رساني آتشين كه پيامش تاريخ بشريت را تكان دهد .دخترم مي دانم كه حالا كوچكي و مرا به ياد نمي آوري وليكن دخترم ، وقتي كه بزرگ شوي حتماً جوياي حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهي بود . بدان كه پدرت يك پاسدار بود و تو نيز بايد پاسدار خون پدرت باشي .
دخترم ! مي دانم يتيمانه زندگي كردن و بزرگ شدن در جامعه مشكل است وليكن بدان كه حسين و حسن و زينب يتيم بودند . حتي پيامبر اسلام نيز يتيم بزرگ شد . دخترم ! هر وقت دلت گرفت ، زيارت عاشورا را بخوان و مصيبتهاي سرور شهيدان تاريخ ، حسين (ع) را بنگر و انديشه كن ... . اميدوارم كه در آينده وارث شايسته اي براي پدرت باشي . پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعايم را بپذير .
برادران پاسدار اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو وحلال كنيد. سفارشـي چنـد از مولايمـان علـي (ع) بـراي شمـا دارم ، باشـد كـه راهنمـاي شمـا باشـد در امـر پاسداريتـان .
- در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر بر اعمال خود بدانيد .
- ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي مستضعفين باشيد . مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد.
- در راه تحقق اهداف اين انقلاب آزادي بخش ، از جان و مال خود دريغ نكنيد .
- سلسله مراتب و اطاعت از مسئولان را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد .
- در هر زمان و هر مكان ، با دست و زبان و عمل ، امر به معروف و نهي از منكر كنيد .
برادران مسئـول اگر به طـور مستمـر در جهت پيشبـرد اهداف انقلاب ، شبـانه روز فعاليت مي كنيد ، عدالت در كارهايتان و تصميم گيريهايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. اگر اين مرز شكسته شـود و پاي انسان به آن طرف مرز برسد ، ديگر حـد و قانونـي را براي خـود نمي شناسد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد . پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي زيردستان بكوشيد . در قلب خود ، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد . طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. موفقيت شما را در جهاد دروني و جهاد آزاديبخش از خداوند متعال خواهانم . رفتن به جبهه ها و دفاع از كيان اسلام و قرآن ، براي مردان خدا تكليف و امتحان بزرگي محسوب مي شود . زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست ... براي اين آزمايش ، بايستي از تمام وابستگي مادي و غير خدا گسست و عاشقانه به سوي خدا شتافت .
از بدو انقلاب ، رسيدن به لقاءالله و ريخته شدن خونم در پاي درخت اسلام برايم اصل بوده و هست . جبهه آسان ترين و نزديك ترين صراط براي رسيدن به اين اهداف است . همه وقتي فهميده اند كه مي خواهم به عنوان تك تيرانداز در عمليات شركت كنم ، مرا نصيحت مي كنند و مشكلات زندگي و فرزندانم را به من گوشزد مي كنند و سعي مي كنند ، تجربه ام و مسئوليتم را برايم بزرگ جلوه بدهند و القا كنند كه براي سپاه و انقلاب و جنگ لازم تر هستم . ولي ، همه بايد بدانند كه حرف من چيز ديگري و هدفم ، هدف والايي است . زيرا توفيق شركت در مدرسه عشق و بسيج با ارزش و نتيجه بخش خواهد بود ، زيرا ارزشهايي كه از شركت در جنگ ، به دور از مسئوليت هاي دنيوي براي يك فرد رزمنده ساده نصيب مي شود ، خارج از بحث و فكر و عقل بشر خاكي است و بدانيد كه جبهه براي مردان خدا خيلي زيباست ، زيرا هر چه در آن بيني ، نور خداست و صحبت شهادت و ايثار . حرف ، حرف شهادت . و آنچه بيني چهره مردان مصمم و جوانان معصوم كه با تمام وجودشان براي انجام تكليف الهي ، در رفتن به خط مقدم ، سعي مي كنند بر يكديگر پيشي گيرند . حال ، قضاوت كنيد كه انسان چگونه مي تواند مصاحبت و برادري چنين انسانهايي را ناديده بگيرد ؟
و اما نهايت سخنم ، طلب رحمت از خداوند متعال براي شما ، خانواده ام ، همسرم و پدر و مادرم است و درخواست حلالي اين بنده گناهكار از تمام رزمندگان ، به خصوص برادران لشكر عاشورا و سپاه منطقه پنج و قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مي خواهم كه مرا حلال كنند ، زيرا ديگر برايم قلباً الهام شده كه اين بار - اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد - به فيض شهادت نائل خواهم آمد . لذا ديگر منتظر من نباشيد چون من به ديدار معشوق خود و ديدار سرور آزادگان اباعبدالله (ع) و شهداي كربلا حسيني ايران شتافته ام .والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
علي تجلايي



خاطرات
انسيه عبدالعلي زاده ,همسر شهيد :
به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسيدگي به امور آموزش نيروها از جبهه بازگردانيده بودند ، اما علي كه طعم حضور در جبهه را چشيده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همين خاطر از نظر روحي معذب بود . يك روزي مي گريست ... . گريه اش از آن گريه هاي آسماني بود و به شدت مي لرزيد و آرام نمي گرفت و گفت : « خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه است با ماشين مي روم ولي برگ مأموريت ندارم . در اين حين ديدم ، حضرت سوار بر اسب سفيد آمدند و شال سبز بر كمر بسته بودند .به من اشاره كردند تا از ماشين پياده شوم . حضرت برگ كاغذي به دستم دادند و فرمودند : اين برگ مأموريت شماست ، مي توانيد برويد . » تا صبح نماز خواند و دعا كرد و صبح به سپاه رفت .

سردار غلامعلي رشيد :
علي تجلايي اگر چه خيلي جوان بود ، ولي هر چه را كه ياد گرفته بود و آموزش ديده بود ، مثل يك نظامي مسن و كاركشته و با تجربه به كار مي بست . با آن سن كم ، تخصص ، فهم و مباحث او در طرح ريزي عملياتها انسان را به شگفت وامي داشت . جلسه اي در دزفول بود كه فرماندهان و سرداران قرارگاه ها و لشكرها در آن حضور داشتند . آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان مسئول و فرمانده عالي جنگ و سردار رضائي هم حضور داشتند . درباره عملياتي بحث بود . همه حرف مي زدند و هر كس گوشه اي از عمليات را تفسير كرد ، ولي وقتي نوبت به علي تجلايي رسيد ، بعد از دو دقيقه كه حرف زد ، همه چشمها متوجه ايشان شد و به قدري جامع ، عمليات را تشريح كرد كه همه احسنت و آفرين گفتند . تجزيه و تحليل تجلايي در آن جلسه منجر به يك تصميم ملي شد و در آن جلسه بود كه ارزش نهفته ايشان براي ما آشكار شد . سردار رضايي و سردار صفوي و ساير فرماندهان لشكرها بسيار خوشحال شدند و در آنجا بود كه همه به ارزش تجلايي پي بردند .

امير صفاري :
خداوند دختري به او عنايت كرده بود . براي نماز صبح كه بلند مي شديم ، مي ديديم لباسهايش را مي شويد . كهنه هاي نوزاد را مي شست و نمي گذاشت همسرش با وضع نقاهت بشويد . اغلب اوقات مدت خواب او را محاسبه مي كرديم و مي ديديم بيشتر از دو يا دو و نيم ساعت نمي خوابد .

امير اميربيگي كرامت :
در دوره دافـوس ، دانشجوي نمونه بود . در مسـائل ، بسـيار تيـز بود و خيلـي سريع مطالب را مي گرفت . در منطقه هر چـه ديـده بـود در دانشكـده مطرح مي كـرد و مديريت خيلي خوبـي داشت .


همسرشهيد :
به او گفتم محال است شما را بگذارند به جلو برويد . گفت : « اين بار با اجازه بسيجي ها به عمليات مي روم . » گفتم : حالا چرا لباسهاي سوسنگرد را با خود مي بريد ؟ با لحن خاصي گفت : « مي خواهم حالا كه پيش خدا مي روم بگويم ، خدايا اينها جاي گلوله است . بالاخره ما هم در جبهه بوده ايم . »

برادر شهيد:
با صداي گريه‌اش بيدار شدم. نيمه شب بود و فضاي خانه لبريز از شميم آسماني گريه‌هاي علي. باران اشك توانايي حرف زدن را از او گرفته بود. اندك اندك صداي گريه‌اش آرامتر شد و در حالي كه همچنان مي‌لرزيد، گفت: «خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه در آن است، با ماشين مي‌روم ،در حالي كه برگه مأموريت نداشتم و اين مسأله نگرانم كرده بود. ناراحت بودم كه چگونه اين ماشين را بدون برگه مأموريت برگردانم. همان موقع احساس كردم حضرت سوار بر اسب سفيدي آمدند در حالي كه، شال سبزي بر كمر بسته بودند و به من اشاره كردند كه از ماشين پياده شوم. از خوشحالي ديدار، متحير مانده بودم كه با اشاره دوباره حضرت پياده شدم. برگه كاغذي به دستم دادند و فرمودند: «اين برگه مأموريت شماست. مي‌توانيد برويد.» من هم سوار ماشين شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علي صبح روز بعد راهي سپاه شد و وقتي از آنجا برگشت به او مأموريت داده بودند كه، به عنوان فرمانده گردانهاي شهيد قاضي و شهيد مدني به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموريت به جبهه رفت.
مشغول نظاره تمرين برادران بوديم كه، از دور علي آقا را ديديم. همه بچه‌ها از ديدن او، روحيه‌اي ديگر پيدا كرده بودند. آمده بود تا با بسيجي‌ها در عمليات شركت كند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حركت كرديم. علي وارد خاكريز شد، بي‌امان مي‌جنگيد، مثل يك بسيجي ساده، قرار بود گردان سيد الشهدا (ع) به كمكمان بيايد، اما از آنها خبري نشد. پس از مدتي، بي‌سيم‌چي گردان سيدالشهدا از راه رسيد و گفت: «گردان نتوانست بيايد و تنها من توانستم از روستا عبور كنم.» خاكريز بعدي، حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعيت پشت آن بي‌اطلاع بوديم. تجلايي، براي بررسي موقعيت به آنجا رفت. وقتي به خاكريز رسيد، براي ديدن منطقه، لحظه‌اي برخاست. اما، همان دم، تيري به قلبش اصابت كرد و او بر زمين خاكريز آرام گرفت. با دست اشاره‌اي كرد كه هيچ يك از ما، معناي آن اشارت را درنيافتيم. شايد آب مي‌خواست، اما هيچكس آبي به همراه نداشت.خودش گفته بود: قمقمه هايتان را پر نكنيد، ما به ديدار كسي مي‌رويم كه تشنه لب، شهيد شده است.
علي، استوار بود و شجاع، روح خستگي ناپذير و مقاوم او، هيچگاه از پاي در نمي‌آمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نيروها، توانايي مقاومت و ايستادگي را از دست داده بودند. مشكلات فراواني نيز از جمله نبودن تجهيزات و مهمات بر آنها فشار مي‌آورد. تنها مقداري مهمات در خانه‌هاي سازماني مانده بود كه نيروهاي پياده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنين شرايطي، علي پشت فرمان وانت نيسان نشست. نيسان، لاستيك نداشت و با رينگ رانده مي‌شد. چند دقيقه بعد، اثري از ماشين و تجلايي نبود. از بازگشتش نااميد بوديم كه ماشين با سرعت زياد، داخل خيابان پيچيد. در نيسان باز شد و او با جسمي غرق به خون، بر زمين غلتيد، در حاليكه با ماشين مهمات آمده بود. تجلايي در خانه‌هاي سازماني، حدود 4 دقيقه به تنهايي، با نيروهاي دشمن جنگيده و گلوله‌اي به پاي او اصابت كرده بود. وي را به مسجد برديم و گلوله را بيرون آورديم. خونريزي قطع نمي‌شد، اما او همچنان با كمك بچه‌ها راه مي‌رفت. با استواري جنگ را هدايت مي‌كرد و مي‌گفت: اگر در اين لحظه، تير حتي به جمجمه‌ام هم بخورد، ناراحت نمي‌شوم.

همسر شهيد:
بنام الله
بنده انسيه عبدوالعلي زاده هستم. در يکي از دبيرستانها مربي پرورشي و دبير بينش اسلامي و قر آن مي باشم .
در زمان حياط علي آقا،دوست داشتم در منزل باشم و در خدمت ايشان باشم ،بعد از علي آقا هم به دلايلي ادامه تحصيل دادم .
اوقات فراغت من خيلي کم است، چون هم کارهاي پدري بچه ها را انجام مي دهم و هم سعي مي کنم وظيفه مادري را درست انجام دهم. از طرفي به عنوان يک معلم انجام امور مربوط به مدرسه و شاگردان را هم به عهده دارم .اما به هر حال، هر وقت فرصتي پيدا کنم به مطالعه مشغول مي شوم که، هم براي خودم مفيد است و هم براي دانش آموزان .ضمن اينکه گاهي براي سخنراني دعوت مي شوم و يا در مجالسي که براي خود و فرزندانم مناسب باشد شرکت مي کنم. اوقات فراغتم معمولا با اين کارها سپري مي شود .روز چهادهم تير ماه سال 1360 خطبه عقد ما را آيت الله شهيد مدني خواندند ،معمولا تازه عقد کرده ها از آينده زندگي شان و مسائل دنيايي صحبت مي کنند. ولي خدا شاهد است که در مورد ما وضع فرق مي کرد و تمام حرفهايش در رابطه با شهادت و آن دنيا بود و اين براي ما خيلي شيرين بود. شايد الان بعضي ها فکر کنند افراط بوده ،اما نه اصلا افراط نبوده بلکه براي ما بسيار لذت بخش بود . ايشان پيش از جاري کردن عقد گفت: شنيده ام عروس در مجلس عقد هر دعايي بکند اجابت مي شود. اگر تو هم به من علاقه داري و خوشبختي مرا مي خواهي ،دعا کن که شهيد شوم !قبل از ازدواج به خاطر يک سري مشکلاتي که سر راهم بود . نمي خواستم ازدواج کنم و از طرفي پدرم مانع مي شدند که ايشان ممکن است شهيد شود و من طاقت دوري شان را نخواهم داشت. چندين بار که با خانواده شان براي خواستگاري آمده بودند. معمولا خانواده ام جواب رد مي دادند که آخرين بار خود علي آقا مي آيند و پدرم را راضي مي کند و علت اينکه خودم راضي به ازدواج شدم اين بود که در آن زمان روزنامه اي به نام پيام انقلاب چاپ مي شد و قبل از اينکه علي آقا خودشان براي خواستگاري بيايند مصاحبه اي که با ايشان در جبهه کرده بودند در آن روزنامه ديدم که علي آقا در بين سخنانش فر موده بود ند :آيا حاضريد امشب بهشت را بخريم ؟
اين جمله ايشان برايم خيلي مهم بود. من هم دنبال چنين فردي بودم که ارزش زندگي اش را با خدا معامله کند، تا در قيامت راه گشايي براي خانواده اش باشد و عرض کردم خدا شاهد است با اين که مي دانستم در آن وضعيت جنگ ايشان شهيد ،جانباز يا اسير خواهند شد، ولي مي خواستم به او خدمت کنم و در آن سه و نيم سالي که با هم بوديم بنده خود را کنيز ايشان مي دانستم، نه همسر ايشان و در طول اين مدتي که ايشان نزد ما نيستند، هيچوقت شکست يا خداي ناکرده سستي احساس نکردم و خدا را شکر گزار بر اين نعمت بوده ام .
خداي متعال شاهد است که شهدا چقدر به خانواده هايشان علاقمند بودند. ايشان هم خيلي به فکر ما بودند .يادم هست آن زمان سه هزارو صد و پنجاه تومان حقوق مي گرفتند که، از اين مقدار سه هزار تومان را براي ما مي گذاشتند و فقط صد و پنجاه تومان براي خودشان بر مي داشتند و مي گفتند با اينکه که مي دانم بعد از رفتن من به منطقه شما در منزل مادرتان هستيد، ولي دلم مي خواهد راحت زندگي کنيد و هر وقت چيزي خواستيد نگوييد که نيست و کمبود مرا زياد احساس نکنيد. اگر خداي ناکرده بچه مريض شد يا خواستيد جايي برويد چيزي کم و کسر نداشته باشيد ،من خودم به اين مقدار اکتفا مي کنم .
شايد افرادي که علي را فقط در جبهه ديده بودند او را فردي خشن مي پنداشتند. علت آن هم اين بود که علي واقعا در آموزش سخت مي گرفت و مي گفت :هر چه در آموزش بيشتر سختي بکشيم، در شب عمليات در ميدان جنگ راحت تريم .اما در منزل طور ديگري بودند و يادم هست روزي به من سفارش کردن که در نبود ايشان غير از منزل خاله ام و عمي ايشان جايي نمانم .بدبختانه يک روز به منزل دوستم ( که آقاي ايشان نيز در جبهه بودند ) رفتم از قضا آن روز علي آقا زنگ زده بودند و من خيلي شرمنده شدم .فرداي آن روز دو بار زنگ زدند، من گفتم: علي آقا شر منده ام از اينکه بد قولي کرده و به منزل دوستم رفتم .اما ايشان گفتند هيچ عيبي ندارد ،حالا بگو ببينم خوش گذشت يا نه ؟يعني، نه تنها از من ناراحت نشدند، بلکه فقط گفتند: خوش گذشت ؟
يک مورد ديگر هم بود که، شايد کمتر کسي باور کند .روزي در جاده قم حرکت مي کرديم که وسط راه بحثي در باره آيت الله بهشتي پيش آمد در آن زمان در مورد آقاي بهشتي خيلي حرفها مي زدند. وسط حرف علي من گفتم: بله خيلي پشت سر آقاي بهشتي حرف مي زنند و به شوخي گفت: نکته شما هم جز آن روشنفکراني هستيد که پشت سر آقاي بهشتي حر ف مي زنند ؟
اين حرف ايشان خيلي به من برخورد، به طوري که ناراحت شدم و تا قم هيچ حرفي نزدم .وقتي به قم رسيديم به دعاي کميل رفتيم .بعد از اتمام دعا همديگر را ديديم، گريه کرده بوديم ولي گريه کردن او با من خيلي فرق داشت. هر کس ايشان را در آن لحظه مي ديد باور نمي کرد آن علي خشن توي جبهه ،اين اشکها از چشم او جاري شده باشد. بالا خره وقتي مي خواست بچه را به من بدهد،بي اختيار گريه کردم چون احساس مي کردم حق با علي بود و از اينکه از حرف او ناراحت شدن بودم احساس شرمندگي مي کردم .
در آن زمان خيلي از قشر هاي روشنفکر کار مي کردند و به آقاي بهشتي شک مي کردند. البته اين را هم عرض کنم که علي به راستي زودتر از زمانش به دنيا آمده بود چون خيلي از مسائل را قبل از وقوعش مي ديد و نمونه بارزش همين ماجرا در مورد آقاي بهشتي بود که، خيلي ايشان را دوست داشت و از ايشان دفاع مي کرد ،بعد از شهادت شهيد مظلوم دکتر بهشتي ،هر وقت علي سر مزار ايشان مي رفت خيلي گريه مي کرد .
به هر حال، شب وقتي مي خواست بچه را به من بدهد، بلا فاصله با هم گفتيم ،ببخشيد. اين واقعا برايمان جالب بود که هر دو در يک زمان کلمه را بر زبان آورديم .علي گفت :بگذار اول من بگويم. ببخشيد از اين که لفظ روشنفکر را به شما اطلاق کردم و من جواب دادم: تو ببخش که من از حرف تو ناراحت شدم .و حرف نزدم با اين که خدا شاهد است، او فقط شوخي کرده بود و حرفي که زده بود نه زشت بودو نه توهين ،اما با اين حال او معذرت خواهي کرد. بعد گفت: حالا صبر کنيم، ببينيم حضرت معصومه، حاجت شما را خواهد داد يا حاجت مرا. من گفتم : چون آن حضرت خانم هست حاجت مرا بر آورده خواهد کرد .او شهادتش را خواسته بود در حا لي که مي دانست من سلامتي اش را خواسته ام .گفت :پس هر چه زود تر مشرف مي شويم مشهد. تا زماني که ايشان در دافوس درس مي خواندند ما ،در جايي زندگي مي کرديم که واقعا شرايط مناسبي نداشت. از طرفي با وجود آن همه سر باز و با وجود يک دستشويي و حمام مشترک ،کار کردن برايم واقعا سخت بود و از طرف ديگر سردار صفوي به علي آقا گفته بود: بايد سعي کنيد بهترين نمره را بياوريد. علي آقا که مي ديدند در چنين موقعيتي من خيلي سختي مي کشم، بر نامه ريزي کرده بودند و مي گفتند: من تا ساعت 9 از بچه ها مواظبت مي کنم. شما به کارهايتان برسيد و چون قول و عمل ايشان يکي بود دقيقا تا ساعت 9 بچه ها را بدون اعتراض نگه مي داشتند و چون به نظم خيلي معتقد و مقيد بودند، سر ساعت در آشپز خانه را مي زدند و مي گفتند: بيا بچه ها را تحويل بگير. ايشان هم براي رفتن به مسجد آماده مي شدند و در همان جا به کار ها و درس هايشان مشغول مي شدند .
ايشان نمي گذاشتند بنده در زندگي روزمره يک ذره با مشکل مواجه شوم. خيلي فهيم بودند و خوب درک مي کردند .
وقتي به منطقه مي رفتند در اولين فرصتي که پيدا مي کردند، تلفني از حال ما با خبر مي شدند. يک روز که ايشان تماس گرفته بودند من احساس کردم ايشان خيلي رسمي دارند با من صحبت مي کنند، انگار با يک فرد نظامي يا يکي از مسئولين در حال صحبت کردن هستند. من گفتم: چرا امروز اينطوري صحبت مي کني ؟خيلي آرام گفت :الان اينجا همه به من نگاه مي کنند و اگر ببينند با خانواده صحبت مي کنم ممکن است حرفهايي بزنند و شوخي کنند. درست در همين موقع دخترم به من گفت :گوشي را بده ،من هم با بابا صحبت کنم در آن لحظه علي آقا ديگر همه چيز را فرا موش کرد و دوستانش او را سر کار گذاشتند و کلي با ايشان شوخي مي کردند .يکبار هم با صبيه اش تلفني صحبت مي کرد. پرسيد:دخترم چه مي خواهي بابا برايت بخرد ؟بچه بر مي گردد و مي گويد: بابا يک توپ مي خواهم. بعد از اين گفتگو يک شب ،حدود ساعت دو و نيم شب بود که، در زدند. وقتي در را باز کردم،ديدم علي يک توپ در دست دارد. فورا پرسيد :دخترم کجاست ؟من گفتم شما چه خوب يادتان مانده.
گفت وقتي مي آمدم بين راه خريدم .در حقيقت اين موضوع نهايت علاقه علي نسبت به خانواده اش را مي رساند .ايشان هميشه به گفته هايش عمل مي کردند ما خيلي راحت مي توانستيم به حرف هايشان اطمينان کنيم .
يک روز که به مهماني دعوت شده بوديم، من با ايشان نرفتم و علتش هم اين بود که با دوتا بچه کوچک، خيلي اذيت مي شدم، آن هم در مهماني. بعد از اينکه علي آقا بر گشت بلا فاصله پرسيدم:
چي شد ؟آنها علت نرفتنم را فهميدند؟ گفت نه به آنها گفتم مهمان خانه داشتيد به همين خاطر نتوانستيد بياييد .
اتفاقا بعد از رفتن علي درست همان لحظه مهمان خانه داشتم و لي دليل نرفتنم آن نبود. باور بفرماييد در آن لحظه محبتم نسبت به ايشان هزار برابر شد، چرا که خواسته بود عزت و حرمت مرا حفظ کند که، آنها خداي نا کرده فکر نکنند، مسئله يا اختلافي بين ما وجود دارد وبعد از يک هفته که باز به مهماني دعوت شديم من باز هم گفتم نمي توانم بيايم چون با بچه ها واقعا اذيت مي شوم. گفت: من قول مي دهم حنانه را نگه دارم بعد که به مهماني رفتيم بچه را گرفتم که پيش خانم ها ببرم علي پشت سر هم پيغام مي داد که، حنانه را به من بدهيد. اتفاقا حنانه ، آن روز، نه تنها اذيت نکرد بلکه راحت خوابيد و من او را پيش خودم نگه داشتم و بعد از تمام شدن مهماني وقتي به منزل بر مي گشتيم در راه گفت: من به قدري ناراحت بودم که گويي در ميان خارها نشسته بودم مدام در فکرتان بودم که حتما با بچه خيلي اذيت شديد من هم گفتم: نه حنانه خوابيده بود به خاطر اين پيش شما نفرستادم .
حالا توجه داشته باشيد که اين مرد همان کسي است که در جبهه اورا خشن مي پنداشتند و به او علي رگبار مي گفتند. به همين جهت کسي که در محيط نظامي او را ديده بود اصلا باور نمي کرد که در منزل اين قدر رئوف و مهربان است و تا اين حد حقوق خانواده را رعايت مي کرد .
آيت الله مشکيني حفظه الله تعا لي فرموده بودند: که با لباس سپاهي بعضي کارها را انجام ندهيد. مثلا سيگار نکشيد .ايشان هم آنقدر اين لباس را مقدس مي دانستند که سعي مي کردند غير از محيط کار از ان استفاده نکنند. چون مي گفتند واقعا حيف است که اين لباس لکه دار شود. اگر خداي ناکرده لکه دار شود بزرگترين ضربه به انقلاب است .هيچوقت يادم نمي رود يک روز ما از کرج به طرف تهران مي رفتيم و باران شديدي در حال باريدن بود در ميانه راه زني را ديديم که از لحاظ حجاب اسلامي نبود و يک بچه هم در بغل داشت يک دفعه علي ماشين را نگه داشت چون علي آقا لباس نظامي به تن داشت آن خانم خيلي ترسيد که، الان اينها مرا به خاطر وضعيتم مي گيرند . در اين هنگام علي آقا از پنجره ماشين به اين خانم گفتند :مسيرتان کجاست تا شما را برسانم :بعد هم با اصرار سوارشان کردند و تا مقصدشان بردند. بعد از اينکه خانم پياده شدند من از علي آقا پرسيدم چرا اين کار را کردي ؟او که بد حجاب بود! علي بر گشت و گفت نيت من خير بود چن آن خانم مرا يک فرد عادي تلقي نمي کرد بلکه مرا با لباس سپاهي و به عنوان يک پاسدار مي ديد من هم نخواستم که با خود بگويد در اين باران شديد يک سپاهي با خانواده اش راحت مي روند و مرا با اين بچه کنار خيابان مي گذارند .
ايشان حتي بارها به دوستانشان نيز مي گفتند :ما بايد نهايت سعي مان را بکنيم که، اگر بعضي ها به انقلاب و رهبر خوش بين نيستند لا اقل بد بين هم نباشند. نبايد رفتاري از ما سر بزند که بگويند پاسدارها چنين ،روحانيون چنان و خانواده شهدا فلان !چون مردم اين طو فکر مي کنند که رهبر مال ماست !انقلاب مال ماست !پس خداي نا کرده چرا کاري کنيم که در دلشان کدورتي ايجاد شود ؟
رفتارشان الحق با مردم ،فاميل و با ديگران عالي بود .بنده در آن زمان با بعضي فاميلها يا دوستان به دلايلي رفت و آمد نداشتم، اما ايشان مي فرمود: شما کار خيلي بدي مي کنيد .بايد باآنها رفت و آمد داشته باشيم و با آنان صحبت کنيم تا، با عقايد و رفتار ما آشنا شوند ،و زيبا ترين نامه اي که بعد از شهادت اين بزرگوار به دستم رسيده نامه زن دايي خودم بود که در نامه نوشته اند: شبي علي آقا به منزل ما آمد و با دايي تان يک سري مطالبي را مطرح کرد ،من پشت در بودم و حرفهاي آن شهيد را مي شنيدم. آن شب چنان تحولي در من ايجاد کرد که با خود گفتم من هم مي توانم مثل يک انسان واقعي باشم. در آن نامه نوشته بودند :خوشا به حال شما و خوشا به سعادتتان که با اينجور آقايي زندگي مي کنيد. من که از پشت در حرفهايش را مي شنيدم اينقدر تحت تاثير قرار گرفتم ومتحول شدم حال بماند کسي که با چنين انساني زندگي مي کند .اين را هم عرض کنم در فاميل افرادي وجود داشتند که، شايد از عقايد علي خوششان نمي امد ولي از خودش هر گز .
بطوري که هنگام شهادت علي بيشتر از ما محزون و نا راحت بودند و اما رفتارش با من خاص بود و يک اعتقاد و ارادت خاص داشت. خو شبختانه اين را خودم عرض نمي کنم بلکه بعد از شهادت ايشان از قرار گاه خاتم الانبيا ءدوستانش آمده بودند که، در شام غريبان آن شهيد بزرگوار شرکت کنند. بعد از اتمام مراسم يکي از دوستانش که بعد ها وکيل اراک شدند به من گفتند :حاج خانم !مطلبي دارم که با گفتن آن شايد کمي از اندوه تان کاسته شود. گفتم :بفرماييد. گفتند :علي آقا آخرين روزي که مي رفت به من گفت: مرتضي لطف کن اين وصيتنامه و وسايلم را در صورت وقوع حادثه به خانواده ام برسان. گفتم :علي به خاطر خانواده ات رحم کن .به همسرت رحم کن. علي آقا گفت: آقاي آستانه اي من مطمئنم که او صبر مي کند .حاج خانم !علي آقا در مورد شما خيلي مطمئن و با ارادت خاصي صحبت مي کردند و مي گفتند او هميشه راضي شده به رضايتم. بالاخره در سه سال و نيمي که کنيزيش را داشتم مرا دست پرورده خود کرده بود. او بعد از پدر و مادرم بهترين معلم تمام عمرم بود .بارها اين را عرض کرده ام و بدون تعارف مي گويم: هر کس چنين معلمي داشت حتما به جايي مي رسيد او راضي نمي شد کوچکترين ناراحتي اش را به خانواده يا ديگران نشان دهد. با اينکه سنش کم بود ولي به اندازه مرد چهل ساله رفتار مي کرد. مانند کسي که در زندگي تجربيات بسياري کسب کرده و هر کدام در جاي خود ش پياده مي کند .
علي به احاديث و رولايات اسلامي عمل مي کردند. به خاطر همين ،امروز که نگاه مي کنم، مي بينم ايشان به هيچ وجه افراط و تفريط نداشتند چون واقعا مي خواستند عينا به سنت و سيره ائمه اطهار عمل کنند .بنده شانزده سال است که دفتر خاطرات ايشان را مرورمي کنم مي بينم از صبح تا شب يک لحظه هم وقت تلف شده نداشتند .بر نامه ريزي کرده و اکثر اوقاتشان پر بوده است.
آن زمان که در منزل بودند يک شب هم نماز شبشان ترک نمي شد. مشخصا در جبهه هم همين طور .در قسمتي از دفتر خاطراتشان نوشته اند يک يا دو ساعت قبل از نماز صبح بيدار مي شوم. و اين مطلب را ناقص گذاشته اند و مطلب ديگري نوشته اند يعني حتي راضي نمي شدند نماز شبي را که خوانده اند روي کاغذ بياورند و من الان مي فهمم که اينها چقدر براي انقلاب و اسلام مفيد بوده اند .حتي نماز هاي واجب را سه نوبت نمي خواندند .روزي بنده از ايشان سوال کردم چرا با اين مشغله کاري سعي نمي کني نماز را پنج نوبت بخواني ؟
فرمودند :مي خواهم خداي متعال را بيشتر ياد کنم !
به نهج البلاغه زياد اهميت مي داد ،براي خواندن جزءهاي قرآن بر نامه منظمي داشتند ،براي زيارت عاشورا اهميت خاصي قائل بودند و علاقه خاصي هم به شهادت داشتند. اگر بيست جمله مي نوشتند، چند جمله مر بوط به شهادت و حضرت امام حسين (ع) بود. هميشه به من توصيه مي کردند که بايد از آنها درس بگيريم .کاري نداشتند که در جامعه مردم به ايشان چه مي گويند و يا در مورد کارها و نوع زندگي شان چه نظري دارند .مي فر مودند ما هميشه به چيزهايي عمل خواهيم کرد که ائمه اطهار عليهم السلام فرموده اند. عشق و علاقه عجيبي هم به حضرت معصومه عليه السلام داشتند .
ايشان ساده زيستي را به صورت يک شعار مطرح نمي کردند که، مثلا بنشينند و بگويند من از يک نوع غذا مي خورم تا ديگران بگويند علي آقا مرد با تقوايي هستند و...من خودم بارها ديده بودم که خودشان فقط از يک نوع غذا تناول مي کردند. حتي اگر در مهماني يا جايي سر سفره چند نوع غذا بود ،از يکي مي خوردند و براي اينکه طرف مقابل ناراحت نشود مي گفتند :ممنونم ميل ندارم و آنرا هم که مي خوردند خيلي شيرين تر مي خوردند که، ميزبان احساس کند غذاي خيلي خوب و خوشمزه اي پخته. ولي عرض کردم در مورد مهمان وضع کاملا فرق مي کرد. هر وقت مهمان داشتيم مي فرمودند :مواظب باش !سعي کن با بهترين سفره و بهترين غذا که داريم به مهمان خدمت کني .و اين مطلب هميشه براي دوستانش جاي سوال بود که علي آقا با اينکه فرد ساده زيستي است چطور با مهمان چنين رفتار مي کند و علي آقا در پاسخ مي فرمودند :قرار نيست که ما ساده زيستي مان را به ديگران تحميل کنيم.
از احاديث و سخنان رهبر در آن زمان در باره تکريم مهمان جملاتي بيان مي کردند که، مثلا رهبر اينطور به ميهمانانش خدمت مي کردند و... يا سخنان قرائتي ،را ياد آوري مي کردند که قريب اين مضمون بود :پنير را براي خودت نگه دار ولي از مهماني که از راه دور آمده به دقت پذيرايي کن .
زماني که علي آقا معاون پادگان خاتم الانبياءيعني معاون آموزشي کل کشور بود. اخوي ما يکبار ايشان را در تهران ديده بوداز جمله وقتي اتاق علي آقا و وسايلش را آنطور ديده بود خيلي چيزها برايش سوال شده بود .مثلا ديده بود که يک پتو و يک علاءالدين کوچک دارد. سوال کرده بود شما که بخاري برقي داريد چرا از علاءالدين استفاده مي کنيد ؟و علي آقا جواب داده بود: با اين پتو مي خوابم و با آن پتو گرم مي شوم و بعد ادامه داده بود چون آن بخاري برقي مال پادگان است انصاف نيست به خاطر من برق زيادي مصرف شود. بعد آشپز آنجا، برادرم را مي بيند و مي گويد من نمي دانم شما با ايشان چه نسبتي داريد ولي خواهش مي کنم به ايشان بگوييد بيش از اين ما را اذيت نکنند !اخوي مي پرسد چطور ؟آشپز مي گويد ايشان هر شب که از باز ديد، دير بر مي گردند و به ما هم اجازه نمي دهند برايشان غذا نگه داريم يا گرم کنيم و فقط به يک تکه پنير يا سيب زميني و اين چيز ها اکتفا مي کنند و من از اين بابت خيلي اذيت مي شدم. اخوي به علي آقا گفته بودند چرا اين طوري مي کني ؟
و علي پاسخ داده بودند قرار نيست آشپز به خاطر من بيدار بماند و برايم غذا آماده کند من هم وظيفه خودم را انجام مي دهم.
علي آقا وقتي به تبريز آمدند تا، دو ماه دندانهايشان نمي توانست نان بجود .چون در آنجا آنقدر بدون غذا ساخته بودند که اينطوري شده بود و اين را هم به ما نمي گفتند .
يک روز که ديگر کلافه اش کرده بوديم خودشان گفتند: دندان هايم نمي توانند نان را بجوند !
پيرو واقعي امام بزرگوار بودند و سعي مي کردند به تمام سخنراني هايش گوش کنند و به آن عمل کنند و درآن زمان مطيع محض امام بودند. يادم هست رفته بوديم به ملاقات علي و خواستيم از بني صدر حرف بزنيم فرمودند: ما فعلا حق نداريم چيزي بگوييم تا حضرت امام چيزي بگويند و ما بايد گوش به فرمان امام عزيز باشيم و قرار نيست کسي فعلا نظري بدهد .
علي آقا فردي کاملا منظم و تميز بودند .آنقدر تميز و پاکيزه وسايلشان را به خانه مي آوردند که، ديگر هيچ چيزي نبود که، من آنها را تميز کنم .به واکس زدن خيلي اهميت ميدادند به طوري که يکي از دوستانش که بعد ها شهيد شد به من گفته بود من مرتب بودن ،لباس پوشيدن و حتي واکس زدن را از علي آقا ياد گرفتم و در اين مورد مديون علي آقا هستم.
با اين حال راضي نمي شدند حتي يک زره هم از حال و هواي جبهه دور شوند. به طوري که يک بار در دفتر خاطراتشان نوشته بودند: متاسفانه امروز مجبور شدم گرد و غبار پوتينهايم را پاک کنم. بسيار متواضع و دلسوز بودند. اسم بچه ها و من را پيش پدرم نمي آوردند و نمي گفتند: خانم من يا بچه من !حتي به ما گفته بودند در هيچ مسئله اي من ،من نخواهم کرد .
ارزش و مقامي که براي حضرت معصومه قائل بودند فوق العاده بود در زمان آقاي بهشتي که اوج مظلوميت ايشان بود ،عشق و علاقه خاصي به اين شهيد بزرگوار داشتند .آن که زمان فعاليت انواع گروهکها و جنبشها و سازمانها بود واقعا انسان تعجب مي کند که علي آقا چقدر درست فکر مي کردند و چقدر عاشق رهبر بودند. هميشه آرزو داشتند که من اين عشق و علاقه به رهبر را به بچه ها منتقل کنم. همين طور نفرت از دشمان را . به بيت المال خيلي ارزش قائل بودند و هنگامي که مي رفتند، گفتند :اگر من نيامدم اين آچار فرانسه را به سپاه بدهيد .اگر ماشين سپاه خراب مي شد يا بنزين تمام مي کرد از خرج خودش مي گذاشت وقتي هم علت را پرسيدم فرمود :بگذار ما به بيت المال بدهکار نباشيم ولي اگر بيت المال به ما بدهکار باشد مانعي ندارد .
درست است که الان جنگ نيست ولي يک سري مسائلي وجود دارد .تهاجم هاي ديگري داريم من فکر مي کنم الان وظيفه ما از زمان جنگ خيلي سخت تر است چون تهاجم فرهنگي داريم و اين خيلي خطر ناک تر از تهاجم نظامي است .
هر کسي به اندازه توان و تکليف خودش از امر به معروف و نهي از منکر گرفته تا يک سري کارهاي فرهنگي که نيازش بيشتر است ،مي تواند با جامه پوشاندن به فرمايشات رهبر عزيزمان، قلب امام و شهدا را راضي کند.
تشويق ايشان هم بصورت زباني و هم عملي بود و به نماز اول وقت ،دعا و خواندن قرآن تشويق مي کردند و خودشان هم به قدري پايبند بودند که آدم نمي توانست از ايشان سبقت بگيرد .هميشه با وضو بودند و هر روز مسواک مي زدند. يادم هست يک روز صبح ايشان جايي رفتند وقتي بر گشتند حوالي ظهر بود ديدم به چند جاي خانه نگاه کردند و بعد شروع کردن به تشکر کردن که در فلان جا يک زره لکه بود آن را تميز کرده اي ؟ فلان کار را انجام داده اي و... من پرسيدم شما از کجا مي داني که پنجره يا گوشه اي از ديوار تميز نبوده؟ گفتند صبح که مي رفتم متوجه شدم .باور بفرماييد اين تشويق و تشکر کردن آنقدر در روحيه من اثر مي گذاشت که باعث مي شد هميشه با سليقه و مرتب باشم .
روزي علي به پدرم زنگ زدند که، خيلي دلم شور مي زند ،چه اتفاقي افتاده؟به قدري دلم شور مي زند که مي خواهم به زودي به تبريز بيايم. پدر من هم مانع نشدند. من به ايشان گفتم کاش مي گفتيد فعلا نيايند چون بچه مريض است. بعد علي آمده بود و ديده بودند که ما نيستيم. به منزل مادرم رفته و از ايشان سراغ ما را گرفته بودند ،مادرم گفته بود: علي بنشين شام بخور ،ايشان گفته بودند چه اتفاقي افتاده ؟اگر نگوييد نمي خورم، خيلي نگرانم !بعد مادرم گفته بود که بچه تب کرده، برده اند بيمارستان. ايشان ديگر شام نمي خورند و يک راست مي آيند بيمارستان. وقتي ايشان را در بيمارستان ديدم تعجب کردم گفتم خدايا چطوري فهميده؟متاسفانه بد مو قعي هم رسيدند، يعني زماني که شدت تب بچه بالا بود علي آقا به قدري ناراحت و محزون شدند که از اتاق بيرون رفتند. بعدها که مادرم تعريف مي کرد مي گفت علي آقا از بيمارستان که برگشت نماز خواند و خيلي گريه کرد من به ايشان گفتم علي از شما بعيد است شما که سخت ترين شرايط و بد ترين موقعيتها را ديده و مي بينيد و خيلي بدتر از اينها را تحمل مي کنيد بخاطر مريضي بچه اين همه بي تابي مي کنيد ؟علي آقا پاسخ داد: حنانه بد وضعي داشت نتوانستم تحمل کنم بعد دو باره به بيمارستان آمدند با اينکه خيلي خسته به نظر مي آمدند. گفتم: چي شد که به تبريزآمده ايد ؟گفتند خواب ديدم بچه مريض شده بدون اينکه به بچه ها بگو يم يکراست به تبريز آمدم. هر چه اصرار کردم شما بر گرديد خانه قبول نکردند و گفتند :من کنار تخت منتظر مي شوم .شما استراحت کنيد هر وقت سرم بچه تمام شد بيدارتان مي کنم. حتي در دفتر خا طراتشان نيز به نگراني خود نسبت به بنده اشاره کرده اند که آن شب خستگي از چشمان همسرم مي باريد .
وقتي بچه را از بيمارستان به خانه آورديم ايشان مرخصي گرفتند و درست به مدت يک هفته به نوبت بيدار مي مانديم و از بچه مراقبت مي کرديم در آخر گفتند: بعضي جاها و موقعيتها لازم است که، من هم باشم در طول اين سه سال ،شما بدون من سختي هاي زيادي کشيده ايد من هم مي خواهم حداقل در کنارتان باشم .
يک بار هم به قرار گاه خاتم الا نبياءرفته و ديده بودند که، همه برادران به مرخصي رفته اند . سردار رحيم صفوي به ايشان مي گويند :فعلا کاري نيست چهار روز ديگر عمليات است شما هم مي توانيد بر گرديد چون ايشان سه ،چهار روز بود که رفته بودند. مااصلا انتظار آمدنش را نداشتيم .زنگ در به صدا در آمد .دختر بزرگم گفت: باباست !و زود به طرف در دويد .
براي اينکه ناراحت نشود گفتم: نه عزيزم !بابا نيست ايشان معمولا زودتر از چهل و پنج روز به مرخصي نمي آمدند در را که باز کرد ،ديدم بچه راست مي گفت .خيلي تعجب کردم و با خوشحالي پرسيدم :چطور شد که زود بر گشتيد ؟ماجرا را تعريف کردند و گفتند : مي توانستم اين چهار روز را هم بمانم ولي آنوقت چطور به شما ثابت مي کردم که چقدر خانواده و بچه هايم را دوست دارم و دلم مي خواهد در کنارشان باشم ؟اگر جنگ نباشد من در کنارتان خواهم ماند. اما تا آخر جنگ حتما حضور خواهم داشت و اگر جنگ ايران تمام شود حتي اگر يک مستضعف در جهان باشد من به دفاع از او بر خواهم خواست. زندگي من چنين شرايطي دارد و گرنه من دوست دارم در کنار شما باشم .
به خصوص مي خواهم روي اين مسئله تاکيد کنم که خيلي به ماعلاقه داشتند زيرا، در آن زمان خيلي ها مي گفتند که رزمندگان از خانواده بيزارند و..
ايشان خودشان قبل از شهادت به من ياد مي دادند که چگونه بايد بعد از شهادت ايشان زندگي کنم .در مورد مشکلاتي که پيش خواهد آمد ،غم و غصه ام ،نحوه بر خوردم با مردم ،چگونگي کنارآمدنم با مشکلات جامعه و خيلي مسائلي ديگر برايم صحبت مي کردند .من نمي گويم که تا به حال اشتباه نکرده ام شايد در طول اين شانزده سال اشتباهات زيادي را هم مرتکب شده ام. شايد در ابتداي امر مشخص نمي شد ولي در دراز مدت مشاهده مي کردم که درست تصميم گرفته ام و کار صحيح بوده است چون انجام آن کار خواسته علي بود .
من بارها اين مطلب را گفته ام و باز مي گويم که علي باعث مي شد من در تصميم گيري هايم اشتباه نکنم و با شهادت ايشان مهمترين چيزي که من از دست داده ام راهنمايي هاي درست ايشان است .


برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد:
مي گفتند : در پادگاني ، مربي تخريب ، مشغول آموزش پرتاب نارنجک بوده است . او بعد از ارائه توضيحات کافي درباره عمل و مسلح کردن و پرتاب نارنجک ، آن را به يکي از نيروهاي آموزشي مي دهد ، تا آموخته هايش را دوباره توضيح دهد . نيروي آموزشي ، نارنجک را در دست مي گيرد و ناگهان ضامن آن را مي کشد و در حالتي از اضطراب و وحشت ، نارنجک جنگي از دستش رها مي شود و در حلقه نيروهاي حاضر بر زمين مي افتد و در پيش چشمان حيرت زده مربي و نيروهاي آموزشي ، لحظه هاي فرصت انفجار به سرعت طي مي شود، يک ثانيه ، دو ثانيه ، چهار ثانيه و ...
انفجار حتمي است و انتشار مرگ و زخم با ترکشهاي سوزان نارنجک حتمي تر . تا چند لحظه ديگر بوي خون فضا را پر خواهد کرد . مگر اينکه معجزه اي رخ دهد و نارنجک عمل نکند .
پنج ثانيه ...
ناگهان مربي فداکار ، بي تامل و چالاک به طرف نارنجک خيز بر مي دارد و محکم بر روي نارنجک مي خوابد . يا حسين . صدا در فضا مي پيچد و با غرش انفجار در مي آميزد . تمام ترکشهاي نارنجک ، با سينه پاره پاره مربي گره مي خورد و تنها اوست که شهيد مي شود .
شايد من هم مي توانستم اين کار را انجام دهم . اما ديگر فرصتي نمانده است و شايد ، تا بخواهم سرم را بلند کنم ، نارنجک منفجر خواهد شد وآن وقت ، نه تنها کاري انجام نخواهم داد ، بلکه کشته شدنم نيز حتمي خواهد بود . پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاک فشار مي دهم، تا بلکه زير زاويه عبور ترکشها قرار گيرم .
اشهد ان لا اله الا ال...
نه ... انفجاري در کار نيست . ثانيه هاي فرصت ، بايد گذشته باشد . چنين مي پندارم ، اما سرم را بلند نمي کنم .
برخيزيد .
همه بر مي خيزيم . نارنجک همچنان بر زمين افتاده است . علي رگبار، بالاي سرمان ايستاده است همراه با مصطفي مولوي و سفيد گري. علي مي گويد : چاشني اين نارنجک برداشته شده بود و مي خواستيم عکس العمل شما را ببينيم . به طرف نارنجک نخوابيد و سعي کنيد در فرصت باقي مانده تا انفجار ، نارنجک را برداشته و به طرفي پرتاب کنيد .
بعد از دقايقي ، نارنجکي ديگر در ميان ما فرود آمد . اما ديگر دلهره و اضطرابي در کار نبود و يکي از برادران با سرعت تمام ، نارنجک را برداشت و به طرفي ديگر پرتاب کرد . صداي مهيب نارنجک در فضاي «خاصبان» پيچيد و با همان انفجار و ريزش ترکشها ، ترس و دلهره من و همه نيروهاي آموزشي ، از انفجار و ترکش و خطر فرو ريخت . ديگر نارنجک برايم چيزي ترس آور و خطر ناک نبود و حتي احساس مي کردم ، نارنجک چيزي دوست داشتني است .
روزي از روزهاي بهمن 1358 بود . سراسر دشت را برف پوشانده بود و سوز سرماي زمستاني تا استخوان نفوذ مي کرد . صفير گلوله و صداي تجلايي، سکوت را شکست :
غلت بزنيد .
دشت به صورت پله اي بود و غلت زدن در آن کاري به غايت مشکل . اما همه با صداي قاطع مربي بر زمين افتاديم . آنقدر غلت زديم که ديگر از نفس افتاديم . غلت و سر گيجه و تهوع . اما اگر کسي مي ايستاد و يا مي خواست بلند شود ، رگبار گلوله زير پايش را مي شکافت و ناچار همچنان غلت مي زد ، در اين حين يکي از برادران در حالي که خيس عرق بود ، از راه رسيد ، تجلايي پرسيد :
کجا بودي ؟
رفته بودم حمام .
از کي اجازه گرفته اي ؟
از فرماندهي .
مگر کلاس نداشتي ؟ بايد از من اجازه مي گرفتي ، حالا دراز بکش غلت بزن .
بعد به ما گفت : سريع بدويد . دويديم و گودالي را که حدود 3 متر طول آن بود ، نشانمان داد ، ابتدا رگباري زد و گفت : بپريد ! پريديم و بعضي از برادران افتادند و دست و پايشان خراش برداشت . در اين حين فردي که از حمام آمده بود و غلت مي زد ، از هوش رفت .
آن روز ، روز هشتم آموزش ما بود . اما آموزش ما چندان تفاوتي با ميدان جنگ نداشت ، من بيشتر از آن در ارتش با تکاوران دريايي آموزش ديده بودم . اما آموزشي که زير نظر تجلايي طي مي شد . به راستي طاقت سوز و سنگين بود . لذا وقتي آن برادر در اثر غلت زدن از هوش رفت ، تعدادي از برادران به شيوه آموزشي او اعتراض کردند و حتي بعضي ها با استدلال به آيات و احاديث سعي مي کردند، شيوه آموزشي او را زير سوال ببرند و نتيجه مي گرفتند که اين نحوه آموزش درست نيست . در اين مورد ما با برادري که آموزش عقيدتي مي داد ، صحبت کرديم و ايشان با استناد به احاديث و اينکه مومن بايد خود را براي جنگ و جهاد آماده کند ، قضيه را توجيه کرد . نکته جالب اين که، تجلايي هرگز به واسطه اعتراض ها ، شيوه آموزشي خود را ترديد نکرد . در حالي که مثلا، اگر تعدادي دانشجو ، در موردي به استاد خود اعتراض کنند ، اغلب استاد سعي مي کند تا در آن مورد تجديد نظر کند . اما تجلايي به شيوه آموزشي خود اعتماد و اطمينان داشت و مي گفت : من در عمر خود ، پانزده روز آموزش ديده ام . فردي به نام «محسن چريک» به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تيري زير پايم کاشته است . اکنون من مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را با جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يک قطره از خون شما بريزد، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم .
استاد آموزشي تجلايي ، محسن چريک بود و تجلايي با آموزشهاي او ، به يک مربي آبديده و کارا مبدل شده بود . «محسن چريک» در آن زمان ، در تبريز شهرت و آوازه يافته بود . وي از کساني بود ، که در جنوب لبنان عليه اسرائيلي ها جنگيده بود و يک چريک کار کشته بود . وي با بازگشت امام به وطن ، همراه با هواپيماي دومي که داماد و افراد خانواده امام را با خود داشت ، وارد کشور شد و از بدو ورود ، در سپاه پاسداران ، مشغول آموزش عمليات چريکي شد و با استفاده از تجربياتي که کسب کرده بود ، به تعليم برادران سپاهي همت گماشت و از ويژه گي هاي او اينکه در کارش به شدت سختگير بود و تجلايي به دقت ، سبک آموزشي او را پياده مي کرد و آموزشهاي شش ماهه و نه ماهه را طي پانزده روز، به نيروهايش تعليم مي داد .
شيوه آموزشي تجلايي چنين بود ، او مي خواست نيروهايش با تمام وجود خطر را لمس کنند و در مواجهه با آن ، گستاخ و دلير باشند ، نه گريزان و زمينگير .
نيروها زمينگير شده بودند ، کانالي که بايد از آن عبور مي کرديم ، پر بود از خار بن هاي درشت . مي بايست نيروها به صورت خزيده و سينه خيز از کانال رد شوند و در اين حال ، خارهاي تيز و درشت جاي جاي بدن را مي شکافت و هر کس که از آن کانال عبور مي کرد ، علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان ، بايستي سه چهار ساعت را صرف درآوردن خارهاي تيز از بدنش مي کرد .
نيروها به سختي و کندي خود را به جلو مي کشيدند و هر کس که درنگ مي کرد ، رگبار گلوله هاي علي ، در کنار سر و صورتش به زمين مي نشست . در اين حال علي پيوسته رگبار مي زد . اين رگبارها در نيروي آموزشي يک حالت حاص رواني ايجاد مي کند ، که احساس مي کند ، واقعا در متن ميدان جنگ قرار دارد و در اين حال ، نه تنها خارهاي درشت و تيز را احساس نمي کند ، بلکه به سرعت عمل خود مي افزايد . در همان حال که نيروها در زير رگبار گلوله خود را جلو مي کشند ، ناگهان ديدم حال علي متغير شده است ، انگار دستهايش سست شده بود و توان بالا آمدن نداشت و چشمانش را به زمين دوخته بود .
اولين بار بود که مربي پر شور و سختگير را در چنين حالي مشاهده مي کردم .
با تعجب پرسيدم : علي ، چه خبر ؟
گفت : پدر من اينجا و در ميان نيروهاست و من وقتي او را اينگونه سينه خيز بر روي خاک و خار مي بينم ، ناراحت مي شوم و هر گاه سرش را بلند مي کند و چشمم به چشمش مي افتد ، عاطفه فرزندي و پدري ، دست و پايم را سست مي کند .
بعد در حالي که بغض گلويش را گرفته بود ، گفت : من به پادگان مي روم، تو مشغول کار خود باش و نيروها را سينه خيز تا کنار جاده بياور ...
علي آهسته به سمت پادگان سرازير شد و وقتي سر برگرداندم ، در ميان نيروهاي جوان ، مرد ميانسالي را ديدم که از ميان انبوه خارها سينه خيز مي شد . او حاج مقصود تجلايي ، پدر علي بود که بعد ها به چريک پير معروف شد .
مسابقه کشتي در پادگان برگزار شد و اکنون نوبت جاج مقصود بود که به ميدان بيايد . حريف او ، جواني بود رشيد و ورزيده، که گويي چندان علاقه اي به کشتي گرفتن با پدرش نداشت ، اما چريک پير با چهره اي گشاده ولي متبسم، آماده کشتي بود .
بچه ها چريک پير را با صدا و صلوات تشويق مي کردند . حريف جوان مي خواست کشتي را واگذار کند . اما پدر حاضر نبود بدون کشتي از تشک خارج شود و بالاخره پير و جوان در هم آميختند و کشتي آغاز شد و دقايقي در ميان هلهله و هيجان ادامه يافت . همه منتظر بودند که چريک پير کشتي را به حريف جوان وانهد ، اما ناگهان پيش چشمان حيرت زده تماشاگران ، چريک پير ، پاي حريف جوان را پيچيد و پشتش را به خاک ماليد . الهم صل علي محمد و ...
صداي صلوات بچه ها در فضاي پادگان پيچيد و جوان با وقار و متانت ، و چريک پير ، همچنان با چهره تاي متبسم از تشک خارج شد .
حاج مقصود بعد ها نقل مي کرد : دوستان علي از عمد ، برنامه مسابقه کشتي را طوري تنظيم کرده بودند ، که من با پسرم علي کشتي بگيرم. وقتي با او کشتي گرفتم ، چندين بار گفت: بابا ، من خجالت مي کشم ، پاي مرا بگير . عاقبت من هم به حرف او گوش دادم و پايش را گرفتم و او خود را به زمين زد . به اين ترتيب کشتي را بردم !



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 269
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي ياغچيان

 

22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند .
ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بيشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش مي نويسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پيکرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

 

وصيتنامه
بنام خدا و براي خدا، در راه خدا اين وصيتنامه را مي‌نويسم تا حجت باشد به آنكه بعد از من نگويند نا آگاه بود و نادان و بي هدف ، بلكه من زندگي از حسين آموختم كه فرمود: مرگ با عزت به از زندگي با ذلت است .
بار خدايا بنده اي هستم گناهكار و روسياه و شرمسار و در خود لياقت شهيد شدن را نمي بينم مگر آنكه تو خود بر من رحم كني و عنايت به من بنمائي شربت شهادت را ، خداوندا ، امروز نائب امام زمان با دم مسيحائي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن مي آموزد و روز امتحان است و اگر لحظه‌اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش و از لغزشهاي نگاهمان دار تا به صراط مستقيم هدايت شويم ، اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد تا ريشه اش محكم شود و اگر ما در اين امر قصور كنيم فرداي تاريخ هم در مقابل خدا و رسول خدا و هم نسل آينده مسئول خواهيم بود و جوابگو، و بر ماست كه به نداي« هل من ناصر ينصرني » امام عزيزمان لبيك گفته و به ياري او بشتابيم كه ياري او ياري اسلام و پيامبر است، « ان تنصرالله ينصركم و يثبّت اقدامكم » و اگر ياري كنيم خدا را ، ياري خواهد نمود ما را در رسيدن به مقام والاي انسانيت ، و راهنمايي خواهند نمود ما را در رسيدن به هدف نهائي .
امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران,جايگاه عاشقان خدا ,قرارگاه سرداران رسول گرامي و پويندگان راه علي و پيروان حسين و سربازان امام زمان (عج) و ياوران رهبر عزيز خميني كبير و راهيان شهادت بيايم. براي رسيدن به اين مكان چه انتظارها كشيده‌ام خدا مي‌داند و با آگاهي كامل و با عشق به الله به اين راه آمده‌ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم و به خدا برسم .
و شما پدر و مادرم اگر من شهيد شدم غم مداريد چون من يك شهيدم و هرگز نمي‌ميرم و پيش معبودم روزي به من داده خواهد شد . ثانياً من امانتي بيش در پيش شما نبودم و شاد باشيد كه چه خوب دين خود را ادا كرديد و از اينكه در تربيت من خيلي زحمت كشيديد و من خيلي شما را اذيت كرده‌ام حلاليت مي طلبم و مي‌خواهم كه در مرگ من زياد گريه نكنيد كه هم اجر من كم مي‌شود و هم ثواب شما .
به خاطر خدا گريه كنيد و از ترس روز قيامت . برادران و خواهرم از اينكه خيلي شما را ناراحت كرده‌ام و زحمات زيادي به خاطر من متحمل شده‌ايد اميدوارم مرا ببخشيد و تقاضا دارم از دامن امام دست برنداريد و اسلام را به وسيله فرد نشناسيد، بلكه افراد را با معيارهاي اسلامي بشناسيد و از شما مي‌خواهم كه نگذاريد اسلحه من زمين بيافتد، بلكه تك ‌تك شما يك پاسدار، براي اسلام باشيد . انشاءالله .
دوستان و برادرانم ، از همه عاجزانه حلاليّت مي طلبم و تقاضا مي كنم امام عزيز را تنها نگذاريد و به جان او دعا كنيد تا ظهور آقا امام زمان (عج) و در راه پياده شدن احكام و قوانين اسلام تا جايي كه مي‌توانيد تلاش كنيد . همه شما را به خدا مي‌سپارم .
از همه التماس دعا براي طول عمر امام را داريم.
17/2/61 مرتضي ياغچيان قرارگاه كربلا

 

خاطرات
احد پنجه شكار:
از بچگي با ايشان آشنا بودم و با هم بزرگ شديم . پدر من در مجاورت مغازه پدر مرتضي دكان داشت . آن زمان هنوز ما به سن تكليف نرسيده بوديم ولي ايشان دائم نماز مي خواند و مرتب در جلسات عزاداري سالار شهيدان شركت مي كرد و هميشه در مساجد حاضر بود . آنها در محله نوبر تبريز ( نزديك بازارچه حاج جبار نائب ) تقريباً با منزل آيت الله قاضي طباطبايي - امام جمعه شهيد تبريز - همسايه بودند و در بازار در همسايگي مسجد ايشان مغازه داشتند . از اين رو مرتضي علاقه زيادي به آن مسجد و خود آيت الله قاضي طباطبايي داشت .

پدرشهيد :
از پادگان به مرتضي و امثال او فشار مي آوردند كه جلوي مردم را بگيرند ولي مرتضي به حرف آنها گوش نمي داد . به همين خاطر بازداشت شد .

در منزل نشسته بوديم و شام مي خورديم كه ناگهان اطلاع دادند كه مردم براي گرفتن صدا و سيما در حال حركت هستند . بلافاصله ايشان نيز برخاستند و رفتند .

مصطفي الموسوي :
هميشه مرتب و منظم بود و لباسهاي تميز مي پوشيد . دائم شانه در جيبش بود و براي پاكيزگي ارزش خاصي قائل بود . در هنگام غذا خوردن قناعت مي كرد .

پدرشهيد :
صبح بود . به ايشان گفتم برايت فرش خريده ام و ان شاءالله تو را به زودي داماد خواهم كرد و بايد در تبريز بماني . در جواب گفت : « آقاجان ! چه حرفهايي مي زند ، بايد شما را به سوسنگرد ببرم تا ببينيد دشمن چه بلايي بر سر ما مي آورد . و تا وقتي كه انتقام خون آن عزيزان را نگيرم برنخواهم گشت و حرف ديگر اينكه حتماً اين فرش را بفروش و پولش را بفرست بيايد جبهه . »

مصطفي الموسـوي :
من و محمد آقاكيشي و شهيد ورمزيار و آقا مرتضي در تنگه چزابه رو به منطقه عملياتي ايستاده بوديم . مرتضي دستم را گرفت و گفت : « ديگر آخرين ساعت زندگي مرتضي است . » گفتم : چه شده ؟ به افق اشاره كرد و گفت : « خورشيد دارد در كجا غروب مي كند ؟ » گفتم خودت كه گفتي ! گفت : « مرتضي در آنجا خواهد ماند و ديگر نخواهد آمد . » گفتم باز هم ديوانه شدي . مگر چه خبر شده است ؟ گفت : « نخير خدا مي داند كه اگر اين بار بروم ديگر برگشتني نيستم . » و همانطور هم شد .

مصطفي الموسوي :
بعد از شهادت حميد باكري به آقا مرتضي خبر دادند كه به عقبه بيايد . ايشان را با موتورسيكلت به سنگر آقاي مهندس باكري آوردم . مهدي باكري به ايشان مأموريت دادند تا بروند و از وضعيت حميد آقا اطلاع كسب كنند و به جاي وي فرماندهي را بر عهده بگيرند و بچه ها را جمع كنند ... . بعد از جدا شدن از ما ، تا دو ساعت در خط مقدم حضور داشت . با بي سيم با من در تماس بود ، تا اينكه زخمي شدن خود را اطلاع داد ، ولي از شهادت ايشان اطلاعـي پيدا نكرديم . آقا مهدي تا يك ماه شهادت آقا مرتضي را باور نمي كرد .

محمد آقاكيشي :
بي سيم چي مرتضي مي گفت : « مرتضي در اثر اصابت تركش يك دستش قطع شده بود ، اما براي اينكه ما نترسيم به روي خودش نياورد و آرام گفت : « نمي توانم فركانس بي سيم را عوض كنم ، دشمن روي خط ما آمده است . » فركانس را عوض كردم ... اما آويزان بودن دستش چيزي نبود كه ما نتوانيم نبينيم . »

يعقوب کريمي:
امروز ، روز حماسه اي ديگر است . قرار است خوفي در دل دشمنان خدا ايجاد شود تا آنان جرات هيچگونه جسارتي را به خود ندهند . پيامبر فرمان مي دهند، که بر سر هر چادر، آتش روشن کنند . چادر در چادر، نور در نور ، و اينک دشمن که به چادرهاي رسالت مي نگرد ، آنها را بسيار مي بيند . بسيار ، بسيار. سخت بيمناک مي شود . چگونه با اين همه درگير خواهم شد . شکست ما حتمي است . پس، فرار بسيار پسنديده تر از جنگ است .
عمليات والفجر يک . در اين محور کار بسيار سخت بود . اما لشکر عاشورا موفق شد . اين منطقه را زير آتش دشمن قرار داشت . قرار بود، لشکر خط را پس از شکستن و استقرار نيروهاي خودي حفظ کند ، تا آتش دشمن متوقف شود و بعد خط را به ارتش تحويل دهد . گردانها ، نيروهاي زيادي را از دست داده بودند . اما خط شکسته شده و وعده خدا هم همين بود . اما براي حفظ خط ، نيرو لازم بود . خدايا چه بايد کرد ؟ آقا مهدي خيلي ناراحت بود .
ناگهان گويي فجر ديگري شد . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي از نفربر خارج شد و با سرعت سوار موتور شد و به سرعت به سوي خط رفت . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي چنان سريع خود را به خط رساند که باور کردني نبود .
وقتي آقا مرتضي به خط رسيد ، فهميد هيچ نيرويي در آنجا نمانده است . تيرباري برداشت و آن را به طرف عراقيها نشانه رفت و شروع کرد به شليک کردن . گلوله هاي تير بار که تمام شد ، آرپي جي را برداشت و بعد کلاش را . چند نارنجک پرتاب کرد . گاه از اين گوشه خط شليک مي کرد و مي دويد آن سو و آرپي جي مي زد و بعد کمي آن طرف تر، تير بار را آتش مي کرد . از گوشه اي ديگر نارنجک پرتاب مي کرد و از گوشه اي ديگر گلوله اي ديگر .
آنقدر سريع مي دويد که او را در تمام خط مي توانستي ببيني . قطعي در آتش نبود . شليک مداوم . عراقيها پاتک مي زدند و او به تنهايي حدود 4 ساعت در خط ماند . گلوله پشت گلوله و هر گلوله از گوشه اي و از سويي و اينک دشمن نظاره گر است .
آخر اين همه آتش از کجاست . مگر چند گردان از نيروهاي آنها سالم هستند که چنين آتش دارند !
آري. اينجا نه چند گردان ، بلکه يک لشکر بيدار است . اينجا يک ملت در کمين دشمن خود خفته است تا اگر دست از پا خطا کند ، انتقام گيرد . اينجا تمامي سرداران خفته در خاک بيدارند و گلوله اي به سوي تو پرتاب مي کنند . اينجا ملائک نيز به ياري آمده اند . اينجا پرندگان نيز به کمک مي آيند . اين سجيل است که بر سرت سرازير است .
آري اينجا ميدانگاه نبرد بدر است . بعد از 1400 سال باز خداوند مي آفريند . مدام مي آفريند و تو مي داني ،که تک تک گلوله ها چه خوفي در دل دشمن ايجاد مي کنند . اينجا هر چادر ، هزار چادر انگاشته مي شود و اينجا هر گلوله ، هزار گلوله و بالاتر از آنها هر مرد ، هزار مرد است .

رضا پور ستار:
اينجا بيابان «جنيسره» نيست . اينجا ارتفاعات پنجوين است . اينجا همه مسيح گونه اند و مسيح خود در ميان اينان است . سرود فجر در حال سروده شدن است . اينان خسته راه و گشنه نان نيستند . اينجا، حرص دفع دشمن است و خستگي دفاع ، که خود نوش آفرين است .
اينجا بچه ها سه روز است که نه غذا خورده اند و نه آب نوشيده اند . اما سينه شان مالامال عشق دجله و شهيد فرات است . اينجا هيچکس در پي نان نيست و کسي ناله آب سر نداده است . اينجا آقا مرتضي با ماست . او نيز همچون ما، تشنه و گرسنه است . اما سير است . ما نيز به او اقتدا مي کنيم . در اينجا کرکسان، همچون کرکسان صحنه عاشورا ، هم خيمه ها را آتش مي زنند و هم حسين را در ميدان نبرد شهيد مي کنند . بعثي ها، پنجوين را تخريب مي کنند . ما مقاومت را آموخته بوديم ، آموزش مکرر . پنجوين آماج حمله هاي آنان بود . پل ها ، تاسيسات و همه جا .
در بدر، دشمن هزار نفر بود و ما 313 نفر ، اينجا دشمن صد کاميون دارد و ما 25 نفر هستيم . دشمن سر حال است و غذا و آب دارد و ما نداريم .
دشمن سالم است و ما زخمي . اما آقا مرتضي مي گفت : بايد مقاومت کنيم .
شهدا نيز برخاسته بودند و مي جنگيدند و نه ، ملائک نيز به کمک ما آمده بودند . بالاخره، خدا نيز به ياري آمده بود . کفر بايستي به زانو در مي آمد .
تانکهاي دشمن مي خواهند بر ارتفاعات کله قندي مستولي شوند . اگر مستولي شوند ، تلفات ما زياد خواهد بود . مگر مي گذاريم . گسترده بوديم در تمام منطقه . باطري بي سيم تمام شده است و من بايد تمام منطقه را بدوم تا همه را با خبر کنم . هاجر را به ياد آر . کعبه عشق را بارها طواف کرده ايم . ميان صفا و مروه را، نه هفت بار بلکه هفتاد بار يا نه ، هفت هزار بار دويده ايم ، تا زمزم عشق جوشان شده است .
ارتفاعات پنجوين که چيزي نيست ، مي روم به يا شهدا . آقا مرتضي، قائم مقام لشکر است و تير اندازي مي کند . امدادگري مي کند . هشتاد تانک دشمن را، بايد با آرپي جي از بين ببريم . همه اينها با مرتضي است ، پس مي توان دويد و به همه گفت .
آقا مرتضي مي گفت : بايستي مقاومت کرد . آبروي شهدا، دست ماست . نبايد با آن بازي کرد . با تک تک بچه ها صحبت کرد . در ميان صفا و مروه . يادش بخير، يکي از بچه ها (کبوتري) آنقدر خسته شده بود، که توان بلند کردن اورکتش را ، از زمين نداشت. من آن را بدوشش انداختم ، اما او همچنان مقاومت مي کرد .
بچه ها گويي کمپوتي گير آورده اند . چقدر کوچک و ما چند نفريم ؟!
35 نفر يا شايد 50 نفر ، کمپوت را باز کرديم . همه خوردند . همه از آبش نيز نوشيدند . اين کمپوت چرا تمام نمي شود . مگر اينجا کجاست ؟ و حالا چه وقت است ؟
خمپاره اي افتاد . کبوتري پرواز کرد . چند تن مجروح شدند . آقا مرتضي ماند، تا دروازه هاي خيبر را جابجا کند .

حبيب آقاجاني :
والفجر . وليال عشر .
اينک به فجري ديگر، ياد خواهد شد . نه يکبار . نه دوبار . نه سه بار . بلکه ده بار و يا بيشتر . قسم هاي پي در پي .
و حال در آستانه چهارمين فجر .
گردان ما براي مرحله دوم عمليات والفجر 4 آماده مي شود . اينجا را مشخص کرده اند، تا مستقر شويم . آماده مي شويم تا چادر ها را بر افرازيم .
بسيجي اي پيش مي آيد . چهره اش سوخته است . لبخندي چهره اش را پوشانده است . در انتهاي فکش، به خاطر لبخند ها مدام فرو رفتگي است . چهره اي غرق در تبسم ، لباس خاکي اش از حضور پيوسته اش خبر مي دهد . بي آنکه کسي از او بخواهد در چادر زدن کمک مي کند . البته همراه با راهنمايي . چند بار مي خواهيم چادر را جايي نصب کنيم که مانع مي شود و جاي آن را تغيير مي دهد . اينجا در ديد دشمن است . اينجا صاف نيست و....
يکي از بچه هاي بسيجي خسته است . حال عوض کردن جاي چادر هاي نصب شده را ندارد . ناگهان چهره اش در هم مي شود .
آقا تو کي هستي که دستور مي دهي ؟ ما خودمان مي دانيم کجا چادر بزنيم .
او که راهنمايي مي کرد ، عقب مي کشد . چادر ديگري نصب مي کنيم که باز مي آيد .
اينجا جاي مناسبي نيست ، آنجا بهتر است . چون در ديد دشمن نيست و در نزديکي چادرهاي ديگر هم نيست .
بسيجي عصباني فرياد مي کشد .
بابا تو چه کاره اي ؟ چرا دخالت مي کني ؟
من دخالت نمي کنم . شما چادرهايتان را بايد در محل هاي مشخص شده نصب کنيد . اينکه حرف بدي نيست .
خداي من ،چه مي کند آن بسيجي ، حرفهايي مي زند که مفهوم نيست . فرياد مي زند و چه بهتر ، که نمي فهميم چه مي گويد.
خوب شد، که برادر مقيمي جانشين مخابرات لشکر پيش مي آيد . بسيجي را کنار مي کشد .
برادر اين چه کاري است . مي داني ايشان چه کسي هستند ؟
نه ، چه کسي است که اينگونه دستور مي دهد ؟
ايشان آقا مرتضي ياغچيان هستند .
اندکي بعد، آن دو را که سخت همديگر را در آغوش گرفته اند ، مي تواني ببيني . کاش مي توانستي جلو تر بروي . سيل اشک در ميان صورتهايشان جاري است . او تقاضاي بخشش کرده است و حتما بخشيده شده است .
اين فرماندهان ، ما را ياد فرماندهان صدر اسلام مي اندازد . مالک اشتر . يادت هست که آن جوان مغرور بر او تندي کرد و بعد که فهميد او مالک اشتر است، سراسيمه جهت عذر خواهي رفت و آنگاه او را در مسجد يافت که براي هدايت او دعا مي کند .

نادر قاضي پور:
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي ، پس کمي هم گوشهايت را تيز تر کن. صداي گريه کودکان را مي شنوي . ضجه است و ناله و کمترينش، از گرسنگي مي نالند . کودکان تشنه و گرسنه اند .
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي . پس نگاهي به درون بينداز و ببين آنچه را که باور نمي کردي . کودکان بر سينه هاي تهي از شير مادرانند . مشکهاي آب خالي است .
اينجا شعب ابي طالب است و تو وصف آن را شنيده اي . اما اين بار جرات کرده اي و پيش آمده اي و گوشهايت را تيز تر کرده اي و نگاهي به درون شعب انداخته اي .
پيامبر و اصحاب ، چنان غرق در خود گذشتگي هستند که چشمها و گوشهاي تيز تري لازم است تا آنها را بفهمد . اگر دست ياري ، کيسه اي خرما به درون شعب آورد، تو خواهي ديد که اصحاب و پيامبر خود از آن سهم چنداني ندارند .
اينجا گرسنگان سنگ بر شکم مي بندند . تو مي تواني سختيهايي را که پيامبران و ياران صميمي اش تحمل مي کنند ، بسنجي که از همه سنگيت تر است .
امروز کمي کمپوت و کنسرو تن ماهي به منطقه رسيد . جشني برپاست .
آقا مرتضي کمپوت ها و کنسروها را بين همه تقسيم کرد . همه شاد و کمي سير تر از روزهاي قبل . عقبه جبهه يعني خانواده هاي شهدا ، مدام در حال رفع نيازهاي جبهه اند . پس نمي توان تا حد سيري خورد و نوشيد .
بعد از اينکه خوردي و استراحت کردي، مي تواني به سنگر آقا مرتضي بروي . غذا مي خورد . قابلمه را فوري قايم مي کند . بلند مي شود و براي تو چاي مي آورد . به قابلمه دقيق تر مي شوي . يعني چه چيزي در آن پنهان است . چيزي که همه در حال خوردن آن هستند ؟ نه ، ممکن نيست .
جاي شکي باقي نمي ماند . خودت قابلمه را نزديکتر مي کشي . اندکي برنج سرد ،پس چرا خود آقا مرتضي از کنسرو ماهي ها و کمپوت بهره نمي برد .
کاش مي توانستي سنگهايي را که به اطراف شکمش بسته را وزن کني .
کار سختي نيست . به لبخندش نگاه کن . به گودي چشمهاي بي خوابش ، که مدام در شب در حال زنده داري است. به ابروهاي پرپشتي، که چشمهايش در پشت آن قايم هستند . از لباسهاي کهنه و رنگ و رو رفته مي تواني بفهمي . به لبهاي ترک خورده و گرسنه غذا و تشنه رطوبت آبميوه.
مورچه اي دانه برنج مي برد . تو نيز جسارت کن و دانه اي بر دهان بگذار . اگر خوب بمکي، سخت تر از هسته خرما نيست .

نادر قاضي پور:
پيامبر به مدينه وارد شد . چه شور و شوقي ! مردم شادي کنان و هلهله کنان به استقبال پيامبر آمده اند . ثروتمندي ، در صدد است تا پيامبر ميهمان او باشد . پيامبر ، کار را به شتر مي سپارد . شتري که مامور خداست .
شتر رسول الله ، در مقابل منزل دو يتيم توقف مي کند و اينجا اولين مسجد است . مسجد رسول الله .
خشت بياوريد . سنگ خرد کنيد و نخل قطع کنيد . قرار است اينجا مسجد رسول الله بنا شود .
يا رسول الله ! اين چه کاري است . شما چرا کار مي کنيد ؟ بگذاريد اصحاب کار کنند .
اما روح نبوت چيز ديگري است و آقا مرتضي شاگرد چنين مکتبي است .
برادران براي اينکه ، تيپ موضعش مستحکم تر شود ، بايد کانال مي کندند، تا جلوي قيچي شدن را بگيرد .
داخل کانال مي روي . همه سعي در تلاش دارند . همگي کلنگ و بيل در دست، در حال تلاشند . بکوب تا راهي باز شود براي حضور گرم تو . اينجا محل تردد مردان خداست . براي اينکه دشمن فرصت حضور نيابد . خدايا اين کيست ، چرا اين گونه گرم تلاش است؟ دسته کلنگ به سرخي مي زند و خون دستها و پينه هاي ترک خورده ، بر دسته کلنک جاري است .
چه مي کني برادر ؟
اندکي استراحت کن .
چه مي بينم . خدايا ! برادر مرتضي است . جانشين فرماندهي تيپ عاشورا .
چه مي کني برادر . سنگر مي کني ؟ کانال مي کشي ؟ رانندگي مي کني ؟ خمپاره مي اندازي و يا چون تک تير اندازي در تمام عملياها هستي ؟
سراسر تيپ مديون حضور توست .

سهراب نادري :
اصلا باورم نمي شد . ياد يکي از درسهاي کتب فارسي افتادم . راستي مدتها مي شد که ديگر درس و مدرسه را ول کرده بوديم و زده بوديم به کوه و کمر . اينجا خود مدرسه است و لحظه لحظه هايش کلاس است و هيچ زنگ تفريحي ندارد . آقت مرتضي و آقا مهدي و ديگران معلمان اين مدرسه اند .
ياد شعري افتادم . درباره حمزه رضي الله در جنگ بي زره .
اندر آخر حمزه چون در صف شدي بي زره سر مست در غزو آمدي
سينه باز و تن برهنه پيش پيش در فکندي در صف شمشير خويش
گفتم :
آقا مرتضي چرا وقتي گلوله دشمن مي آيد ، توجهي نمي کنيد ؟
خنديد . گويي آنچه را من خوانده بودم ، او آموخته بود .
گلوله هاي دشمن هم مسلمانها را مي شناسند . تا آن موقع که مرگ انسان فرا نرسيده باشد ، محال است که اتفاقي بيفتد . همه گلوله ها مسير خودشان را مي شناسند . وقتي به يک مسلماني که هنوز مرگش فرا نرسيده ، نزديک مي شوند ، مسير خود را عوض مي کنند !
ناگهان خمپاره اي در ميان ما افتاد . تا خودم را جمع و جور کنم ، متوجه شدم که آقا مرتضي از چند ناحيه بدن زخمي شده است .
آقا مرتضي . حالا چه مي گويي ؟
خوب حالا مي گويم که وقتش رسيده است . گويي لطف خدا شاملم مي شود .
مي خواستم براي پانسمان آقا مرتضي، قبل از آمدن نيروهاي امدادي ، دست به کار شوم که گفت :
نه ، برايم قرآن بخوان و دعا کن . پانسمان کار ديگران است .
آقا مرتضي! وقت براي اين کار زياد است . آنقدر برايت دعا مي خوانم که خسته شوي .
باشد . عوضش، من هم تو را در آن دنيا شفاعت مي کنم .

علي غفوري :
قطار ...... آن قطار .....
قطار ، بارها و بارها بسيجيان را به ميهماني خويش فرا خوانده است. واگن ها ، کوپه ها ، صندلي ها ، همه مملو خاطراتند . مملو دوستي ها .
اگر چه اين جمع ، اين گونه گرد هم نيامده بودند . بدين گونه نقل خاطرات کرده بودند .
خاطرات ياران .
امروز ، تمامي کساني که با قطار به مقصدي مي روند . مي توانند تصوير آن را بيابند . که هيچ بعيد نيست .
و ما خاطرات را به مقصد قربت مي خوانيم . همين و بس .
در پادگان ابوذر ، کمتر کسي هست که ابوذر را نشناسد و خاطرات او را به ياد نياورد . در جاي جاي اين پادگان مي تواني مظلوميت او را ببيني.
و مبارزات او را . خود پادگان حال و هواي صدر اسلام را دارد . نماز خانه، تو را ياد مسجد پيامبر (ص) مي اندازد . دروازه هاي خيبر را ببين و آن سوتر خندق زده اند . در نگاه تمام بچه ها ، کعبه را مي توان جست . صحابه نيز اينجا جمع اند . چه بسيار عمارها و ياسر ها و بلال ها و علي ها و سلمان ها و ابوذر ها .
از نماز خانه که آمديم بيرون، رو کردم به آقا مرتضي و گفتم :
آقا مرتضي ، شما فکر نمي کني که خاطرات دوران جنگ بايد حفظ شود ؟
آقا مرتضي خيلي خونسرد و مثل هميشه لبخند زد و گفت :
درست است . راستش من خودم نمي دانم چرا از عملياتها هيچ نمي توانم تعريف کنم . وقتي که در عمليات هستم . اصلا توجيه نمي شوم . فقط به عمليات مي روم . و اين گونه ام تا اتمام عمليات . پس از پايان عمليات وقتي بچه ها تعريف مي کنند . مي فهمم که ما چه کرده ايم و کجا ها فتح شده است !
آقا مرتضي ! اين جور چيزها براي فيلم خيلي خوب است . بعد از جنگ ، اگر اينها را تبديل به فيلم کنند ، چقدر ماجرا هست و چقدر جاي آرتيست بازي دارد !
دستش را گذاشت روي دوشم .
فکر مي کني بعد از جنگ مي گذارند من هم آرتيست بشوم ؟
و خنديد .
و من شرمنده از گفتار خويش . آن کوه رشادتها و اين حرف خطاب به من !
آقا مرتضي که ديد حالم گرفته شد ، محبتش گل کرد .
ولي اگر بگذارند ، من هم نقش بازي مي کنم !
راست مي گويي ؟
آره . راست مي گويم .
من مي خواستم موضوع را عوض کنم . دفترچه اي را از جيبم در آوردم .
آقا مرتضي اين دفترچه پيش شما باشد . خاطراتتان را بنويسيد .
خاطران . شايد خاطراتم را ننويسم ، اما آن مسائلي را که برايم ضروري و مهم باشد و ممکن است فراموش کنم ، آنها را مي نويسم .
فرق نمي کند .
پس اگر شهيد شدم ، اين دفتر را نگهدار و برسان به اهلش .
قول دادم و از يکديگر جدا شديم .

رحيم عليزاده :
از اوايل تشکيلات سپاه تبريز با او آشنا هستم .
يادش به خير ، آقا مرتضي مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . حتي روزي يادم مي آيد که يکي از اعضاي شوراي فرماندهي سپاه تبريز ، به سراغش رفته و درخواست فشنگ اضافه کرده بود و آقا مرتضي نداده بود و فرمانده وقت نيز از او تشکر کرد . آن عضو شورا توبيخ شد ، که نبايستي چنين درخواستي مي کرد و قضيه به خوبي و خوشي تمام شد .
آقا مرتضي تمام وقت در خدمت سپاه بود . عليرغم مسئوليتش ، در کشيک هاي شبانه محلات هم حضور داشت . تمامي بچه هاي سپاه تبريز و حتي فرماندهان از او به نيکي ياد مي کنند . همه مردم تبريز هم اگر ندانند ، بچه هاي سپاه خوب يادشان هست که آقا مرتضي در قضيه حزب خلق نامسلمان ! متحمل چه زحمات و جانفشاني ها شد . از آزاد سازي صدا و سيما تا پاکسازي کوچه ها و خيابانها . بعد هم که جنگ تحميلي شروع شد . قبل از جنگ حتي يادم مي آيد، که آيت الله بهشتي ، به تبريز آمده بودند و چه نماز جماعت باصفايي برگزار کرديم .
در جبهه سوسنگرد ، آقا مرتضي مسئول محور بود . در جبهه کرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . سنگري محکم و روباز بود ،که در ميان علفزارهاي لب رودخانه و کرخه قرار داشت .
حصر آبادان خود تصوير ديگري بود، از شجاعت آقا مرتضي و درگيري بچه هاي سپاه تبريز .
بعد از آزادي سوسنگرد ، آقا مرتضي به آبادان رفت . آن زمان ، آبادان بخاطر محاصره اوضاعش خراب بود . من خودم که در تدارکات کار مي کردم ، به کمک سه تا ماشين و چند نفر از بچه ها ، توانستيم مقداري مهمات و تعدادي نيرو به آنجا برسانيم . بعد هم فرمان امام که صادر شد و به لطف آن پيام و ياري خدا و همت تمام بسيجيان ، حصر آبادان شکسته شد .
روايت اين خاطرات ، به خاطر تواضعي که آقا مرتضي به خرج مي دهد، مشکل است .
آقا مرتضي در رابظه با حفظ و جمع آوري تجهيزات هم خيلي حساسند .
جنازه هاي شهدا از غنائم مهمتر است . سفارش آقا مرتضي ، در رابطه با تخليه جنازه دو بسيجي کم سن و سال ، وقتي که به خط مقدم رفته بودند را دقيقا به ياد دارم .
آقا مرتضي . قضيه سوار کردن نيروها به لودر چي بود ؟
در منطقه عملياتي سومار ، بعد از عمليات سيل آمد و جاده سومار را خراب کرد . نيروها در آن طرف رودخانه مانده بودند . امکان احداث مجدد جاده نبود . اما لودري بود که جان مي داد براي مسافرکشي . لودر را روشن کردم و به آن طرف رورخانه رفتم . بچه ها را سوار بيل لودر مي کردم و به اين طرف مي آوردم و داد مي زدم : بچه ها يادتان نرود: دعا براي سلامتي امام و صلوات .

امير خاني:
بعد از چند لحظه اي سکوت ، آقا مرتضي گفت :
شايد باور نکنيد، اما اولين تير آذربايجانيها را من به سوي عراقيها شليک کردم .
تعريف کنيد، تا بدانيم چطور چنين کاري کرده ايد ؟
حدس ها درست از آب در نمي آيند . آقا مرتضي اولين فرد آذربايجاني است که به جبهه اعزام شده است . اما اين همه به نظرشان چندان درست نمي آمد .
اواسط آبان سال 1359 بود . به ما ماموريت دادند ، که به ساحل کرخه برويم تا در آن ناحيه پدافند کنيم و نگذاريم عراقيها در آن ناحيه پل بزنند و خودشان را به اين طرف کرخه برسانند . آن روزها، کرخه اين گونه عزيز نبود . غريب بود . هنوز کرخه مکان جنازه هاي پاک و معطر عزيزانمان نبود . الان مي انگارم ، اگر اشکي از چشم مادري که فرزندش در آنجا مدفون است بريزد ، به کرخه سرازير مي شود .
کرخه ديگر غريب نيست . کرخه قريب تمام بسيجيان عاشق است . کرخه جايگاه وصال ياران بود . آخ کرخه ، کرخه .
وقتي به محل مورد نظر رسيديم ، حدود شصت نفري از نيروهاي خودي، کنار کرخه نشسته بودند . چاي و خرما مي خوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود . آتش روشن کرده بودند و دود آن به هوا بلند مي شد . عراقيها هم آن طرف کرخه در حال تردد بودند و کار خودشان را انجام مي داند . اين فضا براي ما تعجب آور بود و هم سخت خشم ما را بر مي انگيخت .
کرخه ما را پليديها فرا مي گيرد و ما اين چنين مشغول ...
آنها با ديدن ما دلگرم شده بودند و تعجب کرده بودند .
پس چرا با عراقيها درگير نمي شويد و آنها را زير آتش نمي گيريد ؟
آخر با چه چيزي آنها را بزنيم .
با همين توپ هاي 106 بزنيد .
ما کار با آنها را بلد نيستيم .
نگاه بچه ها در هم گره خورد . هر کس در دل آرزو مي کرد، که کاش کار با توپ 106 را بلد بود و در پادگان اهواز کمي در اين باره بچه ها را توجيه کرده بودند . اما هيچکس فکر نمي کرد به اين زودي لازم شود تا آموخته هايش را بکار گيرد .
من در دوران قبل از انقلاب و به هنگام سربازي دوره آنها را ديده بودم و کار با آنها را ياد گرفته بودم . آموزش مجدد اهواز هم تجديد خاطره اي بود . به معطل کردنش نمي ارزيد .
پشت توپ نشستم . نمي دانم چگونه تير اندازي کردم . گويا دستي در کار بود و او را نشانه مي گرفت . او شليک مي کرد . در همان اولين شليک ، خودروي عراقي همراه با مهماتش منفجر شد . از ماشين پياده شدم ، باور نمي کردم ، ذوق زده شده بودم .
فريا زدم : اله اکبر . چند بار پشت سر هم فرياد زدم . بچه ها هم فرياد زدند ، اينجا ديگر خدا تير مي انداخت . ما رميت ، اذ رميت و لکن الله رمي .
دوباره پشت توپ نشستم و شليکي ديگر . اين بار تجمع نفراتشان در هم ريخت .
پايين دويدم و باز فرياد زدم الله اکبر .
همه با هم بوديم . ژاندارمري و سپاه و همه دلگرم و شاد . 9 تا گلوله توپ موجود بود . هر لحظه، انفجار عظيمي را در پي داشت . عراقيها گيج شده بودند . اصلا انتظار چنين حمله اي را نداشتند و به همين خاطر ، آمادگي در آنها نبود .
گلوله ها که تمام شد ، نوبت عراقيها بود . بچه ها پراکنده شدند و سنگر گرفتند . عراقيها دست پاچه شده و آتش زيادي را به اين سوي رود ريختند .
تصميم گرفتيم برويم . در همين حال يکي از نيروهاي فارس زبان دستم را گرفت : کجا داري مي روي ؟ به ايست ؟ خيلي ترسيده بود و نمي دانست چه مي گويد . خيال مي کرد اگر من بمانم مي توانم از جان او محافظت کنم . گفتم : شما که اينقدر مي ترسيد، الان است که تير بخوريد .
اتفاقا ترکشي به او اصابت کرد و بعد منطقه آرام شد . دوست توانايي ، کمک رسان پزشکي بود . محلي را که ترکش خورده بود را عمل کرد و اين بار صحنه جالب تري را مشاهده کرديم . هشت نفري او را نگه داشته بوديم و دوستمان با سر نيزه ، محل ترکش را شکافت و آن را بيرون آورد . مجروح مدام از درد فرياد مي کشيد . خيال مي کرد قصد جان او را داريم . فرياد مي زد :
آخر من چه حرف بدي به تو زدم که مي خواهي مرا بکشي . مرا نکشيد !
مرا نکشيد !
و بچه ها حسابي خنده شان گرفته بود. امدادگر مي گفت: اگر ترکشي را از بدن او در نياوريم ، مي ميرد .
بعد پايش را پانسمان کرد و آتل بست . او را به عقب انتقال داديم . دشمن خيال مي کرد ما نيروي زيادي در آن منطقه مستقر کرده ايم ، که اين همه خسارت به آنها زده است و در مقابل ، آتش انبوهي به منطقه ريخت .
شليک اولين توپهاي 106 در آن منطقه از سوي آذربايجانيها، که به آن منطقه اعزام شده بودند ، اينگونه انجام شد . اين است داستان اولين شليک .

سلمان ابراهيم پور:
فکر نمي کردم آقا مرتضي در رابطه با بيت المال و غنيمتيها اين قدر حساس باشد .
چطور ؟
يک روز براي گشت زني رفته بوديم ، به دشتهاي خشک و سوزان فکه . جايگاه شهداي عزيزي که در آنجا عاشقانه سوخته بودند . عزيزاني که تشنه لب به ياد سقاي کربلا شهيد شده بودند . يادم هست که آقا مرتضي گفت :
خيلي دقيق به دور و بر نگاه کنيد .
من با طعنه گفتم :
آقا مرتضي مي ترسي عراقي ها حمله کنند ؟ من مواظب اطراف هستم .
آقا مرتضي خنديد و گفت:
نه ، شايد اسلحه و غنيمتي و يا جنازه شهيدي را پيدا کرديم . آخر اين منطقه رمل است. احتمال اينکه شهداي زيادي، از عملياتهاي قبل زير رملها مانده باشند ، هست .
بعد از چند لحظه اي ، چيزي از دور، که نور خورشيد را منعکس مي کرد ، نظرم را جلب کرد . اول خيال کردم سراب است . بعد ديدم چيزي شبيه تانک است . داد زدم :
تانک . تانک .
و بعد به سوي تانک دويديم . تانک عراقي سالم بود . با درد سر زيادي آن را روشن کرديم و به قرار گاه آورديم .
يکي ديگر از بچه ها ، يک گرينف پيدا کرده بود و ديگري جنازه معطر شهيدي که چون جنازه مولايش چند روز زير آفتاب مانده بود . چند روز بعد فهميديم که آن شهيد ، از نيروهاي گردان حضرت رسول (ص) مي باشد . فرداي همان روز براي جمع آوري غنائم رفتيم و من و يکي از دوستان، از طريق تونلي که در انتها به سنگر تدارکات مي رسيد ، هر شب به آنجا پاتک مي زديم .
آن روز آقا مرتضي را هم برديم . به آقا مرتضي گفتيم : منتظر باشد . او که هميشه شوخي مي کرد ، گفت :
بلکه مرا گرفتند ، بردند. شما چکار مي کنيد ؟
نمي گيرند . نترسيد . زود بر مي گرديم .
دو ساعتي معطل شديم ، ولي وقتي برگشتيم آقا مرتضي همانجا بود . در عوض همراه با دو گوني پر از کنسرو و آب ميوه برگشتيم .

داوود حقوقي:
فکرم جايي ديگر بود و بچه ها هر چه صدا زدند ، نشنيدم . وقتي متوجه شدم ، فهميدم که خيال کرده اند من گوشهايم ضعيف شده است . يکي از بچه ها خاطره اي به يادش افتاد . گفت :
دشمن درعمليات والفجر کمي پافشاري و مقاومت به خرج داده، چند نفري که باقي مانده بودند ، احساس کرده بودند که اگر آنجا سقوط کند ، تمام عمليات به هدر مي رود .
فکر مي کنم پاسگاه پيچ انگيز بود . يادم رفته است . اما دشمن از آنجا قصد پاتک داشت . به همين خاطر ، از جان گذشتگي هاي زيادي کرده بودند . خود آقا مرتضي آنقدر آرپي جي زده بود ، که از هر دو گوشش خون مي آمد .

سلمان ابراهيم پور:
حالا بچه ها اصرار مي کنند ، تا آقا مرتضي هم خاطره اي نقل کند :
روزي به اتفاق بچه هاي اطلاعات به شناسايي دشمن رفتيم . شب ساعت يک بود، که صداي عراقيها را شنيديم . تنها جايي که به نظرمان رسيد ، رفتن به بالاي درخت بود که در آن نزديکي قرار داشت . فوري همين کار را انجام داديم . ترسيده بوديم . احساس مي کرديم عراقي ها متوجه خواهند شد . اما نشدند .
از درخت پايين آمديم و به راه خود ادامه داديم . در نزديکي خط عراقيها بوديم ، که عراقيها منور زدند . گفتيم: اين بار تا ما خيز بزنيم ، حتما ما را ديده اند . منتظر مانديم تا آتش دشمن سرازير شود . اما نشد .
بعد از خاموش شدن منور راه افتاديم . ميدان مين و سيم هاي خاردار اين بار مانع ديگري بود ، که جلوي ما سبز شد .
هوا داشت کم کم روشن مي شد . حالا با آن همه وسايل چه بايد مي کرديم . در حالي که در سيصد متري دشمن قرار داشتيم . خود را پشت خاکريز مانندي پنهان کرديم . بعد از روشن شدن هوا بايستي تا شب همانجا مي مانديم.
آن روز چگونه بر ما گذشت ، بماند. ولي به هر حال دشمن ما را نديد . نيايش ، ياد داشت برداشتن ، شناسايي واستغاثه ، ما حصل آنروز بود . شب که شد، به منطقه خودمان رسيديم ، با انبوه اطلاعات و مين هاي ضد تانک غنيمتي .

قبل از اينکه خواب بر جمع ما چيره شود ، آقا مرتضي خاطره اي ديگر نقل مي کند :
در منطقه عملياتي رمضان ، يک کانال ماهي بود . ابتدا نيروهاي ما آنجا مستقر بودند ، اما عراق پاتک زده بود و آنجا را گرفته بود . منطقه نا امن شده بود . نيروهاي عراقي قاطي شده بودند . حوالي عصر بود ، که در قرار گاه برادر يعقوب کريمي را ديدم . با هم سوار موتور شديم و خواستيم تا به خط سري بزنيم .
کمي که دور و بر کانال گشت زده بوديم ، تويوتايي را ديدم که با دو سر نشين در حال دور زدن کانال بود . موتور را سريعتر راندم تا رسيدم به تويوتا .
تويوتا هم ايستاد . پياده شدم تا سوالي از راننده بکنم .
خسته نباشيد .
اين را گفتم، ولي اصلا جوابي از آنها نيامد . دقيق تر که شدم . متوجه شدم که عراقي هستند و به آن خاطر نمي توانند جواب بدهند .
حسابي ترسيده بودند ، اما اسلح داشتند .
يعقوب ، اسلحه داري ؟
نه ، آقا مرتضي .
از ماشين آرام آرام جدا شدم و سوار موتور شدم و محکم گاز دادم . به طرف نيروهاي خودي سريع مي راندم . آنها هم از ما فرار مي کردند . ما اسلحه نداشتيم . اما آنها هم ايمان نداشتند .
روايت خاطرات تمامي ندارد . اما قطار بي شک به مقصد خواهد رسيد . اين قطار از کجا حرکت مي کند ؟ به کجا خواهد رفت ؟ اين کدامين قطار است، که اين همه ياد و يادگار با خود دارد . گويا قرار است هر کسي يکبار در عمر خود سوار چنين قطاري بشود و بعدها فقط ياد آن را همراه داشته باشد .
اگر سوار آن شدي اينها را مپرس . فقط حس کن و ببين که با چه کساني همسفر هستي . همگي مسافر هستيم .

عاشقان جنگ و شهادت ، زمزمه زندگي را سر دادند تا سرود شهادت را به گوش ديگران برسانند . چگونه زيستن را آموختند تا چگونه مردن را که شهادت است ، آموخته باشند و چه زيبا آموختند .
اينجا خواهي ديد که روايت زندگي ، در نگاه آنان، زمزمه اي بيش نيست . اما شهادت بلند تر از سرود است . شهادت فرياد بلندي است که سالها پس از آن نيز ، حتي تا ابد ، در گوش تو ، ما ، همه و همه ، طنين خواهند انداخت . پس بخوان قطعه هاي زندگي ، زمزمه هاي زندگي و سرودهاي شهادت را .

نادر قاضي پور:
گفتم : ولي آقا مرتضي ، اين کار خيلي مشکل است .
آقا مرتضي با لبخندي بر لب گفت :
نه مومن . توکل به خدا کن . اولا به هيچکس نگوييد از کجا مي آييد . اگر خدا بخواهد، مي توانيد نيروها را انتقال دهيد و اصلا آنها شما را نبينند . شما فقط سعي کنيد مسائل حفاظتي را رعايت کنيد . نيروها را هم توجيه کنيد . در نظرم کار بسيار سختي آمد .
حرکت شروع شد . تمامي کارهايي را که آقا مرتضي گفته بود . رعايت کرديم . روزهاي سختي بود . بچه ها ، سنگ تمام گذاشتند . لطف خدا ، اطاعت از فرماندهي . نتيجه اش اين که ، انتقال نيروها به خوبي انجام گرفت .
امروز يک هفته از انتقال نيروهاي تيپ عاشورا به اسلام آباد مي گذرد . سعي مي کنيم موج راديو عراق را در راديوي قراضه اي، که اينجا هست پيدا کنم . عاقبت موفق مي شوم . گويا تحليلي از جنک ارائه مي کند .
مجري چنان صحبت مي کند، که گوي در دهانش آتش قرار دارد . مدام و تند تند حرف مي زند . گويا صحبت تيپ عاشورا است . دقيق تر مي شوم .
مجري با سر درگمي محسوسي مي گويد : حدود يک هفته است که تيپ عاشورا در منطقه خوزستان غيب شده است .
دست غيبي در کار است .

اسرار شب اکثر بچه ها ، حفظشان شده بود . نصفه هاي شب ، اگر برادري از خواب بيدار مي شد و مي خواست چادر را ترک کند و اگر توي تازه وارد ، بيدار مي شدي ، فوري معذرت مي خواست و مي گفت، که براي خوردن ليواني آب قصد ترک سنگر را دارد . حتي تعارف مي کرد، که اگر تو هم مي خواهي برايت بياورد . اما تشکر مي کني و اگر دست بر قضا ساعتي بيدار ماندي و صداي توپ و گلوله نگذاشت که خوابت ببرد ، خواهي ديد که خوردن يک ليوان آب تا اذان صبح طول مي کشد .
چند روزي که اين کار برايت تکرار شد ، حتما مشکوک خواهي شد . چند دقيقه اي از رفتن او مي گذرد . بلند مي شوي . آرام آرام او را تعقيب مي کني . پيدايش مي کني . به طرف تانکر آب مي رود . صبر مي کني . آخر او قصد راه گم کردن دارد . چه مي کند ؟ وضو مي گيرد . بعد از وضو گرفتن ، پشت چادر ها مي رود . نزديک يک حفره زانو مي زند . کمي خاک را کنار مي زند . خدايا چکار مي کند ؟ با دستانش کاملا آنجا را گود مي کند . اما هنوز از زير خاک چيزي بيرون نياورده است . داخل گود مي رود . کاملا در آنجا فرو مي رود . پالتوي خود را روي سرش مي کشد .
نزديک تر مي شوي . گوش مي دهي . چه خبر است ؟ ناله مي کند ؟ آيا درد دارد ؟
گوش خود را نزديکتر مي بري .
الهم تقبل منا انک انت السميع العليم .
خدايا اينان کيستند ؟ زهاد اليل .
کمي دقت مي کني . همه جا را صداي زمزمه فرا گرفته است . چه بسيار حفره ها و چه بسيار پالتوهاي بر سر کشسيده . فردا تو نيز به آنان خواهي پيوست . نيمه شب تشنه خواهي شد . پاي همسنگرت را لگد خواهي کرد .
ببخشيد برادر . مي روم آب بخورم . شما هم ميل داريد ؟
کمي پايين تر از محل توالت ها و دستشويي محل نگهباني من است .

مقصود شريفي:
هوا کمي سرد است . گاه چرتم مي گيرد . اما سعي مي کنم بيدار بمانم . فکر مي کنم درباره همه چيز ، اينجا کجاست و من چه مي کنم ؟ بچه ها در چه حالاند . حتما عده اي از کيسه خواب بيرون آمده اند و در حال عبادت هستند و من نگهبانم .
اصول نگهباني در شب را در ذهنم تکرار مي کنم . به کوچکترين صدايي دقت مي کنم . ناگهان صداهاي گنگي از توالت ها نظرم را جلب مي کند . صداي آب مي آيد . تق و توق چند آفتابه و سطل مي آيد . معمولا بچه ها اين وقت شب کمتر به توالت مي روند و اگر مي رفتند ، کمتر سر و صدا راه مي اندازند . بي دقت مي شوم اما نه ، حتما بايد حواسم را جمع کنم . صداها گاه فرو مي رود و گاه بلند تر مي شود . نزديکتر مي روم .
يک نفر داخل دستشويي تند و تند اين ور و آن ور مي رود . بيشتر حساس مي شوم . مقداري آب از در توالت بيرون مي زند . چيزي که بعدا مي بينم ، تعجبم را آنقدر بر مي انگيزد ، که اگر هر عراقي را آنجا مي ديدم تعجب نمي کردم .
آقا مرتضي . با چند سطل و آفتابه تميز در دست مي خواهد از توالت بيرون بيايد . مرا که مي بيند ، يکه مي خورد . متوجه مي شوم که اسلحه را به روي او نشانه رفته ام . با خجالت اسلحه را پايين مي اندازم .
خسته نباشي . نگهبان شما هستيد ؟
بله ، چيزه . شما بوديد ؟ چه مي کرديد ؟
از محل دور مي شود . همان طور خشکم زده است . نگاهي به توالت ها مي اندازم ، تميز شده اند . متوجه همه چيز مي شوم و به سوي آقا مرتضي مي روم .
آقا مرتضي . شما چرا ؟ آخر اين چه کاري است ؟
مگر چه شده است ؟ يعني ما لياقت اين کار را هم نداريم ؟
اين چه حرفي است ؟ منظورم چيز ديگري است .
مي دانم برادر ! ولي اگر اين کار را انجام ندهم ، خيال مي کنم ، داراي مسئوليتي شده ام ، يعني خيلي آدم بزرگي شده ام . بايد نفس را کشت . مگر نشنيده اي که امام گفته، که آدم يکدفعه طاغوت نمي شود. کم کم شيطان در او راه پيدا مي کند . بايد از اول مبارزه کرد .

مهدي رسولي:
هميشه خدا ، لبخند بر لبش بود . آرام بود اما جدي . کارها را طوري انجام مي داد که کسي متوجه او نشود . آقا مهدي هر کاري که انجام نشده بود، يا به حميد آقا مي سپرد يا به آقا مرتضي . ماموريتها را مي شناخت . تحليل مي کرد . هيچگاه بچه ها از او نشنيدند چه کاري را انجام داده است . کار را که انجام مي داد ، منتظر ماموريت بعدي بود . کمتر فرصت صحبت و مزاح بود ، اما هميشه خندان بود .
دل به دريا زدم و پرسيدم :
آقا مرتضي ، پس شما کي ازدواج مي کنيد ؟
بي آنکه توي ذوقم بزند، گفت : که در فکرش هست و من گفتم ، که در اين باره هر کاري داشته باشيد در خدمت هستم و او فقط با لبخندي جوابم را داد .
مدتي بعد باز متوجه شدم ، که آقا مرتضي ازدواج نکرده است .
آقا مرتضي ، دير شد پس کي ازدواج مي کني ؟
وقتي جنگ تمام شد ، ازدواج هم مي کنم .
اما ازدواج نکرد . او بهشت را ترجيح داد . زود هم به ديدار يار شتافت .

محمد آقا کيشي پور:
امروز قرار است به عيادت آقا مرتضي برويم . او در منزل بستري است . کمتر کسي از بچه ها به منزل آقا مرتضي رفته است . چون خود آقا مرتضي کمتر به خانه مي رفت و براي يافتن او لازم نبود، که به منزلشان بروي .
قبل از جنگ ، يا در مقر سپاه بود و يا در مسجد . يا در گشت و درگيري و بعد از جنگ نيز دائما در منطقه بود .
اين بار هم اگر از ناحيه ران پا مجروح نشده بود ، شايد به منزل نمي رفت که استراحت کند . حتما بارها به خود گفته بود، که اي کاش سرپايي درمان مي شد و سريع به جبهه باز مي گشت .
باز خدا رحم کرده بود ، که استخوان پا و يا شريان و عصب آسيب نديده بود . آخر آقا مرتضي يکبار هم از ناحيه شکم گلوله خورده بود . آنهم از طرف يک دوست . در آن جريان فتقش پاره شد . هر چند ، کسي نديد که آقا مرتضي به روي آن برادر بياورد که چرا سهل انگاري کرده است .
امروز قرار است به عيادت آقا مرتضي برويم . او در منزل بستري است . دوستان جمع شده اند و به راه افتاديم . در راه ، هر کسي هر چه از آقا مرتضي مي دانست، مي گفت . يکي از اخلاق پسنديده و ديگري از شجاعت و آن ديگري از تواضع او ، شوخ بودن و خنده رو بودنش . ديگري از احترامي که به فرماندهان و بزرگتر ها و تمامي بسيجيان قائل بود ، و ...
مادرش در را به روي ما باز کرد .
آقا مرتضي در اتاق استراحت مي کرد . عصايي نيز در کنار داشت . تير بار دوران جراحت !
معلوم بود حتي در اينجا نيز به صلح اعتقادي ندارد . جنگ و جنگ . مشغول صحبت شده بوديم . مادرش از ما پذيرايي مي کرد و نزد ما نشست .
پاي صحبت مادران شهدا و بسيجيان نشستن خود عالمي دارد . بايستي نشست و سخنان آنان را شنيد . انعکاس روحيات پسرانشان را در صحبت هاي مادران بايد يافت . مادر آقا مرتضي ، زني دردمند است . نه مي تواند از پسرش سير شود و نه مي تواند خالي بودن در جبهه را تحمل کند . دو گانگي ، گاهي ذهن مادران را فرا مي گرفت .
ديگر آن زمان نيست ، که مادران نتوانند انتخاب کنند . راه پسران بس افتخار آميز است . اما اگر مجبور باشي، تمامي جواني و يادگار دوران زندگي ات ، زحمت شبانه روزي ات را فدا خواهي کرد . بايستي، خود پسر باشي، تا اينها را حس کني ، و باستي مادر باشي که بداني تمام اينها را در يک عکس ديدن ( آنهم يک عکس کوچک ، قاب شده در روي طاقچه ) چقدر سخت و زجر آور است .
خدا بايد خودش رحم کند . چه بسيار مادراني که با جبهه رفتن فرزندانشان ، به جبهه مي روند و با شهادت آنان ، شهيد مي شوند . آري مادران شهيد مي شوند !
مادر آقا مرتضي گفت :
اين آقا مرتضي دست بردار نيست و هر چه مي گويم ، تو حقت را ادا کرده اي و حالا که مجروح شده اي، بايد استراحت کني ، قبول نمي کند .
مي گويد، که چند روز ديگر به جبهه خواهم رفت .
يکي از بچه ها مي خواهد جو مجلس را عوض کند . حال و هواي شوخي هاي جبهه به سرش زده است .
حاج خانم ، اگر مي خواهيد آقا مرتضي در خانه ماندگار شود ، بايد برايش زن بگيريد .
هيچ نفهميديم که آقا مرتضي چگونه خيز برداشت و با عصا و با همان پاي مجروح از اتاق بيرون رفت .
مادرش گفت : پسرم اگر حرفي در اين باره داشته باشد، خودش مي تواند بزند .
و ما حسابي خجلت زده بوديم و سر افکنده و عرق ريزان .
اما آقا مرتضي ، قبل از آنکه جراحتش بصورت کامل ترميم شود ، چند روز بعد از عيادت ما، به جبهه باز گشت .

رعد خمپاره ، برق گلوله توپ . باران ترکش . منطقه منطقه حاج عمران . عمليات والفجر2 .
سنگر ساز هاي بي سنگر، در حال خاکريز زدن است . بولدوزر نعره مي کشد و در ميان خاکها فرو مي رود . در زير بارش گلوله ها و فريادهاي خشمگين انفجار ها . دقيق تر که مي شوي ، مي بيني جوانمردي نوزده بيست ساله ، با قيافه اي نحيف ، اما با دلي بزرگ ، پشت فرمان است و چنان کار مي کند ، که گويي خاک نيز تحت فرمان اوست . خدا حکيم مي راند ، بنده و بولدوزر وسيله اند . ناگهان تيري از کمان کفار رها شده و بر اندام ضعيف او فرود مي آيد . اين تير دشمن است . اما باني وصال است . پس خوش است و نوش جان .
چند نفري مسئوول عقب آوردن او هستند . اما بولدوزر همچنان کار مي کرد و بي سنگر ، پيش مي رفت و بولدوزر ميان معرکه و باران خمپاره ها مي رفت . تا آنجا که امکان دارد بايد ساخت .
آقا مرتضي مثل هميشه رضايت نمي دهد . چگونه وسيله اي آنچنان سالم و سر حال باشد و نابود شود و او بايد بارها در ميان خاکها بغلتد و سنگر بسازد و بسيجيان بي سر پناه را پناه دهد . او حقي دارد بر گردن بسيجيان . بارها باک او تير خورده ، شيشه هاي او خرد شده و چندين و چند بار زخمي شده است . آخ بر لحظه اي که بيل او از ميان خاکها جنازه اي معطر و دل آشوب را بيرون آورد .
مگر مي توان آن را رها کرد .
آقا مرتضي ، نه . خطرناک است . دستگاه کاملا در ديد دشمن است .
نه . من مي روم .
بيت المال و آماج حمله دشمن . ممکن نيست .
حالا که کسي نيست . خودم مي روم .
و ما دو نفر در پي او دوان . خمپاره ها و گلوله ها سرازير و من و ديگري سينه خيز مي رفتيم . نمي توانستيم سر بلند کنيم . اما آقا مرتضي سربلند است و زمين گير نمي شود . تا ما خود را به دستگاه برسانيم ، آقا مرتضي از بولدوزر بالا رفت . بارش گلوله ها افزون شد .
آقا مرتضي ، در راه ما را هم سوار کرد و به همراه برد ، سوار بر دستگاه ، خود را به پشت خط رسانديم .

سلمان ابراهيم پور:
پاييز 61 . منطقه دزفول . قرار گاه فرماندهي اردوگاه شهيد اشرفي .
داخل مقر نشسته ايم ، که آقا مرتضي وارد مي شود . سلام و احوالپرسي و گزارش . با اجازه خواستم آنجا را ترک کنم . صداي آقا مهدي متوقفم کرد .
آقا مرتضي ! السلمان مني . اين آقا سلمان ، از دوستان ماست . هر کاري داشتي به سلمان واگذار کن . شرمنده نمي شويم .
آقا مرتضي قبول کرد .
يک روز ماشين و راننده در اختيارم گذاشتند، تا به شناسايي بروم . من به اين منطقه زياد آشنا نيستم . اما اکثرا آموخته هايم به کمک مي آيند، تا کارم را به درستي انجام دهم .
گزارش را که خواند ، نگاهي عميق به من انداخت . دلم گواهي مي داد که راضي است . خنديد .
نه آقا سلمان . واقعا باور کردم که : سلمان مني .
نامه اي به من دادند تا با موتور به بچه هاي اطلاعات برسانم . يکي ديگر از بچه هاي بسيجي نيز همراه من است ، وسوسه شدم در عمق خط ، جلوتر بروم . آنقدر نزديک شده ام که سيم هاي خاردار عراقي ها ديده مي شود .
پشت يک تپه کوچک قايم شديم . خيال مي کرديم که هيچکس ما را نمي بيند . در همين حال ، صداي گفتگوي دو نفر آمد . خيلي ترسيده بوديم و خودمان را بيشتر به خاک کشيديم تا ديده نشويم . صداها که نزديکتر شدند ، فهميديم فارسي صحبت مي کنند . خيالمان راحت شد . بلند شديم و با آنها سلام و احوالپرسي کرديم . ديده بودند از کدام سمت آمده ايم . گفتيم: از بچه هاي اطلاعات عاشورا هستيم و صحبت را شروع کرديم .
آنها از نيروهاي اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) بودند . از حمله صحبت کرديم و از زمان و از مکانش . کم کم احساس مي کردم که آدم مهمي هستم . در حين صحبت ، بسيجي همراهم اشاره کرد :
آنجا را ببين ، آقا مرتضي .
تنم به لرزه افتاد . خدايا چه جوابي بدهم . کار حسابي خراب شده است . براي اينکه به اين سو نيايد ، به طرفش مي روم . متوجه مي شوم که ناراحت است . اگر بچه هاي اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) را ببيند و از آنها در مورد صحبتهايمان سوال کند . ما آن وقت کارمان تمام است . مي خواهم چيزي بگويم .
فعلا برويد بعدا صحبت مي کنيم .
شب بود و من در محوطه اردوگاه قدم مي زنم . حسابي پکر هستم . به سنگر هم نرفته بودم . نرمي دستي را بر پشتم احساس مي کنم . حميد آقا است .
چي شده . خيلي ناراحت هستي ؟
جريان را تعريف مي کنم . قول مي دهد تا از تقصيراتم بگذرند . با هم به سنگر مي رويم .
آقا مرتضي ، جريان را به آقا مهدي توضيح مي دهد . تا وارد شديم ، آقا مهدي خنديد و من کمي خوشحال شدم . گويي محاکمه اي در کار نيست .
آقا سلمان ، نمي دانستم اين قدر زرنگي ، و گرنه فرمانده اطلاعات مي شدي . بنده خدا ، اگر شهيد يا مجروح مي شدي و اگر عراقيها دستگيرت مي کردند ، مي داني چه مي شد؟
مي خواستم دهان را باز کنم که حميد آقا گفت :
آقا مرتضي ، اين اولين بار را به خاطر من ببخشيد .
اين اولين و آخرين بار بود ، که ديدم آقا مرتضي عصباني است . اما بعد از لحظه اي لبخند بر لبانش جاري بود .

محرم ملک وند:
وجعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون .
همه جاي جيپ ترکش خورده بود . اينجا هجوم آتش بود . نمي توانستي نقطه اي را بيابي که آتش آنجا را لمس نکرده باشد . رگبار گلوله ها سرازير بود . اما هيچکدام جسارت برخورد با ماشين آقا مرتضي را نداشتند و هر چند قدم يکبار مي ايستاد ، از ماشين پياده مي شد و مجروح يا جنازه شهيدي را در ماشين مي گذاشت و راه مي افتاد و خود مي راند و باز چند قدم جلوتر مي رسيد به خاکريز ، جنازه ها را تخليه مي کرد و باز از نو و اين بار، رگبارگلوله هاي تانک نيز سرازير بود . اينجا نفر را با تير مستقيم تانک مي زندند . اما مثل اين بود، که جرات ندارند ماشيني را که حامل جنازه پر پر است را، نشانه بروند .
شهر رمضان است در اين ماه قرآن نازل مي شود . اينجا ملائک در پروازند . زيرا عمليات رمضان در جريان است . تک تک حاملان قرآن حضور دارند . آقا مرتضي گفت :
اين خط را بگيريد و مستقيم برويد . از اين خط دور نشويد . الان هوا تاريک است و دشمن شما را نمي بيند .
جاي زنجير چرچ روي جاده بود و هوا تاريک بود، اما مي توانستي آن را ببيني . آقا مرتضي با جيپ، که چراغ هايش خاموش بود پيش مي رفت .
نيم کيلومتري که رفتيم ، ايستاد .
اينجا مي مانيم . فوري، هرکس براي خود پناهگاهي بکند .
و هر کس شروع به کندن کرد .
اگر صبح دشمن به وجود شما پي ببرد ، لا اقل مي توانيد، داخل سنگر ها پناه بگيريد و از تير رس دشمن در امان بمانيد .
تانکها در رفت و آمد بودند . يکي از بچه ها 3 تا گلئوله آرپي جي داشت و با کمک هر سه ، تانکي را چنان به آتش کشيد، که کل منطقه روشن شد . تانکهاي بسيار زيادي در منطقه بودند . براي آرامش دلها، يکي گفت :
حتما تانکهاي خودي هستند .
گويا گلوله هاي آرپي جي تمام شده بود .
ساعت حدود 5 صبح بود که آقا مرتضي بيدارمان کرد . همه خسته بوديم ، متوجه شديم که در محاصره تانک هاي دشمن هستيم .
پنج کيلومتر عقب تر ، خاکريز خودي است . لودر ها و بولدوزرها خاکريز زده اند . تا آنجا عقب برويد .
همه در تلاش براي عقب کشيدن خود بودند . تانک ها شليک مي کردند . صداي خمپاره و گلوله توپها نيز به گوش مي رسيد . آقا مرتضي ماشين را مي راند . نگه مي داشت و مجروحي را سوار ماشين مي کرد و يا جنازه شهدا را تا خاکريز مي راند و بعد باز مي گشت .
از ناحيه پا زخمي شده بود . اما خم به ابرو نمي آورد و به کسي چيزي نمي گفت .
حتي اگر از او مي پرسيدند :
آقا مرتضي ، پايتان چي شده ؟
هيچ چي ، خوب مي شود .
بايستي مي ديدي تا باور کني . در ميان انبوه آتش و هجوم وحشيانه دشمن ، به قلب دشمن مي زد و جنازه ها را جمع مي کرد .
اينان بارها وجعلنا خوانده بودند .

داد زدم :
بچه ها آنجا را نگاه کنيد .
و همه نگاه ها به سوي سمتي که نشان مي دادم ، چرخيد . جيپ سر حالي، آنجا ايستاده بود و لابد منتظر کسي است که بر آن سوار شود . اين جيپ خيلي برايم آشناست . بارها و در خيلي جاها آن را ديده ام . شايد هم اشتباه مي کردم . آخر از اين ماشينها ، امروز همه جا پر است .
بچه ها سر حال آمده اند . همه سوار بر آن شدند و ديگر لازم نبود ، مسير طولاني شناسايي را پياده طي کنيم . لا اقل فاصله طولاني را مي توانستيم ( تا ديد دشمن )، از آن استفاده کنيم . ديگر پياده روي تمام شده بود .
ولي يک ماشين به اين خوبي ، در يک چنين جاي پرتي چه مي کند ؟
فرفي نمي کند . مهم اين است که حالا اينجاست و هيچ صاحبي هم ندارد . غنيمتي است . سوار شويد .
چند روزي است که، کار شناسايي زود تر از موعد مقرر تمام مي شود .
مي توانيم زود برگرديم به اردوگاه .
ماشين خيلي به دردمان مي خورد . آنرا در يک جاي پرتي قايم مي کنيم و به اردوگاه مي آييم و صبح باز مي رويم و سوارش مي شويم و مي رويم سراغ کارمان . کارها خيلي سريع پيش مي رود . اما بعضي از بچه ها ، از اينکه فرماندهي را در جريان نگذاشته ايم ، نگرانند . از طرف ديگر ، آنها از پيشرفت کارها راضي اند . عمليات در پيش است و کارها بايد سريعتر انجام گيرد . چيزي فکرم را به خود مشغول کرده است . هر بار که ماشين را مي بينم ، باز ذهنم مشغول آن مي شود که اين ماشين را کجا ديده ام و چرا اينقدر به ذهنم آشناست .
نکند در خواب ديده ام . شايد هنوز کسي را از اين فکر با خبر نکرده ام .
امروز ماموريت محوله را خيلي سريعتر از حد معمول انجام داديم . بچه ها گفتند: کمي با ماشين در منطقه گشت بزنيم . من رضايت ندادم و از آنها جدا شدم . از ماشين پياده شدم و شروع به گشت زدن در منطقه کردم . بچه ها قرار بود بعد از گشت زني ، ماشين را به همان جاي هميشگي ببرند و برگردند به اردوگاه .
در افق کسي را ديدم . تشخيص دادن قيافه اش مشکل است . آنهم از اين فاصله . مسيرم را به سوي او عوض مي کنم . در اينجا، گاه دروس هاي دوران آموزش به درد نمي خورد . آنجا به تو مي گويند، که از اندازه افراد مي توان فاصله را تشخيص داد .
در فاصله صد متري وسائل انفرادي نفر ديده مي شود . در مسافت صد متري نوع لباس و جنگ افزار قابل شناسايي است . در فاصله چهارصد متري سر از بدن مجزا و حرکت دست و پا مشخص مي شود و در فاصله پانصد متري سر مانند توپ روي بدن ديده مي شود و ..
اما از آنجايي که آن نفر را مي بينم ، اينها به دردم نمي خورد . اينجا افرادا را با نشانه هاي ديگري مي توان شناخت . نفري که مي بينم از صد ها متر فاصله هويداست و تو مي تواني بفهمي، که آقا مرتضي است .
به دو ، پيش آقا مرتضي مي روم .
سلام برادر . چه عجب از اين طرف ها .
عجب از شما ، ما که محل کارمان است .
من هم همينطور .
گرم صحبت مي شويم . انگار نه انگار که با معاون لشکر صحبت مي کني . ظاهرش از يک نيروي ساده اطلاعات هم ساده تر است . اما او تو را مي شناسد . همه را مي شناسد . با همه نشست و برخاست دارد . چند روزي است متوجه شده ام که آقا مرتضي پياده اين طرف و آن طرف مي رود . البته به نظرم بعيد نيامد ، چون او مقيد وسيله نيست . گاهي با موتور ، گاهي با ماشين و گاه پياده . همه جا هست ، هر گونه که باشد . اما شنيده بودم که قبل از عمليات قرار است ماشيني در اختيار فرماندهي بگذارند . شناسايي ، فرصت پي گيري اين مسائل را از ما گرفته است .
آقا مرتضي متوجه فکر کردنم شده است ، مي پرسد :
به چه فکر مي کني ؟
آقا مرتضي . شنيده بودم که به فرماندهي قرار است ماشين بدهند .
بله ، اما کسي ديگر گويا آن را لازم داشته و بي اجازه من برداشته تا از آن استفاده کند. البته چند روزي هم من از آن استفاده کردم .
لبخند مي زند . من هم مي خندم .
اين جورچيزها اين روزها بعيد نيست .
من هم همين فکر را مي کنم . ولي عيبي ندارد . خدا لطف دارد و من توانم دو برابر شده است ، تا کارها عقب نماند .
آقا مرتضي ، چه ماشيني داده بودند ؟
يک جيپ بود. خيلي هم خوب بود .
قلبم به تپش افتاد . ديگر حرف هاي آقا مرتضي را نمي شنيدم. واي که چه کاري کرده بوديم . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شد . پس اين ماشين، که ما تا حالا از آن استفاده مي کرديم ، ماشين آقا مرتضي بود .
اين روزها که ما از آن استفاده مي کرديم و کارهايمان را به آساني انجام مي گرفت ، او مجبور بوده سراسر منطقه را تنها و با پاي پياده بپيمايد .
برادر ، چي شده ؟ پياده روي خسته ات کرده ؟ رنگ به چهره نداري ؟ بيا برگرديم براي امروز بس است . شما بچه هاي اطلاعات که دايم پياده به اين ور و آن ور مي رويد، بايد عادت کرده باشيد . شايد هم از گرمي هواست . آخر اين روزها هوا خيلي گرم است .
حالت خيلي بد است ؟
نه . بهتر شدم . مي توانم بيايم .
اسلحه ام را به دوش انداخته ام و مي خواهم از اردوگاه خارج شوم . صداي ماشين را مي شنوم . تا سرم را برگردانم ، آقا مرتضي با جيپ جلوي پايم توقف مي کند .
ماشين را پيدا کردم . گويا کار آن برادر ديگر تمام شده و ماشين را آورده بود و در اين اطراف پاک کرده بود .
و مي خندد .
شکر خدا . الحمد الله.
مي خواهي برستانمت ؟
نه. منتظر بچه ها هستم .
ماشين از جا کنده مي شود . از پشت که نگاه مي کنم ، مي فهمم که چرا از اول ، اين همه ماشين برايم آشنا جلوه مي کرد . آن را در تمام منطقه ديده بودم . ماشين مجبور بود در تمام منطقه حضور داشته باشد . چون آقا مرتضي همه جا بود .

حاج بيوک آسايش:
شتابان خود را به مسجدي رساندم . چند نفر از بچه هاي مسجد را که در راه ديدم ، گفتند: آقا مرتضي آمده است . آقا مرتضي و مرخصي ، جزو عجايب بود . خيلي به ندرت اتفاق مي افتاد .
هر بار هم که مي آمد ، اگر دقت مي کردي ، مي فهميدي که کاري در رابطه با جبهه و جنگ دارد . از دور که ديدم، شناختمش . مثل هميشه در جنب و جوش بود .
شوق ديدار و روبوسي ، چنان اثر را بر ما گذارد ، که نفهميدم در آغوش چه کسي هستم . بوي عطر جبهه مي داد . بوي عطر سنگر . بوس عطر شهادت . لباس ها همان . قيافه همان . اينجا نيز برايش جبهه بود .
حاج بيوک آسايش مداح اهليت ! چرا سري به آن طرفها نمي زنيد .
مي فهمم چه مي گويد . اما خبر از اوضاع ما ندارد . حضور در جبهه سعادت مي خواهد . اگر سر شب کار کردي ، که نظر خدا را جلب نکرد . نماز صبح به قضا خواهد رفت . توفيق نماز شب را در خواب هم نمي تواني ببيني.
آقا مرتضي! ، حضور در آنجا ، توفيق الهي مي طلبد و لياقت ، ما که نداريم .
خنديد و من بيشتر شناختمش . آقا مرتضي را با لبخندهايش مي شناختند . تا عمق قلب آدمي رسوخ مي کرد و نشاني در قلب آدمي باقي مي گذاشت .
آقا مرتضي متوجه اوضاع شد . مي خواست حرف را به موضوع ديگري بکشاند . لبخندش را به خنده تبديل کرد .
راستي يک گله کوچک داشتم .
قيافه اش کمي جدي شد . شک برم داشت . حدس زدم باز از آن امر به معروف يا نهي از منکرهايي خواهد کرد که به فکر هيچکس نمي رسد . توجه به نکته اي که سالها از آن غافل بوده اي . اهل اغماض و سهل انگاري نبود .
راستش من امروز تازه به تبريز رسيده ام.
آقا مرتضي ، کي تشريف مي بريد ؟ من امروز تازه رسيد ه ام . بايد بپرسند ، چند روز اينجا هستيد ؟ چقدر نمي مانيد ؟ کي رسيده ايد و از اينجور حرفها . همه مي پرسند کي تشريف مي بريد ؟
جمله هاي آخرش را با خنده گفت . تمام بچه هاي مسجد نيز خنديدند .
من نيز خيالم راحت شد . شروع کردم به خنده . با خودم گفتم :
آقا مرتضي گله نکن . جبهه بي تو صفايي ندارد . پشت جبهه نيز براي تو حيف است .
آقا مرتضي خيلي شوخ است . خنده رواست . سخت بوي شهادت مي دهد .
آقا مرتضي وارد چادر شد . عمليات والفجر مقدماتي به پايان رسيده است . والفجرهاي ديگر در راه هستند . اکثر نيروهاي لشکر به مرخصي رفته اند . علي اکبر رهبري و اصغر ديزچي با هم گرم گرفته اند . آن طرف تر، جمشيد نظمي و حاج ابوالحسني و ابراهيم نمکي و ناصر علي پور هستند . من و کريم قرباني و صادق آذري و محمود دولتي از گذشته ها مي گوييم .
آقا مرتضي وارد چادر که شد ، شاداب بود و سر حال . در همان ورودي نشست و نگذاشت کسي به پايش برخيزد .
من مي روم . گويا آقا مهدي کاري دارد . فقط آمدم سلامي بکنم و حالتان را بپرسم .
مي خواست برود که رهبري گفت :
آقا مرتضي ، فردا براي صبحانه تشريف بياوريد . تمامي برادران هم دعوت دارند . يک مهماني خصوصي و رسمي داريم . منتظر تان هستيم .
قول داد و رفت . صحبتها از سر گرفته شد .
سفره را که باز کرده بوديم ، سر رسيد . خلف وعده ، رسم ياران مومن نيست .
اورکت بر دوشش بود . با لبخند و شور وارد چادر شد . هر کس چيزي تهيه کرده بود . يکي از دوستان شير آورده بود و ما آن را داغ کرده بوديم .
چند تا شيشه خالي مربا بود، که شير در آن ريخته شد و به هرکس يکي از آنها رسيد .
قارداش ، سوت سيره سي دي، يعني برادر ، مراسم عزاداري همراه با شير است .
همه خنديدند ، دلگرم با شير و حرفهاي گرم .
در سفره ما رونق اگر نيست ، صفا هست .
هر جا که صفا هست، در آن نور خدا هست .
هيچ کس نمي دانست که آيا چنين جمعي بازهم خواهند توانست، بر سر يک سفره بنشينند يا نه ؟
چند بار ديگر آقا مرتضي را مي بينم . هر وقت مي بيند از دور ، بلند داد مي زند :
سوت سيره سي وار ، گلاخ ؟
و مي خندد و اورکت بر دوش ، به راه خود ادامه مي دهد .
دشت عباس، سخت بوي عمليات مي دهد . چادر فرماندهي شلوغ است .
علاءالدين مي گويد :
شنيده ام تخم مرغ خريده ايد ؟ بله . چند تا يي از شهر خريده ايم .
خوب بياوريد برايتان امروز يک صبحانه عالي با نيمرو ترتيب دهم .
شايد اين صبحانه آخر باشد .
سردار شهيد، قادر طهماسبي که يک دست و يک پايش تقريبا از کار افتاده است و جانباز است مي گويد :
من وسايلش را آماده مي کنم .
چند بار مجروح شده و باز در جبهه است ، و اينقدر کوشا .
خدا قوت بسيجي !
علاءالدين، نيمرو درست مي کند . براي هر نفر در يک ظرف . قادر سفره را پهن کرد . تند و تند بشقاب ها را رد مي کنند و به دست بچه ها مي رسد .
مي خواهيم گرم خوردن شويم ، که آقا مرتضي و مشهدي عبادي، فرمانده شهيد گردان امام حسين وارد مي شوند و از دو درست در همان ورودي چادر، با پوتين مي نشينند .
آقا مرتضي ، بفرما کنار سفره .
آقا مشهدي عبادي يک لقمه بخور .
آقا مرتضي مي گويد :
به به . عجب مهماني راه انداخته ايد . تخم مرغ از کجا گير آورده ايد ؟
از شهر خريده ايم .
گفتيم، شايد اين صبحتانه آخر برادران باشد . بخوريم تا تقويت شويم .
مشهدي عبادي، که سعي مي کرد غير از سهميه دولت چيزي نخورد، مي گويد:
راست مي گويد . چند نفري از اين بچه ها رفتني هستند .
آقا مرتضي مي خندد .
مثل خود شما .
نه ، باقر زخمي مي شود . خدا نکند . دعا کنيد يا شهيد شوم و يا سالم بمانم . اصلا نمي خواهم مجروح شوم . اگر مجروح شوم ، شما بيچاره مي شويد . 4، 5 نفر لازم است تا مرا حمل کند به بهداري. من يا شهيد مي شوم و يا سالم خواهم ماند .
و بعد نگاهي به سردار جمشيد نظمي مي اندازد .
فکر مي کنم ، بازوان فرمانده گردان حضرت ابوالفضل قلم خواهد شد .
همه خنديدند .
در برابر مرگ و چنين شاد . مرگ خودش هراسان است . او را به بازي گرفته اند . اگر صحبت يار است و ديدار او ، پس مرگ دوست داشتني است .
من خودم را آماده کرده ام . تمامي بدهي ها را پرداخته ام ، حتي ماشيني را که با آن تصادف کرده بودم ، خسارتش را پرداخت کردم و تسويه حساب نمودم .
آقا باقر ، اين حرف ها را ول کن . آقا مرتضي ، بفرماييد .
خنديدند و تشکر کردند و نخوردند و رفتند . چه کسي مي دانست ، چنين سفره اي دگر بار گشوده خواهد شد يا نه . اين دنيا را نمي توان ادعا کرد ، اما آن دنيا شايد .

داوود حقوقي:
غرق خاطره ايم . داخل چادر معطر به حضور دوستان است . بيرون چادر ، مي آيم و به اطراف نگاه مي کنم .
کجاست اينجا ! تپه هاي دوست ، خمپاره ها و توپ ها و ادوات . همه دوست . همه غرق در صحبت . همه غرق در نگاه رشادت ها ، شهادت ها .
آنجا را ببين . دشمن نا جوانمردانه باران آتش را ، شروع کرده و کيست ، که چنين بي محابا در سينه تپه مي دود و گلوله ها جسارت لمس کردن بدن او را ندارند ؟! ديده بودم که مهدي و مرتضي و حميد زمين گير نمي شوند . اما اين تصوير، روايت ديگر است . گلوله ها به او مي خوردند ، هيچ نمي شود . نمي توانم به تنهايي نظاره گر باشم . تمام اهل چادر بيرون مي ريزند و سخت به نظاره مي نشينند . آخر او کيست ؟
مرتضي که با ماست . او هم مي نگرد . مرد با صلابت ، بي هيچ واهمه اي از تپه بالا مي رود . لباس او سبز تر از لباس ماست و شال سفيدي بر گردن دارد .
گلوله ها بر او و اطرافش سرازير شده اند . اما همچنان ادامه مي دهند و ما هاج و واج ، که او کيست ؟
در همان هنگام گلوله توپي چنان بر پشت سرمان فرود مي آيد ، که نا خود آگاه همه زمين گير مي شويم . هيچ کس ايستاده نيست . حد اقل ، بايد همه زخمي مي شديم که نشديم . باران ترکشها ، آغاز شد . باران خاک و سنگ . هوا دود آلود ، مه آلود ، خاک آلود .
غبار که فرو نشست ، مي بيني که دوستان همه سالمند و مي خواهند برخيزند . اين بار توجه همه ، به سوي چادر جلب مي شود. از چادر هيچ نمانده است .
از چادرمان ، ميله اي کوچک را، فقط يافتيم . وسايل و تجهيزات ، همه و همه نابود شده بودند و ما نيز اگر در ميان آن بوديم ، خدا مي داند .
ديگري به سوي تپه ، دوباره فرياد مي زند . آنکس که بر او باران آتش سرازير است ، کجا هست ؟ تپه به آن بزرگي را که نمي توان در آن فاصله پيمود .
آتش هم که قطع شده است . پس او که بود ؟ براي چه همه ما را از چادر بيرون کشيده بود .
بچه ها گريه مي کنند . در آغوش هم مي افتند . خدايا، آخر ما چقدر گناه کار و روسياه هستيم . اين همه رخداد بر ما مي نماياني و ما باز نمي فهميم . پس چه بايد کرد ؟ آن چادر چه شد ؟ آن آتش چرا بر سر آن گمنام ، آن سبز پوش نا پيدا جاري بود و ما پس چرا زنده مانده دايم .
و بعد آقا مرتضي ، ياد خاطره ديگري مي افتد .
اواخر سال 61 بود . منطقه در حال تدارکات براي عمليات والفجر مقدماتي بود . تمامي نيروها در انتظار بودند . چند شب است، که بچه ها دچار مسموميت هستند . غذا چنان باب ميل نبوده و به جز چند نفري، که سخت در حال کارند ، بقيه بي حال افتاده اند تا مداوا شوند .
دو تن از بچه ها در حال تميز کردن تانکي هستند . ناگهان گلوله توپي به ميهماني تانک آمد و آن دو سوختند . چه سوختني . چونان پروانه گرد شمع . هيچکس چنين چيزي را پيش بيني نمي کرد . همه زمين گير شديم . لحظه اي سکوت . تا آنکه خمپاره درست در ميان بچه هاي زمين گير شده افتاد . عده اي شهادتين را هم گفتند . اما صداي انفجار بلند نشد . تمام نفس ها در سينه ها حبس بود . چندين و چند بار در ذهن خويش مجروح شديم و ترکش خورديم . خمپاره ها مدام اصابت مي کردند . اما خبري نشد . خمپاره منفجر نشد . چه خبر شده است .
به نزديک خمپاره دويديم .
با لبخندي گفتم : اراده خدا همين بوده است .
گلوله خمپاره از خاک در آورده شد . خدمه خمپاره، ضامن آن را در نياورده بودند . چند روز است بچه ها شاهد چنين صحنه هايي هستند .
منطقه بين فکه و چزابه، در طول عمليات نيز چندين بار شاهد چنين صحنه هاي تکان دهنده اي بود .

عليرضا قدرتي :
يک روز گفت : برويم پيراهن تازه اي بخريم .
گفتم : اين دفعه ديگر حتما تصميم داري داماد بشوي .
صورتش سرخ شد و سرش را پايين انداخت .
نه . به خاطر مادرم است ، مي گويد هر دفعه که به منزل مي آيي، همان لباسهاي کهنه هميشگي را مي پوشي . يکبار هم که شده لباسهاي نو و تازه بپوش .
مادر راست مي گفت . آرزوهاي گم شده کودکي و نوجواني را در پسرش مي جست . آنچه که از او در جواني و نوجواني و يا حتي کودکي دريغ کرده بودند ، مي خواست جبران کند .پسر، براي مادر حکم ديگري دارد .
چشمهايم خيس اشک بود . قرار گذاشتيم به بازار برويم .
از فروشگاه هاي مجلل و لباسهاي مرغوب شروع کرديم . هيچ کدام را قبول نکرد . خيلي ها از آستر اين لباسها، براي روي لباسهاي خود نمي توانستند استفاده کنند و خدا مي داند ، چه جوابي خواهيم داد .
خيلي گشتيم تا آخر، سر يک لباس به توافق رسيديم . پيراهني سفيد . به سفيدي کفني که هنگام شهادت به تنش خواهد آويخت . به سپيدي پاکي ها و صداقتها .
پيراهن و شلوار را خريده و به منزل رسانديم . قرار شد، دفعه بعد که براي مرخصي مي آيد ، آنها را پوشيده و به منزل برود .
شايد قرار بود هنگامي که آنها را مي پوشد ، خجالت بکشد . پس خدا نخواست که او شرمنده شود و ديگر باز نگشت ، تا آنها را بپوشد.
لباسهاي نو يا نصيب اشکهاي مادر مي شدند و يا نصيب بنده اي ديگر . لقاء خدا با همان لباس هاي کهنه، اگر برازنده نباشد ، حتما کفني سفيد بر او برازنده مي شد .

ماشين شروع به حرکت کرد . غير از يک نفر، بقيه را مي شناختم . آقا مهدي که چهره آشناتري بود .
من مرتضي هستم .
آقا مرتضي . فاميلتان ؟
ياغچيان .
پس ياغچيان او بود . به نظرم او را بارها ديده بودم . اما به اسم نمي شناختمش . قائم مقام لشکر . خوشحال شدم . لحظه اي با خود فکر کردم :
چه کسي ، در چه مسيري و در کدامين ماشين ، در کنار من است . ماشين ، بي خيال در ميان کوه ها و جاده هاي پر پيچ و خم پيش مي رفت .
کردستان ، هنوز بوي چمران مي دهد . وصالي ها ، رستمي ها و ديگر ياران که چه زيبا در مقابل مرگ به رقص ايستادند و چه راحت مرگ و دشمن را به بازي گرفته بودند . اگر کمي شامه ات را تيزتر کني ، بوي چمران هنوز، در کوچه پس کوچه هاي اين شهر باقي است . رنگ و بوي زبوني دشمن، هنگام فرار ، بر خيابنها سخت آشکار است و چه جنايتها که انجام نداده اند . چه بسيجيان و پيشمرگان بزرگواري که در اين راه به شهادت نرسيدند .
اينجا پيرانشهر است و قرار است مطلع عمليات ديگري ، از سلسله عملياتهاي والفجر باشد. دست دشمن کوتاه تر خواهد شد و يا بريده تر .
قيافه ها همه آشناست . مي تواني فرماندهان لشکر 8 نجف و لشکر المهدي را ببيني . اينجا، باز قرار است عمليات سختي آغاز شود و لشکر عاشورا ، به ياد سيد الشهدا ، هر جا که توان بالايي لازم باشد ، حضور دارد .
قرار است به منطقه آشنا شويم . منطقه عمومي غرب و مناطق حاج عمران . مسووليت محور، به عهده آقا مرتضي است .
آقا مرتضي از همه بيشتر مي داند، که اين منطقه يکي از حساس ترين مناطق است و اين عمليات هم يکي از سخت ترين عملياتها . او خوب مي داند که دست خدا به همراه کيست . بچه ها ، عمليات را وقتي بيشتر حس مي کنند، که آقا مرتضي اصلا نمي خوابد . اين روزها کسي خوابيدن او را نديده است . او در حال مستحکم کردن خط پدافندي است. هر لحظه در يک سنگر است . اگر چه باور کردني نيست ، معاون لشکر باشي و مسئول محور و بيشتر با بسيجي ها و فرماندهان دسته ها و گردانها باشي ، اما هيچکس تو را و موقعيت تو را حس نکند .
من بي سيم چي هستم . همچنين مسئول مخابرات . بارها صداي آقا مهدي را پشت بي سيم مي شنوم ، که آقا مهدي به هر کس پيامي مي دهد . چند بارپيگيري مي کند . اما هر دستوري که به آقا مرتضي مي دهد ، همان بار اول اجرا شده و نيازي به تکرار نيست . او وظيفه اش را مي داند .
آقا مهدي، مسئول محورهاي عمليات منطقه است . مسئول هدايت و هماهنگي چند لشکر و يکي از محورها ، به عهده لشکر عاشورا است . آقا مهدي آنجا را سپرده است به آقا مرتضي و او از آن ناحيه کاملا مطمئن است .
امروز بچه ها خبر آوردند ، که از محور لشکر عاشورا ، دشمن قصد تک دارد . آقا مهدي فورا مطلب را به اطلاع آقا مرتضي مي رساند .
آماده باشيد . ممکن است دشمن دست به تک بزند .
آقا مرتضي سريع در تمام محور آماده باش اعلام کرد و سريع تمامي فرماندهان گردانها را نسبت به تک دشمن توجيه کرد . کل محور در شور و آمادگي بود و هر لحظه مترصد اينکه ، دشمن از پا خطا کند تا حسابش را برسند .
دشمن مي انگارد ، نيروها در خوابند .
آقا مرتضي 4 دستگاه خودرو و40، 50 نفر از بسيجي هاي گردان احتياط را جمع کرد و به منطقه مورد نظر رفت . بچه هاي گردان احتياط، هميشه آماده بودند تا هر جا که خطر احساس شود و يا فرماندهي دستور دهد ، حضور داشته باشند .آقا مهدي! طبق دستور ، تعدادي از نيروهاي احتياط را هم آماده کرده ايم و هم اکنون در منطقه مستقر هستيم و آماده اجراي دستورات بعدي .
آقا مهدي با رضايت لبخند زد . چه کسي مي توانست به اين سرعت، انجام وظيفه کند ؟ دشمن خيال بيهوده دارد .
امروز آقا مهدي از محور عاشورا باز ديد کرد . تمامي دستورات او مو به مو اجرا شده بود و گاه قبل از اينکه او چيزي بگويد ، مسائل رعايت شده بودند . آقا مرتضي او را رو سفيد کرده است .
والفجر 2 ، يکي از گلهاي زيباي فجرهاي اسلام شد . نامش فجر دومين بود، اما هزاران فجر از آن شکفت . اگر رمز عمليات يا الله ، يا الله ، يا الله است ، پس الله ، يار تمامي آنهاست .
خدات مي داند ، چه کاري واجبي در پشت جبهه دارد که مرخصي را بهانه کرده است . آقا مرتضي و مرخصي رفتن ! مدتهاست کسي يادش نمي آيد .
آقا مرتضي ، ماشين که در اختيارتان بود ، چرا با آن نيامديد ؟
اگر چه آقا مرتضي کار شخصي هم نداشت.
اتوبوس حوالي تبريز براي ناهار نگه داشته است .همه گرسنه و در صدد خوردن غذا هستند .
من و مقيمي مي خواهيم ناهار بخوريم . شما چطور ؟
نه آقا ميراب . حالا که نيم ساعتي با تبريز فاصله داريم، خوب است ناهار را با اهل بيت بخوريم . خوشحال مي شوند و خدا هم راضي مي شود .
اگر پيامبر (ص) از مکه به مدينه هجرت مي کند ، اگر اين سر سلسله چوپانان دائم در هجرت است ، اگر اولاد او براي حج از مدينه به مکه مي رود، او آن را ناقص رها کرده و به سوي کوفه بار سفر مي بندد .
اگر ياران او همه جا با او هستند ، اگر امام هشتم (ع) به مشهد مي آيد و اگر اين گلهاي سر سبد هستي دائما در حال هجرت به اين سو و آن سوي کره زمين هستند ، بر سربازان او نيز افتخار است که براي حفظ کشور حضرت ولي عصر (عج) و اجراي دستورات نايب او و امام خويش ، دائما در حال هجرت و لشکر کشي باشند .
ابتدا جنوب ، ديروز غروب ، امروز شمال غرب و فردا شرق و يا هر جاي ديگر . اگر ديروز قرار بود در اين منطقه عمليات شود و نشد ، فردا هر کجا که بگويند ، آنجا مي رويم . هيچ باکي نيست از اين همه درد و رنج و محنت ، که نعمت است .
به دستور آقا مهدي کليه گردانها و واحدها ، به طرف منطقه عملياتي يکي از فجر هاي اسلام مي روند . والفجر 4 . يا الله ، ياالله.
اينجا يادگارهاي بسياري از شهداي پاکسازي مناطق عمومي کردستان دارد . يادش بخير، آن شب پر شور و شهادت در بانه . حسينيه بانه ، مقر مبارزه با دموکرات و ضد انقلاب بود . در همين مقر ، شهيد چمران چه نيايشي با خدايش داشت :
خدايا تو به من قدرت و امکان دادي تا محال را ممکن کنم ، در سخت ترين معرکه ها مرا پيروز کردي ، آنچه را که تصور نمي کردم بوجود آوردي و آن پيروزي را که انتظار نداشتم، نصيبم نمودي . رگبار گلوله از هر دو طرف بر من مي باريد ، و نمي دانم چگونه زنده ماندم . به سرعت مي رفتم و شهادت را استقبال مي کردم ، ناگهان برادرم داود در برابر من بخاک شهادت افتاد و برادر ديگرم مجروح ، نقش بر زمين شد .
ساعت 3 رسيديم به بانه . ابتدا در محل لشکر 8 نجف اشرف موقتا مستقر شديم . اولين دستوري که آقا مهدي داده بود ، در رابطه با مسائل حفاظتي بود .
آقا مرتضي : هيچکس از برادران حق خروج از محل را ندارد .
بانگ اذان صبح همه جا را فرا گرفت . هوا سرد است و تاريک . اما گرماي نماز صبح، تنمان را فرا مي گيرد .
آقا مهدي براي ادامه ماموريت ما را توجيه کرد، تا راه افتاديم .
شور و اشتياق تمام منطقه را فرا گرفته است . گردانها در حال استقرار هستند . عقبه و موقعيت آن انتخاب شد . خط هاي مشخصه گردانها و واحدها هم مشخص شد . نيروها دائم براي تسريع کارها در تلاشند .
برادر، برو بي سيم را بيار .
آهاي برادر يکي دو تا کلنگ بزن به اينجا .
مسئووليت استتار گردانها و واحد ها و مسائل امنيتي، قبل از عمليات به عهده آقا مرتضي است و آقا مهدي خوب مي داند، که اين کار از عهده چه کسي بر مي آيد . بي سيم چي ها مستقر شدند . وسايل مخابراتي و بي سيم هاي اضافي، که به تدبير آقا مهدي به منطقه آورده ايم به دردمان خورد . با يگانهاي هم جوار، هماهنگي لازم انجام مي گيرد . اين کارها که قبل از عمليات بايستي انجام شود، با راهنمايي آقا مرتضي و به دستور او انجام مي گيرد .

عبدالرزاق ميراب:
باران بوسه ها و اشک ها بعد از دعا جاريست . چرا برادرن گريان از هم جدا مي شوند ؟ اگر مشتاق رفتن هستند ، حلاليت طلبي براي چيست ؟ حنا بندان از براي چه ؟ اصلاح سر و صورت ، زيباسازي ، قرآن خواندنها ، روبوسي با قرآن .
تمامي روحيه ها عالي
يا ا... يا ا.. ، يا ا...
فرمان صادر شد . عمليات آغاز گرديد . صداي شهادت بلند شد . فرياد رشادت ، طنين نبرد . توحيد در برابر شرک . تسليم در برابر طغيان .
فرماندهان در ميان بسيجيان . بسيجيان آغشته به عشق . غرق در ايمان . شب لقاء است امشب .
آقا مهدي خود در بطن عمليات است . هدايت از اوست و وسيله ها بايستي ، در ميان بسيجيان باشند ، نه در سنگرها . مگر نه اين است که او خود را وسيله رساندن بچه ها به خط دشمن مي داند ؟
آقا مهدي و حميد و مرتضي را، در غير وقت عمليات مگر در سنگر ديده اي که حالا آنان را در سنگر ببيني . در ميان خون و خمپاره بايد باشي تا عمليات پيروز شود .
حميد آقا مسئوول محور يک و آقا مرتضي مسئوول محور دوم است .
فشار دشمن زياد است . هنوز در خيالات خود غوطه ور است . هنوز مي انگارند که مي تواند 3 روزه راه خوزستان تا تهران را بپيمايد .
فرمانده گردن سيد الشهداء ، آقا جمشيد زخمي شد . آقا مهدي با َآقا مرتضي تماس گرفت:
دو گردان را آماده کنيد و با يک گردان ديگر، از محور جمشيد نظمي وارد عمل شويد .
آقا مرتضي روي گردان سيد الشهداء که مقداري نيز مجروح و شهيد داشت ، زياد حساب مي کرد . بچه هاي گردان سيد الشهداء نگران بودند که خدا نکند زحمات بچه ها بي نتيجه باشد .
حميد آقا پس از دلداري بچه ها هر لحظه در انتظار مرتضي بود، که به ارتفاعات بيايد . منطقه پر از ميدان مين بود .
توپها و گلوله هاي خمپاره دشمن، مرتب فرود مي آمدند . هوا داشت تاريک مي شد . تماس حاصل شد . بچه ها خوشحال شدند . 3 نفر نيروي اطلاعاتي با مرتضي همراه شدند ، تا او و نيروهايش برسند و مستقر شوند . تماس با آقا مهدي بر قرار شد .
آقا مهدي ، به لطف خدا به منطقه مورد نظر رسيديم . چه مي فرماييد ؟
شما و تمام برادران خسته نباشيد . دستور ، دستور خدا و روح خداست .
دستور ادامه عمليات است . ارتفاعات کاني مانگا را هم تصرف کنيد .
مي توانستي بنشيني و نظاره گر بلاشي آن همه اخلاص و رشادت و شهادت را و آن وقت کنار بماني ؟ بايستي درگير مي شدي و آن وقت بود، که مي ديدي آقا مرتضي با چه نشاطي در حال اجراي فرمان است .
يک تپه ، دو تپه . قلب دشمن بايستي دريده شود . چه تپه ها و ارتفاعاتي که فراتر از دستور تصرف شود . حالا مي تواني آقا مرتضي را ببيني که هم نارنجک پرت مي کند و هم خمپاره مي اندازد و فرماندهي مي کند و هم نيروي ساده است .
بايستي پدر صدام و صداميا ن را در آوريم .
بچه ها در حال رفع خستگي پيروزي ! و همه شاد و راضي . بنده از خدا راضي و او از بنده راضي . راضيه مرضيه .
آقا مهدي شاکر . هم از خدا و هم از بندگان خدا .
آقا مرتضي! در پايين ارتفاعات دژباني برقرار کنيد . غنايم نبايد به عقب انتقال يابد . در ادامه عمليات با مشکل مواجه مي شويم .
آقا مرتضي و چند تن از برادران مشغول برقراري دژباني هستند .
چندين تن از برادران لشکر 27 حضرت رسول (ص) ، گويا در جريان فرمان نيستند و ادوات غنيمتي را مي خواهند به عقبه انتقال دهند .
آقا مرتضي دستور آقا مهدي را ابلاغ مي کند . آنها بر خواسته خود اصرار مي ورزند .
آقا مرتضي صريح تر قضيه را توضيح مي دهد . گويا قرار نيست گوش دهند، اما دستور آقا مهدي بايد اجرا شود . چاره اي نيست آقا مرتضي قاطعانه ممانعت مي کند .
برادر بي سيم چي ، لطفا مراتب را به آقا مهدي گزارش دهيد ، تا به فرماندهان لشگر 27 حضرت رسول (ص) اعلام کنند . خداي نکرده سوء تفاهمي پيش نيايد .
دژباني مستقر است و فعال .
هجرتي ديگر در راه است . آقا مهدي مسئوليت کل حرکت و زمانبندي را به آقا مرتضي محول کرده است . اينجا قرار است دروازه هاي خيبر تکان بخورند . دشمن نمي تواند بسيجيان مجنون راه حسين (ع) را بشناسد . آقا مرتضي چنان عمل کرده است، که هيچکس زمان عمليات را نمي داند و اين را که از کجا عمليات خواهد شد و چگونه. و فقط نيروها مي دانند که عمليات در پيش است . همه آن ها هستند . تمام کارها انجام شده است . تمام کارها در شب و دور از چشم دشمن انجام گرفته است .
يا رسول ا... (ص)
گردانهاي خط شکن مشغول شده بودند .
آقا مهدي ! اجازه بدهيد در مرحله عمليات ، با گردانهاي اوليه باشيم .
نه ! بايستي شما در عقبه و در کارهاي لجستيکي و انتقال نيروها تلاش کنيد . حميد فعلا آنجاست .
دستور مطاع است و تو مي تواني تلاش آقا مرتضي و توان عجيب او را در اعزام نيروها ببيني . سيل نيروها با تلاش سکانداران و هماهنگي هوانيروز از زمين و هوا به آنسوي جزيره ها سرازير است .
آقا مهدي ، مرتضي را به سنگر خود فرا مي خواند . با وجود فاصله زياد ، مرتضي ظرف کمتر از يک ساعت خود را مي رساند .
دو روز از عمليات مي گذرد . انتقال نيروها به عالي ترين وجه صورت گرفته است . عمليات هم خوب پيش رفته است . گويا در روي پل مشکل پيش آمده است .
مرتضي خود را مي رساند . چهره اي نوراني . تني خاک آلود . صورت فرياد بيخوابي . اما مرتضي هيچ وقت به آن اعتنايي نکرده است .
سنگر آقا مهدي کجاست ؟
آقا مهدي متوجه مي شود که مرتضي آمده است . بيرون سنگر مي رود . اينجا مقر فرماندهي در خط مقدم است . فرماندهان لشکرهاي الهي اينجايند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) . فرمانده لشکر 14 امام حسين (ع).
فرمانده لشکر 8 نجف اشرف . فرمانده لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) . فرمانده تيپ قمر . ابوشهاب نيز اينجاست . آقا مرتضي وارد سنگر مي شود .
حميد شهيد شده است .از اين خبر ، کمر آقا مهدي خميده شد .
چه کسي مي توانست باور کند .
آقا مهدي و مرتضي در آغوش يکديگر به تسکين هم مشغولند .
گويا آقا محسن روي شبکه عاشورا مي خواند پيامي ارسال کند .
آقا مهدي هستند ؟
بله.
آقا مهدي وضعيت منطقه ، وضعيت خود و دشمن را گزارش مي دهد .
از برادران لشکرها ها کسي آنجا هست ؟
بله . همه اينجايند .
لطفا صداي بي سيم را بلند کنيد تا همه بشنوند .
برادران خسته نباشيد . حق يارتان باد . الان آقاي هاشمي در حال صحبت با امام هستند . وضعيت منطقه را گزارش مي دهند . امام ضمن سلام و خسته نباشيد به تمام برادران ، و سلام مخصوص به فرماندهان لشکر ها فرمودند : بايد کار تمام شود . جزاير مجنون صد درصد آزاد و حفظ شود .
چند بار اين چنين دستوري را داده است . حصر آبادان يادش بخير .
حصر آبادان بايد شکسته شود . اين فرمان خداست . نه بنده . پس حصر آبادان شکسته مي شود . اينک جزاير مجنون از دستان پليد دشمن پاک خواهد شد .
آقا مرتضي زمزمه کرد :
به امام بگوييد ، فرمانتان عملي خواهد شد .
و سريع وارد ميدان نبرد با دشمن بعثي شد . پيام امام در سراسر منطقه منتشر شده است و اينک منطقه در حال و هوايي ديگر دارد . معطر شده است .
به امام سلام برسانيد . بگوييد تا زنده هستيم نمي گذاريم کوچکترين ناراحتي متوجه قلب مبارک شما شود !
چقدر زيبا !
چند روزي است که مرتضي با جراحت هاي بسيار در مقابل دشمن ايستاده است .
آقا مهدي ! گويا قرار است من هم سعادت داشته باشم و پيش حميد آقا بروم .
آقا مهدي يکي از بچه هاي اطلاعات را براي ارسال گزارش به منطقه فرستاد.
بي سيم خش خش مي کند . آخر سر تماس برقرار مي شود .
آقا مهدي ! تمامي برادران در حال نبرد سنگين هستند . اما آقا مرتضي هم پيش حميد رفت .
ناگهان سکوت در مدار برقرار مي شود . حال آقا مهدي به کلي عوض مي شود .
برادر موسوي تمام نيروها را سازماندهي کنيد . فردا در اولين فرصت بايد درس خوبي به دشمن بدهيم .

دکتر جبار زاده:
در آستانه عمليات خيبر بوديم . من به همراه يک اکيپ پزشکي و به وسيله اتوبوس شرکت واحد ، خودمان را به هلي کوپتر رسانديم . هر لحظه منتظر بوديم تا ما را به خط مقدم برسانند . هيئت هاي پزشکي شهرهاي ديگر را ، هواپيما به منطقه مي رساندند . اما دوستان ما ، همگي با اتوبوس شرکت واحد آمده اند . هيچ گله و شکايتي نبود . اگر چه حتي ، کوچکترين استراحتي نيز نبود . در پد هليکوپتر ، اولين کسي که ديدم ، آقا مرتضي بود . خودم را که معرفي کردم ، چنان بامن گرم گرفت که گويي سالهاست مرا مي شناسد . با همه اينطور است .
سلام چطوري ؟ خوش آمدي .
اين عبارات چنان گروه را به او صميمي مي کرد ، که هر گاه او ده نفر مي خواست ، بيست پزشک آماده رفتن مي شدند . تعجب کردم ، آقا مرتضي هنگام عمليات در خط حضور ندارد . گويا آقا مهدي دستور داده است ، که مسئوليت هدايت نيروها را به عهده بگيرد . حرف ، حرف آقا مهدي است . هيچ وقت خسته نمي شود .
آقا مرتضي پشت تويوتا نشسته است و با بي سيم صحبت مي کند . چنان خاک بر لباس و غبار بر چهره اش نشسته ، که گويي سالهاست در ميان خاک زندگي مي کند . او از سلاله ابوتراب است .
چون ما را ديد ، بشاش تر شده و ما را بسوي خود فرا مي خواند . شب است و امکان پرواز نيست و تا صبح ، قرار برقرار است نه حرکت .
سر شب ، آقا مرتضي شروع کرد به شب گردي . به اکثر چادر ها سر مي زد و گفتگو بازارش گرم بود . نماز شب او را بچه ها ديدند و در جمع مناجاتهاي او شرکت کردند .
آقا مرتضي لباس هجرت پوشيده است . براي ديدار آقا بسيار دعا مي کند . بايد يا ظهور را در يابد و يا شهادتش حتمي است .
آقا مرتضي خود نيز در خط مقدم با ماست . حميد آقا که شهيد شد ، مرتضي آمده است تا جاي او را پر کند . منطقه پر است از آتش دشمن .
حتما به تو انواع خيز ها را ياد داده اند . اما کسي زمين گير شدن او را نديده است ، کسي نديده است او از آتش دشمن بگريزد . دکترها همه تعجب کرده اند .
گويي قرار نيست گلوله اي به او بخورد .
مگرآتش دشمن شديد نيست ؟ او چرا ايستاده است ؟
هر کس جواب سوال خود را در طول عمليات مي گيرد .
آنها آموختند که نبايد بترسند . گلوله اگر قرار نيست اصابت کند ، اصابت نمي کند .

کريم حرمتي:
اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي که در چنين جايي حضور داري.
آري :
در ره منزل ليلي که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي
اينجا کنار پل شهيد حميد ، آب شور قرار دارد . نارنجک را بر مي داري ، يا تير بار را ، يا هر چيز ديگر و به سوي پل هجوم مي بري .
نارنجک را پرتاب مي کني . دشمن را به تير بار مي بندي و يا تک تيرت را شليک مي کني . و آنگاه دشمن تو را مورد هدف قرار مي دهد و تو در آب شور مي افتي و اينک در ميان آب شور قرار داري . دوستان نيز تو را مي بينند . روي زخم آنها هم نمک پاشيده مي شود . اما هيچکدام مجال آن را ندارند که پل را رها کنند و تو را نجات دهند . تو هم آن را نمي خواهي . اينجا آب شور نيست . اينجا بهشت است و تو در ميان چشمه هاي بهشتي هستي .
اينجا رنجي نيست . دردي نيست . اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي . مرتضي را مي بيني . در ميان آب شور هستي . اما مي تواني نظاره کني .
مرتضي نارنجک را بر مي دارد و به سوي پل پرواز مي کند . فرياد مي زند . پرتاب مي کند . شليک مي کند . اين پل نبايد تصرف شود . اگر دشمن به اينجا بيايد ...
نگذاريد، به خاطر خدا نگذاريد و خدا خود نمي گذارد که دشمن تا اين حد جري شود و اما اين دشمن ، همان است که سر سيد الشهدا را بريده بود . فرق علي را شکافته بود . کودکان را تبر زده بود و اين بار قصد داشت مرتضي را بگيرد . امروز مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . اگر امروز هم پل را نگه دارد ، فردا حتما خود از روي پل، به سوي بهشت خواهد رفت .
پس امروز پل را نگه دار و فردا از آن بگذر . نيروهاي امدادي خواهند آمد . امروز مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . تمام بدنش خوني است .
سرخي خون ، سبزي بادگير را کمرنگ تر کرده است .
اينجا زير آتش دشمن است . اما بچه ها مرتضي را مي بينند و بچه هايي را که با جراحت هاي بسيار درون آب شور قرار دارند . دشمن جسارت آن را ندارد که پيش بيايد . بايستي به مهدي خبر داد تا نيرو بفرستند و مي فرستد .
مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . اگر امروز هم پل را حفظ کند ، بايستي فردا از روي آن عبور کند و نزد حميد برود .
اينجا جزاير مجنون است و توبايد مجنون باشي که ...

محمد آقا کيشي پور:
وارد چادر که شدم ، سخت مشغول کار بود .
سلام آقا مرتضي
سلام برادر .
و بعد نشستيم به صحبت . مشغول ساختن ماکت منطقه عملياتي بود . حسابي عرق کرده بود . منطقه را بوي عمليات پر کرده بود . چهره ها کم کم نوراني مي شد . و اگر کمي دقت مي کردي ، آنان را که خواهند رفت ، مي شناختي و مي توانستي با آنان دم خور شوي ، تا شايد تو را هم شفاعت کنند .
پيش آقا مرتضي که مي رفتي از او سير نمي شدي . نمي تواني صورت دوست داشتني او را، هنگام کار کردن ببيني . هنگام تير بار زدن ، هنگام هلي برد نيروها ، هنگام کار با لودر و هنگام کار با بيل و کلنگ و هنگام کار با توپ 106 ، هنگام کار با دوشکا و تير بار و هنگام تير اندازي با کلاش ، نمي توانستي از او سير شوي .
من کاري دارم بايد بروم .
اگر امکان دارد فعلا بمان آقا مرتضي .
نه ، بر مي گردم ، منتظر باش .
اصرار فايده نکرد . منتظرش ماندم تا بيايد . نفهميدم که وقت چگونه گذشت تا اينکه آمد . بسيار نوراني و تميز شده بود . چهره اي جذاب و ديدني داشت .
آقا مرتضي . قيافه نوراني داري . نکند مي خواهي شهيد بشوي ؟
آرام و متواضع که مزاح سخن من را در پرده اي از واقعيت بپوشاند ، گفت :
آره ، اين دفعه چنين قصدي دارم .
و بعد عکسي را از جيبش در آورد و داد به من .
اگر شهيد شدم و جنازه ام را پيدا کرديد و قرار شد قبري برايم تهيه کنيد ، اين عکس را بر روي قبرم بگذاريد .
نشستيم به صحبت . اين بار ديگر شوخي اش گل کرده بود . شايد خنداني و شادابي قبل از شهادت بود .
آقا مرتضي کفش هاي کتاني ساده اش را در آورده و نشسته بود . هنگام صحبت به پايش خيره شده بود ، که متوجه چيزي شد و سريع برخاست و گفت :
من بايد دوباره به جايي بروم .
اين بار طاقت نياوردم . اصرار کردم که علت رفتنش را بگويد و
قيافه اي شرم آلود به خود گرفت :
از خدا پنهان نيست ، از شما چه پنهان . برايم غسل واجب شده است و براي انجام غسل رفته بودم . حالا متوجه شدم، رنگ ماکت به قسمتي از پايم چسبيده و غسل صحيح نبوده است .
مي دانستم که غسل کردن در آنجا چقدر سخت و مشکل است . آقا مرتضي به آشپزخانه رفت .
هنگام غروب بود که باز آمد . اين بار تميز تر و نوراني تر شده بود . گويا از ديگر برادران که لباسشان خاکي بود و سيه چرده تر ، خجالت مي کشيد و به همه علت حمام کردنش را توضيح مي داد . نمي خواست بچه ها فکر کنند ، مي خواهد خود را از آنان جدا کند .
خورشيد خود را تا آخرين حد ممکن پايين کشيده بود . آقا مرتضي دستم را گرفت و با هم به تپه کوچکي که در حاشيه اردوگاه قرار داشت رفتيم . از تپه که بالا رفتيم ، از هر دري صحبت کرديم .
آنجا را مي بيني که ابرها درازند و کشيده شده اند به طرف خورشيد و مي بيني که خورشيد سرخ سرخ است . ابرها را هم سرخي فرا گرفته است . انگار هيچ وقت سفيد و پنبه گون نبوده اند . آنها منتظر خون شهيدان هستند ، تا سرخ تر شوند . مي بيني سرخ سرخ ، چون خون ، ابرها را خضاب خون داده اند . مي داني سرخي نور آفتاب ، شرمنده سرخي خون شهيدان است .
آقا مرتضي آن قسمت را نشان داد و ادامه داد .
آنجا را مي بيني ، آنجا محل عمليات فردا است . آنجاست که من فردا شهيد خواهم شد .
لحظه اي با خود انديشيدم . آن غسل ، غسل شهادت آقا مرتضي هم بود .
امروز قرار است غزوه اي ديگر رخ دهد . کفار جمع شده اند و اصحاب نيز جمعند .
تمامي کفر در مقابل تمامي ايمان . تمامي شرک در مقابل تمامي توحيد .
اينجا قرار است علي حماسه اي بيافريند . او قرار است در غزوه اي ديگر ، دفاع از پسر عم خود را به عهده بگيرد .
امروز قرار است دروازه هاي خيبر گشوده شود و خيل کافران به جهنم سرازير خواهند شد . چه بسيار اصحاب که از اين دروازه به بهشت خواهند رفت .
امروز روز عمليات خيبر است . امروز مرتضاييان ، دروازه ها را يکي پس از ديگري فتح خواهند کرد . سيل نيروهاي توحيد به بهشت خواهند رفت . کفار با ضربتي از بين خواهند رفت .
پس اي مرتضي ، ضربتي ديگر !
آقا مرتضي ، سياه سياه شده بود . خاکي خاکي . تمامي وجودش را خاک فرا گرفته بود. غرق در سياهي و خاک . آقا مرتضي مسئول هلي برد نيروها به خط جلو تر است . من او را در پد هلي کوپتر ديدم . با موتور از راه رسيد . روغن لاستيکهاي موتور ، بر لباس و صورتش پاشيده شده بود . موهاي سرش را خاک فرا گرفته بود .
همه اينها مانع در آغوش کشيده شدنش نبود . در آغوش هم قرار گرفتيم .
آقا مرتضي چقدر سياه شده اي ؟
برادر ، اين سياهي که مي بيني ، سياهي حقيقت باطن من است . حالا که رو شده است ، نورانيت ظاهري و مصنوعي مرا از بين برده. من لياقت ندارم . اگر داشتم ، آقا مهدي مرا از شرکت در عمليات منع نمي کرد .
آقا مرتضي ! مي داني مسئوليتي که داري چقدر مهم است ؟ در تمام عمليات حضور داري . اصل عمليات بر دوش تو است .
سري تکان داد و با موتور دور شد .
اگر بصيرت داشتي ، مي توانستي از ميان سياهي ظاهري مازوت و غبار خاک و بوي نفت ، عطر بهشت و نورانيت او را حس کني .
آقا حميد شهيد شد و کار اجازه نداد که ، آقا مرتضي شهادت حميد را آن گونه که دلش مي خواست ، به آقا مهدي تسليت بگويد .
بعد از دستور آقا مهدي، بوسيله بي سيم ، با آقا مرتضي تماس گرفتم تا دستور او را ابلاغ کنم .
صداي آقا مرتضي گرفته بود . صداي غرش هلي کوپتر ها آنقدر بلند بود که مجبور شده بود براي هدايت نيروها ، مدام فرياد بکشد . گفتم : آقا مهدي با شما کار دارد .
فاصله بسيار زياد بود اما کمي بعد ، موتور را دم در چادر ديدم . خدا مي داند که پرواز کرده بود تا بتواند با سرعت خود را پيش آقا مهدي برساند .
بعد از توجيه آقا مهدي ، باز پرواز کرد به آنسوي جزيره ، تا کارهاي مانده حميد آقا را به اتمام برساند .
وارد چادر شدم . آقا مهدي با بي سيم صحبت مي کرد . آقا مرتضي پشت خط بود . همه مي دانستيم که به شدت مجروح شده است و خدا مي داند با کدام نيرو صحبت مي کند .
در محاصره نيروهاي عراقي قرار داشت . حتي مي توانستي تصور کني که در چند قدمي او هستند .
آقا مهدي پرسيد که اوضاع چطور است ؟
آقا مهدي فدايت شوم . اوضاع بسيار خوب است . الان ملائکه اينجايند . من بهشت را مي ببينم . من در بهشت هستم .
و بعد تماس قطع شد .

علي داننده اسکويي:
مي ديدي که فقط او بود . سراسر خط را مي دويد . به همه سر مي زد. از تيربار چي و پزشک و امدادگر و خمپاره انداز تا نارنجک و سنگ ريزه ها . به تمامي سنگرها سر مي زد .
من مانده بودم و بي سيم چي .
اسکويي! ، بي سيم چي ات را بده به من . خودت با بي سيم کار کن . صداي آرپي جي ، پي در پي مي آمد . بي سيم چي هم ، آرپي جي به دوش گرفته و مدام مي زدند . چندي بعد صداي آرپي جي قطع شد و من آقا مرتضي را ديگر نديدم .
دم غروب ، ديدم به سوي من مي آيد . مانند مشکي خونين ، در لباس رزم بود . کيست اين ؟
خداي من آقا مرتضي بود . بدنش پر از خون بود و از سراسر بدنش خون جاري بود. کار به جنگ تن به تن کشيده بود . آقا مرتضي سراسر خط کيلومتري را حفاظت کرده بود . بار ها در طول روز سراسر آن را دويده بود . ده دوازده نفر بيشتر نبوديم . هر تيري که مي خورديم قوي تر در طول خط مي دويديم و از آن حفاظت مي کرديم . اما آقا مرتضي همه جا بود .
زخمي و خونين .
اسکويي! . من دارم شهيد مي شوم . اما تو را به جان امام نگذاريد اين خط شکسته شود . آن را رها نکنيد .
اگر تمامي ما نيز مي رفتيم ، او مي ماند و به تنهايي ، از آن خط دفاع مي کرد . محال بود آن همه خون ريخته شود و جان ها به سوي خدا پرواز کند و آن خط شکسته شود . نيرو، تنها نيروي ما نبود . گاهي بي اختيار مانند عقابي به اين سو و آن سو پرواز مي کرديم .
نارنجک را برداشت، ضامنش را کشيد و به پا خاست و هنگام پرتاب، تيري به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد و خود نيز نتوانست بايستد و نشست . سر تا پا خون بود .
آقا مرتضي برگرد ، خيلي زخم برداشته اي . خدا به تو اجر بدهد .
آقا مهدي ، من سنگر آقا حميد را خالي نمي گذارم . اينجا حال و هواي ديگري دارد .
مواظب باش . بهشت و دنيا را از هم تشخيص بده .
آقا مهدي من بهشت را مي بينم ، اين راهي که انتخاب کرده ام ، آگاهانه بوده است

عبدالرزاق ميراب:
ضامن نارنجک را کشيد و به پا خاست . قبل از پرتاب ، تيري به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد . نشست و به نارنجک نگاه کرد . سر تا پا خون بود . مي توانستي او را ببيني و باور نکني بيش از صد زخم در بدن دارد ؟
ناگهان تمامي سنگر را بوي گل محمدي فرا گرفت و غبار ، همانند پارچه سفيدي به روي سنگر کشيده شد و آن را پوشاند .
اهواز ، مدرسه شهيد براتي .
اکثر برادران دور هم جمع هستند و فرمانده منطقه 5 تماس گرفته و مي خواهد با آقا مهدي صحبت کند .
آقا مهدي! با تنهايي چه مي کنيد ؟
تنهايي نيست برادر . در نبود آن دو ، کمرم شکسته است .
و مي تواني حالا ، حال سيد الشهدا را دريابي . يا ثار الله و ابن ثاره...
 

آثارمنتشر شده درباره شهيد
هنگامي که آسمان شکافته شود ، به فرمان حق گوش فرا دارد و البته آسمان، مخلوق خداست و سزد که فرمان او پذيرد و هنگامي که زمين وسيع و منبسط شود و پستيها و بلنديهاي آن هموار گردد . هر چه در دل پنهان داشته همه را بکلي بيرون افکند و به فرمان خدا گوش فرا دهد و البته زمين مخلوق خداست . سزد که فرمان پذيرد و اي انسان، البته با رنج و مشتقت در راه طاعت و عبادت بکوشي . عاقبت به حضور پروردگار خود مي روي و به ملاقات او نايل مي شوي . (آيات 1 تا 6 سوره انشقاق )
« و به عبارت ديگر، هنگامي که حجاب هاي ظاهري نوراني براي عبد منکشف شد ، معرفتي بر ذات اسماء و صفات حق تعالي پيدا مي کند، که آن معرفت از چنين معرفتي که پيش از کشف داشت ، نيست . (کتاب لقاء الله . تاليف حاج ميرزا جواد ملکي تبريزي )
اين روزها ، هر کسي به چادر آقا مرتضي برود ، مي تواند کتابخانه او را ببند . او شبي را بي مطالعه سر نمي کند . عمرش را بي مطالعه نمي گذراند . اگر چادري يافت که چند روزي در آن بماند ، حتما کتابخانه اي در آن به راه مي انداخت و تو را هم به مطالعه دعوت خواهد کرد .البته به خود اين جرات را نخواهي داد، که فکر کني در اين طوفان تلاطم و تهاجم چه وقت مطالعه است !
آقا مرتضي، اين روزها سخت سرگرم مطالعه کتابي است که فکرش را مشغول کرده است . اندک مي خورد و اندک مي خوابد و بسيار مي رزمد وجهاد مي کند.
مدتهاست کتاب «لقاءالله » آيت الله حاج ميرزا جواد ملکي تبريزي را در دست دارد . تو را هم تعارف مي کند ، به اندکي شنيدن و خواندن . شوق ديدار يار ، درس آقا مرتضي است . چه بابي از باب جهاد سهل الوصول تر و چه راهي سريعتر از راه شهادت ، اينان اينگونه آموخته و مي آموزند .
اين روزها اگر به چادر آقا مرتضي بروي ، حتما چند تايي کتاب را در کتابخانه کوچک چادرش خواهي يافت .
اين روزها کتاب «لقاء الله » را در دست دارد و انديشه اش را در سر ، و تصويرش را در ذهن و عملش نيز آن گونه است. اگر اينطور نباشد، پس لقاي يار نزديک است .
« انوار جمال و جلال الهي در قلب و عقل و سر خواص اولياي او تجلي مي کند و به درجه اي که او از خود فاني مي نمايد و به حق متعال باقي مي دارد، آن وقت حق تعالي او را محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق در معرفت خود کرده و به جاي عقل او، خود حق تعالي تدبير امور مي نمايد . اگر چه بعد از اين، همه مراتب کشف سبحات جلال و تجلي انوار جمال (وفناي في الله و بقاي بالله ) باز حاصل اين معرفت خواهد شد، که عجز خود را از وصول با کنه معرفت ذات، از روي حقيقت ( وبالعيان والکشف) خواهد ديد .
                                                                                                                                                                                    ستاد بزرگداشت مقام شهيد



آثار باقي مانده از شهيد

بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
خدايا مرا انقطاع كامل بسوي خودت عطا فرما و ديده دل به نوري كه با آن نور تو را مشاهده كند ,روشن ساز.
صلوات و رحمت بي پايان الهي بر شهيدان هميشه زنده انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و درود خدا و رسول او و سلام پر افتخار برامام وامت شهيد پرور وبر تمامي عزيزان رزمنده و پيكار گران شهادت طلب جبهه هاي جهاد في سبيل الله .
امروز در چهره تك تك آيات طبيعت و انفس بايد تصوير خدا را تماشا كرد و ارزش هاي الهي را جستجو نمود, مگرنه اينست كه امروز گل سرخ عطر عبادت و رنگ شهادت دارد و سنگر عبادتگاه شير مردان خداست .
در زمانيكه رزمندگان ما قبر هايشان را در جبهه با دست خويش حفر مي كنند و شب ها در آن به ضجه و ناله مي كنند .قبر نه, محل حيات و زندگي است و بار مقبولي جديد را بدوش مي كشد . در عصريكه ميدان مين محل ملاقات و ديدار عاشق و معشوق است و خون در جبهه ها تطهير است نه پليد و نجس .
و اشك رسالت صيقل دادن دل و روح و شفاف و زلال ساختن وجود انساني را بر دوش دارد تا خدا را بتوان در تك تك ذرات آن به تماشا نشست ,ونگاه ها را مقصد ديگري در پيش است و سجده ها , بر خاك افتادنها نه در بارگاه امير ظالم و غاصب بلكه در پيشگاه حاضر غايب و مشهود شاهد است . قايقهاي سرخ شهادت ات بر درياي خون به سوي مقصد ديدار راهي اند و نجواي قرآن و بانك الله اكبر فضا را از نوري جاودانه آكنده کرده است . خون درسينه محراب مي جوشد و جهان در انتظار طلوع عظيم و شكوهمند مجدد اسلام است .
بايد اين حماسه ها و چگونگي نبرد و تداوم مبارزه و تجربيات حاصل از اين پيكار خونين، بر برگهاي خونين تاريخ، نوشته شوند و براي آيندگان به يادگار بماند. درست است كه قلم را ياراي نوشتن در اين مسير و خط سرخ نيست ولي بايد قلمها به حركت در آيند تا شايد تقديري و سپاسي و قطره اي از اين درياي بيكران بر اين سطور نقش بندد و گامي در جهت اداي رسالت رساندن پيام رهروان طريق بقا بر داشته شود . التماس 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 256
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
بهروز پورشريفى

 

یکی دو روز پس از ولادت بهروز همسر اکبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشی شده، با خوشحالی آن را به اکبر آقا خبر داد.
« اکبر آقا ! باور می کنی که سینه هایم پر از شیر شده است. خواست خدا، این بچه با خودش برکت آورده است. حالا آنقدر شیر دارم که حتی به سعید هم می رسد.» اکبر آقا با ناباوری به نوزاد نگریست: « بهروز با خودش بهروزی آورده است باید به فامیل ولیمه بدهیم.»
چشمهایش از اشک پر شد ؛ ولی آن را از همسرش که هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان کرد. رفت تا سور و سات قربانی و ولیمه را فراهم کند. هیچ کس روز ولادت فرزند را فراموش نمی کند, حتی اگر روز ازدواجش را فراموش کند. به خود می گفت نظر خدا با ماست. این شیر علامت نعمت و برکت است که به ما رو کرده است. شیری که بیشتر از نیاز بهروز است. حتی سعید هم از آن استفاده می کند. وقایع آنچنان امیدوار کننده بودند که اکبر آقا علاوه بر مشاهده شادمانی و بهبودی همسر رنجورش با امیدواری شور و هیجان کار می کرد. و گاهی از خودش متعجب می شد. یک دستگاه جوراب بافی تهیه کرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن کار می کرد و به لطف خداوند و نظر او امیدوار بود.
دو سالگی بهروز با یک بیماری سخت همراه شد. اکبر آقا، شبانه سراسیمه و نگران کودک بی رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندین دکتر سرکشید. روزهای تعطیلی، شبهای سوت و کوری دارند. جز چراغ های مطب دکتر بزمی چراغی را روشن نیافت. همسرش که با چهره ای برافروخته و مضطرب به دنبال او کفش می کشید و می دوید. دلی به گذرگاه هفتم بست: « یا فاطمه زهرا ! خودت نظر کن»
دکتر بزمی استقبال شایانی از بیمارش کرد و با مهربانی تمام به معاینه و معالجه اش پرداخت.
خدا با شما بود که زود متوجه مریضی بچه شدید. دیفتری قابل معالجه ولی کشنده است . آن شب نه بیمار خوابید و نه دکتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنایت ملکوت را می طلبیدند.
صبح روز بعد که مداوای دکتر موثر افتاد، بهروز در آرامشی شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه بازگشت.
زن پرسید: « چرا با دکتر حساب نکردی؟»
می خواستم حساب کنم ولی هر چه اسرار کردم نپذیرفت. ولی تعهد اخلاقی از من گرفت که هر از گاهی با بهروز به مطبش سر بزنم.
اکبر آقا چندین سال درخواست دکتر را اجابت می کرد. او از روی قدرشناسی و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را می گرفت و به سلام دکتر بزمی می رفت. تا اینکه یک روز متوجه شد که دکتر هجرت کرده است. این رفت و آمدها، روحیه سپاسگزاری و قدردانی بهروز را تقویت می کرد و به او – که هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگی در بین مردم را می آموخت.
بعد از 4-5 سال، حالا دیگر به او لقب بچه آرام و سر به زیر داده اند و چون مطیع پدر و مادرش بود و به بچه های دبستان هم سفارش می کرد که حرف پدر و مادرشان را گوش کنند، در بین بچه ها و اولیاءشان به « ملای دبستان» مشهور شده بود. بابای دبستان، صبح ها با دوچـــرخـــه به دنبالش می آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز می گرداند و تحت مغناطیس معصومیت و مهر کودکانه بهروز، از این کار لذت می برد.
سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,یک مرد بزرگ.
پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش او و برخی از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. یک بار اکبر آقا برای دیدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصی گرفتند و به همراه او، به راه افتادند. برف سختی می بارید و سرمای کشنده ای، استخوان آدمی را می آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبیل اکبر آقا پنچر شد، مجبور به تعویض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناک بود که هر کس بیشتر از چند دقیقه نمی توانست بیرون اتومبیل بماند.
اکبر آقا به هنگام برداشتن چرخ یدک متوجه بسته ای که در شکاف بین چرخ و بدنه اتومبیل پنهان شده بود، گردید. پوشش بسته پاره شده و تعدادی ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. با خود گفت: « این بچه ها در سربازی هم دست از خواندن بر نمی دارند.» چرخ را برداشت و باز اندیشید، « ولی انگار عکس یک روحانی روی آنها بود.» برگشت و یکی از ورقه ها را نگاه کرد. آنچه که دید، چنان حیرت زده اش کرد که سوز سرما را از یاد برد. این بار با صدای بلند از خود پرسید: « اینها اعلامیه آیت الله خمینی است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به کارهای بزرگی زده اند. این کارهای بزرگ بی خطر نیستند.»
حتی وقتی فرزندان پدری پیر می شوند، پدر کهنسال مثل بچه ای نگران آنها می شود. هیچ پدری، وقتی فرزندش دست به کار خطرناکی می زند، نمی تواند به توانایی او اعتماد کند. اکبر آقا خود را در همین شرایط می دید. ولی کار انجام شده بود و می بایست سرانجام لازم را می یافت که البته یافت. پس از دوره آموزش برای ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولین روزهای خدمت در سراب. !
سرهنگ... با خود گفت: « این روزها، همه چیر علیه شاه است. اگر غفلت کنم، ممکن است سربازان کار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر بــــلایـــی که بر سر مجسمه های شاه در تهران آمد اینجا هم تکرار شود...؟» وحشت زده و هراسان یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیم خاردار بکش». باید تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.»
افسر وظیفه پایی کوبید و عقب گرد کرد و رفت.
دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیم خارداری کشیده نشده بود و کسی هم پای مجسمه کشیک نمی داد، برافروخته و خشمگین شد و باز هم همان افسر وظیفه را احضار کرد.
« پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیم خاردار بکشی و شبانه روز برایش نگهبان بگذاری؟»
مهندس پورشريفي خبردار ایستاد و گفت: « قربان ! من هم می خواستم همین کار را بکنم: ولی دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند حکومت کنند و کاری از سیم خاردار بر نمی آید ! این بود که دیگر لازم ندیدم سیم خاردار به دور مجسمه بکشم.»
گفتن این سخن مهندس را راهی حصار آهنین زندان کرد.
اکبر آقا، برای آزادی بهروز به هر دری زد، ولی حتی همسایه قدیمیشان که در پادگان سراب خدمت می کرد هم کاری برایش نکرد. بنابراین بهروز تا پایان محکومیت خود در زندان ماند.
چند ماه بعد جدیدترین اعلامیه های حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهان به دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان باید از پادگان ها فرار کنند.»
هنوز چندی از انتشار این پیام نگذشته بود که شبی، افسری به همراه چند نظامی دیگر، پشت در خانه آقای پورشريفي توقف کرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اکبر آقا سراسیمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « این وقت شب چه کسی در می زند؟»
« کیه؟!»
منم پدر در را باز کن.
اکبر آقا در را گشود: « چی شده؟ تو که تازه به مرخصی آمده بودی؟!»
دیدن نظامیان دیگر نگرانی او را بیشتر کرد.
« فعلا اجازه بده وارد شویم.»
خود را به داخل خانه انداختند و صدای بسته شدن در به گوش همسر اکبر آقا رسید:
« کی بود اکبر آقا؟»
« بهروز.»
« بهروز؟!»
مهندس توضیح داد که طبق فرمان امام از پادگان فرار کرده اند و دیگر به آنجا باز نخواهند گشت. برای همراهان بهروز لباس تهیه شد. صبح روز بعد، آقای پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بلیط تهیه کرد و دوستان بهروز به سوی ولایت خود رهسپار شدند.
تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نیمه مخفی در تبریز ماند ؛ ولی یک روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازی را دوباره بر تن کرد و گفت:
« من به پادگان بر می گردم !»
گفتند: یعنی چه؟ پس برای چه آمدی؟ دستور امام چه می شود؟ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... که بهروز را از روی سخن حکیمانه اش می شناخت، از او استقبال کرد. 15 روز انفرادی به علت فرار از پادگان نصیب بهروز گردید تا افکار خود را به نفع شاه تغییر دهد !
سرهنگ... نمی دانست برای مردانی از جنس پورشريفي سختی زندان موجب سختی ایـــمـــانشان می شود و دل مردان مومن در سیاهی زندان و تاریکی شب، روشن می گردد.
بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبیله ای تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستی راهی که بهروز انتخاب کرده بود.
باز هم شبی – از نیمه گذشته – در خانه اکبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمی خواب در حال چشم ساییدن و پدر، فکورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را که گشودند، با چند نظامی رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشکش زده بود.
« آقایان کاری دارند.»
یکی از نظامیها، نامه ای از جیب خود در آورد و آن را به سمت اکبر آقا گرفت. اکبر آقا نامه را که باز کرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش کرد و گفت:
« نگران نباش دستخط بهروز است و آقایان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف کرد که نظامیان داخل شوند.»
مادر هنوز حیرت زده و مضطرب گاه به میهمانان ناخوانده و گاه به چهره فـــکـــور اکــــبـــــر آقــــا می نگریست. ولی از این نگاهها، هیچ چیز خوانده نمی شد.
نظامی ها وارد خانه شدند. اکبر آقا همسرش را به گوشه ای کشید و دستخط پسرش را برای اوشرح داد.
« اینها عده ای افسر و سرباز هستند که از پادگان فرار کرده اند. بهروز آنها را به اینجا فرستاده که پس از تغییر لباس، به شهرهای خودشان بروند.»
مادر به میان حرف اکبر آقا پرید:
« این چه کاریست؟ این بچه نمی گوید که ممکن است اینها قصد شناسایی ما را داشته باشند. فردا اگر...»
اکبر آقا به همسرش سفارش کرد که صبور باشد. او به پسرش ایمان داشت. با این حال، شبانه از همسایگان و اقوام، برای سربازان لباس تهیه کرد و پس از خرید بلیط، آنها را از ترمینال، به سمت دیار خودشان بدرقه نمود.
برای مدتی، این کار، یکی از اموری بود که فکر اکبر آقا را مشغول می داشت. او که خود مدتها در شهربانی خدمت کرده بود، اکنون رو در روی همکاران قدیمی خود به سربازان فراری از خدمت کمک می کرد. این کار را با احساس رضایت انجام می داد واز این که پسرش پس از فرار از سربازی دوباره با جسارت و شجاعت – برای تحریک دیگر سربازان – به پادگان مراجعه کرده بود، به خود بالید.
خوشبختانه این کار خطرناک، هیچ خطری برایشان ایجاد نکرد. تا زمانی که باز هم شبی در خانه به صدا درآمد. دیگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر که قبلا وحشت زده می شد. نگران نبود. اکبر آقا در را گشود. باز هم نظامیان بودند که در تاریکی شب انتظار می کشیدند. تعارف کرد که داخل شوند. افسری هم از بیرون، نظامیان را به خانه راهنمایی می کرد. همه وارد شدند. اکبر آقا در را بست. وقتی بازگشت، بهت زده افسری را دید که در فاصله کمی از او ایستاده و با نگاهی پر معنی می گوید: « سلام، شبتان به خیر!.»
اکبر آقا با ناباوری نگاهی چرخاند: « بهروز بالاخره آمدی...»
و بعد آهی از سر راحتی خیال و شادمانی کشید و بی توجه به این که شب از نیمه گذشته است داد زد: « ای خانوم، پسرت بازگشته است، کجایی؟!»
مهندس پس از چاق سلامتی با اهل منزل، شرح داد که چون دیگر امیدی به فرار دیگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها کرده است.
بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه ای از فعالیت های انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامه های مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا می کردند.
نتیجه این فعالیت ها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حق الزحمه و قابل قبول برای تلاشهای جانانه و بی شائبه دینی مجاهدان را ه خدا بود.

انقلاب اسلامی پیروز شده بود وبهروز هرجا که احساس می کرد به حضورش نیاز است بی تکلف وصادقان مشغول خدمت می شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز .
علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر ۸ بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است .
حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سی امین روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد.

گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374:
پل شناور خيبر1
پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب.
پل عظيم بعثت بر روي اروندرود.
پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر.
پل شناور فجر.
پلهاي کابلي نفر رو تا دهانه 120 متر.
سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه.
طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي،
زرهي کردن ماشين آلات سنگين وسبک که در کربلاي 5 از آنها بهره کافي برده شد؛ تخليه کمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن،
سطحه شناور براي نصب بيل مکانيکي 912 جهت کار در هور،
شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد،
پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p.
طراحي دکل به ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم کشور،
طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلکتورهاي حفاظ کشتي ها در جنگ خليج فارس.
اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي کشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهیدوپایگاه kheibar.org



ادامه مطلب

درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 350
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
حبيب پاشا يي

 

سوم ارديبهشت سال 1339 ه ش در یک خانواده مذهبي در روستای "تركمن پور" بستان آباد چشم به جهان گشود او دومين فرزند بود يك خواهرداشت وتنها فرزند پسر خانواده بود. دوران كودكي را با شيطنت های کودکانه وتيز هوشي سپري كرد .
در مهر ماه سال 1346 در دبستان قانع واقع در انتهاي خيابان شهيد محمد منتظري عزيز آباد ( مارالان سابق ) آغاز به تحصيل نمود و دوران راهنمائي را در مدرسه بدر به اتمام رساند.
تحصیلات متوسطه را نيز در دبيرستان 29 بهمن (فعلی ) آغاز کرد.مدتی از این دوران نگذشته بود كه مبارزات انقلابی مردم ایران با حکومت شاه ,وارد مرحله جدیدی شد.
او در تمام مراحل مبارزات انقلاب بسيار فعال وكوشا بود ,در حاليكه هنوز 99 درصد از همکلاسی هایش از انقلاب ومبارزات گروهای انقلابی بی خبر بودند, او فعاليتهاي خود را در راه پیروزی انقلاب شروع نمود .
با حضور دائم در مساجد و جلسات مذهبي همچون انجمن اسلامي تبريز دیگران را هم به فعاليت در راه پیروزی انقلاب تشویق می کرد.
همزمان با شعله ور تر شدن آتش قهر مردم ایران بر علیه ظلم وستم شاه خائن, او نيز به فعاليتهاي خود افزود . قبل از فرا رسيدن واقعه 29 بهمن تبریز او از آن واقعه باخبر بود .اين بار نوبت تعطيلي مدارس رسيده بود .تمام مدارس ايران رو به بسته شدن بودند.
اعراضات وتظاهرات مردم بر عليه حکومت پهلوي به خيابانها كشيده شد . در يكي از روزهای تظاهرات در مقابل دانشگاه تبریز سنگي از طرف نیروهاي رژيم شاه به چشم وي اصابت مي كند و چشم او از حالت عادي خارج می شود اما او اين موضوع را از خانواده خود پنهان مي كند .
انقلاب اسلامی به پیروزی رسیدواوبه تحصيل خود ادامه داد تا با موفقيت دوره دبيرستان را به پايان رساند .بعد از آن به فعاليتهاي پرداخت و در روزنامه جمهوري اسلامي و روزنامه ها ی دیگر به فعالیت پرداخت.چیزی از پیروزی انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه های ضدانقلاب ودشمنان داخلی وخارجی شروع شد.
اختشاش وناآرامی هایی که توسط حزب خلق مسلمان جنايتكار در آذربایجان انجام شد ,آغاز این حرکتها بود. حبيب مثل هميشه با فعاليت خود از آگاه نمودن گرفته تا درگیری های فیزیکی, همراه با امت حزب الله ونهادهاي انقلاب تلا زیادی در خنثی سازی این توطئه حزب خلق مسلمان انجام داد .
بعد از چندي او پا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشت وعضو سپاه شد.
همیشه سفارش می کرد:
"عزيزان سعي كنيد در برابر مشكلات صبر و استقامت وتقوا را پيشه خود سازيد و به مبارزه با نفس بپردازيدكه به فرموده پيامبر(ص) اين عمل جهاد اكبر است."
او پس از ورود به سپاه به مناطق بحران زده وجنگی رفت .هرجا می دید دستاوردهای انقلاب در معرض خطر قرار دارند,پیش قدم می شد وبا جانفشانی هرآنچه در توان داشت را به کار می گرفت تا به دفع خطر بپردازد. جبهه های غرب ,جنوب وجای جای مرزهای ایران بزرگ شاهد مجاهدات بی نظیر اوست.
روز اول که حبیب پاشایی وارد جنگ شد یک رزمنده عادی بود اما طولی نکشید که او پست های فرماندهی را یک به یک طی کرد تا به فرماندهی محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا رسید.
سال 1361 وعملیات مسلم ابن عقیل (ع)نقطه پایانی بود بر حیات زمینی این سردار ملی ,او در این عملیات به شهادت رسید وپیکر پاکش در22خرداد 1386 توسط جستجوگران نور شناسایی وبه تبریز منتقل شد تا در وادی رحمت این شهر قهرمان در کنار همرزمان دیگرش آرام بگیرد ونشانه ای باشد تا آیندگان راه راست را بشناسند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
ناصر امینی:
حبیب عادت بامزه ای داشت؛ هر یک از بچه های رزمنده را که می دید، می گفت :" شبیه بابک ماست!" و بابک جز شخصی خیالی ساخته ذهن حبیب چیز دیگری نبود .
قبل از عملیات رمضان مدتی بود که به مرخصی نرفته بودیم . دلمان بدجوری هوای شهر کرده بود و مرتب بهانه مرخصی می گرفتیم! یکی از همان روزها من و شهید مجید خانلو و حبیب در اهواز با هم بودیم و هوایی شده بودیم که یک جوری از آقا مهدی مرخصی بگیریم.
-آقا مهدی! حبیب مرخصی می خواد، می خواد بره بابک رو ببینه !
این را من گفتم و آقا مهدی بدون معطلی موافقت کرد و هر سه به اتفاق هم به زیارت حضرت امام رفتیم.
حبیب پاشایی در عملیات مسلم بن عقیل شهید شد. من هم زخمی بودم . بعد از مراجعت به همراه آقا مهدی سوار تویوتا شده و راهی منطقه بودیم. آقا مهدی به خاطر شهادت حبیب، خیلی ناراحت بود . از خانواده او سؤال کرد و گفت : خانواده حبیب حالشان چطوره؟ از بابک چه خبر؟ زیاد که ناراحت نیستند؟
گفتم : آقا مهدی! حبیب ازدواج نکرده! پسری هم نداره!
پرسید : پس بابک کیه ؟
شوخ طبعی های حبیب را در ذهنم مرور کردم و کم کم لبهایم به تبسم باز شد. آقا مهدی که جریان را فهمید، کم کم ناراحتی اش بر طرف شد و خنده فضای داخل ماشین را پر کرد.

بیوک آسایش:
در پایگاه المهدی بودیم. وقت ناهار بود یعنی بعد از اقامۀ نماز، برادران جمع شدند و خواستند سفره پهن کنند. چه جمع با محبتی بود. هر کس چیزی می آورد، یکی سفره پهن می کرد. آن دیگری نان می آورد. معمولاً برادران مسنّی که در بین بچه ها بودند با دیدن سفره و غذا برای سلامتی حضرت امام آوای دلنشین صلوات را به محفل با صفای بچه ها هدیه می آوردند.
حبیب سر سفره نبود. صدا کردند که برادر حبیب پاشایی هم تشریف بیاورند. قدری هم منتظر شدیم. بچه ها گفتند شما ناهارتان را بخورید دکتر(بچه ها به شوخی از زمان حضورش در بهداری سپاه به حبیب دکتر می گفتند) این روزها حال عجیبی پیدا کرده، دو رکعت نمازش حداقل نیم ساعت طول می کشد. بلند شدم نگاه کردم با رنگی پریده در حال نماز بود. خواستم یک شوخی کنم، دیدم اصلاً وقت شوخی نیست. حال بسیار خوبی داشتند. این شهید بزرگوار قبل از شهادتش برنامه خودسازی داشت. خودش را آماده می کرد. لیاقت و سعادت خوبی کسب کرده بود. در عملیات حضرت مسلم بن عقیل (ع) در جبهه سومار(سلمان کشته) به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

بهرام مددی:
ما در بهداری سپاه خدمت حبیب بودیم. برادرانی که در جبهه ها و یا کردستان زخمی می شدند معمولاً موقع مداوا با این برادر برخورد داشتند. در واحد عملیات سپاه، طبقۀ دوم اتاقی بود که حبیب آنجا مجروحان را مداوا می کرد. از جمله برادر عزیزمان آقای ناصر بیرقی که امروز جانباز قطع دو پا می باشد، هنوز پایش قطع نشده بود ترکش خورده بود، می آمد برای پانسمان پیش حبیب. برادر حبیب پاشایی در بهداری فعالیت داشتند تا اینکه جبهه رفت و ما در خدمت ایشان رفتیم... قبل از شهادتش در حد مسئول محور بود. در این رابطه از عملیات رمضان خاطره ای دارم؛ منطقه ای که قرار بود آنجا مستقر شویم در پشت خاکریز مستقر شدیم. آتش دشمن، خیلی شدید بود مثل خود عملیات رمضان که با این حجم آتش شدید مواجه بودیم. حبیب با برادر شهید مهدی باکری با جیپ فرماندهی آمدند. پشت خاکریز بنده مشغول صحبت با آقای مهدی بودم که حبیب برگشت به شوخی گفت: فلانی سریع نیروهایت را در پشت خاکریز سازماندهی کن . در این حین گلوله ای به آقا مهدی اصابت کرد، حبیب آقا مهدی را خودش پانسمان نمود که الحمدا... مشکل خاصی هم نبود و گلوله از سرعت افتاده بود و کارگر نشد. به هر صورت در ان منطقه حدود یک یا دو ساعتی در آنجا بودیم بعد عقب کشیدیم و فرصتی شد تا با این برادر صحبت و درد دلی بکنیم. و در نهایت یادی از شهدای آن عملیات در آن فرصت کم شد و تأکید ایشان این بود که بهرام! ما به هر شکل ممکن باید از کشور اسلامی دفاع کنیم و خواسته و آرزوهای حضرت امام را تحقق ببخشیم. یک انسان والامقام بود. یک کسی که می توان گفت معنویتی که یک انسان متعالی در آرزویش می باشد به آن آرزو رسیده بود. در صحبتهایش این مطلب را بیان می کرد. ما در چند عملیات در خدمت حبیب پاشایی بودیم. البته ایشان مجبور بودند در بعضی از جاها در مسئولیتهای دیگری هم کار کنند. به هر صورت بجز صداقت، پاکی و صفا و صمیمیت و خلوص نیت و فداکاری و دلسوزی چیز دیگری از ایشان سراغ نداریم.



آثار باقی مانده از شهید
شعری از شهید پاشایی
به روح بزرگ پیمبر قسم
به تیغ علی روز خیبر قسم
به نوح و به خضر و الیاس پیر
به ناموس زهرای اطهر قسم
به خون شهیدان راه وطن
به عزم گرانقدر رهبر قسم
به تیری که بر قلب دشمن زنند
به میگ افکنان مظفر قسم
که ما را اگر جان شود صد هزار
نماییم در راه قرآن نثار

سخنرانی شهید حبیب پاشایی که قبل از عملیات بیت المقدس ایراد شده:
« ... انسان از دو وجود تشکیل شده : وجودی مادی و وجود معنوی
وجود مادی انسان، موقع ظهر، وقتی احساس گرسنگی می کند، این را به راحتی می تواند بگوید که من احتیاج به غذا یا آب دارم. پس وجود اول انسان را که همان وجود مادی اوست، می توان به زبان بیان کرد. ولی بُعد معنوی انسان احتیاجات دیگری دارد و ما در مسأله جنگ، 10% بعد مادی و 90% بعد معنوی داریم.
بعد معنوی انسان که همان روح او باشد در تمام انسانها، خواسته هایی دارد که در «مسلمان» با توجه به خدا و تقرب به خدا، این خواسته های روحی برآورده می شود. روح نمی تواند این خواسته ها را بیان کند ولی این خواسته ها با دعا، با تقرب به خدا و با «الا بذکر ا... تطمئن القلوب» اشباع می شود. قبل از اینکه ما نقشه را توضیح بدهیم باید این 90% خواسته معنوی را اشباع کنیم و بعد برویم سراغ نقشه نظامی . باید 90% اصول مذهبی و اسلامی بلد باشیم تا بتوانیم 10% نظامی را یاد بگیریم.
ما خیال می کنیم که مثلاً مائیم و این کشور منزوی شده در سطح بین الملل.
در حالی که این طور نیست، کلاً تمامی جهان، چشمش به ماست که ببیند ما در سطح منطقه، چکار می کنیم و انقلابمان را چگونه صادر می کنیم. گفتیم که در صادر کردن انقلابمان 90% تکیه به ایمان داریم و تکیه به خدا و امام زمان و تکیه به دعاهای پیر جماران داریم. ما قبل از اینکه به عملیات برویم باید از خدای خود بخواهیم که برای نصرت دادن دین خودش ما را یاری کند. به ما کمک کند تا ما در منطقه ، در سطح بین الملل، قدرت ا... را به جهانیان نشان دهیم، چرا که ما وارثان زمینیم. اگر یک مقدار، با دید بلند به نیروهای رزمنده اسلام نگاه کنیم، اینها همان وارثان روی زمینند:
«و نُریدُ انَّمُنَّ علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و تجعلهم الوارثین»
امکان دارد، این جمله غیر از نفع معنوی، نفع مادی برای ما نداشته باشد. چون در این عملیات، عده ای دیگر از انصارا... به لقاءا... می رسند و ما این عزیزان را تقدیم می کنیم تا همان طور که شهید مظلوم گفت : «راست قامتان جاودانه تاریخ بمانیم» ما اگر با تکیه بر ایمانمان بتوانیم در منطقه این عملیات را انجام دهیم، عملیاتهای دیگری در مناطق دیگر هم انجام خواهیم داد و ما وقتی توانستیم لااقل در منطقه خودمان، از شرّ اینها خلاصی یابیم، تا ظهور حضرت مهدی(عج) راست قامتان تاریخ خواهیم بود. ما با هر عملیات به تمامی کره زمین منهای جمهوری اسلامی یا کلاً منهای الله «لا» می گوییم. همان محصل 16 ساله ای که از کلاس درس بلند شده آمده به جبهه جنگ ، به همه کره خاکی «لا» می گوید چرا که مسأله مرگ در این انسان حل شده است.
شهادت سرآغاز پایندگی است
نترسم ز مرگی که خود زندگی است
ما در این عملیت به حول و قوه الهی با تیکه بر اسلام و ایمانمان و خدایمان و امام زمانمان ، با تکیه بر رهبرمان و با آتش مسلسلهایمان در منطقه عملیات می کنیم تا همه مستکبران را از صفحه روزگار و از صفحۀ تاریخ، براندازیم.
...«پس بجنگید با آنان که با شما می جنگند.» برای تشریح نقشه مان از آیات الهام بخش قرآن الهام می گیریم و با کمک قرآن برای توجیه آماده می شویم.
در منطقه جنوب، با احتمال قوی، امشب، فردا یا پس فردا شب عملیاتی انجام می گیرد. ما در منطقه جنوب، سه قرارگاه داریم که فرماندهی اصلی اینها، آقا امام زمان (عج) است و ما در این عملیات هم به فرماندهی آقا تکیه می کنیم و از نظر فرماندهی ، صد در صد کامل و مطمدن هستیم ...
... مسأله دیگر اعتماد به نفس است. اصلاً تو این را قبول کن که رزمنده اسلامی و به هیچ عنوان، گلوله ات رد خور ندارد چون تا به این اعتماد بکنی، خداوند گلوله ات را هدایت خواهد کرد.
تا لرزه در دلت نباشد، گلوله ات هدایت شده است ولی قلبت «الا بذکر الله تطمئن القلوب» نشد، گلوله ات رفت و اگر گلوله ات رفت با « الا بذکر الله تطمئن القلوب » سریع خودت را مسلح کن. چون سلاح اصلی ما ایمان است. پس وقتی دیدی که خدای نکرده یک تیرت خطا رفت، سریع هم خودت را و هم اسلحه ات را مسلح کن : «دل آرام گیرد به یاد خدای»
ما تا صبح عملیات با زخمی های دشمن، مواجه خواهیم شد. اگر یکی بیاید و بخواهد آنها را بزند، این دور از انصاف است. ما با زخمی های دشمن چنین معامله ای نمی کنیم. بلکه اگر توانستیم کمک هم می کنیم : «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم»



آثار منتشر شده درباره ی شهید
آبروی سبز
یک گل سرخ روبه رویم
یک گل سرخ در درونم
پیشانی ات، جنگل سبزی است که در پاییز به گل نشسته است.
ابرهای ساکن چشمانت، زانوانم را در رطوبت جاده زمینگیر می کنند.
نگو نمی دانی.
چیزی به تو نشان دادند که دلت یک شبه رشد کرد
و آسمان برایت جا کم آورد.
یک گل سرخ در قلبت
یک برگ زرد در دستم،
چه می شد اگر نسیمی از دل تو،
مرا به آبروی جنگل سبز،
متصل می کرد ؟!
معصومه سپهری


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 404
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
سيد منصور فرقاني

 


سال 1341 ه ش در یک خانواده مذهبی و متدین پا به عرصه وجود گذاشت . کودکی را در دامان مادر و پدر ی مهربان و زحمتکش سپری کرد . تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پایان رساند. این درحالی بود که برای تامین هزینۀ تحصیل خود از هیچ فعالیّتی فروگذار نبود .
پس از گذراندن دوره راهنمایی به خاطر علاقه ای که به کارهای فنی و ابتکاری داشت ,وارد هنرستان فنی شهید "غفور رئیسی" فعلی شد و تحصیلات خود را در رشته اتومکانیک با پشتکار زیادی ادامه داد .
از سنین نوجوانی وارد مبارزات انقلابی شد .همراه با مردم ایران بر علیه حکومت ستمشاهی به مبارزه پرداخت.
بعد از به ثمر نشستن مبارزات مردم و پیروزی انقلاب اسلامی او در تمام صحنه های انقلاب حضور تاثیر گذار داشت و در پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی تلاش میکرد .
سال 1361 موفق به اخذ دیپلم فنی شد .
دفاع از کیان مملکت اسلامی و انقلاب را یک فریضه شرعی می دانست . بعد از فراغت از تحصیل با آمادگی معنوی کامل و ارادۀ راسخ وارد سپاه شد وبعد از اینکه آموزش نظامی را سپری کرد به لشکر همیشه پیروز عاشورا پیوست. لیاقت رزمی فوق العادۀ وی در نبردهای این لشکر مسئولین لشکر را بر آن داشت تا ایشان را به عضویت واحد اطلاعات و عملیات درآورند.
خصوصیات اخلاقی اش به حق مختص خود او بود: ایمان به هدف، ایثار، بی باکی ,شجاعت، خیرخواهی وابتکار عمل بی نظیر, در وجود ا و متجلی بود. ایشان متهورانه ترین مأموریت های رزمی را بدون کوچکترین تردیدی به بهترین وجه انجام می داد. عزت نفس والای وی در بین رزمندگان واحد مثَل شده بود، وی پس از مدتی از طرف فرماندهی لشکر به عنوان جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات این لشکر منصوب شد . تواضع و خضوع او چنان بود که به هیچ وجه چنین مسایلی را مطرح نمی کرد. گمنامی و نبرد برای خدا را بدون هیچ چشم داشتی ترجیح می داد. در تمام عملیات لشکر عاشورا ,از کارآمدترین و پرکارترین فرماندهان محسوب می شد . چندین بار در عملیات مختلف مجروح شد اما به هیچ عنوان در این مورد به خانواده یا دیگر دوستان چیزی نمی گفت.
جنگ هنوز ادامه داشت که ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد اما این کار کوچکترین تردیدی برایش در جبهه رفتن نداشت. نزدیکان و خانواده اش می گفتند :او با آرمانهای انقلاب و اهداف عالیه ی اسلامی خود وصلت نموده است.
اواز روزی که به جبهه رفت تا لحظه شهادت در عملیات بیت المقدس 2 در تمام عملیات رزمندگان لشکر عاشورا بر علیه دشمن نقش کلیدی و ارزنده ای داشت .
او با شناسایی مواضع و استحکامات دشمن ونقاط ضعف و قوت او ,راهکارهای مناسبی را برای ضربه زدن به دشمن فراهم می آورد.
ماموریت او بر اساس وظایفش فرماندهی وهدایت , نفوذ رزمندگان ایرانی به مواضع دشمن وشناسایی آنجا وانتقال شناسایی ها به فرماندهان بالاتر برای طراحی عملیات بوداما منصور کسی نبود که در راه دفاع از اسلام عزیز و ایران بزرگ حدو مرزی برای فعالیتهایش قائل باشد.
او پس از انجام ماموریتهای شناسایی درحالی که پیشاپیش دیگر نیروها بود ,با آغاز عملیات در کنار رزمندگان دیگر به نبرد با دشمن می پرداخت.
در عملیات بیت المقدس 2 که در مناطق کوهستا نی جبهه های غرب کشور انجام شد,اودر منطقه عملیاتی با چند تن از همرزمانش به مواضع دشمن نفوذ کرد وپس از وارد نمودن تلفات وخسارتهای زیاد به دشمن, با یک ستون نظامی دشمن برخورد کرد وبعد از نبرد دلاورانه و موفقیت آمیز از ناحیه دست مجروح شد .اودست از مبارزه بر نداشت و با یک دست نبرد با دشمن را ادامه تا اینکه تیری بر سرش اصابت کرد و شهید شد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات

علی صدوری:
درعملیات بیت المقدس 2 , سید منصور فرمانده اطلاعات عملیات بود. با او وچند تن از برادران اطلاعات برای بازدید از تپۀ اولاغ لو به منطقه رفتیم .موقعی رسیدیم آنجا که برادران گردانها دراثر پاتک عراقیها عقب نشینی می کردند .
سید منصور یک گونی موشک آرپی جی را برداشت و به من گفت: علی,اسلحه آرپی جی را هم تو بردار تا برویم به جلو. ما با هم به جلو رفتیم. یک لحظه دیدم یک نفر از عراقی ها با تیرباربه جلو می آید .ما نشستیم زمین ,بعد سید با عراقی عربی حرف زد .چند لحظه بعد عراقی یک رگبار به طرف ما شلیک کرد و فراری شد .ما بازهم به جلو رفتیم. دیدیم که از بالای تپه نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق به طور پراکنده به طرف ما می آیند .ما سنگر گرفتیم و با آنها درگیر شدیم. یک لحظه دیدم که سید منصور از ناحیه مچ دست زخمی شد . خوابید زمین و بلند ا... اکبر می گفت و بعد بلند شد با یک دست شروع به شلیک کرد .دقایقی بعد خوابید زمین رفتم. نزدیکش دیدم که گلوله به پشانیش اصابت کرده است و چند ثانیه بعد شهید شد.

مهدیقلی رضایی:
طبق اطلاعاتی که قبل از آشنائی با ایشان داشتیم در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام به دنیا آمده بود. در مدت تحصیلات از سطح درسی بالایی برخوردار بود . درسال 1360یا61 13بعد از اخذ ذیپلم به جبهه اعزام شده بود.
اینجانب در خردادماه سال 61 13 اعزام شدم و با 70 نفر پاسدار به اطلاعات لشکر رفتیم.در راه تبریز تا اهوازدر قطار با ایشان هم کوپه شدیم. از اول آشنائی ایشان را فردی مخلص، با تقوا و شجاع یافتم .
در واحد اطلاعات بعد از آموزشهای مقدماتی اطلاعات به منطقه "بمبو" اعزام شدیم . ازهمان اوایل شروع کار توانائی بالای فرماندهی در ایشان مشهود بود . طوری که همه این امر را تصدیق نمودند . بلافاصله به مسئولیت تیم اطلاعات و مسئول محور شناسایی و بعداً مسئول مناطق شناسائی شدند .به جز 6 ماه مأموریت از همان موقع تا وقت شهادت در جبهه بودند و در این مدت در عملیات والفجر 4، بدر، خیبر، والفجر 8، کربلای4، کربلای 5 ، بیت المقدس 2، کربلای 8، نصر 7، و مأموریتهای شناسایی پنجوین ، ماووت ، زید، قصر شیرین و... شرکت نمودند.
ایشان از نظر مدیریت خیلی قوی بودند. از فکر بالائی برخوردار بودند .معتقد به آموزش در یگان بودند. حتی در آن زمانی که بحث آموزش به آن صورت مطرح نبود,ایشان تجارب خود را به صورت جزوۀ آموزشی درآورده بودند که در مقایسه با جزوه های حال حاضر تقریباً نزدیک و اصول شناسایی را کاملاً خوب توضیح داده بودند . سعی می کردند کاری را که باید انجام بشود به طور کامل و حتی با اشاره به جزئیات به زیر دستان توضیح و توجیه کنند. پیگیری مورد واگذاری شده به زیر دستان ، همراهی نمودن آنها در کارها، اعتماد به نیروها، و اینکه بعد از هر مأموریتی به طور کامل وضعیت نیروها از نظر کارآئی، اخلاق، تدبیر و... نوشته و توانائی آنها را در مسئولیتهای بالا مورد ارزیابی قرارمی داد و به فرماندهان بالاتر ارائه می کرد تا درآینده بتواند از آنها استفاده نماید.
فردی بودند واقعاً الهی ، نمازشب خوان و البته این اصطلاح در مورد این برادران کم است و خیلی بالاترند. به اصول عقاید کلاسهای اخلاق اهمیت می داد .در جمع سعی می کرد دائماً کلاسهای اخلاق، قرآن را برقرار کند. فردی بودند عاشق اهل بیت و دائماً در عزاداریها شرکت می کردند.

کریم حرمتی:
او چشم بینا و بازوی قوی فرماندهی درقبل از عملیات و در حین عملیات بود و از بی باک ترین و با لیاقت ترین و تیزهوش ترین نیروهای شناسائی و اطلاعات لشکر در طول جبهه و جنگ بودند.
نوشتن مطلب درباره عملکرد و شخصیت شهید سیدمنصور فرقانی که فرمانده و مربی شبهای تار و تاریک در داخل میادین مین و سیم خاردار و کمین و سنگر دشمن بود واقعاً برایم سخت و سنگین است چون خود ایشان استاد بنده در بیشتر مسائل جبهه و جنگ بودند. ولی وظیفه ایجاد می کند مطالبی هرچند ناقص و نارسا و بدون اختیار قلم به روی صفحه آورم. صد افسوس که ذهنم یاری نمی کند حقایق را آنچنانکه بود به ثبت برسانم.
از نظرمدیریتی شهید فرقانی مسئولیت را به عهده خود برادران می گذاشتند و خودشان نظارت می کردند و اگر اشتباهی از برادری مشاهده می کرد مستقیم ارشاد نمی کرد یا تذکر دهد.بلکه بیشتر با کنایه وضرب المثل و یا با حدیث و روایت طرف را متوجه اشتباه خود می ساخت و در عمل مدیریت خویش را اعمال می کرد. همیشه سعی داشت تقسیم کار کرده باشند و مأموریت و مسئولیت یکایک برادران را مشخص و توجیه می کردند.
و آنچه را که در مأموریتها به آن می رسیدند و دریافت می کردند به راحتی می توانستند انتقال دهند و با هر شخص و فردی که در هر مقام و مسئولیتی بود کنار می آمد و ارتباط نزدیک و خوبی را برقرار می ساخت.
در ابلاغ و حین انجام مأموریت ها تکیه کلامش "یا علی شیره" بود، فرماندهی صبور و بردبار بود و هیچ وقت بدون دلیل عصبانی نمی شد. در عین حال در انجام واجبات و مأموریت خیلی جدّی و دقیق بودند و سعی می کردند آسایش نیروهایش را فراهم آورند و امکانات و تجهیزات لازم و متناسب با مأموریت را فراهم می کردند .
سازماندهی قوی در بین نیروهایش انجام می دادند و زودتر استعداد نیروهایش را تشخیص می دادند , می شناختند , ارزیابی می کردند و با توجه به استعداد و کشش نیروها مأموریت ابلاغ می کردند.
سعی داشتند اخوّت و برادری و جوّ معنوی در بین نیروها حاکم باشد و خود مقیّد به اجرا همه مسائل قبل از نیروها بودند . در زمینه شناسایی فرماندهی قویتر از ایشان سراغ نداشتم ,نیروی بی باک ومدبّر بود و از سختی مأموریتها اعتراض نمی کرد.

کریم حرمتی :
اولین برخورد بنده با شهید منصور فرقانی سال 1362 در منطقه مشهور به ارتفاعات بمبو برمیگردد. ایشان با اینکه تازه به اطلاعات مأمور شده بود, فرماندهان نسبت به کارآیی و تیز هوشی ایشان واقف شدند و ایشان را به سخت ترین و خطرناکترین معبر فرستادند که باید به عقبه دشمن نفوذ می کرد و چند روز در آنجا می ماند . الحمدا... با موفقیت مأموریت را انجام داده بودند که مورد تشویق و تقدیر مسئول اطلاعات و آقا مهدی(شهیدمهدی باکری فرمانده وقت لشکر عاشورا) قرار گرفتند.
در عملیات والفجر 4 گروه ایشان می بایست در مرحلۀ دوم عملیات شرکت می کردند .نیروها از این مطلب خیلی ناراحت بودند و بی تابی می کردند امّا شهید فرقانی مانند کوه ثابت قدم و استوار در مقابل همه اعتراضات برادران ایستاد و به نیروها فرمود:" تکلیف همین است برادران انشا ا... در مراحل بعدی باید انجام وظیفه نمایند."
در حین عملیات مرتفع ترین قله منطقه پنجوین مشهور به کله قندی توسط خود شهید فرقانی شناسایی و تصرف شد که به محاصره افتاده بودند و مجروح نیزشده بودند ولی قله را رها نکرده بودند.در عملیات بدر شهید فرقانی یکی از مسئولین محور شناسایی لشکر بودند.
شناسائی طولانی ترین , سخت ترین و حساس ترین محور لشکر به شهید فرقانی و نیروهای ایشان محول گردیده بود که ایشان با علاقه خاص و رضایت کامل مأموریت را پذیرفته بودند و عشق می ورزید که مشکلترین معابر به ایشان واگذار شود .
در ادامۀ مأموریت بهترین شناسائی را در شب و روز قبل از عملیات بدر انجام داده بودند ,بدون اینکه دشمن کوچکترین اطلاعی از نفوذهای او ونیروهایش به عمق مواضع خود برده باشد.
اتفاق می افتاد که ایشان با دو تا بلم 2و 3 روز در هور و آبراه ها می ماندند ,منطقه دشمن را کاملاً بررسی می کردند و با هر اتفاق پیش بینی نشده با نهایت احتیاط و صبر و طمأنینه برخورد می کردند و هیچ وقت دستپاچه نمی شدند.
در عملیات نیز از بهترین کسانی بودند که نیروهای گردان را با حداقل تلفات به عمق دشمن هدایت کرده بودند.
شهید منصور فرقانی هم نیروی باهوش ومدبّر شناسائی بودند,هم استاد دلسوز و قوی برای سایر نیروها و آنچه که تجربه می کردند به نیروهای تازه وارد انتقال می دادند . در عملیات بیت المقدس 2 با اینکه فرمانده وقت لشکر سردار شریعتی برای حفظ جان و امید برای آینده اطلاعات سعی می کردند که ایشان در عقبه منطقه حضور داشته باشند ولی شهید فرقانی اصلاً نمی توانستند تحمل کنند و با هر فرصتی که پیش می آمد به خط مقدم تشریف می آوردند.
بالاخره برادر شریعتی راضی شدند که شهید فرقانی نیروهایی را برای مقابله با پاتک عراقیها با ارتفاع اولاغلو در منطقه ماووت ببرند؛ چنانکه همرزمان می گفتند هنگامیکه نیروها را به ارتفاع اولاغلو می بردند دشمن در حال پاتک و سرازیر شدن به طرف نیروهای خودی بوده است . شهید فرقانی با تکیه کلام همیشگی "یا علی شیره" با نیروهای گردان و جلوتر از همه نیروها خودش با نارنجک و کلاش جلو پیشروی نیروهای عراقی را سد کرده و پس می زند و در حین پیشروی ناگهان یکی از بعثی ها از سنگر بلند شده و او را به رگبار می بندد .
سید منصور فرقانی به خیل شهیدان جنگ تحمیلی می پیوندد و با شهادت مظلومانه خویش حقانیت خود را به اثبات می رساند . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 233
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
كريم عارفي

 

انقلاب شكوهمند اسلامي بقاء و استمرار حكومت خود را مرهون بزرگ مرداني مي داند كه با شنيدن نواي "ارجعي الي ربك" خود را از قيد و بندهاي دنيا فاني رها ساخته و به اين نداي آسماني لبيك گفتند .
شهيد كريم عارفي ازجمله اين افراد است.او در سال 1340 ه ش در آذر شهر و د ر خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند.
در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خميني بر عليه حکومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثير گذاري شد.
اودرمبارزات انقلاب از پيشتازان اين نهضت بود.در روزهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خياباني شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پايگاهاي مساجد و وشرکت در مراسم مذهبي و ملي براي تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زيادي نمود.
سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموريت نگهداري ومحاکمه بازماندگان حکومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود.
2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهاي ايران نمي گذشت که او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ايران از حريم ميهن دفاع كند .مدتي بعد به تهران بازگشت و در ماموريت هاي گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسايش مردم را تامين کند.
مدتي بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسي رزمي خدمات زيادي به يادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمي لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده اين گردان انجام وظيفه كرد.
در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در اين عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمي به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاري را انجام داد.
در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت.
بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت.
بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشکر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب كرد .
در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهاي مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از اين عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پيداکرد.
در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشکر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور مهندسي حضورداشت.در عمليات كربلاي 4 هم با اين مسئوليت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد .
بعد از بهبود ي باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعمليات کربلاي 5 درجبهه شلمچه پلي شد تا اورا به عرش ببرد.او دراين عمليا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست .
فرزند پسري به نام عظيم از او به يادگار مانده است .شهيد عارفي در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسمه تعالي
آن موقع نرسيده كه بنده رو سياهي را بر نفس, غالب گرداني وبه سوي خودت فراخواني . خدايا مي دانم خاص نشده اما مي گويم شايد رحمانيت شامل حال حقير نيز شود.
با درود فراوان به روح ا... و با درود به روان مطهر و گلگون شهداي اسلام و با درود به رزمندگان در صف جندا... و با عرض سلام به امت حزب ا... و هميشه در خط روح ا... و رهروان اسلام . اين عارفان شب زنده دار و اين شيران غرنده در روز اين مناديان حق و حقيقت و اين پيروان ولي عصر (عج) که مي روند تا اسلام ناب محمدي را به همه عالم صادر نمايند و حكومت ا... را بر جهان حاكم نمايند و همراه با كوخ نشينان, كاخ هاي سر به فلك كشيده را بر سر كاخ نشينان خراب نمايند و بر بلنداي كاخ سفيد وكرملين و تمام كاخ هاي ابر جنايتكاران, پرچم اسلام را نصب نمايند و با بسيج همگاني ظالمان را به اعمالشان برسانند .آنها که در اين راه از هيچ فداكاري و از هيچ جانبازي دريغ نمي نمايند و از عزيزترين سرمايه شان كه همانا هستيشان مي باشد در اين را مايه گذاشته و براي ماندن مكتبشان خود را فدا مي كنند و ميروند تا اسلام بماند.
شهيد هرگز نميميرد و مرده آن است كه شهيد نباشد .چه خوب گفت آن شهيد بزرگوار كه شهدا شمع محفل بشريتند . شهادت همين بس كه امامان و پيشوايان ما همه آرزوي آن را داشتند و حضرت علي (ع) براي رسيدن به آن بي تابي مي كرد.
امت قهرمان ,مسلمان , شهيد پرور وحزب ا... ما پيروزيم و همچنان كه تا به حال پيروز بوده ايم .اين وعده خداوندي است و وعده خداوند تخلف ناپذير است .شما توكلتان به خدا باشد و پشت سر امام حركت كنيد و فرامين امام را با دل و جان عمل نماييد .
مانند گذشته پشتيبان روحانيت باشيد و اتحاد خويش را حفظ نماييد وظهور آقا امام زمان (عج)را از خدا بخواهيد و مطمئن باشيد كه وعده خداوندي نزديك است ( اليس الصبح بالقريب)
مردم حزب ا... من پيام ويژه اي براي شما ندارم فقط توصيه اي كه دارم اين است كه پيام امامتان را عمل نماييد.فرمان امام همان اجراي دستورات اسلام است و براي اجراي دستورات اسلام از هيچ عملي فرو گذار نكنيد و مطمئن باشيد که پيروزيد .
من به عنوان يك سرباز كوچك حضرت مهدي (عج) با كمال آگاهي در راهي گام بر داشتم و انتخاب نمودم و به آرزوي هميشگي خويش يعني شهادت كه سعادتي است بس بزرگ نائل آمدم . خدا را سپاس گذارم و بر شماست كه راه شهيدان را ادامه دهيد و پاسدار خون شهداء باشيد .
شهيدان زنده اند الله اكبر
خدايا .خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار والسلام 24/10/1365 کريم عارفي



خاطرات
ابوالفضل عظيمي:
مرحله دوم عمليات والفجر هشت بود. روز و شب نمي شناختند و در همه مراحل از خود رشادت و ايثار نشان مي دادند . بعد از مرحله دوم عمليات والفجرهشت به شهر خودش برميگردد.
در عمليات کربلاي چهار از ناحيه انگشتان و از ناحيه پا مجروح شده بود . به بيمارستان مشهد اعزام مي شود وبعد از بستري و بهبودي مختصر به منطقه باز مي گردد .
در عمليات کربلاي پنج با برادران حاج علي جهانگيري و شهيد عارفي و ساير برادران به منطقه کانال ماهي مي رفتيم. موقع رفتن به خط مقدم يک خمپاره به جلو يمان اصابت کرد و برادران علي جهانگيري و کريم عارفي مجروح و موج زده شدند.
ساير برادران همراه نيزشهيد شدند . با توجه به اينکه شهيد عارفي مجروح شده بودند منطقه را ترک نمي کردند و علي جهانگيري را براي بستري شدن به تبريز فرستاد .
باهمان وضعيتي که داشت ومجروح بود با هم به خط رفتيم و شب را سپري کرديم.
روز بعد باز هم با هم براي بازديد و نظارت بر زدن خاکريز که رزمندگان در آن مستقر بودند به خط رفتيم.
درهمين حين يک خمپاره به جلوي پايمان اصابت کرد و من مجروح شدم .مرا به بيمارستان منتقل کردند.
شهيدکريم عارفي در همان حين که خمپاره منفجر شد به فيض شهادت نائل شدند

از نظر اخلاقي فردي مهربان و شايسته بودند و با مردم خوش اخلاق و رفتاري در شأن يک سردار اسلام را داشتند .
با رزمندگان ونيروهاي تحت امرش مهربان و فردي رئوف و به مصداق آيه:" رحماء بينهم ..."مي توان آن را تعريف کرد . در منطقه عملياتي با توجه به مسئوليت که داشتند با همه نيروها با مهرباني رفتار مي کردند و هيچ کس را با نظر ديگري نگاه نمي کردند يعني هيچ فرق بين خود و نيروها قائل نبود چنانکه در منطقه که يگان آنها در آن مستقر بودند لودرها و بولدوزرهاي شخصي که به منطقه آورده بودند راننده هاي آنها با توجه به ترس از رفتن به جلو امتناع مي کردند آنها را زير فشار نمي گذاشتند بلکه خودش و ساير برادران ديگر که با هم بودند با لودرها جهت کار و زدن خاکريز براي برادران بسيجي و پاسدار به جلو خط مي رفتند و به زدن خاکريز مي پرداختند .

درسال 63 بود که شهيد عارفي به مرخصي مي آيند وبا من و احد رزاقي که بعد شهيد شد براي عيادت برادرکاشاني که معاون فرمانده لشکر عاشورا بود, به تهران رفتيم .
در تهران براي ديدار از شهدا به بهشت زهرا رفتيم و از آنجا به اهواز . دراهواز به تشکيل يک پادگان مهندسي اقدام کرديم.
ا و خيلي تلاش مي کرد يک پادگان مهندسي را تشکيل دهد .
اودر منطقه اي بود که عراق آن منطقه را پرازآب کرده بود اما اين برادر عزيز با پشتکار تمام و ايثارگريهاي وصف ناپذير به زدن خاکريز براي ديگر برادران پرداخت تا از نفوذ آب به مواضع نيروهاي خودي جلوگيري کند.
هيچ وقت خستگي را احساس نمي کردند و هيچ فرقي بين خود و نيروها قائل نبود. فردي مخلص و باوفا به انقلاب و اسلام و خود را سربازي براي اسلام و انقلاب مي دانستند . خود را سربازي بيش نمي دانست و خيلي ايثارگرانه در خدمت اسلام و انقلاب بودند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 281
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
صادق محمدزاده صدقي

 


سال 1338 ه ش در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و براي تحصيلات تکميلي وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه حضور داشت .
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهيد محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر در آمد.
از شروع جنگ تحميلي علاقه زيادي براي اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نيازي که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپيگيري هاي زيادي کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود.
همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت.
دومين باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود.
مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش مي کرد درگمنامي وبي هيچ نام ونشاني در راه اعتلاي ايران اسلامي تلاش کند. در عملياتي که براي پاکسازي قسمتهايي از غرب کشور از وجود منافقين وضدانقلاب طراحي شده بود شرکت کرد .در اين عمليات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثيف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي مي گيرد . پس از اين عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنياي عرفاني جبهه خو گرفته نمي تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و مي رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پايان غرورانگيز اين عمليات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب مي شود.
در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوي خود مي دانست.
اوکارهاي طاقت فرسايي را در عرصه پشتيباني و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد.
در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمي ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود.
مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت .
زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا مي رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد.
بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند .
هنوز بهبودي کامل نيافته دوباره به جبهه بر مي گرددو در مقابل اصرار سردار مهدي باکري فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد.
شروع عمليات خيبرباعث مي شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند .
عمليات بدر آوردگاه ديگري مي شود تا شاهد جانفشاني هاي محمد صادق صدقي گردد.در اين عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند.
عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور مي شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات اين متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه هاي نبرد بود .
در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارايي وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتي بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموريتها وپيش بيني کارهاي لازم در شب عمليات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموريت تداركاتي خود مي پردازد .
موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ي ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي مي آيند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود به روان پاک شهداء و رهبر عظيم الشأن انقلاب امام خميني و فرمانده واقعي حضرت وليعصر(عج)،دلم مي خواهد در اين لحظات آخر که انشا الله عازم نبرد با کفار بعثي هستم مطالبي را بر روي کاغذ بياورم ولي از آنجائيکه خداوند متعال بر همه اعمال من آگاهتر و عالم تر است توان عرضه را از خود سلب مي بينم لذا در مورد رابطه خالقي و بندگي فقط به رحمت او دلبسته ام،به شفاعت اهل شفاعت مخصوصاً حضرات ائمه اطهار(ع(انشاءالله خداوند متعال اين بنده عاصي را از ميان خيل کاروان شهدا و صدّيقين رد نفرموده و در جمع اين کاروان قبول فرمايد ,در صورتيکه اصلا لياقتش را ندارم و اما مطالبي در رابطه با خانواده و سايرين.
اميدوارم بر فراق پسرت که هميشه باعث زحمت و رنجت بوده و هيچوقت نتوانسته محبتها و مهربانيهايت را که بي شائبه ترين محبتها بوده جبران نمايد،صابر باش که خداوند متعال فرموده اجر صابرين بدون حد و حساب است وضمناً اين بنده عاصي را حلال نموده و در دعاهايتان فراموش نفرماييد و تا حلال ننمودي به خاک نسپاريد.
اما برادرانم:
از اينکه حق برادري را نيز نتوانستم ادا نمايم،مرا حلال نموده و عذر مرا پذيرا باشيد. تنها سفارشي که به شما و همگان دارم اين است که از اسلام دست برنداريد،تنها راه سعادت و حفظ شرافت و انسانيّت در پناه اسلام است و استمرار حرکت انبياء التزام عملي به ولايت فقيه است. از ولي امر اطاعت محض نماييد،مدافع انقلاب و اسلام و جمهوري اسلامي و روحانيت مبارز باشيد و سرکوب کننده ظالمين و ملحدين و منافقين باشيد.انشا الله
خلوص نيت و صداقت را نصب العين خود قرار دهيد و به ياري رزمندگان بشتابيد،در جبهه ها حضور داشته باشيد که راه صد ساله را مي توان در مدت اندکي در جبهه ها طي کرد،جبهه به قول معروف دانشگاه است و دانشگاه خود سازي و خود شناسي و معرفت به آنچه پنهان است.
در خاتمه با کسب اجازه از مادر بسيارعزيزم، برادر بزرگوارم محمد رضا صدقي را به عنوان وصي خود معلوم نموده انشا الله با تقبّل زحمت اعمالي که در برگ پيوستي است انجام دهد.
به اميد پيروزي حق بر باطل و جهاني شدن انقلاب اسلامي
روز يکشنبه مورخه 20/11/64 خسرو آباد محمد صادق صدقي



خاطرات
عبدالله:
خيلي باوقار سنگين و هميشه در عبادت ,که با زبان نمي شود توصيف کرد .شايد خانواده اش هم او را به اين حد نمي شناختند . در عمليات والفجر يک بود که اين برادر به عنوان تک تيرانداز با نيروها رفته بود در وسط ميدان مين به روي يکي از مين ها – من در اورژانس بودم که ديدم يک آمبولانس آمد .
ديدم داخل آمبولانس پر از مجروح است . عمليات حدود دو سه ساعت بود که شروع شده بود و مجروح ها و جنازه ها را روي هم انداخته بودند. اينها را يکي يکي برداشتيم که آخرين فردي را که مانده بود و در زير مجروح ها و جنازه ها بود حاج صادق بود . راننده با ديدن اين وضع به شدت ناراحت شد و گفت که سياهي شب باعث شد که شما را نشناسم ببخشيد و حاج صادق هم گفتند نه اشکالي ندارد شما در تاريکي از کجا بايد مرا مي شناختيد و راننده خيلي ناراحت شده بود . حاج صادق هم هيچ اعتراض نکرد.
من زير اين جنازه ها و مجروح ها ماندم خيلي انسان عجيبي بود حتي در آن لحظه هم صداقتش را از دست نداد.



آثار منتشر شده درباره ي شهيد

فرمانده عزيز! حاج صادق محمدزاده صدقى!
اكنون كه اين سطور رقم مى‏خورد، قريب ده سال از پايان نبرد مى‏گذرد. شايد بسيارى از آنان كه نام تو را مى‏شنوند، هرگز تو را نديده‏اند. و با اين همه تو را مى‏شناسند.
فرمانده عزيز! ما حبيب‏بن‏مظاهر را نديده‏ايم، زهير، جون، عابس و ... را نديده‏ايم، ميثم و مقداد و مالك اشتر را نديده‏ايم و با اين همه آنان را شايد بهتر از خويشان خونى خود مى‏شناسيم، آنان را مى‏شناسيم همچنانكه خورشيد را. و بدينگونه تو را نيز مى‏شناسيم. مى‏دانيم كه در سال 1338 به دنيا آمدى و در هنگام وقوع انقلاب اسلامى با اينكه هنوز به بيست سالگى نرسيده بودى، با پيشتازان مبارزه همگام شدى... در خانه خودتان و خانه‏هايى ديگر، دائم در تكاپوى فهميدن و خواندن بودى. در روزهاى دلهره و مبارزه، با همان اطمينانى كه تا واپسين روزهاى زندگى دنيايى‏ات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پايدارى فرا مى‏خواندى، همراه با صميميتى زلال و دلنشين و محبتى عميق...
اين حرف‏هاى حقير را بر ما ببخش: تحصيلات خود را به سر رسانده بودى، دانشجوى انستيتو الكترونيك بودى، و مى‏توانستى همچون آنان كه به عافيت و آرامش مى‏انديشند، زندگى بى‏دغدغه‏اى داشته باشى، اما...
اما تو زيستن در ميان توفان و موج و آتش را به زيستن در حصار عافيت و آرامش ترجيح دادى. از نخستين روزهاى جنگ تمام وجودت در اشتياق جبهه مى‏سوخت و مسوولين هر بار با عذرى، وعده فرداى ديگرى مى‏دادند، اما تو در شهر نمى‏گنجيدى...
با سوسنگرد آغاز شدى و با »بيت‏المقدس«، »رمضان«، »مسلم‏بن عقيل«، »والفجر مقدماتى، والفجر يك و والفجر 4 ادامه يافتى...
فرمانده عزيزم! تو جانشين تداركات لشكر بودى، اما دلت در سينه گردان‏هايى مى‏تپيد، كه شب‏هاى عمليات »خط شكن« ناميده مى‏شدند. جانشين تداركات بودى و رزمنده ساده گردان. در هر عمليات به گردانى مى‏پيوستى...
خوب يادم هست كه در عمليات والفجر يك، پاى بر سر مين ضدّ نفر نهادى و قسمتى از پايت از دست رفت. اما تو نيك مى‏دانستى كه آن كس كه پاى در طريق مخاطره مى‏نهد بايد خطر را به جان پذيرد. و شگفتا كه زخم خوردن را خطر نمى‏انگاشتى، بل آن را اشارتى مى‏دانستى به اسرار طريق. هنوز

زخم پايت التيام نيافته بود كه خود را به والفجر چهار رساندى. باز هم دلت براى حضور در گردان مى‏تپيد. اما آقا مهدى باكرى تو را به جانشينى تداركات منصوب كرد و تو با رغبت تمام پذيرفتى. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود، چندانكه راه رفتنت مشكل بود، با اين همه كار خود را شروع كردى. مى‏دانستى كه در عمليات، در منطقه چرميان و تپه‏هاى گچى پيكرهاى جمعى از شهيدان بر جاى مانده است. به جستجوى شهيدان رفتى و با شهيدى باز آمدى. »شهيد محمد امامى« و عاقبت مزار دسته‏جمعى شهيدان را يافتى. مى‏گفتى: »نمى‏شود شهيدان را از هم جدا كرد.« و عاقبت در همان ارتفاعات »مقبره شهداى گمنام آذربايجان« با دست‏هاى توانمند تو بنا شد.
فرمانده عزيزم! در آنجا دانستم كه خود را در شهيدان جستجو مى‏كنى. شهيدان گمشدگان تو بودند و دريافتم كه تو گمشده شهيدانى.

فرمانده عزيزم! شهيد مهدى باكرى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنيده بودم، ولى قيافه نورانى‏ات را نديده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهيد براتى اهواز همديگر را ملاقات كرديم، سپس عمليات رمضان، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر دو و ... خيبر و بالاخره بدر، و سردار شهيد عمليات بدر شدى.
چگونه مى‏شود از ياد ببرم آن بى‏خوابى‏هاى تو را بعد از هر عمليات كه ناى خوردن و آشاميدن نيز از تو سلب مى‏شد. چگونه از ياد ببرم قيافه مصمم تو را كه هميشه سفارش به تقوا و خداپرستى و ... و سفارش بسيجى‏ها - به قول خود ولى نعمت‏هايمان - را مى‏كردى.
معلم من بودى. از تو بندگى خداوند، اخلاص در عمل، توكل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانى، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزارى به اسلام و خيلى چيزها و بالاخره روش زندگى را آموختم.
چقدر آموزگار خوبى بودى! كلاس‏هايت تئورى نبود، اعمالت و سخنانت هم برايم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهايم و طرز تفكر، سنگ مَحَكَمْ بودى و هستى و خواهى بود. زيرا تبلورى از ميزان را داشتى. وا اسفا بر من كه درس‏ها و سفارش‏هايت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! چنين نخواهد شد. گفته‏هايت از دل برمى‏آمد و بر دل مى‏نشست، ان‏شاءا... نصب‏العين خواهد ماند.
آنچه مرقوم شد مختصر مقدمه‏اى بود، اما روايتى از والفجر يك و سرانجام مأموريت شهادت:
در سرانجامِ خود، بى‏سنگر بودى، عادى مثل همه و بقيه. نه تن‏پوش زرهين بر تنت بود و نه در سنگرى آهنين بودى. با پاى پياده مى‏رفتى. صبح عمليات بود و درگيرى ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندى و راه باز كردى. به ميدان مين برخوردى و مين‏ها را جمع كردى و ...
و امّا در بدر؛ براى تكميل عمليات روى دجله، حمله را خودت تكبيرگويان شروع كردى، از دجله هم گذشتى، در كنار سربازانت بودى. پاتك سنگين آغاز شد. مردانه در محاصره ايستاده بودى. به شجاعتت ايمان داشتم. در دلم بود كه از مهلكه سرافراز و سربلند بيرون مى‏آيى. مى‏دانستم كه پشت به دشمن نخواهى كرد. پيغام دادند كه:
- خود را برهان!
گفتى:
- چه موقع آمدن است كه موقع رزميدن و استقامت است!
آرپى‏جى مى‏زدى. خشاب پُر مى‏كردى. نيروهايت را فرماندهى مى‏كردى. آخر تو فرمانده نيروهايت بودى! محو جمال ازلى بودى. سر از پا نمى‏شناختى. با عشق و حرارت مى‏جنگيدى. در نبود يارانت، بغض گلويت را مى‏فشرد. صبر مى‏كردى. يقين داشتى كه پيروزى و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود كه ستيز نابرابر و بى‏امان را ادامه مى‏دادى. ايمان تو و ايمان يارانت فراتر از همه چيز بود...
آخرين ساعات عصر روز 1363/12/25 است. همچنان استوارى و مقاوم. تيرى از سوى دشمن شليك مى‏شود.. افتادى. ذكرت چه بود؟ چرا متبسم شدى؟ چگونه از تو پذيرايى كردند؟ مرا فهم و درك آن نيست. محرم راز مى‏خواهد. ندانستم ذكرت »فزت و رب الكعبه« بود يا »السلام عليك يا اباعبداللَّه«... چه زيبا بود سيماى منورت كه با خون پاكت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدير خدا چيست؟... پيكرت در آب دجله افتاد... ديدار دوست... در اين ديدار مى‏دانم كه‏ها همراهت بودند؛ تجلايى، قصاب، باصر، نوبرى، دولتى، جوادى، آل اسحاق و ديگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است...
از پسِ شما، به يُمن خون مطهر شما، كاروان‏ها به سوى كربلا گسيل خواهد شد تا ... نصرمن اللَّه و فتحٌ فريب.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
چه نسبتى ميان تو و آقا مهدى باكرى بود؟... تو آقا مهدى را چگونه ديده بودى، چگونه شناخته بودى؟... اين سخن‏ها در الفاظ نمى‏گنجد. پيوسته سعى بر آن داشتى كه از فرمانده خود اطاعت كنى. و اين اطاعت منحصر به دستورات نظامى نبود. حتى بعد از شهادتش نيز پيوسته در انديشه او بودى، در انديشه چون او شدن:
»از خصوصيات ايشان كه بايستى همواره نصب‏العين ما باشد:
1 - بنده خالص خدا بود.
2 - مغرور و متكبر نبود.
3 - طمع به جاه و مقام نداشت.
4 - در اغلب گفتارش از معاد مى‏گفت و ياد مرگ مى‏كرد.
5 - از دنيا و آنچه به دنيا تعلق داشت، بريده بود.
6 - از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود.
7 - نماز را هميشه به اول وقت مى‏خواند.
8 - هميشه رضاى حضرت حق را مدّ نظر داشت و ديگران را به آن سفارش مى‏كرد.
9 - اعتقاد به ولى‏فقيه و اطاعت از آن را به تمام معنى رعايت مى‏كرد.
10 - خود را نوكر سربازان امام زمان )عج( مى‏دانست.
11 - كمتر مى‏خورد و كمتر مى‏خوابيد و كمتر مى‏خنديد.
12 - سخن ياوه و خارج از حدود نمى‏گفت )كم سخن بود.
13 - توكلش و اميدش خدا بود و خدا بود.«
تو نيز راهى را مى‏پيمودى كه باكرى آن را پيموده بود. هرگز و در نزد هيچكس، خود را فرمانده معرّفى نكردى. همواره نماز را در اوّل وقت بر پا مى‏داشتى، خود را خادم رزمنده‏ها مى‏دانستى. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودى، طمع به جاه و مقام نداشتى و ... هر گاه غذايى فراهم مى‏شد، سؤال مى‏كردى: »آيا همه رزمنده‏ها از اين غذا خورده‏اند؟« اگر پاسخ سؤالت منفى بود، دست به غذا نمى‏بردى...
پيشتر از عمليات والفجر 8، به چادر مسؤولين واحدها و فرماندهان گردان‏ها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباطات فرماندهان و مسؤولين آسان انجام گيرد، اما تو براى ارتباط راه دور به ايستگاه تلفن صلواتى لشكر مى‏رفتى و مانند همه رزمنده‏ها در صف نوبت جاى مى‏گرفتى... همواره مى‏خواستى در متن امواج خروشان رزمنده‏ها باشى، ساده، بى‏تكلّف و گمنام.
تا شب عمليات جانشين تداركات لشكر بودى. اما آن شب ديگر در خودت نمى‏گنجيدى. انگار دنيا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهى موافقت كرده بود كه با گردان امام حسين )ع( روانه خط شوى.
- يوسف! بيا بيرون!...
صدا، صداى تو بود. با شوق از چادر بيرون آمدم. شب بود و دير وقت. سوار موتور شديم. مى‏رفتيم به سوى گردان امام حسين )ع(. فاصله تداركات تا گردان زياد بود. موتور در تاريكى شب به سختى پيش مى‏رفت. تاريكى شب نخلستان‏ها را دربرگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمين خورديم و باز هم برخاستيم. آخر سر تصميم خودت را گرفتى:
- تو موتور را به تداركات برسان!...
يعنى من بايد برمى‏گشتم و تو بايد مى‏رفتى.
- پياده مى‏روم، تو برگرد به تداركات!
باران باريده بود و نخلستان خيس بود. زمين خيس بود. باران باريده بود؟ نه! »به صحرات شدم عشق باريده بود و زمين تر بود، چندانكه پاى مرد به گِل فرو مى‏شد.« پاهايمان در گل فرو مى‏شد، موتور در گل فرو مى‏شد.
- ولى من با تو مى‏آيم حاجى!
گفتم و اصرار كردم. و تو وسايلت را دادى به من: »تو با موتور به تداركات برگرد!« خداحافظى كردى و در لابلاى شب و باران به سمت ياران امام حسين)ع( روانه شدى. و من با موتور بازگشتم. با هم آمديم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتى »برگرد!...« به تداركات باز مى‏آمدم، با موتور ... تو با موتور به خط نزديك مى‏شدى و اينك من با موتور از خط فاصله مى‏گرفتم، از تو دورتر مى‏شدم.
تو به سوى شهيدان مى‏رفتى. زيرا از جنس شهيدان بودى و ما هنوز نمى‏دانستيم. اكنون نوشته‏هاى تو را مى‏خوانم. اينها نوشته نيست، پاره‏هايى از دل توست كه شكل كلام گرفته است. هر چه هست بوى نماز شب‏هاى تو را دارد و عطر دعاى نيمه شبهايت را. آخر ما مى‏خواهيم از تو بگوييم! آخر از تو چه مى‏دانيم؟... آرى، شهيدان را شهيدان مى‏شناسند. و از اين رو نامه‏هايت را، دردهايت را براى شهيدان مى‏نوشتى.
حاج صادق صدقى! اى شهيد صديق! تو خود بنويس:
»اى شهيد صديق! يا بسيجى گمنام، اى سرباز اسلام، و اى محمدرضا مهر پاك...
تو را نشناخته بودم. يارانت را نشناخته بودم، كريم وفا، مهدى داودى، شيخ على، ايوب رضايى، ياسر ناصرى، زين‏العابدين محمدى و ... ساير گمنامان را نشناخته بودم.
اميد كه مرا خواهى بخشيد و يارانت نيز همينطور...
چقدر از دورى و فراق ربّ‏ات نگران و خائف بودى... من نيز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتى، به درازى عمرى كه سپرى كرده‏ام دارم!
اى عزيز! اى شافع يوم حسرت! مرا هم دستگير خواهى بود؟ مرا هم دعا خواهى كرد؟ يقين دارم كه در حيات دنيوى‏ات زيانكارانى چون مرا دعا مى‏كردى ... و اكنون مترصدم كه در حيات عند ربّهم يرزقون نيز چنين باشى. گرچه آشنايى و رفاقت نزديكى با تو نداشتم، ولى عزيزم! اين را بدان كه جام دلم از نوشته‏ات شكست... بغض گلويم را فشرد. ياد تو و ياد دوستانى كه با هم جمع هستيد مرا واداشت كه هر چند الكن و قاصر - از قريحه و اثر صفايى كه داشتيد - قلم را به گردش درآورم و چندين دم با تو همدمى كنم. اگر توفيق يافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند كه مثل تو، مهرم به خدايم از هر چه رنگ غير خدايى دارد پاك شود... مرا نيز به جمع خودت بخوان.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدانچه مى‏خواستى رسيدى. همانگونه كه خود مى‏خواستى و خدايت مى‏خواست. مهرت از هر چه رنگ غير داشت پاك شد و به جمع شهيدان پيوستى، درست در اولين سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدى باكرى. 25 اسفند ماه 1364.
بگذار سلام كنيم. همچنانكه در پايان مكتوب خود به فرماندهت آقا مهدى و به شهيدان سلام كرده بودى: السلام عليك يا اباعبداللَّه، السلام عليكم يا انصار دين‏اللَّه، صلوات‏اللَّه عليكم و على اروحكم و على اجسادكم و على اجسامكم و على شاهدكم و على غائبكم و على ظاهركم و على باطنكم و رحمةاللَّه و بركاته.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 271
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
آصف ترابي

 

سال 1335 ه ش  در روستاي تازه قلعه شهرستان ملكان در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد . در خردسالي به مكتب خانه رفت . هميشه مي گفت : « خوب درس مي خوانم تا در آينده دكتر يا مهندس شوم . » در اين دوران ، اغلب در كارهاي كشاورزي به ياري پدر مي رفت و يا همراه ديگر فرزندان خانواده ، قاليبافي مي كرد . تعدادي كبوتر هم داشت كه به آنها علاقه زيادي داشت .
دوره ابتدايي را در سالهاي 47-1342 در مدرسه روستاي تازه قلعه گذراند . پس از پايان دوره ابتدايي ، به خاطر نبودن مقاطع تحصيلي بالاتر در روستا ، به ناچار براي ادامه تحصيل به شهرستان ملكان رفت و تا سال دوم متوسطه را در آنجا پشت سر گذاشت . آنگاه به شهرستان بناب رفت و سال سوم متوسطه را در آنجا گذراند و در سال چهارم متوسطه ، ترك تحصيل كرد . چون فرزند بزرگ خانواده بود براي بهبود وضع نامساعد معيشتي خانواده ، مدتي را در تبريز به كارگري مشغول شد و آرزو داشت كه بتواند برادرانش را براي تحصيل به مدرسه و والدينش را به مكه بفرستد .
در اين ايام ، قبل از اعزام به سربازي ، به اصرار خانواده با دختري از بستگان به نام وجيهه مهرآذر ازدواج كرد . مراسم ازدواج در نهايت سادگي ولي شايسته و برخلاف رسوم آن دوران با صلوات و قصيده هاي درويشي انجام گرفت . پس از مراسم ازدواج ، در خانه پدري ساكن شدند و زندگي مشترك خود را آغازکردند . پس از گذشت سه ماه از ازدواج براي خدمت سربازي به ارتش فراخوانده شد و پس از طي دوره آموزشي در پادگان عجب شير ,براي ادامه خدمت به بيرجند اعزام شد . چند ماهي از دوران نظام وظيفه نگذشته بود كه صاحب فرزند پسري شد و اسم او را عليرضا گذاشت . پس از اتمام خدمت سربازي به صورت پيماني به استخدام ارتش درآمد . همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، به فعاليت مذهبي سياسي گسترده در ارتش پرداخت و به خاطر اين گونه فعاليتها و پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني در سال 1356 ، از ارتش اخراج شد . پس از آن ، مدتي به قاليبافي و كشاورزي اشتغال داشت و همزمان در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد و حتي براي شركت در تظاهرات به شهرهاي مياندوآب ، عجب شير ، مراغه و تبريز مي رفت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، داوطلب عضويت در سپاه شد و با وجود مخالفت خانواده كه اذعان داشتند « از ارتش كه حقوق بيشتري مي داد بيرون آمدي چرا به سپاه مي روي كه حقوق بسيار كمي مي دهد . » گفت : « من براي پول به سپاه نمي روم بلكه براي خدمت به قرآن و مملكت مي روم . »
چون در سالهاي اول انقلاب در شهر ملكان هنوز سپاه تشكيل نشده بود ، به اتفاق چند تن از دوستان به مياندوآب رفت و جزو اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد . به اين ترتيب ، در منطقه كردستان حضور داشت و عمده فعاليت او مقابلـه با گروه هـاي دمكرات و كوملـه بود .او به نماز اول وقت و نماز شب مقيد بود . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
روزي پس از مأموريت به پايگاه برگشتيم و همه با حالت خستگي خوابيدند ولي ترابي آرام و ساكت مشغول راز و نياز و خواندن نماز شب شد .
به مطالعه نيز علاقه مند بود و رساله امام خميني و كتابهاي استاد مطهري ، آيت الله طالقاني و دكتر بهشتي را زياد مطالعه مي كرد .
او که در گذشته طعم تلخ فقر ونداري را چشيده بود,در برخورد با فقرا ، متواضع بود و تا مي توانست به آنها كمك مي كرد . حتي در مواردي لوازم زندگي آنان را تهيه مي كرد . از فخر فروشي بيزار بود به طوري كه هيچ وقت سلاحي را كه به همراه داشت در معرض ديد ديگران و حتي خانواده اش نمي گذاشت . حضور در جبهه هاي كردستان و مقابله با گروه هاي محارب دمكرات و كومله را تنها راه پيروزي انقلاب در منطقه مي دانست و مشكل كردستان را بر مشكلات شخصي ترجيح مي داد و ديگران را به حضور در اين صحنه ها تشويق مي كرد . حضور ترابي در جبهه كردستان از سال 1359 ، تقريباً دائمي بود و اغلب وقتي به ديدار خانواده مي رفت ، حتي پوتين هايش را در نمي آورد و پس از ديداري سرپايي به پايگاه برمي گشت . اين مشغله كاري سبب شده بود حتي فرزندش خيلي كم او را ببيند و گاهي اوقات پدر را نشناسد .
او هميشه به فكر مناطق ناآرام كردستان بود . روزي نيروهاي يکي از گروهکهاي ضد انقلاب به نام ,حزب دمكرات 12 دستگاه تراكتور دولتي را به غنيمت بردند و ترابي به اتفاق نفراتش به آن روستا رفت و با درگيري و تلاش زياد موفق شد تراكتورها را برگرداند .
از آرزوهاي قلبي او شهادت در راه خدا بود و اعتقاد داشت اگر با شهيد شدن يك نفر ، هزاران نفر ديگر در آسايش باشند ، اين امر مبارك است . سفارش مي كرد در صورت به شهادت رسيدن بار مالي بر دولت تحميل ننمايد و از بيت المال خرج نكنند . از قبل برنج و روغن و ساير اقلام را خريداري كرده بود تا در صورت شهادت از آنها استفاده كنند ؛ حتي پيراهن مشكي براي همه اعضاي خانواده تهيه كرده بود . در آخرين باري كه عازم مناطق عملياتي شد ، به همسرش گفت :
ديگر چشم به راه من نباشيـد ؛ شهيد خواهـم شد و خبر شهادتـم از طريق راديـو اعلام خواهد شد .
آصف ، دوستي داشت به نام باباعلي كه از عناصر وابسته به حزب دمكرات بود ، ولي توبه كرده و به جمع رزمندگان پيوسته بود . باباعلي به ترابي گفته بود : « اگر شهيد شدم و جنازه ام را دشمنان با خود بردند از شما مي خواهم كه به هر نحو ممكن جنازه ام را از دست آنهـا پس بگيـري . » در جريان عمليات پاكسازي منطقة مياندآب در نزديكي كوره هاي آجرپـزي ، گـروه سي و دو نفره آنها به كمين دشمن افتاد و اتفاقاً در اين كمين ، باباعلي به همراه تعدادي ديگر از نيروها شهيد شدند . ترابي براي آوردن جنازه باباعلي به محل ديگري رفت . در اين حين ، هدف گلوله دمكراتها قرار گرفت و شهيد شد . جنازه شهيد ترابي و شهيد باباعلي را دمكراتها با خود بردند و در ميان برفها پنهان كردند و پس از دو ماه جنازه آنها كشف شد . جنازه شهيد ترابي كه اولين شهيد منطقه ملكان بود ، پس از انتقال به زادگاهش تشييع و به خاك سپرده شد . از شهيد آصف ترابي دو پسر به نام عليرضا و غلامرضا به يادگار مانده است . غلامرضا دو ماه پس از شهادت پدر به دنيا آمد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 216
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 842 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,943 نفر
بازدید این ماه : 1,586 نفر
بازدید ماه قبل : 4,126 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک