فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پركار شيشوان ,حميد

 

زمستان سال 1345 ه ش در مراغه به دنيا آمد . پدرش با ميوه فروشي روي چهارچرخـه ، مخـارج خانـواده را تأمين مي كرد . او ابتدا خانه اي در نزديكي راه آهن مراغه خريد ، اما هنگامي كه حميد چهار ساله بود ، مجبور شد به خاطر مشكلات مالي آن را بفروشد و خانة ديگري در محله سبزيچي بخرد .
حميد ، تحصيلات دوره ابتدايي را در سال 1346 ، در دبستان بدر ( فعلي ) آغاز كرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تكاليف ، به پدرش در ميوه فروشي كمك مي كرد . تحصيلات دورة راهنمايي را در سال 1351 پي گرفت . اما بضاعت ناچيز خانواده سبب شد به ناچار براي امرار معاش ، در كوره پزخانه ها و يا كارگاههاي سبزي پاك كني به كار بپردازد . پس از پايان تحصيلات دوره راهنمايي در سال 1354 ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادري ، مقصود لحدي ، و حميد محمدي درخشي ، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي مكتب قرآن در مسجد طويقون ديزج مراغه كردند و كتابخانه اي در مسجد محل دائر نمودند . پركار در راستاي اهداف انجمن اسلامي ، كلاسهايي را برگزار مي كرد و با تدريس اخلاق و عقايد اسلامي مي كوشيد زمينه شكوفايي انديشه دين در بين نوجوانان را فراهم آورد . در همين ايام ، بعد از فراغت از تحصيل ، به همراه خواهر بزرگترش - حقيقه - به فرشبافي مي پرداخت . در سال دوم نظري رشته فرهنگ و ادب بود كه انقلاب اسلامي در سال 1357 آغاز شد ، و حميد را نيز وارد عرصه مبارزه كرد . او با نوشتن شعار بر ديوارها و پخش اعلاميه به فعاليت پرداخت . او به كمك چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جريان تظاهرات به دست آورند و در جايي مناسب در منزل پنهـان كنند .
با اوج گيري نهضت ، پدر حميد به منظور جلوگيري از حضور وي در تظاهرات ، او را در اتاق حبس كرد ، اما حميد از ديوار بالا رفت و از اتاق فرار كرد و به مردمي كه براي تصرف زندان مراغه در حال حركت بودند ، پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 ، حميد تصحيلات خود را رها كرد و به عضويت بسيج درآمد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . در اين سال ، در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به كردستان اعزام شد و در پاكسازي مناطق بانـه ، شاهين دژ و مهاباد شركت جست .
حميد به هنگام مرخصي و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامي مكتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جديت تلاش مي كرد . در اثر فعاليت هاي او ، كوچه محل اقامت حميد ، بيشترين شهيد را در سطح شهر مراغه داشته است .
همزمان با فعاليت در انجن اسلامي ، به منظور كمك به افراد مستمند ، اقدام به تأسيس صندوق تعاوني كرد . اين صندوق ، بهانه اي بود تا نوجوانان را بيش از پيش به فعاليت مذهبي و اجتماعي بكشاند و براي تشويق آنان و كمك مالي به صندوق ، جايزه اي براي كساني كه بيشترين كمك را مي كردند ، در نظر گرفت . در همين راستا ، براي اولين بار نمايشگاهي از عكسهاي نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا كرد . با شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 ، حميد به جبهه ها شتافت و در عملياتهاي گوناگون شركت كرد . لياقت و شايستگي او سبب شد كه مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - مسئوليت گردان اميرالمؤمنين را در عمليات « والفجر مقدماتي » به عهده او بسپارد . حميد با شنيدن اين خبر به نزد فرماندهي رفت و درخواست كرد كه مسئوليت پايين تري در سطح دسته يا گروهان در اختيار او گذاشته شود . فرمانده لشكر بعد از شنيدن درخواست حميد ، به تصميمي كه اتخاذ كرده بود ، اطمينان يافت و گفت : « در اين باره بعد تصميم مي گيريم . » سرانجام ، حميد با پذيرش مسئوليت گردان اميرالمؤمنين(ع) ، نيروهاي آن را به گروه هايي تقسيم كرده و از روحانيون و افراد صاحب قلم براي آموزش قرآن و عقائد دعوت مي كرد . با ادامه حضور در مناطق عملياتي ، تحصيل خود را پي گرفت و موفق به اخذ ديپلم در مناطق عملياتي شد . او در كارهاي كوچك و بزرگ جبهه پيشقدم بود و در اين راه از هيچ كاري فروگذاري نمي كرد ، تا حدي كه اگر فرد غريبه اي به محل استقرار گران اميرالمؤمنين مي آمد ، فرمانده گردان را نمي شناخت. او در گردان تحت فرماندهي خود ، دسته هاي نظافت تشكيل داد و خود نيز در يكي از اين دسته ها حضور داشت و هيچ فرصتي را براي نظافت چادرها و ملزومات از دست نمي داد . او شهيد چمران را الگوي خود و رزمندگان معرفي مي كرد .
حميد پركار ، همچنان در جبهه بود تا اين كه در سال 1362 ، عمليات خيبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) ، در ابتداي عمليات مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . در عمليات خيبر ، جزاير مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را براي بازپس گيري آن مصروف داشت و توان زيادي را وارد منطقه كرده بود . به ناچار مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - گردان اميرالمؤمنين را كه حميد پركار را در بين خود نداشت ، در جزاير مجنون مستقر كرد ، اما در اثر فشارهاي عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر كرد . يكي از نيروهاي گردان در خصوص حوادث اين زمان مي گويد :
در اولين مراحل عمليات خيبر بود كه حميد به شدت مجروح شد و به بيمارستـان انتقـال يافت . دو روز از استقرار گردان در جزاير مجنون نگذشته بود كه بنا به دلايلي ، به دستور فرمانده لشكر - مهدي باكري - نيروهاي گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتي به مقر رسيديم ، حميد را ديديم كه با سر و دست باندپيچي شده ، به محل گردان آمده است . وقتي علت مراجعت وي را جويا شديم ، گفت : « چون شنديم كه گردان عازم منطقه است پنهاني از بيمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولي گويا بخت با ما يار نبود . »
او پس از پايان عمليات خيبر ، به زادگاهش بازگشت و بار ديگر كار در پايگاه بسيج ، انجمن اسلامي و ... را با جديت دنبال كرد .
از اين كه دوستانش يك به يك به صف شهدا پيوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگي مي كرد . نقل است روزي در پايگاه بسيج والفجر مسجد الله وردي ، با تني چند از دوستان نشسته بودند كه حميد نگاهي به عكسهـاي شهـداي نصب شـده بر ديـوار پايـگاه انداخت و خطاب به آنان گفت:
تا چند وقت ديگر تمام ديوارهاي پايگاه با عكسهاي شهدا پر مي شود و براي ما ديگر جايي نمي ماند و بايد عكسهاي من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آويزان كنند .
حميد چنان دلبسته جبهه و جنگ بود كه وقتي مسئوليت اداره يكي از فرمانداري ها يا شهرداري هاي استان به وي پيشنهاد شد ، نپذيرفت و گفت : « انسان هر آنچه را كه خدا صلاح بداند ، بايد قبول كند و خداوند رحمان و رحيم صلاح مي بيند كه حميد به جبهه بازگردد . » در نتيجه حميد ، بار ديگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتي ، مرخصي گرفت تا مادر بيمارش را به زيارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارك سفر بودند كه نامه اي از لشكر 31 عاشورا به دستش رسيد و در آن از او خواسته شده بود هر چه سريعتر خود را به لشكر معرفي كند . صبح روز بعد حميد پركار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او مي گويد : « من شب گذشته سيدي را در خواب ديدم كه سفارش مي كرد به هنگام رفتن قرآني را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولي مادرش اصرار سيد در رويا را گوشزد كرد و حميد به ناچار پذيرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود اين قرآن شما را مي برم . »
حميد پركار پس از اتمام هر مرخصي و به هنگام بازگشت به مناطق جنگي ، وصيت نامه قبل را از مادرش مي گرفت و وصيت نامه جديدي را جايگزين مي كرد . اما در دفعه آخر ، زماني كه وصيت نامه قديمي را گرفت ، وصيت نامه جديد را به او نداد . وقتي مادرش علت را جويا شد ، جواب داد :
مادر ، بگوييد با خانواده من همانطور رفتار كنند كه با خانوادة ديگر شهدا مي كنند و وصيت نامة من همان وصيت شهداست .
او پس از آخرين وداع ، در عمليات كربلاي 5 ، در منطقه شلمچه ، در سال 1365 شركت كرد و هدايت گردان اميرالمؤمنين(ع) را در اين عمليات به عهده داشت . او بايد نيروهاي گردان را در داخل كانالي « به ستون » جلو هدايت مي كرد . نيروهاي گردان با تجهيزات كامل در كانال آماده اجراي مأموريت بودند . صبح روز 4 دي 1365 بود كه با اذان عادل محمدرضا نسب ، نيروهاي مستقر در كانال از خواب بيدار شدند و براي اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صداي انفجاري از جلوي كانال توجه همه را به آن سو جلب كرد . هنوز صداي اذان به گوش مي رسيد كه عده اي از بچه ها به طرف كانال دويدند و حميد را به همراه سه نفر از كادر فرماندهي غرق در خون ديدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حميد از ناحيه كمر مورد اصابت تركش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتين به شهادت رسيد . پيكر او را به همراه جنازه سه رزمنده ديگر - عاصمي ، خدايي و امامي - در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
سردار فاطمي:
درسالهاي اول بعد از انقلاب اسلامي افرادي به اصطلاح روشن فكر بود ند. هميشه درمقابل آنان به طرفداري از خط اصيل حزب الله مي ايستادو با بيان مطالب گيرا مقابله مي نمود. مخصوصاً دريك جلسه مناظره به اتهام طرفداري از شهيد بهشتي مظلوم به او پرخاش کردند كه با دلايل کافي جواب لازمه را با خونسردي تمام ارائه نمود و درادامه براي اينك علاقمند بود با انحرافات فكري در انقلاب مبارزه كند در واحد اطلاعات و مراجع قضايي به خدمت مشغول شد . اكثر اوقاتش در دستگيري وبازجويي ضد انقلاب و گروههاي محارب با نظام مقدس جمهوري اسلامي سپري مي شد. نهايت تلاش را انجام مي داد تا اينكه بعد از عمليات بدر به جبهه برود.ا و با سمت فرمانده گردان حبيب بن مظاهر در اين اعزام به شهادت رسيد.

سال 1361 چند روز بعد از عمليات مسلم بن عقيل بود كه بعد از سركشي از گروهان هاي گردان امام سجاد(ع) در خط به سنگر و فرماندهي گردان برمي گشتيم كه دربين راه در پشت خاكريز برايش گفتم حميد بيا اين گلوله هاي توپ منفجر نشده ها را بررسي كنيم و علت را جويا و گزارش كنيم ( تعدادي زيادي از اين گلوله ها روي زمين افتاده ولي منفجرنمي شدند كه بعداً معلوم شد كه گازهاي خرمايي رنگ از آنها پخش مي شد ) همينطور كه باهم صحبت مي كرديم دشمن بعثي متوجه شده و با اسلحه سمينوف به طرف ما تيراندازي مي كرد. من كه متوجه نبودم يكدفعه ايشان گفتند محمد مثل اينكه تو از جانت سير شده اي، من كاردارم و مي روم همين طور كه مسلح بودند و بند حمايل برتنشان بود و بدني چاق داشتند با خنده و حيرت زده به طرف سنگر فرماندهي ادامه دادند و رفتند.

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
سال 1340 بود و درست 24 روز از آن سپري مي شد كه در ميان شادي خانواده اي متدين و متعهد وائمه معصومين فرزندي نداي حيات سر داد و نام حميد نهادند . حميد از همان بدو كودكي به انجام فرايض ديني علا قه وافري داست و نزد پدر بزرگوارشان زندگي و چگونه زيشتن را آموختند . او علاقه شديدي به ائمه اطهار و تقويت بنيه مذهبي و مكتبي هاي محلش و دوستان و همرزمانش داشت . حتي دوران قبل از انقلاب نيز با دوستان نزديكش و هم شاگردانش ( شهيد حميد درخشي ، شهيد محمد رضاپور رستم ، شهيد محمد رضا قادري ، شهيد مقصودمحمدي و … ) د رپخش اعلاميه هاي امام راحل به مردم و تهييج مردم براي شركت در تظاهرات وراهپيمايي و تهيه و تدارك موا ر د لازم و … شركت فعالي داشت .در دوران انقلاب شكوهمند اسلامي مطيع محض ولايت بودند و سخنان امام را براي بچه ها تعبير و تفسير مي نمودند. با آواز جغد شوم غرب
د رسرزمين گلگو ن مان اين شهيد عزيز مانند ديگر غيور مردان حقيقت جو ،نداي ( هل من ناصر ينصرني ) مراد و مريدش پير ميكده الستش را لبيكي جانانه گفت و به قول شهيد سعيدي در امام ذوب شد . 6 سال تمام بلكه بيشتر درجبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور آگاهانه داشتند.در جمع آوري نيرو و از همه مهمتر فرماندهي گردان در عمليات مسلم ابن عقيل ، والفجر ها … ، شكست حصر آبادان ، طلوع فجر ،عمليات پارتيزاني كردستان و بوكان ، خيبر ، بدر ،كربلاي 4 و … دلباخته و مصمم شركت جسته بود .شهيد حميد پركار ، با وجود اينكه از قدرت تحليل مديريت و برنامه ريز ي فوق العاد ه اي برخوردار بود ولي در مقابل مقامها و پست هاي پيشنهادي به وي مي فرمودند : مسئله اصلي نياز جبهه است كه در اولويت قرار دارد ومي گفت تكليف است كه جنگ را به آخر برسانيم و به قول شهيد مظلوم بهشتي ، او نيز شيفته خدمت بود نه تشنه قدرت .بار ها شده بود كه در فراغ همرزمان شهيدش، اشكهايش بر گونه هايش سرازير و فكرش در عالمي ديگرسير كند و گاه گاهي خاطر ه اي شيرين همرزمانش لبخندي تلخ بر لبان او بنشاند .

شهيد حميد پركار ! تابلو زيبايي از ايمان و مردانگي بود ,به صورت حقيقي و مجسم ، نه مجازي .نقاش وجود براي اسلام وايران حميد را به وديعت نهاده بود اين بود كه در همان گاه اول آنچه را كه معيارهاي يك انسان آگاه ، متعهد ،دلسوز ، شجاع ، پاكيزه و بي آلايش ، صبور و پايدار واهميت دادن به نظافت و پاكيزگي محل كارش و … رادر وي مي يافتي و با مشاهده او بي اختيار ( فتبارك الله احسن الخالقين ) را سر مي دادي.او با اخذ مدرك ديپلم در سال 1357 وارد سپاه شده بود وبسيجيان و همرزمان خود را هميشه به علم و تقوي توصيه مي كرد و مي فرمود : اگر علم بدون تقوي باشدهيچ ارزشي ندارد .
همين امر سبب گشته هم اكنون بسياري از همرزمانش در رشته ها يي چون پزشكي ،مهندسي و… وظيفه خدمت به مظلومين را بر دوش گيرند.
در همه امور زندگي اش توجه خاصي به حضرت ربوبيت داشت. او فردي خدا گونه بود , يك خصلت ذاتي داشت و آنهم اينكه شكسته نفس بود .به مراسم دعا و نماز جماعت اهميت خاصي مي دادند ومائيم كه مي گوئيم خدايا شهيدان ، اين دلسوختگان حريم دوست در خلوت شبانه با تو ، چه ها گفتند و باسيلاب اشكشان چه طلبيدند كه اين چنين بي تاب ومشتاق ، پر گشودند .
او در خدمت به محرومين ومظلومين دلسوز و بي قرار ،در خدمت به اسلام و انقلاب بي توقع ، در ميان بسيجيان متواضع ولي در مقابل ستمگران خروشان بود ودر حق گويي و عدالت خواهي فرياد گر . آنچنان كه نداي رعد آسايش در جاي جاي شهر و فرياد ظلم ستيز اودر كوههاي استوار كردستان و دشت هاي هويزه پيچيده بود .

حميد و آخرين سفارشش :
و يقين يافتي كه شهادت فنا نيست بلكه جاودانگي في الله است آنگاه كه گفتي (( وصيت من ، وصيت تمام شهدا است )) و ما مي گوييم شهيدان پيام دادند كه متزلزل مباشيد ! سستي و درنگ روا مد اريد و نماز و دعا وعبادت را سرمايه سازيد . گفتند دل به دنيا نبنديد كه فريبناك و لغزاننده است .عنكبوت غفلت برديوار وجودتان لانه نكند و موريانه وسوسه بر دلتان نيافتد . محكم باشيد و صبور ، صادق وصالح ، خاشع و راكع ، قران زمزمه لبتان ، دعا سلاحتان، مسجد سنگرتان ، نبرد با جهالت ، و جهاد با تقليد كوركورانه شعارتان باد !
ياد حميد ، ياد دلاور مردان عزت و شرف ، ياد همه آناني كه بي سر و صدا آمدند و بي ادعا رفتند و امروز نيستند كه مظلوميت مضاعف بچه هاي جنگ را تماشا كنند !



آثارمنتشرشده درباره ي شهيد
ياد ياران، بند بند وجودش را به آتش مى‏كشد... يارانى كه جنازه‏هايشان در قله‏هاى بلند غرب، در كوه‏هاى سرپل ذهاب و تنگ كورك و ... قاسم‏آباد بر جاى مانده است. جنازه‏ها بر فراز تپه‏ها و بستر سنگ‏ها و صخره‏ها افتاده است. ياران در خون خويش آرميده‏اند...
قطار همچنان پيش مى‏رود... با قلبى شكسته و محزون از فراق ياران شهيد، در كنار پنجره قطار ايستاده و در افكار خويش غوطه‏ور است. اكنون تنها برمى‏گردد. لحظاتى مى‏پندارد كه هنوز دوستانش در كنار او هستند. از عطر حضورشان آرام مى‏گيرد: از مأموريت برمى‏گرديم با رضاى خيرى و محمدرضا قادرى و رضا محمديان... قادرى خوابيده و سر بر شانه او نهاده و او خاموش و بى‏حركت نشسته است؛ قادرى خسته است، مبادا بيدار شود!... و اين همه رؤيايى بيش نيست. آواى دل‏انگيز قرآن روحش را مى‏تكاند و قلبش را صفا مى‏بخشد. صدا، صداى رضا خيرى است... صداى محزون رحيم‏نژاد را مى‏شنود. دارد سرود مى‏خواند. رحيم‏نژاد مى‏خواند و او زير لب تكرار مى‏كند:
بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا... كربلا... يا كربلا...
مردان، تابوت مزيّنى را كه جوانى گلگون بدن در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدرِ پير شهيد با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود، دست بر تابوت مى‏رساند، گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به عالم ملكوت به پرواز درآورد. سرود شهادت در فضاى )سفيد دشت( موج مى‏زند:

اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
اينجا كربلاست، بوى باروت و آتش و انفجار و عطر شهيدان در هم آميخته است. باران آتش مى‏بارد. و رزمنده‏اى با صداى دلنشين زمزمه مى‏كند: بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا...
آسمان گرفته است و باران آتش و آهن يك نفس قطع نمى‏شود. عمليات مطلع الفجر هنوز به پايان نرسيده است. دشمن به رسم هميشگى خود كه بعد از هر عمليات پاتك‏هايش را آغاز مى‏كند، پاتكى ديگر را شروع كرده است و اينك تيرها مى‏آيد و تركش‏ها تقسيم مى‏شود. عاشوراست. هر لحظه شهيدى به خون مى‏غلتد، وضعيت غريبى است. اما اين همه، اراده فرمانده ما را نمى‏لرزاند. او نبردهاى بسيارى را تجربه كرده است. كردستان و ثامن‏الائمه و فتح‏المبين را پشت سر نهاده است. حضور او مايه دلگرمى و آرامش خاطر همه است. ايمانى دارد كه مى‏دانيم اگر كوه‏ها در زير آتش دشمن تكه تكه شود، فرمانده ما را بيم و هراس درنمى‏گيرد. بى‏امان تيراندازى مى‏كند. فرمان مى‏دهد... صداى مرتضى ياغچيان از بى‏سيم شنيده مى‏شود: عقب‏نشينى... باران آتش مى‏بارد. تركشى به شكم فرمانده ما اصابت كرده است. پيراهنش رنگ خون گرفته است اما همچنان مى‏جنگد، عقب‏نشينى شروع مى‏شود. فرمانده از بچه‏ها مى‏خواهد كه قدرى مهمات برايش بياورند. مهمات مى‏آورند.

- من در اينجا ايستاده‏ام. شما برگرديد... مى‏خواهد تنها رو در روى انبوه نيروهاى دشمن بايستد تا بچه‏ها بتوانند تغيير موضع بدهند. زخمى است. بچه‏ها نمى‏خواهند تنهايش بگذارند. اصرار مى‏كند، دستور مى‏دهد: برگرديد... ما برمى‏گرديم و حميد پركار با عراقى‏ها مى‏جنگد... در والفجر مقدماتى فرماندهى گردانى را به او سپردند. امروز فرمانده گردان است... جنگ، چه دلاورانى را در دامن خود به برگ و بار مى‏رساند. انقلاب كه شد 16 سال بيشتر نداشت. هنوز مردم محله، سيماى ساده نوجوانى را به ياد دارند كه بچه‏هاى محله را در (مكتب قرآن) مسجد، فراهم مى‏آورد. هنوز مردم محله از نوجوانى سخن مى‏گويند كه در عرف آنان، دانش‏آموزى بيش نبود اما به همراه دوستانش آرامش طاغوتيان را بر هم مى‏زد. انفجار بمب‏هاى دستى ( كه توسط او و يارانش ساخته مى‏شد ) آتش هراس در جان عوامل رژيم ستمشاهى مى‏ريخت و پيروزى انقلاب اسلامى را نويد مى‏داد.

در سال 1358 كه 18 سال بيشتر نداشت، جامه جهاد پوشيد. مسووليت سازماندهى بسيج سپاه مراغه را بر عهده گرفت. كارايى، پشتكار و همت بلند او هنگامى آشكار شد كه در مدتى كمتر از يك سال بيش از 70 پايگاه مقاومت در مراغه شكل گرفت.
با شروع آشوب‏هاى كردستان و فعاليت سازمان يافته عوامل استكبار جهانى براى تضعيف انقلاب اسلامى، اشتياق جهاد و حضور در جبهه يك لحظه رهايش نمى‏كند. با كردستان همچون برادرى مهربان و همدردى محرم سخن مى‏گويد: اى كردستان! مقتل پاسداران مظلوم، ميعادگاه عاشقان دلشكسته حسين ، آرامگاه سرداران گمنام... تو شاهد به خون خفتن لاله‏هايمان بودى!... آنان كه در دل شب‏هاى تاريك اشك مظلوميت از ديده فرو مى‏ريختند و خاك پاكت را با زلال اشك سيراب مى‏كردند، چه شد كه سحرگاهان خون سرخشان خاكت را رنگين كرد؟... چه شد كه از ميان آن همه گل‏هاى زيبا، تنها لاله را برگزيدى؟... چه شد كه جغدهاى ويرانگر بر خاكت آشيان نهادند و به نام دفاع از آزادى، سينه آزادگان را شكافتند و مجاهدان خستگى‏ناپذير طريق انسانيّت را لب تشنه سر بريدند... آرى اى كردستان! كوردلان با خدعه و نيرنگ، به نام دفاع از خلق كُرد هستى‏ات را به آتش كشيدند... اينك اى كردستان! تو آزاد گشته‏اى و نخل جانبازى‏هاى پيكارگران راه حق به ثمر نشسته است و فرزندان راستينت معمارى و آبادى دوباره‏ات را به پا خاسته‏اند... چشمه‏سارانت در ميان صخره‏هاى سرسبز و درّه‏هاى زيبا رايحه دل‏انگيز آزادى و عدالت جمهورى اسلامى را همراه با عطر بنفشه‏ها و گل‏هاى سرخ در كوچه‏هايت پراكنده مى‏كند... با شروع جنگ تحميلى به تولدى ديگر مى‏رسد. در آغاز هجرتى ديگر روانه آبادان مى‏شود، زيرا در اين زمان آبادان به محاصره درآمده است. و حصر آبادان بايد شكسته شود، فرمانى است كه عاشقان را به ميدان مى‏طلبد. مى‏رود و در آبادان دفترى شكوهمند از حماسه و ايثار را رقم مى‏زند و از آن پس ديگر از جبهه برنمى‏گردد. در فتح‏المبين، بيت‏المقدس، رمضان و مسلم‏بن عقيل سلحشورى‏ها از خود نشان مى‏دهد. بارها مجروح مى‏شود، اما هر بار پيش از آنكه جراحتش التيام يابد، به جبهه باز مى‏گردد.

در مراحل اوّليه عمليات دشمن‏شكن خيبر با گردان خود به دشمن هجوم مى‏برد. در (مجنون) مجروح مى‏شود، چنانكه ياراى نبرد را از دست مى‏دهد. به پشت جبهه انتقالش مى‏دهند و در بيمارستان بسترى مى‏شود. بعد از دو روز، تا مى‏تواند گام از گام بردارد، ماندن در بيمارستان رابرنمى‏تابد. بى‏آنكه كسى را خبر كند بيمارستان را ترك مى‏كند و با همان وضع و حال، دوباره به نزد بچه‏هاى گردان مى‏آيد. بچه‏هاى گردان فرمانده خود را در ميان مى‏گيرند و از سرِ مهر و برادرى سؤال مى‏كنند كه: چرا با اين وضع و حال دوباره برگشتيد؟... چون شنيده بودم، گردان دوباره به خط برمى‏گردد، دلم مى‏خواست همراه بچه‏ها باشم!... گويى به بيانى ديگر مى‏گويد: تا شهيد نشوم از جبهه برنمى‏گردم. گويى محرم از راه رسيده است. مردم همانند ايام محرّم، از همه نقاط شهر و روستاهاى اطراف براى تشييع شهدا مى‏آيند. مى‏آيند اما چونان دسته‏هاى عزادارى محرم. شهر امروز، عاشوراى ديگرى را شاهد است. كل يومٍ عاشورا... امروز شهيدى تشييع مى‏شود كه همه او را مى‏شناسند. او را كه آوازه شجاعت و خلوص و رزمندگى‏اش در شهر پيچيده است. او را كه فرمانده گردان بود اما هر بار كه به مرخصى مى‏آمد، به جاى استراحت تا دورترين روستاها سفر مى‏كرد تا بسيجى‏ها را به ميدان نبرد هدايت كند، مسائل جبهه را با آنان در ميان مى‏نهاد و به حضورشان مى‏خواند و در هر اعزام خود پيشاپيش كاروان به جانب جبهه راهى مى‏شد.

فقرا و محرومين او را مى‏شناسند، او را كه قسمت اعظم حقوق پاسدارى‏اش را به مجروحين و مستمندان مى‏بخشيد. كودكان و نوجوانان او را مى‏شناسند، او را كه در مسجد، مسايل و احكام اسلامى را به آنان مى‏آموخت.
زمستان 65، بهمن ماه خود را سپرى مى‏كند و مراغه عاشوراى ديگرى را شاهد است. اين خون شهيداست كه مردم را اينگونه برانگيخته است. اشك‏ها بر چهره‏ها فرو مى‏غلتد و دست‏ها بالا مى‏رود:
اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
حميد و همرزمانش را تشييع مى‏كنند...
مردان تابوت مزيّنى را كه پيكرى پاره پاره در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدر پير شهيد، با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود. دست بر تابوت مى‏رساند. گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به سوى عالم ملكوت به پرواز درآورد... سرود شهادت در فضا موج مى‏زند: اين گل پر پر از كجا آمده... هنوز چند روزى به شروع عمليات مانده است. همه بچه‏ها مى‏دانند كه عملياتى ديگر در پيش است. هر چه عمليات نزديك‏تر مى‏شود، چهره بچه‏ها شكفته‏تر مى‏شود و از حرف‏هاى همه بوى معنويت مى‏آيد. ياد عمليات‏هاى گذشته در خاطرم جان مى‏گيرد. ياد والفجر 8، ياد فكّه و والفجر مقدماتى، و ... ياد يارانى كه سبقت گرفتند و رفتند. اين بار نيز قرعه به نام گروهى خواهد افتاد، كه لياقت شهادت را داشته باشند... جشن حنابندان گردان اميرالمؤمنين آغاز شده است. دست‏ها رنگين مى‏شود. لب‏ها متبسم است و از گونه‏ها شكوفه مى‏بارد. همه مهياى سفرند. تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد... طالبى، عادل نسبت و ... حميد شور و حالى ديگر دارند. حرف از رفتن است و دريغ از ماندن. حميد مى‏گويد: خدايا، دوستان ما رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم؟ حسرتى در صدايش جارى است، حسرتى عظيم از فراق يار كه بوى وصال مى‏دهد. با خود مى‏گويم وقتى حميد هنوز از قافله باقى است ما چه مى‏گوييم. ولى او آرام و جدى مى‏گويد: اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است. آخرين مقدمات عمليات مهيا مى‏شود... گردان اميرالمؤمنين گام به گام شلمچه را در مى‏نوردد و به سوى دشمن حركت مى‏كند. ديگر آن همه انتظار به سر رسيده است. ساعاتى ديگر عمليات آغاز خواهد شد. گردان اميرالمؤمنين با تجهيزات كامل به سوى معركه راه مى‏سپارد. پيشاپيش همه، حميد پركار گردان را هدايت مى‏كند. بچه‏ها به صورت ستونى پيش مى‏روند. به داخل كانالى هدايت مى‏شويم. قرار است شب را در همين كانال بيتوته كنيم و منتظر دستور عمليات باشيم. صداى انفجار گلوله‏هاى توپ و خمپاره آرامش شب را به آتش مى‏كشد. شب مى‏گذرد.

بچه‏هاى گردان منتظرصداى بى‏سيم‏اند. غوغايى غريب درون سينه‏ها برپاست. صداى زمزمه‏هايى جگرسوز از گوشه و كنار شنيده مى‏شود: اللهم ارزقنى توفيق الشهادة فى سبيلك... شب، آرام آرام از شلمچه مى‏گذرد. شب كه زمزمه‏هاى عارفان دست از جان شسته را شنيده است، شب كه محرم راز بيداردلان و شهادت طلبان است... شب از شلمچه مى‏گذرد و فجر صادق مى‏دمد: اللَّه‏اكبر، اللَّه‏اكبر... صداى آسمانى مؤذّن گردان، روح شلمچه را به هوش مى‏آورد و بچه‏ها آماده مى‏شوند تا نماز صبح را در داخل كانال اقامه كنند. اشهد ان لااله الااللَّه، اشهد ان لااله الااللَّه.. اشهد ان... صداى مهيب انفجار گلوله خمپاره با صداى آسمانى مؤذّن گردان درمى‏آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداى كانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوى ابتداى كانال مى‏دويم... خون... خون... اذان خون... پيكرهاى پاره پاره...
نماز صبح روز چهارم دى ماه 1365... گردان اميرالمؤمنين اينگونه به نماز صبح قامت مى‏بندد.

هنوز صداى آسمانى و حزين مؤذنِ شهيد دل‏ها را مى‏لرزاند. اشهد ان لااله الااللَّه... و صداى حميد را مى‏شنوم. آنجا كه چند روز پيش مى‏گفت: »خدايا، دوستان رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم... اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است...
پيكر پاره پاره حميد را از معركه برمى‏گردانند. كربلاى 4 ادامه مى‏يابد...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 236
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,670 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,362 نفر
بازدید این ماه : 7,005 نفر
بازدید ماه قبل : 9,545 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک