فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات يوسف نساجي متين
يوسف عزيز! يوسف نساجي متين، متولد 1339ه ش در تبريز به دنيا آمد. از کودکي به محافل و مجالس مذهبي علاقه خاصي داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصيل در دبيرستان آغاز کرد و به علت فعاليت هاي بي وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در کنار مبارزه، از تحصيل نيز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الکترونيک به سر رساند. بعد از پيروزي انقلاب نيز مبارزه بي امان خود را با گروهک ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد.... وقتي عمليات مسلم بن عقيل به سر رسيد، يوسف ديگري شده بودي. نمي دانم چه رازي و ارتباطي بين غربت مسلم و سيماي مظلوم تو بود که هرگاه تو را مي ديدم، به ياد غربت مسلم مي افتادم، به ياد شب تنهايي مسلم و کوچه هاي غريب کوفه... انگار تو نيز در کوفه دنيا غريب بودي، حتي در جبهه نيز به غربت پناه مي بردي، هرگز با کسي از «خود» نمي گفتي. شايد آن روزي که با لودر روي مين رفتي، کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر يکي از بندگان مخلص و ناشناس خداست. کسي نمي دانست که همان راننده ساده لودر که در نگاه اول آدمي عادي و بي سواد مي نمود، جبهه را به دانشگاه ترجيح داده است... و من چه مي گويم که همه بچه هاي جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، يوسف! .... آي يوسف! مگر تو را شناخته ايم؟.... درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 229 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
حسن شفيع زاده
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، جنگ كه تمام شد، توقع از رسانههايي مثل راديو و تلويزيون و مطبوعات فروكش كرد و در مقابل توقع از كتاب بالا و بالاتر رفت.
كارشناسان بر اين عقيده بودند كه وقت توليد آثار مكتوب و مجلد فراوان است تا حقيقت دوران دفاع مقدس با دقت ثبت و ضبط شود. بازار نگارش و انتشار كتابهاي دفاع مقدس گرم شد و تجربهها از تبليغ آن دوران به تحليل رسیدند. مهمترين "كتابشناسي"هايي كه تاكنون درباره كتابهاي دفاع مقدس منتشر شدهاند، عبارتند از: ـ کتابشناسی هنر و ادبیات انقلاب و جنگ / تهیه و تنظیم یوسف راد / آموزگار / 1362. ـ کتابشناسی موضوعی خلیج فارس / تدوین بیژن اسدی / وزارت امور خارجه، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی / 1368. ـ کتابشناسی توصیفی جنگ تحمیلی (جلد 1) / سید هدایت جلیلی / ستاد فرماندهی کل قوا، معاونت فرهنگی و تبلیغات جنگ، مرکز اسناد / 1370. ـ فهرست داستان های کوتاه درباره جنگ تحمیلی در مطبوعات ایران / تهیه و تدوین دفتر مطالعات ادبیات داستانی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات / 1372. ـ کتابشناسی تفسیری دفاع غیر عامل / گردآوری و تفسیر احمد اصغریان جدی / وزارت مسکن و شهرسازی، مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن / 1372. ـ کتابشناسی داستان های کوتاه و رمان جنگ در ایران / به کوشش حسین حداد / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، بنیاد جانبازان، معاونت فرهنگی، دفتر مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1372. ـ کتابشناسی انقلاب مشروطیت ایران / علی پورصفر / مرکز نشر دانشگاهی / 1373. ـ فهرست داستانهاي كوتاه درباره جنگ تحميلي در مطبوعات ايران (چاپ دوم با اضافات تا مهر 1374) / دفتر مطالعات ادبيات داستاني / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگي / 1374. ـ کتابشناسی تاریخ ایران / تهیه و تدوین مهیندخت حافظ قرآنی / کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران / 1375. ـ کتابشناسی هشت سال دفاع مقدس (جلد 1) / خسرو قادری / ارتش جمهوری اسلامی ایران، ستاد مشترک، اداره آموزش / 1375. ـ کتابشناسی بسیج / علی غیاثی ندوشن / سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نیروی مقاومت بسیج، سازمان تحقیقات خودکفائی بسیج / 1376. ـ کتابشناسی انقلاب اسلامی / به کوشش پرویز سعادتی / سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی / 1377. ـ کتابشناسی انقلاب اسلامی 1372 ـ 1357 / گردآورنده محسن آرمین، افسر رزازی فر / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مرکز مطالعات و تخقیقات رسانه ها / 1377. ـ کتابشناسی رمان و مجموعههای داستانی مترجم پیش از مشروطیت تا 1374 (جلد 1: آ تا ل) / فاطمه کنارسری؛ زیرنظر مهدی افشار / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، معاونت فرهنگی، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1377. ـ کتابشناسی رمان و مجموعههای داستانی مترجم پیش از مشروطیت تا 1374 (جلد 2: م تا ی، به ضمیمه نمایه ها) / فاطمه کنارسری؛ زیرنظر مهدی افشار / وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، معاونت فرهنگی، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی / 1377. ـ کتابشناسی شهید و شهادت / گردآوری و تالیف مظفر چشمه سهرابی، زیرنظر علی شکویی / نشر شاهد (بنیاد شهید انقلاب اسلامی) / 1378. ـ کتابنامه توصیفی کتب منتشره کنگره سرداران شهید استان تهران / گردآوری و تنظیم نرگس جهانگیر / سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سازمان حفظ و نشر آثار ارزش های دفاع مقدس، ستاد مشترک، اداره فرهنگی / 1381. ـ روایت ماندگار (معرفی کتب برگزیده جشنواره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس، 1379 – 1359) / به کوشش دبیرخانه جشنواره / نشر صریر / 1382. ـ كتابشناسی اولین همایش اندیشه و قلم ارتش / گردآوری و تنظیم علی اعوانی / ارتش جمهوری اسلامی ایران، سازمان عقیدتی سیاسی / 1383. ـ Iran - Iraq war، a selected bibliography / رامين خانبيگي / موسسه فرهنگی هنری سپید پیام / 1383. ـ اسارت و آزادگان در جراید / به کوشش مسعود دهنمکی / آسمان دانش (قم) و ستاد رسیدگی به امور آزادگان / 1384. ـ کتابشناسی اسارت / به کوشش مسعود دهنمکی / آسمان دانش / 1384. ـ مأخذشناسي جنگ ايران و عراق / علياكبر مرتضايي قهرودي / نشر صرير و فرهنگ گستر / 1384. ـ حماسه 2 (لوح فشرده) / سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، اداره روابط عمومي / 1384. ـ کتابشناسی داستان های بیستساله انقلاب (امام، انقلاب، دفاع مقدس) / قاسمعلی فراست، سیده زهرا مدنی / موسسه چاپ و نشر عروج (موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)) / 1384. ـ کتابشناسی دفاع مقدس (جلد 1) / بهاهتمام فیروزه برومند / قدیانی و نشر صریر / 1384. ـ کتابشناسی دفاع مقدس (جلد 2) / بهاهتمام فیروزه برومند / قدیانی و نشر صریر / 1384. ـ کتابشناخت تئاتر مقاومت (جلد 1) / تقی اکبرزاده / انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس / 1385. ـ کتابشناسی خرمشهر / محمدجواد جزینی / نشر شاهد / 1386. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 387 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
علي تجلايي
سال 1338 ه ش در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پس از سپري كردن دوران دبستان ، راهي دبيرستان تربيت تبريز شد ، و ديپلم خود را در رشته رياضي گرفت . تجلايي در همين دوران ، توسط ساواك احضـار شد ، چرا كه از امضاء برگه عضويت حزب رستاخيز امتناع ورزيده بود . با آغاز حركت مردم عليه رژيم پهلوي در سال 1357 ، تجلايي نيز فعاليت خود را شروع كرد . او در تمامي تظاهرات و اجتماعـات مردمي عليه رژيم پهلـوي حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلاميـه هـا مشغول بود .
سردار غلامعلي رشيد : امير صفاري : امير اميربيگي كرامت :
برادر شهيد: همسر شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 269 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي ياغچيان
22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
وصيتنامه
خاطرات پدرشهيد : در منزل نشسته بوديم و شام مي خورديم كه ناگهان اطلاع دادند كه مردم براي گرفتن صدا و سيما در حال حركت هستند . بلافاصله ايشان نيز برخاستند و رفتند . مصطفي الموسوي : پدرشهيد : مصطفي الموسـوي : مصطفي الموسوي : محمد آقاكيشي : آثارمنتشر شده درباره شهيد
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 256 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
بهروز پورشريفى
یکی دو روز پس از ولادت بهروز همسر اکبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشی شده، با خوشحالی آن را به اکبر آقا خبر داد.
« اکبر آقا ! باور می کنی که سینه هایم پر از شیر شده است. خواست خدا، این بچه با خودش برکت آورده است. حالا آنقدر شیر دارم که حتی به سعید هم می رسد.» اکبر آقا با ناباوری به نوزاد نگریست: « بهروز با خودش بهروزی آورده است باید به فامیل ولیمه بدهیم.» چشمهایش از اشک پر شد ؛ ولی آن را از همسرش که هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان کرد. رفت تا سور و سات قربانی و ولیمه را فراهم کند. هیچ کس روز ولادت فرزند را فراموش نمی کند, حتی اگر روز ازدواجش را فراموش کند. به خود می گفت نظر خدا با ماست. این شیر علامت نعمت و برکت است که به ما رو کرده است. شیری که بیشتر از نیاز بهروز است. حتی سعید هم از آن استفاده می کند. وقایع آنچنان امیدوار کننده بودند که اکبر آقا علاوه بر مشاهده شادمانی و بهبودی همسر رنجورش با امیدواری شور و هیجان کار می کرد. و گاهی از خودش متعجب می شد. یک دستگاه جوراب بافی تهیه کرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن کار می کرد و به لطف خداوند و نظر او امیدوار بود. دو سالگی بهروز با یک بیماری سخت همراه شد. اکبر آقا، شبانه سراسیمه و نگران کودک بی رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندین دکتر سرکشید. روزهای تعطیلی، شبهای سوت و کوری دارند. جز چراغ های مطب دکتر بزمی چراغی را روشن نیافت. همسرش که با چهره ای برافروخته و مضطرب به دنبال او کفش می کشید و می دوید. دلی به گذرگاه هفتم بست: « یا فاطمه زهرا ! خودت نظر کن» دکتر بزمی استقبال شایانی از بیمارش کرد و با مهربانی تمام به معاینه و معالجه اش پرداخت. خدا با شما بود که زود متوجه مریضی بچه شدید. دیفتری قابل معالجه ولی کشنده است . آن شب نه بیمار خوابید و نه دکتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنایت ملکوت را می طلبیدند. صبح روز بعد که مداوای دکتر موثر افتاد، بهروز در آرامشی شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه بازگشت. زن پرسید: « چرا با دکتر حساب نکردی؟» می خواستم حساب کنم ولی هر چه اسرار کردم نپذیرفت. ولی تعهد اخلاقی از من گرفت که هر از گاهی با بهروز به مطبش سر بزنم. اکبر آقا چندین سال درخواست دکتر را اجابت می کرد. او از روی قدرشناسی و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را می گرفت و به سلام دکتر بزمی می رفت. تا اینکه یک روز متوجه شد که دکتر هجرت کرده است. این رفت و آمدها، روحیه سپاسگزاری و قدردانی بهروز را تقویت می کرد و به او – که هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگی در بین مردم را می آموخت. بعد از 4-5 سال، حالا دیگر به او لقب بچه آرام و سر به زیر داده اند و چون مطیع پدر و مادرش بود و به بچه های دبستان هم سفارش می کرد که حرف پدر و مادرشان را گوش کنند، در بین بچه ها و اولیاءشان به « ملای دبستان» مشهور شده بود. بابای دبستان، صبح ها با دوچـــرخـــه به دنبالش می آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز می گرداند و تحت مغناطیس معصومیت و مهر کودکانه بهروز، از این کار لذت می برد. سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,یک مرد بزرگ. پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش او و برخی از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. یک بار اکبر آقا برای دیدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصی گرفتند و به همراه او، به راه افتادند. برف سختی می بارید و سرمای کشنده ای، استخوان آدمی را می آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبیل اکبر آقا پنچر شد، مجبور به تعویض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناک بود که هر کس بیشتر از چند دقیقه نمی توانست بیرون اتومبیل بماند. اکبر آقا به هنگام برداشتن چرخ یدک متوجه بسته ای که در شکاف بین چرخ و بدنه اتومبیل پنهان شده بود، گردید. پوشش بسته پاره شده و تعدادی ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. با خود گفت: « این بچه ها در سربازی هم دست از خواندن بر نمی دارند.» چرخ را برداشت و باز اندیشید، « ولی انگار عکس یک روحانی روی آنها بود.» برگشت و یکی از ورقه ها را نگاه کرد. آنچه که دید، چنان حیرت زده اش کرد که سوز سرما را از یاد برد. این بار با صدای بلند از خود پرسید: « اینها اعلامیه آیت الله خمینی است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به کارهای بزرگی زده اند. این کارهای بزرگ بی خطر نیستند.» حتی وقتی فرزندان پدری پیر می شوند، پدر کهنسال مثل بچه ای نگران آنها می شود. هیچ پدری، وقتی فرزندش دست به کار خطرناکی می زند، نمی تواند به توانایی او اعتماد کند. اکبر آقا خود را در همین شرایط می دید. ولی کار انجام شده بود و می بایست سرانجام لازم را می یافت که البته یافت. پس از دوره آموزش برای ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولین روزهای خدمت در سراب. ! سرهنگ... با خود گفت: « این روزها، همه چیر علیه شاه است. اگر غفلت کنم، ممکن است سربازان کار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر بــــلایـــی که بر سر مجسمه های شاه در تهران آمد اینجا هم تکرار شود...؟» وحشت زده و هراسان یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیم خاردار بکش». باید تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.» افسر وظیفه پایی کوبید و عقب گرد کرد و رفت. دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیم خارداری کشیده نشده بود و کسی هم پای مجسمه کشیک نمی داد، برافروخته و خشمگین شد و باز هم همان افسر وظیفه را احضار کرد. « پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیم خاردار بکشی و شبانه روز برایش نگهبان بگذاری؟» مهندس پورشريفي خبردار ایستاد و گفت: « قربان ! من هم می خواستم همین کار را بکنم: ولی دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند حکومت کنند و کاری از سیم خاردار بر نمی آید ! این بود که دیگر لازم ندیدم سیم خاردار به دور مجسمه بکشم.» گفتن این سخن مهندس را راهی حصار آهنین زندان کرد. اکبر آقا، برای آزادی بهروز به هر دری زد، ولی حتی همسایه قدیمیشان که در پادگان سراب خدمت می کرد هم کاری برایش نکرد. بنابراین بهروز تا پایان محکومیت خود در زندان ماند. چند ماه بعد جدیدترین اعلامیه های حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهان به دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان باید از پادگان ها فرار کنند.» هنوز چندی از انتشار این پیام نگذشته بود که شبی، افسری به همراه چند نظامی دیگر، پشت در خانه آقای پورشريفي توقف کرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اکبر آقا سراسیمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « این وقت شب چه کسی در می زند؟» « کیه؟!» منم پدر در را باز کن. اکبر آقا در را گشود: « چی شده؟ تو که تازه به مرخصی آمده بودی؟!» دیدن نظامیان دیگر نگرانی او را بیشتر کرد. « فعلا اجازه بده وارد شویم.» خود را به داخل خانه انداختند و صدای بسته شدن در به گوش همسر اکبر آقا رسید: « کی بود اکبر آقا؟» « بهروز.» « بهروز؟!» مهندس توضیح داد که طبق فرمان امام از پادگان فرار کرده اند و دیگر به آنجا باز نخواهند گشت. برای همراهان بهروز لباس تهیه شد. صبح روز بعد، آقای پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بلیط تهیه کرد و دوستان بهروز به سوی ولایت خود رهسپار شدند. تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نیمه مخفی در تبریز ماند ؛ ولی یک روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازی را دوباره بر تن کرد و گفت: « من به پادگان بر می گردم !» گفتند: یعنی چه؟ پس برای چه آمدی؟ دستور امام چه می شود؟ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... که بهروز را از روی سخن حکیمانه اش می شناخت، از او استقبال کرد. 15 روز انفرادی به علت فرار از پادگان نصیب بهروز گردید تا افکار خود را به نفع شاه تغییر دهد ! سرهنگ... نمی دانست برای مردانی از جنس پورشريفي سختی زندان موجب سختی ایـــمـــانشان می شود و دل مردان مومن در سیاهی زندان و تاریکی شب، روشن می گردد. بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبیله ای تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستی راهی که بهروز انتخاب کرده بود. باز هم شبی – از نیمه گذشته – در خانه اکبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمی خواب در حال چشم ساییدن و پدر، فکورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را که گشودند، با چند نظامی رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشکش زده بود. « آقایان کاری دارند.» یکی از نظامیها، نامه ای از جیب خود در آورد و آن را به سمت اکبر آقا گرفت. اکبر آقا نامه را که باز کرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش کرد و گفت: « نگران نباش دستخط بهروز است و آقایان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف کرد که نظامیان داخل شوند.» مادر هنوز حیرت زده و مضطرب گاه به میهمانان ناخوانده و گاه به چهره فـــکـــور اکــــبـــــر آقــــا می نگریست. ولی از این نگاهها، هیچ چیز خوانده نمی شد. نظامی ها وارد خانه شدند. اکبر آقا همسرش را به گوشه ای کشید و دستخط پسرش را برای اوشرح داد. « اینها عده ای افسر و سرباز هستند که از پادگان فرار کرده اند. بهروز آنها را به اینجا فرستاده که پس از تغییر لباس، به شهرهای خودشان بروند.» مادر به میان حرف اکبر آقا پرید: « این چه کاریست؟ این بچه نمی گوید که ممکن است اینها قصد شناسایی ما را داشته باشند. فردا اگر...» اکبر آقا به همسرش سفارش کرد که صبور باشد. او به پسرش ایمان داشت. با این حال، شبانه از همسایگان و اقوام، برای سربازان لباس تهیه کرد و پس از خرید بلیط، آنها را از ترمینال، به سمت دیار خودشان بدرقه نمود. برای مدتی، این کار، یکی از اموری بود که فکر اکبر آقا را مشغول می داشت. او که خود مدتها در شهربانی خدمت کرده بود، اکنون رو در روی همکاران قدیمی خود به سربازان فراری از خدمت کمک می کرد. این کار را با احساس رضایت انجام می داد واز این که پسرش پس از فرار از سربازی دوباره با جسارت و شجاعت – برای تحریک دیگر سربازان – به پادگان مراجعه کرده بود، به خود بالید. خوشبختانه این کار خطرناک، هیچ خطری برایشان ایجاد نکرد. تا زمانی که باز هم شبی در خانه به صدا درآمد. دیگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر که قبلا وحشت زده می شد. نگران نبود. اکبر آقا در را گشود. باز هم نظامیان بودند که در تاریکی شب انتظار می کشیدند. تعارف کرد که داخل شوند. افسری هم از بیرون، نظامیان را به خانه راهنمایی می کرد. همه وارد شدند. اکبر آقا در را بست. وقتی بازگشت، بهت زده افسری را دید که در فاصله کمی از او ایستاده و با نگاهی پر معنی می گوید: « سلام، شبتان به خیر!.» اکبر آقا با ناباوری نگاهی چرخاند: « بهروز بالاخره آمدی...» و بعد آهی از سر راحتی خیال و شادمانی کشید و بی توجه به این که شب از نیمه گذشته است داد زد: « ای خانوم، پسرت بازگشته است، کجایی؟!» مهندس پس از چاق سلامتی با اهل منزل، شرح داد که چون دیگر امیدی به فرار دیگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها کرده است. بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه ای از فعالیت های انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامه های مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا می کردند. نتیجه این فعالیت ها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حق الزحمه و قابل قبول برای تلاشهای جانانه و بی شائبه دینی مجاهدان را ه خدا بود. انقلاب اسلامی پیروز شده بود وبهروز هرجا که احساس می کرد به حضورش نیاز است بی تکلف وصادقان مشغول خدمت می شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز . علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر ۸ بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است . حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سی امین روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد. گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374: پل شناور خيبر1 پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب. پل عظيم بعثت بر روي اروندرود. پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر. پل شناور فجر. پلهاي کابلي نفر رو تا دهانه 120 متر. سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه. طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي، زرهي کردن ماشين آلات سنگين وسبک که در کربلاي 5 از آنها بهره کافي برده شد؛ تخليه کمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن، سطحه شناور براي نصب بيل مکانيکي 912 جهت کار در هور، شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد، پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p. طراحي دکل به ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم کشور، طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلکتورهاي حفاظ کشتي ها در جنگ خليج فارس. اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي کشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهیدوپایگاه kheibar.org ادامه مطلب درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 350 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
حبيب پاشا يي
سوم ارديبهشت سال 1339 ه ش در یک خانواده مذهبي در روستای "تركمن پور" بستان آباد چشم به جهان گشود او دومين فرزند بود يك خواهرداشت وتنها فرزند پسر خانواده بود. دوران كودكي را با شيطنت های کودکانه وتيز هوشي سپري كرد .
در مهر ماه سال 1346 در دبستان قانع واقع در انتهاي خيابان شهيد محمد منتظري عزيز آباد ( مارالان سابق ) آغاز به تحصيل نمود و دوران راهنمائي را در مدرسه بدر به اتمام رساند. تحصیلات متوسطه را نيز در دبيرستان 29 بهمن (فعلی ) آغاز کرد.مدتی از این دوران نگذشته بود كه مبارزات انقلابی مردم ایران با حکومت شاه ,وارد مرحله جدیدی شد. او در تمام مراحل مبارزات انقلاب بسيار فعال وكوشا بود ,در حاليكه هنوز 99 درصد از همکلاسی هایش از انقلاب ومبارزات گروهای انقلابی بی خبر بودند, او فعاليتهاي خود را در راه پیروزی انقلاب شروع نمود . با حضور دائم در مساجد و جلسات مذهبي همچون انجمن اسلامي تبريز دیگران را هم به فعاليت در راه پیروزی انقلاب تشویق می کرد. همزمان با شعله ور تر شدن آتش قهر مردم ایران بر علیه ظلم وستم شاه خائن, او نيز به فعاليتهاي خود افزود . قبل از فرا رسيدن واقعه 29 بهمن تبریز او از آن واقعه باخبر بود .اين بار نوبت تعطيلي مدارس رسيده بود .تمام مدارس ايران رو به بسته شدن بودند. اعراضات وتظاهرات مردم بر عليه حکومت پهلوي به خيابانها كشيده شد . در يكي از روزهای تظاهرات در مقابل دانشگاه تبریز سنگي از طرف نیروهاي رژيم شاه به چشم وي اصابت مي كند و چشم او از حالت عادي خارج می شود اما او اين موضوع را از خانواده خود پنهان مي كند . انقلاب اسلامی به پیروزی رسیدواوبه تحصيل خود ادامه داد تا با موفقيت دوره دبيرستان را به پايان رساند .بعد از آن به فعاليتهاي پرداخت و در روزنامه جمهوري اسلامي و روزنامه ها ی دیگر به فعالیت پرداخت.چیزی از پیروزی انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه های ضدانقلاب ودشمنان داخلی وخارجی شروع شد. اختشاش وناآرامی هایی که توسط حزب خلق مسلمان جنايتكار در آذربایجان انجام شد ,آغاز این حرکتها بود. حبيب مثل هميشه با فعاليت خود از آگاه نمودن گرفته تا درگیری های فیزیکی, همراه با امت حزب الله ونهادهاي انقلاب تلا زیادی در خنثی سازی این توطئه حزب خلق مسلمان انجام داد . بعد از چندي او پا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشت وعضو سپاه شد. همیشه سفارش می کرد: "عزيزان سعي كنيد در برابر مشكلات صبر و استقامت وتقوا را پيشه خود سازيد و به مبارزه با نفس بپردازيدكه به فرموده پيامبر(ص) اين عمل جهاد اكبر است." او پس از ورود به سپاه به مناطق بحران زده وجنگی رفت .هرجا می دید دستاوردهای انقلاب در معرض خطر قرار دارند,پیش قدم می شد وبا جانفشانی هرآنچه در توان داشت را به کار می گرفت تا به دفع خطر بپردازد. جبهه های غرب ,جنوب وجای جای مرزهای ایران بزرگ شاهد مجاهدات بی نظیر اوست. روز اول که حبیب پاشایی وارد جنگ شد یک رزمنده عادی بود اما طولی نکشید که او پست های فرماندهی را یک به یک طی کرد تا به فرماندهی محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا رسید. سال 1361 وعملیات مسلم ابن عقیل (ع)نقطه پایانی بود بر حیات زمینی این سردار ملی ,او در این عملیات به شهادت رسید وپیکر پاکش در22خرداد 1386 توسط جستجوگران نور شناسایی وبه تبریز منتقل شد تا در وادی رحمت این شهر قهرمان در کنار همرزمان دیگرش آرام بگیرد ونشانه ای باشد تا آیندگان راه راست را بشناسند. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید خاطرات ناصر امینی: حبیب عادت بامزه ای داشت؛ هر یک از بچه های رزمنده را که می دید، می گفت :" شبیه بابک ماست!" و بابک جز شخصی خیالی ساخته ذهن حبیب چیز دیگری نبود . قبل از عملیات رمضان مدتی بود که به مرخصی نرفته بودیم . دلمان بدجوری هوای شهر کرده بود و مرتب بهانه مرخصی می گرفتیم! یکی از همان روزها من و شهید مجید خانلو و حبیب در اهواز با هم بودیم و هوایی شده بودیم که یک جوری از آقا مهدی مرخصی بگیریم. -آقا مهدی! حبیب مرخصی می خواد، می خواد بره بابک رو ببینه ! این را من گفتم و آقا مهدی بدون معطلی موافقت کرد و هر سه به اتفاق هم به زیارت حضرت امام رفتیم. حبیب پاشایی در عملیات مسلم بن عقیل شهید شد. من هم زخمی بودم . بعد از مراجعت به همراه آقا مهدی سوار تویوتا شده و راهی منطقه بودیم. آقا مهدی به خاطر شهادت حبیب، خیلی ناراحت بود . از خانواده او سؤال کرد و گفت : خانواده حبیب حالشان چطوره؟ از بابک چه خبر؟ زیاد که ناراحت نیستند؟ گفتم : آقا مهدی! حبیب ازدواج نکرده! پسری هم نداره! پرسید : پس بابک کیه ؟ شوخ طبعی های حبیب را در ذهنم مرور کردم و کم کم لبهایم به تبسم باز شد. آقا مهدی که جریان را فهمید، کم کم ناراحتی اش بر طرف شد و خنده فضای داخل ماشین را پر کرد. بیوک آسایش: در پایگاه المهدی بودیم. وقت ناهار بود یعنی بعد از اقامۀ نماز، برادران جمع شدند و خواستند سفره پهن کنند. چه جمع با محبتی بود. هر کس چیزی می آورد، یکی سفره پهن می کرد. آن دیگری نان می آورد. معمولاً برادران مسنّی که در بین بچه ها بودند با دیدن سفره و غذا برای سلامتی حضرت امام آوای دلنشین صلوات را به محفل با صفای بچه ها هدیه می آوردند. حبیب سر سفره نبود. صدا کردند که برادر حبیب پاشایی هم تشریف بیاورند. قدری هم منتظر شدیم. بچه ها گفتند شما ناهارتان را بخورید دکتر(بچه ها به شوخی از زمان حضورش در بهداری سپاه به حبیب دکتر می گفتند) این روزها حال عجیبی پیدا کرده، دو رکعت نمازش حداقل نیم ساعت طول می کشد. بلند شدم نگاه کردم با رنگی پریده در حال نماز بود. خواستم یک شوخی کنم، دیدم اصلاً وقت شوخی نیست. حال بسیار خوبی داشتند. این شهید بزرگوار قبل از شهادتش برنامه خودسازی داشت. خودش را آماده می کرد. لیاقت و سعادت خوبی کسب کرده بود. در عملیات حضرت مسلم بن عقیل (ع) در جبهه سومار(سلمان کشته) به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. بهرام مددی: ما در بهداری سپاه خدمت حبیب بودیم. برادرانی که در جبهه ها و یا کردستان زخمی می شدند معمولاً موقع مداوا با این برادر برخورد داشتند. در واحد عملیات سپاه، طبقۀ دوم اتاقی بود که حبیب آنجا مجروحان را مداوا می کرد. از جمله برادر عزیزمان آقای ناصر بیرقی که امروز جانباز قطع دو پا می باشد، هنوز پایش قطع نشده بود ترکش خورده بود، می آمد برای پانسمان پیش حبیب. برادر حبیب پاشایی در بهداری فعالیت داشتند تا اینکه جبهه رفت و ما در خدمت ایشان رفتیم... قبل از شهادتش در حد مسئول محور بود. در این رابطه از عملیات رمضان خاطره ای دارم؛ منطقه ای که قرار بود آنجا مستقر شویم در پشت خاکریز مستقر شدیم. آتش دشمن، خیلی شدید بود مثل خود عملیات رمضان که با این حجم آتش شدید مواجه بودیم. حبیب با برادر شهید مهدی باکری با جیپ فرماندهی آمدند. پشت خاکریز بنده مشغول صحبت با آقای مهدی بودم که حبیب برگشت به شوخی گفت: فلانی سریع نیروهایت را در پشت خاکریز سازماندهی کن . در این حین گلوله ای به آقا مهدی اصابت کرد، حبیب آقا مهدی را خودش پانسمان نمود که الحمدا... مشکل خاصی هم نبود و گلوله از سرعت افتاده بود و کارگر نشد. به هر صورت در ان منطقه حدود یک یا دو ساعتی در آنجا بودیم بعد عقب کشیدیم و فرصتی شد تا با این برادر صحبت و درد دلی بکنیم. و در نهایت یادی از شهدای آن عملیات در آن فرصت کم شد و تأکید ایشان این بود که بهرام! ما به هر شکل ممکن باید از کشور اسلامی دفاع کنیم و خواسته و آرزوهای حضرت امام را تحقق ببخشیم. یک انسان والامقام بود. یک کسی که می توان گفت معنویتی که یک انسان متعالی در آرزویش می باشد به آن آرزو رسیده بود. در صحبتهایش این مطلب را بیان می کرد. ما در چند عملیات در خدمت حبیب پاشایی بودیم. البته ایشان مجبور بودند در بعضی از جاها در مسئولیتهای دیگری هم کار کنند. به هر صورت بجز صداقت، پاکی و صفا و صمیمیت و خلوص نیت و فداکاری و دلسوزی چیز دیگری از ایشان سراغ نداریم. آثار باقی مانده از شهید شعری از شهید پاشایی به روح بزرگ پیمبر قسم به تیغ علی روز خیبر قسم به نوح و به خضر و الیاس پیر به ناموس زهرای اطهر قسم به خون شهیدان راه وطن به عزم گرانقدر رهبر قسم به تیری که بر قلب دشمن زنند به میگ افکنان مظفر قسم که ما را اگر جان شود صد هزار نماییم در راه قرآن نثار سخنرانی شهید حبیب پاشایی که قبل از عملیات بیت المقدس ایراد شده: « ... انسان از دو وجود تشکیل شده : وجودی مادی و وجود معنوی وجود مادی انسان، موقع ظهر، وقتی احساس گرسنگی می کند، این را به راحتی می تواند بگوید که من احتیاج به غذا یا آب دارم. پس وجود اول انسان را که همان وجود مادی اوست، می توان به زبان بیان کرد. ولی بُعد معنوی انسان احتیاجات دیگری دارد و ما در مسأله جنگ، 10% بعد مادی و 90% بعد معنوی داریم. بعد معنوی انسان که همان روح او باشد در تمام انسانها، خواسته هایی دارد که در «مسلمان» با توجه به خدا و تقرب به خدا، این خواسته های روحی برآورده می شود. روح نمی تواند این خواسته ها را بیان کند ولی این خواسته ها با دعا، با تقرب به خدا و با «الا بذکر ا... تطمئن القلوب» اشباع می شود. قبل از اینکه ما نقشه را توضیح بدهیم باید این 90% خواسته معنوی را اشباع کنیم و بعد برویم سراغ نقشه نظامی . باید 90% اصول مذهبی و اسلامی بلد باشیم تا بتوانیم 10% نظامی را یاد بگیریم. ما خیال می کنیم که مثلاً مائیم و این کشور منزوی شده در سطح بین الملل. در حالی که این طور نیست، کلاً تمامی جهان، چشمش به ماست که ببیند ما در سطح منطقه، چکار می کنیم و انقلابمان را چگونه صادر می کنیم. گفتیم که در صادر کردن انقلابمان 90% تکیه به ایمان داریم و تکیه به خدا و امام زمان و تکیه به دعاهای پیر جماران داریم. ما قبل از اینکه به عملیات برویم باید از خدای خود بخواهیم که برای نصرت دادن دین خودش ما را یاری کند. به ما کمک کند تا ما در منطقه ، در سطح بین الملل، قدرت ا... را به جهانیان نشان دهیم، چرا که ما وارثان زمینیم. اگر یک مقدار، با دید بلند به نیروهای رزمنده اسلام نگاه کنیم، اینها همان وارثان روی زمینند: «و نُریدُ انَّمُنَّ علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و تجعلهم الوارثین» امکان دارد، این جمله غیر از نفع معنوی، نفع مادی برای ما نداشته باشد. چون در این عملیات، عده ای دیگر از انصارا... به لقاءا... می رسند و ما این عزیزان را تقدیم می کنیم تا همان طور که شهید مظلوم گفت : «راست قامتان جاودانه تاریخ بمانیم» ما اگر با تکیه بر ایمانمان بتوانیم در منطقه این عملیات را انجام دهیم، عملیاتهای دیگری در مناطق دیگر هم انجام خواهیم داد و ما وقتی توانستیم لااقل در منطقه خودمان، از شرّ اینها خلاصی یابیم، تا ظهور حضرت مهدی(عج) راست قامتان تاریخ خواهیم بود. ما با هر عملیات به تمامی کره زمین منهای جمهوری اسلامی یا کلاً منهای الله «لا» می گوییم. همان محصل 16 ساله ای که از کلاس درس بلند شده آمده به جبهه جنگ ، به همه کره خاکی «لا» می گوید چرا که مسأله مرگ در این انسان حل شده است. شهادت سرآغاز پایندگی است نترسم ز مرگی که خود زندگی است ما در این عملیت به حول و قوه الهی با تیکه بر اسلام و ایمانمان و خدایمان و امام زمانمان ، با تکیه بر رهبرمان و با آتش مسلسلهایمان در منطقه عملیات می کنیم تا همه مستکبران را از صفحه روزگار و از صفحۀ تاریخ، براندازیم. ...«پس بجنگید با آنان که با شما می جنگند.» برای تشریح نقشه مان از آیات الهام بخش قرآن الهام می گیریم و با کمک قرآن برای توجیه آماده می شویم. در منطقه جنوب، با احتمال قوی، امشب، فردا یا پس فردا شب عملیاتی انجام می گیرد. ما در منطقه جنوب، سه قرارگاه داریم که فرماندهی اصلی اینها، آقا امام زمان (عج) است و ما در این عملیات هم به فرماندهی آقا تکیه می کنیم و از نظر فرماندهی ، صد در صد کامل و مطمدن هستیم ... ... مسأله دیگر اعتماد به نفس است. اصلاً تو این را قبول کن که رزمنده اسلامی و به هیچ عنوان، گلوله ات رد خور ندارد چون تا به این اعتماد بکنی، خداوند گلوله ات را هدایت خواهد کرد. تا لرزه در دلت نباشد، گلوله ات هدایت شده است ولی قلبت «الا بذکر الله تطمئن القلوب» نشد، گلوله ات رفت و اگر گلوله ات رفت با « الا بذکر الله تطمئن القلوب » سریع خودت را مسلح کن. چون سلاح اصلی ما ایمان است. پس وقتی دیدی که خدای نکرده یک تیرت خطا رفت، سریع هم خودت را و هم اسلحه ات را مسلح کن : «دل آرام گیرد به یاد خدای» ما تا صبح عملیات با زخمی های دشمن، مواجه خواهیم شد. اگر یکی بیاید و بخواهد آنها را بزند، این دور از انصاف است. ما با زخمی های دشمن چنین معامله ای نمی کنیم. بلکه اگر توانستیم کمک هم می کنیم : «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم» آثار منتشر شده درباره ی شهید آبروی سبز یک گل سرخ روبه رویم یک گل سرخ در درونم پیشانی ات، جنگل سبزی است که در پاییز به گل نشسته است. ابرهای ساکن چشمانت، زانوانم را در رطوبت جاده زمینگیر می کنند. نگو نمی دانی. چیزی به تو نشان دادند که دلت یک شبه رشد کرد و آسمان برایت جا کم آورد. یک گل سرخ در قلبت یک برگ زرد در دستم، چه می شد اگر نسیمی از دل تو، مرا به آبروی جنگل سبز، متصل می کرد ؟! معصومه سپهری درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 404 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
سيد منصور فرقاني
سال 1341 ه ش در یک خانواده مذهبی و متدین پا به عرصه وجود گذاشت . کودکی را در دامان مادر و پدر ی مهربان و زحمتکش سپری کرد . تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پایان رساند. این درحالی بود که برای تامین هزینۀ تحصیل خود از هیچ فعالیّتی فروگذار نبود . پس از گذراندن دوره راهنمایی به خاطر علاقه ای که به کارهای فنی و ابتکاری داشت ,وارد هنرستان فنی شهید "غفور رئیسی" فعلی شد و تحصیلات خود را در رشته اتومکانیک با پشتکار زیادی ادامه داد . از سنین نوجوانی وارد مبارزات انقلابی شد .همراه با مردم ایران بر علیه حکومت ستمشاهی به مبارزه پرداخت. بعد از به ثمر نشستن مبارزات مردم و پیروزی انقلاب اسلامی او در تمام صحنه های انقلاب حضور تاثیر گذار داشت و در پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی تلاش میکرد . سال 1361 موفق به اخذ دیپلم فنی شد . دفاع از کیان مملکت اسلامی و انقلاب را یک فریضه شرعی می دانست . بعد از فراغت از تحصیل با آمادگی معنوی کامل و ارادۀ راسخ وارد سپاه شد وبعد از اینکه آموزش نظامی را سپری کرد به لشکر همیشه پیروز عاشورا پیوست. لیاقت رزمی فوق العادۀ وی در نبردهای این لشکر مسئولین لشکر را بر آن داشت تا ایشان را به عضویت واحد اطلاعات و عملیات درآورند. خصوصیات اخلاقی اش به حق مختص خود او بود: ایمان به هدف، ایثار، بی باکی ,شجاعت، خیرخواهی وابتکار عمل بی نظیر, در وجود ا و متجلی بود. ایشان متهورانه ترین مأموریت های رزمی را بدون کوچکترین تردیدی به بهترین وجه انجام می داد. عزت نفس والای وی در بین رزمندگان واحد مثَل شده بود، وی پس از مدتی از طرف فرماندهی لشکر به عنوان جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات این لشکر منصوب شد . تواضع و خضوع او چنان بود که به هیچ وجه چنین مسایلی را مطرح نمی کرد. گمنامی و نبرد برای خدا را بدون هیچ چشم داشتی ترجیح می داد. در تمام عملیات لشکر عاشورا ,از کارآمدترین و پرکارترین فرماندهان محسوب می شد . چندین بار در عملیات مختلف مجروح شد اما به هیچ عنوان در این مورد به خانواده یا دیگر دوستان چیزی نمی گفت. جنگ هنوز ادامه داشت که ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد اما این کار کوچکترین تردیدی برایش در جبهه رفتن نداشت. نزدیکان و خانواده اش می گفتند :او با آرمانهای انقلاب و اهداف عالیه ی اسلامی خود وصلت نموده است. اواز روزی که به جبهه رفت تا لحظه شهادت در عملیات بیت المقدس 2 در تمام عملیات رزمندگان لشکر عاشورا بر علیه دشمن نقش کلیدی و ارزنده ای داشت . او با شناسایی مواضع و استحکامات دشمن ونقاط ضعف و قوت او ,راهکارهای مناسبی را برای ضربه زدن به دشمن فراهم می آورد. ماموریت او بر اساس وظایفش فرماندهی وهدایت , نفوذ رزمندگان ایرانی به مواضع دشمن وشناسایی آنجا وانتقال شناسایی ها به فرماندهان بالاتر برای طراحی عملیات بوداما منصور کسی نبود که در راه دفاع از اسلام عزیز و ایران بزرگ حدو مرزی برای فعالیتهایش قائل باشد. او پس از انجام ماموریتهای شناسایی درحالی که پیشاپیش دیگر نیروها بود ,با آغاز عملیات در کنار رزمندگان دیگر به نبرد با دشمن می پرداخت. در عملیات بیت المقدس 2 که در مناطق کوهستا نی جبهه های غرب کشور انجام شد,اودر منطقه عملیاتی با چند تن از همرزمانش به مواضع دشمن نفوذ کرد وپس از وارد نمودن تلفات وخسارتهای زیاد به دشمن, با یک ستون نظامی دشمن برخورد کرد وبعد از نبرد دلاورانه و موفقیت آمیز از ناحیه دست مجروح شد .اودست از مبارزه بر نداشت و با یک دست نبرد با دشمن را ادامه تا اینکه تیری بر سرش اصابت کرد و شهید شد. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید خاطرات علی صدوری: درعملیات بیت المقدس 2 , سید منصور فرمانده اطلاعات عملیات بود. با او وچند تن از برادران اطلاعات برای بازدید از تپۀ اولاغ لو به منطقه رفتیم .موقعی رسیدیم آنجا که برادران گردانها دراثر پاتک عراقیها عقب نشینی می کردند . سید منصور یک گونی موشک آرپی جی را برداشت و به من گفت: علی,اسلحه آرپی جی را هم تو بردار تا برویم به جلو. ما با هم به جلو رفتیم. یک لحظه دیدم یک نفر از عراقی ها با تیرباربه جلو می آید .ما نشستیم زمین ,بعد سید با عراقی عربی حرف زد .چند لحظه بعد عراقی یک رگبار به طرف ما شلیک کرد و فراری شد .ما بازهم به جلو رفتیم. دیدیم که از بالای تپه نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق به طور پراکنده به طرف ما می آیند .ما سنگر گرفتیم و با آنها درگیر شدیم. یک لحظه دیدم که سید منصور از ناحیه مچ دست زخمی شد . خوابید زمین و بلند ا... اکبر می گفت و بعد بلند شد با یک دست شروع به شلیک کرد .دقایقی بعد خوابید زمین رفتم. نزدیکش دیدم که گلوله به پشانیش اصابت کرده است و چند ثانیه بعد شهید شد. مهدیقلی رضایی: طبق اطلاعاتی که قبل از آشنائی با ایشان داشتیم در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام به دنیا آمده بود. در مدت تحصیلات از سطح درسی بالایی برخوردار بود . درسال 1360یا61 13بعد از اخذ ذیپلم به جبهه اعزام شده بود. اینجانب در خردادماه سال 61 13 اعزام شدم و با 70 نفر پاسدار به اطلاعات لشکر رفتیم.در راه تبریز تا اهوازدر قطار با ایشان هم کوپه شدیم. از اول آشنائی ایشان را فردی مخلص، با تقوا و شجاع یافتم . در واحد اطلاعات بعد از آموزشهای مقدماتی اطلاعات به منطقه "بمبو" اعزام شدیم . ازهمان اوایل شروع کار توانائی بالای فرماندهی در ایشان مشهود بود . طوری که همه این امر را تصدیق نمودند . بلافاصله به مسئولیت تیم اطلاعات و مسئول محور شناسایی و بعداً مسئول مناطق شناسائی شدند .به جز 6 ماه مأموریت از همان موقع تا وقت شهادت در جبهه بودند و در این مدت در عملیات والفجر 4، بدر، خیبر، والفجر 8، کربلای4، کربلای 5 ، بیت المقدس 2، کربلای 8، نصر 7، و مأموریتهای شناسایی پنجوین ، ماووت ، زید، قصر شیرین و... شرکت نمودند. ایشان از نظر مدیریت خیلی قوی بودند. از فکر بالائی برخوردار بودند .معتقد به آموزش در یگان بودند. حتی در آن زمانی که بحث آموزش به آن صورت مطرح نبود,ایشان تجارب خود را به صورت جزوۀ آموزشی درآورده بودند که در مقایسه با جزوه های حال حاضر تقریباً نزدیک و اصول شناسایی را کاملاً خوب توضیح داده بودند . سعی می کردند کاری را که باید انجام بشود به طور کامل و حتی با اشاره به جزئیات به زیر دستان توضیح و توجیه کنند. پیگیری مورد واگذاری شده به زیر دستان ، همراهی نمودن آنها در کارها، اعتماد به نیروها، و اینکه بعد از هر مأموریتی به طور کامل وضعیت نیروها از نظر کارآئی، اخلاق، تدبیر و... نوشته و توانائی آنها را در مسئولیتهای بالا مورد ارزیابی قرارمی داد و به فرماندهان بالاتر ارائه می کرد تا درآینده بتواند از آنها استفاده نماید. فردی بودند واقعاً الهی ، نمازشب خوان و البته این اصطلاح در مورد این برادران کم است و خیلی بالاترند. به اصول عقاید کلاسهای اخلاق اهمیت می داد .در جمع سعی می کرد دائماً کلاسهای اخلاق، قرآن را برقرار کند. فردی بودند عاشق اهل بیت و دائماً در عزاداریها شرکت می کردند. کریم حرمتی: او چشم بینا و بازوی قوی فرماندهی درقبل از عملیات و در حین عملیات بود و از بی باک ترین و با لیاقت ترین و تیزهوش ترین نیروهای شناسائی و اطلاعات لشکر در طول جبهه و جنگ بودند. نوشتن مطلب درباره عملکرد و شخصیت شهید سیدمنصور فرقانی که فرمانده و مربی شبهای تار و تاریک در داخل میادین مین و سیم خاردار و کمین و سنگر دشمن بود واقعاً برایم سخت و سنگین است چون خود ایشان استاد بنده در بیشتر مسائل جبهه و جنگ بودند. ولی وظیفه ایجاد می کند مطالبی هرچند ناقص و نارسا و بدون اختیار قلم به روی صفحه آورم. صد افسوس که ذهنم یاری نمی کند حقایق را آنچنانکه بود به ثبت برسانم. از نظرمدیریتی شهید فرقانی مسئولیت را به عهده خود برادران می گذاشتند و خودشان نظارت می کردند و اگر اشتباهی از برادری مشاهده می کرد مستقیم ارشاد نمی کرد یا تذکر دهد.بلکه بیشتر با کنایه وضرب المثل و یا با حدیث و روایت طرف را متوجه اشتباه خود می ساخت و در عمل مدیریت خویش را اعمال می کرد. همیشه سعی داشت تقسیم کار کرده باشند و مأموریت و مسئولیت یکایک برادران را مشخص و توجیه می کردند. و آنچه را که در مأموریتها به آن می رسیدند و دریافت می کردند به راحتی می توانستند انتقال دهند و با هر شخص و فردی که در هر مقام و مسئولیتی بود کنار می آمد و ارتباط نزدیک و خوبی را برقرار می ساخت. در ابلاغ و حین انجام مأموریت ها تکیه کلامش "یا علی شیره" بود، فرماندهی صبور و بردبار بود و هیچ وقت بدون دلیل عصبانی نمی شد. در عین حال در انجام واجبات و مأموریت خیلی جدّی و دقیق بودند و سعی می کردند آسایش نیروهایش را فراهم آورند و امکانات و تجهیزات لازم و متناسب با مأموریت را فراهم می کردند . سازماندهی قوی در بین نیروهایش انجام می دادند و زودتر استعداد نیروهایش را تشخیص می دادند , می شناختند , ارزیابی می کردند و با توجه به استعداد و کشش نیروها مأموریت ابلاغ می کردند. سعی داشتند اخوّت و برادری و جوّ معنوی در بین نیروها حاکم باشد و خود مقیّد به اجرا همه مسائل قبل از نیروها بودند . در زمینه شناسایی فرماندهی قویتر از ایشان سراغ نداشتم ,نیروی بی باک ومدبّر بود و از سختی مأموریتها اعتراض نمی کرد. کریم حرمتی : اولین برخورد بنده با شهید منصور فرقانی سال 1362 در منطقه مشهور به ارتفاعات بمبو برمیگردد. ایشان با اینکه تازه به اطلاعات مأمور شده بود, فرماندهان نسبت به کارآیی و تیز هوشی ایشان واقف شدند و ایشان را به سخت ترین و خطرناکترین معبر فرستادند که باید به عقبه دشمن نفوذ می کرد و چند روز در آنجا می ماند . الحمدا... با موفقیت مأموریت را انجام داده بودند که مورد تشویق و تقدیر مسئول اطلاعات و آقا مهدی(شهیدمهدی باکری فرمانده وقت لشکر عاشورا) قرار گرفتند. در عملیات والفجر 4 گروه ایشان می بایست در مرحلۀ دوم عملیات شرکت می کردند .نیروها از این مطلب خیلی ناراحت بودند و بی تابی می کردند امّا شهید فرقانی مانند کوه ثابت قدم و استوار در مقابل همه اعتراضات برادران ایستاد و به نیروها فرمود:" تکلیف همین است برادران انشا ا... در مراحل بعدی باید انجام وظیفه نمایند." در حین عملیات مرتفع ترین قله منطقه پنجوین مشهور به کله قندی توسط خود شهید فرقانی شناسایی و تصرف شد که به محاصره افتاده بودند و مجروح نیزشده بودند ولی قله را رها نکرده بودند.در عملیات بدر شهید فرقانی یکی از مسئولین محور شناسایی لشکر بودند. شناسائی طولانی ترین , سخت ترین و حساس ترین محور لشکر به شهید فرقانی و نیروهای ایشان محول گردیده بود که ایشان با علاقه خاص و رضایت کامل مأموریت را پذیرفته بودند و عشق می ورزید که مشکلترین معابر به ایشان واگذار شود . در ادامۀ مأموریت بهترین شناسائی را در شب و روز قبل از عملیات بدر انجام داده بودند ,بدون اینکه دشمن کوچکترین اطلاعی از نفوذهای او ونیروهایش به عمق مواضع خود برده باشد. اتفاق می افتاد که ایشان با دو تا بلم 2و 3 روز در هور و آبراه ها می ماندند ,منطقه دشمن را کاملاً بررسی می کردند و با هر اتفاق پیش بینی نشده با نهایت احتیاط و صبر و طمأنینه برخورد می کردند و هیچ وقت دستپاچه نمی شدند. در عملیات نیز از بهترین کسانی بودند که نیروهای گردان را با حداقل تلفات به عمق دشمن هدایت کرده بودند. شهید منصور فرقانی هم نیروی باهوش ومدبّر شناسائی بودند,هم استاد دلسوز و قوی برای سایر نیروها و آنچه که تجربه می کردند به نیروهای تازه وارد انتقال می دادند . در عملیات بیت المقدس 2 با اینکه فرمانده وقت لشکر سردار شریعتی برای حفظ جان و امید برای آینده اطلاعات سعی می کردند که ایشان در عقبه منطقه حضور داشته باشند ولی شهید فرقانی اصلاً نمی توانستند تحمل کنند و با هر فرصتی که پیش می آمد به خط مقدم تشریف می آوردند. بالاخره برادر شریعتی راضی شدند که شهید فرقانی نیروهایی را برای مقابله با پاتک عراقیها با ارتفاع اولاغلو در منطقه ماووت ببرند؛ چنانکه همرزمان می گفتند هنگامیکه نیروها را به ارتفاع اولاغلو می بردند دشمن در حال پاتک و سرازیر شدن به طرف نیروهای خودی بوده است . شهید فرقانی با تکیه کلام همیشگی "یا علی شیره" با نیروهای گردان و جلوتر از همه نیروها خودش با نارنجک و کلاش جلو پیشروی نیروهای عراقی را سد کرده و پس می زند و در حین پیشروی ناگهان یکی از بعثی ها از سنگر بلند شده و او را به رگبار می بندد . سید منصور فرقانی به خیل شهیدان جنگ تحمیلی می پیوندد و با شهادت مظلومانه خویش حقانیت خود را به اثبات می رساند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 233 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
كريم عارفي
انقلاب شكوهمند اسلامي بقاء و استمرار حكومت خود را مرهون بزرگ مرداني مي داند كه با شنيدن نواي "ارجعي الي ربك" خود را از قيد و بندهاي دنيا فاني رها ساخته و به اين نداي آسماني لبيك گفتند .
شهيد كريم عارفي ازجمله اين افراد است.او در سال 1340 ه ش در آذر شهر و د ر خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند. در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خميني بر عليه حکومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثير گذاري شد. اودرمبارزات انقلاب از پيشتازان اين نهضت بود.در روزهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خياباني شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پايگاهاي مساجد و وشرکت در مراسم مذهبي و ملي براي تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زيادي نمود. سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموريت نگهداري ومحاکمه بازماندگان حکومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود. 2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهاي ايران نمي گذشت که او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ايران از حريم ميهن دفاع كند .مدتي بعد به تهران بازگشت و در ماموريت هاي گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسايش مردم را تامين کند. مدتي بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسي رزمي خدمات زيادي به يادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمي لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده اين گردان انجام وظيفه كرد. در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در اين عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمي به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاري را انجام داد. در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت. بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت. بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشکر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب كرد . در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهاي مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از اين عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پيداکرد. در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشکر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور مهندسي حضورداشت.در عمليات كربلاي 4 هم با اين مسئوليت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد . بعد از بهبود ي باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعمليات کربلاي 5 درجبهه شلمچه پلي شد تا اورا به عرش ببرد.او دراين عمليا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست . فرزند پسري به نام عظيم از او به يادگار مانده است .شهيد عارفي در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسمه تعالي آن موقع نرسيده كه بنده رو سياهي را بر نفس, غالب گرداني وبه سوي خودت فراخواني . خدايا مي دانم خاص نشده اما مي گويم شايد رحمانيت شامل حال حقير نيز شود. با درود فراوان به روح ا... و با درود به روان مطهر و گلگون شهداي اسلام و با درود به رزمندگان در صف جندا... و با عرض سلام به امت حزب ا... و هميشه در خط روح ا... و رهروان اسلام . اين عارفان شب زنده دار و اين شيران غرنده در روز اين مناديان حق و حقيقت و اين پيروان ولي عصر (عج) که مي روند تا اسلام ناب محمدي را به همه عالم صادر نمايند و حكومت ا... را بر جهان حاكم نمايند و همراه با كوخ نشينان, كاخ هاي سر به فلك كشيده را بر سر كاخ نشينان خراب نمايند و بر بلنداي كاخ سفيد وكرملين و تمام كاخ هاي ابر جنايتكاران, پرچم اسلام را نصب نمايند و با بسيج همگاني ظالمان را به اعمالشان برسانند .آنها که در اين راه از هيچ فداكاري و از هيچ جانبازي دريغ نمي نمايند و از عزيزترين سرمايه شان كه همانا هستيشان مي باشد در اين را مايه گذاشته و براي ماندن مكتبشان خود را فدا مي كنند و ميروند تا اسلام بماند. شهيد هرگز نميميرد و مرده آن است كه شهيد نباشد .چه خوب گفت آن شهيد بزرگوار كه شهدا شمع محفل بشريتند . شهادت همين بس كه امامان و پيشوايان ما همه آرزوي آن را داشتند و حضرت علي (ع) براي رسيدن به آن بي تابي مي كرد. امت قهرمان ,مسلمان , شهيد پرور وحزب ا... ما پيروزيم و همچنان كه تا به حال پيروز بوده ايم .اين وعده خداوندي است و وعده خداوند تخلف ناپذير است .شما توكلتان به خدا باشد و پشت سر امام حركت كنيد و فرامين امام را با دل و جان عمل نماييد . مانند گذشته پشتيبان روحانيت باشيد و اتحاد خويش را حفظ نماييد وظهور آقا امام زمان (عج)را از خدا بخواهيد و مطمئن باشيد كه وعده خداوندي نزديك است ( اليس الصبح بالقريب) مردم حزب ا... من پيام ويژه اي براي شما ندارم فقط توصيه اي كه دارم اين است كه پيام امامتان را عمل نماييد.فرمان امام همان اجراي دستورات اسلام است و براي اجراي دستورات اسلام از هيچ عملي فرو گذار نكنيد و مطمئن باشيد که پيروزيد . من به عنوان يك سرباز كوچك حضرت مهدي (عج) با كمال آگاهي در راهي گام بر داشتم و انتخاب نمودم و به آرزوي هميشگي خويش يعني شهادت كه سعادتي است بس بزرگ نائل آمدم . خدا را سپاس گذارم و بر شماست كه راه شهيدان را ادامه دهيد و پاسدار خون شهداء باشيد . شهيدان زنده اند الله اكبر خدايا .خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار والسلام 24/10/1365 کريم عارفي خاطرات ابوالفضل عظيمي: مرحله دوم عمليات والفجر هشت بود. روز و شب نمي شناختند و در همه مراحل از خود رشادت و ايثار نشان مي دادند . بعد از مرحله دوم عمليات والفجرهشت به شهر خودش برميگردد. در عمليات کربلاي چهار از ناحيه انگشتان و از ناحيه پا مجروح شده بود . به بيمارستان مشهد اعزام مي شود وبعد از بستري و بهبودي مختصر به منطقه باز مي گردد . در عمليات کربلاي پنج با برادران حاج علي جهانگيري و شهيد عارفي و ساير برادران به منطقه کانال ماهي مي رفتيم. موقع رفتن به خط مقدم يک خمپاره به جلو يمان اصابت کرد و برادران علي جهانگيري و کريم عارفي مجروح و موج زده شدند. ساير برادران همراه نيزشهيد شدند . با توجه به اينکه شهيد عارفي مجروح شده بودند منطقه را ترک نمي کردند و علي جهانگيري را براي بستري شدن به تبريز فرستاد . باهمان وضعيتي که داشت ومجروح بود با هم به خط رفتيم و شب را سپري کرديم. روز بعد باز هم با هم براي بازديد و نظارت بر زدن خاکريز که رزمندگان در آن مستقر بودند به خط رفتيم. درهمين حين يک خمپاره به جلوي پايمان اصابت کرد و من مجروح شدم .مرا به بيمارستان منتقل کردند. شهيدکريم عارفي در همان حين که خمپاره منفجر شد به فيض شهادت نائل شدند از نظر اخلاقي فردي مهربان و شايسته بودند و با مردم خوش اخلاق و رفتاري در شأن يک سردار اسلام را داشتند . با رزمندگان ونيروهاي تحت امرش مهربان و فردي رئوف و به مصداق آيه:" رحماء بينهم ..."مي توان آن را تعريف کرد . در منطقه عملياتي با توجه به مسئوليت که داشتند با همه نيروها با مهرباني رفتار مي کردند و هيچ کس را با نظر ديگري نگاه نمي کردند يعني هيچ فرق بين خود و نيروها قائل نبود چنانکه در منطقه که يگان آنها در آن مستقر بودند لودرها و بولدوزرهاي شخصي که به منطقه آورده بودند راننده هاي آنها با توجه به ترس از رفتن به جلو امتناع مي کردند آنها را زير فشار نمي گذاشتند بلکه خودش و ساير برادران ديگر که با هم بودند با لودرها جهت کار و زدن خاکريز براي برادران بسيجي و پاسدار به جلو خط مي رفتند و به زدن خاکريز مي پرداختند . درسال 63 بود که شهيد عارفي به مرخصي مي آيند وبا من و احد رزاقي که بعد شهيد شد براي عيادت برادرکاشاني که معاون فرمانده لشکر عاشورا بود, به تهران رفتيم . در تهران براي ديدار از شهدا به بهشت زهرا رفتيم و از آنجا به اهواز . دراهواز به تشکيل يک پادگان مهندسي اقدام کرديم. ا و خيلي تلاش مي کرد يک پادگان مهندسي را تشکيل دهد . اودر منطقه اي بود که عراق آن منطقه را پرازآب کرده بود اما اين برادر عزيز با پشتکار تمام و ايثارگريهاي وصف ناپذير به زدن خاکريز براي ديگر برادران پرداخت تا از نفوذ آب به مواضع نيروهاي خودي جلوگيري کند. هيچ وقت خستگي را احساس نمي کردند و هيچ فرقي بين خود و نيروها قائل نبود. فردي مخلص و باوفا به انقلاب و اسلام و خود را سربازي براي اسلام و انقلاب مي دانستند . خود را سربازي بيش نمي دانست و خيلي ايثارگرانه در خدمت اسلام و انقلاب بودند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 281 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
صادق محمدزاده صدقي
سال 1338 ه ش در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و براي تحصيلات تکميلي وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه حضور داشت . پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهيد محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر در آمد. از شروع جنگ تحميلي علاقه زيادي براي اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نيازي که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپيگيري هاي زيادي کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود. همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت. دومين باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود. مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش مي کرد درگمنامي وبي هيچ نام ونشاني در راه اعتلاي ايران اسلامي تلاش کند. در عملياتي که براي پاکسازي قسمتهايي از غرب کشور از وجود منافقين وضدانقلاب طراحي شده بود شرکت کرد .در اين عمليات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثيف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي مي گيرد . پس از اين عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنياي عرفاني جبهه خو گرفته نمي تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و مي رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پايان غرورانگيز اين عمليات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب مي شود. در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوي خود مي دانست. اوکارهاي طاقت فرسايي را در عرصه پشتيباني و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد. در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمي ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود. مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت . زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا مي رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد. بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند . هنوز بهبودي کامل نيافته دوباره به جبهه بر مي گرددو در مقابل اصرار سردار مهدي باکري فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد. شروع عمليات خيبرباعث مي شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند . عمليات بدر آوردگاه ديگري مي شود تا شاهد جانفشاني هاي محمد صادق صدقي گردد.در اين عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند. عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور مي شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات اين متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه هاي نبرد بود . در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارايي وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتي بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموريتها وپيش بيني کارهاي لازم در شب عمليات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموريت تداركاتي خود مي پردازد . موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ي ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي مي آيند. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم با درود به روان پاک شهداء و رهبر عظيم الشأن انقلاب امام خميني و فرمانده واقعي حضرت وليعصر(عج)،دلم مي خواهد در اين لحظات آخر که انشا الله عازم نبرد با کفار بعثي هستم مطالبي را بر روي کاغذ بياورم ولي از آنجائيکه خداوند متعال بر همه اعمال من آگاهتر و عالم تر است توان عرضه را از خود سلب مي بينم لذا در مورد رابطه خالقي و بندگي فقط به رحمت او دلبسته ام،به شفاعت اهل شفاعت مخصوصاً حضرات ائمه اطهار(ع(انشاءالله خداوند متعال اين بنده عاصي را از ميان خيل کاروان شهدا و صدّيقين رد نفرموده و در جمع اين کاروان قبول فرمايد ,در صورتيکه اصلا لياقتش را ندارم و اما مطالبي در رابطه با خانواده و سايرين. اميدوارم بر فراق پسرت که هميشه باعث زحمت و رنجت بوده و هيچوقت نتوانسته محبتها و مهربانيهايت را که بي شائبه ترين محبتها بوده جبران نمايد،صابر باش که خداوند متعال فرموده اجر صابرين بدون حد و حساب است وضمناً اين بنده عاصي را حلال نموده و در دعاهايتان فراموش نفرماييد و تا حلال ننمودي به خاک نسپاريد. اما برادرانم: از اينکه حق برادري را نيز نتوانستم ادا نمايم،مرا حلال نموده و عذر مرا پذيرا باشيد. تنها سفارشي که به شما و همگان دارم اين است که از اسلام دست برنداريد،تنها راه سعادت و حفظ شرافت و انسانيّت در پناه اسلام است و استمرار حرکت انبياء التزام عملي به ولايت فقيه است. از ولي امر اطاعت محض نماييد،مدافع انقلاب و اسلام و جمهوري اسلامي و روحانيت مبارز باشيد و سرکوب کننده ظالمين و ملحدين و منافقين باشيد.انشا الله خلوص نيت و صداقت را نصب العين خود قرار دهيد و به ياري رزمندگان بشتابيد،در جبهه ها حضور داشته باشيد که راه صد ساله را مي توان در مدت اندکي در جبهه ها طي کرد،جبهه به قول معروف دانشگاه است و دانشگاه خود سازي و خود شناسي و معرفت به آنچه پنهان است. در خاتمه با کسب اجازه از مادر بسيارعزيزم، برادر بزرگوارم محمد رضا صدقي را به عنوان وصي خود معلوم نموده انشا الله با تقبّل زحمت اعمالي که در برگ پيوستي است انجام دهد. به اميد پيروزي حق بر باطل و جهاني شدن انقلاب اسلامي روز يکشنبه مورخه 20/11/64 خسرو آباد محمد صادق صدقي خاطرات عبدالله: خيلي باوقار سنگين و هميشه در عبادت ,که با زبان نمي شود توصيف کرد .شايد خانواده اش هم او را به اين حد نمي شناختند . در عمليات والفجر يک بود که اين برادر به عنوان تک تيرانداز با نيروها رفته بود در وسط ميدان مين به روي يکي از مين ها – من در اورژانس بودم که ديدم يک آمبولانس آمد . ديدم داخل آمبولانس پر از مجروح است . عمليات حدود دو سه ساعت بود که شروع شده بود و مجروح ها و جنازه ها را روي هم انداخته بودند. اينها را يکي يکي برداشتيم که آخرين فردي را که مانده بود و در زير مجروح ها و جنازه ها بود حاج صادق بود . راننده با ديدن اين وضع به شدت ناراحت شد و گفت که سياهي شب باعث شد که شما را نشناسم ببخشيد و حاج صادق هم گفتند نه اشکالي ندارد شما در تاريکي از کجا بايد مرا مي شناختيد و راننده خيلي ناراحت شده بود . حاج صادق هم هيچ اعتراض نکرد. من زير اين جنازه ها و مجروح ها ماندم خيلي انسان عجيبي بود حتي در آن لحظه هم صداقتش را از دست نداد. آثار منتشر شده درباره ي شهيد فرمانده عزيز! حاج صادق محمدزاده صدقى! اكنون كه اين سطور رقم مىخورد، قريب ده سال از پايان نبرد مىگذرد. شايد بسيارى از آنان كه نام تو را مىشنوند، هرگز تو را نديدهاند. و با اين همه تو را مىشناسند. فرمانده عزيز! ما حبيببنمظاهر را نديدهايم، زهير، جون، عابس و ... را نديدهايم، ميثم و مقداد و مالك اشتر را نديدهايم و با اين همه آنان را شايد بهتر از خويشان خونى خود مىشناسيم، آنان را مىشناسيم همچنانكه خورشيد را. و بدينگونه تو را نيز مىشناسيم. مىدانيم كه در سال 1338 به دنيا آمدى و در هنگام وقوع انقلاب اسلامى با اينكه هنوز به بيست سالگى نرسيده بودى، با پيشتازان مبارزه همگام شدى... در خانه خودتان و خانههايى ديگر، دائم در تكاپوى فهميدن و خواندن بودى. در روزهاى دلهره و مبارزه، با همان اطمينانى كه تا واپسين روزهاى زندگى دنيايىات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پايدارى فرا مىخواندى، همراه با صميميتى زلال و دلنشين و محبتى عميق... اين حرفهاى حقير را بر ما ببخش: تحصيلات خود را به سر رسانده بودى، دانشجوى انستيتو الكترونيك بودى، و مىتوانستى همچون آنان كه به عافيت و آرامش مىانديشند، زندگى بىدغدغهاى داشته باشى، اما... اما تو زيستن در ميان توفان و موج و آتش را به زيستن در حصار عافيت و آرامش ترجيح دادى. از نخستين روزهاى جنگ تمام وجودت در اشتياق جبهه مىسوخت و مسوولين هر بار با عذرى، وعده فرداى ديگرى مىدادند، اما تو در شهر نمىگنجيدى... با سوسنگرد آغاز شدى و با »بيتالمقدس«، »رمضان«، »مسلمبن عقيل«، »والفجر مقدماتى، والفجر يك و والفجر 4 ادامه يافتى... فرمانده عزيزم! تو جانشين تداركات لشكر بودى، اما دلت در سينه گردانهايى مىتپيد، كه شبهاى عمليات »خط شكن« ناميده مىشدند. جانشين تداركات بودى و رزمنده ساده گردان. در هر عمليات به گردانى مىپيوستى... خوب يادم هست كه در عمليات والفجر يك، پاى بر سر مين ضدّ نفر نهادى و قسمتى از پايت از دست رفت. اما تو نيك مىدانستى كه آن كس كه پاى در طريق مخاطره مىنهد بايد خطر را به جان پذيرد. و شگفتا كه زخم خوردن را خطر نمىانگاشتى، بل آن را اشارتى مىدانستى به اسرار طريق. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود كه خود را به والفجر چهار رساندى. باز هم دلت براى حضور در گردان مىتپيد. اما آقا مهدى باكرى تو را به جانشينى تداركات منصوب كرد و تو با رغبت تمام پذيرفتى. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود، چندانكه راه رفتنت مشكل بود، با اين همه كار خود را شروع كردى. مىدانستى كه در عمليات، در منطقه چرميان و تپههاى گچى پيكرهاى جمعى از شهيدان بر جاى مانده است. به جستجوى شهيدان رفتى و با شهيدى باز آمدى. »شهيد محمد امامى« و عاقبت مزار دستهجمعى شهيدان را يافتى. مىگفتى: »نمىشود شهيدان را از هم جدا كرد.« و عاقبت در همان ارتفاعات »مقبره شهداى گمنام آذربايجان« با دستهاى توانمند تو بنا شد. فرمانده عزيزم! در آنجا دانستم كه خود را در شهيدان جستجو مىكنى. شهيدان گمشدگان تو بودند و دريافتم كه تو گمشده شهيدانى. فرمانده عزيزم! شهيد مهدى باكرى سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنيده بودم، ولى قيافه نورانىات را نديده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهيد براتى اهواز همديگر را ملاقات كرديم، سپس عمليات رمضان، مسلمبن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر دو و ... خيبر و بالاخره بدر، و سردار شهيد عمليات بدر شدى. چگونه مىشود از ياد ببرم آن بىخوابىهاى تو را بعد از هر عمليات كه ناى خوردن و آشاميدن نيز از تو سلب مىشد. چگونه از ياد ببرم قيافه مصمم تو را كه هميشه سفارش به تقوا و خداپرستى و ... و سفارش بسيجىها - به قول خود ولى نعمتهايمان - را مىكردى. معلم من بودى. از تو بندگى خداوند، اخلاص در عمل، توكل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانى، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزارى به اسلام و خيلى چيزها و بالاخره روش زندگى را آموختم. چقدر آموزگار خوبى بودى! كلاسهايت تئورى نبود، اعمالت و سخنانت هم برايم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهايم و طرز تفكر، سنگ مَحَكَمْ بودى و هستى و خواهى بود. زيرا تبلورى از ميزان را داشتى. وا اسفا بر من كه درسها و سفارشهايت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! چنين نخواهد شد. گفتههايت از دل برمىآمد و بر دل مىنشست، انشاءا... نصبالعين خواهد ماند. آنچه مرقوم شد مختصر مقدمهاى بود، اما روايتى از والفجر يك و سرانجام مأموريت شهادت: در سرانجامِ خود، بىسنگر بودى، عادى مثل همه و بقيه. نه تنپوش زرهين بر تنت بود و نه در سنگرى آهنين بودى. با پاى پياده مىرفتى. صبح عمليات بود و درگيرى ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندى و راه باز كردى. به ميدان مين برخوردى و مينها را جمع كردى و ... و امّا در بدر؛ براى تكميل عمليات روى دجله، حمله را خودت تكبيرگويان شروع كردى، از دجله هم گذشتى، در كنار سربازانت بودى. پاتك سنگين آغاز شد. مردانه در محاصره ايستاده بودى. به شجاعتت ايمان داشتم. در دلم بود كه از مهلكه سرافراز و سربلند بيرون مىآيى. مىدانستم كه پشت به دشمن نخواهى كرد. پيغام دادند كه: - خود را برهان! گفتى: - چه موقع آمدن است كه موقع رزميدن و استقامت است! آرپىجى مىزدى. خشاب پُر مىكردى. نيروهايت را فرماندهى مىكردى. آخر تو فرمانده نيروهايت بودى! محو جمال ازلى بودى. سر از پا نمىشناختى. با عشق و حرارت مىجنگيدى. در نبود يارانت، بغض گلويت را مىفشرد. صبر مىكردى. يقين داشتى كه پيروزى و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود كه ستيز نابرابر و بىامان را ادامه مىدادى. ايمان تو و ايمان يارانت فراتر از همه چيز بود... آخرين ساعات عصر روز 1363/12/25 است. همچنان استوارى و مقاوم. تيرى از سوى دشمن شليك مىشود.. افتادى. ذكرت چه بود؟ چرا متبسم شدى؟ چگونه از تو پذيرايى كردند؟ مرا فهم و درك آن نيست. محرم راز مىخواهد. ندانستم ذكرت »فزت و رب الكعبه« بود يا »السلام عليك يا اباعبداللَّه«... چه زيبا بود سيماى منورت كه با خون پاكت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدير خدا چيست؟... پيكرت در آب دجله افتاد... ديدار دوست... در اين ديدار مىدانم كهها همراهت بودند؛ تجلايى، قصاب، باصر، نوبرى، دولتى، جوادى، آل اسحاق و ديگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است... از پسِ شما، به يُمن خون مطهر شما، كاروانها به سوى كربلا گسيل خواهد شد تا ... نصرمن اللَّه و فتحٌ فريب. فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى چه نسبتى ميان تو و آقا مهدى باكرى بود؟... تو آقا مهدى را چگونه ديده بودى، چگونه شناخته بودى؟... اين سخنها در الفاظ نمىگنجد. پيوسته سعى بر آن داشتى كه از فرمانده خود اطاعت كنى. و اين اطاعت منحصر به دستورات نظامى نبود. حتى بعد از شهادتش نيز پيوسته در انديشه او بودى، در انديشه چون او شدن: »از خصوصيات ايشان كه بايستى همواره نصبالعين ما باشد: 1 - بنده خالص خدا بود. 2 - مغرور و متكبر نبود. 3 - طمع به جاه و مقام نداشت. 4 - در اغلب گفتارش از معاد مىگفت و ياد مرگ مىكرد. 5 - از دنيا و آنچه به دنيا تعلق داشت، بريده بود. 6 - از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود. 7 - نماز را هميشه به اول وقت مىخواند. 8 - هميشه رضاى حضرت حق را مدّ نظر داشت و ديگران را به آن سفارش مىكرد. 9 - اعتقاد به ولىفقيه و اطاعت از آن را به تمام معنى رعايت مىكرد. 10 - خود را نوكر سربازان امام زمان )عج( مىدانست. 11 - كمتر مىخورد و كمتر مىخوابيد و كمتر مىخنديد. 12 - سخن ياوه و خارج از حدود نمىگفت )كم سخن بود. 13 - توكلش و اميدش خدا بود و خدا بود.« تو نيز راهى را مىپيمودى كه باكرى آن را پيموده بود. هرگز و در نزد هيچكس، خود را فرمانده معرّفى نكردى. همواره نماز را در اوّل وقت بر پا مىداشتى، خود را خادم رزمندهها مىدانستى. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودى، طمع به جاه و مقام نداشتى و ... هر گاه غذايى فراهم مىشد، سؤال مىكردى: »آيا همه رزمندهها از اين غذا خوردهاند؟« اگر پاسخ سؤالت منفى بود، دست به غذا نمىبردى... پيشتر از عمليات والفجر 8، به چادر مسؤولين واحدها و فرماندهان گردانها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباطات فرماندهان و مسؤولين آسان انجام گيرد، اما تو براى ارتباط راه دور به ايستگاه تلفن صلواتى لشكر مىرفتى و مانند همه رزمندهها در صف نوبت جاى مىگرفتى... همواره مىخواستى در متن امواج خروشان رزمندهها باشى، ساده، بىتكلّف و گمنام. تا شب عمليات جانشين تداركات لشكر بودى. اما آن شب ديگر در خودت نمىگنجيدى. انگار دنيا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهى موافقت كرده بود كه با گردان امام حسين )ع( روانه خط شوى. - يوسف! بيا بيرون!... صدا، صداى تو بود. با شوق از چادر بيرون آمدم. شب بود و دير وقت. سوار موتور شديم. مىرفتيم به سوى گردان امام حسين )ع(. فاصله تداركات تا گردان زياد بود. موتور در تاريكى شب به سختى پيش مىرفت. تاريكى شب نخلستانها را دربرگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمين خورديم و باز هم برخاستيم. آخر سر تصميم خودت را گرفتى: - تو موتور را به تداركات برسان!... يعنى من بايد برمىگشتم و تو بايد مىرفتى. - پياده مىروم، تو برگرد به تداركات! باران باريده بود و نخلستان خيس بود. زمين خيس بود. باران باريده بود؟ نه! »به صحرات شدم عشق باريده بود و زمين تر بود، چندانكه پاى مرد به گِل فرو مىشد.« پاهايمان در گل فرو مىشد، موتور در گل فرو مىشد. - ولى من با تو مىآيم حاجى! گفتم و اصرار كردم. و تو وسايلت را دادى به من: »تو با موتور به تداركات برگرد!« خداحافظى كردى و در لابلاى شب و باران به سمت ياران امام حسين)ع( روانه شدى. و من با موتور بازگشتم. با هم آمديم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتى »برگرد!...« به تداركات باز مىآمدم، با موتور ... تو با موتور به خط نزديك مىشدى و اينك من با موتور از خط فاصله مىگرفتم، از تو دورتر مىشدم. تو به سوى شهيدان مىرفتى. زيرا از جنس شهيدان بودى و ما هنوز نمىدانستيم. اكنون نوشتههاى تو را مىخوانم. اينها نوشته نيست، پارههايى از دل توست كه شكل كلام گرفته است. هر چه هست بوى نماز شبهاى تو را دارد و عطر دعاى نيمه شبهايت را. آخر ما مىخواهيم از تو بگوييم! آخر از تو چه مىدانيم؟... آرى، شهيدان را شهيدان مىشناسند. و از اين رو نامههايت را، دردهايت را براى شهيدان مىنوشتى. حاج صادق صدقى! اى شهيد صديق! تو خود بنويس: »اى شهيد صديق! يا بسيجى گمنام، اى سرباز اسلام، و اى محمدرضا مهر پاك... تو را نشناخته بودم. يارانت را نشناخته بودم، كريم وفا، مهدى داودى، شيخ على، ايوب رضايى، ياسر ناصرى، زينالعابدين محمدى و ... ساير گمنامان را نشناخته بودم. اميد كه مرا خواهى بخشيد و يارانت نيز همينطور... چقدر از دورى و فراق ربّات نگران و خائف بودى... من نيز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتى، به درازى عمرى كه سپرى كردهام دارم! اى عزيز! اى شافع يوم حسرت! مرا هم دستگير خواهى بود؟ مرا هم دعا خواهى كرد؟ يقين دارم كه در حيات دنيوىات زيانكارانى چون مرا دعا مىكردى ... و اكنون مترصدم كه در حيات عند ربّهم يرزقون نيز چنين باشى. گرچه آشنايى و رفاقت نزديكى با تو نداشتم، ولى عزيزم! اين را بدان كه جام دلم از نوشتهات شكست... بغض گلويم را فشرد. ياد تو و ياد دوستانى كه با هم جمع هستيد مرا واداشت كه هر چند الكن و قاصر - از قريحه و اثر صفايى كه داشتيد - قلم را به گردش درآورم و چندين دم با تو همدمى كنم. اگر توفيق يافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند كه مثل تو، مهرم به خدايم از هر چه رنگ غير خدايى دارد پاك شود... مرا نيز به جمع خودت بخوان. فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدانچه مىخواستى رسيدى. همانگونه كه خود مىخواستى و خدايت مىخواست. مهرت از هر چه رنگ غير داشت پاك شد و به جمع شهيدان پيوستى، درست در اولين سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدى باكرى. 25 اسفند ماه 1364. بگذار سلام كنيم. همچنانكه در پايان مكتوب خود به فرماندهت آقا مهدى و به شهيدان سلام كرده بودى: السلام عليك يا اباعبداللَّه، السلام عليكم يا انصار ديناللَّه، صلواتاللَّه عليكم و على اروحكم و على اجسادكم و على اجسامكم و على شاهدكم و على غائبكم و على ظاهركم و على باطنكم و رحمةاللَّه و بركاته. ستاد بزرگداشت مقام شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 271 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
آصف ترابي
سال 1335 ه ش در روستاي تازه قلعه شهرستان ملكان در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد . در خردسالي به مكتب خانه رفت . هميشه مي گفت : « خوب درس مي خوانم تا در آينده دكتر يا مهندس شوم . » در اين دوران ، اغلب در كارهاي كشاورزي به ياري پدر مي رفت و يا همراه ديگر فرزندان خانواده ، قاليبافي مي كرد . تعدادي كبوتر هم داشت كه به آنها علاقه زيادي داشت .
دوره ابتدايي را در سالهاي 47-1342 در مدرسه روستاي تازه قلعه گذراند . پس از پايان دوره ابتدايي ، به خاطر نبودن مقاطع تحصيلي بالاتر در روستا ، به ناچار براي ادامه تحصيل به شهرستان ملكان رفت و تا سال دوم متوسطه را در آنجا پشت سر گذاشت . آنگاه به شهرستان بناب رفت و سال سوم متوسطه را در آنجا گذراند و در سال چهارم متوسطه ، ترك تحصيل كرد . چون فرزند بزرگ خانواده بود براي بهبود وضع نامساعد معيشتي خانواده ، مدتي را در تبريز به كارگري مشغول شد و آرزو داشت كه بتواند برادرانش را براي تحصيل به مدرسه و والدينش را به مكه بفرستد . در اين ايام ، قبل از اعزام به سربازي ، به اصرار خانواده با دختري از بستگان به نام وجيهه مهرآذر ازدواج كرد . مراسم ازدواج در نهايت سادگي ولي شايسته و برخلاف رسوم آن دوران با صلوات و قصيده هاي درويشي انجام گرفت . پس از مراسم ازدواج ، در خانه پدري ساكن شدند و زندگي مشترك خود را آغازکردند . پس از گذشت سه ماه از ازدواج براي خدمت سربازي به ارتش فراخوانده شد و پس از طي دوره آموزشي در پادگان عجب شير ,براي ادامه خدمت به بيرجند اعزام شد . چند ماهي از دوران نظام وظيفه نگذشته بود كه صاحب فرزند پسري شد و اسم او را عليرضا گذاشت . پس از اتمام خدمت سربازي به صورت پيماني به استخدام ارتش درآمد . همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، به فعاليت مذهبي سياسي گسترده در ارتش پرداخت و به خاطر اين گونه فعاليتها و پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني در سال 1356 ، از ارتش اخراج شد . پس از آن ، مدتي به قاليبافي و كشاورزي اشتغال داشت و همزمان در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد و حتي براي شركت در تظاهرات به شهرهاي مياندوآب ، عجب شير ، مراغه و تبريز مي رفت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، داوطلب عضويت در سپاه شد و با وجود مخالفت خانواده كه اذعان داشتند « از ارتش كه حقوق بيشتري مي داد بيرون آمدي چرا به سپاه مي روي كه حقوق بسيار كمي مي دهد . » گفت : « من براي پول به سپاه نمي روم بلكه براي خدمت به قرآن و مملكت مي روم . » چون در سالهاي اول انقلاب در شهر ملكان هنوز سپاه تشكيل نشده بود ، به اتفاق چند تن از دوستان به مياندوآب رفت و جزو اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد . به اين ترتيب ، در منطقه كردستان حضور داشت و عمده فعاليت او مقابلـه با گروه هـاي دمكرات و كوملـه بود .او به نماز اول وقت و نماز شب مقيد بود . يكي از همرزمانش نقل مي كند : روزي پس از مأموريت به پايگاه برگشتيم و همه با حالت خستگي خوابيدند ولي ترابي آرام و ساكت مشغول راز و نياز و خواندن نماز شب شد . به مطالعه نيز علاقه مند بود و رساله امام خميني و كتابهاي استاد مطهري ، آيت الله طالقاني و دكتر بهشتي را زياد مطالعه مي كرد . او که در گذشته طعم تلخ فقر ونداري را چشيده بود,در برخورد با فقرا ، متواضع بود و تا مي توانست به آنها كمك مي كرد . حتي در مواردي لوازم زندگي آنان را تهيه مي كرد . از فخر فروشي بيزار بود به طوري كه هيچ وقت سلاحي را كه به همراه داشت در معرض ديد ديگران و حتي خانواده اش نمي گذاشت . حضور در جبهه هاي كردستان و مقابله با گروه هاي محارب دمكرات و كومله را تنها راه پيروزي انقلاب در منطقه مي دانست و مشكل كردستان را بر مشكلات شخصي ترجيح مي داد و ديگران را به حضور در اين صحنه ها تشويق مي كرد . حضور ترابي در جبهه كردستان از سال 1359 ، تقريباً دائمي بود و اغلب وقتي به ديدار خانواده مي رفت ، حتي پوتين هايش را در نمي آورد و پس از ديداري سرپايي به پايگاه برمي گشت . اين مشغله كاري سبب شده بود حتي فرزندش خيلي كم او را ببيند و گاهي اوقات پدر را نشناسد . او هميشه به فكر مناطق ناآرام كردستان بود . روزي نيروهاي يکي از گروهکهاي ضد انقلاب به نام ,حزب دمكرات 12 دستگاه تراكتور دولتي را به غنيمت بردند و ترابي به اتفاق نفراتش به آن روستا رفت و با درگيري و تلاش زياد موفق شد تراكتورها را برگرداند . از آرزوهاي قلبي او شهادت در راه خدا بود و اعتقاد داشت اگر با شهيد شدن يك نفر ، هزاران نفر ديگر در آسايش باشند ، اين امر مبارك است . سفارش مي كرد در صورت به شهادت رسيدن بار مالي بر دولت تحميل ننمايد و از بيت المال خرج نكنند . از قبل برنج و روغن و ساير اقلام را خريداري كرده بود تا در صورت شهادت از آنها استفاده كنند ؛ حتي پيراهن مشكي براي همه اعضاي خانواده تهيه كرده بود . در آخرين باري كه عازم مناطق عملياتي شد ، به همسرش گفت : ديگر چشم به راه من نباشيـد ؛ شهيد خواهـم شد و خبر شهادتـم از طريق راديـو اعلام خواهد شد . آصف ، دوستي داشت به نام باباعلي كه از عناصر وابسته به حزب دمكرات بود ، ولي توبه كرده و به جمع رزمندگان پيوسته بود . باباعلي به ترابي گفته بود : « اگر شهيد شدم و جنازه ام را دشمنان با خود بردند از شما مي خواهم كه به هر نحو ممكن جنازه ام را از دست آنهـا پس بگيـري . » در جريان عمليات پاكسازي منطقة مياندآب در نزديكي كوره هاي آجرپـزي ، گـروه سي و دو نفره آنها به كمين دشمن افتاد و اتفاقاً در اين كمين ، باباعلي به همراه تعدادي ديگر از نيروها شهيد شدند . ترابي براي آوردن جنازه باباعلي به محل ديگري رفت . در اين حين ، هدف گلوله دمكراتها قرار گرفت و شهيد شد . جنازه شهيد ترابي و شهيد باباعلي را دمكراتها با خود بردند و در ميان برفها پنهان كردند و پس از دو ماه جنازه آنها كشف شد . جنازه شهيد ترابي كه اولين شهيد منطقه ملكان بود ، پس از انتقال به زادگاهش تشييع و به خاك سپرده شد . از شهيد آصف ترابي دو پسر به نام عليرضا و غلامرضا به يادگار مانده است . غلامرضا دو ماه پس از شهادت پدر به دنيا آمد . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 216 [ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |