فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ستاري خامنه ,محمدباقر

 

در شب تاسوعاي حسيني سال 1336ه ش ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم ديگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت .
دوره ابتدايي را در شش سالگي و در سالهاي 47-1342 در دبستان معرفت زادگاهش به پايان رساند . سپس دوره متوسطه را در سال 1348 در هنرستان فني خامنه در رشته برق و الكترونيك ادامه داد . در تحصيل بسيار جدي بود و در مواقعي كه بازرسان براي بررسي وضعيت تحصيلي مدارس مي آمدند ، مسئولين مدرسه او را براي پاسخ گويي و انجام كارهاي فني آزمايشگاه انتخاب مي كردند كه به خوبي از عهده كارها برمي آمد . در آن زمان مدارس دوره دبيرستان مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس درس مي خواندند و معلمين نيز مختلط بودند . او سعي مي كرد گرفتار آلودگي هاي محيط تحصيل نشود و بارها نسبت به نحوه پوشش معلمان زن به مدير هنرستان اعتراض كرد تا جايي كه نزديك بود از مدرسه اخراج شود . به علت اين كه سال چهارم در آن مدرسه تشكيل نمي شد به ناچار به شهرستان تبريز رفت و در منزلي اجاره اي ساكن شد و نوبت اول و دوم امتحانات را با موفقيت به پايان برد ، اما اين دوران با اوج گيري انقلاب همزمان شد و او به خاطر شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ترك تحصيل كرد و به زادگاهش مراجعت نمود .
پس از بازگشت به شبستر در برگزاري راهپيمايي ها و تظاهرات نقش مؤثري ايفا كرد .
در برگزاري مراسم عزاداري خصوصاً مراسم و هيئتهاي عزاداري امام حسين شركت فعال داشت . هميشه از مداح مي خواست كه نوحه امام حسين و حضرت زينب را بخواند و او نيز بلافاصله شروع به گريه مي كرد . به سادات علاقه مند بود . وقتي يكي از دوستانش كه سيد بود از خدمت سربازي بازگشت جلوي پايش قرباني كرد و گفت : « من عاشق سيدها هستم . »
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج مساجد در مي آيد و در ستادها و پايگاه هاي بسيج ، خصوصاً بسيج مساجد به فعاليت پرداخت . و پس از آن به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي با اين عقيده كه « ناموس ملت ايران در خطر است » عازم مناطق عملياتي شد و از اين پس به طور مستمر در جبهه ها حضور يافت . او حتي وقتي براي تشييع جنازه دوست شهيدش به شبستر آمد بدون اين كه به منزل برود به جبهه بازگشت . يك سال درجبهه بودو به مرخصي نرفت تا اينكه برادرش به منطقه جنگي رفت و با اصرار او را راضي كرد به مرخصي نزد خانواده برود . ولي بعد از يك روز بار ديگر به جبهه بازگشت .
محمدباقر با اصرار خانواده با خانم رقيه حسين قلي ازدواج كرد . او با لباس جنگي و اسلحه به خواستگاري رفت و در جواب خواهرش كه گفت : « با اين وضع كه مي آيي از تو مي ترسند . » اظهار داشت : « نمي خواهم زندگي من با دروغ شروع شود و چون اهل جبهه و جنگ هستم مي خواهم اين را بدانند . » در اولين ديدار به همسرش گفت : « اگر مي خواهي با من ازدواج كني بايد بداني من بيشتر وقتها در جبهه هستم و در اين مورد بايد مرا درك كني . » به گفته همسرش اين صداقت و اعتقاد راسخ به حضور در جبهه موجب شد كه وصلت آنها سر بگيرد . مراسم عقد نزد حجت الاسلام عالمي ، امام جمعه شبستر و بسيار ساده برگزار شد . وقتي يكي از خواهرانش به دست زدن پرداخت ، بسيار ناراحت شد و گفت :
در حالي كه بسياري از دامادها روي دستهايم شهيد شده اند ، چطور ممكن است در اين مراسم جشن بگيريم و كف بزنيد . اينها بماند براي بعد از پيروزي در جنگ .
اولين كاري كه پس از ازدواج انجام داد ترك سيگار بود و زود به مرخصي مي آمد .
از خود گذشتگي خاصي داشت . با اين كه يكي از بستگان نزديكش به عللي با وي كدورت داشت ولي وقتي پسرش مريض شد به محض اطلاع پيشقدم شد و به اتفاق همسرش براي عيادت به منزل آن شخص رفت . در مواقعي كه در مرخصي در پشت جبهه بود بيشتر در مسجد و در ستادهاي بسيج به سر مي برد . حقوق دريافتي از سپاه را در راه جبهه خرج مي كرد و يا براي كمك به محرومين به حساب 100 حضرت امام خميني واريز مي نمود .
در صرف بيت المال دقت زيادي داشت . حتي اگر حبه قندي به هنگام چاي خوردن به زمين مي افتاد و كسي آن را برنمي داشت ناراحت مي شد و مي گفت :
براي تهيه قند زحمت كشيده شده و كساني كه اين را به جبهه ارسال كرده اند با رنج و زحمت آن را فراهم آورده اند و بايد قدر آن را بدانيم .روزي براي كاري شخصي ، عازم بندر شرفخانه شد اما قبل از عزيمت ماشيني را كه در جبهه در اختيار داشت به مقر فرماندهي آورد و تحويل داد و با اتوبوس عازم شد . از صفات بارز او پرهيز از غيبت بود و سريعاً عكس العمل نشان مي داد و با گفتن « لا اله الا الله » مانع مي شد . از اولين افرادي بود كه در نماز جماعت شركت و همه را به آن سفارش مي كرد . ستاري در عملياتهاي متعددي از جمله رمضان ، والفجر 1 ، حاج عمران شركت داشت ولي عمده فعاليت او به مدت پنج سال در جبهه كردستان به ويژه منطقه پيرانشهر بود . گروه هاي ضدانقلاب در كردستان از او خيلي وحشت داشتند و او را « باقر قصاب » مي خواندند و براي سرش جايزه تعيين كرده بودند . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در منطقه پيرانشهر در خرابه اي مشغول خوردن ناهار بوديم كه ناگهان شنيدم كه گفته مي شود : « باقرخان خودت را حاضر كن كه بعد از چند دقيقه كباب خواهي شد . » ابتدا فكر كرديم كه بچه هاي خودمان هستند كه شوخي مي كنند ، ولي وقتي بار ديگر اين مطلب از طريق بلندگو تكرار شد فهميديم كه كار گروه هاي ضدانقلاب است . ستاري خيلي خونسرد بود و من هم به شوخي گفتم : اگر كباب كنند ما هم مي خوريم ! محمدباقر گفت : « نه فقط آنها مي توانند بخورند . » ما توانستيم با شكستن ديوار محاصره باز از آنجا جان سالم به در ببريم .
در مقابل ، مردم كردستان بسيار به او علاقه مند بودند . وقتي در پيرانشهر مجروح شد و جهت مداوا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال يافت ، ابتدا مجروح شدنش را به كسي اطلاع نداد ولي از پيرانشهر به خانواده اش اطلاع دادند و آنها وقتي به ملاقاتش رفتند با ناراحتي گفت : « چه كسي به شما گفته است ، مي خواستم بعد از بهبودي به جبهه برگردم . » عده اي از پيشمرگان كرد هم براي عيادتش آمده و مقدار زيادي عسل و پسته آورده بودند و تقاضا مي كردند : « چون باقر در منطقه ما زخمي شده است لازم است او را نزد خودمان ببريم و درمانش كنيم . » پس از اينكه از بيمارستان مرخص شد و به منزل رفت چون به پايش وزنه بسته بودند براي انجام كارهايش از كسي كمك نمي گرفت و تنها از برادر كوچكش تقاضاي كمك مي كرد و با اينكه فرمانده گردان بود هيچگاه خودنمايي نمي كرد و مي گفت : « اين مسئوليت كه بر عهده من نهاده شده برايم بي ارزش است و مقام بايد از ناحيه خداوند باشد . اين روحيه رادر ميان افرادش هم رواج داده بود . در كارهاي جمعي آنچنان بود كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي فهميد كه فرمانده است . به هنگام ساختن سنگر ، كفشهايش را در مي آورد و ملاط درست مي كرد . داخل گوني ها خاك مي ريخت و در مواقعي كه راننده نبود ، رانندگي مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
گردان ثارالله در منطقه اي به محاصره درآمد و تنها راه فرار معبر باريكي بود كه ستاري ابتدا همه افرادش را از آنجا عبور داد و خودش براي جمع آوري اطلاعات از دشمن آنجا ماند . چون مدت زيادي طول كشيد نگران شديم . وقتي برگشتيم او را در حالي كه تير خورده بود و زخمي شده بود به عقب برگردانديم .
يكي ديگر از همرزمانش به ياد مي آورد :
در عمليات والفجر 1 از من خواست از او در كنار پرچم قرمز رنگي كه عبارت « يا حسين » روي آن نوشته بود ، عكس يادگاري بگيرم و گفت « من لياقت اين را ندارم ولي شايد خدا بخواهد من هم به شهادت برسم و اين يادگاري از محبت و علاقه ام به امام حسين (ع) باشد . »
در آخرين اعزام به جبهه به مادرش گفت : « اين بار آخرين بار است كه به جبهه مي روم و ديگر برنمي گردم و همسرم را به شما مي سپارم . »
پس از اعزام ، دو روز قبل از شروع عمليات در حاج عمران به دوستانش گفت : « من آگاهم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . » پس از شروع عمليات در منطقه پيرانشهر ، گردان ثارالله در اطراف كله قندي مستقر بود كه نيروهاي عراقي به آن حمله كردند و به خاطر موقعيت طبيعي بهتري كه داشتند گردان را به محاصره درآوردند . به ستاري پيشنهاد مي شود كه به گردان فرمان عقب نشيني بدهد ، ولي او مخالفت كرد و گفت : « اگر برگرديم اين منطقه اشغال مي شود . » لذا تصميم به مقاومت گرفت و در حالي كه گردان را براي مقاومت هدايت مي كرد ، در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و جنازه اش دو روز در صحنه عملياتي باقي ماند . شهادت او زماني اتفاق افتاد كه هنوز دوران نامزدي را مي گذراند و عروسي نكرده بود .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 24 ارديبهشت 1365 در منطقه پيرانشهر در اثر اصابت تركش خمپاره به سر اعلام كرد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
مادرشهيد :
روزي در ايام عاشورا به خانه نيامد . با نگراني به دنبالش رفتيم و او را در حالي كه جلوي زيارتگاه خامنه با دوستانش در حال تظاهرات بود يافتيم و هر چه اصرار كرديم به خانه نيامد و ساعت سه نيمه شب به منزل مراجعت كرد .

همسرشهيد :
هر روز براي اعزام ، به جبهه مي رفت و روز بعد برمي گشت . پنج روز قبل از شهادت به منزل آمد و من گفتم چرا نرفتي ؟ گفت : « نمي دانم چرا نمي توانم از اينجا دل بكنم ، اما بالاخره رفت . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 225
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مشهدي عبادي ,محمدباقر

 

سال 1339 ه ش در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست .
محمدباقر ، دوره ابتدايي را در مدرسه گلزار و سليمي تبريز گذراند و با ورود به مدرسه راهنمايي آذرآبادگان تبريز با معلمين با ايماني چون حاج حسين مهرآميز)پدر شهيد مهرآميز (آشنا شد .
در اين دوران آرام آرام زمزمه هاي انقلاب روز به روز بلندتر مي شد . در همين سالها در كنار كتابهاي درسي به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . مخفيانه كتابهاي استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . براي فراگيري تجويد و قرائت قرآن به كلاسي در مسجد محله مي رفت و از همان ايام مي گفت : « بعد از يادگيري قرآن بايد در عمل كردن به آن كوشا باشيم . » در نوجواني احاديث بسياري را كه شمار آن از صد متجاوز بود از حفظ داشت .
محمدباقر در مدرسه و در منزل بسيار شلوغ و پر جنب و جوش بود .
پدر ش در دوره نوجواني او در اثر سكته مغزي فلج شد و در خانه بستري گرديد . در نتيجه خانواده از نظر مالي در تنگنا قرار گرفت . اما او به تحصيل خود ادامه داد و عصرها در مغازه كفاشي كار مي كرد . دوره دبيرستان او با وقوع انقلاب همزمان بود . محمدباقر همانند ديگر همسالانش فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و در تظاهرات 29 بهمن 1356 تبريز يكي از صحنه گردانان بود . در اوج انقلاب ، هدايت دو گروه از نوجوانان را در راهپيمايي ها بر عهده داشت تا اينكه انقلاب پيروز شد . در روز بيست و دوم بهمن 1357 ، محمدباقر در تصرف كلانتري 4 تبريز فعالانه شركت داشت و در همين روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمي شد .
پس از پيروزي انقلاب در اولين سال انقلاب براي خودسازي با دوستانش به كوه عون بن علي (ع) مي رفت و به همراهانش يك دانه خرما مي داد و به آنها مي گفت : «بايد به درجه اي از مقاومت برسيم تا بتوانيم يك هفته با يك خرما در كوه دوام بياوريم . » از دوستانش در اين دوره مي توان از شهيد مهدي پروانه ، شهيد ابراهيم آبشست و خليل زاده نام برد . محمدباقر مدرك ديپلم متوسطه را از دبيرستان وحدت تبريز گرفت . پس از آن با شروع جنگ تحميلي به دور از چشم خانواده بارها داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان بسيجي در جبهه هاي غرب كشور حضور يافت .
اولين حضورش در جبهه در منطقه بانسيلان در تنگه حاجيان بود .
در اوايل سال 1361 محمدباقر به عضويت سپاه درآمد و عازم لشكر 31 عاشورا شد و از همان روزها فرماندهي دسته اي را به عهده گرفت . سپس به فرماندهي گردان امام حسين منصوب شد .
محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت :
هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه « رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم .
با آغاز عمليات خيبر ، محمدباقر سوار بالگرد شد تا به همراه نيروهاي تحمت امر به منطقه عملياتي برود . بعد از برخاستن آن را فرود آورد و به يكي از رزمندگان كه در مقر مانده بود ، گفت : « به برادرم حاج حسن بگوييد زماني با اتومبيل لشكر ، تصادف كرده بودم ، برود و مخارج آن ماشين تصادفي را با لشكر تسويه نمايد . » پس از برخاستن بالگرد دوباره خلبان را مجبور به فرود كرد و سي تومان از جيبش درآورد و به سوي نيروهايش پرتاب كرد و خطاب به آنان گفت : « من از مال دنيا همين سي تومان را دارم . » محمدباقر اين جمله را گفت و رفت . در خلال عمليات خيبر دو گردان از لشكر 31 عاشورا از جمله گردان تحت فرماندهي محمدباقر مشهدي عبادي به همراه سه گردان از لشكرهاي ديگر از جزاير مجنون گذشتند و در عمق خاك عراق تا پشت منطقه زيد و كنار خاكريزهاي مثلثي پيشروي كردند و نيروهايش در دو گردان امام حسين (ع)و حضرت علي اكبر (ع) بعد از دو روز مقاومت در حالي كه تا آخرين نفس جنگيده بودند به شهادت رسيدند . در آخرين تماسهايي كه محمدباقر در هفتم اسفند 1362 بعد از وقفه اي طولاني با مهدي باكري داشت ، چنين خبر داد : « آقا مهدي ! برادران يكايك تن به تن جنگيدند و به شهادت رسيدند . فقط ما مانده ايم كه آخرين نفرات هستيم ولي اين مطلب را به حضرت امام برسانيد كه ما در اينجا مظلومانه جنگيديم و مظلومانه به شهادت رسيديم . » مهدي باكري مي گويد : « حالا هم مي توانيد عقب نشيني كنيد و يا تسليم شويد ! » محمدباقر ناراحت شده ومي گويد : « آقا مهدي ! بنده امام حسين را اين دو سه قدمي مي بينم . » در زمان مكالمه با بي سيم از جناح راست به روي آنها آتش گشوده بودند و محمدباقر به بچه هاي گردانش روحيه مي داد و مي گفت : « امام حسين با ماست و حالا نيروهاي كمكي مي آيند . » براي آخرين بار گفت : « آقا مهدي ! التماس دعا ! » و پس از آن به شهادت رسيد .بقاياي پيكر شهيد محمدباقر مشهدي عبادي را در گلزار شهداي وادي رحمت شهر تبريز به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384


وصيت نامه
ما تا آخر عمر با آمريکا مي جنگيم
امام خميني
اهل الدنيا کربک سيار يهم وهم قيام
اهل دنيا سواري هست که سير داده مي شوند ولي آنها در خواب هستند.
حضرت علي (ع)
چه خوش است دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه کردن،از همة قيد و بند اسارت حيات آزاد شدن بدون همّ بر عليه ستمگران جنگيدن،پرچم حقّ را در صحنة خطر و مرگ بر افراشتن،به همة طاغوتها و باطل ها و تمامي نا حقّ ها نه گفتن،با سينة باز و با مســرّت و شادي به استقبال شهادت رفتن،. . . دوست دارم که کــوله بار خود را از غــم و اندوه و درد و رنج انباشته بدوش کشــم و شنا کنـان سوي ساحل مرگ بروم.
خوش دارم وقتي که شهيد شدم جسد من را پيدا نکنند تا ديگر يک وجب از خاک اين دنيا را اشغال نکنم.
خدايا تو مي داني که در تمامي حمله هايي که ما بوديم فقط نام تو را بر زبان آورديم و با ياد تو و به کمک تو و با نيروهاي غيبي تو و امام زمان(عج)تو کار را شروع کرديم،در شبهاي تاريک در سنگر فقط تو نگهدار ما بودي و در شبهاي تار تو مونس دردها و غمهايم بودي.
پرروردگارا از آنچه که انجام داده ام اجر نمي خواهم به خاطر کارهائيکه کرده ام فخر نمي فروشم و از تو هيچ چيزي نمي خواهم زيرا هر چه کرده ام تو داده اي همة استعداد هاي من همة کارهاي من،همة وجود من زادة اراده توست.
خدايا تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي،تو در کوير تنهايي ياور شبهاي تاريک من شدي،تو در ظلمت و تاريکي و نا اميدي دست مرا گرفتي و به من اميد دادي و کمک کردي،خدايا دل دردمندم آرزوي آزادي مي کند و روح پژمرده ام خواهش تمناي پرواز به سوي ترا دارد،تا از اين غربتکدةسياه و تاريک به وادي عدم بکشاند و از بار هستي دريچه اي پر افتخار از اين دنياي خاکي بسوي آسمانها باز کردي و لذّت بخش ترين اميد حياتم را در اختيار گذاشتي و به اميد استخلاص تحمّل همة دردها و رنجها و شکنجه ها را ميسّر کردي.
خدايا،خدايا تا انقلاب مهدي،خميني را نگهدار. محمد باقر مشهدي عبادي عمليات خيبر




خاطرات
حسن برادر شهيد :
يك بار پدرم گفته بود هر كس از درس نمره هفده بالاتر بگيرد براي هر نمره يك تومان خواهم داد . روزي محمدباقر با چهره اي بشاش دوان دوان از مدرسه به خانه آمد و به پدرم گفت: « آقاجان پاشو و برايم سه تومان بياور كه بيست گرفته ام . » پدرم به والده گفتند سه تومان بياوريد و به محمدباقر بدهيد . مادر كه سه تومان را مي آورد محمدباقر به پدرم گفت : « آقاجان هيجده گرفته ام لطفاً يك تومان بدهيد . » پدرم به محمدباقر گفت : « كارنامه ات را بياور تا ببينم چند گرفته اي ؟ » محمدباقر كه ديد قضيه جدي است گفت : اگر راستش را بخواهيد صفر گرفته ام و بيست نمره به شما كلك زده ام .

برادرشهيد :
ما از او اطلاعي نداشتيم به ما گفته بود كه با بچه ها به گردش مي رود اما به منطقه غرب رفته و فرماندهي عشاير كُرد را به عهده داشت تا اينكه به ما خبر دادند محمد از ناحيه دست بر اثر اصابت نيز مجروح شده است . مادرم به من گفت : « برو از باقر خبري بياور . » من هم بلافاصله به منطقه رفتم و ديدم كه باقر در چادر عشاير استراحت مي كند . اوايل جنگ تير و گلوله خوردن نوبرانه بود . با توجه به عاطفه برادري دويدم بالاي سرش و گفتم : « داداشت بميرد چه شده است ؟ » باقر پاسخ داد : مرا خجالت زده نكن ، دوستانم نگاه مي كنند ، خوب نيست . در ثاني كسي كه به جبهه مي آيد ، نقل و نبات كه نمي خورد حتماً تير و گلوله مي خورد .

بعد از گرفتن تنگه حاجيان آنها عمليات ايذايي عليه عراقي ها داشتند و زمان بني صدر بود و همكاري چنداني با نيروهاي بسيجي و عشاير نمي شد و اكثر امكانات را خود بچه ها تدارك مي كردند . مثلاً اگر دارو احتياج بود باقر مي گفت : « هنوز مشهدي عباد نمرده است ، مي رود و مي آورد . » در اولين روزي كه پايم به جبهه باز شد ، در كنار بي سيم ايستاده بودم كه شنيدم در بي سمي مرتب تكرار مي كرد : « كبريت كبريت كبريت ، فانوس روشن كنيم و ... » بلافاصله گوشي را از بي سيم چي گرفتم و گفتم باقر چرا اينجوري حرف مي زني اگر كبريت روشن كنيم عراقي ها مي بينند و بايد كبريت روشن نكنيم ؟ ... پس از مدتي ، عشاير به سلامت برگشتند و تنها شخصي كه در ميان آنها نبود ، باقر بود . وحشت به دلم رخنه كرد كه اي خدا آمده بوديم از تير خوردن باقر خبر بگيريم مثل اين كه بايد از شهادتش خبر ببريم ! بعد از بيست دقيقه اي در حالي كه دستهايش پر از كمپوت و دارو بود و سرود خميني اي امام ،زمزمه مي كرد آمد . جلو رفتم و گفتم : تو با اين وضعيت تا آخر نمي تواني بروي ، گفت : خدا از دهانت بشنود .

حسن مشهدي عبادي :
بعد از چند روز از آن حادثه به پيش آقا مهدي باكري فرمانده لشكر عاشورا رفتم . ايشان از خصوصيات باقر خيلي تعريف كرد . گفتم : آقا مهدي شايع است كه باقر اسير شده است ؟ آقا مهدي با حالت تبسم و خنده گفت اگر ببينم كه يك گردان عراقي سوار گردن باقر شده اند تا او را به اسارت ببرند ، باور نمي كنم چون باقر نيرويي نيست كه اسير شود . به شما اطمينان مي دهم كه باقر اسير نشده است .
جنازه محمدباقر همراه ساير همرزمانش در منطقه عملياتي باقي ماند و سالها بعد از جنگ كشف شد . دوازده سال بعد از شهادت محمدباقر وقتي كه جنازه او را به شهر تبريز آوردند ، يكي از آزادگاني كه در غم فراق او بسيار بي تابي مي كرد گفت :
وقتي با باقر بودم ، روزي از او پرسيدم تو كي تشييع مي شوي ؟ گفت : « وقتي كه هزار شهيد در ايران تشييع شوند . » آن روز خنديدم و گفتم : اين طور كه تو شروع كرده اي ، مثل اين كه ماندني هستي ؛ همه را به راه مي اندازي و مي روند و تو مي ماني . حالا كه مي بينم هزار شهيد در ايران همزمان تشييع مي شوند به ياد گفته محمدباقر افتادم .

بيوک آسايش:
يکي از فرماندهان شجاع و دلير گردان هاي لشکر عاشورا ايشان بودند. در عمليات حضرت مسلم ابن عقيل در گردان شهيد مدني بودند . شب عمليات وصيت نامه خودش را به بنده داد. با بيان شيريني که داشتند همراه با آقاي سيد احمد موسوي و شهيد اصغر قصّاب لحظاتي در تاريکي شب توفيق حاصل شده بود ,ما را مورد توجه قرار دادند و با شور و حال عجيبي به طرف محل عمليات حرکت کردند و رفتند . ايشان در عمليات ذکر شده خط شکن بودند و چه حماسه هايي که آفريدند. روزهاي عمليات ما به اورژانس و معراج شهداء زود زود سر ميزديم . از برادران مجروح و شهيد اطلاع حاصل مي کرديم . طبق معمول در جلوي بهداري اورژانس صحرائي ايستاده بوديم که اول مجروحين را به آنجا مي آورند و بعداً به عقبه مي فرستادند. ناگهان يک آمبولانس رسيد همه دورش جمع شدند همه برادران حاضر به يکديگر ميگفتند بياييد مشهدي عبادي را هم آوردند. ديديم از آمبولانس پياده شده دو نفر از بازوانش گرفته اند . مجروح بود ولي مي خنديد و شوخي ميکرد، ما فوراً رسيديم وپرسيديم که چه شده ؟ با خنده و با صداي بلند مي گفت چيزي نشده صدّام منو گاز گرفته .

در عمليات خيبر هم فرمانده گردان امام حسين(ع) بود. چند روز قبل از عمليات در خدمتشان بوديم .به سرنوشت خودشان آگاه بودند و در سخنانشان به شهادت خويش اشاره مي کردند. مطالبي را به شوخي و کنايه به حضار مي رساندند . در يک کلمه خلاصه کنم قبل از عمليات خيبر خود را ساخته و آماده کرده بود و سعادت و لياقت به لقاءا... رسيدن را داشت که در آن عمليات به اصطلاح خودش حسين(ع) وارجنگيد و حسين (ع)وار شهيد شد. جنازه مقدس او سالها در منطقه مفقود بود که بعد از دوازده سال در ماه رمضان 1374 پيکر پاکش رجعت نمود و در گلزار شهداي وادي رحمت تبريز به خاک سپرده شد . روح بلند و بالايش از لحظ? شهادت در محضر سالار شهيدان حضرت اباعبدا... الحسين(عليه السلام) با ارواح ساير شهداء ميهمان هستند.

خيلي خودماني بود و مي خواست فرماندهي بر قلب هاي بسيجيان داشته باشد نه به صورت يک نظامي . خيلي با برادران نزديک و صميمي بود. از نظر اخلاق يک فرمانده نمونه و عاري از تکبر بود. هيچ فرقي بين خود و نيروهايش قائل نبود و خود را سربازي براي پيشبرد انقلاب مي دانست و هميشه با برادران بود, حتي شام يا نهار را نيز بين برادران مي خورد . در عمليات با رشادت کامل و اعتماد به نفس شرکت مي کرد و حسين وار به جنگ مي پرداخت.
او مي توانست به تنهايي در ميان عراقي ها بماند و هيچ ترديدي به خود راه ندهد و اين از روحيه بارز يک فرمانده خوب و متکي به نفس بود . در ميان رزمندگان به رشادت و نترسي مشهور بود. روحيه اش آنطور بود که هيچ کس حاضر نمي شد , غير از او با فرمانده ديگري به عمليات برود .نيروها هميشه مي گفتند که بايد او نيز حضور داشته باشد چون هيچ وقت نمي گذاشت که رزمندگان روحيه شان را ببازند و هميشه آنها را در روحيه اي عالي نگه مي داشت.

خوشبو:
قبل از عمليات فتح المبين خيلي خوشحال و شادمان بود. هميشه در بالا بودن روحيه برادران تلاش مي کرد و اين شادي و خوشحالي از حد خود گذشته بود. مثل اين بود که روحش پرواز مي کند. موقع حرکت دعا مي کرد که برادران گوش کنيد که من دعا مي کنم و شما آمين بگوييد. دعا مي کرد که خدا نصف شما برادران را شهيد، نصف ديگر مجروح و نصف ديگر آن نيز جانباز و يا اسير کند .بقيه نيز با خنده ,انشا ا... مي گفتند, يا آمين.
قبل از عمليات خيبر که امام (ره) گفته بود : در اين عمليات شما پيروزيد و بايد حسين وار جنگ کنيد ، آخرين پيام شهيد مشهدي عبادي در موقع شهادت که از طريق بي سيم گفته بود اين بود که به امام سلام برسانيد و بگويد که بچه ها حسين وار جنگيدند و شهيد شدند . اين خود عشق و علاقه يک سربازي را مي رساند که به رهبر و نورديده خود نشان مي دهد . هزاران از اين برادران هستند که توانسته با لبيک گويي به سخنان امام امت راه خويش را شناخته و لبيک گوي آن امام راحل باشند.

چرتاب:
مجروح که مي شد و به فيض شهادت نائل نمي آمد,دوستانش مي گفتند که اين آخرين بار است. اين دفعه حتماً شهيد خواهيد شد اما او با آن روح بلند خود مي گفت که اين حرف در پيچ و خم وادي رحمت روشن مي شود .
در عمليات رمضان , سريکي از برادران قطع و اوشهيد شد. اين موضوع در روحيه برادران گردان خيلي تاثيرگذاشته بود و عراق در همان زمان پاتک زد. محمدباقر با روحيه اي عالي بر سر جنازه برادر شهيد مي آيد و يک فاتحه براي آن مي خواند و بعد آرپي جي را برداشته و با دادن روحيه به برادران که شما مأيوس نباشيد, به جنگ با دشمن بعثي مي پردازد .
هيچ وقت روحيه خود را از دست نمي داد و با روحيه اي که داشت برادران ديگر را ملزم به ادامه عمليات مي کرد که عمليات عقب نيافتد و برادران بتوانند با روحيه کامل به جنگ ادامه دهند .
مي گفت که هيچ واهمه اي نداشته باشيد چون خداوند با ماست و پشتيبان ماست انشا ا... .

برادر شهيد :
روزي شهيد نقل ميکرد در يک عمليات با يک همرزم خود دوشا دوش مي جنگيديم و رفيق بغل دستيم مثل شير مي جنگيد .شب بود وهمه جا تاريک .تمام صحراي غرب و کوههاي تنگه حاجيان فقط با صداي غرش توپهاي هر دو طرف سکوتش شکسته مي شد. ناگه صداي مهيب گلوله ي مستقيم تانک از بغل گوشم رد شد و بعد از ده دقيقه ديدم تيراندازي همرزم بغل دستيم پراکنده شد. گاه به هوا ميزند گاه به راست و گاه به چپ .گفتم: برادر چرا تيراندازي ات اينطوري شد. تا دست زدم ديدم همان صداي مهيب تانک مستقيم سر ايشان را برده و جنازه بدون سر چند دقيقه است مي جنگد .اگر امام مي فرمود آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند ,به ايمان همچو رزمندگاني ايمان داشت که واقعاً تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خون جنگيدند و شهيد شدند.

برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
سردار خندان!
عملياتى در پيش بود. عمليات مسلم‏بن عقيل. شب آخر بود. وصيت‏نامه‏ها نوشته مى‏شد. هر كس وصيت‏نامه خود را به كسى مى‏سپرد. گردان شهيد مدنى آماده عمليات بود و مشدى‏عباد فرمانده يكى از گروه‏هان‏هاى اين گردان بود. اصغر قصاب بود و مشدى عباد و يكى ديگر از برادران. مشدى عباد در خودش نمى‏گنجيد. گونه‏هايش گل انداخته بود. آمده بود سراغِ من. آدم با ديدنش ياد عاشورا مى‏افتاد. شنيده بودم كه هر چه لحظات سرخ عاشورا نزديك‏تر مى‏شد، برخى از اصحاب امام شكفته‏تر مى‏شدند. مزاح مى‏كردند و مى‏خنديدند. اكنون مشدى عباد را مى‏ديدم. بعد از شيرين‏گويى‏هاى خاص خودش دست در جيب كرد و كاغذى بيرون آورد. وصيت‏نامه‏اش بود.
- دعا كنيد ما هم شهيد شويم!...
همچنان با چهره‏اى خندان از من خداحافظى كرد و همراه با گردان خط شكن شهيد مدنى عازم عمليات شد...
در اورژانس صحرايى بوديم. ابتدا تمام زخمى‏ها را از خط به اورژانس مى‏آوردند و مداواى اوليه انجام مى‏شد. دم اورژانس بودم كه آمبولانسى از راه رسيد. نمى‏دانم چه شده بود كه همه دور آمبولانس حلقه زدند.
- مشدى عباد را آوردند...
جمله‏اى بود كه در چند لحظه از همه شنيدم. نزديك‏تر شدم مشدى عباد داشت مى‏خنديد. انگار هول شده باشم: )چه شده است مشدى عباد؟(
- چيزى نيست، صدام مرا گاز گرفته!
اين اوّلين بار نبود كه مشدى عباد زخمى مى‏شد.اول بار در سال 1356 زخمى شد. در آن زمان 17 سال بيشتر نداشت. روبروى كلانترى 6 تبريز، توسط مأموران رژيم ستمشاهى زخمى شد و مدتى بسترى گرديد. از همين واقعه مى‏توان دانست كه مشدى عباد در انقلاب چه كرد. آشوب‏هاى كردستان كه آغاز شد، به كردستان رفت. در كردستان لذت جهاد را دريافت و از آن پس هرگز در پشت جبهه نماند. عازم غرب شد، در عمليات محدود تنگ حاجيان شركت كرد و از ناحيه دست زخمى شد. به سوسنگرد رفت و عاشقانه جنگيد. در عمليات شركت حصر آبادان همدوش سرداران بزرگ عاشورا نبرد را به سر رساند. و آبادان از محاصره نجات يافت و يك به يك عمليات‏ها را پى گرفت: فتح‏المبين، بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر چهار، رمضان و ...
در فتح‏المبين وقتى عازم عمليات بود، با همان چهره خندان، پيش بچه‏ها دعا مى‏كرد: خدايا ما هم آرزوى شهادت داريم!...
در مسلم‏بن عقيل مقاومتش در مقابل پاتك‏هاى سنگين دشمن حيرت فرماندهان را برانگيخت و از آن پس همه او را به عنوان يك فرمانده جسور و دشمن شكن مى‏شناختند. شايد كمتر كسى باور مى‏كرد كه اين فرمانده خندان كه شيرين‏گويى‏هايش نقل محفل رزمنده‏هاست، آنچنان پرصلابت و مقاوم باشد.
مشدى عباد چنين بود. پيوسته با سيمايى شكفته‏تر از گل با همه روبرو مى‏شد. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. مؤمن، شادى‏اش در سيمايش است و اندوهش در قلبش. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. به راستى در نيمه‏شب‏هاى نماز شب، اشك‏هايى كه سيماى خندان او را خيس مى‏كرد، از كدامين اندوه سرچشمه مى‏گرفت؟ ما چه مى‏دانيم؟ ما، خاكيان گرفتار...
در والفجر چهار كه به دستور سردار عاشورائيان آقا مهدى باكرى معاونت فرماندهى گردان امام حسين را برعهده داشت پس از شش روز نبرد بى‏امان به شدت زخمى شد... مشدى عباد چنين بود. پيوسته زخم مى‏خورد، با اينحال دوباره به ميدان كارزار برمى‏گشت. گويى پيوسته در انتظار زخم آخر بود، زخم سفر...
اكنون محمدباقر مشهدى عبادى رفته است. چندين روز از عمليات خيبر مى‏گذرد. آيا شهيد شده است؟ اگر شهيد شده است پس جنازه‏اش كجاست؟...
خدايا! تو مى‏دانى از زمانى كه نامت با قلبم گره خورده است، در تمام لحظه‏ها فقط نام تو را بر زبان آورده‏ام و در تمام خطرات فقط تو با ما بودى. در شب‏هاى تاريك سنگر مونس ما بودى.
پروردگارا! براى آنچه كه انجام داده‏ام اجرى نمى‏خواهم و به خاطر كارهايى كه كرده‏ام فخر نمى‏فروشم، زيرا آنچه را كه انجام دادم، تو ميسّر گردانيدى... خدايا! بى‏چيزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بى‏هراس عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطل‏ها و طاغوت‏ها نه گفتن، با مسرّت و شادى به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چيز بريدن و به خدا پيوستن. اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند.
اگر شهيد شده است؟... كسى چه مى‏داند. چيزى نمى‏دانم. همين قدر مى‏دانم كه از شروع عمليات خيبر تاكنون بى‏امان با گردانش جنگيده است. گردان امام حسين بود كه خط دشمن را شكست. چندين روز است كه دشمن به طور وحشتناكى روى جزيره مجنون آتش مى‏ريزد. طورى كه انگار مى‏خواهند هر طورى شده، خود جزيره را از بين ببرند...
مشدى عباد در زير باران گلوله و تركش، در لابلاى انفجارهاى گوشخراش لحظه‏اى آرام و قرار ندارد. به بچه‏هاى گردان روحيه مى‏دهد: تا آخرين نفر بايد مقاومت كنيم.
گردان امام حسين به محاصره درآمده است. دشمن سنگين‏ترين پاتك‏هاى خود را ترتيب داده است. امام پيام داده است: (جزاير بايد حفظ شود) مشدى عباد، سودايى است. ديگر آتش و انفجار نمى‏شناسد. سبك‏تر از نسيم سنگر به سنگر مى‏گردد...
شهيد شده است؟ نمى‏دانم! نه، مى‏دانم.
در يكى از عمليات‏ها دوش به دوش رزمنده‏اى با دشمن مى‏جنگيديم. رزمنده همراهم بى‏امان تيراندازى مى‏كرد. تاريكى شب كوه‏هاى تنگ حاجيان را دربرگرفته بود. شب چنان تاريك بود كه چهره رزمنده همراهم را نمى‏توانستم ببينم. همچنانكه تيراندازى مى‏كردم، احساس كردم تير مستقيم با صداى مهيب خود از بغل گوشم رد شد. به تيراندازى ادامه دادم. پس از لحظاتى متوجه شدم كه رزمنده همراهم به طور پراكنده تيراندازى مى‏كند، گاهى به راست، گاهى به چپ و گاهى به بالا. تعجب كردم. دست به سويش بردم: برادر! چرا اينطورى تيراندازى مى‏كنى؟ تا به او دست زدم، مشاهده كردم كه همان تير مستقيم، سرش را برده است و جنازه بى‏سر هنوز دارد تيراندازى مى‏كند. مشدى عباد چگونه شهيد شده است؟ گردان امام حسين در محاصره است. مشدى عباد سبكتر از نسيم سنگر به سنگر مى‏دود، مى‏جنگد، بچه‏هاى گردان را به پايدارى مى‏خواند. جزيره مجنون قدم به قدم شكافته مى‏شود: توپ، خمپاره، بمب... چهار روز از شروع عمليات خيبر مى‏گذرد، مشدى عباد لحظه‏اى پلك بر هم ننهاده است. مى‏جنگد. گردان امام حسين در محاصره است. عاشوراست... امام حسين، عباس را روانه فرات مى‏كند. آب و عطش و آتش. دست عباس از شانه مى‏افتد: به خدا سوگند از حمايت دين خود دست بر نخواهم داشت.
دست مشدى عباد با تير مستقيم قطع شده است. مى‏جنگد، حلقه محاصره تنگ‏تر مى‏شود. روز هفتم اسفند ماه هزار و سيصد و شصت و دو! روز عاشوراى گردان امام حسين ...
دست مشدى عباد قطع شده است. ايستاده است. مى‏جنگد. بچه‏هاى باقيمانده گردان، با ديدن وضع مشدى عباد، شيرتر از شير شده‏اند. مشدى عباد آخرين پيامش را با بى‏سيم به آقا مهدى، فرمانده لشكر مى‏رساند: سلام ما را به امام برسانيد. بگوييد كه مشدى عباد و نيروهايش تا آخرين قطره خون حسين‏وار جنگيدند و حسين‏وار شهيد شدند.
تركش و تيغ مى‏بارد. مى‏گويند مشدى عباد تركش خورده است. شهيد شده است. اگر شهيد شده است جنازه‏اش كو؟
اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند. خودش اينطور مى‏گفت. باز هم دغدغه‏اى در دل دارم. نكند شهيد نشده باشد... مى‏روم سراغ آقا مهدى، فرمانده لشكر...
دوباره بعد از سال‏ها عطر آسمانى شهادت كوچه‏هاى شهر را از هوش مى‏برد.
آدم‏هاى شهر دوباره حس مى‏كنند كه جنگى بوده است و جنون و جراحتى. هشت سال است كه طبل جنگ خاموش شده است و هنوز خون لاله‏ها در جوش و خروش است.
شهدا را آورده‏اند، شهداى گمشده را. مشدى عباد را هم آورده‏اند... گردان امام حسين در محاصره است. واپسين بچه‏هاى گردان در خاك و خون مى‏غلتند. مى‏گويند مشدى عباد هم تركش خورده است. شهيد شده است. مى‏روم سراغ آقا مهدى. هر چه باشد آقا مهدى بهتر مى‏داند چه شده است. بغض گلويم را گرفته است. از نحوه شهادت يا اسارت برادرم سؤال مى‏كنم. آقا مهدى با صدايى محكم و محزون مى‏گويد: بنده باور نمى‏كنم كه بتوانند مشدى عباد را اسير كنند. او مرد رزم و جهاد بود. مطمئنم كه تا آخرين لحظه مبارزه كرده و به شهادت رسيده است.



آثار باقي مانده از شهيد
راز شبانه
چه خوش است دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه كردن . از همه قيد و بند اسارت حيات آزاد شدند ، بدون بيم عليه ستمگران جنگيدن ، پرچم اسلام را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن و به همه باطلها و طاغوتها و به تمام ناحق ها نه گفتن ، با سينه باز و مسرت و شادي به استقبال شهادت رفتن ، جايي كه ديگر انسان غصه اي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند و عدالت مانند خورشيد تابناك مي تابد و همه قدرتها و حتي قداستها فرو مي ريزند و هيچ كس جز خدا سلطنت نخواهد داشت و ... خدايا چه زيباست راز و نيازهاي درويش دل سوخته و نااميد در نيمه شب ، فرياد خروشان يك حزب الله از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ زير گلوله و خمپاره ها و توپهاي ستمگران . خوش دارم كه كوله بار خودم را از غم و اندوه و درد و رنج انباشته كنم و شناكنان به سوي ساحل مرگ بروم . خوش دارم وقتي شهيد شدم جسد مرا پيدا نكنند تا ديگر يك وجب از خاك اين دنيا را اشغال نكنم . خوش دارم با خود اصلاً چيزي از دنيا به نام مال به آن دنيا انتقال ندهم بجز كفنم . پروردگارا تو مي داني كه در تمامي حمله هايي كه ما بوديم فقط نام تو را به زبان آورديم و با ياد تو و با كمك تو و با نيروهاي غيبي تو و امام زمان (عج) تو كار را شروع كرديم .
خدايا دل دردمندم آرزوي آزادي مي كند و روح پژمرده ام خواهش و تمناي پرواز به سوي تو دارد و از بار هستي برهد و در عالم نيستي فقط با تو به وحدت برسد ، اي خداي بزرگ تو را شكر مي گويم كه درهاي شهادت را بر من گشودي دريچه اي پرافتخار را از دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي و لذت بخش ترين اميد حياتم را در اختيارم گذاشتي و با اميد استخلاص تحمل هميشه دردها و رنجها و غمها و شكنجه ها را ميسر كردي .
منبع:"سردارخندان " نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 353
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي محمدنسل ,محمدرضا

 

2 ديماه 1341 ه ش  در مراغه به دنيا آمد . پدرش خواربارفروش بود و خانواده اش از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار بودند . محمدرضا ، شش خواهر و يك برادر بزرگتر از خود داشت . دوران كودكي را در محيط مذهبي خانواده سپري كرد و در طول اين مدت روحيه اي پر جنب و جوش و زرنگ و نترس داشت به گونه اي كه چند بار در مراغه گم شد . اما بدون ترس و واهمه توانست راه منزل را بيابد .
دوران دبستان را در مدرسه فتوحي و دوره راهنمايي را در مدرسه آصف گذراند و پس از آن وارد دبيرستان شمس تبريز شد . همزمان با ادامه تحصيل در درس قرائت قرآن مرحوم ميرزا احمد نجفي حاضر شد و با جديت در مدتي كوتاه قرائت قرآن را فراگرفت .
سالي كه وارد دبيرستان شد با اوج گيري انقلاب اسلامي همزمان بود . به اين لحاظ فعالانه در پخش اعلاميه هاي امام خميني و راهپيمايي ها شركت مي كرد . در يكي از روزهاي راهپيمايي ، مردم به مراكز توليد و توزيع مشروبات الكلي حمله كردندكه محمدرضا در صف اول راهپيمايان قرار داشت . به همين خاطر در درگيري با پليس مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به شدت مجروح شد و با سر و صورت خونين به منزل بازگشت .
از ويژگي هاي بارز وي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، گرايشات عميق مذهبي بود و به شدت از غيبت و تهمت به ديگران تنفر داشت و به سرعت در مقابل آن عكس العمل نشان مي داد . در طول اين مدت روابط نزديكي با خويشاوندان داشت و به تك تك آنها سر مي زد و صله رحم را هرگز فراموش نمي كرد . در خلال تعطيلات در مغازه خواربارفروشي به پدرش كمك مي كرد و يا به همراه برادر بزرگترش به كوهنوردي مي رفت و به بازي هاي فوتبال و هندبال علاقه داشت .
با وقوع حوادث كردستان تحصيل را رها كرد و پس از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عازم كردستان شد و در عملياتهاي آزادسازي مهاباد و بوكان شركت كرد . پس از اتمام اين مأموريت دو ماهه به مراغه بازگشت و بلافاصله در آذرماه سال 1359 ، عازم منطقه جنگي سرپل ذهاب شد و فرماندهي نيروهاي اعزامي از مراغه را به عهده گرفت. در بازگشت از منطقه ، فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ملكان به ايشان سپرده شد . در مدت تصدي اين مسئوليت با جديت تمام كار گردآوري و آموزش نيروهاي بسيجي را دنبال مي كرد و هنگام عملياتها عازم مناطق جنگي مي شد . يكي از همرزمان شهيد در خاطراتش مي گويد :
روزي محمدرضا علي محمدنسل ، پيش من آمد و حلاليت طلبيد و گفت : « مي ترسم بسيجيان كه اين طور پيوسته براي آموزش مي آيند و ما آنها را آموزش مي دهيم فردا ببينم جنگ تمام شده و قسمت ما نشده كه در جبهه حاضر شويم . »
در طول دوراني كه محمدرضا در جبهه هاي غرب و جنوب حضور داشت در سمتهاي فرماندهي انجام وظيفه مي كرد . در نيمه اول سال 1361 جانشين شهيد بروجردي در منطقه كردستان بود و در نيمه دوم همين سال فرماندهي گردان حضرت رسول(ص) را در منطقه غرب بر عهده گرفت . در سال 1361 بيشتر در پادگان آموزشي الغدير ملكان و مدتي در اهواز به آموزش داوطلبان بسيجي مشغول بود .
از فداكاري ها و جسارتهاي وي در حين عملياتهاي جنگي خاطرات زيادي نقل شده است . از جمله يكي از همرزمان او در عمليات مطلع الفجر مي گويد :
به ما خبر دادند براي ادامه عمليات نيرو لازم داريم . در آن زمان خود را به گيلانغرب رسانده بوديم و قصد حركت به منطقه عملياتي را داشتيم . شهيد يا زخمي شدند تعدادي از نيروها در عمليات شب قبل سبب شده بود ، نيروهاي تحت فرماندهي اش روحيه خود را از دست بدهند . با مشاهده اين وضعيت علي محمد نسل ، نيروها را در مدرسه اي در گيلانغرب جمع و برايشان سخنراني كرد ؛ پس از آن سرود دسته جمعي خواندند و نيروها با روحيه اي مضاعف عازم منطقه عملياتي شدند .
شجاع ، مديرو بادرايت بود.
علي محمدنسل از خصايل و ويژگي هاي برجسته اي برخوردار بود . يكي از همرزمان او در اين باره مي گويد :
در كردستان با شهيد حسين حق نظري تا ساعت دوازده شب نشسته بوديم . در زده شد . ديدم محمدرضاست . با نوار فشنگي بر كمر و سر و وضعيتي پر از گرد و خاك . با او احوالپرسي كردم . شهيد حق نظري گفت : « محمدرضا خوب رسيدي بيا شام بخور . » محمدرضا گفت : « اجازه بدهيد نمازم را بخوانم بعد بيايم . » گفتم : بيا بدنسازي كن و بعد نمازت را بخوان ولي قبول نكرد . ديدم نمازش خيلي طول كشيد . رفتم ديدم محمدرضا به سجده افتاده و در حالي كه مي گويد : « الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و هوايي غالب » و گريه مي كند . ديگر جرئت نكردم او را صدا كنم و در را بستم و بازگشتم .
محمدرضا در طول حضور در جبهه جنگ سه بار مجروح شد ، از جمله در سال 1361 از ناحيه پاي راست و يك بار هم از ناحيه دست جراحتي برداشت . از خصلتهاي بارز وي اين بود كه در مواقع جراحت روحيه خود را حفظ مي كرد . سعي مي كرد به افراد خانواده اش روحيه بدهد .
بامشغله زياد و حضور دائم در مناطق جنگي بنا به توصيه علماي اسلام و سفارش امام خميني (ره) مبني بر لزوم ازدواج پاسداران انقلاب تصميم به ازدواج گرفت . در اوايل سال 1362 با خانم معصومه شتابي وش - خواهر يكي از دوستان همرزمش - ازدواج كرد و مراسم ازدواج به صورت سفر مشهد بود . در هنگام ازدواج بيست و يك ساله بود و همسرش نوزده سال داشت . ثمره زندگي مشترك هجده ماهه آنها پسري به نام حامد است .
در طول زندگي مشترك ، محمدرضا فرصت كمي را براي رسيدگي به امور خانواده داشت و همسرش نزد پدر و مادر محمدرضا زندگي مي كرد . محمدرضا در طول سالهاي پس از انقلاب اسلامي مسئوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت كه برخي از آنها عبارتند از :
1. فرمانده نيروهاي اعزامي از مراغه به جبهه سرپل ذهاب از تاريخ 4/9/1359 تا 20/11/1359 .
2. جانشين شهيد محمد بروجردي به مدت هفت ماه از 14/8/1360 تا 21/9/1360 .
3. فرماندهي گردان حضرت رسول به مدت سه ماه از 21/9/1360 تا 21/12/1360 .
4. فرماندهي گردان سيدالشهدا (ع) از لشكر 31 عاشورا به مدت هشت ماه از 7/4/1362 تا 12/12/1362 .
5. لشكر عاشورا جبهه جنوب معاون گردان حضرت علي اصغر (ع) از 1/2/1363 تا 24/12/1363 .
در 9 اسفند 1363 پس از چهل و هشت بار حضور در جبهه ، علي محمدنسل در عمليات بدر در جزيره مجنون معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع) را عهده دار بود . در زير آتش سنگين دشمن به هدايت نيروها سرگرم بود كه از ناحيه شكم مورد اصابت تركش قرار گرفت . در همين حين بخشي از نيروها در مناطق پاكسازي نشده گرفتار شده و نياز به مهمات داشتند . او كه به شدت مجروح شده بود با استفاده از يك كاميون عراقي به انتقال مهمات پرداخت . در نوبت دوم مهمات رساني توسط نيروهاي عراقي باقي مانده در منطقه ، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد و پيكر او در منطقه عملياتي باقي ماند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
اروجعلي جعفري :
در منطقه عملياتي عراقي ها با توپ و خمپاره مرتب خط مقدم را مي زدند . بعد از آرام شدن اوضاع ، محمدرضا پرسيد : « بچه ها سالم هستند ؟ » جواب مثبت دادم . مهمات را برداشتيم و پس از يك ساعت حركت به منطقه مورد نظر رسيديم . در طي مسير ديدم هر بار كه قدم برمي دارد چكمه ها در پايش لق مي زنند و صداي آب مي آيد . متوجه شدم كه زخمي شده و خوني كه از پاهايش رفته چكمه را پر كرده است . گفتم محمدرضا چي شده است ؟ گفت : « يك ساعت پيش مجروح شدم . » ديدم اگر با اين وضع اينجا بماند چون خون زيادي از او رفته ، شهيد مي شود . بالاخره مجبورش كردم كه خط را ترك كند و او را به بيمارستان صحرايي انتقال داديم .

برادر شهيد :
در سال 1361 در عمليات مسلم بن عقيل مجروح شده و بعد از مدتي بستري در تهران به منزل مراجعت كرد . چيز عجيبي ديدم و آن اينكه محمدرضا زودتر از من در بستر خوابيده بود . او از ناحيه پاي چپ و من از ناحيه پاي راست مجروح شده بودم . در همان حال با شوخ طبعي به من گفت : « يك پاي خودت را به من بده و من هم يك پاي خودم را به شما مي دهم تا حداقل يكي از ما سالم باشد . »




آثارباقي مانده از شهيد
مجموعه اي از نامه هاي شهيد
بسم ا... الرحمن الرحيم
ان الحياه عقيده والجهاد.
به درستيکه زندگي , عقيده و جهاد در راه آن مي باشد.
کسي که معتقد به مکتب اسلام نباشد آيا آن فرد ارزش دارد. کسي که درراه عقايد خويش تلاش و کوشش و جهاد نکند و بالاخره جان نبازد چه ارزشي دارد. بي شک انساني ارزشمند و رستگارخواهد بود که به خداوند يکتا ايمان آورده و همانند کلام خدا درروي زمين باشد و عاشق الله و نائب دست الهي درزمين، روح الله باشد. بارالها من بنده اي گناهکارمعصيت کار و خطاکاري بودم ولي اميدوارم خدا ببخشد و مرا بيامرزد. آري خداوند دوست مي دارد توبه کنندگان و پاکيزگان را .
قرآن کريم

پدر و مادر:
مگر نشنيده ايد که آن مادر فلسطيني چه مي گفت، آري او مي گفت من سي وشش نفر از خانواده ام را فداي اسلام کرده ام و آيا درمقابل عاملان اين کشتار سکوت کنم؟ هرگز،هرگز,بايد خروشيدن ، اسلحه به دست گرفت و جهاد کرد، جهادنمودن .شهادت فرياد مظلومانه ي ماست.
خواهرم: زينب وارزندگي کن ,با ايمانت ,با حجابت ,با صبرت و با پاکيت در مقابل يزديان بخروش و توجه به خدا داشته باش ؛ خواهرم حجاب تو کوبنده ترازخون من است.

با سلام برامام و فرمانده عزيزمان مهدي(عج) و امام عزيزمان امام خميني.
سلام برشهدا و سلام برهمه شهيدان به خصوص شهيدان تازه به خون خفته دزفول که به دست صداميان به خون خويش غلطيدند. آري دزفول بارديگر نداي مظلوميتش را سرداد و با اين فرياد کاخ ستمگران را به لرزه درآورد. خانه ها به خاک تبديل شد و صداي فرياد بچه هاي بي گناه به آسمان رفت وصداي آنان با صداي مهيب انفجار درهم آميخت.
پدرومادر عزيزم ,ديگر تحمل ديدن چنين صحنه هايي راندارم.
دعا کنيد، دعاکنيد که انتقام ين عزيزان را بگيريم و خواهيم گرفت. براي هرکودک شهيد مظلوم يک نفر افسربعثي را به درک واصل مي کنيم, ان شاءا... به اميدخدا.
پدرجان و مادرجان و خانواده عزيزم نگران من نباشيد. اگر مرا به خدا سپرده ايد پس بايد هرچه خدا صلاح بداند به آن رازي باشيد و تسليم دربرابر اراده خداوند ,وظيفه است. قلبتان مطمئن باشد وعزمتان آهنين. حال من خوب است و ناراحتي ندارم و نگراني من دوري شما عزيزان مي باشد. تاريخ تکرار مي گردد ,دوباره حماسه حسيني و عاشورا تکرار مي شود و همه خود را در عاشورا درک مي کنند ان شاءا... که دعا کنيدمارا.
ديگر عرضي نيست همه شما را به خدا مي سپارم. خداحافظ شماباشد
محمدرضانسل 18/12/63

باسمه تعالي
خدمت پدربزرگوارم برسد ايدهم ا... تعالي
السلام عليکم و رحمه ا...
سلام مرا از سرزمين خونين خوزستان ,کربلاي ايران پذيرا باشيد. پدرجان جبهه پرازنور است و واجب است انسان حتي يکبار هم که شده اين جبهه ها را ببيند. پدر جان حالتان چطوراست, حال مادرمان چطوراست ,حتماً صحيح و سلامت و سالم هستند.حال خواهران حال حسين آقا و ساير بروبچه ها چطوراست؟
اگربخواهيد از احوالات اينجانب فرزند کوچکتان باخبرباشيد, به حمداله سلامت هستيم و فعلاً مشغول خدمت. ازاينکه نمي توانم برايتان تلفن بزنم معذرت مي خواهم چون امکان تلفن زدن خيلي کم است .ضمناً نامه هايم رسيده يانه؟ .به همه سلام گرم مرا برسانيد و از همه به خصوص شما التماس دعا دارم. نامه را با عجله نوشتم ,خيلي ببخشيد به مادرمان سلام مخصوص برسانيد.
کوچک و دعاگوي شما محمدرضا نسل 14/9/63

خدمت همسرعزيزم برسد.
بعداز سلام اميدوارم که صحت و سلامت بوده باشيد و هيچگونه نگراني نداشته باشيد و اميدوارم که درزيرالطاف و عنايات خداوندي خوش و خرم باشيد وهيچگونه ناراحتي دربين نباشد .
حالتان چطوراست ان شاءا... که خوب است .عزيزم اميدوارم که بعداً ببينمت. حال حامد چطوراست. حتماً که مريض نيست و ناراحتي ندارد بزرگ شده است يا نه ؟
آب و هواي مراغه حتماً برايش خوب است. حال پدرومادرت چطوراست, سلامت هستند؟ حال داداشت و بقيه چطوراست؟ عزيزم اميد دارم که در دوري من صبر را پيشه خود سازيد و صبور و بردبار باشيد .
زينب وار باش و مانند زينب کبري صبر کن .زينب صبرکرد تا به آن مقام رسيد. زينب درکربلا برادر بزرگوارش حسين(ع) و ابوالفضل و دو پسرش و برادرزاده اش و عزيزان ديگرش را از دست داد. رقيه را از دست داد ولي ماننده پاره هاي آهن صبرکرد و اجر صبرکنندگان باخداست.
درآخر چون يکي از رفقا عکس بنده را مي خواهد ,يکعدد عکس خوب و رنگي تنهاي خودم و ضمناً عکس تنهاي حامد که مي خندد و حسين گرفته را برايم بفرستيد. از اينکه نمي توانم بيشتر تلفن بزنم و نامه بنويسم از شما عزيزم عذرمي خواهم .اجر اين سختي ها را از خدا خواهي گرفت. عکس را حتماً بفرستيد ,جواب نامه را بنويسيد. به همه سلام برسانيد ازطرف من صورت حامد را ببوس و ببوس. سلام مرابرايش برسان به پدرومادرم سلام برسان. خداحافظ همگي شما باشد مارادعا کنيد. التماس دعا دارم دوستدارت محمدرضا نسل

بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت خانواده گراميم برسد
ضمن سلام بر امام زمان (عج) و نائب برحق امام زمان خميني کبيرو سلام بر تمام مناديان حق و آزادي و برتمام رزمندگان اسلام . سلام برهمه رزمندگان کفرستيز در جبهه ها, از شمالغرب گرفته تا خرمشهر و ازايران گرفته تا فلسطين. سلام برهمه کساني که جبهه ها را ياري مي کنند و سلام بر رزمندگان اسلام که آماده اند ,هرلحظه آخرين ضربات را برپيکر دشمن صهيونيستي وارد نمايند.
اگر مي خواهيد از احوالات اينجانب محمدرضا نسل باخبربوده باشيد به حمداله سلامتي حاصل است و هيچگونه نگراني دربين نيست. فقط نگراني و ناراحتي بنده از فراغت شما مي باشد و از اينکه نمي توانم بيشتر نامه بنويسم و تلفن کنم ,به علت فشردگي کار و دوري راه که اميدوارم ببخشيد. حال بچه ها چطور است, حال مادرچطوراست, اميدوارم که حال همه خوب باشد .حال هادي, داريوش, صمد و ساير بچه ها چطوراست ان شاءا... که همه سلامت و شادکام باشيد .
ضمناً از جبهه ها برايتان بنويسم الحمدا... معنويات درجبهه ها بالاست و هر روز برادران رزمنده دعا را مي خوانند و به ابا عبداله الحسين توسل مي کنند تا شايد عنايتي کند .به حمداله درجبهه ها جوانان غيور و مسلمان اسلحه بردوش به نداي امام لبيک گفته اند. نيروهايئي هستند که ماهها از وقت ماموريتشان گذشته ولي دست از جبهه ها نمي کشند و مقاوم ايستاده اند. فقط شما دعا کنيد؛ دعاکنيد که دعاهاي شما را خدا استجابت خواهد کرد. آري امام و رزمندگان را دعا کنيد. سلام مرا به همه برسانيد خداحافظ همگي شما باشد.
فرزند شما محمدرضا نسل 20/6/63



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 308
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اصغرزاده ,محمود

 

سال 1335 ه ش  در خانواده اي مذهبي ودر شهر بناب ، در استان آذربايجان شرقي متولد شد . او اولين فرزند خانواده بود و سه خواهر و سه برادر داشت . پدرش كشاورزي و باغباني مي كرد و از وضـع اقتصـادي خوبي برخـوردار بود .
محمود ، تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه ابتدايي ساسان و راهنمايي و دبيرستان را در بناب گذراند . در تمام دوران تحصيل ، او در انجام دروس و تكاليف بسيار جدي و منظم بود . در دوران دبيرستان به مطالعه كتابهاي سياسي و مذهبي روي آورد . در اين زمينه ، يكي از دبيران به نام آقاي رحيم اصغري و همچنين حاج شيخ يوسفعلي باقري بنايي ، بر محمود تأثير بسيار داشتند . او دوستان كمي داشت و اغلب اوقات مطالعه مي كرد و يا در كنار پدر به باغباني مشغول مي شد . در مجالس مذهبي و مجالس عزاداري ماه محرم شركت فعال داشت .
سال 1353 موفق به اخذ ديپلم در رشته ادبيات ( علوم انساني ) شد و بلافاصله به سربازي رفت . دوره آموزشي خود را در عجب شير و مابقي خدمت را در اروميه گذراند . بلافاصله پس از اتمام دوره سربازي در سال 1355 ، چون نمي خواست سربار خانواده باشد ، در نزد پدرش به قالي بافي مشغول شد . در همان سال ، وارد مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي گرديد و در جلسات سخنراني هاي سياسي و پخش اعلاميه فعال بود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مدتي در يكي از مساجد شهر بناب آموزش اسلحه مي داد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1358 ، در سن بيست و سه سالگي به عضويت اين نهاد درآمد . او از مؤسسين سپاه پاسداران بناب بود . در اوايل تشكيل سپاه ، به منظور جذب نيروهاي جوان ، به روستاها مي رفت و جلسات توجيهي و آشنايي با سپاه تشكيل مي داد . با آغاز حركت هاي منافقين عليه انقلاب ، در كنار افراد سپاه ، به عمليات گشت و شناسايي و سركوب منافقين پرداخت . او فرماندهي گروهي از افراد سپاه را بر عهده داشت كه وظيفه آن جمع آوري شبنامه و اعلاميه هاي منافقين از سطح شهر ، شناسايي و انهدام خانه هاي تيمي و دستگيري افراد اين گروهك بود . علاوه بر اين ، در عمليات هاي شهري مبارزه با مفاسد و منكرات نيز بسيار فعال بود . در بسياري از موارد ، رفتـار متين و برخوردهـاي مناسب اصغـرزاده با افراد خاطـي ، سبب مي شد آنان اعمال گذشته خود را ترك كنند و زندگي عادي و شرافتمندي پيش گيرند .
نسبت به سوء استفاده از بيت المال حساسيت فراوان داشت . وقتـي به عضويت سپـاه درآمد ، حاضر نبود با استفاده از موقعيت خود ، از امكانات سپاه بهره بگيرد و همواره به ديگران سفارش مي كرد كه « صداقت داشته باشند ؛ خيانت در امانت نكنند ، وفاي به عهد كنند و در جامعه راه راست را برگزينند . » در جلسات بخشداري و سپاه ، به ويژه جلساتي كه براي رسيدگي به وضع اقتصادي و مشكلات افراد سپاه و بسيج تشكيل مي شد ، حضور مي يافت و در صورت لزوم مواردي را پيگيري و شناسايي مي كرد و به مسئولين گزارش مي داد .
با آغاز جنگ تحميلي ، تصميم گرفت به جبهه برود ؛ ولي چون فرمانده عمليات سپاه بناب بود ، مسئولين مانع مي شدند . اما بالاخره با اصرار و پيگيري زياد ، در حالي كه سمت شهرداري شهر بناب به وي پيشنهاد شده بود ، نپذيرفت و عازم جبهه شد . در سال 1360 ، فرماندهي يك گروه پانـزده نفري براي آزادسازي بوكان را به عهده داشت . او به عنوان يك فرمانده ، همواره سعي مي كرد نيروهاي خود را در بالاترين توان نظامي و جسمي نگه دارد . تكنيكــها و تاكتيكهــاي نظامـي را به خوبـي به آنهـا آموزش مي دارد و آنـان را به كاربرد سلاح هـاي مختلف آشنـا مي كرد .
از لحاظ اعتقادي ، اصغرزاده حركت بر محور ولايت فقيه را همواره مورد تأكيد قرار مي داد .
در امور عبادي و مذهبي ، بسيار مقيد و منظـم بود . به نمـاز اول وقت و نماز صبح اهميت مي داد . يكي از دوستان او مي گويد :
اكثر شبها نماز شب اقامه مي كرد ولي هيچ كس نمي فهميد . چنان بي سر و صدا از خواب بيدار مي شد و مي رفت كه كسي متوجه نمي شد . هميشه توصيه مي كرد كه « ما بايد سعي كنيم رضايت رهبرمان را جلب كنيم . هدف از آمدن به سپاه ، كسب پست و مقام نباشد . بايد اين دنيا را وسيله قرار دهيم تا آخرت خود را تأمين كنيم ، و هدف بايد جلب رضايت خدا باشد . » هر وقت صحبت از ازدواج ، درس يا ادامه تحصيل مي شد ، با صراحت مي گفت : « همه چيز ما امروز جنگ است . اگر ان شاءالله موفق شويم و خودمان را به حضرت اباعبدالله (ع) برسانيم به همه چيز رسيده ايم .
با چنين باوري بود كه اصغرزاده ، با وجود داشتن امكانات رفاهي و مالي ، ازدواج نكرد .
اصغرزاده حدود هجده ماه در جبهه هاي جنگ ، حضوري فعال داشت و سرانجام در عمليات مطلع الفجر به شهادت رسيد . يونس طاهري - همرزم اصغرزاده در زماني كه معاون گران شهيد آيت الله مدني بود - در مورد چگونگي شهادت محمود مي گويد :
در تاريخ 19/9/1360 عمليات مطلع الفجر در منطقه سرپل ذهاب ، منطقه اي به نام كاسه جول ، عقبه محور عمليات بود . ارتفاعات برآفتاب و تنگه حاجيان و تنگه قاسم آباد ، محور اصلي عمليات بود . فرماندهي عمليات را غلامعلي پيچك به عهده داشت كه شهيد شد و نيروها مجبور به عقب نشينـي شدنـد . در دومين شب ، در حالي كه نيروهـاي جديد جاي نيروهـاي قبلـي را مي گرفتند ، دشمن منطقه را به توپ بست و نيروها بر روي زمين خوابيدنـد و قنـداق تفنگهـا را بـه گردن گذاشتنـد ؛ در اين حيـن ، تركش توپ به گردن اصغـرزاده اصـابت كرد و وي به شهادت رسيد .
جسد شهيد محمود اصغرزاده بعد از چند روز در بناب تشييع و در گلشن امام حسن (ع) بناب دفن شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
من به وحدانيت خداوند بزرگ و نبوت تمام انبياء و خاتميت حضرت محمدبن عبدالله صلي الله عليه و آله و ولايت و عصمت امامان اثني عشر و حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهم اجمعين و به كليه عقايد اسلاميه اصولاً و فروعاً و به نيابت امام امت روح الله الموسوي الخميني از طرف امام زمان مهدي (عج) اقرار مي كنم .
اينجا پادگان ابوذر شهرستان سرپل ذهاب است . خيلي وقت بود كه آرزوي رفتن به جبهه حق عليه باطل را داشتم و چون مسئول عمليات سپاه بناب بودم ، مي گفتند فرمانده حق ندارد به جبهـه برود ، ولي بالاخره خداوند بزرگ آرزوي مرا برآورده ساخت و روز جمعـه بعد از اداي نماز جمعـه ، در حالي كه مردم مسلمان با شور و شوق ، ما پاسداران را بدرقه مي كردند ، بعضي از مردم گريه مي كردند و عده اي قرآن به ما هديه مي كردند و بعضي مي گفتند ان شاءالله ديدار ما در كربلا خواهد بود عازم جبهه شدم .
پيام من اين است كه ، اي ملت مسلمان و اي مردم انقلابي ، بدانيد كه من اين راه را كه راه امام حسين (ع) است و راه نايب امام زمان ، خميني بت شكن است ، آگاهانه و با شناخت كامل مي روم و مي دانم كه اگر در اين راه كشته شوم به پيشگاه خداي خود خواهم رسيد .
گناهكارم و معصيت كرده ام ، ولي چون مسلمانم و پيرو خط انبياء و امامان و رهبر بزرگوارم و با توجه به روايتي كه از پيامبر نقل شده با اين مضمون كه اولين قطره اي كه از خون شهيد به زمين بريزد تمامي گناهي كه كرده است آمرزيده مي شود ، اميدوارم خداوند عزّوجلّ مرا ببخشد و با رحمت و كرم و عدل خداوندي با من رفتار كند .
بار خدايا ، الان كه اين وصيت نامه را مي نويسم مگر دوست نداري كه من شهيد شوم . شايد لياقت شهادت در راه تو را ندارم زيرا كه شهيـد مقامـي والا دارد و من فردي گناهكار در پيشگاه تو هستم .
وقتي از پادگان ابوذر به خط مقدم رفتم و شهيد شدم از خانواده عزيزم مي خواهم كه اگر جنازه مرا آوردند براي من گريه نكنند ؛ فقط براي امام حسين (ع) و اهل بيتش گريه كنند كه ما درس شهادت را از آنها آموخته ايم و براي امام عزيزمان دعا كنيد و طول عمر او را از درگاه احديت بخواهيد . از پدر و مادرم خواستارم كه مرا مورد عفو خود قرار بدهند . محمود اصغر زاده

 

 

خاطرات
يونس طاهري:
اصغرزاده اغلب اوقات خود را در سپاه مي گذراند ، چون در آن زمان سپاه ساعات كار اداري معيني نداشت ؛ به همين دليل وي اوقات بيكاري خود را نيز در سپاه بود و تنها در مواردي كه كار داشت مرخصي مي گرفت . به خاطر شخصيت برجسته و سابقه اي كه در سپاه پاسداران داشت ، به فرماندهي عمليات سپاه بناب منصوب شد .

عباسقلي طاهري:
او هميشه مي گفت كه براي ما اسلام اصل است و بايد اعتقادات ديني را پياده كنيم تا مردم با ارزش هاي اسلامي آشنا شوند . نسبت به افراد سپاه حساسيت بسياري داشت . معتقد بود لباس سپاهي ، صداقت و حرمت دارد . بايد با رفتار درست ، حرمت آن را حفظ كرد . افراد سپاه سرمشق و الگوي ديگران هستند . به دليل اخلاق و رفتار متين و متواضعـانه ، افراد تحت فرماندهـي اش مجذوب او بودند و تمامي دستورها را به خوبي انجام مي دادند . محمود ، همواره با كساني كه مسائل شرعي را رعايت مي كردند مراوده داشت و از كساني كه ارزشهاي اسلامي را رعايت نمي كردند ، دوري مي جست .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 159
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حق‏شناس ,محمدناصر

 

واحد تخريب! دو كلمه، اينك به سهولت تمام بر صفحه كاغذ رقم زده مى‏شود. اما به راستى واحد تخريب يعنى چه؟ واحد تخريب را كسى مى‏شناسد كه شب عمليات، در ميدانى سرشار از مين زمينگير شده باشد و در آن لحظه‏هاى شگفت، دلاورانى را بنگرد كه پيشتر از آن نه نامشان را شنيده و نه رويشان را ديده است؛ با توكل به خدا گام پيش مى‏نهند و معبر مى‏گشايند... و ناگهان فرياد يا حسين با صداى انفجارى درمى‏آميزد، خورشيد پاره پاره مى‏شود و تخريبچى به نهايت سرخ خود مى‏رسد. معبر گشوده شده است. نيروها از ميدان مى‏گذرند...
محمدناصر حق‏شناس آنگاه كه در آبانماه سال 1361 ه ش براى نخستين‏بار به جبهه آمد، 19 سال بيشتر نداشت. در همين نخستين حضور به تخريب پيوست. زيرا واحد تخريب نزديک ‏ترين معبر براى رسيدن به آسمان بود.
اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به ميدان رفتن‏ها، در ميان مين‏ها زندگى كردن...
با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مين ( يكى از حلقه‏هاى مشترك اخوّت ما بود. اما تو از )مين(، از زمين به آسمان رسيدى و من هنوز در زمين مانده‏ام، در زمينى كه ديگر در آن به دنبال مين نمى‏گردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مينى در سينه‏ام منفجر مى‏شود و قلبم را پاره پاره مى‏كند.
ما با هم به )فكه( رفتيم. در والفجر مقدماتى قلب ميدان‏هاى مين را شكافتيم و معبر زديم. تو در ميدان مين، حيثيت مرگ را به بازى مى‏گرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسووليت گروهان تخريب را به تو سپردند، اما تو تخريب را نيز وانهادى و به سراغ دكل‏ها رفتى. چنين مى‏دانم كه رازهاى زمين را دريافته بودى و ديگر دنبال كشف رازهاى آسمان بودى. ديده‏بانى را برگزيدى؛ سلام بر ديده‏بانى كه خدا را ديد!
در ديده‏بانى بوديم، بر فراز تپه‏اى در فكه. ناصر از ما جدا شد و به پايين تپه رفت. دير شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربين به منطقه پايين تپه نگريستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مى‏بردند، دير شده بود. عراقى‏ها دورتر از آن بودند كه بتوانيم به آنها برسيم، تيراندازى هم ممكن نبود، احتمال داشت تيرهاى ما به ناصر اصابت كند. دوربين را از چشم برنمى‏داشتم، اين تنها وسيله‏اى بود كه با آن مى‏توانستم آخرين لحظات ناصر را ببينم. عراقى‏ها ناصر را به شدت مى‏زدند.
عراقى‏ها ناصر را بُردند. اما همه مى‏گفتند: ناصرى كه ما مى‏شناسيم به راحتى اسير نخواهد شد، عراقى‏ها را راحت نمى‏گذارد. شهيدش مى‏كنند.
لحظه‏ها با اضطراب و آشوب مى‏گذرد. خيال ناصر يك لحظه آرامم نمى‏گذارد. خود را ملامت مى‏كنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مى‏ديديمشان مى‏توانستيم ناصر را از چنگشان رها كنيم... اما ملامت خود هم فايده‏اى ندارد. ديگر ناصر را برده‏اند. ديگر از چشم دوربين هم نمى‏توان ناصر را ديد. عراقى‏ها گم و گور شده‏اند. ديگر كارى از دست ما برنمى‏آيد. موضوع را به هر نحوى كه شده، به برادرِ ناصر كه در منطقه است، اطلاع مى‏دهيم. بچه‏هايى كه ناصر را از نزديك مى‏شناسند، مى‏گويند: شايد او تا حالا شهيد شده است. به برادرِ ناصر مى‏گوييم كه به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مى‏كنيم. بعد از دو سه روز برمى‏گردد: من نتوانستم بگويم!
پانزده روز از اسارت ناصر مى‏گذشت كه خبرى در منطقه پيچيد: ناصر آمده است! مى‏گفتند ناصر باز آمده است با لباس‏هاى پاره پاره و پيكرى سراسر خونين و زخم‏آلود. با عجله سراغش را مى‏گيرم. مى‏گويند: ناصر را با هلى‏كوپتر بردند.
ناصر در بيمارستان است. به ملاقاتش مى‏شتابيم. حالش كم‏كم رو به راه مى‏شود.
اولين چيزى را كه مى‏پرسم، قضيه اسارت است. هنوز به پايين تپه نرسيده بودم كه صداى گفتگوى عربى عراقى‏ها را شنيدم، و قبل از اينكه بتوانم عكس‏العملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بى‏هيچ مقدمه‏اى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مى‏خواستند زدند. سپس مجبورم كردم كه همراهشان حركت كنم. چاره‏اى نبود. كوچكترين بى‏احتياطى منجر به كشته شدنم مى‏شد. همراه آنها حركت كردم و در بين راه متوجه شدم كه اين دو نفر عراقى موقعيت خود را گم كرده‏اند. ديگر مى‏دانستم كه ما گم شده‏ايم، دو نفر عراقى مسلح و من كه اكنون اسير آنها به حساب مى‏آمدم. راه مى‏پيمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپيمايى پايانى نداشت. شايد حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتيم اما باز هم به جايى نرسيديم. كم‏كم خستگى فشار مى‏آورد. عراقى‏ها بيشتر از من خسته شده بودند. گويى آنها قبل از آنكه مرا اسير كنند، ساعت‏ها راهپيمايى كرده بودند و اكنون كم‏كم از پا درمى‏آمدند. من هم خود را خسته‏تر از آنها نشان مى‏دادم. عراقى‏ها از پاى مى‏افتادند و چنين تصور مى‏كردند كه من هم دارم از پاى مى‏افتم. به عيان مى‏ديدم كه از خستگى ياراى سر پا ايستادن را ندارند. وضعشان طورى شد كه ادامه راهپيمايى برايشان ممكن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز كشيدند. طاقت برخاستنشان نبود. در يك آن اسلحه يكى از آنها را از چنگش بيرون كشيدم و لحظاتى ديگر هر دو به هلاكت رسيده بودند. ديگر تنها بودم. تاكنون تنها به آزادى و كشتن عراقى‏ها فكر مى‏كردم، اما اكنون تنها در فكربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطب‏نمايى هم در كار نبود تا از مسير حركت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم كه با صداى انفجارى بر زمين افتادم. چشمم كه باز كردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد كرده بودم. سراسر بدنم پر از تركش بود. سر و صدا مى‏آمد. سرم را اندكى بلند كردم. اردوگاه تكاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مى‏آمدند. ناى حركت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدايشان فهميدم كه بالاى سرم رسيده‏اند. تصور مى‏كردند كه من مرده‏ام. يكى از آنها با پوتين چند ضربه محكم به بدن زخمى‏ام زد. حركت نكردم. لحظاتى بعد رهايم كردند و رفتند. آنها كه رفتند كشان كشان خود را از ميدان مين بيرون كشيدم و در مسير ديگرى حركت كردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پيكرم زخم‏آلود بود با اين همه با توكل به خدا حركت مى‏كردم. خونى كه از جراحت‏هايم رفته بود، تشنگى‏ام را افزونتر مى‏كرد. غذايم علف بيابان بود. چندين روز شبانه‏روز با اين حال راه مى‏پيمودم و در آن لحظات كه ديگر لحظه‏هاى آخر بود، به خط خودمان نزديك شدم...
صحبت‏ها كه تمام مى‏شود مى‏خواهيم از ناصر خداحافظى كنيم و به خط برگرديم.
- كجا؟ صبر كنيد...
صداى ناصر است. آماده مى‏شود كه همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما مى‏آيم، يك هفته است كه در اين بيمارستان افتاده‏ام، ديگر بس است. هر چه اصرار مى‏كنيم، فايده‏اى ندارد، عصايش را برمى‏دارد و همراه ما از بيمارستان خارج مى‏شود. به منطقه كه مى‏رسيم، عصايش را نيز مى‏اندازد.

زندگى ناصر در جبهه‏ها مى‏گذشت. خود را وقف جهاد كرده بود. در آبانماه 1362 به كسوت پاسدارى درآمد و اين خود مرحله‏اى ديگر در حيات او بود. او مرحله به مرحله پله‏هاى حيات حقيقى را مى‏پيمود. در دوران تخريب، معبرهاى آسمان به رويش گشوده شد، و در دوران ديده‏بانى ديدنى‏هايى ديد كه از ديده دنياطلبان پنهان است. آنان كه در عمليات خيبر بوده‏اند، هنوز از ديده‏بانى سخن مى‏گويند كه مهارتش در هدايت آتش، صفوف خصم را متلاشى كرد. بعد از آن به اطلاعات و عمليات پيوست، هنوز چندى نگذشته بود كه كارايى و توانايى‏اش در اطلاعات و عمليات آشكار شد، چنانكه سخت‏ترين و خطرناك‏ترين كارهاى اطلاعات و عمليات و شناسايى به او محول مى‏شد. در اين دوران بود كه مسووليت اطلاعات و عمليات تيپ مسلم‏بن عقيل را برعهده‏اش نهادند و او با كوله‏بارى از تجارب عمليات‏هاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خيبر و بدر، در اين مسووليت نيز با شايستگى و شجاعت تمام انجام وظيفه مى‏كرد. اشتياق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبريز كرده بود، چنانكه پس از سال‏ها نبرد از جبهه دل نمى‏كند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مى‏آمد، اغلب كارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مى‏داد. با همه از جبهه مى‏گفت، از پيروزى‏ها و ايثارها، از عنايات و امدادهاى خداوندى...
وقتى به مراغه مى‏آمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مى‏شد، جمعى نيز براى عزيمت به جبهه با او همراه مى‏شد. همه او را مى‏ديدند كه وقتى به پشت جبهه مى‏آيد، روز و شبش در پايگاه‏هاى مقاومت و مراكز بسيج مى‏گذرد. مى‏ديدند كه او در مسير جهاد و در راه خدا از همه چيز خود گذشته است.
در غرب كه ديدمش ابتدا جا خوردم، آخر او هميشه در جنوب بود. بالاخره پرسيدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خنديد. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمده‏ام!... گاهگاهى از اين شوخى‏ها داشت. جدّى نگرفتم، شايد هم خودش اين را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگيرم.
آخرين بارى كه به جبهه اعزام مى‏شد، پدر و مادرش به او مى‏گويند: آخر تو كى از جبهه برمى‏گردى كه سر و سامان بگيرى؟ و ناصر مى‏گويد: اگر اين بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم كرد. اگر اين بار برگشتم...
- شما برگرديد!...
صداى ناصر است. محكم و با صلابت. و من مى‏انديشم چگونه برگرديم؟
- برادر ناصر! بايد تو را هم ببريم.
- او را ببريد...
اشاره مى‏كند به نوجوان بسيجى. لحظات با شتاب مى‏گذرد. ما در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن قرار داريم. هر لحظه ممكن است گشتى‏هاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد كه ما به اين تله انفجار برخورديم؟« سؤالى است كه جوابش هم فايده‏اى ندارد. دو نفر زخمى داريم و تنها يك نفر را مى‏توانيم با خودمان ببريم. نظر ما اين است كه ناصر را ببريم. آخر او فرمانده است، سال‏ها تجربه نبرد دارد...
- او را برداريد و برويد...
صداى محكم ناصر، بى‏اختيار به حركتمان وا مى‏دارد. نوجوان بسيجى را برمى‏داريم و حركت مى‏كنيم. گامى به جلو برمى‏دارم و سر برمى‏گردانم و به ناصر نگاه مى‏كنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن.
- برويد...
شتاب مى‏كنيم.
- برمى‏گرديم آقا ناصر! منتظر باشيد.
گويى لبخند مى‏زند. از ناصر دور مى‏شويم و دورتر ... و اكنون همان مسير را برمى‏گرديم. برمى‏گرديم تا ناصر را با خودمان ببريم. به نقطه مورد نظر كه نزديك مى‏شويم، دل در سينه‏ام مى‏تپد. نزديك‏تر مى‏شويم. ناصر را مى‏بينم. تنهاست. زخمى در ميان منطقه حايل نيروهاى خودى و دشمن. آرام خوابيده است. با صورتى گلگون. جنازه‏اش را برمى‏داريم. شايد در همان روز شهيد شده است.20 ارديبهشت 1365.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 141
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اورنگي عصر ,محمود

 


دومين فرزند يك خانواده نسبتاً مرفه بود.در سال 1340 ه ش در تبريز متولد شد . پدر ش در کار ساخت و ساز ساختمان بود و در كنار آن باغ داري ، گاوداري و خريد و فروش دام نيز فعاليت مي کرد .
در كودكي بيشتر اوقاتش را به بازي با بچه هاي هم سنش مي گذراند و بچه پرجنب و جوش و شلوغي بود . گاهي اوقات نيز به والدين خود در باغ يا خانه كمك مي كرد . سال 1346 ، تحصيلات خود را در مقاطع ابتدايي در مدرسه دهقان ( شهيد هوشيار فعلي ) آغاز کرد و پس از پايان آن ، در همان مدرسه ، وارد دوره راهنمايي شد . به گفته پدرش :
ايشان به تكاليفش خوب مي رسيد و ما هم ايشان را در نحوة انجام تكاليف با تشويق كردن ، ياري مي كرديم .
بعد از اتمام دورة دبستان و راهنمايي ، به تحصيل در دبيرستان و در رشته رياضي و فيزيك مشغول شد ، ولي در همان سال نخست ، تحصيل را ناتمام گذاشت .
با وجود ترك تحصيل ، او فردي فعال بود و در مبل سازي و نقاشي ، همزمان فعاليت داشت . به قرآن بيش از اندازه علاقه داشت و در برابر مشكلات بسيار صبور بود و هميشه سعي مي كرد مشكلات خود را حل كند .
قبل از شروع انقلاب ، با توجه به سن كمي كه داشت در تظاهرات عليـه رژيم شـاه شركت مي كرد . با آغاز سال 57 ، فعاليت هاي سياسي وي رنگي ديگر يافت . در كلاس آموزش قرآن در مسجد شركت مي كرد و در كلاس تيراندازي حضور يافت ، و در اين رشته مهارت خاصي پيدا كرد . رفته رفته شخصيت او دچار تحول شد . به گفته برادرش : « در اين زمان بود كه احساس كرديم ايشان همان محمود سابق نيست . »
با پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، وي به عضويت سپاه درآمد ، در حالي كه تنها هيجده بهار از سن او گذشته بود . در اوايل ورود به سپاه ، آموزش نظامي خود را از مسجد شروع كرد و بعد از آن براي آموزش و طي دورة مربي گري ، به پادگان خاصبان كه پادگاني آموزشي در نزديكي تبريز بود ، رفت . خدمت سربازي وي نيز در سپاه بود . دوستان وي در اين دوره اكثراً از قشر سپاهي بودند . اورنگي در اين دوره اوقات فراغت كمي داشت . بيشتر اوقات فراغت خود را در مساجد مي گذراند ، يا به ديدار خانواده هاي شهدا ، مخصوصاً خانواده افراد مفقودالاثر مي رفت . شبها به مسجد چهارسوق مارالان تبريز مي رفت و به بچه ها آموزش ورزش هاي رزمي مي داد و آنها را با اسلحه آشنا مي كرد .
با شروع جنگ در سال 1359 ، محمود از همان بدو انقلاب ، وارد سپاه شد و آموزش هاي نظامي مختلف را كه طي كرده بود ، براي دفاع از مملكت اسلامي ، عازم جبهه شد .
در مرحلة اول عمليات بيت المقدس ، با سمت فرمانده گروهان شركت داشت .
مرحلة دوم علميات بيت المقدس نيز سمت فرماندهي گروهان را به عهده داشت .
در اين عمليات بود كه اورنگي ، وصيت نامة خود را نوشت كه در فرازي از آن آمده است :
والدين عزيزم ، اگر بنده شهيد شدم روي سنگ مزارم جوان ناكام ننويسيد ، چرا كه من با شهادت به كام خود رسيده ام .
اورنگي معتقد بود كه :
اين جنگ بر ما تحميل شده و براي بيرون راندن دشمن از ميهن بايد در جنگ شركت كنيم . ما مطيع ولايت امر هستيم و هر چه ايشان بگويد ، اطاعت مي كنيم .
هميشه توصيه مي كرد كه از گروهكهاي منحرف اجتناب كنيد . دوستانش به كرات اين جمله را از او شنيده اند : « ما تنها يك جان داريم و آن را در طَبَق اخلاص گذاشته ايم و در راه انقلاب تقديم خواهيم كرد . »
در عمليات مختلف چهار دفعه مجروح شد ، ولي هر بار پس از مرخص شدن از بيمارستان ، بلافاصله به جبهه رفت .
محمود ، فوق العاده در تيراندازي مهارت داشت ، به طوري كه يك بار يكي از دوستاش يك دو ريالي را با دست مي گيرد و محمود آن را با تير مي زند . هنگامي كه از او پرسيده شد كه چرا دو ريالي را نگهداشتي ، گفت : « با توجه به ايماني كه به كار وي داشتم ، نمي ترسيدم . »
مدتي بعد ازلشكر عاشورا ، به جبهه كردستان رفت و به سمت فرماندهي گردان ضربت "الفتح" منصوب شد ، و سرانجام در تاريخ 7 آبان 1363 ، در كمين ضد انقلاب و در بالاي كوه به محاصره افتاد و در اثر اصابت گلوله به پشت سر و قلبش ، به شهادت رسيد . در حالي كه تا آن زمان ، پنجاه ماه در جبهه هاي جنگ حضور مستمر داشت .
پيکرمطهر آن شهيد در گلزار شهداي بقائيه ( مارالان ) واقع در تبريز است .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
حميد آقاجاني:
با توجه به اين كه وقتي با ايشان آشنا شديم هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود ، ولي ايشان از آن زمان فردي زرنگ و شجاع بود و زير بار زور نمي رفت . با هر كسي نيز دوست نمي شد ، ولي اگر با كسي دوست مي شد تا پاي جان با وي همقدم بود . اگر كسي با ايشان دوست مي شد ، احساس مي كرد كه كوهي استوار پشت سرش وجود دارد .

يعقوب , برادرشهيد :
در درجه اول به قرآن بسيار علاقه داشت و در درجه دوم به سپاه علاقه مند بود . به كساني كه به انقلاب خدمت مي كردند نيز علاقه داشت . در عبادات بسيار متواضع بود ، در دعاي كميل ، نماز جمعه و نماز جماعات شركت كرده و به مسائل شرعي خود كاملاً واقف بود .

حبيب آقاجاني :
قرار بود دشمن پاتك بزند كه ما به خط مقدم اعزام شديم . وقت نماز مغرب و عشاء كه رسيد و اذان را گفتند ، در همان هنگام دشمن شروع به پاتك كرد كه محمود به نماز ايستاد و همه در تعجب بوديم . چندين خمپاره در اطراف ايشان افتاد ، ولي خدا شاهد است اصلاً جزئي هم تكان نخورد و به همان ترتيب نماز را به پايان برد .

در آن هياهو كه هر كس به فكر خود بود ، محمود به اين طرف و آن طرف مي دويد و به فكر بچه ها بود ، و وقتي خودمان را به خاكريز دشمن رسانديم ، ايشان گفتند هيچ كس سرش را از خاكريز بلند نكند و خودش به تنهايي ديده باني مي داد .

حميد آقاجاني:
محمود در عمليات مختلف زخمي شد ولي هيچ گاه دست از مبارزه نكشيد . حتي يك بار كه در اثر جراحـات بستـري شـده بود ، از بس به دكتـرها و پرستـارها اصرار كرد تا ايشـان را مرخص كردند .

برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
اغلب اوقات زمزمه ذكر از لبش جارى است. قامتى رسا، نگاهى نافذ، چهره‏اى نورانى، صدايى مهربان و محكم، مجموعه هر چه خوبى و بزرگوارى و بزرگى؛ محمود اورنگى! خط مقدم نبرد است و همه رزمندگان سلاح را لحظه‏اى از خود جدا نمى‏كنند. اما اغلب اوقات او را مى‏بينم، تسبيحى در دست دارد و ذكر مى‏گويد. اگرچه از گذشته‏هاى خود با كسى سخن نمى‏گويد و سعى مى‏كند بى‏نام و نشان باشد، اما اكثر بچه‏ها او را مى‏شناسند، حتى آنهايى كه او را نديده‏اند، نيز مى‏شناسندش. خود من نديده، ذكر اوصافش را شنيده بودم: بچه مارالان است. در روزهاى آشوب و انقلاب، بى‏هراس از زندان و شكنجه مأموران رژيم طاغوت، هر روز تظاهراتى به راه مى‏انداخت. از اولين روزهاى تشكيل سپاه، لباس پاسدارى پوشيده است و با رهنمودهاى آيت‏ا... قاضى طباطبايى و آيت‏ا... مدنى نقش مؤثرى در مبارزه با عناصر ضد انقلاب در تبريز ايفا كرده است.
با شروع بلواى كردستان و فعاليت ضد انقلاب براى تصرف شهر پاوه، جزو اولين رزمندگان به پاوه عزيمت كرد و در پاكسازى شهر از عناصر ضد انقلاب كوشش بسيار از خود نشان داد. در جريان نبرد با ضد انقلاب به شدّت مجروح شد...
در اولين روزهاى آغاز جنگ تحميلى با جمعى از پاسداران عازم سوسنگرد شد و به همراه ياران خود در مدافعه از اين شهر، مقاومت و رشادت شگفت‏انگيزى از خود نشان داد...
ما تازه به جبهه آمده‏ايم. هنوز به آتش و انفجار و باران گلوله عادت نكرده‏ايم. هر لحظه منتظر حادثه‏اى هستيم. اما محمود يكپارچه آرامش و طمأنينه است. وقتى مى‏بينم همچنان خونسرد و آرام و تسبيح به دست، در خط تردد مى‏كند. به خودم شك مى‏كنم. با اين طمأنينه و آرامش، جسارت و شجاعت خاصى دارد. حضور او در خط باعث تقويت روحيه نيروهاست.
چند شب پيش ديديم جنازه‏اى را كشان كشان مى‏آورند. محمود بود و دوستش كريم چريك. جنازه عراقى بود. در جنازه اثرى از گلوله و جراحت ديده نمى‏شد. بالاخره خود محمود تعريف كرد كه: به مواضع عراقى‏ها نفوذ كرديم. جنازه مشغول نگهبانى بود! از پشت دستم را بر دهانش گذاشتم كه سر و صدا نكند. بعد از لحظاتى افتاد. ديدم از ترس مرده است و جنازه‏اش را آورديم.
هر روز رمضان عاشوراست. صدها دستگاه تانك از روبرو به سوى ما مى‏آيد. تانك‏ها با آرايشى منظم پيش مى‏آيند و خاكريز خودى را با تير مستقيم مى‏كوبند. هر لحظه صدها گلوله تانك سينه خاكريز را مى‏شكافد. نيروهاى ما خسته از يك شبانه‏روز نبرد بى‏امان حتى يك لحظه نيز استراحت نكرده‏اند. آتش بى‏امان تانك‏ها از يك سو و آتش يك ريز توپخانه و خمپاره از سوى ديگر بر سرمان مى‏ريزد. هر لحظه قامتى بر خاك مى‏افتد. هر لحظه صداى مجروحى را مى‏شنوم. چشم‏ها به سوى آسمان دوخته مى‏شود. عرصه قيامت است. تانك‏ها پيش مى‏آيند و خاكريز را مى‏كوبند. لحظه به لحظه از ارتفاع خاكريز كاسته مى‏شود. شانه‏هاى خاكريز فرو مى‏ريزد. اگر سرى از خاكريز بالا شود، با تير مستقيم از پيكر جدا مى‏شود. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مى‏شود. ديگر عده شهيدان را نمى‏دانيم. آنان را كه هنوز زنده‏اند، مى‏توان شمرد. من، اورنگى و معدودى ديگر. مى‏ايستيم تا زير شنى تانك‏ها له شويم. كجايند فرشتگانى كه در بدر به يارى پيغمبر و سربازان اسلام آمدند؟ ... چشم‏ها به سوى آسمان دوخته مى‏شود: (اللهم كن لوليك الحجةبن‏الحسن). زمزمه‏هاى واپسين مجروحين را مى‏شنوم. تانك‏ها نزديك‏تر مى‏شوند. ناگهان همه جا در ابهام و غبار فرو مى‏رود. طوفانى غريب پا مى‏گيرد. همه جا استتار مى‏شود. تانك‏ها كور مى‏شود. امداد آسمانى را با چشم خود مى‏بينم. اشك از چشمانم فرو مى‏ريزد. سرا پا شوق سجده‏ام. مى‏خواهم سر به سجده بگذارم و جان بسپارم. لك الحمد... باقى نيروها در پناه طوفان خود را مهيا مى‏كنند و موضع مى‏گيرند. طوفان كه فرو مى‏نشيند تانك‏ها بيشتر از پيش نزديك شده‏اند و اگر همچنان پيش بيايند، تا لحظاتى ديگر از نعش خاكريز ما مى‏گذرند. تنى چند از بچه‏هاى آرپى‏جى زن شهيد شده‏اند و آرپى‏جى‏ها بر زمين افتاده است. محمود يكى از آرپى‏جى‏ها را برمى‏دارد و مى‏آيد به طرف من. همان آرامش شگفت بر چهره‏اش پيداست.
- هر كدام از تانك‏ها را كه مى‏گويى، آن را مى‏زنم!...
صدايش محكم است. آرامشى است كه ريشه در روحش دارد. دو سه روز پيش كه اشتباهى از منطقه خودى فراتر رفته بوديم، با سه دستگاه خودروى پر از نيروى عراقى روبرو شديم. دو نفر در مقابل آن همه نيرو. حتم دارم هر كسى بود، خود را مى‏باخت. محمود با خونسردى تمام خودروها را به رگبار بست... و اكنون با همان آرامش خطابم مى‏كند:
- هر كدام از تانك‏ها را كه مى‏گويى، آن را مى‏زنم!.
اوّلين تانك.
با اوّلين موشك آرپى‏جى محمود، اولين تانك شعله‏ور مى‏شود، دوّمين موشك، سينه تانك ديگرى را مى‏شكافد و .
با انهدام تانك‏هاى دشمن بچه‏هاى باقى مانده گردان، روحيه مى‏گيرند. تانك‏هاى دشمن كه فاصله چندانى با خاكريز ما ندارند، متوقف مى‏شوند. محمود بعد از شليك هر موشك، موشك ديگرى را در گلوى آرپى‏جى مى‏گذارد. با هر موشك محمود، تانكى شعله‏ور مى‏شود. بچه‏ها فرياد مى‏زنند: اللَّه‏اكبر! و تانك‏هاى دشمن كه تا لحظاتى قبل به پيش مى‏آمدند، اينك از خاكريز ما فاصله مى‏گيرند.
چهره محمود در پرده‏اى از غبار مى‏درخشد. از اولين روزهاى شروع جنگ خود را به جبهه رسانده است و از آن زمان در جبهه ماندگار شده است. بچه‏هاى قديمى جبهه او را به خوبى مى‏شناسند. فرمانده است. اما حركات و رفتارش مثل يك نيروى عادى است. به سنگرها مى‏رود و با نيروها صحبت مى‏كند. گاهى بچه‏ها از او مى‏خواهند تا خاطره‏اى بگويد و محمود از سوسنگرد مى‏گويد. از روزهايى كه انبوه نيروهاى زرهى و پياده عراق براى تصرف سوسنگرد هجوم مى‏آوردند و مدافعان اين شهر بيش از 200 نفر نبودند: تانك‏ها پيش مى‏آمدند و نيروهاى پياده دشمن در پناه آتش تانك‏ها پيشروى مى‏كردند. نيرو نبود، مهمات نداشتيم. با ام يك و ژ - 3 از شهر دفاع مى‏كرديم و سنگين‏ترين سلاح ما آرپى‏جى بود.
همه او را به عنوان رزمنده‏اى بى‏باك و زبده مى‏شناسند. در مسلم بن عقيل مسوول محور بود و با اين حال بيشتر از 20 سال از عمر او نمى‏گذشت. در زير باران توپ و خمپاره، با خودرويى كه توپ 106 بر آن سوار بود، به تمام نقاط محور تردد مى‏كرد. در فتح‏المبين و بيت‏المقدس و رمضان شجاعت و لياقت فرماندهى‏اش به اثبات رسيده بود و با اينكه 20 سال بيشتر نداشت، آقا مهدى مسووليت محور را به او سپرده بود و او با تمام وجود براى اجراى دستورات آقا مهدى تلاش مى‏كرد.
اينك نظر فرماندهان جنگ بر آن است كه عملياتى در منطقه سر پل ذهاب انجام شود. محمود در حضور آقا مهدى به منطقه بمو عزيمت مى‏كند. آقا مهدى پس از بررسى‏هاى لازم به محمود مأموريت داده است تا سلاح‏هاى مورد نياز را در منطقه مستقر نمايد.
شبانه با محمود براى اجراى دستور آقا مهدى حركت مى‏كنيم. محمود با تجربه‏هايى كه حاصل چندين سال نبرد است، در اجراى دستور آقا مهدى با نهايت دقت و تدبير عمل مى‏كند. تمام جوانب كار را مى‏سنجد و آنگاه تصميم مى‏گيرد. در طول مسير حركت از روستايى مى‏گذريم. به خانواده‏اى برمى‏خوريم كه فقر و هلاكت بر زندگى‏شان سايه انداخته است. شايد حتى نانى براى خوردن ندارند. چيزى از دستمان برنمى‏آيد. از طرفى مأموريت مهمى را انجام مى‏دهيم و معطل شدن جايز نيست. روستا را پشت سر مى‏گذاريم اما مى‏بينم كه غبار اندوه چهره محمود را دربر گرفته است. به هر حال مأموريت خود را شبانه پايان مى‏رسانيم. صبح محمود را مى‏بينم كه مقدارى آذوقه و غذا و خوردنى آماده كرده است. مى‏گويد: بيا به آن روستا برويم و اينها را به آن خانواده مستمند تحويل بدهيم.
نسيم پاييزى از كوچه‏هاى سردشت مى‏گذرد. مردم، مرد و زن و پير و جوان به خيابان‏ها ريخته‏اند. اندوه و اشك و عزا. نه اندوهى كه از مرگ كسى كه در بستر مرده است، نه اشكى كه به رسم معمول در عزا از ديده فرو چكد... حضور انبوه پاسداران سپاه سردشت ابهتى ديگر به مراسم بخشيده است.
سيل خروشان مردم به حركت در آمده است. شهيدى تشييع مى‏شود: فرمانده گردان ضربت تيپ 110 شهيد بروجردى.
همه با هم از شهيد مى‏گويند، از شهيدى كه تشييع مى‏شود. همه مى‏شناسندش. اما باز مى‏خواهند بيشتر بشناسندش.
- از مدتى پيش كه به اينجا آمده، نفس ضد انقلاب را بريده است.
- بچه آذربايجان است.
- در جنوب بوده، بعد از خيبر به اينجا آمده است.
فرمانده گردان ضربت را بر شانه‏ها مى‏برند. بچه‏هاى سپاه، پيشمرگان كرد و انبوه مردم، قلب خود را بر شانه نهاده‏اند و تشييع مى‏كنند. زمزمه‏هايى شعله‏ور گلويم را مى‏سوزاند: كجا مى‏روى با انصاف! خوب ما را گذاشتى و مى‏روى. هنوز اين مردم زجر كشيده، نيازمند توأند... نام تو، صداى تو، حضور تو، براى ضد انقلاب كابوس وحشت بود. برخيز...
- رئيس! حالت چطور است؟ برخيز برگرديم به خط... برخيز...
اين صداى توست محمود؟
يادت هست؟ من كه لحظه لحظه خاطره‏ها را به ياد دارم. فرداى عمليات (مسلم‏بن عقيل) بود، سرم داشت مى‏تركيد. موج خورده بودم. تركش هم كه خوردم، حالم آشفته شد. بچه‏ها مرا به اورژانس بردند. زخم‏ها را بستند و مى‏خواستند به بيمارستان انتقالمان بدهند. دلم عجيب گرفته بود. هنوز عمليات ادامه داشت. مى‏دانستم كه پاتك‏هاى سنگين دشمن آغاز خواهد شد. سرم مى‏تركيد و زخم گلويم مى‏سوخت، دلم پيش بچه‏ها بود. فراز سلمان كشته...
- رئيس! حالت چطور است؟...
رئيس! تنها تو بودى كه مرا رئيس مى‏خواندى. انگار صداى تو التيام زخم شد. دردها از يادم رفت.
- بد نيستم محمود...
- برخيز برگرديم به خط...
برخاستم. حالم خوش نبود. اما در كتار تو مى‏توانستم برخيزم و دوباره به خط برگردم. دكتر آمد: كجا؟ گفتم: من برمى‏گردم به خط... عمليات ادامه دارد... تو مى‏خنديدى. دكتر دستم را گرفت: من اجازه نمى‏دهم با اين وضع برگرديد، شما بايد به بيمارستان منتقل شويد. مرا به بيمارستان بردند و تو برگشتى به خط. بعدها شنيدم كه چه دلاورى‏ها كرده‏اى محمود!
نسيم پاييزى از كوچه‏هاى سردشت مى‏گذرد. مردم، مرد و زن و پير و جوان به خيابان‏ها ريخته‏اند شهيدى تشييع مى‏شود. فرمانده گردان ضربت تيپ 110 شهيد بروجردى... تابوت را در پرچم پيچيده‏اند؛
تاريخ شهادت: 1363/8/7
مى‏گويند با يك گروهان از بچه‏هاى ضربت كمين خورده‏اى. و اين براى من خبرى است روشن، كه با تو رو در رو نمى‏توانستند، به نبرد آيند... كمين... آنان كه در كردستان جنگيده‏اند، معناى كمين را مى‏دانند. اگر يك گروهان نيرو به كمين افتد، به سختى ممكن است كه چند نفر از معركه به سلامت بيرون آيند. اما مى‏گويند تو با همان آرامش و طمأنينه و تدبير نيروهايت را از معركه رهانيدى. مى‏گويند با هر تيرت، نفرى از ضد انقلاب به مرگ مى‏رسيد. و تو تنها، تنهاى تنها در مقابل انبوه مزدوران به نبرد ايستادى تا نيروهايت از چنبره كمين خارج شوند. تو تنها بودى اما مزدوران مى‏پنداشتند دهها نفر در مقابلشان ايستاده است. آرى تو به تنهايى به جاى ده‏ها نفر جنگيدى. پايت تير خورده بود، تيرهايت تمام شده بود و با اسلحه كمرى مى‏جنگيدى. مزدوران در نهايت خشم و كين سنگرت را به محاصره درآوردند. جنگيدى تا آخرين تير از گلوى سلاحت گذشت. تو بودى، تنها و جراحت خورده. خوش بودى كه نيروهايت را از معركه رهانيده‏اى... خود مانده بودى تنها. جراحت خورده، و تا آخرين تير، نبرد را به سر رسانده بودى. مزدوران با هراس و خشم اندك اندك به سنگرت رسيدند. تيرهايت تمام شده بود، زخمى بودى و آنها هنوز مى‏ترسيدند. تو در سنگر افتاده بودى خسته و مجروح، و مزدوران بالاى سرت رسيدند... چشمانت را گشودى. اسلحه مزدورى بالا آمده بود تا تير خلاص را رها كند...
در آن لحظه زمزمه‏ات چه بود محمود... اللهم كُن لوليك الحجةبن الحسن...
منبع:"قامت حماسه "نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 329
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حامد پيشقدم ,مصطفي

 


سال 1343 ه ش  در تبريز به دنيا آمد . در كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسياب و دو قطعه باغ ميوه به ارث مانده از پدر ، زندگي مرفهي را براي خانواده فراهم مي آورد . مصطفـي ، ششمين فرزند خانواده بود .
سال 1350 ، مصطفي مدرسه قاآني ( شهيد هوشيار فعلي ) تبريز شروع به تحصيل كرد و شاگرد موفقي بود . در همان سنين در كنار تحصيل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه كارگران كار مي كرد . سپس تحصيلات راهنمايي را در سال 1355 در مدرسة تبريـز گذراند و در سال 1358 ، دبيرستان را در هنرستان بازرگاني شهيد بهشتي شروع كرد . دوران دبيرستان او با انقلاب اسلامي مصادف شد و مصطفي كه بيشتر از پانزده سال نداشت ، به جريان انقلاب پيوست و درس را رها كرد و تا سال اول دبيرستان بيشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاري كرد . تشديد فعاليت مافقين در تبريز به همراه ديگر نيروهاي اطلاعـاتي درصدد خنثـي كردن نقشـه هاي آنان برآمد . در همين زمان به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طي دوره هاي نظامي به جبهه اعزام شد .
پس از مدتي حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بيت امام خميني مشغول به خدمت شد و همزمان مسئوليت پايگاه مقاومت شهيد مسلم مهرواني مسجد آيت الله شهيدي را بر عهده گرفت . از اين پس فعاليت هاي گسترده اي را جهت اعزام نيروها و تقويت بنية بسيج در پيش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پايگاه نهايت تلاش و تواضع را به خرج مي داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده هاي شهيدان و ارزشهاي اسلامي حساسيت داشت .
سپس بار ديگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور يافت و در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گرديد و حدود يك سال دورة نقاهتش طول كشيد . در همين هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدي حامد پيشقدم - در كردستان به شهادت رسيد . مصطفي پس از بهبودي با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهي گروهان 1 و پس از مدتي فرماندهي گردان امام حسين (ع) را بر عهده گرفت .
28 خرداد 1363 ، پدر مصطفي از دنيا رفت ، اما اين واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بكشد . در عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 ، گردان امام حسين (ع) با فرماندهي مصطفي ، مأموريت شكستن خط دفاعي عراق را به عهده داشت و اين مأموريت را به بهترين نحو انجام داد . بلافاصله مأموريت ديگري به اين گردان محول گرديد و پس از انجام آن ، با وجود اين كه از نيروهاي گردان فقط يك گروهان باقي مانده بود ، مأموريتي را قبول كرد و به انجام رساند . يكي از همرزمان مصطفي نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 5 بعضي از گردانها مأموريت محوله را به درستي انجام ندادند و يا به طور كامل به پايان نرساندند . ولي گردان امام حسين (ع) نه تنها مأموريت خود را به بهترين نحو به پايان رساند ، بلكه در هنگام بازگشت براي تكميل مأموريت ديگر گردانها به كمك آنها رفت .
فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفي به فوتبال بسيار علاقه مند بود و در كنار آموزش نظامي ، اعضاي گردان را به ورزش تشويق مي كرد . در همين راستا ، تيم فوتبال منسجمي تشكيل داد و هر گاه كه فراغتي پيش مي آمد ، مسابقه فوتبال ترتيب مي داد . در عين حال ، از شوخي زياد خوشش نمي آمد و همواره ساكت بود و از خوشگذراني بيهوده و دور هم نشستن بي فايده بيزار بود . در حفظ اموال بيت المال بسيار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسيار سختگير بود ، حتي اجازه نمي داد خرده نانها نيز هدر رود . نسبت به سلاح هايي كه از دشمن به غنيمت گرفته مي شد در سخت ترين شرايط حفاظت و حراست مي كرد . در عمليات فاو ، از دشمن غنائم زيادي به جا مانده بود كه بعضي از اين غنائم سلاح هاي كلاشينكف بود كه در شوره زارها باقي مانده بود ؛ دماي هوا هم حدود 50 درجه بود . نيروها در حالي كه نشسته بودند ناگهان ديدند مصطفي 8-7 قبضه اسلحه را جمع كرده و مي آورد . وقتي نيروها اين مسئله را ديدند ناخودآگاه به طرف اسلحـه ها رفتند و آنها را جمع آوري كردند . يكي از همرزمان در خصوص حساسيت وي نسبت به امور ناشايست مي گويد :
در گردان امام حسين (ع) يكي از بچه ها عادت داشت قليان بكشد . يك بار قليان خود را بـه « دسته » آورده بود و من اطلاعي از اين موضوع نداشتم . مصطفي مرا صدا زد و گفت : « هيچ خبر داري در دستة شما چه مي گذرد ؟ » گفتم : خير بي اطلاعم . گفت : « يكي از بچه ها قليان آورده است ، مي ترسم فردا چيز ديگري در اينجا باب شود ، دوست ندارم باب اين گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ايشان بگوييد قليان را به كسي در شهر امانت بدهد تا وقتي كه به مرخصي مي رود با خودش برگرداند .
سرعت عمل و شجاعت مصطفي پيشقدم سبب شده بود كه مسئوليت هاي محول شده را به خوبي به انجام رساند . يكي از همرزمان وي در خصوص سرعت عمل وي چنين نقل مي كند :
در عمليات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود كه خط شكست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسين (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) كه يك و نيم كيلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ كند . زماني كه ساعت دو بامداد را نشان مي داد به جاده رسيديم فرماندهان عمليات باور نمي كردند كه دو ساعته جاده را گرفته باشيم وقتي به ستاد اطلاع داديم مصطفي گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم مي رويم و جلوتر را هم شناسايي مي كنيم . » وقتي دستور رسيد در ساعت دو بامداد جاده اي را كه از فاو به ام القصر مي رفت و پايگاه موشكي عراق در آنجا بود ، شناسايي كرديم متوجه شديم دشمن استحكامي ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشكر عملياتي را انجام داديم .
صبح فرداي عمليات والفجر 8 عمليات « يا مهدي » در منطقه فاو بود . در كانال گشت مي زدم كه ناگهان متوجه شدم آقا مصطفي فرمانده گروهان در كانال نشسته است و پشتش را به خاكريز مي سايد . نزديك رفتم و موضوع را جويا شدم . در پاسخ گفت : « چيزي نيست يك تركش جزئي به پشتم خورده است . مي خواهم رنگ خون را از بين ببرم تا نيروها با ديدن آن روحيه شان تضعيف نشود . »
كساني كه با مصطفي پيشقدم بودند ، مي گويند,او از عمليات والفجر 8 به بعد روحيه اش تغيير كرده بود . نقل مي كنند كه از آن پس مصطفي ناراحت بود و مي گفت : « لياقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازي و عبادت بيشتر كرد . وقفه يك ساله اي كه بين عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 پديد آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازي نمايد طوري كه تغيير روحيه او در عمليات كربلاي 5 كاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفي پيشقدم در 20 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه در اثر اصابت تركش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسيد . درباره چگونگي شهادت وي همرزم او كه در كنارش حضور داشت ، چنين نقل مي كند :
عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه انجام مي شد در نوك كانال ماهي كه حدود يك كيلومتر بود . كانالي در حدود ده متر منشعب مي شد كه تا اروندرود ادامه داشت . براي اينكه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بين آنها ده تا پانزده پل زده شده بود كه گردان علي اكبر (ع) مأموريت داشت امنيت آنها ( حدود سه پل ) را تأمين كند . آتش دشمن به قدري شديد بود كه بچه ها عاحز مانده بودند و هيچ كاري صورت نمي گرفت . وقتي به فرمانده عمليات اطلاع داديم ، تصميم گرفته شد كه گردان امام حسين(ع) با گردان علي اكبر(ع) تعويض شود . من به همراه مصطفي پيشقدم گردان را به نوك كانال ماهي برديم . بلافاصله نوك كانال ماهي را گرفتيم و علاوه بر آن هفت پل را تأمين كرديم و به سمت جلو پيشروي كرديم . شب همان روز دو گردان ديگر گردانهاي سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالي اعزام شدند تا منطقه را پاكسازي كنند ولي شدت آتش دشمن به حدي بود كه اين دو گردان پراكنده شده و مجبور به عقب نشيني شديم . فرداي آن روز اقدام به پيشروي كرديم . عمليات به قدري سريع بود كه توپخانه خودي هم لشكر ما را هدف قرار مي داد . وقتي به مصطفي پيشقدم رسيدم اطراف او پر از شهيد و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه اي به من گفت : « علاوه بر اين كه دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودي هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسيار زياد شده است . هلالي ها به شدت كليد شده اند و بايد براي ما نيرو بفرستيد . » رفتار او با وجود ناراحتي و خستگي آنچنان متين بود كه وقتي بي سيم را به او دادم تا با فرمانده عمليات صحبت كند با اينكه گردان وي دو روز به شدت درگير بود و شهيد و مجروح فراوان داشت ، به جاي اينكه بگويد ما توان نداريم و خسته هستيم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت كرد كه به فرمانده هم روحيه داد . پس از آن منطقه هلالي را براي آوردن نيرو ترك كردم . با آغاز پاتك هاي دشمن مصطفي به همراه تعدادي از نيروهاي باقي مانده در محاصره افتاد به گونه اي كه دشمن نيروهاي زخمي را تير خلاصي مي زد .
در اين هنگام بود كه مصطفي پيشقدم در اثر اصابت تركش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دي 1365 به شهادت رسيد و خانواده حامد پيشقدم دومين شهيد خود را تقديم انقلاب و امام (ره) كرد .
پيکرمطهر او را در وادي رحمت در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384


وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
الهي چه زيباست ايام دوستان تو با تو ,چه زيباست معامله ايشان و آرزوي ديدار تو.
به نام خدايي كه هستي بخشيد و ما را از نعمات دنيوي بهره مند ساخت و منّت نهاد مسلمان بودن و مبارزه در راه خويش را عطا فرمود.
اي عزيزان: رهنمود هاي امام امت را گوش فرا داده و عمل نماييد ,او نعمتي است بزرگ، كه خدا براي هدايت مسلمانان قرار داده است . و اين را بدانيد كه مسئوليت خطيري در قبال مسلمانان و خانواده شهداء داريد.
پروردگار عالم همه را به طريقي در زندگاني مورد امتحان قرار مي دهد كه بايد با آغوش باز استقبال كرده و صراط مستقيم را پيش گيرد. و اما كساني كه به خاطر محبوبيت فردي و جاه و مقام مسئوليتي يا كاري را قبول كرديد بدانيد كه با توليد نارضايتي و تفرقه كاري از پيش نخواهيد برد بلكه به ضلالت و بدبختي دچار خواهيد گشت. و بدانيد كه دين اسلام با خون آبياري شده و مسلمين پذيراي هرگونه مشكلي خواهند بود تا كه صدمه اي به اسلام وارد نشود.
برادرانم: تقوا را پيشه خود سازيد و مبارزه با درون خويش( مبارزه با نفس) را تا مي توانيد انجام دهيد . برادرانم خود را به ماديات سوق ندهيد و تا پاي جان از مكتب تشيع دفاع كنيد. و من الله توفيق مصطفي حامد پيشقدم 1364

 



خاطرات
مادرشهيد :
زماني كه مصطفي دو ماهه بود به تازگي امام خميني توسط شاه از ايران تبعيد شده بود و من و پدر ايشان از اين مسئلـه بسيـار ناراحت بوديم . در يكي از روزهـا ، در حياط منـزل لباس مي شستم و در همان حال با خدا نيايش مي كردم . مصطفي هم به همراه برادرانش بيوك و مهدي در حياط بازي مي كرد . در يك لحظه يك حالت رويايي به من دست داد و حس كردم كه در حالت خواب هستم . ديدم پرنده اي در حال پرواز با پرهاي باز بالاي سر بچه ها ظاهر شد . در يك آن ، حياط تاريك شد و وضعيتي مانند طوفان به وجود آمد و اين پرنده با پرهاي باز خود مصطفي و مهدي را بلند كرد و با خود برد . پس از چند لحظه وقتي به خود آمدم فرياد كشيدم و تا مدتها بر سر اين قضيه مبهوت مانده بودم .

با توجه به سن كم مصطفي ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زيادي نداري و براي جنگيدن قوي نيستي . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوي نيستم و جثه ام كوچك است ، اما ايمان من قوي است و اعتقادم بزرگ است . »

روزي مصطفي به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حين صحبت آقاي بالاپور به من گفت : « مادر جان هيچ مي داني پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفي سريع حرف را عوض كرد و گفت : « مادر ايشان شوخي مي كند حرفش را باور نكنيد . »

روزي مصطفي برايم يك بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اينها باش ، اين مهرها از خاك تربت امام حسين (ع) است . » پرسيدم اينها را از كجا آورده اي ؟ گفت : « يكي از بچه ها به كربلا رفته بود و اين مهرها را آورد . » و من هم باور كردم . پس از گذشت مدتي آقاي بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از اين پس به مصطفي بگوييد كربلايي ، چون براي شناسايي منطقه به كربلا رفته است . » در اين لحظه مصطفي با خنده گفت : « حرفهاي او را باور نكن ، شوخي مي كند . » هر چه اصرار كردم ، مصطفي گفت : « اين آقا محمد مي خواهد با شما شوخي كند . »

مهدي قلي رضايي :
من براي اينكه بتوانم نيروها را به مناطق مورد نظر هدايت كنم و سرگرم درگيري نشوم در عملياتها اسلحه برنمي داشتم و در پيشروي به عنوان اولين نفر حركت مي كردم و پشت سر من حامد پيشقدم بود . به نهري رسيديم كه پوشيده از ني بود . وقتي خواستم از آن عبور كنم ناگهان ديدم دو نفر عراقي مقابل من ايستاده اند . ايستادن و افتادن اين دو نفر عراقي را در يك لحظه ديدم وقتي برگشتم ديدم كه پيشقدم هر دوي آنها را زد . در نتيجه تا نيروها را به جاده قدس برسانم هيچگونه واهمه اي نداشتم چرا كه هر كس جلو مي آمد مصطفي از پشت سر او را مي زد . پس از مسافتي حركت به منطقه اي رسيديم كه يكي از گروهانهاي دشمن در آنجا مستقر بود و نوع سنگرها و آرايش آنها طوري بود كه نفوذ در آنها غير ممكن مي نمود . احساس كرديم بايد قرارگاه آنها را منهدم كنيم چون صبح براي ساير نيروها مسئله ساز مي شدند . پيشقدم خيلي سريع و متفكرانه مي رفت تا اينكه احمد يوسفي منير آمد و گفت : « مرا حمايت كنيد تا به طرف مواضع دشمن بروم . » و پيشقدم براي وي خط آتش به وجود آورد . شهيد يوسفي به طرف سنگري كه از آن تيراندازي مي كردند رفت و زير يكي از سنگرها نشست و ضامن نارنجك را كشيد و به داخل سنگر انداخت و با صداي بلند تكبير گفت . با انفجار سنگر كه ظاهراً مهمات زيادي در آن بود ، عراقي هاي مستقر در آن تسليم شدند .

فرمانده لشكر مأموريتي را جهت آزادسازي شهرك دوعيجي براي گردان ما در نظر گرفته بود . لشكر ما بايد به دو پل كه يكي را به جزيره بوارين و ديگري را به منطقه خشكي وصل مي كرد سر پل مي زد و پل را منفجر مي كرد تا ديگر لشكرها وارد جزيره شوند و شهرك محاصره شود . شب عمليات بود كه سردارامين شريعتي - فرمانده لشكر - همه فرماندهان را جمع كرد و در خصوص نحوه انجام عمليات توضيح داد . پس از پايان صحبتهاي او مصطفي از ميان جمع بلند شد و پرسيد : « وظيفه ما در اين عمليات چيست ؟ » فرمانده پاسخ داد : « ان شاء الله شما براي عمليات بعدي نيروهايتان را سازماندهي كنيد چون به تازگي از عمليات برگشته ايد . راستي از پل چه خبر ؟ » مصطفي گفت : « ما دو روز است كه پل را تحويل گرفته ايم . ظهر به آنجا سر زدم يكي از برادرها به نام علي محمدزاد ه- فرمانده گردان مقداد - خيلي خسته بود و چشمهايش از فرط خستگي قرمز شده بود . با اين حال همه چيز به درستي انجام شده است . با اين وضعيت خواهش مي كنم اجازه دهيد ما در اين عمليات هم شركت كنيم . » فرمانده گفت شما براي استراحت و بازسازي به عقب برگرديد . اما مصطفي دست بردار نبود و مرتب مي گفت : « من به بچه ها قول داده ام كه در اين عمليات شركت خواهيم كرد بيا و دل بچه هاي ما را نشكن ... . » بالاخره آنقدر التماس كرد كه رنگ چهره فرمانده عوض شد و سرش را پايين انداخت و گفت : « نيروهايت كجا هستند ؟ » آقا مصطفي سريع گفت : « كنار اسكله شهيد باكري . » فرمانده پرسيد مي توانيد تا ساعت 9 اينجا باشيد ؟ وي گفت : « بله الان دستور حركت مي دهم . » پس از آن با بي سيم به نيروهايش دستور حركت داد . وقتي نيروهاي مصطفي رسيدند او را در آغوش گرفته و تشكر كردند .

ساعت 10 صبح بود برادر مصطفي پيش قدم را ديدم كه خسته و كوفته به طرف سنگر فرماندهي مي آيد.وقتي رسيد سردار شريعتي فرمانده لشگر درباره وضعيت
نيروها و نحو ه انجام ماموريت گردان امام حسين ( ع) از برادر پيش قدم سئولاتي كرد و مصطفي در برابر فرمانده اش مطيع و متواضع ، آرام و سر به زير ايستاده و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا مي داد .
برادر شريعتي بر روي يك تكه كاغذ محورهاي آزاد شده راترسيم و به مصطفي گفت من قرارگاه مي روم تا ببنيم چكار مي كنند شما بايد مشکل هلالي ها را حل كنيد .من رفتم تا استراحت كنم در همان موقع متوجه شدم برادر مصطفي پيش قدم از كنار سنگرم رد مي شود. مي خواست به جلو برود ولي ناگهان برگشت و از در سنگر نگاهي به داخل انداخت و در حالي كه صورتش خيس عرق بود به من گفت : رسول آب داري. گفتم:نه تمام شده .تبسمي نمود و رفت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه ناگهان چند خمپاره در نزديكي سنگر ما فرود آمد.
انفجار مهيبي صورت گرفت ، به حالت خيز روي زمين دراز كشيدم در اين حالت متوجه شدم در زير جعبه مهمات يك بطري آب معدني وجود دارد با خوشحالي گفتم :برادر پيش قدم ... برادر پيش قدم ... آب هست » بدون معطلي آب را تقديمش كردم . چنان تشنه بود كه آب بطري را لاجرعه سر كشيد و بلافاصله با التماس دعا ظرف آب را تحويل داد . چهره اش نوراني شده بود و در نگاهش حرف نگفته بسيار داشت, گويا خبر رفتن خود را از دوست گرفته بود سپس از من جدا شد و به طرف خط مقدم حركت كرد .
چند ساعت بعد وقتي خبر شهادتش را شنيدم چهره ام بر افروخته شد و اشك ماتم از ديدگانم فرو باريد كه خدايا مصظفي رفت و ما را تنها گذاشت و بي اختيار دهانم پر شد : رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل از كاروان چه ماند جز آتشي به منزل

مادرشهيد :
بعد از شهادت مصطفي جمعي از دوستانش كه هفت نفر بودند براي ديدار ما به منزل آمدند . معمولاً رسم اين است كه به ميهمان چيزي به عنوان يادبود شهيد مي دهند . هر چه فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد ولي ناگهان متوجه شدم كه مصطفي در موقع مراجعت از مشهد هفت جانماز با خود آورده است . آنها را به همرزمانش هديه دادم .

برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
16 - 15 سال بيشتر نداشت، شايد هم كمتر. كتاب‏هايش را زير بغلش مى‏زد و يك راست از مدرسه به عمليات سپاه مى‏آمد. كتاب‏هايش را در اتاق عمليات مى‏گذاشت و مى‏رفت سرِ نگهبانى. فقط پنج روز در خاصبان آموزش ديده بود و به عنوان نيروى نيمه وقت فعاليت مى‏كرد. جنگ تازه آغاز شده بود و او مى‏خواست به سوسنگرد برود. هميشه به فكر اعزام بود. به خاطر سنّ اندك و قامت كوتاهش از ميان صف‏ها مى‏گذشت و در اوّل صف مى‏ايستاد. وقتى بچه‏ها را براى گشت صدا مى‏زديم، اولين نفرى بود كه حاضر مى‏شد.
يكى دو سال كه گذشت، قرار شد، عده‏اى از بچه‏هاى خوى و اروميه و مراغه را براى طى دوره مربى‏گرى به تهران اعزام كنيم. او را با همين بچه‏ها روانه پادگان قدس تهران كرديم. بعد از اتمام دوره آموزش، وقتى پرونده آموزشى نيروها را به ما فرستادند، ديديم كه او رتبه اول رشته تاكتيك را در سطح كشور كسب كرده است. هنوز چند روزى نگذشته بود كه از تهران با ما تماس گرفتند:
- چند نفر از نيروهاى شما را لازم داريم...
- چه كسانى را؟...
اوّلين نفرى را كه اسم مى‏برند »مصطفى حامد پيشقدم« است، نفر اوّل تاكتيك در سطح كشور. احساس مى‏كنم كه تاكنون قدر و جوهره مصطفى را نشناخته‏ام. نه! ديگر نمى‏شود مصطفى را از دست داد. از اين پس مصطفى را به چشم گوهرى گرانبها نگاه مى‏كنم. يكى از بهترين مربى‏هاى سپاه است. حساس‏ترين مأموريت‏هاى آموزشى را به او محوّل مى‏كنيم. نيروى هوايى از سپاه مربى مى‏طلبد، مصطفى را مى‏فرستيم. وقتى با مسوولين نيروى هوايى در مورد مصطفى صحبت مى‏كنيم همه از وسعت اطلاعات نظامى و نحوه آموزشگرى او اظهار تعجب مى‏كنند، تا اينكه باز هم مصطفى را مى‏خواهند.
- مصطفى را بفرستيد لشكر !...
ديگر نمى‏توانيم مانع سفر مصطفى بشويم. مسوولين نيروى هوايى كه خبر رفتن مصطفى را مى‏شنوند، مدام با ما تماس مى‏گيرند: »به جاى مصطفى نفر ديگرى را بفرستيد...« مى‏گويم: »نمى‏شود!...«
- مطالبى را كه آقا مصطفى در كلاس مى‏گويد، ما نه در آموزش‏هايمان شنيده‏ايم و نه در كتاب‏ها خوانده‏ايم!...

هر چه باشد، ديگر نمى‏توانيم مانع رفتن مصطفى بشويم. زيرا آقا مهدى باكرى او را خواسته است.(63)
فاو آزاد شده است. با عمليات والفجر 8 شكستى به دشمن تحميل شده است كه خود هم نمى‏تواند باور كند. فاو آزاد شده است و عمليات‏هاى محدود براى تكميل عمليات بزرگ والفجر 8 ادامه دارد. براى تكميل خطوط پدافندى بايد منطقه‏اى را كه تعدادى تپه خاكى در آن هست، تصرف كنيم. اين تپه‏هاى خاكى چندين بار بين ما و عراقى‏ها دست به دست شده است و ديگر عزم بر آن است كه تپه‏ها را بگيريم و خطوط پدافندى را كامل كنيم. عمليات يا مهدى (عج) آغاز مى‏شود. همزمان با نيروهاى عاشورا، لشكرهاى 25 كربلا و حضرت رسول (ص) نيز عمليات مى‏كنند. مصطفى فرمانده گردان است. اصغر قصاب او را بازوى راست گردان مى‏داند. درگيرى تا صبح به طول مى‏انجامد، بايد كار را تا دميدن صبح تمام كنيم. پيشتر مى‏روم كه وضعيت را به دقت بسنجم. در كانال مصطفى را مى‏بينم. به ديواره كانال تكيه داده و پشتش را به ديواره خاكى كانال مى‏مالد. تعجب مى‏كنم. يعنى چه! با خودم مى‏گويم. بگذار از خودش بپرسم. سلام مى‏كنم و خسته نباشيد...
- چه خبر آقا مصطفى!
- تركش خورده‏ام...
با صدايى آرام صحبت مى‏كند، مثل هميشه. انگار نه انگار كه تركش پشتش را دريده است.
- لباس خونى شده است. پشتم را به خاك مى‏مالم كه خون از لباسم مشخص نشود...
حالا مى‏دانم مصطفى چه كار دارد مى‏كند. مى‏خواهد بچه‏ها از زخمى شدنش باخبر نشوند. مى‏گويم: »بروم يك دست لباس عراقى برايت بياورم.« همانطور كه به ديواره كانال تهيه داده، سر بالا مى‏كند: »نه، نه... باز هم بچه‏ها مى‏پرسند، چه خبر شده؟...« ديگر چيزى نمى‏گويم و مى‏مانم پيش او. قدرى كه مى‏گذرد يكى از بچه‏هاى پاسدار مى‏آيد پيش ما. لباس رسمى به تن دارد. پيراهنش را درمى‏آورد و به مصطفى مى‏دهد. مصطفى پيراهن او را مى‏پوشد. مى‏گويم: »حالا ديگر كسى نمى‏تواند بفهمد زخمى شده‏اى...« اگرچه مصطفى به روى خود نمى‏آورد. اما، بالاخره زخمى شده است و زخمى بايد به عقب منتقل شود.
- آقا مصطفى! شما برويد عقب، بچه‏ها هستند...
من مى‏گويم و مصطفى جواب مى‏دهد: نمى‏توانم.
عمليات ساعات آخر خود را سپرى مى‏كند. منطقه تصرف شده و اكنون پاكسازى مى‏شود. مصطفى همچنان گروهان خود را هدايت مى‏كند. هيچكس نمى‏داند كه زخمى شده است، پاكسازى كه تمام مى‏شود، مستقر مى‏شويم. مصطفى همچنان كنار ماست. بعد از ساعت‏ها نبرد نشسته‏ايم تا نفسى تازه كنيم. مى‏دانيم كه دشمن، مار زخم خورده است و به احتمال قوى پس از ساعتى پاتك شروع خواهد شد. در اين حين ناگهان يك نفر با لباس عراقى به سوى ما مى‏آيد. تعجب مى‏كنم. بچه‏ها به طرفش تيراندازى مى‏كنند. بدبخت الان آبكش مى‏شود. مصطفى داد مى‏زند: تيراندازى نكنيد!...

مى‏گويد: او هنوز نمى‏داند كه منطقه تصرف شده و فكر مى‏كند كه منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزديك مى‏شود و نزديك‏تر. نزديك‏تر كه مى‏شود از شگفتى، حال ديگرى مى‏يابد. انگار اتفاق غير منتظره‏اى است! از مرخصى برمى‏گردد، با دست پُر... شيرينى و ...
آقامصطفى مى‏گويد: منتقلش كنيد به عقب...
آقا مصطفى! مى‏پنداريم كه شهيدان را مى‏شناسيم!... مى‏پنداريم كه آنان نيز چون ما زيسته‏اند... اما چگونه رفتنشان گواه است كه آنان گونه ديگرى زيسته‏اند... اغلب وقتى از شهيدان مى‏گوييم، ابتدا سخن از جبهه و جهاد به ميان مى‏آيد. و اين شگفت نيست چرا كه جوهره و عيار مردان در ميدان ستيز آغاز مى‏شود.
آقا مصطفى! مى‏دانيم كه تو در سال 1358، يعنى آنگاه كه 15 سال بيشتر نداشتى، به سپاه پيوستى. و در سال 1365 يعنى آنگاه كه 22 سال بيشتر نداشتى، علمدار و فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. و همه مى‏دانند كه گردان امام حسين (ع)، گردان مردان آسمانى بود، گردان رزمندگانى كه عهد كرده بودند، تا پايان جنگ به خانه برنگردند، هر رزمنده گردان امام حسين (ع) خود فرمانده گمنامى بود كه خود را در لباس خاكى بسيجى استتار مى‏كرد... و تو فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. وقتى كه 22 سال بيشتر نداشتى...
شايد برخى مى‏پندارند فرمانده يعنى كسى كه آمرانه فرمان مى‏دهد، تنبيه مى‏كند، تشويق مى‏كند و ... اما تو در فرماندهى خود گونه ديگرى بودى، سر به زير، كم حرف، با صدايى به مهربانى آب و نسيم، و نگاهى به صميمت آفتاب. و با اين همه وقتى فرمان مى‏دادى، رزمنده تا سر حدّ شهادت براى اجراى فرمانت به پيش مى‏تاخت. با آن همه آرامش و مهربانى هيبتى داشتى كه شلوغترين و پرجنب‏و جوش‏ترين نيروى گردان در حضورت آرام مى‏گرفت، حتى من هم! با اين همه شگفتا كه شنيدم در كربلاى 5 گريبان فرمانده تيپ را گرفته بودى، حتى گريسته بودى كه: بگذار امشب هم گردان ما در عمليات باشد.
خط اول نيروهاى دشمن توسط نيروهاى غواص شكسته شد. شب دوم عمليات، گردان امام حسين )ع( به فرماندهى مصطفى پيشقدم وارد عمليات شد. عزمِ گردان بر آن بود كه از نوك شمشيرى، سمت پشت كانال ماهى عبور كند. آتش نبرد چندان شعله‏ور شد كه گويى آشوب قيامت بر پا شده است. به هنگام تثبيت مواضع، قسمتى از منطقه آزاد شده در تصرف دشمن باقى ماند و باز پس آوردن پيكرهاى مطهر تعدادى از شهدا ميسّر نشد...
به دستور فرمانده لشكر عازم خط گردان امام حسين (ع) شدم. مصطفى را ديدم، بى‏خوابى و خستگى از چهره غبار گرفته و آفتاب سوخته‏اش عيان بود. گردان امام حسين (ع) شب گذشته نبرد سنگينى را پشت سر نهاده بود و آتش سنگين دشمن همچنان، جاى جاى منطقه را مى‏سوزاند. يک دفعه فكر رهايى گردان از عمليات به ذهنم خطور كرد. منتظر بودم كه مصطفى بگويد: نبرد سنگين شبانه... خستگى مفرط بچه‏ها... آتش سنگين دشمن و ... اگر ممكن است گردان ديگرى جايگزين ما شود. اما گويى مصطفى از آنچه در درونم مى‏گذشت، با خبر شده بود. تا آن روز مصطفى را چنان نديده بودم. گريبانم را گرفته بود و التماس مى‏كرد: برادر! بگذاريد گردان امام حسين (ع) امشب هم در عمليات باشد... شما را به خدا بگذاريد امشب هم عمليات بكنيم. مطمئنم كه به لطف و امداد خداوند پيروز خواهيم شد...
چيزى براى گفتن نداشتم. مصطفى سر برگرداند به طرف منطقه دشمن: »مى‏بينى! شهداى گردان در منطقه باقى مانده‏اند... شما را به خدا بگذاريد امشب هم در عمليات باشيم.

كربلاى پنجم ادامه داشت. حوالى ساعت 10 صبح بود كه مصطفى با عجله وارد سنگر فرماندهى شد. چهره و چشمانش گواهى مى‏داد كه خسته و بى‏خواب است. فرمانده لشكر وضعيت گردان را مى‏پرسيد و مصطفى با همان حجب و حيا، سر به زير جواب مى‏داد. فرمانده لشكر گفت: من به قرارگاه مى‏روم، مسأله هلالى‏ها را حل كنيد از سنگر فرماندهى بيرون آمدم تا در سنگر كوچكى كه براى خود يافته بودم، اندكى استراحت كنم. مصطفى را ديدم كه با شتاب به سوى خط مى‏رود. عرق از سراپايش مى‏ريخت. همانطور در حال رفتن نگاهى به سنگر انداخت.
- رسول! آب دارى؟
تكان خوردم. آبى در كار نبود. لبان خشكيده فرمانده گردان امام حسين حكايت از تشنگى داشت. من اكنون جزو گردان حضرت ولى‏عصر بودم و پيش از اين مدتى نيز با مصطفى كار كرده بودم. مصطفى مدتى فرمانده من بود...
- رسول! آب دارى؟
بى‏اختيار از جا برخاستم.
- ببخشيد، تمام شده است. آب تمام شده است...
تبسمى بر لبان خشكيده‏اش نقش بست.
التماس دعا !
فرمانده گردان امام حسين تشنه تشنه به محل ديگرى مى‏شتابد... گلوى خيمه‏ها مى‏سوزد. ناله (العطش) كودكان بنى‏هاشم آتش به هفت آسمان مى‏زند. عباس روانه فرات مى‏شود. صفِ دشمنانِ آب را مى‏شكافد. ماه در آغوش فرات فرود مى‏آيد. آتش عطش بندبندش را مى‏سوزد. دست در آب مى‏زند و جام دستانش را (لبريز از آب ) فرا لب مى‏آورد؛ هيهات! هنوز حسين تشنه است...
التماس دعا!

ز شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسين رفت. در بهت و اندوه او را مى‏ديدم كه مى‏رود. صفير خمپاره‏ها مرا به خود آورد. در حال خيز رفتن، يك بطرى آب معدنى را در زير جعبه مهمات ديدم. انگار دنيا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بى‏توجه به انفجار خمپاره‏ها، داد زدم: »برادر پيشقدم! آب... آب...«
مصطفى برگشت. با خوشحالى بطرى آب را تقديمش كردم. بى‏تأمل آب را بر سر مى‏كشد.
- يا حسين
بطرى را به خودم برمى‏گرداند. هنوز قدرى آب در آن باقى است.
التماس دعا!...
و نگاهى سرشار از مهربانى و نور... به سوى خط مى‏شتابد.

ساعاتى چند نگذشته است كه خبر مى‏رسد... كربلاى پنجم ادامه دارد. عاشورا هر روز مكرّر مى‏شود. كل يومٍ عاشورا... 25 دى ماه 1365 عاشوراست. پاسداران عشق مى‏جنگند، ياران امام حسين در خون غوطه‏ور مى‏شوند.»آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد و تا پاى جان از مكتب تشيّع دفاع كند و در اين راه پايدارى و مقاومت داشته باشد.
گردان امام حسين مقاومت مى‏كند، گردان لحظه به لحظه شهيد مى‏شود. مصطفى زخمى است اما از معركه پاى پس نمى‏گذارد. گردان امام حسين شهيد شده است و آنان كه هنوز نفس مى‏كشند، شهيدان زنده‏اند، جراحت خوردگان. نيروهاى باقى مانده دوباره سازماندهى مى‏شوند. زخمى‏ها دوباره برمى‏خيزند. گردان دوباره سر بر مى‏آورد. از زمين و زمان آتش و آهن مى‏بارد و گردان همچنان مقاومت مى‏كند... آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد. خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، رزمنده‏اى صعود مى‏كند. خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، عاشقى از اهل آسمان بر خاك مى‏افتد... آتش و آهن مى‏بارد. مصطفى و احد مقيمى از كانال خارج مى‏شوند، خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، مصطفى صعود مى‏كند، احد مقيمى پر مى‏گشايد.
منبع:"آب وعاشورا"نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 231
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
آل ياسين ,ميرقاسم

 

مشهور به بيوك آقا بود. سال 1342 ه ش در شهرستان اهر متولد شد . پدرش در ژاندارمري اشتغال داشت ، اما چون نمي خواست حقوق بگير حكومت پهلوي باشد و از اين طريق فرزندان خويش را بزرگ كند ، استعفا كرد و به كشاورزي در روستاي ( محل سكونت قبلي ) مشغول شد .
ميرقاسم تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه آيتي اهر به آخر رساند و در رشته علوم انساني ( اقتصاد ) ادامه تحصيل داد . اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به خاطر حضور در جبهه هاي جنگ از ادامه تحصيل منصرف شد و در هيجده سالگي به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . همزمان با عضويت در سپاه در فصل تابستان به پدرش در كار كشاورزي كمك مي كرد . در بين رشته هاي ورزشي به ورزش باستاني علاقة زيـادي داشت . بيشتر اوقات خود را در مسجد سپري مي كرد و به مطالعه كتابهاي مداحي و داستانهاي مذهبي مي پرداخت . همچنين ، مداح هيئتهاي عزاداري و زنجيرزني بود . زماني كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد ، افراد را تشويق به جذب در پايگاه هاي مقاومت بسيج مي كرد .
علي رغم نارضايتي والدينش از رفتن او به جبهه ، با توصيه آنها به صبر و شكيبايي ، عازم جبهه شد . حضور در مناطق جنگي را از كرمانشاه شروع كرد و پس از مدتي به سنندج رفت . سپس براي گذراندن دوره چريكي و تكاوري ، عازم تهران شد و پس از گذراندن اين دوره رهسپار مناطق عملياتي گرديد . بعد از مدتي ، در پادگان آموزشي خاصبان ، به عنوان مسئول آموزش پادگان ، شروع به كار كرد . در جبهه در ايثار و فداكاري زبانزد همرزمانش بود . نقل است در يكي از پاتكها ، نيروهاي عراقي از سلاح شيميايي استفاده كردند . او ماسك خود را به رزمندة ديگري كه ماسك نداشت ، داد و خود چفيه را در آب فرو برده و در جلو بيني و دهانش گرفت .
ميرقاسم در يكي از درگيـري ها ، موفق شد با موشك انداز ( آر.پي.جي. 7 ) ، يك فرونـد هلي كوپتر دشمن را سرنگون كند . بعد از شهادت دوست و همرزمش - جام نوري - در كنار عكس خود در آلبوم نوشت : « جام نوري رفت و ما مانديم . الهي مي خواهم كه در بستر نميرم ، ياريم ده تا كه در دل سنگر بميرم . »
در عمليات بدر كه معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر عليه السلام را به عهده داشت ، در منطقه هورالهويزه در شرق دجله ، در حال شليك موشك آر.پي.جي. 7 بود كه نارنجك پرتاب شده توسط دشمن در نزديكي او منفجر شد و در اثر انفجار ، پاي چپ او قطع گرديد و آسيب شديدي به لگن او وارد آمد ، و در اثر اين جراحات ، به شهادت رسيد . جنازه او را پس از انتقال به اهر ، در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
جواد شاه پسنددوست:
در منطقه كردستان ، در مهاباد بوديم كه براي كمين دموكرات و كومله به منطقه گوي تپه ، رفته بوديم . هوا بسيـار سرد بود و از سرما مي لرزيدم . او كاپشـن خود را درآورد و به من گفت : « بيا تو بپوش . »



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 237
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نادر نريماني اروق

 

در خانواده اي كشاورز و نسبتاً فقير در سال 1334 ه ش در روستاي اروق شهرستان ملكان در آذربايجان شرقي به دنيا آمد . نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دليل همين خصوصيات زبانزد همه فاميل بود و همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد . از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه تا منزل را طي كند .
دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود .
يكي از دوستانش نقل مي كند :
غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم .
به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد .
پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت .
همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد . از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد .
در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت .
پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند .
پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . »
پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟
به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد .
در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد .
در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . »
حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو »
چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي براي آخرين بار از جبهه به خانواده اش تلفن كرد و چنان سخن گفت كه گويا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداري داد كه پس از شهادتش ناراحت نباشد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در شب عمليات نريماني غسل شهادت كرد و لباسهاي نو پوشيد و در موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد و گفت : « احتمال اين كه از اين عمليات برنگرديم خيلي زياد است . » نريماني گردان را به سوي خط مقدم هدايت كرد كه در ميان راه مشكلي پيش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسيم شدند و همديگر را گم كردند ولي چون هدف عمليات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بين راه خمپاره اي در كنار نادر نريماني منفجر شد و او در اثر تركش به شهادت رسيد .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد :
قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد .
يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد .
عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 259
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نورالدّين مقدّم

 

سال 1340 ه ش درخانواده اي مؤمن در شهرستان مراغه به دنيا آمد ودر دامان پاک پدر و مادري مؤمن و متديّن پروررش يافت. از کودکي در کنار پدر بزرگوارش به يادگيري علم و قرائت قرآن پرداخت.
به شرکت در مراسم ديني،جلسات مذهبي،تفسيراحکام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصيقل روح و تقويت بنيه مکتب خود را در آنها يافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و يار و ياور پدر و مادرش بود.
با توجه به اينکه از دوران خردسالي به يادگيري قرآن مبادرت ورزيده بود در مسابقات داخلي قرآن رتبه اوّل را کسب نمود.
دورة دبيرستان رشتة ادبيات و علوم انساني مناسب با روحيات خود برگزيد.در اين دوران با رشد افکار سياسي در جلسات مذهبي و ديني(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگيري علوم ديني و شناخت واقعي چهرة رژيم فاسد پهلوي پرداخت و با افکار والاي معمار انقلاب،امام خميني،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامي نيز همگام با سيل خروشان امّت اسلام به مبارزه عليه رژيم شاه پرداخت.
در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژيم شاه شرکت داشت . اعلاميه و عکس هاي حضرت امام را مخفيانه پخش مي نمود, مأموران رژيم براي دستگيري او تلاشهاي زيادي کردند.
چندين بارمورد ضرب و شتم پليس قرار گرفت و جاي باطوم ايادي رژيم در بدن ايشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانهــــاي حضرت امام(ره)در راهپيمائي هاي دوران انقلاب کوشش
بسيار مي کرد و با پيروزي انقلاب اسلامي همراه با برخي از دوستان خود از جمله شهيد حق نظـري سلاح به دوش گرفته به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداختند.
پس از تشکيل سپاه،از اوّلين کساني بودند که در اين نهاد مقدّس ثبت نام کرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامي شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلي به مهاباد که مرکز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمکرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازي و پاک سازي اين شهر به مراغه مراجعه و با توجه به کارداني اش به عنوان مسئول اعزام نيرو انتخاب شد .
با شروع جنگ تحميلي او با جديت تمام به سازماندهي و اعزام نيرو مبادرت ورزيد.
عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوري اسلامي ايران و لبيک به بيانات حضرت امام مانع از آن شد که در پست هاي اداري خدمت نمايد و با اصرار زياد راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد.
شهيد نورالدّين مقدّم در سال 1359 عازم جبهه هاي حق عليه باطل در محور آبادان شدند و در عملياتهاي مختلفي که براي آزادي خرمشهر صورت مي گرفت شرکت نمودند.
روزها و ماه ها مي گذشت و ايشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه اي سنگرهاي عدالت و دفاع را ترک نمي گفتند و با عنايت به کارداني شهيد،ايشان به عنوان فرمانده گردان زرهي انتخاب و با رشادت ها و شرکت در عمليّاتهاي مختلف از جمله بيت المقدس آزادي خرمشهر ،مسلم ابن عقيل،ثامن الائمه،خيبر، والفجر1و4 و عمليّات والفجر8 مسئوليت سنگين مقابله با ماشين جنگي مدرن ارتش عراق را به عهده داشت.
نورالدّين به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم و دفاع از آرمانهاي انقلاب و وطن اسلامي جزء وظايف شرعي و اخلاقي ماست.
در عمليات والفجر 8 که از ناحية کتف زخمي شده بود براي استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولي شور و شوق جبهه موجب گرديد،بدون بهبود ي کامل دوباره به جبهه برگردد.
مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و کم توقّع بود .همه چيز را براي همگان مي خواست . با زير دستانش مهربان و خوشرو بود و هميشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذيري داشت
.سردار امين شريعتي فرمانده لشکر عاشورا درباره اش مي گويد: در عمليّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّي را به عهده داشتند . در اواخر ايشان را مي ديدم که يک حالتي داشتند , انگار دنبال گمشده اي هستند و من با توجه به شناختي که از روحيّات ايشان داشتم مي دانستم که شهيد مقدّم ماندني نيست و به مهماني خدا دعوت شده است .
ما در کنار کرخه جلسه اي با فرماندهان گردان ها داشتيم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشاميدني در خلال صرف شام شهيد مقدّم آب گل آلود کرخه را در ظرفي بزرگي براي صاف شدن ريخته تا اينکه برادران تشنه لب نباشند.

وقتي براي مدت کوتاهي جهت استراحت به منزل مي آمدند،در کارها به خانواده کمک مي کرد و برادران ديگرش را تشويق به رعايت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر مي نمود.
هميشه توصيه مي کردند به نماز اوّل وقت و فراموش نکردن روزه و مي گفتند همه در محضر خدا هستيم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشيد و تذکّر مي دادند که در مجالسي که در آن بوي دوري از خدا و اسلام مي آيد شرکت نکنيد.
زماني که در آخرين مرخصي خويش به سر مي بردند در موقع خدافظي نام يکايک فاميل را برده و حلاليت خواست و گوئي به مسا فرت دور و دراز مي روند .
با غروب خورشيد روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمي مي ورزيد.شهيد مقدّم لباسهاي سبز رنگ سپاه را پوشيده بود, نگران و بي تاب قدم مي زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه هاي ساعت روي 9:30 قرار مي گرفت.دشمن بعثي گلوله توپي را آماده کرده و ماسوره اش را کشيده بود . صداي غرش توپ بلند شد..شهيد مقدّم نفسش را تازه کرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صداي انفجار شديدي بلند شد و او رابه گوشه اي پرتاب نمود .
سر انجــام با فرياد يا مهدي چشمان پر فروغش را براي هميشه از ديدن اين دنياي پر نيرنگ فرو بست و به آرزوي ديرينه اش، رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون
با عرض سلام و ادب خدمت امام عصر(عج) و ناب بر حقش حضرت امام خميني و پويندگان راستين خط امام.
بندة خطاکار سراپا تقصير کوچک تر از آن هستم که از خود چيزي بگويم يا وصيّتي نمايم که در اين بحبوحه از زمان که خوب و بد چون شب و روز روشن و مبرهن هستند.
آنان که در خط ولايت سرخند حقّند و مي دانم که امّت سلحشور و مؤمن ما اجازه نمي دهد که دشمن کافر از هر طبقه و از هر نژاد و مملکتي که مي خواهد باشد بر ايشان مسلّط شوند و عقده هاي چرکين و شوم خود را برايشان تحميل نمايندو بر خرابه هاي شوم خود قهقهه سر دهند.
مادر و پدر و خواهران و برادرانم چون هميشه دوستتان دارم و صبوريتان را مي ستايم و اميدوارم بندة حقير که امانتي در دستان شما بودم بتوانم لياقت جامة سرخ شهادت پوشيدن را داشته باشم و به شربت وصال الهي سيراب شوم.
وصيت مي کنم بعد از من گريه نکنيد تا دل دشمنان شاد نشود .چه مرگي بهتر از شهادت که اگر لياقت آن را پيدا نماييم و راه رفتگان خورشيد را بپيمائيم زهي سعادت و خوشبختي که کمتر کسي را شامل مي شود.
به برادران و خواهران خودم مي گويم که مواظب پدر و مادرمان باشند و لحظه اي از آنان غافل نشوند و جبهه ها را خالي نگذارند ,با تبليغات و کارهاي خود باعث تشويق و دلگرمي ديگران باشند و پشتيبان ولايت فقيه .
به اوامر رهبر عظيم انقلاب اسلامي امام خميني گوش جان داده و خدا را هيچ وقت فراموش نکنيد و خدا را هميشه حي و حاضر در آشکار و پنهان بدانيد تا رستگار شويد.
اميدوارم که خداوند از گناهان ما در گذرد و ما را به راه راست هدايت فرمايد شما را به خداوند بزرگ مي سپارم و از دور روي ماهتان را مي بوسم.
والسلام عليکم و من اتبع الهدي. نور الدّين مقدّم.

 


خاطرات
برگرفته از خاطرات همرزمان شهيد
از همان لحظه‏اى كه اسمت را شنيدم، اشتياق ديدارت در دلم شعله‏ور شد. گويى اسم زيبايت در ضميرم نهان بود، وقتى نامت را شنيدم، احساس كردم كه سال‏هاست مى‏شناسمت! اما هنوز تو را نديده بودم. تو را نديده بودم اما هر وقت بچه‏ها از تو صحبت مى‏كردند، سراپا گوش مى‏شدم. دورادور شناخته بودمت. مى‏دانستم كه پيش از انقلاب با راه و نام امام »ره« آشنا شده بودى، مى‏دانستم كه در ايام پرآشوب انقلاب شب و روز آرام و قرار نداشتى، چنانكه ساواك دربدر دنبالت بود، حتى مى‏دانم كه يك بار نيروهاى نظامى تعقيبت كردند و تو به »امامزاده چگان« پناه بردى.(220) تمام زندگى‏ات را مى‏دانم نورالدين! پا به پاى انقلاب پيش آمدى، جامه پاسدارى پوشيدى، مسؤول اعزام نيروى مراغه شدى... حتى كودكى‏ات را نيز مى‏شناسم! گويى من نيز در كنار تو زندگى كرده‏ام، با تو بزرگ شده‏ام. لحظه‏هايى را كه به مغازه پدر مى‏آمدى و در كنار پدر، به تلاوت قرآن مى‏پرداختى... من با تو بزرگ شده‏ام نورالدين! چقدر با تو آشنايم.
آمد. سر و صورت غبار آلودش گواهى مى‏داد كه از خط مقدم مى‏آيد. محاسن نسبتاً بلندش را لايه‏اى از غبار پوشانده بود. شناختمش. پاسدار بود، اما مثل اغلب پاسدارها لباس بسيجى مى‏پوشيد، مثل اكثر فرماندهان. تا آنهايى كه نمى‏شناسندش، تصور كنند يك رزمنده ساده است. آمد به طرفم و چنان با محبت و احترام سلام و احوالپرسى كرد كه انگار فرماندهش هستم. در مقابل آن همه فروتنى و محبت شرمنده شدم، زبانم گرفت، شكسته بسته جوابش دادم. با لهجه شيرين مراغه‏ايش پرسيد: »كجا؟ شهر يا مرخصى؟« سر به زير انداختم: »هيچكدام، چيزى مثل غم با نگاهش درآميخت. انگار انتظار شنيدن چنين پاسخى را نداشت. لحظاتى در سكوت گذشت.
- چرا تسويه حساب؟
- به خاطر درس و مدرسه. از عمليات خبرى نيست...
- كلاس چندمى؟
- سوم راهنمايى.
- مى‏دانى كه امروز حضور در جبهه واجب‏تر از حضور در مدرسه است؟ مى‏دانى كه سرنوشت كشور و انقلاب و سرنوشت تك تك ما به سرنوشت اين جنگ گره خورده است؟ مى‏دانى كه امام فرمود جبهه‏ها را خالى نگذاريد؟ مى‏دانى كه حسرت اين روزها را خواهيم خورد؟ فرصت براى درس.

خواندن بسيار است، امسال نشد سال بعد و فرصتى ديگر، اما جبهه و جنگ هميشه نيست. اين يك امتحان است براى آزمايش من و تو، فرصت را بايد غنيمت شمرد.
من ديگر جوابى نداشتم. زبانم در اختيار خودم نبود، ديگر نمى‏توانستم حرف بزنم. دستم را گرفت و به گرمى فشرد. با هم سوار تويوتا شديم و برگشتيم به موقعيت لشكر.

تو را مثل خودم مى‏شناسم... اكنون سال 1363 است و تو 23 سال دارى نورالدين. تو فرمانده ما هستى و من يك بسيجى‏ام. گاهى فكر مى‏كنم تو را مثل خودم مى‏شناسم، اما هنوز حسرت شناختنت را دارم. چه مى‏دانم شايد تو هم شهيدى هستى كه هنوز دارى نفس مى‏كشى. كسى مى‏گفت: »شهدا را در عالم خاك نمى‏توان شناخت، اگر شهيد شديم، مى‏توانيم شهدا را بشناسيم«. چند روز است كه از تو خبرى نيست، نمى‏دانم كجا رفته‏اى. تو نيستى و از عمليات هم خبرى نيست. دلم از غصه مى‏تركد. من با شوق شركت در عمليات به جبهه اعزام شده بودم. زمزمه‏هايى، دلم را آتش ميزند: »من براى عمليات آمده بودم، اكنون كه خبرى از عمليات نيست برمى‏گردم...« تو اينجا نيستى و من هم تصميم خودم را گرفته‏ام. برمى‏گردم به شهر خودمان و هر وقت بوى عمليات را شنيدم، دوباره منم و جبهه... تو نبودى، مقدمات كار فراهم شد، برگ كاغذى گرفتم؛ امضاء تداركات، تسليحات... همه امضاء كردند. تسويه حسابم را گرفتم و كوله‏بارم را بستم. از بچه‏ها خداحافظى كردم و راه افتادم.
يادت هست نورالدين؟ بعد از ظهر بود، نسيم گرم اهواز به چهره‏ام مى‏خورد. ايستاده بودم دم دژبانى موقعيت لشكر. منتظر تويوتايى بودم كه مرا به شهر برساند. تويوتايى در چند قدمى‏ام ايستاد. رزمنده‏اى با لباس بسيجى از خودرو پياده شد. لبخند زنان به طرفم آمد:تو بودى نورالدين!..

تو را مى‏شناختند نورالدين! خيابان‏هاى مراغه تو را به خاطر دارند، وقتى در روزهاى انقلاب، پيشاپيش صف تظاهرات فرياد مى‏زدى: مرگ بر شاه هنوز ديوارهاى مراغه چهره نورانى تو را به ياد دارند، وقتى بر سينه‏شان مى‏نوشتى: درود بر خمينى... استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى.
من و تو نوجوانى بيش نبوديم. اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. يادم هست كه يك روز بعد از شركت در محفل عزادارى به خانه برمى‏گشتيم. شب تاسوعا بود. دوستى جلو ما را گرفت: كجا؟
- برمى‏گرديم خانه.
- شامِ نذرى داريم، بايد شما هم بياييد.
دعوت دوست را پذيرفتيم. راهى خانه دوستمان شديم. ولى به محض اينكه سرِ سفره نشستيم، گرد اندوه چهره‏ام را پوشاند. پشيمان شده بودم: »كسى از فقرا بر سر اين سفره ديده نمى‏شود« نمى‏توانستيم از سرِ سفره برخيزيم. هر لقمه غذا خنجرى بود كه در گلويمان فرو مى آ‏مد. وقتى بيرون آمديم با خودمان مي گفتيم: تا تو باشى بر سر اين سفره‏ها حاضر نشوى.
سال 1358 بود كه سپاه مراغه تشكيل شد. با هم رفتيم و تشكيل پرونده داديم. سن و سال ما كوچك بود، قد بلندى هم نداشتيم. فرمانده سپاه گفت: »برويد درستان را بخوانيد.« اما تو دست‏بردار نبوديم: »هم پاسدار مى‏شويم و هم درس مى‏خوانيم« درست دومين روز ارديبهشت 1359 بود كه نام ما به عنوان پاسدار در دفتر سپاه ثبت شد. از ارديبهشت 59 تا ارديبهشت 1365 بر تو چه گذشت؟ از دوم ارديبهشت 59 تا 29 ارديبهشت 65، از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8... تا روزى كه تركش‏ها پيكرت را شكوفه‏پوش كرد... پيكر زخم آگينت را در قايق نهادند، وقتى قايق به ساحل رسيد، تو به ساحل وصال رسيده بودى نورالدين!
ما هر دو با هم پاسدار شديم. به مهاباد رفتيم، به شاهيندژ، بوكان... من زخمى شدم و باز گشتم. اما تو بارها زخمى شدى و پيش از آنكه جراحت‏هايت التيام يابد، به ميدان بازگشتى. تو از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8 پله پله فرازتر رفتى. هر عمليات پلى بود كه تو را به شهادت نزديك‏تر مى‏كرد؛ مطلع‏الفجر، ثامن‏الائمه، بيت‏المقدس، فتح‏المبين، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، خيبر، مسلم‏بن عقيل، بدر، والفجر 8.
از جبهه باز گشته بودى، برادران تو را در ميان گرفته بودند، دوستى دست بر شانه‏ات نهاد. دردى عميق در صورتت دويد. چشمانت به اشك نشست. هيچ نگفتى. صبورى‏ات را همه مى‏دانستند. من هنوز نمى‏دانستم كه تركشى بر شانه‏ات جا خوش كرده است، نمى‏دانستم! هنوز تو را نمى‏شناختم. تو را مهدى مى‏شناخت، مهدى باكرى. شهيدان پيش از شهادت همديگر را مى‏شناسند. تو را مهدى باكرى مى‏شناخت »يگان زرهى، يگانى پيچيده و تخصصى است. براى فرماندهى اين يگان كسى بايد انتخاب شود كه هم تخصص داشته باشد و هم صبر و استقامت...« و آقا مهدى حكم فرماندهى يگان زرهى را به نام تو رقم زد: نورالدين مقدم.
قرار بود عملياتى در هور، در شمال جاده اصلى جزيره مجنون انجام شود. تمام نيروها و امكانات براى رسيدن به منطقه عملياتى بايد از روى آب مى‏گذشتند و ما جز قايق‏هاى موتورى كوچك چيزى نداشتيم. انتقال آن همه نيرو و امكانات با قايق‏هاى كوچك بسيار سخت بود. هرگز به خاطرمان خطور نكرده بود كه خشايارهاى غنيمتى پوسيده را مى‏توان به كار گرفت. خشايارها تفاوتى با آهن قراضه نداشت كه جز به درد كارخانه‏هاى ذوب آهن نمى‏خورد، اما كسى روز و شب با خشايارها ور مى‏رفت. روز و شب توى آب بود، مى‏خواست خشايارها را تعمير كند. باور كردنى نبود. حتى يك بار، آب به درون يكى از خشايارهاى پوسيده نفوذ كرده بود و خشايار رفته رفته غرق مى‏شد، اما همان شخص خشايار را نجات داد. با هزار زحمت پمپ آبى پيدا كرد. آب داخل خشايار را خالى كرد و بعد آب‏بندى‏اش كرد... او را مى‏ديديم كه براى تعمير يك خشايار يك هفته در آب زندگى مى‏كند. با آن همه كار و تلاش طاقت‏فرسا هرگز شكوه‏اى از او نشنيديم.
عملياتى كه قرار بود، در هور انجام گيرد، آغاز شد. انتقال مهمات با قايق به كندى پيش مى‏رفت. با هر قايق فقط 20 تا 30 گلوله خمپاره را مى‏شد به معركه رساند، اما وقتى خشايارها وارد عمل شد، كارها سرعت گرفت. همان خشايارهاى غنيمتى پوسيده انبوه گلوله‏هاى كاتيوشا را به جلو مى‏بُرد. كسى كه خشايارها را تعمير كرده بود، بى‏لحظه‏اى توقف در تلاش و تكاپو بود، كار مى‏كرد، فرمان مى‏داد... اينجا بود كه فهميديم آقا مهدى براى چه نورالدين را به فرماندهى زرهى انتخاب كرده است.
اينجا بود كه فهميديم براى چه حميد باكرى مى‏گفت: اگر در لشكر افرادى مثل نورالدين مقدم داشته باشيم، اين لشكر از لحاظ نگهدارى اموال، نمونه مى‏شود.
من كه برادر توام، چيزى از تو نمى‏دانم. مى‏خواهم هر چه را كه از تو مى‏گويند، بشنوم؛ خاطره، سرگذشت... و هر چه باشد:
پيش از آنكه والفجرها به فجر هشتم برسد. كسى از تو پرسيده بود: »كى به زندگى‏ات سر و سامان خواهى داد؟ و تو گفته بودى: والفجرها به هشت برسد!
شهادت رازى بود كه براى تو مكشوف شده بود و تو در انتظار رسيدن روز موعود بودى. مى‏گويند يك روز پيشتر از آنكه شهيد شوى، به حمام رفتى، به سر و صورت خود رسيدى و بر خلاف هميشه كه جامه خاكى بر تن مى‏كردى، لباس سبز پاسدارى‏ات را پوشيدى. مى‏گويند تو مى‏دانستى كه آن روز موعود فرا رسيده است.
عاقبت روز موعود رسيد. روزى كه شش سال در جبهه‏ها، در ميان خون و آتش به دنبالش مى‏دويدى.
وقتى برادرت شمس‏الدين از جبهه آمد، غمى غريب در چشمانش موج مى‏زد. مهدى هم بود. ما چيزى نمى‏دانستيم. شمس‏الدين از شهيد و شهادت مى‏گفت؛ از مقام شهيد و منزلت جهاد. خبر شهادتت را برادرت داد. چه مى‏دانستيم كه او خود نيز در انتظار است و بعد از تو رهسپار كوى وصال خواهد شد. خبر شهادتت عطر گل سرخ در كوچه‏هاى شهر افشاند. مردم، رزمنده‏ها و يارانت به ملاقاتت آمدند. هزاران نفر فرياد مى‏زدند: اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده... اين گل پرپر ماست، هديه به رهبر ماست.
آرى تو پرپر شدى نورالدين! اما دگرباره در خون شكفتى، شكفتنى جاودانه و رويشى ابدى.
تو رفتى نورالدين. اكنون به من - كه برادر توام - مى‏گويند، خاطره‏هايى از تو بگويم، اما من از تو چه مى‏دانم نورالدين؟ تو برادر من بودى و من بعد از شهادتت فهميدم كه تو، فرمانده يگان زرهى لشكر عاشورا هستى!...
مثل يك نيروى ساده به جبهه مى‏رفتى، هر وقت روز اعزام به جبهه نزديك مى‏شد، چهره‏ات نورانى‏تر و زيباتر به نظر مى‏آمد. خداحافظى مى‏كردى و راهى مى‏شدى... و من هنوز در حسرت وداع واپسينم. گواهى مى‏دهم كه تو با آگاهى و اشتياق به معركه شهادت پاى نهادى... همين خاطره براى من بس است، همان خاطره آخر... باز هم به جبهه اعزام مى‏شدى، گونه‏هايت گل انداخته بود. مثل هميشه با تو خداحافظى كردم، اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. گفتى: اين آخرين ديدار است، خداحافظ... خداحافظ نورالدين! كى به ملاقات هم خواهيم رسيد؟
منبع:"نور حضور "نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران,اميران وشهداي آذربايجان شرقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي ,
بازدید : 214
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,635 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,736 نفر
بازدید این ماه : 2,379 نفر
بازدید ماه قبل : 4,919 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک