فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ستاري خامنه ,محمدباقر
در شب تاسوعاي حسيني سال 1336ه ش ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم ديگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت .
همسرشهيد : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 225 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مشهدي عبادي ,محمدباقر
سال 1339 ه ش در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست .
برادرشهيد : بعد از گرفتن تنگه حاجيان آنها عمليات ايذايي عليه عراقي ها داشتند و زمان بني صدر بود و همكاري چنداني با نيروهاي بسيجي و عشاير نمي شد و اكثر امكانات را خود بچه ها تدارك مي كردند . مثلاً اگر دارو احتياج بود باقر مي گفت : « هنوز مشهدي عباد نمرده است ، مي رود و مي آورد . » در اولين روزي كه پايم به جبهه باز شد ، در كنار بي سيم ايستاده بودم كه شنيدم در بي سمي مرتب تكرار مي كرد : « كبريت كبريت كبريت ، فانوس روشن كنيم و ... » بلافاصله گوشي را از بي سيم چي گرفتم و گفتم باقر چرا اينجوري حرف مي زني اگر كبريت روشن كنيم عراقي ها مي بينند و بايد كبريت روشن نكنيم ؟ ... پس از مدتي ، عشاير به سلامت برگشتند و تنها شخصي كه در ميان آنها نبود ، باقر بود . وحشت به دلم رخنه كرد كه اي خدا آمده بوديم از تير خوردن باقر خبر بگيريم مثل اين كه بايد از شهادتش خبر ببريم ! بعد از بيست دقيقه اي در حالي كه دستهايش پر از كمپوت و دارو بود و سرود خميني اي امام ،زمزمه مي كرد آمد . جلو رفتم و گفتم : تو با اين وضعيت تا آخر نمي تواني بروي ، گفت : خدا از دهانت بشنود . حسن مشهدي عبادي : برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 353 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي محمدنسل ,محمدرضا
2 ديماه 1341 ه ش در مراغه به دنيا آمد . پدرش خواربارفروش بود و خانواده اش از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار بودند . محمدرضا ، شش خواهر و يك برادر بزرگتر از خود داشت . دوران كودكي را در محيط مذهبي خانواده سپري كرد و در طول اين مدت روحيه اي پر جنب و جوش و زرنگ و نترس داشت به گونه اي كه چند بار در مراغه گم شد . اما بدون ترس و واهمه توانست راه منزل را بيابد .
برادر شهيد : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 308 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اصغرزاده ,محمود
سال 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي ودر شهر بناب ، در استان آذربايجان شرقي متولد شد . او اولين فرزند خانواده بود و سه خواهر و سه برادر داشت . پدرش كشاورزي و باغباني مي كرد و از وضـع اقتصـادي خوبي برخـوردار بود .
خاطرات عباسقلي طاهري: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 159 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حقشناس ,محمدناصر
واحد تخريب! دو كلمه، اينك به سهولت تمام بر صفحه كاغذ رقم زده مىشود. اما به راستى واحد تخريب يعنى چه؟ واحد تخريب را كسى مىشناسد كه شب عمليات، در ميدانى سرشار از مين زمينگير شده باشد و در آن لحظههاى شگفت، دلاورانى را بنگرد كه پيشتر از آن نه نامشان را شنيده و نه رويشان را ديده است؛ با توكل به خدا گام پيش مىنهند و معبر مىگشايند... و ناگهان فرياد يا حسين با صداى انفجارى درمىآميزد، خورشيد پاره پاره مىشود و تخريبچى به نهايت سرخ خود مىرسد. معبر گشوده شده است. نيروها از ميدان مىگذرند...
محمدناصر حقشناس آنگاه كه در آبانماه سال 1361 ه ش براى نخستينبار به جبهه آمد، 19 سال بيشتر نداشت. در همين نخستين حضور به تخريب پيوست. زيرا واحد تخريب نزديک ترين معبر براى رسيدن به آسمان بود. اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به ميدان رفتنها، در ميان مينها زندگى كردن... با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مين ( يكى از حلقههاى مشترك اخوّت ما بود. اما تو از )مين(، از زمين به آسمان رسيدى و من هنوز در زمين ماندهام، در زمينى كه ديگر در آن به دنبال مين نمىگردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مينى در سينهام منفجر مىشود و قلبم را پاره پاره مىكند. ما با هم به )فكه( رفتيم. در والفجر مقدماتى قلب ميدانهاى مين را شكافتيم و معبر زديم. تو در ميدان مين، حيثيت مرگ را به بازى مىگرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسووليت گروهان تخريب را به تو سپردند، اما تو تخريب را نيز وانهادى و به سراغ دكلها رفتى. چنين مىدانم كه رازهاى زمين را دريافته بودى و ديگر دنبال كشف رازهاى آسمان بودى. ديدهبانى را برگزيدى؛ سلام بر ديدهبانى كه خدا را ديد! در ديدهبانى بوديم، بر فراز تپهاى در فكه. ناصر از ما جدا شد و به پايين تپه رفت. دير شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربين به منطقه پايين تپه نگريستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مىبردند، دير شده بود. عراقىها دورتر از آن بودند كه بتوانيم به آنها برسيم، تيراندازى هم ممكن نبود، احتمال داشت تيرهاى ما به ناصر اصابت كند. دوربين را از چشم برنمىداشتم، اين تنها وسيلهاى بود كه با آن مىتوانستم آخرين لحظات ناصر را ببينم. عراقىها ناصر را به شدت مىزدند. عراقىها ناصر را بُردند. اما همه مىگفتند: ناصرى كه ما مىشناسيم به راحتى اسير نخواهد شد، عراقىها را راحت نمىگذارد. شهيدش مىكنند. لحظهها با اضطراب و آشوب مىگذرد. خيال ناصر يك لحظه آرامم نمىگذارد. خود را ملامت مىكنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مىديديمشان مىتوانستيم ناصر را از چنگشان رها كنيم... اما ملامت خود هم فايدهاى ندارد. ديگر ناصر را بردهاند. ديگر از چشم دوربين هم نمىتوان ناصر را ديد. عراقىها گم و گور شدهاند. ديگر كارى از دست ما برنمىآيد. موضوع را به هر نحوى كه شده، به برادرِ ناصر كه در منطقه است، اطلاع مىدهيم. بچههايى كه ناصر را از نزديك مىشناسند، مىگويند: شايد او تا حالا شهيد شده است. به برادرِ ناصر مىگوييم كه به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مىكنيم. بعد از دو سه روز برمىگردد: من نتوانستم بگويم! پانزده روز از اسارت ناصر مىگذشت كه خبرى در منطقه پيچيد: ناصر آمده است! مىگفتند ناصر باز آمده است با لباسهاى پاره پاره و پيكرى سراسر خونين و زخمآلود. با عجله سراغش را مىگيرم. مىگويند: ناصر را با هلىكوپتر بردند. ناصر در بيمارستان است. به ملاقاتش مىشتابيم. حالش كمكم رو به راه مىشود. اولين چيزى را كه مىپرسم، قضيه اسارت است. هنوز به پايين تپه نرسيده بودم كه صداى گفتگوى عربى عراقىها را شنيدم، و قبل از اينكه بتوانم عكسالعملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بىهيچ مقدمهاى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مىخواستند زدند. سپس مجبورم كردم كه همراهشان حركت كنم. چارهاى نبود. كوچكترين بىاحتياطى منجر به كشته شدنم مىشد. همراه آنها حركت كردم و در بين راه متوجه شدم كه اين دو نفر عراقى موقعيت خود را گم كردهاند. ديگر مىدانستم كه ما گم شدهايم، دو نفر عراقى مسلح و من كه اكنون اسير آنها به حساب مىآمدم. راه مىپيمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپيمايى پايانى نداشت. شايد حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتيم اما باز هم به جايى نرسيديم. كمكم خستگى فشار مىآورد. عراقىها بيشتر از من خسته شده بودند. گويى آنها قبل از آنكه مرا اسير كنند، ساعتها راهپيمايى كرده بودند و اكنون كمكم از پا درمىآمدند. من هم خود را خستهتر از آنها نشان مىدادم. عراقىها از پاى مىافتادند و چنين تصور مىكردند كه من هم دارم از پاى مىافتم. به عيان مىديدم كه از خستگى ياراى سر پا ايستادن را ندارند. وضعشان طورى شد كه ادامه راهپيمايى برايشان ممكن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز كشيدند. طاقت برخاستنشان نبود. در يك آن اسلحه يكى از آنها را از چنگش بيرون كشيدم و لحظاتى ديگر هر دو به هلاكت رسيده بودند. ديگر تنها بودم. تاكنون تنها به آزادى و كشتن عراقىها فكر مىكردم، اما اكنون تنها در فكربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطبنمايى هم در كار نبود تا از مسير حركت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم كه با صداى انفجارى بر زمين افتادم. چشمم كه باز كردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد كرده بودم. سراسر بدنم پر از تركش بود. سر و صدا مىآمد. سرم را اندكى بلند كردم. اردوگاه تكاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مىآمدند. ناى حركت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدايشان فهميدم كه بالاى سرم رسيدهاند. تصور مىكردند كه من مردهام. يكى از آنها با پوتين چند ضربه محكم به بدن زخمىام زد. حركت نكردم. لحظاتى بعد رهايم كردند و رفتند. آنها كه رفتند كشان كشان خود را از ميدان مين بيرون كشيدم و در مسير ديگرى حركت كردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پيكرم زخمآلود بود با اين همه با توكل به خدا حركت مىكردم. خونى كه از جراحتهايم رفته بود، تشنگىام را افزونتر مىكرد. غذايم علف بيابان بود. چندين روز شبانهروز با اين حال راه مىپيمودم و در آن لحظات كه ديگر لحظههاى آخر بود، به خط خودمان نزديك شدم... صحبتها كه تمام مىشود مىخواهيم از ناصر خداحافظى كنيم و به خط برگرديم. - كجا؟ صبر كنيد... صداى ناصر است. آماده مىشود كه همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما مىآيم، يك هفته است كه در اين بيمارستان افتادهام، ديگر بس است. هر چه اصرار مىكنيم، فايدهاى ندارد، عصايش را برمىدارد و همراه ما از بيمارستان خارج مىشود. به منطقه كه مىرسيم، عصايش را نيز مىاندازد. زندگى ناصر در جبههها مىگذشت. خود را وقف جهاد كرده بود. در آبانماه 1362 به كسوت پاسدارى درآمد و اين خود مرحلهاى ديگر در حيات او بود. او مرحله به مرحله پلههاى حيات حقيقى را مىپيمود. در دوران تخريب، معبرهاى آسمان به رويش گشوده شد، و در دوران ديدهبانى ديدنىهايى ديد كه از ديده دنياطلبان پنهان است. آنان كه در عمليات خيبر بودهاند، هنوز از ديدهبانى سخن مىگويند كه مهارتش در هدايت آتش، صفوف خصم را متلاشى كرد. بعد از آن به اطلاعات و عمليات پيوست، هنوز چندى نگذشته بود كه كارايى و توانايىاش در اطلاعات و عمليات آشكار شد، چنانكه سختترين و خطرناكترين كارهاى اطلاعات و عمليات و شناسايى به او محول مىشد. در اين دوران بود كه مسووليت اطلاعات و عمليات تيپ مسلمبن عقيل را برعهدهاش نهادند و او با كولهبارى از تجارب عملياتهاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خيبر و بدر، در اين مسووليت نيز با شايستگى و شجاعت تمام انجام وظيفه مىكرد. اشتياق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبريز كرده بود، چنانكه پس از سالها نبرد از جبهه دل نمىكند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مىآمد، اغلب كارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مىداد. با همه از جبهه مىگفت، از پيروزىها و ايثارها، از عنايات و امدادهاى خداوندى... وقتى به مراغه مىآمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مىشد، جمعى نيز براى عزيمت به جبهه با او همراه مىشد. همه او را مىديدند كه وقتى به پشت جبهه مىآيد، روز و شبش در پايگاههاى مقاومت و مراكز بسيج مىگذرد. مىديدند كه او در مسير جهاد و در راه خدا از همه چيز خود گذشته است. در غرب كه ديدمش ابتدا جا خوردم، آخر او هميشه در جنوب بود. بالاخره پرسيدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خنديد. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمدهام!... گاهگاهى از اين شوخىها داشت. جدّى نگرفتم، شايد هم خودش اين را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگيرم. آخرين بارى كه به جبهه اعزام مىشد، پدر و مادرش به او مىگويند: آخر تو كى از جبهه برمىگردى كه سر و سامان بگيرى؟ و ناصر مىگويد: اگر اين بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم كرد. اگر اين بار برگشتم... - شما برگرديد!... صداى ناصر است. محكم و با صلابت. و من مىانديشم چگونه برگرديم؟ - برادر ناصر! بايد تو را هم ببريم. - او را ببريد... اشاره مىكند به نوجوان بسيجى. لحظات با شتاب مىگذرد. ما در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن قرار داريم. هر لحظه ممكن است گشتىهاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد كه ما به اين تله انفجار برخورديم؟« سؤالى است كه جوابش هم فايدهاى ندارد. دو نفر زخمى داريم و تنها يك نفر را مىتوانيم با خودمان ببريم. نظر ما اين است كه ناصر را ببريم. آخر او فرمانده است، سالها تجربه نبرد دارد... - او را برداريد و برويد... صداى محكم ناصر، بىاختيار به حركتمان وا مىدارد. نوجوان بسيجى را برمىداريم و حركت مىكنيم. گامى به جلو برمىدارم و سر برمىگردانم و به ناصر نگاه مىكنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن. - برويد... شتاب مىكنيم. - برمىگرديم آقا ناصر! منتظر باشيد. گويى لبخند مىزند. از ناصر دور مىشويم و دورتر ... و اكنون همان مسير را برمىگرديم. برمىگرديم تا ناصر را با خودمان ببريم. به نقطه مورد نظر كه نزديك مىشويم، دل در سينهام مىتپد. نزديكتر مىشويم. ناصر را مىبينم. تنهاست. زخمى در ميان منطقه حايل نيروهاى خودى و دشمن. آرام خوابيده است. با صورتى گلگون. جنازهاش را برمىداريم. شايد در همان روز شهيد شده است.20 ارديبهشت 1365. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 141 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اورنگي عصر ,محمود
يعقوب , برادرشهيد : حبيب آقاجاني : در آن هياهو كه هر كس به فكر خود بود ، محمود به اين طرف و آن طرف مي دويد و به فكر بچه ها بود ، و وقتي خودمان را به خاكريز دشمن رسانديم ، ايشان گفتند هيچ كس سرش را از خاكريز بلند نكند و خودش به تنهايي ديده باني مي داد . حميد آقاجاني: برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 329 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حامد پيشقدم ,مصطفي
با توجه به سن كم مصطفي ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زيادي نداري و براي جنگيدن قوي نيستي . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوي نيستم و جثه ام كوچك است ، اما ايمان من قوي است و اعتقادم بزرگ است . » روزي مصطفي به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حين صحبت آقاي بالاپور به من گفت : « مادر جان هيچ مي داني پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفي سريع حرف را عوض كرد و گفت : « مادر ايشان شوخي مي كند حرفش را باور نكنيد . » روزي مصطفي برايم يك بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اينها باش ، اين مهرها از خاك تربت امام حسين (ع) است . » پرسيدم اينها را از كجا آورده اي ؟ گفت : « يكي از بچه ها به كربلا رفته بود و اين مهرها را آورد . » و من هم باور كردم . پس از گذشت مدتي آقاي بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از اين پس به مصطفي بگوييد كربلايي ، چون براي شناسايي منطقه به كربلا رفته است . » در اين لحظه مصطفي با خنده گفت : « حرفهاي او را باور نكن ، شوخي مي كند . » هر چه اصرار كردم ، مصطفي گفت : « اين آقا محمد مي خواهد با شما شوخي كند . » مهدي قلي رضايي : مادرشهيد : برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد مىگويد: او هنوز نمىداند كه منطقه تصرف شده و فكر مىكند كه منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزديك مىشود و نزديكتر. نزديكتر كه مىشود از شگفتى، حال ديگرى مىيابد. انگار اتفاق غير منتظرهاى است! از مرخصى برمىگردد، با دست پُر... شيرينى و ... ز شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسين رفت. در بهت و اندوه او را مىديدم كه مىرود. صفير خمپارهها مرا به خود آورد. در حال خيز رفتن، يك بطرى آب معدنى را در زير جعبه مهمات ديدم. انگار دنيا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بىتوجه به انفجار خمپارهها، داد زدم: »برادر پيشقدم! آب... آب...« درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 231 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
آل ياسين ,ميرقاسم
مشهور به بيوك آقا بود. سال 1342 ه ش در شهرستان اهر متولد شد . پدرش در ژاندارمري اشتغال داشت ، اما چون نمي خواست حقوق بگير حكومت پهلوي باشد و از اين طريق فرزندان خويش را بزرگ كند ، استعفا كرد و به كشاورزي در روستاي ( محل سكونت قبلي ) مشغول شد .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 237 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نادر نريماني اروق
در خانواده اي كشاورز و نسبتاً فقير در سال 1334 ه ش در روستاي اروق شهرستان ملكان در آذربايجان شرقي به دنيا آمد . نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دليل همين خصوصيات زبانزد همه فاميل بود و همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد . از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه تا منزل را طي كند .
دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود . يكي از دوستانش نقل مي كند : غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم . به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد . پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت . همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد . از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد . در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت . پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند . پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . » پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟ به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند : روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد . در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد . در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . » حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو » چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي براي آخرين بار از جبهه به خانواده اش تلفن كرد و چنان سخن گفت كه گويا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداري داد كه پس از شهادتش ناراحت نباشد . يكي از همرزمانش نقل مي كند : در شب عمليات نريماني غسل شهادت كرد و لباسهاي نو پوشيد و در موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد و گفت : « احتمال اين كه از اين عمليات برنگرديم خيلي زياد است . » نريماني گردان را به سوي خط مقدم هدايت كرد كه در ميان راه مشكلي پيش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسيم شدند و همديگر را گم كردند ولي چون هدف عمليات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بين راه خمپاره اي در كنار نادر نريماني منفجر شد و او در اثر تركش به شهادت رسيد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد : قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد . يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد . عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد . منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 259 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
نورالدّين مقدّم
سال 1340 ه ش درخانواده اي مؤمن در شهرستان مراغه به دنيا آمد ودر دامان پاک پدر و مادري مؤمن و متديّن پروررش يافت. از کودکي در کنار پدر بزرگوارش به يادگيري علم و قرائت قرآن پرداخت. وقتي براي مدت کوتاهي جهت استراحت به منزل مي آمدند،در کارها به خانواده کمک مي کرد و برادران ديگرش را تشويق به رعايت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر مي نمود.
خواندن بسيار است، امسال نشد سال بعد و فرصتى ديگر، اما جبهه و جنگ هميشه نيست. اين يك امتحان است براى آزمايش من و تو، فرصت را بايد غنيمت شمرد. تو را مثل خودم مىشناسم... اكنون سال 1363 است و تو 23 سال دارى نورالدين. تو فرمانده ما هستى و من يك بسيجىام. گاهى فكر مىكنم تو را مثل خودم مىشناسم، اما هنوز حسرت شناختنت را دارم. چه مىدانم شايد تو هم شهيدى هستى كه هنوز دارى نفس مىكشى. كسى مىگفت: »شهدا را در عالم خاك نمىتوان شناخت، اگر شهيد شديم، مىتوانيم شهدا را بشناسيم«. چند روز است كه از تو خبرى نيست، نمىدانم كجا رفتهاى. تو نيستى و از عمليات هم خبرى نيست. دلم از غصه مىتركد. من با شوق شركت در عمليات به جبهه اعزام شده بودم. زمزمههايى، دلم را آتش ميزند: »من براى عمليات آمده بودم، اكنون كه خبرى از عمليات نيست برمىگردم...« تو اينجا نيستى و من هم تصميم خودم را گرفتهام. برمىگردم به شهر خودمان و هر وقت بوى عمليات را شنيدم، دوباره منم و جبهه... تو نبودى، مقدمات كار فراهم شد، برگ كاغذى گرفتم؛ امضاء تداركات، تسليحات... همه امضاء كردند. تسويه حسابم را گرفتم و كولهبارم را بستم. از بچهها خداحافظى كردم و راه افتادم. تو را مىشناختند نورالدين! خيابانهاى مراغه تو را به خاطر دارند، وقتى در روزهاى انقلاب، پيشاپيش صف تظاهرات فرياد مىزدى: مرگ بر شاه هنوز ديوارهاى مراغه چهره نورانى تو را به ياد دارند، وقتى بر سينهشان مىنوشتى: درود بر خمينى... استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان آذربايجان شرقي , بازدید : 214 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |