فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آقابالازاده ,ايرج

 

سال 1333 ه ش از مادري به نام طاهره كارگر در خانواده اي متوسط از شهرستان اردبيل متولد شد . نامش را ايرج گذاشتند ، اما بعدها با مراجعه به قرآن ، نام « رحمان » را براي خود برگزيد .
پدرش ( حسينقلي ) ارتشي بود و خانواده او ابتدا در خانه اي اجاره اي در مراغه سكني داشت و پس از ساخته شدن ساختمانهاي سازماني پادگان امام رضا (ع) مراغه به آنجا نقل مكان كردند . آنها بعد از گرفتن وام و ساختمان خانه اي در تبريز ، در اين شهر مسكن گزيدند .
رحمان دورة آمادگي را در يكي از مهدكودك هاي مراغه گذراند و دورة ابتدايي را در مدرسة همافر مراغه ( پادگان امام رضا عليه السلام ) به پايان برد . در آن زمان با توجه به نبود نظام راهنمايي ، بعد از دوره ابتدايي ، دوران دبيرستان را در سال 1348 شمسي در مدرسة اوحدي مراغه و حكمت تبريز گذراند .
بعد از اخذ ديپلم ، به اصرار پدر ، در دانشكدة افسري نيروي هوايي شركت كرد ، اما چون ديپلم تجربي داشت و نامش در فهرست افراد ذخيره درآمد ، آن را رها كرد . سپس به خدمت سربازي رفت و دوران آموزشي را در تهران گذراند و براي دورة خدمت به تبريز اعزام شد و در گردان دانشجويان جاي گرفت , چون در امتحان گروهباني شاگرد اول شد ، با درجة گروهبان يكمي ، سربازي را ادامه داد و به پايان برد . پس از اتمام خدمت سربازي ، در آزمون استخدامي شركت نفت با رتبة اول قبول شد ؛ اما گفت : « من چنين شغلي را دوست ندارم ، شغلي را دوست دارم كه در آن بتوانم كساني را تربيت كنم . » با همين عقيده در آزمون سراسري دانشگاه شركت كرد و در سال 1355 در رشتة تربيت بدني دانشگاه تهران پذيرفته شد . دوران دانشجويي وي با اوج گيري انقلاب اسلامي مردم ايران مصادف شد . به همين جهت در حركت هاي انقلابي شركت كرد . در راهپيمايي هاي ضد رژيم پهلوي ، پخش اعلاميه ها و شبنامه ها فعاليت مي كرد . يك بار هم در حين تظاهرات با باتوم زخمي شد و بيمارستانها از پذيرفتن وي ) به علت مسائل امنيتي ( امتناع كردند و وي در يكي از خانه هاي اطراف تهران بستري شد .
بعد از اخذ ليسانس ، در سال 1358 با دخترخاله اش ) اكرم شهـاب سردرودي ( ازدواج كرد . در ابتداي ازدواج ، ايرج و همسرش در خانة پدر بودند . اما بعد از شروع تدريس در مدارس شبستر در منزل رئيس آموزش و پرورش اين شهر ، مستأجر شدند . در آن ايام ، در كنار تدريس در مدرسه به فعاليت در سپاه و آموزش قرآن در روستاي سيس مي پرداخت .
از بارزترين خصوصيات ايرج گذشت ، ايثار ، تواضع و به خصوص رسيدگي به خانواده هاي بي بضـاعت بـود . هر هفتـه طبق فرمايشـات امام (ره) ، روزهـاي دوشنبـه و پنج شنبـه را روزه مي گرفت ؛ به خواهرانش توصيه مي كرد كه مانند حضرت زهرا (س) زندگي كنند و فرزندانشان را حسين گونه تربيت كنند .
در دو ماه اول نامزدي در جهاد مشغول به كار شد و دو ماه بعد از شروع زندگي مشترك ، علي رغم پيشنهاد مسئوليت تربيت بدني استان آذربايجان شرقي از طرف شهيد آيت الله سيداسدالله مدني ، حضور در جبهه هاي كردستان را كه گرفتار تجزيه طلبي ضدانقلاب بود ، ترجيح داد و به طور جدي در درگيري هاي كردستان شركت كرد .
با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق آرام و قرار نداشت ، تا اين كه در اوايل سال 61 عازم جبهه شد . اوايل در جبهه امدادگري مي كرد اما با شروع مقدمات عمليات رمضان ، به معاونت گردان بعثت از لشگر 31 عاشورا منصوب شد .
او در نامه اي خطاب به خواهرانش علت رفتن خود به جبهه را چنين مي نويسد :خواهرانم مگر دوست نداشتيد برادرتان به آرزوي ديرينه اش برسد . مگر شاهد نبوديد اين انقلاب كاملاً اسلامي ، كلاً و 180 درجه برگشت و عوض شدنم شد ، نبايست در مقابل اين همه نعمات كه در رأس آن پيشواي زندگيم حضرت امام خميني قرار دارد ، قدرداني مي كردم تا خدا راضـي مي شد ؟! اين راه را با اجازة « الله » انتخاب كردم و زندگي دور از جهـاد مقدس و بي طرف و بي خيال ماندن به درد من نمي خورد . اين را بدانيد از زماني كه رهبر انقلاب را شناختم ، تولد تازه يافتم ؛ بنابراين يك كودك 5 ، 6 ساله نياز به تكميل داشت و ديدم فقط در جبهه هاست كه روح و فكرم تغذيه مي شود . به همين جهت بود كه رو به سنگر آوردم .
ايرج آقابالازاده در 18ارديبهشت 1361وصيت نامه اش رانوشت تا ديدگاهها و نظرات خود را بيان کند.
در 30 تير 1361 در عمليات رمضان زخمي و مفقودالاثر شد و تاكنون اثري از او به دست نيامده است . پسري به نام ناصر تنها يادگار اوست كه در زمان شهادت پدر نه ماه بيشتر نداشت .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




وصيتنامه
بسمه تعالي
وَ اَحيِني يا رَبَّ سَعيداً وَ تَوَفَّنِي شَهيداً
خدايا مرا سعيد زنده بدار و شهيد بميران
درود به بزرگ رهبر انقلاب كه وجود مقدس و ملكوتيش نعمت و بركات فراواني براي جامعه ما به ارمغان آورده است و درود به روح پاك شهيدان انقلاب از آغاز قيام اسلامي تا اين لحظه كه همه چيز متعلق به آنهاست و ناظر اعمال ما گنهكاران هستند .
خدايا لحظه اي و آني ما را به حال خودمان رها مكن.زيرا ضعيف تر از آنيم كه صراط مستقيم را تشخيص دهيم . با الهام از آيات و نشانه هاي الهي انقلاب اسلامي مان براي رضاي خالق .امام خميني كه خودشان در متن اسلام تربيت شده ، اين امام بزرگوار ،دور از سازگاري ها و مبرا از نقاط ضعف . اين سفر را كه ادامه راه حسين ابن علي عليه السلام مي باشد انتخاب نمودم و انتظارم بر اين است كه هر كس خود را يار من مي داند بايد حامي رهبر باشد . هرگز در زندگيم اين قدر خجلت زده نشده بودم . هر شهيـد را كه از كربلاي خونين مرزهـا مي آوردند احسـاس شرمندگـي مي كـردم چون نيك مي دانستم پيكر پاكشان به خاطر ما لاله گون گشته است و چگونه مي توانستم به راحتي از حماسه قهرمانانه شان بگذرم .
خدايا اين بنده سراپا گنهكارت را ببخش كه براي اداي فريضه اش دير كرده است . مرگ من در مقابل رهايي امت مستضعف هيچ ارزشي ندارد .
اي كاش چيزي بالاتر از اين داشتم كه در اختيار اسلام و امام و امت مي گذاشتم .
دانش آموزان عزيزم ، اي برادران كه امام امت تمام اميدش به شماست . تا آنجا كه هم سن و سالهاي شما را رهبر مي نامد . خودتان مي دانيد كه چه رسالتي داريد و مسئوليت هاي خطيري بر دوشهاي انقلابيتان سوار است . حركتتان را تندتر كنيد كه بر وعده الهي پيروزي ها نزديك است . به عضويت سپاه پاسداران و بسيج اين پايه هاي محكم انقلاب درآييد . بيشتر درس بخوانيد و وظايف شرعي را فراموش نكنيد . من آرزو دارم جوانان حزب الله در تحصيلشان هميشـه ممتاز باشند . من كه نتوانستم معلم خوبـي براي شما باشم ، اقلاً شما سعي كنيد شاگردان و دانش آموزان عالي براي آموزش و پرورش اسلامي باشيد .
حسرت نبرم بخواب آن مرداب كآرام درون شب خفته است
درياييم و نيست باكم از طوفان دريا همه عمر خوابش آشفته است ايرج آقابالازاده



خاطرات
همسرشهيد :
به هنگام تولد فرزندمان ، چون كشور درگير جنگ داخلي بود ) جنگ پاوه در كردستان ( خواهش كردم كه به خاطر تولد فرزندمان چند روزي ديرتر برود ولي گفت : رفتن من يك تكليف شرعي است و بايد اين تكليف خود را ادا كنم . كاملاً به ياد دارم كه سه ماه از تولد فرزندمان مي گذشت كه آمد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 247
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
آشتاب ,اکبر

 

20 فروردين ماه سال 1341 ه ش در تبريز ,محله مارالان در خانواده متدين و مستضعف متولد شد. دوران كودكي را در خانواده به سرپرستي پدر و مادر گذراند و از شش سالگي در دبستان ديباج (سابق)مشغول تحصيل شد . دوران شش ساله ابتدائي را در مدرسه مزبور به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در هنرستان كشاورزي شهيد بهشتي تبريز با موفقيت سپري كرد.
او ضمن تحصيلات همواره کمک كار پدر خود در كسب و كار بود و در تامين معاش به والدين خود كمك مي كرد. همواره در زمان تحصيل آن چه رادر توان داشت به کار مي گرفت و تلاش و فعاليت مي نمود . در طول زندگي همواره فردي موحد و متدين بود. از آغاز انقلاب اسلامي هميشه در جهت پيشبرد انقلاب فعاليت و تلاش مي كرد .
در اواخر سال1358 با توجه به علاقه اي که داشت در سپاه تبريز ثبت نام نمود ووارد سپاه شد. بعد از آموزشهاي لازم و شايستگي نظامي كه از خود نشان داد به مربي گري سلاحهاي سبك و سنگين انتخاب شد.پس از اينکه به اين سمت انتخاب شد به پايگاه آموزشي شهيدميرسلطاني رفت ودر آنجا اقدامات زيادي را در جهت آموزش نظامي نيروهاي سپاه وبسيج به عمل آورد.
در آبان ماه سال 1359 به جبهه پاوه رفت و بعد از 4 ماه جنگ و مبارزه ، به تهران عزيمت نمود.او در پادگان سعيد آباد براي تكميل تخصص مربي گري به آموزش سلاح هاي مهم ، تانك ، توپ ، توپهاي پدافندي، تفنگ 106 ، مشغول بود. در برگشت به تبريز در مرکز آموزشي خاصابان مشغول آموزش افراد سپاه شد.
در هشتم آذر1361به جبهه سوسنگرد رفت تادر عمليات پيروزمند طريق القدس شرکت کند.اودراين عمليات فرمانده واحد ادوات (ضد زره)لشگر 31 عاشورا بودوپس از سالها مبارزه با طاغوت و دشمنان داخلي و خارجي , به شهادت رسيد.
در وصيت نامه خود آرزو مي کند:
" اي كاش نميرم و ببينم كه دشمن را به لرزه انداخته ام تا بفهمد كه اسلام راستين فقط با پيروي خط امام عملي است. "
اين چنين بود كه با پيروي از مكتب حسيني و به فرمان امام بزرگوار روح خدا خميني پنجه در پنجه امپرياليسم شرق و غرب نهاد و با شهادت خويش دشمنان اسلام و مسلمين را خوار و ذليل نمود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بنام ايزد يکتا،بنام ربّ بي همتا
درود من به قوم و ملّت ايران،درود من به اسلام و مسلمانان،درود من به مجاهد در سبيل الله،اينک که بهترين موقعيّت براي مبارزه با کافران و مشرکان پديدارگشته و اينک که مزدوران بي وطن به ميهن اسلامي ما و به خاک مقدّسمان هجوم آورده اند فرصت را براي دفاع از دين برترمان اسلام و سرزمين دلاور مردان ايران را از دست نمي دهم و آرزو و عزم دارم که نميرم تاهنگامي که دشمن را به لرزه بيندازم.
هيچ نمي خواهم به سادگي کشته شوم و يا اسير شوم بايد دگرگون کنم بايد عصيان کننده هاي در برابر حق را وسر جاي خود بنشانيم آنها را.
به قول امام:" اگر پيروز شديم اسلام پيروز است و اگر شهيد شديم چه بهتر باز هم پيروزيم ."و من آرزو دارم هنگامي که شهيد مي شوم ضربه اي به دشمن زده باشيم ,ضربه اي محکم و فراموش نشدني تا دشمن بداند ما عاشقان شهادت تا دمار از روزگار مزدوران آمريکايي و اطرافيان او در نياوريم ساکت نخواهيم نشست .
تو اي امام از ما راضي باش و خشنود که براي احياي دين و دفاع از دين و وطن تمامي اعضاء بدن و جانمان را هديه مي دهيم تا اسلام و قوانين عدل گستر آن در سراسر جهان گسترش يابد. اکبر آشتاب



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 194
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
زوارقلعه لر ,جعفر

 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با حمد و سپاس بر خداوند تبارك که مرا هدايت کرد و از ظلمت ها رها شده و به نور رسانده و صلوات و سلام بر پيامبر عظيم الشان خاتم المبين حضرت محمد (ص) و ائمه طاهرين عليه السلام و سلام بر حضرت مهدي ( عج ) و درود و سلام به نائب بر حق مهدي خميني بت شکن رهبر مستضعفين عالم .
بار الها بنده نا لايق تو هستم و غرق گناه ,خداوندا وقتي به گذشته ام مي انديشم فقط آن گناهاني که يادم هست نه آنهايي که به تبع فراموش کاري از ياد برده ام بر خودم مي لرزم ؛که خدايا چقدر نافرماني, چقدر گناه ,چقدر ظلم بر نفس خود.
معبودا اگر اميد به رحمت تو نبود شايسته است که از غم گناهان و از غم ناداني بسوزم نابود شوم ,ولي پروردگارم هرگز از رحمت تو نا اميد نيستم زيرا گناهيست کبيره.
خدايا شکر ميگذارم تو را که مرا به راه اسلام هدايت کردي. شکر ميکنم تو را که هميشه نعمات دنيوي و اخروي را شامل حالم گردانيدي.
خدايا غرق در نعمتم اما مثل ماهي در آب هستم که نميدانم .
پروردگارا چقدر ميتوانم شکر گذار اين نعمت باشم, نعمت اسلام ,نعمت پيامبران الهي ,نعمت ائمه معصومين ,نعمت امام حسين (ع) .
خدايا از تو سپاس گذارم که برايم علي(ع) و حسين (ع) شناساندي, حسين مظهر انسانيت و انسان کامل ,حسين نشان دهنده راه من و من عاشق او و راه او.
السلام علي الحسين و علي اولاد الحسين و علي انصار الحسين و علي اصحاب الحسين الهم الرزقني شفاعت الحسين الهم الرزقني زيارت الحسين.
جان خودم و همه چيزم فداي تو يا حسين.
خدايا من چه بودم و که بودم .غرق در ظلمت بودم, غرق در خود باختگي بودم ,خودم را از ياد برده بودم, حيوانيت بر من غلبه داشت ,جنبه حيوانيت من روز به روز به سبب وجود دژخيمان و طاغوطيان تقويت مي شد.
طاغوت بر ما حکومت ميکرد ,غرق در فساد بودم, غرق در تباهي, غرق در فرهنگ بيگانگان . خدا يا استعمار بيگانه بر همه احوال کشور و اجتماع و زندگي خصوصي و فردي و خانوادگي ما رسوخ کرده بود ودر منجلاب نابودي قدم ميزدم ,ميرفتم تا در باتلاق جهل و شهوت و حيوانيت غرق شوم اما خداوندا تو بودي که مردي را از سلاله ابراهيم ,مردي روشن فکر و هدايت گر, مردي که درد مستضعفين را ميدانست ,مردي که دلش براي جوانان وطن مي تپيد ؛براي هدايت ما به سبب گريه ها و مصيبت ها قتل ها و کشتارها يي که مسلمانان غريب به 1400 سال کشيده اند , به ما عطا کرد ي .
اين مرد را براي ما فرستادي و او آمد و مرا نجات داد ,مرا از طاغوت و دژخيم رهانيد و به اسلام محمدي که توسط استعمار چند صد ساله از ياد برده بودند آموخت و مرا نجات داد و به جاي طاغوت بر ما ولايت فقيه حاکم گشت .
بجه اي فرهنگ بيگانه بر ما فرهنگ اسلام حاکم گشت ,انسانيت را بر ما حاکم کردو ازبند دنيا وپستي ومنجلاب ظلمت رهانيد .
خدايا چگونه ميتوانم شکرگذار اين همه نعمت که قلم قادر به نوشتن آن نيست باشم ولي اي خداتو مرا ببخش اي پناهگاه مظلومان مرا در پناه خودت از شر شيطان داخلي وخارجي حفظ کن .
وياور اين مرد بزرگ باش واو را براي اين ملت مظلوم وستمديده تا ظهور ولي امر حضرت مهدي حفظ بفرما .
شايد بتوان گفت يکي از بزرگترين نعمتهايي که برايم عطا کردي نعمت حضور در اين جبهه ها ونعمت جهاد في سبيل الله باشد؛ نعمت آشنا شدن با اين بسيجيها بااين پاسداران اسلام. از روزي که وارد جبهه شدم حس کردم وارد دانشگاهي شده ام وشروع به خواندن و نوشتن کرده ام درس اين دانشگاه انسا نيت ومصونيت وخود سازي وايثار واز خود گذشتگي ودر نهايت شهادت است .
واما خداي من وقتي به اين فکر مي افتم که شهادت را نصيبم نمايي اصلا باورم نمي شود چون لايق نيستم؛ کسي که غرق در گناه بوده است چگونه مقامي که رهبرمان در باره اش مي فرمايد شهيد از همه افراد افضل است ,نصيب من گرداني .مگر اينکه تو هميشه چراغ راه من باشي ولذا اين فيض بزرگ که عاشق آن (شهادت)هستم بهره مند گرداني .
واما مادر عزيزم:
مادر عزيزم از اينکه نتوانستم حق فرزندي را به نحو احسن و آن طور که شايسته زحمات شبانه روزي چندين و چند ساله تو باشد عذرت ميخواهم. خودم بهتر ميدانم فرزند خوبي برايت نبودم لذا از تو حلاليت مي طلبم چون بهشت زير پاي مادران است.
از تو خداحافظي ميکنم انشاء الله در آن دنيا رو سفيد پيش حضرت زهرا (س) همديگر را زيارت ميکنيم. همسرم منير و سميه و مريم , خواهرانم را اول به خدا و دوم به شما مي سپارم.
پيام به خواهرانم:
مرا ببخشيد، مواظب حجاب ونمازتان باشيدو سعي کنيد هر روزتان بهتر از ديروز باشد. مسائل تربيتي اهميت دهيد تا بچه هايتان را خوب تربيت کنيد .فرد مسلح به جامعه تحويل دهيد نه سرباز اجتماعي.
هيچگونه غيبت و سخن عليه روحانيت مبارز نزنيد و از هيچکس باور ننمايد. نماز جمعه و تشييع شهدا و ديدار با خانواده شهدا يادتان نرود. از منيره خوب مواظبت نمائيد ومرا حلال کنيد .
پيامم به منيره همسرعزيزم :
اميدوارم مرا ببخشي و حلال نمائي از اينکه همسر خوبي برايت نبودم و حق شوهري را نتوانستم ادا نمائم .دنيا خواهد گذشت دير يا زود همه مان از دنيا خواهيم رفت, امروز نباشدچند سال ديگر خواهد بود. بعد از اينکه من شهيد شدم تو بايد بيشتر از قبل از خودت مواظبت کني چون بيشتر در موضع تهمت خواهي بود و بچه ها را مسلم بار بياور نماز و قرآن را به ايشان ياد بده مخصوصا"ولايت فقيه را .
سعي کن با خواهرانم مدارا کني و مهربان باشي هم مادرم و هم تو از همديگر خيلي مواظبت نمائيد زيرا در آخر به همديگر نياز خواهيد داشت.
سفارش اکيد دارم از همديگر مواظبت کنيد و قدر همديگر را بدانيد. تو بايد او را حافظ خود و او هم تو را دختر خود بداند .حرفهاي شما به همديگر بد نيايد به خاطر ديگران و بچه هاي ديگران با همديگر دعوا نکنيد من درباره تو خيلي نگران هستم ولي از خداوند خواسته ام که انشاء الله سرپرست شما باشد و خواهد بود.
اميدوارم لياقت داشته باشي همسر شهيد باشي و در شان همسر شهيد رفتار و حرکات تو باشد وقت خيلي کم است کاش ميتوانستم زياد بنويسم,مرا حلال کن.
پيامم به فرزندانم :
اگر روزي بزرگ شديد و سراغ پدر را گرفتيد بدانيد من در راه حق و حقيقت واسلام به شهادت رسيدم و از شما ميخواهم مواظب خودتان باشيد .نماز و روزه و حجاب را رعايت کنيد .يک مسلمان تمام عيار باشيد وبه دنيا کمتر اهميت دهيد. از روحانيت مبارز جدا نشويد .شوهر مسلمان براي خودتان انتخاب کنيد و در راه اسلام تا پاي جان مبارزه نمائيد,خدانگهدارتان باشد . جعفر زوارلر 25/3/64



آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
يادداشتهاي گذشته را در شط علي هورالهويزه نوشته بودم .خداوند نخواست عمليات کنيم لذا چند ماهي فرصت داد تادر اين دنياي مادي باشيم چون با عجله نوشته بودم اين دفعه که چند روزي به عمليات نمانده است گفتم يادگاري از خودم براي بازمانده گانم بگذارم خصوصا" فرزندان عزيزم ,شايد وقتي بزرگ شدند چراغ راهشان باشد و بدانند پدر شان در چه راهي شهيد شد و جان خودش را فداي چه راه عظيمي کرد .
شعر نو به همسرعزيزم منيره :
لاله خونيني تا بشد تابناک روز
دامن افشاند فراز کوهسار دور
بوسه رگبار دشمن در پناه دامن صحرا
دور از چشم عزيزان روي خاک و خون کشاند پيکر مردانه ما را
همسر من زندگي هر چند شيرين است
اما دوست دارم با تمام آرزوها در راه يزدان بميرم
از نشيب جويبار زندگاني ، قطرهاي شفاف باشم در دل دريا بميرم .
همسر من :
کودکانت را نگهبان باش سميه و مريم را نگهبان باش تا نگيرد چهره ي معصومشان را گرد غم روز گار. اگر احوال با تو پرسيد با لبي خندان بگو , در شامگاهي سرد کشته شد در راه ايمان محمد علي رجائي- زندان قصر 1356 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 269
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
زنده دل ,حسن

 

سال 1326 ه ش در خانواده اي كشاورز از روستاي شيشوان بخش عجب شير درشهرستان مراغه به دنيا آمد . هنوز كودكي خردسال بود كه پدرش از دنيا رفت .
دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان رازي عجب شير به پايان رساند . پس از اخذ ديپلم در رشته كشاورزي ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ مدرك كارداني شد .
در سال 1352 با دختر عموي خود خانم صالحه آموزگار ازدواج كرد . آنها زندگي مشترك خود را با جهيزيه مختصري كه همسرش به همراه خود آورده بود ، شروع كردند . تا اينكه حسن به عنوان تكنسين صنايع غذايي در كارخانه قند مياندوآب با حقوق ماهيانه دو هزار تومان ، استخدام شد . از اين پس در خانه سازماني واگذاري از سوي كارخانه قند زندگي مي كردند . در سال 1353 اولين فرزند آنها به نام محمد به دنيا آمد و به دنبال آن زهرا در سال 1355 ، فاطمه در سال 1359 و سكينه در سال 1360 متولد شدند .
حسن زنده دل ، فردي مذهبي بود و در سالهاي قبل از انقلاب به كمك چند تن از دوستانش اقدام به تأسيس دارالقرآن در يكي از مساجد زادگاهش كرد .همزمان با شروع زمزمه هاي انقلاب با دسترسي به رساله امام, بخشهايي از آن را به صورت اعلاميه در سطح روستا پخش و نصب مي كرد . در همين دوران عده اي از بچه هاي روستا را در مسجد گرد مي آورد و به آنها نماز خواندن مي آموخت .
با پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان يكي از مؤسسين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مياندوآب به فرماندهي آن منصوب شد اما در مدت حضور در سپاه حقوق دريافت نمي كرد و با درآمد باغباني زندگي خود را اداره مي كرد .
با آغاز جنگ تحميلي در سن سي و دو سالگي درسال 1359 ، براي اولين بار به جبهه اعزام شد و به مدت پنج سال در جبهه حضور مستمر داشت . در اين مدت دو بار در كردستان مجروح گرديد . پس از بهبودي به جبهه باز مي گشت.اودر لشگرعاشورا فرمانده گردان حر بود .
حضور دائم او در جبهه هاي نبرد باعث شده بود تا مسئوليت خانواده را بيش از پيش بر عهده همسرش قرار دهد .
حسن به خودسازي اهميت زيادي مي داد و براي اين كار جزوه اي از امام داشت و سعي مي كرد به تمام نكات آن عمل كند . روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . به اقامه نماز در اول وقت اصرار داشت و پايبند نظم و قانون بود . به مشورت با ديگران در امور معتقد بود . او عاشق جبهه و شهادت بود .
سرانجام ، حسن زنده دل پس از شصت ماه حضور در جبهه ، در آخرين اعزام به جبهه جنوب در عمليات والفجر 8 شركت كرد و در 11 اسفند 1364 در منطقه درياچه نمك در اثر اصابت تركش از ناحيه پا زخمي شد ولي به علت نرسيدن نيروي كمكي و خونريزي شديد به شهادت رسيد . جنازه او بيش از ده روز در درياچه نمك باقي ماند .
شهيد حسن زنده دل در سي و هشت سالگي به شهادت رسيد و جنازه او پس از حدود چهل روز به زادگاهش انتقال يافت و در قبرستان كهنه شيشوان مراغه به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...امت مسلمان ايران اسلامي ! پيام و انتظاري كه يك شهيد هميشه شاهد و يك شاهد هميشه جاويد از شما دارد كمك به خط ولايت فقيه مي باشد كه ضامن بقاي اسلام راستين در بين مسلمين است . اگر چنانچه جنازه ام به محل نيامد بسي افتخار است چون شايد به اندازه جسم من دشمن به عقب برگردد .
محمد جان :
سعي كن قرآن را با تمام معنا و مفاهيم آن ياد بگيري . مسائل ديني و مذهبي و اخلاقي را ياد بگيري و به آنها عمل كني . اگر خداوند قبول كند به تكليف خود عمل كرده ام ... . شما نيز بايد به يكايك تكاليف شرعي عمل نماييد . امام را دعا كنيد و پيرو خط امام باشيد .



خاطرات
فرزندشهيد:
روزي به همراه پدرم و آقاي مالك ( بعدها شهيد شد ) با هم به عجب شير مي رفتيم . در راه ناهار خورديم و به عجب شير آمديم تا كار كنيم . پدرم لباس ، كفش و حتي جوراب خود را كه سپاه به وي داده بود از تن درآورد . علت را پرسيدم . گفت : « اينها را به من داده اند تا در سپاه از آنها استفاده كنم نه در كشاورزي . »

همسر شهيد :
روزي يكي از بچه ها مريض شد . به ايشان گفتم كه بچه را نزد دكتر ببر . در جواب گفت : « خودت بچه را به مراغه نزد دكتر ببر و شب هم آنجا بمان . » من هم اين كار را كردم ولي پس از مراجعه به پزشك برگشتم . علت را پرسيد ، گفتم نخواستم شب بيرون از خانه باشم . و او در جواب اظهار داشت : « علت اينكه گفتم شما بچه را نزد دكتر ببري براي اين بود كه چون در حال جنگ هستيم و ممكن است روزي من نباشم ، از اين رو خواستم عادت كني و در غياب من براي بچه ها هم مادر باشي و هم پدر باشي . »

درباره برخي ويژگيها و خصوصيات اخلاقي و رفتار حسن زنده دل ، پسرش محمد مي گويد :
ارتباط او با افراد فاميل بسيار خوب بود تا جايي كه وقتي به شيشوان مي آمد ، اعضاي فاميل را دور هم جمع مي كرد و از بروز شكايت بين آنان جلوگيري به عمل مي آورد . به صله رحم اهميت بسيار مي داد . فردي خوش برخورد و خوش اخلاق بود و در انجام فرائض ديني هيچ تعلل و سستي نداشت .

پسرعموي شهيد :
روزي براي ديدن او به مياندآب رفتم . گفتند كه در زندان است . هنگامي كه به زندان رفتم ، ديدم حسن ، چراغ علاءالديني را كه نگهبان فقط براي گرم كردن خود از آن استفاده مي كرده از او گرفته و در جايي قرار داده است تا همه زندانيان از آن استفاده كنند .

عزيزالله عليزاده بكتاش:
هنگام رفتن به جبهه جنوب سؤال كردم كه چرا به جبهه مي روي ؟ گفت : « لشكر عاشورا حال و هواي ديگري دارد . » و وقتي مي رفت گفت : « مي دانم كه شهيد خواهم شد زيرا در خواب از شهيد محمد عالمي سؤال كردم آيا من با شهادت خواهم آمد يا نه ؟ او گفته بود شما با شهادت خواهيد آمد . »

سيصد نفر بوديم كه گردان حُرّ اروميه را تشكيل داده بوديم و حسن فرمانده گردان بود . در عمليات والفجر 8 به گردان در منطقه فاو و درياچه نمك مأموريت دادند تا پاتك دشمن را براي بازپس گيري فاو خنثي كنيم . به هنگام رفتن به من گفت : « در اين عمليات شهيد خواهم شد . » او ناخنهايش را گرفت و غسل شهادت كرد . گردان حر در مقابل اين پاتكها ايستادگي مي كرد . در يكي از اين پاتكها نيروهاي گردان موفق شدند تعدادي اسير از نيروهاي عراقي بگيرند و توانستند سازماندهي نيروهاي دشمن را برهم زنند . در همين حين ، زنده دل زخمي شد و وقتي به او گفتند بايد به عقب برگردي قبول نكرد و گفت : « من بعد از همه نيروها برمي گردم . » با همان وضعيت با آرپي جي به شكار تانكها پرداخت و پس از شكار چند تانك در درياچه نمك و زير ترانس برق در اثر اصابت گلوله آرپي جي دشمن به شهادت رسيد .

محمد, فرزند شهيد :
در موقع خاكسپاري پدر ، يازده ساله بودم و خوشحال و ديگران گريه مي كردند . من به آنان گفتم چرا گريه مي كنيد . او باعث افتخار ماست كه شهيد شده است .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 422
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عطايي ورجوي ,جعفر

 

هفتمين روز از ارديبهشت 1341 ه ش  از خانواده اي كشاورز در روستاي ورجوي درشهرستان مراغه به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده عطايي بود .
جعفر در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را به مدرسه خيام آغاز كرد و پس از پشت سر گذاشتن اين مقطع تحصيلي در سال 1353 در مدرسه شهيد صمد پاشانژاد فعلي روستاي ورجوي دوره راهنمايي را از سر گرفت و در سال 1356 هنگامي كه دوره راهنمايي را به پايان رساند ، به مبارزات انقلاب پيوست . عكسهاي شاه را در كتابهاي درسي پاره مي كرد و كاريكاتور شاه و خانواده سلطنتي را مي كشيد و به تير چراغ برق نصب مي كرد . در راهپيمايي ها شركت داشت و در پخش پوستر و اعلاميه هاي امام نقش به سزايي ايفا مي كرد . در تظاهرات هميشه عكس بزرگي از حضرت امام را در صف اول راهپيمايي حمل مي كرد .
روزي جعفر را به خاطر داشتن نوار در راه آهن دستگير كردند و از وي پرسيدند كه اين نوار كيست ؟ گفت : « اينها نوار ترانه و موسيقي است . پرسيدند : « مال كدام يك از خواننده هاست . » جعفر نوار موسيقي گوش نمي داد اسامي خوانندگان را هم نمي دانست . در پاسخ سؤال مأموران درماند و مأموران بعد از گوش كردن به نوار و اطلاع از متن سخنراني امام ، جعفر را دستگير و چندين روز در بازداشت نگه داشتند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه برپايي نمايشگاه هاي عكس و كتاب و ... مرسوم گرديد ، جعفر از جمله كساني بود كه در اين خصوص در مسجد محله و پايگاه هاي بسيج ايفاي نقش مي كرد . با آغاز شورشهاي ضد انقلاب در كردستان درس را رها كرد و عازم كردستان شد و حتي اصرار مادر هم نتوانست مانع از رفتن او شود . در جواب مادرش كه خواستار اتمام تحصيل بود ,گفت : « مادر ! دوستان و همكلاسي هاي من شهيد شده اند ، الان وقت دفاع از كشور است درس به درد من نمي خورد . »
جعفر پس از ماهها حضور در جبهه هاي كردستان ، بوكان و شاهين دژ با آغاز جنگ تحميلي به آبادان رفت وضمن حضور در جبهه, دوره آموزشي تانك و زرهي را گذراند . آنگاه در مناطق جنوب و غرب به آموزش بسيجيان مشغول شد . در اوقات فراغت تانكها را تعمير مي كرد ، به توپها و برجكها رسيدگي مي كرد . در كار ، ساعت و وقت نمي شناخت و هميشه لباسهايش سياه و روغني بود .
مهربان و دلسوز بود . در ايام عيد بارها پيش مي آمد كه خود كفش و لباس درست و حسابي نداشت اما پارچه مي خريد و به مادر مي داد و مي گفت : « مادر اينها را در بين كساني كه ندارند ، تقسيم كن . » به خانواده ، دوستان و همرزمان هميشه توصيه مي كرد كه نماز را اول وقت بخوانند ، روزه بگيرند و حلال و حرام را ملاحظه كنند . به اهل بيت (ع) و شهداي كربلا علاقه عجيبي داشت .
در برخورد با مشكلات ، بسيار صبور بود و اگر در بين افراد خانواده اختلاف و سوء تفاهمي به وجود مي آمد ، در رفع كدورت پيشقدم مي شد . هميشه در كارها والدينش را ياري مي داد و احترام فوق العاده اي برايشان قائل بود .
در سال 1362 در سن بيست و يك سالگي با خانم صغري عزيزي ورجوي ازدواج كرد . به گفته همسرش در كارهاي منزل به خصوص خريد اقلام مورد نياز به من كمك مي كرد . اما با همه علاقه اي كه به خانواده داشت جبهه را مهم تر مي دانست و خيلي كم به مرخصي مي آمد . اوقات فراغت خود را در جبهه ها عبادت مي كرد و نماز و قرآن مي خواند . از شوخي هاي بي مورد عصباني مي شد و مي گفت : « به جاي اينكه همه وقتتان را به شوخي بگذرانيد ، عبادت كنيد . » در مسائل مربوط به منكرات و خلاف شرع بسيار حساس بود به همين خاطر چند بار مورد ضرب و شتم اين دسته افراد واقع شد . در حفظ بيت المال حساس بود و هميشه به رزمندگان توصيه مي كرد كه در نگهداري توپها و تانكها جدي باشند . در كارهاي جمعي داوطلب بود و هيچ گاه مسئوليت خود را بر شانه ديگران نمي افكند . يكي از همرزمانش مي گويد :
در عمليات خيبر ، يك تيم هفت نفره بوديم كه در مواضع عراقي ها نفوذ كرديم . من به دنبال يك خودروي شش چرخ عراقي و جعفر عطايي در حال بازرسي تانك عراقي بود كه يكي از نيروهاي عراقي به علامت تسليم به عطايي مي گويد : « دخيل » تا خودش را تسليم كند . عطايي كه متوجه عراقي بودن او نمي شود و خيال مي كند من هستم مي گويد : « تو بميري دخيل هاي ما پر شده ( دخيل در زبان آذري يعني قلك ) برو آن طرف كار دارم . » غافل از اينكه طرف عراقي است .
عطايي به هنگام عزيمت به جبهه هيچ گاه به مادر خود اجازه نمي داد صورتش را ببوسد و مي گفت : « اين كار شما باعث مي شود كه در جبهه به ياد شما باشم و نتوانم خوب بجنگم . »
جعفر در عمليات والفجر 8 فرماندهي گردان زرهي لشكر عاشورا را بر عهده داشت . ساعاتي قبل از شروع عمليات وصيت نامه خود را نوشت و در آن اهداف و آرمانهايش را ترسيم كرد .

با آغاز عمليات والفجر 8 ، او در شب اول از ناحيه پا مجروح شد . با اين حال حاضر نشد به پشت جبهه برود و با پاي مجروح در منطقه عملياتي باقي ماند . برادرش مجيد در بيان خاطره اي از ماههاي حضور جعفر در فاو مي گويد :
در منطقه عملياتي فاو بودم كه براي اقامه نماز قايقم را به يكي از بچه ها سپردم و بدون ماسك ضد شيميايي به سوي مسجد فاو به راه افتادم . در بين راه هواپيماهاي عراقي اقدام به بمباران شيمياي كردند و من نيز فاقد ماسك بودم . در اين هنگام جعفر از راه رسيد و پرسيد كجا مي روي ؟ ماجرا را گفتم . گفت : « در اين موقعيت خطرناك به آنجا نرو . » و مرا سوار موتور كرد و ماسك خود را به من داد . گفتم ماسك را به من دادي پس خودت چكار مي كني ؟ گفت : « من حتماً به شهادت خواهم رسيد براي من ماسك ديگر مهم نيست . »
سرانجام در 22 ارديبهشت 1365 ، پس از بازگشت از خط مقدم ، هنگامي كه همراه با نورالدين مقدم نماز مي خواندند, ناگهان گلوله توپ فرانسوي در نزديکي جعفر به زمين خورد و منفجر گرديد و همزمان خمپاره اي سر او را از بدن جدا كرد . نورالدين مقدم نيز در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازه شهيد جعفر عطايي ورجوي را در ماه رمضان در روستاي ورجوي تشييع و در گلزار شهداي روستا به خاك سپردند . از شهيد عطايي دو فرزند پسر با نامهاي مهدي و رحمت به يادگار مانده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينك كه آماده مي شويم شب به عمليات برويم اينجانب جعفر عطايي وصيت نامه خود را با ياد خداوند بزرگ آغاز مي كنم .
پدر و مادر عزيزم اي كساني كه مرا بزرگ كرده و از كودكي به من درس اسلام شناسي داده ايد . مي دانيد كه من اين راه را با آگاهي كامل و ديده باز انتخاب كرده ام و هميشه از خداوند منان خواسته ام چون حسين (ع) بميرم و اكثر مواقع هم همچون مولاي خود علي (ع) هميشه سر نماز شهادت را خواسته ام چون علي در دعاهاي خود از خدا مي خواست شهيد بشود ... شما هم پيام شهيدان را به گوش جهانيان برسانيد و بگوييد و به منافقان بفهمانيد كه در مرحله اول براي دين و قرآن و اسلام و در مرحله دوم كه پيغمبر خدا (ص) هم فرمودند ( دوست داشتن وطن از ايمان است ) عمل كرديم نه براي پر كردن شكممان و هدفمان نجات امت مسلمان از دست ظالمان و ستمگران است و نه پر كردن جيبمان . بايد به فكر حفظ ناموس مردم باشيم و نه خيانت به مردم و حفظ منافع خود ... جعفر عطايي



خاطرات
برادرشهيد:
در عمليات بدر كه به كنار دجله رسيديم جعفر گفت : « اجازه بدهيد وضو بگيرم و چند ركعت نماز بخوانم . » وقتي كه برگشتيم ، ديدم نماز مي خواند و گريه مي كند . گفتم اي بابا ! بلند شو برويم . گفت : « كنار اين فرات دستان ابوالفضل را انداخته اند . »

آخرين باري كه به مرخصي آمد ، موقع رفتن به جبهه ، هنگامي كه اعضاي خانواده بدرقه اش مي كردند و مادرم خواست او را ببوسد گفت : « مادر ، گلويم را ببوس . » مادرم به گريه افتاد و گفت : « جعفر جان اين چه حرفي است ؟ » جواب داد : « مادر اين آخرين ديدار ماست و اين بار من به شهادت مي رسم و سر از تنم جدا خواهد شد . » با اين جمله جعفر ، تمام اعضاي خانواده به گريه افتادند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 286
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
كربلايي محمدلو ,حسن

 

سال 1338 ه ش در خانواده اي فقير و مستضعف در تبريز متولد شد . خانواده اي مستأجر كه درآمد آن از طريق ميجوري ( مرتب كردن كفشهاي مردم در مساجد و مراسم ) يا حمل و نقل بار تأمين مي شد . حسن ، سومين فرزند خانواده بود .
او دوران ابتدايي را در مدرسه نظام ( شكوفه فعلي ) در محله دوچي تبريز ودر سال 1347 آغاز كرد و با موفقيت به پايان برد . در دوره راهنمايي به خاطر وضع بد اقتصادي خانواده ، روزها در بازارچه دوچي در كارگاه پيراهن دوزي كار مي كرد و بعد از ظهر در مدرسه رازي ( ميدان سامان ) تبريز ، شبانه به تحصيل ادامه مي داد . در كلاس سوم راهنمايي تحصيل را رها مي كند .
در سال 1360 به دوستش - يونس ملارسولي - گفت : « از كار كردن در بازار خسته شده ام . مي خواهم در سپاه خدمت كنم و در پايگاه حضور داشته باشم . ولي نمي دانم از چه راهي وارد شوم . » به دنبال آن با راهنمايي ملارسولي عضو بسيج مسجد شكلي ( آيت الله مدني فعلي ) شد و بعد از گذراندن آموزش نظامي ، به ديگران اصول اوليه نظامي را آموزش مي داد .
پس از سه ماه فعاليت پيگير وارد سپاه شد و بعد از گذراندن مراحل گزينش براي محافظت محل سكونت امام خميني - بنيانگذار انقلاب اسلامي - به جماران اعزام شد . شش ماه در جماران بود ؛ شش ماهي كه تأثير بسياري در روحيه او داشت تا حدي كه ديگر طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت . لذا به نزد حاج احمد آقا خميني رفت و اجازه خواست كه به جبهه برود .
احمد آقا مي پرسد : « شما بهتر از اينجا چه جايي را مي توانيد پيدا كنيد ؟ » حسن جواب مي دهد : « هر صبح كه چهره حضرت امام را مي بينم واقعاً شرمنده مي شوم كه چرا آن همه رزمنده به جبهه بروند و من اينجا باشم ؛ لذا خواهشمندم كه اجازه دهيد ما اين سنگر را تحويل ديگر برادران بدهيم . » با موافقت حاج احمد آقا خميني ، حسن از همان جا مستقيم به جبهه اعزام شد .
حسن به امام علاقه عجيبي داشت به طوري كه باقيمانده آبي را كه امام نوشيده بود نزد مادرش برد و توصيه كرد اين آب را به كساني كه مريض هستند ، بدهيد تا شفا يابند .
بعد از ورود به جبهه مسئوليت معاون فرمانده گردان حبيب بن مظاهر را به عهده گرفت . گرداني كه مأموريت آن به هنگام عمليات ، غواصي و خط شكني بود .
در جبهه بسيار كوشا بود و بدون توجه به مسئوليتش بسياري از كارها را خاضعانه انجام مي داد . به هنگام مرخصي ، تعدادي لباس خون آلود مي آورد تا مادرش بشويد .
به دنيا دلبستگي نداشت و معمولاً لباسهايش را با برادرش به طور مشترك استفاده مي كردند . عاشق مداحي اهل بيت (ع) بود . كمتر عصباني مي شد و هنگام عصبانيت فقط سكوت مي كرد . علاقه بسياري به آيت الله سيد اسدالله مدني(ره) داشت و در زمان فراغت به كوهنوردي مي رفت . در همين دوران در ساختن منزلي براي پدر و مادرش كوشش بسيار كرد و همواره مي گفت : « نمي خواهم بعد از من اگر مهماني آمد خانواده ام شرمنده باشند . » محل سكونت آنها اتاق استيجاري در كنار مسجد بود لذا زميني را به قيمت يازده هزار و پانصد تومان خريداري كرد و پول زمين را با فروش دوربين Canon خود به قيمت 9 هزار تومان و فروش يك فرش ديواري پرداخت . اما براي ساختن آن با مشكل مالي مواجه شد و با دريافت وام مسكن به ساخت آن اقدام كرد ولي پس از مدتي نيمه تمام كار را رها كرد و به سوي جبهه شتافت . يكي از دوستان او در بيان خاطره اي تعريف مي كند :
يك روز به اتفاق حسن كربلايي محمدلو و ديگران به راديوي عراق گوش مي داديم . متوجه شديم كه راديو عراق براي تضعيف روحيه رزمندگان مي گويد : « جنازه حسن كربلايي در ميان سايرين مشاهده شده و ما ( عراق ) اين فرمانده بزرگ را زده ايم . » بعد از شنيدن اين خبر حسن خيلي خوشحال شد و از قدرت اسلام ياد كرد و خدا را شكر كرد كه در قلب دشمن ترس ايجاد كرده ايم .علت اين ترس دشمن ، نبوغ حسن بود .
حسن ، هيكلي تنومند و قوي بلند داشت و دوستانش به شوخي به او « شاسي بلند » مي گفتند . در همين خصوص يكي از دوستانش مي گويد :
خيلي بلند بود . هنگامي كه به عمليات كربلاي 4 مي رفتيم يك گردان از نجف اشرف ، يك گردان از لشكر عاشورا و يك گردان از ارتش براي عمليات وارد شده بودند . در شب مهتابي به اتفاق حركت مي كرديم به مكاني رسيديم كه يكي از نيروهاي لشكر نجف اشرف به حسن گفت : « برادر دولاشو . » حسن در پاسخ گفت : « اگر دولا هم بشوم باز ديده مي شوم بايد سه لا شوم ؛ حالا قسمت هر چه هست آن هم با خداست . »
شوخ طبعي و در عين حال استفاده از فرصت براي تقويت روحيه نيروها از ديگر روشهاي وي در سالهاي حضور در جبهه بود . به گفته همرزمان در اواخر پاييز 1365 در پشت چادرها گودالي كنده بوديم و با دمبيل مراسم زورخانه اجرا مي كرديم و حسن گاهي اوقات اشعار زورخانه اي مي خواند .سرانجام ، او در عمليات كربلاي 5 در شلمچه نزديكي هاي صبح روز 19 دي 1365 بعد از شكسته شدن خط دشمن و به هنگام پاكسازي منطقه در اثر اصابت تركش به كتف چپ و سوراخ كردن سينه و قلب به شهادت رسيد .محل دفن شهيد حسن كربلايي محمدلو بنا به وصيتش در گلزار شهداي تبريز ( وادي رحمت ) مي باشد . آخرين توصيه هاي او به افراد خانواده اش چنين است : « در نمازهاي جماعت و راهپيمايي ها شركت كنيد . حجابتان را رعايت كنيد و سعي كنيد زينب (س) گونه رفتار كنيد . »
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم رب الشهداء و صديقين
السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا اميرمومنان، السلام عليك يا حسين ابن علي ، السلام عليك يا ثارالله.
با درود به يگانه پرچمدار جمهوري اسلامي حضرت امام خميني و درود به شهيدان گلگون كفن و با سلام و درود به تمامي مستضعفين و مومنين جهان مخصوصا امت قهرمان و شهيد پرور ايران و با سلام و درود به خانواده عزيزم كه مرا به راهي رهنمود كردند كه سعادت است و نيكبختي .
اي انسانها گوش فرا دهيد كه به والله قسم به هر آن چه مي گويم چيزي جز حق نيست مات به جبهه ميرويم تا اسلام زنده بماند به جبهه مي رويم كه انتقام خون حسين را از يزيديان بگيريم به جبهه مي رويم تا دست تمامي مستكبران را از روي زمين قطع كنيم ما ميرويم تا شر هر بيدادگري بر كنيم . ما آن قدر خون بر زمين مي ريزيم كه سيل جاري شود و غرش سيل فريادي مي شود بر سر بيدادگران فريادي كه كاخ نشينان را ويران كند نسل شان نابود گردد ما پاي مي نهيم بر ميدان جنگ كه پاي حق به ميدان آيد تا آن منجي بيايد تا كه آن مهدي (عج) بيايد و حاكميت را در دست گيرد و انتقام ما را از ظالمان بگيرد پرچمي از نام ايزد بر فراز آسمان ها بر افرازيم كه پارچه اش را لباسهاي خونين حزب الله باشد. اري ما امت حزب الله خون خود را تقديم انقلاب اسلامي ايران مي كنيم چون هستي ما از انقلاب است انقلابي كه ما مردگان را زنده كرده . برادران فصل فصل جنگ است موقع حق گرفتن از ظالمان است بر خيزيد اي هر كه بر تو ستم شده فرياد زنيد كه شيطان رفته است. ان شاء ا... اگر خداوند مرا به سوي خود پذيرفت اگر جنازه اي داشتم در وادي رحمت دفنم كنيد و موقع رفتنم مردم را به سوي جبهه ها بخوانيد اما چند مطلبي به عنوان وصيت به پدر و مادر و برادران و خواران داغ ديده خود دارم ابتدا به پدرم عرض مي كنم درود بر تو و پدراني كه همچون ابراهيم فرزند خويش را به فرمان خداي متعال به قربانگاه فرستاديد بدانيد و آگاه باشيد كه اسماعيلتان هرگز از فرمان باري تعالي سرباز نمي زنند و مرگ سرخ را در راه خدا جز سعادت نمي دانند ما مرگ سرخ ( شهادت ) را بهترين نعمتهاي خداوند مي دانيم پدر جان از اين كه حس مي كردم در مكاني راحت در خانه قرار بگيرم و در سنگر جاي برادران شهيدم نباشم غمگين بودم من نمي توانستم به خود بقبولانم كه برادرانم در جبهه ها بجنگند و من راحت در خانه بنشينم از پدر و مادر و براردان و خواهرانم خواهشمندم كه بعد از شهادتم سياه نپوشند و عزا نگيرند و اگر گريه كردند براي حسين ابن علي (ع) بگريند . سخني با مادرم و مادران دارم سلام بر شما كه بالاخره بر احساس مادريتان پيروز شديد و فرزندانتان را روانه ميادين نبرد با كفار كرديد و گفتيد كه تو را در راه خدا هديه مي كنم مادر من افتخار مي كنم كه مادري از سلاله فاطمه زهرا (س) هستي ، مادر جان حالا وقت آن رسيده است كه رسالت زينب وار خود را نشان دهي گريه مكن. بخند و خوشحال باش هر گونه افسردگي و ناراحتي مطمئنا باعث عذاب روح من مي شود پس خوشحال و اميدوار باش ضمنا اميدوارم مرا به لطف و بزرگواري خود عمر كني چند جمله اي هم با برادران خود دارم آري برادر بهترين و برترين راهها همانا جهاد وشهادت در راه خدا است دراين راه كوشا باشيد راهي كه انتخاب كردم راه حقيقت و درستي است و از شما مي خواهم كه امام امت آن مجاهد كبير و عصاره حسين ابن علي رهبر انقلاب خميني بزرگ را ياري نماييد و او را تنها نگذاريد. چند جمله اي هم با خواهر خود دارم خواهرم زينب وار پيام شهيدان را به مردم برسان. و هيچ وقت بر مرگ من گريه مکن و خوشحال باش که برادرت در راه حق شهيد شد . خدايا اميدوارم دراين عمليات به من لياقت شهادت نصيب فرماييد خدايا از تو مرگي مي خواهم که در راهت تکه تکه شوم و يک قطعه از تنم پيدا نشود تا با اين مرگ از من روسياه راضي باشي خدايا زياد گناه کردم اميد آن دارم با مرگ خود اين گناهانم را خواهي بخشيد. اما دوستان عزيزم در اين وصيت نامه چند کلمه اي با شما سخن بگويم براردان تک تک شما عزيزان برايم معلم اخلاق بودي که من توانستم از شما درس اخلاقي بياموزم برادران جبهه ها را پر کنيد و نگذاريد سلاح برادران شهيد تان بر زمين بماند انتقام انها را بگيريد و دشمن آنها را نابود کنيد برادران رهبر عزيزمان را دعا کنيد و از خدا وند متعال بخواهيد تا اين رهبر عظيم را تا انقلاب مهدي (عج) حفظ فرمايد تا مردم در زير سايه چنين رهبري زندگي آرامي داشته باشند.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.
حسن کربلايي 3/10/1365



خاطرات
يونس ملارسولي:
شبي در محله شمس تبريز نگهباني مي داديم كه ماشيني با يك چراغ روشن به كنار ما رسيد . حسن ماشين را نگه داشت و داخل آن را نگاه كرديم ولي كسي را نشناختيم . حسن به راننده گفت : « وضعيت قرمز است چرا چراغتان را روشن كرديد ؟ » راننده به حسن گفت : « اين ماشين آيت الله مدني است و ما آزاد هستيم و به وظايفمان بهتر از شما آشنا هستيم . » حسن در پاسخ گفت : « ماشين هر كسي باشد ، وقتي قانون وضعيت قرمز مي گويد چراغها را خاموش كنيد ديگر حجت بر همه تمام است . » راننده ، حسن را تهديد كرد و گفت : « ما مي توانيم حالا برويم . » حسن در ماشين را باز كرد و گفت : « پياده شويد و به مسجد بياييد . تا ببينم چرا به اخطارها گوش نمي دهيد ؟ » در اين لحظه بود كه آيت مدني(ره) از ماشين پياده شد و حسن را در آغوش گرفت . او به مسجد آمد و در كنار ما نشست و در آن سال پايگاه مسجد شكلي به عنوان پايگاه نمونه معرفي شد.

رحيم صارمي:
يك روز در خط بوديم و عراقي ها خيلي اذيت مي كردند . حسن پيش من آمد و گفت : « رحيم نقشه اي كشيده ام . » گفتم : چه نقشه اي ؟ گفت : « يك جور توپ 60 ميليمتري درست كرده ام كه مي توان آن را با دست انداخت تا دشمن ببيند و بترسد . » شصت قبضه تفنگ ژ-3 را كنار هم گذاشت و شعله پوشهاي آنها را باز كرد . شب بلند شديم و رمز گذاشتيم تا در پنج منطقه فاو با اين سلاح شليك كنيم و فقط تك تير بزنيم . چون اگر رگبار مي زديم دشمن مي فهميد كه اين اسلحه ها خمپاره 60نيست . نفري يك تير شليك كرديم . حسن آمد و گفت : « عراقي ها به همديگر گزارش مي دهند كه ايراني ها اسلحه 60 خريده اند . » در اثناي اين گفتگو بوديم كه كاتيوشاهاي دشمن شروع به شليك كرد .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
كربلايى بود، از قبيله كربلا بود، رهاتر از رهايى و روشنتر از روشنايى...
مى‏گفت: اى برادرانم! به خدا بهترين راه، همانا جهاد و شهادت در راه خداست و بدينگونه برادرانش را نسل امروز و آينده را به سوى روشنايى و رهايى فرا مى‏خواند.
مى‏گفت: خواهرانم! زينب‏وار پيام شهيدان را به ديگران برسانيد و براى من گريه نكنيد. و بدينگونه زينبيان امروز و آينده را به ابلاغ و تبليغ )پيام( شهيدان فرا مى‏خواند، زيرا مى‏دانست كه:
سرّنى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود...
مى‏گفت: اى پدر عزيزم! درود خدا بر تو باد كه همچون حضرت ابراهيم ، به فرمان خداوند متعال، فرزند خويش را به قربانگاه فرستادى. بدان كه اسماعيل تو هرگز از فرمان بارى‏تعالى سرباز نمى‏زند و مرگ سرخ را در راه خدا جز سعادت نمى‏داند. و بدينگونه اسماعيل‏ها را به مذبح عشق دعوت مى‏كرد.
و اينگونه با خداى خويش نجوا مى‏كرد: خدايا! اميد دارم در اين عمليات، توفيق شهادت نصيبم فرمايى. بارالها! دوست دارم در راهت تكّه تكّه شوم... خدايا! اميد بخشش دارم.
به راستى آنكه كربلايى بود، آن رهاتر از رهايى و روشن‏تر از روشنايى كه بود؟ چه كسى كربلايى بود، حسن كربلايى!..
سلمان اين شعر را براى كربلايى‏ها گفته بود، براى حسن كربلايى، و چه كسى مى‏تواند او را اينگونه توصيف كند؟ چونان نسيم به خلوت مناجات و راز و نياز او بگذرد و بگويد:
در نماز و نيازش خدا بود
دست‏هايش به رنگ دعا بود
در شكفتن دل داغدارش
مثل يك لاله بى‏ادعا بود
و اينسان از بستگى و رستگى او خبر دهد:
بسته عشق بود او، وليكن
مثل پرواز در خود رها بود
ديشب از باد پرسيدم: اين عطر
از گلستان سبز كجا بود؟
گفت: شمعِ دلِ اين كبوتر
همنشين گُلِ كربلا بود

و داغ‏هاى عظيمى را كه از هجران شهيدان بر سينه‏اش نشسته بود، و جراحت‏هاى عميقى را كه بر دل داشت، اينگونه بيان كند:
مثل كوهى پر از استوارى
مثل بارانِ شب بى‏ريا بود
مثلِ امواج دريا گريزان
مثل آفاق بى‏انتها بود
زخم‏هاى عميقى به دل داشت
چون غروبى به غم مبتلا بود...

حسن كربلايى، كربلايى بود و مسافر. و تا رسيدن به كربلاى پنج، منزل به منزل كه نه، ميدان به ميدان راه پيموده بود. چه كلمات معطرى! كربلاى پنج!.. يا زهرا... يا زهرا... حسن كربلايى تا رسيدن به كربلاى پنجم در بيستم دى ماه 1365، بيست و هفت سال سفر را ره پيموده بود. از سال 1338، از زادگاهش تبريز تا بيستم دى ماه 1365، تا كربلاى پنجم. در خانواده‏اى مستضعف و مذهبى ديده به جهان گشوده بود. تا دوره راهنمايى تحصيل و درس و مشق را پى گرفته بود و از آن پس چونان همه محرومان، مدرسه را رها كرده بود تا ياورى باشد معيشت خانواده را. از همان دوران كودكى با مسجد و محافل الهى آشنا شده بود، بدينجهت در ماه‏هاى پر تپش انقلاب اسلامى يك دم از تلاش باز نايستاد و از آن پس، بعد از تشكيل سپاه به سلسله سبز پوشان پيوست و با شروع جنگ، از شهر و ديار بار سفر بست و تا كربلاى پنجم در ميدان استقامت ورزيد.
بدين راحتى نوشته مى‏شود: حسن كربلايى از ابتداى جنگ تا كربلاى پنجم در ميدان استقامت ورزيد و آشنايان جنگ مى‏دانند كه از شهريور 1359 تا كربلاى پنج در ميدان‏ها چه گذشته است.
او مرد جنگ بود. وقتى رزمنده‏اى خطى به يادگار از او مى‏طلبد، حسن از جنگ مى‏نويسد:

او در پاسدارى از )جماران(، شميم گلستان ملكوت را بوييده بود و رايحه روحانى مناجات‏هاى نيمه شب امام را شنيده بود... در عمليات‏هاى والفجر مقدماتى و والفجر يك با مسؤوليت معاون گروهان در گردان قدس جنگيد. از آن پس قائم مقام لشكر، شهيد حميد باكرى وى را براى طى دوره فرماندهى گروهان برگزيد و بدينسان حسن بعد از طى دوره آموزش فرماندهى گروهان، در عمليات والفجر دو حضور يافت.
در عمليات والفجر چهار مأموريتى صعب به گردان امام حسين واگذار شد. گردان مأموريت يافت تا ارتفاعات (خلوزه) را كه مشرف بر شهر (پنجوين) عراق بود. به تصرف درآورد. اين در حالى بود كه مقرّ فرماندهى نيروهاى عراقى در پنجوين بود و بدين جهت دشمن حساسيت خاصى نسبت به حفظ ارتفاعات خلوزه از خود نشان مى‏داد... گردان امام حسين هجوم صاعقه‏وار خود را آغاز كرد. در حالى كه فرمانده گردان، جانشين وى و جمعى ديگر از فرماندهان دسته‏ها و گروهان‏ها مجروح شده بودند و در حالى كه جمعى از رزمندگان گردان به شهادت رسيده بودند، حسن كربلايى پيشاپيش نيروهاى باقى مانده گردان، مأموريت را پى گرفت و با شجاعتى شگفت و جنگى جانانه پرچم جمهورى اسلامى را بر فراز ارتفاعات خلوزه به اهتزاز درآورد.
در مرحله سوم اين عمليات، در هنگام شناسايى و توجيه مسير حركت گردان، بر اثر برخورد يكى از رزمندگان با مين، به شدت زخمى شد. بعد از اندك مدتى كه هنوز جراحتش بهبود نيافته بود، به ميدان باز آمد و در عمليات شكوهمند خيبر شركت جست و فصلى ديگر از حماسه و پايمردى را در جزاير مجنون رقم زد. به راستى استقامت شگفت‏انگيز كربلايى بود كه دشمن با همه تلاش و آتش بى‏امان خويش در باز پس‏گيرى جزاير ناكام ماند.

حسن ميدان به ميدان والفجرها و خيبر را درمى‏نورديد تا به كربلاى خويش برسد، و كربلايى بودن خود را با نثار خون اثبات كند. در اين مسير بود كه وقتى مأموريت پدافند از پاسگاه زيد به لشكر عاشوراييان واگذار شد، مسؤوليت خط و فرماندهى گردان را برعهده گرفت. در اين مسير بود كه در بدر از وى به عنوان يكى از نيروهاى فعال معاونت طرح و عمليات لشكر نام برده مى‏شد. در بدر فرامين آقا مهدى را مو به مو اجرا كرد. آقا مهدى دو شب پيش از شروع عمليات فرمود: قايق‏ها و بلم‏هاى آماده شده براى دو گردان خط شكن، از پد شماره پنج به محل حركت اين دو گردان (اسكله مشخص شده) برده شود. و حسن كربلايى با جمعى ديگر از رزمندگان دو شب تا صبح فرمان آقا مهدى را اجرا كردند و حسن وقتى لبخند رضايت آقا مهدى را ديد، دانست كه مأموريتش را به خوبى انجام داده است. در اين عمليات آقا مهدى براى هميشه كربلايى‏ها را وداع كرد... و كربلايى‏ها جنگيدند و كربلايى با مسؤوليت جانشين فرماندهى گردان حبيب‏بن‏مظاهر ستيز را ادامه داد.
هنوز حسن را تا رسيدن به كربلاى پنجم منزل‏ها و ميدان‏ها بود. دلاورى‏هاى او در والفجر هشت همه را به شگفتى وا داشت و اين دلاورى‏ها از وى عجب نبود، زيرا از آتش و آهن هراسى نداشت و خود را به خدا سپرده بود. خودش اين را به من گفت.
خودم را به خدا سپرده‏ام. آنجا كه انسان با آهن پاره‏اى كوچك جان به جان آفرين تسليم مى‏كند بايد جان را به خدا سپرد.
و ترجمان كلام حسن يعنى لاحول ولا قوة الا باللَّه يعنى افوّض امرى الى اللَّه. بعد از عمليات والفجر هشت، در منطقه آزاد شده فاو با گردان حبيب‏بن‏مظاهر در خط پدافندى بوديم. روزى در داخل كانالى كه براى تردّد نيروها كنده شده بود، كربلايى را ديدم. داشت به خط جلويى مى‏آمد.
- محمد! چه خبر؟
با همان صداى صميمى‏اش از من پرسيد. گفتم: »هيچى! خبرى جز آتش كورِ دشمن نيست، اما با اين قد بلندى كه تو دارى، ديگر عراقى‏ها نيازى به ديده‏بان ندارند. قد بلند تو شاخص است، الان است كه عراقى‏ها اينجا را زير آتش مى‏گيرند!
حسن خنديد و پاسخ داد: اولاً تو خودت از من هم بلند قدترى! ثانياً من جانى در بدن ندارم، خودم را به خدا سپرده‏ام. جايى كه انسان با آهن پاره‏اى كوچك جان به جان آفرين تسليم مى‏كند و اين همه آهن پاره در منطقه ريخته مى‏شود، اين خداست كه هميشه حافظ ماست.! بدينگونه حسن، والفجر هشت را نيز طى كرد و به كربلاى پنجم رسيد. پيش از عمليات هر كس سيماى نورانى حسن را مى‏ديد، با اطمينان مى‏گفت كه شهيد خواهد شد. حسن اهل دنيا نبود، اهل آسمان بود. و اين را خودش گفت. و روشن است كه آسمانى‏ها در زمين نمى‏گنجند. آسمانى‏ها زمين را به زمينيان وا مى‏گذارند. خودش گفت كه: بايستى خدا را شكر كنيم كه در جبهه اسلام هستيم و آلوده دنيا نشده‏ايم.
در يكى از مأموريت‏هاى پدافندى، در خاك عراق بر اثر طولانى شدن مدت مأموريت و گرماى بيش از حد و هواى نامساعد به حسن گفتم: كى ما را با نيروهاى ديگر جابجا مى‏كنند؟ مثل هميشه ذوق شوخى‏اش گل كرد.
آقا محمد! روزى فرا خواهد رسيد كه ما در اينجا پير خواهيم شد و عصا به دست خواهيم گفت: كِى پاسپورت مى‏دهند ما به كشور جمهورى اسلامى برگرديم!..
بعد از اين حرف‏ها با حالتى جدّى گفت: بايستى خدا را شكر كنيم كه در جبهه اسلام هستيم و آلوده دنيا نشده‏ايم.
صبح روز بيستم دى ماه 1365 گواهى داد كه حسن آنگونه كه خود مى‏گفت هرگز آلوده دنيا نشده است. بعد از آغاز عمليات كربلاى پنج و شكسته شدن دژ مستحكم شلمچه، حسن در حالى كه مى‏كوشيد زخمى‏ها و شهدا را به طرف اسكله خودى منتقل كند، غرقِ خون شد...
كسى چه مى‏داند چرا تير مستقيم دشمن، قلب حسن را شكافت؟ كسى چه مى‏داند؟.. القلب حرم اللَّه...
بدينگونه حسن، كربلايى شد، خدايى شد...




آثارباقي مانده از شهيد
بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم
با عنايت و لطف حضرت حق، كه فيض بيكرانش بر همه نيازمندان و گدايان درگاهش مى‏رسد.
برادر عزيزم! سلامتى شما را از خانواده متعال خواستارم و اميدوارم كه از خدمت براى اسلام و مسلمين خسته نشوى. حديثى تقديم حضورت مى‏كنم تا دست خطى از اين حقير داشته باشى:
پيامبر اكرم فرمود: هر كس بميرد در حالى كه نه جهاد كرده و نه فكرى براى جنگ كرده باشد، بر شعبه‏اى از نفاق از دنيا رفته است.
از خداوند متعال خواستارم كه هميشه عارف و عاشق بيدار دل و پيرو راستين بت‏شكن زمان حضرت امام خمينى باشى.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 259
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حق نظري ,حسين

 

در خانواده اي مذهبي ، در مراغه متولد شد . او چهارمين فرزند خانواده بود . مادرش  خانه دار  و پدرش كارمند بود . حسين از همان دوران كودكي با قرآن آشنا شد و نماز را فراگرفت . او از كودكي به مجالس مذهبي و زيارت قبول امامان و معصومين علاقه داشت . از پنج سالگي با دوستان و آشنايان در سفرهاي زيارتي همراه مي شد و چندين بار به مشهد مقدس رفت . تحصيل خود را در دبستان شمشيري آغاز كرد و در مدرسه راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) و دبيرستان امام خميني فعلي در رشته علوم تجربي ادامه داد . در تمامي مراحل تحصيل از شاگردان موفق بود .
مطالعه كتاب و توجه به مسائل تربيتي و اخلاقي سبب شد از همان دوران نوجواني ، بسياري از مسائل را رعايت كند . در اقامه نماز ، انضباط در كارها ، كوتاه سخن گفتن ، كم خنديدن و پرهيز از حركات ناشايست بسيار دقيق بود . حسين در سال 1356 ، با جريانات سياسي روز آشنا شد و با آغاز قيام مردم عليه رژيم پهلوي به مبارزات مردمي عليه شاه پيوست . او در تظاهرات شركت فعال داشت و يك بار در جريان درگيري با مأموران رژيم مجروح شد . در بحبوحة انقلاب در مسجد شهدا در مجالس سخنراني آقاي اروميان حضور مي يافت .
حسين به پدر و مادرش علاقه فراوان داشت و به آنان احترام بسيار مي گذاشت . چندين بار آنان را به زيارت امام رضا (ع) برد . رفتار و اخلاق او بسيار شايسته و متناسب با دستورات اسلامي بود . با تجملات و مصرف زياد مخالف بود .
پس از پيروزي انقلاب با همكاري گروهي از دوستانش پايگاه حمزه سيدالشهداء را تأسيس كرد و در همين پايگاه ، كتابخانه اي براي استفاده عموم داير نمود . در اين زمان ، اوقات فراغت او با مطالعه كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري ، آيت الله سيد محمود طالقاني ، آيت الله دستغيب ، دكتر علي شريعتي و آيت الله ناصر مكارم شيرازي مي گذشت . با شروع غائله كردستان ، به اين منطقه اعزام شد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب به عضويت رسمي اين ارگان درآمد ، و در مهاباد فرماندهي نيروهاي پاكسازي كننده را به عهده گرفت . همواره سعي داشت مأموريتهايش را به بهترين نحو انجام دهد . حق نظري هميشه دوستان و همرزمان خود را به برگزاري نماز جماعت ، شركت در نماز جمعه و در جلسات دعاهاي كميل و توسل توصيه مي كرد و خود نيز در اين گونه اجتماعات حضور مي يافت . زماني كه پس از عمليات پاكسازي براي اولين بار نماز جمعه در مهاباد برگزار شد به دوستانش گفت :
ما بايد با لباس فرم سپاهي در نماز جمعه حاضر شويم تا بتوانيم حضور خود را در صحنه نشان داده و با اين حضور به منافقين ضربه بزنيم و قدرت جمهوري اسلامي را نشان دهيم .
پس از پايان عمليات پاكسازي مهاباد وقتي ويراني شهر را ديد اظهار تأسف كرد و مرتب مي گفت : « بايد تلاش كنيم با اخلاق و رفتار درست ، ضد انقلاب را به طرف خود جذب كنيم تا بيش از اين به منطقه آسيب نرسد . »
با شروع جنگ تحميلي ، حق نظري جزء اولين افرادي بود كه در جبهه ها حضور يافت .  او با گذراندن يك دوره آموزش مربي گري ، آموزش سلاح در واحد آموزش سپاه پاسداران در پادگان ابوذر مراغه را آغاز كرد . همواره سعي مي كرد تمامي نكات لازم را به افراد تحت تعليم آموزش دهد و مي گفت كه چون اين افراد بلافاصله به جبهه اعزام مي شوند بايستي تمامي مسائل را به آنان آموزش داد .
در همين دوران در كنار مطالعه كتابهاي مذهبي ، كتابهاي آموزشي نظامي را نيز مطالعه مي كرد و به ديگران هم سفارش مي كرد كتابهاي نظامي مطالعه كنند و تاكتيكهاي نظامي را فراگيرند تا از اين طريق جبران كمبودها بشود .
يكي از همرزمان حق نظري مي گويد :
در اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره دشمن قرار گرفت من و حسين به همراه يك گروه سيصد و پنجاه نفري پس از طي يك دوره آموزش فشرده به جبهه اعزام و در ايستگاه 7 آبادان مستقر شديم ، در ايستگاه 7 آبادان نزديك ترين فاصله با عراقي ها 600 متر بود . حق نظري تا نزديك ترين نقطه به عراقي ها مي رفت و از آنها هيچ هراسي نداشت . چنان با استقامت و خوددار و بردبار بود كه وقتي زخمي شد و در بيمارستاني در تهران بستري گرديد ، به خانواده اش اطلاع نداد و پس از بهبودي بلافاصله در جبهه حضور يافت . در اوقاتي كه از جبهه به زادگاهش بازمي گشت ، به خواهران كوچكتر خود نماز و قرآن مي آموخت و جلسات تفسير و احكام تشكيل مي داد .او در سپاه پاسداران آموزش خمپاره 120 ميليمتري ديد و مدتي خمپاره چي سپاه بود . همرزم حق نظري مي گويد :
از خصوصيات بارز حق نظري ، تواضع و مهرباني بود كه اغلب دوستان و همرزمانش به آن معترفند . نقل است كه در اوج عمليات ، زماني كه جزيره مجنون در محاصره دشمن بود و يكي از عراقي ها را اسير گرفته بودند ، دوست ايشان تصميم مي گيرد ، اسير را بكشد ولي حق نظري با وجود مشكلات بسيار در انتقال اسير به پشت جبهه از اين كار جلوگيري كرده و گفته بود : « اگر مي خواهي او را بكشي اول مرا بزن بعد او را . » و خود اسير را با موتورسيكلت به پشت جبهه انتقال داد .
حسين در پادگان امام رضا (ع) معاونت پادگان را بر عهده داشت و در اين زمان آموزش اسلحه مي داد . سپس در منطقه سرپل ذهاب در پادگان ابوذر فرماندهي گردان توحيد را بر عهده گرفت . اولين مأموريت گردان تحت فرماندهي او ، حفظ قله ابوذر بود . اين قله موقعيت خطرناكي داشت چرا كه عقبه نداشت و داراي گذرگاه هاي خطرناك و نزديك به عراقي ها بود . حسين ، شبها از گذرگاه ها عبور و به افرادش سركشي مي كرد .
در عمليات بزرگ آبي خاكي خيبر ، گردان آر.پي.جي زن ها را فرماندهي مي كرد . در شب عمليات به همراه گردان خود در عقبه ، پشت خاكريزهاي پاسگاه برزگر منتظر بود تا به محض اعلام نياز حركت كند . وقتي رمز عمليات خيبر « يا رسول الله » از بي سيم اعلام شد و نيروهاي آر.پي.جي زن براي آغاز عمليات لحظه شماري مي كردند و فرمانده خود را درباره زمان ورود به عمليات آماج سؤالات قرار مي دادند , حسين براي آن كه به پرسشهاي مكرر آنها جواب ندهد ، خودش را مشغول مي كرد و يا از آنها دور مي شد . روز اول و دوم در انتظاري جانكاه سپري شد . در غروب روز سوم حسين و يارانش دعاي توسل خواندند . شب هنگام حق نظري به نماز و عبادت مشغول شد . در هنگام عبادت روحيه اي خاص داشت به طوري كه دوستانش متوجه تغيير حالتهاي روحي وي شدند . روز چهارم عمليات دستور حركت گردان آر.پي.جي زن ها به فرماندهي حسين صادر شد و همه افراد به سرعت به سوي محل پرواز بالگردهاي شنوك دويدند . در اين زمان چون تمامي قايقها توسط دشمن هدف قرار گرفته بود ، افراد مجبور بودند با بالگرد به منطقه عملياتي وارد شوند . پس از آن كه دو گروه از گردان آر.پي.جي زن ها وارد منطقه شدند در محل « بنه تداركات » استقرار يافتند . نزديك غروب بالگرد سوم ، حامل نيروهاي گردان بر فراز منطقه نمودار شد اما ناگهان جنگنده هاي عراقي ظاهر شدند و به طرف آن حمله كردند ، در حالي كه چشمان بسياري از افراد گردان به آسمان دوخته شده بود . هليكوپتر حامل افراد ، هدف چند موشك عراقي قرار گرفت و در هاله اي از آتش قرار گرفت و در آب سقوط كرد . اين صحنه اندوه و نگراني بسياري در افراد گردان ايجاد كرد و حسين خود نيز تحت تأثير اين صحنه بسيار اندوهگين بود ، ولي فرداي همان روز با قاطعيت فرمان حركت داد و افراد با كاميون و خودرو به شهرك جزيره مجنون رفتند در حالي كه تعداد افراد فقط نوزده نفر بود . پس از پياده شدن از خودروها وضو گرفتند . براي رسيدن به خط مقدم به صورت ستوني در داخل كانال بزرگي حركت كردند . در اين زمان مهدي باكري -  فرمانده لشكر عاشورا -  در منطقه حضور داشت و حسين به افرادش دستور داد پس از رسيدن به محل استقرار ، خود را به فرمانده لشكر معرفي كنند و خود براي انجام كاري به عقب برگشت . گروه پس از معرفي به آقاي باكري در پشت خاكريزي مستقر شد و به پدافند از منطقه پرداخت اما تعداد افراد نسبت به طول خاكريز كم بود به همين دليل افراد مجبور شدند هر ده تا پانزده متر يك يا دو نفر بايستند . چون گردان آر.پي.جي زن بودند مي بايستي به صورت ضدزره عمل مي كردند . حدود ساعت دو بعد از ظهر عراقي ها با هشت تانك تي 72 و ده قبضه توپ 106 پاتك كردند . حق نظري دستور داد كسي تيراندازي نكند و دو نفر از افراد را به انتهاي خاكريز فرستاد ؛ چون انتهاي خاكريز باز بود و بايد از آن محافظت مي شد . در همين موقع يكي از تانكها به دويست متري نيروهاي حق نظري رسيد . يكي از افراد بلافاصله آر.پي.جي شليك كرد ولي موشك در برابر تانك تي 72 كارگر نشد و تانك به پيشروي خود ادامه داد اما در يك لحظه تانك مذكور اقدام به عقب نشيني كرد و اين مسئله براي افراد گردان تعجب آور بود . در عين حال كه حملات از جهت هاي مختلف ادامه داشت و هر لحظه گلوله توپي به خاكريز اصابت مي كرد و صحنه اي از خون و دود و آتش به وجود آورده بود . تعداد نيروهاي خودي بسيار كم بود و خمپاره هاي موجود امكانات پيشرفته اي نداشت و فاقد زاويه ياب بود و گلوله ها شليك نمي شد . تا جايي كه حق نظري چند گلوله را با دست پرتاب كرد و آنها نيز در كنار خودروهاي عراقي فرود مي آمد و عمل نكرد . چون تعداد افراد كم بود و اميدي به نيروي كمكي وجود نداشت مجبور بودند صبر كنند تا تانكها به نزديك ترين فاصله برسند ، سپس آن را با تيربار هدف قرار دهند . در پاتك دوم ، عراقي ها با قدرت بيشتري به سمت خاكريز پيشروي كردند . عراقي ها 7 تيپ در آن منطقه وارد عمليات كرده بودند و فكر مي كردند يك لشكر پشت خاكريز مستقر است . يكي از همرزمان حسين مي گويد :
حسين به من گفت : « وقتي يكي از تانكهاي عراقي جلو آمد و پهلو گرفت آر.پي.جي را آماده كن . من مي روم بالاي خاكريز نگاه مي كنم . هر وقت اشاره كردم برخيز و شليك كن . » حسين به بالاي خاكريز رفت و با دست به من اشاره كرد بيا . وقتي به نزديك وي رسيدم ديدم از سمت چپ تركش به گيجگاه او اصابت كرد و خون با فشار به ارتفاع نيم متر فوران مي كند و آرام سرش را بر روي خاكريز گذاشت . آر.پي.جي را انداختم و به نزديك او رفتم و سرش را بلند كردم و روي پايم گذاشتم و دو دفعه گفتم شهادتين را بگو اما او با چهره اي آرام به شهادت رسيده بود .
حسين حق نظري ، آثار هنري در زمينه خطاطي و نقاشي نيز داشت كه متأسفانه باقي نمانده است . جسد شهيد حق نظري در محل گلشن زهرا (س) در شهرستان مراغه به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بنام خدا که هستي مان از اوست و بسوي او بازگشت مي کنيم . حمد و سپاس پروردگار عالميان را که اين سعادت و توفيق را نصيب ما بنده ي گناهکار خود کرده است که براي چندمين بار در اين شب حمله و شب مرگ و شب تولدي ديگر مطالبي چند را بعنوان آخريم وصيت خود بنويسم .
برادران و خواهران عزيزم و پدر و مادر گراميم ، بدانيد که من آگاهانه به اين راه قدم گذاشتم و تمام وجود و سعادت و هستي خود و ديگران را پيروزي در اسلام مي دانم و جاد در راه اسلام را براي خود توفيق بزرگ خداوند مي شمارم و از تمامي شما ها و بخصوص خانواده شهدا مي خواهم که ما را دعا کنيد که در اين راه همسفر و همراه کارواندار بزرگ شهداي اسلام سيد الشهداء شويم .
برادران بدانيد که تا به امروز اسلام با خون رشد کرده و با خون نيز پيروز خواهد شد . پس شما بايد و عاشقانه بسوي جبهه ها اين رحمت بزرگ الهي بشتابيد و با خون گرم خود حرکتي ديگر به پيکره اسلام بدهيد ، که ثمره اين خون ها تعجيل خداوند آقا امام زمان (عج) و تشکيل حکومت عدل جهاني بدست اين بزرگ رهبر است .
در آخر از تمامي برادران حلاليت مي خواهم من نيز همه را حلال مي کنم . انشاء الله
 که خداوند ما ها را از بندگان خالص و صالح خود قرار بدهد .                       والسلام                     خدايا خدايا تا انقلاب مهدي ، حتي کنار مهدي خميني را نگهدار
                                                                                                                                                                                                    حسين حق نظري




خاطرات
خواهرشهيد:
يك بار حسين در سرپل ذهاب منزل برادرمان مهمان بود و به من گفت : « برو كارنامه ام را بگير . » وقتي به مدرسه رفتم و كارنامه او را گرفتم ، نمرات خيلي خوبي گرفته بود . با تلفن به او گفتم ، باور نمي كرد . او به كتاب خيلي علاقه داشت ، به خصوص كتابهاي مذهبي زياد مي خواند . در يكي از ايام عيد نوروز كتاب خاتم الانبياء را به عنوان عيدي به او هديه دادم . وقتي كتاب را ديد خيلي خوشحال شد و گفت : « خواهر جان ، احسن به شما بهتر از همه مي داني من به چه چيز علاقه دارم . »

برادشهيد:
در يكي از روزها حسين و چند تن از دوستانش به خانه ما آمدند . چند نوع غذا تدارك ديده شده بود . او با مشاهده چند نوع غذا بسيار ناراحت شد و گفت : « چرا كه از چند نوع غذا استفاده مي كنيد . در صورتي كه مي توانيد فقط از يك نوع غذا استفاده كنيد . »

پدرشهيد:
آخرين خاطره اي كه از حسين دارم اين است كه يك بار كه از جبهه آمده بود به او گفتم بس است ديگر كمي هم بمان و استراحت كن . در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود رو به من كرد و گفت : « در حالي كه به ناموس و دينمان تجاوز كرده اند من بنشينم و نگاه كنم . حاشا كه اين كار را نخواهم كرد . »


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 291
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اللهياري ,حميد

 

سال 1345 ه ش در خانواده اي فقير ، در شهر ميانه به دنيا آمد . پدرش در شهرهاي ديگر كارگري و بنايي مي كرد و مخارج خانواده را تأمين مي نمود . آنها در ابتدا در منزل پدربزرگ ساكن بودند ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري بودند و بعد ، منزل كوچكي تهيه و بدانجا نقل مكان كردند . در هشت سالگي پدرش را از دست داد . حميد با رسيدن به سن تحصيل در سال 1350 وارد مدرسة شهيد باهنر ( محمدرضا پهلوي سابق ) شد و تا پايان دوره ابتدايي در آن مدرسه مشغول تحصيل بود . دوره راهنمايي را در مدرسة ابوذر ) اروندرود سابق ) و دورة متوسطه را در دبيرستان امام خميني گذراند
فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود . قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند ، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل ، براي تأمين مخارج خانواده كار كند ، از اين تصميم منصرف شد ، و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداخت . بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليت ها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار مي شد ، مي گذشت . ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مي كرد . او كه از دورة راهنمايي به اين ورزش رو آورده بود ، در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي مي گرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي بود ,در اين رشته به مدالهايي هم دست يافت .
با اوجگيري مخالفت هاي مردمي با رژيم پهلوي ، با وجود کمي سن ، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي انقلابي شركت مي جست . يك شب ، در مسير بازگشت به منزل ، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي ، پشت ساختمان مخابرات ، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه ، آنها را دستگير و به باد كتك گرفتند .
در سال 1362 ، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . اولين بار در نوزده سالگي به جبهه جنگ اعزام شد و در مدت حضور چهل ماهه اش در جبهه ، چهار بار مجروح شد . در طول اين دوران ، تحول اخلاقي چشمگيري در او به وجود آمد .
اواخر سال 1362 تا اواسط 1366 ، از خط مقدم جبهه جدا نشد . به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبة بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364 ، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند .
آنچه توجه دوستان و اطرافيان را به سوي او جلب مي كرد ، خوشرويي و تبسمي بود كه هميشه ، حتي در سختي ها بر لب داشت .
پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 31 عاشورا ، حميد اللهياري كه تا آن زمان در تيپ ذوالفقار لشكر 31 خدمت مي كرد ، به همراه تعدادي ديگر ، براي رفـع خلاء نيرو به واحد اطلاعات و عمليـات لشكـر پيوست و در آنجـا در شناسـايي منـاطق عملياتـي و نيـز آمـوزش نيروهـاي غواص همكاري مي كـرد . يكي از همرزمـان وي نقل مي كنـد :
هر روز صبح ، براي شناسايي به مناطق عملياتي مي رفتيم و شب دير وقت باز مي گشتيم ، ولـي برخـلاف اكثــر افـراد كه از فـرط خستگـي بـراي استراحت به رختخـواب مي رفتند ، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري مي پرداختند . در بسياري از موارد هم وقتي صبح از خـواب برمي خاستيـم ، مشاهده مي كرديم كه به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند ، همه چيز را تميز و مرتب كرده است .
در 21 بهمن 1364 ، در شب عمليات والفجر 8 ، فرماندهي يك ستون از غواصان خط شكن به عهدة حميد اللهياري ، علي شيخ عليزاده و كريم وفا بود . پس از عبور از رودخانه اروندرود ، نيروها طبق برنامه بين موانع خورشيدي و سيمهاي خاردار منتظر صدور فرمان حمله ماندند . در اين زمان ، دو سرباز عراقي كه در بالاي دژ ، نگهباني مي دادند ، متوجه حضور آنان شدند و با استفاده از چراغ قوه ، بيست و هفت نفر از جمله شيخ عليزاده و وفا را تك تك به شهادت رساندند . ساير نيروها ، براي آن كه عمليات لو نرود ، از هر گونه عكس العملي خودداري كردند . يكي از نيروهاي بسيجي كه از ناحيه سر مجروح شده بود و از شدت درد ناشي از برخورد آب سرد با زخم سرش تحملش تمام شده بود ، همرزم كناري خـود را به حضرت زهـرا (س) قسم مي دهد و از او خواهش مي كند كه سر او را به زير آب فرو ببرد تا مبادا فريادش از درد بلند شود و موجب جلب توجه نيروهاي عراقي گردد . دوستش نيز برخلاف ميل باطني ، خواسته او را قبول مي كند . حميد اللهياري در چنين موقعيتي كه دستيارانش شهيد شده بودند ، با كمك يكي ديگر از نيروها به نام موسوي ، تمامي موانع سيم خاردار را باز كردند و بقية نيروها را به آن طرف آب هدايت كردند .
در عمليات كربلاي 4 مأموريت داشت در عمق پانزده كيلومتري خاك دشمن و در نزديكي پتروشيمي عراق عمل كند . با وجود احتمال بسيار ضعيف موفقيت و با آن كه دغدغة مسئوليت جان نيروهاي تحت امر خود را داشت ، با اين استدلال كه بايد ديد ، امر ولايت فقيه چيست ، اين مأموريت را پذيرفت .
در سردشت ، منطقه عملياتي نصر 7 ، ارتفاع كانيرك در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع ابوالفتح ، مستقر بودند . براي فتح اين ارتفاعات و تسلط بيشتر بر شهر قلعه ديزج و سد دوكان عراق ، عمليات نصر 7 طراحي شد . در آن زمان حميد اللهياري ، فرماندهي گردان ويژة شهداي كربلا از لشكر 31 عاشورا ، و نيز مسئوليت شناسايي و اطلاعات و عمليات اين گردان را به عهده داشت . فرماندهان در نظر گرفته بودند كه در حين عمليات گردان اطلاعات عمليات در پشت خط دشمن عمل كند و اين مستلزم آمادگي و شناسايي قبلي از عمليات بود . اين مأموريت به گروهي متشكل از حميد اللهياري و تعدادي ديگر از همرزمانش سپرده شد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
زماني كه تمام افراد گروه ، در ميني بوس براي حركت از باختران به منطقه عملياتي نصر 7 ، منتظر وي بودند ، ميني بوس قبل از رسيدن وي حركت كرد . حميد در حالي كه با عجله به سوي ميني بوس مي دويد ، از مقابل من گذشت . از پشت سر به او گفتم : بدون خداحافظي مي روي ؟ او در حـال دويـدن بـا خنـده بـه من گفت : ان شـاءالله اين آخـرين رفتنـم است و ديگـر برنمـي گـردم .
كمي قبل از شروع عمليات در تاريخ 30 تير 1366 ، براي حصول اطمينان از اين كه نيروهاي عراقي ، مسير حركت رزمندگان را تله گذاري نكرده اند ، حميد اللهياري و يكي ديگر از همرزمانش ، مأموريت يافتند تا مسير را مجدداً بررسي كنند . مدتي پس از عزيمت اين دو ، صداي انفجاري به گوش رسيد . گويا عمليات شناسايي نيروهاي خودي توجه عراقي ها را به خود جلب كرده و مسير مذكور را مين گذاري كرده بودند . در نتيجه حميد اللهياري و همرزمش در حين خنثي سازي مين ها ، در اثر انفجار مين و اصابت تركش به تمام بدن ، به شهادت رسيدند . وي در حالي به شهادت رسيد كه بيست و دو ساله بود و افراد خانواده و آشنايان از مسئوليت او در جبهه بي اطلاع بودند . هرگاه از او در مـورد كارش در جبهه سـؤال مي شد ، پاسخهايـي از اين قبـيل مي داد كه :در آشپزخانه كار مي كنم ، يا سنگرمي سازيم. پيكر او پس از شهادت در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه

الله اکبر الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله
و اشهد انّ امير المومنين علي ولي الله
اسلام عليک يا ابا عبد الله الحسين(ع)
سلام بر شهيد مظلومان که پيروز شهيدان است و استاد رزمندگان در جبهه ها درسش درس آزادگي است و درکش شهادت.
سلام بر امت مسلمان که رزمندگان و در حقيقت حسين(ع)را ياري مي کنند.
عزيزان همچون گذشته در صحنه باشيد و منافقان را بگوييد،که آنها نفرين شده و قرآن آنها را اهل دوزخ مي شمارد.
حال سخنم با بي تفاوتها به اين انقلاب عظيم است ,بدانيد که حجتها تمام شده و بهانه تراشي به کار نمي آيد،جنگ ما جنگ حق با باطل است که در زمانهاي مختلف و به صورتهاي متفاوت هميشه در جنگ بوده اند،در اين موقع حساس نبايد فقط به ماديات فکر کرد،و به اينکه کمبود و گراني هست بايد به دولت جمهوري اسلامي کمک کنيد.
رزمندگان عزيز:
راه ما راه حسين(ع)است نبايد گامي به عقب بگذاريد بايد حسين وار بجنگيم،بايد علي اکبر گونه شهيد شويم،وهمچون ابوالفضل العباس دستها قطع شده و با دهان پرچم اسلام را حمل کنيم.
امروز بايد همچون حسين(ع)فرزندان خود را به مقابل با دشمنان دين پيامبر فرستاد،ما به زيادي دشمن فکر نمي کنيم نمي گذاريم شعار الله اکبر خاموش شود.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم موجيم که آسودگي ما عدم ماست
چرا براي دفاع از دين خدا سبقت نمي گيريد.خدايا ما مي رويم در حالي که نگران آينده ايم نمي دانيم بعد از ما يادگار شهداء و وارثان خون شهدا چه خواهند کرد.
سخني چند با ورزشکاران:
و اما ورزشکاران:اي عزيزاني که مي توانيد،به عنوان نيروي قوي در خدمت اسلام باشيد،نگذاريد،اختلاف ميان شما ايجاد کنند دست دردست هم دهيد و ورزش ما را به جلو ببريد،هر بار که يکي از شما اول مي شويد پرچم جمهوري اسلامي بالا مي رود و اين خود مشتي است برابر گلوله رزمندگان که بر دهان استکبار زده مي شود،به ورزش خود صفا و صميميت بدهيد،کشتي گيران عزيز شما بهتر مي توانيد ارزشهاي اسلامي را نشان دهيد،با اخلاق پهلوانانه خود جذب به ورزش کنيد،نه ورزش طاغوتي بلکه ورزش اسلامي،در آخر از تمامي کساني که در اين مدت چند سال به آنها اذيت و آزار رسانده ام و يا از من بدي ديده اند حلاليت مي طلبم و از مربيان خود تشکر و قدرداني مي نمايم.
و اما مادر مهربان:
نمي دانم چگونه از زحمات 20 ساله ات که در حق من کرده اي تشکر کنم،ولي خوشحال باش که20 سال زحمت مرا کشيدي و طوري مرا پروراندي که در آخر بتواني هديه علي اکبر کني؛ مادر آنها که حسين(ع) گفتند،آنها که خالصانه حسين حسين گفته و به شعارشان در جبهه ها عمل کردند،آخر به پيش آقاي خود رفتند،درست است،که من کربلا را نديده شهيد شدم ولي خوشحالم در راه کربلا شهيد مي شوم،و مي دانم،دوستان و برادران من تا کربلا را نگيرند،آرام نخواهند نشست.
خدايا شرمنده ام از اينکه زودتر از اين به خدمت اسلام در نيامدم،شرمنده ام با اين همه گناه قبولم کردي،خدايا،معبودا،پاک پروردگارا،امام ما را تا انقلاب مهدي(عج) نگهدار دوستانش را عزت و دشمنانش را خوار و ذليل به ساز.(الهي آمين)
از تمام کساني که از من ناراحتي ديده اند،همسايه ها،دوستان،آشنايان،رزمندگان و همسنگران حلاليت مي طلبم.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي(عج) خميني را نگهدار ستارگان که رفتند ,خورشيد را نگهدار
حميد اللهياري



خاطرات
برادرشهيد :
زماني كه مربي غواصي بود ، يك بار براي ديدنش به پادگان قاضي تبريز رفتم . نيروهاي آموزشـي را براي بـردن به استخـري براي آموزش شنـا به اتوبوس سـوار كردند . در طـي مسير مي ديـدم كه او با اصرار و اظهـار علاقـه نيروهـاي آموزشـي به نوبت ، لحظاتي را در كنارشـان مي نشست و به گفتگو با آنان مي پرداخت .



آثار باقي مانده از شهيد
« فرازي از سخنان شهيد حميد اللهياري»
آه خدايا چه لذتي دارد انسان در راه تو بميرد و به خون خويش بغلتد،دوري اين شهيدان به دلمان فشار مي آورد و اين فشار در طلبيدن خلاصه مي شود،و آنگاه رو به کاغذ و قلم مي آوريم و لحظات اين عزيزان را مي نويسم که هر لحضه آنها عشق و ايمانشان به خدا بود و بياد مي آوريم نمازهاي شبشان را که به سجده مي رفتند و منقلب مي شدند.و در دعايشان سلامتي امام،پيروزي رزمندگان اسلام و شهادت خود را از معبودشان طلب مي نمودند.

بر خيز چه خفته اي عزيزان رفتند خندان چه نشسته اي رفيقان رفتند
خندان منشين که جمله ياران عزيز با سـوز دل و ديـده گريـان رفتنــد
از يک سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم، و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند هم بايد شهيد شويم و هم بايد بمانيم تا فردا بي شهيد نشود.عجب دردي.
چه مي شد امروز شهيد مي شديم،و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 175
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
پركار شيشوان ,حميد

 

زمستان سال 1345 ه ش در مراغه به دنيا آمد . پدرش با ميوه فروشي روي چهارچرخـه ، مخـارج خانـواده را تأمين مي كرد . او ابتدا خانه اي در نزديكي راه آهن مراغه خريد ، اما هنگامي كه حميد چهار ساله بود ، مجبور شد به خاطر مشكلات مالي آن را بفروشد و خانة ديگري در محله سبزيچي بخرد .
حميد ، تحصيلات دوره ابتدايي را در سال 1346 ، در دبستان بدر ( فعلي ) آغاز كرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تكاليف ، به پدرش در ميوه فروشي كمك مي كرد . تحصيلات دورة راهنمايي را در سال 1351 پي گرفت . اما بضاعت ناچيز خانواده سبب شد به ناچار براي امرار معاش ، در كوره پزخانه ها و يا كارگاههاي سبزي پاك كني به كار بپردازد . پس از پايان تحصيلات دوره راهنمايي در سال 1354 ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادري ، مقصود لحدي ، و حميد محمدي درخشي ، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي مكتب قرآن در مسجد طويقون ديزج مراغه كردند و كتابخانه اي در مسجد محل دائر نمودند . پركار در راستاي اهداف انجمن اسلامي ، كلاسهايي را برگزار مي كرد و با تدريس اخلاق و عقايد اسلامي مي كوشيد زمينه شكوفايي انديشه دين در بين نوجوانان را فراهم آورد . در همين ايام ، بعد از فراغت از تحصيل ، به همراه خواهر بزرگترش - حقيقه - به فرشبافي مي پرداخت . در سال دوم نظري رشته فرهنگ و ادب بود كه انقلاب اسلامي در سال 1357 آغاز شد ، و حميد را نيز وارد عرصه مبارزه كرد . او با نوشتن شعار بر ديوارها و پخش اعلاميه به فعاليت پرداخت . او به كمك چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جريان تظاهرات به دست آورند و در جايي مناسب در منزل پنهـان كنند .
با اوج گيري نهضت ، پدر حميد به منظور جلوگيري از حضور وي در تظاهرات ، او را در اتاق حبس كرد ، اما حميد از ديوار بالا رفت و از اتاق فرار كرد و به مردمي كه براي تصرف زندان مراغه در حال حركت بودند ، پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 ، حميد تصحيلات خود را رها كرد و به عضويت بسيج درآمد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . در اين سال ، در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به كردستان اعزام شد و در پاكسازي مناطق بانـه ، شاهين دژ و مهاباد شركت جست .
حميد به هنگام مرخصي و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامي مكتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جديت تلاش مي كرد . در اثر فعاليت هاي او ، كوچه محل اقامت حميد ، بيشترين شهيد را در سطح شهر مراغه داشته است .
همزمان با فعاليت در انجن اسلامي ، به منظور كمك به افراد مستمند ، اقدام به تأسيس صندوق تعاوني كرد . اين صندوق ، بهانه اي بود تا نوجوانان را بيش از پيش به فعاليت مذهبي و اجتماعي بكشاند و براي تشويق آنان و كمك مالي به صندوق ، جايزه اي براي كساني كه بيشترين كمك را مي كردند ، در نظر گرفت . در همين راستا ، براي اولين بار نمايشگاهي از عكسهاي نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا كرد . با شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 ، حميد به جبهه ها شتافت و در عملياتهاي گوناگون شركت كرد . لياقت و شايستگي او سبب شد كه مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - مسئوليت گردان اميرالمؤمنين را در عمليات « والفجر مقدماتي » به عهده او بسپارد . حميد با شنيدن اين خبر به نزد فرماندهي رفت و درخواست كرد كه مسئوليت پايين تري در سطح دسته يا گروهان در اختيار او گذاشته شود . فرمانده لشكر بعد از شنيدن درخواست حميد ، به تصميمي كه اتخاذ كرده بود ، اطمينان يافت و گفت : « در اين باره بعد تصميم مي گيريم . » سرانجام ، حميد با پذيرش مسئوليت گردان اميرالمؤمنين(ع) ، نيروهاي آن را به گروه هايي تقسيم كرده و از روحانيون و افراد صاحب قلم براي آموزش قرآن و عقائد دعوت مي كرد . با ادامه حضور در مناطق عملياتي ، تحصيل خود را پي گرفت و موفق به اخذ ديپلم در مناطق عملياتي شد . او در كارهاي كوچك و بزرگ جبهه پيشقدم بود و در اين راه از هيچ كاري فروگذاري نمي كرد ، تا حدي كه اگر فرد غريبه اي به محل استقرار گران اميرالمؤمنين مي آمد ، فرمانده گردان را نمي شناخت. او در گردان تحت فرماندهي خود ، دسته هاي نظافت تشكيل داد و خود نيز در يكي از اين دسته ها حضور داشت و هيچ فرصتي را براي نظافت چادرها و ملزومات از دست نمي داد . او شهيد چمران را الگوي خود و رزمندگان معرفي مي كرد .
حميد پركار ، همچنان در جبهه بود تا اين كه در سال 1362 ، عمليات خيبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) ، در ابتداي عمليات مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . در عمليات خيبر ، جزاير مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را براي بازپس گيري آن مصروف داشت و توان زيادي را وارد منطقه كرده بود . به ناچار مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - گردان اميرالمؤمنين را كه حميد پركار را در بين خود نداشت ، در جزاير مجنون مستقر كرد ، اما در اثر فشارهاي عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر كرد . يكي از نيروهاي گردان در خصوص حوادث اين زمان مي گويد :
در اولين مراحل عمليات خيبر بود كه حميد به شدت مجروح شد و به بيمارستـان انتقـال يافت . دو روز از استقرار گردان در جزاير مجنون نگذشته بود كه بنا به دلايلي ، به دستور فرمانده لشكر - مهدي باكري - نيروهاي گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتي به مقر رسيديم ، حميد را ديديم كه با سر و دست باندپيچي شده ، به محل گردان آمده است . وقتي علت مراجعت وي را جويا شديم ، گفت : « چون شنديم كه گردان عازم منطقه است پنهاني از بيمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولي گويا بخت با ما يار نبود . »
او پس از پايان عمليات خيبر ، به زادگاهش بازگشت و بار ديگر كار در پايگاه بسيج ، انجمن اسلامي و ... را با جديت دنبال كرد .
از اين كه دوستانش يك به يك به صف شهدا پيوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگي مي كرد . نقل است روزي در پايگاه بسيج والفجر مسجد الله وردي ، با تني چند از دوستان نشسته بودند كه حميد نگاهي به عكسهـاي شهـداي نصب شـده بر ديـوار پايـگاه انداخت و خطاب به آنان گفت:
تا چند وقت ديگر تمام ديوارهاي پايگاه با عكسهاي شهدا پر مي شود و براي ما ديگر جايي نمي ماند و بايد عكسهاي من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آويزان كنند .
حميد چنان دلبسته جبهه و جنگ بود كه وقتي مسئوليت اداره يكي از فرمانداري ها يا شهرداري هاي استان به وي پيشنهاد شد ، نپذيرفت و گفت : « انسان هر آنچه را كه خدا صلاح بداند ، بايد قبول كند و خداوند رحمان و رحيم صلاح مي بيند كه حميد به جبهه بازگردد . » در نتيجه حميد ، بار ديگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتي ، مرخصي گرفت تا مادر بيمارش را به زيارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارك سفر بودند كه نامه اي از لشكر 31 عاشورا به دستش رسيد و در آن از او خواسته شده بود هر چه سريعتر خود را به لشكر معرفي كند . صبح روز بعد حميد پركار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او مي گويد : « من شب گذشته سيدي را در خواب ديدم كه سفارش مي كرد به هنگام رفتن قرآني را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولي مادرش اصرار سيد در رويا را گوشزد كرد و حميد به ناچار پذيرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود اين قرآن شما را مي برم . »
حميد پركار پس از اتمام هر مرخصي و به هنگام بازگشت به مناطق جنگي ، وصيت نامه قبل را از مادرش مي گرفت و وصيت نامه جديدي را جايگزين مي كرد . اما در دفعه آخر ، زماني كه وصيت نامه قديمي را گرفت ، وصيت نامه جديد را به او نداد . وقتي مادرش علت را جويا شد ، جواب داد :
مادر ، بگوييد با خانواده من همانطور رفتار كنند كه با خانوادة ديگر شهدا مي كنند و وصيت نامة من همان وصيت شهداست .
او پس از آخرين وداع ، در عمليات كربلاي 5 ، در منطقه شلمچه ، در سال 1365 شركت كرد و هدايت گردان اميرالمؤمنين(ع) را در اين عمليات به عهده داشت . او بايد نيروهاي گردان را در داخل كانالي « به ستون » جلو هدايت مي كرد . نيروهاي گردان با تجهيزات كامل در كانال آماده اجراي مأموريت بودند . صبح روز 4 دي 1365 بود كه با اذان عادل محمدرضا نسب ، نيروهاي مستقر در كانال از خواب بيدار شدند و براي اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صداي انفجاري از جلوي كانال توجه همه را به آن سو جلب كرد . هنوز صداي اذان به گوش مي رسيد كه عده اي از بچه ها به طرف كانال دويدند و حميد را به همراه سه نفر از كادر فرماندهي غرق در خون ديدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حميد از ناحيه كمر مورد اصابت تركش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتين به شهادت رسيد . پيكر او را به همراه جنازه سه رزمنده ديگر - عاصمي ، خدايي و امامي - در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
سردار فاطمي:
درسالهاي اول بعد از انقلاب اسلامي افرادي به اصطلاح روشن فكر بود ند. هميشه درمقابل آنان به طرفداري از خط اصيل حزب الله مي ايستادو با بيان مطالب گيرا مقابله مي نمود. مخصوصاً دريك جلسه مناظره به اتهام طرفداري از شهيد بهشتي مظلوم به او پرخاش کردند كه با دلايل کافي جواب لازمه را با خونسردي تمام ارائه نمود و درادامه براي اينك علاقمند بود با انحرافات فكري در انقلاب مبارزه كند در واحد اطلاعات و مراجع قضايي به خدمت مشغول شد . اكثر اوقاتش در دستگيري وبازجويي ضد انقلاب و گروههاي محارب با نظام مقدس جمهوري اسلامي سپري مي شد. نهايت تلاش را انجام مي داد تا اينكه بعد از عمليات بدر به جبهه برود.ا و با سمت فرمانده گردان حبيب بن مظاهر در اين اعزام به شهادت رسيد.

سال 1361 چند روز بعد از عمليات مسلم بن عقيل بود كه بعد از سركشي از گروهان هاي گردان امام سجاد(ع) در خط به سنگر و فرماندهي گردان برمي گشتيم كه دربين راه در پشت خاكريز برايش گفتم حميد بيا اين گلوله هاي توپ منفجر نشده ها را بررسي كنيم و علت را جويا و گزارش كنيم ( تعدادي زيادي از اين گلوله ها روي زمين افتاده ولي منفجرنمي شدند كه بعداً معلوم شد كه گازهاي خرمايي رنگ از آنها پخش مي شد ) همينطور كه باهم صحبت مي كرديم دشمن بعثي متوجه شده و با اسلحه سمينوف به طرف ما تيراندازي مي كرد. من كه متوجه نبودم يكدفعه ايشان گفتند محمد مثل اينكه تو از جانت سير شده اي، من كاردارم و مي روم همين طور كه مسلح بودند و بند حمايل برتنشان بود و بدني چاق داشتند با خنده و حيرت زده به طرف سنگر فرماندهي ادامه دادند و رفتند.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سال 1340 بود و درست 24 روز از آن سپري مي شد كه در ميان شادي خانواده اي متدين و متعهد وائمه معصومين فرزندي نداي حيات سر داد و نام حميد نهادند . حميد از همان بدو كودكي به انجام فرايض ديني علا قه وافري داست و نزد پدر بزرگوارشان زندگي و چگونه زيشتن را آموختند . او علاقه شديدي به ائمه اطهار و تقويت بنيه مذهبي و مكتبي هاي محلش و دوستان و همرزمانش داشت . حتي دوران قبل از انقلاب نيز با دوستان نزديكش و هم شاگردانش ( شهيد حميد درخشي ، شهيد محمد رضاپور رستم ، شهيد محمد رضا قادري ، شهيد مقصودمحمدي و … ) د رپخش اعلاميه هاي امام راحل به مردم و تهييج مردم براي شركت در تظاهرات وراهپيمايي و تهيه و تدارك موا ر د لازم و … شركت فعالي داشت .در دوران انقلاب شكوهمند اسلامي مطيع محض ولايت بودند و سخنان امام را براي بچه ها تعبير و تفسير مي نمودند. با آواز جغد شوم غرب
د رسرزمين گلگو ن مان اين شهيد عزيز مانند ديگر غيور مردان حقيقت جو ،نداي ( هل من ناصر ينصرني ) مراد و مريدش پير ميكده الستش را لبيكي جانانه گفت و به قول شهيد سعيدي در امام ذوب شد . 6 سال تمام بلكه بيشتر درجبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور آگاهانه داشتند.در جمع آوري نيرو و از همه مهمتر فرماندهي گردان در عمليات مسلم ابن عقيل ، والفجر ها … ، شكست حصر آبادان ، طلوع فجر ،عمليات پارتيزاني كردستان و بوكان ، خيبر ، بدر ،كربلاي 4 و … دلباخته و مصمم شركت جسته بود .شهيد حميد پركار ، با وجود اينكه از قدرت تحليل مديريت و برنامه ريز ي فوق العاد ه اي برخوردار بود ولي در مقابل مقامها و پست هاي پيشنهادي به وي مي فرمودند : مسئله اصلي نياز جبهه است كه در اولويت قرار دارد ومي گفت تكليف است كه جنگ را به آخر برسانيم و به قول شهيد مظلوم بهشتي ، او نيز شيفته خدمت بود نه تشنه قدرت .بار ها شده بود كه در فراغ همرزمان شهيدش، اشكهايش بر گونه هايش سرازير و فكرش در عالمي ديگرسير كند و گاه گاهي خاطر ه اي شيرين همرزمانش لبخندي تلخ بر لبان او بنشاند .

شهيد حميد پركار ! تابلو زيبايي از ايمان و مردانگي بود ,به صورت حقيقي و مجسم ، نه مجازي .نقاش وجود براي اسلام وايران حميد را به وديعت نهاده بود اين بود كه در همان گاه اول آنچه را كه معيارهاي يك انسان آگاه ، متعهد ،دلسوز ، شجاع ، پاكيزه و بي آلايش ، صبور و پايدار واهميت دادن به نظافت و پاكيزگي محل كارش و … رادر وي مي يافتي و با مشاهده او بي اختيار ( فتبارك الله احسن الخالقين ) را سر مي دادي.او با اخذ مدرك ديپلم در سال 1357 وارد سپاه شده بود وبسيجيان و همرزمان خود را هميشه به علم و تقوي توصيه مي كرد و مي فرمود : اگر علم بدون تقوي باشدهيچ ارزشي ندارد .
همين امر سبب گشته هم اكنون بسياري از همرزمانش در رشته ها يي چون پزشكي ،مهندسي و… وظيفه خدمت به مظلومين را بر دوش گيرند.
در همه امور زندگي اش توجه خاصي به حضرت ربوبيت داشت. او فردي خدا گونه بود , يك خصلت ذاتي داشت و آنهم اينكه شكسته نفس بود .به مراسم دعا و نماز جماعت اهميت خاصي مي دادند ومائيم كه مي گوئيم خدايا شهيدان ، اين دلسوختگان حريم دوست در خلوت شبانه با تو ، چه ها گفتند و باسيلاب اشكشان چه طلبيدند كه اين چنين بي تاب ومشتاق ، پر گشودند .
او در خدمت به محرومين ومظلومين دلسوز و بي قرار ،در خدمت به اسلام و انقلاب بي توقع ، در ميان بسيجيان متواضع ولي در مقابل ستمگران خروشان بود ودر حق گويي و عدالت خواهي فرياد گر . آنچنان كه نداي رعد آسايش در جاي جاي شهر و فرياد ظلم ستيز اودر كوههاي استوار كردستان و دشت هاي هويزه پيچيده بود .

حميد و آخرين سفارشش :
و يقين يافتي كه شهادت فنا نيست بلكه جاودانگي في الله است آنگاه كه گفتي (( وصيت من ، وصيت تمام شهدا است )) و ما مي گوييم شهيدان پيام دادند كه متزلزل مباشيد ! سستي و درنگ روا مد اريد و نماز و دعا وعبادت را سرمايه سازيد . گفتند دل به دنيا نبنديد كه فريبناك و لغزاننده است .عنكبوت غفلت برديوار وجودتان لانه نكند و موريانه وسوسه بر دلتان نيافتد . محكم باشيد و صبور ، صادق وصالح ، خاشع و راكع ، قران زمزمه لبتان ، دعا سلاحتان، مسجد سنگرتان ، نبرد با جهالت ، و جهاد با تقليد كوركورانه شعارتان باد !
ياد حميد ، ياد دلاور مردان عزت و شرف ، ياد همه آناني كه بي سر و صدا آمدند و بي ادعا رفتند و امروز نيستند كه مظلوميت مضاعف بچه هاي جنگ را تماشا كنند !



آثارمنتشرشده درباره ي شهيد
ياد ياران، بند بند وجودش را به آتش مى‏كشد... يارانى كه جنازه‏هايشان در قله‏هاى بلند غرب، در كوه‏هاى سرپل ذهاب و تنگ كورك و ... قاسم‏آباد بر جاى مانده است. جنازه‏ها بر فراز تپه‏ها و بستر سنگ‏ها و صخره‏ها افتاده است. ياران در خون خويش آرميده‏اند...
قطار همچنان پيش مى‏رود... با قلبى شكسته و محزون از فراق ياران شهيد، در كنار پنجره قطار ايستاده و در افكار خويش غوطه‏ور است. اكنون تنها برمى‏گردد. لحظاتى مى‏پندارد كه هنوز دوستانش در كنار او هستند. از عطر حضورشان آرام مى‏گيرد: از مأموريت برمى‏گرديم با رضاى خيرى و محمدرضا قادرى و رضا محمديان... قادرى خوابيده و سر بر شانه او نهاده و او خاموش و بى‏حركت نشسته است؛ قادرى خسته است، مبادا بيدار شود!... و اين همه رؤيايى بيش نيست. آواى دل‏انگيز قرآن روحش را مى‏تكاند و قلبش را صفا مى‏بخشد. صدا، صداى رضا خيرى است... صداى محزون رحيم‏نژاد را مى‏شنود. دارد سرود مى‏خواند. رحيم‏نژاد مى‏خواند و او زير لب تكرار مى‏كند:
بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا... كربلا... يا كربلا...
مردان، تابوت مزيّنى را كه جوانى گلگون بدن در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدرِ پير شهيد با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود، دست بر تابوت مى‏رساند، گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به عالم ملكوت به پرواز درآورد. سرود شهادت در فضاى )سفيد دشت( موج مى‏زند:

اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
اينجا كربلاست، بوى باروت و آتش و انفجار و عطر شهيدان در هم آميخته است. باران آتش مى‏بارد. و رزمنده‏اى با صداى دلنشين زمزمه مى‏كند: بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا...
آسمان گرفته است و باران آتش و آهن يك نفس قطع نمى‏شود. عمليات مطلع الفجر هنوز به پايان نرسيده است. دشمن به رسم هميشگى خود كه بعد از هر عمليات پاتك‏هايش را آغاز مى‏كند، پاتكى ديگر را شروع كرده است و اينك تيرها مى‏آيد و تركش‏ها تقسيم مى‏شود. عاشوراست. هر لحظه شهيدى به خون مى‏غلتد، وضعيت غريبى است. اما اين همه، اراده فرمانده ما را نمى‏لرزاند. او نبردهاى بسيارى را تجربه كرده است. كردستان و ثامن‏الائمه و فتح‏المبين را پشت سر نهاده است. حضور او مايه دلگرمى و آرامش خاطر همه است. ايمانى دارد كه مى‏دانيم اگر كوه‏ها در زير آتش دشمن تكه تكه شود، فرمانده ما را بيم و هراس درنمى‏گيرد. بى‏امان تيراندازى مى‏كند. فرمان مى‏دهد... صداى مرتضى ياغچيان از بى‏سيم شنيده مى‏شود: عقب‏نشينى... باران آتش مى‏بارد. تركشى به شكم فرمانده ما اصابت كرده است. پيراهنش رنگ خون گرفته است اما همچنان مى‏جنگد، عقب‏نشينى شروع مى‏شود. فرمانده از بچه‏ها مى‏خواهد كه قدرى مهمات برايش بياورند. مهمات مى‏آورند.

- من در اينجا ايستاده‏ام. شما برگرديد... مى‏خواهد تنها رو در روى انبوه نيروهاى دشمن بايستد تا بچه‏ها بتوانند تغيير موضع بدهند. زخمى است. بچه‏ها نمى‏خواهند تنهايش بگذارند. اصرار مى‏كند، دستور مى‏دهد: برگرديد... ما برمى‏گرديم و حميد پركار با عراقى‏ها مى‏جنگد... در والفجر مقدماتى فرماندهى گردانى را به او سپردند. امروز فرمانده گردان است... جنگ، چه دلاورانى را در دامن خود به برگ و بار مى‏رساند. انقلاب كه شد 16 سال بيشتر نداشت. هنوز مردم محله، سيماى ساده نوجوانى را به ياد دارند كه بچه‏هاى محله را در (مكتب قرآن) مسجد، فراهم مى‏آورد. هنوز مردم محله از نوجوانى سخن مى‏گويند كه در عرف آنان، دانش‏آموزى بيش نبود اما به همراه دوستانش آرامش طاغوتيان را بر هم مى‏زد. انفجار بمب‏هاى دستى ( كه توسط او و يارانش ساخته مى‏شد ) آتش هراس در جان عوامل رژيم ستمشاهى مى‏ريخت و پيروزى انقلاب اسلامى را نويد مى‏داد.

در سال 1358 كه 18 سال بيشتر نداشت، جامه جهاد پوشيد. مسووليت سازماندهى بسيج سپاه مراغه را بر عهده گرفت. كارايى، پشتكار و همت بلند او هنگامى آشكار شد كه در مدتى كمتر از يك سال بيش از 70 پايگاه مقاومت در مراغه شكل گرفت.
با شروع آشوب‏هاى كردستان و فعاليت سازمان يافته عوامل استكبار جهانى براى تضعيف انقلاب اسلامى، اشتياق جهاد و حضور در جبهه يك لحظه رهايش نمى‏كند. با كردستان همچون برادرى مهربان و همدردى محرم سخن مى‏گويد: اى كردستان! مقتل پاسداران مظلوم، ميعادگاه عاشقان دلشكسته حسين ، آرامگاه سرداران گمنام... تو شاهد به خون خفتن لاله‏هايمان بودى!... آنان كه در دل شب‏هاى تاريك اشك مظلوميت از ديده فرو مى‏ريختند و خاك پاكت را با زلال اشك سيراب مى‏كردند، چه شد كه سحرگاهان خون سرخشان خاكت را رنگين كرد؟... چه شد كه از ميان آن همه گل‏هاى زيبا، تنها لاله را برگزيدى؟... چه شد كه جغدهاى ويرانگر بر خاكت آشيان نهادند و به نام دفاع از آزادى، سينه آزادگان را شكافتند و مجاهدان خستگى‏ناپذير طريق انسانيّت را لب تشنه سر بريدند... آرى اى كردستان! كوردلان با خدعه و نيرنگ، به نام دفاع از خلق كُرد هستى‏ات را به آتش كشيدند... اينك اى كردستان! تو آزاد گشته‏اى و نخل جانبازى‏هاى پيكارگران راه حق به ثمر نشسته است و فرزندان راستينت معمارى و آبادى دوباره‏ات را به پا خاسته‏اند... چشمه‏سارانت در ميان صخره‏هاى سرسبز و درّه‏هاى زيبا رايحه دل‏انگيز آزادى و عدالت جمهورى اسلامى را همراه با عطر بنفشه‏ها و گل‏هاى سرخ در كوچه‏هايت پراكنده مى‏كند... با شروع جنگ تحميلى به تولدى ديگر مى‏رسد. در آغاز هجرتى ديگر روانه آبادان مى‏شود، زيرا در اين زمان آبادان به محاصره درآمده است. و حصر آبادان بايد شكسته شود، فرمانى است كه عاشقان را به ميدان مى‏طلبد. مى‏رود و در آبادان دفترى شكوهمند از حماسه و ايثار را رقم مى‏زند و از آن پس ديگر از جبهه برنمى‏گردد. در فتح‏المبين، بيت‏المقدس، رمضان و مسلم‏بن عقيل سلحشورى‏ها از خود نشان مى‏دهد. بارها مجروح مى‏شود، اما هر بار پيش از آنكه جراحتش التيام يابد، به جبهه باز مى‏گردد.

در مراحل اوّليه عمليات دشمن‏شكن خيبر با گردان خود به دشمن هجوم مى‏برد. در (مجنون) مجروح مى‏شود، چنانكه ياراى نبرد را از دست مى‏دهد. به پشت جبهه انتقالش مى‏دهند و در بيمارستان بسترى مى‏شود. بعد از دو روز، تا مى‏تواند گام از گام بردارد، ماندن در بيمارستان رابرنمى‏تابد. بى‏آنكه كسى را خبر كند بيمارستان را ترك مى‏كند و با همان وضع و حال، دوباره به نزد بچه‏هاى گردان مى‏آيد. بچه‏هاى گردان فرمانده خود را در ميان مى‏گيرند و از سرِ مهر و برادرى سؤال مى‏كنند كه: چرا با اين وضع و حال دوباره برگشتيد؟... چون شنيده بودم، گردان دوباره به خط برمى‏گردد، دلم مى‏خواست همراه بچه‏ها باشم!... گويى به بيانى ديگر مى‏گويد: تا شهيد نشوم از جبهه برنمى‏گردم. گويى محرم از راه رسيده است. مردم همانند ايام محرّم، از همه نقاط شهر و روستاهاى اطراف براى تشييع شهدا مى‏آيند. مى‏آيند اما چونان دسته‏هاى عزادارى محرم. شهر امروز، عاشوراى ديگرى را شاهد است. كل يومٍ عاشورا... امروز شهيدى تشييع مى‏شود كه همه او را مى‏شناسند. او را كه آوازه شجاعت و خلوص و رزمندگى‏اش در شهر پيچيده است. او را كه فرمانده گردان بود اما هر بار كه به مرخصى مى‏آمد، به جاى استراحت تا دورترين روستاها سفر مى‏كرد تا بسيجى‏ها را به ميدان نبرد هدايت كند، مسائل جبهه را با آنان در ميان مى‏نهاد و به حضورشان مى‏خواند و در هر اعزام خود پيشاپيش كاروان به جانب جبهه راهى مى‏شد.

فقرا و محرومين او را مى‏شناسند، او را كه قسمت اعظم حقوق پاسدارى‏اش را به مجروحين و مستمندان مى‏بخشيد. كودكان و نوجوانان او را مى‏شناسند، او را كه در مسجد، مسايل و احكام اسلامى را به آنان مى‏آموخت.
زمستان 65، بهمن ماه خود را سپرى مى‏كند و مراغه عاشوراى ديگرى را شاهد است. اين خون شهيداست كه مردم را اينگونه برانگيخته است. اشك‏ها بر چهره‏ها فرو مى‏غلتد و دست‏ها بالا مى‏رود:
اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
حميد و همرزمانش را تشييع مى‏كنند...
مردان تابوت مزيّنى را كه پيكرى پاره پاره در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدر پير شهيد، با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود. دست بر تابوت مى‏رساند. گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به سوى عالم ملكوت به پرواز درآورد... سرود شهادت در فضا موج مى‏زند: اين گل پر پر از كجا آمده... هنوز چند روزى به شروع عمليات مانده است. همه بچه‏ها مى‏دانند كه عملياتى ديگر در پيش است. هر چه عمليات نزديك‏تر مى‏شود، چهره بچه‏ها شكفته‏تر مى‏شود و از حرف‏هاى همه بوى معنويت مى‏آيد. ياد عمليات‏هاى گذشته در خاطرم جان مى‏گيرد. ياد والفجر 8، ياد فكّه و والفجر مقدماتى، و ... ياد يارانى كه سبقت گرفتند و رفتند. اين بار نيز قرعه به نام گروهى خواهد افتاد، كه لياقت شهادت را داشته باشند... جشن حنابندان گردان اميرالمؤمنين آغاز شده است. دست‏ها رنگين مى‏شود. لب‏ها متبسم است و از گونه‏ها شكوفه مى‏بارد. همه مهياى سفرند. تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد... طالبى، عادل نسبت و ... حميد شور و حالى ديگر دارند. حرف از رفتن است و دريغ از ماندن. حميد مى‏گويد: خدايا، دوستان ما رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم؟ حسرتى در صدايش جارى است، حسرتى عظيم از فراق يار كه بوى وصال مى‏دهد. با خود مى‏گويم وقتى حميد هنوز از قافله باقى است ما چه مى‏گوييم. ولى او آرام و جدى مى‏گويد: اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است. آخرين مقدمات عمليات مهيا مى‏شود... گردان اميرالمؤمنين گام به گام شلمچه را در مى‏نوردد و به سوى دشمن حركت مى‏كند. ديگر آن همه انتظار به سر رسيده است. ساعاتى ديگر عمليات آغاز خواهد شد. گردان اميرالمؤمنين با تجهيزات كامل به سوى معركه راه مى‏سپارد. پيشاپيش همه، حميد پركار گردان را هدايت مى‏كند. بچه‏ها به صورت ستونى پيش مى‏روند. به داخل كانالى هدايت مى‏شويم. قرار است شب را در همين كانال بيتوته كنيم و منتظر دستور عمليات باشيم. صداى انفجار گلوله‏هاى توپ و خمپاره آرامش شب را به آتش مى‏كشد. شب مى‏گذرد.

بچه‏هاى گردان منتظرصداى بى‏سيم‏اند. غوغايى غريب درون سينه‏ها برپاست. صداى زمزمه‏هايى جگرسوز از گوشه و كنار شنيده مى‏شود: اللهم ارزقنى توفيق الشهادة فى سبيلك... شب، آرام آرام از شلمچه مى‏گذرد. شب كه زمزمه‏هاى عارفان دست از جان شسته را شنيده است، شب كه محرم راز بيداردلان و شهادت طلبان است... شب از شلمچه مى‏گذرد و فجر صادق مى‏دمد: اللَّه‏اكبر، اللَّه‏اكبر... صداى آسمانى مؤذّن گردان، روح شلمچه را به هوش مى‏آورد و بچه‏ها آماده مى‏شوند تا نماز صبح را در داخل كانال اقامه كنند. اشهد ان لااله الااللَّه، اشهد ان لااله الااللَّه.. اشهد ان... صداى مهيب انفجار گلوله خمپاره با صداى آسمانى مؤذّن گردان درمى‏آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداى كانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوى ابتداى كانال مى‏دويم... خون... خون... اذان خون... پيكرهاى پاره پاره...
نماز صبح روز چهارم دى ماه 1365... گردان اميرالمؤمنين اينگونه به نماز صبح قامت مى‏بندد.

هنوز صداى آسمانى و حزين مؤذنِ شهيد دل‏ها را مى‏لرزاند. اشهد ان لااله الااللَّه... و صداى حميد را مى‏شنوم. آنجا كه چند روز پيش مى‏گفت: »خدايا، دوستان رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم... اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است...
پيكر پاره پاره حميد را از معركه برمى‏گردانند. كربلاى 4 ادامه مى‏يابد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 236
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
پاكي خطيبي ,حميد

 

سومين فرزند خانواده خطيبي ، در سال 1341 ه ش  در خانواده اي مذهبي و متمكن ، در شهر تبريز به دنيا آمد . پدرش به كار تهيه مواد اوليه و بافت فرش اشتغال داشت و از اين راه زندگي مرفهي براي خانواده فراهم كرده بود. دورة ابتدايي را در مدرسة كمال خجندي ( شهيد تيزقدم فعلي ) تبريز گذراند و پا به پاي برادر بزرگترش - حسن - درس مي خواند . در اين ايام ، حميد در كار تهية مواد اوليه قالي به پدرش كمك مي كرد و همزمان زير نظر آقاي فريـدي - دايـي خود - قرائت قرآن كريم را فرامي گرفت . بعد از پايان دورة ابتدايي ، به مدرسة راهنمايـي آذرآبادگـان(سابق) و پس از آن به هنرستـان طالقانـي(فعلي) تبريز رفت و به تحصيل ادامـه داد . در اين دوره علاقة زيـادي به فوتبــال در او پيدا شد .
با اوج گيري انقلاب اسلامي در سال 1357 ، حميد كه فعالانه در تظاهرات و درگيري هاي مختلف نظير حمله به سينماها و كارخانه پپسي تبريز شركت داشد . در حالي كه كلاس دوم دبيرستان را با موفقيت گذرانده بود ، ترك تحصيل كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري با پايگاه مقاومت بسيج ميرزا باقر زادگاهش پرداخت . سپس به پايگاه راه آهن پيوست ، و پس از آن در كسوت اعضاي رسمي اطلاعات سپاه تبريز درآمد .
با شعله ور شدن آتش جنگ ايران و عراق ، حميد به سوي جبهه شتافت و در خلال عملياتهاي مختلف ، از جمله عمليات والفجر 4 ، پنج بار مجروح شد . بعد از عمليات والفجر 4 ، حميد از ناحية دست به شدت مجروح شد . گرچه توصية پزشكان بايد در بستر استراحت مي كرد ، ولي شوق حضور در جبهه او را از بستر دور كرد و دوباره با تني مجروح به جبهه كشاند . اواخر سال 1362 ، عمليات خيبر شروع شد . حميد ، معاون فرمانده گردان امام حسين (ع) را بر عهده داشت كه فرماندهي آن بر عهده محمدباقر مشهدي عباس بود و اين گردان در جزيره مجنون مستقر بود . همه نيروهاي گردان در اين عمليات تا آخرين گلوله جنگيدند و سرانجام ، حميد پاكي خطيبي در 7 اسفند 1362 به شهادت رسيد . آزادگاني كه بعدها از عراق بازگشتند ، تعريف كردند : « زماني كه گردان امام حسين (ع) در محاصره بود ، صداي دعاهاي حميد و دوستانش را مي شنيديم . »
پيكر حميد پاكي خطيبي در جزيره مجنون ماند ، تا اين كه بعد از پايان جنگ ، بقاياي پيكر او توسط گروه جستجوي مفقودين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کشف شدو در سال 1374 ، به شهر تبريز انتقال يافت و در گلزار شهداي خطيب تبريز به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
پدر شهيد :
حميد در اين سن و سال نه زياد شلوغ بود كه كسي را اذيت كند و نه زياد ساكت و مظلوم كه همه او را آزار دهند . در حد يك كودك معمولي فعال بود و با بچه ها بازي مي كرد .

حسين پاكي خطيبي ,برادرشهيد :
حميد از همان بدو تأسيس سپاه وارد اين نهاد انقلابي شد و از همين زمان علائم تغيير و تحول عميق در رفتار و شخصيت او هويدا شد . از آن پس ، كمتر در محله يا خانه ظاهر مي شد و كمتر با ما سخن مي گفت و بيشتر اوقات خود را در اطلاعات سپاه يا در پايگاه مسجدي كه معاونت آن را به عهده داشت ، مي گذراند .
حميد براي من كه برادر كوچكترش بودم ، يك دستگاه دوچرخة كورسي خريده بود . در اوايل سال 1362 ، روزي كه سرويس سپاه به سراغ او نيامد ، حميد از من خواست تا او را با دوچرخه به مقصد برسانم . با هم راه افتاديم و او در ميدان جهاد پياده شد تا ادامـة راه را پياده بـرود . قبل از رفتن نامه اي به من داد تا به مادرم بدهم ، ولي لحظه اي بعد نامه را از من پس گرفت و رفت . فرداي آن روز با خبر شديم كه حميد مقابل بيمارستان امام خميني توسط منافقين ترور شده است . بعد معلوم شد كه آن نامه اي را كه مي خواست به مادر برسانم ، وصيت نامة ايشان بوده است .
حميد در جريان اين ترور به شدت زخمي شد ، اما درگيري او با مهاجم منجر به دستگيري و در نهايت اعدام او شد . حميد در ايام رمضان در مسجد مقبرة تبريز ، براي استماع سخنراني هاي روحانيون حضور مي يافت و چون در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود ، مسائل شرعي و اسلامي را كاملاً رعايت مي كرد . در نمازهاي جماعت مسجد ميرزا باقر تبريز هميشه حاضر مي شد . بزرگترين آرزويش ديدار امام و زيارت كربلا بود .

علي پرتوي:
حميد بارها در جبهه جنگيد . وقتي براي مرخصي ده يا پانزده روز به تبريز مي آمد ، در بسيج فعاليت مي كرد . گاهي اوقات در تيم واليبال « كوشش » بازي مي كرد . شبها را نيز در واحد اطلاعات سپاه مي گذراند . آخرين باري كه با او همرزم بودم عمليات والفجر 4 بود . در اين عمليات كه در سه مرحله انجام گرفت ، لشكر 31 عاشورا خط شكن بود . در آنجا حميد به من توصيه كرد اگر هر يك از ما به شهادت رسيديم ، ديگري جبهه را خالي نگذارد و راه دوست خود را تا وصال به شهادت ادامه دهد . در مرحلة دوم اين عمليات ، حسن پاكي خطيبي برادر حميد ، به فيض شهادت نائل آمد . وقتي خبر شهادت برادر را به حميد دادند ، بدون ابراز ناراحتي گفت : « ما پيرو راه امام هستيم و شهادت نصيب هر كسي نمي شود . پيام شهدا اين است كه بايد در جبهه حضور داشته باشيم . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 234
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 355 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,456 نفر
بازدید این ماه : 1,099 نفر
بازدید ماه قبل : 3,639 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک