فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مرتضي ياغچيان

 

22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند .
ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بيشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش مي نويسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پيکرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384

 

 

وصيتنامه
بنام خدا و براي خدا، در راه خدا اين وصيتنامه را مي‌نويسم تا حجت باشد به آنكه بعد از من نگويند نا آگاه بود و نادان و بي هدف ، بلكه من زندگي از حسين آموختم كه فرمود: مرگ با عزت به از زندگي با ذلت است .
بار خدايا بنده اي هستم گناهكار و روسياه و شرمسار و در خود لياقت شهيد شدن را نمي بينم مگر آنكه تو خود بر من رحم كني و عنايت به من بنمائي شربت شهادت را ، خداوندا ، امروز نائب امام زمان با دم مسيحائي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن مي آموزد و روز امتحان است و اگر لحظه‌اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش و از لغزشهاي نگاهمان دار تا به صراط مستقيم هدايت شويم ، اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد تا ريشه اش محكم شود و اگر ما در اين امر قصور كنيم فرداي تاريخ هم در مقابل خدا و رسول خدا و هم نسل آينده مسئول خواهيم بود و جوابگو، و بر ماست كه به نداي« هل من ناصر ينصرني » امام عزيزمان لبيك گفته و به ياري او بشتابيم كه ياري او ياري اسلام و پيامبر است، « ان تنصرالله ينصركم و يثبّت اقدامكم » و اگر ياري كنيم خدا را ، ياري خواهد نمود ما را در رسيدن به مقام والاي انسانيت ، و راهنمايي خواهند نمود ما را در رسيدن به هدف نهائي .
امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران,جايگاه عاشقان خدا ,قرارگاه سرداران رسول گرامي و پويندگان راه علي و پيروان حسين و سربازان امام زمان (عج) و ياوران رهبر عزيز خميني كبير و راهيان شهادت بيايم. براي رسيدن به اين مكان چه انتظارها كشيده‌ام خدا مي‌داند و با آگاهي كامل و با عشق به الله به اين راه آمده‌ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم و به خدا برسم .
و شما پدر و مادرم اگر من شهيد شدم غم مداريد چون من يك شهيدم و هرگز نمي‌ميرم و پيش معبودم روزي به من داده خواهد شد . ثانياً من امانتي بيش در پيش شما نبودم و شاد باشيد كه چه خوب دين خود را ادا كرديد و از اينكه در تربيت من خيلي زحمت كشيديد و من خيلي شما را اذيت كرده‌ام حلاليت مي طلبم و مي‌خواهم كه در مرگ من زياد گريه نكنيد كه هم اجر من كم مي‌شود و هم ثواب شما .
به خاطر خدا گريه كنيد و از ترس روز قيامت . برادران و خواهرم از اينكه خيلي شما را ناراحت كرده‌ام و زحمات زيادي به خاطر من متحمل شده‌ايد اميدوارم مرا ببخشيد و تقاضا دارم از دامن امام دست برنداريد و اسلام را به وسيله فرد نشناسيد، بلكه افراد را با معيارهاي اسلامي بشناسيد و از شما مي‌خواهم كه نگذاريد اسلحه من زمين بيافتد، بلكه تك ‌تك شما يك پاسدار، براي اسلام باشيد . انشاءالله .
دوستان و برادرانم ، از همه عاجزانه حلاليّت مي طلبم و تقاضا مي كنم امام عزيز را تنها نگذاريد و به جان او دعا كنيد تا ظهور آقا امام زمان (عج) و در راه پياده شدن احكام و قوانين اسلام تا جايي كه مي‌توانيد تلاش كنيد . همه شما را به خدا مي‌سپارم .
از همه التماس دعا براي طول عمر امام را داريم.
17/2/61 مرتضي ياغچيان قرارگاه كربلا

 

خاطرات
احد پنجه شكار:
از بچگي با ايشان آشنا بودم و با هم بزرگ شديم . پدر من در مجاورت مغازه پدر مرتضي دكان داشت . آن زمان هنوز ما به سن تكليف نرسيده بوديم ولي ايشان دائم نماز مي خواند و مرتب در جلسات عزاداري سالار شهيدان شركت مي كرد و هميشه در مساجد حاضر بود . آنها در محله نوبر تبريز ( نزديك بازارچه حاج جبار نائب ) تقريباً با منزل آيت الله قاضي طباطبايي - امام جمعه شهيد تبريز - همسايه بودند و در بازار در همسايگي مسجد ايشان مغازه داشتند . از اين رو مرتضي علاقه زيادي به آن مسجد و خود آيت الله قاضي طباطبايي داشت .

پدرشهيد :
از پادگان به مرتضي و امثال او فشار مي آوردند كه جلوي مردم را بگيرند ولي مرتضي به حرف آنها گوش نمي داد . به همين خاطر بازداشت شد .

در منزل نشسته بوديم و شام مي خورديم كه ناگهان اطلاع دادند كه مردم براي گرفتن صدا و سيما در حال حركت هستند . بلافاصله ايشان نيز برخاستند و رفتند .

مصطفي الموسوي :
هميشه مرتب و منظم بود و لباسهاي تميز مي پوشيد . دائم شانه در جيبش بود و براي پاكيزگي ارزش خاصي قائل بود . در هنگام غذا خوردن قناعت مي كرد .

پدرشهيد :
صبح بود . به ايشان گفتم برايت فرش خريده ام و ان شاءالله تو را به زودي داماد خواهم كرد و بايد در تبريز بماني . در جواب گفت : « آقاجان ! چه حرفهايي مي زند ، بايد شما را به سوسنگرد ببرم تا ببينيد دشمن چه بلايي بر سر ما مي آورد . و تا وقتي كه انتقام خون آن عزيزان را نگيرم برنخواهم گشت و حرف ديگر اينكه حتماً اين فرش را بفروش و پولش را بفرست بيايد جبهه . »

مصطفي الموسـوي :
من و محمد آقاكيشي و شهيد ورمزيار و آقا مرتضي در تنگه چزابه رو به منطقه عملياتي ايستاده بوديم . مرتضي دستم را گرفت و گفت : « ديگر آخرين ساعت زندگي مرتضي است . » گفتم : چه شده ؟ به افق اشاره كرد و گفت : « خورشيد دارد در كجا غروب مي كند ؟ » گفتم خودت كه گفتي ! گفت : « مرتضي در آنجا خواهد ماند و ديگر نخواهد آمد . » گفتم باز هم ديوانه شدي . مگر چه خبر شده است ؟ گفت : « نخير خدا مي داند كه اگر اين بار بروم ديگر برگشتني نيستم . » و همانطور هم شد .

مصطفي الموسوي :
بعد از شهادت حميد باكري به آقا مرتضي خبر دادند كه به عقبه بيايد . ايشان را با موتورسيكلت به سنگر آقاي مهندس باكري آوردم . مهدي باكري به ايشان مأموريت دادند تا بروند و از وضعيت حميد آقا اطلاع كسب كنند و به جاي وي فرماندهي را بر عهده بگيرند و بچه ها را جمع كنند ... . بعد از جدا شدن از ما ، تا دو ساعت در خط مقدم حضور داشت . با بي سيم با من در تماس بود ، تا اينكه زخمي شدن خود را اطلاع داد ، ولي از شهادت ايشان اطلاعـي پيدا نكرديم . آقا مهدي تا يك ماه شهادت آقا مرتضي را باور نمي كرد .

محمد آقاكيشي :
بي سيم چي مرتضي مي گفت : « مرتضي در اثر اصابت تركش يك دستش قطع شده بود ، اما براي اينكه ما نترسيم به روي خودش نياورد و آرام گفت : « نمي توانم فركانس بي سيم را عوض كنم ، دشمن روي خط ما آمده است . » فركانس را عوض كردم ... اما آويزان بودن دستش چيزي نبود كه ما نتوانيم نبينيم . »

يعقوب کريمي:
امروز ، روز حماسه اي ديگر است . قرار است خوفي در دل دشمنان خدا ايجاد شود تا آنان جرات هيچگونه جسارتي را به خود ندهند . پيامبر فرمان مي دهند، که بر سر هر چادر، آتش روشن کنند . چادر در چادر، نور در نور ، و اينک دشمن که به چادرهاي رسالت مي نگرد ، آنها را بسيار مي بيند . بسيار ، بسيار. سخت بيمناک مي شود . چگونه با اين همه درگير خواهم شد . شکست ما حتمي است . پس، فرار بسيار پسنديده تر از جنگ است .
عمليات والفجر يک . در اين محور کار بسيار سخت بود . اما لشکر عاشورا موفق شد . اين منطقه را زير آتش دشمن قرار داشت . قرار بود، لشکر خط را پس از شکستن و استقرار نيروهاي خودي حفظ کند ، تا آتش دشمن متوقف شود و بعد خط را به ارتش تحويل دهد . گردانها ، نيروهاي زيادي را از دست داده بودند . اما خط شکسته شده و وعده خدا هم همين بود . اما براي حفظ خط ، نيرو لازم بود . خدايا چه بايد کرد ؟ آقا مهدي خيلي ناراحت بود .
ناگهان گويي فجر ديگري شد . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي از نفربر خارج شد و با سرعت سوار موتور شد و به سرعت به سوي خط رفت . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي چنان سريع خود را به خط رساند که باور کردني نبود .
وقتي آقا مرتضي به خط رسيد ، فهميد هيچ نيرويي در آنجا نمانده است . تيرباري برداشت و آن را به طرف عراقيها نشانه رفت و شروع کرد به شليک کردن . گلوله هاي تير بار که تمام شد ، آرپي جي را برداشت و بعد کلاش را . چند نارنجک پرتاب کرد . گاه از اين گوشه خط شليک مي کرد و مي دويد آن سو و آرپي جي مي زد و بعد کمي آن طرف تر، تير بار را آتش مي کرد . از گوشه اي ديگر نارنجک پرتاب مي کرد و از گوشه اي ديگر گلوله اي ديگر .
آنقدر سريع مي دويد که او را در تمام خط مي توانستي ببيني . قطعي در آتش نبود . شليک مداوم . عراقيها پاتک مي زدند و او به تنهايي حدود 4 ساعت در خط ماند . گلوله پشت گلوله و هر گلوله از گوشه اي و از سويي و اينک دشمن نظاره گر است .
آخر اين همه آتش از کجاست . مگر چند گردان از نيروهاي آنها سالم هستند که چنين آتش دارند !
آري. اينجا نه چند گردان ، بلکه يک لشکر بيدار است . اينجا يک ملت در کمين دشمن خود خفته است تا اگر دست از پا خطا کند ، انتقام گيرد . اينجا تمامي سرداران خفته در خاک بيدارند و گلوله اي به سوي تو پرتاب مي کنند . اينجا ملائک نيز به ياري آمده اند . اينجا پرندگان نيز به کمک مي آيند . اين سجيل است که بر سرت سرازير است .
آري اينجا ميدانگاه نبرد بدر است . بعد از 1400 سال باز خداوند مي آفريند . مدام مي آفريند و تو مي داني ،که تک تک گلوله ها چه خوفي در دل دشمن ايجاد مي کنند . اينجا هر چادر ، هزار چادر انگاشته مي شود و اينجا هر گلوله ، هزار گلوله و بالاتر از آنها هر مرد ، هزار مرد است .

رضا پور ستار:
اينجا بيابان «جنيسره» نيست . اينجا ارتفاعات پنجوين است . اينجا همه مسيح گونه اند و مسيح خود در ميان اينان است . سرود فجر در حال سروده شدن است . اينان خسته راه و گشنه نان نيستند . اينجا، حرص دفع دشمن است و خستگي دفاع ، که خود نوش آفرين است .
اينجا بچه ها سه روز است که نه غذا خورده اند و نه آب نوشيده اند . اما سينه شان مالامال عشق دجله و شهيد فرات است . اينجا هيچکس در پي نان نيست و کسي ناله آب سر نداده است . اينجا آقا مرتضي با ماست . او نيز همچون ما، تشنه و گرسنه است . اما سير است . ما نيز به او اقتدا مي کنيم . در اينجا کرکسان، همچون کرکسان صحنه عاشورا ، هم خيمه ها را آتش مي زنند و هم حسين را در ميدان نبرد شهيد مي کنند . بعثي ها، پنجوين را تخريب مي کنند . ما مقاومت را آموخته بوديم ، آموزش مکرر . پنجوين آماج حمله هاي آنان بود . پل ها ، تاسيسات و همه جا .
در بدر، دشمن هزار نفر بود و ما 313 نفر ، اينجا دشمن صد کاميون دارد و ما 25 نفر هستيم . دشمن سر حال است و غذا و آب دارد و ما نداريم .
دشمن سالم است و ما زخمي . اما آقا مرتضي مي گفت : بايد مقاومت کنيم .
شهدا نيز برخاسته بودند و مي جنگيدند و نه ، ملائک نيز به کمک ما آمده بودند . بالاخره، خدا نيز به ياري آمده بود . کفر بايستي به زانو در مي آمد .
تانکهاي دشمن مي خواهند بر ارتفاعات کله قندي مستولي شوند . اگر مستولي شوند ، تلفات ما زياد خواهد بود . مگر مي گذاريم . گسترده بوديم در تمام منطقه . باطري بي سيم تمام شده است و من بايد تمام منطقه را بدوم تا همه را با خبر کنم . هاجر را به ياد آر . کعبه عشق را بارها طواف کرده ايم . ميان صفا و مروه را، نه هفت بار بلکه هفتاد بار يا نه ، هفت هزار بار دويده ايم ، تا زمزم عشق جوشان شده است .
ارتفاعات پنجوين که چيزي نيست ، مي روم به يا شهدا . آقا مرتضي، قائم مقام لشکر است و تير اندازي مي کند . امدادگري مي کند . هشتاد تانک دشمن را، بايد با آرپي جي از بين ببريم . همه اينها با مرتضي است ، پس مي توان دويد و به همه گفت .
آقا مرتضي مي گفت : بايستي مقاومت کرد . آبروي شهدا، دست ماست . نبايد با آن بازي کرد . با تک تک بچه ها صحبت کرد . در ميان صفا و مروه . يادش بخير، يکي از بچه ها (کبوتري) آنقدر خسته شده بود، که توان بلند کردن اورکتش را ، از زمين نداشت. من آن را بدوشش انداختم ، اما او همچنان مقاومت مي کرد .
بچه ها گويي کمپوتي گير آورده اند . چقدر کوچک و ما چند نفريم ؟!
35 نفر يا شايد 50 نفر ، کمپوت را باز کرديم . همه خوردند . همه از آبش نيز نوشيدند . اين کمپوت چرا تمام نمي شود . مگر اينجا کجاست ؟ و حالا چه وقت است ؟
خمپاره اي افتاد . کبوتري پرواز کرد . چند تن مجروح شدند . آقا مرتضي ماند، تا دروازه هاي خيبر را جابجا کند .

حبيب آقاجاني :
والفجر . وليال عشر .
اينک به فجري ديگر، ياد خواهد شد . نه يکبار . نه دوبار . نه سه بار . بلکه ده بار و يا بيشتر . قسم هاي پي در پي .
و حال در آستانه چهارمين فجر .
گردان ما براي مرحله دوم عمليات والفجر 4 آماده مي شود . اينجا را مشخص کرده اند، تا مستقر شويم . آماده مي شويم تا چادر ها را بر افرازيم .
بسيجي اي پيش مي آيد . چهره اش سوخته است . لبخندي چهره اش را پوشانده است . در انتهاي فکش، به خاطر لبخند ها مدام فرو رفتگي است . چهره اي غرق در تبسم ، لباس خاکي اش از حضور پيوسته اش خبر مي دهد . بي آنکه کسي از او بخواهد در چادر زدن کمک مي کند . البته همراه با راهنمايي . چند بار مي خواهيم چادر را جايي نصب کنيم که مانع مي شود و جاي آن را تغيير مي دهد . اينجا در ديد دشمن است . اينجا صاف نيست و....
يکي از بچه هاي بسيجي خسته است . حال عوض کردن جاي چادر هاي نصب شده را ندارد . ناگهان چهره اش در هم مي شود .
آقا تو کي هستي که دستور مي دهي ؟ ما خودمان مي دانيم کجا چادر بزنيم .
او که راهنمايي مي کرد ، عقب مي کشد . چادر ديگري نصب مي کنيم که باز مي آيد .
اينجا جاي مناسبي نيست ، آنجا بهتر است . چون در ديد دشمن نيست و در نزديکي چادرهاي ديگر هم نيست .
بسيجي عصباني فرياد مي کشد .
بابا تو چه کاره اي ؟ چرا دخالت مي کني ؟
من دخالت نمي کنم . شما چادرهايتان را بايد در محل هاي مشخص شده نصب کنيد . اينکه حرف بدي نيست .
خداي من ،چه مي کند آن بسيجي ، حرفهايي مي زند که مفهوم نيست . فرياد مي زند و چه بهتر ، که نمي فهميم چه مي گويد.
خوب شد، که برادر مقيمي جانشين مخابرات لشکر پيش مي آيد . بسيجي را کنار مي کشد .
برادر اين چه کاري است . مي داني ايشان چه کسي هستند ؟
نه ، چه کسي است که اينگونه دستور مي دهد ؟
ايشان آقا مرتضي ياغچيان هستند .
اندکي بعد، آن دو را که سخت همديگر را در آغوش گرفته اند ، مي تواني ببيني . کاش مي توانستي جلو تر بروي . سيل اشک در ميان صورتهايشان جاري است . او تقاضاي بخشش کرده است و حتما بخشيده شده است .
اين فرماندهان ، ما را ياد فرماندهان صدر اسلام مي اندازد . مالک اشتر . يادت هست که آن جوان مغرور بر او تندي کرد و بعد که فهميد او مالک اشتر است، سراسيمه جهت عذر خواهي رفت و آنگاه او را در مسجد يافت که براي هدايت او دعا مي کند .

نادر قاضي پور:
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي ، پس کمي هم گوشهايت را تيز تر کن. صداي گريه کودکان را مي شنوي . ضجه است و ناله و کمترينش، از گرسنگي مي نالند . کودکان تشنه و گرسنه اند .
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي . پس نگاهي به درون بينداز و ببين آنچه را که باور نمي کردي . کودکان بر سينه هاي تهي از شير مادرانند . مشکهاي آب خالي است .
اينجا شعب ابي طالب است و تو وصف آن را شنيده اي . اما اين بار جرات کرده اي و پيش آمده اي و گوشهايت را تيز تر کرده اي و نگاهي به درون شعب انداخته اي .
پيامبر و اصحاب ، چنان غرق در خود گذشتگي هستند که چشمها و گوشهاي تيز تري لازم است تا آنها را بفهمد . اگر دست ياري ، کيسه اي خرما به درون شعب آورد، تو خواهي ديد که اصحاب و پيامبر خود از آن سهم چنداني ندارند .
اينجا گرسنگان سنگ بر شکم مي بندند . تو مي تواني سختيهايي را که پيامبران و ياران صميمي اش تحمل مي کنند ، بسنجي که از همه سنگيت تر است .
امروز کمي کمپوت و کنسرو تن ماهي به منطقه رسيد . جشني برپاست .
آقا مرتضي کمپوت ها و کنسروها را بين همه تقسيم کرد . همه شاد و کمي سير تر از روزهاي قبل . عقبه جبهه يعني خانواده هاي شهدا ، مدام در حال رفع نيازهاي جبهه اند . پس نمي توان تا حد سيري خورد و نوشيد .
بعد از اينکه خوردي و استراحت کردي، مي تواني به سنگر آقا مرتضي بروي . غذا مي خورد . قابلمه را فوري قايم مي کند . بلند مي شود و براي تو چاي مي آورد . به قابلمه دقيق تر مي شوي . يعني چه چيزي در آن پنهان است . چيزي که همه در حال خوردن آن هستند ؟ نه ، ممکن نيست .
جاي شکي باقي نمي ماند . خودت قابلمه را نزديکتر مي کشي . اندکي برنج سرد ،پس چرا خود آقا مرتضي از کنسرو ماهي ها و کمپوت بهره نمي برد .
کاش مي توانستي سنگهايي را که به اطراف شکمش بسته را وزن کني .
کار سختي نيست . به لبخندش نگاه کن . به گودي چشمهاي بي خوابش ، که مدام در شب در حال زنده داري است. به ابروهاي پرپشتي، که چشمهايش در پشت آن قايم هستند . از لباسهاي کهنه و رنگ و رو رفته مي تواني بفهمي . به لبهاي ترک خورده و گرسنه غذا و تشنه رطوبت آبميوه.
مورچه اي دانه برنج مي برد . تو نيز جسارت کن و دانه اي بر دهان بگذار . اگر خوب بمکي، سخت تر از هسته خرما نيست .

نادر قاضي پور:
پيامبر به مدينه وارد شد . چه شور و شوقي ! مردم شادي کنان و هلهله کنان به استقبال پيامبر آمده اند . ثروتمندي ، در صدد است تا پيامبر ميهمان او باشد . پيامبر ، کار را به شتر مي سپارد . شتري که مامور خداست .
شتر رسول الله ، در مقابل منزل دو يتيم توقف مي کند و اينجا اولين مسجد است . مسجد رسول الله .
خشت بياوريد . سنگ خرد کنيد و نخل قطع کنيد . قرار است اينجا مسجد رسول الله بنا شود .
يا رسول الله ! اين چه کاري است . شما چرا کار مي کنيد ؟ بگذاريد اصحاب کار کنند .
اما روح نبوت چيز ديگري است و آقا مرتضي شاگرد چنين مکتبي است .
برادران براي اينکه ، تيپ موضعش مستحکم تر شود ، بايد کانال مي کندند، تا جلوي قيچي شدن را بگيرد .
داخل کانال مي روي . همه سعي در تلاش دارند . همگي کلنگ و بيل در دست، در حال تلاشند . بکوب تا راهي باز شود براي حضور گرم تو . اينجا محل تردد مردان خداست . براي اينکه دشمن فرصت حضور نيابد . خدايا اين کيست ، چرا اين گونه گرم تلاش است؟ دسته کلنگ به سرخي مي زند و خون دستها و پينه هاي ترک خورده ، بر دسته کلنک جاري است .
چه مي کني برادر ؟
اندکي استراحت کن .
چه مي بينم . خدايا ! برادر مرتضي است . جانشين فرماندهي تيپ عاشورا .
چه مي کني برادر . سنگر مي کني ؟ کانال مي کشي ؟ رانندگي مي کني ؟ خمپاره مي اندازي و يا چون تک تير اندازي در تمام عملياها هستي ؟
سراسر تيپ مديون حضور توست .

سهراب نادري :
اصلا باورم نمي شد . ياد يکي از درسهاي کتب فارسي افتادم . راستي مدتها مي شد که ديگر درس و مدرسه را ول کرده بوديم و زده بوديم به کوه و کمر . اينجا خود مدرسه است و لحظه لحظه هايش کلاس است و هيچ زنگ تفريحي ندارد . آقت مرتضي و آقا مهدي و ديگران معلمان اين مدرسه اند .
ياد شعري افتادم . درباره حمزه رضي الله در جنگ بي زره .
اندر آخر حمزه چون در صف شدي بي زره سر مست در غزو آمدي
سينه باز و تن برهنه پيش پيش در فکندي در صف شمشير خويش
گفتم :
آقا مرتضي چرا وقتي گلوله دشمن مي آيد ، توجهي نمي کنيد ؟
خنديد . گويي آنچه را من خوانده بودم ، او آموخته بود .
گلوله هاي دشمن هم مسلمانها را مي شناسند . تا آن موقع که مرگ انسان فرا نرسيده باشد ، محال است که اتفاقي بيفتد . همه گلوله ها مسير خودشان را مي شناسند . وقتي به يک مسلماني که هنوز مرگش فرا نرسيده ، نزديک مي شوند ، مسير خود را عوض مي کنند !
ناگهان خمپاره اي در ميان ما افتاد . تا خودم را جمع و جور کنم ، متوجه شدم که آقا مرتضي از چند ناحيه بدن زخمي شده است .
آقا مرتضي . حالا چه مي گويي ؟
خوب حالا مي گويم که وقتش رسيده است . گويي لطف خدا شاملم مي شود .
مي خواستم براي پانسمان آقا مرتضي، قبل از آمدن نيروهاي امدادي ، دست به کار شوم که گفت :
نه ، برايم قرآن بخوان و دعا کن . پانسمان کار ديگران است .
آقا مرتضي! وقت براي اين کار زياد است . آنقدر برايت دعا مي خوانم که خسته شوي .
باشد . عوضش، من هم تو را در آن دنيا شفاعت مي کنم .

علي غفوري :
قطار ...... آن قطار .....
قطار ، بارها و بارها بسيجيان را به ميهماني خويش فرا خوانده است. واگن ها ، کوپه ها ، صندلي ها ، همه مملو خاطراتند . مملو دوستي ها .
اگر چه اين جمع ، اين گونه گرد هم نيامده بودند . بدين گونه نقل خاطرات کرده بودند .
خاطرات ياران .
امروز ، تمامي کساني که با قطار به مقصدي مي روند . مي توانند تصوير آن را بيابند . که هيچ بعيد نيست .
و ما خاطرات را به مقصد قربت مي خوانيم . همين و بس .
در پادگان ابوذر ، کمتر کسي هست که ابوذر را نشناسد و خاطرات او را به ياد نياورد . در جاي جاي اين پادگان مي تواني مظلوميت او را ببيني.
و مبارزات او را . خود پادگان حال و هواي صدر اسلام را دارد . نماز خانه، تو را ياد مسجد پيامبر (ص) مي اندازد . دروازه هاي خيبر را ببين و آن سوتر خندق زده اند . در نگاه تمام بچه ها ، کعبه را مي توان جست . صحابه نيز اينجا جمع اند . چه بسيار عمارها و ياسر ها و بلال ها و علي ها و سلمان ها و ابوذر ها .
از نماز خانه که آمديم بيرون، رو کردم به آقا مرتضي و گفتم :
آقا مرتضي ، شما فکر نمي کني که خاطرات دوران جنگ بايد حفظ شود ؟
آقا مرتضي خيلي خونسرد و مثل هميشه لبخند زد و گفت :
درست است . راستش من خودم نمي دانم چرا از عملياتها هيچ نمي توانم تعريف کنم . وقتي که در عمليات هستم . اصلا توجيه نمي شوم . فقط به عمليات مي روم . و اين گونه ام تا اتمام عمليات . پس از پايان عمليات وقتي بچه ها تعريف مي کنند . مي فهمم که ما چه کرده ايم و کجا ها فتح شده است !
آقا مرتضي ! اين جور چيزها براي فيلم خيلي خوب است . بعد از جنگ ، اگر اينها را تبديل به فيلم کنند ، چقدر ماجرا هست و چقدر جاي آرتيست بازي دارد !
دستش را گذاشت روي دوشم .
فکر مي کني بعد از جنگ مي گذارند من هم آرتيست بشوم ؟
و خنديد .
و من شرمنده از گفتار خويش . آن کوه رشادتها و اين حرف خطاب به من !
آقا مرتضي که ديد حالم گرفته شد ، محبتش گل کرد .
ولي اگر بگذارند ، من هم نقش بازي مي کنم !
راست مي گويي ؟
آره . راست مي گويم .
من مي خواستم موضوع را عوض کنم . دفترچه اي را از جيبم در آوردم .
آقا مرتضي اين دفترچه پيش شما باشد . خاطراتتان را بنويسيد .
خاطران . شايد خاطراتم را ننويسم ، اما آن مسائلي را که برايم ضروري و مهم باشد و ممکن است فراموش کنم ، آنها را مي نويسم .
فرق نمي کند .
پس اگر شهيد شدم ، اين دفتر را نگهدار و برسان به اهلش .
قول دادم و از يکديگر جدا شديم .

رحيم عليزاده :
از اوايل تشکيلات سپاه تبريز با او آشنا هستم .
يادش به خير ، آقا مرتضي مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . حتي روزي يادم مي آيد که يکي از اعضاي شوراي فرماندهي سپاه تبريز ، به سراغش رفته و درخواست فشنگ اضافه کرده بود و آقا مرتضي نداده بود و فرمانده وقت نيز از او تشکر کرد . آن عضو شورا توبيخ شد ، که نبايستي چنين درخواستي مي کرد و قضيه به خوبي و خوشي تمام شد .
آقا مرتضي تمام وقت در خدمت سپاه بود . عليرغم مسئوليتش ، در کشيک هاي شبانه محلات هم حضور داشت . تمامي بچه هاي سپاه تبريز و حتي فرماندهان از او به نيکي ياد مي کنند . همه مردم تبريز هم اگر ندانند ، بچه هاي سپاه خوب يادشان هست که آقا مرتضي در قضيه حزب خلق نامسلمان ! متحمل چه زحمات و جانفشاني ها شد . از آزاد سازي صدا و سيما تا پاکسازي کوچه ها و خيابانها . بعد هم که جنگ تحميلي شروع شد . قبل از جنگ حتي يادم مي آيد، که آيت الله بهشتي ، به تبريز آمده بودند و چه نماز جماعت باصفايي برگزار کرديم .
در جبهه سوسنگرد ، آقا مرتضي مسئول محور بود . در جبهه کرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . سنگري محکم و روباز بود ،که در ميان علفزارهاي لب رودخانه و کرخه قرار داشت .
حصر آبادان خود تصوير ديگري بود، از شجاعت آقا مرتضي و درگيري بچه هاي سپاه تبريز .
بعد از آزادي سوسنگرد ، آقا مرتضي به آبادان رفت . آن زمان ، آبادان بخاطر محاصره اوضاعش خراب بود . من خودم که در تدارکات کار مي کردم ، به کمک سه تا ماشين و چند نفر از بچه ها ، توانستيم مقداري مهمات و تعدادي نيرو به آنجا برسانيم . بعد هم فرمان امام که صادر شد و به لطف آن پيام و ياري خدا و همت تمام بسيجيان ، حصر آبادان شکسته شد .
روايت اين خاطرات ، به خاطر تواضعي که آقا مرتضي به خرج مي دهد، مشکل است .
آقا مرتضي در رابظه با حفظ و جمع آوري تجهيزات هم خيلي حساسند .
جنازه هاي شهدا از غنائم مهمتر است . سفارش آقا مرتضي ، در رابطه با تخليه جنازه دو بسيجي کم سن و سال ، وقتي که به خط مقدم رفته بودند را دقيقا به ياد دارم .
آقا مرتضي . قضيه سوار کردن نيروها به لودر چي بود ؟
در منطقه عملياتي سومار ، بعد از عمليات سيل آمد و جاده سومار را خراب کرد . نيروها در آن طرف رودخانه مانده بودند . امکان احداث مجدد جاده نبود . اما لودري بود که جان مي داد براي مسافرکشي . لودر را روشن کردم و به آن طرف رورخانه رفتم . بچه ها را سوار بيل لودر مي کردم و به اين طرف مي آوردم و داد مي زدم : بچه ها يادتان نرود: دعا براي سلامتي امام و صلوات .

امير خاني:
بعد از چند لحظه اي سکوت ، آقا مرتضي گفت :
شايد باور نکنيد، اما اولين تير آذربايجانيها را من به سوي عراقيها شليک کردم .
تعريف کنيد، تا بدانيم چطور چنين کاري کرده ايد ؟
حدس ها درست از آب در نمي آيند . آقا مرتضي اولين فرد آذربايجاني است که به جبهه اعزام شده است . اما اين همه به نظرشان چندان درست نمي آمد .
اواسط آبان سال 1359 بود . به ما ماموريت دادند ، که به ساحل کرخه برويم تا در آن ناحيه پدافند کنيم و نگذاريم عراقيها در آن ناحيه پل بزنند و خودشان را به اين طرف کرخه برسانند . آن روزها، کرخه اين گونه عزيز نبود . غريب بود . هنوز کرخه مکان جنازه هاي پاک و معطر عزيزانمان نبود . الان مي انگارم ، اگر اشکي از چشم مادري که فرزندش در آنجا مدفون است بريزد ، به کرخه سرازير مي شود .
کرخه ديگر غريب نيست . کرخه قريب تمام بسيجيان عاشق است . کرخه جايگاه وصال ياران بود . آخ کرخه ، کرخه .
وقتي به محل مورد نظر رسيديم ، حدود شصت نفري از نيروهاي خودي، کنار کرخه نشسته بودند . چاي و خرما مي خوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود . آتش روشن کرده بودند و دود آن به هوا بلند مي شد . عراقيها هم آن طرف کرخه در حال تردد بودند و کار خودشان را انجام مي داند . اين فضا براي ما تعجب آور بود و هم سخت خشم ما را بر مي انگيخت .
کرخه ما را پليديها فرا مي گيرد و ما اين چنين مشغول ...
آنها با ديدن ما دلگرم شده بودند و تعجب کرده بودند .
پس چرا با عراقيها درگير نمي شويد و آنها را زير آتش نمي گيريد ؟
آخر با چه چيزي آنها را بزنيم .
با همين توپ هاي 106 بزنيد .
ما کار با آنها را بلد نيستيم .
نگاه بچه ها در هم گره خورد . هر کس در دل آرزو مي کرد، که کاش کار با توپ 106 را بلد بود و در پادگان اهواز کمي در اين باره بچه ها را توجيه کرده بودند . اما هيچکس فکر نمي کرد به اين زودي لازم شود تا آموخته هايش را بکار گيرد .
من در دوران قبل از انقلاب و به هنگام سربازي دوره آنها را ديده بودم و کار با آنها را ياد گرفته بودم . آموزش مجدد اهواز هم تجديد خاطره اي بود . به معطل کردنش نمي ارزيد .
پشت توپ نشستم . نمي دانم چگونه تير اندازي کردم . گويا دستي در کار بود و او را نشانه مي گرفت . او شليک مي کرد . در همان اولين شليک ، خودروي عراقي همراه با مهماتش منفجر شد . از ماشين پياده شدم ، باور نمي کردم ، ذوق زده شده بودم .
فريا زدم : اله اکبر . چند بار پشت سر هم فرياد زدم . بچه ها هم فرياد زدند ، اينجا ديگر خدا تير مي انداخت . ما رميت ، اذ رميت و لکن الله رمي .
دوباره پشت توپ نشستم و شليکي ديگر . اين بار تجمع نفراتشان در هم ريخت .
پايين دويدم و باز فرياد زدم الله اکبر .
همه با هم بوديم . ژاندارمري و سپاه و همه دلگرم و شاد . 9 تا گلوله توپ موجود بود . هر لحظه، انفجار عظيمي را در پي داشت . عراقيها گيج شده بودند . اصلا انتظار چنين حمله اي را نداشتند و به همين خاطر ، آمادگي در آنها نبود .
گلوله ها که تمام شد ، نوبت عراقيها بود . بچه ها پراکنده شدند و سنگر گرفتند . عراقيها دست پاچه شده و آتش زيادي را به اين سوي رود ريختند .
تصميم گرفتيم برويم . در همين حال يکي از نيروهاي فارس زبان دستم را گرفت : کجا داري مي روي ؟ به ايست ؟ خيلي ترسيده بود و نمي دانست چه مي گويد . خيال مي کرد اگر من بمانم مي توانم از جان او محافظت کنم . گفتم : شما که اينقدر مي ترسيد، الان است که تير بخوريد .
اتفاقا ترکشي به او اصابت کرد و بعد منطقه آرام شد . دوست توانايي ، کمک رسان پزشکي بود . محلي را که ترکش خورده بود را عمل کرد و اين بار صحنه جالب تري را مشاهده کرديم . هشت نفري او را نگه داشته بوديم و دوستمان با سر نيزه ، محل ترکش را شکافت و آن را بيرون آورد . مجروح مدام از درد فرياد مي کشيد . خيال مي کرد قصد جان او را داريم . فرياد مي زد :
آخر من چه حرف بدي به تو زدم که مي خواهي مرا بکشي . مرا نکشيد !
مرا نکشيد !
و بچه ها حسابي خنده شان گرفته بود. امدادگر مي گفت: اگر ترکشي را از بدن او در نياوريم ، مي ميرد .
بعد پايش را پانسمان کرد و آتل بست . او را به عقب انتقال داديم . دشمن خيال مي کرد ما نيروي زيادي در آن منطقه مستقر کرده ايم ، که اين همه خسارت به آنها زده است و در مقابل ، آتش انبوهي به منطقه ريخت .
شليک اولين توپهاي 106 در آن منطقه از سوي آذربايجانيها، که به آن منطقه اعزام شده بودند ، اينگونه انجام شد . اين است داستان اولين شليک .

سلمان ابراهيم پور:
فکر نمي کردم آقا مرتضي در رابطه با بيت المال و غنيمتيها اين قدر حساس باشد .
چطور ؟
يک روز براي گشت زني رفته بوديم ، به دشتهاي خشک و سوزان فکه . جايگاه شهداي عزيزي که در آنجا عاشقانه سوخته بودند . عزيزاني که تشنه لب به ياد سقاي کربلا شهيد شده بودند . يادم هست که آقا مرتضي گفت :
خيلي دقيق به دور و بر نگاه کنيد .
من با طعنه گفتم :
آقا مرتضي مي ترسي عراقي ها حمله کنند ؟ من مواظب اطراف هستم .
آقا مرتضي خنديد و گفت:
نه ، شايد اسلحه و غنيمتي و يا جنازه شهيدي را پيدا کرديم . آخر اين منطقه رمل است. احتمال اينکه شهداي زيادي، از عملياتهاي قبل زير رملها مانده باشند ، هست .
بعد از چند لحظه اي ، چيزي از دور، که نور خورشيد را منعکس مي کرد ، نظرم را جلب کرد . اول خيال کردم سراب است . بعد ديدم چيزي شبيه تانک است . داد زدم :
تانک . تانک .
و بعد به سوي تانک دويديم . تانک عراقي سالم بود . با درد سر زيادي آن را روشن کرديم و به قرار گاه آورديم .
يکي ديگر از بچه ها ، يک گرينف پيدا کرده بود و ديگري جنازه معطر شهيدي که چون جنازه مولايش چند روز زير آفتاب مانده بود . چند روز بعد فهميديم که آن شهيد ، از نيروهاي گردان حضرت رسول (ص) مي باشد . فرداي همان روز براي جمع آوري غنائم رفتيم و من و يکي از دوستان، از طريق تونلي که در انتها به سنگر تدارکات مي رسيد ، هر شب به آنجا پاتک مي زديم .
آن روز آقا مرتضي را هم برديم . به آقا مرتضي گفتيم : منتظر باشد . او که هميشه شوخي مي کرد ، گفت :
بلکه مرا گرفتند ، بردند. شما چکار مي کنيد ؟
نمي گيرند . نترسيد . زود بر مي گرديم .
دو ساعتي معطل شديم ، ولي وقتي برگشتيم آقا مرتضي همانجا بود . در عوض همراه با دو گوني پر از کنسرو و آب ميوه برگشتيم .

داوود حقوقي:
فکرم جايي ديگر بود و بچه ها هر چه صدا زدند ، نشنيدم . وقتي متوجه شدم ، فهميدم که خيال کرده اند من گوشهايم ضعيف شده است . يکي از بچه ها خاطره اي به يادش افتاد . گفت :
دشمن درعمليات والفجر کمي پافشاري و مقاومت به خرج داده، چند نفري که باقي مانده بودند ، احساس کرده بودند که اگر آنجا سقوط کند ، تمام عمليات به هدر مي رود .
فکر مي کنم پاسگاه پيچ انگيز بود . يادم رفته است . اما دشمن از آنجا قصد پاتک داشت . به همين خاطر ، از جان گذشتگي هاي زيادي کرده بودند . خود آقا مرتضي آنقدر آرپي جي زده بود ، که از هر دو گوشش خون مي آمد .

سلمان ابراهيم پور:
حالا بچه ها اصرار مي کنند ، تا آقا مرتضي هم خاطره اي نقل کند :
روزي به اتفاق بچه هاي اطلاعات به شناسايي دشمن رفتيم . شب ساعت يک بود، که صداي عراقيها را شنيديم . تنها جايي که به نظرمان رسيد ، رفتن به بالاي درخت بود که در آن نزديکي قرار داشت . فوري همين کار را انجام داديم . ترسيده بوديم . احساس مي کرديم عراقي ها متوجه خواهند شد . اما نشدند .
از درخت پايين آمديم و به راه خود ادامه داديم . در نزديکي خط عراقيها بوديم ، که عراقيها منور زدند . گفتيم: اين بار تا ما خيز بزنيم ، حتما ما را ديده اند . منتظر مانديم تا آتش دشمن سرازير شود . اما نشد .
بعد از خاموش شدن منور راه افتاديم . ميدان مين و سيم هاي خاردار اين بار مانع ديگري بود ، که جلوي ما سبز شد .
هوا داشت کم کم روشن مي شد . حالا با آن همه وسايل چه بايد مي کرديم . در حالي که در سيصد متري دشمن قرار داشتيم . خود را پشت خاکريز مانندي پنهان کرديم . بعد از روشن شدن هوا بايستي تا شب همانجا مي مانديم.
آن روز چگونه بر ما گذشت ، بماند. ولي به هر حال دشمن ما را نديد . نيايش ، ياد داشت برداشتن ، شناسايي واستغاثه ، ما حصل آنروز بود . شب که شد، به منطقه خودمان رسيديم ، با انبوه اطلاعات و مين هاي ضد تانک غنيمتي .

قبل از اينکه خواب بر جمع ما چيره شود ، آقا مرتضي خاطره اي ديگر نقل مي کند :
در منطقه عملياتي رمضان ، يک کانال ماهي بود . ابتدا نيروهاي ما آنجا مستقر بودند ، اما عراق پاتک زده بود و آنجا را گرفته بود . منطقه نا امن شده بود . نيروهاي عراقي قاطي شده بودند . حوالي عصر بود ، که در قرار گاه برادر يعقوب کريمي را ديدم . با هم سوار موتور شديم و خواستيم تا به خط سري بزنيم .
کمي که دور و بر کانال گشت زده بوديم ، تويوتايي را ديدم که با دو سر نشين در حال دور زدن کانال بود . موتور را سريعتر راندم تا رسيدم به تويوتا .
تويوتا هم ايستاد . پياده شدم تا سوالي از راننده بکنم .
خسته نباشيد .
اين را گفتم، ولي اصلا جوابي از آنها نيامد . دقيق تر که شدم . متوجه شدم که عراقي هستند و به آن خاطر نمي توانند جواب بدهند .
حسابي ترسيده بودند ، اما اسلح داشتند .
يعقوب ، اسلحه داري ؟
نه ، آقا مرتضي .
از ماشين آرام آرام جدا شدم و سوار موتور شدم و محکم گاز دادم . به طرف نيروهاي خودي سريع مي راندم . آنها هم از ما فرار مي کردند . ما اسلحه نداشتيم . اما آنها هم ايمان نداشتند .
روايت خاطرات تمامي ندارد . اما قطار بي شک به مقصد خواهد رسيد . اين قطار از کجا حرکت مي کند ؟ به کجا خواهد رفت ؟ اين کدامين قطار است، که اين همه ياد و يادگار با خود دارد . گويا قرار است هر کسي يکبار در عمر خود سوار چنين قطاري بشود و بعدها فقط ياد آن را همراه داشته باشد .
اگر سوار آن شدي اينها را مپرس . فقط حس کن و ببين که با چه کساني همسفر هستي . همگي مسافر هستيم .

عاشقان جنگ و شهادت ، زمزمه زندگي را سر دادند تا سرود شهادت را به گوش ديگران برسانند . چگونه زيستن را آموختند تا چگونه مردن را که شهادت است ، آموخته باشند و چه زيبا آموختند .
اينجا خواهي ديد که روايت زندگي ، در نگاه آنان، زمزمه اي بيش نيست . اما شهادت بلند تر از سرود است . شهادت فرياد بلندي است که سالها پس از آن نيز ، حتي تا ابد ، در گوش تو ، ما ، همه و همه ، طنين خواهند انداخت . پس بخوان قطعه هاي زندگي ، زمزمه هاي زندگي و سرودهاي شهادت را .

نادر قاضي پور:
گفتم : ولي آقا مرتضي ، اين کار خيلي مشکل است .
آقا مرتضي با لبخندي بر لب گفت :
نه مومن . توکل به خدا کن . اولا به هيچکس نگوييد از کجا مي آييد . اگر خدا بخواهد، مي توانيد نيروها را انتقال دهيد و اصلا آنها شما را نبينند . شما فقط سعي کنيد مسائل حفاظتي را رعايت کنيد . نيروها را هم توجيه کنيد . در نظرم کار بسيار سختي آمد .
حرکت شروع شد . تمامي کارهايي را که آقا مرتضي گفته بود . رعايت کرديم . روزهاي سختي بود . بچه ها ، سنگ تمام گذاشتند . لطف خدا ، اطاعت از فرماندهي . نتيجه اش اين که ، انتقال نيروها به خوبي انجام گرفت .
امروز يک هفته از انتقال نيروهاي تيپ عاشورا به اسلام آباد مي گذرد . سعي مي کنيم موج راديو عراق را در راديوي قراضه اي، که اينجا هست پيدا کنم . عاقبت موفق مي شوم . گويا تحليلي از جنک ارائه مي کند .
مجري چنان صحبت مي کند، که گوي در دهانش آتش قرار دارد . مدام و تند تند حرف مي زند . گويا صحبت تيپ عاشورا است . دقيق تر مي شوم .
مجري با سر درگمي محسوسي مي گويد : حدود يک هفته است که تيپ عاشورا در منطقه خوزستان غيب شده است .
دست غيبي در کار است .

اسرار شب اکثر بچه ها ، حفظشان شده بود . نصفه هاي شب ، اگر برادري از خواب بيدار مي شد و مي خواست چادر را ترک کند و اگر توي تازه وارد ، بيدار مي شدي ، فوري معذرت مي خواست و مي گفت، که براي خوردن ليواني آب قصد ترک سنگر را دارد . حتي تعارف مي کرد، که اگر تو هم مي خواهي برايت بياورد . اما تشکر مي کني و اگر دست بر قضا ساعتي بيدار ماندي و صداي توپ و گلوله نگذاشت که خوابت ببرد ، خواهي ديد که خوردن يک ليوان آب تا اذان صبح طول مي کشد .
چند روزي که اين کار برايت تکرار شد ، حتما مشکوک خواهي شد . چند دقيقه اي از رفتن او مي گذرد . بلند مي شوي . آرام آرام او را تعقيب مي کني . پيدايش مي کني . به طرف تانکر آب مي رود . صبر مي کني . آخر او قصد راه گم کردن دارد . چه مي کند ؟ وضو مي گيرد . بعد از وضو گرفتن ، پشت چادر ها مي رود . نزديک يک حفره زانو مي زند . کمي خاک را کنار مي زند . خدايا چکار مي کند ؟ با دستانش کاملا آنجا را گود مي کند . اما هنوز از زير خاک چيزي بيرون نياورده است . داخل گود مي رود . کاملا در آنجا فرو مي رود . پالتوي خود را روي سرش مي کشد .
نزديک تر مي شوي . گوش مي دهي . چه خبر است ؟ ناله مي کند ؟ آيا درد دارد ؟
گوش خود را نزديکتر مي بري .
الهم تقبل منا انک انت السميع العليم .
خدايا اينان کيستند ؟ زهاد اليل .
کمي دقت مي کني . همه جا را صداي زمزمه فرا گرفته است . چه بسيار حفره ها و چه بسيار پالتوهاي بر سر کشسيده . فردا تو نيز به آنان خواهي پيوست . نيمه شب تشنه خواهي شد . پاي همسنگرت را لگد خواهي کرد .
ببخشيد برادر . مي روم آب بخورم . شما هم ميل داريد ؟
کمي پايين تر از محل توالت ها و دستشويي محل نگهباني من است .

مقصود شريفي:
هوا کمي سرد است . گاه چرتم مي گيرد . اما سعي مي کنم بيدار بمانم . فکر مي کنم درباره همه چيز ، اينجا کجاست و من چه مي کنم ؟ بچه ها در چه حالاند . حتما عده اي از کيسه خواب بيرون آمده اند و در حال عبادت هستند و من نگهبانم .
اصول نگهباني در شب را در ذهنم تکرار مي کنم . به کوچکترين صدايي دقت مي کنم . ناگهان صداهاي گنگي از توالت ها نظرم را جلب مي کند . صداي آب مي آيد . تق و توق چند آفتابه و سطل مي آيد . معمولا بچه ها اين وقت شب کمتر به توالت مي روند و اگر مي رفتند ، کمتر سر و صدا راه مي اندازند . بي دقت مي شوم اما نه ، حتما بايد حواسم را جمع کنم . صداها گاه فرو مي رود و گاه بلند تر مي شود . نزديکتر مي روم .
يک نفر داخل دستشويي تند و تند اين ور و آن ور مي رود . بيشتر حساس مي شوم . مقداري آب از در توالت بيرون مي زند . چيزي که بعدا مي بينم ، تعجبم را آنقدر بر مي انگيزد ، که اگر هر عراقي را آنجا مي ديدم تعجب نمي کردم .
آقا مرتضي . با چند سطل و آفتابه تميز در دست مي خواهد از توالت بيرون بيايد . مرا که مي بيند ، يکه مي خورد . متوجه مي شوم که اسلحه را به روي او نشانه رفته ام . با خجالت اسلحه را پايين مي اندازم .
خسته نباشي . نگهبان شما هستيد ؟
بله ، چيزه . شما بوديد ؟ چه مي کرديد ؟
از محل دور مي شود . همان طور خشکم زده است . نگاهي به توالت ها مي اندازم ، تميز شده اند . متوجه همه چيز مي شوم و به سوي آقا مرتضي مي روم .
آقا مرتضي . شما چرا ؟ آخر اين چه کاري است ؟
مگر چه شده است ؟ يعني ما لياقت اين کار را هم نداريم ؟
اين چه حرفي است ؟ منظورم چيز ديگري است .
مي دانم برادر ! ولي اگر اين کار را انجام ندهم ، خيال مي کنم ، داراي مسئوليتي شده ام ، يعني خيلي آدم بزرگي شده ام . بايد نفس را کشت . مگر نشنيده اي که امام گفته، که آدم يکدفعه طاغوت نمي شود. کم کم شيطان در او راه پيدا مي کند . بايد از اول مبارزه کرد .

مهدي رسولي:
هميشه خدا ، لبخند بر لبش بود . آرام بود اما جدي . کارها را طوري انجام مي داد که کسي متوجه او نشود . آقا مهدي هر کاري که انجام نشده بود، يا به حميد آقا مي سپرد يا به آقا مرتضي . ماموريتها را مي شناخت . تحليل مي کرد . هيچگاه بچه ها از او نشنيدند چه کاري را انجام داده است . کار را که انجام مي داد ، منتظر ماموريت بعدي بود . کمتر فرصت صحبت و مزاح بود ، اما هميشه خندان بود .
دل به دريا زدم و پرسيدم :
آقا مرتضي ، پس شما کي ازدواج مي کنيد ؟
بي آنکه توي ذوقم بزند، گفت : که در فکرش هست و من گفتم ، که در اين باره هر کاري داشته باشيد در خدمت هستم و او فقط با لبخندي جوابم را داد .
مدتي بعد باز متوجه شدم ، که آقا مرتضي ازدواج نکرده است .
آقا مرتضي ، دير شد پس کي ازدواج مي کني ؟
وقتي جنگ تمام شد ، ازدواج هم مي کنم .
اما ازدواج نکرد . او بهشت را ترجيح داد . زود هم به ديدار يار شتافت .

محمد آقا کيشي پور:
امروز قرار است به عيادت آقا مرتضي برويم . او در منزل بستري است . کمتر کسي از بچه ها به منزل آقا مرتضي رفته است . چون خود آقا مرتضي کمتر به خانه مي رفت و براي يافتن او لازم نبود، که به منزلشان بروي .
قبل از جنگ ، يا در مقر سپاه بود و يا در مسجد . يا در گشت و درگيري و بعد از جنگ نيز دائما در منطقه بود .
اين بار هم اگر از ناحيه ران پا مجروح نشده بود ، شايد به منزل نمي رفت که استراحت کند . حتما بارها به خود گفته بود، که اي کاش سرپايي درمان مي شد و سريع به جبهه باز مي گشت .
باز خدا رحم کرده بود ، که استخوان پا و يا شريان و عصب آسيب نديده بود . آخر آقا مرتضي يکبار هم از ناحيه شکم گلوله خورده بود . آنهم از طرف يک دوست . در آن جريان فتقش پاره شد . هر چند ، کسي نديد که آقا مرتضي به روي آن برادر بياورد که چرا سهل انگاري کرده است .
امروز قرار است به عيادت آقا مرتضي برويم . او در منزل بستري است . دوستان جمع شده اند و به راه افتاديم . در راه ، هر کسي هر چه از آقا مرتضي مي دانست، مي گفت . يکي از اخلاق پسنديده و ديگري از شجاعت و آن ديگري از تواضع او ، شوخ بودن و خنده رو بودنش . ديگري از احترامي که به فرماندهان و بزرگتر ها و تمامي بسيجيان قائل بود ، و ...
مادرش در را به روي ما باز کرد .
آقا مرتضي در اتاق استراحت مي کرد . عصايي نيز در کنار داشت . تير بار دوران جراحت !
معلوم بود حتي در اينجا نيز به صلح اعتقادي ندارد . جنگ و جنگ . مشغول صحبت شده بوديم . مادرش از ما پذيرايي مي کرد و نزد ما نشست .
پاي صحبت مادران شهدا و بسيجيان نشستن خود عالمي دارد . بايستي نشست و سخنان آنان را شنيد . انعکاس روحيات پسرانشان را در صحبت هاي مادران بايد يافت . مادر آقا مرتضي ، زني دردمند است . نه مي تواند از پسرش سير شود و نه مي تواند خالي بودن در جبهه را تحمل کند . دو گانگي ، گاهي ذهن مادران را فرا مي گرفت .
ديگر آن زمان نيست ، که مادران نتوانند انتخاب کنند . راه پسران بس افتخار آميز است . اما اگر مجبور باشي، تمامي جواني و يادگار دوران زندگي ات ، زحمت شبانه روزي ات را فدا خواهي کرد . بايستي، خود پسر باشي، تا اينها را حس کني ، و باستي مادر باشي که بداني تمام اينها را در يک عکس ديدن ( آنهم يک عکس کوچک ، قاب شده در روي طاقچه ) چقدر سخت و زجر آور است .
خدا بايد خودش رحم کند . چه بسيار مادراني که با جبهه رفتن فرزندانشان ، به جبهه مي روند و با شهادت آنان ، شهيد مي شوند . آري مادران شهيد مي شوند !
مادر آقا مرتضي گفت :
اين آقا مرتضي دست بردار نيست و هر چه مي گويم ، تو حقت را ادا کرده اي و حالا که مجروح شده اي، بايد استراحت کني ، قبول نمي کند .
مي گويد، که چند روز ديگر به جبهه خواهم رفت .
يکي از بچه ها مي خواهد جو مجلس را عوض کند . حال و هواي شوخي هاي جبهه به سرش زده است .
حاج خانم ، اگر مي خواهيد آقا مرتضي در خانه ماندگار شود ، بايد برايش زن بگيريد .
هيچ نفهميديم که آقا مرتضي چگونه خيز برداشت و با عصا و با همان پاي مجروح از اتاق بيرون رفت .
مادرش گفت : پسرم اگر حرفي در اين باره داشته باشد، خودش مي تواند بزند .
و ما حسابي خجلت زده بوديم و سر افکنده و عرق ريزان .
اما آقا مرتضي ، قبل از آنکه جراحتش بصورت کامل ترميم شود ، چند روز بعد از عيادت ما، به جبهه باز گشت .

رعد خمپاره ، برق گلوله توپ . باران ترکش . منطقه منطقه حاج عمران . عمليات والفجر2 .
سنگر ساز هاي بي سنگر، در حال خاکريز زدن است . بولدوزر نعره مي کشد و در ميان خاکها فرو مي رود . در زير بارش گلوله ها و فريادهاي خشمگين انفجار ها . دقيق تر که مي شوي ، مي بيني جوانمردي نوزده بيست ساله ، با قيافه اي نحيف ، اما با دلي بزرگ ، پشت فرمان است و چنان کار مي کند ، که گويي خاک نيز تحت فرمان اوست . خدا حکيم مي راند ، بنده و بولدوزر وسيله اند . ناگهان تيري از کمان کفار رها شده و بر اندام ضعيف او فرود مي آيد . اين تير دشمن است . اما باني وصال است . پس خوش است و نوش جان .
چند نفري مسئوول عقب آوردن او هستند . اما بولدوزر همچنان کار مي کرد و بي سنگر ، پيش مي رفت و بولدوزر ميان معرکه و باران خمپاره ها مي رفت . تا آنجا که امکان دارد بايد ساخت .
آقا مرتضي مثل هميشه رضايت نمي دهد . چگونه وسيله اي آنچنان سالم و سر حال باشد و نابود شود و او بايد بارها در ميان خاکها بغلتد و سنگر بسازد و بسيجيان بي سر پناه را پناه دهد . او حقي دارد بر گردن بسيجيان . بارها باک او تير خورده ، شيشه هاي او خرد شده و چندين و چند بار زخمي شده است . آخ بر لحظه اي که بيل او از ميان خاکها جنازه اي معطر و دل آشوب را بيرون آورد .
مگر مي توان آن را رها کرد .
آقا مرتضي ، نه . خطرناک است . دستگاه کاملا در ديد دشمن است .
نه . من مي روم .
بيت المال و آماج حمله دشمن . ممکن نيست .
حالا که کسي نيست . خودم مي روم .
و ما دو نفر در پي او دوان . خمپاره ها و گلوله ها سرازير و من و ديگري سينه خيز مي رفتيم . نمي توانستيم سر بلند کنيم . اما آقا مرتضي سربلند است و زمين گير نمي شود . تا ما خود را به دستگاه برسانيم ، آقا مرتضي از بولدوزر بالا رفت . بارش گلوله ها افزون شد .
آقا مرتضي ، در راه ما را هم سوار کرد و به همراه برد ، سوار بر دستگاه ، خود را به پشت خط رسانديم .

سلمان ابراهيم پور:
پاييز 61 . منطقه دزفول . قرار گاه فرماندهي اردوگاه شهيد اشرفي .
داخل مقر نشسته ايم ، که آقا مرتضي وارد مي شود . سلام و احوالپرسي و گزارش . با اجازه خواستم آنجا را ترک کنم . صداي آقا مهدي متوقفم کرد .
آقا مرتضي ! السلمان مني . اين آقا سلمان ، از دوستان ماست . هر کاري داشتي به سلمان واگذار کن . شرمنده نمي شويم .
آقا مرتضي قبول کرد .
يک روز ماشين و راننده در اختيارم گذاشتند، تا به شناسايي بروم . من به اين منطقه زياد آشنا نيستم . اما اکثرا آموخته هايم به کمک مي آيند، تا کارم را به درستي انجام دهم .
گزارش را که خواند ، نگاهي عميق به من انداخت . دلم گواهي مي داد که راضي است . خنديد .
نه آقا سلمان . واقعا باور کردم که : سلمان مني .
نامه اي به من دادند تا با موتور به بچه هاي اطلاعات برسانم . يکي ديگر از بچه هاي بسيجي نيز همراه من است ، وسوسه شدم در عمق خط ، جلوتر بروم . آنقدر نزديک شده ام که سيم هاي خاردار عراقي ها ديده مي شود .
پشت يک تپه کوچک قايم شديم . خيال مي کرديم که هيچکس ما را نمي بيند . در همين حال ، صداي گفتگوي دو نفر آمد . خيلي ترسيده بوديم و خودمان را بيشتر به خاک کشيديم تا ديده نشويم . صداها که نزديکتر شدند ، فهميديم فارسي صحبت مي کنند . خيالمان راحت شد . بلند شديم و با آنها سلام و احوالپرسي کرديم . ديده بودند از کدام سمت آمده ايم . گفتيم: از بچه هاي اطلاعات عاشورا هستيم و صحبت را شروع کرديم .
آنها از نيروهاي اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) بودند . از حمله صحبت کرديم و از زمان و از مکانش . کم کم احساس مي کردم که آدم مهمي هستم . در حين صحبت ، بسيجي همراهم اشاره کرد :
آنجا را ببين ، آقا مرتضي .
تنم به لرزه افتاد . خدايا چه جوابي بدهم . کار حسابي خراب شده است . براي اينکه به اين سو نيايد ، به طرفش مي روم . متوجه مي شوم که ناراحت است . اگر بچه هاي اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) را ببيند و از آنها در مورد صحبتهايمان سوال کند . ما آن وقت کارمان تمام است . مي خواهم چيزي بگويم .
فعلا برويد بعدا صحبت مي کنيم .
شب بود و من در محوطه اردوگاه قدم مي زنم . حسابي پکر هستم . به سنگر هم نرفته بودم . نرمي دستي را بر پشتم احساس مي کنم . حميد آقا است .
چي شده . خيلي ناراحت هستي ؟
جريان را تعريف مي کنم . قول مي دهد تا از تقصيراتم بگذرند . با هم به سنگر مي رويم .
آقا مرتضي ، جريان را به آقا مهدي توضيح مي دهد . تا وارد شديم ، آقا مهدي خنديد و من کمي خوشحال شدم . گويي محاکمه اي در کار نيست .
آقا سلمان ، نمي دانستم اين قدر زرنگي ، و گرنه فرمانده اطلاعات مي شدي . بنده خدا ، اگر شهيد يا مجروح مي شدي و اگر عراقيها دستگيرت مي کردند ، مي داني چه مي شد؟
مي خواستم دهان را باز کنم که حميد آقا گفت :
آقا مرتضي ، اين اولين بار را به خاطر من ببخشيد .
اين اولين و آخرين بار بود ، که ديدم آقا مرتضي عصباني است . اما بعد از لحظه اي لبخند بر لبانش جاري بود .

محرم ملک وند:
وجعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون .
همه جاي جيپ ترکش خورده بود . اينجا هجوم آتش بود . نمي توانستي نقطه اي را بيابي که آتش آنجا را لمس نکرده باشد . رگبار گلوله ها سرازير بود . اما هيچکدام جسارت برخورد با ماشين آقا مرتضي را نداشتند و هر چند قدم يکبار مي ايستاد ، از ماشين پياده مي شد و مجروح يا جنازه شهيدي را در ماشين مي گذاشت و راه مي افتاد و خود مي راند و باز چند قدم جلوتر مي رسيد به خاکريز ، جنازه ها را تخليه مي کرد و باز از نو و اين بار، رگبارگلوله هاي تانک نيز سرازير بود . اينجا نفر را با تير مستقيم تانک مي زندند . اما مثل اين بود، که جرات ندارند ماشيني را که حامل جنازه پر پر است را، نشانه بروند .
شهر رمضان است در اين ماه قرآن نازل مي شود . اينجا ملائک در پروازند . زيرا عمليات رمضان در جريان است . تک تک حاملان قرآن حضور دارند . آقا مرتضي گفت :
اين خط را بگيريد و مستقيم برويد . از اين خط دور نشويد . الان هوا تاريک است و دشمن شما را نمي بيند .
جاي زنجير چرچ روي جاده بود و هوا تاريک بود، اما مي توانستي آن را ببيني . آقا مرتضي با جيپ، که چراغ هايش خاموش بود پيش مي رفت .
نيم کيلومتري که رفتيم ، ايستاد .
اينجا مي مانيم . فوري، هرکس براي خود پناهگاهي بکند .
و هر کس شروع به کندن کرد .
اگر صبح دشمن به وجود شما پي ببرد ، لا اقل مي توانيد، داخل سنگر ها پناه بگيريد و از تير رس دشمن در امان بمانيد .
تانکها در رفت و آمد بودند . يکي از بچه ها 3 تا گلئوله آرپي جي داشت و با کمک هر سه ، تانکي را چنان به آتش کشيد، که کل منطقه روشن شد . تانکهاي بسيار زيادي در منطقه بودند . براي آرامش دلها، يکي گفت :
حتما تانکهاي خودي هستند .
گويا گلوله هاي آرپي جي تمام شده بود .
ساعت حدود 5 صبح بود که آقا مرتضي بيدارمان کرد . همه خسته بوديم ، متوجه شديم که در محاصره تانک هاي دشمن هستيم .
پنج کيلومتر عقب تر ، خاکريز خودي است . لودر ها و بولدوزرها خاکريز زده اند . تا آنجا عقب برويد .
همه در تلاش براي عقب کشيدن خود بودند . تانک ها شليک مي کردند . صداي خمپاره و گلوله توپها نيز به گوش مي رسيد . آقا مرتضي ماشين را مي راند . نگه مي داشت و مجروحي را سوار ماشين مي کرد و يا جنازه شهدا را تا خاکريز مي راند و بعد باز مي گشت .
از ناحيه پا زخمي شده بود . اما خم به ابرو نمي آورد و به کسي چيزي نمي گفت .
حتي اگر از او مي پرسيدند :
آقا مرتضي ، پايتان چي شده ؟
هيچ چي ، خوب مي شود .
بايستي مي ديدي تا باور کني . در ميان انبوه آتش و هجوم وحشيانه دشمن ، به قلب دشمن مي زد و جنازه ها را جمع مي کرد .
اينان بارها وجعلنا خوانده بودند .

داد زدم :
بچه ها آنجا را نگاه کنيد .
و همه نگاه ها به سوي سمتي که نشان مي دادم ، چرخيد . جيپ سر حالي، آنجا ايستاده بود و لابد منتظر کسي است که بر آن سوار شود . اين جيپ خيلي برايم آشناست . بارها و در خيلي جاها آن را ديده ام . شايد هم اشتباه مي کردم . آخر از اين ماشينها ، امروز همه جا پر است .
بچه ها سر حال آمده اند . همه سوار بر آن شدند و ديگر لازم نبود ، مسير طولاني شناسايي را پياده طي کنيم . لا اقل فاصله طولاني را مي توانستيم ( تا ديد دشمن )، از آن استفاده کنيم . ديگر پياده روي تمام شده بود .
ولي يک ماشين به اين خوبي ، در يک چنين جاي پرتي چه مي کند ؟
فرفي نمي کند . مهم اين است که حالا اينجاست و هيچ صاحبي هم ندارد . غنيمتي است . سوار شويد .
چند روزي است که، کار شناسايي زود تر از موعد مقرر تمام مي شود .
مي توانيم زود برگرديم به اردوگاه .
ماشين خيلي به دردمان مي خورد . آنرا در يک جاي پرتي قايم مي کنيم و به اردوگاه مي آييم و صبح باز مي رويم و سوارش مي شويم و مي رويم سراغ کارمان . کارها خيلي سريع پيش مي رود . اما بعضي از بچه ها ، از اينکه فرماندهي را در جريان نگذاشته ايم ، نگرانند . از طرف ديگر ، آنها از پيشرفت کارها راضي اند . عمليات در پيش است و کارها بايد سريعتر انجام گيرد . چيزي فکرم را به خود مشغول کرده است . هر بار که ماشين را مي بينم ، باز ذهنم مشغول آن مي شود که اين ماشين را کجا ديده ام و چرا اينقدر به ذهنم آشناست .
نکند در خواب ديده ام . شايد هنوز کسي را از اين فکر با خبر نکرده ام .
امروز ماموريت محوله را خيلي سريعتر از حد معمول انجام داديم . بچه ها گفتند: کمي با ماشين در منطقه گشت بزنيم . من رضايت ندادم و از آنها جدا شدم . از ماشين پياده شدم و شروع به گشت زدن در منطقه کردم . بچه ها قرار بود بعد از گشت زني ، ماشين را به همان جاي هميشگي ببرند و برگردند به اردوگاه .
در افق کسي را ديدم . تشخيص دادن قيافه اش مشکل است . آنهم از اين فاصله . مسيرم را به سوي او عوض مي کنم . در اينجا، گاه دروس هاي دوران آموزش به درد نمي خورد . آنجا به تو مي گويند، که از اندازه افراد مي توان فاصله را تشخيص داد .
در فاصله صد متري وسائل انفرادي نفر ديده مي شود . در مسافت صد متري نوع لباس و جنگ افزار قابل شناسايي است . در فاصله چهارصد متري سر از بدن مجزا و حرکت دست و پا مشخص مي شود و در فاصله پانصد متري سر مانند توپ روي بدن ديده مي شود و ..
اما از آنجايي که آن نفر را مي بينم ، اينها به دردم نمي خورد . اينجا افرادا را با نشانه هاي ديگري مي توان شناخت . نفري که مي بينم از صد ها متر فاصله هويداست و تو مي تواني بفهمي، که آقا مرتضي است .
به دو ، پيش آقا مرتضي مي روم .
سلام برادر . چه عجب از اين طرف ها .
عجب از شما ، ما که محل کارمان است .
من هم همينطور .
گرم صحبت مي شويم . انگار نه انگار که با معاون لشکر صحبت مي کني . ظاهرش از يک نيروي ساده اطلاعات هم ساده تر است . اما او تو را مي شناسد . همه را مي شناسد . با همه نشست و برخاست دارد . چند روزي است متوجه شده ام که آقا مرتضي پياده اين طرف و آن طرف مي رود . البته به نظرم بعيد نيامد ، چون او مقيد وسيله نيست . گاهي با موتور ، گاهي با ماشين و گاه پياده . همه جا هست ، هر گونه که باشد . اما شنيده بودم که قبل از عمليات قرار است ماشيني در اختيار فرماندهي بگذارند . شناسايي ، فرصت پي گيري اين مسائل را از ما گرفته است .
آقا مرتضي متوجه فکر کردنم شده است ، مي پرسد :
به چه فکر مي کني ؟
آقا مرتضي . شنيده بودم که به فرماندهي قرار است ماشين بدهند .
بله ، اما کسي ديگر گويا آن را لازم داشته و بي اجازه من برداشته تا از آن استفاده کند. البته چند روزي هم من از آن استفاده کردم .
لبخند مي زند . من هم مي خندم .
اين جورچيزها اين روزها بعيد نيست .
من هم همين فکر را مي کنم . ولي عيبي ندارد . خدا لطف دارد و من توانم دو برابر شده است ، تا کارها عقب نماند .
آقا مرتضي ، چه ماشيني داده بودند ؟
يک جيپ بود. خيلي هم خوب بود .
قلبم به تپش افتاد . ديگر حرف هاي آقا مرتضي را نمي شنيدم. واي که چه کاري کرده بوديم . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شد . پس اين ماشين، که ما تا حالا از آن استفاده مي کرديم ، ماشين آقا مرتضي بود .
اين روزها که ما از آن استفاده مي کرديم و کارهايمان را به آساني انجام مي گرفت ، او مجبور بوده سراسر منطقه را تنها و با پاي پياده بپيمايد .
برادر ، چي شده ؟ پياده روي خسته ات کرده ؟ رنگ به چهره نداري ؟ بيا برگرديم براي امروز بس است . شما بچه هاي اطلاعات که دايم پياده به اين ور و آن ور مي رويد، بايد عادت کرده باشيد . شايد هم از گرمي هواست . آخر اين روزها هوا خيلي گرم است .
حالت خيلي بد است ؟
نه . بهتر شدم . مي توانم بيايم .
اسلحه ام را به دوش انداخته ام و مي خواهم از اردوگاه خارج شوم . صداي ماشين را مي شنوم . تا سرم را برگردانم ، آقا مرتضي با جيپ جلوي پايم توقف مي کند .
ماشين را پيدا کردم . گويا کار آن برادر ديگر تمام شده و ماشين را آورده بود و در اين اطراف پاک کرده بود .
و مي خندد .
شکر خدا . الحمد الله.
مي خواهي برستانمت ؟
نه. منتظر بچه ها هستم .
ماشين از جا کنده مي شود . از پشت که نگاه مي کنم ، مي فهمم که چرا از اول ، اين همه ماشين برايم آشنا جلوه مي کرد . آن را در تمام منطقه ديده بودم . ماشين مجبور بود در تمام منطقه حضور داشته باشد . چون آقا مرتضي همه جا بود .

حاج بيوک آسايش:
شتابان خود را به مسجدي رساندم . چند نفر از بچه هاي مسجد را که در راه ديدم ، گفتند: آقا مرتضي آمده است . آقا مرتضي و مرخصي ، جزو عجايب بود . خيلي به ندرت اتفاق مي افتاد .
هر بار هم که مي آمد ، اگر دقت مي کردي ، مي فهميدي که کاري در رابطه با جبهه و جنگ دارد . از دور که ديدم، شناختمش . مثل هميشه در جنب و جوش بود .
شوق ديدار و روبوسي ، چنان اثر را بر ما گذارد ، که نفهميدم در آغوش چه کسي هستم . بوي عطر جبهه مي داد . بوي عطر سنگر . بوس عطر شهادت . لباس ها همان . قيافه همان . اينجا نيز برايش جبهه بود .
حاج بيوک آسايش مداح اهليت ! چرا سري به آن طرفها نمي زنيد .
مي فهمم چه مي گويد . اما خبر از اوضاع ما ندارد . حضور در جبهه سعادت مي خواهد . اگر سر شب کار کردي ، که نظر خدا را جلب نکرد . نماز صبح به قضا خواهد رفت . توفيق نماز شب را در خواب هم نمي تواني ببيني.
آقا مرتضي! ، حضور در آنجا ، توفيق الهي مي طلبد و لياقت ، ما که نداريم .
خنديد و من بيشتر شناختمش . آقا مرتضي را با لبخندهايش مي شناختند . تا عمق قلب آدمي رسوخ مي کرد و نشاني در قلب آدمي باقي مي گذاشت .
آقا مرتضي متوجه اوضاع شد . مي خواست حرف را به موضوع ديگري بکشاند . لبخندش را به خنده تبديل کرد .
راستي يک گله کوچک داشتم .
قيافه اش کمي جدي شد . شک برم داشت . حدس زدم باز از آن امر به معروف يا نهي از منکرهايي خواهد کرد که به فکر هيچکس نمي رسد . توجه به نکته اي که سالها از آن غافل بوده اي . اهل اغماض و سهل انگاري نبود .
راستش من امروز تازه به تبريز رسيده ام.
آقا مرتضي ، کي تشريف مي بريد ؟ من امروز تازه رسيد ه ام . بايد بپرسند ، چند روز اينجا هستيد ؟ چقدر نمي مانيد ؟ کي رسيده ايد و از اينجور حرفها . همه مي پرسند کي تشريف مي بريد ؟
جمله هاي آخرش را با خنده گفت . تمام بچه هاي مسجد نيز خنديدند .
من نيز خيالم راحت شد . شروع کردم به خنده . با خودم گفتم :
آقا مرتضي گله نکن . جبهه بي تو صفايي ندارد . پشت جبهه نيز براي تو حيف است .
آقا مرتضي خيلي شوخ است . خنده رواست . سخت بوي شهادت مي دهد .
آقا مرتضي وارد چادر شد . عمليات والفجر مقدماتي به پايان رسيده است . والفجرهاي ديگر در راه هستند . اکثر نيروهاي لشکر به مرخصي رفته اند . علي اکبر رهبري و اصغر ديزچي با هم گرم گرفته اند . آن طرف تر، جمشيد نظمي و حاج ابوالحسني و ابراهيم نمکي و ناصر علي پور هستند . من و کريم قرباني و صادق آذري و محمود دولتي از گذشته ها مي گوييم .
آقا مرتضي وارد چادر که شد ، شاداب بود و سر حال . در همان ورودي نشست و نگذاشت کسي به پايش برخيزد .
من مي روم . گويا آقا مهدي کاري دارد . فقط آمدم سلامي بکنم و حالتان را بپرسم .
مي خواست برود که رهبري گفت :
آقا مرتضي ، فردا براي صبحانه تشريف بياوريد . تمامي برادران هم دعوت دارند . يک مهماني خصوصي و رسمي داريم . منتظر تان هستيم .
قول داد و رفت . صحبتها از سر گرفته شد .
سفره را که باز کرده بوديم ، سر رسيد . خلف وعده ، رسم ياران مومن نيست .
اورکت بر دوشش بود . با لبخند و شور وارد چادر شد . هر کس چيزي تهيه کرده بود . يکي از دوستان شير آورده بود و ما آن را داغ کرده بوديم .
چند تا شيشه خالي مربا بود، که شير در آن ريخته شد و به هرکس يکي از آنها رسيد .
قارداش ، سوت سيره سي دي، يعني برادر ، مراسم عزاداري همراه با شير است .
همه خنديدند ، دلگرم با شير و حرفهاي گرم .
در سفره ما رونق اگر نيست ، صفا هست .
هر جا که صفا هست، در آن نور خدا هست .
هيچ کس نمي دانست که آيا چنين جمعي بازهم خواهند توانست، بر سر يک سفره بنشينند يا نه ؟
چند بار ديگر آقا مرتضي را مي بينم . هر وقت مي بيند از دور ، بلند داد مي زند :
سوت سيره سي وار ، گلاخ ؟
و مي خندد و اورکت بر دوش ، به راه خود ادامه مي دهد .
دشت عباس، سخت بوي عمليات مي دهد . چادر فرماندهي شلوغ است .
علاءالدين مي گويد :
شنيده ام تخم مرغ خريده ايد ؟ بله . چند تا يي از شهر خريده ايم .
خوب بياوريد برايتان امروز يک صبحانه عالي با نيمرو ترتيب دهم .
شايد اين صبحانه آخر باشد .
سردار شهيد، قادر طهماسبي که يک دست و يک پايش تقريبا از کار افتاده است و جانباز است مي گويد :
من وسايلش را آماده مي کنم .
چند بار مجروح شده و باز در جبهه است ، و اينقدر کوشا .
خدا قوت بسيجي !
علاءالدين، نيمرو درست مي کند . براي هر نفر در يک ظرف . قادر سفره را پهن کرد . تند و تند بشقاب ها را رد مي کنند و به دست بچه ها مي رسد .
مي خواهيم گرم خوردن شويم ، که آقا مرتضي و مشهدي عبادي، فرمانده شهيد گردان امام حسين وارد مي شوند و از دو درست در همان ورودي چادر، با پوتين مي نشينند .
آقا مرتضي ، بفرما کنار سفره .
آقا مشهدي عبادي يک لقمه بخور .
آقا مرتضي مي گويد :
به به . عجب مهماني راه انداخته ايد . تخم مرغ از کجا گير آورده ايد ؟
از شهر خريده ايم .
گفتيم، شايد اين صبحتانه آخر برادران باشد . بخوريم تا تقويت شويم .
مشهدي عبادي، که سعي مي کرد غير از سهميه دولت چيزي نخورد، مي گويد:
راست مي گويد . چند نفري از اين بچه ها رفتني هستند .
آقا مرتضي مي خندد .
مثل خود شما .
نه ، باقر زخمي مي شود . خدا نکند . دعا کنيد يا شهيد شوم و يا سالم بمانم . اصلا نمي خواهم مجروح شوم . اگر مجروح شوم ، شما بيچاره مي شويد . 4، 5 نفر لازم است تا مرا حمل کند به بهداري. من يا شهيد مي شوم و يا سالم خواهم ماند .
و بعد نگاهي به سردار جمشيد نظمي مي اندازد .
فکر مي کنم ، بازوان فرمانده گردان حضرت ابوالفضل قلم خواهد شد .
همه خنديدند .
در برابر مرگ و چنين شاد . مرگ خودش هراسان است . او را به بازي گرفته اند . اگر صحبت يار است و ديدار او ، پس مرگ دوست داشتني است .
من خودم را آماده کرده ام . تمامي بدهي ها را پرداخته ام ، حتي ماشيني را که با آن تصادف کرده بودم ، خسارتش را پرداخت کردم و تسويه حساب نمودم .
آقا باقر ، اين حرف ها را ول کن . آقا مرتضي ، بفرماييد .
خنديدند و تشکر کردند و نخوردند و رفتند . چه کسي مي دانست ، چنين سفره اي دگر بار گشوده خواهد شد يا نه . اين دنيا را نمي توان ادعا کرد ، اما آن دنيا شايد .

داوود حقوقي:
غرق خاطره ايم . داخل چادر معطر به حضور دوستان است . بيرون چادر ، مي آيم و به اطراف نگاه مي کنم .
کجاست اينجا ! تپه هاي دوست ، خمپاره ها و توپ ها و ادوات . همه دوست . همه غرق در صحبت . همه غرق در نگاه رشادت ها ، شهادت ها .
آنجا را ببين . دشمن نا جوانمردانه باران آتش را ، شروع کرده و کيست ، که چنين بي محابا در سينه تپه مي دود و گلوله ها جسارت لمس کردن بدن او را ندارند ؟! ديده بودم که مهدي و مرتضي و حميد زمين گير نمي شوند . اما اين تصوير، روايت ديگر است . گلوله ها به او مي خوردند ، هيچ نمي شود . نمي توانم به تنهايي نظاره گر باشم . تمام اهل چادر بيرون مي ريزند و سخت به نظاره مي نشينند . آخر او کيست ؟
مرتضي که با ماست . او هم مي نگرد . مرد با صلابت ، بي هيچ واهمه اي از تپه بالا مي رود . لباس او سبز تر از لباس ماست و شال سفيدي بر گردن دارد .
گلوله ها بر او و اطرافش سرازير شده اند . اما همچنان ادامه مي دهند و ما هاج و واج ، که او کيست ؟
در همان هنگام گلوله توپي چنان بر پشت سرمان فرود مي آيد ، که نا خود آگاه همه زمين گير مي شويم . هيچ کس ايستاده نيست . حد اقل ، بايد همه زخمي مي شديم که نشديم . باران ترکشها ، آغاز شد . باران خاک و سنگ . هوا دود آلود ، مه آلود ، خاک آلود .
غبار که فرو نشست ، مي بيني که دوستان همه سالمند و مي خواهند برخيزند . اين بار توجه همه ، به سوي چادر جلب مي شود. از چادر هيچ نمانده است .
از چادرمان ، ميله اي کوچک را، فقط يافتيم . وسايل و تجهيزات ، همه و همه نابود شده بودند و ما نيز اگر در ميان آن بوديم ، خدا مي داند .
ديگري به سوي تپه ، دوباره فرياد مي زند . آنکس که بر او باران آتش سرازير است ، کجا هست ؟ تپه به آن بزرگي را که نمي توان در آن فاصله پيمود .
آتش هم که قطع شده است . پس او که بود ؟ براي چه همه ما را از چادر بيرون کشيده بود .
بچه ها گريه مي کنند . در آغوش هم مي افتند . خدايا، آخر ما چقدر گناه کار و روسياه هستيم . اين همه رخداد بر ما مي نماياني و ما باز نمي فهميم . پس چه بايد کرد ؟ آن چادر چه شد ؟ آن آتش چرا بر سر آن گمنام ، آن سبز پوش نا پيدا جاري بود و ما پس چرا زنده مانده دايم .
و بعد آقا مرتضي ، ياد خاطره ديگري مي افتد .
اواخر سال 61 بود . منطقه در حال تدارکات براي عمليات والفجر مقدماتي بود . تمامي نيروها در انتظار بودند . چند شب است، که بچه ها دچار مسموميت هستند . غذا چنان باب ميل نبوده و به جز چند نفري، که سخت در حال کارند ، بقيه بي حال افتاده اند تا مداوا شوند .
دو تن از بچه ها در حال تميز کردن تانکي هستند . ناگهان گلوله توپي به ميهماني تانک آمد و آن دو سوختند . چه سوختني . چونان پروانه گرد شمع . هيچکس چنين چيزي را پيش بيني نمي کرد . همه زمين گير شديم . لحظه اي سکوت . تا آنکه خمپاره درست در ميان بچه هاي زمين گير شده افتاد . عده اي شهادتين را هم گفتند . اما صداي انفجار بلند نشد . تمام نفس ها در سينه ها حبس بود . چندين و چند بار در ذهن خويش مجروح شديم و ترکش خورديم . خمپاره ها مدام اصابت مي کردند . اما خبري نشد . خمپاره منفجر نشد . چه خبر شده است .
به نزديک خمپاره دويديم .
با لبخندي گفتم : اراده خدا همين بوده است .
گلوله خمپاره از خاک در آورده شد . خدمه خمپاره، ضامن آن را در نياورده بودند . چند روز است بچه ها شاهد چنين صحنه هايي هستند .
منطقه بين فکه و چزابه، در طول عمليات نيز چندين بار شاهد چنين صحنه هاي تکان دهنده اي بود .

عليرضا قدرتي :
يک روز گفت : برويم پيراهن تازه اي بخريم .
گفتم : اين دفعه ديگر حتما تصميم داري داماد بشوي .
صورتش سرخ شد و سرش را پايين انداخت .
نه . به خاطر مادرم است ، مي گويد هر دفعه که به منزل مي آيي، همان لباسهاي کهنه هميشگي را مي پوشي . يکبار هم که شده لباسهاي نو و تازه بپوش .
مادر راست مي گفت . آرزوهاي گم شده کودکي و نوجواني را در پسرش مي جست . آنچه که از او در جواني و نوجواني و يا حتي کودکي دريغ کرده بودند ، مي خواست جبران کند .پسر، براي مادر حکم ديگري دارد .
چشمهايم خيس اشک بود . قرار گذاشتيم به بازار برويم .
از فروشگاه هاي مجلل و لباسهاي مرغوب شروع کرديم . هيچ کدام را قبول نکرد . خيلي ها از آستر اين لباسها، براي روي لباسهاي خود نمي توانستند استفاده کنند و خدا مي داند ، چه جوابي خواهيم داد .
خيلي گشتيم تا آخر، سر يک لباس به توافق رسيديم . پيراهني سفيد . به سفيدي کفني که هنگام شهادت به تنش خواهد آويخت . به سپيدي پاکي ها و صداقتها .
پيراهن و شلوار را خريده و به منزل رسانديم . قرار شد، دفعه بعد که براي مرخصي مي آيد ، آنها را پوشيده و به منزل برود .
شايد قرار بود هنگامي که آنها را مي پوشد ، خجالت بکشد . پس خدا نخواست که او شرمنده شود و ديگر باز نگشت ، تا آنها را بپوشد.
لباسهاي نو يا نصيب اشکهاي مادر مي شدند و يا نصيب بنده اي ديگر . لقاء خدا با همان لباس هاي کهنه، اگر برازنده نباشد ، حتما کفني سفيد بر او برازنده مي شد .

ماشين شروع به حرکت کرد . غير از يک نفر، بقيه را مي شناختم . آقا مهدي که چهره آشناتري بود .
من مرتضي هستم .
آقا مرتضي . فاميلتان ؟
ياغچيان .
پس ياغچيان او بود . به نظرم او را بارها ديده بودم . اما به اسم نمي شناختمش . قائم مقام لشکر . خوشحال شدم . لحظه اي با خود فکر کردم :
چه کسي ، در چه مسيري و در کدامين ماشين ، در کنار من است . ماشين ، بي خيال در ميان کوه ها و جاده هاي پر پيچ و خم پيش مي رفت .
کردستان ، هنوز بوي چمران مي دهد . وصالي ها ، رستمي ها و ديگر ياران که چه زيبا در مقابل مرگ به رقص ايستادند و چه راحت مرگ و دشمن را به بازي گرفته بودند . اگر کمي شامه ات را تيزتر کني ، بوي چمران هنوز، در کوچه پس کوچه هاي اين شهر باقي است . رنگ و بوي زبوني دشمن، هنگام فرار ، بر خيابنها سخت آشکار است و چه جنايتها که انجام نداده اند . چه بسيجيان و پيشمرگان بزرگواري که در اين راه به شهادت نرسيدند .
اينجا پيرانشهر است و قرار است مطلع عمليات ديگري ، از سلسله عملياتهاي والفجر باشد. دست دشمن کوتاه تر خواهد شد و يا بريده تر .
قيافه ها همه آشناست . مي تواني فرماندهان لشکر 8 نجف و لشکر المهدي را ببيني . اينجا، باز قرار است عمليات سختي آغاز شود و لشکر عاشورا ، به ياد سيد الشهدا ، هر جا که توان بالايي لازم باشد ، حضور دارد .
قرار است به منطقه آشنا شويم . منطقه عمومي غرب و مناطق حاج عمران . مسووليت محور، به عهده آقا مرتضي است .
آقا مرتضي از همه بيشتر مي داند، که اين منطقه يکي از حساس ترين مناطق است و اين عمليات هم يکي از سخت ترين عملياتها . او خوب مي داند که دست خدا به همراه کيست . بچه ها ، عمليات را وقتي بيشتر حس مي کنند، که آقا مرتضي اصلا نمي خوابد . اين روزها کسي خوابيدن او را نديده است . او در حال مستحکم کردن خط پدافندي است. هر لحظه در يک سنگر است . اگر چه باور کردني نيست ، معاون لشکر باشي و مسئول محور و بيشتر با بسيجي ها و فرماندهان دسته ها و گردانها باشي ، اما هيچکس تو را و موقعيت تو را حس نکند .
من بي سيم چي هستم . همچنين مسئول مخابرات . بارها صداي آقا مهدي را پشت بي سيم مي شنوم ، که آقا مهدي به هر کس پيامي مي دهد . چند بارپيگيري مي کند . اما هر دستوري که به آقا مرتضي مي دهد ، همان بار اول اجرا شده و نيازي به تکرار نيست . او وظيفه اش را مي داند .
آقا مهدي، مسئول محورهاي عمليات منطقه است . مسئول هدايت و هماهنگي چند لشکر و يکي از محورها ، به عهده لشکر عاشورا است . آقا مهدي آنجا را سپرده است به آقا مرتضي و او از آن ناحيه کاملا مطمئن است .
امروز بچه ها خبر آوردند ، که از محور لشکر عاشورا ، دشمن قصد تک دارد . آقا مهدي فورا مطلب را به اطلاع آقا مرتضي مي رساند .
آماده باشيد . ممکن است دشمن دست به تک بزند .
آقا مرتضي سريع در تمام محور آماده باش اعلام کرد و سريع تمامي فرماندهان گردانها را نسبت به تک دشمن توجيه کرد . کل محور در شور و آمادگي بود و هر لحظه مترصد اينکه ، دشمن از پا خطا کند تا حسابش را برسند .
دشمن مي انگارد ، نيروها در خوابند .
آقا مرتضي 4 دستگاه خودرو و40، 50 نفر از بسيجي هاي گردان احتياط را جمع کرد و به منطقه مورد نظر رفت . بچه هاي گردان احتياط، هميشه آماده بودند تا هر جا که خطر احساس شود و يا فرماندهي دستور دهد ، حضور داشته باشند .آقا مهدي! طبق دستور ، تعدادي از نيروهاي احتياط را هم آماده کرده ايم و هم اکنون در منطقه مستقر هستيم و آماده اجراي دستورات بعدي .
آقا مهدي با رضايت لبخند زد . چه کسي مي توانست به اين سرعت، انجام وظيفه کند ؟ دشمن خيال بيهوده دارد .
امروز آقا مهدي از محور عاشورا باز ديد کرد . تمامي دستورات او مو به مو اجرا شده بود و گاه قبل از اينکه او چيزي بگويد ، مسائل رعايت شده بودند . آقا مرتضي او را رو سفيد کرده است .
والفجر 2 ، يکي از گلهاي زيباي فجرهاي اسلام شد . نامش فجر دومين بود، اما هزاران فجر از آن شکفت . اگر رمز عمليات يا الله ، يا الله ، يا الله است ، پس الله ، يار تمامي آنهاست .
خدات مي داند ، چه کاري واجبي در پشت جبهه دارد که مرخصي را بهانه کرده است . آقا مرتضي و مرخصي رفتن ! مدتهاست کسي يادش نمي آيد .
آقا مرتضي ، ماشين که در اختيارتان بود ، چرا با آن نيامديد ؟
اگر چه آقا مرتضي کار شخصي هم نداشت.
اتوبوس حوالي تبريز براي ناهار نگه داشته است .همه گرسنه و در صدد خوردن غذا هستند .
من و مقيمي مي خواهيم ناهار بخوريم . شما چطور ؟
نه آقا ميراب . حالا که نيم ساعتي با تبريز فاصله داريم، خوب است ناهار را با اهل بيت بخوريم . خوشحال مي شوند و خدا هم راضي مي شود .
اگر پيامبر (ص) از مکه به مدينه هجرت مي کند ، اگر اين سر سلسله چوپانان دائم در هجرت است ، اگر اولاد او براي حج از مدينه به مکه مي رود، او آن را ناقص رها کرده و به سوي کوفه بار سفر مي بندد .
اگر ياران او همه جا با او هستند ، اگر امام هشتم (ع) به مشهد مي آيد و اگر اين گلهاي سر سبد هستي دائما در حال هجرت به اين سو و آن سوي کره زمين هستند ، بر سربازان او نيز افتخار است که براي حفظ کشور حضرت ولي عصر (عج) و اجراي دستورات نايب او و امام خويش ، دائما در حال هجرت و لشکر کشي باشند .
ابتدا جنوب ، ديروز غروب ، امروز شمال غرب و فردا شرق و يا هر جاي ديگر . اگر ديروز قرار بود در اين منطقه عمليات شود و نشد ، فردا هر کجا که بگويند ، آنجا مي رويم . هيچ باکي نيست از اين همه درد و رنج و محنت ، که نعمت است .
به دستور آقا مهدي کليه گردانها و واحدها ، به طرف منطقه عملياتي يکي از فجر هاي اسلام مي روند . والفجر 4 . يا الله ، ياالله.
اينجا يادگارهاي بسياري از شهداي پاکسازي مناطق عمومي کردستان دارد . يادش بخير، آن شب پر شور و شهادت در بانه . حسينيه بانه ، مقر مبارزه با دموکرات و ضد انقلاب بود . در همين مقر ، شهيد چمران چه نيايشي با خدايش داشت :
خدايا تو به من قدرت و امکان دادي تا محال را ممکن کنم ، در سخت ترين معرکه ها مرا پيروز کردي ، آنچه را که تصور نمي کردم بوجود آوردي و آن پيروزي را که انتظار نداشتم، نصيبم نمودي . رگبار گلوله از هر دو طرف بر من مي باريد ، و نمي دانم چگونه زنده ماندم . به سرعت مي رفتم و شهادت را استقبال مي کردم ، ناگهان برادرم داود در برابر من بخاک شهادت افتاد و برادر ديگرم مجروح ، نقش بر زمين شد .
ساعت 3 رسيديم به بانه . ابتدا در محل لشکر 8 نجف اشرف موقتا مستقر شديم . اولين دستوري که آقا مهدي داده بود ، در رابطه با مسائل حفاظتي بود .
آقا مرتضي : هيچکس از برادران حق خروج از محل را ندارد .
بانگ اذان صبح همه جا را فرا گرفت . هوا سرد است و تاريک . اما گرماي نماز صبح، تنمان را فرا مي گيرد .
آقا مهدي براي ادامه ماموريت ما را توجيه کرد، تا راه افتاديم .
شور و اشتياق تمام منطقه را فرا گرفته است . گردانها در حال استقرار هستند . عقبه و موقعيت آن انتخاب شد . خط هاي مشخصه گردانها و واحدها هم مشخص شد . نيروها دائم براي تسريع کارها در تلاشند .
برادر، برو بي سيم را بيار .
آهاي برادر يکي دو تا کلنگ بزن به اينجا .
مسئووليت استتار گردانها و واحد ها و مسائل امنيتي، قبل از عمليات به عهده آقا مرتضي است و آقا مهدي خوب مي داند، که اين کار از عهده چه کسي بر مي آيد . بي سيم چي ها مستقر شدند . وسايل مخابراتي و بي سيم هاي اضافي، که به تدبير آقا مهدي به منطقه آورده ايم به دردمان خورد . با يگانهاي هم جوار، هماهنگي لازم انجام مي گيرد . اين کارها که قبل از عمليات بايستي انجام شود، با راهنمايي آقا مرتضي و به دستور او انجام مي گيرد .

عبدالرزاق ميراب:
باران بوسه ها و اشک ها بعد از دعا جاريست . چرا برادرن گريان از هم جدا مي شوند ؟ اگر مشتاق رفتن هستند ، حلاليت طلبي براي چيست ؟ حنا بندان از براي چه ؟ اصلاح سر و صورت ، زيباسازي ، قرآن خواندنها ، روبوسي با قرآن .
تمامي روحيه ها عالي
يا ا... يا ا.. ، يا ا...
فرمان صادر شد . عمليات آغاز گرديد . صداي شهادت بلند شد . فرياد رشادت ، طنين نبرد . توحيد در برابر شرک . تسليم در برابر طغيان .
فرماندهان در ميان بسيجيان . بسيجيان آغشته به عشق . غرق در ايمان . شب لقاء است امشب .
آقا مهدي خود در بطن عمليات است . هدايت از اوست و وسيله ها بايستي ، در ميان بسيجيان باشند ، نه در سنگرها . مگر نه اين است که او خود را وسيله رساندن بچه ها به خط دشمن مي داند ؟
آقا مهدي و حميد و مرتضي را، در غير وقت عمليات مگر در سنگر ديده اي که حالا آنان را در سنگر ببيني . در ميان خون و خمپاره بايد باشي تا عمليات پيروز شود .
حميد آقا مسئوول محور يک و آقا مرتضي مسئوول محور دوم است .
فشار دشمن زياد است . هنوز در خيالات خود غوطه ور است . هنوز مي انگارند که مي تواند 3 روزه راه خوزستان تا تهران را بپيمايد .
فرمانده گردن سيد الشهداء ، آقا جمشيد زخمي شد . آقا مهدي با َآقا مرتضي تماس گرفت:
دو گردان را آماده کنيد و با يک گردان ديگر، از محور جمشيد نظمي وارد عمل شويد .
آقا مرتضي روي گردان سيد الشهداء که مقداري نيز مجروح و شهيد داشت ، زياد حساب مي کرد . بچه هاي گردان سيد الشهداء نگران بودند که خدا نکند زحمات بچه ها بي نتيجه باشد .
حميد آقا پس از دلداري بچه ها هر لحظه در انتظار مرتضي بود، که به ارتفاعات بيايد . منطقه پر از ميدان مين بود .
توپها و گلوله هاي خمپاره دشمن، مرتب فرود مي آمدند . هوا داشت تاريک مي شد . تماس حاصل شد . بچه ها خوشحال شدند . 3 نفر نيروي اطلاعاتي با مرتضي همراه شدند ، تا او و نيروهايش برسند و مستقر شوند . تماس با آقا مهدي بر قرار شد .
آقا مهدي ، به لطف خدا به منطقه مورد نظر رسيديم . چه مي فرماييد ؟
شما و تمام برادران خسته نباشيد . دستور ، دستور خدا و روح خداست .
دستور ادامه عمليات است . ارتفاعات کاني مانگا را هم تصرف کنيد .
مي توانستي بنشيني و نظاره گر بلاشي آن همه اخلاص و رشادت و شهادت را و آن وقت کنار بماني ؟ بايستي درگير مي شدي و آن وقت بود، که مي ديدي آقا مرتضي با چه نشاطي در حال اجراي فرمان است .
يک تپه ، دو تپه . قلب دشمن بايستي دريده شود . چه تپه ها و ارتفاعاتي که فراتر از دستور تصرف شود . حالا مي تواني آقا مرتضي را ببيني که هم نارنجک پرت مي کند و هم خمپاره مي اندازد و فرماندهي مي کند و هم نيروي ساده است .
بايستي پدر صدام و صداميا ن را در آوريم .
بچه ها در حال رفع خستگي پيروزي ! و همه شاد و راضي . بنده از خدا راضي و او از بنده راضي . راضيه مرضيه .
آقا مهدي شاکر . هم از خدا و هم از بندگان خدا .
آقا مرتضي! در پايين ارتفاعات دژباني برقرار کنيد . غنايم نبايد به عقب انتقال يابد . در ادامه عمليات با مشکل مواجه مي شويم .
آقا مرتضي و چند تن از برادران مشغول برقراري دژباني هستند .
چندين تن از برادران لشکر 27 حضرت رسول (ص) ، گويا در جريان فرمان نيستند و ادوات غنيمتي را مي خواهند به عقبه انتقال دهند .
آقا مرتضي دستور آقا مهدي را ابلاغ مي کند . آنها بر خواسته خود اصرار مي ورزند .
آقا مرتضي صريح تر قضيه را توضيح مي دهد . گويا قرار نيست گوش دهند، اما دستور آقا مهدي بايد اجرا شود . چاره اي نيست آقا مرتضي قاطعانه ممانعت مي کند .
برادر بي سيم چي ، لطفا مراتب را به آقا مهدي گزارش دهيد ، تا به فرماندهان لشگر 27 حضرت رسول (ص) اعلام کنند . خداي نکرده سوء تفاهمي پيش نيايد .
دژباني مستقر است و فعال .
هجرتي ديگر در راه است . آقا مهدي مسئوليت کل حرکت و زمانبندي را به آقا مرتضي محول کرده است . اينجا قرار است دروازه هاي خيبر تکان بخورند . دشمن نمي تواند بسيجيان مجنون راه حسين (ع) را بشناسد . آقا مرتضي چنان عمل کرده است، که هيچکس زمان عمليات را نمي داند و اين را که از کجا عمليات خواهد شد و چگونه. و فقط نيروها مي دانند که عمليات در پيش است . همه آن ها هستند . تمام کارها انجام شده است . تمام کارها در شب و دور از چشم دشمن انجام گرفته است .
يا رسول ا... (ص)
گردانهاي خط شکن مشغول شده بودند .
آقا مهدي ! اجازه بدهيد در مرحله عمليات ، با گردانهاي اوليه باشيم .
نه ! بايستي شما در عقبه و در کارهاي لجستيکي و انتقال نيروها تلاش کنيد . حميد فعلا آنجاست .
دستور مطاع است و تو مي تواني تلاش آقا مرتضي و توان عجيب او را در اعزام نيروها ببيني . سيل نيروها با تلاش سکانداران و هماهنگي هوانيروز از زمين و هوا به آنسوي جزيره ها سرازير است .
آقا مهدي ، مرتضي را به سنگر خود فرا مي خواند . با وجود فاصله زياد ، مرتضي ظرف کمتر از يک ساعت خود را مي رساند .
دو روز از عمليات مي گذرد . انتقال نيروها به عالي ترين وجه صورت گرفته است . عمليات هم خوب پيش رفته است . گويا در روي پل مشکل پيش آمده است .
مرتضي خود را مي رساند . چهره اي نوراني . تني خاک آلود . صورت فرياد بيخوابي . اما مرتضي هيچ وقت به آن اعتنايي نکرده است .
سنگر آقا مهدي کجاست ؟
آقا مهدي متوجه مي شود که مرتضي آمده است . بيرون سنگر مي رود . اينجا مقر فرماندهي در خط مقدم است . فرماندهان لشکرهاي الهي اينجايند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) . فرمانده لشکر 14 امام حسين (ع).
فرمانده لشکر 8 نجف اشرف . فرمانده لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع) . فرمانده تيپ قمر . ابوشهاب نيز اينجاست . آقا مرتضي وارد سنگر مي شود .
حميد شهيد شده است .از اين خبر ، کمر آقا مهدي خميده شد .
چه کسي مي توانست باور کند .
آقا مهدي و مرتضي در آغوش يکديگر به تسکين هم مشغولند .
گويا آقا محسن روي شبکه عاشورا مي خواند پيامي ارسال کند .
آقا مهدي هستند ؟
بله.
آقا مهدي وضعيت منطقه ، وضعيت خود و دشمن را گزارش مي دهد .
از برادران لشکرها ها کسي آنجا هست ؟
بله . همه اينجايند .
لطفا صداي بي سيم را بلند کنيد تا همه بشنوند .
برادران خسته نباشيد . حق يارتان باد . الان آقاي هاشمي در حال صحبت با امام هستند . وضعيت منطقه را گزارش مي دهند . امام ضمن سلام و خسته نباشيد به تمام برادران ، و سلام مخصوص به فرماندهان لشکر ها فرمودند : بايد کار تمام شود . جزاير مجنون صد درصد آزاد و حفظ شود .
چند بار اين چنين دستوري را داده است . حصر آبادان يادش بخير .
حصر آبادان بايد شکسته شود . اين فرمان خداست . نه بنده . پس حصر آبادان شکسته مي شود . اينک جزاير مجنون از دستان پليد دشمن پاک خواهد شد .
آقا مرتضي زمزمه کرد :
به امام بگوييد ، فرمانتان عملي خواهد شد .
و سريع وارد ميدان نبرد با دشمن بعثي شد . پيام امام در سراسر منطقه منتشر شده است و اينک منطقه در حال و هوايي ديگر دارد . معطر شده است .
به امام سلام برسانيد . بگوييد تا زنده هستيم نمي گذاريم کوچکترين ناراحتي متوجه قلب مبارک شما شود !
چقدر زيبا !
چند روزي است که مرتضي با جراحت هاي بسيار در مقابل دشمن ايستاده است .
آقا مهدي ! گويا قرار است من هم سعادت داشته باشم و پيش حميد آقا بروم .
آقا مهدي يکي از بچه هاي اطلاعات را براي ارسال گزارش به منطقه فرستاد.
بي سيم خش خش مي کند . آخر سر تماس برقرار مي شود .
آقا مهدي ! تمامي برادران در حال نبرد سنگين هستند . اما آقا مرتضي هم پيش حميد رفت .
ناگهان سکوت در مدار برقرار مي شود . حال آقا مهدي به کلي عوض مي شود .
برادر موسوي تمام نيروها را سازماندهي کنيد . فردا در اولين فرصت بايد درس خوبي به دشمن بدهيم .

دکتر جبار زاده:
در آستانه عمليات خيبر بوديم . من به همراه يک اکيپ پزشکي و به وسيله اتوبوس شرکت واحد ، خودمان را به هلي کوپتر رسانديم . هر لحظه منتظر بوديم تا ما را به خط مقدم برسانند . هيئت هاي پزشکي شهرهاي ديگر را ، هواپيما به منطقه مي رساندند . اما دوستان ما ، همگي با اتوبوس شرکت واحد آمده اند . هيچ گله و شکايتي نبود . اگر چه حتي ، کوچکترين استراحتي نيز نبود . در پد هليکوپتر ، اولين کسي که ديدم ، آقا مرتضي بود . خودم را که معرفي کردم ، چنان بامن گرم گرفت که گويي سالهاست مرا مي شناسد . با همه اينطور است .
سلام چطوري ؟ خوش آمدي .
اين عبارات چنان گروه را به او صميمي مي کرد ، که هر گاه او ده نفر مي خواست ، بيست پزشک آماده رفتن مي شدند . تعجب کردم ، آقا مرتضي هنگام عمليات در خط حضور ندارد . گويا آقا مهدي دستور داده است ، که مسئوليت هدايت نيروها را به عهده بگيرد . حرف ، حرف آقا مهدي است . هيچ وقت خسته نمي شود .
آقا مرتضي پشت تويوتا نشسته است و با بي سيم صحبت مي کند . چنان خاک بر لباس و غبار بر چهره اش نشسته ، که گويي سالهاست در ميان خاک زندگي مي کند . او از سلاله ابوتراب است .
چون ما را ديد ، بشاش تر شده و ما را بسوي خود فرا مي خواند . شب است و امکان پرواز نيست و تا صبح ، قرار برقرار است نه حرکت .
سر شب ، آقا مرتضي شروع کرد به شب گردي . به اکثر چادر ها سر مي زد و گفتگو بازارش گرم بود . نماز شب او را بچه ها ديدند و در جمع مناجاتهاي او شرکت کردند .
آقا مرتضي لباس هجرت پوشيده است . براي ديدار آقا بسيار دعا مي کند . بايد يا ظهور را در يابد و يا شهادتش حتمي است .
آقا مرتضي خود نيز در خط مقدم با ماست . حميد آقا که شهيد شد ، مرتضي آمده است تا جاي او را پر کند . منطقه پر است از آتش دشمن .
حتما به تو انواع خيز ها را ياد داده اند . اما کسي زمين گير شدن او را نديده است ، کسي نديده است او از آتش دشمن بگريزد . دکترها همه تعجب کرده اند .
گويي قرار نيست گلوله اي به او بخورد .
مگرآتش دشمن شديد نيست ؟ او چرا ايستاده است ؟
هر کس جواب سوال خود را در طول عمليات مي گيرد .
آنها آموختند که نبايد بترسند . گلوله اگر قرار نيست اصابت کند ، اصابت نمي کند .

کريم حرمتي:
اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي که در چنين جايي حضور داري.
آري :
در ره منزل ليلي که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي
اينجا کنار پل شهيد حميد ، آب شور قرار دارد . نارنجک را بر مي داري ، يا تير بار را ، يا هر چيز ديگر و به سوي پل هجوم مي بري .
نارنجک را پرتاب مي کني . دشمن را به تير بار مي بندي و يا تک تيرت را شليک مي کني . و آنگاه دشمن تو را مورد هدف قرار مي دهد و تو در آب شور مي افتي و اينک در ميان آب شور قرار داري . دوستان نيز تو را مي بينند . روي زخم آنها هم نمک پاشيده مي شود . اما هيچکدام مجال آن را ندارند که پل را رها کنند و تو را نجات دهند . تو هم آن را نمي خواهي . اينجا آب شور نيست . اينجا بهشت است و تو در ميان چشمه هاي بهشتي هستي .
اينجا رنجي نيست . دردي نيست . اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي . مرتضي را مي بيني . در ميان آب شور هستي . اما مي تواني نظاره کني .
مرتضي نارنجک را بر مي دارد و به سوي پل پرواز مي کند . فرياد مي زند . پرتاب مي کند . شليک مي کند . اين پل نبايد تصرف شود . اگر دشمن به اينجا بيايد ...
نگذاريد، به خاطر خدا نگذاريد و خدا خود نمي گذارد که دشمن تا اين حد جري شود و اما اين دشمن ، همان است که سر سيد الشهدا را بريده بود . فرق علي را شکافته بود . کودکان را تبر زده بود و اين بار قصد داشت مرتضي را بگيرد . امروز مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . اگر امروز هم پل را نگه دارد ، فردا حتما خود از روي پل، به سوي بهشت خواهد رفت .
پس امروز پل را نگه دار و فردا از آن بگذر . نيروهاي امدادي خواهند آمد . امروز مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . تمام بدنش خوني است .
سرخي خون ، سبزي بادگير را کمرنگ تر کرده است .
اينجا زير آتش دشمن است . اما بچه ها مرتضي را مي بينند و بچه هايي را که با جراحت هاي بسيار درون آب شور قرار دارند . دشمن جسارت آن را ندارد که پيش بيايد . بايستي به مهدي خبر داد تا نيرو بفرستند و مي فرستد .
مرتضي سبز پوشيده است . شهادت او حتمي است . اگر امروز هم پل را حفظ کند ، بايستي فردا از روي آن عبور کند و نزد حميد برود .
اينجا جزاير مجنون است و توبايد مجنون باشي که ...

محمد آقا کيشي پور:
وارد چادر که شدم ، سخت مشغول کار بود .
سلام آقا مرتضي
سلام برادر .
و بعد نشستيم به صحبت . مشغول ساختن ماکت منطقه عملياتي بود . حسابي عرق کرده بود . منطقه را بوي عمليات پر کرده بود . چهره ها کم کم نوراني مي شد . و اگر کمي دقت مي کردي ، آنان را که خواهند رفت ، مي شناختي و مي توانستي با آنان دم خور شوي ، تا شايد تو را هم شفاعت کنند .
پيش آقا مرتضي که مي رفتي از او سير نمي شدي . نمي تواني صورت دوست داشتني او را، هنگام کار کردن ببيني . هنگام تير بار زدن ، هنگام هلي برد نيروها ، هنگام کار با لودر و هنگام کار با بيل و کلنگ و هنگام کار با توپ 106 ، هنگام کار با دوشکا و تير بار و هنگام تير اندازي با کلاش ، نمي توانستي از او سير شوي .
من کاري دارم بايد بروم .
اگر امکان دارد فعلا بمان آقا مرتضي .
نه ، بر مي گردم ، منتظر باش .
اصرار فايده نکرد . منتظرش ماندم تا بيايد . نفهميدم که وقت چگونه گذشت تا اينکه آمد . بسيار نوراني و تميز شده بود . چهره اي جذاب و ديدني داشت .
آقا مرتضي . قيافه نوراني داري . نکند مي خواهي شهيد بشوي ؟
آرام و متواضع که مزاح سخن من را در پرده اي از واقعيت بپوشاند ، گفت :
آره ، اين دفعه چنين قصدي دارم .
و بعد عکسي را از جيبش در آورد و داد به من .
اگر شهيد شدم و جنازه ام را پيدا کرديد و قرار شد قبري برايم تهيه کنيد ، اين عکس را بر روي قبرم بگذاريد .
نشستيم به صحبت . اين بار ديگر شوخي اش گل کرده بود . شايد خنداني و شادابي قبل از شهادت بود .
آقا مرتضي کفش هاي کتاني ساده اش را در آورده و نشسته بود . هنگام صحبت به پايش خيره شده بود ، که متوجه چيزي شد و سريع برخاست و گفت :
من بايد دوباره به جايي بروم .
اين بار طاقت نياوردم . اصرار کردم که علت رفتنش را بگويد و
قيافه اي شرم آلود به خود گرفت :
از خدا پنهان نيست ، از شما چه پنهان . برايم غسل واجب شده است و براي انجام غسل رفته بودم . حالا متوجه شدم، رنگ ماکت به قسمتي از پايم چسبيده و غسل صحيح نبوده است .
مي دانستم که غسل کردن در آنجا چقدر سخت و مشکل است . آقا مرتضي به آشپزخانه رفت .
هنگام غروب بود که باز آمد . اين بار تميز تر و نوراني تر شده بود . گويا از ديگر برادران که لباسشان خاکي بود و سيه چرده تر ، خجالت مي کشيد و به همه علت حمام کردنش را توضيح مي داد . نمي خواست بچه ها فکر کنند ، مي خواهد خود را از آنان جدا کند .
خورشيد خود را تا آخرين حد ممکن پايين کشيده بود . آقا مرتضي دستم را گرفت و با هم به تپه کوچکي که در حاشيه اردوگاه قرار داشت رفتيم . از تپه که بالا رفتيم ، از هر دري صحبت کرديم .
آنجا را مي بيني که ابرها درازند و کشيده شده اند به طرف خورشيد و مي بيني که خورشيد سرخ سرخ است . ابرها را هم سرخي فرا گرفته است . انگار هيچ وقت سفيد و پنبه گون نبوده اند . آنها منتظر خون شهيدان هستند ، تا سرخ تر شوند . مي بيني سرخ سرخ ، چون خون ، ابرها را خضاب خون داده اند . مي داني سرخي نور آفتاب ، شرمنده سرخي خون شهيدان است .
آقا مرتضي آن قسمت را نشان داد و ادامه داد .
آنجا را مي بيني ، آنجا محل عمليات فردا است . آنجاست که من فردا شهيد خواهم شد .
لحظه اي با خود انديشيدم . آن غسل ، غسل شهادت آقا مرتضي هم بود .
امروز قرار است غزوه اي ديگر رخ دهد . کفار جمع شده اند و اصحاب نيز جمعند .
تمامي کفر در مقابل تمامي ايمان . تمامي شرک در مقابل تمامي توحيد .
اينجا قرار است علي حماسه اي بيافريند . او قرار است در غزوه اي ديگر ، دفاع از پسر عم خود را به عهده بگيرد .
امروز قرار است دروازه هاي خيبر گشوده شود و خيل کافران به جهنم سرازير خواهند شد . چه بسيار اصحاب که از اين دروازه به بهشت خواهند رفت .
امروز روز عمليات خيبر است . امروز مرتضاييان ، دروازه ها را يکي پس از ديگري فتح خواهند کرد . سيل نيروهاي توحيد به بهشت خواهند رفت . کفار با ضربتي از بين خواهند رفت .
پس اي مرتضي ، ضربتي ديگر !
آقا مرتضي ، سياه سياه شده بود . خاکي خاکي . تمامي وجودش را خاک فرا گرفته بود. غرق در سياهي و خاک . آقا مرتضي مسئول هلي برد نيروها به خط جلو تر است . من او را در پد هلي کوپتر ديدم . با موتور از راه رسيد . روغن لاستيکهاي موتور ، بر لباس و صورتش پاشيده شده بود . موهاي سرش را خاک فرا گرفته بود .
همه اينها مانع در آغوش کشيده شدنش نبود . در آغوش هم قرار گرفتيم .
آقا مرتضي چقدر سياه شده اي ؟
برادر ، اين سياهي که مي بيني ، سياهي حقيقت باطن من است . حالا که رو شده است ، نورانيت ظاهري و مصنوعي مرا از بين برده. من لياقت ندارم . اگر داشتم ، آقا مهدي مرا از شرکت در عمليات منع نمي کرد .
آقا مرتضي ! مي داني مسئوليتي که داري چقدر مهم است ؟ در تمام عمليات حضور داري . اصل عمليات بر دوش تو است .
سري تکان داد و با موتور دور شد .
اگر بصيرت داشتي ، مي توانستي از ميان سياهي ظاهري مازوت و غبار خاک و بوي نفت ، عطر بهشت و نورانيت او را حس کني .
آقا حميد شهيد شد و کار اجازه نداد که ، آقا مرتضي شهادت حميد را آن گونه که دلش مي خواست ، به آقا مهدي تسليت بگويد .
بعد از دستور آقا مهدي، بوسيله بي سيم ، با آقا مرتضي تماس گرفتم تا دستور او را ابلاغ کنم .
صداي آقا مرتضي گرفته بود . صداي غرش هلي کوپتر ها آنقدر بلند بود که مجبور شده بود براي هدايت نيروها ، مدام فرياد بکشد . گفتم : آقا مهدي با شما کار دارد .
فاصله بسيار زياد بود اما کمي بعد ، موتور را دم در چادر ديدم . خدا مي داند که پرواز کرده بود تا بتواند با سرعت خود را پيش آقا مهدي برساند .
بعد از توجيه آقا مهدي ، باز پرواز کرد به آنسوي جزيره ، تا کارهاي مانده حميد آقا را به اتمام برساند .
وارد چادر شدم . آقا مهدي با بي سيم صحبت مي کرد . آقا مرتضي پشت خط بود . همه مي دانستيم که به شدت مجروح شده است و خدا مي داند با کدام نيرو صحبت مي کند .
در محاصره نيروهاي عراقي قرار داشت . حتي مي توانستي تصور کني که در چند قدمي او هستند .
آقا مهدي پرسيد که اوضاع چطور است ؟
آقا مهدي فدايت شوم . اوضاع بسيار خوب است . الان ملائکه اينجايند . من بهشت را مي ببينم . من در بهشت هستم .
و بعد تماس قطع شد .

علي داننده اسکويي:
مي ديدي که فقط او بود . سراسر خط را مي دويد . به همه سر مي زد. از تيربار چي و پزشک و امدادگر و خمپاره انداز تا نارنجک و سنگ ريزه ها . به تمامي سنگرها سر مي زد .
من مانده بودم و بي سيم چي .
اسکويي! ، بي سيم چي ات را بده به من . خودت با بي سيم کار کن . صداي آرپي جي ، پي در پي مي آمد . بي سيم چي هم ، آرپي جي به دوش گرفته و مدام مي زدند . چندي بعد صداي آرپي جي قطع شد و من آقا مرتضي را ديگر نديدم .
دم غروب ، ديدم به سوي من مي آيد . مانند مشکي خونين ، در لباس رزم بود . کيست اين ؟
خداي من آقا مرتضي بود . بدنش پر از خون بود و از سراسر بدنش خون جاري بود. کار به جنگ تن به تن کشيده بود . آقا مرتضي سراسر خط کيلومتري را حفاظت کرده بود . بار ها در طول روز سراسر آن را دويده بود . ده دوازده نفر بيشتر نبوديم . هر تيري که مي خورديم قوي تر در طول خط مي دويديم و از آن حفاظت مي کرديم . اما آقا مرتضي همه جا بود .
زخمي و خونين .
اسکويي! . من دارم شهيد مي شوم . اما تو را به جان امام نگذاريد اين خط شکسته شود . آن را رها نکنيد .
اگر تمامي ما نيز مي رفتيم ، او مي ماند و به تنهايي ، از آن خط دفاع مي کرد . محال بود آن همه خون ريخته شود و جان ها به سوي خدا پرواز کند و آن خط شکسته شود . نيرو، تنها نيروي ما نبود . گاهي بي اختيار مانند عقابي به اين سو و آن سو پرواز مي کرديم .
نارنجک را برداشت، ضامنش را کشيد و به پا خاست و هنگام پرتاب، تيري به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد و خود نيز نتوانست بايستد و نشست . سر تا پا خون بود .
آقا مرتضي برگرد ، خيلي زخم برداشته اي . خدا به تو اجر بدهد .
آقا مهدي ، من سنگر آقا حميد را خالي نمي گذارم . اينجا حال و هواي ديگري دارد .
مواظب باش . بهشت و دنيا را از هم تشخيص بده .
آقا مهدي من بهشت را مي بينم ، اين راهي که انتخاب کرده ام ، آگاهانه بوده است

عبدالرزاق ميراب:
ضامن نارنجک را کشيد و به پا خاست . قبل از پرتاب ، تيري به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد . نشست و به نارنجک نگاه کرد . سر تا پا خون بود . مي توانستي او را ببيني و باور نکني بيش از صد زخم در بدن دارد ؟
ناگهان تمامي سنگر را بوي گل محمدي فرا گرفت و غبار ، همانند پارچه سفيدي به روي سنگر کشيده شد و آن را پوشاند .
اهواز ، مدرسه شهيد براتي .
اکثر برادران دور هم جمع هستند و فرمانده منطقه 5 تماس گرفته و مي خواهد با آقا مهدي صحبت کند .
آقا مهدي! با تنهايي چه مي کنيد ؟
تنهايي نيست برادر . در نبود آن دو ، کمرم شکسته است .
و مي تواني حالا ، حال سيد الشهدا را دريابي . يا ثار الله و ابن ثاره...
 

آثارمنتشر شده درباره شهيد
هنگامي که آسمان شکافته شود ، به فرمان حق گوش فرا دارد و البته آسمان، مخلوق خداست و سزد که فرمان او پذيرد و هنگامي که زمين وسيع و منبسط شود و پستيها و بلنديهاي آن هموار گردد . هر چه در دل پنهان داشته همه را بکلي بيرون افکند و به فرمان خدا گوش فرا دهد و البته زمين مخلوق خداست . سزد که فرمان پذيرد و اي انسان، البته با رنج و مشتقت در راه طاعت و عبادت بکوشي . عاقبت به حضور پروردگار خود مي روي و به ملاقات او نايل مي شوي . (آيات 1 تا 6 سوره انشقاق )
« و به عبارت ديگر، هنگامي که حجاب هاي ظاهري نوراني براي عبد منکشف شد ، معرفتي بر ذات اسماء و صفات حق تعالي پيدا مي کند، که آن معرفت از چنين معرفتي که پيش از کشف داشت ، نيست . (کتاب لقاء الله . تاليف حاج ميرزا جواد ملکي تبريزي )
اين روزها ، هر کسي به چادر آقا مرتضي برود ، مي تواند کتابخانه او را ببند . او شبي را بي مطالعه سر نمي کند . عمرش را بي مطالعه نمي گذراند . اگر چادري يافت که چند روزي در آن بماند ، حتما کتابخانه اي در آن به راه مي انداخت و تو را هم به مطالعه دعوت خواهد کرد .البته به خود اين جرات را نخواهي داد، که فکر کني در اين طوفان تلاطم و تهاجم چه وقت مطالعه است !
آقا مرتضي، اين روزها سخت سرگرم مطالعه کتابي است که فکرش را مشغول کرده است . اندک مي خورد و اندک مي خوابد و بسيار مي رزمد وجهاد مي کند.
مدتهاست کتاب «لقاءالله » آيت الله حاج ميرزا جواد ملکي تبريزي را در دست دارد . تو را هم تعارف مي کند ، به اندکي شنيدن و خواندن . شوق ديدار يار ، درس آقا مرتضي است . چه بابي از باب جهاد سهل الوصول تر و چه راهي سريعتر از راه شهادت ، اينان اينگونه آموخته و مي آموزند .
اين روزها اگر به چادر آقا مرتضي بروي ، حتما چند تايي کتاب را در کتابخانه کوچک چادرش خواهي يافت .
اين روزها کتاب «لقاء الله » را در دست دارد و انديشه اش را در سر ، و تصويرش را در ذهن و عملش نيز آن گونه است. اگر اينطور نباشد، پس لقاي يار نزديک است .
« انوار جمال و جلال الهي در قلب و عقل و سر خواص اولياي او تجلي مي کند و به درجه اي که او از خود فاني مي نمايد و به حق متعال باقي مي دارد، آن وقت حق تعالي او را محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق در معرفت خود کرده و به جاي عقل او، خود حق تعالي تدبير امور مي نمايد . اگر چه بعد از اين، همه مراتب کشف سبحات جلال و تجلي انوار جمال (وفناي في الله و بقاي بالله ) باز حاصل اين معرفت خواهد شد، که عجز خود را از وصول با کنه معرفت ذات، از روي حقيقت ( وبالعيان والکشف) خواهد ديد .
                                                                                                                                                                                    ستاد بزرگداشت مقام شهيد



آثار باقي مانده از شهيد

بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
خدايا مرا انقطاع كامل بسوي خودت عطا فرما و ديده دل به نوري كه با آن نور تو را مشاهده كند ,روشن ساز.
صلوات و رحمت بي پايان الهي بر شهيدان هميشه زنده انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و درود خدا و رسول او و سلام پر افتخار برامام وامت شهيد پرور وبر تمامي عزيزان رزمنده و پيكار گران شهادت طلب جبهه هاي جهاد في سبيل الله .
امروز در چهره تك تك آيات طبيعت و انفس بايد تصوير خدا را تماشا كرد و ارزش هاي الهي را جستجو نمود, مگرنه اينست كه امروز گل سرخ عطر عبادت و رنگ شهادت دارد و سنگر عبادتگاه شير مردان خداست .
در زمانيكه رزمندگان ما قبر هايشان را در جبهه با دست خويش حفر مي كنند و شب ها در آن به ضجه و ناله مي كنند .قبر نه, محل حيات و زندگي است و بار مقبولي جديد را بدوش مي كشد . در عصريكه ميدان مين محل ملاقات و ديدار عاشق و معشوق است و خون در جبهه ها تطهير است نه پليد و نجس .
و اشك رسالت صيقل دادن دل و روح و شفاف و زلال ساختن وجود انساني را بر دوش دارد تا خدا را بتوان در تك تك ذرات آن به تماشا نشست ,ونگاه ها را مقصد ديگري در پيش است و سجده ها , بر خاك افتادنها نه در بارگاه امير ظالم و غاصب بلكه در پيشگاه حاضر غايب و مشهود شاهد است . قايقهاي سرخ شهادت ات بر درياي خون به سوي مقصد ديدار راهي اند و نجواي قرآن و بانك الله اكبر فضا را از نوري جاودانه آكنده کرده است . خون درسينه محراب مي جوشد و جهان در انتظار طلوع عظيم و شكوهمند مجدد اسلام است .
بايد اين حماسه ها و چگونگي نبرد و تداوم مبارزه و تجربيات حاصل از اين پيكار خونين، بر برگهاي خونين تاريخ، نوشته شوند و براي آيندگان به يادگار بماند. درست است كه قلم را ياراي نوشتن در اين مسير و خط سرخ نيست ولي بايد قلمها به حركت در آيند تا شايد تقديري و سپاسي و قطره اي از اين درياي بيكران بر اين سطور نقش بندد و گامي در جهت اداي رسالت رساندن پيام رهروان طريق بقا بر داشته شود . التماس 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 256
[ 1392/04/19 ] [ 1392/04/19 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,217 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,318 نفر
بازدید این ماه : 1,961 نفر
بازدید ماه قبل : 4,501 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک